بیش از چهل هزار فیلم سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان های سکسی امروز | یکشنبه 7 آذر ۱۴۰۰

حقیقت زندگــــــــــــــــــــــــــــــی این است ۱ آرام و با دستی لرزان گوشی مکالمه را برداشتم, لحظاتی فقط سکوت بین ما حرف میزد, به چشمان خسته و چروکهای صورتش خیره شدم و رطوبت اشک را روی گونه هایم حس کردم. هفت سال گذشته بود و چیزی از موهای مشکی اش باقی نمانده بود, فقط سفیدی بود و سفیدی! سلام کردم, با حرکت سر جواب داد. پرسیدم مادر چرا هر هفته به دیدن من میایی؟ چرا فراموشم نمیکنی؟ هفت سال گذشته و تو هر هفته روی صندلی ملاقات مینشینی و فقط نگاهم میکنی! از فاطمه چه خبر؟ پدرام درسش را میخواند؟ حرکت سرش به نشانه تایید کمی آرامم میکند. حدود پانزده دقیقه فرصت ملاقات تمام شد, از پشت شیشه زخیمی که بینمان بود صورتش را بوسیدم و بازهم درخواست کردم به دیدنم نیاید, فراموشم کند و به فاطمه پدرام برسد. گرچه میدانستم بیفایده است و هفته آینده و هفته های بعد از آن نیز همچنان خواهد آمد با چند کیلو میوه و مقداری تنقلات و کمی هم پول. گوشی را گذاشتم و دستم را به نشانه خدا حافظی تکان دادم ولی او همچنان به من خیره بود بدون هیچ حرکتی. طبق معمول به دفتر زندان رفتم برای گرفتن محموله ای که برایم گذاشته بود, رسید دادم و تحویلشان گرفتم. غیر از چند قطره اشکی که در بدو ورودش صورتم را خیس کرد و بغضی که همیشه در گلوم بود, چیزی برای گفتن به هم سلولی هایم نداشتم. ثریا با آب و تاب از قد رشید و رعنای پسرش میگفت که امروز به ملاقاتش آمده بود. شیرین از ازدواج قریب الوقوع خواهرش خبر میداد. خلاصه هرکس از ملاقاتش روایتی داشت که همه غیر از من تشنه شنیدن بودن. روی تختم دراز کشیدم و به فنرهای تخت بالایی خیره شدم. هنوز چهره مچاله شده مامان و غم بزرگی که در چهره اش فریاد میزد را فراموش نکرده بودم. چشمانم را بستم و در هیاهوی صحبتهای همسلولی هایم به خواب عمیقی فرو رفتم. ——————- تهران – آریاشهر – ادریبهشت80 با صدای زنگ ساعت روی پاتختی با بی میلی از خواب بیدار شدم, ساعت 6:30 بود. خیلی سریع کتابهام رو داخل کوله ریختم و بعد از شستن دست و صورت به سمت آشپزخانه رفتم تا یه چیزی بخورم. باید عجله میکردم وگرنه دوباره از سرویس مدرسه جا میماندم. خیلی آهسته و بی سرو صدا از خانه خارج شدم تا بقیه را از خواب نازشان بیدار نکنم. همیشه بهشون حسودیم میشد و برای یک ساعت خواب بیشتر حاظر به هرکاری بودم ولی خوب امکانش نبود, باید سر ساعت به مدرسه میرسیدم. خودم رو با این موضوع دلداری میدادم که امسال سال آخرم و تا چند ماه دیگه از دست این ساعت موزیکال راحت میشم. حس تنفر عجیبی نسبت به اون ساعت پیدا کرده بودم. تا محل سوار شدن حدود 7 یا 8 دقیقه پیاده روی داشتم که این سخت ترین قسمت شروع روز بود. خوشبختانه در آخرین لحظات به سرویس رسیدم ; طبق معمول همیشه پریسا صندلی کناریش را برام نگه داشته بود. بعداز خوشوبش های همیشگی سکوت بینمان حاکم شد و هرکس در افکار خودش غوطه ور. حدود 15 الی 20 دقیقه طول میکشید تا به مدرسه برسیم. تو این فاصله داشتم به حرفهای دیروز بهادر فکر میکردم و در پی یک آنالیز دقیق از گفته هاش بودم که با صدای آقا محسن راننده مینیبوس که حاکی از پایان مسیر بود به خودم آمدم. \”دبیرستان و پیش دانشگاهی فرزانگان. . . . . تهران\” این اسم طولانی برام مثل یک کابوس شده بود چون تمام خانواده باتوجه به مدرسه ای که میرفتم ازم انتظار رتبه تک رقمی داشتن و این موضوع رو همیشه بهم گوشزد میکردن. ترس از اینکه قادر به برآورده کردن انتظاراتشان نباشم از من یک دانش آموز ضعیف النفس ساخته بود. بابا فوق لیسانس مهندسی مکانیک داره و مدیر یکی از پروژه های نفتی. مامان هم فوق لیسانس ادبیات و دبیره. ساعت 3:30 مدرسه تعطیل شد, امروز باید به بهادر جواب میدادم ولی حقیقتا\” چه جوابی داشتم که بدم؟ زودتر از سرویس پیاده شدم که از یک تلفن کارتی که همون نزدیکی ها و در جای خلوتی بود بهش زنگ بزنم و با یک جواب قاطع آب پاکیو رو دستش بریزم. همش خدا خدا میکردم خونه باشه چون امکان بیرون آمدن مجدد وجود نداشت. تو اون ساعت از روز خیابونها خلوت بود و کسی تو صف تلفن نبود. شماره را گرفتم و منتظر شدم جواب بده. بعد 6 یا 7 بوق بالاخره گوشی رو برداشت, از گرفتگی صداش فهمیدم خواب بوده.ادامــــــــــــــه دارد

حقیقت زندگــــــــــــــــــــــــــــی این است ۲ به محضی که صدای منو شنید سینه اش را صاف کرد و با یک لحن خاص خوشحالیش رو از شنیدن صدای من ابراز کرد. حالا وقت جواب من به درخواست دیروزش بود, منتظر بودم نتیجه فکر کردنم رو ازم بپرسه ولی خبری از درخواست نتیجه نبود. امیدوار بودم که فراموش کردهکرده باشه , فرصت زیادی نداشتم خیلی سریع از حال و احوالش پرسیدم و اینکه درسهاشو میخونه یا نه و صحبت های همیشگی. وقتی ازش خداحافظی کردم در آخرین لحظه گفت راستی کیژان فکرهاتو کردی؟! عرق سردی تمام بدنم رو گرفت و مدتی سکوت کردم که با الو… الو… های بهادر به خودم اومدم و گفتم: چی گفتی؟ دوباره گفت فکر کردی راجع به حرفهام؟ چی باید میگفتم؟ حتی فکر یک لحظه دوری و جدایی از بهادر دیوونم میکرد. جواب منفی من به منزله از دست دادن بهادر برای همیشه بود. از دست دادن اولین عشق زندگیم که سه سال هر شب به عشق اون سر روی بالش میذاشتم و هرکدوم از نامه هاش رو صدها بار میخوندم و دیوانه وار میپرستیدمش! اگر هم جوابم مثبت بود باید وارد یک فاز جدیدی از زندگی میشدم که حتی فکر کردن به عواقبش هم تنم رو میلرزوند. دوباره گفت الو… الو… کجایی کیژان؟ هستی؟ ازش خواستم که فردا همین موقع جوابش را بدم که مخالفت کرد و اسرار داشت که باید همین الان جوابش رو بگیره! در نتیجه التماسهای من موافقت کرد که فردا نتیجه را بهش اعلام کنم و با تحکم بهم فهموند که این آخرین فرصته! با دست و پای یخ زده و استرس فراوان پیاده به سمت خونه حرکت کردم. توی راه برای هزارمین بار درخواست دیروز بهادر را بررسی کردم ولی بازهم به هیچ نتیجه ای نرسیدم. چطور میتونستم با بهادر بخوابم؟ طی سه سال رابطه پاکی که باهم داشتیم حتی حرفی از سکس بین ما رد و بدل نشده بود! اینقدر پسر با حیایی بود که بیشتر از گرفتن دستم پیش نرفت و هیچوقت سعی نکرد پرده حیای بینمون رو کنار بزنه ولی الان دو ماهه که بهانه گیر شده, اول از بوسیدن شروع کرد. اسرار داشت در قرارهای محدودی که داریم حتما\” ببوسمش. من هم چون خودم تمایل داشتم مخالفتی نکردم فقط در حد یک روبوسی ساده. ولی بهادر پاشو فراتر گذاشت و هر چند روز یکبار بهانه ی جدیدی میگرفت. از رابطه عشق و سکس برام میگفت و دلایل فلسفی براش میاورد تا بلکه من راضی بشم. حرفهاش درست بود ولی از نظر من منطق اون در زمان بعداز ازدواج صدق میکرد نه قبلش. تا اینکه صبرش تمام شد و برام یک ضرب العجل تعیین کرد و ملاک سنجش عشق من به خودش را در رضایت به شروع روابط سکسی میدانست!!! من خانواده خشک و مذهبی ندارم ولی یک سری قوانین خاص در خانه ما حاکمه که یک جو فرهنگی و سالم درست کرده. مثل محکوم به مرگی که یک روز دیگه بهش فرصت زندگی داده باشن از خدا تشکر کردم بابت فرصت 24 ساعته ای که بهادر بهم داده بود. بدون اینکه متوجه گذر زمان و مسافت طی شده باشم به جلو در خانه رسیدم. میدونستم که فقط فاطمه و پدرام خونه هستن چون مامان دوشنبه ها تمام وقت کلاس داشت و بابا هم همیشه 5 الی 6 عصر میرسید خونه. حال و حوصله پیدا کردن کلید در رو از توی کیف شلوغ و بهم ریخته ام نداشتم , زنگ زدم و بعد از باز شدن در رفتم بالا. زنگ در ورودی آپارتمانو که زدم با کمال تعجب دیدم مامان باز کرد با چهره ای ناراحت و ابروهایی درهم کشیده! سلام دادم و به سردی جواب گرفتم. جرات نکردم دلیل این حالشو بپرسم و اینکه چرا این وقت روز سر کار نیست. با یه حالت معنی داری به ساعت دیواری نگاه کرد و پرسید: تا حالا کجا بودی؟ میدونی ساعت چنده؟ قلبم چند ثانیه از تپش افتاد, با ترس و زیر چشمی به ساعت نیم نگاهی انداختم و تازه اون موقع بود که فهمیدم چه گندی زدم! حالا چی باید میگفتم؟ چی داشتم که بگم؟ دوباره ولی با صدایی بلندتر گفت: امیدوارم دلیل منطقی واسه یک ساعت و نیم تاخیرت داشته باشی! منتظرم جواب بدی…ادامـــــــــــــــــــــه دارد

حقیقت زندگــــــــــــــــــــــــــــی این است۳ به پریسا زنگ زدم گفت یک چهار راه زودتر پیاده شدی, مدرسه هم سر وقت همیشگی تعطیل شده! حرفی برای گفتن نداشتم. با توجه به صحبتش با پریسا راهی برای دروغ گفتن هم نبود. فقط سرم رو پایین انداختم و به طرح گلهای قالی خیره شدم. قدم زدنهای مامان داشت روانیم میکرد. یک لحظه با فریاد بلند مامان رعشه به تنم افتاد و نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه. بغضی که چند روز بود بخاطر تغییر رفتارهای بهادر تو گلوم حبس کرده بودم با فریاد مامان خود نمایی کرد و با آخرین توان از وجودم تخلیه شد. زجه های من تاثیری در مامان نداشت و اون دنبال یک جواب منطقی از طرف من بود. قضیه با یک سیلی محکم و تهدید من از طرف اون که باید پدرت تکلیفت رو روشن کنه موقتا\” ختم شد و دلشوره مثل خوره به جون من افتاد که حالا کی جواب بابا رو بده!!! پدرام بیچاره هم این وسط اشکش دراومده بود و حسابی از این سرو صداهای مامان ترسیده بود. اصولا\” اینجور اتفقات تو خونه ما به ندرت پیش میاد به همین دلیل فاطمه مثل موش تو اتاقش مخفی شده بود و پدرام هم از ترس به خودش میلرزید. تصمیم گرفتم تا اومدن بابا به پیشنهاد بهادر فکر کنم و وقت رو از دست ندم ولی هرچی تلاش کردم افکارم متمرکز نشد که نشد. ساعت حدودا\” 18:15 بود و قلب من داشت از سینم بیرون میزد. تصور اینکه الان عکس العمل بابا چیه و چطور باید جلوش وایسم و تو چشماش نگاه کنم نفسم رو بند میاورد. با صدای زنگ درب ورودی آپارتمان بی اختیار سرم گیج رفت و با شنیدن صدای بابا که داشت مامان رو صدا میزد خون توی رگهام خشکید!!! مثل بید به خودم میلرزیدم و منتظر یک هوای طوفانی بودم. رفتم زیر پتو تا شاید کمی از لرزش دست و پا و دندونام کم بشه ولی خیالی بود باطل، چون لرزش من حاصل سرما نبود تنها دلیلش ترس بود و استرس. از کمبود اکسیژن دچار نفس تنگی شدم به همین دلیل گوشه پتو رو کنار زدم تا بهتر نفس بکشم، این کار باعث شد صدای بیرون از اطاق را بهتر بشنوم. مکالمه نامفهومی که بین بابا و مامان بود توجهم رو جلب کرد و ضربان قلبم دو برابر شد. اطمینان داشتم که مامان داره برام آش میپذه اونم چه آشی با یک وجب روغن! هرچی تلاش کردم چیزی متوجه نشدم، فقط یکی دوبار اسم خودمو شنیدم. دیگه کاملا\” اطمینان داشتم کار از کار گذشته و باید در انتظار خشم ویران کننده بابا باشم! ولی کدام خشم؟ بابا که همیشه با ما مثل یک دوست بود و هیچوقت حتی صداشو رو ما بلند نکرده بود! البته نیازی نبود چون من، مامان، فاطمه و پدرام آنچنان ازش حساب میبردیم که هیچوقت باعث عصبانیتش نشدیم ولی امروز قطعا\” آتشفشان خاموش فوران میکرد و اون روی سکه رو نشونمون میداد! کاری جز انتظار نداشتم. نیم ساعت بعد با صدای بابا به خودم اومدم که مثل همیشه و با همون لحن مهربون داشت صدام میکرد!!! مثل فنر از رو تخت بلند شدم و با تعجب بهش نگاه کردم. -\”پس سلامت کو دخملی؟\” از خوشحالی بغلش کردم و گفتم: -\”ببخشید بابا جون از خواب پریدم یادم رفت سلام کنم\” پیشونیم رو بوسید و پرسید: -\”چه خبر؟ چرا رنگت اینقدر پریده؟\” چی باید میگفتم؟ دوباره گندی که امروز زدم یادم اومد ولی خودمو کنترل کردم و گفتم: -\”کمی سرگیجه دارم، شاید فشارم افتاده باشه!\” -\”استراحت کن عزیزم اگر بهتر نشدی خبرم کن تا ببرمت درمانگاه، راستی بعداز شام اگه حالت بهتر شد یه گَپ کوچولو باهم بزنیم\” از چهره آرام و کلام مهربونش فهمیدم وضع اینقدرها هم خراب نیست و کمی به خودم مسلط شدم.ادامــــــــــــــــــــه دارد

حقیقت زندگــــــــــــــــــــــــــــی این است ۴ با بی میلی چند لقمه کتلت خوردم و منتظر شدم تا بابا هم غذاش رو تموم کنه بعد از سر میز بلند شم. میدونستم که بلافاصله سراغم نمیاد چون طبق عادت همیشه بعداز غذا یه چایی بشکه ای مینوشید و پشتش هم یک نخ سیگار رو با لذت میکشید و من تا اون موقع زمان داشتم تا خودم رو برای مواجهه با او آماده کنم. توی افکارم بودم که با صدای بابا به خودم اومدم و به احترامش از جام بلند شدم، روی لبه تختم نشستم و مضطرب و نگران در انتظار صحبتهاش بودم. با لبخند همیشگیش و اون نگاه مهربونش بهم خیره شد و بعداز پرسیدن حالم و اینکه بهتر شدم یا نه گفت: -\”کیژان دختر گلم تابحال شده سرت داد بکشم؟\” با حرکت سر جواب دادم، خیر -\”هیچوقت تو رو تنبیه بدنی کردم؟\” باز همون پاسخ قبلی رو تکرار کردم در کمال آرامش و با لحنی آرام ادامه داد: -\”پس لزومی نداره از من بترسی، حالا صادقانه جواب منو بده چون اگر غیر از این باشه و بخوای داستان برام ردیف کنی اون موقع قضیه یه طور دیگه میشه، دلیل تاخیر امروزت چی بوده کیژان؟\” اطمینان داشتم مامان پشت در فالگوش ایستاده و منتظر جواب منه و همین موضوع بیشتر عصبیم میکرد و تمرکزم رو بهم میریخت! بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم، تصمیمی که شاید در عین بی اهمیتی و سادگی در سرنوشت من تأثیر محسوسی داشت! تصمیم گرفتم به قول بابا یک داستان ساختگی ردیف کنم و با گریه و زاری و مظلوم نمایی قضیه رو ماست مالی کنم. خوشبختانه نقشم رو خوب بازی کردم و بابا مجاب شد که داستانم دروغ نیست یا شاید هم وانمود میکرد که مجاب شده…! کابوس بازجویی های بابا و مامان تموم شد و به یک آرامش نسبی رسیدم ولی بدنم از فشار استرس حسابی کرخت شده بود. همینطور که از پیروزی در این بازجویی سرمست و خوشحال بودم ناگهان با بخاطر آوردن دلیل تأخیر امروزم درد شدیدی در شقیقه هام پیچید که یک لحظه چشمهام سیاهی رفت. سرمستی من دوامی نداشت و اینبار نوبت کابوسی بود که بهادر برام درست کرده بود. سعی کردم افکارم رو متمرکز کنم تا قادر به گرفتن یک تصمیم درست باشم. بعداز کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره تصمیم گرفتم به این رابطه خاتمه بدم و فردا جواب منفی خودم رو بهش اعلام کنم. تصمیم کاملا\” قطعی بود و هیچ تردیدی در این باره نداشتم. ساعت موزیکال با اون صدای آزار دهنده خبر از شروع روز میداد. روزی که باید آخرین روز رابطه من و بهادر باشه. تاریخ امروز را مثل اولین روز آشنایی در سررسیدم علامت میزنم. سه سال و دو ماه و دوازده روز! چه زود گذشت انگار همین دیروز بود که بعداز سه ماه تعقیب روزانه بهادر و پاره کردن صدها نامه نخونده بالاخره شماره خانه شان رو با هزار ناز و غمزه گرفتم! حالم اصلا خوب نبود. بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون و چند دقیقه زودتر از همیشه به ایستگاه سرویس مدرسه رسیدم.ادامـــــــــــــــه دارد

حقیقت زندگــــــــــــــــــــــــــــی این است۵ توی این فاصله کوتاه تمام خاطرات تلخ و شیرینی که با بهادر داشتم را مرور کردم و بی اختیار اشکهام سرازیر شد، ولی چاره ای جز جدایی نداشتم چون برآورده کردن درخواستش اصلا\” برام مقدور نبود. با دیدن مینیبوس اشکهامو پاک کردم و بعداز سوار شدن طبق معمول همیشه پیش پریسا نشستم ولی فقط سلام کردم و نگاهم رو ازش دزدیدم چون نمیخواستم چشمهای قرمزم رو ببینه و متوجه گریه هام بشه. اون روز فقط جسمم سر کلاس بود و روحم بی هدف در دنیایی که برام غریبه بود و قبلا\” هیچوقت حسش نکرده بودم سرگردان می چرخید. بخاطر تأخیر دیروز مطمئن بودم که تا مدتی مامان ساعت ورود و خروجم رو کنترل میکنه پس امکان تماس از بیرون رو نداشتم و باید یکسر میرفتم خونه و منتظر یک فرصت مناسب برای تماس از تلفن خونه بودم تا تصمیمم رو بهش اعلام کنم. خوشبختانه فرصت رو بدست آوردم و شماره خونه بهادر رو گرفتم که با اولین زنگ جواب داد! فشار حاصل از بغض حبس شده در گلوم داشت حنجره ام رو پاره میکرد. فکر از دست دادنش داشت منو میکشت و از طرف دیگه شدیدا\” ازش عصبانی و دلخور بودم چون میدیدم بعداز گذشت زمانی طولانی که صادقانه و بی ریا احساس و عشقم رو تقدیمش کرده بودم حالا باید خودم رو با تقدیم جسمم بهش اثبات کنم! یعنی اینهمه مدت هیچ؟ یعنی عشقم هنوز بهش ثابت نشده که ملاک علاقه ام را سکس میدونه؟ باید این حرفها رو بهش میزدم تا عقده نشه تو دلم. باید بهش میفهموندم که من نمیتونم وسیله خوشگذرونیش باشم و بعد مثل آب نبات چوبی که وقتی شیرینیش تمام میشه و چوبش رو دور میندازن وقتی ازم سیر شد دورم بندازه و بره یه آب نبات دیگه بگیره! تمام این افکار در عرض چند ثانیه از مغزم عبور کرد و با شنیدن صدای بشاش بهادر ابر تخیلاتم متلاشی شد و فهمیدم که وقتش رسیده، تا خواستم حرف بزنم پیشدستی کردو گفت امروز بهترین روز زندگیشه چون اطمینان داره جواب من به درخواستش مثبته! ولی خبر نداشت که من تصمیمم رو از قبل گرفتم و هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه اونو عوض کنه! گفتم: -\” لطفا ساکت شو بهادر! هر لحظه ممکنه کسی بیاد و مجبور بشم که تلفن رو قطع کنم پس اجازه بده تا حرفهامو بهت بزنم\” صداشو مثل یک بچه کرد و گفت: -\”چشم خانمها مقدم هستن! سراپا گوشم و آماده شنیدن صدای قشنگت.\” حالا نوبت من بود، باید از یک جایی شروع میکردم ولی از کجا؟ کلی حرف داشتم باهاش به اندازه یک کتاب ولی نه زمان کافی داشتم و نه زبانم یاری میکرد! داشتم برای شروع نطقم دنبال موضوع میگشتم که گفت: -\”خوب وقت شما تمام شد و همه حرفهاتو شنیدم. از اینکه جواب مثبت دادی خیلی خوشحالم کردی عزیزم میدونستم نا امیدم نمیکنی!\” با عصبانیت گفتم: -\”ولی من که حرفی نزدم! چرا شلوغش میکنی؟\” نذاشت ادامه بدم و گفت: -\”چرا عزیزم تو با سکوتت رضایتت رو اعلام کردی! میدونم شرم و حیا باعث شد که مستقیم جواب ندادی!\” دیگه نمیتونستم تحملش کنم و سرش فریاد کشیدم: -\”خفه شو… این مزخرفات چیه از خودت در میاری؟ جواب من منفیه و اصلا\” هم برام مهم نیست تو چی فکر میکنی. عشقی که به واسطه سکس برقرار باشه عشق نیست یک هوسه، متاسفم که تاحالا فکر میکردم عشقی آسمونی و اهورایی بین ما حاکمه!\” دیگه نتونستم ادامه بدم و بغضم ترکید و با هق هق گریه آخرین جمله رو بهشگفتم: -\”خیلی پستی بهادر\” در طول مدتی که یک ریز سرش فریاد میزدم فقط سکوت کرد و تا آخر مکالمه توی شوک موند. گوشی رو قطع کردم و رفتم توی اتاقم و به اتفاق امروز فکر میکردم، به اینکه چطور علی رقم میل باطنیم اینطور قاطعانه و در کمال بی رحمی آب پاکی رو روی دستش ریختم! ولی حق با من بود، نمیشه به برخورد من با بهادر برچسب بی رحمی و رزالت زد! رفتار امروزم ناشی از غلبه عقل بر احساس بود و …..ادامــــــــــــــــــه دارد

حقیقت زندگــــــــــــــــــــــــــــی این است ۶ با این حرفها سعی داشتم خودم رو قانع کنم تا بتونم بر نیروی قوی احساسم که مثل یک شیطان داشت منو از تصمیمم پشیمون میکرد چیره بشم. روزها و ماه ها گذشت و پیغام و پسغام ها و تهدیدها و التماسهای بهادر کاری از پیش نبرد. با اینکه از نظر روحی خورد و داغون شده بودم ولی مقاومت کردم و به سختی از قلبم خارجش کردم. قلبی که همیشه سرشار از محبت و شادی و شیطنت بود الان به یک تکه سنگ خارا تبدیل شده بود و تمام راههای ورودیش مثل گاو صندوق بسته شده بودن! بعداز آخرین تماس تلفنی که باهاش داشتم چندین بار سر راهم قرار گرفت و با الفاظ رکیک تحقیرم کرد و چند بار هم تهدید کرد که ازم انتقام میگیره. اینها همه دست به دست هم داد تا حس تنفر را در خودم تقویت کنم و به همان اندازه که عاشقش بودم ازش متنفر باشم. سه ماه گذشت و باید خودم رو برای آزمون معرفی برای شرکت در امتحانات نهایی سال چهارم آماده میکردم. مدرسه از آخر اسفند تا موقع امتحانات خرداد تعطیل بود و بالتبع تو این مدت بیشتر وقتم رو خونه بودم و با یک انرژی مضاعف به درسهام رسیدگی میکردم. همانطور که انتظار میرفت در آزمون نفر اول شدم و برگه معرفی را دریافت کردم. حالا وقت خرخونی برای امتحانات نهایی بود. در این مدت چون از خونه بیرون نمیرفتم و به هیچ تلفنی هم جواب نمیدادم بهادر و خاطراتش مثل یک تصویر نامفهوم در حافظه ام خودنمایی میکرد، ولی محو نشده بود! بعداز امتحانات سال آخر تمام انرژیم روی در درس و کتاب متمرکز شد که از عهده غول بی شاخ و دمی به نام \”کنکور\” بر بیام. چند سالی میشد که یک دانشگاه جدید تأسیس شده بود که بهش میگفتن دانشگاه آزاد. پولی بود و مدرکش تازه مورد قبول وزارت علوم قرار گرفته بود ولی خیلی بهش توجه نمیشد اما نوک پیکان من فقط دانشگاه تهران را هدف گرفته بود ولاغیر! **دو سال بعد** **تهران، دانشگاه شهید بهشتی، دانشکده پزشکی** -\”چقدر کلاس دکتر ربیعی خسته کننده و کسالت آوره! کاش >>آناتومی سر و گردن<< رو با استاد کریمی میگرفتم همش تقصیر تو بود عوضی هی گفتی هردومون با یه استاد بگیریم! خوب شد حالا؟ هردو تا مونو میندازه! -\"کیژان...\" -\"چیه؟\" -\"تو هم متوجه اون ماشینه شدی؟\" -\"کدوم ماشین؟\" -\"همین مدل بالاهه رو میگم دیوونه! سفید رنگه...\" -\"نه تاحالا ندیدمش چطور مگه؟\" -\"الان یکی دو روزه هروقت ما اومدیم بیرون اینجا پارک کرده و بهمون نیگاه میکنه! ببین میشناسیش؟\" -\"من چه میدونم کیه! اصلا به ما چه! شاید کار داره. نترس منو تو دزد نبریم. تو که شکل سگ آقای پتیبل هستی منم که شبیه کینگ کونگ هستم! بیخودی خوشحال نشو کسی با منو تو کاری نداره!\" -\"خیلی پر رویی کیژان خودت چی\" شکل وزغی منتها کمی خوشگلتری!\" شب که رفتم خونه به مکالمه امروزم با \"پانته آ\" فکر کردم. راستی چرا اینقدر خشن شدم؟ چرا دیگه نمیتونم با کسی ارتباط برقرار کنم؟ چرا از پسرهای همکلاسیم میترسم و ازشون مثل جزامی ها دوری میکنم؟! یعنی شکست در یک عشق کودکانه و احمقانه اینقدر موثره؟ الان دوسال گذشته و دیگه هیچ رد پایی از بهادر تو زندگی من دیده نمیشه پس چرا من هنوز اینجوریم؟ هرچی تلاش کردم و خودمو به در و دیوار زدم به نتیجه ای نرسیدم! تا شنبه کلاس نداشتم. به همین دلیل همراه خانواده رفتیم چالوس. تو این سه روزی که اونجا بودیم احساس کردم یکی دو بار اون ماشین سفید رنگو دیدم ولی اهمیتی ندادم و گفتم حتما شباهت بوده. تو این مملکت که فقط یه دونه از این ماشینا نیست که! مسافرت خوبی بود و خستگی درس و دانشگاه را مقداری از تنم خارج کرد. صبح شنبه وقتی داشتم از پیاده رو به درب ورودی دانشکده نزدیک میشدم باز همون ماشین رو دیدم که اینبار کنجکاو شدم ببینم این آدم بیکار کیه! خیلی ماهرانه و زیر چشمی به راننده نیم نگاهی انداختم که دیدم یک جوان 22 - 25 ساله با یک ریش نسبتا بلند ویک عینک آفتابی پشت رول نشسته و داره جدول حل میکنه!!! خیلی سریع از اونجا گذشتم و موضوع رو فراموش کردم. این روند حدود یک ماه و نیم ادامه داشت و تقریبا من و پانته آ به حضورش عادت کرده بودیم طوری که اگه یک روز نمیومد جای خالیش مشخص بود!!! دوشنبه کلاس >>جنین شناسی<< تشکیل نشد و چون بعدِ اون کلاس نداشتم تصمیم گرفتم بخشی از مسیر خونه رو پیاده برم. از پیاده روی خوشم میاد خصوصا\" منطقه ای که دانشگاه ما واقع شده آب و هوای خیلی خوبی داره و جون میده واسه قدم زدن. ده دقیقه ای میشد که حرکت کرده بودم که متوجه حرکت آهسته یک اتومبیل پشت سرم با فاصله ای کم شدم! وقتی خواستم از احساسم اطمینان حاصل کنم با کمال تعجب دیدم همون ماشین سفید رنگ با همون راننده مرموز داره تعقیبم میکنه! عرق سردی به پیشانیم نشست و لرزش خفیفی که حاکی از ترس و اضطراب بود تمام بدنم رو در بر گرفت.سعی کردم سرعتم رو بیشتر کنم شاید ازش فاصله بگیرم ولی فایده ای نداشت چون پدال گاز اون ماشین با سرعت حرکت من تنظیم شده بود! این موش و گربه بازی تا اولین میدان ادامه داشت، برای رهایی از دست این مزاحم ناشناس بلافاصله یک تاکسی را با دو برابر کرایه معمول دربست کردم برای خونه. تا یک مسیر کوتاه همچنان به تعقیب خودش ادامه داد ولی بعد مسیرش رو عوض کرد. نفس راحتی کشیدم و با بدنی کوفته از استرس رو تختم دراز کشیدم و در فکر اتومبیل سفید رنگ بودم و آنالیز اتفاق امروز و اصلا متوجه سنگینی پلکهام و بسته شدنشون نشدم.پـــــــــــــــــــــــایــــــــــــــــان فصل اول عشــــــــــــــــق سوپر استار من ۱ ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم مهم تریم قسمت زندگی منه....قسمتی که فقط شامل مسائل سکسی نیست ببخشید اگه طولانیه خواهش میکنم بی قضاوت بخونین رابطه ای که میخوام درباره ش حرف بزنم بزرگترین راز زندگی منه که روی سینه م سنگینی میکنه.اینجا مینویسم تا کمی سبک بشم چون دلم نمیخواد با نردیکانم هم درباره ش حرفی بزنم....تمام اسامی مستعارند سال 88بود که بعد از کلی بدبختی تونستم از همسرم امیر جدا بشم دوران ازدواجم بدترین دوران زندگیم بود وخیلی عذاب کشیدم بگذریم ... 26 سالم بود وباید سرخودمو گرم میکردم تا افسردگی هامو کمرنگ کنم سال اخردانشگاه بودم وسعی میکردم تمام وقتمو با درس پرکنم اشکان یکی از بچه های دانشگاه بود که حس میکردم به من توجه داره یه روز اواخر مهر بعداز کلاس اومد پیشم وگفت :دوست داری عکاسی یه کار تاتر رو بگیری؟با خوشحالی اعلام امادگی کردم اشکان گفت فقط وقت گیره باید هرروز سر تمرینها حاضر بشی کارگردانش دکتر میم معروفه وسخت گیری میکنه با کمال میل قبول کردم اشکان خودش هم تو گروه کار میکرد فردای اون روز سر ساعت سر تمرین حاضر شدم درسالن رو که باز کردم فکر کردم دارم خوااب میبینم فرهاد سوپر استاری که ازبچگی عاشقش بودم با لباس گرمکن چای به دست وسط سالن ایستاده بودو با کارگردان گرم صحبت بود دلم ریخت هول شدم به سختی خودمو جمع وجورکردم جلو رفتم به کارگردان خودمو معرفی کردم دکتر میم نکاتی که در نظرداشت رو به من گفت وقرارشد من با گروه همکاری کنم نمیدونین چه حالی داشتم هم تونسته بودم سر یه کار معتبر باشم هم عشق نوجوانیم توی کار بازی می کرد هرروز به عشق دیدنش از خواب بیدار میشدم تا عصر وقتو میکشتم تا زمان تمرین برسه وتو هواش نفس بکشم....فرهاد رفتار موقر ومتینی داشت البته همه بازیگرها حرفه ای بودند ولی خوب فرهاد یه سوپراستار سینمایی بود با این حال خاکی بود با همه رفتارش دوستانه بود با این که من جوون بودم واولین کار حرفه ای من محسوب میشد با من هم مهربان ودوستانه بود گاهی سر تمرین از پشت ویزور که نگاهش میکردم گیج میشدم مست میشدم دستهام میلرزید ونمیتونستم عکس بگیرم روزها میومد ومیرفت نمایش داشت شکل میگرفت بازیگرها به سختی تمرین میکردن من هرروز حاضربودم سعی میکردم کارم رو عالی انجام بدم امااا از همه چیز مهم تر دیدن فرهاد بودبین ما رابطه ای به وجوداومده بود که برام اندازه ی دنبا ارزش داشت یه رایطه که ظاهرا کاری ودوستانه بود اما تو دل من لحظه به لحظه عشق فرهاد رو مشتعل تر میکرد یک بار تو انتراکت اومد کنار من نشست وگفت خانم عکاس میشه دسترنج هنری تون رو ببینیم؟بالبخند یه سری عکس نشونش دادم خندید وگفت میبینم پارتی بازی کردین عکسهای من از بقیه بیشتره!!! به شوخی گفتم خوب شما سوپر استارین...خندید وگفت اون مال سینماست تو تاتر سوپراستاری وجود نداره اینجا اسمونش پرستاره ست ... شنیده بودم تو اجرای قبلی که داشته هر روز کلی گل وهدیه ازدخترها براش میرسیده گفتم اگه اینطوره چرا بقیه اندازه شما کل وهدیه نمیگیرن ؟نگاه خیره ای بهم کرد وگفت باورت میشه بزرگترین ارزوم اینه که یه سبگار گوشه ی لبم بذارم کایشنمو بندازم رو کولم وتو بازار قاطی جمعیت راه برم من عاشق سیگارم اما از ترسم تو ماشینم هم نمیتونم سیگار یکشم من زیر ذره بینم واین کلافه م میکنه...همین موقع بودکه دستیار کارگردان اومدوگفت فرهاد اماده ای صحنه رو بگیریم؟فرهاد بلند شد که بره اروم گفت حالا با هم بیشتر صحبت میکنیم ورفت اون شب تا صبح من نخوابیدم صدای جذابش نوی گوشم بود نشستم یکی از فیلمهاش رو نگاه کردم فیلمی که توش نقش یه پسر عاشق رو داشت وحسرت کشیدم با خودم فکر میکردم میدونه دوستش دارم؟میدونه بی تاب و بیقرارشم؟..... ارتباط ما هرروز نزدیکتر میشد صمیمی ومهربون بود گاهی با من درد دل میکرد اما هیچ قدمی برای خاص شدن ارتباط برداشته نمیشد من به همون دیدنش حرف زدنش ونگاه کردنش قانع بودم میسوختم وعاشقتر میشدم 27 اذر بود فرهاد اومد سر تمرین وبا کارگردان خصوصی صحبت کرد دکتر میم اومد وگفت بچه ها فردا فرهاد نمیاد تمرین برقراره صحنه های دیگرو کار میکنیم تو زمان استراحت رفتم پیشش...داشت سیگار میکشید تعارفم کرد برداشتم برام روشنش کرد بی مقدمه گفت رکسانا فردا چه کاره ای؟گفتم مثل هرروز..چطورمگه؟گفت 2تا پلان از فیلمم مونده که باید برم شمال فیلمبرداری کنم کارم کوتاهه اما باید برم اگه کاری نداری تو هم بیا واسه عکاسی یه لحظه احساس کردم تو اسمونم رو ابرهام گفتم باعث افتخارمه گفت صبح زودباید بریم 5صبح میتونی؟ باسر اشاره کردم اره..وفرهاد نازنین با من 5صبح قرارگذاشت که با سرویس بیان دنبالم.... تمام شب بی تاب بودم از حس بودنش از نفس کشیدن تو هواش وکنارش بودن... ساعت 5 صبح یه میس انداخت رفتم پایین دیدم با ماشین خودشه تنهاست وسرویسی درکار نیست یه کاپشن شلوار ادیداس پوشیده بود واسه کار ریش گذاشته بود که چهره ی زیباش رو مردونه تر میکرد سوار که شدم واسه اولین بار باهام دست داد لمس دستش هرچند کوتاه دیوونه م کرد خندید وگفت دیدم تو همسفرمی فکرکردم با ماشین خودم بریم راحت تریم هوا تاریک بودو بارون میزد من گیج وحیرون سعی میکردم اروم باشم نزدیک های کرج که بودیم هوا یواش یواش رو به روشنی میرفت فرهاد حرف میزد خاطره تعریف میکرد میخندید ومن رو ابرها نگاش میکردم ... یه جا واسه صبحانه نگه داشت کلاهی روسرش گذاشت عینک زد وبا هم پیاده شدیم هم قدم با فرهاد راه میرفتم داشتم پس میفتادم املت سفارش داد ونشستیم نگاهم کرد وگفت خوبی؟لبخند زدم به چشمم خیره شد وگفت توچته دختر؟عاشقی؟هیچی نگفتم گفت نمیدونم چرا بهت یه احساسی دارم یه جور خاص یه جور متفاوت ...تو خیلی متفاوتی با تو راحتم انگار که صدساله میشناسمت بغضم گرفته بود من واین همه خوشبختی؟؟...باز نگاهم کردوگفت دوستم داری ؟با چشمهای پراز اشک خندیدم وگفتم تو چی فکر میکنی؟گفت فکر که نه مطمئنم عاشقمی تو چشمهات میخونم نگاه ها دروغ نمیگن دیگه حرفی نزد توسکوت صبحانه خوردیم وسوار ماشین شدیم تا سوار شدیم دستمو گرفت تو اون سرما دستاش داغ بود نگاهم کرد وگفت دختر تو بعد از سالها دلم منو لرزوندی دیوونه دوستت دارم دوستت دارم ودستمو بوسید لرزیدم تماس لبهاش بادستم تمام تنمو داغ کرد از خودم بیخود بودم مثل بچه ها زبونم بند اومده بود فرهاداروم گفت میفهممت عاشقم کردی رکسانا قسم خورده بودم دل به کسی ندم بیچاره م کردی بعد خندید شیشه رو پایین کشید دادزد عاشقتم بذار دنیا بدونه ادامــــــــــــــــه دارد عشــــــــــــــــق سوپر استار من .قسمت آخر باورم نمیشد این حرفها رو از زبون فرهاد شنیدم نگاهش پراز محبت بودبرام گفت از روز اول سنگینی نگاه منو احساس میکرده وانرژی منو میگرفنه گفت همه ش تو فکرم بوده تو نمایش یه قسمتی بود که فرهاد از عشقش به یه دختر میگفت بهم گفت تمام اون حس رو از من میگرفته ومن باحرف هاش غرق در لذت تو اسمون بودم.... رسیدیم انزلی ورفتیم محل فیلمبرداری فرهاد دوتا پلان لانگ شات داشت که گرفتن وحدود ساعت 3کارش تموم شد بهم گفت موافقی یک ساعتی استراحت کنیم بعد برگردیم ؟منم از خدام بود اخه فرهاد خیلی خسته شده بود وبایدتا تهران هم رانندگی میکرد هرچند خودش میگفت کنار تو خسته نمیشم گفت یه اشنایی داره که ویلاشو گاهی اجاره میکنه یه ویلا کنار دریا تلفن زد هماهنگ کردکلید گرفتیم ورفتیم تو ویلا از صاحبش که بومی بود درخواست چای وقلیون وتنقلات کرد رفتیم تو ایوون ویلا که رو به دریا بود نشستیم سرش رو گذاشت روی پای من ...بوی دریا بوی چوب واتیش بوی موهای خیس فرهاد دیوونه م کرده بود دستهام توی دسنش بود وریز ریز تمام انگشتهامو میبوسید وعاشقانه ترین حرفها رو تو گوشم میخوند ... غروب بود که به سمت تهران راه افتادیم نزدیک رودبار بودیم که سرش رو از شیشه بیرون برد وگفت رکسانا هوا صاف شده اسمون پراز ستاره ست کنار جاده تو خاکی پیچچید پیاده شدیم ومحو اسمون پرستاره...که فرهاد منو در اغوش کشید لبهاش رو روی لبهام گذاشت ومنو بوسید توچشمهام نگاه کرد وگفت دوستت دارم و دوباره لبهاشو گذاشت رو لبهام ...لبهامو باولع میخورد ومیمکید مست بودم لبهاش طعم دریاوستاره میداد لبهام رو باتمام وجود میمکید نفسهاش نامنظم شده بود توی تاریکی جاده زیرسقف ستاره منو به خودش میفشرد لبهامو میخورد زبونش رو توی دهنم می چرخوند....دستمو ول کرد وگردنمو نوازش کرد یهویی فاصله گرفت نگاهم کرد وگفت وای ببخشید زیاده روی کردم گیج وشل بودم سوار شدیم وراه افتادیم تا تهران هردومون گیج بودیم به هم نگاه میکردیم و غرق لذت میشدیم....موقع پیاده شدن فرهاد دستمو بوسید گفت عشق من نفس من مرسی که برام یه روزوشب پرخاطره ساختی مرسی که عاشقم کردی ببخش اگه زیاده روی کردم... ازفردا دنیا واسه من یه رنگ دیگه بود صبح با اس ام اس های غاشقانه فرهاد چشمم رو باز میکردم لحظه به لحظه ازهم خبر میگرفنیم وعصرسرتمرین میدیدمش مراقبم بود نگاهش همه جا دنبال من بود وبچه ها تقریبا متوجه ارتباط ما میشدند فرهاد هرشب منو میرسوند وخودش میگفت مهم نیست زیر ذره بینه مهم نیست مردم نگاه میکنن مهم دلمه که کنارتو ارومه....ومن هرروز عاشقترمیشدم یه روزصبح بیدار که شدم دیدم همه جا روبرف پوشونده فرهاد زنگ زد که اولین برف زمستونیه میای پیشم؟ازخدام بود ادرس دقیقش رو داد با اشتیاق حاضرشدم ورفتم ..فرهاد درو بازکردشلوارجین ویه تی شرت پوشیده بود اروم دراغوشم گرفت وبوسید پنجره ی اتاقش روبه یه پارک بود کنار پنجره ایستاده بودیم که دوباره بغلم کرد هنوز پالتو تنم بود لبهای ملتهبش رو روی لبهام گذاشت لبهامو توی دهنش جاداد ومیمکید یاهام سست شده بود اروم پالتو رو ازتنم دراورد ومنو به اغوش کشید دستشو دورشونه م انداخت همراهش از پله ها بالا رفتم بوی عطر تنش گیجم میکرد رفتیم تو اتاق خوابش منو کنار دیوار گذاشت و شروع به بوسیدن کرد از لبهام شروع کرد اهسته به گردنم رسید تماس زبونش با گردنم حالم رو داغون میکردگردنمو زبون میزد ومیمکید لاله ی گوشم رو لیس میزد وزبونش رو میکرد تو گوشم..دستش رو برد سمت سینه م وازروی لباس سینمو لمس کرد لبهامو میمکید گاز میگرفت وسینه هامو میمالید دستش روبرد زیر لباسم وسینه هامو گرفت جون بلندی گفت لباسمو بالا زد سینه مو ازسوتین بیرون اورد وشروع به بوسیدن ومالیدن کرد بعد دوباره لبهامو مکید لباسمو دراورد سوتینم رو بازکرد ومنو روی تخت انداخت خجالت کشیدم خودمو جمع کردم روم درازکشید وگفت عشق ادمهارو محرم میکنه عشق ادمهارویکی میکنه میذاری باتویکی بشم؟حالم خراب بود گفتم عشقم من مال توام گفت رکسانا اوج عشقه یکی شدنمون بذار با هم بالاترین ها رو تجربه کنیم ناله م دراومده بود فرهاد کنارم بمون...فرهادروم خوابید لبهامو بوسید گردنمو لیس زد بایه دست یه سینه مو می مالید ویه سینه مو میخورد از شوق وصل فرهاد داشتم میمردم منو نشوند دامنو دراورد بهم گفت سینه هاتو بهم بچسبون یه شیشه مشروب اورد اروم میریخت روسینه مو ومیخورد بعد دستشو برد روی شورتم گرگرفتم شورتم خیس بود خجالت میکشیدم گفت جون عشقم حال کن با من عاشق مست...ازروی شورت اروم بدنمو گازمیگرفت بادندونش شورتمو پایین کشید ودراورد کوسم رو بوسید نوازش کرد وشروع به خوردن کرد ناله م دراومده بود فرهاد کشتی منو قربونت برم وااااای فرهاد گفت جون.. عمرم حال کن بالای کوسم رو میخورد انگشنش رو تو کوسم فرو میکرد چه حال غریبی داشتم...اوج لذت کنار عشقم پاهامو ازرون شروع به خوردن کرد لیس میزد وپایین میرفت انگشت های پامو باعشق میلیسید بعدیه لب طولانی گرفت انگشتش رو کرد توی دهنم با لذت انگشتش رو مک زدم بلندشدم واونو روتخت انداختم ازش لب گرفنم خجالتم کم شده بود پبراهنش رودراوردم تنش خوشرنگ وخوش بو بود من عاشقش بودم عاشق تک تک اجزای بدنش عاشق لمسش باولع بدنش رو میلیسیدم مک میزدم ازروی شلوار دستمو گذاشت روی کیرش...لرزیدم کیرش بزرگ شده بود داشت منفجر میشد ناله کرد ازروشلوار کیرش زبون زدم شلوارش رو پایین کشیدم ازروشورت کیرش رو زبون زدم شورتش رو دراوردم کیرخوشگلش جلوم بود دوروبرکیرش رو زبون زدم مکیدم تخمش رو کردم تو دهنم میمکیدم اروم سر کیرش روکردم تو دهنم تخمهاشو میمالیدم اهش دراومده بود کیرش رو تا ته کردم تو دنم میمکیدم لیس میزدم وعشقم به خودش میپیچید وناله میکرد گاهی سرم رو بالا میاورد ازم لب میگرفت کیرش رو تو دهنم عقب جلو میکردم میلیسیدم ومک میزدم وفرهاد فریاد میزد دوستت دارم عاشقتم....منو کشید بالا بغلم کرد لب گرفت و نوازشم کرد نفسش نامنظم بود چشمهای قشنگش خماربود با زانوش کوسم رو نوازش میکرد دیگه نمیتونستم.... فرهاد اومد روم گفت عشقم اجازه میدی یکی بشیم ناله زدم اره کوسم رو بوسید کیر خوشگلش رو رو کوسم مالید گفت جون مال خودمی وکیرش رو با یه حرکت فرستاد تو کوسم داشتم از شوق وصال میمردم منو فرهاد یکی شده بودیم کبرش رو تو کوسم عقب جلو میکرد لبهاش روی لبهام بود میمکید یه دستش توی دستم بود ویه دستش سینه مو میمالید موهای سینه شو میکشیدم پاهامو دورکمرش حلقه کرده بودم ناله میکردم گردنمو گاز میگرفت ومیبوسید فرهاد توگوشم میخونددوستت دارم یکی شدیم ومحکم تلمبه میزد گاهی انگشتش رو تو دهنم فرو میکرد توی یه لحظه فریادش بلند شد با یاهام کمرش رو سفت گرفتم به اوج رسیده بود چندلحظه همون حالت موندیم لبهامو همچنان میبوسید اومدکنارم درازکشید سرم رو روی بازوش گذاشت موهامو نوازش کرد با سینه هام ورمیرفت توچشمم خیره شد وگفت رکسی عاشقتم دنیا رو به من میدی گفت بالاترین لذت عشق روباتوتجربه کردم مال من یمون باهمه سختی ها...میدونم نمیتونم خواسته هات رو براورده کنم حتی نمیتونیم یه رستوران با هم بریم اما کنارم بمون بی تو دنیا رو نمیخوام...من هم غرق لذت بودم نمام ارامش دنیا تو وجودم بود فرهادبلند شد با دستمال تمیزم کرد کوسم رو بوسید شورتم رو پام کردبهم گفت چه شبها که روی همین تخت یاد من بوده بیتاب وبی خواب ...این اولین روز یکی شدن منو فرهادبود..پــــــــــایان نوشته رکسانا تـــــــــــجلی تــــــــــــلخ ۱ صدای شرشر دوش آب لاله رو ازخواب بیدارکرد، عقربکهای ساعت رومیزی کوچیک روی میزآرایش ساعت هشت ونیم رو نشون میداد، بدن لختش روی تخت دونفره احساس کوفتگی میکرد، احساس کرختی وسرما،بسختی بلندشد ولباسهای زیرشو که گوشه تخت انداخته بود روپوشید و پس از شستن دست وصورتش در روشویی دستشویی به قصد روشن کردن اجاقی که کتری چای صبحونه روش بود به آشپزخونه رفت، درحالیکه چشاش هنوزازخواب پفیده بود نگاش به موبایل احسان که روی اوپن بود افتاد، ابتدا رد شد اما احساسات فضولانه زنونه و مشکوک صحبت کردنای چندوقته احسان باعث شدکه دستش سمت گوشی بره و باحالت عجولانه مشغول تفتیش وپرسه زدن توی گوشی موبایل شد، پس از چرخیدن تو صندوق پیام و مشاهده ی چندتاپیامک مناسبتی وشعرومتل، ناگهان توجهش به مخاطبی مشکوک بامحتوای پیامای عاشقانه که به دفعات تکرارشده بود شد، باعجله گوشی خودشو ازاتاق اورد و شماره اون مخاطب رو ذخیره کرد وگوشی رو سرجاش گذاشت، درهمین حین صدای بم مردی که در چاردیواری مرطوب و نمناک حموم مثل اکو میپیچید، صدا زد: لاله حوله رو که به چوب رختی آویزونه بیار برام . . .صدای لوسی باحالت کشیده ای اومد:الو بله بفرمائید، تا صدای باریک زن اونطرف خط مثل جیغی ممتد توی گوش لاله پیچید، لاله سراسیمه گوشی رو قطع کرد، براش مسجل شده بود که شوهرعزیزش احسان با این خانوم رابطه داره و به او خیانت کرده، لاله درحالیکه روی تخت باشوک درازکشیده بود گوشی رو پرت کرد گوشه اتاق و قطرات درشت اشکی ازگوشه دوچشمش فرو افتاد ومثل خرده های ریزقندیل درموهای پریشون خرماییش گم شد. براستی چرا احسان به لاله خیانت کرده بود، مگه لاله چی کم داشت؟مگه احسان بارها به او ابرازعشق نکرده بود واز زندگی با او ابرازخوشبختی نکرده بود؟مگه نه لاله در زیبایی توفامیل وآشنا شهره بود؟مگه نه همه دخترای فامیل درحسرت زیبایی لاله کشک رشک میسابیدن؟؟؟این پرسشها که مرتب در ذهن لاله تکرارمیشدمثل بتک سنگینی روح اونو درهم میکوبید...احسان دریک شرکت نفتی که زمینه کاریش توچاههای حفاری نفت میبود کارمیکرد و درامدش خوب بود وچارده روزکار میکرد و دوهفته استراحت، ظاهرأ تا پیش ازاین قضیه زندگی خوب وآرومی داشتند و بجز تماسهای مشکوک چندوقته احسان چیز دیگری شک لاله را برنتابیده بود، درمدتیکه احسان سرکاربود، یالاله میرفت خونه پدریش و یا بسفارش احسان داداشش علی می اومد خونه و پیش لاله میموند تا تنها نباشه! ساعت هفت بعدازظهربود ،لاله خودشو روی کاناپه انداخته بود، از رفتن احسان به سرکار دوروزگذشته بود، لاله طی این چند روزه ازشدت فکرو تأسف و یأس و انزجار داغون شده بود، ناگهان مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه ازجاپرید ومثل یک متهم درحال فرار لباس پوشید و بیرون رفت.کلید ازبیرون درقفل چرخید ولاله باصورتی رنگ پریده وارد خونه شد، یک پلاستیک حامل چند بسته قرص رو انداخت روی اوپن و درحالیکه روسریشو پرت کرد گوشه اتاق، خودشو انداخت روی مبل ودوباره بفکرفرورفت، داشت تمکرکز میکرد که تموم نفرت خودشو جمع کنه تا جرأت خودکشی تو وجودش زبونه بکشه، آره اون باید خودشومیکشت، دیگه زندگی واسش معنا نداشت، مثل یک آذرخش وسرعت یک صاعقه تموم خوشبختی وامیدش به فلاکت و یأس تبدیل شده بود، عشق آتشی اون به احسان حالا تبدیل به نفرت و انزجارشده بود وباخود به این فکرمیکرد که واقعأ حائل ضخیمی بین عشق و نفرت نیست همانطورکه میون سعادت و فلاکت. . . هرچه تلاش کرد نه او جرأت خودکشی رو داشت و نه با اینکار دل آزرده اش ازبابت رذالت شوهرش خنک میشد، آره او میباید مثل احسان به خود او خیانت کنه، اما باکی ؟ ؟ ؟هنوز چند دقیقه نگذشته بودکه لاله یاد چشم چرونی های علی داداش شوهرش افتاد که همیشه دنبال فرصت هست تا لحظه ای مناسب برای دید زدن بدن لاله شکارکنه، لاله پی به این موضوع برده بود اماهیچوقت بهش راه نداده بود، اماحالا علی رو واسطه خوبی برای انتقام ازخیانت شوهرش میدید...گوشی رو ورداشت و شماره سمیرا خواهرشوهرش رو گرفت وپس ازسلام واحوالپرسی های ظاهری ازاو خواست علی رو بفرسته تا تنها نباشه،بعد ازقطع مکالمه بلند شد و بسمت میز آرایش رفت و بطرز تندی آرایش کرد، اما سرازیرشدن اشکاش باعث شده بود آرایشش بهم بخوره و چندبار مجبوربه تکرارشد، بانگاهی سرد حلقه ازدواجشو نگاه کرد که بطرز احمقانه ای توانگشتش فرورفته بود، درحالیکه دستش بشدت میلرزید حلقه رو دراورد و انداخت پشت قاب عکس کوچکی که دوسال و هفت ماه پیش گرفته شده بود و لبهای خندون خودشو احسان رو تولباس عروسی نشون میداد، صدای آیفون که اومد رشته افکارش پاره شدو باترس واسترس درحالیکه سعی میکرد ریلکس باشه رفت و درو بازکرد . . .علی رسید، درواحد4که براش بازشد چشماش ازتعجب گرد شد و بانگاه شگفتزده اش به لاله که یک تاپ سبز چسبون و شلوارک جین پوشیده بود میخواست مطمئن شه ایا این همون زن داداش محجوب و بانجابتشه، لاله همچنانکه لبخندتلخ تصنعی به لب نشونده بود گفت، بفرما داخل، نمیای تو؟؟ ادامــــــــه دارد تـــــــــــجلی تــــــــــــلخ۲ و آخر علی روی مبل نشسته بود و لاله توآشپزخونه داشت از دلستر خانواده تویخچال میریخت توی لیوان براش،پس ازاینکه لاله دوتالیوان پر دلسترکه بعلت لرزش دستش یکمقدارش ریخته شده بود روسینی روجلوی علی گذاشت، پس ازاحوالپرسی و پرس وجوهای فامیلی مسخره وظاهری، سکوت حکمفرماشد، علی داشت باچشاش لاله رومیخورد مخصوصأ وقتیکه لاله برای پیش بردن نقشه اش مدام پاهاشو این وپا اون پامیکرد وچشای علی روکه روپاهاش که تا بالای زانولخت بود بیشتر غرق تماشا میکرد، علی دیگه جریانو گرفت ازچه قراره و بخیال خودش بعله سروگوش لاله میجنبه و این ضیافت بخاطر اون چیده شده بود، بلاخره علی پسرترگل و ورگلی بود که درعنفوان 22سالگی تموم کمالات یک مرد بالغ رو داشت وبه پندارش قاپ لاله رو دزدیده بود، وقتیکه لاله به بهونه ی جمع کردن لیوانها وسینی از روی میز، خودشو ازفاصله مبلی که علی روش نشسته بود و میز مذکور رد داد و بدنش به علی مالید، طاقت علی سراومد و بسمت لاله هجوم برد و ازپشت بهش چسبید، درحالتی که دستاش رو انداخت دورکمر لاله، شروع به بوکردن و بوسیدن گردن لاله شد، سپس لاله روبرگردوند ولباشو قفل کرد رولبای لاله ، شروع کرد به مکیدن لبای لاله، تن خشکیده لاله مثل مجسمه توچنگ علی ساکن بود و بی حرکت، دراین حین لاله تموم قدرتشو تودستاش جمع کرد و درحالیکه دست علی روگرفت اونو بسمت اتاق و تخت دونفره خودشو احسان کشوند.... لاله خودشو انداخت روتخت و بانگاهش به علی فهموند شروع کنه، علی درحالیکه تیشرت زردش که مارک پولو کلوپ روش بود رو درمی اورد رفت روتخت و شلوارجینش رو هم کند، مثل قحطی زده ها به لاله هجوم برد و شروع به خوردن و مکیدن لبای لاله کرد، پس ازچند دقیقه تاپ تنگ سبزلاله رو دراورد و باچشمایی که از دیدن بدن سفید لاله گرد شده بودن به لاله فهموند سوتینشو بازکنه، وقتیکه سوتین کنار رفت، علی دوتاپستون خوشفرم سفید دید که پایینشون باهاله های صورتی بطرز خوشرنگی پوشیده شده بود، مثل کودک شیرخواری که چند روز ازخوردن شیرمحروم باشه به سینه های لاله حمله کرد، بایک دستش یکیشو میمالوند، ماساژمیداد ،میچلوند و اون یکی رو تودهنش کرده بود میخورد، زبونشو دورتادورهاله میکشید ، کامل که خیسش میکرد ،میرسید به نوک پستونش ،آروم گازمیگرفت ومک میزد، گاهی یک وقفه مینداخت و نفس میگرفت وقربون صدقه لاله میرفت، ازهمون حرفای عاشقانه جعلی که فقط درحد فاصل "نعوض تا نزول" اعتبار دارن و بعدسکس بی معنان، لاله اماهیچ حرفی نمیزد، بالبایی بسته صورتش بسمت سقف اتاق بود وچشاش رو هم بود،علی هنوز درگیرسینه های لاله بود، بلاخره فارغ که شد، بسمت گردن لاله خیز ورداشت وشروع کرد به لیسیدن گلوش، گاهی بومیکرد، گاهی لیس میزد، گاهی هم بوس، درست مثل سگ گرسنه ای که ازشوق رسیدن به یک استخوون دستپاچه میشه و نمیدونه چیکارکنه، بابوسه های ریز وممتد بالاتنه لاله روغرق بوسه کرد، سپس از شکاف میون پستونا لاله بالیس وزبون تاپایین رفت ورسید به ناف، زبونشو شق کرد و تو انحنای نافش میچرخوند، بعدازاینکه کامل زبونش ازاصطحکاک با پوست لاله خشک وبی آب شد، دستاشو انداخت دورکمرلاله و شلوارک لی لاله رو که حالت کشی داشت رو پایین کشید،وااااای چی میدید یک کوس سفید و برآمده که مثل یک گل بین پاها لاله قرار داشت ، احساس غریزی علی مجبورش کرد ناخودآگاه زبونشو بکشه روش، که بمحض برخورد لاله یک ناله خفیف طویل بادهانی بسته کرد ، علی شروع به خوردن کوس لاله کرد، زبونشو کامل میکشید روکوسش، باانگشتاش لاشو بازمیکرد وزبونشو که مثل مارشکل داده بود توکوسش میچرخوند، چوچولشو لیس میزد و گاهی انگشتشو یکی دوبند فرو میکرد ودرمی اورد، پس از پنج شش دقیقه علی بلند شد وکیرشق شدش رو جلوی دهن لاله گذاشت و گفت عزیزم بخوور، لاله باچشای نیمه باز وبیتفاوت یک لبخند تلخی زد که شبیه لبخندای دیوونه ها معلوم نبود پشتش خنده هست یاگریه، شادی هست یاغصه،علی بیخیال ساک زدن لاله شد ودوباره بین پاهای لاله قرارگرفت و درحالیکه با دستش کلاهک بادکرده کیرشو به داخل کوس لاله هدایت میکرد، باصدایی که ازفرط شهوت ازاعماق گلو بلندمیشد میگفت: اووووف قربون کوست برم، چه تنگ وداغه، آیییییی سوختم وآروم کیرشو تا انتها توکوس لاله جاداد، دراین حین لاله که کوسش ازکیرعلی پرشده بود یک آه کشید ودوباره چشاشو بست، علی که کیرش تا دسته نشسته بود همونطورکه نگه داشت بودخم شد ولباشو گذاشت رولبای سرد لاله ودوباره بلندشدو آروم شروع به تلنبه کرد، کیرشو تا کلاهک بیرون میکشید ودوباره فرومیکرد، همیشه توکف چنین لحظه ای بود، ریتم تلنبه زدن رو تندترکرد و باصدای نیمه گرفته اش قربون وصدقه لاله میرفت، فدات بشم عشقم، بلاخره مال من شدی، میدونی چندوقته توکفت هستم زن داداش، ازهمون وقتیکه اسی"احسان" عقدت کرد من عاشقت بودم و بهش حسادت میکردم، اووووف عاشقتم، حرفای علی که یک دستشو بکمرش زده بود و بادست دیگه اش پای لاله رو گرفته بود وتلنبه میزد، لاله رو یاد حرفا احسان انداخت، چشای بی تحرک و مرده وار لاله که به سقف دوخته شده بود خیس شد وازگوشه دوچشمش قطرات درشت وشفاف اشک فروافتاد و میون موهای پریشون خرماییش گم شد، علی سرعت تلنبه زدنشو به حداکثر رسوند، بدنش عرق کرده بود،محکم خودشو به لاله میکوبید، برخورد بدن علی باتن لاله باعث شده بود پستوناش مثل ژله بلرزه وبالاوپایین بره، علی باصدای بلند وآه های طولانی ارضاشد وتموم آب منی خودشو توکوس لاله ریخت، بعدش خم شد ولبای سرد لاله رو به نشون تشکر به دهن گرفت وچنان ازشوق این عشقبازی غیرمنتظره شادمان بود که متوجه رد اشکای لاله که دوجاده باریک نمناک توچهرش ساخته بود نشد . . ..‏ ‏. .علی ازخواب بلند که شد عقربکهای ساعت کوچک روی میزآرایش ساعت هشت ونیم رو نشون میداد، بدن لختش روتخت دونفره احساس کوفتگی میکرد، احساس کرختگی وسرما،برای چندلحظه نفهمیدتوچه شرایط ومکانی قرار داره، یادش که اومد دیشب بالاله عشقبازی کرده احساس کیف وسرخوشی بهش دست داد، به پشت سرش که لاله درازکشیده بود برگشت تا لاله رو ازخواب بیدارکنه، اما نزدیکترکه شد و نگاهش افتاد به چهره لاله که به یک پهلو افتاده بود شوکه شد...از دهان نیمه بازلاله کف سفید و کشداری بروی پوکه های خالی قرص میریخت !...پــــــــایان.به قلم آذرخش کبودرنگ دیگه نمیخوام بچه مثبت باشم//۱ تازه دانشگاه قبول شده بودم . تا اون زمان نه خبری از دوست دختر بود نه سکس . 1 هفته مهلت داشتم که برم مشهد تا کارهای ثبت نامم رو ردیف کنم . صبحش رفتم یه بلیط به سمت مشهد گرفتم . اوتوبوس بعد از ظهر حرکت میکرد . تا حالا نشده بود که بخوام تنهایی سفر کنم . به همین خاطر یکم هیجان و یه خورده هم میترسیدم .مامانم تو جمع کردن وسایل کمک کرد و بازم شروع کرد به اون نصیحت های مادرانش . که همیشه تظاهر میکردم دارم گوش میدم . راستش دیگه خسته شده بودم از این همه بچه مثبت بازی . دوست داشتم یکم هیجان تو زندگی داشته باشمبه همین خاطر مشهد واسه دانشگاه انتخاب کردم . تا بتونم کمی راحت تر باشم. بعد از ظهر شد . . بعد از خداحافظی با خانواده حرکت کردم. تو راه داشتم به این فک میکردم که اگه بتونم خونه داشجویی بگیرم خیلی خوب میشه . ولی باید میرفتم خونه عموم. عموم تنها با زنش زندگی میکردن – خب دوسش داشتم ولی خیلی کسل کننده بودند . رسیدم ترمینال . اوتوبوس رو به هر بدبختی بود پیدا کردم . کنارم یه جوون هم سن و سال های من بود . پسر باحالی بود . شاداب و خنده رو . مثه اینکه میخواست وسط راه پیدا شه . راستش اسم یه شهرستانی اورد ولی الان یادم نیست . واسه شام نگه داشتن . پسره بهم گفت بریم یه ساندویچ بزن که خیلی گرسنمه . منم که مادرم برام شام گذاشته بود . روم نشد بگم نه نمیام من غذا دارم . فک کردم الان بهش بگم بهم میخنده رفتیم ساندویچ بخوریم . بعد از اوردن ساندویچ پسره بهم گفت پشت سرتو نگاه کن ببین چه تیکه ای . من نگاه کردم . یه دختر زیبا و که اونم داشت ساندویچ میخورد . با گوشیشم بازی میکرد . پسره بهم گفت گوشیت بلوتوث داره . گفتم اره واسه چچی میخوای ? گفت میخوام واسش بلوتوث بفرستم !!!گفتم ول کن بابا کی به من تو پا میده . گفت میخوام یکم فقط بخندیم و اسکلش کنیم .منم بهش گوشی رو دادم . گفت عکس سوپر داری ؟ گفت اره تو یه پوشه است . بهش گفتم از کجا میخوای بفهمی که اسم بلوتوث چیه ؟ گفت بالاخره یکی رو انتخاب میکنم . این دخترا همش اسم های مسخرهو لوس میذارن . داشت حرف میزد که گفت بیا پیداش کردم . رفتم بغل دستش نشستم و دیدم اره یکی رو به اسم زهرا پیدا کرده . براش فرستاد . ولی اصن اکسپت نمیکرد . چند بار امتحان کرد تا بالاخره شد . اینقدر که خوشحال شدیم بلند خندیدم . همه داشتن ما رو نگاه میکردن . سریع خودمون رو جمع و جور کردیم و رفتیم تو تا تو اتوبوس بشینیم . ولی دختره عادی رفتار میکرد .پسره هی میگفت وای ببین عجب کونیه. من بهش میگفتم ساکت میشنوه ولی انگار که نه انگار .بالاخره بیخیالش شدیم . رفتیم بخوابیم . پسره رفت با راننده صحبت کرد که یه جایه خاصی پیادش کنه . من بیحال افتاد رو صندلی . اینقدر خسته بودم که سریع خوابم برد. نمیدونم چقدر گذشت که دیدم یکی دارم صدام میکنه . دیدم بغل دستیم همون پسره هست میگفت که باید همین جاها پیاده شه . همه جاتاریک تاریک بود . همه هم خواب بودن . باهاش خداحافظی کردم . پا شدم که برم اب بخورم همه خواب بودن مثه جنازه ها . حتی وسط صندلی ها هم خواب بودن . ابم رو خوردم و داشتم برمیگشتم که دیدم یه زن میانسال حدود 40 -45 ساله بیداره . من بی اعتنا برگشتم و رفتم تا رو صندلی ام بخوام . خوشحال بودم که پسره رفته منم الان2 تا صندلی دارم تا روش لم بدم .داشت خوابم میبرد که حس کردم یکی داره نزدیک میشه . نگاه کردم دیدم که همون خانم است که بیدار بود . اومد یه سلام کرد و نشست کنارم . اولش در هوا و که نمی تونه تو اتوبوس بخوابه حرف میزد .بعدش پرسید که چرا دارم میرم مشهد منم کل ماجرا براش تعریف کردم . من ازش پرسیدم که شما چرا دارینن مشهد که گفت داره واسه یه سخنرانی میره مشهد . منم کلی تعجب کردم . بهش گقتم که چه سخنرانی . -گفت که درمورد روابط خانوادگی از این حرف ها مشاوره میده .-راستش واسم عجیب بود که چرا اومده داره با من صحبت میکنه که یعدفه خودش گفت که اون پسره که باهات بود دوستت یا فامیلته ؟ منم گفتم نه تازه باهاش اشنا شدم . بعدشم مثه مادر ها شروع کرد به نصیحت کردن منم که خوابم میومد و اص به حرفاش توجه نمیکردم . داشت میگفت که نباید به هرکس اعتماد کرد از این حرف ها . منم تو دلم داشتم فحش بهش میدادم که یعدفه یه چیزی گفت که جا خوردم – گفت : دیدم چجوری به اون دختره بدبخت گیر داده بودین و میخواستین براش بلوتوث بفرستین . منم مونده بودم چی بگم گفتم شما از کجا فهمیدید ؟ گفتش : چون بلوتوثه واسه من اومد . واااااای داشتم از خجالت اب میشدم . گفتم مگه اسم بلوتوث شما چیه ؟ میخواستم امتحانش کنم ببینم داره راست میگه ؟ گفت زهرا من گفتم که من اصن تو فاز این حرف ها نیستم . اون پسره داشت خیلی اصرارمیکرد . خانمه که دیگه اسمشو میدونستم زهرا هست گفت اره منم چون میدونستم پسری خوبی هستی اومدم و دارم باهات الان حرف میزنم . بهم میگفت که کارش همینه در مورد روابط بین دختر و پسر . منم ساکت بودم هیچی نمی گفتم . بهم میگفت اره باید مراقب باشی تو سن خیلی خطرناکی هستی . هزار تا خطر تهدیدت میکنه . چون خام هستی نباید گول این چیزها رو بخوری . منم بهش گفتم که اصلا اگه به چیزی نیاز نداشته باشه چرا باید دنبالش باشه ؟ اونم گفت اره درسته ولی از راه منطقی و قانونی . بهم گفت امروزه سکس خیلی داره جووون هایه ما رو از راه بدر میکنه . سطح توقع های مردم رو بالا میبره . تا گفت سکس یه جوری شدم . نمی دونم چرا ولی خیلی احساس راحتی باهاش میکردم بهش گفتم مثلا من الان نیاز جنسی دارم چجوری باید رفعش کنم . دیدم یکم خودشو جمع جور کرد. فک کنم یه جورایی ترسید . بهش گفتم ببخشید نباید اینو میپرسیدم . فهمید که منظور خاصی ندارم . بعد گفتش نه اشکالی نداره .ادامه دارد دیگه نمیخوام بچه مثبت باشم //۲ و پایانی گفتش مشکل شما جووون ها باید خودتون رو سرگرم کنید . برید کلاس های مختلف . برید سراغ ورزش . برید سر کار . بیکار بودن شهوت انسان رو زیاد میکنه بعدش گفت الان مطمنم تو گوشیت پر از فیلم های مسعجن هستش . که منم گفتم نه بابا . من رو به این حرف ها چیکار. گفت پس اون عکسه از کجا اومده . منم گفتم فقط همون یکی بودش . یعدفه گوشی رو برداشت و گفت اگه راست میگی رمز گوشیتو بگو تا ببینم . دیدم خیلی داره ضایع میشه بهش رمز ر گفتم . از به طرف دیگه مطمن بودم که نمی تونه فیلم ها رو پیدا کنه . رمز رو گفتم . هی بهش میگفتم بابا ندارم الکی نگرد . . یعدفه گوشی رو جلو صورتم گرفت این چیه ؟؟؟ وای یکی از فیلم سوپر ها رو اورده بود . منم عصبانی شدم بهش گفتم میشه بس کنی . ای همه جووون دارن کیف و حالشون رو دارن میکنن چرا اومدی گیر دادی به من ؟ گفت : خیله خوب داد نزن همه رو بیدار میکنی – گوشی رو پرت کرد طرفم و رفت سرجاش. من دوباره گرفتم دوباره خوابیدم . ولی نمی تونستم خوابم ببره . همش تو فکر زهرا بودم – ناراحتش کرده بودم . یعدفه یه فکری به سرم زد . رو یخ فایل کانتک براش نوشتم که معذرت میخوام و براش با بلوتوث فرستادم . دیدم اونم همین کارو کرد و نوشته بود نه ناراحت نشدم من فقط میخواستم کمکت کنم . من دوباره براش نوشتم که مشکل من با این چیزها حل نمیشه . نوشت که مگه چه مشکل داری ؟ نوشتم که مشکل مثبت بودن – دیگه هیچی نفرستاد فک کردم که ناراحت شده . منم گرفتم خوابیدم – 2 یا 3 ساعت نگذشته بود که دیدم راننده با اون صدای نکره اش داره داد میزنه – مونده بودم که چیکار شده – گیج خواب بودم که راننده اومد گفت پاشو برو بیرون که میخوام در هارو ببندم تازه فهمیده بودم که واسه نماز نگه داشتن . . بعد از 20 دقیقه برگشتیم تو اوتوبوس اصن خبری از زهرا نبود – بیرون رو نگاه کردم دیدم داره میاد – یه خانم قد بلند چادری – شبیه خانم مدیر هابود – مهربانی محبت تو صورتش داشت داد میزد – اومد بالا یه خنده کرد و رفت نشست سرجاش . دیدم با یه کیف داره ور میره – من خیلی خوابم میومد – میخواستم بخوام ولی مرده جلویی داشت تخمه میخورد . صداش تو گوشم داشت میپیچید .... بهش گفتم داداش فوتبال هنوز تموم نشده ؟ یه نگاه چپ چپ کرد و دست از سر اون تخمه برداشت . من داشتم چرت میزدم که چراغ هارو خاموش کردن منم گرفتم خوابیدم . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که احساس کردم که یکی اومد کنارم نشست چشمامو باز کردم دیدم زهراست . بهش گفتم چیه بازم میخوای نصیحت کنی ؟ گفت نه میخوام مشکلت رو حل کنم . چادرشو انداخت روم و با دستش زیپ شلوارمو باز کرد . گفتم چیکار میکنی . گفت ساکت باش . چشماتم ببند . منم دیدم اوضاع داره خراب میشه هیچی نگفتم . زپم رو باز کرد و کیرم رو گرفت تو دستش . بعد یکم کرم بهش زد فهمیدم اون لحظه که داشت باکیفش ور میرفته دنبال کرم بوده .شروع کرد با کیرم بازی کردن. منم چشمامو رو بسته بودم داشتم کیف میکردم . تو حال خودم نبودم . دو دسته داشت کیرمو میمالید . اصن تو خال خودمو نبودم . کرم لیز کرده بود کیرمو راحت داشت هی دستاشو بالا پایین میکرد . بهش گفتم بخورش لعنتی . یعدفه زد تو گوشم که خفه شو . همین کارم که دارم میکنم از سرت زیاده . . هیچی نگفتم میترسیدم همینم از دست بدم . داشت با کیرم ور میرفت که یعدفه یه فکری به سرم زد گوشی رو برداشتم اروم شروع کردم ازش فیلم گرفتن از صورتش فیلم گرفتم .اصن حواسش نبود – خودشم حشری شده بود . یه چند دقیقه ازش فیلم گرفتم و خاموشش کردم . دوباره چشمامو بستم . تو افکار شیطانی ام بودم که داشت ابم میومد .بهش گفتم دارم ابم مباد سریع دستمال برداشت و ابم رو ریخت روش . هیچی نگفت و رفت .منم ولو شدم خوابم برد . صبح شده بود بیدار شدم دیدم هرا بیداره ازش خجالت مکشیدم . یاد فکر شیطانی ام افتادم . فیلم رو براش فرستادم اما اصن حواسش به گوشیش نبود به هر بدبختی بود متوجه اش کردم . دوباره براش فرستادم . کامل که شد دیدم قرمز شد . سریع اومد کنارم و گفت این بود جواب محبتم . منم گفتم شمارتو بده حرف زیادی نزن . پا شذ رفت سرجاش . منم همش حواسم به گوشیم بود تا بلوتوث کنه . نه خبری نبود . رسیدیم مشهد داشتم ساکم رو بر میداشتم که اومد ظرفم یه کاغذ بهم داد . شماره اش رو بهم داده بود . منم شماره سیو کردمو پشتش نوشتم مثه سگ میکنمت . پرت کردم طرفش . برش داشت . دیگه نگاهش نکردم . رفتم دنبال کار دانشگاه . کارهام تقریبا تموم شده بود داشگاه 10 روز دیگه شروع میشد . منم تصمیم گرفتم که برگردم شهرمون . تو اتوبوس به شماره اس دادم سلام – نوشت سلام – براش نوشتم خوبی زهرا خانم ؟ نوشت :: اخرشو بگو چی میخوای؟ منم نوشتم سکس – نوشت نمیشه – نوشتم چرا شوهر داری گفت نه ولی نمیشه – گفتم تو هم نیاز داری منم نیاز دارم چرا نشه ؟ هیچی نفرستاد – اس دادم گفتم کجا زندگی میکنی نوشت تهران . انگاری تو کونم عروسی بود . گفتم کی برمیگردی ؟ نوشت اخر هفته چرا؟ نوشتم میخوام بخورمت . دوباره نوشت نمیشه نوشتم مگه تو نیاز نداری ؟ دلت کیر نمیخواد . میخواستم حشریش کنم . نوشت چرا ولی نمیشه . نوشتم چرا؟ نوشت من از تو بزرگترم . منم نوشتم وقتی فیلمتو پخش کردم اونوقت میفهمی . دوباره هیچی نفرستاد . نوشت تو اصن جایی سراغ داری که حرف مفت میزنی ؟ راست میگفت : نوشتم تو اوکی رو بده شده تو خیابونم شده میکنمت . اون شب دیگه هیچی نفرستاد . شد اخر هفته . منم تو این مدت هی بهش زنگ و اس میدادم تا یادش نره . جمعه بود که ازش خواستم همدیگه رو ببینیم .تو یه پارک قرار گذاشتیم . خوبی این بود که هیچکی به ما شک نمیکرد چون سن زهرا بیشتر از من بود . رسیدم پارک دیدم داره دست تکون میده . رفتم جاش . شروع کردیم به صحبت کردن . گفت که یه مادر پیر داره که به خاطر اون ازدواج نکرده. و تنها زندگی میکنه . میگفت خواهر برادراش همه ازدواج کردن . منم گفتم پس وقتی سفر میری چیکارش میکنی ؟ گفت خواهرم میاد ازش مراقبت میکنه . چون مادرش حتی نمی تونه راه بره . منم بهش گفتم پس چرا از من سراغ مکان میگیری ؟ گفت کجا ؟ گفتم خونه خودتون . گفت مامانم چیکار کنم؟ گفتم که هیچکار ما میریم تو اتاق کارمون رو میکنیم . هیچی نگفت . بهش گفتم فیلمی که ازت دارم یادت نره . بیچاره گفت باشه بذار فک کنم . بهت خبر میدم . میخواست خداحافظی کنه که بره من از پشت یه انگولش کردم . دوباره زد تو دنده لج بازی که نکن بیشعور کسی میبینه . منم راهم رو کشدیم رفتم . شب بود که اس ام اس داد فردا صبح ساعت 9 بیا این ادرس هروقت رسیدی زنگ بزن در رو باز کنم . وای باورم نمیشد فردا اولین سکس م رو قراره بکنم . فرداش بیدار شدم دوش گرفتم و اماده شدم که برم به همون ادرس . مادرم امدومد گفت کجا کجا ؟ گفتم میخوام برم مدرک دیپلمم رو بگیرم . زدم بیرون . رسیدم به همون ادرس . زنگ زدم بهش دیدم در باز شد . رفتم بالا . دیدم در یه خونه بازه رفتم . دیئم زهرا ایستاده میگه سریع بیا تو برو تو اتاق . من رفتم تو اتاق تو راه مادرشو رو دیدم که خوابه . تو دلم گفتم حاج خانم پاشو که دخترت میخواد پاره شه . . رفتم تو اتاق . دستام داشت میلرزید . زهرا اومد . بهش گفتم نمی خوای پذیرایی کنی . که زذ زیر گریه .اشکاشو دیدم یه لحظه از خودم بدم اومد گوشی رو برداشتم رفتم سمتش دادم دستش گفتم خودت پاکش کن . گوشی رو سریع گرفت و فرمت کرد . دادش بهم . بهش گفتم خیالت راحت شد ؟ من رفتم خداحافظ . رفتم سمت در که دیدم از پشت دستاشو انداخت رو کمرم . برگشتم یه نگاه کردم بهش . گفت تا قبل از امروز دلم نمیخواست باهات سکس کنم ولی الان باید جرم بدی . اینو که گفت مثه وحشی ها شروع کردم لباشو خوردن وای چقدر خوب بود . زبونشو میمکیدم . لبامو جدا کردم نگاه بهش کردم چشماش برق میزد .هلم داد روی تخت . شلوارم کشید پایین . از روی شرت کیرمو میمالید . بهش گفتم بخورش لامصب . کیرمو در اورد . وای چقدر بزرگ شده بود . تا حالا خودم ندیده بودم . یکم نگاهش کرد و بعد شروع کرد به لیس زدن . با یه دستشم داشت تخمامو ناز میکرد . یعدفه ای کامل کردش تودهنش . شروع کرد ساک زدن . خیلی حال میداد . داشتم حال میکردم که ابم اومد. همش ریخت تو صورتش . یکم چپ چپ نگاهم کرد گفت مسخره کردی خودت رو . پس من چی ؟ من که حال صحبت کردم نداشتم گفتم چشم چقدر غر میزنی . بعذ از چند دقیقه دیدم شروع کرد دوباره به کیرمو خوردن . مور مورم میشد ولی دوباره حشری شذم . هلش دادم عقب سریع روسری و مانتوشو باز کردم . تی شرتشو در اوردم . کرست نبسته بود . شروع کردم به خوردنش . وای چقدر حال میداد . درسته که کوچیک بود ولی کیف دنیا داشتم میکردم . زهرا بهم گفت بسه دیووونه ام کردی کیرتو تو کوسم میخوام . منم تعجب کردم گفتم مگه پرده نداری گفت نه خودم زدم . منم سریع شلوارشو کشیدم پایین . جووون شرتم نپوشیده بود . تا حالا کس از نزدیک ندیده بوودم . مونده بودم چیکار کنم . هی بهش دست میزدم که زهرا هلم داد رو تخت و نشست رو صورم. بی اختیار کوسش تو دهنم بود خیس خیس بود . شروع کردم به خوردنش کس سفید و بی مو زهرا همچی میخوردم کردم که دادش بلند شده بود – پا شد برعکس شد . کوسش تو دهن من و کیر من تو دهن زهرا . با زبونم سوراخش رو پیدا کردم هی زبونم رو میکردم تو کوسش که پا شد گفت من دیگه طاقت ندارم . اروم اروم نشست رو کیرم – کامل رفت تو کوسش . وای فک میکردم کیرم لای دیوار گیر کرده و یکی داره روش اب جوش میریزه – یه نگاه به زهرا کردم دیدم داره لبشو گاز میگیره . مو هاش ر ریخت تو صورتش و شروع کرد به بالا پایین شدن . اینقدر اینکار رو کرد که خسته شد . بهم گفت حالا نوبته تویه . من به حالت سگیش کردم کیرم و کردم تو کوسش . شروع کردم به تلمبه زدن . از اون نما خیلی کونش خوش فرم شده بود با دست محکم میزدم در کونش . خود زهرا هم هی جلو و عقب میرفت . خیس عرق بودیم هر بار که کون زهرا می خورد به بدنم صدای شالاپ شلوپ بلندی به میشد . کیرمو در اورد کرد تو دهنش . شروع کرد به ساک زدن . کیرم که خوب خیس شد . دوباره برگشت بهش گفتم بازم سگی؟ گفت نه دیدم پاشو اورد بالا منم پاشو گرفتم . اروم کردم تو کوسش . چند دقیقه همینطور بی حرکت وایستادم میخواستم خود زهرا ازم خواهش کنه که تلمبه بزنم – همینطور شد هی میگفت تلمبه بزن دیگه مردم . من شروع کردم به تلمبه زدن . مثه وحشی داشتم تلمبه میزدم که صداش اخ در امد دهنش رو گرفتم وبا اون یکی دست میزدم در کونش . کونش قرمز قرمز شده بود . کیرمو در اوردم و به کوسش میمالیدم خیلی حال میداد تا اینکه ابم اومد . همشو ریخت رو صورتش بعدش باهم رفتیم دوش گرفتیم . زیر دوش بهش گفتم دوست دارم میخوام زنم باشی . اونم گفت چرا که نه پایان..به قلم فرزین دردام خیــــــــــــــــــــــــــــانت ۱وقتی بهم گفت که ما سه نفری میریم تا یکی دوشب مجردی رو با هم خوش بگذرونیم خیلی خوشخال شده بودم . من و سمانه وسمیرا دوستان دوران دانشگاهی هم بودیم . اونا دخترای شیطونی بودند و من آروم . سمانه شوهرش خیلی پولداربود و یه ویلا در نوشهر داشت که بهمون گفت آخر هفته ای رو میریم اونجا . اون دو تا خطشون با هم می خوند ..وقتی که اولین باردردوران مجردی اونا رو با هم تنها در منزل سمانه دیدم که دستشون لاپای همدیگه بوده و دارن با هم ور میرن از این حرکتشون خیلی بدم اومد .. با هم ور می رفتند . خیلی از این کارشون چندشم شد ولی اون روز نه تنها جلو من لخت شدن و لز کردند بلکه تاحدودی در اون جلسه و بعدش به طور کامل منو در دفعات بعد با خودشون هماهنگ کردند . سه تایی مون بد جوری به هم عادت کردیم . بعد از از دواج دیگه دور این کارو قلم کشیدم .با هم فارغ التحصیل شدیم .. و بعدش به نوبت یکی یکی از دواج کرده بودیم . حالا هم موقع رفتن به ویلای شمال بهشون گفتم دخترااگه بخواین از اون کارا کنین من نمیام .. دوتایی شون به من قول دادن از این خبرا نیست و فقط می خواهیم یه حال مجردی کنیم . یه بساط چای و قلیون و از این حرفا .. هر سه تامون بیست و هفت سالمون بود و در این دو سالی که از از دواجمون می گذشت بچه نخواستیم .. من به قول اونا اعتماد داشتم . از این که بعد از از دواج بخوام لز کنم حس می کردم که در حق شوهرم خیات کردم . اوایل بعد از ظهر پنجشنبه بود که رسیدیم به نوشهر . یک شهر زیبای ساحلی و در اواسط بهار .. هنوز برای شنا مناسب نبود .. تازه ویلا با دریا فاصله داشت . اما من از تماشای زیبایی ها و سر سبزیهای شمال لذت می بردم . چند ساعت بعد سه تا پسر که سن و سالشون تقریبا هم اندازه ما نشون می داد اومدند به ویلا . سه تا پسری که همکلاسای زمان دانشگاه ما بودند .. که با منم سلام علیکی داشتند . . دستشونو خونده بودم . سمانه رو به گوشه ای کشیدم و گفتم ببینم اینا از فک و فامیلاتن که دعوتشون کردی ؟/؟ من نیستم . بر می گردم تهرون ...ولی می دونستم بی فایده هست .. پشیمون شده بودم . راه بر گشن نداشتم . کارد بهم می زدی خونم در نمیومد .-ببینم اگه برام نقشه ای چیده باشین حالتونو می گیرم . جیغ می کشم همه رو خبر دار می کنم که اینجاشده جنده خونه . پسرای پررو خجالت نمی کشن که هوس زنای شوهر دارو کردن؟/؟ -اونا تقصیری ندارن . من ازشون خواستم که بیان . رفتم به اتاقی که یک در پشتی هم داشت و بدون این که اونا رو ببینم می تونستم برم محوطه رو بگردم . فضای سرسبزی رو که باغ مرکباتش زیبا تر از قسمتای دیگه بود .. شامو که خوردم بازم رفتم تا واسه خودم بگردم . حتی از شنیدن صدای خنده هاشون چندشم می شد . جنده ها ..کثافتا .. پسرای پررو و از خود راضی .. این سه تا پسر اون وقتا هم خیلی به خودشون می نازیدن ولی من آدم حسابشون نمی کردم . دیگه از تماشای زیبایی های طبیعت و ماه و ستاره و شب آرام خسته شده بودم .. اومدم به اتاقم که بخوابم .. اون پنج تا رفته بودند به محوطه پذبرایی .. بوی قلیون خفه ام کرده بود . با این که قبلا می کشیدم ولی دو سالی بود که ترکش کرده بودم . سهیل وداود وامید این سه تا پسر دیوونه ای بودند که داشتند با سمانه و سمیر حال می کردند دیگه باید دوستی خودمو با این بی بند و بار ها قطع می کردم . کاش بر می گشتم . صدای ناله ها و جیغ و داد های اون پنج تا نشون می داد که کارشونو شروع کردن .. سمانه : بچه ها یواش تر .. این سیما اگه بیدار شه ناراحت میشه . حساسیت داره .. سمیرا : پس می خواستیم بریم یه اتاق دیگه -جا تنگه . سهیل : درعوض شما دخترا گشادین سمیرا : بی ادب گشاد ننه ته .. پنج تایی با هم کل کل می کردند و یواش یواش کنجکاو شدم به این که ببینم اونا که شوهر دارن چه جوری با چه تمایلی خودشونو در اختیار مردای غریبه میذارن . به اندازه دو سه سانت طوری که بتونم اون کانون عملیات رو زیر نظر داشته باشم در رو باز کردم . هر پنج تاشون کاملا مشخص بودند . کف هال ولو شده بودند . هیچی هم تنشون نبود . حالم داشت بهم می خورد از دیدن کیرپسرا و تن لخت زنا که یه روزی با هم لز می کردیم . سهیل و داود رفتن سراغ سمانه .. داود : بهتره سیما رو بیدارش کنیم دستمون جور شه -بچه ها گفتم دست از سرش و دارین . خودم جور سیما رو می کشم . سمیرا : منم کمکت می کنم . تنهات نمیذارم . .... ادامه دارد .............نویسنده ............. ایرانی . دردام خیــــــــــــــــــــــــــــانت ۲فکر کردی رفیق خوب به کی میگن . تازه من و تو مثل خواهریم واسه هم . سهیل و داود دو تایی شون چسبیدن به سمانه . اونو رو هوا بلند کردند و بدون هیچ مقدمه ای یکی کرد توی کونش و یکی دیگه هم فرو کرد توی کسش . ..از این بر نامه ها رو من قبلا در فیلمها دیده بودم . از اون طرف هم امید رفته بود سراغ سمیرا .. اون دو تا با ماچ و بوسه شروع کرده بودند . با اعضای بدن هم ور می رفتند .. بالاخره اونا هم به فینال کار رسیدند .. نمی تونستم صحنه ها رو نگاه کنم .. نمی دونستم واسه چی .. شاید اونو خیانت در حق شوهرم می دونستم . شاید لجم گرفته بود . شایدم خوشم میومد و می ترسیدم از خودم و از دوستام و از وجدانم خجالت می کشیدم . رفتم چشامو بذارم رو هم خوابم نگرفت . ولی باید می خوابیدم . باید چشامو می ذاشتم رو هم . عادت داشتم شبا لباسام همه رو در آرم و با یه شورت برم بغل شوهرم و اونم همونو واسم درش بیاره . چقدر دلم هوا و هوس اونو کرده بود . با همون عادت هر شبم چشامو گذاشتم روی هم .. تو خواب خواب یه مرد غریبه رو می دیدم که اومده سراغم داره لختم می کنه . من جیغ می کشم . میگم شوهر دارم ولی یواش یواش راضی میشم لذت می برم .. چشامو باز کرده بودم . خیس عرق شده بودم .. بد جوری غرق هوس بودم ولی نمی خواستم با اون سه تا پررو باشم .. دوباره خوابم برد .. این بار در خواب حس کردم که دستای یکی روی باسنمه و دو تا دست دیگه داره با کمرم ور میره .. واااااییییییی بازم یه خواب دیگه .. دوست داشتم این خوابو ببینم . نباید حواسمو می بردم جای دیگه که بیدار شم . دلم می خواست این خواب ادامه داشته باشه حداقل به این صورت لذت ببرم .. ولی خیلی طبیعی به نظر می رسید .. -داود فکر می کنی بیدار شه چیکار می کنه -مگه ندیدی چه جوری توی خواب ناله می کرد . اون بد جوری حشری شده . باید کیر درمانی شه وگرنه افسردگی می گیره ..سمانه هم پیداش شده بود -پسرا برین گم شین -هیس یواشتر بیدار میشه شما دو تا دخترا برین گم شین . بهتون قول میدم اونو طوری بیارم توی خط که همیشه یک پای شما در سفر هاتون باشه . -اگه بتونی که عالی میشه هفته دیگه بازم میاییم -البته اگه شوهراتون بهتون اجازه بدن .. منو با سه تا مرد تنها گذاشتند . می خواستم پا شم در رم . واقعا شرم آور بود . دلم نمی خواست . ولی دستای اونا روی بدنم قرار داشت .. امید : فکر می کنی هنوز خوابه یا خودشو زده به خواب .. داود : نمی دونم . ولی من خیلی زود متوجه میشم . نمی خواستم بفهمن که من بیدارم ..ولی اگه منو می کردند چی . اون وقت مجبور بودم بیدار شم . شاید دست از سرم بر دارن . بهتره صبر کنم ببینم چیکار می کنن . داود خیلی آروم شورتمو پایین کشید . با این حرکتش یاد خونه ام افتادم . کف دستشو گذاشت لای پام . برای لحظه اول حالم داشت بد می شد از این که دستی بیگانه رو روی کسم حس می کردم . ولی این حس بیگانگی لحظاتی بعد با لذت محو شده بود . حتما خیسی کس منو دیده . الان صداش در میاد و میگه که داره حال می کنه . من نباید نشون بدم که خوشم اومده . نباید نشون بدم که دارم لذت می برم . اونا دارن منو مث گوشت قربونی بین خودشون تقسیم می کنن و ازم کاری بر نمیاد . این نباید درست باشه . سهیل : خب داود خان جناب کارشناس نظر شما چیه .. -بچه ها این ظاهرا خوابه . گناه داره . بهتره دست از سرش بر داریم . بهتره برای یک بار هم که شده وجدان داشته باشیم .. نمی دونم چرا وقتی که داشت این حرفو می زد من ناراحت شده بودم . انگاری دلم می خواست که بمونن . می خواستم یه تکونی بخورم و متوجهشون کنم که بیدارم ولی اونا خیلی زرنگ تر و پررو تر از این حرفا بودند . .... ادامه دارد .............نویسنده ............. ایرانی . دردام خیــــــــــــــــــــــــــــانت ۳ظاهرا کس خیس من کار خودشو کرد و داشتن فیلم میومدن .. فهمیده بودن من بیدارم البته در اون لحظات هنوز اطمینان نداشتم چند لحظه بعد فهمیدم . . . داود : سهیل خان شما چند ماهی رو بزرگتر از مایی . -با این حساب اذن دخول می فرمایید ؟/؟ -صاحب اختیارید شما سر ور مایید . -این یک کار همگانیه . همه باید از این خوان نعمت بهره مند شیم .. داشتند با صحبتای ادبی منوبیشتر مشکوک می کردند . هر چند گفته هاشون واضح بود ولی نمی خواستم باور کنم که ممکنه بخوان کاری کنن .. یه لحظه دیدم که پنجه های دست یکی که بعدا فهمیدم مربوط به سهیل بوده روی کونم قرار گرفته و محکم فشارش میده تا بخوام کاری کنم و چیزی بگم کیر سهیل رفته بود تا ته کسم .. اول به یاد زندگی و شوهرم افتادم این که چه جوری می تونم تو روش نگاه کنم . چه جوری می تونم از عشق و دوست داشتن دم بزنم . ولی چند ضربه کیری دیگه فکر منو از تهرون به نوشهر کشوند . دیگه تمام افکار مزاحم ازم دور شده بود . هنوز دلم نمی خواست که چشامو باز کنم . ..-داود عجب کسی داره این .. تنگ تنگ . جون میده بیست و چهار ساعت اونو داشته باشی یه اسپری به کیرت بزنی قرص بخوری همین جور اونو بکنی بکنی بکنی . من می دونستم همون وقت که هم کلاس بودیم می دونستم چه باریه چه تیکه ایه . انگاری تن و بدنم قفل کرده بود سهیل پی در پی ضرباتشو وارد کسم می کرد و کیرشو بیرون می کشید .. -جنده ! می دونم خیلی حال می کنی .. اینجا رو نتونستم تحمل کنم .. -جنده عوضی ننه اته . خجالت نمی کشی ؟/؟ .. ولی حوصله جر و بحث بیشتر با اونا رو نداشتم . هم این که از سکس لذت می بردم و هم این که اونا سه نفر بوده نمی شد با اونا کل کل کرد .سهیل کمرمو گرفت و منو گذاشت زمین و تا به خودم بیام رفت زیرم قرار گرفت . دستاشو دور کمرم حلقه زد و کیرشو روی کسم تنظیم کرده اونو از همون پایین فرو کرد توی کسم .. نههههههه حالا نوبت این بود که داود کمرمو بگیره و کیرشو به کونم فشار بیاره .. سر کیرشو طوری به سوراخ کونم فشار داد که دادم رفت آسمون .. من فقط یک بار به شوهرم کون داده بودم . اونم از بس روش منت گذاشتم که دیگه جرات نکرد ازم بخواد که بهش کون بدم .. -آشغال مگه زوره خب نمیره .. منو کشتی . کونم پاره شد . من جواب شوهرمو چی بدم .. -ببین امید برو از سمانه اون ژل کونو بیار .. .. دو دقیقه بعد حسابی سوراخ کون منو چرب و چیلی کرده و حالا داود کیرشو محکو به کون من فشار می داد . -جووووووون من اون کون کونتو تا ته کونتو بخورم .. . معلوم نبود این چه معجونی بوده که به کونم زدند که دیگه احساس درد نکردم تازه از این که دو تا کیر رو با هم توی سوراخام حس می کردم احساس لذت می کردم . امید هم کیرشو آورد طرف دهنم .. لامپ اتاقو روشن کردند به این بهانه که می خوان تن و بدن منو بهتر ببینند . هرچی بهشون گفتم که در تاریکی شاعرانه تره اعصاب آدم آروم تر میشه به گوششون نرفت که نرفت . خلاصه اولش یه خورده خجالتم میومد . حداقل در تاریکی می شد یه احساس شرمی کرد ولی اون جوری اولش نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم ولی پس از چند لحظه که دیدم همه مثل همیم دهنمو باز کرده و کیر امید رو با جان و دل و اشتها فرو بردم توی دهنم .. یه لحظه یه چیزی یادم اومد . برای چند ثانیه ای کیر رو بیرون کشیدم ... -آههههههه .. پسرا... پس سینه هام چی ... دوباره کیرو فرو بردم توی دهنم . راستی راستی احساس یه دختر مجرد رو پیدا کرده بودم . با یک شور و حال بی نظیر داشتند منو می کردند . شنیده بودم که پسرای مجرد وقتی به زنی برسن به اونا رحم نمی کنند . و حداکثر شور و هیجان خودشونو نشون میدن ولی این جوری که اونا با من طی می کردند فکر نمی کردم به این زودیها ازم سیر بشو باشند . طوری خوشم میومد که خیلی زود تر از اون چه که فکر می کردم منو به ار گاسم رسوندند . کیر سهیل وقتی که توی کسم بود این اتفاق افتاد .. .. سه تایی شون با هم هماهنگ کرده بودند که یک زمان آبشونو توی تن من خالی کنند . نمی دونستم به کدوم کیر توجه کنم . خیلی جالب بود . کیر امید و با هوس و هیجان ساک می زدم .. قبلش از امید خواسته بودم که تا وقتی که شدت میک زدن من زیاد نشده لذتش به اوج نرسیده توی دهنم خالی نکنه . می خواستم که این جوری حواسم پرت نشه به آب کیری که میره توی دهنم و اول اون آبایی رو که وارد کس و کونم میشه به خوبی حس کنم . کون دادن من برای دومین بار بود ولی نوش جون کردن آب کیر برای اولین بار .. وووووویییییی دو تایی شون با هم توی کس و کون من خالی کردند . چقدر حال می داد و این دو تا پسر چه آبی هم داشتند .. یه احساس آ رامش و سبکی به من دست داده بود که فکر می کردم من دارم سیراب از تشنگی میشم .. امید دید تا دوستاش کارشونو کردند خودشم دیگه امون نداد .همراه با میک زدن من کیرشو هم توی دهنم حرکت می داد و عقب جلو می کرد .. سرانجام آب کیرشو توی دهنم حس می کردم . اولش کمی سختم بود ولی اون کیرشو تا ته فرو کرد توی دهنم .. من دیگه نفسم بند اومده بود . مجبور شدم آبش همه رو بخورم . همه شون که خودشونو یه بار تخلیه کرده بودند افتادن رو من . بازار بوسیدن تنم داغ شده بود . طوری دوباره حشریم کرده بودند که فریاد می زدم نا مسلمونا بی انصافا چند بار باید بگم من کیر می خوام کیر ... کیر ... دوباره شروع کردن به گاییدن من .. از حال رفته بودم .. انگاری میون مردای لخت خوابم برده بود . صبح که چش باز کردم دیدم که ما 6 نفر کنار همیم .. مردا خواب بودند و سمانه و سمیرا با لبخند اومدن طرف ما .. سمانه : دخترا اگه موافقین تا مردا خوابن بریم اون اتاق رو تخت یه صفایی بکنیم یه دستی به تن و بدن هم بکشیم و خودمونو واسه آقایو ن آماده کنیم .-دخترا منو انداختین به دام .. چقدر راحت خیانت کردم . ....طوری سر حال و حشری و هیجان زده بودم که نخستین نفری بودم که خودشو انداخت روی تخت . من و سمانه و سمیرا , لیلی مجنونانه به هم نگاه می کردیم . کسم هوس دستای اونا رو داشت . هیچوقت تا به این حد هوس لزو نکرده بودم . این لذتو وقتی بیشتر می تونستم حس کنم که به این فکر کنم که سه تا کیر کلفت در اتاق بغلی انتظارمونو می کشند .. این برای من شروع تحولی برای تنوعی شیرین بود ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی . جزء به جزء سکس من و نامزدم /۱ بلند گو های بیمارستان بردیا رو صدا میزدن و باید میرفت ولی من که دلم براش خیلی تنگ شده بود نمی تونستم باهاش خداحافظی کنم. بردیا نامزدم بود و قرار بود چهار ماه دیگه جشن عروسیمونو برگزار کنیم. مدتی بود که ندیده بودمش و خیلی دلتنگش بودم از طرفی اونم خیلی گرفتار بود. من هم که انتظار داشتم خودش این دلتنگی رو بیان کنه خیلی ناراحت بودم. چند روز بعد مامان و بابام با هم رفتن شمال. منم که دلتنگیم زیاد بود فکری به ذهنم رسید. ساعت هشت و نیم بود. زنگ زدم به گوشی بردیا. بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت. _الو؟ صدامو بی حال کردم: _بردیا... بردیا که از لحن و صدام نگران شده بود با صدای مضطربی پرسید؟ _چی شده نازی؟..خوبی؟ با بی حالی بیشتری در حالیکه نفس های صدا دارم تو گوشی میپیچید گفتم: _نه...حالم بده بردی... _چرا چی شدی؟...کسی پیشت نیست؟ کجایی؟ از قصد جوابشو ندادم اونقدری که خودش دوباره گفت: _نازی...نازی عزیزم...خوبی؟ چی شدی تو؟ با همون مدل قبل گفتم: _خونه ام...دارم میمیرم. فوری صداش تو گوشی پیچید که با اضطراب گفت: _نازی الان میام پیشت آروم باش...دراز بکش خوب؟ از نگرانیش تو دلم قند آب شد.باشه ی آرومی تو گوشی گفتم و قطعش کردم. قبل از این حموم رفته بودم و کامل شیو کرده بودم. فوری از تو کمد یه شلوارک کوتاه و تنگ مشکی برداشتم و با تاپ تنگی پوشیدم. به خاطر سوتین جک داری که تنم کرده بودم سینه ام بالاتر از حد معمول وایساده بود و خط وسطش زیادی خود نمایی میکرد. عطرو برداشتم و به همه جام زدم. بعد آروم خزیدم زیر پتو. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که زنگ خونه مکررا فشرده شد. قلبم محکم تو سینه می کوبید. نرفتم که درو باز کنم. گوشیم زنگ خورد. بعد مدت کوتاهی برش داشتم. _بردی... _درو باز کن عزیزم الان میام پیشت... _کلیدو از کنار گلدون بردار چرخش کلید تو قفل رو شنیدم. موهای بلند و مشکیمو دورم ریختم و دمر خوابیدم. پتو رو آوردم پایین تا سینمو نپوشونه. اسم منو مکررا صدا میزد تا اینکه رسید به اتاق خوابم. تا منو دید فورا خودشو رسوند کنار تخت. چشمامو بسته بودم و بلند بلند نفس میکشیدم. دستمو گرفت: _عزیزم...عزیزم من پیشتم خم شد وپیشونیمو بوسید. لای چشمامو آروم کمی باز کردم: _بردی حالم بده! _چرا عزیزم؟ حالت تهوع داری؟ جاییت درد میکنه؟ رو تخت طاق باز خوابیدم _نمیدونم بردی...قلبم داره از توسینه در میاد... سریع خم شد ازروی زمین چیزی بداره. انگار کیف پزشکیشو آورده بود. گوشی به دست ناهم کرد. گوشی رو با دودست گذاشت تو گوشش: _خانومم اجازه میده معاینه اش کنم؟ خودم ویکم کشیدم بالا و تو دلم گفتم من از خدامه. موهامو زد کنار و با محبت تو صورتم نگاه کرد. سر گوشی گرفت تو دستش و آروم گذاشت بالای سینه ی چپم. دستش هیچ تماسی با سینم نداشت. _نفس عمیق بکش خانومی. نفسای عمیقمو تو صورتش فوت میکردم. یه نگاه به چشمام انداخت. یکم حالش انگار عوض شده بود. گوشی رو تو دستش محکم کرد و بیشتر به سینم فشار داد. حالا کف دستش میخورد به بدنم. آروم دستشو یکم جابهجا کرد. یواش دستم وگذاشتم رو دستش _بردی؟؟!! با چشمای خمار نگاهش کردم _جان بردی؟ قلبم داره در میاد تو دکتری میدونی چرا؟ دستمو بلن دکردم. گوشی از زیر دستش غلتید ولی دستشو بردنداشت. سرم وبه بالش تکیه دادم وپرسیدم: _بازم نفس عمیق بکشم؟ آب دهنشو قورت داد و سیب گلوش بالا پایین شد. سرشو آروم تکون داد. دستمو گآروم گذاشتم رو دستش و فشار دادم. _فقط همین یه جا ضربان داره؟ اول متوجه منظورم نشد بعد آروم و با یه لبخند دستشو یکم روی سینم جابه جا کرد. زمزمه کردم:دوستت دارم زمزمه کرد دوستت دارم. یکم خم شد روم. دستش هنوز آروم رو سینم حرکت میکرد ولی تاثیرش روم هنوز خیلی اثر گذار نبود. آروم چشمامو بوسید. بعد گونمو. دستش مثل کاسه رو برجستگی سینم متوقف شد. آروم لبامو بوسید قبلن هم آروم لب همدیگه رو بوسیده بودیم. یواش یواش همراهیش کردم. اون لب بالام رو میمکید من لب پایینشو. زبونشو بین دندونام حرکت داد.بعد زبونم رو مکید. یه لحظه سینم رو تو دستاش فشار داد ولبمو گاز گرفت. نفس کم آورده بودم ولی اجازه نمیداد عقب بکشم.بین بوسه ها نفسی که میگرفتم کافی نبود و حسابی قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. بالاخره ازم جدا شد البته دستش هنوز رو سینه ی چپم بود..نفس نفس میزدم و از قصد سینمو بالا پایین میکردم. _خفه دم بردی...چیکار میکنی شیطون نگاهم کرد _اینطوری برات بهتره!...این تمرینه شب عروسی میخوای چیکار کنی؟ یه فشار به سینم داد که لبخند زدم. بعد دستشو جدا کرد و پهلومو گرفت خم شد روم و لاله ی گوشم رو گرفت بین لباش...حسابی حالم خراب شده بود. ی حال شده بودم وفقط دلم میخواست ادامه بده. حتی نمی تونستم حرف بزنم. فقط نفس نفس میزدم که همین جری ترش میکرد. زبونشو تو گوشم می چرخوند از لاله ی گوشم لباشو میکشید تا به گردن برسه. زبون داغشو رو استخون ترقوه ام میکشید و بینش دائم میگفت دوستت دارم. بینیشو رو رگ کردنم که نبظ دار شده یود فشار میداد و نفس های داغش امونم رو بریده بود. دوباره رفت رو استخون ترقوه. این بار استخونمو بین لباش میگرفت و فشار میداد. _بگو من عشقتم تو اون حال نمی تونستم جوابشو بدم پهلوهامو فشار داد:بگو نازی بگو عاشقمی... نفس هام بلند و صدادار شده بود اون بین آروم زمزمه کردم: _عا..عاشقتم بردی...داری...دیوو...نم ...میکنی... چونم رو سرش بود. دستای بی جونم ناخداگاه پیچید تو موهاش و صورتشو به گردنم فشار دادم.خودشم نفسش بالا نمیومد انقدر یه نفس منو مکیده بود.ادامه دارد جزء به جزء سکس من و نامزدم /پایانی بالا نمیومد انقدر یه نفس منو مکیده بود. _هستی ......با ...من؟ _بردی ...بر...دی...بر.... دکمه هاشو باز کردمو پیراهنشو پرت کردم اونور. زبونش آروم رفت تو چاک سینم.آروم داغی و خیسیشو کشید روی سینه ی چپم. سینمو بوسید و بند چپ تاپمو کشید پایین.بعد بند سوتینم. جای بندمو لیسید. زبونشو محکم میکشید. دست چپشو گذاشت رو رونم . دو دستمو بالای تخت با دست راستش جمع کرد. با دندون یواش یواش و بین نفسامو سمت چپ سوتینمو کشید پایین و گنبد سینه ی سفیدم نفساشو تب دار تر کرد. لبشو محکم رو نوکش فشا رمیداد. اونقدر تحریک شده بودم که داشتم میمردم ولل چون یا پام زیر بدنش بود و اون یکی رونم اسیر دستای مردونه و قویش و دستامم گرفته بود فقط کمرمو میاوردم بالا و محکم میکوبیدم به تخت تا آروم بشم. یواش نوکشو گاز می گرفت زبونشو دورش می چرخوند. داشت دیوونم میکرد. تاپم رو همون طو رکه بدنم رو میمالید در آورد. زیر لب گفتم سوتینمم در بیاره. قفلشو تو یه حرکت باز کرد و از تنم کشید بیرون و پرت کرد جایی که نمیدونم. از کوبیدنام به تخت ؛ تخت تکون تکون میخورد اونم در حالیکه سینمو می مکید میگفت: نازی ... عاشقتم نازی... آروووم باش... دوستم داری؟... .سینه هات نازی...نمیدونی چه طعمی داره این کندوهات نازی.. .لذت میبری نازی؟...میخوای بازم نازی؟...چه هیکلی داری نازی...عشقم... قلبت چه تند میزنه.. ای کاش شب عروسیمون بود ... آی آی کن... _آی..بردی کندیشون...آی بمکشون دیگه... بازم بکن بردی..نوکشو...آآآآآه... _جووونم...این طوری دوست داری...فشار بدم؟!! چنگم نزن نازی پاره شدم... _بردی یواش تر...آآآه..ههه _.دلم میخو د از رو این مرمرای گردت قلبتو ببوسم که انقدر بی تابه... نکوب به تخت انقدر از دهنم در میاد.. نازی سینه هامو کندی من که دختر...جااانم..آه بکش دیوونه _آآاه بردی نوکشو گاز نگیر انقدر...آ..آآآآه _جانم آه میکشی شق میشم اصلا نازی سینتو بمالم یا بمکم؟ آروم گفتم بمال. دستشو از زیر بغلام لغزوند واز کنار های سینه ام کشیدش روشون. سینه هام بهم نزدیک شدن. دورانی سینه هام رو فشار میداد و می مالید. همون قدر که دردم میومد لذت میبردم. اونجام نبض دار شده بود و آبم راه افتاده بود. _آه...بمالم پسر.... سینم رو تو پنجه هاش میکشید آه آه آرومترایی که میگفتم حشری ترش میکرد. زیر سینه هام رو لیس زد و اومد پایین تر. سرشو به شیکمم فشار میداد و من پایین تنمو میکشیدم بالا و سرشو به شکمم فشار میداد. مدام میگفت نازی نفس عمیق بکش... بزار بشنوم صدا نفساتو... منم با: آه آی داری دیوونم میکنی بردی.. .فشااااااارر بده بردی...آی بردی.. .آه آه بردی آرومتر...آه بردی بمکم دندون بکش...آآاه....بردی...چه نفسی داری... ؛ حالشو خراب تر میکردم و اون فشارش به بدنم بشتر میشد. زبونشو فرو کرد تو نافم. مثل مار تو خودم میپیچدم ومیکوبیدم به تخت. کسم از شدت هیجان باد کرده بود و نبضش هر لحظه بیشتر میشد. _صدا نفسات کو نازی؟... _نمیتونم دیگه...خیس خیسم..آآی _عشقم آروووم.. چند تا نفس آه دار داغ کشیدم که شلوارکمو کشید پایین. پامو بالا بردم که کامل در بیاره.پرتش کرد اونور تخت. _نفس بکش نازی... کشیدم. _نفس نفس بزن.... چند تا آه هم کشیدم. اونم داشت بالای شرتمو می بوسید و زبون می کشید. زبونشو از لبه ی شرت میداد تو. دستاشم رو رونام فشار میداد. که منم هی بالاتنمو میکوبیدم به تخت اونم میگفت آروووم نازی...منو چنگ بزن ... _میخوام قلبت بکوبه...میکوبه عشقم؟ دستشو گذاشت رو سینه ی داغم و اونقدر فشار داد که داد زدم. _تند تر...نازی ...آه صدای باز کردن زیپش اومد. خودشو کشید بالا یکم روم خوابید. کیر داغش بزرگ شده بود و از لای زیپش بیرون زده بود و رو شرتم حسش میکردم.نفس نفساش میخورد تو گردنم. بدنشو به خود مفشار میداد. کشید عقب:ببخشید نازی اذیت نشی... صورتمو با دستاش قاب گرفت:نترسیدی که؟ لبخند زدم:لمسم کن بردی... داغی چقدر...همه جات داغه... تنمو بمال با اون دستات کیرت داغ تر از همه جاته... رفت پایین از ساق پام یکم دست کشید بعد اومد روی شکمم. نفس نفسام شکمم رو بالا پایین میکرد و آه آهم همه اتاقو گرفته بود. هی میگفتم بمالم..بمالم. روی شرتم رو بوسید.حسابی چشماش قرمز بود سرشو آورد بالا نگاهم کنه. دست کردم لای موهاش.موهای آشفته اش ریخته بود تو صورتش.نفس نفس میزد _اصلش... باشه وا..واسه شب عروسی... ولی الان... یکم برم پایین؟ من که تو حال خودم نبودم دستمو گرفتم دو طرف شرتم. کمرمو بالا بردم که درش بیارم. آروم دستاشو گذاشت زیر کونم و تو هوا معلق نگهم داشت.کونم رو محکم تو پنجه هاش فشار میداد و من سرمو داده بودم عقب و آه آه های غلیظ میکردم. کامل کشیدم پایین. درش آورد و پرت کرد پایین.نفساش داغ بود _کمرتو بیار... بالا عشقم می دونستم دیوونه ی سفیدیش شده. نازی تو گنج منی... دیوونت میکنم... دیوونه کوچولوی من.... نازی من....نفسات کوش؟..... نفس بکش.... اذیت شدی...به بردیت بگو... باید لذت ببری...قلبت تاپ تاپ کنه... پامو یکم جمع کردم تحریک شه. خودش با ولع رونامو گرفت و شروع کرد به بوسیدن.. دستاشو گرفته بود دو طرف رونای سفیدم. یکی تو و یکی بیرون رونم. میخواست کامل تحریکم کنه تا آخرش ارضا شم. چنگ انداختم رو کتفش که عشقمی گفت. با دوتا شستش کشاله ی رونم رو نوازش با فشاری میکرد که حشریم کرده بود. بعد یهو محکم اومد جلو و بوسید.آروم دو تا دستش رو داد تو و دو لبه رو با نوازش کنا زد که باعث شد آه آه هام بیشتر شه...آه بکش دیگه دختر...آها.... کستم مث خودت تکه...چقدر داغه نازی دارم میسوزم... زبونش رو تو کس داغ و خیسم می چرخون و من بلند آه میکشیدم _جاانم...آه بکش عشقم بخورم کستو؟...چوچولات نرمه آروم گاز میگرفت چوچولامو منم بهش چنگ میزدمو شکممو میکوبیدم به تخت _بردی بخوووور... آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه..کندی.... نه بازم بکن....بکن.آآآآآآآآآآآی آی... چوچولامو می مکید و با انگشتای یه دستش با کسم ور میرفت و اون یکی دستشو فشار میداد تو کونم نفسات کو عشق داغم؟..بزار صداش داغم کنه _آآی بردی...آه بکشم برات برید...برد آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ آروم بردی همین جا آآآآره آ..آ...آآآهاهه دیگه حرف نمیزد و نفسای داغش تو کسم پخش میشئ. صداای نفس گرفتنش هم داغ کننده بود. دهنشو کشید بیرون . کل کسم رو با هم گاز گرفت. دوباره مشغول شد که یهو لرزیدم. _ارضا شدی ؟ بی حال سر تکون دادم: عالی بردی عالی اومد خوابید روم...خودش ارضا نشده بود و کیر باد کرده اش داغ تر از قبل بود. آروم فشارش میداد به کسم. منم پامو دورش حلقه کردم. نفس بلند میکشید _نازی کیرم داره میترکه...آه.... نمیکنمت تا عروسی..... نفسام تند شده بود. محکم خودشو فشار میداد یه طوری که فکر کردم الان کسم له میشه. _نترسیدی که. لباشو مکیدم و کسم رو کوبیدم به کیرش _جرم بده بردی...پاره کن منو تا ارضا شی بردی... دستشو گذاشتم رو سینه ام. گوشیش زنگ خورد از بیمارستان نبود و باید میرفت....نوشته نازی یک تصادف ساده/۱ داشتم از دانشگاه بر می گشتم با موبایل حرف میزدم کیفم رو شونم بود باهستی حرف میزدم بعد از چند بار زنگ زدن بالاخره برداشته بود جواب سر بالا می داد اصل حرفش هم این بود که دیگه رابطمون تمومه منو اون با هم عقد کرده بودیممشکل دیشب بود ما برا امروز امتحان ریاضی داشتمیو سخت می خوندم دیشبم که زنگ زده بود بهش گفته بودم زنگ نزن مثلا امتحان داریم وقطع کرده بودم (منو اون تو یه شریف یه رشته درس میخونیم)اونم خیلی درس خون بود درک نمی کردم چرا این طوری شده بودمنو اون چند سال پیش تو فرزانگان طرفای فلسطین با هم آشنا شدیم از علامه حلی قرار بودبا یه سری از بچه ها بریم واسه نمایشگاهی که تو فرزانگان بود البته یه مسابقه بین ما و اونا بود تو بخش های مختلف نمایشگاه بود اونم اینکه کی رتبه اول تو سمپاد بیاره من تو راهنمایی و سال اول رتبه یکو داشتم تا اینکه سال دوم یه دختری اول شد اصلا باورم نمیشد من قبل از اون اصلا بهش اهمیت نمی دادمو حالا اون اول بود و اسمش داشت می درخشید" هستی آسایش " از اسمش خوشم اومده بود با اینکه یه آدم سردو بی روح بودم ولی وقتی عکسشو دیدم انگار ذوب شدم حتی تو مقنعه مدرسه هم خیلی ماه بود .من با یه لباس اسپرت رفته بودم نمایشگاه که باعث شد بچه تیکه هایی بندازن که البته با اخلاق بی عاطفه و مرد سالاری که از من میشناختند سریع خوابید.وقتی سر غرفش رفتم همدیگرو دیدیم سریع همو شناختیم اما اون اصلا بروی من نیاورد و خیلی قشنگ با صدای نازش شروع کرد به توضیح دادن من هم مجذوب او شده بودم و اکثرا دزدکی بش نگاه می کردم آخرش هم وقتی دیدم بچه ها دارن میرن بهش خودمو معرفی کردم و درباره مشترک بودن کارمون توضیح دادم سپس شمارمه خودمو بهش دادم تا شکی درش نیاد و گفتم اگه میشه به من زنگ بزنید تا با هم درباره این موضوع بیشتر بحث کنیم فعلا دوستانم دارن میرم و منم باید برم بالاخره یخم آب شد و طوری که بفهمه خیلی احساسی باش خدافظی کردمو رفتم من تو این کارا زیاد وارد نبودم بخاطر همین موقعی رفتم نخودی خندید اما باز وقتی برگشتم خودشو جمع کرد منم نا امید شدم تا دو هفته بعد که اونا اومدن نمایشگاه ما فکر می کردم فقط به کار یه نگاه کوچولو میندازه بعد میره اما مثل اینکه اون روز روز شانس من بود دوستم نیامده بودو من تو غرفه تنها بودم داشتم برا کسایی که اومده بودند توضیح می دادم که بین بازدید کننده ها دیدمش لبخندی به لبم اومدو من من کردم داور مسابقات هم یه چیزی یادداشت کرد خودمو جمع کردمو ادامه دادم اونم اومد وایساد کنار داور داشت ریز میخندید من به زوز مقاله مو ارائه کردم ، داور که رفت به من سلام کرد . من که معلوم بود ریده بودم سلام کردم کیر پانزده سانتیم سیخ شده بود اونم که اینو دید گفت من دیگه باید برم بقیه رم می خوام ببینم من که انگار یه گالن آب کس ریختن روم خشکم زد و اون از جلوی غرفه رد شدو رفت معلوم بود فهمیده حتی یه لبخند هم زده بود بی شرف میخواست اذیتم کنه خلاصه اون روز تو مدرسه گذشتو من وسایلو جمع کردم که برگردم خونه خیلی ناراحت بودم هی فکر میکردم اذیتم می کنه هی میگفتم شاید بدش اومده که من به اون چنین نگاه دقیقی دارمداشتم تا پایین پارک جمشیدیه پیاده می اومدم که یهو گوشیم زنگ خورد منم که اعصابم خورد بود وقتی دیدم آشنا نیست قطع کردم همون موقع دوباره یه ناشناس پیام داد حالا شماره میدی قطع می کنی یه دفعه چشمم برق زد رفتم تو پارک جمشیدیه نشستمو بهش زنگ زدم گوشیو برداشت خیلی رسمی صحبت می کرد فقطم درباره پروژه حرف میزد منم که یه آدم تازه کار بودم نمی خواستم چیزی بگم که ناراحت بشه یکی دوماهی همین طوری حرف میزد تا یخش آب شد .اواخر اردیبهشت بود که اعلام توی بخش ما پروژه ما قبول شد برا مسابقه کشوری اون موقع بود که برا تکمیل پروژه صحبت هامون بیشتر و اولین ملاقات خارج از مدرسه اوایل تیر بود با هم توی پارک جمشیدیه قرار گذاشته بودیم مادرشم باش اومده اما از دور رو کار ما نظارت می کرد لباس پوشیدن مادرش نشون میداد که مذهبی نیستن اما بازم من خودمو کنترل کردم و کاری نکردم اما اون دستشو دراز کرد که منم با شک و تردید دستمو آوردم جلو دست دادم وقتی دست دادیم گرمای دستش یه لحظه منو دیوونه کرد اما باز خودمو جمع کردم وشروع کردیم درباره پروژه صحبت کردن تا ساعت هفت شدو براش یه پیامک اومد برگشت سمت مادرشو دست تکون داد بعد گفت" جزوه هاتو میدی ببینم؟" منم با کمی مکث گفتم باشه بهش دادم اونم گذاشت تو کیفشو بلند شد خداحافظی کردو رفت پیش مادرش . سوار ماشین پرشیا شدنو رفتن من داشتم بهش فکر میکردم لبخند مثل لبخندای مادرم گرمو با محبت بود یه لحظه اشک تو چشمم جمع شد بغض تمام وجودمو گرفت یاد مادرم افتادم که بر عکس بعضی کاربران شهوانی برام خیلی مهم بود یه زنه معصوم که روزای آخره عمرش دیگه از هیچ کدوم خبری نبود نه لبخندی نه ... مادرم شش ماه بود با سرطان خون دستو پنجه نرم میکرد روزی که فوت کرد یادمه من از اون روز بود که دیگه تغییر کرده بودم یه آدم سرد که فقط سه تا دوست صمیمی داشت پدرم ، برادرم و دوستم سروشاز اون روز ما به مرور زمان به هم نزدیکتر میشدیم حتی بعد از مدتی میرفتم خونشون بعد اون میومد اولاش با مادرش بعد تنها بعدم انقدر به ما دوتا اعتماد داشتن حتی موقعی که کسی خونه نبود میومد . وقتی همدیگرو می دیدیم اون با آرایش سبک ولی قشنگی بود لاک قرمز و رژ دیوونم می کرد اما قبل از اتفاق الان فقط بهم دست میدادیم همدیگرو بوس می کردیم (البته نه لب همو بخوریم) و همدیگرو بقل می کردیم اما برگردیم به زمان حال از دانشگاه بر میگشتم و باش حرف میزدم هی دادو بیداد می کرد منم فقط هواسم به صدایی بود که از گوشیم در میومد داشتم می رفتم سمت ماشینم که توی یکی از این خیابونا بود که یهو یه ماشین کوبید بهم با کله اومدم زمین اما خودا رو شکر ضربه مغزی نشدم ادامــــــــــــــــــــــــه دارد یک تصادف ساده/پایانی منو رسوندن بیمارستان دست راستم و دو تا پام و سه تا از دنده هام شکسته بود باید دو ماهی تحته مراقبت میموندم بعد یه هفته رفتیم خونه یه روز که گذشت من به بابام گفتم بابا میشه یه گوشی صد تومنی بگیری می خوام به دوستم زنگ بزنم حداقل یه تفریحی داشته باشم ساعت هفت همون شب بود دیدم که یه note.2 تو جلو چشمم برق میزد هیچ وقت با این کار بابام موافق نبودم با اینکه وضعمون خیلی خوب بود اما این دلیل نمی شد که الکی خرج کنیم اما یه اینبار خوشم اومد سیم کارتمو انداختم تو گوشیم دیدم سیزده تا پیام برام اومد یه هفته خاموش بود و پیامی بهش نرسیده بود هشتاش برا هستی بود منم بشون محل ندادم رفتن سراغ پیامای دوستم دنبالم میگشت می پرسید کجایی منم همون شب بش زنگ زدمو گفتم تصادف کردم اونم گفت پس فردا میام پیشت . خوشحال بودم یکی حداقل پیشم هست فردا ساعت هفت صدای آیفون اومد به خواهرم گفتم داری میری پایین درم واسشون باز کن دستت درد نکنه اونم رفت پایینو درو باز کرد و رفت دوستم اومد بالا بهش سلام کردم یه لبخند معنی داری بهم زد من فکر کردم بخواطر اینکه اینجوری افتادم رو تخت که ناگهان هستی اومد خواستم بهشون فحش بدم که هستی که سرش پایین بود سلام کرد دوستمم پرید وسط و گفت میدونم الان چه حسی داری بالاخره شرطو باختی حالا هم سلام زشته ایشون برا شما اومدن اینجا بعدش چشمک زدو رفت سروش بعد یه ساعت رفت هستی اون موقع شروع کرد به معذرت خواهی منم ناراحت بهش گوش میدادم حرفش که تموم شد اون رفت تو آشپز خانه یه چیزی درست کنه منم به پدرم زنگ زدم که نگران نباشه هستی پیشمه و ازم مواظبت می کنه هستی داشت غذا درست می کرد که یهو دیدم مانتوی سبزشو انداخت بیرون گفت چه قد گرمه اومد بیرون یه تاپه بنفش تنش بودو شلوار لی پاره پوره و تنگ اومد منو یه بوس کرد و معذرت خواهی کرد خودش غذامو آورد و بهم داد منم داشتم بهش نگاه می کردم ماجرای تصادف و دعوا یادم رفته بود بعد غذا دوباره منو بوس کرد بهش گفتم یه فیلم جدید دارم برو بزار ببینیم هر دو تامون تافل داشتیم واسه همین فیلم زبون اصلی رو راحت میدیدیم اون تلویزیون رو روشن کرد که دید ماهواره داره فیلم مورد علاقشو میده یه چند لحظه محو فیلم بود که بخودش اومد تا فیلمو بزاره تو دستگاه که من گفتم اگه دوست داری ببینی منم میبینم خیلی خوشحال شد اومد خوابید بغلمو چسبید به من هی منو بوس می کرد منم که دیگه از بوی عطرش و بوساش مست شده بودم کیرم سیخ شد با شیطنت گفت تو باز راست کردی با مشت کوبید وسط کیرم و گفت بخوابونش وگرنه ... منم که اینارو شنیدم گفتم منو مسخره می کنی و پستونشو گرفتمو فشار دادم جیغش در اومد گفت نکن آرمان می خوام فیلممو ببینم گفتم باشه این دفعه رو بخشیدم تا دفعه بدی رسید به یجا که داشتن بهم لب میدادن من به هستی نگاه کردمو یه چشم غره رفتم . طاق باز خوابیدم و چشامو بستم داشتم فکر میکردم که یهو تحت فشار واقع شدم اومد روم تا اومدم بخودم بیام لبش رو لبام بودو داشت می خوردشون منم حالم عوض شدو همراهی کردم یادم نیست ولی وقتی بخودم اومدم دیدم دستم داره میره زیر تاپش اونم لباسمو در آورده روم افتاده داره لبمو می خوره وقتی دستم رفت زیر تاپش آهش در اومد سوتین نداشت با دستم سینه هاشو می مالیدم دست رو سره پستوناش میکشیدم و هی میکشیدمش اونم آهش در اومده بود کمکم کرد تاپشو در آرم بعد اومد بالا تا سینه هاش رو سرم اومد پستوناش نه مثل پرتقال سفت بود نه مشک آب شل یه چیز متعادل شروع کردم دور پستوناشو لیس زدن بعد کم کم اومدم بالا و رسیدم به سر صورتی پستوناش سرشو مک میزدم اونم هی روم میلرزیدو آه می کشید وقتی به اون یکی پستونش رسیدم شروع کردم لیس زدم در جهات مختلف اونقدر که دیگه خیس خیس شدرو من برگشتو رفت سمت کیرم دنده هام که تازه خوب شده بود درد گرفت طوری یه لحظه جمع شدم اما بعدش کم کم آروم شد منم دردشو تحمل کردم و با هستی همراه شدم رفت سمت شرتم اما یه لحظه مکث کرد فهمیدم و شلوارشو به زور با یه دست درآوردم یه نگاه بهم کرد منم یه چشمک بهش زدم سریع گفتش میخوام دختر بمونما آرمان گفتم باشه خوشگله خودم زنت میکنم گفت به وقتش شروع کردم لیش زدن کسش زیاد وارد نبودم اما از حالتش میفهمیدم داره خوشش میاد اونم دوباره رفت سمت شرتم گفت مگه نگفتم بخوابونش حالا بهت یه درسی میدم که یادت بمونه بعد دستشو برد سمت شلوارم و اونو کشید پایین اول دست کشید به کیرم گفت ادبت می کنم آهههه آرمان اروم داره داره آبم ... آبش ریخت رو صورتم و تو دهنم منم همشو لیس زدم اون شروع کرد ساک زدن من که اولین بارم بود و از جق زدنم بدم میومد طی یکی دو دقیقه آبم اومد اونم خواست بخورش اما عق زدو حالش بد شد همه رو ریخت رو بدنم چند تا سرفه کرد گفت آخه مگه تو فیلم نمی بینی پس چرا انقدر آبت زود اومد چرا بلد نیستی ؟ گفتم مرد نباید جق بزنه و نباید با هر زنی سکس کنه چون عشق براش بی معنی میشه در ضمن کی گفته بلد نیستم برگرد تا خش خش بکنمت حالیت شه گفت دلت میاد؟ گفتم نه خوشگلم گفت کرم داری ؟ گفتم نه گفت حدس میزدم و رفت از تو کیفش کرم آورد سریع توالتی نشستو خودشو کرم زد بعد کیرم رو با کرم حموم کرد گفتم کیرم که انقدر کلفت نیست گفت در هر صورت درد داره بعدش آروم اومد نشست روم گفت می تونی ؟ گفتم می تونم خومو تکون بدم دستمو گرفتم به پهلو هاش و با یه حرکت کشیدمش سمت خودم و خدمم خودمو بردم بالا سرش رفت تو که با جیغش کشیدم بیرون گفت آرمان دیدی گفتم بلد نیستی هنو گشاد نکرده کردی تو ؟ گفتم بجاش بیشتر حال می کنی دوباره کردم تو اونم جیغش در اومد بعد آه کشید گفت بسه ... گفتم خودت شروع کردی عزیزم گفت آآآآآه جرم دادی آرمان عزیزم آروم تر دیگه طاقت ندارم گفتم یه لحظه و تا ته فشار دادم طوری که تخمام مورد فشار قرار گرفت گفت نه...ه آه آیییی پاره شدم تکون نده گفتم تلمبه میزنم خوب میشه شروع کردم دیدم بیشتر دردش اومد طوری که افتاد رومو اشکش در اومد لباشو به دهن گرفتمو شروع کردم به خوردن و کم کم شروع به تلمبه زدن کردم اون دو سه بار لرزید و ارضا شد تا من برا بار دوم ارضا شدم هردو ولو شدیم که موبایلم زنگ زد بابام بود گفت چیزی نمی خواهید من دارم میام هستی رو ببینم گفتم یه عصا برا راه رفتنو قطع که کردم سریع خودمونو جمع کردیم اون رفت حموم اما من وقت نکردم تا هستی لباساشو پوشید بابام زنگ زد هستی رفت درو باز کنه گفت برو تو حموم میگم عرق کرده بود درو باز کرد بعد مانتوشو پوشید و رفت به استقبال پدرم منم پریدم تو حموم پدرم خیلی خوشحال بود که من دوباره راه افتادم اون خبر از حرفای روز تصادف نداشت و منو همش غمگین می دید و امروز که دید من بلند شدم خیلی خوشحال شده بود.نوشته آرمان سکس پر درد سر/۱ سلاماسم من وحيد هستش در تبريز زندگى ميكنم الان ترم آخر كارشناسى هستم ماجرا بر ميگرده دو سال پيش كه كاردانى رو ميخوندمپس از اينكه كنكور دانشگاه آزاد قبول شدم رفتم دانشگاه ؛(هر كى دانشگاه رفته جو دانشگاه رو ميدونه)ترم سوم دانشگاه بودم كه با دخترى آشنا شدم ؛اسمش آيسان بود؛دخترى آرام و مودب بود؛بعدا وقتى دوستام فهميدن من باهاش دوست شدم تعجب ميكردم كه چطور من اونو راضى كردم كه باهام دوست بشه؛آخه دختره سربه زيرى بود؛بلاخره دوستى ما ادامه يافت؛ما باهم خيلى صميمى بوديم حتى تصميم گرفتيم بعدا باهم ازدواج كنيم؛بعد از اين تصميم ديگه رابطه ما فرق كرد مثل زن و شوهر ها باهم رفتار ميكرديم يواش يواش اسمس هاى خنده دار سكسى به هم ميفرستاديم؛آيسان هم حرف هاى سكسى ميزد؛خونه آيسان نزديك يه باغ بود كه توش درخت ميوه زياد داشت؛من يه روز به بهانه اون باغ رفتم به سمت خونشون؛از باغ بهش زنگ زدم؛نگفتم كه نزديك خونشونم؛بعد از احوالپرسى به آيسان گفتم كجايى؟ آيسان هم در جواب گفت:خونه هستم و تنهام.به شوخى گفتم:آيسان جان دوست داشتى الان پيش هم بوديم.آيسان يه آهى كشيدو گفت:آره آرزومه.منم خواستم از فرصت استفاده كنم گفتم: پس آيسان جان درو باز كن كه آومدم.اول باور نكرد بعد گفتم درو باز كن تا ببين،همون لحظه ديدم سراسيمه درو باز كرد طورى كه فراموش كرده بود چادر سرش كنه؛فورا پريدم داخل تا كسى منو نبينه.آيسان حول شده بود خواهش ميكرد كه از خونشون برم چون ميترسيد مامانش بياد خونه؛بهش كمى دلدارى دادم گفتم كه زود ميرم؛ديگه چاره اى نداشت،باهم رفتيم داخل،بعد كه به خودش آومد فهميد كه با تاپ و شلوار پيشم وايساده،خواست بره كه نذاشتم گفتم:من كه تو رو اينطورى ديدم ديگه ميخواى لباس بپوشى كه چى بشه،قبول كرد و نشست پيشم؛شروع كردن به مخ زنى،بهش گفتم آدم از شوهرش اينگونه پذيرايى ميكنه يه بوسى يه بغل كردنى،گفت:برو بابا حال داريا زود برو الان مامانم مياد. به حرفش گوش ندادم و كشيدم طرف خود خواستم ببوسمش كه خودشو عقب ميكشيد،به زور بوسيدمش و دستمو رو پشتم كشيدم،التماس ميكرد كه كارى نكنم؛منم كه حشرى شده بودم دستم از پشت داخل لباسش كردم ديدم داره كم كم حال ميكنه اما بازم مقاومت ميكرد،همین لحظه خوابوندمش زمين و افتادم روش،لبام رو لباش گذاشتم خيلى حال ميداد بعد از روش بلند شدم خواستم برشگردونم كه بلند شد التماس كرد كه تموم كنم ولى من دست بردار نبودم تازه داشتم حال ميكردم رو شكم خوابوندمش تاپش را دادم بالا كه نذاشت بيشتر بالا بدم گفت به خدا داد ميزنم ها خجالت نميكشى،منم ديدم ناراحت ميشه همون جورى از روى لباس خودمو بهش مى ماليدم اندام خوبى داشت؛برگشت گفت:منم دوست دارم باهات سكس كنم ولى اينجا جاش نيست بذار بعدا يه جاى دنج باهم حال ميكنيم،منم چیزی نگفتم و لبامو رو لباش گذاشتم؛در همين لحظه صداى باز شدن در خونشون آومد اشتباه نكنم مادرش بود؛آيسان رنگش پريد؛تو اون لحظه مات مونده بوديم كه چيكار كنيم؛ آيسان زود منو به اتاقى برد اونجا يه كمدى بود رفتم اونجا قايم شدم،راستش خودم هم بدجورى ترسيده بودم اگه مامانش ميدونست من و آيسان رابطه داريم پدرم در ميومد؛ خلاصه مادرش آومد تو رنگ و حال آيسان رو ديد؛ازش پرسيد كه چى شده كه آيسان گفت فشارش پايين آومده ؛مادرش هم در حال صحبت كردن ميومد طرف اتاق ؛قلبم داشت از جاش بيرون ميومد كه آيسان جلوشو گرفت نذاشت بياد اتاق.مامانش گفت معلومه تو چته ميخوام برم اتاق لباسامو عوض كنم؛آيسان اومد جلوى كمد تا مامانش كمدو باز نكنه،مامانش همون جا لباساش رو عوض كرد مانتوشو درآورد و يه تاپ تنش بود سينه هاش خيلى گنده بود شلوارش رو درآورد يه شورت صورتى رنگى داشت همون لحظه با اينكه ميترسيدم كيرم راست شده بود؛مامانش شلوار ديگه اى رو پوشيد از اتاق رفت وقتى رفت يه هويى گفت آيسان اين گوشى مال كيه زمين افتاده،همون لحظه دست تو جيبم كردم ديدم گوشيم نيست وفهميدم هنگام حال كردن با آيسان افتاده زمين،حالا بيا و درست كن؛آيسان هم خوشبختانه فورا گفت مال مينا (دختر همسايه) هستش اشكال داشت آورد درستش كنم،مادرش كه سر از كار آيسان در نياورد نشست و آيسان برا مامانش چاي آورد،منم با خودم گفتم بدبخت شدم حالا چطورى از اونجا بيام بيرون؛يك ساعت گذشت آيسان هم ديگه تو حال خودش نبود مامانش گفت:آيسان امروز حالت خيلى بده،چي شده ،چيزى خوردى كه فشارت پايينه؛ميخواى ببرمت دكتر،همون كه مامانش گفت دكتر آيسان گفت :آره مامان بيا بريم دكتر.تو دلم گفتم آفرين به اين هوشت ،بلاخره لباساشون رو پوشيدن رفتند دكتر،بعد از 10 دقيقه از كمد آومدم بيرون با ترس و لرز از خونه زدم بيرون،بعدا كه با آيسان حرف زدم گفت كه يه آمپول هم الكى بهش زدن تو گوشى همش بهم فوش ميداد.بعد ها ارديبهشت ماه بود كه قرار شد يه اردوى دانشجويى برگزار بشه كه فقط دخترا رو ميبردن؛منم فرصت رو غنميت دونستم و به آيسان گفتم به خانوادت بگو ميرم اردو ولى به جاى اردو باهم ميريم عشق و حال؛اولش آيسان قبول نمى كرد بعد راضيش كردم كه به قولش عمل كنه و بريم عشق و حال؛حالا فقط دنبال يه جاى دنج بودم كه بريم واسه عشق و حال؛البته اينو بگم كه خونه خودمون هيچ وقت خلوت نميشد همش رفت و آمد توش زياده واسه اين بايد يه جاى مناسب پيدا ميكردم.بعد از فكر كردن يه چيزايى به ذهنم رسيد؛به آيسان گفتم شناسنامه اش رو هم برداره؛منم به خونواده گفتم با دوستان ميريم گردش، ادامه دارد سکس پر درد سر/پایانی با آيسان قرار گذاشتم،رفتم پيش دوستم و ماشينش رو واسه يك روز گرفتم؛با ماشين رفتم سر قرار ديدم بله آيسان خانم با يه تيپ خوشگل و مامانى اونجا وايساده؛كنارش وايسادم تا ديد منم فورا سوار شد؛بعد باهم رفتيم؛آيسان گفت كجا ميريم گفتم اروميه،گفت ارومیه واسه چی گفتم بشین خودت میفهمیاولين هتل كه ديدم نگه داشتم رفتم داخل تا ببینم اتاق خالی دارن یا نه؟مهماندار مشغول بود و با تلفن حرف میزد وقتی پرسیدم گفت آره اتاق خالی داریم گفت شناسنامه هاتونو بدین شناسنامه ها رو گرفت از شانس ما بدون اينكه نگاه كنه ازدواج كرديم يا نه كليد اتاق رو داد؛منم كه منتظر همين لحظه بودم دست آيسان رو گرفتم بردم اتاق؛وارد اتاق كه شديم درو بستم دیگه هیچ کس مزاحم ما نبود برای اینکه لفتش ندم فورا آيسان رو بغل كردم،گرماى بدنش بيشتر منو حشرى ميكرد؛ دستامو به سينه هاش رسوندم و از رو مانتو سينه هاش روماليدم و گردنش رو ميبوسيدم؛همون جورى بردمش جلو ،بعد افتاديم رو تخت شروع کردم دكمه هاى مانتوش رو باز كردم؛شلوارش رو به زور كشيدم پايين و از پاهاش درآوردم،يه شورت سیاه پاش بود ؛تاپش رو دادم بالا بعد خودش از تنش در آورد حالا ديگه با شورت و كرست جلوم بود ؛آيسان هم لباس هاى منو درآورد،كيرم بدجور سيخ شده بود وقتى شلوارم رو درآورد كيرم از لاى شورتم بيرون زده بود كيرم رو با دستش گرفت و حسابى ماليد گفتم بخورش اصلا قبول نكرد يه تف انداخت روش و با دستش بالا و پايين ميكرد آنقدر بالا پایین کرد که کیرم داشت از جاش در میومد کم کم داشت آبم ميومد كه زدم كنار كرستش رو باز كردم سينه هاش افتاد بيرون؛ سينه هاش حرف نداشت نوك سينه هاش از شهوت محكم شده بودن؛شروع كردم به خوردن سينه هاش با يه دستم هم رو كسش ميكشيدم؛ از سينه هاش آرام آرام اومدم تا به كسش رسيدم ؛شورتش رو با دندونام كشيدم پايين عجب كوسى داشت حتى يه دونه مو هم نداشت،شروع كردم به ليسيدن آنقدر كسش رو خوردم كه از حال داشت جيغ ميزد و هى چنگ ميزد؛لاى كسش رو با زبونم وا كردم و با زبونم عقب جلو ميكردم كه يه لحظه به لرزش افتاد فهميدم كه ارضا شد؛به پشت خوابيدم و كشيدم طرف خودم كيرم جلو صورتش قرار دادم اصلا دوست نداشت كه كيرمو بخوره ولى به زور راضيش كردم اونم فقط سر كيرمو مك ميزد ؛چون دختر بود نميتونستم از کسش بکنم واسه اين رو شكم خوابوندمش ،شروع كردم به مالش كونش،هر از گاهى كسش رو ميماليدم،بعد انگشتم رو به آرامى داخل كونش كردم كون خيلى تنگى داشت همين كه دستمو عقب جلو ميكردم جيغ كشيد و از درد تشك رو گاز ميگرفت که یه لحظه پا شد گفت که نمی خوام بدم درد داره تو رو خدا اینجوری نکن میخوای لاپایی بذارگفتم اولش اینجوریه بعدا عادت میکنی بلاخره یه طوری راضیش کردم که دراز بکشه ایندفعه یه باش گذاشتم زیر شکمش و انگشتمو عقب جلو كردم تا كونش حسابی باز شد خوابيدم روش و سر كيرم رو گذاشتم سوراخ كونش كه يه لحظه فرياد كشيد،جرم خوردم بكش بيرون؛ولى من دست بردار نبودم دستمو جلو دهنش گرفتم تا زياد صدا نكنه كه داشت دستمو گاز ميگرفت؛يه لحظه با تمام توان كيرم كردم تو كونش ديگه داشت گريه ميكرد و فوش ميداد دیگه از دستش خسته شده بودم و به حرفاش گوش نمی دادم؛بعد از چند بار تلمبه زدن ديدم عادت كرد و داشت حال ميكرد؛بلند شدم و به حالت چهار دست و پاش كردم و شروع كردم به تلمبه زدن آنقدر تلمبه زدم كه خسته شدم آيسان هم نمی دونم اون لحظه چطور حشرى شده بود که هى ميگفت بكن محكم تر بكن آه جون دارم جر ميخورم، جرم بده كونمو پاره كن وای دارم کون میدم وایییییی وایییییی وایییییی؛منم كه با اين حرفا حشرم زد بالا با قدرت تلمبه ميزدم ؛داشت آبم ميومد كه كيرم رو از كونش كشيدم بيرون كه كمي از آبم تو كونش ريخت و بقيش ريخت رو تشك؛بيحال افتادم روش و از لباش يه بوسه زدم و تو بغل هم خوابيديم يك ساعت بعد بلند شدم ديدم آيسان با كيرم ور ميره وكيرمو رو كسش ميماله؛با اينكه خسته بودم ولى كيرمو رو كسش ماليدم بعد کیرمو گذاشتم لاى پاش كه وقتى عقب جلو ميكردم به كسش ميخورد؛بعد از چند بار جلو عقب كردن ديدم ارضا شد؛سريع پاشدم رفتم يه دوش گرفتم و زنگ زدم واسمون غذا آوردن؛بعد از غذا وسایلمو رو جمع کردیم که بریم رفتم کلید اتاق رو تحویل بدم که دیدم مهماندار چپ چپ نگام میکنه کلید دادم گفتم شناسنامه ها رو بدین میخواهیم بریم مهماندار گفت کجا میخواین بریم میخوام زنگ بزنم پلیس ببینم شما چه نسبتی با هم دارین منو آیسان که حول شده بودیم گفتیم خوب زنو شوهریم دیگه مهماندار گفت خیلی خوب اگه زنو شوهرین بذارین پلیس بیاد تا همه چی معلوم بشه میخواست زنگ بزنه نذاشتم دیگه چاره ای نداشتم گفتم بابا یه غلطی کردیم تو رو خدا بذار بریم دیگه از این غلطها نمیکنیم خلاصه راضیش کردیم و از اونجا آمدیم بیرونواسه اینکه حالمون گرفته شده بود رفتيم شهربازى تا اونجا حالمون جا بیاد بعد از گردش و تفریح از آنجا هم مستقيم رفتيم تبريز؛آيسان رو كمى مونده به خونشون رها كردم ؛خودم هم رفتم خونه،اين بود داستان منو آيسان،اميدوارم لذت برده باشيد،اگه زياد كشش دادم ببخشيد ،سعى كردم واقعيت رو بگم..پایان شب عروسی شیرین و فرهاد/۱ بعد از سالن یه سری از فامیلا و مهمونا خداحافظی کردن و رفتن.بقیه هم دنبالمون بودن..چه هلهله و جشنی به پا بود اونشب.هردومون بچهای آخر خونه بودیم.واسه همین خونوادهامون خیلی بهمون کمک کردن و سنگ تموم گذاشتن. بد از یکی دو ساعت و خدافظی از پدر ومادرمون به سمت خونمون حرکت کردیم.همون خونه ای که با شیرین عاشقانه توش زندگی میکنم.بعد از یکم رقصیدن با خواهر و برادرا و خندیدن....اونا هم خداحافظی کردن و رفتن. حالا فقط من موندم و شیرینو عکاس...عکاس گفت میخوام ازتون یع عکس یادگاری بگیرم که هروقت چشمتون بهش افتاد لبخند بزنید.ناخوداگاه به سمت شیرین برگشتم.تو چشماش خیره شدم..محو اون زیبایی پری وارش شدم.باهم لبخند زدیم.من با دیدن اون و شیرین با بودن در کنارم.دست راستمو گذاشتم روی گودی کمرش..دست چپمو از زیر بغلش رد کردم(طوری که کف دستم رو به بالا بود)و از پشت گذاشتم روی شونش.تو چشماش نگاه کردم وسرمو بردم نزدیک. مثل همیشه چشمامو بستم.با چشمای بسته هم آدرس لبایش رو میدونستم. آه خدااااا...چقدر دوسش داشتن..بازم اون لبای شیرین...بازم اون بوی شیرین... همه چیز از جلو چشمام گذشت.اون روزی که خیلی مودبانه ازش خواستم باهاش دوست باشم...خاطراتی که تو دانشگاه با هم داشتیم...پارک نزدیک خونشون..بوسیدنای قایمکی...خواستگاری...ایستادگیش جلو همه... نمیدونم چقدر گذشت که با صدای دست زدن عکاس به خودمن اومدیم.وقتی نگاه متعجب من و شیرین رو دید گفت:من واقعا عشق رو بینتون احساس میکنم.برامون آرزوی خوشبختی کرد و عکس آخر رو هم به عنوان هدیه بهمون داد.تا در خروجی همراهیش کردم. شیرین نشسته بود پایین تخت.با اون لباس آرایش ملیح و ساده غربی مثل یه پری زیبا شده بود.مثل الماس میدرخشید. یکم اخم کرده بود.با دوتا دستش افتاده بود به جون موهاش و داشت گیره های سرشو باز میکرد.وقتیاخم میکرد چهرش خیلی ناز و بچه گونه میشد.عاشق این چهرش بودم. با دوتا دستم شونه هاشو گرفتم.تو چشای هم نگاه کردیم ومثل همیشه لبخند زدیم...نشستیم وسط تخت.من پشتش بودم.اونم بین پاهام بود.من تکیه داده بودم به بالشتای بالای تخت.شیرین هم تکیه داد به قفسه سینم. گیره های سرش و تاجش رو باز کردم.موهای خرمایی ویو شدش مثل یه آبشار از سرش آویزون شد.با یه کیلیپس نصفشونو جمع کرد بالای سرش.لحظه به لحظه زیباتر میشد. پشت لباسش از بالای باسن تا گردن کملا لخت بود و فقط چنتا بند و یه پاپیون داشت.کمکش کردم تا لباسش رو بازکنه.پاپیون پشتش رو باز کردم.تاپ لباسش داشت میوفتاد اما خودش از جلو نگهش داشته بود که نیوفته.حس کردم خجالت میکشه که بدون مقدمه لخت بشه واسه همین به بهونه آب خوردن خواستم بهش یه فرصت بدم که اگه دوست داره لباسشو عوض کنه.خودشم اینو فهمید... از اتاق خواب اومدم بیرون.برای خودم داشتم آواز میخوندم.خوشحال از وصال یار بودم و سرمست از این خوشبختی. بعد از چند دقیقهبا صدای باز و بسته شدن در کمد دیواری فهمیدم داره لباس عوض میکنه.چند دقیقه دیگه خودمو مشغول کردم.شیرین بلند صدام کرد.. –فرهاااااااااد؟فرهاااادم؟ –جانم شیرین جان.. –کوشی تو؟ –الان میام عشقم کتمو از روی میز ورداشتم و گذاشتم بالای کاناپه. رفتم تو اتاق.ازچیزی که میدیدم حیرت کرده بودم.زیبایی شیرین خیره کننده بود. لباسشو عوض کرده بود.یه لباس خواب حریر پوشیده بود.ترکیبی از صورتی چرک و قهوه ای خیلی روشن.با پوست سبزش سازگاری عجیبی داشت.لباسش از بالا دکلته بود.سوتین نداشت...چون قسمت سینه لباس به اندازه کافی سفت بود.قسمت سینه لباس فقط نصف سینش رو پوشونده بود.بالای سینش به خاطر فشار لباس برجسته شده بود. از زیر سینش لباسش گشاد و راحت بود تا روی رونش.ترکیب حریر و توری که توی لباسش بود زیباییش رو دوچندان کرده بود. وقتی دید اینطوری محوش شدم و دارم قورتش میدم گفت:چته دیونه؟ زول زدم تو چشاش گفتم:دیونتم...دوستت دارم اومد جلو و لبامو بوسید..یه بوس کوتاه. بهم یه لباس خواب داد.خیلی لیز و نرم بود.// پشتمو کردم بهش و پیرهنمو دراوردم.کراواتم هم قبلا خودش باز کرده بود.زیر پیرهنم یه رکابی سیفید پوشیده بودم. کمربندمو باز کردم و داشتم شلوارمو هم درمیاوردم.یهو سرمو برگردوندو عقب دیدم با شیطنت داره نگام میکنه.یه چشمک زدم بهش و دوتایی زدیم زیر خنده.سرشو انداخت پایین و مثلا خودشو با ناخوناش سرگرم کرد.منم بیخیال و راحت شلوارمو دراوردم و اون لباس خوابو پوشیدم.برگشتم به سمتش.کیرم نیمه بیدار بود ولی شق هم نبود. اما نگاه شیرین به کیرم بود.دستمو بردم جلوی کیرم...یهو شیرین به خودش اومد...لپاش سرخ شد عین لبو. رفتم روی تخت.کنار شیرین.بغلش کردم و پیشونیشو بوسیدم. هنوز انگار خجالت میکشید که متوجه جهت نگاهش شده بودم.به بهونه آب خوردن رفت تو اشپزخونه.زود برگشت. ایندفعه نشست بین پاهاه.دقیقا مثل همون حالتی که وقتی داشتم موهاشو باز میکردم...با این تفاوت که دیگه تن همدیگه رو توی اون لباسای حریر و نازک کاملا حس میکردیم. دستام رو دورش حلقه کردم.شیرین خودشو کاملا چسبونده بود بهم. سرمو گذاشتم روی شونش و گوشه لپشو میبوسیدم.. با لبای لاله گوشش رو گرفتم و یکم کشیدم...یه تکونی خورد...باسنش کاملا جلوی کیرم قرار گرفت. کم کم دستامو از روی شکمش آوردم بالا تا زیر سینهاش... نوک انگشتام رو از روی لباس رسوندم به سینهاش..یه فشار خییییلی کم دادم..همزمان بوسش هم میکردم.هردومون دیگه میدونستیم قراره چی بشه.// شیرین دستاش رو گذاشت روی ساعدم و کم کم برد تا مچ دستم...دیگه کاملا دستاش روی دستام بود...منم با دستام سینه هاشو گرفته بودم.با این کارش میخواست آمادگی خودشو اعلام کنه و بهم اجازه سکس داده باشه. دستمو بردم بالای لباسش...گذاشتم روی نیمه سینش که لخت و برجسته بود.یکم فشار دادم...یه نفس عمیق کشید..مشخص بود روی سینش خیلی حساسه.همزمان لاله گوشش رو با لبام بازی میدادم و گاهی اوقات میک میزدم. شیرین خودشو بیشتر بهم فشار میداد...کم کم انگاری میخواست بشینه روی کیرم... نوک انگشتامو از بالای لباسش کردم تو...با برخورد دستم با نوک سینش انگار بهش برق وصل کرده بودن..یه تکون شدید خورد.باسنش اومد بالا....ناخوداگاه پاهام جمع شد و شیرین هم که حواسش نبود سریع نشست....اخخخخ صاف با باسنش نشست روی کیرم...کیرم دقیقا بیت شیار باسنش قرار گرفت...چند لحظه هردومون منگ بودیم.شیرین یه تکون به خودش داد و انگار از بودن روی کیرم خوشش اومده بود. دستام رو گذاشتم زیر بغلش...درست بغل سینهاش.یکم بلندش کردم و خودم از زیرش اومدم بیرون.اومدم درست بالاسرش.دستام رو گذاشتم دو طرف بدنش و روی تخت محکم تکیه کردم.به اندازه یه وجب از هم فاصله داشتیم.زول زدم تو چشاش.سرمو بردم نزدیک.چونشو بوسیدم...لبامو گذاشتم روی لباش.چنتا بوس کوتاه کردم.ایندفعه لب پتیینشو با دوتا لبم گرفتم...طعم لباش خیلی شیرین بود.عین اسمش. شیرین دستشو کرده بود توی موهام...با اونهمه تافت و ژل بازم انگشتای ظریفش رو بین موهام عبور میداد. دستام خسته شد..یکم وزنمو انداختم روی شیرین.دوباره لباشو بوسیدم و یه کوچولو گاز گرفتم. زبونمو با زبونش بازی میدادم.تو همین زمان با دستام با سینه هاش ور میرفتم.شیرین یه دختر توپر و تپلی بود.خیلی نرم و خواستنی بود.زیپ لباسش دقیقا زیر بغلش بود..بازش کردم...سینهاش عین دوتا توپ وه داشتن لباسو جر میدادن زد بیرون..خدای من چی میدیدم؟! دوتا سینه کاملا گرد و سربالا...با نوکهای شق شده...نوکش ترکیبی از قهوه ای و صورتی بود.یه نگاه تو چشماش کردم.بهش گفتم تو اینقدر خواستنی بودی و رو نمیکردی؟گفت همش مال تو...من متعلق بو توام فرهادم.ادامه دارد شب عروسی شیرین و فرهاد/پایانی لباشو بوسیدم..با دستام سینهاشو لمس میکردم.خیلی نرم بود.انگار داخل یه بادکنکو آب ریختی و فشارش بدی.. سرم بین شونه و گردنش بود.لبام روی پست گردنش و پایینتر از گوشش. گردنشو میبوسیدم و لیس میزدم..سینهاشم فشار میدادم.شیرین عین مار به خودش میپیچید.کیرم دقیقا روی کسش بود... سرمو آوردم پایین.بالای سینش رو بو کردم..بوی پاس میداد...خودش میدونست من عاشق یاس و نرگسم. بالای سینشو بوس کردم.دیگه تحمل نداشتم.تو این 7 سال دوستی به تنش دست نزده بودم.فقط لباشو بوسیده بودم. الان شیرینم مال من بود.این بهترین هدیه بود.. سینه چپشو با زبونم لمش کردم.شیرین دیگه تحمل نداشت...دیگه صداش در اومده بود.سرمو یه سینش فشار میداد.کل قسمت رنگی سینش تو دهنم بود.با فشارایی که شیرین میداد نزدیم بود نفس کم بیارم...زبونمو دور سینش میچرخوندم..دیگه داشت دیونه میشد.جفت سینهاشو خوردم...اصلا دلم نمیخواست ازش دل بکنم. شیرین تا الان چند باری ارضا شده بود.جلوی لباسش کاملا خیس شده بود...به خاطر رنگ لباسش خیس بودن رو خیلی راحت میشد فهمید. پاهاش دور کمرم بود... میخواستم بلند بشم و لباسش رو دربیارم اما پاهاش مانع میشد.خودشم اینو فهمید.پاهاشو باز کرد و منم بلند شدم.چشماش کاملا خمار بود.دیگه اثری از خجالت یه ساعت پیش تو چهرمون نبود.لباسش که تا رونش بود...زانوهاشو آورد بالا که راحتر دراز بکشه...اما لباسش لیز خورد و از بالا تا روی شکمش و از پایین تا زیر باسنش لخت شد. یه شرت سفید پوشیده بود.حالت توری داشتفقط جلوی کسش به غیر از تور یه لایه پارچه نرم هم داشت.زول زده بودم به کوسش.دستامو گذاشتم روی روناش و سرمو بردم بین پاهاش.از رو شرت کسشو بوسیدم.شیرین دستاشو کرده بود تو موهاش سرمو آوردم بالا...از بین سینهاش صورتشو نگاه کردم.اونم منو نگاه میکرد.بلند داد زد.... –فرهادم دوستت دارم...عاشقتم.خیلی باتو بودن و با تو خوابیدن و باتو زندگی کردن رو دوست دارم نفسم. بهش لبخند زدم.اومدم بالا.لباشو بوسیدم. با کمک خودش لباسشو دراوردم.الان دیگه فقط یه شرت داشت. یه نگاه بهم کرد.گفت چقدر جرزنی!!!! –چرا؟ –چون منو لختم کردی اما خودت هنوز لباس داری. پیرهن لباس خوابو دراوردم. شلوارشو میخواستم دربیارم که نذاشت.از رو شلوار دستشو گذاشت روی کیرم...یکم فشار داد.کیرم دیگه داشت شلوارمو جر میداد. از رو شلوار دستشو حلقه کرد دورش.دستاشو کرد توی کمر شلوارم و آروم درش آورد.شرت سفید پام بود با یه رکابی. از ضربان قلب بالا گرمم شده.رکابیمو داشتم درمیاوردم که یهو شرتمم کشید پایین.کیرم افتاد بیرون. چشماش گرد شده بود.دستاشو گذاشته بود روی کیرم و تخمام...تخمامو تکون میداد و با دستش میخواست برام جلق بزنه. خیلی بلد نبود.سرشو برد نزدیک و سر کیرمو بوسید.زبونشو میکشید روی کیرم.آآآآآخخخخخخ که چه حالی میداد.سر کیرمو کرد تو دهنش.زبونشو دورش میچرخوند..دقیقا همون طوری که من زبونمو نوک سینش میچرخوندم. یکم کیرمو بیشتر برد تو دهنش.تقریبا تا وسط کیرم تو دهنش بود.زبونشو زیر کیرم حس میکردم.گاهی اوقات دندونای بالاش میخورد به کیرم که باعث میشد دیرتر ارضا بشم و واسه چند لحظه شهوت و سکس از یادم بره. اگه همینطوری ادامه میداد بیشتر از چند دقیقه دیگه نمیتونستم تحمل کنم.دستمو بردم زیر چونش و یکم به عقب فشارش دادم که کیرمو ول کنهواونم همین کارو کرد.وقتی کیرمو در میاورد یه ماچ آبدار از سرش کرد که هوش از سرم برده بود. حالا دیگه نوبت من بود.خوابوندمش...یه بار دیگه لباشو بوسیدم.با دستام همه جاشو لمس میکردم.از لباش تا بالای کوسشو میبوسیدم و لیس میزدم.رو شکمش خیلی حساس بود. رسیدم به کسش.دستامو گذاشتم دو طرف شرتش.یکم باسنشو داد بالاو شرتشو دراوردم.اووووف عجب کس تمیزی داشت.حتی یه تار مو و یه لک هم روش نبود.فوالعاده تنگ بود.با پوست تنش همرنگ بود.سبزه دوس داشتنی. سرمو بردم بین پاهاش.کسشو میبوسیدم و یکم با زبونم بوسش میکردم. سرمو آوردم عقبتر و با دستام لبه هاشو باز کردم. جاااااااااااااننننننن صورتی صورتی..همونی که تصور میکردم و دوست داشتمو.زبونمو میکشیدم روی کسش.دیگه شیرین..اون شیرین آروم اول نبود.داشت خفه ناله میکرد و سرمو فشار میداد به کوسش.زبونمو لوله میکردم و میفرستادم تو کسش.همش اسممو صدا میکرد.داد میزد..موهامو میکشید. کامل از روش بلند شدم.سرمو گذاشتم بغل سرش روی بالشت.بوسش کردم.جفتمون به پهلو و روبروی هم دراز کشیده بودیم. کیرم دقیقا لای پاهاش و زیر کسش بود و شیرین هم پاشو بسته بود.با هر تکونی که میخوردم کیرم به شیار کسش میخورد و شیرین خمار و خمارتر میشد. –شیرینم آماده ای که زنم بشی؟مال من بشی؟همه کسم بشی؟ –عشقم الان چندین ساله که انتظار این شب و این صحنه ها رو میکشم. (خواهر شیرین خیلی با شیرین جور بود و دوست بود.یه چنتا پماد و اسپری بیحسی و ضد درد گرفته بود که اونا رو به کیرم بزنم که شیرین اذیت نشه...اسمشونو اصلا یادم نیست چون تو اون شرایط اصلا اسمشونو نگاه نکردم) پمادو از داخل کشو پاتختی ورداشتم.زدم به کیرم.رنگ روشن و تقریبا شیری داشت.بعد از چند لحظه کیرم خیلی خنک شد...پماد هم دیگه اثری ازش نبود و انگار جذب شده بود. پاهای شیرینو باز کردم...نشستم بین پاهاش.روناش اومده بود بالا.دستامو گذاشتم روی پاهاش که پایین نیاد.کسش انگار داشت کش میومد...یه لحظه دست چپمو از روی رونش ورداشتم و لبه های کسشو باز کردم.کیرمو گذاشتم روی سوراخش.ترس رو میشد تو چهره شیرین دید. بهش گفتم عزیزم نگران نباش.اصلا دردت نمیاد. دوباره دستمو گذاشتم روی رونش. سر کیرمو یکم فشار دادم...شیرین چشاشو بست. کسش واقعا تنگ بود.چند ثانیه صبر کردم.شیرین دستاش رو گذاشت پشت من... دیگه طاقت نداشتم.یکم دیگه فشار دادم.تازه سرکیرم رفته بود تو. شیرین خیلی بیتابی میکرد. یکم دیگه فشار دادم اما تو نمیرفت.کیرمو یکم کشیدم بیرون و این دفعه با فشار بیشتر کردم تو...پاره شدن پردشو حس کردم. کارمو ثابت نگه داشتم. شیرین یه لحظه هیچی نگفت فقط چند قطره اشک از گوشه چشماش اومد بیرون.تو همون حالتی که کیرم تو کسش بود دستامو از روی پاهار ورداشتم.پاهاشو آورد پایین.من بین پاهاش بودم. داشت ناله میکرد.هی کمرش و باسنش رو از رو تخت بلند میکرد و میگفت درد و سوزش دارم. خم شدم و سرمو بردم نزدیک سرش.لباشو بوسیدم.با دستام سینهاشو نوازش میکردم.خم شدنم باعث شده بود کل کیرم تو کسش جا بشه.درد شیرین کمتر شده بود.یکم کمرمو بردم عقب.کس شیرین و کیرمو نگاه میکردم.کسش اونقدر تنگ بود که با عقب اومدن کمرم و بیرون اومدن کیرم پوست کسش هم بیرون میومد. کیرمو کامل دراوردم.تا وسط کیرم خونی شده بود.یکم خون هم از کسش ریخت بیرون و ... کیرمو با دستمال مرطوب روی پاتختی تمیز کردم.کس شیرین رو هم همیمطور. رفتم بغلش کردم.بوسش کردم. پیشونیشو بوسیدم و دستامو دورش حلقه کردم. –عزیزم...شیرینم....نفسم...خانوم شدنت مبارک –فرهااااد جونم دیگه مال هم شدیم.دیگه میخوام با تو زندگی کنم.خانوم تو باشم. –شیرینم دوستت دارم. –من بیشتر. –شیرین؟ –بله عزیزم؟ –ادامه بدیم؟ –اوهوم. بوسیدمش.بازوهاشو ماچ کردم.سینهاشو خوردم.نوک سینهاش رو از بس خورده بودم پف کرده بود و صورتی تیره شده بود. رفتم بین پاهاش. ایندفعه خودش پاهاشو باز کرد و من بین پاهاش قرار گرفتم.دیگه نیازی نبود که پاهاش رو بالا بگیرم.نشستم جلوی کسش. کیرمو تنظیم کردم روی کوسش. آروم فشار دادم تو.هنوز درد داشت.اما کمتر. تنگی کسش به کیرم فشار میاورد و منو به اوج میبرد. کیرم تا ته توی کسش بود.شیرین دستاشو گذاشت پشت رونام. کم کم کیرمو عقب جلو میکردم.. انگار شیرین داشت حال میکرد.دیگه خبری از درد نبود.صاف تو چشم هم نگاه میکردیم.آخ که چقدر همدیگه رو دوست داشتیم و داریم. سرعتمو بیشتر کردم.دستامو گذاشته بودم روی سینهای شیرین...سینهاش با هر تلمبه بالا و پایین میشد. سر و صدای شیرین شدید بلند شد...چون خونه بزرگ و ویلایی بود نگران همسایه ها نبودیم. لباشو میخوردم.گردنشو میبوسیدم و لیس میزدم...با لاله گوشش بازی میکردم.حرکت کیرم کندتر شده بود اما کیرمو تا سرش درمیاوردم و دوباره میکردم تو.شیرین حسابی داغ شده بود و میپیچید.یهو یه جیغ بلند زد و ناخوناشو به رونام فشار داد.از درد کیرمو کامل کردم تو کسش.کسش عین قلب نبض داشت.تند تند میزدم.انقباض کسش باعث شد خیلی حال کنم و نتونم خودمو کنترل کنم. آبم با فشار زیاد پاشید تو کسش و شیرین شدید لرزید. بیحال و بیرمق افتادیم تو بغل هم.بعد از یه ساعت بیدار شدم.شیرینو نوازش کرم. چشماشو آروم باز کرد.پیشونی و گونشو بوسیدم. –شیرینم میدونی که امشب تولدم بود..تو بهترین هدیه واسه تولدم بودی –فرهاد جونم امشب بهرین شب زندگیم بود.از اینکه بعد از اینهمه سال بدون ترس و استرس تو بغلتم خیلی خوشحالم...از اینکه با تو خوابیدم خوشحالم..از اینکه جلو همه وایسادم و تورو انتخاب کردم. –شیرینم قول میدم بهترینها رو در کنار هم تجربه کنیم.بهترین زندگی رو با هم میسازیم. –فرهاد جونم من همین الان هم بهترین زندگی رو با تو دارم.خوشبخترینم.با جون و دل عاشقتم –شیرینم جونمو واست میدم.دوستت دارم عشقم.پایان حســـــــــــــادت دوست/۱ باسلام خدمت دوستان گلمن بهراد هستم17سالمه وقدم175هست وزنمم60کیلو ازآذربایجان شرق ودخترعموم که یکسال پیش بهش درخواست دوستی دادم واونم بعد از یه مدت کوتاهی درخواستم را پذیرفت دخترعموم از من چندماه کوچیکتره وخوشگل فامیل بابام هس قدش170وزنش50سینه هاش60باسن معمولی بدنی لاغر اندام چون ورزشکاره وخوب مالی هستش خلاصه دوستی ما سر گرفت وروزها باهم اس بازی زنگ اینا بود تارفتم خونه پدر بزرگم که دیدم اونم اونجاست وبعدا باهم رفتیم کمی قدم بزنیم1هفته مونده بود به بازشدن مدارس که دختر عموم گفت که منم میام خونه شما یه هفته ای میمونم منم که داشتم از خوش حالی سکته میکردم که خلاصه اومد شب بود رسیدیم خونه راستی من با دختر عموم خیلی جوریم الانشم باهم راحتیم بعد شب که رسیدیم مامانم تا شامو حاظر کنه رفتم یه دوش گرفتم وبعد اومدم شامو خوردم وبعدا رفتم پشت بوم ویه قلیونی زدم بعد ساعت شد12شب اومدم کمی رفتم نت وساعت1.5بود دیدم خانومم اومد نشست رو تختم منم که به قول شما تو کونم عروسی بود ولی گفتم شب اول طفلی میترسه کاری بکنم بعد کارمو تموم کردم اومدم نشستم پیشش گفتم چرا نخوابیدی گفت من شبا دیرمیخوابم طفلی راس میگفت تا2_3شب اس بازی میکردیم بعدا میخوابیدیم بعد اروم پاهامو باز کردم نشوندمش لای پاهام بعد سرشو گذاشت روی سینم منم داشتم موهاشو نوازش میکردم کلی باهم عشق بازی کردیم واقعا تو این مدت انگار واقعا زنم بود واون روزم روز عروسیمون بوده هردتا خوش حال بودیم که یه شب کنارهمیم حتی به فکر هیچ کدوممون نمیرسید این مسئله وتا4شب بغل هم خوابیدیم واقعا حس خیلی عالی بود من که نمیتونستم بخوابم اونم مثله یه بچه معصوم خوابیده بود ساعت4که شد بیدارشد بره دستشویی یه بوس از لبام کرد اروم از کنارم رفت و رفت جای خودش بخوابه تا پدر مادرم شک نکنن بعد صب شد صبونه رو زدیم به رگ بعد گفتم بریم بیرون بگردیم رفتیم بیرون تاشب ناهارو شامم بیرون خوردیم ساعت10شب بود گوشیم زنگ خورد دیدم از خونست مامانم بود گفت پس چرا نمیاین شام بخوریم گفتم که شما بخورین ما خوردیم تابرسیم خونه11شده بود بعد منم طبق معمول رفتم قلیونمو کشیدم اومدم رفتم نت ومث دیروز اومد پیشم وکمی بالب تاپم ور رفت من رفتم روتخت واونم بعد مدتی اومد پیشم من لب بگیر اون لب بگیر مشغول بودیم منم باسینه هاش وموهاش ور میرفتم که بعدا دیدم خوابش برده منم بعد مدتی خوابم برده بود صب پاشدم دیدم خونه کسی نیست وعشقمم رو تخت منه منم تو فضا بودم شب تا صب عشقم بغلم خوابیده عشقم خیلی زرنگ بود کاری کرده بود که کسی نفهمیده خانومم بغلم خوابیده صبونه رو درس کردم دیدم به خانومم بیدار شد منم رفتم کنارش اروم بهش سلام دادم رفت دسشویی منم نشستم پای ناهار خوری اومد خوردیم منم رفتم تو اتاقم من توخونه کارای بابامو میکنم در عوضشم پول میگیرم عشقم اومد نشست کنارم گف امشب منو ببر بیرون تا نصف شب بگردونم منم نمیتونستم ماشین ببرم چون چن باری پلیس گرفتتم با گوه خوردن تموم شده خلاصه شب شد گفتم بابا ما دوتا میریم بیرون شامم بیرون میخوریم کمی نه نه کرد بعدش قبول کرد رفتیم مثل دوتا مرغ عاشق تا2شب قدم زدیم اومدیم خونه بازم رفتم سر قلیون اومدم اتاقم ای جان خانومم چه جیگری شده شلوارک با تاپ طنابی گیرم داشت شلوارکمو جر میداد گفت نترس مامانت اینا صب بازم میرن بیرون منم مات مونده بودم بازم عشق بازی هامون شروع شد کمی درد دل کردیم وخوابمون برد و ایندفعه خانومم منو بیدار کرد بابوس کردن از لپم دیدم بله کسی نی ما دوتاییم رفت دسشویی اومدم خوردیم بازم اومد پیشم کمی بغلم تی وی نگا کردیم وکمی باهم ورق بازی کردیم مامان اینا اومدن ناهارو خوردیم بعدا مهمون اومد دایی مامانم بود با پسرشم جون جونی هستیم رفتیم سرقلیون خانومم گفت حال نمیده بریم بیرون گفتم بریم گفتیمو رفتیم کافه کمی قلیون زدیم اومدیم اما امروز خانومم نمیتونست بیاد پیشم چون پسر داییم اومده بود اتاق من بخوابه منم هی بهش فحش میدادم تودلم ولی این دل منو برد پیش خانومم من رفتم پیشش 1ساعت گذشته بود دیدم پسرداییم داره منو نیگا میکنه هیچ کاری نمیکردیم داشتیم حرف میزدیم بغل هم گفتم چیه با خشونت گفت اروم باش دیدم نیستی اومدم راحت باش منم گفتم حالا گوم شو برو اتاقم میام حال هردوتمون گرفته شده بود با یه بوس وکلی اشوه از هم جدا شدیم رفتم با یه لگد گفتم کره خر میای تو یه سرفه ای چیزی بکن نفهم گفت شرمنده گفتم بروبابا خیلی نامرده روبهش میدادم جلو خودم عشقمو میکرد بگذریم بعد چن روز روز اخر رسید گفتم عشقم فردا این موقع پیشم نیستی ودیدم با صدای بلند گریه روشروع کرد بغلم گرفتم وگفتم ناراحت نباش درس میشه ولبامون به هم گره خورد باهم ور میرفتیم بعد چن دیقه همدیگرو لخت تو بغل هم دیدیم من تا چن ماه پیش نمیدونستم دخترم ارضا میشه لطفا مسخره نکنین بعدا گیرمو چرب کردم ودم سوراخشم چرب کردم هر کاری کردم نرفت که نرفت منم ناراحتم گفتم سگی بخواب اونم خوابید بعد با انگشتام بازش کردم وگیرمو گذاشتم لب سوراخش حسابی هم چربش کرده بودم وبایه فشارکمی زیاد سرش رفت تو وداشت از درد میمرد کشیدم بیرون گفت چرا پس کشیدی بیرون منم گفتم نمیخوام عشقم درد بکشه خودمو لوس میکردم گفت نه باید بکنی تا ابت بیاد منم یواش یواش شروع کردم به گایدنش داشت از درد میمرد میخواستم در بیارم میگفت باید ابتو بیارم بکن تو حسابی داشتم حال میکردم بعد چن تا تلنبه شدید ابمو تو کونش خالی کردم بعد اروم از هم لب گرفتیم وتو اغوش هم خوابیدیم وفرداش مامانش اومد تا ببرتش باهزاران مصیبت از هم جدا شدیم درضمن این یه هفترو هر روز کل شهرمون رو میگشتیم من داشت اشکم در میومد ولی عشقم داشت اشک میریخت و بهم بای بای میکرد بعد 2ماه رفتم پیشش دیدم نسبت به من سرد تر شده همه دوستاش میدونستن بامن دوسته من توی شهر اونا باماشین میگردم رفتم دم مدرسش یه دختری اومد نشست تو ماشین گفت برو گفتم برو پایین برو عسل رو صداش کن بیاد گفت برو اون منو فرستاده رفتیم یه جای خلوتت اومدم از ماشین پایین داشتم میمردم با خشونت گفتم بنال دیگه چه مرگته گفت تو دوس دختر داری؟منم گفتم حرف مفت نزن برو بابا گفت بهش ثابت شده گفتم گوه خورده ثابت شده اعصابم کاملا گیری بود گفت از شماره تو یه دختر بهش زنگ زده من یه سیمکارت داشتم که داده بودم به دوستم از شانسم شماره عشقم توش بود دوستمم میدونست ودوستمم که ازبرادر بهم نزدیکتر هس بهش اعتماد دارم نمیدونم چی شده بود گفتم امکان نداره که همچین کاری بکنه داشتم روانی میشدم که زنگ زدم دوستم هرچی ازدهنم در اومد بهش گفتم نمیزاشتم یه کلمه بگه گفتمو قطع کردم بعدا نزدیک20بار زنگ زد برنداشتم شب اس فرستاد که از قضیه خبر نداره بعدا زنگ زد اروم شده بودم بهش قضیه رو گفتم اخرش فهمیدم که بیخود به دوستم تحمت زدم وبعدا ازش معذرت خواهی کردم بعد گفت فردا بیا همدیگرو ببینیم منم رفتم صب پیشش قرار شد بفهمیم کی از این سیمکارت استفاده کرده ادامه دارد حســـــــــــــادت دوست/پایانی بعد1ساعت که ازهم جداشدیم بهم زنگ زد گفت اون روز به دختر خالم دادم وتوی تصاویر توکامپیوتر عکستو دید وازم پرسید که اسمش چیه ؟چن سالشه؟وچی خیلی سئوال پرسید بعدا به خودم گفتم این چرا اینارو پرسید منم مثل خر همشو راس گفتم بهش گفتم شماره عشقمو از کجا پیدا کرده گفت اسمشو نوشته بودم جی اف بهراد گفتم عیبی نداره به عشقم قضیه رو میگم وگفتم ولی چیزی فرقی نکرد بعد چن روز شب نشسته بودم داشتم با اهنگ غمگین قلیون میکشیدم گوشیم زنگ خورد منم باعشقم رابطم شکراب شده بود برداشتم دیدم یه دختره گفت سلام اقابهراد گفتم علیک گفت میخوام باهم دوس بشیم منم فک کردم دوس دخترم میخواد ازمایشم کنه گفتم من یکی دارم ودوسش دارم وشروع کردم به کس شعر گفتن15 دقیقه بود داشتم میپیچوندم که گفت شماره دوس دخترتو دارم وتو رو هم خوب میشناسم گفتم شفاف تر حرفتو بزن خودشو معرفی کرد گفت که دختر خاله دوستمه و خیلی حرفا بعد گفتم خیالی نی فردا بیا ببینمت اونم از خدا خواسته گفت باشه قرار گذاشتیم ورفتم دیدم اونجاست رفتم پیشش خودمو گرفته بودم ولی بیشرف خیلی خوشگل بود قدش ازم 4سانت کوچیک بود باسنی توپل سینه های خوش فرم واقعا جووووووووووون تمام عیاربعد کمی قدم زدیم گفت ازت خوشت میاد خیلی حرف زد منم فکرم پیش عشق خودمه بعد خواستم از فرصت استفاده کنم که گفتم بیا به دوس دخترم بگو که من بهش خیانت نکردم واونم قبول کرد بعد2روز رفتم پیش عشقم گفتم بهش خیانت نکردم ولی قبول نمیکرد بهش زنگ زدم گفتم بیا باهاش بحرف 5دیقه حرف زد بعد گفت بهراد شرمندتم منم گفتم خانوممی خواهش بابا قربون صدقش رفتم بردم رسوندم خونشون بعدا اومدم این داف خوشگله میخواستم ازش انتقام بگیرم گفتم باهم دوس میشیم ولی عسل نباید بفهمه قبول کرد بعد2هفته گفت بیا همدیگرو ببینیم منم گفتم باشه ولی خونه قبول کرد منم با داییم مث برادریم از بچگی باهم بزرگ شدیم وبهش گفتم کلید خونه مجردیت رو بهم بده اونم داد بعد ادرسو دادم اونم اومد من خونه بودم ترامادول خوردم تا زیاد سکس کنم مشروبم داییم تو خونش داشت من مشروب میخورم هر گوهی بگین میکنم حالا میخواستم بدبختش کنم چون بدبختم کرده بود زنگ زد گفتم بیا بالا حسابی قربون صدقش میرفتم بعدا گفتم الان میام رفتم به دوستم زنگ زدم گفتم دختر خالت امروز پیشمه میخوام انتقام بگیرم اونم گفت هر کاری دلت میخواد بکن به من چه تو کونم عروسی بود رفتم تو دیدم واییییییی بایه تاپ چسبون نازک نشسته وموهاشم ریخته یه طرف انصافا مامان شده بود جنده خیلی زیبا بود بعد رفتم مشروبو اوردم کمی خوردیم من کم خوردم تا مست نشم ولی اون تا خرخره خورد مونده بودم حالا چی میشه عوض اینکه من اینو بکنم این منو میکنه بعد رفتم پیشش کمی باهاش ور رفتم و لختش کردم تو فضا بود بعد خودمم لخت شدم گفتم ساک بزن خیلی حرفه ای ساک میزد بد جوری حال میداد ولی گیرم نیمه سیخ بود اثر قرص بود بعد کمکم سیخ شد بعد مالوندم ازش تن تن لب میگرفتم صداش رفته بو بالا دیدم امادس وسگی کردم بعد سه سوته کردم کونش چن باری داده بود چون با یه تف رفت تو بعد تلمبه زدم دیدم کشید بیرون برگشت کسشو کمی خوردم سرمو زد کنار بادستش گیرمو گرفت برد دم کسش گفتم مگه پرده نداری گفت دارم ولی تو عشقمی میخوام تو بزنیش منم که زده بودم سیم اخر کمی خیسش کردم بعد گفت عزیزم زود باش جرم بده بکن بکن منو تو پاره کن من مال خودتم منم گفتم مطمئنی گفت صد درصد منم تعجب کرده بودم بعدا تصمیمو گرفتم که پارش کنم که گیرمو تف زدم گذاشتم دوباره دم کسش وباهاش ور میرفتم پاهاشو دورم حلقه کرد بعد منو فشار داد منم نتونستم خودمو کنترل کنم که گیرم تا ته رفت تو ویه جیغی کشید واه ناله میکرد واقعا خیلی عالی بود تنگ داغ انگار داشتم پرواز میکردم به هیچی جز انتقام فکر نمیکردم مثل وحشی ها شروع کردم به تلنبه زدن اونم داشت درد میکشید بعد مدتی تلنبه زدن دیدم داره بالا پایین میشه کمرش ترسیدم چون نمیدونستم دخترا هم ارضا میشه بعد کشیدم بیرون باتعجب ازم پرسید چراکشیدی بیرون داشتم حال میکردم باصدای لرزان گفتم داشتی میلرزیدی گف خره داشتم ارضا میشدم بعد فهمیدم جریان چیه بعد نذاشتم تا ارضا بشه که تو کفم بمونه بعد15دقیقه باانواع حالت ها تلنبه زدن دیدم داره ابم میاد ریختم تو کونش ولی اون میگفت منم باید ارضا بشم که گفتم دفعه بعد با هزارتا بدبختی اوردمش بیرون بردم دم در خونشون بعد گوشیمو خاموش کردم که دیگه بره پی کارش به خواستم رسیده بودم چون پردشو من زده بودم بعد یه هفته بادوستم قرار داشتم رفتم پیشش ای وای این دختره هم باهاش اومده بود موندم چیکار کنم که اومد بغلم کرد منم باتعجب گفتم چیه زشته دوستم گفت همه چیزو میدونم جرا گوشیتو خاموش کردی گفتم بنا به دلایلی اومد درگوشم گفت بازم مخشو بزن ببریم دوتامون بکنیم من مونده بودم که بازم فکر عسل به سرم زد گفتم باشه بازم کیلید رو از دایی گرفتم به دوستم گفتم برو تو اتاق تا من لختش کنم بعد بیا تو جنده خانوم زنگ درو زد باز کردم دیدم این دفعه حوری شده واسه خودش تودلم میگفتم کاش تنها میکردمش که بهش شربت اوردم کمی هم میوه ورفتم پیشش نشستم وبغلش کردم یواش یواش شروع کردم بعدا هردو نیمه لخت بودیم که حاج اقا اومد بیرون دختره هنک کرده بود گفت منم باید بکنمت نمیدونستم همچین جووووونی خانوم دیدم بغض کرده منم دلم براش سوخت خیلی معصوم شده بود گفتم من نمیکنمش علی توبکنش رفتم نشستم دیدم به به علی گیرشو انداخت بیرون دختره هم گفت نمیدم بهت نامرد میخوای دخترخات رو جلوی دوستت بکنی علی من من کرد وگفت زر اضافی نزن زود باش بخورش منم گفتم علی بیخیال شو دختره اومد پشتم وگفت اره من نمیدم بیخیال شو به جنده گفتم برو لباساتو بپوش دیدم علی واقعا حشری شده داره میره سمتش از دستش گرفتم گفتم برو اونور گوشش بدهکار نبود که به زور بردم اتاق ودرو قفل کردم علی داشت داد میزد بیام بیرون بهراد تو رو هم میکنم گفتم علی حرف نزن دختره سرخ سرخ شده بود منم بیخیال انتقام شدم بعد گفتم برو خونتون بهت زنگ میزنم اونم رفت منم یه فکری زده بود سرم خواستم هر چهارتامون رو جمع کنم کنار هم ویه کاری کنم که واسه5شنبه قرار گذاشتمخودم رفتم دنبال عسل جونم واومدیم سر قرار علی اونجا بود بعد5دیقه جنده خانومم اومد گفتم امروز میخوام همه چی درس شه گفتم علی تو بادخترخالت دوس میشی منم باعشق خودم هستم همه چی رو به خانومم گفتن بعدا رفتیم شام وقرار شد که ما چهار تا کنار هم بمونیم والانم کنارهم خوشیم علی هم2تومن خرج کرده واسه پرده جنده داستان منم باعشقم زنده هستم وقراره باهم ازدواج کنیم با ارزوی خوشبختی برای دخترا وپسر های گل عاشق هم وطنامم بای...پایان/نوشته بهزاد مرز زندایی , سرزمین مامان ۱از وقتی که بابا مرده بود و خواهرم هم از دواج کرده بود من و مامان شیلا تنها زندگی می کردیم . من تازه رفته بودم دانشگاه.. مامانم زن زیاد خوشگلی نبود . در عوض تیپ من به بابای مرحومم که خیلی خوش تیپ بود رفته و دختری از دخترای فامیل نبود که از دستم امون داشته باشه .. دیگه در سکس خیلی بی پروا شده بودم . این که در خونه مزاحمی نداشته باشم منو خیلی بی پروا کرده بود . خوندن داستانهای سکسی و تماشای فیلمهای اون جوری سبب شده بود که وقتی چشام به تن و بدن آبدار مامان شیلا میفتاد به طرز خاصی وسوسه می شدم . اوایلش خودمم سختم بود ولی خوندن این داستانها خیلی پر رو ترم کرده بود . طوری که جلوی خود مامان نگاه می کردم به اندامش و می خواستم که درسته قورتش بدم . اونم یه چیزایی رو حس کرده بود . سعی کرد که قسمتهای سکسی بدنشو پوشش بیشتری بده . سینه های درشت و خوشگلشو همون نصفشو هم نشون نده . تابستون دیگه خودشو نیمه برهنه نکنه .. ولی برجستگی بدنشو نتونست دیگه کاری بکنه یا حواسش نبود که کاری بکنه .. از بس خوش تیپ و خوش هیکل بودم دو سه تا از زنای بزرگ تر فامیل رو هم تور کرده بودم اونایی رو که بیشتر اهل حال بودند ویا این که یه اختلاف سنی با شوهرشون داشتند .. خیلی هم تو نخ این زندایی جونم بودم که چیکار می تونم باهاش بکنم . راستش واسه این که بخوام از یه جایی شروع کنم باید یه بهونه ای پیدا می کرد م . رفتم تزریقات آمپول و وصل کردن سرم رو یاد گرفتم . بیشترش به این خاطر که بتونم با کون این خانوما حال کنم .. اولین بار خواهر همین زندایی سارا رو گاییدم . اون حدود پنجاه سالش بود شوهرشم مرده بود . بیست سال از زندایی بزرگتر بود .. از اونجایی که قبلا یه چشمک هایی بین ما رد و بدل شده بود اونو به وقت آمپول زدن تکمیلش کردم و تر تیبشو دادم . ولی زندایی سارا رو که خیلی هم خوشگل بود و همش با من در مورد دوست دخترام و طرز رفتار و بر خورد با اونا صحبت می کرد نمی دونستم چیکارش کنم . گاهی وقتا حس می کردم که اون خیلی دلش می خواد که من باهاش باشم ولی روش نمیشه بگه . مامان منم اکثرا از دستش عصبی بود . می گفت اصلا به حرفای برادرش توجهی نداره و در مهمونی ها خیلی فانتزی و سکسی می پوشه و همش می خواد جلب توجه دیگرانو بکنه و با مردای غریبه هم خیلی بر می خوره . راستش من از این که اون این کارا رو بکنه حسودیم می شد ولی ازش دفاع می کردم و می گفتم مامان بعضی ها خصلتشون همینه نمیشه به اونا ایرادی گرفت . میگن کور از خدا چی می خواد دو چشم بینا .. یا این که مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه . اولیش به من می خورد و دومی به مامان . از این نظر که زندایی و دایی دعواشون میشه و اون قهر می کنه میاد خونه مون .. اوخ پسر این چی درست کرده بود . انگاری شده بود یه جنده ای که می خواد بره سر قرار . مامان هم قربونش برم از اونجایی که زن مهمون نوازی بود دیگه از خونه ننداختش بیرون . بد جوری اون و دایی شده بودن عین سگ و گربه . مامان خیلی دلش می خواست اون و دایی از هم جدا شن . با این که دو سالی می شد که از دواج کرده بودند و سن این خانوم هم به سی رسیده بودولی هنوز می گفت که بچه نمی خواد و می خواد راحت باشه ... هیچوقت تا به این حد این زن به من چراغ سبز نشون نداده بود . همش از این می گفت که دایی جونم اهل خیانت و زن بازیه ولی تا اونجایی که یادم میومددایی اهل این بر نامه ها نبود . اون جین استرچی که ساراپوشیده بود و مامانو خیلی عصبی کرده بود منو دیگه از خود بی خود کرده بود . با این که کون ندیده نبودم مجبور شدم برم دستشویی یه جقی بزنم و آروم شم وگرنه پیش مامان رسوایی به بار می آوردم . نگاههای رد و بدل شده بین ما خیلی معنا داشت . یه نگاهی بهم انداخت وقتی که مامان رفته بود آشپز خونه گفت شهروز جان این بحث با دایی جونت بد چوری منو ریخته بهم هم احساس ضعف و سر گیجه شدید می کنم . -نکنه بار دار شدی زن دایی -شهروز داری حرفای ممنوعه می زنی ها .. دایی ات جلو گیری می کنه .. -جلوگیری یعنی چه ؟/؟ ..خندید و گفت هر وقت موقعش شد خودم بهت میگم . اینو که گفت گفتم زن دایی موقعش نزدیکه نمی تونی حالا به من بگی ؟/؟ -کی جلو این مامانت ؟/؟ من همرام یه آمپول تقویتی آوردم اگه می تونی بهم تزریقش کنی فکر کنم حالم بهتر شه .......... ادامه دارد ............ نویسنده .............ایرانی . مرز زندایی , سرزمین مامان ۲فقط آمپولوهر وقت مامانت خوابید بزنیش بهتره . واسه خوابیدن مامان ثانیه شماری می کردم . اون که می خوابید دیگه تا صبح بیدار نمی شد . تازه اتاق منم جدا بود و می تونستم خودمو به اتاق سارا جون که یه ده سالی رو ازم بزرگتر بود برسونم . شب از نیمه گذشته بود . شهر در امن و امان بود و داروغه هم خواب بود . من رفتم سراغ زن دایی . تا رسیدم به اتاقش دیدم خودش آمپولو آماده کرده و منم که پنبه و الکلو با خودم آورده بودم ولی یه چیز عجیب دیگه این که شلوارشو تا زانو کشیده بود پایین و درسته کونشو انداخته بود توی دید . همونجا دستمو رو کیرم مالیدم -سارا جون از کی تا حالا این جوری هستی .. -یه چند دقیقه ای میشه گفتم که تو راحت باشی .. اون جای تزریقو خوب تشخبیص بدی .. در قسمت بالای بدنش فقط یه لباس خواب تنش بود که حس کردم زیر اون سوتینی هم نداره . کف دو تا دستامو گذاشتم روی کون زن دایی . کیرم شده بود عین باطوم سفت و سخت طوری که زن دایی جون که یه لحظه سرشو به عقب بر گردونده بود به خوبی صحنه رو دیده بود و متوجه جریان شده بود . کف دو تا دستام انگاری روی تنوری داغ قرار گرفته باشن ..خیلی حال می داد . کونشو که به دو طرف باز کردم خیسی کس اونو می دیدم که به با لا تر نفوذ کرده . از اونجایی که تجریه گاییدن خیلی ها رو داشتم می دونستم که با این که اون ازم بزرگتره و یه سدی تابوهایی هم باید بین ما وجود داشته باشه ولی دیگه کار ما از حد و مرز گذشته و من حالا باید از مرز زندایی بگذرم . -زندایی جون یه تقویتی قوی دارم که باید بهت بزنم اگه می خوای اول اونو بزنم بعدا اینو -اووووووففففففف بزن شاید اگه اونو بزنی دیگه نیازی نباشه که اون کوچیک تره رو بزنی .. وقتی که این حرفو زد و بین دو تا آمپول مقایسه کوچیک و بزرگو انجام داد فهمیدم که داره صحبت کیر رو می کنه . هوش از سرم برده وربوده بود . یه لحظه صورت دایی جونو به جای کون زن دایی مجسم کردم . لعنتی مرگ بر وجدان بیدار .. این جوری نمیشه . شلوارمو کشیدم پایین . با انجام این کار دیگه صورت دایی جون دیگه محو شده و حالا فقط کون زن دایی جونو می دیدم . عجب کونی -زندایی جون این طرفو نگاه نکن ممکنه نگات به آمپول بیفته هول کنی فشارت بیاد پایین دیگه تقویتی اثرشو نبخشه .. -ببینم وجب نمی زنی اندازه نمی گیری ؟/؟ -این از اون آمپولاییه که اون وسط تزریق میشه .. وسط در وسط ولی خب در عوض یه جای دیگه ای هم هست که می تونی تزریقش کنی یه خورده بالاتر از وسط -حالا وسطشو بزن . بالاتر از وسطو بذار سر فرصت . حس می کنم حالم خیلی بده . سرم داره گیج میره . معطلش نکن . انگشتمو گذاشتم روی کس نابش .. چه سوراخ کوچولویی داشت .. جووووووووون چه حالی می داد . طوری دستپاچه و ذوق زده شده بودم که دیگه خودمو بر هنه هم نکردم . فقط پیژامه و شورتو به همون مقداری که کیرمو واسه کسش تنظیم کنه کشیدم پایین . کیر لحظه به لحظه به مقصد نزدیک تر می شد از بس کون و رون تپلی داشت باید لاپاشو باز می کردم تا این کیرمو فرو می کردم توی کسش .. سر کیرم رسیده بود به سر کس سارا .. -آخخخخخخخ شهروز فدات شم . چه آمپولیه خیلی قویه . از همین حالا دارم حس می کنم خیلی داغ شدم . بوی شفا و درمان رو احساس می کنم . دارم بهتر میشم . اینجا مرز آخرین تابو بود که باید با یه حرکت دیگه از خط پایان می گذشتم .. وااااااییییییی صدای فریاد مادر اومد .. -شهرووووووووووووز .. کجایی .. دست و پام می لرزیدند ولی در جا شورت و شلوارو کشیدم بالا و سرنگی رو که زندایی آماده کرده بود در دستم گرفتم .. اون کنار در وایساده بود . نمی دونستم اون جا چیکار می کنه . دیگه فرصت نشده بود که یک طرف قاچ کون زندایی رو بپوشونم .. -شما داشتین چیکار می کردین ؟/؟ -حالم خوش نبود داشت بهم آمپول می زد . شیلا خانوم نصفه شبی آدم که این جور فریاد نمی کشه . من حالم خوش نیست . اون جوری که داداشت باهام بحث کرد و روحیه منو کسل کرد انتظار داشتی حالم خوب باشه ؟/؟ دیگه خالی واسه آدم نمی مونه . کیرم با این که ترسیده بود ولی هنوز نخوابیده بود . مامان رنگش شده بود عین میت .. حالش خیلی بد شده بود . من خیلی عصبی شده بودم . زمین و زمان رو فحش می دادم . خیلی عصبی بودم از این نظر که اون اومده بود و تمام بر نامه هامو به هم زده بود . این فکر که آیا اون کیر منو دیده که داره میره توی کس یا نه اعصابمو بیشتر به هم ریخته بود . مامان من حدود چهل سالش بود . ولی چشاش کمی ضعیف شده بود .......... ادامه دارد ............ نویسنده .............ایرانی . مرز زندایی , سرزمین مامان ۳اما کیر به اون درشتی رو دیدن از راه دور فکر نکنم عینک خواسته باشه . مامان یکسره داشت به کون سارا جون نگاه می کرد . خودش اونو کشید بالاتر و منم آمپول تقویتی رو بهش زدم .. بر شانس بد لعنت .. بر شیطون لعنت .. این کجا بود پیداش شد . می خواستم توی دلم اونو فحش بدم که لبامو گاز گرفتم . هر چی باشه مادرمه درست نیست به خاطر یه تیکه گوشت یا همون کس کوچولوی آتشین بخوام این جور اونو ببندم به فحش .. کس مادرم خیلی گنده نشون می داد .. یه بار که از حموم اومده بود بیرون اونو دیده بودم . از لای در اتاقم اونو به خوبی دید می زدم . ولی حالا دیگه به اندازه کافی اعصابم خرد شده بود . شانس آوردم که مامان و زن دایی با هم گلاویز نشدند .نمی دونستم مامان چه عکس العملی نشون میده . من خودم به اندازه کافی اعصابم خرد بود . داشتم می رفتم طرف اتاقم که با حسرت کس و کون زندایی که می تونستم بعدا در یک فرصت مناسب می تونم بکنمش بخوابم که مامان صدام کرد بیا باهات کار دارم . می دونستم چی می خواد بگه . -پسر تو خجالت نمی کشی . من این جور بچه تر بیت کردم ؟/؟ نباید این حرفا رو بهت بزنم . تو روت خیلی زیاد شده . معلوم نیست به کی رفتی و پدرت با اون عظمت و خوش قیافگی جز من با هیشکی دیگه دوست نبود اصلا اهل خلاف نبود . این قسمت از حرفای مامان منو به فکر فرو برده بود واز ته دل داشتم می خندیدم . چون بابا به من می گفت پسر خودت رو وابسته به یک زن نکن از هر بوته گلی بچین و برو . از دوست دخترای قبل از ازدواجش می گفت و از این که مادرت هیچی نمی دونه حالا این مامان داشت پز بابای مرحوممو می داد . توی ذوقش نزدم چون هم حالش گرفته می شد هم می گفت که تو داری دروغ میگی تازه اگه بابای زن ذلیل منم زنده بود می گفت من کی همچین حرفی زدم .. -شهروز ! تو با زن دایی ات ؟/؟ اینو از همون اول می دونستم حالش خرابه .. -مامان این جوری هام که تو فکر می کنی نیست .. -نذار بیشتر از این چاک دهنم وا شه .. تو حتی اگه پاش بیاد به مادرت هم رحم نمی کنی . اصلا نگاههای تو شیطانیه .. من هر چی که فکر می کنم لقمه حرام نخوردم و به تو لقمه حرام هم ندادم . خیلی کثیفی .. با زن برادرم . دایی چقدر دوستت داره . روی تو حساب می کنه . ناموس اون الان در اختیار ماست ..ما باید برای حفظ و سلامت اون بکوشیم اون مهمان ماست -مادر جون منم برای سلامت اون بود که می خواستم بهش آمپول بزنم -کسی که واقعا اعصابش خرد باشه این طور خودشو نمی ماله و نمیاد این جا .. در همین لحظه مادر که منو بسته بود به رگبار فحش و ناسزا و متلک و اعصابمو به هم ریخته بود و پاهامو به زمین فشار می دادم تا دست از پا خطا نکنم یهو حالش بد شد و اونو کشان کشان بردم طرف تخت -مامان این قدر حرص نخور خودت رو برای یکی که به نظر خودت ارزششو نداره که براش حرص بخوری ناراحت نکن . -شهروز من برای تو و دیوانگی ها و بد چشمی های توست که دارم حرص می خورم . فشارم اومده پایین .. جااااااااان الان یک آمپول زدنو افتادیم . دیگه می تونم یه دید حسابی به کون این مامان جون بندازیم و یک حال درست و حسابی باهاش بکنیم . مادر می خواست بره بیرون تزریق کنه . انگاری دیگه سختش بود که کون لختشو من ببینم . -مادر این وقت شب کجا باز بود بری تزریق کنی . تازه من تو رو سوارت کنم بری در مانگاه شبانه روزی سرت گیج میره فشارت میاد پایین .. بالاخره رضایتشو جلب کردم که خودم آمپولشو بزنم .. شیطون داشت می رفت توی جلدم . خیلی بهم گیر می داد . اعصابمو خرد کرده بود . با این که خیلی دوستش داشتم ولی از این که زیادی به من گیر میده حالم گرفته بود . شلوارشو به همون اندازه استاندارد کشیدم پایین .. دلم می خواست بیشتر پایین می کشیدمش . بازم حواسم رفت به جای دیگه . یک لحظه تصور کردم دارم کون سارا جونو دیدش می زنم . شورت و شلوارشو با هم تا زیر کون کشیدم پایین -داری چیکار می کنی شهروز .. دیگه دیوونه ام کرده بود . تمام خطرات احتمالی رو به جون خریده بودم . دیگه تصمیم گرفته بودم که مامانمو بکنم . هر چه بادا باد . هر چند کس گنده و گشادی داشت ولی کونش خیلی آدمو به هوس می آورد . تازه بعید نبود با این سنی که داره یک دوست پسر یا مرد بگیره یا صیغه شه و از دواج کنه . باید خودم تامینش می کردم ادامه دارد ............ نویسنده .............ایرانی . مرز زندایی , سرزمین مامان ۴کیرم از شلوار بیرون کشیده شد .. دستمو گذاشتم جلوی دهن مامان و اونو سفت نگه داشتم . دست و پا می زد . خسته اش کرده بودم . دیگه جونی نداشت . فشارشم افت کرده بود و انگاری بازم دچار سر گیجه شده بود . می دونستم وقتی که کیرمو وارد کسش کنم اولش ناراحت میشه ولی کدوم زنی رو تا حالا دیدی که کیر فرو بره توی کسش و لذت نبره . حتی اونی که بهش تجاوز میشه یه نموره ای هم که شده حال می کنه . کیرمو به درز کون مامان چسبوندم . اون دو تا رون و قاچای کونشو به هم چسبونده بود این جوری فایده ای نداشت . کیر وارد کس نمی شد . ولی من ولش نمی کردم . هر دو تامون در یه حالت ثابت قرار گرفته بودیم . کیر من روی شکاف کونش بود ودستم هم رو دهنش که یه وقتی حرفی نزنه که وجدان من تحت تاثیر قرار بگیره . کیرمو روی چاک کونش حرکت می دادم . مراقب بودم که آبم نیاد . چون مامان به نجس و پاکی خیلی اهمیت می داد و اون وقت لحاف وتشک نجس می شد و کلی رخت و ملافه باید می شستیم . بعد از چند دقیقه دیدم مامان سنگین شده . بدنش گرم بود و نفسش هم میومد . انگاری حالش درست نبود وحالا چی شد دیگه بیحال رها شد نمی دونستم . بهترین وقتی بود که می شد اونو گایید . دستمو از جلو دهنش بر نداشتم . چون اون وقت ممکن بود با ضربه اول از خواب بیدار شه . کیرمو محکم به سوراخ کسش فشار دادم . با خودم گفتم مامان مامان حقته که کونتو جرش بدم . باید تو رو از کون بگام . تو حالمو گرفتی . ولی فعلا حوصله شو ندارم خشک خشک بگامت و اون وقت از یک کون جر خورده در خونه ام نگه داری کنم . سر کیرمو به سر کس مامان فشار می دادم . از داخل کمی خیس بود ولی ربطی به هوس اون نداشت چون بیدار نبود . یه حالت انقباض داشت . قبل از این که بیدار می شد یا به هوش میومد باید کیرمو فرو می کردم توی کسش . دو سه سانت اول رفت .. خشک بود و منقبض ولی تا یه حدی کیرمو فرو کردم که دیگه جاش محکم باشه . اون یه تکونی خورد . فهمید که چه خبره ولی نتونست کاری کنه . به نفع من تموم شده بود . حالا باید با این کیر می ساخت . چند بار خواست خودشو به طرف عقب بکشونه ولی کیر من بیشتر بهش می چسبید. غروبی یه بار جق زده بودم ولی حس کردم کمرم سنگین شده هر لحظه ممکنه توی کس شیلا جونم آب بریزم ولی به خودم فشار می آوردم که این کار صورت نگیره . نصف کیر 16 سانتی من توی کس مامان قرار داشت . .. ووووویییییی چی احساس می کردم . انگاری کس شیلا جون لحظه به لحظه شل تر و خیس تر می شد و کیر من نرم نرم داشت رو به جلو حرکت می کرد . باورم نمی شد . جااااااااااان مامان چه دلش می خواست چه نمی خواست به هوس اومده بود . کسش به هوس اومده بود . هور مونهای جنسی اون فعالیت کرده ناحیه کسشو لغزنده کرده تا راحت بتونه کیرمو قبول کنه . خیلی به خودم فشار می آوردم تا آبمو توی کس نریزم . یه لحظه یادم اومد که مامانم چند سال قبل از فوت بابا سر لوله شو بسته .. خاطرم آسوده شد .. این ملافه ها رو هم خودم میندازم توی ماشین لباسشویی . دست که نمی خواد بشوره .. این چه وضعی بود . کاش کاملا بر هنه در کنار هم بودیم ..حالا در شرایطی بودم که می تونستم چند سانتی کیرمو حرکتش بدم . همین کارو هم کردم . دلم می خواست اونو لختش کنم . بدنمو رو تن مامان محکم نگهش داشته بوده لباسشو در آوردم . سوتینشو هم باز کردم همه اینا رو یه دستی انجام دادم . اون همش می خواست کف دستمو گاز بگیره ولی من با تمام زورم به صورتش فشار می آوردم . -مامان .. مامان جووووون بگو تسلیمی . نگاه کن کست که تسلیم شده خودت هم تسلیم شو بهم حرفای قشنگ بزن . مامان دوستت دارم . باور کن این جوری با هم صمیمی تر میشیم . این جوری خیلی بیشتر با هم حال می کنیم .. اووووخخخخخخ مامان! فدات .. اولش کیرمو سه چهار سانت می کشیدم عقب و اونو رو به جلو حرکتش می دادم حالا نصف کیرمو می کشیدم عقب و دوباره روبه جلو اونو به ته کس می فرستادم . دستامو روی کمرش حرکت می دادم . بدن ما مان کاملا داغ شده بود . داغ داغ . . چشاشو بسته بود . می دونستم با تمام وجودش داره لذت می بره . دستمو از جلو دهنش بر داشتم ساکت شده بود . فکر می کردم بیشتر از اینها مقاومت کنه . ولی تسلیم خواسته کسش شده بود . شاید اگه دست خودش بود همچنان با من می جنگید . ولی بیشتر آدما بنده کیر و کس خودشون هستند . درجه تسلیم شدن یا مقاومت اونا هم فرق می کنه ........... ادامه دارد ............ نویسنده .............ایرانی . مرز زندایی , سرزمین مامان ۵ ( قسمت آخــــــــــــــر )حالا کیرمو تا ته می کردمش توی کس مامان وقتی که اونو بیرون می کشیدم ترشحات و لکه های سفید هوس کس مادر رو روش می دیدم . چشاشو بسته بود و صورتشو از خجالت گذاشته بود زمین تا من اونو نبینم . دیگه مثل موم تو دستای من بود . دو تایی مونو کاملالختش کردم . سینه های درشتش به تخت چسبیده بود . سرشو بلند نمی کرد . خجالت می کشید . این شرم زیبای اون هوس منو بیشتر می کرد . مامان خوشگل و دوست داشتنی من این جوری خیلی خواستنی تر و هوس انگیز تر نشون می داد . دوستش داشتم . فداش شم خیلی با حال بود . خیلی دلم می خواست هر طوری شده اونو به ار گاسم برسونم . ولی هوس زیاد سبب شده بود که آب کیرم مثل جوی روان توی کس مامان جونم خالی شه ... اون دیگه اون حساسیتو به خرج نداد . کون درشت و هیکل درشت و سینه های درشت و کس گشاد اون دیگه نمی تونست بر من فر ماندهی کنه . من شده بودم سلطان اون منطقه .. -مامان کیر پسرت رو داری ؟ توی کست خالی کرده ولی بازم تا صبح کی تونه تو رو بکنه .. جااااااااان .. چه هندونه ای ! چه هلویی ! چه لیمویی ! سرمو بر گردوندم . سینه چپ مامانو که در دسترس بود میکش زده و نوکشو بین لبام می گردوندم . شدت گاییدنمو زیادش کردم .. -اوووووووفففففف جاااااان مامان فدای اون کس تنگت بشم .. این دیگه از اون هندونه زیر بغل گذاشتن ها بود . یه لحظه متوجه شدم که مامان بالشو به دهنش نزدیک کرد و به شدت اونو گاز می زد پنجه هاشو هم به به تشک و ملافه فشار می داد .. اونم آب کسشو خالی کرد .. آروم گرفته بود . چشاشو بسته بود .. -مامان دوباره خوابش برده بود . رفتم طرف دستشویی . با موبایلم یه زنگ به زن دایی زدم . با همون زنگ اول موبایلشو بر داشت .. -ببین سارا جون بی سر و صدا میری حموم شیر آبو بازش نمی کنی تا من بیام ..در اتاقتم قفل کن .. از اون طرف بر گشتم پیش مامان که هنوزم یک کلمه حرف نزده بود . اتاق خواب مامان حموم داشت ولی خب عادت داشت حموم ما مجزا باشه .. مامان من دارم میرم یه دوش بگیرم بیام . چشاشو باز کرد . با عشق و سرزنش نگام کرد و گفت بالاخره کارت رو کردی .. باشه .. یک زن واقعا در مانده هست .. نمی دونم .. جواب این گناهمو باید خودم بدم . منم دلم می خواست منم نیاز داشتم .. نمی تونم تکون بخورم .. دوست داشتم باهات میومدم حموم جون ندارم ..فقط قول بده سراغ سارا نری .. من نمی خوام با اون آلوده طرف شی بیای طرف من .. متاسفم برای خودم و برای تو که این جور بنده هوسمون نباشیم -حق با شماست مادر از این انسان دوپا هر کاری که بگی بر میاد انجام میده .. کسشو داده بود حالا داشت واسه ما نصیحت می کرد . بازم ریسک عجیبی کرده بودم ولی دیگه زنی رو که یه بار نجس کردی یعنی این که دیگه سلطان اون شدی .. حالا می خوای زن ذلیل باشی می خوای دنیا رو به پاش بریزی در واقع تو با کیرت برش سلطنت کردی .. این بار زندایی حشری من که می خواست همون اول کیر منو ساک بزنه منتظرم بود . کیر طعم کس مادرمو می داد . خودمو شستم کیرمو فرو کردم توی دهنش .. بعد از اون کار نیمه تموم دو ساعت قبلو تمومش کردم کسشو از پشت گاییدم لا پاشو باز کرد . کف حموم طاقباز دراز کشید . گاییدن از روبرو رو شروع کردم . دستمو جلو دهنش داشتم و اون قدر گازم گرفت تا ار گاسم شد . کونشو که گاییدم اونو با ترس و لرز فرستادم که بره .. وقتی که رفتم اتاق .. مامانو دیدم که اون از حموم اتاق بر گشته آرایش ملایمی کرده این بار روی تخت طاقباز شده با لبخند به من نگاه می کرد . حس کردم که دیگه دنیا روی خوششو به من نشون داده . اون با تمام وجودش خودشو در اختیار من قرار داده بود . از جام پا شدم در اتاقو از داخل قفل کردم . چون کار زن دایی سارا مشخص نمی کرد . یهو دم صبح پا می شد میومد سراغ ما .. منم دیگه دوست داشتم کاملا لخت در کنار مادرم می خوابیدم . مامانو حسابی بوسیدم . یادم نمیومد لبای مامان خشنمو که خیلی نرم شده بود بوسیده باشمش . قبل از این که کسشو بگام دهنمو گذاشتم روی کس . دهنمو خیلی بازش کردم تا روی کسش قالب شه .. کس از حموم بر گشته اون خیلی خوش طعم شده بود . حالا دیگه وقت اون بود که تا دلم می خواد به این کس لیس بزنم و چقدر خوشمزه بود . موهای سرمو می کشید .. -خیلی شبیه بابات سکس می کنی . خیلی حال میدی .. -سعی می کنم جای خالی اونو واست پر کنم مامان .. از جام پا شدم . کیرمو به کسش نزدیک کرده با یه فشار اونو فرستادم که تا ته بره .. ما حرکتمونو برای ارضا شدن دوم شروع کرده بودیم ... پایان ... نویسنده ... ایرانی . قصه های سکسی مجید/۱ یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.سلام بچه های خوب و بد. ماجرایی که میخوام بگم سال قبل اتفاق افتاد. با وجود تجربیات سکسی زیاد که با آدمای مختلف داشتم ( البته منظورم مونثه هااا ) میخوام ماجرایی رو براتون شرح بدم که شاید خیلی سکسی نباشه و یه سوالی هم آخر ماجرا میپرسم و دوست دارم جدا از نظراتتون درباره ماجرام جواب واقع بینانه شماها رو درباره سوالم رو هم بشنوم. ضمنا این ماجرا رو همین الان دارم مینویسم تا بفرستم حال اینکه برم چک کنم و ببینم غلط املائی داره یا نداره رو ندارم پس اگه احیانا جایی اشتباهی تایپی دیدین نگید اوه سواد نداری. سعی میکنم دقت کنم چیزی رو به اشتباه تایپ نکنم و نمیخوامم خالی بندی رو چاشنی ماجرام بکنم و آب و تاب الکی بدم پس نگید چقد ماجرات طولانیه و اینکه ماجرات سکسی نبود. اسم ها اسم های خودمون نیس. 30سالمه. پارسال که 29سالم بود.یه روزی تو خونه رو تخت دراز کشیده بودم تازه خواب به چشمم اومده بود که یهو صدای ویبره گوشی رو میز کامپیوتر بدجور منو ترسوند.ترس که نه اما یهویی از خواب پریدم.بلند شدم رفتم گوشیو گرفتم.شماره ناشناس بود و از تلفن کارتی بود .کد شهری هم داشت که نمیدونستم ماله کجا هست.كم و بيش مزاحم تلفنی داشتم به هركسي فكر ميكردم باشه به جز کسی که زنگ زده.گفتم بفرمائيد.گفت سلام. گفتم سلام .گفت نشناختي. گفتم راستيتش نه . گفت خواب بودی. گفتم ببخشید شما ؟ گفتش اه هنوزم خنگی. سیمین ام دیگه. با خوشحالی گفتم سیمین توووئی واقعا خودتي.اونم گفت آره چه خبر خوبی؟ گفتم ممنون سیمین جان خيلي خوشحالم صداتو ميشنوم خيلي پست فطرتي چرا این مدت اصلا بهم زنگی نزدي(خداییش هم وقتی زنگ میزد خیلی خوشحال میشدم ربطی نداشت با خوشگلتر از این دوست بودم یا نبودم.شاید چون اولین و قابل اعتماد ترین دوست دخترم بودش و یه جور غرور خاصی داشت ) صداي خندش ميومد كه گفت چه خبرا مجید. گفتم خبری نیست. گفتش كجايي گفتم خونه. گفتش خونه مامان اينا ؟گفتم آره گفتش آخرین بار میگفتی داری خونه میگیری گفتم نشد دیگه. گفت نمیتونی حرف بزنی گفتم چرا چرا اما خوب خیلی راحت هم نمیتونم حرف بزنم. گفتش دیگه چیکار میکنی کجا مشغولی و... بعد کمی حرف زدن از این ور اون ور بهش گفتم میشه تو این هفته ببینمت؟ گفتش اوم آره دوشنبه وقت داری؟گفتم صبح یا ظهر؟ گفت صبح گفتم آره. گفت: ماشین دستته؟ گفتم: نه پس پیاده میام کول ات میکنم خوب معلومه دستمه. بیام سمت خونه ات؟ سیمین گفت حالا بهت خبر میدم احتمالا خونه مامانم اینا باشم بیا اون سمتی دم خیابون اصلی وایسا منم میام.گفتم کجاش؟ گفت همون سر خیابون یه مغازه عطر فروشی هم داره. گفتم باشه چه ساعتی باشم؟ گفت چه ساعتی راحت تری بعد خودش گفت ده خوبه؟ میخوام بچه رو مهد ببرم اول بچه رو مهد تحویل بدم بعد با هم میریم بیرون. گفتم باشه عزیزم و سیمین گفتش کاری نداری. گفتم نه فدات. آها فقط یه چیزی با خطتت بهم تک بنداز شمارت بیفته. گفتش نه خودم سر وقت میام یه ربع بیست دقیقه شد دیدی نیومدم بدون مشکلی پیش اومده نمیتونم بیام.گفتم باشه.سر اینکه شمارشو بده نخواستم باهاش چک و چونه بزنم چون مرغ سیمین یه پا داشت خداحافظی کردیم... دوشنبه حسابی شیک و پیک کرده بودم. یه تی شرت سبز تیره آستین کوتاه پوشیدم که آستینش فقط از سرشونه ام ده سانت فاصله داشت و پیچ و تاب عضلات بازوهام بیرون زده بود و حسابی به چشم میومد . البته هیکل درشتی ندارم قدم 182 وزنم 78کیلو هستش. عینک دودیه هفت هشت هزار تومنی امو که ظاهر گرون قیمتی داشت رو هم زدم 😀 شلوار جین هم پوشیدم . رفتم سمت خونه مامانش اینا.سر خیابونشون پارک کردم قبل ازدواجش خونه اشون رو بلد بودم همون زمان مجردیشم یه بار منو داخل خونه اش برده بود. البته فقط برای اینکه یه وسیله سنگین رو بزاریم پشت ماشین من تا ببره جایی.ولی خوب نیم ساعتی تو خونه اش بودیم اما منه خر منه الاغ منه اوسکول اون زمان کاری نکرده بودم فکر میکردم اون یه بار کاری نکنم میشه برگ عبورم برای رفتن های مجدد به اون خونه که زهی خیال باطل. تنها سکسمون هم زمانی بود که تازه چند ماهی عقد کرده بود و من تو اون سکس یه ربع بیست دقیقه ای کردمش و نتونسته بودم ارضاش کنم.اینکه چرا وقتی عقد بود و چند ماه مونده به عروسیش باهام سکس کرد واسه این بود که شوهرش با زن شوهر داری رابطه داشت که قبل ازدواج دوست بودن و سیمین متوجه شده بود که این رابطه موقعی که عقد کردن هم ادامه داره.و با وجود تذکری که به شوهرش داده بود شوهرشم قول داده بود اما باز زیر قولش زده بود.ساعت ده وپنج دقیقه شده بود منم دوبل پارک کرده بودم و اون خیابونم طوری بودش که مامور راهنمایی رانندگی که اونجا ایستاده بود یکی دو باری بهم تذکر داد البته چون سرباز وظیفه کم سن و سالی بود با یه چاکرم نوکرم غلومتم یه دقیقه صبر کن خانمم بیاد قانعش کردم. یه بارم حتی خود ماشین پلیس راهنمایی رانندگی رد شد و با صدای با ابهتی از پشت بلندگو بهم تذکر داد پراید حرکت کن پراید حرکت کن. منم حرکت کردم ولی وقتی ماشین راهنمایی رانندگی دور شد دوباره دنده عقب گرفتم تا بهانه دست سیمین ندم بگه اومدم نبودی دربستی گرفتم رفتم. آخه از این اخلاقای گه داشت. دوباره ماشین رو پارک کردم . چند سری از آینه وسط نگاه کردم بلاخره بعد چند لحظه سر و کله اش پیدا شد یه دخمله گوگولی مگولی دستش بود میدونستم دختر دار شده قبلا بهم گفته بود. تو همون چند ثانیه تا بیاد سوار ماشین شه متوجه شدم سیمین خیلی نسبت به چند سال قبل جذاب تر و خوشگلتر شده چه ظاهری و چه هیکلی. بدنش جا افتاده تر شده بود همه اینا رو تو اون چند ثانیه قبل اینکه بیاد سوار ماشین شه از آینه وسط ماشین دیدم. سیمین26سال سن داشت قد خیلی خوبی داشت 176 و زمان دوستیمون و چه زمانی که عقد بود و سکس کردیم وزنش67 کیلو بود. اما الان که می دیدم مشخص بود چاق تر شده .اومدش در عقب ماشین رو باز کرد سوار شد. صداش میومد برو مامانی سوار شو آفرین.سرمو برگردوندم نگاشون کردم گفتم سلام عموو.بچه اش با حالت اخموئی نگام میکرد. حدودا دوساله میشد یه جوری نگام میکرد انگار میفهمه چطور آدمی ام و چشم برزخی داره. خود سیمین وقتی در رو بست نفس نفس میزد گفت هووف سلام خوبی مجید چطوری منم گفتم سلام جیگر عسله جوجوی خوشگله من خندش گرفت.ادامه دارد قصه های سکسی مجید/۲ گفت حرکت کن منم تو همون حال که ماشین رو حرکت داده بودم دو تا بوق برای اون مامور وظیفه راهنمایی رانندگی زدم و تشکر کردم بعد به سیمین گفتم هوی شوفر پدرت که نیستم اینطوری میگی حرکت کن. از تو آینه نگاش کردم لباش بسته بود اما داشت میخندید.گفتم الهی عجب دختر ملوسیه اصلا به تو نرفته خندش گرفت. گفتم نکنه این بچه منه ؟با خنده گفتش گم شو بینم دیوانه. تو کجات خوشگله؟ گفتم خداییش بچه من نیست. سیمین گفتش شفتیاا بچه دو سالش نشده و یه لبخند زد گفتش هنوز آدم نشدی.گفتم خوب نه ماه که تو شکمت بود ما هم سه سال قبل سکس کردیم.سیمین خنده ظریفی کرد گفتش خفه شو میدونی چند بخشه. خنده هاش هیچوقت بلند و جلف نبود شاید همین غرور و ابهتی که داشت باعث شده بود برام به قول سالومه جان جالب انگیز باشه (مجری باحاله سالی تاک در من و تو).گفتم سیمین! بچه تو این سن چیزی میفهمه یه وقت. گفتش نه بابا.بعد تا اونجا که یادمه سیمین گفت یه لحظه برگرد.ماشین رو انداختم سمت راست خیابون کمی از ماشین جلویی فاصله گرفتم بعدش برگشتم سمت سیمین نگاش کردم یعنی در اصل اون نگاه کرد با حالت بامزه و جالبی گفتش اوهو چه صورتش تپل شده قیافت مردونه تر شده رومو برگردوندم به جلو اما از آینه نگاش میکردم گفتم مرسی تو هم خیلی جیگر شدی فکر نکنی چون ازم تعریف کردی اینا رو میگم .سیمین گفتش برو بابا جدی میگم قیافت جا افتاده تر و قشنگتر شده اما اخلاقت همونه.شخصیت بچگانه. بعد ادامه داد من که بدنم افتضاحه خیلی وزنم بالارفته میخوام یه مدت دیگه باشگاه برم .گفتم کس خل نشو دیوونه که با اخم و جدی گفت مجید درست حرف بزن .گفتم باشه بابا حالا چند کیلویی گفتش 84. تازه الان بهتر شدم شیش ماه قبل میدیدم چی نود و دو کیلو بودم. گفتم اووووه خرس شده بودی. اما الان که عالی هستی معرکه ای. گفتش برووو باباا تو اصلا چی حالیته باید 17 کیلو کم کنم. گفتم یهویی بگو میخوای خلال دندون بشی. من خیلی وزنم بالا نرفته 78شدم.گفتش وزنت خوبه مناسبه. گفتم سیمین من جای شوهرت بودم اگه خودتو لاغر میکردی محلی بهت نمیزاشتم.گفت به درک. گفتم میزدمت گفت چه غلطا. بچه اشو مهد رسوندیم تا سیمین از مهد بیاد بیرون بعضی زن های دیگه هم میومدن بچه هاشون رو میزاشتن. دیدم عجب مهدکودک کس بازاریه یکی دوتا از زن هایی که از مهدکودک در اومدن خیلی از سیمین نازتر بودن. سیمین هم قشنگه اما خوب بعضی ها واقعا همه جوره خوشگلن. سیمین صورتی بیضی شکل و اجزای متناسب داشت چشمای زیبای عادی داشت رنگ پوست سبزه روشن و قیافه قشنگ نرمالی بود هیچ ضعفی تو اجزای چهره اش نداشت. بخوام به کسی تشبیه کنم خیلی خیلی شبیه روشنک عجمیان هست. شاید 90٪ با این تفاوت که سیمین از نظر قدی و هیکلی از روشنک عجمیان سرتره. یکی دو تا زنی که بچه اشون رو آوردن بدنشون ترکه ای تر از سیمین بود و پوست خیلی سفیدی داشتن و چشای خیلی خیلی قشنگ حالت دار داشتن و یکیشون با اینکه لاغر بود کونش خیلی باحال عقب زده بود و به طرز قشنگو وسوسه انگیزی چپ و راست میشد. تجربه این سال ها با زن ها بهم نشون داده بود که ما آدم ها یعنی ما مردا شایدم نامردا هر چند مدت هوس مدل های مختلفی میکنیم یه زمانی اگه زیباترین زن قد بلند خوش هیکل سفید رو بکنیم بعد یه مدت وسوسه میشیم با یه زن فشن مانتو تنگ قیافه حشری هم تجربه ای داشته باشیم بعضی اوقات یه چادری مذهبی قیافه معصوم ناز به دل میشینه تا جایی که آدم دوس داره کس و کونشو بخوره. بعضی اوقات هم یه زن قیافه عادی لاغر مردنی که ران و سینه درست درمونی ندارن خیلی میچسبه چون آدم حس میکنه یه آهو زیر دستت هست و خود آدم خرس هستش. سیمین اومد با هم رفتیم کلی دور زدیم. خدا رو شکر اهل سفره خونه و رستوران اینجور جاها نبودش عادت دوران مجردیش بود و خرج رو دست نمی گذاشت. از طرفی هم ترس داشت آشنایی مارو با هم ببینه گفتم بریم سمت خونه شما؟ گفتش که چی بشه. گفتم یه جای دنجو آرومه امنیت ام داریم گفتش نه. گفتم اوف حالا چی میشه. گفت اه بس کن هنوزم سیریشی وقتی میگم نه یعنی نه. چقده فک میزنی مجید. گفتم باشه حالا انشالله یه وقت دیگه گفتش حالا یه وقت دیگه بعد خندید گفتم به چی میخندی؟ گفتش هیچی گفتی انشالله خندم گرفت. باز شروع کردیم کس شر گفتن از مسائل ها و اتفاق هایی که این مدت برامون افتاده بود .گفتم تو رو خدا جون دخترت راستی اسمش چی بود گفتش دنیا.گفتم جون دنیا این مدت دوس پسر نگرفتی ؟ گفتش نه مگه دیوونم. گفتم بگو به خدا.گفتش مجید میدونی که من از قسم خوردن خوشم نمیاد. انگار فهمید حرفاشو باور نمیکنم گفتش اه نه به خدا به جان دنیا با هیچ پسری دوست نشدم البته گاهی وسوسه میشدم و میشم ولی میترسم به کسی اعتماد کنم. گفتم خوب منو تو که پنج شیش ساله همو میشناسیم بیا منو تو که حرفمو برید گفتش اصلا حرفشو نزن با تو هم فقط خواستم یکی حالتو بپرسمو ببینمت گفتم آخه سیمین خانم خنگول خانم. که سریع گفت خودتی گفتم خنگول خانم.گفت خودتی که گفتم اووف باشه من خنگول اما تو جماعت پسرا و مردا رو نمیشناسی با زن شوهر دار باشن سریع چند سری عشق و حال کنن اونو پاسش میدن به یکی دیگه یا زودی کات میکنن حال دردسر ندارن تازه احتمال اینکه ازت فیلمی یا عکسی بگیرن هست و هر بار هوس کردن تسیمیندت کنن حتی ازت باج بخوان.سیمین گفتش چمیدونم برای همیناس که فعلا با کسی دوس نشدم وگرنه تو خیابون بازار داخل ماشین و غیره مثل مور و ملخ میان پیشنهاد میدن. حتی زمانی که دنیا رو باردار بودم یه ماه مونده به زایمان یه شب یه پسر خیلی خوش قیافه و خوش استیل اومد کلی خواهش کرد بهش گفتم خجالت نمیکشی میبینی باردارم. اما طرف از رو نمیرفت. گفتم واقعااا اون دیگه چه بی شرفی بود. سیمین گفتش راستش اگه دنیا رو باردار نبودم ازش شماره میگرفتم. مشخص بود دانشجو هستش به این وری ها نمیخورد. میدونستم سیمین بازار گرمی نمیکنه و دروغم نمیگه چون خودم تو جامعه میبینم که واسه زنای تخمی تخیلی پسرا میرن پیشنهاد میدن چه برسه برای همچین استیل و تیپی.ضمنا خودمم رفیقی داشتم که یه بار با زنی حامله دوست شده بود و با زنه حتی رابطه داشت. سیمین استیل و بدن خیلی تراشیده و مانکنی نداشت ولی این هیکلای پر کشیده زیبای خاص خودش رو داره. سیمین رو رسوندم خونه مادرش گفتش فردا وقت داری گفتم آره حالا شمارتو میدی مشکلی پیش اومد نتونم بیام بهت بگم.گفتش نیازی نیست نیومدی خودم دربست میگیرم میرم فعلا خطم مشکل داره با حرص گفتم میخوااای شماره ندی نده اما لااقل بلوف نزن گفتش این خطی که الان دستمه ماله آبجیمه تو هم آدم کنه ای هستی یه بار یه مدت جوابتو ندم به خواهرم پیله میکنی اونم شوهرش شکاکه. ادامه دارد قصه های سکسی مجید/۳ گفتم باشه باشه نخواستم فقط لطفا زود بیا ضمنا من این سری تو کوچه پارک میکنم سر خیابون پلیس گیر میده گفتش باشه فعلا کاری نداری.گفتم نه عزیزم.گفتش مواظب خودت باش مجید.ذهنم حسابی مشغول حرف سیمین شده بود که گفتش اگه دنیا رو باردار نبود حتما با اون پسر دوست میشد. چرا یکی مثل سیمین یا صدها زن شوهر دار یا حتی دختر که میدیدمو میشنیدم وقتی یه پسر یا مرد خوش قیافه یا خوش هیکل جلوشون سبز بشه چقد راحت خام میشن. شاید بشه گفت رام میشن نه خام. البته واسه خودمم پیش اومده بود با وجود قیافه نرمال و عادی ای که داشتم زن های شوهر داری رو که باهاشون دوست شده بودم بعدا از لابه لای حرفاشون میفهمیدم بیشتر از قیافه من خوششون اومده.برای همین نباید هم زیاد متعجب میشدم. چون وقتی برای قیافه نرمال و عادی من اینقده بودن خوب برای پسرای خوش قیافه و خوش هیکلی که گلزار و بهرام رادان مقابلشون هیچی نیستن دیگه مشخصه.اما یه چیزی دیگه اینکه برام ثابت شده زن های شوهر داری که به هردلیلی غیر از فقر دوست پسر میگیرن یه بهانه کثیفه. زن های شوهر دار حالا یا ارضاع نشدن باشه یا خیانت شوهر باشه یا اعتیاد شوهر با پسری دوست میشن که از شوهرشون خوش قیافه تره یا خوش هیکلتر یا هر دوتاشون.میتونم با اطمینان بگم 90٪ درسته.خود من با زن هایی که دوست شدم که چندتاشون اینقده خوشگل بودن که من میگفتم لابد مقابل شوهراشون من یه ایکبیری به تمام معنام. ولی وقتی یه جوری عکس شوهرشون رو میدیدم واقعا ازشون سرتر بودم. البته سو تفاهم پیش نیاد فکر کنید یه زن باز تمام عیار هستم. من با یازده تا زن شوهر دار دوست شدم ولی فقط با سه نفر سکس داشتم.با هر یازده تاشون تنها شدم بغلشون گرفتم اما آخرین لحظه عذاب وجدان نمیگذاشت کاری کنم. از اون سه نفر هم یکیشون بعد سکس گفت شوهر داره. یکیشون همین سیمین خانم بود که خوب چون سالها باهاش دوست بودم حق خودم میدونستم و بنا به چند چیز میخواستم سکس کنم یکیش تلافی سکس قبلی که نتونسته بودم ارضاش کنم و یه علت دیگه هم وسط داستان میفهمید.سومین نفری هم که سکس داشتم جذابیت روانی خاصی بود که اون زن برام داشت اینکه با یه زن چادری خیلی خوشگل چادری واقعا چادری.نه از اینایی که چادر فقط میزارن.و شغل مهم دولتی داشت باهاش سکس داشتمو دارم. از ماجرا دور شدیم بعد اون روز چند بار تو هفته منو سیمین همو میدیدم .بلاخره سیمین قبول کرد یه بار برم خونش اما بهش دست نزنم . بعد سکسی که بار اول داشتیم سال اول ازدواجش سه چهار سری رفته بودم سمت خونه اش و منتظرش میشدم اون میومد سوار میشد. اما هیچوقت نتونسته بودم داخل خونه اش برم.آخه تو یه آپارتمان بزرگ بود. اون یه باری هم که گائیدمش عقد کرده بود و خودم مکان جور کرده بودم. این مدت خیلی براش وقت گذاشته بودم اینجا برسون اونجا برسون خونه مادر شوهرش برسون مثل یه تاکسی تلفنی در اختیار شده بودم تا اینکه یه روز وقتی بچه اشو مهد رسوندیم رفتیم سمت خونش. البته فقط میخواست یه سری مدارک رو بگیره و گفت تو پایین باش من میرم بالا زود میام گفتم خوب منم بیام بابا اینجا عصبی میشم.مگه نگفتی این هفته میاریم خونه. گفتش منظورم امروز نبود امروز کلی کار اداری دارم برو دور بزن بهت زنگ زدم بیا که کمی عصبی شدم گفتم بابا سیمین به خدا کاری نمیکنم اه شوفرت که نیستم. تازه تو که میگفتی شماره نمیدی بهم. کمی مکث کرد نمیدونستم عصبی هست یا داره فکر میکنه که بگه بیام یا نیام. حدس دومم درست بود گفتش مجید گفتم هااا گفت بیای حق نداری لوس بازی دربیاریاااا دستی بهم بزنی به خدااا داد میزنم. بار آخری هم میشه که میبینیم همو. خندیدم گفتم باشه قول میدم. گفتش اول نیشتو کثیفتو ببند بعدش خوب گوش کن چند دقیقه بعد من بیا بالا ضمنا آسانسور هم خرابه. گفتم باشه اما اگه همسایه ای پرسید با کی کار دارین چی بگم. یه کم عصبانی شد دندوناش از حرص رو هم گذاشت گفت هوووف با حالتی عصبی گفتش مجیدددددددد. مثه آدم رفتار کن به کسی هم زل نزن .کسی بهت چیزی نمیگه اه. گفتم باشه. سیمین از ماشین پیاده شد رفتش بالا. منم یه دقیقه نمیدونم دو دقیقه نشده دلم طاقت نیاورد رفتم بالا. گام های منم سریع تر بود طوری که وقتی طبقه ای که خونه اونا بود رسیدم دیدم سیمین تازه داره کلید میندازه یه نگاه بدی بهم کرد معلوم بود حسابی کفری شده لباشو گاز گرفت بعد نگاهی به دور و ور کرد گفتش خره الان گفتم بیای؟؟!!.از لحن حرف زدنش خندم گرفت گفتش زود بیا داخل نمیخواد کفش در بیاری. رفتم داخل خونه اش اولین بار بود خونشو میدیدم جالب بود مثل همون توصیفی که چند سال قبل وقتی نامزد کرده بود بهم گفته بود . خونه نقلی که با وسایل نسبتا شیک اما نه چندان گرونی تزئین شده بودش. گفتش یه کم استراحت میکنیم بعد میریم من برم مدارکو پیدا کنم. خوبیه سیمین این بود که هیچوقت از آدم پول نمیخواست اهل تیغ زدن نبود فقط شوفر میخواست رفتم سر وقت یخچالش یه سری چیز میز خوردم اون روز فقط شالشو در آورد موهاشو دم اسبی بسته بود مشخص بود موهاشو باز کنه تا کمرش میرسه و وقتی بهشم گفتم اونم دقیقا گفت تا وسط کمرش. موهاشو رنگ نکرده بود همون مشکی بود البته مشکی نه یه جوری خرمائی رنگ که رنگ موهای خودش بود. سیمین مانتوش تا آخرین لحظه تنش بود رفتم از پشت بغلش کردم که با لحن خشن و عصبی گفتش نکن وحید ول کن دیگه آدمو به گه خوردن میندازی. گفتم ای بابا مگه چیکارت کردم. گفتم راستی فیلم عروسیتو میزاری ببینم گفتش الان نه یه وقت دیگه گفتم مطمئن باشم بازم میاریم گفتش اوووووف آره بابا واسه هفته بعد. گفتم یه چی دیگه بگم گفت هاا وای میگائی آدمو. گفتم اولا درست حرف بزن. خندش گرفت.گفتم دوما بیا جلو آینه ببینم. اومد جلو میز توالت .دو تایی کنار هم ایستاده بودیم هر دو قد های خوبی داشتیم دستم دور گردنش بود گفتم ببین چقد بهم میاییم تا این بزغاله و اشاره به قاب عکس عروسیشون کردم که رو دیوار بود. آخه تا اونجا که خودش گفته بود و منم یکی دو بار اینو شوهرش رو تو خیابون با هم دیده بودم شوهرش قدش 170 بیشتر نبود و شیش سانت کوتاه تر از سیمین بود. سیمین گفت بدنت خیلی جا افتاده تر شده مردونه شده .بعد کشوی میز توالت رو باز کرد چند تا آلبوم درآورد. گفت این آلبومه عکسای عروسیمه ببین . من برم مدارک رو پیدا کنم چند لحظه بود گفت هوی عکسیو کش نری. گفتم برو بابا. مشغول دیدن عکسا شدم و هی تعریف میکردم. دوباره مشغول گشتن شد اما خیلی نا محسوس منو می پایید گفتم باباااا به خدا عکسی رو نمیگیرم چه به دردم میخوره خندش گرفت. کشوی میزها رو باز کردم گفتش هوی چیکار میکنی گفتم فضولی(میکنم). گفتش واقعا هم فضولی. تو کشویی که باز کردم دیدم پر سوتین های خوش رنگ و شورت و تی شرت و دامن بودش. گفتم نگاه میکنی تو رو خدا خودشو میخورن پوستشو میزارن اینجا.گفت پوسته چی؟ یه سوتین رو گرفتم آوردم بالا یه خنده بلند کرد از معدود خنده های بلندی بود که تو این همه سال دوستیمون چه قبل ازدواج چه بعد ازدواج ازش دیده بودم. خیلی خیلی خندش داش مشتی باحال بود. گفت خدا چیکارت نکنه مجید بمیری الهی. گفتم خندت قشنگ بودش سیمین جان. یه نگاهی باحااااااااااال بهم انداخت و لبخندی زد. کلی از نگاهش حال کردم  دوباره مشغول گشتن شد بلاخره مدارک رو پیدا کرد گفت زود باش بریم. وقتی از اتاق رفتیم بیرون گفتم این عکستو خیلی خوشم اومد بهم میدی. گفتش وااای مجید. برو بزار سر جاش بینم. نمیخواد بدش به خودم زود باش بریم. ... ادامه دارد قصه های سکسی مجید/۴ کفش هامون رو پوشیدیم. قبل رفتن دم در یه بوس از گونه هاش گرفتم یه لبخند زد و گفت شفتی به خدا. گفتم اون یکی گونه ات حسودیش شد بزار اونم ببوسم.چشاشو بسته بود لبخند میزد. داشتم میرفتم پایین که گفت هوی چیز میزی جا نزاشتی که گفتم نه قربونت برم.آها چرا میز جا گذاشتم. گفت هه هه هه فکر کردی خیلی بامزه ای.گفتش یه لحظه بیا اینجا تا رفتم یه پس گردنی صدادار زد پشت گردنم گفت بی مزه برو پایین. نگاه بدی بهش کردم خندش گرفت گفت شوخی کردم. محکم بغلش کردمو گونه هاشو بوسیدم. رفتم لبشو ببوسم که صورتشو برگردوند. بی خیال شدم از در رفتم بیرون سوار ماشین شدم اونم یه دقیقه بعد اومدش پایین اما تو محوطه با یکی از زنای همسایه سلام علیک کرد زنه هم چند باری داخل ماشین رو نیم نگاهی انداخت قیافه زنه از اون موذی های بدجنسه مادرجنده حرومزاده تناردیه بدذات بود از اونایی که برای گاو بی دم دم میبندن. میانسالو چاق و چله یه هیکل شبیه هیکل بهاره رهنما. با چشای ریز که از نظر من آدمای حسود و خبیث این نوع چهره رو دارن از هم خداحافظی کردن سیمین اومد سوار شد چیزی نپرسیدم تجربه بهم ثابت کرده نباید زن ها رو به موضوعی حساس کرد که بترسن و اگه من میگفتم این زنه انگار مشکوک شده بود شاید شانس خونه اومدن ازبین میرفت. خود سیمین گفت این زنه رو دیدی گفتم خوب آره گفتش یه دوست پسر جوون داره.طفلی شوهرش اینقده آدم خوبیه گفتم تو اینا رو از کجا میدونی که دوست پسر داره؟ هااا. گفتش اولا این لحنی صحبت نکن فکر نکن صاحب منی بعدشم چند بار پسره رو دیدم چند بارم خونش رفتم هی از دوست پسرش میگفت. گفتم خونه پسره رفتی؟؟؟؟؟ سیمین خندید گفتش نه دیووونه خونه این زنه رفتم درباره دوس پسرش گفت. سیمین داشت حسابی میخندید اما مثل اون خنده بلندی که ده دقیقه قبل کرده بود نبود. گفتم چیا میگفت سکس ام داشتن گفت خوب معلومه داشتن. پسره خیلی ازش سرتره خیلی پسر نازیه.گفتم لابد جای برادری دیگه. سیمین باز زد زیر خنده. گفتم من حسودیم نمیشه. گفت برو بابا کی با تو کار داره. دوباره رفتیم دور زدیم بعد بچه اشو از مهد گرفتیم و رسوندمش خونه مامانش اینا. بلاخره اون روز سیمین شمارشو بهم داد.اهل اس ام اس دادن هم نبود خودشم گفت شوهرمم اهل اس ام اس نیست. تو خونه مامان اینا هستم اس ام اس ندی جواب نمیدما.گفتم باشه. خوب اونقده هم یدک داشتم که واسمم مهم نبود سیمین بهم اس ام اس بده یا نده فقط دوس داشتم یه بار دیگه بکنمش. دور شدیم از اصل ماجرا دفعه بعد که سیمین زنگ زد گفت مشکلی پیش اومده نمیشه بریم خونش بزار یه وقت دیگه ولی بیا دنبالم جایی کار دارم یکی دو هفته اینطوری سر شدش منم این مدت بهش نمیگفتم چرا بد قولی میکنی یا بیا بریم و حرفایی از این قبیل. تا اینکه یه روز که داشتیم تو جاده خارج شهر دور میزدیم گفتم من فیلم عروسی خواهرمو(خواهر بزرگترم) تو فلش زدم بریم خونه ات ببینیم گفتش نمیدونم خیلی وقت نداریم فقط یه ساعت میمونیم باید برم جایی بعدم دنبال بچه. گفتم ای به چشم. رسیدیم خونش قبل اینکه از ماشین پیاده بشه بهم گفت باز چند ثانیه نشده پشت سرم راه نیفتی تابلو کنی .افتاد؟ گفتم افتاد. باز خندید. گفتم درد. با خنده گفت تو دلت. اون رفت بالا راستیتش زمان خیلی دیر میگذشت انگار یه دقیقه برام ده دقیقه شده بود استرس بدی داشتم از ماشین اومدم بیرون و رفتم سمت راه پله دیدم آسانسور هنوز خرابه. از پله ها رفتم بالا تو راه پله صدای آدمای تو خونه ها میومد.هر آن میگفتم کسی در رو باز کنه بگه با کی کار دارین چی بگم یا با اون زنه چاق و چله روبرو بشم چی. اما تو دلم گفتم کس ننه همشون الکی فکر بد نکنم هر چی فکر کنی اتفاق میفته. رسیدم بالا .در خونه سیمین تقریبا بسته بود اما تا نزدیک در شدم سیمین در رو باز کرد اوووف همین که در رو باز کرد چشمم به سینه اش افتاد تاپی قهوه ای سوخته پوشیده بود که سینه هاش رو حسابی جلو داده بود واقعا سینه هاش نسبت به چند سال قبل بزرگتر شده بود این چند سری که همو دیدیم مانتوش طوری بود که نمیشد خیلی خوب تشخیص داد. مشخص بود بزرگه اما حالا تو یه تاپ تنگ اون سینه ها بیشتر نمود پیدا کرده بود. وقتی هم بهم پشت کرد تا بره سمت مبل کون گرد برجسته درشتش و ران پای کشیده و البته درشتش خیلی وسوسه انگیز بودن.موهاشم مثل همیشه دم اسبی بسته بود کمرش از پشت هفت شکل بود عین بدن بدنسازها. البته سیمین اونطور که قبلا گفته بود یه زمانی در سطح نیمه حرفه ای رشته رزمی کار کرده بود. زیر بغلش هفت مانند امتداد داشت تا پایین کمرش .فقط کمی شکمو پهلو داشت اما اینقده چربی های پهلوش نسبت به باسن اش و بدن هفتی شکلش کم بود که نشون نمیداد. وقتی هم برگشت از روبرو هم همین بودش سینه درشتش و نوع لگن پهن خاصی که داشت اون یه کم شکمه خوشگلشو که به طرز باحالی کمی جلو زده بود رو نشون نمیداد.تازه جذاب تر هم نشون میداد.بگذریم رفتم رو مبل روبروی سیمین نشستم بهم گفت چیزی میخوری گفتم آب یخ دارین. گفت برو از یخچال بگیر گفتم خوب پس چرا تعارف کردی.گفتش مگه تو گذاشتی حرفم تمام بشه خواستم بگم چیزی میخوری برو از یخچال بگیر گفتم دستگاه دی وی دی اتو روشن کن فلش رو بزنم. گفت روشنه و رفت کابلشو وصل کرد منم فلشو زدم فیلم رو‌ آوردیم گفتم وایسا من از یخچال یه چیزایی بیارم گفت مگه خودت فیلمو ندیدی گفتم چرا دیدم اما دوس دارم با هم ببینیم رفتم از یخچال تنگ آب رو سرکشیدم . همش منو میپایید با صدای بلند گفتش هوووووو مگه از دهات اومدی تو لیوان بریز بخور. خندیدم گفتش زهر مار و خودشم خندید چند تا میوه گرفتم و گفتم چیزی میخوری گفتش خیلی پررویی به خدا. بهت بد نگذره گفتم خونه خودمه. گفتش چه غلطا من دارم پلی میزنم. اومدم کنارش پایین مبل نشستم اونم بعد چند لحظه اومد پایین نشست به مبل یا در اصل راحتی چرم تکیه داد. فیلم رو اوکی کرد گفتم بزن جلو اوایل اش چیز خاصی نیست. کلی نظر میداد این کیه اون کیه این چیه اون یکی چقده جلفه خواهرت چقد لباسش قشنگه وغیره . کمی جا به جا شدیم دو تایی رفتیم وسط فرش دو متری تلویزیون نشستیم چند لحظه بعد بلند شدم رفتم از اتاق خوابش دو تا بالشت بیارم وقتی تو اتاقش بودم گفتم مجید کس خلی رو این تخت نکنینش چشمم افتاد به لباس هاش که یه جا تا شده بود و یکی دو تا سوتین و شورت هم بود صدای سیمین اومد هوی کجا رفتی گفتم دارم بالشت میارم یه لحظه شورتشو بو کردم بوی خوبی میداد اما بوی مایع خوش بو کننده تاژ بود ( حال میکنید تبلیغ یه محصول رو) معلوم بود همشون تازگی شسته شدن و بوی تن خودش نیست یه لحظه چشمم افتاد به قاب عکس عروسی خودشو شوهرش قیافه شوهرش شبیه پخمه ها بود شایدم بود با اون کچلی وسط سرش خیلی سنش بیشتر نشون میداد و بهش نمیومد سی و دو ساله باشه و زن بازم باشه. ادامه دارد قصه های سکسی مجید/۵ آخه آدم عاقل واسه دو قرون بیشتر میزاره میره یه شهر دیگه واسه کار کردن. رفتم تو حال بالشت ها رو وسط حال انداختم دراز کشیدم سیمین با فاصله نزدیک تری نسبت به تلویزیون نشسته بود.میشه گفت یک و نیم متری تلویزیون مشغول دیدن فیلم عروسی بود. گفتم بیا دراز بکش گفتش نه راحتم.دراز کشیدم اما بیشتر از فیلم داشتم بدن سیمین رو نگاه میکردم یه کم قوز کرده بود. دیدن هیکل درشتش تو اون تاپ قهوه ای حسابی وسوسه ام کرده بود.کلافه شدم بلند شدم رفتم بغل دستش سرمو از لای دستش به سختی رد کردم عین بچه کوچیکا سرمو گذاشتم روی ران پاش عکس العمل بدی نشون نداد چند لحظه ای گذشت اون حالت برام سخت بود سرمو بلند کردم. نشستم سرمو بردم سمت سرش خیلی آروم گفت نکن اذیت نکن. چشمش به تلویزیون بود.یه کم شدت عملمو بیشتر کردم بیشتر بغلش کردم بدن اشو بو میکردم بوی خوبی میداد برای عطر و ادکلن نبودش بوی تن خودش بود.کمی چاپلوسیشو کردم گفتم اووووم چه بویی میدی هووف از عطرم بهتره. عزیزم کاش ماله من میشدی کاش اون زمانی که دوست بودیم باهام ازدواج میکردی( البته کسو شر میگفتم ) یه کم خودمو لوس کردم و با احساس حرف زدم همزمان میلی متری میکشیدمش سمت خودمو بالشت. که خیلی ملایم و آروم میگفت نکن مجیدد نکن مجید اوف ول کن اما با خنده میگفت.این اوفش از از اون اوفای شهوت نبود اوف مثلا عصبانیه اما عصبانی نبود چون عصبانی بشه داد میزد.قشنگ آوردمش کنار بالشت باور کنید مسلم دارابی و محراب فاطمی هم نمیتونستن این فاصله یکی دو متری تا بالشت رو بیارنش که من به سختی تونستم Big Grin کنار خودم خوابوندمش ودراز کشید چند دقیقه کاری نکردم گذاشتم فیلم عروسی رو نگاه کنه دلم میخواست ببرمش تو اتاق لخت کاملش کنم و روی تخت سکس کنیم تا اینکه اینجا رو فرش سفت بکنمش . صدای نفسشو حس میکردم . سیمین رو کمر دراز کشیده بود فیلمو میدید منم به پهلو دراز کشیده بودم و بغلش کرده بودم که آروم دم گوشش گفتم خیلی دوستت دارم کثافت.دیدم رو لبش لبخند اومد خیلی خیلی خفیف گفت خودتی.خودتی رو خیلی جذاب گفت خندم گرفت . یهو گفت اوووف اون دختره کیه چقده جلف میرقصه اه. من یه لحظه نگاه کردم گفتم کدوم یکی گفت اون که لباس قرمز پوشیده.گفتم کدوم یکی دو تا لباس قرمز پوشیدن گفت اون سمته چپی رو میگم. گفتم دختر دائی ام هستش گفتش حقت بود این زنت میشد. آروم صورتمو بردم سمت صورت سیمین و گونه هاشو بوسیدم گفتم حقم بود تو زنم بشی نیم خیز شدم و رفتم مقابلش ما بین پاهاش قرار گرفتم. لنگاشو دادم هوا و مدل کردن رو گرفتم داشتم از رو شلوار ادای کردن رو در می آوردم و تلمبه میزدم. و با دهنم صدای شالاپ شلوپ در می آوردم. سیمین میخندید میگفت اه ول کن روانی دارم فیلمو میبینم. دست از کارکشیدم رفتم سر وقت شکمش جایی که همیشه از اینجا به زن ها شبیخون میزنم . دستمو از رو تاپش رو شکمش گذاشتم و آروم گوشت و پوست شکمشو از رو لباس میکشیدم گفتم اینو آب نکن گفتش فضولیش به تو نیومده. کمی تاپشو بالا دادم شکمش مشخص شد یه کم پهلو و شکم داشت . به نظر من واقعاااااا این شکم و پهلو برای یه زن خیلی جالبتره تا اینکه لاغر باشه. یهو جای یه بخیه نسبتا بزرگ خفن دیدم اما خوب خیلی محو مانند بود. گفتم این دیگه چیه هدددی. گفتش جای سزارینه. گفتم شبیه جای بخیه جاهل های قدیمی هست اما خیلی بهت میاد.بهتر نمیتونستن عمل کنن. گفت برو کنار میخوام فیلم رو ببینم گفتم باشه عزیزم قبل اینکه فرصت کنه اخم کنه یا شاکی شه سرمو خم کردم شروع کردم بوسیدن شکمش که گفت آه مجید چیکار میکنی میزاری فیلمو ببینم. تاپشو تا زیر سوتین بالا دادم شروع کردم لیسیدن شکمش زبونمو تو نافش کردن چند دقیقه ای میبوسیدم و شکمشو میمکیدم و صداهای خنده داری از مکیدن شکمش در میومد. خیلی آروم با دستاش سرمو به عقب هل میداد که مثلا بی خیال شم اما شدت هول دادن سرم طوری نبودش که نشون دهنده این باشه که صد درصد مخالف این کارم هست کلی شکمشو لیسیدم با صدای خفیفی میگفت مجید نکن دیگه بلند شو. دستامو از زیر تاپ بردم بالاتر و از زیر سوتین رد کردم به سینه هاش درشتش رسوندم و با دستام فشارش دادم.گرم بود تو چند ثانیه سینه هاشو از زیر سوتین و تاپ انداختم بیرون. سریع سرمو بردم بالا شاید بگم 5 ثانیه نشد بیشتر سینه هاشو انداختم بیرون. گوشت خالصه لطیف بود. سینه های درشت با گردی قهوه ای پک وپهن تیره و البته نوک سینه ای که اندازه یه بند انگشت بالا زده بود. سریع واکنش نشون داد اما من زود لبامو چسبوندم به نوک سینه هاش مشغول میک زدن و لیسیدن شدم با اولین مکیدن یه آااااااااه کشید و یه آن کمرش رو به بالا آورد اما سریع دوباره کمرش رو فرش صاف شد. .وزنمو روش انداختم انتظار عکس العمل تندتری داشتم مثلا وول بخوره نزاره اما راحت گذاشت اینکارو بکنم. البته یه لحظه تکون خورده بود که بلند شه اما همزمان با چسبیدن لب هام به سینه هاش سرش به بالشت میخکوب شد. یه لحظه خیلی سریع نگاش کردم دیگه فیلم عروسیو نمی دید حقم داشت Big Grin گردنشو به عقب خم کرده بود. دوباره لبامو چسبوندمو مکیدن رو با شدت انجام دادم آخه دنبال چیز خاصی میگشتم. که این بار با مکیدن شدت دار تر سینه هاش چیزی رو که از سیمین نپرسیده بودم یعنی روم نشده بود و حدس میزدم اتفاق افتاد با میک زدن نوک پستوناش شیرش از پستونش ریخت تو دهنم. وااای من فیلم سوپر کیرمو شق نمیکنه اما الان که یاد این خاطره افتادم کیرم شق کرد.شیرش خیلی مزه کرد. خوشحالی اشخاصی رو داشتم که اولین بار نفت رو تو مسجد سلیمان کشف کردن.دومین علتی که اوایل داستان گفتم دوست داشتم با سیمین سکس کنم همین بود یکیش که تلافی سکس اول بود که نتونسته بودم ارضاش کنم بعدی اینکه احتمال میدادم با اینکه بچه اش حدودا دو ساله شده باشه شیر داشته باشه. سیمین فقط یه آااایی کشید وقتی دوباره شیرشو خوردم با صدایی لرزون میگفت مجید مجیددد نکن بلند شو خواهشا بلند شو مجید نکن خواهش میکنم. تو صداش لرزش خاصی بود یه حالتی که حس کردم دو دل هست یعنی هم میخواد هم نمیخواد.ولی به من حسابی مزه داد یعنی از شما چه پنهون از مدتی قبل همش تو آرزوی این لحظه بودم که شیر از سینه هاش بخورم همیشه میشنیدم شیر زن طعم تلخ داره یا بی مزه هست اما این دقیقا عین شیر پرچرب بود از نوع دامداران Big Grin (تو رو خدا فحشم ندین ) جدا از شوخی شیرش خوشمزه بود و نسبتا گرم. نمیدونستم ضرر داره یا نداره. فردای سکس هر چی تو اینترنت سرچ کردم جایی ننوشته بود ضرر داره فقط یه سری فتوای مراجع تقلید بود که شیر خوردن مرد بالغ از سینه زنش یه ایرادایی داره. شروع کردم مکیدن چند لحظه شیرشو میک زدم نخوردم تو دهنم جمع کردم باهم قورت دادم قشنگ حس کردم معده ام پر شیر سیمین شده. حس جالبی بهم دست داد بعد رفتم سر وقت اون یکی سینه اون یکی هم خوردن که آه و اوه سیمین در اومدش که گفت آی نکن نوک قهوه ای تیره سینه اش قلمبه تر شده بود. یادمه بار اول وقتی عقد کرده بود و سینه هاشو خورده بودم نوک قسمت قهوه ای سینه هاش صاف تر بود اما الان یه کم چروک شده بود و نوک سینه اش اندازه یه بند انگشت بالا زده بود. هم شیر میخوردم هم نوک سینه هاشو با لبام میک میزدم و گاهی هم با لبامو دندونام میکشیدم ول میکردم طوری که صدایی شبیه ماچ آبدار میداد سیمین همش وول میخورد اما تکوناش از لذت بود نه اینکه بخواد از زیر من در بره . با حالتی که انگار داره زور میزنه و صدایی بغض کرده و آروم گفت آاا مجیددد مجیددد گفتم جان که با حالت انگار نفسش گرفته میگفت مجیددد منو بکن مجید . بکن منو.میخوام زود باش همش با حالت کش داری اما خیلی آروم میگفت مجید بکن منووو مجید زود باش دیگه آ آ آی مجید.کمی دیگه شیر خوردم که سیمین گفت شلوارمو در بیار مجید .اما من فقط مشغول خوردن سینه هاش بودم چشای سیمین کاملا بسته شده بود دیگه هیچی نگفت دهنش نیمه باز بود و دستاشو به دو طرف بدنش باز کرده بود و تند تند نفس میزد هاااه هااااه میکرد. بعد حس کردم خودش دستشو برده سمت دکمه شلوارش.نفس عمیقی رو با دهن باز میکشید. دیدم دیگه وقتشه رفتم سر وقت شلوارش. خودش دکمه اشو باز کرده بود دستشو برد زیر کونش و مشغول پایین کشیدن بود منم ما بقی رو درآوردم شورتش کرم رنگ بودش خیسی کسش از رو شورت مشخص بود. رنگ شورتش هیچ سنخیتی با رنگ سوتینش که صورتی کم رنگی بود نداشت. خیلی حال میده آدم خودش شورت یه زن رو از پاهاش بکشه پایین تا اینکه طرف خودش در بیاره وقتی شورتشو میکشیدم پایین حس خرس گیریزلی رو داشتم که یه گوزن قطبی رو شکار کرده.,..ادامه دارد قصه های سکسی مجید/۶و آخر پاهای گوشتیش نمایان شد شورتشم کشیدم پایین جای کش شورت رو پوست کمرش که کبود شده بود دیده میشد. کسش خیلی گوشتی بود و حسابی باد کرده بود کسل تپلش تقریبا کبود رنگ بود یه کم تیره میزد واقعا کسش تپل بود که این تپلی بستگی به ژنتیک داره و اونطوری که من از یه نفر شنیدم دخترا و زنایی که مچ پاهاشون خیلی کلفت باشه کسای تپلی دارن راستو دروغش رو نمیدونم. اما برای سیمین که اینطوری بود هم پاهاش بلند و کشیده بود هم مچ پای کلفتی داشت. وقتی شورتشو در آوردم سریع چرخید رو شکم خوابید پاهاشم کشیده بود و بهم چفت کرده بود.تازه تصمیم داشتم حسابی کسشو بلیسم. کمی رو کونش دست کشیدم و رو کونشو بوسیدم و گفتم جووونمی ای جونم با دستام گوشت کونشو با دستام میگرفتم ول میکردم البته خیلی خوب نمیشد آخه سفت کرده بود.چند بار با کف دستم محکم به کونش کوبیدم که سیمین گفت اه مجید بکن تو دیگه .جوری کونشو کیپ کرده بود که اصلا نمیشد چیزی دید.عضلات کونشو منقبض کرده بود واسه همین انگار کونش کمی پنچر شده بود. یه کم لای کونشو با زبونم لیس زدم و با دست دو طرف کونشو میکشیدم که ‌آی آی آی میکرد که با حالتی عجولانه و لرزونی گفت بکن مجید بزار لاااش زود باش. با حالت نیمه عصبانی گفتم آخه چیو بکنم.سریع بلند شدم شلوار خودمو با شورتم رو در آوردم کیرم شق و شق بودش. من اهل خالی بندی نیستم کیرم بلند نیست با متر خیاطی از انتهای کیرم اندازه گرفتم 18 سانتی هشت و البته خمیده هست ولی خیلی خیلی کلفته. تی شرت و رکابیمو هم در آوردم فقط جوراب پام بودش اونم در آوردم دیگه لخت مادرزاد بودم. رو زانو نشستم جوراب های سیمین هم در آوردم.با لحن بدی گفت داری چه غلطی میکنی یه جوری گفت چه غلطی میکنی که بهم خیلی برخورد و دوس داشتم با مشت بکوبم وسط کمرش اما بی خیال شدم خیلی حرصم گرفته بود دوس داشتم قید سکس رو بزنم کلی فحش بارش کنم. یه کم تف مالیدم لای شکاف کونش کیرمو به کونش مالیدم.یه هووفی کشید. گفتم شل کن خودتو یه کم شل کرد کسش بیشتر دیده شد شروع کردم لیسیدن که گفتش بکن دیگه. گفتم این وری شو صداش با حالتی که انگار داره عذاب میکشه گفت نه بکن. با صدای نسبتا بلند سرش داد زدم ای بابااااااا چیو بکنم یا چهار دستو پا شو یا پشت و رو شو. که برگشت رو کمر خوابید یه کمم غرغر کرد چشاش بسته بود لنگاشو باز کردم. حالا کس تپل سیمین جلوم بود چند ثانیه ای نگاش کردم بابت فحشش عصبانی بودم لبمو گاز گرفتم ولی آروم شدم کف دستم تف کردم حسابی کسشو با تفم خیس کردم کسش خیلی خوش حالت بود از حق نگذرم کس خوشگلی داشت اما یه کم کسش ته ریش داشت:D سرمو بردم جلو چند بار حسابی کس خیسشو مکیدمو لیس زدم که آاااااااای های دردناکی کشید.این آی هاش وحشتناک تحریک ام کرد واسه همین نیم دقیقه نشده دست از خوردن کسش کشیدم. مچ پاهاشو گرفتم بالا بردم مچ پاش خیلی کلفت بود طوری که انگشتام نتونست کامل مچشو بگیره کیرمو چند بار داخل فرو کردم در می آوردم بار اول که داخل کردم یه هووویی وااای هووف بلند گفت . شروع کردم با ریتمی ملایم تلمبه زدم و آروم آروم شدت دادن واقعا داشتم کیف میکردم. اینکه کیرم تو بدن گرم سیمین عقب جلو میشد هیجان آور بود. ناله های آروم و مداوم سیمین از شروع تلمبه زدن ادامه داشت. یادمه سکس اولمون به قول سالومه اصلا جالب انگیز نبودش.همینطور ملایم میکردمش تو فکر رفته بودم اصلا فضا و مکان واسم ناشناخته اومد فقط طوری کیرمو به ته کسش میچسبوندم و دوباره در می آوردم که بعد چند لحظه سیمین با حالتی آشفته همونطور که چشاشو باز کرده بود بهم خیره شده بود و گفت مجید محکم بزن محکم بزن مجید اوووف .چشاش درشت بود درشت تر شده بود. تصمیمو گرفتم این بار تلافی اون سری قبل رو در بیارم. شدت دادم طوری که قشنگ از صدای خوردن ضربه های شکم من به بدن سیمین صدای شلوپ شلوپ بلند شده بود. سکوت عجیبی خونه رو گرفته بود و صدای خوردن پوست بدنامون خیلی شدید میومد و تا حدی ناله های خفیف سیمین میومد. صدای ناله هایی که نمیتونم توصیفشون کنم.هر زن و دختری به شکل خاص خودشون آه و ناله میکنن. تو دلم گفتم تو اوج لذت و خماری سیمین، بلند میشم میبرمش تو اتاق رو تخت دو نفره تاپ و سوتینشم کامل در میرم لخت مادر زادش میکنم حسابی میگامش. کیرمم میدم بخوره. خیلی با شدت تلمبه میزدم اون حسابی آه و ناله میکرد و کیف میکرد . حدودا شیش دقیقه ای داشتم میکردمش از بودن تو جایی که داشتیم سکس میکردیم احساس خوبی نداشتم. گفتم ارضاع نشدی اون با حالت نفس نفس زدن میگفت نه نه تو ارضاع شو من الانا ارضاع نمیشم یه ساعتی طول میکشه .همونطور که میکردمش. با حالت لاتی گفتم منم یه ساعت میکنمت عزیزم. چی خیال کردی جرت میدم جنده ی خوشگلم. اما تو دلم گفتم چی میگه این بی شرف یه سااااعت دهنم سرویس میشه. راستش با اشخاصی که سکس داشتم نهایت سر بیست دقیقه دو سه سری ارضاع میشدن و همیشه از اینکه من دیر ارضاع می شدم شاکی بودن و فکر میکردن قرصی مصرف میکنم که نمیکردم. همونطور با شدت تلمبه میزدم بیشتر از لذت سکس از صدای چوپ چوپی که از خوردن پوست بدنمون بهم ایجاد میشد کیف میکردم مثل این میمونه که با کف دستتون با فاصله دو ثانیه به شکمتون همش ضربه بزنید. همچین صدایی یا صدایی دیگه وقتی بود که کیرم تو کسش میرفت (صدایی شبیه صدای بازی دادن تف تو دهن بسته ) حسابی گرم سکس شده بودیم پنج دقیقه ی دیگه با شدت بیشتری تلمبه زدم کیرمو از تو کسش بیرون کشیدم . گفتم برگرد چهار دست و پا شو اونم برگشت کمی لای کسش تف مالیدم خودمم خم شدم نیم دقیقه ای کسشو لیس زدمو لبه های کسشو با لبام میخوردم. چشمم افتاد به سوراخ کونش که به شکل وسوسه انگیزی عین ته بسته های کالباس به داخل پیچ خورده بود تو دلم گفتم امروز باید کونشو بکنم به خصوص الان که چاق وچله شده.شروع کردم تلمبه زدن به تقلید از فیلم سوپرا با کف دست راستم همونطور که تلمبه میزدم میکوبیدم به کونش نمیگم مثل ژله تکون میخورد اگه بگم مثل ژله یه کلمه کلیشه ای شده اما کونش خوب میلرزید.واقعا صدای باحالی میداد اونم اصلا هوش نبود و نمیگفت چرا اینکارو میکنی فقط صدای آه و ناله هاش که خیلی شهوتناک و دردناک شده بود میومد اینجا هم از صدای خوردن پوست شکمم به بالای کونش صدای شاپ شاپ میومد.سیمین هم که آاااااااااااااااااااااااااای آیی آااااااای وااای وااااااااای بلند میکشید... جوری که اگه کسی پشت در خونشون بود مطمئنا میفهمید اینجا داره چه اتفاقی میفته.چند بار کیرم از کسش بیرون افتاد. وقتی کیرم از کسش بیرون میفتاد یه صدایی دااااد اینقددده لذت بخش و البته کثیف یه صدایی که نمیتونم با کلمات توصیفش کنم هر وقت تونستین صدای سوت رو با کلمات در بیارین اون صدا رو میشه در آورد اما یه صدای چرب و چیلی دار بود شبیه فیسیش.هر زمان اینطوری صدا میکرد و کیرم میفتاد بیرون سیمین با حالت عجیبی حشری تر و عصبی میشد طوری که چند ثانیه میگفت آااااااااااا آاااه ‌آه آااا.دقیقا دقت کردم یه ربع بیست دقیقه ای از شروع سکس امون گذشته بود.اون باز میگفت محکم تر و حسابی آه و اووه میکرد عصبی شده بودم تو دلم گفتم این بار از پسش بر نیام تو دیدش آدم ضعیفی به نظر میام اما باور کنید یه ربع بیست دقیقه سکسه یه ضرب بدن آدم رو خسته میکنه. شدت سکسم رو خیلی کم کردم همینطور که تو کس داغش کیرمو عقب جلو میکردم و کیف میکردم بهش گفتم سیمین جان سیمین برگرد رو کمر بخواب کیرمو کشیدم بیرون.سیمین هم بدون اینکه حرفی بزنه برگشت و باز لنگاشو باز کرد سرمو بردم سمت کسش چند تا لیس به کسش زدم با این حال بازم کف دستم تف کردم تف زیادی نبود دستمو بردم سمت صورتش گفتم تف کن گفتش نه خوشم نمیاد گفتم ای بابا تف کن دیگه اه تف خودته. که دهنشو جمع کرد تفشو ریخت اینقده هم زیاد بود از کف دستم بیرون ریخت سریع بردم روی کسش ریختمو چند ثانیه ای با کف دستم روی کسش مالوندم خودمم کمی تفمو از دهنم ریختم رو کسش. تفم عین طناب که از هلیکوپترا آویزون میشن ریخت قاطی تف سیمین روی کسش. دستامو دو طرف بدنش به زمین تکیه دادم و روش خم شدم لحظه ورود کیرم تو کسشو نگاه کردم چند باری عقب جلو کردم و بعد شروع کردم با شدت خیلی زیادی تلمبه زدن یکی دو دقیقه ای آه و ناله بلند و گاهی خفیفی کرد اما بعد دیگه ساکت شد و فقط صدای آه و ناله من میومد اونم فقط هر ده ثانیه یه آه یا هاه کوچیک میکشید و فقط یکی دو باری گفت زود باش مجید زود ارضاع شو باید بریم دیر شد. هر چند لحظه اینو میگفت و بهم استرس میداد.گفتم تو که ارضاع شدی درسته هیچی نمیگفت همینطوری که با شدت تلمبه میزدم گفتم شدی.... که سرشو چپ و راست کرد یعنی نه. بعد گفت فقط تو سریع ارضاع شو باید بریم دنبال بچه. سه چهار دقیقه ای تلمبه زدم با قدرت زیاد اما تکرار کمتر. دیگه حس کردم الاناس که آبم بیاد. بعد چند لحظه حس کردم آب کمرم داره میاد سریع آوردم بیرون چون یه بار تجربه اینکه اون زن چادری ازم حامله شده بود رو داشتم که با هزار مکافات بچه رو سقط کردیم چون تازه بعد چند ماه فهمید بارداره .کیرمو از تو کسش بیرون‌آوردم و چند مرتبه با شدت آب کمرم پرتاب شد خودم اووووه اوووف گفتم . یه قسمت بزرگ لخته ای مانند آب کمرم بالای کسش و رو شکمشو رو نافش ریخته شد. یه مقدارم روی کسش ریخته شد. شورتشو گرفت رو صورتش انداخت گفت بلند شو برو تو اتاق لباس بپوش باید بریم گفتم بزار آب کمرمو پاک کنم . گفتش نمیخواد خودم پاک میکنم برو.بلند شدم شلوارمو رکابیمو گرفتم رفتم سمت دستشویی برگشتم یه نگاه به هیکل لخت تنومند سیمین انداختم که بلند شده بود پشتش به من بود داشت با دستمال کلنکس لای کسشو پاک میکرد. راستش به این بدن میومد که یه پسر هیکل درشتر بکنش ران پای سیمین از ران پای من درشت تر بود. رکابیمو شلوارمو دم در دستشویی انداختم رفتم داخل دستشویی با شلنگ پامو کف صابون زدم شستم. لعنتی یه تیکه آب کمرم ریخته بود روی ران پام و به موهای پام چسبیده بود آب هم خورده بود حسابی لای موهای پام پیچ خورده بود. چند بار آب و صابون زدم تا پاک شد دستشویی امم انجام دادم چون همیشه آدم باید بعد خارج شدن منی دفع ادرار رو انجام بده تا باقی مانده منی خارج بشه.در دستشویی رو باز کردم شلوار و رکابیمو گرفتم چند بار صداش زدم که یهو سر و کله اش پیدا شد لباسشو پوشیده بود .گفت چیه سیمین سیمین میکنی . گفتم شورتمو یادم رفت واسم بیار با یه نگاه کلافه مانند و یه اووف رفت و شورتمو و جورابمو آورد تو دستشویی شورتمو لباسامو پوشیدمو اومدم بیرون.گفتم نمیشه یه کم بیشتر بمونیم استراحت کنیم گفتش شفتی تو هم ها میگم بچه مهد هست باید بیارمش. رفتم تو آشپزخونه در یخچال رو باز کردم چند تا میوه گرفتم کوکو سبزی بود خالی خالی خوردم. سیمین گفت دستتو شسته بودی .گفتم آره بابا. گفت با صابون؟ گفتم آره بابا. گفت زود باش بریم دم در گفت وایسا ببینم کسی نیست رفت تو راهرو بعد چند لحظه گفت یالا برو پایین رفتم بعد چند دقیقه سیمین اومد راستش تا چند دقیقه حرف نزدیم اما سکوت رو شکستم گفتم خواهشا یه سوال بپرسم راست میگی. گفتش فعلا هیچی نگو مجید. گفتم فقط همین یه سوال گفت اوف کشتی منو بگو خوب اه.گفتم ارضاع شدی گفتش به تو چه.کاریو که بدم میومد و نمیخواستم کردی. گفتم خواهشا بگو گفتش نه نشدم.گفتم من میتونستم بیشتر سکس کنم اما تو گفتی زود ارضاع شدی. گفتش حالا بس کن سوالتو پرسیدی جوابتو گرفتی.بعد اون ماجرا دیگه نشد سیمین رو بکنم. بعد اون سکس دو بار دیگه خونش رفتیم اما نه به قصد سکس. بعد مدتی یعنی یه ماه بعد این سکس سیمین باهام بهم زد به بهانه اینکه شوهرش داره میاد شهر خودمون چون شوهرش شغلش یه جورایی تو دریا بود. اون دو باری که بعد سکس خونش بودم یه بار که بغلش گرفتم داد بدی زد که واقعا مشخص بود نمیخواد کاری بکنه.تو این سکس با سیمین وقتی بار آخر که برش گردوندم و کردمش بعد چند دیگه صدایی ازش نیومد و این باعث شد مطمئن شم ارضاع شده. اما سیمین دو سه سری گفت ارضاع نشدش.مدتی ازش خبری نبود فقط دو هفته قبل بعد چند ماه دوباره از تلفن کارتی زنگ زد و یکی حال و احوالمو نزدیک عید پرسید و تبریک گفت و اینکه بعد عید دوباره بهم زنگ میزنه. سوالی هم که اول ماجرا گفتم ازتون میپرسم همینه ؟ این که ارضاع نشد اشکال از من هست یا اشکال از سیمین هست.چون من فکر نمیکنم با توانایی 25دقیقه تا نیم ساعت سکسه یه ضرب ناتوانی جنسی داشته باشم و تازه بعضی دوستام میگن خالی میبندی بدون قرص و اسپری میتونی نیم ساعت سکس کنی. حالا اینکه با این توان من مقابل سیمین کم آوردم نمیدونم مشکل اونه یا نه. خودم احتمال میدم سیمین دروغ گفته ارضاع نشده. و اینکه دیگه نخواست باهام باشه و سکس کنه چون از اول قصدش سکس نبوده یا اینکه نه چون ارضاش نکردم دیگه نخواست باهام باشه.سرآخر اینکه بگین داستان ام چطور بودش;)باور اینکه این ماجرام راست یا دروغه با خودتون.یه گناه کبیره ارزش اینو نداره آدم دروغ بگه واسش. ﺳﺘـــــــــــــــــــــﺎﺭﻩ ﺧﺎﻣــــــــــــــــــــــــﻮﺵ /۱ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺑﻬﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺍﺯ ﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﮔﻮﺷﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﻧﺒﻮﺩ . ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺯﻥ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻣﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻣﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﺮﺳﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﻭﺯ ﺷﻢ . ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻦ ﮐﻪ ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻟﻤﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺍﺯ ﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ . ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﻬﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﻭﺍﯾﻞ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺯﻧﺎ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ ﻭ ﺩﻟﺸﻮﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﯼ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻥ ﺣﺮﺻﻢ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ . ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﻨﻢ ﺗﺮ ﮐﯿﺐ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺿﻌﯿﻘﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭙﯽ ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﺪ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩﻡ . ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻡ . ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺯﻧﯽ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﺩ ﺧﯿﺮﻩ ﺗﻮ ﭼﺸﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﻟﺘﺶ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺍﮔﻪ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ . ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺟﻨﺘﻠﻤﻦ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺑﯿﺮ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺳﺎﺩﻩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﻦ ﺗﺎﺟﺮ ﻓﺮﺵ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺛﺮﻭﺕ ﺧﻮﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﻣﺎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺍﺯ ﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩ . ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺩﻋﻮﺕ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﻫﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺩﯾﺪﻡ . ﻋﯿﻦ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﻭﻝ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭﻥ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻃﻮﺭﯼ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺶ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﺶ ﺑﺎﺷﻪ ﯾﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﺭﻣﺶ . ﺣﺮﺻﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻋﺰﯾﺰﺩﻟﻢ ﺑﻬﺶ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ . - ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﮐﻮ . – ﺗﻮ ﭼﻪ ﺭﻓﯿﻘﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﺍﺯﺵ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻡ . ﻫﯿﭽﯽ ﺳﺮ ﻭ ﮔﻮﺷﺶ ﻣﯽ ﺟﻨﺒﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺣﺎﻝ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺍﺯﺵ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻡ ﻣﺮﺩﺍ ﻫﻤﻪ ﺷﻮﻥ ﻫﻤﯿﻨﻦ . ﺳﺮ ﻭ ﺗﻪ ﯾﮏ ﮐﺮﺑﺎﺳﻦ . ﺗﺎ ﭼﺸﻤﺸﻮﻥ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺯﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﻔﺘﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﺷﻮﻥ ﻣﯿﺮﻩ . ﻫﻤﻪ ﺷﻮﻥ ﻫﯿﺰﻥ .. - ﻭﻟﯽ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﻭﻥ ﭼﺶ ﭘﺎﮐﻪ . ﯾﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺯﻥ ﻫﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻩ . – ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺮﺳﯿﺪ . ﺑﻬﺖ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﭘﺮ ﻭ ﭘﺎﭼﻪ ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ .. – ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺟﻮﻥ ﺩﯾﺪﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ؟ / ؟ ﺍﻭﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮﻩ ﮐﯽ ﻣﯿﺮﻡ ﻃﺮﻓﺶ . ﻗﺮﺑﻮﻧﺶ ﺷﻢ ﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﯾﻢ . -ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ . ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎ ﺳﻪ ﺳﻮﺕ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺗﻮﺭﺵ ﮐﻨﻢ . – ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻐﺮﻭﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﻨﺎﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺳﻨﺠﯿﺪ – ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﭼﯿﻪ سحر . ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺯﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺯﻧﺸﻪ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ؟ / ؟ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﮐﺲ ﺧﻮﺩﺵ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﺎﺷﺘﻪ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﯿﺎﺷﯽ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻡ . -ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﻭﻥ ﻓﻘﻂ ﻣﺎﻝ ﻣﻨﻪ . – ﺗﻮ ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺑﮑﻦ . ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻣﻦ ﻭ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ؟ /؟ ﺍﻫﻞ ﻋﺒﺎﺩﺗﻪ ؟ / ؟ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﯿﺮﺍﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ؟/ ؟ -ﺍﯾﻨﺎ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﺍﻭﻥ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ – ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﻭ ﮐﯿﺮﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺳﺮﺵ ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﮐﯿﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻪ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﻭﻓﺎ ﭼﯿﻪ . ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺧﺎﻟﺼﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﺮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﺪﻩ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ . ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺍﻭﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﻮﺩ . ﻣﻦ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﮐﺎﻣﯽ ﺭﻭ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﻭﻥ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻓﺮﻕ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺍﻭﻥ ﺍﻫﻞ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺒﻮﺩ .ﺍﻫﻞ ﺭﻓﯿﻖ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﺒﻮﺩ . ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﻢ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺳﮑﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﮔﺮﻡ ﻭ ﭘﺮ ﻧﺸﺎﻁ ﺑﻮﺩ – ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻦ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺷﺮﻁ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺶ ﺑﻨﺪﺍﺯﻡ . ﺳﺮ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺷﺮﻁ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ . ﺍﮔﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺳﮑﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺍﺯﻣﻮﻥ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﮕﯿﺮﯼ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﺷﻪ . ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻓﻀﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ . ﯾﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻡ ﺳﯽ ﻣﺘﺮﻩ . ﯾﻪ ﮔﻨﺠﻪ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺳﻨﮕﺮ ﻣﻄﻤﺌﻦ . ﺯﺍﻭﯾﻪ ﺗﺨﺖ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻫﯿﮑﻠﺘﻮ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺍﺯﻣﻮﻥ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﮕﯿﺮ . ﺯﻧﻪ ﻭ ﻗﻮﻟﺶ .. ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﭼﺎﺭ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻭﺷﻮ ﮐﻢ ﮐﻨﻢ . ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺎﻟﺸﻮ ﺑﮕﯿﺮﻡ . – ﺩﺭ ﺿﻤﻦ سحر ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻌﺪﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﮔﯿﺮ ﺑﺪﯼ . ﺍﮔﺮﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮﻡ ﺷﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺵ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ – ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﯿﺎﻝ ﺑﺎﺵ . ﺍﺻﻼ ﺻﯿﻐﻪ ﻫﻢ ﺷﯿﻦ . ﺍﻭﻥ ﻓﺮﻕ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﻣﻦ ﺍﮔﻪ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮﻡ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﮑﺎﭖ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﮐﻨﻪ ﺁﺧﻪ ﺍﻭﻥ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﻗﻬﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ . . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﭼﺎﺭ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺷﺪﻡ . سحر ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﺮﺩﯼ . ﻧﮑﻨﻪ ﺷﯿﻄﻮﻥ ﺑﺮﻩ ﺗﻮ ﺟﻠﺪ ﺷﻮﻫﺮﻡ . .. ﻣﻦ ﻭ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺠﻠﺲ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ﻭ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﺩﯾﻢ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭼﻪ ﻟﺒﺎﺳﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ . ﮐﺲ ﺑﺮﺍﻕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﯾﺎ ﻣﻮﺩﺍﺭ .. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻕ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺭﻭ ﺗﺮ ﺟﯿﺢ ﻣﯿﺪﻩ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭﮔﻔﺖ ﺍﮔﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﻣﻮﺩﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ . ﺣﺮﺻﻢ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﻃﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ . ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﻭﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﻭ ﺳﮑﺲ ﻣﻦ ﺍﺛﺮ ﮔﺬﺍﺷﺖ . -ﮐﺎﻣﯽ ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﻭ ﯾﻪ ﺯﻧﯽ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﻮ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ -ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ . ﺗﻮ ﺍﺻﻼ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯼ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﮑﻨﯽ . ﻣﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺭ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﺪ ﺗﺎ ﺯﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﻤﯽ ﺩﻡ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺭﻭﯼ ﮐﺲ ﻣﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﯽ سحر ﺟﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻮ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﮕﻪ ﭼﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻣﺎﻝ ﺑﻘﯿﻪ ﺩﺍﺭﻩ . ﻫﻤﻪ ﺷﻮﻥ ﯾﮏ ﺷﮑﻠﻦ . ﯾﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻩ ﺷﮑﺴﺘﻨﺶ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺟﻨﺎﯾﺘﻪ . ﻣﻦ ﺍﮔﻪ ﺑﺨﻮﺍﻡ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ ﺧﯿﺎﻧﺘﯽ ﺑﻬﺖ ﺑﮑﻨﻢ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺲ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﺑﮑﻨﯽ ﻣﻦ ﺩﭼﺎﺭ ﭼﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ .. ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻫﻮﺱ ﮔﺎﺯﺵ ﺑﮕﯿﺮﻡ . ﮐﺎﺵ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺎﻟﺘﺸﻮ ﻣﯽ ﺩﯾﺪ . ﻣﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺭﯾﺎ ﻭ ﺧﺎﻟﺼﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﻟﯽ ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩ . ﺍﻭﻥ ﺍﮔﻪ ﮐﺎﻣﯽ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﯽ ﺩﯾﺪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﻮﺭﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﺳﻬﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﭘﺮ ﺍﺳﺘﺎ ﺭ ﻫﻢ ﺑﺎﺝ ﻧﻤﯿﺪﻩ . ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺍﯼ ﺷﺪ . ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﯿﺎﺩ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ . ﻣﻦ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺭﻭ ﺯﻭﺩ ﺗﺮ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﺏ ﺑﺎ ﻣﺤﯿﻂ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﻢ .. ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺮﺍﻡ ﺍﺯ ﺟﺎ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﮕﯽ ﻓﯿﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﮑﻨﻪ . - ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺩﯾﺠﯿﺘﺎﻟﯽ ﻗﻮﯾﻪ . ﺗﻨﻈﯿﻤﺶ ﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺘﻪ ﯾﻪ ﺳﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻋﺘﻮ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﮕﯿﺮﯼ . ﺑﺒﯿﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺭ ﺑﯿﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﺣﻤﺘﺖ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﺸﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺭﻡ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻥ ﺳﺨﺖ ادامه دارد ﺳﺘـــــــــــــــــــــﺎﺭﻩ ﺧﺎﻣــــــــــــــــــــــــﻮﺵ /۲ ﻧﺒﺎﺷﻪ . – ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺍﺭﯼ ﺟﻮﮎ ﻣﯿﮕﯽ ﻫﺎ . ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﮐﺎﻣﯽ ﻣﻦ ﺳﮑﺲ ﮐﻨﯽ . -ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﯿﻨﯿﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ – ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺣﺎﻟﺘﻮ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ . ﻭﻗﺖ ﻭ ﺑﯽ ﻭﻗﺖ ﻣﯿﺎﻡ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﯾﺸﻢ ﮐﻨﯽ . ﻣﻮﻫﺎﻣﻮ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯽ . ﺭﻭ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﯽ . ﯾﮏ ﻗﺮﻭﻥ ﻫﻢ ﺑﻬﺖ ﻧﻤﯿﺪﻡ . -ﻣﻦ ﺭﻭ ﺣﺮﻓﻢ ﻫﺴﺘﻢ . ﻫﻮﻭﯼ ﻧﺎﺯ ﻣﻦ . ﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺻﯿﻐﻪ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﺷﻢ -ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﺎﺷﯽ .. ﺭﺍﺳﺘﺶ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﻧﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺭ . – ﺑﺎﺷﻪ ﺍﯾﻨﻢ ﻗﺒﻮﻟﻪ .. ﺍﻭﻥ ﯾﻪ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﺳﮑﺴﯽ ﺑﺎ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻃﻼﯾﯽ ﺗﻨﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺳﻮ ﺍﺯ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺩﺭﺵ ﺑﯿﺎﺭﻩ . ﺍﺯ ﺷﻮﻧﻪ ﻫﺎ ﺗﺎ ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺍﺯ ﮐﻤﺮ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻠﻮ ﺗﺎ ﻗﺴﻤﺖ ﺳﯿﻨﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ . ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻮﺱ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﻭ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺑﺮﻭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻃﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﻪ ﺳﺒﮏ ﺷﯿﻄﺎﻧﯽ ﺁﺭﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻟﺰ ﮐﻨﻢ . ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻮﺩ . ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﭘﺮﺭﻭ ﺑﻮﺩ . ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭﻗﺖ ﻭﺑﯽ ﻭﻗﺖ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﻣﯿﺬﺍﺷﺖ ﺭ ﻭ ﮐﻮﺱ ﻭ ﮐﻮﻧﻢ ﻭ ﻫﻤﺶ ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻤﺶ ﺑﻪ ﻓﺤﺶ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﮐﺮﺝ ﻭ ﺷﺒﻮ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﺩﻡ . ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺁﺭﺍﯾﺸﻮ ﺍﮔﻪ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺟﻮﻥ ﺑﮕﯿﺮﻩ . ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﮑﺸﻮﻧﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ . ﻣﯽ ﺷﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺑﯿﺎﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮﺍ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﻪ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﮔﻨﺠﻪ ﻣﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﯾﻌﻨﯽ ﮔﻨﺪ ﺯﺩﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺮ ﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﮕﯿﺮﻡ . – ﭘﺲ ﺍﻣﺸﺒﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﺮ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ – ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﺑﺮ ﮔﺸﺘﻢ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺑﺖ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ . ﻗﺮﺑﻮﻧﺖ .. ﺧﺪﺍ ﺣﺎﻓﻆ .. ﺩﯾﺪﯼ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺟﻮﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﺶ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺳﮑﺲ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ -ﻧﻤﯽ ﺫﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯽ ﻧﺼﯿﺐ ﺑﻤﻮﻧﻪ . ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ سحر ﺟﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ . ﭘﺲ ﺭﻓﯿﻖ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﺭﺩﯼ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ . – سحر ﺍﮔﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﻨﺞ ﺷﺶ ﺑﺎﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻤﻮﻧﻪ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻧﻤﻮﻧﺪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﺨﻔﯿﮕﺎﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯿﺸﻢ . ﻓﻘﻂ ﮐﻨﻪ ﻧﺸﻮ – ﭼﯿﻪ ﺟﺎ ﺯﺩﯼ ؟/ ؟ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯽ ؟ / ؟ﻧﻪ ﺁﺧﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻩ . -ﺑﺎﺯﻡ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻫﻤﻮﻥ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺍﺻﺮﺍﺭﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﭘﻨﺞ ﺷﺶ ﺗﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﻢ ﻣﻬﻠﺖ ﺑﺪﯼ . ﻭﻟﯽ ﺷﻮﻫﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭙﯽ ﺩﺍﺭﯼ . ﺍﮔﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮﻡ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺸﻢ . ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﯿﺮﺵ ﺧﻮﺵ ﺩﺳﺖ ﻫﺴﺖ ؟/ ؟ -ﺍﮔﻪ ﻭﺻﻔﺶ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﺒﯿﻨﯿﺶ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺩﺍﻏﺶ ﺑﻪ ﺩﻟﺖ ﺑﺸﯿﻨﻪ -ﻭﺻﻒ ﺍﻟﻌﯿﺶ ﻧﺼﻒ ﺍﻟﻌﯿﺶ . ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻧﺼﻔﻪ ﺍﺵ ﻫﻢ ﻗﺎﻧﻌﯿﻢ . – ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺑﺎ ﮐﺲ ﻟﯿﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ .. - ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺲ ﮐﻦ .. -ﻓﻘﻂ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﻪ ﻓﯿﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭ ﺣﺘﻤﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﯼ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ . ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﯾﻪ ﮐﭙﯽ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺒﯿﻨﯿﺶ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺵ ﺩﺳﺘﺘﻮ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﺭﻭ ﮐﺴﺖ . .. ﺩﺍﺷﺘﻢ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ .. ﻧﻔﺲ ﺗﻮﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺣﺒﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﻓﯿﻠﻤﺒﺮ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ .. ﺍﻭﻧﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . – ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺯﺣﻤﺘﺘﻮﻥ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪ . ﻏﺬﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﯾﻦ ﻭ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﻭ ﺭﺩﯾﻒ ﮐﺮﺩﯾﻦ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮ ﻧﺎﻣﻪ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪ . - ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻋﻮﺿﺶ ﺷﻤﺎ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺩﺍﺭﯾﻦ . ﺷﺎﻣﻮ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺘﺘﻮﻥ ﻫﺴﺘﯿﻢ . ﺁﺧﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﺩﯾﺪﻡ . .. ﺩﻝ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻧﺒﻮﺩ . ﺭﻧﮕﻢ ﻣﺚ ﮔﭻ ﺳﻔﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﻣﯿﺰ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﯼ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺭﺩﯾﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺗﮑﻮﻥ ﻧﺨﻮﺭﻥ . ﮐﺎﻣﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﻣﻮ ﺑﺎﺷﻪ . ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﻮﻥ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﺍﻭﻝ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺧﺎﮎ ﺗﻮ ﺳﺮﺕ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺯﺕ ﺩﻓﺎﻉ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ . ﻓﻘﻂ ﺍﮔﻪ ﺟﺎﻫﺎﯼ ﺣﺴﺎﺱ ﺗﺮﺷﻮ ﮔﻨﺪ ﺑﺰﻧﯽ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﻭ ﺗﻮ . ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻭ ﮐﻮﻓﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ . ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ . ﺍﺯ ﺑﺲ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺗﻨﺒﻞ ﺑﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﻡ . ﺍﺯ ﺑﺲ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺧﻮﺩﺗﯽ . – ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ .. -ﺧﺐ ﻣﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺩﺍﺭﻡ . ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺗﺎ ﻟﻨﮓ ﻇﻬﺮ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﻢ . ﺷﺒﺎ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﻭ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻭ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ . ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ . ﺗﺎﺯﻩ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﻣﯿﺎﺭﻡ . – ﭘﺲ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺧﻠﻮﺗﺘﻮﻥ ﺷﺪﻡ . - ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺧﻠﻮﺕ ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ . ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻑ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭ ﮐﺘﺸﻮ ﺍﺯ ﺗﻨﺶ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺮﺩ ﺩﺭ ﯾﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺁﻭﯾﺰﻭﻥ ﮐﺮﺩ . ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻡ ﻭ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺳﺮ ﺍﻓﮑﻨﺪﮔﯽ ﻭ ﺷﮑﺴﺖ ﺭﻭ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﯾﻌﻨﯽ ﭘﯿﺶ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﮐﻢ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩﻡ . . ﻋﻄﺮ ﻣﻼﯾﻢ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼ ﻓﻀﺎ ﺭﻭ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﻄﺮ ﮐﺎﻣﯽ ﺭﻭ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﻟﻌﻨﺖ ﺑﺮ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻭ ﺭﺍﺯ ﻭ ﺭﻣﺰ ﮐﺎﻣﯽ ﺭﻭ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﺻﻼ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻭﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻤﻮﻧﻪ . ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻣﻮﻫﺎﺷﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻟﺨﺘﺶ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻗﺴﻤﺖ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﺵ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩ . ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺁﻟﺒﺎﻟﻮﯾﯿﺶ ﭼﺸﺎﯼ ﮐﺎﻣﯽ ﺭﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﮐﺎﻣﯽ ﺣﺎﻻ ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻫﺸﻮ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﻭ ﺧﺘﻪ . ﻭﺍﺳﺶ ﻏﺬﺍ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﻭ ﺗﺎﯾﯽ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ . ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺨﺸﻮ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﺩ. ﺷﺎﻣﻮ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ . – ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﻊ ﺯﺣﻤﺖ ﮐﻨﻢ . -ﮐﺎﻣﯽ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯿﻦ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻧﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻦ . .. ﻟﻌﻨﺖ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ . ﭼﺮﺍ ﮔﯿﺮ ﻣﯿﺪﯼ . – ﻧﻪ ﺻﺤﯿﺢ ﻧﯿﺴﺖ . ﺁﺧﻪ .. ﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﯾﯿﯿﯿﯿﯿﯽ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ . ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺎﺯﻡ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﻨﻪ ﻭ ﯾﻪ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﻫﻢ ﺷﺪ . -ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﺩﺭﺍﯾﺘﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ . ﯾﻪ ﻣﺴﺎﺋﻠﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺗﺎﺑﻮ ﻭ ﺑﺘﺶ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﭼﻪ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺯﯾﺮ ﯾﮏ ﺳﻘﻒ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﯿﻢ . ﻏﯿﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻢ ﻭ ﻫﻤﻮ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ؟ / ؟ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﻻﻣﭗ ﻓﻠﻮﺭ ﺳﻨﺖ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﺬﺍﺭﻡ . ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﯿﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﺑﻬﺘﺮﺗﻮﺳﻂ ﻣﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ . ﮐﺎﻣﯽ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻻﻣﭙﺎ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺨﻮﺍﺑﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﻡ ﮐﺮﺩ – ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻣﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ .. .. ﺧﺎﮎ ﺗﻮ ﺳﺮﺕ ﮐﺎﻣﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺍﺻﻼﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﯾﻪ ﭼﺮﺍﻍ ﺧﻮﺍﺏ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﻧﻤﯽ ﺫﺍﺷﺘﯽ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺑﻤﻮﻥ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﻭﺩ ﻭﺍ ﺩﺍﺩﯼ . ﺧﺎﮎ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﻮ ﺳﺮﺕ . ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺷﮑﺴﺘﻮ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﮑﻮﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭﺵ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ .. ﻭﻟﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺟﺎﻫﺎﯼ ﺣﺴﺎﺱ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﺍﺵ ﮔﻞ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺳﺎﺩﮔﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺷﺒﻮ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻤﻮﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮔﭗ ﺑﺰﻧﻪ . – ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ ؟ / ؟ – ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺳﺨﺘﺖ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭ ادامه دارد ﺳﺘـــــــــــــــــــــﺎﺭﻩ ﺧﺎﻣــــــــــــــــــــــــﻮﺵ /۳ ﻭﻟﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺟﺎﻫﺎﯼ ﺣﺴﺎﺱ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﺍﺵ ﮔﻞ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺳﺎﺩﮔﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺷﺒﻮ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻤﻮﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮔﭗ ﺑﺰﻧﻪ . – ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ ؟ / ؟ – ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺳﺨﺘﺖ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﻦ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﮔﻪ ﺳﺨﺘﺘﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺗﺎﻕ ﻭﺍﺳﺘﻮﻥ ﺭﺩﯾﻒ ﮐﻨﻢ . ﻭﻟﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻓﺮﻫﻨﮕﺘﻮﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﻨﺎﺗﯿﮏ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﻦ . .. ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯﯼ , ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻭﻓﻨﺎﺗﯿﮏ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﻪ ؟ /؟ -ﺧﺐ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﮐﻮﺗﻪ ﺑﯿﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻓﮑﺮﺍﯼ ﺑﺪ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ . ﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﮐﻮﺗﻪ ﺑﯿﻦ ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻦ ﻋﺎﺩﺕ ﻧﺪﺍﺭﻥ ﯾﻪ ﺑﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﺪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺸﯽ ﺍﺯﺗﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ . -ﺑﻔﺮ ﻣﺎ ﮐﺎﻣﯽ ﺟﺎﻥ . ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺷﺎﻡ ﻣﻮﺭﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﻪ سحر ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺟﻮﻥ ﺯﺣﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺯﺷﺖ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺷﺒﻮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﯿﻦ . ﻣﻤﮑﻨﻪ ﻓﮑﺮﺍﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﺵ ﺑﯿﻔﺘﻪ . -ﺧﺐ ﺑﺬﺍﺭ ﺑﯿﻔﺘﻪ , . ﺍﯾﻦ ﺧﺼﻠﺖ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻨﻮﻉ ﻃﻠﺐ ﺑﺎﺷﻦ . ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍ ﮔﺎﻫﯽ ﺿﻮﺭﺕ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻣﯽ ﺑﻪ ﺧﻤﺮﻩ ﺑﺰﻧﻦ ﻭ ﯾﻪ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻦ . ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻮﻥ ﺑﺮﺳﻦ . ﺗﻮ ﺍﮔﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭼﻠﻮ ﮐﺒﺎﺏ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﯾﺎ ﯾﻪ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯿﺸﯽ ؟ / ؟ ﺗﻨﻮﻉ ﻻﺯﻣﻪ -.ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻓﺮ ﻫﻨﮕﺘﻮﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﺪﯾﻦ ؟ ﮐﺎﺵ سحر ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ .. ﺁﺥ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺮ ﺳﺮﺕ ﻣﺮﺩ .. ﺁﺑﺮﻭﯼ ﻣﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﯼ .. ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻓﯿﻠﻢ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﻣﺜﻼ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺭﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . – ﭘﺲ ﭼﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﯾﻦ ؟ / ؟ – ﻣﻌﺘﺎﺩ ﺑﻮﺩ . ﺍﻋﺘﯿﺎﺩ .. .... ﻟﻌﻨﺖ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﮔﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﺯﻥ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﭘﯿﺶ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ -.ﮐﺎﻣﯽ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﻓﺮ ﻫﻨﮓ ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﻮﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﮕﻦ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻦ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﻪ ﻣﺜﻞ ﭘﻨﺒﻪ ﻭ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ . ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﻪ -ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻣﻨﻢ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ . ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ ﺷﻤﺎ ﺍﮔﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺭﺳﯿﻮﺭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯽ ﯾﺎ ﯾﺎ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺗﻮﯼ ﻫﺎﻝ ﻫﺴﺖ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻟﭗ ﺗﺎﺑﻮ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﯿﺎﺭﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ .. – ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺗﺎ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩﯾﻦ ﭼﯽ ﺷﺪ ؟/ ؟ .. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺍﯾﻦ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺍﻭﻧﻮ ﮔﯿﺮ ﺩﺍﺩ – ﺍﻣﺸﺒﻮ ﮐﻤﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ . ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺸﯿﻦ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﻢ . ﻟﺒﺎﺳﺸﻮ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ – ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﻪ ﺳﻮﺗﯿﻦ ﻣﻨﻮ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻦ . ﺍﮔﻪ ﺟﺴﺎﺭﺕ ﻧﻤﯿﺸﻪ .. . ﺗﻒ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ . ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺗﯽ ﺷﺮﺕ ﻭ ﯾﻪ ﺷﻮﺭﺕ ﺷﻠﻮﺍﺭﮎ ﻧﻤﺎ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ . ﺷﻬﻮﺗﻮ ﺩﺭ ﺣﺮﮐﺎﺗﺶ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ .. ﺍﻭﻥ ﻓﻀﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﺳﮑﺲ ﺩﺍﻍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻋﮑﺲ ﺳﮑﺴﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﭘﺮﺗﺮﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩﻩ . ﺑﺎ ﮔﻠﻬﺎﯼ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﻭ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮐﺎﻣﯽ ﺭﻭ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﮐﺎﻣﯽ ﭘﯿﺶ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ . ﺳﺘﺎﺭﻩ ﯾﻪ ﭘﻬﻠﻮ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮐﺎﻣﯽ ﻃﺎﻗﺒﺎﺯ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﻘﻒ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺍﯾﻦ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ . ﻫﺮ ﻧﻘﻄﻪ ﺿﻌﻔﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺑﻌﺪﺷﻮ .. ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ . ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻌﺪﺷﻮ ﺑﮕﻮ . ﭘﯿﻤﺎﻧﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﻣﺸﮑﯽ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻤﺮﺵ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﺪ . ﻣﻦ ﺣﺘﯽ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﺷﻮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﮑﻨﻪ . ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺷﺮ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﮐﺎﻣﯽ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﭘﺮﺭﻭﯾﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺷﻮﺭﺕ ﻭ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺯﯾﺮ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻮﺭﺕ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﻭﺭﻡ ﮐﯿﺮﺷﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﮐﯿﺮﺵ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﻫﻢ ﯾﻪ ﻭﺭﻡ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﯿﺮ ﻭﺧﯿﻠﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺎ ﻫﺎﺵ ﻭﺭ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ . ﮐﯿﺮﺵ ﺷﻖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺳﺘﺎﺭﻩ ﯾﻪ ﺗﮑﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺗﺎ ﺭﻭﺷﻮ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻭﻧﻪ ﮐﺎﻣﯽ ﻣﻼﻓﻪ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﺵ .. ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﺪ ﺗﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﮐﯿﺮ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﻼﻓﻪ ﻋﯿﻦ ﻣﺎﮐﺘﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺳﺘﺎﺭﻩ : ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﯾﻦ ؟ / ؟ – ﻧﻪ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ . ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ . -ﺍﮔﻪ ﺧﻮﺍﺑﺘﻮﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ . -ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ . ﻣﻦ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﮔﻪ سحر ﺑﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﻡ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﻪ .... ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﺑﺒﺮﺩﺕ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﯼ . ﺧﺎﮎ ﺍﻭﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻢ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﺕ . ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻧﮕﺎﻫﺸﻮ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﮐﯿﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﮐﺎﻣﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﺸﺖ ﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﮐﯿﺮﺵ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﺳﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ . ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﯾﻪ ﭘﻬﻠﻮ ﮐﻨﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﯽ ﺍﺩﺑﻪ . -ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﺧﺎﻥ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺭﯼ ؟ / ؟ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ . ﺁﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻭ ﻣﻨﻄﻖ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻪ . ﻏﺮﯾﺰﻩ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺟﺰﯾﯽ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩﺷﻪ .. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﭼﺴﺒﻮﻧﺪﻩ ﺩﺍﻏﺶ ﮐﺮﺩﻥ . ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ . ﻧﻘﻄﻪ ﺿﻌﻒ ﺍﻭﻧﻮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﮐﻨﻪ . ﮐﺎﻣﯽ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﻭ ﺧﯿﺎﻧﺘﮑﺎﺭ ﻣﻦ . ﻣﻼﻓﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﺍﺩ . ﮐﺎﻣﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﺮﺭﻭﯾﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺧﯿﺮ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺍﻭﻧﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﺭﺕ ﺧﻮﺩﺵ .. - ﺣﺲ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﯿﺴﻪ ؟ / ؟ﭘﺲ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻣﻨﻢ ﻣﺚ ﺗﻮﺍﻡ . ﺍﮔﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻭ ﺳﺨﺘﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺩﺳﺘﺘﻮ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﺩﺍﺧﻞ . ﻧﺘﺮﺱ . ﺍﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺭﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺍﯾﻦ ﺯﺑﻮﻧﻤﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﺍﺕ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ . ﺩﺳﺖ ﮐﺎﻣﯽ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﻮﺭﺗﺸﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﮐﺲ ﺧﻮﺩﺵ ﻭ ﻣﺜﻼ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻮﺟﯿﻬﯽ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﯿﻦ ﻟﺒﺎﻣﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﺍﺳﺖ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ . ﮐﺴﻤﻮ ﺑﺒﯿﻦ .. ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﮑﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ . ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﺷﺒﯿﻪ ﻟﺒﺎﯼ ﺻﻮﺭﺗﻤﻪ . ﻟﺒﻬﺎ ﺍﻓﻘﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﺲ ﻋﻤﻮﺩﯼ . ﮐﺲ ﻫﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻓﺎﯾﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﺩﺍﺭﻩ . ﭼﺮﺍ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻟﺐ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻣﯿﺪﯾﻢ ﻭﻟﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﮐﺴﻮ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ . ﺻﺎﺣﺐ ﻟﺐ ﻭ ﮐﺲ ﻫﺮ ﺩﻭﺵ ﺧﻮﺩﻣﻢ . ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺲ ﺷﺮﺍﺕ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺷﺎﯾﺪ ﺍﮔﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﯾﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﺳﯿﻨﻤﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﺎﻣﯽ ﻫﻢ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ . ﺷﻮﺭﺕ ﮐﺎﻣﯽ ﺭﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺵ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﯿﺮ ﺷﻮﻫﺮﻣﻮ ﻫﺮ ﮔﺰ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ ﮐﻠﻔﺖ ﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﺪﯾﺪﻡ . ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﺩﯾﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . . ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺻﺪﺍﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﺸﻨﻮﻡ .. ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺎﺯ ﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﻬﺎ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺎﺯﺷﻮﻥ ﺳﺴﺘﻦ . ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﺗﻨﻮﻉ ﻃﻠﺒﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﻥ ﻣﺮﺩﺍ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﻓﺖ . ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﮐﯿﺮ ﮐﺎﻣﯽ ﮔﯿﺞ ﺷﺪﻩ ﻣﻨﻮ ﺑﺬﺍﺭﻩ ﺗﻮﯼ ﺩﻫﻨﺶ ﻭﻟﯽ ﮐﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﻮﺍﺯﯼ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺯﻭﺩ ﺗﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺷﻮﺭﺕ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺵ ﮐﺸﯿﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺑﺪ ﺑﺨﺖ ﮐﺲ ﺫﻟﯿﻞ .. ﺁﺑﺮﻭﯼ ﻣﻨﻮ ﺑﺮﺩ . ﺣﺘﻤﺎ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻣﻦ ﺑﻬﺶ ﻧﺮﺳﯿﺪﻡ . ﮐﺲ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮐﺲ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻭ ﺗﻨﮓ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ . ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﮏ ﺑﻮﺩ . ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺘﻢ . ﮐﺎﻣﯽ ﺯﺑﻮﻧﺸﻮ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺍﻭﻧﻮ ﺭﻭ ﮐﺲ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮐﺸﯿﺪ . ﺯﻥ ﺗﯽ ﺷﺮﺗﺸﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺯﯾﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﺯﯾﺮ ﮐﺎﻣﯽ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺷﮑﻤﺸﻮ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺯﯾﺮﺷﻮ ﺍﺯ ﺗﻨﺶ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﺗﺎ ﺩﻭ ﺗﺎﯾﯽ ﺷﻮﻥ ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﻓﻀﺎﯼ ﮐﺎﻣﻼ ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﮐﺎﻣﻼ ﻟﺨﺖ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻨﺪ . ﮐﺎﻣﯽ ﺯﺑﻮﻧﺸﻮ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﺱ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺑﺎ ﻭﻟﻊ ﻭﺍﺳﺶ ﻟﯿﺲ ﻣﯽ ﺯﺩ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭﺷﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ . ﺣﺎﻟﻤﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .. ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﺎ ﻭ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺸﻮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ .. – ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﮐﺲ ﻧﺎﺯﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺨﻮﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﯿﺎﺩ .. – ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺟﻔﺖ ﻟﺒﺎﺗﻮ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺑﭽﺴﺒﻮﻥ . ﺯﺑﻮﻧﺘﻮ ﻓﺮﻭ ﮐﻦ ﺗﻮﯼ ﮐﺴﻢ .. ﺑﻌﺪﺵ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﻟﺒﺎﺕ ﺑﺬﺍﺭ ﻭ ﻣﯿﮑﺸﻮﻥ ﺑﺰﻥ . ﺩﺳﺘﺎﯼ ﮐﺎﻣﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺟﻔﺖ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺯﺟﺮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ . – ﮐﺎﻣﯽ ﮐﺎﻣﯽ ﻣﯿﮏ ﺑﺰﻥ .. ﻣﯿﮏ ﺑﺰﻥ .. ﺍﮔﻪ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﯿﺎﺯﻣﻮ ﺧﻔﻪ ﮐﺮﺩﻡ .. ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﺭﺳﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﺭﺳﻢ .. ﺑﯿﺎ ﮐﺎﻣﯽ ﺳﻬﻤﻤﻮ ﺍﺯ ﺳﮑﺲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ .. ﭼﻪ ﻋﺬﺍﺑﯽ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻣﻦ . ادامه دارد ﺳﺘـــــــــــــــــــــﺎﺭﻩ ﺧﺎﻣــــــــــــــــــــــــﻮﺵ/پایانی ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﮐﺎﻣﯽ ﺳﻬﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ . ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﺭ ﺑﯿﻨﻮ ﻃﻮﺭﯼ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺏ ﺑﯿﻔﺘﻪ . ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﺭﺿﺎ ﺷﺪ . ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﯿﮏ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﮐﺴﺶ . ﮐﺎﻣﯽ ﮐﯿﺮﺷﻮ ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩ ﺗﻮﯼ ﺩﻫﻦ ﺩﻭﺳﺘﻢ .. ﯾﻪ ﺩﺳﺖ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﺑﯿﻀﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺎﻣﯽ ﺑﻮﺩ .. -ﺁﺧﺨﺨﺨﺨﺦ ﺁﺧﺨﺨﺨﺨﺦ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﺖ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﻩ .. -ﺑﺬﺍﺭ ﺑﺒﺎﺭﻩ .. ﺟﺮﺵ ﺑﺪﻩ ﺑﮑﻨﻪ ﭘﺎﺭﻩ .. ﺑﺮﯾﺰ ﺁﺑﺘﻮ ﺑﻪ ﮐﯿﺮﺕ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﺎﺭﻩ .. ﺁﺑﺘﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ .. ﮐﺎﻣﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻮﺱ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺁﺑﺸﻮ ﺭﯾﺨﺖ ﺗﻮ ﺩﻫﻦ ﺳﺘﺎﺭﻩ .. ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﻭﻝ ﺩﻫﻨﺸﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﺣﺎﻟﺖ ﻭ ﺭﻧﮓ ﺁﺏ ﮐﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﯿﻔﺘﻪ .. ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﻭﺭﺑﯿﻨﺸﻮ ﻭﻟﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﭼﻪ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩ . ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺁﺏ ﮐﯿﺮ ﮐﺎﻣﯽ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ . ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺯﻧﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺳﺎﯾﻪ ﺷﻮﻫﺮﻭ ﺑﺎﻻ ﺳﺮﺵ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩ . ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﺍﻭﻥ ﺯﻧﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ . ﺷﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺠﺮﺩ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﯿﻮﻩ ﻧﻪ . ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ . ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ .. ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺷﻮﻫﺮ ﻭﻓﺎ ﺩﺍﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ . ﻣﻦ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻮﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺭﻡ ﮐﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩ . ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺩﺍ ﻫﻤﻪ ﺷﻮﻥ ﺯﺷﺖ ﮐﺮﺩﺍﺭﻥ . ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﺭﻭ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻭ ﮐﯿﺮﺷﻮ ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩ ﺗﻮﯼ ﮐﺲ . ﺍﯾﻦ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪ ﻣﻨﻢ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺖ . ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﻭﺟﺪﺍﻧﺸﻮ ﮐﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻟﻌﻨﺖ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﮐﯿﺮﯼ .. ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺣﺎﻟﺘﺸﻮ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ .. ﮐﻪ ﮐﺲ ﻭ ﮐﯿﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺩﺭ ﻓﯿﻠﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﻦ .. - ﮐﺎﻣﯽ ﮐﺴﺴﺴﺴﺴﻢ ﻣﯽ ﺧﺎﺭﻩ ..ﻣﯽ ﺧﺎﺭﻩ .. ﺑﮕﻮ ﮐﺲ ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﯾﺎ ﻣﺎﻝ ﺧﺎﻧﻮﻣﺖ .. – ﻫﺮ ﮔﻠﯽ ﯾﻪ ﺑﻮﯾﯽ ﺩﺍﺭﻩ .. ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﺑﺒﺮﺩﺕ ﮐﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﮐﺲ ﮔﻨﺪﻩ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﻧﮕﯽ ﮔﻞ . ﻣﺮﻍ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﻭ ﻏﺎﺯ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ؟ /؟ ﺧﯿﺴﯽ ﮐﺲ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻟﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﻫﻮﺳﺸﻮ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ . ﺍﻭﻥ ﺳﻬﻢ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺍﺯ ﻫﻮﺱ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﮐﺎﻣﯽ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ . ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﺍﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﻮﻣﺪﻥ ﻭ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻭﻧﻮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ . ﮐﺎﻣﯽ ﺳﺮﻋﺘﺸﻮ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﻣﯽ ﻣﮑﯿﺪ .. ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻭﻧﻮ ﺍﺭﺿﺎﺵ ﮐﺮﺩ . ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻗﻤﺒﻞ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﮐﻮﻥ ﻭ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺭ ﻓﯿﻠﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﻪ . ﺍﯾﻦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﯿﺮ ﺷﻮﻫﺮﻣﻮ ﺗﻮﯼ ﮐﺲ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ . ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﮐﺎﻣﯽ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺟﺮﺍﺗﯽ ﺁﺑﺸﻮ ﺗﻮﯼ ﮐﺲ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﮕﯿﺮﻩ . ﺍﺳﺘﯿﻞ ﮐﻮﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﺪ . ﺑﺮ ﺟﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﻭ ﮔﻨﺪﻩ ﺗﺮ ﺍﺯ ﮐﻮﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ . ﻭﺳﻔﯿﺪ ﺗﺮ ﻭ ﻟﻄﯿﻒ ﺗﺮ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ . ﮐﺎﻣﯽ ﮐﯿﺮﺷﻮ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﺗﻪ ﮐﻮﺱ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﺯﺩ . - ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻥ ﮐﺎﻣﯽ ﺑﮑﻦ ﺑﮑﻦ .. ﺑﮑﻦ .. ﺑﮑﻦ .. ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ ﺯﻧﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻪ . ﺯﻧﺖ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﻪ .. ﺍﯾﻦ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺑﺎ ﺩﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﺎﻣﯽ ﺣﺎﻻ ﮐﯿﺮﺗﻮ ﺑﮑﻨﺶ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﻧﻢ .. ﺑﮑﻦ .. ﮐﺎﻣﯽ ﮐﯿﺮﻭ ﺍﺯ ﺗﻮﯼ ﮐﺲ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺍﻭﻧﻮ ﯾﻪ ﺩﻭ ﺳﺎﻧﺘﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺩﺭ ﯾﻪ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩ .. -ﺁﯾﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ ﺁﯾﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﮐﯿﻒ ﺩﺍﺭﻩ .. ﮐﺎﻣﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ . ﺗﻮ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﺎﻫﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ .. ﮐﺎﻣﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﻦ .. ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ . ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ .. ﮐﯿﺮ ﮐﺎﻣﯽ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﮔﯿﺞ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ .. ﮐﻤﺮ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﺳﯿﺮ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﮐﺎﻣﯽ ﺑﻮﺩ . ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺭﺑﻊ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻮﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .. ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﺑﺸﻮ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﻥ ﺭﯾﺨﺘﻪ . ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺳﮑﺲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎ ﻓﯿﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺩﻭ ﺗﺎﯾﯽ ﺩﻡ ﺻﺒﺢ ﺗﻮﯼ ﺑﻐﻞ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﻣﯽ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﺑﺎ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻡ . ﻣﻦ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺰﺍﻥ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻟﺨﺖ ﺩﺭ ﺑﻐﻞ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﺴﺖ . ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺍﻡ ﻭ ﺩﻟﺸﻮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﻪ ﻣﺜﻞ ﮐﻨﻢ . ﭼﺮﺍ ﭘﺴﺘﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﭘﺴﺘﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻡ ؟ / ؟ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺯﻧﺎ ﺷﺮﺍﻓﺘﺸﻮﻧﻮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺑﯽ ﺷﺮﺍﻓﺘﯽ ﻣﺮﺩﺍﺷﻮﻥ ﺣﻔﻆ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ . ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ .ﺷﺐ ﺑﻌﺪ ﮐﺎﻣﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﻢ ﺑﺮﺳﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﮔﺮﻡ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ . ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺪﯾﺪﻡ . ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﻧﺒﻮﺩ . ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻡ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﻣﻦ ﺁﺩﻡ ﻣﺘﻌﻬﺪﯼ ﺑﻮﺩﻡ . ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﻥ ﺧﻮﺩﻡ . ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻭ ﺁﻟﻮﺩﮔﯽ ﻭﺍﮊﻥ ﻭ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺗﻨﺎﺳﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺳﮑﺲ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﺑﻬﺶ ﮐﻮﻥ ﻧﺪﺍﺩﻡ . ﺗﺎﺯﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﯿﻐﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﻢ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﻨﻢ . ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﮔﺬﺷﺖ .. ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﯿﺪ . ﺍﺯ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﻮﺩ .. – ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﯽ ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻭﺭﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﺍﻭﻥ ﻭﺭ ﺁﺑﻬﺎ . ﭘﯿﺶ ﻓﺎﻣﯿﻼﻡ ﺁﺩﻡ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻪ ﺯﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻭﻥ ﺑﻼ ﺭﻭ ﺳﺮﺵ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﺍﺯﺵ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ . ﻣﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻮﺱ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﮐﺮﺩﻡ . ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺯﻧﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﻣﺎ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ . ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺗﺒﺎﻩ ﮐﻨﻢ . ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻓﺮﻭﺧﺘﻢ . ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺗﻠﺦ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﮕﻢ . ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺗﻠﺦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻭﻟﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ . ﺷﻮﻫﺮﺕ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺑﯿﻪ . ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺳﺎﺩﻩ . ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻪ . ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻨﯽ . ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺷﺪﻡ . ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ . ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﺎﺷﻢ . ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﭼﺮﺍ ؟/ ؟ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ . ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ سحر ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﭘﺴﺖ ﺑﺎﺷﻢ . ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﻨﻢ . ﺍﻭﻥ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻩ . ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﮐﺮﺩﻩ . ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﺍﻭﻥ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻩ .... ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻭﻥ ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﻡ . ﺩﺭﺳﺘﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﮔﻪ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﺑﮑﻨﻪ . ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﯿﻦ ﺧﻮﮎ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﭘﺴﺘﯽ ﻭ ﺷﻬﻮﺗﻨﺪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺻﻼﺣﺸﻮﻥ ﻧﯿﺴﺖ . ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺴﺎﺯﯼ . ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺪﯼ . ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ . ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ . ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻭﻥ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﯾﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻫﻮﺱ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺳﮑﺲ ﺑﺎ ﺯﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﻧﮑﺮﺩ . ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺮﺍﺵ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﺳﮑﺴﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﺧﻤﺎﺗﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ . ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﯿﺎﺭﯼ . ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ . ﺧﻮﺩﺷﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻪ ﻭ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﻬﺶ ﻧﻤﯿﮕﻢ . ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻋﺸﻘﺶ ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﺎ ﻫﻢ ﭼﯽ ﻗﻮﻝ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﺻﻮﺭﺕ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺎﺷﻪ ؟ / ؟ ﯾﺎ ﺻﯿﻐﻪ ﺍﺵ ﺷﻢ ﻭ ﺗﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ؟ / ؟ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺵ ﻧﯿﺎﺭﯼ ؟ /؟ ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺵ ﻧﯿﺎﺭﯼ . ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ . ﺗﻮ ﺷﺮﻃﻮ ﺑﺎﺧﺘﯽ ﺑﻬﻢ ﺑﺪ ﻫﮑﺎﺭﯼ . ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺸﻢ . ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﺎﻝ ﺗﻮﺳﺖ . ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻋﺸﻘﻤﻮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﻨﻢ . ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻋﺸﻘﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﻨﯽ . ﺍﻭﻥ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻩ . ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻪ ﺑﺪﯾﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻘﺖ ﮐﺮﺩﻡ . . ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺷﺮﻁ ﺑﺴﺘﻢ . ﻣﻦ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺗﻨﻬﺎﻡ . ﻣﺮﺩﺍ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﯾﮏ ﮐﺎﻻ ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﮐﺴﯽ ﺩﯾﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﯿﻮﻩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﻣﻨﻢ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻧﻢ . ﻓﻘﻂ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﻧﮑﻨﯽ . ﺩﺭ ﻫﯿﭻ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﺍﯼ . ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ سحر . ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻋﺬﺍﺑﺖ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺟﻮﺭﯼ ﺩﻭﺭ ﺑﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯﻡ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﻣﻮ ﺗﺎ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﮕﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ . ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺷﺒﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮﺍﻏﻢ . ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﺯﺩ ﭘﺮﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ ! ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﮕﺎﻡ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﺕ ﻧﯿﻔﺘﻪ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﮒ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﺎﻥ ﺩﺭﺩ ﻫﺎﻡ ﺑﺎﺷﻪ . ﺭﻓﯿﻖ ﺑﺪ ﻭ ﭘﺴﺖ ﺗﻮ : ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺧﺎﻣﻮﺵ .. ﻧﺎﻣﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﺷﮑﻬﺎﻡ ﺧﯿﺲ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻘﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﻇﻠﻢ ﺷﺪﻩ . ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﻃﻮﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ . ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻓﻘﻂ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺷﻢ . ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺑﺪ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﺑﺪﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺑﺪ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻨﻮ ﺗﺒﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﻧﮑﺮﺩ . ﺣﺎﻻ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮐﺎﻣﯿﺎﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ . . ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺐ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮ ﻭ ﺳﮑﺴﯽ ﺗﺮﺍﺯ ﺷﺐ ﺯﻓﺎﻑ ﮐﺮﺩﻡ . ﮐﺎﻣﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺖ .. - ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ .. ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﻭ ﭘﺴﺘﻢ .. – ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﺎﻣﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ؟/ ؟ ﻣﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺑﺪ ﻣﯿﺸﻢ . ﻣﺜﻼ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﯾﻪ ﮔﺪﺍ ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺩﻡ -.ﻧﻪ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ . ﻧﮕﺎﻫﻤﻮ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﭼﺸﺎﺵ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﺎﻣﯽ ﺑﺪﯾﻬﺎﺗﻮ ﺗﻮﯼ ﻗﻠﺒﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ . ﺷﺎﯾﺪ ﺍﮔﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﯽ ﺍﺯﺕ ﺭﻭﯼ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﺑﺸﻢ . ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﺑﺪ ﻧﺒﺎﺷﯽ . ﻣﻦ ﮐﺎﻣﯽ ﺧﻮﺑﻤﻮ ﮐﺎﻣﯽ ﺻﺎﺩﻗﻤﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺻﺎﺩﻕ ﺑﺎﺷﯽ . ﭘﺲ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻮ .. – ﺗﻮ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍ ﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ؟ / ؟ – ﻧﻪ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺪﻭﻧﻢ . -ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺪﻭﻧﯽ .. – ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ ؟ / ؟ -ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ .. ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﮑﺲ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺩﺍﻍ ﺳﺮﺷﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﻭ ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ . – ﮐﺎﻣﯽ ﺑﺲ ﮐﻦ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺍﺷﮑﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ . – ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻮ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ؟ / ؟ -ﺑﭽﻪ ﻧﺸﻮ ﮐﺎﻣﯽ .. ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ . ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ . – ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮ ﺗﺎ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﮕﯿﺮﻡ . – ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻨﺪﺍﺯ . ﯾﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﮏ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ ﺍﻭﻧﺎ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﻣﯿﮕﻦ . ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﮐﻨﺎﺭﺍ ﯾﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﻦ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻣﻮﺵ . ﺍﻭﻧﺎ ﺭﺍﺯ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﮑﺸﯽ ﺑﻬﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﮕﻦ . ﺣﺎﻻ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺏ ﺳﺮﺗﻮ ﺑﺬﺍﺭ ﺭﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﻧﻮﺍﺯﺷﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﺑﺒﺮﻩ . ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﺑﺮﺍﻡ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﯼ . ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺸﺒﻪ ﺭﻭ ﻭﻟﺶ . ﺑﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺍﻭﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ . ﮐﺎﻣﯽ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻟﺒﺎﺷﻮ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﻡ ﭼﺴﺒﻮﻧﺪ . ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺷﮑﯽ ﻧﻤﯽ ﺭﯾﺨﺖ...پایان چشـــــــــــــــم هایش /۱ وقتي چشماش را ديدم به خودم گفتم دست بردار مگه ميشه اين دختر با تو دوست بشه واقعا پيش خودت چي فكر كردي تو يك دانشجوي معمولي هستي بهتره به اندازه اي بالا بپري كه با سر زمين نيايي.ولي امان از اين دوست هايي كه آدم را شير ميكنند و ميفرستند جلو ...برو چيت كمتر از اونه قشنگه كه باشه تو هم زشت نيستي ناقصم كه نيستي برو جلو بله ديگه بقيه اش را خودتون ميتونيد حدس بزنيد رفتم و با ترس و لرز سلام كردم به آرامي سرش را به سمت من برگرداند و توي چشماي من نگاه كرد و گفت سلام و سكوت بينمون حاكم شد با عجله ادامه دادم ببخشيد خانم صابري من ، من . ..شما چي؟ چرا اينقدر من من ميكنيد حرفتون را بزنيد سرم را زير اداختم و خواستم برگردم و تودلم به خودم كلي بد گفتم كه چرا اصلا رفتم جلو گفتم هيچي ببخشيد با لحن مسخره آميزي گفت: يعني اينقدر جرات نداري كه حرفت را بزني داشتم آتيش ميگرفتم كه اين چه بلايي بود كه به سر خودم آوردم گفتم چرا ولي ... ولي چي ؟ ولي ....بازم حرفم را خوردم و به سمت دوستام برگشتم روي لباي همگي خنده اي نقش بسته بود كه از صدتا فحش بد تر بود .اونا حق نداشتند مرا مسخره كنند شايد اگر هركدام از آنها هم جاي من بود همين جور ميشد و نمي تونست حرف بزنه يا حداقل به سادگي حرف دلش را بزنه. اون روز توي كلاس همش فكرم مشغول اون بود گوشه سمت راست كلاس و جلوي همه دخترا هميشه جاش بود و هميشه اون چشمان زيباش را به تخته ميدوخت و به استاد گوش ميداد خيلي كم پيش ميومد كه به عقب برگرده و يا حرفي بزنه مگر اينكه ازش سوالي پرسيده ميشد، صفحه سفيد كاغذي را كه روي دسته صندليم بود با خودكار مشكي به نقشهاي عجيب و غريبي منقوش ميكردم كه ديدم رامين با دستش داره ميزنه به پهلوم هي؟ كجايي ؟ گيجي ؟ تو باغ نيستي ها !! يارو تاحالا دو سه بار برگشته داره نگاهت ميكنه ... يك نگاهي بهش انداختم ولي باز هم همون دختر آروم را ديدم كه داره به استاد گوش ميده .گفتم اذيت نكن، جون تو قبل از كلاس بد كنف شدم حال ندارم .گفت جان مادرم راست ميگم به تو نگاه ميكرد گفتم حتما خواسته ببينه هنوز برجكي از ما مونده كه بزنه يا نه بيخيال ...خلاصه با همين حرفا و افكار تا آخر كلاس هر جوري بود تحمل كردم و تا استاد خاتمه كلاس را اعلام كرد با عجله پاشدم و خواستم از كلاس برم بيرون كه رامين از كنارم رد شد و غير عمد بهم خورد و كل جزوه ها و كتابام نقش زمين شد حال جر و بحث نداشتم اونم فوري عذر خواهي كرد، گفتم عيبي نداره و نشستم و مشغول جمع كردن كتابم شدم سرم را بالا كردم ديدم همه رفتند و كلاس خاليه از كلاس زدم بيرون و به سمت پاركينگ حركت كردم نزديك ماشينم شدم وخواستم در را بازكنم كه ديدم يكي از پشت سر صدام ميزنه پويا ..پويا برگشتم ديدم رامينه گفتم زهر مار چيه گفت شرمنده بخدا عجله داشتم گفتم خوب حالا چي ميگي گفت هيچي رفتم تا كتابخانه اومدم ديدم سرويس رفته... گفتم خوب پس بگو خدا زد پشت كلت بيا بالا تا برويم دوتايي سوار شديم از پاركينگ بيرون اومديم يك دفعه رامين گفت پويا خانم صابري خانم صابري تو ايستگاهه يك دور بزن سوارش كن ثواب داره گفتم برو بچه پرو اون كه ما را نفله كرد حالا ميخواهي بازم بزنه لهموم كنه با اون غرورش. گفت: خره اين خوب فرصتيه ها ببين تو نرسونيش مجبوره 20 دقيقه صبر كنه تا سرويس بعدي بياد حالا اونم تا كي پر بشه برو ..جون من برو گفتم تو چونه ي خودت را ميزني يا من را گفت نه بخدا واسه خودت ميگم اصلا تو برو اگر سوار شد من حرفي نميزنم لال ميشم .خلاصه با دو دلي ميدان را دور زدم و نزديكش ماشين را نگه داشتم ديدم نگاهش متوجه ماشين شد بدون اينكه حرفي بزنم با دستم به طرف جلو اشاره كردم و كه منظورم بفرماييد برسونمتون بود نزديك شد و گفت مزاحم نميشم معلوم بود كه دو دل است گفتم چه مزاحمتي بفرماييد تا مركز شهر ميرويم شما هم تشريف بياريدبا اينكه اصلا انتظارش را نداشتم ديدم درب عقب را باز كرد و با سلام سوار ماشين شد جواب دادم و حركت كردم رامين از اينكه گفته بود حرفي نميزنه معلوم بود كفريه و لي از اونجور آدما نبود كه زير حرف خودش بزنه توي مسير چند باري نگاهمون از توي آينه به هم دوخته شد كه هر بار اون با تغيير مسير نگاهش اين اتصال را قطع كرد ..پويا جان من همينجا پياده ميشم دستت درد نكنه كجا مگه نمي ري خونه نه ميخوام بروم يك كتاب بخرم همينجا پياده ميشم با چشم غره به رامين فهموندم كه بد غلطي كرده و لي كار از كار گذشته بود براي اينكه تابلو نشه زدم كنار و پياده شد و در حال پياده شدن خيلي آهسته گفت خوش بگذره كه نميدونم خام صابري هم شنيد يا نه و سرش را به طرف اون كرد و خداحافظي كرد اون هم جوابش را داد خلاصه يك چپي بهش انداختم ولي تو دلم ازش تشكر كردم و مسير را ادامه داديم بدون مقدمه گفت آقاي ميرزايي الان ميتونيد حرفتون را بزنيد من گوش ميدم، اينجا نه ديگه دانشگاهه، نه كسي هست كه خجالت بكشيد! دلم ميخواست اون غرور زيادش را بشكنم ولي عقلم ميگفت اين كار به نفعم نيست به همين خاطر زبون باز كردم و گفتم راستش ميخواستم بگم مثل همه آدمايي كه تو جامعه و دنياي ما هستند منم مي خوام احساس درونيم را به كسي كه علاقه دارم بگم ولي اون اينقدر سد محكمي دور خودش درست كرده كه هرچه هم من صدام بلند باشه بازم به گوش دلش نميرسه حرفم را قطع كرد و گفت: اگه مظورت منم كه الان دارم گوش ميدم ولي بدون كه گوشم از اين حرفا پره پس بهتره وقتت را تلف نكني و بري دنبال كسي بگردي كه واقعا به درد زندگي بخورهاز اين حرفش تعجب كردم ماشين را يك گوشه پارك كردم و گفتم منظورتون چيه گفت: اون به خودم مربوطه ولي اين را صادقانه ميگم كه من به درد شما نميخورم پريدم تو حرفش و گفتم اين را شما نميتونيد تعيين كنيد و به جاي من تصميم بگيريد چرا من نميتونم به كسي كه علاقه مند شدم ابراز محبت كنم حتي اگر هم نپذيره پيش خودم و دلم مدييون نيستم و ميگم كه حداقل حرفم را زدميك نگاه عاقل اندر صفي بهم انداخت و گفت: حرفت را زدي تمام شد من رفع زحمت ميكنم گفتم نه هنوز تمام نشده بزار بهتون بگم كه اين رفتارتون چقدر بده با اينكه شايد بي ادبي باشه ولي خيلي مغروري و اميدوارم يك روزي تاوان اين غرروت را پس بدي همونجور كه بهم نگاه ميكرد گفت آقاي ميرزايي تو چي ميدوني كه تو دل من چي ميگذره تو چي ميدوني كه من كي هستم و چطور زندگي ميكنم كه به خودت اجازه ميدي در مورد من قضاوت كني. تو چشماش ذل زدم و گفتم: بگو تا بدونم تا ديگه پيشاپيش قضاوت نكنمادامه دارد چشـــــــــــــــم هایش /پایانی پياده شد و درب را بست و رفت توي پياده رو و راهش را دامه داد و من هم با حسرت نگاهش ميكردم تا از مسير ديدم خارج شد بد جوري كلافه بودم ماشين را توي پاركينگ زدم و رفتم توي اتاقم و همينطور به وقايع روز فكر ميكردم و اينكه اون چه مشكلي داره يا چه حرفايي داره كه نمي زنه و يا نميتونه بيان كنه با همين افكار بود كه خوابم برد با صدايي كه هميشه برايم گوشنواز بود بيدار شدم ، ديدم مادرم بالاسرمه و ميگه كه دوستت زنگ زده خونه ميگه هرچي گوشيت را گرفته جوابش را ندادي روي ميز را نگاه كردم ديدم گوشيم روي ميز نيست گفتم حتما توي ماشين مونده گفت: حالا بيا پايين جوابش را بده بنده خدا پشت خط منتظره با بيحوصلگي از روي تخت پايين اومدم و غرغر كنان طرف گوشي تلفن رفتم...الو بفرماييد سلام خوبي پويا سلام شما ..واي خيلي خنگي منم رامين ديگه آهان رامين تويي چه خبره چي ميخواهي ..اي ناقلا كار خودت را كردي ها ، خوب خره ميخواستي شمارت را بهش بدي بنده خدا اينقدر دنبال شمارت نگرده با تعجب گفتم كي را ميگي؟ حالت خوبه؟ به كي بايد شماره ميدادم؟! گفت: خوبه خوبه ديگه واسه ما ملق نزن، خانم صابري زنگ زده از شراره پرسيده كه ميتونه واسش شمارت را از من بگيره؟ (شراره همكلايسمون بود ودوست رامين كه با هم رابطه خوبي داشتند و هميشه ما فكر ميكرديم كه ازدواج خواهند كرد )خوب تو چي گفتي؟ هيچي منم با كلي ناز و عشوه گفتم شماره جديددش را ندارم . يك دفعه دادزدم خيلي نامردي رامين ...كه زد زير خنده و گفت اووووو حالا كپ نكن بابا بهش دادم، ولي مثل اينكه هنوز تماس نگرفته؟؟ با اين حرف رامين يادم به گوشيم افتاد و بدون خداحافظي گوشي را گذاشتم و دويدم سمت پاركينگ... اين دفعه صدم يا بيشتر بود كه به صفحه گوشيم نگاه ميكردم اگر شماره ام را گرفته پس چرا زنگ نمي زنه كم كم داشتم نااميد ميشدم كه يك لحظه لرزش و صداي گوشي من را مثل فنر از جام بلند كرد و بدون اينكه دقت كنم كه كي زنگ زده جواب دادم و با لحني آرام كه سعي كردم متين باشه گفتم: سلام بفرماييد از اون ور خط ديدم صداي خنده مياد و بعدش صداي رامين را شنيدم كه گفت خواهش ميكنم شما بفرماييد ، حرسم دراومده بود گفتم رامين خيلي بي خودي چي ميخواهي ؟ گفت آخي هنوز زنگ نزده ؟گفتم به تو مربوط نيست گفت آره ديگه نبايدم مربوط باشه بشكنه اين دست كه نمك نداره گفتم خوبه حالا ناراحت نشو ولي خواهشا قطع كن ممكنه تماس بگيره خلاصه با هر مصيبتي بود از رامين خداحافظي كردم و بازم منتظذ شدم از بس فكرم مشغول بود اشتهام به كلي كور شده بود و وقتي مادرم براي شام صدام كرد گفتم اشتها ندارم و روي تخت دراز كشيدم و چشمام را به سقف دوختم به آسمون آبي و قشنگي كه روي اون نقاشي كرده بودم خيلي دوستش داشتم و خيلي زيبا بود ولي هميشه فكر ميكردم چيزي كم داره ولي چي خدا ميدونه ...سنگيني پلكام را حس ميكردم و كم كم خوابم برد . صبح وقتي چشمام را باز كردم اولين كارم اين بود كه موبايلم را چك كنم نه تماسي نداشتم فقط يك پيام از طرف علي بود كه نوشته بود شب عاشقان بي دل ...... جوابش را ندادم و رفتم طبقه پايين ديدم مادرم ميز صبحانه را آماده كرده و خواهرم و پدر دور ميز نشستند سلام كردم و رفتم دست و صورتم را شستم اومدم پاي ميز مادرم كنارم نشست و يواشكي جوري كه خواهر و پدرم نشنوند گفت سحر كيه؟؟ يك لحظه برق سه فاز مرا گرفت و با لكنت و به آرامي گفتك هي هيي هيشكي كي بايدئ باشه ؟؟ گفت:پس چرا اينقدر بيتابش بودي كه تو خواب صداش ميكردي ....راستش اصلا يادم نميومد كه خوابي ديده باشم ولي خوب سحر خانوم يا همون خانم صابري بدجوري فكرم را مشغول كرده بود . يكي دولقمه خوردم و سريع پاشدم برم كه بابام گفت چيزي نخوردي كه گفتم نمي خوام الان دهانم باز نميشه گفت پس بي زحمت آبجيت را هم برسون من امروز بايد بروم جايي كار دارم گفتم چشم و منتظر موندم تا بياد .توي راه هيچ حرفي رد و بدل نشد دم دانشگاهشون كه رسيديم ماشين را نگه داشتم و پياده شد و تشكر كرد راه افتادم به سمت دانشگاه خدوم كه تقريبا خارج از شهر بود توي پاركينگ دانشاه بودم كه گوشيم زنگ خورد با بي اعتنايي جواب ندادم و از ماشين پياده شدم دزدگيرش را زدم و رفتم به سمت دانشكده بازم اين لعنتي زنگ خورد با عصبانيت گوش را از جيبم بيرون آوردم و گفتم بله ؟؟يك صدايي كه فكر ميكنم صدايي زيباتر از اون نشنيده بودم و نخواهم شنيد گفت سلام گفتم سلام بفرماييد؟؟!!! صدا گفت آقاي ميرزايي دانشگاه تشريف دارين ؟ با تعجب و شك گفتم ببخشيد شما؟ گفت عذر مي خوام صابري هستم يك لحظه حس كردم همه بدنم كرخت شد و خون در رگ هايم از جريان ايستاد نزديك بود گوشي از دستم بيفته كه خودم را جمع و جور كردم و گفتم بلب بله دانشگاه هستم يعني تازه رسيدم امري داريد در خدمتم گفت نه ميخواستم با هاتون صحبت كنم ميشه بيايين دانشكده خودمون توي كلاس 29 هستم گفتم چشم و نميدونم چطور پله هارا 2 تا يكي كردم و رفتم تو دانشكده طبقه دوم به سمت كلاس كه ميرفتم حس ميكردم صداي قلب خودم را داارم ميشنوم چرا اره اينقدر طولاني بود يا پاهام سنگين شده بود با هزار زحمت و به آرامي درب كلاس را به طوري كه زياد شتاب من را نشان ندهد باز كزدم با كمال تعجب ديدم كه سحر از روي صندليي كه نشسته بود به نشانه احترام پاشد و سلام كرد سلام كردم و طوري نشستم كه بينمون يك صندلي فاصله بود ، نگاهش را به زمين دوخته بود من هم ميخواستم حرفي بزنم و لي كمي ترديد داشتم به هر حال اون خواسته بود كه همديگر را ببينيم بهتر بود صبر كنم تا اون به حرف بياد كه همينطور هم شد گفت آقاي ميرزايي ميخوام يك حرفايي را بهتون بزنم و بعد از شنيدن حرفام ببينم شما هنوز سر حرفتون هستيد يا نه ؟؟ قبل از اينكه حرفش را بزنه گفتم من تصميم جديه و فكر نمي كنم از حرفم برگردم گفت باز كه داريد زود قضاوت ميكنيد بگزاريد اول حرفام را بشنويد بعد جواب بدين با خجالت سرم را به نشانه تاييد تكان دادم و گفتم باشه بفرماييد. لب باز كرد و اينطور شروع كرد كه من دختر اهل شيرازم و به خاطر شغل پدرم به اينجا اومديم و ممكنه توي چند سال آينده به اونجا برگرديم و اين را هم بگم كه از لحاظ مالي وضع خوبي داريم ولي از همه اين ها مهم تر اينه كه حرفش نيمه تمام ماند گوش هايم را تيز كردم تا ببينم چي ميخواد بگه ولي همچنان سكوت حاكم بود به خودم جرات دادم و گفتم ولي چي ؟ نگاهش را به من انداخت و گفت ولي من يك بار يك ازدواج ناموفق داشته ام و علتش را شايد روزي برايت بازگو كنم و از اون ببعد پدرم خيلي مراقب منه و با هر نوع ارتباط بين من مردها مخالفه به شدت باهاش برخورد ميكنه حالا چي ميگي هنوز ميخواهي با دختر يكه يك بار ازدواج كرده و پدرش هم خيلي بهش علاقه داره و با ارتباطش با جنس مخالفش به شدت مخالفه دوست باشي ؟؟ دلم ميخواست كه بگم از خدامه ولي جلوي خودم را گرفتم تازه اون تو دلم را هم خالي كرده بود كه پدرش خيلي با اين چيزا مخالفه ولي خوب دل كه اين حرفا حاليش نبود .گفتم ببينيد خانم صابري من هم آدمي نبودم كه دنبال اين دختر و اون دختر باشم شما را ديدم و تا اونجايي كه تو دانشگاه ميشناسمتون ازتون خوشم اومده تو دلم گفتم منهاي غرورت ) و ميخوام اگر شما هم مايل باشيد باهم ارتباط دوستانه اي داشته باشيم ( پيش خودم ميگفتم شايد الان هم كه داره قبول ميكنه كارد به استخوانش رسيده و من از خوش شانسيم هست كه در مكان و زمان مناسب بهش پيشناهد دادم به همين خاطر تقريبا ديگه واسم يقين شده بود كه جواب رد نميده) ولي خوب ناز خانوم ها را بايد كشيد . توي اين افكار بودم كه گفت من فكرهام را ميكنم و تلفني بهتون ميگم و خواهشا ديگه مثل ديروز تابلو نكنيد و جوابم هر چي كه بود دوست ندارم تو دانشگاه خيلي كنار هم ديده بشيم مي خواستم بهش بگم بنده خدا با اون كاري كه شما كردين و شماره من را گرفتين الان همه ميدونن فقط بايد كتاب حافظ را باز كنيم و به اونم بگيم بله حدس من درست بود وقتي كه من اومدم از كلاس بيرون ديدم آقا رامين و جلو در منتظرمه و با گفتن خسته نباشيد يك طوري بهم فهموند كه همه ميدونن كه چه خبره چون شراره هم انتهاي سالن بود و با ديدن من به طرف ما اومد و بدون هيچ حرفي به سراغ سحر توي كلاس رفت . اين كار رامين و شراره به نفع من تمام شد و سحر را توي كاري انجام شده گذاشت كه ديگه اگر ميخواست نه هم بگه نتونه و به خاطر مطلع بودن همه يك جورايي آبروداري كنه . خلاصه از همون شب ارتباط تلفني ما شروع شد و وابستگي و دلبستگي ما دو تا هر لحظه بيشتر ميشد تا جايي كه بدون تماس با هم واقعا نميتونستيم روز را سپري كنيم با اين حال من سعي ميكردم كه خطوط قرمز را رعايت كنم و از حد و حدود خودم نگذرم تا اينكه امتحانات پايان ترم نزديك شد و كلاس ها تمام و دانشكده و دانشگاه خلوت و بهانه براي ديدن هم كم تر شد به همين خاطر سعي ميكرديم كه به بهانه درس خوندن خونه دوستامون همديگر را بيرون ملاقات كنيم و توي كافي نت ها و كافي شاپ ها قرار ميگذاشتيم يك روز بدون هيچ قصد و منظوري وقتي داشتيم تلفني باهم صحبت ميكرديم بهش گفتم فردا خانواده ام ميخواهند براي ديدن عموم برن شهرستان و فقط من و خواهرم هستيم اگر صلاح ميدوني بيا خونه ما كه گفت از خواهرت خجالت ميكشم گفتم خواهرم صبح ها ميره كتابخانه و ناهارشم مميبره با دوستاش تا بعد از ظهر بر ميگرده . نميدونم چي شد كه خيلي ناز نكرد و شايد هم به من خيلي اطمينان داشت و قبول كرد و گفت فردا 8 صبح ميام بيرون بيا سر خيابونمون دنبالم تا صبح روز بعد دل تو دلم نبود و كلي به اتاقم به خودم و به ماشين رسيدم كه وقتي براي اولين بار محيطي كه توش زندگي ميكنم را ميبنه واسش جذاب باشه يا حداقل بد نباشه. نوشته پویا يك فرشته نجات ، يك عجوزه پير /۱ ساچمه پولوي سگي را كه كوفت كردند بساط عرقشان را پهن كردند. من چپيدم كنج ديوار و يك سيگار آتش زدم ، با تماشاي آدمهاي بيچاره و درب و داغان و از ياد رفته حال خوشي به آدم دست نميداد ، انگار نه انگار كه يكيشان امروز از طبقه چهارم زمين خورده بود و مغزش از دماغش بيرون آمده بود. فقط پيك بعد پيك ميريختند و يك آروغ پشتش . سه تا لر بودند و يك افغاني ، به من هم تعارف زدند ولي نخوردم و نماز خوان بودنم را بهانه كردم. نميخواستم فردا كور از خواب پا شم. نه نانشان را ميخواستم نه الكلشان را! همين كه با چندرغاز جاي خواب بهم ميدادند خودش خيلي بود. خلاصه كه روز روز بيكاري بود، خسته بودم از همه چيز از همه كس ، ديدن بالا آوردن و تگري زدن اين عمله بناها هم لطفي نداشت. همانجا مثل ننه مرده ها قوز كردم و بي هيچ فكر و خواسته اي كپه مرگم را گذاشتم. نميدانم چند ساعت گذشت ولي تمام مدت فقط پرده سياهي تمام دنياي گه من را در آغوش گرفت ، تمام شب ، تمام صبح فقط پلك وا مانده خودم بود كه جلوي چشمم بود . نه كابوسي ، نه رويايي. فقط چشم باز كردم ديدم آفتاب آمده بالاي گنبد كبود. وقتي پا شدم همه رفته بودند ،سيگار روشن كردم. آخرين نخم بود. شكمم چسبيده بود به گرده ام و ميلرزيد.. خيلي گشنه بودم ، سه روزي ميشد يك چيز درست و حسابي گيرم نيامده بود. سه روزي ميشد كمربندم را محكم ميبستم كه شكمم زياد سر و صدا نكند. مثل هر روز رخت تن كردم و از آن بد مكان از دخمه سگ پست تر، زدم بيرون. بي دليل راه ميرفتم، يك ماه آزگار هر روز بي دليل خيابانهاي تهران ، تهران جهنمي ، تهران بي در و پيكر را گز ميكردم . سايه ام حتي ديگر به من اميدي نداشت و به زور روي زمين كشيده ميشد و دنبالم ميامد. زمين و زمان طردم كرده بودند ،ننه ام ، زنم نسيبه ، بچه هام ، دوست ، دشمن ، هيچكس محض رضاي خدا به صورت ما تف هم نميانداخت. يك پيراهن چرك نخ نما و يك شلوار گل و گشاد و يك جفت كفش ورلدكاپ و ريشها و موهاي چربي كه تمام صورتم را گرفته بود ، همه چيزي بود كه برايم مانده بود . حرمي كه از كف آسفالتها بلند ميشد ، آتش جهنم را رو سفيد ميكرد. پرنده روي زمين پا ميگذاشت سوخاري ميشد. كمي بيشتر كه تن لشم را كشيدم توانستم خودم را به يك پارك برسانم ، نامش را نميدانستم فقط رفتم و روي چمنهاش ولو شدم. صداي جلز و ولز پوستم را ميشنيدم. ولوله اي براه بود ، صداي بوغ ماشين و موتور ، صداي جيغ جنده ها كه دست مزدشان را كم داده بودند- البته دست مزد همه را كم ميدادند- ، سوت پليس هاي عن ، صداي فوش و ... براي چه آمده بودند بيرون؟ چه اميدي داشتند؟ آدم كه نميشود به هر كون دادني نان در آورد. ديگر حتي برادرها گوشت هم را كه هيچ ، استخوان همديگر را هم سق ميزدند. راهي بجز يك فراموشي مطلق و بي وقفه حداقل براي من نمانده بود.شكمم داشت سوراخ ميشد ، كيرم هم سيخ شده بود . نميدانم چرا ولي هواي كردن به سرم زده بود ، يك باغبان كلاه حصيري بسر كونش را هوا داده بود داشت شير آب باز ميكرد. دلم ميخواست ميپريدم روي قمبلش و ميكردمش ولي حيف آنجا پارك بود و هزارتا چشم و ابرو داشت. بي هوا بلند شدم و رفتم جلو و كمي دور و برش پلكيدم . بوي سيگار ميداد ، پرسيدم داداش سيگار داري يه نخ بدي؟ سرش را برگرداند، صورت آفتاب سوخته اي داشت با چشمان گود افتاده و لبهاي قلوه اي تيره ، چپ چپ نگاه كرد و گفت : ها دارم! دستام گليه بيا خودت يه نخ از جيبم درآر. پشت دستم را عمدا ماليدم به خط باسنش و بعد دست كردم تو جيبش پاكت را در آوردم و يك نخ برداشتم . سيگار عمله خفه كني بود، همانجا نشستم. خوب كوني داشت پسرك ، شرت هم نپوشيده بود. واي كه اگر پا ميداد و ميبردمش توالت و هاي هاي ميگائيدمش، چه كيفي دست ميداد. كونه سيگار را انداختم توي باغچه و رفتم يك گوشه پرت كه كسي نباشد . يك درخت چاق و چله پيدا كردم و بغلش كردم و كيرم را درآوردم و ماليدم بهش ، پوست درخت سر كيرم را زخم ميكرد ولي خب از جلق زدن كه بهتر بود ، به نسيبه فكر ميكردم ، به ننه ام، به باغبان ، به بابام ، به امام جماعت مسجد، به پليس هاي عن به هركس فكر ميكردم حال خوبي داشت . حس خوبي داشتم . خيلي زود آبم پاشيد بيرون. سريع شلوارم را بالا كشيدم و خيلي زود از آنجا دور شدم .همين تتمه نايي هم كه برايم مانده بود از دست رفت . بي حال افتادم روي يك نيم كت. آخر دنيام بود شايد. يك ساعتي همانجا چرت زدم و بعدش به هر زوري بود روي پاهام وايسادم. دست كردم توي جيبهام و دنبال چيزي مثل پول سياهي ، آبنباتي ، آدامسي چيزي گشتم ، كار هر لحظه ام بود ، ديگر برايم يك تفريح شده بود ، فقط يك دستمال خشك شده پيدا كردم ، كه يا تويش فين كرده بودم يا جلق زده بودم يادم نيست .گذاشتمش توي جيبم براي دفعه بعدي تا دوباره پيدايش كنم. به سمت دنياي آدمها ، دالاني كه به يك فاضلاب انساني راه داشت راه افتادم . خيابان پشت خيابان را با پاهايم متر كردم. طرفهاي خيابان كريم خان كه رسيدم ديگر نفهميدم چه شد پاهام ياري نكردند و دنبالم نيامدند. همانجا كنار يك ديوار افتادم . ديگر كارم تمام بود ، نفسهاي آخر را ميكشيدم ، چه مرگهاي قشنگي از بچگي براي خودم تصور ميكردم! ولي از گشنگي مردن باب ميلم نبود ، تازه وقتي لاشه ام را ميبردند پزشك قانوني و ميفهميدند با درخت كام گرفتم، آبرويم هم ميرفت. ولي چه فرقي ميكرد ديگر چشمهام بسته شده بود ، اشهدم را خواندم. داشتم خيلي آرام ميرفتم توي دنياي برزخي اموات گور بگور شده ، حس بي وزني كه ميليارد ميليارد بالايش ميدهند تا بروند تجربه اش كنند داشت براي من متجلي ميشد. حس آزادي ابدي ، چنين حسي به سوختن توي جهنمش مي ارزيد. از زميني كه داشت با آدمهاي رويش ميچرخيد و ميچرخيد فاصله گرفته بودم ، خيلي دور شده بودم ، اين چرخ و فلك بچه گانه ، اين شهربازي گرد ، براي من كم بود من خيلي وقت بود در انتظار چنين دنياي بي نهايت نا تمامي بودم ولي نميدانم چه شد كه ارتباطم با ملكوت عزيزم با چندتا صداي تق تق قطع شد. دوباره از آن همه خوشي به زمين پرت شدم ، بدنم از درد داشت رگ به رگ ميشد و نفس بر شده بودم ، پلكهاي خيسم را كه باز كردم ، يك چيزي كنار گوشم هي عصا زمين ميزد ، با لبه آستينم چشمم را پاك كردم ، يك پيرزن ارمني بود ، با يك مانتوي كرمي بلند ، با پاهاي پف كرده كه از زيرش پيدا بود و صورتي كه انگار با پتك رويش كوبيده بودند ، موهاي پشمكي اش هم از روسري اش بيرون زده بود... ادامه دارد يك فرشته نجات ، يك عجوزه پير/۲ با لحجه ارمني اش گفت: دلت ميخواد يه چيزي بهت بدم بخوري يا ميخواي همينجا جونت بالا بياد؟ يك سبد چرخ دار كوچك همراهش بود كه گوشت مرغ و كنسرو و خرت و پرتي كه خريده بود تويش گذاشته بود. خيال كردم ميخواهد چيزي جلويم بياندازد مثل گربه ها ولي همين كه كمي جان گرفتم و روي پاهام ايستادم. گفت دنبالم بيا . نميدانم چرا ولي بدون هيچ ولي و امايي دنبالش راه افتادم فقط يك لحظه با خودم احساس كردم شايد چيز خوبي در پيش باشد . دو سه كوچه كه رد كرديم ، كليد انداخت و در خانه اي را باز كرد و گفت : خيلي آرام بيا تو . داخل كه شدم در را بست و خودش رفت داخل. خانه نسبتا كوچكي بود ولي حياط بي اندازه قشنگي داشت ، شمشادهاي هرس شده و كوزه هاي شمعداني و آبشار طلايي كه همه جاي ديوار حياط ديده ميشد. نميدانستم براي چه آنجا هستم ، چند دقيقه اي آنجا پا به پا كردم و وقتي ديدم خبري از چيزي نيست فقط آهسته آهسته به سمت در رفتم تا بروم بيرون ، ولي همين كه در را باز كردم سرش را از پنجره اي كه ظاهرا با آشپزخانه راه داشت بيرون كرد و گفت : مو خرمايي كجا ميري واستا دارم برات غذا ميارم. دوباره برگشتم سر جايم ، يك صندلي زنگ زده كنار ديوار بود ، برداشتم گذاشتم سايه و نشستم ، ديگر واقعا جمع كردن آب دهنم كه از كنار لبم ميريخت از دستم خارج بود ، صداي امواج خروشان اسيد معده ام را واضح ميشنيدم. يك ربع بيست دقيقه اي كه گذشت عجوزه پير با يك سيني آمد كه تويش يك ديس شويد پلو و يك بشقاب كه دوتا پرنده تقريبا كوچك توش افتاده بود و نان و ماست آمد ، رفتم سيني از دستش گرفتم و آمدم تشكر كنم كه گفت: وقتي خوردي واستا كاريت دارم. كاملا داشت بهم دستور ميداد ، تا رفت تو ، با سر رفتم توي سيني و بعد از چند دقيقه فقط ظرفها و استخوان بلدرچينهاي نگون بخت و چندتا دانه كنجد نان توي سيني باقي ماند. شكمم نيم متري بالا آمد. از شلنگ حياط آب خوردم و روي همان صندلي نيم ساعتي چرت زدم. باورم نميشد مرز بين مرگ و زندگي اين قدر باريك باشد ، من آن روز تجربه نزديك به مرگي داشتم ، برزخ را تا دروازه هاي ورودي اش ديدم. حالم كه مساعدتر شد سيني را گذاشتم لبه پنجره آشپزخانه و گفتم : خانم؟ خانم؟ كاري با من داريد؟ چند لحظه صبر كردم و دوباره داد زدم ولي هيچ خبري نشد ، اولش ميخواستم بروم ولي بعدش با خودم گفتم اگر مرده باشد ميشود پولي ، طلايي چيزي ازش بلند كرد. اين فكر مرا كشاند داخل خانه ، خانه كاملا كلنگي بود ، سقف پر از تركهاي عميق و تار عنكبوت بود ولي روي ديوارها قاب عكسهاي كوچك و بزرگ زيادي بود ، يك فرش قديمي پهن بود و چندتا مبل و كاناپه طوسي خاك خورده كه معلوم بود كونهاي زيادي قبلا رويشان نشسته بودند . يك پاسيو هم داشت كه توش يك سگ پير كك مكي كه چرت ميزد و چشمانش تا نيمه باز بود را بسته بودند. يك تلويزيون بزرگ كاتدي كه در چوبي هم داشت كنار سرسرا بود جلويش هم يك صندلي مادربزرگ . در مجموع خانه و اثاثش از سي چهل سال پيش به بعد نو نشده بودند ، به همه جا سرك كشيدم ولي خبري از عجوزه نبود. يك اتاق كنار پاسيو بود كه درش اندازه پلك سگه باز بود. تخمش را نداشتم كه از جلوي سگ پدر سگ رد شوم ولي پيزوري تر از آن حرفها بود كه ناي واق زدن داشته باشد . خايه هايم را سفت گرفتم و نك پا نك پا رفتم جلو ، تخم سگ خيز گرفت كه پاچه بگيرد ولي نميدانم چه شد كه دوباره رفت توي لك ، بيخ ديوار بي حركت ايستادم و سرم را كج كردم تا توي اتاق را ببينم ، پيرزن حشري رو تخت نشسته بود ، عينك به چشمش گذاشته بود و به كسش سيلي ميزد . تو حال و هواي خودش بود ، داشتم نگاهش ميكردم كه يك دفعه صداي زنجير سگه آمد ، دو متر پريد بالا و جري شد و شروع كرد به پارس كردن ، فقط تا آنجا كه لنگم باز ميشد دويدم و رفتم توي حياط و روي همان صندلي تمرگيدم. گوشهايم داشت از داغي ذوب ميشد و قلبم داشت از پاچه ام در ميرفت. بعد از چند دقيقه اي حيوان زبان نفهم خفه شد و پيرزنه آمد بيرون و گفت براي چي بدون اجازه من اومدي تو؟ ميخواستي ازم دزدي كني مادر به خطا؟ گفتم : مادر، من تو نيامدم به جون بچه ام . گفت: پس كفشات دم در چيكار ميكنه؟ گفتم : به عيسي مسيح قسم چندباري صدايتان زدم ولي جواب ندادين نگرانتان شدم آمدم تو . دمپايي پا كرد و آمد جلو و گفت: اسمت چيه؟ گفتم: فريد. گفت: اين چه سر و وضعيست براي خودت درست كردي؟ شدي مثل موش فاضلابي ، پا شو برو حموم ببينم و بعدش به شانه هايم زد و از روي صندلي بلندم كرد ، پشت سرش دوباره رفتم تو ، رفت جلو و سگه را بغل كرد و هي گفت فيدل! فيدل عزيزم ، فدات بشم و سر سگ بيچاره را ميماليد روي سينه هاش . لابد بينشان معاشقه اي بوده كسي چه ميداند ، از من باشد كه حتي فكر دست گذاشتن به اين پيرزن اسقاطي حالم را بهم ميزد. همان طوري كه سر پا نشسته بود گفت برو توي حموم ، درش كنار گلدانه، برايت لباس و حوله ميگذارم روي بينه حتما بپوش . فهميدي؟ سر تكان دادم و رفتم توي حمام ، نميدانستم بعد از هفتاد روز حمام نرفتن ، آب با پوستم چه قرار بود بكند. توي آيينه كه نگاه كردم ، از خودم چندشم شد ، شبيه غار نشين ها شده بودم ، دوش را وا كردم و زيرش نشستم تا كمي خيس بخورم. يك ساعتي در همان حالت بودم ، تمام حمام را بخار گرفته بودم ، بلندشدم و و با دستم بخار روي آيينه را پاك كردم ، تيغ برداشتم و صفايي به صورتم دادم ، سفيدي پوستم كه معلوم شد ، چشمهاي سبز تركي ام خودشان را نشان دادند. با خودم گفتم حيف من حرام شده ام ، با اين قيافه توي آمريكا بدنيا ميامدم ، وزير امور خارجه نميشدم ، آل پاچينو نميشدم ، يك مدل لباس معروف كير كلفت كه ميشدم. اما الان چه؟ يك آسمان جل ، آس پاس و ولگرد گنجشك روزي .هي بيخيال! ادامه دارد يك فرشته نجات ، يك عجوزه پير /پایانی ، وان را پر آب كردم و تويش شامپو ريختم و شيرجه زدم تويش. آخ كه از بچگي چقدر هميشه روياي كف بازي داشتم . انگار زندگي براي اولين بار داشت بهم چراغ سبز نشان ميداد. شك نداشتم اين پيرزنه دلش بحالم خيلي سوخته ، يا دستم را به كاري چيزي بند ميكند يا يك پول قلمبه توي جيبم ميگذارد. نميدانم اين جور كه فكر ميكردم هم نباشد حواله بشود به تخم چپم .. من كه اندازه سه روز ديگرم غذا خورده بودم. تا بعدش هم هماني كه هميشه ميگويند مثل هميشه بزرگ است . حسابي با ليف چركهاي پوستم را فتيله فتيله گرفتم ، مثل مارها پوست انداختم ، دوسه ساعتي توي حمام عشق كردم و آمدم بيرون. تمام بدنم گر گرفته بود تشنه يك ليوان آب تگري بودم. خودم را كه خشك كردم. رفتم سراغ لباسها : يك دست كت و شلوار فاستوني قهوه اي رنگ خيلي قديمي بودند ، وقتي پوشيدم شبيه بازيگران تئاتر شدم ، با فيلم نامه هاي جنگ جهاني دومي. يك كراوات هم بود كه بستمش . نميدانم براي چه ميخواست من اين لباسها را بپوشم ولي دليلش هرچه بود كه براي ما بد نبود ، شانه برداشتم و دستي هم به موهايم كشيدم و رفتم كنار همان دره. سگه پا شد و كمي غر غر كرد ولي كمي كه بو كشيد دوباره نشست و چورت زد. در زدم اما دوباره خبري نشد . در را باز كردم و رفتم تو ، پيرزنه كه يك دكولته درباري پوشيده بود و با صورت تر گل ور گل شده و موهاي بيگودي شده و ناخن هاي مصنوعي و يك خلخال به پايش روي تخت خوابش برده بود چشمهايش را باز كرد و خودش را جمع و جور كرد و گفت: فريد جان بالاخره از حموم در اومدي؟ بيا بشين روي صندلي بيا. نميدانم باهام چكار داشت فقط با يك لرزش خيلي خفيفي توي پاهام رفتم كنار تخت، روبروش وايسادم و من من كنان گفتم: كاري با من نداريد؟ من با اجازتون بروم. دستم را گرفت و نشاندم روي صندلي كنار تخت ، با بادبزن بادش را زد و گفت: تازه پيدات كردم عزيزم . كجا ميخواي بري؟ از ظرف شراب روي ميز پيش دستي كنارش يك گيلاس پر كرد و براي خودش هم همينطور و گفت: نه ساله ست . به سلامتي . گيلاس را برداشتم و سلامتي گفتم و تا نيمه رفتم بالا. گفت: به قاب عكس پايين ساعت نگاه كن ، عكس ماه عسل من و شوهرمه ، آرشاوير مرحوم. توي عكس يك مرد خوشتيپ بود و يك حوري بهشتي كنارش. به هيچ وجه نميشد باور كرد اين پيرزن مچاله شده همان الهه زيبايي توي عكس است . نميدانم چه بگويم . دستش را گذاشت روي رانم و گفت: خيلي شبيه توئه عزيزم . ميتونم بهت بگم فريدم؟ زبانم داشت بند ميامد اين عجوزه چه با خودش فكر ميكرد . قلبم داشت قفسه سينه ام را ميشكاند. گفتم: اختيار داريد مادر! گفت: من مادر تو نيستم بي احساس چرا اسممو نميپرسي؟ اسممو بپرس يالا. يك لبخند زدم گفتم: اسمت چيه؟ گفت: آرمينه و دستش را برد بالا تر تقريبا رسيده بود به كيرم. كمي به چشمام خيره شد و كيرم را تو مشتش گرفت. در حالت عادي بايد فرار ميكردم ولي نميدانم چه منطقي توي مغز تعطيلم گفت: بشين ببين چه ميشود. گوشهايم سرخ شد و منتظر ماندم تا ادامه دهد ، از جايش بلند شد و دكمه شلوار را باز كرد و كيرم را در آورد – پر از پشم بود- . سرش را خم كرد و موهاي كيرم را ليسيد و بعد كلاهك ذكرم را هل داد ته حلقش و شروع كرد به مكيدن. اولش صورتش را كه ميديدم حال عوق بهم دست ميداد ولي حال بعدش خوب بود. سرش را گرفتم و بالا و پايين كردم و شروع كردم به آه و ناله. آرمينه هم با تمام شهوتش كير بنده را ميخورد. بلند شد ايستاد . منم ايستادم ، دستهايم را گرفت و گفت: خيلي دوستت دارم عزيزم و لبهاي پلاسيده اش را گذاشت روي لبهام و شروع كرد به مكيدن ، خواستم كمي صورتم را كنار بكشم كه هولم داد روي زمين ، پايم گرفت به ميز و شراب ها ريخت روي صورت و لباسم . جنده پير سينه هاي هندوانه ايش را در آورد و شروع كرد به ليسيدن صورت شرابي من. بعد از چند دقيقه ديدم كاملا خوابيده رويم ، نفسم داشت بند ميامد ، بيش از اندازه سنگين بود. چندبار كه نفس نفس زدم خودش از روي بدنم بلند شد و لباسهايش را كاملا در آورد و خوابيد روي تخت ، بي وقفه نفس ميكشيد ، گفت: بيا بيا جرم بده با كير كلفتت بيا. هر پستانش سه چهار برار سينه هاي نسيبه بود ، بدنش مثل يك توده دنبه بود كه رويش ملافه سفيد خال خالي انداخته باشند. منزجر كننده بود ، كروات را شل كردم و كت شلوارم را در آوردم و رفتم روي تخت . شرتش را در آوردم و پاهايش را گذاشتم روي شانه هايم و شروع كردم به گائيدن ، كس لطيف و لزجي داشت. ميگفت: آرشا ، آرشاي عزيزم عاشقتم ديوونتم چندباري كه عقب جلو كردم جيغش در آمد ، غير عادي نفس ميكشيد. ميخواست بگويد : سينه هام را بخور ولي نتوانست ، شروع كرد به عرق سرد كردن . آلتم را از آلتش در آورد . پرسيدم: آرمينه عزيزم چت شده؟ با دستش به كشوي لباسهاش اشاره ميكرد و ميگفت: قرررص . حالش اصلا خوب نبود ، داشت جانش بالا ميامد . رفتم سراغ قرصها و گفتم: كدامش؟ كدامش؟ به زور بريده بريده گفت: زير زبونيها . قرص ها را برايش بردم و چندتاشو گذاشتم تو دهنش، او هم چشمانش را بست. داشتم از ترس به خودم ميريدم ، شق درد هم گرفته بودم ، بخت و اقبال نداشتم كه من. چند دقيقه اي كه گذشت خودش چشمهايش را باز كرد و روي تخت نشست. برايش يك ليوان آب بردم ولي زد زير ليوان و گفت: گمشو از خونه من بيرون شارلاتان ، يالا گورتو گم كن بي پدر. آمدم چيزي بگويم ولي گفت: هنوز كه اينجا وايسادي. يالا برو تا به پليس زنگ نزدم. و تلفنش را برداشت. بي وقفه پريدم توي حمام لباسهام را پوشيدم و زدم به چاك.در خانه را كه بستم همانجا نشستم . تا حالم سر جا بيايد ، گنبد كبود غروب را هم رد كرده بود. نميدانم چه شد دوباره اين قدر سريع ورق برگشت. از جايم بلند شدم و خودم را تكاندم . آن طرف كوچه يك دوره گرد كارتن خواب داشت كنار آشغالها پرسه ميزد و دنبال غذا ميگشت . يك سيگار هم زير لبش بود ، رفتم جلو و گفتم: داداش يه نخ سيگار داري؟ از زير كلاه نقاب دارش نگاهي كرد و گفت: تو رو هم انداخت بيرون؟ گفتم: يعني چي؟ اگه سيگار نداري خب بگو ندارم چرا شعر و ور ميگي؟ گفت: دارم و نميدم. كمي نگاهش كردم معطل اين بود فحشش بدهم ولي براي آن روز كافي بود ، سرم را زير انداختم و خواستم كه بروم اما گفت: شوخي كردم مرد حسابي ، بيا همين را بگير. از توي آشغالا پيداش كردم . سيگار را ازش گرفتم و شروع كردم به پك زدن . گفت: چيزي هم ازش كش رفتي؟ گفتم: آره يه خلخال نقره! توي اين آشغالا چيز بدردخوري پيدا ميشه؟ گفت: چرا نشه؟ اگر بگردي خيلي چيزها پيدا ميشه. رفتم كنار مشماهاي آشغال و شروع كردم به زير و رو كردن كثافت ها و اخ و تف مردم ، بايد مثل هميشه با خودم ميگفتم: زندگي همين است كه هست ، نميشود چيز بيشتري ازش خواست!پايان.نوشته ؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان مذهبی یا ....؟ /۱ ﺳﻼﻡ.ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﻦ2ﺗﺎ ﺑﺨﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻦ.ﺧﻮﺍﻫﺸﺎ ﺍﻭﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎ ﺧﻮﺷﺸﻮﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻓﺤﺶ ﻧﺪﻥ ، ﻧﺨﻮﻧﻦ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﻠﻒ ﻧﮑﻦ- ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺨﺶ ﺍﻭﻝ:ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺮ ﻭ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺍﺻﻼ1ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ.ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﯾﮏ ﺧﻮﻧﻪ2ﻃﺒﻘﻪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ.ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮔﻢ ﻃﺒﻘﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﺎ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﻃﺒﻘﻬﺪﻭﻡ2ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯾﻢ. ﻣﻦ ﮐﻨﺎﺭﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﺎﺑﺎﻡ. )ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭﺳﻂ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﯿﺪ(.ﺧﻮﺏ ﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻫﻢ ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭﺍﺳﺘﻮﻥ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﺪﻡ.ﻣﻦ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﻫﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﻣﺎ ﺍﺻﻞ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯽ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭼﺮﺍ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻥ ﻫﺎ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻝ ﻣﺮﺩﺍ ﻧﯿﺴﺖ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ.ﺍﻣﺎ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭ ﭘﺲ ﮔﺮﺩﻧﯽ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺭﻭ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ. ﺍﻣﺎ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻗﻀﯿﻪ ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﻀﻮﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮ ﮐﺸﻮ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎ.ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺮﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺳﺒﺪ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﻡ ﻗﺎﯾﻢ ﮐﺮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻤﺶ ﻭ ﺑﺮﺩﻣﺶ ﺟﻠﻮ ﺑﺎﺑﺎﻡ nepreviousﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻦ؟ ﺁﻗﺎ ﭼﺸﻤﺘﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺪ ﻧﺒﯿﻨﻪ ﭼﻨﺎﻥ ﮐﺘﮑﯽ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ.ﺍﻣﺎ ﻗﻀﯿﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎﺧﺘﻢ ﻧﺸﺪ. ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﺮﺳﺖ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻢ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻦ ﻣﻦ ﺭﻭ ﮐﺘﮏ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻦ؟ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﭽﻪ ﺟﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻝ ﺯﻧﺎﺳﺖ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻮﻧﻦ.ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻻﻥ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺎ ﺗﻨﺘﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﭘﺮﻭ ﻧﺸﻮ.ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻣﺮﯾﺾ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺗﺐ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ.ﺭﻭﻡ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻭ ﻟﺨﺖ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺳﯿﻨﻬﻬﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ.ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﻗﻀﯿﻪ ﺍﺯ ﭼﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺗﺐ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻬﻤﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﯾﻪ ﭘﺘﻮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺩﻭﺭﺵ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﯿﻦ ﻫﻢ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺳﺮﯾﻊ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﺧﻼﺻﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﻣﺎﺳﺖ ﻣﺎﻟﯽ ﺷﺪ.ﯾﮏ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻟﺨﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ؟ ﮐﻬﯿﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺰﻧﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺗﻮ ﺗﺒﺖ ﺑﺎﻻ ﺑﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻫﺰﯾﻮﻥ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﺩﯾﺪﯼ.ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻧﺒﻮﺩﻩ.ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺣﻤﻮﻡ ﻧﻤﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﺵ ﺗﻨﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﺴﺖ ﻭ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ.ﯾﮏ ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﯼ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻟﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﻢ.ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺗﺎﻕ ﯾﻪ ﭘﺘﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﺯﯾﺮﺷﻮﻥ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺩﻭﻻ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻣﺎﻟﯿﺪ.ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻡ ﻣﻨﻢ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺑﻤﺎﻟﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺮﻡ ﺑﺎﺷﻪ.ﮐﯿﺮﻡ ﻫﻢ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﻭ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ.ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺩﻭﻻ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﻔﺮﻩ ﻧﻬﺎﺭ ﺭﻭ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻧﺸﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﻓﮑﺮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﺯﺩ ﺩﺭﮔﻮﺷﻢ ﮐﻪ ﻧﻌﺮﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﻫﻔﺘﻢ ﺭﻓﺖ.ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﻤﺪﻭﯾﺪ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﺁﯼ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﻬﺶ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﺍﺱ ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺑﭽﮕﯽ ﯾﮑﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺯﺷﺘﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ.ﺍﻣﺎ ﻋﺼﺮﺵ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻔﺪﺳﺘﺶ ﺍﻭﻝ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﺎ ﻧﺮﻣﯽ ﺍﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﻨﻢ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺷﻤﺎ ﻟﺨﺖ ﻫﻢ ﺷﺪﻫﺒﻮﺩﯾﻦ.ﮐﻪ ﺟﺎﺗﻮﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﭼﻨﺎﻥ ﮐﺘﮑﯽ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻤﺪﺭﺳﺖ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻡ.ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻗﺎ ﯾﮏ ﺩﺭ ﭼﻮﺑﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﮐﺘﮑﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺗﺎ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﻗﻀﺎﯾﺎ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﭘﺮﯾﺪ. ﺑﺨﺶ ﺩﻭﻡ: ﺍﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎﯾﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻠﻮﻍ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ.ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﯾﮏ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ70ﺩﺭﺻﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺍﻫﻞ ﺣﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﻦ ﺳﺮ ﻭ ﮔﻮﺷﻢ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﭽﮕﯽ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﭼﯽ ﺑﻮﺩﻩ.ﺩﯾﮕﻪ ﭘﺎﻣﻮﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﻝ ﺳﻮﻡ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ.ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻠﮑﺴﯿﻮﻥ ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﻮﭘﺮ.ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻃﻼﻋﺎﺗﻤﻮﻥ ﮐﻢ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻖ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﻤﯽ ﺯﺩﯾﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻦ ﺟﻠﻖ ﺑﺰﻧﯽ ﮐﻤﺮﺕ ﺧﻢ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﮐﻮﺭ ﻣﯿﺸﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺟﻠﻖ ﺯﺩﻥ.ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻫﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﻣﻦ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺗﯽ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﻭﺗﺎ ﻃﺒﻘﻪ.ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻠﻮﻍ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺯﯾﺎﺩ ﺳﺮﺍﻍ ﺷﺮﺗﻮ ﮐﺮﺳﺖ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﻼ ﻫﺎ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ6ﺩﻧﮓ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﻟﻮ ﻧﺮﻩ.ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺩﯾﮕﻪ.ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ.ﺗﺎﺯﻩ ﺗﺮﺳﻢ ﺍﺯ ﺟﻠﻖ ﻫﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮐﻠﯽ ﺟﻠﻖ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ.ﺗﺎﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻗﻀﯿﻪ ﻟﻮ ﺭﻓﺖ.ﻃﺒﻘﻪ ﺩﻭﻡ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﻫﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ.ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺟﻠﻖ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ. ﭼﺸﻤﺶ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﯾﻬﻮ ﺩﺭ ﻭ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭﺕ ﺭﻭ ﺑﮑﺶ ﺑﺎﻻ ﺯﻭﺩ ﺑﺎﺵ.ﻫﯿﭽﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﮔﯿﺮ ﺩﺍﺩ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯾﻪ.....ﻓﻘﻂ ﺑﻬﺶ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻧﮕﻪ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻠﯽ ﺭﻭﺯﻩ ﺧﻮﻧﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻪ.ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ37ﺳﺎﻟﺶ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻧﮕﻔﺖ ﻭﻟﯿﻤﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ.ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﺮﯾﻖ ﻗﺒﻠﯽ ﻟﻮ ﺭﻓﺘﻢ.ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﺮﭼﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﮕﻮ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ، ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺻﺎﻑ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻒ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎﻡ.ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺍﻭﻝ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺿﺮﺭ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻧﮑﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ...ﻣﻨﻢ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻧﮑﻨﻢ. ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﻟﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﭽﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ.ﺳﺮ ﺷﺐ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺎﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﯾﮏ ﺻﺪﺍﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻣﯿﺎﺩ. ﺭﻓﺘﻢ ﮔﻮﺷﻢ ﺭﻭﭼﺴﺒﻮﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺩﺭ.ﺑﻠﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﻩ ﺁﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.ﻣﻦ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﺎﻟﯿﺪﻡ ﮐﯿﺮﻡ.ﺗﻮ ﺧﯿﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺪﻥ ﻟﺨﺖ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻧﮕﻮ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺗﻮ ﻋﺎﻟﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺁﻗﺎ ﮐﺘﮑﯽ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻋﻤﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯿﺮﻩ. ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﮐﺘﮏ ﺧﻮﺭﺩﻡ.ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺟﺮﺍﺣﺎﺕ ﻭﺍﺭﺩﻩ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮﻡ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎﻻﺳﺮﻡ ﻭ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺁﺧﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ ﺑﭽﮕﯿﺖ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺳﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﮐﺘﮏ ﺧﻮﺭﺩﯼ؟ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﯾﺎﺩ ﺑﭽﮕﯿﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ.ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ. ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﺧﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﺸﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﮕﻮ ﺩﺭﺩﺕ ﭼﯿﻪ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﺪﯾﻪ.ﺍﮔﻪ ﺟﻠﻮ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺭﻭ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﺸﺘﺖ.ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﮐﻤﮑﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺠﻮﺭﯼ؟ ﮔﻔﺖ ﻫﺮ ﺟﺎ ﺭﻓﺘﯽ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ ﻣﯿﺎﻡ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺑﻬﺖ ﺑﺎﺷﻪ.ﻣﻨﻢ ﺍﺯ ﺭﻭ ﮐﺘﮑﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻡ.ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪﺵ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﺮﻡ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺩﺭ ﻭ ﻧﺒﻨﺪ.ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﮐﻨﻢ ﺁﺧﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻧﺒﻨﺪ.ﮔﻔﺖ ﺯﺷﺘﻪ ﺁﺧﻪ.ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭﺗﻤﻬﻤﻪ ﺟﺎﺕ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺩﺭﻭﺍﺳﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﮐﻪ.ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ.ﻭﺍﺳﻪ ﺣﻤﻮﻡ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﻫﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﺣﻤﻮﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺎﻣﻞ! ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﯾﻬﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺗﺎﭼﺸﻤﻤﻮﻥ ﺑﻬﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻣﻦ ﺳﺮﯾﻊ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻬﮑﺎﺭ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻮﺩ.ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﺍﻭﻥ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﯾﺂﻭﯾﺰﻭﻧﺶ ﺑﺎ ﺳﺎﯾﺰ.80ﻓﻘﻂ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ ﮐﻪ ﺟﻠﻖ ﺑﺰﻧﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯽ ﺗﺮﮐﯿﺪﻡ.ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮﺍﻟﺖ ﻃﺒﻖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺑﺰﺍﺭ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺟﻠﻖ ﺍﺳﺎﺳﯽ ﺑﺰﻧﻢ.ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪﻡ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺯﺩﯼ ﺯﯾﺮ ﻗﻮﻟﺖ ﮐﻪ. ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﭼﺸﻤﺖ ﺑﻪ ﺑﺪﻥ ﻣﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺷﺪﯼ؟ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﻭﺩﯼ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﺧﻪ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺵ ﻫﯿﮑﻠﯽ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻭ4ﺗﺎ ﻓﺤﺶ ﺑﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩ.ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﻪ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ... ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺖ.ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻭ ﻧﻬﺎﺭ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﻧﺪﺍﺷﻨﻢ ﯾﮏ ﺁﻫﻨﮓ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺻﺪﺍﺵ ﺭﻭ ﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﻡ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻓﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺑﺨﻮﺍﺑﻪ.ﺑﻌﺪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﯾﺪﻡ ﭘﺘﻮ ﺍﺯ ﺭﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺯ ﭼﺎﮎ ﮐﻮﻧﺶ ﻣﻌﻠﻮﻡ.ﺩﯾﺪﻡ ﺧﻮﺍﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺸﺘﺶ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﮐﯿﺮﻡ ﻭﺭ ﺭﻓﺘﻦ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺑﺮﮔﺸﺖ.ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﺍﯾﻨﻢ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ.ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ.ﯾﻬﻮ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻩ ﺩﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﻥ ﻣﻦ ﺑﺮﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﻓﯿﻠﻢ ﻟﺨﺘﯽ ﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﻭ ﺟﻠﻖ ﺑﺰﻥ ﺍﺻﻼ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺎﺭﯾﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ.ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺮ ﮔﺸﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ.ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﺪ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﺒﯿﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺿﺮﺭ ﺩﺍﺭﻩ.....ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻐﺰﻡ ﺳﻮﺕ ﮐﺸﯿﺪ.ﺩﻟﻢ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺍﺭ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻓﻘﻂ ﻟﺨﺘﺘﺮﻭ ﮐﺎﻣﻞ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﺣﺮﻑ ﺩﻟﻢ ﻫﻤﯿﻨﻪ.ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻩ ﺩﺭ ﺑﺮﻩ ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﻫﯽ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ ﻭ ﺟﻠﻖ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ.ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺮﻑ ﺯﺷﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﺩﯼ ﺍﺻﻼ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﯽ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻫﻤﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ.ﺍﻭﻣﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﻩ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﮔﻪ ﻧﺸﻮﻧﻢ ﺑﺪﯼ ﻗﻮﻝ ﻣﯽ ﺩﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺟﻠﻖ ﻧﺰﻧﻢ.ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﻮﺏ ﻟﺨﺖ ﻟﺨﺖ ﻧﺸﻮ.ﺷﻮﺭﺗﺖ ﺭﻭ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﺭ.ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﺑﺪﻩ ﺭﻓﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ.ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﻓﺘﻢ.ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﻫﯽ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺍﻭﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ.ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻦ ﺟﻠﻘﻨﻤﯽ ﺯﻧﻢ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺟﻨﻮﺏ ﻣﯿﺸﻢ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﺷﻬﻮﺗﻢ ﻫﻢ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ.ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻠﯽ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ. ﮐﻠﯽ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﺍﺯﯼ ﺷﺪ ﻓﻘﻂ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻭ ﭘﯿﺮﻫﻨﺶ ﺭﻭ ﺩﺭﺑﯿﺎﺭﻩ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﺮﺕ ﻭ ﮐﺮﺳﺘﺶ ﺗﻨﺶ ﺑﺎﺷﻪ. ﻫﻤﯿﻨﺶ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ.ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﺎﻻ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ.ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﻪ ﺟﻠﻮ ﺑﯿﺎﯼ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺩﺳﺖ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﻣﯽ ﮔﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﻟﺨﺖ ﮐﺮﺩﯼ.ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺧﻄﺎ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺘﮑﻢ ﻧﻤﯿﺰﻧﻪ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﯽ ﮐﺸﺘﻢ. ﺷﻠﻮﺍﺭﺵ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﭘﯿﺮﻫﻨﺶ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩ.ﻭﺍﯼ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ.ﺩﻭﺗﺎ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﻦ ﺗﻮ ﯾﮏ ﮐﺮﺳﺖ ﺳﯿﺎﻩ.ﯾﻌﺘﯽ ﻗﺒﻠﺶ ﺍﮔﻪ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﮐﻞ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﮔﺎﺯ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ.ﯾﻪ3-2ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ.ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺴﻪ.ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺳﺮ ﻗﻮﻟﻢ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺟﻠﻖ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﻢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺟﻠﻮ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺶ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﻪ.ﺷﺒﺶ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻬﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﺑﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺟﻠﻮ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻮﺩ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺟﻠﻖ ﺑﺰﻧﻢ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ.ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻣﻦ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﺩﯾﺪ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻬﻢ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ.ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺟﻠﻖ ﻧﺰﻧﻢ ﻧﺰﺩﻡ ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﻬﻢ ﯾﮏ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﺑﺪﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ.ادامه دارد مامان مذهبی یا ....؟/پایانی ﺍﻣﺎ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﻮﺭﯼ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ. ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﻩ ﭼﯿﻦ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺱ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﻫﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﭘﺨﺶ ﺟﻨﺲ ﺑﯿﺎﺭﻩ.ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺻﻨﻒ ﻫﺎﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﺮﻥ ﭼﯿﻦ. ﻣﻮﻗﻊ ﺭﻓﺘﻨﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﮔﻔﺖ.ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺖ ﭼﯽ ﮔﻔﺖ؟ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﻨﻢ.ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻣﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﺁﻗﺎﺯﺍﺩﺵ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻟﺨﺖ ﻣﯿﺸﻢ.ﮔﻔﺘﻢ ﻟﺨﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﯽ ﺑﺎﺑﺎ.ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﻫﻤﻮﻧﺶ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﺕ ﺯﯾﺎﺩﻩ.ﺧﻼﺻﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺐ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﻨﯽ؟ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﭘﺪﺭﺳﻮﺧﺘﻪ.ﻭ ﺭﻓﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ.ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍﺵ ﺩﯾﺪﻡ ﻓﺮﺻﺖ ﺧﻮﺑﯿﻪ ﺍﻻﻥ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻟﺨﺖ ﺑﺸﻪ ﻭ ﻣﻦ ﺳﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﯿﺒﯿﻨﻢ.ﮔﯿﺮ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﻧﺸﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﺎ ﺷﺮﺕ ﻭ ﮐﺮﺳﺖ ﺩﯾﺪﻥ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ. ﻫﯿﭽﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺣﻤﻮﻡ ﺍﺯ ﺣﻤﻮﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﯾﮏ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﮐﺸﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺑﺮﻑ ﻫﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ. ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﻢ. ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻭ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ. ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﮔﺬﺷﺖ ﺩﻭﺑﺎﺭﻫﻤﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻡ:ﻣﺎﻣﺎﻥ ، ﻣﺎﻣﺎﺍﺍﺍﻥ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﺑﻠﻪ.ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﺳﺮ ﻗﻮﻝ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺧﻮﺏ ﺑﺰﺍﺭ ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﺍﺵ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ، ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﺮﻡ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻟﺤﻦ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﻪ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯼ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ؟ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺜﻞ ﻓﺸﻨﮓ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺶ. ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﭘﺘﻮ ﺭﻭ ﺯﺩﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩ.ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺯﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ)ﺷﺐ ﻫﺎ ﮐﺮﺳﺖ ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ( ﺩﻭﯾﺪﻡ ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ.ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻡ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ.ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻢ ﺑﺮﻡ ﺳﻤﺘﺶ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺟﻠﻮ ﺑﯿﺎﯼ ﮐﻼﻫﻤﻮﻥ ﻣﯿﺮﻩ ﺗﻮﻫﻢ.ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎ. ﮐﯿﺮﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽ ﺗﺮﮐﯿﺪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮐﯿﺮﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺑﻮﺩ.ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻭ. ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ.ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ.ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺎ1ﺳﺎﻋﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ.ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﻡ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺎﻡ ﺭﻓﺘﻦ.ﺑﺎﺯ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﯿﺎﺩ.ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎﻻ ﺟﻠﻮﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﮔﻔﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭼﯽ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻬﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﮐﺮﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﻣﺤﻮ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺣﺘﯽ ﭘﻠﮏ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺯﺩﻡ.ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ. ﮐﯿﺮﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﺳﻮﺭﺥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﯿﻦ ﺑﭽﻪ ﺟﻮﻥ ﺷﻠﻮﺍﺭﺕ ﺩﺍﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯿﺸﻬﺪﯾﮕﻪ ﺑﺮﻭ ﺑﺨﻮﺍﺏ.ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺗﺨﺘﻢ.ﺑﺎﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ.ﺍﯾﻦ ﻧﻮﮎ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﮐﻠﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻓﺖ.ﯾﺨﻮﺭﺩﻩ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﯿﺸﻪ ﺷﺐ ﺑﯿﺎﻡ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯽ؟ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻗﻔﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻤﺎ.ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ ﻣﯿﺎﻡ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﻢ.ﯾﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﯿﺎ.ﺑﺎﻟﺶ ﻭ ﭘﺘﻮﻡ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﮐﻒ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ.ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻘﺖ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺳﺮﺩ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﻻ ﺑﺨﻮﺍﺏ.ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻ.ﺗﻮ ﻧﻮﺭ ﮐﻢ ﭼﺮﺍﻍ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﯾﻪ ﮐﺮﺳﺖ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﺗﻨﺶ ﮐﺮﺩﻩ.ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ.ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻬﺶ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻡ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﻣﯽ ﻣﺎﻟﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﮐﻮﻧﺶ.ﺍﻭﻝ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﻮﺍﺑﻪ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﺪ.ﯾﮏ ﺷﺮﺗﮏ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻫﻢ ﭘﺎﺵ ﺑﻮﺩ.ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﻧﺨﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻣﺎﻟﯿﺪﻡ ﺑﻬﺶ.ﻓﻘﻂ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﺵ ﺑﺰﻧﻢ.ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﺮﺍﺏ ﺑﺸﻪ.ﺩﻡ ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﯼ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ.ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ.ﺗﻮ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺑﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺑﻮﺩ.ﺍﻣﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺶ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﮔﻔﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﯿﻮﻩ ﺑﺨﺮﻡ ﺗﻮ ﺭﺍﻫﻤﺪﺍﺭﻡ ﻣﯿﺎﻡ.ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﺩﯾﺸﺐ ﻫﯿﭽﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻧﯿﻮﺭﺩﯾﻢ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻫﺮﭼﯽ ﻓﯿﻠﻢ ﺳﻮﭘﺮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻢ ﻧﯿﻮﻣﺪ ﺟﻠﻖ ﺑﺰﻧﻢ ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﻢ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ.ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺐ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﺎﻣﺎﻥ. ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﯾﮏ ﮐﺮﺳﺖ ﻣﺸﮑﯽ ﺗﻨﺶ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺷﺮﺕ ﮐﻪ ﺳﺖ ﮐﺮﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ. ﻭ ﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﭘﺘﻮ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﮐﻨﺎﺭﺵ.ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺷﺮﺗﻢ ﺍﺯ ﭘﺎﻡ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ.ﻭ ﮐﯿﺮ ﺳﯿﺦ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﺎﻟﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ.ﺑﺎﺯﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ، ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻓﺖ ﻻﯼ ﺩﻭ ﺗﺎﭘﺎﺵ.ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﻤﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﻩ.ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺗﺎ ﮐﻮﺳﺶ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ.ﺍﻭﻝ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺸﺮﻡ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﻻ ﻭﺗﻨﺪ ﺗﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﮐﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺫﻭﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ. ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺣﺸﺮﻡ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ. ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﭼﺸﺴﺒﻮﻧﺪﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﻟﺒﻢ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ. ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪﻡ.ﻫﻤﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﻋﻘﺐ ﻭ ﺟﻠﻮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺁﺑﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﻮﻣﺪ. ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺁﺑﻢ ﺭﻭ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﺭﻭ ﺭﻭﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ.ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﻢ ﭼﺴﺒﯿﺪ. ﯾﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻭﻟﻮ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻭ ﺁﺏ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﻭ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ.ﻣﻨﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ.ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺗﻮﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﺧﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﺩﺍﯼ ﺧﻮﺍﺏ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻭ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺑﺰﺍﺭﻩ ﺭﺍﺣﺖ ﻻﭘﺎﯾﯽ ﺑﮑﻨﻤﺶ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺁﺧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﺜﻼ ، ﭼﺮﺍ ﺍﺻﻼ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺎﻝ ﮐﻨﻢ.ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮﺍ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ.ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺑﺎﺯﻡ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻡ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻧﯿﻮﺭﺩﯾﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ.ﺻﺒﺤﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﺎﺭﻭ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺪ.ﻣﻨﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺸﻖ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﺩﯾﺸﺒ ﻬﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻓﺖ. ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮐﺎﺭﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﮐﻪ ﮐﺮﺩ2ﺗﺎ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﺑﺎ ﺑﯿﺴﮑﻮﯾﺖ ﺍﻭﺭﺩ.ﺷﯿﺮ ﺭﻭ ﺑﯿﺴﮑﻮﯾﺖ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺳﺮ ﮔﺎﺯ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﻏﺬﺍ ﻣﯽ ﭘﺰﻩ.ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻔﺖ ﺁﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻧﭽﺴﺒﻮﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ.ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﮑﻨﺪﯾﮕﻪ ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﺩﯾﺸﺒﺖ ﺍﯾﻨﻢ ﺍﺯ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﻣﯿگی خوﺩﺕ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﭽﺴﺒﻮﻥ.ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﮔﻔﺖ ﻣﮕﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﭼﯽ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﯾﺸﺐ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﺯﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ؟ ﮔﻔﺘﺨﻮﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﮕﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﺍِ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﭙﯿﭽﻮﻧﯽ؟ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﯿﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﻫﺎﺗﻮﻟﯽ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ.ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ ﮐﻢ ﮐﻢ ﮐﯿﺮﻡ ﻫﻢ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﮕﻮﺩﯾﮕﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﭼﺮﺍ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺑﮑﻨﻤﮑﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻘﯽ ﻧﺸﯽ ﺑﯿﺸﻌﻮﺭ.ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﺣﺎﻻ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻧﻔﻬﻤﯽ.ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﺕ ﺩﺳﺖ ﺑﺰﻧﻢ؟ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻣﻨﻤﺸﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﻣﺎﻟﯿﺪﻥﺍﺯ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﻭﭼﺴﺒﻮﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﻟﺒﺎﻡ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺵ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﻮﺷﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻦ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﻟﺐ ﮔﺮﻓﺘﻦ.ﯾﻪ10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻓﺖ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﻮﺩ.ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﻋﺠﺐ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﻫﺎ. ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻ ﺳﺮ ﮐﺸﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺷﺮﺕ ﻭ ﮐﺮﺳﺖ ﺗﻮﭖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ﺑﺪﻡ ﺑﭙﻮﺷﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺻﺪﺍﻡ ﺯﺩ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﺑﺎﺑﺎﺗﻤﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ.ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻭ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﯽ ﺁﺧﻪ.ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﮏ ﻟﺒﺎﺱ ﺧﻮﺏ ﻭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ.ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﮔﺎﺯ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﻦ ﻏﺬﺍ ﺳﻮﺧﺖ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﻫﻢ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﮑﻦ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﻢ. ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﻭ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪﻥ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﺑﮑﻦ.ﻣﻨﻢ ﺷﺎﮐﯿﺮﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﮔﺎﺯ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻫﻢ ﭘﻮﺳﺖ ﮐﻨﺪﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﭘﺲ؟ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﯿﻨﻢ.ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻ ﺩﯾﺪﻡ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺷﺮﺕ ﻭ ﮐﺮﺳﺖ ﮔﻞ ﺩﺍﺭ ﺩﺍﺭﻩ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ.ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺁﺭﺍﯾﺸﺶ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﻣﻞ ﺭﻭﺵ ﺭﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪ ﺩﯾﺪﻡ ﻭﺍﯼ ﻋﺠﺐ ﺣﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ. ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺷﺪﻡ؟ ﮔﻔﺘﻤﺒﺎﺑﺎ ﻋﺎﻟﯽ ﺷﺪﯼ.ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻟﺐ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯﺵ.ﮐﻢ ﮐﻢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻃﺮﻑ ﺗﺨﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﻮﻧﺪﻣﺶ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﺭﻭﺵ.ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﻟﺒﺎﺳﺎﺕ ﺗﻨﺘﻪ ﮐﻪ.ﻟﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﺭﻭﺵ.ﭘﺴﺘﻮﻥ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﻭ ﺯﯾﺮ ﺑﺪﻥ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﯼ ﺑﻪ ﻣﻤﻪ ﻫﺎﺕ ﺩﺳﺖ ﺑﺰﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻡ. ﭘﺴﺘﻮﻥ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺮﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﻣﺜﻞ ﺳگ ﺸﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻟﯿﺲ ﺯﺩﻥ.ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﻟﯿﺴﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺯﺑﻮﻥ ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﭘﺴﺘﻮﻥ ﻫﺎﺷﺮﻭ ﻟﯿﺲ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺷﻤﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯽ ﺩﯼ ﻣﻦ ﺩﻭﺩﻭﻝ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻡ؟ ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ.ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺎﻟﯿﺪﻥ.ﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻌﺪ ﻣﻨﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﻮﺳﺶ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺷﺮﺗﺶ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﮕﺬﺍﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﺩﯾﺪﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻣﻦ ﺷﺮﺗﺶ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻟﯿﺲ ﺯﺩﻥ ﮐﻮﺳﺶ ﻋﯿﻦ ﯾﮏ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ. ﺧﻼﺻﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﻫﻨﺶ ﮔﻔﺖ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟ ﮔﻔﺖ ﺳﺎﮎ ﺑﺰﻥ ﺩﯾﮕﻪ.ﺍﻭﻝ ﯾﮑﻢ ﻧﻪ ﻭ ﺍﯾﻨﺎ ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﺎﮎ ﺯﺩﻥ. ﻭﺍﯼ ﭼﻪ ﺳﺎﮐﯽ ﻣﯽ ﺯﺩ ﮐﻤﮑﻢ ﺁﺑﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺰﺍﺭ ﺳﺎﮎ ﺑﺰﻧﻪ ﺗﺎ ﺁﺑﻢ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺩ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺁﺑﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭﻣﯿﻮﻣﺪ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺁﺑﻢ ﺭﻭ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﺩﻥ ﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﮔﺮﺩﻥ ﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﺭﻭ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﺭﻭﺵ. ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﺳﺶ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ﻭ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﮑﻨﻢ ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﮑﻨﯽ ﺗﻮ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ.ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻻﭘﺎﯾﯽ ﺑﮑﻦ.ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺫﯾﺘﻨﮑﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺒﯿﻦ ﺩﺍﺭﯼ ﺳﺎﺯ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ.ﺑﺎ ﯾﮑﻢ ﻧﺎﺯﺵ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺍﺯ ﮐﺸﻮ ﯾﮏ ﮐﺎﻧﺪﻭﻡ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﮐﺸﯿﺪ ﺭﻭ ﮐﯿﺮﻡ. ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺑﺎﺑﺎ.ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺘﻪ ﯾﻬﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺭﻩ.ﮐﺎﻧﺪﻭﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪ ﺭﻭ ﮐﯿﺮﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﺭﻭﺵ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺗﻮﮐﻮﺳﺶ. ﮐﻮﺳﺶ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﻋﻘﺐ ﺟﻠﻮ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺴﺘﻮﻥ ﻫﺎﺵ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻭ ﺁﻩ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ.ﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﻟﺐ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻫﻤ ﭙﺴﺘﻮﻥ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﻟﯿﺲ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ.ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﻋﻤﺮﻡ ﺑﻮﺩ. ﺍﺻﻼ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﻟﺨﺖ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﻡ ﺑﮑﻨﻢ.ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﺣﺼﺎﺭ ﺑﺮﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖنوشته: Senator دست های بسته /۱ سلام، داستانی که من نوشتم، داستانیه که دوست داشتم بخونم و همه جا دنبالش گشتم، توی سایت های ایرانی،خارجی، داستان ها و فیلم ها، اما هیچوقت پیدا نکردم، داستان های BDSM یا با بی سلیقگی و بدون جزئیات نوشته شدن، یا اغراق بیش از حد دارن، یا اینقدر کثیفن که حالم رو به هم می‌زنن، یا بی سرو ته ان یا نهایتاٌ به قتل و جنایت ختم میشن که کل حس شهوانیم رو نابود می کنه! تصمیم گرفتم داستان خودم رو بنویسم تا هم خودم لذتش رو ببرم و هم لذتش رو با کسایی که مثل من فانتزی BDSM دارن در این لذت شریک کنم. این داستانی خیالیه که توی بطنش حقیقتی برهنه پنهانه. نوشتنش از من وقت و زمان می‌گیره، نظرها، انتقادات،پیشنهادات و امتیازات شما باعث انگیزه‌ی ادامه دادن یا دلسردی و رها کردنشه. پیشاپیش از توجهتون ممنونم امیدوارم که لذت ببرین. واسه معرفی خودم همینو بگم که دختری25 سالم، و شخصیت زن داستان برگرفته از واقیت خود منه. <<<<<<< بردگی رو دوست دارم. ماشین تکون می خورد و نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم... - یک مرد مغرور و قدرتمند رو تصور می کنم و قدرت بازو و ارادش رو که با تنبیه و تحقیر خوردم می کنه، حتی تصورش تحریک و خیسم میکنه. نمی دونستم به کجا داریم میریم، با اینکه می دونستم آسمون بیرون هنوز روشنه، تنها چیزی که من میدیدم تاریکی بود... - دوست دارم جلوی اربابم زانو بزنم، خم بشم و زمین زیر پاش رو بلیسم، اربابی وحشی و قدرتمند که اگه کوچکترین خطایی ازم سر بزنه تنبیهم می کنه، کتکم میزنه و تحقیرم می کنه. سرما تیغ های ریزش رو توی پوستم فرو می کرد، به جز کمربند و بندهای چرمی که تا آخرین حد تنگ بسته بودمشون، فقط یه مانتوی بلند تا روی انگشت های پام تنم بود، یه شال بلند مشکی و حالا چشم بند مشکی روی چشمام...کفش مشکی با پاشنه‌ی بلند نوک تیز که حالا بعد از بارها تلوتلو خوردن و افتادن به راه رفتن باهاش عادت کرده بودم. - تاحالا اربابی داشتی؟ - هرگز توی دنیای واقعی تجربه نکردم. - تاحالا چطور نیاز خودت به این رابطه رو ارضاء کردی؟ - با فیلم، داستان، هرچیزی که می‌دیدم،می خوندم، یا توی ذهن خودم می ساختم. دست هام پشت سرم بسته بود، نمی تونستم راحت بشینم، فلز به پوست مچم که از سرما بی حس شده بود فشار می اورد، می تونستم کبودیش رو وقتی بعد از این مسیر طولانی باز میشه تصور کنم. - تاحالا چرا تجربه نکردی؟ - عاشق بودم، از طرفی به معشوقم وفادار بودم و نمی خواستم برده ی کس دیگه باشم، از طرف دیگه نمی خواستم رابطه ی بینمون به رابطه ی ارباب و برده تبدیل بشه. - و حالا؟! - اون رابطه خراب شده، ازعشق و امید و زندگی خالی شدم، تنها چیزی که می‌تونه زنده نگهم داره، زندگی کردن با فرمان و اراده ی کسی دیگست، کسی که تمام جسم و روحم اسیرش بشه،همونجور که در اختیار معشوقم بودم، اما اینبار نه به خاطر احساسم، بلکه به خاطر نیازم، نه با نیروی عشق، بلکه با قدرت ترس.... - به مذهب، به هیچ مذهبی ایمان نداری؟ - هیچ اعتقادی ندارم، آمادم که اربابم رو خدای خودم، صاحب جسم و روحم بدونم و یپرستم.آمادم که خودم رو قربانی شهوت و قدرت سرورم بکنم. حس می کردم که از شهر خارج شدیم، هیاهوی شهر به صدای یکنواخت اتوبان تبدیل شده بود. باد سرد که وحشیانه سیلی به صورتم میزد،شدیدتر اما پاک تر شده بود. - از کی بردگی رو می‌خواستی؟ - از بچگی یجورایی این تمایل رو داشتم، توی تنهایی خودم که بازی می کردم، تصور می کردم شلاق می خورم، موهامو می کشیدم، رنج می کشیدم و از این رنج خیالی لذت می بردم.وقتی که زنانگیم تازه شکفته بود، تصور می کردم که پستان های کوچیکم رو داغ می‌زنن، کبود می کنن، تنم رو روی زمین می کشیدم و جلوی سلطان خیالیم به زانو می‌افتادم.همیشه قهرمانی وحشی می خواستم تا قربانی خشم بی مهارش بشم... به آدرسی که گفته بود، توی یه کوچه ی خلوت منتظر ایستاده بودم تا رسید، با یه بنز سیاه، از دور که ماشینو دیدم فهمیدم خودشه، دقیقاً روبه روم ایستاد، مردی پیاده شد، فکر می کردم خودشه، اربابم، سرورم، هیچوقت کوچکترین تصویری از خودش نشونم نداده بود، هیچ توضیحی در مورد ظاهرش نداده بود، با اینکه عکسای منو از کودکیم تا همون روز دیده بود، هر حرکتم، عکس های هر مهمونی که تا اون روز رفته بودم، عکس های لخت و سکسیم، از هر زاویه و فاصله ای...اما ارباب همیشه برای من مبهم بود، همیشه توی ذهنم تصویرش رو می ساختم،اما هیچ نظری از چهره ی حقیقیش نداشتم! قبل از اینکه بتونم سرم رو بلند کنم با لحن محکم و صدایی خشن گفت: "بچرخ " چرخیدم، "دستا" دستام رو پشت سرم گرفتم و خیلی سریع و دستبندی رو که نمی دونم از کجا ظاهر شده بود دور هر دو مچم محکم کرد. " بشین،وسط، جم نمیخوری!" وسط نشستم، هیچ تصوری از محیط داخل ماشین نداشتم، فقط می دونستم از جایی باد سرد میاد! و حالا،یهو توقف و سکوت، انگار دلهره جیرجیرک ها رو هم خفه کرده بود! چند لحظه بعد دستی بزرگ و گرم بازوم رو چنگ زد، از ماشین بیرونم کشید و روی زمین یخزده پرت کرد...با اون مانتوی بلند و دست های بسته، به سختی خودم رو جمع کردم و سعی کردم روی پاهام بلند شم،اما کف پوتینش رو به سینم کوبید و باز پخش زمین شدم! "فقط با دستور اربابت اجازه ی ایستادن داری،مفهومه سگ احمق؟" "بله ارباب" اینبار لگدش رو به کمرم کوبید، " من اربابت نیستم ابله، اینجا فقط یه ارباب وجود داره و بقیه بهش خدمت می کنن،یکی مثل من پیشخدمت مخصوص میشه و یکی مثل تو یه حیوون دست آموز عوضی، به هر حال میتونی ماهارو مربی صدا کنی، ماییم که از شما سگای ولگرد خام، برده های به دردبخور می سازیم!" تعجب کردم..."ماها" ؟!! یعنی چند نفر اونجا کار می کردن؟! تا اون موقع فقط با ارباب حرف زده بودم (یا حداقل اینجور فکر می‌کردم) و نمی دونستم کسای دیگه ای هم اونجا هستن! موهامو کشید و سرمو بالا گرفت، "فهمیدی حیوون؟" "بله مربی" قلادم رو که یک ماه بود دائم می بستم بند انداخت و روی سنگ های سرد دنبال خودش کشیدم... - از روابط جنسیت بگو. - اولین رابطه رو 20 سالگی داشتم، توی ماشینی غریبه، اولین لمس تن یک مرد، نگاهی داشت که برق شهوتش توی تاریکی می درخشید ، اولین لب، و اولین باری که دستام کیر مردی رو حس کرد...مردی که بعد از اون هیچوقت ندیدم. نفر بعد رو توی خونه دیدم، تن لختم رو رو لمس کرد و لیسید، توی حمام روی کاشی های خیس جلوش زانو زدم و کیرش رو توی دهنم فرو کرد، سومی دوستی بود که به خونش دعوتم کرد و کمی بعد کیرش توی دهنم بود بین سینه هام ضرب گرفته بود، بین پاهام که خیس شده بود فشرده میشد و بین لب های کسم بالا و پایین میرفت، بعدی شوهرم بود،کیر کلفتش رو تا ته حلقم فرو کرد، بکارتم رو گرفت، وقتی که گرمای مرطوب کسم نتونست ارضاش کنه، به عضلات سفت کونم حمله کرد، جیغ کشیدم اما عقب ننشست، سکس از عقب دردناک ترین تجربه ی سکسی عمرم بوده. - می دونی پاره کردن کونت به نسبت چیزی که به عنوان یک برده تجربه می کنی نوازش محسوب میشه؟! - میدونم و آمادگیش رو دارم. -آخرین سکست با یه مرد کی بوده؟ - 6 ماه پیش. -لز؟ -هیچوقت نداشتم. - با حیوون چطور؟ -هرگز. - آخرین خود ارضایی؟ - دیشب بعد از چتم با شما! - گوش کن، اگر بخوای برده ی من بشی، بدنت تنها متعلق به منه، هیچ دستی نباید لمست کنه مگر به خواسته ی من، هیچ چشمی نباید به اندامت بیافته مگر با اجازه ی من. و مطلقا اجازه ی خودارضایی نداری، مگر اینکه من ازت بخوام. شهوتی شدنت دست خودته اما ارضا شدنت تحت کنترل منه. میتونی کس جندتو کنترل کنی؟ - بله ارباب، برای برده ی شما شدن حاضرم هرکاری که بگین بکنم. - 1 ماه توی خونه ی خودت حبس میشی، من کوچکترین حرکتت رو می بینم و میشنوم، اگه دستور دادم بیرون بری با لباسای مخصوصت میری که باید فردا بخری. اجازه ی هیچ حرف بیهوده ای با دیگران رو نداری. خانواده و دوست واسه من معنا نداره، تمام رابطه هات رو قطع می کنی، هر آشغالی رو باید از زندگیت دور بریزی و خودت رو فقط و فقط وقف اربابت کنی، تنها فکری که توی مغز پوکت داری باید راضی نگه داشتن اربابت باشه، جز این باشه جزای سختی می بینی، میفهمی؟ - بله ارباب، به هیچ چیز و هیچ کس جز شما فکر نخواهم کرد...همین الانشم جز بزرگی شما هیچی دیگه فکرم رو مشغول نمی کنه... - خفه، از برده ای که زیاد حرف میزنه بدم میاد، فقط وقتی ازت سوالی میپرسم جواب میدی! - چشم ارباب. - برده ی من شدن درد و رنج زیادی داره، تحمل و تعهد می خواد، اما اگه بتونی دووم بیاری لذت ناب بردگی رو تجربه می کنی و افتخار زیادی داره برات. اگه میون راه نافرمانی کنی یا حس کنی یه گهی هستی و وجودت ارزش داره طرد میشی، میری هر طویله ای که میخوای، هر غلطی میخوای میکنی، اما دیگه راه برگشت نداری.اما اگه برده ی خوبی باشی پاداش میگیری. تا 1 ماه دوره ی آموزشیت تو خونه ی خودنه، بعد 1 ماه اگه هنوزم میخواستی به کلفتیت ادامه بدی میای خونه ی من، سگ خونگی میشی. بعد از این 1 ماه اگه پشیمون بشی باید تموم خسارت مالی و زمانی من رو جبران کنی و گورتو گم کنی. اگه سگ خونگی بشی هر سال و سالی فقط یک بار حق انتخاب بت داده میشه، میتونی خدمتت رو ادامه بدی یا بری دنبال زندگی آشغال خودت. پس خوب به تصمیمت فکر کن. - ارباب،من شکی ندارم، خواهش می کنم بزارید کلفتیتون رو بکنم،همه جسم و روح من متعلق به شماست.هرگز به دنبال راه فرار نخواهم بود... ادامه دارد دست های بسته /پایانی آدرس یک پزشک رو بهم داد،گفت که باید سر ساعت 7 مطب باشم و لیستی از چیزایی که باید تا فردا شب می خریدم.آدرس دیگری هم بود که توی محله های پاین شهر بود، خیلی از چیزهایی رو که توی لیست بود باید از این مغازه می خریدم. دکتر، به نظرم مرد خیلی متشخصی بود ، قد بلند، موهای جوگندمی و لبخند قشنگی داشت، خودم رو معرفی کردم و گفتم می خوام برده ی ارباب بزرگ شم، این رو درحالی که سرخ شده بودم و به من من افتاده بودم گفتم، هنوز به گفتنش اونم جلوی یه دکتر متشخص غریبه عادت نداشتم! دکتر لبخند زد، و ازم خواست روی تخت بشینم، سمت پنجره رفت و پرده رو کشید گفت که باید لباسام رو در بیارم تا بتونه کارش رو بکنه، عجیب بود، نمی دونستم این چجور آزمایشیه که باید کاملاً لخت شم براش! ارباب هیچی نگفته بود و میترسیدم...نکنه این در واقع آزمایش رفتارم باشه؟ مگه ارباب نگفته بود کسی جز به خواست خودش نباید لمسم کنه؟ اما خودش آدرس این دکتر رو داده بود...گیج بودم، باید چیکار می کردم؟! برگشت، من هنوز هاج و واج سر جام ایستاده بودم، "من تمام روز وقت ندارما!" "آخه،اربابم..." بلند خندید، نگران اونی؟! چه برده ی سر به راهی،هنوز هیچی نشده!" باز خندید، " بکن اون لباسارو، نترس خوشگل خانوم، بسپارش به من" چشمک زد و رفت سمت کمدش...با شک و دودلی دکمه های مانتوم رو باز کردم، شال و مانتوم رو روی چوب لباسی گذاشتم، برگشت و وسیله ای دستش بود که نمی دونستم چیه، زیرچشمی نگاهم کرد و گفت "اونارو هم باید در بیاری" ناچار بودم به حرفش گوش بدم، باید امروز این دکتر کارش رو هرچی که بود انجام میداد، این خواسته ی ارباب بود. تاپ و شلوارم رو هم دراوردم و بعد شرت و سوتینم رو، نشستم روی تخت، دکتر دستگاه رو روی میز گذاشت، به ترازو اشاره کرد، وزن و قدم رو روی فرمی که دستش بود نوشت.به صندلی مخصوص معاینه اشاره کرد، نشستم، کف پاهام رو روی دسته ها ی صندلی گذاشتم، دکتر رون هام رو آروم نوازش کرد..."هوممم این بار انگار شکار خوبی کرده، خوش به حالش" چشمک زد بهم، عرق کرده بودم، هم خجالت می کشیدم، هم می ترسیدم و هم تحریک شده بودم... دستکش پوشید و لب های کسم رو از هم باز کرد، کسمو که خیس دید باز لبخند به لبش نشست،"اگه اربابت بدونه جلوی من خودتو خیس کردی چیکارت میکنه؟!" ابروهاشو بالا انداخته بود و نگام میکرد، نمی دونم چه شکلی شده بودم اون لحظه،هرچه که بود اونو به خنده مینداخت! به دقت کسم رو نگاه کرد،زیرلب گفت"اوممم، مثل گوشت گوسفند تازه سالم و خوردنیه،حیف که زوده..." خیلی عصبی شده بودم، یه لحظه به فکرم رسید که منظورش از زود چیه؟! اما این کمترین دغدغه ی اون لحظه م بود! وقتی که با انبر کسم رو باز میکرد، تقریباً با ترحم نگام میکرد، "چند وقته سکس نداشتی که اینقدر تنگ شده؟!" "6ماه" چشمام رو به سقف دوختم، تحمل نگاهش رو نداشتم. معاینم کرد، چندتا آزمایش نوشت، گفت که حتماً باید همون روز انجام بدم، چونکه وقت تنگه! روبروم ایستاد،نفس هاش به صورتم میخورد، سینم رو توی دستش گرفت، دور پستان هام رو با انگشتش نوازش می کرد،نوک سینم رو نیشگون می گرفت..."دکتر،خواهش میکنم..." چشمام پر از اشک شده بود. دست چپش رو بین موهام فرو برد و سرم رو توی دست گرفت...واقعاً خوش قیافه بود، عطر خوب تنش مشامم رو پر کرده بود و گرمای نفس هاش نفسامو تند می کرد..."فکر کن دختر جون، میتونی پیش من بمونی، بجای اینکه خودت رو به اون هیولایی که هنوز ندیدی بفروشی، میتونی معشوقه ی من باشی، من زندگیت رو تامین می کنم، لذت و آسایشت رو تامین می کنم و تو منو تامین میکنی...این چیزی نیست که میخوای؟!" حس امنیتی که از وجودش ساطع می شد یه لحظه مستم کرد، میخواستم بهش تکیه کنم و گرما و عطر تنش رو واسه خودم نگه دارم...اما نه الان وقت این فکرا نبود، تصمیم گرفته بودم بالاخره فانتزی های همه ی عمرم رو عملی کنم و باید روی حرفم می موندم...وای اگه ارباب میفهمید لخت تو بغل دکتر مورد اعتمادش آروم گرفتم چه بلایی سرم می اورد؟! یهو روی پاهام ایستادم، دکتر رو کنار زدم، "نه من نمی تونم" "من باید کاری رو که ارباب خواسته انجام بدم و زود از اینجا برم، خواهش می کنم فقط کارتونو بکنید..." خنده از لباش رفته بود، عصبانی بود، هلم داد و خوابوندم رو تخت، "همینو می خواستی؟!" " باشه پس ببین سلطان عزیزت چه خوابی برات دیده!" وسیله ای رو برداشت و چسبوند به سینم، مکش داشت، یه شیر دوش برقی، با کینه نگام می کرد و من با تعجب و ترس، نوک پستانم کاملا برآمده شده بود، چیزی شبیه گوش سوراخ کن برداشت و قبل از اینکه بفهمم چی میشه روی سر پستانم تنظیم و شلیک کرد، اینقدر به سرعت که وقت نکردم صدای جیغم رو خفه کنم! "درد داره نه؟! اگه میدونستی درد یعنی چی خودت رو تو همچین چاهی نمینداختی!" اینارو با کینه و پوزخند می گفت... شیردوش رو به سینه ی دیگم چسبوند، دستم رو گرفت و روی شیردوش گذاشت : "بگیرش!" شیردوشو گرفتم و به دستای دکتر خیره شده بودم، حتی دیدن سوزن ضخیمی که دستش بود تنم رو مورمور می کرد! سوزنی که یه سرش قلاب بود، سوزن رو از سوراخ پستانم رد کرد و پشتش رو با یه گلوله ی فلزی کوچیک محکم کرد، همین کار روی سینه ی دیگم تکرار شد، اینبار آمادگیشو داشتم و تونستم آروم نگاه کنم، دکتر یه ابروشو بالا انداخت "هومم واسه شروع خوبه!" حالا نوک سینه هام با دو قلاب طلایی تزئین شده بود، سینم اون لحظه متورم بود اما بعداً که توی آینه نگاه می کردم یه جورایی قشنگ هم بود و البته خیلی سکسی! دکتر کارش رو که تموم کرد وسایل رو برداشت و جمع کرد، گفت بهتره کمی استراحت کنم همونجا...اومد کنار تخت، آروم موهام رو نوازش می کرد، زیر لب می گفت "دختر بیچاره...." کمی بعد بلند شدم لباسام رو پوشیدم خم شدنم پستان هام رو می سوزوند، دکتر پشت میزش نشسته بود، رفتم نسخه رو برداشتم، توی کیفم گذاشتم، دکتر میز رو دور زد و کنارم رسید، کارت آزمایشگاه رو به دستم داد، دستش رو دور کمرم حلقه کرد، نگاهش داشت قلبم رو از جا می کند، لباش رو روی لبام گذاشت و خیس کرد لبامو...لبامو از هم وا کردم و بوسه ای رو باش شریک شدم که آخرین بوسه ی زندگیم به عنوان یک آدم آزاد محسوب می شد. بعد از اون رفتم آزمایشگاه، چندتا آزمایش گرفتن، گفتن که نتیجه ها رو برای دکتر می فرستن، تاکسی گرفتم و رفتم سمت مغازه ای که ارباب آدرسش رو بهم داده بود، توی کوچه ای خلوت، خونه ها همه ویلایی و قدیمی بودن، اکثراٌ به نظرم متروک می اومدن! مغازه رو پیدا کردم، شبیه به یه مغازه ی چرم فروشی قدیمی بود، از کیف و کفش تا زین و افسار اسب پیدا میشد. پسر جوونی با هیکل درشت، موهای شلخته و لباسای قدیمی ازم پرسید "چی میخوای؟" لیست رو به دستش دادم، خنده ی زشتی کرد و گفت "اربابت کیه جنده؟" خودم رو جمع کردم و زیرلبی گفتم "ارباب بزرگ..." " پس به گا رفتی بدبخت" باز بلند خندید و رفت تا وسایلم رو بیاره...قلاده، شلاق، دستبند، طناب، دو قلاب فلزی بزرگ، کمربند عجیبی که دو سگک روبروی هم داشت، و چند متر بند چرمی نسبتاً نازک، 2 کفش با پاشنه‌ی 10 سانت نوک تیز،جلوی یکی بسته و دیگری باز بود، و دستکش چرمی مشکی. تصمیم گرفتم پارچه مشکی بگیرم و خودم لباسی رو که برای بیرون رفتن باید میپوشیدم بدوزم، پارچه باید تا جایی که بدن نما نباشه نازک می بود، مانتوی بلند مشکی و روبنده، دستکش و کفش پاشنه بلند مشکی. هیچ جای بدنم نباید دیده میشد و از هیچ محافظی در برابر سوز سرمای زمستون که هرروز هم بیشتر می شد نباید استفاده می کردم. ارباب از اینکه می خواستم خودم لباسم رو بدوزم خوشش اومد، گفت شاید سگ به درد بخوری بشم، دستورهای لازم رو بهم داد که چجور باید لباس بپوشم، چجور غذا بخورم، چجور بخوابم، برنامه ی روزانه بهم داد، یه کارهایی رو هرروز باید انجام می دادم و بقیه ی برنامم رو همون روز بهم می گفت. با دستور ارباب بدن و صورتم هرگز نباید موی اضافه می داشت، اما کسمو اجازه نداشم اصلاح کنم، ارباب گفته بود "هروقت و هرجور من بخوام پشمای کثیفت کنده میشه" موهام بلند و حالت دار بود،ارباب از موهام خیلی خوشش اومده بود، گفت موی بلند برای یه یرده ی تازه کار خیلی مهمه. رفتم حمام، خودم رو خشک کردم و لباس بردگیم رو تن کردم،2 بند چرمی رو از سگک عقب کمربند رد کردم،کمربند رو به کمرم بستم، خم شدم بندها رو جلو اوردم، از سگک جلو گذروندم و تا جایی که میشد سفت کشیدم، ارباب گفته بود اینقدر محکم باید بکشم که بندها بین لب های کسم فرو برن و محو شن. قلادم رو بستم، جوری که حلقش جلو باشه، 1 بند رو از قلاب ها ی دو پستانم رد کردم و به حلقه ی قلادم محکم گره دادم. اینجوری سینه هام از هم باز نمی شدو پایین نمی افتاد، خوش فرم میموند. کفشم رو پا کردم، کفشی که جلوش باز بود برای داخل خونه بود. موهام رو اجازه نداشتم جمع کنم، ارباب میگفت" هنوز سگ خونگی نشدی و این باید از ظاهرت پیدا یاشه" ارباب گفت کسی رو می فرسته که خونم رو آماده کنه، من باید در رو باز می کردم، کنار در زانوزده مینشستم و سرم رو پایین نگه میداشتم تا بیاد خونم رو آماده کنه و بره. کارش یک ساعتی طول کشید، زانوها و گردنم درد گرفته بود، کف خونه‌م سرامیک بود و سرد...بعداٌ دیدم که مرد بخاری رو خاموش و گازش رو قطع کرده، از اون به بعد اجازه ی روشن کردنش رو نداشتم، توی نشیمن و آشپزخونه، حمام و دستشویی م دوربین گذاشته بود، در اتاق خوابم قفل شده بود، کلیدو هم با خودش برده بود، کلید خونه رو هم همینطور، در رو روی من قفل کرد و رفت؛ ارباب گفت برده نباید هیچ چیزی از خودش داشته باشه، باید از هر نظر تحت کنترل و اختیار اربابشه، برای تمام نیازهاش به ارباب محتاجه و هر قلپ آبی که از گلوی برده پایین میره از لطف و بزرگی اربابه. گفت تا زمانی که بردشم، خونه و تمام وسایلم به اون تعلق داره و البته مطمئنم کرد که هروقت بخوام آزاد شم همه چیز مثل روز اول بهم برمی گرده. مرد فرستاده ی ارباب، دکوراسیون نشیمنم رو به کل تغییر داده بود، فرش و مبل ها جمع شده بود(حتماٌ تو اتاق گذاشته بود) یه سالن خالی و سرد با کف سنگی. از سقف دو قلاب آویزون بود. روی زمین، تو یه دایره دور تا دور قلاب ها شمع های سیاه گذاشته بود و یه فندک کنار یکی از شمع ها. رو به روی این دایره، دوربین و یک بلندگو. LCD م طرف دیگه ی اتاق بود لپتاپم که تا اون روز رابط من و ارباب بود روی میز کنار LCD بود و چندین و چند cd جدید که از عکس های روشون معلوم بود فیلم های پورن ان و چندتای دیگه که هیچ عکس و اسمی نداشتن. اجازه ی دست زدن به cd هارو تا وقتی که بهم دستور داده نشده بود نداشتم، اجازه ی خارج شدن از محدوده ی دوربین ها رو نداشتم. جای خوابم روی سنگ، وسط همون شمع ها بود و خبری از پتو، بالشت و کلاٌ هرجور راحتی نبود. قلاده،کفش، سینه بند و کس بندم رو در روز فقط یک بار نیم ساعت برای حمام و شیو کردن در می اوردم، به جز اون حق در اوردن و حتی شل کردنشون رو نداشتم. جای بندها روی تنم جوری حک شده بود که فکر نمی کردم هرگز پاک شه! شب اول تا صبح خوابم نبرد، همه جای بدنم درد داشت و به این فکر می کردم که چی به سرم میاد از این به بعد... صدای باز و بسته شدن در، حس کردم وارد فضای بسته شدیم، از سوز سرما کم شده بود و به جای سنگ های یخزده الان روی گلیمی زمخت کشیده می شدم، حس کردم که وارد آسانسور شدیم و پایین رفتیم، قبل از اینکه در آسانسور باز بشه مربی دست هام رو باز کرد، چشم بندم رو دراورد، قبل از اینکه بتونم چیزی ببینم درو باز کرد و با لگد پرتم کرد وسط یه سالن بزرگ.... نوشته: slavegirl ماجرای کون دادنم به زوج/۱ با سلام خدمت تمامی دوستان عزیز اسم من شایان هستش 25 سال دارم امروز می خوام ماجرایی رو براتون تعریف کنم که هنوز ادامه داره اول اینو بگم من تازگی ها علاقه زیادی به مفعول بودن برای یه زوج (زن و شوهر) پیدا کردم برا همین بفکر دنبال کردن این مسئله که چطوری یه زن و شوهر گیر بیارم که باهاشون باشم خلاصه تا یه روز بعد از گشتن تو سایتها تونستم یه زن و شوهر رو گیر بیارم باهاشون تماس گرفتم و بهشون گفتم که چجوری دوست دارم باهم باشیم شوهره که اسمش (سعید) بود گفت: که اول باید با خانمم که اسمش (رویا) هستش باید حرف بزنم، من بهش گفتم: یعنی ممکنه قبول نکنه گفت: نه اتفاقاً اون یه بار پیشنهاد بهم داد گفت: یه پسر خوشکل پیدا کن، آقا سعید بهم گفت: مشخصاتت رو بگو بهش بگم مشخصاتم رو دادم بهم گفت: فردا تماس بگیر نتیجش رو بهت بگم فردای اون روز من تماس گرفتم با آقا سعید گفتم چی شد گفت: که رویا قبول کرده ولی گفته اول باید باهاش تلفنی حرف بزنم بعد خلاصه شب اون روز رویا خانم باهام تماس گرفت بعد از معرفی خودش ازم چند تا سوال در مورد سکس پرسید و گفت: که شما اولاً باید اول شوهرم رو ارضا کنی بعد هم هر وقت خودم بهت گفتم باهم رابطه برقرار کنیم در ضمن گفت: من خیلی خوشم میاد سکس سه نفره گفتم چطوری رویا خانم گفت: من و تو به آقا علی حال میدیم گفتم باشه خلاصه حدود 10 روز بعد قرار شد من برم شیراز خونه آقا سعید و رویا خانم خیلی استرس داشتم و می ترسیدم هر طوری بود رفتم حدود ساعت 6 عصر رسیدم شیراز تماس گرفتم آقا سعید و رویا خانم اومدن ترمینال بعد از سلام احوال پرسی رفتیم خونه آقا سعید حدود 43 سال داشت و رویا خانم هم حدود 42 سال داشت بعد از برخورد اولی که باهاشون داشتم یه خورده آروم شدم و استرسم کمتر شد رسیدیم خونشون رفتیم تو خونه بعد از پذیرایی و حرف های حاشیه ای رویا خانم گفت: خوب شایان جان خودت خوبی من فهمیدم می خواد در مورد همون مسائل سکس باهام حرف بزنه آقا سعید رفت تو اتاق گفت من یه خورده کار دارم الان میام (مثل اینکه از قبلاً هماهنگ کرده بودن که هر وقت: رویا خانم بخواد در مورد رابطمون حرف بزنه آقا سعید به بهونه یه کاری بلند شه از اونجا بره تا من راحت باشم) بعد رویا خانم اومد کنارم نشست گفت: وقتی تو ترمینال چشم بهت افتاد و هیکلت رو دیدم خیلی ازت خوشم اومده آقا سعید هم خوشش اومده ازت بعد دستش رو آورد جلو و سینه هام رو گرفت: گفت انگار یه خورده سینه داری؟ گفتم آره یه خورده گفت: تو سوتین جا میشن خیلی عالیه گفتم: برا چی گفت: بعداً بهت میگم بعد گفت: بعد از خوردن شام باید بریم حموم بدنت مو داره گفتم کم گفت: خودم برات می زنم ساعت 9 بعد شام رویا خانم گفت: که وسایلت رو آماده کن که بریم حموم بعد آقا سعید گفت: تا شما آماده بشید منم برم بیرون کاری دارم انجام بدم بیام من رو به آقا سعید کردم گفتم: شما مشکلی نداری من با رویا خانم برم حموم گفت: نه اصلاً بعد خداحافظی کرد و رفت بعد رویا خانم بهم گفت: عزیزم نگران چیزی نباش منو سعید باهم راحتیم تازه ما که خیلی ازت خوشمون اومده بعدش گفت: می خوای لباسات رو اینجا در بیاری یا تو حموم گفتم: هر کجا شما بگید گفت: تو رختکن لباسات رو دربیار بهتره سرما نخوری خوب رفتم تو رختکن حموم لباسام رو در آوردم یه شرت فقط پاهام بود راستی یادم رفت مشخصاتم رو بگم من باسن بزرگی دارم حدوداً 105 سانتی متر دورش میشه یه خورده سینه دارم ، رونهای تپلی دارم پوستم سفیده یه خورده تپلی هستم رویا خانم اومد تو حموم نگاهی به بدنم کرد گفت: عزیزم دیگه کم رویی نکن شرتت رو هم در بیار یه خورده مِن مِن کردم گفت: می خوای خودم برات در بیارم گفتم باشه اومد دست انداخت و شرتم رو کشید پایین وقتی بدنم رو دید گفت: عجب چیزی هستی عزیزم بعد دست به کیرم زد که حدود 15 سانت می شد بعد گفت: پشتت رو بکن ببینم اون تپلی خوشکلم چطوره پشتم رو کردم بهش دست زد به کونم گفت: عجب چیزی هستش کون باحالی داری شهوت انگیزه حتماً آقا سعید خوشش میاد بعد خودش هم لباساش رو در آورد منم بدنش رو دیدم سینه های 75 داشت باسنش از مال من کوچیکتر بود رفتیم زیر دوش یه خورده تمیز کردیم رویا خانم گفت: می خوری گفتم: چی رو گفت: نازم رو گفتم هر چی شما بگید شروع کردم خوردن ناز رویا خانم بعد بهم گفت بلند شو بلند شدم گفت: پشتت رو بکن به من پشتم رو بهش کردم لای کونم رو خشک کرد و برام موم گذاشت تا موهاش رو بکنه بعد که کونم صاف و تمیز شده گفت: می خوام انگشتت کنم بهش گفتم: آره زودباش رویا خانم خیلی می خوام بعد بهم گفت: عزیزم کیر می خوای گفتم: آره خیلی هوس کردم بخورم گفت: عزیزم سعید رو میگم بهت بده فعلاً پشتت رو بکن انگشتت کنم (وای وای وای چه کونی داری) دستش رو لیز کرد اول با یه انگشت شروع کرد بعد دو انگشت تا 3 انگشت تو کونم می کرد خیلی حال میداد تند تند انگشتم می کردم خیلی حال می داد بهم بعد دستش رو بیرون آورد چند ضربه به کونم زد بهم گفت: اصلاً کونت تحریک کننده هستش ببین من که زن هستم حشری می شم وقتی کونت رو می بینم کجا برسه به سعید امشب حسابی جرت میده بهش گفتم: شما باید کمکم کنی درد کمتر بکشم گفت: عزیزم نگران نباش بعد دوش گرفتیم اومدیم بیرون من حوله دورم بود هنوز هم آقا سعید نیومده بود بهم گفت: اگه می خوای هم خودت لذت ببری و درد کمتری بکشی چند کار رو که میگم بکن:1-گفت بیا آرایشت بکنم (چون آرایش زن در زودتر ارضا شدن مرد تاثیر داره )2- یه سری لباس زنونه برات آماده کردم اونا رو هم بپوش خودت دوست داری گفتم: آره خودم هم بعضی وقتها برا خودم می پوشم خیلی حال میده3- یه اسم خانم برات باید بزارم (روژان) خوبه ؟ گفتم خوبه 4- سعی کن قبل از اینکه سعید کیرش رو تو کونت بکنه حسابی ساک بزنی تا خوب تحریک بشه زودتر آبش بیادبعد گفت: عزیزم خیلی حال میده گفت: برا امشب اول تو میری تو اتاق پیش آقا سعید شروع می کنی به خوردن کیرش براش ساک می زنی بعدش من میام باهم ساک می زنیم بهش گفتم قبل از رابطه چند بار باید انگشتم کنی که کونم بازتر بشه گفت: باشه نگران نباش اول برات ژل بی حسی می زنم بعد انگشتت می کنم اونوقت سعید بکنه تو کونتتمام کارهارو کردیم و منتظر آقا سعید بودیم که بیاد حدود ساعت11 شب آقا سعید اومد رویا خانم گفت: برو تو اون اتاق سعید تو رو اینطوری نبینه می خوام غافلگیر بشه بعد آقا سعید اومد رفت حموم بعد رویا خانم اومد پیشم گفت: خوشکل خانم بزار آرایشت رو کامل بکنم مثل یه دختر واقعی شده بودم گفت: یادت نره اسمت روژان هستشادامه دارد