بیش از چهل هزار فیلم سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان های سکسی امروز | یکشنبه 14 آذر ۱۴۰۰

پیـــــمـــانـــــه پیـــــمـــانشـــــو نمـــــی شکنـــــه داداش ۱مادرم از دست خوشگذرونیهای بابام دق کرد و مرد .. من و پیمانه تنها شده بودیم . خواهر دوقلوی من .. رفیق و همدمم . خواهری که همیشه با من و همراه من بود .. فقط تنها جایی که ما رو از هم دور می کرد مدرسه بود .. مامان خیلی دوستمون داشت .. حالا اون دیگه پیش ما نبود .. بابا زیاد به فکر بچه هاش نبود . در حدی دوستمون داشت که مزاحم عیاشی های اون نباشیم .. وضع مالیش خیلی خوب بود . یه مدتی خودشو علاقه مند به تحصیل ما نشون داد . در ایران خودمون این همه دانشگاه داشتیم ولی واسمون ردیف کرد که واسه ادامه تحصیل بریم مالزی .. من و پیمانه یه بار دیگه هم خونه و هم درس شده بودیم . دلمون گرفته بود . به یاد پدری که هیچوقت درکمون نکرد و مادری که برای همیشه رفت وتنهامون گذاشت .. مادری که حالا پیش خداست .. من و خواهرم خیلی صمیمی بودیم .. درددلامونوبا هم می کردیم ..نه من نیاز به این داشتم که با دوست دختر بازی وقتمو تلف کنم و نه اون که بخواد با پسرای هوسبازی باشه که بیشترشون زنو به چشم یه کالا نگاه می کنن . هر دومون واسه هم خیلی حرفا می زدیم .. از روحیه همجنسامون می گفتیم .. تا ده سالگی پیش هم می خوابیدیم تا این که اتاقمونو جدا کردن .. نمی دونم چی شد یه روز که سیزده سالمون بود بی اختیار در یه لحظه طوری همدیگه رو بغل زدیم و به هم چسبیدیم که می دونم همون جوری که من صدای تپش قلبشو می شنیدم و حرارت وجودشو حس می کردم اونم شق شدن کیرمو روبدنش حس می کرد .. و اون روز همدیگه رو بوسیدیم .. بوسه ای طولانی …من و اون عاشقانه همدیگه رو دوست داشتیم .. وقتی که درخونه تنها بودیم همیشه یه حالت نیمه سکسی واسم داشت .. و این برام سوال بود که اگه این کارش خوبه چرا وقتی که مامان بابا هستن این کارو نمی کنه … حالا من و اون در یه دیار غریب بودیم ..بابا کلی وثیقه گذاشته بود تا من از کشور خارج شم .. خیلی هم پارتی دیده بود ولی پول و سرمایه که باشه همه چی حله .. همین کارا رو می تونست داخل کشور هم انجام بده برای ما خرج کنه ولی نمی خواست که حرف مردم پشت سرش باشه و با فامیلا اونو محکومش کنن که مثلا داره زن بازی می کنه این جوری می تونست مخفی کاری کنه .. ما هم اعصابمون راحت تر بود . آپارتمانمون یه واحد شصت متری بود .. نمی دونم چرا وقتی که اون فضا رو دیدم و بوی غربتو حس کردم یه لحظه دلم گرفت به یاد مامان افتادم . از پدرم متنفر شدم .. اون مادرمو کشته بود ..جا به جا شدم .. با با کلی واسمون هزینه کرده بود تا سرخر و مزاحمی نداشته باشه .. تا دیگه هرروز شایدم هر هفته جای خالی مامانو با یه زن دیگه پر کنه . بغض گلومو گرفته بود . هق هق گریه امونم نداد . اشکام سرازیر شد . پیمانه هم می گریست . هنوز یک هفته ای به شروع کلاسها باقی بود . پدر از نظر مالی هیچی واسه ما کم نمی ذاشت .ولی زندگی که فقط این نبود . حاضر بودیم درسختی زندگی کنیم و این چنین گدای محبت نباشیم .. اما نه ..چرا من و پیمانه همو داشتیم . دیگه کسی نبود که ازش هراسی داشته باشیم که چرا این جوری لباس می پوشی و نمی دونم پسر که یه خواهر تو خونه اش داره نباید با شورت باشه و دختر نباید دامن کوتاه و فانتزی پاش کنه .. .. راستش به تماشای فیلم و ماهواره علاقه ای نداشتم . فقط ایران که بودیم یه بار از رو لپ تابم داشتم بر نامه های سکسی رو می دیدم که پیمانه سر رسید دستپاچه شده بودم نمی دونستم چیکار کنم . فکرم کار نمی کرد دو سه ثانیه کشید تا ذهنم کار کنه که باید از برنامه خارج شم ولی اون از اتاق بیرون رفته بعدا به روم نیاورده بود .. حالا من و اون یه تحت دو نفره داشتیم . شبا کنار هم می خوابیدیم . با هم حرف می زدیم .. از بچگی هامون می گفتیم . از آرزوهامون .. مامان خیلی دوست داشت منودر لباس دومادی ببینه و پیمانه رو عروسش کنه ولی به آرزوش نرسید .. اما حالا دوست نداشتم دوماد شم . هرچیزی رو که بین من و پیمانه فاصله مینداخت من ازش فاصله می گرفتم .. اونم در صحبتاش هیچوقت از این آرزوی مامان نگفت .. اونم دوست نداشت که از من جدا شه ..خیلی دلم می خواست بغلش کنم .. ببوسمش .. یکی دوشب اول فقط نوازشش می کردم . اونم با موهای من بازی می کرد . من و اون کاملا شبیه به هم بودیم . اون فقط موهاش بلند بود .موهای مشکی و صافی که خیلی بهش میومد . نازش می کرد . ابروهایی که توپر بود . چند بار خواست اصلاحش کنه .. کمش کنه ولی من نذاشتم .. -پیمانه من عادت کردم که این جوری ببینمت -داداش خسته نشدی .. -نه برای چی .. شب سومی بود که من و خواهرم کنار هم و در دیار غربت می خوابیدیم . اون تازه از حموم بر گشته موهاشو با سشوار خشک کرده بود .. بوی خوبی می داد . در اتاق بغلی باز بود و من واسه چند لحظه چش چرونی کرده و دیدم که سوتینشو در آورد و فقط یه تی شرت بلند تنش کرد .. یه تی شرت و یه شورت .. پاهای خوشگلشو تا مرز باسن انداخته بود توی دید داداشش .این واسه من غیر عادی نبود و همین طور واسه خودش . اما اون شب یه حس عجیبی داشتم . حس این که بغلش بزنم .. عشقمو با هوس هم بهش نشون بدم . ببینم طعم شیرین و لذت گناه تا چه حد می تونه ما رو در کنار هم داشته باشه .. منم شلوارکمو گذاشتم کنار و یه شورت فانتزی پام کردم . با یه رکابی که اونم واسه این بود که طبیعی به نظر برسه . اما شورت من خلاف شورت خواهرم ناپیدانبود .. … ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

پیـــــمـــانـــــه پیـــــمـــانشـــــو نمـــــی شکنـــــه داداش ۲اون شب انگار هر دو تامون یه آتیشی بودیم کنار هم .. انگار که باید می سوختیم .. ما تا حالا ساخته بودیم .. -داداش نمی خوای بغلم بزنی ؟ رو کرد سمت من .. دستامو گذاشتم دور گردنش ..-عزیزم راه نفستو نگیره ..-نفسم توهستی .همه کسم توهستی .. یکی از لامپای کم نور کناری روشن بود و می شد تا حدودی همه جا رو دید . حس کردم چشای اون همون حالت چشای منو داره .. خودموکنار کشیدم .. تا اون کیرشق شده موحس نکنه . اما پیمانه خودشوبهم چسبوند .پیمانه : چرا ازم فاصله می گیری ..مگه من وتو نطفه مون یکی نبوده ؟ مگه با یک پیمانه طبیعت و زندگی ما ما با هم سرشته نشده ؟ مگه ما یکی نبودیم که خدا دو تامون کرد .. ؟ مگه روحمون یه روز در جسممون دمیده نشد ؟ حالا چرا ازم فاصله می گیری ؟-من و تو که فاصله ای نداریم پیمانه ..محکم تر بغلش زدم .. سفتی کیرمورو قسمت بالای کسش حس می کردم .. و این بار با حرارت لباشو بوسیدم . اونم با یه عطش خاصی لبامو می جوید . انگار بیشتر وقتا افکار ما دوقلوها با هم هماهنگی داشت دو تایی در یه لحظه سعی کردیم بلوز طرفو از سرش در بیاریم .. من و پیمانه فقط با یه شورت روبروی هم قرار داشتیم . اون فوق العاده حشری نشون می داد . اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد سینه هاش بود .می دونستم سینه هاش کوچیکه ولی تا حالا از نزدیک ندیده بودمش . با محبت نگام می کرد .. و با هوس و التماس .. انگاری داشت زار می زد .. من تشنه اون سینه ها و اون بدنش بودم . ولی نمی خواستم بازم اشکاشو ببینم .. حس کنه که دارم ازش سوءاستفاده می کنم . با صدایی لرزون گفت-خوشت نیومد ؟ فکر می کنی من دختر بدی هستم ؟ .. سالها عشق و محبت و هوس خفته و بیدار ما خودشو نشون داده بود . لبامو گذاشتم رو یه طرف سینه اش و دستمو روسینه طرف دیگه . کاملا شل شده بود .. -آخخخخخخخ پیمان .. پیمان دوستت دارم . دوستت دارم ..داداش عاشقتم .. .سعی کرد دستشو برسونه به کیرم . خودمو کمی رو به بالا کشوندم . دستش از رو شورتم رسید به کیرم .. چقدر از ور رفتن اون دستا با کیر لذت می بردم .. دوست داشتم شورتمو بکشم پایین .. نوک سینه های خواهرم تیز شده بود .. در همین لحظه آبم همون داخل شلوار با سرعت هر چه تمام تر از کیرم زد بیرون .. جلوشو نگرفتم .. پیمانه همچنان با کیرم بازی می کرد .. هیچ جق زدنی تا به این اندازه آبمو نکشیده بود . کمی شل شدم . تمام وجودم غرق لذت شده بود . پیمانه لذت می برد . از این که تونسته به داداشش حال بده همچنان با کیرم ور می رفت … منو غرق بوسه هاش کرده بود . خودمو کنار کشیدم .. از اون جایی که ارضا شده بودم تازه به ذهنم اومد که این کار درست نیست ..-چراولم کردی .. چرا ادامه نمیدی .. -پیمانه فکر می کنم این کارمون درست نبوده ..-داداش بچه گول نزن .. حالا که خودت سبک شدی ؟-من می ترسم پیمانه .. تو باید ازدواج کنی .. وقتی این حرفو زدم انگار دنیا رو سرم خراب شده باشه .. هرگز دوست نداشتم خواهرمو با یه مرد دیگه ببینم . ببینم که یه علاقه خاصی به اون داره . و به غیر از من کسی هم هست که بهش فکر کنه . من خیلی حسود بودم . پیمانه : مثل این که خیلی دوست داری از دست من خلاص شی . من که خیلی دوستت دارم . اصلا فکر اون روزی که یه دختر بیاد تو زندگیت و بین ما فاصله بندازه رو نمی کنم . مو بر تنم سیخ میشه ولی تو هم مثل بابایی .. مثل اون میشی ..اشک از چشاش سرازیر شده بود .. بغلش کردم . -پیمانه کی گفت من می خوام تنهات بذارم ؟ من فقط تو رو دارم .. تو هم فقط منوداری .. شاید خدا فراموشمون کرده .. نه نمیشه اینو گفت .. چون اون که ما رو از هم جدا نکرده ..-پس چرا این رفتارو باهام داری . مگه منو دوس نداری ؟ می خوای از شرم خلاص شی ؟-پیمانه من به جز تو به هیچ دختر و زن دیگه ای فکر نمی کنم . دیدی که الان هرکی به فکر خودشه . این همه فامیل داریم بعد از مامان یکی نیومده بگه چیکار می کنی . حالت چطوره .. توهمه چیز منی .. هم دوست دخترمی ..هم خواهرمی ..هم مامانمی .. پیمانه : من می خوام مامانی تو باشم .. -مامانی ؟-ناز ت باشم . عشقت باشم . من می خوام زنت باشم . چه جوری بهت بگم . این یه چیزیه که توی دلمه .من می خوام همه چیزت باشم .. -هستی .. هستی پیمانه من ! خواهر ناز من ! من و تو تنها نیستیم . همین کافیه .. -می خوام زنت باشم .. عروست باشم . می فهمی ؟ می فهمی داداش ؟ می دونی این یعنی چی ؟! .. به شدت عصبی بود .. کنترلشو از دست داده بود . عشق و هوس گیجش کرده بود .. -برام بگو یعنی چی ..پیمانه : یعنی این که منو تو می تونیم با هم باشیم . با هم ..-ببین خواهر! الان مثل گذشته باکره بودن یا نبودن مفهوم خاصی نداره .. می بینی یه زن بدکاره بعد از چند سال هرزگی یه ساعته میشه باکره یا مردایی پیدا میشن که زنو با همه شرایطشون قبول می کنن . پیمانه ! من تو رو با تمام وجودم دوست دارم . بیشتر از خودم . حاضرم خودم بیشترین سختی و رنجوبکشم ولی ناراحتی تو رو نبینم . اما می ترسم از روزی که بری و با یکی دیگه باشی .. -یعنی همون ترسی رو که من ازت دارم ؟ تو پیمانه رو این جوری شناختی ؟-خودت به کی میگی خواهر -من بی وفا نیستم پیمان ! پیمانه پیمانشو نمی شکنه هر گز .. اگه دوستم داری اگه خواهر کوچولوتو که پنج دقیقه دیر تر از تو به دنیا اومده دوست داری پس دلمو نشکن … ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

پیـــمانـــه پیـــمانشـــو نمـــی شکنـــه داداش ۳ (قســمت آخــر) خواهرم دستشو گذاشت روی شورتم .. اونو از پام در آورد .. کیرمو که خیس بود گرفت توی دستش .. -نه نه ..پیمانه این کارو نکن .. ولی ساک زدنو شروع کرده بود . کیری رو که طعم منی می داد گذاشت دهنش وطوری هم اونو میک می زد که باقیمونده منی داخل کیرم رفت توی دهنش .. ولی اون با لذت و عشق داشت واسم ساک می زد . کمی خجالت کشیدم . کیرمو در آوردم . حس کرده بودم که نباید بیش از این خود خواه باشم . نباید ناراحتش کنم . باید به حرفش گوش کنم . آخه من و اون همدیگه رو داریم . دیگه می دونستم که اگه شورتشو بکشم پایین اون حرفی نداره .. همین کاروهم کردم .. باید پاهاشو باز می کردم تا اون غنچه نازشو می دیدم . وقتی پاهاش به هم چسبیده بود فقط قسمت روی کسشو می شد دید موهای مشکی ریز که بعضی قسمتهاش بور می زد هیجان منو زیاد کرده بود . لاپاشو باز کردم . باید ذره بین می ذاشتم تا اون شکاف کسشو می دیدم . موریزه های وسط کسش یه ابهت و زیبایی خاصی بهش بخشیده بود . با انگشتام لبه های کس رو باز کردم … خیلی خیس نشون می داد . کسش اون قدر کوچولو و دخترونه بود که وقتی زبونمو رو کسش کشیدم نه تنها تمام کسشو لیس می زدم بلکه دو طرف زبونم می خورد به کشاله رونش .. من اینا رو توی فیلما دیده بودم . هیجان زیاد دیوونه ام کرده بود . -اوه داداش.. باورم نمیشه .. که بیدار یاشم . همیشه این لحظاتو در خواب می دیدم . -پیمان .. پیمان .. دارم از حال میرم . دارم می میرم .. سرمو از رو کسش بر داشته و به چهره سرخ شده اش نگاه کردم .. -پیمان من می خوام زنت شم .. زود باش .. حالا که خودم می خوام تو به من نه نگو .. می خوام منو تو دستای خودت فشارم بگیری .. کیرت رو فشارش بدی به کسم .. می خوام خون به پا کنی .. می خوام زیر سایه تو باشم .. عروس تو .. زن تو عشق تو .. بگو دوستم داری . اگه دوستم داری این کارو باهام می کنی .. نمی خوام فکر کنم که تا این جاشو اشتباه کردم .. اونو بغلش کردم . یک بار دیگه آتش هوس در من شعله ور شد . نفس نفس می زد . پنجه های کوچیک و دخترونه شو به سینه هام می فشرد .. -اووووووووههههههه .. نههههههههههه داداش داداش .. قلب منم به شدت می تپید .. تصمیم سختی بود .. این کار در خیلی از کشور ها شاید جرم محسوب نشه .. اگه بین من و اون بمونه آب از آب تکون نمی خوره .. منم دوست دارم مثل یه مرد سایه ام روسرش باشه .. من و اون حتی از رحم مادر هم سرنوشت مشترکی داشتیم . مادری که تنهامون گذاشته بود . ومثلث ما رو به هم زده بود .. چشاشو باز کرد .. روش قرار گرفتم . کیرمو در تماس با کسش قرار دادم . کیری که طولش یه چیزی بین پونزده تا بیست بود .. -ووووووویییییی پیمان .. معطل نکن .. ببین دارم می لرزم .. از هوسه .. از خواهشه .. بیرحم .. بد جنس نشو .. تورو به روح مامان .. اون حالا داره ما رو می بینه واسه من و تو خوشحاله .. می دونه من و تو واسه همیشه کنار همیم .. سرمو تکون دادم توچشاش نگاه کردم . شاید من خیلی بیشتر از اون می خواستم که نهایت عشق ما رسیدن به اوج هوس و تسلیم هر دومون باشه .. من تسلیم اون شم و اونم تسلیم من شه .. خودمو عقب کشیدم .. سر کیرمو گذاشتم وسط کسش.. یه دستمو گذاشتم پشت کمرش و دست دیگه رو پشت سرش .. آروم آروم به طرف جلو حرکت می کردم .. کیرم یه حرکتی توی کسش داشت .. تنگی رو حس می کردم . یه محیط خیس و لیز .. می دونستم در این حالت زمانی سینه هاش به سینه هام می چسبه و لباش رو لبام قرار می گیره که کیرم به انتها یا جایی رسیده باشه که پرده شو پاره کرده باشم . لحظه به لحظه کیرم حرکت آروم و میلیمتری خودشو در کس ادامه می داد .. خواهرم لباشو گاز می گرفت .. چشاشو باز و بسته می کرد .. -آخخخخخخخخ به آرزوم رسیدم .. واااااااییییییی بالااخره زن داداشم شدم .. حداقل نصف کیرم توی کس رفته بود . حس می کردم که باید اثرات خون رو کیرم نشسته باشه .. پرده اش پاره شده باشه .. اون خودشو به طرف من کشوند دستاشو دور گردنم حلقه زد .. و لبامون مثل لبای یک جفت عاشق پاک و بی ریا رولبای هم قرار گرفت .. کیر من با حرکت آرومش و لبام با حرکاتی نیمه آروم و تند این پیوند با شکوه رو جشن گرفته بودند .. -پیمانه .. عاشقتم .. منم حس می کنم که شوهرتم ..و باید واسه همیشه تورو زیر بال و پر خودم داشته باشم .. پیمانه با بوسه های من همچنان غرق هوس بود . کیرمو به آرومی از کسش بیرون کشیدم .. اون مقداری که توی کس فرو رفته بود غرق خون بود .. پاکش کردم .. گذاشتم عشقم کمی آروم بگیره .. براش حرف زدم .. خودم و اونو تمیز کردم .. واسه هم از راز های عشق و زندگی گفتیم . از این که دیگه دیوار فاصله ها بین ما شکسته شده . مهم نیست که ما چه نسبتی با هم داریم مهم اینه که می خواهیم چه نسبتی با هم داشته باشیم . واین ما هستیم که این حقو داریم که به عنوان یک انسان تعیین کنیم که خواست ما از هم چی باشه رفتار ما چی باشه .. یک بار دیگه کیرمو گذاشتم توی کسش .. و این بار سریع تر این کس تنگ و نازو می کردم .. -حالا تو شدی عروس من .. همسر من .. -می دونی من بیشتر از چی لذت می برم داداش ؟ -می تونم حدس بزنم -پس تو هم فکر منو می خونی ؟ آره پیمانه .. شاید همیشه نه ولی گاه که حس می گیرم می تونم حست رو حس کنم … -فکر می کنی به چی فکر می کنم .. -به این که من و تو اون قدر پاکیم که این پاکی رو با هم قسمتش کردیم .. همه چی همو واسه هم می خوایم و این اولین سکس زندگی ماست . اونو بین خودمون قسمت کردیم .اونو هدیه دادیم به خودمون . من و تو برای هم و به خاطر هم .. -فدای تو .. این همون چیزی بود که من بهش فکر می کردم .. بهم بگو .. بهم بگو همیشه با من و برای من خواهی بود پیمان .. -همیشه .. عروس خوشگل من .. مهربون ترین و پاک ترین عروس دنیا .. یه روزی برات قشنگ ترین هدیه ها رو می گیرم .. بهترینو .. -هیچوقت نمی تونی هدیه دیگه ای بهم بدی که با ارزش تر از این هدیه ای باشه که حالا بهم دادی . تو خودت رو به من دادی .. دوستت دارم .. پیمانه این بار دستاشو گذاشت روی کسش و وقتی که داشتم می کردمش اونو به طرف بالا کشید تا از تماس کیر من با دور کسش لت بیشتری ببره .. دستاش ول شد .. -آه .. آه .. آههههههههه… آخخخخخخخخخخ کسسسسسم داداش .. دستشو به دهنم نزدیک کرده بود .. انگشتاشو می لیسیدم .. چند تایی و دونه به دونه .. با کف دستم سینه هاشو آروم آروم می مالوندم .. با جیغ کشیدناش سرعتمو زیاد و زیاد تر می کرد .. خیسی غلیظ کسشو رقیق تر حس می کردم .. یهو آروم شد .. و منم دیگه نتونستم خود نگه دار باشم . خیلی آروم آبمو ریختم توی کس عشقم .. و با یه بوسه برای دقایقی به استقبال استراحت رفتیم . کون ناز پیمانه رو هم بی نصیب نذاشتم .. می خواستم حتی واسه دو بند انگشت هم شده کون پیمانه رو بکنم که بعدا راحت تر بتونه بهم کون بده .. کونشم کوچولو بود ولی می دونستم زیر کیر داداش و محبت های اون به زودی رشد می کنه . من و اون وارد دنیای جدیدی شده بودیم . با هم رفتیم حموم ..اون جا خودش داوطلب شد که بهم کون بده .. دلم نیومد به اون سوراخ ناز و ریز کونش بیش از حد فشار بیارم . می دونستم خواهرم داره ایثار گری می کنه .. کیرمو توی کونش نگه داشتم .. اون خیلی آروم کل کونشو حرکت می داد . همین واسه به آتیش کشیدن کیرم کافی بود .. برای سومین بار در اون شب انزال شدم .. و اون کیرمو پس از بیرون کشیده شدن از کونش ساک زد .. خواهر نازمو توی حموم شستمش .. اونم واسم لیف زد .. دلمون نمی خواست که این صبح به پایان برسه .. رفتیم تا بخوابیم .. اما هیشکدوم دوست نداشتیم با چشمانی بسته به صبح روشن فردا برسیم .. -می تونم یه چیزی ازت بخوام پیمانه ؟ -چی می خوای .. -بچه های کلاس که همه شون ایرونی نیستند .. تازه هم باشن .. کی به کیه .. من و تو خودمونو زن و شوهر معرفی کنیم چه طوره .. -از این بهتر نمیشه . چه خوبه این حس قشنگو به این صورت به همه هم نشون بدیم . هر چند من به هیچ پسری رو نمیدم .. -و من هم به هیچ دختری .. -داداش .. اگه دوست داشته باشی من دوست دارم یه کاری انجام بدم -چیه .. -پیش نامحرم روسری مو از سرم بر نمی دارم و لباسایی نمی پوشم که یه وقتی تحریک کننده باشه .. -پیمانه عزیزم .. -می دونم چی می خوای بگی پیمان .. -پس بیا با هم بگیم .. با هم .. حرف دلمونو با هم بر زبون بیاریم .. من و پیمانه : دوستت دارم دوستت دارم .. دوستت دارم ….. پایان … نویسنده … ایرانی

ضربدری>> زوج سکسی قسمت اول .سلام امسال اتفاقي برام افتاد كه باور كردنش هم برام سخته هم لذت بخش اميدوارم باور كنيد. تا حالا داستانهاي سكس ضربدري خونديد. نميدونم چقدر با شما اين داستانهابازي ميكنه اشكانم28 ساله و زنم سميرا 25 ساله خانواده زنم خيلي باكلاس هستند مادر زنم هميشه با دامنهاي كوتاه تا بالاي زانو جلوي من و باجناقم حتي پسرش و شوهرش ميگرده.خواهر زنم هم همينجور حتي بارها شده كه من شورتش رو ديدم.برادر زنم هم دو ساله كه با دختري به نام نگين كه خيلي مودب و متينه ازدواج كرده.ما با هم خيلي خودموني هستيم و اگثر شبها پيش هميم يا ما خونه باجناقم هستيم يا اونا خونه ما يا برادر زنم با نگين خونه ما هستند يا ما اونجا بعضي شبها هم خونه مادر زنم هستيم خلاصه با هم رودرواسي نداريم و خوش ميگذرونيم .اتفاق مهم كه در زندگي من افتاد از شبهاي سرد زمستون شروع شد موقعي كه بقول گفتن سنگ ميتركيد.شبي كه تو خونه با سميرا مشغول پاسور بازي كردن بوديم زنگ خونه به صدا در اومد آيفونو كه برداشتم برادر زنم بود .راستي يادم رفت بگم اسم برادر زنم آرمان و شغلش هم همكار خودمه ما تو كار صادرات گل هستيم.درامدمون هم بد نيست .با تمام سختي ها و مشكلاتي كه داره شغل خوبيه و خدا رو شكر تا حالا هم موفق بوديم . از مطلب دور نشويم به زنم گفتم برادرته نميخاي لباساتو عوض كني چون لباساش خيلي باز بود يه منيژوپ پاش بود با يك تاپ توري. گفت نه اشكال نداره برادرمه كسي كه نيست منم چيزي نگفتم كه در باز شد و آرمان با نگين خانم آمدن داخل بعد از سلام و روبوسي همه نشستيم و مشغول حرف زدن بوديم.هواي سرد بيرون راهي براي داخل آمدن نداشت هوا خنه كاملا گرم و بقول معروف ملس بودكه يكباره نگين به سميرا گكفت گرممه لباس خونگي داري بهم بدي سميرا گفت آره عزيزم بيا بهت بدم لباساتو عوض كن همين كه سميرا پاش رو از روي اون يكي پاش انداخت كه بخواد بلند سه دامن كوتاش سر خورد تا بالاي باسنش بالا رفتو كاملا شورت سفيد توريش خود نمايي كرد ناگهان متوجه نگاهاي آرمان ميون پاهاي خاهرش شدم ولي اصلا به روي خودم نياوردم آنها بلند شدند و رفتند به طرف اتاق كه آرمان بلند گفت آبجي از همون لباسهايي كه ميپوشي تو خونه به نگين بده يك لحضه جاخوردمو گفتم مگه آرمان لباساي سميرا قشنگه كه ميگي از اون مدل به نگين بده آرمان گفت اشكان جان زن هميشه بايد توخونه زيبا بگرده تا شوهرش حال كنه منم كه ديگه كم آورده بودم چيزي نگفتم .چند دقيقه اي گذشت كه ديدم سميرا از اتاق اومد بيرون و گفت داداشي نگين ميگه جلوي آقا اشكان روم نميشه چكار كنم كه آرمان از سر جاش بلند شد و گفت چي رو روش نميشه آلان ميرم ميارمشو و رفت سمت اتاق سميرا هم پشت سرش رفت سمت اتاق در كه بسته شد ديدم صداي پچ پچ مياد بلند داد زدم آرمان اذيتش نكن بزار هر جور ميخاد لباس بپوشه كه ناگهان در باز شد و و آرمان دست نگين رو گرفته بود و از اتاق بيرون اومدن تا لباس نگين رو ديدم شوكه شدم بله همان لباس سميرا بود كه نگين تن داشت همان منيژوپ با تاپ توري اومدن بشينن آرمان يه تنه كوچك به نگين زد و نگين همونجا روبروي من افتاد روي كاناپه طوري كه وسط پاش باز شد و تونستم قشنگ شورت آبيش رو ببينم چه صحنه اي بود يكدفعه آرمان گفت اشكان زنم قشنگ شده يا نه گفتم نگين خانم هميشه قشنگ بوده و هت كه آرمان گفت ديدي گفتم نگين خانماشكانناراحت نميشه بخاطر همين بود كه خواستم لباس سميرا رو بپوشي . يك لحظه فهميدم كه سميرا داخل اتاق جلوي داداشش لخت شده و لباساش رو به نگين داده .داشتم ميگفتم وقتي نگين رو با لباس سميرا ديدم اونم با اين وضعيت داشتن هنگميكردم كه يكباره صداي سميرا به گوشم رسيد كه من رو صدا ميزد بلند شدم و به داخل اتاق رفتم كه ديدم سميرا ميگه اين لباسو بپوشم . چشام داشت در ميومد اره اين همون لباسي بود كه هفته پيش براش گرفته بودم لباس شب توري مشكي كه حتي سوتين هم زيرش نداشت و كاملا سينه هاش مشخص بود و بلنديش كمي پايين تر از شورتش بود ولي از دو طرف چاك داشت تا روي باسنش من كه داشتم بد نگاه ميكردم و سميرا متوجه نگاه من شده بود گفت كجايي مگه منو با اين لباس نديدي گفتم چراولي اين لباس كه مال خوابه اينجا هم كه داداشت و زنش هستند . گفت باشه درش ميارم . كه ناگهان برقي تو زهنم گذشت و گفتم از نظر من ايرادي نداره هر جور كه راحتي و از اتاق اومدم بيرون.وارد حال كه شدم ديدم آرمان نيست و نگين تنها نشسته . پرسيدم نگين خانم آرمان كجاست گفت رفت مشروب بگيره و بياد. من كه مشروب خوردن با خانواده زنم برام عادي بود و خيلي وقتي با آرمان و باجناقم و مادرزنم خواهرزنم و سميرا كنار هم لبي تر ميكنيم بگزريم اومدم سر جاي قبلي نشستم . كه نگين گفت سميرا كجاست گفتم داره لباسش رو ميپوشه تو كه لباس زنم رو ازش گرفتي ناقلا گفت شرمنده اشكان جان آرمان اينجوري خواست . شميرا خودش تمام وسايل پذيرايي رو آورده بود و داشت تو اون هواي سرد بستني ميخورد كه مقداري از بستني از زير قاشقش چكيد و افتاد روي رون پاش كه يكباره گفت واي چه سرده سريع دستمال كاغذي رو بهش دادم تا پاش رو تميز كنه اونم پاش رو ازهم باز كرد تا جاي بستني رو پاك كنه كه مجددا اون شورت آبيش خود نمايي كردمن همينجور داشتم نگاه ميكردم كه نگين متوجه نگاه من شد و سريع پاشو بست و يك نگاه منظور دار به من كرد تو همين حين سميرا با اون لباس زيباش از اتاق بيرون اومد و كنار نگين نشست و يكباره گفت شرمنده نگين جان تو هم افتادي تو زحمت نگين گفت نه بابا زحمت چيه كاري نكردم من شرمنده كه لباساتو تن كردم ولي اين لباستم خيلي قشنگه سميرا گفت ممنون ميخواي اينو بهت بدم كه نگين گفت نه همين خوبه و مشغول حرف زدن و خنديدن شدن تقريبا نيم ساعتي گذشت كه ديدم دارن در ميزنن كه سميرا گفت حتما آرمانه خدا كنه خوب چيزي گرفته باشه تازه اونجا فهميدم كه سميرا خبر داشته كه داداشش ميره براي گرفتن مشروب. در رو باز كردم و و آرمان با يك پلاستيك سياه وارد شد كه توش يك شيشه ويسكي اسبي بود به همه سلام داد و يك نگاه به سميرا انداخت و گفت خواهرم رو ببين چه ناز شده تو ازين لباسها داشتيو به زن من ندادی؟ سمیرا خنده اي كرد و گفت خجالت بكش جلوي اشكان آخه همين لباسها هم كه برشه زشته جلوی شوهرم من كه اين لباس رو تن كردم آخه تو داداشمی و اشكان شوهرمه كه يكباره آرمان گفت بريز دور اين عقايدو بزار تو زندگي حال كنيم ضمنا آرمان چيپسو پفك هم گرفته بود.يك باره گفت كي ساقي ميشه كه سميرا گفت حالا نه بزار برای بعد از شام همه قبول كردن شام رو هم جاتون خالي دور هم خورديم و اومديمنشتيم رو زمين تا بساط مشروب رو اماده كنن زنها .با آرمان گرم صحبت فروش گل بوديم كه زنها با سيني پر از مخلفات اومدن و نشستن سميرا كنار من و روبروي داداشش نگين هم كنار آرمان و روبروي من يك دفعه ديديمكه همه چيزو آوردن الا ويسكي رو كه همه زدن زير خنده نگين گفت من ميارم دوباره همون صحنه تا پاهاشو كه چهار زانو زده بود باز كرد كه بلند شه همه جاش رو ديدم آرمان هم متوجه شد . نگين رفت مشروبو آورد و نشست گفتم من ساقي ميشم سميرا گفت كه خواهش ميكنم براي ما زنها زياد نريزيد گفتم باشه كه يكباره آرمان گفت نگين بايد امشب زياد بخوره منكاري ندارم منم گفتم پس ساقي خودت آرمان جوناونم ازم شيشه رو گرفت و پيكها رو پر كرد به ناچار همه سر كشيدن تعجب كردم كه سميرا و نگين كه معترض بودن هم چيزي نميگفتندو پيكاشونو سر ميكشيدند چهار پنج تا پيك رو كه خورديم ديگه احساس كردم كه هم خودم و هم زنها و آرمان گرم شديم نگار سرش رو گذاشته بود روي شونه هاي آرمان و حالا كه اين دامن كوتاش ديگه تا بالاي كونش بالا رفته بود و چون چهار زانو نشسته بود كاملا شورتش پيدا بود و اعتنا نميكرد آرمان هم كه كاملا متوجه شده بود و يك دستش روي پاي نگين مالش ميداد و بعضي وقتي كه متوجه نگاه من روي پاي زنش ميديد دستش رو تا روي شورت نگين هم ميكشيد. سميرا هم كه ديگه تعادل نداشت همين طور دراز كشيد كه يكدفعه لباسش تا بالاي شورت توري سفيدش بالا رفت من هم كم نياوردم و دستم رو گزاشتن لبه شورت زنم و پيك بعدي رو سه نفري سر كشيديمادامه دارد

ضربدری>> زوج سکسی قسمت دوم داشتم ميگفتم زنم بي حال رو زمين دراز كشيد و من دستم رو لبه شورتش گذاشتم كه يكباره چيزي ديدم كه باورش برام سخت بود برادر زنم با يك چشمك بهم اشاره كرد كه بيام پيشش از جام بلند شدم و رفتم كنار اونها نشستم نگين كمي خودش رو جابجا كرد كه مثلا جاي من هم بشه زنم كه چشماشو بسته بود و دراز كشيده بودتكوني خورد و پاهاشو كه به صورت چهار زانو بود دراز كرد . كه يكباره آرمان از سر جاش بلند شد و گفت فكر كنم حال سميرا خوب نيست و با سوال از من پرسيد ببرمش تو اتاق.يه نگاه به نگين كردم كه ديدم دامن كوتاهش كه همون مينيژوپ زنمبود تا زير باسنش بالا رفته و تمامي شورت و رونش پيداست . شهوت تو تمامي وجودم موج ميزد . به آرمان نگاه كردم كه ديدم داره ميخنده گفت حالا ببرمش يا نه گفتم هواست بهش باشه .آرمان كه انگار دنيا رو بهش داده بودن يه دستش رو گذاشت زير سر سميرا و با اون دستش سميرا رو بلند كرد و انداختش رو دوشش وهمينجور كه ميرفت داخل اتاق و دستش رو باسن سميرا بود رو كرد به نگين و به من گفت هواست به زن من باشه اينقدرم لاي پاشو نگاه نكن با نگاه كردن كه كاري درست نميشه نگين كه داشت با اين حرفهاي آرمان آب ميشد گفت برو گمشو پرو آخه تو چقدر بيشعوري دستت هم رو كون خواهرت بردار كه آرمان گفت خواهر خودمه هر كاري كه دوست داشته باشم باهاش ميكنم و به من گفت با اجازه كه گفتم تو ديگه نميخاد اجازه بگيري. آرمان رفت تو اتاق و دررو بست .ترسيده بودم چون سميرا حتي تكون هم نخورد گفتم نكنه بيهوش شده باشه ولي ديگه اعتنا نكردم . نگاهي به نگين كردم و با هم خنديديم نگين گفت ديدي اين شوهر من چقدر هيزه از خواهرش هم نميگزره گفتم اي بابا بزار راهت باشن ول كن از خودت بگو مشروب روت اثر گذاشته ميخواي برات بريزم كه گفت حالا كه اسرار داري بريز تا باهم بخوريم دو تا پيك ريختم و به سلامتي آرمان و سميرا خورديم دلم ميخاست دستم رو روي شورتش بزارم آخه خيلي راحت نشسته بود. دل رو زدم به دريا و يواش دستم رو روي پاش گذاشتم كه نگاهي معني دار بهم كرد و چيزي نگفت دستم عرق كرده بود و يواشكي سرش رو آورد كنار گوشم و گفت دستت چرا عرق كرده خجالت ميكش .پرو تر شدم و دستم رو ليز دادم تا به شورت آبي قشنگش رسوندم و همونجا نگه داشتم و با انگشتم روي كسش مالوندم داشت يواش يواش ميخنديد كه يباره گفت اين شرم و حيات منو كشت بزار راحتت كنم و بلند شد و از زير دامن شورتش رو كشيد پايين و انداخت اون طرف و چهار زانو نشست دستم رو گرفت و گفت بيا اينقدر خجالت نكش و گذاشت رو كسش باور كنيد انگار كس دختر هاي 12 ساله بود حتي يك نخ مو هم نداشت نرم نرم كمي باهاش بازي كردم و صورتم رو جلو بردم تا ازش لب بگيرم كه لب اساسي بهم داد و هنوز داشتم كسش رو ميماليدم صداهايي از تو اتاق خواب ميومد كه نظر هردومون رو جلب كرد خنده كرديم و گفتم بيا لباسهامونو در بياريم ببينيم اونها چكار ميكنن گفت تو صبر كن و تاپشو از زير در آورد نميدونين چي ديدم سينه كه نبود صحبت كردت راجبش سخته . دامن كوتاهش رو پايين كشيد حالا اون نگين مودب و نجيب لخت لخت جلوم ايستاده بود كيرم به آخرين حد انازه خود رسيده بودجلوي پام نشست و گفت اجازه ميدين آقا اشكان شلوارك تون رو بيرون بيارم سرس از روي رضايت تكون دادم و با يك حركت ملايم شلواركم پايين اومد كيرم مثل فنر از جاش پريد و درست روبروي صورت نگين قرار گرفت نگاهي به صورتم كرد و هر دو خنديديمو يواش كيرم رو تو دستاش گرفت و بدون مقدمه كرد تو دهنش كيرم يه 16 ساتي ميشه و شروع كرد به ساك زدن چنان با مهارت ساك ميزد كه داشتم ديوونه ميشدم خودم تك پوشم رو از تنم بيرون آوردم و حالا هر دو لخت لخت شديم ول كن نبود و داشت وحشيانه ساك ميزد دستش رو گرفتم و بلندش كردم لبي ازش گرفتم و گفتم بريم ببينيم اونها چكار ميكنن نگين هم گفت باشه بريم به اتااق كه رسيديم دلم داشت از سينم ميومد بيرون آخه فكي اينكه الان تو اتاق چي ميخوام ببينم داشت روانيم ميكرد نگين هم حال و اوضاش كمتر از من نبود دستگيره در رو گرفتم و يواش در رو باز كردم داخل اتاق چيزي رو ديدم كه كساني كه طعم خوش سكس ضربدري رو چشيدن ميدونن من چي ميگم. سميرا و آرمان به حالت 69 داشتند براي هم ساك ميزدند كس زنم درست روبروي من و نگين بود در اتاق كاملا باز شد و آرمان سرش رو بالا آورد و من و زنش رو كنار هم لخت ديد لبخند شيطنت آميزي كرد و با اشاره به ما فهموند بياييم طرفش خواهر و برادر داشتند همديگه رو ساك ميزدند پاهاي سميرا 180 درجه باز شده بود به كنار آرمان كه رسيديم آرمان كير من رو گرفت تو دستش و كمي بالا پايين كرد مقداري آب از كيرم بيرون اومد كه با انگشتش اونو برداشت و رو كس زنش كشيد …………ادامه دارد

ضربدری+ زوج سکسی قسمت سوم داشتم ميگفت آرمان آب كيرم رو روي كس زنش كشيد و دوباره خنديد و گفت راحتباشين و دوباره سرش رو روي كش سميرا گذاشت و شروع كرد به ساك زدن سميرا هم كير داداشش رو از دهنش بيرون آورد و متوجه حضور ما شد به من گفت اشكان ناراحت نشي گفتم تو كه راحتي حالا هم راحت باش و دوباره شروع كرد به ساك زدن منم نگين رو روي تخت كنار سميرا خوابوندم و شرع كردم به كس خوردن سميرا و نگين داشتند كير من و آرمان رو ميخوردند و ما دو تا كس زنهاي همديگه رو ساك ميزديم آرمان از روي سميرا بلند شد و درست روبروي كس زنم ايستاد و از من پرسيد اجازه ميدي كسش رو بكنم نگاهي به كس سميرا انداختم كه تا اونجايي كه من ياد داشتم جز كير من تا به حال كيري توش نرفته بود . سميرا هم گفت اشكان اجازه بده ديگهآرمان داداشمه غريبه كه نيست تازه زنشم كه داده بهت تا باهاش هر جور كه ميخواي حال كني .منم گفتم اشكالي نداره من كه چيزي نگفتم آرمان هم انگار دنيارو بهش داده بودي كيرش رو با آب دهنش خيس كرد و گذاشت دم كس سميرا و بالا و پايين ميكرد كه يكباره كيرش رو تا دسته تو كس سميرا فشار داد سميرا آهيكشيد و آرمان شروع كرد به تلمبه زدن به نگين گفتم آماده اي اونم سرش رو به علامت رضايت تكون داد و به آرمان گفتم با اجازه آرمان جان ميخوام بكنم آرمان هم گفت اجازه هم نميگرفتي نگين مال خودته هر كاري دلت ميخاد با كس زنم بكن تازه من هفته ديگه دارم ميرم شيراز براي خريد گل. نگين رو بيار خونه و هر سه تايي با هم حال كنيد . منم كيرم رو خيس كردم و يواش يواش تو كس كوچك نگين فشار دادم . و شروع كدم به تلمبه زدن حالا ديگه كس زنم مثل دهنش كه داشت تا چند دقيقه قبل كير داداشش رو ساك ميزد بازو بسته ميشد. آرمان هم داشت تلمبه ميزد من هم همينجور يواش به آرمان گفتم نگين از كون هم ميده گفت آره بابا بكنش نگين رو رو برگردوندم و كيرم رو روي سوراخ كونش كونش گذاشتم و با اولين فشار كيرم تا نصفه رفت تو البته كيرم خيس خيس كردم نگين هم آهي كشيد و داشتم تلمبه ميزدم و به كس دادن زنم نگاه ميكردم كه آرمان سميرا رو برگردوند تا از كون بكنه ولي سميرا گفت نه من از كون نميدم راست ميگفت اصلا از كون حال نميداد به سميرا گفتم اشكال نداره دردش كمه ولي بازم مخالفت ميكرد كه از كون نگين كشيدم بيرون و نشستم روي كمر سميرا و با اشاره به آرمان گفتم زود باش بكن تو كونش آرمان هم يه تف اداخت رو سوراخ كون زنم و كيرش رو فشار داد تو كون سميرا صداي داد سميرا بلند شدو التماس ميكرد منم محكم زنمو گيفته بودم تا تكون نخوره چند دقيقه اي كه گذشت سميرا ديگه راحت شده بود و از روي كمرش بلند شدم و اومدم سراغ نگين و دوباره كيرم رو تو كونش جادادم شهوت به اوج خود رسيده بود داشت آبم ميومد به نگين گفتم دارم ميام كه نگين گفت بريز توش ولي آرمانگفت نه صبر كن كيرش رو از تو كون سميرا كشيد بيرون و كرد تو كسش و گفت بيا كيرت رو بكن تو كون زنت اونجا خالي كن آخه كون خواهرم كوچيكهمنم اومدم بالاي سرشون و كيرم رو تو كون سميرا فشار دادم دوباره درد كمي سراغ سميرا آمد. حالا من و آرمان داشتيم سميرا رو از دو طرف ميكرديم چه حالي ميداد آبم داشت ميومد كه محكم فشار دادم و تمام وجودم داشت از كيرم خارج ميشد صداي بلند آرمان منو به خود آورد كه در همون آرمان آبشو تو كس زنم كه خواهرش هم بود خالي كرد و سمسرا بلند شد گفت كثافت قرص كه نخورده بودم و سريع رفت بيرون راه كه ميرفت از كسش آب كير آرمان بيرون ميريخت .نگاهي به هم كرديم و زديم زير خنده . نگاهي كردم ديدم نگين هنوز ارضاع نشده سريع پريدم روش و كيرم كه راست شده بود رو دوبارهكردم تو كس نگين آ«مان خم داشت من و زنشو نگاه ميكردتلمبه زدنمو تند كردم كهديدم زير دستام داره ميلرزه فهميدم به اورگاسم رسيده داشت دوباره آبم ميومد كه به نگين گفتم دارم ميام اونم گفت بريز تو كسم مثل آرمان كه تو كس زنت آبشوخالي كرد منم همين كاررو كردم و آّمو تا آخرين قطره تو كسش ريختم . و همينجور روش خوابيدم آرمان هم بلند شد و زد رو پشتم گفت خسته نباشي كس زنم بهت حال داد. منم گفتم دستت درد نكنه عالي بود .ادامه دارد……..

ضربدری+ زوج سکسی قسمت چهارم .اون شب به پايان رسيد و من و سميرا اولين سكس ضربدري رو با آرمان و نگين تجربه كرديم بعد از اينكه زنم قرص ضد حاملگيش رو خورد همينجور لخت به داخل اتاق اومد و من و آرمان هم كنار هم نشسته بوديم و داشتيم اتفاقهاي شب رو مرور ميكرديم و ميخنديديم آرمان ميگفت من از اينكه زنم تو مهمونيها با چه لباسي بگرده ناراحت نميشم بلكه خودم هم پيشنهاد ميدم كه نگين سكسي ترين لباسهاشو بپوشه ولي خود نگين رعايت ميكنه منم چيزي نميگم البته دوستام چند باري كه من و نگين رو تو پارتي ها ديدند از زنم تعريف ميكنند و به من پيشنهاد سكس ضربدري رو دادند اما من كه به نگين گفتم نگين قبول نكرد حالا هم نميدونم چي شد كه قبول كرد با تو سكس داشته باشه من كه وقتي ديدم كنار در با نگين لخت ايستادهبودي انگار دنيا رو بهم داده بودن. گفتم آرمان من هم وقتي اون لحظه ديدم كه داري با اشتها كس زنم رو ميخوري خيلي حال كردم البته شما خواهر و برادريد اشكالي هم من نميبينم ولي سئوال نكردم كه قبلا هم با سميرا سكس داشته يا نه.تو حال صحبت بوديم كه ديديم نگين از حمام اومده و تمامي لباسهاشو تن كرده اماما سه نفر لخت بوديم كه آرمان گفت نگين چه كار كردي نگين كه شوكه شده بود وبه دورو برش نگاه ميكرد ميگفت مگه چكار كردم كه آرمان گفت ما هر سه لختيم تو لباس پوشيدي يالا زود باش لباساتو در بيار ميخايم بشينيم دور هم نگه به سميرا بكن ياد بگير سميرا هم گفت چكارش دارين بزارين راحت باشه آرمان گفت نه اشكان بيا تا با هم نگين رو لخت كنيم و يه چشمك به من زد نگين تا خواست فرار كنه آرمان گرفتش و به من گفت زود باش دامن و شورتش رو در بيار و من تويه چشم بههم زدن دامن و شورتش رو با هم كشيدم پايين و خدش هم تاپ و سوتينش رو در آورد و آرمان گفت حالا شد و هر چهارتا خنديديم ديگه حسابي خوابمون ميومد و كنار هم خوابيديم سميرا وسط من و داداشش نگين هم سمت چپم خوابيد آرمان هم دستش رو گذاشت رو كس سميرا و خوابيد صبح كه از خواب بيدار شدم ديدم همه خوابند و تا بلند شدم نگين هم از خواب بيدار شد پشت سرش سميرا و آرمان هم از خواب بيدار شدند بعد از خوردن صبحانه آرمان و نگين از ما خداحافظي كردند و رفتند خونشون من هم لباسامو تن كردم و به گل فروش رفتم اون روز آرمان به من زنگ زد و گفت من نميتونم بيام و خسته هستم بعد از كار به خونه اومدم و همش تو فكر كارهاي ديشب و صحبتهاي آرمان بودم به خونه كه رسيدم ديدم هنوز سميرا لباس نپوشيده و داره لخت كار راه ميره و كاراشو ميكنه بهد از سلام و احوالپرسي به سميرا گفتم ديشب بهت خوش گذشت سميرا هم گفت تو ناراحت شدي گفتم نه اصلا و خنده اي كردم كه سميرا منو تو بغل گرفت و گفت اشكان خيلي دوست دارم كه ديشب سكسمو خراب نكردي خيلي بهم خوش گذشت و تا به هال اينقدر حال نكردم راستي تو چطور بهت خوب نگين حال داد گفتم آره نگين تو كس و كون بي همتا ست بهد يباره از دهنم پريد و گفتم دوست داري دوباره تجربه ضربدري داشته باشيم كه سميرا گفت اگه تو راضي باشي چرا كه نه بعد بغلش كردم و نهر رو خورديم و خوابيديم بعد از ظهر بود كه صداي زنگ در كوچه به صدا در اومد از تو آيفون كه نگاه كردم ديدم معمور برقه ميخاد كنتور برق رو بخونه كه بكباره فكري از تو زهنم گذشت به سميرا گفتم برو تو در رو باز كن گفت آخه من لباسام ناجوره راست ميگفت قفط يك دامن كوتاه تا زير شورت و يك تاپ توري بدون سوتين تنش بود گفتم اشكالي نداره ميخوام ببينم كه چجوري بهت نگاه ميكنه سميرا كه متوجه منظور من شده بود خنده اي كرد و گفت باشه ولي تو نيا و يواشكي نگاه كن ببين كه چكارمي كنم گفتم باشه و سميرا رفت و در رو باز كرد مامور برق بدون اينكه نگاه كنه اومد تو و داشت كنتر برق رو نگاه ميكرد كه سميرا گفت اين برج زياد مصرف داشتيم مرده كه تا حالا چيزي نديده بود تا برگشت و زنمو تو اون لباس ديد مات داشت پا ها و سينه هاي زنمو نگاه ميكرد كه گفت نه مصرفتون زياد نيست شما مواضب باشيد با اين لباسها سرما نخوريد كه سميرا گفت نه نترسي سرما هم بخورم شوهرم گرمم ميكنه و گفت مگه لباسام چشه مرده گفت نميخواستم جسارت كنم براي خودتون گفتم سميرا هم گفت تو كه همش داري با نگاهات جسارت ميكني مرده هم يه نگاه به دورو برش انداخت و دستش رو دراز كرد سمت سينه سميرا و سينه راست زنمو شروعه كرد به مالش دادن داشتم از شق درد ميمدم كه سميرا گفت همش سينه كه نميشهو دامنشو داد بالا اونوقت بود كه فهميدم سميرا شورت هم پاش نيست و مرد سرش رو آورد پايين و كس زنم روبروي صورتش بود سميرا هم بك پاشو بلند كرد گذاشت رو پله مامور برق هم انگار كس نديده ها شروع كرد به كس زنم رو خوردن چند ثانيه اي بيشتر نگذشته بود كه سميرا گفت الان شوهرم مياد برو بيرون مامور برق هم شماره موبايلش رو به سميرا دادو با كيري شق شده از خونه رفت بيرون تا در خونه بسته شد اومدم كنار سميرا و هر دو زديم زير خنده اون روز گذشت و به سميرا گفتم شمارشو نگه دار باهاش كار دارم سميرا هم گفت تو هم نميگفتي نگهش ميداشتم و دوباره خنديديم فردا عصر كه تو خونه داشتم روزنامه ميخوندم تلفت خونه زنگ خورد و گوشي رو برداشتم خواهر زنم بود كه گوشيرو به سميرا دادم بعد از تمام شدن تلفن سميرا گفت براي فردا نهار مارو دعوت كرده خونشون كه بازم برقي تو زهنم زده شد و دوباره طرز نشستن و بلند شدن خواهر زنم كه شورتشس رو كه ديدم و شوهرش هم متوجه ميشد و چيزی نميگفت تو ذهنم اومد كه گفتم شايد بشه كاري كرد………..ادامه دارد

ضربدری ..زوج سکسی قسمت پنجم اون روز و كارهاي سميرا با اون مامور برق گذشت فرداي اون روز كه تو خونه داشتم روزنامه ميخوندم تلفن خونه زنگ خورد و گوشي رو برداشتم خواهر زنم بود كه گوشيرو به سميرا دادم بعداز تمام شدن تلفن سميرا گفت براي فردا نهار مارو دعوت كرده خونشون كه بازم برقي تو ذهنم زده شد و دوباره طرز نشستن و بلند شدن خواهر زنم كه شورتش رو ديدم و شوهرش هم متوجه ميشد ولي چيزي نميگفت. گفتم شايد بشه كاري كرد و به سميرا گفتم به به سمانه خانم چه عجب ما رو دعوت كرد و سميرا گفت مگه تا حالا دعوتت نكرده گفتم چرا ولي سمانه از آرمان خوشش نمياد چرا تا فهميده آرمان و نگين اينجا بودن ميخواد ما رو دعوت كنه نكنه خبريه سميرا هم گفت نه خبري نيست نكنه هوس آبجي سمانه رو كردي من هم خنده اي كردم و گفتم اگه بشه كه بد نيست سميرا هم خنده اي كرد و گفت اي چشم هيز و رفت تا توي آشپز خونه به كاراش برسه سمانه 23 سال داره و تازه عروسه واز نظر هيكل و اندام حرف نداره تنها عيبي كه داره اينكه اصلا هواسش به كارهاش نيست بعضي وقتا طوري جلوي من خم ميشه كه مثلا تعارف ميوه يا شيريني كنه كاملا سينه هاشو ميبينم يك بار هم اينقدر اين تاپش يقه گشاد بود كه يكي از سينه هاش از تو تاپش افتاد بيرون من تو اون روزها اصلا به اين چيزها اهميت نميدادم و بي خيالي تي ميكردم شوهر سميرا يك فرش فروش قهاره البته سن و سالي نداره ولي كلا ادم خوش چهره و هيكليه قديما براي پدرش كار ميكرده اما تو 2 يا 3 سال خودشو جمع كرده و هالا براي خودش كسي شده سنش 26 ساله شايد تعجب كنيد البته ما هم روزاي اول ازدواج و خواستگاريفكر ميكرديم براي باباش كار ميكنه اما بعد فهميديم كه راسته همه زندگي مال خودشه و بس و حالا هم زندگي بسيار مرفه و خوبي دارن بابك و سمانه به نظر منزوج خوشبختي هستند چيزي تو زيبايي كم ندارند البته هيچوقت به قشنگي و زيبايي زن من نميرسه چون همه مرداي فاميل از قبيل باجناقم و … با نگاهي به سميرا مينگرند كه تا به حال نديدم خوب بريم سر اصل داستان اون روز گذشت و فرداي اونروز موقع رفتن به خونه باجناقم شد كه سميرا من رو صدا زد و دوباره گفت كه چي بپوشم من هم گفتم هر چي دوست داري از نظر من هر چي بپوشي قشنگه و بهت مياد سميرا هم گفت باشه و من از اتاق اومدم بيرون البته يكي دو ساعت قبلش سميراحمام بود و بعدش من هم دوشي گرفتم و مشغول لباس پوشيدن شدم چندي نگذشت كه سميرا گفت من آماده ام بريم وقتي رومو برگردوندم هنگ كردم سميرا خوشكل بود ولي اون آرايشي كه كرده بود زيباييش رو چندين برابر كرده بود و يك مانتو كوتاه تا زير باسن و يك روسري كوچك سرش بود كه تقريبا بايد بگم اگر سرش نميكرد راحت تر بود اين نوع لباس پوشيدن تو خانواده زن من جا افتاده بود .راه افتاديم تا به خونه باجناقم اينا رسيديم بعد از ورود و احوال پرسي همه نشستيم كه تازه متوجه شدم سمانه چي پوشيده يك تاپ نارنجي يقه گشاد با يكشلوارك كشي سفيد تا كمي بالاي زانو سميرا گفت ببخشيد بااجازه من برم لباسم رو عوض كنم كا سمانه گفت بيا تا لباس بهت بدم كه سميرا گفت نه نمي خواد لباس دارم و رفت سمت اتاق تا لباسش رو عوض كنه سميرا عادت نداشت لباس كسي رو بپوشه منو بابك هم مشغول صحبت شديم سمانه هم رفت تا وسايل پذيرايي رو بياره كه در اتاق باز شد و سميرا با لباسي اومد كه بابك داشت تمام بدن سميرا رو ميخورد تاپ سميرا به حدي لخت بود كه سينه هاش از زير لباس كاملا معلوم بود سوتين هم نداشت دامنش هم تا بالاي رونهاي پاش بود كه اومد نشست و طوري پاهاش رو زوي هم انداخت كه كمي از شورت سبزش ديده شد البته بابك طوري نشسته بود كه فكر كنم تمامي شورت زنم رو ديد . سميرا كه متوجه نگاه بابك شده بود نگاهي به من كرد و لبخندي زد كه من هم لبخندي بهش زدم و فهميدم كه سميرا خودش رو براي يك سكس ضربدري ديگه آماده كرده سمانه هم با سيني قهوه اومد تو سالن پذيرايي هنگام تارف به من طوري جلوم خم شد كه تونستم به راحتي سينه هاشو ببينم .بابك هممتوجه نگاه من ميون سينه هاي زنش شده بود و بي مقدمه گفت امشب اقا اشكان زنت خيلي خوشكل شده كفتم بر منكرش لعنت زن من هميشه خوشكل بوده تازه فهميدي . در ضمن زن تو هم خيلي خوشكل شده بابك هم حرف من رو تكرار كرد و همه زديم زيرخنده و مشغول خوردن قهوه شديم.زنها با هم صحبت ميكردند منو بابك هم با هم گرم صحبت بوديم كه سمانه و سميرا بلند شدند تا وسايل نهار رو آماده كنند . بهد از خوردن نهار گفتم حالا جون ميده يه خرده دراز بكشيم كه با مخالفت بابك روبرو شدم بابك گفت بيا تا بريم كنار استخر يه آبي به تن بزنيم بابك تو شنا كردن كارش حرف نداشت و من هم بيخيال چرت زدن شدم و همراه بابك به كنار استخري كه زير ساختمون خونشون درست شده بود رفتم كه يكباره بابك داد زد سمانه براي من و اشكان مايو شنا بيار سمانه هم بعد از چند لحظه با دوتا مايو شنا اومد كنار استخر مايو هارو گرفتيم و لباسها رو در آورديم مايوهارو پوشيديم و كنار استخر نشستيم بابك كه مشغول صحبت بود گفت بريم تو آب گفتم بريم بابك هم شيرجه زد و پريد تو آب من هم رفتمتو آب و شروع كرديم به شنا كردن گاهي وقتا هم ميومديم بالا كنار استخر مينشستيم و نفسي ميزديم بابك گفت اشكالي نداره به خانمها هم بگيم بيان و شنا كنن شايد سوژه خوبي باشه براي خنده منم كه از خدام بود گفتم نه بگو تا بيان بابك هم سمانه رو صدا زد سمانه هم با همون لباساي قشنگشاومد كنار استخر و گفت چي ميگي بابك جون بابك هم گفت با خواهرت بيان شنا سميرا هم گفت آخه اينجور كه نميشه شما بياين بيرون ما ميريم داخل كه بابك گفت اشكان و زنش از خودمونن اشكال نداره لخت شين بيايين سمانه هم قبول كرد و يك نگاه معني دار به من كرد و رفت چند دقيقه اي گذشت كه ديده دو تا پري دارن ميان زنم با شورت و سوتين سبز و سمانه هم با شورت و سوتين قرمز بابك هم تا اونا رو ديد گفت هورا جمعمون جمع شد سميرا و سمانه هم زدند زير خنده و اومدند لبه استخر نشستند و با پاهاشون با آب بازي ميكردند كه من و بابك به طرفشون رفتيم و هر كدوممون روبروي زنمون توي آب بوديم وقتي به وسط پاهاي سميرا رسيدم ديدم كه شورت سميرا توري هست و همه كسش معلومه اگه تو آب ميومد ديگه چي ميشد بابك دست سمانه رو كشيد و برد تو آب سميرا هميشه از آب ميترسيد و گفت من همينجا راحتم بابك تا شنيد گفت اينجور كه نميشه بايد همه بيان تو آب گفتم بابك سميرا از آب ميترسه اين استخر هم كه عمقش 3 متره بابك هم گفت من و تو كه شنا بلديم نميزاريم اتفاقي بيوفته و سمانه هم همينطور تو بغل بابك بود كه بابك گفت اشكان تو بيا سمانه رو بگير تا من بيام زن ترسوتو بيارم تو آب گفتم باشه اومدم سمانه رو بگيرم كه بابك دستش رو دور كمر زنش باز كرد و اونو به من سپرد من هم كه كيرم داشت مايومو سوراخ ميكرد سمانه رو تو بغل گرفتم و دستم رو زير سوتين سمانه گزاشتم بابك هم از ما جدا شد و به طرف زنم رفت سميرا تا فهميد بابك ميخاد بگيرتش اومد فرار كنه كه بابك رون پاشو گرفت و كشوندش تو آب دقت كه كردم ديدم بابك دستش رو سر داد و روي شورت زنم گذاشت زنم كه معلوم بود خيلي ميترسه تمام بدن بابك رو تو بغل گرفته بود بابك هم گفت سميرا جون ديدي ترس نداشت نترس من هواتو دارم من هم كه ديدم بابك كس زنم رو تو دستش نگه داشته جراتم رو بيشتر كردم و دستم رو يواش بردم زير سوتين سمانه كه با هيچ مخالفتي روبرو نشدم و داشتم سينه سمانه رو جلو شوهرش از زير سوتين ميماليدم بابك هم يك نگاه با خنده به من كرد و گفت راحت باشين سمانه هم خنديد و گفت مگه نديدي شوهرم ميگه راحت باشين راحت باش ديگه منم بدون مقدمه از پشت گيره سوتين سمانه رو باز كردم و سوتينش رو به بيرون از استخر انداختم و شروع كردم به مشتن سينه هاي سمانه كه بابك گفت شما كه راحتي رو به حد رسوندين منم گفتم اشكال نداره تو هم راحت باش كه بابك گفت من راحتم كه ديدم دستشو تو شورت زنم كرده و داره كسشو ميماله زنم هم سرش رو روي شونه بابك گذاشته و داره حال ميكنه…..ادامه دارد

ضربدری .. زوج سکسی قسمت پایانی سميرا سرشو رو شونه هاي بابك گزاشته بود و بابك هم داشت با كس سميرا بازي ميكرد من هم اين موقعيت رو كه ديدم سمانه رو روي لبه استخر نشوندم و شورتش رو از پاش بيرون آوردم نميدونيد چي ديدم كسش تپل و سفيد بود با موهاي بور و قشنگ كه اون موهاشو آنكارد كرده بود و فقط بالاي كسش مو داشت اينقدر تپل و ناز بود كه حتي دوست نداشتم حتي يك لحظه نگاهم رو از روش بردارم و لي سرم رو پايين بردم و پاشو از هم باز كردم و شروع كردم به خوردن كس سمانه كه هميشه تو شورت و دامن ديده بودمش و تصور هم نميكردم كه اينقدر خوشكل باشه. مشغول خوردن بودم كه حس كردم آب داره تكون ميخوره همين موقع بود كه بابك سميرا رو كنار خواهرش نشوند لبه استخر و گفت تو كه بدون اجازه شورت زن من رو از پاش بيرون آوردي حالا به من اجازه ميدي تا شورت زنت رو از پاش دربيارم منم با سر تاييد كردم و مشغول نگاه كردن به كار بابك شدم آخه خيلي تحريك شده بودم سميرا هم گاهي به من نگاه ميكرد و لبخندي ميزد بابك از زسر دستش رو برد زير باسن سميرا و يك نگاه به من و سمانه كرد و لبخندي زد سميرا هم باسنش رو بالاآورد تا بابك بتونه به راحتي شورتش رو از پاش بيرون بياره بابك هم شورت سميرا رو از پاش در اورد و بوسه به شورت زنم كرد و اونو انداخت بالا كه افتاد تو استخر شورت سبز سميرا هم يواش يواش به ته استخر رفت سميرا هم تا شورتش رو ديد گفت هالا كي ميخاد شورت منو بياره بابك هم گفت خودم برات مياروم سميرا هم هنوز دوتاي پاشو به هم چسبونده بود و باز نميكرد و گفت تا شورتم رو نياريد من پامو باز نميكنم منو سمانه هم ميخنديديم بابك هم داشت خايه مالي ميكرد و چونديد چاره اي نداره قوس كرد و رفت كف استخر و شورت سميرا رو آورد بالا سميرا هم گفت بدش به من و گذاشتش اون طرف كنار خودش و بدون اينكه چيزي بگه پاهاشو از هم باز كرد چي ميديدم سميرا كه قبل از اومدن به خونه بابك رفته بود حمام كسش رو برق انداخته بود و حتي آب هم روش نميتونست بمونه كس سفيد تپل و كوچك سميرا داشت خودنمايي ميكرد كه يك لحظه ناپديد شد آره بابك سرش رو روي كس زنم گداشت و شروع كرد به خوردن منم شروع كردم به خوردن كس سمانه كه داشت از شهوت زياد داد ميزد و ميگفت بخور كسمو بابك از آب بيرون اومد و به من هم گفت اشكان بيا بيرون تا بتونيم راحت تر حال كنيم منم اومدم بيرون و هر كدام روبروي زن همديگه ايستاديم تا برامون ساك بزنن سميرا تو ساك زدن استاد بود و بلد بود چجوري صداي مردش رو در بياره آرمان برادر سمانه هم به من گفته بود البته من از همه بيشتر قابلييتهاي زنم رو ميدونستم سميراشورت بابك رو پايين كشيد كه برق از سر من و سميرا پريد كيري كه حتي تو فيلم هم نديده بودم سميرا هم همينطور داشت نگاه ميكرد و سمانه كه متوجه ما شده بود گفت اشتباه كردي كس به اين كوچولويي زنت رو دست اين شوهر من سپرديراست ميگفت كير بابك خيلي بزگ و كلفت بود من كه ترسيده بودم نكنه سميرا رو بخواد از كون بكنه زنم دستش رو روي كير بابك گذلشت و يك نگاه معني دار با خنده كرد و گفت آقا بابك نكنه ميخاي من برات ساك بزنم بابك هم گفت مگه اشكالي داره منم گفتم سميرا حالا يك امتحانيكن سميرا هم سر كير بابك رو گذاشت تو دهنش و شروع كرد به ساك زدن البته بخاطر كلفت بودنش نتونسته بود بيشتر از سر كير بابك رو تو دهنش كنه از ديدن اين صحنه به وجد آمده بودم و كس دادن سميرا رو به اين كير بزرگ را تو ذهنم تجسم ميكردم گرچه تا چند دقيقه ديگه ميديدم يكدفعه بابك گفت سمانه از خجالت آقا اشكان در بيا ديگه امروز كير كوچيك نصيبت ميشه . گرمايي احساس كردم كه ديدمسمانه كير من رو تو دهنش كرده و داره ساك ميزنه چشمام بسته شد و تو فكر كس دادن زنم به بابك بودم كه بابك گفت آقا اشكان اجازه هست كس زنتو بكنم البته هواسم هست نگران نباش كس به اين كوچكي حيفه گشاد بشه سميرا هم كف سالن استخر دراز كشيده بود و پاهاشو از هم باز كرده بود كسش بد جوري خودنمايي ميكرد بابكهم كيرشرو تو دست گرفت و گفت با اجازه اشكان خان و وسط پاهاي زنم نشست كيرش رو ميزون كرد و با حركات پياپي سر كيرش رو روي كس زنم ميكشيد كه يكباره صداي سميرا بلند شو كه متوجه شدم كير كلفت و دراز بابك تا نصفه رفته تو سمانه هم هنوز مشغول ساك زدن كير و تخمام بود و يك لحضه هم ول كن نبود انگار تا خالا كير نتونسته بخوه حق هم داشت. صداي زنم ديگه به داد تبديل شده بود نگاهي به بابك كردم كه چشماشو بسته بود و زير لب ميگفت آخ چه كس تنگي و مدام تلمبه ميزد اينجا بود كه متوجه شدم بابك بدون اعتنا كيرش رو تا ته تو كس زنم ميكنه و تلمبه ميزنه ديگه كاريش نميشد كرد كار از كار گذشته بود كس سميرا خيلي باز شده بود اينو كاملا ميشد فهميد دستي به كمر بابك زدم و بابك چشماشو باز كرد .گفتم ببين كس زنمو چجور باز و گشاد كردي سميرا هم كه متوجه شد با صداي لرزون گفت اشكان خيلي باحاله بزار كارشو بكنه .منم با خنده گفتم بزار بلايي سر زنت بيارم كه خودت كيف كني بابك هم گفت اين تو اينم زن من هر كاري دوست داري باهاش بكن و دوباره مشعول تلمبه زدن شدسميرا كه كير بابك رو كاملا تو كسش بود و داشت از ناله ميمرد منم سمانه رو بلند كردم و بهش گفتم از شوهرت اجازه گرفتي ميخوام كستو بكنم بابك كه خودش شنيد روشو به طرف ما كرد و گفت سمانه جون كستو در اختيار آقا اشكان بزار و راحت بهش بده سمانه هم گفت تو هم نمي گفتي بهش ميدادم بابك هم گفت پس اشكان رو منتظر نزار سمانه هم گفت بيا داماد خوب خونه ما و منو كشوند طرف خودش منم افتادم رو سمانه و بغلش كردم سمانه سينهاش زياد بزرگ نبود اما مثل انار سفت و محكم بود سينه هاشو تو دهنم ميبردم و ميمالوندم سمانه هم پاهاشو دور كمرم حلقه كرده بود كه يكباره سمانه كيرم رو گرفت و گذاشت رو كسش و بدون اينكه بخوام فشار بدم كيرم رفت تو خيلي حال ميداد ولي خيلي هم گشاد بود البته تقصيري هم نداشت و شروع كردم به تلمبه زدن اما ديگه زياد حال نميداد چون گشاد بود چند دقيقه اي كه تلمبه زدم خسته شدم و سمانه رو برگردوندم كه گفت ميخاي چكار كني گفتم اينجوري برگرد كه كست تنگتر بشه از تو چشماش ميشد فهميد كه بو برده ميخوام از كون بكنمش بر گشت و تا نگاهم به كونش افتاد مسخاستم غش كنم كون تنگ كه ميتونم قسم بخورم كه حتي انگشت هم توش نرفته بود چه برسه كير شوهرش كه مثل لوله بود منم داشتم نگاه ميكردم كه سمانه گفت يالا ديگه بكن تو كسم نگاه كن بابك چجود داره زنتو جر ميده تو هم زنشو جر بده تو دلم گفتم تو كه جر خوردي كجاتو جر بدم و كيرم رو تپوندم تو كسش و دوباره تلمبه ميزدم نيم نگاهي به بابك و زنم داشتم بابك همينطور داشت تو كس زنم عقب و جلو ميكرد و صداهاي سميرا ديگه تمامي استخر رو گرفته بود و داشت به اورگاسم نزديك ميشد كمرم نزديك كمر بابك بود تقريبا پشت به هم با دستم يواش به كمر بابك زدم و بابك هم برگشت كه بهش به آرومي گفتم از كون بكنمش گفت تا حالا كه به من نداده حالا تو امتحان كن ببين چه ميشه منم گفتم ميترسم فرار كنه گفت محكم بگيرش و تا ته بكن تو كونش كه تو دلم گفتم اين ديگه چه بيرحمه منم دوباره مشغول تلمبه زدن بودم كه دستم رو گزاشتم رو كون سمانه و با انگشتم با كونش بازي ميكردم و آب كسش رو روي سوراخ كونش ميمشتم كه باز نگام كرد و گفت من از كون نميدم خيالاي بد نكني كه سرم رو كنار گوشش بردم و همينجور كه عقب و جلو ميكردم گقتم ببين زن من چجوري داره حال شوهرتو جا مياره تو نميخواي حال منو جا بياري كه گفت مگه حال نميكني گفتم كست خيلي گشاده و نميتونم حال كنم ميزاري از كون بكنمت كه گفت ميدونم كه خيلي درد داره ولي اشكال نداره اگه قولبدي آروم بكني مشكلي نيست بكن ولي آروم . انگار دنيا رو بهم داده بودن صداي بابك داشت بلند ميشد ديدم داره مياد كه گفت سميرا كجا بريزم سميرا هم گفت بريز تو كسم قرصام رو خورد منكه من داشتم ديوونه ميشدم يعني زنم آمادگي سكس داشته ولي تعجبي نداشت با اون كسي كه اون اينجور تميزش كرده بود حتما فكر همه جاشو كرده بود. بابك هم تكوني خورد و رو سميرا خوابيد . كيرم رو خيس كردم و به سمانه گفتم آماده اي كه با سر به علامت تاييد تكون داد منم كيرم كه حالا با ديدن صحنه ريختن آب باجناقم تو كس زيباي زنم با بيشترين حد خودش رسيده بود رو روي سوراخ كوچيك و ناز سمانه گذاشتم و كمي فشار دادم كه تو نرفت سمانه گفت خيسش كن منم گفتم باشه تو هم آب دهنتو بده سمانه آب دهنشو با دست رو كيرم كشيد و گذاشت رو سوراخ كونش با فشار ديگه سر كيرم داشت ميرفت تو كه صداي داد سمانه بلند شد كه يهو بابك اومد سر زنشو گرفت و به من گفت يالا ديگه سمانه هم همش به بابك ميگفت بابك ترو خدا ولم كن منم كه ياد كون دادن زنم به بابك داداشش افتادم و خودم كمكش كردم كه كيرش رو تو كون زنم بكنه ديگه كيرم رو فشار دادم كه با زحمت رفت تو كون سمانه البته تا نصفه و صداي گريه سمانه همهجا رو گرفته بود بابك هم مرتب دلداريش ميداد و ميگفت الان عادي ميشه مثل دختربچه ها گريه ميكرد سميرا هم اومد گفت شما دوتا كه خواهرم رو كشتيد بسه ديگه و كنار بابك ايستاد بابك هم داشت از زنش لب ميگرفت منم هم هميننجور كيرم رو تو كون سمانه نگه داشته بودم كيرم داشت قيچي ميشد كه بابك رفت و از تو اتاق برام كرم آورد آخه اون مدتي كه كيرم رو ثابت نگاه داشته بودم تا سوراخ كونش باز بشه كيرم خشك شده بود و ديگه هم نميشد كيرم رو در بيارم بابك اومد و كرم رو باز كرد و مقدار زيادي كرم روي كير من و كون زنش زد و به من اشاره كرد يواش تلمبه بزنم كه همينكار رو كردم سميرا هم داشت سينه هاي آويزون سمانه رو ميخورد كه رو كمر خوابيده بود و زير سينه هاي خواهرش اومده بود بابك هم رفت وسط پاس زنم نشست و به من اشاره كرد يعني ميخوام بخورم براي زنت كه من هم خنديدم و گفتم راهت باش و كيرم رو تكون دادم كه ديدم سمانه هم ديگه صدا نميده و داره حال ميكنه هر سه تاشون جلوم بودن سمانه بعد زنم و وسط پاي زنم بابك حالم داشت بد ميشد به سرعت تلمبه ميزدم كه ديدم كيرم كمي خوني شده و تا ته تو كون سمانه است به سمانه گفتم دارم ميام اون هم گفت محكم بكن منم دارم ميام كه انگار تمامي دنيا از تو كيرم زد بيرون و تو كون تنگ و ناز سمانه خالي شد سمانه هم لرزش كمي كرد و رو سينه زنم دراز كشيد و منم يواش كيرم رو از تو كونش در آوردم و بابك هم كه متوجه شده بود كه منو زنش آبمون اومده بلند شد و شروع كرد به كف دست زدن و آفرين گفتن به زنش و من كه براش خيلي جالب بود سميرا هم بلند شد منم بلند شدم و تنها سمانه بود كه اصلا حال نداشت بلند شه و همينجور برگشت و مارو تماشا ميكرد كه بالاي سرش ايستاده بوديم و داشتيم تماشاش ميكرديم….پارمیس

نازنین BDSMقسمت اول چند وقت بعد تو یه کلاب با کیوان آشنا شدم.یک کمدین بود که خونواده اش از وقتی 5سالش بوده مهاجرت کرده بودن و خودش اینجا بزرگ شده بود.رابطه مون خیلی خوب و سریع جلو می رفت.به شکلی که در عرض چند ماه همخونه شدیم(البته مشکلات اقتصادی که هنوزم کمابیش باهاشون درگیر بودم به این سیر کمک کرد!) و هماهنگی و صداقتی که بینمون بود باعث شد این رابطه یک سال کامل دووم بیاره. نزدیک سالگرد آشناییمون بود که خبر خوبی بهم رسید. به توصیه ی یکی از دوستان نمونه کارهامو به یک موسسه ی تبلیغاتی فرستاده بودم و حالا باهام تماس گرفته بودن و گفتن از کارام خوششون اومده.با گذروندن یک دوره ی اینترنی 4ماهه و بدون حقوق می تونم آزمون بدم و استخدام شم. فقط یک مشکل کوچولو وجود داشت: واسه این کار باید می رفتم دالاس! این از اون تصمیم هایی که درباره اش با دوست پسرت مشورت می کنی.خصوصا اگه باهاش همخونه باشی و رابطه جدی باشه.شوخی نبود.رفتن به یک ایالت دیگه می تونست این رابطه رو قطع کنه.هرچند که کیوان stand-up comedian بود و مجبور نبود لوس آنجلس بمونه…اما به خودم گفتم حتی اگه بهش خبر بدم و مخالفت کنه،آخرش باز هم این کارو قبول می کنم چون اینطور می تونستم یک کار مشخص داشته باشم و وضعیتم روشنتر می شد.از اون فرصت هایی نبود که راحت به دست بیاد(حداقل من اون موقع اینطور فکر می کردم!) دقیقا 10دقیقه از تماسشون گذشته بود که دوباره بهشون زنگ زدم و گفتم اینترنشیپ رو قبول می کنم.از بعد از ظهر همون روز مدام تو فکر بودم که چطور باید این خبر رو به کیوان بدم و دنبال موقعیت مناسب می گشتم. کیوان 7سال ازم بزرگتر بود و فوق العاده هات!بیشترین رکوردمون 9روز متوالی بدون سکس بود، جز اون تقریبا تو هر موقعیتی می پریدیم رو هم!مهم نبود کجا و چطور.شبی هم که این خبر بهم رسید باز درگیر یک عشقبازی داغ و آتشین شدیم.هنوز بهش نگفته بودم و بابت واکنشی که می تونست نشون بده مضطرب بودم.اما وقتی سنگینی و گرمای تنشو رو خودم حس کردم اون تلفن که هیچ، همه چیزو از یاد بردم!هر دو سرتاپا لخت بودیمو حالا کمرش لای پاهام و سرش رو سینه ام بود.با یک دست پستون چپم رو جمع کرده بود و مثل یه سگ می لیسیدش!نفهمیدم چطور اما دستهام رفت روی سرش و به خودم فشارش دادم.یهو بلند شد و پشت بهم رو تخت نشست و یه سیگار روشن کرد…گند زده بودم! خیلی وقت بود که دستگیرم شده بود دوست نداره از دستهام استفاده کنم.از همون اوایل آشناییمون هر وقت واسه بوسیدن به سمتم میومد اولین حرکتش این بود که مچهامو بگیره و دستهامو مهار کنه.بارها پیش اومده بود که وسط بوسه،سکس،یا حتی وقتی همدیگه رو بغل می کردیم حلقه ی دستهامو از دور گردن یا کمرش باز کنه و پس بزنه.من هم سعی می کردم رعایت کنم اما گاهی چنان از خود بیخود می شدم که این عادتش یادم میرفت. دوباره به سمتم برگشت و کنارم دراز کشید.سیگار هنوز تو دستش بود و اخمهاش رفته بود تو هم.می دیدم که عصبانیه.خواستم حرکتی کنم که یادش بره و دوباره تحریک بشه اما بدبختی این بود که نمی دونستم بدون استفاده از دستهام چه غلطی می تونم بکنم!!سرمو به بازوش مالیدم و آروم اسمشو صدا زدم.با چند ثانیه تاخیر بهم نگاه کرد.هنوز هم اون ابروهای کلفت مشکی تو هم بودن.لبم رو به لبهاش کشیدمو منتظر موندم.انگار که بخواد تلافی کنه یک گاز محکم از لب پایینم گرفت،چرخید و اومد روم.دوباره رفت سراغ سینه ام.به تشک چنگ زدم از ترس اینکه نکنه باز دستم بره رو تنشو قاطی کنه.آروم آروم پایینتر رفت تا رسید به لای پاهام.رونهامو تو دستش گرفت و بلند کرد.اولین لیس رو که زد تنم لرزید.وقتی می گم مثل یک سگ می لیسید شوخی نمی کنم.هرگز ندیدم کسی بتونه مثل اون با زبونش بازی کنه.همونقدر رو زبونش کنترل داشت که رو دستها و پاهاش.انگشت اشاره اش رو وارد کسم کرد و شروع کرد به خراش دادنش.آروم آروم من هم کمرم رو همراه با لیسیدناش تکون میدادم و پیچ و تاب می خوردم. بالاخره دو زانو رو تخت نشست و سر کیرشو فرستاد داخل.طبق عادت همیشگی روم خم شد و شروع کرد لب گرفتن.رو کف دستهاش تکیه کرده بود و سرش رو لبهام آویزون بود و زنجیر دور گردنش تاب می خورد.لعنتی با موج نرم کمرش بازیم می داد در حالی که با بلایی که زبونش سرم آورده بود تنها چیزی که تو اون لحظه می خواستم این بود کا تا ته فرو کنه تو!!تمام تمرکزم متوجه این بود که دستهامو از تخت بلند نکنم.اما اونقدر طولش داد که به کمرش چنگ زدمو با تموم قدرت کشیدمش جلو.بلافاصله محکم مچ دستهامو گرفتو همونطور که لبهامو می بوسید،دستهامو تا کنار صورتم بالا کشید. محکم و خشن کوبیدشون روی تخت کنار سرم و فشارشون داد.از حرص و شهوت غریدم.تقلام فایده ای نداشت و کیرش هنوز کامل نرفته بود تو.حالا دیگه حتی همون تلنبه نرم رو هم نمیزد!یه کم دیگه لبهامو مکید و بعد بدون اینکه نگاهم کنه گفت میذاری ببندمشون؟! اونقدر داغ بودم که بدون فکر قبول کردم.جینشو از پای تخت برداشت و کمربندو ازش باز کرد.دنباله ی کمربندو از سگکش رد کرد تا یک حلقه دور دستهام ایجاد کنه و بعد دنباله رو محکم کشید.کمربند دور دستم کیپ شد.دوباره کشید(انگار می خواست مطمئن بشه هیچ فضایی باقی نذاشته!) و بعد گره زد.حالا روی تخت دو زانو نشسته بود و همونجور که به صورتم خیره بود با خیال راحت کیرشو تو عمق تنم می کاشت و در میاورد. قبلا هم پیش اومده بود که بخواد دستهامو ببنده اما هرگز قبول نمی کردم.حتی تصور اینکه با دستهای بسته باهاش تنها باشم هم تنم رو می لرزوند.کیوان به معنی واقعی کلمه 2برابر من بود!اولین باری که با هم بیرون رفتیم تو تموم مدتی که حرف میزد نگاهم به استخونبندی درشت بالاتنه اش بود و مدام به این فکر بودم که این آدم می تونه با دستاش لهم کنه!!حالا هم دیدن منظره ی اون بازوها که با قدرت رونهامو بالا گرفته بودن دوباره مضطربم کرده بود.با چشمهای خمار سرشو به عقب متمایل کرده بود و تو آسمونا بود.تو همین فکرها بودم که باز روم خم شد و اینبار همراه نیمتنه ی خودش،فشار دستهاش پاهای منو هم تا نزدیک سینه هام آورد!اینقدر انعطاف پذیری نداشتم و کشاله ی رونم درد گرفته بود.سرش رو لای سینه ام فرو کرد در حالی که همچنان تلنبه میزد.تو وضعیت عجیبی گیر کرده بودم.از طرفی اتفاقی که اون پایین در جریان بود داشت از لذت دیوونه ام می کرد و از طرف دیگه اون بازوها و سرشونه ی پهن جلوی چشام بود و همراه درد پاها دلهره ی عجیبی بهم داده بودن.بالاخره دووم نیاوردم و داد زدم که دستهامو باز کنه.واسه یک لحظه همه چیز متوقف شدو دیگه تلنبه نزد.سرشو از تو سینه ام بیرون آورد و گیج نگاهم کرد.کمربندو کشید و به سمت دیوار پرت کرد و دوباره مشغول شد. اتفاق اون شب به فکر انداختتم.چیزی به سالگرد آشناییمون نمونده بود و من هدیه ای بهتر از این نمی تونستم بهش بدم.چیزی بود که همیشه تو سکس با من کم داشت.شاید بعد از این هدیه خبر رفتنم رو راحتتر می تونست قبول کنه.خصوصا که روزها به سرعت می گذشتن و من هنوز راه مناسبی واسه پیش کشیدن این حرف پیدا نکرده بودم.تصمیمم رو گرفتم.دستبندی که خریدم خز نرمی داشت که مچهامو اذیت نمی کرد در عین حال با کشیدن بندش می تونست هرچقدر که می خواست محکمش کنه.تو مغازه چشمم به یک gag خورد و دیوونگی رو به اوجش رسوندم!به هر حال اینجوری دیگه حتی اگر هم می ترسیدم نمی تونستم سرش داد بزنم که بازش کنه و حالش گرفته نمی شد.روز سالگرد تو کلاب هدیه امو بهم داد(یک گردنبند ظریف با آویز قلبی شکل بود که همونجا انداختم و تا آخر شب تو گردنم بود) و من بهش گفتم هدیه اشو تو اتاق خواب می تونه باز کنه.صورتش از خنده کش اومد و بغلم کرد. *** وارد خونه که شدیم هنوز در رو درست نبسته بود که دستهامو پشت کمرم زدمو شروع کردم به خوردن لبهاش.کلیدو روی میز کنار در پرت کرد و درو با پاش بست. از این حرکتش خنده ام گرفت.دستشو رو شونه هام گذاشت و به سمت دیوار هلم داد.حالا بین دیوار و تنه اش پرس شده بودم.چونه ام رو بالا کشیده بود و زبونش بی وقفه تو دهنم می چرخید.از پشت انگشتهامو به هم قفل کرده بودم تا باز دسته گل به آب ندم.با دست چپ همچنان چونه و گلومو کنترل می کرد اما دست راستش دکمه های جینمو باز کرد و تو فضای تنگ داخل شلوار به زور انگشتاشو به کسم رسوند.گفتم بریم تو اتاق خواب که هدیه اتو بدم.بلند خندید و گفت لازم نیست همینجا بازش می کنم.قبل از اینکه بتونم بگم هدیه اش این نیست برم گردوند تا پشت بهش باشمو جین رو پایین کشید.حالا راحتتر انگشتم می کرد.کمرمو گرفت و کشوند جلوی آینه قدی که تو حال داشتیم.دستهامو دو طرف آینه رو دیوار تنظیم کرد و با ضربه ای که بین رونهام ضد حالیم کرد که پاهامو از هم باز کنم.صحنه ی جالبی بود.سوتین و یقه ی تاپم تو کش مکشمون کج شده بود و می تونستم نوک یکی از سینه هامو ببینم.با پاهای باز در حالی که جین پایین پام لوله شده بود به سمت کیوان قمبل کرده بودم و اون هم پشتم مشغول بود.تو آینه نگاه نمی کرد و هنوز با دقت مشغول انگشت کردنم بود.رو زمین زانو زد و تونستم ببینم که کیرشو از شلوار درآورده و می ماله.با دست آزادش لبهای کسمو باز نگه داشته بود و می لیسید. به چهره ی خودم تو آیینه خیره شدم.ناخودآگاه داشتم لبهامو گاز می گرفتم.معلوم بود که زبونش باز راهشو پیدا کرده.چشمهامو بستم و خدا خدا کردم زودتر از این حالت خسته بشه.چند دقیقه طول کشید تا بالاخره بلند شد و کیرشو رو کسم تنظیم کرد و با یک فشار تا آخر فرو کرد.آه بلندی گفتم و چشمهامو باز کردم.تو آیینه نگاهم می کرد.یک دستش از جلو روی چوچولم اومده بود و دست دیگه روی سینه ام بود.تنش از پشت بهم می خورد و به جلو هلم می داد.تعادلمو از دست دادم و به آیینه چسبیدم.تو گوشم غش غش خندید و بیشتر به سمت آیینه هلم داد.حالا صورتم به آیینه چسبیده بود و نفسم تارش می کرد.آروم زمزمه کردم تو دالاس دلم برای این تنگ می شه.وسط خنده اش پرسید چی؟!…تنم یخ کرد.سوتی وحشتناکی بود.گفتم چیزی نیست بعدا درباره اش حرف می زنیم.اما این حرفم باعث شد بفهمه که واقعا چیزی هست و حرفم از حشر نبوده.همونجور که کیرش تو تنم بود و بهم چسبیده بود پرسید درباره چی حرف می زنیم؟دالاس دیگه چیه؟ گفتم الان وقتش نیست ادامه بده.یه حسی بهم می گفت وقتی خبرو بهش بدم دیگه همچین مراسمی ادامه پیدا نمی کنه! ازم فاصله گرفت و با شک و تردید نگاهم کرد.دیگه راهی نبود.آب دهنم رو قورت دادم،تاپمو تنظیم کردمو همونطور که شلوارو بالا می کشیدم گفتم بشینه.هرچی بیشتر توضیح میدادم چهره اش دلخورتر و عصبانی تر می شد.حرفام که تموم شد گفت کی خبردار شدی؟ گفتم یک هفته است.گفت خوبه!…چند لحظه به سکوت گذشت و بعد گفت قبولم کردی.نظر من اصلا مهم نبود دیگه؟! چیزی نگفتم. گفت می فهمی معنیش چیه نه؟ می فهمی چقدر فاصله داره؟؟ شاکی شدمو گفتم خوب تا ابد که نمی تونم اینجوری زندگی کنم. چشماش از حدقه زد بیرون و گفت چه جوری؟؟!! بحث گندی بود که به هیچ جا نرسید.نتیجه اش فقط این شد که رفتم تو اتاق خوابو اون هم همونجا روی مبل موند.نصفه های شب بود اما خوابم نمی برد.عذاب وجدان داشتم.می دونستم که به هر حال با این تصمیم مخالف نبود.ناراحتیش از این بود که یک هفته بی خبر بوده و تو تصمیمگیری دخالت نداشته.صدای تلویزیون رو می شنیدم و می دونستم که اونم خواب نیست.همین شد که دومین حماقت اون شبو کردم. جعبه ی هدیه اشو برداشتم و رفتم تو حال.چراغ خاموش بود و تنها نور اتاق از تلویزیون بود.کنارش نشستم و بهش زل زدم اما نگاهم نمی کرد.تو گوشش زمزمه کردم دوستت دارم و لبهاشو بوسیدم.اراجیفی در این باره گفتم که همه اش 4ماهه و شاید اصلا قبولم نکنن و می تونیم به هم سر بزنیم(که البته هر دو می دونستیم هیچکدومش حقیقت نداره!)هنوز وانمود می کرد که به تلویزیون خیره است.داشت اعصابمو خرد می کرد.از لجش درست روبه روش روی پاهاش نشستم و تاپمو درآوردم!حالا جایی که چند لحظه قبل تلویزیون بود و بهش خیره نگاه می کرد،سینه های من بود و دیگه نمی تونست وانمود کنه که نمی بیندشون.سرشو بالا آورد و به چشمام خیره شد.از حالت نگاهش دلم ریش میشد.مخلوطی از سرزنش و حسرت و غم بود.بی اختیار خودمو انداختم تو بغلشو تموم صورتشو بوسه بارون کردم.تا قبل از اینکه بهش بگم، موضوع اینقدر واقعی به نظر نمی رسید اما حالا می فهمیدم که جدی جدی دارم میرم.بغض کرده بودم.همونطور که رگ برجسته ی کنار پیشونیشو می بوسیدم گفتم یادم رفت هدیه اتو بدم.پوزخند زد و با بی تفاوتی سر جعبه رو برداشت.چند لحظه به دستبند و دهنبند خیره موند و بعد با تعجب نگاهم کرد.اینگار باورش نمیشد چی می بینه!!دوباره لبهاشو بوسیدمو گفتم دوستت دارم.اما هنوز هم عین خنگ ها نگاهم می کرد.دستبندو در آوردم و تو یکی از مچهام انداختم.محکم دستمو گرفت و فشار داد.زمزمه کرد اینجا نه. ادامه دارد …

نازنین BDSMقسمت پایانی جلوتر از اون بلند شدم و رفتم رو تخت.به در اتاق خیره موندم و ثانیه شماری می کردم که بیاد.فقط اگه می تونست بودن تو یه تخت باهام رو تحمل کنه می تونستیم فردا راحتتر درباره اش حرف بزنیم.چند دقیقه طول کشید تا سایه ی گنگشو تو چهارچوب در ببینم.هنوز تی شرت و جین تنش بود.می تونستم حدس بزنم بندی که تو دستش تاب می خوره همون دهنبنده.واسه یه لحظه به چهارچوب در تکیه کرد و به سمتم نگاه کرد.نمی تونستم چهره اشو تو تاریکی ببینم.بالاخره خرامان سمت تخت اومد و بدون اینکه بشینه دنباله ی دستبندو که به مچم وصل بود از یکی از میله های بالای تخت رد کرد و به دست دیگه ام بست.کمرشو صاف کرد و باز چند لحظه بهم خیره موند.انگار با خودش کلنجار می رفت!نمی فهمیدم اینهمه محاسبه واسه چیه.گردنمو بلند کردمو دهنمو باز گذاشتم.روی تخت کنارم نشست.چونه امو گرفت و سرمو به سمت خودش کشید.برق چشماشو تو تاریکی می دیدم.انگشتشو روی لب پایینم گذاشت و نرم حرکت داد و بعد به دندونام کشید و بالاخره داخل دهنم برد.لبهامو دور انگشتش حلقه کردمو شروع کردم به ساک زدن.چونه امو بیشتر جلو کشید و تو چشمهام نگاه کرد.زمزمه کرد مطمئنی؟سرمو به نشونه مثبت تکون دادم.توپ gag رو لای دندونام گذاشت و بندش رو کشید.با اون چیزی که فکر می کردم خیلی فرق داشت!! زبونم پشت توپ لوله شده بود و تموم فضای دهنم رو پر می کرد.جداً نمی تونستم حرف بزنم و خیلی هنر می کردم یک سری اصوات بی معنی در میومد.انگار وجود یه جسم خارجی باعث شده بود ترشح بزاقم هم بیشتر بشه و به سختی می تونستم همه شو قورت بدم. بعد از بستن دهنبند تی شرتشو درآورده بود و رفته بود سراغ شورتم.از روی شرت تنم رو می لیسید و با فشار انگشتش شورت رو داخل شکاف کسم می فرستاد.بالاخره کنارش زد و انگشتشو فرستاد تو.دو تا انگشت بود.به سرعت تکونشون می داد و انگار می خواست جا باز کنه.کسم خیس شده بود و راحت اجازه ی حرکت به انگشتاش می داد. قطرشون با کیرش خیلی تفاوت نداشت.اما وقتی انگشت سوم رو با فشار داخل برد لرزیدم.شروع کرده بود تلنبه زدن با انگشتاش تو اون فضای تنگ.پاهامو تکون دادم تا توجهشو جلب کنم و حالیش کنم که این کارو دوست ندارم.دستشو بیرون کشید و به ملافه ای که روی تخت بود چنگ زد.ملافه رو به زور از زیر تنم بیرون کشید و دور مچ پای چپم بست.دنبالشو به میله ی کنار تخت بست و با کمرش به پای راستم تکیه کرد.حالا دو دستی به جون کسم افتاده بود.دو انگشت از یک دست و یک انگشت از اون یکی.انگشتهاشو اهرم کرده بود و دیواره ی کسمو می کشیدو باز می کرد!داشتم دیوونه می شدم و کش اومدن واژنمو خوب حس می کردم.انگشتهاشو درآوردو دهنشو به کسم چسبوند.زبونشو داخل فرستاده بود و دور تا دور می چرخوند.به خودم می پیچیدم اما با دستهاش کمرم رو محکم گرفته بود و اجازه ی حرکت بهم نمیداد.چشمهامو بستمو از ته دل نالیدم.یک دستش همونطور که صورتش بین پاهام بود بالا اومد و سینه امو چلوند.دوباره انگشت هاش تو کسم بودنو همزمان با زبونش به جون چوچولم افتاده بود.از بالای کسم با چشمهای تنگ کرده صورتمو می پایید.اونقدر ادامه داد که توانم تموم شد و ارضا شدم.دهنش رو به کسم چسبوند و با تموم قدرت مکید.حس کردم شکاف کسم خالی شد و یک حفره باقی موند.سرتا پا عرق کرده بودم و از حال رفتم.تمامه تنم انگار که تب داشته باشم می سوخت و حتی نمی تونستم چشمهامو باز کنم.از حرکت تشک فهمیدم که از تخت رفته پایین. چند دقیقه بعد از حس سرما لای پاهام از جا پریدم و چشمامو باز کردم.با یه بطری آبجو برگشته بود و بدنه ی بطری رو به کسم چسبونده بود.چشمهامون تلاقی کرد و با بطری رو بالا بردو سرکشید.هنوز جین تنش بود اما می تونستم عضلات بازو و سینه اشو ببینم.جین تنگ بالاتنه ی لختشو بزرگتر هم نشون می داد.کنارم روی تخت دراز کشید و به آرنجش تکیه کرد.بطری رو به گونه و گردنم چسبوند و شروع کرد به بازی با سینه ام.حالا که دستهامو بالا کشیده بود و بسته بود گردتر به نظر می رسیدن.هنوز تنم داغ بود و گرمایی که از صورتم بیرون میزدو حس می کردم.سرمو به شیشه چسبوندمو چشمهامو بستم.دستش پایینتر می رفت و شکممو قلقلک میداد.انگشتشو تو نافم فرو کرد و فشار داد.چند لحظه اون تو چرخوند و بعد سراغ کسم رفت.هنوز آماده نبودم.مالوندن کسم واسم آزار دهنده و غیرقابل تحمل شده بود اما متوجه نبود.انگشت وسطش دوباره راهشو به داخل باز کرده بود و آروم عقب جلو می رفت.به زور آب دهنم رو قورت دادم و ناله کردم…دومین انگشت…سومی…و زبونش!!نمی دونستم تا کی می خواد این کارو ادامه بده.دوباره داشتم به ارگاسم نزدیک می شدم که یهو از روم بلند شد.زمان بدی قطعش کرده بود.بطری رو از کنار گردنم برداشتو باقی مونده اشو سر کشید.از دیدن اینکه با بطری خالی داشت روم خم می شد خشکم زد!دهنه ی بطری که به لبهای کسم خورد از سرما لرزیدم و حشرم پرید.آروم بطری رو میون آب کسم حرکت می داد و به لبها می کشید.با انگشتش کسم رو باز کرد و خیلی نرم لوله ی بطری رو فرستاد داخل.سرد بود.خیلی سرد.هرچند که قطور نبود و کسم هم اونقدر خیس بود که درد نداشته باشم اما…یه چیز تحقیر آمیزی تو این وضعیت بود!از اینکه لخت با دست و پا و دهن بسته در اختیارش بودم و اون تصمیم گرفته بود با یه بطری منو بکنه حالم به هم می خورد!شروع کردم به لگد پرونی با پای آزادم ولی زانومو گرفت و به کارش ادامه داد.اگه فقط یه لحظه نگاهم می کرد هزارتا فحش می شنید از نگام! بطری اونقدر داخل رفته بود که به ته واژنم رسید.اما انگار متوجه نشده بود و همچنان فشار می داد!از حرصم گردنمو تکون می دادم و سعی می کردم سر وصدا کنم.این دهنبند دیگه چه ایده ی مزخرفی بود؟؟!!…زانوشو به ته بطری فشار داد تا سر جا نگهش داره.لبهای کسمو گرفت و تا جای ممکن کشید و روی بطری چسبوند.حالا روم خم شده بود و اومده بود سراغ گردنم ولی خم شدنش بطری رو بیشتر فشار داد.از درد و سرما و تحقیر بغض کردم.بزرگترین کابوس 14-15 سالگیم جلو چشمام بود.با این تفاوت که مردی که رو تنم بود به جای کارگر افغانی کنار مدرسه، دوست پسر چهارشونه ام بود و به جای بوی سیمان و گچ مخلوط بوی ادکلن تلخ و سیگارش تو بینیم پیچیده بود و داشت مستم می کرد.به صورتم رسیده بود.نفسهاش عمیق و سنگین و گرم بودن.لبم رو می لیسید و سینه امو تو مشتش می چلوند.می دیدم که پره های بینیش از شدت هیجان باز شده.دو دستش رو به صورتم چسبوند.زمزمه کرد چه داغی و آروم خندید.از شدت درماندگی ناله کردمو باز چشمهامو بستم.خودشو با گردنم مشغول کرده بود که اولین ضربه رو حس کردم.بطری رو آروم عقب می کشید و با خشونت فشار می داد تو.با هر بار درآوردنش تنم شل می شد و می لرزید و هر بار فرو کردن نفسم رو حبس می کرد.نگاهم کرد.پرسید سرده؟! فقط نگاه کردم.دوباره پرسید درد داری؟! چشم غره رفتمو نگاهمو دزدیدم.توپ دهنبندو در آورد گفت حرف بزن.اما زانوش باز روی ته بطری فشار می آورد و اون تو نگهش داشته بود.گفتم سرده. بطری رو تو یه لحظه درآورد و به لبم چسبوند.دوباره خالی شدن کسم و خلا توشو حس کردم.با خشم نگاهش کردم.به لبم خیره بود و بطری رو فشار می داد.سرمو عقب کشیدمو غریدم. به موهام چنگ زد و دوباره بطری رو به لبم چسبوند.یک کلمه حرف نمیزد اما چنان شیشیه رو به لبم فشار می داد و موهامو تو چنگش می کشید که فهمیدم شوخی نمی کنه.یک طعم شوری با آبجو قاطی شده بود.تا به حال آب کسم رو نچشیده بودم.شیشه رو بیشتر داخل دهنم فرو کرد.واسه اولین بار این فکر به ذهنم رسید که نکنه این حرکات جزء آرزوهای جنسیش نیستو داره با این کار به قول خودش تنبیهم می کنه.همونجور که بطری رو ساک می زدم با تردید بهش نگاه کردم.منی که یک سال نذاشته بودم دستهامو ببنده حالا تو بدترین زمان ممکن این هدیه رو بهش داده بودم!از این فکرها ترسیدم.حقیقتا اگه می خواست دستش باز بود که هر بلایی سرم بیاره.فکر کردم که اگه بتونم داد بزنم یا دستمو به میله های تخت بکوبم شاید همسایه ی آپارتمان رو به رو متوجه بشه.صاحب آپارتمان پیرزن بداخلاقی بود که از هیچ کدوممون خوشش نمیومد و همیشه دنبال بهونه بود برای پاچه گرفتن.اما… فرضا که کسی صدامو می شنید و می ریختن تو اتاق.از دیدن تن لخت من با دست و پای بسته چه فکری می کردن؟اگه تموم اینها فقط بازی بود و نه تلافی کیوان،اون وقت چی؟! شیشه رو از دهنم بیرون کشید،توپ رو سرجاش فرو کرد و از اتاق بیرون رفت.خیلی منتظر موندم تا برگرده اما خبری نبود.و بعد متوجه صدای باز و بسته شدن در ورودی شدم!!این دیگه یعنی چی؟!چرا باید تو این حال ولم می کرد و می رفت بیرون؟یاد داستان تجاوزهای گروهی افتادم و خنده ام گرفت.حتی تو اون وضع هم می دونستم کیوان اینقدر دیوونه نیست.اما…اگه بود چی؟! شاید چند ساعت تو همون حال موندم.شاید هم یک ساعت نشد اما برای من دیر می گذشت.تو اون پوزیشن اصلا راحت نبودم.پام، دستهام و فکم درد گرفته بودنو نمی تونستم وضعیتمو تغییر بدم.چند بار سعی کردم پامو آزاد کنم بلکه بتونم رو تخت بشینم ولی با کشیدن پام فقط گره محکمتر می شد و عضلاتم بیشتر از قبل می گرفت.بالاخره بیخیال شدمو به سقف خیره موندم.برگشتنش اونقدر طول کشید که کم کم داشتم به خواب می رفتم.شاید حتی یه چرت کوچیک هم زدم چون متوجه صدای در نشدم.فقط دستهاشو حس کردم که ملافه و دستبندو باز می کردن.تا به خودم بیام دستهامو پشت کمرم کشیده بود و دوباره بسته بود.بلافاصله یه چیز پارچه ای جلوی چشمهامو گرفت.کمکم کرد جوری رو عرض تخت به پشت دراز بکشم که گردنم آویزون باشه.صدای زیپشو شنیدم و داغی تخمهاشو رو صورتم حس کردم.توپ رو درآوردو با فشار دستاش دو طرف فکم دهنمو باز نگه داشت.کیرش تا ته حلقم رفت و نفسم رو بند آورد.عق زدم و لگد پروندم.تو دهنم تکونش داد و بعد بیرون کشید.با ولع نفس عمیقی کشیدمو تا بخوام حرفی بزنم دوباره این کارو تکرار کرد.اینبار اونقدر اون تو نگه داشت که داشتم از حال می رفتم.حالا رو صورتم تلنبه می زد.تخمهاش به بینیم می خورد و کیرش رو زبونم حرکت می کرد.دستش رو روی نوک سینه ام حس کردم که نیشگونش می گرفت و می کشید.حالا کیرش سفت و بزرگ شده بود و راه نفسم رو بیشتر از قبل بند میاورد.بالاخره بیرون کشیدشو برم گردوند.دو زانو نشستمو بعد سر و سینه امو روی تخت خم کرد.بدون هیچ اخطاری تا عمق کسم فرو کرد.اینبار خیس نبودم و کاندوم لاستیکی هم تنم رو می سوزوند.(بعدا فهمیدم این بیرون رفتنش واسه همین کاندوم بوده چون آخرین کاندومش رو برای سکس نیمه کاره ی بعد از ظهر خرج کرده بود!)هنوز از ساک زدن آخر بی حال بودمو نفسم سرجا نیومده بود تا بتونم ناله کنم. بی رحمانه تلنبه میزد و به باسنم چنگ می نداخت.دستهاشو رو شونه هام گذاشتو محکم تنموعقب کشید تا آلتش تا ته فرو بره و همونطور نگه داشت. رسما می خواست کاری کنه که تغییر سایز بدم!!…ناله ی کشدار و بلندی کردم که به دنبالش با لذت و حشر گفت هوووووووممم؟!چطوره؟؟ و دوباره شروع کرد تلنبه زدن.اینبار تندتر،محکمتر و عمیقتر میزد.جوری که با هر ضربه اش سرم روی تخت کشیده می شد و فشار کیرشو تو شکمم حس می کردم.یک انگشتشو با فشار وارد کونم کرد و همونطور که تلنبه میزد شروع کرد به خراش دادن کونم.با دست دیگه محکم به باسنم میزد و گاهی چنگش می گرفتو می کشید.له شدنو باز شدن شکاف کسمو حس می کردمو رو خودم لوله شده بودم.بیحالتر از اون بودم که بخوام از این وضع عصبانی باشم.از طرفی به نوعی لذت هم می بردم!سکس ما همیشه داغ و تا حدودی هم خشن بود اما وضعیت امشب چیز دیگه ای بود.میون ناله های گنگم به صدای نفسها و اهن اوهون کیوان گوش میدادم که انگار ناله هامو مسخره می کرد! بالاخره بیرون کشید و کنارم رو تخت دراز شد.هنوز تو همون پوزیشن مونده بودمو نمی تونستم حرکت کنم.بازوهامو گرفت و روی تن خودش کشوندتم.حس کردم پارچه رو از رو چشمام برداشت ولی نمیشد پلکمو باز کنم.لبهای داغش به پشت پلکم کشیده شد و موهامو لای انگشتش پیچوند. حالا دهنبند رو هم باز کرده بود و با طمانینه ازم لب می گرفت.به زور چشمهامو باز کردم.نگاهش دوباره مهربون شده بود.گفت می شینی روش؟ پلکام افتاد و ناله کردم.با دهن بسته خندیدو سرمو به سینه اش چسبوند.کیرشو زیر کسم حس می کردم که هنوز سرپا بود.روی سوراخم تنظیمش کردو آروم فرستاد تو.با فشار دستش به دو طرف کمرم بالاخره بلند شدم تا روش بشینم.با دستش کمرم رو نرم بالا پایین می کرد.تازه فهمیدم چقدر خیسم.آب کسم کیرشو سرتاپا خیس کرده بود و حتی به رونهام هم رسیده بود.موهام تو صورتم ریخته بوده و سینه هام تاب می خورد.یک مقدار که گذشت به جای بالا پایین کردن کمرم شروع کرد از زیر تلنبه زدن.دوباره صدام بلند شده بود.کف دستشو پشت کتفم گذاشت،رو خودش خمم کرد و لبهامو تو دهنش قفل کرد.با انگشتش به جون سوراخ کونم افتاده بود و تو عمقش کنکاش می کرد.کیرشو درآوردو روی کونم تنظیم کرد. تا حالا از پشت رو کیرش ننشسته بودم. خواستم بلند بشم.اما محکم تنمو گرفته بود و با یه فشار فرستادش تو.چشمهام از حدقه زد بیرونو نفسم حبس شد!با خنده کمرم رو عقب جلو کرد و لبهامو مکید. دلپیچه داشتم.نه.دلپیچه نبود.اما…حس عجیبی بود!انگار به جای کیر دستش بود که تا آرنج تو روده ام رفته بود.باسنم به رونش می خورد و جای ضربه هایی که با دستش زده بود می سوخت.آب کسم روی تنش می ریختو تن هر دومونو لزج می کرد.هرچی صدام اوج می گرفت با بی رحمی بیشتری تلنبه می زد.هر دو به نفس نفس افتاده بودیم تا اینکه بالاخره با یه نعره آبشو خالی کرد. بی حال کنار هم افتادیم.به سختی تونست دستهامو باز کنه و بغلم کنه.فردا صبح با صدای تلفن بیدار شدم.از زور خستگی خواب مونده بودم و نتونستم به قرارم با دوستم برسم.قرار بود یک سری از کارهای رفتنم رو هماهنگ کنه و حالا زنگ زده بود ببینه کجا موندم.کیوان قبل از من از خونه رفته بود بیرون.شب دوباره با هم صحبت کردیم و یه جورایی خداحافظی هامونو گفتیم.تو چند روز باقیمونده تا سفرم کمتر تو دست و پای هم می پیچیدیم.روز رفتن اصلا ندیدمش و فقط بهم تلفن زد و خداحافظی کرد.بعدها تو دالاس چند باری تماس تلفنی داشتیم که ادامه پیدا نکرد و پرونده ی این رابطه هم بسته شد.اما سکس اون شب با تموم مسائل عجیب غریبش ذهنمو نسبت به BDSM و Kink بازتر کرد و زمینه ساز تجربه های بعدی شد… نوشته: نازنین

ماجراي آمپول زدن زن دايي قسمت اول سلام مي خواهم اولين داستان سكسي خودم را كه با زنداييم اتفاق افتاد براي شما بنويسم. راستش من 3 تا دايي دارم . دايي كوچكترم ازمن 2 سال كوچكتر است و ما با هم خيلي خوب هستيم. دايي وسطي من تازه عروسي كرده بود و چون از خود خونه اي نداشتند خونه پدرش زندگي ميكرد. يعني خونه پدربزرگ من و دايي كوچك تر من هم كه حالا زود بود زن بگيره با باباش زندگي مي كرد. همون روزهاي اول كه زن دايي من به خونه شوهرش اومد من(اميد) ودايي کوچكم(علي) خيلي از اون زن خوشمون اومده بود. نمي دونستم داييم چجوري اين زن به اين خوشكلي را به دست اورده و اين زن خوشكل اومده و با دايي من عروسي كرده اخه خيلي از داييم سر بود. يكم درباره زن دايي(الهام)بگم. الهام يه زن قد بلند و خوش هيكل بود. قدش 175 و وزنش هم 70 كيلوبود يعني قد و وزنش تناسب خوبي با هم داشت. صورت سفيد و تپلي داشت با لبهاي غنچه اي و سرخ رنگ مثل انار و ابروهاي مشكي كشيده و چشمان درشت سياه رنگ . هميشه توي خونه روسري به سر داشت و پيراهن و يك دامن بلند مي پوشيد و هرگز لباسهاي خيلي تنگ تنش نميكرد. با اين حال خيلي اندامش سكسي بود طوري كه من وعلي هميشه يواشكي سينه هاش رو كه ميخواستند از پيرهنش بزنند بيرون و مثل 2 تا هلوي بزرگ بود ديد ميزديم. مي شد از روي لباس نوك پستوناش را حس كرد. 2 تا سينه گرد كه هميشه توي لباساش خود نمايي ميكرد. اما بد تر از همه يه كوني داشت كه نگو. با اين كه دامن مي پوشيد و دامنهاي زياد تنگ پاش نمي كرد هميشه كونش مي خواست دامنشو پاره كنه و بزنه بيرون. واي وقتي راه ميرفت و پشتش به ما بود واقعا كيرم بلند مي شد. هنگام راه رفتن لمبرهاي كونش مثل ژله تكون ميخورد و توي دامنش اين ور و اون ورميشدند. كونش باسن هاي بزرگ وپهني داشت در عين حال گرد و قلمبه بود. عجب رون هايي داشت وقتي دامنش به پاهاش ميچسبيد ميشد اندازه دور رونهاشو حدس زد. خلاصه من و علي هميشه تو كف زن دايي بوديم و حسرت چنين هيكلي رو ميخورديم. وقتي خونه خالي ميشد ميرفتيم سر كمد لباسهاش و شرت و سوتين هاش رو تماشا ميكرديم. از حموم كه بيرون ميومد به يه بهونه اي ميرفتيم تو حموم و سوتينش رو بو مي كرديم . چه بوي خوبي داشت واقعا ديوونه ميشديم وقتي اون 2 تا سينه هاي گرد رو توش تصور ميكرديم. اما يه جاي خوشحالي براي ما مونده بود گفتيم هر وقت اقا دايي كرد تو كس زن دايي و 9 ماه بعد بچه دار شد هنگام شير دادن بچه بالاخره ميشه سينه هاش رو ديد زد. اما روزهاي خوش ما زياد طول نكشيد و چند ماه بعد داييم توي يه شهرستان ديگه كار پيدا كرد و اونا مجبور شدند از اون جا اساس كشي كنند و به يه مكان ديگه برند و ديگه دوران ما به سر مي رسيد. خلاصه توي تابستون بود كه اساس كشي كردند و بعد از اساس كشي ما به شهر خودمون برگشتيم و حسابي حالمون گرفته شد. توي همون روزها بود كه يكي از دوستام كه خيلي بچه مثبت بود از من خواست تا با هم بريم كلاس هاي حلال احمر و كمك هاي اوليه رو ياد بگريم. من كه حسابي اعصابم خورد بود گفتم برو بابا تو هم حال داري پس كي از اين كارات خسته مي شي. بالاخره با اصرار اون و براي اينكه يه جورايي زودتر روز را شب كنم قبول كردم. اتفاقا توي همون كلاسها بود كه توي مسايل پزشكي امپول زدن را هم ياد گرفتم. راستي يادم رفت بگم زن داييم خيلي زودتر از اين وقت ها حامله شده بود و يه بچه گيرش اومده بود. 3- 4 ماهي هم از تولد بچش گذشته بود و من فقط براي تولد پسرشون اونجا رفتم و يه چند روزي زن دايي را برانداز كردم. يه روز كه اومدم خونه ديدم علي تازه از شهرستان از خونه برادرش برگشته وخونه ما منتظر من ايستاده بود وقتي رفتم خونه به من گفت زود باش ميخواهم يه چيزي برات تعريف كنم تا حسابي حال كني. ما رفتيم خونه اونا كه خالي بود . گفتم زود باش بگو ببينم چي شده كه اينقدر عجله واسه گفتنش داري. علي گفت من تونستم الهام رو لخت لخت ببينم. (از اين جا به بعد را به صورت گفتاري مينويسم)اميد: برو گمشو. مارو گرفتي. مسخرهعلي: به خدا راست ميگماميد: اخه چه جوري . حتي بدون شرت و سوتين ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!علي: اره. عجب كون و كس و پستوني داشت. واااااااااااي. اميد: زود باش بگو منم بدونم. تو چطوري اونا ديديعلي گفت: مي دوني كه ديوار دستشويي و حمام اونا به هم چسبيدهاميد: خوب اره. چطور مگهعلي: هيچي اون روز الهام با مامانم ميخواستند برند حموم و با هم بچه رو بشورند. حامد هم(حامد همون دايي منه) سر كار بود. منم همون موقع تو دستشويي بودم كه صداي الهام از اون ور ديوار مي يومد. به طور اتفاقي نگاهم به لوله اي افتاد كه به طرف حموم رفته بود. يه دفعه متوجه شدم كه اطراف لوله بازه و با پنبه اطرافش رو پوشندند. بلا فاصله اونارو در اوردم. تو سوراخ كه نگاه كردم. الهام جلوي چشمام بود. با يه شورت و سوتين . كه ديدم سوتينش را هم داره در مياره. من بلافاصله پريدم تو حرفاش و گفتم زود باش بگو ديگه چي ديدي. گفت دارم ميگم ديگه. سوتينش رو در اورد اما پشتسش به من بود. من داشتم كونش را ديد مي زدم يه شورت سفيد تنگ پاش بود و كونش حسابي زده بود بيرون. در حال ديدن كونش بودم كه يه دفعه برگشت و من سينه هاش رو ديدم. عجب چيزي بود. خلاصه من داشتم الهام رو ديد ميزدم. از يه طرفي هم دستم به كيرم بود و داشتم جغ ميزدم. وقتي رفت زير دوش شورتش خيس خيس شد و انگار كونش 2 برابر بزرگ شده باشه. تا اينكه كار شستن بچه تموم شد و مامانم بچه رو برد بيرون تا لباساشو تنش كنه. الهام كه تنها شد يه دفعه شورتش رو كشيد بيرون و كونش زد بيرون من هنوز كسش رو نديديه بوده چون تو ديدم نبود. در حال ديدن لمبرهاي كونش بودم كه دستش رو ميمالوند لاي كون و روناش و خودشو مي شست. يكم جابه جا شد و يكدفعه كسش رو ديدم. عجب چيزي بود و. . . الي اخر توصيف هاي علي ازهيكل زن دايي الهام ادامه داشت تا اينكه الهام لباساشو پوشيد و از حموم اومد بيرون. علي هم تو با ديدن اون صحنه ها 3 بار خودش رو تو دستشويي خراب كرده بود. منم كه با توصيف هاي علي حسابي خودم رو خيس كرده بودم. اما هنوز به قسمت سكس خودم با زن داييم كه يه بكن بكن حسابي نرسيدم ومي خواهم اصل ماجرا رو تعريف كنم. اگه كسي خواست ميتونه ازم بخواهد تا تو صيف هاي علي از الهام رو براشون بنويسم تا اونا هم خودشونو خيس كنند اخه توصيف هاي علي مفصله ومن همش رو نگفتم. فقط اينو بگم كه الهام اون روز موهاي كسش رو هم با تيغ زده و علي بيچاره فقط در حال تماشا بوده . حالا ليف زدن زن دايي وبقيش بمونه برا اونايي كه توصيف هاي علي را درخواست مي كنند. بريم سر اصل ماجرا. اون روزمن تصميم گرفتم به يه بهونه اي برم خونه زن دايي تا اگه شانس با من يار بود و الهام جون رفت حموم من هم يه ديدي بزنم. اما باورتون نمي شه از شانس بد من اينقدر كار سرمن هوار شد كه من نتونستم برم اونجا. يك سالي از اين موضع گذشت تا اينكه داييم كارش را اونجا از دست داد(شركتشون برشكست كرد)و داييم حامد تصميم گرفت برگرده همين جا و سر كار قبليش بره. من وعلي از اين كه الهام برمي گرده اينجا تو كونمون عروسي بود ومن يك سال بود كه الهام رو نديده بودم. بعد از يكسال زندايي رو ميديدم تو اين يك سال اب و هواي اونجا حسابي بهش ساخته بود و كلي هيكلش سكسي تر شده بود كونش و پستوناش هم بزرگ تر. با فروش اون خونه وپولي كه پس انداز كرده بودند يه خونه جداگانه واسه خودشون خريدند. و ديگه داييم پيش پدرش زندگي نمي كرد. اما از يه لحاظ بد بود اونم اينكه ما ديگه نمي تونستيم سر لباس هاي الهام بريم. اما به هر حال خوش حال بوديم كه الهام برگشته تا اينكه 2 ماه گذشت وبه خاطر عروسي دختر خاله الهام –دايي و زن دايي بايد براي عروسه يه 3 شبي ميرفتند يه شهرستان ديگه. فرداش داييم كليد خونشون را به ما داد تا شب ها براي احتياط اون جا بخوابم. من هم علي را خبر كردم وشب رفتيم خونشون. مي خواستيم خونه را زيرو رو كنيم و البوم عكس و فيلم مجلس زنونه عروسي اونا رو پيدا كنيم وتما شا كنيم. اما پيداشون نكرديم و رفتيم سراغ شورت و سوتين هاي زن دايي الهام. تو يكي از كمد ها يه كتاب پيدا كردم وقتي برش داشتم يه عكس از داخل كتاب افتاد . اخ جون عجب عكسي پيدا كردم . بلا فاصله علي را هم صدا زدم. با ديدن عكس كير هر 2 تامون حساي بلند شد. تا حالا زن دايي رو اين طور نديده بودم تو اون عكس زن داييم يه لباس چسبون خيلي تنگ پوشيده بود به طوري كه بالاي سينه هاش وچاك سينش تو عكس پيدا بود و لباسش تا بالاي ناف شكمش بود و شكم و نافش هم تو عكس پيدا بود. با يه دامن خيلي تنگ و چسبون كه دامنش يه چاك داشت كه چاك دامنش يكمي تا بالاي زانوش ميرسيد. يه پاهاش تو دامن بود ويكي از پاهاش رو از چاك دامن انداخته بود بيرون عجب پاي سفيد و گوشتيي داشت يه تيكه از رونهاي الهام جلوي چشام بود از همه بهتر قستي از بالاي زانوش بود كه تو عكس پيدا بود منظورم قسمتي از رون پاش بود كه از اون ناحيه به بالا خيلي پاهاش برجسته تر و كلفت تر ميشد با اون كون پهن و بزرگش كه تو اون لباس تنگ زده بود بيرون بدتر از همه داييم كه از پشت چسبيده بود بهش و يه دستاش رو انداخته بود روي يكي از پستوناي زنش و لبخند خوشكل زندايي با اون لباش تو عكس. به غير از اين عكس چيز ديگه اي نصيب ما نشد. اولش خواستيم عكس رو بر داريم براي خودمون اما ترسيديم اونا بفهمند و ابرو ريزي بشه و منصرف شديم. اخيش دارم ميرسم به داستان سكسي خودم با الهام جون. خسته شدم از بس كه نوشتم. حامد كارش جوري بود كه بيشتر وقت ها سر كار بود. اون روزا يه كار براش پيش اومد كه مجبور شد يه 2 هفته اي از خونه دور بشه. خونه الهام نزديك بود به خونه ما. از اون جايي كه الهام برادرنداشت و كسي نبود شبها پيشش بخوابه داييم از من خواست شبها پيش الهام بخوابم. با اين درخواست داييم تو كونم عروسي شد و بزن و بكوب راه افتاد. تا اينكه شب موعود فرارسيد و من رفتم پيش زندايي بخوابم تا از چيزي نترسه اما حال ديگه بايد از كير راست شده ما مي ترسيد. اول فكر ميكردم حتما زن دايي يه جا واسه من پهن ميكنه توي يه اتاق هاي ديگه يا حد اقل با فاصله از هم مي خوابيم. اما وقت خواب كه شد با تعجب ديدم اتاق خواب خودشون را براي خواب به من نشون داد و تو اون اتاق فقط يه تخت خواب 2 نفره بود كه خدا ميدونه داييم چند بار روي اون تخت خواب با زن داييم حال كرده. تازه فهميدم كه زن داييم شب ها چقدر از اينكه تنهايي بخوابه مي ترسه و حتي اينقدر شب ها مي ترسه كه حاضره با من يه جا و روي يه تخت بخوابه و تازه فهميدم كه چرا داييم اينقدر سفارش مي كرد كه شب زود برم پيش زن دايي وشبها تنهاش نزارم. شنيده بودم زن ها شبها تنهايي مي ترسند يه جا باشند اما نه به اين شدت. راستي چرا زن ها اينقدر از تاريكي ميترسند؟به هر حال اين ترس زن دايي به نفع من تموم شد ومن حسابي شق كرده بودم از اينكه 2 هفته پيش زن دايي و روي يه تخت مي خوابيم و داشتم از خوش حالي بال در ميووردم . اصلا فكرشو نمي كردم بعد از 2-3 سال كه تو نخ الهام عزيزم بودم حالا اين جوري بهش رسيده باشم تا جايي كه بتونم پيشش اونم روي يك تخت با هم لا لا كنيم. اون شب زن داييم يه دامن بلند كه زيرش فكر كنم از اين شلوارهاي كشي و چسبون زنونه پوشيده بود با يه پيراهن تنش بود . موقع خواب من رفتم روي تخت دراز كشيدم . 5 دقيق بعد زن دايي اومد و اول برق را خاموش كرد به طوري كه اتاق تاريك تاريك شد وچيزي درست معلوم نبود . اما ديدم الهام داره دامنش رو از پاش درمياره. حسابي حول كرده بودم و سعي مي كردم زن دايي رو با شلوار ديد بزنم تا بتونم بهتر اون كون قلمبش را ببينم اما اتاق تاريك بود و چيزي معلوم نبود . . الهام كنار من روي تخت دراز كشيد. تو يكي دو سانتي من بود و بوي زن دايي الهام رو كنارم حس مي كردم. چند دفعه اي خواستم بپرم تو بغلش. اروم و قرار نداشتم. اما اون انگار نه انگار. ادامه دارد

ماجراي آمپول زدن زن دايي قسمت دوم صبر كردم خوابش ببره شايد بتونم كمي لمسش كنم . من كه خواب به چشمام نمي يومد. يك ساعتي كير خودم رو گرفته بودم وداشتم از شق درد مي مردم كه مطمعن شدم خوابش برده. چون تابستون بود هيچي رو خودمون ننداخته بوديم كه يه دفعه زندايي جا به جا شد و به پهلو خوابيد. با اين كارش كون بزرگش به طرف من بود . ديگه صبرم تموم شد و دستم رو بردم به طرف كونش و گذاشتم روي كونش. وايييييييييي چقدر نرم بود مثل پنبه. جرآتم بيشتر شد و دستم را روي كونش مي ماليدم. تا حالا كون هيچ زني رو حس نكرده بودم. خيلي نرم بود. يه لحظه زن دايي جا به جا شد و منم يه لحظه شوكه شدم و فكر كردم زن دايي فهميده. با حركت سريع الهام هيچ كاري نتونستم بكنم كه ديدم الهام به روي كمر خوابيد و دست من رفت زير كون الهام. عرق سردي رو پيشوني نقش بسته بود هم از ترس هم به خاطر شهوت زياد. فهميدم هنور خواب بوده . نفس راحتي كشيدم و خيالم راحت شد. دستم زير كون الهام مونده بود. چه كون نرمي بود. دعا كردم ديگه صبح نشه سنگيني هيكل و مخصوصا كون نرمش روي يك دستم افتاده بود و من نمي تونستم دستم را از زير كون گرم ونرم و داغ اون بيرون بكشم. اخه احتمال بيدار شدنش وجود داشت. من كه حسابي حشري بودم اون يكي دستم را بردم به طرف پستوناش و دستم را گذاشتم روي يكي از اونا. خيلي اهسته اين كا ر رو كردم. شروع كردم به كشوندن دستم روي اون سينه هاي بلورين كه مثل دمبه نرم بودند. مي خواستم اونا رو محكم فشار بدم تا بتونم حسابي تو دستم حرارت و نرميش رو حس كنم اما نمي شد. با هزار زحمت دستم رو از زير كونش بيرون كشيدم. و با دستام كسش روهم از روي شلوار احساس كردم. ديگه مي خواستم برش گردونم به روي شكمش و بيفتم روي اون كون نرمش و كيرم رو از روي همون شلوار به طرف سوراخ كونش فشار بدم. يا حتي چند باري ميخواستم اهسته اهسته دگمه هاي پيراهنش رو باز كنم و سوتينش رو در بيارم و اون ممه هاي خوشكل رو ببينم. حتي يكي از دگمه هاي پيراهنش رو با هزار زحمت و بد بختي باز كردم اما از ادامه كار منصرف شدم چون واسه باز كردن همون دگمه جونم بالا اومد. خيلي بايد احتياط مي كردم. تا اينكه 2بار خودم رو خيس كردم و حسابي اعصابم خرد شده بودوبالاخره بي حال شدم وخوابم برد وقتي چشمامو باز كردم ديدم زن دايي نيست نگاه كردم ديدم ساعت 11 ظهره و من خواب موندم. اخه ديشب تا نزديك هاي صبح به الهام ور ميرفتم. الهام تو اشپز خونه بود وقتي ديد از خواب بيدار شدم گفت به به صبح به خير. ميگم نكنه تو كمبود خواب داري و خنديد. البته به شوخي اين حرف ها رو به من مي زد اخه خيلي زن خوش اخلاق و خوش خنده اي بود. شب اول تموم شد و من يه فرصت رو از دست دادم. چند شب ديگه وضع به همين منوال گذشت ومن روز به روز حشري تر مي شدم. تا اينكه يه روز بعد از ظهر كه از كوچه اومدم خونه ديدم زن دايي با مامانم خونه ما هستند و دارو و قرص وشربت تو دست زن دايي . البته به اضافه 3 تا امپول. من گفتم خدا بد نده چي شده زن دايي. گفت چيزي نيست يه سرماخوردگي ساده. مامانم پريد تو حرفش و گفت اره جون خودت نمي دونستي چقدر تب داشتي . اگه من نبرده بودمت دكتر كه حالا وضعت بد تر بود. اخه چرا تو دكتر نمي ري زن هر كارت هم كردم كه امپولت رو بزني نزدي. من پريدم توي حرفاي مامان وگفتم زن دايي شما كه تا ديشب سر حال بوديد. گفت اره خب. اما ظهر رفتم حمام بعد يه سري از كاراي خونه رو كردم خيس عرق شدم و رفتم جلوي پنكه فكر كنم علتش اينه. من گفتم خب چرا امپولت رو نزدي خداي نكرده حالت بدتر ميشه. مامانم گفت: اخيش بچه كوچولو از امپول مي ترسه . تازه مي خواست دكترم نره من بردمش. زندايي: حالا بايد نقطه ضعف منو جلوي اميد بگي. خواب چه كار كنم من از بچگي از امپول مي ترسيدم. وقتي امپول مي زنم تا چند روز بايد كله كله راه برم. اين دكترها هم نمي تونند يه امپول بزنند. (من تو دلم گفتم بده من بزنم همچين ميزنم هيچي نفهمي)من كه خودم ديگه يه امپول زن حرفه اي بودم خودمو جلو انداختم و به زن دايي گفتم . اشكال از خودته. حتما خودت رو سفت مي گيري بايد خودت رو شل بگيري(يه لحظه ديدم جلوي مامانم و زن دايي عجب حرفي زدم اين به خاطر شهوتم بود كه شبها با ماليدن زن دايي زياد شده بود اين حرفو كه زدم يكم سرخ شدم و خجالت كشيدم و رفتم تو اون اتاق)مامانم به الهام گفت: اخه اميد امپول زدنو بلده. الهام: نمي دونستماون روزي كه امپول زدن رو ياد گرفتم گفتم بالاخره شايد يه روزي برسه و بتونم چند تا از دختر هاي فاميل را امپول بزنم. اما تا اون روز فقط تونسته بودم به عمو –دايي و يه چند تا پسر هاي فاميل امپول بزنم . اونا هم كه يه كون پشمالو و سياه داشتند. شب رفتم تا پيش زن دايي بخوابم. وقتي رفتم خونشون ديدم حالش خوب نيست و رنگش زرد شده. گفتم چيه. گفت حالم بده. اميد: قرصاتو خوردياره اما فايده نداشتهامپولت رو زدي يا اينكه ترسيدي بزنينه نزدم . اگه مي خواستم خوب بشم همين قرص ها اثر كرده بود. اما دكتر علكي امپول ننوشته . اگه بزني حتما خوب مي شي. براي اينكه بترسونمش گفتم. اگه نزني حالت بد تر مي شه و به جاي 3 تا امپول بايد 6 -7 تا امپول بزنيالهام: حالا كه شب هست و مطب دكتر بسته. فردا ميزنم. اميد: تا فردا خيلي دير ميشه. الان بايد 2 تاشو زده باشيالهام: چاره اي نيستاميد: با خودم گفتم الان بهترين فرصته و با پررويي كامل گفتم: من ميتونم بزنم . اين جوري حالت بدتر ميشه. الهام: نه ممنون تا فردا صبر ميكنم. با خودم گفتم حتما از من خجالت مي كشهحدود يك ساعت گذشت و حالش خيلي بد شد تا اينكه خودش گفت اميد حالم خيلي بده. گفتم من كه گفتم بايد امپول بزني. الهام: تو مي توني بزنياميد: ارهالهام: تو رو خدا من از امپول مي ترسم. مي توني يواش بزني. يه موقع دردم نگيره من خيلي ميترسم. اميد: اره زن دايي من ديگه ماهرم. همچين بزنم كه خودت نفهمي. الهام: مثل اينكه مجبورم. امپول و سرنگ توي اون اتاقه. برو بيارش. اميد: خودتو اماده كن. روي تخت دراز بكش تا من بياممنو بگي از اين كه تا چند ثانيه ديگه كون زن دايي رو ميبينم دل تو دلم نبود وحسابي حول كرده بودم. يادمه وقتي امپول را اماده مي كردم دستم مي لرزيد. امپول رو اماده كردم و رفتم به طرف الهام تو اون يكي اتاق. ديدم رو همون تختي كه شبها با هم مي خوابيم دراز كشيده به روي شكمش. حالا ديگه اتاق هم تاريك نبود و من مي تونستم الهام رو ببينم در حالي كه دراز كشيده بود كونش رو ميديدم كه حسابي گرد و قلمبه شده و تو دامنش خودنمايي ميكنه و اين كير من بود كه به كون الهام سلام ميرسوند. الهام پاهاشو يكم از هم باز كره بودو صورتش روي تخت بود و اصلا به من نگاه نمي كرد به خاطر اينكه روش نميشد. گفتم: زن دايي اماده اي . گفت اره بعد يكم سرشو تكون داد و نگاش افتاد به امپول. خيلي از امپول مي ترسيد. گفت تو رو خدا اميد جون يواش بزن. اولين بار بود كه ميگفت اميد جون. نفهميدم اين جونش ديگه واسه چي بود. گفتم چشـــــــــم. سرش رو برگردوند. حالا من بودم با يه كون قلمبه. دامنش رو گرفتم واروم اروم كشيم پايين. زيرش يه شلوار صورتي كشي تگ و چسبون پوشيده بود. هر چي مي يومدم پايين تر كونش بيشترپيدا مي شدتا اينكه دامنشو كشيدم پايين تا زير كونش و يدفعه هولوپي كونش افتاد بيرون. واي. عجب كون پهني داشت. نمي دونم چي خورده بود كه باسنش اينقدر رشد كرده بود. شلوارش محكم به كونش چسبيده بود. عجب باسني. دستم رو بردم به طرف شلوارش و يكمي كشيدم پايين البته با زحمت. نمي دونم چه جوري شلواربه اين تنگي رفته بود تو كونش و پاره نشده بود. البته نمي شد شلوارشو تا ته كشيد پايين. اما من تا وسط هاي لمبرهاي كونش شلوارشو كشيدم پايين. يه شورت تنك سفيدرنگ پاش بود با خط هاي مشكي كمرنگ. پيراهنش كمي مزاحم بود بنابراين يكم پيراهنشو زدم بالا طوري كه يه كمي كمرش پيدا شد . چقدر سفيد بود. حالا نوبت شرتش بود . شرتش رو اهسته يكمي كشيدم پايين واي چي ميديدم. يه كون سفيد و نرم به طوري كه وقتي شرت تنگش رو مي كشيدم بيرون لمبر هاي كونش تكون مي خورد. يكم كونشو داد بالا تا شرتش راحت تر بيرون بياد. واي خداي من يه لحظه كونش قلمبه شد . من نمي تونستم واسه يه سوزن زدن شرتش را كامل از پاش در بيارم و تنها يكي از باسن هاش واسه اين كار كافي بودواسه همين يه طرف شرتشو پايين تر كشيدم . حالا يه باسن هاشو تا نصفه هاش كامل ميديدم و درز بين 2 باسنش از بالاي شرت تا حدودي پيدا بود. واي چه كوني بود . سوزن رو گذاشتم رو باسنش بلافاصله پاهاشو چسبوند به هم و خودشو سفت كرد با اين كارش كونش يكم اومد بالا. يكم كه نوك سوزن رو توپوست كونش فشار دادم گفت اييييييييي و با صداي نازكي گفت اميدجون يواش. گفتم زندايي خودتو شل كن كه درد نگيره . اين كارو كرد و من هم كارم تموم شد. سوزنوكشيدم بيرون و گفتم تموم شد . الهام همون جوري كه دراز كشيده بودگفت : تموم شد. گفتم اره درد داشت. گفت خيلي خوب زدي اصلا نفهميدم. پنبه رو الكل زدم و گذاشتم روي محلي كه سوزن زده بودم و يكم هم از فرصت استفاده كردم و با انگشام ماليدم روي لمبري كونش واي چه نرم وگرم بود . خيلي با حال بود. گفتم پنبه رو يكم اينجا نگه دار و بعد بلند شو. خودم يه نگاه ديگه به كون نيمه برهنه الهام انداختم و رفتم از اتاق بيرون البته با شدت به طرف دستشويي حمله كردم. زن دايي وقتي اومد بيرون از من تشكر كرد و گفت اگه اون روزي كه بچه بودم وبراي اولين بار امپول زدم اون خانم خوب امپول زده بود ديگه نمي ترسيدم. حالا زحمت اون 2 تا ديگه رو هم به خودت محول ميكنم. منم با كمال ميل قبول كردم. اون شب كه پيش زن دايي خوابيدم ديگه از اين كه با هزار ترس و لرز كون زن دايي رو بمالم منصرف شده بودم و با خودم يه فكر شيطنت اميزبه سرم زد واون اين بود كه فردا شب حتما زن دايي را بكنم. ديگه با ديدن اون كون فقط دست زدن بهش از روي شلوار لطفي نداشت و تصميم گرفتم حالا كه خونه خالي شده ويك هفته بيشتر پيش زن دايي نيستم شب بعد حتما ترتيبش رو بدم. تا اين كه فردا شب رسيد. ادامه دارد

ماجراي آمپول زدن زن دايي قسمت سوم و پایانی بازم زن دايي همون لباس ها رو پوشيده بود. اما لباسش فرق ميكرد. يه پيرهن قرمزكه يكم چسبون تروتنگ تر از ديشبي بود وسينه هاش از تو پيراهنش زده بودند بيرون. كونشم كه هنگام راه رفتن همش بالا و پايين مي شد و من امشب تصميم گرفته بودم كار اين كون را تموم كنم. لحظه موعود فرارسيد و زن داييم امپول رو به دست من داد و خودش روي تخت دراز كشيد . من سريع امپول را اماده كردم و رفتم سراغ الهام جونم. مثل شب گذشته دامنشو كشيدم پايين تا روي روناش . همون شلوار چسبون صورتي پاش بود اونم كشيدم پايين البته اين دفعه كامل از توي كونش كشيدم پايين و تونستم كونشو كامل ببينم واي چه كون بزرگي . اين سري يه شورت زرد رنگ خيلي تنگ پاش بود. نمي دونم شرتش براش كوچيك بود يا اينكه مدل شرتش اين جوري بود اخه لمبرهاي كونش از پايين شرتش يكمي زده بود بيرون . الهام با اين كار من جا خورده بود. ديگه حال خودمو نفهميدم دست انداختم توي شرتش و شرتشو سريع كشيدم بيرون البته اين دفعه تمام شرتشو كشيدم پايين . واي حالا داشتم كونشو كامل ميديدم. وقتي شرتشو با اون سرعت كشيدم بيرون كونش مثل يه هلوي درشت بيرون افتاد و خيلي پهن تر از اون چيزي بود كه فكرشو بكنيد فكر كنم اون شرت تنگ لمبرهاي كونشو به هم فشرده بود كه با در اوردنش يهويي پهن تر شد. وقتي الهام ديد كه من شرتشو كامل از پاش كشيدم بيرون غافل گير شد وگفت داري چيكار ميكني . اينهمه لازم نبود. منظورش اين بود كه چرا كامل شرتشو بيرون كشيدم و خواست شرتشو بكشه بالا ولي مگه من اجازه بهش مي دادم گفتم شرتت تنگ بود يكدفعه در اومد حالا كه چيزي نيست الان تموم ميشه . گفت زود باش ديگه. سوزن امپول رو گذاشتم روي كونش . خودشو سفت كرد و پاهاشو جمع كرد . گفتم شل كن. اما چون مي ترسيد كسشو ببينم پاها و لمبرهاي كونشو جمع مي كرد. دوباره حرفمو تكرار كردم. ديدم گوش نميده منم دست انداختم لاي روناش تا پا هاشو از هم باز كنم . گفت چرا اين جوري ميكني. خجالت بكش من زن دايي تو هستم . اميد: خوب حرف گوش كن ديگه. الهام: زود تمومش كن. تا پا هاشو رها كردم دوباره خودشو جمع ميكرد كس صورتي رنگش هم تا حدودي وسط اون لمبراش ميزد بيرون. منم سوزنو گذاشتم كنارو دستم كردم وسط لمبرهاي كونش و يكم كسشو از لاي لمبراي كونش ماليدم وچند تا ضربه زدم روي باسنش كه مثل ژله تكون مي خورد. بغض توي گلوش پيچيد و گفت بيشعور منو ول كن. اصلا نمي خوام سوزنم بزني. به حامد و مامانت مي گم. گفتم خب بگو ميگم خودشو سفت گرفت ترسيدم سوزن بشكنه. خودتو شل كن تا كارم تموم بشه. اشكش در اومد و گفت باشه. فقط زود باش و خودشو شل كرد منم سوزن جوري زدم كه يكمي دردش گرفت و گفت ااااااااااااااااااااااااااااخ. الهام گفت برو ديگه اينم سوزن تموم شد . گفتم يه سوزن ديگه هم بايد بهت بزنم . گفت اون كه مال امروز نيست . گفتم منظورم يه سوزن گوشتي گرم و كلفت و درازو داغه. و بايد كامل لخت بشي . گفت برو گمشو كثافت. و خواست بلند بشه كه من اجازه ندادم و اونو روي تخت خوابوندم و دامن و شلوارو شرتشو كه تا نيمه پايين بود با هم كشيدم از پاش بيرون. واي عجب رون هاي بزرگي داشت. رونهاي بزرگ و كشيده كه مثل برف سفيد بودند. لباسامو در اوردم و يه شرت بيشتر پام نبود. كه كيرم داشت از شرت ميزد بيرون. الهام گفت مي خواهي چيكار كني نكنه. . . . . . گفتم اره مي خواهم كس خوشكل زنداييمو بخورم. با شنيدن كلمه كس ترسيد و جيغ و فرياداش شروع شد. گفتم زحمت نكش كسي اين جا نيست. افتادم روش ودست زدم به سينه هاش كه داشت پيراهنشو پاره مي كرد و اين بار محكم اونا رو با دستم فشار دادم طوري كه الهام جيغ زد وگفت اخخخخخخخ تو رو خدا نكن. منو ولم كن. اين كارو با من نكن. خواهش ميكنم. نميذارم كسي از اين موضوع چيزي بفهمه. گفتم برو بابا بزار كارمو بكن. دگمه هاشو باز كردم و پيراهنشو در اوردم. يه سوتين سفيد تنش بود. هيكل تو پر و سفيدي داشت. بالاي سينه هاش وكنار سينه هاش از لبه سوتين بيرون زده بود. دست كردم تو سوتين و سينه هاشو بادستم گرفتم و مي مالوندمشون. بعد سوتينش رو در اوردم. سينه هاش افتاد بيرون . الهام خجالت مي كشيد و فقط يه حرف نوك زبونش بود. (تو رو خدا ولم كن. اين كارو با من نكن)حالا اون سينه هاي بلورين بعد از 3 سال بد بختي جلوي چشمام بود . سينه هاش گرد بود مثل 2 تا هلوي بزرگ. پوست سينه هاش كشيده تر از پوست قسمت هاي ديگش بود و وقتي اونا رو با دستات مي ما لوندي بافتي از چربي رو داخلش حس ميكردي. با نوك برجسته قهوه اي رنگ جلوي سينه هاش ويه هاله و گردي قهوه اي خيلي خوش رنگ اطراف نوك سينه هاش. واي كه چقدر نرم بودند. شروع كردم وروي پوست سينه هاشو كه كشيده و نازك بود ليس ميزدم. پستوناشو به هم ميمالوندم و وسطش از بالا به پايين ليس ميزدم. با نوك زبونم روي نوك سينه هاش مي مالوندم بعد تو دهنم مي كردم و اونا رو مي مكيدم. چقدر خوشمزه بود. من حسابي عرق كرده بودم و به نفس نفس افتاده بودم . الهام هنوز مقاومت ميكرد و مي گفت تو رو خدا بسه . توي صداش شهوت و حس شهوت الودوجود داشت و صداش مي لرزيد. بلند شدم و شرتمو از پام بيرون كشيدم . (اينو بگم قبلا اسپره زده بودم)تا حالا كيرم رو به اين بزرگي نديده بودم . نگاه چشمان درشت الهام به كير من بود و با چشماش زل زده بود وبه كيرمن نگاه ميكرد و با خود ميگفت يعني چه اتفاقي قراره بيفته؟؟؟ گفتم حالا نوبت توست كه با اون لب هاي خوشكلت كير منو بخوري. هر كار كردم اين كارو نكرد و برام ساك نميزد. منم گفتم اشكال نداره منم در عوض جرت ميدم. پاهاشو از هم باز كردم . كسش قشنگ جلوي چشمام بود. يه قسمت صوتي رنگ وبدون يك مو. بوي خوبي مي داد. زبونمو كشيدم روي كسش. الهام يه اه بلند كشيدااااااااااااااااااااااه ه ه . لبه هاي كسش رو از هم باز كردم و زبونم را روي لباي كسش مي مالوندم. اه الهام بلند شد وحسابي به نفس نفس افتاده بود ديگه حرفي از اينكه اين كارو نكن وجود نداشت. هيچ مقاومتي هم نشون نميداد. پاهاشو بازتر كرد. من زبونمو از پايين كسش كشيدم به طرف بالا و با نوك زبونم چند تا ضربه به داخل كسش زدم وبعد زبونم را روي چوچولش تاب دادم كه الهام يه جيغ بلند زدوارضا شد وگفت تو رو خدا كسمو بليس. تازه فهميدم نقطه حساس بدنش چوچولش هست. واين كاره من باعث شده خوشش بياد و مقاومت نكنه. منم حسابي كسشو ميخوردم كه يك دفعه بلند شد و كسش رو از زير زبون من ازاد كرد. با دستش كير منو گرفت وگفت اخ جون چه داغه. خيلي بزرگه. وكلاهك كيرم رو ليس زد وكرد توي دهنش . تازه فهميدم كه راسته كه ميگن شهوت زن از مرد بيشتره. حسابي كير منو ميخورد. منم اخ و اوخم در اومده بود كه ديدم رفت سراغ تخمام و كرد تو دهنش و يكم فشار داد كه دردم گرفت. با دندونش از كلاهك كيرم يه گاز كوچولو گرفت و روي تخت دراز كشيد و پاهاشو داد بالاو چسبوند به هم وگفت زود باش ميخوام كيرت را توي كسم حس كنم. عجله كن. مي خواهم حسابي جرم بدي. پاهاشو برد بالاتر و محكم به هم چسبوندوبا دستش پاهاشو نگه داشت. كسش از اون وسط زده بود بيرون. رفتم و لبهاي كسشو با دستم باز كردم . اول كيرم را روي چوچولش مي ما لوندم كه اخ واوه 2 تاييمون در اومده بود وخيلي حال مي داد . گفت بكن ديگه. منم كلاهك كيرم را گذاشتم وسط كسش و اروم فشار دادم تو. يه جيغ بلند كشيد. اخخخخخخخخخخ ومن ترسيدم. گفت پس بقيش كو گفتم الان ميياد . يكم فشار دادم ولوله كيرم را اروم تا ته كردم داخل كسش. گفت وايييييييييي چه كلفته. مثل اتيشه. دارم اونو زير نافم حس ميكنم. داخل كسش خيلي تنگ بودم و من به زحمت كيرمو اون تو جا دادم. داخلش داغ و چسبناك مانند بود خيلي هم گرم بود. شروع به تلمبه زدن كردم . اول اروم اروم. اونم اه واوه ارومي ميكرد. هر دو خيس عرق شده بوديم. بعد شدتشو زياد كردم. ومحكم كيرمو تو كسش جلو وعقب ميكردم. اون گفت يواش . ولي من حاليم نبود . جيغ ميزد و منم از شدت شهوت فرياد ميزدم. صداي كيرم كه به كسش ميخورد چالاپ چولوپ مي كرد. احساس كردم حالا ابم ميياد. بلافاصله تلمبه زدن رو متوقف كردم و روش دراز كشيدم دستم رو بردم به طرف سينه هاش و شروع به مالوندن اونا كردم. صداي اخ وناله هاي ما به سكوت تبديل شد والهام با صدايي كه شهوت توش موج مي زد گفت. زود باش ادامه بده ميخواهم ابمتو بريزي اون تو. گفتم نكنه مي خواهي حامله بشي گفت. قرص ضدبارداري مصرف ميكنم. زود باش ادامه بده. گفتم ولي من مي خواهم قبل از اينكه براي بار دوم ابم بياد (اخه يه سري كه كسشو ميخوردم ابم اومده بود)ابمو بريزم توي كونت. كيرمو در اوردم. و به روي شكم خوابوندمش. كون پهنشو مالوندم وبا كف دست چند تا ضربه شلاقي به كونش زدم. شالاپ شولوپ. اون گفت اخخخخخ دردم مي گيره يواش. لمبرهاي كونش رو كنار زدم. كونش يه سوراخ كوچولو و ريز داشت. تف به سوراخ كونش ماليدم وكلاهك كيرمو گذاشتم لبش كه فشار بدم تو كه يكدفعه خودشو سفت گرفت. گفتم چرا خودتو سفت مي كني اين كه امپول نيست. هر 2 تامون خندمون گرفت و زديم زير خنده. گفت تو رو خدا من از كون ميترسم خيلي درد داره. من حتي به حامد هم از كون ندادم كه كيرش از تو نازكتره. گفتم همچين ميكنم كه دردت نگيره. قبول نمي كرد گفتم امتحانش ضرر نداره يكم ميكنم اگه درد داشت درش مييارم. قبول كرد من يكم كرم از تو يخچال برداشتم. ماليدم در سوراخش . بعد سر كلاهك كيرم رو كردم توش جيغ زد وگفت مي سوزه درش بيار. گفتم اولشه. حالا خوب ميشه . بعد لوله كيرم رو هل دادم تو كونش . خيلي تنگ بود. الهام جيغ زدنش شروع شد. درش بيار. سوختم. خيلي درد داره. اما به من خيلي حال ميداد و يكدفعه كارو تموم كردم وتا ته كردم تو كونش. الهام يه جيغ بلند از شدت درد و شهوت كشيد. اااااااخخخخخخ اوييييييييي وايييييي پ پ پاره شدم. م م مي مي ميسوزه. . من يكم صبر كردم سوزشش كه تموم شد اروم اروم تلمبه زدم . لمبرهاي كونش مثل موج دريا موج بر ميداشت ومن تا ته مي كردم تو اون سوراخ ريز. اطراف كيرم كه روي كونش ماليده ميشد خيلي حال ميداد. اونم چون كونش تنگ بود خيلي جيغ مي زد و اين كارش منو بيشتر حشري مي كرد. يه لحظه ديدم ابم ميخواهد از تو كيرم فوران كنه ويزنه بيرون. گفتم ابم داره مي ياد خاليش كنم تو كونت. گفت نه بريزش تو كسم كيرم كشيدم از تو كونش بيرون . بلافاصله محكم كيرمو تو كس زن دايي جازدم كه يه جيغ كشيد چند تا تلمبه زدم بعد كيرمو از توكسش كشيدم بيرون و دوباره كردم تو كسش. بار سوم كه كردم تو كسش ابم باشدت تو كس الهام پاشيد و من والهام يه جيغ بلند كشيديم. و الهام گفت اخ چقدر داغ بود سوختم. و بعد روي هم ولو شديم. ===نويسنده: اميد

زندایی کاراته باز قسمت اول سلام. من ایمان هستم. اولین باری که یه زن به تخمم لگد محکمی زد 14 سال بیشتر نداشتم.قضیه برمی گرده به آخرای تابستون تازه داشتم به سن تکلیف میرسیدم 1ماه بود که داییم وهمسرش که 9سال بود بچه دار نمی شدن ازشهرستان به طبقه ی بالای خونه ی ما اساس کشی کرده بودن به امید اینکه دوا درمون کنن وصاحب بچه بشن زن داییم 30سالش بود و تو یه باشگاه کاراته بانوان به عنوان مربی شروع به کار کرده بود دایی من 3 سال از زن داییم کوچکتره و قدش هم 10 سانتی کمتره کلا در مقابل زن داییم تسلیم تسلیمه یعنی اصلا بنیه نداره ولی زن داییم خیلی قوی بنیه است بارها شده باهم دعوا کردن وآخرش هم داییم تسلیم شده و کتکه رو خورده یه بار یادمه بعد ازظهر بود سروصداشون بیچاره مون کرده و سروصداشون از طبقه ی بالا می اومد داییم یه فحش خیلی بلند داد و زن داییم گفت الان آدمت می کنم من ومادرم اومدیم بریم بالا کمک که وقتی رسیدیم دم پله یهو داییم داد زد جیغ کشید واز پله ها افتاد تا پایین افتاد جلوی مادرم لباس تنش نبود فقط شورت پاش بود تخماش و کمرش رو گرفته بود مادرم که فهمید قضیه از چه قراره منو کرد تو هال خونه و در رو بست تا نبینم خودش هم رفت برای داییم جوشونده درست کرد داییم داشت از درد می مرد زن داییم بعد 10دقیقه اومد پایین و داییم جلوی مادرم اززن داییم معذرت خواهی کرد مادرم هم چیزی نگفت یه پتو انداخت روی داییم و خود زن داییم بهش جوشونده رو داد تابخوره مادرم اومد پایین تو خونمون بعد 2 ساعت زن داییم زنگ زد پایین و به مادرم گفت حال داییم خوبه و خوابیده بدبخت داییم یکی نیست به داییم بگه آخه تو که می دونی زنت کاراته بازه چرا گوه زیادی می خوری از این جور قضیه ها کم نداشتیم .زن داییم مربی کاراته بود وپزشکی عمومی از دانشگاه دولتی داشت در مقابل دایی من اصلا دیپلم هم نداشت خودم هم نمی دونم چطور زن داییم شد یا اصلا چطور بهش دادن فقط می دونم که مشکل بچه دار نشدنشون از داییم بود داییم تو شهرتبریز مکانیکی داشت حالا هم که اومده بود تهرون یه مغازه با پول زن داییم اجاره کرده بود و ماشین تعمیر می کرد اخه عرضه ی تعمیر ماشین هم نداشت بگذریم مدتی از سال تحصیل گذشته بود مامان من صبحا می رفت اداره ی بیمه سرکار و بعد از ظهر ها بهتره بگم شب می رسید خونه تو این مدت مسئولیت نگهداری خونه و من به عهده زن داییم بود اخه برخلاف دایی شلخته ام خیلی زرنگ بود یه روز ظهر که ساعت یک و نیم بود اومدم خونه در رو باز کردم رفتم تو از تو اتاق سروصدا می اومد زن داییم داشت با حریف تمرینی اش که دوستش بود کار می کرد و به او کاراته یاد می داد قبلا هم این دختر خونه ی ما می اومد منتها طبقه ی بالا تمرین می کردند این بار اومده بودند طبقه ی پایین دختره ابادانی بود و دانشجوی دانشگاه ازاد.پشت در وایسادم و بدون اینکه متوجه بشن داشتم به حرفاشون گوش می کردم خیلی سروصدا می کردن معلوم بود داره سخت تمرینش می ده داشت درباره ی دفاع وحمله وضربه و اینجور چیزا براش صحبت میکرد رفته بودم تو فکر اینجور چیزا که ناگهان در خیلی سریع باز شد و یه لگد محکم به تخمم خورد با سر اومدم زمین تمام کمرم درد گرفته بود از درد زدم زیرگریه چنان ضربه ی محکمی به تخمم خورده بود که دیگه هیچ چیزی نمی فهمیدم فقط داد میزدم تخمام رو گرفته بودم و گریه می کردم که زن داییم سریع بلندم کرد منو فورا برد تو اتاق و شلوارم رو در اورد به شاگردش گفت اب قند درست کنه و بیاره شرتم رو در اورد انگشت شصتم رو تو دهنم گذاشت و گفت دهنت رو ببند و زور بزن اصلا نمی فهمیدم چی میگه داشت بیضه هام رو می مالید فقط گریه می کردم و مامانم رو صدا میزدم دست اخر دید فایده نداره منو برد تو حموم گذاشتم کف حموم و تشت رو پر از اب سرد کردکامل لختم کرده بود و زیر کتفم رو گرفت بلندم کرد و نشوندم تو تشت و بیضه هام رو مالش می داد اب قند بهم داد بعد 1ساعت که یه کم تحمل درد برام آسون تر شده بود بهش معترض شدم که چرا به تخمم لگد زدی گفت از پشت شیشه در خیال کردم دزدی اخه یه کم هم خم شده بودی حالا ببخشید ازم پرسید می تونی راه بری گفتم نه هنوز کمر و بیضه هام درد میکنه گفت که من ضربه ی آرومی زدم سرش صدا سر دادم و گفتم بی شرف به تخمم ضربه زدی دارم از درد می میرم عصبانی شد که چرا بهش فحش دادم بهش گفتم خوبه یکی سینه های خودت رو زن دایی بگیره فشار بده بپیجونه باورتون نمی شه وقتی داشتم این حرف رو بهش میزدم تمام تنم داشت می لرزید با دو دستم بیضه هام رو گرفته بودم که نگیره اونا رو بکنه سرم رو گرفته بودم پایین آخه می دونید زن داییم یه زن خیلی مغروره (خیلی غرور زنانه داره) وقتی 20سالش بوده سه تا پسر توکوچه ی بن بست او ورفیقش رو گیر انداخته بودن که اذیتشون کنن پسرا از موتور میان پایین میرن طرفشون خوب که نزدیک می شن زن داییم یه لگد به تخم یکیشون می زنه بیچاره پسره بیهوش میشه اون یکی پسره همین که می فهمه قضیه از چه قراره تا میاد فرار کنه زن داییم می افته دنبالش و ازپشت هل اش می ده پسره ی بدبخت هم می خوره به دیوار ونقش بر زمین میشه زن داییم پسره رو بلند می کنه ومحکم ازپشت می گیردش و به دوستش می گه یه لگد محکم به بیضه ی پسره بزنه دختره هم میاد با تمام توانش سه تا از محکم ترین ضربه هایی که می تونه به تخم پسره می زنه ضربه همانا و جیغ وداد پسره همانا بعد پسره رو جلوی مردمی که جمع شده بودند واز تعجب دهنشون وا مونده بود پرت می کنه تو جوی آب بعد زن داییم به دختره می گه حا لا که یاد گرفتی خودت برو وکار نفر سوم رو بساز پسر بدبخت که کنار دیوار خشکش زده بوده وداشته می لرزیده و زبونش به تته پته افتاده بوده جلوی دختره زانو می زنه وبه النماس می افته دختره هم یه کم بهش تخفیف می ده و در حالی که پسره زانو زده بوده وسرش التماس کنان پایین بوده دختره به پشتش می ره و اونم زانو می زنه و تخم پسره رواز رو شلوار محکم با دستش فشار می ده و می کشه بیچاره پسره همینجور جلوی ملت گوشه ی دیوار می خزیده و دختره هم همینجور تخمش رو فشار می داده بعد یه ربع که می بینه پسره تمام صورتش سرخ شده و زبونش بند رفته و اشک تو چشماش جمع شده دلش می سوزه و تخم پسره رو ول میکنه پسر مردم تمام شلوارش پر از شاش شده بوده چند سال بعد از زبون مادرم فهمیدم که پسر سومیه بچه ی آخر همسایه ی زن داییم وخانواده اش بوده و زن داییم می دونسته و به دختره هیچی نگفته دختره هم کار خودش رو کرده آخه زن داییم می خواسته تکنیک رو به دختره یاد بده و نگذاشته پسر مردم فرار کنه و خیلی براش مهم بوده که دختره نحوه ی از خود دفاع کردن رو خیلی خوب یاد بگیره حتی اگر خایه ی بچه مردم کنده بشه یا بمیره یابچه دارنشه اصلا هم براش مهم نبوده که پسره کیه!!!! خونواده ی پسره بعد چند روز بعد از این اتفاق که عابروش تو محل رفته بوده از اون کوچه رفتن.بگذریم زن داییم هیچی نگفت منو کشون کشون برد روی تختخواب خوابوند خودشم بالای سرم نشسته بود ساعت شده بود سه ونیم بعدازظهر تمام لباس کاراته اش که تنش بود خیس آب شده و چسبیده بود به بدنش نوک سینه هاش قشنگ پیدا بود. خیلی ترسیده بود که من طوریم شده باشه آخه میدونید من زن داییم رو خیلی دوست داشتم و اونم این رو می دونست قبلا که بچه تر بودم و اوایل ازدواجش با داییم بود وقتی می رفتیم شهرستان خونه شون با ذوق وشوق می شستم و تمرین کردنش رو تو اتاقش نگاه می کردم و اونم لذت می برد که من دارم تشویقش میکنم آخه خیلی قشنگ کار میکرد اون از بچگی کلاس کاراته رفته بود ولی از وقتی به تخمم ضربه زد دیگه نسبت بهش نفرت پیدا کردم با نفرت به چشماش نگاه می کردم و با حسرت به سینه هاش کم کم بلند شد و رفت منم خوابم برد

زندایی کاراته باز قسمت پایانی تا سه چهار روزی تخمم درد می کرد خیلی آروم آروم راه می رفتم تا خوب شد. ولی هر وقت یادم می اومد دیوونه میشدم میخواست بزنم بکشمش ولی واقعا نمی تونستم من که تا اون روز اصلا زن ها رو آدم حساب نمی کردم تازه فهمیدم که ما مردها خیلی ضعیف تر از زن ها هستیم واقعا مقابل زن ها در این جور مواقع هیچ کاری نمیشه بکنی جز اینکه تسلیم بشی و خودت رو بدی دست اونها .هفته ی بعد این اتفاق روزجمعه که تازه چند روزی بود خوب شده بودم خاله ام با دختراش اومده بودن خو نه ی ما مامان و خاله ام رفته بودن طبقه ی پایین ظهر بود من اومدم طبقه ی بالا تا چند تا سوال ریاضی رو زن داییم واسم حل کنه با هر دو تا دختر خالم داشتن توی اتاق درباره ی این که هفته ی قبل چه بلایی سر من آورده حرف می زدن دختر خاله هام هم می خندیدن خلاصه حسابی ضایع شده بودم عصبی شدم در رو باز کردم رفتم تو اتاق با حالت عصبانیت جلوی دختر خاله هام که یه جور خاصی بهم نگاه می کردن دفترم رو پرت کردم روی زمین دختر خاله ام نسرین بهم گفت حمید پسرم چطوری ؟ اون یکی گفت نگو پسر مگه نمی دونی حمید بتازگی زن شده ! زن دایی یا سمن هم خندید و گفت شایدم خواجه! منم عصبی شدم تا حدی که خیلی دلم می خواست از روی تاپی که تن دختر خاله هام بود سینه هاشون رو گاز بگیرم با همین حالت عصبانیت و با صدای بلند به زن دایی یاسمن گفتم به خاطر همین کارهاته که بچه دار نمی شی! انصافا حرف بدی بود خیلی بهش برخورد چشمتون روز بد نبینه بلند شد صبح خیلی سخت با دختر خاله هام تمرین کرده بود هر دو دست منو گرفت پرتم کرد روی تختخواب در اتاق رو قفل کرد اینقدر محکم پرتم کرد که تمام تنم درد گرفت نمی دونستم اینقدر زور داره دختر خاله هام بهش گفتن ولش کن این هیچ چیز نمی فهمه گفت حالا آدمش می کنم که بفهمه نمی دونستم می خواد چیکار کنه فورا اومد رو تختخواب افتاد روم خیلی زور داشت نمی تونستم ازدستش فرار کنم زیرشلواریم روکشید پایین گفت حالا کاری می کنم که تو هم دیگه بچه دار نشی با دستش تخمام رو گرفته بود هرچی دختر خاله هام سعی کردن منو نجات بدن نتونستن از درد داشتم گریه می کردم اونم می گفت تا تو باشی دیگه از این غلطا نکنی دختر خاله هام که دیگه نمی دونستن چیکار کنن ولش کردن و رفتن گوشه ی اتاق وایسادن به تماشا اونم منو لخت لخت کرد بعد ولم کرد تا از دستش در رفتم ولی در اتاق قفل بود هرچی سر صدا کردم فایده نداشت بهم گفت مامانت با خاله ات رفتن به خرید کسی نیست امروز تخماتو میکنم تو اتاق دنبالم می کرد منم فرار می کرد بالا خره خسته شدم پر از عر ق شده بودم نفس نفس می زدم رفتم گوشه ی اتاق نشستم اومد بالای سرم التماسش کردم فایده ای نداشت گفت بلند شو بلند نشدم به دست وپاش افتادم باورتون نمیشه به گوه خوردن افتاده بودم اونم جلوی یه زن بهم گفت بلند شو برو سه گوشه اتاق وایسا پشتت روبکن به من تا بیام آدمت کنم لباس هاشو در آورد لخت لخت شد معلوم بود خیلی باوزنه کار کرده قدش یک متر و نود سانتی متر بود تمام بدنش ماهیچه بود عضله ی پا ها ودستش خیلی قوی بودن شکمش همش ماهیچه بود ماهیچه های شکمش خیلی قوی بود پشتم رو بهش کردم وسه گوشه ی اتاق وایسادم از پشت چسبید بهم هیکلش دوتا هیکل من بود اونم همش ماهیچه های قوی بود بهم گفت به تخمات لگد میزنم امروز مثل سگ تحقیرت می کنم منم چاره ای نداشتم گفت اگر وقتی تخمت رو فشار می دم بخوری زمین تکه پارت میکنم تخمات رو میکنم پس بهتر خفه شی و تحمل کنی من دوست دارم ولی وقتی به تخمات میزنم باید مثل یه مرد سر پا وایسی اول تخمم رو فشار داد دختر خاله هام هم نگاه میکردن اونها هم دیگه این کار رو دوست داشتن خفه شدم ولی داشتم از شدت درد می مردم چاره ای نداشتم بعدهمینجوری که به تخمام ضربه میزد با فحش دادن منو تحقیر می کرد بعد چفدر لگد خوردن بالاخره استفراغ کرد م و منو پرت کرد روی زمین دیگه با حرفش با کارش با زورش کاری کرده بود که همیشه ازش می ترسیدم بعد از اینکه منو پرت کرد روی زمین تا تونست کتکم زد بعد برای اولین بار اون روز آبم رو آورد اینقدر بادستش کیرم رو مالید که تو اتاق آبم رو آورد دیگه نمی دونستم چکارکنم نه زورش رو داشتم واقعیتش نه می خواستم ولی تمام کمرم درد می کرد آب کیرم رو کرد توی لیوان بعد یه خوردش رو خودش خورد و گفت اووووم چقدر خوشمزس بقیه اش رو هم به زور کرد توی حلق دختر خاله هام اول نمی خوردن ولی بعدش خوردن آخه هم تلخ بود هم شور. بعد بلندم کرد ومنو برد حموم هر چهار تایی حموم کردیم دیگه منو مورد تجاوز جنسی قرار داده بود مجبور بودم دیگه واسم عادت شد که هرچی اون میگه بگم چشم ازاونوقت به بعد هروقت می خواست به دخترخاله هام توی خونه کاراته یاد بده من باید می شدم کسی که قراره لگد بخوره خوب بیضه بند هم می بستم البته خودم هم یه جورایی حال میکردم که چند تا دختر اینکار رو سرم بیارن بعد آب بدنم رو تا تهش بکشن و بخورن دیگه هفته های بعد جوری شده بود که هر هفته حداقل 2بار کتکم میزد وآب بدنم رو می آورد ودختر خاله هام به خونمون زنگ میزدن و میرفتم خونشون هم باهاشون سکس داشتم وهم بعد از سکس برای اینکه حال کنن به تخمام لگد می زدن باهم اسمش رو گذاشته بودیم تخم باستینگ واقعیتش رو بخواین منو جنده کردن در حالی که پسرم در 16 سالگی وقتی کمی طاقتم بیشتر شده بود دیگه بهش نمی گفتم زن دایی بهش میگفتم یاسمن یه روز منوبرد توی دستشویی و تا می تونست کتکم زد بعد یه بطری آب معدنی کوچک رو محکم تا ته تو کونم فرو کرد اینقدر تند تند اینکار رو می کرد که تمام کونم درد و خون اومد تا یه هفته راه نمی تونستم برم بارها این کار رو با من کرد وهروقت به حرفش گوش نمی کردم محکم به تخمم لگد می زد هر وقت اشتباه می کردم می دونستم باید بیام پیش اون تا با لگد زدن یا آب آوردن یا غیره منو آدم کنه و بعد خودم می رفتم یه بار یادمه صبح بود سرویس اومده بود دم در دنبالم دیرم شده بود فورا کفشم رو پوشیدم که برم دیدم ای وای وایساده وداره به من نگاه می کنه دم در خونه بودم رفتم به سرویس گفتم بره خودم میام می دونستم چون سلامش نکردم باید منو مورد تجاوز قرار بده بر گشتم تو خونه و اون یه لگد محکم به بیضه هام زد بعد زنگ زد مدرسه وگفت مریضه خودشم بهم گواهی داد برای مدرسه. روز تولد 20 سالگیم دخترخاله هام توی خونمون دستای منو بستن وکیسه بوکس رو از سقف باز کردن ومنو بجای کیسه بوکس دستامو به زنجیرش بستن ومحکم به تخمام لگد میزدن بعدش منو باز کردن باهم پیتزا خوردیم و بطری نوشابه رو تا تونستن تو کونم فرو کردن تا خون اومد نسرین دختر خاله ام هم سن وسال منه ونسترن هم یکسال بزرگتر از منه الان 24 سال دارم توی این 10سال فقط تحقیر شدم البته خودم هم مقصرم زن داییم واقعا خیلی قویه قدش 1مترو90سانتی متره من الان قدم 1مترو 75سانتی متره اون الان 40 سالشه وهنوز قدرتش ازمنی که 24سال دارم بیشتره من الان در سن 24 سالگی بچه دارنمی شم نوروز رفتم پیش دکتر متخصص اورولوژی گفت که قدرت جنسی خیلی کم شده زن داییم الان 40سالشه وبچه اش الان 4 سال داره زن داییم ازطریق ای وی اف بچه دار شد ولی من تخمام رو توی نوروز عمل کردم تا یکم قدرت جنسی که برام مونده حفظ بشه توی بیمارستان نسرین و نسترن و یاسمن اومدن سرم اونجا یاسمن بهم گفت یادته یه روز بهت گفتم کاری میکنم که دیگه بچه دار نشی اون روز امروزه واقعیتش رو هم بخوای تودیگه نمی تونی ما سه تا روز ارضا کنی بهتره بری خونه جغ بزنی ما دیگه تورو نمی خوایم الان اون سه تا با من قهرن و من موندم با بیضه های خیلی ضعیف.نسرین و نسترن هم درسشون رو توی دانشگاه دولتی تموم کردن ولی من همینطور دارم توی دانشگاه آزاد شهریه میدم و درجا میزنم به خاطر اینکه یاسمن این همه آب منوآورده دچار انزال زودرس شده ام آب کیرم کمتر از 1 دقیقه میاد .زنها خیلی از ما مرد ها قویترن منم به این نتیجه ی حمید رسیده ام وما مرد ها نباید گوه زیادی در مقابل زنها بخوریم. نوشته:‌ ایمان

یـــــادگــــــــــار گـــــذشتــــــــــه هـــــا ۱ همهمه عجیبی بود .. هر کی ساز خودشو می زد .. همه در حال رقصیدن بودن . ناگهان چشای پریسا به پیام افتاد . باورش نمی شد که اون بر گشته باشه . عروسی پسردایی اش بود .پسردایی پیام هم می شد . پیام پسر خاله اش بود . عشقش بود . اون حالا باید سی سالش باشه .. هفت سالی می شد که اونو ندیده بود شایدم هشت سال . پیام واسه لحظاتی نگاش کرد .. پریسا نمی دونست چیکار کنه . حدود هشت سال پیش اون از ایران رفته بود . هیشکی نمی دونست کجا رفته و چیکار می کنه .. یه عده می گفتن رفته ترکیه .. یه سری می گفتن رفته قبرس .. یه اختلاف مالی با یکی داشت .. فکر کنم این همه سال به خاطر همون نیومده بود حالا چی شده و چی نشده بود دیگه مشکلش حل شده می گفتن اون جا واسه خودش دم و دستگاهی داره .. ظاهرا رفته بود به یونان ..با این حال واسش مهم نبود .نمی خواست چیزی در موردش بشنوه و بدونه . پریسا ازدواج کرده بود . یه دختر داشت پریای شش ساله .. از زندگیش راضی بود . با این که شوهرش کارمند بود ولی می تونست به این بنازه که یه لقمه حلال میاره سر سفره اش .. -پریسا حالا ازم فرار می کنی ؟ من هشت ساله واسه تو آواره ام .. بعد از این همه مدت جواب منو نمیدی ؟ شنیدم ازدواج کردی .. -هفت ساله .. -آره منم همون موقع شنیدم .. من که نمی خوام بخورمت .. من تو رو به خاطر تو از دست دادم . فکر می کردم خیلی با مرام تر از اینا باشی .. -حالا برو .. من همه چی رو واسه شوهرم تعریف کردم . گفتم که من و پسر خاله ام قصد داشتیم با هم از دواج کنیم .. -همین ؟ فقط همینو گفتی ؟ گفتی که چند بار لخت تو بغلش خوابیدی ؟ گفتی که اون به خاطر تو به خاطر این که دهن باباتو ببنده رفته بود دنبال پول و پله ؟ – چرا کلاهبرداری کردی .. -پولمو خوردن .. بالا آوردم .. -پس چرا وقتی بهت گفتم تو بر می گردی یا نه .. گفتی هیچی معلوم نیست معلوم نیست چند سال دیگه بر می گردم .. -بهت دروغ می گفتم ؟ گفتم بالاخره بر می گردم . می تونستم چهار سال پیش یا حتی پنج سال پیش هم بر گردم ولی نمی خواستم خاطراتم برام زنده شه .. -برو خواهش می کنم برو الان مسعود میاد .. نمی خوام یه فکرایی بکنه .. -یعنی اون تا همین حد بهت اعتماد داره که پس از هشت سال اونم در یه جمع ببینه که داری با پسر خاله ات سلام و علیک می کنی ممکنه فکر کنه باهاش رابطه داری ؟خیلی بی عاطفه ای .. پریسا : من یه سال برات صبر کردم .. تو حتی یه زنگ هم برام نزدی .. دو سه بار واسه خونه ات زنگ زدی خبر منو نگرفتی .. اصلا اونا نمی دونستن از کجا تماس می گیری .. تو هم همش از این شهر به اون شهر در رفت و آمد بودی .. -می دونی من با نقاشی ساختمونا , با استعدادی که در نماکاری ساختمون داشتم خیلی زود خودمو گرفتم . روزی هیجده ساعت کار می کردم .. -برو زندگیمو نابود نکن.. نگو که هشت ساله دستت به دختری نرسیده . قبل از منم دو تا دوست دختر داشتی پسر خاله .. -ولی تو آخریش بودی . -برای من تو اولیش بودی -ولی آخریش نبودم . -برو با احساسات من بازی نکن .. -این پریاست ؟ -آره اون که اومد باباش هم باید همین دور و برا باشه -خیلی دلم می خواست بابای بچه ات باشم -برو .. بعدا با هم حرف می زنیم .. -کجا ؟ پریسا در مانده شده بود .. -صبح بیام خونه تون ؟ -که چی بشه ؟ -یه عالمه حرف باهات دارم .. پریسا با این که هنوز دلش پیش پیام بود ولی زندگیشو , دختر و شوهرشو دوست داشت نمی خواست مشکلی پیش بیاد که باعث از هم پاشیدن کانون گرم خانوادگیش شه . واسه این که زود تر اونو ردش کنه به ناچار گفت باشه . پیام حتی خونه شونو می دونست . خاله و شوهر خاله , خونه ویلایی خودشونو در اختیار پریسا و شوهرش گذاشته خودشون رفته بودن به آپار تمان .. پریسا خودشو از اون فضا دور کرد .. نمی تونست بر اعصابش مسلط شه . خاطرات و ماجراهای گذشته .. ترس از آینده .. می دونست که پیام از اون کله خراست . ولی باید قبول کنه که گذشته ها گذشته .. دست پریا رو گرفت و رفت به سمتی .. نمی دونست که باید چه احساسی داشته باشه . اون حالا بیست و هشت سالش بود .از پونزده سالگی تا بیست سالگی با پسر خاله اش دوست بود . پیام دو سال ازش بزرگ تر بود . از وقتی که پیام رفته بود زیاد به خونه خاله شون نمی رفت . پنج سال از بهترین سالهای زندگی رو با رویای اون گذرونده بود . خیلی سخته واسه یه دختر .. ازدواج برای یه دختر از همه لحاظ قماره . گاهی ازدواج نکردن هم مثل ازدواج کردن یک ریسکه .. من یک سال براش صبر کردم . تازه اگرم باهام تماس می گرفت چه امیدی می تونست بهم بده .. برای چی بر گشتی پیام ؟.. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی

یـــــادگــــــــــار گـــــذشتــــــــــه هـــــا ۲پریسا و مسعود و پریا کمی زود تر به خونه بر گشتند . صبح شنبه رو پریسا باید می رفت مدرسه .. کلاس اول درس می خوند .. سرویس مدرسه پریا رو با خودش برد و مسعود هم رفت سر کارش .. اون طرف شهر .. هنوز یک ربع از رفتن مسعود نمی گذشت که صدای زنگ در پریسا رو به خودش آورد . سه تا تک زنگ بود .. علامت اون روزای اون و پیام بود .. خنده اش گرفته بود . همون دیوونه بازیهای سابق .. حالا زنگ در از یه آیفون معمولی به آیفون تصویری تغییر پیدا کرده بود . نیازی نبود که بپرسه کیه یا تصویرشو ببینه .. حالا نسبت به دیروز احساس آرامش بیشتری می کرد از این که کسی اونو نمی بینه . پیام اضطراب عجیبی داشت . یه روزی حاکم جسم و جان و قلب این زن بود . حالا باید با ترس و لرز و هزار منت اونو می دید . چرا دست روز گار بین اونا جدایی انداخته بود . چرا اونایی که همو دوست دارن نباید به هم برسن . پریسا کمی چاق تر شده صورتش هم تپل تر شده بود . دیگه اون تیپ دخترونه رو نداشت . یعنی اون همه چی رو فراموش کرده ؟ دیگه هیچ حسی بهم نداره ؟ فراموش کرده که یه روزی واسه هم می مردیم ؟ آخه من چه گناهی کرده بودم .. پیام وارد پذیرایی شد . اون هراس داشت از گردوندن مردمک چشاش و حرکت سرش به این طرف و اون طرف .. دلش می خواست به یه نقطه خیره شه .. آخه از در و دیوار خونه براش خاطره می بارید . هر چند نقاشی شده بود و دکور بندی هایی هم بهش اضافه شده بود .-پریسا خیلی فرق کردی . جسمت هم مثل روحت مثل فکرت خیلی عوض شده .پیام به سمت پریسا رفت و خواست که صورتشو ببوسه .. زن یه لحظه خودشو کنار کشید ولی حس کرد که باید تحملش کنه ..-چرا این کارو می کنی . از جون من چی می خوای-گناه من چیه که دوستت دارم . گناه من چیه که پنج سال از عمرمو واست گذاشتم و آبرومو … و هشت سال در غربت به خاطرت اشک ریختم .. -بهت نمیومد این جوری باشی .. -چرا ؟ چون قبل از تو دو تا دوست دختر داشتم ؟-پیام بهم دست نزن ..-نمی تونم تو رو با روسری ببینم .. بذار درش بیارم .. هنوزم دوستت دارم . هنوزم می خوامت ..-ولی دیگه همه چی تموم شده . فکر منم باش .-مگه تو به فکر من بودی ؟ وقتی بابات دم از پول و کار و خونه و ماشین می زد و می گفت پیام باید اینا رو داشته باشه بیاد جلو تو کر بودی لال بودی که ازم دفاع کنی ؟ از عشقت دفاع کنی ؟ چی شد که الان توی خونه بابات زندگی می کنی ؟ شنیدم شوهرت تازه ماشین گرفته .. فقط با یه کار مندی ساده پاشو گذاشت تو خونه تون .. چرا .. چرا آخه .. -بس کن .. من نمی خواستم این طور شه پیام . باور کن خودم عذاب می کشیدم .. -حالا چی .. حالا چی ..-نمی دونم . نمی دونم . واسه عذاب کشیدن خیلی فکرا هست خیلی کارا هست .. ولی یه دلخوشی هایی هست که می تونه اون عذاب ها رو کمرنگش کنه . -ببین من چقدر عذاب می کشم ؟ تو چشام نگاه کن و بگو دوستم نداری .. بگو به من فکر نمی کنی .. بگو خاطرات پنج سال از بهترین سالهای زندگیت واست هیچ ارزشی ندارن .. بگو دیگه .. تو چشام نگاه کن .. همون چشایی که بهم دروغ نمیگه .. ولی می دونی چیه ؟ من چشای تو رو از قلب تو بیشتر دوست دارم . چشات واسه خودش یه قلب جدا گونه داره . تو خیلی بی رحمی .. همین که از جلو چشات دور شدم همین که دیگه منو ندیدی فراموشم کردی .. نخواستی به من فکر کنی .. پس چشات دوستم داشت . بذار اون چشارو ببوسم ..-بس کن پیام .. بس کن .. خواهش می کنم . -چطور تونستی خودت رو قانع کنی که بری با یکی دیگه باشی .. من می خوام بدونم . تمام اون لحظاتو که ازم دور بودی ..-گفتم با احساسات من بازی نکن .. خواهش می کنم . پیام شونه های پریسا رو گرفت . فقط تو چشام نگاه کن و به من بگو . بگو که من باید به چی فکر کنم . فقط حستو به من بگو ..پریسا سعی داشت خودشو بی تفاوت نشون بده تا پیام دست از سرش بر داره . پیام واسش همون دیوونه قدیم بود . باهمون بچه بازی هایی که ازش خوشش میومد . ولی حالا نمی خواست زندگی خودشو خراب کنه . حس کرد که نتونست راز دلبستگی خودشو پنهون کنه .. پیام خیلی آروم صورتشو به صورت پریسا نزدیک کرد . پریسا احساس گرگرفتگی می کرد .. دستاشو گذاشت رو سینه های پیام . می خواست اونو از خودش دور کنه انگار توانی نداشت .. پیام دستاشو گذاشت دور کمر اون و لباشو رو لبای پریسا قرار داد … یه بوسه دیگه در کنار صد ها بوسه آن سالها .. پریسا لباشو به حرکت در آورد . می خواست بفهمه آیا حس همون وقتا بهش دست میده یا نه ؟ ترس برش داشت . یه حس قشنگی بود که در این سالها به سراغش نیومده بود ..می دونست که دوستش داره .. دلش واسش می سوخت .. ولی نمی تونست . بوسه شون طولانی شده بود و هیشکدومشون دل اونو نداشتن که از اون یکی جدا شن ولی پریسا حس کرد که باید خودشو کنترل کنه .. چون پیام بعد از بوسه به سینه هاش دست می زد .. و بعدش اونو بر هنه می کرد .. اون روزا آنال سکس انتهای سکسشون بود . بیشتر وقتا پیام اونو با میک زدن کسش به ار گاسم می رسوند .. نمی خواست به این چیزا فکر کنه ولی مثل پرده نمایش از جلو چشاش رد می شدن . .. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

یـــــادگــــــــــار گـــــذشتــــــــــه هـــــا ۳-پیام بسه . بسه دیگه خواهش می کنم ادامه نده . من می ترسم . من نمی خوام . نمی خوام بیشتر از این گناه کنم . نمی خوام آلوده شم . زندگی منو خراب نکن .. -تو و گناه ؟! تو خیلی بی رحمی . جتی در حق خودت هم ظلم کردی . تو دوستم داری . من عشقو هنوزم در نگاه تو می خونم . هنوزم حرارت عشقو از وجودت حس می کنم . چرا آخه من نمی فهم چرا بعضی از دخترا با وجود عاشق بودن به یه جاهایی که می رسن مقاومتشونو از دست میدن . -به سینه هام دست نزن . خجالت بکش .. -خیلی درشت تر شده .. وقتی کوچیک تر بود اجازه شو داشتم .. پریسا خودشو اسیر گذشته ها و شاید هم اسیر عشق اون سالها احساس می کرد .. تا وقتی که دوباره ندیده بودش یه حسرتی از گذشته ها به دلش نشسته بود . خودشو به این دلخوش می کرد که اون با خیلی ها خوش می گذرونه . فراموشش کرده .. ولی حس می کرد که پیام خیلی بیشتر از اون وقتا دوستش داره .. با این حال نمی خواست تسلیم شه . نمی خواست شرافت و تعهد اجتماعی خودشو ببره زیر سوال حتی به قیمت نیاز و خواسته دل .. -پیام ولم کن ..-به من بگو چرا ..چرا … پریسا چاره ای نداشت تا به زور متوسل شه . هر چند زورش به اون نمی رسید .. از یه فاصله نزدیک تمام نیروشو در کف دست راستش جمع کردو گذاشت زیر گوش پیام -برو چاره ای واسم نذاشتی ..-تو از این محکم ترشم به من زدی . صداشو کسی نشنید .. دلم شکست . فقط خودم شنیدم و خودم .. حتی خدا هم نخواست که بشنوه . اگه می شنید میومد کمکم . آخه اون خیلی مهربونه .پیام اخلاق پریسا رو می دونست . قبلا هیچوقت ازش سیلی نخورده بود ولی می دونست در موارد این چنینی خیلی زود از دل شکنی ناراحت میشه ..-دستت درد نکنه .. بازم میگن مردا بیوفان .. از دست روز گار سیلی ها خوردم .. هر گلی یه بویی داره .. فکرشو نمی کردم یه روزی این خونه بشه کابوس زندگی من .. بگو من دیگه چیکار نکردم که باید می کردم. مگه حالا چند سالته لعنتی ؟ وقتی که ازدواج می کردی چند سالت بود . بیست و یک سالت بود که ازدواج کردی .. من که می بینم صدای نفسهات داره بهم میگه که دوستم داری ولی شاید ارزشم اون قدر پایینه که دیگه لیاقت در آغوش کشیدن و دست زدن به بدن تو رو ندارم .. باشه من دیگه میرم … پیام رفت .. پریسا مردد بود که چیکار کنه .. پیام منتظر بود که پریسا صداش کنه .. خیلی آروم حرکت می کرد .. ولی صدایی نشنید .. زن هاج وواج مونده بود و در میان دودلی هاش برای عذر خواهی مونده بود که پیام در خونه رو بست .. پریسا اون بعد از ظهر و اون شبو دیگه نمی دونست چه جوری گذرونده . بی حوصله شده بود .. مسعود حس می کرد که شاید مربوط به تغییر حالت قبل از پریود باشه .. کاری به کارش نداشت .. پریساتا صبح چند بار خواب پیامو دید .. خواب اون روزایی رو که با هم بودن .. درست در همین اتاقی که در کنار شوهرش می خوابید ولی نه بر روی این تخت .. بار ها و بار ها با پیام سکس کرده بود .. شاید فکر می کرد که اون رفته و دیگه بر نمی گرده .. حس کرده بود مردی که کلاهبرداری می کنه و میره اون ور دیگه دلش به خونه زندگیش خوش نیست . اون از کوههای غرب رفته بود .. یادش رفته بود به پیام بگه که چرا در یک سال اول قبل از از دواجش پیامی بهش نداده .. چیزی نگفته .. آخه اون از کجا می دونست ؟ چرا من باید فکر کرده باشم شاید اون به خاطر هوی و هوس با من بوده .. چرا به حرفاش موقع رفتن توجه نکردم ؟ منم کم بی تقصیر نیستم . شاید هر کس دیگه ای هم جای من می بود همین کارو می کرد . من دلشو شکستم ولی نمی خواستم این طور شه .. آخه من نمی تونم . اون از من چی می خواد . اگه دوستم داشته باشه .. می ذاره میره .. از همه چی بدم اومده .. از زندگی .. دیگه نمی تونم تو روی شوهرم نگاه کنم .. چرا من علاوه بر شرم باید یه حس نفرت هم نسبت به مسعود پیدا کرده باشم .. اینا دلیلش چی می تونه باشه ؟ یه عشق .. عشق نافرجام به پیام با وفا ؟ چرا پریسا باید سنگدل ترین زن دنیا باشه .. آره من سنگدلم . خودمو باید بذارم جای اون . ولی من نمی تونم .. نمی تونم .. صبح روز بعد یه کارت تلفن خرید . واسه خونه خاله اش زنگ زد . اتفاقا پیام گوشی رو گرفت .. -الو به کسی نگو منم .. فقط اگه دوست داری باهام حرف بزنی بیا خونه مون . فقط قول بده کاری نکنی و فکرای بد به سرت نزنه . اگه دوست نداری مجبور نیستی . بابت سیلی دیروز هم ازت معذرت می خوام .. پیام انتظار این تلفنو در این شرایط نداشت . از خوشحالی درپوست نمی گنجید . باید خودمو زود تر برسونم . باید نشونش بدم که با تمام وجودم دوستش دارم . خودشو سریعا به خونه پریسا رسوند … ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

یـــــادگــــــــــار گـــــذشتــــــــــه هـــــا ۴ پریسا با این که حس می کرد باید از پیام فاصله بگیره ولی یه جین پاش کرد و یه بلوز قرمز تنگ و کوتاه به تنش .. می دونست که پیام این جوری خوشش میاد .. هنوز اون عطری رو که پیام بهش داده بود و دو سه بار ازش استفاده کرده نگه داشته بود .. ولی اون عطرو هم به خودش زده بود .. با این که می دونست نباید اونو به یاد خاطراتش بندازه ولی حس می کرد که دوست داره بازم از زبون اون بشنوه که هنوزم پریسا رو دوست داره . چرا من ناخواسته درحقش ظلم کردم . پس این پریا و مسعود چه نقشی در زندگی من دارن ؟ چرا نمی تونم از اون روزا فاصله بگیرم . چرا .. چرا نمی تونم اولین عشقمو فراموش کنم .. -پریسا بوی عطری رو که بهت دادم حس می کنم .. از همونه ؟ یا بازم خریدی .. -چرا برگشتی ؟ -این جا وطن منه .. خونه و زندگیم این جاست .. آخه واسه چی نیام . جوابمو ندادی .. -دوست داری چی بشنوی . دیگه همه چی تموم شده . فایده ای نداره .. -این همون عطره؟ پریسا : آره همونه . شاید فکر کنی من خیلی سنگدلم . حتی امروزم که می خواستم از این عطر استفاده کنم دلم نیومد .. گفتم که باید بعد از مرگم تموم شه .. تو فراموشم کرده بودی -فکر نمی کردم که بعد از یه سال ازدواج کنی -ومنم فکر نمی کردم که یه سال منو بی خبر بذاری ..اگه دوستم داری ولم کن .. پیام فاصله شو با پریسا کم کرد .. پریسایی که دیگه اون هیکل دخترونه رو نداشت . —خواهش می کنم پیام اذیتم نکن . با احساسات من بازی نکن . اگه دوستم داری عذابم نده . زندگی منو خراب نکن . آبروی منو نبر .. -من با زندگی خراب شده ام چیکار کنم ؟ -من شوهر دارم . -من می تونستم جای اون شوهر باشم .. بیا این طرف صورت منو هم بزن . ولی بگو که هنوزم دوستم داری . بگو که هنوزم دلت واسه من می تپه .. هر شب با این عذاب که در آغوش یکی دیگه هستی خوابم می بره .. -نه ..بهم دست نزن .. پریسا می دونست که نمی تونه مقاومت کنه .. این بار هم تسلیم بوسه اولین و آخرین عشق زندگیش شد .. -دوستت دارم پریسا .. صدای نفسهای تو همون صداست .. -نهههههه نهههههه نکن .. جلو تر نیا .. بیشتر از این نمی خوام .. -دوستت دارم .. بگو بهم دوستم داری .. مثل اون روزا .. مثل اون وقتا .. بگو این یک کابوس بوده که تنهام گذاشتی .. بگو .. بگو که حالا در آغوش منی و من می تونم یک بار دیگه تو رو داشته باشم .. -نهههههههه پیام نههههههه ..راحتم بذار .. راحتم بذار .. خواهش می کنم . -پریسا هنوزم همون حالتا رو داری .. همون بو رو میدی .. حتی صدای قلبت هم همونه … دلت بهم یه چیز دیگه ای میگه .. دلت اومد دلمو بشکنی ؟ پس چرا میگن دخترا مهربونن ؟! چرا میگن تا وقتی که خیانتی نبینن بی وفا نمیشن .. -نههههههه .. بس کن .. -بس نمی کنم .. وپریسا تسلیم شده بود . تسلیم عشقش… تسلیم مردی که همسرش نبود .. اما روزی رویای اونو داشت که همسرش شه . رویای اونو که تا آخر عمرشو در کنار اون باشه .. و پیام آروم آروم برهنه اش کرد اونو کف اتاق خوابوند .. دوست نداشت رو همون تختی که که در کنار شوهرش می خوابه باهاش سکس کنه .. پریسا هم از ناراحتی و هم از هوس و هم از ترس لباشو گاز می گرفت .. وقتی پیام خودشو برهنه کرد با این که پریسا اونو عشقش می دونست و این بدن براش بیگانه نبود ولی برای لحظاتی احساس شرم می کرد .. -پیام یه خواهشی ازت دارم .. -بگو عشق من .. -فقط برای همین یک بار.. بهم قول بده دست از سرم بر داری .. تو رو به عشقمون قسم .. -هنوز دوستم داری ؟ تو که عشقمونو زیر پاهات له کردی .. تو که برای اون ارزشی قائل نبودی .. پریسا : هر کاری می خواستی باهام کردی . من خودم برات زنگ زدم که بیای این جا .. حالا بیرحم شدم ؟ دست سرنوشت با هر دومون بازی کرد . اگه دوستم داری .. اگه عاشقمی .. اگه برات ارزش دارم امروز که کارت تموم شد دیگه ازم انتظار نداشته باش.. پیام شونه های پریسا رو میون دستاش گرفت .. -توچشام نگاه کن .. -چی می بینی پیام .. -همون نگاه گذشته ها رو .. همون احساس خوب عشق و عاشق بودنو … به یاد اون روزایی میفتم که با یه دنیا امید به فرداهایی مث امروز نگاه می کردم . کاش می مردم و این روزو نمی دیدم . اون روزا اگه می گفتی بمیر می مردم .. باشه حالا که تو عذاب می کشی امروزهم بهت دست نمی زنم .. پریسا بغضش ترکید .. دستاشو دور کمر پیام حلقه زد و اونو به سمت خودش کشید .. -دوستت دارم پیام .. اگه من بخوام چی ؟ -دلت برام می سوزه ؟ -دلم برای خودمم می سوزه .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی

یـــــادگــــــــــار گـــــذشتــــــــــه هـــــا ۵پیام سینه های درشت عشقشو میون دستاش گرفت . دوست داشت به این فکر نکنه که مرد دیگه ای هم دستش به اون رسیده .. و پریسا به این فکر می کرد که این سینه ها سالها اسیر دست مرد دیگه ای بوده . تا یه مدت بعد از ازدواج وقتی که شوهرش مسعود باهاش عشقبازی می کرد حس می کرد که پیام داره این کارو باهاش می کنه . آرزوی اونو داشت .. و حالا که پیام اومده بود سر وقتش حس می کرد که مسعود باهاشه .. نه پریسا .. فکر کن به همین زمانی که در اون قرار داری .. تا از عشقت لذت ببری . همونی که سالهاست به فکرشی و تا لحظه مرگت فراموشش نمی کنی . چرا آدما از اولین عشقشون فاصله می گیرن ؟ ما که همو دوست داشتیم .. پیام آروم آروم اومد پایین تر .. یه نگاهی به کس پریسا انداخت .. حس کرد که به گذشته ها رسیده . به اون زمانی که عشقش یه دختر بود . کسشو فقط مال خودش می دونست . فقط به این فکر می کرد که کی به اون می رسه . تصور این که یه روزی مرد دیگه ای از اون لذت ببره هر گز به فکرش راه نیافته بود .. اون کس کوچولو و غنچه ای کمی درشت تر شده بود .. دهنشو گذاشت روی کس .. پریسا متوجه مکث اون شده بود . می دونست که حواسش رفته پیش این که اون حالا در اختیار مرد دیگه ای قرار داره .. واسه خود اونم بازم این حس به سراغش اومده بود که مرد دیگه ای به عنوان شوهر در زندگیش نقش داره . همون اوایلی که ازدواج کرده بود بار ها و بار ها از هماغوشی با شوهرش زجر می کشید تا رفته رفته این زجر به بی تفاوتی تبدیل شد و احترام به همسرش و عشق به دخترش اونو وابسته به زندگیش کرد ..پریسا : میای یه کاری بکنیم ؟ یه فضایی درست کنیم دور از همه اون چه که اتفاق افتاده . حداقل واسه این دقایق ؟-می دونم چی میگی پریسا .. چون تو ازم می خوام به حرفت گوش میدم . می دونم که می خوای حس اون وقتا رو داشته باشیم . حس می کنیم که دنیا فقط مال من و توست . ما مال همیم . همه چی رویاییه و ما در این رویای قشنگ زندگی برای لحظاتی هم که شده می تونیم پیوند مقدس خودمونو جشن بگیریم . هر چند قلب من و تو برای همیشه متعلق به همه .. -خوب تونستی فکرمو بخونی پیام .. -آخه این حرف دلت بوده ..پیام به کس خوریش ادامه داد .. دو تایی شون رفته بودن به دنیای پاک و بی آلایش آن روزگاران . پریسا چشاشو بسته بود .. حس کرد که همون دخترامید وار و عاشقه .. -پیام !عشق من تند تر .. تند تر ..زن دستاشو فرو برده بود لای موهای پیام .. و بشدت موهای سرشو می کشید .. پیام لذت می برد .. اونم فراموش کرده بود که عشقش زن مرد دیگه ایه .. با همون شور و نشاط اون روزا کسشو می خورد ..-آههههههه .. کسسسسسم کسسسسم .. پیام ولم نکن … مث اون وقتا شدم .. همون حسو دارم ..پریسا حس کرد که هر گز تا به این حد از سکسش لذت نبرده .. پیام می دونست که پریسا رو اسیر ارگاسم دنباله دار دیگه ای کرده .. چشاشو بسته بود . با همون چشای بسته دستشو به سمت کیر پیام دراز کرده ولی کیر ازش فاصله داشت ..دهنشو باز کرد -عزیزم کیرت رو می خوام ..می خواست به یاد اون روزا و با لذت آب کیر عشقشو بخوره .. کاری که واسه شوهرش نکرده بود و اونم ازش نخواسته بود .. پیام کیرشو فرو کرد توی دهن پریسا ..زن همون کلفتی رو حس می کرد .. آروم آروم میکش می زد . پیام طوری حشری و کیرش داغ شده بود که همون اول آبشو ریخت توی دهن عشقش .. و پریسا با لذت اونو می خورد . می خواست باور کنه که شکست و دوری از پیام فقط کابوس بوده که تموم شده .. اون قطره قطره منی پیامو با لذت خورد .. وقتی پیام کیرشو از دهن پریسا بیرون کشید لباشو رو لبای گرم اون گذاشت . سینه های دو عاشق در تماس با هم قرار داشتند .. هیشکدوم احساس گناه نمی کردند . پریسا زانوشو کمی بالا می آورد تا اونو در تماس با کیر قرار بده . دوست داشت که زود تر شقش کنه و اونو توی کسش حس کنه . هر دو شون هیجان داشتند . پریسا برای اولین بار می خواست کیر عشقشو توی کسش حس کنه .. اون همیشه در رویاهای خودش این تصورو داشت ولی فکر می کرد و یقین داشت که هیچ وقت این موضوع شکلی واقعی به خودش نمی گیره ..پیام لباشو از رو لبای پریسا برداشت .. کمی از او فاصله گرفت .. بازم نگاهشون به هم دوخته شد .. و پیام هم به این فکر می کرد که حالا باید کیرشو بفرسته به جایی که یه روزی اونو فقط مال خودش می دونست .. لعنت بر تو پسر و.. فراموش نکن که به پریسا چی قول دادی … قول دادی که فقط به این لحظه ها فکر کنی . به یاد بیار چقدر در غربت حسرت این لحظاتو می خوردی .. کیرشو گذاشته بود لای پای پریسا و بین لبه های دو طرف کسش .. حالا مرد یک بار دیگه صورتشو به صورت عشقش نزدیک می کرد . نزدیک شدن صورت پیام به پریسا همراه بود با فرو رفتن کیرش توی کس اون .. پیام یک بار دیگه و این بار وقتی لباشو به لبای پریسا چسبوند که کیرش تا انتهای کس محبوبه اش فرو رفته بود … ادامه دارد .. نویسنده … ایرانی

یـــــادگــــــــــار گـــــذشتــــــــــه هـــــا ۶پیام احساس می کرد اون چیزی رو که حقش بوده داره لمس می کنه .. سر انجام به آرزوش رسیده بود .. کیرشو از مرز کس پریسا رد کرده بود .. ولی این نهایت خواسته هاش نبود . اون می خواست عمری رو در کنار محبوبه اش زندگی کنه . پیام به خودش می گفت که باید فکر کنم این یعنی تمام زندگی من .. اوج تمام خاطرات شیرینم . و پریسا با تمام وجودش می خواست که با کیر عشقش ار گاسم شه .. دوست داشت آبشو توی تنش حس کنه .. آرزویی که تا حالا بهش نرسیده بود .. وقتی که پیامو دید با این که ته دلش تشنه اون بود ولی می ترسید .. برای ترسیدن دهها دلیل داشت .. اما حالا که خودشو غرق گناه کرده بود حس می کرد که می تونه تا حدودی خودشو از این بحران نجات بده .. اون طلسمو شکسته بود و دیگه این حسرت به دلش نمی نشست که چرا هرگز به این خواسته اش نرسیده .. لباشون از هم جدا شد .. بازم به هم نگاه می کردن .. و پیام با لذت کیرشو توی کس پریسا حرکت می داد .. دستاشو رو سینه های زن قرار داده و باهاش بازی می کرد . لحظات شیرینی بود که هر دوشون از دنیای حسرت و اگر ها فاصله گرفته بودن .. حالا به خوبی حس می کردن که چرا میگن جدایی انداختن بین عشاق جزو بزرگترین گناهانه .. پیام حس می کرد که باید در همین یک بار فرصتی هم که پریسا بهش داده نهایت لذتو ببره و به عشقش لذت بده .. با آبی که توی دهن پریسا ریخته بود به خوبی می تونست واسه جلو گیری مقاومت داشته باشه . مرد با خود زمزمه می کرد هوس با عشق .. لذت عشق و هوس .. و زن چشاشو دیگه بسته بود .. دستشو بالای کسش قرار داده اونو می مالوند .. حالت چشای پریسا و حرکاتش نشون می داد که در حال ارضا شدنه ..-پیام ! حالا ازت می خوام آب تنت رو بریزی توی تن من .. تا احساس آرامش کنم . تا حس کنم که سبز شدم .. پیام دستاشو دور کمر پریسا حلقه زد .. دیگه حرکتی نکرد .. کیرش در حالت ثابت با جهش های پر التهابش آبشو به کس پریسا فرستاد .. زن حس می کرد که به اندازه سالها جدایی تشنه شه .. و هر جهش کیر پیام به اندازه سالی به اون آرامش می داد .. هر دو شون احساس سبکی می کردند .. پیام بازم پریسا رو بوسید .. زن یه پهلو کرد .. تا کونشو به عشقش نشون بده .. خیلی دلش می خواست به عشقش بگه که به یاد گذشته ها و به احترام اون هر گزسوراخ کونشو در اختیار شوهرش نذاشته و اونم باهاش راه اومده . دوست داشت به یاد آن روز ها طلسم چند ساله رو بشکنه . نمی دونست چه جوری به پیام بگه که این سوراخ تا حالا مخصوص کیر اون بوده .. -پیام دوست داری مث اون وقتا کونمو بکنی ؟ این که خیلی دلش می خواد .. و پیام به این فکر می کرد که مسعود چند بار می تونسته این کونو کرده باشه ؟ بازم به خودش نهیب زد که حالا دیگه وقت این حسادتها نیست .پریسا : همیشه منتظر توبوده .. در تمام عمرش بهت وفادار مونده.. دیگه چی بگم چه جوری بگم پیام که منظورمو برسونم .. پیام متوجه شده بود که پریسا چی میگه ..داره در مورد سوراخ کونش حرف می زنه . -پس تو هنوز دوستم داری ؟ پس خاطره هامون برات مهمن ؟-آره دوستت دارم .. دوستت دارم دوستت دارم .. پریسا دستشو به کسش رسوند و با آب کس و کیر سوراخ کونشو خیس و چرب کرد .. می دونست که پس از سالها خیلی سخته کون دادن .. ولی اون لحظه حس کرد که عشق , اونوطوری به هیجان آورده که حاضره کیر پیام شمشیری بشه و بره توی کونش ..-پریسا دردت میاد ؟-نه عزیزم .. عشق من .. پیام همون حسو داشت .. کون پریسا گنده تر شده بود ولی سوراخش همون بود .. همون استیل و همون چین های تازه رو داشت .. همون شکوه و ابهتو .. -اوخخخخخخ پریسا یادم رفت ماچش کنم ..-باشه بعدا .. حالا که کله کیرت رو کردی توی کونم و دارم بهش عادت می کنم .. بذار بعدا .. بعدا .. آخخخخخخخ کونم .. بذار فرو کن توی کونم .. اون وقتا بیشتر از این فرو می کردی ..مال خودته ..مال تو عشق من .. دوستت دارم .. دوستت دارم .. دوستت دارم-دیوونتم پریسا .. فدات میشم .. جووووووووون جووووووووون .آخخخخخخخخخ نههههههههه … عشق منی .. -همین پیام ؟-عشق من پنج شیش ساتت رفته دیگه بسه-حرکتش بده .. می خوام درد بکشم .. می خوام درد سکسو با شیرینی عشق شیرینش کنم .. و پیام دوست نداشت که اون ثانیه ها به انتها برسه .. چند بار کیرشو توی کون عشقش حرکت داد . با این که حس می کرد آب کمی واسش مونده ولی دوست داشت توی کونش هم خالی کنه ….. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

یـــــادگار گذشته هـــــا ۷ (قسمت آخر )پیام سرشو از پهلو رو سینه های پریسا قرار داده بود .. سینه هاشو میک می زد .. پریسا از هوس جیغ می کشید . با این که دوبار ار گاسم شده بود ولی حس می کرد که بازم جا داره . لبه های کس و چوچوله اش ورم کرده بود .. پیام یه دستشو گذاشت روی کس .. و دیگه پریسا رو سه قبضه اش کرده بود .. همراه با لحظات ارگاسم پریسا .. پیام هم آب کیرشو ریخت توی کون پریسا .. انگار همین لحظاتی پیش بود که این کارو کرده .. هشت سال می گذشت .. و همین حسو پریسا هم داشت .. حس می کرد که با کون دادن بیگانه نیست و هشت سال پیش رو ساعتی پیش احساس می کرد … پیام احساس آرامش می کرد . هر چند لحظه جدایی سخت بود .. می دونست که باید پای بند حرفی باشه که به پریسا زده و قولی که به اون داده .. پیام : عزیزم من رو حرفم هستم . تو و زندگی تو رو دوست دارم . عاشقتم . نمی خوام که به خاطر من تباه شی . آبروت بره .. این کاری که ما کردیم باز گشت به گذشته ای بود که بهمون رحم نکرد . جنگ با سرنوشتی بود که ما رو از هم جدا کرد .. ولی من نمی خوام با تو بجنگم .. شاید سر نوشت ما این بوده … پیام و پریسا در آغوش هم می گریستند .. پیام رفت .. و پریسا حس می کرد کمی بد خلق شده .. هم به پیام فکر می کرد و هم به مسعود و پریا . وقتی شوهرش به خونه بر گشت وقتی دخترشو در کنار خودش دید نتونست محبت اونا رو تحمل کنه . نمی دونست چه احساسی داشته باشه .. احساس یک گناهکار ؟ احساس یک عاشق شکست خورده ؟ .. وقتی به شوهرش نگاه می کرد وقتی حس می کرد در حقش ظلم کرده به خودش می گفت خب من در حق پیام هم ظلم کردم . اگه اون نمیومد خواستگاری من .. منم زنش نمی شدم .. پریسا با خودش لج کرده بود .. اون هوس پیامو داشت . بهش گفته بود که فقط همین یک باره که من تسلیم تو میشم ولی می دونست که بازم می خواد خودشو در آغوشش برهنه ببینه . باهاش عشقبازی کنه . حس کنه که سرنوشت با اونا بد تا نکرده .. اشک می ریخت ..می گریست .. پیام همین نزدیکی بود .. به اصطلاح هواییش کرده بود . دلش هم برای اون هم برای خودش می سوخت .. و شاید هم برای پریا و هم برای مسعود .. برای پریایی که از خونش بود از وجودش بود .. پریایی که خون مسعود هم در رگهای اون جریان داشت .. یکی از شبهای جمعه مسعود می خواست بره کرج خونه مادرش .. پریسا یه فکری به ذهنش رسید .. بهونه آورد و عذر خواست و گفت که اگه ایرادی نداره با اون و پریا نیاد و شبو می خواد همراه دوستش که جراحی کرده باشه .. بره بیمارستان .. می دونست مسعود اهل پرس و جو و این حرفا نیست و بهش اعتماد داره پریسا : عزیزم من فردا میام پیش شما …و اون شب برای پیام زنگ زد … و پیام حس می کرد که دنیا یه بار دیگه روی خوششو بهش نشون داده .. اون شب تا صبح هیشکدومشون نخوابیدن ..و تا صبح غرق عشق و سکس و برهنگی بودند . . شبی که مثل شبهای دیگه به انتها رسید .. و به بهانه های دیگه چند بار دیگه هم با هم بودن .. پیام حس می کرد که اخر این رابطه ممکنه جز سر خوردگی واسه پریسا ار مغان دیگه ای نداشته باشه .. نمی خواست باعث شکست غرور ونابودی آبروی عشقش شه .. می دونست آدما ی دیگه نمی تونن اون و عشقشو درک کنن .. یک ماه بعد از این که به ایران اومده بود تصمیم گرفت که بر گرده به خارج ..-پیام مگه تو نیومدی که واسه همیشه بمونی ..-من به اون چیزی که می خواستم رسیدم .. می دونم که دوستم داری .. می دونم که عاشقمی ..می دونم که روز گار بی مرام , ما رو به این جا رسونده .. چرا باید داشته های تو رو نابود کنم .. یه جایی توی قلب آدمه توی سینه آدمه که واسه یه آدم خاصه .. همون که در گنجینه قلبت باشم واسم یه دنیا می ارزه . من اگه این جا بمونم نابودت می کنم .. تو اگه از همسرت جداشی اگه ده تا بچه هم داشته باشی .. تحت هر شرایطی ازت جدا نمیشم .. ولی خیلی بده جلوی دهن مردمو گرفتن . من اگه دوستت دارم امروز باید نشونش بدم نه فردایی که خیلی دیر شده .. مثل ابر بهار اشک می ریختند ..-پیام ایمیلتو بهم میدی ؟ دلم می خواد حداقل این جوری از حالت با خبر باشم .. همیشه مزاحمت نمیشم ..پیام می خواست بگه که این جوری هم شاید درست نباشه .. ولی از اون جایی که دیگه مثل این شرایط خطرناک نبود قبول کرد .. مرد رفت و زنو با دنیایی از عشق و خاطره تنها گذاشت . چندی بعد پریسا حس کرد که از پیام بار دار شده .. کاری کرد که مسعود فکر کنه بچه مال اونه . در این مورد چیزی به پیام نگفت . می ترسید که ازش بخواد که بچه رو سقط کنه . چند بار حالشو پرسید .. حالا کمی هم حسادت می کردکه نکنه اون طرف پیام با دخترای دیگه باشه . وقتی پویا کوچولو به دنیا اومد عکسشو با این نوشته براش فرستاد ….. دوبار از پیشم رفتی .. خیلی سخته لحظه های جدایی .. خیلی سخته آدم اونی رو که دوستش داره و واسش می میره در کنارش حس نکنه .. وقتی حس کنی یکی هست که واسش بمیری انگار که جون می گیری . انگار که زندگی بهت لبخند می زنه عمر جاودانه ای پیدا می کنی .. تو رفتی و این هدیه رو توی دلم جا گذاشتی .. هر روز بوی تو رو حس می کنم .. پویا پسر تو, پسر من میوه عشق من و تو حالا کنار منه ..من از تو صاحب فرزندی شدم که چند روزه به دنیا اومده . یه مادر بچه شو با عشق مادریش می بوسه .. بوش می کنه.. ولی من اونو با عشق دیگه ای هم بغلش می کنم .. به یاد تو .. بوی تو رو ازش حس می کنم .. تو رو می بینم .. پیام من در چهره پویای من در وجود پویای من زنده شده .. حالا من و تو یک پسر داریم . و تو پدر پسر منی .. شاید سرنوشت و روز گار خواسته با این کارش گناهشو جبران کنه .. چرا آدمایی که عاشق همن باید از هم دور باشن ؟! پویا با این که تازه به دنیا اومده ولی خیلی شبیه توست . چقدر دلم می خواد حالا این جا بودی .. پیش من .. با من … نمی دونم آیا پسرم روزی می فهمه که پدر واقعیش کیه ؟ ولی حالا همین برام مهمه که میوه عشق من و تو کنارمه .. اگه یه روزی کسی بفهمه که جریان چیه حق نداره که بگه این میوه گناه من و توست .. پس چه کسی گناه جدایی من و تو رو به گردن می گیره ؟! دوستت دارم .. دوستت دارم دلم می خواد هر چند وقت یک بارم که شده بیای و دختر خاله عاشقتو ببینی .. پسرت رو ببینی .. و به من نشون بدی که حسرت های گذشته و حال مفهومی نداره .. کسی که قلبشو تا ابد در اختیار تو گذاشته همیشه تو رو فریاد می زده: پریسای عاشق … پیام حس کرد که داره رو ابرا پرواز می کنه … حس کرد که پریسا خیلی فداکار تر از اونی بوده که فکرشو می کرده … پاسخی کوتاه نوشت و برای پریسا فرستاد ..تقدیم به تو پریسای مقدسم و به پسری که شاید هیچوقت ندونه که باباش کیه .. کاش زمان به عقب بر می گشت کاش کاشی نبود ..تو گناهکار نیستی .. شاید من هم گناهکار نباشم .. اما می دونم که تو برای من بالاتر و بر تر از همه انسانهایی هستی که عشق و وفا رو نمی شناسند .. شاید مقصر اصلی من بودم .. شایدم تو هم یه اشتباهاتی داشتی که امروز به این جا رسیدیم .. ولی به خاطر همه چی ازت ممنونم ..به زودی میام تا پسر دختر خاله پریسامو ببینم و اگه مامان پسرم اجازه بده بازم باهاش باشم .. ولی باید واقعیتو قبول کنم که تو برای من عزیز تر از هر عزیزی هستی .. عزیزی که نمی تونم زندگیشو تباه کنم …باید بدونی که من مادر پسرمو بیشتر از پسرم دوست دارم .. من برای تو عشقم می میرم و بالاتر از جونم چیزی ندارم که تقدیم تو کنم دلم می خواد برم برم سرمو بگیرم به سمت آسمون به سوی ستاره های سرنوشت , فریاد بزنم که اینه پیام عاشق خوشبخت ….. پایان … نویسنده …. ایرانی

خواهر خوبم 1بلند شو صبح شده دیرت میشه ! پاشو دیگه چقدر تنبلی ! واییییییییییییییییییی چی میگی برو گم شو دیگه ؛ خیلی بدی داداش اصلا از تو توقع نداشتم بیدار نشو به درک بیاو خوبی کن ! ای بابا چی کار کردم چرا این چوری شد وایستا مهسا اشتباه شد خواب بودم ؛ برو بابا نمی خوام دیگه باهات حرف بزنم ویلم کن ویلم کن فرشاد ؛ خیلی ناراحت شدی معزرت میخوام خواهر کوچولو عزیزم ناز نکن دیگه اشتباه کردم کوتاه بیا دیگه باشه ! باشه آه خندیدی بخشیدی منو قربون خواهر نازنازیم برم .من میرم حموم لباسامو برام آماده کن باشه مهسا جونم ؟ باشه برات میارم ؛ گفتم میخوام یه خبر خوشحال کننده بهت بدم ولی زیاد داد نزنی باشه ؟ گفت باشه خوب چه خبری ؟ من از امروز تا سه روز دیگه در مرخصی هستم و نمیرم کارخونه ؛ آخ جوووووووووووووووون ! ای چی کار میکنی همسایه ها الان میریزن اینجا که چه خبره ؟ ببخشید داداش جون آخه نمی تونم جلوی خودمو بگیرم …….. تا تو بری حموم من هم صبحانه آماده کنم که امروز بعد از مدتها با داداش جونم صبحانه میخورم هه هه هه هه یعنی اینقدر تو کف صبحانه خوردن با من بودی ؟ آری دیگه میدونی چند وقته با هم صبحانه نخوردیم ! حالا بیخیال بزار بیام بیرون تا با هم حرف بزنیم باشه برو زود بیا ؛ مهسا ! مهسا ؟ بلی داداش! اومدم لباس چی شد ؟ الان میام ؛ بفرما داداش جون اینم لباس لای در باز بود اومد داخل او له له عجب منظرهی اوووووو کی گفت بیایی داخل ؟ خودم گفت ! برو بیرون بدو برو گفت نوچ نمی رم میخوام همین جا بمونم لباس پوشیدن داداشمو ببینم منم که از خدا خواسته گفتم باشه ولی پشیمون نشی گفت نه نمی شم یواش برگشتم رو به مهسا که جا خورد وااااااااااااااااای داداش این فرشاد کوچولو چقدر بزرگه !!!!!!! گفتم ای بد جنس اولین جای که دیدی فرشاد کوچیکه بود یعنی همه دخترا مثل هم هستن گفت خوب دختر هستن دیگه چیکار میشه کرد گفت میشه بهش دست زد ؛ دیگه داری زیاده روی میکنی من گذاشتمت که ببینی تا عقدی نشوی وقتی با یه پسر برخورد کردی نه این که دست بزنی در همین حال داشتم لباس میپوشیدم و مهسا هم یه گوشه ایستاده بود منو نگاه میکرد گفت داداش میخوام یه چیزی رو بهت بگم ولی نمی دونم چچوری بگم از کجا شروع کنم گفتم خوب از هر جا که خودت راحتی شروع کن من هم گوش میکنم اما حالا بریم بیرون اون جا بگو اومدیم بیرون از حموم رفتیم به طرف آشپزخانه جای که صبحانه آماده بود و باید نوش جان میشد نشستیم روی صندلی کنار هم گفتم خوب بگو چی چیزی خواهر خوشگله منو آزار میده که نمی دونه از کجاش شروع کنه برای گفتن مهسا لب باز کرد به گفتن خوب داداش راستش را بخواهی من خیلی شمارو دوست دارم و از جونمم پیشتر اما چچوری بگم من یه پسری رو دوست دارم و میخوام باهاش رابطه برقرار کنم من که داشتم شاخ در میاوردم فقط زول زده بودم بهش گفت میدونم نباید اینقدر رک حرف بزنم ولی خوب اینجا لندن است هر کسی حق انتخاب داره و منم میخوام با اون پسر رابطه داشته باشم ولی نمی خواستم بعد از رابطه به شما بگم برای همین الان گفتم حالا شما چی فکر میکنیدو میدونم ولی شرمنده من نمی تونستم بیشتر از این تو دلم نگه دارم حرفمو من کامل گیج شده بودم به بت بت افتاده بودم گفتم خوب خوب من به تو حق میدم تو هر طور که دوست داری میتونی انتخاب کنی منم جلوتو نمی گیرم شروع کردم به خوردن ولی اصلا از گلوم پایین نمی رفت به زور آب پرتقال میبردم پایین مهسا دستمو گرفت و بوسید گفت داداش جونم نمی خواد بدونه اون پسر کیه ؟ گفتم خوب چرا کیه من میشناسمش ؟ گفت آری شما خیلی خوب میشناسید و اگه اسمشو بگم جا میخوری من دیگه خیلی قاطی کرده بودم ولی به روی خودم نمی آوردم مهسا دستاشو انداخت دور گردنم و منو بغل کرد خیلی مهربون شده بود و یه چور به من آرامش داد این کارش با ناز و عشوهِ خاصی گفت اون پسر که دل منو برده اون ! اون داداش فرشادم است !!!!!!!!!! من کامل جا خوردم همون چوری که منو بغل کرده بود آروم بود هیچی دیگه نگفت منتظر من بود تا جواب محبت اونو بدم من که خیلی خوشحال شده بودم بغلش کردم و شروع کردم به بوسیدن از گردن و صورتش وقتی به صورتش نگاه کردم چشماشو بسته بود من دیگه نمی تونستم محبت مهسا رو بی پاسخ بزارم با یه بوسه خوشگل از لبای نازکش جوابشو دادم وقتی چشماشو باز کرد یه مهریو تو چشاش میدیدم که تا حالا ندیده بودم و این منو از خود بی خود کرد که با بوس دیگه لبای نازش شروع شد……. ادامه دارد

خواهر خوبم 2وقتی بوس دوممو از لب نازک مهسا کردم دیگه همه چیز مشخص شده بود که هم اون منو میخواد هم من اونو میخوام گفتم من من نمی دونم چرا ولی تو همان حرفی را زدی امروز که من بارها سیع کردم بگم ولی نتوستم فکر میکنم یه ارتباط بین دل ما بوده که خودمون خبر نداشتیم اما تو امروز این پرده شک رو برداشتی خیلی دوستت دارم مهسا اون که تا آن لحظه حرفی نزده بود گفت داداش من واقعا خوشحالم که شما هم منو دوست دارید من فکر میکردم این یه عشق یک طرفه باشه ولی حالا میبینم که اشتباه میکردم گفتم تو معشری خواهر خوشگلم ولی تو چرا منو پس ازیت میکردی یه چور گفتی یه پسریرو دوست داری که من هنگ کردم …. هه هه هه هه شرمنده داداش جون آخه من نمی دونستم چطور بهت بگم گفتم خوب اشکالی نداره و خودم آروم رفتم به طرف مهسا اون کامل تسلیم بود منم که دیگه نمی توستم صبر کنم با یه بوس کوچولو از لب ناز مهسا بهش فهماندم که این عشق دو طرفه است اون کامل خودشو رها کرد تو بغلم منم گردن بلورین خواهر ناز نازیمو بوسه باران کردم چند دقیقه همین چوری گردن مهسا رو بوسیدم اونم یه بوس از لبم گرفت بعد بلند شد که میزو جمع کنه منم رفتم به کمکش وقتی داشت لیوان هارو میشست از پشت بغلش کردم و در گوشش گفتم خیلی جیگیری مهسا میخوامت اون گفت فکر کنم فرشاد کوچیکه داره شلوارتو پاره میکنه آخه بد چور به پشت من فشار وارد کرده گفتم چیکارش کنم فرشاد خان تحمل نداره دیگه گفت معلومه دست مالیش کردم یه خورده تا کارش تموم شه به محظی که کارش تموم شد بغلش کردم آوردمش تو حال بزرگ خونهمون که فقط خونه مشترک منو مهسا جونم بود و بابا برامون خریده بود اینم بگم که منو مهسا تو لندن زندگی میکنیم و بابا مامان ایران ولی گاه گاهی به ما سر میزنن اما زیاد تو خونه ما نمی مونن چون خونه تفریحی خودشونو هم دارن تو یه لندن و دوست ندارن مزاحم ما دوتا باشه اونا دوست دارن ما راحت باشیم با هر کی میریم میایم آزاد باشیم برای همین ما از آزادی کامل تو خونه برخوردار بودیم مهسارو خوابوندم رو مبل سه نفره و خودم افتادم روش شروع به لب گرفتن کردیم این بار مهسا چنان ولع داشت که من خودم جا خورده بودم دست من رو سینه های توپول مهسا مشغول بود کمی بعد تاپ زرد رنگ که تنش بود رو درآوردم و چشام به جمال اون سینه های گردش روشن شد سینه هاشو کردم تو دهنم و حسابی خوردم چی حالی میداد اونم تو این جریان لباس منو درآرده بود و پشتمو با ناخن های بلندش میخاروند یواش یواش پایین تر آمدم و رسیدم به خانمی مهسا جونم که شلوارک دخترانه که تنش بود بین منو اون بود کمی از روی اون کوس زیباشو دست مالی کردم که ناله های مهسا رو در بر داشت از شلوارکشو آروم کشیدم پایین و اونو کامل لخت کردم چی میدیدم یه بدن سفید که انگار که همین الان از تو بهشت آمده بیرون اونقدر زیبا بود که منو دیونه کرده بود شروع کردم بو کردن بدن زیبای مهسا جونم اونم فهمیده بود که چی چیزی است بلند شد و منو کشید رو خودش در گوشم گفت داداش من میخوام از حالا مال تو باشم پس هر چور دوست داری منو به آرامش برسان گفتم منم مال توام هر چور امر کنی در خدمت گذاری حاضرم کمی پایین تر آمدم و دوباره رسیدم به کوس خوش فورم مهسا یه خورده با زبون باهاش بازی کردم دیدم مهسا بدچوری داره بیتابی میکنه دونستم میخواد ارگاسم بشه سرعت خودمو بیشتر کردم مهسا ناله هاش زیاد تر و زیاد تر شد صداش داش منو کر میکرد که مهسا با دو تکون شدید به ارگاسم رسید و آروم شد منم رفتم روش و یه لب جانانه ازش گرفتم مهسا گفت داداش خیلی دوستت دارم من که هنوز به لذت نرسیده بودم گفتم منم دوستت دارم مهسا جونم حالا نوبت توه تا داداشتو بسازی گفت ای به چشم داداش جون مهسا بلند شد از رو مبل من جاش خوابیدم گفتم دست به کار شو که خیلی داغونم مهسا هم یواش یواش شروع کرد به بوسیدن فرشاد کوچیکه گفت داداشی این فرشاد کوچیکه که اینقدر ها هم کوچیک نیست خوب قد بلند کرده گفتم بلی برای شما خودشو آماده کرده مهسا جون دیگه کامل کیرمو کرده بود تو دهنش و داشت برام ساک میزد آییییییی ! بیشتر بیشتر جونننننننننننننننن گفت داداش تو که از من بدتری گفتم آخه نمی دونی تو داری چیکار میکنی با من دیگه داشتم می اومدم گفتم مهسا دارم میام دارم میام کیرمو بیشتر کرد تو دهنش منم آبم اومد و همه شو خالی کردم تو دهن مهسا اونم همه رو قورت داد گفت داداش خیلی خوش مزه بود بهش گفتم مرسی خواهر عزیزم خیلی عالی بود کیف کردم اونم گفت تشکر از توام داداشی جون امروز بهترین روز زندگیم بود هم دیگه رو بغل کردیم و یه نیم ساعتی خوابمون برد …….. ادامه دارد .

خواهر خوبم 3اون ساعت های روز من بهترین زمان بود که داشتم وقتی از خواب بیدار شدم عشق عزیزمو میدیدم که مثل یک فرشته دریای در آغوشم آروم گرفته اصلا دلم نمی اومد که بیدارش کنم موهای خرمای رنگشو نوازش میکردم چند دقیقه همین چور گذشت من کمی عشری شده بودم و دوست داشتم که بیشتر از دفعه قبل باهاش حال کنم دستمو بردم به طرف کون گندش که نسبت به سنش خیلی بزرگ تر بود انگشتمو بردم به درز کونش و رو سوراخش میکشیدم که همین باعث شد مهسا بیدار بشه وقتی چشماشو باز کرد انگار که اونم میخواد یه عشری تو چشاش بود که اونارو خمار کرده بود شروع کردیم به لب گرفتن با دستم کمر و باسنشو می مالوندم دیگه طاقت نیاوردم انگشتمو کردم تو سوراخ کونش که دردش اومد خیلی شدید گفت واییییییییییییی کونم داداش چیکار میکنی خیلی درد داشت منو میگی برق از کلم پرید ببخشید خواهر جونم هواسم نبود چیکار کردم گفتم بزار ببوسم خوب شه گفت باشه خوب پس بخواب تا برات ببوسم خوابید رو مبل منم رفتم پشتش لای کونشو باز کردم عجب کونی داشت سالم و تر تمیز کیف کردم یواش یه بوس از سوراخش کردم گفتم خوب شد مهسا جونم گفت نه کاملا بیشتر ببوس منم از خدا خواسته شروع کردم به خوردن کونش وای چه مزه ی داشت اونقدر خوردم که صداش دیگه دیونم داشت میکرد ولش که کردم آروم شد فکر کرد کاری باهاش ندارم ولی من باید امروز از کون میکردمش رفتم روش یواش کیرمو که با پیش آب خودم کاملا خیس شده بود گذاشتم در کونش یواش فشار دادم تو کمی خودشو سفت کرد و من دست بردار نبودم گفتم مهسا جون شل کن که درد نداشته باشی اونم حرفمو گوش کرد شل شد یواش یواش تا نیمه کردم توش ولی از درد داشت به خودش میپیچید دیگه بغضش ترکید و گریهش گرفت نمی خواستم ولش کنم ولی گریش منو داغون میکرد نمی تونستم تحمل کنم کیرمو در آوردم روش خوابیدم در گوشش گفتم معزرت میخوام نمی خواستم این چوری بشه دوست نداشتم گریه تو ببینم منو ببخش مهسا با چشای پر اشک گفت داداش تو منو ببخش نمی دونستم این قدر درد داره که گریم گرفت اگه میشه دوباره سعی کن قول میدم دیگه گریه نکنم آخه من مال توام و تو هر چوری بخوای میتونی با من برخورد کنی با این حرفش یعنی این که آقا فرشاد دل رحم نداشته باش کارتو بکن و به فکر خواهر برادری نباش گفتم قربون خواهر ناز نازیم برم من رفتم پشتش کمی آب دهنمو زدم به سوراخ کونش و یه کم هم زدم به کیرم دوباره کردم تو کونش این بار کمی راحت تر بود و درد رو تحمل میکرد یواش یواش اونقدر کردم توش که تا ته کیرم رفت تو کونش دیگه هیچی از کیرم باقی نمانده بود همو جا نگه داشتم روش خوابیدم گفتم مهسا جون الان چی احساس داری مهسا که معلوم بود از درد داره جر میخوره با ناله و آه گفت خیلی کیف دارم نمی دونم چرا ولی فکر میکنم که بهتر از این نمی شه منم کمی خودمو تکون دادم و شروع کردم به عقب و جلو رو زانو هام بودم و تند تند تلمبه میزدم صدای ناله هاش خیلی زیاد شده بود کیرم داشت منفجر میشد تو کونش آبم داشت میاومد تا ته کردم تو کونش همون جا نگه داشتم و خوابیدم روش آبم اومد کلشو ریختم تو کونش مهسا گفت واااااای داداش سوختم خیلی داغ بود من دیگه حس نداشتم همون جا روش جا خوش کردم بعد از 5 دقیقه کیرمو در آوردم و از روش بلند شدم مهسا رو هم بلندش کردم وقتی بلند شد دیدم زیرش خیسه فهمیدم مهسا جونم هم آری گفتم عزیز دل داداشی هم ارگاسم شده بوده به داداش نگفته مهسا با یه نگاهی عشوهی گفت آری داداش دوبار آبم اومد ولی شما اصلا متوجه نبودی گفتم آخی اونقدر کون عزیزت منو از خود بی خود کرده بود که نمی تونستم بفهمم که تو به ارگاسم رسیدی گفت آری دیگه پدر کونمو در آوردی دارم از درد میمیرم ولی خیلی دوست داشتم دفعه بعد بیشتر از اینا کیرتو میخوام گفتم باشه من مال توام هر چقدر بخواهی در خدمتم وقتی بلند شدیم بریم حموم دیدم مهسا خیلی کشاد کشاد راه میره فهمیدم چرا گریه داشت میکرد اینقدر اسر داشت یه کیر رو راه رفتن مهسا نزدیک حموم از کمرش گرفتم .. وقتی که کمرشو گرفتم واستاد منم با یه آرامش خاصی شروع کردم به دست مالی کردن باسن و کون خشگل مهسا با کمی ور رفتن دوباره حسی رو داشتیم که هر دو میخواستیم سکس داشته باشیم چون لباس تن هر دوتامون نبود دیگه آخر عشر افتاده بود به جون ما مهسا رو بر گردوندم و شروع کردم به لب گرفتن اونم خیلی خوب این کارو میکرد چند دقیقه با هم لب بازی کردیم من دستام بیکار نبود و رو سینه هاش کار میکرد عجب سینه های سفتی داشت حال میکردم با سینه هاش وقتی حسابی لب همو خوردیم نوبت سینه هاش رسیده بودو من با ولع خاصی سینه های مهسارو میخوردم اووووووووف داداش بازم بخور که دوست دارم همیشه مال تو باشم چشم خواهر جونم یه کاری میکنم که فقط به من فکر کنی نه هیچ پسر دیگهی خوابید دب در ورودی حمام منم خوره این کس و کون شده بودم رفتم وسط پاهاش شروع کردم به خوردن کس تپل مهسا اونقدر خوش مزه بود که منو میبرد به آسمون مهسا از ناله کردن خسته شده بود دیگه داشت فقط داد میزد و سرو صدا میکرد وای فرشاد جون دارم میمیرم بیشتر میخوام بیشتر …. بیشتر واااااااای کوسم بخور داداش جون اونقدر این کارو کردم که آبشو کامل خالی کرد تو دهنم عجب مزه ی داشت کیف کردم مهسا دیگه از حال رفته بود و بی حس شده بود آروم در گوشش گفتم مهسا جون هنوز تموم نشده که گفت میدونم منظورت چیه گفتم خوب پس چرا منتظری که مهسا شروع کرد به لب گرفتن از منو و آروم آروم آمد سراغ کیرم که دیگه داشت منفجر میشد از شدت درد وقتی کرد تو دهنش و چند بار ساک زد آبم آمدو کامل ریختم تو حلقش مهسا هم بدون مکث همشو قورت داد منو گرف تو بغلش وقتی کمی به حال اومدیم مهسا گفت داداش فرشادم چطوره یه شیطنتی تو حرفش بود که میخواست بازم عشری کنه منو ولی من بهش توجه نکردم گفتم پاشو بریم حموم دوش بگیریم که کارت دارم رفتیم داخل حموم اون جا که نمی شد دست از مهسا بکشم و رفتم سراغ این خواهر خشگلم که منو دیونه میکرد با کون گردش و سینه های تپلش واون کوس خوش فرم که هنوز دست نخورده بود و باید یه کاری میکردم براش …… ادامه دارد

خواهر خوبم ۴رفتم سراغ اون کون خوشگلش یه کمی باسنشو واسش مالوندم چی حالی میداد ما لخت بودیم آبو باز کرد هر دو کاملا خیس شده بودیم این بیشتر خوشم اومد چون وقتی سینه هاشو میخوردم آب بدنش میومد تو دهنم و کیف میکردم تو حموم لذت بیشتری داشت سکس مهسا جون میخوام باهات سکس کنم ولی نوع سکسو تو خودت بگو اون مهسا که من میشناختم از اوناش بود گفت داداش فرشاد تو که امروز منو از کون جرم دادی پس چرا سوال میکنی کون من مال تو است و خودم هم مال تو چه زبونی پیدا کرده بود آخه یه دختر 16 ساله اونم برای داداش خودش اینقدر شیرین زبونی اووووف من طاقت نیاوردم بغلش کردم و بلندش کردم شروع کردم به لب گرفتن و خوردن سینه هایشو دست مالی کون نازش یواش انگشت کردم تو کونش درد داشت ولی نه به اندازه دفعه اول چند بار کردم تو کشیدم بیرون و این کارو ادامه دادم که انگشت دستم خسته شد ! این جا خونه منو مهسا بود و خیال ما راحت بود که کسی نمیاد و کلید هم نداره پس هر کاری که میکردیم مشکلی نداشت هم لب میگرفتم و هم انگشتش میکردم کیرم حسابی سیخ شده بود از پشت کردم تو کونش ولی آروم آروم با فشار خیلی کم تا دردش نیاد اما بازم درد داشت اووووو یواش تر آخخخ داداش درد داره ؛ کمی در آوردم و دوباره کردم تو این بار یک دفعه کردم تو که مهسا جیغ بلندی کشید و خودشو محکم گرفت تو بغل من ولی من شروع کردم به تلنبه زدن و بیشتر عشری کردم مهسا رو همون جور ایستاده تلنبه میزدم خسته که شدم خوابوندمش روی زمین حمام پاهاشو دادم بالا که لای پاش باز بشه و کونش بیاد هوا این بار کمی آب دهن گذاشتم در کونش و شروع کردم به تلنبه زدن خودم هم داشتم همرای خواهرم ناله میکردم آهههه جون مهسا جونم این کونه یا تنگه که اینقدر تنگه ؟ اوووووف داداش جون این سوراخ مال توهه تو باید بدونی چیه نه من آخخخخ راستی اوووووو با دستم هم با کس مهسا بازی میکردم داداش من دارم میام آهههههه واااااااای اونقدر تکون خورد تا ارگاسم شد و آروم گرفت حالا بازم نوبت من بود برش گردوندم که راحت تر باشم لای کونشو باز کردم و کیرمو کردم توش دور سوراخش یه کمی سیاه شده بود گفتم مهسا جون دور کونت منو کشته که این قدر سیاهی خوش رنگ شده واااااای داداش جون بازم تلنبه بزن بیشتر تند تند اووووووووووف مهسا جون دارم میام میخوام بریزم تو کونت تکون نخور آهههههههههههه اومدم …… واااااای چقدر داغه اوووووف داداشی خیلی داغه سوختم همون جا روش افتادم گفتم مهسا جون داغیش برای اینه که زیاد به خودم فشار آوردم تا این آب واسه شما بیاد از صبح تا حالا سه باره میاد دیگه چیزی نمونده بود با کمی تلنبه دوباره کیرم راست شد هنوز داخل مونش بود ولی بازم کردمش اما این بار آبی نیومد و فقط میکردم مهسارو مهسا هم خوشش میومد چون خودشو آروم گرفته بود و چیزی نمی گفت کیرمو در آوردم بلندش کردم و کیرمو کردم تو دهن مهسا تا ته کردم تو حلقش و شروع کردم به تلنبه زدن تو دهنش حسابی قرمز شده بود ولی یه کمی آبم اومد همونو ریختم تو دهن مهسا و آروم شد یه گوشه حمام هر تو بغل هم نشسته بودیم و هیچی نمی گفتیم تا این که بلندش کردم گفتم مهسا خشگل من پاشو عزیز داداش که میخوام بشورمت تا بریم بیرون از حموم ….. چشم داداشی جونم فرشاد جون عجب روزی بود امروز یعنی میشه همیشه همین جوری باشه منو تو همیشه مال هم باشیم ؟ آری خشگل داداش منو تو همیشه مال هم هستیم دوش گرفتیم و هم دیگرو حسابی شستیم اومدیم بیرون ولی لخت رو مبل سه نفر نشستیم ولی چون خسته بودیم دراز کشیدیم که خستگی به در کنیم اما هردو خوب خوابیدیم تا بعد از ظهر وقتی بیدار شدم دیدم بلی الان ساعت 3 است این چجور خوابی بود مهسا بیدار شو مهسا جون ؟ اووم ! مهسا عزیزم پاشو دیگه دیر وقته اووووم ! چیه داداش بزار بخوابیم بلند شو دیر وقته اون روز اولین روز سکسی منو مهسا بود و یکی از به یاد ماندنی ترین روز های زندگی منو مهسا تو لندن که حسابی خوش گذراندیم تلفن زنگ خورد من رفتم که ور دارم دیدم شماره بابا هستش الو سلام بابا چطوری مامان خوبه ؟ بعد از احوال پرسی بابا گفت فردا میخواد بیاد لندن و چند روزی اینجا باشه هم خوب بود هم بد چون ….. ادامه دارد ….

خواهر خوبم قسمت پایانیبابا خیلی آزاد بود در مسایل مختلف ولی این بار منو مهسا یه کمی زیاده روی کرده بودیم برای همین منو کمی نگران کرد وقتی گفت میخواد بیاد لندن رفتم سراغ مهسا هنوز خواب بود به زو بیدارش کردم ولی بازم چشاش تو خواب بود بغل کردم بردمش تو حموم چون لخت بود نیازی به در آوردن لباس نداشت و همین باعث شد که من آبو باز کنم تا حسابی مهسارو غافل گیر کنم برای این که هنوز چشاشو بسته بود من میدونستم که بیدار شده آخه اون همه من دست مالیش کرده بودم و کلی هم اینور اونورش کردم اما وقتی آبو باز کردم مهسا یه جیغ بلند کشید واااااااااااااای ! داداش چیکار کردی منو ترسوندی آخه آدم که خوابه رو این جوری میبرن زیر آب سرد ؟ منم کلی خندیدم بغلش کردم گفت ببخشید اگه یه کم زیادی ازیتت کردم و لب خشگل ازش گرفتم اونم از خدا خاسته چنان لب بازی رو شروع کرد که دیگه نتونستم تحمل کنم بلندش کردمو دستامو از زیر پاهاش رد کردم اونم دوتا دستشو حلقه زد دور گردن من تا راحت تر باشه از زیر باسن گردو خوش فرمشو میمالوندم و از بالا لب میگرفتم ازش مهسا یه کم خودشو بالاتر آورد تا من بتونم سینه هاشو بکنم تو دهنم منم همین کارو کردمو سینه های ناز مهسا رو میک میزدمو مهسا هم آهو ناله میکرد ! داداش فرشاد میشه کیرتو بکنی تو کونم ؟ وااااو چیه دیونه بازم کیر میخوای ؟ آری داداش من هنوزم میخوام آخه الان دیگه بعد از ظهر شده و من هم هیچی نخوردم حداقل بزار یه کیر بخورم که ؛ باشه من آماده ام آوردمش پایین خوابوندمش کف حموم و خیلی راحت کیرمو که دیگه راهشو بلد بود چجوری بره تو کون مهسا جونم کردم تو مهسا یه آه ضعیفی کشید ؛ درد داره مهسا جونم ؟ آری فرشاد خیلی درد داره ولی اونی نیست که صبح بود پس تا میتونی تلنبه بزن ….. ای به چشم شروع کردم تند تند تلنبه زدن روش خوابیدم و دستمو کردم زیر سینه هاش یه کمی خودشو آورد بالا تر که لتونم راحت سینهشو بگیرم تو دستم و بمالونم هنوز داشتم تو کونش تلبه میزدم که دیگه داشت آبم میاومد گفتم خواهر جون میخوای آب بخوری یا بریزم تو کون نازت گفت نه میخوام بخورم یه چندتا تلنبه دیگه هم زدم و بلند شدم مهسا هم سریع پاشد رو زانو هاش نشستو کیرمو کردم تو دهنش با دوتا عقب و جلو کردن آبم با فشار تمام ریخت تو دهنشو مهسا هم همشو قورت داد و یه لیس خشگل هم لباشو زد که چیزی نمونده باشه اووووف داداشی عجب چیزی بود خیلی خوش مزه است اگه بازم باشه میخوام ولی میدونستم که مهسا هنوز به لذت کامل نریده چون از چشاش معلوم بود رفتم روش و به پشت خوابوندمش دو باره کف حموم پاهاشو دادم بالا و رفتم سراغ اون کس خوشتراشش که خیلی خیس بود و یه بوی خیلی عشری کننده میداد اولش یه خورده با آرامش رفتم جلو ولی همین که زبونم به کسش خورد مثل دیونه ها افتادم به جون اون کس فابریک مهسا جون با زبونم میکشیدم روی کسش که مهسا شروع کرد به جیغ کشیدن آروم که معلوم بود خیلی عشر رو داره تحمل میکنه ؛ داداش جون بخور تند تر جون من تند تر بخور که دارم میام بخور بخور ! آههههههههههههه داداش جون دوستت دارم آخخخخخخ واااااااااااای مهسا به ارگاسم رسید و همه آبشو ریخت تو دهن منو خودش کف حموم ولو شد منم همه شو خوردمو رفتم روی مهسا خواهر نازم که دیگه از حالش فقط خودم خبر داشتمو یه بوس کردم از لب نازکش که مثل ابروهاش خیلی نازک بود ولی خودش دوست نداشت و همیشه میخواست که پروتز کنه اون لبارو بوسیدمو لب گرفتم ازش تا یه کم به حال اومد گفت داداشی خیلی دوستت دارم هیچ وقت ولم نکن همیشه با من باش این ترز حرف زدنشو دوست داشتم چون خیلی جذاب میشد گفتم باشه خواهر کوچولو همیشه با تو هستم هرگز ولت نمی کنم تو مال منی ! اینو که گفتم مهسا لباشو قفل کرد رو لبای منو تا میتونست لب گرفتو منم باهاش همکاری میکردم دیگه بلندش کردمو دوش خیلی کوچولو گرفتیمو اومدیم بیرون از حموم مهسارو گفتم برو لباس بپوش باید بیرم یه جای که خیلی مهم است مهسا رفتو یه لباس خیلی کوتاه تنش کردو حسابی آرایش کرد منم لباس پوشیدمو دو نفری رفتیم بیرون …. ادامه دارد …. نویسنده دختر خوشگل

کس زنم و حاجی قسمت اول نوشته بابک یک سال و نیم پیش بخاطر شرایط کاریم، باید برای حدود حداقل یک سال می رفتیم یه شهر دیگه، کار انتقالم صورت گرفته بود و دیگه یه مدت وقت گرفته بودم که توی اون شهر خونه پیدا کنیم. آمار چند تا بنگاه رو گرفته بودم و قرار بود که دیگه از هفته بعد بریم ببینیم خونه چی دارن. وقتش که رسید رفتیم، چند روزی توی هتل و صبح می رفتیم دنبال خونه، بعد 2-3 روز گشتن و خونه مناسب پیدا نکردن، یه روز عصر توی یه بنگاه طرف گفت یه خونه هست که صاحبش یه آخونده! یه ساختمون 4 طبقه که خودش هم طبقه 4 زندگی می کنه! ما اول که فهمیدیم طرف آخونده گفتیم راه نداره! آخوند! نمیشه زندگی کرد و اینجور و … بنگاهی که بیشتر نگاش به سرو سینه و رونای زنم بود گفت میفهمم، اما این از اون آخوندا که فکر می کنید نیست! کارش چیزه دیگست و درس طلبگی هم خونده و همیشه هم با لباس آخوندی نیست! هر جور می دونید ولی ارزش داره خونش و ببینید! جای خوب، خونه تمیز! ضرر که نداره! با اینکه این فاز آخوند بودن یارو بدجور ضد حال بود جوری که اصلا ادم رغبت نمیکرد بره، ولی گفتیم به قول این یارو یه خونست دیگه! چندتا دیدیم، یکی دیگه هم روش! خلاصه به سمت خونه آخونده راه افتادیم، بنگاهی عقب نشست و آدرس میداد، همین جوری هم که از پشت داشت رونای شیدا رو نگاه میکرد، توی این حدود 4 سالی که ازدواج کردیم، اینکه یه مرد، زنم و با نگاه بخوره دیگه یه چیزه عادی شده، ولی خوب چون ازش لذت میبرم همیشه حواسم هست که کی توی کف شیدا هست! اون روز هم شیدا یه تک پوش سفید تنگ تنش بود، که قلمبگی سینه هاش کامل معلوم بود، یه ساپورت مشکی نازک، که وقتی می نشست راحت سفیدی رونش معلوم بود و یه مانتو گشاد و بلند که فقط یه دگمه سر شکمش داشت! واسه همین از بالا که دو ور مانتو می افتاد دو ور سینش و پستوناش توی تک پوش مشکی بیرون مانتو بود، از اون ور هم لنگه پاچش که کامل معلوم! وقتی هم می نشت مانتو از دو ور می افتاد روی صندلی و دیگه کامل پاهاش پیدا بود! شیدا هم که می دونست من نه تنها ناراحت نمیشم، حالم می کنم واسه همین راحت بود و خیلی موقع ها عمدی هم یه کارای می کرد…. رسیدیم و آخونده اومد پایین و در و باز کرد و تا اینجا واقعا بهش نمی اومد که آخوند باشه! لباس رسمی، خوشرو! تمیز! از همون اول هم بالا تا پائین شیدا رو یه برانداز کرد و تعارف کرد تو! بنگاهی هم اول به خانومم گفت برو تو که موقع رفتن اون خودش هم خوب سینه هارو نگاه کرد و آخونده هم داشت شیدا رو برنداز می کرد! هیچی موقع بالا رفتن از پله ها هم که اول شیدا رو فرستادن بره بالا که خودشون کون نگاه کنن، بعدم به این بهونه که من برم در باز کنم آخونده و بعد بنگاهی اخر من! خوب خداییش خونه خیلی خوب بود! از همه نظر، بماند که بنگاهی که دیده بود آخونده رفته تو نخه شیدا دیگه اومده بود سمت من واسه خونه زبون بریزه، اخونده هم که هی شیدا رو میبرد جاها مختلف خون رو نشون بده! دیگه شیدا اومد سمت منگفت چی میگی، گفت همه خوبه فقط خودش آخونده ها! گفت بقول یارو از اون آخوندا نیست انگار! اگه بود که مطمئن باش با این سرو شکله من و تو حال نمیکرد و این قدر واسه خونه زبون نمی ریخت! گفتم اینم هست! خلاصه قرار شد تا صبح فکر کنیم و صبح به بنگاهی خبر بدیم که دیگه کارا قرارداد و اینارو صبح انجام بدیم! شب کلی حرف زدیم و دیدم از همه نظر خوبه، دیگه صبح زنگ زدیم که بریم واسه قرار داد و این کارا…. صبح که خواستیم بریم، شیدا یه مانتو پوشیده بود، جذب! نه اینجور! 2تا مانتو داشت یه مشکی یه بنفش تیره، اینارو نمیشد بپوشه بیرون ما داستان نداشته باشیم، از نگاه بگیر تا دست مالی و متلک… تا گردن میومد بالا، آستین بلند، تا یکم بالاتر از مچ پا! ولی بشدت تنگ! جوری که از روبرو 2 تا پستون و عرض کون معلوم بود، از بغل قوس کون و سینه ها، از پشت هم که کونش توش می لرزید! بهش گفتم اینا دیروز با اون لباسا خوردنت امروز چی میشه دیگه! گفت هیچی، بیشتر نگاه می کنن، تو که دیگه می دونی، گفتم آخونده شاکی نشه! گفت اگه می خواست بشه، دیروز که با من حرف می زد چشمامو نگاه می کرد نه رونامو! گفتم اینم هست، بریم پس! دیگه از موقعی که رفتیم بنگاه و آخونده اومد نمیگم که نمی دونستم به کدوم نگاه کنم از بس که جفتشون توی نخ شیدا بودن… اینم بگم که واقعا اونروز صبح من فهمیدم که آخونده اونجور نیست، خیلی شوخ و صمیمی به نظر می رسید، در عین حال حیض و چش چرون! کارا که تموم شد ما رفتیم که تا چند روز بعد با وسیله ها بر گردیم… دیگه از وقتی که رفتیم توی خونه موقع اسباب کشی و اینا خیلی دور برمون می چرخید، یه جور هوامون و داشت، یه جورم می خواست انگار کیفش و بکنه و خودش و نزدیکتر کنه، در عین حال آمار داد که 2 تا طبقه پائین خالی هستن، ما رفته بودیم طبقه سوم و فهمیدیم که اقا تازه مجرد تشریف دارن! بگذریم… گذشت تا چند باری که مشکلی پیش می اومد قبلش بهش می گفتم که بعد انجام بدم اصرار که نه من خودم میام و کسی و میارم درست کنه و اینا، شما کسی و نمیشناسی و این حرفا… همیشه هم با اینکه می دونست من صبح نیستم، ولی باز صبح میومد، یکی دوبار سر شیر آب و یه بار کنتور برق و اینا، که البته شیدا میگفت که خودش یارو رو میاره به من میگه باش توی اتاق و خودش حواسش به یارو هست و میاد پیش منم حرف میزنه تا یارو تموم کنه، که البته شیدا اونجور موقع ها یه شلوار جین می پوشید و یه مانتو معمولی تا رو زانو روش! خوب خدای همه چیز به کنار وقتی کسی واسه تعمیر میاد توی خونه آدم تابلو میشه اگه رعایت نکنه توی محل… توی اون 2 ماه اول خوب کم و بیش داستان زیاد بود ولی دیگه ما که جا افتادیم، با حاجی ( خودش دوست داشت حاجی صداش کنیم) صمیمی تر شده بودیم و واقعا اینکه آخوند بودنش تاثیری روی زندگی ما نداشت! توی این مدت هم من هم شیدا کامل متوجه شده بودیم که خیلی توی نخ شیداس! می رفتیم بیرون و میومدیم حسابی شیدارو برنداز می کرد و خیلی راحت برخورد می کرد همینم باعث شده بود که ما هم باش راحت باشیم! تا اینکه یه روز صبح میره در خونه به بهونه اینکه یه قبض اومده بده به شیدا، این که زنگ میزنه دیگه تا شیدا مانتوشو روی همون لباس خونش بپوشه ای چند دقیقه طول می کشه، بعد که شیدا در و باز می کنه قبض و میده و به شیدا میگه توی ساختمون راحت باش! منم و تو بابک! یه وقت در واحد و میزنم خودتو اذیت نکن که لباس عوض کنی! شیدا هم میگه مرسی که میگید، می دونید که منو بابک کلا راحتیم! میگه منم چون می دونم راحتید میگم واسه من خودتونو اذیت نکنید و این حرفا و میره! شیدا که به من گفت، گفتم کونده می خواد چش چرونی کنه، شیدا گفت اره، معلومه لرزش کونم چشماشو گرفته! گفتم همین! گفت حالا چیکارش داری بنده خدارو! گفت من کی به کی کار داشتم که این دومی باشه! من کاری ندارم! سری بعد که اومد با شلوارک تا زیر خط قمبلت برو واسش مانور بده حال کنه! مجرد هم که هست دیگه حسابی ذوق می کنه! شیدا گفت دیونه! حالا اون یه چی گفت منم اگه باز اومد راحت همون جوری که هستم میرم دم در! خودش شاید خجالت بکشه! گفتم اون جلو من، تو که از پله ها میای بالا 3 طبقه صاف صاف کونتو نگاه میکنه! خجالت بکشه! شیدا هم گفت حالا خوبه تو هم! پاشو ببین کی داره در می زنه! رفتم دیدم اه! خوده حاجی هست! سلام و اینا گفت من 3-4 روزی نیستم خواستم بهتون بگم، که شیدا هم صداش شنید و با همون شلوارک جین و یه تاپ اومد جلوش! اونم یعنی 2-3 باری بالا تا پایئن شیدا رو نگاه کرد و یه نگاهی به من کرد و دید منم که عین خیالم نیست، خلاصه کلی حرف زد و زاغ زد و بعد رفت… اون چند روز گذشت، تا اینکه حاجی اومد و من صبح موقع سر کار رفتن دیدمش، که بعدش ساعاتا 12 میره در خونه به بهونه اینکه من اومدم و بدونید پیش شیدا! شیدا هم که می خواسته بره بیرون و می گفت یه مانتو تنگ تنم بود و میگفت آی زاغ زد واسه خودش می گفت بام داشت حرف میزد، سینه هامو نگاه میکرد، گفتم حق داره! همه نگاه می کنن! اون که دیگه صاحب خونسو حق بیشتر داره! شیدا گفت خوش بحال تو، گفتم اخخخ من که حالی می کنم، گفتم شیدا، نظرت چیه حالا که برگشته یه شب شام دعوتش کنیم! شیدا هم گفت بد نمیگی، اره بگو این جمعه بیاد… بهش که گفتم حاجی جمعه بیا، یه مزاحم نمیشم گفتو بعدش گفت حتما! خلاصه جمعه شد و حاجی اومد… شیدا یه ساپورت نازک پوشیده بود، با یه پیراهن مشکی تنگ، که دقیق تا کش شلوارش بود… لباسه آستین بلند، تا روی گردنش، ولی از روی سینه تا گردنش تور بود! جوری که خط سینه هاش پیدا بود… من که دیدمش گفتم می خوای حاجی سکته کنه! گفت نترس! اون با این چیزا سکته نمیکنه! فقط حالی به حالی میشه… حاجی که دیگه انگار توی این مدت فهمیده بود که من نه تنها به سرو وضع شیدا گیر نمیدم، بلکه خوشمم میاد که اینجور می گرده و دیگران نگاش می کنن، از وقتی اومد از شیدا چش بر نمی داشت! خوب فهمیدنش هم کار سختی نبود، با اون لباسای که شیدا بیرون می پوشید، اون نگاهای که خود حاجی می کرد و من خم به ابرو نمیاوردم، با اون که تا گفت راحت بیا دم در فرداش شیدا با شلوارک اومد دم در؛ دیگه اگه نمی فهمید جای تعجب داشت! وقتی شیدا جلوش چای گرفت، یعنی چاک سینه هاشو جوری نگاه کرد که من گفتم الان دیگه دست میندازه می گیرشون! شیدا هم خدای کرم می ریخت! یه بار بش گفتم این دیگه این مغازه دار و اون بابا رهگذر نیستا! گفت اتفاقا همین خوبه! حالا اگه همسایه بود اره، نمیشد زیاد بش رو داد! ولی این صاحب خونس، میشه هواشو داشت… شیدا روبروش نشسته بود، پاشو انداخته بود روی پاش، جوری رون شیدارو که دیگه از توی ساپورتش سفیدی پاشم معلوم بود نگاه میکرد که من گفتم الان دیگه میگه اقا بذار من بکنم زنتو! شیدا هم خدای کرم می ریخت! پاشد بره شام بیاره به بهونه اینکه چیزی می خواد از روی قالی ور داره خم شد… وای… دیگه شرت قرمزش زیر شلوارش معلوم بود… چشا حاجی 4 تا شد… دیگه اون شب، من حس می کردم که این حاجی توی این 9 ماهه باقی مونده که ما توی این خونه هستیم، کار زنم و میگیره… داشتم روزی رو میدیدم که همین حاجی بیاد بگه اخ، ریختم توی کون زنت خیلی حال داد… آخه شیدا همیشه میگفت اگه کسی دیگه غیر تو هم منو بکنه، میگم بریزه توی کونم، که هر وقت کونمو میبینی، یادت باشه آبه یکی دیگه هم توش ریخته شده…

کس زنم و حاجی قسمت دوم نوشته بابک اون شبی که حاجی دعوت بود خونه گذشت، بماند که تو کل اون 2 ساعت اگه شیدا نشسته بود، که نگاه حاجی به چاک سینه و رونا شیدا بود، اگه پاشو می نداخت رو پاش، که محو کون کپل شیدا می شد، اگه پا میشد بره، که می رفت تو کف کون و شورت قرمزی که زیر شلوارش معلوم بود… خلاصه گذشت و حاجی که رفت به شیدا گفتم: دیدی! همش چشش به تو بود! با اینکه می دید من دارم می بینم که نگاش به کون تو، ولی باز بیخیال نمی شد! شیدا گفت: چکارش داری؟! حالا اینم مثه باقی یکم نگاه کرد! چیزی که از من کم نشد! گفتم: اره یکم نگاه کرد، کم مونده بود بپره روت! گفت حالا شاید سری بعد پرید! گفتم: شیدا تو هم انگار بدت نمیادااا! شیدا هم گفت: دوست دارم وقتی یکی اینجوری تو کفمه! حالا شاید بیشتر خوشم بیاد، بعد مثه اون سری مغازه داره یه حالی هم به این میدیم! گفتم: بلللههه! من از الان دارم میبینم که خودت مثه همون مغازه داره، کیر این حاجی رو میگیری میزاری تو کست! گفت: اخ، بش میاد کیرش بزرگ باشه! گفتم امید وارم باشه، وگرنه باید یکی دیگه هم جور کنم! روزا همین جور گذشت، تا یه سری حاجی اومد در خونه و دعوتمون کرد پنجشنبه بعد شام بریم پیشش، با یکم تعارف قبول کردیم و روز موعد که رسید، شیدا یه لباس شب پوشید، کمر لخت، سینه هاش توش از وسط و اطراف بیرون، تا وسط روناش! گفتم: شیدا، تو هم دهن حاجی و سرویس کردی! میخوای بش بدی، دیگه چرا این کارارو می کنی؟! بگو بابک دوباره دلم میخواد با کسه دیگه باشم، گفت: اون که نیاز به گفتن نداره! لذتش به همین کاراس! شیطنت اینجوری! حالا وقتش بشه که دیگه میدم! تو میدونی! گفتم: تو هم میدونی که من مشکلی ندارم دیگه می تازی واسه خودت! گفت : حالا نمیخواد خودتو لوس کنی، زود باش بریم! از اینجا بگم که وقتی رو مبل حاجی نشست، فکر کنم کلا منو ندید اون شب! تا قبل که رونارو توی ساپورت میدید، اون جور میخ میشد! حالا که دیگه داشت مستقیم میدید، معلوم بود فقط داره به لاپا شیدا فکر میکنه! من که خودم حشر و تو چشا جفتشون میدیدم! اون شب شیدا که پاشد بره دستشوئی، حاجی بهم گفت، قدر خانومتو بدون، زن زیبا نعمته! گفتم بله حاجی، جاش رو چشه ماست! هر چی بگه همونه، جون بخواد من دریغ نمیکنم! گفت حرفش برو داره! گفتم: اوه حاجی یعنی هرچی که شما فکر کنی! گفت هرچی؟! گفتم بله حاجی جان، هرچی! یه نیشخندی زد، تو نگاش فهمیدم که فهمیده که: زنه که میخاره! مرد هم که خر زنست! پس کسو افتادیم! دیگه بعد اون شب، واقعا شک نداشتم که هم شیدا نفر بعدی و که میخواد بش بده انتخاب کرده، هم اینکه صد در صد حاجی خود جنسه! اونم بدش که نمیاد هیچ! از خداشه… هفته بعدش بود که با شیدا رفتیم بیرون یه کم خرتو پرت گرفتیم و شیدا یه مانتو گرفت! شب موقع خونه رفتن با حاجی با هم رسیدیم دم در خونه! خلاصه از پله ها که بالا خواستیم بریم، مثه همیشه اول شیدا، بعد حاجی و بعدم من! ما طبقه 3 بودیم حاجی 4! همین جور که حرف میزدیم، گفتیم خرید بودیم و اینا، که شیدا شروع کرد مانتوشو دراوردن که بابک بزار مانتو جدیدمو بپوشم، گفتم باشه، که توی همین گیرودار، حاجی گفت، راستی بابک جان این سیستم من یکم مشکل داره بیا یه نگاه سریع بش بنداز اگه وقت داری، ببین فقط چشه! گفتم حاجی وقتم نباشه واسه شما وقت باز می کنیم، توی همین اوضاع، شیدا هم مانتو رو که دراورد و بود، داشت همین جور از پله بالا میرفت به مانتو جدیدش ور می رفت که تن کنه، حالا تن هم نمیکنه! من فهمیدم عمدی داره لفت میده! چون فقط ساپورت و تاپ تنش بود، همین جورم که از پله ها یواش یواش میرفت بالا، قمبل هم میکرد، پشتشم دقیق صورت حاجی بود با یکم فاصله از کون شیدا! منم که پشت حاجی بودم داشتم شورته زردش و میدیدم! توی همین حالت رفتیم تا در خونه ما من وسائل و گذاشتم، اونا هم توی اون حالت رفتن یه طبقه بالا خونه حاجی! جالب اینجا بود، وقتی رسیدیم طبفه 3، من گفتم من وسائلو بذارم میام بالا، نه شیدا واساد، نه حاجی! همین جوری رفتن بالا! حاجی هم که چشم از کون ور نمیداشت دیگه! هیچی وقتی رسدیم بالا، خونه حاجی دیدیم شیدا تو مانتو جدیدش واساده روبرو حاجی، که حاجی خوبه، حاجی هم گفت: مبارک باشه، مثه همیشه خوش تیپ و … حرفشو خورد!!! سریع گفت فقط یکم تنگ نیست؟! اشاره کرده به سمت سینه ها شیدا که این وسط( بین دوتا سینه شیدا) باز شده از بس تنگه! شیدا هم با یه خنده که نشون از خارش شدیدش میداد، گفت نه حاجی مدلشه! باید اینجور باشه، برگشته کونشو سمت حاجی نشون میده میگه ببین، همه جاش تنگه! حاجی هم که دیگه روش خیلی بیشتر باز شده بود گفت درسته، اصلا قشنگیش به همینه! دیگه من و حاجی رفتیم پا سیستمش ببینم چشه، دیگه شیدا هم رفت پائین، خلاصه مشکل سیستم که یه ویندوز بود باید نصب می شد که گفتم حاجی طول میکشه، الان وقت نیست، باشه یه وقت دیگه، دیگه می خواستم بیام که حاجی داشت تشکر می کرد و اینا، گفتم حاجی ما حال میکنیم باهات که اینقدر باهات صمیمی هستیم، وگرنه ادم که با همه صمیمی نیست! گفتم: هم من هم شیدا دوستون داریم، گفت زنده باشید، منم، خدا زنتو حفظ کنه، خدا زن خوب نصیب ادم کنه، منم یه حرفی زدم، که بعد که نگاه حاجی دیدم فهمیدم چی گفتم! بش گفتم حاجی نصیب کرده دیگه! گفت خوب نصیب تو کرده نه من که هنوز، گفتم چه فرقی داره حاجی! یهو یه نگاه کرد و گفت: یعنی زن تو زن منم هست دیگه! گفتم از نظر من که میتونه باشه دیگه خودتون دوتا میدونید! خندیدم که یعنی سه کارو بگیرم، ولی دیگه انگار اون فهمیده بود که یعنی اقا من میزارم زنم بت بده! پشتش گفتم: حاجی من اگه شیدا با کسی حال نکنه پشتشم، اگه حالم بکنه پشتشم! نمیدونم، ولی اون شب اینجوری گفتم، چون میدونستم که شیدا دلش چی میخواد، می خواستم یه جور خیال حاجی و راحت کنم که اقا موضوع چیه، وقتی به شیدا گفتم، هم خوش حال شد هم یکم ناراحت، گفت حالا چی فکر میکنه! گفتم هیچی! هم تو معلوم بود میخوای! هم اون! حالا دیگه فقط خیالش راحت شد که حله! گذشت تا 2 روز بعد من صبح سر درد بدی داشتم، برگشتم خونه که استراحت کنم، رسیدم، قرص خوردم و رفتم توی تخت، طرفا ساعت 2 ظهر بود دیگه، شیدا هم که خونه بود. یهو بیدار شدم، منگ و گیج! به گوشه کنار اتاق یه نگاه انداختم، دیدم یه کاغذ روی میزه! شیدا نوشته بود که میره خونه حاجی ویندوز سیستمشو عوض کنه، و من نگران نباشم و میاد! منم که گیج نمی دونستم ساعت چنده، ساعت چند رفته! خلاصه یه چرت دیگه زدم ، یکم دیگه پاشدم، رفتم دستشویی، یه آبی خوردم و اینا، یکم بخودم اومدم دیدیم ساعت 6:30شده!!!گفتم این چرا نیمده هنوز پس، که دیدم در واحد و یکی داره میزنه! رفتم درو باز کردم، دیدم شیدا شاد و خندون اومد تو، شرت وتاپ و شلوارکش هم دستش بود! لخت لخت بود! بغلم کرد و بوسم کرد و گفت، ببخش نشد تحمل کنم باشی! دیگه خیلی می خارید! دادم حاجی خاروندش! درو بستم گفتم دادی بش؟! گفت اره! اول شوک بودم بعد کم کم فهمدیم چی شده! کیرم سیخ داشت میشد! تا من داشتم لود می کردم، شیدا رفت سمت حموم گفت بزار دوش بگیرم میام واست میگم همرو…. اینکه شیدارو شاد میدیدم شادم کرد و به اینکه فکر می کردم شیدا تا من خواب بود تو خونه بالای داشته میداده شدید حشریم کرد، و میدونستم که این تازه باره اوله! ما هنوز 6 ماه دیگه توی این خونه هستیم! همین جور که منتظر بودم بیاد واسم تعریف کنه همه چیو، داشتم به حاجی فکر می کردم که چه حالی کرده کونده! داشتم به این فکر میکردم، که تا یکی دو هفته بعد، روی همون مبلی که من الان نشستم، حاجی، جلو من داره شیدام رو، زنه نازمو از کس و کون میگائه! باقی و اگه دوست داشتید، توی قسمت بعد میگم. من اینجا فقط واسه خاطر اون چند نفری که شعور دارن، دوست دارن و میگن بنویس، می نویسم! وگرنه که، من و زنم، داریم با زندگیمون حال میکنیم! هیچ وقتم به هیچ کس بخاطر نوع زندگیش فحش ندادیم! حالا دیگه اگه کسی فحش میده، شعورش رو میروسونه که درک نداره که زندگی دیگران به کسی ربط نداره که بخواد فحش بده یا نه!

کس زنم و حاجی قسمت پایانی نوشته بابک بعد از اینکه شیدا از حموم اومد، برام تعریف کرد که چی میشه که اصلا میره خونه حاجی و کار به سکس میکشه! زیاد سعی می کنم در موردش ننویسم، چون می خوام بیشتر در مورد اولین باری که حاجی جلو من کردش بنویسم و اما برام اینجور تعریف کرد که : تو که خواب بودی، حاجی اومد دم در، در و باز کردم و مثه همیشه بالا تا پائینمو نگاه کرد و بعد حال و احوال گفت که می خواد ببینه تو امشب وقت داری بری خونش واسه کامپیوترش، که منم گفتم حالت خوب نیست و خوابیدی، بعد همینجور که خیره سینه هام بود بیشرف ، داشت الاف میکرد که نره، گفتم می خوائید من بیام بزارم windows عوض شه تا بعد بابک بیدار شه، که انگار برق ازش پریده باشه گفت اره، خیلی خوب میشه و لطف میکنی و این حرفا! منم اومدم سی دی اینا ورداشتم و باش رفتیم بالا، منم با همون تاپ و شلوارک پاشدم رفتم! دیگه از توی راه پله همین جور پشت سر من که میومد نگاش به رون و کونم بود! راستش همیشه تو بودی بابک، ولی این بار که نبودی و منم دیگه با این وضعیت جلوش بودم، داشت حالم کم کم خراب می شد! اونم بیشرف انگار فهمیده باشه و خودشم که حالش خراب بود، یه جوره کلا متفاوت و خیلی حریصی نگام میکرد! دیگه خونش که رفتیم، من داشتم به pc حاجی ور میرفتم و اونم داشت حسابی من و تماشا میکرد که بهم گفت این بار اول که بدون بابک میای اینجا! گفتم اره راستی ! تا حالا همیشه با هم میومدیم! بی معرفت تنهام گذاشت! دیدی حاجی!حاجی گفت ولی خودت تنهاش گذاشتی که! منم گفت طوری نیست، شما از خودی! یه خنده دلبریم براش کردم که گفت تازه این باره اولم هست که با لباسا خونه خودتون میای اینجا! منم بش گفتم حاجی خوب حواست به همه چی هستااا! حاجی هم گفت، من حواسم به خیلی چیزا دیگه هم هست! منم خودمو لوس کردم گفتم مثلا دیگه چیا! اونم سرتاپامو نگاه کرد و گفت به همه چی! منم یکم با اینکه خجالت کشیدم ولی گفتم، اره دیدم ماشالاالله یه لحظه چش ور نمیداری! اونم گفت، از لعبتی مثه تو نباید چش ورداشت! اصلا نمیشه! منم گفتم خوب ور ندار حاجی! واسه خودت راحت نگاه کن! حاجی گفت، اخه همش نگاه هم نمیشه که! منم که دیگه کم کم خارش کسم و داشتم حس میکردم، گفتم: حالا نگاه کن حاجی خوبی باشی میزارم دست هم بزنی! اونم با این حرفم انگار جواب مثبت گرفته باشه، اومد پشت سرم، گفت قول میدم حاجی خوبی باشم واست و شروع کرد به مالیدن شونهام… بابک باور کن دیگه یادم نمیاد، به خودم که اومدم، دیدم سینه هام از بالا تاپ بیرونه، شورت و شلوارکم از پام افتاده رو زمینو خم هستم رو میزو حاجی داشت میگفت ماشالله چه گوشتی هم هست این خوشگله لا پات! بابک اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم جز اینکه چقدر دلم میخواست حاجی بکنه توش! داشت با انگشت میکرد توش که بش گفتم حاجی اون کمه… حاجی هم گفت چشم الان یه چیزی میفرستم توش که حسابی برات کافی باشه… خلاصه دوباره به خودم که اومدم دیدم بدنم لرزید و ارضا شدم… حاجی هم کشید بیرون و گرمی آبشو روی کونم حس کردم… یکم واسادم تا بتونم خودم و جمع کنم و شورت شلوارم و گرفتم دستم همین جور که با لبخند حاجی و نگاه میکردم اومد بیرون… این اتقاقی بود که شیدا برام تعریف کرد… چند روزی گذشت که من حاجی و نمیدیدم! تا یه روز که اومدم خونه و به شیدا گفتم تو حاجی و ندیدی!؟ از اون روز که بش دادی غیبش زده!؟ شیدا گفت نترس! همین جاست! صبح دم در بود! گفتم ای بابا! نکنه باز بش دادی؟! گفت نه! حیف عجله داشت وگرنه خیلی دلم میخواست که بکنتم! گفتم حالا چی می خواست! کجا بود این 2-3 روز! شیدا گفت، اول که اومد، یکم مغذب بود، فکر میکرد حالا من ناراحتم، میگفت اخه یهو کشیدی بالا و رفتی، منم بش گفتم انتظار نداشتم اون روز سکس کنیم، واسه همین فکر کردم بهتر اونجوری بیام، گفت یعنی انتظار داشتی ولی کلا سکس کنیم؟! منم واسش با ناز خندیدم و گفتم حتما خودت جوابشو میدونی، اونم گفت بله که میدونم! شما ماشاالله همون روز اول که من سرو سینتو دیدم فهمیدم دوست داری عزیزه حاجی! راستی بابک چیزی فهمیده؟! منم بهش گفتم اره، اومدم تو دیدم،براش تعریف کردم، یکم قیافش جدی شد و سکوت کرد، منم بلافاصله گفتم نترس حاجی، بابک دوست داره حاله منو ببینه… گفت شک که ندارم دوست داره، وقتی میزاره تو اینجور جلو من بیای وقتی میبینه نصف سینه هات جلو من بیرون و من دارم نگاه میکنم وقتی من دارم رنگ شورتت رو هم میبینم از روی شلوارتو صاف دارم جلوش کونتو نگاه میکنم هیچی نمیگه، تازه یه شب بهم میگفت که زنه من زنه تو هم هست حاجی! گفتم حاجی من و بابک به اینجا رسیدیم که هر زوجی میتونن واسه هم خسته کننده بشن! بجا اینکه هر کدوم بریم یواشکی کار خودمون رو بکنیم، تصمیم گرفتیم با هم حال کنیم! من اگه از کسی خوشم بیاد اون میزاره حال کنم، راستش خودش هم حال میکنه که ببینه من دارم لذت میبرم… حاجی گفت من که نمی فهمم والا! ولی من راضی، شوهرت راضی، خودت هم راضی! همین مهمه! اومد جلو و یه دستی به کون و سروسینم کشید و لب گرفت و گفت حیف که باید برم، وگرنه یه حاله دیگه میکردم باهات لعبته حاجی! منم گفتم حالا وقت زیاد هست، هستیم در خدمتت! منم به شیدا گفتم، به به! پس دیگه همه چی حله! اخر حاجی و اوردی پائین، آره؟! شیدا هم با همون چشا همیشه خمار و لحن سکسی و ناز خاص خودش گفت وای اره… از این به بعد به حاجی هم میدم، حاجی میشه شوهر دومم…. فردای اون روز وقتی میخواستم برم سر کار، حاجی و دیدم، یه جوری متفاوت از همیشه، با یه لبخند روی لبش که معنیش این بود که دیدی زنتو کردم، حالا تازه اولشه! سلام کردیم و حاجی گفت شیدا جان چطوره؟ گفتم خوبه حاجی، والا ما باید دیگه سراغ شیدارو از شما بگیریم و سراغ شمارو از شیدا خانم!؟ خندید و گفت اختیار داری، حالا یه شب اومد کامپیوتر مارو درست کنه، چه دلت تنگش شد؟! گفتم حاجی اینجور که شنیدم بیشتر کامپیوتر خودت ردیف کرده تا مال خونه رو؟! یه جوری از ته دل خندید که انگاری قند تو دلش اب شده باشه، گفت تو هم که انگار بدت نمیاد زنت حال کنه نه؟! گفتم نه حاجی، اون حال میکنه منم کیف میکنم… گفت بابک من میگم این پنج شنبه شام بیائید دور هم باشیم، گفتم باشه حاجی چرا که نه؟ خلاصه پنج شنبه شده و وقتی شیدا اومد که بریم، دیدم به به! چه کرده با خودش! جا لباس مهمون و هر چی که فکر کنید، یه لباس تور، کوتاه تا زیر خط کونش، همه بدنش پیدا بود، بدون سوتین! شورت قرمزش هم تابلو! مثله لباس خواب، یا اینکه زیر لباس بپوشی! من که دیدم گفتم، یعنی الان که بریم اونجا قشنگ میخوای دیگه به حاجی اوکی درست حسابی بدی که دیگه خیالش راحت باشه ها؟! گفت اون خیالش راحت هست، اگه نبود چند روز پیش ابشو نمی ریخت رو کونم، راستی بابک؟ حس کردی دیگه حاجی مثله سابق هم حرف نمیزنه، گفتم از چه نظر؟ گفت قشنگ پر رو شده! به من میگه لعبت حاجی! میدونی چی مگیم؟! منم گفتم خوب طبیعی هست! داره کس توپ میکنه! شوهر طرف هم که مشکل که نداره هیچ ،خوشش هم میاد! از این به بعد هم حتما بیشتر میکنه؛ باید اینجور حرف بزنه! شیدا گفت: نه من نمیگم که بد هست! میگم یعنی باید انتظار بیشترشو داشته باشیم الان که بریم! گفتم 100% هر کس باشه توی این جور موقع ها پررو میشه و همه حرفی میزنه… دیگه شیدا گفت: پس دیگه الان داریم میریم که من بدم، اون بکنه، تو ببینی! گفتم پس معطل نکن که خیلی دلم میخواد زیر حاجی ببینمت… شیدا گفت نگران نباش تا چند دقیقه دیگه میبینی… حاجی که درو باز کرد، دهنش وامونده بود و با من دست داد و همین جور که می رفت کنار که ما بریم تو، چندین بار بالا تا پائین شیدارو نگاه کرد و دستشو گرفت چرخوند و از پشت نگاه کرد و گفت، این جور که بوش میاد زنت و اوردی که حسابی حال کنه امشب! گفتم والا حاجی من نیارمم یا خودش میاد یا شما میاریش! خودم بیارم بهتره انگار! همه خندیدیم و همین جور که می رفتیم بشینیم حاجی یه دستی به کونه شیدا کشید گفت، جانم، شما برو بشین جگر گوشه حاجی، حاجی الان میاد پیشت… دیگه من یه ور نشستم و حاجی و زنم روی کاناپه بزرگه نشستن، حاجی گفت بابک جان عذر میخوام ولی من کم طاقتم، دیگه اگه سریع رفتیم سر اصل مطلب ناراحت نشو، امشب زیاد وقت حرف زدن نیست، گفتم نه حاجی راحت باش، شیدا هم گفت اصلا همین اصل مطلب خوبه حاجی، حاجی هم گفت جان من قربونه این حاجی گفتنت بشم… دهن سرویس حاجی معلوم بود اخر خانوم بازه! یعنی اصلا ذره ای معذب نبود که بگه شوهر طرف هم هستا! گرچه اون موقع که با نگاه سینه ها زنم و می خورد و من نیشم باز بود طبیعی هم بود که تازه بیشتر جلو من جولان بده! رفت توی سینه ها شیدا… از یه طرف با دست روناشو میمالید، از اون ور اون قسمتی از سینه ها شیدا که از لباسش بیرون بود و لیس میزد… رو کرد به منو گفت، بابک میدونی اولین بار کی فهمیدم سینه ها زنت خوردن داره؟ گفتم کی حاجی؟! گفت همون روز اولی که اومدید خونرو ببینید! مانتوش دو طرف سینش بود و سینهاش توی تاپ سفیدش قلمبه زده بود بیرون! گفتم یادمه، شیدا هم که فقط اه می کشید، حاجی ادامه داد که، با خودم گفتم این زنه جلو شوهرش اینه! اگه شوهرش نباشه چه میکنه! تو نگو اتفاقا جلو شوهرش بهتر حال میده! اونروز نذاشت ما سینه بخوریم! ولی ببین الان چه سینه ای گذاشته دهنم. من داشتم از روی شلوار کیرم و میمالیدم و حاجی داشت جلو من زنم و میمالید… از پاهاش میلیسید، از جلو روناشو می خورد، از پشت روناش گاز میگرفت و میگفت من چقدر این پاهارو لخت تصور کردم اخ اخ، فضا اه شیدا بود و نفس های حاجی… هر لحظه شیدارو یه طرف می کرد و می خورد و می مالید، تا اینکه شیدا دست کشید به کیرش که توی شلوارش شق شق بود و گفت حاجی بکن دیگه، خیلی دلم می خواد، شیدا رو به من گفت، بابک بذار بکنه، بذار حاجی کسم و بکنه، بهش بگو بکنتم، منم رو به حاجی گفتم حاجی میشه زنم و بکنی؟! حاجی گفت چرا که! مگه میشه این جیگر رو نکرد! دوست داری جلوت کس بده؟! گفتم اره حاجی، بکن کسشو تا جیگرش حال بیاد، شیدا کیر حاجی و دراورد، از مال خودم بلندتر بود، ولی باریک تر! بیشتر بدرده کون شیدا می خورد کیرش! حاجی همین جور که ایستاده بودشیدا از روی مبل اومد روی زمین و یکم واسش خورد؛ نگاه من میکرد و کیر حاجی و میخورد، یکم که خورد حاجی گفت بسه بیا رو مبل قمبل کن می خوام جلو شوهرت عروست کنم! دیگه حاجی که تف زدو شروع کرد منم کیرم و دراوردم و شروع کردم مالیدن… یکم یواش کرد و اخ و اوخه شیدا درومد، کم کم تندر و محکمترش میکرد، دیگه میشد کامل دید که کیر حاجی تا ته میره و تا سرشو میکشید بیرون… شیدارو خوابوند روی مبل و مایلش کرد و بش گفت کونتو بده عقب کست بیاد بالا، خودش حالت نشسته میکرد تو کسش… من به شدت حشری شده بود، جوری که دیگه نمی مالیدم که ابم نیاد! جوری که حاجی تلمبه میزد روی کون شیدا، کونش ملرزید و منو خیلی حشری میکرد…. حاجی که تا الان بیشتر داشت میکرد، کم کم صداش درومد که، همینه، وقتی زنت میاد جلو من میشینه رو مبل پاشو میندازه رو پاش من میتونم کون کپلشو ببینم، باید به این فکر کنی که یه روز می کنمش! شیدارو برد روی دسته مبل گفت خم شو، سینه ها شیدا آویزون شده بود، کونشو داد بالا و دوباره کرد تو کسش… جوری که تلمبه میزد سینه ها شیدا عقب جلو میشد، حاجی خم میشد روشو سینه هاشو میگرفت، شیدا که همین جوری چشاش خمار هست، دیگه واقعا از سرخی چشاش فهمیدم که ته حاله واسه خودش… حاجی دوباره گفت، بیا، ببین تو خونه من، روی مبل من،زنت داره بهم کس میده! اونروز روی میز کردمش، امروز جلو خودت روی مبل، فردا هم یه جا دیگه! توی این حالت که داشت میکرد، زنم دولا بود و کیر حاجی تو کسش بود، با هر تلمبه حاجی کون و رونا و سینهاش می لرزید… حاجی گفت اصلا زنه خودمه! هر جا و هر جور بخوام میکنم! مگه نه شیدا جون؟! شیدا هم گفت وای اره، حاجی رو بهش گفت، شیدا به شوهرت گفتی که کردت اون روز؟! شیدا گفت اره، گفتم حاجی! حاجی: الان کی داره میکنتت؟! شیدا: وای بازم حاجی! حاجی: کیره حاجی الان کجاته؟! شیدا: تو کسم، حاجی گفت به شوهرت بگو، شیدا رو به من گفت بابک حاجی داره کسم و میکنه، کیرش تو کسمه… حاجی که معلوم بود خیلی خشریه، کشید بیرون و یکم نفس نفس زد و گفت حالا وقت کونه! من که دیگه نزدیک بود ابم بیاد یکم روی مبل جابجا شدم، شیدا گفت واییی، می خوام! حاجی یه خنده کرد و نگاه کرد به من و گفت زنت کون هم بم بده؟! گفتم اره. همین جور که تف میزد که انگشت کنه، گفت کونه زنتو اولین بار که داشت از راه پله میومد بالا حسابی نگاه کردم، تو میدیدی دارم نگاه میکنم ولی هیچی نگفتی، با خودم گفتم حتما دوست داره بکنن توی کون زنش که تازه داره با خنده من و که تو بحر کونه زنشم نگاه میکنه! اره؟! دوست داری نه؟! منم گفتم اره… یکم که کونشو باز کرد، کرد توش، گفت نترس، یه جور میکنم حال کنی… کم کم داشت همه کیرش می رفت توی کونه شیدا، من هر هفته میکردم کونشو، واسه همین توش کردن زیاد سخت نیست، حاجی که دیگه معلوم بود ته حاله، بعد یکم، گفت، داره میاد، شیدا گفت اخ بریز توش، بریز توش که هر وقت شوهرم میبینه کونم و بگم بش که ابی حاجی هم توشه… دیگه با اومدن حاجی منم اومدم… من توی دستمال اومدم و حاجی توی کونه زنم…. اون شب دیگه تموم شد، ولی بعد اون، هر هفته 2 باری زنم با حاجی سکس داشت، خونه حاجی، خونه ما، یه بار از سر کار اومدم دیدم صداشون از توی اتاق میاد، حاجی اومده بود خونه داشت میکردش، خلاصه جلو من، بدون من، هر وقت هوس میکردن سکس داشتن، دیگه توی اون 4-5 ماهی که توی خونه حاجی بودیم، خیلی اتفاقا افتاد… امید وارم دوستانی که اینجور خاطره هارو دوست دارن حال کرده باشن، الان که حدودا 1 سال هست از اون خونه و شهر برگشتیم، هنوز با حاجی در تماس هستیم، چند ماه پیش یه اخر هفته رفته بودیم پیشش که با یکی از دوستاش زنم و کردن، اگه تمایل داشتین اونم واستون می نویسم، مرسی که داستانو تا اینجا دنبال کردید، به عشق اون چند نفری که خواستن باز نوشتم، خوش باشید.نوشته بابک

مثلث عشق قسمت اول سلام دوستان تلاش میکنم خاطره زیبائی را برایتان بازگو کنم با امید اینکه مورد توجهتان قرار بگیره من ساسان هستم 50 سال دارم و به شغل شریف مسافر کشی اشتغال دارم… *** ظهر تابستان بود خسته و کلافه از کار روزانه و آفتاب ظهر از جلوی ترمینال غرب در حال عبور بودم که آقائی بسیار شیک پوش و با کلاس با اشاره دست مرا متوجه خودش کرد جلوی پاش ترمز کردم و گفتم بفرمائید گفت دربست میخوام آجودانیه گفتم در خدمتم سوار شد و راه افتادیم حدود 65 سال سن داشت و بسیار موقر و احترام آمیز صحبت میکرد وقتی هم به درب منزلش رسیدیم بیشتر از حد انتظارم کرایه داد و پیاده شد من راه افتادم ولی بعد از چند دقیقه متوجه شدم که یک کیف کمری کوچک زیر پای شاگرد جا مونده نمیدونم چرا حتی در کیفو باز نکردمو سریع دور زدم رسیدم به منزل اون آقا که یک خانه دو طبقه مجلل بود آیفونو زدم تا صدای منو شنید و تصویرمو در آیفون دید گفت عزیزم لطفا پارک کن و بیا داخل من گفتم نه مزاحم نمیشم فقط خواستم کیفتونو پس بدم گفت تعارف نکن بیا داخل من ماشینو پارک کردم و رفتم داخل اون جلوی در ورودی ساختمان به استقبالم اومد و با اصرار منو به داخل ساختمان هدایت کرد منزل واقعا زیبا و با شکوهی بود من محو دکوراسیون زیبای منزلش بودم که گفت من اسمم جمشیده و از لطفت واقعا ممنونم فکر نمیکردم تو این دوره و زمونه کسی از این کارها بکنه پولش رقمی نیست حدود 3 میلیونه ولی مدارکم برام خیلی مهم بود واقعا لطف کردی گفتم خواهش میکنم درسته که دستم خالیه ولی خدارو شکر چشمم پره درحال صحبت بودیم که همسرش همراه با یک سینی شربت و هندوانه از آشپزخانه بطرفمون اومد زنی حدودا 45 ساله با چهره ای جذاب و هیکلی نسبت به سنش مناسب حدود نیم ساعتی هر دو از من تشکر و قدردانی کردن و از تمام زندگی من سوال کردن که چند سال دارم که گفتم 50 درآمدم چقدره که گفتم حدود یکی دو میلیون در ماه وضعیت تاهلم که گفتم از همسرم جدا شدم و شغل سابقم که گفتم ورشکست شدم و از این جهت به مسافر کشی رو آوردم خلاصه هر دو خیلی اصرار داشتن که مدارک براشون مهم بوده و من پولهارو بردارم ولی هر چه اصرار کردن قبول نکردم و گفتم نمیتونم بابت بر گردوندن چیزی که حقم نبوده وجهی قبول کنم موقع رفتن هم جمشید خان شمارشو به من داد و شماره منو هم گرفت و گفت بزودی باهات تماس میگیرم و باهات حالا حالاها کار دارم… فردای اون روز ساعت 10 صبح جمشید زنگ زد و از من خواست ساعت 5 بعد از ظهر به محل کارش برم و آدرسشو داد وقتی رفتم پیشش گفت ساسان جان من مدتی بود که برای پیگیری امور اداریم و کارهای شخصیم دنبال یک فرد مطمئن بودم و حالا میخواستم اگر مایل باشی از تو دعوت به همکاری کنم من گفتم خیلی خوشحال میشم اگر بتونم در خدمتتون باشم ولی خیلی ناراحت میشم اگر از روی ترحم و یا اینکه از جهت جبران باشه باور کنید من انتظاری ندارم و فقط به وظیفه انسانیم عمل کردم خندید و گفت نه هیچ منتی نیست و بر عکس افراد قابل اعتمادی مئل تو واقعا کمیابن و من خوشحال میشم که تو در کنارم باشی از فردای اون روز کارم رو شروع کردم ظرف مدتی نزدیک به دو ماه اکئر کارهای اداریش روتین شد و جمشید از من خیلی راضی بود و گفت خدارو شکر تمام کارها مرتب شده و کاری که من در دو ماه کردم سایرین هرگز نمیتونستن در این مدت کوتاه انجام بدن در طول ماه اول بارها به من گفت اگر پول نیاز داری بگو ولی من چیزی نخواستم تا اینکه در پایان ماه اول دو میلیون به من داد من تشکر کردم و گفتم این مبلغ زیاده چون من تمام وقت در خدمت شما نبودم و هفته ای دو سه روز اون هم در تایم اداری دنبال کارها بودم ولی خمید گفت هر کی جای تو بود ده برابر این فقط به خاطر رشوه دادن از من گرفته بود و تازه کاری هم از پیش نمیبرد در پایان ماه دوم هم به من دو میلیون دیگر داد و گفت این حقوقت و 3 میلیون هم بعنوان پاداش بهم داد و گفت حجم کاری که در این دو ماه برای من انجام دادی با یکسال کاری نفری قبلی برابری میکرد. خلاصه جمشید دیگه با من خیلی صمیمی شده بود و منو به چشم یک کارمند نمی دید یک روز جمشید به من گفت ساسان فرزانه همسرم میخواد یک ویلا در شمال بخریم میخوام ازت خواهش کنم که تو همراهش باشی که هم مشاورش باشی هم حواست باشه که سرش کلاه نذارن من گفتم چشم تمام تلاشمو میکنم که شما به هدفتون برسید فردای اون روز من و فرزانه به سمت شمال راه افتادیم و مناطق مختلفی رو در نظر گرفتیم غروب بود که به فرزانه گفتم فرزانه خانم میخوای زودتر بریم یک اتاق بگیریم که شب دچار مشکل نشیم فرزانه گفت نه هتل راحت نیست ضمن اینکه من و تو نسبتی با هم نداریم و هتل به حضورمون مشکوک میشه و امکان داره مشکلی بوجود بیاد یک ویلا اجاره کنیم و شب بریم اونجا من گفتم آخه اونجوری شاید شما احساس راحتی نکنید و حضور من آزارت بده لبخندی زد و گفت اولا منو با اسم صدا کن دوما تو دیگه غریبه نیستی و ما بهت اعتماد کامل داریم سوما با من راحت باش فکر کن من یکی از اقوامتم خلاصه به یکی از املاکیها که دنبال ویلا بود برامون گفتیم که یک ویلالی شیک و مناسب اجاره ای برای اسکان موقتمون پیدا کنه و خلاصه بعد از صرف شام رفتیم ویلا من سریع رفتم به یکی از اتاقها و یک دوش گرفتم و اصلاح کردم فرزانه هم به اتاق دیگری رفت و بعد از گرفتن دوش با یک تاپ بندی لیموئی و یک شلوارک قرمز گوجه ای حدودا نیم ساعت بعد از من از اتاق خارج و به هال اومد واقعا زیبا و سکسی شده بود و کلا عقل و هوشو از سر من برده بود تقریبا دو سوم سینه های سفیدش از بالای یقه خودنمائی میکرد و بازوها و رونهای سفیدو توپرش نا خود آگاه آدمو مست و مدهوش میکرد فرزانه روی مبل روبروی من نشست و با یک لبخند ملیح بآرامی گفت خسته نباشی ساسان جان امروز خیلی رانندگی کردی . من کمی به خودم اومدم و گفتم فرزانه جان من از کار کردن با تو و جمشید هیچوقت خسته نمیشم چون هر دو پر از انرژی مئبتین فرزانه گفت ساسان جان امشب فرصت خوبیه که کمی با افکار هم آشنا بشیم یک دنیا سوال دارم که دوست دارم ازت بپرسم لبخندی زدم و گفتم افتخار منه که خانم مهربان و جذابی مئل شما در مورد من کنجکاو باشه فرزانه خندید و گفت خدارو چه دیدی شاید از فامیل یک زن برات گرفتیم من هم با خنده گفتم آخه کدوم دیوونه زن من میشه فرزانه کمی جدی شد و گفت حالا واقعا اگر کسی پیدا بشه تصمیم ازدواج داری؟ من مکئی کردم و گفتم باور کن نمی دونم نیازش هست ” کمبودشو احساس میکنم ولی حقیقتش تمایل زیادی ندارم چون از این ناحیه لطمه بدی خوردم و نمیخوام دیگه تکرار بشه ” همسرم در وقت خوشی با من بود ولی وقتی ورشکست شدم و درست در هنگامیکه بهش بیش از همیشه نیاز داشتم ترکم کرد ازدواج مجدد اصلا تصمیم ساده ای نیست برام فرزانه گفت خوب حالا قصه نخور میخوام باقی سوالاتمو بپرسم تو دیدگاهت نسبت به مذهب چیه؟ گفتم من به همه ادیان و افکار احترام میذارم ولی مذهبی نیستم و تلاش نمیکنم برای کارهام توجیح مذهبی بتراشم تلاش میکنم اصول انسانی و اخلاقی رو رعایت کنم گفت خوبه یعنی مئلا اگر خواهرت دوست مردی داشته باشه و تو بفهمی چکار میکنی لبخندی زدم و گفتم خوب اگر به من بگه و ازم راهنمائی بخواد که حتما کمکش میکنم تا از دوستیش لذت بیشتری ببره ولی اگر به من نگه و از من مخفی کنه من هرگز تلاش نمیکنم که بفهمه من اطلاع دارم گفت مگه غیرت نداری؟ گفتم دخالت در امور دیگران غیرت نیست ممانعته غیرت وقتی معنا داره که تجاوز باشه نه انتخاب خود شخص گفت خیلی خوبه از نظراتت داره خوشم میاد پرسید اگر اون وقت که زن داشتی میفهمیدی زنت داره بهت خیانت میکنه چکار میکردی؟ گفتم کاری نمیکردم فقط از این نظر اذیت میشدم که شاید از نظر عاطفی یا سکسی و یا روحی براش کم گذاشتم که کمبودهای منو در شخص دیگری جستجو میکنه گفت یعنی طلاقش نمیدادی؟ گفتم نمیدونم بستگی داشت که چه عاملی مجبورش کرده تا احساس نیاز به شخص دیگه پیدا کنه گفت اگر میگفت دلیلش ضعف سکس توئه چه واکنشی داشتی؟ گفتم نمیدونم تلاش میکردم ضعفمو جبران کنم و خودمو در اون زمینه تقویت کنم خندید و گفت اگر تلاشتو میکردی ولی نمیتونستی چی؟ گفتم نمیدونم آدم تا وقتی در شرایط قرار نگیره نمیفهمه ولی احتمالا اگر احساس میکردم من نمیتونم همسر کاملی براش باشم اجازه میدادم خودش در مورد آیندش تصمیم بگیره گفت اگر همسرت میگفت تو رو دوست داره و میخواد با تو زندگی کنه ولی در کنار زندگی با تو میخواد از مرد دیگری هم لذت ببره چی؟ لبخندی زدم و گفتم باور کن نمیدونم سوالت خیلی سخته یعنی منو دوست داره ولی از نظر جنسی به یه مکمل نیاز داره؟ نمیدونم جدا نمیدونم ولی اگر صادقانه احساس میکردم که عاشق منه و ظرفیت اینکه با من زندگی کنه و با مرد دیگه ای سکس کنه و تائیری در روابطش با من نداشته باشه احتمالا سکوت میکردم فرزانه از روی مبل بلند شد و گفت هوس پیاده روی کنار ساحل کردم دوست داری با هم بریم قدم بزنیم؟ من لبخندی زدم و گفتم آره فرزانه جان…

مثلث عشق قسمت پایانی لباسهامونو عوض کردیم و رفتیم لب ساحل در حال قدم زدن بعد از یک سکوت طولانی فرزانه دست منو در دستش گرفت و گفت ساسان افکارت و رفتارت و حرفهات خیلی قشنگه من و جمشید مدت زیادی نیست که با تو آشنا شدیم ولی احساس میکنیم که سالهاست که میشناسیمت و یکی از اعضای خانواده خودمون هستی من گفتم فرزانه میتونم من هم یک سوال از تو بپرسم؟ گفت آره ساسان جان حتما گفتم میخوام از دریچه چشم یک زن جواب بگیرم حالا اگر تو متوجه بشی که جمشید با زن دیگه ای در ارتباطه چکار میکنی؟ فرزانه خندید و گفت از دریچه چشم یک زن چشماشو از کاسه در میارم ولی از دریچه چشم زنی که الان هستم از لذت بردن جمشید لذت میبرم چون من و جمشید عاشق هم هستیم و هیچ چیزو از هم پنهان نمیکنیم الان هم میخوام یک اعتراف بکنم به شرطی که قسم بخوری برای همیشه بین من و تو و جمشید بمونه گفت نگران نباش هیچکس از راز تو با خبر نمیشه گفت حتی اگر بینمون اختلاف بیفته؟ گفتم حتی اگر در حقم بزرگترین ظلمو بکنید راز برای من همیشه رازه حتی اگر خودمون در جنگ باشیم گفت ساسان من یقین دارم که تو بهترین دوست ما خواهی بود . فرزانه گفت میدونی که من و جمشید اختلاف سنی زیادی داریم از نظر شهوانی هم من خیلی شهوتی و هاتم اما جمشید از نظر شهوتی پاسخگوی من نیست چند سال پیش یکروز جمشید به من گفت فرزانه میدونم که قادر نیستم نیاز جنسی تو رو برآورده کنم ولی عمیقا عاشقتم و نمیخوام به هیچ عنوان تورو از دست بدم میخوام ازت یک خواهش کنم گفتم چه خواهشی؟ جمشید گفت هر لحظه احساس کردی نیاز جنسی داری با هر کسی که خودت لایق میدونی ارتباط برقرار کن ولی ازت یک خواهش دارم گفتم چه خواهشی ؟ گفت اولا از فامیل نباشه ” دوما از من پنهان نباشه اول من کمی ناراخت شدم و احساس کردم جمشید میخواد راهی برای هوسبازی خودش پیدا کنه و احتمالا کسی تو زندگیش هست که نسبت به من سردتر از گذشته شده ” و حتی مدتی باهاش قهر کردم ولی خمید خیلی آرام و صادقانه به من اطمینان داد که کلکی در کار نیست و واقعا دلش میخواد من احساس کمبود نکنم من بهش اطمینان کردم و گفتم باشه هر وقت نیاز داشتم بهت میگم ولی هیچوقت دوستی نگرفتم و با کسی ارتباط برقرار نکردم تا اینکه جمشید خودش دست بکار شد و یکروز بهم گفت میخوام بریم یک سفر خارجی و اونجا دوست دارم تو با هر کسی خودت خواستی ارتباط برقرار کنی و خلاصه هر چند ماه یکبار با هم میریم سفر و تا میتونیم لذت میبریم در یکی دو سفر اول فقط من با دیگران سکس میکردم ولی بعد از اون جمشید هم آزاد شد تا هر وقت احساس کرد از کسی میتونه لذت ببره باهاش سکس کنه و خلاصه در سفرهای مختلف تجربه سکس های مختلف ضربدری سکس چند نفره سکس گروهی و سکس در حضور هم رو پیدا کردیم در اینجا فرزانه گفت دیگه بهتره بریم ویلا . وقتی رسیدیم ویلا دوباره لباسهارو عوض کردیم فرزانه ادامه داد و گفت جمشید چند وقت پیش به من گفت من نسبت به ساسان حس خوبی دارم هم مرد خوبیه ” هم قابل اطمینانه ” هم مجرده و هم میتونه زمان بیشتری با ما باشه و البته ترتیب این سفرو داد که ما بتونیم خودمون تصمیم بگیریم بعد از اتمام حرفهای فرزانه سکوت سنگینی فضارو پر کرد من واقعا نمیدونستم باید چی بگم فرزانه سکوتو شکست و بآرامی گفت ساسان یک پیشنهاد دارم گفتم بگو فرزانه جان فرزانه گفت امشب در آغوش هم میخوابیم ” اگر فردا احساس کردیم به به هم نیاز داریم و از هم لذت میبریم ادامه میدیم و اگر احساس کردیم که تمایل به ادامه نداریم مئل سابق تنها دوست میمانیم و امشبو فراموش میکنیم من نگاه عمیقی به فرزانه کردم و گفتم میخوام ازت یک خواهش بکنم فرزانه گفت چه خواهشی؟ گفتم دلم میخواد در حضور من با جمشید تماس بگیری و بگی من با تصمیمت موافقم ولی شنیدن رضایت جمشید برام خیلی مهمه فرزانه لبخندی زد و گفت مطمئن باش جمشید منتظر تماس ماست گوشیشو برداشت و جمشیدو گرفت و به شوخی گفت جمشید جان آقای داماد بعله داده و منتظره اجازه بزرگترهاست بعد گوشیرو داد دست من من گفتم سلام جمشید جان و جمشید گفت ساسان جان فرزانه عشق منه نفسه منه و تو هم دوست خوب منی ” دلم میخواد لحظات خوبی با هم داشته باشید تا من هم از شادی شما شاد بشم. من لبخندی به فرزانه زدم و بدون کلامی دستشو گرفتم واز روی مبل بلندش کردم و محکم در آغوشش گرفتم نفس گرمش گردنمو نوازش میکرد بآرامی لبهامو به لبهاش رسوندم و لحظات طولانی لبهامون به هم گره خورده بود ویلا چندین اتاق داشت ولی ترجیح دادم جلوی شومینه رختخواب پهن کنم تمام چراغهارو خاموش کردم و در سکوت ویلا و زیر نور شومینه فرزانه را برانداز کردم و آرام در بغلش جا گرفتم دیوانه وار گردن و گونه هاشو غرق بوسه های ریز کردم بعد بآرامی زیر گوشش گفتم فرزانه نمیدونم فردا مایل به ادامه باشی یا نه ولی تصمیم دارم کاری کنم که هیچوقت این شبو فراموش نکنی چند دقیقه اول صرف لیسیدن لاله های گوش و گردن و لبهای فرزانه شد تا صدای ناله های فرزانه سکوت ویلارو شکست احساس کردم شاید به ارگاسم برسه برای همین رفتم و از انگشتان پا ادامه دادم و شروع به لیسیدن انگشتهاش کردم بیش از یکساعت از همخوابی ما میگذشت و من تازه به لیسیدن رونهاش رسیده بودم و با ولع زیاد رونها و کشاله های پاشو میلیسیدم بین رونها تا لبه کسشو میلیسیدم ولی هنوز تصمیم نداشتم کس سفیدو زیباشو که زیر نور شومینه برق میزد بلیسم ناله های فرزانه تبدیل به فریاد شده بود هر دو غرق در شهوت بودیم فرزانه در فریادها ی جنون آمیز و پر از شهوتش میگفت ساسان میترسم از لذت سکته کنم تا بحال اینهمه لذت را تجربه نکرده بودم بعد بآرامی زبونمو به شکم ” دور ناف و سینه های قشنگش رسوندم آتش شهوت داشت ذوبمان میکرد بیش از دو ساعت بود که من در حال لیسیدن فرزانه بودم ولی سیر نمیشدمزبانم در تمام بدن زیبای فرزانه میلغزید اما هیچکدام نمیخواستیم تمام شود هر دو مبارزه میکردیم که ارضاء نشیم. فرزانه گفت ساسان بسه حالا من میخوام تو رو بخورم و منتظر جواب من نشد و با یک فشار آمد روی من و شروی به لیسیدن گردن و سینهام کرد خیلی زیبا و لطیف نوک سینه ها و گردنمو میلیسید حالا صدای ناله های من فضا را پر کرده بود من به آرامی انگشتمو به کس قشنگ فرزانه رسونده بودم و در حالیکه اون بدنمو میلیسید من به نرمی چوچولشو نوازش میکردم کم کم فرزانه رفت پائین پاهام و اول کیرمو در دستش گرفت و کمی نوازش کرد بعد با لیسهای کوچولو مئل لیس بستنی زبونشو دور سر کیرم میچرخوند و گاهی س کیرمو دور لبهاش میگرفت و زبونشو از داخل دور سرش میگردوند و کمکم با روانتر شدن کیرم هر دفعه ساقه کیرمو بیشتر در دهانش فرو میبرد تا اینکه تمام کیرم در دهان و حلقش فرو میرفت به خوبی فهمیده بود که از کدام حرکاتش بیشتر لذت میبرم و منو مست و دیوانه و حشری کرده بود دیگه طاقت نیاوردم و برگشتم روش و شروع به خوردن کسش کردم پاهاشو از هم باز کرده بودم و کسشو با حرص و ولع میخوردمو میلیسیدم و گاهی هم ضمن خوردن انگشتمو در کسش فرو میکردم فریادهای فرزانه بلند شده بود و با التماس میگفت ساسان بکن ….. منو بکن …..جون هر کی دوست داری بکن….دارم میمیرم بکن ….کسم کیر میخواد …..جرم بده ….بکنم…..پارم کن … من خودمو بالا کشیدم و کیرمو به اطراف کسش مالیدم و آرام فشار دادم داخل اونقدر حشری بود که انگار کیرمو بادکش کرده باشن کسش کیرمو تا ته کشید داخل وقتی کیرم کامل داخل کسش فرو رفت برای جلوگیری از ارضاء شدن دوباره شروع کردم به لیسیسدن و بوسیدن لبهاش همدیگرو محکم بغل کرده بودیم و مئل دو عاشق لبهای همو میبوسیدیم و میلیسیدیم هر دو دوباره وحشی و دیوانه شدیم فرزانه گفت ساسان دیگه بسه آب میخوام تندتر بکن دیگه طاقت ندارم میخوام آب بدم سرعت کیرمو توی کسش زیاد کردم سینه هاشو تو دستام گرفته بودم و محکم تو کسش تقه میزدم از تغییر لحن ناله هاش فهمیدم به لحظه ارگاسم رسیده با یک زوزه شهوتی آخرین تقه محکمو در کسش زدم و در انتهای کسش آبمو خالی کردم احساس میکردم خالی شدن آبم پایان نداره تا بیش از یک دقیقه کیرم تو کسش تلمبه میزد هر دو از حال رفته بودیم و رمقی برای جدا شدن نداشتیم دقایق نسبتا زیادی از ارضاء شدنمون میگذشت ولی همچنان محکم در آغوش هم بودیم و از هم جدا نمیشدیم و کیر من هنوز داخل کس فرزانه بود فرزانه بآرامی دستش لای موهام بود و سرمو نوازش میکرد و زیر لب میگفت امشبو هیچوقت از یادم نمیره …..امشب زیباترین شب زندگیم و زیباترین سکسم بود….من بوسیدمش و زیر گوشش گفتم نمیدونم جواب فردای تو چیه ولی یقین دارم سکس بعدیمون از سکس امشبمون زیباتر خواهد بود… نوشته: ساسان

عــــــــــاقبـــــت شــــــــــوهـــــر دلســــــــــوز ۱این که بتونم یه روزی چادرمو از سرم بگیرم و مانتو تنم کنم از آرزو هام نبود ولی اصلا فکرشو نمی کردم . شوهرم راننده تاکسی بود . با این که گواهینامه پایه یکم داشت وبا این که در آمد بخور و نمیری داشتیم ولی خوشبخت بودیم . زندگی آرومی داشتیم . همدیگه رو دوست داشته عاشق هم بودیم . خدا بهمون یه دختر داد که اونو هم همون وقتی که هیجده سالش بود شوهر دادیم و رفت . با این که خونه دخترم نزدیک خونه مون بود ولی احساس تنهایی می کردم . دیگه رفتن به خونه دوستان و آشنا شدن به وضع زندگی اونا منو از این رو به اون رو کرده بود . می دیدم که شرایط زندگی اونا با من فرق می کنه . امکانات مالی اونا رو می دیدم و یواش یواش خصلت زیاده خواهی و قانع نبودن به شرایط موجود در من جون گرفت . شوهرم مبین که اون موقع چهل سالش بود و پنج سالی رو ازم بزرگ تر به زمین و زمان متوسل شد و از این و اون قرض گرفت و وام هم گرفت و منم تمام طلاهامو فروختم تا این که تونست یه اتوبوس بخره و امتیاز رانندگی اونو هم بگیره و خلاصه کلاسمون رفت بالا . چه شوق و ذوقی داشتیم . حس می کردم با راننده اتوبوس شدن مبین من شدم زن رئیس جمهور .. خیلی شاد و با روحیه شده بودم . با تغییر شغل مبین , حس کردم که روز به روز داره زندگی ما بهتر میشه … بریز و بپاش ها زیاد شده بود . قناعت جای خودشو داد به اسراف .. دیگه غذایی رو که بیشتر از یه روز داخل یخچال مونده بود نمی خوردیم . سعی می کردم در حد قابل قبول چیزایی رو که سایر دوستا ی دارای شوهر پولدار واسه خودشون می گیرن منم تهیه کنم . دیگه یه سری از دوستامو عوض کرده و با قبلی ها رفت و آمد نمی کردم .. هر چند خیلی از اونا رابطه خودشونو با من قطع کرده بودن . چون من یه حالت پزو به خودم گرفته بودم . آدمی که تا چند وقت پیش حسرت خیلی چیزا رو می خورد حالا دوست داشت که دیگران حسرت اونو بخورن . خونه مون شده بود کلکسیون وسایل صوتی تصویری آخرین مدل .. مبل های آخرین مدل … قالی های شیک … خونه مون ویلایی بود و ارث پدر شوهر که به تک پسرش رسیده بود .. یه دستکاری هایی درش انجام دادیم و واسه یه مدتی قبول کردم که این خونه رو داشته باشیم و بعد بریم به یه جای با کلاس تر .. خونه مون نه بالای شهر بود و نه پایین شهر . می شد اونو با یه آپارتمان بزرگ یا دو تا آپارتمان کوچیک طاق زد ولی مبین می گفت که یاد گار باباشه و دوست نداره اونو بفروشه . هر چند می دونستم با نفوذی که رو اون دارم مجبورش می کنم که یه روزی اون جا رو بفروشه .یواش یواش چادر از سرم بر داشته شد و شدم مانتویی . تازه حس می کردم که از زندانی به نام چادر خلاص شدم . چقدر راحت بود با مانتو راه رفتن و نشست و بر خاست . با این که دیگه حسرت خیلی چیزا رو نمی خوردم ولی حس کردم که حالا حسرت چیزای خیلی بیشتری رو می خورم . چون همیشه از خیلی از دوستام عقب بودم . از خیلی ها شون پیش افتاده بودم و می تونستم به اونا فخر بفروشم . دیگه نمی تونستم درک کنم که چرا بعضی ها امکانات مالی ضعیفی دارن . شخصیت آدما رو در ثروتشون می دیدم . مدتی بود که می دیدم فامیلا , دوستان و در و همسایه ها وقتی منو می بینن یه پچ پچی با هم می کنن . نمی دونم چرا یه حسی بهم می گفت که با بهتر شدن امکانات مالی مبین احتمالا میره دنبال عیش و نوش .. بازی حسادت زنونه رو به راه انداخته بودم . تا این که یه روز که شوهرم از دست این بازیهای من خلاص شده بود بهم گفت که می خواد یه چیزی رو بهم بگه و این که چرا خیلی ها تا منو می بینن پچ پچ می کنن . رنگم زرد شده بود .. پس اون می خواست اعتراف کنه ..-مونا ! هیچ پیش خوددت گفتی با این قرضی که ما داریم و از چند جا وام گرفتیم و به اندازه دو برابر در آمد باید قسط بدیم و بد هی مردمو بدیم این همه پول از کجا اومده که تونستیم این همه وسایل رفاهی رو تهیه کنیم ؟ از خودت پرسیدی که چرا طلبکارا پاشنه در خونه مونو از جاش در نیاوردن ؟ آره عزیزم .. زندگی خرج داره . و من همه این کارا رو به خاطر تو دارم می کنم . پس تو هم باید درکم کنی . رسیدم به جایی که دیدم دیگه چاره ای برام نمونده . نمی تونم با دنده کلاج سالم زدن به جایی برسم . واسه همین دیگه واسه کاسبی ترمز نگرفتم .. یک ریز دارم رو به جلو حرکت می کنم . می دونی دارم چیکار می کنم ؟ قاچاق فروشی … از زاهدان جنس میارم . جاسازی می کنم و میارمش تهرون . پول خوبی داره .. اگه من این کارو نکنم یکی دیگه این کارو می کنه .. دوست داری خونه رو عوض کنی ؟ فعلا بهتره این کارو نکنی .. من پول یه آپارتمانو دارم .. یه خونه برات می گیرم . ولی به این جا دست نمی زنی . نمی خوام مردم بهمون شک کنن . من فقط نگاش می کردم .. شاید انتظار داشت که من از وجدان و اخلاق اجتماعی بگم . از بد بختی های جوانان .. ولی اینا دیگه برام مهم نبود .. فقط اینو بهش گفتم مبین مراقبی که گیر نیفتی ؟ من نمی خوام بی شوهر شم … … ادامه دارد …. نویسنده … ایرانی

عــــــــــاقبـــــت شــــــــــوهـــــر دلســــــــــوز ۲روز به روز وضع ما بهتر می شد .. به اسم من زمین خرید و فروش کرده و پول ها رو همه به صورت نقد در آورده و بهم می گفت قایمش کنم . می گفت این جوری بهتره و اگه یه زمانی یه مشکلی پیش بیاد ممکنه دارایی غیر منقول در خطر ضبط شدن قرار بگیره .. اون فعالیتش خیلی گسترده شده بود .. و من دیگه عادت کرده بودم به این که این کارو براش بی خطر بدونم . به خیلی ها حق و حساب می داد .. نسبت به هم مهربون بودیم ..عاشق هم .. ولی یه مدت بود که شاگرد یا کمک راننده شوهرم که جوونی مجرد و خیلی هم خوش قیافه بود با نگاه خریدارانه ای براندازم می کرد و نشون می داد که دوست داره با من باشه . اون شاید ده سالی رو ازم بزرگ تر بوده باشه .. اوایل به نگاه اون اعتنایی نمی کردم . حرفاشو خیلی کوتاه جواب می دادم . ولی بعد ها حس کردم که از ادب به دوره که بخوام نسبت به اون بی توجه باشم . مبین حتی این خونه پدری رو به اسم من کرده و منم در یک مخفیگاهی که عقل جن هم نمی رسید کلی چک تضمینی و اسکناسهای درشتو پنهون کرده بودم . سرمایه دار شدن و دوستان متجددی پیدا کردن و این که اون دوستان واسه خودشون دوست پسرایی داشتن تا حدودی رو من اثر گذاشته بود ولی نه تا اون حدی که بخوام به مبین نازنینم خیانت کنم . وقتی که یکی از دوستام کامیار کمک راننده شوهرمو دید و بهم گفت که خیلی دوست داره باهاش دوست شه من لجم گرفته بود . خودمم باهاش دوست نمی شدم دوست هم نداشتم که کس دیگه ای هم باهاش دوست شه . یه روز خونواده کامیار و خود اون و من و مبین و دخترم و شوهرش با همین اتوبوس خودمون رفتیم پیک نیک … داشتم به تنهایی قدم می زدم و با خودم فکر می کردم که کامیار اومد کنارم .. نمی دونم چرا اون روز به خودش اجازه داد و بهم گفت که عاشقمه .. دوستم داره .. تهدیدش کردم و گفتم به مبین میگم که از کار بر کنارت کنه ..-برام مهم نیست . رسوایی رو به جون می خرم . در راه عشق تو اینا واسم اهمیتی نداره .. ولی از چشاش هوس می بارید . من این نگاههای آتشینو به خوبی می شناختم . و بالاخره اون اتفاقی که نباید می افتاد افتاد .. مبین دستگیر شد .. اتوبوس رو توقیف کردند و خودشو با چند تا گونی تریاک و ظاهرا مواد دیگه دستگیرش کردند . انگار حرص در آمد زیاد اونو کشته بود . هر چند تمام در آمد هاشو می داد به من . عشقش به این بود که منو راضی نگه داشته باشه .. مدتها در زندان و در انتظار بود تا حکمش صادر شه .. حبس ابد یا اعدام .. یکی از این دو تا بود .. خواب و خوراک نداشتم . نگران بودم . اوضاع مبین اون قدر اسف انگیز بود که همه مون دست به دعا بودیم که حکم حبس ابد صادر شه .. چون در غیر این صورت اعدام می شد .. و اما کامیار ول کنم نبود . به بهانه دلجویی از من و هم دردی بار ها و بار ها میومد خونه مون .. از یه سری جنسای دیگه می گفت .. از پولایی که طلبکارن .. واسم دسته گل می آورد .. بازم از عشق می گفت … و یه روزی حس کردم که بهش عادت کردم .. وقتی اینو فهمید منو بوسید .. به سینه هام دست زد .. دستاشو گذاشت رو باسنم .. از زیر دامنم دستشو رسوند به شورتم و کسمو به چنگ خودش در آورده بود که از دستش در رفتم و بهش گفتم که بره .. اون رفت و من تا صبح گریه کردم . احساس تنهایی می کردم .. اگه مبین اعدام نمی شد حتما باید تا آخر عمرشو در زندان می گذروند و بهترین سالهای زندگیشو .. خیلی هم بهش رحم می کردند این بود که در سنین پیری آزادش کنن . به خاطرات خوب خودم با مبین فکر می کردم . به بیست سال زندگی مشترکم با اون .. نههههههه نهههههههه من چم شده .. چرا ثروت و پول منو این جوری بار آورده .. ولی اگه اون بر نگرده ؟ اگه اجازه ندن که من ببینمش . من یک زنم . نیاز دارم .. شوهر می خوام .. پس عشق چی مونا ؟! عشقو چیکار می کنی ؟ شوهرت رو دوست نداشتی ؟ می خوای حس کنی تازه جوون شدی ؟ تازه سی و شش سال که سنی نیست .. کامیار میگه دوستم داره .. اون دروغ میگه . مگه میشه .. ؟ عشق اون یک هوسه . ولی من به شنیدن دروغاش عادت کردم . چرا اجازه دادم که به بدنم دست بزنه . حالا در مورد من چی فکر می کنه ؟ یه روز بود که نخوابیده بودم . وقتی دوستم مهناز بهم زنگ زد و ازم شماره تلفن کامیارو خواست لجم گرفت-مهناز من شماره شو ندارم . اون اهل این بر نامه ها نیست که بیاد دوست پسر یه زن شوهر دار شه ..-حالا تو چرا این قدر حساسیت نشون میدی . اگه نمی شناختمت فکر می کردم که اونو واسه خودت می خوای . اتفاقا الان که مبین افتاده زندان بد نیست که یکی رو واسه خودت پیدا کنی . ما که شوهرمون صاف صاف داره می گرده یکی رو واسه خودمون داریم تو چرا دست رو دست گذاشتی .. خلاصه از من گفتن بود .. نه خود خورم نه کس دهم گنده کنم به سگ دهم نشه …. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

عــــــــــاقبـــــت شــــــــــوهـــــر دلســــــــــوز ۳کامیار که نمی دونست من کلی پول و پله قایم کردم . هر چند می دونست در آمد مبین زیاد بوده ولی این که چیکارش کرده رو نمی دونست . من هم که همش از بی پولی و گرونی ناله می کردم ..-کامیار امروز برو دنبال چند طلب هر قدر وصول کردی بیارش که اوضاع بی ریخته ..و نیمساعت نشد که اون اومد . یه حسی بهم می گفت که یه پولی از خودش گذاشته و مثلا گفته که یه طلبی رو وصول کردم تا منو زود تر ببینه .. اشکامو ریخته بودم و با وجدانم جنگیده بودم . حسادتم به مهنازو هم که از من خوشگل تر بود موقتا فراموش کردم .. خودمو خیلی شیک کرده بودم .. بدون روسری .. با یه آرایش غلیظ .. روژقرمز براقی که به صورت گرد و سفیدم میومد و منو عین عروسکای خوشکل پشت ویترین در آورده بود با اون لبای غنچه ای و گرد و گیلاسی خودم . قد متوسط و وزن شصت کیلو با باسنی بر جسته و سینه هایی درشت می تونست دل هر مردی رو ببره . مدتها بود که هویت خودمو از دست داده بودم . وقتی یه پول خلافی بیاد به خونه آدم همه چیز آدمو ذره ذره محو می کنه … کامیار اومد به سمتم .. یه پیراهن میدی و تقریبا خونگی ولی نرم و نخی و شیک به رنگ سبز پسته ای تنم کرده بودم . بدتم از هیجان می لرزید -خیلی خوشگل شدی مونا . .. -چشات خوشگل می بینه .. نخواستم حرفای اضافه ای بزنم . حالا که حس می کنم می تونم تسلیم شم چرا بی خود فیلم بازی کنم و سر خودمو شیره بمالم .کامیار : فکر نکن عشق من نسبت به تو یک هوسه .. فکر نکن چون ده سال ازم بزرگتری و شوهر داری نمی تونم عاشقت باشم ..و من از شنیدن دروغاش لذت می بردم . چون می خواستم تنمو لمس کنه .. بدنی که یک ماه بود سکس نکرده و نیاز داشت . می خواستم که کامیار مال من باشه و سمت مهناز نره . حتی اگه شده اونو در مهمونیهای زنونه شرکتش بدم . پزشو به همه بدم . مراقبش باشم که کسی با نگاهش اونو نخوره و در پی این نباشه که ازش کام بگیره و اونو ازم بگیره .. اون خیلی راحت رامم کرده بود . لباشو گذاشته بود رو لبای من . قبلش توی چشام نگاه کرد .. نیاز و هوسو درش خوند .. منو بغلم کرد و به اتاق خواب برد و روی تخت خوابوند .. یه لحظه نزدیک بود که بازم گریه ام بگیره . جای خالی مبین داشت اشکامو در می آورد ولی به این فکر کردم که دارم با مردی حال می کنم که پونزده سال از شوهرم کوچیک تره .. بهم لذت میده .. باید واقعیتو بپذیرم . من باید زندگی کنم . لذت ببرم .. و می تونم با این پولایی که مبین واسم کنار گذاشته یک عمر راحت زندگی کنم . و اون خیلی راحت لختم کرد .. این فکر رو که شوهرم داره به بدنم دست می زنه از سرم بیرون کردم و خودمو گول زدم و قانع کردم که کامیار عاشقمه و هوسش از روی عشقه .. سینه هامو که می خورد با دهنش صدا داده و به اصطلاح ملچ مولوچی به راه انداخته بود که من سرشو به سینه ام فشار می دادم .. وقتی سرشو گذاشت لای پام و کس خوری رو شروع کرد تازه فرق بین لبای یک مرد تازه نفس و یک مرد خسته ئ بی خوصله رو فهمیدم ..-آههههههههه بخورش .. کامیار .. میکش بزن .. با فشار همه جاشو دورشو لبه هاشو کیف کن .. شیطون ! بالاخره کارت رو کردی ؟ حالا که راضی شده بودم اون باهام باشه دوست داشتم به بهترین وجهی ازهم لذت ببریم . براش یک سکسی تمام باشم .. -اوووووههههه مونا .. چه بدن نابی داری … اگه بگم خیلی زیر سی نشون میدی شاید باورت نشه . لباشو که از رو کسم بر داشت و با یه حالت نیمه ایستاده رو من قرار گرفت تازه تونستم به خوبی کیرشو ببینم .. تا حالا چقدر از قافله عقب بودم که نرفتم سراغش … اون باید مال خودم باشه .. بذار همیشه واسم از عشق بگه … بذار کاری کنم که ازم دور نشه .. دوست داشتم کیرشو ساک بزنم ولی در یه حدی که اون همیشه تشنه باشه … وقتی کیرشو گذاشتم توی دهنم اون درجا آبشو خالی کرد توی حلقم که سرفه ام گرفته بود .. ولی خوشم میومد که با جهش های پی در پی داره آبشو خالی می کنه و بیشتر از این حال کردم که خلاف مبین که وقتی آبش میومد و بی حال می شد و تا چند دقیقه ای دست از سرم بر می داشت اون با این که کیرش کمی شل شده بود ولی از بس کلفت و جون دار بود اونو از همون روبرو فرو کرد توی کسم .. دیگه به مقایسه کیر شوهرم و کیر معشوق و دوست پسرم فکر نمی کردم .. فقط به ضربات سریع اون و نفسهای تندم فکر می کردم .. به چشایی که دیگه باز نمی شد . و فقط به این فکر می کردم که در اوج لذت و هوس به هیچی نمی تونستم فکر کنم جز همون لذت .. کیر کامیار دوباره همون حالت اولیه شو پیدا کرده بود .. سفت و شق و تیز و بلند که اونو تا ته کسم می فرستاد .. هرگز به این اندازه حال نکرده بودم . … -اووووووخخخخخخخ کسسسسسم .. کسسسسسسم ..کامیار: بگو مال کیه ..-تو که می دونی مال خودته .. مال تو عشقم ..-دیگه از الان مال خودم شدی … ناموس خودمی … زن خودمی …. ادامه دارد …. نویسنده … ایرانی

عــــــاقبــت شــــــوهــر دلســــــوز ۴ (قسمــت آخــر)پاهامو مرتب به دو طرف باز و بسته اش می کردم تا تماس با کیرش بهم لذت بیشتری بده .. با چشای سرخ سر شار از هوسش به من می خندید . خوشم میومد که این جوری حس می کنه که من تسلیم اونم . طوری با هام حرف می زد و خودشو بهم دیکته می کرد که انگاری سالهاست که شوهر من باشه . به جای این که به فکرمردی باشم که افتاده توی زندون و هرچی که دارم بعد از خدا از اونه به این فکر می کردم که نکنه کامیار هم به سر نوشت اون دچار شه . این منو بیشتر نگران می کرد . و همون جا زیر کیر کامیار داشتم به این فکر می کردم که یه کاری کنم که اون دیگه دور و بر قاچاق نباشه و کاری کنم که به من بیشتر احساس وابستگی کنه . طعم شیریم سکس با مردی به غیر از شوهرمو چشیده بودم . می دونستم که اون عاشقم نیست ولی دوست داشتم که باشه .. کامیار منو غرق بوسه هاش کرده بود .. بوسه های نرمش که بر هر نقطه از بدنم فرود میومد مثل یه آتیش عمل می کرد و تا اعماق قلبمو می سوزوند . آتیشم می داد ..کاش تا به حال این قدر وقت تلف نمی کردم . کامیار برای لحظاتی کیرشو از کسم بیرون کشید و افتاد روی من . مثل یه شکارچی گرسنه که طعمه ای لذیذ رو به طرز معجزه آسایی به چنگ آورده باشه افتاده بود رومن و همه جامو می لیسید .. هر یک از پا هامو به نوبت میون دستاش می گرفت و دو نه به دونه انگشتامو می لیسید .. شونه ها , زیر بغل , زیر گلو , ناف و شونه ها و کون و کمرمو غرق نوازشها و گاز ها و بوسه های سخت و آرومش کرده بود .. -آخخخخخخخ کامیار .. کامیار .. رو این آتیش آب بریز … سوختم سوختم .. کامیار : هیچ آبی نیست .. فقط آتیش رو آتیشه .. -می دونم می دونم من همونو می خوام .ولی اون دوست داشت همچنان منوبسوزونه . بیش از پیش .. یه دستی به سینه اش زده و اونو خوابوندمش .. -چی میگی پسر من که دارم می بینم کیرت داره می ترکه و چه جوری پوست باز کرده . پس اینقدر واسه ما ناز نکن . خودمو انداختم روش … -بد جنس اذیتم نکنم . عمودش کن .. عمودش کن . کیرت رو رو به بالا بگیر .روش سوار شده بودم . خودمو به بدنش می مالوندم و و کیرش به صورت خوابیده و تمام قد روی کسم حرکت می کرد ولی کامیار کاری نمی کرد که سر کیر به طرف داخل کس قرار بگیره و واردش شه .. -نههههههه نکن .. پسر !این جا هم داری منو می سوزونی و اذیتم می کنی ؟ یه کاری نکن که حالتو بگیرم و دیگه بهت ندم ..ولی می دونستم که این اونه که داره مدیریت می کنه . داره آتیشم می زنه .. بالاخره اجازه داد که دستمو بذارم رو نوک کیرش و اونو با کسم تنظیمش کنم .. آخخخخخخ وقتی تمامی کیرشو داخل کسم حس می کردم یه آرامشی بهم دست داده بود که نظیرشو تا حالا نچشیده به سراغم نیومده بود . کامیار دستشو گذاشته بود رو کونم و همراه با حرکات روی کیر من یه انگشتشو هم کرده بود توی کونم …-خوشم میاد خوشم میاد کامی جونم .. ولم نکن ..فکرشو نمی کردم که با وجود این که من کننده کارم و همراه با لذت , خستگی هم چاشنی کارمه بتونم این قدر سریع هوسمو خالی کرده ار گاسم شم .. دوست داشتم آب کسمو نشون کامیار بدم و اون حسش کنه … یه لحظه حس کردم که یه چیزی می خواد با فشار ازم بریزه .. کسمو از کیرش جدا کرده و به سمت صورتش گرفتم با کف دستم محکم و چند بار پشت هم به روی کسم زدم .. اووووووففففففف آب کسم چند بار با فشار روی صورت کامیار ریخته شد و اون با دو تا دستاش کونمو بغلش زد و دهنشو گذاشت روی کسم و میک زدنو شروع کرد .. هنوز کسم اسیر قلقلک و هیجان ناشی از ار گاسم بود و نمی تونستم جلوی فریادمو بگیرم .. منو خوابوند و کیرشو گذاشت روی سوراخ کونم ….-کامیار برو قوطی کرم رو بیار … خشک نکن توی کونم ..-نمی تونم واسه یه لحظه این کونو تنها بذارم . سر کیرشو به سوراخ کونم چسبوند . همونجا آبشو خالی کرد و از منی خودش به جای کرم استفاده کرد .. -چه هیجان انگیز ! پسر کارات همه سور پرایزه ..کیرشو فرو کرد توی کون نرم شده من .. اون قدر کیرش جوندار بود که با وجود انزال بازم راهشو به سمت مقصد می دونست و به خوبی درش حرکت می کرد . چسبندگی آب کیرش و حرکت خود کیر یه لذتی رو در کونم پخش می کرد که تا به حال سابقه نداشت این قدر از کون دادن لذت ببرم . اون از کونم تعریف می کرد و منم لذت می بردم .. احساس آرامش و کیف و سبکی به تمام بدنم رسیده بود .. اعصابم آروم شده بود . بی خیال شده بودم … دیگه موضوع زندونی بودن شوهرم و این که چه بلایی بر سرش میاد واسم اهمیتی نداشت و در هر حال این دلخوشی رو داشتم که اون آزاد نمیشه . با این که می تونستم مغازه ای رو بخرم به اسم خودم ولی یه جا رو اجاره کردم و بوتیکش کردم و کامیار و خودم اداره اون جا رو بر عهده گرفتیم . هم این که اون جا اجاره بود و دیگه نمی شد به هیچ بهونه ای تامین اموالش کرد .. هم این که اون پسر دیگه دنبال کارای خلاف نمی رفت و سوم این که نزدیک خودم بود و نمی ذاشتم که شیطنت کنه … مبین به اعدام محکوم شد .. اعتراض کردیم و بالاخره یه کاری کردیم که حکمش بشه حبس ابد ..من و کامیار روزای خوبی رو با هم می گذرونیم . اون هنوز بهم وفادار مونده .. شاید به این خاطر که من در واقع هم بهش کار دادم و هم خونه و خودمو در اختیارش گذاشتم و چی می خواد از این بهتر و مفت و مجانی تر … دیگه از این که کسی بدونه که اون دوست پسرمه باکی ندارم هر چند پیش خونواده شوهرم و خونواده خودم رعایت می کنم ولی حس می کنم مثل کبکی شدم که سرمو کردم زیر برف .. البته پیش دوستام خیلی راحت ترم و اونا دیگه می دونن که کامیار مال خودمه …و یواش یواش دارم حس می کنم که حتی خیالم نیست که یه روزی شوهرم هم بفهمه که من دوست پسر گرفتم اونم با کسی رو هم ریختم که یه روزی شاگرد و کمک راننده اش بوده . ولی دستش درد نکنه و باید قدر شوهرمهربون و دلسوزو دونست .. پایان … نویسنده … ایرانی

زن صیغــــــــــه ای مــی خــــــــــوام زن عــمــــــــــو ۱امان از دست این زن عموم .. چی بگم که هر چی بگم کم گفتم . خیلی با حال و فانتزی و سکسی پوش بود .. بیچاره این عمو جانم که اصلا در مقابلش کم آورده حرف بزن نبود .. یه شلوارای تنگ و چسبونی پاش می کرد که شاید اگه می خواست کون لختشو به اون صورت نشون بده تا این حد نمی تونست هیجان انگیز باشه .. خلاصه از وقتی هم که من دانشجو شدم شروع کرد به نصیحت من و این که حواسم باشه و از این حرفا .. البته بقیه فامیل این حرکات و رفتار اونو به حساب بی شیله پیله بودن زن همو جانم گذاشته بودند .. زن عمو افسانه من از اون زنای ناز و مامانی بود .. اگه نگاش می کردی فکر می کردی که یه چیزی حدود سی و پنج سال سنشه ولی بالای پنجاه سال سن داشت .. دو تا دختراش شوهر کرده رفته بودن به خونه بخت .. فکر کنم عمو جانم پنج سال ازش بزرگتر بود ولی یه تیپی داشت عین هشتاد ساله ها … با این حرکاتی که افسان جون از خودش نشون می داد خیلی دوست داشتم که یه روزی باهاش حال کنم . هر چند که دست کم سی سالی رو از من بزرگتر بود … منم یه چند سالی بود که دانشگاه سرگرمم کرده بود.. این دانشگاه هم این روزا حسابی تا یه چند سالی ملت رو خوب سر گرم می کنه . فکر کنم تا چند وقت دیگه باید از کشور های هم جوار و سایر کشور های دنیا دانشجو وارد کنیم ..دانشگاه رو که تموم کردم و یه لیسانس قلابی گرفتم رفتم یه شرکتی استخدام شدم که حقوق بخور و نمیری می داد . این عمو جان ما دچار بیماری سخت و صعب العلاجی شده که همه ما رو ناراحت و افسرده کرد .. افسان جون هم با این که ناراحت بود و مرتب از این می گفت که داره صاحبشو از دست میده ولی دست از بزک دوزک کردن بر نمی داشت و همش می خواست نشون بده که خیلی جوون و کم سنه .. پوستش لک نداشت . انگار چین و چروک با این زن قهر بود . منم دست به دامن خونواده شده بودم که یه کاری برام بکنن .. من زن می خوام . هر جوری که شده یکی رو برام درست کنن . خیلی هم خوش تیپ و سر حال بودم . یه زمانی بود که می شد با یه دختر ترشیده های پولداری که چند سال ازت بزرگ تر باشن راحت از دواج کنی .. خونواده دختره بهت باج بدن .. سخت نگیرن هواتو داشته باشن .. ولی ظاهرا این مدل دخترا هم آب شده رفته بودن زمین .. بد جوری هوس زن و سکس به سرم زده بود .. یکی دوبار هم جنده کرده بودم دیگه حالم داشت بهم می خورد . هنوز شلوارمو پایین نکشیده بهم می گفت آبتو خالی کن .. عوضی موقع پول گرفتن خوب زبونش دراز بود همون اول پولو می خواست . اگه عمو جان می مرد من دیگه به این زودیها از دواج بکن نبودم و از کجا معلوم که بازم پی در پی آدمای دیگه ای نمیرن . آخه سن فامیل که بالا میره همه شون در معرض مرگ و میرن . من بد بخت چه گناهی کردم .. خلاصه یه دو سه جا خواستگاری رفتیم و دیدیم که نه نمیشه .. بعضی جا ها که خیلی پر توقع بودن . من خودم خونه نداشتم زندگی کنم و زنمو بیارم پدر زنه می گفت باید همون اول یه آپارتمان به اسم زنت کنی .. بازم خدا پدر یکی شونو بیامرزه که گفت اگه آپارتمان شصت هفتاد متری هم باشه قابل قبوله .. هیچی دیگه سریال خواستگاری رفتن های من تا مرگ عمو جانم ادامه داشت . دیگه نشد .. آخ که این مراسم عمو جان از یه عروسی هم با حال تر بود .. یعنی وحشتناک تر … زنا و دخترا طوری خودشونو ردیف کرده بودن که انگار رقص پارتی دارن .. وقتی بانوی عزادار مجلس خودشو سانتی مانتال کرده بود دیگه از بقیه چه انتظاری می رفت .. کلی زن و دختر هم به پر و پای من می پیچیدند ولی این جوری خشک و بی نتیجه که فایده ای نداشت . در یکی از همین مراسم داخل خونه بود که یه چیزی به فکرم رسید .. بدون این که به خونواده بگم میرم یه مدت یکی رو واسه خودم صیغه می کنم .. یه چیزی حدودئ ده میلیون پول داشتم که هیشکی ازش خبری نداشت .. می تونستم یه زن میانسالی رو صیغه کنم و هر وقت هم که پولم ته کشید شاید طرف دلش به حال خودش و من می سوخت و مدارا می کرد که مفت و مجانی با هام باشه .از بس فیلم سوپر دیده جق زده بودم خسته شده بودم … مونده بودم چیکار کنم . بیشتر این زنا رو نمی شناختم ولی می دونستم با توجه به این که این روزا طلاق مد روز شده زنای مطلقه زیادی باید بین این خانوما باشن … رفتم یه سری به افسانه که لباس مشکی با اون تور های جلو صورتش بهش میومد زدم ..زدم به سیم آخر و گفتم هرچه باداباد یه کوفتی میشه دیگه . من که نمی تونم برم از این زنا بپرسم که شوهر دارین یا نه . باشه از زن عموم می پرسم .. -افسان جون .. خدا رحمتش کنه . چه مجلس با شکوهی ! افسانه : خیلی پیش این خانوما هوا خواه داری …-به جای آبجی مان .. خدا اونا رو واسه صاحبشون نگه داره … اونایی هم که بیوه هستن خدا بهشون صبر بده … زن عمو حالا یه جند تا بیوه نشونم بده که یه وقتی من سوتی ندم و نگم که آقا حالش چطوره ..افسانه : عموت مرده و تو هم مثل این که تنت می خاره ها .. اگه پدر و مادرت بفهمن که تو چه شیطونی هستی دیگه نمی تونی سرت رو بالا بگیری .. ادامه دارد …. نویسنده … ایرانی

زن صیغــــــــــه ای مــی خــــــــــوام زن عــمــــــــــو ۲می دونستم که همچین کاری نمی کنه .. ولی با این حال انتظار داشتم که یه اطلاع دقیق تری بهم بده -افسان جون ! من خودم ازشون بپرسم ؟-تو حق نداری این کارو بکنی . تازه امروز هفت عموته .. تو چرا به فکر این چیزایی -فکرای بد نکن زن عمو .. -من از اون چشات فکرای بدو می خونم .-آخه افسان جون دست خودم نیست . منم جوونم . نمی دونم چرا هر جا میرم خواستگاری به یه گرهی می خورم .-باشه من خودم گرهت رو باز می کنم البته الان به فکر این چیزا نباش ..می خواستم بهش بگم بد جوری بهم فشار آورده و نمی تونم تحمل کنم .. دوسه روز بعد واسم زنگ زد که برم اون جا .. اتفاقا محل کار من یه خیابون اون ور تر بود . بعد از تعطیل شدن رفتم اون جا .. چه تیپی زده بود .. یه بلوز مشکی و یه ساپورت مشکی طوری وسوسه انگیزش کرده بود که دلم می خواست همونجا میفتادم روش و تر تیبشو می دادم . شیطون داشت گولم می زد . عجب چیزی بود . حالا که عمو جانم هم نبود دیگه می شد دغدغه چیزی رو نداشت .. پنجاه و خوردی سال سنش بود ولی اگه کسی نمی دونست فکر می کرد که اون زیر چهل ساله … چقدر این ساپورت کونشو تو دل برو کرده بود . افسانه : خب بنال .. چی بود پریروز پیش دوستام می خواستی دور بگیری ؟ این همه بهت نصیحت کردم توی گوشت فرو نرفت ؟-افسان جون تو در مورد دخترا بهم سفارش کردی .. در مورد زنا که چیزی نگفتی ؟ -پس که این طور . هدفت این بود ؟ دمت زد بیرون . منو باش که همه جا ازت تعریف می کردم .-آخه زن عمو منم نیاز دارم ..افسانه : که چی ؟ آفرین .. -چون خیلی با تو راحتم دارم حرف دلم رو می زنم .افسانه : مرد حسابی خود نگه دار باش .. الان عموت مرده منم بیام بگم که چی شده چی نشده ؟ اراده داشته باش . بر نفس سر کش خودت غلبه کن ..-افسان جون از روزی که بالغ شدم تا حالا ده دوازده ساله که همش دارم بر نفس سر کش خودم غلبه می کنم حالا چی میشه یه بار هم اون بر من غلبه کنه ؟! حالا این جوری نمیشه از راه اصولیش وارد میشم ..همچین دادی سرم کشید که ساختمون به لرزه در اومد .افسانه : حضرت آقا بفر مایند دیگه اصولیش چه صیغه ایه ؟-همون صیغه هست . افسانه : متوجه نشدم .. -صیغه .. صیغه ..من زن صیغه ای می خوام .. یه شوهر مرده یا مطلقه بی دردسر … بچه نداشته باشه .. بچه اش نشه ..افسانه : خیلی پررو شدی امید-برم کار خلاف کنم بهتره ؟کمی که دقت کردم متوجه شدم که افسانه یه میکاپ معتدل و مناسبی هم کرده و بلوزشم طوریه که نیمی از سینه هاشو نشون میده … از بس فکرم متوجه کون اون و زن صیغه ای واسه خودم شده بود که اینا رو دیگه ندیده بودم .-افسان جون بهم معرفی می کنی یا نه ؟ افسانه : چی رو معرفی کنم . -یک زن بیوه ای که بخواد صیغه شه …یه لحظه به خودم اومدم و دیدم که کیرم انحراف به چپ عجیبی پیدا کرده و اگه تصادف کنم مقصر منم .. نگاه افسانه هم درست روی کیر قرار گرفته بود . -اگه کمکم نمی کنی من خودم دست به کار میشم .اینو که گفتم سیلی محکمی رو ازش نوش جون کردم .. چک آبداری که خیلی باهاش حال کردم . چون زن عمو از اونایی نبود که در این شرایط بخواد نصیحتم کنه و دلش برای تر بیت من سوخته باشه . از طرفی زنی که شوهرش تازه مرده باشه و بدونه که من میام واسه دیدنش این قدر که خودشو سکسی و دل و جیگر نما نشون نمیده .. پس باید کونش از جای دیگه ای سوخته باشه . می دونستم که اون خیلی احساساتیه و میشه روش نفوذ کرد . اصلا زنا همه شون همینن . یه کاری می کنن از رو عجله که اگه همراه با خشونت باشه می تونی رو احساسات اونا انگشت بذاری .. رفتم توی خط فیلم -افسان جون گناه من چی بوده ؟ جز این که بهت اعتماد کردم ؟ راز دلمو بهت گفتم ؟ خواسته و نیاز خودمو بهت گفتم ؟ من چه گناهی کردم ؟ چرا با من این رفتارو داشتی ؟ چرا با احساس من بازی کردی ؟ چرا ؟ دیگه باهات احساس صمیمیت نمی کنم زن عمو . دیگه راز دلمو بهت نمیگم .. دیدم که داره یه جور خاصی نگام می کنه . -امید فدات منو ببخش . من دلم واسه بابا مامانت می سوزه . نمی دونی زنای این دوره زمونه چه افعیی هستند .. یعنی اگه یه طعمه ای ببینن دست از سرش ور نمی دارن ..ولی با این حال باشه چند وقت دیگه خودم یه فکری برات می کنم .. مثلا خیلی آروم و ناراحت و گرفته نشون دادم . سرمو گذاشتم رو شونه اش ..-من بهت اعتماد کردم . تو هم جای مامانم-یعنی من این قدر پیر شدم ؟خواستم بگم از مامانم بیشتر سن داری که روم نشد . سرم رو شونه چپش قرار داشت و یه کمی انحراف به راست پیدا کردم تا بینی من زیر گردنش و قسمت انتهایی اون قرار بگیره … ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

زن صیغـــــه ای می خـــــوام زن عمـــــو ۳ (قسمــت آخــر)شروع کردم به ناله کردن و نشون دادن ناراحتی خودم و گله کردن از روز گار و این که چرا باید شرایط ما این چنین باشه . چرا با ید ناراحت باشم .. افسانه : امید چرا این جوری می کنی . گفتم که بعدا یه فکری به حالت می کنم .-وعده سر خرمن میدی ؟ حالا رو چیکار کنم ..افسانه : نههههههه نهههههههه این چه کاریه که داری می کنی ؟ چرا این جور خودت رو به من چسبوندی .. خودمو محکم بهش چسبونده بودم . اون حالا ورم کیر منو رو شکمش حس می کرد . دیگه حالی به حالی شده بودم . نمی دونستم دارم چیکار می کنم . خیلی حشری شده هیچی جلو دارم نبود . اون سی سال از من بزرگ تر بود ولی اون لحظه در حالتی بودم که اگه یک پیرزن هشتاد نود ساله هم دم دستم بود بهش رحم نمی کردم . یعنی ازش طلب سکس می کردم . شروع کردم به بوسیدن زیر گلو و گردن و بالای قفسه سینه افسانه و اومدم پایین تر و لبامو گذاشتم بین دو سینه هاش . منتظر بودم که بازم یه سیلی دیگه بخورم ..ولی حس کردم که بدن اونم داغ شده . اونم داره با من همراه میشه . اونم با نفسهای بریده بریده همش بهم میگه نه نههههه نکن .. از اون نکن گفتن هایی که معناش بکن بکنه …-آررررره آررررره افسانه .. حالا که کسی رو بهم معرفی نمی کنی خودت باید جورشو بکشی .. خودت باید دردمو درمون کنی … ..چقدر بلوزش نرم بود .. به راحتی اونو از سر شونه هاش پایین کشیدم . باورم نمی شد که در اختیارش گرفته باشم . ده روز بعد از فوت عمو جان . آخ که عمو جون چه ارثی واسه من گذاشته بود .. سوتین زن عموی حشری رو بازش کردم . باید از همون لحظه اولی که اونو با این سر و وضع می دیدم یقین می کردم که اونم می خواد که اونم هوس داره ..سینه های درشتش هرکدوم به اندازه یه طالبی درشت و رسیده بود … دهنمو کاملا بازش کرده روش قرار دادم .. از نیم تنه لختش کرده بودم ولی هنوز ساپورت پاش بود … اونو باید با تشریفات می کشیدم پایین تا به اندازه کافی حال کرده باشم . ول کن کونش نبودم .. بغلش کردم اونو ولش کردم روی تخت . ازش خواستم به شکم بخوابه .. خودمو کاملا لخت کردم .. کیرم کاملا شق شده بود . زن عمو واسه ساک زدن حریص بود و عجله داشت ولی من دوست داشتم مزه مزه بگیرم … صد بار ساپورتشو کشیدم پایین و دادم بالا . آخه دیدن همچین کون و کردن اون واسه من یه رویا شده بود .. بالاخره بر هنه اش کردم و اون افتاد رو من .. تا لباشو گذاشت روی کیر درشتم آبم راه افتاد واون با زبون و جفت لباش نذاشت که حتی قطره ای از اون حروم شه . همه رو خورد .. می خواستم کس درشت و کوکویی اونو لیسش بزنم که بهم گفت فقط کیر .. هوس کیر منو داره … الان بهترین وقتیه که تا اون جایی که جا داره بکنمش و ارضاش کنم ..افسانه : برام آرزو شده که کیر.. منو تا نیمساعت یه سره بکنه . عموت که هنوز منو نکرده وا می رفت ..-منم که این جوری بودم زن عمو . درجا آبمو ریختم توی دهنت . افسانه : بازم مال تو یه به دردی هست .. کس اونو از پشت گاییدم . چون دوست داشتم دو دستی بزنم به کون و کپلش و ببینم که موقع کون دادن چه جوری می لرزه . چه هوس انگیزانه می لرزید . فکر نمی کردم کوسی باشه که کیرمو تا انتها قبول کنه .. ولی وقتی کیر بیست سانتی خودمو تا ته کس زن عمو فرو کردم انگاری بازم جا داشت ..افسانه : آیییییی امید .. امید جان .. حالا که عموت رفت همه امید من تو هستی … -اگه امیدت منم هوای منو داری …افسانه : بس کن ..من دوست ندارم چشم چرون باشی . فکرت پیش زنای دیگه باشه .-پس بگو حسودی می کنی .. افسانه : حرف نزن منو بکن .. آخ کسسسسسم کسسسسسسم .. کییییییرررررر می خوااااااد مال تو رو فقط مال تو .. کسسسسسم .. آخخخخخخخ سوختم .. سوختم .. اوووووووفففففف .. داره میاد .. داره میاد …. بزنش کسمو …سینه های درشت افسانه رو فشارش می گرفتم و پشت گردن و شونه هاشو می بوسیدم افسانه : آییییییی امید امید کسسسسسسم .. واااااایییییی تموم کردم تموم کردم .. دیوونه منو کشتی … مال خودمی .. نمی ذارم هیشکی تو رو ازم بگیره ..منم دوباره داغ شده بودم . کیرم سنگین شده بود …-افسان جون آب دارم .. افسانه : بریز بار دار نمیشم . سالهاست که عموجونت جلو گیری می کرده …حس کردم داره کلاس میاد چون به نظرم میومد که یائسه شده باشه . چه کیفی داشت توی کس زن عمو آب ریختن ! مفت و مجانی کسشو کرده بودم … وقتی کیرمو بیرون کشیدم دستشو گذاشت زیر کسش تا آبای بر گشتی رو روی کف دستش جمع کنه و اونا رو با لذت بخوره . احساس سبکی می کردم ولی اون دست بر دارم نبود . کونشو به سمت من گرفته بود با جفت دستاش اونا رو به دو طرف باز کرد .. افسانه : کجاااااااااااا ؟ ! به همین زودی ؟ ! کون .. کون نمی خوای ؟ مال خودت .. صفا کن … یه چند دقیقه ای لازم بود تا هوسم بر گرده . کیرمو دادم به دستاش تا اونو بمالونه بذاره توی دهنش .. تا شق شد بازم قمبل کرد … خوب کونشو کرم مالیدم .. چه کیفی داشت کردن کون زن عمو افسانه ! اونم بعد از دو بار انزال شدن .. هر بار که کیرمو به طرف جلو حرکت می دادم و اونو عقب می کشیدم یه لذت عمومی تمام تنمو می لرزوند … خلاصه یه دو سه قطره ای یا بهتره بگم جهشی توی کونش خیس کردم و دیگه من و افسانه همدیگه رو بغل زدیم تا یکی دو ساعتی رو استراحت کنیم ولی مگه اون ول کن بود ؟ فکر کنم یکی دو کیلویی آبم کرده باشه … وقتی می خواستم برم ازش پرسیدم افسانه جون راستشو بگو وقتی گفتی چند وقت دیگه کمکم می کنی خودت می خواستی چند ماه دیگه صیغه ام شی ؟افسانه : اگه تو می خواستی آره …راستش دیگه به فکر صیغه و این جور بر نامه ها نبودم . حالا باید می دیدم که معشوقه ام یا همون زن عمو افسانه چی میگه . ولی می دونستم که اون دیگه تابع من و مجری دستورات منه . با اون کیری که بهش زده بودم حسابی نمک گیرش کرده بودم … پایان … نویسنده … ایرانی

من الان 42 سالمه 13 سال پیش که با خانواده همسرم اشنا شدم چهار خواهر بودن که یکی از اونها بزرگ تر از همسرم بود و دو سالی بود ازدواج کرده بود اما همسرش علی از من کوچیک تر بود و با ازدواج من عملا داماد بزرگ خانواده من محسوب شدم رویا خواهر زن بزرگ تر از همسرم دیپلم هم نگرفته بود و با پسر خاله خودش یعنی علی که الان باجناق من می شد ازدواج کرده و زندگی می کردن بعد ازدواج منو همسرم راحله شش ماه بعد رکسانا خواهر دوم زنم با پسر عموی خودش ازدواج کرد و دوسال بعدش اخرین دختر خونه یعنی رعنا که یه دوست پسر داشت و با اون ازدواج کرد .این خلاصه ای از وضعیت بود که من می خوام خاطرات خودم رو که با هرسه داشتم رو براتون تعریف کنم البته این وضعیت غیر از رکسانا که هنوز هم ادامه داره با بقیه تموم شده قسمت اول من و رویا من و رویا :ده سال از ازدواج من گذشته بود و خانواده روی من خیلی حساب باز می کردن حالا رویا که رفته بود با همسرش توی کرج زندگی می کرد و دو تا دختر داشت اما وضعیت زندگی خوبی از نظر مالی نداشتن و این مشکلی بود که از دور به گوشم می رسید و کم کم این مشکل با شروع رو اوردن علی شوهرش به مواد مخدر بیشتر بیشتر شد حالا دیگه درگیری بقدری بالا بود که علی هم باپدرو مادر خودش و هم با پدر مادر رویا قهر بود و بعضی وقتها رویا خودش تنهای میامد تهران به پدر و مادرش سر بزنه ما م به دلیل دور بودن کم می رفتیم .تا اون موقع اصلا به فکرم خطور هم نکرده بود که دور ورم سه تا دختر مامانی و خوش گوشت هست و خیلی هم بهم احترام می زارن اولین بار بود که رویا رو با چشم هیز نگاه می کردم . اون هم به خاطر وضعیتی که داشت کم و بیش از همسرم می شنیدم که حتی رابطه با شوهرش نداره یا خیلی کمه . به این فکر می کردم که حالا رویا توی چه وضعیتی هست وقتی بعضی وقتها از شهوت چشای خمار پیدا می کرد منو بیشتر حشری می کرد که برم به سراغش .این رو باید بگم که شغل من ساختن دستگاه و فروش ماشین الات هست رویا هم به خاطر مشکلات مالی توی خونه داشت سبزی پاک می کرد و بسته بندی می کرد و می فروخت که این فکر به سراغم اومد که از این طریق که می خوام کمکی به خواهر زنم بکنم کم کم رابطه ای با هاش برقرار بکنم برای همین هم بهش پیشنهاد داد تا دستگاهی برای این موضوع براش بسازم البته پولش رو کم کم بهم بده. برای همین این باعث شد که من بیشتر با رویا در ارتباط باشم و علی شوهرش هم از این بابت از من نه تنها نگران نبود بلکه متشکر هم بود . شغل علی ماشین شودی توی یه کارواش بود و پولی که در می اورد همش رو خرج مواد خودش می کرد . بعد از اینکه من با رویا قرار مدار گذاشتیم و من دستگاه بهش دادم بیشتر تنهای می رفتم کرج و به بهانه های مختلف بهش سر می زدم . برای اینکه بیشتر مدیون خودم بکنمش پیشنهاد دادم که یه جایی رو اجاره بکنه و براش توی نزدیکی خونه اش یه جای رو اجاره کردم .همش دنبال یه بهانه ای بودم که سر صحبت رو باهاش باز بکنم . و کم کمباهاش در مورد مشکلات خودش با علی شوهرش سوال می کردم یکمی سر بسته توضیح می داد و خلاصه می کرد تا ادامه پیدا کرد که یک روز بعداز ظهر بدجوری هوس رویا رو کرده بودم بالاخره این همه سرمایه گذاری کرده بودم تا یک روزی نتیجه بگیرم . ساعت 4 بعداز ظهر بود رسیدم دم کارگاه رویا مثل همیشه رفتم سراغ ور رفتن با دستگاه و سر صحبت رو با هاش باز کردم رویا همانطور که کار می کرد با من صحبت می کرد و هر بار که خم راست می شد و اون کون گنده خودش رو سمت من از روی مانتو می دیدم بیشتر حشریم می کرد .کم کم صحبت رو به روابطش با علی کشاندم دیگه عصابش خرد شده بود یه جای پیدا کرد نشست و با بغض شروع کرد به حرف زدن همانطور که حرف می زد تقریبا مانتو کنار رفته بود و از زیر ساپور مشکی که به تن داشت و فاقش معلوم بود مخصوصا وقتی متوجه شدم یکمی از خشتک ساپورتش از هم شکافته و شورت سفیدش از زیر اون معلوم بود . اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه فقط حس کردم کیرم از بس سیخ شده که می خواد شلوار رو جر بده .رفتم سمتش و بلندش کردم اصلا انتظار این رو نداشت که من دست بهش بزنم واسه همین با تعجب پفت : اقا امیر تا اومد ادامه بده گفتم خودت رو ناراحت نکن تو مثل خواهر من هستی ناراحت شدم کمکش کردم روی یه صندلی بشینه و دستکال کاغذی اوردم تا اشک ها ش رو پاک بکنه . ادامه دادیم حرف زدنم رو و با اون زبون چرب و نرم خودم استفاده کردم تا بیشتر سمت خودم جذبش کنم موفق هم شدم کلی باهاش حرف زدم و حالا رویا همون رویای نبود که هیچ وقت روسری از سرش برنمی داشت و این بهم جسارت داد که بیشتر برم سمتش و شروع کردم به نوازش کردنش .تعجب می کرد یکمی هم استرس داشت اما از چشمای خمارش معلوم بود که پر از نیاز و حشری هست شاید هم به همین خاطر نمی تونست مقاومت بکنه .و من بیشتر جری می شدم صورتم رو بردم جلو و خواستم لبهاش رو ببوسم نمی دونم چرا اما اصلا مقاومت نکرد و خیلی اروم لبهاش رو به لبهام چسبوندم و اروم شروع کردم به لب گرفتن ازش . چند ثانیه طول نکشید که سرش رو عقب کشید و یکمی منو عقب هول داد و گفت نه نه اقا امیر این دیگه خیانته من نمی خوام .بهش گفتم نه رویا جون اصلا اینجوری فکر نکن اصلا این خیانت نیست وقتی تو این همه فداکاری برای زندگی می کنی و اون علی احمق اصلا قدرش رو نمی دونه اون داره به تو خیانت می کنه نه تو یکمی فکر کن ببین این حس خودته و تنها مربوط به خودت میشه و یکمی از این حرفهای چرب زبونی می دونستم رویا رو تونستم تا حد مرگ حشریش کنم اگه دست بر می داشتم دیگه یه همچین فرصتی رو پیدا نمی کردم .برای همین دیگه معطلش نکردم بغلش کردم ودوباره بوسیدمش یکمی هم چاشنی زور بهش اضافه کردم که هر جوری شده راضی بشه . همجوری که داشتم میبوسیدمش ته کارگاه یه تخت دیدم که برای اب کشی سبزی قرار داشت همون جوری سرپایی که می بوسیدمش کشان کشان اوردمش سمت تخت و روی تخت نشاندمش و از روی مانتو شروع کردم به مالیدن سینه هاش وای اصلا فکرش رو هم نمی کردم که یه همچین سینه های داشته باشه .سایز سینههاش 85 بود . دکمه های ماننتو رو که باز کردم باز شروع کرد به اعتراض و ممانعت که مجبور شدم دوباره ببوسمش و یکمی هم به زور متوسل بشم . وقت دکمههای مانتو کاملا بازشد تقریبا روی کمر روی تخت خوابونده بودمش و داشتم از روی تی شرت سینه هاش رو می مالیدم و همچنان داشتم لب ازش می گرفتم که اعتراضی نداشته باشه حس می کردم که رفته رفته داره بیشتر حشری میشه و بدنش داغ تر . با دستش از روی سینه هام کمکم داشت منو عقب هل می داد که تموم کنم اما بقدری حشری بودم که حاضر بود اگه مقاومت بیشتر کرد به زور کامل متوسل بشم .واسه همین سنگینی خودمرو انداختم روش تا نتونه اعتراضی بکنه اما هر بار که لبهاش از من جدا که می شد اعتراض زبانی خودش روبیان می کرد . که فکرب به ذهنمرسید و با دست ازادم کمربندمو زیپ شلوارم رو باز کردم و کیر و خایه های سیخ شده خودم رو انداختم بیرون دست رویا رو گگرفتم و بردم نزدیک که بتونه کیرم رو توی مشتش بگیره . خیلی اعتراض می کرد و از این کار ممانتعت بهترین فرصتی بود که رویا درگیر این کارم بود که توی یه فرصت مناسب تی شرتش رو جوری کشیدم بالا که سوتینش رو هم از روی سینه هاش بره کنار با دیدن سینه های سفید و بزرگش واقعا مات شدم .اصلا فکر نمی کردم یه همچین سینه های داشته باشه با توجه به اینکه دو تا بچه بزرگ کرده بود و بهش شیر داده بود . یعنی سفت و ایستاده اصلا شبیه یه زن دو شکم زایده نبود . . وقتی سینه هاش رو می خوردم انگار رویا دیگه فهمیده بود که چقدر حشریش شدم و شاید هم خودش حشری بود اما اعتراضش کم شده بود و اروم اف اف صدا می کرد . برای همین بود که منو بیشتر حشری کرد و تصمیم گرفتم که ساپورش رو با شورت مثل تی شرت و سوتینش با هم بکشم پایین واسه همین هر دو دستم رو سریع بردم سمت کش ساپورتش و یهو کشیدم تا نزدیک زانوهاش کس مودارش جلب توجه می کرد . موهاش زیاد بود طوری که کوسش معلوم نبود اما به خاطر پوست سفید و موهای مشکی خودش شهوت انگیز بود . رویا اصلا انتظار چنین حرکتی از من نبود از چشماش می تونستم بفهمم که هم نگرانه و هم پشیمون شده یکمی هم اشک تو چشماش جمع شده بود . واسه اینکه اعتراضی نگه و کار رو تموم کنم سریع بلندش کردم و همونجوری سرپا بغلش کردم و بوسیدمش و بلافاصله برشگردوندم به پوشت و زانو هاش رو لب تخت گذاشتم مجبور شد دلا بشه و دستش رو بزار روی تخت . لبه مانتو که روی باسنش افتاده بود رو بالا کشیدم . وای عجب کون سفید و تپلی داشت . نمی خواستم این فرصت رو از دست بدم و قبل از اینکه روسا از حس و حال بیفته و پشیمون بشه دست بکار شدم شلوارم رو تا زانو پایین کشیدم و سریع لپ های کونش رواز هم باز کردم تازه کوس نازش اززیر موهاش و لای پاهاش معلوم شد اما نمی دونم چرا سوراخ کونش بیشتر بهم حال می داد شاید هم چون کوسش خیلی مودار بود از کونش بیشتر خوشم اومد وقتی نداشتم همینجور که کیرم رو می مالیدم و نگاه می کردم تف انداختم و افتاد رو سوراخ کونش و مطمین شدم که باید از کون بکنمش سر کیرم رو یکمی خیس کردم و اهسته چسبوندم به سوراخ کونش . رویا هیچی نمی گفت فقط صدای اروم گریه کردنش میومد .اروم خم شدم کنار گوشش و گفتم عزیزم چیزی نیست الان تموم میشه فقط خودت رو شل شل نگه دار و یکمی فشار دادم خودش رو یکمی جمع کرد اما با فشار بیشتر من دیگه نتونست خودش رو نگه داره و سر کیرم تا ختنه رفت تو کونش اما بدن رویا چنان می لرزید انگار سردشه دندون هاش رو به هم فشار داده بود و ریزه ریزه گریه می کرد .کاملا معلوم بود که اولین بارش از کون بهش کیر میره . وسط کار بودم که دیگه نتونست تحمل بکنه چون دستش رو اورد عقب و از ته کیرم گرفت تا بکشه بیرون هم زمان هم اعتراض می کرد نه دیگه اقا امیر خواهش می کنم خیلی درد داره . اما دستش رو کنار زدم و فشار رو زیاد کردم انگار دیگه غیر قابل تحمل بود براش چون واقعا یه داد بلندی کشید و بدنش کاملا سست سست شد بیهوش نشده بود ولی اصلا حال نداشت .واسه همین بغلش کردم که روی تخت ول نشه . نگاهی به کیرم کردم دیدم تا خایه رفته تو کونش اما رویا اصلا تو حال خودش نبود نه اعتراض می کرد و نه حرکتی معلوم بود که صدامرو میشنوه اما نمی تونه جواب بده .صداش کردم رویا رویا حالت خوبه چیزی نگفت . یکمی عقب کشیدم و دوباره فشار دادم . اما رویا اصلا عکس العملی نشان نمی داد واسه همین کیرم رو کشیدم بیرون که دیدم بلا فاصله خودش رو جمع کرد یکمی خیالم راحت شد که غش نکرده و فقط یکمی فشارش افتاده .البته برای اینکه یه یادگاری ازش داشته باشم سریع با موبایلم یه چندتا عکس از رو باسن و کونش گرفتم و بعد بلندش کردم یکمی بهش اب دادم حالش جا اومد لباس هاش رو پوشید و با یه نگاه ناراحت کننده و شاید هم پشیان بهم نگاه می کرد . چیزی بهش نگفتم بعد خواستم برسونمش خونه اما گفت نه خودش میره من هم خدا حافظی کردم و رفتم .توی ماشین تمام تصویر لخت رویا جلو چشمم میامد و از اینکه نتونسته بودم ارضا بشم خیلی ازیت میشدم اما وقتی رسیدم خونه شب عوضش رو از خواهرش که زنم باشه دراوردم .

قسمت دوم یه چند روز گذشت توی شرکت بودم بازم یاد رویا افتادم یه زنگ بهش زدم اما گوشی رو بر نداشت .چند بار بهش زنگ زدم اما رد می کرد از این کارش خیلی عصبانی شدم . می خواستم بهش اس بدم که دیدم یه اس ازش اومد نوشته بود اقا امیر تو رو خدا منو بی خیال شو . بهش اس دادم که تلفن رو جواب بده کارت دارم . چند دقیقه بعدش باهاش تماس گرفتم و بعد احوال پرسی بهش گفتم دیونه نشه ما با همکاری نکردیم نزدیک به یکساعت باهاش حرف زدم و سعی می کردم نرمش کنم چند بار هم پشت تلفن گریه کرد خلاصه قرار شده برم از نزدیک باهاش حرف بزنم . و برای فرداد دوباره باهاش قرار گذاشتم با اینکه قبول نمی کرد من برم پیشش اما من قطعی کردم که فردا حتما میرم پیشش .فردا باز عصررفتم کرج کارگاه رویا البته این رو بگم که ودیعه کارگاه رویا رو من داده بودم یعنی در حقیقت خودم به نام خودم اجاره رو بسته بودم . برخوردش با من خیلی بد بود و سعی می کرد حرف ها رو بپیچونه و از من دور باشه می دونست دستم بهش بخوره چه اتفاقی می افته . من کلی روی مخش کار کردم اما به هیچ صراطی مستقیم نبود . و همش بهانه می اورد .پاک رفته بود رو اعصاب و روانم این اولین بار بود که یه زنی اینقدر جلو من استقامت می کرد . خلاصه تصمیم گرفتم موضع خودم رو تعییر بدم و از راه زور وارد بشم . چون نزدیک اتمام قرار داد بود اشاره کردم خوب پس حالا که دوست نداری من مشکل تو رو حل کنم و این رو مداخله تو زندگیت می دونی به فکر جمع کردن کارگاه باش چون دو ماه دیگه اجاره تموم میشه راستش پول ودیعه رو لازم دارم.رویا اشک تو چشماش جمع شده بود می دونست منظورم تحت فشار قراردادنشه . هردوتامون خوب می دونستیم که رویا بدجوری به این کار نیاز داره . اما خوب من هم نیاز شدید به تن رویا داشتم .رو کرد بهم گفت آقا امیر یعنی واسه این کار می خواهی منو اواره کنی . یه نگاهی بهش کردم و گفتم خوب هر کسی برای زندگی خودش برنامه های داره من دیگه نمی خوام توی زندگی شما دو نفر دخالت بکنم چطور وقتی کمک می کنم تا یه کار و باری درست کنی دخالت نیست شاید از نظر تو وظیفه ام باشه اما وقتی … دیگه ادامه ندادمرویا که بغض کرده بود مثلا می خواست منو توی معذورات بزاره گفت اخه چطوری نمی ترسی راحله از این رابطه ما باخبر بشه ؟لبخند تلخی بهش زدم و گفتم چرا باید متوجه بشه همین الان هم زنگ بزنه ببینه من اینجا هستم اصلا شک نمی کنه توی این دوسال که من این کارگاه رو برات باز کردم تا حالا این همه اومدم و رفتم ولش کن اینها همه بهانه هست .خلاصه بازم دست خالی برگشتم و منتظر فشارهای که قرار بود در اینده بهش بیارم امید بستم . بیست روز گذشت و توی این بیست روز نه من زنگ زدم و نه اون می دونستم که یه چند روز دیگه که مواد اولیه کارگاهش تموم بشه بهم زنگ می زنه . همون هم شد بالاخره بهم زنگ زد و خیلی عادی و مثل همیشه پس از احوال پرسی خودمو بچه ها جنس می خواست . من که منتظر همچین موقعیتی بودم طبیعی با یکمی خنده بهش گفتم راستش برای شما دیگه محصول نمی فروشیم . انگاری بهش برق وصل بشه خیلی ناراحت شده بود گفت اصلا از شما اینجوری انتظار نداشتم واقعا خیلی پستی و متاسف هستم که شوهر خواهرم هستی و گوشی رو کوبید و قطع کرد .از این عمل رویا متوجه شدم که بدجوری تحت فشار هست . اما داره مقاومت می کنه بازم روزها گذشت من منتظر پایان قرارداد اجاره بودم که می دونستم دیگه نمی تونه مقاومت بکنه . کم کم نزدیک روز اتمام قرارداد بود که صبح یک هفته به پایان قرار داد اجاره صاحب مغازه از کرج بهم زنگ زد و در مورد تمدید و یا تخلیه سوال کرد خیلی سریع گفتم نه خواهر زنم باید تخلیه بکنه و یه جوری توضیح دادم که اره مشکلی خانوادگی پیش اومده و من ظاهرا نمی تونم از اون ( رویا) بخوام که مغازه رو تخلیه بکنه .چند ساعت طول نکشید که رویا بهم زنگ زد با کلی بغض داشت حرف می زد بهش گفتم تو که برای من متاسف بودی گفت تو خودت بهتر می دونی که من خیلی نیاز دارم و تو نباید این نامردی رو در حق من بکنی . حرفش رو قطع کردم و گفتم خوب من هم نیاز دارم … دیگه نتونست ادامه بده مطمین بود که من مصمم هستم بازم با ناراحتی تلفن رو قطع کرد . چنان حشری رویا بودم که عکسهای که اون روز ازش گرفته بودم و تو لپ تاپم مخفی کرده بودم رو باز کردم و از روی شلوار شروع کردم به مالیدن کیرم و نگاه می کردم .بعداز نهار بود که رویا دوباره بهم زنگ زد می دونستم بدجوری تحت فشار گذاشتمش . این بار خیلی ملایم از دفعه ات قبل حرف می زد می دونست التماس فایده نداره . واسه همین تا گفتم الو گفت خوب من باید چکار کنم تا شما قرارداد رو تمدید کنید ؟گفتم خوب خودت بهتر می دونی رویا: نه منظورم این هست که من فقط یکبار نه بیشتر نمی خوام این رابطه با تو ادامه داشته باشه من: خوب تو فعلا همین یکبار هم کافیه حالا ببینیم چی میشهرویا: نه دیگه من نمی خوام این کار پست رو تکرار کنم خودت هم می دونی منو مجبورم می کنی قرار مدار رو گذاشتیم و من برای هفته دیگه قرار گذاشتم که صبح برم پیش رویا و بعداز اون برم اجاره رو تمدید کنم واسه همین بهش گفتم رویا پس لطفا یه خواهشی ازت دارم رویا: چی من: لطفا به خودت یکمی برس رویا: منظورت چیه من : واضح تر از این رویا: اره تو که خیلی رک هستی من : خوب منظورم این هست به خودت برس یه حمومی برو اصلاح بکن به نظافت خودت برس من که سهل هست فکر نمی کنم علی هم تو رو اینجوری ببینه رویا: باشه خیالت راحت نمی دونید خودم رو چطوری تا روز دوشنبه نگه داشته بودم صبح روز دوشنبه رفتم سمت کرج چون اول پاییز بود توی مسیر چشم به فروشندگان میوه روی وانتی ها نظرم رو جلب کرد با دیدن انار ها روی وانتها فکر این افتادم که یه اب انار حسابی برای کوس و کون رویا بدم ماشین رو نگه داشتم و بیست کیلو انار ترش ترش خریدم رسیدم کارگاه رویا جعبه ها رو بردم تو که بعداز احوال پرسی ازمن سوال کرد این همه انار رو برای چی خریدی برای منه گفتم اره برای لواشک درست کردن برات خریدم رویا واقعا به قول خودش عمل کرده بود به خودش یکمی رسیده بود و آرایش کرده بود . تا حالا اینجوری ندیده بودم که آرایش تند بکنه . خلاصه اروم نزدیکش شدم بغلش کردم و از صورت و لبهای ماتیکیش یه لب گرفتم . رویا زود از من جدا شد و رفت روی یه صندلی نشست و انگار با سکوتش می گفت زود باش کارت رو تموم کن دلم می خواست رویا با تمام حساسش با من سکس بکنه نه اینکه به زور متوصل بشم واسه همین گفتممن: رویا اخم هات رو باز کن اگه اینجوری بهم حال نده اصلا نمی خوام ادامه هم نده حرفهای قبلی خودت رو ما با هم صحبت کردیم و قول و قرار گذاشتیم رویا نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت انگار منظورش این بود خوب من حاضرم پس چرا معطلی . بلند شدم گفتم خوب اول این انار ها رو خوب اب گیری کنیم که با تعجب برگشت گفت اون رو ول کن من کار زیادی دارم نمی خواهی شروع کنی نگاهی بهش کردم و گفتم نه عزیزم من نهار پیش تو هستم عجله نکن .. بعد ازش خواستم یه تشتی چیزی بیاره تا انارها رو توش بریزم . هنوز متوجه نشده بود من می خوام چکار بکنم واسه همین رفت یه تشت بزرگ اورد گذاشت زمین بهش گفتم خوب دیگه می خواهیم کاربکنیم اون مانتو وروسری رو در بیار . بهم نگاه کردو بدون اعتراض رفت کنار دیوار و شروع کرد به درآوردن مانتو ورو سری رو سرش خدایش هم خیلی به خودش رسیده بود موهاش خیلی زیبا آرایش کرده بود و یه ساپورت مشکی نازک تنش بود که با دیدنش بیشتر ادمو تحریک می کرد . اومد سمت منو و گفت خوب اخه من که با این لباس کار نمی کنم که اگه می دونستم لباس کار می پوشیدم . گفتم زیاد کاری نداریم پاچه های ساپورتت رو تا زیر زانو بزن بالا برو توی تشت و انار ها رو له بکن تا خوب ابش دربیاد رفت کنار صندلی نشست جورابش رو درآورد و پاچه های ساپورتش رو تا زیر زانو زد بالا واای چه پاهای سفید و مرمری داشت واقعا سفید و خوش تراش بود بعد یک جفت دم پایی سفید تمیز پوشید رفت سمت دستشوی پاهاش رو شست و برگشت من روی صندلی نشسته بودم و انار ها رو با چاقو یه قارچ می زدم می انداختم توی تشت .نزدیک تشت شد اروم پای سمت چپش رو گذاشت داخل تشت و اهسته هاسته شروع کرد به له کردن انارهای توی تشت وای خدا یا پای سفیدش توی اون دونه های قرمز چقدر زیبا بود با اینتصویر کیرم بیشتر داشت توی شورتم منفجر می شد .به بهانه اینکه اب انار نپاشه به شلوار و پیراهنم بلند شدم و پیراهن و شلوارم رو دراوردم . سیخ شده کیرم از روی شورت پا داری که تنم بود کاملا مشخص بود و رویا همانطوری که داشت انار ها رو با پاهاش له می کرد بهش نگاه می کرد . با ز هم نگاه های خمار شهوتیش شروع شد .من نشسته بودم رو صندلی و انار ها رو قارچ می کردم و کیرم حسابی از زیر شورت خود نمایی می کرد وقتی همهانار ها رو قارچ کردم کنار تشت زانو زدم و دستم رو بردم داخل تشت و همانطور که رویا داشت له می کرد من هم پاهای سفیدش رو ماساژ می دادم .واقعا حس خوبی بود . نیم ساعت شاید بیشتر همینجوری با هم هم حال کردیم و هم کار تا بالاخره از توی تشت اومد بیرون گفت خوبه دیگه بسه کافیه بهش گفتمبره یه صافی بیاره تا اب انار رو صاف کنیم اورد و خودش رفت دستشوی تا پاهاش رو بشوره من یه تشت دیگه اوردم و همه اب انارها با تفاله رو از روی صافی ریختم و حسابی یه تشت کامل اب انار شدرویا برگشت ونگاهی بهم کرد گفت خوب تموم شد کارتون اقا؟؟؟من : اره عزیزم از رو زمین بلند شدم و بغلش کردم و شرو کردم به بوسیدن لبهاش و صورتش رو با لبهام می بوسیدم و محکم به خودم فشارش می دادم دستام ساکت نبود همه جای بدنش رو می مالیدم از باسنش تا کمرش .کشان کشان اوردمش کنار همون تخت ابکشی که یکبار هم برای اولین بار لختش کرده بودم . روی تخت نشست و من امان بهش ندادم وسریع از بغل تی شرتش گرفتم و کشیدم به بالا اعتراضی نداشت دست هاش رو بالا برد تا راحت از تنش در بیاد .واای چه بدن سفید و صافی داشت اصلا بهش نمی خورد 40 سالش باشه . انگار یه دختر 20 ساله جلوی من نشسته بود . با یه سوتین مشکی نازک که نوک سینه های قهوه ایش از زیرش کاملا ادم رو تحریک می کرد جلو چشماشو ایستادم طوری که کیر سیخ شده ام که شورت پادارم رو کاملا بلند کرده بود نزدیک صورتش وایسته بهش نگاه کردم گفتم خوب عریزم می دونی که باید چکار بکنی شروع کن بی میل بود اما مجبور واسه همین اروم شورتم رو کشید پایین و کیرم مثل فنر افتاد بیرون شورتم رو روی زانو هام ول کرد و چشماش رو دوخته بود بهش نمی دونم چی فکر می کرد یا شاید هم کیر من از کیر علی شوهرش بزرگ تر بود که از ترس اینکه تا دقایقی دیگه باید این کیر کلفت رو تو خودش جا بده .بهش گفتم : رویا چرا شروع نمی کنی نکنه ترسیدی یا نمی خوری ؟ مگه مال علی رو نمی خوری رویا: بس کن دیگه آقا امیر نمی خوام اصلا در این وضعیت هی علی علیبکنی ناراحت میشم بعد اهسته زبونش رو بیرون اورد وبه نوک کیرم نزدیک کرد تا بهش خورد زود کشید تو و سرش رو برگردوند برگشتمبهش گفتم چیه بد مزه هست دست راستش رو از مچ گرفتم و نزدیک کیرم کردم و گفتم لطفا رویا و بگیرش و محکم نگه دار و بعد حسابی بهم حال بده می دونست هیچ راه چاره ای نداره و مجبوره هر کاری من می خوام انجام بده واسه همین کیرم رو اهسته توی مشتش گرفت من هم از رو دستش گرفتم که راه نکنه و بهش کمک می کردم که کارش رو شروع کنه .صورتش رو نزدیک کرد من هم با دستم که مشت کرده بودم روی دست رویا هل دادم تا سر ختنه کیرم بخوره به لبهاش تا خورد جمعش کرد اما بیشتر فشارش دادم منظورم این بود که بازش کنه چند بار زدم به لبهاش تا بالاخره مجبور شده لبهاش رو از هم باز کنه و اهسته اهسته سر کیرم رو با لبهای ماتیکیش کاملا بگیره .بازم سرش رو عقب کشید . بهش گفتم چیه بدت میاد یا بد مزه هست دستش رو از رو کیرم کشید کنار اما هیچی نمی گفت . من همبقیه شورتم رو از پاهام دراوردم و رفتم سمت تشت اب انار یه لیوان برداشتم و کیرم رو رو تشت گرفتم و اب انار رو ریختم روی کیرم و حسابی اب اناریش کردم و دوباره برگشتم سمتش با این کارم رویا هم تعجب کرده بود و هم یه نمه خندش گرفته بود واسه همین جلو تر رفتم وسرش رو با دو دستم گرفتم و فشارش دادم به سمت کیرم صورتش رو برگردون واسه همین کیرم حسابی چسبیده بود به صورت ماه و داغش چند بار مالیدم حسابی به صورتش . ماهاش رو پریشان میکردم .از جلو مو هاش ارومگرفتم طوری که دردش نیاد بلند کردم تا صورتش سمت من که از بالا نگاهش می کنم باشه و با دست دیگم از زیر خایه هام گرفتم تا کیر سیخ اما هلالی من بیشتر سیخ وایسته اوردم جلو و سر ختنه گاهش رو گذاشتم روی لباش و اشاره کردم راهی نیست باید دهنش رو باز کنه . بدجوری حشری شده بودم تا باز کرد فشار دادم تا نصف کیرم رفت تو دهنش تا اومد سرش رو عقب بکشه با هر دو دست سرش رو گرفتم نزاشتم بیرون بیاره . بالاخره هی تقلا کرد و درش اورد گفت باشه باش ول کن خودم می خورم زوری نکن .با ترس و لزر خلاصه با دو تا انگشتش کیرم رو گرفت و بلندش کرد وزیرش رو و خایه های اویزونم رونگاه می کرد بهش گفتماره خودش اروم اروم از زیر خایه هام شروع کن تا عادت بکنی بعد بکن تو دهنت اروم زبونش روبیرون اورد و نزدیک ته کیرم و خایم شد ونوکش رو مالید بهش و کشید بالای کیرم واای داشتم از شدت لذت می مردم . گفتم وااای رویا بازم اووف چه باحالی چند بار این کار رو کرد و من راهنمای می کردم چکار بکنه نشان نمی داد که بلد نیست اما معلوم بود که دوست نداره .از ته کیرم گرفتم و کشیدم رو به بالا تا خایه های اویزون بیاد یکمی جلو تر بهش گفتم حالا نوبت خایه هام هست اروم هم بلیس و هم میکش بزنسرش رو خم کرد سمت خایه هام و اروم اروم شروع کرد به لیس زدن و بعد ترکیبی هم لیس می زد و هم میک می زد دردی که توی خایه هام درست می شد خیلی لذت داشت که نمی تونم وصفش کنم . رویا کم کم عادت کرده بود و شاید هم می دونست که باید اینکار رو بکنه حالا دیگه خوب هم با دستش کیرم رو مالش می داد و هم لیس و میک می زد من هم شانه هاش رو مالیدم تا سمت بند سوتینش که رسیدم بازش کزذم و از تنش در اوردم واای چه سینه های بود خدایش اصلا شبیه زنهای 40 ساله که دو تا شکم زایده باشن نبود ازش خواستم هر باری که لیس میزنه سر کیرم رو هم بماله به نوک سینه هاش . این کار رو اولین با با بستن چشمای خوشگلش انجام داد ولی رفته رفته انگار داشت لذت می برد چون نگاه شهوت بارش معلوم بود که خیلی دلش می خواد حالا نوبت من بود که با خوردن کوسش بهش حال بدم واسه همین بلندش کردم ایستاد و بغلش کردم بوسیدم و همونجور که بوس بو س می کردم رسیدم به گلو و پایین تا برسمبه سینه هاش تک تک سینه هاش رو با دستم فشار می دادم و میک می زدم نوکش رو و اخر کار هم با یه گاز خیلی کوچیک نوکش رو تمام می کردم کارم رو . رویا حسابی حشری شده بود دیگه اصلا قصد ممانعت و جلوگیری کارهای که می کردم رو نداشت .چون وقتی داشتم سینه هاش رو می خوردم با دو دست داشت موهام رو می مالید معلومبود که از این سینه خوری من حسابی داره لذت می بره . کم کم از روی سینه ها رسیدم به شکمش و می خواستم برم پایین تر اما ساپورت تنش رو اول باید در می اوردم . زانو زدم در مقابلش ازبغل ساپورتش گرفتم که بکشم پایین که خودش رو تکانی داد و برعکس برگشت تا پشتش و کونش سمت من باشه . وای صورتم کاملا نزدیک چاک باسنش بود بو کشیدم وای بوی عطر و ادکلنی که زده بود داشت دیونم می کرد زبونم رو از روی ساپورتش کشیدم رو شیار کونش وای وای انگار شرت تنش نبود اصلا جای بند شورت از زیر ساپورت پیدا نبود .از بغل ساپورتش گرفتم اروم اروم کشیدم پایین هرچی جلو تر می رفتم و کون سفید بزرگش پیدا میشد بیشتر حشری می شدم و بوس بارانش می کردم یکمی که کشیدم دیدم بند شورتش معلومه پس رویا خانم حسابی سنگ تموم گذاشته بود و شورت سکسی هم برای من پوشیده بود .کامل کشیدم تا زانوهاش و و نگاهی به کونش کردم و بی اختیار بغلش کردم و صورتم رو چسبوندم به کونش و مالیدمش نمی دونم رویا تو چه حسی بود چون صورتش رو نمی دیدم اما از نفس زدن های اروم و بی صداش معلوم بود که اون هم داره لذت می برهمعلوم بود که حرفم رو کوش داده بود و حسابی پشم هاش رو زده بود خیلی ترو تمیز شده بود از لای بند شورتی که از وسط سوراخ کونش رد شده بود و قسمت لبهای کوسش رو جمع کرده بود معلوم بود که از اون موهای زیادی که اون روز داشت خبری نیست .حسابی اپلاسیونش کرده بود کاملا می شد فهمید این رو با دو تا انگشتم بند نازکی که از وسط سوراخ کون و کوسش رد میشد رو گرفتم و کشیدم جلو وکنارش زدم ببینم اون توچه خبره هم زمان هم از رویا خواستم یکمی خم بشه که اون هم بدون اعتراض خم شد وای سوراخ تنگی از کونش پیدا شد که فکر نمی کنم اگه خودکار به راحتی توش می رفت چه برسه به کیر کلفت من .اروم با نوک زبونم یه لیس رو سوراخ تمیز کونش زدم . همینکه نوک زبونم به سوراخش خورد بی اختیار خودش رو جمع کرد و اون سوراخ ناز کاملا توی گوشت باسنش گم شد و دوباره ولش کرد و حالت عادی . این صحنه بقدی خوشاینند و شهوتیم می کرد که چند بار این کار رو کردم و انگار رویا هم متوجه شده بود . چون بعداز اون خودش ازقصد نبض می زد وسوراخش باز و بسته می شد . همنجوری که لیس می زدم و انگشت روش می کشیدم ازش سوال کردم رویا علی از اینجا کرده توش یا نه؟اهی کشید و چیزی نگفت اما من فهمیدم که منظورش این بود که مگه قرار نبود در مورد علی شوهرش حرفی نزنیم . اما دلم می خواست بدونم که کیری تو این کون به این تنگی رفته یا نه . یواش یواش هم زمان با لیسیدن سوراخ کونش با انگش شصتم از لی پاهاس داشتم لای لبهای کوسش رو باز می کردم تا برسم به چوچولش واقعا حسابی سیخ کرده بود . تازه می فهمیدم که این دو تا خواهر ( زنم ) ورویا از نظر شهوتی عین هم هستن تا دست بهشون بخوره خودشون رو حسابی خیس می کنن .ادامه در قسمت سوم :

پـــــــــــــــــــــــــدران و دختـــــــــــــــــــــــــران ۱ شهاب و میلاد دوستان قدیم هم بودند که در یک ماه از دواج کردند .. اونا شریک کاری همم بودند . یه فروشگاه لوازم یدکی داشتند که اونو هم شریک بودند .. هر دو خونواده در طبقه سوم ساختمونی زندگی می کردند که در هر طبقه اش دو دستگاه آپار تمان بود .. جالب این جا بود که شهین و میترا ..همسرای شهاب و میلاد هم پرستار بودند و هر چند شب در میون یه شیفت شبانه داشتند و معمولا شیفتشونو با هم تنظیم می کردند .. دخترا بیست سالشون بود و با هم در یه دانشگاه درس می خوندند .. پسرای خونواده هم که ازدواج کرده رفته بودند . مردای خونواده اهل حال و تفریح بودند و وقت و بی وقت دمی به خمره می زدند . دخترا هم مثل بیشتر دخترای این دوره و زمونه اهل سر کشی به سایتها ی سکسی و خوندن داستانها و دیدن فیلمهای آن چنانی هم بودند .. زنا سرشون توی لاک خودشون بود . .. از اون جایی که بعد از ازدواج پسرا..هر چند شب در میون شهاب و دخترش شهلا و میلاد و دخترش مینا با هم تنها می شدند و هر کدومشون اهل حال هم بودند رفته رفته حس کردند که یه گرایشهایی هم نسبت به هم دارند . گرایش هایی که تحت تاثیر مطالعه داستانهای سکسی واسه دخترا پیش اومده بود و مردا هم وقتی که شراب می خوردند حسابی داغ می کردند و یه حس عجیبی به اونا دست می داد و از تماشای اندام هوس انگیز دختراشون لذت می بردند . هر دو این دخترا تپل بودند با سینه هایی درشت و با سنی بر جسته . صورتی کشیده و جذاب و موهایی بلند و مشکی … شهلا کمی زیبا تر بود .. اونا از اون دخترای شیطونی بودند که با هم لز هم می کردند .. وخیلی راحت همو ار ضا می کردند … هر دو شون با هم تصمیم گرفتند که اگه بشه با پدرشون سکس داشته باشند . مینا : من که فکر می کنم بتونم موفق شم . چون اون شبایی که مامان خونه نیست بابا خیلی راحت مشروب می خوره میره توی اتاقش فیلمای سکسی می بینه . من چند بار از سوراخ کلید دیدمش .. بعد این که یه ساپورتی پام کردم که اون لحظه دوست داشتم پیشم می بودی و با هام ور می رفتی ولی وقتی که بابا میلاد منو در اون شرایط دید یه نگاهی به باسنم انداخت و یه لبخندی زد که نشون می داد لذت می بره از این که منو داره با این اندام می بینه .. شهلا : منم تقریبا همین شرایطو دارم . مینا : من خیلی دلم می خواد با بابام سکس کنم و بعدش شما هم بیایین توی خط و یه جوری چهار تایی با هم باشیم .. شهلا : واوووووووووو تو و بابای من ؟ مینا : عوضش تو و بابای منم می تونین با هم باشین … شهلا : راست میگی مینا .. مینا : به شرطی که بابا ها راضی باشن .. شهلا : تو که زنا رو خوب می شناسی . یا ما دخترا رو . میشه هر کاری رو انجام داد .. می تونیم اونا رو جا دو کنیم .. من می دونم با با هامون گاهی یه زیر آبی هایی هم میرن .. – راست میگی شهلا ؟ شهلا : دروغم کجا بود . هم بابای تو و هم بابای من هر دو هیزن … مینا : ولی فکر نکنم به این سادگی ها بشه کاری کرد …خلاصه دخترا با فتنه گریهاشون کاری کردند که باباها به طرف اونا کشیده شن …هردو دختر تصمیم گرفتن وقتی که باباشون در یه حالت نیمه مستی قرار داره باهاش حال کنن . حتی کاری کنن که دیگه دختر نباشن . چون لذت کس دادن رو خیلی بیشتر از لذت کون دادن می دونستند و از نظرهر دوی اونا که خودشونو اجتماعی و با فر هنگ می دونستن نداشتن پرده بکارت مسئله ای نبود .مینا : بابا یه نگاهی بهم بکن .. به نظر تو این ساپورت باسن منو خیلی بر جسته می کنه ؟میلاد یه نگاهی به دخترش و کون قمبل شده داخل ساپورت نرم و مشکی اون انداخت و گفت چرا این سوالو می کنی ؟ -همین جوری خواستم ببینم تو که ناراحت نمی شی که من این جوری میرم بیرون . آخه مد شده … همه پاشون می کنن . میلاد که زمینه تحریک شدن رو داشت و در فانتزی خودش می دید که داره دخترشو می کنه گفت خیلی هم بهت میاد .. -پس درش نیارم بابا ؟-نه .. تازه تو دختر منی ..-بابا می تونم چند تا دیگه رو امتحان کنم که ببینم کدوم بهم بهتر میاد ؟ … ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

پـــــــــــــــــــــــــدران و دختـــــــــــــــــــــــــران ۲ مینا کونشو گرفت سمت پدرش . گفت بابا جونم ازت می خوام که درش بیاری .. اینا جنسشون یه خورده با هم فرق می کنه می خوام خودت حدس بزنی که کدوم نرم تره . میلاد حس کرد که شیطون داره میره زیر پوستش ولی با خودش گفت که ایرادی نداره . اون به خوبی می تونه با این مسئله کنار بیاد اشکالی نداره اون دخترشه و با هم این حرفا رو ندارن . مینا زیر ساپورت هم شورتی نپوشیده بود . اون به شدت حشری بود . دیدن فیلمهای سکسی اونو به شدت آشفته اش کرده بود و اون و شهلا اگه با هم لزنمی داشتند شاید تا حالا خودشونو اسیر پسرا کرده بودند . میلاد چشاش گرد شده بود . اون بار ها و بار ها با فانتزی سکس با دخترش اندام اونو ور انداز کرده بود . هر چند خود مینا به این مسئله اطمینان نداشت . مینا سرشو بر گردوند و به لای پای باباش نگاه کرد .. هیجان زده بود . وقتی کیر تیز شده پدر رو زیر شلوارش حس نمود دیگه دونست که می تونه تا آخرشو ادامه بده . میلاد احساس گرما ی شدیدی می کرد .. حس کرد که خفه شده ..-بابا چته خیلی گرمته . داغ شدی .. همش بهت میگم این قدر نخور . مگه حرف گوش میدی ؟ الان اگه مامان بیاد جواب اونو چی می خوا ی بدی ؟سریع لباسای روی پدرشو در آورد .. حالا میلاد از قسمت بالای بدن و اون از نیمه پایین بدن کاملا بر هنه بودند .. دستای مینا دور کمر پدرش قرار گرفت .. -خیلی گرمی پدر . من نمی دونم با تو یکی چیکار کنم . آخراگه خدای نخواسته سنکوب کنی من چه خاکی به سرم بریزم . صد بار بهت میگم این قدر نخور پدر جون . کو حرف شنوا مگه گوش می کنی ..مینا , میلاد رو به سمت تخت برد و اونو خوابوند . میلاد فکر می کرد که داره خواب می بینه .. مینا شلوار پدرشو هم در آورد . پدر مثل یک بچه حرف شنو به حرفای دخترش گوش می داد . کیر میلاد در حال شکافتن شورت و بیرون زدن از اون بود . این جای کارو, مرد کمی سختش بود . دستشو گذاشت رو شورتش و اون قسمتی که کیرش قرار داشت و می خواست با جا به جایی اون کاری کنه که درشتی اون به نظر نیاد .-پدر داری چیکار می کنی . مامان خودش یه پرستاره . من از اون درسای زیادی گرفتم . باید تنت هوا بخوره . خجالت نکش .. بذار من خودم برات درش بیارم .. میلاد تا رفت یه چیزی بگه که مینا شورت پدرو هم از پاش در آورد . .. چشای مینا از تعجب گرد شده بود .. چند بار که بچه بود کیر بابا رو دیده بود اونم وقتی که در حموم باز بود .. اون وقتا کیر رو خیلی زشت و ترسناک می دید ولی حالا از درشتی اون لذت می برد . از این که کاری کنه که باباش گول بخوره و وسوسه اش کنه هیجان زده شده بود . دستشو گذاشت رو کیر پدر ..-بابا بابای گلم چه حرارتی داره این برات خوب نیست .. ..مرد حس کردکه تمام تنش داره آتیش می گیره . قلبش داره به شدت می زنه . مینا کیر پدرشو میون دستاش گرفت و اونو به یه حالت جق زدن به سمت جلو حرکتش می داد -آخخخخخخ آخخخخخخخ مینا .. مینا .. چیکار می کنیولی خوشش میومد که اون داشت این کارو انجام می داد . هنوز یک دقیقه تکشیده بود که آب کیر میلاد زد بیرون و مینا دهنشو گذاشت روی اون .. اون آبای بیرون ریخته رو هم که خورد هیچی تا می تونست شیره بابا جونشو کشید و با لذت تمام آبشو خورد … میلاد شدت ضربان قلبشو به خوبی حس می کرد . زنش میترا یعنی مادر مینا تا حالا این کارو براش نکرده بود . آب کیرشو نخورده بود . ولی مینا تحت تاثیر تماشای فیلمهای سکسی و این که بابا رو ازوجود خودش می دونست و از حشر زیادی که داشت این کارو با لذت انجام داد . همین باعث شد که میلاد هم لذت ببره .. دختر بلوزو از تنش در آورد . به پدرش پشت کرد .. -بابا درش بیار …میلاد فکر می کرد که فکرش از کار افتاده . ولی به حرفای دخترش توجه می کرد … . مینا خیلی حشری شده بود . کسشو گذاشت رو سر باباش .. میلاد بی اراده زبونشو در آورد و روی اون کس می کشید . -بابا بخورش بخورش خیلی حال میده .. خیلی …-عزیزم سر در نمیارم ..-بابا مگه نمی خوای حالت خوب شه ؟میلاد گیج شده بود .. ولی حس کرد که دخترش تا حدودی شیطون شده با این حال دوست داشت که این شیطنتش ادامه داشته باشه .. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

پـــــــــــــــــــــــــدران و دختـــــــــــــــــــــــــران ۳ میلاد شروع کرد به لیسیدن کس دخترش . می دونست که این کار درستی نیست ولی با این حال در اون لحظات گاه حس می کرد که مخش داره از کار میفته .. -نکنه به مامانت بگی-اوههههه بابا مگه من دیوونه ام از جونم سیر شدم . اون نمی تونه این مسئله رو درکش کنه .. دوستت دارم بابایی . بابایی گلم . خودشو رو باباش دراز کرد . لباشو گذاشت رو لبای اون … میلاد حس کرد که یه بار دیگه کیرش شق شده … وقتی کس مینا رو سر کیرش قرار گرفت اون حس عجیبی داشت . به یاد شب زفاف و مادر مینا افتاده بود . همون هیجانو داشت . به تنها چیزی که فکر نمی کرد این بود که مینا دختره و پرده ای به نام بکارت داره .. و اتفاقا در این مورد با مینا هم فکر بود . چون اونم به این موضوع فکر نمی کرد . البته اون فکرش می رسید و کار نمی کرد . مینا تصمیمشو گرفته بود و اون طرف هم شهلا می خواست در همون شب دختری خودشو تقدیم باباش کنه . خیلی راحت … اون دوست داشت وقتی که باباش داره فیلم سکسی می بینه یه طرح دیگه ای رو پیاده کنه و این جوری بتونه رو اون اثر بذاره . هر چند دو تا رفیق بیشتر وقتا رو با هم می نشستند و شراب خواری می کردند ولی در نیمه های شب که دیگه هر کی تو خونه خودش بود .. خلاصه مینا روی کیر پدرش نشست . اون مدتها بود که تصمیمشو گرفته بود برای این که یه وقتی حواس پدرش جفت نشه و سر جاش نیاد فوری خودشو رو کیر باباش سوار کرد .. کیرو با دستش گرفت و اونو به وسط کسش مالوند . -اوووووووخخخخخخخ بااااااباااااااییییییی کسسسسسسم کسسسسسسم دارم آتیشششش می گیرم ..پدر تعجب می کرد .. مینا واسه لحظاتی متوجه شد که دهن باباش باز شده و می خواد یه چیزی بگه . کف دستشو گذاشت رو دهن باباش و روی کیر نشست و یه فشاری به خودش آورد . کیرتوی کس حرکت کرد . مینا احساس درد می کرد . کسش بی اندازه تنگ بود .. ولی به حرکتش ادامه داد ..-بابا پا هاتو به دو طرف باز ترش کن .. سوختم .. سوختم بابایی .. ولم نکن .. تکون نخور …-مینا داری چیکار می کنی ..-دارم از سهمیه خودم استفاده می کنم . تو بابای منی و غیر اینم نیست ..حس کرد که نیمی از کیر بیست سانتی و ضخیم پدرشو فرستاده داخل کس تنگش همین براش کافی بود … لذت می برد ولی این لذت با یه سوزش خاص همراه بود . چشاشو باز و بسته می کرد . میلاد هم حس کرد که کیرش از هوس زیاد داره می سوزه . اون هنوز نمی دونست چیکار کرده .. مینا یه لحظه خودشو رها کرد .. کیر میلاد خونی و قر مز شده بود . بکارت مینا پاره شده بود . میلاد برای لحظاتی به کیر خونی خود و خون دور و بر کس دخترش خیره شده بود . تازه فهمید که چه کاری کرده .. -مینا .. میناااااااااااااا نههههههههههه ..من با دخترم چیکار کردم ؟-بابا جیغ نکش . من حالا دیگه زنتم . زن تو . حق نداری سر زنت داد بکشی … خودت رو تمیز کن .. آفرین پدر .. پدر چشم چرون من … نگو نیستی .. نگو هوس نداری . شهلا واسم تعریف کرده که اونو با چه نگاههای خریدارانه ای ور انداز می کردی . با این که اون دختر بهترین دوستته ..-نه .. مینا تو نباید این کارو می کردی . تازه شهاب هم به تو نظر خاصی داره . من خودم متوجه بودم که هر وقت جین چسبون پات می کردی یا استرچ می پوشیدی اون چه جوری به باسنت خیره می شد ..-بابا شما مردا همه تون یه جورین . این به اون در حالا بیا .. دیگه کارم تموم شده . چه بخوای چه نخوای … مینا این بار طاقباز شد . پدر رفت حموم تا کیرشو بشوره .. -نمیای مینا ؟ -تو برو من میام … مینایه زنگ واسه شهلا زد و گفت عزیزم کار من تموم شده .. در خونه رو باز می ذارم هر وقت تو هم تونستی زن بابات شی دو تایی تون بیاین این طرف .. شهلا هیجان زده شده بود . دوست نداشت که زیاد عقب بمونه . ….ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

پـــــــــــــــــــــــــدران و دختـــــــــــــــــــــــــران ۴ شهلا در سمت دیگه کاملا مراقب پدرش بود . اون از روزنه کلید به خوبی می دید که باباش داره چیکار می کنه و چی رو نگاه می کنه . نمی تونست به خوبی متوجه صحنه ها شه . فقط ضربات و حرکات بدن مرد و زن رو از مانیتور می دید . پدرش کیرشو در آورده و با اون بازی می کرد .. و هر چند لحظه در میون هم مشروب می خورد . امان از دست این مردا با این که زن هم دارن بازم به دیدن این صحنه ها به هیجان میان این حرفی بود که شهلا در خیال خودش زمزمه می کرد . خیلی با خودش فکر کرده بود .. اون زیاد به از دواج اهمیتی نمی داد خیلی از دخترای همکلاسش دیگه دختر نبودند و با دوست پسراشون حال می کردند . ولی اون دوست داشت یه لذت بی درد سر و بی حاشیه داشته باشه . به اندازه کافی داستانهای سکسی و به خصوص داستان سکسی با پدر رو خونده بود و خودشو عادت داده بود . پدرش خیلی هیز نشون می داد . هم به مینا و هم به اون یه توجه خاصی داشت .مخصوصا وقتی که هر دوی اونا شلوار های چسبونی پا شون می کردن که باسن اونا رو خیلی بر جسته نشون می داد . .. شهلا کاملا بر هنه شده بود . .. .. رفت به حموم .. درشو باز گذاشت .. -باااااابااااااا بااااابااااااااا .. .. شهاب که سخت سر گرم تماشای فیلم و در حال خودش بود اولش فکر کرد که خیال برش داشته-چیه دخترم . چی شده . -بابا بابا ..یه صابون واسم میاری … تنم خیسه نمی خوام بیام بیرون .. شهاب کمی صبر کرد تا کیرش بخوابه ولی وقتی در حمومو باز دید و دخترشو کاملا برهنه و پشت به خودش دید خودشو کنار کشید و دستشو گذاشت رو شلوارش . شهلا که صدای پای پدرو شنیده عطر شو احساس می کرد گفت بابا جونم چرا ساکت شدی . از پشت پرده بیا بیرون اینو گفت و خودشو به نزدیک در رسوند .. شهاب هم یه حال و هوابی مثل میلاد رو داشت . حس کرد که داغ کرده و نمی دونه چیکار کنه . خیلی هم داغ شده بود .-من بهت چی بگم . نمی دونم دختر این چه وضعشه ..-چیه بابا من که غریبه نیستم دخترتم .. بیا حموم بابایی خنک شو یه دوشی بگیر .. یه آبی هم به صورتت بزن .. -تو که لختی ..-می خوای لباس بپوشم برم زیر دوش ؟ بابا چرا این قدر سخت می گیری . الان خیلی از دخترا کنار باباشون می خوابن .. شهاب دیگه حسابی داغ کرده بود . نمی دونست چرا شهلا یهو این جوری شده . شهلا هم که کیر شق شده باباشو می دید که چه جوری شلوارشو به سمت جلو کشونده بی پر وا تر حرفاشو می زد . . دست باباشو گرفت و اونو به همون صورت کشوند زیر دوش . شهاب عین مسخ شده ها بود . انگار از خود اراده ای نداشت . تمام لباساش خیس شده بود . نمی دونست چیکار کنه ولی شهلا یکی یکی لباسای خیسشو در آورد .. کیر شهاب وقتی که آب خورد چاق و چله تر به نظر می رسید . -وااااایییییی باااااباااااااا این چیه .. چماق درست کردی ؟ یا این که تیر برقه .. من چی بگم بهت .. امون از دست تو شهاب دیگه نمی شنید که دخترش چی میگه … فقط دوست داشت که اون یه دور بگرده تا اون کون قشنگ و تپل اونو ببینه . دوست داشت لباشو بذاره رو سینه های شهلا . به یاد بچگی های اون سینه شو بخوره … ولی حالا اون دیگه خیلی بزرگتر شده بود ..-بابا مثل من راحت باش . شورتتو هم در بیار .شهاب دیگه حس کرد خیلی از کارایی رو که قبلا نمی تونسته به این راحتی انجام بده حالا می تونه انجامش بده . یعنی تابو شکنی واسش راحت تر شده بود . شهاب شورتشو در آورد . کاملا لخت شده بود . -بابا حالا بیا این لیفو بگیر و پشتمو بمال .. همه جا رو ..شهاب طوری به دخترش نگاه می کرد که انگاری داره یکی از همون زنایی رو می بینه که لحظاتی پیش از فیلم می دید . یعنی به نظرش اومد که یکی از اون هنر پیشه هاست . می دونست دخترشه ولی حس یه زن بیگانه رو داشت واسش .. از این نظر که دوست داشت با اون سکس کنه . حال کنه .. شهاب به پشت شهلا نزدیک شده بود . شهلا خودشو از پشت به قسمت جلوی بدن پدرش چسبوند .. کلفتی کیر پدرشو رو کون و کپلش حس می کرد .. و حرکت و پرش های هوس کیر اونو .. شهاب خودشو کمی عقب کشید .. شروع کرد به لیف زدن دخترش .. شهلا پا ها شو باز کرد تا کونشو بیشتر توی دید بندازه و زوایا و سوراخاش بیشتر نشون داده شه . …. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

پـــــــــــــــــــــــــدران و دختـــــــــــــــــــــــــران ۵ شهاب یه دستش رو کیرش بود و با دست دیگه اش در حال لیف زدن دخترش بود . خیلی داغ شده بود .. شهلا یه لحظه سرشو به طرف پایین خم کرد و از لای پای خودش متوجه شد که دست پدرش رو کیرش قرار داره . دلش رفت . سینه هاش داغ کرده بود .. -بابا همه جامو خوب لیف بزن . روی باسنمو .. خوب تمیزم کن و بعدش من واست این کارو می کنم . طوری شده بود که نزدیک بود خودش بره سمت اون و بیفته روی باباش ولی گفت بهتره صبر کنه . الان بهترین موقعیتی بود که بتونه اونو شکارش کنه . به خوبی می دونست که وقتی اون به یه حالت نبمه مستی می رسه خیلی از کارایی رو که به وقت عادی انجام نمیده انجامش میده . طوری که یه وقتی چند تا خونواده با هم رفته بودن به پیک نیک اون در همچین شرایطی قرار گرفته بود وبه پر و پای مادرش می پیچید و پیش بقیه به سینه های مادرش و قسمتهای دیگه بدنش دست می زد و طوری شده بود که زنا از دور و برش فاصله گرفته بودند . تا این جاش هم تعجب می کرد که چی شده باباش هنوز بهش دست نزده .. حرکت لیف و کف رو, روی کونش به خوبی احساس می کرد ..-بابایی بابا جونم . می تونی با دستای خودت هم اونو بمالونی .. اووووووههههههه با دستات این کارو انجام بده … پدر شروع کرد به انجام گفته های دخترش ..-اووووووخخخخخخخ چه کیفی داره ..شهاب دستشو گذاشت روی سوراخ کون و کس دخترش .. شهلا پا هاشو به هم فشرد تا دست باباشو قفل کنه . -آخخخخخخخخ … ووووووییییی بااااباااا سوختم سوختم … ناله های هوس آلوده شهلا .. بازم شهابو به یاد فیلمهای سکسی انداخته بود که زن خودشو می خواست با تمام وجودش تسلیم کسی کنه که دوستش داره ..-اووووووووووخخخخخخخ نههههههه نههههههه بااااباااااا سوختم …پاهاشو تا می تونست به دو طرف فشار می داد ..- بابا جونم .. حالا رو سینه هامو بمالون .. اون جا رو هم خوب بشور … شهاب دیگه حسابی از حال رفته بود . اون دست کمی از شهلا نداشت . حس کرد که قلبش به شدت داره می زنه . فشار خونش رفته بود بالا . یه حس عجیبی داشت . داغ داغ داغ . یه گلوله آتیش شده بود . وقتی دستای پدر روی سینه های دخترش قرار گرفت کیرش هم به قسمت کونش چسبید .. شهلا دستاشو روی برش های تپل کونش قرار داد و اونا رو از وسط بازشون کرد تا پدر بتونه کیرشو روی کس حرکت بده … مرد حس کرد که کیرش به یه قسمت لغزنده رسیده . با این که این حرکات داغ و حشری شدن واسه دختر تازگی نداشت و اون و مینا بار ها و بار ها با لز به ار گاسم رسیده بودند ولی به این سبک سکس اونم با یه جنس مخالف واسه شهلا تازگی داشته و اونو از این رو به اون رو کرده بود . وااااااایییییی پدرجونم .. می خاره می خاره .. کسسسسسم کسسسسسم می خاره .. بذار . بذار بابایی کیرت رو بذار روش .. سینه های درشت شهلا نشون می داد که دست خورده هست . البته جز مینا دست کسی به سینه هاش نرسیده بود ولی حالا دستای پدر رو رو سینه هاش حس می کرد .. هیجان داشت دیوونه اش می کرد . تازه قرار هم گذاشته بود با مینا که هر وقت بر نامه این طرفو جورش کرد و شد زن باباش بیاد به اون سمت و یه سکس ضربدری رو با هم داشته باشند .. سر کیر شهاب روی کس شهلا قرار گرفته بود .-بابا بابا جون .. فدات شم بکن توش .. بذار توش .. جوووووووون … دختر بازم خم شد . از زیر دستشو رسوند به انتهای کیر پدر .. بیضه ها شو لمس کرد . شهاب طوری دچار هیجان شده بود که دوست داشت در اون لحظه حتی بیضه هاشو هم بفرسته توی کس دخترش . اونم مثل میلاد اصلا به این فکر نمی کرد که این یه دختره و با از دست دادن بکارتش یه امتیازی رو از دست میده .-وااااااااییییییی پدر .. پدر بیشتر …. سریع تر داره میره .. جاااااان .. اوووووخخخخخخ جوووووووون جوووووووون … همون حسه .. همونئ حالته .. آخخخخخخخخخ من دیگه بهت چی بگم . بابا داره میره کیرت داره میره . نگاه کن .. چقدر تنگه .. بچسبون . خودت رو بهم بچسبون .. بابا من می خوام … تلنبه بزن .. بزن .. ولم نکن .. بکن منو .. بکن .. آخ کسم می سوزه …شهلا هم خودشو کنار کشید .. -بابا .. حالا تو دو تا زن داری . یه وقتی به مامان نگی که منم عروست شدم . از این به بعد هر وقت که مامان خونه نیست من بهت می رسم .. شهاب مات و مبهوت به کیر خونی خودش نگاه می کرد . تازه داشت به این فکر می افتاد که دخترش دیگه دختر نیست . چند بار سرشو از این سمت به اون سمت تکون داد .. مثلا داشت تاسف می خورد ولی شهلا شزوع کرد به شستن کیر اون ….. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

پـــــــــــــــــــــــــدران و دختـــــــــــــــــــــــــران ۶ شهاب : چی شده ؟ چی شده دخترم .. چرا رو کیرم قرمز شده … نمی دونم .. کجات زخمی شده …-بابا برو زیر دوش آب سرد .. یه خورده مستی از سرت بپره . من حالا زنت شدم .. تو زدی پرده منو پاره کردی -چی ؟ من چیکار کردم ..-بابا بیا . بیش از این منتظرم ذار …شهاب رفت زیر آب یواش یواش داشت به این فکر می کرد که چه کاری کرده . . به دخترش نگاه کرد . به این که چرا اون باید به این شرایطی رسیده باشه که خیلی راحت داره خودشو تسلیم اون می کنه . -بابا دیگه تموم شد فکر کردن نداره .. زود باش .. زود باش ..من منتظرم .. حالا که کار از کار گذشت لذتشو ببر . می دونم که مینا رو هم می خواستی . من و اون خوب متوجه نگاه شما آقایون هیز میشیم شهاب که دید کار از کار گذشته و از طرفی این همون چیزی بود که اون می خواست دخترشو رو زمین طاقبازش کرد و یک بار دیگه کیرشو وارد کسش کرد . این بار با هوشیاری کامل و آگاهی از این که داره چیکار می کنه ..-اوووووففففف بابا بابایی من چقدر خوشحالم . چقدر خوشبختم . هیچ خوشبختی بالاتر از این نیست که دختری بشه عروس باباش ..شهاب جونی دوباره گرفته بود . با لذت و شادابی خاصی دخترشو می کرد . شهلا با هیجان آشنایی داشت ولی دستای مردونه برای اولین بار بود که این هیجان رو در اون ایجاد می کرد … شهاب تنگی کس دخترشو به خوبی حس می کرد .-بابا بابا خیلی خوشم میاد . آبم داره میاد . داره میاد .-سینه هات چقدر درشت شده شهلا ..-به سینه های تو رفته بابایی . خودت رو بهم بچسبون .. زود باش .. زود باش ..شهلا خیلی زود ارضا شد . شهاب این بار با صابون سوراخ کون دخترشو نرم کرد .. شهلا و مینا از اون جایی که به کون هم کیر مصنوعی وارد می کردند تا حدودی کونشونو با کیر و ورود جسم خارجی عادت داده بودند . هر چند کون شهلا به خاطر فشار کیر باباش درد زیادی رو تحمل کرده بود … شهاب فقط تونست چهار پنج سانت از کیرشو توی کون دخترش فرو کنه .. دستاشو گذاشته بود روی کون دخترش .-وااااااااو عجب سفت و گوشتی شده . چقدر نازه …شهلا داغی منی پدرشو داخل مقعدش حس می کرد … برای لحظاتی به یه بهونه ای خودشو از پدر جدا کرد و این خبر خوشو که اونم یه زن شده به اطلاع مینا رسوند …و در خونه روبرویی هم میلاد و مینا لحظات خوشی رو با هم گذرونده بودند . هر دو شون با این مسئله کنار اومده بودند که جامعه امروز به خوبی با این وضعیت کنار میاد .که دختر قبل از از دواج بکارتشو از دست داده باشه .. مینا : بابا اصلا این واسه خودش یه کلاس داره که زن قبل از از دواج به اون رشد آمیزشی رسیده باشه …میلاد هم که متوجه نمی شد دخترش چی داره میگه گفته های اونو با تکون دادن سر تایید می کرد .. دخترا ذهن باباشونو واسه این مسئله که سکس ضربدری داشته باشن آماده کرده بودن . هر یک از اون چهار نفر یه هیجان خاصی داشت .. دخترا یه مینی لباس خوابی که زیرش شورتی نبود پا شون کرده و شهاب هم که با یه زیر پیراهن رکابی و شوارک به همراه دخترش رفت به خونه روبرویی ..شهاب : شادوماد چه طوری !میلاد : تو دیگه به کی میگی . شنیدم گل کاشتی از اون گلای سرخ ..شهاب : ولی از قرار معلوم تو رفیق پیشدستی کردی و ما از شما یاد گرفتیم .. مینا اومد . مردا روی مبل چند نفره یا همون کاناپه طوری نشستند که شهاب و میلاد وسط قرار گرفته بودند . شهلا سمت چپ میلاد قرار داشت و مینا هم سمت راست شهاب . در واقع ضربدری رو از همون نقطه شروع کرده بودند .. میلاد : شهاب جون اگه گفتی الان چی می چسبه ؟شهاب : یه گیلاس ویسکی .. مینا : آقایون دیگه بسه . شب عروسی دیگه از این کارا نکنین . هر چی تا حالا خوردین دیگه بسه . ما دو تا نو عروس دیگه اجازه همچین کاری به شما نمیدیم . شما همین حالاشم مستی شراب قبلی از سرتون نپریده .. میلاد خودشو به سمت چپ بر گردوند و شهاب هم یه گردش به راست انجام داد . شهاب : مینا جون !خیلی خوشگل تر میشی وقتی که عصبی میشی . … ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی

پــــــــــدران و دختــــــــــران ۷ (قســـــمت آخـــــر ) مینا و شهلا از اونجایی که هم با خودشون لز کرده و هم با پدرشون سکس کرده بودند دیگه خیلی راحت با این قضیه که با مرد دیگه ای هم رابطه داشته باشند و اون دوست باباشون باشه کنار اومده بودند . میلاد لباشو آروم آروم به لبای شهلا نزدیک کرد .. و در مسیری دیگه شهاب همین کار رو با مینا انجام داد … میلاد : ما داریم میریم روی تخت اگه شما دوست دارین بیایین . شهاب گفت باشه شما برین ما میاییم … فقط هوای دخترمو داشته باش . باهاش خیلی کار دارم .میلاد : تو هم حواست باشه شهاب جون .. تو که در سکس خیلی بی رحمی ..مینا : بابا شما دو تا دارین چی به هم میگین . ما که ضعیف نیستیم . شهلا جون گربه رو دم حجله می کشیما .. اینو که گفتن مردا حسابی جا رفتند .. مینا و شهاب رو کاناپه مونده بودن .. مینا کونشو گذاشت رو سر شهاب و گفت بخورش … خوب لیسش بزن و سر حالش کن . همون جوری که من می خوام . به عروست حال بده .-مگه تو عروس بابات نیستی ؟-اگه عروس بابام هستم توی بغل تو چیکار می کنم ؟شهاب زبونشو در آورد و حریصانه طوری اونو روی کس و کون مینا می کشید که دختر از حال رفته بود . مینایی که طعم شیرین سکس رو چشیده بود .. حالا از این که شهاب دوست باباش داشت کسشو لیس می زد لذت می برد . شهاب هم واسش تنوع داشت از این که با دوست دختر دخترش سکس می کرد . یه نگاهی به کس مینا انداخت و اونو ظریف تر از کس دخترش شهلا حس کرد . با این حال طعم و تازگی هر دو کس یکی بود … مینا رو کاناپه دراز کشید و شهاب افتاد روش .. این دو مین کس تنگی بود که شهاب در اون شب اونو می کرد .. مینا : آخخخخخخخخ بکن بکن … ووووووییییی … خوشم میاد ..چشای مینا به حالتی در اومده بود که شهاب دچار اضطراب شده بود … سینه های مینا رو خیلی آروم می مکید .. مینا جیغ می کشید …شهلا و میلاد در اون سمت این سر و صدا ها رومی شنیدند . شهلا : آقا میلاد این بابام حرف نداره ..میلاد : پس هنوز منو ندیدی …پاهای شهلا رو انداخت رو شونه هاش و طوری اونو به یه حالت ساندویچی در آورد که نمی تونست تکون بخوره . حالا شهلا بود که جیغ می کشید و اون طرف مینا داشت از بابای خودش تعریف می کرد . ضربات پی در پی کیر شهاب مینا رو بی حسش کرده بود .. با کف دستش شهابو داد عقب و واسه یه لحظه آب کسش با فشار به روی شکم شهاب پاشیده شد و اونم فوری دهنشو گذاشت روی کس مینا و شروع کرد به خوردن اون . میلاد هم طوری داشت شهلا رو می کرد که انگاری با تمام وجودش داره میره توی بدن اون … میلاد کف پا ی شهلا رو می بوسید .. و بعد زیونشو رو پاش می کشید . با این که گردن شهلا درد گرفته بود ولی لذت می برد .. میلاد دستاشو گذاشته بود زیر کمر شهلا و صورت و شونه ها و زیر گردن اونو غرق بوسه اش کرده بود .. شهلا حس کرد که داره ار گاسم میشه . خیلی آروم و راحت ار ضا شد .. با این که می تونست فریاد بکشه ولی حس کرد که در نهایت آرامش لذت بیشتری می بره .. میلاد کیرشو بیرون کشید و آبشو بین سینه های شهلا خالی کرد و اون طرف هم شهاب که کیرشو کرده بود توی کون مینا همون جا انزال شد .. و دو تایی شون رفتن به سمت تخت …میلاد : خوش گذشت ؟ شهاب : عالی بود .. میلاد : میگم دخترا جون دارن ؟مینا : ما که جون داریم شما مردا چه طور .. میلاد : می خواستم بگم که کدوم شما آمادگی اونو داره که من و شهاب جون دو تایی اونو بکنیم .. شهلا : هر دو تا مون .. ولی اول مینا جون مشغول باشه . من تماشا می کنم ..مینا رو انداختن رو تخت و دو تا مردا با کیرشون افتادن به جونش .. بخور بخور ها و بلیس بلیس ها انجام شد مینا رو کیر باباش نشست و شهاب کرد توی کونش ..مینا : وووووویییییی چه کیفی داره .. خیلی حال میده … امشب عجب شبیه .. همه مدل سکس داریم .. شهلا : یه مدلشه که باید به عنوان دسر بخوریم .مینا : فدای تو . تا اون نباشه که بقیه نمی چسبه و هضم نمیشه .منظورشون لز بود . شهلا به خوبی حرکت دو تا کیر رو توی کس و کون مینا می دید . بعد از اون مردا رفتن سراغ شهلا .. این باز شهاب رفت زیر بدن دخترش شهلا و از پایین فرو کرد توی کسش و میلاد هم گذاشت توی کون شهلا . مینا هم شروع کرد به ور رفتن با سینه های شهلا .شهلا : من یکی که اگه تا صبح کس بدم و کون بدم سیر نمیشم . یادمون باشه مینا جون از پریود بعدی قرصای ضد بار داری رو بخوریم که بد جوری کس تشنه هست و آب می خواد .. سه تایی رفتن وسط اتاق و شهلا رو رو هوا می گاییدند … اون شب تا صبح پسرا و دخترا با هم حال کردند مینا و شهلا با هم لز هم کردند و پدرا با لذت اونا رو نگاه کرده و با کیرشون بازی می کردند . بعد از لز یک بار دیگه با هاشون سکس کردند . … البته هوا هنوز روشن نشده بود که شهاب و شهلا رفتن به خونه شون .. چون دو سه ساعتی مونده بود به اومدن خانومای خونه … پدرا خسته شده بودن ولی دخترا هنوز سیر نشده بودن .مینا : بابا باورت میشه ؟میلاد : راستش نه .. ولی این شراب خیلی کارا می کنه ها .. مینا : حالا نمی خوای همه چیزو بندازی گردن شراب .. میلاد : راست میگی دخترم . وقتی که تو هستی شراب چیکاره هست . این تویی که مست مستم می کنی .. پایان .. نویسنده … ایرانی

هنـــــــــــــــوز هـــــم مـــــی تـــــوانـــــــــــــــی ۱ پرویزسه سالی می شد که مستاجر خونه پروین خانوم بود . پروین زنی 55 ساله و میانسال بود که به تازگی شوهرشو از دست داده و تنها زندگی می کرد . دو تا دخترش ازدواج کرده به خونه شوهر رفته بودند .پرویز دانشجو بود . دانشجویی که در ظاهر خیلی سر به زیرو نجیب و مبادی آداب نشون می داد وبا این که خیلی هم خوش تیپ بود و دوست دختر زیاد داشت ولی دوست داشت که با یه زن میانسال سکس کنه و لذت هماغوشی با اونو بچشه چون تعریف این جور زنا رو زیاد شنیده بود که با تمام وجودشون سکس می کنن خسته نمیشن و طوری هم خودشونو در اختیار طرفشون قرار میدن که انگاری برای اولین باره که دارن سکس می کنن . رابطه پرویز با اون زن و شوهر خیلی خوب بود . اون دانشجوی رشته پزشکی دوره عمومی بوده سال آخر تحصیلش بود .. پروین تقریبا سی سال از اون بزرگ تر بود . ولی هیکل درشت و باسن و پهلو های تو پر اون یه حالتی داشت که پرویز دوست داشت اونو لختش کنه و بعد از سیر دیدنش اونو سیر بکنه … پروین هم پس از سی سال زندگی مشترک با همسرش دیگه خیلی واسش سخت بود ادامه زندگی … همه جای خونه پر بود از خاطراتی که با شوهر و بچه هاش داشت . باورش نمی شد که اونو از دست داده باشه .. دلش واسه دیوونه بازیهایی که با شوهرش در می آورد تنگ شده بود .. حتی اون اوایل از دواج به هنگام سکس از خودشون عکس گرفته بودند .. مثل اون وقتا نبود که موبایلی باشه و دور بین های فیلمبرداری اتومات که راحت در دست این و اون قرار بگیره … اولش می ترسید ولی بعد که شوهرش بهش گفت عکسا پیش خودت باشه و قایمش کن رضایت داد … جمشید فقط پنج سال ازش بزرگتر بود . تا لحظه آخر هم همچنان مثل روزای اول ازدواجش حشری بود و دست از سرش بر نمی داشت .. همش بهش می گفت چته مرد ؟! چقدر تو شادی ! آخرش می ترسم این شادی زیاد کار دستت بده مردم چشت کنن .. یه روزی خوابید و دیگه بیدار نشد … چند ساعت بعد از مرگش بود که تازه متوجه شد که اون مرده … دختراش بهش می گفتند که هر وقت دوست داشت به صورت طولانی مدت بیاد به خونه شون ولی اون قبول نکرده بود . می گفت که نمی خوام مزاحم آسایش شما شم .. پرویز رفته بود توی نخ پروین … دوست داشت یه جورایی قاپشو بدزده .. تنها نقطه اعتماد به نفسش جوونی اون بود و این که شاید بتونه مخ یک زن تنها رو بزنه .. پروین خیلی امروزی لباس می پوشید . ساپورتی که پاش می کرد کون اونو خیلی بر جسته تر از اندازه واقعیش نشون می داد .. ولی فکر نمی کرد که روی پرویز تاثیر خاصی داشته باشه . این روزا پرویز به بهونه های مختلف به پروین سر می زد . این که اگه چیزی نیاز داره براش تهیه کنه .. و معمولا پروین چیزی ازش نمی خواست . پروین در طبقه دوم خونه زندگی می کرد و گاه که واسه پهن کردن رخت به حیاط میومد یا رسیدگی به باغچه ها و گلها , پرویز از توی اتاقش می رفت تو نخ اون . و مدام با خودش می گفت که خیلی خوشگله این زن . خوشگل و خوش گوشت . خسته شدم از بس با دخترای جوون و زیر سی سال و بیست سال حال کردم . می خوام طعم زنایی در این سن رو بچشم و ببینم که اونا چه حالی به آدم میدن . تمام پوست بدن آدمو می لرزونن . اون شنیده بود که زنا در این سن به خصوص اگه با مرد یا پسری خیلی کوچیک تر از خودشون سکس کنن طوری لذت میدن که تا ساعتها پس از سکس, لذت اون رو تن آدم و رو کیر آدم نشسته باشه و هیچ راهی واسه آدم نمی مونه تا دوباره با اون زن سکس کنه .. اون روز پروین به سراغ گنجه ای رفت که مدتها بود درشو باز نکرده بود . به سراغ نامه های عاشقانه ای که شوهرش قبل از ازدواج براش می نوشت به سراغ عکسهای سکسی که از عملیات سکسشون در چند سال اول ازدواجشون بر داشته بودند . تا عکسا رو دید فوری اونا رو گذاشت سر جاشون نتونست اونا رو ببینه و به یاد خاطراتش بیفته … رفت سراغ ریسور تا روشنش کنه و با چند موزیک ویدیو فکرشو ببره به جای دیگه که اونم روشن نمی شد .. به این فکر افتاد که بره سراغ پرویزو از اون کمک بگیره .. از پله ها پایین رفت .. صدای عجیبی شنید .. صدای عشقبازی .. ولی لهجه ها خارجی بود .. خودشو رسوند به حیاط .. پنجره بزرگی مشرف به حیاط بود پرده اش هم جلو کشیده شده بود ولی یه روزنه و قسمتی بود که می شد داخل اتاقو ببینه .. پرویز روی تخت دراز کشیده با کیرش بازی می کرد و نگاهش به تلویزیون بود که داشت فیلم سکسی پخش می کرد ..لعنت بر تو پرویز .. تو هم داره روت زیاد میشه .. وجودت این جا خیلی خطر ناکه … اصلا فکرشو نمی کردم تو این جوری باشی .. سریع خودشو رسوند به اتاقش … هر چی از دهنش در میومد در خیال خود نثار این پسره کرد ولی با همه اینا وقتی به خودش اومد که متوجه شد عکسایی از صحنه های سکس با شوهرشو که مربوط به سی سال پیشه گرفته توی دستش و خودشم کاملا لخت روی تخت ولو کرده و داره با اندامش ور میره … .. بدنش سست شده بود ..اون روزا وقتی به این حالت می رسید جمشید میومد و تا حدی که اون دوست داشت با هاش سکس می کرد تا ارضاش کنه ….. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی