بیش از چهل هزار فیلم سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان های سکسی امروز | دوشنبه – ۲۴ آبان ۱۴۰۰

تردید تلخ 1 گرمای آفتاب روی مغزم بود،دیوونه م کرده بود،مامان هم که تو این گرما فس فس کردنش گرفته بود! با حرص کوبیدم رو فرمان و دستمو با تمام قدرت فشار دادم روی بوق ماشین! صدای گوش خراش بوق ماشین آرومم میکرد!لااقل حرصم درمیومد! مامان هراسان اومد پایین و پرید تو ماشین – چته پسره ی خل و چل؟تمام محله رو خبر کردی بازم حرصم رو روی فرمون خالی کردم و لبامو فشار دادم به هم!سعی میکردم سرش داد نزنم،هرکسی جز اون بود مطمئنا دندوناشو خرد میکردم!حوصله ی این همه منتظر شدن اونم تو این گرما رو نداشتم،مامان مدام داشت غرغر میکرد اما صدام درنمیومد،فقط لحظه به لحظه سرعتم دیوانه وار زیاد میشد.یه آن به خودش اومد و فریاد زد! – چه مرگته تو؟!میخوای منو به کشتن بدی بچه؟ سرعتمو آوردم پایین و با حرص زدم رو ترمز.کنار بزرگراه پارک کردم و کامل برگشتم سمتش – مادر من، غلط کردم خوبه؟ – راه بیفت دیره رومو برگردوندم و گاز دادم،ماشین از جاش کنده شد،صداش درنمیومد،اعصابم خط خطی بود به خاطر اینکه باید مثل این بچه ژیگولا لباس فرم میپوشیدم و همراه مامان جونم راه میافتادم میرفتم به یه عروسی که دوتا بدبخت تر از خودم داشتن بیچارگیشونو جشن میگرفتن! بالاخره رسیدیم.ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم و در سمت مامان رو براش باز کردم و دستمو گرفتم جلوش که طبق معمول همسر افاده ای تاجر معروف دارو پیاده شه! دستشو گذاشت تو دستم و با ناز پیاده شد،یه لحظه توجهم بهش جلب شد،خداییش با 42 سال سن خیلی خوب مونده بود،یعنی فوق العاده بود،چشمای توسی رنگش که به منم رسیده بودن همیشه میدرخشیدن ،در کل اصلا بهش نمیومد که 42 سال سن داشته باشه! رسیدیم جلوی در متحرک بزرگ سالن که دو نفر جلوش ایستاده بودن و خوشامد میگفتن تو در شیشه ای خودمو ور انداز کردم،موهای پرپشت و لختم که آرایشگر بدبخت سرویس شده بود تا بهشون حالت بده طبق معمول خودنمایی میکردن،با 188 قد و 85 کیلو وزن و اندام رو فرمی که به لطف 6 سال بکس کار کردن داشتمش بدک نبودم!اما کت و شلواری که به زور تنم کرده بودم اصلا راضیم نمیکرد! مامان دستشو حلقه کرد دور بازوم و وارد شدیم،اون هتل و سالنش بهترین تو استانبول بودن،مامان دستمو گرفته بود و با افتخار قدم برمیداشت،رفتیم یه گوشه و نشستیم،سیگار و گوشی موبایلم رو در آوردم و گذاشتم روی میز،پیشخدمت ایستاد بالای سرمون و به زبون ترکیه ای گفت: – عصرتون بخیر،خوش اومدین،چی میل دارین؟ – برای من آب بیارین به مامان نگاه کردم و به فارسی گفتم: – نترس بابا رژیمت به هم نمیخوره!اینجا نخوری از دستت در رفته ها! چشم غره رفت و یه لبخند ساختگی زد،منو رو برداشتم و بعد از کلی این ور و اون ور کردن وقتی فهمیدم پیشخدمت میخواد کله مو بکنه با آرامش تمام سرمو بلند کردم و گفتم: – برای منم آب بیارید! پیشخدمت بدبخت یه لبخند ساختگی زد و رفت! سرمو چرخوندم و اطرافمو نگاه کردم،هرکس یه جور لباس پوشیده بود و یه عده هم اون وسط داشتن تو هم میلولیدن! عروس و داماد اون بالا نشسته بودن و با یه لبخند مضحک داشتن ملت رو نگاه میکردن،عروس خوشگل نبود اما با مزه بود،داماد هم از این بچه سوسولا بود! یه لحظه یه جیگر ناز اومد کنار عروس و باهاش رو بوسی کردو مشغول صحبت شد،حواسم به دختره بود،درسته فاصله زیاد بود اما اندام ناز و پرش از دور هم معلوم بود!یه لباس نارنجی یه تیکه ی کوتاه پوشیده بود که نهایتا تا 4 انگشت زیر کونش بود و از بالا هم دکلته بود روی سینش بود،دقیق نمیتونستم ببینمش اما باز هم محوش شده بودم،عجب تیکه ای!نشست کنار عروس و شروع به صحبت باهاش کرد،به کله م زد که برم پیشش!به مامان نگاه کردم،داشت با آرامش نگاه میکرد – نریم به عروس و داماد تبریک بگیم؟ – تو که مسخره میکردی!حالا چی شده میخوای بری؟ – خب الان نظرم عوض شده! برگشت و عروس و داماد رو نگاه کرد!چشمش که به اون دختر افتاد لبخند زد و زیر لب گفت: – بگو چرا!پاشو بریم بلند شدم و رفتم سمتش و دستمو دراز کردم جلوش،دستشو گذاشت تو دستم و بلند شد و دستشو دور بازوم حلقه کرد،جلوتر که رفتیم کلا چشممو از اون دختر گرفتم و نگاهش نکردم،مامان سلام کرد و با عروس و داماد احوالپرسی کرد و تبریک گفت،اما من خودمو گرفته بودم و داشتم داماد رو نگاه میکردم،یهو عروس گفت – آریا جان ایشون دوست بنده هستن و اینجا تنهان،میتونم خواهش کنم هواشونو داشته باشین؟ 600 فاز از کله م پرید!اما طبق معمول با خونسردی گفتم – خواهش میکنم برگشتم و نگاهش کردم،وای خدا چه جیگری بود!چشمای رنگ شبش زل زده بودن به من و نگام میکردن!دماغ کوچولو و لبای ناز و قلوه ایش با اون پوست سفید و لطیف باعث شده بودن یه فرشته ی کامل باشه!معصومیت از چشماش میبارید،با یه لبخند ناز گفت: – سلام!مزاحمتون نمیشم مائده جون لطف دارن! تو دلم گفتم فدای مائده جونم میشم با این جیگری که گذاشت تو دامنم! یه لبخند با یه اخم کوچولو کردم و گفتم: – اختیار دارین،مملکت غریبه س ما که غریبه نیستیم!هموطنیم! مائده گفت: – آریا خان ایشون بهترین دوست من هستن،اسمشون پرستوئه،اگه امکان داره همراهیشون کنین! پرستو با صدای نازش گفت: – نه مزاحمشون نمیشم لحنش داد میزد که میخواد بیاد! لبخند زدم و گفتم: – البته،بفرمایید خانوم،بد نمیگذره بهتون یه چشمک هم چاشنی لبخندم کردم و دستمو به سمتش بردم،دستمو فشار داد و از جاش بلند شد و بین من و مامان ایستاد،بد جوری خودمو گرفته بودم،آروم چرخیدم و با دست راهنمایی کردم،با عروس و داماد بای بای کردیم و راه افتادیم،رفتیم و نشستیم سر میز ما،نشست کنار مامان و روبروی من،تازه داشتم دقیق چهره ی نازشو میدیدم!خیلی ناز بود،سینه های برجسته و سفیدش که بالاشون از زیر لباسش معلوم بودن آدمو جذب میکردن،مامان بهم چشم غره رفت تا با چشمام طرفو نخورم!یه چشمک به مامان زدم و گفتم – مادموازل چیزی میل ندارن؟! – نه ممنون – شما چی خانم؟ – مرسی لطف دارین واقعا عین منگولا شده بودم!حرفی به ذهنم نمیرسید که بگم!اولین بارم بود که اینطوری میشدم،آدم دختر ندیده ای نبودم،اما این یکی نمیدونم چرا خلم کرده بود! مامان سر صحبت رو باهاش باز کرد: – دانشجوئین اینجا؟ – بله با اجازه تون – چی میخونین؟ – برق الکترونیک – موفق باشی،اهل کجایی؟ – تهران – مشکلی نداری تو فهمیدن زبون اینجایی ها؟ – اولا چرا ولی الان دیگه راحتم در عجب بودم که چقدر کم حرفه!خیلی جدی گفتم – پرستو خانوم میترسن باتریشون تموم شه،شارژر هم که همراشون نیس!اینه که انقدر مختصر جواب میدن! یه لبخند ناز زد و گفت: – نه!کلا کم حرفم! – افتخار میدین برقصیم؟ انقدر ناگهانی و یهویی گفتم که یه کم شوک شد!به مامان نگاه کرد و گفت خواهش میکنم! بلند شدم و منتظر ایستادم تا بلند شد،پاشنه بلند پوشیده بود،با این حال بازم تا شونه م به زور قدش میشد!آهنگ لیدی این رد کریس دبورگ از باندهای سالن پخش میشد،عاشق این آهنگ بودم!رسیدیم وسط سالن،حس میکردم صدای بلند و باس باندها سینمو بالا پایین میکنن!حس میکردم آهنگ درون من داره پخش میشه!رومو کردم طرفش و با لبخند نگاش کردم،مونده بودم دستشو بگیرم یا نه!رینگ اول آهنگ هنوز ادامه داشت و خواننده هنوز شروع نکرده بود!یه قدم اومد جلو و روبه روم وایساد،رینگ به اوج رسیده بود و تا 20 ثانیه ی دیگه خواننده شروع میکرد به خوندن،چراغا خاموش شدن و رقص نور به کار افتاد رفتم جلو و دست راستمو گذاشتم رو کمرش و یه کم کشیدمش سمت خودم،آروم گفتم: – اجازه هست؟ – خواهش میکنم دست راستشو گذاشت بالای کمرم نزدیک گردنم و دست چپشو از آرنج خم کرد و خیلی شل گذاشت رو شونه ی راستم کف دستش رو شونه م بود و ساعدش تا آرنج چسبیده بود به کنار سینم،دست چپمو گذاشم پشت سرش و سرشو نزدیک سینه م کردم،بعد دستمو آروم بردم پایین و گذاشتم بالای کمرش نزدیک شونه ش،حالتمون باعث شد نزدیکتر بشه بهم،تقریبا چسبیده بود به من،خواننده شروع به خوندن کرد: I’ve never seen you lookin so lovely as you did tonight I’ve never seen you shine so bright I’ve never seen so many men ask you if you wanted to dance They’re looking for a little romance Given half a chance دستش رو روی کمرم جا به جا کرد،آروم داشتیم میرقصیدیم،حس کردم میخواد نزدیکتر بیاد،دستمو رو پشتش فشار دادم و چسبوندمش به سینهم،همراه با آهنگ زمزمه میکردم،کنار گوشش بودم و آروم میخوندم،نمیدونم چه حسی بود!تا اون لحظه اون حس رو به هیچ دختری نداشتم!آروم نزدیک گوشم شد: – بخون شاخام داشتن سقفو سوراخ میکردن!آروم و با پچ پچ گفت!واسه اولین بار دلم ریخت! And I’ve never seen that dress you’re wearing Or that highlights in your hair That catch your eyes I have been blind Lady in red Is dancing with me Cheek to cheek سرشو بالاتر آورد و نگام کرد،آروم بهش لبخند زدم Lady in red is dancing with me cheek to cheek there’s nobody here its just you and me its wish I wanna be but I hardly know this beauty my side i’ll never forget the way you look tonight I’ve never seen you looking so gorgeus as you did tonight I’ve never seen you shine so bright You were amazing I’ve never seen so many people want to be there and when you turned to me and smiled it took my breath away and I have never had such a feeling such a feeling of complete and utter love as i do tonight آهنگ آروم ادامه پیدا میکرد و پرستو سرشو گذاشته بود رو شونه م و با حرکتای من اونم تکون میخورد،دیگه نخوندم،فقط دستمو به کمرش فشار میدادم،واقعا گیج شده بودم،حس عجیبی بود!عجیب تر از اون اینکه این حس رو من داشتم!هم دوست داشتم از این حس فرار کنم،هم دوست داشتم توش بمونم!آهنگ به آخرش رسیده بود،سرمو بردم پایین و همراه خواننده خوندم باز I never will forget the way you look tonight My lady in red My lady in red My lady in red My lady in red سرمو نزدیک گوشش کردم و همراه خواننده نجوا وار تکرار کردم I love you آهنگ تموم شد،خودم ماتم برده بود!این من بودم؟!چراغا روشن شدن،سرشو آورد بالا و با چشمای خمار نگام کرد،چشماش میدرخشیدن،حس کردم فضا زیادی رمانتیک شده! کمرشو فشار دادم و لبخند زدم: – فکر کردم خواننده شدما! – قشنگ میخوندی – نه دیگه مطمئن شدم – از چی؟ با یه لبخند مضحک سرمو متفکرانه تکون دادم و دستمو از کمرش کشیدم و گفتم: – این که خلی! شوکه شده بود!ازم جدا شد و گفت: – متوجه نمیشم بازومو حلقه کردم که بگیره و گفتم: – آخه کسی که به این صدای نکره بگه قشنگ خله دیگه! – ببخشید من نگفتم صدات قشنگه! موندم چی بگم!این دیگه کی بود! – پس لابد مادر بزرگ مرحوم مغفور بنده بودن! – نخیر!من گفتم قشنگ میخونی نه اینکه صدات قشنگه! اوه اوه!راست میگفت!خفتم کرد اساسی!اصلا نمیدونم چه مرگم شده بود!ترجیح دادم ادامه ندم! رسیدیم جلوی میزمون و منتظر شدم که بشینه،مامان گفت: – خسته نباشین – ممنون – ممنون در حال نشستن بود که یهو پاشد دوباره! – با اجازه تون من یه سر برم سرویس بیام مامان نگاهش کرد و گفت: – آریا جان! بعد طبق معمول با اون حالت اشرافیتش اشاره کرد که برم! چیزی نگفتم و یه قدم عقب رفتم و منتظر ایستادم با ناز از پشت میز بیرون امد و دستشو کشید پشتش و لباسشو مرتب کرد،کنارم راه افتاد،چند قدم برنداشته بودیم که گفت – اگه امکان داره بریم من کیفمو از تو ماشین بردارم – خواهش میکنم بفرمایین کفشاش خیلی بلند بودن و باعث میشدن سخت راه بره،آروم قدم برمیداشت،منم به خاطرش آروم راه میرفتم،صحبتی بینمون رد و بدل نشد،تا رسیدیم جلوی در،بیرون رفتیم و از تو ماشینش کیفش رو برداشتیم،و دوباره برگشتیم تو سالن!

تردید تلخ 2 همونطور آروم قدم بر میداشت تا رسیدیم به سرویس بهداشتی خانوما که توی حیاط پشتی سالن بود،برگشت نکاهم کرد: – ببخشید – خواهش میکنم،من منتظرتون میمونم دورتر ایستادم و از پشت نگاش کردم،با ناز قدم برمیداشت،باسن پر و خوش فرمی داشت،یه قوس هم بالای باسنش منتهی به کمرش بود که باسن و کمرشو جدا میکرد و لباسش هم دقیقا اون قسمت تنگ بود و جذابش کرده بود،لباسش از پشت هم باز بود تا بالای کمر و پوست نازش دیده میشد!وارد توالت شد،منم رفتم تو فکر،ازش خیلی خوشم اومده بود،خیلی ناز و آروم بود،چشمای شبرنگ و صورتش یه آرامش خاصی رو به آدم میداد!اما یه چیزی عجیب بود!من چرا انقدر محوش شده بودم؟!من! تو همین فکرا بودم که اومد بیرون،آرایشش رو تجدید کرده بود،خیلی نازتر شده بود،آرایشش خیلی کم و ملیح بود،در کل به چشم نمیومد اما صورتش رو ناز کرده بود،اومد کنارم و لبخند زد: – معذرت میخوام،مایه ی دردسرم! – اختیار دارین! تو دلم گفتم جیگرتو!دوباره راه افتادیم – امممم ببخشید میشه بریم کیفم رو بذارم تو ماشین؟ – خواهش میکنم!بفرمایین – راستش از اینکه این کفشا رو پوشیدم مثل چی پشیمونم!مائده انقدر تو گوشم خوند که “بکش خوشگلم کن” بالاخره راضیم کرد اینا رو بپوشم!وگرنه اگر به من بود که با کفش اسپرت راحتی میومدم!!! – واقعا؟! – بله،مگه دروغ دارم؟! – نه آخه عجیبه!به قول شما همه ی دخترا شعارشون بکش خوشگلم کنه! – خب من همه ی دخترا نیستم! – آهان!بله! – اوهوم برگشتم و نگاش کردم،مثل یه بچه کوچولو لباشو غنچه کرده بود و میگفت اوهوم!خیلی بامزه بود!دلم میخواست بگیرم تو بغلم فشارش بدم! دلم میخواست بگیرم تو بغلم فشارش بدم؟!؟؟؟!چی؟!عجب حرفی!اونم از من!واقعا دیگه داشتم تعجب میکردم! در ماشین رو باز کرد و کیفشو انداخت رو صندلی و خودشم ولو شد رو صندلی!نشست و با یه حالت معصوم گفت: – هووووووفففففف!خسته شدم! – دو قدم راه رفتیا تنبل! با یه حالت تهاجمی ناز و با مزه گفت: – اگه راست میگی بیا با این کفشا 5 دقیقه راه برو! – اوه اوه!چرا میزنی خانم؟! یه اخم تصنعی کرد و سرشو انداخت پایین و یه پاشو گذاشت رو اون یکی و بندای تزیینی کفششو از دور پاش باز کرد و پاشو از تو کفش درآورد! با اینکه کفش کلا باز بود و در واقع چندتا بند پاشو نگه میداشتن توش اما همون بندا پاهاشو حسابی آزرده بودن،پوست پاش سفید و لطیف بود!در عین حال که پاهاش کوچیک بودن کشیده هم بودن!بندا باعث شده بودن رد های ناجوری روش بیفته،جلوی پاش نشستم و پاشو گرفتم تو دستم،انگار که جا خورده باشه،گفت: – ای وای نکــــــــــــــــن!الان خوب میشه! سرمو بلند کردم و تو چشماش خیره شدم و گفتم – نترس پولشو میگیرم خوبه؟! خندید،پاشو شل کرد و منم شروع کردم به ماساژ دادن پوست پاش، سرمو بلند کردم و نگاش کردم،زل زده بود به دستام و داشت نگاه میکرد،با نگاه من لبخند زد و گفت: – خجالتم میدی! – خب باشه بعدا پسش بده! – ماساژو؟! – نخیر خجالتی که بهت میدمو! – تو خیلی با مزه ای! – ممنون!دلقکیم دیگه؟! – من نگفتم اما اگه دوس داری اینجوری فکر کن! اون یکی پاشم ماساژ داده بودم و تقریبا بهتر شده بود!بهش گفتم: – بریم داخل؟ – بریم،ببخشید مزاحم شدم! تا اومدم جواب بدم موبایلم زنگ خورد: – جونم؟ – آریا جان کجایین؟ – بیرون سالن – باشه منم دیگه حوصله م سر رفت،بیام بریم خونه. – منتظرم تلفن رو قطع کردم و رو به پرستو گفتم: – مامان داره میاد بریم،زودتر بلند شو بریم داخل بعدا نگی بی معرفت بودم تنهات گذاشتم!بعدشم بیام با مامی جونم بریم خونه لالا کنیم! – دارین میرین؟! – بله – پس منم دیگه نمیمونم! – برو تو دختر خوش میگذره بهت! – نه دیگه،من تنها اومدم،تنها کسی هم که میشناسم عروسه!تنها میمونم! – باشه خانوم،هرجور راحتین – راستی یه چیزی! – راستی چه چیزی؟! – بوی ادکلنت فوق العاده س! شروع کردم به باز کردن دکمه های کتم!مات و مبهوت داشت نگاهم میکرد!کتم رو درآوردم و شروع کردم به باز کردن دونه دونه ی دکمه های پیرهنم!آخرین دکمه رو هم باز کردم و همین که خواستم درش بیارم پرید روم و دستاشو محکم حلقه کرد دور مچ دستام! – چیکار داری میکنی روانی؟ – مگه نگفتی بوی عطرمو دوست داری؟علی الحساب پیرنمو میدم بهت تا بعدا شیشه شو بدم! – اوووووووووووه!باشه بابا مایه دار!نخواستم!اصلا دوست ندارم! بعد شروع کرد با یه لبخند خنده دار به بستن دکمه های پیرهنم!خودمم از بالا شروع کردم و دکمه هامو بستم،بعد یه کارت از جیبم درآوردم و گرفتم جلوش: – خوشحال میشم اگه کمکی از دستم بربیاد برات،این شماره ی منه کارتمو گرفت و گفت: – باشه بابا فهمیدیم مایه داری!میتونستی بگی بنویسم! – خب حالا! – من که عمرا! – عزیزم بحث در مورد آدماس!شما که آدم نیستی! – هرچی دوس داری بگو!من نیستم! مرتضی گیر داده بود که دختری که نشسته روبه رومون رو مخ کنیم!من که عمرا اگه همچین کاری میکردم!دختره هم همچین مالی نبود! – آخه پسر خوب دختر ایرونی رو گذاشتی چسبیدی به این ترک؟! – اووه!همچین میگی انگار تا حالا با دختر ترک نبودی! – چرا عزیزمن ،بودم!اما فقط واسه یه شب! – باشه بابا خودم میرم!تو بشین اینجا مثل بابا بزرگا ژست بگیر!مبادا پرستیژت خراب شه! بلند شد و رفت اون طرف کنار دختره نشست،منم دور تردمیل رو بیشتر کردم و سرمو تکون دادم،تندتر شروع کردم به راه رفتن،فکرم مشغول بود،اما حتی نمیدونستم مشغول چی! حتی نمیدونستم به چی فکر میکنم!فقط فکرم شدیدا مشغول بود!به چی؟!خودمم نمیدونستم! هی سعی میکردم آروم باشم،یه جورایی مشوش بودم… تو همین جنگ و جدل با خودم بودم که تلفنم زنگ خورد،دور تردمیل رو صفر کردم و پایین اومدم،به ترکیه ای گفتم: – بله؟ یه صدای نا آشنا به فارسی از اون ور خط گفت: – سلام! – سلام،بفرمایین! – پرستو هستم! – به سلام پرستو خانوم!احوال شما؟زنگ زدین یادم بندازین شیشه عطرمو بهتون بدم؟! – ببخشیدا،شما همیشه پشت تلفن آدما رو میخورین؟! – نخیر ببخشید خانوم! – آخه اصلا مهلت نمیدی آدم صحبت کنه! – چه کنم دیگه!فن بیانم خوبه!اینه که به رخ میکشم! – چه کم رو! – خواهش داریم!!! – وقت داری همدیگه رو ببینیم؟!دلم گرفته! – وقت که ندارم!اما به خاطر تو جورش میکنم! – چه پررویی تو!نخواستم!کاری نداری؟ – اااا؟چه قدر زود رنجی!شوخی کردم!کی و کجا؟ – ساعت 8 سر خیابون عثمان بی،جلوی بستنی فروشی نهال! – چشم،پس فعلا خدانگهدار! – گوله گوله!(خداحافظ!) نمیدونم چه حسی بود که بهش داشتم!خیلی خاص بود!اما… تو انتخاب لباسام وسواس خاصی به خرج میدادم!حتی نمیدونستم چرا!اما دیگه برای خودمم جالب شده بود.یعنی انقدر برام مهم بود؟! تمام طول راه رو تو فکر بودم،تا اینکه رسیدم سر قرار،زود تر از من اونجا بود،یه تاپ بندی بنفش پوشیده بود که بالای سینه هاش معلوم بود،با یه شورتک که تا چند سانت زیر کونش بود! کیفشو انداخته بود رو شونه ش و ایستاده بود،جلوش ترمز زدم و شیشه ی طرفشو دادم پایین: – بپر بالا! – ببخشید فنرام خرابن پریدنم نمیاد! – باشه،پس برم؟ درو باز کرد و نشست: – لووووووسسسسسس! انقدر صمیمی حرف میزد که انگار چندین ساله میشناستم!لبخند زدم: – دیر که نکردم؟ – این پوزخند ملیییییییحت منو کشته!نخیر من زود اومدم! – آهان!چشم دیگه نمیخندم! – ای بابا!لوسی ها! – آره دیگه!خب؟ – خب؟ – کجا بریم؟! – بریم خونه ی ما شام در خدمت باشیم! – به!چه عالی!آدرس؟! – پررو!برو رستوران یشیل تاش! – چشم! – چقدر حرف گوش کنی تو! – آره دیگه!جلوی مامانا سعی میکنم مودب باشم! – مامان مامانته! – بله درست میفرمایین! انقدر شر و ور گفتیم تا رسیدیم به رستوران: – بفرمایین اینم یشیل تاش! پیاده شد و کنارم راه افتاد.یه میز که خالی بود نشستیم – نظرت راجع به غذاش چیه؟ – والا ما که فقیریم!مثل شما پولدار نیستیم!نخوردیم غذاشم! – آریا؟ – هوم؟ – تو خیلی جالبی! سرمو از روی منو بلند کردم و با یه نگاه عاقل اندر سفیه گفتم: – دیگه مطمئن شدم خلی! – ببین من آدم رکی هستم!از کسی هم نمیترسم!دلیل دعوت امروزم هم اینه که ازت خوشم اومده! – ببخشید من قصد ادامه تحصیل دارم!!! – در موردت از مائده هم پرسیدم،نمیدونم چطور بگم،شاید به نظرت مسخره باشه!اما من ازت خوشم میاد! این حرفا برام تازگی نداشتن،اما شنیدنشون از اون خوشایند بود…! – اشتباه میکنی! – چرا اینو میگی؟ – ببین نمیخوام مثل فیلمای هندی فداکاری کنم و بگم من خوب نیستم و تو حیفی و از این حرفا! ببین پرستو خانوم،تو نمیتونی با اخلاق من بسازی! – چرا؟!!!؟مگه اخلاقت چشه؟ – همین دیگه!اخلاقمو نمیشناسی وگرنه سلام هم نمیکردی بهم! – چطور!؟ – ای بابا!خب بده دیگه! گارسون اومد تا سفارش ها رو بگیره… – از بچه گی هر چی خواستم داشتم!الانم تو رو میخوام! – آهان!این الان خواستگاری رسمی بود؟! – اه جدی باش! واقعا گیج شده بودم،حس میکردم خیلی بهم نزدیکه،یه جورایی علاقه…! – باشه قبوله!هر جا کم آوردی پای خودته ها! – قبوله! یه چشمک بهش زدم و دستمو دراز کردم: – پس بزن قدش قورمه سبزی!!! – واااااااااا؟! – ای بابا!دهه!بیا!ناسازگاری از همین الان شروع شد!عزیز من خوب من جیگر دوست ندارم واسه همین میگم قورمه سبزی! دست ناز و کوچولوشو تو دستم گذاشت و گفت: – دییییووووونه! – ببین خانوم فحش بدی میخورمتا!چون عاشق قورمه سبزی ام! – بخور! – نه عزیزم من آشغالخور نیستم!!! شاکی شد و دستشو از تو دستم کشید بیرون،گارسون غذا رو آورد و فرصت اعتراض براش نموند! غذا در کمال آرامش و بدون هیچ گونه حرفی صرف شد!تمام مدت پرستو سرشو انداخته بود پایین و با قیافه ی گرفته غذاشو میخورد،وقتی تموم کرد دستامو گذاشتم زیر چونه م و نگاهش کردم و گفتم: – چیز دیگه ای میل دارین خانم؟ – نه! – اوه اوه چه خشن!من میرم صورت حساب رو بگیرم،بیا این سویچ ماشین،برو بشین تا بیام! با دلخوری نگاهم کرد و سویچ رو گرفت و رفت!دلم براش ضعف رفت،خیلی ناز و دوست داشتنی بود،میخواستم محکم بغلش کنم و ببوسمش!یعنی صورت ناز و معصوم و اندام رو فرم و خوش استایلش این حس رو در آدم تداعی میکرد که دوست داشت بغلش کنه! از پشت سر رفتنش رو نگاه میکردم،ران های سفید و بلوریش میدرخشیدن،کونش هم که…! رفتم و صورت حساب رو پرداخت کردم و در حالی که کیف پولم رو میذاشتم توی جیبم از در رستوران بیرون اومدم!توجهم که به ماشینم جلب شد خنده م گرفت!پرستو نشسته بود پشت رل و سرشو گذاشته بود روی فرمان!رفتم و سوار شدم،با باز و بسته شدن در هم سرشو بلند نکرد! – ببخشید خانوم مسیرتون به خیابون بی اوگلو میخوره؟! -… – پرستو؟ – هوم؟ – ای بابا!دختر جون شاید جای من یکی دیگه سوار میشد!اون وقت تو سرتم بلند نمیکنی ببینی کیه!چیکار میکردی اگه یکی دیگه سوار میشد و اذیتت میکرد؟! – اولا بوی عطرت داد میزنه که تویی!ثانیا نترس کسی منو نگاه هم نمیکنه!اگر هم نگران ماشینتی باید بگم معذرت میخوام! سرشو آروم بلند کرد و تو تاریکی که با نور ضعیف چراغ های پیاده رو شکسته میشد زل زد بهم! – ماشین فدای سرت خانوم!نگران خودت بودم!حالا بگذریم!رانندگی میکنی؟ – نه بیا خودت بشین حوصله ی پرداخت خسارت ماشین گرون قیمتت رو ندارم! – ای بابا!اذیت نکن!میخوام تو برونی!میخوام دست فرمونتو ببینم! بدون هیچ حرفی روشن کرد و راه افتاد!دلخوریش خیلی با مزه بود!عین بچه کوچولو ها اخم کرده بود و اصلا نگاهمم نمیکرد!تمام مدت با لبخند نگاهش میکردم،اما اون اصلا نگاه نمیکرد! رسیدیم جلوی در ویلاشون،پیاده شد و کیفشو از صندلی عقب برداشت،خیلی خشک گفت: – مرسی!خداحافظ! چند قدم بیشتر دور نشده بود که پیاده شدم و صداش زدم: – پرستو؟ برگشت: – بله؟ – بیا اومد و روبه روم وایساد!دستامو باز کردم و یه چشمک زدم،یه کم با تردید نگام کرد و نزدیکم شد و آروم بدن ناز و لطیفشو تو بغلم گذاشت،بازوهامو دورش قفل کردم و دستمو رو موهای نرم و لطیفش گذاشتم و نازش کردم،بدنش انقدر نرم بود که مثل یه بچه ی دو ساله تو بغلم چسبیده بود بهم،تقریبا تو بغلم گم بود،سرش رو سینه م بود و نفساش به پوست سینه م که از بالای سه دکمه ی پیرهنم که هر سه شونم باز بودن میخورد – از دستم دلخوری؟ چیزی نگفت – نمیبخشی منو؟ بازم ساکت بود – پر پری خانوم؟ – هوم؟ – میدونی خیلی با مزه میگی هوم؟ – اوهوم یه لحظه محبتم به جوش اومد و دستامو از دورش باز کردم و دودستی صورتشو کرفتم – واااای دختر تو چقدر با مزه ای! – واااا؟ – فینگیلی! سرشو برگردوند و چشماشو بست – پرستو شوخی کردم خب!ببخشید! – نوموخوام! لحنشو بچه گانه کرده بود!خدایا نمیدونم چه سری بود،ناخودآگاه دلم میلرزید با کاراش،عجیب بود واسم،اما حس میکردم دوسش دارم!دلم میخواست از این حس فرار کنم!نگاهش کردم،صورتش تو دستام بود و به خاطر فشار دستام یه کم لپاش بالا اومده بودن! صورتشو برگردونده بود و چشماش بسته بود،وقتی دید ساکتم چشماشو باز کرد و دید زل زدم و دارم نگاش میکنم – آدم ندیدی؟ – نچ! – انقدر ببین چشات دراد! لبخند زدم و خیره نگاهش کردم،اونم نگام میکرد،چشماش توی نور ضعیف روشنایی های خیابون میدرخشید،لبخندم رو لبم بود،به این فکر میکردم که کاش میتونستم از اون چشمای شبرنگ فرار کنم!صورتش نزدیک و نزدیکتر میشد،چشماشو بست…یه گرمای دلنشین و آروم رو روی لبام حس کردم،لباشو گذاشته بود رو لبام و بی حرکت ایستاده بود!وقتی دید حرکتی نمیکنم خواست عقب بکشه،بازوهامو دورش گرفتم و دست راستمو پشت سرش گذاشتم و سرشو نگه داشتم،یه بوس ریز رو لبش گذاشتم و چشمامو بستم،حس خاصی بود که تا اون لحظه اون طوری نداشتمش!اولین بارم نبود اما این یکی…لبامو رو لباش از هم باز کردم و لبای کوچولو و نازشو به کام کشیدم،لب بالاشو ول کردم و لب پایینش رو بین لبام گرفتم و کم کم میمکیدمش،دستاشو حلقه کرده بود دورم،هر دو دستشو کرد تو موهام و سرمو بیشتر فشار داد به خودش،آروم لبشو میمکیدم و دستمو رو تیره ی کمرش حرکت میدادم،چند دقیقه ای بود که لباشو میخوردم،آروم لبامو عقب کشیدم،اما سرمو فشار داد به خودش،قدش از من کوتاه تر بود،برای همینم چون سرمو به پایین خم کرده بودم گردنم درد گرفته بود،لبامو جدا کردم و کنار گوشش زمزمه کردم: – خانومی یهو بابات میاد میبینه منو نقطه چین میکنه هااااا!

تردید تلخ ۳ کپ کرده بودم!انقدر با احساس گفت که شک کردم!اما سریع اون حس درونم گفت این حزف ناشی از لذتیه که برده!نازش کردم و چیزی نگفتم،دستشو از روی پشتم لغزوند و آورد جلو،گذاشتش روی کیرم و یه فشار کوچولو بهش داد،دستشو گرفتم تو دستم – بخواب خانومی خسته شدی! – ااااا؟جواب این فلفل نبین چه ریزه رو کی بده؟! – تو با اون کاری نداشته باش!بخواب! – نچ! با لجبازی دستشو از تو دستم کشید بیرون و اومد روم،دستاشو دو طرف سرم حائل بدنش کرد و نیم خیز شد – دستا بالا!زود لخت شو! – ای بابا!مگه پلیس بازیه؟ – اوهوم اوهوم! – میخورمتا! – بااااااشه! لباشو گذاشت رو لبام،کیرم داشت شلوارو جر میداد!با دوتا دستاش پیرهنمو بالا کشید و لباشو جدا کرد،نگاهم کرد و درش آورد – بذار شلوارتم درارم شلوار و شورتمم درآوردیه نگاه به کیرم انداخت – واااااااااایییییییییی!این بره تو من مردم که! کشوندمش بالا و گفتم: – نیازی نیست بره توی تو!بخواب بچه! – میخوام ببینم چه مزه ایه! اینو گفت و رفت پایین و گرفتش تو دستش،سرشو زبون زد و آروم کرد تو دهنش،حس کردم با اکراه داره انجام میده!زیر بغلاشو گرفتم و کشوندمش بالا – اااااااهههههههه نکـــــــــــــن!میخوام بخورم! دیدم خانوم شده فداکار و تا نخوره ول کن نیس!با اینکه هیچ رغبتی هم نداره!کنار گوشش آروم زمزمه کردم: – اما من میخوام بکنم تو کست – اوووووووممممممممم!باشهههههههه! خوابوندمش و پرسیدم – ببینم پرده که نداری؟ با همون شیطنتش گفت: – نچچچچچچچچچ! لبامو گذاشتم رو لباش،آروم آروم بودیم،کیرم دقیقا جلوی سوراخش بود،لباش بهم آرامش میدادن،لبای نازشو باز کرد: – دوست دارم… تا اینو گفت یهو کل کیرمو محکم و بدون مقدمه هل دادم تو کسش!جیغی زد که گوشام سوت کشیدن! – آآآآآآآآآخخخخخخخخ!پاره شدممممممممممم اوووووووففففففففففف نگهش داشتم اون تو تا جا باز کنه،بیچاره حق داشت،کسش خیلی تنگ بود،بازوهامو با دستاش گرفته بود و ناخناشو فرو کرده بود توشون،کمرشو گرفته بودم و خم شده بودم روش – بکن صداش خیلی شهوتی بود،کم کم کیرمو بالا پایین میکردم،سعی میکردم زیاد اذیت نشه،همون فشار اول کافیش بود!کم کم سرعتمو بالا بردم و دیگه داشتم تند تند عقب جلو میشدم،چشماشو باز کرده بود و داشت نگاهم میکرد،تمام پوست سفید و لطیفش قرمز شده بود،سینه هاش با ضربه های من بالا پایین میشدن،چنگ زدم بهشون و نوک سینه س راستشو بین دو انگشتم گرفتم و فشار دادم،شصت دست چپمو گذاشتم روی چوچوله ش و تند تند میمالیدم،سرعتم بالا رفته بود،وحشی شده بودم،جیغ میزد و میگفت – تند تر بکن،بکن،پاره م کن،جرم بده،میخواممممم اوووووووووففففففففف نزدیک ارگاسمم بود،صدام درنمیومد،اما دوست داشتم فریاد بزنم،نه از حس لذت شهوت!از اینکه من اونو دوست داشتم!نمیخواستم دوسش داشته باشم!حس خواستنی بود اما… شهوت تو نگاهش موج میزد،آرین زورمو زدم و محکم تر خودمو تکون دادم،سرعتم خیلی بالا بود،جیغ زد و سینه هاشو محکم گرفت،کمرش بالا و پایین میشد،من هنوز داشتم با سرعت ادامه میدادم که احساس کردم الانه که منفجر بشم!کشیدمش بیرون و بلافاصله آبم با فشار پاشید رو شکمش،بیحال افتادم روش،بدن جفتمونم نافرم عرق کرده بود،سرم کنار سرش روی شونه ش بود یه کم که حالم جا اومد بلند شدم و نشستم کنارش،با نوک انگشتم موهای روی صورتشو کنار زدم و خم شدم روش،تمام صورتشو میبوسیدم اما کاری به لباش نداشتم،قیافه ش نشون میداد که غرق لذته،کنار گوشش گفتم – خسته نباشی فسقلی – هممممممممم،مرسییییییی،فسقلی هم خودتییییییییی – میخورمتاااا!!! – نه نه!غلط کردم! سرمو بالا آوردم و به صورتش خیره شدم،آروم چشماشو باز کرد و دوختشون به چشمام – آریا؟ – جونم؟ – تو نمیتونی دوسم داشته باشی…..نه؟ نمیدونستم چی جوابشو بدم،گیج شده بودم – خسته شدی وروجک،بگیر بخواب – تو که نمیری مکه نه؟ – نه عزیزم اینجام،آروم باش کنارش دراز کشیدم،برگشت طرفم و دستای ظریفشو دورم حلقه کرد و بدنشو چسبوند بهم،مثل بچه کوچولویی بود که از باباش آویزون بشه!سرشو کرد تو گردنم و گردنمو بوس کرد و همونجا موند بازوشو ناز میکردم و تو فکر بودم،فکر اینکه چرا نمیتونم باهاش باشم؟این چه قانونی بود که تا از کسی خوشم میومد باید از دست میدادمش؟چرا همه ترکم میکردن؟چرا هر بلایی بود سر من میومد؟ شاید دنیا تصمیم گرفته بود تمام بلا هاشو اول رو من تست کنه بعد که نتیجه شو دید رو بقیه پیاده کنه!شایدم من جاذبه ی بدنم زیاد بود که تمام بلالها سر من نازل میشدن!اما پرستو تو دلم جا باز کرده بود،لوس بازی ها و بچه شدناش و ناز کردناش برام جذاب بود،اما…ترس نمیذاشت درست فکر کنم! تو همین فکرا بودم که گرمای نفسای آروم و منظم پرستو رو گردنم قلقلکم داد!آروم سرشو بالا آوردم و دیدم چشماش بسته س و ناز خوابیده،درست عین فرشته ها شده بود،لبای ناز و پرش بسته بودن،به خاطر لبای طولانی و محکمی که ازش گرفته بودم یه کم باد کرده بودن و سرخ بودن،سرمو آروم جلو بردم و لبامو گذاشتم رو لباش،یه بوس کوچولو کردم و دوباره سرشو گذاشتم بین شونه و گردنم،تو فکرای مسموم و آزار دهنده م غلط میزدم… چشمامو باز کردم،پرستو هنوز تو بغلم بود،جفتمون لخت بودیم،هوا روشن شده بود،ساعت بالای سرم رو نگاه کردم،حدود 9.45 رو نشون میداد،نرم دستمو کشیدم روی تیره ی پشتش و موهاشو ناز کردم،چند ثانیه اینطوری ادامه دادم اما بیدار نشد،سرشو با دو دستم گرفتم و از لای گردنم بیرون کشیدمش،خواب خواب بود!لباشو بوس کردم و با پشت انگشت سبابه م گونه شو ناز کردم،اما…!بیدار نمیشد!بدنش شل و ول شده بود تو بغلم،چسبیده بود بهم،لبای وسوسه کننده ش بهم چشمک میزدن!دلم میخواست بخورمشون،آروم لبامو گذاشتم روشون،یه بوس کردم و لب پایینشو گرفتم تو دهنم،آروم میمکدیمش،مزه ی خاصی داشت،دوست داشتم همینطوری ادامه بدم،اما پرستو هیچ حرکتی نمیکرد!نفساش آروم و منظم بود!لبمو جدا کردمو گفتم: – وروجک منو مچل کردی؟پاشو ببینم! صداش در نیومد!فهمیدم دوست داره این بازی ادامه پیدا کنه،دوباره لبامو گذاشتم رو لباش و لب پایینشو خوردم!کم کم اونم داشت لبمو میخورد،دستاش رو پشتم بازی میکردن!حس کردم داره برای یه سکس دیگه آماده میشه!لبامو جدا کردم و گردن تا سینشو بوسیدم و بلند شدم و شورتمو پوشیدم،پیرهن و شلوارمم تنم کردم و نشستم کنارش – چشماتو باز کن دیگه! چشماشو باز کرد و نگاهم کرد! – به به سلام خوابالو! – سلامممم صبح به خیر! – ظهر بخیر!پاشو ساعت 10 شده ها! – باشه حالا! – صبحانه نمیخوری؟ – نه عادت ندارم!من باید برم! – باشه برو،ولی بهم زنگ بزن – باشه حتما داشتم کفشامو میپوشیدم که از پشت بغلم کرد،برگشتم و بغلش کردم – مواظب خودت باش – چشم لباشو گذاشت رو لبام… – آریا کاش دوسم داشتی… – بای بای وروجک! تا عصر فکرم مشغول این بود که چرا اینطوری شدم!بهش زنگ زدم… اما جواب نداد،دیگه زنگ نزدم،رفتم خونه و طبق معمول محسن یاحقی شد همدمم! خسته م از بغض کهنه ی عشق… سنگینه تحملش تو صدام خوبه که به یاد تو قانعم میتونم بگذرم از شکوه ها باورش سخته برام ولی من میرم و چیزی ازت نمیخوام اما بدون هرجا برم بعد تو بغض عشق میمونه از تو برام بغض من وا نمیشه تو صدام خدایا یه دریا گریه میخوام نفهمید اون که باید میدونست بیشتر از جون هنوز عزیزه برام با جدایی هیچی تموم نمیشه عاشق از عاشقی سیر نمیشه بگو تو اگه عاشق نبودی عاشقت از تو دلگیر نمیشه بغض عشق مونده نوز تو صدام هنوزم هیچی ازت نمیخوام عاشقت بودم و از عاشقی جز غمت هیچی نمونده برام اما من هنوز به پات مونده ام یه لحظه بی درد نیاسوده ام از جدایی خیلی اگه گذشته اما هنوز به عشقت آلوده ام با جدایی هیچی تموم نمیشه عاشق از عاشقی سیر نمیشه بگو تو اگه عاشق نبودی عاشقت از تو دلگیر نمیشه صدا مثل پتک تو سرم کوبیده میشد پرستو نبود…رفته بود!اون خونه هم خالی بود! همه میگفتن نیست!هیچ کس ندیده بودش! یه جورایی داغون بودم،حد اقل نمیدونستم که به چه جرمی اینطور مجازات شدم!به دلم نشسته بود… کاش بهش میگفتم… تنها خبری که از پرستو به دستم رسید یه نامه بود که وقتی از باشگاه میومدم بیرون دیدم… خیلی دوستت داشتم،و دارم،اما نمیخوام حضورمو به اجبار قبول کنی خداحافظ واسه همیشه… همه جا رو گشتم…اما نبود! پرستو رفته بود…! این نیز بگذرد…! نوشته: آریا …

یک تیر ودونشان 1 دوسالی می شد که در یکی از دبیرستانهای تهران زبان انگلیسی تدریس می کردم .از بس کارم به نظر دیگران عالی بود شاگردان خصوصی زیادی داشتم .از یک نفر بگیر تا گروه پنج نفره .بیشتر این شاگردان هم دختر و پشت کنکوری بودند .اگه بخوام خیلی خلاصه خودمو معرفی کنم باید بگم اسم من کاوه هست و 24 سالمه .پدر و مادرم هردو دبیر دبیرستان بودندکه فعلا باز نشسته شدند .یک خواهر بزرگتر از خودم دارم به اسم کاملیا که اون هم توی شرکت شوهرش کار می کنه .خیلی هم خوش تیپ هستم ولی به همون اندازه خجالتی .تجربه زیادی هم در دو ست دختر بازی نداشتم .از پیش قدم شدن هراس داشتم .هم خجالت می کشیدم هم می ترسیدم بزنن زیر گوشم .یا بد و بیراه بگن .اون وقت اگه به گوش پدر و مادرم هم که می رسید نور علی نور می شد .سپیده یک دختر 20 ساله و یکی از شاگردای خصوصی من بود که یک خواهر بزرگتر از خودش به اسم سارا داشت که در دانشگاه اصفهان درس می خواند .پدرش از اون بازاریهای کله گنده مرکز شهر بود که از صبح تا شب یکسره سر کارش بود .سوسن خانم همسر 39 ساله اش موقعی که از دواج می کرد 15 سالش بود و شوهرش 21 سال بیشتر سن داشت .به خاطر ثروت و سرمایه به این اختلاف سنی اهمیت ندادندوتا سوسن رفت چیزی از زندگی بفهمد شوهرش شل ووارفته شد .اکبرآقا هر چقدر دنبال کاکل زری بود تیرش به هدف نمی خورد که نمی خورد .حالا دیگر سوسن خانوم تقریبا جوان بر شوهر پیرش تسلط کامل داشت .سپیده بیشتر از ان که حواسش به مطالعه و توجه به مطالبی که من می گویم باشدمدام به دنبال بزک دوزک و مزه پراکنی بود .من هم بدم نمیومد ولی با این شرایط در کنکور قبول بشو نبود .و این باعث به خطر افتادن موقعیت کاریم می شد .یکی از روزها سپیده بد جوری خودشو درست کرده بودمعلوم نبود چه کسی براش زنگ می زد که باهاش بحث می کرد .شایدم داشت فیلم میومد .-پسره پررو خجالت نمی کشه ؟فکر کرده که من هم از اون خیابونیهام .نگاهی به او انداخته راستش حرصم می گرفت از این که به کس دیگه ای توجه داشته باشه ویا دیگری به دنبالش باشه ولی مقصر خودم بودم که بی بخار بودم .-این مامان منم خونه نیست یک چایی برامون بیاره ..پس هیشکی خونه نبود .به طرف آشپزخونه رفت تا واسم چایی بیاره .تازه متوجه شدم که سر مادرشو دور دیده و دامن خیلی کوتاه و چسبونی پوشیده که بر جستگیهای کونشو مشخص می کرد .بلوز زرشکی یقه باز با پوست سفید صورت و بازوهای لختش مرا به هیجان آورده سینه های نیمه لختش را هم بیرون انداخته بود .بر شیطان لعنت فرستاده با خود گفتم خب سرمایه دارها کمی بیخیال هستند واسه من که خوشگل نکرده ؟چند دقیقه بعد با دو تا استکان چایی و یک قندون بر گشت و پیش من نشست .خودشو به من نزدیک تر کرد .موهای خرمایی رنگ و نیمه بلندش به صورتم چسبیده بود .صورت گرد و با بینی قلمی اش را از نیم رخ می دیدم در عالم خودم بودم .-اگه حالتون خوب نیست می تونیم درسو امروز تعطیل کنیم ..فوری از این گفته خود پشیمان شد وگفت ولی کنکور نزدیکه .هوش از سرم پریده نفسهایم به شماره افتاده قلبم به شدت می زد .-ببخشید سوسن خانم کی تشریف میارند ؟-کارش داشتین ؟رفته مهمونی دوره ای با دوستاش تا شب هم بر نمی گرده .ساعت 4بعد از ظهر بود یعنی پدر و مادرش تا 4ساعت دیگه نمیان ؟به خودم نهیب می زدم .بی عرضه یه کاری بکن ..خودکارم را از روی میز به زیر میز انداخته و دولا شدم .عجب ران پا و ساقهای قشنگی !بی انصاف جوراب هم نپوشیده بود .اوووففف حالی به حالی شده بودم .خودکار را کمی آن طرف ترانداخته به دروغ گفتم که پیداش نمی کنم .-من از این بالا می بینم .پایش را باز کرده به خودکار اشاره کرد .-ببخشید استاد که با پا نشون دادم .پایش را که باز کرد تا انتها مشخص بود .شورت بازش را هم دیدم و تکه پار چه ای قرمز براق به اندازه برگ کوچک درخت که بر روی کسش قرار داشت که حتی تمام آن را نپوشانده بود و چوچوله هایش از دو طرف بیرون زده بود .من تا آن لحظه فقط یک بار آن هم در زمان دانشجویی یک جنده را کرده بودم که قبل از ان دوستم ترتیبش را داده بود برای همین چندشم هم شده بود چون جنده فوق در ان روز برایم دست دوم بود …دیوانه شده بودم .کیرم باد کرده بود و به این زودیها نمی خوابید .باید ابش را خالی می کردم .معطل نکردم .مرگ بر خجالتی ..دو دستم را بر روی دو رانش کشیده و به طرف داخل دامن کوتاهش پیشروی کردم .-نه استاد چیکار می کنی ؟نه تو رو خدا نه .خوب نیست ..دستم را به رو کش کوسش رساندم.تکه پار چه خیس شده بود .سپیده ناله می کرد و من ازآه کشیدنهای او لذت می بردم .دستم را از زیر شورتش به کوس او رسانده و با ان بازی می کردم .هر چه ترشحش را پاک می کردم در جا جایگزین می شد .اونو بغل کرده به اتاق خواب برده و بر روی تخت پدرو مادرش ولو کردم .بلوزش را در آورده دستم را بر سینه های بدون سوتینش قرار دادم .عجب سینه هایی !نظیرش را در فیلمهای سوپر جوانان هم ندیده بودم .سینه خوشگل ,شکیل ,خوشدست و تراشیده یک دو شیزه باکلاس و ثروتمند. به روکش تخت و بالش چنگ می انداخت .فکر می کنم راست می گفت که تا به حال با کسی سکس نداشته .من هم یک همچه حرفی را به او زده بودم .هر چه از سینه هاش بگم بازم کم گفتم و نمی دونم دیگه چه جوری وصفش کنم .سفت هوس انگیز دست نخورده مثل یک تخم پرتقال در اندازه بزرگ .لبانم را بر نوک تیز سینه های دختر قرار داده میک می زدم .از تاب و توان افتاده بود .در همان حال که سینه هاشو می خوردم شورت و دامنشو. در آورده و با کف دستم کوس و بالاشو مالش می دادم .فریاد می زد استاد من سوخخخختتتمممم من کییییرررر می خوام و من هم در جواب می گفتم کییییییررررو بهت میدم عجله نکن تو یه دختری باید حواسمون باشه که کار به جاهای باریک نکشه .از بس فیلم سوپر دیده و از دوستام شنیده بودم می دونستم که برای زنان کوس خوری دست کمی از کوس کنی نداره وبرای همین اول یه حالی به او داده حشری ترش کردم .به این صورت که با کیرم از پایین تا بالای کوسشو هدف گرفته ونرم نرم روش می کشیدم .حسابی که چوچوله ها و بالای کوسشو متورم کردم با لبان و زبان و دندان کوس آبدار و خوشبوشو می لیسیدم ..کیرمو توی دهنش فروکردم تا واسم ساک بزنه .نمی دونست باید چیکار کنه .ولی خیلی با استعداد بود .سریع یاد گرفت .کوفتش می گرفت این جوری درس بخونه .او بیحال شده بود با این حال ساک زدن را بر روی تخت انجام می داد .مجددا به کس لیسی پرداختم .آنقدر محرومیت کشیده بود که دو دقیقه نکشید که ارضا شد .اما باز هم می خواست .اونو 180 درجه بر گردونده از روی میز توالت مادرش کرمی رو که نمی دونستم چیه برداشته با اون حسابی سوراخ کون سپیده سر و قسمتی از تنه آلت خودمو چرب و چیلی کردم .زیاد زدم چون اولین بارش بود .قبل از اون هم سوراخ کون عزیز دلمو بوسیده و زبون می زدم .خیلی خوشمزه بود .خیلی خوب خودشو آماده کرده بود .کوسش فقط یه خورده موریزه داشت .معلوم بود تا الان نتراشیده -یواش یواش بذار توکونم .کیرت خیلی کلفته می ترسم کونم زخمی شه …وقتی کیرمو آروم آروم وارد کونش کرده آن قدر کیف می کرد که اصلا صحبتی از درد نبود .واقعا خیلی بده اگه آدم در محرومیت باشه .آدم تا خودش کون و سوراخ تنگ کونو نکنه نمی فهمه که چه لذتی داره .هوس کیر به سوراخ کون می چسبه داغ داغ میشه .تمام تن آدمو به جوش میاره .تماشای اندام دخترانه کوس کوچیک و. تا حالا دست نخورده سپیده آنچنان هوسمو زیاد کرده بودکه با همان ضربه سوم چهارم افتضاح کرده و هر چه تونستم داخل کونش خالی کردم .-عزیزم استاد قشنگم لذت ببر لذت ببر عیبی نداره هرچی داری خالی کن توی کونم .کوسم که فعلا کاره ای نیست .فقط اگه ممکنه کیییررتو در نیار من هوسسسسس دارم .کوننننننممممو بکن کوسسسسسمو بماللللل سینهههه هامو فشاارررششش بده .بازم کمرم سنگین شده سبکش کن .سبکم کن .باور کن تو اولین مردی هستی که دارم باهات عشقبازی می کنم .کیر کلفتم کم نیاورد و دوباره همون داخل شق شد و من هم به فعالیت خود ادامه دادم .یه بار دیگه آب کوسشو از جای اصلی حرکت داده سیستم عصبی بدن سپیده رو تنظیم کردم .خودمم برای دومین بار و بازم آب کیرمو توی کون شاگرد خوشگلم ریختم .بد جوری هوس کوس کرده بودم .کیرم تازه چشمه باز کرده بود و کوس می خواست .از عطش و هیجان زیاد احساسات ما هم گل کرده رمانتیک شده بودیم .یک ساعتی را که فرصت داشتیم و به ورود والدین سپیده خانم وقت باقی بود صحبت عشق و عاشقی کرده قرار گذاشتیم که با هم ازدواج کنیم .البته سپیده می گفت که مادرش همه کاره بوده و خیلی هم سختگیر است .چون داماد خیلی پولدار و دارای ماشین و خانه می خواهد /.هر چند هر کدوم از اینهایی رو که بر شمرد سه چهار تایش را داشتند .ولی فرهنگشان این بود چه کار می شد کرد .قبل از ساعت 8 بود که من با نا امیدی از وصلت با سپیده از او خداحافظی کرده سوار بر پیکان بی کولر چند سال قبلم شده تا خود را از بلوار کشاورز به خانه مان که نزدیکیهای میدان امام حسین بود برسانم .سپیده در مورد ازدواج با من با مادرش صحبت کرد و سوسن خانوم همه چیز را به بعد از تحقیقات موکول کرد .ناامید تر شدم می دونستم که رفوزه ام .و کاری هم از دستم بر نمیاد .با این شرایطی که دارم آرزوی کوس تضمینی راهم باید به گور ببرم .مگر این که با یک بیوه مطلقه ای مادر فولاد زره ای ازدواج کنم که در ان شرایط من فوراخودم را باید به گور ببرم از خیرش گذشته و بی خیال شدم .تا این که برای تدریس در جلسه بعدی به آپارتمانش رفتم .سپیده را ندیدم .دلم هری ریخت پایین .حتما پا را از گلیم خود دراز تر کرده ام و عذرم را خواسته اند .مردحسابی کونتو که کرده بودی کوس می خواستی چیکار ؟می خواست خودتو اسیر کنی ؟عجب پولی می دادن !سه برابر شاگردای دیگه تیغشون می زدم .چند لحظه بعد سوسن خانوم زنی که من دوست داشتم مادر زنم بشه وارد شد .راستش اولش فکرکردم که یکی از فک و فامیلای سپیده جانه .ولی وقتی که خوب تو نخش رفتم دیدم این که همین مادر زن پرفیس و افاده رویاهامه که معلوم نبود با خودش چیکار کرده که فقط چند سال بزرگتر از دخترش نشون میداد.از این که بدون روسری کنارم ظاهر شده وموهای مدل مصری زده اش را نشانم می داد تعجب نکردم چون قبلا هم این جوری میومد .ولی پیراهنی چسبان که به زانویش هم نمی رسید جای شلوار لی و بلوزش راگرفته بود .درحالت قبلی سینه هایش مشخص تر بودوکونش قلمبه تر به نظر می رسید ولی در این موقعیت خیلی پانکی و فانتزی شده بود انگار که کونش مثل طالبی رسیده می خواست بترکه و از پشت پیرهنش بزنه بیرون .ادامه دارد

یک تیر و دو نشان 2 آرایش شیطانی هم کرده بود . میوه و شیرینی و چای و کل وسایل پذیرایی آماده بود . گیج شده بودم .من که برای خواستگاری نیومده بودم . شایدم فکر کردن داماد انسان تر از من کجا می خوان گیر بیارن ؟/؟ اهل سیگار و مشروب و تریاک که نیستم .خانم بازی هم که نمی کنم . اهل کسب و کار و روزی حلال هم که هستم . حتما سوسن خانم فهمیده که یک گنج گیرش اومده . ولی عجب چیزی بوده . لقمه به این خوشمزگی چه طوری از گلوی اکبر آقا پایین میره خدا میدونه . فکر کنم پیر مرد بیچاره کوس حرام کن باشه . کاشف به عمل اومد که سپیده جان به جشن تولد یکی از دو ستانش رفته و نمی دونم چرا خودش به من زنگ نزده که این خبرو به من بده . مادرش قرار بود به من اطلاع بده که ظاهرا سوسن جان هم یادش رفته و به نوعی توفیق اجباری شد که من حالی به حالی شدم . خواستگاری و ازدواج و از این حرفها تحت الشعاع هیکل رعنای سوسن قرار گرفته بود و من کوس می خواستم .ا ما شجاعت پا پیش گذاشتنو اصلا نداشتم . این مدل چراغ سبزا حداقل ده بار باید روشن می شد تا من ماشینمو حرکت بدم . مایع چسبناکی که مقدمه هوس و منی بود از نوک کیرم خارج شده و مثل سریش سر کیرم را به شورتم چسبانده بود . در عالم رویا می دیدم که در حال کردن سوسن جونم هستم .-سپیده جان گفته که ازش خوشت اومده و قصد امر خیر داری .حتما اینو هم به اطلاعت رسونده که من زن سختگیری هستم .من هم دردل به او گفتم تو هم باید بدونی که من هم مرد سخت کیری هستم .-برای من سعادت و خوشبختی دخترم از همه چی مهمتره من میخوام که دامادم روپای خودش وایسه .و طمع به مال خانواده زنش نداشته باشه .مدتی از این حرفای کلیشه ای و کتابی تحویلم داد و دو سه دقیقه ای غیبش زد و بر گشت . این بار در آرایش خود تغییراتی داد و حالت پیرهنشو طوری عوض کرد که نصف سینه هاش معلوم باشن .او ادامه داد ..جوانی تو یک امتیازمهمه اگه اختلاف سنی زیادی بین زن و شوهر ها باشه مشکلات زیاد و جبران ناپذیری به وجود میاد .دل شیر پیدا کرده فوری جواب دادم -بله گاهی وقتا هم منجر به خیانت میشه .-فرمایش درستی کردید آقا کاوه . اون زن یا مردی که جوونه مقصر هم نیست البته در بیشتر این موارد زنای جوون میرن دوست پسر می گیرن و خودشونو به نوعی راضی می کنن وقتی که نیاز پیش میاد دیگه عرف و قانون معنا نداره . برای همین هیچوقت دو ست ندارم دخترم با یه مردی ازدواج کنه که ده بیست سال بزرگتر از اون باشه .. با خودم فکر کرده وپیش خودم گفتم معلوم نیست این چه موضوعیه که سوسن جون اینقدر داره کشش میده .ا صلا نیازی نیست که این همه در مورد این مطلب صحبت کنیم .یعنی اینا رو میشه به حساب چراغ سبز گذاشت ؟/؟ نه نه هنوز زوده . سوسن مشغول صحبت بود و من محو تماشای سینه های زیبا و درشت و صورت گرد و بینی قلمی و ابروی کمانش بودم .-حواستون کجاست آقا کاوه . حالتون خوبه ؟/؟به خودآمده و فقط به آهنگ صدایش گوش می دادم . چند لحظه بعد صدایش را طوری بالا برد که مرا به خود آورد .ا لبته دعوا نداشت فقط گفت که این پیراهن اذیتش کرده و از داخل سیخش میده . و میره تا عوضش کنه و بر گرده .تهیه داشت . غلط نکنم می خواست منو شام نگهداشته باشه . و اکبر آقا را هم در جریان خواستگاری بذاره . دو سه دقیقه بعد بر گشت . همان پیراهن تنش بود فقط کمی خوشبوتر و هوس انگیز تر شده بود .-این زیپ لعنتی گیر کرده دستم نمی تونه از پشت باهاش تنظیم بشه می تونم از تون خواهش کنم کمکم کنین ؟/؟ وای خدای من این چراغ سبز عجب نوری داشت ؟! می تونستم تا چند کیلومتری خود را ببینم . چه بخواد و چه نخواد و چه در محاسبات خود اشتباه کرده باشم و چه نکرده باشم این دیگه آخر کاره یا زنگی زنگ یا رومی روم . مثل تیری که از چله رهایش کرده باشند به پشت سوسن جان رفتم . از ترس آن که پشیمون نشه فوری سر زیپو گرفته به طرف پایین کشیدم . اصلا گیری نداشت . فکر نمی کردم آن قدر نرم و روان باشه که در حرکت اول نیمی از راه رو رفته تا نیمه های کمرشو لخت ببینم .-ببخشید زیادی پایین رفت .-عیبی نداره پایین ترم می تونی بکشی . کارم راحت میشه . کمی به او چسبون تر شده تا کیر کلفتمو احساس کنه و ببینم چه عکس العملی نشون میده که من اقدام بعدیمو انجام بدم . پیشروی من پسروی او را به دنبال داشت . دیگر نیازی به چراغ سبز نبود . اصلا همه چراغها رو شن شده بودند. دستم را وارد پیراهنش کرده کمرش را مالیدم . سگک سوتینشو باز کرده سینه هاشو سهمیه دستهای خود کردم . پیراهنشو تا نیمه بدنش پایین کشیدم . عجب کونی !سطح پوست روی دو قاچ کونش کاملا خیس بود . هوس فوق العاده اش ترشحات کوس او را آنقدر زیاد کرده بود که در واقع تری روی کونش همون پس آب ترشحات و خیسی کوسش بود وحیفم اومد کوس مالی نکنم . از بس هیجان زده بودم طوری رفتار می کردم که انگار دچار کمبود وقتم ویا سوسن جان می خواد از دستم در بره .-آخخخخخخ آخخخخخخ…همینطور با انگشتات بازی کن . منو راضی کن .15 ساله که کوسم سبک نشده . من میخوام -سوسن جون یعنی در این مدت که شوهرت کم کار شده تو دوست پسر نگرفتی ؟/؟-به تمام مقدسات دنیا قسم که تو بعد از شوهرم اولین مردی هستی که داری با من طرف میشی .ا ز این حرف سوسن احساس غرور کردم . یک اولین پیش سپیده داشتم و یک اولین هم اینجا . بقیه پیراهن سوسن را هم از تنش در آوردم و شورت نخ نخی را هم از پایش خارج کردم و خودمم با سه سوت لخت لخت شدم . سوسن جون هیچ اینو میدونی که تو اولین کسی هستی که من دارم میکنم ؟/؟-پس شیرینی بده شدی ؟/؟-تو هم همین طور چون اولین خیانتیه که داری به شوهرت می کنی . هاج و واج بودم که چه طوری می تونم سر حالش بیارم .یک چیزایی از فیلم سوپر یاد گرفته بودم .ولی هر چه باشه فیلمه ولی اجراش کردم . محکم با دستم به جفت قاچای کون سوسن سیلی می زدم تا کبود کبود شد . او بی نهایت لذت می برد و دستم دچار سوزش شده بود ومی گفت محکمتر .. خدا به داد من بر سد .تر جیح می دادم که به جای تخت در روی زمین تر تیبش را بدهم . چون تخت تا حدودی نیروی آدمو گرفته و درسته که لذت خاصی میده ولی بر روی زمین با قدرت بیشتری می توان کار کرد و ضربه زد چون تکیه گاه محکمتری در اختیار آدمه . او را به اتاق خواب برده و بر روی زمین کنار تخت قرار دادم . بالشی زیر باسنش گذاشته تا وسط بدنش بالاتر بیاد و من هم بهتر بتونم آب آناناس میل کنم . جفت پای خود را به گوشه دیوار چسبانده تا با نیروی بیشتر و خستگی کمتر چانه ام را به ناحیه کس سوسن بچسبانم . زبونم امونش نمی داد . به کمک لب و زبان و دندان چوچوله اش رو تو دهنم می گردوندم . خیلی زود به ار گاسم رسید .واااااییییی هلاک شدم .محکم خودشو فشار می گرفت تا لذت و خوشی و اوج هوس و تمتع نهایی خودشو کنترل کنه . پس از آن که جیغی کشیده و دو نستم که را ضی شده به کوس خوری خودم ادامه دادم .او که به مر حله جنون رسیده راه فراری نداشت با دست محکم سرم را فشار می دادکه دهانم را از کسش دور کنم واقعا صحنه جالب و غرور انگیزی بود آن قدر هوسشو زیاد کرده بودم که هم می خواست لذت ببره و هم تحمل اوج لذتو نداشت .. نمیدونست چیکار کنه . اونو به حالت سگی بر روی تخت نشونده خودم ایستاده از بیرون تخت کمرشو با دستای خودم گرفته و برای اولین بار در عمرم شروع به گاییدن یک کوس طبیعی وغیر جنده نمودم . در حقیقت این دو مین کوسی بود که می کردم . نمیدونم چرا اصلا به این فکر نکردم که سوسن جون ممکنه از حرکت بعدی من خوشش نیاد و هوس زیاد باعث شد که سوراخ کوس سوسنو با سوراخ کون سپیده اشتباه گرفته و با چند ضربه اول آبم را داخل کوس چاقالوی خانوم خونه خالی کردم . کارم که تموم شد تازه یادم اومد که چه اشتباهی کردم . -به همین زودی ؟/؟-کیرم نمی خوابه . این کارو کرده که با تحمل بیشتری بتونم بزنمت . هر چند کیرم کمی شل شده بود ولی تماشای کون قلمبه و کوس حال دار و حال ده سوسن خیلی سفتش کرد . تعجب کرده بودم از این که سوسن گیرم نداده و نگفته چرا ابتو داخل کوسم ریختی .حتما قرص می خوره . اشکشو در آورده بودم .معلوم نبود کوسش این همه آبو خیسی رو کجا ذخیره کرده هر چقدر با دستمال کاغذی و پار چه ای پاکش می کردم مار دو ش ضحاک دو باره پیداش می شد .ا ز زیر باسن خود جفت بیضه هایم را می مالید . با این حرکت او کیرم داغ تر می شد .-بززززززن همین جوررررریییی بازم آببب می خوام کوسسسسسم آب داررره آب می خواد . من هم به ناله در آمده و از کوس و کونش می گفتم ..اولین کوسسسسسس…آتشین کوسسسسس ..اوخ جوووون این کوووووون -اونم به موقعش به تو میدم .ضربه ها را باز هم شدید تر و سریعتر کرده دیگر ترشحات را پاک نمی کردم . خودم هم داغ کرده دو ست داشتم سوسن جون زود تر راضی شده تا من هم یه دفعه دیگه آب کیرمو بریزم توی کوسسسس .همین طور هم شد .فریاد های بلندی کشید و در نهایت به آهی تبدیل شد و به دنبال آن سکوت که البته چون دو باره حرکتم را شروع کرده بودم جیغ و داد و فریاد هوسش را از نو آغاز کرد و و هر چه می گفت تو رو خدا دیگه بسه . دیگه سوختم آتیش گرفتم ول کن معامله نبوده کمرشو محکمتر قفل کرده اجازه نمی دادم خودشو ازم جدا کنه و بازم می گاییدمش . خیلی لذت می برد . نمی دو نست چیکار کنه . قبل از این که بخوام برای سومین بار راضیش کنم دوباره توی کوسش آ ب ریختم و ار گاسم بعدی سوسن جان را به حرکت بعدی واگذار کردم . ا دامه دارد

یک تیر و دو نشان 3(قسمت آخر) -کاوه جون نمیدونی چقدر تشنه بودم و هستم . بازم میخوام . ساعت هنوز 6نشده . خیلی وقت داریم . بدنش را به طرف من گرفت .رودر روی من قرار داشت .-محاله من دست از سر این کیر بردارم . فکر می کنم بیست سال جوون شدم . دیگه هیچ غصه ای ندارم . نیمی از بدن سوسن یعنی از کوس به بالا بر روی تخت قرار داشت و بقیه اش یعنی پاهایش بیرون تخت قرار گرفته بود . من هم از بیرون خود را به رویش ولو کرده نیمتنه ام را به روی نیمتنه اش قرار دادم . در این سیستم کیرم یک ضرب وارد کوسش شد سینه هام با سینه هاش مماس شد و لبام روی لباش قرار گرفت . با دستهام نیز دو طرف صورتش رو نوازش می کردم .ا ین بار صدای ناله و فریادی نمی شنیدم . گویی هیپنو تیزم شده در این عالم نبود . ترس برم داشته بود که یک وقت نکند فشارش بالا رفته یا قلبش مشکلی پیدا کرده باشد .-سوسن جون بیداری ؟/؟ناله خفیفی کرد و هوس آلوده گفت بذار تو حال خودم باشم .خاطرم جمع شد .من هم با ملایمت کیرم را وارد کرده در می آوردم . درست مثل حرکت آهسته مسابقه فوتبال تا حالت شاعرانه سوسن خانوم تکمیل بشه …با ملایمت و صدایی آرام گفت که حالا سینه هامو بخور. من که نمی خواستم حالت عوض شه کمی سر و گردنم را به طرف پایین متمایل کرده ومکیدن ملایم را شروع کردم . از فرماندهی دستور رسید که محکمتر و سریعتر سینه خوری کنم . ظاهرا خانم از حالت خلسه خارج شده بودند . من هم فرصت را غنیمت شمرده سرعت گاییدن و سینه خوردن را زیاد کردم . حدسم درست بود از حالت خماری خارج شده وناله و فریاد کردنش شروع شده بود .ا ز هوس زیاد با دستش بالای کوسش را می مالید و هوسش را پخش می کرد . ناله هایش مرا به یاد استارت زدن ماشین می انداخت با تفاوت در ناله و حرکت آخر. وقتی که ناله های صاف و ممتدش در نهایت به ناله موجدار و سکوت تبدیل شد فهمیدم که یک بار دیگر به اوج آرامش و تمتع رسیده است . من هم یه خورده از آبمو واسه سوراخ کونش ذخیره کرده بودم . دیگه برای سومین بار کوسشو آب پاشی نکردم .-عزیزم کاوه قشنگم تو به اندازه بیست سال سر حالم آوردی .ا ین من و این تن من هر جور دوست داری ازش استفاده کن پاره ام کن کبودم کن گاززززم بگیر برای هر چیزی یه بهونه دارم تازه این اکبر آقا تازگیها خواجه شده . ن دیگه در بست مال توام .-خوشگل نازم من فقط اون سوراخ کون قشنگتو بکنم از یه دنیا برام بیشتر می ارزه .-قربون تو و اون کیرت بشم عزیزم -منم قربون دنیای خودت برم . در همان نقطه سوسن را بر گردانده و از او خواستم که قمبل کنه . بعد با نوک انگشتام سوراخ کون سوسنو لمس کرده و انگشت میانی ام رو تا ته/وارد مقعدش کردم . تحملش خوب بود . ظاهرا کار کرده بود . حالا کی کار کرده بود خدا میدونه .یعنی اکبر آقا هم کون دوست بود ؟با این حال ریسک نکرده کمی روغن مالیش کرده وکیر تیزمو وارد کون تمیزش کردم . ا ین یکی رو دیگه گذاشتم به اختیار خودم .چه حالی می کردم من و چه حالی می داد این سوسن خانوم !از بچگی عاشق منظره کون بودم . خیلی هوسمو زیاد می کرد . وقتی کیرم می رفت تو و بر می گشت هم از تماس با اون لذت می بردم و هم از دیدن صحنه . اگه فیلمی از این کون کونی من بر می داشتند برای جلق زدن خیلی مناسب بود . پدر و مادر عزیزم بنازم به کیر و کوستان که عجب کیری برای من درست کردید . !ساعت از 7شب هم گذشته چه زود این سه ساعت گذشت !چند ضربه محکم بر کون و سوراخ کون سوسن جونم وارد کرده ووقتی که داغ کردم کیرمو همون داخل متوقف کرده دوطرف بالای رونشو گرفته محکم به وسط تنم چسبوندم . در اثر تماس قاچای کونش با زیر نافم کیرم دیگه تحمل نکرده وعلاوه بر خوش آمد گویی خشک و خالی یه خوش آمد گویی آبکی هم با کون سوسن جون نموده وآب جوونی رو توش ریخت . همچین کونشو چسبیده بودم که وقتی ولش کردم اثر ده تا انگشتم روش مونده بود . حیف که دیگه وقت نداشتیم وگرنه تا صبح مشغول بودیم . بهترین موقعیت بود تا ببینم می تونم قلقشو بگیرم یا نه . البته واقعا لذت برده بودم و می دونستم که اونم خیلی حال کرده بود .-سوسن خانوم به من که خیلی خوش گذشت . باور کنین اصلا نشون نمیدین یه دختر بزرگ داشته باشین . من که سارا خانمو ندیدم ولی شما از سپیده هم خوشگل ترین و جوون ترنشون میدین . حیف که نمی تونیم زیاد با هم باشیم .چند وقت دیگه کنکور بر گزار میشه و من هم دیگه پام به اینجا بسته میشه .با این شرایطی هم که شما گذاشتین بهتره که خیر ازدواج با سپیده رو بخورم .-اگه من از خیر خونه و ماشین بگذرم چی ؟./؟.خیلی از شنیدن این حرف خوشحال شده بودم .-فقط کاوه جان یک شرط داره و اونم اینه که اگه تو با سپیده من ازدواج کنی هفته ای یکی دو بار باید دستی به سرو گوش من بکشی ..با دمم گردو می شکستم تا حالا امتحان نکرده بودم یا بهانه ای پیش نیامده بود ولی می خواستم وقتی که به خونه رسیدم آزمایش کنم ببینم می تونم کله کیر خودمو ببوسم یا نه ؟/؟نمی دونم از خوشحالی زیاد بود یا بی فکری یا شایدم خود شیرینی که نسنجیده گفتم با این تزی که شما داشتید نکنه بقیه از این رفتارتون متعجب یا مشکوک بشن ؟/؟کمی با خود فکر کرد و در حالی که من بر خود لعنت می فرستادم گفت آره راست میگی ها ..دلم هری ریخت پایین و به خود گفتم لعنت بر زبانی که بی موقع باز شود -عزیزم این که غصه نداره همه دارو ندارم فدای یک ضربه کیر تو . به کسی نگی ها من یه مقداری پس انداز دارم واکبر آقا هم زیاد تو باغ نیست چند تا ملک خرید و فروش کردم و..بگذریم چون تو جوان خوب و قابل اعتمادی هستی اینارو بهت میگم . یه آپارتمان شیک 180متری در طبقه سوم همین ساختمون یعنی یه طبقه پایین تر از اینجا درست عین ساختمون ما خالی شده و صاحبش میخواد بفروشه . یک ماشین صفر و شیک هم برات می گیرم ببینم ماکسیما چطوره ؟..در عالم خودم بوده و فکر می کردم داره شوخی می کنه ..نخیر جدی می گفت . گیج بازی و هاج و واج موندن من باعث شد که اون فکر کنه که ماکسیما سلیقه ام نمی گیره و تصویب کرد که یک تو یو تا کامری برام بگیره . داشتم شاخ در می آوردم خدایا نکنه این یه چیزی کشیده باشه لول شده باشه ؟/؟-چیه فکر می کنی باهات شوخی دارم ؟/؟درسته که من یک زنم ولی حرفی که می زنم از دهنم در میاد نه از جای دیگه و قولی هم که میدم از قول صدتا مردهم بالاتره . بعد کیرم را بوسید و گفت ارزش این خیلی بیشتر از اینهاست . فقط تو هم باید به من قول بدی که فراموشم نکنی .-سوسن باور کن من تو رو همین جوریش هم قبول دارم . برای پول نمی خوامت واقعا دوستت دارم . یکدیگر را بوسیدیم و خداحافظی کرده و با پیکان بی کلاس خود به طرف خانه به راه افتادم و دیگر واجب شده بود که هر جوری شده کیرم را ببوسم .آن شب تا صبح از خوشحالی خوابم نبرد .من دست خالی که نه با یک کیر تو پر صاحب چهار چیز می شدم .دو تا زن خوشگل و یک آپارتمان شیک و یک ماشین خیلی با کلاس که همیشه حسرتشو می خوردم .البته یکی از این زنا رو اسما شریک بودم ولی رسما مال خودم بود .چه تنوعی میشه !..چند روز گذشت .سوسن به تمام قول هایی که داده بود عمل کرد . مراسم خواستگاری با موفقیت هر چه تمامتر بر گزار شد . خانواده ام حسابی سور پرایز شده بودند و همان طور که قرار بود آن را به حساب خرید و فروش ملک و این جور چیزا گذاشتم که نزدیک بود گندش در بیاد چون مادرم گفت حالا که این طوره پس این چندر غاز بازنشستگی رو که به من و پدرت رسیده بنداز توی خرید و فروش شاید چند برابر بشه که من فوری گفتم مادر جان الان چند ماهه که من این کارو ول کردم بازار راکده همه سر همدیگه رو کلاه میذارن وضع خیلی خطرناک شده یه وقتی خجالتی واسه آدم میمونه اگه تازه اصل پول شما هم بر گشت نکرد چی میشه ؟/؟ اگه سر پیری به همین سود سپرده ای که می گیرین قانع باشین و ریسک نکنین خیلی بهتره .پدرم که مرد محافظه کاروبی دردسری بود حرف مرا تایید کردو جانم را خرید . عروسی مفصلی در یکی از تالار های بزرگ شهرگرفتیم که بسشتر هزینه های آن را سوسن جانم متقبل شد . هیشکی مثل اون واسه عروسی عجله نداشت . تو مجلس عروسی بد جوری اشکاشو در آورده بودم .ا ز بس خوشگل کرده بود وسکسی و ناز شده بودبیشتر حواسم پیش اون بود و لجم می گرفت از این که می دیدم با مردای دیگه سلام و علیک گرمی می کنه و اونا هم با چشای خریداری بهش نگاه می کنن . یک بار در میان جمع به او اشاره ای زده و به بهانه ای در گوشه ای خلوت تر به او گفتم می بینم بهت بد نمی گذره . خیلی لختی پختی و خوشگل کردی هوس انگیز که بودی خواستنی تر شدی . این جمله را با لحنی به او گفتم که متوجه ناراحتی و متلک من شد -خب چیکار می کردم با مانتو می اومدم ؟/؟ شندر مندر میومدم ؟/؟ نا سلامتی من مادر عروسم .آ رزو دارم . عروسی دخترمه .-من اگه فقط بفهمم تو با کس دیگه ای هم را بطه بر قرار کردی نه من نه تو خودت می دونی ..چشمانش پر اشک شد -عجب غلطی کردیم ها . تو رو خدا یه امشبو لااقل واسه همچه مراسمایی حسود نباش .از این که می بینم این قدر برای داماد و معشوق خوشگلم خوشگل شدم که حسودی می کنه به خودم امیدوار میشم ولی نمی تونم رنج و عذاب تو رو ببینم . دوستت دارم کاوه دلم می خواد زودتر این مراسم تموم شه ببینم تکلیفم چی میشه .آ یا به قولی که دادی عمل می کنی ؟/؟-مرده و قولش .-توهم نگران نباش من مرد جذاب و فهمیده و با کلاس و فرهنگی مثل تو رو که ول نمی کنم برم یک معشوقه دیگه بگیرم . من اهل خیانت نیستم .ا صلا تو مرامم همچه چیزی نیست .-پس خیانت به اکبر آقا چی ؟/؟-به اون نمیشه گفت مرد . کسی که در سن 36 سالگی میاد یک دختر 15 ساله رو با پول از خونواده اش می خره که دیگه بهش مرد نمیگن . یک زن هم اگه سکسش تکمیل باشه و کمبود عشق و محبت نداشته باشه مگه مرض داره خیانت کنه ؟/؟وکاوه قشنگم می دونم همه این چیزاروبه من میدی قربون شکل ماهت برم ..به میان میهمانان برگشتیم و سوسن خانوم کمی// بیشتر رعایت می کرد حتی برای رقصیدن هم بلند نشد . می دانستم از من حساب می برد. دلم سوخت کمی دموکرات تر شده بودم . به او مجوز رقص داده و او هم مشغول شد . سپیده خوشگل من خیلی ناز شده بود . از او خواسته بودم که امشب را هم بر روی کوسش تیغ نیندازد تا همه چیز آک آک باشد . شب زفاف خوب و با حالی داشتیم . وقتی پرده سپیده را پاره کردم خون زیادی از او رفت به دیدن آن سرش گیج رفت و بیحال شد . حالش را سر جایش آورده وتکنیکی نبود که تا صبح رویش پیاده نکرده باشم . چه لذتی داشت وقتی برای اولین بار کوسش را گاییدم . تنگ و چسبناک کوچولو و پر حرارت . همون احساسی را داشتم که انگار کون مامانش را می کنم .ا ول صبح بود هنوز آفتاب در نیومده که هردو خوابیدیم . سه ساعت بعدش با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدارشدم . سوسن بود -ببین اکبر رفته سرکار . سارا هم رفته اصفهان . وضع تو چطوره ؟/؟-توپ توپ فقط دروازه تو رو کم داره .-اگه راست میگی بیا تا تقدیمت کنم که چند تا گل از راه دور و نزدیک بزنی . فقط اگه میخوای بیای یه بهونه ای واسه سپیده بتراش .-نه بهونه لازم نیست فکر نمی کنم تا لنگ ظهر هم بیدار شه .یواش یواش لباسامو پوشیدم و از آپارتمتن خودمون خارج شده رفتم یک طبقه بالاتر . شب زفاف که تمام شده بود حالا باید مراسم روز زفاف را هم انجام می دادم . کمی خسته بودم ولی هیکل رعنای سوسن درست با همون لباسا و ترکیبی که دیشب داشت کیر خوابیده ام را بیدار کرد . میدونم دوباره تلاش کرده بود خودشو مثل شب عروسی دخترش در بیاره . متوجه شد که چقدر دلمو برده . ا مون ندادم .لباشوبه لبای خودم چسبوندم و این بار روی تخت درازش کردم و طوری رفتار می کردم که انگار اولین کوس و کونیست که در دوران زندگیم نصیبم شده و این هم اولین لحظه زفافم می باشد ..فیلم بازی نمی کردم راستی راستی تحریک شده بودم .ا ز پهلو از پشت از جلو از بغل از کون از دهن هر جوری که دوست داشتم کردمش ..-بززززززن بززززن کاوه جوووون من و تو با هم عروسسسسی کردیم مگه نه ؟/؟آرررررره سوسسسسسن خوشگلم .راستی چند روز دیگه که درس سارا تموم شه و برگرده تکلیف ما چی میشه ؟کیر مرا در دست گرفت و گفت قربون این کییییرررر کلفت و با مرامت برم که نمیدونی تا حالا چه خیرایی رسونده دست چه کسایی رو گرفته وگره از چه مشکلاتی باز کرده !این کیر من سرکشو آرام و رام کرده . موجب شده خیلی جاها کوتاه بیام . در مورد تو درمورد سپیده و خیلی چیزارو بفهمم که زندگی فقط پول نیست . راستش سارا یک خواستگار اصفهانی داره . دانشجو و همکلاسشه پدرشم از بازاریهای پولداره . من تا حالا مخالفت می کردم چون سارا باید اصفهان میموند و همونجا زندگی می کرد اما حالا که فکرشو می کنم نباید دو تا جوونو از هم جدا کرد .-ناقلا منظورت من و توییم ؟/؟خندید و گفت نه منظورم هردو جفت ماییم .-با این حساب اوضاع جور جوره وبا شنیدن این خبر خوش کیر من هم در این خوشحالی سهیم شده و با سرعت و شدت بیشتری سوسن جان را به ار گاسم رساند و ته مانده آبی راهم که از دیشب باقی مانده بود به کوس مادر زن جان ریخت . پس از یک ماه با خبر شدم که سوسن و سپیده هر دو حامله هستند . اصلا دوست نداشتم سوسن پس از بله گفتن و هماغوشی با من خود را در اختیار شوهرش بگذارد و یا در این مورد چیزی بشنوم ولی برای یک بار هم که شده مجبور بود این کار را بکند تا بچه را به گردن شوهرش بیندازد .دایی زودتر از خواهر زاده به دنیا آمد ه هردو پسر بودند . اکبر آقا چون فردی با اعتقاد بود اسم پسرشو یعنی پسر من و سوسنو اسماعیل گذاشت و من هم اسم کوروشو برای محصول مشترک خودمو سپیده انتخاب کردم …چند ماه پس از ازدواج من و سپیده سا را هم با دانشجوی همکلاسش ازدواج کرد و در همان اصفهان ماند . من و سوسن جان هم حداقل هفته ای سه بار با هم سکس داریم .ا لبته بیشتر از اینها می تونیم با هم باشیم ولی باید فکر این کمر صاحاب مرده و ذخیره آب خودمم بکنم که اگه تموم بشه یعنی منم تموم شدم . هنوز بچه هام یک سالشون نشده بود که متوجه شدم سپیده برای دومین بار بار دار شده وقتی این خبر به گوش سوسن رسید کمی ناراحت شده حسودیش شد .من هم از دلش در اورده و پس از ان که مدتی قرص نخورد او هم بار دار شد . این بار نوبت خواهر زاده بود که زود تر به دنیا بیاید .بله خواهر زاده زودتر از خاله اش به دنیا امد .اسم دختری را که محصول من و سپیده بود کتایون گذاشتیم و اکبر آقا هم که سر پیری حسابی مغرور شده و به کیر و آب کیرش می نازید اسم دختر منو سوسنو که فکر می کرد دختر خودشه گذاشت اکرم . ای بابا !اکبر جون پدر زن عزیزم که دارم مدام زنتو می کنم و بچه هامو به اسم بچه های تو تحویل جامعه میدم .قرن قرن بیست و یکمه یه خورده اسمهای فانتزی تر و تو دل برو تر انتخاب کن دیگه .البته در انتخاب اسم ,سوسن به اکبر آقا سختگیری نمی کرد و گرنه یک اشاره اش کافی بود . هردوی ما حساب می کردیم که ممکن است باز هم از این دسته گلها به آب دهیم در این مورد سخت نمی گرفتیم بگذار اکبر جان دلش خوش باشد . چون تنها جایی که اکبر آقا مثلا کمی سیاست می کرد سر بچه آوردن سوسن بود . البته از چهارمی به بعد . چون وقتی که پسر دار شدند می گفت بسه دیگه منم خرش کرده می گفتم پدر سرمایه که داری بچه نگه دار هم که داری کمرت هم که مثل کمر یک جوان 20 ساله داره کار می کنه نطفه هایت هم که با همون یک بار هدف گیری به خال می زنه .این قدر سخت نگیر هر وقت زنت بچه خواست نه نگو .منتها تو خودت پیش قدم نشو ..بالاخره امید و آرزو داره جوونه شوق داره دلشو نشکن . فقط به فکر خودت نباش .با این چرندیات ذهنش را برای حوادث آحتمالی آینده آماده می کردم .ا ین سپیده همسر ناز و دو ست داشتنی من که یک تار موی سرش را با دنیا هم عوض نمی کنم خیلی از مامانش تعریف می کنه برام از داستانهای تمثیلی میگه واین که مادر ها خیلی هوای دختراشونو دارن .مثال یک بومو دو هوارو که خودم قبلا داستانشو خونده بودم برام شرح داد که یک زنی بود که یک شب پسر و عروس و دختر و دامادش برای خوابیدن میان خونه شون . هوا گرم بود و میرن پشت بوم بخوابن .مادره شب که میره سرکشی به پسر و عرو سش سفارش می کنه که از هم فاصله بگیرن هوا گرمه و میره طرف دختر و دامادش و میگه به هم نزدیک بشن و بچسبن که هوا سرده از همین جا این مثال پیدا ش شده که قربون برم خدا رو یک بوم و دو هوا رو .باخودم گفتم ای سپیده جان خبر نداری که این سوسن جان برات شده مثل یک هوو.ا ین منم که باید کیرمو دست بگیرم و این شعر من در آوردی را بخونم که قربون برم جهان را یک کیر و …ببخشید ..یک تیر و دو نشان را ….پایان

فریب : قسمت اولشسته بودم توی پارک و داشتم به این چند سال فکر می کردم. چقدر سختی کشیدم و تحمل کردم … چقدر سرکوفت شنیدم اما به خاطر حفظ زندگیم تحمل کردم … آخرشم هیچ خیری از این زندگی لعنتی ندیدم… سرمو گرفتم بین دستام و چشمام و بستم … ذهنم رفت به اون روزها که تازه با وحید آشنا شده بودم… 22 سالم بود و توی شرکت عموم کار می کردم . منشی مخصوص عموم بودم و کارای کوچیک و بزرگ شرکت به عهده من بود و مثل آچار فرانسه بودم. خیلی روم حساب می کردن و مورد اعتماد کل شرکت بودم.. به قول همکارام سر زبونم از همه بیشتر بود و مار رو از لونه اش می کشیدم بیرون. وحید پسر یکی از دوستای عموم بود که گاهی با پدرش میامد شرکت . بر عکس من که شر و شلوغ بودم و شرکت رو می ذاشتم رو سرم وحید خیلی آروم و جدی بود. چهره خیلی جدی داشت و کم پیش میامد لبخندی ازش ببینم. اوایل فکر می کردم خودشو می گیره یعنی همه تو شرکت همین فکرو می کردیم . اما به مرور که چند بار دیگه دیدیمش و یکی دوباری که بیرون منتظر می موند تا پدرش و عموم کاراشون تموم شه با هم صحبت کردیم به نظرم نمی یومد بخواد کلاس بذاره یا افه بیاد. ولی خیلی جدی بود و موقعی که شوخی می کردم باهاش به زور یه لبخند مصنوعی می زد تا من ضایع نشم. کم کم رفت و آمدش به شرکت بیشتر شد و بیشتر با هم صحبت می کردیم . با اینکه اصلا از لحاظ روحی با هم جور نبودیم اما ته دلم احساس می کردم بهش علاقه مند شدم. اما چون وحید خیلی جدی بود فکر می کردم این حس یه طرفه است. واسه همین سعی می کردم این احساسمو سرکوب کنم. اما موفق نمی شدم .. دیگه جوری شده بود که اگه یه هفته ازش خبری نمی شد به یه بهانه ای سعی می کردم یه تماسی باهاش داشته باشم. دو سه تا از همکارام فهمیده بودن و سر به سرم می ذاشتن. در کمال ناباوری بعد از 6 یا 7 ماه بود که وحید رسما راجع به من با عموم صحبت کرد و خواست یه روزی رو تعیین کنیم تا با هم بریم بیرون و جدیتر صحبت کنیم. روزی که اومده بود و خواست خصوصی با عموم صحبت کنه اصلا احتمال هم نمی دادم راجع به من باشه. وقتی اون رفت و عموم من و صدا کرد تو اتاقش و بهم گفت : وحید تو رو خواستگاری کرده پریسا .می خوام بدونم نظرت چیه قرار شده اگه تو موافق باشی یه روز رو قرار بذاریم و برید یه صحبتی با هم بکنید… اگه همه چیز خوب پیش رفت بعد به خانواده ات بگو و موضوع رو رسمی تر کنید. واقعا وقتی شنیدم وحید منو خواستگاری کرده داشتم از خوشحالی و تعجب سکته می کردم .. وحید ؟؟!!!! اون آدم خشک و جدی یعنی به من علاقه داشت… حالا که فهمیدم اونم بهم علاقه داشته خیلی خوشحال بودم … چند روز بعد توی یه پارک قرار گذاشتیم و شروع به صحبت کردیم و بیشتر از جزئیات و خصوصیات هم گفتیم… همه چیز خوب بود و … اما یه چیزی که نگرانم می کرد این بود که من خیلی شاد و شلوغ بودم و از سرو صدا و مهمونی و جشن و از این شلوغ بازیا خوشم میامد اما وحید فقط یه همسرمطیع و یه زندگی آروم می خواست . خب اینقدربهش علاقه داشتم که بهش بگم باشه. من دختر مطیعی بودم اما آروم نبودم .. به خودم گفتم باشه یه ذره سعی می کنم خودمو جمع و جور کنم…وقتی رفتم خونه با خوشحالی همه چیزو تعریف کردم البته مامانم می دونست موضوع رو اما حالا دیگه واقعا همه چی داشت شکل جدید و رسمی به خودش می گرفت …برگ تازه ای از زندگی هر دوی ما داشت ورق می خورد و من احساس خوبی داشتم با تمام وجودم وحید رو دوست داشتم و این علاقه رو بروز میدادم …شب خواستگاری بهترین شب زندگیم بود.. وحید با اون کت وشلوار کرمی خیلی خوش تیپ شده بود البته کلا کت وشلواری بود.. قبل از آشنایی وقتی میدیدمش کلی با همکارام می خندیدم و می گفتیم بدبخت شبا هم با کت و شلوارش می خوابه. اما حالا چقدر به نظرم خوشگل میامد…موهای مشکی اش رو داده بود بالا… چشم و ابرو مشکی بود و یه ته ریش پروفسوری هم می ذاشت و پوستش تقریبا سبزه بود… خیلی دوست داشتنی بود اما صورتش همیشه بدون لبخند بود… سرمو بلند کردمو نگاهی به ساعتم انداختم واااااااای خیلی دیر شده بود و من تو افکارم غرق شده بود… از جام بلند شدم و رفتم به طرف خیابون… اینقدر گیج بودم که یادم نمیامد ماشینو کجا پارک کردم..یه ذره مثل منگا دور و اطراف و نگاه کردم تا چشمم خورد به ماشین…. حال خوبی نداشتم تا خونه به زور خودمو رسوندم… وارد خونه که شدم مامان سریع پرید جلومو گفت پریسااااا اومدی؟ کجایی دختر؟ چرا گوشیتو خاموش کردی دلم هزار راه رفت… جواب ندادمو رفتم تو اتاقم… همون جوری با مانتو روسری ولو شدم رو تخت و چشمامو بستم … مامان اومد تو باز اون نگرانی همیشگی اش شروع شد … کنارم نشست و گفت پریسا … دنیا که به آخر نرسیده … روزی هزاران نفر توی این دادگاه ها از هم جدا میشن.. تو دیگه بچه نیستی … الان 4 ماهه که طلاق گرفتی اما هنوز همون پریسای بی حوصله و عصبی هستی … ناسلامتی تو یه دختر ناز و کوچولو داری…. به خاطراون یه کمی به خودت برس … آخه اون بچه چه گناهی داره که هر وقت میری دیدنش باید تو رو اینجوری ببینه… دست خودم نبود از همه چیز بدم میامد و هیچی خوشحالم نمی کرد رومو برگردوندم و به پهلو خوابیدم مامان آروم بلند شد و رفت بیرون … بغضم ترکید… اشکام به سرعت از چشمام می ریخت پایین … دلم می خواست نازنینم همیشه کنارم باشه.. دوست نداشتم هفته ای یکبار ببینمش .. دخترم بود . نمی تونستم تحمل کنم تا هفته بعد… وقتی یاد اون روزها می افتادم به خودم فحش میدادمو می گفتم کاش روزیکه با وحید صحبت کرده بودم بهش جواب منفی می دادم کاش بیشتر فکر می کردم… کاش اینقدر سریع جواب نمی دادمو و هزاران کاش دیگر… شب خواستگاری به خوبی تموم شد.. وحید تک پسر بود و غیر از خودش 2 تا خواهر داشت که یکیش ایران نبود و اون یکی هم عشق اروپا داشت و می خواست بعد از ازدواجش بره اروپا… مامانش به نظرم خیلی منطقی میامد..به نظر زن پخته و کاملی بود.. از اونایی بود که خوب به خودشون می رسن … اندام خوبی داشت و حسابی هم تیپ می زد.. موهای مش شده اش ریخته بود روی پیشونیشو یه عینک ظریف هم زده بود که مرتب بالا و پایینش می کرد… باباش مثل خودم بود … خوش خنده و شلوغ … خیلی خوشم اومد ازش … گفتم کاش وحید هم یه ذره از باباش یاد بگیره… خب چون ما با هم حرفامونو زده بودیم حرف زیادی نمونده بود.. همه حرفا و قرار مدارا گذاشته شد و من و وحید 1 ماه بعد با یه مراسم با شکوه و زیبا به عقد هم دراومدیم… قرار شد چند ماه بعد عروسی کنیم… دوره نامزدیمون خیلی کوتاه بود فقط 3ماه بود…وحید همه چیزش آماده بود … از دوره نامزدی که هیچی نفهمیدم … وحید رو فقط هفته ای دو بار میدیدم اینقدر تو کاراش غرق بود که بیشتر با هم تلفنی صحبت می کردیم… وقتی بهش می گفتم بریم بیرون یا گردشی چیزی می خندید و می گفت پریسا این لوس بازیا چیه …. بعد از عروسی بیشتر کنار همیم …قول میدم… منم اعتراض نمی کردم زیاد چون دوست نداشتم ناراحت بشه… عشقم از قبل خیلی بیشتر شده بود … واقعا عاشقش شده بودم و هر کاری می خواست انجام می دادم… ادامه دارد ….

فریب : قسمت دومبعد از سه ماه ما عروسی کردیمو رفتیم زیر یه سقف … منم دیگه شرکت نمی رفتم و خونه بودم چون وحید ازم خواسته بود بعد از عروسی نرم شرکت و بمونم توی خونه …. به قول خودش یه کدبانوی حسابی باشم… خب روزهای اول خیلی شیرین بود و هر دو راضی بودیم…از اینکه همسر وحید بودم به خودم می بالیدم…یک مرد واقعی بود… حتی گیر دادنها و تعصباتش رو هم دوست داشتم … بد اخلاقیاش هم واسم شیرین بود… اما این خوشیها و شیرینها یواش یواش رنگ باخت…. به مرور فهمیدم منظور وحید از مطیع و آروم و این حرفا چیه…. یعنی خونه دوستام نرم …بدون اجازه وحید حتی خونه مامانم هم نرم….مهمترین کار من آشپزیه… خونه همیشه مرتب باشه و من سعی کنم زیاد با همسایه یا آشناها قاطی نشم.. توی مهمونیا مواظب باشم زیاد بگو بخند راه نندازم.. خیلی به خودم نرسم و سعی کنم معمولی باشم .. اوایل با اینا کنار اومدم و گفتم به مرور اخلاق وحید هم عوض میشه… اما فایده نداشت و وحید مرتب بدتر می شد و دیگه حتی شبها هم به زور میامد خونه و می گفت کارای شرکت زیاده … صبح تا شب که تنها بودم دلم خوش بود وحید شب میاد اما وقتی میامد هم هیچ فرقی به حال من نمی کرد چون اینقدر خسته بود که یه دوش می گرفت و مثل جنازه ولو می شد رو تخت…یک سال از زندیگیمون گذشته بود با اینکه از اخلاق وحید ناراحت بودم اما هنوزم مثل قبل دوسش داشتم این من بودم که از صبح تا غروب چند بار بهش تلفن می زدمو حالش و می پرسیدم اما اون اینقدر سرش شلوغ بود که چند دقیقه کوتاه باهام حرف می زد …این من بودم که تا نصف شب بیدار می شستم تا وحید بیاد با هم شام بخوریم.. اما اون یا از خستگی میلی به شام نداشت یا تو شرکت یه چیزی خورده بود… زندیگیم خیلی یکنواخت و بیروح بود… خانواده خودمم زیاد از این وضع خبر نداشتن سعی می کردم وانمود کنم که هیچ مشکلی ندارم.. دیگه مثل قبل شاداب و سرحال نبودم.. خیلی پکر و بی حوصله شده بودم دلم برای روزهایی که با دوستام می رفتیم گردش و خوش بودیم تنگ شده بود.. اونا هم کم و بیش می دونستن اخلاق وحید چه جوریه واسه همین بیشتر تلفنی حال همدیگرو می پرسیدم … خانواده وحید که پسرشون رو می شناختن می تونستن حدس بزنن وضعیت ما چه جوریه .. واسه همین مادر وحید هر از گاهی بهم می گفت اگه بچه داشتین الان توی خونه احساس تنهایی نمی کردی عزیزم.. بهش گفتم من ازخدامه اما وحید میگه فعلا زوده.. گفت من باهاش صحبت می کنم .. اینطوری که نمیشه تو همش تو خونه تنها هستی آخرش که چی؟! یه بچه داشته باشین اونم نسبت به زندگیش احساس مسئولیت بیشتری می کنه. تصمیم گرفتم با وحید جدی تر حرف بزنم و بهش بگم که اینجوری من تو خونه می پوسم تا حالا هر چی اون گفته بود من قبول کرده بودم حالا نوبت اون بود…ای کاش فکر می کردم اگه بچه دار هم شدیم و وحید باز همین جوری بود چی ؟! کاش اول مشکلم رو باهاش مطرح می کردم بعد خودم راه حل رو می دادم اما این فکراون موقع به ذهنم نرسیده بود… خلاصه با اصرار زیاد من و گاهی هم حرفای خانواده هامون که ما می خوایم نوه امون رو ببینیم بالاخره وحید رضایت داد… اما گفت یادت باشه مسئولیتش خیلی سخته و من پروژه های بزرگی دارم و نمی تونم از صبح تا شب کنارت باشم و این تو هستی که مسئولیت و کارت چند برابرمیشه… گفتم باشه . از اینکه تو خونه بپوسم بهتره دوست دارم بچه داشته باشیم… خلاصه بعد از چند ماه من باردار شدم. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. روزیکه برگه آزمایش رو گرفتم بلافاصله به وحید زنگ زدمو خبر دادم .. اونم خیلی خوشحال شد و کلی بهم تبریک گفتیم … از اینکه صدای شاد وحید رو شنیدم خیلی خوشحال بودم. به خاطر بارداری من اخلاقش خیلی بهترشده بود. دیگه سعی می کرد شبا زودتر بیاد خونه و کمتر عصبی می شد. ظهر و عصر زنگ می زد بهم و حالمو می پرسید و میگفت اگه تو خونه تنهایی و حوصله ات سر میره برو پیش مامانم اینا یا مامان خودت… سعی می کرد منو ببره بیرون و بگردونه خلاصه اخلاقش خیلی خیلی فرق کرده بود ..با خودم می گفتم دختر چرا زودتر این تصمیمو نگرفتی… دو هفته آخر بارداریم وحید مرخصی داشت و کاراش رو به همکاراش سپرد و خودش دربست کنار من بود…استراحت مطلق داشتم از ماه های آخر بارداریم دیگه هیچ کاری نمی کردم و همه کارام به عهده وحید و خانواده ها بود…بیشتر از همه به خاطر وحید خوشحال بودم… خب از قبل رفته بودم دکتر و می دونستم بچه امون دختره… وحید دختر خیلی دوست داشت اسم نازنین رو هم اون واسش انتخاب کرد… گاهی سرشو می ذاشت روی شکممو با نازنین حرف می زد… اون لحظه فقط از خدا می خواستم همه چیز همین جوری قشنگ و زیبا بمونه … بالاخره نه ماه تموم شد و نازنین کوچولوی من به دنیا آمد. توی بیمارستا ن وفتی پرستارا دادنش بغلم از خوشحالی اشک می ریختم. از اینکه یه دختر خوشگل و سالم داشتم خیلی خوشحال بودم و حضور گرم وحید کنارم خوشحالیمو صد چندان کرده بود… منو نازنین رو توی بغلش گرفته بود و می بوسید .. اصلا یادمون رفته بود کجاییم… کاش همه چیز همون جوری می موند… ای کاش برگ زندگی شیرین من ورق نمی خورد… فکر اون روزهای شیرین هیچ جوری از ذهنم بیرون نمی رفت… بازم برگشته بودم به اون روزها.. ساعت رو نگاه کردم 2:14 بود.. اصلا خوابم نمیامد… احساس ضعف می کردم … آهسته در رو باز کردمو راه افتاد سمت آشپزخونه… همه خواب بودن.. حتی پویا برادر که عادت داشت تا دیر وقت بیدار باشه هم برق اتاقش خاموش بود.. پویا خیلی غصه منو می خورد.. سه سال از من بزرگتر بود و از اون بچه مثبتای واقعی بود که عشقشون کتابخونه شونه… منم خیلی واسش درد دل می کردم . پویا از مشکل آخرم هم خبرداشت چیزی که نتونستم به مامانم اینا بگم . البته شرایطی پیش اومد که پویا خیلی واضح می تونست حدس بزنه چه اتفاقی واسم افتاده . خب به خاطر فهمیدن مشکلم خیلی بیشتر غصه می خورد آخرین و بدترین ضربه ای که از وحید خورده بودم و حتی باورم نکرده بودم که اون کسی که اون بلا رو سر من آورد وحید بود. در یخچال و باز کردم یه شیشه آب برداشتم و یه کمی ازش خوردم .. یه آبی به دست و صورتم زدم . فایده نداشت حالم بهتر نمی شد … از همه بدتر هم دیدن خونواده ام تو این وضعیت بود که چقدر دیدن این وضعیت افسرده من عذابشون میده.. دوست داشتم خودمو تغییر بدم اما نمیتونستم . دست خودم نبود به هیچ کس اعتماد نداشتم . فکر می کردم هیچ کس نمی تونه کمکم کنه. دوباره برگشتم توی اتاقم . نشستم روی تختم و دستام رو گذاشتم زیر چونه ام.. دیگه اتاقم رو هم دوست نداشتم ..با خودم فکر می کردم یه روزی من تو این اتاق چقدر خوش و شاد بودم اما حالا از درو دیوارش بدم میاد…چشمم خورد به قاب عکس نازنین که روی میز بود. دختر خوشگلم … این عکش مال 1 سالگیش بود.. یه لبخند خوشگل زده بود و دستش رو گذاشته بود روی گونه اش… دلم می خواست الان تو بغلم بود… روزهای اول که از بیمارستان مرخص شده بودم مامانم قرار بود چند روزی پیشم بمونه … واقعا خونمون رنگ و بوی جدیدی گرفته بود .. انگار همه جا و همه چیز نو شده بود.. روزها می گذشت و نازنینم بزرگ تر می شد… وحید روزهای اول شبا زود میامد خونه به قول خودش عشق نازنین نمی ذاشت بمونه سرکار.. من همه وقتم مال نازنین شده بود… از صبح زود که چشمای قشنگش رو باز میکرد تا نصف شب که چند بار بیدار می شد و شیر می خورد ….خواب و خوراکم شده بود دخترم… وقتی می خوابید تازه فرصت می کردم به کارام برسم . ادامه دارد ….

فریب : قسمت سومرسیدگی به نازنین تموم وقت منو گرفته بود و منم دیگه کمتر به وحید گیر میدادم … دیگه خودم وقت نمی کردم بهش بگم منو ببر بیرون بگردیم یا زودتر بیا خونه و از این جور حرفا چون واقعا وقتی واسه این کارا نداشتم خب وحید هم خیلی راحت بود چون دیگه راحت به کاراش می رسید و از صبح تا شب تو اون شرکت بود … بعضی وقتا از خستگی شبا بدون اینکه شام بخورم خوابم می برد.. واقعا تنهایی از پس این همه کار برنمی آمدم اگه مامانم بهم سر نمی زد و نیمی از کارام رو نمی کرد حتما می مردم.. همه چیز عادی پیش می رفت تا اینکه نازنین 1 ساله شد… طبیعی بود که دیگه مثل قبل وقت منو نگیره .. فرصت می کردم به کارام برسم .. با اینکه نازنین خوشگلم رو داشتم اما باز یه کمبودی حس می کردم و اون کمبود حضور وحید بود . دلم می خواست یه چند ساعتی با هم باشیم و دو تایی نازنین رو ببریم گردش اما همیشه من خودم تنها این کارو می کردم وحید فرصت این کار رو نداشت… کلافه بودم … آخه این چه زندگی مشترکی بود که من فقط خودم بودم و خودم… فکر کرده بودم اگه بچه داشته باشیم وحید بیشتر به زندگی توجه کنه اما این فکرم فقط روزهای اول جواب داد چون دوباره وحید مثل قبل شده بود… هر چقدر باهاش صحبت می کردمو می گفتم یه جوری برنامه ریزی کنه که یه ساعتی رو با هم باشیم می گفت : من که بهت گفته بودم .. بچه داری سخته خودت خواستی … یادته بهت گفتم مسئولیت شرکت با منه و نمی تونم دائم خونه باشم.. حوصله هیچ کاری رو نداشتم … بد شرایطی داشتم نمی تونستم بی خیال شم و سرم به کارم باشه… وحید اصلا از زندگی مشترک چیزی نمی دونست… کسی هم نمی تونست کاری بکنه چون اون قدر کارش واسش مهم بود که هیچ جوری حاضر نبود حداقل دوساعت زودتر بیاد خونه… هر چقدر خانواده من و حتی خانواده خودش باهاش صحبت کردن فایده نداشت .. وحید آدم کار و شرکت بود… من یه زن جوان بودم که وحید حتی نمی تونست نیاز جنسی منو برآورده کنه چون اونقدر خسته بود که دیگه قدرتی واسه این کار نداشت .. هیچ کدوم از کارایی که می کردم نمی تونست توجه وحید رو جلب کنه از آرایش های متنوع گرفته تا انواع تیپ و لباس و ….. فایده نداشت وحید منو نمی دید… نازنین هم زیاد با وحید جور نبود.. بچه ام اصلا باباش رو نمی دید و نمی شناخت… وحید گاهی شبا می رفت تو اتاق نازنین و یه بوس از گونه اش می کرد و می رفت می خوابید.. تنها دلخوشی که باعث شده بود توی اون خونه بمونم نازنین بود … می دونستم بالاخره صبرم تموم می شه اما به خودم می گفتم همه چیز درست میشه … دو سال بود که داشتم به خودم امید می دادم … اما هی بدتر می شد… دیگه تصمیم گرفته بودم به هیچ کدوم از حرفای وحید گوش نکنم و همون پریسای قبل باشم.. تا حالا هر کاری وحید خواسته بود من کرده بودم … وقتی فکر می کردم می دیدم این قدر که من دوسش داشتم و به حرفاش گوش داده بودم اون هیچ کاری واسه من نکرده بود… خوب فکرامو کرده بودم و تصمیم گرفته بودم خودم باشم.. مثل قبل لباس می پوشیدم و به خودم می رسیدم و هر مدلی هم که دوست داشتم آرایش می کردم .. (حتی خیلی بیشتر از اون موقع ها که مجرد بودم..) وقتی بیرون می رفتم و می دیدم بعضی ها با چشماشون می خوان منو بخورن می گفتم کاش وحید هم اینجوری بود… از لحاظ ظاهری خوشگل بودم .. تا قبل از اون چون نازنین همه وقتمو گرفته بود فرصت نداشتم خیلی به خودم برسم.. واسه همین اولین فرصتی که گیر آوردم رفتم آرایشگاه و موهامو یه رنگ و مش خوشگل در آوردم .. با اینکه یه بار زایمان داشتم اما اندامم رو خوب حفظ کرده بودم و وزنم مناسب بود. رنگ موهام زیباییمو صد برابر کرده بود . می دونستم هیچ کدوم این کارا روی وحید اثری نداره اما این کارا رو واسه آروم شدن دل خودم می کردم. شب که وحید اومد و منو دید اول یه ذره تعجب کردو بعد گفت : خبری شده ؟ گفتم نه چطور مگه ؟ دیدم چیزی نگفت خودم گفتم خوشگل شده موهام ؟ گفت : آره … نگفته بودی می خوای بری آرایشگاه .. بچه رو کجا گذاشتی ؟ گفتم پیش مامانم گذاشتم از صبح اونجا بودم… قیافه اش در هم شد توی دلم احساس پیروزی داشتم .. یه کمی بهم نگاه کردو رفت تو اتاق … وحید رفت یه دوش بگیره منم تو اون فاصله لباس خواب خوشگلی رو که داشتم و پوشیدم و یه عطر خوش بو هم به خودم زدمو و ماهواره رو گذاشتم روی یه کانال نیمه سکسی و خودمم پاهام رو انداختم روی هم جوری که تا ته رونم معلوم بشه و یه کمی خودمو کج کردم تا شورتم هم یه ذره دیده بشه … همون جوری نشستم تا وحید بیاد بیرون .. بعد از چند دقیقه که اومد بیرون چون حموم جوری بود که باید می چرخید یه کمی به سمت راست تا منو ببینه اول مستقیم رفت طرف آینه قدی که رو به روش بود … بعد چشمش خورد به من که اون مدلی نشسته بودم و از همه مهمتر اون کانالی که داشتم می دیدم … خنده ام گرفته بود می خواستم برگردمو قیافه متعجبش رو ببینم اما خواستم خودش عکس العمل نشون بده… اومد جلوتر و یه نگاه به تلویزیون انداخت و گفت این چه کانالیه؟ پریسا فیلم سکسی هم دوست داری ؟ می دونستم داره تیکه می اندازه اما با خونسردی گفتم : آره … ما که خودمون مثل پیرمردا و پیرزنا دو هفته یه بار سکس داریم حداقل اینا رو ببینم .. گفت : تو امشب چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟ من خوشم نمیاد بشینی فیلم سکسی نگاه کنی …دوست داری بشینی و کیر مردا رو نگاه کنی ؟ پاشو برو بخواب .. حرفش عصبیم کرد و نمی دونم چی شد که گفتم : بدبخت اگه کیر تو هم این شکلی بود که نمی رفتم سراغ اینا… صورت وحید سرخ شد و بازومو گرفت و بلندم کرد و جلوی همدیگه ایستادیم و با عصبانیت داشت نگام می کرد … گفت چه مرگته پریسا ؟ این حرفتو نشنیده می گیرم .. گفتم تو چه مرگته وحید ؟ چه غلطی می کنی که نمی تونی زودتر از ساعت 1 و 2 نصف شب بیای خونه … من نمی خوام اینجوری زندگی کنم .. من چه فرقی با یه زن بیوه دارم فقط یه اسم تو شناسنامه ام هست … وحید من این زندگی رو …. پرید وسط حرفمو فریاد کشید : چقدر این بحثو پیش می کشی ؟ می خوای صبح تا شب بشینم ور دلت و باهات سبزی پاک کنم ؟ مگه بهت نگفتم من سرم شلوغه نمی تونم اون همه آدم و بذارمو بیام خونه با همدیگه بریم ددر ..از صدای فریاد وحید نازنین از خواب پرید و صدای گریه اش اومد .. خواستم جواب وحید رو بدم اما رفتم تو اتاق نازنین تا آرومش کنم.. بغلش کردمو بوسیدمش .. یه کمی آروم باهاش حرف زدم تا خوابش برد… بغض خودمم ترکیده بود و آروم اشک می ریختم … شب رو تو اتاق نازنین خوابیدم .. این کار وحید باعث شده بود تصمیم من جدی تر بشه … بد جوری به لج کردن افتاده بودیم از اون شب به بعد.. اگه مهمونی دعوت می شدیم من بازترین لباسمو می پوشیدم و حسابی آرایش می کردم و کلی هم می رقصیدم … چون توی رقص هم کم نداشتم موقع رقصیدنم همه بهم خیره می شدن و من از اینکه می دیدم وحید از عصبانیت سرخ شده بیشتر می خندیدمو و رقصم رو طولانی تر می کردم.. دیگه صبح تا شب هم خونه نبودم .. یا می رفتم خونه مامانم یا پیش دوستام بودم .. شبا هم که میامدم خونه تازه شروع دعوامون با وحید بود .. چرا این کارو کردی ؟ چرا رفتی اونجا ؟ چرا اون حرفو زدی ؟ اونم حسابی با من لج می کرد واکثر شبا خونه نمیامد و توشرکت می خوابید … منم پیش نازنین می خوابیدم و سعی می کردم اصلا از این موضوع ناراحت نشم… یواش یواش لجبازی و دعواهامون بالا گرفته و خونواده های هر دومون با خبر شدن که ما مشکل داریم …ما دو تا رو یه جا گیر می آوردن و شروع می کردن به صحبت و اندرز .. ولی فایده نداشت نه وحید آدم می شد و نه من… اون می گفت همینه که هست .. پریسا می دونه می چه جوری هستم اما هی بهانه می گیره .. منم می گفتم من همینم که هستم .. از قبل هم اینجوری بودم این باید می رفت یه زنه افسرده می گرفت… هیچ کدوم کوتاه نمی آمدیم و این وسط نازنینم که حالا 2سال و نیمش بود داشت قربانی می شد… دلم به حالش می سوخت اما اونم از پدر چیزی نفهمیده بود.. واقعا وحید واسش پدری نکرده بود …نازنین هنوزم وحید رو به خوبی نمی شناخت.. تو این مدت وحید یک ساعت هم کنار نازنین نبود در حالیکه ادعا می کرد هر کاری می کنه تا نازنین در رفاه باشه … تحمل این وضعیت دیگه خیلی سخت شده بود و از عهده هر دوی ما خارج بود… تا اینکه یه اتفاق لعنتی همه چیز رو به نفع وحید تموم کرد و باعث شد من همه چیزمو از دست بدم… یه شب وسط دعوامون بود که نازنین از خواب بیدارشد ..رفتم تو اتاقش و بغلش کردمو داشتم آرومش می کردم که صدای وحید عصبیم کرد که گفت : تازه یاد کس و کونش افتاده … به هر کی میرسه باید یه چشمه بهش نشون بده… طاقت نیوردم و همون طوری که نازنین بغلم بود رفتم و فریاد زدم خفه شو … کاش مشکل من همین بود اگه مشکلم این بود که خیلی راحت یه آدم حسابی پیدا می کردمو می آوردم خونه …به طرفم حمله کرد و جوری کوبید توی صورتم که با بچه افتادم روی زمین .. نازنین به شدت ترسیده بود و جیغ می کشید و گریه می کرد .. از گوشه لبم داشت خون میامد .. وحید اومد نازنینو بغل کرد و گفت : حالا گم شو برو یه آدم حسابی پیدا کن… خیلی عصبانی بودم … اینقدر که می تونستم وحید و تیکه تیکه کنم.. اینقدر پست بود که فکر می کرد من مشکلم این چیزاست .. می خواست به همه بگه که من زن بدی هستم و به خاطر هرزه گری من مشکل داریم .. خوب نقشه ای کشیده بود … اما من نمی ذاشتم موفق بشه .. به زور از جام بلند شدم در حالیکه هنوز وحید داشت فحش های رکیک بهم میداد .. گلدونی رو که روی میز بود برداشتم و پرتش کردم طرف وحید که یهو اونم که پشتش به من بود برگشت و.. اون گلدون لعنتی توی یه لحظه خورد به سر نازنینم.. صدای فریادش بلند شد و خون از سرش می ریخت … من مثل یه مجسمه ایستاده بودم … وحید داد زد : چی کار کردی بیشعور؟ با این بچه چی کار داری ؟ برو گمشو بیرون از این خونه .. تو به بچه خودتم رحم نمی کنی … می خواستم بهش بگم که من نمی خواستم به نازنین آسیبی برسه اما نمی تونستم حرف بزنم … می لرزیدم و گریه می کردم … نازنینم سرو صورتش خونی بود اونم به دست من …. وحید به سرعت کتشو برداشت و رفت سمت پارکینگ… تازه به خودم اومده بودم…. نفهمیدم چی پوشیدم و راه افتاد دنبالش… نمی ذاشت سوار ماشین شم و فریاد می کشید … چیه می خوای مطمئن بشی کشتیش یا نه ؟ من نمی تونستم حرف بزنم و به شدت گریه می کردم نازنین و به زور گرفتم توی بغلم و گریه می کردم … طفلی بی حال شده بود و خیلی خون داشت می رفت ازش .. به سرعت خودمونو رسوندیم به اولین بیمارستان…وحید به محض اینکه ماشینو یه جا پارک کرد نازنینو از بغلم کشید بیرون و دوید داخل بیمارستان … منم دنبالش مثل دیوونه ها می دویدم… دیگه اینکه توی بیمارستان چی شد و ما یه دعوا و آبروریزی اساسی هم اونجا راه انداختیم بماند البته مقصر وحید بود که می خواست به همه بگه من عمدا اون کار رو کرده بودم… پرستارا و آدمای اونجا هم که غریبه بودن و منو نمی شناختن با اون نگاههای خیره و عجیبشون داشتن داغونم می کردن… خدا رو شکر نازنین فقط سرش شکسته بود که چند تا بخیه خورد و بعد از چند ساعت که دکترا مطمئن شدن دیگه مشکلی نداره مرخص شد… منم مثل دیوونه ها بین گریه هام یهو می خندیدم و می گفتم خدارو شکر..دخترم سالمه … من عاشق نازنین بود .. غیر از اون هیچ دلخوشی نداشتم اما وحید با اینکه این موضوع رومی دونست با نامردی تمام اون کار رو کرد…. بعد از اون ماجرا دیگه از وحید متنفر شده بودم.. اون هم نازنین رو می برد و می ذاشت خونه مادرش تا پیش من نباشه .. می گفت پریسا روانیه … زنگ می زدم بهش و التماس می کردم نازنینمو بهم برگردونه اما اون می گفت : یادته توی مهمونیا چی کار می کردی ؟ چیه حالا به غلط کردن افتادی ؟ نه … دیگه دیر شده .. برو خوش باش… هر چقدر قسم می خوردم که اینکارو می کردم تا تو بیشتر بهم توجه کنی … می خواستم تو بیشتر کنارم باشی… می گفت من با این چرت و پرتا خر نمی شم… فایده نداشت و بالاخره همون چیزی که می ترسیدم سرم اومد… بعد از چند ماه دوندگی و رفت و آمد وحید درخواست طلاق داد و با مدرکی که از پزشک قانونی گرفته بود تونست دادگاه رو متقاعد کنه که من عمدا به دخترم آسیب رسوندم و آدم عصبی هستم. حضانت نازنین به وحید سپرده شد و هر چقدر که من توی دادگاه دلیل آوردم و قسم خوردم و اشک ریختم فایده نداشت … وحید برنده بود.. وکیل خبره ای که داشت کار منو هزار برابر سخت کرده بود. این قانون لعنتی به هیچ دردی نمی خورد … به همین راحتی تنها دلخوشی زندگیم رو از دست دادم… هفته ای یکبار می تونستم دخترم رو ببینم.. اونم خیلی به من وابسته بود و می دونستم خیلی سختشه … بعد از چند وقت که طلاق گرفتیم هر کاری می کردم بیشتر نازنینو ببینم نمی شد وحید تهدید کرده بود اگه زیاد بخوام دور نازنین بچرخم از دستم شکایت می کنه تا هفته ای یه بار هم نتونم ببینمش.. خلاصه ماجرای زندگی من تو این چند سال کوتاه به آخر رسید.. همه دوستام بهم می گفتن حقته این قدر به حرفش گوش دادی تا دیگه کم مونده بود سوارت بشه… توی فامیل هم سرکوفت و متلک ها به گوشم می رسید .. قبل از طلاق خیلی ها بهم گفتن وحید اخلاق خوبی نداره باید ببریش پیش مشاور باید یه ذره بیشتر به شماها برسه اما من فورا از وحید طرفداری می کردمو می گفتم : این حرفا چیه … خب اونم دوست داره پیش ما باشه اما وقتشو نداره … ولی خودم خوب می دونستم که کارش رو از ما بیشتر دوست داره. و اما چیزی که خیلی عذابم می داد یه اتفاق دیگه بود… حدودا دو هفته ای از طلاقمون گذشته بود.. روزهای اول بود و خیلی تحمل دوری نازنین واسم سخت بود صبح تا شب توی خونه می شستم و گریه می کردم… عموم بهم پیشنها د داد دوباره برگردم شرکت و خودمو سرگرم کنم و بیکار نباشم… با اینکه اون شرکت هم خاطرات آشناییم با وحید و اون پریسای شاد و سرحال رو واسم زنده می کرد اما بازم قبول کردم … خلاصه هر روز به وحید زنگ می زدمو التماس می کردم که نازنین رو بهم بده … می گفتم تو که از صبح تا شب خونه نیستی نمی تونی واسش پدری کنی خواهش می کنم بذار کنار من باشه… ادامه دارد ….

فریب : قسمت چهارمیه روز که توی شرکت نشسته بودم وقت ناهار بود و بقیه داشتن توی اتاق غذا می خوردن منم نشسته بودم پشت میزم و سردرد رو بهونه کرده بودم تا یه کمی با خودم خلوت کنم.. یهو گوشیم زنگ خورد.. از دیدن شماره وحید جا خوردم … فکر کردم دلش به حالم سوخته .. سریع دکمه رو زدم و جواب دادم .. خیلی گرم باهام صحبت می کرد .. بهم گفت من فکرامو کردم تو راست میگی من نمی تونم ازنازنین خوب مراقبت کنم … مامانم هم هر چقدر بهش خوب برسه بازم نمی تونه جای تو که مادر واقعیش هستی رو پرکنه… نازنین هم همی بهانه تو رو می گیره.. اگه موافق باشی من نازنین رو می سپرم به تو .. اون با تو راحت تره.. از خوشحالی زبونم بند اومده بود .. مدام ازش تشکر می کردم ..بهم گفت فردا پنج شنبه است من سعی می کنم زودتر برم خونه و به نازنین برسم و آماده اش کنم تو بیای دنبالش … گفتم چرا مگه کسی پیشش نیست ؟ گفت : چرا مامانم مواظبشه .. ولی عصر باید بره دیدن یکی از دوستای قدیمیش واسه همین خودم میرم خونه … خواستم بگم کاش اون موقع ها هم می تونستی بعضی وقتا زودتر بیای خونه اما دیدم گفتنش هیچ فایده ای نداره الان… شب که رفتم خونه و موضوع رو به مامانم اینا گفتم اونا هم مثل من خوشحال شدن. بابام گفت بالاخره وحید سر عقل اومد … تا صبح از خوشحالی خوابم نمی برد. دوست داشتم زودتر عصر بشه من برم پیش نازنین … بالاخره اون لحظه ای که منتظرش بودم رسید.. یه زنگ به وحید زدمو گفتم من دارم راه می افتم تو الان کجایی ؟ خنده عجیبی کرد و گفت من الان تو خونه پیش نازنین هستم… ما منتظریم… با خوشحالی سوار ماشین شدم و راه افتادم به طرف خونه وحید اینا.. خیلی سرحال بودم و غم و غصه هام یادم رفته بود.. چند دقیقه بعد جلوی در بودم … زنگو زدم و وحید در رو باز کرد … از توی حیاط که داشتم رد می شدم یه حس استرس و شادی تو وجودم بود.. استرس به خاطر اینکه واقعا میشه به همین راحتی نازنین بیاد پیش من .. شادی به خاطر اینکه تا چند دقیقه دیگه عزیز دلم توی بغلمه … رسیدم جلوی در رو دیدم در بازه .. رفتم تو .. وحید یه رکابی با یه شلوارک پوشیده بود.. یه ذره جا خوردم …خیلی گرم باهام حرف می زدو خودمونی احوالپرسی می کرد انگار نه انگار چه بلایی سرم آورده بود… گفت بشین یه چیزی واست بیارم گلوت تازه بشه. .گفتم ممنون.. نازنین کجاست ؟ گفت تو اتاقشه خوابیده… خواستم بلند شم برم ببینمش که گفت نه… پریسا جون چند دقیقه پیش خوابیده بذار تا تو اینجا هستی یکمی بخوابه بعد خودش بیدار میشه… نخواستم اصرار کنم ترسیدم عصبانی بشه و نظرش عوض بشه..نشستم سر جام.. تازه چشمم افتاد به تلویزیون که داشت یه فیلم نیمه سکسی نشون میداد… گیج شده بود از این کارای وحید .. می دونستم از این چیزا نگاه نمی کنه… با یه سینی شربت اومد کنارم نشست و گفت ببینم ویسکی می خوری ؟ نمی دونستم داره شوخی می کنه یا جدی می گه … همین جوری نگاش می کردم … خندید و گفت واست شربت آوردم می دونم نمی خوری … ولی آخه فیلم سکسی با شربت که نمی شه … دوباره بلند خندید.. گفتم وحید حالت خوبه ؟ منظورت از این کارا چیه ؟ قیافه اش جدی شد و گفت ببخشید منظوری نداشتم …روبه روم نشست و بهم گفت شربتو بخور .. باید اعتراف کنم که هنوزم تو وجودم یه ذره ترس داشتم ازش… به خاطر نازنین نمی خواستم رو حرفش حرف بزنم .. لیوانو برداشتم و یه کم خوردم .. سرو صدای فیلم در اومده بود و بدجوری توی سکوت ما پارازیت شده بود … صدای آه و اوه زنی که توی فیلم بود باعث شد ناخواسته یه نگاه به تلویزیون بندازم.. انگار یکی داشت کسشو می خورد پاهاش باز بود و سرشو آورده بود بالا و چشماشو بسته بود …وحید گفت : هنوزم از این فیلما دوست داری ؟ باز داشت عصبیم می کرد..گفتم من باید زود برم خونه… خواهش می کنم نازنینو بیدارش کن بریم… خیلی خونسرد گفت باشه … تا یه چیزی بخوری خودش بیدار میشه …نگران نباش .. گفتم : وحید میشه کانالو عوض کنی ؟ گفت : تو چرا همین جوری با مانتو و روسری نشستی ؟ نمی خوای اینا رو دربیاری ؟ واسه کی اینا رو پوشوندی ؟ من ؟ من که قبلا همه اینا رو دیدم ؟ خوشم نمیاد اینجوری نشستی … خودشم می دونست که نمی خوام عصبی بشه و به حرفاش گوش میدم…واسه همین ارد می داد…با خودم گفتم راست میگه دیگه این که همه جاتو دیده .. بلند شدمو مانتو روسریمو در آوردم . زیرش یه تاپ تنم بود … خواستم روسریمو بندازم روی شونه هام که ترسید م از نگاه وحید … بی خیال شدم و نشستم… بهش گفتم انگار تو هم از این فیلما دوست داری ! خندید و گفت : احساس می کنم اولین باره که دارم بدنتو می بینم .. . سرخ شدم و خودمو با بشقابی که روی میز بود سرگرم کردم…لعنتی چرا این کارا رو می کرد؟ واسه چی از این حرفا می زد؟ دلم می خواست برم نازنینو بردارم و زودتر از اینجا خلاص شم.. بهش گفتم وحید لطفا کانالو عوض کن … ما دیگه زن و شوهر نیستیم. با صدای خیلی بلندی خندید و گفت باشه عزیزم … زد روی یه کانال کاملا سکسی … دو تا زن بودن که یکیشون داشت با چیزی مثل کمر بند که بسته شده بود دور کمرش و جلوش هم یه کیر مصنوعی بود اون یکی رو می کرد… خشکم زده بود .. دیگه فهمیده بودم که وحید می خواد منو اذیت کنه..دیگه چیزی نگفتم ..گفتم بذار هر غلطی که دلش می خواد بکنه.. از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و گفت این کانال چطوره ؟ خودمو یه کم کشیدم عقب و گفتم این قدر مقدمه نچین.. چی می خوای بگی ؟ واسه چی داری این کارا رو می کنی؟… یه دستشو انداخت دور کمرمو منو یه کم کشید سمت خودشو گفت این کارام خیلی عجیبه ؟ یه روزی دوست داشتی من از اینکارا بکنم… حالا چی شده ؟ خیلی کارام واست عجیبه ؟ خواستم خودمو بکشم کنار اما نتونستم چون دستشو خیلی محکم گرفته بود… صورتش یه کمی عصبی بود.. اخم کرده بود و خیلی خشن نگام می کرد.. داشتم کم میاوردم ..نمی دونستم چی کار کنم.. گفتم وحید …چی کار می خوای بکنی … دستشو از روی شلوار کشید روی کسم و گفتم هیچی … فقط بهت ثابت می کنم که اون حرفی که اونشب زدی واست خیلی گرون تموم میشه… پاهامو جمع کردم اونم دستشو برنداشت همون جوری گفتم کدوم حرف؟ گفت یادته گفتی اگه کیر منم مثل مال اونا بود دنبال اونا نمی رفتی …بهش گفتم من اونشب عصبانی بودم وحید .. همین جوری یه چیزی گفتم باور کن منظوری نداشتم … وحید عصبی تر بهم گفت .. اااا خب باشه منم الان دارم همین جوری این کاررو می کنم … منظوری ندارم… دستشو کشیدم کنار و داد زدم .. نازنین کجاست … زود باش بیارش من می خوام برم… از جام بلند شم اما با اون دستای قویش دستمو گرفت و کشید و گفت کجاااا .. بشین .. صدای تلویزیون رو یه کم دیگه زیاد کرد و رکابی خودشو درآورد… کم مونده بود بزنم زیر گریه … بهش گفتم وحید تو هیچ وقت نفهمیدی کجا باید چه کاری رو انجام بدی… از تاپم گرفت و منو کشید طرف خودشو با دو تا دستاش صورتمو گرفت و لباشو گذاشت روی لبام نمی تونستم بهش غلبه کنم زورم اصلا بهش نمی رسید… خصوصا حالا که عصبی بود … دو تا دستامو گذاشته بودم روی سینشو هلش می دادم عقب ولی زورم خیلی کمتر بود.. زبونشو تا ته کرده بود توی دهنم داشتم خفه می شدم .. بالاخره لبم رو ول کرد و گفت زیاد تقلا نکن چون هیچ کاری نمی تونی بکنی .. تازه اگه سرو صدات بلند شه و نازنین بیدار بشه و تو رو تو این وضعیت ببینه خیلی بد می شه پس سعی کن بهت خوش بگذره منم قول می دم کاری کنم که دیگه تا عمر داری هوس اون کیرا که تو فیلم می بینی به سرت نزنه… بغضم گرفته بود گفتم ترو خدا ولم کن … وحید من فقط نازنین رو می خوام…موهامو از دور صورتم جمع کرد و زد عقب … سرشو آورد جلو گردنمو لیس زد …رفت سمت گوشم و با زبونش یه کمی روی لاله گوشم کشید و همون جوری دم گوشم گفت از بعد عروسیمون یه سکس درست و حسابی نداشتیم من بهت مدیونم پریسا …باید جبران کنم فقط اشکالی نداره این 3 و 4 سال رو توی یه روز جبران کنم ؟…. سرمو بردم عقب و خواستم چیزی بگم که گفت نه… حتما از نظر تو هم اشکالی نداره .. کی از سکس بدش میاد… تو هم که عاشق این فیلما هستی …. بهش گفتم صدای اینو کم کن لعنتی … می خوای همه بفهمن… مگه نمی گی نازنین خوابه؟ یه لیس به گونه ام زد و گفت نازنین با این سرو صدای قشنگ بیدار نمی شه با جیغ و داد تو بیدارمیشه .. حالا اینقدر حرف نزن …دستشو گذاشت روی سینمو داشت می مالیدش.. دستشو گرفتم که بکشم کنار اما به تندی دستم و عقب زد و بهم گفت اگه بخوای از این اداها در بیاری نه تنها نازنین رو نمی بینی بلکه جوری می کنمت که زنده نمونی… بغضم ترکید.. گفتم وحید به خاطر نازنین … فریاد زد بسه دیگه … گفتم ساکت باش… بیا دراز بکش اینجا روی زمین .. از روی مبل بلند شدم و دراز کشیدم روی زمین… اونم خوابید رومو گردنمو می بوسید.. ازش می ترسیدم … چون یه دونه بهانه زندگیم دستش بود .. به خودم دلداری می دادم تحمل کن عوضش اگه راضی باشه نازنین رو بهت می ده… سعی می کردم کاری نکنم که بیفته روی لج به زور جلوی هق هق گریه ام رو گرفتم و سعی کردم خودمو آروم کنم… اشکامو پاک کردمو دستامو گذاشتم روی بازوهاش .. یه نگاه بهم کردو مشغول کارش شد..اومد سمت بالای سینه هام … محکمتر می بوسید و گاهی هم می مکیدشون…جلوی تاپم زیپ داشت .. زیپشو کشید پایینو تاپم رو در آورد …سرو صدای اون فیلمی که داشت پخش می شد به اوجش رسیده بود ..وحید هر چند دقیقه یه بار به تلویزیون یه نگاهی می انداخت ولی من جوری خوابیده بود که نمی تونستم ببینم…هر چی بود خیلی حشریش کرده بود داشت نفس نفس می زد و با یه دستش بعضی وقتا کیرش رو می مالید.. از روی سوتین یه گاز از نوک سینه ام گرفت و اون قسمتی که بیرون بود از بالای سوتینم رو می بوسید… یه کمی رفت عقب و شروع کرد به مالیدنش … خیلی محکم می مالید …. بعد از چند دقیقه که خسته شد سوتینمو درآورد و شروع کرد به خوردن سینه هام … نوکشو گرفته بود توی دهنشو و محکم می مکید … حالت خودمم داشت عوض می شدادامه دارد ….

فریب : قسمت پنجم و پایانی ….از درد سینه ام هم لذت می بردم …دستمو به آرومی روی بازوهاش حرکت می دادم.. همه سینه ام رو با زبونش خیس کرده بود از دو طرف سینه هام گرفت و فشار داد بهم و از روی چاک وسطش لیس می زد و زبونشو فرو می کرد توش…یه کمی اومد پایین تر و از زیر سینه ا م تا بالای کمر شلوارم رو لیس زد .. زیپ شلوارمو کشید پایین و به تندی شلوارم رو از پام در آورد …پاهامو از هم باز کرد و انگشت وسطی اش رو کشید روی کسم نتونستم جلوی خودمو بگیرم بی اختیار گفتم آآآآآآآآه … بدون اینکه نگام کنه سرشو برد جلو و اطراف کسم رو از روی شرت لیس می زد .. اینقدر این کار رو کرد که خودمم حس کردم آبم راه افتاده اما انگار خیال نداشت شورتم رو دربیاره.. من بدجوری حشری شده بودم …دلم می خواست خودم شرتم رو دربیارم …بالاخره بعد از چند دقیقه شرتم رو کشید پایین و یه کمی از روی شلوارکش شرتم رو مالید به کیرش … داشتم بهت زده نگاش می کردم.. به خودم می گفتم این وحیده؟ چه حرفه ای شده ؟ اینجور سکس رو قبلا ازش ندیده بودم…خودشم انگاراز این کارش خوشش اومده بود .. چشماش رو بسته بود.. یه چند دقیقه ای که گذشت شورتم و انداخت اون ور و سرشو برد بین پاهامو یه لیس به کسم زد انقدر لذت بردم که یهو گفتم آآآآآآآآخ … پاهامو بیشترباز کردم فکر کردم دوباره می خواد لیس بزنه اما سرشو برد عقب و نشست پایین پامو گفت پاشو پریسا … بعد اشاره به کیرش کرد که انگار یه بادمجون زیر شلوارکش بود.. خیلی بزرگ شده بود .. از جام بلند شدمو رفتم طرفش حالت نیم خیز دولا شدم روشو شلواکشو کشیدم پایین … یه شورت مشکی پاش بود… خواستم دربیارمش که دستمو گرفت و گذاشت رو کیرش … یه کمی واسش از روی شرت مالیدمو وقتی دیدم خودشم چیزی نمی گه فهمیدم دیگه باید شرتشو دربیارم… تا حالا کیرشو به اون گندگی ندیده بودم یعنی بهتره بگم تا حالا کیرشو به این وضوح ندیده بود … چون ما معمولا نصف شبا برنامه داشتیم و اونم اینقدر کوتاه بود که نمی فهمیدیم چی کار کردیم…گرفتمش تو دستمو یه ذره مالیدمش… وحید چشمش به تلویزیون بود برگشتم یه نگاه به تلویزیون کردم … یه مرده گنده داشت یه دختر ظریف و لاغر رو می کرد .. یه جوری تلمبه می زد که دختره دو سه متری عقب جلو می شد… وحید یهو دستمو که رو کیرش بود و تکون داد و گفت نترس نوبت تو هم می شه… زود باش…دستامو گرفت و کشید پایین یه کمی دولا شدم روشو سرمو بردم جلو .. کیرش که رفت تو دهنم یه آآآآآآآآخ بلند کشید که من چند دقیقه نگاش کردم … لبامو تنگتر کردمو سرمو تندتر عقب جلو می کردم… بعضی وقتا چشماش رو باز می کرد و یه نگاه به تلویزیون می انداخت … دستاشو گذاشت روی سرمو محکم فشار میداد به کیرش .. تا ته حلقم رفته بود داشتم خفه می شدم .. چشمام پر اشک شده بود… می دید دارم خفه می شم اما بیشتر سرمو فشار می داد… منم لبامو بیشتر به کیرش فشار می دادم … نفسهاش تند شده بود … بلند شد و گفت بسه دیگه بخواب… خوابیدمو خودش پاهامو باز کرد و کیرشو گذاشت دم کسم یهو فشار داد… جوری که تا ته رفت تو.. خب منم آبم یه کمی راه افتاده بود… ولی بازم درد گرفت … یه جیغ کشیدم…و گفتم یواش تر …. هنوز بلد نیستی ؟ نگام کرد و گفت امروز دیگه یاد می گیرم .. یه جوری نگام می کرد … دوست نداشتم خیره شه بهم … از نگاهش می ترسیدم… دستشو برد زیر رونامو پاهامو داد بالا و یه کمی دیگه بازشون کرد… خیلی محکم تلمبه می زد … درد و لذتم قاطی شده بود… من هنوزم تنگ بودم چون سکسمون زیاد نبود.. شلپ و شلوپمون راه افتاده بود.. وحید کیرشو درمیاورد یهو فرو می کرد تو منم صدام دیگه از اون فیلمی که گذاشته بود بیشتر شده بود … دیگه یادم رفته بود کجام … داد می کشیدم… آآآآآآآآآآآااای …آآآآآآآآآخ وحید … به شدت تکون می خوردم … وحید یه دستشو گذاشت روی یکی از سینه هام که با تلمبه زدنش به تندی تکون می خورد و بالا و پایین می شد… محکم می مالیدشو نوکشو گرفته بود بین انگشتاشو می کشیدش… تنم خیس شده بود . داشتم عرق می کردم… بدن وحیدم سرخ شده بود … خوابید رومو در حالیکه یکی از سینه هامو گرفت توی دهنش داشت تلمبه می زد … دردم زیاد شده بود .. چون جوری خوابیده بود که نمی تونستم زیاد پامو باز کنم … بهش گفتم وحید دارم له می شم… یه کمی دیگه تو اون حالت موند و بعد بلند شد و یه پامو داد بالا و دوباره کیرشو فرستاد تو … دردم بیشتر شد ه بود… اینجوری تنگتر می شدم و اون بیشتر حال می کردو من بیشتر دردم می گرفت …صدای وحیدم بلند شده بود… واااااااااااای …. آآآآآآخخخخ بد جوری تلمبه می زد من دیگه داشتم جیغ می زدم … گفتم وحید خیلی درد داره یه ذره آرومتر … اااااااااااااااای الان جر می خورم …. نگام کرد و گفت باید جر بخوری … تازه هنوز مونده … چند دقیقه بعد کیرشو کشید بیرون و گذاشت دم کونم … فریاد کشیدم … نه .. وحید از اونجا نه… اما فایده نداشت کیرشو که فشار داد یه کمی از سرش رفت تو… داشتم می مردم…. التماس می کردم دربیاره … اما اون داشت بیشتر فشار می داد… تا نصفه که رفت تو من دیگه به غلط کردن افتاده بودم می گفتم هر کاری بخوای می کنم ولی از عقب نه وحید… قبلا وحید از عقب سکس نمی کرد باهام گاهی کیرشو می مالید به کونم اما هیچ وقت نخواسته بود از عقب سکس کنه…یه کمی دیگه پاهامو داد بالا و شروع کرد به تلمبه زدن… با اینکه تا ته نرفته بود تو ولی من داشتم جر می خوردم… خیلی درد داشتم و نمی تونستم خوب نفس بکشم…فریاد می زدم … آآآآآآآآآآخ وحید خیلی پستی … دربیارش…. وایییییی مردم…. آآآآآآآآآآاخخخخخ….. اما اون داشت کار خودشو می کرد … با دستم یه کمی کسم رو مالیدم تا یه ذره درد و کمتر احسا س کنم … یه کمی بهتر شدم اما بازم دردم خیلی زیاد بود…. با دستش محکم می کوبید روی رونام … صدای بلندی می داد و رونام می لرزید …پاهام سرخ شده بود …. وحید از دیدنش بیشتر لذت می برد… سرعتشو بیشتر کرده بود … جونم داشت در میومد… کاملا خیس عرق شده بودم…. نفسم دیگه بالا نمی امد…. احساس می کردم توی بدنم داغ شده و میسوزه… از قیافه وحید معلوم بود داره آبش میاد بدجوری سرو صدا راه انداخته بود… چند بار بهم گفت خوب جرت دادم …. هنوزم میگی کیر من مثل مال اونا نیست… مال کدوم بهتره ..هاااا…نمی تونستم جوابشو بدم … خیلی درد داشتم … فقط دعا می کردم زودتر ارضا بشه و کیرشو بکشه بیرون …فکرشم نمی کردم وحید بتونه اینجوری منو به غلط کردن بندازه.. کیرشو تا ته فرستاده بود تو .. یه ضربه دیگه به رونم زد و گفت زود باش بگو …. جر خوردی یا نه … داد کشیدم آره لعنتی…. دربیارش دیگه مردم…. آآآآآآآآآآآآآآآخ…. پاره شدم…. وحید بسه دیگه…….چند بار دیگه تلمبه زد و یهو کیرشو کشید بیرون و سریع تاپم رو که کنارمون افتاده بود و برداشت و آبشو خالی کرد رو اون…. جوری کیرشو می مالید که گفتم الانه که کیرش نصف شه… چقدر آبش زیاد بود … همه تاپم رو خیس کرد … یه ذره زور زدم و گفتم چرا ریختی رو تاپم احمق … من باید اونو بپوشم الان…. یه کمی دیگه که کیرشو مالید و آبش تا قطره آخر اومد ولو شد و تکیه داد به مبل … از جام بلند شدم و بهش نگاه کردم …. بهم گفت چیه ؟ ناراحتی تو آبت نیومده … آخی ببخشید تو ارضا نشدی … ولی خوب جر خوردی نه…. زد زیر خنده… بهش گفتم اشتباه نکن .. تو قبلش هم نمی تونستی منو خوب ارضا کنی چه برسه به الان که از روی لجبازی این کارو کردی…. بلند شدمو رفتم سمت دستشو یی و یه کمی خودمو تمیز کردم… یه دستی هم به سرو صورتم کشید م و تو آینه به خودم نگاه کردم … از خودم بدم میامد… نباید می ذاشتم وحید این کارو بکنه … اما باز به خودم گفتم هر غلطی می خواد بکنه فقط نازنینو بهم بده… رفتم بیرون .. وحید لباساشو پوشیده بود و داشت با تلفن صحبت می کرد… تو اون فا صله منم لباسامو پوشیدم… تاپمو که نمی تونستم بپوشم همون جوری چپوندمش تو کیفم….تلفنش که تموم شد بهش گفتم ما باید بریم … خنده بلندی کرد و گفت : ما ؟!!! منظورت من که نیستم ؟ گفتم نه … منظورمو می فهمی … نازنین رو می گم … گفت آهااا برو تو اون اتاق ببین بیدار شده یا نه.. با خوشحالی راه افتادم سمت اتاق .. دستگیره و به آرومی چرخوندم و رفتم تو .. گفتم نازنینم … مامانی … خشکم زد… کسی توی اتاق نبود… رفتم جلوتر … نه کسی نبود…. به سرعت برگشتم بیرونو گفتم وحید نازنین که اینجا نیست…. قیافه پیروزمندانه ای به خودش گرفت و گفت : ااااااااا نیست ؟ چه بد… اشکالی نداره هفته بعد می بینیش…فریا د زدم یعنی چی کثافت .. تا الان منو مسخره کرده بودی … صداشو برد بالا و گفت فکر کردی اینقدر احمقم که نازنینو می دم به تو… من باید برم بیرون … زود باش تو هم برو .. نازنین پیش مادرمه … پریسا اون حرفت خیلی عصبیم کرده بود واسه همین تصمیم گرفتم جوری جرت بدم که دیگه اونجوری با من حرف نزنی….خیلی وقته می خواستم درست و حسابی حالت رو جا بیارم اما متاسفانه فرصت مناسبی نبود چون یا قهر بودیم یا یکیمون خونه نبود… دیدی که مال منم دست کمی از مال اونا نداره … حالا هم زود باش برو پی کارت… من کار دارم .. درضمن اگه بخوای به کسی بگی یا درد سر درست کنی باید بهت بگم اولا نمی تونی ثابت کنی چون مدرکی نداری … دوما دیگه نازنین رو نمی بینی ممکنه با خودم ببرمش خارج از ایران… پس بهتره مواظب باشی …. داشتم دیوونه می شدم … بدجوری باخته بودم … رفتم جلو و ایستادم رو به روش… هیچ کاری ازدستم برنمیامد .. برگه برنده من پیش وحید بود و من مثل برده هر کاری می خواست واسه بدست آوردن نازنین انجا م میدادم … اگه نازنین رو از ایران می برد من بیچاره میشدم.. می دونستم با نفوذی که اون داره می تونه این کاررو بکنه … فقط تونستم بهش نگاه کنم و بگم خیلی حیوونی وحید… خندید و گفت آره راست میگی … حالا زود باش برو … از خونه اش که اومدم بیرون مثل آدمای منگ بودم… نشستم توی ماشینو سرمو گذاشتم روی فرمونو به شدت گریه کردم… چه قدر ساده بودم که به همین راحتی حرفش رو باور کرده بودم.. یعنی وحید رو توی این چند سال نشناخته بودم… لعنت به من که اینقدر زودباورم…یه ذره که حالم جا اومد حرکت کردم به سمت خونه…. کسی خونه نبود فقط پویا خونه بود و داشت از خودش پذیرایی می کرد .. . تا چشمش خورد به صورت به هم ریخته و چشمای قرمزم اومد طرفم و گفت چی شده ؟ چرا این شکلی شدی ؟ زدم زیره گریه و کیفم و انداختم زمین …پویا اومد جلو و آروم سرمو گرفت توی بغلشو گفت چیه ؟ مگه نرفته بودی امروز نازنینو بگیری ؟ چت شده پریسا؟ …. محکم بغلش کردمو تموم غم و غصه ام با اشکام که به تندی می ریخت مشخص بود… کمکم کرد بشینم و رفت یه لیوان آب واسم بیاره… به زور یه قورت از آب رو بهم داد و یه کمی پشتمو مالید و گفت : چی شده ؟ نازنینو بهت نداده نه ؟ حدس میزدم وحید پست تر از اونی که فکر می کنیم… دلم می خواست بهش بگم نازنینو که نداد هیچ چه بلایی هم سرم آورد … هنوزم کونم سوزش و درد داشت… انگار یه کمی پاره شده بود… خوب نمی تونستم بشینم… یه کمی که حالم جا اومد گفتم نه… نازنین رو بهم نداد… پویا عصبانی شد و گفت پس مرض داشت اون حرف رو به تو زد ؟ نمی دونستم چی بگم…. گفتم به توافق نرسیدم …با هم دعوامون شد دوباره … میگه تو نمی تونی از پس نازنین بر بیای … نمی تونی خوب ازش مراقبت کنی… پویا گفت لاشخور اسم خودشو گذاشته مرد… گریه نکن… همون هفته ای یه بار هم که اون مرتیکه گذاشته ببینیش غنیمته…با خودم گفتم خوبه کسی خونه نیست وگرنه دو ساعت باید واسه همه توضیح میدادم … اصلا حوصله حرف زدن نداشتم ..دلم می خواست تنها باشم… صورتم از اشکام خیس شده بود.. چشمام دیگه به زور باز می شد و می تونستم حدس بزنم چقدر قیافم مسخره شده… خواستم دستمالمو از کیفم دربیارم که دیدم کیفمو گذاشتم جلوی در.. گفتم پویا میشه کیفمو بیاری دستمال رو بردارم… بلند شدو رفت سمت کیفم … سرمو گرفتم توی دستامو داشتم به بدختیم فکر میکردم که پویا اومد جلوم … یه دستش کیف من بود و یه دستش تاپم .. همون جوری داشت منو نگاه می کرد…خودمم جا خوردم … لعنتی یادم نبود تاپم توی کیفمه… احتیاجی نبود من چیزی بگم چون از روی ظاهر و بوی تاپم معلوم بود چی ریخته شده روش… سرمو انداختم پایینو چیزی نگفتم …پویا اومد جلوتر و گفت : پریسا این چیه ؟ تو کجا بودی ؟ چه بلایی به سرت اومده ؟ یه ذره من من کردمو گفتم … هیچی … آخه.. چیزه.. پویا اخمی کرد و گفت سعی نکن پرت و پلا سر هم کنی .. کی اینکارو با تو کرده ؟ وحید ؟ چیزی نداشتم بگم .. فریاد زد آره؟ وحید ؟ به آرومی گفتم آره… کیف و تا پم رو پرت کرد و رفت سمت اتاقش … دویدم دنبالش و گفتم می خوای چی کار کنی ؟ دیدم داره لباساشو عوض می کنه… رفتم جلوشو گفتم پویا تروخدا…. کاری باهاش نداشته باش… اون نازنینو از ایران میبره … وضع از اینی که هست بدتر می شه…هلم داد کنارو گفت می فهمی چی داری می گی ؟ اون عوضی از تو سواستفاده کرده .. ممکنه بازم اینکارو بکنه… باید بفهمه با کی طرفه … به پاش افتادمو گفتم پویا تو می دونی که وحید می تونه نازنینو برای همیشه از من دور کنه… کاری نکن که نازنینو ببره… اون جورکه تو فکر می کنی نیست… با عصبانیت منو بلند کرد و گفت تو دیوونه شدی پریسا… برو کنار اون داره به بهانه نازنین ازت سواستفاده می کنه اگه بازم اومد سراغت چی ؟؟ گفتم بذار همه چیزو واست توضیح بدم .. تروخدا به وحید چیزی نگو…. اون روز واسه پویا توضیح دادم که چی باعث شده بود این اتفاق بیفته و به هر سختی بود پویا رو راضی کردم به کسی چیزی نگه بهش قول دادم اگه وحید باز خواست منو اذیت کنه اون وقت بهش می گم و بعد هر کاری خواست بکنه… بهش گفتم نمی تونیم ثابت کنیم و فقط می تونیم یه دعوای درست و حسابی راه بندازیم بعدشم وحید و نازنین برای همیشه می رن .. به خاطراین کار وحید خیلی افسرده شده بودم… حتی بعد از این چند ماه هم فکر اون روز راحتم نمی ذاشت … به راحتی خر شده بودمو وحید تحقیرم کرده بود.. هیچ کاری هم نتونسته بودم بکنم… بهترین روزهای زندگیم روزهایی بود که نازنین کنارم بود درس

قیمت – قسمت اول توضیح: این داستان رو بر اساس واقعیت زندگی یه پسر ایرانی به قلم میکشم… بهروز روی تختش دراز کشیده بود و زل زده بود به سقف. کتاب درسیش روی سینش پهن بود و مثلا داشت درس میخوند! فکرش خیلی مشغول بود تمام ذهنش روی دوست دخترش میچرخید. روزی که اولین بار توی حیاط دانشگاه همدیگه رو دیدن روزی که اولین قرار رو گذاشتن روزی که اولین بوسه رو روی لب هم کاشتن روزی که اولین سکس رو داشتن… همه اینا مثل یه فیلم از جلوی چشاش رد میشد و لبخند قشنگی رو روی لباش نقس میبست. یهو احساس کرد دلش بدجوری واسه ندا (دوست دخترش) تنگ شده. موبایلش رو برداشت یه اس ام اس نوشت “دوستت دارم” چند دقیقه براش بعد اس ام اس اومد بازش کرد ندا نوشته بود “من بیشتر” چشاش رو بست لبخندش شیرین تر شد یه نفس عمیق کشید! کتابش رو آرود بالا شروع کرد به خوندن. چند خطی درس میخوند چند لحظه ای به ندا فکر میکرد… ندا روی تختش دراز کشیده بود با همون لبخند عمیق به بهروز فکر میکرد به روزی که اولین بار توی حیاط دانشگاه همدیگه رو دیدن روزی که اولین قرار رو گذاشتن روزی که اولین بوسه رو روی لب هم کاشتن روزی که اولین سکس رو داشتن… همه اینا مثل فیلم از جلوی چشاش میشد. از راه دور 2 تا بوس واسه بهروز فرستاد چشاش رو بست یکمی استراحت کنه… ****** توی حیاط دانشگاه بهروز روی صندلی نشسته بود با رفیقاش میگفتن میخندیدن. یکی از رفیقاش داشت جک تعریف میکرد… پسر میره جلوی کلیسا یه کشکشی در میاره صلیب رو نشونه میره میزنه ولی تیرش از کنار صلیب رد شد پسره اخمی میکنه میگه کیرم توش خورد پهلوش! دوباره صلیب رو نشونه میره میزنه بازم از کنارش رد شد باز اخمی میکنه میگه کیرم توش خورد پهلوش! ایندفعه حواسش رو کاملا جمع میکنه با تمرکز میزنه و درست میخوره وسط صلیب پسره حال میکنه میزنه زیره خنده پدر روحانی با عجله میاد داد میزنه هی پسر چیکار کردی؟ خجالت نمیکشی به آیین ما نشونه میری؟ پسره میزنه زیر خنده میگه نه! همون موقع هوا ابری میشه صداهای عجیب میاد مه غلیظی درست میشه یه رعد و برق خفن میخوره زمین پدر روحانی پودر میشه میریزه زمین! پسره با ترس و لرز به اطرافش نگاهی میکنه یهو یه مرد بزرگ از توی ابرا میاد بیرون میگه کیرم توش خورد پهلوش!!!… بهروز و دوستاش با صدای بلند میخندیدن و از این دقایق لذت میبردن. به ساعت نگاهی کردن باید میرفتن سر کلاس تا گیر اون استاد بد اخلاق نیافتادن! خودشون رو جمع و جور کردن بدو بدو رفتن سمت کلاس… یه گوشه دیگه از حیاط ندا و چند تا از دوستاش روی صندلی نشسته بودن منتظر شروع کلاسشون بودن. همه باهم پچ پچ میکردن در مورد پسرای دانشگاه حرف میزدن! یکی میگفت اون پسره رو دیروز دیدی؟ خیکی اومده بود به شهلا میگفت کارت دارم! انگار شهلا خره نمیدونه اون چی میخواد بگه… وسط صحبت ها یکی از دخترا زد روی شونه ندا (به یه پسر که اون طرف تنها روی صندلی نشسته بود آروم از سیگارش کام میگرفت اشاره کرد) گفت نظرت در مورد اون چیه؟ ندا یکمی براندازش کرد گفت براوو! سوجه کدومتونه؟ دختره خندید گفت هیچ کس! تازه وارده به هیچ کس محل نمیده همیشه تو لاک خودشه نه به کسی نگاهی میکنه نه حرفی میزنه! حالا نظرت چیه به حرفش بیاریم؟ ندا لبخندی زد گفت عالیه! برنامه ریزی کن بریم سراغش یکم بخندیم! ****** ندا و دوستاش کلاسشون تموم شد با هم توی حیاط دانشگاه قدم میزدن یکی از اون پشت آروم صدا کرد… پیشت… پیشت… دوستش زد روی شونه ندا گفت همیشه عادت دارین همدیگه رو ایجوری صدا کنین؟ ندا خندید گفت دیوونست دست خودش نیست شما برین بشینین من الان میام بعد راهش رو عوض کرد رفت یکمی انور تر زد پشت بهروز! بهروز با عجله چرخید روش رو اینور کرد گفت چطوری جیگر؟ ندا خندید گفت مرض با این صدا کردنت همیشه آبروی منو میبری مگه اسم ندارم هی پیشت پیشت میکنی؟ بهروز گفت ببخشید حتما با پیشی اشتباه گرفتمت! ندا اخم خوشگلی کرد گفت حالا چته؟ بگو کار دارم میخوام برم. بهروز سرش رو برد جلو آروم در گوشش گفت بخاطر این رفتار بد دفعه بعدی موقع شیطونی از عقب تنبیه میشی! ندا خندید گفت به همین خیال باش! بعد دستش رو تکون داد گفت من باید برم کار دارم زودتر برو خونتون انقدرم چشم چرونی نکن خبراش واسم میرسه بعد تند رفت پیش دوستاش. بهروز یکمی سرش رو تکون داد گفت صبح تا شب با دخترای دیگه پسرا مردم رو لای ذره بین میبرین بعد به من میگه چشم چرون! سرش رو انداخت پایین رفت به سمت در خروجی. دوست ندا آروم در گوشش گفت سوجه اومد. ندا گفت نریم بدتر ضایع بشیم؟ دوستش خندید گفت بچه ای؟ پاشو بریم میخندیم. پسر خوش قیافه اخماش توی هم به زمین خیره شده بود آروم سیگار میکشید و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. از سر و وضعش معلوم بود بقول معروف از اون بچه مایه داراست. ندا و دوستش نزدیکش واسادن. دوستش آروم به اون پسر گفت ببخشید میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ پسر نگاهی به اون 2تا کرد هردوشون جذاب و قشنگ بودن دوباره سرش رو انداخت پایین با همون استایل قبلی به زمین خیره شد گفت خواهش میکنم. دوست ندا گفت قیافه شما خیلی واسم آشناست هرچی فکر کردم به خاطر نیاوردم واسه همین یکمی کنجکاو شدم! پسر با همون حالتی که داشت از سیگارش کام گرفت گفت حتما اشتباه گرفتین. دوست ندا که انتظار نداشت این جواب رو بشنوه سکوت کرد گفت بله ببخشید حتما همینطوره فقط میشه اسمتون رو بگین؟ پسر آروم گفت سامی. دختر گفت مرسی ممنون ظاهرا من اشتباه گرفتم اون یکی دیگه بود خوشحال شدم بعد به ندا نگاه کرد گفت بریم! پسر آروم سرش رو تکون داد ندا و دوستش راه افتادن رفتن همون موقع پسر توی دلش خندید گفت مادرقحبه خر خودتی! ندا بلند زد زیر خنده به دوستش نگاهی کرد گفت خاک بر سرت! دید چطوری ضایع شدیم؟ دوستش اخمی کرد گفت این دیگه کی بود اولین بارم بود یه پسر اینجوری باهام برخورد کرد! اصلا انگار نه انگا وجود خارجی داشتیم! ندا گفت دمش گرم عجب آدمی بود خیلی اخلاقش باحال بود. دوستش گفت نمیدونم! ولی خیلی عجیب بود! ندا به پسره خیره شد آروم گفت موافقم. ****** بهروز سر ندا رو کشید جلو روی لباش رو بوسید گفت دیدی کار خودمو کردم؟ ندا دستش رو گذاشت روی باسنش گفت بهروز خیلی بدی مگه من چیکارت کردم؟ حالا چطوری برم خونه؟ وایی جلو مامان بابام چطوری بشینم؟ بهروز خندید دستش رو انداخت توی موهای تاب دار و خوشگل ندا گفت درد رو به جون بخر تا یاد بگیری دیگه با دوست پسرت بد صحبت نکنی. ندا خندید دستش رو کشید روی سینه بهروز زیر گلوش رو بوس کرد آروم گفت نوش جونت مال خودته دلت خواست اینکارو کنی. بهروز خندید روی لب ندا رو بوس کرد گفت پس بخواب یه بار دیگه از عقب تنبیه شی! ندا جیغ زد گفت پر رو بعد آروم زیر گلوی بهروز رو گاز گرفت گفت خوبی به تو نیومده اصلا کوفتت بشه من چطوری بشینم؟ یه آدم زرنگ منو ببینه آبرو واسم نمیمونه درجا میفهمه! بهروز گفت غرغر بسه زودتر برو الان مامانم میاد دیگه هردومون نمیتونیم بشینیم چون باید بریم بهشت زهرا! ندا خندید رفت مانتو روسریش رو تنش کرد کیفش رو برداشت گفت هویی خبرتو دارما تو دانشگاه چشم چرونی نکن این بار 100 ام! بهروز خندید گفت بقول شاعر بس کن حرف نزن خستم غر نزن! ندا اومد جلوش واساد خنده مسخره ای کرد گفت عزیزم کاری نداری؟ بهروز ابروهاش رو بالا زد گفت هری! ندا اخمی کرد یهو محکم زد وسط پای بهروز! بهروز افتاد زمین آروم گفت میکشمت بعد از درد به خودش میپیچید! ندا خندید گفت این به اون تنبیه مسخره و بی تربیتی های جنابعالی در! حالا تو هم مثل من چند روی نیمتونی درست بشینی! بعد دستاش رو تکون داد گفت بای بای بهروز جونم خنده ای کرد و از از خونه خارج شد بهروز هم روی زمین از درد به خودش میپیچید آروم تو دلش گفت جونم هم مال تو…

قیمت – قسمت دومندا با دوستاش توی حیاط نشسته بودن دوستش آروم بهش اشاره کرد نگاه ندا به اون سمت چرخید همون پسری که اون روز باهاش صحبت کرده بودن با همون استایل عجیب آروم از مجتمع اومد بیرون رفت رو یه صندلی نشست یه سیگار روشن کرد و دوباره به زمین خیره شد. دوست ندا آروم زد زیر خنده گفت این یارو دیوونست! ندا اخمی کرد و به پسره خیره شد توی چهره پسر گیرایی خاصی میدید استایل عجیبش ندا رو قلقلک میداد برای فضولی و اطلاعات بیشتر از اون! دلش میخواست دلیل این کارای اون رو بدونه. دوست ندا زد روی پاش گفت چته؟ به چی نگاه میکنی؟ اون دیوونه؟ ندا لبخند آرومی زد گفت نه فقط حس فضولیم داره دیوونم میکنه. دوستش گفت میخوایی دوباره امتحان کنیم؟ ندا آروم خندید گفت حرفشم نزن از قیافش معلومه ایندفعه میکشه مارو! دوستش خندید گفت راست میگی این همه پسر تو این دانشگاه هست چرا به این دیوونه بخندیم!بهروز کلاسش تموم شد از مجمتع اومد بیرون یکمی اینور اونور کرد ندا و دوستاش رو دید سرش رو تکون داد گفت باز دنباله سوجه میگردن اصلا من نمیدونم هدف این دخترا جز این از دانشگاه چیه؟! صبح تا شب واسه همه دست میگیرن آخرشم حراست و ننه بابا بچه مردم و… همه یقه پسرا رو میگیرن میگن هدف شما همه چیز به جز درس خوندنه! آروم راه افتاد به سمت در خروجی همینطور که آروم قدم میزد موبایلش رو درآورد یه اس ام اس نوشت “کمتر مسخره کنین سوجه ها تموم نشن!” فرستاد واسه ندا. بعد از دانشگاه اومد بیرون به اطرافش نگاهی کرد هوا نزدیک تاریکی بود خیابونا شلوغ بود مردم مثل همیشه توی هم میلولیدن هرکس با یه بدبختی از این ور به اونور. نیم ساعت بعد ندا از جاش پاشد با همه خداحافظی کرد هوا تاریک شده بود دوستاش گفتن واسا با هم بریم ندا سرش رو تکون داد گفت نه میخوام یکمی قدم بزنم دوستاش باهاش خداحافظی کردن ندا با کنجکاوی سرش رو برگردوند به اون پسر عجیب نگاه کنه ولی جز صندلی خالی چیزی ندید! آروم به سمت در خروجی حرکت کرد و گفت یه حرکت عجیب دیگه! از در دانشگاه اومد بیرون آروم شروع کرد به قدم زدن فکرش به همه چیز و همه جا مشغول بود از بهروز گرفته تا خونه دانشگاه درسا دوستاش و آخرش به یه چیز دیگه و اونم چیزی جز نگاه و استایل عجیب اون پسر نبود! حس کنجکاوی دخترونش حسابی تحریک شده بود. توی خیابون هر کسی از کنارش رد میشد یا یه تیکه خوشگل بارش میکرد یا میخواست شماره بده یا فحش میداد یا مسخره میکرد یا… ولی ندا مثل همه دخترای دیگه عادت داشت واسش امری طبیعی شده بود. ندا اهل قدم زدن نبود ولی حتی وقتی با تاکسی تلفنی جلوی در خونشون هم که پیاده میشد باز هم این صداهای غریب رو میشنید! از بقال و چقال و پسر همسایه گرفته تا… انگار صدای پسرای غریبه واسه همه دخترای ایرانی یه عادت شده! جلوی در خونه خودشون خونه دوستشون وجود مامان بابا برادر شوهر دوست پسر و… اصلا فرقی نداره! مهم اینه که صداهای غریبه باید به گوش دختر ایرانی برسه. ندا همینطور که قدم میزد صداهای غریبه بیشتر شده بود و واقعا از قدم زدن خودش پشیمون شده بود تو دلش گفت چه غلطی کردم بعد از یک عمر خواستیم 2قدم راه بریم. تاکسی تلفنی خاصی اون دو رو بر نبود و مجبور شد کنار خیابون واسه برای تاکسی. یکم بعد ندا به خودش اومد دید از جلو پاش تا خود کرج ترافیک شده! و یه واقعیت دیگه رو فهمید اینکه کنار خیابون برای تاکسی واسادن معنی تابلوی “من جنده ام میخوام اتو بزنم” رو میده! و یادش اومد دختر ایرانی نباید کنار خیابون واسه برای تاکسی چون انقدر ماشین های جور واجور جلو پاش وامیسه که تا 6 خیابون پایین تر ترافیک درست میشه و این واسه مامورهای محترم راهنمایی رانندگی اسباب زحمت اضافی است و بس! ندا سرش تکون داد فقط توی ذهنش میگفت غلط کردم پیاده از دانشگاه اومدم بیرون! راست میگفت. دختر ایرانی چه حقی داره پیاده بخواد قدم بزنه؟ اصلا مگه خیابون ارث باباشه بخواد قدم بزنه؟ بره توی حیاط خونشون اگرم حیاط ندارن یه نعل به پاهاشون ببندن تو آپارتمان یورتمه برن چون لیاقت دختر همینه!!! به عقیده همه مردم قدم زدن و این کارا مال جنده هاست دختر ایرانی نباید اینکارو کنه!!! چند دقیقه ای گذشت سیل اتومبیل هایی که جلوی پاش واساده بودن تبدیل به رودخانه نیل شده بودن! با تردید به اطرافش نگاهی کرد هیچ تاکسی جلو پاش وانمیساد چون راننده تاکسی ها نمیخواستن این جنده رو از نون خوردن بندازن چون راننده تاکسی ها میخواستن کسی رو از رزق رو روزی نندارن و ثواب کنن برن بهشت!(البته بهشت که فرقی نداره براشون مهم حوریای بهشتی هستن) به ساعتش نگاهی کرد 15 دقیقه ای بود واساده بود و N نفر جلوی پاش ترمز میزدن قیمت میدادن! همون موقع یه زانتیا نقره ای با آرامش خاصی یکمی جلو تر واساد عقب گرفت یه فلشر زد ندا بهش نگاهی کرد از فاصله 10 20 متری که توش دیده نمیشد ولی حدس زد باید یه آشنا باشه بخواد اونو از این خفت و خواری نجات بده. واسه همین آروم رفت سمتش یکمی بعد خیلی جا خورده بود همون پسر هم دانشگاهیش با نگاه سنگین به جلوش نگاهی میکرد ندا زد روی شیشه پسر شیشه رو داد پایین آروم گفت میتونم تا یه مسیر بهتر برسونمتون یکم دیگه واسین ترافیک ماشینا تا کوه دوماند هم میرسه! ندا به پشت سرش نگاهی کرد یکی چراغ میداد یکی داد میزد یکی میگفت سگ خور 30 تومن یکی اشاره میکرد یکی بوس میفرستاد یکی با متانت منتظر بود ندا بره سمتش و… چشاش از حدقه داشت میزد بیرون حق داشت چون توی شاخ آفریقا هم از این خبرا نبود! به پسر هم دانشگاهیش نگاهی کرد گفت حق با شماست ببخشید مزاحمتون میشم پسر لبخندی زد گفت لیاقتشون بیشتر از این نیست بعد خم شد در رو از داخل باز کرد گفت بفرمایین ندا در رو باز کرد نشست تو همون موقع از پشت صداهایی میومد که توی جنگلهای آمازون هم به گوش نمیرسید! جنده.. کس کش… قیمت بالا… مال من پرشیا بود مال اون زانتیا واسه همین… کیرم به دهنت… و… ندا با عجله در رو بست اشک توی چشای دختر ایرانی جمع شده بود چون پسر ایرانی با کمال آرامش خواهر مادرش رو بهم پیوند زده بود! مطمئنن دختر ایرانی اصلا سرخورده و نا امید نشده بود اصلا اتفاق خاصی نیافتاده بود و این معمولی ترین اتفاق خیابونهای ایران بود!پسر هم دانشگاهی راه افتاد ندا زیر چشمی بهش نگاهی کرد فضولی دخترونش عجیب اذیتش میکرد! دلش میخواست بیشتر ازش بدونه دلش میخواست دلیل تمام این استایل عجیبش رو بدونه. حجب و حیا و البته یاد دوست پسرش باعث میشد زبونش رو تکون نده ولی از طرفی توجیه های عوامانه دخترانه که توی سر همه دخترا وجود داره باعث میشد استدلال های منطقی رو زیر پا بزاره و توجیه کنه! بالاخره نتونست بر فضولی غلبه کنه و مثل همه دخترای دیگه توجیه عوامانه و دخترانش پیروز شد! آروم پرسید سامی اسم واقعیتونه؟ پسر با همون اخم همیشگی با سرش تایید کرد ندا یکمی مکث کرد گفت آقا سامی ترم چندین؟ سامی آروم گفت ترم 3 رشته عمران. ندا با سر تایید کرد گفت خیلی خوبه. چند دقیقه بعد ندا آروم گفت آقا سامی میتونم یه سوال بپرسم؟ اگه جوابش سخت بود یا نخواستین جواب بدین اصلا رودرواسی نداشته باشین بگین نه! سامی آروم گفت بپرس ندا نگاهی کرد و تمام سوالهایی که مدتها ذهنش رو در موردش اشغال کرده بود به زبون آورد! حتی جریان اون روز رو هم گفت که با دوستش میخواستن دستش بندازن! سامی سرش رو تکون داد گفت خوبه! شما اعتراف کننده بزرگی هستین! ندا آروم خندید گفت همه دخترا همینن! سامی مکثی کرد و جواب تمام سوالهای ندا رو یکی یکی و با آرامش خاصی داد. ندا مبهوت حرفاش شده بود و سامی استدلالهای فوق العاده ای میاورد واسه توجیه اخلاقای عجیبش! حرفاش که تموم شد به ندا نگاهی کرد گفت حالا حس فضولی دخترونه فروکش کرد؟ ندا سرش رو انداخت پایین آروم گفت خب آره! خیالم راحت شد! سامی آروم خندید گفت پس خوشبحالت امشب راحت میخوابی! ندا خندید گفت آره دقیقا! چند دقیقه بعد سامی به ندا گفت شما خونتون کجاست؟ من میرسونمتون ندا گفت نه مرسی چیزی نمونده یه تاکسی میگیرم میرم سامی بهش نگاهی کرد گفت باز شما میخوایی ترافیک درست کنی؟ نمیترسی چرثقیل راهنمایی رانندگی بیاد ببرت؟ ندا خندید گفت ما دخترا عادت داریم! سامی با سرش تایید کرد گفت منم واسه همین میگم پس بهتره زودتر بگی کدوم سمت برم! ندا مکثی کرد میخواست بگه نه ولی ترس از بیرون و اجتماع نذاشت و آروم گفت اگه مزاحم نمیشم از این سمت برین. نیم ساعت بعد سامی ندا رو سر کوچه پیادش کرد بهم نگاهی انداختن ندا گفت ممنون آقا سامی خیلی لطف کردین سامی سرش رو تکون داد گفت خواهش میکنم هرکسی بود توی اون وضعیت همین کارو میکرد. ندا لبخند شیرینی زد گفت با اجازه و رفت به سمت خونه سامی یکمی باخودش فکر کرد و آروم حرکت کرد رفت. ندا همینطور که به خونه نزدیک میشد به حرفای سامی فکر میکرد به برخوردشون به همه چیز ولی یه چیزی اذیتش میکرد. یه حس دخترونه به شدت اذیتش میکرد حسی که توی وجود تمام دخترا بود و اونم چیزی نبود جز تشویش! بهروز هرگز حق نداشت حتی با یه دختر برخورد اجتماعی داشته باشه ولی ندا خیلی راحت از این برخوردها داشت و نمونش هم سامی! ندا کلید رو توی در چرخوند مکثی کرد هیولای درونش زبونه کشید بهش گفت تنوع! تنوع! تنوع! ندا سرش رو تکون داد رفت داخل خونه. اما تنوع چی بود؟ تنوع درواقع همون خواست درونی هر دختر بود…

قیمت – قسمت سوم آخر شب ندا روی تختش دراز کشیده بود ذهنش به سرعت پیرامیون مسائل پیش اومده میچرخید. حیا و ذات دخترونش نیمذاشت یه لحظه خیانت به بهروز رو تحمل کنه ولی هیولای درونش با قدرت فریاد میزد تنوع! تنوع! تنوع! تشویش عجیبی تمام تنش رو پر کرده بود کلی درس داشت ولی بقول معروف دست و دلش به درس نمیرفت! دلش میخواست به جنس مخالف جدیدی که روی ذهنش تاثیر شگرفی گذاشته بود توجه کنه ولی درست نقطه مقابلی هم داشن. یه وجدان لطیف دخترونه بهش میگفت تو 1ساله که عاشق بهروزی و توی این 1 سال همیشه با دوستات پسرهای دانشگاه رو دست انداختین همه چیز مثل همیشه طبیعیه چرا باید فکر کنی این پسر با بقیه فرق داره؟ تو یه عشق کهنه رو به یه هوس دخترانه (تنوع) میفروشی؟ هی هیولای درونش میتوپید هی وجدان دخترونش جواب میداد ولی هیچ داوری در کار نبود که بگه حق با کیه! ضعف تصمیم گیری یه دختر به وضوح در این لحظه معلوم میشد… همون لحظه بهروز هم روی تختش دراز کشیده بود ثانیه شمار ساعت روی میز عسلی کنارش با سرعت حرکت میکرد و داد میزد تیک تیک تیک تیک تیک بهروز احساس عجیبی داشت تو دلش احساس خطر میکرد و در این 1 سال عشقی که با ندا داشتن این دفعه اول بود! دستاش رو گذاشت روی صورتش نفس عمیقی کشید گفت چرا اینطوری شدم من؟ نکنه ندا طوریش شده؟ ته دلش خالی شد موبایل رو برداشت یه اس ام اس واسه ندا فرستاد… جوابی نیومد چند بار زنگ زد نه بازم جواب نداد! بهروز خیلی ترسیده بود گفت نکنه چیزیش شده باشه؟ 1ساعتی توی اتاقش قدم زد با حالتی آشفته ضبط کوچیکش رو روشن کرد “ابی” با صدای رسایی فریاد میزد… ستاره های سربی… فانوسکهای خاموش… منو هجوم گریه… از یاد تو فراموش… تو بال و پر گرفتی به چیدن ستاره دادی منو به خاک این غربت دوباره دقیقه های بی تو پرنده های خستن آیینه های خالی دروازه های بستن… اگه نرفته بودی جاده پر از ترانه کوچه پر از غزل بود به سوی تو روانه اگه نرفته بودی گریه منو نمیبرد… ****** فردا صبح بهروز با عجله رفت سمت دانشگاه توی حیاط با اخم ناراحتی یه گوشه نشسته بود که ندا کم کم از دور پیداش شد براش دست تکون داد ندا اومد سمتش قیافه بهروز همه چیز رو آشکار میکرد ندا سرش رو انداخت پایین گفت ببخشید دیشب حالم خوب نبود میخواستم تنها باشم. بهروز پاشد جلوش واساد یکمی به اطراف نگاه کرد صبح زود بود زیاد شلوغ نبود بعد به ندا خیره شد گفت به عقلت نرسید دل من 1000 راه میره؟ به درک و شعورت نرسید تا صبح داشتم مثل دیوونه ها توی اتاقم راه میرفتم؟ ندا آروم گفت بهروز بهم حق بده روحیم خراب بود بهروز نیشخندی زد گفت شما دخترا کوچکترین بویی از عقل و درک نبردین فقط شعار بلدین ندا سرش رو آورد بالا گفت منظور؟ بهروز محکم زد توی گوشش ندا با نا باوری اشک توی چشماش جمع شد بهروز بهش نگاهی کرد گفت منظورم این که من بدبخت تا صبح مثل دیوونه ها داشتم راه میرفتم توی بی احساس جواب تماسهای منو نمیدادی چون روحیه ات خوب نبود! میتونستی یه اس ام اس بزنی همینو دیشب بگی دل من 1000 راه نره میتونیستی نه؟ ندا دستش روی صورتش بود سرش رو تکون داد چیزی نگفت رفت سمت مجتمع. سر کلاس بهروز تمام فکرش به رفتار تند خودش با ندا بود. درسته ندا اشتباه کرده بود ولی بهروز هم نباید از کوره در میرفت بهر حال دخترا کشش درک عمیق پسرا رو ندارن و کلا احساسی تصمیم میگیرن. مطمئنن بهروز با عشق اون سیلی رو به گوش ندا زده بود اگه عاشقش نبود چرا باید اینجوری نگرانش میشد؟ همون لحظه ندا سر کلاس دستش روی صورتش بود با بغض به اون لحظه ی خشم بهروز فکر میکرد. چرا باید بهروز میزدش؟ اینکه ندا از لحاظ روحی پریود شده بود دلیلی برای خشم بهروز بود؟ بهروز یکمی تند رفته بود ولی یه دختر هرگز از عمق نمیفهمه چرا عشقش خشم گین شده فقط تو سرش یه جور توجیه بی منطق فرو میکنه میگه اون منو دوست نداره که این رفتارو کرده! و ندا مثل بقیه دخترا دقیقا همین افکار رو داشت! سر کلاس مرتب به خودش میگفت بهروز منو دوست نداره بهروز منو درک نمیکنه بهروز حرفای منو نمیفهمه بهروز… اما افسوس اینا بهانه هایی بود که ذهن هر دختری رو پر میکنه… ****** 2 هفته بعد… بهروز روی تخت اتاقش دراز کشیده بود دستاش زیر سرش بود به سقف اتاقش خیره شده بود تمام خاطرات خوب و بد از جلوی چشاش رد میشد. احساس میکرد ندا با اون سرد شده دیگه ندای قدیم نیست دیگه عشق پر حرارت همیشگی نیست. لبخندی زد گفت عیبی نداره حتما مشکلات شخصی داره نمیخواد بهم بگه من نباید بزارم بهش بد بگذره باید کمکش کنم این پریود روحی رو به سلامت تموم کنه. موبایلش رو برداشت یه اس ام اس نوشت “دوستت دارم” فرستاد برای ندا. چند دقیقه بعد اس ام اس اومد “منم همینطور”. بهروز یه نفس راحت کشید لبخندی زد گفت تموم زندگیه منی. بعد با خیال راحت و آسوده چشاش رو بست کمی استراحت کنه… همون موقع ندا هم روی تخت اتاقش دراز کشیده بود داشت فکر میکرد به خودش به بهروز به عشقی که داشتن به اتفاقاتی که افتاد به هیولای درونش که میگفت تنوع! به وجدان دخترونش به دلیل و برهان های دخترونش و… یکم بعد موبایلش زنگ خورد مکثی کرد موبایلش رو جواب داد یه خبر احوال گرم و صمیمی کرد یکمی صحبت کردن آخرش 2تا بوس محکم فرستاد تلفن رو قطع کرد. چشاش رو بست رفت توی فکر. از پشت تلفن صدای یه پسر میومد ولی بهروز که خواب بود! پس مطمئنن صدای یه پسره غریبه اما آشنا میومد… ****** 2 ماه بعد… در آپارتمان نیمه باز بود ندا آروم در رو باز کرد اومد توی خونه و در رو پشت سرش بست. به اطرافش نگاهی کرد خونه مجلل و قشنگی بود آروم رفت تو به دکورهای با سلیقه خونه نگاهی کرد تو دلش این سلیقه برتر رو تحسین کرد. همون موقع یه صدایی اومد. سامی در حالی که دکمه های پیرهنش رو میبست با لبخند قشنگی اومد سمتش گفت خیلی خوش اومدی بفرمایین بعد خودش رفت سمت سالن پذیرایی نشست روی یه مبل گفت چرا تعارف میکنی؟ بفرمایین دیگه. ندا اومد سمت سالن پذیرایی نشست روی مبل خندید گفت تعارف نمیکنم داشتم فکر میکردم. سامی لبخندی زد گفت خب چه خبر؟ دفعه اولیه که اومدی خونه ما حالا میشه تعارف رو بزاری کنار؟ بابا مردم از سردی! ندا لبخندی زد گفت اوف چقدر شلوغش میکنی؟ بعد اومد کنار سامی نشست دستش رو گرفت گفت تو چه خبرا؟ بهروز رو خیلی وقته ندیدم تو بهروز رو توی دانشگاه میبینی؟ سامی آروم تایید کرد گفت چند باری دیدمش خیلی توی خودش بود تنها هم بود دوستاش رو زیاد میبینم ولی بهروز هیچ وقت توی جمعشون نیست. ندا یکمی فکر کرد گفت بیخیال ولش کن. یکم بعد ندا گفت سامی مردیم از بیکاری پاشو ضبظ رو روشن کن سامی خندید رفت ضبط رو روشن کرد یه آهنگ شاد گذاشت ندا پاشد گفت رقص بلدی؟ سامی گفت ای همچین! ندا خندید دستش رو کشید رفتن یه گوشه شروع کردن به رقصیدن و تو هم دیگه میلولیدن… بهروز توی پارک روی یه نیمکت نشسته بود به بسته سیگارش نگاهی کرد هنوز چند تایی داشت یه سیگار روشن کرد به زمین خیره شد زیر لبش چیزی زمزمه میکرد و آروم از سیگارش کام میگرفت. تو دلش میگفت رفت که رفت به درک که رفت اصلا بهتر که رفت رفتنی باید بره. اما افسوس که اینا همش شعاره. یه پسر وقتی از درون میشکنه دیگه هیچی مرحمش نمیشه… ندا و سامی نفس زنان به دیوار تکیه دادن خیلی رقصیده بودن نفسشون بریده بود! ندا خنده ای کرد گفت سامی تو چقدر خاله ای؟ از زنا بیشتر میرقصی! سامی خندید جلوی ندا واساد تو صورتش خیره شد گفت از دوست دخترم یاد گرفتم بعد آروم سرش رو آورد جلو زل زد ندا هم با تردید یکمی نگاش کرد بعد چشماش رو بست سامی لباش رو نزدیک تر کرد گذاشت روی لبای ندا و محکم فشار داد…

قیمت – قسمت چهارمسامی لباش رو از روی لبای ندا برداشت یکمی بهم خیره شدن ندا هنوز در مورد کارش تردید داشت چون تنها کسی که تو زندگیش باهاش سکس داشت همون عشق قدیمیش بهروز بود. یکمی فکر کرد ولی بازم مثل همیشه نیروی شهوت جلو داری نداشت. دستاش رو پشت سر سامی قفل کرد محکم به سمت خودش کشیدش. بهروز روی نیمکت پارک نشسته بود هوا آروم آروم رو به تاریکی میرفت دلش شور عجیبی افتاده بود آخرین سیگار رو از پاکتش در آورد و روشن کردن سرش رو گذاشت بین دستاش و آروم و بی صدا اشکاش روی گونه هاش میچکید. ندا روی تخت دراز کشیده بود سامی روی لباش رو بوسید دستی به بدن بی نظیر ندا کشید و از روی لباسش سینه هاش رو میخورد ندا چشماش رو بسته بود دستش رو گذاشت روی سر سامی آروم گفت برو پایین سامی اومد پایین از روی شلوار جین تنگ ندا دستش رو وسط پاهاش میکشید لبخند رضایت روی لبای ندا نقش بست پاهاش رو بازتر کرد خودش رو به دستای سامی فشار داد خودش دستاش رو گذاشت روی سینه هاش آروم میمالید. چند لحظه بعد سامی ندا رو بلند کرد به همدیگه کمک کردن لباساشون رو در آوردن سامی به سینه های خوش فرم ندا نگاهی کرد گفت اینارو باش! ندا خندید گفت مال خودت! سامی هم انگار منتظر همین حرف بود دوباره ندا رو خوابوند با ولع خاصی سینه هاش رو میخورد یکم بعد رفت پایین تر و مثل گرسنه ها به وسط پاهای ندا حمله کرد. با قدرت تموم کسش رو میخورد ناله ندا تمام خونه رو پر کرده بود و خودش رو محکم تر از قبل به سامی فشار میداد چند لحظه بعد ندا لرزشی کرد و ارضا شد سامی سرش هنوز پایین بود آروم گفت چقدر زود! ندا بیحال گفت وقتی مثل گرسنه ها حمل میکنی همین میشه دیگه. سامی خنده ای کرد گفت حالا نوبت توئه ندا آروم گفت بزار نفسم سر جاش بیاد نمیتونم تکون بخورم. چند دقیقه بعد سامی یه اسپری در آورده بود با خودش ور میرفت ندا یکمی به خودش اومد پاشد روی تخت نشست گفت چه خبرته؟ میخوایی جرم بدی؟ سامی خندید گفت از کجا فهمیدی؟ ندا یه نگاهی بهش کرد گفت راست میگی اصلا معلوم نیست. سامی اومد سمت ندا نشست روی تخت گفت شروع کن! ندا لبخندی زد جلوی پاهاش زانو زد سرش رو برد جلو آروم با زبونش به نوک کیرش کشید بعد کم کم شروع کرد به ساک زدن سامی به دستاش تکیه داده بود صداش رو همسایه ها هم میشنیدن ندا هم نامردی نمیکرد با جون و دل میخورد! واسش مهم نبود صدای سامی خونه رو گرفته فقط محکم و با قدرت به کارش ادامه میداد 10 دقیقه بعد ندا از دهنش در آورد گفت خفه شدم لبام کنده شد سامی خندید گفت تازه داشت حال میداد! حالا پاشو ولش کن ندا نگاهی کرد گفت منم یه اسپری خالی میکردم همین بودم پاشد روی تخت دراز کشید سامی یه بالش گذاشت زیر کمر ندا خودش رفت بسته کاندوم رو باز کرد کشید روش اومد نسشت وسط پاهای ندا کیرش رو گذاشت جلوی سوراخ دستاش رو گذاشت بالای تخت آروم شروع کرد به تلمبه زدن ندا محکم لباش رو گاز گرفته بود میگفت آروم سامی هم مثل یه پسر خوب به حرفش گوش میکرد آروم تر ادامه میداد! یکم بعد سامی احساس کرد اگه اینجوری ادامه بده باید تا قیامت روی کار باشه! به ندا گفت چشمات رو ببند نبینی! بعد وزنش رو انداخت روش محکم تلمبه میزد ندا جیغش رفت هوا گفت سامی آروم دارم جر میرم! سامی گفت وقت نیست باشه دفعه بعد جبران میکنیم! نیم ساعت بعد سامی کیرش رو گذاشت روی شکم ندا یکمی تکون داد ارضا شد. ندا که 3 باری ارضا شده بود یه نفس راحت کشید گفت دارم میمرم سامی خندید گفت فکر کنم اصل بود! بعد از روش پاشد رفت سمت دستشویی ندا آروم پاشد رفت جلوی آینه واساد به خودش نگاهی کرد وسط پاهاش ورم کرده بود یکمی آروم روی کسش دست کشید جز سوختن چیزی احساس نمیکرد! انگار پوستش داشت کنده میشد! تو آینه به خودش خیره شد به بدن ظریف خودش نگاه کرد که چطوری یه جای سالم براش نمونده بود آروم گفت بهروز نمیذاشت یه تار مو از سرم کم شه حالا ببین این چیکارم کرده… بهروز توی پارک قدم میزد یه جوون روی نیمکت نشسته بود به بهروز نگاهی انداخت گفت حشیش هروئین کریستال کوک قرص همه جوره هست. بهروز بهش نگاهی کرد از وقتی ندا ترکش کرده بود و بهروز از آشفتگی غروبها به پارک میومد این جوون رو همیشه دیده بود ولی بهش اعتنایی نداشت آروم سرش رو تکون داد گفت هیچ کدوم بعد پاکت سیگارش رو آورد یادش افتاد خالیه! پرتش کرد یه گوشه راه افتاد رفت. ******روز ها پشت هم میگذشتن ندا به سامی نزدیک تر شده بود بهروز به کلی از یاد همه رفته بود حتی دوستایی که یک روز بدون اون سر کلا نمیرفتن. بهر حال رسم زندگی همینه یا با ما یا بر ما! بهروز کلاسش تموم شده بود به سمت در خروجی میرفت یهو ندا رو دید که داره از در خارج میشه با احتیاط از دور نگاش میکرد ندا از در دانشگاه رفت بیرون بهروز با عجله پشت سرش دوید چند لحظه بعد بهروز هم خارج شد ندا رفت خیابون پایینی موبایلش رو در آورد یه تلفن زد بعد یه گوشه واساد. بهروز هم یه گوشه واساد از دور بهش خیره شده بود کنجکاوی امونش رو بریده بود همون موقع یه پسر کنار ندا واساد یه چیزی گفت ندا پشتش رو کرد پسر همچنان داشت حرف میزد ندا چند قدم رفت اونور تر بهروز فهمید یارو فکر کرده ندا جندست داره باهاش صحبت میکنه! بهر حال از دید ما ایرانیا هر دختری که کنار خیابون منتظر باشه از دید همه اون جندست! حالا میخواد منتظر دوستش باباش مامانش یا هرکسی باشه مهم اینه که کنار خیابون منتظر شدن یعنی جنده و از بقال و چقال و نونوا میوه فروش گرفته تا معتاد و الاف همه بهش خیره میشن ببینن بالاخره کی این تیکه ناب رو بلند میکنه میبره!! غیرت گلوی بهروز رو فشار میداد ولی حیا نمیذاشت بره جلو پسره هم یکسره به ندا یه چیزایی میگفت ندا هم با ترس و وحشت به اطراف نگاه میکرد ببینه چند 100 نفر هم وطن با غیرت دارن فیلم سینمایی مزاحم رو نگاه میکنن! بهروز آستینش رو زد بالا غیرت خونش رو به جوش آورده بود ولی به خودش میگفت نه نه منو اون نصبتی نداریم خودت رو کوچیک نکن. پسره بیخیال نمیشد و ادامه میداد یهو بهروز کنترلش رو از دست داد حمله کرد سمتش پسر مزاحم تا رفت ببینه کی صداش میکنه مشت محکم تمام لب و دهنش رو پاره کرده بود تا رفت به خودش بیاد مشتهای رگباری بهروز روی سر و بدنش امونش نمیداد! چند لحظه بعد بهروز پسره رو ول کرد رفت عقب تمام اینا توی کمتر از 30. 40 ثانیه اتفاق افتاده بود و همه مات و مبهوت خیره شده بودن چی شد کی به کی شد! پسر مزاحم روی زمین افتاده بود خون از همه جاش میریخت ندا دهنش باز مونده بود به بهروز نگاه میکرد هم وطن های با غیرت هم که از فیلم سینمایی مزاحم لذت میبردن حالا از بازیگر افتخاری که نقش سیلوستر استلونه رو بازی میکرد به وجد اومده بودن با ذوق بیشتری نگاه میکردن! پسره روی زمین به خودش میپچید خون از سر و صورتش میچکید چند لحظه بعد زانتیا نقره ای(سامی) کنار خیابون واساد ندا با تردید به بهروز نگاهی کرد سرش رو انداخت پایین سوار ماشین شد رفت! فیلم سینمایی به اوجش رسیده بود هم وطنهای با غیرت با لذت تمام میخندیدن از اتفاقی که افتاده بود! مخصوصا حرکت آخر! یکی از همون هم وطن های با غیرت داد زد زنگ زدم 110 الان میان هردتاشون رو جمع میکنن برن! بقیه هم بلند گفتن دست گلت درد نکنه همینان که مملکت رو خراب کردن!! بهروز نیشخندی به خودش و زندگی زد میتونست فرار کنه بره ولی چون بخاطر ناموسش اینکارو کرده بود واسش هیچیزی اهمیت نداشت حتی لحظه ای که ندا سرش رو انداخت پایین با وقاهت تمام سوار ماشین دوست پسرش شد حتی لحظه ای که هموطنهای با غیرت ازش دفاع که نکردت هیچ تازه زنگ زدن فروختنش حتی لحظه ای که به دیوار تکیه داده بود منتظر ماشین گشت بود و هموطن های با غیرت مرتب بهش زخم زبون میزدن سرکوفت میزدن و… یکم بعد ماشین گشت نیروی ناانتظامی (انتظامی) اومد به پسر مزاحم که روی زمین صورتش خونی بود نگاهی کردن افسر گشت اومد جلو گفت چی شده؟ گفت بهروز گفت مزاحم ناموسم شده بود افسر به دورو برش نگاهی کرد گفت پس خودش کو؟ بهروز سرش رو انداخت پایین گفت رفت! هموطن های با غیرت بلند زدن زیر خنده و بهش تیکه مینداختن افسر گشت گفت اولا من ناموسی نمیبینم اگر ناموست بود چرا گذاشتت رفت؟ صبر نکرد یه شهادت بده که تو دردسر نیافتی؟ دوما اصلا مزاحم شد که شد حتی اگه ناموس تو رو جلوی چشات داشت میکشت بازم باید زنگ بزنی ما بیاییم نه اینکه گردن کلفتی کنی!!! بهروز با ناباوری به افسر گشت نگاهی کرد ترجیه داد جوابی نده! ولی غیرتش نذاشت و آروم گفت اگه به شمار زنگ میزدم که تا بیایین از ناموسم چیزی باقی نمیموند موقع قتل با 1 ساعت تاخیر میرسین بعد برای مزاحمت زودتر بیایین؟ افسر اخم کرد گفت خفه شو امثال تو همه جا رو به لجن کشیدن بعد به سرباز نگاهی کرد گفت بازداشتش کنین بره جایی که پوستش رو بکنن تا ببینه گردن کلفتی توی خیابون چه طعمی داره. سرباز با غرور اومد جلو دستای بهروز رو از پشت گره زد دستبند رو محکم بهش قلاب کرد و محکم تر هولش داد سمت ماشین افسر نیشخندی زد گفت برو تا آدمت کنن!شب در بازداشتگاه باز شد سرباز بهروز رو صدا کرد اونم پاشد رفت بیرون. افسر نگهبان بهروز رو کشید کنار به صورت کبود و داغون بهروز نگاهی کرد گفت خانوادت اومدن سگ وحشی شون رو جمع کنن ببرن. بهروز با سر تایید کرد افسر گفت گوش کن مادرجنده اگه پات رو گذاشتی بیرون 1 کلمه زر بزنی اینجا چی شده یه پرونده درست میکنیم برات دودمانت بر باد بره شیر فهمه؟ بهروز دوباره با سرش تایید کرد افسر نگهبان آورم زد پشت سر بهروز گفت صورتت کیریت هم بگو توی دعوا مشت خورده اینجوری شده بهروز دوباره تایید کرد افسر گفت هری سگ وحشی بهروز آروم به سمت سالن میرفت افسر بلند داد زد سگ وحشی. جلوی در کلانتری بهروز به پدرش گفت خسته ام میرم یکمی قدم بزنم بعد راه افتاد به سمت پارک همیشگی تا با خودش خلوت کنه به یاد تموم دردهاش…

قیمت – قسمت پنجمبهروز آرم با خودش قدم میزد ولی فقط جسمش روی زمین بود غرورش جوری شکسته بود که نفسی براش نمونده بود. 1 ساعت بعد توی همون پارک همیشگی نشست روی نیمکت یه سیگار روشن کرد و به سختی توی فکر بود. ندا وقاهت رو به حد اعلا رسونده بود و بهروز واقعا حق داشت. آروم از سیگارش کام میگرفت به زمین خیره بود چند قطره ای اشک رو گونه هاش چکید. ندا روی تخت اتاقش دراز کشیده بود و با خودش به کار بهروز فکر میکرد به اینکه بهروز با تمام وجود غیرتش رو به همه نشون داد اما سامی حتی ازش نپرسید چی شده بود! حالا وقتی سامی و بهروز رو مقایسه میکرد میدید شاید بهروز یه بچه پولدار نبود شاید بهروز لباس فلان مارک تنش نبود شاید بهروز ابرو نمیگرفت و موهاش رو فشن درست نمیکرد! اما بهروز خیلی چیزهای دیگه داشت که امثال سامی 1 ذره اش هم نداشتن. ندا آشفته توی فکر بود و احساس میکرد تنوع دخترونه دلش رو زده! ولی خودش هم نمیدونست میخواد چیکار کنه!بهروز آروم توی پارک قدم میزد دیگه واسش نفسی نمونده بود از همه جا بریده بود احساس میکرد داره خفه میشه دلش میخواست از همه چیز فرار کنه از خودش از شخصیتش از اتفاقایی که افتاده بود دیگه دلش نمیخواست بهروز باشه دیگه نمیخواست چیزی رو به یاد بیاره. همینطور که قدم میزد یکی توی تاریکی گفت حشیش هروئین کریستال کوک قرص همه جوره هست این صدای آشنای همون پسر همیشگی بود که بهروز 10 ها بار توی پارک دیده بودش و بهش اعتنایی نمیکرد. اما اینبار تردید تمام وجودش رو گرفت دلش میخواست عقده های زندگی رو یه جوری سر خودش و دنیا خالی کنه دلش میخواست خودش نباشه دلش میخواست ذهنش از این دنیا و تلخی هاش پاک شه دلش میخواست یه راهی برای ارضا کردن روح بیمار خودش پیدا کنه و حالا پیدا کرده بود. آروم رفت سمت پسر بهش گفت خسته ام میخوام همه چیز یادم بره پسره نیشخندی زد نعشه وار گفت عیبی نداره منم یه روز مثل تو بودم بد بختی های زندگی منو به این راه کشوند اگه میخوایی همه چیزو فراموش کنی دوای دردت همینه. از جیبش یه پلاستیک کوچیک در آورد 2 نخ سیگار سمت بهروز گرفت گفت دوات فقط همینه. بهروز به سیگارها نگاهی انداخت با تعجب گفت این؟ این که سیگاره! پسر نیشخندی زد گفت بهش میگن “حشیش” “علف” “هزاری” “بنگ” “سیگاری” تو هم هرچیزی دوست داری اسمش روبزار روشن کردی تند تند محکم و عمیق ازش کام بگیر یکم بعدش به آرزوت میرسی. بهروز مکثی کرد اون 2 تا سیگار رو از پسر گرفت گفت چقدر میشه؟ پسر گفت مهمون ما باش؟ بهروز گفت نه ممون پسره یکمی فکر کرد گفت دفعه اولته میخوام مشتری شی شما 1000 چوب بده بهروز از جیبش یه 1000 تومنی در آورد بهش داد رفت یه گوشه دیگه پارک که خیلی خلوت و تاریک بود روی نیمکت نشست یکی از سیگارهارو در آورد روشن کرد و به گفته پسره تند تند و محکم ازش کام عمیق میگرفت. بوی عجیبی اطرافش رو پر کرده بود بهروز تازه فهمید چرا بهش میگن علف! سیگار به وسطاش رسیده بود بهروز احساس میکرد محیط یکم دور سرش میچرخه! یاد ندا افتاد با ولع بیشتری سیگار رو تا آخر کشید! ته سیگار رو پرت کرد یه گوشه به تاریکی خیره شد احساس میکرد چند نفر اونجا راه میرن پاشد به خودش نگاه کرد فکر میکرد وزنی نداره به نمیکت نگاه کرد فکر میکرد توی ورزشگاه نشسته بلند زد زیر خنده گفت دوای دردم همینه همش توهمه همش توهمه. آروم باخودش صحبت میکرد و میخندید یکم بعد یهو یاد ندا افتاد به زمین خیره شد و بلند زد زیر گریه حالا با خودش حرف میزد و اشک میریخت… ******1 ماه بعد… ندا روی صندلی توی حیاط دانشگاه نشسته بود فکر میکرد. این روزا اصلا حال و حوصله نداشت تشویش تمام وجودش رو پر کرده بود. دوستش صداش کرد ندا گفت بله؟ گفت بیا کارت دارم. ندا با بیحالی پاشد رفت گفت چیه؟ دوستش نیشخندی زد گفت سامی چطوره؟ ندا گفت نمیدونم امروز ندیدمش حالا حرفت رو بگو. دوستش بهش نگاهی کرد دستش رو کشید برد اون سمت دانشگاه گفت همینجا واسا بعد رفت با 2 تا دختر دیگه اومد گفت اینارو میشناسی؟ ندا گفت نه! دوستش خندید با حالت خاصی گفت دوست دخترای سامی جون هستن! دخترا با تعجب به هم نگاهی کردن گفتن یعنی چی؟ دوست ندا گفت یعنی سامی با هر 3تاتون تریپ داره همین! ندا خندید گفت امکان نداره من سامی رو خوب میشناسم اصلا حرفشم نزن. یکی از دخترا گفت اتفاقا منم همین نظر رو دارم! 3 تا دختر با اخم و غضب به هم دیگه نگاهی کردن یکی از دخترا گفت سامی خودش کجاست؟ ندا آروم گفت ظهر کلاس داره میاد دختره شمارش رو داد گفت سامی اومد منم خبر کن بیام باهاش کار دارم اون یکی هم همینکارو کرد بعد رفتن! دوست ندا به ندا خیره شد گفت خاک بر سرت میدونی چه بلایی سر بهروز اومده؟ ندا با تردید گفت نه. دوستش گفت این رسم روزگار نبود بخاطر یه پسر دروغ گوی بی غیرت که با 10 تا مثل تو دوسته عشق واقعیت رو ول کنی. ندا دلش ریخت گفت چی شده؟ بهروز کجاست؟ دوستش پشتش رو بهش کرد گفت ندونی بهتره بعد آروم ازش دور شد ندا دوباره گفت توروخدا بگو چی شده؟ دوستش چرخید بهش نگاهی کرد گفت بهروز از دانشگاه اخراج شده ندا با ترس گفت واسه چی؟ دوستش نیشخندی زد گفت اعتیاد! بعد پشتش رو کرد رفت. ندا باورش نمیشد چی شنیده به دیوار تکیه داد دنیا دور سرش میچرخید شوک عجیبی بهش وارد شده بود آروم زد تو سرش گفت باورم نمیشه بعد سریع موبایلش رو در آورد شماره بهروز رو گرفت اما کسی جواب نداد چند بار دیگه زنگ زد کسی جواب نداد. ندا آروم اشکاش رو پاک کرد گفت بهروز تو رو خدا جواب بده و دوباره زنگ زد اینبار یکی گوشی رو برداشت ندا با عجله گفت الو؟ بهروز خودتی؟ یه پسر غریبه گفت بهروز کیه؟ ندا گفت این مگه شماره آقا بهروز نیست؟ پسر گفت خانم این شماره واگذار شده لطفا زنگ نرنین! ندا تلفن رو قطع کرد گریه امونش رو بریده بود ولی افسوس که همیشه برای جبران وقت نیست… ندا با اینکه حالش از بد بدتر بود نیمتونست روی پاش واسه بازم توی دانشگاه منتظر سامی موند ظهر سامی اومد دانشگاه ندا با عجله رفت سمتش سامی خندید گفت سلام اینجا… حرفش تموم نشده بود که ندا جلوی همه سیلی محکمی به گوشش زد شماره اون 2تا دختر رو پرت کرد توی صورتش گفت یک بار دیگه اسم منو بیاری هرچی دیدی از چشم خودت دیدی آشغال پس فطرت. بعد سریع دوید به سمت در خروجی. دوستش که این اتفاق رو دیده بود سریع دوید دنبالش خیابون پایینی بهش رسید به زور نگهش داشت گفت صبر کن ندا با گریه گفت ولم کنین بزارین به درد خودم بسوزم دوستش کشیدش کنار گفت ببین دیگه واسه همه چیز دیر شده خب؟ اما اگه دلت واسه بهروز تنگ شده من زنگ میزنم به داداشم (قبلا از دوستای صمیمی بهروز بود) ازش میپرسم کجا میشه پیداش کرد باهم میریم خوبه؟ ندا با سر تایید کرد گفت تورو خدا همین الان بپرس دوستش موبایلش رو در آورد با داداشش صحبتی کرد بعد تلفن رو قطع کرد گفت داداشم میگه نرین بهتره بهروز رو فراموش کنین اما اگه اصرار دارین و به یه بار دیدن راضی میشین نزدیک غروب برین پارک نزدیک خونشون بیشتر موقع ها اونجا میشینه. تا نزدیک غروب بشه ندا داشت پرپر میشد دوستش زنگ زد گفت نیم ساعت دیگه جلوی پارک باش… نیم ساعت بعد ندا و دوستش جلوی پارک بودن دوستش دستش رو گرفت گفت داداشم گفته دیگه خیلی دیر شده از تو هم خواهش میکنم جنبه داشته باش هرچی دیدیم همینجا فراموش میکنیم بعد میریم باشه؟ ندا با سر تایید کرد دوستش دستش رو کشید با هم رفتن داخل پارک یکمی چرخیدن اثری از بهروز نبود دوستش دوباره زنگ زد به داداشش گفت کجا میشینه؟ این همه آدم اینجان. داداشش یه چیزی گفت تلفن رو قطع کرد دوستش دست ندا رو کشید رفتن یه گوشه خلوت هوا نزدیک تاریکی بود نور قرمز خورشید همه جا رو سرخ کرده بود دوستش آروم به ندا اشاره کرد گفت اونجا رو ببین ندا یکمی جاش رو عوض کرد بهروز روی یه نیمکت نشسته بود به زمین خیره بود یه سیگار تو دستش بود آروم سرش رو به حالت عصبی تکون میداد با خودش صحبت میکرد ندا احساس کرد داره از پا میافته ولی به زور روی پاهاش واساده بود بهروز یه کام از سیگارش گرفت یه چیزی به خودش گفت بلند زد زیر خنده ندا به چهره تکیده و داغون بهروز نگاهی کرد باورش نمیشد این عشق قدیمیش همون پسر 25 ساله باشه قیافش از 35 سال هم رد کرده بود لاغر شده بود لباساش خاکی نامرتب بود و به حالت عصبی دست و پاش آروم میلرزید ندا کنترلش رو از دست داد رفت سمتش دوستش یه جیغ زد گفت ندا برگرد اما دیر شده بود ندا رفت جلوی بهروز واساد بهش خیره شد بهروز که تازه متوجه شده بود به صورت ندا نگاهی کرد یه نیشخندی زد گفت بازم توهم! ندا اشکاش رو پاک کرد گفت توهم نیست من دارم خواب میبینم. تو واقعا همون بهروزی؟ بهروز از جاش پاشد رفت نزدیک تر آروم روی تن ندا دست کشید پرید عقب گفت توهم نیست توهم نیست ندا زد زیر گریه گفت بهروز تورو خدا بس کن همه چیز تموم شده من اومدم دنبال تو اومدم که با هم برگردیم یهو بهروز زد زیر خنده یکمی نگاش کرد آروم روی چشاش دست کشید دوباره رفت عقب تر بازم روی چشاش دست کشید یهو با سرعت شروع کرد به دویدن همینطور که از اونجا دور میشد داد میزد توهم نیست توهم نیست… سفر نکن خورشیدکم ترک نکن منو نرو… نبودنت مرگ منه راهی این سفر نشو… پایان

مــــن او _ قسمت اول دکتر آخرين رول باند رو پیچید دور پام و گفت: – ھمینجوري پاتو نگه دار تا گچش خشک بشه. ھمینجا ھم منتظر باش تا بگم با ويلچر بیان ببرنت، چون فعلا تا گچ سفت نشده نمي توني روش راه بري. سرمو تکون دادم و گفتم: – باشه، پس روش راه برم اشکالي نداره؟ – نه، فقط بايد مراقب باشي که زياد بھش فشار نیاري. پانسمان پیشونیتم ٣ روز ديگه بیا عوض کنن. خیلي شانس اوردي که ضربه مغزي نشدي و فقطم پات شکسته. اونجوري که خود موتوريه مي گفت ديده رفتي ھوا، زنده موندتم عجیبه چه برسه به اين جراحت سطحي! ھمین جور که داشت حرف مي زد پشتش بھم بود و دستشم تو سینک کنار تخت مي ٢٨ سالش بود با به قد بلند که روپوش سفیدش از پشت تا بالاي – شست. حدود ٢٧ زانوش مي رسید و بالا تنه اش رو چھارشونه تر نشون مي داد. موھاش از پشت کاملا مشخص بود تازه اصلاح شده و خط موي پشت گردنش صاف و مرتب بود. ھمونطور در حالت بررسي کردنش گفتم: – آخه من زيادي پوستم کلفته، استخونامم قبلا حسابي آب بندي شدن با اين ضربه ھا نمیشکنن. يه تیکه از دستمال کاغذيي که به ديوار آويزون بودو کند و ھمونجور که داشت دستاشو خشک مي کرد زير چشمي يه نگاه انداخت بھم و گفت: – آره، بر عکس ظاھر ظريف و نازنازيت خوب تحملت تو درد بالا بود! حتي موقع بخیه زدن پِیشونیت با اينکه وقت نبود بیحسش کنیم اينقدر آروم نشسته بودي فکر کردم بیھوش شدي! با دستم پاي گچ گرفته امو جابه جا کردم و با پوزخند گفتم: – اين دردا که دردي نیست. – به ھرحال بايد بیشتر مواظب باشي، زيادم به پات فشار نیار، يادتم نره براي پانسمان سرت بیاي. – باشه، ممنون. داشت از در مي رفت بیرون که دوباره برگشت طرفم و يه چشمک زد وگفت: – از آشنايیت خوشبختم، فعلا خداحافظ. دستشو تکون داد و رفت. دوباره دراز کشیدم رو تخت و چشمامو بستم و سرمو با دستم فشار دادم که دردش کمتر شه. نمي دونم چند دقیقه بود تو ھمون حالت مونده بودم که با تکوناي يه نفر دوباره ھوشیار شدم. – انوشه.. خوبي؟.. مي خواي دکترو صدا بزنم؟ چشمامو باز کردم و ديدم پانته آ بالاي سرم وايساده و داره با نگراني نگام مي کنه. سرمو جابه جا کردم و در حال خمیازه کشیدن گفتم: – سلام.. کي اومدي؟ – ھمین چند دقیقه پیش. تا زنگ زدي راه افتادم، خیلي نگران شدم، اما خدارو شکر دکترت مي گفت مشکل حادي پیش نیومده. – آره متاسفانه! – زھر مار، حتما بايد مي افتادي مي مردي که خوب مي شد؟ – بدم نبود، يه جماعتي از شرم خلاص مي شدن! – پاشو خودتو لوس نکن بابا. بايد بريم شرکت ھزارتا کار داريم. اومدم از جام پاشم و پاھامو از تخت آويزون کنم که يه درد وحشتناک تو ساق و قوزک پام پیچید و دادم رفت ھوا. پانته آ با ترس و چشماي گشاد شده فوري برگشت طرفم: – چي شد؟؟ مواظب باش دختر. خودمو دادم عقب و دستامو تکیه گاه کردم و يه نفس عمیق از سینه ام دادم بیرون. پانته آ با دلسوزي نگام کرد و آروم گفت: – بھتري؟ سرمو تکون دادم و چیزي نگفتم. – آخه چقدر بگم تنھايي نبايد بري ناصر خسرو؟ ديدي آخرم يه بلايي سرت اومد؟ با کلافگي سرمو تکون دادم و گفتم: – چه ربطي داره؟ مگه کیفمو زدن يا برام چاقو کشي کردن؟؟ تصادف کردم ديگه! ھرجايي ھم ممکنه آدم تصادف کنه. – بله، ولي جا داريم تا جا! – بي خیال توروخدا. قبل از اينکه دوباره بتونه حرفي بزنه يه آقاي پیر که معلوم بود مستخدم بیمارستانه با ويلچر اومد تو اتاق و گفت: – خانم بفرمايید بشینید ببرمتون بیرون. با کمک پانته آ نشستم رو ويلچر و آقاھه بردم از اتاق بیرون. تو راھروي بیمارستان ھمون راننده ي موتوري که زده بود بھم با يه سرباز وايساده بودن و تا منو ديدن موتوريه دويد جلو و با لھجه ي مشھدي غلیظ با گريه گفت: – حالتون خوبه خانم جان؟ به خدا من نصف عمر شدم. تا اومدم جواب بدم پانته آ با عصبانیت گفت: – زدي ناکارش کردي مي خواي خوبم باشه؟ شما موتوريا رو از دم ھمه اتونو بايد اعدام کنن که اينجوري ويراژ ندين تو خیابون! حالا لابد رضايتم مي خواي! يھو ھق ھق گريه اش رفت بالا و گفت: – به خدا شرمنده ام. اصلا نھفمیدم خانم جان چطوري پريدن جلوي موتور! پانته آ يه چشم غره بھم رفت و با يه لحن تمسخر آمیز رو به يارو گفت: – خانم جان، چقدر بگم تو خیابون جفتک ننداز و نپر جلوي موتور مردم؟!!! با وجود درد زياد پام و گريه ي پیرمرده نمي دونم چرا خنده ام گرفته بود. آروم گفتم: – عیب نداره پدر جان.. ناراحت نباش. حالا که به خیر گذشت. بعدم رومو کردم به طرف سربازه و گفتم: – آقا من شکايتي ندارم. – پس بايد بیايد چندتا فرمو امضا کنین. پول بیمارستانم خودتون مي دين؟ – بله. تا اينو گفتم پیرمرده باز زد زير گريه و گفت: – خانم جان خیر از جوونیت ببیني، الھي سفیدبخت بشي. الھي سايه ي مَردت از سرت کم نشه که زن و بچه ي منو بي مَرد نکردي! با خنده گفتم: – من مَردم کجا بود حاجي! ھر چي دورو برمه نامرده! يارو ھمونطور متصل داشت دعا مي کرد به جون خودم و آباء و اجدادم که سربازه ديگه کفرش درومد و گفت: – بسه پدر جان. خانم شما ھم بیاين بريم کلانتري رضايت نامه رو امضا کنین. با ويلچر تا بیرون بیمارستان رفتیم دم ماشین پانته آ و سوار شديم. سر راھم کاراي رضايت نامه رو انجام داديم رفتیم شرکت. تا رسیديم يھو يادم افتادم ماشینم تو ھمون خیابوني که تصادف کردم جا مونده. – واي پاني ماشینم تو ناصرخسرو جاموند، برگرد بريم بیاريمش. – ابله! با اين پات مي خواي رانندگي کني؟ – مجبورم، اگه ماشین تا شب اونجا بمونه به فاک فنا مي ره. – تو مغزتم به فاک فنا رفته خبر نداري! چه برسه به ماشینت. – مي گي چیکار کنم؟ – ھیچي، فعلا ھمینجا بتمرگ تا من برم يه چوب زير بغل برات بیارم بتوني راه بري، بعدم زنگ مي زنیم سھیل يا امین برن ماشینتو بیارن. – چوب زير بعل نمي خواد، دکتر .. – پدر سگ چه دکتر خوشگلیم بود! – مي گم دکتر گفت مي تونم روش راه برم! – گفت تا دو-سه ساعت نبايد روش راه بري!. بعدم يه پشت چشمي نازک کرد و دوباره يه” ابله” گفت و در ماشینو کوبید رفت. فوري سرمو کردم از شیشه ي ماشین بیرون و بلند گفتم: – عمه ماھرخته! ھمونطور که جلوي در شیشه اي ورودي شرکت وايساده بود که باز شه يه بیلاخ حواله ام کرد و رفت تو. خنده ام گرفت. از وقتي با ھم دوست بوديم اين” ابله” تکه کلامش بود و جواب من که ” عمه ماھرخته” و بیلاخ اون جزو ديالوگاي ھمیشگي ما بود! يھو يادم به اولین روزي افتاد که تو مدرسه ھمو ديده بوديم. سال اول دبیرستان بوديم و جفتمونم تنھا و غريبه با محیط. اما چیزي که از ھمون اول مارو به ھم جذب کرد برق شیطنتي بود که از چشماي جفتمون به اطراف متصاعد مي شد و از شر و شور ھیچوقت کم نمي اورديم. اما يه تفاوت اخلاقي بزرگ ھم داشتیم و اون بد اخلاقي زياد من و خوش اخلاقي زياد پانته آ بود. حتي ھمین موضوع ھم باعث شد بیشتر به ھم نزديک بشیم و جزو دوستاي صمیمي ھم باقي بمونیم. يه آه کشیدم و ياد اونروزي افتادم که با بغض زنگ زده بود بھم و گفت ديگه نمي تونه مثل سابق باھام براي کنکور درس بخونه و وقتي با تعجب پرسیده بودم چرا زده بود زير گريه و با ھق ھق گفته بود” بابام مي خواد براي ادامه تحصیلم بفرسته منو انگلیس”. وقتي خیالم راحت شده بود که اتفاق مھمي نیفتاده، رفته بودم تو ھمون مود بي خیالي و بداخلاقي ھمیشگیم و گفته بودم: – اوه! ترسوندي منو بابا! گفتم چي شده! حالا مگه بابات مي خواد بفرستت جھنم که ھمچین مي کني؟ با ھمون حالت گريه و حرص جیغ زده بود که: – خاک تو سر بي احساس و يخت کنن! منو بگو دارم براي کي آبغوره مي گیرم! بدبخت من برم که تو دق مي کني! نشي! homesick – نترس، چیزيم نمي شه، تو فکر خودت باش که مي خواي بري – ابله! – عمه ماه… يھو صداي بوق تلفن تو گوشم پیچیده بود! تازه وقتي تلفن قطع شد عمق فاجعه رو درک کرده بودم! اما مثل ھمیشه غدي بیش از حدم نذاشته بود حتي ناراحتیمو بھش نشون بدم. تو مدت خیلي کوتاھي و به طور کاملا اتفاقي کاراي منم جور شد و تونستم براي ادامه ي تحصیلم برم کانادا. توي تمام اون مدت با ھم ارتباطمونو سعي کرديم حفظ کنیم وھمیشه از حال ھم با خبر بوديم. تا اينکه بعد از ۴ سال وقتي درس پانته آ تموم شد برگشت ايران و تو يه شرکت خیلي بزرگ و معروف داروسازي مشغول به کار شد. منم که تمام مدت دوران تحصیلم منتظر بھونه براي برگشت بودم يکسال بعد از تموم شدن درسم برگشتم ايران و دوباره دوستیمون از سر گرفته شد. تو ھمین فکرا بودم که چشمم افتاد به در ورودي ساختمون و ديدم پانته آ با يه چوب زير بغل داره میاد پايین. اومد دم ماشین و درو باز کرد و عصارو گرفت طرفم. – بیا بگیر که نمردم و چلاقي تورو ھم ديدم! – کاش منم نمیرم و خفه خون گرفتن تورو ببینم! با خنده در ماشین و بست و ھمونطور که داشت پشت سرم میومد گفت: – اين آرزو رو با خودت به گور مي بري عزيزم! با خنده و يه ور يه ور از پله ھاي ورودي رفتیم بالا و جلوي آسانسور وايساديم تا برسه به طبقه ي ھمکف… ادامــــه دارد ……

مــــن او _ قسمت دوم به انوشه کمک کردم بره تو آسانسور و خودمم دکمه ي طبقه ي ٧ رو که کنارش روي يه پلاک طلايي حک شده بود ” شرکت بھورزان” فشار دادم. ھروقت سوار اين اتاقک زرشکي رنگ مي شدم و خودمو تو آيینه اش مي ديدم ناخوداگاه ياد ٧ سال گذشته ي زندگیم مي افتادم . با آھنگ ملايمي که تو فضاي کوچیک آسانسور پخش مي شد و با بالارفتن ھر طبقه منم يکي از سالھا رو تو ذھنم مرور مي کردم و به اين فکر مي کردم که ھرسال چقدر با سال قبلي و بعدي برام متفاوت بوده. روزي که به انوشه با گريه زنگ زدم گفتم دارم مي رم انگلیس، روزي که وارد دانشگاه شدم, روزاي سختي که اونجا گذروندم، روزي که مدرکمو گرفتم و برگشتم به ايران، روزي که انوشه برگشت و بالاخره روزي که گفت پدرش قراره پروانه ي يه شرکت پخش دارو و تجھیزات پزشکي رو بگیره و از من و تو خواسته بريم و اونجا مشغول به کار شیم. اون موقع ترديد داشتم که ازون کارخونه ي داروسازي ى بزرگي که قبلا توش استخدام شده بودم استعفا بدم يا نه، اما الان و بعد از گذشت يه مدت از ھیچ کاري اينقدر نمي تونستم راضي باشم. کارمون برامون يه جور تفريح بود و ھمیشه از باھم بودنمون لذت مي برديم. ھرچند، گاھي ازاخلاقاي تند و تیز و قُلدر بازي انوشه شاکي مي شدم اما به قول خودش با خوش اخلاقیاي خودم خوب مي تونستم خرش کنم! ازين فکر طبق معمول يه لبخند اومد رو لبم و با صداي قطع شدن آھنگ و اعلام طبقه ي ھفتم حواسم اومد سر جاش. جلوتر از انوشه رفتم از آسانسور بیرون و منتظر وايسادم تا اونم بیاد. وقتي ديدم بدون اينکه از عصاش استفاده کنه داره خیلي ريلکس رو گچ پاش راه مي ره کفرم درومد. – دختره ي خر! به پات رحم نمي کني حداقل به پول بابات رحم کن! رفتم عصاي نوي فايبرگلاسو از تو انبار برات باز کردم اوردم حالا داري عین يابو رو گچ پات راه مي ري؟ با ھمون خونسردي و اخماي تو رفته ي ھمیشگیش نگام کرد و گفت: – تو نمي خواد زياد نگران پولاي باباي من باشي، خودش خوب بلده ازشون مراقبت کنه.بعدم بالاخره خرم يا يابو؟ – فرق زياديم نداره! شايدم شتر! – شايدم پانته آ! طبق معمول از جواب کم نمي اورد! با خنده درو باز کردم و گفتم: – حیف من که وقت عزيزمو با تو ي زبون نفھم سر مي کنم! خیلیم دلت بخواد پانته آ باشي!! انگشت وسط دست چپشو اورد بالا گرفت طرفمو بعدم لنگون لنگون اومد طرف در. گفتم: – تو از اولشم بي فرھنگ و بي تربیت بودي! خیلي ريلکس سرشو به علامت تايید تکون داد و بدون اينکه چیزي بگه رفت تو . ھمیشه به اين خونسردي و حاضر جوابیش حسوديم مي شد! آقا اسماعیل آبدارچي شرکت تا انوشه رو ديد با عجله دويد طرفش و دستاشو زد تو سرش گفت: – يا ابوالفضل! چي شده خانم دکتر؟ انوشه ھم طبق معمول که ھردفعه آقا اسماعیل “خانم دکتر” صداش مي زد اوقاتش تلخ مي شد يه چشم غره به بیچاره رفت و گفت: – چیزي نیست.. تصادف کردم. – يا حضرت عباس! با چي تصادف کردين؟ – با موتور. – حالا حال مزاجیتون چطوره؟ اينو که گفت يھو من و انوشه چند لحظه به ھم نگاه کرديم و بعدم پقي زديم زير خنده و پیرمرد بیچار ه ھم ھاج و واج نگامون مي کرد. وقتي خنده ھامون تموم شد گفتم: – آقا اسماعیل وضعیت مزاجي چیه! اين پاش شکسته، اسھال که نگرفته! بايد بگي حال عمومیت چطوره که اونم خوبه، شما نگران نباش. – خوب حالا چه فرقي داره خانم! شما ھم زيادي سخت مي گیرينا! حالا ھم خدارو شکر که خوبن، فقط من موندم جواب پدرشونو چي بدم؟ – آقا اسماعیل تقصیر شما که نیست اين تصادف کرده! پدرشم به شما کاري نداره خیالت راحت. بعدم با بدجنسي اضافه کردم: – تقصیر خود اينه که تو خیابون جفتک انداخته جلوي موتوريا! ولي حالا اگر پدر و مادرش زنگ زدن شما چیزي نگو که اين تصادف کرده، تو مسافرت بیچاره ھا نگران مي شن. آ قا اسماعیلیم با يه نگاه عاقل اندر سفیه به انوشه گفت: – والا از شما بعیده خانم دکتر که ازين کارا بکنین! اما از بابت رازداري ما خیالتون جمع، دھن ما قرص قرص . آ…. آ ! بعدم دستشو به علامت سکوت گذاشت رو دھنش و رفت تو آشپرخونه! پشت سرش آروم گفتم: – ارواح عمت چقدرم که تو رازداري! انوشه ھم داشت چپ چپ نگام مي کرد. با حرص گفت: – مرض داري جوري مي گي که تحريک شه حتما بره بگه؟ اگر تو يادش نمي اوردي عمرا حواسش نبود بره خبرگزاري کنه اما حالا حتما مي ره مي گه! با خنده گفتم: – عیب نداره، بذار بره بگه بابات ھول کنه يه کم بخنديم! – حالا تو ھي اخلاق منو گه مرغي کن! – قربونت بشم که اخلاق گھت چي بود که حالا که تصادفم کردي چقدر گھتر شده! اينو که گفتم خودشم خنده اش گرفت. جفتمون رفتیم پشت میزامون نشستیم و کامپیترامونو روشن کرديم و مشغول شديم. نیم ساعت بعد حسابي جفتمون سرگرم کارا بوديم و کارمنداي ديگه ھم اومده بودن و ھر کسي ھم مشغول فک زدن پاي يکي از تلفنا. سرم پايین بود و داشتم چندتا لیست داروھاي جديد رو چک مي کردم که انوشه صدام زد. – پاني؟ – ھوم؟ – مي شه زنگ بزني سھیل بره ماشین منو بیاره؟ – مگه سھیل نوکر توئه؟ بعدم ھي خودتو آويزون دوست پسر من نکنا. اون يه تار گنديده ي منو به توي گند اخلاق نمي ده! – تف تو روت! خودت ھمین ٢ ساعت پیش گفتي بیا بريم بالا بعد زنگ مي زنیم سھیل يا امین برن ماشینتو بیارن! – خوب گفتم که گفتم! من وقتي مي گم سھیل يا امین منظورم فقط امین ه! – مرده شور ترکیبتو ببرن، من نمي خوام به اين امین الدنگ زنگ بزنم. با نیش باز نگاش کردم و جوري که حرصشو در بیاره گفتم: – چرا بابا؟ پسر به اين خوبي؟ ھمه آرزوشونه پسر عموي عاشق به اين گاگولي داشته باشن! جامدادي استوانه اي شکلي که کنارش بود برداشت و به سمتم نشونه رفت که با خنده سرمو بردم پايین و گفتم: – خب بابا! رم نکن. ولي شرمنده، امروز اصلا سھیل تھران نیست که بخواد بره ماشینتو بیاره. مجبوري به اين سرنوشت گردن بذاري و به امین خان جانت زنگ بزني! – دوست از تو بي خاصیت تر خودتي! – بي خودي ژست نگیر. ما که نفھمیديم موضع تو جلوي اين پسره چیه. با دست پس مي زني با پا پیش مي کشي! بدون اينکه جوابمو بده گوشیو برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن. از قیافه اي که گرفته بود معلوم بود داره به امین زنگ مي زنه. بعد از چند لحظه با يه لحن خیلي خشک شروع کرد حرف زدن. ھمونطور به حالتاش نگاه مي کردم و سعي مي کردم اين معمايي که جلوم نشسته بودو يه جوري حل کنم. از “نه” ھاي کشدار و بي حوصله اي که از پشت تلفن به امین مي گفت معلوم بود داره ھي راجع به تصادف ازش سوال مي کنه و اينم داشت با جواباي کوتاه و بي حوصله اون بیچاره رو از سر خودش باز مي کرد. دقیقا نمي دونستم از کي انوشه اينقدر بي حوصله و بداخلاق شد. از وقتي با ھم دوست شده بوديم دختر غد و خشکي بود، اما بد اخلاقي و بي حوصلگي چیزي نبود که از اول باھاش بوده باشه. حتي وقتي از کانادا ھم برگشت اخلاقش خیلي بھتر بود ولي کم کم و به مرور زمان اينطوري شد. رفتار تند و عصبي پیدا کرده بود و مدام در حال پرخاش به ديگران بود. مي تونم بگم رفتارش با من از ھمه ي اطرافیانش بھتر بود، اونم به خاطر دوستي عمیق و شناخت زيادي که از رفتارا و اخلاق ھم داشتیم. شايد فقط وقتي با من بود چھره و رفتار خشنشو کنار مي ذاشت و حتي گاھي اينقدر از دست ھم مي خنديديم که اشک از چشمامون سرازير مي شد. و درست نقطه ي مقابل من، امین بود! پسر عمويي که نمي دونم عاشق چي تو اين دختر عموي بداخلاق و عنقش شده بود و انوشه ھم به جرات مي تونم بگم ازش متنفر بود. اما چیزي که ھمیشه برام سوال بود اين بود که چرا انوشه ھیچ وقت مستقیم اين موضوع رو به امین نمي گفت و يه جورايي اين بدبختو تو آب نمک خوابونده بود. اين رفتارشم برام تازگي داشت. جوري برخورد مي کرد که انگار آتويي دست امین داره يا بھش محتاجه. ھر چي بیشتر به اين موضوع فکر مي کردم کمتر به نتیجه مي رسیدم! دستمو زده بودم زير چونه ام و مشغول فکر کردن که با صداي انوشه به خودم اومدم. – مي گم نمي خوام تو زحمت بکشي … حالا امروز من وضعیتم مناسب نیست… آخه جايي بايد برم… اي داد بیداد… يادم رفته بود تو به يه چیزي که گیر مي دي ديگه نمي شه منصرفت کرد.. خب بابا، ٧ اينجا باشیا، اگر دير کني خودم مي رما… خداحافظ با حرص گوشیو کوبید سر جاش و زير لب چندتا بد و بیراه گفت. زير چشمي نگاش کردم و گفتم: – اين امینو بايد به عنوان قرص لاغري تو بازار معرفي کنیم! – ھان؟ چي مي گي تو؟ – مي گم تو ھردفعه با اين حرف مي زني حداقل نیم کیلو وزن کم مي کن! باور کن ھیچ قرص لاغري بھتر ازين نمي تونه عمل کنه! – من آخر يا خودمو مي کشم يا اينو که اينقدر از دستش حرص نخورم. – راه بھتريم عیر از قتل و خودکشي ھستا! – مثلا؟ – اينکه رک به اين آدم بگي ازش خوشت نمیاد و بره پي کارش. نمي فھمم چرا باھاش کج دار و مريز مي کني! مثل ھمیشه جوري نگام کرد که يعني نمي خواد جواب حرفمو بده. قبل از اينکه دوباره بتونم چیزي بگم تلفن زنگ زد و تا گوشیو برداشتم صداي ترسناک باباي انوشه پیچید تو گوشي. – سلام آقاي .. حال شما؟ مسافرت خوش مي گذره؟ – علیک سلام.. اين دختره کجاس؟ باز چه بلايي سر خودش اورده؟ – کدوم دختره؟! – مسخره بازي در نیار، انوشه رو مي گم. اسماعیل مي گفت رفته با يه موتوري گلاويز شده و کلیم خسارت زده به يارو. اين کي مي خواد دست ازين کاراش برداره؟ با چشماي گرد شده گفتم: – انوشه با موتوريه گلاويز شده؟ – حالا نمي خواد تو پنھون کاري کني، اسماعیل ھمه چیو برام گفته. تجربه ي دھن لقي و غلو کردن آقا اسماعیلو زياد داشتم، اما اين يکي ديگه واقعا نوبر بود! با خنده گفتم: – بابا چي مي گین آقاي … انوشه با کسي گلاويز نشده، تصادف کرده. يه موتوري زده بھش، اصلا بیاين خودتون باھاش صحبت کنین. وصل کردم به تلفن انوشه و با ايما و اشاره جريانو بھش فھموندم. گوشیو برداشت و شروع کرد به توضیح دادن. – بله؟… چیزي نیست… نه باباجون، من رو به موتم باشم میام سر کار که يه وقت شما ضرر ندي، خیالت راحت…. آره، من که مي دونم نگران من نشدي… نه.. باشه… خداحافظ. اين دفعه محکمتر از قبل گوشیو کوبید سر جاش و گفت: – ھمشون مالدوست و احمقن! – باباتو مي گي ديگه؟ – خودش و برادرشو برادرزاده اشو.. – امین بدبخت کجاش مالدوسته؟ – اونم ھست بروز نمي ده! – آھان! ھمون موقع آقا اسماعیل اومد تو اتاق و گفت: – خانم دکتر، آقا امین اومدن دنبالتون پايین منتظرن. يھو انوشه انگار ديگه ديگ صبرش به جوش اومد و با عصبانیت گفت: – آقا اسماعیل، من چند دفعه به تو بگم به من نگو خانم دکتر؟ – بابا چقدر مته به خشخاش مي ذارين خانم دکتر، ماشاا… درس داروھارو خوندين دکتر شدين ديگه، نمي شه که بھتون گفت آبدارچي! – من اگه دکتر داروساز باشم که بايد عرضه ي ساختن خیلي از داروھارو داشته باشم. ھیمشه سر اين موضوع با آقا اسماعیل و ھرکس ديگه که “دکتر” صداش مي کرد دعوا داشت! ھمیشه ھم با يه ناراحتي عمیق ھمین حرفو مي زد که” اگه دکتر داروساز بودم بايد يه دارو مي ساختم!” ھرچیم بھش مي گفتم” بابا چه ربطي داره و مگه ھرکي داروسازه بايد يه داروي جديد کشف کنه و بسازه؟” به خرجش نمي رفت. براي اينکه مثل ھمیشه سر اين موضوع مسخره و بي اھمیت دعواشون نشه پريدم وسط و گفتم: – آقا اسماعیل اينقدر سر به سر اين نذار. خوب خوشش نمیاد اينجوري صداش کني ديگه. بعدم عجب رازداري کردي و به آقاي .. نگفتي انوشه تصادف کرده! خودشو زد به کَري و رو به انوشه گفت: – خانم دک..يعني انوشه خانم، آقا امین خیلي وقته پايین منتظرنا! انوشه با چشم غره نگاش کرد و گفت: – آھان، يعني تو نشنیدي پانته آ داشت چي مي گفت ديگه؟ چرا مثل خبرچینا ھمه چیو گذاشتي کف دست بابام؟ – خانم دکتر والله دست ما نیست، آقا سوال مي کنن ما ھم جواب مي ديم ديگه. فعلاھم با اجازه اتون. بعدم فوري سیني چايي رو برداشت و فلنگو بست و در رفت! از دست کاراي آقا اسماعیل يه سري تکون دادم و پاشدم رفتم پشت پنجره و يه نگاه به خیابون انداختم. – بابا انوش بیا برو، اين بدبخت زير پاش علف سبز شد. – اه، اصلا حوصله اشو ندارم، منتھا گیر داده بود ماشینمو مي بره مي ذاره خونه خودش میاد شرکت دنبالم. – پس يعني میرسونتت خونه؟ – نه، بايد برم جايي کار دارم. – باشه، پس مواظب خودت باش، باز کار ندي دست خودتا، شبم اگر دوست داشتي زنگ بزن بیام پیشت تنھا نباشي. – باشه، ممنون، فعلا. اومد طرفمو گونه امو بوسید و با عجله رفت طرف درو بازش کرد و رفت بیرون… ادامــــه دارد ……

مــــن او _ قسمت سوم با پانته آ خداحافظي کردم و در شرکتو بستم و رفتم بیرون. سوار آسانسور که شدم يه نفس عمیق کشیدم و سعي کردم خودمو متقاعد کنم که با امین رفتار درستي داشته باشم. در آسانسور که باز شد امین جلوي روم ايستاده بود و با يه لبخند ژکوند داشت نگام مي کرد. – ببین دختره چه بلايي سر خودش اورده ھا! – سلام…! – سلام عزيزم، مي توني راه بري؟ کمک نمي خواي؟ – آره مي تونم. اومد کنارمو سعي کرد قدماشو با گام ھاي من ھماھنگ کنه. – حالا حالت چطوره؟ نگاش به پانسمان پیشونیم افتاد و قبل از اينکه من جوابشو بدم دوباره گفت: – اي بابا! سرتم که ضربه خورده، تو که گفتي فقط پات شکسته! – چیز مھمي نیست… – حالا چه جوري زد بھت مرتیکه ي خر؟ – يه جوري زد ديگه، چه فرقي مي کنه؟ – نه، آخه مي خوام بدونم مقصر تو بودي يا اون؟ با خودم فکر کردم الان اگر پانته آ اينجا بود حتما فوري مي گفت ” اين جفتک انداخته جلوي موتوريه!” آروم گفتم: – نمي دونم. – اصلا مگه مي شه عابر پیاده مقصر باشه! حتما اون احمق داشته ويراژ مي داده تو خیابون ديگه. حالا رضايت که ندادي؟ – چرا اتفاقا. – ئه؟! چرا رضايت دادي؟ آدمايي مثل شماھا اين مردمو پررو مي کنن ديگه! اينقدر دري وري مي گفت که حتي حوصله نداشتم جوابشو بدم. چند لحظه فکر کرد و انگار که يه چیزي يادش افتاده باشه فوري پرسید: – حالا پول بیمارستانو داد؟ – نه.. – تو ديگه کي ھستي بابا! يعني حتي ديه ھم ازش نگرفتي؟ اينو که گفت يه نگاه تحقیر آمیزبه خودش و ماشین مدل بالاش که حالا رسیده بوديم نزديکش انداختم و گفتم: – شماھا فامیلي ھرچقدر پولاتون زيادتر بشه انگار حريص تر مي شین نسبت به پول! با ريموتش در ماشینو باز کرد و يه نیشخند زد گفت: – ھیچ کس نیست که از پول بدش بیاد. بعدم ماھا اگر مي خواستیم اينجوري مثل تو بذل و بخشش کنیم که کلامون پس معرکه بود. طلاکوب شده رو قسمت وسط فرمون A در ماشینو باز کردم و نشستم تو و چشمم به افتاد. مثل ھمیشه با ديدنش حرصم گرفت. خصوصا وقتي يادم مي افتاد که بھش گفته اول اسم خودته؟” و با چاپلوسي گفته بود ” نه، اول اسم توئه!” بیشتر A بودم ” اين حرصم مي گرفت. به فرمونش اشاره کردم و گفتم: – اينا ولخرجي نیست؟ اين کارا کلاھاتونو نمي ده پس معرکه؟ با يه ژست مسخره گفت: – اينا عشقه… و ماشینو روشن کرد و راه افتاد. وقتي ديد ديگه ساکتم و ھیچي نمي گم خودش سر صحبتو باز کرد. – کجا دوست داري بريم شام بخوريم؟ – من شام بايد برم جايي. پاي تلفن که بھت گفتم. – فقط گفتي بايد بري جايي، نگفتي شامم دعوتي. – دعوت نیستم، اما دوست دارم غذامو ھمونجايي بخورم که مي خوام برم. – بله.. فھمیدم! با خودم گفتم ” چه عجب بالاخره يه چیزيو تو زندگیت فھمیدي!” دنده رو عوض کرد و با دلخوري يه نگاه انداخت بھم و گفت: – پس بگو کجا برسونمت. بھش آدرسو دادم و اونم ديگه چیزي نگفت. چند لحظه بعد يادم به داروھايي افتاد که قرار بود برام بیاره. – راستي، داروھايي که مي خواستمو برام گرفتي؟ – آره، يه باکس ١٢ تايیش عقب ماشینه. زير لب گفتم ” ممنون” و يه نفس راحت کشیدم که مثل ھردفعه سوال پیچم نکرد که اين داروھارو براي چي مي خوام! اما ھنوز نفسم کامل از سینه ام بیرون نیومده بود که گفت: – انوشه؟ با کلافگي گفتم: – بله؟ – مي شه يه سوال بپرسم؟ – نه! – چرا؟ – چون مي دونم مي خواي چي بپرسي. – آخه بابا، به من حق بده که کنجکاو بشم. اين داروھا داروھاي ساده اي نیستن. مال يه عده معلوم الحاله. – خب، که چي؟ – خب آخه من مي خوام بدونم تو اينارو براي چه کسي مي خواي؟ اولین بار که ازم خواستي اينارو برات گیر بیارم که کلي وحشت برم داشته بود چون فکر مي کردم براي خودت مي خواي. حالا بازخوبه زود فھمیدم مال کسايي با علائم بارز و در حال مرگه.. وقتي گفت ” در حال مرگ” ناخوداگاه احساس کردم نفسم تنگ شد و چشمام سیاھي رفت. زخم پیشونیم تیر کشید و کف دستاي سردم عرق نشست. اون داشت به حرفاي مزخرفش ادامه مي داد و منم عین کسي که دارن زنده به گورش مي کنن تلاش مي کردم يه جوري راه تنفسمو باز کنم. – … آره، خلاصه که بدجوري دوست دارم بدونم تو براي کي داري اينجوري اين ھمه پول ھدر مي دي؟ براي بار ھزارم به خودم فحش دادم که چرا ازين پسر کوته فکر کمک خواستم که حالا اينجوري بازخواستم کنه. ” تقصیر خود بي عرضه و احمقته که که دست به دامن اين شدي… آخه اگه ازين کمک نمي خواستم که ديگه ھیچ راھي نداشتم، مجبور بودم… فقط امین مي تونست با کمک دوستاي گردن کلفتي که داره اينارو برام پیدا کنه…ولي ارزششو نداشت… نداشت؟ واقعا ارزششو نداشت؟… چرا، داشت…نه… نمي دونم… آخه چقدر تلاش بیھوده؟… بیھوده ام نیست… مي بیني که تاحالا کلي از اين تلاشا اثر داشته… آره، ولي اينا آرامش قبل از طوفانه، خودتو داري گول مي زني… گول نمي زنم، از اول مي دونستم، تا آخرشم مي دونم… ولي …ديگه ولي نداره، وقتي تصمیمتو گرفتي پاش واستا…اين فقط يه تصمیم نیست… عشقه، امیده، زندگیه.. آخه اين که نشد زندگي… کجاش زندگیه؟… نمي دونم…نمي دونم… نمي دونم…” سرمو تکون دادم و سعي کردم اين جدال دروني با خودمو زودتر تموم کنم. ديدم امین زير چشمي داره نگام مي کنه و ھنوز منتظر جواب سوالشه. به زور و با صداي گرفته گفتم: – تلاش براي زنده نگه داشتن يه آدم در نظر تو پول ھدر دادنه؟ شونه ھاشو انداخت بالا و با يه حالت کاملا بي تفاوت و خونسرد گفت: – آدم داريم تا آدم. – منظور؟ – آدماي کثیف و ھرزه ھرچه زودتر بمیرن بھتره. دوباره قلبم تیر کشید. انگار با ھر کلمه اي که مي گفت منو شکنجه مي کردن. ناخوداگاه ياد روزي افتادم که بعد از کلي مقدمه چیني، به پدرم گفته بودم ” يه سري داروي خاص و گرون ھست که خیلیا بھش محتاجن و مي تونیم با يه قیمت خوب واردشون کنیم.” بعد از اينکه فھمیده بود داروھا مال چه بیماري ھستن با عصبانیت گفته بود ” من سرمايه امو براي آدماي ھرزه و آشغالي که رفتن کثافت کاريشونو کردن و حالام درد و مرض گرفتن حروم نمي کنم”. وقتي با ناراحتي گفته بودم ” ولي ھمه از کثافت کاري نیست که مريض مي شن” خیلي راحت گفته بود ” آدم رفتني بايد بره، حالا يه کم زودتر يا ديرتر، مردني بالاخره مي میره”. اون روزا وارد کردن اون داروھا فقط يه حس ھمنوع دوستي در من ايجاد مي کرد. فقط حس اينکه کمک کنم چند نفر راحت تر و با زجر کمتري بمیرن، اما کم کم موضوع برام فرق کرد و تبديل به يه عشق شد. شايدم يه جور جنگ خاموش با پدرم. پدري که فکر مي کرد “مردني بايد بمیره و ھر چه ھم زودتر بھتر!” امین ھنوز داشت حرفاشو ادامه مي داد و دلايل احماقانه اش براي پافشاري روي نظرشو ارائه مي کرد. – … اصلا اگر حساب کني ھمین آدما چه ضرري به دولت و سرمايه داراي يه کشور مي زنن سرت سوت مي کشه. از خرج آزمايش و دوا درمونشون بگیر تا ھزار و يک چیز ديگه. ھرچیم بیماريشون بیشتر پیشرفت مي کنه داروھاشون گرون تر مي شه. مي دوني ايندفعه براي يه باکس ١٢ تايي چقدر پول دادم؟ آخه اين عقلاني… ديگه نذاشتم حرفشو ادامه بده. با صدايي که مي لرزيد و سعي مي کردم تبديل به فرياد نشه گفتم: – بسه ديگه، بسه. با دستاي لرزون کیف پولومو در اوردم و دو تا تراول ١٠٠ تومني از توش کشیدم بیرون و گذاشتم رو داشبورد ماشین. فوري گفت: – اي بابا! من که منظورم اين نبود. يه نفس عمیق کشیدم و چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به پشتي صندلي ماشین. – منظورت ھرچي که بود مھم نیست، يه چیزي ازت خواستم برام تھیه کردي حالام پولشو بھت دادم. بعدم با تاکید اضافه کردم: – ھمونطوري که ھردفعه باھات حساب مي کنم. من خوشم نمیاد زير دين کسي باشم. وقتي اينو شنید انگار بھش خیلي برخورد که با يه خنده ي مضحک و مصنوعي تراولا رو از رو داشبرد برداشت و گرفت جلومو با لحني که سعي مي کرد خیلي دوستانه باشه گفت: – اين حرفا چیه عزيزم، مگه من و تو اين حرفا رو داريم؟ حالا باشه پیشت بعدا حساب مي کنیم. با بي حوصلگي دستشو زدم کنار و با پوزخند حرف خودشو به خودش تحويل دادم: – به ھمین زودي يادت رفت؟ شماھا اگر ازين ولخرجیا بکنین که کلاتون پس معرکه اس! يه لحظه حس کردم بدجوري جا خورد و خیط شد. ازين حس قندتو دلم آب شد و ازينکه تونسته بودم يه جوري بسوزونمش ذوق زده شده بودم. تراولارو انداخت رو داشبرد و با عصبانیت گفت: – به درک! نگیر. عجب گند دماغي ھستي تو ديگه! با خونسردي گفتم: – امین احترامت دست خودت باشه، براي من يه چیزي خريدي منم پولشو دادم بھت. ديگه مشکلت چیه؟ – من اين تراولارو آتیش مي زنم! خواستم بگم ” دروغ که حناق نیست! اگر مي خواي نشون بدي خیلي مردي و اصلا چشمت دنبال مال و منال نیست ھمین الان از پنجره بندازشون بیرون!” ولي ساکت موندم و فقط سرمو به علامت تاسف به حالش تکون دادم. بعد از چند دقیقه رسیديم به ھمون آدرسي که بھش داده بودم و وقتي گفتم “ھمینجاس” يه نگاھي به کوچه کرد و گفت: – يه بار ديگه ھم اينجا رسونده بودمت انگار. – آره؟ چه جالب! – خونه ي دوستته؟ گفتم: – آره.. و خیلي سريع و زير لبي ازش تشکر کردم و خواستم در ماشینو باز کنم که يھو دستمو گرفت. – انوش؟ بدون اينکه نگاش کنم گفتم: – بله؟ – معذرت مي خوام که سرت داد زدم. آخه عصبي مي شم وقتي مي بینم با من عین غريبه ھا رفتار مي کني. يه لحظه تو چشماش نگاه انداختم و احساس کردم ھمه ي دروغا و رياکاري ھاي دنیا تو چشماش جمعن. خیلي دلم مي خواست سرش داد بزنم و بگم از ھر غريبه اي برام غريبه تري، بگم که ريخت نحس و رفتاراي مزخرفتو فقط به خاطر اينکه محتاج داروھايیم که برام میاري تحمل مي کنم. خواستم بگم…ولي به جاي ھمه ي اون حرفا فقط آروم دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: – مھم نیست.. و با عجله از ماشین پیاده شدم و باھاش خداحافظي کردم. داشتم مي رفتم ته کوچه که برام دو تا بوق زد و سرشو از شیشه کرد بیرون گفت: – راستي داروھارو نبردي. چند لحظه فکر کردم و بعد گفتم: – نبرم بھتره، نمي خوام اينجايي که مي رم جعبه رو ببینن و ھي مجبور شم مثل تو بھشون جواب پس بدم! با زيرکي گفت: – مگه اينا ھم مي دونن اين داروھا مال چیه؟ – ھرکسي ممکنه بدونه.. خداحافظ. پشتمو کردم و رفتم جلوي در و منتظر شدم که بره تا زنگو بزنم. پاشو گذاشت رو گاز و با صداي جیغ لاستیکاش که دور مي شد میله ھاي زندان و اسارتم از دور من باز شدن و احساس راحتي کردم. زنگو زدم، بعد از چند لحظه چراغ آيفون تصويري روشن شد و بدون اينکه حرفي بزنه درو برام باز کرد و رفتم تو. از کنار باغچه ي کوچولوي حیاط که گذاشتم يه نفس عمیق کشیدم و سینه امو از بوي عطر درختا و چمناي خیس خورده پر کردم. ھمیشه وارد اين حیاط که مي شدم ضربان قلبم مي رفت بالا و ھیجان ھمه ي وجودمو مي گرفت. فکر خوش اينکه تا چند لحظه ي ديگه مي بینمش ضربان قلبمو تند تر مي کرد. وارد راه پله ھا شدم و ھمونطور که از پله ھا مي رفتم بالا با خودم گفتم ” يعني اين عشقه؟ … نه،عشق نیست… ديونگیه.. ولي مي دوني چیه؟ …من عاشق اين ديونگیم…” با اين فکر يه لبخند اومد رو لبم، پامو از پله ي آخر گذاشتم تو پاگرد طبقه ي دوم که ديدم با لبخند ھمیشگیش تو چارچوب در وايساده و منتظرمه… ادامــــه دارد ……

مــــن او _ قسمت چهارم در خونه رو باز کردم و مثل ھمیشه با خوشحالي تو چارچوب در منتظرش وايسادم تا بیاد بالا. صداي پاش از طبقه ي پايین مي اومد و منو ياد اين موضوع مي انداخت که صداي نزديک شدن پاھاش با بالا رفتن ضربان قلبم نسبت مستقیم داره! ازين فکر لبخند اومد رو لبام و يه نفس عمیق کشیدم که بیشتر به خودم مسلط باشم. پاشو از رو پله ي آخر گذاشت تو پاگرد طبقه ي دوم و سرشو بالا کرد و نگام کرد که با ديدن پاي گچ گرفته و پیشوني پانسمان شده اش ھمه ي ھیجانم به نگراني تبديل شد. تو يک ثانیه خودمو ديدم که ۵ تا پله رو باھم پريدم پايین و دارم با ترس و اضطراب بھش مي گم: – چي شده؟ انوشه که از عکس العمل من جاخورده بود با خنده گفت: – من بايد از تو بپرسم چي شده! چه جوري ازين ھمه پله باھم پريدي؟! با نگراني بازشو گرفتم و گفتم: – يه دفعه ھم که شده منو جون به سر نکن موقع جواب دادن! بگو با خودت چي کار کردي دختر. دوباره يه دونه ازون خنده ھا که از ته دلش بود و صاف ھم میومد مي رفت ته دل منو مي لرزوند کرد و گفت: – ھر کاري ھست تو با من مي کني، نه من با خودم! بازوشو فشار دادم و با تھديد گفتم: – انوش! با ھمون خنده ي قشنگش تو چشمام نگاه کرد و گفت: – جونم؟ ھمونجوري چند لحظه تو جشماش خیره موندم و يھو کشیدمش تو بغلم و سرشو گذاشتم رو سینه امو زمزمه کردم: – جونت سلامت. خودشو بیشتر چسبوند بھم و با يه صداي بچه گونه گفت: – فعلا که چلاق شدم! رفتم عقب و دوباره نگاش کردم . – نمي گي چي شده؟ با لبخندي که مي دونست مي تونه ھرچي آرامش تو دنیاس بھم بده گفت: – چیزي نیست عزيزم… يه تصادف کوچولو کردم. – با چي تصادف کردي؟! – يه موتوري زد بھم.. اما مي بیني که ھیچیم نشده. با اخم نگاش کردم و گفتم: – ھیچیت نشده؟ البته بازم خدارو شکر..ولي مي خواي بعد از رفتن منم ھمینجوري از خودت مراقبت کني؟ من فقط تاحالا ھمین يه خواسته رو ازت داشتما. با صداي لرزون و حالت برافروخته گفت: – عماد! باز شروع کردي؟ ديگه ايندفعه حتي نذاشتي بیام تو! از تو ھمین راه پله ھا داري شروع مي کني؟ خیلي جدي و مصمم نگاش کردم و گفتم: – ھمین جا و براي آخرين بار به من قول بده. قول بده که از خودت درست مراقبت مي کني، قول بده که فکراي مزخرف نکني، قول بده تو خیابون، موقع رانندگي، موقع راه رفتن حواست جاي ديگه نباشه و مواظب خودت باشي. مي فھمیدم داره سعي مي کنه آرامش خودشو حفظ کنه. – عزيز دلم، تقصیر من نبود که، بالاخره اتفاقه ديگه. – انوشه قول بده . با عصبانیت و چشماي پر از اشک گفت: – عماد! – قول بده… يھو احساس کردم لبريز شد، بغضش ترکید و با جیغ گفت: – باشه.. قول مي دم …ولي.. ديگه ھق ھق گريه اش نذاشت ادامه ي حرفشو بزنه. کشیدمش تو بغلم و تا مي تونستم به خودم فشارش دادم. عین يه دختر کوچولوي مظلوم و بي دفاع که داشتن عروسک محبوبشو به زور ازش مي گرفتن گريه مي کرد و منم عین يه پدر مستبد باھاش رفتار مي کردم. مي دونستم گاھي زيادي بھش زور مي گم و تحت فشار روحي قرارش مي دم، اما چاره اي نداشتم. خودم ازون بدتر و داغون تر بودم. ولي بايد مطمئن مي شدم يه وقت کار دست خودش نمي ده. نمي تونستم نگرانش نباشم. ھر وقت به طور مستقیم و غیر مستفیم مي گفت زندگي بدون من براش مسخره اس تنم مي لرزيد. دختر مغرور و لجبازي بود، مي دونستم که قابلیت ھرکاريو داره و به ھمین خاطرم بايد از حالا باھاش اتمام حجت مي کردم. مثل ھمیشه تو ذھنم براي ھزارمین بار خودمو شماتت کردم که حاضر شدم بھش نزديک شم.. ” اما آخه مگه برام راه ديگه اي ھم گذاشته بود؟ از ھر راھي رفتم که يه جوري از خودم دورش کنم نشد.. يعني نذاشت… خدايا آخه اين چه سرنوشتیه؟” با ناراحتي به انوشه که ھنوز داشت تو بغلم گريه مي کرد نگاه کردم. شايد خیلي از پسرا دنبال اين بودن که بتونن حتي چند کلمه باھاش حرف بزنن… ھیچي کم نداشت… ” خدايا نمي دونم به خاطر اين نعمتي که بھم دادي و مي تونم اينجوري نزديک خودم لمسش کنم ازت تشکر کنم يا به خاطر اين زجري که با ھر دفعه ديدنش مي کشم کفرتو بگم…” يه نفس عمیق کشیدم و سعي کردم فعلا حواسمو به ” حال” متمرکز کنم. چیزي که ھمیشه و از اول انوشه ازم خواسته بود. اينکه ” بیا از حال لذت ببريم…” از تو بغلم کشیدمش بیرون، با دستم چونه اشو گرفتم و با لبخند نگاش کردم و گفتم: – بسه ديگه قشنگم.. من که چیزي نگفتم. فقط مي خوام قول بدي که مراقب خودت باشي..ازتم ممنونم که قول دادي، مي دونم که ھمیشه سر قولت مي موني. با يه حالت بامزه که به خندم انداخت آب بینیشو کشید بالا و گفت: – تو از من قول نمي خواي، مي خواي منو شکنجه کني. با ھمون خندم گفتم: – بس که من آدم بديم! و بعدم ھرچي زور تو وجودم بود سعي کردم جمع کنم و يھو از رو زمین بلندش کردم. – نکن عماد! بذار خودم میام. – بیا بريم ببینم، به تو باشه که تا صبح مي خواي وايسي اينجا گريه کني! از چندتا پله ي باقي مونده رفتم بالا و با پام درو باز کردم و گذاشتمش زمین. يه لحظه سرم گیج رفت و احساس کردم بدجوري نیروم داره تحلیل مي ره، خیلي سريع تر از قبل. انگار از رنگ پريدم فھمید و با نگراني گفت: – خوبي؟ آخه چرا اينجوري به خودت فشار میاري قربونت بشم؟ سعي کردم به روي خودم نیارم و با لبخند گفتم: – آخه توي ۴۵ کیلويي، فشاري براي ھیکل گنده ي من داري؟ – ھمچین مي گه گنده انگار ھیولائه! با خنده رفتم طرف آشپزخونه و دو تا شربت درست کردم اوردم گذاشتم رو میز. مانتو و روسريشو در اورده بود و ھمونطور که کلیپسشو بین دندوناش نگه داشته بود جلوي آيینه ي کنار در داشت موھاشو جمع مي کرد. رفتم پشتش، دولا شدم دستمو انداختم دور کمرشو سرمو گذاشتم رو شونه اش و از تو آيینه نگاش کردم. چشمھا و نوک دماغش ھنوز به خاطر گريه اي که کرده بود قرمز بودن. با لذت نگاش مي کردم و دلم مي خواست چشمامو از ديدنش سیر کنم، اما مي دونستم که ھیچ وقت سیر نمي شم. آروم کنار گوشش گفتم: – ما به ھم سلام کرديم؟ بدون اينکه به من توجه اي کنه موھاشو برد بالاي سرشو با کلیپس بسته شون. خودمو کشیدم عقب و اونم برگشت به طرفم و با اخم گفت: – نه خیر! دوباره دستمو دور کمرش حلقه کردم و کشیدمش جلو، صورتمو بردم پايین و پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش و گفتم: – پس سلام! اي که به زنجیر A دستاشو اورد بالا قفل زنجیرِ تو گردنمو برد پشت گردنم و پلاک طلاي آويزون بودو اورد جلو. اين زنجیر ھديه ي تولدم بود که خودم ازش خواسته بودم و عزيزترين ھديه اي که مي تونستم ھمیشه ھمرام داشته باشمش. با انگشتام آروم به پشت گردنش فشار اوردم که سرشو بیاره بالا و تو چشمام نگاه کنه و دوباره گفتم: – سلام… آروم گفت: – سلام… و خیلي نرم سرشو اورد جلو و لباشو گذاشت رو لبام. مثل ھمیشه از طعم و حس داغي لباش يه لذت بي نظیر زير پوستم دويد و خیسي زبون و دھنش لذتمو چند برابر کرد. بازم مثل ھمیشه چند ثانیه ي اول ھیچ چیز دست خودم نبود و فقط با ولع و اشتیاق لباشو مک مي زدم و محکم مي بوسیدمش، اما بعد از چند لحظه به خودم اومدم و سرمو کشیدم عقب. مي دونستم مثل ھمه ي موقع ھاي ديگه ازينکار عصباني مي شه اما دست خودم نبود، مي ترسیدم، از آسیب زدن بھش مي ترسیدم، از آسیب زدن به اين موجود ظريفي که جلوم وايساده بود و توي چشم بھم زدني شده بود عزيز ترين موجود زندگیم. حتي گاھي اينقدر ديونه مي شدم که از نزديک شدن بھشم مي ترسیدم و ناخواداگاه اونم آزار مي دادم. چشماشو باز کرد و با اعتراض گفت: – عماد! ھمیشه بايد حال آدمو بگیري؟ گردنشو بوسیدم و از خودم جداش کردم و گفتم: – خانمي، باز بحثاي ھمیشگي رو شروع نکن. توروخدا منو ترسامو درک کن. – درک نمي کنم! اصلا ھم درک نمي کنم. تو خودتم مي دوني اينجوري… نذاشتم ادامه بده حرفشو، ھلش دادم طرف مبلا و گفتم: – بیا بريم شربتتو بخور عزيزم. گرم مي شه ھا. – نمیام! – باز بغلت مي کنم بھم فشار میادا! با حرص گفت: – ھمیشه ھمه کارت زوريه! و بعدم رفت رو يکي از مبلا نشست. با خنده رفتم نشستم کنارش و لیوان شربتو دادم دستشو گفتم: – حالا شدي يه دختر خوب! يه شکلک برام دراورد و چیزي نگفت. گذاشتم شربتشو تا آخر بخوره و بعد گفتم: – خب، چه خبرا؟ امروز چي کارا کردي؟ – ھیچي! صبج تا ظھر که تو بیمارستان و کلانتري براي رضايت دادن به اين کسي که بھم زده بودم. – خوب کار کردي رضايت دادي عزيزم. – اتفاقا اين امین بي شعور اصلا با تو ھم عقیده نبود! مثل ھمه ي موقع ھايي که از پسر عموش حرف مي زد قیافه اش توھم رفت و با يه حالت بیزاري جوابمو داد. با خنده گفتم: – عیب نداره، ھرکي يه جور به زندگي نگاه مي کنه. ديگه چي کارا کردي؟ – بعد ازظھر تا عصرم که تو شرکت بودم و بعدم امین اومد دنبالم و تو ماشینم باز کلي سر داروھا باھم بحث کرديم که ديگه آخراش دلم مي خواست با ھمین دستام خفه اش کنم! با تاسف سرمو تکون دادم و گفتم: – شايد ھمون باباي تو و امین درست مي گن… – عماد! باز چیزايي نگو که دلم بخواد تورو ھم خفه کنم! دستامو به علامت تسلیم بردم بالا و گفتم: – باشه خانم خشن! حالا داروھا کجاس؟ شونه ھاشو انداخت بالا و گفت: – نمي خواستم اين پسره بفھمه داروھا به اينجايي که منو رسونده ربط دارن. گفتم دستش باشه تا بعدا خودم ازشون بگیرم. فعلا ھنوز سري قبلي تموم نشده، آره؟ يه آه کشیدم و گفتم: – آره عزيزم، ھنوز تموم نشده. و براي اينکه بحث کش پیدا نکنه حرفو عوض کردم و بعدم سعي کردم ديگه حرفي نزنم که باز ناراحتش کنه. بعد از اينکه حرفامون تموم شد باھم پاشديم رفتیم تو آشپزخونه و با کلي شوخي و مسخره بازي براي شام غذا درست کرديم، گاھي چشم تو چشم مي شديم و مي فھمیدم ته دل ھردومون مي لرزه ولي ھیچ کدوم به روي خودمون نمي آورديم. نشسته بودم جلوي تلويزيون و لیوان چايیمو سر مي کشیدم و منتظر بودم انوشه ھم بیاد کنارم بشینه که ديدم رفت نشست پشت اپن آشپزخونه و چند تا ورقم گذاشت جلوش. – چرا نمیاي اينجا خانمي؟ – چند تا نامه از وزرات بھداشت اومده بايد بخونم و براي فردا جواباشونو آماده کنم. زياد طول نمي کشه، میام پیشت. – باشه عزيزم، به کارت برس. نگام به صحفه ي تلويزيون بود اما ھمه ي حواسم طرف اپن آشپزخونه. ناخوداگاه ھي سرم مي چرخید طرفش و حرکات دست و سرشو با چشمام دنبال مي کردم. سرش پايین بود وبرگه ي جلوشو مي خوند و يه چیزايي ھم رو يه ورقه ي ديگه يادداشت مي کرد. درست مثل روز اولي که ديدمش. اونروزم پشت میزش نشسته بود، سرش پايین بود و ورقه اي که دستش بودو داشت مي خوند…. * سرشو بالا کرد و برگه اي رو که داده بودم دستش گرفت طرفم و گفت: – متاسفم آقا… ما فقط دارو رو به داروخانه ھا تحويل مي ديم، به علاوه اصلا اين دارو رو وارد نمي کنیم. – بله، ھمکارتونم ھمینو گفتن، اما آقاي دکتر … که دوست پدرتونم ھستن به من گفتن بیام اينجا و با خود شما صحبت کنم. با سردرگرمي سرشو تکون داد و گفت: – حتما ايشون نمي دونستن که ما اين دارو ھارو وارد نمي کنیم. نسخه رو از رو میزش برداشتم و گفتم: – باشه، ممنون. عذر مي خوام مزاحم وقتتون شدم. داشتم مي رفتم طرف در که دوباره صدام زد. – مي بخشید آقا… برگشتم طرفش. – بفرمايید؟ با ناراحتي يه نگاه گذرا بھم انداخت و گفت: – من خیلي متاسفم. مي دونم اين دارو براي بیمارانیه که تو وضعیت بحراني به سر مي برن و براي کاھش درد و ناراحتیشون خیلي موثره. – خودتونو ناراحت نکنید، مھم نیست، اون شخص الآن تو وضعیت بحراني به سر نمي بره، اين داروھارو براي زماني مي خواد که ديگه اينقدر حالش بده که حتي نمي تونه از خونه بیاد بیرون. با يه لبخند دلنشین گفت: – خوب.. پس ھنوز فرصت ھست. من بھتون قول نمي دم اما ممکنه بتونم براتون تھییه اشون بکنم. اگر مايلید شماره اتونو بذاريد اينجا تا ھروقت خبر شد باھاتون تماس بگیرم. ايندفعه با دقت نگاش کردم. از پشت میزش بلند شده بود و قد و ھیکل ظريفش بیشتر به چشم میومد. اول که وارد اتاقش شده بودم با اخم و خیلي جدي باھم برخورد کرده بود و حالا…! يه لحظه چشمم تو چشمش افتاد و احساس کردم يه چیزي تو دلم تکون خورد اما مثل برق و باد گذشت و حتي اجازه ندادم به مغزم برسه. صورت قشنگ و ظريفش مھربون تر از چند دقیقه ي قبل شده بود و با يه لبخند منتظر بود جوابشو بدم. ھمون موقع در اتاقش باز شد و يه دختر ھمسن و سالاي خودش اومد تو و گفت: – انوشه اون نامه ھايي که تو کارتابلت گذاشته بودمو خوندي؟ يھو صداي دختره که گفت “انوشه” تو گوشم زنگ خورد و با خودم گفتم پس اسمت انوشه اس! جوابي که داد و اينکه دختره کي از اتاق رفت بیرون اصلا يادم نیست. فقط ديدم دوباره داره نگام مي کنه و منتظره که جوابشو بدم. دستمو کردم تو جیب کتمو کارتمو دراوردم و چند قدم رفتم طرف میزش. – اين کارت محل کار و شماره ي موبايل منه. اگر خبري شد لطف کنید با يکي ازين شماره ھا تماس بگیريد. کارتو برداشت و يه نگاه کرد و گفت: – حتما. ناخوداگاه دوباره تو چشماش نگاه کردم و گفتم: – ممنون.. و سريع از اتاقش خارج شدم*…. ادامــــه دارد ……

مــــن او _ قسمت پنجم خودکارو گذاشتم زمین؛ دستامو بالاي سرم قلاب کردم و يه کش و قوسي به خودم دادم و درحال خمیازه کشیدن گفتم: – تو به چي ٢ ساعته زل زدي؟ دستشو تکیه گاه صورتش کرده بود و رو پشتي مبل تکیه داده بود و بدون اينکه تغییري تو حالت صورتش بده، ھنوز نگام مي کرد. صورتم جدي شد و به طرف جلو خم شدم و با تعجب گفتم: – عماد؟! وقتي ديدم بازم جوابمو نمي ده سريع از جام پاشدم و از پشت اپن آشپزخونه رفتم طرفش و رو به روش وايسادم. دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و با نگراني گفتم: – عماد؟ خوبي؟ بعد از چند لحظه بدون اينکه خودش حرکتي کنه مردمک چشمشو چرخوند طرفم و زل زد تو چشام. فھمیدم داره سر به سرم مي ذاره و يه نفس راحت کشیدم. – چرا جواب نمي دي عزيز دلم؟ ترسیدم! آروم گفت: – داشتم فکر مي کردم. کنارش رو مبل نشستم و سرمو تکیه دادم به سینه اش. – به چي؟ دستمو گرفت تو دستش، انگشتامونو از لاي انگشتاي ھم رد کرديم و دستمو آروم آورد بالا جلوي صورتش و گفت: – به تو، به روز اولي که ديدمت، به اينکه چه جوري وارد زندگیم شدي. – خب، حالا به نتیجه اي ھم رسیدي ازين ھمه فکر؟ – نه. خودمم نفھمیدم چي شد. با شیطنت خنديدم و گفتم: – ولي من فھمیدم چي شد! ھمون روز اول از رفتار من کلي خوشت اومد و عاشقم شدي. يه آه کشید و گفت” – آره ، از ھمون روز اول. – راستش منم از ھمون اول از خودت و رفتار سنگینت خوشم اومد.خصوصا وقتي که بدون ھیچ اصرار کردن و چونه زدني نسخه رو برداشتي و مي خواستي بري. – آره، براي به دست اوردن داروھا اصرار نداشتم. شايدم به خاطر اينکه داشتم از به دست اوردنشون نا امید مي شدم. ھدف خاصیم نداشتم از به دست اوردنشون، فقط چون دکتر گفته بود… – منم از اون روز به بعد چقدر براي پیدا کردن اون داروھا تلاش کردم. اولش کلي با پدرم سر وارد کردنشون بحثم شد و وقتي ديدم بحث فايده اي نداره از راه ديگه اي دنبالش رفتم. خودمم نمي دونستم اين ھمه تلاش و پیگیريم به خاطر چیه، سعي مي کردم بیشتر براي خودم اين دلیلو بیارم که حس ھمنوع دوستیم گل کرده بود، اما ته دلم مي دونستم دلیل تلاشام چیزي بیشتر از انسان دوستیه! با بدجنسي خنديد و گفت: – شما دخترا عادت دارين ھمه اتون سر خودتونو شیره بمالین! با دلخوري گفتم: – خوب اون موقع از تو که مطمئن نبودم. فوري دستمو برد طرف لباشو نوک انگشتامو بوسید و گفت: – ولي الان مطمئني که قد ھمه ي دنیا دوست دارم. خودمو بیشتر و با لذت چسبوندم بھش و دوباره جفتمون تو فکراي خودمون غرق شديم. بعد از چند روز گشتن بالاخره تونستم مشابه اون دارويي رو که ازم خواسته بود پیدا کنم، تازه با دوز خیلي پايین تر.وقتي باھاش تماس گرفتم و گفتم نسخه اشو پیدا کردم خیلي نرم و متواضع باھام برخورد کرده بود. وقتي براي تحويل گرفتنشون اومد با اينکه داروھا ھمونايي نبودن که خواسته بود اما به زور مبلغشونو پرداخت کرده بود و ھر چي گفته بودم اگر به دردش نمي خورن مي تونم مرجوعشون کنم قبول نکرد. از دفعه ي دوم که ديدمش کاملا احساس کردم با يه آدم متفاوت طرفم که ناخوداگاه داره منو جذب مي کنه طرف خودش. يکي دوبار ديگه ام ھم باھم تو شرکت ملاقات داشتیم و ھمین باعث مي شد احساس کنم ازش خوشم اومده، اينو از حالت نگاه اون ھم که مدام چشماشو از من مي دزديد متوجه مي شدم. روزي که فھمیدم امین مي تونه برام اصل اين داروھا گیر بیاره اينقدر ذوق کرده بودم که خودمم باورم نمي شد! ولي مدام يه چیزي ھم ته دلم فرو مي ريخت و با خودم مي گفتم “اگر دارو ھا رو براي خودش بخواد چي؟” ولي فوري جواب خودمو مي دادم که ” نه! امکان نداره خودش مريض باشه. اونم ھمچین بیماريي! حتما براي کسي مي خواد” و سعي مي کردم ذھنمو منحرف کنم… يه نگاه به عماد انداختم و خواستم يه چیزي بگم که ديدم ھمونطور که دستش رو شونه ي منه سرشو به عقب تکیه داده و چشماشو بسته. فھمیدم خواب نیست و احتمالا داره فکر مي کنه، اما يه آرامشي تو صورتش بود که دلم نیومد بھمش بزنم و از گفتن حرفم پشیمون شدم. به جاش دوباره به افکار خودم برگشتم و ياد روزي افتادم که مي خواست بیاد داروھاي اصلي رو تحويل بگیره. ھیچ وقت اون روزو اتفاقات لحظه به لحظه اشو يادم نمي ره. ھنوزم نمي تونستم بگم اون روز بھترين روز زندگیم بود يا بدترينش… طرفاي عصر بود و کارمنداي ديگه رفته بودن و فقط من پانته آ مونده بوديم تو شرکت. ناخوداگاه دلھره داشتم و ھي به ساعتم نگاه مي کردم ببینم چقدر به اومدنش مونده که پانته آ اومد تو اتاقم و گفت: – انوش من دارم مي رم، تو نمیاي؟ – نه عزيزم، تو برو. من يه چندتا کار دارم که بايد انجام بدم . نمي دونم چرا بھش نگفتم عماد داره میاد شرکت براي تحويل گرفتن داروھا. اونم يه لبخند موذيانه زد و گفت: – راستشو بگو کلک. چیکار داري؟ آرايشتم که تجديد کردي. تو که ھمیشه بدت میاد از تجديد آرايش! با بي خیالي شونه ھامو انداختم بالا و گفتم: – ھمینجوري! با چشمک گفت: – با ھمه آره ، با ما ھم بله؟؟؟ برو دختر خر خودتي! من تورو مي شناسم. از دستش خندم گرفته بود. راست مي گفت. خوب ھمو مي شناختیم و معمولا نمي تونستیم ھمديگه رو گول بزنیم. با ھمون خندم گفتم: – کوفت بگیري! حالا بايد اينقدر فضولي کني تا بفھمي؟ فعلا برو تا بعدا خودم برات تعريف کنم. – آھان! حالا شد يه چیزي. خوش بگذره! – خداحافظ! – خب بابا رفتم، خداحافظ. صداي در که اومد يه نفس راحت کشیدم و پاشدم رفتم دستشويي خودمو تو آيینه اش نگاه کردم. يه کم به خودم دقیق شدم و سعي کردم با خودم روراست باشم. چرا اينقدر دلھره و ھیجان داشتم؟ اونم براي تحويل دادن ساده ي يه دارو! ” خب پسر فوق العاده با وقار و با ادبیه، خیلي محترمانه برخورد مي کنه ، وضعشم که معلومه بد نیست ، خوشتیپم که ھست، از منم معلومه بدش نیومده! ھمینا کافي نیست؟” دوباره خودمو تو آيینه نگاه کردم و گفتم ” چرا خودتو گول مي زني؟ مگه ازين پسرا کم جلوت سبز شدن؟ حتي خیلي اکازيون تر!!! خودشونم خیلي واله و شیفته تر نشون مي دادن. پس چطور راجع به اونا اينطوري فکر نمي کردي؟” اخمامو کشیدم تو ھم و ايندفعه سعي کردم با خودم صادقتر باشم. ” آره خوب، يه چیزي تو وجودشه که بدجوري منو به خودش جذب مي کنه. ولي مي ترسم. اگه يه وقت خودش مريض…” صداي زنگ در ديگه نذاشت به فکرام ادامه بدم و فھمیدم که عماد اومده. يه بار ديگه به خودم تو آيینه نگاه کردم و از ديدن چھره ام احساس رضايت کردم. در دستشويي رو بستم و با قدماي آروم و محکم جوري که صداي پاشنه ي کفشام به گوشش برسه رفتم طرف در و بعد از چند لحظه مکث درو براش باز کردم و گفتم: -سلام… فھمیدم ازينکه من درو براش باز کردم تعجب کرده. -سلام! – بفرمايید تو خواھش مي کنم… چند لحظه مردد نگام کرد و داخل شد. وقتي ديد شرکت خالیه و کسي جز من نیست گفت: – واقعا شرمنده ام، من نمي دونستم ساعت اداريتون تا چه وقتیه. وگرنه ساعت قرارو زودتر مي ذاشتم که مزاحم شما ھم نشم. يه لبخند زدم و گفتم: – خواھش مي کنم، مزاحمتي نیست. من خودمم ھر روز بعد از جمع و جور کردن کارا ھمین موقع ھا مي رم. ديدم بلاتکلیف وايساده و داره در و ديوارو نگاه مي کنه. آروم گفتم: – آقاي …؟ ھمونطور که صورتش يه طرف ديگه بود آروم گفت: – فکر نمي کردم شمارو تنھا ملاقات کنم. از حرفش سر در نیوردم. ترجیح دادم چیزي نپرسم و به جاش گفتم: – بفرمايید بشینید. يه قھوه میل داريد براتون بیارم؟ بازم بدون اينکه نگام کنه گفت: – بله، تلخ اگر ممکنه. رفتم تو آشپزخونه و قھوه جوشو به برق زدم و اومدم بیرون. رفتم پشت میزم و از تو کشوم بسته ي جعبه ي داروھا رو دراوردم و گذاشتم جلوش. – بفرمايید آقاي … بالاخره تونستم اصلشو براتون پیدا کنم و بیشتر ازين شرمنده اتون نشم. ايندفعه آروم سرشو بالا اورد و نگام کرد. يه لبخند گنگ زد و گفت: – شما براي چي بايد شرمنده باشین؟ اون کسي که با اين بیماريش حتي شما رو ھم به زحمت انداخته بايد شرمنده باشه. با اين حرفش دلم شور افتاد. در ظاھر حرفش عادي بود اما نمي دونم چرا باعث نگراني من شده بود. ” خدايا خواھش مي کنم کمک کن يه جوري بھش نزديک شم… يه جوري کمکم کن بفھمم اين داروھا مال خودشه يا براي کس ديگه اي مي خواد” – راستش آقاي… – ممکنه منو عماد صدا کنید؟ – راستش آقاي عماد… – عماد! آب دھنمو قورت دادم و به زور گفتم: – عماد..راس… يھو برگشت و مستقیم تو چشام جوري نگاه کرد که بند دلم پاره شد. چند لحظه ھمونطور به ھم خیره مونديم که با صداي قھوه جوش به خودم اومدم و از جام پاشدم رفتم تو آشپزخونه. موقع ريختن قھوه تو فنجون دستم مي لرزيد. نمي فھمیدم چم شده. ھم خیلي زياد ھیجان داشتم ھم نمي دونستم ھیجان و احساساتمو چه جوري بروز بدم. يه بار ديگه يه نفس عمیق کشیدم و از خدا خواستم خودش کمکم کنه. رفتم طرفش و دولا شدم فنجونو گذاشتم جلوش رو میز که موقع صاف شدنم دوباره نگاھامون به ھم افتاد که اون لحظه به وضوح ترس و اضطرابو تو چشماش ديدم. ولي پشت ترسي که تو چشماش بود کاملا مي تونستم برق يه محبتو ببینم، مثل ھمه ي دفعه ھاي قبل که ديده بودم و حس مي کردم ھردفعه ھم بیشتر مي شه. ولي نمي فھمیدم رابطه ي اون محبت و ترس تو چشماش چیه. پشتمو کردم بھش و خواستم برم بشینم رو ضندلي رو به روش که يھو از جاش پاشد و با يه صداي گرفته گفت: – خانم… بھتره من برم، خیلي مزاحمتون شدم. بعدم با يه حالت دستپاچه از تو جیب کتش کیف پولشو دراورد و يه تراول ۵٠٠ تومني گذاشت رو میز و بسته ي داروھا رو برداشت. داشت مي رفت طرف در که خیلي آروم و با طمانینه آخرين تیر رو رھا کردم و گفتم: – از چي فرار مي کني؟ سرجاش وايساد. از دستاي مشت کرده اش مي تونستم بفھمم کاملا عصبیه. انتظار داشتم بدون جواب دادن بھم بره، ولي برگشت طرفم و با ھمون صداي گرفته اش گفت: – از تو ، انوشه… اولین بار بود اسممو صدا زده بود بدون اينکه حتي بدونم اسممو مي دونه! تو اون لحظه ھزارتا فکر جور واجور به ذھنم ھجوم اورده بودن و نمي تونستم درست حرفشو تجزيه تحلیل کنم. با سردرگمي نگاش مي کردم و ساکت مونده بودم. دوباره گفت: – چرا سوالي رو که اون موقعي مي خواستي ازم بپرسي نپرسیدي؟ با ترديد گفتم: – کدوم سوال؟ اما خودم مي دونستم فھمیده ھمون موقع مي خواستم ازش راجع به داروھا و اينکه متعلق به چه کسي ھستن بپرسم. بدون اينکه منتظر جوابش بشم دوباره گفتم: – من واقعا قصد ناراحت کردنتونو نداشتم… فقط … – من ازين موضوع ناراحت نیستم… يه نفس عمیق کشید و ادامه داد: – از چیزي که تو چشماي تو ديدم ناراحتم. ديگه فھمیدم دلیلي براي پنھان کاري وجود نداره. اون خودش ھمه چیو حس کرده بود، چرا بايد پنھون مي کردم که ازش خوشم اومده؟ آروم گفتم: – اما من از چیزي که تو چشماي تو ديدم اصلا ناراحت نیستم. حتي اگر بخواي باھات روراست باشم بايد بگم که حس مي کنم عاشقم شدي… دوباره تو چشمام نگاه کرد و منم جواب نگاھشو مي دادم. ديگه از خیره موندن تو چشماي ھم خجالت نمي کشیديم. بعد از چند لحظه احساس کردم تو چشماش يه برقي ديدم. ولي برق خوشحالي نبود… برق اشک بود… يه دونه اشک که از گوشه ي چشمش اومد پايین و بدون اينکه پاکش کنه با ھمون صداي گرفته اش گفت: – ولي… چشماشو بست و ادامه داد: – ھیچ کس دوست نداره يه بیمار ايدزي عاشقش باشه… احساس کردم گوشم کر شده. ديگه نه درست چیزي مي ديدم نه مي شنیدم. تا آخرين لحظه ھا سعي کرده بودم خودمو گول بزنم و ظاھر صحیح و سالم عمادو به حساب سلامتیش بذارم و خودمو قانع کنم که داروھا رو براي کس ديگه اي مي خواد. اما اشتباه کرده بودم ، يه اشتباه بزرگ. احساس آدمي رو داشتم که سرش زير آبه و يه صداھاي گنگ و نامفھومي از دور به گوشش مي رسن. يه لحظه ازين موضوع خوشحال مي شدم که فھمیده بودم واقعا عاشقم شده و لحظه ي بعد به حماقتم مي خنديدم که عاشق يه سراب شدم! کسي که ايدز داره و حتي نمي دونم تا کي مي تونه سرپا باشه. عین يه سراب از دور زيبا و رويايي بود و وقتي که بھش نزديک شده بودم ھمه ي تصوراتمو بھم ريخته بود. احساس کردم گلوم مي سوزه و گونه ھام دارن خیس مي شن. مزه ي خونو تو دھنم از فشاري که با دندونام به لب پايینم اورده بودم کاملا حس مي کردم. يه لحظه فکر کردم ” عجب دنیاي مسخره اي!” با صداي در شرکت که محکم بسته شد به خودم اومدم و ديدم عماد رفته… ادامــــه دارد ……

مــــن او _ قسمت ششم از افکار خودم اومدم بیرون و حواسم به دور و برم جمع شد. سرمو بلند کردم و ديدم عماد ھنوز چشماش بسته اس و سرشو تکیه داده به مبل. خم شدم روش و تا اونجايي که مي شد نزديکش شدمو نفسمو دادم تو صورتش که چشماشو باز کرد و نگام کرد. با لبخند گفتم: – خوابي؟ – نه، ديدم تو ساکتي چیزي نگفتم. حدس زدم داري فکر مي کني. دستشو برده بود پشت سرم و از زير موھام رد کرده بود و داشت گردنمو نوازش مي کرد. دستمو بردم بالا که مچشو بگیرم و بیارم پايین ببوسم که يھو چشمم به چند تا جوش ملتھب و چرکي روي ساعدش افتاد. اينا ھم از عوارض اين مرض لعنتي بود. سعي کردم به روي خودم نیارم و دولا شدم که روي ساعدشو ببوسم که يھو دستشو کشید عقب و با اخم گفت: – چیکار مي کني؟ – مي خواستم دستتو بوس کنم! – ديوونه شدي؟ اينا ضايعه ي پوستیه، اون وقت تو مي خواي بوسشون کني؟ با لجبازي گفتم: – من ھرجايیتو که دلم بخواد بوس مي کنم! آستین لباسشو کشید پايین و گفت: – نه ھرحايي! با تعجب و ترديد نگاش مي کردم و اونم انگار سوالمو از تو چشام خونده بود و سعي مي کرد به روي خودش نیاره. ناخوداگاه بدون اينکه خودم متوجه باشم و قبل از اينکه اون بتونه جلومو بگیره مچ اون يکي دستشو گرفتم و آستینشو سريع کشیدم بالا. از چیزي که ديدم نفسم بند اومد و رنگم پريد. تمام بازوش تا بالاي مچش پر بود از کھیر و جوشاي ملتھب چرکي. تازه فمیدم چرا اين مدت ھمش پیرھن و تیشرتاي آستین بلند مي پوشیده. احساس شرمندگي و خجالت مي کردم و نمي تونستم سرمو ببرم بالا و نگاش کنم. آروم دستشو از دست من آزاد کرد و آستینشو کشید پايین و گفت: – انوشه، چند وقته مي خوام باھات راجع به يه موضوعي حرف بزنم… فکر مي کنم ديگه وقتشه که به قولت عمل کني… اون داشت حرف مي زد اما انگار صداش دور و دور تر مي شد. سرمو يه کم بردم بالا و ديدم لباش دارن تکون مي خورن اما من ديگه صدايي ازشون نمي شنیدم. لبايي که طعم بھترين بوسه ھا و داغ ترين لحظه ھا رو برام داشتن و حالا به خاطر داروھاي قوي و آنتي بیوتیک ھايي که مي خورد به شدت ترک خورده و زخم شده بودن. يادم افتاد به روزي که از شرکت رفته بود بیرون و چند روز بعدش رفتم پیشش و به عشقم اعتراف کردم و بھش گفتم مي خوام باھاش بمونم، تا آخرش. گفته بودم اونم بايد به عشقمون احترام بذاره و کمک کنه که باھم بمونیم. بھم خنديده بود و گفته بود ديوانم که مي خوام با يه بیمار ايدزي که معلوم نیست تا کي زنده مي مونه باشم. اما من اين ديوونگي رو دوست داشم و بايد بھش ثابت مي کردم. نمي تونستم فراموشش کنم، مگه امکان داره عشق اول فراموش بشه؟ نه! بايد باھم مي مونديم، با ھم و براي ھم. زمانش ھرچقدر که بود مھم نبود. مھم احساسي بود که بھش داشتم. مي پرستیدمش و حاضر بودم براش ھرکاري بکنم. نمي تونستم رھاش کنم، نه به خاطر اون، به خاطر خودم چون از روز اول فھمیدم عاشقش شدم و تا ھست مي خوام که باھاش باشم. ولي اون سرسخت تر ازين حرفا بود که به ھمین سادگیا راضي بشه، مدام مي گفت نمي ذاره زندگي و روح و احساس من بازيچه بشه، اما نمي دونست من ازون لجباز ترم و وقتي بخوام به يه چیزي برسم امکان نداره ازش بگذرم. از ھر راھي رفته بود تا منصرفم کنه موفق نشده بود. ھرچقدر از من دور مي شد و سعي مي کرد خودشو ازم پنھان کنه بھش نزديک مي شدم و خواسته امو براش تکرار مي کردم. چه طور مي تونستم ازش بگذرم؟ عماد کسي بود که ھمیشه دنبالش گشته بودم، برام مثل قصه ھا و افسانه ھا بود ، شايدم نیمه ي گمشده! نمي دونم… بالاخره تونستم جلوي دلم رو سفید شم، تونستم قانعش کنم که مي شه باھم موند، تونستم راضیش کنم که باھم بمونیم، تا ھرزمان که بود و نفس مي کشید باھم بمونیم. ازون روز منم ھمپاي عماد از درون آب مي شدم و تحلیل رفتنشو مي ديدم و دم نمي زدم، فقط به امید و دلخوشي عشقي که بھم داشتیم دلم گرم بود و حتي مي تونستم به اون ھم روحیه بدم. تصمیم گرفتیم ھیچ کس از رابطه امون باخبر نشه و عشقمون فقط تو حريم پاک و خصوصي خودمون، براي خودمون، باقي بمونه. دست آخر مجبورم کرد فقط يه قول بھش بدم. بھش قول بدم که روزھاي آخر و زماني که بیماريش از لحاظ فیزيکي و تو ظاھرشم اثر خودشو نشون داد ترکش کنم. ازم قول گرفت که روزھاي آخر ترکش کنم و بذارم تنھا باشه… – انوشه؟ حواست کجاس؟ دارم با تو حرف مي زنما! – چي؟! يه نفس عمیق کشید، دستشو کرد تو موھاش و مشتشون کرد و گفت: – گفتم ديگه وقتشه به قولت عمل کني. سرمو بردم بالا ، چشمامو تنگ کردم و عمیق بھش نگاه کردم و با طمانینه گفتم: – حتي فکرشم نکن. با تعجب نگام کرد. انگار مثل ھمیشه انتظار داشت با گريه و التماس ازش بخوام بذاره باھاش بمونم و انتظار ھمچین برخورديو نداشت. با گیجي گفت: – ولي… ولي تو قول دادي. دستامو گذاشتم دو طرف صورتش، سرمو بردم جلو و با صداي دورگه گفتم: – ھرگز اينکارو نمي کنم… به ھیچ وجه تنھات نمي ذارم. تا قله ي قاف ھم که بري دنبالت میام، پس بھتره اين بحثو ھمین جا تموم کني. قبل ازينکه چیزي بگه از رو مبل پريدم پايین و رفتم طرف دستشويي. ديگه سینه ام تحمل اون ھمه فشارو نداشت. در دستشويي رو بستم و تا چشمم تو آيینه به خودم افتاد بغضم ترکید. دو دستي جلوي دھنمو گرفته بودم که صداي گريه و ھق ھق ام بیرون نره و اشکامو که مثل رودخونه از رو گونه ھام میومدن پايین تو آيینه نگام مي کردم. تمام تنم مي لرزيد و دلم مي خواست با تمام قدرتم فرياد بزنم. ولي فقط صداي ھق ھق خفه ام از گلوم بیرون میومد و باعث مي شد احساس کنم چقدر کوچیک و حقیرم. چقدر کوچیک و ناچیزم که ھیچ کار براي تمام ھستي و زندگیم نمي تونم بکنم. فقط بايد مي شستم و براي تموم شدن عمر عشقمون روزا رو مي شمردم. چطور مي تونستم تنھاش بذارم؟ کسیو که حتي پدر مذھبي ماآب و جانماز آبکشش از ترس رفتن آبرو و از دست دادن پست و مقام دولتي اش از خونه طردش کرده بود و مادرش يواشکي و ھراز چندگاھي میومد و آب شدن پسر يکي يه دونه اشو با خون دل مي ديد و مي رفت. عماد براي من ھمه کس بود و مي دونستم منم تنھا امید اون تو زندگیم. مي دونستم اگر من نبودم خیلي وقت پیش خوردن داروھاشو قطع کرده بود و خودشو زودتر ازين ھمه درد و ناراحتي که مي کشید خلاص کرده بود. دوباره به خودم تو آيینه نگاه کردم، اون بغض خفه کننده و ھق ھق شديد ديگه تبديل به يه گريه ي آروم شده بود و مي تونستم دستمو از جلوي دھنم بردارم. به خودم دقیق تر نگاه کردم. يعني اين من بودم؟ ھمون انوشه ي محکم و مغروري که ھمه مي گفتن به زمین و زمان فخر مي فروشه و ھیچ چیز نمي تونه جلو دارش باشه؟ يھو از خودم بدم اومد. چقدر ضعیف و سست شده بودم.خیلي راحت داشتم مثل يه آدم شکست خورده رفتار مي کردم. يه لحظه به خودم اومدم و فھمیدم که خیلي جلوي اين بیماري لعنتي کوتاه اومدم. اشکامو پاک کردم و صورت قرمز و چشماي ورم کرده امو با آب خنک شستم. دست خیسمو کردم تو موھاي آشفته ام و مرتبشون کردم و دوباره بسته اموشون. احساس کردم از ھیچ کدوم ازون حالتاي ضعف و نا امیدي لحظه ي پیش خبري نیست. تصمیم خودمو گرفته بودم. يه بار ديگه تصمیم گرفته بودم تا آخرش پاي عماد و بیماريش وايسم و نه تنھا طبق خواسته اش تنھاش نذارم، که نشونش بدم با ھمه ي وجود مي خوامش و باھاش ھستم. يه نفس عمیق کشیدم و با خودم فکر کردم تا در دستشويي رو باز کنم از چشمام مي فھمه گريه کردم. اما مھم نبود، حتما مي فھمید تو دلم ديگه ھیچ غمي نیست. آره، ديگه ھیچ غمي نبود، ديگه تصمیمو گرفته بودم… در دستشويي رو باز کردم و رفتم بیرون. ديدم عماد ھنوز روي ھمون مبل نشسته و سرشم تو دستاشه. يه لحظه احساس کردم دلم براش ضعف مي ره. رفتم جلوش و رو زانوھام نشستم و دستاشو گرفتم تو دستم. سرشو اورد بالا و نگام کرد. کف دستشو چسبوندم به صورتم و گفتم: – دوست دارم… يھو کشیدم بالا و محکم گرفتم تو بغلش. محکم به خودش فشارم مي داد و بیشتر از ھمیشه حس مي کردم دوسش دارم. مدام تکرار مي کرد ” دختره ي ديوونه” و منم ازينکه دوباره تو آغوششم مست مي شدم. بعد از چند دقیقه که ازون حالت در اومديم دستمو انداختم دور گردنش و با شیطنت نگاش کردم. با اخم گفت: – چیه؟ باز چه نقشه اي کشیدي برام؟ با يه لبخند مرموز جواب دادم: – من و تو چرا تاحالا باھم سکس نداشتیم؟ يھو احساس کردم ابروھاش ازين سوال من چسبید به فرق سرش و متعاقب اون ھم از شدت عصبانیت گر گرفت! با وحشت گفت: – حتي فکرشم نکن.انوشه به خداوندي خدا، به جون خودت که برام عزيزتريني اگه بخواي ازين فکراي مزخرف بکني… ديگه نذاشتم ادامه بده و با خنده گفتم: – خب بابا! شوخي کردم… و بعدم براي اينکه ديگه چیزي نگه لبامو محکم چسبوندم رو لباشو تا اونجايي که مي شد به خودم فشارش دادم… ادامــــه دارد ……

مــــن او _ قسمت هفتم صبح کمي زودتر از حد معمول رفتم شرکت که به کارھاي عقب مونده رسیدگي کنم. يه سري دارو و تجھیزات بھداشتي ھم ديروز برامون رسیده بود و بايد ھمه اشونو لیست مي کردم و مي فرستادم بايگاني. مشغول کارا بودم که ديدم در شرکت باز شد و انوشه سوت زنون و آواز خنون وارد شد. کلیدشو ھي مي چرخوند تو دستش و زير لبم براي خودش سرخوش يه چیزي زمزمه مي کرد. اين اواخر کمتر به اين خوشحالي و سرحالي ديده بودمش، اونم اين ساعت صبح و کله ي سحر! مثل ھمیشه از ديدن سرحالیش شاد شدم و ته دلم دعا کردم که اين خوشحالیش پايدار باشه. مدت زيادي بود که ھمیشه تو چشماش يه غم و اندوه خاص موج مي زد و حتي گاھیم يه پرده اشک چشماي براقشو مي پوشوند. خیلي سعي کرده بودم بیشتر بھش نزديک شم و بفھمم غم دلش چیه اما نمي دونم چرا تو اين يه مورد ھیچ وقت منو محرم خودش ندونسته بود. خوب مي فھمیدم يه ناراحتي عمیق و بزرگ داره و خیلي جلوي خودشو مي گیره که مشکلشو به من که نزديکترين دوستشم بروز نده. حتي گاھي که غم و ناراحتي از چھره اش مي باريد بدون اينکه لب از لب باز کنه فقط تو بغلم گريه مي کرد و بھم مي گفت براش دعا کنم. خیلي وقتا حس مي کردم عاشق شده، اينو کاملا حس مي کردم و بھش ايمان داشتم اما نمي دونستم اين چه جور عشقیهِ که حتي يه کلمه ازش حرف نمي زنه! از وقتي فھمیده بودم به ھیچ وجه نمي خواد ( يا شايدم نمي تونست!) راجع به موضوعي که اونجور آزارش مي داد باھام حرف بزنه، ديگه بھش اصراري نکرده بودم درددلش رو بھم بگه. فقط سعي مي کردم يه سنگ صبور و مرھم براي دلش باشم و بذارم خودشو خالي کنه بدون اينکه بھم حرفي بزنه. انوشه خیلي برام عزيز بود و خیلي خودمو مديونش مي دونستم. از وقتي دوستیمون شروع شده بود ھرکاري تونسته بود برام کرده بود و ھمیشه عین يه خواھر باھام بود. ھروقت ياد سختیاي گذشته ام مي افتادم که انوشه چطور ھمرام بود و ھمه جا برام سینه سپر کرده بود احساس مي کردم خیلي دوسش دارم و مدام به خودم ياداور مي شدم که حالا نوبت منه که تو سختیاش ھمراھش باشم، ھرچند اگر حتي يه کلمه از مشکلاتشو باھم در میون نذاره… _ آقا اسماعیل؟ کجايي؟ يه قھوه براي من بیار لطفا. با صداي انوشه از تو افکارم اومدم بیرون و ديدم رفته طرف آشپزخونه. فھمیدم چون من در شرکتو باز گذاشته بودم فکر کرده آقا اسماعیل اومده. – آقا اسماعیل؟ دارم کم کم مي ترسما! کجايي؟ پاشدم رفتم پشت سرش و دست به سینه تکیه دادم به در آشپزخونه و گفتم: – چیه؟ چته شرکتو گذاشتي رو سرت؟ يھو يه جیغ کشید و برگشت با وحشت منو نگاه کرد و منم ھمزمان باھاش ناخواداگاه ٣ ثانیه اي باھم جیغ – جیغم رفت ھوا! جفتمون دستامونو گذاشته بوديم رو قلبامون و ٢ مي کشیديم! يھو باھم صدامون قطع شد و زل زديم به ھم! وقتي چشمم به رنگ پريده و دست و پاي لرزونش افتاد ناخوداگاه زدم زير خنده! خیلي صحنه ي مسخره و مضحکي شده بود و مطمئنا اگه يکي اون دور و ورا بود حتما به عقلامون شک مي کرد! دستمو گذاشته بودم رو دلم و بلند بلند مي خنديدم که انوشه با حرص و دستاي لرزون گفت: – زھر مار! به چي مي خندي؟ مرده شورتو ببرن با اين اعلام وجود کردنت! داشتم پس مي افتادم! بین خنده بريده بريده گفتم: – خدايي خیلي باحال ترسیديا! حال کردم. – نه که تو نترسیدي! ھمچین جیغ مي کشیدي گفتم شاشیدي به خودت! باز زدم زير خنده و گفتم: – تو نگران خودت باش که فکر کنم از ترس پريود شدي! با حرص گفت: – پاني واقعا احمقي! جدا داشتم سنکوپ مي کردم. نمي تونستي مثل آدم وقتي من اومدم بیاي سلام کني؟ فکر کردم دزد اومده! با ھمون خنده گفتم: – بابا به من چه! من تازه خیلیم آروم اومدم پشتت که نترسي! – خیر سرت چقدرم که نترسیدم! – حالا خوبه خودمم وحشت کردم از جیغتا! – اونم از مسخرگیته! – ولي خدايي خیلي باحال بود! ايندفعه خودشم زد زير خنده و گفت: – تو کي مي خواي آدم شي؟ سن شوھر کردنتم گذشت اما اين ديونه بازياي تو درست نشد! چپ چپ نگاش کردم و گفتم: – بھت مي گم من نخواستم بترسونمت! خود خرت ترسیدي! ابله! مثل ھمیشه با دھن کجي گفت: – عمه ماھرخته! و منم يه بیلاخ نشونش دادم و از آشپزخونه رفتم بیرون. از ھمونجا داد کشید: – قھوه کوفت مي کني؟ نشستم پشت میزم و گفتم: – قھوه رو خودت کوفت کن، منم يه چايي میل مي کنم. ۵ دقیقه بعد با يه لیوان آب جوش و يه دونه لیپتون توش، بالا سرم بود و منم داشتم با فايلاي تو کامپیوترم کلنجار مي رفتم. لیوانو گذاشت رو میزم و گفت: – چه خبر؟ ھمونجور که داشتم لیپتونو تو لیوان مي چرخوندم که آب جوش رنگ بگیره گفتم: – شما چه خبر؟ کبکت حسابي خروس مي خونه، سر صبحي با آواز زير لب وارد شدي! يه لبخند زد و نشست رو مبل روبه روم و گفت: – اِي! ھمینطوري.. زير چشمي نگاش کردم و گفتم: – ھمینطوري الکي؟! – خب الکیه الکیم که نه! يعني مي دوني.. – خب بابا! نمي خواد زور بزني دروغ سر ھم کني. نمي خواد بگي. – خوشم میاد چیز فھمي! يه قلپ از چايیم خوردم و گفتم: – ديشب کجا بودي؟ ننه بابات منو آبستن کردن بس که زنگ زدن بھم! نه خونه رو جواب مي دادي نه موبايلتو! با خنده گفت: – نمي دونستم بابام قدرت آبستن کردن از راه دورم داره ھا! بعدم آره، خونه نبودم موبايلمم رو سايلنت بود، صبح ديدم زنگ زدن. – بدبخت! اينقدر ھرشب يه جا مي خوابي سوزاک مي گیريا!!! – کوفت! توام با اون ذھن منحرفت. يه نفر بود بايد مي رفتم ديدنش. – بله! خیلي وقته اين يه نفرا زياد شدن و شما براي ديدنشون جیم مي زنیا! زبونشو برام در اورد و ديگه جوابي نداد و منم مشغول کارم شدم. بعد از چند دقیقه با يه قیافه ي متفکر در حالي که چونه اشو رو دستش تکیه داده بود گفت: – پانته آ؟ – ھوم؟ – اون سري کاندوماي لاتکس رو به کدوم داروخانه داديم؟ با تعجب سرمو بالا کردم و گفتم: – داروخونه ي … چطور؟ – فکر مي کني ھمه اشو فروخته؟ – چه مي دونم والله! با اون قیمتي که باباجون شما اونارو فروخت و بعدم خود دکتر داروخونه ايه دو برابر کشید روشون من که مي گفتم ھمه اش رو دستشون باد مي کنه! اما مثل اينکه خیلي طرفدار پیدا کرده و ھمه اشونو اين بچه سوسول پولدارا خريدن. خیلي عمیق زل زده بود به ديوار پشت سر من و انگار بدجوري فکرش تو دور دست ھا گیر کرده بود! آروم گفت: – کاشکي مي شد با يه قیمت خوب واردشون کنیم و به ھمه ي داروخونه ھا بفروشیم، نه فقط به بعضي داروخونه ھاي بالاي شھر. درصد خطاشون خیلي کم بود، يعني مي تونست با درصد خیلي بالا جلوي انتقال ھر بیماريي رو بگیره… يه مکث کرد و ادامه داد: – خصوصا ايدز! چشمامو تنگ کردم و با دقت نگاش کردم. يه چیزي تو حرفا و حالتاش بود که منو مي ترسوند. پرسیدم: – حالا چي شده ياد اين موضوع افتادي؟ بدون اينکه جوابمو بده با ھمون قیافه ي متفکر گفت: – کاشکي مي شد مثل کشوراي ديگه خیلي راحت کاندوماي مرغوب با قیمت کم يا رايگان در اختیار جوونا مي ذاشتن. اينجا حتي خیلیا خجالت مي کشن برن داروخونه و کاندوم بخرن! – آره خوب خیلي خوب مي شد، اما امثال پاپاجون شما فکر نکنم اصلا ازين فکر خوششون بیاد و سرمايه اشونو اين مدلي به باد بدن! – خیلیا ھستن که با نا آگاھي به خاطر يه بار عشق و کیف کردن زندگي خودشونو به باد مي دن. – تو يه چیزيت مي شه ھا امروز! خبريه؟ حرفاي فلسفي مي زني! با چشم غره نگام کرد و گفت: – توام که ھي بزن به در بي عاري! دارم جدي باھات حرف مي زنم! – برو بابا! به ما چه؟ ھرکي نمي تونه جلوي خودشو بگیره و مي ره با يکي که نمي شناستش مي خوابه حقشم ھست ھر درد و مرضي بگیره. يه آه بلند کشید و از جاش پاشد، داشت از اتاق مي رفت بیرون که دوباره برگشت و گفت: – راستي چند تا بسته ھنوز تو انبار ازون کاندوما مونده، آره؟ با تعجب گفتم: – آره! مي خواي چیکار؟ – لازمشون دارم… اينو گفت و از اتاق رفت بیرون. ھرچي فکر مي کردم منظورش ازون حرفا چي بود متوجه نمي شدم. با سردرگمي شونه ھامو انداختم بالا و دوباره مشغول کارم شدم. تا عصر ديگه صحبت خاصي بینمون پیش نیومد و جفتمون سرگرم کارامون بوديم. ديگه داشتم وسايلمو مرتب مي کردم و منتظر بودم کامپیوترم خاموش شه که انوشه دوباره اومد تو اتاقم. – پاني داري مي ري؟ – آره، نرم؟ کاري مونده؟ – نه، مي خوام ببینم مي توني منو ببري بیمارستان پانسمان پیشونیمو عوض کنم؟ – مگه من راننده ي توام؟ به امین جونت بگو بیاد ببرتت! – امین جونو کوفت!حالا من اين يه ماه که پام تو گچه کارم به تو اتفاده توام ھي ناز کن براي من علیل! – باور کن اگه الان بھش زنگ بزني بیاد ببرتت بیمارستان تو کونش عروسي مي شه! – مي خوام که ١٠٠ سال نشه! نمي بريم؟ زنگ بزنم به آژانس؟ – خب بابا توام! قھر نکن. بعدشم میاي خونه ي ما؟ – آره. با يه لبخند و لحني که مي دونستم حرصشو در میاره گفتم: – نمي خواي بري به يکي سر بزني؟ با حرص گفت: – نه خیر! و لنگون لنگون رفت دم در. تا بیمارستان سعي کردم از زير زبونش بکشم بیرون که چرا يه جواب رک و صريح به امین نمي ده و تکلیفشو مشخص نمي کنه ولي باز چیزي بروز نمي داد. ديگه کم کم داشتم مطمئن مي شدم بین سر دوئوندن امین با مشکلي که خیلي وقت بود احساس مي کردم براش پیش اومده رابطه اي وجود داره. به خاطر ھمین ديگه پاپي اش نشدم و راحت گذاشتمش. تو اتاق پانسمان نشسته بوديم و منتظر بوديم بیان پانسمانشو عوض کنن و منم ھي ته راھروي بیمارستانو ديد مي زدم که ديدم ھمون دکتر اونروزيه اومد. با ذوق گفتم: – انوش دکتر خوشگله داره میاد! با خنده گفت: – خاک تو سر نديد بديدت! من نمي دونم از سھیل خوشگلتر ديگه چي مي خواي که بازم چشم و گوشِت مي دوئه! قبل ازينکه جوابشو بدم دکتر وارد اتاق شد و جفتمون باھم بھش سلام کرديم. پانسمان سر انوشه رو باز کرد و زخمشو نگاه کرد و گفت: – اينکه چرک کرده يه کم. داروھاتو مگه نخوردي؟ – چرا، خوردم. حالا خطرناکه يعني؟ – نه چیزي نیست اما اگر بیشتر چرک کنه خطرناک مي شه. ديگه سردرد و حالت تھوع که نداري؟ – نه، خوبم. – باشه دوباره پانسمانش مي کنم ولي باز بیا ببینمش. ھمون موقع موبايل من زنگ خورد و مشغول جواب دادن به گوشیم شدم اما مثل ھمه ي وقتاي ديگه موقع تلفن حرف زدن حواسمم به اطرافم بود. انوشه يه نگاھي بھم کرد و وقتي ديد مشغولم، آروم به دکتره گفت: – ببخشید.. آقاي دکتر، يه سوالي داشتم. – بفرمايید… – راستش مي خواستم بدونم کسي که ايدز داره مطمئن ترين راه براي انتقال بیماريش تماس جنسیه؟ يه لحظه چشمام گرد شد و ديگه صداي کسي که داشت ازونور تو گوشي باھام حرف مي زدو نشنیدم! ماتم برده بود به دکتره که اونم دستش که پنسو باھاش گرفته بود و مي خواست زخمو تمیز کنه تو ھوا مونده بود و معلوم بود کلي ازين سوال جا خورده! فوري به خودم اومدم و پشتمو کردمو از اتاق رفتم بیرون و وقتي حرفم تموم شد برگشتم تو. پانسمانش تموم شده بود و نمي دونستم دکتر چه جوابي به سوالش داده، خودمم به روم نیوردم که چپزي شنیدم . فقط بدجوري حس مي کردم بین اين سوالش و حرفاي صبحش راجع به کاندوم و انتقال ايدز رابطه اي وجود داره و ھمینم باعث دلشورم شده بود. تو راه برگشت تو ماشین ساکت بودم و بیشتر به حرفاي عجیب غريب انوشه فکر ميکردم. يه جورايي براش نگران بودم ولي نمي دونستم چه جوري مي تونم نگرانیمو بھش ابراز کنم که حمل بر فضولي نشه. به ھمین خاطر تصمیم گرفتم ساکت بمونم و چیزي نگم. فقط وقتي داشت از ماشین پیاده مي شد ديگه نتونستم جلوي خودمو بگیرم و گفتم: – انوش؟ – چیه؟ يه کم مکث کردم و دستمو گذاشتم رو دستش و دوباره گفتم: – مي دونم که اصلا از چیزايي که تو فکر و دلته نمي خواي حرفي بزني… ولي يه چیزيو ازت مي خوام، خواھش مي کنم اولا مواظب خودت باش که يه وقت يه بلايي سر خودت نیاري و بعدم ھمیشه رو کمک من حساب کن. يه لبخند محو زد و با قدرشناسي گفت: – حتما… خیلي ازت ممنونم… به ھم دوباره نگاه انداختیم و بدون حرف ديگه اي از ماشین پیاده شديم…. ادامــــه دارد ……

مــــن او _ قسمت هشتم بعد از چند دقیقه از تو بغلم اومد بیرون و رفت عقب و منم با لذت خیره شدم تو چشماش. بوي بي نظیر تنش که با رايحه ي خوش عطرش قاطي شده بود ھنوز تو دماغم بود و نفسمو نگه داشته بودم که چند ثانیه بیشتر اين بو تو مشامم بمونه. دوباره بدون اينکه حرفي بزنه اومد جلو و براي اينکه قدش بھم برسه رو پنجه ي پاش وايساد و دستشو انداخت دور گردنم. چسبوندمش به خودم و قبل ازينکه کار ديگه اي بکنم لباشو گذاشت رو لبام و مثل ھمیشه از گرماي مطبوع لب و دھنش ھمه ي وجودم غرق لذت شد. بعد از چند ثانیه در کمال بي میلي از خودم جداش کردم و با ھمه ي عشقي که مي دونستم از چشمام مي خونه بھش گفتم: – سلام… انتظار داشتم مثل ھمیشه کلي غر بزنه که چرا زود از خودم جداش کردم و نذاشتم يه دل سیر ببوسیم ھمو، اما در کمال تعجب ديدم داره لبخند مي زنه و جوابمو مي ده: – سلام…! با خوشحالي ازينکه مجبور نیستم بحث ھمیشگي و باھاش بکنم گفتم: – خوش اومدي عزيز دلم… و بعدم دولا شدم و کنار گردنشو يه مک محکم زدم که با دستش منو زد کنار و با خنده گفت: – نکن قلقلکم میاد. يه نفس عمیق کشیدم و گفتم: – تقصیر خودته اينقدر خوشبويي که آدم ھوس مي کنه بخورتت! با چشماي شیطون و براق بھم نگاه کرد و گفت: – خب بخور! يه آھي از روي حسرت و تاسف کشیدم و سعي کردم خودمو کنترل کنم. براي اينکه فکرمو منحرف کنم رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن چاي شدم. تمام اين مدت ھر وقت انوشه رو مي ديدم و نزديک خودم لمسش مي کردم تمام وجودم پر مي کشید براي حل کردنش تو خودم، براي رسیدن و يکي شدن باھاش، اما ھربار با ھر بدبختي و سختي که بود جلوي خودمو مي گرفتم. اين دختر تمام حس و روحشو براي من ھدر کرده بود، ھمین عذاب وجدان برام کافي بود که حتي به خودم اجازه ي فکر ھیچ چیز ديگه رو ندم. وقتي با اون ھمه زيبايي و لوندي میومد کنارم و خودشو تو بغلم جا مي کرد دلم مي خواست تو خودم ھضمش کنم، يه جوري نشونه اي از خودم تو وجودش بذارم و بدونم که ديگه ھمیشه مال منه. ولي ھربار واقعیت عین پتک مي خورد تو سرم و يادم مي اورد که حتي به زندگي خودمم امیدي نیست و تا ھمینجاشم که اجازه دادم وارد زندگیم بشه زياده روي کردم. گاھي به خاطر اين موضوع به شدت از خودم عصباني مي شدم و احساس مي کردم بدجوري اين دختر پاک و معصوم رو بازيچه کردم، مدام به خودم ياداور مي شدم تا بیشتر ازين ضربه نخورده بايد رابطه امو باھاش قطع کنم و تو تنھايي خودم منتظر بمونم تا بمیرم، اما انوشه انگار از وجود خودم بود و از روح و کالبدم نمي شد جداش کنم و خیلي وقتم بود که مي دونستم حريف لبجازي و کله شقیش نمي شم. گاھیم ته دلم خوشحال مي شدم که اين ھمه کله شقه و چون تصمیم گرفته باھام بمونه، مونده و خیال رفتنم نداره، اما بیشتر اوقات خودمو به خاطر اين موضوع سرزنش مي کردم و براش نگران بودم. مي دونستم دير يا زود بايد برم و براي ھمیشه تنھاش بذارم و مطمئن بودم ضربه ي وحشتناکي مي خوره. ھمیشه احساس مي کردم مستاصل ترين آدم دنیام و ھیچ کس مثل من تو يه ھمچین تنگنايي قرار نگرفته. مطمئن بودم ھیچ کس به اندازه ي من به معني عمیق ” دوراھي عشق و منطق” پي نبرده. عشقم نمي ذاشت ازش بگذرم و با اراده ي محکم از خودم دورش کنم، و عقلم ساز مخالف مي زد و مدام شماتتم مي کرد به خاطر وارد کردنش تو زندگیم… – چیکار مي کني؟ برگشتم طرفش جوابشو بدم که يه لحظه نفسم بند اومد، ضربان قلبم رفت بالا و تمام تنم گر گرفت. اگر دستمو به لبه ي کابینت نمي گرفتم مطمئنم با وجود سرگیجه اي که ديگه مدتھا بود به خاطر اين مرض لعنتي مھمونم بود، مي خوردم زمین! تاحالا انوشه رو به اين شکل و با اين ظاھر نديده بودم. معمولا لباساي ساده اي مي پوشید چون خودم ازش اينطور خواسته بودم که جلوي من خیلي به خودش نرسه. ھم من مي دونستم چرا و ھم خودش. ولي اينبار انگار کمر به حبس کردن نفس من بسته بود. يه تاپ صورتي دو بنده و تنگ که از زيرش سوتین براق مشکیش سینه ھاي خوش فرمشو سفت گرفته بود و با پوست سفید و تن مرمرش مثل يه تنديس تراش خورده نکیه داده بود به اپن آشپزخونه و داشت نگام مي کرد. سرمو بالا کردم و به صورتش يه نگاه انداختم که باز يه دونه ازون لبخنداي شیطونش که دلمو مي لرزوند به روم زد و گفت: – به چي نگاه مي کني؟ فوري رومو برگردوندم و مشغول ريختن چايي تو فنجونا شدم، ولي خودم مي فھمیدم ھوش و حواسم به کل رفته و دست و دلم بدجوري مي لرزيد. صداي متعجب و شیطونشو باز از پشت سرم شیندم: – عماد؟!؟ بدون اينکه سرمو برگردونم با صداي گرفته گفتم: – بله؟ – بله نه و جانم! بعدم چرا اخم کردي؟ فنجونارو گذاشتم تو سیني و برگشتم طرفشو ھمونطور که زل زده بودم به سرامیکاي کف آشپزخونه، گفتم: – اخم نکردم عزيزم. مي تونستم صورت خوشگلشو مجسم کنم که يه لنگه از ابروھاي نازک و خوش فرمشو داده بالا و داره با تعجب نگام مي کنه. با ھمون حالت سیني رو گذاشتم جلوش، برخلاف ھمیشه که مي رفتیم رو مبلا میشستیم ھمونجا روبه روش پشت اپن نشستم و خودمو با مجله ھاي جلوم مشغول کردم. انوشه ھم بدون اينکه حرفي بزنه دستشو زده بود زير چونه اشو احتمالا منو نگاه مي کرد. ھمونطور که سرم پايین بود چشمام به ساعد ظريف و سفیدش افتاد. با چشمم مسیر انگشتاي کشیده و ناخوناي بلند و صورتیشو دنبال کردم که يه قند برداشت و برد طرف دھنش و منم ناخوداگاه چشمام تا رو لباش رفت. قندو گذاشت بین لباي برجسته و خوش حالتش و با زبونش کشیدش تو و بعدم يه قلپ از چايیش خورد. نمي دونم چرا اونجوري شده بودم، ھمه ي حرکات و اعضاي بدونشو زير نظر گرفته بودم و با ھر کاري که مي کرد حس مي کردم ضربان قلبمم بیشتر مي ره بالا. انگار انوشه ھم فھمیده بود و چند دقیقه اي ساکت مونده بود که بھم فرصت بده خودمو پیدا کنم. ” اما نه… امکان نداره حتي دست بھش بزنم… ديگه نمي خوام بعد از مرگمم روحم در عذاب باشه که باعث شدم اونم تو گرداب اين بیماري بیفته… حتي ديگه نمي بوسمش…بايد خودمو کنترل کنم…” ھمونجور که سرم پايین بود و داشتم با خودم کلنجار مي رفتم يھو سرشو خم کرد و با يه لبخند شیرين زل زد تو چشمام. يه دفعه احساس کردم ديگه تواني ندارم و سرمو گذاشتم رو دستامو چشمامو بستم. چشمام از اشکي که توشون جمع شده بود داشت مي سوخت و من تمام ته مونده ي نیرومو به کار مي بردم که خودمو نبازم. با صداي دورگه اي که بغضم کاملا توش مشخص بود گفتم: – انوش، چرا منو شکنجه مي کني؟ گرماي دستشو رو بازوم حس مي کردم. آروم گفت: – من فقط دوست دارم باھات باشم، ھمه جوره. سرمو بلند کردم و مستقیم تو چشماش نگاه کردم و خیلي رک گفتم: – من و تو نمي تونیم با ھم سکس کنیم. اينو مي فھمي؟ چرا اينجوري منو آزار مي دي؟ فکر مي کني من بدم میاد؟ مني که اونقدر عاشقتم که حاضرم ١٠٠ برابر، دردم ازيني که الان ھست بیشتر باشه، اما تو يه خارم به پات نره، اونوقت نخوام که باھات سکس کنم؟ – خب با کاندوم… با عصبانیت و صداي لرزون داد زدم: – من احمق يه بار از يه کاندوم نامرغوب استفاده کردم و با بي اطلاعیم و نشناختن دِرست طرفم ھمه ي زندگیمو به باد دادم، عمر و زندگیم فنا شده و حالا نشستم منتظر که کي مي میرم. اونوقت انتظار داري بیام دستي دستي تورو ھم بندازم تو اين کثافت؟ تو چي مي خواي از من؟ مي خواي تورو ھم بندازم تو اين بدبختي؟ انوشه خواھش مي کنم اينکارو با من نکن. ازت خواسته بودم جلوي من اينجوري لباس نپوشي. از جاش پاشد و دستاشو تکیه داد به پیشخون آشپزخونه و به سمت جلو خم شد به طرفم. تو چشاش يه چیزي بود که منو مي ترسوند، يه برق اراده و اطمینان. ھمین اطمینانش منو به وحشت مي انداخت. با ھمون حالت زل زد بھم و خیلي شمرده و محکم گفت: – وقتي خواستم باھات باشم ھمه چیو قبول کردم… حتي آب شدن به پات و ديدن مرگتو. تو رابطه ام با تو به ھمه ي چیزايي که مي خواستم رسیدم، به ھمه ي عشقي که ھمیشه تو زندگیم دنبالش بودم رسیدم. ھمه ي احساساي شیرين و لدت بخشي که مي خواستم تو بھم دادي و حالا فقط يک چیز مونده… آخرين خواسته ام رو ھم بايد بدي عماد… اين وظیفه اته… وظیفه اي که از وقتي با من توي اين رابطه وارد شدي به گردنت افتاد و البته تاحالا کوتاھي کردي در موردش و منم از حقم گذشتم… با ھمون عصبانیت و صداي گرفته گفتم: – کدوم حق؟ تو اصلا مي فھمي از من چي مي خواي؟ تو ھیچ حقي در اين مورد نداري… – چرا، خوبم حق دارم… وظیفه اته… اصلا من موندم چه قدر تاحالا به خودت فشار اوردي و جلوي خودتو گرفتي. الانم حقمو مي خوام… حقم از تو و وجودت. دلم مي خواست فرياد بزنم، به درگاه خدا زار بزنم و ازش بخوام ھمه ي روزاي باقي مونده ي عمرمو، ھمه ي داشته ھامو تو زندگي بگیره و ھمون يه شب رو بھم سلامتي بده. ولي ھیچ کدوم ازون اتفاقا نمي افتاد و من بودم و يه بدن بیمار و ناتوان که ويروس ھمه ي وجودمو گرفته بود و يه دنیا عشق و نیاز به وجود انوشه که بايد ازش مي HIV گذشتم… – تورو به ھمون خدا که مي پرستي دست ازين خواسته ات بردار و منو با اين حرفا له نکن. مي خواي باھات سکس کنم و توام آلوده شي؟ چرا عین بچه ھاي کوچیک رفتار مي کني؟ سريع پريد از تو کیفش يه بسته ي کوچیک دراورد و گفت: – اين کاندوما فقط ۵% خطا دارن، يعني ٩۵ % احتمال انتقال ھیچ بیماري رو ندارن، با اينا… با استصال گفتم: – من حتي اون ۵% رو ھم نمي تونم ريسک کنم. چرا حال منو درک نمي کني؟ ٩۵ % امنه، اون ۵% باقي مونده ھم به شانس من بستگي داره. – يه نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم حرف آخرو بھش بزنم. تو چشماش خیره شدم و گفتم: – امکان نداره، تو يه دختر پاک ھستي و شانس زندگي و زنده موندت بايد خیلي زياد باشه. امکان نداره زندگیتو اينجوري به بازي بگیرم. با ھمون نگاه آھنین و محکمش جواب نگاھمو داد و صريح گفت: – اگر خواسته امو اجرا نکني ديگه پاک نمي مونم. چشمامو تنگ کردم و با ترديد پرسیدم: – منظورت چیه؟ – اينقدر با افراد مختلف مي خوابم تا بالاخره منم… ديگه نذاشتم حرفش تموم شه، فقط يه لحظه سوزش کف دست خودمو احساس کردم و انوشه رو ديدم که خودشو محکم نگه داشته بود که پرت نشه عقب. ھمه ي وجودم مي لرزيد و نفس نفس مي زدم. خودمم نفھمیدم چي شد که دستمو روش بلند کردم. از شدت استصال و درموندگي حتي متوجه رفتارمم نبودم. بدون اينکه حتي کوچکترين حرکتي از سرجاش بکنه انگار که ھیچ اتفاقي نیفتاده باشه حرفشو ادامه داد و گفت: – .. تا بالاخره منم يه مرضي بگیرم… يه مکث کرد و ادامه داد: – حتي اگه بھم سیلي بزني… و بعدم پشتشو کرد بھم و رفت طرف در که مانتو و روسريشو برداره و بره. داشتم از غصه و ناراحتي خفه مي شدم. ھمه ي وجودم پر مي کشید طرفش اما…. ديگه احساس کردم نمي تونم براي خودم اما و اگر بتراشم… نمي تونستم… سريع از آشپزخونه رفتم بیرون و قبل ازينکه در خونه رو باز کنه شونه ھاشو از پشت گرفتم و کشیدمش تو بغلم. بدتر از من ھمه ي بدنش مي لرزيد و از ھق ھق خفه اش مي فھمیدم چه فشاري رو تحمل کرده. رد انگشتامو رو صورتش مي ديدم و دلم آتیش مي گرفت. دستمو گذاشتم رو گونه هاشو و با صداي لرزون گفتم: – ببخشید عشق من… ادامــــه دارد ……

مــــن او _ قسمت نهم چشمامو باز کردم و با رضايت و خوشحالي لبخند زدم و يه نفس عمیق کشیدم. احساس راحتي و سبکي مي کردم، يه جور حس پرواز تو اوج. تاحالا تو زندگیم از ھیچ چیز به اين اندازه لذت نبرده بودم. لحظات قبل برام مثل يه خواب شیرين و روياي لذت بخش بودن. شايد بارھا ھمچین صحنه ھايي رو تو ذھنم مجسم کرده بودم اما ھیچ وقت نیازمو به زبون نیورده بودم. خودمم نمي دونم چرا، چرا اينقدر دير به اين فکر افتاده بودم و تصمیم به عملي کردن خواسته ام گرفته بودم. از خودم ناراحت بودم و خودم رو به خاطر اين غفلت سرزنش مي کردم. تمام لحظات گذشته قلبم از شدت ھیجان در حال بیرون زدن از سینه ام بود و از خوشي تو آسمونا سیر مي کردم. با ھر حرکتي که ازش مي ديدم به اين پي مي بردم که چقدر دوسش دارم، چقدر دوسم داره و چقدر عاشقیم… سکس براي من حکم يک رفع نیاز رو نداشت، برام مثل يه جور عبادت، يه جور نیايش بود. روح ھاي ما خیلي وقت پیش در ھم ادغام شده بودن و مارو از وجود ھم سیراب کرده بودن، اما اين يکي شدن جسمھامون و غرق شدن تو حس خواستني که ھیچ نشوني از شھوت نداشت و ھر چي بود فقط حس نیاز به معشوق بود، برام تعريف کامل عشق بود. وجودم از ھمه ي احساسھاي خوب دنیا لبريز بود و به خاطرش از ته دل خدارو شکر مي کردم. با خودم فکر کردم ” حتي تو بدترين لحظه ھا و شرايط ھم انگار باز يه جايي براي شکرت باقي مي ذاري…” ازين فکر لبخندم پر رنگ تر شد. با آرامش غلت زدم و يه دستمو تکیه گاه سرم کردم و به پھلو کنار بدنش دراز کشیدم. ھنوز چشماش بسته بودن و تو صورت اون ھم مي تونستم آرامش و رضايتو ببینم. آروم دستمو گذاشتم رو قفسه ي سینه ي برجسته و پر موش که کاملا مشخص بود يه روزي عضلاني و سفت بوده و حالا فقط يه ھاله اي ازون ھمه تلاش ھاي بدنسازي گذشته اش رو بدنش مونده بود. تمام پوست تنش خشک و سفت شده بود و بعضي از قسمتا ھم ضايعات پوستي شديد بارزتر بیماريشو به رخم مي کشید. سرمو گذاشتم رو سینه اش که خیلي آروم بالا و پايین مي رفت و اونم دستشو اورد بالا و شروع به نوازش پشتم کرد. اينقدر آروم و موزون دستشو از گردن تا کمرم حرکت مي داد که يه حس کرختي و مستي زير پوستم مي دويد. کم کم خودمو کشیدم بالا و به طور کامل روش خوابیدم. از تماس بدناي برھنه امون غرق لذت مي شدم و دلم مي خواست تا ابد تو ھمون حالت بمونم. دستامو بردم پشت گردنش و صورتمو به صورتش نزديک کردم، چشماشو باز کرد و با لبخند نگام کرد و آروم گفت: – بالاخره کار خودتو کردي… – ھرکاري بخوام بالاخره بايد انجامش بدم! – دختره ي کله شق! لجباز تر و مُصِر تر از تو نديدم. با خنده گفتم: – ما اينیم ديگه! – ھمین جوري بودي که منو بیچاره کردي ديگه… با شیطنت گفتم: – بیچاره ي چي؟ بدون اينکه حرفي بزنه ھم مي تونستم تو نگاھش جوابمو بخونم. اونم انگار فھمید و بدون اينکه چیزي بگه دوباره چشماشو بست. دولا شدم و رو چشماشو بوسیدم و بعدم لبامو گذاشتم رو لباش. طعم و گرماي لبش برام يه حس نو و تازه داشت در عین آشنا بودن. بعد از اون لحظه با خودم به اين نتیجه رسیدم که ھیچ چیز تو دنیا زيبا تر و دلنشین تر از يکي شدن با معشوقت نیست… تو ھمون حالت منم چشمامو بستم و سعي کردم از آرامش و زيبايي اون لحظات حداکثر استفاده رو بکنم. نمي دونم چند دقیقه يا شايدم چند ساعت گذشته بود و جفتمون تو افکار لذت بخش خودمون غوطه ور بوديم که يھو با صداي زنگ در از جا پريديم. اينقدر تو حال و ھواي خوش خودمون غرق بوديم و با اين دنیا فاصله داشتیم که شنیدن صداي زنگ برامون يه چیزعجیب بود و جفتمون تا چند ثانیه به ھم ماتمون برده بود! عماد زودتر از من به خودش اومد و ھمونطور که يه ملافه رو دور تن لختش مي پیچید از رو تخت پا شد و رفت طرف آيفون. از ھمونجا گفتم: – اگر کسیه که مي شه پیچوندش اصلا جواب نده، بذار فکر کنن نیستي. برگشت طرفمو رو ھوا برام يه بوس فرستاد و دکمه ي تصوير آيفون رو زد. يه نفس عمیق کشید و برگشت با اخم گفت: – مامانمه. يه لحظه با ترس گفتم: – حالا چیکار کنم؟ با ھمون اخمش گفت: – ھیچي! لباستو بپوش بیا بیرون باھاش سلام علیک کن! – آخه نمي شه که! زشته، از سر و وضع ما ھرکي مي فھمه داشتیم چي کار مي کرديم! من خجالت مي کشم. دکمه ي در بازکن رو زد و دوباره برگشت طرف من: – خوب بفھمه! مگه به کسي بدھکاريم؟ خودشم اومد تو اتاق و با آرامش مشغول پوشیدن لباساش شد. شرت و سوتین منم از رو زمین برداشت و با چشمک و خنده گفت: – اينام خیلي خوشگلنا! ديگه بھت نمي دمشون! ھمینجوري لخب بھتره بیاي جلوي مامانم. ھمون موقع صداي زنگ در آپارتمان اومد. با حرص گفتم: – من اصلا نمیام بیرون. با اين وضع آبروم مي ره. يھو کشیدم تو بغلش و ھمونطور که زير گردنمو بوس مي کرد گفت: – ھرجور میلته عزيزم، ولي اينجوري لخت واينستا جلوي من! مي ترسم باز نتونم جلوي خودمو بگیرما! – اينقدر حرف نزن ديونه، بیا برو درو باز کن! بعدم ھولش دادم از اتاق بیرون و در اتاق و بستم و براي اطمینان قفلشم کردم! صداي عمادو شنیدم که در آپارتمانو باز کرد و خیلي رسمي و خشک به مامانش سلام کرد و مادرشم با يه صداي ناراحت و افسرده جوابشو داد. بعد از چند لحظه عماد گفت: – مامان گفته بودم ديگه نیاين اينجا، چرا باز اومدين؟ تا اين حرفو زد مادرش يھو با صداي بلند زد زير گريه و گفت: – خوب تو بگي…ولي من مادرم، مگه مي تونم نیام بچه امو ببینم؟ تو چرا اينقدر سنگدل شدي عماد؟ صداي عمادو از طرف آشپزخونه میشنیدم و از تق و توقي که راه انداخته بود معلوم بود داره چايي درست مي کنه. با ھمون لحن سردش جواب داد: – باز بحثاي مزخرف و ھمیشگي رو شروع نکن مامان. اومدي منو ببیني، مي بیني که ھنوزم متاسفانه زندم. حالا مي توني بري. باز صداي گريه ي مادرش رفت بالا. – مگه من چندتا پسر دارم که تو باھام اينجوري مي کني؟ تو الان با اين وضعیتت نبايد تنھا باشي، مي دونم من و بابات بھت بد کرديم ولي چیکار کنم، به خدا منم مجبور بودم از بابات حرف شنوي داشته باشم. – بیخود شلوغش نکن لطفا، تقصیراتتم گردن بابا ننداز! درسته که گناه بابا خیلي سنگینه، اما شما ھم اون اوايل کم نذاشتي. حالا که مي بیني دارم مي میرم ديگه عذاب وجدان گرفتي و ھرازگاھي وظیفه ي مادريت (!) رو انجام مي دي و به من يه سري مي زني. – مادر تو چرا از ھمه کینه به دل گرفتي، خب آخه توام… يھو از صداي داد عماد نفسم بند اومد. – آره، منم آبروتونو بردم. يادته؟ يادته اون اوايل که فھمیده بودين مريضم بھم مي گفتي ديگه تو در و ھمسايه و فک و فامیل براتون آبرو نمونده؟ يادته مي گفتي خانم … که آرزوت بود دخترش عروست بشه ديگه حالا نمي توني تو چشمش نگاه کني چون ھمه پشت سرم مي گن پسره ي ايدزي؟ يادته مي گفتي حسرت جوناي مردمو مي خوري که صالحن؟ تو اينارو به من مي گفتي و روزيم که بابا بھم گفت ديگه حق ندارم پامو تو خونه اش بذارم کوچکترين مخالفتي باھاش نکردي. من براي شماھا يه لکه ي ننگ بودم، نفرت و احساس خفتو از داشتن ھمچین پسري تو چشماتون مي خوندم. من ھیچ وقت براي شماھا ھیچ زحمتي نداشتم، از ١٨ سالگي رو پاي خودم بودم و خودم کار کردم و درس خوندم. اما شماھا به خاطر يه اشتباه من، که از رو جووني و بي اطلاعیم بود که اونم به خاطر کوتاھي شماھا تو تربیت و دادن اطلاعات کافي به بچه تون بود، اين مرض افتاد به جونم و منو خیلي راحت طرد کردين. به من ھمه جور انگي زدين و براي اينکه عذابتون کم شه عین يه آشغال انداختینم دور. حالا چي مي خواي از جون من؟ بذار راحتت کنم، ماھاي آخرمه، ديگه دارم مي میرم. ديگه مي توني بري به بابا خوش خبري بدي و بھش بگي که پسر ھرزه اش داره مي میره. يادته؟ پارسال عید ديگه نتونستم جلوي خودمو بگیرم و اومدم خونه اتون، با اينکه بیرونم کرده بودين اما بازم اومدم و بابا بازم گفت نمي خواد من ھرزه حرمت خونه اشو از بین ببرم، و بازم تو ھیچي نگفتي و فقط نگاه کردي. انگار ھنوز باورتون نشده بود که من رفتنیم، اما الان، ديگه برو بھش بگو دارم مي میرم، ھم تو ھم اون ديگه خیالتون راحت باشه… از صداي فرياداي عماد و صداي ھق ھق مادرش که لحظه به لحظه بلند تر مي شد تمام تنم مي لرزيد و از شنیدن اون حرفا اشکام بي اختیار مي ريخت پايین. دلم مي خواست برم بیرون و سرشو بگیرم تو بغلم و بھش بگم اگر ھمه ي دنیا ھم طردت کنن بازم تو عشق مني و تا آخر کنارت مي مونم. دلم مي خواست بھش بفھمونم که تنھا نیست و ھیچ وقتم تنھا نمي مونه. مي فھمیدم تمام درداي جسمي که مي کشه براش اندازه ي اين احساس دور انداخته شدن زجر دھنده نیست. مي دونستم چقدر دلش مي خواست روزاي آخرشو پیش خانواده اش باشه، خانواده اي که من مي دونستم چقدر بھشون علاقه داره و دورادور از حال تک تکشون با خبره، اما اونا طردش کرده بودن. اون لحظه يه احساس نفرت شديد نسبت به پدر و مادرش و بعدم تمام آدماي متعصب و کوته فکري که ھنوز تعصبات کورکورانه ي خودشونو حفظ کرده بودن، احساس مي کردم. دلم مي خواست برم از اتاق بیرون و منم سر مادرش فرياد بکشم و بگم اگر وقتي فھمیدي پسرت بزرگ شده و ديگه وقت ارضا کردن نیازھاي طبیعیش رسیده، بھش ھشدار مي دادي و آگاھش مي کردي الان بچه ات در حال پرپر زدن جلوي چشمات نبود. دلم مي خواست گوشامو بگیرم و ديگه صداشونو نشنوم. اما نمي تونستم، بدون اراده سرجام خشکم زده بود و حرفاشونو مي شنیدم. مادرش باز با ھمون گريه ھاش داشت مي گفت: – توروخدا مارو حلال کن. تو حق داري، ما بھت بد کرديم، اما خودمونم نادون بوديم. خودمونم تا مدتھا باورمون نمي شد و دست و پامونو گم کرده بوديم. تو مارو ببخش عماد. منتظر بودم عماد حرف دلشو بزنه و بھشو بگه که ھیچ وقت نمي بخشتشون، دلم ميخواست اونم يه جوري زجرشون بده تا يه گوشه از زجرھا و مصیبتايي که عماد کشیده رو اونا ھم بکشن. اما بر خلاف انتظارم عماد گفت: – مامان من از ھمه اتون گذشتم، نگران نباش. حالا ھم برو، ايندفعه اگر برگردي ديگه درو روت باز نمي کنم. تا صداي مادرش بلند شد و خواست دوباره حرفي بزنه داد زد: – گفتم ازينجا برين… کاري نکنین احترامتونو زير پا بذارم. نمي دونم بعد از شنیدن اين حرف مادرش چه عکس العملي نشون داد. اما يه لحظه ته دلم با ھمه ي کینه اي که نسبت به مادرش تو قلبم به وجود اومده بود، احساس ترحم کردم به حالش. حس مي کردم ھر سه نفرشون، مادرش، پدرش و خود عماد، قرباني نا آگاھي و بي اطلاعیشون شدن. خیلي دلم مي خواست پیش خودم راي بدم که بیشترين تقصیر به گردن کیه، اما نمي تونستم، نمي تونستم مقصر اصلي رو پیدا کنم، نمي دونستم تقصیر با کیه… ادامــــه دارد ……

مــــن او _ قسمت دهم مدت زيادي بود با چشماي خیس و با يه حالت بلاتکلیف و عصبي پشت در اتاق ايستاده بودم و نمي دونستم بايد چیکار کنم. حتي نمي دونستم مادر عماد رفته يا نه، اگر رفته برم بیرون از اتاق يا بذارم عماد تنھا باشه؟ اگر برم بیرون بھش چي بگم؟؟؟ شنیدن اون حرفا با اون لحن و تو اون وضعیت براي من حکم مُھر پايان بود. با وحشت به حرف عماد که گفته بود ” ديگه ماه ھاي آخرمه..” فکر مي کردم و خودم صداي شکستن قلبمو مي شنیدم. تاحالا انگار تو برزخ بودم و ھنوز تکلیفم معلوم نبود، يا شايدم خودم نمي خواستم معلوم باشه و به روي خودم نمي اوردم، ولي حالا انگار به ته اون برزخ رسیده بودم و درھاي ورودي جھنم رو داشتم مي ديدم. مي ديدم که چند قدم بیشتر به انتھاي اين برزخ نمونده و درھاي جھنم منتظر گذر من ھستن. خوب مي دونستم با رفتن عماد زندگي برام جھنم مي شه ولي ھمیشه سعي کرده بودم اين فکر رو ته ذھنم جا بدم و زيادي بھش اجازه ي مانور ندم. احساس مي کردم ازون ھمه حس تلخ و دردناکي که تو وجودم تلنبار شده جسمم کرخت و لمس شده… با يه حالت گنگ رفتم طرف در اتاق و آروم بازش کردم. با احتیاط تو ھال رو نگاه انداختم و ديدم از مادر عماد خبري نیست و انگار خیلي وقته رفته. خود عماد ھم رو يکي از مبلاي راحتي نشسته و سرشو بین دوتا دستاش گذاشته رو میز جلوش. آروم بھش نزديک شدم و وقتي رسیدم پشتش احساس کردم شونه ھاش به طرز خفیفي دارن مي لرزن. تمام نیرومو به کار گرفتم که خودم دوباره اشکم سرازير نشه و بتونم تو اون لحظات مرھم خوبي براش باشم و بذارم اون خودشو خالي کنه، نه اينکه دنبال فرصتي براي خالي کردن خودم باشم. رفتم نشستم کنار میز جلوش و دستمو آروم گذاشتم رو دستش. بعد از چند لحظه سرشو اورد بالا و با چشمايي که مثل دو تا کاسه ي خون شده بود نگام کرد. دستاشو گرفتم تو دستم و به زور بھش لبخند زدم. نگاھش تو صورت من بود اما انگار منو نمي ديد و اون چشمھا مال خودش نبودن. مي فھمیدم فکر و ذھنش فرسنگ ھا از خودش فاصله دارن و يه جاي ديگه سیر مي کنن. يه فشار خفیف به دستش اوردم و آروم صداش کردم. با شنیدن صدام انگار تازه حواسش به من جمع شده بود و فھمیده بود جلوش نشستم. با صدايي که ھنوز بغض داشت و مي لرزيد گفت: – رفت…؟ آروم گفتم: – آره عزيزم، رفت.. خودت ازش خواستي. – آره.. خودم خواستم. نبايد ديگه منو تو اين وضعیت ببینه، مي دونم ھردفعه با ديدنم چه زجري مي کشه… يه پوزخند زد و ادامه داد: -… با ديدن شاخ شمشادش که يه ويروس کوچولو چه جوري بدبختش کرده و داره از پا مي ندازتش! با ترديد پرسیدم: – يعني تو به خاطر خود مادرت ازش خواستي ديگه نیاد؟ من فکر مي کردم به خاطر ناراحتیه که ازش داريه. – ناراحت ھستم ازشون، اما کینه ندارم. تقصیر اونا نیست. اينو اون اوايل نمي فھمیدم و بدجوري ازشون کینه به دل گرفته بودم. نمي فھمیدم که اين جھلشون تقصیر خودشون نیست و اينجوري بار اومدن، ولي حالا اينو مي دونم و به خاطر ھمینم ديگه کینه اي ندارم ازشون. فقط به خاطر زجر نکشیدن خودش نمي خوام بیاد اينجا… اونا تقصیري ندارن که با اين فرھنگ بزرگ شدن و اين نادوني تو وجودشونه… با خودم فکر کردم ” خوش به حات که اينقدر دلت بزرگه…” منم تحت تاثر حرفاش قرار گرفته بودم و ديگه فقط دلم به حال پدر و مادرش مي سوخت. پشت دستشو بوسیدم و گفتم: – آره، تو درست مي گي… خوشحالم که ديدگاھت اينه. بعد از چند لحظه مکث گفت: – انوش… مي دوني چه جوري فھمیدن من ايدز دارم؟ ھیچ وقت تاحالا به خودم اجازه نداده بودم راجع به مسائلي که مي دونستم باعث آزارش مي شه ازش سوال کنم. آروم گفتم: – مجبور نیستي براي من بگي عزيز دلم… دوباره چشماش بي حالت شد و رفت تو دوردست ھا. جسته و گريخته از بین حرفاش يه چیزايي مي دونستم، اما علاقه اي به دونستن يبشتر نداشتم. بدون اينکه به حرف من توجھي کنه با صداي خش دار گفت: ٧ سال پیش بود. سال دوم دانشگاه بودم و براي خودم کیف دنیارو مي کردم. اينقدر -٨ – مغرور بودم که بعد از ١٨ سالگي ديگه از بابام پول تو جیبي نگرفتم و خودم رفتم دنبال کار. کم کم کارايي رو شروع کردم که به رشته ام مربوط بود و خودمم دوست داشتم. اون روزا فکر مي کردم ته دنیا ھمونجاس و ديگه ھیچي تو دنیا نمي خوام. يه رشته ي خوب تو يه دانشگاه معروف، يه کار خوب، با کلي دختر رنگ و وارنگ که دور و برم بودن و ھمه اشونم برام حکم سرگرمي و وقت گذروني داشتن. يک سال ديگه ام گذشت و ديگه نزديک امتحاناي آخر سال سوم بود که نمي دونم از کجا يه دختر تو داشنگاه پیدا شد که يکي از پسرايي که شديدا باھاش کل کل داشتم ازين دختره خوشش اومد و رفت تو نخش. اوايل برام بي اھمیت بود اما بعد از يه مدت وقتي ديدم پسره بدجوري تو نخشه و دختره ھم بھش محلش نمي ذاره تصمیم گرفتم بیشتر حال طرفو بگیرم و خودم برم با دختره بريزم روھم. خیلیم راحت موفق شدم و سريع بھم پا داد… فقط خوشگل بود، وگرنه ھیچ مزيت ديگه اي نداشت. از يه خانواده ي فوق العاده سطح پايین و بي فرھنگ با يه اخلاق مرخرف که با ديدن جو دانشگاه حسابي خودشو گم کرده بود. اصلا تصمیم نداشتم باھاش بمونم و مي خواستم بعد از يه مدت کوتاه رابطه امو باھاش قطع کنم، از اولم به قصد رو کم کني رفته بودم جلو و ھیچ علاقه اي بھش نداشتم. اما قبل از تموم کردن رابطه ام اتفاقي که نبايد مي افتاد، افتاد… سرمو بالا کردم و خواستم چیزي بگم که ديدم از دماغش چند قطره خون اومده بیرون و رو پیرھنشم چکیده. به اين صحنه عادت داشتم، از جام پاشدم و يه دستمال کاغذي برداشتم و رفتم طرفش. يه نفس عمیق کشیدم و با دستاي لرزون بینیشو تمیز کردم و بدون اينکه حرفي بزنم نشستم کنارش. سرشو تکیه داد به شونم و يه آه کشید و با ھمون صداي گرفته اش ادامه داد: – کاندومو خود دختره بھم داد و منم که اون موقع ھا اصلا تو قید و بند اين چیزا نبودم زياد به جنس و نوعش و سالم بودنش توجھي نکردم… اون يه بار تموم شد و منم از چند وقت بعدش ديگه حتي تو دانشگاھم نديدمش. بعدم معلوم شد اينقدر گند بالا اورده که اخراجش کردن. ازون به بعدم ديگه زياد با دخترا کاري نداشتم و سعي مي کردم دور و بر خودمو خلوت کنم، چون سال آخر بودم و درسم برام از ھمه چیز مھمتر بود. بعد از تموم شدن درسم تابستون سال بعد با دوستام تصمیم گرفتیم براي گرفتن جشن فارق التحصیلیمون بريم شمال. تو جاده من پشت فرمون بودم. بچه ھا ھم مدام مسخره بازي در مي اوردن و سرو و صدا مي کردن که تو يکي از پیچا کنترل ماشین از دست من خارج شد و ديگه نفھمیدم چي شد. يه تصادف شديد کرده بودم و تنھا کسي ھم که بیشترين صدمه رو ديد خودم بودم. ٣ نفر عقب يه سري جراحات جزيي برداشتن و فقط کسي که جلو پیشم نشسته بود و دوست صمیمي خودم بود يه کم بیشتر صدمه ديد…. احساس کردم خیلي داره به خاطر ياداوري اون صحنه ھا به خودش فشار میاره و ھمین عذابم مي داد. اما بازم حرفي نزدم و گذاشتم راحت باشه. برگشت نگام کرد و گفت: – خسته ات کردم؟ بھش لبخند زدم و گفتم: – اصلا… سرشو از رو شونه ام برداشت و عین بچه ھا خودشو مچاله کرد وايندفعه سرشو گذاشت رو پام. دستمو آروم کردم تو موھاشو و منتظر شدم حرفشو ادامه بده: – من که ديگه يادم نیست چي شد و چه اتفاقاتي افتاد ولي ھمین دوست صمیم که جلو نشسته بود مي گفت از ماشین پرت شدم بیرون و به خاطر ضربه اي که به سرم خورده بوده بیھوش شدم. چون وسط جاده بوديم چند ساعت طول مي کشه تا آمبولانس برسه و تو اون چند ساعت خونريزي زيادي مي کنم. آخر سرم وقتي مي بینن آمبولانس نمیاد خودشون با کمک چند نفر منو سوار يه ماشین مي کنن و مي برن به يه يکي از بیمارستاناي شمال که اتفاقا نسبتا مجھز ھم بوده و دکتر و پرستار زياد داشته. از ھمونجا به بابام زنگ مي زنن و خبر مي دن که تصادف کردم. تو ھمون فاصله ھم دکتر اورژانس مي گه به تزريق خون احتیاج دارم و دوستم مي گه ماھا منتظر بوديم خونتو آزمايش کنن و بیان بگن که ببینیم کدوممون مي تونیم بھت خون بديم که دکتر با جواب آزمايش بر مي گرده و مي گه ” مي دونستین دوستتون ايدز داره؟” دوستم مي گه حتي پرستارايي که داشتن خون سر و صورتمو پاک مي کردن وحشت مي کنن و فقط يکي دو تا پزشکي که اونجا بودن و اطلاعاتشون کافي بوده به کارشون ادامه مي دن و نمي ترسن… سرشو چرخوند و بھم نگاه کرد و با يه خنده ي تلخ گفت: – حتي اون کسي که از روي خیر خواھي با ماشینش منو اورده بوده بیمارستان و يه کم از خونم تو ماشینش ريخته بوده وقتي موضوع رو مي فھمه شروع به داد و ھوار با دوستام مي کنه. فکر مي کرده با ھمون چند قطره خون که تو ماشینش ريخته اونم ايدز مي گیره! دستمو گذاشتم رو پیشونیش و موھاشو زدم عقب و گفتم: – نبايد با ياداوري اين اتفاقات خودتو آزار بدي. از يه راننده ي تو جاده چه توقعي داري وقتي اون پرستارا ھم وحشت کردن؟ بدون اينکه جوابمو بده يه پوزخند زد و چشماشو بست و گفت: – وقتیم بابام مي رسه و بھش مي گن پسر عزيزت ايدز داره بیمارستانو مي ذاره رو سرش. حتي با دکترا دست به يقه مي شه و مي گه امکان نداره پسر من ايدز داشته باشه و شماھا بھش تھمت زدين! مي دوني بدترين قسمت ماجرا چي بود؟ اينکه پدرم با عموم اومده بودن شمال که ببینن چه بلايي سر من اومده و ھمینم باعث شد عموم ھم سر از بیماري من در بیاره و وقتیم عموم فھمید يعني کل فامیل فھمیدن! اگر عموم اونروز نمیومد پدر و مادرم اين موضوع رو از ھمه مخفي مي کردن و حداقل به خاطر آبروشون منو از خونه بیرون نمي کردن…. وقتي به ھوش اومدم ھیچ کس به جز ھمون دوست صمیمیم بالا سرم نبود. روز اول ھرچي ازشون مي پرسیدم جريان چیه و چطور به پدر و مادرم خبر ندادين طفره مي رفتن و نمي گفتن چه اتفاقاتي افتاده، احساس مي کردم ھمه چیز غیر عاديه ولي نمي دونستم جريان چیه تا اينکه فردا صبحش به تھران زنگ زدم. تا بابام گوشیو برداشت و صدامو شنید فقط فرياد زد جلوي عموم سر افکنده اش کردم و پامو که بذارم تھران تکلیفمو روشن مي کنه. گوشي تو دستم خشک شده بود و نمي دونستم جريان چیه، ھرچي فکر مي کردم چه کار خطايي انجام دادم نمي فھمیدم. يه لحظه به ذھنم رسید نکنه فراموشي گرفته باشم! يھو چشمم به پرونده ي بالا سر تختم افتاد و سريع برداشتمش و خوندمش. تا ورق زدم ديدم زير اسم و فامیلم و گروه خونیم بزرگ نوشتن مثبت… HIV پلکاشو باز کرد و ھمون موقع يه قطره اشک از گوشه ي چشمم چکید و رفت پايین. سرمو تکیه دادم به پشتي مبل و با خودم فکر کردم ” چه زجري کشیده… فھمیدن بیماريش يک طرف و ازون طرفم رفتار خانواده اش…” – ازون روز ديگه انگار زندگي برام تیره و تار شد… ديگه ھیچي برام معني نداشت و فقط منتظر مرگم بودم… وقتیم بابا بھم گفت ديگه پامو تو خونه اش نذارم با ھمه قطع رابطه کردم، فقط اون دوستم اوايل خیلي باھام بود و ھوامو داشت اما بعد از يه مدت اونم براي ادامه ي تحصیل رفت خارج و ديگه ازون به بعد من موندم و تنھايي خودم… از رو پام پاشد و چرخید طرفم و با عشقي که تو چشماش مي ديدم نگام کرد، با يه لبخند مھربون آروم گفت: – تا اينکه تورو ديدم… داشتم با لذت نگاش مي کردم که کشیدم تو بغلش. زير گردنشو بوسیدم و با لحني که سعي مي کردم از بغض و ناراحتي خالي باشه گفتم: – تا آخرم فقط بايد خودمو ببیني! بیشتر به خودش فشارم داد و گفت: ھمینم برام بسه… ادامــــه دارد ……

مــــن او _ قسمت یازدهم اول صبح بود و منم تازه رسیده بودم کلینیک. معمولا اون موقع صبح مريض کمتر بود و مي تونستم به کارھاي عقب افتاده ام رسیدگي کنم. يه سري مقاله ي جديد ھم برام رسیده بود و راجع به داروھا و درمانھاي جديد توضیح داده بود که ھمیشه با اشتیاق دنبالشون مي کردم. روپوش سفیدمو پوشیدم و نشستم پشت میزم و مشغول خوندن برگه ھا شدم. نمي دونم چقدر گذشته بود که با صداي در اتاقم به خودم اومدم. سرمو بالا کردم و از لاي در که نیمه باز بود ديدم يه دختر جوون ايستاده. گفتم: – بفرمايید… و مشغول دسته کردن برگه ھاي جلوم شدم. تا درو باز کرد و داخل شد يادم افتاد ھمون دختريه که چند روز پیش با موتور تصادف کرده بود. دختر خوشگلي بود و تا حدودي توجه امو به خودش جلب کرده بود و بدم نمیومد کمي باھاش صمیمي بشم. مودب سلام کرد، به نشانه ي آشنايي بھش لبخند زدم و جوابشو دادم، اومد نشست رو صندلي بیمار روبه روم و منم شروع به احوالپرسي کردم باھاش. – حالتون چطوره؟ – تشکر، خوبم. – مشکلي که نداشتید؟ لبخند زد و گفت: – نه، من که مشکل خاصي نداشتم ولي شما گفته بودين براي معاينه ي زخم سرم دوباره بیام پیشتون. چند لحظه سکوت کردم و بعد گفتم: – بله… اما راستش فقط به اون دلیل نبود، کمي ھم نگرانتون بودم. يه ابروشو داد بالا و با کمي تعجب گفت: – نگران من؟! با ترديد گفتم: – بله…راستشو بخوايد آمپول کزازي که به خاطر زخم سرتون ما اونروز بھتون نزريق کرديم چندروزي از تاريخ انقضاش گذشته بود… منتظر بودم شروع به جیغ و داد کنه و عصباني بشه ولي ھمونطور ساکت و ريلکس نشسته بود سرجاش و به حرفام گوش مي داد. يه نفس راحت کشیدم و ادامه دادم: – …و به خاطر ھمین ھم خیلي عذاب وجدان داشتم و ھم خیلي نگران بودم که نکنه براتون مساله اي پیش بیاد. اخمي کرد و گفت: – پس که اينطور! – بله.. متاسفانه اينطوره و البته اينو بگم واقعا خوشحالم و مطمئنا امشب راحت مي تونم بخوابم حالا که ديدم براتون مشکلي پیش نیومده. با ھمون لحن ريلکسش گفت: – حالا مي دونستین تاريخ مصرف دارو گذشته و با اين وجود استفاده اشون کردين يا کلا نمي دونستین؟ – معلومه که نمي دونستم! البته وظیفه ي چک کردن تاريخ داروھا با ما نیست و پرستاراي بخش بايد ھمیشه داروھا رو چک کنن، اما خوب منم خودمو مقصر مي دونستم و ھمش نگران بودم. باز يه ابروشو داد بالا و گفت: – خوب اگر من بلايي سرم میومد چي؟ منتظر فرصتي بودم که يه جوري سر صحبتو بیشتر باھاش باز کنم و با اين سوال، خودش فرصتو داد دستم. با خوشحالي گفتم: – اولا خدارو شکر که مشکلي پیش نیومد، بعدم براي اطلاعتون بگم که بیشتر داروھا اگر تاريخ مصرفشون گذشته باشه ضرري ندارن و فقط اثرشون از بین مي ره. و البته بیشتر داروھايي ھم که تو ايران وارد میشن ھمین مشکلو دارن. ھمه ي اين مشکلات ھم زير سر شرکت ھاي وارد کننده ي داروئه! – چطور؟! – خوب ھرچي دارو تازه تر باشه و با زمان اتقضاش فاصله ي بیشتري داشته باشه واردکردنش گرون تر در میاد، اين دلال ھام که دلشون براي مردم نسوخته، فقط فکر جیب خودشونن! با ھمون اخمي که تو صورتش بود پرسید: – منظورتون از دلال، ھمون شرکت ھاي وارد کننده ي داروئه ديگه؟ – بله! خوب اونا ھم به نوعي دلالن ديگه. حالا دلال دارو! و البته کلي ھم سود به جیب مي زنن اين وسط! به نشانه ي تصديق سرشو تکون داد و با خودش گفت: – نمي دونستم شغلم دلالیه! اول فکر کردم اشتباه شنیدم!!! با تعجب گفتم: – بله؟؟! منظورتون چیه؟!؟ شونه ھاشو انداخت بالا و با بي قیدي گفت: – آخه منم تو يه شرکت وارد کننده ي دارو کار مي کنم! احساس کردم ھمه ي مردم دنیا دارن ھرھر بھم مي خندن! بدجوري ٣ کرده بودم و نميدونستم چه جوري حرفمو جمع و جور کنم! با تته پته گفتم: – نه …منظور من… آخه خب مي دونید شما که دلال نیستید! شما فقط تو اون شرکت کار مي کنید، صاحبان اصلي اين شرکت ھا ھستند که پولارو مي چاپن و حکم دلال رو دارن! يھو بلند زد زير خنده و گفت: – اتفاقا صاحب شرکت ھم پدرم ھستن! ديگه ايندفعه کاملا احساس کردم يه سطل آب يخ خالي شد رو کلم! تاحالا تو عمرم اينجوري خیط نکرده بودم! با خودم گفتم ” گندت بزنن با اين سر صحبت باز کردنت الاغ! دختره رو که پروندي!” با حرصي که از دست خودم داشتم مي خوردم دوباره گفتم: – نه.. باور کنین منظور من… ھمونجور در حال خنديدن دستشو اورد بالا و با يه لحن خودموني گفت: – خودتو ناراحت نکن دکتر.. حرف حق جواب نداره ھرچند که تلخ باشه. با تعجب نگاش کردم و گفتم: – جدا؟! پس اگه حقه چرا داري غش غش مي خندي؟! ديگه خنده اش بند اومده بود ولي ھنوز با ھمه ي اعضاي صورتش داشت لبخند مي زد. – معذرت مي خواما ولي از ديدن چھره ي جا خورده و قیافه ي ضايع شده ات بدجوري خندم گرفت! چپ چپ نگاش کردم و گفتم: – بله خوب! با اين گافي که من دادم حالا حالاھا جا داري بھم تیکه بندازي! تا حدودي جدي شد و پرسید: – مگه قراره چند بار ديگه ببینمتون که بخوام تیکه بندازم؟ شونه ھامو انداختم بالا و گفتم: – نمي دونم.. حالا بذار زخمتو يه نگاه بندازم. و بعدم پاشدم از پشت میز و رفتم طرفش. ھمونطور که نشسته بود سرجاش جلوش ايستادم و پانسمان پیشونیشو باز کردم. زخمش ھنوز به طور کامل خشک نشده بود ولي نسبت به دفعه ي قبل خیلي بھتر بود. – چطوره دکتر؟ – بد نیست، بخیه ات که داره ديگه جذب مي شه، زخمتم بھتره ولي نمي دونم چرا اينقدر طول کشیده تا خود زخم خشک شه. – آره، از بچگي ھمینطور بودم، جاي بريدگي و زخمام دير خشک مي شد و روش لايه مي بست. رفتم دوباره نشستم پشت میز و گفتم: – به ھرحال بايد مواظبش باشي، ھنوزم امکان چرک کردن داره، روزي يکي دوبارم باندشو عوض کن و روش پودر و بتادين بزن. و فوري اضافه کردم: – و دوباره ھم بیا ببینمش! با يه لبخند موذيانه گفت: – به خاطر عذاب وجدان يا به خاطر معاينه؟ – نه، عذاب وجدان که ديگه خدارو شکر نیست! اما خوب بايد معاينه بشي دوباره و البته… يه لحظه مکث کردم و اونم با دقت نگام مي کرد و منتظر بود ادامه ي حرفمو بزنم. – … بدم نمیاد بیشتر ببینمت، البته جايي خارج از محیط بیمارستان. براي بار سومي که تو اون چند دقیقه پیشم بود باز يه لنگه ابروشو داد بالا وگفت: – آھان! پس دارين بھم پیشنھاد دوستي مي دين؟ با رضايت ازينکه احساس مي کردم خوب موقعي به ھدف زدم يه لبخند تحويلش دادم و گفتم: – خوب يه ھمچین چیزايي! تازه يه جورايي ھم ھمکار دراومديم ديگه. اينم اولین تفاھممون! يه لبخند ملیح زد و با برقي که تو چشمش بود و بعدھا فھمیدم برق عشق بوده، آروم گفت: – ممنونم از توجھتون، اما من مجرد نیستم. لبخندم رو لبم ماسید و دوباره حس کردم بدجور خوردم تو ديوار! با ناباوري گفتم: – يعني شوھر داري؟؟؟ – چه فرقي مي کنه؟ شوھر، نامزد، دوست پسر… مھم اينه که من خودمو مجرد نمي دونم! با تندي گفتم: – چه ربطي داره؟ شايد شما واقعا ھیچ کس تو زندگیت نباشه اما بازم خودتو مجرد ندوني! من مي خوام بدونم آيا کسي تو زندگیت ھست و اگر ھست چه نسبتي از لحاظ قانوني باھات داره؟ لحنش ازون حالت خودموني چند دقیقه قبل دراومد و دوباره با يه حالت رسمي و جدي گفت: – خیلي تند داريد مي ريد آقاي دکتر، اين مسائل به شما مربوط نمي شه! بعدم از جاش پاشد و کیفشو از روي صندلي برداشت و خواست بره طرف در که از رفتار تندم پشیمون شدم و فوري گفتم: – معذرت مي خوام، باور کنین قصد ناراحت کردنتونو نداشتم… فقط کنجکاو شدم، بله، حق داريد من آدم کم طاقتي ھستم و کمي زود جوش میارم. برگشت و گفت: – خواھش مي کنم، مساله اي نیست، من ديگه بايد برم. قبل ازينکه بره طرف در دوباره گفتم: – خوب حداقل مي تونیم به عنوان دوتا ھمکار و دوست باھم در ارتباط باشیم. نمي دونم چرا از حرفم خندش گرفت و دوباره اومد رو صندلي نشست و گفت: – آدم سمجي ھستید! – تقريبا، اما باور کنید که فقط منظورم دوستي ساده بود. – چي شد يھو موضعتون رو عوض کردين؟ – خوب به ھرحال ھمه ي رابطه ھا که نبايد عاشقانه و از نوع خاص باشه. مي شه دوستي ساده و در عین حال خیلي سازنده باشه. يه نگاه جدي کرد و گفت: – بله خوب… باشه، اگه اينطوره قبول مي کنم. فقط من خیلي آدم بداخلاقي ھستما! خصوصا در رابطه با دوستام! به خاطر ھمینم از دار دنیا فقط يه دوست صمیمي دارم و مي تونه تحملم کنه! با خنده گفتم: -عیب نداره، منم زياد خوش اخلاق نیستم، يه نمونه اش رو ھم که ملاحظه کردين! بعدم حتما ھمون دوستت که اونروز باھم بودين؟ – بله، ھمون! – آره، معلوم بود دختر شیطون و شلوغیه و ھمون دفعه ھم تعجب کردم که چه جوري شما دو نفر باھم دوست ھستین! ولي به ھرحال ازينکه باھات بیشتر آشنا شم خوشحال مي شم. – منم امیدوارم بعدا ازين آشنايي پشیمون نشي! خنديدم و گفتم: – منم امیدوارم! و اينکه خوش به حال اون مردي که تو دوسش داري… خیلي جدي گفت: – دوسش ندارم.. عاشقشم. – خیلیا معتقدن دوست داشتن از عشق خیلي بالاتره! – ولي اعتقاد من اين نیست، فقط عشقه که لیاقت ھرنوع فداکاري رو داره. سرمو تکون دادم و گفتم: – عقیده ي جالبیه! به ھرحال مرد خوشبختیه چون کاملا متوجه شدم بھش وفاداري. به لحظه چشماش به يه جاي دور خیره شد و با يه لحن غمگین گفت: – خوشبخت؟!… فکر نکنم… – چرا، حتما ھمینطوره. يه آه کشید و از جاش پاشد و گفت: – بي خیال… از تو کیفش يه کارت دراورد و گذاشت جلوم و گفت: – اين کارت شرکت دلالي ماس! اگر ايندفعه داروھاتون تاريخ مصرفش گذشت مرجوعشون کنین و يه سري جديد بخرين! نه اينکه به مريضاي بدبخت تزريقشون کنین! با خنده سرمو تکون دادم و کارتشو گرفتم. – گفتم که! حالا حالاھا جا داري بھم تیکه بندازي! بعدم اسم و فامیلشو روي کارتش خوندم. ” انوشه…” – اسم قشنگي داري. – ممنون… – منم که مي دوني، رامتین… ھستم. – بله! مي دونم، حالا اگه اجازه مي فرمايید من برم ديگه. از جام پاشدم و باھاش دست دادم و گفتم: – اينم شماره ي منه.. خوشحال مي شم گھگاھي باھات صحبت کنم. – حتما.. پس فعلا خدانگھدار… داشت مي رفت طرف در که دوباره برگشت و با يه لبخند شیطون گفت: – راستي، بھت نمیاد دوست دختر نداشته باشي! – چطور؟! – چون داشتي بھم پیشنھاد دوستي مي دادي و کلي ازين موضوع تعجب کردم! – اي… بالاخره يه چندتايي ھستن! – بترکین شما پسرا! با خنده گفتم: – نه بابا… شوخي کردم… چند ساله که فقط يه دونه اس! – پس بچسب به ھمون يه دونه که ھیچ کس با يه پسري که ھمش سر و گوشش مي جنبه نمي تونه چند سال سر کنه! صبر ايوب داره! .بعدم باي باي کرد و از اتاق رفت بیرون. از حرفش خندم گرفته بود، ته دلم مي دونستم راست مي گه. ياد سوگل افتادم. ديشب بدجوري سر يه مساله ي بي خودي باھاش دعوا کرده بودم و حسابي داد و بیداد راه انداخته بودم. چند وقتي بود که الکي ھي از ھمه چي بھانه مي گرفتم. يھو احساس شرمندگي کردم و تصمیم گرفتم يه فکر اساسي به حال زندگیم بکنم. خیلي دلم مي خواست اون نوع عاشقي رو که انوشه راجع بھش صحبت کرده بودو تجربه کنم. بايد راجع به ھمه چي تجديد نظر مي کردم. ازين فکر يه لبخند اومد رو لبم و با آرامش گوشیو برداشتم و مشغول گرفتن شماره ي سوگل شدم….. ××××× از ھمون روز از رفتار ساده و بي تکلف انوشه خوشم اومد و سعي کردم مثل اون با ھمه ي واقعیت ھاي زندگي روبه رو بشم و حتي از بدترين اتفاقات بھترين استفاده ھا رو بکنم. از وقتي فھمیدم اون مرد خوشبخت زندگیش کیه و چه بیماري داره زندگي خودمم متحول شد. باور نمي کردم يه انسان اينقدر بتونه روح بزرگ و قلب مھربوني داشته باشه، برعکس ظاھر خشک و خشنش! برام باورپذير نبود که يه آدم تمام روح و احساس و قلبشو روي پايه ھاي شکننده ي يه بیماري ھولناک بنا کنه و ھمه ي عشقشو صرفش کنه. انوشه بھم گفته بود که از رابطه اشون با عماد ھیچ کس خبر نداره و من اولین کسي ھستم که ازين موضوع باخبر شدم و اونم فقط به خاطر پزشک بودن من بود و کمک ھاي احتمالي که مي تونستم به عماد بکنم. بعد از گذشت چند ماه و صمیمي تر شدن رابطمون حتي به طور ناخوداگاه از عماد کینه به دل گرفته بودم که چطور اجازه داده اين دختر اينطور به پاش بمونه و آب بشه. احساس مي کردم انوشه حقش از زندگي خیلي بیشتره و نبايد اينطور حروم بشه، اما با بیشتر آشنا شدن با عماد و ديدن عشقشون ديگه ھیچ کدوم ازون ذھنیات قبلي برام باقي نمونده بود. حتي بھشون غبطه مي خوردم و تلاش مي کردم رابطه ي خودم و سوگل رو ھم به ھمچون درجه اي برسونم. ھیچ کاري از دستم براشون بر نمیومد جز ھمراه بودن باھاشون و درک کردنشون و متھم نکردنشون. تنھا کسي بودم که بھم اعتماد کرده بودن، ھم به خودم و ھم به کمکم…. ادامــــه دارد ……

مــــن او _ قسمت دوازدهم اون لحظه احساس می کردم ھمه ی حسھای مختلف دنیا ھجوم اورده بودن طرفم. خوشحالی، ناراحتی، ترس، سرگشتگی و حتی عصبانیت، ھرچند که نمی دونستم از کی و چی عصبانیم. فقط می فھمیدم اینقدر احساسات چندگانه ای داشتم که نمی دونستم کدومش رو باید بروز بدم. دستمو گذاشتم رو پیشونیش و موھاشو کمی زدم عقب و با ھمه ی بغضی که تو گلوم بود سعی کردم خودمو کنترل کنم. لبخند زدم و گفتم: – سلام عزیزم… ھنوز نگاھش بی حالت بود و انگار ھوشیاریشو به دست نیورده بود. دوباره با مکث بیشتری صداش زدم و اینبار با نگاھش بھم جواب داد اما قبل ازینکه چیزی بگه دوباره سرفه ھای شدیدش شروع شد و حالت تھوع بھش دست داد. رامتین سریع اومد جلو و کمکش کرد و سعی کرد آرومش کنه. با چشمای خودم می دیدم که حتی از چندین ساعت پیش ھم ضعیف تر شده و دیگه کل وجود و زندگیش انگار به یه تار مو بنده. رامتین داشت ماسک اکسیژنو می ذاشت رو صورتش و دوباره می خوابوندش. جثه و ظاھرش ١٢ ساله شده بود که نگاه کردن بھش نفسمو بند می اورد. ازینکه می – عین یه پسر ١٣ دیدم اینجوری ناتوان شده و حتی ذرات باقی مونده ی وجودش ھم دارن تحلیل می رن قلبم می گرفت. رامتین از کنارش بلند شد و چند لحظه با نگاھی که می تونستم بفھمم یعنی ” این دیگه آخرشه” بھم زل رد و بعدم با پانته آ رفتن از اتاق بیرون. سرمو چرخوندم و به عماد خیره شدم. اونم با چشمای باز داشت بھم نگاه می کرد. ته نگاھش یه چیزی داشت تموم می شد، مثل نوری که داره خاموش می شه و ھمین باعث می شد نتونم چشم ازش بردارم. ھمونطورکه بھش خیره مونده بودم با چشماش به ماسک رو دھنش اشاره کرد و لباش یه کم تکون خورد. دستمو دراز کردم و ماسکو برداشتم که دوباره به سرفه افتاد و سریع خواستم دوباره بذارم رو صورتش که دستاشو به زور اورد بالا و جلومو گرفت. بعد از چند لحظه که آرومتر شد با صدایی که انگار از ته چاه میومد به زور گفت: – وقتی چشمامو باز کردم …دیدمت ….فکر کردم تو بھشتم… با صدای لرزون گفتم: – می خواستی قبل از دیدن من بری بھشت؟ – نمی خواستم… نفسش خس خس می کرد و صداشو به زور می شنیدم. – … نمی خواستم با دیدنم اینجوری زجر بکشی… با یه اخم تصنعی گفتم: – نمی دونستم اینقدر بی معرفتی.. سرشو چرخوند طرف دیگه و گفت: – اگر می دونستم تو منتظرم نشستی زودتر سعی می کردم چشمامو باز کنم. لبمو گاز می گرفتم و به خودم فشار می اوردم که اشکام نریزن. نمی خواستم آخرین تصویری که ازم تو ذھننش می مونه یه تصویر گریون و پریشون باشه. با ھمه ی سختی و بدحالیش بازم ادامه داد: – حالم خیلی بد بود.. وقتی باھات خداحافظی کردم و تلفنو قطع کردم دیگه نفھمیدم چی شد. ھمونجور که به عکست نگاه می کردم کم کم از حال رفتم…. الان که چشمامو باز کردم و دیدم بالا سرم وایسادی فکر کردم خواب می بینم و ھمون عکسه که بزرگ شده و جلوم وایساده، یا شایدم مردم… اما وقتی تکون خوردی و صدام زدی فھمیدم رویا نیست… تمام تلاشمو کردم که چشمامو باز نگه دارم و بتونم بازم ببینمت… با آرامش گفتم: – مطئن بودم که بالاخره چشماتو باز می کنی… با ھمه ی بی رمقیش سعی کرد یه لبخند کمرنگ بزنه و دستشو حرکت داد طرفم. خودم دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم و اوردم بالا چسبوندمش به صورتم. مثل ھمیشه گرم بود و از تماسش با صورتم احساس لذت بھم دست می داد. زبونم برای گفتن ھیچ حرفی تو دھنم نمی چرخید و فقط می خواستم اون لحظه ھارو با تمام جزییاتش برای ھمه ی باقی مونده ی زندگیم تو ذھنم ثبت کنم. – انوشه؟ نگاھم تار شده بود و چشمام می سوخت. چیزی که تو گلوم بود و داشت بھم فشار می اورد فراتر از ھر بغضی بود. صدام بدتر از قبل می لرزید و دیگه داشتم کم می اوردم. ” خدایا نذار ببینه که دارم میشکنم…” با صدای مرتعش گفتم: – جانم؟ – ببخشید.. به خاطر ھمه چی.. سعی می کرد جلوی سرفه کردنشو بگیره و با ھمه ی سختیش داشت آخرین جمله ھاشو به زبون می اورد و با ھر کلمه بیشتر صدای شکستن قلبمو می شنیدم. قبل ازینکه حرفی بزنم دوباره خودش گفت: – بارھا خودمو به خاطر وارد کردنت تو زندگیم سرزنش کردم… بارھا خودمو محاکمه کردم به خاطر اینکه عاشقت شدم و عشق تورو ھم پذیرفتم… خیلی وقتا بھت گفتم که دیگه بر نگردی پیشم… اما می خوام بدونی که ھیچ وقت از ته دلم نتونستم از خودم برونمت… ھر دفعه که می گفتم بری و تو بر می گشتی بیشتر از قبل عاشقت می شدم و می فھمیدم برام مثل یه فرشته ای… چند تا تک سرفه کرد و باز خواست ادامه بده که گفتم: – این حرفارو نمی خواد بزنی.. من خودم ھمشو می دونم. به خودت فشار نیار عزیز دلم… – بذار به حساب اعتراف.. اما می خوام بدونی که ھیچ وقت با ھمه ی وجودم سعی نکردم مانعت بشم.. چون نمی تونستم… نمی تونستم انوشه… می تونی برای ھمه عمرت از من متنفر باشی که اینجوری احساستو نادیده گرفتم و به آینده ی تو فکر نکردم… احساستو پایمال کردم و فکر نکردم که بعد از من چه می کنی… ولی نتونستم…باور کن ھیچ وقت نتونستم از ته دل و با ھمه ی اراده ام بھت اجازه ی نزدیک شدن به خودمو ندم… دیگه ھیچ چیز نمی تونست جلو دارم باشه و مانع ریختن اشکام بشه. دستشو بیشتر به صورتم فشار دادم و گفتم: – این حرفا چیه عماد؟ تو نتونستی چون منم نخواستم که بتونی… از تو متنفر باشم؟ چی داری می گی؟ – ھمیشه فکر کردم کاشکی جلوی توام اون غرور احمقانه و لعنتیمو داشتم… غرورمو که حتی باعث شد این مرض به جونم بیفته اگر جلوی توام حفظش کرده بودم ھیچ وقت تو این دردسر نمینداختمت…کاشکی حداقل اینقدر احساس شرمندگی نمی کردم که راحت تو چشمات نگاه کنم.. سرمو بردم جلو، اشکام از رو صورت خودم سر می خوردن و می افتادن رو صورتش. تو چشماش عمیق نگاه کردم و با ھمه ی وجود گفتم: – تو ھیچ گناه و تقصیری نداری…اگر تو اسمو اینو می ذاری دردسر اما برای من خود زندگی بود.. این راھی بوده که خودمون خواستیم و خودمون انتخابش کردیم…باشه؟ با صدای گرفته گفت: – دیگه آخرشه… با اصرار دوباره گفتم: – تو گناھی نداری، باشه؟ دوباره به سرفه افتاد و وسط سرفه ھاش نگاه و لبخند آشناشو برای بار آخر دیدم. – ھیچ وقت دست از سماجت و لجبازیت بر نمی داری… حتی وقتی که من… چشمامو بستم و نفسمو تو سینه ام حبس کردم. کاشکی می شد ھیچ وقت ادامه ی حرفشو نشنوم. کاشکی می شد ھیچ وقت نشوم که می گه: – .. حتی وقتی که من دارم می میرم… چشمامو باز کردم و نگاش کردم. دیگه چیزی برای وحشت کردن باقی نمونده بود. لحظه ای که حتی فکر بھش ھم ھمه ی جسم و روحمو تحت فشار می ذاشت و داغونم می کرد الان جلوی روم بود و داشتم تجربه اش می کردم. با خودم فکر می کردم حتی بدترین شکنجه ھای دنیا ھم ھمچین دردی دارن؟!؟ – انوش؟ – جانم؟ – فقط به مادرم خبر بده.. باشه؟ – باشه عزیزم… با صدای لرزون دوباره صدام زد و با نگاھم منتظر بقیه ی حرفش شدم. داشت زور می زد و صداش ھر لحظه نافمھوم تر می شد. آروم و گنگ گفت: – دوست دارم دختر… دست لرزونشو ھنوز رو صورتم نگه داشته بودم و اون آروم با سر انگشتاش دونه ھای اشکی که از چشمام می ریخت پایین پاک می کرد. دستشو به سختی حرکت داد و انگشتاشو رسوند به لبام. آب دھنشو قورت داد و به زور گفت: – دلم برات تنگ می شه…برای ھمه چیت… فقط نگاش می کردم. تنھا حرفی که داشتم تو نگام بود. قد ھمه ی قطره ھای اشکی که از چشمام میومد پایین کلمه و واژه ھای مختلف تو ذھنم بود ولی… یعنی خودش از نگام خوندشون؟ فھمیدشون؟ فھمید که حتی ھمون زجرم با وجود اون برام بی معنی می شد؟ فقط با نگاھم ھمه ی حرفامو می ریختم بیرون، دیگه صدایی برام نمونده بود. بغض تو گلوم جلوی خارج شدن ھر حرفی رو از حنجره ام گرفته بود. بازم نگاش کردم. نور ته چشماش داشت خاموش می شد. من اینو می دیدم. می دیدم که… نوک انگشتاشو بوسیدم و دستشو از رو صورتم برداشتم. سرمو بیشتر بردم پایین و لبامو گذاشتم رو لباش. مزه ی تلخ لب و دھنش برام از ھر شیرینیی شیرین تر بود و طعم بھترین بوسه ھا رو داشت. یه لحظه، فقط یه لحظه لبامو کشید تو دھنش و بعد… شل شد… لباش دیگه رو لبام ھیچ فشاری نمی اوردن…دیگه داغی نفسش نمی خورد تو صورتم… دیگه تموم شد…توی آخرین بوسه تموم شد… سرمو بلند کردم و نگاش کردم… چشماش بسته بودن… انگار خواب بود… مطمئنم داشت خواب خوبی می دید چون یه لبخند محو رو لبش بود…بر خلاف قبل از به ھوش اومدنش که انگار یه درد و ناراحتی تو صورتش بود ولی اینبار فقط آرامش بود و رضایت…سبک بود و راضی… اینقدر سبک که داشت از سنگینی درد و بغض تو سینه ام کم می کرد…دستشو گذاشتم پایین و آروم گفتم ” خداحافظ عشق من…” و سرمو گذاشتم رو سینه اش… سینه ای که ھمیشه برام حکم دنیای عشق و محبت و عظمتو داشت… و حالا دیگه حتی بالا و پایین ھم نمی رفت…ساکن بود و ھیج نشونی از تپش قلب و تنفس نداشت…دیگه لازم نبود وقتی سرمو می ذارم رو سینه اش سعی کنم جلوی خودمو بگیرم… دیگه نبود که ببینه دارم می شکنم… شکستم… دیگه حتی گوشای خودمم برای شنیدن صدای ھق ھقم کر شده بودن… ادامــــه دارد ……

مــــن او _ قسمت آخــــــر اون لحظات خوب یادم نیست.. ھمه چی انگار تو ھاله ای از غبار و مه تو ذھنم ثبت شدن… ھمه چی بی صدا و با حرکات آروم…عین یه فیلم سیاه و سفید مضحک و خنده دار… رامتین و پانته آ رو می دیدم که از صدای گریه ی من ھراسون اومدن تو اتاق.. پانته آ رو می دیدم که منو گرفته تو بغلش و باھام گریه می کنه و رامتین رو عماد ملافه ی سفید می کشه… ھیچی نمی شنیدم و ھیچی نمی گفتم.. فقط می دیدم… می دیدم که ھمه چی تموم شد.. به ھمین سادگی… حتی نمی دونم چه جوری به پانته آ گفتم با مادر عماد تماس بگیره و بھش بگه… بقیه اش یادم نیست… مطمئنم بی ھوش نبودم و ھمه چی رو می دیدم.. اما ھیچی یادم نیست… یادم نیست چی شد و چند ساعت یا چند روز گذشت که رسیدیم به بھشت زھرا… فقط زمانی که صدای صلوات چندتا مردو شنیدم و دیدم دارن عمادو می ذارن تو قبر دوباره حواسم جمع شد… دوباره فھمیدم چی شده و چه اتفاقاتی داره می افته… فقط من بودم و رامتین و پانته آ و مادر عماد…اما دیگه حتی گریه ھم نمی کردم… حتی با دیدن مادر عماد که خودشو انداخته بود رو قبر و داشت زار می زد کوچکترین احساس غمی نکردم…من از ذره ذره ی وجود عماد تو لحظه ھای زندگیم استفاده کرده بودم و ھیچ حسرتی به دلم نمونده بود… نیاز نداشتم مثل مادرش شرمسار باشم و با ضجه ازش بخوام ببخشتم… دوباره ھمون احساس نفرت اومده بود سراغم و دلم می خواست فقط فریاد بزنم که الان دیگه دیره… پدرش که حتی برای به خاک سپردن پسرشم نیومده بود… یادم می افتاد که عماد چقدر دوسشون داشت و اونا عین یه آشغال انداخته بودنش دور…ھمین افکار دل منو بیشتر سنگ می کردن… حتی دلم می خواست خودم زودتر خاکو بریزم تو قبر و پرش کنم… احساس می کردم اینجوری زودتر به آرامش می رسه و از دست این آدمایی که اینجوری پسش زدن زودتر خلاص می شه… از دست ھمه ی مردم نادونی که به محض فھمیدن بیماریش پسش زده بودن و حتی از مرده اشم ترسیده بودن… بالاخره تموم شد…عمادم خلاص شد… از ھمه ی دردا و فشارای این دنیای لعنتی و مردم احمق و نادونش خلاص شد… ****** اونروز و اونشب قبل از خواب ھم برام مثل تیکه ھایی از فیلم زندگیم ھستن که قیچی شدن و ھیچ تصویری ازشون ندارم. فقط یادمه پانته آ اومد خونمون پیش من و بعدش خوابیدم، بدون ھیچ حرفی…. تو خواب عمادو دیدم. عین ھمون روزای اول سرحال بود و پر انرژی. بدون کوچکترین نشونی از بیماری و ناراحتی. باھام حرف زد، خیلی زیاد و من مثل لحظه ھای آخری که زنده بود و باھام حرف می زد فقط نگاش می کردم. باز ھم امید داشتم حرفامو از تو چشمام بخونه. ولی اون نگران بود، نمی فھمیدم نگران چیه ولی مدام ازم می خواست حرف بزنم و جوابشو بدم. ولی تنھا چیزی که از من می شنوید سکوتم بود…مدام با خودم فکر می کردم” پس چرا حرفامو از نگاھم نمی خونه؟ عماد که ھمیشه با یه نگاه ھمه ی حرف دل منو می فھمید. پس حالا چی شده؟” ولی اون آخرین جمله رو گفت و رفت. ھر چی دنبالش دویدم و خواستم بھش برسم نتونستم. بھم گفت تا زمانی که حرف نزنم دیگه بر نمی گرده پیشم. و رفت…. تصمیم گرفتم حرف بزنم و صداش کنم اما نمی تونستم. ھر چی می خواستم جیغ بزنم و فریاد بکشم که برگرده نمی تونستم…. یھو از خواب پریدم. ھمه ی تنم خیس عرق بود و تمام بدنم درد می کرد. نفس نفس می زدم و تو تاریکی اتاق دنبال عماد میگشتم. بعد از چند لحظه فھمیدم خواب می دیدم و عماد اونجا نیست. تازه یاد خوابم افتادم و یاد حرفای عماد. ازم خواسته بود حرف بزنم. یادم افتاد تمام چند روز گذشته رو فقط با خودم و تو خیالاتم حرف زده بودم. این چه خوابی بود که من دیده بودم؟ با ترس به دور و برم نگاه می کردم. بعد از چند لحظه که چشمام به تاریکی عادت کردن پانته آ رو دیدم که پایین تختم رو زمین خوابیده بود. صداش کردم. ولی خودم صدای خودمو نمی شنیدم. بلندتر صداش کردم ولی بازم چیزی نمی شنیدم. با وحشت دولا شدم و تکونش دادم. سریع چشمامشو باز کرد و نگام کرد. با ترس گفت: – چی شده انوش؟ چرا اینقدر عرق کردی؟ جوابشو دادم. گفتم چی خواب دیدم، اما پانته آ بھم زل زده بود و انگار نمی فھمید چی می گم. – بلندتر حرف بزن عزیزم، نمی شنوم. ” خدایا چرا داره اذیتم می کنه؟ من که دارم جیغ می زنم! چطور نمی شنوه؟” با صدای بلندتر دوباره حرفامو تکرار کردم. پانته آ ھمونطور مبھوت زل زده بود بھم و منم داشتم با جیغ براش می گفتم چه خوابی دیدم. اما نمی شنید. یھو از جاش پرید و چراغ اتاقو روشن کرد و اومد طرفم. منو محکم تکون می داد و می گفت: – حرف بزن انوشه. چرا اینجوری می کنی؟ توروخدا حرف بزن… ” من که دارم حرف می زنم. چرا این خل شده؟” از صدای جیغ و داد پانته آ مادر و پدرمم از خواب بیدار شده بودن و اومده بودن تو اتاق. ھرچقدر تلاش کردم که اونا حداقل حرفامو بشنون بازم نشنیدن. کم کم می فھمیدم اشکال از منه و انگار فقط خودم صدای خودمو می شنوم. من حالم خوب بود و نه دردی داشتم و نه ناراحتیی. سبک و راحت بودم اما اونا نگران و وحشت زده بودن. نمی فھمیدم مشکل چیه… اون لحظه نمی فھمیدم… تا اینکه بعد از چند روز و بعد از کلی دیدن دکترھای مختلف و دادن آزمایشای جور واجور ھمه به این نتیجه رسیدن که یه شوک عصبی به تارھای صوتیم آسیب زده. به ھمین راحتی! لال شده بودم! به ھمین سادگی! ولی خودم از سکوتی که توش بودم لذت می بردم. باورم نمی شد که چقدر دارم ازین موضوع لذت می برم و راضیم. دیگه ھیچ کس نبود که ازم انتظار داشته باشه حرفی بزنم. وقتی تلاش پدرم و دکترا رو می دیدم که می خوان صدای منو برگردونن خندم می گرفت. ھیچ نیازی به صدام نداشتم. دیگه قیدشو زده بودم و به وضعیتم عادت کرده بودم. حتی ازینکه می دیدم اطرافیانم با دیدنم زجر می کشن و به حالم تاسف می خورن لذت می بردم. احساس می کردم گوشه ای از ھمه ی زجری رو که من پای عماد کشیده بودم اونا حالا دارن تجربه اش می کنن. خیلی زود تصمیم گرفتم از بین ھمه ی اون آدمایی که دیگه حالم ازشون به ھم می خورد بیام بیرون. خودم می دونستم تبدیل به یک دیونه ی مردم گریز شدم و ھمه ی روح و روانم ترک برداشته. دیگه نمی تونستم ھیچ کس و ھیچ چیزو تحمل کنم. خیلی زود کارامو درست کردم و از ایران خارج شدم. تا جایی که می تونستم سعی کردم از ھمه دور بشم و خودمو رھا کنم. و موفق ھم شدم… اولین شبی که بعد از مرگ عماد با خیال راحت سرمو گذاشتم رو بالش و خوابم برد ھمون شبی بود که از ایران خارج شدم. احساس یه پرنده ای رو می کردم که از قفس آزاد شده و دیگه ھیچ غمی نداره. ولی اون شب برای بار دوم خواب عمادو دیدم که ازم ناراحته. ازم می خواست حرف بزنم و من ھرچی سعی می کردم بھش بگم که تقصیر من نیست نمی تونستم. اما خودمم نفھمیدم که چطور توی ھمون خواب بھش قول دادم که دوباره حرف بزنم، انگار این دفعه اومده بود که ازم قول بگیره و از با ھمون نگاھم قولشو گرفت… وقتی از خواب بیدار شدم فھمیدم که ھنوزم عزیز ترین موجود زندگیم که حاضرم به خواسته ھاش حتی اگه تو خواب بوده باشه، عمل کنم، عماده. از چند روز بعد رفتم پیش چند تا متخصص حنجره و ھمه اشون متفق القول بھم گفتن مشکل من بیشتر جنبه ی روحی و روانی داره و باید خودم بخوام تا بتونم دوباره حرف بزنم. ازون روز تا حالا، گاھی می رم پیش یه روانشناس و اون کمکم می کنه تا بتونم به خودم تسلط پیدا کنم و خودم صدامو دوباره برگردونم. روزای اول فکر می کردم حرف زدن دوباره ام واقعا غیر ممکنه، چون من با ھمه ی ذھن و فکرم این موضوع رو قبول کرده بودم و باھاش کنار اومده بودم، و حالا عوض کردن تفکر دوباره ام و تلاش در جھت برگردوندن صدام واقعا کار مشکلی بود. اما ھمین که به عماد و خواسته اش فکر می کردم نیرو و روحیه می گرفتم و سعی می کردم بیشتر تلاش کنم. در حال حاضر چند وقتی می شه که با یه دستگاه کمکی حدود ٢٠ % از صدام برگشته و به سختی می تونم جمله ھایی رو بگم. ولی ھمینم برام تشویق بزرگیه و باعث شده تمام فکر و ذکرم تلاش در جھت بھبودیم باشه. می دونم که بالاخره دوباره میاد به خوابم و می تونم بھش بگم که به آخرین قولی ھم که بھش دادم عمل کردم. بھش بگم که من دیگه اون اونشه ی لجباز و کله شق سابق نیستم و یاد گرفتم که چطور باید با بادھای مخالف زندگی که گاھیم تبدیل به طوفان می شن مقابله کنم و ازشون بگذرم. احساس می کنم روحم بزرگ شده و ھمه ی اینا رو مدیون عماد و عشق اونم. می دونم که اون فرصت کوتاھی که تو زندگیم برای دوست داشتن عماد در اختیارم قرار گرفت بزرگترین شانس زندگیم بود. برام اھمیتی نداره که در نظر دیگران یه دختر تنھا و شکست خورده ھستم که عشقمو از دست دادم… عشقی که تو نظر خیلیا از اولش ھم حکم سراب داشته و بی فایده بوده… می دونم با ھمه ی نکات مثبت و خوبیھایی که عماد و عشقش تو روح من به جا گذاشته می تونم یه آدم جدید باشم . آدمی که حداقل با جھل و نادونی خودم باعث آزار اطرافیانم نشم… نمی دونم، ولی شاید این سکوت اجباری موقت ھم کمکی از طرف خدا و عماد بوده برای رسیدن به خیلی چیزھا… شاید… پــــایـــــــان.

من و امیر –قسمت اول از پارتی بازی متنقرم. پس حقمه بهتره تو اتاق انتظار مطب بشينم تست هر شش ماه! و تعويض منشی احتمالا هر دو ماه. هربار عمو جون – دوست بابا – از خانم خسته شه و معشوقه جديد بياره پسرا همه بی نوبت مثل فاتحان خيبر!!! وارد اتاق دکتر می شن تو دلم برای منشی هفت قلم آرايش کرده نقشه می کشم. زيرابشو می زنم. پدرشو در ميارم خودمم می دونم هيچ کاری نمی کنم. چون فايده ای هم نداره دارم حرص می خورم. خانمها کنارم غيبت می کنن درباره يک جراح پلاستيک که می شناسم. يکی اشون می گه خيلی جيگره؛ حيف زن داره!!! بالاخره نوبتم می شه. عصبی درو محکم باز می کنم و می پرم تو. صدای آخ بلند می شه. گيج شدم. دکتر که روبرومه! و البته غش کرده از خنده!!!!دختر تو که بچه منو کشتی. پس امير ايرانه! امير. چند ساله نديدمش. ۱۰ سال؟ موجود خجالتی. وحشی!!!! کلی خجالت کشيدم. در ضمن نمی خواستم کم بيارم. برای همين خيلی جدی گفتم. شما چرا پشت در ايستاده بوديد؟ خنديد؛ خنده هاش عوض نشده بود. چقدر گنده شده بود. يعنی ۲۶ سالش بود؟ – چه خبره خانم؟ سر ِآورديد؟ با اخم جواب دادم. – اين تلاقی يکدونه از آزارهای بچگيتونم نمی شه حالا کی برگشتيد؟ گيج گفت: شما؟ پدرش خنديد: برای خودش خانمی شده نه؟ حالا ديگه همبازياتم يادت می ره؟ در واقع امير بزرگتر از من بود. اونقدر بزرگتر بود که همبا زی من نمی تونست باشه ولی نقش يک شکنجه گر ماهرو تو زندگی من خوب بازی کرده بود. کله يا دست عروسکامو با برادم جراحی می کردن. و بدتر از همه يکبار جلوی روی من يک قورباغه را تشريح کرده بودند خاطره ای که از ۶ سالگی هر دفعه يادم می افتاد حالم بد می شد. خاطره ای که سه شب بی خوابی و جيغای هيستريک با خودش داشت. – هی چقدر خانم شدی. اصلا شبيه اون دختر ننری که می شناختم نيستي بغلم کرد و منو بوسيد . خسته بودم و حوصله هم نداشتم عکس العمل سردی نشون دادم. پدر و پسر هی با هم تعارف تيکه پاره می کردند و با هم آزمايش ها را نگاه می کردند و با هم حرف می زدند. حضور من اصلا براشون مهم نبود بعد از بررسی. تصميم گرفتن که اعلام کنن من می تونم برم خونه! – عمو جان لطف می کنيد به منشی اتون بگيد يک آژانس برای من بگيره؟ – چرا آژانس؟ دکتر (( يعنی امير )) خسته است. با هم برين يک تهران گردی و کافی شاپ گردی کنين بعدم می رسونتت خونه! – آخه من بايد خونه باشم. پدر نگران می شن – از کی تا حالا؟ (( شايد بهتر بود دروغ بهتری سرهم می کردم. آوازه مهر خانوادگی همه گير بود )) بعدم من بهش زنگ می زنم می گم تا نگران نشه تو ماشين ساکت بودم. چند وقتی بود که با هيچکس حرفی نداشتم بزنم. چه برسه با امير. – چيکار می کنی . چی می خونی؟ – يعنی چی؟ – يعنی دانشگاه کجا می ری ديگه – آهان من هنوز دیپلم نگرفتم . امسال سال ۴ ام. – بزرگتر به نظر ميائی خنديدم. – يعنی خوبه يا بده. اگه خوبه ممنون از لطفت اگه بده هم چيکار کنم – حالا چی می خوای بخونی پزشکی؟ خانواده حکيم الحکما؟ – نه!!! دبيرستان رياضی می خونم ولی حالا ببينيم چی قبول می شم. بی حوصله خيابونو نگاه می کردم. مردمی که می دويدن. چرا عجله دارن؟ زمان بايد بگذره – کجا بريم بشينيم؟ بريم اسکان؟؟؟ – امير حوصله کميته ندارم لطفا منو ببير خونه! – تو که اينقدر بداخلاق نبودی. هميشه می خنديدی؟ چی شدی؟ – حوصله ندارم! خسته ام! – بابا می گفت يک مدت خيلی بهت فشار اومده اعصابت بهم ريخته. من که باور نکردم. تو و عصبی بودن؟ خنديد. – البته اگه جيغاتو به خاطر قورباغه بدبخت از خاطرات حذف کنيم جواب ندادم. چی بايد می گقتم. من و امير هيچ نقطه مشترکی نداشتيم. جز اينکه هر دو تنها بوديم. مادر اون فوت کرده بود و از بچگی با مادر بزرگش بود. بعدم که اون بيچاره فوت شد و امير و فرستادن انگليس باباشم هميشه دنبال عشق و صفا بود – چيه هنوز روح قورباغهه مياد دادخواهی پهلوت؟ – نه! – پس چی دختر؟ – بتوچه؟!! – به عنوان همبازی قديمی؟ يا دکتر – ببين تو با ۸ سال تفاوت سنی. همبازی من نبودی بعدم مگه تو روانکاوی؟ – بابا می گفت: پدرت اجازه نمی دن بری روانکاو. می گن نفس تنگه هات حساسيته؟ – حرقاش می رفت تو اعصابم سرد نگاهش کردم. – امير سيگار می کشی؟ جا خورد!!! – نه! چطور؟ – من می خوام. عصبی ام می کنی!!! از کيقم پاکتو در آوردم و يکدونه روشن کردم. – تو با اين حالت سيگارم می کشی. – ببين امير خيلی حرف می زنی – اه ديونه! بداخلاق. اصلا پياده شود خيلی خونسرد زد کنار و منم خونسرد تر از اون از ماشين پياده شدم. هنوز زياد دور نشده بودم که يک ماشين جلوم وايستاد. تا اون موقع هيچوقت اتو نزده بودم. شايد بد نبود برای اينکه حرص اميرو در مياوردم. سوار می شدم. پسره خيلی لاشی بود. پشيمون شدم تو خيابون پرنده پر نمی زد. ترسيده بودم. ولی نبايد کم می آوردم پسره ول نمی کرد. – باهات خوب حساب می کنم اهل حالما!!!! جواب ندادم داشت حالم بهم می خورد اين گشتای ثارلله کجا بودن؟ سيگارمو خاموش کردم. و قدمامو بلند و بلند تر دنبالم ميومد – ببين محکم نمی کنمتا!!!! جوش آوردم. – هی هيچی نمی گم پرو شدی. برو خواهر مادرتو بکن پياده شد. – خفه شو جنده. سوار شو بهت می گم. حالا واسه من تاقچه بالا می ذاری؟ مدل ماشينو نپسنديدی؟ ترسيده بودم. ولی نبايد کم مياوردم. گفتم: جنده اون مادرته که تو رو پس انداخت. سوارم نمی شم. محکم خوابوند تو گوشم. شوری خون تو دهنم پخش شد. می خواستم يک لگد حواله دم و دستگاهش کنم که جا خالی داد اومد سيلی دوم را بزنه. که امير دستشو تو هوا گرفت دلخور گفت: نگفته بودی سگ بستی امير گفت: برو پرو. بس کن. صاحب ماشين دمشو گذاشت روی کولش و رفت. احساس می کردم کوچيک شدم. به راهم ادامه دادم. امير سرم داد زد. برو سوار شو ببينم. حوصله کتک کاری ندارم. هنوز يک هفته نيست پام به اين خراب شده باز شده تا دم خونه. حرفی نزدم. خجالت می کشيدم. اونم حرفی نزد. عصبانی بود. دم در گفتم: ميائی تو. – نه لازم نيست بيام که صد تا کلفت و تيکه بارم کنی دستم هنوز درست و حسابی رو زنگ نرفته بود سرمو برگردوندم و گفتم ميل خودته. که يکدفعه در باز شد. جا خوردم هنوز در نزده بودم. پری خانم بود. عين مادرائی که ذوق می کنن که دختر ترشيدشون يکيو پيدا کرده قربون صدقه ام می رفت و با زور آقای دکترو کشيد تو خونه! پدرم باهاش تماس گرفته بود که با اميرم!!! اميرم هم شکه شده بود هم خنده اش گرفته بود. – پدرم کجان؟ – خوشگلم؛ مهمون بودن! گفتن دختر گلم با آقای دکتر ميان! و لبخند خريداری به امير زد. بعد رفت که سلسله وار چای؛ شيرينی؛ ميوه بياره و دائم قربون صدقه ام می رفت و از محسنات من تعريف می کرد. خونه داری درس خونی !!!!! عصبی ام می کرد. – برات پرستار آوردن؟ – جواب ندادم. پری خانم ميومد و می رفت. واضح بود که خوشحاله. بد اخلاق گفتم. پری خانم لطفا برين تنهامون بذارين! با لبخند رفت آشپزخونه و صدام کرد دلخور و بداخلاق رفتم تو آشپزخونه – ببين اين دکتر معلومه مرد خوبيه. اهل زندگيه. آدم حسابيه! جوون قابليه! دختر خوبی باش. ديونه نشی باز. معلومه خواستارته! خوبه باهاش ازدواج کن از اين وضع در بيائی!!! خسته و کلافه بودم. حتی دلم می خواست امير بره! وقتی پری خانم حرف می زد دنبال راهی بودم که حرص اميرو در بيارم که بره! دلم می خواست تنها باشم برم تو اتاق لخت شم چراغارو خاموش کنم يک نوار بذارم. و دراز بکشم و سيگار بکشم. روحمو از جسمم جدا کنم. برم تو خلا حرفای پری خانم تو ذهنم گم می شد ولی با اين جمله اش جا خوردم. جلف بازی در نياریا. به بختت لگد نزنيا. ببين دوستتون چه خانمومه! (( هنگامه را می گفت )) – بسه. خيلی حرف می زنی پری خانوما! ديگه حد خودتو نمی دونی! خوبه حالا من از اين خونه برم از نون خوردن ميافتی! – خدا بزرگه دخترم! تو خوشبخت باشی من شادم! يک صداقتی تو حرفاش بود که دلم براش سوخت و از لحن بی ادبانه ام بدم اومد! – خوب حالا فعلا ولم کن! رفتم تو اتاق. امير کلافه داشت با ميوه ها بازی می کرد. – بچه بودی پرستار نداشتی!!! -خنديدم. – به گمانم حالا لازم دارم! – از کی؟ – از وقتی حالم بهم می خوره! – يعنی چجوری می شی؟ – کافيه يک کم ديگه بری تو اعصابم به چشم می بينی و خنديدم. – آخه فسقلی تو اعصاب نبايد بدونی چيه! – فعلا که می گن از تو بهتر می دونم! – بابا می گفت. پدرت ولت کرده به امان خدا! همش اينور و اونوره تو هم حسابی شيطونی می کنی. نمی ذاره بری روانکاو. با چاقوی ميوه خوری بازی می کرد. – عمو جون هميشه به من زيادی لطف دارن!!! ساکت شديم – امير مشروب چی می خوری؟ – من! نمی خورم اصلا. حالا چرا می پرسی. ؟ – ببين من الان بايد بخورم! اگه غيرتی نمی شی و نمی ذاری بريو – خيلی عوض شدی! خنديدم. خنده ام عصبی بود. صدام می لرزيد. – چرا؟ چون مشروب می خورم. ؟ چون سيگار می کشم!!! – نه! می دونی وقتی از ايران رفتم . خيلی يادت می افتادم. آخه با دخترای ديگه اخلاقت فرق می کرد. هميشه از سنت بيشتر می فهميدی. هميشه زيادی عاقل بودی. هيچوقت چقلی نمی کردی. اصلا مثل بقيه دخترا نبودی. تفريحات فرق می کرد. همش با خودت کتاب می خوندی و – چيه عذاب وجدان گرفتی؟ – نه! می خوام بگم چرا بچه بازی می کنی حالا؟ همينطور که با شيشه ودکا می خوردم. نگاهش کردم. از نگاهش خجالت کشيدم. با پشت دستم دهنمو پاک کردم. – برام عجيبه چرا زن نگرفتی بچه آخوند! امير مادرشو بچگی از دست داده بود و مادر بزرگشو ۱۶ سالگی. پدرش زن نگرفت ولی هر روز با يک زن ميومد خونه! – راستی اون عشق بچگيات. اسمش چی بود. ؟ با بدجنسی خنديدم. – سپيده. تو از کجا می دونستی؟ ازدواج کرد. – از خودم بدم اومد اوه ببخشيد. منظوری نداشتم متاسفم!!! (( عبارات احمقانه ای بود )) جواب نداد. بعد سرشو بالا آورد. – می شه بگی چته؟ اين کارا رو چرا می کنی؟ منظورت جلب توجهه؟ می بينی که بابات بدتر از بابای من! عين خيالش نيست. اصلا حاليش نيست. تو يک عالم ديگه است. حالم داشت بد می شد. تو سرم می کوبيدن. دلم خواست برم تو بغلش. بوی بچگيمو می داد. بچگی که زيادم خوب نبود ولی قسمتی از من بود. شايد تو بغلش حل می شدم. شايد محکم فشارم می داد. شايد بعد از مدتها يکی لوسم می کرد. اونوقتائی که با عروسکام بازی نمی کردم که بگم بزرگ شدم. حرفی از مادرم نمی زدم. تا بگم درک می کنم. کتابهای چرت می خوندم تا بگم فرق دارم. بلند شدم. بی ارداه رفتم تو بغلش نشستم. دست کشيدم رو موهاش. تعجب نکرد. از خودشم منو نروند. سرمو فشار داد رو شونش. – بيا فسقلی من! بيا. دلت محبت می خواد؛ بيا کوچولو. فعلا من اينجام. بيا تلافی قورباغه را لااقل دربيار! خنديدم. بعد زدم زير گريه. گريه را تو خودم می ريختم ولی شونه هام می لرزيد. صدای چکشا تو کله ام می پيچيد. نفسم بالا نميومد شونه هامو گرفت. کشيدم عقب. – داری گريه می کنی. می خواستم نفس يکشم. نمی تونستم. می لرزيدم. – خره؟ داری گريه می کنی؟ حالت بد شد. عزيزم. الهی بميرم – گفتم. نفسم بالا نمياد. کمکم کن. – بهش حسودی ام می شد. چقدر با من فرق داشت. حداقل به معياراش پای بند بود. من چی؟ نمی شه گفت تقصير خوانواده است. اوضاع اون که خيلی بدتر از من بود. – صورتمو بردم جلو. گفتم بهم نفس بده. – چيکار می کنی؟ – داغ بودم. سرم داشت می ترکيد می لرزيدم. تو سينه ام می کوبيدم. نفس تو قفسه سينه ام مونده بود. لبمو گذاشتم رو لبش. – چيکار می کنی؟ ديونه! خودشو کشيد عقب. نمی خواست خشن باشه. – نترس. بار اول سخته بعد خوشت مياد. دست پاچه نگاهم کرد. – چشماشو بوسيدم. – به خاطر من. بذار خودمو يادم بره. دارم می ميرم. – تو کوچيکی درست نيست! – فعلا تو کوچيکتری. چشماشو بوسيدم. داشتم خودمو باز فراموش می کردم. نفس عميقی کشيدم. دستمو برم تو پیراهنش. دستپاچه نگاهم کرد. آروم گفتم: لذت بردن که ترس نداره. نگاهش می کردم ولی اون نگاهش پائين بود. دستمو آروم بردم پائين و پائين تر. به جائی که بايد بود رسيد. طفلکی شرمنده شده بود که چرا راست کرده! – نکن! -چرا؟ چون خوشت مياد؟ دوباره دست کشيدم. آروم باش. راحت باش. آروم زیپشو باز کردم. دستمو گرفت. برد بالا و بوسيد. – داری اذيتم می کنی. بذار برم بابات اينا ميان. – نترس نميان. ولی می خوائی می ريم تو اتاق حرفی نزد. بازم لباشو بوسيدم. گاز گرفتم. با چشمهای گشاد نگاهم کرد. لباش سرخ شده بود. عين رنگ انار. مقاومت می کرد و هر چی بيشتر مقاومت می کرد اصرار من بيشتر می شد. احساس خاصی نداشتم نه حشری بودم و نه عاشق. ولی فکر می کردم بايد باهاش بخوابم. مثل يک عادتی که مدتيه انجام نشده. چرا؟ اثبات چی بود. حس برتری؟حی هيستريک؟ رفتم پائين از توی شورتش کيرشو در آوردم و گذاشتم توی دهنم. لرزيد. – نکن! تو رو خدا! نمی تونم جلوی خودمو بگيرم – امير! هيس ساکت. بلند شدم نشستم تو بغلش بلوزمو در آوردم. رنگش سفيد شد. نگاهشو ازم می دزديد. سينه بندمو در آوردم. جلوش گرفتم و انداختم کنار بی حال و بی حس بود. ديگه نمی تونست مقاومت کنه شلوارمو نيمه کشيدم پائين باز خودمو بالا کشيدم. کيرشو گرفتم تو دستم. نگاهش کردم. نگاهم نمی کرد. گذاشتم لای خودم و محکم خودمو کشيدم جلو. درد تو تمام وجودم پيچيد. هيچی نگفتم ولی لرزيدم. نمی شد جيغ بزنم. پری خانم خونه بود تمام بدنمو کشيدم بالا. تمام عضلاتمو سفت کردم. عرق از سر و روش می ريخت. بالا و پائين شدم. با هر بالا و پائين شدن. درد تا مغز استخونم می رفت. بخودم می پيچيدم ولی قاعده اش اينه بايد حرکت کنی. بالا و پائين بالا و پائين خودمو به طرفش کشيدم شونه اشو گاز گرفتم. با درد ناله کرد. گفتم. هيس. دستاشو گذاشتم رو باسنم در گوشش گفتم فشار بده. – نکن. نمی تونم جلوی خودمو بگيرم. نکن!!! گفتم فشار بده لامصب مثل آدمی که هیپنوتيزم شده فشار می داد. يک لحظه صبر کردم. از روش بلند شدم. بلوزشو در آوردم. و دوباره رو پاهاش نشستم و پاهامو انداختم دور کمرش. ايندفعه خم شدم و در گوشش شروع کردم نفس نفس زدن. تحريک نشده بودم. خشک خشک بودم. تماس بدنم رو بدنش مثل کشيدن سوهان روی آهن بود. تکون خورد. – دارم می ميرم. منو کشوند طرف خودش و محکم با يک حرکتی که ازش بعيد بود منو نشوند رو کيرش. يک آن فکر کردم از درد بيهوش می شم. گوششو گاز گرفتم. از لرزه

من و امیر –قسمت آخر خاله امير با مهربونی شروع به صحبت کرد که دو جوان همديگر را دوست دارن و سن مهم نيست و دختر هم اصولا بيشتر از سنش می فهمه . عمو جان زير لب نق می زد که: همين نيم وجبی پسر گنده منو رو انگشت می چرخونه. معلوم نيست چيکار کرده من بلند شدم. پری خانم دم پله ها منو گير آورد و با چای برگردوند خنده ام گرفت. دلم می خواست چای را روی عمو جان بريزم!!!! ولی پام به اتاق که رسيد پدرم سينی را از دستم گرفت و پری خانم را صدا زد. من و امير را بيرون کردند. حرفی با امير نداشتم بزنم. امير آهسته گفت: می شه ببوسمت؟ گفتم: فعلا که گويا اجازه من دست همه است جز خودم!!!! بدون حرف خم شد. لباشو روی لبام گذاشت. حرکتی نکردم. عقب برگشت. – ناراحت شدی. – نه! – پس چی؟ – حوصله ندارم!!! – چرا؟ – همين جوری. – چقدر خوشگل شدی. – ممنون! – از حرفای بابا معذرت می خوام. هنوز فکز می کنه من بچه ام. – شايد راست می گن عمو جان. – ديگه نبايد بگی عمو جان. بايد بگی بابا!!! حالا دو تا بابا داری. بی اختيار گفتم و هيچی مادر. امير نگاهم کرد. اشک تو چشماش جمع شد. گفتم. اوه معذرت می خوام خوب مادر من زنده است ولی تو غيبت کبری است. خنديد. عين بچه ها می موند می شد فوری حواسشو پرت کرد صدامون کردن شيرنی تو حلقمون کردند و حلقه دست من. خيره به حلقه نگاه کردم. چه راحت حتی از من نظرمو نپرسيده بودند. يعنی اينقدر بديهی بود؟ پدرم لبخند می زد. عمو جان گوشهاش سرخ بود. بعدا از زبون نامادريم شنيدم که به دوستاش می گفت: فسقلی چه شانسی داره. جهاز که نمی بره. دو تا زمين که مهرشه. تمام خونه زندگی انگلسيم که نصف نصفه. خرج تحصيل همه چی. همه قرارها گذاشته شده بود. بدون من!!! پس اينطوره دختری که مادرش نباشه براش تصميم گرفته می شه تازه بايد خوشحال باشه فردای اونروز قرار داد رو برام روشن کردند. با معلم خصوصی دیپلم می گيری. تابستان ازدواج می کنی و مدارکت از حالا روش کار می شه تا سپتامبر هر چی لازمه آماده می شه و از سپتامبر هم می ری دانشگاه به به چه قسمت مناسبی. همه آرزوشو دارن. تو هم بايد خوشحال باشی. چرا نبودم. شايد فقط يک دختر حس می کنه چرا؟ بالاخره برادرم به آرزوش رسيد. نامادريم دلخور بود. دلش نمی خواست پسرش الان ازدواج کنه! بعدم ( دختره فسقلی ) هنگامه را بگيره پدرم همه جوره کمک و پشت برادرم بود و اين بيشتر اونو عصبی می کرد. کی برای انتقام مناسب تر از من بود. شده بود منقل مجالس و پارتی ها و غيبت هاش برادرم پيشنهاد کرده بود عروسی امون يک روز باشه! می گفت جالبه! با مزه است ولی هنگامه راضی نبود. دوست داشت عروسی اش منحصر به فرد باشه من صد در صد از کليه جريانات به دور بود. پدرم بهانه آروم نگه داشتنمو داشت. امير يک هفته بعد از خواستگاری بايد بر می گشت. هفته آخر دائم خونه ما بود. هر لحظه پهلوم بود. چشممو باز می کردم بود. حتی می بستم هم بود. مثل يک رويا شايدم کابوس! چيزی نمی گفتم. کتاب که می خوندم نگاهم می کرد. سيگار که می کشیدم بهم خيره می شد. حرص می خوردم. عصبی می شد. لحظه شماری می کردم که بره! دو روز قبل از رفتنش اومد پهلوم. اصلا باهاش صحبت نمی کردم. حرفی نداشتم بزنم. اگه حرفی می زد وانمود می کردم گوش می دم. اگه سوالی می کرد مودب ( تا اونجائی که می تونستم جواب می دادم ) . سيگار دهم را روشن کرده بودم. در عرض دو ساعت. خودم هم احساس می کردم دودکش شدم! کتابی جلوم باز بود. يک کتاب معمولي. تصوير دوريان گری. می خودندم و نمی خودندم. می ديدم و نمی ديدم تصوير شخصيت داستان با کثافت کاريهاش عوض می شد و خودش تغيير نمی کرد. خاکستر سيگار می ریخت لای کتاب. عين معتادا شده بودم. کتابو بست بهش نگاه کردم. – نگام کن يک دقيقه! سرمو انداختم پائين. بعله؟ زير چونمو با دست بالا زد. نگام کن؟ گفتم: بعله؟ – قول بده سيگار نکشی. خيلی می کشی. بسه ديگه! خودتو کشتی. هی نمی خوام هيچی بگم ولی. ديگه همه چيت زياده رويه. مشروبت سيگارت. – پشیمون شدی؟ – ای بابا! آدم باهاتم حرف می زنه شروع می کنی! – باشه! حرف نمی زنم! کتابو باز کردم. کتابو بست. سيگارو گرفت تو دستش له کرد. حوصله لجبازی نداشتم. با جلد کتاب بازی می کردم. منتظر بود اعتراض کنم. می دونستم از حالا جبهه گرفته! هيچی نمی گفت. هيچی نمی گفتم! حوصله ام سر رفت. آهسته گفتم: می شه بقیه کتابم را بخونم. گفت : نه! بلند شدم. کتابو تو کتابخونه بذارم. دستمو کشيد. تعادلمو از دست دادم. افتادم تو بغلش. محکم منو به خودش فشار داد. – دوستت دارم. نکن اينکارا رو ديگه. داره غصه هات تموم می شه. حرفی نزدم. بدجور فشارم می داد . نفسم داشت بند ميومد. بعد سرمو گرفت بالا و شروع کرد به بوسيدن. حالم بد می شد. چی داشتم بگم. حلقه نامزدی تو دستم بود. به انگشتم فشار می آورد. آروم گفتم: امير. ببخشيد. الان حوصله ندارم. – حوصله ات ميارم. خانم کوچولوی من!! و شروع کرد بوسيدن. و بی وقفه می بوسيد. دوست داشتم گريه کنم. يا بزنمش کنار. دلم نميومد. بی حس نشسته بودم و اون می بوسيد و می بوسيد و می بوسيد. بعد دوباره محکم منو به خودش فشار داد. و نوازشم کرد. من می رم دلت برام تنگ می شه؟ جواب ندادم. روم نمی شد بگم. دارم نصف ثانيه ها رو هم می شمارم تا بری. زير گوشامو بوسيد و گفت: هر روز بهت زنگ می زنم. صبحا و شبا. بايد با هم باشيم . صبحا با صدای هم بلند شيم. شبا با صدای هم بخوابيم. بعد با خجالت خنديد. – شبا تو بغلميا! فقط جون من سيگار نکش خوب. آروم گفتم: امير. دوست داری دروغ بشنوی؟ گفت: نه دوست دارم نه ای واقعی بشنوم! جواب ندادم. – بگو نه! بگو نه! بگو نه! خيلی خوب نه!!!! بوسيدم. با اکراه خودمو کنار کشيدم. – قربون خجالتت برم! جواب ندادم. بغلم کرد. دست رو پشتم کشيد. باهام بازی می کرد. گفتم: امير. ميای تا ازدواج نکرديم. سکس نداشته باشيم؟ گفت. اه! يعنی چی. الان نامزديم که! چطور قبلش داشتيم ؟ و دو باره منو طرف خودش کشيد. گفتم. امير. آخه!. گفت: هيس هيچی نگو. و بوسيد و بوسيد. مزه اش به الانه! بلوزمو زد بالا! آروم سرشو برد توی سينه هام. اونقدر خودمو عقب کشيدم که چسبيدم به ديوار و ديگه جائی نبود برم. زیپ شلوارشو باز کرد. پاهامو دور کمرش انداخت. دامنو بالا زد و شورتمو کنار. چه سريع می خوايت به نتيجه نهائی برسه. بدم نبود. راحت می شدم فوری. شورتمو در نياورد. با دست باهام بازی می کرد. گفتم نکن! گفت: چرا؟ بدت مياد لذت ببری و ادامه داد. لذت نمی بردم. مشکل اين بود. چرا بعضيا فکر می کنن همه بايد از کليشه ها لذت ببرن. سعی می کردم دوستش داشته باشم. آخه حقا خوب بود. ولی نمی تونستم. خوب بودن و حتی دوست داشتن ساده خيلی عميقه ولی لزوما دليل بر عاشق شدن و اينکه بخواهی يک عمر با کسی باشی نيست. يک عمر. همش هفده سالمه. يک عمر يعنی تا کی؟ غرق در افکارم بودم. از درد فرياد زدم. خنديد. هيس همه را می کشی تو اتاق. آروم باش. آروم. از درد به خودم می پيچيدم. تحريک نشده بودم. و اون بدون توجه کرده بود تو! شديدا هم تحريک شده بود. شايد اولش کمی رعايت می کرد ولی از خود بی خود بود. محکم بالا و پائين می کرد. دستمو روی دهنم گذاشتم و گاز می گرفتم. درد داشتم. اونم بدون هيچ تماس ديگه ای بالا و پائين می شد. سرش پائين بود. آه خدا. کی تموم می شه. آه خدا بذار زودتر بياد اين آبش. آه خدا. مردم. اشکها از گوشه چشمام می ريخت. دست خودم نبود. درد داشتم. وزنشو انداخت روم. ارضا شد. سرشو گذاشت روی شکمم. آهی کشيد. – اوم. تو معرکعه ای جواب ندادم. اصلا نفهميده بود که گريه کردم. منم هيچی نگفتم. بعد از يک ربع. دوباره منو بوسيد. – لذت بردی؟ جواب ندادم. گوشمو بوسيد. – نه بگو لذت بردی گفتم پاشيم بريم بيرون! زشته گفت: از کی تا حالا!. راستی تو دوست داری کی بچه دار شيم؟ تا ازدواج کرديم يا چند وقت بعد. بی حال گفتم: بعد درباره اش حرف می زنيم. – دوست داری اسم بچه رو چی بذاريم؟ جواب ندادم. سرمو برد توی سينه اش. وای کوچولوی من . روز آخر قرار بود خونه امير اينها باشم پدرم هم بود. من و خاله اميرد توی آشپزخونه بوديم. من هيچ کاری بلد نبودم. می خواستم کمک کنم ولی بيشتر مزاحم بودم خاله امير خنديد. عزيزم جز برنامه تحصيليت خانه داری را هم اضافه می کنيم. خودم بهت ياد می دم. امير زرشک پلو خيلی دوست داره. گوشت پخته را اين مدلی دوست نداره اون مدلی دوست داره. حوصله نداشتم. خيره به قابلمه نگاه می کردم. يکدفعه از سوال خاله اش جا خوردم. – ببخشيد می شه مجدد تکرار کنيد؟ – تو اميرو دوست نداری به خاطر موقعيتش زنش شدی نه؟ جواب ندادم. يکدفعه تکونم داد. – به خدا قسم اگه اذيتش کنی با من طرفی. حس کردم دارم خواب می بينم. مرز بيداری و تصوراتم از بين رفته بود. دارم حتما روانی می شم. ! – با توام!!؟؟؟ انرژيم تحليل رفت. تو دستاش ول شدم. ترسيد. – حالت خوبه. يک ليوان آب آورد. بعد دست پاچه شروع به معذرت خواهی و جويده جويده از اينکه امير تنها يادگار خواهرشه و خيلی پاکه و من بايد خوشحال باشم و و … عمو جان از پرتاپ هر گونه متلکی دريغ نمی کرد. رنگ و روت پريده عروس خانم! خجالتی شدی؟ دکتر جون! عروس کوچولوت نوازش می خواد. عادت به نوازش کرده. يعنی اين ساعتها تموم می شه و بالاخره فرودگاه. بغلم کرد. اشک می ريخت. گفت: دوستت دارم. عين يک رباط گفتم: منهم. گفت: بهم وقادار می مونی. گفتم: بعله. مطمئين باش. و رفت. پدرمو راضی کردم که معلم خصوصی را هم برای من بگيره و هم راحله! به بهانه با هم درس خوندم می خواستم راحله استفاده کنه. پدر راحله مشکل مالی نداشت ولی خرج کردن برای تحصيل دختر را احمقانه ترين کار دنيا می دونست. راحله هم به خاطر مهدی – دوست پسر جديدش يا عشقش- می خواست دانشگاه قبول شه! و من هم بدون اينکه واقعا بخوام. يا طبق قرار بخوام. با اون تست می زدم. درس تنها مرحم دلم بود. تنها چيزی که باعث می شد يادم بره. طبق قرار امير صبحا زنگ می زد و شبها. حرفی برای گفتن نداشتم. جملات تکراری. درس می خونم. خونه راحله بودم. درس می خونديم. يا راحله اينجا بود درس می خونديم. ولی او يک ساعت صحبت می کرد از تمام اتفاقات بيمارستان. هوای بيرون مد جديد. هنگامه که خريد می رفت. برای من هم خريد می کرد. البته منکه قرار به جهاز بردن نداشتم. اونها حتی منو با خودشون نمی بردند. لباس عروسی را هم خود امير انگليس پسنديده بود. حلقه ازدواج هم قرار بود خاله اش انتخاب کنه! من در اين ازدواج چيکاره بودم؟ صبح زنگ تلفن. – دوستت دارم. – منهم. شب زنگ تلفن. -می بوسمت – منهم. کليشه. تکرار. تکرار. صدای فرياد هنگامه ميومد. نگاش کن. براش آئينه و شمعدون انتخاب کردم. همچين نگاه می کنه انگار براش پفک نمکی خريدم. خوب اگه دوست نداره بگه. من اينهمه زحمت کشيدم. انتخاب کردم. برادرم عصبانی شب تو اتاقم اومد. – چرا اينطوری می کنی. حداقل يک تشکر بکن از هنگامه. جواب ندادم. – اصلا برات مهمه؟ اينهمه مردم برات زحمت می کشن؟ اصلا برات مهمه؟؟؟؟هنگامه هم درس داره تازه مدرسه هم می ره. تو چی؟ داشتم عصبانی می شدم. تو دلم خودمو دلداری می دادم. توصيه های روانشناسی. با من صحبت نمی کنه. مخاطب ديوار کناريه. – با توام؟؟؟ اصلا مردم برات اهميت دارن قابل کنترل نبودم. فريادهام. تا سه تا خونه اونورتر می رفت. برادرم از اتاق رفت بيرون ولی فريادام با هق هق گريه ام تموم نمی شد. از هق هق ها بيشتر حرصم می گرفت. چرا بايد گريه کنم. شما ها منو دوست داريد. به من اهميت می دين. برام انتخاب می کنين. شايد منم دوست داشته باشم انتخاب کنم. شايد برای منم خريدم جالب باشه. شايد و شايد و شايد. بد شده بودم. بدترين کلمات رو استفاده می کردم. پری خانم اومد تو اتاق. بغلم کرد. هق هقها گريه شد. پری خانم فربون صدقه ام می رفت. عزيزم. منظور نداشتن که! می خواستن کمک کنن. خوب خودشونم جوونن خامن بی تجربن. و پدرمو راضی کردم. پری خانم برام خريد کنه. تمام چيزهائی که خريده بودن را پس دادن. حداقل پری خانم از خريد لذت می برد. يا من اينطور فکر می کردم. تا اين که ديدمش که آيئنه و شمعدون را بغل کرده و می گه. دخترم عروسيتو که نديدم. حالا برات عروسی می گیرم. دخترش تو بچگی از مريضی مرده بود. عجب نحصی بودم من!!! خودم. عروسی ام. کارام. زندگی ام امير رفت. رفت انگليس صبح زنگ می زد منو از خواب بيدار می کرد. شب زنگ می زد. که من بخوابم. زندگيمو تو درس قاطی کرده بودم. با راحله برای کنکور می خوندم ولی کسی نمی دونست. راحله را عاشق می ديدم. همه می گفتن من عاشق اميرم. پس چر مثل راحله برای تلفناش دقيقه شماری نمی کردم. چرا راحله اينقدر حرف داشت بزنه و من يکی از اون حرفا را هم نداشتم. چرا اگه از صبح حرفی را هم آماده می کردم شب يادم می رفت؟ چرا با اينکه قول داده بودم سيگار نکشم بيشتر از هميشه می کشيدم. چرا دلم می گرفت و می گفتم حالم خوبه!!!پس چم بود؟؟ همه به حالم قبطه می خوردن. شوهر پول دار؟ خارج!! تحصيلات. مهر فراوان!!! پس چه مرگم بود. خودمو جلوی آئينه نگاه می کردم. مدتها بود که يادم رفته بود راحت بخندم يا حتی راحت گريه کنم به خودم تلقين ميکردم بخند خوشحال باش. لباس عروسيمو برام فرستاد امير. لباسو اون برام انتخاب کرده بود. ساده بلند چاک دار با يک دنباله بلند. دم آئينه نگاه می کردم. تنها! يواشکی. نمی خواستم کسی نگام کنه! بايد بود خودم می ديدم. درست اندازه ام بود! پشت لباس باز بود. دست کشهای بلند داشت. خودمو برانداز کردم. موهامو بالا زدم. خودمو برانداز کردم. به خودم گفتم بيا برای خودت خوشی بساز. از ذهنت استفاده کن آرايش چه مدلی؟ موهای چه مدلی؟ تور چه مدلی؟ چرخيدم. يک لحظه از ديدن خودم لذت بردم. به خودم لبخند زدم. ياد داماد افتادم. خواستم اميرو مجسم کنم. نمی تونستم. نمی خواستم. خواستم باز از خودم فرار کنم. يک چرخ ديگه زدم. ديگه ذهنم بهم کمک نمی کرد. خواستم به يک عاشق خيالی فکر کنم. نشد. خواستم يکی کنارم با لباس داماد باشه! نشد. وقتی به خودم اومد که قطره های خون رو دامن لباس می چکيد. ترکيب قشنگيه. سفيد و قرمز. اگه تور سرم بود خوشگل ترم می شد. يک چرخ زدم پری خانم سراسيمه می کوبيد به در. مبهوت جای خالی آينه را نگاه کردم درو برای پ

خاطرات ehlamقسمت اول دوست یا سیریشچند وقتی می شد با فرهاد بهم زده بودم فکر می کنم اواسط مهربود با اینکه همه چی تموم شده بود اما حال و روزم مثل قبل نشده بود هنوز…پکر بودم سعی می کردم خودمومثل قبل نشون بدم تا حداقل الهه فکر کنه مشکلم حل شده ..آخه چون اون از همه بیشتر منو می شناخت و بیشتر وقتا با هم بودیم نمی خواستم ناراحت بشه و فکر کنه اون همه تلاشی که کرده تا من با قضیه راحتتر کنار بیام بی اثر بوده… اما واقعیت این بود که فراموش کردنه چیزای بد واسه من خیلی سخته… چند وقتی بود موقعی که ازدانشگاه میامدم بیرون یا موقعی که تازه می خواستم برم سر کلاس تو مسیرم امیر دوسته جون جونی فرهاد رو میدیدم …چند باره اول فکر می کردم تصادفیه ولی وقتی یه کمی بیشتر دقت کردم دیدم نهههه خیر…آقا قشنگ آماره منو داره و دقیقا می دونه من چه روزهایی کلاس دارم و کی کلاسم تموم میشه ….امیر 25 سالی داشت به جای درس و دانشگاه یه شرکت فروش سخت افزارهای کامپیوتری زده بود با سه تا از دوستاش …موقعی که با فرهاد دوست بودم چند باری امیرو دیده بودم باهاش خیلی با هم صمیمی بودن فرهاد زیاد از امیر واسم حرف می زد و می گفت درسم تموم شه می خوام برم تو اکیپ اونا کارای برقیشون رو انجام بدم…تا حدودی امیرو می شناختم خیلی شوخ بود و ظاهر خوبی هم داشت…قد بلند بود و تقریبا لاغر…چشم و ابرو مشکی موهاشو یه کمی بلند می کرد تا زیر گوشش بود قیافه با مزه ای داشت همیشه خندون بود…خیلی خوش بود همون روزهای اول که چند باری با فرهاد دیده بودمش معلوم بود خیلی زود ارتباط برقرار می کنه…خلاصه الهه که بعد از اون ماجرا هر موردی که مربوط به فرهاد می شد رو بهم می زد واسه همین وقتی بهش گفتم امیرو هی سر راهم می بینم گفت مواظب باش حالا این یکی مختو نزنه…اینم دوسته همون فرهاده …خودمم دیگه نسبت به پسرا بی اعتماد بودم نمی تونستم بفهمم کی واقعا خوبه کی واقعا بده..به همشون مشکوک بودم تا قبل از اون ماجرای فرهاد با همه همکلاسیای پسرم ارتباطم خیلی خوب بود زیاد با هم دیگه ( هم دخترا هم پسرا ) می رفتیم بیرون…یه جمع 7 نفره بودیم 4 تا پسر و سه تا دختر بودیم که خیلی با هم قاطی بودیم بدونه هیچ منظوری فقط در حد دوست بودیم با هم … اما دیگه بعد از اتفاقی که واسم افتاد و فرهاد و شناختم دیگه با اون بیچاره ها هم رفتارم عوض شده بود کناره می گرفتم ازشون زیاد تو جمعشون نبودم اونا هم کم و بیش می دونستن موضوع چیه ولی به روی خودشون نمی آوردن تا من خودم دوباره برگردم به همون الهامه قبلی …با خودم قرار گذاشتم دیگه با امیر رفتارم فرق داشته باشه و زیاد باهاش قاطی نشم..تمامه سعیمو می کردم تا رفتارم باهاش عادیه عادی باشه و اون برداشته دیگه ای نکنه تا اینجا همه چی عادی بود..وقتایی که بعد یا قبله کلاس منو به خیال خودش تصادفی می دید تا یه مسیره خیلی خیلی کوتاهی باهام قدم میزد و می گفت اومدم اینجا کتاب بخرم …اسم چند تا کتابه نیست در جهانم بهم می گفت و مثلا می خواست بگه منظوری نداره و اتفاقی منو می بینه یه مدتی اینجوری گذشت تا اون روز…. اون روز وضعیتم قرمز بود و یه کلاس ساعت 7 صبح داشتم که با بدبختی تحملش کردم داشتم از دل درد و کمر درد می مردم هیچی از درس نمی فهمیدم فقط سرم رو میز بود دعا می کردم زودتر تموم شه کلاس استادم از اونایی بود که اگه یکی سر کلاس می مرد می گفت تشییع جنازه باشه واسه بعد از کلاس…بالاخره کلاس تموم شد با اینکه ظهر یه کلاس دیگه هم داشتم اما هر کاری کردم دیدم نمی تونم بمونم حالم از صبح خیلی بدتر شده بود باید می رفتم خونه استراحت می کردم…با بچه ها خدافظی کردم محسن یکی از همون بچه های اکیپمون بود که فمهید حالم خوب نیست می خواست برسوندم نمی دونست مشکلم چیه و چرا اینقدر بی حالم …بهش گفتم می خوام برم خونه..گفت یه روز این پیاده رفتنتو بی خیال شو بیا من برسونمت غش می کنی وسطه راه ها.. ترسیدم بالاخره بفهمه وضعیتم قرمزه از حال و روزم از فکرشم هم سرخ و سفید می شدم به دوستم ساناز گفتم من عمرا با کسی برم خونه این اگه بفهمه من پریودم که من از خجالت دیگه ترک تحصیل می کنم …ساناز خندید و گفت اوووه بچم چه خجالتیه …دیوونه نشی پیاده بریا با تاسسسکی برو…گفتم خب اصلا امروز نمی تونم پیاده برم…با همشون خدافظی کردم و زدم بیرون ….یه کمی راه رفتم همیشه با راه رفتن حالم خوب میشد حالا هر مرضی داشتم فرقی نمی کرد با پیاده روی احساس آرامش می کردم ..اما اون روز نه …واقعا نمی تونستم قدم بزنم..رفتم کنار خیابون و هنوز ثابت نایستاده بودم که دیدم یه ماشین داره بوق میزنه…نمی دیدمش رو شیشه آفتاب افتاده بود و نورش نمی ذاشت راننده رو ببینم…جلوش یه ماشینه دیگه بود که داشت مسافر پیاده می کرد..فکر کردم شاید با من نبود غیر ازمنم کسی اونجا نبود…فقط من واسه تاکسی ایستاده بودم..بالاخره ماشین جلویی حرکت کرد و اون ماشین عقبیه اومد جلوی من و نگاه کردم دیدم ااااااااه امیره که…باز منو گیر آورده بود..منم که مااااااااست …راهه دیگه ای نداشتم غیر ازجواب دادن سلام علیک.. گفت اااااا الهام تویی ؟ می بینی چه تصادفیه ؟ تو دلم گفتم آره ..خیلی تصادفیه…یه هفته است داره منو دقیق راس ساعت می بینه حالا یا تو خیابون یا تو کوچه یا رو پل …فهمید منتظر تاکسی ام گفت بپربالا من برسونمت …گفتم نه ممنون…میرم خودم ..دقیقتر نگام کرد و گفت بیا بالا دیگه…آخه وسط خیابون آدم ناز می کنه دختر؟ بدو بیا سوارشو..چقدرم نورانی شدی امروز…پررو منظورش این بود که رنگم پریده..چیزی نگفتم و در عقبو باز کردم و نشستم برگشت نگام کرد و گفت واااای کشتی منو تو الهام …چرا رفتی عقب نشستی ؟ بیا جلو …بدو بیا اینجا بشین…ای بابا چه گیری داده بود اینم دلم نمی خواست باهاش خودمونی شم گفتم نه اینجا راحتترم بخدا…خیلی هم دیرم شده امیر …حالمم خوب نیست سرم درد می کنه باید زودتر برم خونه…آینه ماشینشو رو صورت من تنظیم کرد و گازشو گرفت و حرکت…سرمو تکیه دادم به صندلی ماشین و از پنجره خیابونو نگاه می کردم …به خاطره بی حالی که داشتم چشمام داشت خود به خود بسته می شد دلم می خواست بخوابم..یهو یه صدای بوم بومی اومد که برق از چشمام پرید…پریدم بالا و صاف نشستم دستمو گذاشتم رو قلبم ضبط ماشینشو روشن کرده بود گفتم واااااااااای ترسیدم…چه خبرته ؟!!! صداشو کم کرد و گفت خب خواستم از اون حال و هوا دربیای داشت خوابت میبرد… گفتم تو حواست به رانندگیته یا به من؟ خندید و گفت هر دو دیگه دوباره تکیه دادم به صندلی و چشمم خورد به آینه ماشینش که دو تا چشم فضول داشت نگام می کرد گفت الهام بی حالی امروز ؟ صورت نورانی …ضعف جسمانی…عجب حاله پریشانی…خنده ام گرفت گفتم آفرین خوب شعر می گیاااا خندید وگفت ولی دکتریم خیلی بهتره …گفتم چطور دکتر خان ؟ …رسیدیم به چراغ قرمز محکم زد رو ترمز اینبار شوت شدم جلو..مثل آدم نمی تونست رانندگی کنه..گفتم یواش امیر..مثلا مریض داریا…بلند داد کشید چراغ سبز شوووو می خوام الهامو برسونم تو ماشین کناری یارو برگشت نگاش کرد این دیوونه بازیا از امیری که من می شناختم زیاد بعید نبود.. آهنگی که گذاشته بود رو عوض کرد یه آهنگ ملایمتر گذاشت و چراغ که سبز شد دوباره گفت محکم بشین الهام …اینقدر تند می رفت و لایی می کشید که خودم به غلط کردن افتادم گفتم خب ..خب …نمی خواد اینجوری بری…یوااااااااااااش خندید و گفت ترسو می خواستم ببینم چقدر شجاعی…گفتم نخیر من عشقه سرعتم ..الان حالم خوب نیست…چیزی نگفت…یه چند دقیقه ای تو سکوت گذشت داشتیم نزدیک می شدیم به خونمون…گفت الهام ولی رفتی خونه یه جای گرم واسه خودت درست کن مثلا یه پتویی چیزی بنداز روت به پهلو بخواب یا دمر یکی پشتتو آهسته ماساژ بده باور کن سریع هم خوب میشه…چیه بابا دخترا زرتی میرن مسکن میندازن بالا …اثرش که بره دوباره همونجوری میشن تو اینکاری که من گفتم و بکن …باشه ؟ کپ کرده بودم این از کجا اینا رو می دونه ..یعنی اینقدر تابلو بودم چمه خودم خبر نداشتم ! سرخ شدم گفتم بی ادب منظورت از این حرفا چیه؟ …بلند خندید …گفتم واااا چیه ؟ گفت یه بار دیگه همون جوری بگو بی ادب …داشتم همونجوری مثل آدم ندیده ها نگاش می کردم .. یه خیابون مونده بود تا خونمون زد کنار و همونجوری صداشو نازک کرد و ادای منو درآورد و گفت بی ادب ! رسیدیم …دوباره خندید از صدایی که درآورد منم خندم گرفت… گفتم مرسی ..لطف کردی …یه وری نشست جوری که بتونه منو ببینه گفت اییشششش مردم از این همه تعارف…من که کاری نکردم بابا بی خیال…مواظب خودت باش اون توصیه هایی که کردم یادت نره ها …گفتم برو بابا من که چیزیم نیست از کی تا حالا واسه سر درد ماساژ میدن ؟ گفت آره ؟؟؟؟ سرت درد می کنه ؟؟؟ من چه منحرفما…برو برو استراحت کن که اصلا بلد نیستی خالی ببندی …از خجالت سریع می خواستم فلنگ رو ببندم ازش دوباره تشکر کردم و خواستم پیاده شم که دوباره ادامو درآورد و گفت خدافظ بی ادب ! خندیدمو باهاش خدافظی کردم …تو راه هی می گفتم مثلا خواستم کسی نفهمه این با یه نگاه فهمید..پسرا چه با تجربه شدن ! ادامه دارد ………

قسمت دوم دوست یا سیریشرفتم خونه مامان و الهه خونه بودن مامان تا منو دید گفت چی شد اومدی ؟ مگه نگفتی عصر میای ؟ گفتم نتونستم بمونم..مردم از دل درد مامی…گفت برو لباساتو عوض کن بخواب واست گل گاو زبون بیارم!!! …….نههههههه …خوب شدم نمی خواد چپ چپ نگام کرد و گفت لوس نشو واست خوبه ..صدای الهه از پشت سرم اومد کاکائو بریز توش مامان …برگشتم دیدم لباس پوشیده انگار میخواست بره بیرون..گفتم کجا میری تو ؟ گفت زود اومدی ؟!!! بدتر شدی نموندی سرکلاس ؟ مقنعه امو درآوردم و و گفتم آره بابا دارم میمیرم…حال ندارم وایستم..مامان صداش از تو آشپزخونه اومد الهاااااااام نبات بریزم توش شیرین بشه ؟ نههههه مامان تروخدا حالم بهم می خوره از مزه اش…از تو آشپزخونه اومد بیرون و یه لیوان گندهههه گل گاو زبون دستش بود…گفت وااااا !!! خوبه واست میگم…گفتم اااااوه این همه…تو پارچ درست کردی ؟ الهه اومد جلو و تو گوشم گفت الی من اگه دیر اومدم خونه منو داشته باش …گفتم اااای تو اون روحت…کجا میرید حالا ؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت نمی دونم ….در دامانه طبیعت جاش معلوم نیست…اگه حالت خوب بود می بردمت هممون هستیم جات خالیییی…من برم دیگه تو هم برو گل گاوووو زبونتو بخور…حال نداشتم جواب بدم الهه یه خدافظه بلند گفت و رفت …من موندم و مامانو اون لیوانه گنده… تا عصر تو اتاقم خوابیدم مامان ناهارمو آورد تو اتاقم …مثل زائوها از جام بلند نمی شدم خودم از وضعم خنده ام گرفته بود… هوا کم کم داشت تاریک می شد مامان اومد تو اتاقمو گفت این الهه نیومد چرا ؟ یه زنگ بهش بزن ببین کجاست ..گفتم باشه الان دیگه میاد …رفت بیرون ..یه اس ام اس واسه الهه زدم عزیزم تشریفتو بیار لطفا وگرنه لوت میدم ..چند دقیقه بعد جواب داد : بیا در رو باز کن خواهره گل و عزیزت پشت دره خواستم جواب بدم فکر کردم داره شوخی میکنه دیدم صدای زنگ اومد…صدای مامان و الهه میامد الهه داشت مامان رو شستشوی مغزی میداد…داشتم به چیزایی که واسه مامان تعریف می کرد گوش میدادم…اون وقت به من می گفت خوب داستان سره هم می کنی خودش از من خبره تر بود…در باز شد الهه و اومد تو اتاقم گفت ااااااااوه اینو…هنوز ولو …پاشو بابا…انگار فقط این پریود میشه..ااااه اااه اینقدر آدم لوووووس…هووووق الکی بلند گفتم ااااخ دلمو فشار نده الههه درد می کنه. ..صدای مامان فوری اومد ااااالهه ولش کن مامان…دلش درد می کنه بذار بخوابه…خودم بدجنسانه میخندیدم …الهه عادت داشت به این کارام…اومد کنارم و طبق معمول گزارشات روز رو با هم رد وبدل کردیم…قضیه امیر رو واسش گفتم اخماش رفت تو هم و گفت مگه من به تو نمیگم با امیر قاطی نشو ؟! گفتم خب من چی کار کنم ؟ نمیشد آخه ناراحت میشد…گفت وااااااااای خدایاااا…ناراحت میشد چیه ؟ می خواستی بگی کسی قراره بیاد دنبالم چه میدونم یه جوری می پیچوندیش دیگه…گفتم حالا شده دیگه …دلیل نمیشه چون منو رسوند با هم قاطی شدیم …می دونستم حق با الهه است چیزه زیادی واسه دفاع از خودم نداشتم…الهه مثل مامان بزرگا یه ساعت داشت حرف می زد .. اینقدر حرف زد که گفتم بابا غلط کردم دیگه شده با دوچرخه بیام سوار ماشینه امیر نمیشم ..راضی شد و رفت سراغه شکمش..چند تا صفحه از درسام رو باید میخوندم یه نگاه به اونا انداختم …بابامم اومد خونه..از حرفای مامانمو الهه فهمید حال ندارم ..اومد تو اتاقم و گفت سلااااام …چی شده ؟ چرا خوابیدی ؟ گفتم سلام بابا… حالم بده … فکر کنم سرما خورده ام …اومد جلو و کنارم نشست دستشو گذاشت رو پیشونیمو گفت تب که نداری …نمیای شام بخوری ؟ گفتم ننننهههه..اینقدر خانومت بهم گل گاو زبون داده احساس گاوی بهم دست داده …خندید و گفت از کدوما ؟ هلندی باشه خوبه ها ..گفتم باباااااااااااااااا …یهو صدای گوشیم اومد اس ام اس اومده بود.. تا اومدم دولا شم گوشی رو بردارم بابا که بهش نزدیکتر بود برشداشت و گفت مسیج داری …صبر کن برات بخوونم ..یه کمی مکث کرد و گفت این کیه ؟ یه کمی نگران شدم آخه اون وقتا یه سری از همون پسرای اکیپ شمارمو داشتن گفتم حتما اونان چرت و پرت نوشتن…هولیده گفتم کیه ؟ چی نوشته ؟ گفت نوشته : سلام بی ادب ! یو هاه هاه هاه …کیه ؟ خودمم جا خورده بودم…نمی دونستم کیه ولی نخواستم سوتی بشه ..گفتم ااااای وای..این سانازه …بده ببینم ..گوشی رو داد بهم و بلند شد که بره گفت شام نمی خوری پس ؟ گفتم نه اصلا میل ندارم…گفت باشه…هر وقت گرسنت شد بخور…من رفتم هلندی……خندید و رفت بیرون.. بابا که رفت دوباره شمارشو با دقت نگاه کردم غریبه بود نمی شناختمش…به متنش نگاه کردم ..بی ادب !؟؟؟ یاد امیر افتادم ولی مطمئن بودم اون شمارمو نداره…پس کی بود ؟ داشتم فکر می کردم که یکی دیگه اومد : نشناختی ؟ دکتر هستم دیگه …حال مریضمون خوبه ؟ وااااااااای حالا دیگه مطمئن شدم امیره..شماره منو از کجا آورده ؟ اگه الهه بفهمه کلمو میکنه …حالم گرفته شد این از کجا شمارمو آورده بود..مثلا می خواستم بپیچونمش جوابشو ندادم اصلا فکر نکرده بودم شاید شماره منو داشته باشه …چند دقیقه بعد زنگ زد به گوشی..همون شماره ای بود که اس ام اس فرستاده بود احتمالا گوشی خودش بود…عصبی بودم…جواب دادم بله ؟ ….سلام الهام …خوبی ؟ تحویل نمی گیریااا…حالت خوب شد دیگه دکتر و یادت رفت ؟ …سلام..امیر شماره منو از کجا آوردی ؟…صدای خنده اش…دوباره پرسیدم میگم شمارمو از کجا آوردی ؟…این جوریاست دیگه الهام خانوم…حالا اونش مهم نیست مهم اینه که الان من شمارتو دارم .. سعی می کردم صدام از اتاقم نره بیرون می ترسیدم کسی بشنوه…خیلی آروم جواب میدادم گفتم واسه من مهمه زود باش بگو می خوام بدونم…از کسی گرفتی ؟ خندید و گفت بابا از کسی نگرفتم ..باشه حالا که اینقدر واست مهمه میگم… اون موقع ها یه چند باری به فرهاد زنگ زده بودی یادته من جواب می دادم ؟ گوشیش رو گوشی من دایورت بود…از اونجا شمارتو گیر آوردم…اااوه تازه یادم افتاده بود ولی اصلا بهم زنگ نزده بود تا حالا…حتی موقعی که فهمیده بود من و فرهاد بهم زده بودیم و یه بار تو راه برگشتم به خونه علتش رو پرسید و باهام صحبت کرد وقتی جواب منو شنیده بود قانع شده بود…فکر نمی کردم شمارمو سیو کرده باشه..گفتم آآآها..خوب حالا چی شده به من زنگ زدی ؟ کارم داشتی ؟ …..گفت الهام ناراحت نباش من فقط خواستم حالت رو بپرسم…گفتم مرسی بهترم…امیر من نمی تونم زیاد صحبت کنم باهات الان یکی میاد تو اتاقم…گفت ای بابا..خب یه جوری حرف بزن مثلا منم یکی از دوستاتم…گفتم نه اصلا نمی تونم اونجوری صحبت کنم…وقتی کسی پیشم باشه اصلا نمی تونم طوری صحبت کنم که کسی متوجه نشه..طرز حرف زدنم تابلو میشه …گفت باشه هر جور راحتی…فردا ساعت 4 میری باشگاه نه ؟ وااااااااای این دیگه کی بود…گفتم انگار آماره منم داری آره ؟ …الهام چرا ناراحت میشی ؟ خب آره من از همه برنامه هات خبر دارم این ناراحتی داره ؟ گفتم آره داره……وقتی تو کاملا آمارمو داری یعنی یا از کسی راجع من می پرسی یا خودت دنبالم بودی..نمی فهمم علت این کارا چیه نمی خوامم بدونم .. چند ثانیه سکوت کرد و گفت تو به همه بدبینی ؟ من که چیزی نگفتم باشه هر جور خودت راحتی …برو استراحت کن ..من منظوری ندارم الهام …خدافظ… باهاش خدافظی کردم و هر چی سرحال شده بودم دوباره خورد تو حالم…باز وا رفتم…دوست نداشتم هی جلوم سبز شه …امیر منو خوب می شناخت..گیج شده بودم این امیر منظورش از این کارا چیه دیگه نتونستم درسم رو بخوونم کتابام و بستم و جمشون کردم چند دقیقه بعد الهه با دو تا لیوان چایی اومد تو اتاقم..نشست کنارم و گفت گشنت نیست ؟ گفتم نه بابا …کی شام می خوره هیچی نگفت ..چند دقیقه پیشم نشست و شوخی کرد باهام دید حوصله ندارم و جواب نمی دم خسته شد و گفت من رفتم لالا کنم…حوصله حرف زدن نداشتم بلند شدم رفتم مسواک زدم و دوباره برگشتم سر جام…به مامان گفتم خیلی خوابم میاد که دوباره نیاد تو اتاقم …یه ساعتی تو فکر بودم و خوابم نمی برد..تازه داشت پلکام سنگین می شد که صدای اس ام اس گوشی اومد..نگاه کردم دیدم ااااه بازم امیره..خدایا بسه دیگه …این چی می خواد از من.. چون از فرهاد خاطره خیلی بدی داشتم سعی کرده بودم هر چیز و هر کسی که مربوط به اون میشه رو از ذهنم پاک کنم..اما انگار امیر نمی ذاشت..اس ام اسشو خوندم…” هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری من اون ماهو دادم به تو یادگاری …” خوب یادمه که وقتی اینو خوندم چقدر حالم گرفته شد…داشت همون چیزایی رو می فرستاد که اون وقتا فرهاد موقع خواب واسم می فرستاد…اما بصورت رسمی تر…باز همه چی یادم اومد ادامه دارد …..

قسمت سوم : دوست یا سیریشبغض پیچید تو گلوم..چشمام پره اشک شده بود و صفحه موبایل رو نمی دیدم… اشکای داغ می ریخت پایین…یهو در باز شد و الهه اومد تو تو نور کمی که اتاقم داشت اگه اشکامو پاک می کردم میدید واسه همین خیلی آروم پشتمو کردمو به پهلو خوابیدم …اومد نزدیکم و گفت ضایع شبها گوشیتو خاموش کن کار میدی دستمونا…صدای اس ام است تا سر کوچه میره…صدامو صاف کردم و گفت بچه ها بودن…الان خاموشش می کنم ..انگار تن صدام یه کمی تغییر کرده بود صورتشو آورد جلو یه کمی دولا شد وگفت آبغوره ؟ چیه باز ؟ دلت درد می کنه ؟ انگار بهترین بهانه رو بهم داده باشه گفتم آره آره…بخوابم خوب میشه..برو بخواب دیگه…وایساده منو نگاه می کنه تو چرا بیداری اصلا ؟…گفت گوشیتو بده ببینم این بچه ها ساعت 12 چی میگن ؟!!! اینقدرشل گرفته بودمش که راحت از دستم کشیدش بیرون…چند دقیقه بعد گفت یعنی چی ؟ این شماره کیه ؟ برگشتم طرفشو گفتم بخدا من شمارمو ندادم الهه…خودش از قبل داشته..از همون موقع که من با فرهاد دوست بودم…تعجب کرد گفت کی ؟ مثل بچه ها که یه کار بدی کردن گفتم امیر دیگه.. ناراحت شد و گفت الهام تروخدا بی عرضه بازی در نیار…واسه چی داری گریه می کنی ؟ …من که میدونم تو از چی حالت گرفته میشه…متاسفانه امیر هم انگار خیلی خوب ترو شناخته که داره اینجوری سربه سرت می ذاره…بی تفاوت باش الی..ولش کن اگه اینجور مسیجا واست اومد یا جدی جوابشو بده یا بی تفاوت باش…گفتم نمی تونم…واااااااای الهام کچلم کردی ..اصلا تو کاریت نباشه من می دونم و این امیر تا نصفه شب بیدار بودم و فکر می کردم صبح که مامان بیدارم کرد واسه کلاسم اینقدر خوابم میامد که به زور از جام بلند شدم الهه چون دانشگاش نسبت به من دورتر بود بابا می رسوندش ولی من خودم می رفتم حوصله درس نداشتم ولی مجبور بودم برم …هوای خنک پاییز که بهم خورد یه کمی بهتر و سرحالتر شدم تا ظهر کلاس داشتم برنامه ام اینجوری بود که بعد از کلاسم می رفتم خونه یه کمی استراحت می کردم و بعد می رفتم باشگاه…حدودای یک ظهر بود که کلاسام تموم شده بود و می خواستم برم خونه با ساناز و سه تا دیگه از دوستام بودیم…خیالم راحت بود چون اگه امیر سر رام سبز می شد می پیچوندمش..نصفه راهو رفته بودیم که مینا مسیرش ازمون جدا شد و رفت …اون دوتای دیگه هم با دوستاشون قرار داشتن و سر چهارراه با ما خدافظی کردن من موندم و ساناز از اینکه تا اینجا امیرو ندیده بودم خوشحال بودم پس دیگه خبری ازش نمی شد…احتمالا من و دوستام رو با هم دیده جلو نیومده…امیر کلا پسر خوبی بود اما چون دوست فرهاد بود نمی خواستم باهاش دوست شم یه چیزی که خیلی ناراحتم می کرد این بود که امیر مرتب سعی می کرد ادای فرهاد رو دربیاره حالا یا بی منظور یا با منظور من دوست نداشتم خاطره ای از اون واسم زنده بشه…چون تازه داشتم موفق می شدم واسه همیشه حذفش کنم از ذهنم ساناز تو مسیر ماشین گرفت و بقیه راهو گفت با ماشین میره…خسته شده بود…به خودم امیدوار شدم که مسیر از این بیشتر هم پیاده میرم ولی خسته نمی شم..رسیده بودم سر کوچه تو عالمه خودم بود و خیلی هم گشنم شده بود…همه رو شکل غذا میدیدم..یه کمی هم دل دردم اذیت می کرد ولی اینقدر تو عالمه خودم بودم که متوجهش نمی شدم زیاد …تا اومدم بپیچم تو کوچه صدایی گفت هیس …هیسسس… الهام ..برگشتم دیدم امیره تو ماشینش نشسته…اینقدرحالم گرفته شد که فکر کنم خودشم از قیافم فهمید…وایساده بودم نگاش می کردم با اشاره گفت بیا…قیافه جدی به خودم گرفتم و رفتم طرفش و مثل بت وایسادم جلوش گفت علیک سلام اینقدر دیدنه من عذاب آوره ؟ گفتم سلام…اینجا سر کوچمونه ..تو اینجا چی کار می کنی ؟ گفت سوار شو کارت دارم…گفتم نمیتونم امیر باید برم خونه دیر میشه گفت خب بابا میری یه دقیقه سوار شو اینجوری زشته کار مهمی باهات دارم …تو ذهنم داشتم دنباله بهونه می گشتم نمی دونستم چی بگم دوباره گفت سوارشو دیگه ..گفتم من …ناراحت شد و گفت الهام سوار شو می گم…کارت دارممممم… با اکراه در رو باز کردم و سوار شدم…سریع گاز داد و حرکت کرد تازه نگران شده بودم که کسی منو ندیده باشه سر کوچه ولی اینقدر فکرم مشغول بود وقت نداشتم بهش فکر کنم هنوز یه متر نرفته بود گفتم خب بگو من می شنوم…از تو آینه نگاه کرد وگفت عجله داری ؟ گفتم آآآآآاااره دیگه مگه نمی گم باید زود برگردم..خندید…حرصم گرفت ولی چیزی نگفتم حواسمو دادم به بیرون و خیره شدم به خیابونا چند متری رفت جلوتر و پیچید توی یه فرعی نسبتا خلوت که مثل یه کوچه بود فقط چند تا ماشین توش پارک شده بود و کسی توش نبود برگشت و یه کمی خودشو کج کرد و گفت خب جلو می شستی من که اینجوری نمی بینمت..گفتم بگو من می شنوم..دوباره خندید و گفت بابا تو دیگه کی هستیااا..الهام من از مقدمه چیدن بدم میاد همه حرفام و الان بهت می زنم ولی لطفا نپرتو حرفامو همه رو گوش کن و بعد حرف بزن…قبول ؟ با سر گفتم قبول..گفت حداقل بیا اینورتر بشین رفتم یه کمی سمت راست و نشستم حالا بهتر می تونستیم همدیگرو ببینیم شروع کرد : ببین الهام من کاری به گذشته تو و فرهاد ندارم اصلا هم واسم مهم نیست چی شده بوده و چی نشده بوده من فقط واست می خوام یه دوست باشم راجع من هیچ فکر بدی نکن …میدونم هم تو فرهاد و فراموش کردی هم فرهاد تو رو ..من دوسته فرهادم درست اما واقعا میگم فرهاد بی ظرفیته..دو شب تنها موند تو خونه جو گرفتش حالا بگذریم اینا مهم نیست من میدونم که تو دیگه دوست نداری از فرهاد حرفی بشنوی ..الهام راستی میدونی الان فرهاد دوست دختر داره ؟ گفتم نه..ولی می شد حدس زد..چطور مگه ؟ گفت هیچی ..میگم اگه من بخوام با تو دوست باشم اشکالی داره ؟ خواستم جواب بدم که گفت نه ..نه ..وایسا بهتر حرفمو بزنم ببین الهام تو از نظر من دختر خوبی هستی بیخودی هم دل بسته بودی به فرهاد..من اگه دیشب اون اس ام اس رو واست زدم واسه اینکه فرهاد بهم گفته بود رابطه اش با تو چقدر صمیمی بوده خواستم مثل اون بیام جلو اما فکر نکردم ممکنه تو دیگه دوست نداشته باشی…می دونم ناراحت شدی من معذرت می خوام…من فقط یه دوست ساده هستم واست که اگه تو هم بخوای فقط گاهی بهت زنگ می زنم و در حد احوالپرسی حرف می زنیم..درست مثل همون محسن و ایمان و دوستای همکلاست …خوبه ؟ نمی دونستم چی بگم..آخه چی میتونستم بگم..خب هر کی جای من بود نمی تونست چیزه دیگه ای بگه…خودمم مخم کار نمی کرد چه جوابی بهش بدم..بهش گفتم چرا می خوای این کار رو بکنی ؟ …… خب خودم دوست دارم..می خوام باهات در تماس باشم و ازت خبر داشته باشم…چیه مگه من بعضی وقتا بیام دنبالت؟…شرط می بندم اگه فرهاد بفهمه دود از کله اش بلند میشه…الهام دیگه وقتشه بهش نشون بدی تو همه چی رو فراموش کردی…اعتراف می کنم که از این فکر خوشم اومد از اینکه فرهاد اون کارو کرد خیلی ناراحت شده بودم هر دختره دیگه ای هم جای من بود همین قدر ناراحت می شد مثل من…هنوزم نمی فهمیدم چرا اون کاررو کرده بود !!! گفتم من دیگه واسم مهم نیست اون چه فکری می کنه و عکس العملش چیه..اصلا دلم نمی خواد اسمشو بشنوم..گفت باشه باشه…می تونی به حرفام فکر کنی .. امیر که منو رسوند سر کوچه و رفت داشتم به حرفاش فکر می کردم ..گیج شده بودم نمی دونستم چی کار کنم ولی از فکرش خوشم اومده بود حداقل حاله فرهاد گرفته میشد…البته نفهمیدم چرا دوست جون جونیش این پیشنهاد رو میده رفتم خونه مامان تنها خونه بود و منتظرم بود واسه ناهار…غذامو خوردم و یه حموم رفتم …مامان نمی ذاشت برم باشگاه می گفت آدم با این وضعیت قرمز باید استراحت کنه تو می خوای بری ورجه وورجه کنی ؟ !! هر کاری کردم نذاشت برم گفت هفته دیگه برو ..میری دوباره میای خونه حالت بد میشه…حوصله ام سر می رفت الهه هم نبود یه ذره سر به سر بذاریم غروب میامد…چند تا جزوه داشتم خوندمشون دیدم همش یک ساعت گذشته اووووه حالا کو تا غروب..تصمیم گرفتم بخوابم اینجوری خیلی بهتر بود.. از خواب که بیدار شدم فکر کردم یه ساعت دوساعت خوابیدم ساعتمو نگاه کردم دیدم حدودا 5 شده…چهارساعت و خورده ای خوابیده بودم بازم مطمئن شدم خوشخوابم..تا یه ساعت که گیج و خواب آلود بودم یه کمی تلویزیون نگاه کردم و آویزونه مامان شدم تا بالاخره الهه اومد…رفت تو اتاقش لباساشو عوض کنه منم راه افتادم دنبالش از قیافش معلوم بود خیلی خیلی خسته است…حال نداشت حرف بزنه منم زرتی گفتم الهه امیر امروز با من حرف زدااا..از توی آینه نگام کرد و گفت می دونم خواسته باهات دوست شه تو هم قبول کردی مگه نه ؟!!! گفتم اااااا از کجا فهمیدی ؟ بی حال خندید …حاله خنده هم نداشت ..گفت غیر از این بود تعجب می کردم خب معلومه می خواسته مخ زنی کنه که دنبالت بوده دیگه…الهام من دیگه کاری ندارم خودت می دونی ولی یادت باشه دل نبند..اصلا شمارشو بگیر من یه صحبت باهاش بکنم..گفتم واااا یعنی چی ؟ چی می خوای بگی ؟ اصلا من خودم خواستم باهاش دوست شم..اینجوری حاله فرهاد هم گرفته میشه…یادته چی کار کرد ؟ متعجب نگام کرد و گفت تو اصلا قاط زدی اساسی..چه ربطی داره ؟ اینارو امیربهت گفته ؟ من که می دونم اینا فکره تو نیست اگه می خواستی حالشو بگیری باید همون موقعها این کار و می کردی پس معلومه که یکی دیگه بهت یاد داده..خودمو پرت کردم رو تختشو گفتم بابااااا خب میگه من فقط در حد یه دوسته ساده هستم باهات مثل بقیه همکلاسیام…خوبه که اینجوری ..گناه داره الهه بگم نه ؟!!!! اومد طرفمو گفت پاشو ..پاشو که خودم داره از حال میرم …یه کمی رفتم کنارترتا بتونه دراز بکشه خوابید کنارمو گفت وااااااااای مردم…چقدر خسته ام ..احساس می کنم کوه کندم…چند دقیقه ای ساکت بودیم انگار هر دو داشتیم فکر می کردیم چی بگیم بهم…من یهو گفتم اصلا من خودم می دونم چی کار کنم…من نمی تونم بهش بگم نه دیگه بهم زنگ نزن..باهاش در ارتباطم اما در حده دو تا دوست معمولی اگرم دیدم خوب نیست دیگه جوابشو نمی دم..تو همش فکرای منفیتو میدی به من …خب اون که حرف بدی نزده…دیدم جواب نمیده نگاش کردم دیدم چشماشو بسته..با آرنج زدم بهش و گفت دارم حرف می زنماااا..لای چشماشو باز کرد و گفت خب دارم گوش میدم…من چی بگم تو که آخر کار خودتو می کنی…فقط ایندفه نیای آبغوره بگیری بگی آره امیر نمیدونم با دختر بوده… یا زن داشته…یا بچه داشته…یا مورد داشته …یا می خواسته منو اذیت کنه..یا…..پریدم تو حرفشو گفتم خخخخخب حالااااا…تا صبح میگه پا شدم برم بیرون تا الهه یه کمی استراحت کنه..دوباره گفت الهام بیشتر بفکر …گفتم خب تو هم بیشتر باستراحت…خندید … ادامه دارد……

قسمت چهارم : دوست یا سیریش اونشب خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم واسه انتقام از فرهاد هم که شده با دوست جون جونیش دوست بشم برام مهم نبود چی میشه..فقط دلم می خواست یه کمی هم اون بفهمه آدم چه احساسی پیدا می کنه وقتی از این ضربه ها بخوره انگار خود امیر هم می دونست بالاخره با این ترفند من راضی میشم هفته ای یکی دو بار میامد دنبالم و همدیگرو می دیدیم … من اصلا باهاش تماس نداشتم خودش بهم زنگ می زد نمی فهمیدم چرا هیچ احساسی نسبت بهش نداشتم..انگار بیشتر واسم یه وسیله انتقام گرفتن بود..یه روز از دانشگاه که اومدم بیرون دیدم خبری ازش نیست آخه هر وقت میامد دنبالم اون طرف خیابون می دیدمش اون روز هم قرار بود بیاد دنبالم اما هر چی بالا و پایین رو نگاه کردم نبود..فکر کردم حتما نیومده راه افتادم خودم رفتم با ساناز بودم…گفتم انگار امیر نیومده ؟ ..چشماشو تو خیابون چرخوند و گفت بهتر ..الهام اینقدر به این رو نده..سوارت میشه ها …گفتم شده خبر نداری ..اگه نشده بود که نمیامد دنبالم ..داشتیم می رفتیم که دیدم یکی اومد کنارم و گفت سلام…برگشتم دیدم امیره ..گفتم اااا سلام تویی ؟ فکر کردم نیومدی..خندید و با ساناز هم سلام علیک کرد و گفت ببخشید…ماشینم خراب بود امروز پیاده اومدم گفتم یه کمی با هم قدم بزنیم..یه کمی که راه رفتیم ساناز ازمون جدا شدو رفت ..من و امیر موندیم که شروع کردیم به حرف زدن …خیلی سرحال بود مرتب شوخی می کرد ومی خندید گفتم چی شده خیلی شارژی امروز ؟ گفت می دونی چی شده ؟ اگه بفهمی خودتم حال میای !!! گفتم جدی ؟ خب چی شده بگو ببینم ..دستاشو زد بهم و گفت اونی که می خواستی حالشو بگیری حالش گرفته شد…گفتم کی ؟ چی شده ؟ گفت ااااااااا الهام خنگ نشو دیگه فرهادو می گم…دیروز زنگ زد بهم و گفت راسته تو با الهام دوست شدی ؟ منم بهش گفتم آره یه چند هفته ای میشه …الی اینقدر حالش گرفته شد که من به جای تو کلی کیف کردم ..بعدم زد زیره خنده..هم خوشحال شدم هم ناراحت..ناراحتیم از این بود که نکنه فرهاد دوباره به یه بهانه ای کارایی بکنه..نمی دونستم چی ولی نگران بودم خوشحالیم از این بود که فرهاد فهمید حالگیری چه مزه ای داره..هیچی نگفتم نگام کرد گفت خوشحال نشدی ؟ ..گفتم چرا خوشحال شدم..دستشو انداخت دور کمرم و منو کشید طرف خودش…جا خوردم انگار به قوله ساناز زیادی رو داده بودم بدجوریم سوارم داشت می شد…خودمو کشیدم کنار و گفتم نکن…زشته تو خیابون..گفت زشت چیه دیوونه همین دیشب همسایه کناریه ما داشت تو کوچه از زنش لب می گرفت باهاش خدافظی می کرد …گفتم تو از کجا دیدی ؟ گفت من تو ماشین بودم ..چه حرفایی میزد این امیر بعضی وقتا گفتم خودت داری میگی زنش بود..اون فرق می کنه..خورد تو حالش ناراحت شد..گفت الهام از من خوشت نمیاد ؟ واااای داشت گیر میداد ..خیلی این سوال رو می پرسید فکر می کنم خودشم جوابشو می دونست اما نمیدونم چرا هی از من می پرسید بحثو عوض کردم و گفتم نگفتی فرهاد از کجا فهمید ؟ خندید و گفت چه می دونم..حتما بچه ها من و تو رو با هم دیدن و خبرش رسیده به فرهاد…آخه محمد همونی که تو شرکت با ما همکاره هم دوسته منه هم دوسته فرهاد..شایدم اون گفته..می دونه من با دوست سابقه فرهاد دوست شدم از هر گوری فهمیده مهم نیست مهم اینه که فهمیده مگه نه ؟ با سر گفتم آره…مسیرمون رسید به یه کوچه نسبتا خلوت ..چند نفر تو کوچه بودن اما فاصله اشون از ما زیاد بود…دوباره از فرصت استفاده کرد و بازومو گرفت این دفعه عصبی تر گفتم امیر نکن..از این کارا تو خیابون خوشم نمیاد بلند گفت واااااااااااااای مردم از دست تو …گفتم هووووو یوااااش چه خبرته..خندید و گفت چه بی ادبم نه ؟ خودش خندید ولی من اصلا حوصلشو نداشتم ..انگار حالا که فرهاد فهمیده بود و حالش گرفته شده بود دیگه احتیاجی به امیر نداشتم..اصلا نمی تونستم بهش ابراز علاقه کنم ..بعضی وقتا امیر اینقدر خوب می شد که دلم نمیامد اذیتش کنم..مثلا کتابایی که می خواستم و واسم می خرید…اگه جایی می خواستم برم تنهایی و مسیر دوربود هر جوری بود منو می رسوند وقتی می فهمید حال ندارم و مریضم شصتاد دفعه زنگ می زد بهم و حالمو می پرسید.. خوب بود اما این کرم ریختناش حرصمو در می آورد..چون قلبا دوسش نداشتم دلم نمی خواست بهم دست بزنه..خودشم فهمیده بود دوست ندارم دست درازی کنه و هی می گفت تو با فرهادم اینجوری بودی ؟ بیچاره فرهاد چی کشیده از دستت..هر چی من بیشتر دستشو پس می زدم بیشتر حریص می شد..یه روز عصر بود که کلاس داشتم ولی استادمون نیومده بود و منم از خدا خواسته راه افتادم برم خونه..دیگه تو فصل زمستون بودیم فکر کنم یه یکی دو ماهی از دوستیمون گذشته بود ..داشتم می رفتم خونه یهو یادم افتاد امیر نمی دونه من کلاسم کنسل شده و ممکنه بیاد دنبالم و الکی علاف شه یه اس ام اس واسش فرستادم و گفتم من دارم میرم خونه..عصر نیا دنبالم..چند ثانیه بعد زنگ زد و گفت الهام نرو خونه..بیا شرکت ما من یه مشکلی دارم..گفتم چرا ؟ مشکلت چیه ؟ گفت یه فکس انگلیسی داریم از یه شرکت طرف قرارداد نمی فهمیم چی نوشته ..میای اینجا ببینی چیه ؟ گفتم شما چه جوری شرکت راه انداختین آخه ..گفت یه چیزایی سرمون میشه ولی در کل نمی فهمیم موضوش چیه ..جونه امیر بیا دیگه…دو دل بودم دلم نمی خواست برم اینقدر امیر التماس کرد که گفتم حالا یه قدمه خیر هم من واسش بردارم این بیچاره هر چی باشه خیلی وقتا کارای منو انجام داده..گفتم باشه میام الان ..آدرسو بده..آدرسو داد دیدم یه کمی دوره تنبلیم داشت وول وول می خورد ولی گفتم بی خیال برم لااقل یکی از کارشو جبران کرده باشم..یه ماشین گرفتمو راه افتادم ..وقتی رسیدم جلوی شرکت دیدم امیر داره از پنجره طبقه دوم منو نگاه می کنه..تا کمر آویزون شده بود گفتم نیفتی پخش شی..خندید و گفت بدو بیا بالا..رفتم بالا هر طبقه تک واحدی بود که در چوبی خوشگل بود که تا پله آخر رو رفتم بالا امیر درو باز کرد و گفت خوش اومدی..گفتم مرسی ..رفتم تو اینقدر گرم بود که دلم می خواست بگیرم بخوابم..تو اون هوای سرد بیرون گرمای اونجا خیلی می چسبید با اینکه گرم بود بازم سویشرتم و در نیاوردم مثل اسکیمو ها همونجوری با اون سویشرتم نشستم کنار بخاری که تو اتاق بود..خودشم رفت تو آشپزخونه و چند دقیقه بعد با یه سینی اومد ..چایی ریخته بود..گفتم بیا بشین دخترم ببینم قصد ازدواج داری..بلند خندید صداش پیچید تو اتاق..کلا صداش بلند بود تازه یادم افتاده بود چرا کسی غیر از امیر اونجا نیست سمت راستم پشت میزهای کامپیوترشون یه در بود که باز بود مثل یه اتاق فکر کردم حتما اونجان چیزی نپرسیدم..یه چند دقیقه نگام کرد بدم اومد از طرز نگاهاش..خودشم فهمید و مثلا خواست جو رو عوض کنه گفت قهوه هم بودا می خوای اگه چایی نمی خوری قهوه بیارم ؟ گفتم نه بابا ..قهوه چیه..من چایی رو از همه چی بیشتر دوست دارم ..لبخند زد و باز اون شکلی نگام کرد گفتم خب کو این فکس ؟ بده ببینم اصلا من غیر از هلو و هاواریو اولش چیزی می فهمم یا نه ؟ بلند شد و گفت دنبالم بیا رفت سمت همون اتاقی که درش باز بود..منم بلند شدم و دنبالش راه افتادم تعجب کردم اصلا کسی اونجا نبود فقط امیر تو شرکت بود..خوشم نیومد اینو بهم نگفته بود بعدش به خودم گفتم خب مگه تو پرسیده بودی که اون نگفت..هیچی نگفتم ..رفت پشت یه میزی که اونجا بود نشست و یه کاغذ از تو کشو در آورد و بهم گفت بیا ببین…رفتم کنارش ایستادم و کاغذو گرفتم ااااااااوه چه کلمه های خفنی..اصلا بعضیاشو نمی تونستم بخوونم..خنده ام گرفت..گفت چیه ؟ جوک نوشته ؟ گفتم بابا تو زیادی رو من حساب کردی…من اصلا از بعضی چیزاش سر در نمیارم صندلیشو جا به جا کرد و گفت منو بگو که می خواستم بهت بگم تو جوابه فکسو بدی گفتم ببخشیدا من تازه ساله اولم.. این فکسی که من می بینم فقط استادم ازش سر درمیاره..کاغذو از دستم کشید و گفت ولش بابا..میدم مرتضی (داداشش ) یه کاریش می کنه …آبرومونو بردی دختر..خندیدم هیچی نگفتم..یهو چشمش خورد به لباسام یه نگاه طولی بهم انداخت و گفت نگاه کن..نگاه کن..تو می خوای بری سیبری ؟ ..یه نگاه به خودم انداختم و فهمیدم منظورش اینه که سویشرتمو دربیارم و با مانتو باشم گفتم اینجوری راحترم ..تازه زودم میخوام برم..اینو گفتم و از کنارش رد شدم برم پشت پنجره ای که پشت سر امیر بود..گوشه آستینمو گرفت و محکم کشیدش پرت شدم تو بغلش..گفتم نکن دیوونه..ول کن آستینمو کندیش…گفت بذار دربیارمش..گفتم چه گیری دادی به این تو..ولم کن خودم درش میارم..گفت دربیاریاااا من اینجوری راحت نیستم..انگار غریبه ایم با هم..تو دلم گفتم خب غریبه ایم دیگه…واسه اینکه ولم کنه خودمو به زور کشیدم بیرون از بغلش چه زوری هم داشت ، داشت لهم می کرد خودم سویشرتو درآوردم می خواستم بذارمش رو میز جلوی امیرکه گفت بدش من…دادم بهش..گرفتش تو بغلشو گفت واااااای بوی الهامو میده..حالت چشماش داشت عوض میشد ..منم داشت حرصم می گرفت..رفتم جلوی پنجره و یاد چاییم افتادم واسه اینکه امیر از اون حالت دربیاد گفتم چاییم یخ کرد..خدا خفت کنه امیر…برگشتم و اومدم کنارش سویشرتمو ازش بگیرم خوشم نمیاد از کارش ..احساس می کردم منو بغل کرده چه تعصبی داشتم رو سویشرتم!! گوشه اشو گرفتمو یه کمی از تو بین دستاش کشیدمش بیرون گفت نکن ..چی کارداری به این..خودت که نمیای بغلم..بذار اینو بغل کنم..گفتم بدش سردم شد…یه کمی دستاشو شل کرد نصفشو کشیدم بیرون ..که یهو اون قسمتی که تو دستش بود و کشید منم رفتم جلو..یه دستشو گذاشت پشت کمرمو و گفت الهام میذاری بوست کنم ؟ گفتم امیر لطفا جنبه داشته باش…هر کاری کردم دستشو از پشت کمرم بکشم کنار نمی شد..زورش خیلی از من بیشتر بود..آستینه سویشرتو ول کردم که از شر اونم خلاص شم اما اون تازه وضعیتش بهتر شده بود سویشرتو انداخت رو میزو منو دو دستی کشید تو بغلش…دیگه واقعا عصبانی شده بودم ..اونم حشری شده بود هر چی من خودمو عقب می کشیدم اون بیشتر داغ می کرد و زورش بیشتر می شد..داشت گریه ام می گرفت..زورم اصلا بهش نمی رسید..گفتم کاش یه چند سال زودتر می رفتم باشگاه الان از پنجره می انداختمش پایین صدام بلند شد و گفتم ولم کن…خوشم نمیاد از کارای اجباری ..اصلا جوابمو نمی داد انگار کر شده بود..اولش هی حالت امری بهش می گفتم ولم کن..برو کنار..نکن..یواش یواش دیدم نمیشه ..به التماس افتادم..تروخدا نکن…امیر تروخدا برو کنار..مگه می شنید..کرشده بود تکیه امو داد به میز و خودش بلند شد و ایستاد رو به روم..تکیه ام به میز بود نمی تونستم برم عقبتر همونجوری ثابت ایستاده بودم سرشو آورد جلو..صورتمو بردم عقب و با قیافه اخمو که فکر کنم خیلی هم حالت عصبانیت تو صورتم معلوم بود گفتم خیلی بی جنبه ای ..تو هم انگار دوسته همون فرهاده بی جنبه هستی ..انگار یه کمی حرفم توش اثر کرد ..سست شد اما بازم ولم نکرده بود هنوز دستامو گرفته بود تو دستش که مانع حرکت و وول خوردنه من بشه..دسته راستم و آوردم بالا که هولش بدم عقب دستمو با دسته خودش هدایت کرد سمت لباش..یه بوس آروم رو پشت دستم زد و چشماش به خماری می زد..گرمم شده بود از بس تقلا کرده بود..صورتم عرق کرده بود..بدنم خیلی داغ شده بود با اون لباسایی که تنم بود داشتم خفه می شدم..زبونش و کشید رو دستام و گفت من که نمی خوام بخورمت…فقط یه لبه ..مگه ما با هم دوست نیستیم ؟ مگه تو منو دوست نداری ؟ خسته شدم از بس تکون خورده بودم دستمو به زور کشیدم عقب اینقدر محکم کشیدم عقب که خورد به کیسی که سمت راستم پشت آرنجم بود..یه صدایی داد که خودمم شیش متر رفتم هوا..آرنجم درد گرفت گفت آآآآآآآای دستم..ولم کن دیگه امیر..اااااااااه تقصیره منه که اومدم و به حرفت گوش دادم.. رفت عقب و خودشو مرتب کرد دستمو گرفت وگفت ببینم چی شد..گفتم لازم نکرد ه برو کنار دیگه میخوام برم..چشمم خورد به صورتش عرق کرده بود..گردنش و گوشاش قرمز شده بود نذاشتم بهم نزدیک شه سویشرتمو برداشتم و راه افتادم برم اومد دنبالمو مثلا می خواست از دلم دربیاره گفت بذار بیام برسونمت …هوا سرده گفتم برو بابا ..اون همه التماس کردم ولم کن گوش نمیده حالا می خواد منو برسونه که چی ؟ هوا سرده..داشت حرف می زد که من در رو بازکردم و رفتم بیرون..اومد تو پله ها دنبالم و گفت ناراحت شدی از دستم ؟ نگاش نمی کردم سرم پایین بود گفتم نه …خیلی هم خوشحالم !!!! تو رو هم شناختم .. ادامه دارد ……

قسمت پنجم : دوست یا سیریش بدو بدو از پله ها رفتم پایین می دونستم تو شرکت کسی نیست اونم درو پیکر اونجا رو قفل نکرده نمی تونه زیاد دنبالم بدو حدسم درست بود چون تا پایین جلوی در تونست باهام بیاد و هی داشت کارشو توجیه می کرد که مثلا از دلم دربیاره منم دیگه جوابی بهش ندادم ماشین گرفتم از سر خیابون و رفتم خونه حالم خیلی گرفته شده بود راننده هم هی زرت و زرت سوال می پرسید و از دوره و زمونه شکایت می کرد می خواستم بگم من خودم از تو بدترم بابا..رفتم خونه حوصله هیچ کس رو نداشتم از شانسم خالمم اومده بود با بچه هاش خودمو عادی نشون دادمو سلام علیک کردم باهاش فکر کرد خسته ام …می خواستم برم تو اتاقم حبس کنم خودمو که چشمم خورد به نی نی خوشگلش که 6 ماهش بود …دلم نیومد بوسش نکنم و برم..وقتی بغلش کردم اصلا یادم رفت چم بود و چی شده بود همه حواسم رفته بهش…یه ساعتی با اون خوشگله سرگرم بودم تا یه کمی به خاطر خنده ها و نمکاش حالم سر جاش اومده بود..دلم می خواست به الهه بگم ولی می ترسیدم آخه خودم به حرفش گوش نداده بودم تقصیره خودم بود…روم نمی شد چیزی بگم بازم به حرفش گوش نکرده بودم …خود الهه خونه نبود من فرصت داشتم فکر کنم ..خالم یواش یواش رفت و منم هر چی فکر کردم دیدم بگم بهش بهتره…وقتی که اومد خونه چشمم خورد بهش نظرم عوض شد دوباره گفتم ولش کن حالا بعدا میگم.. داشتیم شام می خوردیم من گوشیم هر جا بودم همرام بود عادت کرده بودم همیشه باهام باشه..شایدم چون مواردی توش بود !!!! سر شام بودیم که صدای زنگ گوشیم بلند شد …نگاه به شماره اش کردم دیدم نوشته ” آرزو ” اسم امیرو داده بودم آرزو …دلم می خواست جواب ندم ولی نمی شد چون هم مامانم بود هم بابام…گفتم بله ؟ با اون ولوم بالاش که همین جوری رو 100 بود داشت حالا بلندترم حرف می زد ..فکر کنم صدای من ضعیف می رفت اون طرف اونم جوگیر شده بود خودشم بلند حرف می زد..حالا فکر کنید یه اتاق ساکت که فقط یه کمی صدای تلویزیون میاد و قاشق چنگال…همه دارن غذا می خورن و حواسشون یهو رفت طرف من…امیر از اون ور بلند داد می زد سلام الهام…خوبی ؟ زنگ زدم بازم ازت عذرخواهی کنم..وااااااااای می تونستم حدس بزنم صداشو همسایه بغلی هم می شنید…گفتم سلام …آرومتر صحبت کن کر شدم..از پشت میز بلند شدم برم نزدیک تلویزیون که صدای امیر کمتر بشه..ولی بدتر این بود که خودمم نمی تونستم جوابه حرفاش رو بدم یه کمی قدم زدم تو اتاق و دیدم واقعا نمی تونم عادی صحبت کنم و جوری نشون بدم که مثلا دختره…داشت ضایع میشد..رفتم سمت اتاق خودم ولی خب این کارمم باعث شد بیشتر مامان و بابام مشکوک بشن بهم چون کاملا تابلو بود که طرفم کسی هست که من اصلا نمی تونم راحت باهاش صحبت کنم…با دوستای دخترم از بس پشت تلفن می خندیدیم و تو سر و کله هم می زدیم وقتی با یه پسر حرف می زدم قشنگ معلوم می شد…رفتم تو اتاقم و در رو بستم و آهسته گفتم مگه بهت نگفتم اول یه اس ام اس واسم بفرست بعد بهم زنگ بزن…بعدشم تو نمی دونی این ساعت من ممکنه نتونم خوب صحبت کنم..تازه چرا اینقدر بلند حرف می زنی …صدات شنیده می شد قشنگ ..باز بلند صداش میومد ببخشید من صداتو خوب ندارم..حالا که چیزی نشده ..الهام از دست من که ناراحت نیستی ؟!! من خودمم نفهمیدم چرا اونجوری شد..امیر داشت یه ریز حرف می زد منم عجله داشتم و زود می خواستم برم بیرون که گندش درنیاد..دراتاقم یهو باز شد قلبم ریخت..برگشتم دیدم الهه است …با اشاره می گفت زود باش بیا…دیوونه چرا اومدی تو اتاقت..دستمو گذاشتم رو گوشی و گفتم این امیره ول نمی کنه…سریع اومد طرفمو گفت بده من گوشی رو…بادو دلی دادم بهش و گفت سلام امیر آقا ..الهام الان نمیتونه صحبت کنه..بعدا تماس بگیرید لطفا…خیلی ممنون..ممنون..خدافظ..قطش کرد..منم خشک شده بودم داشتم نگاش می کردم ..بابا از تو اتاق گفت بچه ها…شامتون سرد شد…گوشی رو خاموش کرد و گفت عادی باشیا..گفتم باشه دوتایی رفتیم سر شام..بابا که عادی داشت شامشومی خورد و اگرم چیزی بود می تونستیم حلش کنیم ..اما من خوب معنی نگاه مامان رو می فهمیدم ..با چشماش می پرسید کی بود که یهو دو تایی غیبتون زد ؟ الهه هم فهمید مامان داره چپ چپ نگامون میکنه..خدایی مامان خیلی زرنگ بود اصلا نمی شد پیچوندش..هر چند ما با مهارت این کار و چند بار کرده بودیم..اما بازم به نسبته مامانای دیگه زرنگتر بود..من که اصلا نفهمیدم چی خوردم الهه داشت ماستمالی می کرد ..گفت من گوشیموخاموش کرده بودم مژگان دوستم نتونه باهام تماس بگیره یه تحقیق داشت منم نمی تونستم بگم نه موندم تو رودرواسی بهش گفته بودم فردا میام خونتون..حالا دیده گوشیم خاموشه زنگ زده به الهام سرو گوش آب بده…الهامم داشت سوتی میداد آخه من باهاش هماهنگ نکرده بودم.. بابام که کاملا قانع شد..بعد شام داشتیم ظرفها رو جمع می کردیم نوبته الهه بود ظرفها رو بشوره..منم مثل بچه ها که می چسبن به مامانشون وایساده بودم کنارش ..مامان داشت واسه بابا چایی می ریخت..اومد کنارمونو گفت بچه ها یه وقت به همکلاسیای پسرتون شماره تلفن ندیدا…الهام خانوم باشه ؟ گفتم وااا واسه چی باید شماره بدم ؟ شونه هاشو انداخت بالا و گفت نمی دونم…صدای پسر از تو گوشیت میومد من کنارت نشسته بودم می شنیدم پسره…به جای من الهه گفت مامان خانوم اشتباه شده..دختر بود..من نمی ذارم الهام شمارشو به کسی بده..خیالت راحت باشه..مامان یه ذره چپ چپ نگامون کرد و رفت ..تا مامان رفت گفتم الهه…حالا چی کار کنیم..مامان مشکوک شده..گفت برو بابا..اونجوری که تو حرف زدی آبرومون رفت..من قشنگ می شنیدم امیر داره چی میگه..مطمئن باش مامان شنیده پشت خط پسر بوده الانم اگه چیزی نمیگه میدونه ما با هم همدستیم منتظره سر فرصت مچتو بگیره..به امیر بگو فعلا نه زنگ بزنه نه اس ام اس بده..گفتم آخه گوش نمیده..قبلا بهش گفته بود این ساعت شب من یا پیش مامانم اینام یا سر شامیم..قبلش یه اس ام اس بده..دیدی که باز زنگ می زنه یهو..گفت بی خود..ایندفعه زنگ بزنه دیگه هیچ خالی نمیشه بستا..خودت یه کاریش بکن..دیگه گوشی رو روشن نکردیم تا صبح…قضیه اون روز عصر رو هم به الهه نگفتم با اون کاری هم که امیر کرد دیگه ترسیدم چیزی بگم..بی خیال شدم فعلا.. ساعت 6 از خواب بیدار شدم..یه کلاس ساعت 7 داشتم .. جونم درمیامد صبح که می خواستم بیدار شم مامان و بابام داشتن صبحونه می خوردن ..بابام می خواست بره سرکار الهه هم خواب بود..گفتم خوش به حالش کاش منم کلاسام عصر بود همش..سریع لباس پوشیدم و راه افتادم…یه کمی دیر شده بود اصلا نمی شد حتی چهار قدم پیاده رفت..تند تند رفتم سرکوچه که تو مسیر اصلی وایسم و ماشین بگیرم ..که ماشین امیرو دیدم پیچید جلوم سر کوچه و مثلا می خواست صدام نکنه بوق می زد..گفتم نگاه این دیوونه کم مونده از دم خونه منو سوار کنه..بهش اشاره کردم بره عقب اینجا نمی تونم سوار شم..داشت دنبالم میامد ..خیلی جای ضایعی بود نگران بودم کسی جلوم سبز شه یهو..هرچی هم به امیر اشاره می کردم نیاد انگار با دیوار بودم هی بوق میزد و اشاره میکرد سوارشم..داشت تابلوم می کرد دیدم این حرف حالیش نمیشه رفتم سر خیابون وایسادم و اولین ماشینی که نگه داشت سوار شدم ..امیر شوکه شده بود..چند متری رفتیم که اومد نزدیکه تاکسی که من توش بودم و گفت بیا پایین من برسونمت..راننده از تو آینه نگام کرد یه یارو هم نشسته بود بغل دستم یه خورده منو نگاه می کرد یه خورده امیر دیوونه رو..نمی تونستم حرف بزنم امیرم هی داد میزد..الهااااااااام بیا پایین …من اومدم برسونمت …زود باش..آقا بی زحمت بزن بغل..راننده گفت مزاحمت شده ؟ ترسیدم بگم آره درد سر بشه..اگرم می گفتم نه می گفت پس مریضی سوار ماشینه من شدی قاطی کرده بودم گفتم اگه ممکنه نگه دارید..چشاش چهار تا شده بود نگام کرد و آروم زد کنار..رفتم طرفه ماشین امیر دیدم تا سوار نشم همین جوری می خواد آبروریزی کنه ..در رو باز کردم و سوار شدم..انگار نه انگار اونجوری ضایع بازی درآورده گفت سلام..صبح بخیر…دختر تو منو به این گندگی ندیدی ؟ چرا رفتی تاکسی گرفتی ؟ از حرص می خواستم جیغ بزنم..گفت آآآآآخه من چی بگم به تو ؟؟؟؟ تو چرا اومدی سر کوچه دنبالم ؟ می دونی الان بابام می خواد بره سرکار از خونه میاد بیرون ؟ …امیر تو چرا اینجوری می کنی ؟ اون از افتضاحه دیشبت اینم از الانت…گفت راستی دیشب چرا خواهرت اونجوری قطع کرد گوشی رو تا صبح هزار بار شمارتو گرفتم خاموش بود…نگران شدم..خواستم به خاطر دیروز معذرت خواهی کنم..هر چی من حرف می زدم امیر باز حرف خودشو می زد و کاری که خودش دوست داشت رو انجام می داد..مثلا بهش گفته بودم تا جلوی دراصلی دانشگاه منو نبر نمی خوام همه خبر بشن..باز اگه من هیچی نمی گفتم تا توی کلاسمون منو با ماشین می برد!!! هیچی نگفتم و رومو برگردوندم طرف خیابون …صبح سردی بود..باد یخی می اومد..اون هی داشت حرف می زد و عذرخواهی می کرد می دونستم همش حرفه باز دوباره یا اونجوری زنگ می زنه یا یهو دیدی می اومد دم خونه ..اصلا ازش بعید نبود..نمی دونم چی تو مخش بود..تو حاله خودم بودم که دستشو گذاشت روی پام و گفت کجاااااااااایی ؟؟؟ اومدم به خودم و پامو جابه جا کردم که مثلا می خوام این پامو بندازم رو اون پام مجبور شد دستشو برداره گفتم همین جام…زیاد نری جلو امیر…نرسیده به دراصلی نگه دار..گفت باشه…دستشو گذاشت روی دستم که رو کیفم بود گفت وااای چقدر دستت سرده..بذار گرمش کنم..گفتم نمی خواد ممنون..بهش برخورد دستمو کشیدم کنار گفت الهام چرا تو اینجوری هستی با من ؟ من نمی فهمم چرا این دوست دختره من باید اینجوری باشه ؟!!! خدا رو شکر رسیده بودیم..یادمه عصر اون روز قرار بود با بچه های همون اکیپ بریم گردش..6 نفر شده بودیم ..سعیده مریض بود و سرما خورده بود اون روز نیومده بود دانشگاه ..خودمون قرار گذاشته بودیم بریم بیرون…به امیر گفتم راستی عصر نیا دنبالم با بچه ها می خوایم بریم بیرون..اخم کرد و گفت بچه ها همون دوستات رو میگی ؟ کجا می خواید برید ؟ گفتم آره دیگه…میریم…. !!! (جای با صفایی بود ولی زمستونا یه کمی یخبندون می شد اما در کل خوب بود و خوش می گذشت ) گفت بیخود !!!! من اصلا حال نمی کنم با اون چهار تا کله پوک برید بیرون…مخصوصا اون محسن خیلی بچه پررو ..اااه اااه..من که چشام رفته بود تو مغزم…گفتم یعنی چی اونوقت ؟ گفت یعنی من اجازه نمیدم بری !!! خنده ام گرفت..زدم زیر خنده ..گفتم امیر چرا چرت و پرت میگی ؟ اجازه چیه ؟ ما اولا که خیلی با هم رابطمون خوبه دوما زیاد بیرون میریم..سوما همشون بچه های خوبین هم دخترا هم پسرا..گفت به هر حال من دوست ندارم بری..عصر میام دنبالت…منم جدی شدم گفتم یعنی من باید ازت اجازه بگیرم ؟ گفت اجازه که نه..ولی اگه من گفتم فلان جا نرو تو هم گوش کن..گفتم چرا باید اینکارو بکنم ؟ رسیدیم نزدیک دانشگاه دوباره گفتم خوبه …خوبه مرسی ..نرو جلوتر..زد کنار و گفت می خوای بری باهاشون ؟ گفتم خب معلومه…چند دقیقه بهم زل زد و گفت باشه برو ..ولی منم میام..واااااااای خدایا این عجب سیریشی بود..گفتم تو واسه چی می خوای بیای ؟ حالا بعدا صحبت می کنیم بعد از کلاس بهت زنگ می زنم الان خیلی دیرم شده..در رو باز کردم که برم پایین صداشو می شنیدم هر کاری می خوای بکن..یادت باشه منم عصر میاماااا…خدافظ…دیرم شده بود گفتم ولش کن بعد جوابشو میدم..نمی خواستم کسی بفهمه من با امیر دوستم ..همه می گفتن خدا رو شکر فرهاد و شناختی حالا اگه می فهمیدن من با دوستش دوست شدم می گفتن عجب خریه این…راستم می گفتن …دوست نداشتم کسی بفهمه باید امیرو راضی می کردم نیاد باهامون.. ادامه دارد……

قسمت اول : نترس ! … اتاق خواب بزرگ و رویایی غرق در سکوت شبانه بود آباژور شیکی با نور سفید و ملایم اتاق رو مهتابی کرده بود …پنجره های اتاق رو به باغ بزرگ و سرسبز خونه باز بودند و نسیم ملایمی پرده حریر و سفیده اتاق رو حرکت می داد ..از بیرون هیچ صدایی به گوش نمی رسید چون این خونه ویلایی و بزرگ تو یه منطقه سرسبز و خوش آب و هوای خارج از شهر بود که شاید کل خونه های اطراف به 10-12 تا بیشتر نمی رسید اونم با فاصله های زیاد و چند صد متری …شهاب توی تخت قشنگ و چوبی رنگ دو نفره دراز کشیده بود و با چشهایی که از زور شهوت باز نمی شد زل زده بود به آیدا …آیدا همون دختره خوشگلی که خیلیا آرزو داشتن یه نسبت خیلی خیلی کوچیکی باهاش داشته باشن ..اون قصه دختر خوشگله یکی یه دونه با خانواده مرفه …دختری که خوشگلیش منحصر به فرده …خدا واسه خلقتش سنگه تموم گذاشته و زیبایی رو در حدش تموم کرده …این قصه واسه آیدا واقعیت بود..چون آیدا واقعا تک بود…چشمهای درشت و عسلی با ابروهای نازک و بلند که قشنگی صورتش رو دو برابر کرده بود…صورت گرد و سفیدش..وموهای لخت و بلندش که تازگیا به خواسته شهاب هایلات شده بود…خوش هیکل و خوشتراش…اندامه کاملا سکسی با سینه های درشت و برجسته…باسن گرد و خوش فرم..پاهای کشیده و خوش تراش…واقعا شهاب یه فرشته رو به عنوان همسر در کنار خودش داشت..شهابم هر چند ظاهر خوبی داشت اما بازم به آیدا نمی رسید…شهابه چشم و ابرو مشکی با موهای تقریبا حالت دارو کمی بلند که از پشت می بستشون ..قد بلند و عضلات قوی و درشت..باز هم در برابر آیدا که صورتش فقط تو قصه ها تعریف شده بود کم دیده می شد..اما از همه نظر با آیدا و سلیقه هاش مطابقت داشت خیلی چیزا داشت که آیدا می خواست…زیبایی…اخلاق..ثروت..اصالت..تحصیلات..شعور..همه وهمه باعث شد تا بعد از مدتی که شهاب و خانواده اش که از دوستای قدیمی خانواده آیدا بودند به خواستگاری آیدا می رن همه چیز مطابقه میلشون پیش بره و آیدا و شهاب رسما زن و شوهر بشن… اون شب شهاب برای اینکه آیدا رو از اون حال و هوا دربیاره از غروب که به خونه برگشته بود آیدا رو برده بود گردش و تفریح…اینقدر گشته بودن که تا روحیه آیدا به حالت اول برگشت و همه چیز رو فراموش کرد..شهاب اونقدر منطقی و پخته بود که بتونه آیدای حساس و نازپروده رو به خوبی کنترل کنه…هر چند گاهی از حرفهای عجیب و غریب آیدا شوکه می شد اما خودشو کنترل می کرد و به اون حق میداد..چون از صبح تا غروب توی خونه به اون بزرگی تنها بود..طبیعی بود که دچار فکرو خیالهای عجیب بشه…حالا شهاب منتظرآیدا بود تا دوباره بدنه سکسی و شهوت انگیره آیدا رو در آغوش بگیره…چند شبی بود که به خاطر اختلافاته خیلی کوچیکی که با آیدا داشتن سکس نکرده بودن..شهاب میزان شهوت رو تو تنش حس می کرد ..اینقدرزیاد که تمام تنش داغ کرده بود…بی صبرانه منتظر بود آیدا از جلوی آینه بیاد کنار و بخوابه رو تخت کنارش تا یه شب سکسی دیگه رقم بخوره…آیدا جلوی آینه وایساده بود و موهای خوشرنگش رو شونه می کرد و از توی آینه به شهاب نگاه می کرد که چه جوری با نگاهش داره التماس میکنه که زودبا ش بیا اینجا…لبخندی زد و شونه زدنه موهاش رو بیشترلفت داد..یه لباس خواب نازک و توری تنش بود…بدون شورت و سوتین…سینه هاش و برجستگی نوکشون کاملا دیده می شد…رونهای خوشتراشش از زیر لباسش دیده می شد…شهاب طاقتش تموم شده بود با صدایی که التماس و شهوت توش بود گفت بسه دیگه..بیا اینجا…آیدا دوباره لبخند زد و عمدا موقع گذاشتن شونه روی میز آرایشش یه کمی بیشتر دولا شد..نیمی از باسنش دیده شد..صدای اااااااه گفتنه شهابو که شنید لذت برد..همیشه دوست داشت شهاب رو تا این حد حشری کنه بعد بره کنارش…از اینکه شهاب بهش التماس می کرد و ازش میخواست بیاد بغلش لذت می برد…سلانه سلانه راه افتاد طرفه شهاب که دیگه کم مونده بود خودش بپره روی آیدا…شهاب پتو رو از روش کنار زد فقط یه شورت پاش بود که معلوم بود حسابی شق کرده..آیدا با خنده و عشوه گفت واااای چی کار کردی با خودت…پسر بد..شهاب به جای جواب فقط صدای نفسهای بلندش شنیده می شد..آیدا نزدیک تخت شد حالا فقط چند قدم با شهاب فاصله داشت جوری که اگه شهاب دستشو دراز می کرد می تونست بدنه آیدا رو لمس کنه…دستاشو گذاشت روی سینه ها شو آروم شروع به مالیدنشون کرد…بعد برگشت و پشتشو کرد به شهاب آروم ازگوشه لباس خوابش گرفت و آهسته آهسته کشیدش بالا و دولا شد..اینقدر که باسنش دیده بشه…پایین لباسش رو انداخت روی گودی کمرشو با دستاش دو طرفه باسنش رو گرفت و بازشون کرد…کسش دیده می شد..شهاب دیگه نتونست تحمل کنه نالید..آیدااااااا دیوونم کردی بیا دیگه…آیدا هر چی بیشتر شهابو شهوتی میکرد بیشتر لذت می برد…از پایین تخت رد شد و رفت سر جای خودش..حالت چهار دست و پا رفت روی تخت و به شهاب نزدیک شد..شهاب تمام این مدت دستش روی کیرش بود و آروم می مالیدش…چشماش نیمه باز بود…نفسهای تندش باعث میشد سینه اش به شدت بالا و پایین بره….آیدا با همون حالت رفت طرفشو خم شد روی کیرش…با زبونش از روی شورت کشید روی کیر داغه شهاب که به مرز انفجار رسیده بود…شهاب دیگه داشت دردش می گرفت…انگار داشت از زور لذت خفه می شد…دستشو دراز کرد و کشید روی موهای قشنگه آیدا …یه دسته از موهاشو گرفت تو مشتش و آروم هدایتش کرد به سمت بالا..می ترسید با این زبون گرمه آیدا فورا ارضا شه…آیدا فهمید که شهاب از چی نگرانه..بلند شد و صورتشو برد سمت لبهای شهاب…لباشون بهم نزدیک شد و اونی که طاقت نداشت این فاصله رو تحمل کنه شهاب بود که سریع لبهای قلوه ای آیدا رو بلعید…چشماش رو بسته بود لبهای آیدا رو با قدرت می مکید دسته راستش رو می کشید روی کمر آیدا …آیدا انگار قلقکش میامد همونجور که دولا شده بود روی شهاب خودشو تاب می داد به سمت چپ و راست…دو تا دستای شهاب رفت روی کمر آیدا و شروع به مالیدن کمر و کونه آیدا کرد…صدای اوومممم..اوووممم شهاب پیچیده بود توی اتاق..چشمش خورد به سینه های درشت آیدا که از بالای لباس خوابش کاملا دیده می شد..وقتی اون نوکهای قهوه ای و برجسته اشون رو دید از ادامه لب گرفتنش گذشت…سرشو دولا کرد تو سینه آیدا..با دستاش آیدا رو هدایت کرد تا به پشت دراز بکشه بعدم خودش نصفه وزنش رو انداخت روی دستاش که دو طرف بازوهای آیدا بود نصفه دیگه اش هم روی بدنه جذابه آیدا…سرشو از روی لباس خواب گذاشت روی سینه های آیدا و صورتشو فشار می داد به سینه هاش..آیدا که تا الان خوب تونسته بود شهاب رو از شدت شهوت به دیوونگی بکشه حالا خودشم دست کمی ازاون نداشت..با چشمای خمارش حرکات شهاب رو نگاه میکرد و دستاش رو فشارمیداد روی کونه شهاب…شهاب دیوونه سینه های آیدا بود…سفید و درشت..سفت و سربالا..لباس آیدا با تمام نازکیش بازم مزاحمه کار شهاب بود..شهاب ازیقه لباس آیدا گرفت و محکم کشید که تا بالای نافش جر خورد…آیدا سرشو بلند کرد و با صدای لوس و شهوتی گفت شهااااااب ..چرا پاره اش کردی…من اینو دوست داشتم…شهاب یه بوس عمیق به لبهای آیدا زد و گفت آآآآآخ..کشتی منو امشب…خوشگلترشو واست می خرم…دوباره لبش تو لبه آیدا قفل شد و آیدا با اینکه بازم اعتراض داشت اما این لبهای شهاب نمی ذاشت چیزی بگه…شهاب لباش رو به سمت گردنه ظریف آیدا برد و بوسهای داغش رو شروع کرد…تمام گردنه آیدا رو بوسید و لیس زد.. خواست بره سمت گوشهاش که آیدا خنده آرومی کرد و گفت اونجا نه…مید ونی که..شهاب دیگه تو حالی نبود که واسش قلقلکی بودن آیدا مهم باشه ..آیدا خودش شهابو اینجوری حشری کرده بود…خودش دیوونه اش کرده بود پس باید تحمل می کرد..شهاب زبوشو برد روی لاله گوشه آیدا و شروع کرد لیسهای کوچیک زدن آیدا زیرش وول می خورد و با خنده می گفت نه…شهاب بسه..اونجا نه…آآآآآآآآاای..شهاب بیشتر لذت می برد و خودشو از کمر به پایین آروم می زد روی آیدا..انگاراز برخورد کیرش با شکم آیدا لذت می برد…از برخورد سینه های سفت و مردونه اش با سینه های خوردنی آیدا همه بدنش مور مور می شد..طاقت نیورد از گردن و گوشهای آیدا رد شد و اومد روی سینه هاش..چند ثانیه نگاشون کرد و بعد طبق عادتش اول اطراف هاله قهوه ای رنگو بوسید و مکید..سینه های آیدا یه کمی سرخ شد..شهاب نوکشونو برد توی دهنشو محکم می مکید…صدای ناله های آیدا بلند تر شد..دستشو برده بود توی موهای شهابو می گفت آآآآآآآآای شهاب ….کندیشون….شهاب سعی کرد مهربونتر بشه..با زبونش با نوکه سینه های آیدا ور می رفت و حرکتشون می داد…دست راستشو برد روی سینه سمت راستی آیدا و می مالیدش…دیگه طاقت نداشت حس می کرد الانه که آبش بیاد…اما نمی تونست از سینه های آیدا دست بکشه..اینقدر خوردشون که هردو سینه آیدا سرخ شده بود..لباسو از تن آیدا کشید بیرون و انداختش پایینه تخت..حال بهتر می تونست کارشو بکنه..دستشو برد سمت کس آیدا که داغ و خیس بود…انگشتش رو کشید روی چاک کسش و یه کمی فشارش داد..آیدا هم مثل شهاب دیوونه شده بود…صدای ناله هاش بلندتر از ناله های شهاب شده بود…شهاب از دیدنه صورت حشری آیدا لذت برد و دوباره با دستش با کس آیدا ور رفت و می مالیدش…اینقدراین کارو کرد تا آیدا به التماس افتاد …بسه دیگه شهااااب …فرو کن…طاقت ندارم..اما شهاب نمی خواست به این راحتی همه چیز تموم شه..دلش میخواست این لذت رو حالا حالا ها نگه داره…پاهای آیدا رو باز کرد وسرشو خم کرد روی کس آیدا…بوی عطرش رو میداد..انگار به اونجا هم عطرزده بود…با زبونش کشید روی بالای کس آیدا…زبونش رو روی کسش نمیبرد فقط اطرافش می کشید و بازی می کرد..آیدا پاهاش رو به دو طرف صورت شهاب فشار می داد و می گفت محمکتر…یه کمه دیگه برو پایین..شهاب می خواست ادامه بده اما خودشم داشت می ترکید…چند بار زبونشو روی کس آیدا کشید و وقتی مطمئن شد آیدا به آخرین حد لذت نزدیک شده بلند شد و روی زانو ایستا د و شورتش رو کشید پایینو از پاهاش درآورد…کیرشو گرفت توی دستشو نگاهش کرد..کلفت و داغ..اونقدر سرش قرمز شده بود که انگار داره آتیش میگیره…رفت سمت آیدا و کیرشو گرفت طرفش که یعنی واسم ساک بزن…آیدا همونجوری که دراز کشیده بود گفت بیا جلوتر..بذارش تو دهنم…شهاب رفت جلوی صورت آیدا و کیرشو گذاشت جلوی دهن آیدا..لبهای آیدا دور کیره شهاب حلقه شدو تند تند عقب جلو می شد…شهاب احساس می کرد درد کیرش دو برابر شده اما بازم لذت می برد…خودشم عقب جلو می شد…نفسهاش بلند شده بود و صورتش به قرمزی می زد…زبونه نرم آیدا دورکیر شهاب می چرخید..داشت ارضا می شد..کیرشو کشید بیرون و برگشت بین پاهای آیدا …کیرشو گذاشت جلوی کس آیدا و یه کمی مالید روش تا مرطوب شه و بعد فشار داد..همزمان صدای آآخ گفتنه آیدا هم اومد..دستاش رو گذاشته بود روی دو تا سینه هاشو می مالیدشون…خودشو بالا و پایین میکرد…شهاب تمام بدنش عرق کرده بود..دستاش رو گذاشته بود روی رونهای آیدا و خودشو عقب می برد و بعد تا آخرین جایی که می شد کیرشو فرو می کرد تو کس آیدا… یهو یه صدایی اومد که هر دو از حرکت ایستادن…آیدا با ترس گفت دیدی شهاب..بازم این صدا…شهاب نمی خواست حسش بپره گفت چیزی نیست عزیزم…حتما بیوتیه…آیدا صورتش نگران شده بود و گفت بیوتی که اینجا خوابیده…ببین…شهاب سرشو چرخوند به سمت راست و دید گربه خوشگل و پشمالوش سر جاش ولو شده …می خواست این بحثو تموم کنه..گفت آیدا اگه الان کارمونو تموم نکنیم من از شق درد میمیرماااا ادامه دارد…..

قسمت دوم : نترس..! آیدا با اینکه حسابی ترسیده بود ولی چیزی نگفت و ساکت شد…شهاب دوباره مشغول تلمبه زدن شد…هنوزم حشری بود..اما آیدا از صورتش معلوم بود دیگه لذتی نمی بره..ترسیده… شهاب به خودش گفت یه کمی که بگذره دوباره به حالت قبلش بر می گرده واسه اینکه زودتر این کارو بکنه عمدا صدای آه و ناله اش رو بلند کرد و محکمتر تلمبه زد تا آیدا حواسش از اون فکرایی که تو سرشه پرت بشه…ولی دوباره اون صدا اومد…آیدا اینبار گفت شهاب این صدای چیه از این خونه لعنتی میاد…شهاب تو حالی نبود که بتونه به حرفای آیدا فکرکنه داشت ارضا می شد و هیچی واسش مهمتر از این نبود تو اون لحظه…با اینکه خیلی مبهم یه صدایی شنیده بود اما به تلمبه زدنش می رسید چند ثانیه بعد سریع کیرشو کشید بیرونو آبش با فشار پاشیده شد روی شکم آیدا…شهاب بی حال و عرق کرده ولو شد پایین پاهای آیدا..آیدا فورا بلند شد و نشست با حالت اخمو و نگران به شهاب گفت این صدای چی بود؟…تو هم شنیدی ؟…به بدنش نگاه کرد و رو به شهاب گفت مگه نگفتم آبتو رو من نریز دوست ندارم….شهااااااااااب…شهاب نمی تونست جواب بده چشماشو بسته بود و تکیه داده بود به پایین تخت…آیدا هنوزم تو صورتش ترس دیده می شد…از جاش بلند شد و رفت از روی میز آرایشش دستمال برداشت و خودشو پاک کرد زیر لبم غر می زد به کار شهاب داشت برمی گشت بشینه کنار شهاب که اینبار صدا خیلی واضحتر از قبل اومد صدا مثله بازو بسته شدنه دریکی از اتاقها بود که چند وقتی بود شنیده می شد…آیدا خیلی می ترسید..حتی روزها هم می گفت این صدا رو می شنوه ..حوالی عصر …شهاب هر چی خونه رو بازرسی کرده بود چیزه مشکوکی ندیده بود..می دونست آیدا دختر خیالپردازیه..حدس می زد شاید زیادی موضوع رو بزرگ کرده بود…آیدا جیغ کوتاهی زد و خودشو رسوند به شهاب و گفت حالا چی ؟ بازم میگی صدایی نمیاد ؟..شهاب به وضوح صدا رو شنیده بود اما فکرایی که تو سر آیدا بود رو قبول نداشت…یه کمی سرحال اومده بود دستشو کشید روی موهای آیدا و گفت عزیزم مگه قرار نشد از این فکرا نکنی ؟ هیچی تو این خونه وجود نداره..اینا همش واسه خیالاته تو..هر صدایی که می شنوی نباید ازش بترسی..شاید صدای باده..آیدا قانع نمی شد..دستشویی داشت اما می ترسید از اتاق خواب خارج بشه..به شهاب گفت پس این صداها چیه ؟ چرا عصرا و شبها شنیده می شه…من از اینجا می ترسم شهاب…شهاب از جاش بلند شد و گفت منطقی باش آیدا..اینقدراین قضیه رو بزرگ و حساس کردی که اینجوری میترسی..اهمیت نده..مثل من باش..آیدا خجالت می کشید به شهاب بگه اونو تا دستشویی که انتهای راهروی بزرگ و طویل قرار داره همراهی کنه ساکت شد و مثل بچه ها خودشو تو بغل شهاب جا داد..برای اولین بار از خونه های بزرگ و ویلایی متنفر شد..شهاب سعی می کرد با حرفاش آیدا رو آروم کنه…پرده اتاق خواب به خاطر باد شدیدی که داشت می وزید تا نزدیک تخت می اومد و می رفت روی هوا…شهاب آیدا رو بلند کرد و برگشتن سرجاشون روی تخت…چند دقیقه ای تو آغوش هم بودن شهاب آیدا رو کمی آروم کرده بود…می دونست موقتی و باز آیدا با کوچیکترین صدایی وحشت می کنه…چند روزی بود که این صداهایی که آیدا می شنید داشت اختلافاته کوچیکی رو بینشون می انداخت..درست از سه چهار روز قبل بود این صداها شنیده می شد شهاب اهمیتی نمی داد چون ذاتا شجاع و نترس بود اما آیدا فوق العاده حساس و ترسو چند بار شهاب به همراه خود آیدا تک تک 8 اتاق رو چک کرده بودن اما هیچ موردی نداشت …پلکای شهاب سنگین شده بود و به آیدا شب بخیر گفت اینقدر با آیدا حرف زده بود که فکش درد گرفته بود آیدا از شدت فشار دستشوییش کلیه هاش درد گرفته بود آخه چه جوری می تونست بخوابه؟!!..چند دقیقه بعد شهاب کاملا خوابش برده بود…خسته تر از اونی بود که بتونه بیدار بمونه…آیدا تصمیم گرفت به حرف شهاب عمل کنه و شجاع باشه..شدت دستشوییت زیاد شده بود و قدرت فکرکردن رو ازش گرفته بود..از جاش بلند شد و رفت سراغه کمدش..یه شورت و سوتین برداشت و پوشید روشم یه لباس خواب پوشید که فقط آستیناش رو تنش کرده بود و جلوش باز بود..سعی کرد به خودش مسلط باشه…رفت طرف در و آهسته دستگیره رو چرخوند..یه نگاه به شهاب انداخت که کاملا خواب بود ویه نگاه به بیوتی که خودشو تو دم پشمالوش جمع کرده بود…رفت بیرون راهرو کاملا تاریک بود…پنجره ای که توی راهرو بود باز بود و سکوت محض توی خونه و باغ بود…روبه روش یه راهروی نسبتا عریض و دراز بود که فقط یه نور خیلی کم از پنجره ای که باز بود می رسید به راهرو…اگه چراغو راهرو رو می زد نور قوی اونجا می خورد تو صورت شهابو ممکن بود بیدار بشه..تصمیم گرفت به همون نور کم قانع بشه و راه بیفته…از کنار نرده های طلایی راهرو راه افتاد ..با تمام وجود می ترسید اما مجبوربود بره دستشویی چون واقعا کلیه هاش داشت منفجر می شد…سعی می کرد به حرفای شهاب فکر می کرد با خودش می گفت نترس دختر…اینجا که چیزی نیست..با چند تا صدای مسخره که نباید مثل بچه ها بشی…خودشم می دونست که این حرفها رو واسه دل خودش می زنه چون ته دلش بازم می ترسید…با هر قدمه کوتاهش یه نگاهی به اطرافش می انداخت..هر چند ثانیه یکبارسرشو به اطراف می چرخوند و طوری نگاه می کرد انگار دنبال چیزی می گرده..هیچی دیده نمی شد…سمت چپش 6 اتاق به فاصله های زیاد با درهای قهوه ای رنگ چوبی که به زیبایی تراش خورده بودن دیده می شد…از نیمه راهرو رد شده بود…احساس سرما می کرد نگاهش خورد به پرده پنجره راهرو که ثابت بود…باد که نمیومد پس چرا اینقدر یهو سرد شد ؟!!…می خواست برگرده توی اتاق خواب کنار شهاب اما مطمئن بود که اگه نره دستشویی حتما می ترکه به خودش روحیه می داد و سعی کرد به اطرافش نگاه نکنه…از بالای نرده ها به پایین نگاه کرد پذیرایی ساکت و خاموش بود..سعی کرد حواسشو بده به اونجا تا از این فکرای بیرون بیاد..اما نمی شد آیدا الان دقیقا وسط راهرو قرار گرفته بود اینقدرسردش شده بود که موهای تنش سیخ شده بود..لباسشو محکم جمع کرد دور بدنش خواست تندتر بره که صداهایی به گوشش خورد..برگشت وبه اطرافش نگاه کرد..به پشت سرش به روبه رو..هیچی نبود..صداهایی زمزمه وار انگار چند نفر صحبت می کردن و فریاد می کشیدن…آیدا نتونست تحمل کنه صداها از سمت چپش یعنی از طرف اتاقا می اومدن اما حتی جرات نداشت نگاه دقیقی به اتاقها بندازه…فقط قدم تند کردو حالت دویدن خودشو به دستشویی رسوند…دیگه احساس سرما نمی کرد هوای خونه کاملا معتدل بود اما چقدر وسط راهرو سرد بود .پشت سرشو نگاه کرد راهرو تاریک بود اما دقیقا همون تیکه وسط راهرو نور خفیفی دیده می شد…مثل یه هاله خیلی کم نور که جابه جا می شد و توی راهرو حرکت می کرد..ترسش دو برابر شد..رسیده بود به در دستشویی دستگیره رو چرخوند و سریع اولین کاری که کرد چراغه دستشویی رو روشن کرد و خودشو انداخت اون تو..قلبش به شدت می زد..نزدیک بود خودشو خیس کنه..میخواست داد بزنه وشهابو صدا کنه اما زبونش بند اومده بود…در و از تو قفل کرد و مضطرب رفت کارشو بکنه…چند دقیقه بعد کار آیدا تموم شده بود حالا میترسید دوباره چه جوری از اون قسمت رد شه…چرا اون قسمت اون شکلی بود؟ اون نور کمرنگ چی بود ؟ یعنی خیالاتی شده بود؟ از شدت ترس زیاد فکر می کرد چیزی دیده ؟ چرا اینقدر اونجا سرد بود ؟ ذهنش پر از سوال بود و برای جلوگیری از ترسش سعی می کرد واسه هر کدوم یه جواب دلخوش کننده پیدا کنه…قفل در رو باز کرد ودستگیره رو چرخوند که خارج بشه..باز نشد..دوباره چرخوند…باز نمی شد..با خودش گفت ااااه باز شو دیگه لعنتی…اما فایده نداشت در باز نمی شد…آیدا از ترس می لرزید…در که خراب نبود دستگیره ها کاملا نو و جدید بود…هیچ ایرادی نداشت..چه غلطی کردم قفلش کردم…وااای خدایا…چرا باز نمیشه..به شدت دستگیره رو می چرخوند صدای آرومش داشت به فریاد تبدیل می شد…فایده نداشت در باز نمی شد..قلبش داشت از حرکت می ایستاد..دستاش عرق کرده بود و بی اختیار فریاد زد شهااااااااااااااااب….هیچ صدایی نبود فقط انعکاس کوچیکی از صداش پیچید توی دستشویی…بلند تر داد زد شهااااااااااااااااااب…صداش از ترس می لرزید هرفریادی که می کشید از انعکاس صدای خودش می ترسید..خودشو فحش میداد چرا شهابو بیدار نکرده بود…چشماش پر از اشک شده بود و قطرات اشک می ریخت روی صورتش..با مشت کوبید به در و پشت سر هم فریاد می کشید..شهاااااااب بیدارشو… من اینجا گیر کرده ام….شهاااااااب ..لحظه ها به کندی می گذشت و آیدا با تمامه وجودش گریه میکرد و فریاد می کشید…هر ثانیه انگار صد سال شده بود..حتی می ترسید به اطرافش نگاه کنه چسبیده بود به در دستشویی و اسم شهاب رو بی وقفه و بلند صدا می زد…به خاطر مشتهای محکمی که به در می کوبید دستش درد گرفته بود اما بازم با شدت می کوبید به در …از پشت در همون صداهای زمزمه وار شنیده می شد انگار چند قدم کوتاه باهاش فاصله داشتن…آیدا ترسید و خودشو عقب کشید چسبید به دیوار اشکاش خشک شدن..چند ثانیه بعد..صدای قدمهای یه نفر توی راهرو پیچید…آیدا به مرز سکته رسیده بود.. با تمام وجود می لرزید فریاد زد…شهاااااااااب کمممممک….صدای پا نزدیک شده بود.. ادامه دارد……..

قسمت سوم : نترس …! دستگیره تکون خورد و همزمان آیدا جیغه بلندی کشید…در باز شد و شهاب با قیافه ژولیده و در هم با چشمای خواب آلود خیره شده بود به آیدا…آیدا صدای گریه اش بلندتر شد وگفت شهاااب کجایی ؟…در باز نمی شد…من از اینجا میترسم…و صدای هق هق گریه…شهاب که گیج شده بود رفت جلو و آیدا رو گرفت تو بغلش…آهسته تو گوشش می گفت دختر نازنازیه ترسو…یعنی چی در باز نمیشد…نترس عزیزم من اینجام..هیچی اینجا نیست که تو بترسی ازش..آیدا شهابو محکم بغل کرده بود و گریه می کرد…شهاب دستشو انداخت دور کمر آیدا و از دستشویی خارج شدن…آیدا خودشو تو بغل شهاب قایم کرده بود و دنبال اون هاله نورانی می گشت..اما هیچ خبری نبود…وقتی رسیدن به وسط راهرو اونجا دیگه سرد نبود…به سمت راستش نگاه کرد در اتاق پنجم دقیقا وسط راهرو بود…نمی تونست و دوست نداشت بیشتر به اونجاها نگاه کنه..محکم چسبید به شهاب…شهاب آیدا رو به آرومی نوازش می کرد و سعی می کرد آرومش کنه.. یک ساعت بعد آیدا تو آغوش شهاب به اتفاقی که افتاده بود فکر می کرد هر چقدر توضیح داده بود و از اون صداها و سردی وسط راهرو گفته بود شهاب خندیده بود و آیدا رو آروم کرده بود..نگاهی به شهاب انداخت که چقدرراحت خوابیده بود…خودشو انداخت تو بغل شهاب و پتو رو کشید تا روی بازوهاش…چشماشو بسته و ذهنش رو از هراتفاقی که افتاده بود خالی کرد..اما انگار آرامش نمی خواست برگرده تو خونه… چند ساعتی گذشته بود که آیدا با شنیدن صدای نفسهای خس خس گونه چشماشو باز کرد…وحشت زده بود..تو اون چند ساعت خواب وضعیتشون تغییر کرده بود شهاب پشتشو کرده بود به آیدا و خواب بود…آیدا طاقباز بود و یه دستش روی سینه اش بود…صدا نزدیک بود شاید دو متر فاصله داشت..قلب آیدا تند می زد و خودشو توی تخت جمع کرد..گیجی و بی حالی خواب توی تنش بود اتاق ساکت و تاریک بود…رفت به شهاب نزدیکتر شد و از پشت خودشو چسبوند به شهاب..صدای نفسها شنیده می شد..طولانی و عمیق…مثل یه آدم مریض که خوب نمی تونه نفس بکشه و دم و بازدمش غیر طبیعی و تنده…آیدا به ساعت شب تاب و بزرگی که توی اتاق بود نگاه کرد…دقیقا 3:15 دقیقه بامداد بود…آیدا دیگه مطمئن بود که خیالاتی نشده…نفسها بهش نزدیک می شدن..آیدا خودشو فشارمی داد به شهابو چشماشو بسته بود اینقدر شهابو محکم گرفته بود که ناخنهاش فرو می رفت تو تن شهاب..صدای نفس کشیدن از پشت سرش به گوش می رسید…خیلی دلش می خواست برگرده و ببینه این صدای چیه اما ترسی که داشت اجازه کوچیکترین حرکتی رو بهش نمی داد…فاصله کم شد ..کمتر..اینقدرکم که نفسها می خورد پشت موهای آیدا و به وضوح موهای قسمت بالایی سرش تکون می خوردن…طاقت آیدا تموم شد و جیغ بلندی زد…نفسهای خس خس وار قطع شد و شهاب شوکه از خواب پرید..برگشت به طرفه آیدا و گیج زل زده بود به آیدا که از ترس زبونش بند اومده بود..آیدا با چشمای از حدقه بیرون زده به شهاب زل زده بود…شهاب بلند شد و توی جاش نشست نگاهی به آیدا انداخت و نگران پرسید چی شده ؟….آیدا فقط مات به شهاب نگاه میکرد…شهاب نگرانیش بیشتر شد دستشو دراز کرد و آباژور رو روشن کرد…نور کمرنگی اتاق رو روشن کرد..شهاب خم شد روی آیدا و گفت آیدا حالت خوبه ؟….آیدا با توام….چند تا سیلی آروم به آیدا زد…دستشو انداخت زیر کمر آیدا و به زحمت بلندش کرد و تکیه دادش به تخت…آیدا بی صدا اشک می ریخت..هیچ حرکتی نمی کرد…کاملا شوکه شده بود و ترسیده بود..تا حالا اینقدر از نزدیک ترسو حس نکرده بود…شهاب دوباره دستشو کشید روی صورت آیدا اینبار با صدای قوی و بمش فریاد زد آیدااااا….آیدا….آیدا تکونی خورد و خودشو انداخت تو بغله شهاب…شهاب گیج شده بود و کلافه…خسته شده بود از بس واسه آیدا توضیح داده بود که هیچی اینجا وجود نداره…نمی دونست آیدا از چی می ترسه..آیدا رو بغل کرد و آهسته موهاشو نوازش کرد…پرسید باز چی شده ؟…دیگه چی دیدی که اینجوری شدی ؟..آیدا فقط گریه می کرد…شهاب آروم کمر آیدا رو می مالید و آرومش می کرد.. نیم ساعت بعد حال هر دو طبیعی شده بود شهاب دیگه خواب از سرش پریده بود و آیدا اصلا میلی به خواب و سکوت نداشت می خواست شهاب تا صبح بیدار باشه…شهاب از شنیدن حرفهای آیدا گیج شده بود ..صدای نفسها..آخه چی می تونه تو اون خونه باشه..من خودم همه جا رو دیدم ..هیچی اینجا نیست..آیدا دیگه هیچ کدوم از این حرفها رو قبول نمی کرد…مطمئن بود یه چیزی تو این خونه غیر عادیه…ساعت 5 صبح بود شهاب خسته خسته بود…یک ساعت دیگه از استراحتش مونده بود اما آیدا حتی به شهاب اجازه نمی داد یه قدم ازش دور شه…هر دو روی تخت دراز کشیده بودن و با هم راجع به اتفاقات دیشب حرف می زدن آیدا می گفت من یه شب هم اینجا نمی تونم تنها زندگی کنم..با این همه حرف و حدیثی که آیدا زد اما شهاب بازم حرفاشو قبول نداشت..چون به خودش هنوز ثابت نشده بود و همچنان فکر می کرد آیدا از شدت فکر و خیال اینجوری شده… ساعت 6 صبح بود که هوا تقریبا روشن بود و آیدا ترسش خیلی کم شده بود…شهاب رفت به طرف حموم تا دوش بگیره…آیدا رفت پایین واسه آماده کردن صبحانه…همزمان با صدای قدمهای پای آیدا که از پله ها می رفت پایین یه صدای نافرم دیگه هم شنیده می شد…انگار کسی دنبال آیدا می اومد..بازم آیدا ترسیده بود…به سرعت رفت پایین و سریع پشت سرش رو نگاه کرد..بیوتی بود که به طرف آیدا می رفت..آیدا از رفتارش خنده اش گرفته بود حتی از سایه خودش هم می ترسید..بیوتی رو بغل کرد و رفت تو آشپزخونه… ساعت 4 عصر شده بود…آیدا تمام روز رو خوابیده بود…بعد از رفتن شهاب اینقدر احساس خواب آلودگی می کرد که نتونست خودشو کنترل کنه همون جا روی مبل جلوی تلویزیون خوابش برد…حالا دیگه خوابش تکمیل شده بود و احساس خستگی نمی کرد…باید یه دوش می گرفت …یه دوش آب سرد احتیاج داشت… نیم ساعت بعد آیدا از حموم اومده بود بیرون …حوله رو پیچیده بود دور بدنش و راه افتاد به سمت طبقه پایین…داشت از توی راهرو رد می شد همون راهروی دیشبی که اون اتفاقات افتاده بود..از کنار اتاقها رد شد ..اتاق پنجم درش یه کمی باز بود تعجب کرده بود چرا در اتاق بازه..هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید..آخه اون و شهاب که تو اون اتاق کاری نداشتند..اتاق تقریبا خالی بود فقط چند تا کمد و مبل توش بود که اصلا استفاده نمی شد آیدا رفت جلوتر در اتاق رو ببنده اما تا نزدیکیهای در که رسید باز همون سرمای دیشب که تو راهرو بود رو حس کرد دوباره مثل دیشب موهای تنش سیخ شد …ترس دیشب سراغش اومد اما چون روز بود و آفتاب همه جا رو روشن کرده بود خیلی زود به ترسش غلبه کرد…دستگیره دررو گرفت و بدون اینکه نزدیک بشه در رو بست…برگشت از پله ها بره پایین که صدای باز شدن مجدد در رو شنید…به طرف در نگاهی کرد در دوباره مثل قبل باز شده بود…ترسش بیشتر شد و سریع از پله ها رفت پایین…نگاهی به ساعتش انداخت حدودا 5 و خورده ای بود…باز هم عصر شده بود و اتفاقات عجیب غریب توی این خونه می افتاد..آیدا با خودش عهد کرد شب که شهاب برگرده باید تکلیفشو با این خونه روشن کنه..دیگه حاضر نبود تا شب اینجا تنها بمونه…اصلا از طبقه بالا خوشش نمیامد احساس بدی داشت..رفت پایین و اولین کاری کرد این بود که یه چیزی بخوره…یه موزیک ملایمم گذاشت و صداشو زیاد کرد تا از شر همه این افکار خلاص بشه…اما نمی شد…خیلی واسش عجیب بود این اتفاقات…هیچ جوری با منطق جور نبود و آیدا اصلا نمی تونست خودشو راضی کنه که باز نشدن در دستشویی ..صدای نفسها..باز شدن در اتاق پنجم همه اینا بی دلیل و خیلی تصادفی هستن…می تونست حدس بزنه شب که شهاب بیاد دوباره همین حرفا و دلیل و منطق قبلش رو جواب میده..اینبار باید فکر همه چیز رو می کرد باید به خود شهاب ثابت می کرد که یه چیزی تو این خونه مشکوکه..مخصوصا اتاق پنجم..باید شب که شهاب میامد می فرستادش تو اون اتاق…یا مثل دیشب نصفه شب بیدارش می کرد تا با گوشهای خودش اون نفسهای تند و کشدار رو بشنوه…اونوقت حتما قانع می شد و دیگه نمی تونست به آیدا بگه ترسو…هوا کم کم داشت تاریک می شد و آیدا توی اتاق خوابش بود و داشت موهاش رو سشوار می کشید…بیوتی رو تخت ورجه وورجه می کرد و آیدا از توی آینه به بازی کردن بیوتی لبخند می زد… ادامه دارد….

قسمت پنجم : نترس..! آیدا چند تا پله رفت پایین و ایستاد روی یکی از پله ها و دوباره گفت شهااااااااااااب…چی کار می کنی…چیزی اونجا نیست ؟..سکوت..هیچ صدایی نمیومد…به اطرافش نگاه کرد به راهروی طویل خونه که بیشتر از همین جا متنفر بود..پنجره راهرو باز بود و نسیم خنکی میومد تو اما آیدا از شدت ترس و اضطراب تمام تنش خیس از عرق شده..حدس زد دوباره شهاب داره سر به سرش می ذاره با عصبانیت داد کشید شهااااااااب خیلی لوووسی…این اداها چیه درمیاری؟ زود باش بیا بیرون حوصله ام داره سر میره…در اتاق بسته بود..شهاب بازم جواب نمی داد…آیدا ترسش بیشتر شده بود دلش می خواست از اونجا بره اما نگران شهاب بود..با خودش گفت اگه تا چند دقیقه دیگه شهاب جواب نده تلفن می زنم و کسی رو خبرمی کنم بیاد..از بالای پله ها نگاهی به بیوتی انداخت از جاش بلند شده بود و نشسته بود کنار پله اول و به آیدا نگاه می کرد..آیدا رفت پایین تا حداقل برای اینکه ترسش کمتر بشه بیوتی و بغل کنه…اینقدر توی خونه سکوت بود که صدای پاهای آیدا که از پله می رفت پایین بدجوری سکوتو می شکست و وهم آور می شد…آروم دولا شد و دستشو دراز کرد به طرف بیوتی و گفت بیا اینجا کوچولو..بیوتی فقط نگاش می کرد..آیدا دستش رو کشید روی سر بیوتی و گفت بیا خوشگلم…بیا بغلم…بیوتی با چشمای درشت و سبزش خیره به آیدا نگاه می کرد…آیدا لب باز کرد دوباره بیوتی رو صدا بزنه که صدای جیغ بیوتی به شدت ترسوندش…آیدا وحشت زده رفت عقب و تکیه داد به نرده های کنار پله…شوکه شده بود این گربه ملوس و خوشگلش هیچ وقت اینجوری جیغ نمی کشید…بیوتی تنبل و لوس بود به محض اینکه کسی نوازشش می کرد خودشو می انداخت تو بغلش…موهای بدن بیوتی مثل عصر سیخ شده بود دمش رو به بالا بود و خیره شده بود به آیدا..آیدا از این حالت بیوتی ترسید تا حالا گربشو این مدلی ندیده بود..به طرف پله های بالا راه افتاد و گفت شهااااااب بسه دیگه بیا بیرون…بیوتی انگار حالش خوب نیست..شهاااااااب خواهش میکنم بیا بیرون..صدای آیدا می لرزید و رو به گریه می رفت…در اتاق پنجم با چند دقیقه مکث باز شد..آیدا با چشمان منتظر نگاه می کرد تا چیز غیر عادی ببینه…آهسته گفت شهاب…اومدی..کسی جلوی در دیده نمی شد فقط در باز شده بود اما تو همون چند ثانیه کوتاه آیدا به خوبی همون هوای سرد آشنایی که از اتاق بیرون میامد رو حس می کرد…کلافه شده بود یه پله رفت بالا و گفت شهاب دیگه تمومش کن..لطفا بیا بیرون دیگه هم از این اداها درنیار می دونم می خوای منو بترسونی…سکوت….آیدا با چشمان از حدقه بیرون زده منتظر بود شهاب دوباره از اون اتاق بیاد بیرون..بالاخره شهاب جلوی در ظاهر شد..آیدا نفس عمیقی کشید و احساس آرامش کرد از اینکه شهاب سالم و عادی رو به روشه..شهاب از اتاق خارج شد و در رو نیمه باز گذاشت..چند قدم رفت جلو و دو سه قدمی آیدا که رسید ایستاد..زل زد تو چشمای عسلی آیدا..آیدا لبخند زد و به شهاب گفت چی شد ؟ دیگه نمی خوای از اون اداها واسم در بیاری ؟ بی مزه…شهاب فقط نگاش می کرد..آیدا هنوز متوجه تغییر حالت شهاب نشده بود..آیدا متوجه نشده بود شهاب کمی غیر عادیه و حرکاتش خیلی کند و غیر طبیعیه..تو تمام این مدت شهاب حتی پلک هم نمی زد ..آیدا رفت نزدیکتر و خودشو چسبوند به سینه شهاب اما بلافاصله دوباره خودشو عقب کشید و با نگرانی گفت واااااای شهاب چقدر سردی… از زیر پیرهن نازک شهاب سردی تنش کاملا محسوس بود..شهاب چیزی نمی گفت..آیدا گفت شهاب حالت خوبه ؟ چیزی اونجا نبود؟…شهاب لبخند بی روحی زد و گفت نه عزیزم..هیچی…آیدا نگرانیش بیشتر شد..متوجه تغییر صدای شهاب شد…صدای مردونه شهاب کمی خش دار شده بود و بیش از حد کلفت و بم شده بود..آیدا کمی ترس اومد سراغش سعی کرد خونسرد باشه فکر کرد دیگه زیادی داره ترس و نگرانی به دلش راه میده..به طرف بیوتی اشاره کرد و گفت شهاب ببین بیوتی چش شده ؟..باورت نمیشه رفتم بغلش کنم چنان جیغی کشید که نزدیک بود سکته کنم…شهاب لبخند مرموزی به صورت آیدا زد و از پله ها رفت پایین تا نگاهی به بیوتی بندازه..پایین پله ها که رسید هنوز خم نشده بود و دستش رو به طرفه بیوتی دراز نکرده بود که بیوتی خودش دوید به طرفش و خودشو انداخت تو بغله شهاب…صورتشو می مالید به سینه شهاب و آروم میو میو می کرد…آیدا متعجب از پله ها رفت پایین و ایستاد کنار شهاب و گفت ببین فسقلی خودشو واسه تو لوس می کنه..انگار نه انگار چند دقیقه پیش چه شکلی جیغ زد و منو ترسوند…چند ثانیه سکوت بین آیدا و شهاب افتاد..سکوتی که ترس آیدا رو بیشتر می کرد چون تو اون سکوت و نزدیکی که به شهاب داشت به خوبی متوجه تنفس غیر طبیعی شهاب شد..همون نفسهای خس خس گونه که دیشب شنیده بود..شهاب دقیقا همونجوری نفس می کشید..آیدا از اتفاقات چند دقیقه اخیر کاملا گیج بود و احساس کرد باید چند ساعتی استراحت کنه…نمی فهمید چرا از شهاب یه کمی می ترسه..قبلا وقتی شهاب کنارش بود احساس امنیت می کرد اما حالا فقط ترس ..سردی تن شهاب …صدای نفسهاش..صدای کلفت و متغیرش…سرش داشت گیج می رفت..دستشو دراز کرد به طرف بیوتی تا همونجوری که تو بغل شهاب بود کمی نوازشش کنه که بیوتی دوباره جیغ کشید و حالت قبلی رو به خودش گرفت…آیدا از ترس دستشو عقب کشید و جیغ کوتاهی زد…وحشت کرده بود..به شهاب گفت دیدی شهاب ؟ ببین یهو چه جوری می کنه ؟..شهاب با صدای بلند خندید..موهای تن آیدا از ترس سیخ شد….صدای قهقهه خنده مشمئز کننده شهاب داشت کاملا اعصاب و فکر آیدا رو بهم می ریخت..احساس می کرد به هیچ کس اعتماد نداره و حتی از در و دیوار خونه هم میترسید..آیدا با اینکه مطمئن بود حالات شهاب به شوخی و ادا و اطوار نمی خوره اما باز گفت شهاب دیگه این اداها بسه لطفا..این چه صداییه از خودت درمیاری؟…چرا این کارا رو می کنی ؟..مثلا می خوای منو بترسونی..به جای اینکه کمکم کنی و آرومم کنی باید منو بیشتر اذیت کنی ؟ شهاب بیوتی رو کمی نوازش کرد و بیوتی عجیب بود که با هر بار نوازش شهاب آرومتر می شد و به شکل قبلی خودش یعنی همون بیوتی لوس و خواب آلود برمی گشت..بیوتی رو از بغلش جدا کرد و گذاشتش روی زمین…برگشت به طرف آیدا و گفت آیدا تو باید استراحت کنی…من نگرانتم..اصلا حالت خوب نیست…باید بریم بالا و تو استراحت کنی عزیزم نگران هیچی نباش…من اینجا کنارتم…و یک لبخند کوتاه ..آیدا با خودش فکر کرد گیرم که شهاب داره منو اذیت می کنه بیوتی چی ؟ یعنی اونم داره سر به سر من می ذاره ؟!!! با حرف شهاب موافق بود باید استراحت می کرد…دست شهاب رو گرفت توی دستاش اینبا ر دیگه سرد نبود..خیالش راحت شد…چه فکرای احمقانه ای می کرد..واقعا چقدر مسخره بود از شهاب می ترسید ..آیدا از این فکرا خنده اش گرفته بود صدای شهاب تقریبا به حالت قبل برگشته بود اما نه کاملا ولی همین هم آیدا رو آروم می کرد…دست شهاب رو کشید و دنبال خودش از پله ها بالا برد..به راهرو که رسیدن آیدا رو به شهاب گفت در این اتاق رو ببند دیگه..شهاب دستشو انداخت دور کمر آیدا و گفت عزیزم چقدر رو این اتاق حساس شدی..دیدی که چیزی وجود نداشت..دیگه بهتره همه چیز رو فراموش کنی..آیدا دیگه چیزی نگفت و راه افتادن به سمت اتاق خواب…اول آیدا وارد شد و بعد شهاب..آیدا برق رو روشن کرد و رفت به سمت کمدش تا لباس خوابش رو بپوشه..شهاب فقط به اتاق خواب و اطراف نگاه می کرد..انگار تازه اونجا رو دیده…بعد آهسته به سمت تخت رفت و دراز کشید روی تخت..آیدا با تعجب به حرکات شهاب نگاه می کرد که لبخند می زنه و به تخت نگاه می کنه..بعد یهو قیافش جدی می شه و خیره میشه به آیدا..آیدا یه لباس خواب آبی پوشید و رفت جلوی آینه…موهاش رو باز کرد و مثل شبهای قبل مشغول شونه زدن به اونا شد..شهاب به دقت خیره شده بود به آیدا…آیدا از توی آینه به شهاب لبخند زد و گفت پسر خوبی باش امشب خیلی خسته ام باید زود بخوابم…خودش می خندید..خواست به تلافی شوخی امشب شهاب یه کمی سربه سرش بذاره…همون عطری که شهاب دوست داشت رو به تنش زد و کمی هم به گردن و سینه هاش زد..بوی عطر خوشبو همه اتاق رو پر کرد…شهاب پر صدا بو می کشید..مثل یه سگ که دنبال طعمه می گرده و بو می کشه..آیدا از این حرکت شهاب خنده اش گرفت و گفت چیه ؟ نمی تونی خودتو کنترل کنی ؟ ادامه دارد…..

قسمت ششم : نترس…! هر بار که برس رو روی موهای بلندش می کشید کمی بدنشو به سمت چپ و راست تاپ می داد و حالت رقص می گرفت.چند دقیقه بعد آیدا رفت جلوی شهاب و برسی که تو دستش بود رو گذاشت روی تخت و خودش ایستاد جلوی شهاب..لباسش طوری بود که روی سینه هاش سه تا دکمه بود..از نقطه ضعف شهاب استفاده کرد و سعی کرد سینه ها شو نمایش بذاره تا شهاب دوباره قاطی کنه..اون سه تا دکمه رو با کلی عشوه و ناز باز کرد و هر بار هم چشمای شهاب بیشتر و بیشتر باز می شد..با باز کردن اون سه دکمه آیدا رو تخت رو به شهاب دولا شد تا شهاب به دقت بتونه سینه هاش رو ببینه..خودشو به شهاب نزدیک کرد و با زبونش کشید روی قسمت شکم شهاب…تو همون حالت دکمه های پیرهن شهاب رو باز کرد تا بهتر بتونه با زبونش شهاب رو قلقلک بده… دکمه ها رو که بازکرد اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد لکه های قرمز رنگی بود که روی سینه شهاب بود..نگاهی بهشون کرد و گفت شهاب اینا چیه ؟..چرا اینجوری شده بدنت ؟ مریض شدی ؟ شهاب بدون جواب فقط دستشو گذاشت روی سینه آیدا فشار کمی بهشون داد..چشماش کمی قرمز شده بود..آیدا خنده ظریفی کرد وگفت عجله نکن..امشب خبری نیست..فقط خواستم یه کمی سربه سرت بذارم..نگفتی اینا چیه ؟…تنت چی شده ؟…شهاب سرشو فرو برد تو یقه لباس آیدا و تنش رو بو می کشید..اول خیلی عادی ولی بعد از چند دقیقه خیلی محکم…مثل همون موقعی که آیدا داشت عطر می زد به خودش..اینقدر محکم بو می کشید که آیدا نگران شد و سر شهاب رو بین دستاش گرفت و خواست صورتشو ببینه..اما شهاب سرشو می مالید به سینه های آیدا و بو می کشید..آیدا فشار دستاش رو بیشتر کرد و گفت شهاب چه خبرته ؟..چی کار می کنی ..سعی کرد سر شهاب رو بیاره بالا اما نمی تونست..شهاب زورش بیشتر بود و صورتشو فشار میداد به سینه های آیدا..آیدا یواش یواش دردش گرفت و جدیتر گفت شهاب بسه دیگه..داره دردم می گیره..نمی تونی یه شب تحمل کنی ..شهاب داشت وحشی می شد..آیدا رو هل داد روی تخت و وقتی کامل خوابید روی تخت خودش دولا شد روشو دستاشو گذاشت دو طرف آیدا و پاهاش رو گذاشت بین پاهای آیدا…حالت چشماش تغییر کرده بود و کاملا قرمز بود..قرمزیهای تنش برجسته شده بودن آیدا دوباره داشت می ترسید از این حالتهای شهاب..خواست بلند شه که شهاب با خشونت هلش داد رو تخت و نعره کشید..درست مثل یه گرگ اما با صدای غیر عادی..حالا دیگه به وضوح همون صدای نفس نفس رو می شنید..شهاب مثل یه انسان عادی نعره نمی کشید.. صداش با اون شهابه همیشگی فرق داشت چشماش داشت از حدقه می زد بیرون و زبونش رو از دهنش درآورده بود بیرون..اونقدر دراز بود که تا زیر چونه اش می رسید…آیدا وحشت زده جیغه بلندی کشید..تقلا می کرد از جاش بلند شه..بین جیغ و فریاد ش می گفت شهاب اگه شوخی میکنی دیگه بسه..شهاب خواهش می کنم ..خودشم می دونست که شهاب شوخی نمی کنه..اصلا این حرکات نمی تونه شوخی باشه..شهاب تمام وزنش رو انداخت روی آیدا و با همون زبون دراز می کشید روی صورت آیدا…آیدا با تمام قدرتش جیغ می کشید و تقلا می کرد خودشو از دست شهاب نجات بده اما مثل یه گنجشگ فقط می تونست چند تا تکون کوچیک بخوره..وزنه شهاب به طرز عجیبی زیاد شده بود…صورتش مرتب تغییر می کرد و هر لحظه چشماش پرخون تر می شد و صدای نفس نفس زدنش بیشتر و بلند تر..بوی بدی از دهنش میومد که احساس تهوع به آیدا دست می داد..آیدا از شدت جیغ و دست و پا زدن خسته شده بود و به شدت گریه می کرد..نمی تونست به صورت شهاب نگاه کنه..این صورت شهاب نبود..این صورت چندش آور نمی تونست صورت شهابی باشه که آیدا می شناخت…آیدا سرشو بگردونده بود و گریه می کرد..چشمش خورد به برسی که کنارش بود..اونقدر نزدیکش بود که به راحتی برداشتش و چشماش رو بست و برس رو کوبید تو صورت شهاب..شهاب فریاد وحشتناکی کشید و خم شد روی صورت آیدا …مقداری از آب دهنش ریخت روی گردنه آیدا.. خواست به آیدا حمله کنه که چیزی اذیتش می کرد..انگار می ترسوندش..خودشو عقب کشید و همونجوری فریاد می کشید..موهای سرش داشت سیخ می شد لکه های قرمز روی پوستش انگار چیزی زیرشون حرکت می کرد..بالا و پایین می رفتن..آیدا نمی فهمید شهاب از چی اینجوری عقب کشید…اطرافش رو نگاه کرد هیچی نبود…از جاش بلند شد و خواست برس رو به طرفش پرت کنه که دید شهاب دوباره فریاد می کشه و خودشو چسبونده به تخت و وحشت زده به برس نگاه می کنه..آیدا نگاهی به برس کرد و متوجه شد قسمت آینه ای برس رو به شهابه..آیدا برسو مستقیم رو به روش گرفت شهاب حالت طاقباز افتاد روی تخت و تمام تنش لرزش گرفت..چشماش گشاد وگشادتر می شد.. به شدت می لرزید….چند دقیقه بعد شهاب به حالت بیهوشی افتاد..چشماش رو بست و بی حرکت افتاد..آیدا با ترس از جاش بلند شد و دوید به طرف در…چراغ راهرو رو زد..لعنتی روشن نمیشد..تو همون تاریکی به سرعت دوید به سمت پایین…اونقدر گیج و هراسون بود که چند باز نزدیک بود از پله ها سقوط کنه پایین در اصلی خونه شبها قفل بود کلیدش معمولا پیش شهاب بود آیدا اینو می دونست اما اصلا فکرش کار نمی کرد چند بار دستگیره رو بی اختیار چرخوند اما خیلی زود خسته شد و نگاهی به دور و ورش انداخت از کجا می تونست بره بیرون..خونه کاملا ساکت بود و بیوتی پایین مبل خواب بود آیدا حتی از بیوتی هم می ترسید..نمی دونست بیاد چی کار کنه پنجره ها هم ارتفاعش نسبتا زیاد بود واسه آیدا..باید چیزی می ذاشت زیرپاش تا بتونه بره بالا..با عجله رفت سمت مبلی که پشت سرش بود و با زحمت مشغوله هل دادنش شد..تازه به پنجره نزدیک شده بود که صدای شهاب رو از طبقه بالا شنید که صداش می زد..ترسش بیشتر شد و به کارش سرعت داد همه نیروش رو جمع کردو مبل رو هل داد کنار پنجره..حتی می ترسید برگرده و شهاب رو نگاه کنه..صدای شهاب مثل همیشه بود..آیدا کجا میری؟ صبر کن..اینجا چه خبره..تو اونجا داری چی کار می کنی …از صدای شهاب معلوم بود که داره بهش نزدیک میشه..آیدا به سرعت رفت بالای مبل و هنوز دستشو نذاشته بود روی لبه پنجره که شهاب بهش رسید..آیدا فقط تونست یه جیغه بلند بکشه..مرتب داد می زد و کمک می خواست..شهاب با حالت گیج و گنگی بی حرکت به کارهای آیدا نگاه می کرد اصلا نمی دونست آیدا واسه چی داره این کارا رو می کنه..هر چی فکر می کرد چیزی یادش نمیومد..اصلا نمی دونست چرا خودش بالا بوده و آ یدا داره از پنچره میره بیرون..رو به آیدا گفت این مسخره بازیا چیه درمیاری ..آیدا تو دیوونه شدی..دستتو بده به من بیا پایین..و بعد دستشو دراز کرد به طرف آیدا و..آیدا از شهاب می ترسید و تکیه داده بود به پنجره و میگفت تو شهاب نیستی ..برو عقب..شهاب لبخند زد و گفت پس کیم ؟ تو مثلا از اینجا می خوای کجا بری ؟ می دونی که در باغ بسته است پس کجا داری میری ؟ اصلا از چی داری فرار می کنی ؟ آیدا به چشمای شهاب نگاه کرد همون چشمای همیشگی بود..همون شهاب همیشگی با رفتار عادی..اما بازم بهش اعتماد نداشت نمی تونست چیزایی که دیده رو قبول کنه فریاد کشید برو عقب برو کنار دیوار ..نمی خوام بهم نزدیک شی ..برو عقب…شهاب دستشو کشید عقب و آهسته رو به عقب قدم بر می داشت و سعی می کرد با حرفاش آیدا رو آروم کنه..اما آیدا به این زودی آروم نمی شد..شهاب رفت کنار دیوار و تکیه داد به اون..سعی کرد با آیدا صحبت کنه..بهش گفت ببین عزیزم من نمی دونم تو از چی اینجوری ترسیدی حداقل به من بگو چی باعث شده تو اینجوری شی..چرا من اون بالا افتاده بودم و تو داشتی می رفتی بیرون از خونه ؟ چرا از من می ترسی ؟ من چی کار کردم آیدا ؟ آیدا گریه می کرد و خیره شده بود تو صورت شهاب نمی دونست باید حرفاشو قبول کنه یا نه یعنی این همون شهابی بود که بالا افتاده بود به جونش و اونقدر ترسناک و چندش آور بود؟!!…پس این شهابی که رو به روش ایستاده و مثل همیشه داره آرومش می کنه کیه..سر درد گرفته بود به خاطر این اتفاقای عجیبی که افتاده بود..قدرت فکر کردن نداشت.. بازم چسبیده بود به پنجره و به شهاب نگاه می کرد ..فکری به ذهنش رسید بهش گفت برو جلوی آینه وایسا شهاب با تعجب گفت آینه ؟ واسه چی ؟ آیدا با دستش اشاره کرد به آینه قدی که سمت چپ بود و گفت برو اونجا زل بزن تو آینه..شهاب با دو دلی در حالیکه نمی فهمید چی تو سر آیدا ست راه افتاد سمت آینه..هر قدم که بر می داشت و به آینه نزدیکتر می شد ترس آیدا چند برابر می شد و فکر می کرد الانه که باز شهاب همون شکلی بشه دستاشو گذاشت رو چشماش و از روزنه کوچیکی که بین انگشتاش به وجود اومده بود نگاه می کرد..اما شهاب رسید جلوی آینه و زل زد به خودش..صورتش کبود شده بود..تازه متوجه اون شده بود صورتشو به آینه نزدیکترکرد و گفت صورتم چی شده ؟ آیدا من چرا زخمی شدم ؟ دستشو کشید رو کبودی درد داشت..برگشت به طرف آیدا و گفت اینجا چه خبره بوده ؟ دیگه دارم کلافه میشم آیدا می خوای توضیح بدی یا نه ؟ آیدا ترسش کمتر شده بود..از اینکه هیچ اتفاقی جلوی آینه نیفتاده بود کمی آروم شده بود..آهسته یه پاشو گذاشت رو مبل و اومد پایین بازم از شهاب می ترسید ..با اینکه احساسش می گفت این همون شهابه خودته اما بازم می ترسید و به همین راحتی نمی تونست برگرده کنار شهاب..شهاب به آیدا نزدیک شد و گفت من منتظرم همه چی رو واسم تعریف کنی.. ادامه دارد…..

قسمت هفتم : نترس..! نیم ساعت گذشته بود و آیدا در حالیکه مرتب سعی می کرد فاصله اشو با شهاب حفظ کنه همه چیز رو واسش تعریف کرد و در آخر فقط قیافه متعجب شهاب بود که با ناباوری زل زده بود به آیدا..حرفهای آیدا که تموم شد شهاب با صدای بلند زد زیر خنده و گفت یعنی چی این حرفها؟ باور کنم ؟ آیدا عصبانی شد و فریاد زد نه باور نکن..مثل همیشه بخند..چه جوری باید بهت ثابت کنم که تو چند دقیقه پیش یه هیولا شده بودی ؟ فکر کردی این کبودی رو صورتت واسه چیه ؟ اگه فکر کردی من حاضرم دوباره تو این خونه لعنتی زندگی کنم کور خوندی..من حتی از تو هم می ترسم شهاب..از وقتی از اون اتاق اومدی بیرون حالتت غیر طبیعی بود..باید این خونه رو بفروشیم..خیلی جدی بهت میگم شهاب این آخرین شبی بود که من تو این خونه بودم از فردا بر می گردم خونه مامانم تا تو یه جای دیگرو پیدا کنی…شهاب اگر چه در ظاهر می خندید اما خودشم از خودش می ترسید…واقعا چه اتفاقی واسش افتاده بود ؟ اگه دوباره به اون حالتی که آیدا می گفت درمیومد چی ؟ هیچ کنترلی رو خودش نداشت و ممکن بود به آیدا صدمه بزنه..هم واسه خودش نگران شده بود هم واسه آیدا..اصلا دلش نمی خواست اتفاقی واسه آیدا بیفته اما واقعا فکرش کار نمی کرد باید چی کار می کرد ؟ صبر می کرد ؟ آیدا رو از خودش دور می کرد ؟ کاملا گیج بود..احتیاج به فکر کردن داشت..اما سر دردش اجازه نمی داد..عجیب بود ..موقعی که چشماش رو باز کرده بود فکر کرد خوابیده بوده..ساعت حدودا 12 و خورده ای بود…شهاب وقتی چشماش رو باز کرده بود هیچی نمی دونست و اولین کاری که کرده بود اومده بود پایین و دنبال آیدا می گشت..خودشم نمی دونست چرا اما بی اراده اسم آیدا رو صدا زده بود تا اون لحظه که آیدا رو دیده بود…از اینکه آیدا ازش می ترسید خیلی ناراحت بود دلش می خواست مثل همیشه آیدا رو بغل کنه و آرومش کنه اما آیدا حتی می ترسید به شهاب نزدیک شه تو تمام این مدتی که با شهاب صحبت می کرد حتی بیشتر از 10 قدم بهش نزدیک نشده بود..خب حق داشت..اگه این ماجرا رو واسه کسی تعریف می کرد کی باور می کرد؟؟؟… حالا دیگه نصف شب شده بود آیدا به شدت خوابش میومد اما حتی جرات نمی کرد پلکش رو بذاره رو هم..چقدر امشب طولانی شده بود به نظرش..شهابم دست کمی از آیدا نداشت هر قدر سعی کرده بود آیدا رو مطمئن کنه فایده نداشت آیدا می ترسید بازم حالت قبلی تکرار بشه و تو چنگال شهاب اسیر بشه..فقط یه گوشه کز کرده بود و به شهاب نگاه می کرد..شهاب روی سینه اش اثری از اون لکه های قرمز نبود..آیدا بدجوری به نوازش و دلگرمی شهاب احتیاج داشت اما بازم نمی خواست بره تو بغله شهاب..گردنش بدجوری می خارید..هر چقدر می خاروندش اثری نمی کرد ..از جاش بلند شد و رفت جلوی آینه و نگاهی به گردنش انداخت اون قسمتی که می خارید کاملا قرمز و متورم شده بود..آیدا یاد لکه های قرمز روی سینه شهاب افتاد و ترس اومد سراغش نکنه اونم مثل شهاب شده باشه…نکنه مثل شهاب اون حالت بیاد سراغش..باید فردا از این خونه می رفتن اصلا احساس خوبی نسبت به این خونه نداشت..ثانیه شماری می کرد تا زودتر صبح شه و برای همیشه از این خونه مرموز بره بیرون…همونجوری که گردنش رو می خاروند رفت کنار شهاب و گفت ببین آب دهن تو ریخت روی گردنم..نگاه کن چه جوری شده..شهاب با تعجب خیره شده بود به گردن آیدا و گفت بیا جلوتر من که از اینجا نمی بینم…آیدا یه قدم رفت جلو و گفت ایناها…شهاب من می ترسم..چرا صبح نمیشه؟..شهاب با مهربونی گفت عزیزم من نمی دونم و نمی تونم بفهمم اینجا چه خبره…حسابی گیج شدم ..باید فردا این خونه رو به یه آدم اینکاره نشون بدم یه نگاهی به اتاقا بندازه…هنوزم از من می ترسی ؟ آیدا واسه اینکه شهابو بیشتر از این ناراحت نکنه گفت نه نمی ترسم اما واقعیت این بود که می ترسید شهاب اون حالت دوباره برگرده سراغش..اونقدر می ترسید که می دونست حالا حالاها نمی تونه اون آیدا سابق بشه واسه شهاب..رفت مبل روبه رویی شهاب نشست و یه نگاه سر تا پا به شهاب انداخت..شهاب لبخندی به صورت نگران و آشفته آیدا زد و گفت خب بیا اینجا بشین..آیدا به من اعتماد کن..من الان همون شهابم..بهت حق میدم ترسیده باشی اما تا آخر عمر که نباید از من بترسی..آیدا با تموم وجود به شهاب احتیاج داشت شاید همون احتیاج بود که باعث شد بلند شه و بره کنار شهاب بشینه…شهاب خوشحال شدو دستشو انداخت دور گردنه آیدا و اونو به خودش نزدیک کرد..آیدا داشت به ترسش غلبه می کرد..دستش رو گذاشت روی سینه شهاب و سرشو به اون نزدیک کرد..همون شهابه خودش بود..بدنش همون گرما رو داشت..صدای نفسهاش کاملا عادی بود و طرز حرف زدنش مثل همیشه بود…خودشو به شهاب فشار داد و محکم بغلش کرد..هیچ جا از اونجا امنتر نمی شناخت فقط دلش می خواست همینجوری امن بمونه ..شهاب موهای آیدا رو بوسید و زمزمه وار تو گوشش حرف می زد و آرومش می کرد آیدا مثل یه بچه چشماشو بسته بود و گوش می داد… چند ساعت بعد…یعنی دقیقا ساعت 3:15 بامداد..آیدا سرشو گذاشته بود روی پاهای شهاب و خوابش برده بود..شهاب سرشو به مبل تکیه داده بود و تو خواب عمیقی که مخصوص خودش بود رفته بود..خونه ظاهرا به حالت عادی برگشته بود اما بازم اون صدای نفس نفس زدن شنیده می شد..اونقدر فاصله اش زیاد بود که هنوز نه آیدا شنیده بود نه شهاب..بیوتی اولین کسی بود که به صدا عکس العمل نشون داد چون صدا از بالای پله ها می اومد و بیوتی از شهاب و آیدا به راه پله ها نزدیک تر بود..جوری که انگار هیپنوتیزم شده به صدا گوش می داد..چشماش باز باز بود و خیره شده بود به طبقه دوم..باد ملایمی می وزید و پرده ها تکون وهم انگیز و آرومی می خوردن..صدا آهسته و آهسته نزدیک می شد..انگار صاحبش داشت از پله ها می اومد پایین..به طرف هدفش می رفت کسی که آمادگی پذیرشش رو داشت..کسی که قبلا آزمایش شده بود توی اون اتاق تاریک و خالی…کسی که نباید تنها به اون اتاق می رفت و همه چیز رو به شوخی می گرفت..حالا این هدف روی مبل خواب بود و حتی اگه بیدار هم بود هیچ کاری از دستش بر نمی اومد..چون نمیتونست صاحب صدا رو ببینه …صدا نزدیک و نزدیک تر شد..حالا چند قدم با شهاب فاصله داشت..بازم نزدیکتر..اما صدای نفسها کند و آروم شد..حالا این شهاب بود که داشت واکنش نشون می داد تو تمام این مدت بیوتی جوری نگاه می کرد که انگار می تونه تصویر صاحب اون نفسهای وحشتناک رو ببینه..شهاب آروم لرزید و احساس سرمای شدیدی پیچید توی وجودش..تمام تنش از تو سرد شده بود..چشماش می سوخت و سینه اش به شدت می خارید..احساس می کرد چیزی زیر پوستش در حال حرکته اما هی بزرگتر می شه اونقدر که تمام تنش رو پر می کنه..حالا احساس می کرد تحت سلطه موجود دیگه ای که باید اطاعت کنه..یعنی دیگه شهاب نیست و هیچ احساسی نسبت به آیدا نداره..چشماش باز شد و سرشو به سمت چپ و راست چرخوند هیچی نبود..هنوزم توی چشماش احساس داغی می کرد حس خوبی داشت …چشمش به طعمه ای که به آرومی روی پاهاش خوابیده بود افتاد..نقطه قرمزی که روی گردنش بود ..تمایل شدیدی به لیسیدنه اون قسمت داشت …هیچ احساسی نبود فقط اینکه زبونش رو بکشه روی همون قسمت..دستاش رو گذاشت روی صورت آیدا و سرشو دولا کرد و زبون درازش رو کشید روی گردنه آیدا..اون لکه قرمز بزرگتر می شد و پرخون تر..هر قدر بیشتر پر خون می شد احساس لذته شدیدی به شهاب دست می داد..اونقدر که زبونش رو محکمتر می کشید و بیشتر فشار می داد..آیدا از تو خواب اون بوی تهوع آور رو حس کرد..همون بوی بد باعث شد از خواب بیدار شه و به اطرافش خیره شه..هنوز خواب آلود بود و گیج…یه نگاه به پایین..هیچی نبود..یه نگاه به سمت راست بیوتی که با چشمای درشتش و همون موهای سیخ شده زل زده بود بهش..از این حالت بیوتی ترسید معمولا خبر خوبی نبود..بالا سرشو نگاه کرد صورت وحشتناک شهاب..با همون چشمای قرمز و زبون د راز که آب دهنش می چکید روی موهای آیدا..صدای نفسهاش بلند تر شد و لبخند چندش آوری به صورت آیدا زد..آیدا از شدت ترس قفل کرده بود..نمی دونست خواب می بینه یا بیداره..شهاب به حالت قبلش برگشته بود و آیدا بازم اسیر شده بود..اولین کاری که تونست بکنه جیغ کر کننده ای بود که کشید..بعدم بلند شد که فرار کنه اما تازه نیم خیز شده بود که شهاب موهاشو گرفت تو چنگشو محکم خوابوندش روی پاهاش..سرشو دولا کرد روی گردنه آیدا..آیدا جیغ می کشید و دست و پا می زد..تا این حد نزدیک به این هیولا حتی نمی تونست نگاهش کنه..شهاب دستاشو گرفته بود و زبون درازش داشت گردن آیدا رو می لیسید..آیدا هیچ راه فراری نداشت هیچ وسیله ای هم دور ورش نبود که بخواد کاری بکنه…اصلا زورش به شهاب نمی رسید فقط می تونست دست و پا بزنه..اونقدر این کارو کرد که شهاب عصبی شد و آیدا رو انداخت روی زمین تا بهتر بتونه بهش دسترسی داشته باشه..آیدا افتاد روی زمین و جیغ می کشید شهاب..تو چرا اینجوری میشی…کمککک..می دونست بیوتی هم حالت طبیعی نداره …صدای باز و بسته شدن در اتاق از طبقه دوم شنیده می شد..همون صدایی که شهاب یه روزی مسخره می کردش و می خندید..شاید هیچ وقت فکر نمی کرد این اتفاق بیفته…همون صدای فریاد و زمزمه بود که می گفت نترس…نترس..اما خود صدا به قدری ترسناک بود که آیدا دلش می خواست گوشاش رو بگیره..نمی تونست زیر شهاب دست و پا بزنه..شهاب دو تا دستای آیدا رو گرفته بود و تن آیدا رو بو می کشید و لیس می زد..لکه قرمز گردنه آیدا به طرز عجیبی می خارید و ورم کرده بود انگار چیزی ازش می خواست بزنه بیرون…آیدا اصلا احساس درد نمی کرد فقط به شدت احساس خارش داشت..با پای راستش لگدی به قسمت شکم شهاب زد که شهاب ناله وحشتناکی کرد و با خشم خیره شد به آیدا ..لباس آیدا رو با دستای استخوونی و سرخش پاره کرد و به دقت به بدنه آیدا خیره شده بود..شاید بازم دنبال اون لکه های قرمز می گشت انگار از لیسیدنه اونها تغذیه میکرد…آیدا فهمیده بود تنها کسی که می تونه بهش کمک کنه خودشه..تحمل شنیدن اون صداها رو نداشت ..انگار گاهی خوشحالی می کردن و گاهی ناراحت بودن…آیدا اشکاش تموم شده بود از بس جیغ زده بود صداش گرفته بود..ضربه محکمتری با پاش به سینه شهاب زد که باعث شد شهاب یه کمی بره عقبتر و آیدا از فرصت استفاده کنه و عقب عقب خودشو بکشه روی زمین..شهاب به سمتش حمله کرد و دستش رسید به لباس آیدا که از پشتش آویزون بود اونو با قدرت کشید و تکه لباس آیدا موند توی دستش..آیدا به سختی بلند شد و دوید به سمت آینه قدی که توی اتاق بود..سعی کرد شهاب و بکشه نزدیکه خودش..خودشو رسوند جلوی آینه و چسبید به آینه..شهاب فقط نگاش می کرد و ناله می کرد حتی بهش نزدیک هم نمی شد..آیدا احساس پیروزی می کرد جیغ کشید بیا اینجا..بیا جلوی این آینه…خوب می دونست که این هیولا از آینه می ترسه و از کالبد شهاب خارج میشه..مجسمه کوچیکی که کنار میز بود رو برداشت و کوبید روی آینه…شهاب عقب و عقبتر می رفت..می خواست از پله ها بره بالا…اون صداها به حالت همهمه شده بودن و وحشت زده بودن..شهاب قدم تند کرد و به سمت پله ها رفت آیدا یه تیکه از آینه رو برداشت و دوید دنبال شهاب…شهاب روی پله ها افتاد و جمع شد توی خودش…صداها کم و کمتر می شدن..صدای باز و بسته شدن مداوم در شنیده می شد..شهاب نعره می کشیدو چسبیده بود به نرده های کنار پله…چند دقیقه بعد به حالت قبل لرزید و بیهوش شد.. ادامه دارد….

قسمت آخر : نترس ..! چند لحظه ای آیدا خیره شده بود به شهاب..قدرت گریه هم نداشت از اینکه همه چیز عادی شده بود احساس خوبی داشت اما ضعف شدیدی داشت..خسته بود ..شهاب بی حرکت افتاده بود روی پله ها بیوتی ولو شده بود سر جاشو خودشو جمع کرده بود توی دمش..جوری به آیدا نگاه می کرد انگار ازش می ترسید..آیدا از همه چیز این خونه متنفر بود..دیگه این خونه زیبا و ویلایی به نظرش قشنگ و رویایی نبود..حالا فقط یه چیزو می خواست اونم شهاب بود..دلش می خواست شهاب همیشه شهاب باقی بمونه..رفت طرف مبل و ولو شد روی مبل ..دیگه از شهاب نمی ترسید چون مطمئن بود شهاب به حالت عادی برگشته..اتفاقات عجیبی که طی یکشب اونقدر قدرت پیدا کرده بودن که همه چیز رو تحت شعاع قرار داده بودن..آیدا حساستر از اونی بود که بتونه خودشو قانع کنه و جواب مناسبی پیدا کنه..اصلا حال خوبی نداشت دلش می خواست همه اینا یه خواب باشه…روز اولی که وارد این خونه شده بودن غرق در زیبایی این خونه شده بود..شاید اگه همون روز می فهمید چند ماه بعد چه اتفاقاتی توی این خونه می افته و همه چیز رو از بین میبره هر گز پاشو داخل خونه هم نمی گذاشت..اما دیگه واسه این فکرا و حرفها دیر شده بود حالا تنها یه راه واسه شهاب و آیدا مونده بود اونم ترک اون خونه بود..خونه ای که حالا همه در و دیوارش عذاب آور شده بود چند ساعتی طول کشید تا همه چیز به حالت عادی برگشت آیدا تونست فکرشو کار بندازه و شهاب مثل بار قبل به هوش اومد و مرتب از آیدا می پرسید چی شده..تحمل این وضعیت واسه آیدا خیلی سخت شده بود..شهاب دیگه حرفای آیدا رو کاملا قبول داشت اولین کاری که کردن این بود که سریعتر وسایلشونو جمع کنن و حرکت کنن..چون هوا کم کم داشت روشن می شد..شهاب هنوز گیج بود و دیگه هیچ جوری نمی تونست آیدا رو دلداری بده..تو اون وضعیت واقعا مسخره بود اگه سعی می کرد آیدا رو آروم کنه چون وضعیت غیر عادی خونه و روحیه خراب آیدا به وضوح نشون میداد که دیگه اونجا جای موندن نیست ..با اولین اشعه های خورشید که توی اتاق بهم ریخته افتاد شهاب و آیدا آماده رفتن بود…وقت رفتن بود.. بعد از اون همه اتفاقات عجیب و غریب آیدا و شهاب اولین کاری که کردن این بود که واسه همیشه این خونه عجیب و پر از ارواح رو ترک کنن… فقط به یه چیز فکر می کردن اونم این بود که سریعتر از این خونه برن حتی چند دقیقه هم نباید معطل بشن ..شهاب از این خوشحال بود که صدمه ای به آیدا نرسونده..اما آیدا دیگه اون آیدا سابق نبود…در واقع نه شهاب شهاب بود..و نه آیدا اون آیدای سابق حتی بیوتی هم تغییر کرده بود..همه چیز در عرض یکشب کاملا تغییر کرده بود آیدا خودشو مقصر می دونست که اونشب باعث شده بود شهاب تنها به اتاق پنجم بره …اما سرزنش فایده ای نداشت چون آیدا خوشبین فکر می کرد با ترک خونه همه چیز به جای اول خود بر می گرده و زندگی اونها عادی و شیرین شروع میشه..اما همیشه همه پایانه سختیها خوشی نیست..گاهی پایانشون هم مثل شروعشون تلخه.. 3 روز بعد از رفتن شهاب و آیدا از اون خونه شهاب اون خونه رو به چند نفر آدمی که با ارواح و ماوراطبیعه آشنایی داشتن نشون داد..همه اتاقهای این خونه بزرگ چک شدن اما هیچ اثر و علامتی که نشون دهنده چیزی باشه پیدا نشد..شهاب و آیدا می دونستن که علت اصلی این اتفاقات فقط اتاق پنجم بوده..اما تنها چیزی که باعث تعجب همشون شده بود این بود که اتاق پنجم همچنان مثل قبل سرمای محسوسی داشت اما همه چیز اونجا عادی بود..دوربین های مداربسته ای که توی خونه بود تمام شب خونه رو کنترل می کرد اما هیچ چیز دیده نمی شد غیر از همون باز و بسته شدن در اتاق پنجم..هیچ تصویری رو فیلم نبود فقط در اتاق باز می شد و خیلی سریع بسته می شد..گاهی خود آیدا هم شک می کرد که واقعا این خونه همون خونه است..اتفاقات عجیب خونه به گوش همه اهالی اون قسمت رسید..کمتر کسی باور می کرد این ماجرا واقعی باشه اکثرا می گفتن این دو تا زن و شوهر خیالاتی شدن یا می خوان جلب توجه کنن اما عده کمی هم بودن که باور می کردن و حتی جرات نزدیک شدن به خونه رو نداشتن..آیدا و شهاب یه خونه جدا گرفتن توی شهر اصلی و همونجا سعی کردن همون آدمای سابق باشن اما نتونستن..همه چیز تغییر کرده بود..شهاب گاهی وقتا کابوسهای وحشتناکی از اون خونه قبلی می دید و وحشت زده از خواب می پرید …رفتارهایی ازش سر می زد که تا قبل از اون اتفاقات ازش بعید بود…مثلا این که گاهی وقتا از روبه رو شدن با آینه می ترسید به همون عطر خوشبوی آیدا حساسیت داشت و بدجوری به نفس نفس می افتاد..موقع سکس با آیدا مثل همون شب اول صدای باز و بسته شدن در اتاق رو می شنید در حالیکه این خونه هیچ چیز عجیبی نداشت و همه چیز عادی بود و فقط شهاب بود که این صداها رو می شنید..همون صداهایی که گاهی زمزمه میکرد نترس..اتفاقاتی که فقط تو ذهن شهاب مونده بود و باعث شده بود بعضی وقتا غیر طبیعی و عجیب به نظر بیاد..و آیدا گاهی ازش می ترسید..در مقابل آیدا هم اون آیدا سابق نبود..وحشتی که از اون خونه داشت باعث شده بود به تمام خونه ها بدبین باشه و مرتب دنبال چیز مشکوکی بگرده به شدت از بیوتی می ترسید و حتی نزدیکش هم نمی شد..دلش می خواست دیگه هیچ وقت بیوتی رو نبینه..واسه همین اونو سپرده بودن به یکی از دوستاشون..شب موقع خواب باید حتما یکی از چراغها روشن باشه تا آیدا بتونه بخوابه..به هیچ عنوان جای تاریک نمیمونه ..با کوچیکترین صدایی کنترلشو از دست میده و وحشت زده گریه می کنه..از همه بدتر اون لکه قرمز روی گردنش بود که بیشتر آیدا رو یاد اتفاقات گذشته می انداخت…و بالاخره همه چیز رو واسش تموم کرد.. دو ماه بعد شهاب آیدا رو از دست داد…به خاطر زخم عجیبی که روی گردن آیدا بود و هر دکتر و متخصصی که اونو معاینه می کرد فقط یه جواب داشت…یه چیزی شبیه عفونت که هیچ دلیل و توضیح علمی نداره..لکه قرمز به هیچ دارویی واکنش مثبت یا منفی نشون نمی داد هیچ چیز روش اثر نمی ذاشت و بزرگتر می شد..گاهی اونقدر ورم می کرد که آیدا رو تا مرز خفگی می برد..هیچ کس نمی تونست بفهمه تو اون خونه چه اتفاقی واسه این دو نفر افتاده بود..مطمئنا هیچ وقت تعریف کردن به دیدن نمی رسه …لکه قرمز روی گردن آیدا از داخل سر باز کرده بود و تمام رگهای خونی بدن آیدا رو مسدود کرده بود همین باعث مرگ آیدا شد…شهاب اگر چه مشکل جسمانی نداشت اما دچار مشکلات روحی و روانی شده بود و گاهی فکر می کرد ممکنه به اطرافیانش صدمه بزنه..شهاب هیچ جوری با این افکار نمی تونست کنار بیاد..چند وقت بعد از مرگ آیدا شهاب منتقل شد به یه مرکز اعصاب و روان و تحت نظر دکتر بود.. دکترش می گفت شاید هیچ وقت به وضعیت اولش برنگرده..همه فکر می کردن به خاطر از دست دادنه آیدا دیوونه شده…دوستای شهاب می گفتن بیوتی بعد از اون جریان وقتی کسی بهش نزدیک می شد جیغ می کشید و موهای تنش سیخ می شد..گاهی همونجوری آروم مثل یه گربه مریض تمام روز خودشو تو دم پشمالو و سفیدش جمع می کرد و به آدمهای اطرافش خیره می شد…هیچ کس فکرشم نمی کرد که واقعیت چیز دیگه است و همه این اتفاقها از اتاق پنجم شروع شد … اتاقی که هنوزم مثل یک اتاق معمولی نیست و کمتر کسی حاضر میشه تو اون خونه زندگی کنه..شاید کسی که از گذشته شهاب و آیدا خبر نداره و نمی دونه این خونه با اونا چیکار کرد.. پایان

اولين خاطره سكسي من (1)من 14 يا 15 سالم بود پدرم مغازه داشت و من هميشه مواقع بيكاري پيشش بودم پدرم از اين قيافه هاي حزب الهي داشت و با بچه هاي اون موقع سپاه و كميته خيلي رفيق بود نميدونم چطور شد كه براي يكي از اين بچه هاي كميته اي يه خونه اجاره كرد البته خونه دايي خودش رو كم كم يادمه كه با هم رفت امد خانوادگي رو شروع كرديم اسم خانومش منيژه بود دو تا بچه داشت كه يكيش 4 سالش بود و او يكي 1 سال بود خانوم خوشگل بود نميخوام بگم كه توي نخش رفتم و از اين حرفها چون اون موقع من شاهكارم اين بود كه يه جق بزنم همين و اصلا توي نخ اين حرفها و كس كردن نبودم زدو اين بنده خدا رو كه شوهر اين خانوم بودو دادن به يكي از اين شهراي نزديك ما كه يك ساعت با ما فاصله داشت اونجا اين بنده خدا با داشتن مدرك دبيرستاني كلاس 10 شد فرمانده كميته اون شهر (خر تو خر رو كيف ميكني)و اونا مجبور شدن از اون خونه بلند بشند اونا از شهر ما رفتن يك روز اين بنده خدا به پدرم زنگ زده بود كه بابا بيايد اينجا كه زنم بد جور مريضه و بد حال و كسي رو ندارم اينجا اخه اصليتشون مال اطراف همدان بود . پدرم هم اومد خونه وبه مادرم گفت بلند شو بريم بهشون يه سر بزنيم اينها رفتن من خونه موندم يادمه يه ويدو بتا مكس از اين فيلم كوچكها داشتيم كه اندازه يك تراكتور بود ما هم يه فيلم داشتيم كه يكم لختي پختي توش بود هر وقت خونه خالي بود يكي از اين بچه خوشگل هاي كوچمون رو به بهونه ديدن فيلم ميارودم خونه وجاتون خالي كونش ميزاشتيم البته ساك زدن اينها رو كه ما اون موقع نميفهميديم فقط شلوارو نصف و نيمه پايين ميكشيديم و يه تف يا خيلي مرام ميزاشتيم از روغن نباتي استفاده ميكردم و با چندتا تكون كمر ابمو تو كونش خالي ميكردم اون روز هم همين كار رو كردم نزديكهاي غروب بود كه ديدم پدر و مادرم و منيژه خانوم و شوهرش و بچه هاش اومدن مادرم يه طرف منيژه رو گرفته بود و شوهرش هم يك طرفشو آورن اونو خوابوندن رو تخت خواب پرسيدم چي شده مادرم گفت بردنش دكتر و گفته كه بهش شك وارد شده و بايد تحت مراقبت باشه گفتم خوب چرا اورديش اينجا گفت خودت كه ميدوني اينا اينجا كسي رو ندارند غريبن مادر ثواب داره گفتم بابا چرا اورديش تو اتاق من گفت به خاطر اينكه اينجا تخت داره راحتره اخه فقط من توي خونه تخت داشتم زير لب يه فحشي دادم كه مادرم فكر كنم متوجه شد و يك پس گردني ابدار خوابوند بيخ كلم شوهرش صبح ساعت 6 ميرفت و ساعت 10 شب ميومد گفتم كه فاصله چنداني نداشت و ماشين مفت دولت هم كه زير پاش بود كه حتي پول بنزينشو دولت ميداد بنده خدا مادرم شده بود پرستار بي جيره مواجب اين خانوم و دايه مفتكي بچه هاش يه روز رفتم تا از اتاقم وسايل بردارم اول در زدم بعرد رفتم تو ديدم بيداره يه سلام كردم و رفتم داخل بيدار بود يه ملحفه نازك روش بود كه تا بالاي روناش بالا رفته بود من بدبخت حريص داشتم باچشام قسمت لخت پاهاشو ميخوردن پرسيد امير جان چيزي ميخواي كه به خودم اومدم گفتم شما خوبيد خنديد گفت من اره اما مثل اينكه تو خوب نيستي گفتم چطور مگه گفت هيچي چي ميخواي گفتم اومدم ساكم رو بر دارم ( بخدا من اصلا ساك نميخواستم يادم رفته بود اومدم چي ببرم ) اومدم بيرون همش اون سفيدي و تپولي پاهاش جلوي چشمم بود رفتم توي توالت جاتون خالي يه جلق درست حسابي زدم واي چقدر اب تو كمرم بود از اون روز دوست داشتم كه يه جورهاي بدنشو ديد بزنم ولي يه ترس داشتم كم كم منيژه خانوم از تخت ميومد پايين و راه ميرفت زياد با من شوخي ميكرد مخصوصا مواقعي كه تنها بوديم ديگه صبح كه شوهرش ميرفت من اون باهم با اجازه پدر و مادرم به پارك نزديك خونه ميرفتيم تا هم رو حيه اش بهتر بشه هم پياده روي داشته باشه تا اينكه كامل خوب شد و برگشتن به شهري كه شوهرش اونجا بود ديگه هر پنج شنبه جمعه يا ما خونه اونا بوديم ا اونا خونه ما ديگه پيش من رو سري سر نميكردمنم هر وقت ميديمش سريع به يادش يه جلق اساسي ميزدم يروز پدرم اومد به خونه گفت فلاني زنگ زده و براي يه ماموريت قرار بره به يكي از شهراهاي جنوبي خواسته كه تو بري پيش زنو بچه اش تا بياد (البته به مادر گفت) مادر بنده خدا گفت كه نميتونه تا بستون بود بهش گفتم خوب بگو اون خانموش رو برداره بياره اينجا پدرم گفت بهش گفتم اما گفته كه شهر امنيت زيادي نداره امكان داره وسايلشون رو بدزدن مادر گفت خوب امير رو بفرستيم پيشش كه پدرم گفت نه بابا زشت زن جوان مادر گفت بابا اينكه بچه است (مثبت مثبت بودم به جون خودم) پدرم گفت بزار بهش ميگم اگه قبول كرد ميفرستيمش غروب بود با بچه ها رفته بوديم فوتبال ديدم كه ماشين كميته اومد واي همه تخمامون فر خورد گفتيم حتمي يكي از اين همسايه هاي ديوس گزارش دادن كه ما اينجا سر وصدا و اذيت كرديم ديدم پدرم از ماشين پياده شدمنو صدا كرد گفت بيا كه فلاني اومده دنبالت تا تورو با خودش ببره خونشون اونجا اذيت نكني بدو لباسهاتو بپوش خدايش دوست نداشتم برم اخه براي تابستانم كلي برنامه داشتم و حالا همه برنامه هام پر رفتيم خونه مقداري لباس وسايل برداشتم پدرم هم مقداري پول بهم داد (دمش گرم هيچوقت منو لنگ نميزاشت)با سفارش پشت سفارش با فلاني رفتيم خونشون اونم كلي سفارش كرد كه فردا من ميرم اينجا زياد توي شهر نرو هر چي خواستيد زنگ بزنيد به فلاني براتون مياره اينجا ديدشون به مامور بده از اين حرفها شب من توي اتاق خوابيدم نصفه هاي شب بود كه با صداي زمزمه مانندي از خواب بيدار شدم انگار يكي داشت گريه ميكرد يا شايد هم التماس ميكرد كي بود ترس و دلهره داشتم خوب گوش دادم فهميدم صداي منيژه است يكم جلوتر رفتم و به در نزديك شدم داشت ميگفت اروم تو رخدا اروم واي پاره شدم درش بيار اخ بزارش جلو واي قلبم داشت ميومد بيرون شوهرش ميگفت بزار خوب بكنمت يه يك ماهي ديگه نميتونم اين كس كون رو ببينم منيژه ميگفت اروم تر الان امير بيدار ميشه زشته گفت نه رفتم بهش سر زدم مثل خر خوابيده (ديوس خر پدرو مادرت من بيدارم) فقط صدا بود كه ميشنيدم وا صداي ناله هاي شهوت نا منيژه كيرم قد كشيده بود دستم خود به خود رفت سمت كيرم و شروع كردم به ماليدن و صداهاي ناله هاي منيژه منو هم تو ي عالم ديگه برده بود داشت ابم ميومد هيچي جز لنگه جورابمو پيدا نكردم (اينجا همونجاست كه ميگند لنگه كفش هم در بيابان نعمت ) ابمو روش خالي كردم رفتم خوابيدم صدا ها كم شده بود معلوم بود اون يابو هم كارشو كرده بود خوابم برد صبح بيدار شدم ديدم كه منيژه بيداره بخدا دورغ نميگم ولي درست راه نميرفت پرسيدم چيزي شده گفت نه صبح كه شوهرم داشت ميرفت دم در پام پيچ خورده من خر هم باورم شده بود نگو ديشب خانوم از كون داده داره گشاد گشاد راه ميره پرسيدم مگه رفت گفت اره تو خواب بودي نزاشتم بيدارت كنه الان ديگه تو مرد اين خونه اي ببينم مرد شدي يا نه منيژه هر وقت كه بچه يكسالش شير ميداد يه رو سري يا دستمال روي سينه هاش ميزاشت تا سينه هاش معلوم نباشه ولي اون روز داشت به پسرش شير ميداد در حالي كه سفيدي پستونش رو براي اولين بار ديدم واي كه چه حالي داشتم داشتم نگاهش ميكردم پرسيد چيه چيرو نگاه ميكني بازم خودمو به خريت زدم يعني روم نميشد كه گفتم هيچي خندهاي كرد وگفت اين سعيد ناقلا تازه دندون در اورده پدر منو در اورد نوك پستونامو داغون كرده هروقت بهش شير ميدم سينه هامو گاز ميگيره بيا ببين واي خداي من …. گفتم من ببينم گفت اره ديگه ببين زن گرفتي نزار به بچه اش شير خودشو بده پستوناش از فرم ميفته چي داشت ميگفت ؟؟ گفت بابا بيا ببين رفتم جلو پستونش رو از دهن پسرش در اورده بود واي چه خوشگل بود يه نوك قهوه اي با يه حاله كم رنگ دورش منكه صدبار با ياد اين پستونها جلق زده بودم حالا داشتم ميديمشون يه لحظه متوجه بالاي پستنش شد كه جاي كبودي كبود گفتم اين چيه كه گفت اينو ديگه باباي پسرم كرده و لباسشو كشيد پايين و پستوناشو جا ساز كرد واي چه حالي داشتم گفت نميخواي بري حموم گفتم چرا گفت پاشو برو منم شب بايد برم و بچه ها رو هم ببرم رفتم تو حمام سينه هاش جلو چشمم بود كيرمو تو دستم گرفته بودم و چشمام رو بسته بودم داشتم با كيرم ور ميرفتم كه در حموم باز شد خشكم زده بود كيرم توي دستم منيژه روبروم واي … يه نگاهي بهم كرد و رفت بيرون ديگه اصلا روم نميشد برم بيرون چي ميگفتم اگه به شوهرش ميگفت حتمي از كير دارم ميزد . بابام ميفهميد حتمي تخمهام رو در مياورد ميداد دستم تا برم توي انجمن بيخايگان عضو بشم خاك بر سرم شد شايد باور نكنيد ولي يه چيزي حدود نيم ساعت توي اون حالت بودم كيرم شده بود اندازه يك سنجد ميخواستم بيام بيرون و از او خونه بزنم بيرون برم تهران خونه يكي از فاميلها اومدم بيرون ديدم با تلفن داره حرف ميزنه خاك بر سرم شد حتما زنگ زده خونه ما آره حدسم درست بود با مادرم داشت حرف ميزد خدايش مغزم خواب رفته بود يك دفعه ديدم بهم ميخنده گفت ها چيه كجاي بيا مادرت باهات كار داره رفتم گوشي رو ازش گرفتم نفسم در نميومد مادر چند بار صدا م زد زبونم چوب شده بود بابا بدبختي جواب مادرمو دادم چيزي بهم نگفت فقط گفت مواظب منيژه خانوم و بچه هاش باشم اخه اونا امانت بودن دست من بعد خداحافظي كرد يه نفس راحتي كشيدم كه چيزي نگفته . گوشي رو كه گذاشتم منيژه اومد پيشم گفت خسته نباشي چكار ميكردي يه ساعت اون تو سرخ شده بود م داغ داغ انتظار داشتم به فحشم بكشه و جد و ابادم رو جلو چشمم بياره ولي باز همون لبخند مهربان گفت بخواب تا پشتت رو بمالن آخه هر وقت حموم ميرفتم و از حموم بيرون ميومدم مادرم پشتم رو با پا ميماليد گفتم نه نميخواد (اون چند وقت كه خونه مون بود ديده بود) گفت بخواب بابا ميدونم عادت داري خوابيدم پاهاي نازشو روي پشتم قرار داد بود داشت ارو اروم پشتم رو ماساژ ميداد گفت اينجور اذيت نميشي گفتم نه گفت بزار با دست ماساژت بدم گفتم نه نميخواد ولي اون شروع كرده بود به ماساژ دادن پشتم يه تي شرت تنم بود لباسم رو يكم بالا داده بود داشت ماساژ ميداد واي چه حاي ميداد بازم كيرم بلند شده بود ديگه ماساژم نميداد بلكه داشت بدنم رو فشار ميداد و من هيچي نميگفتم خيل داشتم خر كيف ميشدم كه صداي بچه هاش بلند شد و مجبور شد كه بلند بشه و بره به اونها برسه رفتم توي شهر يه كس چرخي زدم چه شهر دل تنگي بود بنده خدا حقش بود كه اينجا مريض بشه با اينكه نزديك شهرمون بود و بارهاي بار اسمشو شنيده بودم ولي بار اولي بود كه داشتم اونجا رو ميديدم خيلي كيري بود برگشتم خونه داشت با بچه هاش بازي ميكرد واي چي ميديدم منيژه يه لباس باز سكس تنش بود كه وقتي ديدمش من روم نميد تو چشاش يا به بدنش نگاه كنم گفت چيه خوشگل شدم يكدفعه نميدونم چطور شد گفتم خيلي ماه شدي خنديد بازم همون خندها اومد جلو گفت گوشتو بيار جلو يه چيزي بهت ميگم ولي به كسي نگي ها گفتم خوب همونجا بگو گفت نه بيا جلو گوشمو جلو بردم كه حرفشو بهم بگه كه نرمي دوتا لب ناز رو رو گونه ام احساس كردم و گفت مرسي واي منيژه منو بوسيد چه حالي داشتم بازم اين لرزش لعنتي تو بدنم غذا رو با هم خورديم گفت من بچه ها رو ميبرم حموم تو هم بشين تلويزيون نگاه كن اون موقع درست يادم نيست فقط فكر كنم تلويزيون يه شبكه 2 و 1 رو داشت اون رفت حموم و بچه ها رو بر اول دختر كوچكش رو فر ستاد بيرون من لباسهاشو تنش كردم اينقدر خسته بود كه همونجا كنار من خوابيد بعد چند دقيقه ديدم كه منيژه صدام ميكنه رفتم پشت در گفت امير جان بيا اينو ازم بگير (بچه كوچكش رو ميگفت در حموم رو باز كرد باز هم همون لبخند اما اينبار من بجز اون لبخند نصفي از بدن سفيد و تپل منيژه رو نيز ميديدم واي بازم داغ شده بودم بچه رو گرفتم نصفي از بالا تنه اش رو ديده بودم بند سوتين كرمي رنگشو اخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ خخخ بچه شو به ارامي با حوله خشك كردم ولباسهاشو تنش كردم يكم تو بغلم تكونش دادم و راهش بردم كه اونم خوابيد بچه رو گذاشتم توي جاش و نشستم كه منيژه در حموم باز كرد و گفت امير جون يه زحمت بهت ميدم گفتم چي كه تلفن زنگ خورد رفتم گوشي رو برداشتم صداي شوهرش بود كه با من داشت احوال پرسي ميكرد سارغ زنشو گرفت خواستم بگم حمومه كه منيژه كه دم در حموم وايستاده بود دستش رو به علامت هيس جلوي لبش گرفت و دويد سمت گوش گوشي رو از من گرفت شروع كرد به حرف زدن با شوهرش واي تازه متوجه شده بودم كه منيژه لخت لخت جلوم وايستاده با يه شرت مشكي و سوتين كرم اون پشت كرده بود داشت حرف ميزد ومنم با خيال راحت داشتم نگاهش ميكردم بخدا كيرم داشت ميتركيد ميخواستم بدوم برم توي دستشوي خودم رو تخليه كنم اصلا به شوهرش نگفت كه حموم بوده گفت ديگه داشتيم ميخوابيديم بچه هارو خوابوندم و بعد كلي حرف زدن گوشي رو قطع كرد كه برگشت سمت من تازه متوجه شده بود با چه وضعيتي جلوم وايستاده باز هم يه لبخند گفت چيه چشم چرون چيو نگاه ميكني من كه زبونم بند اومده بود گفتم هيچي باز خنده گفت پاشو بيا پشتم رو يه ليف بزن بيايم بخوابيم دير وقته گفتم من ؟؟ گفت اره ديگه تو كه همه چيز منو ديدي بلند شدم يعني به خودم جرات دادم گفتم بلند شو امي خره بزار يبار هم شده به بهونه ليف زدن بتوني به بدن يه زن دست بزني تا كي بد بخت ميخواي از قافله عقب بموني رفت تو حموم گفت يالا ديگه مگه ميخواي بري كوه بكني بلند شدم و پشت سرش راه افتادم با همنو لباس شلوار رفتم تو برگشت يه نگاهي بهم كرد بازهم همون خنده زيبا گفت چيه ميترسي منم بدنتو ببينم در بيار خيس ميشه توهم بيا تو يه دوش بگير بيرون رفتي هوا گرم بوده بدنت عرق كرده . لخت شدم و باشورت رفتم تو شايد خجالت يا نميدونم يه استرس لعنتي كه حتي با ديدن بدن كسي كه با رها به يادش جلق زده بودم كيرم سنجد شده بود يا همون پاپيون رفتم تو هنوز داغ بودم داغي گوشهام شرمم رو يادم مياورد گفت چرا وايستادي نميخواي بياي زير اب رفتم زير اب با يه كاسه كه تو حموم بود بهم داشت اب ميپاشوند بيشتر به روي شرتم همون كير كوچكم هم نمايان شده بود چون شرتم خيس شده بود گفت بيا پشتم رو ليف بزن ليف رو دستم كردمو صابون رو توي ليف شروع كردم به ليف زدن گفت امير گفتم بله گفت چقدر ميتونم بهت اعتماد بكنم و زبونت چقدر چفت وبست داره گفتم در چه مورد گفت كلي گفتم اخه تا چه موردي باشه گفت در مورد همين كه با هم اومديم حموم وتو داري منو لخت ميبيني ميدوني كه من شوهر دارم و موقعيت شغليشو ميدوني ميدوني اگه بفهمه چه بلاي سرت مياره گفتم خوب تو خودت گفتي كه بيام برات ليف بكشم گفت صبح چي من بهت گفته بودم كه با اونجات ور بري؟؟ ديگه داشتم سكته ميكردم به خودم گفتم كره خر اين ميخواسته تورو امتحان كنه تو بي پدر و مادرم مثل گاو سرتو انداختي پايين اومدي توي حموم كه اينو ليف بكشي آخه كره خر مگه تو دلاك حمومي هيچي نگفتم گفت نترس من دهنم چفت وبس داره و به كسي چيزي نميگم گفتم بخدا منم چيزي نميگم من برم بيرون گفت كجا بابا بيا منو بشور شروع كردم به شستن بدن نازش اما هيچ حسي نداشتم گفت چرا فقط داري يه جاي بدنم رو ميشوري گفتم چكار كنم پس گفت اين سينه بندمو باز كن گفتم من بلد نيستم گفت بابا كاري نداره دوتا گيره داره بازش كن گيره سوتينشو براش باز كردم واي بازم داغ شدم اگه كسي يه كاسه اب سرد روم ميريخت ميتونم بگم كه اون موقع بخار از من بلند ميشد داشتم ميسوختم كيرم داشت بلند ميشد گفت خوب ديگه ليف بزن شروع كردم به ليف زدن چه حالي ميداد تمام فكر م پيش ممه هاي خوشگلش بود گفت بسه ديگه بزار منم پشت تو رو ليف بزنم گفتم نميخواد گفت بشين بابا از پشت داشت بادستهاش بدون ليف پشتم رو ماساژ ميداد دستشو صابوني كرده بود واي ديگه روي ابرهابودم يه لحظه پستونهاشو روي پشتم حس كردم از پشت خودشو بهم چسبونده بود پشت صابوني من ليزي بدنم رو كامل كرده بود و من داشتم از هوش ميرفتم شايد باورتون نشه اما يه لحظه گرماي دوتا لب رو رو ي گوشهام حس كردم داشت با لبش با گوشهام بازي ميكرد دستش بيكار نبود كيرم بلند شده بود و ديگه شرم و حيا حاليش نبود آخخخخخخخخخخخخخخخ دستشو كه تا كنارهاي شرتم ميومد وميرفت رو حس ميكردم يك لحظه كيرمو رو از روي شرت تو دستش گرفت ديگه نفسم بالا نميومد . منيژه اومد جلوم باز هم همون لبخند انگار كه هيپنوتيزم شده بودم لال لال شده بودم شرتمو كشيد پايين گفت واي عجب چيزي داري ناقلا چرا پنهونش كردي كيرمو گرفته بود توي دستش براي اولين بار در زندگيم يه زن داشت كيرمو با دستش لمس ميكرد يه حالت سبكي خوشي داشتم سرشو بر جلو يه بوس به كيرم و اون كرد توي دهنش واي هنوز هم گرماي دهنشو به ياد دارم لباشو دور كيرم حلقه كرد بود برام ساك ميزد من اون موقع اصلا اسم ساك رو هم بلد نبودم يا نميدونستم چرا اين كار رو كرده . دستشو به باسنم گرفته بود و اونو به سمت خودش فشار ميداد يه حالت خوب كه هنوز هم توضيح دادن اون حالت كم ميارم با نوك زبونش دور كلاهك كيرمو نوازش ميداد بلند شدو لباش رو لبام گذاشت شروع كرد لبم رو ميك زدن واي چه شيرين بود ومن منگول هنوزهم فقط يه نزاره گر چي ميكشيدم آخ دستمو گرفت برد گذاشت روي سينه هاش و با همون دستشت دستهاي منو به سينه هاش فشار ميداد گفت چرا خودت رو اذيت ميكردي اينهمه امير دوست دارم با اين جمله يه اه كشيد و باز هم لباشو رو لبام قفل كرد بعد چند لحظه گفت خودت رو بشور بريم بيرون اون رفت بيرون تازه داشت يخهاي من باز ميشد (يخ توي حموم همينه ديگه) به خودم اومدم گفتم خاك برسرت بيشعور چرا مثل گاو وايستادي زود باش اين خودش داره بهت پا ميده اينهمه رفتي به يادش جلق ميزدي حالا لخت جلوت وايستاده داره كيرتو ميماله و تو گاو شدي . اومدم بيرون ديدم با حوله نشسته توي رختخواب بازم خنديد گفت چرا منتظري بيا بخواب ديگه گفتم كجا دستاشو باز كرد گفت تو بغل من بده؟ گفتم آخه . گفت چيه حالا من بايد بيام نازتو بكشم؟ گفت داري مياي اون برق رو خاموش كن با يه زير شلوار و يه تيشرت بودم كه اومدم پيشش دراز كشيدم حوله رو زد كنار پستوناي سفيد و گرد آخ جوووووووووووووووووووون زير نور قرمز شب خواب چقدر بدنش زيباتر شده بود خودشو به چسبوند دستشو برد توي شرتم وباز با كيرم داشت بازي ميكرد بازم لبهاشو گذاشت رو لبهام سرشو بالا اورد گفت تو چرا لبهاي منو نميبوسي دوست نداري گفتم چرا اما ميترسم كه تو بدت بياد . خنديد گفت بدم بياد نه بخور لبامو من از امشب مال توام به شرطي كه دهنت چفت و بس داشته باشه ولبهاشو بازم روي لبهام گذاشت منم اروم داشتم ميبوسيدمش سرمو به سمت سينه هاي سفيدش هدايت كرد نوك قهوه اي و خوشگل سينه اش رو به دهن گرفتم شنيده بودم كه بايد ميك بزنم منم يه ميك محكم زدم كه ديدم واي يه چيز گرمي اومد توي دهنم كه صداي ناله منيژه بلند شد ميگفت جووووون داري شير ميخوري بخور شير من مال تو حالا منم لخت لخت توي آغوش منيژه بودم آخه منيژه تمام لباسهاي منو در اورده بود گفت صبر كن اومد روي بدن من شروع كرد لب گرفتن اشكارا هر دوتا مون داشتيم ميلرزيديم توي اون هواي گرم داشت كل بدنم رو ليس ميزد تا حالا كسي برام اينكار ها رو نكرده بود و همين تازگي برام يك دنيا لذت داشت نميدونستم چكار بايد بكنم اما نا خواسته مثل مار به خودم ميپيچيدم نوك سينه هامو ليس ميزد و گاگاهي يك گاز كوچولو تجربه اي زيبا حالا كيرمو تا ته توي دهنش كرده بود و داشت برام ساك ميزد من نا خوداگاه دستم رو بردم روي سرش شرو كردم به نوازش كردنش با دستش با تخم هام بازي ميكرد و ناله هاي من بلند شده بود منيژه همينطور كه داشت كيرمو ميخورد قربون صدقه خودمم و كيرم ميرفت يك لحظه حس كردم تمام خون بدنم داره از كيرم ميزنه بيرون بهش گفتم دستشو دور كرده بود داشت برام جلق ميزد صورتش رو جلو اورده بود سرعت دستشو بيشتر كرده بودد دستمو بردم گذاشتم روي يكي از سينه هاش شروع كردم به ماليدن واي آبم بافشار پاشيد رو صورت منيژه ولي من ديگه چشمهامو بسته بودم و صداي منيژه بود كه ميومد و ميگفت جون چه آب داغي داري نه بابا تو ديگه مرد شدي يه لحظه چشمهامو باز كردم ديدم تمام صورتش رو آب كيري كردم بازم لبخند زد و گفت راحت شدي با اشاره بهش گفتم اره . بازم همون لبخند گفت پس من چي ؟؟ گفتم چكار كنم گفت صبر كن من برم صورتم رو بشورم الان ميام بعد از چند لحظه برگشت بدنم سست شده بود بچه اش از خواب بیدار شده بود اومد کنارش دراز کشید و پشتش به طرف من بود کون لختش منو بازم تحریک کرده بود یه دستش رو اورده بود عقب و داشت با کیر من بازی میکرد نمیدونم چطور شد که خودمو بهش چسبوندم و بهم گفت پشت گردنمو لیس بزن موهاشو جمع کردم توی دستم و شرو ع کردم به لیس زدن کیرم رفته بود لای کپلهای کونش و در عالمی دیگه سیر میکردم و داشتم اروم اروم تلمبه میزدم خودش دستشو برده بود پایین و از همون جا کیرمو رو کسش هدایت میکرد وای چقدر خیس بود و لزج و داغ کیرم برای اولین بار با جای در تماس بود که همیشه آرزو میکردم برگشت سمت من و بازهم همون لبخند گفت تا حالا با کسی سکس داشتم که بازم من زبونم گرفت گفت دیگه داری از چی خجالت میکشی تو که ابتو ریختی روی صورت من گفتم نه گفت پس باید من مردت کنم ولی اول تو هم باید مال منو لیس بزنی بعد پاهاشو باز کرد وگفت زود باش منو بسمت وسط پاهاش هدایت کرد داشتم کسش رو که زیر نور قرمز لامپ میدرخشید رو نگاه میکردم حموم اومديم بيرون لخ توي بغلش خوابم برد نميدونم كي خوابم برد صبح با فشار دوتا لب بر رو لبام چشمهامو باز كردم باز هم همون لبخند ديوانه كننده وزيبا چشامو باز كردم گفت پاشو عزيز بيا با هم صبحونه رو بخوريم بچه هاش بيدار شده بودن يه لباس باز پوشيده بود ديگه اون ترس اضطراب هميشگي رو نداشتم بلند شدم رفتم دست صورتم رو شستم با حوله صورتم رو خشك كردم اومد جاتون خالي صبحانه رو زديم توي رگ گفت بايد اين چند روز خودتو خوب تقويت كني عسل بخور گفتم براي چي گفت مگه تو مرد من نيستي من از مردم هيچوقت سير نميشم و ميخوام هميشه اماده باشي خيلي خوش ميگذشت در طول روز با بچه ها بازي ميكردم با خود منيژه شوخي ميكردم گاهي بهش كولي ميدادم نميدونم امتحان كردي يا نه كسش روي پشت ادم پستوناش چسبيده بهت خيلي حال ميده بازم شب شد بچه ها خوابيدن منيژه اومد پيشم گفت دوستم داري سرمو پايين انداختم و گفتم خيلي زياد گفت منم از همون اول كه ديدمت ازت خوشم اومد اما هيچوقت فكر نميكردم باهات سكس كنم . بلند شد رفت يه نايلون اورد از توش يه پماد بيرون اورد گفتم چيه جايت درد ميكنه خنديد گفت اره گفتم كجات بار اولين بار ازش اين اسم رو ميشنيدم گفت كسم درد ميكنه و فقط كير امير ميتونه خوبش بكنه بازم شرم لعنتي اتاق روشن بودو م

اولين خاطره سكسي من (2)گفت چرا بودي اما بهت گفتم كه يادت نره خلاصه مخ منو خورد تا رسيديم ايست بازرسي شهر اون موقع يادمه تا ته كون ادم رو ميگشتن اكثر سربازه و بچه هاي كميته ما رو ميشناختند ولي اون روز يه سرباز ترك اونجا بود كه واقعا نميدونم از كجا اورده بودنش بهمون گير داد و كشيدمون پايين پدرم گفت بابا ما فاميل فلاني هستيم يارو كم مونده بود برينه به خودش براي بابام احترام نظامي گذاشت و منم خنده امانم رو بريده بود كلي ماشين رو داشتن ميگشتن همه بر بر مارو نگاه ميكردن كه بدونم باباي من كيه كه اين سرباز يه همچين احترامي براش گذاشته اينقدر التماس كرد كه به فرمانده اش چيزي نگيم اومديم خونه شوهر منيژه رفته بود منيژه كه منو ديد باز هم همون لبخند زيبا چاي اورد پدرم چايشو كه خورد رفت بچه هاي منيژه داشتند از سر كولم بالا ميرفتن يكدفعه يه دختر اومد توي اتاق تپل قد متوسط با لپهاي سرخ گونه برجسته واي واي واقعا زيبا بود و طراوت از صورتش ميباريد منيژه گفت چيه داري با نگاه خواهرمو ميخوري سرمو پايين انداختم گفتم ببخشيد باز هم همون لبخند گفت چه خبر اصلا نه زنگي زدي نه خبري گرفتي دوست داشتم منيژه رو بغل كنم و ببوسم ولي خواهرش اونجا بود منيژه رفت اشپزخونه و منو صدا كرد رفتم تو كه دستشو جلو چشمام گرفت گفت كجاي بودي نامرد دلم برات يه زره شده بود و لباشو به لبهام رسوند لبهامون وری لب همدیگه بود و منیژه داشت لب رو میخورد و توی همون حال دستش روی کیرم بود گفتم نکن شاید خواهرت بیاد گفت نترس نمیاد یه لذت زیبا تمام بدنم رو فرا گرفته بود و دوست نداشتم از اون خالت بیرون بیام یه لحظه سنگینی نگاهی منو به خودم اورد خواهر منیژه داشت نگاهمون میکرد تمام صورتش سرخ شده بود یه لحظه از اینکه داشت نگاهمون میکرد داشتم حال میکردم که برگشت و رفت بیرون به منیژه گفتم گفت عیبی نداره من میرم توی حموم تو هم بیا گفتم بابا زشته گفت تو کاریت نباشه بیا منیژه رفت داخل حموم منو صدا كرد مردد بودم كه برم یا نه اخه خواهرش بازم صدام كرد امیر چرا نمیای بیا اینجا كارت دارم رفتم توی دیدم توی رختكن وایستاده گفتم بابا زشته گفت چی چی رو زشته من نصرین خواهرمو اوردم اینجا كه باهات دوست بشه من خودم از شوهرم خواستم كه تور بگه كه بیای اینجا میخوام باهاش توی این چند روز حال بكنی ولی یادت نره اون دختره باید مواظب باشی گفتم یعنی چی؟ گفت بهت نمیخوره كه خنگ باشی . بازم لبهاشو گذاشت روی لبم منم داشتم لبهاشو میك میزدم و صدای منیژه در اومده بود كه در حموم رو زدن منیژه گفت چیه؟ كه نصرین خواهرش گفت بچه ها اذیت میكنند منیژه بهش گفت یكم سرگرمشون كن الان میام و بازم همون لبخندهای زیبا همش قربون صدقه خودمو كیرم میرفت كیرمودر اورد و نشست جلوم كیرمو كرد توی دهنش شروع كرد به ساك زدن بازم همون لذت وصف نشدنی به سراغم اومد دستمو لای موهای خوشگلش كرده بودم و با دستم ریتم حركتشو تنظیم میكردم حالا با كمك منیژه منم داشتم توی سكس یك استاد میشدم با یه دست داشت با تخمهام بازی مكرد و با اون دستش ته كیرمو گرفته بود و با دهنش داشت برام ساك میزد چه لذتی میبردم دیگه داشتم میومدم بهش گفتم ولی دو دستش رو برد روی باسنم و نزاشت كه كیرمو بیرون بیارم و منم تمام اب كیرمو همونجا خالی كردم چشامو بسته بودم وقتی بازش كردم دیدم داره نگاهم میكنه دهنشو باز كرد تمام اب كیرم ریخت بیرون بعد هم خندید گفت خیلی دوست دارم من تا حالا برای شوهرم هم چنین كاری نكردم راستش اصلا شوهرم از این كارها بدش میاد میگه كه گناه داره من و منیژه رفتیم توی حموم بازم بدن لخت منیژه منو وسوسه میكرد اینبار من خودمو از پشت بهش چسبوندم برگشت و خندید گفت چیه بازم میخوای ؟؟ گفتم اگه بزاری اره گفت نه بزار برای شب میخوام یه حال توپ بهت بدم از حموم كه بیرون اومدیم نصرین یه جوری نگاه میكرد منم خودمو به خریت میزدم و سعی میكردم نگاهش نكنم به خودم میگفتم اخه تو كه خواهرشو كردی خوب اینم كه بز نیست میفهمه دیگه وقتی تو منیژه با هم رفتید حموم خوب داشتید چكار میكردید با اینكه سن سال زیادی نداشت ولی استخون بندی درشتی داشت و پستونای نازی در كل یه چیزی توی مایه های منیژه اما صورت منیژه خیلی زیباتر از نصرین بود شب شد غذا رو كه خوردیم داشتیم با بچه ها بازی میكردیم و هیجان عجیب داشتم بچه هایكی یكی خوابیدن منو نصرین ومنیژه بیدار بودیم منیژه جلوی چشم نصرین دستمو توی دستهاش گرفته بود داشت نازش میكرد كه یكدفعه لبشو رو لبم گذاشت نمیدونم چی شد كه منم باهاش لب تو لب شدم دستشو برد روی كیرمو داشت برام میمالیدش عجب حالی میداد لبشو برداشت بهم خندید گفت نمیخوای به خواهر كوچلوی من یه لب بدی ؟ هیچی نگفتم منیژه دست خواهرشو كشید گفت با دیگه قشنگ و به وضوح میدیدم كه خواهرش داره میلرزه لب رو روی لبش گذاشتم هیچكاری نمیكرد فقط من لب بالاش رو براش میك میزدم منیژه داشت از روی شلوار با كیرم ور میرفت واي منيژه داشت كيرمو ميماليد و منم داشتم از خواهرش لب ميگرفتم منيژه دستمو هدايت كرد طرف پستونهاي خواهر خوشگلش واي عجب پستونهاي داشت سفت كوچك نميدونم چطور شد كه سه تامون لخت توي بغل هم بوديم من كيرم توي دهن منيژه بود و داشت برام ساك ميزد و پستونهاي خواهرش توي دهنم اخ كه چه حالي داشتم غرق شهوت و لذت تمام وجودم داشت از كيرم بيرون ميزد هنوز يه شرت سفيد به پاي خواهر منيژه بود دستمو بردم سمت شرتش و اونو از پاش در اوردم با اين كار من منيژه بازم يه لبخند زيبا زد و گفت وارد شدي نميدونم چرا اما ناخداگاه دهنمو بردم سمت كسش و شروع كردم به خوردن صداي ناله هاي خواهر منيژه بلند شده بود كسش ترشح داشت و ازش اب بيرون ميومد منيژه گفت دراز بكش من تخت خوابيدم و اون خواهرشو هدايت كرد روي من كسش جلوي دهنم بود كه منيژه كيرمو به ارامي به داخل كس خودش هدايت كرد (كاش فقط براي يبار ديگه همچين كاري رو ميكردم) كيرم به نرمي تو كسش رفت و منيژه داشت تكون ميداد ومن توی همون حالت داشتم كس خواهرشو میخوردم منیژه خركاتش تند شده بود و با صدای بلند جلوی خواهرش داشت قربون صدقه خودم و كیرم میرفت یه احساس غرور داشتم كیرمو از كسش در اورد به خوارهش گفت بیا بخورش خواهر منیژه خیلی شهوتی شده بود و كیرمو تو دهنش كرد و داشت كیرمو میخورد اما زیاد وارد نبود و دندونش به كیرم میخورد گه گاهی كیرم به ته حلقش میخور و خلاصه از خوردن كیرم توسط خواهر منیژه زیاد حال نمیكردم تو همون حالت دیدم منیژه با یه روغن داره كون خواهرش رو چرب میكنه و انگشتشو توی سوراخ كونش میكنه منم دستمو بردم سمت كس منیژه خیس خیس بود وای چه بدنی داشت منیژه بخدا بدنش از یه دختر هم زیباتر بود (كاش یبار دیگه میدیدمش ) شروع كردم به مالیدن كسش صدای سه تامون در اومده بود و هر كدوم حال مخصوص خودمون رو داشتیم منیژ گفت بیا بكن توی كونش خواهرش رو به حالت سگی خوابوند و كیرمو چرب كرد گفت اروم براش بزار كه دردش نیاد اروم فشار میدادم كیرم اروم اروم داشت فرو میرفت و خواهر منیژه سرخ سرخ شده بود ولی داشت تحمل میكرد الان دیگه نصف كیرمو تو كونش كرده بودم و منیژه داشت با باسنم بازی میكرد گاهی با زبونش باسنمو لیس میزد و گاهی هم حتی سوراخ كونم رو زبون میزد وای چه حسی بود كه یكدفه تمام كیرمو با فشار توی كون خواهرش كردم نالیه كرد و خودشو جلو كشید كیرم از كونش در اومد منیژه گفت اروم چرا جیغ میزنی بچه ها بیدار میشند گفت درد داره نمیخوام منیژه بهش گفت الان خوب میشه زود باش به همون حالت بخواب و از من هم خواست اروم تر كیرمو توی كونش بكنم اما خواهرش همش میگفت درد داره منیژه خودش قنبل كرد و گفت ببین خره درد نداره همون اولش درد داره و به من گفت بیا كون خودمو بكن وای كون تپل منیژه باسن خوشگل با یه سوراخ تنگ وناز حتی از مال خواهرش هم خوشگلتر بود كيرمو به ارامي به سوراخ كون منيژه رسوندم و اروم اروم كيرمو فرو ميكردم يك دنيا لدت سراسر وجودم رو پر كرده بود كيرمي به سختي داشت توي كون منيژه ميرفت ميدونم كه منيژه درد داشت ولي بخاطر اينكه خواهرش نفهمه چيزي نميگفت كيرم تا ته توي كون منيژه فرو رفته بود و باسنش به شكمم چسبيده بود ديگه وارد شده بودم وميدونستم وقتي كيرم رو توي كون كردم بايد چند لحظه حركت نكنم منيژه خودش داشت اروم تكون ميداد و من هم حركتم رو شروع كرده بودم خواهرش داشت نگاهمون ميكرد منيژه با دست داشت با پستون خواهرش بازي ميكرد حركتهاي من تند شده بود و ناله منيژه هم در اومد واي داشتم ارضا ميشدم اما دوست نداشتم به اين زودي تموم بشه ولي لذت كون منيژه و اخ و ناله هاش وبدن زيباش ديگه تحملي برام نزاشته بود منيژه از سرو صدام و حركات تند فهميده بود كه دارم ارضا ميشم بهم گفت يه وقت كيرتو نكشي بيرون همونجا خاليش كن ضربه هام شديد شده بود دوتا هلو روبروم بودن و كيرم توي يه كون تپل وناز بود نميدونم چقدر طول كشيد تا همه ابم توي كون منيژه خالي شد ولي ميدونم كلي اب ازم خارج شد دراز كشيدم منيژه هم اومد كنارم خواهرش رو رها كرده بود مثل يك مادر مهربان داشت منو نوازش ميكرد سينه اش رو توي دهنم كرد ومنو با ولعه خواصي داشتم نوك پستونش رو ميخوردم باز داشتم شق ميكردم كه گرماي يه چيزي رو روي كيرم حس كردم اره خواهر منيژه بود كه اينبار با خواست خودش كيرمو رو توي دهنش كرده بود يرم باز شق شده بود منيژه لباهشو رو لبام قفل كرذه بود ومن هم لبهاشو ميخوردم و خواهرش اينبار از روي نياز و شهوتي كه با ديدن سكس من و منيژه ديده بود كيرمو خيلي باحال تر از اولين باري كه كيرمو ساك زده بود برام ليس ميزد و همين كارش شهوت منو چند برابر ميكرد كیرمو از دهنش در اوردم اینبار خواهر منزه به حدی شهوتی شده بود كه خودش كونشو به كیرم میمالید و منیزه هم با همون لبخند همیشگی كیرم به حد كافی كلفت و بلند بود كیرمو اروم اروم توی كونش میكردم حالا تا ته كیرم تو كونش بود شروع كردم به تكون دادن صدای ناله هاش بلنذ شذه بود و منیزه داشت بیضه هامو برام لیس میزد با وجودی كه میدونستم كه دیر ابم میاد اما باز با تاخیر كیرمو عقب و جلو میكردم و همین كار لذت سكس رو برام ذو برابر میكرد منیزه پاهشو باز كرد و بهم گفت نمیخوای كس منو بكنی نمیدونم این زن چه جذابیتی داشت كه من با شنیدن صداش هم احساس ارامش میكردم كیرمو از كون خواهرش بیرون اوردم رفتم طرف منیژه پاهاشو باز كرده بود اروم نشستم وسط پاش و كیرمو توی كسش فرو كردم منیژه با یك دستش كس خواهرش رو میمالید و با یك دست منو نوازش میكرد منم كه با اموزشهای خود منیژه دیگه برای هودم استاد سكس شده بودم داشتم پستونها و زیر گردنشو لیس میزدم صدای خواهر منیژه بد جوری بلند شده بود و همزمان با منیژه داشت خودشو میمالید حركتهای من هم توی كس منیژه به اوج خود رسیده بود منیژه منو پایین اورد و خودش رئی كیر من نشست و شروع كرد به تكون دادن خواهر منیژه ارضا شئه بود داشت گاییده شدن خواهرش رو توسط من میدید( البته بگم گاییده شده من به دست منیژه درست تره) منیژه لرزشی خفیف كرد ولی باز تكون میداد ابم داشت میومد بهش گفتم از كسش كیرمو بیرون اورد و تمام اب كیرمو روی صورت زیباش خالی كرد دیگه اونم میدونست من از اینكه ابمو رو ی سر صورتش سینه هاش بریزم لذت میبرم نمیدونم چقدر طول كشید كه توی همون حالت توی اغوش منیژه خوابیده بودم كه دستان مهربانش باز هم شروع به نوازش من كرد شاید باز هم نیاز به سكس داشت اما نه او نیاز به محبت داشت شوهرش همیشه مشغول كارش بود و منیژه بعدا بهم گفت كه از سكس با شوهرش راضی نیست و بارها منو عشق خودش میدونست روز بعد نمیدونم چه اتفاقی افتاد كه منو خواهر منیژه تنها با بچه كوچك منیژه توی خونه موندیم قبل ازاینكه منیژه بیرون بره منو صدا كرد وگفت تا بر میگردم ببینم چكار میكنی امشب شب اخر كه پیش منی شوهرم شاید فردا بیاد میخوام امشب رو فقط مال خودم باشی پس خواهرمو خوب ارضا كن چون شب فقط منو تو كنار هم هستیم بازم همون ناراحتی همیشگی لپم وكشید گفت چرا اخم كردی گفتم هیچی گفت بگو دیگه گفتم بازم من تورو از دست میدم اخمی كرد گفت دیگه اینو نگو چون شاید توی شناسنامه مال كس دیگه ای باشم اما قلب و روحم فقط مال تو و منو بوسید و رفت اومدم تو كیرم داشت بزرگ میشد خوب خواهر منیژه هم بد تیكه ای نبود ولی كلا منیژه یه چیز دیگه ای بود رفتم جلو اون خودشم میدونست من چی میخوام خندید اومد جلو لبهامو رو لباش گذاشتم راحتر لب میداد شاید بخاطر این بود كه خواهرش دیگه نبود و شرم حیا رو كنار گذاشته بود سینه هاشو توی دستم گرفته بودم و براش نازشون میكردم كه یكدفعه خودش لباس و دامنشو در اورد شرت پاش نبود خوابید گفت بیا كس منو بخور خیلی خوشم میا خشكم زده بود این دختر از اون وقت كه دیده بودمش خیلی كم حرف بود ولی انگار بد جور حشری بود زبونمو گذاشتم رو كس خوشگلش و براش لیس میزدم برای خودم استادی شده بودم صدای ناله هاش بلند شده بود و همین كار منو بیشتر حریص تر میكرد با انگشت با سوراخ كونش بازی میكردم كیرمو بردم جلوی دهنش بدون هیچ حرفی كیرمو توی دهنش كرد خیلی بهتر داشت برام ساك میزد و من نیز غرق لذت خوشی كونشو قلمبه كردم و به كیرم روغن زدم اروم كیرمو فرو كردم تا ته رفته بود بدون حركت ایستاده بودم و میشد درد رو از چهره اش خوند بهش گفتم چطور ه گفت تكون بده شروع كردم به تكون دادن كیرم احساس میكردم كه كیرم یه جای گیر كرده سرعت حركتم زیاد شده بود و خواهر منیژه هم خودشو تكون میداد با دست با پستوناش و كسش بازی میكردم كه بدنش شروع كرد به لرزیدن با لرزهای بدن اون اب منم اومد همونجا ابمو خالی كردم و روش خوابیدم كیرم كه خاوبید از كونش بیرون افتاد وقتی كه بلند شد ابكیرم كه با ان كونش قاطی شده بود و بزردی میزد از لای كونش بیرون اومده بود منیژه بعد چند ساعت اومد خونه تا شب سكوت عجیبی بین ما حكم فرما بود از اینكه باید فردا از پیش منیژه میرفتم خیلی دل خور بودم توی حیاط نشستخ بودم و توی عالم خودم بودم كه دو تا دست رو شونه ام خورد برگشتم منیژه بود با همون لبخند زیباش گفت چیه چرا تو فكری اهی كشیدم گفتم فردا گفت فكر میكنی برای من راحته ولی اینو بدون كه من مال توام بازم فرصت هست كه كنار هم باشیم من از كوچكترین فرصتها برای در كنار هم بودن استفاده میكنم شب شده بود ومن در غمي مبهم فرو رفته بودم چون فردا شوهر منيژه برميگشت من بايد از اونجا ميرفتم شايد باور نكنيد اما غذا رو با بي ميلي خوردم منيژه كنارم نشست بود و با شوخيهاش ميخواست منو بخندونه گفت بابا شوهرم مياد قرار نيست كه بميرم ساعت 10 شب منو منيژه به يكي ديگه از اتاقهاي خونشون رفتيم روي زمين جا رو پهن كرده بود لبهاشو رو لباهام گذاشته بود بوي عطر خوبي داشت بدنش رو ميگم اين زن يكي از زيباترين شاهكارهاي خدا بود با لب گرفتنهاش كير من هم داشت بلند ميشد كيرمو توي دستش گرفت و گفت قربون خودت و كيرت بشم مطمئن باش هميشه باهات هستم رفت و پماد بي حس كننده رو اورد گفت امشب ميخوام تا صبح بكنيم با اين حرفهاش بيشتر حشري ميشدم برق اتاق رو شن بود و بدن سفيد منيژه درست مثل بلور ميدرخشيد كيرمو خوب با پماد اغشته كرد و باز زبونشو توي دهنم كرد منم زبونشو ميك ميزدم اون توي سكس از هيچ چيز برام كم نميزاشت با زبونش تمام بدنمو ليس ميزد و بيشتر از هرجا با نوك سينه هام بازي ميكرد چون ميدونست من از اين ناحيه خيلي تحريك ميشم هر بار كه باهاش سكس ميكردم يا ابمو روصورتش يا توي دهنش خالي ميكردم و ميدونست كه من اين كار رو دوست دارم كيرمو توي دهنش كرده بود وتا جاي كه ميشد كيرمو توي دهنش فرو ميكرد و با دستهاش بيضه هامو ميماليد خوابيد من رفتم سراغش از انگشت پاهاش شروع كردم به ليس زدن پاهاش يك تار مو هم نداشت صاف صاف كسي تپل و برجسته داشت كه هميشه براش با زبونم ابشو در مياوردم ميگفت شوهرش از اينكار بدش مياد اما من غرق لذت ميشدم نه باخاطر خوردن كسش بلكه بخاطر اينكه ميديم منيژه از اينكار لذت ميبره زبونم تا ته توي كسش ميكردم بستونهاشو گاز ميگرفت و زير بغلش رو غرق بوسه هاي ريز ميكردم هر دو در اوجلذت بوديم يرمو به ارمي به داخل كس منيژه هدايت كردم اروم اروم داشتم كيرمو فرو ميكردم ديواره هاي كس منيژه به كيرم فشار مياورد و با فرو كردن هر سانت از كيرم صداي ناله هاش بلندتر ميشد واي كه غرق لذت بودم تا ته كيرمو توي كس منيژه كرده بودم و شروع كردم به تلمبه زدن و منيژه هم خودشو با تكونهاي من خودشو تكون ميداد بدن هر دوتا مون خيس عرق بود صداي شلاپ شلوپ برخورد كيرم با كس منيژه قشنگ به گوش ميرسيد و همين صداها منو حشري تر ميكرد نميدونم چقدر تكون دادم ولي خوب يادمه دوبار منيژه ارضا شد منيژه داشت هزيون ميگفت داشتم ميومدم بهش گفتم خواستم كيرمو بيرون بكشم ولي منيژه پاهاشو دور كمرم محكم حلقه كرد و با داد ميگفت ابتو خالي كن توي كسم من ابتو ميخوام باتمام وجودم خودمو بهش چسبونده بودم وتمام وجودم رو توي منيژه خالي ميكردم حسي كه حتي از ريختن ابم روي صورت خوشگلش بهم دست نداده بود كس منيژه انگار تنگتر شده بود يا داشت كيرمو پمپاژ ميكرد من روي منيژه دراز كشيدم و اون داشت منو غرق بوسه ميكرد و قربون صدقه ام ميرفت و با دستش كمرمو ماساژ ميداد گفت حالا ديگه ازت يه يادگاري دارم گفتم يعني چي گفت خوب ناقلا ابتو ريختي توي كسم ديگه… يه ترس اميخته با غرور داشتم بهش گفتم اگه شوهرت بفهمه گفت نترس شروع كرد به لب گرفتن گفت من بازم كير ميخوام گفتم بزار بازم بزار تو كونت بدونه هيچ حرفي دمر خوابيد كير هنوز خواب نرفته بود نميدونم چي بود قدرت شهوت خودم و يا اون پمادي كه به كيرم زده بود اما من هم سكس ميخواستم كيرمو كه خواستم تو كونش بزار گفت امير صبر كن و به حالت سگي خوابيد گفت يكم اينجوري بزار كسم كيرمو ار وم جلو بردم و سركيرم خيلي راحت رفت توي كسش شروع كردم به تلمبه زدن حالا به لطف كس منيژه و اموزشهاش كاملا استاد شده بودم تو همون حالت با انگشت و با استفاده از اب كس خودش داشتم كونش رو باز ميكردم بد جور منيژه سر و صدا ميكرد كه يكدفعه در اتاق باز شد خواهر منيژه بود كه لخت جلومون وايستاده بود شايد باورش براتون مشكل باشه اما اون خودش با دهن خودش گفت منم كير ميخوام بازم خنده منيژه صداش كرد اومد جلو و همونجا جلو منيژه نشست و منيژه داشت با كسش بازي ميكر من كه وايستاده بودم منيژه كمرشو تكون ميداد يادم افتاد كه بايد كون منيژه رو بكنم به ارومی رفتم روی منیژه كیرمو كردم توی كونش هر بار با كردن كون منیژه یه لذت وصف نشدنی بهم دست میداد من اونشب هم منیژه رو خوب كردم فرداش شوهرش برگشت باز همون غم لعنتی … بعد از مدتی نیروهای كمیته رو ادغام كردن و اونها از اونجا رفتن و من بد جور داغون شدم اما كم كم منیژه برام خاطره شد 6 سال بعد عروسی خواهرم در راه بود همه در جنب جوش خواص خودشان بودن شاید باور نكنید ولی توی مهمانهای كه دعوت بودن من شوهر منیژه رو خوب شناختم جلو رفتم باهاش دست دادم و روبوسی مرسوم چشهام داشت دنبال یه گم شده میگشت باز هم همون آشوب با و جودی خیلی سال گذشته بود 6 سال بود كه از خاطراتم میگذشت اما باز هیا هوی در درونم بر پا بود نمیدونم چی شد ازش پرسیدم پس خاله منیژه خندید گفت بابا اینجا مجلس مردونه است خاله منیژه هم پیش مادرت نمیدونم چرا یه هو زدم بیرون تا ببینمش مادرم رو صدا كردم گفتم كه خانوم … اومده اینجا اونا از كجا فهمیدن عروسی خواهر منه كه مادرم گفت پدرت با ادرسی كه داشته خواسته بهترین دوستش رو دعوت بكنه گفتم صداش كن یه سلامی بهش بدم یه دختر بد جور منو نگاه میكرد گفتم این كیه گفت همون دختر منیژه است بزرگ شده اومد بیرون منیژه رو میگم وای چقدر جا اتاده تر و زیبا تر شده بود زبونم بند اومده بود بخدا قطره اشك رو توی چشمهای منیژه دیدم همه سخت مشغول فراهم كردن بساط عروسی بودن تو اتاقم پشت پنجره نشسته بودم كه در باز شد خدای من منیژه بود پرید توی اتاق درو پشت سرش بست من هول كرده بودم بازم همون صورت همون لبخند مثل6سال پیش بلند شدم اومد جلو گفتم چطور اومدی توی اتاق من نترسیدی كسی تو رو ببینه گفت همه مشغول كار خودشون بودن ای نامرد الان 6سال ندیدمت ماشاله خوب مرد شدی چرا خبری از من نمیگرفتی بهش گفتم كه من نه ادرسی ازش داشتم و نمیدونستم كه كجا زندگی میكنه اومد جلو باورم نمیشد لبهاشو رو لبهام گذاشت و منم اروم شروع كردم به خوردن لبهاش خیلی باحال لب میخورد كیرم بلند شده بود دستو دور كمرم گرفته بود و خودش رو بهم چسبونده بود كیرم از شدت شهوت داشت میشكست دستشو برد رو كیرم گفت این خوب بزرگ شده اروم از خودم جداش كردم در اتاق رو قفل كردم اونو بردم روی تخت اتاق زیپ لباسشو باز كردم و وای بازم بدن سفید منیژه رو میدیدم شروع كردم به لیسیدن بدنش گردن و زیر بغل پستونهاش ناف تا رسیدم به كسش وای تپل تر از قبل شده بود سفید و بدون مو زبونم گذاشتم روش و لیس زدم ناله میكرد ولی خیلی اروم میدونستم بخاطره اینكه صداش نره بیرون باز در اوج شهوت بودم با ناله های اروم اون منم حال میكردم خدایا انگار توی ابرها بودم در اوج تمام بدنش شروع كرد به لرزیدن سرم و بیشتر به كسش فشار داد فهمیدم ارضا شده رفتم كنارش و اروم لب ازش میگرفتم كیرمو در اوردم بلند شد شروع كرد به ساك زدن گاهی كیرمو لیس میزد گاهی هم بیضه هامو غرق تمنا بودم اخ پاهاشو باز كر اوردمش لبه تخت كیرمو ارم كردم توی كسش داغ و خیس یه اه كشید و كیرمو توی خود ش جا داد حركتهامو شروع كردم صدای زق زق كسش منو بیشتر حشری میكرد چند بار وضیعت كردنمو تغییر دادم داشت میوم همزمان با كردنم هرزگاهی با پستوناش و لاله گوشش بازی میكردم ابمو میخواستم خالی كنم ولی نزاشت كه كیرمو بیرون بكشم منم تمام ابمو ریختم توی كسش بیحال كنارش دراز كشیدم گفتم باز كه دیونگی كردی و نزاشتی بیرون بكشم گفت خیالت راحت باشه بستمش گفتم كی گفت راستی مگه بچه ات رو ندیدی این بچه اخری مال تو نمیخوای كه حاشا بكنی خوب پدرم شدم بچه خیلی شبیه من نبود اون چند روز كه خونه ما بود چند بار دیگه هم سكس داشتیم و اینم پایان داستان سكس منو منیژه بود چون دیگه ندیدمش هر كجا هست ارزوی خوشی خوبی براش دارم پايان

ستاره و مهدی قسمت اول سلام. اسم مستعار من ستاره ست. من 23 سالمه و يه عالمه فانتزی سکسی دارم که دوست دارم از اونا براتون بنويسم. تا حالا خودم سکس نداشتم. ولی عاشق سکس هستم. دلم ميخواد با کسی که واقعاً دوسش دارم سکس کنم. فانتزی های من همه جور سکسی هست، lesbian, bi-sexual, family sex, سکس با مردای بزرگتر از خودم. حتی گاهی هم gay… آره خب گاهی هم خودم رو مرد تصور ميکنم. اميدوارم از داستانای من لذّت ببريد. ***—*** پسر عمه ام مهدی تقريباً 10 سال از من بزرگتره و 4-5 ساله که ازدواج کرده امّا بچه ندارن. هميشه مهدی يه جور خاصی به من نگاه ميکرد. من از نگاهش لذّت ميبردم. امّا شايد به خاطر تيزبينی بيش از حد مادرم و حسابی که از پدرم ميبرد حرفی نميزد و اشاره ای نميکرد. اون روز مهمونی خونهء ما پدر و مادرم نبودن، رفته بودن مسافرت… صبح با صدای زنگ در از خواب بيدار شدم. ساعت 8 صبح بود. آيفون رو برداشتم و مهدی گفت در رو باز کن. من اين قدر گيج و خوابالو بودم که اصلاً حواسم نبود که فقط يه تاپ و يه شلوارک پوشيده بودم. رفتم جلوی در ورودی. مهدی تا من رو ديد لبخند زد: – خواب بودين، ببخشيد. – اشکال نداره. ميای تو؟ نگاهی به سر تا پای من انداخت و آروم پرسيد: – بقيه کجان؟ – طبقه بالا خوابن. – باشه ميام. و بدون کلمه ای حرف اومد تو. منم رفتم آشپزخونه که چائی رو آماده کنم. يه شکلات روی ميز بود، برداشتم گذاشتمش تو دهنم، کتری رو آب کردم و وقتی گذاشتم روی اجاق گاز يهو مهدی خودش رو از پشت چسبوند به من. کنارم گوشم گفت: – يه لب ميدی؟ برگشتم، لبام رو گذاشتم رو لباش… همديگه رو بوسيديم. هنوز توی دهنم شکلات بود. ناله کرد و زبونم رو مک ميزد. منو به خودش فشار ميداد. خودم رو کشيدم عقب و گفتم: – الان نه، ممکنه کسی بيدار بشه. چشماش پر از شهوت بود. با صدای آروم گفت: – خواهش ميکنم.. لب ميخوام.. خواستم ببوسمش، گفت: – بازم شکلات بذار تو دهنت. منم همين کار رو کردم. وقتی دوباره لبم رو مک ميزد خودش رو به من ميمالوند. کيرش سفت شده بود.. دستاش رو از پشت گذاشت رو کونم، آروم ميماليدش و بعد دستش رو گذاشت لای پام. ديگه نتونستم تحمل کنم و ناله کردم. آروم بهم گفت: – شب يه لباس خوشگل واسم بپوش.. ازش خواستم که فعلاً تمومش کنيم، چون نميخواستم آبرو ريزی بشه. اونم قبول کرد و با چشمای پر از شهوت و کير باد کرده از خونه رفت. منم کسم خيسه خيس بود. وقتی رفت منم خودم رو تو دست شوئی ارضاء کردم. برای مهمونی يه شلوار سفيد و بلوز سبز سير انتخاب کردم که بپوشم، رنگ تيرهء بلوز سفيدی پوست بدنم رو خوب نشون ميداد و شلوار سفيد هم برجستگی باسنم رو کاملاً نمايان ميکرد. مطمئن بودم که خوشش مياد. شب همش منتظر بودم که زودتر بياد.. با زنش اومد. من رفتم جلو، خيلی عادی سلام احوال پرسی کرد. کم کم مهمونا اومده بودن و کلی مجلس شلوغ شده بود. قبل از شام بود که تلفن زنگ زد. من گوشی رو برداشتم، عمه ام بود، مادر مهدی. گفت که ميخواد با مهدی صحبت کنه. منم از دور به مهدی اشاره کردم که تلفن داره، اونم بهم اشاره کرد که برم طبقه بالا منم رفتم بالا توی اتاقم. پشت سر من با فاصله اومد تو. آروم لبم رو بوسيد و تلفن رو از من گرفت و مشغول صحبت با مادرش شد. رو به روی هم ايستاده بوديم. کمی به صورتم دست کشيد و همون جور که صحبت ميکرد رفت پشت سرم. من رو به سمت در هل داد. و از پشت خودش رو به من چسبوند. دهنش رو آورد پشت گوشم و وقتی مادرش حرف ميزد پشت گوشم رو ليس ميزد و وقتی خودش حرف ميزد گرمای نفساش به گردنم ميخورد. دستش رو کشيد روی باسنم و لای کونم. نشست پشت سرم و آروم باسنم رو بوسيد. من کون بزرگی دارم که هر مردی رو وسوسه ميکنه. سرش رو لای کونم ميذاشت و بو ميکشيد. داشتم ديوونه ميشدم. تلفنش تموم شد. گوش رو کنارش روی زمين گذاشت و در حالی که کف 2 تا دستش رو روی باسنم گذاشته بود گفت: – عجب لباسی پوشيدی.. چه کونی داری.. از وقتی اومدم ديوونه شدم. جووووووون چه کونی داری. اين کون مال کيه؟ در حالی که از شدت شهوت صدام ميلرزيد گفتم: – همش مال خودته عزيزم، همش.. پاهام رو از من باز کرده بودم و حسابی داشت با کونم حال ميکرد. پا شد و گفت: – ستاره دارم ديوونه ميشم.. کيرم داره ميترکه.. جاهامون رو با هم عوض کرديم. ون تکيه داده بود به در و من نشستم جلوی پاش. کيرش باد کرده بود. مثل سنگ سفت شده بود. از رو شلوار ميماليدمش. دکمه و کمربندش رو باز کرد. شلوارش رو تا زانو کشيد پائين. شرت مشکی پوشيده بود که برجستگيه کيرش رو خيلی سکسی و تحريک کننده نشون ميداد. کيرش رو از روی شرت ميبوسيدم. چشماش رو بسته بود و ناله ميکرد. سرم رو با دستش به کيرش فشار ميداد و ميگفت: – جووووووووون چه حالی ميده.. آخ بخورش.. خواهش ميکنم بخورش.. تخمام درد گرفته.. تا اين رو گفت شرتش رو کشيدم پائين و کيرش پريد بيرون. با ديدن کيرش ضعف کردم. يه کير خيلی خوشگل.. سفيد بود و سر بزرگی داشت. آب شيشه ای رنگی از سوراخ کيرش اومده بود بيرون. صداش رو شنيدم که گفت: – بکنش تو دهنت.. کيرمو بخور.. ليسش بزن، مکش بزن امّا من آروم با انگشت شصت آبش رو به سر کيرش ميماليدم. ناله ميکرد.. حسابی تحريک شده بود. موهام رو گرفت و سرم رو به کيرش فشار داد و گفت: – د لامصب ميگم بخورش.. کيرمو بخووووووور کيرش رو کردم توی دهنم که دوباره ناله کرد. نفسش يه لحظه تو سينش حبس شد. شروع کردم مک زدن. سر کيرش رو مثل آبنبات مک ميزدم. زبونم رو ميکشيدم به سوراخ کيرش، اونم ناله ميکرد و موهام رو نوازش ميکرد. خودم حسابی تحريک شده بودم. کسم داغ شده بود. دلم ميخواست بمالم کسم رو. امّا اينقدر مهدی حرف ميزد که مجبور شدم حواسم رو به ساک زدن بدم. حسابی کيرش رو مک زدم، سر کيرش قرمز شده بود. تخماش رو توی دستام گرفته بودم و ميماليدم. نگاش کردم. درش تو تکيه داده بود به در و چشماش رو بسته بود. عرق کرده بود حسابی. آروم همون جور که نگاش ميکردم يکی از تخماش رو کردم توی دهنم.. يهو صدای ناله اش رفت بالا.. مک ميزدم.. اروم با لبام پوست تخماش رو ميکشيدم. دوباره کيرشو کردم تو دهنم. مک زدم براش. کيرشو گرفتم بالا و از زيره تخماش تا سر کيرشو با کف زبونم ليس زدم. خيلی حال داد نگام کرد و گفت: – داری چه کار ميکنی؟ خوشت مياد.. همينو ميخواستی، نه؟ نگاش کردم، سره کيرشو يه مک آبدار و گنده زدم و گفتم: – دارم کيرتو ميخورم.. آره خوشم مياد، خيلی حال ميده.. عاشق کير خوردنم.. – جون. هروقت خواستی ميدم بخوريش.. مکش بزن… مال خودته. من آخرش يه روز تو رو ميکنم. دوباره مشغول مک زدن شدم. کيرش سفت تر شده بود. سر کيرش باد کرده بود. تخماش به سمت بالا جمع شده بود. نفساش تند تر شده بود. نگاش کردم، چشماش رو بسته بود و صورتش قرمز شده بود. يهو دهنم داغ شد.. پر از آب کير… عق زدم و همش ريخت رو زمين.. آب کيرش از گوشهء چونه ام آويزون بود..با دست دهنم رو پاک کردم. گفت: – ببخشيد.. نشد زودتر بهت بگم. – اشکالی نداره امّا ديگه حواست باشه – مگه خوشت نيومد؟ – من که مزه اش رو نفهميدم، دفعهء بعد زودتر بگو که آمادگيش رو داشته باشم. کيرشو ماليد به لبم و گفت: – خب حالا مزه اش کن.. آروم ليس زدم کيرشو، هنوز سفت بود. آبش شور بود، خوشم اومد امّا چيزی به روی خودم نيوردم. شرت و شلوارش رو پوشيد. گفت: – يه جائی جور کن يه حال درست حسابی با هم بکنيم که منم از خجالتت در بيام. آروم صورتم رو بوسيد و از اتاق رفت. منم همون جا خودم رو ارضاء کردم و پيش خودم گفتم: – بايد هر جور شده يه بار باهاش حال کنم. طعم آبش هنوز زير زبونم بود. ادامه دارد…

ستاره ومهدی قسمت دوم حدود 2 هفته بعد از اون شب مهمونی، با يکی از دوستام برنامه ريزی کردم که من رو ناهار دعوت کنه خونه شون. آخه مامان و باباش به يه مسافرت کاری رفته بودن و اون و برادرش تنها بودن. قرار بود ساعت 10 صبح من برم پيشش. به مهدی گفته بودم قبل از 10 اونجا باشه، آخه اگر کسی من رو ميرسوند نبايد مهدی رو اون دور و برا ميديد. خلاصه ساعت حدود 10:20 بود که من رسيدم. وقتی زنگ زدم و رفتم تو، مهدی يهو از پشت من رو بغل کرد. مريم خنده اش گرفته بود، گفت: – ای بابا حالا تا عصر يه عالمه وقت داريد، اينقدر عجله نکنيد. رفتيم تو پذيرائی.. توی اون فاصله که مريم رفته بود برامون شربت بياره مهدی لبام رو بوسيد و گفت: – مرسی که جورش کردی، مطمئن باش بهت خوش ميگذره. و دوباره قبل از اينکه من بتونم حرف بزنم، لبام رو کشيد تو دهنش و مک ميزد. مريم که اومد از هم جدا شديم و روی مبل نشستيم. کمی با مريم صحبت کرديم و بعد از حدود 10-15 دقيقه مريم گفت که به اتاقش ميره چون يه سری کار ترجمه بهش دادن که بايد تحويل بده. گفت اينجا رو خونهء خودتون بدونی دو راحت باشيد. به من گفت اگه بخوام ميتونم لباسام رو تو اتاق مهمان عوض کنم و رفت. بعد از اينکه مريم رفت، مهدی گفت: – نميخوای لباسات رو در بياری؟ منم گفتم: -آره و رفتم به سمت اتاق. مهدی هم پشت سرم اومد. نشست روی صندلی پشت ميز تحرير و من هم مانتو و روسريم رو به جا رختی آويزون کردم. داشت من رو نگاه ميکرد. يه تاپ مشکی يقه باز و يه شلوار کرم پوشيده بودم. مهدی گفت: – ستاره ميشه بيای اينجا؟ منم رفتم کنارش.. خم شدم و لباش رو بوسيدم، صندلی رو کشيد عقب و ازم خواست دستام رو بذارم روی ميز و کمی به جلو خم بشم. منم اين کار رو کردم. از پشت باسنم رو ميماليد و ميگفت: – هميشه عاشق باسنت بودم. سرش رو ميکرد لاي پام. بو ميکرد.. پاهام رو از هم باز کرده بود دستش رو از عقب گذشته بود لای پام. من حسابی تحريک شده بودم. گفتم: – مهدی کسم رو ميمالی؟ در حاليکه داخل رونام رو ميماليد گفت: -نه، هنوز وقتش نشده.. کيرم واست راست کرده بد جور. بشين روش.. نشستم روی کيرش… کمرم رو گرفته بود و همون طور که از هم لب ميگرفتيم کمرم رو عقب جلو ميکرد. کيرش مثل سنگ سفت شده بود. تکيه داد به صندلی و ناله ميکرد. کمرم رو از بالا به پائين ميماليد. بعد اومد چسبيد به من و سينه هام رو گرفت توی دستاش و فشارشون ميداد. منم کونم رو روی کيرش ميماليدم.. داغ کرده بودم حسابی. يه لحظه من رو به خودش فشار داد و محکم کيرش رو فشار داد به کسم. با صدای بلند ناله کرد و فهميدم آبش اومده. برگشتم و ازش لب گرفتم. زبونش رو مک ميزدم و اونم موهام رو نوازش ميکرد. بعد که آرومتر شد از روی پاش بلند شدم و رفت روی تخت دراز کشيد. کنارش نشستم و بهم گفت براش شربت بيارم. وقتی برگشتم گفت که هميشه دلش ميخواسته اينجوری آبش بياد و احساس خوبی بهش دست ميده با اين کار امّا زنش حاضر نشده اين کار رو براش بکنه. کمی که شربت خورد و حالش جا اومد گفت: – حالا با اين وضع که لباسم رو کثيف کردم چه کار کنم؟ بهش گفتم:- شرتت رو در بيار بده من بشورم، ميذارم رو شوفاژ تا خشک بشه. از من خواست اين کار رو بکنم. نشست لبهء تخت و من روی زمين جلوی پاش نشستم. سرش رو آورد پائين و از هم لب گرفتيم. تموم صورتم رو ليس زد. گونه هام، لبام، چونه ام.. گردنم. منم دستم رو گذاشته بودم روی کيرش و آروم از رو شلوار ميماليدمش. دکمه های شلوارش رو باز کردم و شلوارش رو در آوردم، شرتش از خيسی آبش خيس شده بود. سرم رو به سمت کيرش هل داد و گفت: – بخورش.. ليسش بزن. از روی شرت کمی کيرش رو ليس زدم و بعد شرتش رو در آوردم. کيرش خيس بود و آبش همه جا بود. کمی با شرتش ابه کيرش رو تميز کردم و بقيه اش رو هم ليس زدم. تخمش رو ليسيدم و تميزش کردم براش. شرتش رو شستم و گذاشتم روی شوفاژ. هنوز لبهء تخت نشسته بود و تی شرتش رو هم در آورده بود. من که اومدم تو اتاق بهم گفت:- برام لخت شو.. امّا فقط تاپ و شلوارت رو در بيار، بقيه اش با من. کاری رو که گفت انجام دادم. جلوش ايستاده بودم و داشت حسابی سر تا پام رو ديد ميزد. دستش رو گذاشته بود رو کيرش و من رو نگاه ميکرد. گفت: -دستت رو بکن تو شرتت.. خيسه کست، نه؟ – آره مهدی خيسه خيسه… – واسه کی خيس شده؟ – واسه تو… کير تو رو که ميبينم اينجوری ميشم. – تو خيلی جنده هستی.. اينو که گفت بی اختيار ناله کردم. – جوووووووون.. خوشت اومد نه، دوست داری بهت بگم جنده؟ – آره دوست دارم.. – تو چی هستی؟ – جنده، من جنده هستم – جندهء کی هستی تو؟ – جندهء تو هستم.. – آره تو جندهء من هستی.. هر کاری بخوام برام ميکنی. مگه نه؟ – آره هر کاری بخوای ميکنم. – دستت رو بکن تو شرتت.. آب کست رو بخور منم اين کار رو کردم. بعد ازم خواست از آب کسم که روی انگشتم بود به اون هم بدم. انگشتام رو مک ميزد و آروم دستش رو برد لای پام. – آاااااااااااااه مهدی – چيه جنده؟ خوشت مياد؟ – آره خيلی حال ميده.. خوابيد روی تخت و از من خواست برم کنارش.. خوابيدم کنارش و اومد روی من.. ازم لب گرفت، زبونش رو ميکرد توی دهنم و همزمان سينه هام رو ميماليد. همينجور من رو بوسيد تا به سينه هام رسيد. يه سوتين مشکی پوشيده بودم که نصفه سينه هام رو ميگرفت و بالای سينه هام لخت بود. ميليسيد بدنم رو و از جلو دکمه سوتينم رو باز کرد. سينه هام آزاد شدن. از شدّت شهوت سينه هام باد کرده بودن و نوکشون سفت شده بود. نوک سينه هام رو مک ميزد و با زبونش بازی ميداد. اروم لای دندوناش ميگرفت و ميکشيد. من ناله ميکردم و اسمش رو صدا ميکردم. پاهاش رو لای پاهام ميکشيد و دستش رو گذاشت روی کسم و من با صدای بلند آه کشيدم. – جووووووووون چه کست داغه جنده.. ميخوامش. اين کس مال کيه؟ – مال توئه عزيزم، همش مال تو.. – ميخوام جرش بدم اين کسو – هر کاری ميخوای باهاش بکن مال خودته تنم رو ليس زد تا رسيد به کسم. – شرتت رو هم که خيس کرده جنده.. چقد شهوتی شدی تو.. ببين چوچولت چجور باد کرده. و از روي شرت با انگشتش به چوچولم ضربه ميزد. دردم ميومد امّا لذّت داشت. ناله ميکردم. – جون ناله کن جندهء من.. ناله که ميکنی حال ميکنم. اممممممم. دستش رو انداخت پشت زانوهام و با فشار ازم خواست پاهام رو ببرم بالا، منم پاهام رو بردم بالا و از هم باز کردم. شرت توری پوشيده بودم و ميتونست کاملاً کسم رو ببينه. – جون چه کسی.. چه خيسه، چقدر خوشگل کست.. ستاره تو جندهء منی، اين کس مال منه. و کسم رو از روي شرت ليسش ميزد. با يک حرکت شرتم رو در آورد و چند لحظه به کسم خيره شد. چشماش پر از شهوت بود. نگاهی به من کرد و گفت: – خوشگل ترين کس دنيا رو داری. – مال خودته عزيزم. وحشيانه شروع به خوردن کسم کرد. من از شدّت لذّت و شهوت ميلرزيدم. زبونش رو به همه جای کسم ميکشيد. لبای کسم رو توی دهنش ميگرفت و مک ميزد. صدای ملچ ملوچ مک زدنش بيشتر تحريکم ميکرد. خارج شدن آب و خيس شدن کسم رو احساس ميکردم. زبونش رو کرده بود توی کسم و تا جائی که ميشد داخل کسم رو ليس ميزد. – آخ ستاره چی ميشد تو دختر نبودی؟ اين کس رو بايد گائيد.. – آاای مهدی، بخور کسمو، مکش بزن، ليسش بزن و خودم سينه هام رو ميماليدم و گاهی سينه هم رو مياوردم بالا و ليس ميزدم. نوک سينه هام رو ميکشيدم و پاهام رو تا جائی که ميتونستم باز کرده بودم. مهدی زبونش رو لای کونم هم ميکشيد و کونم رو هم ليس ميزد. از لای کونم رو ليس زد تا بالای کسم رو. لباش رو گذاشت رو لبای کسم و فشار ميداد. مک زد و چو چولم رو با نوک زبونش بازی ميداد. من داشتم کم کم ارضأ ميشدم. – آااااااه بليس مهدييييييييی آاااای مک بزن کسمو. ليس بزن.. بخورش. واای داره آبم مياد.. آااه باسنم رو از روی تخت بلند کرده بودم و کسمو به دهن مهدی فشار ميدادم. کمی به خودم فشار آوردم و آب کسم رو تو دهنش خالی کردم. مهدی غافلگير شده بود و تند تند کسم رو تا لای کونم ليس ميزد. – جون چقدر آب کست زياده تو.. چه داغه، جون و اينقدر ليس زد تا من آروم شدم و باسنم رو پائين آوردم. مهدی من رو ليس زد و بوسيد تا اومد کنارم. – اصلاً فکر نميکردم آب کست اينقدر زياد باشه. رو تختی خيس شده و قبل از اينکه من حرفی بزنم لباش رو روی لبام گذاشت. آب کسم رو از روی لباش مک زدم و چشمام رو بستم. ادامه دارد…

ستاره و مهدی قسمت سوم ادامه… نميدونم چه مدّت بود که خوابم برده بود امّا با احساس اينکه يکی لای پام هست و داره به کسم فوت ميکنه از خواب بيدار شدم. مهدی وقتی ديد بيدار شدم و دارم عکس العمل نشون ميدم و ناله ميکنم شروع به ليسيدن کسم کرد.. از پائين تا بالا کسم رو ليس ميزد. با ناله گفتم: – مهدی من کير ميخوام.. – واسه چی کير ميخوای جنده؟ – ميخوام بخورم کيرتو.. تا اينو شنيد 69 شديم و شروع کردم به خوردن کيرش.. ناله ميکرد و کيرش رو ميکرد تو حلقم، ديگه من رو ليس نميزد. ميگفت: – بخور جنده.. کير بخور، تو کير خور منی.. جندهء منی. و کيرش رو تو دهنم عقب جلو ميکرد. – دارم دهنتو ميگام ستاره.. منم با تمام احساس گرسنگی که به خوردن کير داشتم، داشتم کيرش رو ميخوردم و لذّت ميبردم. دوباره شروع کرد ليس زدن کسم. گاهی هم با دستش به کسم ضربه ميزد که صدای با حالی ميداد. بعد از من خواست که ديگه کيرش رو نخورم چون نميخواست به اين زودی دوباره آبش بياد. از تخت رفت پائين و گفت که لبهء تخت بشينم و پاهام رو بدم بالا. منم همين کار رو کردم. زانو زد جلوی پام و با دقت انگار اولين بار بود که کسم رو ميديد. کمی رونهام رو ليس زد و لبای کسم رو بوسيد، گفت: – اينقدر حال ميده از کست لب ميگيرم. و زبونش رو کرد توی کسم. دلم ميخواست ميتونست تا ته زبونش رو بکنه تو امّا من دختر بودم و اونم نميخواست بکارت من رو بگيره. انگشتش رو گرفت جلوی دهنم و ازم خواست با آب دهن خيسش کنم، منم انگشتش رو مک زدم و خيسش کردم. بعد انگشتش رو کشيد رو کسم.. خيلی حال داد و بعد کرد تو دهنش و مک زد. خيلی تحريک شده بودم، گفتم: – منم ميخوام مهدی.. آب کسم رو بده بخورم. انگشتش رو از توی دهنش در آورد و کشيد وسط کسم و گرفت جلوی دهنم.. گرم بود و من با لذّت مک ميزدم و ميليسيدم. وقتی من داشتم انگشتش رو مک ميزدم اون آروم کسم رو با لباش لم ميکرد و بعد انگشتش رو از دهن من در آورد و گذاشت لای کسم و به سمت پائين کشيد تا رسيد به سوراخ کونم. بلند آه کشيدم. گفت: – ميشه از کون بکنمت که؟ – نميدونم، ميترسم دردم بياد.. – نه اگه دردت اومد نميکنم – باشه خودم هم بدم نمياد امتحان کنم. – از بس جنده ای اينو گفت و کمی آب دهنش رو ريخت رو سوراخ کونم و انگشتش رو فشار داد تو.. – چه تنگه کونت. تو با اين همه شهوت چطور تا حالا از کون هم سکس نکردی؟ من در جوابش ناله کردم. – جون، جنده به تو ميگن که فقط از روی شهوت ناله کنه. کمی که انگشتش رو کرد تو گفت:- اينجور فايده نداره. رفت توی حمام که توی اتاق بود و شامپو رو با خودش آورد و توی ليوان جا مسواکی هم آب آورد. کمی شامپو ريخت رو سوراخ کونم و کمی هم آب و شروع کردم گشاد کردن سوراخ کونم. گاهی هم کسم رو ميماليد. وقتی که تونست دو انگشتی بکنه تو کونم گفت:- حالا وقتشه که بکنمت.. حسابی کونت باز شده. ميخوای؟ – آره ميخوام.. – چی ميخوای جنده؟ – کيرتو ميخوام، بکن منو، کونمو بکن.. ايستاد جلوم و سر کيرش رو گذاشت رو سوراخ کونم. دستاش رو گذاشته بود دو طرف بدنم و خم شده بود روی من. لبام رو توی دهنش گرفته بود و مک ميزد و آروم آروم کيرش رو ميکرد تو کونم. کمی که کرد.. کيرش رو کشيد بيرون، باز کمی شامپو و آب ريخت رو سوراخ کونم و دوباره سر کيرش رو گذاشت روی سوراخ کونم و خيلی راحت تر از قبل کرد تو.. من خيلی دردم ميومد امّا واسه اينکه هميشه دوست داشتم تجربه کنم سعی ميکردم با ناله هام تحريکش کنم. خودم کسم رو ميماليدم و مهدی گاهی به کيرش توی کونم نگاه ميکرد و گاهی زبونم رو مک ميزد و گاهی سينه هام رو ليس ميزد. کيرش تا ته رفته بود و اونم حرکت نميکرد و فقط لبام رو ميخورد. کيرش رو که عقب کشيد ديگه نتونستم تحمل کنم و با صدای بلند ناله کردم که از روی درد بود امّا چون دهن مهدی روی دهنم بود همين ناله بيشتر تحريکش کرد و از بين راه کيرش رو که تا نيمه داخل بود با فشار کرد تو. 2-3 بار کيرش رو تو کونم عقب جلو کرد. خيلی حال ميداد، ديگه دردی احساس نميکردم و هرچی بود لذّت بود. چشمام رو بسته بودم و از تجربهء جديدم لذّت ميبردم. مهدی گفت:- ستاره پشتت رو کن به من، خم شد.. ميخوام از پشت بکنم تو. منم همين کار رو کردم. قبل از اينکه کيرش رو بکنه تو پشتم نشست و کمی کسم رو ليس زد. بعد ايستاد و کيرش رو گذاشت جلو کونم و گفت:- خودت آروم آروم بيا عقب. منم همين کار رو کردم و کيرش کم کم رفت تو. بهم گفت کمی برو بالاتر، خودش هم اومد روی تخت و پاهاش رو گذاشت به موازات زانو های من، خم شد روم و در حاليکه پشت گردنم و گوشم رو ميليسيد کيرش رو توی کونم عقب جلو ميکرد. کيرش سفت شده بود و خيلی بزرگ شده بود. منم دستم رو بردم لای پاهام و کسم رو ميماليدم. از صدای ناله هاش ميفهميدم که اون هم داره لذّت ميبره. صدای نفس هاش تند تر و عميق تر شده بود. کيرش رو با فشار بيشتری توی کونم ميزد. مدام ميگفت: – جون.. چه کون تنگی داری ستاره جون، جندهء من.. کونت رو پاره ميکنم، جرش ميدم. آااه داره آبم مياد جنده.. جوووووون و داخل کونم داغ شد. کسم رو ميمليدم و بعد از مهدی من هم با صدای بلند ناله کردم و آب من هم اومد. مهدی بی حال و بی رمق از روی من بلند شد، من همون طور به شکم روی تخت خوابيدم و مهدی کنارم دراز کشيد. با موهام بازی ميکرد. از پشت من رو بغل کرده بود و پشت گردنم رو ميليسيد. بعد من به طرفش چرخيدم. نگاهی به من کرد و گفت: – چقدر خوشگل شدی ستاره. و لبم رو بوسيد. دستش رو گذاشت پشت کمرم، موهام رو نوازش ميکرد بعد کمرم و بعد کونم رو. فقط يادمه گفت:- خيلی حال دادی.. و در حاليکه لبش روی لبم بود خوابم برد.

من و زن چادری و گوشتی (( خاطره از سه بخش تشکیل میشه ,بخش اول که +14 هست و بخش های دوم و سوم که +18 هستن ,پیشنهاد میکنم اگه وقت دارین از بخش اولش بخونید ,امیدوارم لذت ببرید)) بخش 1 از شیشه اتوبوس بیرونو نیگا میکردم ,ساعتای 7 شب بود و مثل هر شب داشتم میرفتم تمرین . یه دستم ساک ورزشیم بود و با دست دیگه م دستگیره اتوبوس رو گرفته بودم اتوبوس نه خیلی شلوغ بود و نه اونقدر خلوت که بشه نشست , طبق معمول رسیدم به ایستگاهی که خیلی ها پیاده میشدن وتقریبا خلوت میشد . مثل هرشب اون شبم ننشستم(چون میدونسم باز تا یه پیرمرد میاد بالا باید پاشم) و رفتم تو اون قسمت وسط که جای دوتا صندلی خالی هست و به پشت صندلی تکیه دادم و ساکم رو انداختم شونه م و با دست دیگه م میله صندلی پشتمو گرفته بودم . همینطور مغازه ها رو نیگاه میکردم و تو رویای خودم بودم ,یه لحظه نگاهم رفت قسمت خانوما ,متوجه نگاه یک زن جوون شدم ,که داشت با یه برق خاص نیگام میکرد. یه لحظه نیگاهامون تلاقی شد باهم ,با خودم گفتم شاید اندازه غیر طبیعی بازوم (که با حالتی که ساک رو گرفته بودم بیشترم شده بود) این طوری خیره ش کرده , و اینو کاملا طبیعی میدونسم ساکم رو گذاشم پائین و خیلی طبیعی دوباره نیگاش کردم ببینم بی خیال شده یا نه,اما بازه م همون طور خیره شده بود بهم ( جوون بود حدود 31 یا 32 داشت نزیک 174 قدش بود و وزنش بین 78 تا 80 بود ,پرگوشت و خوش فیتنس به نظر میومد با این که چادری بود اما میشد خوب حدس زد اون زیر چی به چیه) ,دفعه اول نبود که این اتفاق برام می افتاد ,اما این یکی فرق داشت همون چیزی بود که رویاشو داشم و کاملا تایپم بود ,وسوسه شدم هرجا پیاده شه دنبالش برم ,یا پیاده نشم تا اون بیاد پائین بعد برم دنبالش .مردد بودم ,از طرفی حس شیطانیم میگفت برو پسر داره پا میده چی میخوای دیگه ,از یه طرف یه حس بهم میگفت نه پسر ,با سن و سالی که اون داره حتما شوهر داره ,تو که اینجور ادمی نیسی با زن شوهر دار؟ حرفشم نزن به ایستگاه باشگام نزیک میشدیم . رسیدیم ایستگاه ! چیکا کنم چیکا نکنم , اخرین لحظه رفتم پائین و بی خیالش شدم . با خودم گفتم احسان تو 5 ماه دیگه مسابقه داری بخوای دنبال این چیزا باشی به بدنت و رژیمت لطمه میزنی .رفتم باشگاه و تمرین رو شروع کردم ,اما فکرش تو سرم بود, به خودم میگفتم واقعا بی عرضه ای پسر .برا این که از ذهنم بیاد بیرون رفتم اهنگ مورد علاقه م که شاینینگ (متال بلک) بود رو با صدای نسبتا بلند گذاشتم . متال باعث میشد فقط به هدفم که قهرمانی زیبایی اندام بود فک کنم و از سکس متنفر بشم . بعد از تمرین رفتم خونه و رژیم بعد از تمرین و بعد از اون شامم رو خوردم و اونشب گذشت و شبای دیگه هم به همون منوال رفتم تمرین , خوب راسش هر شب یه نیم نیگاهی به بخش خانوما مینداختم تا بلکه دوباره ببینمش ,ولی نه دیگه خبری نبود که نبود . بقیه هم برام اهمیتی نداشتن . هر روز که میگذشت کمرنگ تر میشد تو ذهنم ومنم بیشتر از یاد میبردمش.نزیک به ده روز شایدم یازده روز از اون ماجرا گذشته بود و منم دیگه کامل بی خیالش شده بودم . اونشب بر خلاف شبای دیگه دیرتر رفتم تمرین تقریبا ساعتای هشت , همینم باعث شده بود اتوبوس شلوغ تر باشه یه چند ایستگاهی گذشت و منم مثه همیشه پلیرم همرام بودو تو حال و هوای خودم بودم.تا این که به ایستگاه چهارم رسیدیم ,در باز شد وچند نفری اومدن بالا تا این که یه لحظه , وای خدای من چی میدیدم همون زن اومد بالا ,از اونجا که ماشین شلوغ بود جا برا نشستنش نبود . ایستاده بود و متوجه حضور من نبود ,اینبار ازش چشم بر نداشم و خودمو به در وسط نزیک کردم یه وقت گمش نکنم به خودم گفتم این دفه نمیذارم از چنگم در بره ,بهش نیگاه میکردم تا این که متوجه من شد .بهم خیره شد ولی متفاوت ,نیگام میکرد اما حس میکردم ناراحته ,حالا از من یا از جای دیگه نمیدونسم . معصومانه نیگام میکرد ,گفتم خدایا یعنی چی شده این چشه ؟؟ اون شب دیگه ایستگاه باشگاه پیاده نشدم ,حوصله نداشم باز هی به خودم سرکوفت بزنم .منتظر شدم بیاد پائین ,چند ایستگاهی گذشت و پیاده شد . منم پیاده شدم برا اینکه ازش فاصله بگیرم نزیک یه مغازه ایستادم ,اما هواسم به همه جا بود الا اجناس اون مغازه ,وقتی فاصله مون مناسب شد افتادم دنبالش . نسبتا سریع حرکت میکرد یه چند بار برگشت و عقب رو نیگاه کرد ,فاصله م رو هی کمتر و کمتر میکردم باهاش . تا این که رسیدم چند قدمیش .یه دفه خیلی سریع برگشت . با یه حالت خاص گفت چیه افتادی دنبال من/؟ مونده م چی جواب بدم . گفتم من من اووووم سرمو خاروندمو گفتم نمیدونم ببخشید قصدی نداشم اشتباه فکر کردم اینگاری. در حالی که تو اون هوای بهاری به شدت یخ شدم سرمو کج کردم سمت باشگاه که یه دفه صدام زد ,گفتم بله بفرمایید ؟ گفت ببخشید حالم زیاد خوب نیس امشب .در جوابش گفتم جسارت میدونم بخوام بدونم چه مشکلی دارین اما اگه کمکی ازم ساخته س کوتاهی نمیکنم , شروع کرد به راه رفتن ,طوری که راه رو برای ادامه حرکت باز کرد ,گفتم خوب من میشنوم بفرمایید ,در جوابم گفت نه چیزه خاصی نیس , نمیخواست من بفهمم چی شده و بحثو منحرف کرد شما خیلی وقته ورزش میکنید؟ خندیدم و گفتم اره چطور مگه ,گفت اخه خیلی پیچ و خم داری . دوتایی خندیدم , نمیدونسم چی بگم ,اخه اصلا اهل این مسائل نبودم ,حس کرده بود کمی حول شدم برا همین مهربون تر شد باهام و قدماشو اروم تر بر میداش همه ش دوس داشم بفهمم شوهر داره یا نه ,که تکلیفمو بدونم ,پته پته میکردم و شر و ور میگفتم و این باعث میشد اون بیشتر بخنده ,بعد از یه مدت قدم زدن گفت داریم به خونه مون نزیک میشیم من باید تنها باشم خوب نیست و اینا … گفتم باشه ولی ما همو باز میبینیم؟ گفت تو چی فکر میکنی . خندیدم گفتم من ؟ من خوب اگه متاهل نباشید اره دوس دارم چرا دروغ بگم .یه کوچولو از حرفم خجالت کشیدم ,گفت تاهل؟ هه نه اون نامرد خیلی وقته تنهام گذاشه و پی کثافت کاریای خودشه . اینو که گفت تو دلم گفت وای من قربون اون نامرد احمق بشم که تورو تنها گذاشه و طلاقت داده .اما در ظاهر ابراز ناراحتی کردم .شماره مو بهش دادم . و ازش خواسم به گوشیم تک بزنه . برگشتم برم باشگاه دیدم واقعا دیره بیخیال شدم . رفتم خونه , نیگا کردم دیدم ای بابا اینم که تک نزده ,گفتم بادا باد اگه منو بخواد تل میزنه وگرنه هم نمیخواد دیگه . اون شب گذشت و صبح یا بهتر بگم ظهر که از خواب بیدار شدم دیدم به به یه شماره غریبه افتاده , اس دادم گفتم شما؟ اونم جواب دادو مطمئن شدم خودشه . چند روزی بهم اس میدادیمو و گاهی من تل میزدم و گاهی اون ,روم نمیشد مستقیم از سکس صحبت کنم برا همین از اس ام اس های می بوسمتو و قربونت برمو کم کم بیا بغلم لالا و…. اینا شروع کردم ,دیدم نه این مشکلی نداره ,تا این که یه بار بهش اس دادم و غیر مستقیم طعم دهنشو مزه کردم . اونم از خدا خواسه همه چی رو قبول میکرد دیگه پرو شده بودم تلفنی هم باهاش در این رابطه صحبت میکردم ,تا این که قرار شد یه روز باهاش برم بیرون ,خوب من مثه خیلیا ماشین نداشم ,هر چی پول در میاوردم خرج بدنم میکردم ترجیح دادم باهاش برم سینما ,و باهاش قرار گذاشم ,چون چادری بود و از طرفی سنش کم نبود زیاد استرس مامور سینما و مامور ایکس ایگرگ رو نداشم ,اما این باعث میشد رو درو که میشدم باهاش زیاد راحت نباشم .سر ساعت پیداش شد و بعد از کلی خرید چرت و پرت که هیچ کدومش برام خوب نبود رفتیم داخل و بخش خانوادگی نشسیم , من که اصلا نمیدونسم فیلم چیه و قراره چی بشه فقط با این حرف میزدم اینم هی چیپس میخورد و جوابمو میداد, اوایل هفته بود زیاد شلوغ نبود ,در مورد همسرش ازش پرسیدم و اونم تعریف کرد ,میگفت خونه مجردی داشه و چقدر به این ظلم کرده و اینا , بعد از این حرفش بهش گفتم اما تو که خیلی خوبی چرا باید اینکارو کنه ؟ یه لحظه ساکت شد ,منم خجالت کشیدم یه خورده ولی پشیمون نبودم از حرفم .بعد از مکث گفت چمیدونم ,شاید ازم سیر شده ,شاید .. اصلا ولشکن بیا از اون حرف نزنیم گفتم اوهوم ببخشید نمیخواسم خاطراتت دوباره تداعی بشه برات , گفتم خوب حالا از چی حرف بزنیم ,جواب داد از خودت بگو منم براش کلی حرف زدم و تقریبا خیلی چیزایی رو که نمیشد تلفنی تشریح کردو بهش گفتم. ازم پرسید دوست دختر داری؟ گفتم نه اگه داشم که اینقدری نمیشدم !!! خندید گفت راستم میگی . بعد از اون دیدم سکوت کرد ,گفتم چی شده ؟ گفت وقتی تو اینقدر ساکت میشی منم نمیتونم زیاد راحت باشم شیطون تو اس ام اسات که اینطوری نبودی خندیدم گفتم خوب اره ,اما شما از من بزگترین و این باعث میشه اینطوری باشم ,نمیدونم شایدم زیادی ناشی هستم وقتی اینو گفت حس کردم منظورش اینه که راحت باش بابا ,مسخره شو در اوردی از مثبتی . سرچ کردم تو ذهنم ,گفتم خوب من چی بگم این نگه مثبتی و …. تو چشاش نیگا کردمو با یه شرم خاص گفتم ,الان که مجردی نیاز جنسیتو چطور رفع میکنی گفت تو چیکا میکنی؟ تو که از منم مجرد تری !!! ,جواب دادم و گفتم تا بتونم کنترلش میکنم با بهونه های مختلف بی خیالش میشم ولی وقتایی که میزنه به مخ ,دیگه چاره چیه . بعد از این حرفم هر دومون خنده مون گرفت . دیگه فیلمم رو به اتمام بود بهش گفتم من که نفهمیدم این چیه ,اگه گرسنه ته پاشو بریم یه چی بخوریم و اونم قبول کرد ( تو دلم گفتم بابا تو چاق نمیشی خیلی کارت درسته اینقدرمیخوری )بهش گفتم من نمیتونم پیتزا و اینجور چیزا بخورم ,اما اگه اون بخواد مشکلی نیس . قبول کرد گفت نه دیگه هر چی تو بخوری منم همونه دیگه !!! ظهر رو جاتون خالی کباب ترکی خوردیم و تقریبا اماده رفتن بودیم . یه مقدار از راهو پیاده اومدیم ,و بعد از اون از هم جدا شدیم و خدا حافظی کردیم .

من و زن چادری و گوشتی قسمت دوم : وقتی رسیدم خونه بهش اس دادم تا مطمئن شم رسیده باشه , حسابی خسه شده بودم ,از طرفی چون رژیمم بهم ریخته بود زیاد رو براه نبودم ,رفتم حموم یه دوش گرفتم بلکه خستگی م رفع بشه .تو حموم یه نیگا به کیرم کردم و بهش گفتم ببین از دسه تو چه مصیبتی افتادیم لعنتی . وقتی برگشتم دیدم برام اس گذاشته و نوشته ممنونم ازت صحبتهای امروز خیلی سبکم کرد . گفتم خواهش میکنم اما تو چنین محیطایی نمیشه خوب صحبت کرد ,از طرفی من خیلی اذیتم . بعد از این اس ام اسم بهم تل زد ,گفت منظورت چیه ,گفتم منظوری نداشم اما خوب ادم تو یه جایی مثه خونه راحت تر میتونه صحبت کنه تا سینما ,خندید و گفت اره موافقم . وقتی خندید باز اون حس شیطانی وزیبا اومد سراغم , با شیطنت و حالت شوخی بهش گفتم پس دفه بعد تو خونه دیت بذاریم باشه ؟ اونم یه کوچولو مکث کردو با یه حالت خاص گفت بااااشه. دلم میخواس بهش بگم خیلی خب همین فردا پس همو ببینیم ,گوشش باز بود ,به اندازه کافی ناشی گری کرده بودم دیگه . فرداش بهش اس دادم گفتم پنج شنبه صبح چطوره؟ گفت بهم خبر میده ( میدونسم داره چرت میگه و میاد). منتظر خبرش موندم تا این که فردا شبش برام اس زد باشه مشکلی نیست . اینو که گفت ,به خودم گفتم احسان این دفعه رژیمت فرق داره ,تا میتونی سفتش کن ,نزیک به سه روز وقت داشتم تا پنج شنبه ,تا تونسم به خودم رسیدم , یه مقدار از دریم تن (برنزه کننده بدن) استفاده کردم گفتم اینطوری بهتر میشه و تو اون چن روز خودمو تا حدودی برنزه کردم ,منتظر روز موعود شدم دو روز قبلش به خونه گفته بودم قرار دوسام از شهرستان بیان و از جایی که حسابی مثبت بودم کسی بهم شک نکرده بود ,از نظر امنیت ملی هم مشکلی نداشم و چادری بودنش باعث میشد ,شک و شبه منطقه ای به حداقل برسه . این چند روز هم هر طور بود گذشتو صبح پنج شنبه شد ,اون روز از روزای دیگه زودتر بیدار شدم ,با این که همیشه بدنم شیو بود ,اما رفتم و یه حال اساسی به بدنم دادم بعد از حموم کردن و موقع لباس پوشیدن ,دوباره کمی برنزه کردم بدنم و خودمو تو ائینه برانداز کردم ,فروهرمو گردنم کردم , و زنجیر مخصوص بیضه مو که خیلی خوشم میومد ازش بستم دوره بیضم طوری که تخمام قشنگ بزنه بیرون . شورت مشکی فیگورمو پام کردم ,خوشبخو کننده هامو ….خلاصه حسابی به خودم رسیدم . اومدم بیرون نیگاه کردم به ساعت چیزی به ده نمونده بود و قرار ما ساعتای یازده بود ,دو تا معجون از نوع مقویش درست کردم , و منتظر اس ام اسش شدم تا این که بلاخره اس داد گفت من رسیدم به چهاره ایکس , سریع یه عالم بی حسی رو خودم خالی کردم و لباس پوشیدم رفتم دنبالش . وقتی منو دید گفت آااو ترگل مرگل کردی , منم گفتم برو بابا ترگل مرگل بودم تو خبر نداشی ؟ دوتایی خندیدم یه چشمک براش فرستادم و دوتایی حرکت کردیم سمت خونه . یه حس خاص بهم دست داده بود , یه حس توام با استرس و اظطراب اما فوق العاده شیرین هر چقد به خونه نزیک تر میشدیم بیشتر و بیشتر میشد رسیدیم و وارد خونه شدیم , سمت اتاقم راهنماییش کردم ,من روی صندلی سیستمم نشسم و اون روی تخت نشست ,سیستممو روشن کردم تا یه اهنگ بذارم ,تو همین حین اونم چادرشو و روسریشو در اورد ,نیم نگاه هواسم بهش بود,سیستم رو روشن کردم وبرگشتم سمتش دیدم موهای شهلاش دیوونه م کرد ,چشماش قشنگ تر میشد اینطوری ,مشکی و یک دست بودن موهاش و سیاهی چشاش ,بدجوری مجنونم میکرد,دوس داشم موهای بلندشو شونه کنم و نوازش کنم . اما منه لعنتی هی استرسم میرفت بالاتر ,شاید چون از من بزگتربود ,شاید چون زیادی به تایپ مورد علاقه م نزیک بود به هوای پذایرایی پاشدم رفتم یه شربت البالو درست کردم اوردم و نشسیم به صحبت ,دنبال یه بهونه بودم بهش نزیک بشم ,برا همین از چرای جداییش از همسرش پرسیدم تا به هوای دلداری و اینا بتونم بهش نزیک شم و لب بگیرم ازش.(شیطون ادم مثبت و منفی نمیشناسه) و همینم شد همینطور که از اون حرف میزد , صداش بغض برداشت ,پاشدم رفتم نزیکش ,دسشو گرفتم تو دستم گفتم چیزی نیس عزیزم ,وقتی حق باشی خدا انتقامتو ازش میگیره , بهش دلداری دادم و دیدم داره خیره نیگام میکنه . شاید میخواست ببوسمش و برم تو لباش اما روی اینکارو نداشم ,فقط بهش زل زدم وسرمو انداختم پائین ,بهم گف چیزی شده ؟ به نگاش قفل شدمو گفتم نه نمیدونم !!! . اینو که گفتم صورتشو نزیک کرد منم به صورتش نزیک شدم ,لبامو باز کردم و چشامو بستم ,گرمای لبشو حس کردم ,قسمت بالایی لبش تو لبام بود و شروع به خوردن کردم خیلی شیرین بود ,اینقد که اب دهنشو میکشیدم بیرون و با ولع میخوردم ,چشامو باز کردم و خودمو ازش دور کردم تا بتون تو چشاش خیره شم ,هیچی نیمگفتم . دوباره به لبش چسبیدم و اینبار با یه خورده انرژی خوابوندم رو تخت ,دکمه های مانتوش رو باز کردم ,و کمک کرد کامل درش اوردم , یه شلوار استرچ مشکی و فوق العاده چسب و تاپ کرمی رنگ و تنگ که سینه هاشو به زور توش جا کرده بود ,تنش بود .نشست رو تخت و شروع به در اوردن لباساش کرد به رونای پاش خیره شده بودم که با نشستنش پر گوشت تر و شهوت انگیز تر شده بودن ,لباسامو در میاوردمو نیگاش میکردم ,هنوز خجالتم کامل از بین نرفته بود , اما موج شهوت اونقدر بهم غالب شده بود که کم کم از داشت از بین میرفت ,لباسامو در اوردم و نگاهمو ازش بر نمیداشم ,وقتی رکابی م رو کندم ,گفت وای چه سکسی و مردونه ای تو ,خندیدم گفتم ,هیچ کدومش قابل شما رو نداره و به لبش چسبیدم ,پروتر شده بودم و سعی کردم شلوارشو در بیارم اونم دکمه های شلوارمو باز میکرد ,خوابوندمش رو تخت شلوارشو کامل در اوردم ,دمر دارز کشیده بود ,باورم نمیشد ,تو دلم گفتم خاک برسرت میثم (شوهر قبلیش) یه همچین کسی رو از دس دادی . شروع کردم لیسیدن ساق پاش می بوسیدمو میومد بالا ,صاف و صاف بود ,انگار اصلا هیچ وقت مو نداشه بدنش همه جاش صاف و نرم بود ,همینطور می بوسیدمو میومدم بالا رسیدم به پشت رونش اوووووم یه گرمای خاص داشت میبوسیدمو شورت کوچیکشو تا میزدم تا کوچیکو کوچیک تر بشه اونقدر که مساوی با درز کونش شد ,یکی از لمبراشو گرفتم تو دستمو , بد جوری نرم ولطیف بود طوری که وقتی دستمو از رو کونش برداشم رد انگشتام تا حدودی قرمز شده بود ,گودی کمرش نمای عجیبی به کونش داده بود ,پاهاشو یه خورده باز کردم تا بتونم راحت شورتو در بیارم شورتشو در اوردم ,یه خورده خیس میزد ,طوری که وقتی جدا کردم ازش ,یه خورده از اب کسش همزمان با جدا شدن شورت کش اومد ,از سوتینش یادم رفته بود . دوس داشم فقط لیسش بزنم ,قاچ کونشو باز کردمو شرو کردم لیس زدن درز کونش ,زیاد از لیسیدن کس خوشم نمیومد ,ولی از اونجایی که میدونسم چقدر تحریک کننده س برا خانوما زبونم به پائین تر فشار دادم و اروم اروم شروع به لیسیدن کسش کردم ,سعی میکرد جیغای کوچیکشو قورت بده و این باعث میشد سرعت لیسیدنمو بیشتر کنم ,دو لبه کسشو با دستم گرفتم و بازش کردم ,میخواسم زبونمو بفرسم تو ,یه خورده چندشم شد ,بار اول با احتیاط زبونمو فرستادم تو ,دیدم نه اونقدام بد نیس ,سرعت زبون زدنو بیشتر کردم و اونم هی بیشتر تحریک میشد ,دیدم اگه اینطور پیش بره ,سرم بی کلاه میمونه برا همین پاشدم ورفتم سراغ سوتینش و بازش کردم ,سینه هاش اونقدر درشت نبود که زشت بشه اما اصلا کوچیک نبود ,وقتی بندشو باز کردم,سینه هاش خودشونو ول کردن ,ازش خواسم برگرده به پشت و برگشت ,وااااای چی میدیدم !!!! دوتا سینه پر گوشت و نوک صورتی تو دلم خودمو تحسین میکردم و میگفتم دمت گرم احسان ,رفتم سمت سینه راسش و تا جایی که جا میشد کرد تو دهنم ,با دست راستمم سینه ی چپشو میمالیدم ,مثه سنگ شده بود اینقد حشری بودم که اصلا از صدای اه و ناله ش یادم رفته بود ,خودمو کشیدم بالاش شورتم خیس خیس شده بود , پاشدم شورتمو در اوردم چشمش به زنجیر دور بیضه م افتاد گفت نه ,سرت میشه اونطورام که فکر میکردم نیس. گفتم حالا کجاشو دیدی . کیرمو چرب چرب کردم و اومدم روش دراز کشیدم ,شروع کردم به لب خوردن و سعی میکردم از جلو کیرمو بدم تو کسش اونم یکی از پاهاشو داد بالا تا من راحت تر بکنم تو ,بلاخره کلاهک کیرم رفت تو اما کامل فرو نکردم , , ,ازش خواسم پازیشنمونو عوض کنیم و چهار دستوپا بشینه ,قبول کرد و منم اروم کیرمو کردم تو کسش , با این که نیم کیلو بی حسی قبلش زده بودم , تنگی و داغیشو خیلی خوب حس کردم اول اروم اروم عقب جلو میرفتم ولی بعد سرعتمو بیشتر کردم ,صدای برخورد رون پام وشکمم به کونش اتاق رو برداشه بود ,موهای بلندشو از پشت گرفتم و همونطور که تلمبه میزدم موهاشو میکشیدم ,کم کم داشم عرق میکردم ,دیدم اگه اینطوری باشه حالا حالا ها ابم نمیاد به خودم فحش دادم ,گفتم اخه احمق تو همینجوریش دیر ارضا میشی دیگه این همه بی حسی زدنت چی بود ,به ذهنم رسید که ببرمش حموم و به همون هوا کیرمو بشورم بلکه حسش بیشتر بشه ,بهش گفتم پاشو بریم حموم ,من اینطوری نمیام خیلی بی حسی زدم یه خنده شیطانی کرد و گفت پس راست میگن شما بدنسازا عقیم هستین خندیدم و تو دلم گفتم یه عقیمی نشونت بدم تاهفت پشت یادت نره قبول کرد و دوتایی رفتیم حموم ,دوشو باز کردم بهش گفتم بیاد زیر دوش ,دوتایی زیر دوش ایستاده بودیم ,وقتی بدنش خیس میشد ,قشنگ و قشنگ تر میشد ,ابو رو درجه داغ ترش تنظیم کردم تا کیر بی مصبم به حس بیاد یه خورده, قطره های اب از روی سینه هاش میریخت پائین و من هی حشری تر میشدم ,سینه شو تو دستم میگرفتم و فشار میدادم و اونم میگفت اوووی اروم تر ,این طور حرف زدنش حشری ترم میکرد و من بیشتر تکرار میکردم . تو همون حالت برگردوندمش قاچشو با دستم باز کردم و کیرمو گذاشتم لاش و پائین بالا میکردم سعی کردم از پشت کیرموبه کسش برسونم وقتی سر کیرم رفت تو کسش خودش خم شد و دستشو رو دیوار گذاشت ,شروع به عقب جلو کردن کیرم کردم,صدای شلپ شلپ همه جای حموم رو برداشه بود ,از اون بدتر صدای اه و اوه کردن اون حشرمو چندین برابر میکرد ,زنجیر خیس شده ی کیرمم یه حالو هوای دیگه بهم داده بود ,موهاشو تو دستم گرفته بودمو همینطور چند دقیقه ای کردمش ,اینبار حسم چند برابر شده بود , با هر ضربه ی کیرم ,کونش یه موج زیبا به خودش میگرفت ,سینه هاشو از بغل نیگا میکردم بد جوری پائین بالا و عقب جلو میرفت ,دلم میخواس اونارو هم تو دستام فشار بودم ,موهاشو ول کردمو کمرشو دو دستی گرفته بودم , جیغای کوتاه اونم دیگه کوتاه نبود سریع و سریع میشد ,و فهمیدم نزیک ارگاسمه ,عرق کرده بودمو ضربه میزدم تا این که نفساش تند وسریع شدو حس کردم بدنش کرخت شد و بلاخره ارضا شد ,داشتم میومدم ,دلم میخواست همه شو بریزم تو کسش ,ولی خوب نمیشد سریع کیرمو کشیدم بیرون و اب کیرم با سرعت زیاد ریخت رو کمرش ,اینقدر ازم اب رفت که خودم تعجب کردم ,بهم گفت داغیشو پشتش احساس میکنه و برگشت و اومد تو بغلم ,ازش لب گرفتم و شروع کردیم به شستن همدیگه بعد از اون بهش یه حوله دادم و از اونجایی که میدونسم یه ربع بعد باز میشم مثه اول بهش گفتم لباس نپوشه و بعد از این که خودشو خشک کرد حوله رو دور کمرش ببنده فقط , خندیدو قبول کرد ,حوله مو بستم دور کمرم و رفتم دوتا معجونی که درست کرده بودم رو اوردم و بهش گفتم بخور حال بیای ,گفت وای من.دوس ندارم و اینا که اومدم تو حرفش و گفتم این حرفا نیست یالا ببینم ,گفت اووو نه بابا خوشم اومد . هر دو خندیدیم . منابع انرژی رو خوردیم