بیش از چهل هزار فیلم سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان های سکسی امروز | شنبه 20 آذر ۱۴۰۰

داستان سکسی من و دائيم با دختر عموم اين داستاني که ميخوام واستون بگم کاملا واقعيه و مال يک سال پيشه اول بذاريد از اينجا بگم که ما اهل پائين شهر و در واقع اهل محله تگزاسياي خزانه بخارائي هستيم و به طور کامل سکس خانوادگي تو ذهنمون هم نمياد چه برسه به عملي کردنش! ولي من يه دختر عمو به اسم زهره دارم که خيلي مي خواره و به طور خودموني کس و کونش عجيب هرز ميره! ولي از شانس ما با اينکه منو خيلي دوست داره 3 سال پيش سر يه قضيه اي باهاش قهر کردمو و 2 سال باهاش حرف نميزدم. من يه دائي دارم که اسمش احمد و فقط 5 سال از من بزرگتره راستي من 19 سالمه و دائيم 24 سالشه. من با دائيم انقدر خودموني هستيم که حتي خال رو کون و کير همديگه رو هم دقيقا ميدونيم کجاست! تقريبا 1 سال پيش بود که دائي و عمه و عمو و خلاصه همه مفت خورا خونه ما بودن و من ديدم اين احمد کونکش هي به اين زهره نگاه ميکنه و ميخنده و اون لاکردار هم نامردي نميکرد و هي به اون ميخنديد! من اخر شب به احمد گفتم که قضيه چيه? باورم نميشد که احمد گفت چند روز پيش زهره رو تو خيابون ميبينه و مخشو ميزنه و شماره و اين حرفها و در کمال ناباوري روز قبل از مهموني کار زهره خانوم رو ميگيره! اول فکر کردم خالي ميبنده ولي از خنده هاي شيطاني زهره و کير راست احمد ميشد فهميد که راست ميگه. و اونجا بود که به سرعت عمل احمد آفرين گفتم! ولي اصل موضوع از اينجائي شروع شد که احمد به من گفت زهره ميخواد با تو اشتي کنه و اين فرصت خوبي بود تا من دلي از عزا در بيارم و من قبول کردم و يک روز احمد زنگ زد و گفت که امروز مادرش ميخواد از صبح بره قم و جمکران و تا شب هم بر نميگرده در ضمن لازم به ذکر است که پدر احمد 6 سال پيش به رحمت خدا رفته و احمد گفت که زهره رو هم دعوت کرده و به من گفت تا برم از ميکائيل که همه بچه هاي خزانه ميشناسنش دو ليتر عرق ناب کشمش بگيرم و به اتفاق سجاد بهترين دوست زندگيم بريم اونجا. وقتي رسيديم زهره اومده بود و با احمد تو اتاق بودن تا منو ديد اومد منو بوسيد و به قول معروف با من آشتي کرد بعد احمد به من گفت تا من و سجاد سور و سات عرقو اون اتاق رديف کنيم. اونم يه حالي با زهره بکنه منو سجاد که اينجا بايد اعتراف کنم خيلي عرق خور ماهريه رفتيم تو اون اتاق و شروع کرديم به ريختن و خوردن نفهميدم چقدر طول کشيد ولي يهو ديدم يه ليتر از عرق نيست و من مست مست دراز کشيده بودم و يه نخ مگنا روشن کرده بودم که يهو ياد احمد افتادم و فهميدم که اصلا و براي چي اومدم اونجا ولي تا درو باز کردم احمد و ديدم با چشاي قرمز که خماري ازش ميريخت وقتي پرسيدم چته گفت هر کاري ميکنم لاکردار يه قدمم از لب بيشتر را نميده و چشمم افتاد به زهره که با همون پيرهن و شلوار بود فهميدم احمد راست ميگه! يه فکري به سرم رسيد و به زهره گفتم شنيدم تو اين دو سال که با هم قهر بوديم عرق خور حرفه ايي شدي و اونم به هر حال بچه خزانستو واسه اين که کم نياره گفت آره! بلا فاصله گفتم پس اگه راست ميگي بايد پا به پاي من و احمد و سجاد بخوري اونم گفت باشه … ولي بعدا صد بار خودشو لعنت کرد که چرا پا به پاي ما عرق خورده… خلاصه وقتي به خودم اومدم که از مستي هيچ جارو نميديم و به زور به احمد اشاره کردم حالا وقتشه احمد که زهره رو سياه مست ديد تازه فهميد که من چه هدفي داشتم! بله مست کردن زهره! نفهميدم احمد چقدر رو کار زهره بود ولي يهو ديدم از اون اتاق اومد بيرون و گفت نوبت توه جلدي پريدم تو اون اتاق و ديدم زهره با يه کرست مشکي و يه شورت که ست همون بود خوابيده رو زمين و چشاش از مستي شهلاي شهلا بود شايد اگه سياه مست نبودم همون جا ابم ميومد ولي باور کنيد تو عمرم اونقدر عرق نخورده بودم وحتي کيرم يه زره هم تحريک نشد اما از بدن زهره بگم که خيلي ترکه و لاغر بود و حتي يک بند انگشت هم چربي نداشت ولي در عوض کونش اندازه ي يه هندونه بزرگ 6.7 کيلوئي ميشد سريع لباسامو در اوردم و با يه شرت نشستم بغلش و اون هم که انگار منتظر من بود بلا فاصله لبامو با لباش گرفت بايد اعتراف کنم که تو لب گرفتن واقعا استاده لباشو چسبونده بود به لبام و زبونشو تو دهنم انقدر استادانه تکون ميداد که تازه کير من داشت يه تکونايي به خودش ميداد. تو اين مدت منم بيکار نشستم و از رو کرستش يه کم با سينه هاش ور رفتم و بعد از يکم لب گيري برگردوندمش و کرستشو باز کردم وقتي پستوناشو ديدم باورم نشد که اين پستون گنده مال يه دختره 18 ساله ي به اين لاغريه شروع کردم مثل يه حيوون وحشي سينهاشو خوردن. مزه سينه هاش هنوزم زير زبونمه بعد مثل کس نديده ها تو يه لحظه شورتشو از پاش در اوردم ولي بازم باورم نشد يه کس بي خط و خال که اگه تو کف دست مو ميديدي رو اونم ميديدي يه پفي کرده بود که انگاري يه ماه تو کف يکي پيدا بشه و اينو بکنه ولي جز دست زدن و ماليدن کاري نميتونستم بکنم لازم به ذکر است که اينجانب هيچ رقمه کس ليس نيستم و حتي فکرش هم حالمو به هم ميزنه! ناچار گفتم بيا کيرم و بخور که از شانس کيريه ما اونم کير ليس نبود چون حتي با هزار تا خايمالي هم نتونستم راضيش کنم بيخيال شدم و دوباره رفتم تو کار لب و پستون و کيرمم دادم دستش گفتم حداقل يه کم باهاش ور برو! ولي لب و پستون فايده نداشت بهش گفتم حداقل برگرد يه کم تو سوراخ کونت بذارم که يهو گفت وقتي کس هست چرا کون! برق از چشام پريد و کيرم اينهو مرده ي متحرک از جا پريدو سيخ سيخ شد گفتم اه نکنه اره اونم مست بود و بي اختيار گفت اره بابا! گفتم نکنه احمد حرفم و بريد و گفت نه بابا دوست پسر نامردم! تو دلم گفتم اخ الهي من فداي اون دوست پسر نامردت بشم که عجب مردونگيي در حق ما کرده! بلافاصله بهش گفتم چهار دست و پا شو و سر کيرمو که حالا ديگه داشت پوست خودش و جر ميداد گذاشتم جلوي کسش آخ که من عاشق کردن دخترها اونم به شکل چهار دست و پا هستم. يهو همه کيرمو تا دسته کردم تو کسش چنان جيغي زد که صداي خنده احمد و سجاد از اون اتاق به گوشم که از مستي هيچي نميشنيد به راحتي رسيد. حالا تلمبه نزن کي بزن ولي من که تا ديروز حتي اين مدل کردنو 30 ثانيه تو فيلم سوپر ميديدم آبم تا سقف ميپريد حالا اصلا انگار نه انگار دارم خودم اون مدلي يه کسي رو ميکنم که تو عمرم کس به اون تپلي نديده بودم از آه آآآآه گفتن هاي زهره ميشد فهميد که داره کمال استفاده رو ميبره و منم مدام سرعتمو ميبردم بالاتر تا اينکه آآآه آآآه هاي زهره زياد شد و مدام ميگفت جون منو بکن پارم کن! جون چه کيري داري آخ آبتو بيارم و از اين حرفها بي خبر از اينکه من از بس مستم اصلا انگار نه انگار دارم کس ميکنم. تو اين فکرا بودم که با داد و بيداد هاي زهره حس کردم کيرم تو کس زهره هم داغ تر شد و هم ليزتر و فهميدم که ارضاء شده با ليز شدن کس زهره سرعت تلمبه هاي من بيشتر شد تازه تازه داشتم حال ميبردم. اما براتون بگم تا يک ساعت ديگه هر مدل کس کردني رو که از فيلم سوپر ها ياد گرفتم رو کس زهره امتحان کردم ولي آبم نيومد که نيومد حتي بايد بگم زهره دوبار ديگه هم ارضاء شده بود ديگه هيچ جوني نداشت از قطع شدن صداي خنده هاي احمد و سجاد هم فهميدم که اون دوتا هم ديگه خوابشون برده! زهره هم زير کير ما ميگفت بابا تو رو خدا بسته کسم تاول زد انقدر کردي ولي من شهوتي بودم و داشتم ميمردم ولي باور کنيد نميدونستم چرا آبم نمياد! يهو بهش گفتم ميخوام بکنم تو کونت گفت نه نه خيلي درد داره گفتم بابا تو مستي درد حاليت نميشه بازم قبول نکرد! بالاخره رازيش کردم و رفتم از اون اتاق کرم بيارم احمد زير چشمي تا منو ديد که لخت مادرزاد جلوش واستادم گفت بابا کيرم تو جنبت بيا بيرون ديگه گفتم تازه ميخوام بکنم تو کونش کرمتون کجاست! خلاصه کرم رو گرفتم و برگشتم تو اتاق ديدم زهره شرت و کرستشو پوشيده و يه گوشه نشسته. گفتم چرا اينارو تنت کردي گفت بابا بسته تورو خدا يدونه زدم در کونشو بلافاصله شرت و کرستش رو در آوردم و دمر خوابوندمش و در کون اونو با کير خودمو حسابي کرم زدم وسر کيرم رو گذاشتم در کونش آقا چشمتون روز بد نبينه تا کلاهک کيرم رفت تو کونش يه جيغي زد که احمد فکر کرده بود کون زهره جر خورده ولي من تازه داشتم از جيغاي زهره حال ميکردم و انقدر مست بودم اصلا فکر درد کشيدن زهره نبودم انقدر تو کونش تلمبه زدم که يهو آبم با يه سرعتي تو کونش ريخت که انگار دو روزه رو فنر واستاده تا پرتاب بشه وقتي کل ابم رو تو کون زهره خالي کردم تازه کيرم رو کشيدم بيرون! کشيدن بيرونه کيرم همانا و آبم از تو کون زهره ريختن بيرون همانا تازه فهديدم زهره انقدر درد کشيده که داره مثل ابر بهار گريه ميکنه! الان بعد از گذشت يک سال از اون روز زهره يک بار هم طرف من نيومده ميخوام يه نصيحت به همه ي پسر ها بکنم و اون اينه که هيچ وقت دختري رو که براي اولين بار باهاش سکس ميکنيد از کون نکنيد به خصوص اگر با فشار اول ديديد طرف تنگه تنگه! ما پسراي پايين شهر يه ضرب المثل داريم که ميگه با دخترا دوتا کار انجام نديد اول اينکه هيچ وقت به دختري نگيد دوست دارم چون تاقچه بالا ميذاره دوم اينکه هيچ دختري رو از کون نکنيد چون ديگه سراغتون نمياد

داستان ها و خاطرات سکسی ایرانی حشری كننده ترین داستان و خاطره سكسی ایرانی در انجمن لوتی داستان های سكس داشتن با آشنا سكس منو دختر خالم همه چیز از اون جا شروع شد که یه روز بی خبر رفتم خونه خالم ؛ وقتی رسیدم دم در واحد شون دیدم در بازه من ام مثل گاوسرمو انداختم پایین و رفتم داخل در حین اینکه داشتم بند بوت هامو باز میکردم چند بار خالمو صدا زدم دیدم کسی جوابمو نمیده نگران شدم رفتم داخل اطاق هارو نگاه کردم دیدم بازم کسی نیست یه هو صدای شر شر آب رو شنیدم رفتم سمت حمام دیدم در بازه شیطونه مهلت نداد فکر کنم یواش یواش رفتم داخل حمام چیزی رو که من دیدم فکر کنم هیچ کدومتون تا حالا ندیده اید . شوهر خاله من ترکِ ؛ ترکها هم که معمولا دختراشون سفید بی مو خوشگل هستند وای منو میگی دختر خالمو تا حالا اینجوری ندیده بودم یه اندام گوشتی نرم و سفیدو بی مو داشتم دیونه میشدم میخواستم بپرم تو حموم همونجا کار شو تموم کنم ولی یه لحظه فکر کردم شاید ناراحت بشه و نهایتش همین یه باره! گفتم اگه رو مخش کار کنم میشه هم راحت و هم زیاد باهاش سکس داشت . از حموم اومدم بیرون رفتم رو مبل نشستم تا اینکه دختر خالم از حمام بیاد بیرون، دیدم خالم اومد تو من جا خوردم هول کردم نفهمیدم چی گفتم. هر طوری بود منظورم رو رسوندم که خاله کجا بودی؟ خالم گفت رفته بودم با همسایه بالایی صحبت کنم ازم پرسید چه طوری اومد تو؟ گفتم در باز بود هر چی صدا زدم کسی جواب نداد منم اومدم تو خانم یادش افتاد قرار بوده صحبتش با همسایه زیاد طول نکشه بخاطر همین در رو پشت سرش نبسته بود بعدش شروع کرد به احوال پرسی و غیره … مشغول چرت و پرت گفتن بودیم که دختر خالم دیدم اومد پیش ما با اون هم یه کمی چرت و پرت گفتیم . آقا منو میگی من که دیگه نمی تونستم باهاش مثل گذشته صحبت کنم همش اون هیکل هلو جلو چشام بود بعد رفتیم تو اطاقش دنبال موضوعی می گشتم که باهاش صحبت بکنم یاد کمر دردم افتادم کم کم شروع کردم سر صحبت رو در مورد اینکه کمرم درد میکنه باز کردم هی چند تا ایده خیلی بی ربط داد که دردش به خاطر چیه ، منم قاطی کردم گفتم کمرم بابا خالیه! گفت چی؟ منم گفتم با با ما مردا کمرمون خالی میشه شما پریود میشید! گفت پر رو اینا چیه میگی! گفتم حالا واسه ما مثبت شدی؟ اینو که بهش گفتم به خاطر این که کم نیاره گفت خوب حالا. چند دقیقه چیزی نگفتیم منم خودم رو عصبانی و ناراحت نشون دادم فکر کنم فهمیده بودکه ناراحتم دختر خالم مثلا خواست از دلم در بیاره گفتش شیطون چیکار کردی که کمرت خالیه؟ منم گفتم یکی هست ،که دوست دارم با حاش یه سکسی داشته باشم ولی روم نمیشه بهش پیشنهاد بدم به خاطر اینکه نمیتونم با هاش سکس داشته باشم کف دستی میرم و کمر درد میگیرم ، دیدم یه ذره خجالت کشید! گفتم تو نظری نداری که منو رهنمایی کنی اولش مِنو مِن کرد بعد گفت اولاً باید بدونی که اونم میخواد سکس با تو داشته باشه یا نه! من گفتم میخواد! گفت دوماَ جاشو داری؟ گفتم ناراحت نباش هستش! گفت خب برو بهش رک بگو که ازش چی میخوای. فضولی زنونش خوب موقعی گل کرد و گفت نمیخوای بگی طرف کیه؟ منم گفتم اگه بگم جا نمی خوری؟ بایدم قول بدی که عصبانی نشی! گفت باشه اولش مونده بودم بگم یا نه که گفتم مرگ یه بار شیون هم یه بار گفتم طرف خود تویی عزیزم! دیدم قرمز شد گفت چی گفتی؟ منم گفتم آره خود تو جا خوردی نه فکرشو نمیکردی نه؟ اونم گفت راستش رو بخای نه! بعد یک ذره که آروم شد گفت چرا؟؟؟ منم گفتم اون چیزی رو که من دیدم تو نمیدونی چیه گفت یعنی چه منم کل ماجرا حمام و دید زدن رو گفتم . حرفم که تموم شد دیدم داره زیر زیرکی میخنده یه هو چیزی گفت که منو غافل گیر کرد ، گفت تو که منو لخت دیدی منم باید تو رو ببینم تا مساوی بشیم منم از خدا خواسته سه سوت پریدم پشت در و لخت شدم وقتی که کامل لخت شدم دیدم اونم حشری شد همون لحظه بهش پیشنهاد دادم که میخوای با هم سکس داشته باشیم؟ اونم از ته دل گفت آره! دیدم داره میادجلو همون لحظه بود که یه پُلِتیک زدم بهش گفتم الان و اینجا اصلاً چون خالم تو خونه بود بعدش اگر هرچی بیشتر طولش میدادم اونم بیشتر حشری میشد . خلاصه من یادم افتاد که یکی از بچه ها گفته بود که اگه موقع ای مکان خواستی من جاشو دارم تلفن رو برداشتم و بش زنگ زدم وگفتم برنامه چیه بیشعور میگفت منم باشم و حالی ام ما ببریم من ام که خواستم چُسی جلو دختر خالم بیام گفتم دختر خالم فقط مال خودمه و هیچ کس حق نداره بهش دست بزنه اونم آدرس داد. با دختر خالم هماهنگ کردم که من میرم سر آدرس و اونجا رو آماده میکنم و خودم یه دوش میگیرم و یه صفایی هم میدم تا تو بیایی من رفتم به آدرس تا رفتم دوش بگیرم و بیام بیرون دیدم دختر خالم داره زنگ میزنه منم خوشحال از اینکه تاچند لحظه دیگه به چیزی که صبح دیده بودم و آرزو شده بود برام دست پیدا میکنم پریدم در و باز کردم . وقتی اومد تو دیدم بنده خدا بد جوری ریخته بهم! بهش گفتم میخوای سریع شروع کنیم گفت من دفعه اول منه! گفتم خیالی نیست راه میافتی گفت باشه شروع کردم به در اوردن لباسش وقتی همشون رو در آوردم و از جلو دیدمش بیشتر حشری شدم چون صبح از پشت دیدمش حالا تصورکنید که چه اتفاقی افتاده . دیدم میتونم بیشتر از این حشریش کنم شروع کردیم به لب گرفتن بعدش رفتم یکی از حساس ترین نقاطش رو شروع کردم به بوسه های ریز اون جا گردنش بود دیدم بیچاره داغ کرده بعد رسیدم به اون دوتا سینه های ناز و نرمش که الان دارم این قضیه رو براتون مینویسم یاد نرمیشم افتادم بگذریم آقا! رسیدیم سر جای حساس منظورم کسش بود وای عجب بویی عجب گرمایی عجب پُفی راستشو بخای کفم برید شروع کردم به لیس زدن اون قدری که کلاً خیس شده بود اونم به آه آه افتاده بود زیر لب میگفت بکن توم منم بلند شدم بزارم تو کسش با خودم گفتم اگه پردش پاره بشه بیچاره واسش آینده مشکل پیش میاد بهش گفتم قضیه چیه اونم تو اوج شهوت قبول کرد. بهش گفتم ساک میزنی گفت نه بدم میاد گفتم باشه بر گرد وقتی لای کونش رو باز کردم چشم ام به یه سوراخ تنگ افتاد من ام که عاشق سوراخ کون تنگ بودم در کونش خیلی تف مالیدم بعد کم کم سر کلاهک رو فشار دادم تو دیدم خودش رو جمع کرد یه کم که عقب جلو کردم دیدم خوشش اومد بیشتر فشار دادم وقتی تا نصفه رفت توکونش دیدم جیغ زد ولی داشت حال می کرد منم هی آروم آروم بیشتر فشار می دادم و تا اینکه تا ته رفت دیدم کیرم جاش باز شده حالا شروع کردم به تلمبه زدن پشت سر هم اون قدر زدم که آبم اومد و تو کونش ریختم من که خسته شده بودم ول شدم روش چند دقیقه ای همون جوری رو هم بودیم که بلند شدیم و رفتیم حموم و دوش گرفتیم وقتی داشتیم از هم جدا می شدیم گفت از این به بعد نباید دیگه کمر درد بگیری! منم خندم گرفت و تو دلم گفتم تا باشه از این کمر درد ها

آرشمن نسرين هستم 24 سالمه و مجردم تابستون سال گذشته خاله من كه تو يكي از شهرهاي نزديك تهران زندگي ميكنن قلبش رو عمل كرد چون دختر نداره چند روزي مادرم چند روزي دختر اون يكي خاله ام ازش پرستاري كردن تا يه كم حالش بهتر شد بعد قرار شد چند روزي هم برم اونجا دو سه روز اول همه چيز عادي بود تا اينكه يه شب موقع شام ديدم آرش پسر خاله ام كه يه سال از من كوچيك تره دوست و همبازي خاله بازيهاي بچگيمه بدجوري داره نگام ميكنه اولش به روي خودم نياوردم اتفاقا اون شب شوهر خاله ام كشيك بود و ما سه نفري خونه بوديم تا آخر شب ديگه خسته شدم موقعي آرش رفت چاي بريزه رفتم تو آشپزخونه بهش گفتم چته چرا اينجوري نگاه ميكني خنديد گفت ازت كم ميشه مگه گفتم نه ولي دوست ندارم كسي اينطوري نگام كنه خنديد گفت باشه بي معرفت حالا من شدم كسي يادت رفته هميشه تو بازي شوهرت بودم حالا كه بزرگ شدم برام تاقچه بالا ميذاري خندم گرفت گفتم برو گمشو ديوونه يه آهي كشيد گفت نسرين مامان خوابيد بيا بالا تو اتاقم خيلي دلم براي بچگيمون تنگ شده بذار يه كم ياد اون وقتها بيافتيم گفتم غلط كردي اون موقع بچگي بود گفت نترس بابا كارت ندارم فقط يه كم با هم حرف ميزنيم هيچي با زبون چرم و نرمش راضيم كرد منم وقتي خاله خوابيد رفتم بالا ديدم تو اينترنته تا من رفتم بست و برگشت رو به من من روي زمين نشسته بود و آرش هم روي صندليش يه كم حرف زديم و كم كم حرف دوست دختر و دوست پسر شد آرش گفت تو دوست پسر داري گفتم نه تو چي گفت داشتم اما الان نه گفتم چرا گفت بهم نارو زد رفت با رفيق خودم رفيق شد بهش گفتم تو اينتر نت بودي گفت آره گفتم چه سايتي بودي گفت ياهو گفتم غلط كردي پس چرا تا من اومدم زود بستيش خنديد گفت براي هيچي گفتم بلند شو ببينم كجا بودي رفتم تو تمپش ديدم تموم سايتهاي ذخيره شده اولش يه SEX داره گفتم ايناست ياهو گفت خوب حالا ميگي چيكار كنم گفتم هيچي يه دفعه گفت نسرين بذار يه سايت باحال برات بيارم يه سايت داستان سكسي ايراني آورد و خودش به بهونه دستشوئي رفت بيرون حدود 10 دقيقه من تنها داشتم ميخوندم اولين بارم بود اينچنين سايتي ميديدم حس ميكردم تموم بدنم داغ شده و لاي پاهام و جلوي شرتم خيسه دلم ميخواست دست بزنم اما ميترسيدم آرش سر برسه همونم شد آرش برگشت ديدم يه صندلي ديگه آورده گذاشت كنارم نشست گفت جالبه گفتم اينا دروغه گفت شايد ولي همش نه بعضيهاش راسته بعد چند تا داستان به قول خودش آس كه ذخيره كرده بود آورد خوندم اولي به دومي ديدم آرش دستش روي پامه اومدم بهش بگم نكن اما انگار قدرت حرف زدن هم نداشتم باز شروع به خوندن كردم انگار خوشم اومده بود كه آرش پام رو بماله تازه دلم ميخواست بهتر و بيشتر بماله اونم انگار فكر من رو خونده بود كامل رونم رو از سر زانو تا نزديكاي كسم ميماليد كم كم ديدم داره دستش رو به قسمت كناري رونام ميماله دستم رو گذاشتم روي دستش كه مانعش بشم اما خودم باعث شدم فشار دستش بيشتر بشه انگار بيشتر خوشم اومد براي همين دستم رو روي دستش گذاشتم شايد يه ساعت تو همون حالت بوديم كه ديدم آرش يه دستش رو انداخت دور گردنم و داره شونه ام رو ميماله گفتم آرش نكن گفت چرا دوست نداري گفتم نه گفت دروغ نگو گفتم دروغ نميگم دستت رو بردار دستش رو گذاشت روي كمرم و شروع كرد به ماليدن يه نگاهي بهش كردم با لبخند گفت نترس مواظبم اتفاقي نميافته بعد بدون اينكه چيزي بگم شروع كردم به خوندن با خوندن اون چيزها حسابي حشري شده بود بعضيهاش خيلي باحال بود به زنهاي داستان حسوديم ميشد دلم ميخواست جاي اونا بودم و يكي هم كس من رو ميخورد حسابي خيس كرده بودم تو يكي از داستانها كه خيلي باحال بود خودم رو جاي اون زنه گذاشتم و تا رسيدم به اونجا كه زنه ارضاء شده بود انگار خودم ارضاء شدم يه آه كشيدم آرش برگشت تو صورتم نگاه كرد گفت نسرين خودت رو اذيت نكن اصلا بسه براي امشب بعد صفحه رو بست گفتم بازش كن داشتم حال ميكردم گفت آخه اينطوري اذيت ميشي گفتم نه نميشم بازش كن بازش كرد بازم من ميخوندم و آرش پام رو ميماليد تا ديدم دستش كم كم داره ميخوره به كسم يه نگاهي به آرش كردم اونم حالش بهتر از من نبود تا بهش لبخند زدم كسم رو تو مشتش گرفت و يه واي گفت گفتم آرش نكن زشته گفت زشت اينه كه من و تو اينطوري بال بال بزنيم بيا ما هم به هم كمك كنيم تا به اوجش برسيم گفتم خر خدا من دخترم گفت ميدونم منم با جلوت كاري ندارم فقط برات ميخورمش با شنيدن اين حرف عقل از سرم پريد گفتم راست ميگي بدت نمياد گفت نه ميخواي برات بخورم هيچي نگفتم ديدم داره دكمه شلوارم رو باز ميكنه دستش رو رسوند بالاي كسم داشتم ميمردم بلند شد اومد جلو وايساد بلندم كرد گرفت تو بغلش حسابي فشارم داد و بعد لبامون رفت روي هم و حسابي لبهاي همديگه رو خورديم آرش من رو لخت كرد فقط لباس زير تنم بود بعد من رو روي تشكي كه براي خودش پهن بود خوابوند خودش هم لخت شد با يه شرت اومد كنارم بعد سوتينم رو باز كرد و شروع كرد به خوردن سينه هام خيلي خوب ميخورد من فقط نفس نفس ميزدم كه ديدم داره با شرتم ور ميره و كم كم شرتم رو درآورد خجالت ميكشدم كه كسم رو ببينه براي همين پاهام رو به هم فشار دادم رفت پائين و پاهام رو از هم باز كرد يه جون گفت و سرش رو برد پائين يه دفعه حس كردم تموم تنم آتيش گرفته آره زبونش رو گذاشته بود روي كسم و آروم ميماليد بهش بعد با دستش لاي كسم رو باز كرد و زبونش رو گذاشت وسط كسم تا زبونش خورد به تاجكم بدنم شروع كرد به لرزيدن و حس كردم خون تو رگام داره به سرعت حركت ميكنه و يه دفعه انگار با فشار آبم از كسم زد بيرون اينقدر سريع كه نتونستم هيچ عكس العملي نشون بدم قبلش با دوست پسرم عشق بازي كرده بودم ولي حتي اجازه نداده بودم به كسم دست بزنه اما آرش كارش رو بلد بود و ميدونست چيكارم كنه كه اعتراض نكنم سر آرش رو كه هنوز مشغول خوردن بود بلند كردم تو چشم هم نگاه كرديم و لبش رو گذاشت روي لبم حالم داشت به هم ميخورد تموم صورتش از آبم خيس بود بلند شد نشست كنارم دستش رو گذاشت روي پستونم گفت خوب بود گفتم آره عالي بود مرسي خنديد گفت قابل نداشت گفتم من برات چيكار كنم تا تو هم آبت بياد گفت ميخوريش گفتم نه گفت پس چيكارش كنيم تا آبش بياد گفتم بذار لاي پام تا بياد گفت بذارم پشتت گفت توش نه اما لاش گفت چرا گفتم ميگن درد داره گفت تاحالا تجربه نكردي گفتم نه بابا خنديد گفت پس اشتباه بهت آمار دادن اگر از راهش وارد بشي درد كه نداره هيچ تازه كلي هم لذت داره ميذاري امتحان كنيم گفتم نه ميترسم گفت ببين من اگر ميخواستم اذيتت كنم تو خوردن اونجاتم ميتونستم اذيتت كنم پس به من اطمينان كن انگار حرفاش آرومم ميكرد با اصرار قبول كردم از توي كمدش يه قوطي كرم آورد بعد من رو چرخوند يه كم كرم زد به كونم و آروم شروع كرد با انگشتش سوراخ كونم رو ماليد و انگشتش رو آروم آروم كرد تو درد داشت اما خيلي كم بود اما لذتش زياد بود چند دقيقه بعد باز كرم زد و دو انگشتي كرد تو بعد بلند شد يه بالشت گذاشت زير شكمم يه كم ديگه كرم به كونم ماليد و وقتي سر كيرش رو روي سوراخ كونم حس كردم ميخواستم از ترس سكته كنم يه كم فشار داد يه كم درد داشتم اما زياد نبود يه كم ديگه فشار داد يه دفعه استخونام تير كشيد تا اومدم جيغ بزنم دستش رو گذاشت جلوي دهنم آروم گفت نترس الان خوب ميشه همونطوري موند يه كم دردم كم شد دستش رو برداشت گفتم چيكار كردي گفت كردم تو گفتم همش رو خنديد گفت نه بابا يه كمش رو گفتم آرش تو رو خدا بسه اگر تا ته بكني ميمرم از درد گفت باشه تو همون حرف زدن يه فشار ديگه داد يه آخ بلند گفتم باز جلوي دهنم رو گرفت گفت يواش بابا همه فهميدن سرم رو تكون ميدادم كه دستش از جلوي دهنم بره كنار كه يه دفعه احساس كردم پشتم سنگين شد آره آرش خوابيده بود روم يعني تموم كيرش رو كرده بود تو كونم از پشت شروع كرد به خوردن گردن و گوشم خوشم اومد كم كم دستش رو برداشت گفتم خيلي نامردي جرم دادي گفت نترس جر نخوردي حالا دردت كم شد يا نه گفتم آره ولي باز هم زياده گفت الان خوب ميشه ديدم داره خودش رو تكون تكون ميده هم درد داشتم هم سوزش اما لذت هم داشتم مخصوصا وقتي لاله گوشم رو ميخورد ديگه آرش سرعتش زياد شده بود معلوم بود كه كيرش رو قشنگ داره تو كونم عقب جلو ميكنه گفت نسرين من بخوابم مياي روم گفتم نه گفت يه كم با اصرار قبول كردم آرش خوابيد و من اومدم بالاي آرش خودش كيرش رو با كونم ميزون كرد آروم و با ترس نشستم روش يه كم درد داشتم اما قابل تحمل بود آرش هم بلند شده بود نشسته بود و من رو تو بغلش گرفته بود سينه هام رو ميخورد بعد باز هم چرخيديم من رفتم پائين اما اينبار من چهار دست و پا بودم آرش برام كسم رو ميماليد من راضي بودم چون ديگه دردم هم خيلي كم شده بود و داشتم حسابي لذت ميبردم كه ديدم آرش سرعتش زياد شده هم سرعت دستش هم سرعت كيرش من داشتم باز هم ارضاء ميشدم كه ديدم آرش داره نفس نفس ميزنه تا خواستم چيزي بگم ديدم تو كونم داغ شد و آرش تموم آبش رو ريخته بود تو كونم بعد بازم كسم رو ماليد و من دوباره ارضاء شدم اولين بار توي عمرم دوبار ارضاء شده بودم ديگه نا نداشتم آرش بلند شد با دستمال كاغذي كه اونجا بود من رو تميز كرد بعد چندتا دستمال گذاشتم لاي كونم لباسامو پوشيدم ميخواستم از اتاق آرش بيام بيرون آرش صدام كرد برگشتم بغلم كرد لبم رو بوسيد گفت بابت همه چيز ممنون خنديدم گفتم منم هموني كه خودت گفتي يه لب از هم گرفتيم و من اومدم بيرون رفتم تو دستشويي اونجا لخت شدم و خودم رو تميز كردم بعد رفتم خوابيدم فرداش از خواب كه بلند شدم آرش نبود غروب كه اومد روم نميشد نگاش كنم موقع شام گفت نسرين امشب بعد از شام بيا تو اتاقم ميخوام بهت چيزي نشون بدم بعد از شام با ترديد رفتم تو اتاقش اما روم نميشد تو چشماش نگاه كنم نشستم گفتم چيكارم داري خنديد اومد كنارم نشست دستش رو انداخت گردنم لپم رو بوس كرد گفت ميخواستم بهت بگم من خيلي دوستت دارم فكر نكني من نامردم خنديدم گفتم منم دوستت دارم اما تو هم فكر نكني من دختر خرابيم خنديد گفت من غلط بكنم از اين فكرا بكنم اين شد شروع رابطه من و آرش كه تا نزديكيهاي عروسيم ادامه داشت و چند بار تكرار شد .

اشرف و بهنام سلام دوستان عزیز تو فامیل یه پسری بود بنام بهنام این بهنام خان هر وقت مجلسی خبر بود میمود و آویزون من میشد برای رقص و همیشه کلی با من میرقصید و اکثرا سعی میکرد خودشو بهم بمالونه یه بار تو تولد خواهرم گفتم کمی بهش حال بدم. این بود که موقع رقص کمی سینه هامو بهش مالوندم مثل برق گرفته ها خشک شد فهمیدم کیرشم بلند شده! گفت ببین چند لحظه واستا بر میگردم رفت و 10 دقدیقه بعدش برگشت دیدم راحت و ریلکش دوباره مشغول رقص شد تصمیم گرفتم دیگه اینکارو نکنم چون واقعا شوکه شده بود اما گیر دادنهای بهنام از اون روز شروع شد یه روز صبح که تنها بودم مادر بهنام زنگ زد و بعد از کلی احوالپرسی خواست با مامان صحبت کنه که گفتم نیست و من تو خونه تنهام . بعدش خواهرم اومد و حدود یه ربع بعد زنگ در خورد و درو باز کردم و دیدم بهنام به هوای اینکه تنهام درو سریع بست و همونجا افتاد به التماس و درخواست که آره عاشقتم و خواب ندارم و از این حرفها! خیلی راحت بهش گفتم آره همه پسرها این حرفو میزنند اما تا دستشون به آدم برسه دیگه حاجی حاجی مکه میرن دنبال کارشون! گفت نه من اینجوری نیستم. گفتم باید ثابت کنی! گفت هر کاری بگی میکنم! موندم چی بگم که نتونه! یه دختر همساده داشتیم که خیلی برای من صفحه میذاشت و شدیدا باید گاییده میشد بهش گفتم ببین سیما رو که میشناسی؟ گفت همون روبروئیه ؟ گفتم آره! گفت خوب! گفتم ببین هر وقت جلوی چشم من ترتیبشو از عقب دادی که جیغ بزنه اونوقت منم یه حال کلی بهت میدم! با ناباوری بلند شد و گفت یعنی چه شاید من نخوام! گفتم من میخوام شرطم فقط اینه! خواست بیاد و بهم بچسبه که سارا خواهرم رو دید و سریع خودشو کشید عقب و مودب شد و یواشکی گفت واقعا شرطت اینه؟ گفتم آره! گفت خیلی خوب خودت خواستی ها! گفتم باشه و درو بهم زد و رفت. مدتها گذشت تا اینکه یه روز بهم زنگ زد و گفت امروز عصر بیا خونمون! گفتم چیه کاری داری؟ گفت قراره سیما بیاد میخوام کاری که گفتی بکنم اما بعدش نوبت توئه! گفتم قبوله از فکر کرده شدن سیما اونم جلوی چشمم دلم قنج میزد سریع حاضر شدم و رفتم! بهنام خیلی عصبی بهم گفت ببین بعدش باید نه نیاری ها ؟ گفتم قبوله اما میخوام وحشیانه بکنیش! گفت باشه یه ساعتی گذشت که سیما اومد کلی بخودش رسیده بود و تیپ زده بود من تو اتاق دیگه از جای یه شیشه که بهنام درش آورده بود میتونستم مثل سینما موضوع رو ببینم خلاصه اومد و یک کمی لاس زدن و بعدش بهنام لختش کرد و برش گردوند و بی مقدمه کیرشو گذاشت دم کون سیما شروع به فشار دادن کرد! اولش سیما گفت بهنام یواش چته منکه در نمیرم اما بعد به خواهش افتاد ولی بهنام ول کن نبود و بالاخره کیرشو کرد تو کون سیما و شروع کرد به کردن سیما داد میزد و التماس میکرد اما بهنام میکردش و سینه هاشو محکم فشار میداد آخرش بطرز خیلی فجیعی کارشو با سیما تموم کرد و بعدش سیما بلند شد اشکهاشو پاک کرد و کلی هم فحش بار بهنام کرد و با عصبانیت درها رو بهم کوبید و رفت! خیلی از خودم بدم اومد چرا باید این کارو میکردم! بهنام اومد و گفت خوب اشرف جون حالا مال من میشی؟ گفتم شاید! راستی میخوای باهام ازدواج کنی؟ گفت حتما! گفتم ولی مطمئن باش منو بتو نمیدن! شروع کرد باهام به ور رفتن و منم خودمو در اختیارش گذاشتم تا عذاب وجدان کمتری داشته باشم حسابی سینه هامو خورد و بعدش رفت سمت کسم چنان با زبونش لیسش میزد که یاد آبنبات چوبی افتادم زبونشو لای لباس کسم میذاشت و تا سوراخ کونم میرفت بعدش دور سوراخ کونمو حسابی لیس زد خیلی حال داد بعد بلند شد و کیرشو گرفت جلو صورتم اما با اینکه دلم میخواست کیر خوش تراش و قلمیشو بخورم اما تو فامیل برام افت داشت این بود که با تغییر گفتم بدم میاد و اونم هیچی نگفت بعد گفت بهم میدی ؟ گفتم از جلو که نه هنوز دخترم! گفت خوب خودم میگیرمت! گفتم نه هر وقت گرفتی بعد! این بود که رفت سراغ کونم مرتب قربون صدقه کونم میرفت و منم تو دلم بهش میخندیدم با کونم حرف میزد خلاصه کیرشو با احتیاط کامل گذاشت در کونم و گفت بکنم! گفتم بکن اما یواش اگه درد بیاد میرم و دیگه بهت نمی دم! خلاصه کیرشو کامل کرد تو با اینکه اصلا ورود کیرشو حس نکردم ولی الکی ناله میکردم و آخ و اوخ میکردم اونم کلی احتیاط کرد آخرش هم آبش اومد و گفتم بکش بیرون و روم نریزه و از این حرفها! بدبخت اصلا از حال کردنش هیچی نفهمید آخرش هم گفتم ببین اینم یه حال حسابی. دیگه اذیتم نکنی ها! بلند شد و کلی تشکر کرد و کلی هم ماچم کرد و زدم بیرون اما ته دلم برای سیما خیلی ناراحت بودم. مدتها گذشت و ظاهرا همون یه بار که به بهنام دادم سردش کرد چون دیگه دنبالم نیومد و رفت دنبال یکی دیگه از دخترای فامیل یه شب سیما رو تو مهمونی خونمون دیدم گفتم بذار از دلش در بیارم تا رفتم جلو سر حرفو باز کردم… با خنده گفت ببین راستی میشه از اون شرطهای عجیب و غریب بازم برای بهنام یا یه خر دیگه مثل اون بذاری؟ با تعجب گفتم تو از کجا میدونی؟ گفت حالا که گذشته اما بین خودمون بمونه بهنام خیلی پیله من شد و منم بهش راه ندادم آخرش تو یه قرار شام بهم گفت حاضرم هر چی پول بخوای برای یه حال کردن بهت بدم و بعد همه ماجرای تو رو گفت! منم دیدم بهترین فرصته اینه که گفتم 20 هزار تومان ( اون موقع حقوق برادرم که افسر-سرگرد- بود 3300 تومان بود ) اونم بلافاصله قبول کرد و گفت باید محکم بکنمت! اینه که خودت قبلا حسابی کونتو چرب کن و کمی هم الکی اشک بریز! باورم نمیشد بهنام اونهمه پول داده باشه دلم برا خودم سوخت بلند شدم و بهنامو تو جمعیت پیدا کردم و محکم زدم تو گوشش کسی که این وسط کیر خورد من بود ببخشید دیگه من زیاد وارد نیستم خوب بنویسم اشرف

الهام عجب چیزی بود من و دختر عموم از بچگی با هم بزرگ شدیم. به قول معروف همبازی دوران بچگی همدیگه بودیم. از همون دوران یه علاقه ای بین من و اون بود ولی چون بچه بودیم چیزی نمی فهمیدیم تا کم کم بزرگ و بزرگتر شدیم. یادمه موقعی که 18 سالم بود عموم اینا رفتند تهران. دیگه کمتر دختر عمومو میدیدم. بعضی وقتا که میرفتم تهران و میدیدمش دلم می خواست بگیرمش تو بغلم و یه ماچ آبدار ازش بکنم. ولی تا حالا رابطه ما اینطوری نبود. تا اینکه یه روز که من و داداشم و دختر عموم و خواهرش رفته بودیم سینما توی سینما کنار من نشست. من اصلا حواسم به فیلم نبود. دلم میخواست از این فرصت یه جوری استفاده کنم. گرمای بدنشو احساس میکردم که یه دفعه دستمو گرفت. نگاهش که کردم دیدم داره پرده سینما رو نگاه میکنه. دستشو فشار دادم. میدونستم معمولا توی سینما فقط میشه مالوند و بس. ولی برای شروع همینم خوب بود. دستمو به طرف رونش بردم و شروع کردم به مالیدن رونش. بعدش کم کم رفتم سراغ لای پاش. یه کمی از روی شلوار از خجالتش در اومدم. حاج عباس آقا بیدار بیدار شده بود. میگفت چرا معامله یه طرفه است؟ همینطور که داشتم لای پاشو میمالیدم دکمه شلوارشو وا کرد تا دستم توش جا بشه. دستمو برد توی شلوارش. منم شروع کردم به مالیدن. دستم خیس شده بود که دیدم با دستش عباس آقا رو گرفت. نفسم بند اومد. پاهامو روی هم انداختم تا داداشم که بغلم نشسته بود نبینه. زیپمو باز کردم. میترسیدم یه نفر متوجه بشه. تا آخر فیلم اون ارضا شد ولی من نه. میخواستم یه جوری یه سکس با حال و بی دردسر داشته باشم. خلاصه چند روزی گذشت. یه روز که میخواستم برم بلیط قطار بگیرم واسه برگشت یه فکری به سرم زد. به عموم گفتم: شما که خیلی وقته از اون طرفا نیومدین بذارین براتون بلیط بگیرم با هم بریم. عموم مخالفت کرد ولی دختر عموم یه دفعه گفت: بابا من دلم واسه عمو و زن عمو تنگ شده بریم دیگه عموم بازم مخالفت کرد ولی دختر عموهه کوتاه نمی اومد. بالاخره عموم گفت تو با آرمان برو بعد خودت برگرد. من که میخواستم از خوشحالی داد بزنم. سریع رفتم و چهار تا بلیط واسه یه کوپه دربست گرفتم ولی فقط دو تا از بلیطها رو به اونا نشون دادم. موقع رفتن عموم خیلی سفارش کرد که مواظب دخترش باشم. منم بهش قول دادم که بهش خوش بگذره. وقتی وارد قطار شدیم رفتیم توی کوپه. قطار که حرکت کرد الهام(دختر عموم) گفت:دو نفر دیگه نیومدن. منم گفتم :آره جا موندن. وقتی که رئیس قطار واسه چک کردن بلیطها اومد پریدم بیرون کوپه و چهار تا بلیطو بهش دادم تا الهام متوجه نشه. شامو که خوردیم تختها رو آماده کردم واسه خواب. الهام رو تخت پایین خوابید. منم خوابیدم رو تخت کنارش. همش تو این فکر بودم که چه جوری کارو شروع کنم. بالاخره دلو زدم به دریا رفتم کنار تختش و گفتم: الهام من سردمه میتونم کنارت بخوابم. الهام که خودشم بی میل نبود و منتظر یه حرکت از طرف من بود پتو رو زد کنار. پریدم زیر پتو، یه کمی که گذشت دستمو یواش انداختم گردنش. اولش یه کمی ناز کرد ولی بعد چند دقیقه آوردمش تو راه. از کنار لبش تا بغل گوششو لیسیدم. گردنشو خیلی نرم خوردم و با یه دستم سینه هاشو می مالیدم.حالا دیگه داغ داغ شده بود.خیلی آروم پیرهنشو از تنش در آوردم. یه سوتین خوشگل کرم رنگ داشت که نوک سینه هاش ازش زده بود آروم بند سوتینو وا کردم سینه هاش افتاد بیرون. باورم نمیشد. سینه های سفید و خوشدستی داشت که آبم اومد. شروع کردم به خوردن. آه و نالش در اومده بود. توی پنج دقیقه هیچ کدوم از ما لباس تنش نبود.حالا من و الهام سر و ته خوابیده بودیم. اون واسه من ساک میزد، منم سرم لای پاهاش بود. توی یک ربع سه بار آبش اومد. حالا دیگه وقتش بود. خوابوندمش روی تخت و یکی دو تا بالشت گذاشتم زیر شکمش. میخواستم برم سراغ کونش ولی یه دفعه برق گرفتش. گفت چیکار میکنی؟هیکلم خراب میشه. از جلو بکن. از تعجب شاخ در آوردم، آخه الهام اپن نبود. بعدا بهم گفت که توی کلاس ژیمناستیک به خاطر تمرینات پردش پاره شده. من که از خدا خواسته بودم کیرمو گذاشتم درش و هول دادم تو. جیغ کوتاهی زد و آه و ناله هاش شروع شد. فهمیدم اولین بارشه. از من تلم و از اون قربون صدقه من و کیرم رفتن. همه جوره کسشو کردم. سوئدی، گوسفندی، لنگ سر شونه، درختی. آبم که می خواست بیاد دادم بهش ساک بزنه، اونم کرد تو دهنش. بد جوری می مکید. آبم که اومد از حال رفتم ولی تا صبح خیلی وقت بود. در ثانی نمیتونستم از خیر کونش بگذرم. بعد چند دقیقه که حالم جا اومد برش گردوندم، از زیر دستمو بردم و سینه هاشو گرفتم. کرم نداشتم یه تف سر کیرم انداختم و با یه دستم یه کمیشو مالیدم در کونش. یه دفعه کیرمو گذاشتم در کونشو فشار دادم تو. یه جیغ بلند زد. گفتم الان همه میریزن اینجا ولی خدا رو شکر خبری نشد. کونش خیلی تنگ بود، کیرم داشت میشکست ولی یه کمی که عضله هاش شل شد حالش شروع شد. شکمم که به باسنش میخورد لرزش با حالی به کونش میداد. بیچاره درد می کشید ولی چیزی نمیگفت. آخرش که شد تندتر تلم میزدم. از آخر موقع ارگاسم کونشو محکم کشیدم طرف خودم و آبمو ریختم توش. دیگه نا نداشتم. بعد یکی دو ساعت باز اومد سراغم که باز بکنمش. من که دیگه نمیتونستم ولی خودش همه کارا رو کرد. عباس آقا رو بیدار کرد نشست روش حالشو کرد و رفت. چند روزی که خونه ما بود یکی دوبار دیگه فرصت شد که بکنمش. موقع رفتن گفت:خیلی مردی. به قولت وفا کردی. خیلی بهم خوش گذشت. بهترین سفر عمرم بود

امير واكرماين خاطره اي كه براتون مينويسم واقعي هستش و از يك سال پيش شروع شده و همچنان ادامه دارد اكرم از فاميلهاي ماست البته نسبت دوري داريم اما رفت و آمدمون زياده و با هم صميمي هستيم البته در خصوص مسائل سكسي زياد با هم شوخي نميكرديم اكرم حدود 10 سال از من بزرگتره يعني يه زنه 35 / 36 ساله خيلي خشگل و با حاله اندام تحريك كننده اي داره تا حالا چند بار پيش اومده با هم رفتيم بيرون نگاه تموم مردها رو ميشه دنبالش حس كرد آخه اكرم قد بلند و چهار شونه سفيد چشم و ابرو مشكي پستوناي سايز 80 كون بر جسته با اولين نگاه ميشه برآمدگي هاي بدنش رو حس كرد خيلي توپه من هميشه با اكرم شوخي مي كردم البته در حد معمولي و خيلي وقتها شب از سر كار كه بر ميگشتم چون خونه اونا تو راه خونه خودمون بود يه سري به خونه اونا ميزدم بعضي شبها هنوز شوهرش از سر كار نيومده بود بعضي شبها هم كه بود من يه چاي اونجا ميخوردم و يه كم كس وشعر ميگفتم بعد مي رفتم خونه هميشه وقتي ميرفتم خونشون چشمام چهار تا ميشد تا بتونم بدن اكرم رو بيشتر ديد بزنم البته هميشه چادر سرش مي كرد جلوم اما خوب بعضي وقتها چادرش نازك بود يا موقع صاف كردن چادرش من چشمم مي افتاد به اندامش هميشه هم تو خونه خودشون تاپ تنش بود با دامن يا شلوارك و اين رو من مطمئن بودم يه شب از سر كار بر مي گشتم طبق معمول رفتم خونشون كه ديدم در حال ساك جمع كردن هستن گفتم جايي ميرين اكرم با خنده گفت جايي ميره گفتم كجا كه وحيد شوهر اكرم گفت ميرم دبي خلاصه فهميدم كه وحيد قراره 10 روز به دبي از اينكه 10 روز نميتونم اكرم رو ببينم حالم گرفته شده بود پرسيدم اكرم تو چي كار ميكني گفت من هيچي چيكار كنم ميام خونه شما حالي داد اساسي من فكر مي كردم ميره خونه باباش همه چيز عالي شده بود قرار شده بود اكرم هر روز غروب كه عاطفه از مدرسه مياد بيان خونه ما روز سوم رفتن وحيد بود زنگ زدم به خونه خودمون كاري داشتم سراغ اكرم رو گرفتم مامان گفت رفته خونشون مياد زنگ زدم خونشون گوشي رو برداشت بعد از احوالپرسي گفتم اومدي خونه براي چي گفت ميخواستم برم حموم منم به شوخي گفتم ديشب وحيد تو خوابت بوده يه آهي كشيد گفت نه اتفاقا براي همين رفتم حموم بعد يه مگث چند ثانيه اي گفت امير حالم خيلي گرفتس گفتم براي چي گفت دوري وحيد خيلي برام سخته منم خودم رو زدم به اون راه ببينم چي ميگه گفتم بابا چند روز ديگه مياد گفت هنوز يه هفته مونده گفتم من نميفهمم چي ميگي چي برات سخته با يه لحني گفت تو كه راست ميگي گفتم باور كن متوجه منظورت نميشم گفت بابا تو چه خنگي براي زن دوري از شوهرش سخته زن يه نيازهايي داره فهميدي گفتم اي تقريبا بعد با خنده گفتم تو چه كم طاقتي گفت تو هم اگر مزش رو چشيده بودي همين بودي منم با خنده گفتم از كجا ميدوني نچشيدم گفت راست ميگي گفتم آره گفت پس چطوري تحمل ميكني گفتم سخت خيلي سخت اكرم هر دومون يه كم سكوت كرديم بعد بدون اينكه خودم متوجه حرفم بشم گفتم ميخواي من بيام اونجا يه كم با هم حرف بزنيم شايد حالت بهتر بشه گفت ميتوني گفتم آره من يه ساعت ديگه اونجام سريع راه افتادم درست 40 دقيقه بعد اونجا بودم اكرم با اولين زنگ بدون اينكه بپرسه كي هست در رو باز كرد تو راه پله با همسايشون سلام عليك كردم و رفتم بالا اكرم تازه از حموم اومده بود هنوز صورتش سرخ بود مثل هميشه يه تاپ سرخ تنش بود با يه شلوارك لي اين رو از روي چادر نازكش فهميدم سلام كرديم و نشستيم روي مبل روبروي هم اكرم بلند شد رفت برام شربت آورد بعد دوباره نشست با اينكه خيلي با هم راحت بوديم انگار از هم خجالت ميكشيديم هر چند كه هنوز هيچ اتفاقي هم نيافتاده بود به اكرم گفتم رفتي حموم حالت بهتر شد يه لبخندي زد و گفت نه زياد گفتم بايد با آب سرد دوش ميگرفتي با خنده گفت پدرت بسوزه تجربه منم گفتم خوب ديگه كم كم سر حرف باز شد من از دوست دخترم گفتم و بعد اكرم گفت كه تقريبا هر شب با وحيد برنامه داره گفتم پس چرا شما فقط يه بچه دارين خنديد گفت خوب جلو گيري ميكنيم گفتم با قرص گفت نه يه كم خجالت كشيدم اما گفتم با كاندوم اكرم با يه لحني گفت نه گفتم بدت اومد گفت نه آخه با كاندوم اصلا آدم چيزي نميفهمه گفتم پس چيكار ميكنين خنديد گفت طبيعي گفتم يعني چي سرش رو انداخت پائين گفت وحيد آخراش كه ميشه ميكشه بيرون گفتم اگر يادش بره چي خنديد گفت نه يادش نميره كم كم حرفامون گل انداخته بود داشتم ميمردم آمپر حشريتم رسيده بود روي هزار گفتم من اومدم حال تو رو خوب كنم خودم حالم بد شد خنديد گفت خدا بگم چيكارت كنه حال منم خيلي بد تر شد گفتم ميخواي من برم گفت نه بمون من حالم بد جوري به هم ريخته گفتم آخه گفت آخه نداره بمون گفتم باشه يه كم ساكت مونديم اكرم گفت امير ميخوام يه چيزي بگم روم نميشه فهميدم چي ميخواد بگه گفتم منم ميخواستم بگم هم روم نشد هم ترسيدم گفت ترس از چي گفتم هم از تو هم از خيلي چيزاي ديگه گفت مگه من ترس دارم گفتم از اين ترس داشتم كه تو بهت بربخوره يا يه جوري رابطون بد بشه يا اينكه كسي چيزي بفهمه اكرم گفت منم از اين ترس داشتم تو در مورد من فكر بد بكني گفتم از اون بابت خيالت راحت اكرم با شنيدن اين حرف لبخندي زد و با يه حركت چادرش از سرش افتاد و من حالا ميتونستم دستهاش رو كه لخت بود ببينم فكر نكنيد نديد بديدم اما پوست صاف و تحريك كننده اكرم واقعا ديدنيه پستوناي اكرم داشت تاپش رو جر ميداد خط وسطشونم يه كم معلوم بود و حسابي تحريك كننده بود هر دو به هم نگاه مي كرديم بلند شدم رفتم كنار اكرم نشستم بدون اينكه خودش رو تكون بده چسبيديم به هم رومون نميشد تو چشم هم نگاه كنيم من آروم دستم رو انداختم دور گردنش و آروم شروع كردم با نوك انگشتم بازوش رو لمس كردم چند لحظه بعد دست اكرم اومد روي رون من و آروم اومد بالا به كيرم كه رسيد يه نفس عميق كشيد و گرفت تو دستش و فشارش داد منم قشنگ بغلش كردم و فشارش دادم به خودم اكرم سرش رو گذاشت روي شونم بوي عطر و شامپوي سرش حسابي حشريم كرد دستم رو از زير بغلش كردم تو انگشتم رسيد به كنار پستونش ديگه نتونستم تحمل كنم بهش گفتم اكرم گفت هوم گفتم بلند شو بريم تو اتاق گفت نه همينجا گفتم چرا گفت اونجا فقط با وحيد منم اصرار نكردم بلند شدم اون رو هم بلند كردم سر پا بغلش كردم و حسابي به خودم فشارش دادم بعد آروم روي گونش رو بوس كردم كم كم ادامه پيدا كرد تا رسيدم به لبش لباي گوشتي كلفتش حسابي وسوسه انگيز بود براي خوردن روم نشد زبونم رو بكنم تو دهنش اما اكرم خودش اينكار رو كرد و خيلي بهم حال داد بعد از كلي لب خوري و زبون بازي شروع به خوردن گردنش كردم اكرم ديگه به نفس نفس افتاده بود كه از هم جدا شديم يه كم با لبخند به هم نگاه كرديم تاپش رو دادم بالا خودش كمك كرد درش آورديم يه كرست مشكي بسته بود كه سفيدي پوستش قشنگ تو چشم ميخورد دستم رو انداختم پشتش بازش كردم و درش آوردم واي چه پستونايي داشت سفيد و صفت با يه نوك قهوه اي كم رنگ كه از روي شهوت سيخ زده بود بيرون يه پستونش رو تو دستم گرفتم و اون يكي رو به دهن حسابي خوردم هرچي ميخوردم بيشتر مزه ميداد تا اكرم گفت بسه ديگه منم نشستم جلوش دكمه هاي شلواركش رو باز كردم و اون رو كشيدم پائين شرتش هم مشكي بود صورتم رو بردم جلو يه نفس عميق كشيدم و باز دم نفسم رو دادم بيرون اكرم يه آهي كشيد از كنار شرتش گرفتم چشمم رو بستم و شرتش رو كشيدم پائين چشمم كه باز شد جلوم يه كس تپلي بود كه با ظرافت خاصي اصلاح شده بود بدون معطلي از لبه هاي كسش شروع به خوردن كردن با اينكه به قول خودش هرشب با وحيد برنامه داشت ولي بازم لبه هاي كسش به هم چسبيده بود زبونم رو كردم لاي كسش كه از داغي داشتم ميسوختم اكرم دستاش رو سر من بود داشت تو موهام چنگ ميزد آروم آروم رفت عقب منم روي زانو دنبالش ميرفتم تا نشست روي مبل منم پاهاش رو انداختم روي شونه هام و يه كم كشيدمش جلو از سوراخ كونش ليس ميزدم تا بالاي كسش چوچولش رو گاز ميگرفتم و با نوك زبونم فشارش ميدادم اكرم هم فقط ناله بود و ناله اكرم كم كم صداش بلند شده بود و با صداي لرزون آخ و اوخ ميكرد و اوف اوف ميكرد بعد سرم رو به كسش فشار داد و با ناله گفت بخور بخور جون بخورررررررررررر جون جون جوننننننننننننننننننننن بعد يه لرزش شديد و بي حال افتاد روي مبل اكرم راحت شد اما من هنوز لباسم رو در نياورده بودم و داشتم به بدن قشنگ اكرم نگاه ميكردم اكرم سرش رو از پشتي مبل بلند كرد با چشماي خمار نگاهم كرد گفت مرسي امير مرسي خيلي حال داد من كه انگار دنيا دور سرم چرخيد گفتم خاك تو سرت امير فقط اين رو ارضاء كردي خودت موندي تو همين فكرا بودم كه اكرم بلند شد دستم رو گرفت من رو كه مثل گل روي زمين پهن شده بودم بلند كرد و بغل كرد و لبش رو گذاشت روي لبم كلي حال كردم منم شروع كردم كه دوباره تحريكش كنم يه كم با هم عشق بازي كرديم اكرم شروع به لخت كردنم كرد لخت لخت شده بودم از اكرم يه كم خجالت ميكشيدم اكرم من رو نشوند روي مبل خودش هم كنارم نشست و خم شد روم يه كم با دستش كيرم رو ماليد و بعد قشنگ خوابيد روم و كيرم رو كرد تو دهنش همچين با اشتها ميخورد انگار داره بستني ميخوره چنان ملچ مولوچ ميكرد خودم هم هوس كردم يه ساكي براي خودم بزنم ديدم تموم كيرم رو ميكرد تو دهنش نگه ميداشت بعد اوق كه ميزد مياورد بيرون از آب دهنش تخمام خيس بود كه اون رو هم با دستش ميماليد اگر اكرم يه كم ديگه ادامه ميداد خودم رو خراب ميكردم بلندش كردم كوسن مبي رو گذاشتم زير سرم خوابيدم اكرم رو هم كشيدم روي خودم به حالت 69 باز هم شروع به خوردن كسش كردم اونم يه كيرم رو به پستوناش ماليد كه من خيلي حال كردم بعد كرد تو دهنش من داشتم ميمردم بهش گفتم نكن آبم مياد خنديد كيرم رو از دهنش بيرون آورد بلند شد گفتم چي شد گفت صبر كن رفت از تو اتاق خوابشون با يه اسپري برگشت اين كونده وحيد مجهز بود يه كم به كيرم زد و با دستش ماليد كنارم نشسه بود با دستش اسپري رو ميماليد منم دستم لاي كسش بود داشتم با دستم كسش رو ميماليدم خم شد روي من يه كم لب خوري و زبون خوري كرديم بعد كشيدمش بالا يه كم ديگه كسش رو خوردم اونم باز مشغول ساك زدن شد اسپري كار خودش رو كرده بود بعد اكرم بلند شد نشست روي سينه من همونطوري كه پشتش به من بود رفت جلو تر تا كسش رسيد به كيرم و يه كم كسش رو به كيرم ماليد بعد بلند شد و با احتياط كردش تو يه نفس بلند كشيد يه كم نشست بعد شروع كرد تكون تكون خوردن بهش گفتم بچرخ معلوم بود خجالت ميكشه اما چرخيد رو به من نشست منم پستوناش رو گرفتم تو دستم اون كه بالا ميرفت منم خودم رو بلند ميكردم با كيرم ضربه ميزدم تو كسش هر دو فقط ناله مي كرديم كه من شروع به حرف زدن كردم گفتم اكرم خوب ميكنم با لبخند گفت آره گفتم خوشت مياد گفت خيلي گفتم اندازش خوبه با عشوه گفت اندازه چي گفتم همون كه اون توه گفت كدوم ؛ كدوم تو چرا اسمش رو نميگي با خجالت گفتم اندازه كيرم گفت آره خيلي با حاله حالا بگو تو چيه گفتم تو كست ديگه لبش رو گاز گرفت يه كم سرعتش رو بيشتر كرد گفت آخ جون بازم بگو دوست دارم فهميدم كه دوست داره حرف سكس بزنه و بشنوه ديگه شروع كرديم من از كس اكرم ميگفتم اونم از كير من بلند شد گفت يه مدل ديگه گفتم چطوري گفت هر طوري تو دوست داري منم شده بودم فردين گفتم تو هر طوري دوست داري بگو خنديد گفت از پشت كلي حال كردم گفتم دمش گرم يه كون توپ ميكنم چهار دست و پا شد من رفتم پشتش با دستم كونش رو ماليدم بعد باز كردم كير سيخ شده رو گذاشتم دم سوراخ كونش يه كم رفت جلو گفت اونجا نه گفتم خودت گفتي از پشت گفت از پشت بكن تو جلو گفتم جلو ديگه كجاس اسم نداره سرش رو چرخوند به من نگاه كرد گفت از پشت بكن تو كسم كيرت رو بكن تو كسم منم سر كيرم رو هل دادم پائين با سوراخ كسش كه ميزون شد اكرم خودش رو داد عقب و گفت آخيش چه حالي ميده بعد شروع كرد به عقب جلو كردن منم پستوناش رو گرفته بودم تو دستم باهاشون حال ميكردم و گاهي هم چوچولش رو ميماليدم اكرم سرعتش زياد شده بود ميگفت تند تند بكن كسم رو جر بده زود باش كسم داره ميميره كسم رو حال بيار نذار بميره بهش شوك بزن زود باش منم سرعت گرفتم و كه اكرم با گفتن واييييييييييييييييييييييييي كسم باز زنده شد خودش رو به من فشار داد فهميدم براي بار دوم اورگاسم شده بعد بلند شديم اكرم خوابيد روي زمين من خوابيدم روش و كيرم رو كردم تو كسش خوابيدم روش كسش حسابي آب انداخته بود ازش لب مي گرفتم و خودم رو تكون تكون ميدادم جفتمون مست شهوت بوديم گوشش رو كه خوردم خيلي حال كرد ازم خواست ادامه بدم منم گوشش رو ميخوردم و تو گوشش نفس ميكشيدم كه اكرم باز شروع به حرف زدن كرد آخ بكن بخور كشتي من رو واي امير چه حالي دارم ميكنم منم داشتم ميمردم سرعتم زياد زياد شده بود كه اكرم با چنگ انداختن روي كمرم بهم فهموند داره باز هم اورگاسم ميشه منم يه كم خودم رو نگه داشتم تا اكرم اورگاسم شد گفتم دارم ميام گفت بريز روي شكمم تا كيرم رو از كسش بيرون كشيدم آبم با فشار زد بيرون جهش اولش از سر اكرم رد شد ريخت روي فرش بعد تموم آبم رو روي شكم و پستوناش خالي كردم و خوابيدم روش جفتمون از زور گرماي سكس داغ داغ بوديم و خيس عرق بلند شدم از روي ميز دستمال آوردم اكرم رو تميز كردم و بعد خودم رو تميز كردم دلم ميخواست باهاش برم حموم اما خيلي دير شده بود و ممكن بود عاطفه برسه سريع لباس پوشيدم از اكرم يه لب اساسي گرفتم از هم تشكر كرديم من رفتم سر كار شب رفتم خونه اكرم خيلي معمولي با هام برخورد ميكرد انگار هيچ اتفاقي نيافتاده منم همينطور فرداش اكرم زنگ زد مغازه ازم خواست باز هم برم خونشون منم با كمال ميل قبول كردم ديگه تو اين يه هفته كار من همين بود هر روز برم پيش اكرم و هر روز با هم سكس داشتيم البته از نظر غذايي به خودم خيلي مي رسيدم اما باز هم از نفس و كمر افتاده بودم روز آخري كه قرار بود فرداش وحيد بياد به اكرم گفتم از فردا ديگه وحيد مياد تو راحت ميشي اما من چيكار كنم كه به تو عادت كردم خنديد گفت سعي ميكنم تنهات نذارم فقط نبايد كسي بفهمه قبول گفتم قبول قبول خلاصه تو اين يك ساله گذشته تقريبا من 10 بار با اكرم سكس داشتم و كلي از هم راضي هستيم ديگه حسابي هم رومون به هم باز شده و كلي با هم حال ميكنيم

سكس با دختر عمو صحرا سلام اسم من بهمن هست و مي خوام براتون جريانه سکس من و دختر عموم را براتون تعريف کنم. خونه ما سه طبقه هست که يکي از طبقاتش زير زمين هست که انبار لوازم فروشگاه پدرم هست و طبقه وسط خونه ما هست و طبقه بالايي خونه عموم هست . عموي من فقط دو تا دختر داره . اسم دختر عموهاي من سحر(بزرگه) صحرا(کوچيکه) .سحر امسال در يکي از شهرستانهاي فلسفه قبول شده و صحرا امسال ديپلم مي گيره . عموي من مسئول يکي از بخشهاي بيمارستان است و بعضي شبها به خاطر زياد بودن مريض ها مجبور است دير بيايد . زن عموي من هم دبير است و روزها در مدرسه است. يک روز که من و مادرم در خانه بوديم صداي زنگ تلفن آمد من گوشي را برداشتم . پسر خاله ام گفت گوشي را بده به خاله من هم گوشي را دادم به مادرم . من متوجه تغيير ناراحت شدن مادرم شدم .مادرم گوشي را گذاشت و به من گفت که عباس آقا (شوهر خالم) با يکي دعوا کرده اون طرف زده تو گوش عباس آقا و اون ضربه مغزي شده.مادرم لباس پوشيد و رفت بيمارستان . قبل از رفتن به من گفت که زنگ بزن به عموت و بگو عباس آقا تو همون بيمارستان بستري هست.من هم اينکار را کردم. حدودا ساعت 11 بود که سحر اومد خداحافظي کرد و رفت دانشگاه . من از اين موضوع بسيار خوشحال شدم چون الان بهترين فرصت براي رسيدن به صحرا بود.من رفتم بالا وبه صحرا گفتم توي کامپيوترت شو داري .اون هم گفت اره . اون يه لباس نازک يک تيکه پوشيده بود و از زير اون تمام بدنش معلوم بود.من که حشري بودم بيشتر حشري شدم . رفتم نزديک تختش و تونجا نشستم .اون برام شربت آورد من پاشدم شربت را گذاشتم روي ميز و با شمردن 1. 2. 3. پريدم روش اون اول جيغ ميزد و من را فحش مي داد . من هم ديدم که اينجوري ظايع هست و شروع کردم به لب گرفتن.با اين کار من اون ساکت و رام شد. بعد از چند دقيقه لب گرفتن لخت شديم. من هنوز مي خواستم سينه هاش را بخورم که اون امان نداد و شروع کرد به ساک زدن من نميدونم اون چه جوري کير من رو حدود ده دقيقه داشت ميخورد .ابم اومد و توي دهنش خالي کردم .اون از اين کار من خوشش نيومد و همه اب کمرم را تف کرد. کيره من خواب رفته بود و من بهترين فرصت را براي خوردن سينه هاي سفيد و کوچيک اون را بدست اوردم و انقدر خوردم که اه و اوهش در اومد دوباره کيرم به شرايط ارماني رسيده بود گفت از عقب بکن من کيرم را با کلي تف گذاشتم دم سوراخه کونش يکم فشار دادم آخش در اومد کشيدم بيرون دوباره فشار دادم ديدم ايندفعه راحت تر رفت تو اون يه جيغي زد که من ترسيدم . من شروع کردم به تلمبه زدن و انقدر کردم که ابم اومد و همون تو خالي کردم. پس از چند لحظه که پاشدم ديدم تختش پر شده از خون . حالا تازه فهميدم که چه گندي زدم بله همردش رو برداشته بودم و هم آبم رو ريخته بودم توش. نميدونستم بايد بخندم يا گريه کنم بعد از سي دقيقه صحرا به حال اومد و وقتي فهميد چي شده شروع کرد به گريه کردن من سريع يک قرص ضد حاملگي بهش دادم و شروع کردم به دلداري دادنش که اشکال نداره و از اين جور حرفها . قرار شده فردا با هم بريم پيش دکتر تا ببينم چه خاکي مي تونم به سرم بريزم

سکس گروهی شرارهسلام اسم من شراره است و الان ۲۸ ساله هستم ، ۴ سال قبل ازدواج کردم که بعد از دو سال زندگی مشترک ، کارم با همسرم به طلاق کشيده شد ، خب برای من که يک دختر حشری بودم خيلی سخت بود که بودن شوهر بمونم ، برای همين توی اين مدت بعد از طلاق ، فقط با پسر داييم که ۳ سال از من کوچيک تره سکس داشتم ، ولی خاطره ای که ميخوام براتون بگم ، يک سکس معمولی با هومن ( پسر داييم ) نيست ، بلکه يک سکس خفن است .هميشه آرزو داشتم که با بيش از يک مرد در سکس داشته باشم ، يعنی دوست داشتم همزمان با دو و يا سه نفر مرد کير کلفت سکس داشته باشم ، برای همين به هومن سپردم که اين دفعه که خواست به خونمون بياد ، دو تا ديگه از دوستاش رو هم بياره تا اولين سکس چند نفره رو هم امتحان کنم . از اونجايی که من بهد از طلاق از شوهرم در خونه پدر و مادرم بودم ، نميشد که يه دفه هومن با دو تا مرد ديگه بياين تو خونه ، البته خود هومن هر وقت که ميخواست ميتونست بياد ، چون بهانه اومدن هومن خونه ما اين بود که اون به من کامپيوتر ياد بده ، چون ليسانس کامپيوتر بود و به همين هوا با هم يه حال اساسی ميکرديم ، خلاصه مامان و بابام برای سر زدن به خواهرم راهی کرج شدن و حالا ديگه توی خونه تنها شدم ، به هومن زنگ زدم و گفتم که خونمون خاليه و امروز بهترين موقع برای اون سکس چند نفره ، اون هم به من گفت که ساعت پنج بعد از ظهر با ۲ تا از دوستای کير کلفتش مياد خونه ما .حال عجيبی داشتم ، چون تا اون روز همچی کاری رو نکرده بودم ، برای همين خودم رو آماده کردم برای اين سکس ، اول از همه کس رو به اصطلاح بلوری کردم تا بيشترين لذت رو از من ببرن ، ساعت داشت ۵ ميشد ، لباسامو در آوردم و فقط با يک شورت منتظر اومدن هومن و دوستاش شدم . ساعت ۵ و ده دقيقه بود که صدای زنگ در اومد ، در رو باز کردم و همون با دو تا از دوستاش اومدن تو ، من هم تو اتاقم منتظرشون نشستم ، هومن ميدونست که من هميشه سکس رو تو اتاق خودم دوست داشتم ، در اتاق رو باز کرد و با دوستاش وارد شدن ، من هم با اون وضعم بلند شدم و با هاشون سلام کردم و هومن گفت : خودتو که آماده کردی ؟ من هم گفتم : آره ميخوام امروز جرم بدين . هومن هم گفت : مطمئن باش ، چون کير کلفت ترين دوستام رو آوردم .روی تختم نشستم و هومن هم اومد کنارم نشست ، دوستاش هم داشتن ما رو نگاه ميکردن ، لابد با خودشون گفتم ، که اين هومن چه دختر عمه جنده ای داره ، خلاصه هومن مثل هميشه سينه هامو تو دستاش گرفت ، من هم شروع کردم به مالوندن کيرش از رو شلوار . ديدم که مالوند کير از رو شلوار که فايده نداره ، برای همين کمربند شو بازکردم و شلوارشو يه کم کشيدم پايين و کيرشو در آوردم و بدون معطلی تو دهانم بردم ، گرمای کيرش يه حال خوبی بهم داد ، هومن فقط نشسته بود و کاری نميکرد و من فقط براش ساک ميزدم . دو سه دقيقه که ساک زدم ، سرمو بالا آوردم و به دوستای هومن گفتم نکنه شما اومديم اينجا که فقط ما رو نگاه کنين ، هومن خندش گرفت و به دوستاش گفت که زود باشين ديگه ، اونها هم بدون معطلی لباساشونو در آوردن ، وای چه کيرايی داشتن ، شق شق و بزرگ ، اومدن سراغم . اول هومن روی تخت دراز کشيد و من هم از پايين شروع کردم براش ساک زدن ، و يکی از دوستای اون هم اومد و نشست زير من و شروع کرد به ليس زدن کسم ، اون يکی فقط داشت بدنمون دست مالی ميکرد ، هومن بلند شد و جاشو به يکی از ديگه از دوستاش داد و حالا من داشتم برای اون دوستش ساک ميزدم و هومن هم اومد پشتم و آروم کيرشو تو کسم کرد ، و بعد شروع کرد به تلمب زدن ، ديگه مثه سگ حشری شده بودم ، و کير اون پسره رو با حرص و ولع تمام ميخوردم ، هومن و هم با شدت داشت منو از کس ميکرد ، داشتم ديوونه ميشدم که هومن کيرشو در اورد و بعد از چند ثانيه حس کردم که پشتم داغ شد ، سرمو بر کردوندم و ديدم هومن آبش اومده و همه رو ، رو پشتم خالی کرده و بعد شم خودش با دستمال پاک کرد ، هومن رفت يک کنار تا کيرش دوباره شق کنه و اون يکی دوستش اومد و کيرشو با تموم فشار کرد تو کسم ، بد جوری دردم گرفت و آخ بلندی گفتم ، چون کيرش از هومن کلفتر بود ، اون هم شروع کرد به تلمبه زدن ، ديگه ساک زدن رو ول کرده بودم ، لذتی عجيبی داشت ، چشمامو بسته بودم و داشتم با تموم وجود لذت ميبردم ، که يک دفه حس کردم يه کير ديگه رفت تو سوراخ کونم ، با فشار وارد شد ، دادی کشيدم که هومن گفت : مگه خودن نگفتی ميخوای جر بخوری ؟با اين که درد فراوونی داشت ، ولی لذت هم داشت ، يه دو سه دقيقه همون جور گشذت ، که هومن اومد و دوستاشو کشيد کنار و بعد به من گفت که روی تخت بخوابم ، البته قبلش يکی از اون پسرا اومد و خوابيد و من هم به پشت روش خوابيدم ، پاها دادم بالا و اون کيرشو درست گذاشت رو دهانه کونم ، هومن هم اومد اين ور تخت و سرمو به طرف بالا کشيد و اون يکی دوستش هم ، اومد رو ی من ، و کيرشو گذاشت در دهانه کسم ، و همزمان با هم شروع کردن به گاييدن من ، يکی کيرش تو کونم و اون يکی ديگه هم در کسم ، هومن هم از بالا کيرشو کرد تو دهنم و از اونجايی که سرم به سمت عقب و بالا بود ، ميتونست کيرشو تا هر جايی که ميخواست تو دهنم بکنه ، و اون هم کيرشو تا جای تخماش کرد تو دهنم که تخماش چسبيد به لبام و سریع کيرشو کشيد بيرون ، همينکه کشيد بيرون سرم بلند کردم و يه جورايی ميخواستم هوق بزنم ، که هومن سرم گرفت و کشيد پايين ، خنده ای از روی شهوت بهش زدم و اون دوباره کيرشو کرد تو دهنم و اين دفعه با دستاشم شروع کرد به بازی کردن با سينه هام ، داشتم با تمام وجود از اون سکس لذت ميبردم ، توی جفت سوراخام که دو تا کير کلفت بود ، کير هومن هم که تو دهنم بود و سينه هام هم تو دستای هومن ، معنای واقعی سکس اون بود .ديگه ارضا شده بودم ، اون يکی که کيرش تو کسم بود ، کيرشو در آورد و با دو تا دست رو کيرش کشيد و آبش فوران زد روی بدنم ، اون يکی هم که زيرم بود خودشو از زيرم کشيد بيرون و اون هم آبشو روی بدنم خالی کرد ، حالا فقط هومن مونده بود کيرشو گرفتم ، و من براش شروع کردم به جلق زدن ، شش هفت بار که دستمو بالا پايی کردم ، آبم هومن هم اومد و اون آبش رو صورتم پاشيد و بعد هم کيرشو تو دهنم کردم تا باقی آبشو بخورم ، ديگه نايی برام نمونده بود ،لذت واقعی سکس رو برده بودم و حالا ديگه بی رمق و بيحال بودم ، ديگه نميتونستم تکون بخورم ، دوستای هومن هم ديگه داشتن لباساشونو تنشون ميکردن تا برن ، هومن اومد کنارم و دستمو گرفت و منو نشوند و گفت : اميدوارم که اون لذتی رو که خواستی بودی ببری؟ من هم يک خنده تحويلش دادم ، که يعنی آره از اون چيزی هم که بود بيشتر حال داد ، هومن يک لب ازم گرفت و گفت : شب که تنهايی دوست داری بيام پيشت ؟ من هم بهش گفتم آره ، ولی ديگه دوستاتو نيار . خنديد و گفت : شب ساعت ۱۱ ميام و تا صبح باهاتم و بعدش با دوستاش رفت .راستش درسته که خيلی حال داشت ، ولی واقعا روی من فشار آورد و درده عجيبی داشت ، خلاصه اين هم يک خاطره از من بود که اميد وارم ازش خوشتون آمده باشه .

سکس گروهی مریم صبح اون روز هنوز خواب بودم كه عمم اومد بالاي سرم وبيدارم كرد گفت منو سعيد داريم ميريم توهم پاشو صبحانه ات تو اشپزخونه اماده است راستي يادم رفت بگم كه عمم شاغل بود صبح مي رفت وبعد از ظهر بر مي گشت اون روز هيچ چيزي كه بشه گفت پيش نيامد حوالي ساعت 3 عمه اومد و دو سه ساعت بعد هم سرو كله سعيد پيدا شد. اونشب هر وقت موقعيت مناسبي بود و مادرش نمي ديد سعيد اروم با دست مي زد در كونم. منم عمدا هي از جلوش رد مي شدم يا جولش دولا مي شدم كه مثلا چيزي رو بردارم ولي با اين وجود اون شب هم بدون مسئله اي گذشت. فقط سعيد گفت فردا خونه اي يا ميري جايي و منظور اون ازاين حرف برام روشن بود! صبح فرداي اون روز سعيد مثل روز قبلش با مادرش رفت و نزديكاي ساعت 9 بود كه ديدم زنگ در رو ميزنند. رفتم ديدم سعيده اومد تو گفت مريم خيلي احمقيت كردي زنگ زدي خونه ما بايد زنگ خونه دايي شون (عموي من باباي مهدي) اونا ديگه سيريش نمي شدن! منم گفتم چي شده حالا؟ گفت اخه الان مهدي…! گفتم تو غصه مهدي رونخور اون هروقت بخواد ميتونه بياد اينجا بعدم رفتم تو اشپزخونه جلو يخچال دولا شده بودم كه چيزي بردارم ديدم اومد بغلم كرد. بلند شدم گفتم اذييت نكن مي خوام نهار درست كنم كشيدم عقب در يخچال رو بست گفت ناهار بامن بعد در حالي كه من هنوز تو بغش بودم منو هل داد سمت حال كه رسيديم از تو كمد ديواري يه تشك برداشت وانداخت وسط حال بعد سريع شروع به لخت شدن كرد ديگه لخت لخت شده بود من همين طور داشتم نگاه ش مي كردم! گفت چيه مات برده لخت شو ديگه! گفتم اخه درد داره! خنديد گفت بايد درد داشته باشه تو لخت شواين دفه بهتره! منم لخت شدم وقتي به شرتم رسيدم گفت اونو بزار باشه خودم درميارمش! گفت بخواب من دراز كشيدم روي زمين! گفت دمر شو منم دمر شدم اول از روي شرت كفل هام تو دوتا دستاش گرفت فشار داد بعد شرتم تا نصفه كشيد پايين كفل هامو گرفت تو مشتش و از هم باز كرد و يك تف كوچيك انداخت روي سوراخ كونم و با يك انگشت تف مالوند درسوراخ كونم و اروم فرو كرد تو! درد زيادي نداشت ولي من عكس عمل نشون دادم مي دونستم اون از اين حركت خوشش مياد و اين حركت باعث ميشه بيشتر با كون من ور بره. ولي او نگفت بلند شو! بلند شدم خودش به پشت خوابيد و گفت حالا با روي من طوري كه كونت روبه صورت من باشه بخاب(69) شرتمو در اوردم و خوابيدم اونم دوباره انگشتشو خيس كرد كرد تو كونم و گفت توهم مشغولشو منم كيرشو گرفتم تو دستم چند تا جلق براش زدم سرشو كردم تو دهنم اونم داشت با انگشت تو كون من بازي ميكرد و ميگفت الان كاري ميكنم كه خرطوم فيلوهم تحمل كني! بدجوري حواسمون پرت كار خودمون بود كه يكدفه يه نفر داد زد دارين چي كار مي كنين؟ قلبم ايستاده بود سريع سرمو بلند كرد ديدم مهديه(قبلا به شما گفته بودم كه مهدي پيش ما زندگي مي كرد حتي يه اتاق داشت بخاطر همين هم كيلدهاي ساختمونو داشت ولي اون موقع يه مدتي بود كه بيشتر خونه خودشون ميخوابيد تا خونه ما) دوتايي از ته دل يه نفس راحت كشيديم من بلند شدم رفتم يه گوشه رو پا نشستم! سعيد گفت گوساله ادم اين طوري مياد و به شوخي گفت اول تو بگو به اجازه كي دست زدي بهش! مگه نميدوني اين مال منه دفه بعد ازين بي اجازه دست بزني دستو قلم ميكنم بعد اومد جلومن ايستاد و گفت كارت و شروع كن كه بد هوسيم كردي دختر! من كمربندشو بازكردم شلوارشوتا نصفه كشيدم پايين كيرش افتاد بيرون نه كاملا سفت شده بود نه شل شل بود يه خورده كيرشو با دستم بالا پايين كردم بعد كردم توي دهنم كيرش تو دهنم هي بزرگتر ميشد بعد از چند لحظه سعيد هم اومد كنارش ايستاد و به شوخي گفت: اجازه هست؟ – حالا چون دلت نشكنه اره! من كيرسعيد رو تودستم گرفتم وبا اون بازي ميكردم و كير مهدي تو دهنم بود كير مهدي رو در اوردم و اونم تودستم گرفتم كيرش دو برابر مال سعيد بود ميخواستم ادامه بدم كه مهدي كيرشو از دستم كشيد بيرون. من شروع به خوردن مال سعيد كردم بعد از چند لحظه مهدي كه لخت شده بود منو از جلو سعيد بلند كرد يه دستي در كسم كشيد گفت خوبه به پشت خوابيد وبه من گفت بيا بشين روش! منم رفتمو نشستم روش همينطور اروم كه مينشستم كيرش وارد كسم ميشد وقتي كاملا نشستم يه كم مايل به سمت جلو شدم و با كمك مهدي رو كيرش بالا و پايين ميكردم در اين حال سعيد اومد بالاي سر مهدي كيرشو رو به رو صورتم گرفت من با دست براش جلغ ميزدم وگاه گاهي هم سر كيرشوميكردم تودهنم. مدتي كه گذشت سعيد گفت منم برم رو كون؟ مهدي گفت خوب برو ولي تف نزن! من تو جيبم كرم اوردم! سعيد كيرشو چرب كرد بعدم يكم از اون در سوراخ كونم ماليد. مهدي با دستاش بدنمو بالا نگه داشت وسعيد كيرشوكرد تو كونم همزمان با اين كار من ارضا شدم و بعدش مهدي دستشو از زير بدنم ازاد كرد. با ورود كير مهدي تو كسم كير سعيد بيرون اومد! من ديگه حال بالا و پایين كردن نداشتم مهدي بدن منو بلند ميكرد و سعيد فرو ميكرد و وقتي كير مهدي فرو ميرفت كيره سعيد بيرون ميومد. بعداز مدتي مهدي خسته شد و منو ول كرد و سعيد در حالي كه كير مهدي تو كسم بود با فشار وزنش تو كونم جا ميكرد وقتي كيرش ميرفت تو احساس ميكردم شكمم داره پاره ميشه سرعتشو زياد كرد و بعد ازمدتي كيرشو در اورد ومحكم سرشو نگه داشت و روي دستمال كاغذي خودشو خالي كرد. بعدش مهدي منو دمر خابوند كيرشو كرد تو كونم كيرش خيلي كلفت بود و كونم درد گرفت به خاطر همين كير شو در اورد منو به پشت خوابوند مچ پامو با دست گرفت وبالا اورد و كيرشو تو كونم جا كرد و شروع به تلنبه زدن كرد وهمين طور سرعتشو بالا تر ميبرد تا من براي بار دوم ارضا شدم. چند لحظه بعد كيرشودر اورد و ابشو روي شكمم خالي كرد كير پر ابي داشت و از بين ناف تا سينم از اب مهدي پر شده بود. چند دقيقه همين طوري كف هال خوابيده بودم و با دستم با اب مهدي بازي ميكردم بعدش رفتم حموم يه دوش گرفتم وقتي بيرون اومده بودم پيك سفارش غذا سعيد رو اورده بود بعد نهار اون دوتا رفتند و من خونه رو تميز كردم ومنتظر عمه ماندم.

سکس من ، شوهرم و ساناز من آتوسا 27 سالمه و الان حدود 5 ساله دارم با شوهرم امیر زندگی میکنم ماجرا بر میگرده به زمانیکه نزدیکای 3 سال از ازدواجمون میگذشت، اولا بگم من و اون زندگی بسیار خوبی داشتیم و داریم خداییش شوهر ایده آل من بود از هر لحاظ ولی متاسفانه مثل همه زن و شوهر هائی که وقتی یه مدت از زندگیشون میگذره یکم برای هم عادی میشن یواش یواش برای ما هم داشت همین اتفاق می افتاد زمانی بود که اول ازدواجمون روزی 3 تا 4 بار در روز با هم سکس داشتیم اما الان چی شده بود هفته ای یک بار که اونم یا من بعضی مواقع پریود بودم یا اون از فرط خستگی خوابش میبرد آخه اون تو یه شرکت حسابداره و معمولا کاراش رو میاره خونه، خلاصه سرتون رو درد نیارم از طرفی من هم بهیچوجه نمیخواستم براش تکراری بشم یعنی فکر کنم هیچ زنی اینو نمیخواد چون ممکن بود یهو آدمیزاده دیگه هرچند عاشق منه ولی بره با یکی دیگه… اینم بگم هم من هم شوهرم از نظر ظاهر هیچی کم نداشتیم هیچ تو فامیل همه ما رو تو زیبائی مثال میزدند و حتما خانوما اینو خوب میدونن که مشکلات شوهر خوش تیپ و خوش قیافه چیه، هر چند امیر اصلا از اون مرد ها نبود که بخواد بره با کسی لاس بزنه یا… ولی خوب گفتم از این آدمیزاد هرچیزی برمیاد دیگه. خلاصه تصمیم گرفتم تو زندگیم یه تغییری ایجاد کنم تا برام این مشکل پیش نیاد آخه تو چند تا مجله و سایت خونده بودم 98 درصد طلاقهائی که تو ایران صورت میگیره منشا جنسی داره بله شاید براتون عجیب باشه ولی اونجا نوشته بود منشا اصلی مسئله سکسه ولی چون کسی روش نمیکنه بگه تو چیزهای دیگه رخداد میکنه مثلا یکی عدم تفاهم را بهانه میکنه یکی کنار نیومدن با شغل طرفش را و… پس در وحله اول تصمیم گرفتم تا یواشکی از زیر زبونش بکشم که باید چه کار کنم که اون هم به زندگی علاقمند بشه و… ولی چه فایده که حتی یک کلمه هم نتونستم بفهمم. پس از خودم شروع کردم رفتم یه سری لباس سکسی و بدن نما خریدم فیلم سوپر های قدیم (2 سال پیش) هم اوردم و یه روز وقتی از سر کار اومد یکی از اون لباسای سکسی رو براش پوشیدم و بعد از شام هم براش یه فیام سوپر گذاشتم و جاتون خالی یه سکس درست حسابی بعد از چند وقت به روش همون فیلم سوپر با هم داشتیم. اما این موضوع هم فایده نداشت چون بعد از گذشت حودود 3 ماه اینم تکراری شد البته بگم شکست این روش بخاطر خود روش نبود این کار براش تکراری شد چون من تکراری بودم! دیگه مونده بودم چه کار کنم از طرفی اوضاع به وضع سابقش برگشته بود، از طرفی امیر هر هفته ناراحت تر ازهفته پیش، از طرفی امیر برای خودم هم داشت تکراری میشد بابا مثلا ما هم آدمیم دیگه نه!!! تو همین هاگیر واگیر بودم که یهو یه چیزی به فکرم افتاد که نه سیخ بسوزه نه کباب تصمیم گرفتم از یه شخص سومی استفاده کنم، اما چه کسی؟ ممکن بود امیر بعد از یه مدت اصلا ازاون خوشش میومد و دیگه علاقه ای بمن نداشت. اصلا ممکن بود اون شخص سوم از امیر خوشش میومد و من این وسط هرز میرفتم و اون اتفاقی که من با این کارا میخواستم جولوش رو بگیرم نا خود آگاه میوفتاد، پس باید یکی رو پیدا میکردم که مثل کبریت بیخطر باشه، ساناز آره ساناز بهترین انتخاب بود، ساناز دوستم بود اون یه بار با یه پسر بقول خودش خیلی خیلی مایه دار آشنا میشه و برای اینکه طعمه از تور در نره ظرف 3 ماه با هم عقد میکنن ولی چون اصولا شوهرش آدمه هیزی تشریف داشتن به تفاهم نمیرسن و یک روز ساناز خانوم میبینه بله شوهرش در رفته آلمان و دست ساناز که واقعا هم ناز بود رو گذاشته تو پوسته گردو الان هم که با پدر مادرش زندگی میکنه تو کارای شکایت و شکایت کشی از شوهر فراریشه تا بلکه بتونه حداقل مهریه رو از خانوادش بگیره، بگذریم ساناز بهترین انتخاب بود چون اولا از خودش شنیده بودم که با شوهر قبلیش قبل از ازدواجشون چند بار سکس داشتن از طرفی برای من و امیر هم مشکلی پیش نمیومد چون اون از امیر 3 سال و از من 4 سال بزرگتر بود از طرفی اونطور که میگفت قرار بود بره پهلوی شوهر عمش تو شهرستان کار کنه این بود که من ساناز رو برای این کار انتخاب کردم، اما نباید عجولانه اقدام میکردم چون شاید اصلا ساناز حاضر به انجام چنین کاری نمیشد هرچند که با این کارش به کسی خیانت نمیکرد، در ضمن من یه بوهایی هم برده بودم که مثل اینکه با کسی پنهانی رابطه هائی داشت، از امیر هم تا حدی خیالم راحت بود چون تو اون فیلم سوپر هایئ که با هم میدیدیم هرجا دو یا سه تا زن با یه مرد سکس داشتن ایشون چشاش گرد میشد و کیرش هم راست تازه برای من هم توضیح میداد شاید هم با این کارش از من همین درخواست رو داشته ولی حیونی از اونجائیکه واقعا مرد درستی بود روش نمیشده بمن بگه، اینم از امیر، خوب من هم که دیدم به قول معروف من راضی امیر هم راضی ساناز هم راضی پس کون لق ناراضی!!! ولی باز هم احتیاط کردم، یه روز گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به ساناز و دعوتش کردم با من و امیر بریم خیابون، چون ساناز از دوستای دوران دانشگاه من بود بنا براین امیر تا اون موقه ندیده بودش جاتون خال با هم رفتیم خیابون و بعدش هم پارک و تو پارک هم من جلوی اونها چند تا جک نیمه سوپر گفتم تا واکنش این دو تا رو ببینم که دیدم، هیچ کدوم هیچ واکنشی نشون ندادن و سه تائی با هم خندیدیم این شد که خیال من بیشتر راحت شد، بعد از اون هم باز هم چند بار با هم سینما و… رفتیم من هم چند بار ساناز رو صبحها که امیر سر کار بود دعوت کردم خونمون این موضوعها یه دو ماهی طول کشید تا اینا با هم کاملا آشنا شدن تا جائیکه بجای فامیل اسم کوچیک همو صدا میکردن و سر بسر همدیگه هم میزاشتن ولی مادبانه تا اینکه یه بار به امیر گفتم که میخام ساناز رو برای شام دعوت کنم خونمون، اون هم مخالفتی نکرد. حالا برنامه دیگه داشت به جای حساسش میرسید، اون شب دقیقا یادمه اتفاقا شب جمعه بود من کلی بخودم رسیدم یه لباس بدن نما هم پوشیده بودم امیر معمولا تا میرسید خونه ساعت هفت بود ساناز رو ساعت چهار دعوت کرده بودم و چون میدونست کسی خونه نیست اونم لباس باز بوشیده بود تا ساعت 6 شام و… رو آماده کردیم البته منم به امیر زنگ زدم و ازش خواستم یه نیم ساعتی زودتر بیاد خونه، وقت کارمون تموم شد ساناز رو به دیدن یه فیلم دعوت کردم، اول میخواستم یه فیلم تمام سوپر بزارم ولی ریسک نکردم و یه فیلم نیمه سوپر گذاشتم و جفتی دراز کشیدیم جلو تلویزیون، تا فیلم شروع شد و ساناز فهمید موضوع فیل از چه قراره بهم گفت نکنه امیر بیاد من هم نگاهی به ساعت کردم و گفتم نترس هنوز یک ساعت دیگه مونده شروع به دیدن فیلم کرده بودیم و جفتی تو کف بودیم و هیچی نمیگفتیم که امیر یهو در زد و اومد تو، ساناز یو هول کرد و با تته پته سلام داد ولی من که میدونستم امیر زودتر میاد رفتم و اول با شهوت جلو ساناز بوسیدمش و بعد هم کیفش رو گرفتم و باهاش رفتم تو اتاقش بعد هم برگشتم پیش دوستم، ساناز گفت بابا این شوهرت چرا اینقدر زود اومد من نه لباسم رو عوض کردم نه سرو وعضم رو تازه آبرومون هم رفت فیلم رو دید و… ، با آرامش بهش گفتم نه بابا فیلم رو که تو سری زدی رو پاز خیالت راحت باشه اون الان باید کارای ادارش رو انجام بده تا یه 2 ساعتی هم نمیاد پیشمون و فلیم رو پلی کردم و دوباره به دیدن فیلم ادامه دادیم منتها با صدای کم. امیر هم بعد از اینکه لباساش رو دراورد و من براش چای بردم طبق روال گذشته شروع کرد به انجام کارهاش تو اتاقش من هم در را نیمه بستم و اومدم نشستم کنار ساناز برا دیدن ادامه فیلم، لازم بذکر که بگم اتاق کار امیر جوری قرار داره که میتونه تلویزیون رو ببینه ، فیلم که تموم شد به ساناز گفتم بیا بریم تو اتاق خوابمون تا اونجا با هم صحبت کنیم که اگه احیانا امیر هم خواست از اینجا رد بشه خجالت نکشه، پس با هم رفتیم رو تختمون و دراز کشیدیم حالا مونده بودم از کجا شروع کنم باید تا آتیش حشریت هر سه مون خاموش نشده بود یه کاری میکردم این بود که رو به ساناز کردم و گفتم تو موهای کست رو چجوری اصلاح میکنی و از اینجور حرفا بعد هم بهش گفتم میخوای موهای کس منو ببینی آخه من بقول امیر پورفسوری زده بودمشون و درراوردم و بهش نشون دادم اولش خجالت میکشید بهشون دست بکشه ولی من با اعتماد بنفس بهش گغتم نترس نمیخوردت بشون دست بزن. و اون دست کشید به موهای کس من دستش رو از بالا آورد یواش یواش پایین تا نزدیک لب کسم که یهو با یه دستم، دستش رو گرفتم و گزاشتم رو چچولم یهو تعجب کرد و یه نگاهی بمن و کسم و دستش انداخت تا سرش رو آورد بالا با اون یکی دستم سینش رو گرفتم و لبام رو گزاشتم رو لباش و شروع به خوردن و مالیدن کردم اولش بی حرکت بود شاید شکه شده بود ولی بعد از 20 تا 30 ثانیه اونم شروع کرد به خوردن لبای من وقتی این واکنش رو از اون دیدم متوجه شدم که اون هم منو پذیرفته این بود که دستم رو آروم آروم بردم سمت شلوارکش و از اونجا دستم رو کردم لای کسش و شروع کردم به مالیدن چچولش، حالا لبامون روهم بود و جفتی داشتیم چچوله همو میمالیدیم که من لباس و سوتینم رو درآوردم و اون یکی دست ساناز رو گذاشتم رو پستون گرمم و با دست دیگم لباس ساناز رو دادم بالا یعنی میخام دستم رو بزنم به پستونات اون هم خودشت لباساش رو دراورد حال جفتمون لخت بودیم بعد من ساناز رو برگردوندم تا خودم بخوابم روش و حالا لبامون رو لب هم بود و کسامون رو داشتیم بهم میمالیدیم نمیدونید چه حالی داشت اولین تجربه لزبینی من بود و واقعا شگفت آور اصلا با سکس با شوهرم قابل مقایسه نبود نه اینکه بگم این از اون بهتر بود یا بدتر نه با هم خیلی تفاوت دارن. حالا وقت اون شده بود تا امیر را بکشم به این جریان این بود که بی مقدمه صداش کردم و با صدای بلند گفتم امیر جان یه لحظه میای طرز کار اینو به ساناز نشون بده، امیر گفت چیرو گفتم تو بیا، یهو ساناز از من فاصله گرفت گفت چیکار کردی با دست آروم جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم هیچی نگو الان میفهمی احساس کردم یکم ناراحت شد ولی مطمئا بودم تا چند دقیقه دیگه هممون خوشحال میشدیم. یهو امیر در زد، گفتم بیا تو در رو که باز کرد یهو جا خورد چشماش داشت از حدقه بیرون میزد نمیدونست باید چکار کنه منو ساناز رو لخت رو هم میدید، شاید هم ترسیده بود بهش گفتم بیا تو عزیزم ساناز از خودمونه جفتی بهم خیره شده بودن نمیدونم از شرم بود یا از حشریت یا… دوباره بهش گفتم بیا وقتی اومد جلو سریع شلوارش رو کشیدم پائین و کیر راست شدش رو گذاشتم تو دهنم و شروع کردم به ساک زدن بعد نگاهی به ساناز کردم و به شوخی بهش گفتم بیکار نشین بیا جلو، وقتی اومد جلو دست امیر رو گرفتم و گذاشتم رو سینه ساناز و بعد از چند ثانیه دیدم ساناز بلند شده و داره از امیر لب میگیره من هم که داشتم کیر و تخم امیر رو میخوردم، دستم رو از لاپای ساناز رد کردم و چچولش رو گرفتم و شروع کردم به بازی کردن باهاش سه تامون تا سر حد دیوانگی حشری شده بودیم، که یهو امیر خم شد و دست کرد زیر بغل منو منو خوابوند رو تخت منم که متوجه شدم میخواد بکنه تو کسم سری کاندوم تاخیری رو که زیر بالش گذاشته بودم درآوردم که بهش بدم که یهو ساناز کاندوم رو از دست من قاپید و با دندونش پارش کرد و بعد آروم آروم کشید رو کیر امیر من که این صحنه رو دیدم متوجه شدم که ساناز با این کارش داره میگه منم میخوام پس من هم نشستم و شونه های ساناز رو گرفتم و خوابوندمش رو تخت بعد هم امیر آمد و آروم آروم کرد تو کس ساناز بعد هم کشیدش لبه تخت طوریکه خودش وایساده بود رو زمین و داشت میکرد تو کس ساناز بعد با نگاهش بمن گفت بیا، پیش خودم گفتم آخه کجا دیگه جائی نموده با این حال رفتم و متوجه شدم که میگه بخوابم رو ساناز و ازش لب بگیرم و پاهام رو بزارم رو شونه های امیر که وایساداه بود اینجوری من داشتم از ساناز لب میگرفتم امیر داشت میکرد تو کسش در عین حال داشت کس منو هم از پشت میلیسید چون وقتی پاهام رو رو شونش گذاشته بودم کسم اومده بود جلوی دهن امیر وای نمیدونید چه لذتی داشت پیش از این هم امیر کسم رو خورده بود ولی این یه چیز دیگه بود داشتم دیونه میشدم ولی چون به کمرم فشار میومد رفتم کنار وقتی من اومدم کنار امیر برای اینکه بی انصافی نکرده باشه جفتمون رو گذاشت کنار هم و جفتی به سمت امیر که هنوز بیرون تخت وایساده بود قمبل کردیم و اون از پشت اول کرد تو کس من در این حال با دستش داشت میکرد تو کس ساناز و صدای آه و اوه هممون رفته بود آسمون بعد از چند تا تلنبه زدن کیرش رو از تو کس من درآورد و کرد تو کس ساناز و اینبار با دستش با کس من بازی میکرد این کار رو چند باری انجام داد در این موقع منو برگردون و از جلو گذاشت تو کسم ساناز هم شروع کرد به خوردن لبام با دستش هم داشت با چچولم بازی میکرد این حالت رو واقعا نمیتونم براتون توصیف کنم تا خودتون تجربه نکنین نمیفهمین چی میگم واقعا داشتم از شهوت منفجر میشدم این زمان بود که احساس کردم این حالت هدیه ای از طرف امیر و ساناز بخاطر اینهمه سعی و تلاش من برای رسوندن این دوتا بهم بود نمی دونم شاید هم اتفاقی بود و من اینجور برداشت کردم، تو همین فکر و خیالات بودم که امیر یهو گفت پاشید پاشد و ما یهو کنار کشیدیم بله آب امیر میخواست بیاد که یهو کاندوم رو دراورد و آبش رو پاشید رو بدن منو ساناز و هر سه خندیدیم. اینجا من فکر کردم دیگه تموم شد اومدم بلند شم که امیر گفت کجا خانوم خوشگله باش هنوز کار داریم، و بعد با دستمال کاغذی کنار تخت اومد و بدن منو ساناز رو تمیز کرد بعد هم کمر ساناز رو گرفت و انداخت رو بدن من ، من هم که هنوز ارضاء کامل نشده بودم شروع کردم به لب گرفتن از ساناز و سینه هاش رو هم با سینه های خودم منطبق کردم حالا جفتی کاملا رو هم خوابیده بودیم که یهو احساس کردم یه چیزی داره با چچویم بازی میکنه متوجه شدم امیر از پشت داره با زبونش میکنه تو کس من و از طرفی با انگشتش هم تو کس ساناز میکنه چون صدای آه و اوه اون هم بلند شده بود و این کار را هم هی تعویض کرد اینقدر کسمون رو خورد تا هر دومون ارضا شدیم اینو بعدا از ساناز پرسیدم که کی ارضاء شده و دیدم که از نظر سکس شباهتهای زیادی بهم داریم. خلاصه اون شب بیاد موندنی ترین شب زندگیمه حتی از شب زفاف هم برام شیرینتر بود، الان هم که 2 سال از اون ماجرا میگذره حدودا هر یکی دو ماه یک بار ساناز میاد خونه ما و همین برنامه پیاده میشه اما همیشه با سبک و روش جدید راستی یا یادم نرفته بگم ساناز هم چند ماهه پیش تونست طلاقش رو غیابی از شوهرش بگیره و مهریش را همچنین برای شیرینیش هم ما رو دعوت کرد ویلای عموش تو شمال جاتون خالی اونجا نمیدونید چقدر حال کردیم که اگه وقت داشتم یه بار هم اونو براتون مینویسم. ولی جالب اینه که تو این مدت دیگه امیر اصلا نه ناراحته نه بهونه میگیره تازه بیشتر هم میتونه منو و خودش را ارضاء کنه ایشالا شما هم بتونید این لذتی رو که من دارم از زندگی با شوهرم میبرم ببرید.

سکس و سکس و سکس تو بخار سيگار و هاله مشروب دورت که گم می شی اصلا نمی فهمی آهنگ توی مهمونی چيه و با کی می رقصی. اينا همش يعنی تابستون. يعنی مامان و بابا ياد مشرق و مغرب بيافتن و دائم يا جماعت الاف خونت ولو باشن يا تو خونهاشون. شمال و استخر و… يعنی مدرسه نداری. يعنی جز آدم بزرگا شدی حالا به چه قيمتی؟ خدا می دونه!می رقصيدم با يک دختره؟ کی بود نمی دونم. اونقدر مشروب خورده بودم که می تونستم خود به خود آتيش بگيرم. خوب بعد از مشروب چب می چسبه سيگار. معلوم نيست اينهمه سيگار از کجا اومده با طعمای مختلف؛ يکی از يکی مزخرف تر! دستای يکی که با زور می ديدمش هم رقصمو ازم جدا کرد. برم بخوابم؟ اگه يکی تو اتاقم ولو نشده باشه. با نيشگون يکی تمام مستی از سرم پريد. برگشتم يک تو دهنی به اين متجاوز بزنم. جاخالی داد. شايد منتظر بود. -هوو؟ گفتم: هو به خودت . عمله مهمونی را با ميدون اشتباه گرفتی!!(( البته خودم بارها اين مهمونيها را با جاهای مختلف مقايسه کرده بودم))- تو کی هستی؟- خودت کی هستی. (( معمولا همه مهمونها را می شناختم. لااقل به اسم. ))خلاصه من که اونو نمی شناختم ولی اون منو می شناخت. – اه تو خواهر فلانی هستی . تا همين چند وقت پيش رو پامون می شستی برامون شعر می خوندی!معلوم شد آقا چند سالی در بلاد فرنگ می چريدن! و حالا اومده بودن به نيابت از خانواده املاکی را بفروشن و برگردن. يک ماهه ديگه از موندنش نمونده بود. ياد رفيق رفقای قديم افتاده بود. برام جالب بود که سنش از برادر بزرگم خيلی بيشتر می خورد! نشستم رو پاش. دلم سکس می خواست. سکس برای دختر مثل من يک جور انتقال نفرت بود! (( اينا را گفتم بگم تا بفمين منظور بعضی کارامو )) مثلا اينکه طرف روتون بالا و پائين می ره عرق می ريزه. التماس می کنه. يک حس قدرت به دخترائی مثل من و با حال اون موقع من می داد. اينکه چقدر مرد می تونه ظعيف باشه!!! (( قراره احساسات من بره تو يخچال !!!))به هر حال سرم کم و بيش گيج می رفت. حوصله وراجيشم نداشتم. نشستم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو شونش. دم گوشش نفس می کشيدم. گفت: خسته ای. گفتم آره؟ چيه می خوای برام لالائی بگی؟ خنديد. خنده عصبی. – بريم تو تختت؟ – گفتم به گمانم قبلا اشغال شده. و زدم زير خنده. شايد خنده مستانه! و شايدم حساب شده. – گفت بريم خونه من. – گفتم ماشينتو بزن بيرون . منم برم به يکی از اين آقايون بگم خونه نيستم!! برادر بزرگم رو پيدا نکردم کوچيکه مشغول ور رفتن با هنگامه بود يک گوشه خونه. گفتم شب می رم خونه يکی!!! حوصلم رو نداشت گفت خوب. بعد يکدفعه انگار بهش جرقه وارد بشه نگاهم کرد. می دونستم منظورش چيه. گفتم قرصام رو می خورم. روپوش روسرمو انداختم روی تنم و رفتم تو حياط. دم در خونه بود. – حاضری؟ – آره. – گفتی بهشون . – آره!! – هيچی نگفتن؟ – چی بايد بگن؟ تابستونه مدرسه ها هم که تعطيله! چی دارن بگن؟سوار ماشين شدم. خوشحال بودم از اون جنگل می رم بيرون. ديگه شلوغی حالمو بهم می زد. تهران ساکت و مرده بود. حتی ايست بازرسی هم نبود. وارد پارکينگ شديم. وارد آسانسور. طبقه چندم؟ يادم نيست. تو آسانسور خودمو انداختم تو بغلش. بغلم کرد. تو بغلش بودم که درو باز کرد و بردم تو خونه! گفت: حسابی مستيا! – تو نيستی؟ – آخه تو ۱۷-۱۸ سالت بيشتر نيست!!! تو دلم خنديدم!! چيزی نگفتم. بايد بود می گفتم بچه تر از اونم که فکر می کنی و با تجربه تر از بقيه اش؟ شقيقه هاش موی سفيد داشت. يک راست بردم تو تخت. اول روپوشمو کند. تو بغلش وول می خوردم. روسريمو خودم در آوردم. موهامو باز کردم. دستشو گرفت زير چونه هام. نگاهش می کردم. گفت: چشمات ترسناکن! خنديدم!! – عادت نداری نگاهت کنن؟ گونه هامو بوسيد. و بعد لبامو چشمامو صورتمو. بوسه هاش قاطی پاتی بود. معلوم بود حسابی زده بالا! دستمو زدم به جلوی شلوارش. کيرش داشت شلوارشو پاره می کرد. زیپشو باز کردم و دستمو بردم تو. وحشت زده پريد عقب. گفتم چيه؟ گفت: دختر! خجالتی؟ چيزی؟ خنديدم. گفتم بايد خجالت هم بکشم؟ فعلا که تو بيشتر خجالت می کشی؟!! و باز خنديدم. قهقه می زدم. با بوسه دهانمو بست. با کير داغش بازی می کردم. بلند شد. شلوارشو در آورد. شرتشم. از نگاهام فرار می کرد. منو به خنده می انداخت. بغلم کرد دوباره. تو بغلش نشسته بودم. از رو بلوزم سر پستانهامو گاز می گرفت. نگاهش می کردم. چشمهاش بسته بود. با کير و بيضه هاش بازی می کردم. حسابی داغ. راست و آماده بود. حتی سرش خيس بود. دامنمو زدم بالا و نشستم رو کيرش . سورتمو زدم کنار و خودمو بهش می ماليدم. باز بهش شک وارد شده بود. يک لحظه ديگه باهام ور نمی رفت. دوباره شروع شد بوسه ها و ور رفتنها با موهام گوشام و زمزمه های آه و ناله اش. چشماش تمام مدت بسته بود. يک آن نگاهم کرد. – چشماتو ببند. – چرا؟ – نگاهت داغه منو می سوزونه! گفتم دوست دارم نگاهت کنم ولی باشه. خوابوندم روی تخت. اول دامنمو در آورد و شورتمو زد کنار. با کسم بازی می کرد. شروع کردم آه کشيدن. گفت: خوبه. – آره. بلندم کرد. بلو زمو در آورد روم افتاد. شروع کرد گاز زدن بدنم. يواشکی نگاهش می کردم. از هيجان می لرزيد. در گوشم گفت: برم کرم بيارم؟ گفتم: کرم؟ برای چی؟ – خوب از پشت بکنم. خشک درد می گيره. گفتم: چرا از پشت؟ جلوم بازه!!! دوباره ساکت شد. شايد شوک آخر! – چی؟ – آقا جون باکرده نيستم. دختر نيستم. چه می دونم تو بلاد شما می گن بنده ويرجين نيستم! – آخه… – آخه داره مگه؟ بعد بلند شدم. – می خواهی يا نه؟ منو کشتی که . بغلم کرد. – نه عزيزم نرو. مطمئنی. گفتم آره بابا جان. قرصم می خورم. باورش نشده بود برای همين منو که می بوسيد و نوازش می کرد. انگشتم می کرد. انگشت کردن عصبيم می کنه. آخ و اوخم بلند شد. کيرشو با دست گرفتم و ماليدم به سوراخم. ايندفعه رفتم روش. کيرشو گرفتم تو دستم و نشستم روش. دردناک بود. چون اولا مدتی بود سکس نداشتم. بعدم خيلی گنده و شق بود. – آخ درد اومد. صورتم جمع شده بود. از نگاهش فهميدم ترسيده. يعنی که من باکره بودم و … بيشتر نشستم. کمی بالا و پائين کردم. بازی. برگردوندم. تحملش تموم شده بود عرق می ريخت. افتاد روم. حالت حيوانی. بالا و پائين می رفت. منم آخ و اوخ می کردم. در گوشم گفت: تو رو خدا اون چشما رو ببند. منو کشتی. و من بستم. احساس می کردم رد کيرش تو کسم می مونه. داشت آبش در ميومد. ديگه می فهميدم. در آورد. به پهلو خوابوندم. از پهلو کرد توش. اينطوری حال برای اون بيشتر بود و درد برای من زياد تر. آخ و ناله های جفتمون زياد شده بود. افتاده بودم به چرت گفتن. – بريز توش ديگه آخ منو کشتی. و اونم می گفت : آخ تنگی تنگی. می خوامت با تمام وجودم. می خوامت. و بعد محکم توم نگه اش داشت. فشارم می داد. آب داغش تو کسم منفجر شد. بی حال شده بودم. تا صبح تو بغلش خوابيدم. راحت راحت

سه بوم و یک هوا (داستان هفتم سعید) فردا بعد از 15 روز بهار میخواد از هند برگرده. صبح که بیدار شدم و یک نگاه به دور و برم انداختم. دیدن وای چه قدر خونه کثیف و بهم ریزه، بالاخره یک تکونی به خودم دادم و شروع کردم به جمع و جور کردن. نیم ساعتی نگذشته بود که زنگ خونه صداش در اومد. جواب آیفون و که دادم دیدم بهنازِ، آخ جون خدا برام رسونده بود. از روزی که بهار با دوستاش رفته بودن هند بهناز هم رفته بود ویلای یکی از دوستاش به عشق و صفا. بهناز اومد تو بعد از سلام احوال پرسی، گفت: چیه خیلی بی حالی ؟ گفتم اصلا حال ندارم میخواستم خونه رو جمع جور کنم. گفت ناراحت نباش الان با هم تمام کارها رو انجام میدیم. شاید یک دو ماهی میشد که اصلا با بهناز رابطه نداشتم. وقتی بهناز رفت که لباسها شو عوض کنه میخواستم برم بهش بگم قبل از اینکه کار رو شروع کنیم بیا یکم شیطنت کنیم اما خوب حالش و نداشتم، منصرف شدم. بهناز که اومد بیرون دیدم یک دامن خیلی کوتاه قرمز با یک تاپ سفید نازک تنش کرده. نه اصلا امروز قرار نبود که من کار کنم باز تحریک شدم که برم رو کار بهناز بجای خونه. اما دیدم نخیر بهناز خانوم خیلی سریع به کارخونه مشغول شد و جایی برای عمل من نموند. منم سرم و به کار بند کردم که شاید این حال و هوس هم از سرم خارج بشه. همین طور که بهناز کار میکرد و خم و راست میشد. کامل زیر باسن سفیدش از زیر دامن بیرون می یومد و دل من و به تاپ تاپ مینداخت. یک دو ساعتی کار کردیم و این کوچولی شیطون هم اصلا دست از شیطنت بر نداشت و همش دنبال لنگ و پاچه بهناز بدو بدومیکرد. بهناز من و صدا کرد، گفت: اگه کار اونجا تموم شده بیا اینجا تو آشپزخانه کمک من. وقتی رفتم دیدم خانم همون دامنم در آوردن و با یک شورت تور لا باسنی شیر آب و روی زمین باز کرده و داره زمین و دیوارها رو تمیز میکنه از سر تا پاش هم آب میچکید. بهناز گفت همین طور منو نگاه نکن بیا یخچال و جابجا کن میخوام پشتشو بشورم. بالاخره کارها تموم شد و بهناز خانم اجازه استراحت و صادر کرد و با هم رفتیم روی مبل نشستیم. ( یادم رفت بگم منم از صبح فقط با یک مایو تو خونه بودم، چون همه لباس زیرهام کثیف بود.) بهناز جلوی من نشسته بود، پاهاش و از هم باز کرده بود و بند شورتش افتاده بود لای بهشتش و دوتا گل برگهاشم هر کدوم از یک طرف بیرون زده بود. بهناز گفت میخوای. گفتم آره. گفت اول بیا یکم شونه هام وماساژ بده بعد همش مال تو. روی زمین دراز کشید منم شورتم و در آوردم و روی پشتش نشستم. همین که مخلفاتم به پشتش بر خورد کرد یک آه بلند کشید و گفت لختی؟ گفتم آره و شروع به ماساژ دادن کردم و آرام تاپ شو از تنش بیرون کشیدم و دستهام و از زیر بغلش بردم جلو و سینه هاش و گرفتم. خیلی خسته بودم و نمیتونستم حرکات سریع انجام بدم ولی خوب از طرف دیگه هم دو هفته ای میشد که جائی رو آب یاری نکرده بودم و خیلی آتیشی بودم. آقا کوچولوم جای خودش و پیدا کرد و لای چاک باسن بهناز به استراحت کردن مشغول شد. بهناز با شیطنت گفت: سعید مثل اینکه این دو هفته خانمی چیزی نیاوردی خونه. منم یکم خودم و طلب کار گرفتم و گفتم آخه تا حالا شما کی دیدین من کسی رو بیارم یا با کس دیگه باشم. بهناز گفت همین الان نگاه کن چطوری داری به یک خانم متشخص تجاوز میکنی. منم خندیدم گفتم چه خانم سر و چیز بسته ای هم هست. مثل اینکه دیگه بهناز نمیتونست خودشو نگه داره، خودش و زیر من چرخوند، و آقای من گرفت و کرد تو دهنش. باورکنید همون اول میخواست آبم بیاد اما خوب جلوی خودم گرفتم. اون مال منو میخورد و منم سینه ها شو میمالوندم. آرام از تو دهنش در آوردم و به بهناز گفتم این تحمل این لیسیدنهای تو رو نداره. خودمو کشیدم پائین و با دست دروازه بهشتش و باز کردم، کمی لیسش زدم و زبونم و تا جائی که میشد توش فروکردم. بهناز با آخرین توانی که داشت خودش و جمع میکرد و کمرش و بالا پائین میداد. منم با دست و زبان با چوچولش بازی میکردم. دیگه بهناز به آه ناله افتاده بود و میگفت بکن، سعید دلم میخواد، زود بکن که الان منفجر میشم. بلند شدم و گذاشتم رو در ورودیش و فشار دادم تو. سریع سر خورد و رفت تو، بهناز از من بیشتر کمرش و تکون میداد، سینه هاشو براش میلیسیدم و میخوردم. اونم فقط آه آه میکردم با بهشتش این منو مک میزد. این دفعه دیگه نشد جلوشو بگیرم و آبم با فشار ریخت توی بهناز، با فریاد گفت آخ سوختم، آیییی بازم بریز، داغ داغ، میخوام، هنوز میخوام، فشار بده. انگار نه انگار که خالی شده بودم. همین طور سیخ ایستاده بود و تلنبه میزد. بهنازم ول کن نبود و خودش و به من فشار میداد. ده دقیقه دیگه ادامه داد من یک بار دیگه آبم اومد تا اینکه آخر اونم خالی شد انقدر ازش آب اومد که دیگه زد بیرون. آب هردومون قاطی شده بود و از توش زده بود بیرون. بهناز دستشو کشید روی بهشتش و آبها رو با دستاش مالید روی سینه هاش این بهترین کاریه که بهناز بعد از سکس دوست داره. میگه میخوام بعدش بدنم بوی سکس بده. با بهناز رفتیم حمام و همدیگه رو شستیم آخراش که میخواستیم بیایم بیرون. بهناز بمن گفت سعید چند لحظه روی زمین دراز میکشی. منم تائید کردم و روی زمین دراز کشیدم. بهناز هر کدوم از پاهاش و یک طرف بدن من گذاشت و ناگهان شیر آب شو باز کرد و با ادرارش تمام تن منو دوش گرفت. از این کارش هم ناراحت شدم و هم چندشم شد هم اینکه دیدن این صحنه از زیر برام خیلی جذاب بود. تا اومدم به خودم تکونی بدم کمی آب روی بهشتش ریخت و روی دهان من نشست. دیگه حالم داشت بهم میخورد ولی به روی بهناز نیاوردم. کمی که خودش و به من مالوند بلند شد و خندید. گفتم این چه کاری بود ؟ بهناز گفت این کاری بود که همیشه بابای بهار دوست داشت که من روش بشاشم و از این کار من لذت میبرد. بعدش هم برام میلیسید. بابا این پدر زن ما هم عجب کس لیسی بوده. اینجوریش و ندیده بودیم. در همین حال بودیم و داشتیم با هم شوخی میکردیم که صدای کسی اومد. خوب که گوش دادم دیدم آه صدای مهشاد. گفت آقا سعید کجائید. من نفسم تو گلوم مونده بود، به بهناز اشاره کردم چکار کنیم گفت جوابش و بده بعدش توبرو بیرون و به یک بهانه از خونه ببرش بیرون، بعدش من از توی حمام بیرون میام. لای در حمام و باز کردم گفتم: من تو حمامم مهشاد، الان میام. اونم از همه جا بیخبر که مامانش اینجاست، گفت سلام، اگه کمک میخواین بیام. من که میدونستم اون منظورش چیه ولی خوب مامانش نفهمید. سریع گفتم نه کاری نداشتم اومدم یک دوش گرفتم کارم تمومه دارم میام بیرون. بهناز آرام و بی صدا توی حمام ایستاده بود و من حوله رو دور خودم گرفتم و اومدم بیرون. دیدم مهشاد توی آشپزخونس. سلام کردم و گفتم تو چطوری اومدی تو. گفت: با کلیدی که تو جاکفشی بود. ( آخه ما همیشه کلید و اونجا میزاریم ) مهشاد اومد جلو و دستش و گذاشت روی کوچولو من و گفت رفته بودی برای فردا آمادش کنی. گفتم نه از صبح کار میکردم رفتم یک دوش بگیرم. مهشاد داشت با دستاش شیطونی میکرد و دیگه دستش زیر حولم بود. واقعا بد جور گیر کرده بودم یکی تو حمام و یکی هم اینجا. به مهشاد گفتم: لباسهات و در نیار که من خیلی گرسنم، با هم بریم بیرون یک چیزی بخوریم. گفت: نه مرسی من توی راه چیزی خوردم. شما برو من توی خونه استراحت میکنم. گفتم نه باور کن این چند روز انقدر که تنها غذا خوردم اشتهام کور شده. بالاخره راضیش کردم که باهم بریم بیرون. سریع لباسهام و پوشیدم. ( جلوی چشای مهشاد مثل این گشنه ها اومده بود ایستاده بود من و نگاه میکرد ) با هم رفتیم بیرون. رفت و برگشت مون یک ساعتی زمان برد، توی راه برگشت مهشاد گفت: سعید جان خیلی دلم چیز میخواد واسه همین زود تر اومدم که باهم باشیم. منم خندیدم و گفتم باشه خونه که رفتیم خوب حالت و سر جاش میارم. ولی خوب مهشاد نمیدونست که بهناز خونه منتظر ماست. وارد خونه که شدیم همون پشت در مهشاد دکمه های مانتوشو باز کرد. منم تمام بدنم عرق کرده بود و استرس داشتم که الان همه چیز لو میره. مهشاد معمولا زیر مانتو هیچی تنش نمیکرد. همینکه اومد مانتوشو در بیاره، بهناز اومد جلو و سلام کرد. جلوی مانتو مهشاد باز بود و سینه هاش دیده میشد. مهشاد گفت مامان شما کی اومدین. اونم گفت الان چند دقیقه ای میشه. تو چرا اینجوری هستی. اونم یک نگاه به خودش کرد، سریع جلوی مانتوشو بست و گفت آخ یادم نبود زیرش چیزی تنم نیست. منم با بهناز سلام و احوال پرسی کردم و مثلا ندیدمش و تقریبا همه چیز به خوبی گذشت. مهشاد رفت توی آشپزخانه که برای مامنش غذا درست کنه، بهناز اومد جای من و گفت: با مهشاد هم بعله. منم خودم و به اون راه زدم و گفتم چی بعله. اونم خیلی با شیطنت گفت اونم پیشت خوابیده. گفتم نه بابا این حرفا چیه، گفت پس چرا از در که اومد تو داشت خودش و لخت میکرد. گفتم بابا من چمیدونم خودش که گفت، یادش نبود زیرش چیزی تنش نیست. بهناز گفت در هر صورت اگه اونم بعله نوش جانت باشه لیاقتش و داری. بعدم خندهای کرد و رفت پیش مهشاد. رفتم تو نهار خوری دیدم بهناز نشسته و مهشاد هم داشت میز و براش میچید. مهشاد همون استریچی که اون روز به من داده بود و پاش کرده بود که هم برای من یاد آوری باشه هم اینکه باسن بزرگش و اون بهشتش و نمایانتر کنه با لا تنه هم که یک دوبنده پوشیده بود که اگه نمیپوشید بهتر بود. بهناز هم از موقعیت استفاده کرد و گفت میبینی آقا سعید دخترام هر کدوم از اون یکی دیگه خوشگل تر و خواستنی ترن. منم گفتم بر منکرش لعنت بالاخره دخترای شمان. یک لبخندیهم بهش زدم. بهناز با اون سینه هایی که تکون خوردنش از زیر لباس کاملا دیده میشد اومد جلو گفت: ببخشید خیلی گرمم، فکر میکنم گرما زده شدم، اگه لباسم مناسب نیست برم عوضش کنم. منم گفتم نه مهشاد جان راحت باش شما هم مثل بهاری برای من فرقی نمیکنه. بهنازم باز با شیطونی گفت: نه عزیزم راحت باش اگه اینها هم اذیتت میکنه در بیار، و بعدشم یک چشمک به من زد. این بهناز خیلی داشت شیطونی میکرد و پیش خودم گفتم بزار حالش و بگیرم. رو کردم به مهشاد و گفتم از مامانت یاد بگیر که با مایو دو تیکه با دامادش میره توی آب. مهشادم روش و کرد به مامانش و گفت. مامان سعید راست میگه ؟ بهنازم خیلی راحت گفت آره دامادم غریبه که نیست. مهشادم گفت پس چرا اینجا اون طوری راه نمیری. بهنازم از جاش پاشد و رفت. و بعد از چند دقیقه با یکی از لباس خواب های بهار اومد. همینکه دیدمش آقا کوچیکه بلند شد. وای چه خواستنی شده بود. واقعا این لباس چیه که از صد تا بدن لخت بیشتر تحریک میکنه. وقتی اومد جلو مهشاد گفت مامان خانم راحت باشین. بهنازم گفت از این راحتتر نمیشه. منم جریانات و که اینجوری دیدم و این دوتا رو هم میشناختم که الان با لج بازی باهم هر دوشون خودشون و لخت میکنن. با خودم فکر کردم که بهتر هرچه سریعتر صحنه رو ترک کنم و گفتم من خستم میرم بخوابم. واقعا خسته هم بودم و همین که سرم و گذاشتم خوابم برد. از خواب که بیدار شدم دیدم هوا تاریک شده معلوم بود که چند ساعتی خوابیدم. اومدم بیرون دیدم بعله بهناز خانم که هنوز همون لباس تنشه و مهشاد هم رفته لباسشو عوض کرده و یک لباسی پوشیده که یک عَلم نه صد عَلم و از جای خودش بلندمیکرد. من بد بختم بین این دو تا گیر کرده بودیم که نه میشد حالی بکنیم نه اینکه میشد چشامون رو ببندیم که این ها رو نبینیم. این آقا کوچولو هم که هی از اون زیر سرک میکشید و اعلام موجودیت میکرد. هر کدومشون یک جوری راه میرفتن که دیگه طاقتم داشت سر میومد و میخواستم هر دوشو نو…… ولی خوب نمیشد، اصلا نمیشد این کار و کرد. بالاخره تا آخر شب تحمل کردم و شام خوردیم و بهناز که از صبح خیلی خسته بود رفت خوابید و منم کمک مهشاد کردم که میزو جمع کرد و رفتم که زودتر بخوابم که فردا صبح زود بهار میومد. لباس هامو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم که خیلی آرام صدای در اومد، روم و که برگردوندم دیدم مهشاد جلوم ایستاده و داره لباس خوابش و از تنش درمیاره. خیلی آرام اومد روی من نشست صداش در نمیومد. وقتی نشست دقیقا بهشتش و گذاشت روی کوچولوی من، خیلی داغ بود. من زیر بودم اون رو و احساس کردم دوست داره تمام کار دستش باشه، واسه همین آرام منتظر بودم تا ببینم اون چکار میکنه. چند دقیقه ای خودش و به من مالید و منم با دست سینه هاش و میمالیدم. با اینکه صبح سکس به اون سختی رو داشتم اما به خاطر تحریکهایی که شده بودم پر پر بودم و این کوچولو هم سفت سفت و کلفت شده بود. بعد از چند دقیقه خیلی آرام طوری که حتی صدای نفس های مهشاد هم شنیده نمیشد اون ارضاء شد، از روی من بلند شد، من و بوسید، و رفت. من بدبخت هم که این همه توی کف مونده بودم با یک عَلم دراز تنها موندم. کمی این شونه اون شونه شدم دیدم نه نمیشه از جام بلند شدم و رفتم جای بهناز اون هم همه جلو عقبش و انداخته بود بیرون و مثل خرس خوابیده بود. منم به تختم برگشتم و دو تا مشت توی سر این کوچیکه بدبخت زدم و به زور اون و خوابوندم، بعدش هم خودم خوابیدم. صبح زود با زحمت زیاد پا شدم و رفتم دنبال بهار. توی فرودگاه وقتی بهار اومد، دیدم یک کت و شلوار سفید پوشیده که سینه هاش از بالا و بهشتش از پائین زده بود بیرون که بادیدنش دلم برای مردهای دیگه که اونجا بودن سوخت که این لعبت و میبینن و دستشون بهش نمیرسه. وقتی اومد جلو همچی بوسش کردم و به خودم چسبوندمش که صدای دوستاش در اومد گفتن بابا یک ساعت دیگه صبر کن به خونه برسی. تا اون موقع اصلا چشم به دوستاش نیوفتاده بود انقدر که خود بهار جذاب شده بود. بعد از سلام و خوش آمد گویی به همشون اومدیم تو ماشین نشستیم و روبه خونه حرکت کردیم. هیچ کدوم ار دوستهای بهار ازش سر نبودن و بهار از همشون هم قشنگتر بود و هم جذاب تر. به بهار گفتم الحق که خیلی قشنگی. در جوابم یکی از دوستاش گفت همین قشنگی نزدیک بود کار دستش بده. دیدم بهار برگشت و یک اخمی به دوستش کرد. اونجا به روش نیاوردم ولی بعد از اینکه دوستاش و پیاده کردیم. ازش پرسیدم جریان چی بود. ( ما با هم نداریم و هیچ وقت به هم دروغ نمیگیم. شاید یک مطلبی رو اصلا نگیم ولی دروغ نه ) بهار گفت هیچی ما رفته بودیم استخر هتل یک مرده ای چند دفعه اومد پیشنهاد داد منم هی ردش کردم. اونم رفت اما وقتی رفتم توی رختکن اونم خودش و انداخت توی رختکن و من و که لخت بودم و گرفت تو بغلش و میخواست کارش و بکنه که بچه ها دیده بودن، نگهبان و صدا زده بودن ماجرا بخیر گذشت. توی دلم خیلی ناراحت شدم ولی خوب به رو نیاوردم. آخه این که تقصیر کار نبوده، دست خودشم نیست که اینهمه جذاب. چون بهار من و از این فکر در بیاره پرسید تو چه خبر مامان اومد خونه، من نبودم خوش گذشت. به علامت مثبت با سر جوابش و دادم و دیگه براش توضیح ندادم. بالاخره رسیدیم خونه و هنوز بهناز و مهشاد خواب بودن ما هم بی سر صدا رفتیم روی کار کلی حال کردیم، ولی خوب آخر پر سر صدا شد و بعد از اینکه خالی شدم دیدم بهناز و مهشاد دارن به در میزنن. از روی بهار اومدم کنار و روی تخت دراز کشیدم و روی خودم و پوشوندم. بهارم به اونها گفت بیاین تو. اونها که اومدن تو بهار همون طور لخت از جاش بلند شد و با مامانش و مهشاد روبوسی کرد. بعدش همین طور که برامون از سفرش تعریف میکرد لباس خوابش و تنش کرد کنار تخت نشست. بهناز و مهشاد هم انگار نه انگارکه من اون زیر لختم نشستن کنارش و به حرفاش گوش میکردن. بعد از چند دقیقه گفتم شما اینجا راحتین؟ بهناز گفت ما که راحتیم ولی اگه تو ناراحتی کسی باهات کاری نداره تو هم که کارت و کردی پاش و برو بیرون. منم گفتم پس هرکی دید پای خودش و همینطور که اونها پشتشون به من بود پاشدم و رفتم حمام و ظهر و شب هم دو بار دیگه یک سری به بهشت بهار زدم.

شاهینشاهين يك ماه بود كه برگشته بود من خيلي خوشحال بودم الان سه سال بود كه من شاهين رو نديده بودم وقتي كه اونا ميرفتن تهران من دوم راهنمايي بودم شاهين هم يك سال از من بزرگتر بود حالا ديگه من يه دختر دبيرستاني بودم سال سوم و از نگاهاي يواشكي شاهين خيلي خوشم ميومد پدر بزرگاي ما با يكي از دوستاشون به نام فتاح توي جوونيشون يه زمين بزرگ خريده بودن و توي اون سه تا خونه ساخته بودن و يه كوچه بن بست وسط اين سه تا خونه بود خونه ما وشاهين روبه روي هم بود و خونه آقا فتاح ته كوچه براي كوچه يه در گذاشته بودن كه هيچ كس ديگه نتونه بياد توي كوچه پسر هاي آقا فتاح همه رفته بودن خارج و آقا فتاح رو هم برده بودن خونه آقا فتاح هميشه خالي بود باباي شاهين يه ميني بوس داشت كه توي كوچه پارك ميكرد اون وقتا من و شاهين ميرفتيم روي ميني بوس و ميپريديم توي خونه اقا فتاح توي زير زمين هميشه چيزهايي پيدا ميكرديم كه خيلي برامون جالب بود حالا همه اون خاطرات برام زنده ميشد ولي ميدونستم كه ديگه نميتونيم بريم روي ميني بوس و بپريم توي خونه آقا فتاح شاهين خيلي خوشگل شده بود ولي هنوز شيطون بود انگار نه انگار كه ما هر دو تامون بزرگ شديم مثل قديم با من شوخي ميكرد و با هم بازي ميكرديم ولي بازي ها مون فرق كرده بود با هم ورق بازي ميكرديم و بعضي وقتها هم برام فال ورق ميگرفت ولي با همه اين صميميت وقتي فكر ميكرد من هواسم نيست خيلي منو ديد ميزد و من هم خيلي خوشم ميومد هر وقت برام فال ميگرفت ميگفت يه پسري هست كه خيلي نگات ميكنه و بعد با شوخي ميگفت برات دام پهن كرده مواظب باش و من ميخنديدم هر وقت كه از مدرسه ميو مدم خونه ميدونستم كه يا مامان شاهين اونجاس يا مامان من خونه شاهين ايناس منم هميشه با خوشحالي ميومدم خونه وقتي كه مامان شاهين خونه ما بود من ميومدم روي تراس و منتظر شاهين ميشدم تا ميومد توي كوچه اول بالا رو نگاه ميكرد و من ميگفتم شاهين ناهار اونم ميخنديد و به جاي خونه خودشون ميومد توي خونه ما اون وقتا توي بچه هاي مدرسه مد شده بود كه ميومدن و فيلم هاي سكسي كه يواشكي ديده بودن براي هم تعريف ميكردن اما بعد فهميدم كه همه اون تعريف ها دروغ بود چون توي تمام فيلم هاي سكسي كه تعريف ميكردن بعد از كلي بوسيدن زنا و مردا ميرفتن زير پتو ولي بعد فهميدم كه يا فيلما سكسي نبودن يا بچه ها دروغ ميگفتن يكي از اين فيلم ها رو هم يكي از دوستام برام آورده بود كه ميگفت فيلم سكسيه ولي وقتي كه ديدم فقط توي اون فيلم مرد و زنه هم ديگر رو ميبوسيدن و وقتي مرده لباساي زنه رو ميخواست در بياره سانسور ميشد چند وقت بود كه اون فيلم رو قايم كرده بودم تا وقت بشه كه بتونم ببينم تا اين كه اون روز مامانم اينا ميخواستن برن خونه يكي از اقوام كه توي يكي از شهراي نزديك بود و دو سه ساعتي با شهر ما فاصله داشت مامان شاهين هم ناهار رو توي خونه ما خوردن و رفتن بعد ديدم كه باباي شاهين اومد و با مامانش رفتن تقريبا ساعت سه بعد از ظهر بود كه مامان و بابام رفتن بيرون و من به بهانه درس خوندن موندم توي خونه تا اونا رفتن فيلم رو گذاشتم وقتي صحنه هاي بوسيدنشون رو ميديدم همه بدنم ميلرزيد ولي تا به قسمت اصلي ميرسيد سانسور ميشد منم هي گشتم تا يه جاي بهتر پيدا كنم ولي بهترين جايي كه ديدم صحنه اي بود كه مرده داشت سينه زنه رو ميماليد ولي بعد صبح شد و فيلم رفت يه جاي ديگه خيلي شهوتي شده بودم چون حتي اين صحنه ها رو هم تا اون موقع نديده بودم فيلم رو قايم كردم و اومدم توي تراس ديدم شاهين داره ميني بوس باباش رو تميز ميكنه رفتم كه كمكش كنم شاهين يه شلوار گرم كن نازك پاش بود منم يه شلوار استرج و يه پيرهن يه كلاه گذاشتم روي سرم كه مثلا حجابم رو حفظ كنم آخه كوچه ما توي يه كوچه ديگه بود و هيچ كس داخل اون كوچه نميومد به همين خاطر هم مانتو تنم نكردم به شاهين گفتم كمك نميخواي گفت خسته ميشي گفتم عيب نداره و رفتم تو گفتم مامانت اينا كجا رفتن گفت رفتن مهموني شب ميان گفتم خوب بايد چي كار كنم اونم گفت دارم شيشه ها رو دستمال ميكشم فقط چند تا شيشه جولو مونده بود دستمال ميكشيد و بعد پرده هاي ميني بوس رو ميكشيد مشغول كار شدم شاهين در حين كار خيلي منو نگاه ميكرد و هي اتفاقي به من ميخورد يه دفعه حس كردم كه خيلي دوست دارم مثل توي فيلم من رو ببوسه داشتم يه شيشه رو پاك ميكردم اونم اومد که صندلي رو تميز كنه بدنش ميخورد به بدنم يه دفعه همين طوري كه من روم به شيشه بود دستش رو آورد و دستمال دست من رو گرفت و گفت اينجا كثيفه و خودش شروع كرد به پاك كردن من مونده بودم بين شيشه و شاهين همه بدن شاهين به بدنم ميخورد داغ شده بودم اونم فهميده بود صدام در نميومد دلم ميخواست همين طوري بمونيم يه كم ازم فاصله گرفت ترسيدم كه بره يه كم اومدم عقب دوباره بدنامون به هم خورد توي همون حالت پرده شيشه رو هم كشيد وقتي داشت پرده رو ميكشيد بيشتر به هم ميخورديم ديگه كاملا سفتيه كيرش رو روي باسنم حس ميكردم خودم رو بيشتر به عقب متمايل كردم وقتي پرده شيشه تموم شد دستش رو كه مياورد پايين آروم از روي دلم دستش رو رد كرد طوري كه كف دستش به دلم ميخورد تا اين كه درست رو پهلوم دستش رو نگه داشت و با حالتي كه معلوم بود نفسش در نمياد گفت تموم شد گفتم خوب و بيشتر خودم رو بهش فشار دادم دستش رو روي پهلوم فشار داد منم كه ديگه داشتم ميلرزيدم دستم رو گذاشتم روي دستش يه دفعه ديدم خودش رو به من چسبوند و دستش رو دور من حلقه كرد كاملا توي بغلش بودم گردنم رو بوسيد و گفت مهسا از اون سالا تا حالا خيلي فرق كردي گفتم خوب شدم يا بد شدم گفت دوستت دارم و گردنم رو بوسيد حس كردم لباش گلوله آتيشه كه گردنم رو ميسوزونه دستاش رو گذاشت روي سينه هام و سينه هام رو ميماليد و گردنم رو ميبوسيد و مرتب ميگفت مهسا دوستت دارم ولي من از فرط شهوت نميتونستم حرف بزنم داشتم توي آسمونها پرواز ميكردم دستش رو آورد پايين و گذاشت روي كسم ديگه نفسم داشت بند ميومد حالا كيرش رو گذاشته بود لاي پاهام و من داشتم گرميه كيرش رو حس ميكردم يه دفعه ازم فاصله گرفت و منو به سمت خودش برگردوند لباش رو گذاشت روي لبام همون چيزي كه منتظرش بودم وقتي زبونش رو گذاشت لاي لبم لبام از هم باز شد و شاهين با همه وجودش هواي دهنم رو مكيذ حس كردم يه چيزي از ته دلم شايد درست از توي كسم با نفس شاهين بيرون ميومد حس خيلي عجيبي بود لبام رو با آرومي ميمكيد و زبونش رو روي زبونم ميلغزوند و كيرش رو روي كسم فشار ميداد ديگه همه بدنم بي حس شده بود يه چيزي از داخلم داشت منو ميلرزوند و من رو خالي ميكرد نميدونم چي بود ولي ديگه نميتونستم بمونم حس كردم كه بايد برم يه جايي پيدا كنم و بخوابم همه بدنم ميلرزيد زود ازش جدا شدم گفتم شاهين بسه ديگه و با سرعت اومدم توي خونه و روي كاناپه دراز كشيدم حس عجيبي داشتم يه خلسه كه خيلي لذت بخش بود نميدونم چقدر توي اون حال بودم ولي با صداي مادرم كه ميگفت برو توي اطاق خودت از خواب بيدار شدم و رفتم توي اطاق خودم خوابيدم فقط ميدونستم كه شورتم خيس شده دستم رو زدم به شلوارم ديدم شلوارم هم يه كم نمناكه شايد باورتون نشه ولي تا سه روز بعد نگران بودم كه نكنه حامله بشم تا اين كه وسط بحث فيلم هاي سكسي تازه فهميدم كه براي حامله شدن چه شرايطي بايد وجود داشته باشهاين اولين رابطه سكسي من بود كه با شاهين تجربه كردم بعد از اون يك سال من و شاهين با هم رابط داشتيم تا اين كه من دانشگاه قبول شدم و اومدم تهران الان هم بعضي وقتها به من سر ميزنه آخه اون هم سربازيش تهرانه اگه خوشتون نيو مده باشه به خاطر اينه كه توي اين رابطه هردومون بي تجربه بوديم منتظر داستانهاي من و شاهين باشيد

داستان سک من و لیلا—————————————————————————–این داستانی که میخوام براتون بگم اولین سکس من با لیلا است ای ماجرا برمی گرده به سال 1385یعنی دقیقأ وقتی که من 17 ساله بودم خب برم سر اصل ماجرا تابستان اون سال بود که لیلا{دختری با چشمای قهواهای سینهایی که تو دنیا تکن و یک کون درشت ودر ضمن 18 سالش هم هست} با مامان و باباش امده بودن به شهر ما برای دیدن اقوام من تا اون موقع اصلأ حتی فکر سکس با لیلا رو هم نمی کردم تا اینکه اونا شب اومدن خونه ما از قرار معلوم نمی دونم لیلا چه گهی {بعدأدلیل توحینمو میفهمین}خورده بود که سرش {ای بی تربیت}درد می کرد از همون وقتی که اومدن خونیه ما رفته بود تو حیاط نشسته بود منم که دلم براش سوخت رفتم بهش گفتم که بره تو اتاق من بخوابه {اخه خونه ما 2 طبقه که من طبقه بالا یک اتاق دارم}اونم که سرش خیلی درد می کرد بدون تشکر پا شدورفت ما هم رفتیم نشستیم وشروع کردیم به پاستور بازی تقریبأ ساعت 5/12 بود که همه رفته بودن واسه خواب منم که اصلأ حواسم نبود که لیلا تو اتاقم بی خیال رفتم تو اتاق که یدفعه یک صحنه دیدم که نزدیک بود از حال برم لیلا مانتوشو دراورده بود و رو تخت من دراز کشیده بود یک تاپ سرمه ای تنش بود که تا بالای نافش رفته بود بالا با یک شلوارک {به جون خودم الان که تا دارم اینو می نویسم کیرم داره میترکه} من که یک 5 دقیقه ای همینجوری داشتم نگاهش میکردم دیگه نتونستم طاقت بیارم رفتم کنارش و اروم دستمو گذاشتم روی سینحاش طوری که بیدار نشه بعد شروع کردم به مالیدن سینحاش و اون غرق یک خواب ناز بود کمکم به خودم جرأت دادم و دستمو گذاشتم رو کسش واییییییی نمیدونی چه لذتی داشت همون موقع ابم امود و ریخت رو لباسش ولی هنوز جرأت نکرده بودم که بیدارش کنم ولی چون می دونستم که موقعه ای که بیدار بشه میدونه کار من بوده واسه همین دلو زدم به دریا و بیدارش کردم وقتی دید من کنارش خوابیدم یه لحظه جا خورد ولی سریع خودشو جمعجور کرد من که خیلی حشری بودم بهش گفتم لیلا امشبو همینجا بخواب منتظر هر جوابی بودم به جز لبخند اون با اینکارش منو دیوونم کرد سریع دستمو گذاشتم دور گردنش شروع کردم به لب گرفتن وای انگار که دنیا رو بهم داده باشن لباش عین تنور گرم بود همونجوری که داشتم لباشو میخوردم دستمو گذاشتم رو شکمشو کمکم شروع کردم به رفتن به سوی دره ی زیبایی وقتی دستمو گذاشتم رو کسش دیدم جلو شلوارش کامل خیس شده بهش گفتم بابا تو که از من حشری تری خندیدو گفت پس چی فکر کردی بعد بهش گفتم اجازه هست گفت شما صاحب اختیارین منم سریع شلوارو شرتو همه رو دراوردم و کسی روکه تا حالا هیشکی ندیده دیدم {میگن خواندن کی شود مانند دیدن}کسشو تازه همون روز تیغ زده بود وقتی دست گذاشتم رو کسش دیگه داشتم می مردم که شروع کردم به مالیدن کسش وای که چه لحظاتی بود بعد از چند دقیقه دیدم دسته منو گرفته داره فشار میده به کسش منم دلم نیومد حالشو بگیرم واسه همین کمک کردم که ارضا بشه که یکدفعه تنش لرزیدو اخ واوفش تموم شد بعدبی مرام گفت من دیگه برم تا بیدار نشدن گفتم اخه کیرم تو کونت پس ما چی خندید گفتم نخند باید بخوریش گفت من تا حالا کیر هیشکیو تو دهنم نکردم گفتم مگه تا حالا با کسی سکس داشتی گفت اون موقعه ای که تو به سکس میگفتی سک سک من داشتم حال می کردم من گفتم خلاصه من سرم نمی شه یا باید کیرمو بکنم تو کونت یا باید بخوریش اونم گزینه ی2رو انتخاب کرده کیر منو گرفت تودستش شروع کرد به مالیدن بعد از چند دقیقه کردش تو دهنش {وجدانأ نمیتونم این لحظه رو توصیف کنم } هنوز به 2 دقیقه نشده بود که ابم اومد کیرمو سریع اوردم بیرون بعد ابم ریخت روی لباسش گفت حالا من چه کار کنم منم خندیدمو اون پا شد رفت پایین این اولین سکس من باهاش بود ولی بعد از اون من 3بار دیگه باهاش سکس داشتم که تونستم به عنوان اولین نفر به کونش راه پیدا کنم منتظر داستان بعدی من با لیلا باشین

داستان سکس با پسر خاله——————————————————————————————–این ماجرایی كه می خوام براتون تعریف كنم مربوط به 11 سال پیش می شه. اون موقع من 18 سال داشتم. ایام عید بود. عید همه خونه ی مادربزرگم دعوت داشتیم. من شب قبلش رفتم اونجا كه بمونم تا فردا كه همه میان. اتفاقاً پسرخالم هم اون شب اومد اونجا. نمی دونم چرا، اما به شدت نسبت به این پسر خالم، آرمان، احساس علاقه و عشق می كردم، اما هیچوقت جرأت نداشتم كه بهش بروز بدم، آخه می ترسیدم. ما اون شب توی یك اتاق خواب با هم خوابیدیم. اون رو تخت و من روی زمین. همین جوری سرحرف رو باز كردم راجع به عشق. ازش پرسیدم اگه آدم كسی رو دوست داشته باشه ولی نتونه بهش بگه باید چیكار كنه؟ اونم گفت كه باید حتما بهش بگی تنها راهش اینه. منم دلم رو به دریا زدم و بهش گفتم كه دوستش دارم و عاشقشم. عكس العملش همونی بود كه حدس می زدم.عصبانی شد و كلی نصیحتم كرد و آخر سر هم گفت كه در مورد این موضوع با هیچ كس و هیچ جا صحبت نكنم و خودم هم آن را فراموش كنم. از این موضوع 2 ماهی گذشت. من خودم رو جایی كه آرمان بود آفتابی نمی كردم. خالم، مادر آرمان، به شدت منو دوست داشت و من هم اونو خیلی دوست داشتم. واسه همین تمام سه ماه تابستون رو اكثراً می رفتم خونه شون. ضمناً من همیشه پیش خالم و شوهرش و دخترخاله كوچیكم می خوابیدم. اون شب خالم گفت كه دیگه باید برم اتاق خواب پسرخالم بخوابم. منم كه از خدا خواسته، رفتم. شب را من روی تخت و آرمان روی زمین خوابید. برای من بودن با عشقم توی یك اتاق و تنفس با اون هم ارزش داشت. از ترس اینكه نكنه بازم از دستم ناراحت بشه رو تخت خوابیدم طاق باز و بیصدا. زیرچشمی نیگاش كردم دیدم پشتش به منه و انگار كه خوابه. منم بر حسب عادتی كه داشتم دمر شدم و با دست و پای باز خوابیدم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود كه احساس كردم داره جابجا می شه. از ترس جرأت نكردم تكون بخورم كه یهو دیدم اومد بالای تخت و با لباس روی من خوابید. وای خدای من آرزوم داشت رنگ واقعیت به خودش می گرفت. تكون نمی خوردم و فقط داشتم از وجودش روی خودم نهایت لذت رو می بردم. خوابید روم، به خودم جرأت دادم و كونم رو تكون دادم. كیرشو احساس كردم كه سفت و بزرگ و بزرگتر می شد. بعد چند دقیقه رفت پایین و منم با خیال راحت و در اوج لذت خوابیدم. بعد از این ماجرا 2 بار دیگه به همین صورت باهام حال كرد. اما در تیر ماه همون سال بود كه تیر خلاص رو شلیك كرد. شب باهم تو اتاق تنها كه شدیم به من گفت: منو مشت و مال میدی؟ منم گفتم آره. دمرو خوابید، منم رو پشتش نشستم و ماساژش می دادم. كم كم برگشت و منو بغل كرد و كلی ازم لب گرفت. بعد منو لیس زد. بهم گفت دهنتو باز كن و چشماتو ببند و كیرشو كرد تو دهنم. منم كه بلد نبودم چیكار كنم و هی گازش می گرفتم اونم هی آه و ناله می كرد. بعدش منو دمرو خوابوند و با سوراخم بازی كرد. نمی دونم چرا ولی خیلی تحریك شده بودم و هیجان شهوت داشت منو می كشت. منو چرب كرد و به كیرش كاندوم زد و یواش گذاشتش دم سوراخ من. نمی دونم برای اولین بار چه حسی داشتم فقط خیلی اذیت شدم. ولی اون خیلی با مهارت كیرشو یواش یواش تا دسته فرو كرد تو. یادش به خیر، من داشتم می مردم ولی اون كیف می كرد تا اینكه كم كم دردش كم شد و منم لذت بردم. هردو در اوج لذت بودیم كه یهو حركاتش رو دیوانه وار تند كرد و با یه ضربه ی محكم و یه ناله ی محكمتر بی حركت خوابید رو من و من احساس كردم كه آبش اومد و ریخت تو كاندوم. منم از زور ضربات آخرش كه خیلی محكم بود یهو آبم فوران كرد و ریخت رو تشك. فردا صبح خیلی مهربون و بهتر از قبل با من برخورد كرد و خیلی هم به من ابراز عشق و علاقه کرد. همون روز هم منو برد بیرون و برام كلی هدیه وكادو خرید و برام خرج كرد. منم بهش گفتم كه دوستش دارم و هر وقت كه بخواد می تونه از من لذت ببره. تقریباً یك ماه بعد یعنی تو مرداد ماه باز ما با هم تو اتاقش تنها شدیم. در مرداد ماه بود که من و آرمان بازم در یک شب زیبای تابستانی با هم تنها شدیم. البته من اون روز رو خیلی خوب سپری کرده بودم و فقط هم آغوشی با اون رو کم داشتم. شب همه برای خواب به بستر پناه بردن من هم به اتاق آرمان رفتم. اینبار رفتم پیشش و منهم روی زمین خوابیدم. خودم رو سفت و محکم به آغوشش چسبوندم و از گرمای نفسش نهایت لذت رو می بردم. اونم منو بو می کرد و بوس می کرد و زیر گوشم زمزمه می کرد: من تو را آسان نیاوردم به دست… بعد یه مدت که دیگه همه خواب بودن کارو شروع کرد. اول کلی از رو لباس با هم حال کردیم. بعدش بلند شد و گفت که لباسشو دربیارم خودشم لباس منو در آورد و هردو لخت لخت در بغل هم آرام گرفتیم. شروع کرد به خوردن من از بالا تا پایین. همه جام رو خورد و تمومم کرد. از شدت هیجان داشتم می مردمیهو بلند شد. من جاخوردم، دیدم رفت از تو یخچال یه بستنی کیم آورد گذاشت رو تنم و شروع کرد به خوردن. یه کمش رو هم ریخت رو کیر کلفتش و به من گفت که بخورمش.این خوشمزه ترین بستنی کیری بود که تو عمرم می خوردم. اون شب بهترین شب تو تمام زندگی من بود،چون آرمان بلایی سرم آورد که لذتش همیشه زیر زبونمه و برام قابل احساس. اول گفت که بشینم رو کیرش و کلی تلنبه زد. بعد به پهلو خوابوندم و منو وحشیانه کرد. بعدش دمر خوابوندم و افتاد روم و بیرحمانه منو گایید. آخر سر هم منو فرقونی خوابوند و پاهام رو گذاشت رو شونش و با تمام وجودش منو گایید. چه گاییدنی از زور شهوت و لذت حتی نمی تونستم داد بزنم فقط یواش ناله می کردم که گویا بیشتر تحریک می شد. وقتی با شدت زیاد بهم ضربه میزد احساس می کردم که کیرش داره از چشمم میاد بیرون. وای خدای من چه لحظات شیرین و فراموش نشدنی. دو سه باری آبش اومد و منم فکر کنم همین طور. نمیدونم اون شب کی خوابم برد فقط می دونم فردا نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم در حالی که از زور دادن دیشبش اصلا توان راه رفتن هم نداشتم. بعد از ظهر که آرمان اومد خونه بازم برای من کادو خریده بود که مایه تعجب همه شده بود. البته همه این رو به پای صمیمیت پسرخاله ها می ذاشتن. ما تا شش هفت سال بعد هم همین برنامه رو داشتیم. حتی بعضی مواقع اون منو خبر می کرد که پاشو بیا دلم برات تنگ شده منهم می فهمیدم که دولش برام تنگ شده و می رفتم خونشون. ما هر جا که به هم می رسیدیم باید شیطونیمون رو می کردیم. خونه ی هرکدوم از فامیل که می رفتیم هم برنامه مون به راه بود. بعضی وقت ها که همه ی فامیل دسته جمعی می خوابیدن، هم ما پیش هم می خوابیدیم و من یواشی بهش پشت می کردم و می خوابیدم، اونم بی سر و صدا کارش رو انجام می داد. این جریان ادامه داشت تا وقتیکه من کم کم احساس کردم که به سکس دوطرفه نیاز دارم، یعنی هم بدم و هم بکنم. اما وقتی که بهش اینو گفتم کلی باهام دعوا کرد و فقط برام ساک زد و گذاشت لاپایی باهاش حال کنم. منم خیلی بهم برخورد و یهو باهاش قهر کردم و همین آغازی بود بر پایان چندین سال عشق و زندگی من و آرمان. همه متوجه اختلافات ما شده بودند ولی من جوری برخورد کردم که فکر کردند ما مشکل مالی با هم داریم. جوری شد که مدتها خونه ی خاله م که خیلی دوستش داشتم نرفتم، و یا مواقعی می رفتم که اون نباشه. فکر می کنم تو عروسی داداشش بود که با هم آشتی کردیم. البته دروغ چرا، اگه الان هم بهم پیشنهادی بده من قبول می کنم چون کیر کلفت و ردیفی داره. بعد از اون ماجرا منم خیلی تغییر کردم. شاید به تلافی آرمان بود که بیشتر می خواستم بکنم. دو یا سه مورد پیش اومد که فقط دادم، اونم واقعاً خیلی عالی بودن و نمی شد ازشون گذشت

برادر شوهراز خيلي وقت پيش دلم ميخواست که من رو بکنه ولي هيچ وقت جرات نمي کردم که بهش بگم که بيا يه حالي با هم بکنيم. هر دفعه که ميرفت حموم من ميرفتم و از سوراخ در نگاهش ميکردم، ولي خوب ديگه درست و حسابي معلوم نبود. ولي تا يه لحظه کيرش رو ميديم آن قدر حشري ميشدم که ميرفتم و با بالا و پايين کردن دستم رو کسم خودم رو ارگاسم ميکردم. پيش خودم گفتم که چي؟ من بايد يه کاري کنم که بياد و من رو به بگا بده. ولي هر چي فکر ميکردم، کمتر به نتيجه ميرسيدم. تصميم گرفتم که يه بار يه دوربين بذارم تو حموم که حداقل يه کم بتونم درست و حسابي ببينمش. براي همين رفتم و يه وبکم از يکي از دوستام گرفتم و يه جوري آن رو تو حموم گذاشتم که وقتي زير آب وايسه من بتونم کيرش رو ببينم، سيمش رو هم از بالاي در رد کردم و آوردم تو اتاقم و وصلش کردم به کامپيوترم. حميد آمد خونه. جلو رفتم و يه بوسش کردم و گفتم تا تو يه سر بري دوش بگيري و بياي من هم غذا رو برات گرم ميکنم. اون هم رفت حموم.من هم با کس پريدم پشت کامپيوترم و روشنش کردم. واي، باورم نمیشد که اين قد کيرش کوچيک باشه ولي البته کيرش خواب بودا.نميدونم که چي شد که يه دفعه کيرش شرو کرد به بزرگ شدن. معلوم نبود برا چي، ولي کيرش شق شده بود. من هم کم کم داشتم حشري ميشدم. کيرش رو که کاملا شق شده بود گرفته بود تو دستش. يه کم شامپو برداشت و ريخت رو کيرش، ميخواست جلق بزنه. من هم که اين قدر حشري شده بودم که ديگه نميتونستم خودم رو کنترل کنم.پيش خودم گفتم که الان خيلي حشريه، من ميتونم از اين حشري بودنش استفاده کنم و برم تو حموم و کارم رو انجام بدم. براي همين رفتم پشت در و در زدم. لاي در رو باز کرد و کلش رو از لاي در آورد بيرون و گفت چي ميگي بابا؟گفتم ميتونم بيام تو؟ اولش خيلي تعجب کرده بود ولي بعد از ۳-۴ ثانيه، گفت بفرماييد. من هم که از خدا خواسته لباسم رو در آوردم و با شرت و کرست وارد حموم شدم. تا کيرش رو ديدم با دهنم پريدم روش. کيري که همیشه آرزوش رو داشتم الان تو دهنمه. بردمش زير آب، آخه دوربين اونجا بود و من هم ميخواستم يه فيلم يادگاري از اين ماجرا داشته باشيم. کيرش رو خيلي سريع تو دهنم جلو و عقب ميکردم. اون هم از خدا خواسته داشت آه آه ميکرد. من هم از آه آه کردن اون خيلي حشري شده بودم. براي همين کيرش رو از تو دهنم درآوردم و سرش رو هل دادم رو کسم. اون هم رفت پايين و شروع کرد به ليسيدن کسم.آه که چه حالي ميداد. تا اون موقع هيچ کسي اين کار رو برام نکرده بود. خيلي حال ميداد. داشتم ارگاسم ميشدم براي همين سرش رو گرفتم و از رو کسم کشيدم کنار و خوابيدم رو زمين. اون هم بدون مقدمه خودش رو پرت کرد رو من کيره کوچيکش رو گذاشت رو کسم. و چند با کشيد روش. من هم که خيلي حشري شده بودم کيرش رو با دستم گرفتم و کردم تو سوراخم. اولش يه داد بلند کشيدم. آخه خيلي درد گرفت ولي بعد فريادم به آه آه تبديل شده بود. تا اون موقع اين قد حال نکرده بودم. بعد از چند دقيقه که ديگه سرعتش رو خيلي زياد کرده بود، احساس کردم دارم ارگاسم ميشم. با يه آه بلند کيرش رو از تو کسم کشيد بيرون و آب کيرش رو ريخت رو پستونام. من هم که هنوز ارگاسم نشده بودم با دستام آبکيرش رو کشيدم رو پستونام و صورتم.و سرش رو با دستم بردم نزديک کسم.اون هم فهميد که من هنوز ارگاسم نشدم، برای همين شروع کرد به خوردن کسم. بعد از چند دقيقه لاس زدن و آه آه من ارگاسم شدم. بعد بلند شدیم خودمون رو شستيم و رفتيم بيرون. بعد از چند روز فيلمی که اون روز گرفته بودم رو به حميد نشون دادم. اون هم بعد از زدن يه تو گوشی به من اون رو پاک کرد.فرستنده: فائزه…….داستان فوق ممکن است حقیقت یا حاصل تخیلات نویسنده باشد ……….

دختر دايي (مژده):خاطره‌ای که می خوام تعريف کنم بر می گرده به 4 سال پيش و دختر داييم مژده ما از بچگی باهم بازی می کرديم و بين تمام دختر داييهام با اون از همه راحت تر بودم اون روز خانواده ما و داييم اينا خونه مادر بزرگم بوديم و و از قرار معلوم طبق قرار قبلی مادرم اينا و ديگران صبح زود رفتن بهشت زهرا من هم که مثل هميشه گفتم خونه می مونم و می خوابم و مژده هم به بهانه‌ی داداش کوچيکش که شير خوره بود موند خونه بعد از اينکه 1 ساعت از رفتنشون گذشت من نشستم پای ويدئو و نگاه کردن فيلمی که از دوستم گرفته بودم و مخفيانه با خودم به اونجا اورده بودم، يه فيلم سکسی بود و من در حال نگاه کردن بودم که مژده وارد اتاق شد و از ترسم تلويزيون رو خاموش کردم و خودم رو زدم به اون راه مژده گفت چی‌ می ديدی من هم بايد ببينم من اول چرت پرت گفتم ولی اون گفت که داشته 5 دقيقه دزدکی من رو ميديده و از اين جور فيلم ها هم خوشش مياد من هم از خدا خواسته فيلم رو گذاشتم و دو تايی نشستيم به ديدن هر چند دقيقه يکبار من زير چشمی اون رو نگاه می کردم انگار واقعا خوشش می اومد چون هم اب از لب ولوچش را افتاده بود و هم با دقت نگاه می کرد من ازش پرسيد تا حالا از اين کارها کردی گفت اره يک بار با پسر همسايمون گفتم چی کار کردی گفت هيچی فقط من مال اون رو خوردم اونهم مال من رو اينجا بود که من رگ شيطنتم بالا زد و گفتم حالا چی دوست داری يک کمی با هم از اين کارا بکنيم مژده گفت بدم نمياد ولی زياد نه من گفتم باشه شروع کردم به دست زدن به سينه‌هاش ولی خيلی کوچيک بود بعد لباسشو در اوردم و سر سينهژ‌هاشو شردع کردم به ليسیدن و اومدم پايين و شکمشو ليس زدمو دامنشو کشيدم پايين و از روی شرتش کسش رو ماليدم و شرتشرو تا دم زانوش کشيدم پايين و کس کوچلوي سفيدش رو ديدم براش قشنک ليس زدم و زبونم رو لای کسش فشار می دادم و معلوم بود داره خيلی خوشش مياد چند دقيقه ای داشتم اين کار رو می کردم و کارم رو تمام کردم و کشيدم عقب فهميد حالا نوبت اونه اول گردنم رو بوس کرد بعد پيراهنم رو در اورد و بعد گرمکن که پام بو کشيد پايين و از رو شرتم کيرم رو که کاملا شق شده بود می‌ماليد بعد شرتم رو کشيد پايين و اول سر کيرم رو کمی مک زد و بعد اروم اروم تمام کيرم رو وارد دهانش کرد و خيلی حرفه ای ساک می زد و من هم با دستم حرکت سرش رو تنظيم می کردم بهش گفتم تا حالا با کسی از کون حال کردی گفت نه فقط فقط ساک زدم گفتم می خواهی ببينی چه مزه ای داره اول کمی منمن کرد و گفت نه ولی من گفتم حالا بگذار حال کنيم می بينی چه حالی ميده و قبول کرد من رفتم سراغ يخچال و قوطی کرم رو آوردم پرسيد کرم برای چيه گفتم آوردم کمی روان شه زياد دردت نياد گفت مگه درد داره گفتم نه زياد ولی لذتش به دردش می ارزه با انگشتم يه کم کرم به دم سوراخش ماليدم و آروم اروم انگشتم رو کردم تو سوراخش اول می خنديد و می گفت کرم خنکه و قلقلکش مياد من تو دلم گفتم اولش می خندي اميدوارم آخرش گريه نکنی و کمی هم کرم به سر کير خودم ماليدم سر کيرم رو به سوراخش رسوندم بهش گفتم کونت رو تا جای که می تونی بده بالا و من هم سر کيرم رو کردم تو کونش يکی کم كه فشار آورم گفت درش بيار درد داره و من هم کشيدم بيرون دوباره کرم رو به سوراخش ماليدمو حسابی چربش کردم اين بار کيرم رو کردم تو دوباره گفت خيلی درد داره ولي اين بار توجه نکردم و بهش گفتم اولش درد داره و کيرم رو فشار دادم تو معلوم بود حسابی دردش اومده بود و وقتی تمام کيرم رو کردم تو کونش جيغ کشيد و با لشتی که جلوش بو گاز گرفت و وقتی من شروع به عقب وجلو کردن کردم ديکه انگار اصلا احساس درد نمی کرد و خيلی خوشش اومده بود و می گفت باز هم فشار بده و حرکت من تند تر وتند تر می شد و صدای اه اه مژده هم منو حشريتر می کرد يهو احساس کردم داره اب مياد و کيرم رو ار سوراخ مژده كشيدم بيرون و کيرم رو گذاشتم روی کونش و آبم رو ريختم رو کمرش و بعد ولو شدم روی زمين و بعد به مژده گفتم بلند شو با هم بريم حمام و کمکش کردم و بردمش حمام و با هم دوش گرفتيم و کمی هم زير دوش با هم حال کرديم و وقتی از حمام بيرون اومديم بهش گفتم مژده خانوم حال داد؟ يک لبخندی زد و گفت گمشو دارم از کون درد می ميرم و جفتمون زديم زير خنده و حالا هر وقت مژده رو می بينم و مي‌خوام اذيتش کنم ميگم باز هم از کون دوست داری حال کنی می خنده و به شوخی منو ميزنه. بين خودمون باشه 5 ، 6 بار ديگه با مژده ازکون حال کردم اون هيچ وقت به من نه نميگه………………………….

صابر و زن داداش اسم من صابره این ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم بر می گرده به دو سال پیش اون موقع من 22 سالم بود اوج جوانی و زیباییم بود و دور وبرم پر بود از دوست دخترهای جورواجور و هر روز را با یکی از اونا بودم ولی تا اون روز از هیچ دختری خوشم نیومده بود تا اینکه مادرم یه روز گفت که واسی داداشم یه دختره خوب پیدا کرده والحق خم که خوب مالی پیدا کرده بود بطوری که اقا ما تو همون نگاه اول یه دل نه صد دل نه بلکه صد هزار دل عاشق این این زن داداش آینده مون شدیم و همون موقع هم با توجه به شناختی که ار خود جلبم داشتم می دونستم که این خانمه چه زن داداشم بشه وچه نشه رو باید بکنم و میکردم خلاصه کارا رو براه شدو این عشق ما اومد بغل گوش ما وزن داداشم شد که الهی فداش شم یه مدت گذشت وعشق من به این زن داداش روز بروز بیشتر میشد اها تا یادم نرفته بگم داداش عزیز بنده خلافکار تشریف داشتن و خاتم عزیزترش از این موضوع بی اطلاع تا اینکه بعده چن ماه زندگی سراسر شوروعشق آقایون پلیس که ایشالله قربون همش بشم ودشتشون درد نکنه ودرد وبلاشون بخوره تو این سرمن این اق داداش ما رو گرفتن و انداختن تو حلفدونی و زن داداش هم که تاره فهمیده بود که شوهر جونش خلافکار بوده می خواست خونه زندگیشو رها کنه و بره خونه باباش ولی با صحبتهای مامان خوبم و دیگر اطرافیون که تو الان باید خودتو نشون بدی وپشتیبان شوهرت باشی واین سری حرفها مخ این کفتر سفید منو زدن و نزاشتن بره و این رز منم قرار شد تا آزادی اق داداش سر خونه زندیگش بمونه و بعده آزادی شوهرش ازش تعهد بگیره که دیگه خلاف نکنه و قسمت جالب داستان اینجا بود که قرار شد من خونه داداشم بمونم و شب هم همونجا بخوابم تا بقول مامانم بتونم تو یه محیط آرومتر خودمو واسه کنکور آماده کنم ولی من خودمو واسه یه عملیات بزرگ داشتم آماده می کردم خلاصه منو کتابام رفتیم خونه داداشی باورم نمیشد که می تونم با نگارم شبای زیادی رو تنها باشم واز همون موقع با توجه بقدرتی که در خودم برای برقراری ارتباط سکس با جنس مخلالف میدیدم میدونستم داداشم خونه خراب خواهد شد چند روز بدون اینکه اتفاقی بیفته گذشت تا اینکه گفتم این جوری نمیشه ومن هم باید از یه جایی شروع میکردم از اتاقی که بهم داده بود اومدم بیرون دیدم داره کتاب میخونه گفتم نگار جون زیاد نخون سوادت تموم میشه گفت پروفسور میام از شما قرض میگیرم اینم بگم زن داداشم نگار 6ماه از من کوچیکتر بود القصه ما کم کم سر حرف وانداختیم که یهو گفت صابر جان جون من یکم بیشتر بفکر درسات باشو به این دوست دختراتم بگو که کمتر زنگ بزنن اینجا گفتم اول بگو بینم از کجا میدونی که خیلی واسه من عزیزی گفت والله فکر نکنم کسی بجز دوست دخترات واسه تو عزیز باشه که من حرفشو قطع کردم وگفتم نگار جان من تو دنیا فقط ار یه دختر خوشم میاد که متاسفانه و دیگه ادامه ندادم گفت چه جالب بقیشو بگو گفتم اصلا هم جالب نیست چون اون الان شوهر کرده گفت خوب بگو گفتم بقیشو شب بهت میگم بزا برم یه وودکا بگیرم شب همه چیو بهت میگم که ناراحت شد وگفت کوفت بخوری مگه تو هم از اینچیا میخوری گفتم نه ولی هر وقت که یاد اون عشقم میافتم باید بخورم آخه راحتم میکنه خلاصه مخشو زدم و رفتم یه وودکا گرفتم وسریع اومدم خونه شب که شد صداش کردم واوردمش تو اتاقم گفتم میخوری گفت تو عمرم لب نزدم منم تو اون لحظه بغیر از اون نمی خواستم به چیزی فکر کنم لامپ اتاقو خاموش کردم که اون ختدید و گفت دیوونه لامپ وچرا خاموش میکنی بهش گفتم ببین نگار جان جون مادرت کاری به این کارا نداشته تو فقط امشب قراره بشینی و حرفای منو گوش کنی پس دیگه ضد حال نزن اونم قبول کرد و دیگه هیچی نگفت بعد بهش گفتم حالا که نمی خوری لااقل واسم بریز اونم همین کارو کرد وای که چه حالی میداد انگار تو آسمونا بودم همین طور که واسم می ریخت و من میخوردم شروع کردم به تعریف داستان عاشقانم و اونم با تمام وجود رفته بود تو نخ داستان من و منم همه حرفهایی که تو دلم بود را داشتم میگفتم و اون هم داشت گوش میداد دیگه تقریبا مست شده بودم هم از هم صحبتی اون و هم از وودکا که بهم گفت صابر جان چرا باهاش صحبت نمیکنی گفتم آخه روم نمیشه گفت تو که خیلی از این حرفا پرو تری گفتم نه نگارم این بار قضیه فرق میکنه که باز گفت بنظر من هیچم فرق نمی کنه اگه من به جای تو باشم میرم و همه حرفامو بهش میگم تا اینو گفت جرات بیشتری پیدا کردم و دلمو زدم به دریا یه کم جلوتر رفتم حالا دیگه بهش چسپیده بودم و خیلی آروم بهش گفتم نگار جان راستشو بخوای اون عشق من تویی که دیدم یهو رنگش پرید و با صدای لرزون گفت صابر جان تو الان حالت خوب نیست متوجه نیستی چی داری میگی گفتم نه به خدا حالم خیلی هم خوبه من خیلی وقت بود که می خواستم این حرفا رو بهت بگم و جلو دهنشو گرفتم و همه حرفامو از اول تا آخر براش گفتم اینبار رودررو و مستقیم همین طور که حرفامو می گفتم گریه میکردم و اونم داشت با من گریه میکرد دستمو به آرومی بردم حلقه کردم دور گردنش و آخرین قطره اشکی که داشت از چشای آشمونیش میچکید رو لیسیدم و خیلی یواش لبم رو گذاشتم رو لباش و گفتم حالا اگه تو هم منومی خوای ببوس دیدم نمی بوسه گفتم تا لب نگیری من هم نمی گیرم وای انگار تو بهشت بودم دیدم آروم کنج لبمو بوسید وای خدای من داشتم از هرم لبش می سوختم همونجوری که دستم حلقه بود دور گردنش دوتایمون به پهلو جوری که صورتامون به طرف هم بود خوابیدیم کف اتاق بهش گفتم می خوام همین جوری تو بغلم بخوابی تا این حال از سرم بپره می خوام تو هوشیاری باهات حال کنم و چند لحظه بعد همون جا کف اتاق در حالی که یه دستم زیر سرش و یه دست دیگمو انداخته بودم روش هر دومون خوابیدیم بیدار که شدم دیدم ساعت4 صبح و گل زیبام هم تو بغلم خوابه آروم لبمو گذاشتم رو لبش دیدم از خواب نارش بیدار شد بهش گفتم اجازه میدی اونم با علامت سر تایید کرد بهش گفتم من تو رویام بارها با تو سکس کردم دلم می خواد الان که بهت رسیدم اون جوری که دلم می خواد این کارو بکنم اونم گفت من در اختیار توام ادامشو تو داستان بعدم بخونید اول آروم نشستم و لبامو گذاشتم رو لباش و تا جایی که تونستم لباشو خوردم و ازش لب گرفتمو بهش لب دادم وای که چه لبای خوشمزه ای داشت اصلا دلم نمی خواست اونا رو ول کنم ولی بعد از کلی لب گرفتن رفتم سراغ گوشش و اونم تا جایی که میتونستم لیس زدم حالا دیگه کم کم داشت صداش در می اومد و همین منو بیشتر تحریکم میکرد همین جوری من خوردم و لذت میبردم تا اومدم پاینتر تا به سینه هاش رسیدم بعد از اینکه کمی از رو لباساش باهاشون بازی کردم بهش گفتم بلند شو می خوام لباساتو در بیارم و آروم تابشو از تنش در آوردم اخ که چه لذتی داشت در آوردن لباش کسی که مدتها بود تو آتیش عشقش و دیدن اون بدن ناز و ترنجش می سوختم خلاصه بدنش همونجوری بود که تو رویاهام بود به همون سفیدی و لطافت و زیبایی تا سینه هاشو دیدم عین تشنه که مدتها آب نخورده بود شروع کردم به خوردنشون چقده هم لذیذ بودن بغلش کردم خوابوندمش روی تخت والان نخور کی بخور اونم دیگه تحریک شده بود و هر چی می خواست خودشو کنترل کنه نمی تونست و صداش بود که لحظه به لحظه بلند و بلند تر می شد و تقریبا دیگه داشت داد میزد و منم اومدم پاینتر تا رسیدم به نافش اونجا هم کمی مکث کردم کم کم رسیدم به شلوارکش دستمو بردم زیرش وای چه حرارتی پاهاشو دادم بالا و شلوار و شرتشو از پاش در آوردم یه بوسه زدم رو کوسش چه کوس تپل و گوشتی داشت چه چوجول ناز و مامانی وای خدای من عین وحشی های کوس ندیده شروع کردم به خوردن که دیدم نگار با خنده گفت چته هول کردی آروم همش مال خودته گفتم می دونم ولی می ترسم تموم بشه و شروع کردم به خوردن چه عطری داشت وای که تا آخر عمرم اون عطر اولیش تو مشامم می مونه چوجولش داغ داغ بود و فکر می کردم که تو کوسش چقدر داغه خلاصه من می خوردم با ولع هم می خوردم و صدای نگار هم دیگه تو اتاق پیچیده بود و یه ریز با صدای لرزون حرف میزد و منو به خوردن بیشتر بشویق میکرد: بخور بخور همشو بخور ایییییی صابر میخوام با کوس بیام تو دهنت و من هم تند تند میخوردم و از اینکه اون خوشش اومده بود خوشحال بودم و همه تجاربی را که در طی این چند ساله به دست اورده بودم رو کوس نگارم داشتم پیاده میکردم و می دونستم اگر از سکس با من خوشش بیاد امکان اینیکه دفعات بعدی هم تو کار باشه زیاده تو همین فکرا بودم که متوجه شدم داره ارضا میشه و بعده چن لحظه به نهایت لذت رسید و اورگاسم شد جاهامونو با هم عوض کردیم وآروم کیر شق کرده منو تو دهنش کرد و با مهارت عجیبی که فقط مخصوص خودش بود شروع کرد به خوردن واقعا تو کارش خبره بود بعد از چند دقیقه ساک زدن گفتم کافیه و به پشت خوابوندمش و کیرم رو که الان دیگه خیس خیس بود کردم تو کوسش اول یه اخ بلند گفت و بعد چشاشو بست و رفت تو حس هی اخ واوخ میکرد و معلوم بود خیلی لذت می بره چون هم کیر من به برکت خانمای دوست دخترم کلفت بود و هم اون چند وقت بود بواسطه زندان بودن آق داداشم از نعمت کیر محروم بود خلاصه من میکردم و با یه دستم رو چوجولشو مالش میدادم و با دشت دیگم سینشو اون شب تا صبح ما با هم سکس داشتیم صبح که شد هر دومون دیگه نای نفس کشیدنم نداشتشم چون دوتایمون چند بار ارضا شده بودیم نگار گفت صابر جان خیلی حال دادی و الان واقعا دوست دختراتو درک می کنم و میفهمم چرا اینقده خاطرتو می خوان واقعا تو کارت واردی گفتم خانم خانما خجالتم میدین گفت نه واقعا جدی میگم من که خیلی لذت بردم از این حرفش احساس غرور کردم چون واسه مرد خیلی مهمه که طرف جنسیش از سکس با اون اینقدر راضی باشه واز طرف دیگه دیگه مطمئن شدم که دفعات بعدی هم تو کار هست خلاصه تو بغل هم خوابیدیم تا ظهر ظهر از خواب بیدار شدم یه دوش گرفتم از حموم که اومدم بیرون دیدم نگار هم از خواب بیدار شد. رفتم از بیرون ناهار گرفتم اوردم و ناهار رو با هم خوردیم بعد از ناهار رفتم خونه خودمون یه آمار دادم و سریع برگشتم و دوباره سکس وای از اون روز به بعد من و نگار عین زن و شوهر بودیم و شبها رو یه تخت تو بغل هم می خوابیدیم تا اینکه داداشم از زندان آزاد شد ولی بعد از اون هم ما باز با هم رابطه داریم و بهتون بگم اونا یه بچه دارن که مطمئنم که از منه چون نگار خودش هم میگه و در ضمن خیلی هم به من رفته و همه تو فامیل هم میگن ببینید که ….. چقدر به عموش رفته( اسم بچمو به دلایل امنیتی نمیگم) در پایان باید بگم هنوز هم یه تار موی نگار را با تموم دنیا عوض نمی کنم و رابطه ما صرفا یه رابطه سکسی نیست و من اونو فقط واسه سکس نمی خوام و بخاطر اون با همه دوشت دخترام قطع رابطه کردم چون اون دوست نداشت من بغیر از اون مال کس دیگه باشم والان هم که دارم این داستان رو واسه شما می نویسم کنارمه چون داداشم رفته مسافرت و تازه داریم آماده می شیم واسه یه سکس دیگه خوش باشین امیدوارم همیشه در کار و عشق و زندگی موفق باشین

عشق قدیمیخونه داييم اينا خيلي بزرگ بود. يه خونه سه طبقه قديمي با ديواراي آجري. من عاشق اونجا بودم. هروقت مامانم ميرفت اونجا منم آويزونش ميشدم. از همون موقع ها بود که احساس کردم دوستش دارم. خيلي بچه بودم 5 يا 6 سال داشتم. اونم 7 يا 8 ساله بود. تنها پسري که تو فاميل هميشه همراهم بود. تنها پسر فاميل که هميشه بين بقيه هوامو داشت. شايد چون زياد ميرفتم خونشون و منو از بقيه دخترا بيشتر ميديد باهام اينجوري بود. يه بار که رفته بوديم خونشون بهم گفت براي ديدن قطاربرقيش بريم تو اتاقش. اتاقش طبقه سوم بود. باهاش رفتم بالا.ازم پرسيد تا حالا کسي به اونجات دست زده؟گفتم نه. گفت ميزاري من دست بزنم؟ نميدونم چي شد که قبول کردم. شلوارمو با شرتم کشيد پايين شروع کرد ور رفتن با کسم. گفت :حالا تو. بدون اينکه نظر منو بپرسه شلوارشو کشيد پايين. يه چيز دراز و بي قواره. تا اون موقع کير نديده بودم، به نظرم چيز بدرد نخور و اضافي اومد. يادمه که اون موقع خيلي از ريختش بدم اومد. هر کاري کرد دست به کيرش نزدم.(خوب حق بدين همش 5 سالم بود) بهم گفت: چند شب پيش بابا مو ديدم داشت اينجاي مامانمو ليس ميزد. دوست دارم اين کارو بکنم. منم قبول کردم. دراز کشيدم و اون شروع کرد ليس زدن. يه حس خوبي داشتم. يه دفعه صداي مامانمو شنيدم که داشت صدام ميکرد. سريع پا شديم لباسامونو پوشيديم. جفتمون داشتيم از ترس ميلرزيديم. قطارشو گذاشت وسط اتاق و شروع کرد به توضيح دادن که مامانم اومد تو اتاق. يه نگاه کرد و گفت پاشو بريم خونه کار دارم. بعد از اين جريان يه حس ديگه اي نسبت بيش داشتم. دلم ميخواست هميشه ببينمش. از اون به بعد ديگه موقعيتي پيش نيومد تا با هم تنها باشيم. هر چي بزرگتر شدم، محدود تر هم شدم. خيلي کم ميديدمش. شباي جمعه که همه جمع ميشديم خونه مادربزرگم اون ديگه نمي اومد. فاصله مون بيشتر و بيشتر شد. ولي من هميشه به ياد فرجام بودم. هميشه آرزو ميکردم که کاش مال من شه.15 سالم که بود با علي رفيق شدم ، ادعاش ميشد دوستم داره. 3 سال باهاش رفيق بودم. تو اين سه سال بهش حتي اجازه ندادم بهم دست بزنه. من مال اون نبودم. مال فرجام بودم. بلاخره يه روز به بهانه اينکه فرجام ، علي رو ببينه بهش زنگ زدم. بهم گفت دوست دختر داره. قرار شد 4تايي بريم بيرون. اون روز بهترين و بدترين روز زندگيم بود. هم خوشحال بودم که بعد عمري ميبينمش و هم دلم ميخواست حُرا دوست دخترش رو خفه کنم. اون روز بهم گفت هر وقت با علي مشکلي داشتم بهش زنگ بزنم تا کمکم کنه. از اون به بعد هر روز بهش زنگ ميزدم. از خودش واسم ميگفت. اينکه از بچگيش حرا رو(دختر همسايشون بود) خيلي دوست داشته. اينکه بدون اون نميتونه زندگي کنه. و من فقط گوش ميکردم. (البته اين وسطا کلي چرت و پرت و حرفاي خوارمادري بهم گفتيم و خنديديم) يه بار که بهش زنگ زدم بهم گفت حرا باهاش بهم زده. گريه ميکرد و حرف ميزد. دلم واسش ريش ريش شد. هر چقدر با حرا حرف زدم نشد که نشد.فرجام هم بهم گفت که ديگه بهش زنگ نزنم. قاطي زده بودم. تحمل هيچي رو نداشتم حتي علي رو. باهاش بهم زدم. و بعد رفتم تو عالم هپروت. دلم واسش تنگ شده بود. بعد 2 ماه ديگه طاقت نياوردم بهش زنگ زدم. چقدر عوض شده بود. ريخته بود به هم. قاطي زده بود. بهم گفت ميدونم دوستم داري ولي من نميتونم دوستت داشته باشم. عشق من فقط يه نفر بود که رفت. گفت هر موقع بخوام ميتونم بهش زنگ بزنم به شرطي که دوستش نداشته باشم. ولي من نميتونستم بعد اين همه سال فراموشش کنم. ديگه بهش زنگ نزدم. تا اينکه يه ماه پيش برام off زد و شماره گوشي ش رو بهم داد. بهش زنگ زدم. من – : سلام حاجي چاکريم… (بچه بوده رفته مکه) فرجام – : سلام خوبي شما – هی ميگذره. – چه خبرا نيستي ديگه (نميخواستم بدونه هنوز دوستش دارم) گفتم: سرمون با بروبچز گرمه. ميان ميرن. شمام بايد از اين به بعد وقت قبلي بگيري. – پس واسه منم يه وقت بگير. بگو کي بيام. (بچه پرو باز داره با من کل ميندازه) – باشه هر وقت سرم خلوت بود بهت زنگ ميزنم. – ببين کوچولو خودت داري شروع ميکني. يه کار نکن سر کل کل بيام بکنمت. زدم زير خنده – منکه از خدامه ( يه خصوصيت بدي که دارم اينکه سر هر چيزي با همه کل ميندازم. تا حالا هم خدايش خيلي هارو ضايع کردم. اينم بايد ضايع شه) – خوب پس بهم زنگ بزن. منتظرم. اگه زنگ نزدي يعني کم آوردي. (شروع کرد خنديدن) فقط يادت باشه ترو تميز باشي وگرنه نميکنمت. – خيالت راحت. بهت زنگ ميزنم. امري نيست. – خدافظ کوچولو…شنبه بود. ساعت 9 از خواب پاشدم. ديدم ايول مامان اينا نيستن. نامه گذاشتن که ناهارو درست کن تا ساعت 2 خودمونو ميرسونيم. ديگه از اين بهتر نميشد. بهش زنگ زدم. – سلام حاجي پايي… – باز که تو زنگ زدي. ببين کوچولو منو 2 هفته گذاشتي سر کار. منم ديدم ازت خبري نيست رفتم کمرم رو جاي ديگه خالي کردم. الانم خستم ميخوام بخوابم. – باشه بخواب ولي بدون که من زنگ زدم تو نيومدي. نتيجه اينکه تو کم آوردي. – باز ميخواي کل کل کني؟ فرجام نيستم اگه تو رو نگام. من تا يک ساعت ديگه اونجام. تق گوشي رو گذاشت. سريع پريدم تو حموم. بعد از کلي تميز کاري اومدم بيرون و شروع کردم به آرايش کردن. بيشتر از جنده هاي ستارخان آرايش کردم. يه تاپ نيم تنه بندي بدون سوتين پوشيدم با يه شلوار برمودا. همه چي آماده بود. زنگو زد. درو واسش باز کردم. يه لحظه از ديدنم جا خورد. باورش نميشد من همون دختر ساده اي هستم که تا حالا تو فاميل حتي لباس آستين کوتاه نپوشيده بود. – خوشگل شدي ! – بودم خبري نداشتي – ببينم باس کفشامو در بيارم -نه با همونا بيا تو اتاق و منو بکن. در بيار ديگه اومد نشست رو مبل تو هال. – خره پاشو برو تو اتاق من تا بيام. – آخه ميدوني من خيلي کم اومدم خونتون. يه کم غريبي ميکنم. – نترس موقع رفتن ديگه اين حس و نداري. زدم زير خنده. دوتا ليوان شربت درست کردم بردم تو اتاق. نشسته بود رو تختم و داشت به ديوارا که تازه روشون نقاشي کشيده بودم نگاه ميکرد. – پس هنرمندم هستي. – آره ديگه. چي کار کنيم. – البته منم هنرمندم. هنر ما اينکه دخترارو سريع و راحت بکنيم. – خوش به حالم. اصلا واسه اين هنرته که گفتم بياي. يه ليوان برداشت و شروع کرد به خوردن. هيچي نمي گفت. همش در و ديوار و نگاه ميکرد. خنديدم – چبه؟ چرا اينجوري شدي – دلم ميسوزه – واسه چي؟ – تو تا حالا تجربه نداشتي. نمي خوام من اوني باشم که تجربه دارت کرده. زدم زير خنده – نترس. من يه همچين فکري نميکنم. تو هم بهتره اين فکرو نکني. راحت باش. شربتش تموم شد. مال منم تقريبا تموم شد. ليوانارو گذاشتيم رو ميز. اون نشسته بود رو تختم. منم روبه روش رو صندلي کامپيوتر نشسته بودم. چند دقيقه هيشکي هيچي نگفت. يه جورايي هم ميترسيدم. هم خجالت ميکشيدم. خيلي ضايع بود. جفتمون سکوت کرده بوديم. خوب من نميدونستم بايد چي کار کرد. – خوب؟ ببينم اومدي اينجا همش در و ديوارارو نگاه کن. – ميگي چيکار کنم؟ براي چند لحظه قـُد بودنم رو گذاشتم کنار. خواستم تا وقتي اون پيشمه خودم باشم. – ببين من هيچ تجربه اي ندارم. واقعا نميدونم بايد چيکار کنم. – به من چه. تو صابخونه اي. من مهمونم. تو بايد شروع کني. رفتم نشستم پيشش رو تخت. همونجور که نشسته بود خوابيد رو تخت. منم همونجور که نشسته بودم مايل شدم طرفش. دستمو گذاشتم رو سينش. – چه بو گند سيگاري ميدي.اه، حالم بهم خورد ! (لعنت به تو دختر،واسه يه لحظه ام که شده دست از اين طرز حرف زدنت بردار) – تو که بوي سيگارو دوست داشتي. تازه خودتم يه کم بوي سيگار ميدي. خيره شدم تو چشاش. رنگشون عسلي بود. من عاشق اين چشما بودم. الان که مال من بودن بايد واسشون همه کاري ميکردم. – نمي خواي بيا جلوتر؟ – ميدوني چرا اينجايي؟ – نه. چرا؟ – تو دوستم نداري. فقط به خاطر شهوت اينجايي. اومدي چون حشرت زده بالا… – تو که ميدوني دوستت ندارم واسه چي گفتي بيام؟ – چون من دوستت دارم. لبامو قفل کردم رو لباش. چقدر گرم بود. چقدر شيرين بود. داشتم از خوشي ميمردم. زبونشو ميکرد تو دهنم. لبامو مک ميزد. گاز ميگرفت. چقدر داغ بود. منو بغل کرده بود. همونطوري پاشد نشست. حالا من خوابيده بودم رو پاهاش. دولا شده بود روم. لبامو ميليسيد. رفت پايين تر. گردن مو مي بوسيد. – پاشو. پزيشنمون اصلا خوب نيست. بلند شدم نشستم رو تخت رو به روش. – مثلا الان اين پزيشن خوبه؟ (زد زير خنده) – نه ولي اين خوبه آروم هلش دادم تا دراز بکشه. خودمم افتادم روش. حالا نوبت من بود. شروع کردم لباشو بوسيدن. زبونمو کردم تو دهنش و با زبونش بازي بازي کردم. آروم آروم رفتم پايين. گردنشو مي بوسيدم. مي ليسيدم. با دستام زير گوشاش رو نوازش ميکردم.(يه جا شنيدم اين کار خيلي به پسرا حال ميده) پا شدم روش نشستم. شروع کردم باز کردن دگمه هاي لباسش. موهاي بدنشو زده بود. پوست بدنش يه جورايي قشنگ بود. سبزه و با نمک. شروع کردم ليس زدن و بوس کردن بدنش. آروم نوک سينه هاشو با لبام فشار ميدادم. – مثل اينکه خيلي فيلم سوپر ميبيني؟ – اگه بهت بگم تا حالا فيلم سوپر نديدم باورت ميشه. هر چي بلدم از داستاناي تو اینترنت ياد گرفتم. – پس اینترنت بازم هستي. رفتم پايين تر. ميخواستم کمربندشو باز کنم که با دستش دستامو گرفت و بلند شد نشست. – حالا زوده فرجام کوچولو رو ببيني. من هنوز کار دارم. – خوب پس پاشو بخواب روم. خودشو کشيد کنار و من خوابيدم رو تخت. آروم خوابيد روم و دوباره شروع کرد لب گرفتن. از خوشي داشتم مي مردم. کيرش دقيقا لاي پاهام بود. از رو شلوار بزرگيشو احساس ميکردم. آروم آروم رفت پايين تر. تاپ رو زد بالا و از تنم در آورد. – جان… شروع کرد به خورن – همش مال تو. بخور. همشو بخور داشتم ديوونه ميشدم. با دستاش سينه هامو محکم فشار ميداد. بعد نوک سينه مو گاز ميگرفت. داشتم از درد ميمردم ولي لذت داشت. حال ميداد. بلند شد و تو چشام نگاه کرد. – هر وقت ميديدمت سيخ ميکردم. دلم ميخواست سينه هاتو محکم گاز بگيرم. – هر غلطي دلت ميخواد بکن. (با اين طرز حرف زدنم) دوباره شروع کرد ليس زدن و گاز گرفتن. کم کم رفت پايين تر. زيپ شلوارمو کشيد پايين و شروع کرد در آوردن شلوارم. کمکش کردم تا شلوار خودشم در بياره. دوباره خوابيد روم. شروع کرد لب گرفتن. با يه دستش داشت کسمو ميمالوند. با دست ديگش يکي از سينه هامو فشار ميداد. داشتم مي مردم. همونجوري که روم بود شرتمو در آورد. رفت پايين و پاهامو انداخت رو شونه هاش. – با اجازه شروع کرد ليسيدن کسم. زبونشو لوله ميکرد و ميکرد تو. هر از گاهي چوچولامو گاز ميگرفت. مک ميزد. جيغم بلند شده بود. همه تنم داغ شده بود. تند تند زبونشو بالا و پايين ميکرد. تا اينکه ارضا شدم. اومد بالا و خوابيد روم. دوباره شروع کرد به لب گرفتن. هر دفعه که زبونشو مياورد تو دهنم کلي از آب دهنشو ميداد تو دهنم. آروم شرتشو در آورد و کيرشو گذاشت رو کسم. – پاهات رو ببند تا بفهمي چه نعمتيه. پاهامو بستم. يه کم کيرشو فشار داد. 2 ،3 سانت از کيرش تو کسم بود. آروم شروع کرد بالا و پايين کردن. – حواست باشه. پارم نکني. وگرنه مجبور ميشي خودت منو بگيري. بدون توجه به حرف من بالا و پايين کردن رو ادامه داد و کيرشو بيشتر فشار داد تو. ميدونستم واسه اذيت کردن من اين کارو کرده وگرنه حواسش خيلي جمع بود. بعد از يکم بالا و پايين رفتن کيرشو در آورد و نشست روم. – حالا وقته شه که به فرجام کوچولو سلام کني. کيرش کلفت و دراز بود. قطرش 4، 5 سانتي مي شد. ارتفاعشم بالاي 20 بود. زدم زير خنده. – چيه. به چي ميخندي. کير به اين قشنگي نديدي؟ – ياد بچگي هام افتادم. اولين بار که کيرتو ديدم يادت مياد چقدر ازش بدم اومد. – آره اونروز کلي حالمو گرفتي ولي الان بايد تلافي کني. پا شدم تا بخوابه. رفتم پايين. کيرشو کرفتم تو دستم و شروع کردن تخماشو مالوندن – اميدوارم تو دهنت جا شه. حواست باشه گاز بگيري از پشت جرت ميدم. از نگاهم فهميده بود که ميخوام گازش بگيرم. وقتي تهديد ميکرد خيلي ترسناک مي شد. ترسيدم. اگه ميخواست ميتونست هر کاري بکنه. پس مثل بچه هاي خوب کيرشو کردم تو دهنم و آروم با لبام و زبونم شروع کردم به بالا و پايين کردن و ليسيدن کيرش. حالي ميداد.کيرش داغ داغ بود. مک ميزدم. با زبونم تخماشو ميليسيدم. يه دفعه منو بلند کرد و دوباره خوابيد روم. شروع کرد خوردن سينه هام. همچين گاز ميگرفت که از درد جيغ ميزدم. اومد بالا و شروع کرد لب گرفتن. بعد پا شد نشست روم کيرش جلوي دهنم بود. کيرشو کرد تو دهنم و شروع کردم بازم واسش خوردن. کيرش تا ته حلقم رفته بود. هيچوقت اينقدر حال نکرده بودم. با زبونم با نوک کيرش بازي بازي ميکردم. لبامو روش ميکشيدم و مک ميزدم. يه دفعه کيرش داغ و بزرگتر شد. آبش اومد. همه شو خالي کرد تو دهنم. همشو خوردم. نميخواستم حتي يه قطره شو از دست بدم. حالي داد توصيف ناپذير. بعد آروم خوابيد روم. سرش رو سينه ام بود. با دستام سرشو نوازش کردم. – فرجام خيلي دوستت دارم. بعد از 5 دقيقه پاشد رفت دستشويي. بلند شدم يه شلوارک کوتاه با تاپ تنم کردم. رفتم براش ميوه آوردم. اومد لباساش رو پوشيد. – خوب ديگه. دستت درد نکنه. حال داد. من ديگه برم. – غلط کردي. اول بايد يه چيزي بخوري. – خيلي بد دهني. يه روز سر همين موضوع جرت ميدم. کاري نداري؟ – سيکتير بابا. بشين يه چيز کوفت کن.( چقدر من پررو ام) – خوبه الان داشتي زيرم دست و پا ميزدي. باشه، فقط دهنت رو ببند. براش يه موز پوست کنم. – دستت درد نکنه. منو ياد اون قديدما که کوچولو بوديم انداختي. دمت گرم. اما بدون دفعه اول و آخر، شايدم دوم و آخر بود. اومدم چون فقط ميخواستم يه بار ديگه بدنتو ببينم و روياي تموم نشدم رو تموم کنم. بعدشم لطف کن منو از زندگيت بنداز بيرون. هيچي واسه گفتن نداشتم. اين پسر منو شکست داده بود. تنها پسري که تونست منو له کنه. پاشد. رفت کفشاشو پاش کنه. – واسه حرکت آخر بزار قبل از رفتن ببوسمت. بغلم کرد و لبامو بوسيد. با همه وجودم بوسيدمش. چقدر لباش شيرين بود. – مرسي که اومدي – تو مرسي که گفتي بيام. حال داد. خدافظ – مراقب خودت باش درو بستم. اشکام بدون اراده ميريختن. زير لب خوندم: You can run , you can hide , but you can’t escape my love …

مهتابتازه بیست سالم شده بود که جنگ تموم شد و من که از منطقه برگشته بودم شروع کردم به درس خوندن. بعد از 6 ماه دیپلم گرفتم و چون درسم خیلی بد نبود با استفاده از سهمیه، دانشگاه قبول شدم. از کودکی به یکی ازدختر های فامیل علاقه داشتم. اون خواهر یکی از زن عمو هام بود. به اسم مهتاب. قبلا با هم همبازی بودیم اما نمی دونم یه هو چطور شد اواسط ترم دوم که تو دانشگاه کرمان درس میخوندم ،عموم زنگ زد که بیا عروسی داریم گفتم خوب مبارکه حالا عروسی کی هستش. با جواب عموم دیگه زندگی برام بی معنی شده بود. حتما حدس زدید آره مهتاب خانوم. سر تون رو درد نیارم یه چند روزی هر فکری که بگید به سرم زد. از خود کشی گرفته تا انتقام،اما با نصیحت های بهترین دوستم رضا که محرم اسرارم بود کمی آروم شدم. باورم نمی شد من خر خیال می کردم اون هم دوستم داره. البته به قول رضا شاید هم همینجور بوده. اخه من کسخل که بخاطر رعایت مسایل شرعی و این جور حرفها و خجالتهای بی مورد چیزی بهش نگفته بودم. فقط از نوع نگاههاش به دلم بود که دوستم داره،شاید باورتون نشه اما اون موقع ها اینقدر جوونها باهم راحت نبودن که عشقشون رو به هم بیان کنن یا لااقل قاطبه مردم اینجوری بودن. بگذریم. تصمیم گرفتم به عروسیش برم تا لااقل تو لباس عروسی ببینمش. تازه این شعر داشت برام معنا پیدامی کرد که ای کاروان اهسته ران ارام جانم میرود–وان دل که باخود داشتم با دل ستانم میرودیه انگشتر براش خریدم که سر عقدبهش بدم. تو تمام عروسی دورادور نگاهش می کردم یه چادر قشنگ تمام صورت ماهش رو پوشونده بود. تودلم غوغایی بود اومده بودم مجلس ختم خودم. اینقدر تو افکار خودم غرق بودم که اصلا متوجه داماد نبودم یا اصلا برام اهمیتی نداشت تا اینکه صدام کردن بعد از فامیلهای درجه اول برم تو. وقتی نوبتم شد آشکارا می لرزیدم دستم رو دراز کردم جعبه انگشتری رو بدم بهش که زن عمو گفتش آقای مهندس ایمانیان یک انگشتری طلا ،با صدای زن عمو، مهتاب برخلاف عرف معمول چادرش رو از صورت زیباش بالا زدو گفت آقا امیر خجالت دادین مرسی. من سحر شده بودم فقط نگاهش می کردم صورت مهتاب حالا با آرایش عروسی دیگه یک ماه کامل شده بود. یهو یه صدایی از نزدیکم گفت خانوم چادرت رو بنداز پایین. تازه متوجه داماد شدم ،یه ادم معمولی با موهای فر که ته ریشی هم داشت ولی از چشاش اصلا خوشم نیومد. بهر صورتی که بود اومدم بیرون دیدم زن عمو بدجوری تو نخ منه چون حرکاتم احتمالا بدجوری تابلو بود. البته ناگفته نزارم که من ارتباطم با عمو و زن عمو خیلی صمیمانه بود همیشه سالهای جنگ هروقت مرخصی میومدم اول یه سر به خونه اونها می زدم. واسه همینم هست که الان چاقو بهم بزنن خونم نمی یاد. از خودم اوقم میگیره چرا اخه یه اشاره کوچیک قبلابه زن عموم نکردم که………..بگذریم از اون روزها شش سال سپری شد بعد ها زن عموم می گفت که اونها هم با ازدواج مهتاب موافق نبودن ولی فشار پدرش باعث شد و اینکه شب عروسی مهتاب، زن عمو همش به فکر من بوده. من رفت و امدم همچنان به خونه عمو ادامه داشت و حد اقل ماهی یک بار مهتاب رو اونجا می دیدم. دیگه اون ناراحتیهای اولیه فروکش کرده بود. من هم برای خودم کسی شده بودم و توی یکی از سازمانهای مهم دولتی مدیر بودم وبرو بیایی داشتم،تااینکه کم کم رابطه مهتاب با شوهرش بهم خورد و کار به طلاق و طلاق کشی رسید. اوایل زن عمو بخاطر حفظ آبروی خانواده شون چیزی بهم نگفت ولی وقتی قضایا برملاشد دلایل این مشکل رو پرسیدم که زن عمو گفت الان سالهاست که مهتاب داره با بد اخلاقیهای این مرد میسوزه و میسازه دیگه خسته شده. من گفتم خوب این موضوع راه حل داره و راهش طلاق نیست من با شوهرش صحبت میکنم. واقعا دلم نمی خواست مهتاب یک زن مطلقه باشه. مضافا اینکه حالا یه پسر خوشگل کاکل زری هم داشت این بود که رفتم با شوهرش صحبت کردم ولی نتیجه این بود که اون کله شق علیرغم اینکه خیلی آدم مسلمونی نبود ولی حسابی مهتاب رو تو منگنه میذاشت و جا نماز آب می کشید ولی خودش هر غلطی که دلش میخواست میکردو علنا این موضوع رو اعلام می کرد. ناچارا به زن عمو گفتم چاره ای نیست و تواین مسیر هرکمکی که ازدستم بربیاد دریغ نمی کنم، سفارشی، توصیه ای ،هرچی. تا اینکه از طریق یه دوست دوران جبهه که حالا برای خودش قاضی دادگستری بود طلاق مهتاب رو گرفتیم ،خونه اش رو هم به جای مهریه قاضی دستور داد که به نام مهتاب بشه. تو همین ماجرا ها من خواه ناخواه ارتباطم با مهتاب بیشترو بیشتر میشد. چون بهرصورت دارای خونه مستقلی هم شده بود،ازطرفی راجع به موضوع طلاقش خودش رو مدیون میدونست. پیش پدرش اینها کمتر می رفت اصولااونارو تو ازدواجش مقصر میدونست. بهر ترتیب ارتباطمون داشت صمیمانه هم میشد. ازمن می خواست براش فیلم ببرم مخصوصااز فیلمهای هندی خیلی خوشش میومد. می گفت که حوصله اش سر می ره. ناگفته نماند که ارتباطم با اون خیلی کنترل شده بود چون همه فامیل چهارچشمی اونو می پاییدن،اون هم اینجوری راحت تر بودچون هرچی باشه اون یه بیوه بود. ولی من دیگه نمیخواستم اون رو ازدست بدم ، می دونستم که نه پدر مادرم نه هیچکدوم از فامیلها نمیگزارن من با یه زن مطلقه بچه دار ازدواج کنم. ولی عشق دوران جوانی کم کم داشت بیدار می شد و من هم با توجه به اینکه دیگه جلوی من راحت تر بود وحجاب سختی نمی گرفت چیزهای جدیدی دراون کشف می کردم اون حالا یه خانوم جاافتاده خیلی خوشگل شده بود صد برابر بیشتر از قبل. استیل بسیار خوش تراش،سینه های خوش فرم ،چشمهای درشت و زیبا ، لبهای خوشگل وگوشتی. تصمیم گرفتم کام دل رو براورده کنم ، واسه همین یه روز که قرار بود براش فیلم بگیرم به دوست فروشنده ام گفتم یه نیمه بهم بده بعدش بر خلاف همیشه دمدمای غروب رفتم خونش دوباره اون حالت رعشه بهم دست داده بود زنگو زدم صدای فرشته گونش گفت کیه؟ گفتم منم امیر. ایفون رو زدو گفت بفرمایین ولی نمی دونم خدایی بود یانه خودش پایین نیومد که من مجبور بشم تعارف کنم که مثلاممنون و از این حرفها. رفتم تو مثل اینکه تو اطاق بود تا چادر بزاره. لحظاتی بعد مهتاب من طلوع کرد، یه چادر خیلی نازک که خانوما تو مجالس میزارن با یه دامن مشکی بلند، بالا تنه شم رو یه تاپ زرشکی چسبون تنگ پوشونده بود. گفت چه عجب اقا امیر این موقع روز هم مارو فراموش نمی کنین. دیدم حرفهای مهتاب هم یه جورایی بوداره واسه همین به خودم جرات دادم گفتم ما که دوست داریم در همه لحظات پیش شما باشیم،چه کنیم که روز گار با ما نمی سازه ، گفت ای بابا اقا امیر شما اراده کنین میسازه . دیدم دیگه تردید جایز نیست گفتم مهتاب جون این فیلم رو برات گرفتم، اونی رو که سفارش دادی پیدا نکر دم واسه همین باسلیقه خودم یه فیلم عشق عاشقی برات آوردم. گفت پس شام مهمون من بعد هم فیلم رو می بینیم. گفتم چشم هرچی شما بگین خانوم خانومها. خوب بچه کجاست؟گفت خونه بابا اینها. رفتم رو کاناپه نشستم و مهتاب هم به راحتی برای اولین بار چادرش روجلوی من برداشت بره اشپز خونه که من بلند شدم غفلتا دستش رو به بهانه اینکه نمیزارم به چیزی دست بزنی گرفتم ، بر گشت یه نگاهی بهم انداخت بعدش به دستام ولی چیزی نگفت منم آروم دستش رو آوردم جلوی صورتم قلبم اینقدر تند میزد که نزدیک بود از سینه ام بزنه بیرون ، اشک تو چشام جمع شده بود آروم لبهام رو گذاشتم روی پوست لطیفش نه چیزی رو میدیدم نه میشنیدم فقط یک صدای آه…… به گوشم رسید چشم باز کردم دیدم اون هم اشک از گونه های ظریفش جاریه ، با یک حرکت بغلش کردم. برجستگی های سینه هاش رو احساس میکردم لبهامون توهم قفل شده بودن نمی دونم چند وقت تواین حالت بودیم. تمام احساسم رو تو این سالهای هرمان بهش گفتم و همینطور نوازشش میکردم و لب می گرفتم و گریه میکردم و اون هم گریه میکرد و گاهی هم آهی از روی لذت میکشید. کم کم حشر من هم زد بالا بدنی رو که یه عمر آرزوشو داشتم تو بغلم بود ودستام به سمت سینه های قشنگش متمایل شدن بعد یکی از دستهام به سمت قشنگترین باسنهای دنیا. مهتاب هم بیکار نموند و یواش یواش ازرو شلوار کیرم رو پیداکردوفشارهای محکمی میداد. بهش گفتم عشق من تو که از من حول تری ، گفت نمی دونی تواین چند وقته بعد از طلاق چی کشیدم حالا هم که خدا تورو رسونده امیر جون دیگه طاقت ندارم. مثل یه پر کا ه بلندش کردم آوردم رو کاناپه همونجور تو بغل نشستم. اون گردن بلوریشو از پشت می بوسیدم و صورتم رو لای موهاش گم می کردم. دستام بیکار نبودن سینه های نرم و ژله ایش رو می مالوندم. کم کم تیشرتش رواز پشت کشیدم بالا وای چه بدنی!! بدون سوتین ، سبزه با کمی کرک نرم که منو دیوونه میکرد. با یه حرکت نشوندمش رو کاناپه و زانو زدم جلوش وای که از دیدن اون سینه های نازش داشتم دیوونه میشدم. دوباره از پیشونیش شروع کردم به ماچ کردن ، چشاش ، بینی خوش ترکیبش ، لبش ، چونه خوش فرمش ، گردن و کم کم رسیدم به چاک سینه هاش، مهتاب با موهام بازی میکرد ولی آروم سورم میداد پایین. آخ که چه حالی میداد اون سینه هاش مزه اش مثل عسل، چنان میخوردمشون که انگارصد سال هیچی نخوردم. هاله کاکائویی رنگ نوک سینه اش واقعا خوشمزه بود. آه و اوه مهتاب هم دراومده بود دستامو آروم بردم زیر روناش اونم با جا بجاییش کمکم می کرد ، سورشون دادم زیر زانو هاش و آروم آوردم بالا، پا هاش اتوماتیک وار اومدن بالا و رو کاناپه قرار گرفتن. حالا دیگه دامنش که قبلاتازانو بالا رفته بود سُرخرد رفت تا کمرش، اون رانهای سفیدش رو می دیدم با قشنگ ترین هفت دنیا ، یه شورت نخی سفید پوشیده بود با یه عالمه قلب صورتی. اما با ید از یه جای دیگه شروع میکردم ، تنها جایی که تو تمام این سالها راحت جلوی چشمم بود وآرزوی بوییدن و بوسیدنش رو داشتم. انگشتهای ناز و خوشگل پاش که حالا به موازات سینه ام رو کاناپه بود ،اشتباه نکنین من آدم فتیش کاری نیستم اما نمی دونید سالها عشقتون جلوی شما راه بره و کاری ازدستتون بر نیاد چه فانتزی ها که به سرتون نمی زنه. خلاصه شروع کردم اون دونه های انگور رو که به ترتیب بزرگ می شدن خوردن اولش مهتاب شوکه شد ولی براش توضیح دادم و گفتم به خاطر من طاقت بیار ، آخه قلقلکش هم میومد. زبونمو تو شیارانتهای انگشتهاش با کف پا می کشیدم و یکی یکی لای اونها رو لیس می زدم اون هم کم کم خوشش اومده بود. رسیدم به مچ پاش بعدشم اون ساقهای ناز و خیس کردم و بعد رونهای سفیدش مهتاب هم تو این حالت سینه هاش رو میمالوند که رسیدم به سر منزل مقصود ازرو شورت بوسیدمش، یه عطری میداد که نگو دستامو بردم زیر باسنش شورت و دامن رو باهم کشیدم پائین. آخ چه کسی داشت مهتاب همونجوری که تصور میکردم، گوشتی با یه مقدار موهای تازه اصلاح شده ویه چاک صورتی خوشرنگ دیگه تو حال خودم نبودم نمی دونم که داشتم چیکار میکردم که مهتاب گفت امیر جون چندلحظه صبر کن ، بعد شروع کرد دکمه های پیرهنمو باز کرد و منو ازشر اون و زیر پوش راحت کرد بعدشم زیپ شلوارم بود که باز می شد دیگه مونده بودم حیرون ، جلوش وایستاده بودم و اونو نگاه میکردم حالا که وایستاده بودم بهتر میدیدمش عشق من لخت لخت جلوم نشسته بود داشت شلوارم رو می کشید پائین. خدایا خواب میبینم؟ تو همین افکار بودم که یک لحظه کیرم آتیش گرفت. آره کیرم تو دهنش بود و از شدّت لذت داشت از گوشه های چشمم اشک میومد. تحمل تو اون حالت بی معنی بود شروع کردم نعره زدن فکر میکنم که تقریبا یه پنج دقیقه ای آه و ناله می کردم تا آبم اومد و ریخت رو سینه هاش. بیهوش افتادم رو زمین ، گریه ام گرفته بود نمی دونستم احساس رضایتم رو چطور بریزم بیرون همینجور بی اختیار اشکم سرازیر بود از طرفی هم میترسیدم مهتاب ناراحت بشه ولی دست خودم نبود. مهتاب اومد همونجا روفرش کنارم دراز کشید دوباره لب میگرفتم و لب میدادم ، پرزهای فرش یک مقدار زبر بودن ولی همون برام لذتبخش بود دوباره سُر خُردم سمت سینه هاش حالا دیگه یک کم آروم تر بودم ، تسلّط بیشتری رو خودم داشتم و حرفه ای تر عمل میکردم دیگه نوبت آه و اوه های مهتاب بود و این صدا زیباترین آهنگ دنیا. بعداز سینه ها آروم زیر بغل هاشو خوردم و بعد از اون اوریب اومدم پایین دور نافش رو با زبون طواف کردم اونم چه طوافی نه هفت دور بلکه هفتاد دور بعد هم قوس زیر شکمش رو لیسیدم جوری که انگار دارم نقاشی می کنم ازهمونجا عطر کسش دیوونه ام کرده بود ، فقط چند سانتیمتر فاصله داشتم که مهتاب سُرم داد پایین، اول از همه یه ماچ خوشگل از اون پیشونی کسش گرفتم بعد پاهاش رو باز کردم و بادستم لبه های گوشتی کسش رو زدم کنار زبونمواز پائین ترن قسمت کسش کشیدم بالا یه آهی کشید که فهمیدم لذت زیادی میبره به کارم ادامه دادم کسش یه مزّه ای میداد که نمیخوام بگم بهترین مزه دنیا ولی برای من از هرچیزی خوشمزه تر بود چوچوله اش چنان زده بود بیرون که راحت میک میزدم ، صدای عشقم تمام خونه رو پر کرده بود ،زانو زده بودم بین دوتاپاهاش، باسنش رو زانوهام بود صورتم توی کسش جفت دستامم سینه هاشو میمالوند ،دستاشو ازهم باز کرده بود و فقط جیغ میزد تو اون وضعیت راه دیگه ای هم نداشت کم کم یه رعشه شدید تمام وجودش رو گرفت فهمیدم که دیگه داره ارضاء میشه یک مقدار خودم رو کشیدم عقب تا باسنش بیاد رو زمین ،سرکیر در حال انفجارم رو گذاشتم جایی که بزرگترین آرزوی زندگیم بود پاهاش خود به خود دور کمرم قفل شدن آروم دادم تو آه ه ه ه چه داغ و آتشین ،خدایا لذّت از این بالا تر هم وجود داره ؟؟ به همون صورت که دادم تو کشیدم بیرون یه مایعی روی کیرم رو پوشونده بود مثل فرنی اتفاقا داغ هم بود،آرنج دستام رو گذاشتم بالای شونه هاش دو طرف صورت ماهش ، انگشتهای دستهامم بالای سرش قفل کردم سینه هام رو به سینه هاش فشار دادم و لبام رو هم گذاشتم رو لباش شروع کردم به خوردن بعد دوباره کیرم و کردم تو کسش اما اینبار جوری کردم که خورد ته کسش ، می خواست جیغ بزنه اما راهی نداشت این حرکت رو با آهنگ سریع ادامه دادم ، شاید در هر ثانیه دو سه بار کیرم میخورد ته کسش دیگه داشت ارضاء میشد اما جوری تو بغلم قفل بود که فقط یه لرزش های خفیف میتونست انجام بده انگار یه ماهی رو از آب گرفته باشی بعد نذاری بال بال بزنه ، منم دیگه آخرین نفسهام بود همونجوری که لباش رو میخوردم از تو گلو ناله میکردم که یهو مهتاب من تو یه حالت نیمه غش فرو رفت فهمیدم که دیگه کاملا ارضاء شده منهم با فاصله چندلحظه آبم رو ریختم رو تنش ، دو سه خط موازی از زیر گلو تا پیشونی کسش نقاشی کردم و بعد آروم همونجا توبغلش خوابیدم ، فکر کنم حدود بیست دقیقه ای تو همون حالت خوابیدیم انگار آبم چسب شده بود و مارو به هم چسبونده بود ،تو عالم خلسه بودم که بوسه های مهتاب بیدارم کرد. حق داشت ، آخه من حدود هفتاد کیلو بودم اون پنجاه و پنج ، یه غلط زدم ودوباره براندازش کردم رضایت و سرزندگی رو میشد تو چشاش خوند ، بلند شد که بره سمت یخچال برای خودمون آب پرتقال بیاره دیدم طفلکی نقشو نگار های قالی حسابی رو تنش مونده اما واقعا که چه هیکل نازی داشت وقتی داشت جلوی من لخت و پتی راه می رفت آرزو کردم همون شب دوباره بکنمش. وقتی داشتم به نقش و نگار های تنش لبخند میزدم گفت ها چیه پری لخت ندیدی گفتم چرا اما نقش دارشو ندیدم بعد یه نگاهی به خودش کردو جفتمون زدیم زیر خنده ،گفتم برو یه کرم بیار تنت رو مساژ بدم اینها خوب شه ، گفت بعد از آب پرتقال. الان سه سال از اون شب به یاد موندنی میگذره هنوزم ماه من هر شب طلوع میکنه و هفته ای دوسه شب باهم هستیم من که تصمیم گرفتم دیگه ازدواج نکنم ، مهتاب زن صیغه ای و شرعی منه. اون هم همینطور بهم قول داده تا اگه خدا خواست بعد از 40/45 سالگی که همه تو کف ازدواجم هستن بگم غیر مهتاب رو نمی خوام ، آخه تجربه ثابت کرده مردها وقتی سن شون بالا میره خانواده ها حاضرمیشن رو هرکی دست بزاره قبول کنن تا اون ازدواج کنه حالا خدارو چی دیدین شاید هم زودتر شد

عماد و ساحلنوشته : عماد يادمه بهاره پارسال ساحل دختري که آشنايه خانوادگي ما بود قرار شد بره فرانسه من و ساحل قبلا يكي دو بار همو ديده بوديم اما خوب اصلا با هم حرف نزده بوديم روزه قبل از اينکه بخاد بره Good Bye Party گرفت خوب ما هم دعوت بوديم و رفتيم همه مشغوله رقصيدن بودن من خواستم برم Wc اما قبلش يکي ديگه اشغال کرده بود اونجارو من منتظر موندم تا بياد بيرون وقتي در باز شد من ديدم که صاحب مجلس يعني ساحل خانوم اون تو بودن وقتي اومد بيرون ما چند ثانيه داشتيم همو نگاه ميکرديم که برشت به من گفت : -ببين من دارم ميرم اما ميخوام همچنان با تو رابطه داشته باشم -من که از خدام بود چون وقتي اون هيکله نازشو ميديدم واقعا حالي به حولي ميشدم بهش گفتم : -ساحل خانوم بنده نوازي ميکنين من از خدامه تو ماله من باشي -باشه پس من رسيدم اونجا باهات تماس ميگيرم و شمارمو بهت ميگم -باشه واقعا خوشحالم کردي بعد من رفتم تو و اونم اومد بيرون تو همين حين شونشو زد به من منم دستمو زدم به دستاش واي چه گرم و لطيف بود من برگشتم بيرون اومدم و سر جام نشستم بعد چند دقيقه ساحل اومد دستمو گرفت و گفت : -پاشو با هم برقسيم واي خدا انگار دنيار بهم داده بودن رقصيدن با همچين جيگري ….. بايد بگم تا اون موقع هيچ دختر و پسري تو رقص جلو من کم مياوردن تو هر تور رقص :تکنو/بندري/عربي/بابا کرم و … (البته بچه ها اينو به حسابه چيز بودن نزارنا ) خلاصه مني که تا حالا کم نياورده بودم جلو ساحل کم اورده بودم لا مذهب چنان قري به کمرش ميداد که ادم خشک خشک ابش ميومد بالاخره اون شبه رويايي تموم شد و ما با ساحل خدا حافظي کرديم تو راه هميه فکرم پيشه اون بود شب هم خوابم نبرد فرداش ساحل رفت بغض سختي تو گلوم بود که نميترکيد شب ساحل به قولش عمل کرد و زنگ زد : -الو بله -الو عماد…. عماد سلام -سلام خانومي….رسيدن به خير -خوبي -اره عزيزم – تو چتوري … راحت سفر کردي -اي بد نبود -عماد شمارمو ياد داشت کن من نميتونم زياد حرف بزنم -باشه باشه بگو -00336741…… -باشه مرسي -زود زود زنگ بزنيا -باشه حتما -خدا حافظ -خدافظ از اون به بعد من شروع کردم به زنگ زدن با هم کلي حرف ميزديم ميخنديديم گريه ميکرديم و …. معمولا شبا ساعت 3 و 4 بهش زنگ ميزدم اونم بدونه کارت تلفن يه شب خيلي حشري شده بودم نميدونستم چي کار کنم تلفن کردم به ساحل گفتم بلکه بتونم با اون يه حالي بکنم….. اما مگه ميشد من بهش چي بگم اخه هر چي فکر ميکردم بدتر نا اميد ميشدم گرمه صحبت بوديم که ديگه کيرم داشت شرتمو پاره ميکرد هر چي اومدم بهش بگم چه حالي دارم نميشد ميترسيدم نا راحت بشه و دوستيمون به هم بخوره تو همين گيرو داد گفتم از طريقه شوخي وارد شم بعده چنتا جک سکسي بهش گفتم : -ساحل -بله -ساحل مياي سکس تل کنيم (البته نه به اين اسوني که اينجا گفتم) -چي -سکس تل اره سکس تل مياي يه کم خنديد بعد گفت اره -تا گفت اره گفتم چي تنته {بعدها ساحل از اين حرفه من به عنوانه يه خاطره خوب ياد کرد که تا بهم گفت اره منم نه ورداشتم نه گذاشتم گفتم چي تنته } -گفت : يه تاپ با شلوارک همون ميني جوپ -درشون بيار -باشه -گرمايه بدنشو احساس ميکردم بهش گفتم ساحل ؟ -بله -من دوست دارم ميخوامت -منم ميخوامت عزيزم -يه لب ميدي -بيا لبايه من ماله تو -احساسه عجيبي بود حس ميکردم واقعا لباش رو لبامه بعد چند دقيقه گفتم ساحل دستم رو سينه هاته ديدم هيچي نميگه گفتم دارم سينتو ميمکم اونم ميگفت باشه ا….ه احساس ميکردم سينه هاش تو دهنمه ساحل دارم نوک سينتو با نوکه زبونم ميمالم ميخوام همشو بخورم… -من متعلق به تو ام بخور عزيزم من پشته تلفن ملچ مولوچ ميکردم گفتم دارم ميام پايين تر ميخوام کستو بخورم اوووووم دارم از بالا تا پايينشو ميليسم -اه ا…..ه اروم تر با نوکه زبونم دارم لاشو ميخورم قشنگ از بالا تا پايين و بر عکس لبامو ميزارم رو کست و هر چي اون تو هستو ميک ميزنم ميکشم بيرون اوووووف تو اين حال چشمامونو ميبستيم و به يه سکس واقعي فکر ميکرديم بعد بهش گفتم ميخواي ساک بزني گفت : -بدم نمياد -گفتم پس بخور -اونم شروع کرد به گفتن و خوردن چنان اه اوه ميکرد که انگاري واقعا داشت ساک ميزد -دارم ميخورم نوکشو ليس ميزنم تند تند ميخورم -اخ تا تشو بخور همش ماله تو خب اين قسمتو کوتاه ميکنم ( سکس ميکرديم و تقريبا ارضا ميشديم ) من واقعا دوسش داشتم هميشه با هم کلي حرف ميزديم و مسه همه حتي قهر ميکرديم و …. تابستون سال 81 يعني 10 تير روزي که روزه تولدشم بود ساحل قرار شده بود بياد ايران خيلي خوشحال بودم چون هم ميتونستم ببينمش و هم اينکه ديگه رومون به هم باز شده بود و من ميدونستم ميتونيم با هم Real Sex داشته باشيم . از روزه قبل خودمو اماده کردم از هر لحاظ اماده اومدنش بودم نميدونم اون روز چرا تا شب بشه انقد طول کشيد.به هر حال شب شد ساعت 12 پرواز ميشست منم مشتي تريپ زده بودم يه دست لباس رسمي و با کلاس خلاصه رفتم فرودگاه مامانش / داداشش/ خواهرش/داييش/خاله و شوهر خالشم اومده بودن همه منتظر مانديم ….. بالاخره عشق من اومد واييييي عجب چيزي شده بود آب و هوا بهش ساخته بود واي موهايه طلايي عجب گوشتي معرکه شده بود هر چي بگم کم گفتم اومد اما هنوز منو نديده بود بعده احوال پرسي و ماچو بوسه با مامانش و بقيه راه افتاد که بره فکر کرده بود من نيومده بودم که يهو مامانش گفت : – ساحل حواست کجاس عماد اونجاست =====> ساحل همونتوري که 2 تا کيفش دستش بود برگشت و منو ديد 2 تا کيفي که دستش بود از دستاش افتاد و دويد طرفه من ظرفه 3 سوت ديدم تو بغله يکيم ساحل حسابي بغلم کرده بود و منو ميفشرد و گريه ميکرد منم بغلش کردم و بهش ميگفتم اروم باش عزيزم و سرشو ناز ميکردم بعد از من جدا شدو رفت به منم گفت با داداششو داييش بيام خونشون منم گفتم باشه اونا با يه ماشين رفتنو ما هم با يه ماشين رسيديم دره خونه ما زودتر رسيديم اونام رسيدن بعد گوسفنديو که از قبل اماده کرده بودن رو جلوش قربوني کردن اونم انگشته نازشو زد تو خونه گوسفنده و زد به پيشونيش بعد همه رفتن تو مشغول رقصيدن بودن همه اما من عين بچه ها يه گوشه نشسته بودم يواش يواش داشتن بساط شام رو اماده ميکردن ديگه همه سر و صدا ها خوابيد تو تمامه اين مدت ساحل به من نگاه ميکرد و لبخند مليح و عاشق کشي به من ميکرد شام اماده شده بود همه دوره ميز نشستن منم نشستم اما تو دلم غوغا بود ميل هيچيو نداشتم همه شروع کردن اما من دست به هيچي نزدم همه ميگفتن بخور اما من فقط نگاه ميکردم نگاهم فقط به خوردن و لبهايه ساحل بود. همه غذاشونو خوردن و يواش يواش رفتن خوابيدن . فرزام داداشه ساحل واسه من يکي از شلواراشو اورد که مثلا راحت باشم.اما اون شلوار واسه من گنده تر بود و هي از پام مي افتاد و همه و مخصوصا ساحل مسخرم ميکردن خلاصه من کش شلوار رو گره زدم اما فايده نداشت بازم مي افتاد.همه رفته بودن .سکوت همه جا فرياد ميزد.من مونده بودم و اون خانوم خوشکله مامانش و خواهرش تو اتاق مامانش بودن/فرزام و داييش تو حال خوابشون برده بود – خالش و شوهر خالش و کوچولوشون هم تو اتاق سابق ساحل و فعليه داداشش من و ساحل هم تو حال بوديم و با هم حرف ميزديم که يه دفعه ساحل گفت : -پاشو بريم اشپز خونه من گشنمه -من با تعجب زياد گفتم : تو که همين الان اين همه غذا خوردي -خوب بازم گشنم شد پاشو بريم تو همين حال ديدم که دستم گرفت بلندم کرد و منو با خودش برد اشپز خونه رفت سر يخچال و گاز يه بشقاب پره برنج و مرغ کشيد و سالاد و ماست … شروع کرد به خوردن منم نگاش ميکردم بعده چند دقيقه يه قاشق برنج گرفت روشم يه کم مرغ گذاشت و گفت : -بيا بخور -نه ساحل نميتونم اصلا اشتها ندارم -ميگم بخور -نه نميتونم بعد خودش قاشق رو گذاشت تو دهنش يه کم جوييد بعد چونه منو گرفت و کشيد جلو…. لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد به خوردن هر چي غذا تو دهنش بود ميومد تو دهنه من تا حالا هيچ غذايي به خوش مزگي اون غذا نبود ديگه تو حاله خودم نبودم شروع کردم به خوردن لباش همينطور لبايه همو ميخورديم زبونمو حلقه ميکردمو زبونش رو ميخوردم واي چه حسه عجيبي بود ساحل قلبش تند تند ميزد دستمو بردم رو سينه هاش همينتور که لبامون رويه هم بود شروع کردم به مالوندنه سينه هاش واااييييي چه سينه هايه نرمي همينتور ميمالوندمدستمو از زير بردم زيره لباسش قلبم داشت تند ميزد با نوکه انگشتم نوکه سينشو ميمالوندم ديگه تو حاله خودش نبود لباسشو در اوردم يه سوتين عجيب /قشنگ به رنگه کرم تنش بود از رويه سوتين سينه هاشو ميمالوندم و مي بو سيدم کيرم حسابي شق کرده بود داشتم از گرما ميمردم که ساحل همه لباسامو در اورد منم دامنشو يواش يواش کشيدم پايين حالا فقط شرت و کرستش تنش بود چه تنه سفيدي شرو کردم رونه پاشو خوردنبا يه دستم سينشو ميمالوندم با يه دستمم ميکشيدم رو کسش و دايم پاهاشو ميبوسيدم و رونشو ليس ميزدم با دستاش موهايه منو گرفت و سرمو کشيد بالا و گذاشت رو کسش منم خواستشو اجرا کردم من شرتشو اروم از پاش در اوردم و اونم همزمان سوتينشو باز کرد . حالا ديگه وقتش شده بود من داشتم کسه نازشو نگاه ميکردم که يهو شکمشو اورد بالا منم دستامو انداختم زيره کونش و بالا نگهش داشتم اروم سرمو اوردم پايين 2 تا بوس به وسط کسش زدم و شروع کردم به ليسيدناول اروم شروع کردم و اون اروم ميخنديد اما خوردنو تند تر کردم حالا ديگه از گرما به خودش ميپيچيد خيلي داغ شده بود هم خودش هم کسش . دستشو ميذاشت رو سرم و محکم فشار ميداد رو کسش واي که چه کسه سفيد و بي مويي تند تند واسش ليس ميزدم خيلي حال کرده بود بلند شدم اونم نشست رو زانوهاش کيرمو گرفت تو دستش يه کم مالوند بعد گذاشت تو دهنش اول جلو عقب نمي کرد همونتور که تو دهنش بود با زبوش ميکشيد به کيرم اه اخ که چه حالي ميداد شروع کرد به ساک زدن هميه کيرمو ميکرد تو دهنش و در مياورد با زبونش از نوکه کيرم تا تخمامو ليس ميزد رفت بين پاهام و شروع کرد از پايين خوردن تخمامو ميکرد تو دهنش بعد افتادم روش باز لباشو خوردم… حالا ديگه هم من هم اون کاملا حشري شده بوديم با يه دست ته کيرمو گرفته بودم و بهش گفتم برگرد ميخوام بکنمت اما اون کسشو نشون داد با نگاش ميگفت کيرتو بکن تو کسم بهش گفتم مطميني گفت : -بهت گفته بودم من از تو بچه ميخوام يه بچه ميخوام که خون تو توو رگهاش باشه **اره راست ميگفت هميشه بهم ميگفت من از تو يه بچه ميخوام ميگفت اسمشم ميخوام بزارم مجيد اما من فکر ميکردم شوخي ميکونه اما الان اومده بود که حرفشو بهم ثابت کنه** يه لبخند رضايت زد و چشماشو بست .من هم خواستشو رد نکردم.سر کيرمو مالوندم به چوچولش يه کم با انگشت بازش کردم يه تف زدم به سر کيرم يه تفم انداختم رو کس اون سر کيرم اروم کردم تو کسش خيلي تنگ بود خيليم داغ !! در آوردم و با يه فشاره ديگه کيرمو کردم تو و شروع کردم به تلمبه زدن واسه اينکه صداش در نياد انگشتمو کردم تو دهنش من ديوونه شده بودم داشتم جرش ميدادم اشکش در اومده بود اما رضايت تمومه وجودشو گرفته بود منم تند تند کيرمو ميکردم تو در مياوردم بعد که کاملا کسش خيس شده بود کيرمو در اوردم و از پشت ماليدم به کونش پاهاشو وا کردم و 3 چاف کيرمو کردم تو کونش يه اخ بلند گفت و تقريبا بي هوش شد منم شروع کردم به تلمبه زدن ديگه داشت ابم ميومد اونم فهميد سريع برگشت و گفت بريز تو کسم منم بدونه هيچ حرفي با 2 تا کف دستي تمامه آبمو ريختم تو کسش اونم حسابي با دستش کير من و کس خودشو ميمالوند حسابي حال کرده بوديم و به ار گاسم رسيده بوديم .چند تا لب از هم گرفتيم و لباسامونو تنه هم کرديم و رفتيم بخوابيم که فهميديم ساعت 7 صبحه من لباسايه خودمو پوشيدم اماده رفتن شدم اونم بدرقم ميکرد تو را پله دستمو گرفت و گفت : -به خاطر همه چي ممنون منم شونهاشو گرفتم و گفتم : -دوست دارم و ميخوامت يه کم به هم نگاه کرديم و لبامونو نزديک کرديم و يه لبه داغ از هم گرفتيم بعد خدافظي کرديم و من رفتم اما رفتن هماناو ……….. وقتي رسيدم خونه دوش گرفتم يه کم دراز کشيدم و به اون شبه رويايي فکر ميکردم.حدوده ساعت11 صبح زنگ زدم بهش اما مامانش ور داشت و گفت ساحل در دسترس نيست يعني خونس اما مهمون داره … از ساعت 11 صبح 1 ساعت به 1 ساعت زنگ زدم تا با ساحل حرف بزنم اما نشد تا ساعت 11 شب !!!! ساعت 11 وقتي زنگ زدم : -الو ساحل سلام کجايي تو بابا !!؟؟ -سلام ا…………….ه چي ميگي بابا چقدر زنگ ميزني -من با تعجب گفتم مگه چي شده ؟ -گفت من امروز سور پرايز شدم – د چي شده مگه ؟ -مانيو سيا اومدن پيشم -اينو که گفت انگار دنيا رو سرم خراب شد (من ماني و سيا رو خوب ميشناختم ) -با عصبانيت بهش گفتم Ok امشب با مانيو سيا بخواب -bye و گوشيو قطع کردم اونم ديگه زنگ نزد بي معرفت مثله اينکه منو به خاطر همون بچه ميخواست ! خلاصه ديگه باهاش رابطه نداشتم تا چند روز پيش که فهميدم ازدواج کرده اول نا را حت شدم اما بعد دعا کردم خوشبخت بشه دوستي با اون واسه من چند تا ضرر به همراه داشت : 1- پول تلفن 1 مليون و 500 هزار تومان که هنوز دارم با هاش دستو پنجه نرم ميکنم و به مشکل خوردم 2- از دست دادن يه خوشگلي مثله اون 3- شق موندنه کيرم زماني که ياده کس نازش مي افتادم به هر حال اينم داستانه من البته فهميدم که ساحل کرج زندگي ميکونه دوست دارم بدونم الان مجيد ما رو دسته شوهرش شاشيده يا نه… ها ها ها ها

فرشاد و آذين ( شب امتحان )نوشته : فرشاد ( كيانا )بعد از ماجراهايي كه برايتان تعريف كردم كم كم به فصل امتحانات نزديك شديم. شروع امتحانات براي ما بچه هاي درس نخوان، فصل بدي بود. حتي تنبل ترين افراد هم بايد توي اين فصل بالاخره يك بار كتاب ها رو دوره كنند. پسردايي من يعني شهياد كه همون سال دانشگاه علم و صنعت قبول شده بود، قبول كرد كه كمي توي درسهام بهم كمك كنه. به شرطي كه منهم طرز كار ماشين حساب-كامپيوتر كاسيو 702 پي را به او ياد بدهم. يادم هست كه يك روز جمعه بود كه من از صبح خانه آنها بودم. فردا هم امتحان هندسه تحليلي داشتم. خدا عمرش بده، شهياد كلي به من كمك كرد. زن دايي بعد از نهار طبق قرار قبلي رفت خانه ما. نزديك ساعت 3 بود كه دوست دختر شهياد، به اسم آزاده كه اتفاقا دوست خانوادگي اونها هم بود تماس گرفت. شهياد تلفن رو به اتاق خواب برد و من پشت ميز پذيرايي مشغول حل تمرينهايي بودم كه شهياد داده بود. صحبت اونها نيم ساعتي طول كشيد كه يكدفعه شهياد از اتاق پريد بيرون و فرياد زد. -پاشو پاشو، الان مياد -كي؟ -آزاده، كلي خايه مالي كردم تا قبول كرد بياد. دهه. زودباش ديگه. بابا من كلي پيشش آبرو دارم. -اوكي آزاده دختر خوش سرو زبوني بود كه كلاس چهارم دبيرستان بود. كمي تپل مپل (همونجوري كه شهياد هميشه مي پسنديد) و كلي هم با كلاس. قبلا چند بار توي خانه داييم ديده بودمش. پدرش دوست داييم بود و از اون شركت نفتي هاي قديم. از اونهايي كه اول انقلاب منتظر خدمت شدند. با ديسيپلين و هميشه كراواتي. آزاده دوتا خواهر كوچك تر هم داشت. كوچيكه كه فقط 13-14 سالش بود اسمش آذين و بزرگتره كه هم سن خودم بود آزيتا بود. هميشه دلم ميخواست با اون دوست بشم. ولي اون اصلا بهم محل نميگذاشت. چند بار توي كاروان اسكي مدرن اسپرت ديده بودمش و حتي سعي كرده بودم جلوش يه خودي نشون بدم. ولي رابطه مان فقط در حد سلام و خداحافظي باقي مونده بود. من همش دو دستي توي سرم ميزدم كه چرا شلوار لي نوام را نپوشيدم و بلند بلند به شهياد فحش ميدادم. بدبختانه لباسهاي شهياد هم به من نميخورد. اون چاق بود و تپل و من بلند و باريك. خوشبختانه اصلا قرار نبود آزيتا هم بياد و من هم ترجيح دادم با همون شلوار پارچه اي معمولي (كه تنها نوع شلوار مجاز در مدارس اون موقع (سال 66) بود) بيام جلو و سلام و تعارف كنم و اميدوار بودم كه آزاده بعدا براي خواهرش نگه كه من چه لباسي پوشيده بودم!!(چه افكار بچه گانه اي داشتم ها!!) در حالي كه شربت آبليمو درست ميكردم از شهياد پرسيدم -باهاش سكس هم داشتي يا نه؟ -نه بابا، … اگه باباش بفهمه خوارم رو ميگاد (شهياد خواهر نداشت و به همين دليل همش خواهرش رو خيرات ميكرد.) -خاك بر سرت، پس فقط مثل مرغاي عاشق واسه هم خالي مي بندين؟ اگه رفتين تو اتاق من به يه بهانه اي ميرم بيرون كه اگه راضي شد بده من بهانه اش نباشم. صداي زنگ در نذاشت كه شهياد براي جواب زياد فكر كنه. به سرعت رفت داخل حياط و در رو باز كرد. منم ضبطو روشن كردم و براي اينكه شلوارم زياد معلوم نباشه رفتم پشت ميز نشستم تا از همون پشت سلام و عليكي بكنم. ميدونستم كه شهياد احتمالا آزاده رو مي بره تو اتاق خودش و لازم نميشه كه من زياد خودمو نشون بدم. ولي اين اميد مدت زيادي دوام نياورد. از تراس صداي دوتا دختر ميومد. ولي وقتي بجاي آزيتا، آذين رو ديدم خيالم كلي راحت شد. آذين اونقدر بچه بود كه من اصلا آدم حسابش نمي كردم. هردوشون وقتي منو ديدن كمي تعجب كردن. -وا، … شما هم اينجايين؟ مامان اينها خوبن؟ فرشته جون چطوره؟ -قربون محبتتون. سلام دارن. پدر خوب هستن؟ قيافه شهياد از همه ديدني تر بود. اون كه انتظار داشت با رفتن من ترتيب آزاده را بدهد، با ورود آذين، همه در ها را بروي خود بسته ميديد. كمي قيافه اش توي هم رفته بود. كم كم آزاده هم كه اين قيافه اونو مي ديد و با اصرار هاي تلفني شهياد براي اومدنش مقايسه ميكرد اول متعجب و بعد هم ناراحت شد. بنابراين وظيفه من پررنگ ترشد. حس كردم وظيفه دارم براي اينكه همه از ناراحتي خارج بشن، جلسه رو گرم كنم. انصافا به گفته دوست و آشنا اين كار رو خوب بلد بودم. از پرسيدن وضع درس آذين شروع كردم و ظرف نيم ساعت به جوكهاي مودبانه و نيمه مودبانه رسيده بودم. جو جلسه عوض شده بود و همه داشتند مي خنديدند و همراهي ميكردند. من هم موضوع شلوارم رو فراموش كرده بودم!! باورم نمي شد دخترهايي رو كه به سايه خودشون مي گفتند دنبالم نيا بو ميدي به چنان قهقهه اي وادار كرده باشم. البته شهياد هم كمك مي كرد و با هم مسابقه جوك گذاشته بوديم. آزاده و آذين هم همينطور در حالي كه ميخنديدند دلشان را كه درد گرفته بود گرفته بودند و التماس ميكردند كه من بين جوك ها فاصله بندازم تا دل دردشون خوب بشه. يادمه آخرين جوكي كه گفتم داستان هواپيمايي بود كه توي قبرستون اردبيل سقوط كرد. وقتي اين جوك رو با لهجه تركي گفتم آذين زبان بسته اول پخي زد زير خنده و بعد اتفاقي افتاد كه همه مون مبهوت شديم. آذين شاشيد به دامن چهارخانه اسكاتلندي خودش!! قهقهه آزاده اجازه خنديدن رو به ما هم داد و آذين هم به سمت دستشويي دويد. شهياد ناقلا از اين وضعيت استفاده كرد و دست آزاده رو گرفت و به بهانه نشون دادن پوستر جديدي كه از گروه وم (گروهي كه جورج مايكل با اون شروع به خوانندگي كرد) به دستش رسيده بود، اونو به اتاق برد. آذين كه از دستشويي بيرون اومد وقتي آزاده را نديد، به آرومي زد زير گريه. بيچاره از همه ما خجالت ميكشيد. رفتم پيشش روي كاناپه نشستم و هم دستش رو گرفتم و هم دست ديگرمو روي شونه هاش گذاشتم. براش با ملايمت توضيح دادم كه اين موضوع اصلا نشون دهنده بچگي اون نيست و اين اتفاق ممكن بود براي هركدوم از ما بيفته. ضمن اينكه اونو آروم ميكردم سعي ميكردم خودم هم آروم صحبت كنم تا صدامون توي اتاق نره و آزاده متوجه نشه. چون در غير اين صورت بيرون مي اومد و برنامه شهياد بازهم خراب مي شد. مجبور بودم سر آذين رو به خاطر شهياد گرم كنم. تا حالا با يك دختر بچه اينهمه حرف نزده بودم. كم كم گريه هاش جاي خودش رو به گفتگوي عادي داد. حرفهاي آذين برام از لحاظ روان شناسي جالب بود. از اينكه اونو بچه مي دونند و هيچ جا اونو به بازي نمي گيرن ميناليد. ميگفت -وقتي آزاده تلفني با شهياد صحبت ميكنه منو از اتاقش بيرون ميكنه ولي به آزيتا اجازه ميده كه پيشش بمونه. سعي كردم به آرومي و با متانت حاليش كنم كه اين دليل كافي نيست و ممكنه كه اونها نتونستن به خوبي دركش كنند. دختر بچه ها در بدر دنبال منطق هاي غلطي ميگردن كه ما پسرها بلديم بياريم و خودمون هم به غلط بودنشون واقفيم. آذين از حرفها و نوازشهاي دستش توسط من داشت لذت مي برد و من اينو با همون تجربه كمم در اون سالها ميفهميدم. اولين باري كه برق عاشق شدنو توي چشم يك دختر تشخيص دادم همون موقع بود. حس ميكردم خودش رو بيشتر و بيشتر به من ميچسبونه. نميدونستم كه كارم درسته يا نه. فكر كردم بهتره در حد مربي مهد كودك باقي بمونم و فقط تا پايان گرفتن كار شهياد سرش رو گرم كنم. ولي همون وقت اتفاقي افتاد كه موجب شد تغيير عقيده بدم. اين اتفاق صداي قفل شدن در اتاق شهياد بود كه صداش مثل ناقوس تو خونه پيچيد و باعث شد من و آذين به صورت هم نگاه كنيم و به هم لبخند معني داري بزنيم. بعد از اين نگاه، آذين كه كاملا به من چسبيده بود سرش رو به صورتم چسبوند. اين كار باعث شد كه من هم بوي موهاي اونو حس كنم و هم يقه اون كمي باز بشه و من منحني بين سينه هاي كوچك اونو (كه سفتيشون رو قبلا با ساعدم سنجيده بودم) كاملا ببينم. اين منحني بقدري قشنگ بود كه من به سرعت تحريك شدم. عيب شلوار هاي پارچه اي اينه كه همون موقع كه آدم ميفهمه تحريك شده، طرف مقابل هم ميفهمه. آذين بطور ناگهاني سرش رو بالا آورد و جهت نگاهم رو غافلگير كرد. من با خجالت به چشمهاش نگاه كردم. چشمهاش برق ميزد. لبخندي زد و لبهاشو كمي از هم باز كرد. معطلي ديگه جايز نبود. لبهاش سريع توي لبهام چفت شدند. يكي از دستهام تمام مدت روي شونه اش بود. دست ديگرم رو زير ساق پايش فرستادم و از روي مبل بلندش كردم. مثل ببري كه شكاري به دندان دارد نگاهي به دور و برم كردم و دنبال پناهگاهي گشتم. اتاق دايي بزركترين تخت دنيا رو داشت و تخت دايي نرم ترين تشك دنيا رو. من قبلا داماد شده بودم! ( به داستان داماد مراجعه شود ) و هيچ علاقه اي نداشتم كه اين اتفاق دوباره بيفتد. بجاي حرص زدن سعي كردم كاملا كشفش كنم. تازه تازه بود. مثل يك سرزمين كشف نشده. دگمه هاي بلوزش رو باز كردم. من هيچ تكه اي از لباسش را در نياوردم. شرتش را قبلا توي دستشويي در آورده بود. دامنش روي شكمش سر خورده بود. بدنش نرم و موهاي زائدش جوان و لطيف بودند. انگشتم رو كنجكاوانه به همه جاي بدنش فرستادم. با رانهاي كوچكش دستم را فشار ميداد. اونو تا سرحد مرگ ارضا كردم. ولي خودم همه لباسهايم رو هنوز پوشيده بودم. ارضا شدنش قشنگ، طبيعي و پر از احساس بود. فشار رانهايش را از روي دستم برداشت. چشمهايش را باز كرد و معصومانه ترين جمله را گفت : -حالا بايد چيكار كنم؟ با دقت و ملايمت يك پرستار بلوزم را در آورد. روي تخت خوابيده بودم و پاهايم از لبه تخت آويزان بود. شلوارم را از پايم كشيد و شرتم را بوسيد. از او خجالت ميكشيدم. مرا لخت كرد. دامنش را بالا زد و روي من نشست. نيازي نبود براي ارضا شدنم زحمت زيادي بكشد. بدنش را چند بار جلو و عقب برد. فقط سه يا چهار بار. به سرعت از روي خودم بلندش كردم و ارضا شدم. كنارم خوابيده بود. به چشمهايش نگاه كردم. خبري از آن برق غريب در آنها نبود. ولي نگاهش پر از حق شناسي بود. از اين كه به دنياي بزرگترها آمده بود به خودش مي باليد.

فریب نشسته بودم توی پارک و داشتم به این چند سال فکر می کردم. چقدر سختی کشیدم و تحمل کردم … چقدر سرکوفت شنیدم اما به خاطر حفظ زندگیم تحمل کردم … آخرشم هیچ خیری از این زندگی لعنتی ندیدم… سرمو گرفتم بین دستام و چشمام و بستم … ذهنم رفت به اون روزها که تازه با وحید آشنا شده بودم… 22 سالم بود و توی شرکت عموم کار می کردم . منشی مخصوص عموم بودم و کارای کوچیک و بزرگ شرکت به عهده من بود و مثل آچار فرانسه بودم. خیلی روم حساب می کردن و مورد اعتماد کل شرکت بودم.. به قول همکارام سر زبونم از همه بیشتر بود و مار رو از لونه اش می کشیدم بیرون. وحید پسر یکی از دوستای عموم بود که گاهی با پدرش میامد شرکت . بر عکس من که شر و شلوغ بودم و شرکت رو می ذاشتم رو سرم وحید خیلی آروم و جدی بود. چهره خیلی جدی داشت و کم پیش میامد لبخندی ازش ببینم. اوایل فکر می کردم خودشو می گیره یعنی همه تو شرکت همین فکرو می کردیم . اما به مرور که چند بار دیگه دیدیمش و یکی دوباری که بیرون منتظر می موند تا پدرش و عموم کاراشون تموم شه با هم صحبت کردیم به نظرم نمی یومد بخواد کلاس بذاره یا افه بیاد. ولی خیلی جدی بود و موقعی که شوخی می کردم باهاش به زور یه لبخند مصنوعی می زد تا من ضایع نشم. کم کم رفت و آمدش به شرکت بیشتر شد و بیشتر با هم صحبت می کردیم . با اینکه اصلا از لحاظ روحی با هم جور نبودیم اما ته دلم احساس می کردم بهش علاقه مند شدم. اما چون وحید خیلی جدی بود فکر می کردم این حس یه طرفه است. واسه همین سعی می کردم این احساسمو سرکوب کنم. اما موفق نمی شدم .. دیگه جوری شده بود که اگه یه هفته ازش خبری نمی شد به یه بهانه ای سعی می کردم یه تماسی باهاش داشته باشم. دو سه تا از همکارام فهمیده بودن و سر به سرم می ذاشتن. در کمال ناباوری بعد از 6 یا 7 ماه بود که وحید رسما راجع به من با عموم صحبت کرد و خواست یه روزی رو تعیین کنیم تا با هم بریم بیرون و جدیتر صحبت کنیم. روزی که اومده بود و خواست خصوصی با عموم صحبت کنه اصلا احتمال هم نمی دادم راجع به من باشه. وقتی اون رفت و عموم من و صدا کرد تو اتاقش و بهم گفت : وحید تو رو خواستگاری کرده پریسا .می خوام بدونم نظرت چیه قرار شده اگه تو موافق باشی یه روز رو قرار بذاریم و برید یه صحبتی با هم بکنید… اگه همه چیز خوب پیش رفت بعد به خانواده ات بگو و موضوع رو رسمی تر کنید. واقعا وقتی شنیدم وحید منو خواستگاری کرده داشتم از خوشحالی و تعجب سکته می کردم .. وحید ؟؟!!!! اون آدم خشک و جدی یعنی به من علاقه داشت… حالا که فهمیدم اونم بهم علاقه داشته خیلی خوشحال بودم … چند روز بعد توی یه پارک قرار گذاشتیم و شروع به صحبت کردیم و بیشتر از جزئیات و خصوصیات هم گفتیم… همه چیز خوب بود و … اما یه چیزی که نگرانم می کرد این بود که من خیلی شاد و شلوغ بودم و از سرو صدا و مهمونی و جشن و از این شلوغ بازیا خوشم میامد اما وحید فقط یه همسرمطیع و یه زندگی آروم می خواست . خب اینقدربهش علاقه داشتم که بهش بگم باشه. من دختر مطیعی بودم اما آروم نبودم .. به خودم گفتم باشه یه ذره سعی می کنم خودمو جمع و جور کنم…وقتی رفتم خونه با خوشحالی همه چیزو تعریف کردم البته مامانم می دونست موضوع رو اما حالا دیگه واقعا همه چی داشت شکل جدید و رسمی به خودش می گرفت …برگ تازه ای از زندگی هر دوی ما داشت ورق می خورد و من احساس خوبی داشتم با تمام وجودم وحید رو دوست داشتم و این علاقه رو بروز میدادم …شب خواستگاری بهترین شب زندگیم بود.. وحید با اون کت وشلوار کرمی خیلی خوش تیپ شده بود البته کلا کت وشلواری بود.. قبل از آشنایی وقتی میدیدمش کلی با همکارام می خندیدم و می گفتیم بدبخت شبا هم با کت و شلوارش می خوابه. اما حالا چقدر به نظرم خوشگل میامد…موهای مشکی اش رو داده بود بالا… چشم و ابرو مشکی بود و یه ته ریش پروفسوری هم می ذاشت و پوستش تقریبا سبزه بود… خیلی دوست داشتنی بود اما صورتش همیشه بدون لبخند بود… سرمو بلند کردمو نگاهی به ساعتم انداختم واااااااای خیلی دیر شده بود و من تو افکارم غرق شده بود… از جام بلند شدم و رفتم به طرف خیابون… اینقدر گیج بودم که یادم نمیامد ماشینو کجا پارک کردم..یه ذره مثل منگا دور و اطراف و نگاه کردم تا چشمم خورد به ماشین…. حال خوبی نداشتم تا خونه به زور خودمو رسوندم… وارد خونه که شدم مامان سریع پرید جلومو گفت پریسااااا اومدی؟ کجایی دختر؟ چرا گوشیتو خاموش کردی دلم هزار راه رفت… جواب ندادمو رفتم تو اتاقم… همون جوری با مانتو روسری ولو شدم رو تخت و چشمامو بستم … مامان اومد تو باز اون نگرانی همیشگی اش شروع شد … کنارم نشست و گفت پریسا … دنیا که به آخر نرسیده … روزی هزاران نفر توی این دادگاه ها از هم جدا میشن.. تو دیگه بچه نیستی … الان 4 ماهه که طلاق گرفتی اما هنوز همون پریسای بی حوصله و عصبی هستی … ناسلامتی تو یه دختر ناز و کوچولو داری…. به خاطراون یه کمی به خودت برس … آخه اون بچه چه گناهی داره که هر وقت میری دیدنش باید تو رو اینجوری ببینه… دست خودم نبود از همه چیز بدم میامد و هیچی خوشحالم نمی کرد رومو برگردوندم و به پهلو خوابیدم مامان آروم بلند شد و رفت بیرون … بغضم ترکید… اشکام به سرعت از چشمام می ریخت پایین … دلم می خواست نازنینم همیشه کنارم باشه.. دوست نداشتم هفته ای یکبار ببینمش .. دخترم بود . نمی تونستم تحمل کنم تا هفته بعد… وقتی یاد اون روزها می افتادم به خودم فحش میدادمو می گفتم کاش روزیکه با وحید صحبت کرده بودم بهش جواب منفی می دادم کاش بیشتر فکر می کردم… کاش اینقدر سریع جواب نمی دادمو و هزاران کاش دیگر… شب خواستگاری به خوبی تموم شد.. وحید تک پسر بود و غیر از خودش 2 تا خواهر داشت که یکیش ایران نبود و اون یکی هم عشق اروپا داشت و می خواست بعد از ازدواجش بره اروپا… مامانش به نظرم خیلی منطقی میامد..به نظر زن پخته و کاملی بود.. از اونایی بود که خوب به خودشون می رسن … اندام خوبی داشت و حسابی هم تیپ می زد.. موهای مش شده اش ریخته بود روی پیشونیشو یه عینک ظریف هم زده بود که مرتب بالا و پایینش می کرد… باباش مثل خودم بود … خوش خنده و شلوغ … خیلی خوشم اومد ازش … گفتم کاش وحید هم یه ذره از باباش یاد بگیره… خب چون ما با هم حرفامونو زده بودیم حرف زیادی نمونده بود.. همه حرفا و قرار مدارا گذاشته شد و من و وحید 1 ماه بعد با یه مراسم با شکوه و زیبا به عقد هم دراومدیم… قرار شد چند ماه بعد عروسی کنیم… دوره نامزدیمون خیلی کوتاه بود فقط 3ماه بود…وحید همه چیزش آماده بود … از دوره نامزدی که هیچی نفهمیدم … وحید رو فقط هفته ای دو بار میدیدم اینقدر تو کاراش غرق بود که بیشتر با هم تلفنی صحبت می کردیم… وقتی بهش می گفتم بریم بیرون یا گردشی چیزی می خندید و می گفت پریسا این لوس بازیا چیه …. بعد از عروسی بیشتر کنار همیم …قول میدم… منم اعتراض نمی کردم زیاد چون دوست نداشتم ناراحت بشه… عشقم از قبل خیلی بیشتر شده بود … واقعا عاشقش شده بودم و هر کاری می خواست انجام می دادم… بعد از سه ماه ما عروسی کردیمو رفتیم زیر یه سقف … منم دیگه شرکت نمی رفتم و خونه بودم چون وحید ازم خواسته بود بعد از عروسی نرم شرکت و بمونم توی خونه …. به قول خودش یه کدبانوی حسابی باشم… خب روزهای اول خیلی شیرین بود و هر دو راضی بودیم…از اینکه همسر وحید بودم به خودم می بالیدم…یک مرد واقعی بود… حتی گیر دادنها و تعصباتش رو هم دوست داشتم … بد اخلاقیاش هم واسم شیرین بود… اما این خوشیها و شیرینها یواش یواش رنگ باخت…. به مرور فهمیدم منظور وحید از مطیع و آروم و این حرفا چیه…. یعنی خونه دوستام نرم …بدون اجازه وحید حتی خونه مامانم هم نرم….مهمترین کار من آشپزیه… خونه همیشه مرتب باشه و من سعی کنم زیاد با همسایه یا آشناها قاطی نشم.. توی مهمونیا مواظب باشم زیاد بگو بخند راه نندازم.. خیلی به خودم نرسم و سعی کنم معمولی باشم .. اوایل با اینا کنار اومدم و گفتم به مرور اخلاق وحید هم عوض میشه… اما فایده نداشت و وحید مرتب بدتر می شد و دیگه حتی شبها هم به زور میامد خونه و می گفت کارای شرکت زیاده … صبح تا شب که تنها بودم دلم خوش بود وحید شب میاد اما وقتی میامد هم هیچ فرقی به حال من نمی کرد چون اینقدر خسته بود که یه دوش می گرفت و مثل جنازه ولو می شد رو تخت…یک سال از زندیگیمون گذشته بود با اینکه از اخلاق وحید ناراحت بودم اما هنوزم مثل قبل دوسش داشتم این من بودم که از صبح تا غروب چند بار بهش تلفن می زدمو حالش و می پرسیدم اما اون اینقدر سرش شلوغ بود که چند دقیقه کوتاه باهام حرف می زد …این من بودم که تا نصف شب بیدار می شستم تا وحید بیاد با هم شام بخوریم.. اما اون یا از خستگی میلی به شام نداشت یا تو شرکت یه چیزی خورده بود… زندیگیم خیلی یکنواخت و بیروح بود… خانواده خودمم زیاد از این وضع خبر نداشتن سعی می کردم وانمود کنم که هیچ مشکلی ندارم.. دیگه مثل قبل شاداب و سرحال نبودم.. خیلی پکر و بی حوصله شده بودم دلم برای روزهایی که با دوستام می رفتیم گردش و خوش بودیم تنگ شده بود.. اونا هم کم و بیش می دونستن اخلاق وحید چه جوریه واسه همین بیشتر تلفنی حال همدیگرو می پرسیدم … خانواده وحید که پسرشون رو می شناختن می تونستن حدس بزنن وضعیت ما چه جوریه .. واسه همین مادر وحید هر از گاهی بهم می گفت اگه بچه داشتین الان توی خونه احساس تنهایی نمی کردی عزیزم.. بهش گفتم من ازخدامه اما وحید میگه فعلا زوده.. گفت من باهاش صحبت می کنم .. اینطوری که نمیشه تو همش تو خونه تنها هستی آخرش که چی؟! یه بچه داشته باشین اونم نسبت به زندگیش احساس مسئولیت بیشتری می کنه. تصمیم گرفتم با وحید جدی تر حرف بزنم و بهش بگم که اینجوری من تو خونه می پوسم تا حالا هر چی اون گفته بود من قبول کرده بودم حالا نوبت اون بود…ای کاش فکر می کردم اگه بچه دار هم شدیم و وحید باز همین جوری بود چی ؟! کاش اول مشکلم رو باهاش مطرح می کردم بعد خودم راه حل رو می دادم اما این فکراون موقع به ذهنم نرسیده بود… خلاصه با اصرار زیاد من و گاهی هم حرفای خانواده هامون که ما می خوایم نوه امون رو ببینیم بالاخره وحید رضایت داد… اما گفت یادت باشه مسئولیتش خیلی سخته و من پروژه های بزرگی دارم و نمی تونم از صبح تا شب کنارت باشم و این تو هستی که مسئولیت و کارت چند برابرمیشه… گفتم باشه . از اینکه تو خونه بپوسم بهتره دوست دارم بچه داشته باشیم… خلاصه بعد از چند ماه من باردار شدم. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. روزیکه برگه آزمایش رو گرفتم بلافاصله به وحید زنگ زدمو خبر دادم .. اونم خیلی خوشحال شد و کلی بهم تبریک گفتیم … از اینکه صدای شاد وحید رو شنیدم خیلی خوشحال بودم. به خاطر بارداری من اخلاقش خیلی بهترشده بود. دیگه سعی می کرد شبا زودتر بیاد خونه و کمتر عصبی می شد. ظهر و عصر زنگ می زد بهم و حالمو می پرسید و میگفت اگه تو خونه تنهایی و حوصله ات سر میره برو پیش مامانم اینا یا مامان خودت… سعی می کرد منو ببره بیرون و بگردونه خلاصه اخلاقش خیلی خیلی فرق کرده بود ..با خودم می گفتم دختر چرا زودتر این تصمیمو نگرفتی… دو هفته آخر بارداریم وحید مرخصی داشت و کاراش رو به همکاراش سپرد و خودش دربست کنار من بود…استراحت مطلق داشتم از ماه های آخر بارداریم دیگه هیچ کاری نمی کردم و همه کارام به عهده وحید و خانواده ها بود…بیشتر از همه به خاطر وحید خوشحال بودم… خب از قبل رفته بودم دکتر و می دونستم بچه امون دختره… وحید دختر خیلی دوست داشت اسم نازنین رو هم اون واسش انتخاب کرد… گاهی سرشو می ذاشت روی شکممو با نازنین حرف می زد… اون لحظه فقط از خدا می خواستم همه چیز همین جوری قشنگ و زیبا بمونه … بالاخره نه ماه تموم شد و نازنین کوچولوی من به دنیا آمد. توی بیمارستا ن وفتی پرستارا دادنش بغلم از خوشحالی اشک می ریختم. از اینکه یه دختر خوشگل و سالم داشتم خیلی خوشحال بودم و حضور گرم وحید کنارم خوشحالیمو صد چندان کرده بود… منو نازنین رو توی بغلش گرفته بود و می بوسید .. اصلا یادمون رفته بود کجاییم… کاش همه چیز همون جوری می موند… ای کاش برگ زندگی شیرین من ورق نمی خورد… فکر اون روزهای شیرین هیچ جوری از ذهنم بیرون نمی رفت… بازم برگشته بودم به اون روزها.. ساعت رو نگاه کردم 2:14 بود.. اصلا خوابم نمیامد… احساس ضعف می کردم … آهسته در رو باز کردمو راه افتاد سمت آشپزخونه… همه خواب بودن.. حتی پویا برادر که عادت داشت تا دیر وقت بیدار باشه هم برق اتاقش خاموش بود.. پویا خیلی غصه منو می خورد.. سه سال از من بزرگتر بود و از اون بچه مثبتای واقعی بود که عشقشون کتابخونه شونه… منم خیلی واسش درد دل می کردم . پویا از مشکل آخرم هم خبرداشت چیزی که نتونستم به مامانم اینا بگم . البته شرایطی پیش اومد که پویا خیلی واضح می تونست حدس بزنه چه اتفاقی واسم افتاده . خب به خاطر فهمیدن مشکلم خیلی بیشتر غصه می خورد آخرین و بدترین ضربه ای که از وحید خورده بودم و حتی باورم نکرده بودم که اون کسی که اون بلا رو سر من آورد وحید بود. در یخچال و باز کردم یه شیشه آب برداشتم و یه کمی ازش خوردم .. یه آبی به دست و صورتم زدم . فایده نداشت حالم بهتر نمی شد … از همه بدتر هم دیدن خونواده ام تو این وضعیت بود که چقدر دیدن این وضعیت افسرده من عذابشون میده.. دوست داشتم خودمو تغییر بدم اما نمیتونستم . دست خودم نبود به هیچ کس اعتماد نداشتم . فکر می کردم هیچ کس نمی تونه کمکم کنه. دوباره برگشتم توی اتاقم . نشستم روی تختم و دستام رو گذاشتم زیر چونه ام.. دیگه اتاقم رو هم دوست نداشتم ..با خودم فکر می کردم یه روزی من تو این اتاق چقدر خوش و شاد بودم اما حالا از درو دیوارش بدم میاد…چشمم خورد به قاب عکس نازنین که روی میز بود. دختر خوشگلم … این عکش مال 1 سالگیش بود.. یه لبخند خوشگل زده بود و دستش رو گذاشته بود روی گونه اش… دلم می خواست الان تو بغلم بود… روزهای اول که از بیمارستان مرخص شده بودم مامانم قرار بود چند روزی پیشم بمونه … واقعا خونمون رنگ و بوی جدیدی گرفته بود .. انگار همه جا و همه چیز نو شده بود.. روزها می گذشت و نازنینم بزرگ تر می شد… وحید روزهای اول شبا زود میامد خونه به قول خودش عشق نازنین نمی ذاشت بمونه سرکار.. من همه وقتم مال نازنین شده بود… از صبح زود که چشمای قشنگش رو باز میکرد تا نصف شب که چند بار بیدار می شد و شیر می خورد ….خواب و خوراکم شده بود دخترم… وقتی می خوابید تازه فرصت می کردم به کارام برسم . ادامه دارد…

قسمت آخر : فریب رسیدگی به نازنین تموم وقت منو گرفته بود و منم دیگه کمتر به وحید گیر میدادم … دیگه خودم وقت نمی کردم بهش بگم منو ببر بیرون بگردیم یا زودتر بیا خونه و از این جور حرفا چون واقعا وقتی واسه این کارا نداشتم خب وحید هم خیلی راحت بود چون دیگه راحت به کاراش می رسید و از صبح تا شب تو اون شرکت بود … بعضی وقتا از خستگی شبا بدون اینکه شام بخورم خوابم می برد.. واقعا تنهایی از پس این همه کار برنمی آمدم اگه مامانم بهم سر نمی زد و نیمی از کارام رو نمی کرد حتما می مردم.. همه چیز عادی پیش می رفت تا اینکه نازنین 1 ساله شد… طبیعی بود که دیگه مثل قبل وقت منو نگیره .. فرصت می کردم به کارام برسم .. با اینکه نازنین خوشگلم رو داشتم اما باز یه کمبودی حس می کردم و اون کمبود حضور وحید بود . دلم می خواست یه چند ساعتی با هم باشیم و دو تایی نازنین رو ببریم گردش اما همیشه من خودم تنها این کارو می کردم وحید فرصت این کار رو نداشت… کلافه بودم … آخه این چه زندگی مشترکی بود که من فقط خودم بودم و خودم… فکر کرده بودم اگه بچه داشته باشیم وحید بیشتر به زندگی توجه کنه اما این فکرم فقط روزهای اول جواب داد چون دوباره وحید مثل قبل شده بود… هر چقدر باهاش صحبت می کردمو می گفتم یه جوری برنامه ریزی کنه که یه ساعتی رو با هم باشیم می گفت : من که بهت گفته بودم .. بچه داری سخته خودت خواستی … یادته بهت گفتم مسئولیت شرکت با منه و نمی تونم دائم خونه باشم.. حوصله هیچ کاری رو نداشتم … بد شرایطی داشتم نمی تونستم بی خیال شم و سرم به کارم باشه… وحید اصلا از زندگی مشترک چیزی نمی دونست… کسی هم نمی تونست کاری بکنه چون اون قدر کارش واسش مهم بود که هیچ جوری حاضر نبود حداقل دوساعت زودتر بیاد خونه… هر چقدر خانواده من و حتی خانواده خودش باهاش صحبت کردن فایده نداشت .. وحید آدم کار و شرکت بود… من یه زن جوان بودم که وحید حتی نمی تونست نیاز جنسی منو برآورده کنه چون اونقدر خسته بود که دیگه قدرتی واسه این کار نداشت .. هیچ کدوم از کارایی که می کردم نمی تونست توجه وحید رو جلب کنه از آرایش های متنوع گرفته تا انواع تیپ و لباس و ….. فایده نداشت وحید منو نمی دید… نازنین هم زیاد با وحید جور نبود.. بچه ام اصلا باباش رو نمی دید و نمی شناخت… وحید گاهی شبا می رفت تو اتاق نازنین و یه بوس از گونه اش می کرد و می رفت می خوابید.. تنها دلخوشی که باعث شده بود توی اون خونه بمونم نازنین بود … می دونستم بالاخره صبرم تموم می شه اما به خودم می گفتم همه چیز درست میشه … دو سال بود که داشتم به خودم امید می دادم … اما هی بدتر می شد… دیگه تصمیم گرفته بودم به هیچ کدوم از حرفای وحید گوش نکنم و همون پریسای قبل باشم.. تا حالا هر کاری وحید خواسته بود من کرده بودم … وقتی فکر می کردم می دیدم این قدر که من دوسش داشتم و به حرفاش گوش داده بودم اون هیچ کاری واسه من نکرده بود… خوب فکرامو کرده بودم و تصمیم گرفته بودم خودم باشم.. مثل قبل لباس می پوشیدم و به خودم می رسیدم و هر مدلی هم که دوست داشتم آرایش می کردم .. (حتی خیلی بیشتر از اون موقع ها که مجرد بودم..) وقتی بیرون می رفتم و می دیدم بعضی ها با چشماشون می خوان منو بخورن می گفتم کاش وحید هم اینجوری بود… از لحاظ ظاهری خوشگل بودم .. تا قبل از اون چون نازنین همه وقتمو گرفته بود فرصت نداشتم خیلی به خودم برسم.. واسه همین اولین فرصتی که گیر آوردم رفتم آرایشگاه و موهامو یه رنگ و مش خوشگل در آوردم .. با اینکه یه بار زایمان داشتم اما اندامم رو خوب حفظ کرده بودم و وزنم مناسب بود. رنگ موهام زیباییمو صد برابر کرده بود . می دونستم هیچ کدوم این کارا روی وحید اثری نداره اما این کارا رو واسه آروم شدن دل خودم می کردم. شب که وحید اومد و منو دید اول یه ذره تعجب کردو بعد گفت : خبری شده ؟ گفتم نه چطور مگه ؟ دیدم چیزی نگفت خودم گفتم خوشگل شده موهام ؟ گفت : آره … نگفته بودی می خوای بری آرایشگاه .. بچه رو کجا گذاشتی ؟ گفتم پیش مامانم گذاشتم از صبح اونجا بودم… قیافه اش در هم شد توی دلم احساس پیروزی داشتم .. یه کمی بهم نگاه کردو رفت تو اتاق … وحید رفت یه دوش بگیره منم تو اون فاصله لباس خواب خوشگلی رو که داشتم و پوشیدم و یه عطر خوش بو هم به خودم زدمو و ماهواره رو گذاشتم روی یه کانال نیمه سکسی و خودمم پاهام رو انداختم روی هم جوری که تا ته رونم معلوم بشه و یه کمی خودمو کج کردم تا شورتم هم یه ذره دیده بشه … همون جوری نشستم تا وحید بیاد بیرون .. بعد از چند دقیقه که اومد بیرون چون حموم جوری بود که باید می چرخید یه کمی به سمت راست تا منو ببینه اول مستقیم رفت طرف آینه قدی که رو به روش بود … بعد چشمش خورد به من که اون مدلی نشسته بودم و از همه مهمتر اون کانالی که داشتم می دیدم … خنده ام گرفته بود می خواستم برگردمو قیافه متعجبش رو ببینم اما خواستم خودش عکس العمل نشون بده… اومد جلوتر و یه نگاه به تلویزیون انداخت و گفت این چه کانالیه؟ پریسا فیلم سکسی هم دوست داری ؟ می دونستم داره تیکه می اندازه اما با خونسردی گفتم : آره … ما که خودمون مثل پیرمردا و پیرزنا دو هفته یه بار سکس داریم حداقل اینا رو ببینم .. گفت : تو امشب چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟ من خوشم نمیاد بشینی فیلم سکسی نگاه کنی …دوست داری بشینی و کیر مردا رو نگاه کنی ؟ پاشو برو بخواب .. حرفش عصبیم کرد و نمی دونم چی شد که گفتم : بدبخت اگه کیر تو هم این شکلی بود که نمی رفتم سراغ اینا… صورت وحید سرخ شد و بازومو گرفت و بلندم کرد و جلوی همدیگه ایستادیم و با عصبانیت داشت نگام می کرد … گفت چه مرگته پریسا ؟ این حرفتو نشنیده می گیرم .. گفتم تو چه مرگته وحید ؟ چه غلطی می کنی که نمی تونی زودتر از ساعت 1 و 2 نصف شب بیای خونه … من نمی خوام اینجوری زندگی کنم .. من چه فرقی با یه زن بیوه دارم فقط یه اسم تو شناسنامه ام هست … وحید من این زندگی رو …. پرید وسط حرفمو فریاد کشید : چقدر این بحثو پیش می کشی ؟ می خوای صبح تا شب بشینم ور دلت و باهات سبزی پاک کنم ؟ مگه بهت نگفتم من سرم شلوغه نمی تونم اون همه آدم و بذارمو بیام خونه با همدیگه بریم ددر ..از صدای فریاد وحید نازنین از خواب پرید و صدای گریه اش اومد .. خواستم جواب وحید رو بدم اما رفتم تو اتاق نازنین تا آرومش کنم.. بغلش کردمو بوسیدمش .. یه کمی آروم باهاش حرف زدم تا خوابش برد… بغض خودمم ترکیده بود و آروم اشک می ریختم … شب رو تو اتاق نازنین خوابیدم .. این کار وحید باعث شده بود تصمیم من جدی تر بشه … بد جوری به لج کردن افتاده بودیم از اون شب به بعد.. اگه مهمونی دعوت می شدیم من بازترین لباسمو می پوشیدم و حسابی آرایش می کردم و کلی هم می رقصیدم … چون توی رقص هم کم نداشتم موقع رقصیدنم همه بهم خیره می شدن و من از اینکه می دیدم وحید از عصبانیت سرخ شده بیشتر می خندیدمو و رقصم رو طولانی تر می کردم.. دیگه صبح تا شب هم خونه نبودم .. یا می رفتم خونه مامانم یا پیش دوستام بودم .. شبا هم که میامدم خونه تازه شروع دعوامون با وحید بود .. چرا این کارو کردی ؟ چرا رفتی اونجا ؟ چرا اون حرفو زدی ؟ اونم حسابی با من لج می کرد واکثر شبا خونه نمیامد و توشرکت می خوابید … منم پیش نازنین می خوابیدم و سعی می کردم اصلا از این موضوع ناراحت نشم… یواش یواش لجبازی و دعواهامون بالا گرفته و خونواده های هر دومون با خبر شدن که ما مشکل داریم …ما دو تا رو یه جا گیر می آوردن و شروع می کردن به صحبت و اندرز .. ولی فایده نداشت نه وحید آدم می شد و نه من… اون می گفت همینه که هست .. پریسا می دونه می چه جوری هستم اما هی بهانه می گیره .. منم می گفتم من همینم که هستم .. از قبل هم اینجوری بودم این باید می رفت یه زنه افسرده می گرفت… هیچ کدوم کوتاه نمی آمدیم و این وسط نازنینم که حالا 2سال و نیمش بود داشت قربانی می شد… دلم به حالش می سوخت اما اونم از پدر چیزی نفهمیده بود.. واقعا وحید واسش پدری نکرده بود …نازنین هنوزم وحید رو به خوبی نمی شناخت.. تو این مدت وحید یک ساعت هم کنار نازنین نبود در حالیکه ادعا می کرد هر کاری می کنه تا نازنین در رفاه باشه … تحمل این وضعیت دیگه خیلی سخت شده بود و از عهده هر دوی ما خارج بود… تا اینکه یه اتفاق لعنتی همه چیز رو به نفع وحید تموم کرد و باعث شد من همه چیزمو از دست بدم… یه شب وسط دعوامون بود که نازنین از خواب بیدارشد ..رفتم تو اتاقش و بغلش کردمو داشتم آرومش می کردم که صدای وحید عصبیم کرد که گفت : تازه یاد کس و کونش افتاده … به هر کی میرسه باید یه چشمه بهش نشون بده… طاقت نیوردم و همون طوری که نازنین بغلم بود رفتم و فریاد زدم خفه شو … کاش مشکل من همین بود اگه مشکلم این بود که خیلی راحت یه آدم حسابی پیدا می کردمو می آوردم خونه …به طرفم حمله کرد و جوری کوبید توی صورتم که با بچه افتادم روی زمین .. نازنین به شدت ترسیده بود و جیغ می کشید و گریه می کرد .. از گوشه لبم داشت خون میامد .. وحید اومد نازنینو بغل کرد و گفت : حالا گم شو برو یه آدم حسابی پیدا کن… خیلی عصبانی بودم … اینقدر که می تونستم وحید و تیکه تیکه کنم.. اینقدر پست بود که فکر می کرد من مشکلم این چیزاست .. می خواست به همه بگه که من زن بدی هستم و به خاطر هرزه گری من مشکل داریم .. خوب نقشه ای کشیده بود … اما من نمی ذاشتم موفق بشه .. به زور از جام بلند شدم در حالیکه هنوز وحید داشت فحش های رکیک بهم میداد .. گلدونی رو که روی میز بود برداشتم و پرتش کردم طرف وحید که یهو اونم که پشتش به من بود برگشت و.. اون گلدون لعنتی توی یه لحظه خورد به سر نازنینم.. صدای فریادش بلند شد و خون از سرش می ریخت … من مثل یه مجسمه ایستاده بودم … وحید داد زد : چی کار کردی بیشعور؟ با این بچه چی کار داری ؟ برو گمشو بیرون از این خونه .. تو به بچه خودتم رحم نمی کنی … می خواستم بهش بگم که من نمی خواستم به نازنین آسیبی برسه اما نمی تونستم حرف بزنم … می لرزیدم و گریه می کردم … نازنینم سرو صورتش خونی بود اونم به دست من …. وحید به سرعت کتشو برداشت و رفت سمت پارکینگ… تازه به خودم اومده بودم…. نفهمیدم چی پوشیدم و راه افتاد دنبالش… نمی ذاشت سوار ماشین شم و فریاد می کشید … چیه می خوای مطمئن بشی کشتیش یا نه ؟ من نمی تونستم حرف بزنم و به شدت گریه می کردم نازنین و به زور گرفتم توی بغلم و گریه می کردم … طفلی بی حال شده بود و خیلی خون داشت می رفت ازش .. به سرعت خودمونو رسوندیم به اولین بیمارستان…وحید به محض اینکه ماشینو یه جا پارک کرد نازنینو از بغلم کشید بیرون و دوید داخل بیمارستان … منم دنبالش مثل دیوونه ها می دویدم… دیگه اینکه توی بیمارستان چی شد و ما یه دعوا و آبروریزی اساسی هم اونجا راه انداختیم بماند البته مقصر وحید بود که می خواست به همه بگه من عمدا اون کار رو کرده بودم… پرستارا و آدمای اونجا هم که غریبه بودن و منو نمی شناختن با اون نگاههای خیره و عجیبشون داشتن داغونم می کردن… خدا رو شکر نازنین فقط سرش شکسته بود که چند تا بخیه خورد و بعد از چند ساعت که دکترا مطمئن شدن دیگه مشکلی نداره مرخص شد… منم مثل دیوونه ها بین گریه هام یهو می خندیدم و می گفتم خدارو شکر..دخترم سالمه … من عاشق نازنین بود .. غیر از اون هیچ دلخوشی نداشتم اما وحید با اینکه این موضوع رومی دونست با نامردی تمام اون کار رو کرد…. بعد از اون ماجرا دیگه از وحید متنفر شده بودم.. اون هم نازنین رو می برد و می ذاشت خونه مادرش تا پیش من نباشه .. می گفت پریسا روانیه … زنگ می زدم بهش و التماس می کردم نازنینمو بهم برگردونه اما اون می گفت : یادته توی مهمونیا چی کار می کردی ؟ چیه حالا به غلط کردن افتادی ؟ نه … دیگه دیر شده .. برو خوش باش… هر چقدر قسم می خوردم که اینکارو می کردم تا تو بیشتر بهم توجه کنی … می خواستم تو بیشتر کنارم باشی… می گفت من با این چرت و پرتا خر نمی شم… فایده نداشت و بالاخره همون چیزی که می ترسیدم سرم اومد… بعد از چند ماه دوندگی و رفت و آمد وحید درخواست طلاق داد و با مدرکی که از پزشک قانونی گرفته بود تونست دادگاه رو متقاعد کنه که من عمدا به دخترم آسیب رسوندم و آدم عصبی هستم. حضانت نازنین به وحید سپرده شد و هر چقدر که من توی دادگاه دلیل آوردم و قسم خوردم و اشک ریختم فایده نداشت … وحید برنده بود.. وکیل خبره ای که داشت کار منو هزار برابر سخت کرده بود. این قانون لعنتی به هیچ دردی نمی خورد … به همین راحتی تنها دلخوشی زندگیم رو از دست دادم… هفته ای یکبار می تونستم دخترم رو ببینم.. اونم خیلی به من وابسته بود و می دونستم خیلی سختشه … بعد از چند وقت که طلاق گرفتیم هر کاری می کردم بیشتر نازنینو ببینم نمی شد وحید تهدید کرده بود اگه زیاد بخوام دور نازنین بچرخم از دستم شکایت می کنه تا هفته ای یه بار هم نتونم ببینمش.. خلاصه ماجرای زندگی من تو این چند سال کوتاه به آخر رسید.. همه دوستام بهم می گفتن حقته این قدر به حرفش گوش دادی تا دیگه کم مونده بود سوارت بشه… توی فامیل هم سرکوفت و متلک ها به گوشم می رسید .. قبل از طلاق خیلی ها بهم گفتن وحید اخلاق خوبی نداره باید ببریش پیش مشاور باید یه ذره بیشتر به شماها برسه اما من فورا از وحید طرفداری می کردمو می گفتم : این حرفا چیه … خب اونم دوست داره پیش ما باشه اما وقتشو نداره … ولی خودم خوب می دونستم که کارش رو از ما بیشتر دوست داره. و اما چیزی که خیلی عذابم می داد یه اتفاق دیگه بود… حدودا دو هفته ای از طلاقمون گذشته بود.. روزهای اول بود و خیلی تحمل دوری نازنین واسم سخت بود صبح تا شب توی خونه می شستم و گریه می کردم… عموم بهم پیشنها د داد دوباره برگردم شرکت و خودمو سرگرم کنم و بیکار نباشم… با اینکه اون شرکت هم خاطرات آشناییم با وحید و اون پریسای شاد و سرحال رو واسم زنده می کرد اما بازم قبول کردم … خلاصه هر روز به وحید زنگ می زدمو التماس می کردم که نازنین رو بهم بده … می گفتم تو که از صبح تا شب خونه نیستی نمی تونی واسش پدری کنی خواهش می کنم بذار کنار من باشه… یه روز که توی شرکت نشسته بودم وقت ناهار بود و بقیه داشتن توی اتاق غذا می خوردن منم نشسته بودم پشت میزم و سردرد رو بهونه کرده بودم تا یه کمی با خودم خلوت کنم.. یهو گوشیم زنگ خورد.. از دیدن شماره وحید جا خوردم … فکر کردم دلش به حالم سوخته .. سریع دکمه رو زدم و جواب دادم .. خیلی گرم باهام صحبت می کرد .. بهم گفت من فکرامو کردم تو راست میگی من نمی تونم ازنازنین خوب مراقبت کنم … مامانم هم هر چقدر بهش خوب برسه بازم نمی تونه جای تو که مادر واقعیش هستی رو پرکنه… نازنین هم همی بهانه تو رو می گیره.. اگه موافق باشی من نازنین رو می سپرم به تو .. اون با تو راحت تره.. از خوشحالی زبونم بند اومده بود .. مدام ازش تشکر می کردم ..بهم گفت فردا پنج شنبه است من سعی می کنم زودتر برم خونه و به نازنین برسم و آماده اش کنم تو بیای دنبالش … گفتم چرا مگه کسی پیشش نیست ؟ گفت : چرا مامانم مواظبشه .. ولی عصر باید بره دیدن یکی از دوستای قدیمیش واسه همین خودم میرم خونه … خواستم بگم کاش اون موقع ها هم می تونستی بعضی وقتا زودتر بیای خونه اما دیدم گفتنش هیچ فایده ای نداره الان… شب که رفتم خونه و موضوع رو به مامانم اینا گفتم اونا هم مثل من خوشحال شدن. بابام گفت بالاخره وحید سر عقل اومد … تا صبح از خوشحالی خوابم نمی برد. دوست داشتم زودتر عصر بشه من برم پیش نازنین … بالاخره اون لحظه ای که منتظرش بودم رسید.. یه زنگ به وحید زدمو گفتم من دارم راه می افتم تو الان کجایی ؟ خنده عجیبی کرد و گفت من الان تو خونه پیش نازنین هستم… ما منتظریم… با خوشحالی سوار ماشین شدم و راه افتادم به طرف خونه وحید اینا.. خیلی سرحال بودم و غم و غصه هام یادم رفته بود.. چند دقیقه بعد جلوی در بودم … زنگو زدم و وحید در رو باز کرد … از توی حیاط که داشتم رد می شدم یه حس استرس و شادی تو وجودم بود.. استرس به خاطر اینکه واقعا میشه به همین راحتی نازنین بیاد پیش من .. شادی به خاطر اینکه تا چند دقیقه دیگه عزیز دلم توی بغلمه … رسیدم جلوی در رو دیدم در بازه .. رفتم تو .. وحید یه رکابی با یه شلوارک پوشیده بود.. یه ذره جا خوردم …خیلی گرم باهام حرف می زدو خودمونی احوالپرسی می کرد انگار نه انگار چه بلایی سرم آورده بود… گفت بشین یه چیزی واست بیارم گلوت تازه بشه. .گفتم ممنون.. نازنین کجاست ؟ گفت تو اتاقشه خوابیده… خواستم بلند شم برم ببینمش که گفت نه… پریسا جون چند دقیقه پیش خوابیده بذار تا تو اینجا هستی یکمی بخوابه بعد خودش بیدار میشه… نخواستم اصرار کنم ترسیدم عصبانی بشه و نظرش عوض بشه..نشستم سر جام.. تازه چشمم افتاد به تلویزیون که داشت یه فیلم نیمه سکسی نشون میداد… گیج شده بود از این کارای وحید .. می دونستم از این چیزا نگاه نمی کنه… با یه سینی شربت اومد کنارم نشست و گفت ببینم ویسکی می خوری ؟ نمی دونستم داره شوخی می کنه یا جدی می گه … همین جوری نگاش می کردم … خندید و گفت واست شربت آوردم می دونم نمی خوری … ولی آخه فیلم سکسی با شربت که نمی شه … دوباره بلند خندید.. گفتم وحید حالت خوبه ؟ منظورت از این کارا چیه ؟ قیافه اش جدی شد و گفت ببخشید منظوری نداشتم …روبه روم نشست و بهم گفت شربتو بخور .. باید اعتراف کنم که هنوزم تو وجودم یه ذره ترس داشتم ازش… به خاطر نازنین نمی خواستم رو حرفش حرف بزنم .. لیوانو برداشتم و یه کم خوردم .. سرو صدای فیلم در اومده بود و بدجوری توی سکوت ما پارازیت شده بود … صدای آه و اوه زنی که توی فیلم بود باعث شد ناخواسته یه نگاه به تلویزیون بندازم.. انگار یکی داشت کسشو می خورد پاهاش باز بود و سرشو آورده بود بالا و چشماشو بسته بود …وحید گفت : هنوزم از این فیلما دوست داری ؟ باز داشت عصبیم می کرد..گفتم من باید زود برم خونه… خواهش می کنم نازنینو بیدارش کن بریم… خیلی خونسرد گفت باشه … تا یه چیزی بخوری خودش بیدار میشه …نگران نباش .. گفتم : وحید میشه کانالو عوض کنی ؟ گفت : تو چرا همین جوری با مانتو و روسری نشستی ؟ نمی خوای اینا رو دربیاری ؟ واسه کی اینا رو پوشوندی ؟ من ؟ من که قبلا همه اینا رو دیدم ؟ خوشم نمیاد اینجوری نشستی … خودشم می دونست که نمی خوام عصبی بشه و به حرفاش گوش میدم…واسه همین ارد می داد…با خودم گفتم راست میگه دیگه این که همه جاتو دیده .. بلند شدمو مانتو روسریمو در آوردم . زیرش یه تاپ تنم بود … خواستم روسریمو بندازم روی شونه هام که ترسید م از نگاه وحید … بی خیال شدم و نشستم… بهش گفتم انگار تو هم از این فیلما دوست داری ! خندید و گفت : احساس می کنم اولین باره که دارم بدنتو می بینم .. . سرخ شدم و خودمو با بشقابی که روی میز بود سرگرم کردم…لعنتی چرا این کارا رو می کرد؟ واسه چی از این حرفا می زد؟ دلم می خواست برم نازنینو بردارم و زودتر از اینجا خلاص شم.. بهش گفتم وحید لطفا کانالو عوض کن … ما دیگه زن و شوهر نیستیم. با صدای خیلی بلندی خندید و گفت باشه عزیزم … زد روی یه کانال کاملا سکسی … دو تا زن بودن که یکیشون داشت با چیزی مثل کمر بند که بسته شده بود دور کمرش و جلوش هم یه کیر مصنوعی بود اون یکی رو می کرد… خشکم زده بود .. دیگه فهمیده بودم که وحید می خواد منو اذیت کنه..دیگه چیزی نگفتم ..گفتم بذار هر غلطی که دلش می خواد بکنه.. از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و گفت این کانال چطوره ؟ خودمو یه کم کشیدم عقب و گفتم این قدر مقدمه نچین.. چی می خوای بگی ؟ واسه چی داری این کارا رو می کنی؟… یه دستشو انداخت دور کمرمو منو یه کم کشید سمت خودشو گفت این کارام خیلی عجیبه ؟ یه روزی دوست داشتی من از اینکارا بکنم… حالا چی شده ؟ خیلی کارام واست عجیبه ؟ خواستم خودمو بکشم کنار اما نتونستم چون دستشو خیلی محکم گرفته بود… صورتش یه کمی عصبی بود.. اخم کرده بود و خیلی خشن نگام می کرد.. داشتم کم میاوردم ..نمی دونستم چی کار کنم.. گفتم وحید …چی کار می خوای بکنی … دستشو از روی شلوار کشید روی کسم و گفتم هیچی … فقط بهت ثابت می کنم که اون حرفی که اونشب زدی واست خیلی گرون تموم میشه… پاهامو جمع کردم اونم دستشو برنداشت همون جوری گفتم کدوم حرف؟ گفت یادته گفتی اگه کیر منم مثل مال اونا بود دنبال اونا نمی رفتی …بهش گفتم من اونشب عصبانی بودم وحید .. همین جوری یه چیزی گفتم باور کن منظوری نداشتم … وحید عصبی تر بهم گفت .. اااا خب باشه منم الان دارم همین جوری این کاررو می کنم … منظوری ندارم… دستشو کشیدم کنار و داد زدم .. نازنین کجاست … زود باش بیارش من می خوام برم… از جام بلند شم اما با اون دستای قویش دستمو گرفت و کشید و گفت کجاااا .. بشین .. صدای تلویزیون رو یه کم دیگه زیاد کرد و رکابی خودشو درآورد… کم مونده بود بزنم زیر گریه … بهش گفتم وحید تو هیچ وقت نفهمیدی کجا باید چه کاری رو انجام بدی… از تاپم گرفت و منو کشید طرف خودشو با دو تا دستاش صورتمو گرفت و لباشو گذاشت روی لبام نمی تونستم بهش غلبه کنم زورم اصلا بهش نمی رسید… خصوصا حالا که عصبی بود … دو تا دستامو گذاشته بودم روی سینشو هلش می دادم عقب ولی زورم خیلی کمتر بود.. زبونشو تا ته کرده بود توی دهنم داشتم خفه می شدم .. بالاخره لبم رو ول کرد و گفت زیاد تقلا نکن چون هیچ کاری نمی تونی بکنی .. تازه اگه سرو صدات بلند شه و نازنین بیدار بشه و تو رو تو این وضعیت ببینه خیلی بد می شه پس سعی کن بهت خوش بگذره منم قول می دم کاری کنم که دیگه تا عمر داری هوس اون کیرا که تو فیلم می بینی به سرت نزنه… بغضم گرفته بود گفتم ترو خدا ولم کن … وحید من فقط نازنین رو می خوام…موهامو از دور صورتم جمع کرد و زد عقب … سرشو آورد جلو گردنمو لیس زد …رفت سمت گوشم و با زبونش یه کمی روی لاله گوشم کشید و همون جوری دم گوشم گفت از بعد عروسیمون یه سکس درست و حسابی نداشتیم من بهت مدیونم پریسا …باید جبران کنم فقط اشکالی نداره این 3 و 4 سال رو توی یه روز جبران کنم ؟…. سرمو بردم عقب و خواستم چیزی بگم که گفت نه… حتما از نظر تو هم اشکالی نداره .. کی از سکس بدش میاد… تو هم که عاشق این فیلما هستی …. بهش گفتم صدای اینو کم کن لعنتی … می خوای همه بفهمن… مگه نمی گی نازنین خوابه؟ یه لیس به گونه ام زد و گفت نازنین با این سرو صدای قشنگ بیدار نمی شه با جیغ و داد تو بیدارمیشه .. حالا اینقدر حرف نزن …دستشو گذاشت روی سینمو داشت می مالیدش.. دستشو گرفتم که بکشم کنار اما به تندی دستم و عقب زد و بهم گفت اگه بخوای از این اداها در بیاری نه تنها نازنین رو نمی بینی بلکه جوری می کنمت که زنده نمونی… بغضم ترکید.. گفتم وحید به خاطر نازنین … فریاد زد بسه دیگه … گفتم ساکت باش… بیا دراز بکش اینجا روی زمین .. از روی مبل بلند شدم و دراز کشیدم روی زمین… اونم خوابید رومو گردنمو می بوسید.. ازش می ترسیدم … چون یه دونه بهانه زندگیم دستش بود .. به خودم دلداری می دادم تحمل کن عوضش اگه راضی باشه نازنین رو بهت می ده… سعی می کردم کاری نکنم که بیفته روی ل

فرشاد واسپروزا ( هديه آقا جون )نوشته : فرشاد ( كيانا ) خدا براي هيچكس نخواد. پدربزرگ من توي سن 80 سالگي عمرش رو داد به شما. دور از حالا، خيلي دوستش داشتم. اصلا شايد نشه باور كرد يه پيرمرد 80 ساله چه طوري ميتونه با يه جوون 20 ساله رابطه با اين صميميت ايجاد كنه. هميشه بامن شوخي ميكرد. خيلي هم اهل دل بود. يه چيزي تو مايه هاي مسيو ژيونورمان بزرگ ( به رمان بينوايان اثر ويكتور هوگو مراجعه كنيد ). هر وقت تنها مي شديم منو صدا ميكرد و مي گفت « اين دوست دختر هاي تو بالاخره ننه اي، ننه بزرگي، چيزي ندارند ؟ » من با خنده و اخم ساختگي جواب ميدادم « بازم شروع كردين آقاجون ؟ من كه صد بار گفتم من اصلا دوست دختر ندارم ! » و از او دور ميشدم. او با همون خنده هميشگي دوباره داد ميزد « عمه تپل مپل هم داشته باشند، قبوله ها » و دوتايي ميزديم زير خنده. هميشه ميگفت « خاصيت نوه اينه كه دشمن دشمن آدمه، براي همين آدم دوستش داره ». بين نوه هاش منو بيشتر از همه دوست داشت. براي همين هم وقتي مرد فقط من بالاي سرش بودم. دلم خيلي گرفت. دل دنيا گرفت. يه بعدازظهر جمعه پاييزي. از پنجره بيمارستان بيرون رو نگاه كردم. باد پاييزي گرد و خاك و برگها رو به آسمون بلند ميكرد. تا لحظه آخر كاملا به هوش بود و طبق معمول باهام شوخي ميكرد. ميگفت « بيمارستان چيز مزخرفيه، فقط حسنش اينه كه اين پرستارهاي ترگل ورگل ميان و آدمو دست مالي ميكنن. آخ اگه 30 سال جوونتر بودم بهشون ميگفتم. » و من همزمان با گريه ميخنديدم و جواب ميدادم « آقا جون تورو خدا حرف نزنين. براتون خوب نيست.» و اون كه هيچوقت كم نمي اورد ميگفت« كي ميگه خوب نيست. اين دكتر ها كه دكترن، چيزي نميفهمن. تو يه علف بچه هم كه هنوز دكتر نشدي……. راستي اگه من امشب مردم لازم نيست به عمه هات خبر بدي. بي خودي ميان اينجا شلوغش ميكنن. به بابات زنگ ميزني. بعد هم ميري توي خونه من. تو كمد بغل تختم يه هديه برات گذاشتم. برش ميداري. كليد كمدم هم همينجاست. الان كليد رو بردار » و من با بغض و گريه كليد رو برداشتم.مراسم ختم، خيلي آبرومندانه برگذار شد. سالن مسجد الجواد چندين بار پر و خالي شد. بعد از اينكه شب هفت از رستوران برگشتيم خونه پدر بزرگ، تنها كسي كه هنوز گريه ميكرد من بودم. البته فقط بچه ها و نوه ها، عروسها و داماد ها اومده بودند. بقيه بعد از شام رفتند خونه خودشون. يكي از عمه هام عروسي داشت كه ايتاليايي بود. حدودا سي و سه چهار ساله و شكل ماه به اسم اسپروزا. دو سال پيش زن پسر عمه من شده بود ولي با هم سازش نداشتن. براي همين هم ميخواست برگرده مملكتش. ولي پسر عمه نامرد من رضايت نميداد. تازه پاسپورت ايتاليايي اونو هم قايم كرده بود كه يه وقت جيم نزنه. براي همين هميشه دلم به حالش مي سوخت. ديدن بدن بلوري و آرايش حساب شده اون هميشه باعث ميشد كه با حسرت به پسر عمه ام نگاه كنم. ولي اونشب اصلا حوصله ديد زدن اونو هم نداشتم. خسته بودم و خواب آلود. بزرگتر ها خيلي زود رفته بودند سر تقسيم ميراث ( كه كم هم نبود ). صداهاشون مثل ناقوس تو گوشم زنگ ميزد. – آقا جون صد بار خواستند زمينهاي ورامين رو به نام من كنن. – ببين آبجي، اينكه آقاجون مي خواستن چيكار كنن مهم نيست. اگه تا حالا اينكار رو نكرده اند، مطمئن باش كه بعد هم نمي كردن. – به نظر من بهتره ببينيم وصيت نامه اي وجود داره يا نه. – آقا جون هميشه چيزهاي مهمشون رو توي كمد بغل تخت ميگذاشتن. – كي ميدونه كليدش كجاست ؟ با شنيدن اين جمله يادم افتاد كه كليد كمد پيش منه. ترجيح دادم صدام در نياد. قرار شد فردا عصر در حضور همه خواهر و برادر ها كليد ساز بياد و در كمد رو باز كنه. اونشب به خوبي و خوشي همه رفتند خونه خودشون. صبح زود به جاي مدرسه يه ضرب رفتم در خونه آقا جون كه يه خونه قديمي توي محله آب منگل بود. با احتياط درب كمد رو باز كردم. يه خروار كاغذ و سند. ولي از هديه بسته بندي شده خبري نبود. حدث زدم هديه من بايد بين همين كاغذ ها باشه. ولي بازديد اينهمه كاغذ قطعا تا ظهر طول ميكشيد و من هم دلم نميخواست بيشتر از يك زنگ غيبت كنم. ناسلامتي سال چهارم دبيرستان بودم. كاغذ ها رو با هم از توي كمد بيرون آوردم و برگردوندم. زير همه پاكت ها و سند ها، يه پاكت سفيد ترو تميز و نو بود كه با توجه به كهنه و زرد بودن بقيه پاكت ها، توي چشم ميخورد. برش داشتم و اونو برگردوندم. خط زيباي آقاجون بود. « اين پاكت مربوط به فرشاد است » با ديدن خط آقاجون، باز گريه ام گرفت. بقيه پاكت ها رو توي كمد گذاشتم. ميدونستم هر كدوم از عمه و عموهام چقدر دلشون مي خواست الان جاي من باشن. ولي من با امانت داري در كمد رو بستم و به طرف مدرسه رفتم. سر راه هم كليد رو از پنجره تاكسي توي خيابون انداختم. سر كلاس همه اش حواسم به پاكت بود. پاكت از نوع پاكتهاي پستي براي ارسال مدارك بود. از اونها كه دولايه اند و با مشمع حباب دار كاملا محفوظ شده اند. بدون باز كردنش نميشد فهميد توش چيه. بالاخره زنگ آخر سر كلاس مكانيك پاكت رو باز كردم و از ديدن چيزي كه داخلش بود تعجب كردم. داشتم شاخ در مي اوردم. دوزاريم هنوز نيافتاده بود. روي تخته يه معادله عجيب و غريب بود كه معلم ادعا مي كرد معادله كلي حركت پرتابيه. به نظر من كار آقاجون عجيب تر بود. خيلي عجيب تر. گذرنامه اسپروزا !!ياد روزي افتادم كه با آقاجون راجع به اون صحبت ميكرديم. يه مهموني خونوادگي بود و من طبق معمول داشتم سر و سينه اسپروزا رو ديد مي زدم. آقاجون كه نگاه منو غافلگير كرده بود، در گوشم ميگفت «خاك بر سر بي شعور كيوان ( پسر عمه ام ) كنن. اين كفتر سفيد رو ورداشته آورده تو اين مملكت جنگ و جدال. آخه احمق، جاي اين هلو تو همون ايتالياست. تذكره اش رو بده دستش بره ديگه. حالا فرشاد، جون من بگو ببينم با اين اسبوزا ( آقاجون اينجوري تلفظ ميكرد ) كاري هم كردي يا نه بي عرضه؟ » و من باز هم ميخنديدم و از خجالت سرخ مي شدم. شكي نبود كه آقاجون توطئه آزادي اين كبوتر رو توسط من چيده بود. حالا از كجا پاسپورت اسپروزا رو گير آورده بود، چيزي بود كه من سر در نمي آوردم. تصميم گرفتم بعد از چهلم از اين موقعيت استفاده كنم عصر همانروز در منزل آقاجون و در مراسم قرائت وصيت نامه اسپروزا رو ديدم. يه تونيك تريكوي مشكي چسبون پوشيده بود. چون گوش دادن به متن وصيت نامه براش جالب نبود به حياط اومده بود و داشت گلدونها رو با آب پاش حلبي آقاجون آب ميداد. رفتم و لب حوض نشستم و بهش خيره شدم. برگشت و لبخندي زد و دوباره به كارش مشغول شد. – خسته نباشيد – مرسي آقا فرشاد – ميشه بپرسم اسم شما معنيش چيه ؟ – به فارسي ميشه آرزو، اميد – اسم قشنگيه – مرسي، ولي براي شماها سخته، مگه نه ؟ – نه زياد، شما دلتون نمي خواد برگردين ايتاليا ؟ به طور ناگهاني برگشت و با تعجب نگاهم كرد. با پر رويي به ديد زدن ساقهاي خوش تراش و سفيدش ادامه دادم. – يعني تو نمي دوني ؟ – چي رو ؟ – اينكه ميخوام بر گردم يا نه ؟ – خوب….من شنيدم شما ميخواهيد برگردين. ولي نميتونين. درسته ؟ – راستش آره. البته داره كارم درست ميشه. خدا نميذاره هيچ پرنده اي تو قفس بمونه. انگار يه سطل آب يخ رو سرم خالي كردن. اگه كارش درست ميشد كه ديگه نيازي به پاسپورتش نداشت. آب دهنم رو قورت دادم و پرسيدم – چه جوري ؟ – چرا ميخواي بدوني ؟ – آخه………من هميشه دلم براتون ميسوزه. – اوه…..مرسي – نميخواين بگين ؟ – اگه به كسي نگي بهت ميگم. – قول ميدم – از طريق آمباسادوره ( سفير يا سفارت ) اقدام كردم. دو ماه ديگه پاسپورتم مياد. وحشتناك بود. بايد زودتر يه غلطي ميكردم. اگه دست روي دست ميگذاشتم مرغ از قفس ميپريد. با لبخندي زوركي گفتم – چه خوب، ولي دير نيست؟ – چاره اي نيست – اگه ميتونستيد همين امشب بريد چيكار ميكرديد ؟ – خوب همين امشب ميرفتم – خوب ميتونيد. تكون نميخورد. هنوز پشتش به من بود. وقتي برگشت رنگش مثل گچ شده بود. با ناباوري نگاهم كرد. لبهاش لرزيد. – د … د…. دست توئه ؟ با به هم زدن پلكهام جواب مثبت دادم. – كجاست ؟ – خونه حس كردم از من دلخور شده. فكر كرده بود من ازش باج ميخوام (كه ميخواستم ). برگشت و با بي تفاوتي گفت :-به هرحال مهم نيست. من دوماه ديگه ميرم. بهش نيازي ندارم. به توهم همينطور. من فكر ميكردم پيش آقا جونه. – بود……تا ديروز هم تو كمد آقا جون بود. – بهم ميدي ؟ – آره – شرطش چيه ؟ – هيچي – هيچي ؟ قيافه اش از هم باز شد. اومد و روبه روم ايستاد. دستهاش رو روي شونه هام گذاشت و پرسيد – كي ميدي به من ؟ – امشب يا فردا. ميخواستم براتون پستش كنم. بعد گفتم شايد برسه به دست كيوان. -آ ره …آره پستش نكن. ميام ازت ميگيرم.با ختم جلسه بزرگترها و ورود بعضي از اونها به حياط جلسه دو نفره ما هم به هم خورد. از وقتي به خونه برگشتم به خودم لعنت ميفرستادم. قول داده بودم كه بدون هيچ شرطي پاسپورت رو به اون بدم. صبح زود مشغول صبحانه بودم كه پدر از اتاقش صدام كرد. – فرشاد …………. تلفن گوشي هال رو برداشتم ولي صداي گذاشتن گوشي اتاق پدر رو نشنيدم. از سفارت ايتاليا بود. لعنتي. پدر داشت گوش ميداد. قرار شد پاسپورت رو خودم ببرم سفارت. وقتي قطع كردم پدر جلوم ايستاده بود و بهم لبخند ميزد. – آفرين پسرم. سفارت كه ميدوني كجاست؟ توي خيابون فرمانيه. – بله پدر. ميدونم. – لباس مرتب بپوش. كت شلوار و كراوات. ريش هات رو بزن. مثل يه آقا رفتار كن. – چشم پدر با خوشحالي لباس پوشيدم. وقتي ميخواستم بيرون برم پدر داد زد – كليد ماشين به جا لباسي آويزونه. ورش دار پدر داشت سنگ تموم ميذاشت. ماشين رو بيرون بردم. وقتي در حياط رو مي بستم پدر توي حياط بود. فهميدم همه فاميل از جمله پدرم نسبت به زورگويي كيوان به زنش تنفر دارند. – من مي بندم – اختيار دارين پدر – از كجا اورديش ؟ – …….. – آقاجون بهت داد ؟ – بعله – ازش پول نگيري ها – چشم. خداحافظ – خدا به همرات پسرم ورود به سفارت با كاپريس كلاسيك پدر كلي افه داشت. دلم ميخواست همه دوستهام منو در اون حالت ببينند. ولي نميشد. جلو عمارت كلاه فرنگي فيروز ميرزا سفير به همراه اسپروزا ايستاده بودند. سفير با من دست داد. به خودم ميباليدم. وقتي پاسپورت رو از جيب داخلي كتم در مي اوردم اسپروزا جوري نگاه ميكرد، انگار به شيشه عمرش داره نگاه ميكنه. پاسپورت رو جلوم نگه داشتم. اسپروزا بجاي اونكه پاسپورت رو بگيره صورتش رو به شونه سفير چسبوند و زد زير گريه. سفير پاسپورت رو از من گرفت و به فارسي از من تشكر كرد. ديگر آنجا كاري نداشتم. برگشتم كه سوار ماشين بشم. اسپروزا خودش رو به من رسوند و گفت – فرشاد صبر كن – چشم – كجا ميري ؟ – مدرسه – ميشه نري ؟ – آره رفت داخل كلاه فرنگي و دوباره برگشت. اينبار با مانتو و روسري. بدون هيچ حرفي سوار ماشين شد. و من هم پشت فرمون نشستم. – كجا بريم ؟ – محموديه. كوچه خرداد. پلاك 7 – اينجا كه ميگي كجاست؟ – خونه دوستم. من دارم ميرم. بليطم براي تركيه رزرو شده. امروز ساعت 1 بعدازظهر. وقتي كيوان بياد خونه ميبينه من نيستم. – مگه بهش نگفتي ؟ – نه. فقط پدر و مادرت خبر دارن. – از كجا ؟ – ديشب به مادرت زنگ زدم و بهش گفتم. – پس چرا الان نميريم فرودگاه -ب راي اينكه وسايل من خونه دوستمه – آهان..اوكي جلوي منزل دوستش نگه داشتم. – فرشاد ؟ – بله ؟ – ميخواي با من سكس داشته باشي ؟ زبونم بند اومد. داشتم سكته ميكردم. اينقدر بي مقدمه ؟ – زودباش. ممكنه نظرم عوض بشه ها ! – ولي ديرتون ميشه جوابم خيلي ابلهانه بود. در كيفش رو باز كرد.كليد خونه رو بيرون آورد و جلوي درب گفت – در ماشين رو قفل كن و بيا تو. وگرنه واقعا ديرم ميشه به سرعت برق به داخل خونه دويدم. خونه نبود. كاخ بود. بعدها فهميدم وسايل اسپروزا قبل از ما توي فرودگاه بوده و اين فقط بهانه اي بوده براي تشكر !

قسمتی از زندگی من ….. قبل از اينكه اين ماجرا رو براتون بنويسم بايد بگم كه اسمها رو (البته به جز اسم خودم) توي اين ماجرا عوض كردم و اگه از لهجه تندي براي بيان بعضي قسمتهاش استفاده ميكنم ، قبلا از همه معذرت ميخوام . ماجرا مال عيد امسال بود و از اون موقع از سرم بيرون نميره شايد يه جوري هم عذاب وجدان داشته باشم واسه همين ميخوام براي شما هم اين ماجرا رو تعريف كنم تاحالا چند باري شده كه با زنهاي شوهردار روبرو شدم و هميشه سعي كردم تو اين يه مورد جلوي خودمو بگيرم ، ولي اين يكي فرق ميكرد نميدونم چرا نتونستم جلوي خودمو بگيرم شايدم نخواستم كه جلوي خودمو بگيرم . خلاصه داستان به يكي از روزها — من كه چشامو بسته بودم يهو انگار كه شوك بهم داده باشن يه تكوني خوردم و فكر سكس با كتي و مالوندن اون سينه هاي خوشگلش مثل برق از سرم گذشت . پيش خودم گفتم تاحالا با بزرگتر از خودم سكس نداشتم ( اون موقع يه دوست دختر داشتم كه بعضي وقتا با هم يه نيمچه حالي ميكرديم ) = چرا منو نيگا ميكني ؟ ميگم درش بيار ! — پيش خودم گفتم نه مثل اينكه خودشم بدش نمياد . گفتم ولمون كن بابا من حوصله دردسر ندارم . با خنده گفتم اگه ايندفعه موقع ساك زدن ببيننت ديگه به يه كتك خوردن ختم نميشه . = نه مثل اينكه 4 تا حرف بزرگونم بلدي . نترس من از همينجا ميبينم . — پيش خودم گفتم آره جون خودت حالا بهت ميگم . آروم زيپ شلوارو با خنده تا نصفه كشيدم پائين ( اونم زل زده بود به زيپ شلوار ) زيپو ول كردم گفتم خب حالا چه مزه اي بود ؟ = علي خفه شو كارتو بكن — نه اينجوري نميشه فكر كردي مثل اون موقعها خنگم ؟ چي به من ميرسه ؟ يهو ليوان ويسكي رو گذاشت كنار و پاشد اومد طرفم . من تو فكر بودم كه الان ميخواد چيكار كنه ؟ بعد تو يه چشم بهم زدن پاچه هاي شلوارمو گرفت و شلوار هم كه از اين لي هاي كاغذي بود كه بالاش كش داره با يه حركت از پام اومد بيرون . از شانس من وسطاي راه شرتم هم بهش گير كرد و تا نصفه اومد پائين . من تا خواستم از جام بلند شم و شرتو بگيرم اون زودتر گرفتشو و در حالي كه اونم با يه حركت در آورد گفت ديدي هنوزم همونقدر خنگي ؟ من تو حال مستي از اينكه نتونستم از پسش بر بيام حسابي حالم گرفته شد ولي واسه اينكه كم نيارم دستمو گذاشتم رو كير خايه و گفتم پس بفرما ببين البته اگه چيزي معلوم بود . يهو كتي زد زير خنده و گفت نه خوب بزرگه . من با تعجب يكم بلند شدم و نيگا كردم ببينم از زير دست من چيو ديده كه ميگه بزرگه . بعد ديدم كه نميدونم كي كيرم راست شده و از اونور دستم زده بيرون . پيش خودم گفتم اگه الان اين كيرو نخوابونم تا شب مكافات دارم . يه فكري به سرم زد . خودمو زدم به مريضي و وانمود كردم دوباره ميخوام بالا بيارم كتي هم كه حال منو ديد زود پريد كه منو ببره دستشوئي منم به تلافي اون كارش ، تاپشو كه بند هم نداشت با دست گرفتمو كشيدم پائين . در اين ميون براي يه لحظه نرمي سينه هاي درشتشو زير دستم احساس كردم ديگه داشتم ميتركيدم . بهش گفتم اينم تلافي اون كارت و بدون معطلي موهاشو كه تا روي سينه هاش اومده بود زدم كنار و مشغول خوردن سينه هاش شدم . مشروب باعث شده بود كه سينه هاش داغه داغ بشه ، بوي عطرش داشت ديونم ميكرد …. = علي نكن داره قلقلكم مياد . = بس كن ديگه …. و ديگه اونم حرفي نزد . نفسش تند شده بود ، ضربان قلبشو ميتونستم بشنوم . آروم نشوندمش كنار خودم و با يه خنده معني دار بهش گفتم حالا چطوري خانوم دكتر ؟ حرفي نزد اونم يه لبخند معني دار زد … اومد جلو و آروم لبشو گذاشت رو لبام . من اولش با تمام چيزائي كه بلد بودم و شنيده بودم خواستم كلاس كارو حفظ كنم و شروع كردم آروم با لباش بازي كردن و بوسيدنش . پيش خودم مثل آدماي كودن داشتم فكر ميكردم كه يعني اين تاحالا باكسي سكس داشته ؟ يهو ديدم كه هلم داد روي كاناپه و اومد بالا … شهوت داشت از چشاش ميباريد ….منم به نفس نفس افتاده بودم … تيشرتمو از تنم در آورد و نشست رو شكمم .. منم كه ديدم اينجوره شروع كردم به باز كردن دكمه هاي شلواركش از اين مدلا بود كه بجاي زيپ دكمه داشت . خدا لعنتشون كنه دهنم سرويس شد تا همه دكمه ها رو باز كردم … شرت سفيد رنگش كه غنچه هاي رز قشنگي روش بود نمايان شد …. آروم لبه شرتو كشيدم پائين يكم مو اومد بيرون ….. يكم خورد توحالم پيش خودم گفتم با اين همه قرتي بازي پشماي كسشو سالي يه باز ميزنه …. بعد به خودم گفتم ما كه با عقب كار داريم ….. بعدكه يكم ديگه دادم پائين ديدم كه نه از پشم خبري نيست فقط يه خط باريك خوشكل گذاشته … انگار كه داشتم خواب ميديدم بلند شدم و شلوارك و شرتشو در آوردم يه شرت لامبادائي خوشكل بود …. بعد كه يه نيگا به بالا انداختم چشمم افتاد به كون گرد و ژله ايش كه هنوز داشت مي لرزيد… جاي مايو روش مونده بود …. دستمو دراز كردم و گذاشتم روي كسش …. آروم شروع كردم به ماليدن … داشت از فرط شهوت ناله ميكرد …. ديگه كيرم داشت ميتركيد تااون موقع اونطوري راست نكرده بودم . خوابوندمش رو كاناپه و خودم اومدم بالا و يكم ديگه شروع كردم به خوردن سر و سينش و در اين ميون آروم كيرمو مي ماليدم به كسش اونم با يه دستش محكم لبه كاناپه رو گرفته بود و فشار ميداد ، بايه دست ديگه هم پهلوي منو گرفته بود …. آروم برش گردوندم …فرم خشكل كونش داشت ديوونم ميكرد ….. خواستم كيرمو بذارم دركونش كه يهو برگشت …. بهم اشاره كرد كه خم بشم …. انگار ميخواست درگوشم چيزي بگه … گفت بذارش تو كسم ! …. من يه نگاه با تعجب بهش كردم …. آروم گفت نترس پرده ندارم …. من هنوز تو فكر بودم كه بكنم يا نكنم ؟ راست ميگه يا نه ؟ كه دستشو دراز كرد و كيرمو آروم گذاشت تو كسش …. من تا اون موقع كس نكرده بودم نميتونم بگم چه احساسي بهم دست داده بود …. خيلي بدجور نفس نفس ميزدم… هردومون خيس عرق شده بوديم … آروم شروع كردم به عقب و جلو كردن … تو حال خودم نبودم انگار داشتم پرواز ميكردم … كس تنگ و نمناكش حسابي هوش از سرم ميبرد … از قيافش معلوم بود كه اونم داره حسابي حال ميكنه … زياد نتونستم تو اون حال دووم بيارم … گفتم كه داره آبم مياد … خواستم كيرمو در بيارم كه يهو پاشو حلقه كرد دور كمرم … من كاري نتونستم بكنم … فقط داد بلندي زدم و آبمو ريختم توي كسش … گوشام داشت سوت ميكشيد …داشتم ميلرزيدم … احساس كردم نميتونم خودمو كنترل كنم … همونطوري خم شدم روش و توي بغلش خوابم برد …. يجوري توي خواب و بيداري بودم بعضي وقتا صداهاي دور و برم رو ميشنيدم و گاهي هم رويا ميديدم … احساسش وصف شدني نيست فقط ميتونم بگم كه يكي از بهترين لحظات زندگيم بود . وقتي كه حالم بهتر شد و حواسم اومد سرجاش ديدم رو تخت امير خوابيدم ساعت يازده و نيم بود صداي آيت رو شنيدم …. يهو يادم اومد چي شده .. پتو رو زدم كنار و سريع لباسامو پوشيدم … يكم سر و وضعمو درست كردم بعد اومدم بيرون . كتي كه دوش گرفته بود يه حوله دور موهاش پيچيده بود و آيت هم رو كاناپه نشسته بود و داشت تلويزيون نگاه ميكرد … هنوز فكرمو خوب نميتونستم متمركز كنم …. سلام آيت ت وهم اومدي ؟ چطوري ؟ + با يه خنده معني دار گفت به به علي آقاي دودول گنده بهتر شدي ؟ پيش خودم گفتم اي بابا حالا نوبت اين يكيه !!! + كتي اذيتت كرده بود ؟ اي كتي بد ! بعد جفتشون شروع كردن قاه قاه خنديدن ! حالم گرفته شده بود يجوري احساس بچگي ميكردم ولي برو خودم نياوردم … — پس حالا فهميدم كه چجوري رو تخت امير سر در آوردم … تو به كتي كمك كردي … + آره ولي خيلي سنگين بودي … كتي خنده كنان از تو آشپزخونه گفت خودش كه وزني نداره سنگينيش مال چيز ديگس و دوباره زدن زير خنده …. + كتي بسه ديگه چيكارش داري …. خودمو زدم به نشنيدن ولي كفرم درآومده بود داشتم تو دلم ميگفتم باشه من كه حالمو كردم هرچي ميخواهي بگو …. — از امير چه خبر ؟ + زنگ زدم خونه دوستش پاشو گچ گرفتن … دارن با بابا اينا ميان خونه . = بازم ميگم اين پسره حقشه از ديوار راست ميره بالا . يكم با آيت صحبت كردم آخه خيلي آيتو دوست داشتم هم خوشكلتر از كتي بود و هم مهربونتر…. خلاصه بعدش رفتم تو آشپزخونه … كتي داشت غذا درست ميكرد … آروم بهش گفتم ديوونه اين كسخل بازيا چي بود در آوردي ؟ با تعجب گفت چي ؟ گفتم چرا نذاشتي كيرمو در بيارم ؟ يكم صداشو برد بالا و خنده كنان گفت آخه اينجوري حالش بيشتره …. من كه ديگه از اين خنده ها عصباني شده بودم گفتم كس خل پس فردا حامله ميشي ! گفت نه كوچولو دخترا بعضي وقتا توشم بريزي حامله نمي شن ( البته من معني اين حرفشو بعدا فهميدم ) . خلاصه اونشب دائي اينا اومدن و كسي بوئي نبرد ولي ازبس تيكه به من انداخته بودن كه ديگه تا يه مدت اونطرفا نرفتم تا اينكه هردوشون با يه ماه اختلاف عروسي كردن و رفتن خونه خودشون.

کاملیامن به خانه يكي از بستگان رفت و آمد دارم.دختري دارن به نام كامليا كه دختري 18 ساله و بسيار زيباست چند وقت پيش احساس كردم كامليا از من خوشش مي آيد.من شبيه خواننده هاي خارجي هستم و او اين را مي داند.بالاخره به پيشنهاد پدرش كه مرا خيلي دوست دارد قرار شد با هم ازدواج كنيم با هم با اطلاع خانواده تلفني ارتباط داشتيم و همديگر را در خانه خودشان مي ديديم ما كاملا مودبانه و رسمي با هم ارتباط داشتيم.پس از مدت كوتاهي متوجه شدم اخلاق او مورد پسند من نيست و از طرفي 10 سال اختلاف سني داشتيم به همه اعلام كردم از ازدواج با كامليا منصرف شدم كه با ناراحتي خانواده اش همراه بود ارتباط ما كاملا قطع شد.و روزهاي آخر با بد بيراه گفتن به هم از هم جدا شديم.من كه با دخترهاي زيادي دور و برم بودند موضوع را كاملا فراموش كردم .يك روز تلفنم زنگ زد او كامليا بود گفت:من می خواهم با تو باز هم ارتباط داشته باشم گفتم من از اين به بعد مثل یه دختر غريبه با تو خواهم بود و فاميلي ما برايم مهم نيست از او خواستم به آپارتمانی كه در آن زندگي مي كنم بياد سه روز بعد به بهانه سفر زيارتي از طرف مدرسه شب آمد پيش من ميدانستم شب لذت بخشی را با اين دختر عاشق با قد 165 موهای لخت، سينه هايي به اندازه يك سيب ،لبهای گوشتی ،بدن سفيد و بی مو وچهره ای زيبا خواهم داشت. آمد بعد از در آوردن كاپشن كوتاه و روسری در كنار من نشست اندام قشنگش زيرشلوار وتی شرت تنگ آدم را يه جور ديگر می كرد راستش كيرم بلند شده بود دستم را روی شانه اش گذاشتم بدون درنگ خود را به طرف من كشيد لبم را روی لبش گذاشتم و می با سينه هايش بازی كردم احساس كردم بدنش می لرزد می خواستم كاملا” او را حشری كنم او را رها كردم و بلند شدم برای كردن وقت زياد بود او شب پيش من است به او گفتم بريم روی تخت در همين حال گفتم لباست را در بيار گفت: خودت! هم خجالت می كشيد هم دوست داشت او را بكنم درحالی كه روی تخت دراز كشيده بوديم در حين لب گرفتن تی شرتش را در آوردم سوتين سفيد با سينه های برجسته كه هنوز آويزان نشده قرارم را گرفته بود ولی با تمام نيرو خودم را كنترل می كردم تا كاری نكم در اولين سكس زندگيش بيشترين لذت را ببرد آرام بالای سينه اش را می بوسيدم و دستم را به زير گردن و باسنش كه هنوز با شلوار تنگ و ناز بود می مالیدم كم كم رفتم پايين و شلوار را در اوردم از روی شورت سفید و گيپورش كسش را می بوسيدم شورت را هم در آوردم لبه های كس تمیز و بی مو را با زبانم لیس می زدم تمام بدنش ميلرزيد در يك لحظه بلند شدم و تمام لبسهايم را در آوردم رويش دراز كشيدم حالا هر دو كاملا” لخت بوديم كير من مثل آهن سفت شده بود در حالی كه تمام بدنش را ميبوسيدم كيرم را لای پايش گذاشتم به نحوی كه كيرم به كسش برخورد مي كرد سينه اش را كه نه خيلي سفت و نه خيلي نرم بود را می بوسيدم و ليس ميزدم پاهايش را بلند كردم سركيرم را روی كسش گذاشتم با صدای آرام گفت: مطمئنی؟گفتم: نترس. ارام كیرم را وارد ك ردم كس تنگی داشت درد شديدي را تحمل می كرد كم كم عقب می رفت ولی صدایش در نمی آمد كم كم نصف كيرم را وارد كسش كردم چون برای اولين بار بيش از اين تحمل نداشت و شروع به عقب جلو كردن كردم رويش دراز كشيدم همينطور كه تلمبه می زدم تمام گردن لب و سينه اش را می بوسيدم با تمام قدرت مرا بغل كرده بود و مدام می گفت دوستت دارم رفت و برگشتم را سريع تر كردم تمام كيرم را وارد كردم بدنش سرخ شده بود كيرم را در آوردم و به طرف دهانش بردم چشمش را بست و دهانش را باز كرد می كيرم را ليسيد و گفت بكن تو كسم مزش بيشتره دوباره كيردم تو كسش و تلمبه زدم احساس كردم آبم دارد می آيد كيرم را درآوردم وآبم را روی صورتش ريختم كمی هم وارد دهانش شد گفتم مزه اش چطوره گفت خوبه ! می روی تخت دراز كشيدم او را بغل كرده و ميبوسيدم دستم را گرفت و روی سينه اش گذاشت گفت اینجوری بهم آرامش ميده بعد بلند شديم و رفتيم حمام زير دوش او را محكم بقل كرده بودم و صورتم را به صورتش می ماليدم و صورت خیسش را می ببوسيدم می دانستم بعد از كردن دخترها از اين جور كارها خوششان می آيد. كمی عقب رفتم تاصابون را بردارم و من او را بشورم وقتی چشمم به پايش افتاد ديدم از كسش خون همينطور جاريست گفتم كامليا نگاه كن خود را به آغوشم انداخت و حرفی نزد. بعد از آن تا صبح دو بار ديگر او را كردم طوری كه صبح فردا كه می رفت هيچ كدام نا نداشتيم از آن به بعد بدون اينكه كسی از فاميل بداند هفته ای يكي يا دوبار به خانه ام می آيد و او را از جلو می كنم ديگردردی ندارد و می گويد بعضی اوقات نصف شب دلم می خواهد به خانه ات بيايم تا مرا بكني…هميشه به محض اينكه وارد می شود من اسپری بی حسی می زنم تا مدت زيادي او را بكنم واقعا” كردن چنين دختر زيبايي برايم مثل خواب است چند بار خواستم او را از كون بكنم ولی می گويد خيلي درد دارد البته فقط وقتی سرش را داخل می كنی درد دارد بعد دردش كم ميشود

کلاس خصوصی کامپیوتر مي خوام يه داستان سکسي از خودم رو که تابستان همين امسال(85) برام رخ داد رو براتون تعريف کنم. اميدوارم خوشتون بياد. تابستون بود و هوا داغ و من مثل هميشه حشري و تو کف. يکي از دخترهاي آشناهامون چند وقتي بود که به خاطر مسائل کلاس کامپيوتر به پر و پاي من پيچيده بود. البته ناگفته نمونه که من هم مثله خيلي ها خيلي وقت بود که تو کفش بودم. حتي چند دفعه تا نزديکي هاي گا بردمش ولي آخرش نگرفت. واسه توصيفش همين رو بگم که يک بار که يک چيزي رو که مادرم داده بود تا من بهشون بدم رو بردم از قضا اون تنها بود وقتي داشتم چايي مي خوردم صدام کرد ومن رفتم پيشش و ديدم که با دامن کوتاه و سوتين جلو روم وايستاده نفهميدم که چي شد ولي يک لحظه حس کردم تو شلوارم يک چيزي سنگيني مي کنه نگو که حاج عبدالله بيدار شده و مي خواد بياد بيرون( آخه مهشيد هيکلش خيلي توپ بود بر خلاف آنچه فکر مي کردم اصلا لاغر نبود واسه خودش يک پا جنيفر بود سينه هاشم که خيلي توپ بود پوستش هم برنزه و بدون هيچ مويي موهاي سرش هم که مثل آبشار مي موند مشکي و لخت بود و آدم حال مي کرد باهاشون بازي کنه) به من گفت اين تيپي واسه عروسي سميه خوبم يا نه! من ديدم موقعيت جوره خواستم بکشونمش طرف سکس بهش گفتم تو هر طوري باشي خوبي که يک دفعه مامانش رسيد من داشتم سرخ مي شدم که خودم رو کنترل کردم و خيلي مودبانه بهش سلام کردم و قضيه اومدنم رو گفتم. اونهم جواب سلامم رو داد و هيچ چيزي نگفت آخه من تو فاميل به يه بچه خفن مثبت معروفم ( فقط دوست دارم هنگامي که تو جمع فاميل ها از من تعريف مي کنند قيافه دخترهايي که از زير من رد شدند رو ببينيد شرط مي بندم اگه اون موقع چاقو داشته باشن در جا منو ميکشن آخه من عادت دارم بعد از اينکه از يکي سير شدم ديگه ولش مي کنم البته فکر نکنيد من نامردم ها نه من از اول به همشون مي گم فقط واسه ارضا شدن اول خودم و بعد تو اين کار رو مي کنم. يک بار از يکي ازاين دخترها پرسيدم چرا با اينکه من خوشگل نيستم با من دوست مي شيد گفت به خاطر اينکه تو يک جذابيت خاصي داري.) خوب زياده گويي نمي کنم. خلاصه اونروز گذشت تا اينکه اواخر تابستون يک بار به من گفت مي خوام بيام تا با من کامپيوتر کار کني . من هم چون اونروز حوصله نداشتم جواب درست و سرمون بهش ندادم. تا اينکه يک هفته بعد وقتي کسي خونمون نبود زنگ زد که من مي خوام بيام تا با من کامپيوتر کار کني. من هم تو کونم عروسي بود گفت کي خونتون؟ گفتم پدرم سر کار و مادرم هم رفته بيرون گفته شايد يک سر بياد خونه شما. اونهم خداحافظي کرد و گفت که مياد. ولي اي کاش من لال مي شدم و اون حرف رو نمي زدم. يک 3 چهار ساعتي گذشت نيومد زنگ زدم گفتم چيه؟ چرا من رو علاف کردي؟ گفت مادرم گفته وايستا وقتي مادر مهدي اومد با اون برو خونشون ولي مادر من هم وقت نکرده بود که بره اونجا. من واسه اين که لو نره با لحن تندي گفتم خداحافظ و گوشي رو گذاشتم. بعدش هزار بار به خودم لعنت گفتم به خاطر حرف نا بجايي که زدم. اون شب حسابي رفتم تو کف مي خواستم خودم رو خالي کنم که به زور جلو خودم رو نگه داشتم. و عوضش به اميد اينکه دوباره بياد کلي برنامه ريختم. هنوز يک هفته از اون روز نگذشته بود که دومرتبه زنگ زد و گفت که مي خواد بياد بهش گفتم اين دفعه که علافم نمي کني و ديگه هيچ حرف اضافي نزدم. اونهم گفت نه حتما ميام و خداحافظي کرد. خيلي خوشحال شدم چون مادر و پدرم رفته بودن شمال و تا پس فرداش نميومدن. من هم وقت رو غنيمت شمردم و خواستم تمام برنامه هايي که قبلا واسه خودم ساخته بودم رو اجرا کنم. سريع رفتم و اسپري رو آماده کردم و بعد از معذرت خواهي از حاج عبدالله رو سرش خاليش کردم. بعد هم کامپيوتر رو روشن کردم و يه عکس حشري کننده توپ از آنجلينا جولي انداختم رو دسکتاپ بعد تو جت ائوديو يک فيلم سوپر ايراني توپ باز کردم گذاشتم رو دقيقه حساس و بستمش چو مي دونستم وقتي بازش کنم از همون دقيقه شروع مي شه. بعد تو مديا پلير هم يک آهنگ رپ به نام سکس پارتي رو گذاشتم تا همه چيز جور بشه. کرم رو هم اوردم گذاشتم رو کمدم تا دمه دست باشه. بعد هم رفتم نشستم تو هال تا که بياد با اينکه اون همه اسپري زده بودم ولي حاج عبدالله دست بردار نبود و داشت بيدار مي شد مي ترسيدم ضايع بشه واسه همين بازم اسپري بهش زدم( آخه حاج عبدالله خيلي وقت بود که تو کف بود) ديدم که يک صدايي مياد از پنجره بيرون رو نگاه کردم ديدم که داداشش باهاش اومده(يعني با ماشين داداشش اومد) کيرم که داشت دوباره راست مي شد يک دفعه به يک خواب سنگين فرو رفت. خلاصه امدن تو خونه و من واسشون شربت آوردم و اونها خوردن داشتم تو دلم به ماني فحش مي دادم که يک دفعه گفت راستي شما کارتون کي تموم ميشه تا من بيام دنبال مهشيد. من که داشتم از خوشحالي مي ترکيدم نميدونستم چي بگم. گفتم که بستگي به خود مهشيد داره و ماني هم چيزي نگفت من هم بهش گفتم که خودم ميارمش و بعد ماني رفت. بعد من هم به مهشيد گفتم خوب بريم و شروع کنيم و بعد رفتيم و مهشد مانتوش رو در آورد و با يک تاپ يقه گرد باز و يک شلوار لي تنگ سفيد نشست روبروم. مانيتور رو که خاموش بود روشن کردم تا عکس رو ديد يه طوري شد معلوم بود که مي خواد اين حالتش رو نفهمم. دستش رو گذاشت رو دسکتاپ(درس رو همون قسمت سينه هاش که بيشتر معلوم بود) گفت چه عکس قشنگيه. اي همون بازيگره است؟ خيلي باحاله؟ عکسش رو از کجا گرفتي؟ گفتم از اينترنت و اگر بخواي بازم دارم بعدا بهت نشون مي دم. مثلا شروع کردم به توضيح دادن بهش که ياد آهنگ افتادم گفتم بزار يک آهنگ هم گوش کنيم. سريع آهنگ رو پخش کردم رسيد به اين قسمتش ” دختر يه ديقه برگرد / واي……… / شدم سر درد / مي بينيش دوباره اين شق کرد / بدو بيا بخورش که ديگه يخ کرد ” تا اينو شنيد خندش گرفت گفت که چه آهنگ با حالي اين چيه بهش گفتم که آهنگ رپ. گفت چندتا از اين ها داري که من بهش گفتم خيلي و اگه بخواي مي تونم بهت بدم. گفت بزار چندتاشو تا گوش کنيم من هم چند تا آهنگ تو اين مايه ها واسش گذاشتم. و شروع کردم به بقيه توضيحات وقتي که حرف ميزد صورتش رو مي آورد نزديک صورت من و نفسش مي خورد به صورتم و من حشري مي شدم همين باعث شد که دستم رو بزارم رو شونش و سعي کنم دستم رو به طرف سينه هاش هل بدم. يک کم که گذشت ديدم ريتم نفسش عوض شده. خيلي خوشحال شدم با اين کار مي خواست دستم راحتتر به طرف سينه هاش سر بخوره من هم فرصت رو مناسب ديدم و گفتم چطوره که يکم استراحت کنيم اونهم قبول کرد. همش منتظر بودم از عکس ها بگه سريع دسکتاپ رو آوردم اونهم تا عکس رو ديد گفت که راستي عکسهات رو بيار تا ببينيم من هم معطل نکردم و اونها رو اوردم در تمام اين مدت دستم رو شونش بود. من قبلا که عکس ها رو ريخته بودم همشون رو قاطي با عکس هاي سکسيم کرده بودم. تازه بين اونها عکس هاي سکسي رو هم که از آویزون گرفته بودم نيز وجود داشت. چند تا عکس اول درست بود از آنجلينا و جنيفر وقتي که چندتا جلوتر رفتم به يک عکس رسيديم که يک مرد داشت تو کون يه دختر مي کردم. من گفتم که ببخشيد و خواستم پنجره رو ببندم که اون گفت نه بزار لطفا نگاه کنم. (دفعه اولم نبود ولي نميدونم چرا از مهشيد خجالت مي کشيدم و نميتونستم خودم رو کنترل کنم) بهش گفتم پس خودت بزن بعدي. بعد دستم رو از روي صفحه کليد برداشتم و اون شروع کرد به جلو بردن عکس ها ميشد خيلي راحت شهوت رو تو چشاش ديد. من هم بيکار نشستم ودستم رو به سريع به سمت گلو و بالاي سينه هاش بردم . در يک آن جا خورد ولي بعدش شروع به ديدن بقيه عکس ها کرد. گرماي گلوش من رو حسابي حشري کرده بود. دستم رو بردم زير بليزش و از روي کرستش داشتم سينه هاش رو مي ماليدم و اصلان حواسم به کامپيوتر نبود که يک دفعه گفت اه اينها که تموم شد. بهش گفتم که جت آئوديو رو باز کنه و پلي کنه و اونهم همين کارو کرد ديگه نمي تونست خودش رو کنترل کنه شهوت از سر و روش مي باريد يک ده دقيقه اي گذشت ومن هنوز داشتم سينه هاش رو مي ماليدم. که يک دفعه اون يکي دست من رو گرفت و کشيد سمت کسش. بعد هم دست خودش رو برد تو شلوارک من و کيرم رو محکم گرفت. من هم ديگه تحمل نداشتم بغلش کردم و گذاشتمش رو مبل. و شروع کردم به در آوردن لباس هاش اون هم تا ديد من اين کار رو مي کنم شروع کرد به در آوردن لباسهاي من. يک شرت و کرست ست سفيد و توري داشت واي که داشتم مي مردم. مهلت ندادم و کرستش رو باز کردم تا سينه هاش رو ديدم پريدم روش و يک گاز کوچولو از نوک سينه هاي ليموييش گرفتم. بعد شروع کردم به خوردن اون شيرين عسل ها واي.. که چه مزه اي داشت. بعد رفتم بالا و شروع کردم به لب گرفتن ازش رفتم سراغ لاله هاي گوشش و جند تا ليس کوچک زدم واي موهاش ريخته بود تو صورتم و من هم شروع کردم به خوردن گوش و گردنش که صداي ناله هاش رفت بالا فهميدم که خيلي تو کف. بعد از اينکه يک بار ديگه مزه سينه هاش رو چشيدم رفتم سراغ کسش و با يک حرکت شرتش رو در آوردم. خيلي سفيد بود من دهنم باز بود و ازش آب ميومد پريدم جلو و شروع کردم به خوردن و گاز زدن کسش که خيلي هم خوشمزه بود(الان که مينويسم مزش يادم مياد و دهنم آب مي افته) هنوز خيلي نخورده بودم که يک جيغ زد و کلي آب ازش اومد بيرون چقدر خوشمزه بود.(دلم ميخواست بزنم تو سرم که چرا تا حالا روي مهشيد کار نکرده بودم.) خلاصه اون ارضا شد و من ميخواستم مخش رو بزنم تا واسم ساک بزنه. ولي من تا کيرم رو بردم جلو دهنش خودش يک نگاه کرد و شروع کرد به ساک زدن خيلي ماهر نبود ولي بازم خيلي بهم فاز مي داد دستم رو انداخته بودم تو موهاش و داشتم با اون ها بازي مي کردم يکدفعه احساس کردم که داره آبم مياد چيزي بهش نگفتم و آبم رو تو دهنش خالي کردم. گفتم الان که کونم رو پاره مي کنه ولي اون تمام آب رو قورت داد. من افتادم کنارش و شروع کردم به خوردن کسش بعد هم رفتم بالا و شروع کردم به خوردن سينه هاش. اون کيرم رو گرفت تو دستش و بعد هم شروع کرد به ساک زدن تا اينکه دوباره حاج عبدالله بيدار شد من هم کيرم رو از تو دهنش درآوردم و دستش رو گرفتم و برش گردوندم و رو تخت خوابوندمش. يک بالش هم گذاشتم زير شکمش گفت ميخواي چکار کني؟ گفتم مي خوام برم سراغ اصل کار گفت پس چرا اينوري گفتم حالا اونوري هم ميشيم. سريع کرم رو آوردم و زدم دم کونش و کيرم رو هم چرب کردم. سر حاج عبدالله رو گذاشتم دم کونش که يکدفعه گفت مهدي تو رو خدا مواظب باش گفتم چشم عزيزم. من عادت ندارم زياد منت بکشم و يا طرف رو پوف پوف کنم واسه همين يکدفعه يک هل محکم دادم و نصف کيرم رفت تو کونش که يک دفعه دادش رفت هوا ولي خوشبختانه ما خونمون آپارتماني نيست و خيالم از بابت همسايه ها راحت بود. من هم سريع افتادم روش تا ديگه هيچ عکس العملي نشون نده و يکم آروم بشه يکم که گذاشت شروع کرد به قربون صدقه رفتن واسه من ” مهدي جون هر کاري مي کني فقط آروم فدات شم آرومتر همش ماله تو عزيزم…” من هم فهميدم شرايط مساعده کم کم کيرم رو هل دادم تا کلش رفت تو و بعد يواش يواش شروع به تلمبه زدن کردم کونش خيلي تنگ بود و حاج عبدالله در عذاب مي خواست بياد بيرون و يک نفس بگيره ولي من نذاشتم و کمر مهشيد رو گرفتم و بلندش کردم و آروم به تلمبه زدنم ادامه دادم حالا يکم جا باز شده بود ولي هنوزم تنگ بود من که يک بار آبم اومده بود ديگه به اين زودي ها آبم نميومد ولي مهشيد يک بار ديگه ارضا شد دهنم وا مونده بود که اين دختر انقدر آب داشت معلوم بود خيلي وقت که تو کف. کيرم رو درآوردم و مهشيد رو به پشت بر گردوندم. يک ليس از کسش زدم و بقيه آب کسش رو ماليدم به دم سوراخ کونش. بعد پاهاش رو انداختم رو دوشم و کيرم رو کردم تو کونش دوباره يک جيغ خيلي بلند زد که من ترسيدم نگاه کردم ديدم که نه اتفاق خاصي نيفتاده و ادامه دادم يک 5 دقيقه از اين حالت گذشته بود که فهميدم براش عادي شده من هم سريع رفتم زير و از اون خواستم که بشين پاشو کنه اون اول سختش بود و با کمک من شروع کرد بعد از چند بار که اين حالتي رفت تو واسش عادي شد و خيلي به سرعت اين کار رو ميکرد که من احساس کردم آبم داره مياد سريع کشيدمش زير و افتادم روش و آب با فشار زيادي رفت تو کونش اونهم يک داد زد و گفت:” سوختم. با اينکه تو کونم کردي ولي من تو کسم هم احساسش مي کنم.” چند لحظه نگذشت که اون باز هم ارضا شد. و ما کنار هم ديگه خوابمون برد. بعد از حدود نيم ساعت بيدار شديم و بهش گفتم بهتره بريم يک دوش بگيريم تا سر حال بيايم وقتي پاشد ديدم کلي سوراخ کونش باز شده و ازش آب بيرون مياد انگار نه انگار که اين همون کون تنگ و دست نخورده يک ساعت پيش. بعد با هم رفتيم حموم ولي مهشيد اصلا حال نداشت واسه همين آب سرد رو باز کردم و شروع کردم به لاس زدن با مهشيد تا اينکه حالش جا اومد ما اومديم بيرون. بعد از اينکه يک چيزي به بدن زديم خواستم مهشد رو ببرم خونشون. در تمام اين مدت دستم لا پاهاي مهشيد بود نميتونستم خودم رو کنترل کنم حتي تو خيابون نزديک بود چند بار انگشتش کنم.

کون دختر عموقرار بودبا دختر عموم ازدواج كنم البته قراري بود كه خودمون دوتاگذاشته بوديم با هم صميمي بوديم تا اينكه سال آخر دانشگاه من بود كهقضيه ازدواج را با خانوادها مطرح كرديم اما با مخالفت شديد زن عمومواجه شديم تلاش زيادي كرديم كه موثر نبود ش (دختر عموم) كه خيلي شرمندهشده بود و خيلي هم عاشق من بود منو دعوت كرد تا يكسري صحبت با هم داشتهباشيم منم با كله رفتم خونشون بعداز كمي نشستن متوجه شدم كه توي خونهتنها هستيم نيم ساعتي از حضور من مي گذشت كه صحبت عشق و فراموشي پيشآمد هر دو دل شكسته وناتوان شده بوديم چيزي جز آخرين سكس به نظرمان نميرسيد دست به كار شديم كيرم را مثل هميشه لاي پاهاي سفيد ولطيفش گذاشتماما فكر اين كه آخرين باريست كه اين كس وكون را مي بينم اعصابم را بكيبهم ميريخت به پشت خوابوندمش دو سه تا ماچ آبدار روي كونش كردم از شدتبغضي كه داشتم رو را كنار گذاشتم وخواهش كردم كه اين بار آخري را بذارهكون سيري ازش بكنم كه با موافقت ش روبرو شدم برام باور كردني نبود كه شقبول بكنه من كيرم را تو كونش بكنم چون بارها گفته بود كير خركي وبزرگي دارم بهر حال دل من را نشكست وگفت هر جوري دوست دارم بكنم يك تفآبكي در سوراخ كون سفيد و مامانيش گذاشتم خوب كه ماساژ دادم سر كيرم راگذاشتم در كونش ويكم فرو كردم كه ديدم كونش را جمع كرد وشروع به گريهاز شدت درد كرد كمي مكث كردم و دوباره با اصرار خودش كيرم را گذاشتم دركونش وكردمش تو سوراخ كونش واي ي ي ي ي چقر تنگ وداغ بود كيرم داشتمنفجر ميشد گفتم مي تونم تو كونت آب كيرم را بريزم خيلي با حال گفت منكه گفتم هر كاري تو اين سكس آخري دوست داري بكن من هم تا ته كيرم را هلدادم تو وآبم را خالي كردم بعد از انهم مشكلات خود به خود حل شد و با همازدواج كرديم ش ميگه اگه اونروز كون من نذاشته بودي هرگز بهت كون نميدادم من هم كون را ميكنم ودعاي انرا به زن عمو بابت مخالفت اوليش ميكن

تعمیر کامپیوتر نازیسلام من و خانوادهام حدود یک سال است که به خارج از کشور امده ایم و مشغول کار هستیم. من توی یک شرکت کار میکنم و وقتی که کارام تموم شد چون ان لاین اینترنت هستیم میرم سراغ سایتهای مختلف. من با کرست از چند سال پیش اشنا بودم ولی خیلی وقت بود که سراغش نرفته بودم تا چند روز پیش که اتفاقی این سایت رو پیدا کردم وخیلی خوشحال شدم چون خیلی چیزا برای گفتن دارم ولی نمیتونم به کسی بگم. حالا دیگه خیالم راحته که میتونم از خاطراتم براتون بگم و همه تو شادیهای من شریک باشند. خوب نمیدونم از کجا باید شروع کنم چون انقدر اتفاقات عجیب و غریب برام افتاده که همش هم از صدقه سری کیر بزرگمه که دلتون نکشه قربونش برم. چند سال پیش از ازدواجم رو براتون تعریف نمیکنم چون همه شبیه همه و وقتی که ازدواج کردم تا مدتها دنبال هیچ سکسی نرفتم اخه زنمو خیلی دوست دارم. تا چند سال پیش که رفته بودم دوره دوستانه ای که با چند تا دوستای قدیمی داریم و میشینیم پکی میزنیم و ورق بازی میکنیم خانمها هم سرشون به غیبت و حرفهای زنونه گرمه. یه دست جا رفته بودم و رفتم اشپزخونه که یه چایی برا خودم بریزم از توی هال باید رد میشدم دیدم خانمها جمعشون گرمه و تا من رو دیدند ساکت شدند منم بی تفاوت از کنار قضیه گذشتم تا شب شد و اومدیم خونه و بچه ها چون مدرسه داشتند و خسته بودند رفتند خوابیدند و منم بعد از دوش گرفتن اومدم بخوابم که دیدم خانمم با یه متر خیاطی اومد و بهم گفت کامی کیرت چند سانته و کلفتی اون چنده من که اصلا حوصله نداشتم و باید فردا میرفتم سر کار گفتم بابا توهم وقت گیر اوردی که خانمم اصرار کرد که من حتما باید بدونم اخه شرط بندیه سر شام مال هرکی از بچه های دوره بزرگتر باشه بقیه باید بهش شام بدن منم حالا که صحبت شرط بندی شده بود گفتم به شرطی که خودت راستش کنی اونم گفت چشم و شروع کرد به ساک زدن و گفت زیاد خوشت نیاد اخه زنم یکی با ساک مخالفه یکی هم از دادن کون. حسابی که بزرگ شد نگفته بودم قد من 175 سانته ولی دلتون نکشه 27 سانت قد مبارک و کلفتی اونم 6سانت بود همیشه ازاین بابت از خدا ممنونم. قضیه گذشت و هفته بعد دوره خونه یکی دیگه از دوستام بود و طبق قرار خانمها پس از اندازه گیریهای دقیق خانمم برنده شد و البته قرار بود کسی از این بابت به شوهراشون هیچی نگه. اون شب هم به خوشی گذشت تا فردا ساعت 10 که رامین یکی از دوستای دوره زنگ زد و گفت که کامپیوتر خونشون از صبح روشن نمیشه اگه ممکنه برو خونه و درست کن اخه تو سخت افزار و نرم افزار کامپیوتر هم سررشته دارم گفت خودمم اضافه کاری دارم ساعت11 میام ولی خانمم وخونه است. به خانمم زنگ زدم گفتم که من دیرتر میام چون میدونستم که اگه مشگل عادی یا عوض کردن ویندوز هم باشه یه ساعتی وقتم رو میگیره. ساعت 3 که از شرکت اومدم یه راست رفتم خونه رامین و زنگ زدم خانمش در رو باز کرد و تشکر کرد از اینکه زحمت میکشم منم کیف سی دی رو باز کردم و رفتم سراغ کامپیوتر نازی هم گفت من میرم غذا میارم که با اصرار من به یه چایی ختم شد. کامپیوتر رو روشن کردم دیدم روشن نمیشه پشتش رو نگاه کردم دیدم کابل برق شله و ارتباط کامل برقرار نمیشه محکم که کردم دیدم راحت روشن شد و هیچ مشکلی نداشت تو همین موقع هم نازی با دو تا چای اومد داخل و بهش گفتم که درست شد و هیچ مشکلی نداشت اونم یکدفعه بی معطلی گفت نه تنها کیرت بزرگه کارای دیگه رو هم خوب بلدی من که اصلا انتظار چنین حرفی رو نداشتم یکم خجالت کشیدم و بلند شدم که برم گفت کجا چایی اوردم منم یه قند گرفتم و سرم پایین بود و داشتم چایی میخوردم که گفت کامی تو دوست داری منو بکنی اخه میدونم که خانمت از عقب بهت نمیده منکه حسابی متعجب زده از حرفش شده بودم قصد رفتن داشتم که گفت اگه منو نکنی داد میزنم و ابروتو میبرم اخه مادرش و پدرش توی اپارتمان بغلی زندگی میکردن منکه حسابی شوکخ و ترسیده بودم گفت رامین هم دیر میاد نمی دونستم چه کار باید بکنم از یه طرف خانم دوستم بود از یه طرف خیلی وقت بود در حسرت یه سکس از عقب مونده بودم توی این 6و 5 بودم که کمربند شلوارم رو باز کرد و زیپشو پایین کشید و شلوارمو در اورد کیرم خوابیده 15 سانتی بود که اول از روی شلوار یکم مالید و وقتی که دیگه حسابی بزرگ شد شورتمو کشید پایین من دیگه مث یه برده تو دستش بودم اون با من هر کاری میکرد وقتی شورتمو در اورد یکدفعه جیغی از خوشحالی کشید و گفت کوفتت بشه مریم اخه اسم زن من مریمه تو همچین کیری رو داری و خوب ازش استفاده نمیکنی بعد من رو خوابوند و شروع کرد به ساک زدن دیگه داشتم دیوونه میشدم پس از یه مدتی بصورت 69 اومد رو منو گفت تو هم لیس بزن منم دیگه خجالتو و دوستی رو کنار گذاشتمو یه کس لیسی مبسوط راه انداختم که انچنان جیغ نازی رو دراوردم که بهش گفتم ارومتر سوپر دم کوچه که نباید بفهمه که اونم گفت نترس هیشکی تو اپارتمان نیست اخه خونشون دو طبقه بود اونجا بود که فهمیدم تمام اون کاراش نقشه بوده از شل کردن کابل برق و یک دستی که خورده بودم. دیگه داشت ابم میومد که گفت پاشو جرم بده و بکن تو کونم گفتم دردت نمیاد گفت قبل از اینکه بیای بی حس کننده زدم به کونم و خیالم راحته اینم یه جورشه ( چه جلب) بلند شد و کونش رو قنبل کرد اخ که دیگه نمیتونستم تحمل کنم یکم کره اورده بود گفت بمال دم سوراخ کونم و کیرت این حرفها رو که میزد منو بیشتر حشری میکرد یکم مالیدم دم انگشتام و با یه دونه انگشت شروع کردم وسوراخ کونش رو باز کردم و بعدش دوتا انگشتام یکم که عادت کرد اروم اروم سر کیرمو گذاشتم در سوراخ کونش و فرو کردم البته اروم از اون جایی که بی حسی زده بود نه اینکه دردش نیاد ولی کمتر. بعد اروم اروم بقیه رو فشار دادم دیگه تقریبا 10 سانتش رفته بود که دیدم بالش رو شروع کرد به گاز زدن منم یه ذره ایست کردم تا کونش عادت کنه که گفت مردیکه مگه بهت نمیگم جرم بده تا اخر بکن توش گفتم اخه بزرگه دردت میاد گفت مگه توی تو میخواد بره منم که حسابی حشری بودم شروع کردم به تلمبه زدن حدود یه ربعی طول کشید که دیگه داشت پر پر میزد و تمام بالش رو از درد ولذت خیس خیس کرده بود که شروع کرد به تکون هایی که معلوم بود ارضا شده و منم همچنان ادامه میدادم بهش گفتم میشه کستو بکنم گفت من مال تو سوال کردن نداره از کونش اروم اروم در اوردم و از همون پشت کردم تو کسش که خیس خیس بود و مث یه تنور نونوایی بود دیگه منم داشتم ابم میومد بهش گفتم چکار کنم گفت میخوام بخورمش منم کیرمو در اوردم و همشو ریختم رتو دهن و صورتش بخاطر اینکه قرص اسید فولیک و موز و اجیل زیاد میخورم ابم خیلی زیاده انقدر که تمام دهنشو پر کرد و ریخت رو صورتش که مالید به تموم صورتش گفت بهترین کرمه برای جوونی. یکم همینجوری دراز کشیدیم و رفتم دستشویی و سر و صورت خودمو شستم و اومدم بقیه چایی رو خوردم. داشتم چایی رو تموم میکردم که نازی اومد و یه بوس ازم گرفت و تشکر کرد. منم دیگه اونجا کاری نداشتم و خداحافظی کردم و رفتم. شب که شد رامین زنگ زد و از محبتی که کرده بودم بابت کامپیوتر تشکر کرد واین قضیه گذشت تا دو روز بعد که پستچی که بسته پستی برام اورد که بازش کردم دیدم یه سی دی بود روی بسته هم هیچ ادرسی نبود تعجب کردم و سی دی رو داخل کامپیوتر شرکت گذاشتم که ببینم چیه از تعجب داشتم شاخ در میاوردم از لحظه ای که رفته بودم خونه رامین تا اخرین لحظه که درست مث یه فیلم سوپر بود توی سی دی بود دیگه داشتم دیوونه میشدم سیدی رو سریع برداشتم و رفتم تو فکر که چکار کنم به این نتیجه رسیدم که به خود نازی زنگ بزنم و جریان رو ازش بپرسم شماره رو گرفتم چند تا که زنگ خورد خود نازی گوشی رو گرفت و شروع کرد به خندیدن که فهمیدم کار خودشه بهم گفت تو از این به بعد برده من هستی و هر چیزی را که بهت بگم باید اطاعت کنی گوشی رو هم قطع کرد من موندمو خودم خیلی درمونده بودم اخه اگه زنم میفهمید چی میشد نمیدونم چقدر با خودم کلنجار رفتم که ابدارچی منو صدا کرد و گفت اقای مهندس خونه تشریف نمیبرید. به خودم اومدم گفتم چچرا میرم. داشتم وسایلمو جمع میکردم دیدم تلفن زنگ میزنه رفتم تلفن رو برداشتم نازی بود گفت ساعت 5 بیا خونمون و قطع کرد دیگه نمیدونستم باید چکار کنم. رفتم خونه و نهار خوردم خانمم با خواهرش رفته بود خرید هیشکی هم خونه نبود از روی بی حوصلگی دوش گرفتمو سر ساعت 5 دم خونه رامینشون بودم زنگ زدم و رفتم داخل نازی اومد به استقبالم و داخل رفتم و دیدم 5 تا خانمهای دوستای دورمون هم اونجان سلام کردمو نشستم نازی نسکافه درست کرده بود اونو خوردمو خبر رامین رو گرفتم اونم گفت طبق معمول اصافه کاری داره و شرکته و پرسید بازم نسکافه میخوری گفتم نه داشتم در و دیوار رو نگاه میکردم که صدای زنگ در اومد نازی هم رفت در رو باز کرد اومد گفت مهمون اصلی اومد وقتی که اون مهمون اومد تو دیدم کسی نیست جز خانمم اومد جلو و منو بوس کرد وکنارن نشست منکه دیگه داشتم دیوونه میشدم نمیدونستم باید چکار کنم که خانمم گقت بچه ها ساکت خانمها هم ساکت شدن و گوش کردن خانمم چی میگه اونم گفت ما خانمها شرط بسته بودیم مال هر کسی که بزرگتره اختلافش را با نفر بعدی هر سانتی 200هزار تومن جمع کنیم و بدیم به خانم اون طرف از اون حایی که اختلاف سایز کیر تو با نفر دوم 6 سانته اونا باید یک میلیونو دویست هزار تومن به من بدن ولی میگن باید خودمون از نزدیک ببینیم ممکنه دروغ گفته باشی حالا اگه ممکنه پاشو و بهشون نشون بده منکه حسابی گیج شده بودم از یه طرف هم خجالت میکشیدم نمیدونستم چی بگم پس از چند لحظه ای یکیشون اومد جلو و گفت که اینکه کاری نداره به خانمم گفت با اجازه شلوارم رو در اورد و شرتم رو هم در اورد و جلوی همه شروع کرد به ساک زدن بقیه هم داشتن مث یه فیلم سینمایی بزرگ شدن کیرمو تو دهن نگار نگاه میکردن پس از مدتی که گذشت و حسابی بزرگ شد متری رو که اماده کرده بودن دادن دست نگار و گفتن اندازه بگیر اونکه اندازه گرفت 29 سانت بود بقیه مخالفت کردن و یکی دیگه که نسرین بود اومد و اندازه گرفت 27 سانت بود همه دست زدند و اومدند به خانمم تبریک گفتند و البته هر کدومشون یه متلک هم میگفت و یه نشگون هم میگرفت رفتند سراغ کیفاشون و 1200000تومن پولو جمع کردند و اومدن از من یه لب گرفتند و پولو دادند به من. خانمم هم اومد جلو و همه پولها رو گرفت گفت بخاطر اینکه همچین کیر بزرگی رو تحمل میکنم (کیف میکنم) پولها همه مال من بقیه هم دست زدند و قضیه تموم شد. فردا نازی زنگ زد و گفت یادت باشه که فیلمت دسته منه و هر موقع که بهت بگم باید بیای و منو بکنی بعدش خداحافظی کرد و تلفنو قطی کرد البته قضیه به اینجا ختم نشد و تمام خانمهایی را که در ان جمع بودن بی نصیب از خودم نگذاشتم. زنده باد هر چی کسه پاینده باد کیر بزرگ. بازم براتون خاطره شیرین میفرستم.

توهم واقعي(وحشتناك)بهرام با دو تا آبجو اومد تو اتاق.منم رو تخت خوابیده بودم لخت لخت. بهرام همیشه دوست داشت که وقتی تنهاییم لخت باشیم . من هم مخالفتی نداشتم . همیشه با هم خیلی راحت بودیم . قبل از ازدواج با بهرام همیشه از ازدواج میترسیدم . صحبتای دخترای فامیل رو که میشنیدم همیشه با شوهراشون مشکل دارن و اینکه شوهراشون دست بزن دارن . این وسط ریحانه دختر خالم بود که از شوهرش راضی بود. سامان شوهر ریحانه خیلی آدم اروم و سر به زیری بود . توی یه اداره کار میکرد . البته با وجود اینکه زیاد پایه بلندی نداشت حقوقش زیاد نبود اما چون با ریحانه تفاهم داشت این چیزا زیاد براش مهم نبود . کلن زیاد تجملی نبودن . بهرام رو سامان معرفی کرد . بهرام پسر رییس اداره سامان بود و از طریق سامان با من آشنا شد . منم دختر زیبایی بودم . چند بار پسرای فامیل اومدن خواستگاری اما چون هیچ کدوم نه کار درست و حسابی داشتن و یا مشکل سربازی داشتن پدرم اجازه نمی داد. پدرم فکرمیکرد اقوام میخوان یه همچین مالی از تو فامیل بیرون نره . البته حق با اون بود من اینو بعدها فهمیدم . بالاخره دست روزگار و خوش باطنی سامان باعث شد که من مرد زندگیمو پیدا کنم . بهرام از هر لحاظ از پسرای فامیل سر تر بود . چه از نظر مالی چه از نظر تیپ و چه از نظر اخلاق . اخلاقشو سامان تضمین کرده بود . الحق والانصاف هم که خوب کسی رو تضمین کرده بود . بهرام همون چیزی بود که من آرزو شو داشتم. حتی یه بار هم نشد که برای یه لحظه از بودن با بهرام خسته بشم. بهرام از نظر سکسی هم خیلی داغ و رو به راه بود . بهرام اومد پیشم و رو تخت نشست . دو روز بود که اومده بودیم شمال . از وقتی عروسی کرده بودیم مسافرت نرفته بودیم . البته بهرام چند روز بیشتر مرخصی نداشت و میبایست فرداش برمیگشتیم . بهرام آبجو هارو همین طور با قوطی آورده بود. آبجو خوری رو هم بهرام بهم یاد داده بود . تو خونه ما همچین خبرایی نبود . آبجو رو ازش گرفتم و یه قلپ خوردم . مزه ملایم تلخی رو گلوم ریخت . بهرام هم چشمای میشی و کشیدشو بهم دوختو یه قلپ بالا رفت و این بار با حالت خمارتری بهم نگا کرد . همیشه از این نوع نگا کردنش خوشم میومد . احساس میکردم تموم کمبودهای زندگیم دیگه نیست و حالا به اوج بی نیازی رسیدم . اومد جلو و لبای داغ و آبجویی شو به لبام مالید . لب نمیگرفت . انگار لبامون با هم قهرن و میخواد آشتیشون بده . در همین حین آبجوی خودشو بالا برد و اونو درست جایی که لبامون با هم تلاقی میکردن ریخت. لبای دغ بهرام با آبجو سرد تگرگی متضاد بود و همین برای من خیلی مطبوع بود . درست مثل این بود که تو وسط تابستون تو دل کویر رفتی تو یه بشکه یخ . احسا س جدیدی بود . همیشه بهرام تو سکسنو آوری میکرد. هر بار که با هم سکس داشتیم یه جور سکس میکرد . تقریبن تمام آبجو رو رو دهن هر دو مون ریخته بود . تن من حسابی گرم شده بود از آبجو . البته برای بهرام این چیزی نبود . این بار سرمو گرفت و آروم رو من که خوابیده بودم دراز کشید . کیر داغ و هنوز شق نشدش رو شکمم داشت جا باز میکرد. لبامون حالا رو هم قفل شده بود و دستای من رو موهای سینه بهرام داشت وول میخورد . اونم دستشو از زیر کمرم به باسنم رسوند و داشت با با سنم بازی میکرد . البته جای مانور زیادی نداشت چون من زیر بودم . بهرام با یه حرکت منو از زیرش درآورد و خودش زیر خوابید . حالا میتونست کاملن باسنم رو تو دستاش بگیره . اون هیچ وقت بهم پیشنهاد نداده بود که از عقب با هم سکس کنیم و من هم دوست نداشتم . البته بهرام از بازی کردن با باسنم زیاد خوشش میومد و منم بهش اجازه میدادم تا هر جور که میخواد با باسنم بازی کنه . البته بهرام اهل سو استفاده نبود . شاید اگه بهم پیشنهاد میداد بهش اجازه میداد با من سکس مقعدی بکنه اما بهرام میگفت هیکلت به هم میخوره و من فقط میخوام باهاش بازی کنم . دستای بهرام به صورت اغوا کننده ای داشت منو به سمت حشری شدن هدایت میکرد . دیگه تو هوای خودم نبودم . لبای بهرام رو محکم تو دهنم میکشیدم و سینه هامو رو تنش فشار میدادم . خودم بیشتر دردم میگرفت اما این دردو دوست داشتم و بهم حال میداد . کم کم کیر بهرام شق شد و آروم از رو پشمای کسم رو به نافم حرکت میکرد . تو اتاق یه کم تاریک بود . من از تاریکی میترسیدم . اما بودن بهرام نمیذاشت هیچ ترسی به دلم بیاد . دستای بهرام از رو باسنم جدا شد و آروم به سمت پشتم حرکت کرد ورو فیله هام وایساد و با نوازش های پیاپی بهرام خرابتر شدم . لای پام دیگه خیس شده بود . بهرام اینو فهمیده بود و با دستش کمرمو گرفت و منو رو صورت خودش نشوند . حالا کسم درست رو دهنش بود . کسم خیلی کوچیک بود و کامل تو دهنش جا میگرفت . اونم تمامشو تو دهنش میکرد و همون جوری همشو میمکید . اینقدر کسمو مکید که وقتی اونو از دهنش درآورد کامل متورم و قرمز شده بود جوری که فقط یه خط پیدا بود و اگر بهش دست میزد هوارم به آسمون میرفت از بس حساس شده بود . منم گفتم تا کسم یه کم سر حال بیاد منم براش ساک میزنم . نذاشتم بهرام بلند بشه و همون طور خزیدم پایین و کیر بهرام رو به دهن گرفتم و آروم آروم شروع کردم لیس زدن . بهرام ناله های یواش و کشدار خودشو شروع کرد و با تند تر شدن ساک زدن من ناله های اونم بلند تر میشد . دیگه بهرام رو تخت بند نبود و تو پیچو تاب بود . میدونستم وقت اومدنشه ساک زدنو قطع کردم . نمیخواستم به همین زودی تموم بشه . آروم کیرشو از دهنم درآوردم و اونو سفت تو دستام گرفتم و رفتم دوباره برای لب گیری . البته قبلش دهنمو پاک کردم . همیشه این کارو میکردم چون میگفتم شاید بدش بیاد . لب گیری ما دوباره شروع شد . خیلی آروم و رمانتیک . بعدش پاشدم و دستای بهرام رو هم گرفتم و اونو با خودم بلند کردم و رو خودم خوابوندمش . همیشه دوست داشتم اون رو من بخوابه . اون هم اینو میدونست و روم خوابید سینه هامو به دهنش گرفت . نوک پستونام یکم شق بود . نسبت به زنای دیگه سینه هام زیاد حساس نبود . کلن نقاط حساس بدنم با اکثر زنها فرق داشت . مثلن ساعد دستم یا ساق پام خیلی حساس بودن . سینه هام زیاد حسا س نبودن اما برعکس داخل رونم رو که میمالید کنترل خودمو از دست میدادم . البته من به بهرام نمیگفتم سینه هام حساس نیست . با خودم فکر میکردم شاید دوست داره سینه هامو بخوره . چه اشکالی داره . مگه نه اینکه تو سکس باید به فکر طرف مقابل هم بود . پس بذار اونم حال خودشو ببره . بعد از اینکه حسابی با سینه هام ور رفت کیرشو گذاشت دم کسم و آروم رو چوجوله کوچیکم بازیش داد . من هم کیرشو گرفتم و اونو لا پام میمالیدم. کیر داغ و سفت بهرام خیلی خوب داخل رونم رو درک میکرد . بهرام هم بدش نمیاومد که کیرشو بذاره بیخ رونم . رونهای بزرگ و گوشت آلود من پناه گاه خوبی برای کیر تشنه بهرام بود.یکم کیرشو مالید و اروم اونو کرد تو کسم . فقط سرشو برده بود . یکم درد داشت . با اینکه هر شب سکس داشتیم اما هر بار که میخواست شروع کنه اولش درد داشت اما تا دو تا تلمبه میزد دردش میرفت و لذتش ثانیه به ثانیه بیشتر میشد . حالا کیر بهرام کامل تو کسم بود . همون طور کیرشو نگه داشت و زل زد تو چشمم . نگاهش آدمو میسوزوند وقتی حشری بود. به نظرم اگه تو این وضعیت هر دختری رو نگا میکرد دختره خودشو خیس میکر از بس نگاش سوزاننده بود . حرکتشو شروع کرد. خیلی آروم عقب و جلو میکرد . و همون جور نگام میکرد . دوست داشت تو سکس نگام کنه . کم کم داشت میاومد . دیگه اسممو داد میزد: پریا پریا…..آه..دوست دارم ….پریا..من هم با حرفای اون به ارگاسم رسیدم حرکات بهرام تند تر شده بود . صدای چالاپ چولوپ برخورد شکمش با بیخ رونم کامل تو فضا میپیچید . نزدیک اومدنش بود . من همیشه دوست داشتم تو کسم آبش بیاد . اونم با داد زدن اسمم آبشو تو کسم ریخت:پرررییاااااااااااا…. با صدای زنگ از خواب پریدم و بساط صبحونه رو آماده کردم. یکم خونه رو هم مرتب کردم . این خونه پدر بهرام بود . همیشه خالی بود . اونا این خونه رو همیشه خالی نگه میداشتن تا هر وقت میان شمال نرن هتل . البته تو خونه وسایل زیادی نبود تا اگه دزد هم زد چیزی ضرر نشه براشون . کل وسایل خونه پونصد تومن نمیشد . بهرامو از خواب بیدار کردم و با هم یه چیزی خوردیم خونه رو قفل کردیم زدیم بیرون . یه گشتی زدیم و راه افتادیم طرف تهران . تو راه یه زنو دیدم که ایستاده کنار جاده . به بهرام گفتم نگه داره سوارش کنیم . بهرام به راهش ادامه داد و گفت کار عاقلانه ای نیست . از کنار زنه که رد شدیم دیدم داره مارو نگا میکنه و خیلی وحشتناک داره میخنده . نمیدونم چی شده بود انگار طلسم شده بودم . از شهر دور شده بودیم . رسیدیم به یه بوفه که خیلی جای با صفایی بود . بهرام نگه داشت و پیاده شدیم . خیلی خلوت بود . ترس ورم داشت . گفتم بهرام بریم . اونم گفت باشه الان میریم . صبر کن برم یکم خوراکی بگیرم تو راه بخوریم . بهرام رفت و من منتظر شدم . داشتم به تهرون و خونمون فکر میکردم دلم برای خونمون خیلی تنگ شده بود . راست میگن هیچ جا خونه خود آدم نمیشه . یه دفه همون زنه که اول راه دیدم از جلو کاپوت بلند شد و خیلی ترسناک شروع کرد به خندیدن . اون میخندید ومن جیغ میزدم . اومد رو کاپوت و از پشت شیشه باهام حرف زد . با اینکه ماشین کاملن عایق بندی شده بود و نه صدا از داخل بیرون میرفت و نه صدا میاومد تواما من حرفاشو میشنیدم . داشت با صدای کریه و خار دارش میگفت: دیگه دوران خوشی به سر اومده و از این به بعد رنگ خوشی رو نمی بینی. گلوم دیگه درد گرفته بود از بس جیغ زده بودم . دیگه صدام در نمیاومد . هیچ کسی هم اونجا نبود . یه دفه بهرام از تو بوفه اومد بیرون با دیدن اون صحنه هر چی تو دستش بود پرت کرد و دوید این طرف خیابون . اون زنه هم داشت میخندید . من فقط بهرامو میدیدم . یه دفه نمیدونم اون کامیون لعنتی از کجا اومد زد به بهرام و اون زمین خورد و کامیون از روش رد شد . تموم بدنم بی حس شده بود . نفس کشیدنم سدت خودم نبود . اگه دست خودم بود جلوشو میگرفتم. از ماشین اومدم پایین و رفتم طرف بهرام . سرش سالم بود اما قفسه سینش خرد شده بود و دلو رودش کف خیابون پهن بود . با دیدن این صحنه بالا آوردم . راننده کامیون اومد پایین و زد تو سرش . منم از هوش رفتم . وقتی چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم و مادرم با چشم گریون بالای سرم بود . هیچ چیزی یادم نمیاومد . راستی من کی بودم……خودمو نمیشناختم اما اونایی که میومدن رو میشناختم . مادرم کنارم بود . داد زد :به هوش اومد.همه ریختن تو اتاق. اول پدرم بعد برادرم و پدر بهرام و بقیه … من کامل اونا رومیشناختم اما یادم نمی اومد کی هستم و انجا چی کار میکنم . چشمای همه گریون بود . با صدای ضعیفی گفتم : مامان چی شده . یه دفه مادرم زد زیر گریه و از اتاق رفت بیرون . فضای خیلی بدی بود . نمیدونستم چه اتفاقی افتاده . هیچ کسی هم چیزی نمی گفت . منم دوست نداشتم از کسی چیزی بپرسم . به علت ضعف زیاد دوباره بیهوش شدم . اینبار که به هوش اومدم شهره خواهر بهرام پیشم بود . سلام کردم و گفتم شهره چی شده؟ اونم گفت مگه یادت نمیاد؟ منم یکم فکر کردم و با تردید گفتم مگه چی شده ؟ اونم خنده تلخی کرد و گفت هیچی بعدن بهت میگم . مثله اینکه نمیخواست غصه بخورم . ازش خواستم یه لیوان آب بهم بده . اونم گفت تو یخچال اینجا آب نیست میرم از یخچال تو راهرو برات آب میارم و رفت بیرون . با رفتن اون یه پرستار اومد تو و دستمو گرفت . فکر کردم داره نبضمو میگیره . اما با فشار دستش دستم درد گرفت و گفتم: چی کار داری می کنی؟ اونم گفت منو یادت میاد؟ صورتشو نگاه کردم . چیز خاصی دست گیرم نشد . اونم گفت یادته تو راه سوام نکردین و ناگهان قیافه و لباسش عوض شد . همون زنه بود که تو راه بهرام سوارش نکرد . دوباره از اون خنده های چندش آور و ترسناکش کردو منم تو فکر رفتم . راستی بهرام ؟ اون الان کجاس ؟ نه . بهرام . اون تو تصادف مرد . یه جیغ بلند کشیدم . شهره سراسیمه اومد تو اتاق و اون زنه قبل از اینکه شهره ببینتش رفت زیر تختم . شهره اومد تو و بازوهامو گرفتو گفت چی شده پریا؟ من گفتم زیر تخت . اونم زیر تحتو نگا کردو گفت :اینجا که چیزی نیست ؟ من:چرا هست همین الان رفت. خوب نگا کن. اونمخوب نگا کردو گفت دیوونه شدی .خودم به زحمت زیر تختو نگا کردم دیدم حق با شهره هست .یه دفه یاد بهرام افتادمو زدم زیر گریه .شهره اومد گف تچیه خواب بد دیدی؟ منم گفتم نه یادم اومد چه اتفاقی افتاده . بهرام جلوی چشمای من مرد. شهره منو تو بغل خودش گرفت و با هم زدیم زیر گریه…… دو ماه بعد… تو خونه نشسته بودم . پکر و بی حوصله . زیر سیگاری پر شده بود از ته سیگار . زیر سیگاری رو خالی کردم و یه آبجو برداشتم و اومدم تو هال . یه سیگار دیگه گیراندم و یه جرعه از آبجومو خوردم . تو این دو ماه کارم شده بود همین . از صبح تا شب مشروب خوردن و سیگار کشیدن . هر مشروبی دم دستم می اومد میخوردم . از اون زیبایی گذشته خبری نبود . همیشه چشام خمار بود و صورتم خیلی لاغر شده بود . رنگ پریده با گونه های برجسته و لبای ترک خورده . موهامو اصلن شونه نکرده بودم و به صورت وز هر کدوم از تار موهام یه طرف رفته بود . سیگارم دیگه تموم شده بود . خونه ای رو که با بهرام توش زندگی می کردیم فروخته بودم و یه آپارتمان کوچیک خریده بودم . تو خونه قبلی گوشه گوشه اتاق خاطره بهرام بود و دیگه نمی تونستم با خاطرات شیرین زندگی پر ملال خودمو ادامه بدم . سیگارو تو جا سیگاری خاموش کردم . زنگ در به صدا در اومد . تو این دو ماه فقط مادرم اومده بود پیشم . اونم فقط دوبار . به همه گفته بودم نیاین . میخوام تنها باشم . مادرم هم همون دوبار اومد و دیگه نیومد . یعنی کی میتونست باشه . رفتم سمت آیفون و گفتم کیه ؟از اون طرف صدا اومد: منم ریحانه در باز کن . خواستم بگم چرا اومدی مگه نگفتم که کسی رو نمی خوام . پشیمون شدم . ریحانه با بقیه فرق داشت . اون تقریبن تنها کسی بود که منو صد در صد میشناخت . حتی مادرم هم از زوایای پنهان روحی من بی اطلاع بود اما ریحانه با هوش سرشار خودش تونسته بود که منو به طور کامل بشناسه . شایدم میدونست اگه الان بیاد راش میدم تو خونه . اومد بالا و با روی خوش منو تو بغلش گرفت و گفت :وای نبینم دختر خاله خوشگلم غمگین باشه .دختر خودتو تو آینه دیدی ؟ شدی مثل جادوگر شهر اوز.بعدشم با صدای بلند زد زیر خنده . منم بی اختیار خندم گرفت . اون هر که میخواست میتونست احوالات روحی منو عوض کنه . بهش گفتم بشین یه چیزی برات بیارم بخوری. اونم گفت : از این چیزا که خودت میخوری؟ نگاهم به روی میز افتاد . سه تا قوطی آبجوی خالی با یه زیر سیگاری.گفتم نه از اینا نه چای میخوری یا قهوه؟ اونم گفت هیچی بیا بشین میخوام با هات حرف بزنم.منم نشستم ببینم چی میگه . اونم شروع کرد: میدونی پریا جون تو این دو ماه خیلی وقتا خواستم بیام پیشت اما جلوی خودمو میگرفتم . میدنستم اگرم بیام رام نمیدی بیام تو . اما حالا دو ماه گذشته. دیگه خاطرات قدیمی رو بریز دور . همه چی تموم شده و خودتم خوب میدونی اینجور نمیتونی ادامه بدی . راستش رو بخوای من رفتم پیش یه روانپزشک و برات وقت گرفتم . امروز دوشنبس و من چهارشنبه برات وقت گرفتم . ببین من باید برم خونه الان سامان میاد باید یه چیزی براش درست کنم الانم آرایشگاه بودم راستی خوشگل شدم ؟ اگه خواستی غروب بیکارم با هم بریم آرایشگاه . یه خورده به خودت برس شدی عین برج زهرمار. این جوری بری جلوی چشم هر کی بد بختو زهره ترک میکنی. حرفاش تموم شد و بلند شد که بره . بهش گفتم ساعت شیش بهت زنگ میزنم و اونم بعد از کلی روده درازی و دادن خبرای این دو ماه که من تارک دنیا بودم رفت . رفتم تو اتاق خواب و یه سیگار دیگه روشن کردم و رفتم تو فکر…. ریحانه همچین بدم نمیگفت . تو این دوماه ندونستم چه جور زندگی کردم . بالاخره مرگ هم جزیی از زندگیه و من باید باهاش کنار بیام. با این کارام دیگه بهرام زنده نمیشه و اگه الان منو میبینه راضی به این وضع نیست . سیگار به نیمه رسیده بود . رفتم تو دست شویی و تو آینه خودمو نگا کردم . انگار تو این دو ماه چند سال پیر شده بودم . حتی چند تار موی سفید رو سرم پیدا شده بود . آب سرد رو باز کردم و سرمو گرفتم زیرش و چند دقیقه تو همون حالت موندم . سرمو بلند کردم و یه آبی به صورتم زدم . ابروهام اومده بود و موهای صورتم کم کم داشت پیدا میشد . نه دیگه باید حرف ریحانه رو گوش کنم . لباسامو درآوردم و رفتم تو حموم . آب رو میزون کردم . ولرم بود . رفتم زیر دوش و چشامو بستم . نمیدونم چی شد دستم ناخودآگاه رفت سمت کسم . تو این دو ماه اصلن فکر سکس رو هم نمیکردم و حتی فکر این که با خودم ور برم رو نمیکردم . پشمای کسم اینقدر زیاد شده بود که دیگه کسم پیدا نبود . موهای زیر بغلم هم همین طور . ژیلت رو برداشتم و بدون اینکه کف بزنم آوردم رو کسم . دیدم کار نمیکنه . خوب معلوم بود این همه پشم رو باید با دستگاه چمن زنی بزنی. رفتم تو اتاق و یه دستگاه اصلاح قدیمی که مادرم اولین بار برام خریده بود تا پشمامو اصلاح کنم از تو ساک مخصوصم درآوردم و دوباره رفتم تو حموم و یه حال اساسی به زیر بغل و کسم دادم . کسم خیلی خوش نما شده بود . سفید و باد کرده که یه چوچوله کوچولو از بین لبای کسم اومده بود بیرون . خواستم یه کم با خودم ور برم که دیدم اصلن حالشو ندارم . اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خواب و همون طور لخت خوابیدم . نمیدونم چقدر خوابیده بودم که صدای زنگ تلفن منو بیدار کرد رفتم طرف تلفن و جواب دادم: الو؟از اون طرف صدای بلند ریحانه اومد:الو پریا ؟ مگه قرار نبود زنگ بزنی بابا ساعت هفته پس کی بریم آرایشگاه؟ ساعتو نگاه کردم پنج دقیقه مونده بود به هفت . بهش گفتم تا ده دقیقه دیگه خودمو آماده میکنم میام بیرون . کجا ببینمت؟ باهاش قرار گذاشتم و رفتم سر قرار . خیلی ساده رفته بودم بیرون . شهر تغییر زیادی نکرده بود . مردم همون بودن و شهر هم همون . انگار من فقط عوض شده بودم . خوب زندگی روال عادی خودشو طی میکنه . هر کی هم نتونه باهاش راه بیاد از قافله عقب میمونه . رندگی هیچ وقت منتظر کسی نمیمونه. رفتم سر قرار . ریحانه نبود . یه چند دقیقه ای معطل شدم که اومد و با هم رفتیم آرایشگاه . بعد از اصلاح اومدیم بیرون و به ریحانه پیشنهاد دادم شامو بیرون بخوریم . اونم گفت :نه راستشو بخوای مادرت ازم خواسته که تو رو از تو این حال و هوای این مدت در بیارم و شام ببرمت اونجا . منم که میشناسی نمیتونم روی خالمو زمین بندازم . تو هم هر فکری میخوای بکن . دلم خیلی هوای خونوادمو کرده بود. بدون هیچ حرفی پیشنهادشو قبول کردم و رفتیم سمت خونه بابا . تو راه ریحانه گفت : ببین پری جون . من صلاح تو رو میخوام . برات وقت گرفتم بریم پیش روانپزشک . در ضمن اگه بخوای میتونی تو مغازه برادرم کار کنی . میدونم به پول احتیاج نداری فقط میخوام یه جوری سرت گرم باشه و دیگه نری تو فکرو خیال . رامین درسشو که تموم کرد براش کار نبود برای همین بابام یه وام گرفت و گاراژ پایین رو براش مغازه کرد . اونم یه مغازه خرید و فروش لوازم کامپیوتر زده کارش بد نیست . تو هم میتونی کمکش کنی . راستشو بخوای اون بی تجربش میخوام یه آشنا باهاش کار کنه . کی از تو بهتر . هم پسر خالشی هم ازت حساب میبره چون ازت کوچیکتره و هم خودت تو جامعه هستی و از تنهایی در میای . نظرت چیه؟ بهش گفتم باید فکر کنم و رفتم تو فکر دوباره . بدم نمیگفت . رامین هم پسر خیلی خوبی بود . به خاطر باباش از سربازی معاف شده بود و حالا هم به گفته ریحانه یه کار کوچیک واسه خودش دستو پا کرده بود . رامین خیلی پسر مودبی بود و من همیشه دوسش داشتم . اون اصلن شبیه پسرای فامیل نبود . نه اهل سیگار بود نه زیاد تو جمع شوخی میکرد و خیلی هم چشم پاک بود چیزی که تو این زمونه کم پیدا میشه . دیگه نزدیکای خونه مادرم بودیم . رسیدیم دم در . ریحانه زنگ زد ودرو باز کردن . ریحانه اول رفت تو . خواستم برم تو که یه دفه یه صدا اومد . برگشتم تو کوچه رو نگا کردم . تاریک بود . یه سایه که به نظرم یه زن بود نزدیک شد و گفت پری خانم ؟ منم گفتم بله کاری داشتین؟ یکم دیگه اومد جلو نور چراغ برق خورد تو صورتش . وای دوباره همون زن نفرت انگیز . با اون صدای خار دارش دوباره زد زیر خنده . منم خیلی ترسیدم و ریحانه رو صدا زدم و رفتم تو. ریحانه اومد پیشم و گفت چی شده . خواستم بگم اون زنه که پشیمون شدم و گفتم هیچی بریم بالا اما همش تو فکر این زنه بودم . اون کی بود ؟ سوالی که تا اون موقع براش هیچ جوابی پیدا نکرده بودم…..بعد ا زدوماه پدرمو میدیدم . چقدر پیر شده بود تو این مدت . پدرام (برادر کوچیکم ) قد کشیده بود و از اون قیافه بچگونه دو ماه پیش در اومده بود . انگار چند سال گذشته . احساس میکردم زندگیم تلف شده . با همشون روبوسی کردم . سامان هم اونجا بود . بعد از نیم ساعت پیمان(برادر بزرگم ) برگشت . از پارسال که با زنش اختلاف داشتن و طلاقش داده بود دیگه ازدواج نکرده بود و صبح زود میرفت شرکت کوچیکش و تا شب بر نمیگشت . خیلی سرد باهام برخورد کرد . کلن اخلاق پیمان همین جوری بود زیاد نمیخندید . زیاد حرف نمیزد و خیلی سرد مزاج بود . حتی بعضی وقتا فکر میکردم تقصیر پیمان بوده از زنش جدا شده . شام رو خوردیم و صحبتای خونگی شروع شد . جالب بود . حرف زدن یادم رفته بود . کلمات خودشونو ازم قایم میکردن . برای یه جمله گفتن چند بار به تته پته میافتادم و صحبت کردنم شده بود محنت . بابام و سامان و پیمان رفتن اون طرف حرفای مردونه بزنن و من با ریحانه رفتیم آشپزخونه . مادرم داشت ظرفا رو میشست . با ریحانه نشستیم پای درد دل . مادرم نمیذاشت ما ظرف بشوریم . حرفامون حول دوران بچگیامون میگشت . شیطنت ها و اذیتها و کتک خوردنها و خاطرات خوب و بد . زندگیمون تو بچگی شده بود یه عروسک اسباب بازی و چندتا تخته و روزی یه دوه لواشک یا آلو خشکه و از این جور ترشیهای خونگی. نه از پول خبری بود نه ازگردش های آنچنانی . آدم بچه های این زمونه رو میبینه شاخ در میاره . با این همه لوازم جدید و امکانات زیاد اما اونا طرف چیزای دیگه میرن . من یادم نمیاد که تو کل دوران بچگیم یه دونه معتاد دیده باشم اما امروز تعداد معتادین به حدی رسیده که به جرات میتونم بگم تو هر خونه به طور میانگین یه معتاد وجود داره . به سر ما چی اومده خدا میدونه . مادرم ظرفارو تموم کردو گفت مادر من میرم نمازمو بخونم . در ضمن به خاطر تو میخوام قران رو ختم کنم . کاری داشتی تو اتاقم . بهش گفتم دستت درد نکنه . خودم به این چیزا اعتقاد نداشتم اما دلم نمیاومد دل مادرم رو بشکنم . بعد از شصت سال زندگی کردن با اون عقاید من نمیتونستم افکارشو عوض کنم . مادرم رفت و من و ریحانه تنها شدیم . یکم بحث کردیم و حرفامون کشیده شد طرف سکس . بهم گفت راستی بهرام اهل حال بود یا نه؟ با این حرفش دوباره رفتم تو فکر . یاد اون وقتایی افتادم که با بهرام تنها بودم . چه لحظات خوشی سپری میشد . ریحا

ثریامن ثريا هستم 34 سالمه شوهرم 42 سالشه ديابت داره و هميشه برادرش با خانوادش ميان خونمون به شوهرم سر ميزنن برادر شوهرم دوتا دوختر داره با يه پسر که پسره هيجده سالشه يه روز که اومده بودن خونمون من هم اسهال داشتم هر ده دقيقه به ده دقيقه ميرفتم توالت اون شب من باره ششمم بود که ميرفتم توالت و يه شلوار و یه پيراهن مردانه تنم بود . توالت خونمون قسمت بالاي ساختمونه و يک اطاقکي هم کنارش هست که آبگرم کن و يه سري خرت و پرت ريختيم اون و اون اطاقک کناره توالت هستش و يک دريچه و يه پنره کوچيک داره اون شب من نشسته بودم دستشوئي ميکردم که احساس کردم يکي داره دريچه رو بر ميداره اول ترسيدم فکر کردم جن يا دزدي اومده وقتي دستسو آورد دريچه رو بر داره دستشو ديدم و فهميدم که پسر برادر شوهرمه چون ساعت موچي اي که شوهرم براش خريده بود دستش بود من سرمو انداختم پايين گفتم آخه اين مي خاد کجاي منو ديد بزنه از تو دريچه از نيم تن به بالا رو فقط مي شد ديد منم که لباس جم و جور تنم بود صداي آه آهش ميومد که مطمئن بودم که داره جق ميزنه ولي براي چي رو نمي دونم دلم براش سوخت گتفم اين بد بخت فقط داره صورتمو مي بينه و جق ميزنه دکمه هاي پيرهنمو باز کردم و سينه هامو در آوردم که ببينه و جقشو بزنه که وقتي من اين کارو کردم اون داشت از خوشحالي مي مرد صداش ميومد که مي گفت دمت گرم خلاصه اونشب اون جق زد و منم هر وقت نگاهش ميکردم که زل زده بود به سينه هاي من بهش مي خنديدم . فردا شبش که اومده بودن ديدم که داره لحظه شماري ميکنه که من برم توالت منم بيکار نبودم که الکي برم اونجا اون جق بزنه يه لحظه با خودم فکر کردمکه شوهرم که ديابت داره و فقط با کاندوم با هام حال ميکنه برم ببينم اگه کيرش دورست و حسابي بود با اون يه حالي کنم اين با شلوار کرده بودم با همون پيرهن مردونه رفتم تو توالت شلوار و شورتمو در آوردم و آورزون کردم به جا حوله اي رفتم نشستم تو توالت و منتظر شدم بياد دريچه رو بر داره وقتي اومد و دريچه رو برداست اون هم منتظر شد من پيرهنمو در بارم که جق بزنه حدود يک ربع منتظر شد ديد که هيچ خبري نيست گفت اح دي بيار ديگه من که صداشو شنيدم بلا فاصله پيرهنمو در آوردم و اون داشت منو نگاه مي کردو جق ميزد من پاشدم وقتي که پاهاي لختم ديد و کسم داشت نگاه ميکرد دست از جق زدن برداشت فقط نگاه کرد هي ميگفت جون بخورمت منم رفتم جلوي دريچه سينه هامو کردم تو دريچه اونم تا اين صحنه رو ديد سر سينه هامو کرد تو دهن شو تند تند ميک ميزد چند دقيقه اي با سينه هام ور رفت اومدم ببينم کيرش چطوريه تا سرم از دريچه رد کردم دستاشو گذاشت رو لپم سريع لب گرفت کيرشو ديدم کيرش رو گرفتم تو دستم نرم و کلفت بود ولي يه کم کوتاه بود کلي لب گرفت پسر خوشگلي بود لباي نرمي داشت وقتي لب ميگرفت ازم خودم هم خوشم ميومد ولي بگم بيست دقيقه داشت لب ميگرفت کلافت کرد خودم خسته شودم صورتمو کشيدم عقت گفت يه لحظه دهنتو بيار جلو نميدونستم چيکار ميخواد بکنه دهنمو بردم جلو گفت بازش کن باز کردم زبونشو گذاشت تو دهنم با لباش لبامو بست و ميک ميزد دوباره صورتمو کشيدم کنار برگشتم کونمو کردم به سمت دريچه اولش يکم با دستش کسمو مالوند بعد کيرشو گذاشت و فشار داد رفت تو منم که بدنم داشت از شهوت مي لرزيد ارضا شدم همين که من آبم اومد اونم گفت زود باش بر گرد بر گشتم کيرشو گذاشت رو سينه هام آبشو ريخت رو سينم سرشو آوردم اينور باز ازم لب گرفت گفتم بسه بابا الآن که گمدش در بياد زود برو تا منم بيام اون رفت منم با دستمال کاغذي آبو پاک کردمو کسمو شستمو رفتم خلاصه از اون شب به بعد هر موقع ميومدن من ميرتم توالت اونم از تو اطاق من ميکرد يه روز انسورين شوهرم تموم شد انسورين يه آمپوليه که براي بردن قند تو سلولا بکار ميره و براي مريضاي ديابتي هستش شوهرم حالش بد بود زنگ زدم داداشش اومد بردش بيمارستان من پسرم با اونا رفت و دخترم که 8 سالشه موند پيش من ساعت هشت شب بود زنگ زدن درو باز کردم ديدم مجيد پسر برادر شوهرم با يکي ديگه اومدن تو اوني که با مجيد بود موند تو حياط مجيد اومد تو گفت زن عمو کسي که خونتون نيست گفتم نه گفت ميذاري منو رفيقم يکم باهات حال کنيم گفتم مگه اينجا جنده خونس که تو هر کي رو ميبيني بر ميداري مياري اينجا من بخاطر خودم ميام باهات تو دستشوئي ديگه قرار نيست هرکي که مياد روئ برداري بياري گفت تورو خدا ضايع نکن همين يهبار گفتم خيلي خب بگو بياد ول دفعه آخرت باشه کسي رو مياري پسره اومد تو رفتيم تو اطاق مجيد ده دقيقه کرد زود تموم شد آبش اومد پاشد رفت بيرون که اگه کسي اومد خبر بده پسره اومد تو اطاق انگار تا حالا کس نديده بود بدون اين که لخت بشه کيرشو در آورد کرد تو کير کوشيکي داشت من انگار هيچي حس نميکردم بعد نيم ساعت آبش اومد باشد از رو لبم گاز گرفت و رفت منم پاشودم رفتم کسمو شستم رفتم پيش مجيد گفتم ديگه با کسي نيايا گفت باشه يهو پسر اومد زد تو کونم گفت خب شمارتو بهم بده گفتم براي چي گفت بابام رفته يزد از يزد بياد ميخام با بابام بيايم اينجا بهش گفتم همين يه باري که باهات اومدم بسته اونم بخاطر مجيد بود برو ديگه اينورا پيدات نشه اونا رفتن منم اومدم تو خونه دخترم گفت مامان با اون دوتا رفتين اون تو چيکار کردين تعجب کردم گفتم هيچي آبگرمکن خراب شده بود اومدن درست کردن تا يه هفته بعد مجيد هر روز ميومئ خونمون بي هم حام کيرديم يه شب جمعه بود مهمون زياد داشتيم من داشتم غذا آماده ميکردم دستشوئيم داشتم ولي کارمو ول نکردم تو اين حال مجيد هي ميرفت ميومد ميگفت بريم ديگه حالا تو آشپز خونه شلوغ بود اين هم اعصابمو خورد ميکرد اومد دمه گوشم گفت جنده خانم زود باش بريم ديگه کيرم ميخواد کستو جر بده اين و که گفت بهم بر خورد کارو ول کردم رفتم تو توالت اون هم اومد گفتم اون حرفي که دمه گوشم گفتي رو دوباره بگو گفت جنده خانم کيرم مي خواد کستو جر بده هيچي نگفتم دامنمو دادم بالا شورتمو دادم پايين دولا شدم گفتم بکن گفتم تو مگه ديدي من جنده گيري کنم که بهم مي گي جنده گفت آره ديگه حالا خوبه دارم الآن ميکنمت داشتم با کيرش حال ميردم که دستشوئي هم داشتم گفتم بذار حالمو بکنم حساب شو ميرسم آبش اومد ريخت رو رونام انگشتشو گذاشت رو سوراخ کونم گفت سري بعد ميخوام اينجا رو جر بدم گفتم چرا سزي بعد الآن جر بده گفت باشه فقط جيق نزنيا گفتم خب کيرشو گذاشت دمه کونم چنان کيرشو فشار داد که آشکم در ومد دستشوئي داشتم که کنترلمو داشتم از دست ميدادم که همه رو بريزم بيرون گفتم اول ليس بزن بعد کن گفت باشه سوراخمو ليس زد گفتم پايين تر گوشه هاي کسم گاز مي گرفت و ميکشيد گفت اينو باياد جر داد گفتم امروز چي گفتي بهم گفت گفتم جنده خانم باز گفت ثريا جنده زن عمو جنده مي خوام با کيرم جرت بدم منم خيلي زورم اومد هر چي ان تو کونم بود رو ريختم تو صورتش برگشتم ديدمش تمام صورتشو ان برداشته بود هيچي نمي تونست بگه بهش گفتم تخم سگ چند بار ديدي من برم به همه برم که بهم ميگي جنده اولا من بجاطر اين که داشتي جق ميزدي اومدم باهات دوما چون شوهرم مريضه هم خاستم يه حالي تو بکني يه حالي هم من بکنم گفتم يه باره ديگه حرفي بهم بزني بيچارت ميکنم رفتم کونمو کسمو شستمو رفتم اونم خودشو تميز کردو رفت از اون روز به بعد يک ماهه ميگذره هر روز مياد ميگه بيا بهم بده ميگم برو گم شوميخام بگم که اگه به مرده هم رو بدي ميرينه تو کفنش

متین و زن داییخونه‌ي دايي‌اينا روبروي خونه ما بود و ما با هم خيلي رفت و امد داشتيم بخصوص من و زن دايي خيلي با هم شوخي مي‌کرديم و وقتي کسي نبود من اصرار مي کردم که بيا کشتي و اون هم که ميدونست من دست بردار نيستم به شوخي با من کشتي ميگرفت و اينطوري بود که کم کم احساس کردم علاقه من بهش يه جور ديگه شده و خيلي دوست دارم که بدنشو از نزديک لمس کنم خلاصه اين کارها ادامه پيدا کرد تا اينکه بر اثر مشکلاتي که پدر و مادرم با داييم پيدا کردند ما با هم قهر شديم و من موندم و يه دنيا پلاسي. از اون به بعد کار من فقط ديد زدن خونه داييم بود (البته من هم با داييم قهر شده بودم و زنداييم هم به تبع آن با من تقريبا قهر شده بود) شب تا صبح ميرفتم کنار پنجره و با دوربيني که داشتم خونه داييم رو ديد ميزدم هم ميتونستم اتاقشونو ببينم و هم حياطشون از پشت پنجره خونه ما مشخص بود البته اونها هم ميدونستن که از خونه ما به خونشون ديد داره برا همين بعد از قهر شدن ما بخصوص تو تابستونها پنجره اتاقشونو مي‌بستند تا من نتونم چيزي ببينم و اينها منو حشري ترميکرد. يه روز که کسي خونه نبود داشتم حياطشونو ديد مي‌زدم که ديدم داره رخت ميشوره تنش فقط يه زيرپيراهن نازک و يه شلوار تنگ بود که کرستش از زيرش پيدا بود با دوربينم قشنگ داشتم از نزديک نگاش ميکردم که بعد از يه مدتي ديدم روشو کرد طرف خونه ما و تا ديد من دارم نگا مي‌کنم سريع رفت کنار خيلي اعصابم خورد شده بود که چرا خودمو قايم نکردم تا منو نبينه بعد از يکي دو دقيقه ديدم تلفن زنگ ميزنه گوشي رو ورداشتم ديدم زنداييه قبل از اينکه بتونم حرفي بزنم گفت: اگه فکر ميکني با اين کارها چيزي بهت ميرسه کور خوندي بدبخت. اينو گفت و قطع کرد، مونده بودم چيکار کنم دوباره رفتم پشت پنجره ديدم اين دفعه لباس تنش کرده و تمام رختها رو جمع کرد و برد. ديگه داشتم ديوونه مي شدم از اين مي‌ترسيدم از لج ما نره جايي نگه، خلاصه داشتم اون قضيه رو فراموش ميکردم که يه روز که اتفاقي داشتم از جلوي پنجره رد ميشدم ديدم يکي از دوستاي داييم از ماشين پياده شد و رفت طرف خونه داييم زنگ زد از پشت آيفون يه خورده صحبت کرد که در باز شد و رفت تو ديدم زندايي اومد پايين همين که همديگر رو ديدند شروع کردند به بغل کردن و بوسيدن هم بعد دوست داييم اونو بغل کرد و برد بالا که بعد ديگه نفهميدم چي شد ولي همين کافي بود تا من دق دلمو رو زندايي خالي کنم فردا صبح موقع رفتن به دانشگاه ديدم که از نونوايي برگشته ولي دست خالي. اومد که بي اعتنا از پيشم بگذره وقتي داشت از جلوم رد ميشد گفتم مي خواستي به (م)(دوست داييم) بگي که نونو بياره دم درت که تو توي زحمت نيفتي اينو که گفتم يهو رنگش پريد و گفت منظورت چيه به حالت مسخره گفتم من زورم اينه تو زورت چيه بعد از کنارش رد شدم ميدونستم حرف من کار خودشو ميکنه فردا صبح براي اينکه سلطه خودمو بهش بفهمونم واينکه سکس با اونو حق خودم ميدونم زنگ زدم خونشون خودش گوشي رو ورداشت براي اينکه مطمئن بشه گفتم من تمام قضيه تورو با دوست دايي ميدونم يا همين الان مياي اينجا تا يه دل سير بکنمت و يا اين موضوع رو يه جوري به دايي ميرسونم. تا اومد چيزي بگه گفتم من حرفم اينه بقيشو خودت ميدوني اينو گفتم و تلفنو قطع کردمهمين جور از پشت پنجره نگاه مي‌کردم که ديدم درشون باز شد و داره مياد خودمو آماده کردم رفتم پايين همين که در زد درو باز کردم تا اومد تو از همون جا بغلش کردم خواست حرفي بزنه که گفتم تو که به بغل رفتن عادت داري چته؟ بردمش تو زيرزمين گفتم بخدا اگه يک کلمه در طول اين کارهام حرفي بزني هم ميکنمت و هم اين خبر رو تو فاميل پخش ميکنم ديد دارم جدي ميگم کم کم شروع کرد آروم گريه کردن خواست حرفي بزنه که گفتم ميخواي هم بکنمت هم خبرتو پخش کنم که ساکت شد. شروع کردم به در آوردن لباسلش داشتم ديوانه ميشدم وقتي شورتشو در آوردم بي اختيار افتادم به جون کسش و هي ليس ميزدم که آه و ناله اون هم شروع شد گفتم چون وقت زيادي ندارم نميتونم زياد باهات ور برم و يسره ميرم سر اصل مطلب خوابوندمش روي تختي که اونجا بود و پاهاشو باز کردم يه نگاه بهش کردم ديدم داره تو نگاهش التماس ميکنهگفتم جيک جيک مستونت بود فکر زمستونت نبود؟ اون موقعي که پشت تلفن منو کنف ميکردي بايد فکر امروزشم بودي اينو گفتمو محکم گذاشتم تو کسش يهو جيغ بلندي کشيد گفتم هيس اگه بخواي اينجوري ادامه بدي ممکنه يه حرف از دهنت بياد بيرون اونوقت ديگه کس دادنتو حروم ميکني بهت که گفتم. بعد شروع کردم به تلمبه زدن و اون هم ديگه داشت خودشو از درد ميکشت کسکش انگار تا حالا نداده بود يه خورده تو کسش نگه داشتم تا ابم به اين زودي نياد فکر کرد ميخام تموم کنم که يه نفس راحتي کشيد گفتم کجاشو ديدي تازه ميخوام بذارم تو کونت که ديگه به گريه کردن افتاد. گفتم اين هم که داري گريه ميکني دارم بهت لطف ميکنم واي به حالت اگه يه حرف از دهنت بياد بيرون کيرمو از کسش در آوردم و بدون معطلي گذاشتم تو کونش گريش لحظه به لحظه بلند تر ميشد و همزمان من هم تند تر ميکردمش احساس کردم داره آبم مياد گفتم حيفه آبمو تو کونش بريزم کيرمو در اوردمو دوباره گذاشتم تو کسش بعد از چند بار تلمبه زدن ديگه آبم اومد محکم بهش چسبيدم تا نتونه در بره فهميده بود که ميخوام بريزم تو کسش هي تقلا ميکرد که در بره ولي ديگه دير شده بود و من تمام آبمو ريختم تو کسش هي هلم ميداد عقب که از روش برم کنار گفتم کار را آنکس کرد که تمام کرد حدود يک دقيقه محکم بغلش کردم تا آبم خوب توش خالي بشه بعد ولش کردم . ديگه گريه امونش نميداد گفتم حالا ميتوني حرف بزني اما اون فقط گريه ميکرد رفت طرف لباساش که يهو پريدم و شورت و کرستشو گرفتم. گفت اينارو چرا گرفتي گفتم اين بليط نوبت بعديه گفت قرار ما اين نبود گفتم حالا شده ديگه ميخواستي اينقدر با حال نباشي هر چي خواهش کرد ندادم گفتم از اين به بعد هر وقت بيکار شدم بهت خبر ميدم بياي اينجا گفت تو يه نامردي. ديگه از اين خبرا نيست و هر چي فحش تو دهنش بود بهم داد که موهاشو محکم گرفتم و بزور كشوندمش تو حياط و يه لگد در کونش زدم و گفتم زود برو بيرون تا کسي نديده ازاين به بعد هم هر وقت گفتم مياي اينجا تا پارت کنم و در رو باز کردم انداختمش بيرون از اون به بعد ديگه کار من شد کردن اون و هر دفعه هم شورت و کرستي که پاش بودو گروگان ميگرفتم تا دفعه بعد…

سروش در اصفهان سلام. اسم من سروش و الان 26 سال دارم. این قضیه ای كه می خواهم براتون تعریف كنم مال چند سال پیش است. یعنی همون ماهی كه من در مرخصی پایان دوره خدمت بودم و تصمیم گرفتم برم اصفهان منزل عموم. به خاطر دیدن دختر عموم كه خیلی خاطر خواهش بودم. عموم سالهاست در اصفهان زندگی می كنه و همسرش هم اصفهانیه و دو تا دختر داره كه اون موقع یكی از اونها ازدواج كرده بود و كوچكتره رو هم كه من می خواستم. خلاصه یه روز صبح حركت كردم و بعد از رسیدن مستقیم رفتم خونشون. عموم كه هنوز سر كار بود اما زن عموم و دختر عموم طبق روال گذشته منو كلی تحویل گرفتند كلی گپ زدیم بعد رفتم یه چرت خوابیدم تا عموم اومد. بعد با عموم رفتیم باغشون و تا شب اونجا بودیم. فردا صبح من طرفهای ساعت 10 بیدار شدم. طبق معمول عموم سر كار بود و چون دختر عموم دانشجو بود و امتحان داشت رفته بود دانشگاه. خلاصه من بودم و زن عمو. این زن عمویی كه من دارم حرفش رو براتون می زنم اصفهانیه و زن قد بلند و خوش هیكلیه و صورت گندم گونی داره. البته بگم طرفهای 180 هم قد داره و نسبت به قدش هم وزن مناسبی داره و اصلا هم شكم نداره… البته عموم هم قد بلنده و من خودم 190 قد دارم. من این زن عموم رو اولا خیلی دوست دارم و اون هم منو خیلی دوست داره. طوری كه من هر وقت اونجا هستم خیلی منو تحویل می گیره. خلاصه از خواب پاشدم و رفتم دیدم تو آشپزخونه مشغوله بعد از سلام و این حرفها و خوب خوابیدی یه صبحونه به من داد و من خوردم و اومدم نشستم پای ماهواره. بعد از چند لحظه هم اون اومد با سبد میوه و نشست مبل كناری من. همینجوری كه داشتم شبكه ها رو تغییر می دادم یه شبكه اومد كه داشت فیلم اشكها و لبخند ها رو برای شب تبلیغ می كرد. من این فیلم رو یه بار دیده بودم و همون جایی رو نشون می داد كه جولی اندروز داشت با اون یارو كه الان اسمش یادم نیست می رقصید. یه لحظه شیطنتم گل كرد و به زن عموم گفتم: بیا با هم برقصیم. یه لبخند قشنگی زد و با اون لهجه اصفهانیش گفت: نه زشت منم پر رو پر رو گفتم آره. یه كم من و من كرد معلوم بود كه روش نمیشه. منم وقت رو تلف نكردم سریع یكی از اون سی دی هایی كه با خودم آورده بودم گذاشتم و ماهواره رو خاموش كردم و دست زن عموم رو گرفتم بلندش كردم تا منو همراهی كنه. زن عموم زن خیلی مهربونیه و تا اونجایی كه من یادمه همیشه لباس های سرتاسری آستین كوتاه می پوشید كه تا سر زانوهاش بود و اگه مهمون هم داشتن یه جوراب پارازین می پوشید. البته همیشه روسری سر می كرد. اون وقتهایی هم كه من اونجا بودم هم روسریش رو بر نمی داشت. البته هر وقت دختر عموم بود از مامانش می خواست كه جلوی من روسری سر نكنه. البته اون هم روسریش رو بر می داشت و بعد از یه مدتی دوباره سر می كرد. انگار كه عادت كرده باشه. اون موقع هم زن عموم روسریش سرش بود اما جوراب پاش نبود. بهش گفتم كه اجازه بده روسریش رو بردارم و اون هم مخالفتی نكرد. البته اینو بگم زیاد به من نگاه نمی كرد. چون خجالت می كشید. اما گفتم منو خیلی دوست داره. خلاصه تو اون حالت حجب و حیا روسریش رو برداشتم و دست راستم رو روی شونه چپش و دست چپم رو روی پهلوی راستش قرار دارم. بعد بهش گفتم شما هم همین كار رو بكنید . بخاطر اینكه حرفی زده باشه گفت: چقدر سخته و منم گفتم: راحته زن عمو. زود یاد می گیری. و شروع كردیم. زن عموم تو همون حالت حجب و حیا بود و هی سرش رو پایین می انداخت و وقتی هم منو نگاه می كرد یه لبخندی می زد. من هم یه لبخندی می زدم و تو همون لحظه هم با چشمهام می خوردمش. كار هم به اونجا رسید كه صدای زن عموم دراومد یعنی هر كی تو اون لحظه چشمهای منو می دید می فهمید كه حشر بالا زده. با اون لهجه قشنگ اصفهانیش و با لبخند گفت: چت شده؟ مثل اینكه حالت خوب نیست و من هم كه دیگه تو حال خودم نبودم تو یه لحظه محكم بغلش كردم و بهش گفتم دوسش دارم و شروع به لب گرفتن كردم. دیگه نمی دونستم چی كار می كنم و اون دستم هم كه رو پهلوی راستش بود دیگه روی كونش بود و هی كونش رو می مالیدم . یه لحظه كه لبم از لبش جدا شد گفت چی كار می كنی؟ الان عموت می یاد. من هم سفت بهش چسبیده بودم گفتم اون الان نمی یاد. البته از این كار من جلوگیری نمی كرد ولی زیاد هم راغب نبود. شاید می ترسید. من دوباره شروع به خوردن كردم و این دفعه از گردنش. و می دیدم كه داره لذت می بره و هی می گفت نكن نكن و از این حرفها و تو همون حالت بردمش تو اتاق خوابشون و انداختمش رو تخت البته هنوز بهش چسبیده بودم. یه لحظه ولش كردم تا زیر پیراهن و شلوار راحتیم رو در بیارم به من گفت: سروش اگه عموت بفهمه منو می كشه و من هم گفتم كه عمو الان نمیاد و هیچ كس نمی فهمه. سریع دست راستمو حلقه كردم دور گردنش و دست چپم رو گذاشتم رو قفسه سینه هاش و خوابوندمش. البته خودش هم جلوگیری نكرد و شروع كردم لب گرفتن و سینه هاش رو می مالوندم كم كم دستمو بردم توی لباسش و سینه هاش رو گرفتم و شروع كردم به مالوندن. چشمهاش روبسته بود ولی صداش در نمی اومد و من هم مشغول كار خودم بودم. از لب گرفتن كه خسته شدم سه تا دگمه لباشسو باز كردم و سینه هاش روكه سفت هم بود درآوردم و شروع به خوردن كردم. تو تموم این لحظات دو تا پاش رو جمع نگه داشته بود و نمی خوابوندش همون جوری كه سینه هاش رو می خوردم پام رو انداختم رو پاش و به زور خوابوندم و كم كم شروع به مالیدن پاهاش كردم ودستم رو كم كم آوردم بالا و از روی شورت توریش گذاشتم روی كسش و یه كم مالیدم و شورتش رو گرفتم و آروم از پاش درآوردمش. نگاهش كردم دیدم داره نگام می كنه. انگاری هنوز باورش نشده بود. من هم همون جوری كه نگاهش می كردم لباسش رو از بالا در آوردم و سوتینش رو هم در آوردم. دیگه لباسی تنش نبود اما من هنوز شورتمو در نیاورده بودم و درش آوردم. زن عموم همینجوری به من نگاه می كرد. پهلوش خوابیدم و بغلش كردم و بوسیدمش و گفتم خیلی دوست دارم و می خوام بكنمت. اون به من گفت هنوز باورم نمیشه داریم چی كار می كنیم و گفت من شوهر دارم و این كار درست نیست و تو باید بعد از ازدواجت با دختر عموت این كارا رو با اون بكنی و من كه داغ داغ بودم و اصلا این چیزها حالیم نبود گفتم: فقط برای همین یه دفعه. كسی نمی فهمه و شروع به بوسیدنش كردم. گفتم: عمو پایینت رو می خوره؟ گفت: نه! گفتم من می خوام بخورمش. گفت: مریض می شی ها. گفتم: تو به این كارا كاری نداشته باش و پاهاش رو از هم باز كردم و یه كم با انگشت با كسش ور رفتم و شروع به خوردنش كردم. حالا بخور كی نخور. اینقدر خوردم كه دیگه انرژیم داشت تموم می شد. زن عموم اصلا دیگه تو حال خودش نبود و چشمهاش رو دوباره بسته بود و با اون لهجه قشنگش آه و اوه می كرد. منم كه دیگه طاقت نداشتم رفتم روش و یواشی كیرم رو داخل كسش كردم. البته زن عموم اون موقع طرفهای 42 سالش بود و كلی زیر دست عموم رفته بود. اما كس خوبی داشت اما تنگ نبود. همینجوری روش بودم و تلمبه می زدم. من كلا از اون دسته آدمها هستم كه آبم دیر میاد. زن عموم چشمهاش رو باز نمی كرد و هی آه و اوه می كرد. منم هی بهش می گفتم: دوستت دارم و از این كس و شعرها . احساس كردم آبش اومد من هم همینجوری اینقدر تلمبه زدم تا وقتش شد موقع اومدنش هم چون دوست نداشتم آبم رو بیرون بریزم همون جا خالی كردم تو كسش و اون هم چیزی نگفت و بیهوش همینجوری كنار هم افتادیم. من هنوز تو بغلم داشتمش و ولش نمی كردم بعد كه حال اومدیم با هم رفتیم حموم و دوش گرفتیم و اومدیم بیرون. زن عموم بنده خدا روش نمی شد منو نگاه كنه. من 3روز دیگه اصفهان بودم ولی نشد دیگه اونو بكنم.

روشنک خواهر زنمسلام من مهرداد 28 ساله از شیراز هستم میخوام براتوت از خاطره سكس با خواهر زنم روشنک بگم. زنم خیلی خشكله و یه خواهر كوچكتر از خودش هم داره كه الان ازدواج كرده من بیرون از شیراز زندگی میكنم و یك ماه به یك ماه خانواده زنم را نمیبینم .عید نوروز امسال كه خانواده خانمم به دلیل مشكلات نتونستن به اینجا بیان فقط روشنک تنها تونست بیاد خونه ما. من از قبل میدونستم كه روشنک یه جورهایی اهل حاله ولی اصلا روم نمیشد هنوز ازدواج نكرده بود . و اندامی مانكنی و پوستی سبزه با قد بلند داشت زن من هم مثل خودم در یك شركت مشغول بكار بود .یك روز كه من به صورت اتفاقی ظهر بود كه از اداره مرخصی گرفتم رفتم خونه كلید رو انداختم رو در حال و رفتم تو، روشنک خواب بود رفتم تا لباسهامو در بیارم دیدم شورت روشنک افتاده روتخت من هم كه دیدم روشنک با اون وضع خوابیده رفتم نگاهش كردم دیدم لای كسش پیداست كه كیرم شق شد رفتم تو اتاق برگشتم به صورتی كه نفهمه كنارش دراز كشیدم یواش دستمو گذاشتم روی كونش وای چه كونی داشت یه كم با هاش لاس زدم كیرم داشت منفجر میشد بلند شدم برم تو اتاق جق بزنم نتونستم پیش خودم گفتم موقعیت خوبیه تا روشنک رو بكنم رفتم پشت كامپیوتر بشینم فیلم سوپر نگاه كنم دیدم روشنک از خواب بلند شده تا من رو دید گفت مهدی كی اومدی گفتم تو خواب بودی یهو رفت تو اتاق خواب گفت آقا مهدی لباسهای منو ندیدی گفتم چرا گذاشتمش تو كمد یه كم خجالت كشید و رفت وقتی برگشت گفت حوصلم سر رفته تو كامپیوتر فیلم نداری من هم كه دیدم موقعیت خوبیه گفتم چرا فایلی كه فیلمهای سوپر هم توش بود را باز كردم گفتم بیا من میخوام استراحت كنم نشست و من رفتم و پذیرایی دراز كشیدم خودم رو زدم به خوابیدن.یه 20 دقیقه كه گذشت بلند شدم دیدم در اتاق بسته شده از كنار در كه یه روزنه داشت نگاه كردم دیدم داره یه فیلم سوپر توپ نگاه میكنه و دستش هم گذاشته بود لای كسش جق میزد دوباره كیرم شق شد جلوخودم رو نتونستم بگیرم در رو یواش باز كردم رفتم تو اتاق اینقدر تو حس بود كه متوجه اومدن من نشد وتا منو دید از خجالت داشت آب میشد نمیدونست چی بگه دامنش رو سریع انداخت روی پاهاش و گفت آقا مهدی عجب فیلمهایی داری منم گفتم مگه بده؟ خندید هیچی نگفت. نگاه شلوارم كرد دید كیرم بلند شده سرش رو انداخت پائین دیگه نمیتونستم جلوخودم رو بگیرم بهش گفتم بشین فایل فیلم سوپرها رو باز كردم یكیش رو گذاشنم اولش درست نگاه نمیكرد یواش یواش دستم رو گذاشتم پشت كمرش و از پشت دستام رو گذاشتم رو سینه های كوچیكش دیگه فهمیده بود چی میخوام دستم رو اوردم رو كسش كردم داخل شورتش اولش نذاشت ولی من كار خودم رو میكردم سرش رو آوردم پائین و شلوارم رو در آوردم كیرم رو تا ته كردم تو دهنش. بار اولش بود ولی چون فیلم سوپر دیده بود وارد شده بود همین كه كردم تو دهنش شروع كرد به ساك زدن داشت آبم میومد كه كشیدم بیرون دامنش رودر آوردم یه شورت تنگ مشكی پاش بود موهای كسش هم یه كم بلن بود دستم رو كردم تو شورتش خیس خیس شده بود شورتش رو در آوردم خوابوندمش رو تخت شروع كردم به لیس زدن كسش داشت قش میكرد اصلا حال نداشت حتی میگفت كسم رو بكن برش گردوندم دولاش كردم سوراخ كون تنگی داشت سر كیرم رو با كرم یواش سر كیرم رو كردم تو كونش كه یه جیق بلندی زد و كیرم رو تا ته كردم تو كونش و تا تونستم خیلی محكم شروع به تلنبه زدن شدم روشنک كه دو سه باری ارضا شده بود همین كه تلنبه میزدم آبم اومد و تمام آبم رو ریختم تو كونش بعد از 10 دقیقه دوتامون بی حال تو بغل هم افتادیم از اون به بع تا قبل از ازدواجش هر موقع میدیدمش میكردمش تا الان كه دیگه شوهرش زحمتش رو میكشه البته ناگفته نمونه بعد از ازدواجشهم دو بار تو خونه خودشون كسش رو كردم .

آموزش سکس به خواهرزنم خواهر خانومم بهار که در شهرستان دانشجو بود یک شب سر زده به خونه اومد و من توی خونه تنها بودم. صدای زنگ که در اومد من فکر کردم پری یا سروره واسه همین با یک شرت اسلیپ چسب رفتم درو باز کردم و منتظر نشدم ببینم کیه و از در دور شدم که ناگهان صدای بهار و شنیدم که گفت محمود سلام. تا رومو برگردوندم دیدم وای بهار! اینقدر از دیدنش خوشحال شدم که لخت بودن خودم یادم رفت. گفتم بهار کی رسیدی؟ گفت همین الان. گفنم میگفتی بیام دنبالت. گفت نه بابای یکی از بچه ها رسوندم. دیدم بهار یک جوری داره نگاه میکنه. گفتم چی شده ؟ گفت راحتی شما ؟ وقتی خودم نگاه کردم که با چه شکلی جلوش واستادم کلی خجالت کشیدم. و سریع رفتم لباس پوشیدم. وقتی برگشتم بهار گفت مامان و پری کجان؟ گفتم : رفتن مجلس. اونم گفت من سیرم میرم یک دوش میگیرم و میخوابم. منم بعدش رفتم خوابیدم و صبح متوجه شدم که بعله آقا دزده اومده خونه بهار و قفل و شکسته ولی خوب چون اینا اونجا دانشجو بودن چیزی برای بردن پیدا نکرده بود ولی خوب اینها هم چون دختر بودن ترسیده بودن و اومده بودن. بعدش قرار شد من برم براشون توی آپارتمان سوئیت بگیرم. فردای اون روز با بهار رفتیم شهرستان محل تحصیلش که براش یک جا پیدا کنم و برگردم ولی از شانس ما جا پیدا نشد و مجبور شدم شبو اونجا بمونم. وقتی رفتیم خونه بهار شروع کردیم به جمع کردن وسائلش . بخاریش و براش باز کردم و در کل بجز فرش همه چیزو جمع کردیم. خیلی عرق کرده بودم و پر خاک شدم. گفتم برم حمام که یادم اومد هیچی لباس با خودم نیاوردم. به بهار که گفتم اون گفت شما برین من از لباسای خودم بهتون میدم. براتون بگم که این خونه شامل یک اطاق بود که یک حمام و سرویس و یک آشپزخانه کوچک از توش در آورده بودن. حمامش اندازه این بود که فقط توش بایستی واسه همین بهار رفت توی آشپزخانه تا من لباسهام و همون بیرون در بیارم و برم داخل. وقتی دوش گرفتم و بهار صدا کردم گفت دستتو بیار بیرون تا حوله رو بهت بدم. وقتی حوله رو گرفتم دیدم این اندازه اینکه هم دور کمرم ببندم نیست ولی خوب مجبور بودم! لباسهای دیگمم که شسته بودم از لای در دادم به بهار که برام رو جا لباسی بزاره که تا صبح خشک بشه. وقتی اومدم بیرون دیدم بهار جلومم ایستاده منم که با اون حوله فقط تونسته بودم جلومو بپوشونم به بهار گفتم این دیگه چه حوله ایه . اونم گفت از اون شرتی که پوشیده بودی که بهتره . بعدم خندید. منم که دیدم حق با اونه دیگه چیزی نگفتم. چند تیکه لباس برام گذاشته بود. که شامل یک شورت زنانه و یک تی شرت و یک شروال استریچ سفید میشد. بهار گفت میرم تو حمام تا راحت باشی . بعد از رفتن اون دیدم شورت که پام نمیشه و از خیرش گذشتم. تی شرت رو راحت تنم کردم اما شلوار و خیلی سخت پام کردم. خیلی دیدنی شده بود با اون شلوار سفید و چسب همه چیزم زده بود بیرون. خیلی خجالت کشیدم واسه همین سعی میکردم با پائین تی شرت جلومو بپوشونم. در همین حال دیدم بهار لباسهاشو از توی حمام پرت کرد بیرونو گفت منم یک دوش میگیرم. چند دقیقه ای گذشت که بهار در حمام و باز کرد گفت محمود جان میشه این طرف و نگاه نکنی. منم که دراز کشیده بودم رومو کردم اون طرف و گفتم بیا. چند لحظه ای که گذشت بهار گفت راحت باش پوشیدم. وقتی رومو برگردوندم دیدم یک تاپ دوبنده مشکی و یک شلوارک خیلی کوتاه پاشه. گفت ببخشید لباسها رو جمع کردم همین لباسها رو بود که به تو دادم و خودم هم پوشیدم. من با دیدن بهار کوچولوم بزرگ شده بود و دیگه اصلا نمی شد جلوشو گرفت. بهار دوتا پیتزایی که گرفته بودیم که خیلی هم تا حالا سرد شده بود و آورد تا بخوریم. وقتی نشست دیدم بد بد داره نگاه میکنه واسه همین بهش گفتم. شما خانومها که این لباسهارو میپوشین چیزی برای پوشاندن ندارین ولی خوب ما مردا چکار کنیم. مخصوصا اگه همچین چیزی هم جلمون جولان بده. ( وقتی خم شد تا پیتزاها رو بزاره سینه هاشو کامل دیدم . بهار هم سینه های درشتی داشت و سینه بند هم نبسته بود.) بهار خنده ای کرد و گفت مخصوصا طرف اگه حیضم باشه. این حرفش خیلی بهم بر خورد. بهش گفتم حیض منم یا توکه همچین شلواری بهم دادی بپوشم بعدشم اینجوری نگاه میکنی ؟! بهار گفت : اونت چرا اینقدر بلند شده اگه حیض نیستی ؟ منم یک نگاهی به خودم کردم دیدم واقعا خرابم. این شلوار سفیدم که چند برابر نشونش میداد. گفتم آخه تورو دیده یاد پری افتاده. گفت: جلوشو که نگرفتن بیاد یاد پری شو کامل کنه. بعدشم خم شد تا منو قشنگ حشری کنه. منم دیدم این بچس شاید حرفاش روی بچگی باشه خواستم ادامه ندم که بهار گفت. محمود من از بعد ازدواج شما همیشه آرزوی همچین موقعیتی رو میکردم. بیا امشب فکر کن من پریم. گفتم بهار توهم عروس میشی و با شوهرت همه این کارا رو راحت میکنی. گفت : من همیشه حرفای پری و مامان و میشنوم که پری چقدر از سکس با تو راضیه خواهش میکنم. فکر کن منم پریم. دیگه نتونستم چیزی بگم گفتم باشه شاممون و بخوریم بعدش در موردش صحبت میکنیم. بهار با بی میلی شروع کرد به شام خوردن ولی با دقتم به چیز من نگاه میکرد که حالا یک کمی هم بالای شروال رو خیس کرده بود. بعد شام بهار وسائل و جمع کرد و من رفتم دستشوئی. وقتی برگشتم دیدم لخت وسط اتاق ایستاده. روی بهشتش پر مو بود و سینه هاشم یکمی به سمت پائین بود. فکر میکنم از سینه های مامنش و پری بزرگتر بود ولی در کل اندام قشنگی داشت. بهار گفت من آماده ام. بهش گفتم بهار تا حالا با کسی سکس داشتی. گفت نه. و راستم میگفت مطمئن بودم. چون واقعا مبتدی بود. بهش گفتم عزیزم یادت باشه قبل از سکس هیچوقت سریع همه لباسهات و در نیار. اومد جلو و من بوسیدمش. گفت شما لخت نمیشید. گفتم چه عجله ای داری صبر کن. بغلش کردم و خوابوندمش و شروع کردم با دست نوازش کردن بدنش. اصلا بدنش به بدن پری نمیرسید چون همیشه همه توجه درس خوندن بود. یواش یواش دستم و رسوندم به بهشتش و نوازشش کردم ولی اینجاش دقیقا مثل مامانش و پری جمع ناز بود ولی بر خلاف اونها پر از مو بود. گفتم بهار آخرین بار کی زدی ؟ گفت 4 ماه پیش. گفتم خوب چرا کوتاهشون نمیکنی؟ گفت برای کی کوتاه کنم. خودم هم که باهاش کاری ندارم. گفتم یادت باشه دختر همیشه برای سکس باید آماده باشه. شاید مثل الان همچین موقعیتی پیش بیاد. یکمی با بدنش بازی کردم. دیدم خیلی مشتاقه تا من کاملا لخت شم. بهش گفتم خودت لباسهامو در بیار. خیلی با خجالت همچین که من لرزش دستاش و احساس میکردم لباسامو در آورد. گفتم تا حالا فیلم سوپر دیدی؟ گفت چند دفعه نه خیلی زیاد. فهمیدم که این دیگه خیلی مبتدیه و کارم درومده. خیلی با تعجب به محمود کوچیکه نگاه میکرد و با احتیاط تمام دستش و گذاشت روش. بهش گفتم بهار اصلا عجله نکن تا صبح وقت داریم. خیلی قشنگ نگاه میکرد دقیقا با همون دقتیکه همیشه درس میخوند. از روی زمین بلندش کردم و گذاشتمش روی پام و خیلی آرام با بدنش بازی میکردم. چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم بدنش داره میلرزه و ارضاء شد. بهش گفتم چی شد؟ دیدم بی رمق شده و گفت نمیدونم مثل اینکه تموم شده. ولی خوب نمیخواست تمومش کنه دوباره شروع کرد به بازی کردن باهاش و این دفعه کردش تو دهنش. خیلی احتیاط میکرد ولی یا اینکه دندوناش کشیده میشد یا اینکه میخورد به ته دهانش و حالش بد میشد. خوابوندمش روی زمین و پاهاشو باز کردم و خیلی آهسته گذاشتمش لای پاش. (توش نه) دیگه از این دنیا چیزی نمیفهمید و همش خودشو تکان میداد. منم خیلی داشتم حال میکردم با اینکه توش نکرده بودم اما از لذت بردن اون لذت میبردم. چشاش و بازکرد و گفت نمیشه بکنی تو. گفتم نه ولی اگه بخوای از عقب میشه. گفت باشه اشکال نداره بکن. دیدم اینجوری که نمیشه گفتم کرمی چیزی نداری. خیلی بی حال پاشد و از توی یکی از ساکها یک کرم در آورد. به من داد منم یکم به سوراخ اون زدم و یکمی هم به خودم. ولی خوب کرمش خوب نبود و با درد زیاد و خیلی سخت بالاخره فرستادیم توش. اولش که از جاش تکون نمیخورد ولی یواش یواش ول کرد و تونستم براش تلم بزنم. بعدشم که دیگه اینقدر باز شده بود که اینگار صد ساله اینکارس. نفهمیدم چند بار آبش اومد ولی وقتی میخواست آبم بیاد برش گردوندم و گذاشتم لای سینه هاش. و با کلی فشار پاشوندم توی دهانش و صورتش. از این کار من چندشش شد ولی خوب به روی خودش نیاورد. از روش بلند شدم و دست اونم گرفتم بلندش کردم. خیلی بیحال بود. باهم رفتیم توی حمام. خودتون فکر کنید که دونفری چطور توی اون حمام کوچیک دوش گرفتیم. بعد که اومدیم بیرون خودمون و خشک کردیم و دیگه زحمت پوشیدن لباس به خودمون ندادیم و همین جور لخت تا صبح تو بغل هم خوابیدیم. فردا صبح هم رفتم براش خونه پیدا کردم و لوازمش و جابجا کردیم و وقت اومدن هم ازش قول گرفتم تا قبل ازدواجش با کس دیگه سکس نکنه و هر زمان لازم داشت به خودم بگه. بوسیدمش و به خونه پیش پری و سرور عزیزم برگشتم.

دوست هات شوهرم دو سالی بود که ازدواج کرده بودم. از همون اول فهمیده بودم که شوهرم از پس نیاز جنسی من بر نمیاد. من عاشق سکسم اونم با مردای هات . اما شوهرم زیاد هات نیست .. خلاصه بعد از دو سال یه روز بهم گفت یکی از دوستاش که آلمان بوده اومده ایران و میخواد یه شب دعوتش کنه .(یادم اومد کیو میگه چون قبلا عکسشو بهم نشون داده بود .خیلی خوش تیپ بود). منم گفتم باشه. برای شب جمعه دعوتش کن. شب جمعه شد و منم حسابی به خودم رسیده بودم. یه بلوز یقه باز تنگ و کوتاه قرمز با یه کرست که سینه های درشتمو به هم نزدیک کرده بود و از زیر یقه باز لباسم نشون میداد. با یه شلوار تنگ مشکی که باسنمو به خوبی نمایش میداد و حتی خط شورتمم دیده میشد. زنگ در به صدا در اومد و مجید (شوهرم) رفت آیفونو برداشت و تعارف کرد که بیاد تو. وای خدا در که باز شد بهرام (دوستش) وارد خونه شد اب دهنم حسابی راه افتاد عجب قیافه ای عجب تیپی. سلام علیک کردیم و نشست. منم شروع کردم به پذیرایی وقتی میخواستم بهش چیزی تعارف کنم طوری خم میشدم که سینه هام دیده بشه. اولش حواسش نبود اما کم کم متوجه شد. یکی دو بار که از کنارش رد میشدم اونقدر نزدیکش میشدم که کنار رون پام به دستش میخورد. بعد به مجید گفتم بساط مشروبو راه بندازم؟ اونا هم از خدا خواسته قبول کردند. وقتی گیلاسو به سلامتی هم بالا میبردیم بهم زل میزد و منم با عشوه بهش نگاه میکردم. سر میز شام از زیر میز پاهامو بهش میمالیدم اونم نامردی نمیکرد و خوب حال میداد حتی یه بار پاشو اورد جلوی کسم و با شصتش با کسم ور میرفت. وای خدا چه حالی داشتم دلم میخواست همونجا بپرم بغلش. بعد از شام به هوای کمک به من تو سفره جمع کردن چند باری تو اشپزخونه به من نزدیک شد و منم مثلا میخواستم خم شم چیزی از تو کشو ور دارم کونمو قلمبه میکردم طرفش اونم یه لحظه کیرشو که حسابی هم راست شده بود و داشت شلوارشو پاره میکرد مالید به کونم. دوباره اومدیم نشستیم به مشروب خوری که مجید رفت دستشویی. میدونستم ده دقیقه ای کارش طول میکشه یه پرتقالو عمدا انداختم زمین روبروی بهرام دولا شدم طوری که تمام پستونم وکرستم معلوم میشد کمی طولش دادم یهو دیدم نوک یکی از پستونام از تو کرست در اومده دست کردم درستش کنم که دیگه طاقت نیاورد و اومد جلو دستشو کرد تو کرستم و کامل پستونمو از تو کرست کشید بیرونو شروع کرد به لیس زدن و مکیدنش منم که اخ و اوخم در اومده بودم شروع کردم از روی شلوارش کیرشو میمالیدم. دو سه دقیقه ای که گذشت سرشو از لای پستونام در اوردم و گفتم الان مجید میاد بعد خودمونو مرتب کردیمو نشستیم. گفت کی میتونم ببینمت گفتم پس فردا شب مجید شب کاره میتونی بیا؟ گفت اره! گفتم پس ساعت 10 شب منتظرتم. مجید اومد و چند دقیقه بعد بهرام که دیگه از شدت شهوت نمیتونست طاقت بیاره بهونه اورد که خونوادش منتظرشن و باید بره و رفت. اون دو روز برای من مثل دو سال گذشت اما بالاخره اون شب رسید مجید ساعت 8 شب از خونه رفت بیرونو منم سریع پریدم تو حموم و شروع کردم به زدن موهای کسم و خلاصه حسابی تنمو برق انداختم و بعدهم اومدم بیرون و یه تاپ نازک بدون کرست پوشیدم که نوک سینه هام و حتی گردیشون به خوبی معلوم میشد. یه شورت طوری که پشتش فقط یه نخ داشت و اونم لای باسنم گم میشد پوشیدم با یه دامن کوتاه یه وجبی. راس ده شب زنگ خونه به صدا دراومد و بهرام اومد. وارد خونه شد و نشست روی مبل و گفت تو با من چیکار کردی که از اون شب خواب ندارم. گفتم عوضش امشب و خوب میخوابی. گفت امشب که اصلا نمیخوابیم باهات کار دارم خوشگل خانوم. گفتم مشروب میخوری گفت نه میخوام اون پستونات و بخورم که دارن از زیر تاپت منو میکشن. پاشدم رفتم طرفش اونم پاشد وایساد لبمو گرفت تو دهنشو دستشو برد تو لباسم گفتم بیا بریم تو اتاق خواب! گفتم چقدر عجله داری؟ گفت دارم میمیرم زود باش. رفتیم تو اتاق خواب و من دراز کشیدم رو تخت و شروع کردم به عشوه گری اونم بلوز شلوارشو در اورد و اومد سراغمو شروع کرد به در اوردن لباسامو لیسیدن بدنو منم مدام اخ و اوخ میکردم. شورتشو در اوردم وای که چه کیری داشت با دستم اروم هولش دادم رو تخت و شروع کردم به ساک زدنش داد که میزد کسم یه جوری میشد حسابی خیس شده بودم بعد اون اومد و شروع کرد به لیس زدن کسم با دستاشم پستونامو میمالید وای دیگه بلند اخ و اوخ میکردمو میگفتم اوففففففف بهراماااااا جون بخورش ااه ه ه ه. اونم میگفت جونم نازی جون میخورم کس قشنگتو. بعد بهش گفتم دراز بکش بعد کسمو گذاشتم رودهنشو خودم هم شروع کردم به ساک زدنش(مدل 69) اونقدر ادامه دادیم که داشتیم ارضا میشدیم. بعد دوباره من دراز کشیدم و پاهامو داد بالا و کیرشو کرد تو کسم وای که چه حالی میداد من داد میزدم و میگفتم بهرام جون محکمتر عزیزم!! اونم محکم و محکمتر منو میکرد تا اینکه دیگه ارضای من شروع شد و من داد میزدم و ناله میکردمو تنشو گاز میگرفتمو میمکیدم. اونم حسابی منو میکرد و قربون صدقم میرفت . بعد ارضای اون شروع شد و ناله هاش تموم خونرو پر کرد. بعد افتاد روم گفت تا حالا سکس به این خوبی نداشته منم گفتم اره منم همینطور . اونشب تا صبح 4 بار دیگه هم با همون ابو تاب منو کرد. ساعت 6 صبح هم رفت چون بهرام ساعت 8 صبح میومد خونه. تموم مدتی که ایران بود شبهایی که بهرام شیفت بود با هم بودیم و حسابی حال کردیم یه روز صبح 1 ساعت قبل از رفتنش موقع خوردن صبحونه مربا رو ریخت لای کسمو شروع کرد به لیسیدنش اوف که وقتی زبونشو میرد تو کسم چه حالی میشدم میگفت این بهترین صبحونه عمرمه بعد با هم رفتیم حمومو تو واونجاهم حسابی با هم حال کردیم. الان دو سالی هست که از آلمان نیومده ولی حتما وقتی بیاد بازم با هم حال میکنیم.

زن داداش۲۰ ساله بودم ودانشجو، اونسال وقتي از دانشگاه اومدم فهميدم داداشم بچه دار شده بهشون سر زدم خيلي خوشحال شد چون ميخواست فردابه مأموريت شهرستان برود از من خواست تا اومدنش خونشون بمونم دفعه اول نبود منم قبول کردم. فقط چون زنداداشم جلوي من روسري سر ميکرد ميدونستم براي شير دادن معذب ميشه. با اينکه مثل خواهر باهاش راحت بودم ولي وقتي شير ميداد يواشکي به سينه هاش نيگا مي کردم که يکي دوبار فهميد دفعه اول بروي خودش نياورد و خودش رو جمع وجور کرد ولي دفعات بعدي اول با چشاش و بعد با لبخند ملايمي سرش رو برگردوند.روز بعد وقتي از خريد اومدم تو اتاق داشت بچه شير ميداد بر عکس هميشه که سرسينه اش رو فقط در مياورد،کاملا دگمه هاي پيراهنش رو باز کرده بود و هردو سينه هاش معلوم بود خيلي دوست داشتم وايسم نگاه کنم ولي روم نشد وزود اومدم بيرون،زنداداش صدام کرد گفت ميشه کمکم کني گفتم چشم.گفت بيا رفتم تو داشت سينه هاش رو ميماليد بچه رو تخت خوابيده بود گفت نميدونم چرا شيرم کم شده گفتم چيکار کنم گفت بيا بنشين نشستم پيشش گفت اين بچه زورش نمي رسه ميتوني محکم مک بزني تا شيرم بياد ودستم رو گرفت ورو سينه اش گذاشت ، انقدر با ناز اينکار رو کرد که فکر نکردم دارم چي کار ميکنم همينطور که سرم رو به سمت سينه اش ميبردم دراز کشيد و من شروع کردم به بوسيدن و ليسيدن سينه هاش .چشاش روبسته بود ويواش يواش شروع کرد به نوازش سر من اول با يه دست سرم رو با يه دست اونيکي سينه اش رو ميماليد کم کم صداش در اومد شروع به ناله و آخ واوخ کرد منم داشتم ديوونه ميشدم نوک سينه هاش رو با زبون تند تند مي ليسيدم بعد ميکردم توي دهنم و محکم مک مي زدم اونقدر مجکم که سرم رو ميگرفت وميکشيد کنار نه من ونه اون همديگر رو نگاه نميکرديم.با اينکه تا اون موقع سکس نداشتم و فقط فيلم ديده بودم همه کارا به خوبي پيش مي رفت يه دفعه نميدونم چي شد که پاشدم وکل لباسام رو در اوردم و بالا سرش وايسادم همينطور که داشت سينه هاش روميماليدچشاش رو باز کرد تقريبا کيرم جلوي صورتش بود يه نگاهي بمن کرد و بدون اونکه چيزي بگه با کمي اخم دستمو گرفت و منو تو بغلش کشيد تو همون حال خيلي خجالت کشيدم و رفتم تو بغلش دوباره با چشاي بسته مشغول همديگه شديم. همونطور که تو بغل هم بوديم و سر و گردن هموميخورديم لباساش رو در اوردم ديگه کاملا لخت لخت بوديم و جايي از تنش نمونده بود که نچلونم.با اون خرابکاري که کرده بودم نميدونستم چيکار کنم مثل اينکه خودش فهميده بود چون دستش رو اورد و کيرم رو گرفت و شروع کرد ماليدن به کسش خيلي گرم ومرطوب بود يه دفعه بدنم لرزيد لذت جديدوعجيبي احساس کردم همينطور که داشت ميماليد بي اختيار خودم فشار دادم و کيرم رفت تو اونم جيغ کوچکي زد و منو محکم بغل کرد منم محکم گرفته بودمش و عقب وجلو ميکردم هر دوتامون سر وصدامون در اومده بود خسته شده بودم و خيس عرق ولي نميتونستم شل کنم نيروي عجيبي داشتم ولذت تمام تنم رو گرفته بود نميدونم چي شد که يهو ناخناش رو تو بازوهام فرو کرد وچندتا جيغ با ناله قاطي کشيد وشل شد ولي من همينطور داشتم تلمبه ميزدم که يه دفعه احساس کردم داره آبم مياد نميدونم از کجا فهميد با بي حالي گفت نريزي تو منم زود کشيدم بيرون وهنوز يکي دو بار نزده بودم که آبم اومد وريخت رو تنش تا خالا اينفدر آبم نيومده بود کاملا بي حس شده بودم کنارش دراز کشيدمبعد از چند لحظه روم کردم طرفش ديدم داره منو نگاه ميکنه تو چشام نگاه مهربوني کرد ويه لب حسابي و طولاني ..بعد پاشد و نشست رو پاهام به کيرم نگاه کرد ويواش يواش اونو که حالا کوچولو شده بود دستمالي کرد بريده بريده و بدون اينکه تو صورتم نگاه کنه گفت تا حالا اينکارو نکردم حتي واسه داداشت. بدم ميومد يه دفعه تو چشام نگاه کرد و با خنده گفت ولي تو خيلي حال دادي باشه و سرش رو برد پائين و آروم آروم با بوسيدن وماليدن به صورتش شروع کرد، کم کم کرد تو دهنش يواش يواش کيرم بلند ميشد و اونم راحتتر شده بود وبا اشتياق کاملا ميکرد تو دهنش.احساس کردم مثل اول آمادگي دارم سرش رو به زور از رو کيرم جدا کردم و کشيدمش تو بغلم و براي اينکه تشکر کنم بوسيدمش دوباره شروع کردم به ماليدن وبوسيدنش ا لبته ايندفعه با چشم باز و توچشاش نگاه ميکردم اونم همينطور نگاه مهربوني داشت بعد از کلي ماليدن وبوسيدن پا شد رو کيرم نشست و با دستش اونو تو کسش کرد و اول يواش وبعد تند تر بالا وپائين کرد من شروع کردم به ماليدن سينه ها ش با هر دودست و مستفيم تو چشاش نکاه ميکردم اونم با جشايي که به زور باز ميشد و کاملا خمار بود با يه تبسم مليح به من نيگاه ميکرد بعد از مدتي انگار خسته شد حوابيد رو من وشروع کرد به نوازش وبوسيدن سينه هاي من و رو تنم وول ميخورد بوسيدمش و از رو خودم کشيدمش کنارو رفتم پشتش و همونجوري که تو فيلم ديده بودم از عقب شروع کردم البته با کمک خودش راهش رو پيدا کردم و کردم تو کسش عجب لذتي، خيلي زود از حال طبيعي خارج شدم و آخ واوخم در اومد دوباره خيس عرق شدم وداشتم ديوونه ميشدم اونم کونشو حسابي به عقب هول ميداد وبا دستاش رونم رو محکم از عقب گرفته بود يادم افتاد که نريزم توش و لي انقدر محکم منو گرفته بود که نتونستم وآه ه ه ،،،،،تا آخرش رو ريختم تو ولو شدم روش و همونطور که بهش چسبيده بودم دوتايي خوابيديم.نميدونم چقدر خوابيديم ولي با صداي نق نق بچه به خودمون اومديم زنداداش رفت بچه رو تکون داد تا بخوابه منم رفتم حموم وقتي اومدم بيرون ديدم زنداداش تو اتاق داره بجه رو شير ميده مثل هميشه روسري سرش بود وفقط سر يکي از سينه هاش رو در اورده بود که تو دهن بجه بود نگاه شيطون و مهربوني بمن کرد و بالبخند گفت مرسي

پسرعمه همه کاره من سلام این دفعه می خوام قصه من و پسر عمه مو براتون بگم.این پسر عمه من خدا خیرش بده تو همه ضمینها‬ ‫فعالیت می کنه.که آخرین فعالیتش رو که من نمی دونستم زدن مخ های توپ و باحال .یه روز هوس کردم برم‬ ‫خونه عمم و اونجا بمونم آخه هر وقت که می رم 2 شبی می مونم.و من هم رفتم که پسر عمم از سر کار اومد‬ ‫و عصرانه رو خوردیم و گفت جاوید بیا بزنیم بیرون و من هم قبول کردم.ماشینو روشن کردم و منتظر پسر‬ ‫عمه شدم .مثل همیشه عادی اومد تو ماشین و حرکت کردیم تو راه هی داشت با من سر یه مطلب و باز‬ ‫می کردکه تو تا حالا سکس داشتی نداشتی .می خوای سکس داشته باشی یانه .منم که زیاد با پسر عمم زیاد تو‬ ‫این مسائل راحت نبودم سعی نمی کردم جواب شو بدم و حواسم به رانندگی بود . پسر عمم از من 7 سال‬ ‫.بزرگتره.تا اینکه با تلفنش شماره داره می گیره.شروع به صحبت کرد فهمیدم پشت خط یه خانومه.دقیقتر شدم‬ ‫دیدم داره یه جایی رو مشخص می کنه یا قرار می ذاره به من گفت بپیچ سمت راست من هم پیچیدم .مکالمه‬ ‫رو قطع کرد.گفتهمین جا توقف کن منم وایسادم .دوباره برگشت به من گفت که سکس نداشتی منم این دفعه گفتم‬ ‫آره نداشتم.دیدم داره دست تکون می ده برای یه نفر .وای چی می دیدم 2 تا هلو داشتن برای پسر عمم دست‬ ‫تکون می دادن.من اصلا ماتم برده بود . دخترها چی بودن ظریف تمیز من که یه لحظه حساب کار دستم اومد‬ ‫فهمیدم نقشه پسر عمه چیه خودمو جمع و جور کردم .دخترها نزدیک ماشین شدن و پسر عمم تعارف کرد‬ ‫.بیاین تو ماشین و اونا از خدا خواسته نشستن . وقتی سوار شدن به من سلام دادن منم با پته پته جوابشون و دادم‬ ‫پسر عمه گففت راه بیوفت منم راه افتادم تعد گذشت از چند تا خیابون و کوچه گفت نگه دار. دختر ها پیاده شدن‬ ‫و رفتن اونا دم یه آپارتمان وایستادن بعد در باز شد و رفتن بالا ترس برم داشت.پسر عمم گفت ماشینو یه جا‬ ‫پارک کن بیا.بعد از پارک ماشین ما هم رفتیم دم در آپارتمان وایسادیم پسر عمم زنگ زد و در بدون سوالی‬ ‫.باز شد.من که حسابی تعجب کردم و خیالم راحت بود چون با پسر عمم هستم و خودم و سپرده بودم به اون‬ ‫. رفتیم بالا و وارد یکی از خونه ها شدیم.یه پسر جوان هم تیپ پسر عمم درو باز کرد ما هم وارد شدیم‬ ‫من با االله یا االله گفتن وارد شدم دیدم همه دارن می خندن پسر عمم پسر جوان و دخترها که با لباس های راحت‬ ‫جلو من نشستن.پسر عمم گفت برو گمشو تو بغل اون بعد هلم داد طرف دختره دختره هم سریع منو قبول کرد‬ ‫تو بغلش وای خدا.چی می دیدم .2 تا دخترها دور من نشستن و دارن لباسامو در می یارن .کیرم درد عجیبی‬ ‫گرفتم.حسابی راست کرده بودم.دخترها فقط با من کار داشتن . پسر عمم و صاحب خانه داشتن مشروب می‬ ‫خوردن و گرم صحبت بودن.منم تو حال خودم نبودم که دیدم لخت لختم.یکیشون داشت کیرمو می خورد و اون‬ ‫یکی داشت ازم لب می گرفت.گفتم شما چرا لخت نمی شید یکی از دخترها گفت منتظر بودیم شما بگید منم‬ ‫حشرم زد بالا شروع کرد لباسای جفتشون رو در آوردم کیرمو از دهن او یکی کشیدم بیرون و لختش کردم‬ ‫وای دیگه حالم نمی دونم خوب بود یا بد اما حسابی قاطی کرده بودم.شروع کردم لیسیدن چوچولاشون چقدر‬ ‫تمیزه انگار صفر کیلومترن و تا حالا کسی نزده توشونکسشون سرخ شده بود و هیچ مویی هم نداشت.منم‬ ‫همین طوریش داشت آبم می یومد.چه بخوام بکنم توش.پسر عممو دیدم که داره دست پره می یاد.با خودش‬ ‫اسپره آورده بود اسپره رو زد به کیرم و گفت کاندوم هم هستا منم که می ترسیدم گفتم باید خوش زحمتشو‬ ‫بکشه.و اون هم ردیف کرد .کیرم بی حس شده بود دختر کونش رو قنبول کرد طرفم و گفت پارم کن منم‬ ‫حشری تا دسته کردم توش راحت رفت.هیچ صدایی از خودش در نیاوراون یکی دختره که سنش پایین تر می‬ ‫زد داشت کیر پسر عممو می خورد.منم رفتم تو کار همین سینهاشو گرفتم و تو کونش تلمبه می زدم.کیرمو در‬ ‫آوردم گفتم بزنم تو کوست گفت بزن هر جا که دوست داری شما سفارش شده هستید.منم با کمال پر رویی کردم‬ ‫توکسش وای چه کسی چه گرم حسابی همدیگرو خیس کرده بودیم که گفتم آبم داره می یاد پسر عمم تا شنید‬ ‫اومد بالاسرمون که زود باش می خوام ببینم دختره کیرمو درآورد کرد تو دهنش و من همرو خالی کردم تو‬ ‫دهنش . که از حال رفتم به پسر عمم گفتم از کمر افتادم گفت از دل نیفتی..دستش رو گذاشت رو شکمم که‬ ‫حسابی داغ کرده بودم.بعد گفت حاضر شو بریم.منم دختر رو چند بار بوسیدم و با دستمال دور کیرمو تمیز‬ ‫.کردم و راه افتادیم بریم دختر ها تو خونه موندن و من با پسر عمم زدیم بیرون که تو راه ازش تشکر کردم‬ ‫اون هم گفت قابل نداره ولی……………منداشتم دیوونه می شدم که دیدم پسر عمم از تو کیف کوچیکی‬ ‫همراهش بودیه دوربین تصویر برداری درآورد و زد صحنه سکس من با دخترها حسابی دیوونه شدم .داغ‬ ‫.کردم گفتم چرا فیلم گرفتی دیوونه گفت برای روز مبادا که حسابی ضایت کنم.دیدم عجب سوتیه بزرگی دادم‬ ‫من به پسر خوب بودن و اهل نماز و روزه خدا پیغمبر تو فامیل معروف بودم.که فهمیدم پسر عمم چرا این‬ ‫کارو کرده.بله این بود که هر چی می گفت می گفتم چشب. ازم کون نمی خواست.ولی ماشینو هر می خواست‬ ‫.می گرفت. که بر خودم لعنت فرستادم. هیچ وقت عجله نکنید و حسابی جوانب کارو در نظر بگیرید‬ ‫. معذرت که خستتون کردم‬ .

آچارفرانسه و زندایی من اسمم پدرامه ، می خوام ماجرای بهترین سکس زندگم رو که با زنداییم بود براتون تعریف کنم . من رشتم الکترونیک هست ، الان ترم آخر کاردانی هستم اون موقع تازه ترم یک بودم . تو فامیل من آچار فرانسه هستم و معمولا هرجا برم هر کار فنی که بتونم انجام می دم . تو فامیل همه رو من یه حساب دیگه ای باز می کردن و فکر می کردن که از من بچه مثبت تر وجود نداره (از نظر ادب میگما ) یه روز از دانشگاه رفتم خونه داییم چون نزدیک به یونی (دانشگاه) بود . رفتم دیدم فقط زن داییم هست و داییم رفته تعمیرگاه این زن دایی من حیوونی بچه دار نمیشه ، خیلی هم رابطش با من خوبه البته تا اون روز خیلی چیزا فرق می کرد . این زن دایی من که اسمش مژگانه 37 سال سن داره و تو فامیل چادر سرش میکنه و همین طور جلوی من حتی وقتایی که تنها بودیم ! خلاصه من رفتم داخل و نشستم رو مبل جلوی تلویزیون شروع به حال و احوال و اونم رفت میوه آورد و ازم پذیرایی کرد یهو چشمم به مهتابی کنار سالن افتاد که گوشش سیاه شده بود و سوخته بود به زنداییم گفتم چرا اینو عوض نمی کنین ؟ اونم گفت من که بلد نیستم داییتم که دست به این چیزا نمی زنه دست خودتو میبوسه ، منم گفتم نه بابا این چه حرفیه رفتم یه مهتابی خریدم و اومدم یه چارپایه بهم داد و رفتم بالا لامپ رو عوض کنم زن دایی پایین وایساده بود و منتظر بود تا مهتابی رو ازش بگیرم من که اومدم لامپو ازش بگیرم یه لحظه سرم گیج رفت ، بله چیزیو که نباید ببینم دیدم چادرش باز شدن بود و من خط سینه های درشتشو داشتم می دیدم به روی خودم نیاوردم و لامپو ازش گرفتم داشتم می بستمش که یه فکری به سرم زد و انجامش دادم ، موقع اومدن پایین از چارپایه خودمو انداختم زمین که مثلا پام لیز خورده و افتادم ، زندایی هم با دیدن این صحنه رنگش سفید شد و خیل ترسید منم با اون که حواسم بود ولی خیلی کمرم درد گرفته بود خلاصه بهش گفتم که باید به یه جا تکیه بدم و بیاد کمکم کنه تا برم سمت مبل . با اکراه اومد و از کنار منو گرفت و کشون کشون منو داشت می برد که پامو گزاشتم روی چادرش و چادرش از سرش افتاد تا اومد برش داره گفتم زندایی من و شما که این حرفارو با هم نداریم گفت آخه ، گفتم آخه نداره که ولش کن گفت باشه دوباره اومد کمکم کنه که این دفعه خودمو انداختم روش ، دیگه کفری شده بود داد زد گفت برو گمشو اونور ، منم که با دیدن همون خط سینه گر گرفته بودم گفتم نه و الا که من باید تورو بکنم و خیلی دوست دارم و از این حرفا اصلا را نمیداد ، منم که بالا بودم و مسلط به ماجرا شروع کردم به خوردن لباش هر هلم میداد ولی من ول کن نبودم ، یه دستمو فرستادم سمت کسش تا حشریش کنم ، از روی شلوار شروع کردم مالوندن چوچولش ، یکم که مالوندم شل شد و مقاومتش رو کم کرد بهش گفتم دیدی خودتم بدت نمیاد ، کسی که نمی فهمه هم من تو رو دوست دارم هم تو منو اما باز انتخابش رو میزارم به عهده خودت و بلند شدم و لنگ لنگان رفتم نشستم روی مبل . یه دیقه بعد اومد نشست کنارم و گفت آخه تو ، دیگه چیزی نگفت . گفتم من چی ؟ بچه ام ؟ غریبه ام ؟ چی ؟ یکم نگام کرد و اومد جلو لباشو گذاشت رو لبام ، منم شروع کردم لباشو خوردن خیلی داغ شده بود دستمو از زیر لباسش بردم تو از روی سوتین شروع کردم بازی کردن با سینه هاش ، کنار زدمش و پیرهنش و سوتینش رو درآوردم و سینه هاش که فکر کنم سایزش 85 بود پرید بیرون ، سینه های تپل و رو به بالایی داشت شروع کردم به خوردن وای که چقدر من سینه دوست دارم یه 10 دیقه ای داشتم فقط سینه می خوردم بعدش رفتم سراغ شلوار و شورتش و شروع کردم خودرن کوس زندایی مژگانم دیگه به جیغ زدن افتاده بود . منو کنار زد و اومد سراغ کیرم ، شلوارمو و شرتمو درآورد و کیر قرمزمو یکم نیگاه کرد بعد شروع کرد به ساک زدن ، خیلی عالی این کارو می کرد یکم که خوردش تا ته میکرد تو گلوش ، این کار خیلی بهم حال میداد کیرمو از دهنش دراوردم و گذاشتم لای سینه هاش ، اگه این کارو نکردین حتا امتحان کنین ، خیلی حال میده مژگان که دیگه تحمل نداشت بلندم کرد و نشوندم روی مبل خودشم اومد آروم نشست روی کیرم ، کسش خیلی داغ بود جوری که نزدیک بود هومن اول آبم بیاد . کیرمو تا ته کرد تو کس و یکم مکث کرد . بعد شروع کرد بالا و پایین کردن خیلی صحنه قشنگی بود با بالا و پایین رفتم اون سینه هاش که حالا دیگه در حد انفجار بودن هم داشتن می لرزیدن و منو بیشتر حشری می کردن. یکم بعد دیدم سرعتش کم شده و خسته شده بهش گفتم سگی بشین ، اونم رفت اونورتر و سگی نشست اومدم از پشت بزارم تو کسش که چشمم به کون خوشگلش افتاد ولی معلوم بود که آکه آکه آروم گذاشتم تو کسش و شروع کردم تلمبه زدن ، من معمولا آهسته و پیوسته پیش می رم و یهو مثل خر کل انرژیمو نمیزارم پای کار بعد از یه 20 دیقه ای که تو کسش تلمبه زدم و اونم یه بار خودشو خالی کرده بود دیگه نزدیک بود آبم بیاد بهش گفتم اونم چون مشکل بچه دار شدن داشت گفت بریز تو کسم. حالا سرعتمو زیاد کردم و با هم ارضا شدیم ، بدون اینکه کیرمو دربیارم روش خوابیدم و شروع کردم دم گوشش ازش تشکر کردن که اونم برگشت گفت فکر نمی کردم انقدر خوش بگذره از اون به بعد هروقت بخوام میرم و کس زندایی رو میگام چند دفعه بهش گفتم کونتو بکنم که امتناع کرد و نزاشت. من به همین کس هم قانع هستم !

سكس با خواهر زنم میخوام داستان سكس با خواهر زنم رو كه خیلی جالبه براتون تعریف كنم . امیدوارم اعضای محترم لطف كرده و نظرشون رو در مورد قلم من و این رابطه بنویسند.خوشحال میشمیه روز سرد زمستانی بود.میدونید كه هوای تهران تو این فصل روزهاتقریبانیمه سرد اما عصرهاوشب استخون سوزه ومعمولا بساط پتو ولحاف توی این فصل رونق زیادی داره واتفاقات زیادی هم زیرا اون رخ میده .من هم تو خونه نشسته بودم وداشتم یه فیلم نیمه سكس نگاه میكردم .ساعت 7 عصربود وهمسرم هم خونه نبود ورفته بود خرید. ما تقریبا یك سالی میشه كه در تهران زندگی می كنیم .قبلا تو تبریز بودیم ولی بخاطر بالا بودن قیمت مسكن و مشكل كاری من اومدیم تهران تا هم بتونیم آب وهوایی عوض كنیم وهم از دست مشكلات كاری ام در تبریز یه نفس راحت بكشیم . خلاصه تو این یك سال هم هیچكدوم از فامیل خونمون نیومده بودند. همسر من خیلی به خانواده اش وابسته است .دوتاخواهر ویك برادر دیگه هم داره كه خیلی با هم رفت وآمد میكنند اما تو این مدت به خاطر باز شدن مدرسه و سردی هوا نتونسته بودند به تهران بیایند.در بین خواهر زنهام ؛ اون بزرگه زیا د میونش با من خوب نیست وخیلی همدیگرو تحویل نمی گیریم و زیاد هم با هم رفت وامد نداریم چون خشك مقدسه و به اصطلاح مومن .اما اون آخری كه اسمش مستانه است با من خیلی رابطه اش خوبه .منو دوست داره وخیلی به من احترام میذاره . در ضمن زیباست وخوش اندام و اكثر مواقع هم با لباسهای تنگ وكوتاه جلوی من میگرده وخیلی جلوی من راحته .البته اون 2 ساله كه ازدواج كرده با پسر داییش سعید. ولی هنوز بچه نداره ولی اونطور كه من فهمیدم اونقدرها با شوهرش عاشق معشوق نبودن وبیشتر به خاط موقعیت پولی وشغل اون باهاش ازدواج كرده.البته سعید شوهرش هم بچه بدی نیست و زیاد از اون تعصبات خشك مقدسی نداره وبه پوشش زنش گیر نمیده . اینم بگم كه من ومستانه خیلی با هم راحتیم و راحت از سكس حرف میزنیم .البته بعنوان مشاوره وراهنمایی چون اون خیلی به سكس علاقه داره ومن هم راحت وباز دراین موردبراش حرف میزنم و ازاین نظر خیلی با هم صمیمی هستیم . از شما چه پنهون چندین بار هم خودمونو به هم مالیدیم مثلا موقعی كه در آشپزخانه بود و یه شلوار استرج تنگ ویه مینی تاپ كوتاه پوشیده بودطوری كه سینه های خوش تراش وبرجسته اش كاملا مشخص بودوبراحتی میشد نوك سینه هاشو دید بدون اینكه به روی هم بیاریم من از پشتش رد شدم وموقع رد شدن اینطور وانمود كردم كه جا تنگه وپایین تنه ام رو نرم و آروم به با سنش مالیدم و دستانم رو به زیر بغلش بردم وبه نوك سینه هاش رسوندم واین صحنه شاید 5 ثانیه طول نكشید مستانه هم كاملا باسنش را به عقب آورد تا تماس از پایین كامل شود.این3 ثانیه یه دنیا برایم لذت داشت ودیوانه ام كرد ولی اصلا به روی هم نیاوردیم.یه بار هم كه تو خونمون خوابیده بود وهمسرم هم در آشپزخانه بود .آروم لبم رو روی لباش گذاشتم وفوری یه بوسه ازلبهای داغش گرفتم.بهرحال اون روز نشسته بودم كه ناگهان تلفن زنگ زد وگوشی روبرداشتم دیدم مستانه ست. خیلی خوشحال شدم و احوالپرسی گرمی با هم كردیم .مستانه گفت كه میخواد با شوهرش روز چهارشنبه عصر بیان تهران حدود 12 شب میرسن خونمون وتا شنبه عصر هم میمونند. اونقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم كه میخواستم بال در بیاورم.بالاخره مستانه رو میدیدم و میتونستم چند روزی رو 4 نفری باهم باشیم . اینو هم بگم كه من با زنم اصلا مشكل ندارم و رابطه مون هم خوبه و من وخواهرزنم بیشتر بعنوان دوست با هم رابطه داریم تا اینكه رابطمون داماد خواهر زنی باشه واصلا بحث عاشق ومعشوقی دربین نیست .البته همسر من هم اصلا به این گونه مسایل حساس نیست ومعتقده كه حساسیت در اینگونه موارد مرد رو بیشتر وسوسه میكنه و به انحراف میكشونه .من از این نظر واقعا از همسرم تشكر میكنم كه به اینگونه مسایل اهمیت میده و هوامو دارهامروز دوشنبه بود و من تا روز چهارشنبه لحظه شماری میكردم . امیدوار بودم تو این چند روزی كه اونها میان اینجا موقعیتی پیش بیاد كه بتونم با مستانه تنها باشم و با هم حرفهای سكسی بزنیم .البته همانطور كه گفتم نه بطور مستقیم بلكه به صورت تبادل نظر- داستان واینكه شوهرش چه مدلی با اون حال میكنه واز این دست حرفها.در ضمن میتونستم عكسهای سكسی هم كه در كامپیوتر دارم رو بهش نشون بدم.خلاصه چهارشنبه شد و ساعت 30/11 شب بود كه زنگ خانه به صدا درآمد و من در حالیكه سعی میكردم هیجان ام رو پنهان كنم در را برویشان باز كردم . مستانه خیلی اندامش درشت تر و زیباتر شده بود وآرایش نسبتا غلیظی هم كرده بود.ویك مانتوی تنگ و كوتاه هم پوشیده بود . شوهرش سعید هم كلی تیپ زده بود. خلاصه احوالپرسی گرمی كردیم ومن آنها را به سمت اتاق راهنمایی كردم . دو تا خواهر وقتی هم دیگرو دیدند كلی با هم احوالپرسی كردند و خوشحال شدند.من هم با خوشحالی آنها را به هال وپذیرایی راهنمایی كردم وكنار هم روی مبل نشستیم . مستانه رفت تو اتاق دیگه كه لباس عوض كنه وهمسر من سمیرا نیز از قبل یه لباس راحت وتقریبا نیمه باز پوشیده بود بطوری كه قسمت زیادی از سینه هاش براحتی از كنا ر زیربغلش معلوم بود و شلوار تنگی كه تمام اعضای پایین تنه اش را مشخص میكرد.من منتظر بودم ببینم كه مستانه با چه پوششی جلوی من میاد و كنار سعید مشغول چاق سلامتی بودم .وقتی مستانه وارد اتاق پذیرایی شد من از شدت هیجان قلبم شروع به تپیدن كرد . اون یه تاپ دو بنده كه فقط روی قسمت باریكی از سینه هاشو پوشونده بود به تن داشت ویه شلوار استرج كوتاه از اون مدلهایی كه فاق كوتاه دارند وكمی از خط باسن بیرون از شلوار میماند و جنس مخمل نرم دارند ؛ پوشیده بود.موهاشو هم یه رنگ شرابی قشنگ زده بود وروی لبهاشم قشنگترین رنگ قرمز رژی كه تا اون روز ندیده بودم زده بود. بنظر من اون تی شرت دوبنده به یه مینی سوتین بیشتر شباهت داشت تا به یك تاپ و اونقدر هم باریك رویپستونهای مستانه رو پوشونده بود كه هر چند باری كه مستانه رو كاناپه تكون میخورد حین صحبت كردن؛ لیز می خورد وپایین می امد وتا سر نوك پستونش ولو میشد . سعید شوهرش هم بی خیال نشسته بود وداشت ماهواره نگاه میكرد واصلا حواسش به مستانه نبود.اینم بگم كه سعید علاقه زیادی به ماهواره وفیلم داره واگه بشینه پاش به این راحتی ها ول كن نیست .من لحظه ای از دید زدن به سر وسینه وخط باسن مستانه كه از شلوارش بیرون زده بود غافل نبودم و مستانه هم كاملا متوجه شده بود ودر حین اینكه خواهرش به آشپزخانه برای انجام كار میرفت خیلی راحتتر خودشو ولو میكرد ومینی سوتینش رو كه پایین آمده بود به حال خودش گذاشته بود.وگاهی مخصوصا آروم با دستاش روی سینه هاشو نوازش میكردو با دست به رانهایش میكشید وبا اینكار بیشتر مرا به وسوسه می انداخت . بعد از صرف شام در ساعت 30/12 شب دور هم روی فرش جمع شدیم ومشغول صحبت وخوردن چای وتنقلات شدیم همسرم سمیرا نیز حالا راحتتر بود بخصوص كه میدید خواهرش مستانه خیلی سكسی جلوی من میگرده اون هم سعی میكرد كه با سعید راحتتر باشه واز نشون دادن اعضای بدنش هیچ ابایی نداشت .بخصوص وقتی كه دست سعید رو گرفت وشروع كرد با انگشتاش ور رفتن بعنوان شوخی وخیلی با سعید ورمیرفت . ساعت حالا 2 نیمه شب بود و چشمهای همگی خمار خواب . سعید جلوی ماهواره خوابش برد .مستانه وسمیرا هم مشغول صحبت بودند.سمیرا هم از چشماش معلوم بود كه خمار خوابهكمی بعد اونم همونجایی كه دراز كشیده بود كنار سعید خوابش برد . حالا من مونده بودم ومستانه كه حالا صورتهامون كاملا به نزدیك بود وصدای بهم خوردن لبهای هم رو موقع صحبت كردن میشنیدیم .البته حالا ما آروم تر با هم حرف میزدیم تا مزاحم خواب سعید وسمیرا نشیم .من هم مثل سعید یه شلوارك تنگ وكوتاه پام بودكه برجستگی كیرم رو كاملا نشون میداد بنابراین طوری روبروی مستانه دراز كشیدم كه اون بتونه برجستگی كیرم رو از رو شلوارك ببینه و اونم درست همانطوری كه من میخواستم روبروی من دراز كشیدبا فاصله خیلی كم وفكر میكنم كه متوجه قضیه هم شده بود.البته من هم گاهی اوقات دستم رو روی شلواركم میمالیدم تا مثلا برجستگی كیرم رو بخوابونم ولی مخصوصا طوری اونو تنظیم میكردم تا برجستگی بیشتر معلوم بشه .خلاصه از مسایل مختلف با هم صحبت كردیم وبعد دیدم كه چشمهای مستانه داره خمار خواب میشه بنابریناونوبه اتاق خواب راهنمایی كردم ودستش رو گرفتم واونم دستمو خیلی با احساس فشار داد وبا هم بسوی تخت رفتیم .به مستانه گفتم كه لباس راحت برای خواب داره گفت آره ومن از اتاق بیرون رفتم تا مستانه لباسشو عوض كنه.مستانه هم در اتاق رو نبست ومن ازكناردرب براحتی او را میدیدم.ازدیدن این صحنه داشت قلبم از شدت ضربان از جا كنده میشد.مستانه آروم مینی سوتینش! رو در آورد و بعد هم شلوارشو در آورد وبا یك شورت سكسی ایستاد وحدس زدم میدونست كه من دارم یواشكی دیدش میزنم. از دیدن سینه های خوش تراش وبرجسته مستانه و اون رانهای خوش تراش و ناف شكم وكون زیبا و سبزه اش داشتم دیوانه میشدم . من سرم را بیشتر بداخل اتاق بردم طوری كه مستانه اگر سرش را می چرخاند؛راحت مرا میدید ومندر آن لحظه طوری دیوانه شده بودم كه اصلا متوجه حركاتم نبودم و كیرم شق شق شده بود .مستانه كمی جلوی آینه با سینه و بدنش ور رفت و خوب آنها را مالش داد.بعد خیلی سكسی وآرام شورتش را درآورد وبا انگشت شروع كرد به نوازش چوچوله كوسش وخیسی انگشتش نشان میداد كه كوسش حسابی خیس وتره و بدجوری حشری شده .حالا دیگه میدونستم كه مستانه متوجه شده كه من دارم از پشت نگاهش میكنم ولی خودشو به اون راه زده تا منو حشری كنه با این حركاتش .من دیگه طاقت نیاوردم .شلوارك و پیرهنم را درآوردم ولخت لخت كنار در اتاق ایستادم وشروع كردم به مالیدن كیر شق شده ام .كیرم قرمز قرمز شده بود وصدای نفسهام از شدت هیجان بلند شده بود . در همین احوال مستانه كه لخت لخت تو اتاق ایستاده بود و داشت اندام خوش تركیب وشهوانی ومتناسب خودشو می مالید به عقب نگاه كرد و چشمش به بدن لخت من كه كنار در داشتم كیرم رو با دست می مالیدم افتاد.در جا خشكش زد ومبهوت ماند .حسابی جا خورده بود و لبهای سرخش بی حركت ونیمه باز مانده بود .فقط اینو بهتون بگم كه در لحظه آروم به طرف هم حركت كردیم وچشم تو چشم شدیم ودر یك لحظه لبهای گرم وداغ و شهوتی مستانه رو رو لبهام احساس كردمدنیا داشت دور سرم می چرخید وتو اون لحظه هیچ آرزویی نداشتم الا اینكه لب وزبان مستانه از دهان من بیرون نیاد. طوری همدیگرو بغل كرده بودیم كه فكر میكنم هیچ احدی نمی تونست اون لحظه بدنهای لخت وگرم ما رو ازهم جداكنه وكاملا درهم گره خورده بودیم.من همزمان سینه های مستانه رو كاملا به بدن خودم چسبانده بودم وگرمی وشقی نوك سینه هاشو كاملا رو سینه ام حس میكردم.دستامو هم بدور كون مستانه حلقه كرده بودم و محكم لمبرهایش را می مالیدم .وگاهی از همونجا با نوك انگشتم سوراخ داغ وتنگ كونش را نوازش میكردم.حدودایكربع فقط همینطوری بدنهامون به هم قفل شده بود وداشتیم زبون ولب هم رومی خوردیم .بعضی مواقع احساس كردم مستانه داره زبونمو از جا می كنه وطوری آب دهان لزج خود را وارد دهانم میكرد كه نمی تونستم نفس بكشم .من هم آب دهانش را بهمراه زبون داغ وشیرینش می مكیدم وشهد شیرین لبانش حرارت لبانم را دو چندان می كرد.فكر میكنم حدود 10 دقیقه دیگر به همین منوال سپری شد كه كمی بدنهایمان را از هم سوا كردیم ودر نگاه هم خیره شدیم.مستانه عاشقانه وبا حرارت نگاهم میكردومن هم در چشمان مستش خیره شدم وشروع به نوازش موهایش كردم ونوك انگشتانم را بروی گردنشكشیدم و آرام آرام به سمت سینه اش حركت دادم و به روی سینه اش رساندم وبعد ازروی سینه های زیبا وشهوتی اش با نوازشی آرام به سمت نافش بردم . انگشتم را با آب دهانم خیس كردم وبعد شروع به نوازش نافش كردم وشكم نرم وصافش را با خیسی انگشتم نوازش كردم .مستانه؛ مست مست از شهوت ناله نازی كرد ومجددا پشت سرم را با دستش گرفت وبا شهوت بیشتری مجدد زبان ولبش را توی دهانم فرستاد ومحكم شروع به مكیدن كرد. من هم همزمان شروع به نوازش رانهای گرم و ترد مستانه كردم اما مثل اینكه لبهای تشنه ما سیر بشو نبود و هر دوی ما دیوانه عشقبازی هم شده بودیم .ذره ذره بدن همدیگرو می لیسیدیم و دور دهانمان خیس خیس بود.موهای سیاهش عطر دلنشینی داشت و من مرتب بینی ام را بداخل موهایش میبردم وزبانم را داخل گوشش میكردم ولاله گوشش را با نوك زبانم نوازش میكردم .مستانه هم دستاش بیكار نبود وپشتم را با نوك انگشتانش نوازش میكرد وگاهی هم محكم می فشرد وكیرم را كه حالا كلفت كلفت شده بود توی دستش میگرفت ومی مالید.بعد آرام در حالی كه نوك زبانم روی نوك پستانهای مستانه می لغزید وآنها را خیس میكرد مستانه را در بغلم گرفتم و به سمت تخت بردم ودرازكش خواباندم .و كمی خیره به بدن لخت قشنگش نگاه كردم .باورم نمی شد من ومستانه لخت روی هم دیگه هستیم وتمامی لختی بدن وپستانهایش به بدن من چسبیده .حتی یه لحظه فكر به این مسئله هم مرا از خود بیخود میكردو به همین خاطر در همون حالتی كه من روی بدن مستانه درازكش بودم به چشمان سیاه وقشنگش خیره شدم لبم را به صورتش نزدیك كردم و با احساس هر چه تمامتر گفتم مستانه جان دوستت دارم؛ دوست دارم بهت بگم كه عاشقتم؛ عزیز قشنگم و مستانه هم با صدای ناز وعاشقانه اش كه با شهوت همراه بود جواب داد منم عاشقتم دوستت دارم می خوام امشب عاشقت باشم .منم جواب دادم : خواهر زن زیبای من؛ من برای لبات میمیرم . دوستت دارم ؛ واسه لیسیدن ذره ذره بدنت میمیرم مستانه جانم ..شاید حدود یكربعی مرتب بهم حرفهای عاشقانه میزدیم واز گفتن این حرفها درلذت غرق میشدیم ولی انگار آتش این عشقبازی خاموش شدنی نبود.بعد از حرفهای عاشقانه ازروی مستانه بلند شدم ونیم خیز كنارش نشستم .می خواستم این بدن لخت و اندام زیبا را بیشتر نگاه كنم ومستانه هم تو همون حالت با انگشتش داشت چوچوله كوسش رو می مالید .نگاهی به لبهای قرمز وزیبای مستانه كردم هنوز كمی از روژهای روی لبش مانده بود پس دست بكارشدم ودوباره روی صورت مستانه خم شدم اما قبل از اینكه لبانم به لبانش برسد خود مستانه پیش دستی كرد و با ولع تمام تمام لب وزبان را وارد دهانش كرد وشروع كرد به مكیدن آنچنان كه كاملا دهانم در دهانش قفل شده بود وداشتم خفه میشدم .بعد از اینكه تمام قسمتهای لب مستانه رو مكیدم آروم زبانم را روی بدنش به حركت درآوردم .از زیر گردن مستانه شروع كردم وبه طرف پستانهایش رفتم وخیلی نرم شروع كردم به خوردن آنها.سینه های مستانه سفت ونوك آنها برجسته شده بود وبا هر مكیدن من از سرسینه هایش ناله شهوت آمیزی از گلوی او خارج میشد وتمام بدنش به حركت آمده بود واز لذت به خود می پیچید.هرچقدر بیشترسینه هایش را می خوردم كمتر سیر میشدم خود مستانه هم گاهی با دست سینه اش را جمع می كرد وبزور می چپوند توی دهانم تا بمكم.وچنان با شهوت اینكارو میكرد كه من فكم خسته شد و برای خوردن سینه های مستانه كم آوردم . بعد از اینكار همونطور آروم زبانم را به طرف ناف وشكمش رساندم وكمی هم موهای ظریف بالای كوسش رو با آب دهانم خیس كردم وبا لبهام آروم كشیدمشون .خدایا این دیگه چه لذتی بود . بعدش نوك خیس زبانم را توی سوراخ نافش فرو كردم وكمی توی آن چرخاندم تا مستانه ناله اش بلندتر و حركات شهوانی بدنش بیشتر بشه .می خواستم طعم ذره ذره بدن لخت مستانه رو با زبونم بچشم و مستی ام را دو چندان كنم .مشغول لیسیدن شكم وناف مستانه بودم كه دیدم مستانه داره نیم تنه منو به طرف صورتش نزدیك میكنه راحت میشد حدس زد كه مستانه چی میخواد برای همین به حالت 69 روی هم خوابیدیم و فقط احساس كردم كه كیرم گرم و لزج شد.مستانه آنچنان با ولع كیرم را ساك میزد كه كیرم قرمز قرمز شده بود وكلفتی اش دوچندان .احساس میكردم كه كیرم تا ته حلقش تو میره وبیرون میاد. آنچنان با ولع كیرم را میخورد كه انگار دارد یك بستنی خامه ای را می بلعد.من هم مشغول خوردن ومكیدن انگشتان پای مستانه شدم .از اینكار واقعا لذت میبردم و دوست داشتم تمام انگشتان پای مستانه رو یكجا با زبانم بمكم. مستانه هم بشدت از اینكار من خوشش آمده بودو میگفت بخور بیشتر بخور انگشتامو و من هم محكمتر انگشتای پاشو مك میزدم .كمی بعد شهد شیرین كوس مستانه را داشتم می چشیدم وآنچنان با اشتها چوچوله های قرمز و ورم كرده مستانه را مك میزدم ومیخوردم كه مستانه هم كه مشغول مكیدن كیرم بود بشدت ناله می كرد ونمی تونست به ساك زدن ادامه بده .نوك بینی ام را هم گاهی وارد كوسش میكردم تا كمی زبانم استراحت كنه وبعد دوباره تمامی كوس وچوچوله مستانه را با تمام وجود وارد دهانم میكردم وآنچنان ساك می زدم كه مستانه ناله میكرد كه دیوونم كردی عزیزم تموم كردی كوسمو. از طرفی این كار باعث میشد كه مستانه با شدت بیشتری ساك بزند وحتی یكبار هم احساس كردم كیرم وارد حلقش شد و ناله ای از شدت لذت سردادم .حدود نیم ساعتی به همین وضعیت 69 گذشت ومن همزمان كه كوس مستانه را می خوردم و گلویم رابا آب شیرین وداغ كوسش تازه وتر می كردم؛ دستانم هم بیكار نبود وهمزمان پستونهای مستانه رو می چلوند وخود مستانه هم گاهی كیرم را لای سینه هایش میگذاشت و عقب جلو میكرد و ناله میزد.حالا دیگه نوبت اون لحظه رویایی و فراموش نشدنی رسیده بود .هر دو دیوانه ومست از بدن هم آماده بودیم تا خودمان را در هم گره بزنیم و به اوج ونهایت این لذت وصف نشدنی برسیم.مستانه روی تخت دراز كشید و من هم یك عدد كاندوم روی كیرم سوار كردم و بعد خیلی آروم كیرم را وارد كوس داغ وخیس وتنگ مستانه كردم و مستانه یك آه ناز كشید وگفت جون عزیزم بكن كوس تنگمو جرش بده ومن هم با شدت بیشتری كیرم را داخل كوسش عقب وجلو میكردم ودر همون حال خودمو روی بدن مستانه انداختم و لبم را روی لب هم گذاشتیم و مشغول شدیم .اگر بگویم كه تو این لحظات ما توی یه دنیای دیگه بودیم وانگار رویا میدیدم دروغ نگفته ام؛ كوس تنگ ووقرمز مستانه بدجوری داشت به كیرم حال میداد. پستونای مستانه دیگه سفت ومحكم شده بود وتو دستام جا نمی شد.بعد از مدتی مستانه روی دو دست ودو پا خم شد ومن كیرم رو كردم تو كوسش وهمزمان انگشتمو خیس كردم وشروع كردم به نوازش سوراخ تنگ وواقعا زیبای كون مستانه وبا اینكار شدت شهوت او را دوبرابر میكردم . خیلی هوس كرده بودم كه كیرم سوراخ تنگ وداغ كون مستانه رو هم مزه كنه ولی روم نمی شد كه اینكارو بكنم .دوست داشتم كه خود مستانه پیشنهاد بده . كمی كه یه انگشتی با كون مستانه ور رفتم اینكارو دو انگشتی شروع كردم وكمی داخل سوراخ كونش فرو بردم ومستانه هم معلوم بود كه خوشش آمده وكونش را بیشتر حركت میداد تا انگشتم بیشتر توی كونش حركت كنه وبیشتر لذت ببره وكوسش هم دیگه حالا با كیر من فیت شده بود وطوری كیرمو عقب جلو میكردم تو كوسش كه با هر بار تكان كوسش بیشتر خیس میشد ومعلوم بود كه فوق العاده از این حركت نرم و متناسب كیرم لذت میبره .من هم آبهایی را كه از كناره های كوسش بیرون میریخت با انگشت جمع میكردم و باز زبانم آنها را می لیسیدم و می خوردم . وای كه چه لذتی داشت اینكار.بعد از این كار تصمیم گرفتیم مدل حال كردن را عوض كنیم .من روكمر روی تخت خوابیدم ومستانه هم اون بدن نرم وزیباو گرمش را و بخصوص اون لمبرهای ترد ولطیف كونش را روی بدنم گذاشت وكیر كلفت و قرمزم رابا دستش گرفت وكمی با اون دهان خوشگل ولبهای نازش تف مالید و كیرمو با ولع داخل كوسش چپاند وشروع كرد با ناله وشهوت روی كیرم بالا وپایین رفتن و هر بار كه لمبرهای كونش به كیر وخایه هام میخورد انگار كه یه نازبالش مخمل به تنم مالیده .بعد از این روش مستانه از رو كیرم پیاده شد ودوباره لب وزبانش را به كیرم نزدیك كرد وایندفعه افتاد به جون خایه هام وتخمامو درسته وارد دهانش كرد وآنها را با آب گرم و لزج دهانش نوازش میداد و راستش یه كم هم قلقلكم گرفته بود ولی مستانه كاملا با مهارت اینكارو میكرد وحسابی تخمام وخایه هامو حال آورد. بعد صورتش را نزدیك من كرد و خیسی دهانش را با زبانش وارد دهانم كرد و لبهایم را كاملا چلاند ومن هم همزمان مشغول مالش پستوناش شدم .بعد گفت عزیزم سوراخ تنگ كونمو با كیرت باز میكنی ؟كونم داره ازحرارت آتیش میگیره .كونمو می كنی؟ خواهش میكنم . من هم مثل ندید بدیدها سریع گفتم چرا كه نه عزیزم بدجوری هم میخوام اصلا اجازه میدی سوراخ كونتو كامل لیس بزنم و زبونمو توش بكنم ؟ مستانه هم با ناله گفت آره خواهش میكنم تور رو خدا اینكارو بكن دارم میمیرم .من بسرعت مستانه رو دمر كردم واول نوك بینی ام را به سوراخ كونش مالیدم ونوازش كردم وبعد زبانم را با فشار وارد سوراخ كونش كردم .اینم بگم كه سوراخ كون مستانه فوق العاده تمیز بود و واقعا تحریك كننده والبته داغ داغ .وبرای همین من خیلی راحت شروع به لیسیدن كونش كردم .وقتی كاملا از لیسیدن سیر شدم كاندوم را آماده كردم تا به كیرم بزنم اما مستانه كاندوم را ازم گرفت وگفت اینوبذار برای حال كردن از كوس. می خوام سوراخ كونم تمام عضله های كیرتو لمس كنه. بعد با زبانش تمام كیرمو لیسید وچهار دست وپا شد وگفت زود باش بده كیرتو ومن هم كیر خیسم رو خیلی آروم وارد كونش كردم .اول نوك كیرمو فرستادم تو ولی چون سوراخش تنگ بود براحتی تو نمی رفت ولی من با آرامش واینكه میدونستم برای كون كردن باید نوك كیر را ابتدا خیلی نرم تو فرستاد تا طرف دردی احساس نكنه ؛ با حوصله نوك كیرمو به دور سوراخ مستانه می مالیدم تا هم لذت ببره وهم عضله های كونش بازتر بشه .كمی كه اینكارو كردم دوباره سر كیرمو گذاشتم رو سوراخ كون مستانه وآروم فشار دادم تو مستانه ناله آرومی كرد وگفت خوبه خیلی خوبه همینطور آروم بیاتو ومن هم با احتیاط بیشتر كیرم را فرو میكردم وكمی صبر میكردم تا جا بازتر بشه وهمزمان بادست دیگرم چوچوله های مستانه رو نوازش میكردم تا این دردآروم رو زیاد حس نكنه . كیرم را كامل بیرون آوردم وبعد دوباره با تف خیسش كردم ودوباره آروم فرستادم تو واینبار براحتی داخل سوراخ كونش فرو رفت ومستانه با حرارت گفت مرسی عزیزم .خیلی داره حال میده فدای اون كیر كلفتت ؛ تا ته كیرتو بكن تو؛ كونمو پاره كن؛ به كونم حال بده و..من هم ابتدا یواش كیر

دختر خاله 42 ساله (1) من اسمم آرمانه و 23 سالمه لیسانس کشاورزی هستم . این ماجرا مال حدوداً 1 ساله پیشه .من یه دختر خاله دارم به نام مژگان که 42 سالشه که به دلیل اختلاف سنی 19 سالی که با هم داریم بهش میگم خاله، دو تا دختر داره (یکی دانشجو و دیگری راهنمایی ) شوهر دخترخاله من اسمش بهنامه و یه مرد ریز نقش لاغر اندامه که بین فامیلا معروف به نی قلیونه (البته وقتی خودش نیست میگیم) کارش آزاده و از نظر مالی در رفاه هستن و بخاطر کارش زیاد خارج از کشور سفر میره .خونه اونا نزدیک خونه ما هست . و من چون با شوهر دختر خالم رابطه خوبی دارم زیاد بهشون سر می زنم و معمولاً با هم لبی تر می کنیم و کله داغ می کنیم . دختر خالم هم منو مثل برادر خودش می دونه و با من خیلی راحته (اینا به گفته خودشه) اونا تازه دومین خونشون رو خریده بودن و برای کارهای محضر و شهرداریش من خیلی کمکشون کردم .تو همین زمان بود که شوهر دختر خالم برای یه کاری مجبور شد بره خارج از کشور تا بتونه قطعات دستگاهاشو بخره و به من گفت که اگه می تونم پیگیر کارها باشم و چون خونمونم نزدیک اونا بود اگر خانوادش چیزی خواستن در اختیارشون بذارم منم با کمال میل قبول کردم چون می تونستم بیشتر کنار دختر خالم باشم .دختر خاله من یه زن نسبتاً خوشگله با قد بلند در حدود 170 و وزن 75 کیلوهست با این که دو تا بچه داره اما شکمش خیلی بزرگ نیست . سایز سینه هاش در حدود 75 هستش (اینو بعداً از روی شماره سوتینش دیدم )اما چیزی که منو خیلی دیونه می کنه اون باسنشه که خیلی فریبنده و زیباست .هر وقت بعدازظهرها خونشون می رفتم معمولاً یا شوهرش بود یا دختر کوچیکه (دختر بزرگه یه شهر دیگه دانشجو بود) بخاطر همین تا حالا خیلی نتونسته بودم خوب دیدش بزنم .اما به خاطر کارهای شهرداری مجبور بودم چند بار صبح برم دره خونشون .روز اول ساعت 8 صبح رفتم وقتی رسیدم دختر کوچیکش شیلا رو دیدم که سوار سرویس مدرس شد و رفت و همسایشون داشت از آپارتمان خارج می شد و چون منو می شناخت خیلی راحت بدون زدن زنگ رفتم تو ساختمان .وقتی زنگ دره خونشون رو زدم دیدم یه صدای خواب آلودی گفت الان باز میکنم . داشتم کنار در کفشامو در میاوردم که یکدفعه در باز شد ، اما کسی جلوی در نیومد منم کفشمو درآوردم و رفتم توی خونه که چشمتون روز بد نبینه یکدفه دیدم دخترخالم مژگان با یه لباس خواب زرد که تا یک وجب پائین تر از باسنش بود داره چشماشو می مالونه و تلو تلو می خوره بره توی اتاق خوابش . یک لحظه دهنم قفل شد و فقط همین طوری داشتم به باسنش و رون پاهاش نگاه می کردم که یکمرتبه وقتی دید صدایی از پشت سرش نمیاد برگشت و منو نگاه کرد اونم شکه شده بود و اصلا انتظار منو نداشت گفت آرمان تویی ؟.من تازه به خودم اومدم و گفتم پس فکر کردی کیه؟،که اینطوری بدون سوال درو براش باز کردی .گفت :فکر کردم شیلاس آخه معمولا هر روز یه چیزی جا میزاره دوباره میاد بالا. یک لحظه دوباره چشمم افتاد به جلوی سینش که سوتین نداشت و نوک قهوای سینه هاش از پشت لباس خواب توریش معلوم بود همین طور جلوی کسش که پشت اون حریر نازک خودنمایی می کرد و رون پاهاش که اونم متوجه شد و تازه فهمید که چه جوری جلوی من اومده یک مرتبه با یک صدای خشن به هم گفت هی آرمان هوای چشماتو داشته باش .منم سریع سرمو انداختم پائین و رفتم سمت آشپزخونه یا یک لیوان آب بخورم چون گلوم خیلی خشک شده بود .اونم رفت سمت اتاق تا لباساشو عوض کنه .من همیشه مژگان با شلوار لی و تاپ دیده بودم و تا حالا انقدر بدنشو لخت ندیده بودم .وقتی شلوار لی می پوشه چون معمولا خانوما عادت دارن شلوارشون تنگ و جذب باشه و فاق کوتاه قشنگ می شد قوس کونشو با زاویه هاش احساس کرد بعضی وقتها با شلوار پارچه ای برمودا جلوی من می چرخه .زمانی که به صورت نیم رخ جلومه قشنگ می تونم قوس کونشو ببینم .توی همین فکرا بودم و داشتم هیکلشو برای خودم تجسم می کردم یه دفعه یکی تکونم دادو گفت : هی آرمان کجایی معلومه چته ؟ دیدم مژگان کنارمه با همون تاپ و شلوار لی .منم دیدم خیلی ضایع شدم سریع گفتم شرمنده فکرم پیشه اون کارمند شهرداری بود که گفته برای کارت باید پول بدی .اونم فهمید که من دارم خالی می بندم ولی به روی خودش نیاورد و گفت خوب چقدر می خواد.منم گفتم در حدود 300 هزار تومان خواسته . خنده ای کرد و گفت فقط همین خوب بیا تا بهت بدم .یکدفعه منم از دهنم درفت و گفتم الان می دی .سرشو برگردوند عقب ابروشو انداخت بالا و گفت وایسا تا پول و برات بیارم .بعد دوباره رفت سمت اتاق خوابش همین که داشت می رفت دوباره به پشتش داشتم نگاه میکردم هرچی ادامه می دادم سیر نمیشدم باور نمیشد که الان من این کون خوشگل تو شلوار لی و دیده باشم .پول و آورد و منم رفتم دنبال کارها .بعد از ظهر ها با مامانم و خواهرم بهشون سر می زدیم اما من دیگه به یه چشم دیگه بهش نگاه می کردم و بعضی وقتها به باسنش خیره می شدم یکی دوبار مچم رو گرفت اما به روی خودش نیاورد فقط یه ابرویی بالا مینداخت. دوباره چند روز بعد باید صبح می رفتم دره خونشون اما برنامه تنظیم کردم با رفتن دخترش . تا رفت منم رفتم دره خونه زنگ زدم اما از کنار چشمی رفتم کنار وایسادم . دوباره اومد پشت در ولی ایندفعه گفت کیه منم خودمو معرفی کردم .گفت یه لحظه وایسا الان میام کلی ضد حال خوردم گفتم دوباره رفت لباس بپوشه و منو از دیدن اون کون خوشگلش محروم کنه .چند دقیقه بعد دوباره برگشت و در و باز کرد داشتم تو می رفتم و گفتم یه لباس پوشیدن این همه طول کشیدن داشت.گفت برای درامان بودن از دست چشمای تو دیگه .منم یکدفه بهم برخورد و گفتم مگه چشمای من چشه ؟ اونم نامردی نکرد و گفت چیزیش نیست فقط یک کم زیادی هرز می چرخن. منم دیگه چیزی نگفتم و مدارک و گرفتم و رفتم .خیلی خورده بود توی ذوقم بد جوری حالمو گرفته بود. بالاخره کار شهرداری تموم شد و سند و مدارک و به نام زدیم اونم به نام مژگان.وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه من کنار نشسته بودم و مژگان داشت رانندگی می کرد .یکدفعه دیدم مسیر و عوض کرد گفتم کجا میری ؟.گفتم می خوام خونمو دوباره ببینم .منم گفتم بابا انقدر ندید بدید بازی در نیار ولی اون گوش نکرد و رفت خونه جدید.حالا از شانس ما آسانسور خراب شده بود تا طبقه پنجم و پیاده رفتیم بالا .منم هی توی راه پله ها غور می زدم و اون هی سر به سرم میذاشت که تنبل خان بیا .طبقه سوم گفتم من دیگه خسته شدم و می خوام برگردم که یک مرتبه دست منو گرفت و گفت مگه من می ذارم تو دربری تازه پیدات کردم اگه تا بالا بیای اونجا یه چیز خوشمزه میدم بخوری تا حال بیای من همینطور داشتم مبهوت نگاهش می کردم گفتم برو بابا خرم نکن تا بالا بکشی آخرش هیچی.گفت نه توبیا پشیمون نمیشی.یه چیزی میدم بخوری که تا عمر داری فراموش نکنی اینجا چی خوردی ، این جملات و با عشوه خاصی می گفت و منم داغ کرده بودم و مبهوت از این طرز حرف زدنه مژگان و دنبالش بالا رفتم .دره آپارتمان و باز کرد و رفتیم تو تازه یه مقدار وسایل نو برای آپارتمانشون خریده بودن و مبله کرده بودنش خودش شروع کرد توی آپارتمان چرخیدن و مانتو روسریشو باز کردن منم روی یکی از مبل ها نشستم و نفس نفس می زدم . دیدم رفت سمت آشپزخونه سراغ یخچال دوتا رانی ورداشت آورد گفت بفرما.گفتم این اون چیزه خوشمزه تو بود . اینوکه کبری بقال سر کوچه ما هم داره . خنده ای کرد و گفت تو اینو بگیر هنوز اصل کاری رو ندادم بخوری می خوام گلوت باز بشه تا اونو با لذت بخوری. همینطور که اون این جملات و می گفت منم داغ می شدم و کیرم داشت بزرگ و بزرگتر می شد .بعد نشست روبروی من وپاهاشو انداخت روی همدیگه با اون شلوار لی که پوشیده بود نمیدونید چه رونی بیرون انداخته بود.بعد از خوردن رانی منتظر بودم تا ببینم چی کار می خواد بکنه ،اونم هنگام خوردن هراز چندگاهی بهم نگاه می کرد و با زبونش دور لبش و پاک می کرد.بهش گفتم کارت تموم شد پاشو بریم.گفت نه هنوز یه خورده دیگه کار دارم می خوام وسایل اضافه رو طبقه بالای کمد دیواری بذارم بیا کمکم کن.منم وسایل و ورداشتم و دنبالش رفتم توی اتاق خواب که فقط موکت شده بود، بعد همونطوری که وسایل دستم بود بهش گفتم اینو کجا می خوای بذاری،یه نگاهی بهم کرد و گفت حالا توی یه جای می ذاریم دیگه صبر کن،بعد رفت یه صندلی آورد و رفت روش اما قدش بهش اجازه نمیداد به کمد مسلط باشه برای همین پای چپش و گذاشت روی پشتی صندلی و بهم گفت وسایل و بذار زمین و منو نگه دار تا ببینم وضع بالا چه جوریه ، منم مثل منگلا صندلی رو نگه داشتم برگشت و گفت تو چقدر خنگی باید منو نگه داری که به پشت بر نگردم بخورم زمین، منم یه پامو گذاشتم روی لبه صندلی و یه دستم رو گذاشتم زیر رون پای سمت چپش و دست دیگه ام رو گذاشتم پشت کمرش ، نمیدونید چه حالی داشتم کم مونده بود سکته کنم چشم می خورد به اون انگشتای پای لاک زده قرمزش و قوس کونش که حالا جلوی روی من بود فقط چند سانت فاصله داشتم بوی کونش بهم می خورد حالی به حالی می شدم نمیدونید چقدر حال میده یه کون مشتی رو از روی شلوار لی با اون قوس و چاکش نگاه کنید کیرم داشت بزرگ می شد اصلا فکرشو نمی کردم که یه وقت دستم زیر رون پای مژگان رو لمس کنه چه برسه به اینکه کونش و چند سانتی صورت من بیاره، برای اینکه بتونه بالا بره هی بالا و پائین می پرید و تکون میخورد منم زیر رونشو نگه داشته بودم و داشتم کم کم میمالیدم تا بالاخره یه جایی پیدا کرد،بهم گفت وسایلو بده منم برای اینکه وسایله و از رو زمین ور دارم مجبور شدم دستمو از زیر رونش وردارم و کمی خم شم که دست راستم اومد پایینتر و به جای کمرش روی کونش قرار گرفت،یک لحظه قفل کردم موندم که چی کار کنم سریع سرمو بالا آوردم تا ببینم مژگان داره چی کار می کنه که دیدم یه نگاهی بهم کردو سرشو برگردوند،منم تا دیدم اینطوری شدسریع گفتم حواست هست ولت کنم تا وسایلو وردارم،یه دفعه داد زد ول نکنی بیفتم همونطوری یواش یواش بهم بده بکنمش اینتو،دیگه داشتم هنگ می کردم این دیگه چه طرزه حرف زدن بود،داشتم از شق درد می مردم ،نه می تونستم جم بخورم نه کیرم و از توی شلوار جابجا کنم،منم با دست چپم اولین وسیله رو ورداشتم تا بهش بدم اونم گرفت و یه لبخند زدو سعی کرد که بره بالا همین که می خواست بره بالا منم دستم روی کونش بود همراه اون تکون می خورد وسیله رو گذاشت همین که اومد بیاد پائین دستم قشنگ رفت وسط پاش خیلی ترسیدم سریع گفتم خاله مژگان چقدر تکون می خوری نمی تونم نگه دارم میفتیا اونم سریع گفت اره جون خودت منو یا خودتو،دستم رو سریع ورداشتم و وسیله دوم بهش دادم و گفتم بفرما با یه خنده ای ازم گرفت و گفت نگه دار تا برم بالا من خیلی ناراحت شدم چون دستم رو از روی کونش ورداشته بودم و روم نمی شد دوباره بذارم اونجا،دوباره کمرش رو گرفتم گفت می خوام این وسیله رو پرت کنم عقب تر از زیر بلندم کن منم کلی حال کردم و دوتا دستامو گذاشتم زیر دوتا لمبه کونش و با فشار بلندش کردم یه زوری زد و یه هووووومی گفت و خودشو کشید بالا گفت نگه دار تا اینجا رو یه خورده باز کنم منم داشتم زیر اون فشار هم له می شدم هم داشتم حال می کردم هی تکون می خورد و جابجا می شد منم دستمو از روی کونش جدا نمیکردم،وقتی داشت میومد پائین منم دستمو از روی کونش سر دادم و کشیدم تا روی کمرش یه دفعه دستم رفت زیر لباسش و بدنش و لمش کردم بدنم داغ شده بود داشتم آتیش میگرفتم ،اومد پائین و گفت مرسی خوب شد ولی برگشت و گفت دیگه این جلو جا نداره باید بفرستم عقب تر منم گفتم باشه و هر وقت وسیله خواستی بهم بگو تا سریع بهت بدم ،دوباره از همون نگاهها کرد و لبخند زد و برگشت روبه کمد ،دیگه حالیم نبود دارم چیکار می کنم یه چند دقیقه گشت و دست منم روی کمر و پهلوش بود بخاطر اینکه خودشو کشیده بود بالا لباسشم رفته بود بالا و دست من قشنگ لختی پهلوهاشو حس می کرد،یه دفعه گفت آرمان این خیلی سنگینه و نمیتونم تنهایی جابجاش کنم تو هم بیا بالا کمکم کن،منم الکی سریع گفتم یعنی انقدر سنگینه اون وقت کی تو رو نگه داره.گفت : تنبل بیا بالا انقدر نق نزن منم سریع کیرمو از توی شلوار راست کردم و رفتم بالای صندلی به محض بالا رفتم به خاطر فضای کم صندلی از پشت نزدیکش شدم اما خیلی میترسیدم به خاطر همین بهش نچسبیدم و مشغول جابجا کردم شدیم وقتی می خواستم با زو بارو به سمت عقب کمد بفرستم بهش چسبیدم و خودمم به سمت جلو هل دادم کیرم قشنگ چسبید به کونش و افتاد وقت دوتا لمبه هاش سینه ام چسبید به پشت کمرش و کتفش،یه دفعه یه آخی گفت که درجا خشک شدم،برگشت گفت بابا یه خرده آرومتر بنداز له شد،گفتم چرا ؟خنده ای کرد و گفت خوب شکستنیه داغون میشه،اما هم من منظور اونو خوب فهمیده بودم هم خودش خوب میدونشت چی داره میگه،یه وسیله دیگرو برداشت وگفت از زیرش اون یکی رو بکش بیرون،مجبور شدم یه کمی خم شم که و وقتی دوباره بلند شدم کیرم قشنگ از پایین چاک کونش کشیده شد با بالا و دوبار لاش قرار گرفت و وقتی خواست از بالا پرتش کنم آخر کمد رفتم بالاتر و کیرم و گذاشتم روی کمرش و اومدم پائین دیگه عملاً داشتم پشتش تکون میدادم ،داشتم نفس نفس میزدم گفت چیه هیچی نشده خسته شدی تازه اول کاره کلی باید کار کنی و اینارو جا کنی،منم مثل یه پسر خوب فقط گوش میکردم و از پشت بهش چسبیده بودم (نمیدونید چه حالی میده از پشت به یه زن 42 ساله بچسبی و به صورت غیر علنی پشتش تکون بدی و اونم خودشو بزنه به اون راه و با صحبتاش تو رو بیشتر حشری کنه) تقریباً یه 15 دقیقه ای پشت خاله مژگان بودم بودم و از پشت بهش چسبیده بودم و کمکش میکردم دیگه انقدر تکون دادم که فکر کنم آبم داشت میومد،میدونم که حال اونم بهتر از من نبود هر چی باشه یک ماهی بود که شوهرش نبود و الان هم یه پسر 23 ساله با یه کیر قبراق و جوان حدود 15 دقیقه داره پشتش تکون میده و به کونش فشار میاره دیگه عملاً با فشار کیرم به سمت جلو هلش میدادم و چند بار خورد به در کمد و یه آخی گفت،عرق هر دوتامون حسابی دراومده بود و لباسامون خیس آب شده بود،اون دیگه راه افتاده بود و کونش رو روی کیر من تکون میداد و بالا و پائین میبرد یه دفعه دیدم سفت شد و دستاشو گذاشت روی در کمد و منقبض شد و هیچ حرفی نزد،فکر کردم دیگه تمومه الان شلوارشو میتونم بکشم پائین و حسابی بکنمش ولی دیدم اینطوری نشد و یه دفعه گفت:خوب آرمان دستت درد نکنه دیگه تموم شد بریم،همونطوری موندم یه ضد حالی خورده بودم که نگو اصلاً فکرشو نمیکردم که به این راحتی تمومش کنه حالا من مونده بودم و یه کیر شق شده تا زیر گلوم و این زن حشری بی احساس،حس کردم داره اذیتم میکنه چون وقتی اومدیم پائین یه نگاه سریع به خودم و یه نگاه با مکث و خنده به کیرم انداخت و رفت به سمت بیرون،اعصابم بهم ریخته بود،به خودم مسلط شدم و رفتم بیرون دیدم توی آشپزخونس و داره الکی به ظرفا ور میره منم رفتم نشستم روی مبل و سرمو گذاشتم روی مبل و چشامو بستم و سعی کردم خودمو ریلکس نشون بدم،چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم یه چیز خنک چسبید به صورتم چشامو باز کردم و دیدم با پشت دستشو گذاشته روی صورتم و داره با یه خنده ملیح نگام میکنه گفت: آرمان جان خیلی خسته شدی نه ،تا حالا نکرده بودی (منظورش کمک کردن و کار خونه انجام دادن بود)اما از قصد اینطوری صحبت می کرد (اینو بعداً که خیلی خیلی با هم صمیمی شدیم خودش بهم گفت)منم نامردی نکردم و گفتم:والا راستش اینطوری نکرده بودیم که اینم کردیم که این همه عرقمون رو در بیاره،گفت :بمیرم واست خیلی خسته شدی اما شرمنده تنهایی خیلی حال نمیداد و سخت بود زحمت ما افتاد گردن شما،گفتم :اختیار دارید تا باشه از این جور زحمتا کار شما راه بیفته ما هم به درک یه غلطی میکنیم.خندید و گفت :برای شما هم یه فکری کردم ناراحت نباش،حالا یه خرده استراحت کن باید بریم خونه ،منم خیلی ضد حال خورده بودم هیچی نگفتم و چشمامو بستم و یک ساعت بعد هم رفتیم خونه واتفاق خاصی نیفتاد.اما خسابی حالم گرفته شد .(البته این مقدمه رابطه من با خاله مژگان بود بعد از اون من و اون بهم بیشتر نزدیک شدیم که باعث شد غیر از خاله مژگان با کسای دیگه هم سکس داشته باشم از جمله خواهر بزرگم و زن همسایه بغلیشون که یه زن 45 ساله نیمه خوشگل و نیمه هیکل و خوش سینه بود)

دختر خاله 42 ساله (2) بعد از اون اتفاقی که توی خونه دوم دختر خاله مژگان افتادکه همونطور که گفتم به دلیل اختلاف سنیمون بهش میگم خاله، رابطه منو اون خیلی بهم نزدیک شده بود و خیلی با هم راحت بودیم. دیگه خیلی سعی نمیکرد خودشو جلوی من بپوشونه یا مخفی کنه البته نه جلوی شوهر و بچه هاش، مثلاً وسطهای هفته بود که به شوهر دختر خالم زنگ زدن و گفتن که بابات سکته کرده و بیمارستانه و اون باید سریع میرفت مشهد، چون وسط سال تحصیلی هم بود مجبور بود تنهایی بره و مثل همیشه خونه و خانوادشو به من سپرد (منم که آرمان امین) یه روز صبح مژگان زنگ زدو گفت آرمان بیا اینجا شیر دستشویی و توالت نشتیه شدید داره یه لوله کش وردار بیار،منم پرو پرو و با اغراق گفتم خودم بلدم الان وسایلو ور میدارم میارم (قبلا چند بار به شیر لوله های خونمون ور رفته بودم و هر دفعه گند زده بودم) وسایلو ورداشتم و رفتم دم خونشون ساعت حدود 10:45 صبح بود در زدم و منتظر موندم دیدم دوباره یه صدای خواب آلود اومد رفتم بالا و وارد خونه شدم دیدم تازه از خواب بیدار شده با یه ست ورزشی صورتی اومد درو واسم باز کرد اصلا حواسم بهش نبود وقتی جلو راه افتاد تازه دیدم چی پوشیده یه تیشرت ورزشی نایک آستین حلقه ای با یه شلوار بغل خط دار سفید تنگ که قشنگ میشد خط شورتشو از پشت دید. وقتی قدم ور میداشت زیر کونش قارچ میخورد و یه قول دوقول مینداخت. رفتم توی پذیرایی و نشستم اونم رفت آشپزخونه برام چای بریزه گفت :آرمان شرمنده دیشب شیر خراب شد دیگه نخواستم از خواب بیدارت کنم. گفتم صبح بهت زنگ بزنم ،منم سریع با خنده گفتم حالا تو چرا انقدر دیر خوابیدی مگه الان وقت بیدار شدنه؟،خندید و گفت بالا دیشب تنها بودم حوصلم سر رفته بود شیلا هم چون صبحیه زود خوابید داشتم ماهواره میدم، پرسیدم چه ساعتی خوابیدی؟ گفت ساعت 5 ،منم سریع گفتم:ندید میگم حتماً Telel 5 هم میدیدی ،خندید وگفت برو به کارت! موقع رفتم سمت دستشویی گفتم :انقدر از این شبکه ها نگاه نکن برات خوب نیست فقط خودتو اذیت میکنی هیچیم گیرت نمیاد. ابرویی بالا انداخت تو به این کارا کاری نداشته باش برو شیرت و درست کن البته اگر بلدی،منم گفتم :شیر من که درسته اما مثل اینکه شیر شما دچار مشکلات زیادی شده،یه دفعه حمله کرد طرف و گفت چی گفتی بچه پرو منم سریع دویدم سمت دستشویی و درو بستم و گفتم :حرف حساب جواب نداره ، حقیقت رو باید گفت جور دیگر باید اندیشید،گفت :شاعر شدی آره میدونم چه بلایی سرت بیارم،منم گفتم اینطوری که پیش میره میترم یه بلایی سر خودت بیاری،دوباره با صدای شاکیتری گفت:پدر سوخته دیگه داری روت و زیاد میکنی به کارت برس،دیگه جوابی بهش ندادم و مشغول کار خودم شدم که دیدم بعد از20 دقیقه اومد ودر دستشویی رو باز کرد منم سخت مشغول کار خودم بودم گفت :خسته نباشی بچه پرو ،منم یه نگاهی بهش انداختم دیدم یه لیوان شیر دستش گرفته و تکیه داده به درگاه دستشویی منم یه خنده کردم و همین که سرم رو به سمت پائین میاوردم چشمم خورد به جلوش که به خاطر تنگیه شلوارش قشنگ قلمبه افتاده بود بیرون و چاک وسطش معلوم بود دوباره داشتم داغ میشدم دوباره رفت سراغ کاره خودش و فکرم مشغول دفعه قبلی شد نمیدونستم چه جوری باید سر صحبت رو باهاش باز کنم و بفهمم اونم میخواد با من باشه آخه از حرفاش و لباساش و رفتاراش یا از جدیتش ،اصلا نمیدونستم چیکار کنم، همینطور مشغول کار خودم بودم که یکدفعه زیادی با آچار فرانسه شیرو سفت کردم و بردید و به خاطر اینکه فقط می خواستم شیر و سفت کنم فلکه آب رو نبسته بودمو آب با شتاب پرتاب شد به سمت بیرون و از برخورد سر شیر با دیوار صدای ترسناکی داد که خودم که داخل بودم هل کردم ،مژگان سراسیمه وارد دستشویی شد با صدای لرزونی گفت چی شد آرمان جون،منم هول شده بودم و دستم رو روی شیر گرفته بودم که آب نپاشه بیرون(مثل منگولا خوب آخه پسر خوب مگه میتونی با دست جلوی فشار آب شیرو بگیری)گفتم بیا این سر شیرو که افتاده بده به من. اونم سریع اومد تو و داشت سر شیرو از زیر من پیدا میکرد. آب با فشار بیرون میریخت منکه خیس خالی شده بودم اونم که اومد آب حسابی روی اونم ریخت و تمام لباساش خیس شد. سری شیرو با هزار زحمت بستم ولی اثر نکرد فقط یه کمی جلوی پرتاب آب و گرفت بهش گفتم برو شیر فلکه آب و ببند ،بلند شد که بره بیرون یکدفعه پاش لیز خورد و باپهلو افتاد توی دستشویی چندان صدایی داد که من گفتم لگنش شکست خیس آب که شده بود حالا هم اینطوری سریع کمک کردم بلندش کردم تا جلوی در بردمش نشست روی زمین و گفتم فلکه کجاست گفت:توی آشپزخونه سریع رفتم بستم و برگشتم دیدم به روی شکم روی زمین خوابیده و داره ناله میکنه گفتم خاله چیزیت شده جائیت درد میکنه فقط صدای ناله ازش میومد،یه نگاه به پشتش کردم و دیدم وای وای وای لباسه که خودش به اندازه کافی تنگ بود حالا خیسم شده بودو حسابی چسبیده بود بهتنش و یه مقدار هم تیشرتش بالا رفته بود و شلوارش پائین اومده بود نمیدونید چه صحنه ای بود سریع بغلش و گرفتم و گفتم بلند شو بریم توی اتاق ،دیدم نمیتونه منم رفتم از پشت بغلش کردم و دوتا دستمرو از پشت قلاب کردم و بلندش کردم خودمم پشتش قرار گرفتم میخواستم ببرمش توی اتاق خواب،کشون کشون داشتم میبردمش توی این فاصله هم اون خودشو لخت انداخته بود و من با زور میبردمش دستم زیر سینه هاش بود،توی این فاصله کیرم منم راست شده بود و میمالید به کون مژگان منم که دیدم اینطوریه سریع کیرم و انداختم درست لای کونش و کشون کشون بردمش توی اتاق خواب. زمانیکه داشتم میکشیدمش روی تخت زمانی که دولا شد که بره روی تخت کیرمو با فشار چپونم لای کونش و فشار دادم اونم یه آخ بلند گفت،گفتم :چی شد خاله ، اونم گفت درد دارم،اما میدونم که به خاطر فشار کیر من توی کونش اون آخ و گفت،یواش یواش بردمش روی تخت و کیرمم از لای کونش جدا نکردم تا قشنگ وسط تخت بردمش گفتم حالت چطوره بهتری؟ گفت :نه جون ندارم تکون بخورم لباسامم خیسه الان تخت و خیس میکنه و کثیف میشه،گفتم:می خوای کمکت کنم لباساتو دربیاری ؟یه مکثی کرد و گفت: برای خودم سخته اصلاً نمیتونم تکنون بخورم اما تو؟منم سریع گفتم بابا منو تو که این حرفها رو نداریم تو خاله خوب من هستی من هر کاری بتونم برای کمک به تو انجام میدم؟گفت آخه میخوای منو لخت کنی و تن منو میبینی ؟تو دلم گفتم من الان نیم ساعته کیرمو گذاشتم لای کونت و دارم تکون میدم اون چیزی نیست تنت و ببینم چیزیه ؟،منم سریع گفتم کسی که غیر از من اینجا نیست منم قول میدم این موضوع بین خودمون باقی بمونه و هیچکس خبردار نشه (البته به غیر از بچه های باحال سات شهوانی )اونم دوباره مکثی کرد و گفت باشه از زحمت ممنونم ،منم که کلی ذوق کرده بودم شروع کردم آروم آروم تیشرتشو از تنش کشیدن بیرون که با کلی زحمت تونستم از زیر شکمش بیارم بیرون وقتی از سرش رد کردم دیدم وای عجب سوتین خوشگلی بسته رنگ سفید با گلهای ریز رنگی با خودم شرط بستم که صد در صد با شورتش سته بعد آروم دو تا دستم رو گذاشتم دو طرف شلوارش بعد آروم کشیدم پائین همین که میکشیدم پائین دیدم حدسم درست بود و شرتش سته، گفتم خاله یه کمی کمرت و بیار بالا که بتونم دردش بیارم آروم کمرش و داد بالا و من تونستم شلوارشو بکشم پائین و از پاش درش بیارم ،تازه تونستم تن خاله مژگان و خوب ببینم یه تن سفید با رونای تپل و یه کون مشتی که دل هر بیننده ای رو میبره ،توی این فاصله حتی بهم نگاه هم نکردیم و اون سرشو به طرف مخالف من چرخونده بود،محو تماشاش بودم که گفت:آرمان چیکار میکنی سردم شد یه چیزی بنداز روم منم آروم رفتم تا چیزی بندازم روش که دیدم آروم ناله میکنه گفتم هنوز درد داری گفت آره، گفتم میخوای برات بمالم خوب بشی گفت آره،منم مهلتش ندادم سریع رفتم و دستم وگذاشتم سمت کمرشو پهلوش که لباسم خورد بهش گفت:تو هم که لباست از من خیستره تخت و کثیف نکن(منظورش این بود که تو هم لباستو دربیار ولی نخواست مستقیم بگه) منم سریع تیشرت و شلوارم رو درآوردم و با یه شرت نشستم گفتم :یه موقع برنگردی من لختم،خندش گرفت و گفت خیلی پرو هستی منو یک ساعته لخت کردی داری دید میزنی من چیزی نگفتم اون وقت میگی من نبینمت خیلی شارلاتانی،منم همین طور که داشتم پهلوش و میمالوندم گفتم خوب بابا من مردم تو زنی،نمیبینی زنها چقدر راحت توی ماهواره میان و میرن چه با لباس چی بی لباس اما مردا رو نشون نمیده حتماً مردا یه چیزی دارن که بایت از دید محفوظ بمونن ،خنده ای کرد و گفت: مردا مردا همچین میگه مردا هر کس ندونه فکر میکنه هرکوله یه گرز رستم دستشه ،منم گفتم:گرز رستم دستم نیست بستمش به تن،گفت خیلی پرویی و دریده ای خجالت هم نمیکشی گفتم:اگر چیز بدی بود و خجالت داشت که خدا نمیداد به مردا که زنا حیرونش بشن،گفت :واه واه واه چقدر هم حاضر جواب شدی برای من.منم خندیدم و مشغول مالوندن کمرش شدم. همینطور که کمرش و میمالوندم وسعت مالش و بیشتر کردم و یه مقدار از بغل رون کنار باسنشو شروع کردم به مالش دیدم چیزی نمیگنه کم کم دستمو آوردم بالاتر و رون پاشو لمس کردم دیدم اینطوری فایده نداره،گفتم خاله جون،گفت جونم، گفتم کرم ماساژ نداری؟،گفت چرا بهنام تازه یه کرم از دبی برام آورده توی کشو سمت راسته،بلند شدم که برم مجبور بودم جلوش قرار بگیرم تا کرمو ور دارم دیدم داره به هیکلم نگاه میکنه،با کمال پرویی گفتم خوش هیکلم؟،خندید و گفت خود شیفته ای،گفتم آره راست میگی عمو با اون هیکل نی قلیونیشو دیدی حقم داری(میدونست به شوهرش میگیم نی قلیون)هیکل مانکنی که تا حالا از نزدیک ندیدی بهت حق میدم،گفت:عوضش بهنام کارایی بلده با اون لاغر بودنش انجام بده که 10 تا مثل تو هرکول هم نمیتونن از پسش بر بیان اون یه کارایی میکنه که تو عمراً بتونی بکنی (بکنی رو با یه حالت خاصی گفت)،منم خیلی بهم برخورد بهش گفتم:مثلا اون چیکار میکونه که من نیمتونم بکنم ،اونم یه خنده کرد و گفت حالا ناراحت نشو بیا به کارت برس بهت میگم،منم رفتم دوباره پشتش و کرم ریختم روی کمر و پهلوش و شروع کردم به ماساژ دادن دیگه خیلی راحت داشتم دست میکشیدم به بدنش دستم رو هر از چند گاهی می بردم تا دم کرستش و بر میگردوندم بعد یواش دستمو بردم زیر کرستش و شروع کردم مالیدن بهش گفتم خیلی سفت میبندی اذیت نمیشی ،پشت کمرت رو جاانداخته میخوای یه کمی شلش کنم؟ راحتتر باشی. اونم گفت :والا من راحتم اما مثل اینکه تو ناراحتی خوب یه درجه شلش کن (من فکر کردم الان میگه بازش کن زهی خیال باطل)منم مثل پسرهای خوب یه درجه شلش کردم دوباره مشغول کار خودم شدم دستم را تا در حال مالش تا زیر بغلاش میبردم و می آوردم ازش پرسیدم خوبه ؟گفت :آره ولی خیلی سفت دستتو میکشی روی تنم بالا یه کم ملایمت داشته باش این از همون کاراس که میگم بهنام بهتر انجام میده.گفتم :الان همچین بمالمت که خودت حال کنی و بگی دمت گرم ای ولا داره،گفت :اونی که ای ولا داره یه چیز دیگس،منم شروع کردم به مالش کتف و بغلاش و کم کم اومدم سمت پائین تابالای شروتش اما هنوز جرات نداشتم دست به کونش بزنم گفتم بزار یه خورده دیگه تحمل کنم ببینم چی میشه دستمو از کمرش ورداشتم و یه خورده کرم زدم به رون پاش و شروع کردم به مالش رون و ساق پاش یواش رفتم پائین تا رسیدم به کف پاش چون کف پاش تقریباً آخر تخت بود دیدم الان بهترین فرصته که بشینم روش و رفتم نشستم روی رون پاش و آروم آروم شروع کردم به ماساژ خودشم خیلی خوشش اومده بود چون هر از چند گاهی صداش درمیومد دوباره اومد سمت بالا ساق پاش و رونش و بلند ندشم و روفتم بالاتر تا رونش و ماساژ بدم همونطوری برعکس نشستم روی کونش و رفتم دوباره بالاتر تا نشستم روی کمرش و شروع کردم زیر کونش رو تا دم شورتش ماساژ دادن،دیدم تا اینجا هیچی نگفت شروع کردم آروم آروم دستم رو زیر شورتش کردم و کرم ریختن هنوز پائین باسنش بودم یه دفعه گفت آرمان داری چی کار میکنی گفتم :ماساژ ،گفت این همه جا رو ول کردی چسبیدی به باسن من،گفتم خوب من از بالا شروع کردم و دارم همه جا رو ماساژ میدم اصلا ً تو به کار من چیکار داری بزار کارم رو بکنم دیگه گفت :خیلی ببخشید مثل اینکه الان دستتو روی باسن منه ،منم همینطور که داشتم با اون چونه میزدم دستم رو قشنگ بردم زیر شورتتش و شروع کردم به مالیدن کونش ؛گفتم انقدر غر نزدن بزار درست کارمو درست انجام بدم اونم دیگه هیچی نگفت منم مشغول مالوندن کونش به طرز وحشتناک بودم دیگه خیلی راحت دستو میبردم لای کونش میمالوندم کونی که همیشه آرزوی دیدنش رو داشتم حالا داشتم با دوتا دستم میمالوندمش اما هنوز نتونسته بودم شورتشو از پاش دربیاروم بخاطر همین که سعی کردم خیلی تابلو بازی در نیارم و دستمو از زیر شورتش در آوردم و به سمت اون برگشتم اما از روش بلند نشدم بلکه برگشتم و رو به اون روی کونش نشستم حالا قشنگ بهش مسلط شده بودم دوباره شروع کردم به ماساژ کمرش اما اندفعه کیرمو از روی شرت درست وسط کونش تنظیم کردم و همینکه برای ماساژش به سمت بالا میرفتم کیرمو بهش میمالیدم،چند دفعه انقدر محکم کیرم و مالیدم که شورتش به سمت بالا کشیده شد و یه مقدار از کونش بیرون افتاد اختیارم دست خودم نبود و هر کاری میکردم از شهوتم بود و اینکه بتونم بیشتر خودمو به خاله مژگانم بچسبونم،خودشم متوجه حرکات غیر عادی من شده بود و هر از چندگاهی که زیاده روی میکردم بهم میگفت آرمان حواست کجاست کجا رو داری ماساژ میدی ،منم اصلا به حرفاش توجه نیمکردم و نمیخواستم بذارم خماری دفعه قبل و ایندفعه هم سرم دربیاره پس هر کاری میکردم که بتونم کیرم و لای کونش جا بدم نمیخواستم بذارم اندفعه به راحتی دفعه قبل از دستم در بره هرچی باشه دیگه استاد شده بودم. یه مقدار رفتم پائینتر از کونش و نشستم روی رون پاش دوباره شروع کردم به ماساژ کمرش و سریع رفتم سمت کونش اندفعه بهش گفتم این لباست نیمذاره من درست کارم رو انجام بدم و منتظر جوابش نموندم سریع از بغلهای شرتش گرفتم و کشیدم سمت پائین یک دفعه گفت داری چیکار میکنی و تا اومد از جاش بپره دوباره دستمو سریع انداختم روی شونه هاش و گفتم از پات درش نیاوردم فقط مزاحم ماساژم بود یه کمی کشیدم پائین تا راحتتر ماساژ بدم دستمو گذاشتم روی گردنش و گفتم تو راحت باش نگران هیچی هم نباش،گفت اگه یکی بیاد ببینه ما توی این وضعیت هستیم خیلی بده،گفتم:نگران نباش خودتم خوب میدونی کسی قرار نیست تا ساعت 2 بیاد؛دیگه هیچی نگفت و دوباره سرشو روی تخت خواب گذاشت،منم تا دیدم اینطوری شد شرتش رو تا بالای زانوش کشیدم پائین و گفتم :قول میدم درش نیارم ،اونم دیگه جواب منو نداد منم سریع خودمو دوباره کشوندم روی کونش.حالا بین من و کون اون فقط شرت من مزاحم بود که اونم نمیتونستم خیلی سریع در بیارم چون خیلی ضایع بود کمی کیرم رو روی کونش بالا و پائین بردم،بعد وقتی دیدم اوضاع یه خورده آروم شد و اونم حسابی حشری شده بود و دیگه به کارای من گیر نمیداد توی یه حرکت سریع یه پامو از توی شرتم خارج کردم و دوباره نشستم روی کونش که اندفعه کیرم قشنگ لای کونش قرار گرفت،اونم تا کیرم چسبید به کونش یه آخی کرد و گفت چقدر تنت داغه مثل کوره میمونه(منظورش کیرم بود که الان دیگه قشنگ لای کونش قرار گرفته بود)وضعیت خیلی باحالی بود اون روی تخت خوابیده بود با یه سوتین که بازش نکرده بودم و یه شرت که تا بالای زانوش پائین کشیده بودم و منم لخت روی اون با یه شورت که فقط یه طرف پام قرار گرفته بود و کیرم که دقیقاً وسط کونش بود و منم بالا و پائینش میکردم،پیش آب من خارج شده بود و لای کونش ریخته بود و با کرم ماساژ قاطی شده بود کیرم خیلی راحت داشت لای کونش تکون میخورد.بهش گفتم میشه برای اینکه یه کمی راحتتر ماساژت بدم کمرت رو یه کمی بدی به سمت بالا،در واقع میخواستم کیرم به کوسش نزدیک تر بشه ،یه کمی کمرش رو داد بالا و من مجبور شدم کمی به سمت پائین تر برم و راحت تونستم کوسش و از لای پاش ببینم. خیلی قشنگ بود یه کوش تپل و ترو تمیز که یه مو هم روش نبود و یه کمی رنگش تیره بود اما خیلی قشنگ بود.دیدم یه پیش آبی هم از کوسش اومده و قشنگ معلوم بود که اونم حسابی تحریک شده بود.توی این فاصله حتی یه کلمه در مورد مسائل سکسی با هم صحبت نکرده بودیم با اینکه کیرم لای کونش بود و من داشتم پشتش تکون میدادم اما اصلاً به روی هم نیاورده بودیم و هر کدوممون داشتیم برای خودمون حال میکردیم و فضا رو خراب نکردیم،خیلی آروم دستم رو بردم سمت دوتا کپلش و اونا رو از هم باز کردم و یه انگشتمو به سمت کوسش رسوندم تا قبل از اینکه واکنشی نشون بده شروع کردم یه کمی کوشش رو مالیدن (مثلاً دارم همون ماساژ رو میدم)دوباره داشت کمرشو صاف میکرد که بخوابه منم سریع از پشت پریدم و بدون هیچ مقدمه ای کیرم رو روی کوسش کشیدم و همین که داشت می خوابید منم آروم کیرم و هل دادم توی کوسش و با هم خوابیدیم به خاطر کرمی هایی که زده بودم و پیش آبی که از کوسش خارج شده بود رفتن کیرم توی کسش خیلی راحت انجام شد؛اون خوابید و منم روش هیچ حرفی بینمون ردو بدل نشد و حدود یک دقیقه هیچی به هم نگفتیم،نمیدونید چه حالی میداد کیرم توی یه کوره رفته بود که داشت میپخت، یه زن 42 ساله 2 تا بچه داشت و همیشه آرزوی دیدن اندامشو داشتم حالا وقتی کیرم توی کوسش بود زیرم خوابیده بود و هیچی نمیگفت،بعد از اینکه کیرم تا دسته توی کسش رفت و مدت زمانی که گذشت یه دفعه به حرف اومد و گفت:نمیخواستم به اینجا کشیده بشه خیلی زیاده روی کردیم فکر نیمکردم تو انقدر … اما حالا نمیدون چیکار کنیم هرکاری خودت میخوای انجام بده فقط زود تصمیم بگیر، بدون اینکه جوابی بدم خیلی آروم شروع کردم روش به تلمبه زدن حتی حالتی هم عوض نکردیم اون به شکم خوابیده بود و من روش بودم و داشتم تلمبه میزدم این بهترین پوزیشنی هست که من دوست دارم.طرفم به شکم زیرم باشه و من روش و کیرم رو از لای پاش به داخل کسش برسونم .حدود پنج یا شیش دقیقه داشتم تلمبه میزدم وقتی کیرم تا آخر توی کسش داخل میشد و کونش به بالای کیرم می خورد داشتم توی فضا میرفتم،حتی به سینه هاش هم دست نزدم و یه لب هم ازش نگرفتم فقط دو تا دستم رو کنارش گذاشتم و از پشت تلمبه میزدم .صدای آخ و اوفش دراومده بود و داشت آروم ناله میکرد که یهو دیدم سفت و جمع شد و صداش دیگه در نیومد فهمیدم ارضاء شده به روی خودم نیاوردم و به کارم ادامه دادم برای بار دوم هم ارضا شد و حالا نوبت من بود.میدونستم که نیابد توی کسش خالی کنم اما حاضر نبودم حتی یک لحظه هم کیرم رو از توی کسش خارج کنم .وقتی میخواست آبم بیاد سریع کیرمو از توی کسش کشیدم بیرون و لای کونش کشیدم اونم کونش و هی جمع میکرد تا برای کیر من تنگ بشه .آبمو روی کمرش خالی کردم و روش خوابیدم و هیچی نگفتم .چند دقیقه که گذشت خودمو کنار کشیدم و کنارش خوابیدم .اونم کم کم بلند شد و بدون اینکه به من نگاه بکنه به سمت دستشویی رفت.مثل اینکه فکر نمیکرد من باهاش اینکارو بکنم و یه مقدار عذاب وجدان گرفته بود اما خودش خواسته بود به اینجا برسه .منم بعد از چند دقیقه لباسامو پوشیدم و رفتم توی پذیرایی روی مبل نشستم سرمو تکه دادم به مبل .این شروع سکس کامل من با دخترخاله 42 سالم مژگان بود . تازه از این به بعد رابطه های سکسی من شروع شد و همانطور که گفتم با خیلی ها سکس کردم اونم چه کسایی. امیدوارم خوشتون اومده باشه.منتظر داستانهای دیگه من باشید Black_Love_000

سکس با دخترعمه هام همه چیز از یه اس ام اس شروع شد. آنا و سمیرا دختر عمه های من بودند. آنا دو سال و سمیرا یک ماه از من بزرگتر بودن و همه می دونستن که من چقدر سمیرا رو دوستش دارم. دیگه تو کل فامیل همه ما دو تا رو واسه هم میدونستند. خانواده عمه ام هر چی خواستگار که برای سمیرا رفته بودن رو با این حرف که سمیرا قراره با پسر دائیش ازدواج کنه رد کرده بودن و خانواده من هم کاملا با این ازدواج راضی بودن اما همه چیز یهو بهم خورد. سمیرا خواستگاری من رو قبول نکرد و گفت کیانوش مث برادر من میمونه و من هم فعلا قصد ازدواج ندارم. این ماجرا تا یک سال ادامه داشت و من هر روز داغون تر میشدم.تا اینکه یه روز سمیرا حرفی رو که نباید میزد و زد و با گفتن این حرف که من نمیخوام با یه بچه ازدواج کنم و بعد از ازدواج بچه داری کنم بزرگترین توهین رو به من کرد و من هم همه چی رو تموم کردم ولی این پایان شروع ماجراهای دیگه توی زندگی من شد. بعد از اون ماجرا دیگه سمیرا با بقیه دخترا برای من فرقی نداشت و بعد از یه مدت دوباره روابط عادی شد، البته این در ظاهر بود و من از سمیرا کینه ای به دل گرفته بودم که نمیتونستم فراموشش کنم و میخواستم ازش انتقام بگیرم ولی نه میدونستم چه جوری و نه اینکه دلم میومد.28 سالم شده بود و خانواده روم فشار می آوردن که زودتر ازدواج کنم من هم برای فراموش کردن قضیه سمیرا بی میل به ازدواج نبودم .مث بقیه دوستام با سمیرا هم اس ام اس بازی میکردم ولی مودبانه. تا اینکه یک روز یه اس ام اس نیمه سکسی برام فرستاد بعد از اینکه بهش جواب دادم که این چیه فرستادی سریع ازم عذر خواهی کرد که اشتباهی فرستاده هر چند بعدا فهمیدم که عمدا برام فرستاده بود. ولی این شد دلیل یه رابطه جدیدتر که با فرستادن اس ام اس های سکسی برای همدیگه شروع شد.تا اینکه یه روز یه اس ام اس برام فرستاد که کون عضو پرکاریه و چند تا دلیل هم آورده بود و آخرین دلیل هم گفته بود که وقتی از عقب میدی کون گنده میشه. من هم تو جواب براش نوشتم: پس واسه همینه که مال تو هم گنده شده. سریع بهم جواب داد که: نه عزیزم هنوز این افتخار نصیب کسی نشده که بخواد بهش دست بزنه. من هم تو جوابش نوشتم: پس من میتونم این افتخار رو نصیب خودم کنم. که جواب داد : تو این غلطا ، بچه دهنت هنوز بوی شیر میده، برو هر وقت بزرگ شدی بیا. باز هم برجکم رو زد و من دیگه نتونستم ادامه بدم. این قضیه گذشت تا چند شب بعد توی خونه عموم اینا دیدمش. از دور یه نیشخندی به من زد و رفت. منم دلم رو به دریا زدم و رفتم یواشی بهش گفتم: من هنوز سر حرفم هستم و آروم طوری که کسی نفهمه یه دستی روی کونش کشیدم دوباره گفتم: که خودت باید امتحان کنی که دهنم بوی شیر میده یا نه. یهو مث برق گرفته ها صاف شد و گفت: گمشو خجالت بکش. اما این بار من بودم که بهش خندیدم و رفتم تا آخر شب چند بار دیگه هم این حرفا رو بهش گفتم و حسابی اعصابش رو بهم ریختم. بعد از اون شب تا یه هفته هر روز بهش اس ام اس میزدم که کی و کجا قرار بزاریم تا من کونت رو گنده کنم و از این حرفا. تا اینکه یه روز بهم زنگ زد که: تو از جون من چی میخوای؟ و من هم بدون رودربایستی گفتم : اون باسن خوشگلت رو. بعدش گفت: بعدش میخوای چکارش کنی ؟ منم دیدم فرصت خوبی بدست اومده و اگه بخوام این فرصت رو هم از دست بدم شاید دیگه هیچوقت نتونم کاری کنم گفتم: کار خاصی انجام نمیدم و شاید یه کم نوازشش کنم و دستی به روش بکشم و یه کم باهاش بازی کنم. برگشت گفت: خیلی پررو شدی قدیما اینطور بی حیا نبودی. گفتم قدیما رو ول کن، کی میتونی بیای پیشم و خندیدم و اونم گوشی رو قطع کرد.کم کم داشتم به منظورم نزدیک میشدم. اواسط تابستون بود چند روز بعد از اون ماجرا خانواده ام رفتن مسافرت و من هم به بهانه اینکه نتونستم مرخصی بگیرم موندم تهران. میدونستم پنج شنبه ها سر کار نمیره واسه همین پنج شنبه روبیرون نرفتم و موندم خونه. حدود ساعت ده زنگ زدم خونه عمه ام. عمه ام گوشی رو برداشت و بعد از احوالپرسی گفت کجایی؟ گفتم اضافه کار سرکار هستم و با سمیرا کار دارم خونه هست؟ عمه گفت:سمیرا تازه از حموم در اومده داره لباساش رو میپوشه و میخواد با دوستاش برن بیرون چند لحظه صبر کن و گوشی رو گذاشت و به سمیرا گفت: سمیرابیا کیانوش پشت خطه؟ چند دقیقه بعد گوشی رو برداشت و بعد از احوالپرسی گفتم : الوعده وفا من امرزو رو بیرون نرفتم و خونه موندم که تو بیای پیش من و تو هم که مثل اینکه از قبل میدونستی و رفتی حموم خلاصه صفایی دادی به خودت و زدم زیر خنده. کفرش در اومده بود و آروم گفت: زهر مار و من با دوستم قرار داریم و داریم میریم بیرون، اصلا تو از جون من چی میخوای؟ گفتم: هیچی ولی منتظرم بیای و بهم بگی چرا اون حرفا رو بهم زدی؟ خواست خداحافظی کنه که عمه گوشی رو گرفت و گفت کیا نوش جان عمه شام بیا خونه ما؟ منم گفتم: باشه عمه من تا عصری سر کار هستم بعدشم زنگ میزنم اگه سمیرابیرون بود با هم میایم. عمه هم گفت : باشه رو به سمیراکرد و گفت: سمیراعصری کیانوش از محل کارش بهت زنگ میزنه اگه بیرون بودید با هم بیاین و اگه هم که زودتر اومدی که هیچ و بعدش با من خداحافظی کرد. همه چیز روبراه بود ولی مطمئن نبودم که سمیرابیاد ولی همین که حرصش رو در آورده بودم برام کافی بود و اصلا قصدم از زنگ زدن این بود که روزش رو خراب کنم. بلند شدم رفتم حموم و یه کم خودم رو تر و تمیز کردم و بعدش لباس پوشیم رفتم بیرون و یه کم برای ناهار خرید کردم و برگشتم. نشسته بودم داشتم آهنگ گوش میدادم و ساعت نزدیک 1 بود و کم کم میخواستم یه چیز درست کنم تا برای ناهار بخورم که صدای زنگ اومد.بی خیال رفتم سراغ آیفون و با شنیدن صدای سمیرا که از پشت آیفون گفت: منم سمیرادر رو باز کن، سر جام خشکم زد. در رو باز کردم و چند لحظه بعد سمیرااومد توخونه. یه شلوار لی و یه مانتو که تا زانوش بود و یه شال که دور سرش پیچیده بود. مثل همیشه یه آرایش کم که خوشگلش کرده بود. سمیراحدود 165 سانت قدش بود و حدود 57 کیلو هم وزنش، نه زیاد چاق و نه زیاد لاغر. ولی خیلی سفید بود و گرمای تابستون باعث شده بود حسابی صورتش قرمز بشه.یه سلام داد و رفت سمت دستشویی که دست و صورتش رو بشوره. بعد از چند دقیه دیدم برگشت تو اتاق، در حالیکه مانتوو شالش رو در آورده بود و فقظ شلوار لی و یه دونه تاپ بندی که تا بالای نافش بود تنش بود. اومد نشست روی مبل و در حالیکه هی سعی میکرد با پایین تاپش روی نافش رو بپوشونه بی مقدمه گفت: تو از جون من چی میخوای هان؟ چرا دست از سر من بر نمیداری؟ اگه بگم غلط کردم راحت میشی؟ تو این چند ساله اخلاقش دستم اومده بودو میدونستم زود جوش میاره وبعدش آروم میشه و گفتم: صبر کن بابا بذار به چیز بیارم بخوری بعد دعوا کن و بعدش در حالیکه سینی شربت دستم بود اومدم تو اتاق. ولی یه حسی میگفت که سمیرابیخودی نیومده اینجا. براش شربت ریختم و رفتم کولر رو زدم رو دور تند و اومدم لیوانم رو برداشتم و رفتم کنارش نشستم. تا من برم و برگردم لیوانش رو خورده بوده تکیه داده بود به مبل و سرش رو داده بود عقب تا باد بهش بخوره.خط سینه اش از زیر تاپش زده بود بیرون و همین باعث شد کیرم توی شورتم جابجا بشه. دستم رو از پشت انداختم و شروع کردم با موهاش بازی کردن و یه کم خودم رو بهش نزدیک کردم. زیر چشی یه نگاهی کرد و گفت کیا خودت رو بهم نچسبون گرممه و بعد همونطوری آروم ادامه داد آخه پسر تو چی میخوای از من؟ گفتم: تو داغونم کردی یادت رفته؟گفت: کیا شروع نکن اون یه قضیه بود و تموم شد و رفت پی کارش. کله ام داغ شده بود، سمیراپیشم بود و من کاری نمیتونستم بکنم. یه کم از شربت رو خوردم که سمیراگقت برای من هم بریز من تشنمه هنوز. لیوان خودم رو بردم سمت لبش و تا اومد بخوره یه کم بیشتر کج کردم و یه کم از شربت ریخت روی لپش و گردنش و تا وسط سینه هاش رفت. یه دفعه تو جاش نشست و گفت: چیکار میکنی دیونه و خواست بلند شه که نذاشتم و صورتم رو بردم سمتش و گفتم: دیوونتم دیونه. انگار که شهوت رو توی چشمام دیده باشه گفت: نکن کیا هوا گرمه تازه از بیرون اومدم گرممه ، اذیتم نکن و خواست دوباره بلند شه که لیوان رو گذاشتم رو میز و دو دستی گرفتمش خوابوندمش رو مبل. اصلا توقع این کار رو حداقل به این زودی نداشت ( این رو بعدا خودش بهم گفت) و صورتم رو نزدیک صورتش کردم. یه کم اخم کرد و گفت کیا تو رو خدا اذیتم نکن و روش رو برگردوند. با دستام سرش رو برگردوندم و گفتم سمیراکاری باهات ندارم و لبم رو روی لبش گذاشتم، فشارشون دادم.اولش یه کم سر سختی میکرد ولی بعد از یکی دو دقیقه اون هم یواش یواش شروع کرد به لب گرفتن. لبامون رو هم گره خورده بود و داشتیم لب میگرفتیم ولی جامون مناسب نبود. لبم رو جدا کردم و دستش رو گرفتم تا بلندش کنم. گفت: چیه؟ گفتم: هیچ بریم تو اتاق رو تخت من. گفت : نه همینجا خوبه. ولی چشاش چیز دیگه ای میگفتن و وقتی دستش رو کشیدم با بی میلی بلند شد و باهام اومد. رو تخت نشوندمش و گفتم : تاپت رو در نمیاری؟ گفت قرارمون این نبودا. گفتم :نترس کاریت ندارم و گفت: من حوصله ندارم و رو تخت دراز کشید. روش دراز کشیدم و لبام رو دوباره گذاشتم روی لباش و انگار که منتظر باشه سریع زبونش رو کرد توی دهنم.آروم لبم رو از لباش جدا کردم و اومدم سمت گردنش و زیر گلوش که از شربتی که ریخته بودم شیرین شده بود و شروع کردم به لیس زدنش و با دستام هم شروع کردم به بازی کردن با سینه هاش. کم کم صدای آه و ناله اش بلند شده بود و بعد از چند دقیقه حس کردم که سینه هاش دارن سفت میشن. برش گردوندم رو خودم و تاپش رو از تنش در آوردم و از پشت گره سوتین آبیش رو در آوردم و سینه هاش رو آزاد کردم. خیلی شهوت انگیز شده بودن وشروع کردم به خوردن و لیسیدن سینه هاش. یک دفعه بهم گفت تو نمیخوای لباست رو در بیاری. نگاه کردم دیدم هنوز لباسام تنمه. از زیرش خودم رو کشیدم بیرون و سریع پیرهن و شلوارم رو در آوردم و با یه شورت دوباره روش دراز کشیدم.تنم که یه تنش خورد انگار که به یه تنور چسبیده باشم بدنم داغ شد. مچ دستاش رو گرفتم و بردم به سمت بالا و شروع کردم به لیسدن سینه هاش و زیر بغلش و زیر گلوش.سینه هاش کاملا سفت شده بودن و نوک سینه هاش که بیرون زده بود رو با لبام گاز گرفتم که صداش رفت به آسمون. دیگه کاملا حشری شده بود، دستم رو بردم روی کسش و آروم شروع کردم به فشار دادن از روی شلوار. دیگه کاملا در اختیار من بود. یه کم دیگه با سینه هاش بازی کردم وکم کم رفتم سمت شلوارش و با کمک خودش شلوارش رو از تنش در آوردم که یک دفعه چشمم برای اولین بار افتاد به بدنش. یه بدن سفید و بدون مو که فقط یه شورت سفید تنش بود که اونم جلوش خیس شده بود. واقعا کنترلم رو از دست داده بودم. سرم رو بردم لای پاهاش و شروع کردم به لیسیدن رون هاش و آروم رفتم سمت کسش. از بس که حشری بودم همونطوری کسش رو با شورتش کردم توی دهنم. صدای سمیرااتاق رو برداشته بود و اگه صدای موزیک نبود همه میفهمیدن چه خبره. شورتش رو هم از پاش کشیدم بیرون و اون کس بی موش که از شدت حشر هم قرمز شده بود و هم کمی هم باد کرده بود از لای پاش زد بیرون. سرم رو بردم سمت کسش که گفت کیا فقط مواظب باش و دیگه چیزی نتونست بگه. وقتی که داشتم کسش رو لیس میزدم دستاش رو روی سرم احساس کردم که داشت سرم رو روی کسش فشارش میداد و داد میزد و میگفت: کیا بخور، بخورش، همش مال خودته بخورش، که یه دفعه دیدم ماهیچه های شکمش دارن تکون میخورن و با چند تا تکون شدید آروم شد. تازه یادم افتاد که بابا یه کیری هم توی شورت ما هست که بادکرده که تا حالا اونقدر بزرگ ندیده بودمش. برش گردوندم که با ناله گفت کیا چکار میکنی؟ گفتم: مگه قرار نبود کونت رو گنده کنم که یه دفعه خواست بلند شه که نذاشتم هر چند هودش هم جونی نداشت. گفت کیا جون من نکن من تا حالا سکس نداشتم. گفتم میدونم و به زور برش گردوندم. گفتم سمیرااگه درد داشت نمی کنم و کامل برش گردوندم. از توی کمد کنار تختم یه کرم در آوردم و مالیدم روی سوراخ کونش. راست میگفت: سوراخش تنگ تنگ بود و همین منو حریص تر میکرد. خودش رو سفت کرده بود که یه دستم رو بردم سمت کسش و آروم شروع کردم به مالوندن که دوباره صداش در اومد و شل شد و منم یه انگشتم رو تا بند اول کردم توی سوراخ کونش. داشت حال میکرد و من هم یواش یواش دومین انگشتم رو کردم تو سوراخ کونش که آهش بلند شد. بازم حشرش زده بود بالا و منم داشتم انگشتام رو توی کونش میچرخوندم. دوباره کاملا حشری شده بود و منم انگشتام رو در آوردم و دوباره سوراخ کونش رو چرب کردم و یه کم هم به کیرم مالیدم و رفتم پشتش. نوک کیرم رو گذاشتم دم سوراخش و بعد از یه کم بازی کردن یه دفعه سر کیرم رو تا ختنه گاه کردم تو کونش. مث برق گرفته ها پرید جلو که شونه هاش رو گرفتم و دو باره یه کم کیرم رو فشار دادم که دیگه صداش در اومد. شهوت از سرش پریده بود و داشت درد میکشید و هی میگفت: کیا تو رو خدا بکش بیرون، جون من بکش بیرون، سوختم کیا، آی مامان سوختم. ولی من دیگه گوشم به این حرفا بدهکار نبود تموم اون چند سال گذشته داشت از جلوی چشام رد میشد و یه حس بدی رو تو وجود من بیدار میکرد و این دیگه برای من فقط یه سکس نبود، بلکه بیشتر شبیه انتقام بود. میخواست از زیرم در بیاد که سنگینی تنم رو انداختم رو تنش و این دفعه کیرم رو تا آخر کردم توی کونش. دیگه ناله نمیکرد و صداش بیشتر شبیه گریه شده بود. یه کم به خودم اومدم و دلم براش سوخت ولی میخواستم که ارضا بشم. دو سه دقیقه کیرم رو توی کونش نگه داشتم و بعدش شروع کردم به عقب و جلو کردن. سمیراهم از دردش کم شده بود و کم کم داشت حال میکرد ولی همچنان ناله هم میکرد.دوباره حشرم زده بود بالا و شروع کردم به محکم کردن و دوباره صدای سمیرابلند شده بودکه: کیا یه کم یواش تر دارم پاره میشم ولی من توجهی بهش نمیکردم و همونجور عقب جلو میکردم و با دستام هم سینه هاش رو فشار میدادم که احساس کردم تمام ستون فقراتم داره تیر میکشه و ابم میخواد بیاد. کیرم رو کشیدم بیرون و همه آبم رو روی کمرش خالی کردم و افتادم کنار سمیراروی تخت. سمیراهم مث اونایی که زخم خورده باشن روی تخت دراز کشید و شروع کرد به ناله کردن. سوراخ کونش گشاد شده بود و یه مقدار از آبم هم تو سوراخش بود.صورتم رو بردم نزدیک صورتش که دیدم از بس اشک ریخته متکای زیر سرش خیس خیس شده و بعدش روش رو برگردوند یه طرف دیگه. با لباسم بدنش رو تمیز کردم و ملافه رو کشیدم روش تا یه کم دراز بکشه و خودم رفتم حموم و وقتی برگشتم دیدم همونجور لخت نشسته و ملافه رو دور خودش پیچونده. یه نگاه بهم کردو بهم گفت خیلی نامردی، تو که داشتی حال میکردی پس چرا اینجوری؟ بی توجه به من ملافه رو انداخت زمین وهمونجور لخت آروم آروم رفت سمت حموم. میدیدم که داره به سختی راه میره ولی منظره اون بدن و اون کونش از پشت که داشت تکون میخورد دوباره کیرم رو بلند کرد ولی من انتقامم رو گرفته بودم.تقریبا از ماجرای اون روز من و سمیرا دو هفته میگذشت، و هنوز برای خودم غیر قابل باور بود که تونسته بودم با سمیرا سکس داشته باشم. بعد از اون روز چند بار با اس ام اس بهش تیکه انداخته بودم ولی از قرار معلوم اون هم بدش نیومده بود هر چند بابت اون جور وحشیانه کردنش همش بهم بدو بیراه میگفت. عصری که از سر کار برگشتم خونه دیدم موبایلم زنگ خورد. شماره شهرام پسر عمه ام بود.بعد از احوالپرسی بهم گفت که اون کتاب و سی دی رو که ازش خواسته بودم برام گرفته و قرار شد فردا بعد از ظهر برم خونشون و ازش بگیرم.. روز بعد تقریبا بعد از ظهر رو بیکار بودم و واسه همین دو ساعتی زودتر از محل کارم اومدم بیرون و رفتم سمت خونه عمه ام تا کتاب و سی دی رو از شهرام بگیرم. حدود ساعت سه بود که رسیدم دم در خونشون و زنگ زدم و آنا در رو برام باز کرد. رفتم بالا و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: شهرام کجاست؟ گفت مگه خبر نداری؟ گفتم چی رو؟ گفت یکی از اقوام بابا دیروز فوت کردن و شهرام با مامان و بابا رفتن ختم و بعد از شام و میان. گفتم آخه قرار بود ازش کتاب و سی دی بگیرم. آنا گفت اتفاقا شهرام به ما گفت که اگه تو اومدی کتاب و سی دی رو بهت بدیم. گفتم به ما؟ مگه شما چند نفرید؟ آنا گفت : من و سمیرا دیگه. گفتم مگه سمیراخونه اس؟ گفت: آره رفته حموم، بشین تا من کتاب و سی دی رو برات بیارم. با گفتن این حرف انگار که بهم شوک وارد شده باشه یه لحظه موندم و یک دفعه یاد چند رو قبل و سکسی که با سمیراداشتم افتادم و همین باعث شد که کیرم بلند شه. زیاد ضایع نکردم و سریع نشستم رو مبل. ولی فکر سمیراو اون بدن سفیدش از ذهنم بیرون نمیرفت. تو فکر سمیرابودم که آنا با یه کتاب و یه سی دی اومد و بهم داد و گفت بیا اینا رو بگیر تا من یه چیز بیارم بخوری. کتاب و سی دی رو گرفتم و رو صندلی جابجا شدم و شروع کردم با صفحات کتاب بازی کردن ولی فکر و ذهنم پیش سمیرابود که یه دفعه آنا با یه لیوان شربت اومد جلوم. ازش تشکر کردم و لیوان رو ازش گرفتم و آنا رفت سمت اتاق خودشون. یه لحظه سرم رو بالا کردم و توی اتاق رو نگاه کردم و یه دفعه موندم. آنا داشت لباس عوض میکرد و دامنش رو در آورده بود و میخواست شلوار بپوشه و بدون اطلاع از اینکه من دارم از تو شیشه کتاب خونه اونو دید میزنم، شلوارش رو پوشید و بعدش هم پیرهنش رو در آورد یه دونه تاپ تنش کرد و مانتوش رو از روش پوشید. حسابی داغ کرده بودم، از یه طرف سمیراکه تو حموم بود و از اینطرف هم آنا که موقع عوض کردن لباساش اون تن و بدنش رو دید زده بود.دهنم خشک شده بود و لیوان رو برداشتم و یه کم از شربت خوردم. یه دفعه آنا اومد تو بهم گفت: کیا تو هستی اینجا؟ گفتم چطور مگه؟ گفت من دارم میرم بیرون یه کم خرید کنم و برگردم. اگه هستی من برم و نیم ساعته برگردم. مثل اینکه دنیا رو بهم داده باشن گفتم: آره آره ، هوا بیرون خیلی گرمه و منم عجله ای واسه رفتن ندارم، یه کم میمونم تا هوا کمی خنک بشه و بعد میرم. با گفتن این حرف آنا هم حرف من رو تائید کرد و گفت پس من برم و زود بیام و رفت سمت در کفشاش رو پوشیدو رفت بیرون. باورم نمیشد که من دوباره با سمیراتو خونه تنها هستم، اونم سمیرای که میخواست از حموم در بیاد و همین فکر کاملا دیونه ام کرده بود. از رفتن آنا چند دقیقه میگذشت و من همش داشتم به سمیرافکر میکردم و با کیرم بازی میکردم و همین باعث شده بود دیگه کاملا راست بشه و از زیر شلوار بزنه بیرون. تو همین فکرا بودم که یه دفعه با صدای سمیرابه خودم اومدم که داشت میومد سمت پذیرایی و میگفت: آنا اون حوله بزرگه کجاست؟ تا از جام بلند شدم اون هم رسید به دم در پذیرایی و یه دفعه چشمامون تو هم گره خورد و چند لحظه وایستادیم ، نمیتونستم باور کنم. سمیرایه حوله کوچیک دور سرش بود و یه حوله هم دور سینه هاش که تا یه کم زیر کسش رو پوشونده بود و وقتی قدم بر میداشت کس سفیدش از زیر حوله معلوم میشد. تا منو دید گفت: تو، تو اینجا چکار میکنی؟ یه نگاه به شلوار من که کیرم از زیرش باد کرده بود انداخت ویه دفعه حواسش رفت به لباس خودش و سریع رفت سمت اتاق خودشون. منم مث دیونه ها معطل نکردم و دنبالش دویدم و تو لحظه آخر که میخواست در رو ببنده، بهش رسیدم، کاملا غیر قابل باور بود. سمیرایه دستش روی حوله بود و یه دستش روی در تا در رو ببنده ولی خوب من زورم بیشتر بود و با یه فشار در رو باز کردم. سمیرامث اینکه ترسیده باشه گفت : کیا چکار میکنی؟ برو بیرون میخوام لباس عوض کنم و بعدش داد زد: آنا آنا کجایی؟. گفتم آنا نیست رفته بیرون و نیم ساعت دیگه بر میگرده و من و تو الان تنها هستیم. مث اینکه آب روی آتیش ریخته باشی یه دفعه گفت: کیا جون من برو بیرون بزار لباسم رو بپوشم ، حالم خوب نیست. بعد میام پیشت. گفتم به همین راحتی، برو بیرون من حالم خوب نیست؟ هولش دادم تو رفتم سمتش که گفت: کیا اینکار رو نکن و رفت روی تختش. رفتم سمتش و چسبوندمش به دیوار. کنترلم رو از دست داده بودم، سمیرالخت لخت و فقط با یه حوله جلوی من وایستاده بود و هی تقلا میکرد که از دستم در بره. دستاش رو گرفتم به دیوار چسبوندم و لبم رو گذاشتم روی لبش. باز داشت مث دفعه قبل سر سختی میکرد که جفت دستاش رو از بالای سرش با یه دستم گرفتم و با اون یکی دستم حوله رو شل کردم که یکدفعه حوله افتاد. خواست جیغ بکشه که لبم رو روی لبش فشار دادم و با دستم شروع کردم به مالوندن کسش. از دستش کاری بر نمیومد و کم کم داشت ناله میکرد. کیا تو رو خدا بسه. کیا الان نه بزار یه فرصت دیگه ، کیا الان آنا میاد. ولی من گوشم با این حرفا بدهکار نبود.سمیرابا اون بدن مث بلورش لخت و خیس جلوی من وایستاده بود هیچ کاری هم از دستش بر نمیومد. کسش رو ول کردم و حوله رو یه دستی رو تخت پهن کردم وخواست در بره که دوباره دستش رو گرفتم و سمیرارو خوابوندم روی تخت. خودم هم رو پاش نشستم تا نتونه تکون بخوره. سریع لباسم رو در آوردم و کمربند شلوار و رو هم شل کردم و همون جور که دستای سمیرارو با یه دستم نگه داشته بودو شلوار و شورتم رو از پام در آوردم. سمیراانگار که میدونست دیگه راهی نیست خودش کم کم آروم شد و وقتی روش خوابیدم و بدنامون با هم تماس پیدا کرد، یه آه بلند کشید واین بار خودش لباش رو گذاشت روی لبم و شروع کردیم به لب گرفتن. یه کم که گذشت سمیراهم کم کم داغ شد و شروع کرد به آه و ناله کردن. تمام بدن سمیرابوی صابون و شامپو میداد و همین منو دیونه تر میکرد و با شدت هر چه تمام تر شروع کردم به خوردن سینه هاش و لیسیدن بدنش. چند دقیقه ای تو همین حال بودیم و سمیراهم دیگه صداش بلند شده بود که یه دفعه دست سمیرارو روی کیرم احساس کردم که داشت باهاش بازی میکرد و فشارش میداد. خودم رو جابجا کردم تا تو حالت 69 بتونیم قرار بگیریم واون با کیرم بازی کنه و دوباره شروع کردم به لیسیدن کسش که یکدفعه داغی یه چیز رو روی کیرم احساس کردم. برگشتم نگاه کردم دیدم سمیراکیرم رو کرده توی دهنش میخواد برام ساک بزنه. لذتی بهم دست داده بود که تا به حال تجربه نکرده بودم و همین باعث میشد من هم با شدت بیشتری کسش رو بلیسم. یه چند دقیقه ای که گذشت احساس کردم که آبم میخواد بیاد و کیرم رو از دهن سمیرادر آوردم و خواستم سمیرارو برگردونم که گفت چیکار میخوای بکنی کیا؟ گفتم:هیچی میخوام برم سر اصل ماجرا. سمیراگفت : نه کیا این دفعه رو نه، دفعه قبل که کردی تا یه هفته نمیتونستم بشینم، نه دیگه نمیزارم از کون منو بکنی. گفتم: بچه نشو سمیرااون بار، بار اول بود و منم کمی کنترلم رو از دست دادم ولی الان با اون دفعه خیلی فرق میکنه و خلاصه با حرفام راضیش کردم که برگرده. با حالتی که نمیدونم از سر نارضایتی بود یا ترس سمیراروی تختش به حالت سجده خوابید و منم رفتم سمت پشتش. دست انداختم و از روی میز توالت اتاقشون یه دونه کرم برداشتم و شروع کردم به مالیدن دور سوراخ کون پری. کرم کمی سرد بود و س

زندایی زینبزینب زن دایی بزرگمه چاق نیست ولی هیکل بزرگ وکنده ای داره نرم ترین کونی که بهش دست زده کون زینب بود اون روز که مادر بزرگمو با حاج قربان گرفتیم اخرش زینب از کیر گنده من خوشش اومده بود و قرار شد به من زنگ بزنه.یه روز جمعه زنم رفته بود خونه مامانش وخونه تنها بودم که موبایلم زنگ زد اول نشناختم گفت ناهار دعوتی خونه حاج قربان دو زاریم افتاد گفتم خفه نشی زن دایی باهم حال احوال کردیم و احوال زنمو پرسید گفتم رفته خونه مامانش گفت چه خوب پس حسابی تو کفی بلندشو بیا اینجا منم تنهام گفتم پس تو هم کفی گفت اخ که چه جورم اتیش گرفتم. گوشی رو قطع کردم دونستم که کوس مهمونم یه قرصی خوردم واسپری کاری کردم و راه افتادم از کوچه ما رفته بودن ولی تو یه محله بودیم زنگ زدم پشت ایفون گفت فرما عزیزکم تکیه کلامش بود رفتم بالا وروبوسی کردیم( از اول با اون خیلی راحت بودیم ازهمه چیز حرف میزدیم حتی از پریود یه روز خیلی ناراحت بود حالشو پرسیدم گفت خیلی خونریزی دارم گفتم یه دانه قرص ضد حاملگی بخور اونم خورد خیلی راحت شد به من گفت نکنه تو دکتر زنانی حامله شدم خودت بیا بچمو بگیر من شوخی کردم گفتم من بچه دارت کنم ؟ گفت نه بابا گوشات سنگینه به درد دکتری نمی خوری )تعارف کرد رفتم رو مبل نشتم ماهواره شان روشن بود. بو برم که داشته فیلم سکسی نگا می کرده از تو اشپزخونه برا من شربت می اورد کنترل روبرداشتم تلویزیون روشن کردم زدم رو کانل AVفیلم سکسی تو جاهای با حالش بود مرده داشت زنه رو ازکون می کرد وقتی در میاورد سوراخ کونش باز می موند ومرده همین طور تکرار می کرد غرق صحنه بودم که زن دایی گفت با حاله نه؟ یه کم هول شدم نگا کردم با سرتایید کردم اومد نشست پیشم سینی شربتو گذاشت جلو گفتم از کیه نگا می کنی؟ گفت از وقتی دایت رفته گفتم فیلمه اتیشت زده نه؟ گفت اره ولی هیزمش رو خودت گذاشتی گفتم من کی اینجا بودم گفت دیشب تو خواب .خواب دیدم که داری کوسمو می خوری تو خواب ابمو می خواستم بریزم دایت بیدارم کرد نصفه کاره موند الان باید تمامش کنی.شربتو خوردیم گفتم همون مثل خواب گفت اره گفتم تعریف کن تا منم اجرا کنم گفت رفته بودم حموم داشتم موهای کو سمو می زدم در حموم باز بود تو داشتی نگا می کردی گفتم پس بلند شو برو حموم رفت حموم درو نبست مثل خوابش شروع کرد به زدن موهای کوسش من هم جلو در نگاش می کردم وفتی تیغ رو رو کوسش می کشید وکف صابون وموهای اضافی رو جمع می کرد کوس صافش عین طلا برق می زد من کیرمو از رو شلوار می مالیدم بهش گفتم بقیه اش گفت کوسم رو قشنگ صاف کردم وابو گرفتم روش واب به چوچولم می خورد ومن حال می کردم که تورو جلو در دیدم با انگشت وسط اشاره ای به تو کردم وتو امدی جلو (در حالی که تعریف می کرد هم اون وهم من انجامش میدادیم)ودست انداختی لا پای من وبا کف دست کوسمو فشار می دادی و می مالیدی وازمن لب می گرفتی من دست بردم دو طرف پیرنت رو گرفتم وکشیدم دکمه هاش برید سینه هات افتاد بیرون دست بردم سینه هاتو گرفتم واونارو فشار می دادم و بازی می کردم(همین کارو با من کرد ومنم خیلی حال می کردم)ادامه داد تو هم از زیر تاب من دستاتو بردی وسینه هامو گرفتنی واونارو می چلوندی وفشار می دادی ومنم جیغ می زدم تو با دستات تابمو بردی بالاو رسیدی به سوتیینم باهم دراوردی ومن لخت شدم (منم این کارو براش کردم) توشلوار تنت بود کمربندتو باز کردم و زیپتو کشیدم پایین چیزتو گرفتم (تا گفت چیزتوگفتم چیز چیه؟گفت اونتو گفتم چیمو اونم خیلی راحت گفت اون کیر کلفتتوکه با نازش کیرم عین موشک پرید بالا و زینب از زیر تخمامم گرفت وبا کف دستش همشو انداخت بیرون) ویه ساک درست و حسابی برات زدم تو منو بغل گرفتی رفتیم رو تخت افتادی به جون کسم تو می خوردی من پا هامو باز و بسته می کردم اونقدر خوردی که می خواستم ارضا بشم (ولی وقتی می خوردم ارضا شد ویه کم استراحت کردیم تا حالش جا بیاد) که دایت بیدارم کرد باخودم گفتم نکنه اسمتو برده باشم وداییت بفهمه منم که طبق تعریف اون کسوشو می خوردم گفتم خوب میفهمید باید می خوابید خواب می دید منو کشته اونم خندید وگفت مجتهد م که شدی .دوباره گفت عزیزکم می دونی من از چیه تو خوشم می اد؟ گفتم از کیرم با دست زد سینم گفت منظور مرامته گفتم هیچ کدوم گفت اینکه اچار فرانسه ای کردن باشه تفریح باشه کارباشه هرکار ی که ازت بخوام انجام می دی گفتم نگو دیگه کیرم با خودم اب شد دست انداختم گردنش یه بوسی ازش کردم گفتم زن دایی گفت دیگه زن دایی نگو گفتم برا چی ؟ گفت ما دیگه محرم شدیم تو به من دست زدی حالمو جا اوردی گفتم فدای یه تار موت کار زیادی نکردم الان اگه حالشو نداری با نمی خوای اجباری نیست لباساتو بیارم بپوش من همون سنگ صبورتم ازین به بعد هر کاری داشتی در خدمتتم گفت اینت منوکشته الان هرکی بود کوس وکونمو یکی کرده تو هنوز خودت کامی نگرفتی حسابی بمن حال دادی گفتم دیگه چوب کاری نکن خواستم بلند شم لباسامونو بیارم گرفت از دستم گفت الهی قربونت برم ناراحت شدی گفتم واسه چی باید نارحت بشم شما اتیش گرفته بودی اتیشتو خاموش کردم یه جیغی کشید وگفت نمیخوام خاموش کنی بیا اتیشم بزن صورتشو نگا کردم وخندیدم لبامو گذاشتم رو لباش وگردنش و سینه هاشو و دروازه بهشتیش رو خوردم تنها چیزی که می فهمیدم ومی شنیدم صدای حشری کننده اخ واوف اون بود دستشوبرد کیرمو گرفت گفت زود باش که مردم دیگه خیس کردن نمی خواست.گذاشتم دم کسش با یه فشار تا ته کردم توگفتم جیگر حالت خوبه درد نداری گفت فدات بشم تو بهترین حالم منم شروع کردم به تلمبه زدن طوری که اونو برده بودم رو ابرا گفت داودی گفتم جان یه بار میشه منو مثل زنت بکنی اخه اون وقتی کردنتو تعریف می کرد من حالم خراب میشد ومی اومدم خونه خودمو ارضا می کردم گفتم ای بروی چشم از کوسش کشیدم بیرون گفتم جیگرم قمبل کن اونم قمبل کرد گذاشتم رو کوسش تا ته گذاشتم تو ش یه اویی کرد گفتم جون دردت اومد گفت نه عزیزکم کیف تموم دنیا رو کردم چندتا تلمبه حسابی بهش زدم ارضا شد اونم چه ارضایی با مشت رو بالش می زد کونشو تکان میداد یه کم ایستادم گفت تکون بده لا مذهبو هی ضربه زدم تا ارگاسمش تموم شد من همونطور می کوبیدم دوباره راه گفت واخ واوفش شروع شد دست کشیدم سوراخ کونش گفت دوست داری ؟ گفتم ای اگه شما بخوای گفت نترس اوپنه من یه کم خوشحال شدم با خودم گفتم پس راحت میره تو گفت منتها شرط داره قبول کردم گفت یه دفعه بزارتو گفتم اخه گفت خودم میگم کیر خیسمو از کوسش در اوردم ازاب دهنش رو سوراخ کونش زد وداد عقب منم سر کیرمو گذاشتم روش به شرطش عمل کردم تا ته رفت تو کونش صداشو در نیاورد وفقط فهمیدم بالشو گاز گرفته اشکش می ریزه بیرون کیرمو کشیدم بیرون برش گردوندم گفتم دیوونه این چه کاری بود کردی نمی تونستی چرا نگفتی؟ گفت چرا می تونم ادامه بدم من چیزم نیست گفتم اره از رنگ روت پیداس خیلی ناراحت شدم صورتشو ناز کردم از چشماش بوس کردم گفتم خیلی شرمندم گفت لوس نشو پا شوسرد شدی گفتم نه دیگه فقط کوست اونم با اصرار من قبول کرد گذاشتم تو کوسش باز داشت داغ می شد گفت داداودی داودی بکوب بکوب دارم حال می کنم منم محکم ضربه می زدم خواستم بکشم بیرون ابمو خالی کنم نذاشت کمرمو سفت گرفت توچشمام زول زد توتایی باهم با حال تموم خالی شدیم وبی حال افتادم روش منو ناز می کرد حالم جا اومد یادم افتاد چی کردم کیر خوابیده مو کشیدم بیرون بوسی ازش کرد م گفت مرسی عزیزکم دست تو موهاش کشیدم گفتم توهم مرسی دست به کوس کونش کشیدم که یه دفعه کونشو جمع کرد فهمیدم هنوز درد داره دستمو کشیدم دیدم دستم خونی شدخیلی ناراحت شدم گفت جیگر خودتو نارحت نکن خوب میشه گفتم این خوب شد اب کوستو چی می کنی ؟(می دانستم می خواد حامله بشه و جلو گیری نمی کرد اخه زنم گفته بو بچه می خواد)گفت همش فدای یه تار موت تو ازهمون اول زندگیم همه جوره به من حال دادی خواستم یه طوری جبران کنم کونم خوب میشه بچه رم کی از تو بهترعمدا خواستم ازت حامله بشم تا ازت یادگاری داشته باشم با اشکم ازش تشکر کردم اونم همین طور تو حموم حسابی شستمش کونشو چرب کردم گفت اقای دکتر دیگه درد نداره دوتایی خندیدیم بعداز حموم ناهار خوردیم گشتی بیرون زدیم دوتایی رفتیم دنبال زنم. زنم تعجب نکرد اخه اونم می دونست با زن داییم چقدر دوستم توراه به زنم گفت قدر شوهرتو بدون لنگه نداره شب هم شام اومد خونه مون موقع بردن به خونشون ازم بوسی کرد به خاطر همه چی تشکر کرد.

چت با زن عمویه روز که خونه عمو اینا رفته بودم دختر عموم بهم گفت رضا بیا کامپیوترمو درست کن. وقتی میخواستم کامپیوترشو درست کنم یه آی دی یاهو تو یه فایل متنی دیدم و سریع اونو یادداشت کردم کامپیوترشو درست کردم و بعد از چند ساعت رفتم خونمون.کامپیوترو روشن کردم اون آی دی رو اد کردم و منتطر پاسخش شدم نیم ساعت بعد دیدم آی دی آنلاین شد پرسید شما؟من جواب دادم رضا 24 ساله از تهران.گفتم شما؟ گفت ساغر 39 ساله از کرج.اینو که گفت فهمیدم زن عمومه.ولی با اطلاعات غلطی که بهش دادم نگذاشتم اون پی ببره که من کی هستم.حدود دو ساعت باهاش چت میکردم از همه چیزو همه جا حرف میزدیم.تا اینکه بهش گفتم مگه شوهر نداری چرا چت میکنی؟جواب داد ای بابا شوهر کیلو چنده مگه مرد جماعت به یه زن قانع میشه که ما زنها قانع بشیم میخوام با یکی دیگه دوست بشم.گفتم مگه شوهرت قانع نیست.گفت نمیدونم ولی شک دارم بهش.گفتم فقط به خاطر یه شک داری چت میکنی تا یه دوست غریبه پیدا کنی؟گفت تو چیکار این کارا داری برو بچه جون.من دنباله یه مرد هم سن و سال خودمم.گفتم مگه یه مرد هم سن و ساله خودت چی داره که من ندارم.گفت حالا.گفتم کاری نداره اول بیا ببین نپسندیدی بعد برو دنباله هم سن خودت.تازه مگه میخوای با من ازدواج کنی که سن مهم برات.گفت ببینم چی میشه.خداحافظی کرد.بعد از اون چند بار دیگه باهاش چت کردم تا بالاخره قرار شد بریم سر قرار.با خودم گفتم حالا که چیزی که همیشه تو کفش بودم بهم یه آتو داده با همین آتو دهنشو سرویس میکنم.قرارمون تو کرج دور میدونه امام زیره سه راه گوهردشت بود.با خونشون زیاد فاصله نداشت.رسیدم سر قرار از تو ماشین دور تر از محل اصلی قرارو میپاییدم دیدم بله خانوم یه لباس تنگ و ناجور پوشیده اومد وایستاد درست همونجا که قرار بود ببینمش.چون تلفنی ردو بدل نکرده بودیم موقع چت قرار بود تا یک ربع هر کی زودتر رسید صبر کنه بعد بره.10 دقیقه گذشت با ماشین رفتم جلوش ترمز کردم منو دید یکم جا خورد.گفت ا رضا سلام چطوری؟گفتم سلام زن عمو منتطر کسی بودی؟گفت نه منتطر تاکسی هستم.گفتم پس بیا بالا گفت آخه کار دارم.گفتم خوب من میرسونمت جایی که کار داری.با کلی ناراحتی سوار شد.گفتم ولی فکر کنم منتطر کسی بودی زن عمو.گفت نه بابا.گفتم چرا فکر کنم اسم اون هم رضا بود ولی یه رضا دیگه پیداش شد.چشماش گرد شد ولی گیج بود گفت یعنی چی؟گفتم پس کسی که من باهاش چت کردم شما بودی زن عمو مگه نه.گفت چت چیه رضا من اصلا بلد نیستم.گفتم برو بابا من از کامپیوتر خودت آی دی رو پیدا کردم.چند تا از چیزایی که تو چت در موردش حرف زده بودیم بهش گفتم تا بالاخره با ترس و لرز قبول کرد که اون بوده.گفتم چرا میترسی حالا.فکر کن من یه رضا دیگه هستم قرار بود بیای ببینی بپسندی.گفت شوخی کردم رضا همش سر کاری بود خودت میدونی که آدم تو چت حرف راست نمیزنه.گفتم پس به خاطر همونه که الان سر قراری دیگه.دیگه همه چیز معلومه انکار نکن.گفت خوب تو چی میگی.گفتم میخوام باهات دوست بشم.گفت این چه حرفیه رضا. برو سمت خونمون .دیگه چیزی نگفتم تا رسیدیم دم خونشون رفتیم بالا دخترش خونه نبود.درو باز کرد رفتیم داخل گفتم بیا صحبت هامونو ادامه بدیم.گفت چه صحبتی گفتم دیگه قرار نشد بزنی زیرش.گفت زیر چی ؟گفتم از اینکه دنبال دوست میگشتی به چه چیزی میخواستی برسی؟گفت هیچی به جان خودم.گفتم مگه خودت تو چت نگفتی بدت نمیاد با یکی دیگه سکس کنی؟گفت رضا فراموشش کن اون فقط یه چت بود.گفتم اگه چتو فراموش کنم ولی این یادم نمیره که منو تو الان تنها هستیم.گفت یعنی چی؟گفتم یعنی الان باید با من سکس کنی ؟بین من با یه مرد دیگه چه فرقی هست؟جواب نداد.رفتم سمتش روسریشو کشیدم کنار.چه آرایشی هم کرده بود.لبمو گذاشتم رو لبش اولش همراهی نکرد بعد اونم به لب گرفتن من کمک کرد تا دیدم بله داره دکمه هاشو باز میکنه.مانتو و شلوارشو در اورد و با یه شورت جلو وایستاد.کیرم راست شده بود داشت منفجر میشد.لباسامو در آوردم.کیرمو دید گفتم پسندیدی؟گفت اوه اوه چه جورم.نشوندمش کیرمو گذاشتم رو دهنش گفتم بخور.گفت نه بدم میاد گفتم بخور یواش یواش خوشت میاد.قبول کرد برام ساک زد چه حال میداد .ولی خودم گفتم بسه دیگه.کیرمو گرفت تو دستش باهاش بازی کرد.گفت جون رضا زود باش بیا.خوابید رو زمین گفت بیا دیگه.منم روش خوابیدم کیرمو گذاشتم تو کسش یه فشار دادم تا ته رفت تو.شروع کردم عقب جلو کردن که همش جون میگفت دستشو انداخت دور کمرم و منو با خودش قفل کرد.منم دیگه با تمام قدرت تلمبه میزدم تو کسش چون از قبل از اینکه بیام سر قرار مجهز اومده بودم کاندوم داشتم کشیده بودم سر کیرم.حس کردم آبم داره میاد کیرمو در آوردم تا قبل از اینکه بیاد گفتم آبم داره میاد گفت بریز رو بدنم.آبمو ریختم رو بدنش.با دستاش باهاش بازی میکرد دراز کشیدم کنارش گفتم چطور بود؟ گفت ارزش خیانتو نداشت.گفتم گمشو بابا پس چرا این همه زیر من سکسی حرف میزدی گفت شوخی کردم بابا چرا ناراحت میشی.دستت درد نکنه.یه بوسش کردم با هم رفتیم حموم تو از پشت یه بار دیگه کردمش خودمونو شستیم اومدیم بیرون.وقتی دختر عموم از مدرسه اومد من رفتم خونمون.

عروسی نزدیک امتحان های اخر سال بود و من داشتم کم کم خودم رو برای امتحانات اماده می کردم ، هر چند که اکثراً من برای امتحانات مشکلات خاصی نداشتم و تو درس هام زیاد مشکل نداشتم اما خوب بالاخره امتحان بود و اونم امتحان نهایی. علاوه بر امتحانات عروسی علیرضا پسر دایی ام هم بود که یک جورایی برنامه های ما کمی تغیر کند و کم کم ما خودمون را برای عروسی اماده می کردیم ، من و علیرضا حدود سه سال با هم اختلاف سن داشتیم و توی بچه های فامیل من نسبتاً با اون بیشتر از بقیه راحت بودم و تا حدودی دوران بچگی ما با هم گذشته بود.خیلی ها فکر می کردند که من و علیرضا بالاخره با هم ازدواج می کنیم. این موضوع را حتی بچه های فامیل هم می دانستند. اتفاقاً یکی از اخرین خاستگار های من هم علیرضا بود که پدرم مخالفت کرد وسن من را برای ازدواج زود می دانست و گفت که سارا فعلاً می خواهد درس بخواند و … که همین موضوع باعث شد که بین پدر و داییم کدورت پیش بیاد. کلاً من از علیرضا بدم نمی امد و علیرضا هم همینطور اما مشکل علیرضا این بود که خیلی به پدر و مادرش وابسته بود و به قول معروف بچه ننه بود و من اصلاً از این خوشم نمی امد . بالاخره هر چی که بود علیرضا خیلی زود عروسی کرد و در حالی که هنوز 22 سال هم نداشت ازدواج کرد . همه داشتن برای عروسی اماده می شدند و شاید من به خاطر اینکه علیرضا خواستگار قبل من بود انگیزه بیشتری داشتم ؛ اما حقیقت این بود که من علیرضا را مثل برادرم می دونستم و از این که داشت ازدواج می کرد خیلی خوشحال بودم . بالاخره روز عروسی رسیده بود ، البته پدرم که از دو روز قبل به بهانه کار رفته بود مسافرت اما من و مادرم خوب می دونستیم که این کار اون برای چی بوده. خلاصه عروسی روز جمعه بود و من و مادرم بعد از اینکه کارهامون را کردیم و از ارایشگاه بر گشتیم منتظر عموم و خاله زری بودیم که با هم بریم عروسی ؛ وقتی داشتیم توی اتاق اخرین کارهام رو می کردم نگاهم به اینه قدی داخل اتاقم کردم و دیدم که حرف های که ارایشگرمون زده بود راست بوده و کلی خودم رو تحویل گرفتم . حدود ساعت چهار بود که عموم اینها اماده شدن و رفتیم برای مراسم عقد و …. خلاصه عروسی گذشت و همه چیز خوب بود به البته به نظرم علیرضا بهتر از شیما (عروس ) بود ولی خوب هرچی که بود امیدوار بودم که خوشبخت بشن. شب بعد از اینکه عروس رو تا خونه بدرقه کردیم کم کم داشتیم اماده می شدیم که بریم خونه که مادرم گفت که یک جوری به عموت بگو که بره چون امشب چون زن داییت تنهاست و.. ما و خاله زری پیشش می مونیم ! مامانم اصلآ حواسش نبود که من فردا امتحان دارم و باید بریم که تا این رو گفتم یکم فکر کرد و گفت که پس تو با عموت برو خونه و فردا برو سر جلسه و …. من هم بعد از خداحافظی با عموم به سمت خونه حرکت کردیم و حدوداً ساعت سه شب بود که رسیدم خونه و در حالی که از ماشین پیاده شدم منتظر ماندم که عمو هم ماشین رو پارک کند و تا با هم بریم بالا ، عموم ماشین رو پارک کرد و امد و سوار اسانسور شدیم که عموم بدون هیچ مقدمه گفت : من بیام خونه شما یا تو میای ؟؟؟؟ واقعاً اصلاً به این موضوع فکر نمی کردم اما مثل اینکه عموم حاضر نبود که از هیچ فرصتی به این راحتی ها بگذرد من داشتم هنوز به عموم نگاه می کردم و اینکه عموم کاملآ من رو شریک جنسیش به حساب می اورد و اصلآ فکر هیچ مخالفتی رو از من ندارد که با برخورد دست عموم که داشت از پشت به کونم دست می کشید به خودم امدم. به صورتش نگاه کردم و از نگاهش فهمیدم که چقدر حشری است عموم گفت: بالاخره چیکار می کنی ؟ من هم دیدم که صبح حوصله جمع کردن تخت مامان اینها رو ندارم گفتم که می ریم خونه شما چیزی که شاید براتون جالب باشه این بود که من این بار سکس با عموم رو قبول کردم اما نه به خاطر اجبار اون بود نه چیزه دیگه و تنها به خاطر این بود که من هم تو اون زمان به سکس نیاز داشتم اول می خواستم که برم و لباس هام رو عوض کنم و ارایش هام رو پاک کنم که عموم که معلوم بود حسابی حشری هست من رو برد تو خونه تا در پشت سرمون بسته شد عموم سریع بغلم کرد و لباش رو گذاشت رو لبام چیزی که بازم برام جالب بود که کم کم سکس های عموم هم داشت با اولین سکس ها فرق می کرد و فکر خیلی تو سکس بیشتر به من توجه می کرد . روسری من که رو شونه هام بود رو باز کرد و همونجور که داشت من رو به خودش فشار می داد گردنم رو هم می بوسید و کلی قربون صدقم می رفت . من رو ول کرد و شروع کرد به باز کردن کروات و در اوردن کتش که من هم مانتوم رو در اوردم و عموم یه نگاه به سینه های من کرد و سریع طوری که من خودم تعجب کردم من رو بغل کرد و روی کاناپه انداخت و دوباره لباش رو گذاشت روی لبام و با دستش از پشت کمرم رو می مالید منم با دستام داشتم پهلو های عموم رو می مالیدم که دیدم بلند شد و گفت : سارا سریع در بیار که دارم دیوونه میشم من هم بلند شدم و پشتم رو به اون کردم که خودش سریع زیپ لباسم رو باز کرد و لباسم رو در اورد و من لخت شدم و فقط شرت و سوتین تنم بود که دوباره بهم نزدیک شد و دو تا دستش رو از پشت لای پاهام کرد و از هم باز می کرد و شروع کرد به سینه هام رو خوردن و لیسیدن که واقعاً عالی بود چند دقیقه این کار رو کرد و من هم هرچی بیشتر ادامه می داد بیشتر لذت می بردم و مثل مار به خودم می پیچیدم که عموم امد پایین و شرتم رو در اورد وشروع کرد به بازی کردن با کسم این دیگه داشت دیوونم می کرد که نگاهم به کیرش افتاد که از روی شلوارش معلوم بود که چقدر تحریک شده حرکت زبون عموم روی کسم بیشتر از هرچیزی من رو تحریک می کرد . عموم از بین پاهای من بلند شد و در کنار من روی کاناپه نشست و با این کار من متوجه شدم که حالا که من باید کارم را شروع کنم ، روی زانوم و بین پاهای عموم نشستم و با دست از روی شلوار روی کیرش که کاملآ سفت شده بود دست کشیدم که عموم یک آه بلند کشید و من هم اروم زیپ شلوار عموم رو پایین کشیدم و با کمک خودش شلوارش رو کشیدم پایین و از روی شرت به کیر بزرگ عموم خیره شدم و اروم کیرش رو از تو شرت در اوردم و شروع به ساک زدن کردم . مثل همیشه مزه خاص کیرش بعد از چند لحظه از بین رفت و کار من رو ساده تر می کرد . عموم کاملا چشماش رو بسته بود و سعی می کرد که با صداش به من نشون بده که دارد لذت می برد با فشار دست عموم برای جدا کردن من از خودش متوجه شدم که دیگه نباید به ساک زدنم ادامه بدهم و همین کار رو هم کردم حالا من روی کاناپه نشستم و یکم سر خوردم به سمت پایین وپاهام که حالا عموم بینش بود باز کردم و عموم که بین در حالی که با کیرش بازی می کرد پاهای من رو بالا داد و یکم با دست سوراخ کونم رو خیس کرد و با کلاهک کیرش با سوراخ کونم بازی می کرد و با یک فشار کیرش رو توی کونم کرد بازم اون سوزش و درد خاص رو داشت اما خیلی کمتر داشتم به این فکر می کردم که کاشکی به عموم می تونستم بگم که منم می خواهم سکس کامل داشته باشم و شاید همین امشب عروس بشم دردش کمتر شد و حالا از حرکت کیر اون تو کونم لذت می بردم و عموم هم با سرعت داشت کیرش رو تو کونم تکون می داد و گاهی که سرعتش رو کمتر می کرد کیرش رو در جهت های دیکه کونم هم حرکت می داد و این برام روش جالی بود هنوز داشت کیرش رو توی کونم جلو و عقب می کرد که احساس کردم که شل شد و توی کونم ابش رو حس کردم خیلی ناراحت بود که ابش زود امده بود منم زیاد خوشحال نبودم ولی خوب حالا هردومون خسته بودیم و به سکس دوباره فکر نمی کردم پس رفتم توی تخت و کنار هم خوابیدم در حالی که هنوز لباس هامون توی حال رو زمین بود.

دختر عمو بهاره من حامد هستم.از بچگي به دختر عموم علاقه داشتم.وقتي بزرگ شدم يعني 15 سالگي ام حس من بهش به يه حس سكسي تبديل شد.ولي اونا تهران بودن و ما شهر خودمون. هميشه به ياد اون با خودم ور ميرفتم.فكر مي كردم كه قراره تهران درس بخونم و اونوقت فرصت سكسي با اون برام پيش مياد. تو كنكور كه قبول شدم فهميدم اين تنها يه رويا نبوده.من تو رشته دكتري پيوسته رياضي قبول شدم ديگه راحت تر خونه عموم مي رفتم و با دختر عموم وقت ميگذروندم.ولي هميشه هيكل و سينه هاي كوچيكش منو حشري مي كرد و حرفامون سر آخر به سكس ختم ميشد.من از اون وقت به حس سكسي دختر عموم پي برده بودم.هميشه لبتابمو ميگرفت و ميشست فيلم سكسي ميديد. يه شب حدود 12 شب بود و من به دليل تعطيلات خونه بودم كه مبايلم به صدا در اومد ديدم يه اس ازش اومده.شب مشغول اس باهاش شدم.يه دفعه تو اس هاش ازم خواست تا سكس هات رم براش شرح بدم.بعد گفت كه مي تونم باهاش سكس كنم منم از خدا خواسته باهاش موافقت كردم.قرار شد يه روز كه خونشون كسي نيست برم پيشش. روز قرار من با ترس رفتم خونشون.در خونشونو كه زدم درو وا كرد.وقتي وارد خونشون شدم ديدم كه يه شلوارك ناز قهوهاي با يه تيشرت سبز تنشه.پاهاي به رنگ برنزش كيرمو راست ميكرد.منو برد تو اتاقش.منم تا درو بست بغلش كردم و بوسيدمش.وقتي لبام رو لباش بود لرزش تنشو حس ميكردم.اول گردنشو ليسيسدم از همون اول مثل سگ زوزه ميكشيد.دستمو گذاشتم رو سينه هاش.ازم خواست لباساشو در آرم.وقتي سينه هاي نازشو ديدم بي اختيار افتادم روش و شروع به مكيدن كردم دستاي اون روي سرم بود و نوازشم ميكرد.تا نافشو ليسيدم.سر سينه هاش كاملا سياه شده بود.بهم گفت كه خودشو خيس كرده.شورتشو كه در آوردم ديدم آبش جاريه.شروع كردم به ليسيدن كسش. كس بي مو و تپلي داشت.آروم چوچولشو پيدا كردم و به دهن گرفتم.ديگه از حس رفته بود.آروم به كونش زدم و خواستم كيرمو بخوره.حيووني تشنه كير بود.من به قشنگيه كير خوردنش موندم. بهم گفت كه ميخوام چطور بكنمش.منم گفتم از كون.و ديدم كه با لحن عجيبي گفت فقط كون. منم گفتم مگه تصميم ديگه اي داري.كسشو نشون داد.بهش گفتم پردت چي.گفت كه چون قصد داره بره خارج واسش مهم نيست.منم كير گندمو لاي لباش گذاشتم و فشار دادم.ولي انگار خيلي سخت بود.تا اينكه مجبور شدم محكم بغلش كنم و زور بزنم كه يدفعه جيق و بي داد زد و شروع كرد به گريه .وقتي حس كردم كيرم آزاد داره ميغلته پايين رو نگاه كردم پره خون بود.اول كاملا پاكش كردم و بعد آروم كسشو باز كردم تا كيرمو بزارم توش.اوايل با سختي ميزفت تو ولي بعد بطور وحشيانه اي داد ميزد و فحشم ميداد.من كه چندتايي قرص خورده بودم مجال براي كونشم داشتم.ولي گوشيش زنگ زد.مامانش بود بهش گفت كه تا نيم ساعت ديگه خونست. كلي ناراحت شد و گفت كه ميخواست بيشتر جر بخوره.ازم خواست تا اومدن مادرش برام ساك بزنه تا منم ارضا شم.هر دو كلي تلاش كرديم تا آبم بياد وقتي حس كردم ميخوام ارضا شم گفتم كجا بريزم گفت توي كسم.منم كه عقل از سرم پريده بود اين كارو كردم.بعدشم تا ميتونستيم لب گرفتيم و اون آروم تو بغلم موند. وفتي لباسامو پوشيدم بيدارش كردم كه بره حموم.شبم بهش زنگ زدم و ازش تشكر كردم كه اين فرصت رو بمن داده و با ترس ازش پرسيدم كه نكنه حامله شه.اونم گفت كه توي رحمش كيست يزرگي داره و امكان نداره حامله شه. 2 روز بعد پيش پدرش خارج از ايران رفت و من ديگه نديدمش.

زن عموی نیازمند سلام اسم من احسان امروز که شانزدهم شهریور 89 هستش 24 سالمه. این ماجرا مربوط میشه به سکس من و زن عموم که در اردیبهشت ماه اتفاق افتاد.عمو و زن عموی من هر دو 40 سالشونه و به دلیل رابطه خوبی که با من دارن متوجه شده بودم که با هم اختلاف پیدا کردن و چند بار تا پای طلاق رفتن و هر بار با وساطتت قاضی و در نظر گرفتن اینکه یه دختر 14 ساله دارن از طلاق منصرف شدند. اما علت واقعی اختالافشونو هیچ کس در فامیل نمیدونست به جز من که با توجه به یه سری مسایل مختلف به اون پی برده بودم که اینجا برای مطرح کردنش حوصله نیست. علت اختلاف این بود که عموم به خاطر وضع مالی خوب و تیپ و ظاهر مناسبش خیلی با زنها و دخترها ارتباط نزدیک و صمیمی پیدا میکرد و سکس هم با انواع و اقسام زنه رو انجام میداد.و اینم باعث شده بود که اولا به زن عموم بی توجهی کنه ثانیا اصلا زن عموم دلش نمیخواست عمو با کسی ارتباط داشته باشه ولی حریفش نمیشد دیگه جزییاتو بیشتر از این نمیدونم.از زن عموم بگم که یه زنی هستش که توی خونش خیلی راحت لباس میپوشه براش مهم هم نیست کی باشه البته جلوی بابام و بعضی بزرگترها مثلا رعایت میکرد.مخصوصا وقتی من خونشون میرفتم با یه شلوار تنگ و تاپ که همه چیش معلوم بود میومد جلوم.منم که جوون و تا حالا نه دوست دختر داشتم و نه سکس تا چند وقت از ذهنم پاک نمیشد خیلی دوست داشتم بکنمش ولی چجوریشو بلد نبودم. زن عموم قد کوتاه و کون تپلی داره که فکر کنم همه جوونا عاشق کون تپل یه زن جا افتاده باشند.خلاصه صبح روز واقعه حدود ساعت 8 صبح رفتم خونشون تا از اونجا ساعت 10 برم جایی که کار داشتم.ولی چون خونمون زیاد با خونه عموم فاصله داشت صبح زود راه افتادم و 8 رسیدم دم خونشون. توی یه آپارتمان کم واحد زندگی میکنند.در حیاط باز بود فکر کنم دختر عموم که رفته بود مدرسه درو باز گذاشته بود.رفتم بالا تا دم واحدشون در زدم با یه تاخیر زیاد زن عموم درو باز کرد بدون اینکه به من نگاه کنه با حالت خیلی خواب الوده برگشت بره تو اتاق خواب دیدم یه پیراهن توری نازک داره و شلوار هم پاش نبود فقط یه شرت پادار تا بالای زانوهاش داشت در حال رفتن به اتاق خواب بود که گفت مرده شورتو ببرن نازنین همش یه چیزی جا بذار دوباره برگرد بالا به این سن رسیده هنوز آدم نشده گمشو زود هر چی میخوای بردار ده زود باش. من یه قدم گذاشتم داخل آپارتمانشون دیدم با یه حالت عصبانی برگشته بود که بیاد دخترشو بزنه یهو منو دید جا خورد.اومد جلو دست داد اصلا حواسش به لباسش نبود قبلا جلوم راحت لباس میپوشید ولی نه دیگه اینجور.گفت فکر کردم نازنینه .کار همیشگیشه عین بچه کلاس اول میمونه. بیا تو چرا دم در وایستادی سحرخیز شدی احسان.گفتم زن عمو تو هم خوش تیپ شدی یه نگاه به خودش کرد گفت ای وای من برم لباسمو عوض کنم.تو هم بشین الان میام.رفت تو اتاق درو باز گذاشت و از تو اتاق شروع کرد صحبت کردن از اینور و اونور من هم توی یه زاویه ای نشسته بودم که از اتاق دور بود و بهش دید هم نداشتم. زورکی صداشو میشنیدم هی میگفتم چی گفتید زن عمو؟ اونم دوباره تکرار میکرد یه 10 دقیقه گذشت دیدم بیرون نیومد با خودم گفتم حتما تا الان لباس پوشیده داره اتاقو مرتب میکنه برم تو اتاق ببینم چی میگه.رفتم اتاق یهو پاهام سست شد کیرم راست.کمدشون روبروی در اتاق بود زن عمو پشت به من داشت تو کمد دنبال چیزی میگشت شورتشم در آورده بود اون کون مرمری زده بود بیرون در عرض یک صدم ثانیه کیرم داشت تو شلوار میترکید. یه چیزی گفت منتظر شد تا من جوا ب بدم من جواب ندادم گفت شنیدی چی گفتم احسان.هیچ چیز نگفتم اومدم از اتاق برم بیرون یهو برگشت منو دید منم سریع از اتاق اومدم بیرون.گفتم چی زن عمو از اتاق با یه چادر سرش اومد بیرون چادرو قشنگ دور خودش گرفته بود ولی از پاهاش و سینه هاش معلوم بود چیزی هنوز نپوشیده.اومد جلوم وایستاد گفت چیو زهر مار از کی اونجا وایستادی؟ من به تته پته افتادم زبونم بند اومد گفتم کجا ؟ گفت خودتو به اون راه نزن اومدی منو دید میزنی تو هم لنگه عموتی به زن مردم نظر داری؟گفتم چه نظری زن عمو اتفاقی شد. یهو نگاش به کیرم افتاد گفت چه خوشش هم اومده واسه من.گفت نکاه به این نکن که حجابو رعایت نمیکنم ولی اصلا از اون زنهایی نیستم که به جز شوهرم به کس دیگه فکر کنم.گفتم چقدر هم شوهرت بهت اهمیت میده.گفت این فضولیها به تو نیومده.گفتم راست میگی ولی برای من ادای آدمهای پاکو در نیار.گفت منظورت چیه گفتم تو وقتی اونجوری لباس میپوشی شاید خودت میخاری؟گفت زر نزن عوضی اومدی تو اتاق منو دید میزنی تازه رو من ایراد میذاری.گمشید که از همهتون حالم بهم میخوره.همه شما مردا یه گه هستید.گفتم شما زنها هم فقط به یه درد میخورید.درست صحبت کن.گفت به چه دردی؟گفتم به درد اینکه وقتی میخوارید یه مرد شما رو اساسی بخارونه.گفت پاشو از خونه من برو بیرون.پاشدم احساس کردم خارو خفیف شدم تصمیم گرفتم حالشو بگیرم.گفتم میرم ولی با خودم یه یادگاری هم میبرم تا خیلی چیزارو ثابت کنم.گفت چیو مثلا میخوای ثابت کنی؟گفتم ازت اتاق یه عکس گرفتم اینو به عمو نشون میدم تا بفهمه که با زنهای دیگه میپره کار خوبی میکنه.(اصلا عکسی نگرفته بودم چون کم آورده بودم میخواستم اینجوری اذیتش کنم) گفت تو گه خوردی عکس گرفتی یالا بدش من گوشیتو.اومد حمله کرد بهم گوشیمو بگیره چادرش افتاد .منم که گوشیم دستم بود سریع ازش در حالی که داشت مینشست چادرو برداره از روبرو ازش عکس گرفتم که هم چهرش هم کسش معلوم بود تو عکس.گفتم عکسی در کار نبود ولی حالا هست.زد زیر گریه گفت بده من عکسو تورو خدا آخه مگه من چه هیزم تری به تو فروختم که با من این کارو میکنی؟چطور وجدانت قبول میکنه؟گفتم همونطوری که تو هر جور دوست داری جلوی من میگردی بعد طوری وانمود میکنی که تو نمیخواستی و من میخواستم. بعد میای به من میگی چرا اومدی تو اتاقو از این حرفا تا دست پیش بگیری که پس نیوفتی.میخواستی بعدا بشینی همه بگی احسان این کارو کرد و ابرومو ببری.گفت بابا من نمیخواستم بگم به خدا فقط اومدم بهت تذکر بدم.گفتم قبل از اینکه به من تذکر بدی خودتو درست کن.گفت آره تو راست میگی من بدم نمیاد ولی چیکار کنم برم جندگی کنم.اصلا میدونی عموت چند وقته کنارم ننشسته.من که میبینم اون میره بیرون کار خودشو میکنه اینجوری میگردم کفر اونو در بیارم .اونم اصلا عین خیالش نیست.دیگه نمیتونم برم خودمو دست مرد غریبه بسپارم که.یکم دلم براش سوخت نشستم زمین روبروش گفتم درکت میکنم ولی تو هم منو درک کن.گفت یعنی چی؟گفتم جلوی من اونجوری نگرد زن عمو،دل دارم جوونم نمیگی من ازت خوششم میاد.گفت خوشت میاد که چی؟گفتم که اینکه نوازشت کنم کنارت بخوابم.ببوسمت.گفت احسان بس کن.دست انداختم دور گردنش گفتم سحر جون میدونم تو هم دلت میخواد اینقدر خودتو گول نزن تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟هیچی نگفت بلندش کردم بردمش تو اتاق رو تخت خوابوندمش.تا اون موقع چادرشو ول نمیکرد.خیلی محکم چادرو ازش کشیدم کنار.دیدم ترسید.گفت نه تو رو خدا.نگاهم به هیکل لختش افتاد دوباره کیرم راست شد از زیر شلوار معلوم شد.کیرمو که دید تو صداش لرزشی ایجاد شد که میگفت نه احسان من من نه ….به حرفاش توجهی نمیکردم داشتم لباسامو یکی یکی در میاوردم اون فقط حرف میزد عکس العمل نشون نمیداد.شلوارمو با شرتم یک جا در آوردم کیرمو که دید دیگه چیزی نگفت .افتادم رو تخت کنارش گفتم دیگه منم مثل تو لخت شدم حالا اگه تو میتونی طاقت بیاری منم طاقت میارمو میرم اگه نه روراست بگو تا منم به آرزوم برسم.5 دقیقه کیر منو معطل گذاشتو هیچی نگفت.گفتم سکوت یعنی چی خجالت نکش.با صدای لرزون گفت احسان دوست دارم ولی بین خودمون بمونه.گفتم چشم یه ماچش کردم ازش لب گرفتم با دستام سینه هاشو بازی میدادم چشماش پر شهوت و شورو حال شده بود.از گردنش شروع کردم لیسیدن تا رسیدم به پستوناش یه چند دقیقه میک زدمشون رفتم سراغ کس پشمالوش که نتونستم بخورمش حالم بد میشود با اون پشماش.با زبونم از شکمش تا گرنش چند بار لیسش زدم حرف نمیزد چشماش میگفت صبرش برای اینکه بکنمش تموم شده.منم رفتم سزاغ کسش کیرمو تنظیم کردم با شدت فرو کردم تو کسش شروع کردم خیلی آروم تلمبه زدن.اینفدر آروم و رمانتیک اینکارو میکردم تا حال کنه اونم واقعا حال میکرد لذت تو نگاهش موج میزد بوسم میکرد با حالت سکسی نازم میکرد منه بی تجربه در عرض سه سوت یه زن جا افتادرو به اون حالت رسونده بودم اینو مدیون فیلمهای زیادی بود که دیده بودم.تلمبه زدنم ادامه داشت تا حس کردم آبم داره میاد کیرمو در آوردم ریختم رو شکمش.یه لب طولانی ازش گرفتم بهش گفتم ارضا شدی گفت نه ولی خیلی حال کردم چقدر زود آبت اومد.گفتم اولین بارم بود.گفت راست میگی چقدر حرفه ای هستی خوش به حال زنت.گفتم پس خوش به حالت.خندید بوسم کرد.از کنار تخت دستمال کاغذی برداشتم شکمشو پاک کردم بوسش کردم گفتم مرسی.ولی حالا راستشو بگو بد شد برات اینهمه ناز میکردیو منو چند سال تو کف گذاشته بودی؟گفت راست میگی واقعا چند سال بود دوست داشتی با من سکس کنی؟گفت دستت درد نکنه حرف نداری ولی یکه طاقتتو بیشتر کنه برای بعد.گفتم بعد؟گفت آره دیگه مگه همین یه بار بود.گفتم آره.ناراحت شد.گفتم شوخی کردم بغلش کردم گفتم تو عزیز منی یه بار چیه هر وقت زنگ بزنی در خدمتیم.لباسامو پوشیدم اونم لباساشو پوشید گفتم یه کار واجب دارم باید برم گفتم پس خبر از تو.یه ماچش کردم.از خونشون رفتم.بعد از اون یه چند بار زنگ زد با هم کلی لاس زدیم ولی میگفت ایام امتحانات بچشه همیشه خونس.بعدشم تابستون شد تا الان که در خدمت شمام دیگه هنوز وقت نشده برم پیشش.من که تو این چند ماه صحنه سکس با اون از جلوی چشمام پاک نمیشه.

روستا درمقدمه بگم كه من مرتضي الان پسري 21 ساله ودانشجوي رشته عمران دانشگاه آزاداصفهان هستم.ماچندسالي هست كه ساكن اصفهان شديم ولي اصليت مابرميگرده به روستايي درنزديكي شهرنياسر-كاشان.روستايي كه درحدود15 خانوارداره دركناررشته كوههاي كركس.چون پدرومادرم هميشه سرگرم كارشون هستن وحتي يك روز آزاد ندارن،من هميشه تعطيلات تابستان روبه روستايمان مي رفتم وسه ماهه تمام پيش مادربزرگ وپدربزرگ تنهايم زندگي مي كردم.آخه آنهادوتابچه داشتن كه يكيش پدره من كه به اصفهان اومده بود و ديگري عمه ام كه باشوهرش درمشهد مقدس زندگي ميكنن. راستش داستان سكس من برميگرده به سه سال پيش يعني روزي كه كنكورم رو دادم.اونسال ازفرط خستگي همون عصركنكورتصميم گرفتم باروبنديلمو ببندم وبرم روستامون.عصري يه آژانس گرفتم ساكها وكامپيوترم(آخه من نمي تونستم سه ماه يدون كامپيوترم زندگي كنم) توماشين گذاشته وحركت كردم. شب دم دماي 8شب رسيدم.بعداز احوالپرسي با پدرومادربزرگم وسايلم رو به اتاق بالا بردم.(اينم بگم خونه مادربزرگم به صورت دوطبقه بود كه درپايين حمام واشپزخانه ويه اتاق كه پدرومادربزرگم اونجازندگي مي كنند ويه اتاق بزرگ يه دست درطبقه بالا،كه شده بود اتاق من).درحال وصل كردن كامپيوترم بودم كه تلفن زنگ زد.فكر كردم مامانمه.واسه همين سريع رفتم پايين كه ديدم مادربزرگم باعمه ام كه پشت خطه صحبت ميكنه.بعداز تموم شدن صحبتش بهم گفت كه عمه ام وخانواده اش قراره واسه دوهفته بييايند اونجا.ازشنيدن اون صحبت ناراحت شدم چون ازيه طرف آرامش تنهايي ام روبهم ميزد و ازيه طرف عمه ام يه دختره لوس وننر يكي يه دونه داشت كه حالم ازش بهم ميخورد(البته سه چهارسالي ميشد كه ديگه اونو نديده بودم)ولي چاره اي نبود.عصر روزبعدعمه ام دوباره زنگ زد.تلفن و برداشتم و بدترين خبرو شنيدم.عمه ام گفت:چون به شوهرم مرخصي نميدند من وشوهرم نميتونيم بياييم ولي سميرا(دخترشون)مي خواست حتمن بياد،اونو با اوتوبوس فرستاديم. فرداصبح زودازخواب بيدارشدم وباهزارنفرين عازم شهر شدم تاشاهزاده خانوم رواز ترمينال بيارم.تو راه انواع نقشه هاروتو ذهنم گذروندم تا همون روزاي اول سميرا(دخترعمه ام)رو پشيمون كنم تااو زودتر بره پيش مامان جونش.وقتي به ترمينال رسيدم،ديدم كه اتوبوس مشهد رسيده وتموم مسافراش دارن پياده ميشن.رفتم پاي اتوبوس كه ناگهان يه دخترخيلي زيباوناز از اتوبوس پياده شد.خيلي دوست داشتم همون جا مخش رو بزنم ولي حيف كه واسه يكاره ديگه رفته بودم كه ناگهان همون دختر يه نگاهي بهم كردو بلند گفت:تويي مرتضي.واااي باورم نميشد اون سميرا باشه.با اون سميراي قبلي خيلي فرق كرده بود.يه دوسه دقيقه اي به صورت خوشگلش خيره شدم كه باصحبتش كه احوالپرسي مي كرد به خودم اومدم.بعد از سراغ واحوال گيري به سمت روستامون به راه افتاديم.تو ميني بوس كنارهم نشستيم.واي چه دختري شده بود،هنوزباورم نميشد.همينطور كه باهام صحبت مي كرد من نگام به رانها وسينه هاش بود.همونطور كه توفكر بودم كه چه جوري شب نشده كارشو بسازم،به روستامون رسيديم. وقتي به خونه رفتيم سريع وسايلش رو به اتاق بالا برد وبا يه تي شرت تنگ و يه شلوارجين برگشت.من كه كيرم از اون صحنه جق كرده بود،يه لحظه به سرم زد همونجا حتي اگه ازروي شلوارش هم كه شده يكمي بكنمش.ولي دوهفته اي وقت داشتم.اون روز همش به صحبت هايي گذشت كه يا من ازخودم وخانواده ام تعريف مي كردم يا سميرا ازخودش و خانواده اش وياحتي صحبتهاي جالب مامان بزرگم.گذشت گذشت تا شب شدو زمان موعود (خوابيدن)رسيد.خيلي سعي كردم سميرا رو راضي كنم تا اونم بياد اتاق بالا بخوابه ولي نشد كه نشد.دو روزي گذشت ولي من حتي هنوز موفق به يك انگشت انداختن ساده نشده بودم.با اينكه خيلي بامن شوخي مي كرد ولي من جرات نزديك شدن به اورانداشتم.صبح روزه سوم واسه دوش گرفتن به حمام رفتم.وقتي ازحمام بيرون اومدم فقط بايه حوله كه روي خودانداخته بودم؛داشتم ازپله ها بالا مي رفتم كه صداي ترانه اي به گوشم خورد.فهميدم سميرا اومده بالا وپشت كامپيوترم نشسته.يه فكري به ذهنم رسيد.حوله رو روسرم كشيدم وخودموبه كوچه علي چپ زدم وباخوندن آواز و بدن كاملا عريان وكيرشق كرده خودم روبه بالا رسوندم.دريك لحظه صداي جيغ سميراروشنيدم بعد حوله رو ازروسرم برداشتم وسريع مثله آدماي ازهمه جابي خبر،حوله روجلو كيرم گرفتم.بي شعور،كلمه اي بودكه سميرا گفت وسريع رفت پايين.من ازكارم پشيمون شدم ولي عصري باعذرخواهي سميرا كه مي گفت نبايد بدون اجازه من مي رفت بالا؛قضيه ختم به خيرشد. شب بودكه پسري از اهالي روستا به درخونه اومد ومن وزنمو (چون آدماي روستاي ما،زود ازدواج مي كنند،فكر مي كردند منو سميرا زن وشوهريم)به كوهگشت خونوادگي دعوت كرد.ماهم دعوتش روقبول كرديم وفرداصبح ساعت 5:30 بودكه عازم شديم وحدودساعت نه ونيم برگشتيم.وقتي به خونه رسيديم حال پدربزرگم خوش نبود واسه همين اونوبه بهداري بردم وتا يازده اونجابوديم.وقتي به خونه رسيدم سريع رفتم بالا ومثله جنازه تو رخت وخوابم افتادم.حدودساعت يك بودكه باصداي سميرا واسه خوردن ناهاربيدارشدم.بعداز خوردن نهاردوباره رفتم بالا وكامپوترم روروشن كردم وبعدازگذاشتن موسيقي ملايمي دوباره به رخت وخواب كه جلوي كامپيوتربود،رفتم.داشت خوابم مي برد كه سميرا اومد بالا.سميرا كه هوس شوخي به سرش زده بود ترانه اي گذاشت وناخودآگاه شروع به رقصيدن كرد.منم كه خواب ازسرم پريده بود همينطور نگاش مي كردم.بعدرفت گوشه اي نشست ومشغول گوش كردن موسيقي شد.بعدازگذشت يه ربع سميرابهم گفت فيلم ميلم چيزي نداري؟منم بهش گفتم فقط فيلم سوپر روي هارددارم.سميرابعدازكمي مكث گفت:اگه جنبه شو داري بذارببينيم.منم ازخدا خواسته پريدم وفيلم روگذاشتم.سميرا اومد جلوي كامپيوتر ودريه متري من نشست.اوفيلم ميديد ولي من نگام به خطه سينه هاي اوبود.دوباره كيرم راست شد دوباره خرشدم.واسه اينكه سميرابزرگي كيرموببينه پاهامودراز كردم وخودمو به خواب زدم.بعددوسه دقيقه چشماموبازكردم وديدم سميراحواسش بيشتر به كيره منه،تافيلم.داشتم ازشهوت ميميردم.واسه همين رفتم كنارسميرا وبعدازكمي مقدمه چيني گفتم:سميرا من دختري به خوشگلي تونديدم.واقعا تواين مدت عاشق توشدم.سميرا كه منظورمو فهميد بهم گفت:منظور؟ديگه طاقت نياوردم وبهش گفتم جون هركسي كه دوست منواذيت نكن،بذار يه ذره باهات حال كنم.يه خنده اي كرد ومنم مثله برق توبغلش گرفتم.واي چه لحظه اي بود.اول يه ماچ گنده ازلباش گرفتم.بعدازدوسه تالب وليسيدن صورت ديگه وقتش بود.بلندش كردم اول تي شرتش وبعدكرستشو درآوردم وشروع به خوردن سينه هاي آبدارش كردم.يه ده دقيقه اي سينه هاشو خوردم.بعدسميرا گفت بلندشو،حالانوبته منه.هنوزباورم نميشه.سميراشلوارموكشيدپايين وشروع به ساك زدن كرد.بعدازچنددقيقه گفت بسه ديگه،بهترتمومش كنيم.امامن ميخواستم بكنمش،حداقل ازراه كون. بهش گفتم ولي قبول نكرد. بنابراين به زور شلوارشوپايين كشيدم. رو لحافها به پشت خوابوندمش ويه بالشت زيرشكمش گذاشتم.يه تف گنده روكونش اندختم وكيرم رو روسوراخ كونش گذاشتم.چندبارعقب وجلوكردم تاسوراخ قشنگ بازبشه.بعد ازچندبارتلمبه زدن كوچولو ديگه وقتش بود.بااينكه ميدونستم سميرابخاطربزرگي كيرم احساس دردزيادي داره ولي ناگهان باتمام قوا كيرم رو تاتخمها تو كونش فرو كردم.بااينكه پدربزرگ ومادربزرگم درست نمي شنوند(تاحد كري)اماسميرامي ترسيد داد بزنه.بعد ازگذشت حدود ده دقيقه تلمبه زدن توكونه تنگ وخوشگله سميرادست ازكاركشيدم.سميرا بهم گفت چراقطع كردي.ادامه بده،تازه خوشم اومده.من كه هوس كس كرده بودم بهش گفتم حالاديگه وقتشه كه تو كست كنم.سميراوقتي اينوشنيد به شدت مخالفت كرد وگفت كه من يه دخترم.خجالت نمي كشي ميخواي پرده بكارتم روپاره كني.ولي ازشدت شهوت اين حرفا توگوش من نرفت كه نرفت.چون ميدونستم احتمال داره بعدازپاره شدن پرده اش ازكسش خون بياد؛ازجابلندشدم ويه تكه بزرگ مشما(نايلون)كه به ديوارچسبيده بود كندم.اونوگوشه اتاق پهن كردم وملافه سفيدي رو روش كشيدم.سميراهمينطوركه بابهت بهم نگاه ميكرد،بهم گفت ميخواي چيكاركني.دستشو گرفتم ورو ملافه به پشت خوابوندمش.پاهاشو ازهم باز كردم وكيرمو سر سوراخ كسش گذاشتم.خواستم فشاربدم كه ناگهان سميراخودشوعقب كشيدو شروع به التماس كردن كرد.ولي من طاقت نياوردم وبالاخره كاره خودموكردم..كيرموگذاشتم لبه سوراخ كسش ويكمي فشاردادم.بعدفشاروبيشتر كردم وهمينطوربيشتر…بيشتر..بيشتر..تا اينكه جاش كمي بازشد.بعد شروع به تلمبه زدن كردم.يه پنج دقيقه اي تندتندتلمبه زدم تااينكه آبم داشت ميومد.واسه همين سميرا را رو روشكم خوابوندم وباكونش ادامه دادم بعد تمام ابمو توش خالي كردم.وقتي تموم ابم بيرون ريخت ديگه هيچي حاليم نبود ازيه طرف كوهنوردي صبح وازيه طرف سكس واقعاخسته ام كرده بود.واسه همين خودمو يه گوشه اي پرت كردم وبه دودقيقه نكشيده خوابم برد. بعدازگذشت چنددقيقه باصداي گريه سميرا ازخواب بيدارشدم.خواستم علت گريه اش رو بپرسم كه ناگهان نگاهم به ملافه سفيدي خورد كه الان ديگه باخون قرمزشده بود.تازه ازكثافت كاري خودم باخبرشدم.بعدازنيم ساعت سميراهنوز گريه ميكرد.خواستم دلداريش بدم.رفتم جلو با اولين كلمه اي كه گفتم سميرانگاهي بهم كردوبعدبا تمام قدرت يه شاكي محكم توصورتم خواباند.يه لحظه سرم گيج رفت.اصلن منگه منگ شده بودم.رفتم گوشه اي ديگر اتاق نشستم وسرم روگذاشتم رو زانوهاموناخودآگاه زدم زيره گريه.همينطور كه گريه مي كردم ديدم سميرا اومد كنارم.سرشو گذاشت رو شونه هام وهق هق كنان بهم گفت:اين چه كاري بودبامن كردي؟من ديگه خجالت مي كشم توروي خونواده ام نگاه كنم و…فكركنم منظورشوفهميدم.اوبيشتر بخاطرآينده اش ازلحاظ ازدواج مي ترسيد.براي اينكه بهش دلداري بدم گفتم كه من تورو دوست دارم اگه راضي هستي بهت پيشنهاد ازدواج ميدم.نگاهي بهم كردوچيزي نگفت.ازجا بلند شدم ملافه هاي كثيف وبرداشته واتاق را مرتب كردم.چون حمام طبقه پايين بود به سميراگفتم اول تو برو بعد من.وقتي ازحمام بيرون اومدم ديدم سميرا كنارايينه داره هق هق گريه مي كنه.شونه رابرداشتم موهاشو شانه زدم.كمي اروم گرفت.دراين حال بودكه مامان بزرگم صدام زد تابرم نون بگيرم.چون تا نانوايي فاصله زيادي داشتيم به سميراگفتم واسه اينكه آب وهوايي عوض كني لباساتو بپوش تاباهم بريم(همونطوركه گفتم اهالي روستافكرمي كردند مازن وشوهريم واسه همين بهمون مشكوك نميشدند)اونم قبول كرد.بعدازاينكه نون گرفتيم واسه قدم زدن به باغ رفتيم.اونجابود كه سميرا بهم گفت كه مرتضي پيشنهاد ازدواجت جدي بودياواسه اينكه دل منوخوش كني گفتي.منم بهش گفتم كه جدي جدي بود!!اون بدون نازو عشوه پيشنهادمو قبول كرد.باورم نميشد روزي باچنين دختر زيبايي ازدواج كنم.دلم ميخواست همون موقع بريم باهم عقد كنيم.ولي بالاخره رسم ورسومي وجودداشت.از اون روز ديگه منو سميرا باهم يكي شده بوديم.اصلاهيچ تعارفي باهم نداشتيم.انگاري واقعازن وشوهريم.سميرا بايه دامن بلند ويه تي شرت توخونه مي گشت وديگه ازشورت وكرست وشلوارخبري نبود.اونم واسه اينكه مامان بزرگ وپدربزرگم بهمون شك نكنند كه البته بنده خداها اونقدر به مااطمينان داشتند كه وقتي ازبيست وچهارساعت همش منو سميرابا هم بوديم ياحتي وقتي منوسميراباهم بالاميخوابيديم،چيزي نمي گفتند.اصلاچون ميدونستيم اونا نمي تونند پاشونو بالا بذارن اتاق رو منطقه آزاد كرده بوديم.راست راست لخت ميگشتيم.ويه سره منوسميرا باهم حال مي كرديم. تو چهار روز پنج باربا سميرا سكس داشتم.انواع حالتها راباهاش كاركردم. يه روزصبح كه ازخواب بيدارشدم به سميراكه كنارم خوابيده بودنگاهي كردم رفتم برم روش كه بخاطراحساس كمردرد شديدي نتونستم ازجايم تكون بخورم.ازكمردرديه قدم يه قدم راه ميرفتم.بيچاره سميرا خيلي ترسيده بود.بالاخره دمدماي غروب خودموبه حموم رسوندم وبا ماساژه آب گرم حالم كمي بهترشد.ازاون روز تصميم گرفتم يه روز درميان باسميرا سكس داشته باشم.كمربيچاره خشك خشك شده بود.روز يازدهمي بودكه باسميراباهم بوديم كه مامانش(عمه ام)زنگ زدوبهش گفت موندن بسه بهتره برگرده. اماسميرا بهش گفت نميخواد روستاروترك كنه.بهش مي گفت تازگيها چندتارفيق پيداكردم كه خيلي مهربونند.بعد عمه ساده ام قبول كردودخترشو به من سپرد وگفت كه مواظبش باش.(منم خيلي خوب ازش مواظبت كردم)چون سميرا قرارشد تا هروقت دلش ميخواد اوجا بمونه پس مانياز به تقويت جسماني داشتيم(آخه باشكم خالي كه نميشه سكس داشت)واسه همين روزه بعدعازم شهرشديم وتموم پولي روكه واسه سه ماه گرفته بودم صرف موادمقوي وويتامينهاي مختلف وخريدكاندوم كردم.دوماه وخرده اي باهم بوديم.بيش از سي بارباهم سكس داشتيم.اونقدر جرات پيداكرده بوديم كه چهارپنج بارتو باغ سكس كرديم.جالبتر اينكه چندبارتوسط اهالي روستاواسه مهموني دعوت شديم وچندبارم واسه شب نشيني به خونه دوستامون رفتيم.به غيراز سه روزي كه خواهرم وشوهرش اونجابودند بقيه روزا منو سميرا اتاق بالا تنهابوديم.سميرااونقدركيرمو دوست داشت كه اصلا حاضرنميشد اونوتنهابذاره.همش ياكيرم تودستش بو ياتوكون وكسش.اونروزا گذشت تابالاخره روز اعلام نتايج كنكوررسيد.يه خبرخوب.تونسته بودم رتبه قبولي روبيارم.واسه همين بايد به اصفهان برمي گشتم تافرم انتخاب رشته رو ارسال كنم.جداشدن ازسميراخيلي سخت بودولي چاره اي نبود.دوتايي بارمونو بستيم وباپولي كه قرض گرفتيم با اژانس به شهراومديم وسميرا روبه ترمينال رسوندم وقتي سميراميخواست سواره اتوبوس بشه دستشوگرفتم همينطوركه نگاه بهم ميكرديم هردوچشممان پرازاشك شد،اما اتوبوس ميخواست حركت كنه وسميرا روازمن جداكرد.اونروزمن به خونه اومدموفرداش دفترچه انتخاب رشته ام روپست كردم و…يه چندروزي غمگين كنج خونه نشستم.تابالاخره يه روزعمه ام زنگ زد.اون به مامانم گفت كه به مرتضي بگو،تونميدوني چراسميرا ازوقتي كه ازمسافرت برگشته،ناراحت وعصبانيه.وقتي مامانم بهش گفت كه مرتضي هم چنين حالتي داره،صداي خندههاي عمه ام ازپشت گوشي شنيده ميشد.اون فهميده بودمادوتاعاشق يكديگه شديم.جريان وبه مامانم گفت ومامانم به پدرم.پدرم وقتي قضيه روفهميدهمه چيزروبه عهده خودم گذاشت واينطوربود كه…مامانم روزبعدبه صورت تلفني ازسميراخواستگاري كردو اون وخونواده اش قبول كردند.بعدقرارشدتاتابستان صبركنيم تاسميراپيش دانشگاهي اش تموم بشه وبعد عقد.همه چيزبه راحتي تموم شد.توي اون يه سال منوسميرا به دفعات باتلفن بايكديگه صحبت ميكرديم وازخاطرات گذشته وبرنامه هاي آينده مون يادمي كرديم(يادم رفت بگم همون تابستون من دردانشگاه ازاد اصفهان رشته عمران قبول شده بودم) تااينكه تابستون سال بعدرسيد.يه روزبه خونه عمه ام زنگ زدم وبهش گفتم كه حالاديگه وقتشه.اونايه هفته بعد به اصفهان اومدند ودريك مراسم ساده باحضورتمام اقوام منوسميرابه عقديكديگه دراومديم.دوروزبعدازعقدزمان رفتن خونواده عمه ام رسيد.راستش خيلي مي ترسيدم سميرا روباخودشون ببرند.آخه قرارشد عروسي روبعدازگرفتن ليسانس بگيريم(چون بابايم تاموقع سربازي بالاي شصت سال ميشد معاف بودم)ولي اونروزخونواده عمه ام دخترش روبه منوخونواده ام سپرد وعازم شهرشون شدند.بعدازرفتن اونا مامانم يكي ازاتاقهاي خونه روخالي كرد وبه سميراداد.من ازاين بابت غمي نداشتم.چون پدرومادرم از 6صبح تا6بعدازظهرسركاربودند وماتو اين مدت ميتونستيم باهم سكس داشته باشيم كه مانم اين كاروكرديم.الان كه دوسالي از عقدمون ميگذره چندصدبارباخيال راحت وتوي خونه خودمون باهم سكس داشت وهيچ كسي هم ازقضيه رابطه ماخبردار نشد(فقط يه روزوقتي خواهرم به خونه اومدمنو روكارديدكه بعدش بهم گفت كه چون عقدكرده ايد اشكالي نداره وبهم قول داده كه به مامان وباباچيزي نگه.تازه ازاونروزبه بعدهروقت ميخواد بيادخونه،اول زنگ ميزنه اجازه ميگيره وبعدش مياد)يادم رفت بگم سميراهم سال بعدازعقدمون دررشته كامپيوتردانشگاه اصفهان قبول شد.الان منوسميرا خيلي همديگه رودوست داريم وخيلي دلمون ميخوادهرچه زودترعروسي كنيم!!!آخه سميرا ميگه شب عروسي دستمال خوني ازكجا بياريم تا نشون بديم..