بیش از چهل هزار فیلم سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان های سکسی امروز | سه شنبه 9 آذر ۱۴۰۰

تــــغییر //۳ و پـــایانی میخواستم تا میتونم بیشتر شهوتیش کنم، دیگه نتونست طاقت بیاره، دستش رو از کیرم جدا کرد و محکم سرم رو گرفت و چسبوند به سینه هاش. طاقتش طاق شده بود، به زور نوک سینه هاش رو کرد تو دهنم و فشار داد. فک کنم دیگه بس بود؛ خوب تونسته بودم شهوتیش کنم، نوک سینه ش رو به دهان گرفتم و میکهای بزرگ میزدم و سرم رو میکشیدم عقب تا جائیکه دیگه سینه از تو دهانم با صدای مکش جدا بشه. دوباره نزدیک میشدم و میک عمیق میگرفتم و تکرار. سراغ اون یکی سینه ش که رفتم، با دندون دقیقا نوک سینه ش رو یه گاز کوچیک گرفتم، با یه شهوت عمیق و با ناز گفت رامااااا، دردم میااااد، نکککن. میدونستم این درد رو دوست داره، پس دوباره نوک سینه ش رو آروم لای دندونام گرفتم و سرم رو میکشیدم بالا تا خودش به آرومی از دندونم جدا بشه. کشیده شدن دندونم روی نوک سینه ش، دردی لذت بخش براش داشت و هر بار میگفت رامااااا، تو رو خداااا، درد داره. میدونستم این دردی که الان داره میگه، خیلی با درد تابحال که از کون داشت فرق داره. این درد، فقط کمی درد جسمی بود همراه با لذت ولی اون درد، هم جسمی بود و هم روحی براش…زبونم رو لای سینه هاش گذاشتم و آروم لیس زدم تا رسیدم به نافش، دور نافش رو هم لیسیدم و کردم توی نافش و کمی چرخوندم. همینطور لیس زنان خودم رو رسوندم به کسش. خودم روی تخت دراز شدم و پاهاش رو دادم هوا و با دوتا دستام پاهاش رو توی همون حالت نگه داشتم. بالش رو گذاشت زیر کونش تا کمی کسش بیاد بالا، دور تا دور کسش رو لیس میزدم. ولی با دقت تمام سعی میکردم که با لبای کسش اصلا برخورد نداشه باشم؛ میخواستم همون بلایی رو سر کسش بیارم که سر سینه هاش آوردم. اینقدر دور و بر کسش رو لیسیدم و لیسیدم تا اینکه با شدت تمام دو تا پاهاش رو از دستام آزاد کرد و پشت من قفل کرد و سرم رو مجبور کرد تا به کسش بچسبه، لبه های کسش رو میک میزدم و ول میکردم، پاهاش رو کمی شل کرد، کمی چرخیدم و به حالت 69 کیرم رو رسوندم به دهانش، خودش منظورم رو فهمید، میدونست که باید بخوره، اما امتناع کرد! وقتی نگاش کردم تا دلیلش رو بفهمم، به کونش اشاره کرد. راست میگفت، اصلا یادم نبود که چند دقیقه پیش کیرم رو کرده بودم تو کونش! بیخیال شدم و دوباره برگشتم سر جام و شروع کردم به خوردن کسش، زبونم رو تا میتونستم لوله میکردم و تا جائیکه راه داشت فرو میکردم تو کسش. داشتم مثل کیر از زبونم کار میکشیدم. صدای آخ و اوخش خونه رو برداشته بود، داد میزد بخور عزیزم، بخورش، همه ش مال توئه، همه شو بخور. هر چند دقیقه هم میپرسید، راما جونم، رامایی، چی داری میخوری؟ منم سرم رو کمی میاوردم بالا و میگفتم کس! میگفت کس کی رو میخوری؟ کس مریم جونم رو! و ادامه میدادم به خوردنش. آخ و اوخش زیاد شده بود و پیچ و تابهایی که به خودش میداد نشون از این بود که ارگاسمش نزدیکه. دهانم رو بیشتر باز کردم و کل کسش رو به دهان گرفتم و تا میتونستم زبونم رو دادم توی کسش و با سرعت زیادی چرخوندم. دو تا پاش قفل شد پشت من و سرم رو بیشتر به کسش فشار داد، انقباض شدید عضلاتش نشون میداد که داره ارضا میشه، آه های بلندی از ته دل میکشید و هوارش کل خونه رو برداشته بود. ناخوناش بی رحمانه وارد پوست کتفم میشد و دردی لذت بخش تمام بدنم رو گرفته بود! چنتا تکون کوچولو خورد و کم کم و آروم آروم فشار پاهاش روی سرم کمتر شد. پاهاش کمی شل شد و در آخر کاملا دو سمت من درازشون کرد. دستش روگذاشته بود روی پیشونیش و با سرعت بسیار زیادی نفس میکشید. سرم رو از کسش برداشتم و با یه دستمال کاغذی، لبام و سبیلهام رو پاک کردم. ترشحات کسش لای سبیلام گیر کرده بود و هیچ جوری پاک نمیشد، باس حتما با آب و صابون میشستم تا بوی بدش از بین بره. البته الان و تو این حالت که خوشبو بود برام! ولی وقتی بمونه، بوی بدی میگیره که اصلا قابل تحمل نیست.مریم کمی به خودش اومد. من هنوز ارضا نشده بودم، دستش رو انداخت تو کشوی کنار تخت و بسته کاندوم رو درآورد. به غیر از بعضی وقتای خاص معمولا از کاندوم استفاده نمیکردیم. الان هم فک کنم فقط به خاطر اینکه کیرم قبلا تو کونش بوده تصمیم گرفته بود از کاندوم استفاده کنه تا شاید نکنه که کسش عفونت کنه. کیرم هنوز سیخ سیخ وایساده بود و داشت مریم رو هاج هاج نگاه میکرد! یه کاندوم رو از بسته جدا کرد و کیرم رو کمی نوازش کرد و نازش کرد و قربون صدقه ش رفت. میگفت قربون کیر شوهرم برم که فقط مال خودمه. سر کاندوم رو گذاشت روی کیرم و با انگشتاش آروم قِل داد تا کل کیرم با کاندوم پوشید شد… تو هیچ سوراخ دیگه ای نری ها، فقط مال کُسِ خودمی، باشه کیکیری؟!… من رو هل داد به سمت عقبتر. سرم سمت پائین تخت روی بالش بود و به پشت روی تخت دراز کشیده بودم، پاهام به سمت بالای تخت قرار داشت، به خاطر کمر درد و فشاری که از بلند کردن مریم و حملش به اتاق به من وارد شده بود ترجیح میدادم که خودم زیر باشم. ترجیح دادم تو پوزیشنی باشم که از کمرم چندان استفاده نکنم تا نکنه چند روز بعد رو مجبور بشم به خاطر یه کُس کنیه ناقابل زمینگیر بشم. اومد و رو به من قرار گرفت و سعی کرد بشینه روی کیرم. بعد از اینکه ارضا میشد معمولا کسش کمی خشک و دردناک میشد و تا چند دقیقه ورود کیر براش سخت بود. از درد، کمی روی پاهاش بلند شد و توی دستش آب دهان ریخت و کاندوم رو کاملا خیس کرد. اینبار کیرم خیلی راحتتر وارد کسش شد. یه آهی کشید که با آه اون، من هم یه آه بلند کشیدم. دو تا پاهاش دو طرف من بود و کاملا روی من نشسته بود، به آرومی خودش رو بالا پائین میکرد. چشمام رو بسته بودم و داشتم لذت میبردم. دستم رو دراز کردم و با یه دونه دستم، دو تا سینه هاش رو میمالیدم. اونیکی دستم رو هم خیلی آروم به رونش میکشیدم و نوازشش میکردم. خیلی آروم آه آه میکردم، چشمام رو بسته بودم و تو اوج بودم، داشتم تو آسمون راه میرفتم. به خاطر هفت هشت ده روزی که از آخرین سکسم گذشته بود و تحریک زیادی که شده بودم، زمان زیادی برا ارضا شدنم لازم نبود. چند دقیقه به همون منوال گذشت و مریم هم دیگه فهمید که دارم ارضا میشم، برا اینکه من هم بیشتر حال کنم، آخ و اوخش رو بلندتر کرد و سریعتر بالا پائین کرد، دو تا دستم رو بردم زیر کونش و بهش کمک کردم سریعتر بالاپائین کنه، کمرم رو کمی سفت کردم و یه کوچولو خودم رو منقبض کردم، چشمام رو به هم فشار دادم و در همون حال آبم با شدت اومد، چنتا آه بلند از ته دلم کشیدم و چنباری خودم رو سفت و شل کردم تا اینکه تمام آبم از بدنم خارج شد و بدنم سست و شل شد. دو تا دستم رو باز کردم و سَرَم رو کمی به سمت عقب بردم و یه نفس عمیق کشیدم. مریم هم همونطوری که کیرم هنوز توی کسش بود، روی من ولو شد و تموم وزنش رو انداخت روی من. یه لب ازش گرفتم و سرش رو تو فاصله بین سرم و تنم جا دادم. مریم هم آروم گرفت و یه چند دقیقه ای همونطوری آروم تو بغل هم استراحت کردیم…این سکس، یکی از بهترین سکسهای من با مریم بود، مریم خیلی تو این سکس همراهیم کرد، شاید خودش هم دیگه فهمیده بود که داشته اشتباه میکرده، شاید تو این یک هفته ده روز قهر بودنمون به خودش اومده بوده و به این نتیجه رسیده بوده که داره برام کم میزاره. من هم تقریبا فکرام رو کرده بودم، گفتم که، یا باید دورش رو خط میکشیدم که به این سادگیها نبود که! حرف مردم و خونواده ها و مشکلات بعد از طلاق که برای هردوتامون پیش میومد غیر قابل تحمل نشون میداد. اصلا هم این گه خوریها به من نمیومد تا راجع بهش فکر کنم! از مریم هم هرچند که توی همین دقایق نشانه هایی از تغییر دیده میشد، نمیتونستم انتظار زیادی داشته باشم. میموند فقط یه راه، اونم اینکه باس خودم رو با شرایط وفق میدادم. باید انتظارم رو کمتر میکردم و طوری خودم رو سرگرم میکردم که کمتر به سکس فکر کنم و به همون نهایتا هفته ای یه بار قانع باشم، خدا رو چی دیدی؟ شاید مریم خودش تغییر کنه و سکسامون روز به روز بهتر هم بشه… امیدوارم…..پـــــــــــــــایـــــــــــــــــان

آرزوهـــــا (قسمت اول) آقا ممنون پیاده میشم و درحالیکه آرنجم هنوز سینه های بزرگش رو لمس میکرد کرایه ام رو حساب کردم وهمینطور که نگاهم دختر خانم مجاورم رو برانداز می کرد پیاده شدم معلوم بود که اونم زیاد از رسیدن به تهه خط راضی نیست. هوا کم کم داشت رو به خنکی میرفت ، اینو بعد از پیاده شدن حس کردم . مخصوصا که یطرف بدنم بخاطر چسبیدنم به دختره هوس انگیزی که کنارم نشسته بود از عرق تنم نمناک شده بود و باعث میشد خنکیه هوا رو بیشتر احساس کنم . همه ماهیچه هام بخاطر فعالیت بدنی زیاد دم کرده بود و یکمی درد می کرد چون هنوز بکاره جدیدم عادت نکرده بودم . کاره سختی بود ولی باجبار با هاش میساختم تا بتونم اقساط خونه ای که خریده بودم رو جور کنم . سه ماهه دیگه هم اگه اختلافم با سحر حل میشد مراسمه عروسی و کلی خرج داشتم . دوباره 10 – 15 دقیقه مسیر مثله فیلم تو ذهنم تکرار شد . بعد از سوار شدن خودم و جمع و جور کردم تا دختری که رو صندلی وسط نشسته بود راحت باشه . ولی جوری آزادنه خودش رو رو صندلی رها کرد که تقریبا تو بغلم بود یکم که گذشت گرمایه تنش رو قشنگ لمس میکردم بوی تند عطری که زده بود با بوی ادکلنم ترکیب شده بود و هردو تامون و تحریک میکرد. اینو از حالت نگاهش وقتی به بهونه نگاه کردن به خیابون سرم روبسمتش برگردوندم فهمیدم . زیاد نگذشته بود که کاملا آمپرم بالا رفت . حالا دیگه با پشته دست رونای تپلش رو نوازش میکردم ساق پاش و پام و سینه بزرگ و تو پرش رو با آرنجم می مالیدم . اونم مات و حشری به برجستگی آلتم که کاملا از روی شلوارم مشخص بود چشم دوخته بود و با حرکاته بدنش جراته من رو بیشتر میکرد و خودش رو بیشتر بهم میچسبوند . من هم خیلی وقت بود لذته هم آغوشی و سکس رو تجربه نکرده بودم ، خیلی زود تحریک میشدم . تقریبا دو ماهی از آخرین سکسم با سحر که دوسال بود عقد کرده بودیم میگذشت .خیلی اتفاقی متوجه شده بودم که با پسر دیگه ای رابطه داره که بعدا فهمیدم قبل از آشناییش با من بهم علاقه داشتن ولی با مخالفت خونواده سحر جدا شده بودن . قبل از اون هم رابطه ام با سحر رو جوری کنترل میکردم که هنوز باکره بود . از اینکه فهمیده بودم قلبش فقط پیشه من نیست ضربه بدی به روحیم خورده بود و برای ادامه زندگی باهاش مردد بودم . تو همین افکار بودم که خودم رو مقابل در خونه ام دیدم از مرور اتفاق های تو تاکسی دوباره راست کرده بودم و برآمدگیه شلوارم خیلی زیاد جلبه نظر میکرد. دست توی جیبم کردم و دسته کلیدم رو در آوردم اولین کلید رو امتحان کردم . همونطور که حدس میزدم اشتباه بود کلید بعدی رو امتحان کردم . باز هم درست نبود همینکه کلید سوم رو وارد قفل کردم از طرفه دیگه ، در با شتاب باز شد و تقریبا با خانمی که با عجله در رو باز کرده بود سینه به سینه مماس شدم . خانومه از ترس گفت “وویی” ودستپاچه یه قدم عقب رفت . من هم که شوکه شده بوم بعد از چند لحظه تاخیر گفتم : “سلام … ببخشید …” خانومی بود با قد متوسط ، همسن خودم بنظر میومد ، ترکیب پوست سفید و گونه های گل انداخته ،چشمهای روشن و خوشحالت ،لبای کوچیکه برجسته و خوش فرمش جذابیت خاصی بهش داده بود .هنوز چادر سفیدش رو کاملا سر نکرده بود بهمین خاطر شلوار نازک نخی و پیراهنه نارنجی رنگ وتن نمایی که پوشیذه بود معلوم بودن . حتی میشد سوتین سفیدی که زیرش بود رو دید . سینه هایی که بنسبت اندام متوسطی که داشت بزرگ بودن و مشخص بود که خیلی با فشار توی سوتینش جا گرفته .چند لحظه نگاهش روی برآمدگیه آلتم قفل شد … بعد به چشم هام نگاه کرد. من هم یکم خودم و جمع وجور کردم . با من ومن گفت: ” سلام ، شما ببخشید ، عجله داشتم نفهمیدم کسی پشته دره … میای تو…؟ ” از لهجه و لحن عامیانه ای که پر از سادگی بود فهمیدم تازه تهران اومده و باید بزرگ شده شهرستان کوچیکی باشه . منم لحنه صحبت کردنم رو عوض کردم و جای حالت رسمی که داشت ، خودمونی تر جواب دادم : ” آره … من تازه طبقه دوم رو خریدم و همسایه ها رو نمیشناسم ، شماهم اینجا میشینید ؟” در حالی که داشت چادرش رو مرتب میکرد – شاید هم متوجه نگاه حریص من شده بود – با لبخنده کم جونی گفت : “ما هم امروز اومدیم ، طبقه آخریم … چهارم … ماهم جدیدا اینجا رو خریدیم …. داریم اثاث میاریم … ” منم با لبخند جواب دادم : ” چه خوب پس شما هم صابخونه اید … من طبقه دومم … دارم کابینت نصب میکنم ولی اگه چیزی احتیاج داشتی تعارف نکن … ” از سره راحم خودشو کنار کشید و همونطور که بیرون میرفت تشکر کرد… من که تو دلم خوشحال بودم از داشتن همچین همسایه جذابی ، مخصوصا که مستاجر نبودن ، بیشتر به خونه میرسیدن و حالا حالا ها دردسترسم بود . ….. یک ماهی از اولین برخوردم با همسایه جدید میگذشت . و تقریبا کارهایی که برای آماده شدن خونه لازم بود مثل نقاشی ، برداشتن دیوار آشپزخانه و نصب کابینت رو تمام کرده بودم . بخاطر اوضاع مالی همه کارها رو خودم انجام میدادم و از اونجاکه کارم هم فیزیکی و سنگین بود عضلاتم ورزیده شده بود و مثل چند سال قبل که ورزش میکردم هیکلم فرم گرفته بود . تو این مدت با همسایه طبقه چهارم کاملا آشنا شده بودم . همونطور که در برخورده اول متوجه شده بودم دوسال بود که ازدواج کرده بود و از شهرستان کوچیکی که زندگی میکرده به تهران اومده بود .این دو سال هم با خانواده شوهرش که فامیلش هم بودن زندگی میکرده . اسمش “آرزو” بود و مثل من متولد 1360 بود . شوهرش کارگر ساده بود و اغلب اوقات آرزو تنها بود . من هم با چیدن جهیزیه سحر و تکمیل شدن خونه بیشتره وقتم رو اونجا میگذروندم . با وجود ظاهر آرام، دنیای رابطه ام با سحر آشفته و پرآشوب بود و کاملا از هم دور شده بودیم و با گذشت زمان این آشفتگی برخلاف انتظار من بیشتر و بیشتر می شد . تا بالاخره تصمیم به جدایی گرفتیم . شدیدا روحیه شکننده و خاطره آزرده ی من نیاز به همدمی داشت تا التیام زخمهام باشه و تن خسته ام کسی رو طلب میکرد که با نوازش او ظرف لبریز از شهوتم رو خالی کنم تا قامتم زیره باره همه مشکلات خم نشه . ….. ادامه دارد

آرزوهـــــا (قسمت دوم و پایانی) با منتفی شدن برنامه ازدواجم ،اجبارم از ادامه کار سخت و طاقت فرسایی که داشتم هم از بین رفت و تصمیم گرفتم شغل بهتری، متناسب با تحصیلاتم که کامپیوتر بود پیدا کنم . دیگه پس اندازم رو نیاز نداشتم و چند ماهی از بابت قسط خونه خیالم راحت بود . بفکر افتادم برای سرگرمی ماهواره ام رو راه اندازی کنم و آنتنش رو نصب کنم . ساعت 10 صبح در حالیکه 2 -3 ساعت بیشتر نبود بخواب رفته بودم بخاطره خواب آشفته ای که دیدم – و حالا مهمان غالب خانه خوابم شده بود تا دنیای خوابم هم همرنگ بیداری هام بشه – از خواب پریدم . لوازم مربوط به آنتن ماهواره رو برداشتم ، کاپشن بهاره ای رو روی تیشرت رکابیی که به تن داشتم پوشیدم و با سرو صدای زیاد پله ها رو بالا رفتم . جلوی درب طبقه چهارم برای استراحت کمی توقف کردم که متوجه شدم آرزو از چشمی در بمن نگاه میکه . کاپشنم رو در اوردم و باقی پله ها رو طی کردم . پشت بام که رسیدم اولین چیزی که دیدم لباسهای شسته شده آرزو بود که برای خشک شدن روی طناب پهن کرده بود . چنتاییش با وزش باد بزمین افتاده بود . اندام جذاب آرزو در هر کدامشان در ذهنم نقش بست .رایحه البسه زیرش شهوت انگیز و گیرا بود . طرح سینه های بزرگ و سر بالای سفت و لطیف با نوکهای برامده در لباس خواب توری در ذهنم نقش بست . گردن بلورین ، کمر متناسب، باسن برجسته که شرت فانتزیی که مشخص بود نوار باریکش فقط بین دو تا لمبه آن جا خوش میکنه و گله نازه نرگسی که بینه پاهاش قایم شده بود، کس پف دار و تپلش که از روی شلوارش هم میتونستم تشخیص بدم … همش رو تو ذهنم تصویر کردم . بعد همه لبسارو جمع کردم ، رفتم پائین ، تو یه ساک پلاستیکی تبلیغاتی که عکس یه دختر و پسر تو بغل هم روش بود گذاشتم و یکم ادکلن خودم رو داخلش زدم .کاپشنم رو با دکمه های باز تنم کردم و برگشتم بالا . زنگ واحدشون رو زدم . آرزو با یه دامن کوتاه که تا زانوهاش نیرسید، یه تاپ با یقه ی باز ،در رو باز کرد . پشت سرش یه آینه قدی هرچیزی که میخواستم رو نشونم میداد و اینکه مثلا پشت در قایم شده بود جلوی چشمای حریص و تشنه من رو نمی گرفت . لباس ها رو بهش دادم و گفتم : “باد از روی طناب انداخته بودشون برات جمع کردم که خدایی نکرده آلوده نشن چون مستقیم با بدنت تماس دارن” خودم از گفتنه این حرفا حشری شدم و باز راست کردم . با لبخنده قشنگی از روی رضایت کیسه رو از دستم گرفت و نگاهش روی عکسش قفل شد. گفتم :”شما هنوز دیشتون رو نصب نکردین ؟” آرزو گفت : “نه بابا مهدی هنوز نتونسته کسی رو بیاره ” گفتم :”باشه …وسایلش رو بیار من براتون نصب کنم “. تقریبا کاره دیشه خودم تموم شده بود که آرزو با همون لباسایی که گفتم فقط یه چادر سفید رو سرش انداخته بود اومد و آنتن هم دستش بود. به بهانه کمک دستش رو گرفتم ، چند لحظه این حالتمون طول کشید و نگاه هایی پر معنیی تو همون چند لحظه بینمون رد و بدل شد . آرزو خودش رو جمع و جور کرد و با حالته خاصی گفت : ” آقا مهندس خیلی ممنون …” منم هنوز حرفاش تمام نشده بود گفتم : “آرزو…” برای اولین بار اینجوری صداش کردم . به اسمه کوچیک و لحنه خودمونی . یکم مکث کردم و گفتم : ” میدونم تو هم مثله من بیشتر وقتا تنهایی برا همین خواستم کمتر تنهایی اذیتت کنه ” نگاهه مهربونی بهم کرد ورفت . براش دو سه جهت رو گرفتم .. هاتبرد ، عرب ست و سایروس ، که دیدم با یه سینی چایی برگشت . گفت : “فارسی وان هم میگیره” گفتم : “نه ولی اونقدر کانال داری که وقتت پر بشه فقط باید بیام از پائین تنظیمش کنم … باشه شب که شوهرت باشه میام ” همون شب رفتم و کانال هارو براشون مرتب کردم 2 تا کانال پورنو هم گرفته بودم که روش رمز گزاشتم و گفتم: ” برای اینکه بچه ای نیاد رو این کانال ها رمز گذاشتم . رمزش 4 تا یکه” از مهدی خواستم بره از بیرون چند تا آجر بیاره تا آنتن باهاشون سنگین کنم که تکون نخوره وهمزمان خودم از در رفتم بیرون . آرزو تو این فاصله که مهدی برگرده بهم گفت : “آقای مهندس خیلی دوست دارم ببینم خونتون رو چجوری درست کردی . خانوم لطفی – طبقه اولیا – می گفت چند ماهه داری اونجا کار می کنید!” جواب دادم : “راستش الان خیلی بهم ریختست فردا تشریف بیارید … قدمتون رو چشم “. و پیشه خودم گفتم “فردا عصر دوتایی میان چتر واکنن” . مهدی هم برگشت و باهش رفتم آنتن شون و همینطور ماله خودم رو محکم کردم . ازشون خدا حافظی کردم و رفتم. ……. با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم . ساعت تقریبا 12 بود . خواب آلوده و بی توجه به اینکه فقط شرت پوشیده بودم در رو باز کردم . آرزو با یه کاسه آش پشته در بود ، دستپاچه در روی هم گذاشتم و گفتم : “یه لحظه … ببخشید “. یه چیزی پوشیدم و برگشتم .آرزو ظرف آش رو نشون داد وبا حالتی که بهم فهمون میخواد بیاد تو گفت :”قابل نداره آقای مهندس …. مزاحم نیستم؟” و اومد تو . با ورود آرزو ضربانه قبلم شروع کرد به بالا رفتن . بدون هیچ حرفی در رو بستم . آرزو با دقت دورو بره خونه رو براندازمیکرد و من اندامه اون رو … گفت : میشه اتاقها رو هم ببینم و من به علامت تائید سرم رو تکون دادم و گفتم:” خونه خودتونه راحت باش” و کاسه آش رو بردم تا ظرفش رو خالی کنم . ظرف رو که شستم دیدم آرزو وارد آشپزخونه شد و گفت : “همه این کارهارو خودت تنها کردی ” جواب دادم : “همه رو … بدک نشده … نه؟” 2تا لیوان آبمیوه پرکردم ازش خواستم بشینه و منم کنارش نشستم . با همون چادر سفیدش نشست اما چاک سینه هاش کاملا معلوم بود و اینکه سوتین نداره رو میشد دید . تازه تونستم فرم سینه هاش رو حدس بزنم . مثله 2تا لیموی خیلی بزرگ ولی کاملا شق و رق . یه نگاه بهم انداخت گفت :”آقا مهرداد … خوش بحاله زنت” این حرف رو که زدم بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زد. – “حرفه بدی زدم ؟ ناراحتت کردم؟” – “نه نه … چیزی نیست..” بانگاه معنا دارش بهم فهموند که مشتاق شنیدن دردل هامه. و من لبریز از نیاز گفتن . خیلی مختصر و مفید حرفام رو گفتم و. زیاد طولش ندادم ولی همون مدت کم شهوتی که تمامه وجودمو گرفته بود جاش رو با آرامش محض عوض کرد … چند لحظه سکوت … سکوتی که اگر مشد بشنوی پر از حرف بود. فهمیدم که آرزو بعداز شنیدنه حرفام خیلی دوس داره باهام درده دل کنه . سکوت رو شکستم : “آرزو خانوم چیزی میخوری بیارم ؟ ” سرش رو بعلامت منفی تکون داد. ولی لیوان رو از دستش گرفتم رفتم تو آشپزخونه و با آبمیوه پرش کردم .لیوانه خودم هم تا نیمه ازقوطیه ویسکیی که چند وقتی بود تو فریزر مونده بود پر کردم ، 2 -3 جرعه تهه قوطی مونده بود که سر کشیدم . رفتم ودوباره کنارش نشستم ولی اینبار تقریبا فاصله ای بینمون نبود و آرزو هم که معلوم بود تو ذهنش حرفام رو مرور میکنه و شاید هم حرفایه خودش رو آماده می کرد. کاملا چادری که از سرش افتاده بود رو شونه هاش رو از یاد برده بود .برای همین هم من تونستم تمامه هیلکش رو برانداز کنم … از چیزی که تا حالا توذهنم بود سکسیتر و خواستنی تر بود … چون چیزی نخورده بودم همونقدری که مشروب خورده بودم کاملا داغم کرده بود . مقداره دیگه ای هم خوردم لیوانم رو گذاشتم رو میز و لیوان آرزو رو بلند کردم تا به دستش بدم . دستش رو که نزدیکم کرد لیوان رو بدستش دادم و با دسته دیگه ام دستش رو گرفتم . آرزو هم ناخودآگاه دست دیگه اش رو برای گرفتنه دستم بلند کرد . لیوان رو به دست دیگش داد و یخورده ازش خورد . در حالکه به آرومی دستش رو نوازش میکردم از حرارت دستای ظریف و گرمش تمامه تنم گر گرفت. به خودم گفتم … حالا این آرزوی توئه … حالت چشمهاش بکلی عوض شده بود و انگار نگاهش مدت هاست با من آشناست . به چشم هام زل زد. تو نگاهش با همه قشنگیش میشد دو چیز رو خوب دید اول سادگی بی مثالی بو که فقط تو چشمه معصومه یه دختر بچه دهاتی میشه دید و اون یکی شهوته افسار گریخته … من نگاهم رو از چشماش جدا کردم وبه لب هاش خیره شدم دوتا لبه گلبهی رنگش که معلوم بود خیلی از نشستنه رژ روشون نگذشته لرزش خفی داشتن . دوباره سعی کرد چیزی بگه : “مهرداد….” و باز سکوت. دستش رو محکم تر فشار دادم وو باهمون حالت دستم رو روی پاش گذاشتم وگفتم : ” آرزو ممنونکه … محرم حرفام شدی ” با اینکه تمامه وجودم میخواست بگیرمش تو بغلم ، دستش رو ول کردم و از روی شلواره نخیه نازکی که زیاد بودنش رو حس نمیکردم برداشتم.میخواستم اگه برای کس آماده نیست یا راضی نیست مجبورش نکرده باشم . مشروبم و تا ته سرکشیدم .آرزوهم آبمیوه اش رو خورد و دوباره نگام کرد. ولی اینبار شیطنت خاصی تو چشماش برق میزد . -” اتاق خوابتون رو خیلی رمانتیک درست کردی … آدم هوس میکنه توش بخوابه … ” -“خوب بخواب ” -“منظورم تنها نبود” و بدون مکث ادامه داد – “من خیلی دختره داغی بودم ولی این دوساله که ازدواج کردم هیچی از رابطه زن و شوهر حالیم نشده … مهدی اصلا … ” و بقیه حرفش رو خورد . همین شیطنتش کافی بود تا انباره باروتی که بامن بود منفجر بشه . دستمو گذاشتم رو گونه هاش و نوازش کردم و گفتم : “اگه ماله من بودی … تو آرزوی منی ” سرش رو رو دستم خم کرد با دوتا دستم گردنش رو صاف کردم . انگشتام رو تو موهای لختش فرو کردم … مو هاش خیلی از من بلند تر نبود . پسرونه کوتاه کرده بود برا همین گردن و لاله های گوشش بیشتر بچشم میومد . یکم محکم تر گردنش رو می مالیدم . تقریبا از شهوت زیاد خشن و مردونه… نگاهشو که به من دوخت شهوت ازش میبارید … با صدایی که دیگه خیلی واضح میلرزید گفت : ” خوب الان دیگه ماله توام”. با این حرفش با دستمکه پشته سرش بود سرش رو سمته خودم کشیدم … با ولع بیحد لبهاشو بینه لبهام فشار میدادم . و آرزو همراهیم میکرد … طعمه خاصه لباش با مزه رژه لب مخلوطش شهوتم رو بیشتر میکرد … چند لحظه سرش رو عقب بردم … دلم میخواست شهوت رو تو چشماش ببینم … رژه لبهاش پاک شده بود … دندون هایه سفیدو مرتبش ،لبهای کوچیک ولی پف کردش رو هوس انگیز تر میکرد . دوباره لبهام رو به لبش رسوندم ولی اینبار خیلی آروم از مکیدن وبوسیدنه اونها لذت بردم . زبونم رو بردم داخله دهانش … انگار منتظر همین بود … با یه مکه محکم زبونم رو کشید تو … اونقدر لب گرفتنم لذت بخش بود که دلم نمیومد ازش بگزرم … ولی خیلی نمیشد باهم باشیم پس از جام پاشدم که تازه فهمیدم خیلی مستم … دستش رو گرفتم و کشیدم سمته اطاق خوابی که به امید لذت بردن از هم آغوشی سحر، خیلی آرامش بخش دکورش کرده بودم ولی آرزویی که وارد اطاق شد رویای سحر رو از ذهنم بیرون کرد. وارد اطاق که شدیم آرزو با لحنه سرشار از صداقت گفت : ” مهرداد دوست دارم … عاشقتم … از همون برخورده اول دلم لرزید تو زندگیم اینهمه از سکس لذت نبرده بودم … عشقم … من ماله توام هرکاری خواستی باهام بکن…” حس کردم چشماش پره اشکه … و فهمیدم که من هم دلم رو به اون دادم آرزو حرفش که تموم شد پیراهنی که تن داشت رو در آورد وبا حالته مغروری هیکله خوش تراشش رو برخم کشید. منهم لباسام رو در آوردم و بعد شلواره آرزو رو… دیدن آرزو ی برهنه شهوتم رو به نهایت رسونده بود . وقتی محکم تو بغلم گرفتم و فشردمش حس میکردم تک تکه سلولای بدنم داره باهاش عشق بازی میکنه … لبه تخت نشوندمش … با فشاره لبهام مجبورش کردم دراز بکشه …بازوهاش رو بادستام مالش میدادم … لبامو رو گردنش گذاشتم و با لبو زبونم سعی کردم تا جایی که میتونم حشریش کنم. بعد میکیدنه لاله گوش … و بعد نوکه زبونم رو توی سوراخه گوشش بردم که از شدت شهوت جیغه آرومی میکشید دستام هم که مشغول مالیدنه دوتا سینه گندش بود …اینقدر مست بودم که یکم زیادی محکم میمالیدمش …. بعد تکمه های پستان هاش وبعد مشغوله خوردنش شدم … رطوبته کسه داغش رو رو سینه هام حس میکردم و منو میکشید بسمتش . با بوسه های ریز مسیر قشنگه نوکه سینه تا کٌسه خیسش رو طی کردم … با دست لبای کسش رو باز کردم که چوچوله سرخش رو راحت ببینم و با لبهام میمکیدم و اصلا به فریاد های آرزو توجه نمیکرم بعداز کمی لیسیدن از لرزش بدنش فهمیدم که داره ارضا میشه سرم رو بلند کردم و گفتم: ” شدی ؟” با حرکت سرش تایید کرد و گفت : “سومین باره” وای که رون ها ساق پا و انگشتای پاش چقدر فریبنده بود ولی زیاد وقت نداشتم ،لذت بردن از اونهارو برای بار دیگه ای بهش میرسیدم گذاشتم دستش رو گرفتم وبلندش کردم و خودم لبه تخت نشستم گفتم: ” حالا تویی” یه کم با کیرم بازی کرد و بیضه هامو نوازش کرد … با نوکه زبون سره کیرم رو لیس زد و با دو دلی که نشون میداد باره اولشه کیرو رو به دهانش راه داد زیاد طول نکشید که قلقه کار دستش اومد و خیلی خوب ساک میزد … منهم با فشار دادنه سرش بهش نشون میدادم چی میخوام. همینطور که داشت کیرم رو بسمت داخل میکشید احساس کردم که نزدیکه ارضا شدنم ،اما نتونستم از اون بگزرم و ابم درحینه ساک زدنش اومد و بخاطره شدتش باعث عق زدنش شد اما شاید بخاطره رودروایسی چیزی نگفت و فقط تا لحظه آخره ارضا شدنم کیرم رو میخورد. نشستم احساسه عجیبی داشتم اولین بار بود که با زنه شوهر دار رابطه داشتم راستش تو تمامه زندگیم سومین زنی بود که شریکه سکسم میشد و همینطور لذت بخش ترین سکسه زندگیم رو تجربه کردم . اما بازم با اینکه اینبار بکارتی مانع نبود باز هم کردن توی کس رو حسرت به دل موندم . آرزو همه کوله بار تنهاییم رو از شونه های خسته ام برداشت و یه بار جدید جاش گذاشت و اونهم خطایی بود که انجامش دادم .آرزو بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت تا دهانش رو بشوره .منهم یه نخ سیگار روشن کردم و لبه تخت نشستمو با هاش مشغول شدم . چند دقیقه بعد آرزو برگشت . و با حالتی از اضطراب و شادی و شاید عشق و کمی شرم پهلوم نشست . بدون اینکه نگاهم کنه گفت : “مهرداد تو منو به آرزوم رسوندی … یه سکس اینجوری از دوم سومه راهنمایی رویام بود …” و سرش رو به بازوم تکیه داد ولی با بلند کردنه دستم سرش رو به روی سینه گرفتم آروم فرقه سرش رو بوسیدم و بازوهاش رو نوازش کردم . آرزو ادامه داد : ” مهرداد … کاش تو شهرخودمون مونده بودم . دارم تحملم رو از دست میدم ولی هیچ راهی برام نمونده . آخه فقط مرگ میتونه این زندگی روعوض کنه ” بهش گفتم : “نه فدات بشم … از این به بعد یه دوست داری که هرجور بخوای میتونی روش حساب کنی . فکر کنم اونقدام سخت نباشه …” از جاش بلند شد و گفت : “امروز پنجشنبه ست مهدی زود میاد . دلم نمیاد ولی باید برم ” و مشغوله پوشیدنه لباسش شد. رابطه گرمی از اون به بعد بینمون بوجود اومد. اونا تلفن نداشتن برای همین با یکم دستکاری تو سیم کشی خونه و گوشی تلفنامون یه رابطه باهاش تلفنی برقرار کردم و همزبونم شد آرزو … با این وجود سکس با آرزو رو فقط یک بار دیگه تجربه کردم . …. که اونم خودش یه قصه است اگه دیدم از این خاطره که تمامه لحظه هاش مثله یه فیلم تو خاطرم مونده مورده اقبالتونه . اون رو هم و یه خاطره دیگه با زنه دیگه ای که اسمه اونم اتفاقا آرزوه براتون میذارم وشاید داستان عشقه اولم رو . پایان

خـــــــــواب و بـــــــــیداری (قسمت اول) صبح جمعه سر امتحان(یکی از دروس ترم دو پزشکی).بیچاره تقلب لازمه از چشاش که اینور و اونور میچرخن تابلو ه. منبا یه اشاره ی کوچیک)کدوم سوال؟ رزابا دستش نشون میده) 2. – یه دیقه صب کن الآن میگم(باز هم با اشاره)….. بالآخره با هزار بدبختی جوابو دادم. بعد امتحان در حال قدم زدن تو حیاط دانشگاه بودم که… آقای زمانی…(من با مکث ایست میکنم.نگاه میکنم ااااا خودشه خوشحال شدم یه کمم تعجب که اسمه منو از کجا میدونه؟!بفرمایید.وای آقای زمانی چجوری تشکر کنم دستتون درد نکنه کمک بزرگی کردین. من:نه بابا کاری نکردم که. رزابا یه لبخند ناز) مرسی شما لطف دارین.شما چطور دادین امتحانو؟ من:والا خیلی خوب بود الآنم خیلی خوشحالم.اممتحانه خوبی بود اون سوالیم که شما پرسیدین انصافا سخت ترین سوال بود.منم نصف و نیمه جواب دادم خلاصه ببخشید اگه کامل نبود. رزا:نه اتفاقا عالی بود مرسی. -شما خوب دادین امتحانو؟ -آره منم دارم بال در میارم عالی بود چون درسم 4 واحدی بود کیف داد. رزا:ببخشید میتونم بپرسم شما اهل کجایید؟ من:آره خوب من اهل کرجم.چطور؟ رزا:آخه اونروز که با مسعود(دوست نزدیک خودم و دوست پسر دوست صمیمیش) تو کلاس حرف میزدین انگار شیراز و خوب نمیشناختین! من:ها آره آخه اون موقع من اصلا هنوز اون خیابونو ندیده بودم آخه کلا 2 ترمه من اینجام دیگه. رزا با یه لبخند ناز موضوع رو عوض میکنه.منم تا میبینم قراره سکوت بینمون حاکم بشه سکوت میشکنم و میگم: ببخشید خانوومه(گیر میکنم چون اسمشو نمیدونستم) کریمی هستم. ببخشید خانوم کریمی. جای میرید؟ -بله دارم میرم خوابگاه. -جدا؟ چه خوب پس من میرسونمتون ماشین دارم. -نه دیگه تورو خدا آقای زمانی بیشتر از این خجالتم ندین. -ای بابا این چه حرفیه آخه. خوب ماشین دارم. بعد بحثمون دوباره با یه لبخند همراه با رضایت و خجالت تموم میشه. توی ماشین که نشستیم دیگه فکش شل شد.منم عمدا از جای شلوغ پلوغ رفتم. (کلی حرف زدیم تو ماشین تا صحبت از چیزی شد که فرصت خوبی پیش اومد تا بدلیل کمک شمارمو بدم از اول قصدی نداشتم واقعا برای کمک بود) من در ادامه :چررا درس آسونیه که؟! -نمیدونم والا آره آسون که هست ولی خوب فصل 4 رو 4 بار خوندم نفهمیدم چی به چیه اصلا. (در این حال بودیم که رسیدیم نزدیک خوابگاهشون خودش گفته بود جلوتر نگه دار دخترا جنبه ندارن منو ببینن) خوب این شماره ی منه من خوب بلدم این درسو شاید بتونم کمکتون کنم.(در کل شمارممو برای چیزه دیگه ای نداده بودم واقعا برای کمک بود.) -مرسی(با یه ناز و عشوه ی خاصی شمارمو میگیره!) 5 روز بعد بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته دوباره تو دانشگاه. سلام آقای زمانی خوب هستین. -ممنون مرسی شما خوب هستین. -ما هم مثل شما خدا رو شکر.آقای زمانی شما امتحان روز جمعه رو چند گرفتید؟ -من؟والا 16.5 فک کنم بهتر میتونستم بگیرم .شما چی؟ -منم16 کامل.ولی من با شما موافق نیستما! بچه هایی که 13 14 گرفتن دارن بال در میارن. من:والا چی بگم آره خوب.(در این لحظه گوشیم زنگ میخوره)ببخشید(اونم با چشمش رضایت میده و منم چند قدم میرم اونور تر) من:الو!سلام مامان. مامان:سلام مامان جان کجایی؟ من:دانشگاهم مامان خوبم مرسی. مامان:مگه من پرسیدم چطورری؟ من:بالآخره که میپرسی! حالا پویا چچطوررره؟(داداشم ) ماندانا(خواهرم) چطوره؟بابا؟خودت؟ مامان:خدا رو شکر همه خوبن.سلام میرسونن.راستی مامان زنگ زدم بگم بابات 250 هزار تومن پول ریخته به حسابت گفت 200 تومن دیگه هم میفرستم برات. من:ا مامان من که 130 تومن تو حسابم داشتم اینجا هم بهم حقوق میدن چه خبره؟ -باشه مامان جان تو پسری تازه تو شهره غریب به دردت میخوره دیگه. من:باشه دستتون درد نکنه کاری نداری؟ من باید برم. -نه مامان جان برو دیرت نشه!خداحافظ. -خداحافظ. فورا رو کردم به رزا:ببخشید تورو خدا مامانم بود زنگ زده بود برای همین یکم دیر شدا! شرمنده. -نه بابا این چه حرفیه دیگه.خوب من مزاحمتون نمیشم دیگه باید برم یواش یواش. -بزارین برسونمتون. -نه دیگه مرسی سوگند ماشین آورده قول دادم بهش با هم بریم و بیایم.(سوگند چند متر اونور تر منتظر بود حرفامون تموم شه.) -باشه ببخشید بازم. با اجازه. -خداحافظ -خداحافظ. 4 شنبه ساعت 5 بعد از ظهر گوشیم زنگ خورد شماره رو که دیدم ناشناسه خیلی تابلو بود که کیه عمدا باحالتی که انگار نمیشناسم: -الو؟! -الو سلام آقای زمانی. -اااااا سلام خانوم کریمی ببخشید نشناختم. -اشکالی نداره.آقای زمانییییی.میتونم چند دقیقه مزاحمتون بشم؟ -بفرمایید! -درباره ی هموون درسه که گفتین خوب بلدین. -آها گرفتم.خوب کمکی از دستم بر میاد؟ -والا اونطور که گفتین برمیاد. . . . . . (10 دیقه بعد) -خانومه کریمی اینطوری نمیشه الآن 10 دیقه بیشتره داریم کار میکنیم با هم اینجوری سخته باید حضوری باشه. -باشه خوب چه بهتر.فقط کجا؟ -نمیدوونم.هان راستی کتابخوونه دانشگاه از همه جا بهتره. -باشه -پس من تا ساعت 6 اونجام.فعلا! -خداحافظ. وقتی رسیدم:بعد از دست دادن)آخ ببخشید خانم کریمی دیر کردم ترافیک بود واسه همین.شما خیلی وقته اینجایین؟ -نه اتفاقا خودمو آماده کرده بودم که ازتون معذرت خواهی کنم. (دوتایی میخندیمو شروع میکنیم به کار کردن با هم) . . . . (تقریبا 2 ساعت بعد) من:بذار ببنیم ساعت چنده؟….. اوه اوه دیر میشه ها. -مگه ساعت چنده؟ -8:15 -جدی؟ -آره ولی نگران نباش میرسونمتون. -لطف میکنین. چون دیر شده بود گازشو گرفتم و دوباره حرف میزدیم. وقتی رسیدیم خیلی ازم تشکر کررد. رزا:ووووووووواااااااااااااااییییییییییی آقای زمانی یه دنیا متشکرم. -قابل شما رو نداشت. -ببخشید من دیگه لفتش نمیدم چون شما هم دیررتون میشه!!!خداحافظ -خداحفظ. منم سر بزنگاه رسیدم خوابگاه تا یه اس اومد برام:رسیدی؟(یه کوچولو جا خورده آخه با من همیشه رسمی حرف میزد) منم در جواب:آره نگران نباشین(گفتم بزار فک نکن فوری پسر خاله شدم و منم غیر رسمی با هاش حرف میزنم) نزدیک 2 ساعت بعد جواب داد(درست موقعی که من شامو با دوستان میل کرده بودم و از لحاظ درسی موقع استراحتم بود.تورو خدا ببخشید دیر جوابتو دادما امشب من باید شامو درست میکردم.یکمم این درسرو مرور کردم خلاصه شرمنده. من:نه بابا این چه حرفیه! رزا:lol.من امروز خیلی زحمتت دادما!راستی میتونی از این به بعد رزا صدام کنی! -هااهاها.بازم خواهش میکنم.این جریانه اسم کوچیکو دوستانه حرف زدن یه نوع چالشه یا بهتره بگم پیشرفت؟ -دقیقا.اشکالی داره؟البته پیشرفت از این لحاظ که اونجوری راحت نبودیم. -آها باشه.خوب شماهم میتونین فرهاد صدام کنین! -اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااههههههههههههههههههههه :@ فرهاد چقد میگی شما و رسمی حرف میزنی؟ -هه هه هه ببخشید عادت کردم رزا.رزا رزا رزا رزا.lol حال داد؟ -lol خیلی.فرهاد خیلی پسر با شخصیتی هستی. -لطف داری خوشگل خانوم!(میگم چه قد زود پسر خاله شدما! نه؟؟)ولی خوب واقعا هستی دیگه. -ووووووواااااااااایییی مرسی.ولی همینجوری خوبه خسته شده بودم از اون رسمی حرف زدنا اصلا راحت نبودم.حالا میشه ازت یه سوال بپرسم؟ -اااووووهوم.بپررس! -راستش من تا حالا تو رو با دختر خاصی تو دانشگاه ندیدم.یعنی در کل زیاد با کسی ندیدمت بیشتر با مسعودی. -آره خوب زیاد اهل دختر بازی نیستم دوست بازیم نمیکنم زیاد بیشتر وقتم تنهام از بچگی عادت کردم تنهاییو ترجیح میدم.میگم حالا اینی که اس دادی سوال بود؟ -هاهاها راس میگیا.ولی فرهاد! -چیست؟ -مسخرره!چرا اینجوری ای خوب نیستا برا من که ناراحت کنندست. -چرا؟ -خوب نیست دیگه. -آخه دلیل؟ دیگه جواب نداد بهم تا صبح که رفتم دانشگاه ناراحت بودم که جوابمو نداده بود چون خیلی منتظر شدم. صبح در حالی که داشتم میرفتم کلاس:از دور(آقای زمانی آقای زمانی)دیدم رزاست. رفتم جلوش دست دادیم و سلام کردیم:وای فرهاد 2تا معذرت خواهی بهت بدهکارم!!!! من:چرا؟ رزا:اول از اینکه الآن مجبور شدم با شهرتت صدات کنم آخه میدونی که بعضیا بی جنبن(با کنایه یه دخترای دهاتی حرف زد.){بی احترامی نباشه ها دوستان آخه چند نفر همیشه واسه بچه ها حرف های دروغ در میاوردن} -نه بابا خودم فهمیدم. -دومیشم بخاطره دیشب چون شارژم تموم شد نتونستم اس بدم بهت ساعتم که12:30 بود. -اشکال نداره خودتو ناراحت نکن. -میگم خوشتیپ شدیا!!!(یکم ناز و عشوه اومد برام)البته خوشتیپ بودیا امروز بیشتر به چشم میخوره. (میخندم)چشای خوشگلت خووشتیپ میبینن(گفتم بزار یکم حال کنه).ببخشید فقط دیرم میشه باید برم سر کلاس.با اجازت. -باشه باشه شب باهات حرف دارم .خدافظ – خدافظ. ادامه دارد

خـــــــــواب و بـــــــــیداری (قسمت دوم و پایانــــــی) شب ساعت 11:30 رزا:من اومدم(منظورش این بود که اومدم اس بازی) -سلام منم اینجام.خوب حالا دلیلتو میگی؟(منظورم آخرین اسی بود که شبه قبل داده بودمو بدون جواب موند قسمتای بالا هست) -(بدون مقدمه شروع کرد) -ببین فرهاد آدم نیاز داره دیگه نمیتونی که همیشه تنها باشی . تا کی تنهایی؟این یه نیازه.نیست؟یعنی میخوای بگی تا حالا چیزی به اسمه دوس دختر نداشتی؟ -نه واقعا نداشتم جدی جدی هبچووقت جی اف نداشتم.منم میدونم نیازه.اما به دلایلی سعی نمیکنم با کسی ارتباط بر قرار کنم گفتم که تنهاییو ترجیح میدم. -چه دلایلی؟ -حالا بماند.فصل 4 رو خوب یاد گرفتی؟ -فرهاد بحثو عوض نکن. -الآن انتظار داری من دلایلمو یکی یکی بگم؟ -به من اعتماد نداری؟ -اه اه من کی همچین زری زدم آخه؟ من به ننم هم نگفتم تاحالا! -ناراحت شدی از دستم؟ -نه اصلا.ولی از اینی که گفتی به من اعتماد نداری ناراحت شدم آخه انصافا تو تنها دختری هستی که بهش اعتماد دارم. -ببخشید.خیلی خوشحالم که این حرفو زدی عزیزم -خواهش.میگم من عزیزت شدم؟ -آررررررررررررررره.مگه چیه؟!حالا برگردیم سره بحثمون.میگم ولی تا کی میخوای اینجوری باشی؟بالآخره سنت میره بالا باید ازدواج کنی اون موقع و از این حرفا.تا ابد که نمیشه! -چرا نمیشه بیا هزار تا آدم بهت نشون بدم که ازدواج نکردن الآنم 50 سالشونه.یکیش همین داییه من.در ضمن چرا باید؟مگه تو سنت که بالاتر رفت به زور ازدواج میکنی؟ -نه ولی خوب میخوای بگی دوست نداری هیچوقت متاهل بشی؟تو هم بالآخره نیاز عاطفی داری نیاز جنسیو از این حرفا. -نمیدونم چی بگم.ممکنه فک کنی افسردم یا احمقم ولی اینجوریم دیگه.برام این نیازا زیاد مهم نیس. -فرهاد تو ررو خدا اینجورری نباش عزیزم.الآن اینجوری ای به 10 20 سال بعدت فک کن! -10 20 سال بعدمم تو خونمم تنهای تنها مثل همیشه.رزا این موضوع به جایی نمیرسه. از خودت بگو. -خوب من خیلی با تو فرق دارم از این لحاظ من به این جور نیازام اهمیت میدم الآن ولی یه 2 ماهی میشه که تنهام و با بی اف سابقم به هم زدیم. -شرمنده نمیخواستم یادت بیارم.حالا سره چی؟ -راستش یکم خصوصیه!دوس دارم بگما اما میترسم فکر دیگه اd بکنی -نه من هیچ وقت از اون فکرا نمیکنم ولی اگه دوس نداریو بهم اعتماد نداری نگو بزار خیالت راحت باشه. -اه فرهاد چرا حرفو میزنی من بهت اعتماد کامل دارم. -خیلی خوب -بگم؟ -مگه احدی نژادی؟ -مسخره! lol .راستش مسئله به عشق بازیمون برمیگرده. -آهان گرفتم موضوع رو راحت باش من با جنبم عادیه نیازه جنسیه دیگه نارراحت نمیشم بگو. -مرسی خیلی مهربونی.خوب میدونی ما با هم خیلی خوب بودیمم اما اون خیلی انتظار داشت ازم.راستش انتظاراته منم برآورده نمیکرد. -اه فهممیدم بابا خیلی از این عشق بازیا بدم میاد. -آره منم.من دوس داشتم جفتمون مساوی ارضاء بشیم ولی اون 10 باید ارضاء ش میکردم تا ازم راضی باشه.دیگه خسته شده بودم.انگار منو واسه چیز دیگه میخواست.این آخریا هر روز ازم میخواست. -نمیدونم بعضی از این دوستان ما چچررا اینجورین من به شخصه اگه جای اون بودم از خجالت آب میشدم.رزا چشام داره آتیش میگیره.بخوابیم؟ -باشه منم اینجوریم.بخوابیم. فردا موقع خارج شدن از دانشگاه. سلام فرهاد. -سلام رزا خوبی؟ -مررسی.عزیزم بعد از ظهر بیکاری؟ -آره چطور مگه؟ -گفتم اگه بیکاری با هم بریم بیرون. -باشه(خیلی خوشحال شدم) ساعت 4 بعدازظهر -الو سلام فرهاد -سلام رزا -ساعت چند میای دنبالم؟ -ساعت چند خوبه؟ -نمیدونم دیگه زود باشه دیگه ساعت 9 باید خوابگاهمون باشیم. -باشه یه ربعه 5سر خیابون باش اومدم. ساعت 10 دیقه به 5 من سر خیابون.یه دختر مو بلوند و سفید پوست(انگار برف بود)با مانتوی کوتاه صورتی پررنگ با شلوار همرنگ مانتوش داشت میومد پیشم.صدای کفشای پاشنه بلندشم فضا رو پر کرده بود. در باز شد: سلام فررهاد به به چه شیک و پیک شدی! -سلام رزا خانوم میخوای منو به کشتن بدی؟با ابن تیپت تصادف میکنیما!!!!! -(میخنده) -خوب حالا کجا بریم؟ هر جا تو بگی؟ -باش.راه افتادم. تو راه داشتیم از هم نعریف میکردیم. -فرهاد -جان -باشگاه میری؟ -آره.از کجا فهمیدی آمارمونو درآوردی ها؟(میخندم) -نه آمار که نه ولی خیلی تابلوئه که میری باشگاه از اون بازوهات که میخوای فرمونو بچرخونی.انقد هیکل ورزشکاری دوس دارم. -لطف داری.از ورزش کردن خوشم میاد. -یه چیز دیگتم منو مجذوبت کرده! -چی؟ -موهات -جدی؟من که عادت ندارم عجیب غریب درس کنم. -همینش منو مجذوبت کرده خیلی قشنگ درستش میکنی از مدل جوججه تیغیو اینا حالم به هم میخوره این جورری خوبه.دادی بالایی خیلی بهت میاد!نه مثل بچه مونگولاست نه مث خلافکارا. -(میخندم)مرسی.حالا بگو ببینم قصد جونمو کردی از کجا میدونی من عاشقه موهای بلوندم؟ -از اونجا – اونجا کجاست؟ -جدی گیریا(یه قهقهه بلند میزنه و ساکت میشه.) -پاشو بریم. رفتیم تو یه کافی شاپه شیک یه چیزی خوردیموبعد یه ساعت که همه چیزمون تموم شد و سوار ماشین شدیم. -رزا تازه ساعت هنوز 7 هم نشده الآن کجا بریم خوابگاه؟دور بزنیم همین جوری؟ -موافقم. همین جوری که دور میزدم به سمته یه جای خلوت رفتمو در مورد خودمون حرف زدم. -فرهاد میدونستی اگه بهت اعتماد نداشتمو پسرو خوبی نبودی و خوشتیپ نبودی با هات هیچ جا نمیومدم؟ -توام میدونستی اگه دختر خوشگلو مهربونی نبودی نه بهت تقلب میدادم نه باهات میومدم بیرون؟ -(میخندیم)آره خوب فرهاد تو خیلی مهربونی خیلی پسر خوبی ای.از بودن کتار تو نه تنها نمیترسم بلکه خیلیم لذت میبرم.الآن هر کی بود دوباره از اون انتظارا داشت. -هه نه بابا من از اونا نمیخوام هیچوقت نترس ولی اون قدر را هم خوب نیستما معموولیم رو به بد. -(قیافش عوض میشه)فرهاد تو چرا با خودت لجی؟ دوس ندارم اینجوری باشی یه نگاه میکنم بهشو یه جای خلوت وایمستم. -ببین رزا من با خودم لج نیستم من حقیقتو میگم -من که تا الآن بدی از تو ندیدن -نخواهی دید -وای عزیزم(بغلم میکنه) -منم کمرشو میگیرم….. (شالشو در میارمو موهاشوو نوازش میکنم) از پشت تو گوشش میگم یه چیزیه که خیلی وقته میخوام بهت بگم. -بگو عزیزم بگگو. -رزا میدونی 2 هفته ست داریم یه ریز لا هم حرف میزنیم. من از 2 هفته پیش که با تو آشنا شدم یه حسی دارم راستش… -(بر میگرده تو چشام نگاه میکنه.)راستش چی؟ -رزا من دوست دارم. -لبخند میزنه و صورتمو میگیره(یه لحظه حرف زدن یادش میره اما با یه حالتی میگه): فرهاد!!!!!!! (قند آب میشه تو دلم) میدونی منم چه قد دوست دارم.عزیزم خیلی دووست داررم.فوری بغلم میکنه و منم آروم آروم صورتمو میچسبونم بهش(میدونید تو این مدت خیلی با هم حرف زدیم و دو تا پارتنر باید چجوری باشن اما تا حالا اینجوری ابراز علاقه نکرده بودیم.)صورتشو بو کردمو بهترین موقع رسید.لبامونو که داغ شده بودنو چسبوندیم به هم.اول خیلی آروم میخوردیم به مرور زمان سرعتمون زیاد شد تا وقتی که رزا مست شده و منم از کنار لبای قرمزش شروع کردم کل صورتشو بوسیدنو لیس زدن آروم بهش گفت :میدونی صدای نفسات دیوونم میکنه ؟تا اینو گفتم بیش تر نفس نفس ممیزد تا من دیوونه شدم گوششو میخوردم رزا با یه صدای تو مایه های مستی شهوتی گفت؟خوب میدونی نقاطه ضعفم کج(نفسش قطع میشه)هاناه! اوهم!(منظورش گوشش و گردنش بود)انقد خوردم گوش و گردنشو که بیچاره داشت از حال میرفت که گوشیش زنگ خورد. (از ترس یه صدا درآورد)ههههه.!!!!!!. (یکم به خودمون اومدیمو). (سوگند بود) سوگند از پشته تلفون:معلومه کجایی رزا؟ -هیج(نفساش دستاش هنوز میلرزن)هیچجا؟بیرونم دیگه چی شده مگه؟ -هیچی فقط ساعت 20 دیقه ه 9 ه تا 20 دیقه دیگه نیای دیگه رات نمیدن. -باشه باشه اومدم. منم دوباره راه افتادمو گازشو گرفتم حرفاشون که تموم شد گفتم باورم نمیشه نزدیکه 2 ساعت همدیگرو بوسیدیم. -آؤه اصلا نفهمیدم چی شد فقط میدونم دیوونم کردی. (به هم نگاه کردیمو دستمو گذاشتم رو پاش اونم دستشو گذاشت رو دستم من پاشو میمالوندم اونم دستمو . با سرعت 80 تو خیابون راه میرفتم )اونو رسوندم ولی خودم به موقع نرسیدم موقع ی خدافظیم یه بوس کوچو از لبامون کردیمو.بعدشم خدافظی. شب کلی با تلفون حرف میزدیم صدایه نازش منو آروم میکرد. -فرهاد چرا زود تر بهم نگفتی دوسم داری؟ -آخه موقعیتش جور نمیشد یکمم زود بود ولی در کل فکر میکردم من لیاقت تورو ندارم امروزم میخواستم خودمو بهت ثابت کنم. -اااااااااااااااااهههههههههههههه فرهاد نگو دیگه اینو. یعنی چی که لیاقتمو نداری مگه من کیم؟ – معنیش واضحه تو هم عشق منی.کاش مال من بودی! -معلومه که مال تو ام فرهادم. -رزا من اونقدم خوب نیستم. -فرهاد بس کن تورو خدا. -باشه بعد 1 ماه. -فرهاد امشبو با هم باشیم؟ -مگه تا دیشب نبودیم؟ -منظورم حضوریه میخوام بغل تو بخوابم وای چجی میشد اگه شبا از پشت بغلم میکردیو با هم میخوابیدیم. -بزار ببینم چی میشه. (با بچه ها هماهنگ کردم دیگه همه میدونستن ما باهمیم تو این 1 ماه و خورده ای هر روز 1 پله پیشرفت میکردیم شایدم 2 پله!) عصری کلی خیابونای شیرازو گشتم که یه جا رو پیدا کنم که قابله خوابیدن باشه.یهو به سرم زد برم از اون خونه ها که به مسافرا اجاره میدن بگیرم شناسنامه هم نمیخواد فقط یه مقدار پول زیاد میخواد. بهش زنگ زدمو موضوع گفتم از شادی ممیخواست گریه کنه. ساعت 8:15 سوارش کردم. -خوب بالآخرره جور شد رزای من. -وای فرهاد دارم بال در میارم. -فعلا پرواز نکن بزار شام بخرم لپ تاپم آوردم فیلم ببینیم امشب قراره بهترین شب عمرمون بشه. (همدیگرو یه بوس کوتاهی کردیمو منم خرید کردم.) -کلی شیطونی کردیم تو خونه با هم. فیلم دیدیم.(بعد فیلم) همین جوری که سرشو گذاشته بود سینم موهای بلوندشو نوازش میکردم آروم بوسیدم سرشو همین که بوسیدمش بعد یه لبخند یه اهوم گفت که از هزار تا مشروب بیشتر مستم کرد آروم آروم اومدم پیشونیشو بوسیدمو بعد صورت ماهش بعد اون لبای قرمزش. نیم ساعت فقط لبامونو بوسیدیم قربون صدقه ی هم میرفتیم آؤوم رفتم سمته گوش و گردنش یه ربعم اون جا رو بوسیدم و لیسیدمو بهش گفته بودم وقتی باهاش ور میرم صداش از هزار نوع رد بولم انرژِی زا تره برام. -آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآهههههههههههههههههه فرهادبخور ماله خودته بخور. -ممممممممممممم جون چه گردنه نازی داری همبنجورری رفتمو از رو تاپش سینه هاشو مالیدمو خوردم پایین اومدم و اومدم تا نافش این بار در حالی که تاپشو در میاوردم ششکمو بدنشو میخوردم. -ووووووواااااااااااااییییییییییییی این سینه بنده قرمز و پوشیدی منو بکشی؟ -اوههههههههههههم عزیزم من ماله توام اختیارمودادم به تو هر کاری دوس داری بکن. آروم سینه هاشو میخوردمو میمالوندم قربون اون نوک صورتیش برم الههههههههی. بعد 20 دیقه دوباره رضایت دادمو اومدمایین ولی هنوز با کسش کار داشتم پس از بغلش رد شدم.دیگه صدای آهش قطع نمیشد. رفتم رو مجچ پاش کل پاش تا زانوش هیچ جارو خشک نزاشتمو بوسیدمو لیسیدمو مالوندم ووووووووووووای ساق های سفیدش و خوش فرمش چچچچچچچچچی بود؟؟؟؟!!!!!!!!! زانوشو که خوردم پاشو آورد بالا چون خیلی تحریک شد بعد زیر زانو و(دامنشو دادم بالا) رونای داغ و خوشگیلشو لیسیدم نزدیکه کوسش میشدم صداش بالا میرفت. آخرش لبمو از رو شرتش گذاشتم رو کس خیسش و البته داغش.واییی لبم سوخت. :ووواااااااییییییییییییییی رزا این چچچچچچچچیییییییییییییههههههههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ -عشقم ممال تو ه من اختیارمو دادم به تو هرکاری دوس دارری بکن. عرق خیس بودم خواستم بیشتر حشریو سکسیش کنم بهد 5 دیقه با دندونم شرتشو درآوردم. -ججججججججججججججووووووووووووونننننننننننننن این ماله کیه -ما هاله تو ووووووووووو اااااااااااههههههههههه عشقم(سرم چسبیدو موهامو فشار میداد) منم که حال کردن زبون میزدم توش و میخوردم. نیم ساعت باهاش بازی کردم و چوچولشو خوردم رزا:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآهههههههههههههههههههههه

نقشه مادرم برای سکس با من قســــمت اول سال اول دانشگاه رشته اتومکانیک بودم که مادرم ازپدرم جدا شد وما ماندیم وپدررفت سال ما بود که دعوای این رفتن وماندن داشتند. پدرشغل آزاد داشت می خواست برای اقامت به دیارغرب برود و مادررزیدنت بیمارستان بود وسالهای نزدیک به بازنشستگی 30 سال خدمت را نمی خواست به آسانی ازدست بدهد وکارش را رها کند وازخانواده اش جدا بیافتد. پدرچند سال قبل دریک تصادف پدرومادرش راازدست داده بود خواهرش هم پس ازازدواج برای ادادمه زندگی رهسپارکانادا شده بود. پدرهم می خواست به آنجا رود کارهایش راانجام داده بود دراین جا با برادرهایش هم خیلی پیوند نداشت ودم خورنبود. اما درمورد مادرجریان درست برعکس بود مامان پدرومادرراداشت بعلاوه چند خواهراما برادرنداشت. خلاصه پدر آپارتمان رابنام من زد هرچند که دلش می خواست مراهم باخود ببرد اما مادرمخالف بود و می گفت: نیست که اونجا که بری برات فرش قرمزپهن کردن ! می خواهی این راهم ببری اما من بخاطردلگیرنشدن پدرازخودم واینکه میان دعواهای با مورد وبی مورد آنان قرارنگیرم به پدرگفتم اگردرتهران دریک رشته نسبتا خوب درکنکور قبول شدم اینجا می مانم درغیراین صورت برایم معافی بگیرتا باهات بیام اونجا. اوهم پذیرفت ومن که فقط وکلا سرم به درس بود ومطالعه واین قبیل اموربارتبه خوبی دردانشگاه تهران رشته مکانیک ماشین های سنگین قبول شدم وپدرهم ناامیدانه اما مردانه آپارتمانی را که درآن سکونت داشتیم بنامم زد مادرم که این کاراورادید به شوق آمد و گفت: حالاکه چنین کردی منم مهرم را بهت می بخشم بروکه برنگردی واوخنده بلندی کردکه چی فکرکردی اگربرگردم یقین بدان این برگشت به تونیست آزموده را آزمودن خطاست با یک خانم مکوش مرگ ما ازاون بلوندها نه رنگ شده ها خواهم آمد آنوقت بشین وردل مامان جانت های های گریه کن ! ومامان با حرص خندید و زیرلب گفت: به همین خیال باش احمق ……! بالاخره پدراززندگی ما بیرون رفت هرچند که مادرچون با عمه دوست صمیمی بود درجریان اخباروعملکردهای پدر واقع قرارمیگرفت.! اما من اصلا پی گیرش نبودم مگرچیزهایی که مادرگاهاتعریف میکرد و چون مرا بی تفاوت میدید خیلی مفصلش نمی کرد. کلا خیلی دل خوشی ازهیچ کدامشان نداشتم بیشترازمن غرق خودخواهی های خودشان بودند درهمان ماه های اول دانشگاه ورفتن به کلاس زبان با دختری بنام سمیرا آشنا شدم که ادبیات فارسی می خواند وعصرهاهم به کلاس زبان انگلیسی می آمد اما مثل من وارد به زبان نبود سال اولش بود امامن ازسال اول دبیرستان وارد این کلاس هاشدم مامان خیلی این چیزها براش مهم بود که من عقب ترازباقی بچه های فامیل وآشنا نباشم خودمم بی علاقه نبودم برام سخت بود اماخودم را می رساندم ونمره های را لازم را می آوردم. یکی دوسالی که گذشت پی بردم مامان خیلی به خودش می رسد ویه جورهایی میل جنسی دارد. پدرهم که بود گاها به شوخی می گفت: من ازپس مامانت برنمیآم که مامان بهش چشم قره می رفت که ناصرآدم با بچه اش این چیزها رامطرح نمی کنه توکی می خواهی آدم بشی وحرف زدن بلد شی ؟!؟ بابا گفت: میگم تا بدونه مامانش چیه ! خدای نکرده فکرنکنه بهترازباباشه ومن سکوت را ترجیح می دادم ودردل پدررابیش ازمادرمقصرمی دانستم اما موضوع جوری نبود که من بتوانم کاری کنم میل جنسی زیاد مادرهم قابل سرزنش نبود که بشود ایراد او…. مدتی که ازرفتن پدرگذشت یک روزخانه خاله پروانه مهمان بودیم اودرآشپزخانه مراکناری کشید وگفت: پسرم مامانت هم جوانه وهم زیبا باید باکی بگرده که دلش بشه وا؟!؟ گفتم خاله جان مگرمن مردم بامن ! گفت: آخه خاله فقط که گشتن نیست نیازهاش چی می شه ؟!؟ گفتم: اگه قراره نیازهاش با یه مرد دیگه تامین بشه خب می گذاشت من با پدرم برم اونم دوباره ازدواج کنه. چون آمدن مرددیگه به زندگی ما بین من ومامان را بهم می زنه شدنی نیست ! مگراینکه من اززندگی مامان بیرون برم. خاله گفت: نه بابا اینو یک وقت جلوش نگی که دق می کنه ! الان همه دلخوشی وسرپابودن وشورونشاطش تویی عزیزم اما خب … اونم خوشگل وپرانرژیه خب این انرژی دیگه باید یه جا تخلیه بشه دیگه….! بعدم باصدای بلند خندید وگفت: خب جوونه هنوزتازه وارد چهارمین دهه زندگیش شده دلش می خواد دیگه… شما جوان های امروزی که این چیزهارا بهترازما نسل قبلی ها می دونید ……..! شب که به خونه اومدیم سرمیزشام که من ومامان بودیم خیلی سریع به مامان گفتم: مامان خاله این ها دارند چی می گن ؟!؟ مامان گفت: درچه موردی چی میگن ؟ گفتم: یعنی خبرهایی است؟!؟ مامان گفت: نه بخدا ازخودشون می گن چه خبرهایی باشه ؟ مردمن فقط تویی..! من هیچ مردی را باتوعوض نمی کنم ! اما خب توهم باید بیشتربفکرمامانت باشی دیگه …! خندید وگفت مثلا دستی به سرگوشش بکشی نازش کنی بوسش کنی ! همان جوری که توکوچک بودی من باهات میکردم ! گفتم: مامان چی داری می گی ؟!؟ مگرممکنه !؟! من پسرتم گفت: خب مگه من ازت چی می خوام من وتو باهم محرمیم آدم مادرش رونازونوازش کنه مگرعیبی داره ؟!؟ ومن داغ شدم وپرهیجان یعنی مامان ازمن چی می خواست…..؟ حالاکه فکرمی کنم می بینم خب مامان بعدازرفتن بابا وتنها شدن ما باهم چگونه لباس پوشیدنش درخانه تغییرکرد یکی دوبارهم کاملا لخت ازحمام بیرون آمد با اینکه می دانست من دراتاق خوابش هستم باکلی معکث حوله راپوشید البته خودمن نیزجلویش خیلی پوشیده نبودم اما شورتمم رادرنمیآوردم ..! سال آخردانشگاه بودم که با سمیراازشمال برمی گشتیم یک تریلی ازسمت من که پشت فرمان بودم روی ما آمد ومن بشدت مجروح شدم وبعدا معلوم شد که نخاعیم آسیب نسبتا شدیدی دیده اما سمیرا جان سالم بدربردو خانواده اش هم که مرامقصرقلمدادمی کردند رابطه اش رابامن قطع کردند جز یکی دودفعه دربیمارستان دیگرسمیرا پیشم نیامد ومرانمجبوربه ترک خودکرد. بعد سه ماه ازبیمارستان مرخص شدم آنهم نشسته برویلچر دکترهاخوش بین نبودن که به این زودی ها بهبودی کاملم را به دست آورم حتی برایم تجویزپرستارمخصوص کردند ومن خیلی ازکارهایم راخودم نمی توانستم انجام بدهم یا روی تخت بودم یا باویلچربرقی آنهم فقط درخانه کمی تا قسمتی حرکت داشتم. ازجمله کارهایی که اصلاانجامش برایم ممکن نبود حمام کردن بود که مامان خود برایم انجام می داد شب ها هم مرا به اتاق خودبرده روی تخت دونفره خودش وپدرمی خواباند وخودش هم درکنارمن می خوابید آنهم با لباس خواب وگاها هم فقط بایک زیرپوش نازک زنانه که شورت وسوتینش راهم نشان می داد مدتی بعد آن شورت وسوتین را شب ها درمی اورد وبه این ترتیب بودکه مرا آمیخته به تحریک وشهوت میکرد.ادامه دارد

نقشه مادرم برای سکس با من قســــمت دوم شبی درمیان خواب وبیداری حس کردم دستم راگرفته وبه میان پایش برد… تا آنوقت من به اینجاهایش دست نزده بودم فقط پشت وگردن و نواحی باسنش رالمس کرده بودم وبرایش مالیده بودم که اوهم همینجورمرا دست کشیده بود هرچند که دکتروفیزیتراب چیزهای دیگری هم تجویزکرده بود که قرارشد ازفردا مامان رویم انجام دهد. من وانمود کردم که خوابم ومامان دستم رالای رانش برد وآنگاه به میان آلتش یک پایش را بلندکرده بود ولای معقدش کامل بازشد سرانگشتم رادرسوراخش فروداد خیس بودولیزرفت توگفت آخ …. آب کوسش به معقدش آمده بود دستم رابردطرف کوسش که زیرش مقداری موداشت وکاملاخیس بودوهنوزداشت آبش می آمدنفس هایش به تندی می زد یک آن لرزیدوارگانسم شد. شق کرده بودم ومیدانستم که کیرم تب دارشده اویک دستش رادرشورتم فروبرد (فقط شورت وتی شرت تنم بود) منی ازم بیرون زد ریخت توشورت ولای پاهام. بلند شد ورفت کلینکس آورد پاهایش را کاملاازهم واکرد تا خودراخشک کند چشم گشودم ونگاه کردم اصلا خودراجم نکرد وگفت الان پاکت می کنم. فردامیریم باهم حمام ! یاد حمام اولبارافتادم که یکی ازپیراهن های گشادوبلند پدررا پوشیده بود با شلوارک همان وقت اول که سرپا نشست تاسرم رابشورد خشتک شلوارک کاملا شگافت ! هردوخندیدیم شورتی که زیرش تنش بود چندان نبود ازاین شورت خطی ها بودکه کل زیرکونش رانمایان می کرد. مراکاملا لخت کرده بودووقتی لیفم می زد به پائین تنه ومیان پایم که رسید دستش راازلیف بیرون آورد وآلتم راکف مالی کردو آنقدراین کارراکرد وبادستش کیروبیضم را شست تا اینکه بالاخره بافشارتمام منی ازم زدبیرون خندیدو گفت پسرم چه آب شفافی داری ؟! خجالت کشیدم سرخ شده بودم. بوسم کرد وگفت: بی خیال پیش می آد دیگه می دونم دست خودت نیست حسابی تحریک شدی گفتم مامان خیلی مالیدیم آخه گفت: گفتم بیادکمی راحت شی ! گفتم: ادراردارم ! گفت خب بکن خجالت نکش بافشارتمام شاشیدم بدون اینکه حتی سر دولم را پائین آورم شاشم فواره زد روشلوارک وپیراهنش ! کمی خودراکنارکشید اما نگاهش رابرنداشت گفت: عیبی نداره می شورم شلورکش رادرآورد وجلوم زانوزد پاهایش بازبودو سرمن پائین ونگاهم به لای پاش خیلی اندام قشنگی داشت باسنش کمی بزرگ وکاملا برجسته وپربود با پوست کاملا سفید دیگه حسابی ازهم بی رودربایستی داشتیم می شدیم مراکه زیردوش برد پیراهن وشورت خودراهم درآورد مثلا سعی میکردم نگاه نکنم اماخودش ازنگاهم لذت می برد چندباری با پاهای بازوپشت بمن کاملا دولاشد که مثلا دارد شورت من و خودش را می شورد امامی خواست من لای کوس بازشده اش را ببینم ! واژنش کاملا بازو پیدابود پرازیک آب شیری رنگ دلم می خواست برایش بلیسم اما هنوززود بود شاید فکرمی کرد چه پسرپرویی دارد گذاشتم خودش که خواست آنوقت .. برگشت سرپانشست باسرانگشتانش حسابی کوسش راجلوی من مالش داد می خواست بگه این چیزهارا می خوام من سعی کردم سرم رابه زیراندازم ونگاه نکنم کیرم دوباره شق کرد گفت می ذاری روش بشینم ؟!؟ گفتم: اگه بره توش گفت: من که رحمم رابرداشتم حامله نمی شم بی خیال ! گفتم: هرطورکه خودت می خواهی اما من نمی توانم تلمبه بزنم ها ! کمرم دردمی گیره گفت: باشه نه نزن برات خوب نیست و آمد سرپا روشکمم نشست تنه ام راعقب دادم تا کیرم حسابی نمایان وسربالا بشه بادستش آنرا گرفت کردتوکوسش وآخ واوخش بلند شد وخود را عقب وجلو می برد معلوم بودحسابی حشری شده وپرنیاز…آبش فواره زد وریخت همان جوری که ادرارمن آمد هی قطع می شد دو باره می آمد. منی منم باردیگربیرون آمد. ……………………………….. من وجدانا به جهت اخلاقی تمایلی به این رابطه با مادرم آنهم با این وسعت که معلوم نبود درمیان مدت به کجا خواهد انجامید نداشتم اما خیلی نمی توانستم مخالفت کنم چون هم پرنیازمی دید مش وهم اینکه بی تمایل به ازدواج دوباره . واز همه بدترومانع ترهمین زمین گیری وتصادفم بود که مزید برعلت شد. من هیچ گاه قادرنشدم مثلا موقع حمام کردن به مادرم بگویم شما لیف را بمن بده آلتم را خودم می شورم یا مثلادرپایان کارشورتم را دربیار… این ها چیزهای چندانی نبود اما مادرم را ازمقدمات به کل می رساند که موجب میشد هرکارکه بخواهد بامن بکند ! یا فرض کند پسرش هم می خواهد ازاین طریق ارضای جنسی شود بقول اوتخلیه ام کند خودش هم که کتمان نمی کرد وچندبارگفته بود ” مگرپدرت بهت نگفته بود من پرنیازم واونجام درالتهابه …..! نمی دانستم باید چکنم گفتنش هم به خاله ها یا حتی یکی ازآنها بلواوآبروریزی درست می کرد و ازهمه مهم تراینکه خاله های من هم دراین اموربی پروا بی تفاوت بودند هیچگونه حجابی را برنمیتافتند. خاله پروانه یه روزداشت توخونه ما با مامانم وخاله پروین صحبت می کردند درجواب مامانم که گفت: موقع حمام کردن ساویزبالباس که هستم بهم می چسبه کلافم می شیم ! خاله پروانه خندید وگفت: بخدا جدی میگم مگرچه اشکالی داره با شورت حمومش کن بچه اته دیگه حالااونتم که دید ببینه مگرچی میشه اینم یه عضوازتنه آدماست دیگه پروین جون توبهش بگومن بد میگم ؟!؟ خاله پروین که پزشکه گفت نه دیگه مجبوری چه کنی ! خاله پروانه ادامه داد مردغریبه می آد آخوند میآره چهارتا خط عربی بلغورمی کنه شب تاصبح توکوس مون می ذاره ! بهش میگم پریودم می فهمی میگه پس برگرددولا شوبزارم توکونت ! (هر3 تایی قش قش خندیدند) آنوقت بچه مون که ازکوس خودمه وازاونجا آمده بیرون نبینه ! چه حرف ها ؟!؟ من که جلوی پرویزلخت می شم لباس عوض می کنم پدرسوخته چهارچشمی نگاهم می کنه خب جوونه دیگه دلش می خواد دوست داره ! ازمال من که کم نمیآد میآد ؟! مامانم گفت: والاچی بگم ؟ وبازهمه شون زدند به خنده خاله ادامه داد: مگه چی میشه به خواهرشم میگم نگاهت می کنه اعتراض نکن فقط مواظب باش بهت تعرض نکنه چون عادت می کنه امنیتت ماخونه نباشیم به خطرمی افته پسربچه است دیگه. پرویزپسرخاله پروانه امسال سال آخردبیرستانه ودخترش هم سال آخرراهنمایی اما هیکل شان هردوبه پدرشان رفته ونسبتا درشتند خاله پروین که کوچکترین خاله منه وهنوزازدواج نکرده پزشک زنان وزایمانه وداره تخصص جراحی شم دراین زمینه می گیره. چندی قبل شنیدم که به مامانم می گفت: امروزپروانه پرستورا به مطبم آورد پریودشده خونریزیش نسبتا زیاده می روزی 10تا نواربهداشتی عوض می کنه بازخیسه ماینه اش کردم پدرسوخته کوس وکون خوبی بهم زده چقدرم پرموهه به پروانه گفتم جای نگرانی نیست اما باهاش بروحمام براش اینها رابزن و یادش بده خودش بزنه تمیزترمی مونه الان خیلی بومی ده ! اولشه اینجوره خوب میشه جای نگرانی نیست. پروانه خندید وگفت: خواهرحرفی ندارم که یادش بدم اما می ترسم ازحالا وررفتن با اونجاشوهم یاد بگیره ! گفتم: بگم پروانه خدا چکارت کنه . مردم ازخنده. همه چیزرا بشوخی می گیره. خاله پروانه خیلی شوخ طب وبه اصطلاح مزاح گو بود ودرمورد هرچیزی جوابی آماده ودست به نقد داشت. خیلی باحال بود خوشگلم بود اندام خوبی هم داشت مخصوصا باسنش یه جورعجیبی بود خیلی نازبود چند سال قبل یه روز بعدازظهرتابستان خونه ما تواتاق خواب مامان اینا خواب بود من که رفتم برم اتاقم دراتاق خواب مامان بازبود وشعمد ازروی خاله رفته بود ودامنشم کوتاه بود من تا انتهاشو دیدم خیلی حال کردم مجبورشدم برم دستشویی جلق بزنم ازلای شورت سفیدوتوریش پره های کوس سفیدش نمایان بود وکمی ازمعقدش که موداشت هم پیدا بود که آنرا هم دیدم خیلی حال کردم هروقت به مناسبتی یا می رفتم خونه شون بغلم می کرد بوسم می کرد دستامومی ذاشتم به کونش اونم نمی گفت: چرا………؟ خیلی بهم حال می داد. یه جوری می شدم چند بارشنیدم که به مامان گفت: پرویز پدرسگ همش توخط کونمه باباشم که شب ها ول کنم نیست ومامان بهش گفت: زیاد بدی هیکلت خراب می شه ها….. خاله خندید وگفت: واقعا تونمی دی ……….؟!ادامه دارد

نقشه مادرم برای سکس با من قســــمت ســــوم و پایانی چند روزازآن شب گذشت فردای آن شبم که آن اتفاق افتاد مامان مرا به حمام برد اما خودش دیگه لخت نشد. سریع شست مرا وازحمام بیرون آمدیم دستشویی را مدتی بود که دیگه خودم می رفتم. پیش خود گفتم یعنی ممکنه مامان بی خیال این کارها شده باشد و دست از سرم بردارد؟ آخه شب ها هم که کنارخودش مرا می خواباند دیگه بغلم نمی کرد یا نوازشم کنه فقط یک بوس میکرد ومی گفت: خوب بخوابی اگه کاری داشتی صدام کن بعد پشت به من می کرد ومی خوابید. برایم خیلی جای تعجب بود یه دوست هم دانشگاهی داشتم که هنوزبه دیدنم می آمد وباهم گفتگومی کردیم اوهم با خواهرش درآمیخته بود ! البته درحد مثلا لخت دیدن هم ویا با هم حمام رفتن و دست مالی کردن هم نه که بخواهند کاردخول وازاین قبیل انجام بدهند. اومی گفت: خواهرم وقتی 13 ساله بود توسط پدرم که پدراوهم هست گائیده شده بود خواهرم به مادرمان موضوع را میگوید اما مادرمان از ترس آبرو ریزی صدایش را درنمی اورد وپدر هم به اوقول میدهد که دیگر به دخترش کاری نداشته باشد ! ودخترکه ازاین عمل پدروکاری نکردن مادرسخت غمگین وناراحت است درتنهایی اش بیشتربا برادرش قاطی می شود و بی پروا هر باربهش می گوید: من فقط مال توام ! اما دوستم می گه خواهرم فقط17 سالشه چیزی هنوزازبزرگ سالی وزندگی نمی دونه اینه که می ترسم ولش کنم با این سرخوردگی که داره وازباباو مامان بیزاره جذب دوستاش بشه برود اونجا که عرب نی انداخت چون بارها وبارها با پرخاش توروی مامان مان ایستاد و فریاد زد اگربرادرم نبود تا حالاصد دفعه این خونه را ترک کرده بودم تا روسرتون خراب شه …….! موضوع را تلفنی به بهروزگفتم اینکه توچه فکرمی کنی؟ اوبیش ازمن به این امورآشنا بود چون بیشترکند وکاومی کرد برادرشم که دوسه سالی ازخودش بزرگتربود وازدواج کرده بود واحد طبقه دوم آپارتمان شان می نشست وبعضی ازعملکردهای زناشویی اش را به او منتقال میکرد همسربرادرشم باهاش رابطه خوبی داشت وهم رشته وهم دانشگاهی ودرپروژهای همکاربودند. . . اوگفت: مادرت دارد ترا با ناززنانه وبی عتنایی تشنه می کنه تا دردست یابی دوباره توکامرواتربشه وحظ بیشتری ببره اون می خواد توراازبی عتنایی در بیاره واین بارتوطالب باشی اون نازفروش خب توهم اگه طالبی باید که نازش را بخری ودست بکارشی اگرهم نه صبرکن ببین چی می شه !من هیچ گاه دراین فازودراین کردارنخواهم نازاورا بکشم چون این من نیستم که نیازم به اوست اوست که می خواهد نیازش را بوسیله من برآورد. من چگونه با اوبیآمیزم که وقت د خول ازاوبپرهیزم ؟!؟ شاید برای اوتا همین جایش کافی آید اما من مردم تا اورا نکنم چکنم….؟ آتشی دردرونم شعله خواهد شد آن شعله را چکنم…؟ بهروزگفت: الان که زن نداری مگروقت تحریک شدنت چه می کنی ؟ گفتم: خب مجبورم که گاها جلق بزنم گاهی هم که درخوابم ازمن می رود ! اوگفت: خب با اوهم که باشی همین می شود فقط درآخرروی اویادردستان اوخالی می کنی نه توی اووو… توکه مجبورنیستی اورا بکنی تا جایی بروجلوبعد… بکش عقب ! گفتم: توکه نمی دانی اووقتی حشری هست می خواهد تا آخرش برود دلشم قرصه که حامله نمی شود. بهروزپرسید: چطورمادرت که هنوزبه سن یائسگی نرسیده است یعنی قرص ضد حاملگی مصرف می کند ؟ گفتم: نه چون بعد بدنیا آوردن من دوباردیگرحامله شده اما نتوانسته تا زمان بدنیا آمدن شان آن بچه هارا نگه دارد و سقط کرده است. دکترها تشخیص دادند رحمش برای نگه داری جنین تا رسیدن به هنگام زایمان ضعیف است پس ازاین رو نباید باردارشود این شد که رحمش را برداشتن واودیگرباردارنمی شود. حالاخیالش ازاین جهت راحته وچون بقول خودش که میگوید پدرت مرا ازشوهرداشتن بیزارکرده نمی خواهد باردیگرازدواج کند اما نیازجنسی اش هم اوراشدیدا تحریک می کندونمیتواند به آن بی تفاوت باشد. البته منم دلم نمی خواهد که مرد غریبه ای وارد زندگی مادرم شود و یا اورا بعنوان شوهرمادرم درکناراوببینم…. بهروزگفت: خب وقتی چنین است وتوهم حالابا اوضاعی که برایت رخ داده وسمیرا هم که گذاشته رفته فعلا مداراکن حداقل به اوخوش بگذرد تا به توبرسد ! تابعد چه شود ! کفتم: خب احمق جان اگرمن هرچند سخت برای به پایان بردن سال آخردانشگاه به آنجا برگشتم وباردیگردختری چشمم راگرفت ودلم را تاباند ! ودرزندگیم سربرآورد وماند آنوقت چکنم ها …؟!؟ اوگفت: راست ومستقیم درچشمان مادرت آنگاه می کنی ومی گویی مامان جان ما دیگه نیستیم چون ازجوان ترش را یافته ام ! آنوقت است که مادرت تصمیم نهایی اش راخواهد گرفت قطعا نمی رود به دوست دخترتوبگوید ازسرراه پسرم کناربرو یادورشویا گورشووو! چون من هم مادرش هستم وهم معشوقه شب های تارش ! وداریم با هم ول می کردیم ! تومی گویی می رود؟!؟ من که فکرنمی کنم برود و این آبروریزی را به جان بخرد… گفتم: نمی دانم واقعا نمی دانم ! خب اگرهم شد چوفرداشودفکرفرداکنم حالاچرابلوابر پا کنم ؟!؟ بهروزگفت: کمالاتت مراکشته پسرتودیگه کی ای ………..؟!؟……………..بعد ازصحبتم با دوستم بهروز دراین اندیشه بودم که امشب چه خواهد شد . ساعت از8 گذشته بود که بهروزقصد رفتن کرد مامان هم ازخرید فروشگاه شهروند آمده بود که کلی با خوراکی های خریداری شده ازمن وبهروز پذیرایی کرد. مامان به بهروزگفت: خب چرا میری شام پیش ما باش برات که تهیه نمی بینم می خوام سیب زمینی وهمبرگردرست کنم نان هم بقدرکافی گرفته ام تا آماده بشه سالاد هم درست می کنم نوشابه هم که هرجوربخواهی هست. بهروزتشکرکرد وگفت: خانم شما اینقدربه من ازکیک بستنی ومیوه های مختلف خورانید که دیگه شام خورنیستم انشاالله تویه فرصت دیگه بازم میآم امروزم حسابی ساویزرا با پرحرفیم خسته کردم برم تا یه کم استراحت کنه وآماده صرف شام خوشمزه شما بشه من خندیم و مامان گفت: بهروزجان لطف داری. ممنون ازت که بهمون سرمی زنی بهروزگفت: خواهش می کنم انجام وظیفه است ودرحالی که بامن ومامان دست داد خداحافظی کرد و ازدرخارج شد مامان تا دم درهمراهی اش کرد وبعد فوری دوید سمت توالت ودرعین رفتن کفت: وای مردم الانه که بریزه ! و.. وقتی ازدستشویی خارج شد شورتش دستش بود وگفت: بالاخره هم چند قطره ریخت. ! مدتی بود که گاها می شنیدم که با خاله پروین دراین مورد چیزهایی میگه که مثلا گاهی پیش میآد که نمیتوانم کنترل ادرارداشته باشم که خاله پروین بهش گفت: برای برخی اززن ها ازاین سن پیش میآد پروانه هم چند وقت پیش ازاین موضوع شکایت داشت اگر تعداد دفعاتش زیاد بشه فکرکنم نیازبه جراحی داشته باشی مامان گفت: ای وای نگووو..خاله خنندید وادامه داد اما می گن برای همه عملش موفقیت آمیزنیست وبخوبی جواب نمی ده … من دیگه ندیدم مامان بره اتاقش ویک راست رفت آشپزخانه وشام را آماده کرد بعد هم که آمد سرمیز…ومن رفتم توکفش که شورت پاش نیست حسابی شق کرده بودم وآلتم آزارم می داد هی مجبورمی شدم بهش دست ببرم که بالاخره مامان گفت: ساویززز چیه ؟! مشکلی داری ؟ بادست پاچگی گفتم: نه نه چیزی نیست گفت: حس کردم آلتت داره اذیتت می کنه ! می ذاری ببینم !؟! گفتم: آخه چیزی نشده که ببینیش ! گفت: خب باشه شامت رابخوررربعدشام می بینم باشه ..؟! سرم راانداختم پائین راستش برام نقشه داشت چیزهایی هم دست بدست هم داد مثل دستشویی رفتنش و..شق کیرم بعدترشد اصلابیض هام درد گرفته بود احساس میکردم بایدخودراتخلیه کنم اما…. بعدازشام باکمک مامان ازروی ویلچر پائین آمده روی زمین نشستم مامان پرسید درد داری گفتم: کمی دربیض هایم اما …گفت: کمی صبرکن تاحوله و آبجوش بیآورم کمپرس کنم خوب شه ! منتظرجواب من نشد رفت بسوی آشپزخانه میدانستم که برگرددهمان وشلوارم را درآوردن همان ! کیرم ازشق درآمده بود وچندقطره آبم توشورتم ریخته بود که این ها ازنگاه مامان پنهان نمی ماند برگشت. حوله وآبجوش آورد وگفت: شلوارت رادر بیاوررر من هم به حرفش گوش کردم گفت: شورتت راهم بکش پائین وخودش سر پا جلویم نشست وشورتم راازتنم درآورد ! لای پایش بازبود چشمم به آن افتاد شورت پایش نبود جلویش موداربود شاید چندهفته بودکه آنرا نزده بود مهبلش کاملا معلوم بود. بیضیم را دردستانش گرفت ونگه داشت. پرسید خوبه ؟! گفتم: آره خیلی بهترشد گفت حتما سرماخورده آبم بازآمد مامان شورتم رابرداشت محل خیسش را نگاه کرد بعد بی توجه به من نزدیک بینی اش برد بنظرم رسید که داره حشری می شه شورتم رازمین گذاشت باانگشتانش سردولم رالمس کرد وبا آبش بازی کرد بهش گفتم: پس گفتن ریختن ادرارت نقشه ات بود تا مرا تحریک کنی.. ها ؟!؟ مصومانه ومظلومانه گفت: نه بخدا ریخت دیگه چکارکنم گاهی برام پیش میآد ! میخوای شورتم را نشونت بدم ؟! گفتم: حتما تا الان دیگه خشک شده و چیزی معلوم نیست. گفت: چرااثرش هست می توانی بوکنی ! بلند شد رفت آورد تو شورتش اثر یک زردی بود وجای دیگرش خشک شد شیری رنگ آبی که قبلاازش آمده بود وچند تارموی کوتاه بوکردم بوی تندی ازادرارمی داد. شورتش هنوزنم داشت کاملاخشک نشده بود وبویش کاملاتحریکم کرد.. بازشق کردم مامان ازخداخواسته با یک حرکت دامن پیراهنش راگرفت وبالاآورد وازتن درآورد کاملالخت مادرزادجلویم نشست سوتین هم حتی نداشت سینه هاشو دادجلووگفت: بخور برام بعد گفت: راستی یادم بیاررفتیم حمام اطراف کیرت راتمیزکنم خیلی پشمالوشده گفتم: مال خودت چی….؟ گفت: خب مال من روتوبزن دوست داری ؟ مامان جلوت بشینه با کسش بازی کنی ؟ آره دوست داری حال می آآآ پسرم؟!؟ آنوقت بلند شد یه پاشوداد بالاوآمد نشست روشکمم. آنگاه کیرم که سرش کاملاخیس بود رابایه دستش گرفت وهی ازخط کوسش تامعقدش می مالید که منی ام ریخت .. رو حوله ای که برای کمپرس کردن آورده بود.پــــــــایان

لذت سکس رو فهمید قسمت اول اسمش شیما بود. سال چهارم دبستان بودم که اومدن واحد بالایی خونمون. همیشه وقتی میومد خونمون تا با خواهرم بازی کنه به یه بهانه ای میرفتم اتاق خواهرمو یه جورایی خودمو بهش نشون میدادم ولی اون توجهی نمی کرد. رابطمون در حد معمولی بود مثل همه ی همسایه ها. خانوادم مذهبی بودن و تا حالا من ندیدم پسری از خانوادمون دوست دختر داشته باشه یا برعکس. از خودم بگم که همیشه شاگرد اول کلاس بودم و کمی زیادی مغرور. قدم بلند بود و هیکلم معمولی فقط قیافه ام یه ذره خوشگله یه قیافه ی دخترونه ای دارم چون هر وقت روسری سرم می کنم همه بهم میگن تو دختر بودی چی میشدی . خاص ترین چیز قیافم چشای سبزم بود برگردم سر اصل موضوع وقتی که همسایمون شدم دیگه از اون به بعد رفتارم تغییر کرده بود . می خواستم خودمو بهش نشون بدم . ولی غرورم نمی ذاشت. تا سال دوم دبیرستان همینجوری گذشت . بدون اینکه رابطه ای بین من و اون باشه . یادمه به خودم قول داده بودم درسامو خوب بخونمو یه دانشگاه درستو حسابی قبول بشم شاید اینجوری به دلش نشستم. دختر سر به زیری بود همسن خواهرم بود.1سال از من کوچیک تر بود. اون موهای بلوند و چشای آبیش چشم هر پسری رو در می آورد. تا جایی که می دونستم دوست پسر نداشت چون خانواده ی اونم مثل خانواده ی من مذهبی بودن . نمیدونم چرا ولی دیگه خونمون نمیومد. بیشتر خواهرم خونشون می رفت یا با هم کنار پارک خونمون میرفتن شاید علتشم این بود که بزرگ شده بودیم و خوانواده هامون نمیخواستن به قول خودشون حرفی در بیاد.امتحانات پایانی سال دومو داده بودیم که با دوستام بیرون یه دوره همیه دوستانه گذاشته بودیم. خیلی اجتماعی بودم تقریبا تمام هم کلاسیام با هام راحت بودن و یه جورایی بچه باحال کلاس بودم . اون روز که با دوستام رفته بودیم پیتزا بخوریم درست همون لحظه شیما و چندتا از دوستاش اومدن رستوران. چشه همه ی دوستام رو به شیما بود که اروم رو میز زدم و گفتم: هووی اون دختر همسایمونه ها یه جورایی بهم نزدیک تر از خواهرمه بهش نیگا نکین که بچه شروع کردن به اینکه خاک تو سرتو و اگه این همسایمون بود چند باری بلندش کرده بودمو و از این جور حرفا منم واسه این که مثلا یه پزی داده باشمو یه جورایی بهشون بفهمونم که دورو برش نگردن گفتم دوس دخترمه و چند باری باهم حال کردیمو و از این جور چیزا . داشتیم بلند میشدیم بریم که دو تا پسر بهشون تیکه انداختن و شیما یکم سر و صدا کرد که مزاحم نشن. تو اوج دعواشون پریدم وسط و گفتم شیما جان مشکلی پیش اومده؟ ( نمیدونم چرا اون لحظه بهش گفتم شیما جان . تا قبل از اون فقط با اسم فامیلیش اونم با پیش وند خانوم صداش میزدم) اونم که یه ذره گیج شده بود سرشو تکون داد و گفت این آقایون مزاحمشون شدن که یهو پسره رو بهم کرد و گفت شما چیه ایشون باشین ؟؟ منم با جدیت گفتم داداششم اونم گفت که داداشی؟؟؟ داشت یه دعوای غیرتی رخ می داد که با تشکر از جمیع دوستان هیکلی پسره راهشو کشید رفت . منم با یه معذرت خواهی از شیما با دوستام رفتیم پارک ملت بگردیم. چند روزی گذشت که کارنامه هارو دادن معدلم 19.76 شده بود داشتم بال در می آوردم که ناهرو مهمونه من رفتیم رستوران. تا ساعت 9 شب بیرون بودیم که یه لحظه به گوشیم نگاه کرد دیم 8 تا میس کال از مامانم دارم. یه سکته ی ناقص زدم ولی با گفتن معدلم یه جوایی حلش کردم و بهش گفتم دارم میام . با خوشحالی داشتم میومدم سمت خونه که شیما رو هم جلوی اتوبوسا دیدم.نمیدونم اون لحظه چی بهم الهام شد که جرات کرمو رفتم سمتش و بهش سلام کردمو گفتم دارین میرین خونه ؟؟ اونم با صدای لرزونو و یه لبخند ملیح گفت . بله. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم گفتم هوا تاریکه با هم بریم بهتره . اونم حرفی نزدو و سرشو به علامت تائید تکون داد. حدود 7 دقیقه ای راه پیاده تا خونمون بود. تا وسطای راه هیچ حرفی زده نشد . با یه صدای آروم گفتم : “باید تا آخر راه همین جوری ساکت باشه؟؟ ” اونم خندید و بعد از یه مکث به خاطر اون قزییه ی رستوران ازم تشکر کرد ومنم گفتم البته زیادم راحت نبود یه آبجب دیگه داشته باشم( اون قضییه ای که به اون پسره گفتم داداششم). که یه دفعه قیافش گرفته شد منم اون لحظه تو دلم به خودم فحش میدام که چرا اون حرفو بهش زدم . بازم تا خونه هیچ حرفی زده نشد . درو باز کردمو بهش گفتم اول شما بفرمایید.(اینم بگم خونمون 3 طبقه ست ما طبقه دومیم و اونا طبقه سوم و طبقه اولمونم خالیه و اینم بگم که صحاب خونه بابامه) داشتیم از پله ها بالا میرفتیم که رسیدسم جلوی در خونه ی ما اونم ازم تشکر کرد (که نمیدونم واسه چی بود) و ازم یه خداحافظی کرد وقتی روشو از من برگردوند نا خدا گاه با یه صدای نارحت و گرفته بهش گفتم شیما !! نمیدونم چه قدر طول کشید ولی هر دومون خشکمون زده بود هنوز پشتش بهم بود.وای خدا چه شکوتی بود داشتم صدای قلبمو میشنیدم که برگشت طرفمو و با صدای لرزون و با تته پته گفت :ب .ب .بله منم به خودم زور میدام که بتونم حرف بزنم ولی انگار زبونم بند اومده بود بالاخره تونستم به حرف بیام و یه نفس عمیق کشیدمو بهش گفتم: ” معذرت می خوام که اون حرفو بهتون زدم و…. واقعا از حرفم منظوری نداشتم فقط……. فقط خواستم سکوتو بشکنم …… فقط همین ” اونم سریع جواب داد خودش فهمیده منظوری نداشتم. داشت برمیگشت که بازم گفت : ” شیما …………( با یه ذره مکث)………………. خانوم .. شبتون خوش و سریع درو باز کردمو رفتم تو و محکم در وبستم تو همون لحظه که برگشتم خواهرم پرید بغلم و گفت : کجا بدی شاگرد اول اون شب با خانوادم خیلی خوش بودم و بابام 2 میلیون واسه معدلم که قولشو داده بود بهم داد . (اینم بگم وضعیت خانوادمون توپه و بابام مهندس صنایعه پتروشیمیه و تو اسلوییه کار میکنه و پنجشنبه و جمعه خونست و مامانم استاد دانشگاهه) مامانمم کم نیاورد و 1 میلیون هم نقدی اون بهم داد منم اون یه میلیون دادم به آبجیم چون نمی خواستم ناراحت بشه (اینم بگه که رابطه ی من و خواهرم خیلی صمیمیه و همیشه با هم در و دل میکنیم و حتی خودش بهم گفته بود که با پسر عموم دوسته . اولین باری که اینو بهم گفته بود یکم جا خورده بودم ولی من بر خلاف خانوادم روشن فکر بودم اون موقع بغلش کرده بودمو بهش گفتهم که خیلی دوسش دارم مهدی هم (پسر عموم) پسر خوبیه منم تا جایی که میتونم و تونستم با هات راحت بودم ولی می دونم یه چیزایی هست که نمیشه با برادر حلش کرد و درکش می کنم .. اینم بگم الان می تونید بهم بگید بی غیرت ولی من نارحت نمیشم چون این عقیده ی منه که دختر هم یه سری نیاز هایی داره که نمیتونه با برادرش حل کنه شاید هر پسر دیگه ای بود قاطی میکردم ولی پسر عموم خیلی پسر خوبی هست ) اون شبو منو و آبجیم تو بغل هم خوابیدیم ولی من تا جایی که یادمه تا ساعت 4 نخوابیدم همش به فکر شیماو اتفاقات اون روز بودم . چند روزی همین طوری گذشت و من هنوز شیماو ندیده بودم و راجع به اتفاقات اون روز با خواهرم صحبت کردیم و اونم ازش تعریف میکرد و می گفت دختره خوبیه و تا جایی که میدونه دوست پسر نداره حتی با خنده بهم گفت اگه میخوای یه قرار بزارم که همدیگرو ببینید که منم در جا به طور نا خودآگاه گفتم :آره . خواهرم یه لظه گیج شد منم یه ذره خجالت کشیدمو گفتم برم یه قهوه ای درست کنم که خواهرم گفت باشه پس تا تو قهوه رو رو آماده می کنی من برم قرارو بزارم منم گفتم: الان؟ اونم گفت پ ن پ وقتی خانوم ازدواج کردنو با توله هاش جلوت راه رفتن . هردومون خنیدیمو و خواهرم رفت . واااااااای دل تو دلم نبود وقتی خواهرم درو بست نا خود آگاه پریدم هوا و رفتم که بسات عصرونه رو آماده کنم.20 دقیقه گذشته بود من دلم شور میزد که چرا نمیاد اون 20 دقیقه واسم 200 ساعت طول کشید که خوارم اومد تو و گفت عصرونه آماده ست؟؟ منم گفتم : آره …..و جواب خواستگاریت چی شد؟؟؟ خندیدو گفت عروس خانوم پشت در گوش وایستاده….. قلبم افتاد تو شرتم ….. واسه چند لحظه خشکم زده بود با تته پته گفتم چ چ چی؟؟!! که آبجیم رفت سمت درو دستشو کشید و شیماو اورد تو . من واقعا منگ بودم نمیدونستم چی کار کنم چند لحظه ای سکوت شده بود که خواهرم رو بهم کردو گفت نمی خوای قهوه ها رو بریزی؟؟ منم گفتم : ” چرا… حتما …. ااا تا شما بشینین من قهوه رو آوردم.وقتی داشتم قهوه هارو می ریختم و بیسکوییت ها رو آماده میکردم داشتم واسه جد خواهرم و خودش رحمت میفرستادم و خدارو شکر می کردم که یه همچین خواهری بهم داده.تو همین لحظه خواهرم داد زد گفت آقا دوماد رفته قهوه بکاره ؟؟؟ منم با خنده گفتم نه همین الان میام . داشتم قهوه رو بهش تعارف میکردم که آبجیم گفت زمانه عوض شده ها قدیما دخترا تعارف میکرد حالا پسرا منم خود شیرینی کردمو گفتم پیشرفتم کرده قدیما چایی بود الا قهوه ست . هممون خندیدیم و هر جوری بود نشستم رو صندلی و گفتم ببخشید دیگه سر و وضعم یه کم ناجوره آبجیمم گفت نه کجاش نا جوره خیلیم خوبه . سر شیما نوز تو قهوه ی تو دستش بود آبجیم پاشد و گفت من دیگه برم با مهدی قرا دارم گفتم کجااا؟؟؟ گفت من برم شما راحت حرفاتونو بزنید . منم چیزی واسه گفتن نداشتم که یک دفعه خواهرم صدام زد رفتم تو تاق گفتم چیه دستمو گرفت و یه چیزی تو دستم گذاشت. گردنبندب بود که واسه تولد مامان خریده بودیمو قرار بود تولدش بهش بدیم.خواستم حرف بزنم که انگشتشو به علامت سکوت گذاشت رو لبام و گفت مخشو بزن و یکی دیگه واسه مامان میخریم فعلا این واجب تره منم فقط سکوت کردم . خواهرم لباساشو پوشید و بهم گفت زشته اینجا برو پیشش . ادامه دارد

لذت سکس رو فهمید قسمت دوم و پایانــــی رفتم پیشش خواهرمم خداحافظی کرد و رفت. من بودمو و شیماو و سکوت و یه دنیا حرف که جرات نمیکردم بگم. به صورتش زل زدم و گفتم یادته وقتی اولین بار اومده بودی خونمون تا با خواهرم مثلا مشقاتو بنویسی ولی رفتین با هم بازی کردین؟؟ اونم با خنده گفت آره چرا یادم نباشه. یه نفس عمیق کشیدمو گفتم میدونستم اگه مشقاتونو ننویسین معلمتون میزنه( خواهرم اینو گفته بود و ای دوتا باهم هم کلا بودن) اونم گفت آره تازشم با یه خط کش فلز میزد منم گفتم اون روز یواشکی رفت دفترتو برداشتم و هر چی که خواهرم دفترش نوشته بود واسه تو نوشتم که یه وقت اون دستای کوچولوی .. ریزه میزت دردشون نیاد ………بازم سکوت بود بود… با یه لحن گرفته و چشای به یه جا دوخته شده گفن من تا حالا فکر میکردم فرشته ها اونا رو نوشتن چون شبش دعا کرده بودم که خانوممون منو نزنه و حتی به خاطر خوش خط بودن مشقام منو تشویق کرده بود….. بازم اون سکوت لعنتی بود…. یه نگاه به ساعت کردم ساعت 6:30 بود مامانم ساعت 7 از کلاس برمیگشت ….. اونقدری سکوت بود که می تونستم صدای نفس هر دومونو بشنوم …. بالاخره جرات کردمو گفتم :” می دونی ….. شیما ….. اااا من تواین مدت خیلی بهت فکر کردم حتی از اون موقعی که اومدین خونمون همش می خواستم جلب توجه کنم و یه جوری احساسمو بهت بفهمونم ولی….. ولی نتونستم …… یعنی میترسیدم از دستت بدم ….. البته مال منم نبودی ولی نمیخواستم ازم متنفر بشی …..” داشت از چشاش اشک میومد و دهنش باز مونده بود بلند شدم رفتم نشستم کنارش نمیدونم اون موقع خدا چه قدرتب بهم داده بود که اون همه جرات پیدا کرده بودم … اشکاشو با دستم پاک کردم پیشونیشو بوسیدمو گفتم : “من تحمل دیدن اشکاتو ندارم …… شیما یه چیزی تو گلوم گیر کرده که سال هاست بیرون نمیاد ….. شیما من دوست دارم ….. آره من خود خواهم می خوام ماله من باشی نه واسه کسه دیگه ….. دوست دارم شیما…….دوست دارم….” حتی خودمم داشتم گریه می کردم هم دیگه رو بغل کرده بودیمو و گریه میکردیم بالا خره کمی به حال خودم اومدم ازم جداش کردم و قهوشو دادم دستش تا بخوره .. بهش گفتم ببخید که دارم ضدحال میزنم به این حس ولی مامانم ساعت 7 میرسه خونه اونم خندیدو به چشام ذل زد. قهوشو خورد و منم یکی دیگه بهش تعارف کردم ولی گفت مرسی دیگه نمیخواد …. از جاش بلند شد و گفت قبل از اینکه مامانم برسه و یه ضد حال حسلبی به این حسمون بزنه باید بره…. هردومون خندیدیم داشت میرفت سمت در که گفتم شیما یه لحظه صبر کن ….. رفتم از تو اتاق گردنبند رو برداشتم و اومدم سمتش گردنبندو گرفتم جلوش بهش گفت اجازه دارم عشقم ……وای فراموش نشدنی ترین لحظه ی زندگیم بود روسریشو در آورد و پبا یه خنده ی شیطنت آمیز پشتشو کرد به من ….. واسه چند لحظه ایستاده بودم …. که یک دفه به خودم اومدم تا میتونستم خودمو بهش چسیوندمو و گردنبندو گردشت انداختم بازو هاشو گرفتمو سمت خودم چرخوندمش اونم بدون هیچ ممانعتی باهام همکاری کرد دستاشو دور گردنم حلقه کرد و منم لبامو رو لباش چسبوندمو بلندش کرد هوا و به داوار تکیه ش دادم واسه 1 دقیقه لبامونو از هم جدا نکرده بودیم که یه لحظه لباشو کشید عقب و با صدای معصومانه ش گفت: دوست دارم رضا …… اون دوست دارم یه طرف اون صدا کردن من با اسم کوچیک یه طرف….. واسه بار چندم تو او روز یه سکته ناقص زدم روسریشو سرش کرد و بغلش کردمو پیشونیشو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم … رابطمون روز به روز داشت با هم بهتر میشد و عشقمون نسبت به هم زیاد ترباهم بیرون میرفتیم به بهونه ی خواهرم خوانوادشو می پیچوند و میومد خونه ی ما و با هم کلی بوس بازیو از این جور کارا میکردیم……منم که دیگه روم باز شده بود از خواهرم میپرسیدم که دخترا از چی خوششون میا د؟؟ چیکارا کنی بهشون حال میده؟؟؟؟ یه سال از عشق پنهانی ما گذشت بهم قول داده بودیم تا درسامونو خوب بخونیم که افت نداشته باشیمو همین جور هم شد بهتر از قبل شده بودیم…به فکر سکس باهاش نبودم می ترسیدم خوشش نیاد ولی خواهرم بهم گفت که دخترا تو این سن خیلی میخوان سکس داشته باشن ….. این بهم دلگرمی میداد اواسط تیر بود که بابام تو اسلویه بود و مامانم تو کلاس خصوصی هاشو خواهرم رفته بود مهمونی تولد دختر خالم . شیما میدونست خونه تنهام داشتم آهنگ گوش میدادم که یهو زنگو زدن درو باز کردم دیدم شیماه… پرید بغلم و ازم لب گرفت منم بلندش کردم و در و بستمو به سمت تخت بردمش ….. کاملا افتاده بودم روش …. یه لحظه گریه کرد ترسیدم گفتم شاید چیزی شده گفتم چیزی شده گفت نه گفتم پس چی گفت رضا می خوام مال تو باشمقضیه رو گرفته بودم با یه لبخند گفتم مطمئنی اینو می خوای؟؟؟ گفت تاحالا تو عمرم اینطوری مطمئن نبودم… پاشدم چند تا حوله آوردمو و یه نایلونه لباس( همونی که بعد خوشک شویی لباسو میزارن توش) از وسط بریدم پتو رو انداختم کف اتاقو و نایلونو گزاشتم وسطش و حوله ها رو هم روی نایلون یه پارچه سفید آوردم اروم اروم از لب گرفتم بلندش کردم یه بالش برداشتم و انداختم کف اتاق سرشو گذاشتم رد بالش آرو آروم همین جور که داشتم بوسش میکردم لباساشئ در آوردم اول مانتوشو به تاب آبی پوشیده بود در آوردمش سوتین نداشت چون هنوز سینه هاش اونجوری بزرگ نبودن .. رفتم سراغ گوشش تا میتونستم گوشاشو و گردنشو خوردم صدای آهش تو اتاق پیچیده بود و بیشتر حشریم میکرد زبونم خشک شده بود یه دلستر آوردم هم خودم خوردم و به شیما دادم تو صورتش زل زدم و با هم خندیدیم گفتم باز اگه نمی خوای ادامه بدی من مشکلی ندارم اگه بخوا بعدا هم می تونیم ادامه بدیم گفت نه تو رو خدا رضا من می خوام امروز خانوم بشم…. خانوم تو بشم …. اینارو که گفن لبامو چسبوندم رو لباش …. آروم شلوارشو در آوردم شرتش خی خیس بود … اروم با دندونم درش آوردم پاهاشو داشتم بوس میکردم آروم آروم با بوسه های ریزه اومدم سمت روناش آه آهش دیگه خارج از کنترل بود هنوز به کسش دست نزده بودم می خواستم تا جایی که ممکنه داغش کنم رفتم شکمشو بوسیدمو و سینه های تازه در اومدشو خوردم یه لحظه با دو تا دستاش رمو گرفت و اورد جلوی صورتشو گفت دیگه صبرم تموم شده زود باش دیگه نمیتونم صبر کنم یه بوس از لباش مردمو گفتم هر چی عشقم بگه حدود 5 دقیه کس بدون مو شو خوردم.. موهامو گرفته بود داشت به سمت خودش فشار میداد زبونمو داخل کسش کرده بودم میتونستم پردشو حس کنم فکر کنم ارضا شده بود بلند شدم دستمال سفیدرو برداشتم و یه تف به کیرم زدم و بهش کفت بازم تصمیم با خودته گفت اذیتم نکن دیکه بکن تووووم البته اگه می گفن نمیخوامم میکردمش چون شهوت داشت خفم می کرد یه تف بک کسش انداختم اروم سر کیرمو گذاشتم رو کسش همزمان سینه هاشو میخوردمو ازش لب می گرفتم یه لحظه کیرمو تا ته کردم تو کسش یه جیغ بنفش زد…. واسه چند لحظه همون جوری نگهش داشتم تا به خودش بیاد کیرمو در آوردمو با پارچه سفید خونشو پاک کردم یه ذره دلستر خوردمو باز یه تف به کسش انداختم گفتم میتونی ادامه بده اونم گفت عاشقتم رضا کیرمو کردم تو کسش آروم آروم عقب و جلو میکرد اونم اه اه میکرد گفت راض تند ترش کنم منم شروع کردم تلنبه زدن ( اینم بگم اگه در عرض4 ثانیه غمل دم رو انجام بدید بعد 2 ثانیه نفستونو حبس کنید و عمل بازدم رو تا 3 ثانیه انجام بدید و بعد واسه 2 ثانیه نفس نکشید و بازم این عملو تکرار کنید کنترل بهتری رو ارضا تون خواهید داشت) حدود 5 دقیقه داشتم تلنبه میزدم شیمام اه اه داشت تا 10 تا خونه اونرتر می رفت هی بهم میگفت واینستم و ادامه بدم که گفتم داره آبم میاد سریع کیرمو در آوردمو آبمو ریختم رو شکمش اونم همزمان ارضا شده بود با شرتش شکمشو پاک کردمو کنارش دراز کشیدمو و اونم بغلم کرده بود … حدود 15 دقیقه کنار هم خوابیده بودیم که گفتم بیا بریم بشورمت وقتی خواست بلند بشه افتاد زمین بیچاره پاهاش داشت میلرزید بغلش کردمو از گردن به پایینشو شستمو پایین تنه ی خودمم شستم.. آوردمش بیرون و با حوله بدنشو خشک کردم چشام از شدت ضعف دیگه داشت سیاهی میرفت ولی به روی خودم نمی آوردم تابشو پوشوندمو ویکی از شورتای خواهرمم بهش پوشوندم چون شرت خودش کثیف شده بود شلوارشو خودش پوشید مانتوشم خود بهش پوشوندم و رفتم یه دلستر برداشتم و بهش دادم اونم تا ته خورد یه ذره دراز کشید و گفت و رضا نمیدونی چقد دوست دارم …به گریه افتاد منم اشکاشو با لبام پاک کردم گفتم چرا گریه می کنی درد داشت؟؟ گفت نه اصلا فقط بهم قول بده تنهام نمیزاری منم گریم گرفت بغلش کردمو گفتم تا زندم جز تو عاشق کس دیگه ای نمیشم یه 2 ساعتی خوابید منم بیدار بودمو داشتم سرشو نوازش می کردم که بیدار شد گفتم بیدار شدی عشقم اونم با اون صدای خوابالوش گفت آره عزیزم از تخت بلند شد حالا دیگه می تونست راه بره ازش لب گرفتمو تا طبقه بالا بردمش که گفت برو دیگه الان مامانم میاد یه بوس از لپش کردمو و اومدم خونه و بساط کف اتاق و حوله هارو جمع و جور کردم …بقیه داستان هم چون سکسی نیست نگم بهتره که ضّد حال نباشه. فقط اینو بگم که تا میتونید حال کنید که دنیا دو روزه هر کی‌ هم گفت نکنید بدونید که خودش از همه بیشتر داره حال میکنه اینا رو میگه که شما رو خر کنه.پایان (نوشته رضا)

نازنــــــــــین و بــــــــهاره قسمت اول امتحانای سال اول دبیرستان تموم شده بود و معدل منم شده بود 18 و خورده ای، خوشحال بودم که هر رشته ای که دلم بخواد میتونم برم، از بچگی دوست داشتم دکتر یا یه همچین چیزی بشم ، باید میرفتم تجربی ولی اون مدرسه ای که توش بودم فقط انسانی و ریاضی داشت. به اجبار باید مدرسم رو عوض میکردم. خیلی سخت بود، تموم دوستام رو که با بعضیاشون از ابتدایی دوست بودم رو دیگه نبینم یا حتی کمتر ببینمشون. ولی کاریش نمیشد کرد …تابستون اومده بود و منم هیچ تفریحی نداشتم، هیچی هیچی. یه دختر کوچولوی 15 ساله که تنها دل خوشیش این بود که دوستاش با دوست پسراشون قرار بذارن و اینم با خودشون ببرن، تا حوصلش کمتر سر بره. وقتی هم میرفتم بیرون اصلا کیف نمیداد، یا پسرا با نگاهاشون میخورنت یا میفتن دنبالت که خانم بیا و …. که آخر همشونم میخواستن دوست بشن. بعضی وقتا یکمی باهاشون راه میومدم و بعضی وقتا هم شماره ازشون میگرفتم، ولی یهو یه ندای درونی میگفت: دختر! این کارا چیه که میکنی؟! یه دختر خوب هیچوقت قبل عروسیش با هیچ پسری دوست نمیشه!!! بنداز پایین اون شماره رو! …. منم به حرفش گوش میدادم، خوب دختر خوبی بودم دیگه، همینجوری هم عمرمو هدر میدادم. اون سه ماه هم گذشت و دوباره مدرسه…. از یه طرف خوشحال و از یه طرفم ناراحت، چون میدونستم که همه این دخترا غریبه ان و هیچکدوم منو به عنوان دوست قبول ندارن، پیش هرکی هم روز اول رفتم اولش معدل و انظباطم رو میپرسیدن و منم راستشو میگفتم، انظباطم که 20 بود، چون تو کلاس از جام ، جم نمی خوردم و معدل رو هم که گفتم. اونا هم یه نگاه به سر تاپام مینداختن و با یه خنده ردم میکردن، اول فکر میکردم معدلم کمه که اینجوری ردم میکنن ولی بعدا دیدم شاگرد اول کلاسشون معدلش 15 بوده و منم افتاده بودم تو همچون کلاسی. خیلی پشیمون بودم ازینکه اومدم اینجا، همه یه جوری نگام میکردن. ازشون بدم میومد. دلم واسه دوستای خودم تنگ شده بود که بزرگترین فحششون خفه شو بود، ولی اینا از خواهر و مادر هم مایه میذاشتن.یه هفته گذشت … یه روز در کلاس باز شد و ناظم اومد و گفت یه دانش آموز جدید داریم و بعد هم بهش گفت بیا تو، بچه ها همه کارشناسی میکردن که کی هست و … وقتی اومد تو کلاس همه وا رفتن یه لحظه، از جمله خود من.یه دختر حدودا هم قد خودم یکم بلند تر، خودم 1.55 بودم ) با یه هیکل خوشگل و سینه هاشم میخورد 70 باشه، (اینو میگم چون دخترا تو مدرسه اولین چیزی رو که به رخ هم میکشن سینه هاشونه) موهاشم از کنار مقنعه اش یکم بیرون بود، قهوه ای روشن بود فکر میکردی رنگ کرده موهاشو، پوستشم مثل برف بود و بینیش هم کوچولو و …. هر چیز خوشگلی رو که فکر کنین این دختر داشت.ناظم معرفیش کرد : خانم بهاره …. از امروز دوست جدیدتونه ( ارواح خاک عمش، همین روباه آخرش پدر مارو در آورد، ناظم رو میگم) بهاره اومد سمت جایی که من نشسته بودم، اولین جایی هم که خالی بود کنار من بود، اومد و نشست پیشم، با صدای خیلی آروم گفت: سلام. … بوی عطرش جالب بود، یه عطر خنک که آدمو بی حس میکرد. جواب سلامشو دادم و تا آخر اونروز دیگه حرفی نزد. نمیدونم چرا اونجوری بود، تو خودش بود همش، با کسی حرفی نمیزد. اصلا گاهی وقتا وجود منو احساس نمیکرد…. ولی خیلی ناز بود، بچه های دیگه وقتی که خودش نبود پشت سرش حرف میزدن و حسودیشون رو قشنگ میریختن بیرون، راستش من یه جورایی ازش خجالت میکشیدم، و کمی هم حسودیم میشد، خودم هم خوشگل بودم ولی اون یه چیز دیگه بود.یکی دو هفته ای به همین روال گذشت، بیشتر پنجشنبه ها مدرسه نمیومد و بعد جزوه اون روز رو از من میگرفت. خیلی دوست داشتم باهاش ارتباط برقرار کنم. کم کم موفق شدم، وضعیت درسیش مثل خودم بود و پیش معلم ها و مسئولین مدرسه عزیز بود ، در نتیجه بچه ها بیشتر ازش بدشون میومد و من بیشتر طالب دوستی باهاش، اونم میدونست که فقط تو اون کلاس من میتونم دوستش باشم و کم کم شروع کردیم به حرف زدن باهم… باور کنید تو کل چند هفته و نزدیک یه ماه، 5 دقیقه هم با هم حرف نزده بودیم. راجع به زندگیش چیزی نپرسیدم ازش، ولی خودش گفت تک بچس، مثل خودم. وقتی ازش پرسیدم دوست پسر داری کلی خجالت کشیده بودو لپاش سرخ شده بود، آخه بچه ها همش میگفتن اینکه این شکلیه معلوم نیست چندتا دوست پسر داره. خب منم کنجکاو شده بودم… خوشحال بودم که حرف همو میفهمیم، حداقل داشتن یه دوست تو سنگر دشمن غنیمت بود واسم، اونم یه همچین دختر خوب و مثبتی.رابطه منو بهاره روز بروز بهتر میشد ولی همش به همون مدرسه ختم میشد و بیرون مدرسه هرکی میرفت پی زندگیش. بعد از چند هفته شماره خونمون رو گرفته بود و گفت اگه خواستم درس روز بعد رو بپرسم بهت زنگ میزنم، من گوشی نداشتم ولی چندتا از بچه ها که باباشون حسابی مایه دار بودن داشتن، اون موقع مثل الان جا نیفاده بود، مخصوصا واسه دخترا. بیشتر روز رو زنگ میزد و با هم حرف میزدیم ، حتی از غذایی که خوردیم میگفتیم یا پشت تلفن با هم مسئله حل میکردیم، واقعا دختر خوی بود، یه جوری بهش عادت کرده بودم که اگه مریض هم میشدم خودم رو میرسوندم مدرسه تا ببینمش .اون سال داشت تموم میشد و من و بهار پشت تلفن با هم درس میخوندیم، مامانم میگفت نکنه با پسر حرف میزنی و ادای دخترا رو در میارین، بابامم میگفت بجای این کارا بیارش خونه مثل آدم درس بخونین نه اینجوری، پول تلفن پدر منو درآورد) …. . با همه اینا و اصرارایی که من به بهار میکردم میگفت خونمون نمیاد و خجالت میکشه و این حرفا اکثر اوقات هم خودش زنگ میزد، ولی خرجمون بالا بود دیگه. اون سال داشت تموم میشد و ما 8 ماه بود که با هم دوست بودیم … امتحانا تموم شد و هردومون با معدل 19 و خورده ای قبول شدیم، هیچکی باورش نمیشد حتی خودمون هم تو نمره هامون مونده بودیم.دوباره تابستون شده بود ، با این تفاوت که دیگه تنها نبودم و هر روز با هم میرفتیم بیرون و پسرا هم به خاطر بهار بیچارمون کرده بودن، راستش حال میداد یه جماعت رو الاف خودت کنی و آخرش هم بهشون بگی دوست پسر داری و این جور حرفا… اونم مثل خودم از دوست پسر خوشش نمیومد ولی مثل من فکرای املی نمیکرد، میگفت حوصله دردسر ندارم.18 مرداد ماه تولدش بود ولی بهم گفته بود تولد نمیگیره. با این حال هرچی پول داشتم رو ریختم وسط تا براش یه کادوی درست حسابی بخرم. روز تولدش رفتیم یه رستوران و اون شام مهمونم کرد، منم یه گردنبند که زنجیرش خیلی نازک بود با یه قلب کوچولو واسش خریدم (خب پولم کم بود دیگه) و کادو پیچ شده تو یه جعبه خوشگل دادم بهش، تقریبا بال درآورده بود از خوشحالی و وسط رستوران به اون عظمت تقریبا آبرومون رفت، تو کل مدت دوستیمون اینقدر خوشحال ندیده بودمش.ادامه دارد

نازنــــــــــین و بــــــــهاره قسمت دوم بازم گذشت تا سال تحصیلی جدید شروع شد و ما هم بزرگتر شده بودیم و بیشتر از مسائل سر درمیاوردیم. احساس وابستگی وحشتناکی نسبت بهش داشتم، اگه یه روز نمیدیدمش یا باهاش حرف نمیزدم شبش خوابم نمیبرد یا مثلا وقتی یکم حرفای سکسی که نه مثلا از پریود میگفتیم به هم و این جور مسایل همش یه طوریم میشد و دوست داشتم ادامه بدم، همش حس میکردم تو شکمم یه چیزی خالی میکنن که سر میخوره میاد پایین و تا نوک انگشتای پام یه جوری میشه و دوباره برمیگرده و یکمی هم میاد تو شورتم، یا مثلا وقتی اتفاقی دستش میخورد به سینه هام یا باسنم، بدنم مور مور میشد و اگه یکی هم خودم دست میزدم حس میکردم اونم این جوری میشه … تا اون موقع فقط یه فیلم سکسی دیده بودم که اونم نیمه بود و از دختر خالم گرفته بودم و چون فقط مرد و زن بود اصلا خوشم نیومد، چیزی هم که نشون نمیداد، فقط سینه های خانومه بود، چون چیزی نمیدونستم و دوستای قبلیم بچه مثبت بودن و با این جدیدام که دمخور نبودم؛ حتی جرئت نمیکردم به کسم دست بزنم، موهاشم یک ماه در میون با هزار تا بسم ا.. میزدم تا نکنه پردم یه وقت آسیب ببینه و رو دست مامانم بترشم. بچه بودم دیگه … یه روز سر زنگ آخر معلم نداشتیم و میخواستیم بریم خونه که با پررویی بهش گفتم منم میخوام باهات بیام خونتون! اونم با مهربونی قبول کرد و با هزار تا تعارف منو برد خونشون. خونشون ویلایی بود و زیاد هم تازه ساخت نبود، تو حیاط هم پر از برگ درخت، نمای قشنگی داشت، کل زمینش فکر کنم 250 متر میشد ، من از این چیزا سر در نمیارم ولی همین حدودا بود. خونشون وسط همین باغ بود … تا رسیدیم و خواستیم کفشامونو در بیاریم یه خانم حدودا 60 ساله اومد بیرون و سلام علیک کرد باهام، من هیچوقت در مورد خونوادش ازش نپرسیدم، چون اون هم ازم نمیپرسید دیگه من روم نمیشد.بهار مارو بهم معرفی کرد … مامانی این نازنین دوستمه که واست تعریف کردم … نازی ایشون مامان بزرگمه … منم گفتم خوشوقتم و بعدش رفتیم تو، تو خونشون خیلی قشنگ و نقلی بود، دو خوابه بود که یکی واسه بهار بود. اتاق بهار هم خیلی قشنگ بود، تو ویترینش عروسکایی بود که من آرزوشون رو داشتم ولی روم نمیشد به بابام بگم عروسک میخوام، فکر میکردم دیگه بزرگ شدم نباید از این چیزا داشته باشم. اینقدر چیز صورتی تو اتاقش بود اتاق انعکاس نورش فقط صورتی بود. رفتیم تو اتاقش و بهار شروع کرد لباساشو عوض کردن، محو بدنش شده بودم، احساس میکردم گرمم شده، تاحالا بدون لباس بیرون ندیده بودمش، واقعا خواستنی بود. کش موهاشو باز کرد و موهای روشن و بلندش تا کمرش سر خوردن پایین. رو به من گفت: در بیار مانتو رو ، میری بیرون سرما میخوری! … من آب دهنم رو به زور قورت دادم سرمو خم کردم و گفتم چشم. … خندید . گفت بشین یه چیزی بیارم بخوریم.رفت بیرون … یکمی به خودم خندیدم که هول شده بودم و مانتوم رو در آوردم و دنبال رخت آویز دور خودم چرخیدم .. یهو چشمم افتاد به میزش که یه قاب عکس روش بود، یه خانوم و آقای جوون و یه دختر7-8 ساله، دختره که خود بهار بود، حتما اونام مامان و باباش بودن، ولی خانومه خیلی خوشگل و ناز بود ، پس بگو بهار به کی رفته بود… اونور میزم یه عکس از یه خانوم جوون تر بازم کنارش بهار 14-15 ساله . به عکسا خیره شده بودم که صدای بهار منو بخودم آورد: چرا سرپایی؟! بشین دیگه. … یه میز عسلی گذاشت وسط و میوه هم روش و گفت که چای هم گذاشته و خودش نشست رو تختش و منم نشستم رو صندلی.با کنجکاوی پرسیدم: اون عکسا مال کین؟!!! گفت: اون دوتا مامان و بابام و اون یکی هم خالمه. … گفتم: مامانت چرا نیست؟! کی میان؟! مزاحم نباشم!سرشو انداخت پایین و گفت: خیالت راحت، هیچوقت نمیان، راحت باش. … منم با یه حالت حق به جانب و طلب کار گفتم: یعنی چــــــــــــــــــــــــی؟! دماغشو کشید بالا و سرشو بلند کرد، چشاش یکمی خیس بودن، گفت: وقتی 13 سالم بود تو یه تصادف …. دیگه ادامه نداد. اشکاش سر خوردن رو لپاش.گریه منم داشت در میومد، احساس کردم یکی قلبم رو محکم گاز گرفت. رفتم پیشش نشستم و موهاشو بردم پشت گوشش، چشمای عسلیش خیس شده بودن. آروم صورتمو بردم جلو و لپشو یه بوس کردم، لپش نرم بود و پوستش لطیف، دوست داشتم گازش بگیرم. احساس کردم لپش یهو داغ شد، نگاش کردم دیدم سرخ شده، طفلک خجالت کشیده بود، خودش اشکاش رو پاک کرد. بعد گفت: ببخشید ناراحتت کردم. چیزی نگفتم، یه پرتغال برداشتم براش پوست کندم و یکی رو آوردم جلو دهنش و گفتم باز کن اون لبای خوشگلتو فدات بشم من. احساساتم گل کرده بود و میخواستم از اون حالت بیارمش بیرون. خندید و دهنشو یکم باز کرد، پرتغال رو بردم جلو دهنش و بعد آروم گذاشتم بین لباش. خیلی خوشم اومده بود، یه چندتا دیگه اینجوری بهش دادم که گفت حالا نوبت توئه. اونم همین کارو باهام کرد، انگار یه بازیه و قانونشم اینه که باید قربون صدقه هم بریم.. .. یه دونه آورد جلو لبم و با اون دستش آروم لبمو باز کرد و گفت لبات چه داغ شـــدن خانومــــی!! … بعد آروم فوت میکرد رو لبام.. صورتمون فقط 20 سانت از هم فاصله داشت و منم چشمامو بسته بودم.. یه لحظه یه حسی مثل شرم و حیا افتاد تو جونم و خودم رو کشیدم عقب. اونم سریع رفت عقب….اون روز رو تا ناهار خونشون بودم و واسم زندگیش رو شرح داد که با خالش و مامان بزرگش زندگی میکنه و خالش معلم ابتدایی و خیلی چیزای دیگه، اون روزایی که نمیومد مدرسه میرفت سر خاک مامانش اینا، حالا چرا صبح میرفت رو نگفت. دیگه حسی که بهش داشتم فرا تر از حس دوستی بود بدجوری دوسش داشتم ولی نمیدونستم دخترا هم میتونن عاشق هم بشن و تو تفکرات خودم فکر میکردم عشق فقط بین دو جنس مخالفه …..چند روز بعد شروع کردم رو مخش کار کردن که هر رفتی یه اومدی داره و آره تو هم باید بیای خونمون، مامانم اصرار میکنه ببیندت و این حرفا تا بالاخره راضی شد یه روز بعد از ظهرکه بابام نباشه بیاد خونمون.اون روز اتاقمو حسابی تمیز کردم و مامانم هم کلی چیز میز واسه خوردن آماده کرد و نقشه کشیدم تا شاید بتونم شام پیش خودم نگهش دارم…. ساعت حدود 4 بود بالاخره خانم اومدن … یه مانتو مشکی و تقریبا تنگ و کوتاه پوشیده بود که خیلی بهش میومد … مامانم وقتی دیدش با حالت متعجب یه نگاهی بهم انداخت… حسابی خوشش اومده بود.بهار اومد و با مامانم رو بوسی کرد و مامانم هم ازش تعریف میکرد و اونم داشت از خجالت آب میشد، سریع با خودم بردمش تو اتاق و دستاشو گرفتم و نشوندمش رو تخت … یه خورده دور و برش رو نگاه کرد گفت: تو هم خوش سلیقه ای هـــــا نازی . میخواستم دوباره بدن خوشگلش رو ببینم، بهش گفتم: لباس که آوردی! زودی عوض کن و راحت باش. .. پاشد و مانتو و شالش رو درآود و با یه تاپ سفید و تنگ که سینه هاش حسابی میزدن تو چشم جلوم واستاده بود، بیشعور سوتین نبسته بود، پف نوک سینه اش معلوم بود از رو لباس …ادامه دارد

نازنــــــــــین و بــــــــهاره قسمت ســــــــوم کوله پشتیش رو باز کرد و یه شلوار نخی آبی درآورد رو به من گفت : کجا عوض کنم؟! .. . منم با پررویی گفتم: مگه همینجا چشه؟! … گفت: پس چند لحظه میری بیرون؟! … منم دیگه زدم به اون راه و گفتم: بابا من که پسر نیستم، یعنی با منم آره؟!!! … گردنم رو کج کردم و حالت ناراحت و دلگیر به خودم گرفتم . بهار با یه حالت دل جویی گفت : آخه روم نمیشه جلوی تو خانومی! (همش بهم میگفت خانومی و منم خرکیف میشدم) … منم با شیطنت گفتم : مگه شورت نپوشیدی شیطون؟!!!بیچاره لپاش گل انداخته بود و دیگه زورش به من نرسید … پشت کرد به من و آروم شلوارش رو کشید پایین، خودش میدونست دوست دارم دیدش بزنم و نخواست دلم رو بشکنه!نمیدونم چرا با دیدن بدن بهار اینجوری میشدم، قبلا دختر خالم و چندتا از دخترای فامیل رو حتی لخت دیده بودم ولی هیچوقت همچین احساسی نداشتم… یه شورت سفید با حاشیه صورتی پوشیده بود که سفیدی پاها و بدنش رو فرو میکرد تو چشم. پشت شورتش زیاد پهن نبود و رفته بود لای کونش لپای کونش معلوم بود. … احساس کردم ضربان قلبم یهو رفت بالا … ضربانش رو زیر گلوم حس میکردم … فقط دوست داشتم بدنش رو ببینم چون اصلا فکر دست زدن به همدیگه رو هم نمیکردم . اصلا اون موقع نمیدونستم لزبین چیه!!!به خودم اومدم دیدم شلوارش رو پوشیده و بهت زده نگام میکنه. خیلی از من خوشگل تر بود، اصلا من باهاش قابل مقایسه نبودم که بگم کی سر تره!طفلک خجالت کشید و رفت نشست رو تخت و خودشو با عروسکام مشغول کرد . تو همین حین مامانم با یه سینی شیرکاکائو و کیک اومد تو ، مامانم سینی رو گذاشت رو میز و یه لبخند بین اون و بهار رد و بدل شد و رفت بیرون. منم سر حرف رو باهاش باز کردم و از هر دری باهم حرف زدیم، حین صحبت همش حواسم به پاهاش بود؛ شلوارش تا زیر زانوش بیشتر نبود و وقتی که نشسته بود تا بالای زانوش میرفت بالا… آروم دستمو گذاشتم رو پاش و یکمی دست کشیدم روش؛ یه خورده خودشو جمع و جور کرد ؛ منم دیدم ممکنه ناراحت بشه گفتم: هر روز تیغ میزنی پاهاتو؟!!! … اونم باور کرد و گفت: که با موبر پاهاشو تمیز میکنه … منم دیدم موقعیت خوبیه حرفو کشوندم اونور و گفتم : فقط پاتو یا همه جارو ؟! با دست به جلوش اشاره کردم و گفتم اونجارم؟! باز خجالت کشید طفلکی و گفت : آره خوب مگه چیه؟! … یه دفعه ای با هم زدیم زیر خنده. ناخن های پاشو صورتی روشن لاک زده بود ولی دیگه پاک شده بودن، منم گفتم: بهـــار! میخوای ناخن هاتو لاک بزنم؟ بعدش تو هم ماه منو، آخه خیلی وقته نزدم ، واسه تو هم که پاک شده. با کمال میل قبول کرد، بعضی اوقات احساس میکردم که اونم دلش میخواد بیشتر به هم نزدیک بشیم. رفتم وسایلامو آوردم و خواستم شروع کنم که مامانم در زد و گفت داره میره خونه خالم، از قبل بهش گفته بودم که بهار شاید بخواد راحت باشه و اگه میتونه بره یه جایی. پیش بهار رو تخت ولی خلاف جهت اون دراز کشیدم و شروع کردم پاک کردن لاکش. حین پاک کردن انگشتامو میکشیدم لای انگشتای خوشگل پاش، دوست داشتم پاهاشو ببوسم و صورتمو خیلی به پاهاش نزدیک کرده بودم، اونم اون طرف داشت همین کارو با من میکرد، انگشتاش خیلی ناز و خوردنی بودن، واقعا حالم یجوری شده بود، همونجوری که انگشتاشو میمالوندم لبمو بردم جلو و ساق پاش رو یکی بوسیدم و منتظر واکنشش شدم، کار خاصی نکرد، منم پررو شدم و یکم با زبونم کشیدم رو ساقش که یکم پاشو کشید عقب، دستم و گذاشتم رو اون یکی پاش که هنوز پیشم بود، پوستش دون دون شده بود، مثل وقتی که آدم سردش میشه، تو کل این مدت صورت همو نمی دیدیم. وسایل هارو گذاشتم یه گوشه و انگشتاشو گرفتم تو دستم و میمالوندم، خودم نمی فهمیدم چیکار میکنم، فقط انجام میدادم. آروم انگشت شصتشو گرفتم بین لبام و بوسیدمشون، با نوک زبونم کشیدم لای انگشتش و بعد کلش رو کردم تو دهنم، بهار صدای خندش اونور بلند شد و پاشو از دهنم کشید بیرون و با دستش زد رو لپ کونم و با خنده گفت : چیکار میکنی دیوونه؟! . دردم اومد و پاشدم و با یه حالت عصبانی بهش خیره شدم، حشرم زده بود بالا و صورتم داغ و طبیعتا قرمز شده بود. از دیدن قیافم تعجب کرد و گفت: نازنیــن!!! چت شده تو؟!.. رفتم طرفش و موهاشو از صورتش زدم کنار و دهنمو بردم طرف گوشش و آروم و حشری گفتم: چرا زدی در کونم؟ ها؟! حالا سرت در میارم! … (اولین باری بود که کلمه کون رو پیش بهار میگفتم و یه حس جالبی داشت) لبمو چسبوندم به لپشو و آروم گاز گرفتم، یه صدای آه که معلوم بود حشری شده ازش بلند شد، (من نمیدونستم حشری شده، فکر کردم دردش اومده) زبونمو کشیدم رو لپش و همینجور ادامه دادم، دستشو گذاشته بود رو سرم و موهامو ناز میکرد، نمیدونم چرا ولی دوست داشتم محکم گازش بگیرم ولی جلوی خودم رو میگرفتم، همینجور لبم رو رو صورتش حرکت میدادم، کل صورتش رو خیس کرده بودم، صورتش داغ داغ شده بود، عملا تب کرده بود، چشمامو بسته بودم و نمیدونستم کجا رو میبوسم، تو همین حین لبم خورد به لبش، وای اولین باری بود که لبم به لب کسی میخورد، چقدر نرم و لطیف بود و مزه شیر کاکائو میداد. لب پایینشو گرفتم بین لبام و شروع کردم مکیدن و گازگرفتنش، آه و اوهش از درد لبش بلند شده بود ولی من بهم کیف میداد، یکم آروم کردم بوسامو. لبشو از دندونام بیرون کشید و لب بالامو گرفت و شروع کرد مکیدن. لبامون بهم قفل شده بود از تو آه و اوه میکردیم، منم موهاشو میکشیدم تا بیشتر صداش در بیاد. دستمو از زیر تاپش کردم تو سینه هاش رو گرفتم تو دستم، همش تو دستم جا نمیشد، برعکس مال خودم که راحت تو دستم جا میشد… یکم سینش رو فشار دادم که لبشو از لبم جدا کرد و یه آیـــــــی بلند گفت و چشماشو بست. واقعا بلد نبودم باید چیکار کنم، هرکاریم که تا الان کردم غریزی بود و دست خودم نبود. .. یه فیلم هم بیشتر ندیده بودم که اونا هم زن و مرد بودن و دوتا دختر توش نداشت. گفتم خودمو بذارم جای مرده تو فیلم… تاپ بهار رو دادم بالا و یکم رو شکمش رو بوسیدم، دیدم قلقلکش اومد بیخیال شدم. تاپش رو دادم بالاتر و درش آوردم، خودشو رها کرده بود و کاری به کار من نداشت.نگاهمو هل دادم پایین تر، سینه هاش به قدری ناز و خوشگل بودن که نفسم تو گلوم گیر کرده بود، اصلا دوست نداشتم بهشون دست بزنم که مبادا دکوراسیون خوشگلشون خراب بشه. نوک سینه هاش یه معنی واقعی صورتی بود و هاله دورش جمع شده بود و نوکش به اندازه نیم سانت زده بود بیرون، صورتمو بردم نزدیک و یه بوس کوچولو از ممه اش کردم ، نفسش هر لحظه تند تر میشد، میترسیدم که شاید داره یه چیزیش میشه، دوباره رفتم بالا و بی اختیار لبش رو که بین دندوناش فشار میداد بوسیدم و گفتم: بهـــــار!! عزیزم؟!! حالت خوبه؟! چت شد یهو عروسکم؟!!! … اصلا نمیدونستم چرا دارم اینارو بهش میگم، فقط یه احساسی داشتم که حاضر بودم جونمو براش بدم. . چشماشو باز کرد، بد جوری شهلا شده بودن و خمار. آروم لبشو چسبودن به لبم و دستاشو دور گردنم حلقه کردو منو کشوند پایین و محکم لباشو به لبام فشار میداد، هردو اولین بارمون بود و لب گرفتن بلد نبودیم ولی همون یه لذتی داشت که تو هیچ چیز دیگه نمیشد کشفش کرد…. دستاشو از گردنم کشید و لبشو از لبم جدا کرد و زل زد تو چشمام، چشماش واسم تو دنیا از هر چیزی قشنگ تر بودن، آروم لبم رو بردم و چشماشو بوسیدم، لبخند زد و گفت: نازی؟!!! یه چیز بهت بگم؟!!! … منم با تمام احساس مهربونی که تو وجودم بود گفتم : بگو عزیز دلم! بگو؛ فدای اون لبات بشم ، بگو گلم.ادامه دارد

نازنــــــــــین و بــــــــهاره قسمت چهارم و پایانی گفت: نازی با تمام وجودم عاشقتم!!! …. اصلا نمیدونم چجوری اون لحظه رو توصیف کنم، انگار دوتا بال بهم دادن تا از بهشت هم بالا تر برم، احساسی رو که من تمام این مدت بهش داشتم رو اون به زبون آورد. هیچی نگفتم، فقط اشکم سر خورد رو لپم و چشممو بستم و وقتی باز کردم دیدم سه چهار تا دونه اشک هم ریخته رو لب و لپای بهار، با همون شوری اشک، لبشو گرفتم بین لبام و با تمام احساسم میبوسیدمش، جوری که احساس میکردم الان روحم از بدنم کنده میشه،دستشو برد زیر بلوزم و از تنم بیرون آوردش، و یه نگاه خوشگل به بدنم کرد،(خدایی منم خوب تیکه ای بودم ولی جلو همچون عروسکی احساس حقارت میکردم). … منو چرخوند و خودش اومد روم، دستشو برد پشتمو سوتینم رو باز کرد و پرتش کرد هوا، یه خنده کوچولو کرد و دستشو گذاشت رو سینه هام و لرزوندشون و بعد نوک یه سینم رو گرفت لای لبش و با زبون باهاش بازی میکرد، به محض اینکه زبونشو میزد به نوک پستونم تمام تنم مور مور میشد و همون چیزی که تو شکمم خالی میشد، حرکتش رو تو کسم احساس میکرد ، یکم که از سینم خورد رفت پایین و بند شلوارم رو باز کرد و شورت و شلوارم رو با هم کشید بیرون، به محض اینکه چشمش به کسم خورد جیغ زد: این چیه دیگه؟! چند ساله تمیزش نکردی؟ … داشتم از خجالت جذب پتوی رو تخت میشدم. آروم گفتم : خوب مگه چیه؟! …. یه تار مو رو گرفت لای انگشتش و کشید بالا، بدون تعارف 5-6 سانتی طولش میشد، جوری که وقتی دراز کشیده بودم، پشمای پف کرده کسم رو میدیدم که تو هم گره خورن؛ …. زد رو رونم و گفت بدو برو تمیزش کن بیا، … منم که اگه تو حموم این کارو میکردم اینقدر طول میدادم و آروم میکردم که آخرش آب سرد میشد. بهش جریانو گفتم، اونم گفت: میخای من برات درستش کنم؟! … منم با اکراه قبول کردم و پاشدیم رفتیم حموم… خیالم از اومدن مامانم راحت بود و بابامم که تا شب سرکار بود… با همون شورت خوشگلش که جلوشو حسابی خیس کرده بود اومد تو حموم، با خنده بهش گفتم، بهار جیش کردی؟!! … اونم گفت: نـــــه! ولی الآن حسابی جیش دارم!گفتم منم دارم، بیا با هم بکنیم، اونم قبول کرد، شرتش رو کشید پایین، کسش مو داشت ولی کم، معمولی بود و نشستیم کنار هم و پاهامونو انداختیم رو پاهای هم و من دستمو آروم گذاشتم رو کس بهار و یکم مالوندمش، میدونستم خوشش میاد، خودم گاهی اوقات این کارو میکردم. اونم دستشو گذاشت رو کس پشمالوی من و از لباشو از هم باز کرد، کس من تپل بود و لباشم به هم چسبیده بود ، مال بهار لبای بیرونیش کوچیک بودن و چوچولش از لاش بیرون زده بود،یک ، دو ، ســه : واسه بهار زود تر اومد و با فشار میخورد به دستم، چقدر داغ بود؛ انگار از تو سماور میومد، خیلی هم زرد بود و کاشی های کف حموم زرد شده بود و بوی جالبی داشت ولی مقداری که ازش میومد جالب بود، منم با یکم زور زدن اومدم و دست بهار هم جلوی کس من بود و محکم میخورد به دستش، مال منم زرد بود ولی یه بوی دیگه میداد؛ از بوی مال خودم بیشتر خوشم اومد. جیش من تموم شد ، ولی مال بهار همینجوری میخورد به دستم، تا اینکه بعد از دو سه ثانیه قطع شد، یه نگاه به هم کردیم که تا شکم و دستامونم تا آرنج جیشی شده بود و بو میداد، حمومم چون هنوز آب رو باز نکرده بودیم، کفش زرد زرد بود. با هم زدیم زیر خنده و رفتیم نشستیم تو وان و آب و باز کردیم، زمین همون طوری زرد بود و بو میداد، ولی خوشایند بود. وان رو پر آب کردیم و از هم تو آب لب میگرفتیم، ایندفعه من شدم فاعل و اومدم پایین و سینه هاش که تو آب میدرخشیدن رو گاز گاز میکردم و اونم ناله های حشری میکرد، از وان اومدم بیرون و اونو نشوندم لب وان و خودم زانو زدم رو زمین؛ پاهاشو از هم باز کردم و شروع کردم معاینه کسش؛ کسش خیلی ناز و با نمک بود و توشم که زده بود بیرون؛ اولین کس غریبه ای بود که از این فاصله میدیدم، مال بقیه همه سر پا بودن و پشم داشتن و توش هیچی معلوم نبود. آروم لباشو از هم باز کردم و سوراخ کوچولو و پرده ی شیشه ای و نازکش معلوم شد؛ به سوراخش دست نزدم ولی انگشتمو کردم زیر چوچولش و صورتمو بردم نزدیک و یه بوس کوچولو گذاشتم رو کسش، آهش در اومد و دستشو گذاشت رو سرم و فشار داد به کسش، منم آروم زبونم رو کشیدم رو کسش، تو فیلم دیده بود مرده کس خانومه رو میخوره، ولی چجوریش رو نمیدونستم، پس هر چیزی از کسش رو که میومد تو دهنم میمکیدم ، مخصوصا چوچولش که حسابی متورم شده بود و سفت، کس خودم هم کمی از ماله بهار نداشت، اینقدر کسش رو مکیدم که یه آه ممتد و بلند کشید و سرمو محکم فشار داد تو خودش و یه آب شبیه شیره اومد تو دهنم، نمیدونستم این چیه، ولی بدمزه نبود که شکایت کنم! توفش کردم بیرون و رفتم تو وان پشتش نشستم و سینه هاشو از پشت گرفتم تو دستم و فشارشون میدادم، یکمی گذشت تو بغلم وول میخورد ، برگشت و رو به من گفت، حالا نوبت توئه خانوم کوچولــــو! از همون زیر آب دستشو گذاشت رو کسم و با یه لحن نا امید تازه وضعیت کسم یادش اومد و گفت: بابا اینو که یادمون رفـــــت!! پاشدم تیغ و صابون و دادم دستش، خودم همیشه با همونا میزدم پشمامو؛ صابونو میمالوند به کسم، تا حسابی کفیش کرد، بعدش با دست کف رو همه جا پخش کرد، حتی تا تو سوراخ کونم رو هم کفی کرد؛ بعدش با تیغ اول از بقل کسم شروع کرد و تا بالای سوراخ کونم رو زد، بدنم کم مو بود ولی نمیدونم کسم چرا اینقدر پشمالو میشد، بعدش رو لبای کسم رو زد و آخر سر هم بالاش رو. به اندازه یه مشت مو از کسم زده بود، کس کوچولوی من شده بود مثل برف، خودم دوست داشتم باهاش بازی کنم بس که ناز شده بود؛ بهار یه لبخند ملیح بهم زد و کسمو حسابی با آب شست تا مزه صابونش بره، با انگشتاش تا جایی که میشد لبای کسمو باز کرد ؛ جوری که دردم میومد و تمام محتویاتش اومده بود بیرون.چوچولم رو که از وقت زدن موها سفت شده بود و گرفت تو دهنش و شروع کرد مکیدنش، نفسم قفل شد تو سینم و دستم رو بی اختیار بردم پشت سرش و فشارش دادم طرف کسم و چشمامو بستم، از بس کسم صاف شده بود زبونش رو کسم سر میخورد و لذتش فوق العاده بود؛ از شدت لذت داشتم از هوش میرفتم؛ تو شکمم همه چیز بهم ریخته بود حرکت اون مایع توش سریع تر شده بود؛ یهو بهار پاهامو داد بالا تر و زبونش رو گذاشت رو سوراخ کونم و لیسش میزد، یه احساس قلقلک توام با لذت داشتم، نفسام و آه و اوه کردنام کل حموم رو برداشته بود، یه لحظه احساس کردم چشمم سیاهی رفت و سرم گیج رفت، حس کردم کلی آب رو تو شکمم ول کردن که میخواد بیاد بیرون، پاهامو باز تر کردم و بی اختیار دادم رفت هوا و یه چیز داغ و غلیظ مثل مال بهار ولی غلیظ تر از توم بیرون اومد. دیگه تا چند لحظه چیزی نفهمیدم تا اینکه داغی لباش رو رو لبام حس کردم؛ سرش رو گرفتم تو بغلم و تا میتونستم موهاش و پیشونیش و لبا و کل صورت قشنگش رو غرق بوسه کردم. اینبار تمام احساساتم رو یجا جمع کردم و با صدای لرزون گفتم : بهاری!! عاشقتم عروسکم! بجون مامانم اگه دروغ بگم! … دوباره لبامون رفت توهم. حس میکردم زندگیم دیگه بهتر از این نمیشه، کسی رو که با تمام وجودت میپرستیش رو ببوسی و خیلی بیشتر از بوس رو هم انجام بدی! …پاشدیم حموم رو شستیم و خودمون رو هم حسابی شستیم و اومدیم بیرون، ساعت تقریبا 7:30 بود؛ حدود 2 ساعت میشد که تو حموم بودیم، بهار زود لباساش رو پوشید و نشستیم موهای همدیگه رو خشک کردیم و موهای بهار رو هم همونجور که اومده بود درست کردیم . پاهای هم رو هم لاک زدیم و حین لاک زدن هم تا میتونستیم پاهامون رو بوسیدیم و لیسیدیم و همو خیس کردیم. بعدشم نشستیم و یکمی درس خوندیم که هر 30 ثانیه یه باز یه لب از هم میگرفتیم.یکم گذشت و مامانم هم اومد و مشغول شام درست کردن شد؛ ما هم زنگ زدیم خونه بهار اینا و اجازش رو از خالش گرفتیم، واقعا دختر با شعوری بود خالش، الکی تعارف نمیکرد که مزاحم میشه و این حرفا؛ یه بار گفت و دید من و بهار اصرار میکنیم با مامانم صحبت کرد و گذاشت بهار گلم پیشم بمونه.شب هم دو تا تشک انداختیم بغل هم و تا میشد همو موقع خواب بوسیدیم و با سینه های هم بازی میکردیم و با هم از آینده میگفتیم و اینکه قول بدیم با هیچ پسری دوست نشیم و تا آخر دنیا با هم زندگی کنیم و . . . تو مدرسه اگه یکی به یکیمون چپ نگاه میکرد، مسئولیتش با خودش بود، طوری شده بود که اون دخترای شر و بی ادب هم ازمون میترسیدن… یه روز سر فیزیک داشتیم با هم حرف میزدیم که معلم که مرد بود به بهار گفت که کلاس جای حرف نیست و باید بره بیرون؛ منم همراه بهار پاشدم و گفتم اگه بهار بره منم میرم، بهار هم اون لحظه دستمو گرفت تو دستش و نوازشش کرد و گفت: تو ناراحت نباش خانومی الان دیگه زنگه! … منم بی توجه به همه گفتم نمیتونم اجازه بدم تو سرما بری بیرون؛ بغلش کردم و لپش رو بوسیدم! …. یه دفعه کل کلاس زد زیر خنده و تازه فهمیدم چه گندی زدم؛ خود بهار بیچاره هم هفت تا رنگ عوض کرد طفلک و زود رفت بیرون؛ منم دیگه روم نمیشد تو روی اون معلم نگاه کنم؛ سنش هم زیاد نبود و چشش دنبال دخترا بود. اون سال و سال بعدشم گذشت و کنکور رو هم دادیم و هر دومون اصفهان قبول شدیم، من دندون پزشکی؛ بهار هم دارو سازی . الان هم با هم یه خونه داریم و درس میخونیم ولی هنوزم هردومون دختریم و کاری به بکارت هم نداشتیم. الان دیگه میدونیم لزبین چیه و چقدر لذت بخش و قشنگه. ولی این کارار رو از روی عمد انجام نمیدیم، احساسمون فقط به دخترا و جنس موافقه.امیدوارم بد تعریف نکرده باشم، چون همه چیزایی رو که یادم میومد نوشتم، ولی اگه بد نوشتم به بزرگی خودتون ببخشید..نوشته :نازنین (پایان)

آرزوی ســـــــکس با مهـــــــــسا قسمت اول سلام دوستان عزیز من حسام هستم.میخوام اولین خاطره ی سکسی خودمو برای شما بگم.من یه بیو گرافی از خودم برم من یه بچه ی خجالتی بودم و قدمم 182سانتی متره و وزنم76 و اون موقع17سالم بود والانم19 سالمه و کیرم معمولیه 15.6 سانتی متر دیگه برم سر اصل مطلب با اجازه از دوستان. من یه دختر عمو داشتم که اصلا اون اولا ازش خوشم نمیومد و با بقیه دخترای فامیل حال میکردم(توی ذهنم باهاشون سکس میکردم) و یه خود ارضایی هم می کردم. ولی وقتی که رسیدم به سن 17سالگی خیلی عطش سکس داشتم توی اون سن از مهسا(دختر عموم که از من 11سال بزرگتر بود و شوهرم داشت)دیگه خیلی خوشم میومد چون سینه هاش و کونش بزرگ شده بود و شکمم نداشت یه بدن سکسی خوب داشت اما قیافه نداشت یعنی توی این چند وقت از این رو به اون رو شده بود شوهرش بچه مایه بود اینم روی خودش کلی عمل زیبایی انجام داده بود اما به صورتش دست نزد ای کاش این کارو می کرد لامصب خیلی رفتم توی کفش دیگه همه رو بیخیال شدم با این میزدم ولی پیش خودم میگفتم یه روز برم خونشون باهاش ور برم خودشم رضاست اما بعد که میزدم منطقی میشدم میگفتم نه بابا اینکاره نیست خودشم شوهر داره اونم چه کیری داره اون اونموقع بیاد با من حال کنه تا چند هفته همین جوری گذشت که دیگه خودارضایی رو ترک کردم این کمرم پر شده بود دیگه منطقی فکر نمی کردم زنگ زدم سلام مهسا جان من فردا میام خونتون اونم گفت قدمتون روی چشم تشریف بیارید خوشحال میشم فردا شد من حرکت کردم برم خونشون توی راه فکر می کردم چه جوری شروع کنم که به سکس ختم بشه کلی فکر کردمو به یه نتیجه ای رسیدم رفتم زنگو زدم اونم در و باز کرد رفتم تو توی راهم ذهنم درگیر بود شوهرش نباشه ضایع شم یه خونه ویلایی داشتن با حیاط بزرگ رفتم رسیدم به خونه درو باز کرد دست دادو رفتیم نشستیم گفتم مهسا جان خودمونیم اونم گفت:آره عزیزم مسعود سر کاره خودمم خیالم از این بابت راحت شد.بعد یه شربت آورد خوردم بعد نشست روبروم شروع به حال احوال کرد بعدش بهم گفت:حسام‌ آقا از این ورا تا دیروز جواب مارو نمی دادی چی شده؟ منم گفتم:نه این چه حرفیه من همیشه گویای حال شما هستم. اون صحبت می کرد منم گوش میکردم ولی توی ذهنم دنبال سکس بودم ولی نمی شد گفتم برم جلو بعدش نخواد چیکار کنم به هر صورت ناهارو خوردمو دست خالی رفتمولی هنوز بهش فکر میکردم همین جوری چند بار رفتم خونشون ودست خالی برگشتم. یه ماه ندیدمش که تصمیم گرفتم اندفع سر زده برم مدرسو پیچندم رفتم خونشون زنگ زدم آیفون ورداشت گفت: کیه؟ گفتم: منم علی.با تعجب گفت بیا تو رفتم تو دیدم نیست در اتق بسته بود مشخص بود که اتاقه بعد منو صدا کرد گفت علی جان ببخشید اون لباس زیرای منو از بیرون توی حیاط میاری بدی منم با خوشحالی رفتم آوردم دادم بهش گفتم نه پایس بعد که اومد بیرون خورد توی ذوقم مثل همیشه یه شلوار بلند و یه تی شرت آسین دار با هام سلام کرد گفت ببخشید سرزده اومدی سرو وزم درست نبود ببخشید. باز ایندفع هم کاری پیش نبردم و دست خالی برگشتم آخه نمی شد به اون چیزایی که فکر میکنم روش انجام بدم اصلا تا می دیدمش خجالت میکشیم چه برسه بهش دست بزنم بالاخره دیگه محرم شد و منم گفتم شوهر داره بیخیال شو ، زن شوهر دار که نمی شه یه چند ماهی گذشت ما رو یه تولد دعوت کردن همه ی فامیل بودن خودمو آراسته کردمو رفتم تولد همه داشتن با یکی می رقصیدن من نشسته بودم نگاه میکردم بعد یه هو دیدم یکی دستمو گرفت بلند کرد بیا با من به رقص بله مهسا بود(دیده نمی شد چون تاریک بود رقص نور روشن بود صورتش مشخص نمی شد) یه چند دقیقه ای رقصیدیم بعد دستشو گذاشت پشتم من دستمو گذاشتم به پهلوش اون یکی دستم و گذاشتم روی کتوش بعد به رقصیدن ادامه دادیم یه هو شق کردم بعد باز فکرای قبلی اومد به ذهنم حالا داشتم لمسش می کردم راستی قیافشم درست شده بود خوشگل نشده بود ولی از قبل بهتر شده بود دماغشو عمل کرده بود لب و گونه هاشم یه کاری کرده بود که الان یادم نمی یاد در زیبا تر شده بود با یه آرایش ساده منم که بد راست کرده بودم دستمو از قصد گذاشتم روی کونش گفتم مهسا جان من خسته شدم میرم بشینم گفت باشه منم خسته شدم اومد کنارم نشست بهش گفتم آقا مسعود کو نمی ببینمش گفت کارش زیاده نمی تونه بیاد گفتم پس این طوری پس کسی نیست باهاش به رقصی گفتش پس تو چی تا آخر با تو میرقصم بعد پاشد دو تا لیوان مشورب آورد یکی داد به من یکی خودش بعد گفتم دست درد نه اتفاقا تشنم بود گفت مشوربه گفتم من که نمی خورم مگه نمی دونی گفت:واقعا نمی خوری گفتم آره بالاخره خودش هر دوتا خود منو بلند کرد رفتیم وسط یه نفس رقصیدیم تا یارو گفت یه آهنگ لایت میذارم زوجا بیان وسط من رفتم نشستم همه داشتن با دوست دختر و دوست پسراشون می رقصیدن باز دیدم یکی دستمو کشید مهسا بود گفت گفتم که ولت نمی کنم رقصیدیم بعد نزدیک به آخرای رقص لامبادا بود که بهش گفتم آخرش چی میشه اونم خندید گفت پیچیده میشه همه لب رو گرفتن غیر از ما دیگه مراسم تموم شد که رفتم خونه باز فکرای سکسی گذشته که با اون توی ذهنم داشتم یادم اومد تا باز تصمیم گرفتم برم خونشون که این دفع ترتیبشو بدم این دفع خیلی جدی بودم بهش زنگ زدم که من دارم میام خونتون بهت یه سری بزنم. بعد به خودم یه صفای ویژه دادم تمیز تمیز شدم فردا شد و حرکت کردم به سمت خونش بعد رسیدم زنگ زدم درو باز کرد رفتم تو رسیدم به اون یه در که زنگ زدم اومد درو باز دیدم اوف چه تیپی زده انگار خودشم راضی شده آخه اون روز یه تاپ مشکی با یه شلوارک قرمزه جذب پوشیده بود بعد سیخ کردم بد بعد خودمو آروم کردم رفتم نشستم چای آورد خوردیم دیگه زمستون بود بخاری اینا روشن بود من لباس زیاد پوشیده بودم اومد بهم گفت چه خبره لباستو در بیار سرما میخوری منم پالتو درآوردم بعد دیدم بازم گرمم اونم گفت خوب پلیورتم در بیار اگه گرمت گفتم آخه فقط یه زیر پوش تنمه خوب بخاری و کم کن خیلی زیاده گفت نه من سرمایم لباسم تنم نیست کم کنم سردم میشه گفتم باشه توی ذهنم گفتم خوب برو لباس بپوش که گفتم مگه دیونه شدی به ره لباس بپوش که چی بشه توی این فکرا بودم که گفت عیبی نداره در بیار منم درآوردم با زیر پوش نشسته بودم که یه آهنگ گذاشت اومد نشست سر میز غذا گفت ناهار آمادس بیا حین ناهار خوردن صحبت رفت به سمت تولد منم که دیدم بحثه خوبیه ادامه دادم ببخشید که دیگه بعد رقصیدم من مثل شما وارد نیستم دیگه مخصوصا لامبادا اذیت شدی ببخشید دیگه نه شد جای آقا مسعود و پر کنیم گفت نه بابا خیلیم خوب رقصیدی کلی بهم با تو خوش گذشت منم که فضا رو مناسب دیدم(با خودم فکر کردم دیدم خیلی رفتارش عوض شده نگاهش و لباساش و….که فکر کردم خودشم داره خط میده) غذا تموم شد بهش کمک کردم جمع کردیم بعد که ظرفا رو با هم شستیم اومد بشینه که دستشو گرفتم گفتم کجا امروز نوبت منه ولت نکنم باید با هام لامبادا برقصی شروع کردیم به رقصیدن بعد که پشتشو کرد به من کونش کامل خورد به کیرم دید که شقه خودشو کشید جلو رسید به آخر رقصیدن که این دفع انداختمش روی دستم از یه لب کوچیک گرفتم ادامه دارد

آرزوی ســـــــکس با مهـــــــــسا قسمت دوم و پایانی دیدم هیچی نگفت آوردش بالا گردنشو از پشت خوردم یکی از دستمو بردم سمت سینش یکیم بردم لای کسش داشتم می مالندم که دیدم خودشو آزاد کرد همین جوری داشت فحش میداد تو جنبه نداری بهت یه لب دادم دیگه پرو نشو همین جوری داشت میگفت منم دست پاچه شده بودم بهش گفتم به خدا شهوتم زد بالا ببخشید بعد دیگه همه چیو بهش گفتم از کی کفشم و اینا که آخرش گفتم فقط سینتو میخواستم بخرم و اگه دوست داشتی یه کمم کستو آخه خود نخوای که کاری نمی کنم بعدم بهش گفتم آخه با کارات فکر کردم داری آمار میدی خودتم دوست داری وگرنه همچون غلطی نمیکردم بعد با یه نگاه خیلی بد گفت باشه شروع کن فقط همون کارایی که گفتیو انجام میدی بیشتر نه از من با ترس از پشت سینه هاشو گرفتم میمالندم همیمن جوری شلوارکشو در آوردم یه شورت آبی فیروزه ای پاش بود چقدر خوب بود دیگه کیرم سرش از شورت زده بود بیرون آخه یه کم شورتم تنگ بود بعد انداختمش روی مبل از لب گرفتم کم کم تابشم در آوردم سوتینشم آبی فیروزه ای بود منم خیلی حشری تر کرد دست انداختم پشتش سوتینشو باز کردم وای چه سینه هایی داشت از اونی چیزی که فکر می کردم عالی تر بود نوکشو میک زدم می مالندم اونم کم کم صداش در اومد ای جون ای جون البته خیلی آروم می گفت معلوم کمی بهش داره حال می ده همون جوری که داشتم سینشو میخوردم با یه دستمم کسشو می مالندم کارایی که از فیلم شوپر یاد گرفته بودم و انجام می دادم سینشو یه 5دقیقه ای خوردم با دستش منو فرستاد پایین نوبته کسمه بخورش منم نوک زبونمو چسبندم به تنش از بالا تا پایین بعد رسیدم به کسش اول از روی شورتش یه کم مالندم بعد بلندش کردم شورتشو در آوردم بعد یه پاشو دادم بالا کسش مشخص شد یه کس سفید تروتمیز یه کم توپولی شروع کردم به خوردن لبه هاشو لیس زدم بعد کسش و واز کردم توشو یه کم لیس زدم یه چند دقیقه ای گذشت دیدم خسته شدم انداختمش روی مبل از چوچولشو یه گاز گرفتمو باز شروع کردم به لیس زدن کسش خیس خیس شده بود دیگه معلوم بود داره حال میکنه ای جونم اوف بخورش با دستاش سرمو هل می داد به سمت کسش یه10دقیقه گذشت خسته شدم کلمو کشیم عقب گفتم فکر کنم بست باشه دیگه بهتر برم ببخشید رفتم سمت لباسم که بپوشمشون که گفت من فقط حال کردم تو چی میخوای برات چیکار کنم برگشتم با خوشحالی گفتم یه ساک تا آبم بیاد(میخواستم بگم بهم کس بده گفتم باز قاطی میکنه گفتم حداقل یه ساک بزنه مام یه حالی کنیم)گفت باشه بیا جلو فقط آبدت داشت میومد بکش بیرون که نریزه توی دهنم رومم نرزیا منم گفتم:باشه شروع کرد کمربندمو باز کرد دکمه شلوارمو باز کرد کشید پایین گفت:آخه ی بدبخت خفه شود نگاش کن خودشم یه کمی خیس کرده برو بشورش بیا که شروع کنم با صابون بشورشا حمومم اونطرفه رفتم شستمش بعد اومدم برم پیش گفتم بذارد صداش کنم همین جا بخوره که آبم اومد بریزم روی زمین دیگه صداش کردم مهسا مهسا اومد گفت چیه هی داد میزنی گفتم بیا اینجا بخورش که آبم اومد نریزه روی فرش گفت راست میگیا زندگیمم کثیف نمیشه اومد جلوم زانو زد شروع کرد به خوردن کیرم خیلی حرفه ای ساک میزد با یه دست کیرمو نگه داشته بود با یه دستشم تخمو می مالند نمیشه اصلا توصیفش کرد آروم از بالا کیرمو می خورد تا می اومد پایین کل کیرمو می کرد دهنش بعد آروم می اومد بالا همین جوری ادامه داد بعد شرع کرد به خوردن تخمم با یه دستشم کیرمو بالا پایین می کرد دیگه کم کم داشتم ارضا میشدم که باز اومد بالا کیرمو میک میزد آبم اومد کشیدم بیرون تق تق پاشید(آخه اسپری و از این چیزا مصرف نکردمم آبم 2دقیقه ای اومد تازه داشت می چسبیدا) روی صورتش منم که دیدم چندتا پاشید روی صورتش بقیه رو خالی کردم روی صورتش بعدشم تموم شد عین فیلم سوپرا کیرمو کشیم روی آبای که روی صورتش بود بعد دیدم صداش دراومد لجن مگه نگفتم نریزی روم تو که همو خالی کردی روی صورتم کثافته کثیف منم که ترسم ریخته بود بهش گفتم همه ی زنای خارجی از خداشونه که مردا آبشونو بریزن روشون چون آب کیر کلی پروتین داره برای صورت خوبه از اونم کرما که تبلیغ می کنن بهتر گفت خفه شو کثافت من دوست ندارم چندشم میشه برو بیرون میخوام دوش بگیرم منم گفتم باشه پس منم میرم خونمون خیلی ممنون که بهم یه حالی دادی گفت:الاغ تو چقدر کثیفی یه دوش بگیر بعد برو اینو گفت دیدم راست میگه از یه طرف کلی عرق کردم از یه طرف آبمم اومده یه دوش بگیرم بعد برم گفتم پس با هم یه دوش بگیرم که من زود برم گفت باز پرو شدی برو بیرون تا قاطی نکردم داشتم میرفتم بیرون که گفت: باشه بیا با هم دوش میگیریم رفت برام یه لیف نو آورد گفت بیا استفاده نکردیم با این خودتو بشور من سه سوت خودمو شستم دیدم اون تازه روی صورتشه با چه وسواسی میشست رفتم زدم پشتش گفتم میخوای ماساژت بدم گفت:پرو نشو دستم وردار لازم نکرده بشین باهات کار دارم منم نشستم جلوش سینه و کسشو دیدم زرت شق کردم گفت: خیلی بی جنبه ای خودتو کنترل کن بعد منم گفتم: خوب بگو چیکارم داشتی میخواستم بگم خیلی بیعشوری تو چه جوری به خودت اجازه دادی که با من سکس کنی منظورم یعنی اینکه من شوهر دارم یعنی شما ها دیگه به زن شوهر دارم رحم نمی کنین اینارو گفت: شرمنده شدم سرمو انداختم پایین بعد بهش کل قضیه رو از سیر تا پیاز تعریف کردم اونم گفت آخه چرا باید اینجوری باشه منم گفتم: تقصیر بابا و مامانس که این مسائل به بچه توضیح نمی دن و بچه نمی تونه خودشو کنترل کنه منم دیگه برم خجالت زدتم نمی تونم نگاهت کنم برم گفت: بشین حرفم تموم شه بعد برو فکر نکن که من مشکل دارم که گذاشتم باهام حال کنی قضیه این که من چند وقته زیر مسعود نخوابیدم یه 2ماهی میشه رفتارش عوض شده فکر کنم که با یکی دیگه حال می کنه چون هر کاری می کنم کیرش برام بلند نمیشه من بخاطر همین خودمو این همه عمل زیبایی کردم اما فقط برای چند هفته خوب میشه بعد باز همون آشو همون کاسه اونروزم که با من نیومده تولد یکی آورده بود من رسیدم خونه کلید انداختم اومدم تو دیدم صدای زن میاد از پنجره نگاه کردم بله داره با یه دختره حال میکنه اومدم بیرونو بهش زنگ زدم نزدیک خونم تو کجایی خیلی پرو گفت شرکتم دیر میام بعد دست یارو گرفت رفتن از اون روزم به روش نیاوردم میخوام ازش جدا شم بخاطر اینکه چند وقته سکسی نداشتم راضی شدم کسمو بخری و لختم کنی دیگه بدنم به یه رابطه جنسی احتیاج داشت در کل موندم چیکار کنم چه جوری به بابا اینا بگم(آخه مهسا بر خلاف نظر پدرو مادرو و برادرش با مسعود ازدواج کرده بود منم اون روز فهمیدم که چقدر به شوهرش وفا داره اما دیگه نمی تونسته تحمل کنه بعضی از آدما چقدر بدن) که میخوام از مسعود طلاق بگیرم منم ساکت داشتم نگاهش میکردم که بلند شد به پشت واستاد گفت: علی جان پشتمو لیف میکشی منم بلند شدم لیف گرفتم شروع کردم به لیف کشیدن بدنم نزدیک بدن مهسا بود که باز شق کردم کیرم خورد به کونش گفت: باز چه خبره راست کردی منم گفتم: تا وقتی یه خانوم خوشگل جلوم وایستاده این کیرم هی راست میشه تقصیر من نیست که دیگه لیف زدنم تموم شد که گفت:علی؟! گفتم:جانم! گفت:میخوام بهت یه جایزه بدم چون پسر خوبی بودی و سر حرفت واستادی منم گفتم: چه جایزه ای؟ گفتش:می تونی یه بار تا ته کیرتو بکنی تو بدو که دیگه بریم بیرون منم که خوشحال شده بودم گفتم وایسا فکر کنم آخه من همیشه توی فکرم از کون می کردمش ولی چند وقت پیش توی اینترنت یه مقاله خوندم که این کار چقدر به زن آسیب میرسونه(توی همین شهوانی همه رو از کون میکنن نمی دونم الان همه ی اونا باید این مشکل و داشته باشن)تصمیم و گرفتم که از همون کس بزارمش شاسی رو آوردم پایین یعنی به حالت قنبل در آوردم بعد چون یه بار بود کم کم کردم توش چقدر خوب بود داغ داغ خیلی بهم فاز داد اما مجبور شدم سریع کشیدم بیرون از حموم اومدیم بیرون خودمو خشک کردم که برم مهسا گفت میرسنمت خونمون زیاد ازشون فاصله نداشت 10دقیقه رسیدیم داشتم پیاده میشدم بهش دست دادم و خداحافظی کردم پیاده شدم که صدام کرد علی بیا رفتم سرمو از شیشه کردم تو گفتم جانم لبمو یه بوس کرد گفت: که خیلی بهش حال داده و رفت.یه یکی دو ماه بعد خبر طلاقشو شنیدم که طلاقشو گرفته.نوشته :حسام

دخــــــــتر با مــرام قسمـــت اول چند سال پیش با ی دختری تو اینترنت آشنا شدم دختر خوبی بود با هم حرف زدیمو قرار گذاشتیم همو دیدیم ازین دخترای با مرامو لوتی مآب بود اما ی حسی میگفت به درد من نمیخوره این اونی نیست که من دنبالش میگردم اما دوست نداشتم بهش اینو بگم از طرفی اون دنبال یکی میگشت که مال خودش باشه تک پر خودش باشه بالاخره تو چند وقت رفتو آمد غیر مستقیم بهش فهموندم ،مثلا چند بار بهش گفتم خودم برات آستین بالا میزنم ی شوهر خوب برات پیدا میکنم اونم دوزاریش افتاده بود ولی دوستیمون ادامه داشت اونم میگفت تو برام ی دوست خوب هستی من هیچوقت فکر خاصی دربارت نمیکنم ! ولی خیلی با هم صمیمی بودیم کاملا در باره همه چی باهم حرف میزدیم درباره هرچی مسایل سکسی که تو عمرمون سوال بود برامون از هم میپرسیدیم مثلا یبار گفت تا مدتها ما تو دبیرستان با همکلاسیام برامون سوال بود که کیر پسرا که وسطه تو شلوارشون چجوریه میکننش تو اینور شلوار یا اونور ؟! مرده بودم از خنده قهقهه میزدم خلاصه میخوام بگم در این حد باهم رفیق بودیم یا سر به سرش میزاشتم میگفتم شیما یکی دوتا از دوستاتو بیار من بکنم تو کفم خودت که نمیدی اونم با خنده میگفت خفه شو کثافت !! خلاصه شوخیامون اینجوری بود معمولا . گذشتو با ی پسری دوست شدو خیلی صمیمی شدنو کامل منو در جریان میزاشت ی جورایی محرم اسرار هم بودیم بهم میگفت این حرفو زد من چی بگم حالا چیکار کنم از این مشورتا ، یبار زنگ زد گفت محسن، امید اومد خونمون منو کرد !! گفتم چی؟!؟ کرد؟!؟! از عقب یا از جلو ؟؟ گفت نه دیونه از عقب بدم میاد از جلو کرد . گفتم ینی پردتو زد ؟!؟ گفت اره . گفتم خاک تو سرت ینی رسما جنده شدی؟ گفت ببند دهنتو میخوایم با هم ازدواج کنیم ، ولی به من حال نداد اولش که ترسیدم بعدشم که بیشتر درد داشت بعدم که تا اومدم حال کنم اون ارضا شد افتاد مثه جنازه گفت حال ندارم دیگه منم تو کف موندم !! گذشتو چند باری تعریف کرد از سکساشونو هر بار میگفت قبل اینکه من ارضا بشم اون ارضا میشه خسته من تو کف میمونم فاز نمیده اون فقط حال میکنه !! منم چند روز قبلش تو اینترنت ی مقاله خونده بودم درباره اینکه نقطه جی چی هستو چجوری میشه تحریک میشه تو کدوم پوزیشنها بیشتر تحریک میشه بهش گفتم شیما این دفه بگو داگ استایل بکنه اونجوری تحریک میشی سر به سرشم گذاشتم ی خورده بهش گفتم وسطشم میتونی هاپ هاپ کنی خندیدم گفت خفه شو بیشعور گذشت چند روز بعد زنگ زد گفت محسن ،شد . گفتم چی شد؟!؟ گفت منم ارضا شدم همون مدلی که گفتی . خندیدم گفتم پس حال کردی گفت گریم گرفت نشستم گریه کردم امید بغلم کرد گفت چیه چی شد چرا گریه میکنی ؟ نمیتونستم حرف بزنم فقط گریه میکردم خلاصه خندیدیمو یکم سربه سرش گذاشتم این قضیه تموم شد .بعد چند وقت پذیرش گرفت برا ارشد رشته عکاسی از ی دانشگاه تو شهر میلان رفت اونجا همچنان با هم در تماس بودیم منم به فکر افتادم که برم برا ارشد اونجا بهش گفتم برا منم آمار بگیر خلاصه یک سال یکسالو نیم طول کشید منم پذیرش گرفتم برا رشته معماریو رفتم میلان قبلش برا خونه هماهنگ کردم باهاش گفتم شیما خونه چی جا چی؟ گفت اگه میخوای بیا با ما با هم بگیریم تنهایی بخوای بگیری خیلی گرونه اینجا همه با هم چند نفری میگیرن که ارزون بشه ما چند نفریم داریم دنبال جا میگردیم بیا با ما گفتم باشه رفتم اونجا ی خونه سه خوابه گرفتیم 6 نفر بودیم من و شیما با ی دوست دختر و دوست پسر که ایتالیایی بودن از شهر رم با ی پسر سیاهپوست افریقایی با ی دختر از کشور چک شهر پراگ که خیلیم بیریخت بود پسر سیاهپوسته که روز دوم گفت من میرم با دوست دخترم خونه میگیرم رفت ما 5 نفر موندیم اون ایتالیایی ها که ی اتاقو گرفتن شیما با اون دختر پراگیه ی اتاقو منم تنها ی اتاق شیما دست پختش خوب بود غذا درست کردنم انداختم گردن اون گفتم خرید مواد اولیه با من اشپزی با تو خلاصه مشکل غذامونم حل شد تو اتاق من ی تخت دونفره بزرگ بود که کلی حال میداد خوابیدن روش .اون دختر پراگیه که دایم یا پای لپ تابش بود یا با موبایل با دوس پسرش حرف میزد این ایتالیای ها هم که چپ میرفتن راست میرفتن همو ماچ میکردن منو شیما میخندیدیم ما اسمشونو گذاشته بودیم لیلی و مجنون میگفتن چرا به ما میگین لیلیو مجنون میخندیدیم .من هفته ای سه روز میرفتم وزنه میزدم شبا هفته ای دوروزم میرفتم سالن والیبال بازی میکردم با بچه های دانشگاه آخر شب میومدم خسته دوش میگرفتم مثه جنازه میفتادم دوشنبه ها هم از صبح تا هفت شب کلاس داشتم دیگه ورزش نمیرفتم میومدم خونه حال نداشتم اصلا ی روز در هفته هم که تعطیل بودیمو از صبح تا شب خونه بودیم یا ورق بازی میکردیم یا تخته یا میرفتیم همه با هم تو شهر میگشتیم میومدیم .دو سه باری با شیما تو خونه تنها شده بودم وسوسه شدم که این پرده هم نداره بکنمش اما نمیدونم دلم نمیومد ی جورایی خیلی دختر با مرامی بود ی جور دیگه دوسش داشتم نه برای کردن اما سر به سرش میزاشتم همش میگفتم بهش شیما چه نامردی بیا بده بکنم دیگه، مگه مال من خار داره رفیقم رفیقای قدیم تا میگفتی بده نه نمیگفتن روی رفیقشونو زمین نمینداختن میگفت کثافت مگه من جنده ام عوضی من که لاشی نیستم میخندیدم اذیتش میکردم گفت دارم کارای امیدم میکنم بیاد اینجا درس بخونه با هم باشیم . ی دفه تنها بودیم با هم از حموم اومدم بیرون تو اشپزخونه بود رفتم از تو یخچال اب بردارم حوله رو دور کمرم بسته بودم پیرهنم تنم نبود تو اشپزخونه یهو باز شد حوله از دورم افتاد چشمش به کیرم افتاد زود دستشو گذاشت رو چشمش سرشو اونور کرد قهقهه میخندید خندم گرفت گفتم چیه خوشت اومد به چی میخندی عوضی نفسش از خنده بند اومده بود فقط میخندید حرف نمیزد خلاصه رفتم لباسامو پوشیدمو اومدم وسوسه شده بودم خواستم ببینم مزه دهنش چیه گفتم شیما هوس کردم ی ساک برام بزنی مشتی در حد تیم ملی لبات خوراک ساک زدنه برگشت چپ چپ نگام کرد گفت عوضی جنبه داشته باش باهات شوخی میکنن هر حرفی میزنن ظرفیت داشته باش چرند نگو آشغال خورد تو پرم رفتم اونور تو اتاق نشستم کتاب خوندن ولی خیلی مرام داشت به دل نمیگرفت چند دیقه بعد اومد تو اتاق گفت اقای بی ظرفیت بیا قهوه درست کردم قهر نکن بیا قهوه بخور ی ….. ادامه دارد

دخــــــــتر با مــرام قسمـــت دوم و پایانــــــی چرند نگو آشغال خورد تو پرم رفتم اونور تو اتاق نشستم کتاب خوندن ولی خیلی مرام داشت به دل نمیگرفت چند دیقه بعد اومد تو اتاق گفت اقای بی ظرفیت بیا قهوه درست کردم قهر نکن بیا قهوه بخور ی لبخند زدم رفتم کلا با من راحت بود تو خونه خیلی وقتا هوا گرم بود با شلوارک و ی سوتین تو خونه راه میرفت یا با هم میرفتیم استخر با مایو تو اب با هم کشتی میگرفتیم،تو اب از ترس اینکه غرق نشه میومد بغل من ، من نیشگونش میگرفتم قلقلکش میدادم کلا زیاد اذیتش میکردم ،خلاصه رفتیم تو حال با سوتین بود من بدجور وسوسه شده بودم گفتم باید ی جور تحریکش کنم رفتم از قلقلک شروع کردم هی قلقلکش دادم گفت نکن کثافت نکن قهوه داغو میریزم روتا من هی قلقلکش میدادم که تحریک شه اون وسطای قلقلک دستمو بردم سینه هاشو گرفتم اونم یهو چنگ زد تخمامو گرفت فشار داد چشام سیاهی رفت از درد جیغ زدم ول کردم سینشو گفتم ول کن ول نمیکرد فشار میداد میگفت بگو غلط کردم گفتم باشه بابا ول کن محکمتر فشار داد گفت نه باید بگی غلط کردم دیگه تکرار نمیشه میگفت تا نگی ول نمیکنم محکمتر فشار داد دیدم ول کن نیست گفتم باشه بابا غلط کردم دیگه تکرار نمیشه گفت بگو دیگه بی جنبه بازی در نمیارم گفتم دیگه بی جنبه بازی در نمیارم ول کرد تا ده دیقه درد میکرد تخمام ،خیلی جدی بهش گفتم یهو خر میشیا جو گیر میشی گفت تقصیر خودته بی جنبه بازی در میاری صد دفه بهت گفتم من لاشی نیستم باهات راحتم ظرفیت داشته باش گفتم باشه بابا راحت ولی بازم لوتی بود قهر نمیکرد اومد تو اتاق باز شوخی کرد گفتم شیما یکم ماساژ میدی گفت باشه برگرد دراز بکش شروع کرد ماساژ دادن احساس کردم میخواد از دلم در بیاره خداییش فاز داد خستگیم در رفت گفتم حالا بخواب منم ماساژبدم دراز کشید به پشت شروع کردم ماساژ دادن وسط ماساژ دیدم باز شق کردم باز خر شدم نشستم رو پشتش کیرمو مالوندم پشتش در حین ماساژ فهمید دارم چیکار میکنم گفت پاشو محسن نمیخوام ماساژ بدی گفتم چرا گفت هیچی گفت نمیخوام پاشو دیدم باز خر شد بلند شدم پا شد رفت تو اتاقش گذشت این قضیه ولی باهم همچنان رفیق بودیم اصلا برخوردش عوض نمیشد انگار نه انگار اتفاقی افتاده از این اخلاقش خیلی خوشم میومد روزها ادامه داشتنو تکرار مکررات دانشگاه سالن وزنه والیبال شب صبح ، صبح ، ظهر شب ،تا ی روز شیما گفت سه تا از دوستای این دختره میخوان بیان ایتالیا میخوان بیان اینجا منم به شوخی گفتم شکل خودشن یا خوشکلترن ؟ میدن بکنم؟ شیما گفت نمیدونم والا ! خندیدیمو رفتم بیرون شب برگشتم از سالن خیلی خسته بودم یکمم فشار اورده بودم تو راه فقط منتظر بودم برسم خونه دوش بگیرم بخوابم رسیدم خونه دیدم همه تو هال نشستن سه تا دختر خوشتیپ قد بلند شلوار ورزشی با ی تی شرت سفید پوشیدن بدنا فیت معلوم بود ورزشکار بودن سلام وعلیکو خوش اومدینو احوالپرسی صاف رفتم حموم خیلی خسته بودم اومدم بیرون واقعا حال نداشتم خوابم میومد معذرت خواهی کردم صاف اومدم تو اتاق میخواستم بخوابم که شیما اومد تو اتاق در زد گفت محسن دوتا از دخترا تو حال میخوابن یکیشون میگه من باید رو تخت بخوابم نمیتونم رو زمین بخوابم گفتم اینجا بخوابه باشه ؟ تو عالم خستگی گفتم پس من کجا بخوابم گفت همینجا تخت دونفرس دیگه باز به شوخی گفتم ینی میخواد بده ؟ گفت نه عوضی بی جنبه بازی در نیاری بهش دست بزنی بگن ایرانیا بی جنبه هستن آبروریزی نکنی خر بازی در بیاری این اینور میخوابه تو اون ور بخواب کاری بهم ندارین اگه میخوای بگم بیاد پیشه من این دختره که خیلی ازش خوشت میاد اینجا بخوابه (منظورش دختر بیریخته بود )؟ گفتم نه بابا عیب نداره خلاصه من خوابم برد صبح بلند شدم برم بیرون دیدم این دختره رو تخت کنار من خوابیده بود رفتم بیرون فردا هم شدو عصر اومدم خونه ساکو برداشتم باز رفتم سالن بعد سالن رفتیم خونه یکی از بچه ها اخر شب خسته اومدم رفتم تو اتاق دیدم خوابیده رو تخت منم خوابیدم فرداش تا ساعت هفت کلاس داشتم بعد کلاس رفتیم تو شهر دور زدیمو اخر شب اومدم خونه دیدم بچه ها همه تو حال دارن فیلم میبینن منم خسته رفتم تو اتاق لباسامو در اوردم خوابم برد نصفه شب احساس کردم یکی داره از رو شلوار با کیرم بازی میکنه ی لحظه شوکه شدم اصلا حواسم نبود الان ساعت چنده من کجا هستم کی کنارمه گیج داشتم فکر میکردم جریان چیه دیدم دستشو کرد تو شرتم منم شق کرده بودم داشت حال میداد با کیرم بازی میکرد به خودم اومدم فهمیدم جریان چیه منم دستمو بردم رو سینش شروع کردم مالوندن یهو چسبیدیم به همو لب گرفتن لبا همو میخوردیم حالا نخور که کی بخور اونم ی دستش تو شرت من من دستم زیر لباسش رو سینش اصلا یک کلمه هم حرف نمیزدیم من رفتم روش لباسا همو در اوردیم لخت لخت بدنامون بهم چسبیده بود خیلی فاز میداد پوست بدنامون همو لمس میکرد شروع کردم گردنشو خوردم اومدم پایین سینه هاشو میخوردم با دست دیگم اون سینشوچنگ میزدم دست دیگمو بردم رو کسش میمالوندم کلی باهم ور رفتیم همو مالوندیم دوباره خوابیدم روش با دستش کیرمو گرفت گذاشت دم کسش منم فشار دادم رفت تو اروم ارم تلمبه میزدم با دستم میکشیدم تو موهاش اروم اروم ناله میکرد دم گوشم خیلی داشت فاز میداد خسته شدم برگشتم با دست اوردمش رو خودم حال نداشتم تکون بخورم اون رو اومد شروع کرد عقب جلو رفتن من چشمامو بسته بودم لذت میبردم اونم خسته شد بلند شد از روم دیدم داگ استایل شد رفتم پشتش شروع کردم تلمبه زدن خسته شده بودم جفتمون عرق کرده بودیم دلم میخواست آبم بیاد دیگه حال نداشتم اما هنوز به اوج لذت نرسیده بودم با خودم میگفتم بیا دیگه خسته شدم ولی در عین حال خیلی حال میداد دیدم واقعا حال ندارم گفتم بخواب دوباره رفتم روش خوابیدم چند تا تلمبه زدم دیدم نفسش داره بند میاد خودمم همینجوری شدم یهو بدنم قفل کرداحساس کردم انگار از نوک پام تا تمام وجودم تمام سلولای بدنم داره جدا میشه میخواستم باز تلمبه بزنم بدنم هنگ کرده بود نمیشد باهم ارضا شدیم، نمیدونم چقدر طول کشید ولی خیلی حال داد خیلیم خسته شدم همینجوری روش دراز کشیدم چند دیقه تکون نمیتونستم بخورم تا به خودش اومد با دست هولم داد از روش رفتم کنار بغلش خوابیدم اومد سرشو گذاشت رو دستم تو بغلم خوابید پاشو اورد روم رون پاشو گذاشت رو شکمم خیلی خسته بودم اون یکی دستمو گرفت تو دستش اروم بوس کرد اصلا هیچی نمیفهمیدم از خستگی… به خودم اومدم دیدم از خواب بلند شدم حالا تو خوابو بیداری نمیدونستم همه اینا تو خواب اتفاق افتاده یا واقعا این اتفاق تو واقعیت افتاده بود ی چند دیقه ای همینجوری رو تخت دراز کشیدم چشمام بسته بود به این فکر میکردم که واقعی بود یا خواب بود اگه خواب بود که خیلی واقعی بود بلند شدم دیدم تنها رو تختم حولمو برداشتم رفتم دوش گرفتم اومدم بیرون شیما داشت حاضر میشد بره بیرون جلو اینه داشت رژلب میزد گفتم شیما این دخترا کوشن برگشت با تعجب نگام کرد گفت حالت خوبه ؟!؟! نفهمیدم منظورشو ینی چی؟ ینی رفتن یا ینی نرفتن ؟ یا اصلا کیو داری میگی؟ ی دستی تو موهام کشیدم گفتم جدی جون شیما کوشن ؟ رفتن ؟ گفت خیلی وقته رفتن…… پایان (نوشته :حمید)

مـــهـتاب قسمت اول هنوز کلید رو توی سوراخ قفل وارد نکرده بودم که در باز شد و در آستانه در مهتاب خانوم همسایه پایینی رو دیدم که چادر سفیدش رو با بی قیدی به سرش کشیده و با دیدن من جا میخوره و لبخندی به لبش میشینه. ـ اواااا سلام امیرخان ببخشید. در حالیکه مننم به واسطه باز شدن ناگهانی درب کمی جا خوردم سلامش رو جواب دادم و زیر چشمی به لپهای تپل و برق افتادش نگاهی کردم. خودم رو از جلوی در کشیدم کنار و حریصانه به دستهای سفیدش و اندام تپلش که از زیر چادر مشخص بود نگاهی انداختم. مهتاب خانوم دمپایی هاش رو پوشید و پله ها رو دوتا یکی پایین رفت. وقتی وارد خونه شدم و افسانه رو در حال جمع کردن وسائل آرایشش دیدم فهمیدم که مهتاب خانوم واسه چی اینقدر خوشگل شده بود. در حالیکه جواب سلامش رو جواب میدادم به سمت اتاق خواب رفتم و پرسیدم؛ ـ مهتاب خانوم رو بند ابرو میکردی؟ افسانه از توی پذیرایی به سمت اتاق اومد تا وسائلش رو توی کمد دیواری بذاره و در همون حالت جواب داد: آره بابا از سر ظهر اومده گیر داده که میخواد بره مهمونی وقت نمیکنه بره آرایشگاه. کلی از کارهام موند. پیراهنم رو در اوردمو گفتم: دیدم لپاش برق افتاده بود. افسانه چشم غره ای به رفت و گفت: تو هم که حسابی هیز بازی درآوردی. همینم مونده پیش در و همسایه بشینه و بگه که شوهر فلانی ادمو با چشماش قورت میده. لباس توی خونه رو پوشیدمو گفتم: ولله اونجور که اون توی ساختمون میگرده هر کی دیگه جای من باشه روی پله ها خفتش میکنه. حالا خوبه من سرمو میندازم پایین و نگاهش هم نمیکنم. مهتاب خانوم همسایه پایینی ماست که تنها زندگی میکنه. یه زن حدودا چهل ساله که دخترش به تازگی ازدواج کرده. با اینکه خودش سن و سالی نداره، بهش نمیخوره که دختری به این سن داشته باشه. به افسانه گفته وقتی سنش خیلی کم بوده ازدواج میکنه و توی هفده سالگی هم بچه دار میشه. ولی همسرش رو چند سال پیش در یک تصادف رانندگی از دست میده و با پولی که به عنوان دیه میگیره آپارتمان پایینی رو میخره. توی این مدت به جز یکی دوبار زیاد ندیده بودمش. هرچند همین یکی دوبار هم کفایت میکرد تا قد و هیکلش رو بر انداز کنم و دستگیرم بشه عجب چیزیه. با اینحال همیشه سعی کردم طوری نگاهش نکنم که فکر کنه ادم بد چشمی هستم. یکبار که میخواست ماشینش رو از پارکینگ دربیاره و گیر کرده بود ازم خواست که براش اینکارو انجام بدم و خودش هم بدون اینکه پیاده بشه از روی دنده رد شد و روی صندلی کناری نشست. همین کارش کافی بود تا با تعجب نگاهش کنم و اونم که متوجه حالتم شده بود لبخندی زد و گفت: دیگه حوصله پیاده شدن رو ندارم. خلاصه رابطه ما در همین حد بود اما هرچی میگذشت هر وقت که ازسر کار به خونه برمیگشتم میدیدم که به بهونه ای خونه ماست. روزهای اول حوصله افسانه از پر حرفیهای مهتاب خانوم سر میرفت ولی هرچی که میگذشت حس میکردم که باهم صمیمی تر شدن. طوریکه یه روز هم اگه نمیومد خونه ما، افسانه میرفت پایین پیشش. منهم زیاد پا پی نمیشدم. چون زمانی که سر کار بودم باهم بودن و وقتی میومدم خونه افسانه هم میومد بالا. توی این رفت و آمدها یه مقداری باهم صمیمی شده بودیم. به طوریکه مثل روزهای اول خودش رو از من نمیپوشوند. هرچند همیشه چادر سفید گل گلیش روی سرش بود ولی به راحتی میتونستم اندام تپلش رو از زیر چادر مشاهده کنم.با اینحال همیشه جانب احتیاط رو رعایت میکردم تا طوری رفتار نکنم که فکر کنه بهش قصد بدی دارم. هرچندخداییش هم همچین قصدی نداشتم. همیشه هم وقتی از سرکار به خونه میومدم چند لحظه مینشست و بعد خداحافظی میکرد و میرفت. توی یکی از شبها که طبق معمول اومده بود پیش افسانه حس کردم زیاد از حد معمول مونده. افسانه هم توی آشپزخونه مشغول تدارک شام بود. وقتی لباسام رو عوض کردم و به پذیرایی اومدم مهتاب خانوم چادرش رو که روی شونه هاش افتاده بود رو دور خودش پیچید اما برخلاف همیشه موهای سرش رو نپوشوند. کمی معذب شدمو نگاهمو ازش گرفتم و به تلویزیون خیره شدم. افسانه از توی اشپزخونه متوجه من شد و رو به مهتاب گفت: مهتاب جون راحت باش. امیر از خودمونه اینقدر خودتو پیچیدی طفلک خجالت کشید. اگه تا اون لحظه هم خجالت نکشیده بودم با این حرفش نا خود آگاه رنگ صورتم سرخ شد. مهتاب لبخندی زد و انگار که منتظر همچین حرفی بوده باشه بلند شد و چادرش رو برداشت و روی مبل کنارش گذاشت. اینجا بود که برای اولین بار اندام توپرش رو دیدم. یه شلوارک سبز رنگ کوتاه زیر زانویی پوشیده بود با یه تاپ حلقه ای لیمویی که بازوهای تپل و سفیدش رو وسوسه انگیزتر نشون میداد. وسط سینه های درشت و سفیدش هم تا نیمه های یقه تاپش بیرون بود. ساق پای سفید و بند انداخته شدش که حتی یک تار مو هم نداشت زیر نور لوستر پذیرایی برق میزد. انگار که این پای خوش فرم رو یک تراشکار ماهر تراش داده باشه. وقتی ایستاده بود نگاهم بی اختیار به بین پاهاش افتاد. جایی که شلوارکش کیپ میشد و میتونستم حدس بزنم که زیرش چه چیزی نهفته است. همه این اتفاقات در عرض چند ثانیه رخ داد و نفسم رو به شماره انداخت. اما قبل از اینکه متوجه نگاه های من بشه ازش چشم گرفتم و خودم رو با روزنامه ای که روی میز بود سرگرم کردم. من آدمی نبودم که بخوام تحت تاثیر همچین موضوعاتی قرار بگیرم. توی زندگیم هم تا قبل از ازدواجم با افسانه، زنها و دخترای زیادی بودن و دونستن همین موضوع همیشه حسادت افسانه رو بر می انگیخت. اما این مهتاب خانوم واقعا مثل یه قرص ماه میدرخشید. شام که حاضر شد افسانه از مهتاب خواست که میز شام رو بچینه. وقتی به سمت آشپزخونه میرفت من با جلوه ای تازه از اندامش مواجه شدم. کمری که نسبت به هیکل تپلش باریک بود و باسنی گرد و کمی برآمده که هنگام راه رفتن کمی میجنبید نگاهم رو تا دم در اوپن آشپزخونه به دنبال خودش کشید. دیگه نمیتونستم از چیزی که جلوی چشمم بود بگذرم. میز شام که اماده شد افسانه صدام کرد که به آشپزخونه برم. وقتی پشت میز مینشستم مهتاب دقیقا روبروی من نشست و افسانه هم کنار دستم. در طول تمام مدت خوردن شام نگاهم به سینه های خوش فرم مهتاب بود که با فاصله کمی از میز قرار داشت. شام رو به هر زحمتی بود خوردم. باید اعتراف کنم هیچوقت توی زندگیم اینقدر معذب نشده بودم. شاید اگه رابطمون طور دیگه ای بود زیاد برام مهم نبود. اما من هنوز با این همسایه پایینی زیاد دمخور نبودم و اونهم نسبت به من کمی احساس غریبی میکرد. البته به این خاطر که زنی بیوه و بدون همسر بود. شاید اگه با همسرش به خونمون میومد خیلی راحت تر میتونستیم باهم رفتار کنیم. بعد از شام کمی تلویزیون نگاه کردیم و پس از حرفهای معمولی مهتاب خداحافظی کرد و رفت. موقع خواب به افسانه گفتم: انگار با این مهتاب خانوم خیلی صمیمی شدی. تا حالا ندیده بودم با همسایه ها اینجوری باشی. افسانه نگاهی بهم کرد و در حالیکه لباس خوابش رو تنش میکرد گفت: یه جورایی دلم براش میسوزه. اوایل فکر میکردم ازین بیوه زنهای دریده و پرروئه. ولی وقتی بیشتر شناختمش متوجه شدم که سرش توی کار خودشه. زیاد هم با کسی دمخور نمیشه و از اینکه توی محل شناخته بشه میترسه. واسه همین فقط میاد پیش من. امشب هم بهش گفتم جلوت راحت باشه چون میدونستم که نه اون نظری بهت داره نه تو. البته اگه سوء استفاده نکنی. نگاهم رو به اندام موزون افسانه انداختم که زیر لباس خواب توری منو به چالش میکشید. تا همینجا هم همین هیکل سکسی و صورت زیباش باعث شده بودبعد از ازدواج به هیچ زنی نگاه نکنم. از نظر من افسانه از هفتاد درصد زنهایی که میدیدم بهتر بود و اون سی درصد هم شاید انگشت کوچیکش میشدن. در حالیکه دستم رو دور کمرش مینداختم به سمت خودم کشیدمش تا تلافی این شب پر شرر رو سرش در بیارم. دیگه اومدن مهتاب به خونمون برای من یک امرعادی شده بود و ازاینکه هر روز بعد از برگشتن از محل کارم اونو با لباس خونه ببینم هم برام عادی تر. دیگه مثل روزای اول پنهانی بهش زل نمیزدم و البته اونهم خیلی راحت تر باهام برخورد میکرد. به اسم کوچیک صدام میکرد و هنگام سلام و احوالپرسی باهام دست میداد. افسانه هم نسبت به هردومون اعتماد داشت و همین باعث شده بود که نتونیم از اعتمادش سوء استفاده کنیم. حس میکردیم مهتاب عضوی از خانوادمونه. یکی مثل خواهرزنم. اما یه چیزی توی رفتار افسانه برام عجیب بود. اینکه هر روز بیشتر و بیشتر به مهتاب وابسته میشد و این وابستگیش بدجوری روی مخ من بود. البته نه اینکه بخوام بهش حسادت کنم ولی از اینهمه توجه خیلی عصبی میشدم. دیگه جایی نبود که ما بخوایم بریم و مهتاب با ما نباشه. تعطیلات آخر هفته، وسط هفته و خلاصه هر روز تعطیلی که میخواستیم دونفری جایی بریم، مهتاب رو هم با خودش می آورد. چندین بار در مورد این موضوع به افسانه تذکر دادم اما اون هربار به این بهانه که مهتاب تنهاست و کسی رو نداره کار خودش رو توجیح میکرد. جدا از این مسائل خیلی هم به مهتاب حساس شده بود واگه یه روزی ازش بد میگفتم سریع واکنش نشون میداد. البته تمام این موضوعات در مقابل اتفاقی که اون روز افتاد هیچی نیست. اتفاقی که باعث شد اون روی رابطه افسانه با مهتاب برای من معلوم بشه!! یکی از روزهای میان هفته بهاری بود. همه جارو گل و بلبل پر کرده بود و من هم تصمیم داشتم اونروز رو زودتر بیام خونه تا با افسانه یه دوری توی شهر بزنیم. هرچند میدونستم که مهتاب هم باهامون میاد. به همین خاطر بعد از اینکه ناهار رو توی سلف سرویس اداره خوردم یه برگه مرخصی نوشتم و از محل کارم زدم بیرون. قصد داشتم که با رفتنم توی این ساعت به خونه، افسانه رو سورپرایز کنم. میدونستم که از گردش توی شهر خسته نمیشه. همیشه هم پای بیرون رفتن بود و هر وقت حتی نیمه شب بهش میگفتم حاضر شو بریم بیرون یه دوری بزنیم بازهم نه نمیگفت. ماشین رو توی پارکینگ نبردم و بیرون از خونه پارک کردم. میدونستم که اون ساعت از روز حتما مهتاب هم توی خونه ست به همین خاطر وقتی در آپارتمان رو باز کردم انتظار داشتم که مثل همیشه توی خونه ببینمش اما نبود. خیلی آروم وارد خونه شدم و درب رو پشت سرم بستم. توی آشپزخونه رو نگاه میکردم که حس کردم صدایی از توی اتاق خواب میاد. حدس زدم که باید توی اتاق خوابیده باشن. خیلی آروم طوریکه بیدارشون نکنم به سمت اتاق خواب رفتم که درش نیمه باز بود. اما اونچیزی که از لای در مشاهده کردم تا چند ثانیه سر جای خودم میخکوبم کرد!! ادامه دارد…….

مـــهـتاب قسمت دوم و پایانــــــــی توی اتاق، مهتاب رو دیدم که لخت روی تخت دونفرمون دراز کشیده بود و پاهاش رو از هم باز کرده بود و افسانه در حالیکه اونم لخت بود و پشت به در قنبل کرده بود سرش رو بین پاهای مهتاب گذاشته بود و مشغول لیسیدن کسش بود. اووه خدای من اون دونفر مشغول لز بودن. مهتاب چشماش رو بسته بود و لذت رو میشد توی چهرش به وضوح مشاهده کرد. تا اون لحظه هیچوقت دوتا زن رو در حال لز ندیده بودم و بیشتر توی عکسها و گاهی فیلمهای کوتاه توی موبایل دیده بودم. اما حالا روی تخت اتاق خواب خونمون داشتم همسرم رو در حال لز با زن همسایه میدیدم. افسانه در حالیکه با یه دست کسش رو که طرف من بود رو میمالید با دست دیگه همزمان با زبون زدن کس مهتاب رو مالش میداد. مهتاب هم گاهی کمرش رو از روی تخت بلند میکرد. اونجا بود که به خودم اومدم تونستم به اندام و هیکل مهتاب توجه کنم. پاهای سفید و خوش تراشش رو به هوا بود و سینه های تپلش باوجود بزرگ بودن همچنان سفت و شق تکون تکون میخورد. نوک صورتیش هم به واسطه تحریک جنسی سفت و بیرون زده شده بود. افسانه یه مقدار دیگه کس مهتاب رو لیس زد و آروم خودش رو تا روی سینه هاش بالا کشید و نوک یکی از پستونهای مهتاب رو به دندون گرفت. اونجا بود که تونستم کس تپل و صورتی رنگ مهتاب رو از لای پای هر دوشون ببینم. افسانه به طرز ماهرانه ای کسش رو روی کس مهتاب میکشید و با هر حرکت کمرش لذتی رو به هردوشون میداد. منکه هنوز مات و مبهوت کنار در ایستاده بودم و بدون هیچ حرکتی نگاهشون میکردم. یک لحظه وقتی افسانه بوسه ای نسبتا طولانی از لب های قلوه ای مهتاب گرفت حس کردم که میخواد از روی تخت بلند بشه. سریع خودم رو عقب کشیدم و برگشتم به پذیرایی. چند لحظه بعد وقتی از بیرون نیومدن افسانه مطمئن شدم به کنار در اتاق برگشتم. اما اینبار با دیدن اونچیزی که توی اتاق بود بیشتر از قبل شوکه شدم.افسانه یه دیلدوی کمری رو به خودش بسته بود و آماده کردن مهتاب شده بود. تا قبل از این دیلدوها رو فقط توی سایت های سکسی دیده بودم و اصلا نمیتونستم تجسم کنم که یه روز زنم رو در حال استفاده از یکیشون ببنیم. افسانه پاهای مهتاب رو از هم باز کرد و سر سیاه دیلدوی کمریش رو به روی کس تحریک شده و خیسش کشید. درست مثل مردی که میخواد کیرش رو توی کس زنی فرو کنه. یاد سکس خودمون افتادم که افسانه بیشتر از فرو کردن به مالیدن کیرم روی کسش علاقه داشت. وحالا هم داشت همین کار رو انجام میداد. پس از چند بار این کار رو انجام دادن خیلی آروم دیلدو رو تا ته کس مهتاب فرو کرد. همین حرکت باعث شد ناله ای بلند ازش بلند بشه و توی سکوت اتاق بپیچه. افسانه خنده ای کرد و گفت: جووووون حال کردی آره؟ هنوز اولشه. طوری بکنمت که راه خونتون رو گم کنی.از این سبک حرف زدن افسانه دهنم باز موند. تا حالا اینجوری ندیده بودمش. افسانه به قدری حرفه ای کمر میزد که انگار… نگاهم رو به اندام موزون افسانه انداختم که زیر لباس خواب توری منو به چالش میکشید. تا همینجا هم همین هیکل سکسی و صورت زیباش باعث شده بودبعد از ازدواج به هیچ زنی نگاه نکنم. از نظر من افسانه از هفتاد درصد زنهایی که میدیدم بهتر بود و اون سی درصد هم شاید انگشت کوچیکش میشدن. در حالیکه دستم رو دور کمرش مینداختم به سمت خودم کشیدمش تا تلافی این شب پر شرر رو سرش در بیارم.دیگه اومدن مهتاب به خونمون برای من یک امرعادی شده بود و ازاینکه هر روز بعد از برگشتن از محل کارم اونو با لباس خونه ببینم هم برام عادی تر. دیگه مثل روزای اول پنهانی بهش زل نمیزدم و البته اونهم خیلی راحت تر باهام برخورد میکرد. به اسم کوچیک صدام میکرد و هنگام سلام و احوالپرسی باهام دست میداد. افسانه هم نسبت به هردومون اعتماد داشت و همین باعث شده بود که نتونیم از اعتمادش سوء استفاده کنیم. حس میکردیم مهتاب عضوی از خانوادمونه. یکی مثل خواهرزنم. اما یه چیزی توی رفتار افسانه برام عجیب بود. اینکه هر روز بیشتر و بیشتر به مهتاب وابسته میشد و این وابستگیش بدجوری روی مخ من بود. البته نه اینکه بخوام بهش حسادت کنم ولی از اینهمه توجه خیلی عصبی میشدم. دیگه جایی نبود که ما بخوایم بریم و مهتاب با ما نباشه. تعطیلات آخر هفته، وسط هفته و خلاصه هر روز تعطیلی که میخواستیم دونفری جایی بریم، مهتاب رو هم با خودش می آورد. چندین بار در مورد این موضوع به افسانه تذکر دادم اما اون هربار به این بهانه که مهتاب تنهاست و کسی رو نداره کار خودش رو توجیح میکرد. جدا از این مسائل خیلی هم به مهتاب حساس شده بود واگه یه روزی ازش بد میگفتم سریع واکنش نشون میداد. البته تمام این موضوعات در مقابل اتفاقی که اون روز افتاد هیچی نیست. اتفاقی که باعث شد اون روی رابطه افسانه با مهتاب برای من معلوم بشه!! یکی از روزهای میان هفته بهاری بود. همه جارو گل و بلبل پر کرده بود و من هم تصمیم داشتم اونروز رو زودتر بیام خونه تا با افسانه یه دوری توی شهر بزنیم. هرچند میدونستم که مهتاب هم باهامون میاد. به همین خاطر بعد از اینکه ناهار رو توی سلف سرویس اداره خوردم یه برگه مرخصی نوشتم و از محل کارم زدم بیرون. قصد داشتم که با رفتنم توی این ساعت به خونه، افسانه رو سورپرایز کنم. میدونستم که از گردش توی شهر خسته نمیشه. همیشه هم پای بیرون رفتن بود و هر وقت حتی نیمه شب بهش میگفتم حاضر شو بریم بیرون یه دوری بزنیم بازهم نه نمیگفت. ماشین رو توی پارکینگ نبردم و بیرون از خونه پارک کردم. میدونستم که اون ساعت از روز حتما مهتاب هم توی خونه ست به همین خاطر وقتی در آپارتمان رو باز کردم انتظار داشتم که مثل همیشه توی خونه ببینمش اما نبود. خیلی آروم وارد خونه شدم و درب رو پشت سرم بستم. توی آشپزخونه رو نگاه میکردم که حس کردم صدایی از توی اتاق خواب میاد. حدس زدم که باید توی اتاق خوابیده باشن. خیلی آروم طوریکه بیدارشون نکنم به سمت اتاق خواب رفتم که درش نیمه باز بود. اما اونچیزی که از لای در مشاهده کردم تا چند ثانیه سر جای خودم میخکوبم کرد!!توی اتاق، مهتاب رو دیدم که لخت روی تخت دونفرمون دراز کشیده بود و پاهاش رو از هم باز کرده بود و افسانه در حالیکه اونم لخت بود و پشت به در قنبل کرده بود سرش رو بین پاهای مهتاب گذاشته بود و مشغول لیسیدن کسش بود. اووه خدای من اون دونفر مشغول لز بودن. مهتاب چشماش رو بسته بود و لذت رو میشد توی چهرش به وضوح مشاهده کرد. تا اون لحظه هیچوقت دوتا زن رو در حال لز ندیده بودم و بیشتر توی عکسها و گاهی فیلمهای کوتاه توی موبایل دیده بودم. اما حالا روی تخت اتاق خواب خونمون داشتم همسرم رو در حال لز با زن همسایه میدیدم. افسانه در حالیکه با یه دست کسش رو که طرف من بود رو میمالید با دست دیگه همزمان با زبون زدن کس مهتاب رو مالش میداد. مهتاب هم گاهی کمرش رو از روی تخت بلند میکرد. اونجا بود که به خودم اومدم تونستم به اندام و هیکل مهتاب توجه کنم. پاهای سفید و خوش تراشش رو به هوا بود و سینه های تپلش باوجود بزرگ بودن همچنان سفت و شق تکون تکون میخورد. نوک صورتیش هم به واسطه تحریک جنسی سفت و بیرون زده شده بود. افسانه یه مقدار دیگه کس مهتاب رو لیس زد و آروم خودش رو تا روی سینه هاش بالا کشید و نوک یکی از پستونهای مهتاب رو به دندون گرفت. اونجا بود که تونستم کس تپل و صورتی رنگ مهتاب رو از لای پای هر دوشون ببینم. افسانه به طرز ماهرانه ای کسش رو روی کس مهتاب میکشید و با هر حرکت کمرش لذتی رو به هردوشون میداد. منکه هنوز مات و مبهوت کنار در ایستاده بودم و بدون هیچ حرکتی نگاهشون میکردم. یک لحظه وقتی افسانه بوسه ای نسبتا طولانی از لب های قلوه ای مهتاب گرفت حس کردم که میخواد از روی تخت بلند بشه. سریع خودم رو عقب کشیدم و برگشتم به پذیرایی. چند لحظه بعد وقتی از بیرون نیومدن افسانه مطمئن شدم به کنار در اتاق برگشتم. اما اینبار با دیدن اونچیزی که توی اتاق بود بیشتر از قبل شوکه شدم. افسانه یه دیلدوی کمری رو به خودش بسته بود و آماده کردن مهتاب شده بود. تا قبل از این دیلدوها رو فقط توی سایت های سکسی دیده بودم و اصلا نمیتونستم تجسم کنم که یه روز زنم رو در حال استفاده از یکیشون ببنیم. افسانه پاهای مهتاب رو از هم باز کرد و سر سیاه دیلدوی کمریش رو به روی کس تحریک شده و خیسش کشید. درست مثل مردی که میخواد کیرش رو توی کس زنی فرو کنه. یاد سکس خودمون افتادم که افسانه بیشتر از فرو کردن به مالیدن کیرم روی کسش علاقه داشت. وحالا هم داشت همین کار رو انجام میداد. پس از چند بار این کار رو انجام دادن خیلی آروم دیلدو رو تا ته کس مهتاب فرو کرد. همین حرکت باعث شد ناله ای بلند ازش بلند بشه و توی سکوت اتاق بپیچه. افسانه خنده ای کرد و گفت: جووووون حال کردی آره؟ هنوز اولشه. طوری بکنمت که راه خونتون رو گم کنی.از این سبک حرف زدن افسانه دهنم باز موند. تا حالا اینجوری ندیده بودمش. افسانه به قدری حرفه ای کمر میزد که انگار یه زن دو جنسه ست. خودش رو روی مهتاب انداخته بود و در حالیکه سینه هاش رو میخورد کسش رو هم میکرد. حالا دلیل برخی رفتارهای افسانه رو مخصوصا توی این اواخر فهمیده بودم. چند باری توی سکس حس کردم که علاقه زیادی به انگشت کردن و لیسیدن سوراخ کونم داره. موضوعی که اصلا برای من خوشایند نبود و از این کار منعش میکردم. ولی وقتی حالش خیلی بالا میزد برای اینکه ضد حال نخوره چیزی بهش نمیگفتم. حالا میفهمم که اگه میتونست همون دیلدو رو به خودش میبست و ترتیبم رو میداد!! حتی از فکرش هم چندشم شد. من حتی از تفکرات همنجسگرایی هم متنفر بودم چه برسه به اینکه بخوام به یه جنس مخالف هم از عقب بدم. توی همین فکرها بودم که باز هم بلند شدن. اینبار خودم رو عقب کشیدم تا متوجه من نشن. مهتاب از روی تخت بلند شد و با تغییر پوزیشن پشت به افسانه قنبل کرد. فهمیدم که میخواد به صورت سگی بکندش. اینجا بود که حس کردم کیرم داره راست میشه. دیدت دوتا زن از پشت در حالیکه قنبل کردن و مشغول لز هستن واقعا لذتبخش بود. مخصوصا حالا که فهمیدم اینقدر توی حال خودشون هستن که به اومدن من توی اون ساعت فکر هم نمیکنن. افسانه از تخت پایین اومد و مهتاب رو به لبه تخت کشید. حالا مثل اون موقع هایی که من ایستاده میکردمش اماده بود تا با اون دیلدوی سیاه کمری که نوک کوچیکی ازش هم روی کس خودش بود،مهتاب رو بکنه. مهتاب قوسی یه کمرش داد و خودش روی تخت ولو شد. حالا میتونستم سوراخ کونش رو که با فاصله کمی بالای کس حالا دیگه گشاد شدش قرار داشت رو ببینم. کیرم با دیدن این صحنه به نهایت راست شدنش رسید. افسانه خیلی وارد و حرفه ای کمی نوک دیلدو رو روی کس مهتاب کشید و اروم تا ته کسش فرو کرد. صورت مهتاب از درد منقبض شد. معلوم بود که خیلی لذت میبره و افسانه هم تمام اون دیلدو رو فرو کرده. کمی بعد با حرکتهای موزون شروع به کمر زدن کرد. دقیقا مثل موقع هایی که من باهاش سکس میکردم. مثل یه شاگرد تمام حرکات منو از حفظ اجرا میکرد و گاهی هم ناخن هاشو روی کمر و باسن مهتاب میکشید. دیدن افسانه توی اون حالت خیلی حشریم کرده بود. از پشت اندام بلند و کشیدش در حالیکه دیلدو دور کمر باریکش بسته شده بود واقعا وسوسه انگیز بود. .موهای بلندش که تا نزدیکیهای کمرش میرسید، توی اون حالت هم برای من جذاب و سکسی بود. همینکه مهتاب لرزشی کرد و روی تخت ولو شد، فهمیدم که ارضا شده. افسانه هم مشغول باز کردن دیلدو شد و اروم کنار مهتاب دراز کشید و از پشت بغلش کرد.منم خیلی آروم به پذیرایی برگشتم و از درب آپارتمان بیرون اومدم. وقتی توی ماشین نشستم تا چند لحظه تصاویری که دیده بودم جلوی چشمم بود. حتی از مخیله ام هم گذر نمیکرد که یک روز افسانه رو در حال لز با یک زن ببینم. البته هیچوقت در این مورد به طور جدی باهم حرف نزده بودیم ولی هر وقت صحبت از همجنسگراها میشد روی خوش نشون نمیداد. نمیدونم چی بین اون و مهتاب گذشته که به اینجا رسیدن. شاید تنها بودن و همسر نداشتن مهتاب مزید بر علت شده باشه. وگرنه منکه توی سکس چیزی برای افسانه کم نمیذاشتم. حتی بعض اوقات به قدری زیاده روی میکنم که خسته میشه و تا مدتی هم بهم پا نمیده. به هرحال هر چی که هست این آتیش از گور مهتاب بلند میشه. تو این لحظه یه فکر شیطانی به مغزم خطور کرد. خب حالا که اونا میخوان از هم لذت ببرن چرا من خودم رو از این موضوع کنار بذارم؟ تازه به دیلدوی کمری هم احتیاجی ندارم. اینقدری هم کمرم سفت هست که بتونم از پس هر دوشون بر بیام. نگاهی به ساعتم کردم. حدودا چهل و پنج دقیقه میگذشت. آروم از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم. ولی این بار با دونستن موضوعی که میدونستم ممکنه واسه مهتاب و افسانه گرون تموم بشه…. پایان :نوشته امیر مهدی

من و بــــاران قسمت اول سلام به همه ی دوستانمحمد هستم بچه شیراز 17 سالمه قدم 178رنگ پوستم سبزه هست ببخشید اگه داستانم طولانی هست میخوام کل ماجرارو براتون تعریف کنم داستانم مال همین چند هفته پیشه که با دوست دخترم اولین سکسم رو داشتم اسمش باران بود 19 ساله قد 175 سفید . منم مربی اسکیت بودم نمیگم کدوم پارک چون اگه بگم همه منو میشناسن وسط های شهریور بود که باران اومد توی پارک با دوست پسرش که اونم مربی بود خیلی خوشکل بود حتی بدون ارایش .خیلی کم ارایش میکرد .اگه بگم چشماش سگ داشت باورتون نمیشه .من کلا ادم شوخی هستم به همه تیکه میندازم .بارانم همین طور بود با همه گرم میگرفت اما نمیدونم چرا وقتی دیدمش رفتارم یهو تغییر کرد دیگه به هیچ دختری یا پسری حرف نمیزدم .یادمه جمعه بود که یه دختر اومد تو پارک اسمش نیوشا بود خوشم اومد ازش قیافه جذابی داشت بهش پیشنهاد دادم اما قبول نکرد بعد که از پیشش رفتم دیدم داره با باران حرف میزنه نفهمیدم درباره چی بود ولی حدس میزدم درباره من باشه اخرای شب بود که باران اومد بهم گفت جواب رد بهت داده (منظورش نیوشا بود ) شبیه سوسک شدی .منم همین طور نگاش میکردم هیچی بهش نگفتم بعد دوستم اومد پیشم گفت چی شده جریانو براش تعریف کردم اونم گفت خوب تو که حال همه رو میگیری حال اینم بگیر از فردا شب کلی نقشه ریختم که حالشو بگیرم به دوستم گفتم من با باران میرم پایین پارک تو با دوست پسرش بیا که اینا همدیگرو ول کنن کلی برنامه واسش ریختم تا اومد بغل دست من نشسته بود داشت اسکیت میپوشی که بهش گفتم ساعت 8 بیا فلان جای پارک کارت دارم گفت الان بگو گفتم اینجا نمیشه ساعت 8 که رفتم دیدم نیومد این برنامه چند شب ادامه داشت تا اینکه دیگه بیخیالش شدم دقیقا یادمه وسط هفته لود که دوست پسرش رفت یه جشن تولد ولی به باران نگفت که کجا میره چون خود منم دعوت بودم ولی چون شاگرد داشتم نرفتم باران وقتی قضیه تولد رو فهمید با دوست پسرش بهم زد دیگه چت کرده بود روی من همش جلوی من با اسکیت خودشو میزد زمین روز دوشنبه بود که وقتی خورد زمین همه پسرای اسکیتی یه چیزی بهش میگفتن منم چند متریش روی یه صندلی نشسته بودم داشتم نگاش میکردم که بهش گفتم یه چیزی بگم گفت بگو گفتم یه خورده سنگین تر باش همین جوری که به حرفم فکر میکرد از جاش بلند شد گفت باشه حتما به حرفت گوش میدم روز پنچ شنبه بود که بهش گفتم میای پایین پارک گفت اره ساعت 9 میام منم رفتم سر شاگردام وقتی 9 شد دیدم نیست تا 9:15 نیومد رفتم واسه خودم دور پارک که دیدم با دوستم دارن میخندنو میان خیلی از دستش عصبانی بودم دلم میخواست پارش کنم رفتم یه دور ک.چیک زدم زود رفتم همونجایی که بود دیدم میگه بریم پایین رفتیم یه جای خلوت بهش گفتم چرا رفتی با دوستم پایین گفت دوستت میخواسته با دوست پسرم اشتیم بده منم قبول نکردم منم خبر نداشتم که اینا با هم به هم زدن کلی خوشحال شدم بعد بهش گفتم یعنی الان با کسی نیستی گفت نه گفتم خوب اگر من بهت پیشنهاد دوستی بدم قبول میکنی گفت نه گفتم چرا گفت میخوام با یه کی دوست بشم که بچه پارک نباشه چون دیگه نمیخوام پارک بیام منم گفتم خوب منم دیگه نمیخوام پارک بیام گفت چرا گفتم دیگه شاگردام تا اخر این هفته تموم میشه میخوام برم سر کار (من دوماه دیگه یعنی اذر میشه 18 سالم ) بعد گفت نمیدونم باید فکر کنم گفتم باشه تا کی بهم خبر میدی گفت تا فردا شب گفتم باشه پس شماره منو یاداشت کن چون شاید دیگه همو نبینیم گفت باشه. شمارمو که نوشت گفتم میشه یه تک بزنی گفت اره یه تک زد شمارشو سیو کردم ساعتای ده شب بود (همون روز دوست پسرش واسه مسابقه رفته بود تهران مسابقه هاکی)بهش اس دادم یا چی میری خونه گفت یا اسکیت یا ناکسی منم گفتم موتور دارم اگه بخوای میرسونمت گفت باشه باورم نمیشد قبول کنه ساعت 10:30 داشتم میزفتم (من همیشه وقتی میرم یکی از بچه های اسکیتی رو میرستونم چون بیشتریا با من هم مسیرن اونشب) که یکی از بچه ها گفت منم ببر گفتم با کسی هستم همه یه جورایی بهم شک کردن چون منو باران با هم اسکیت هامونو دراوردیم با کلی بهونه رفتم سراغ موتور به باران اس دادم بیا سر پارک من یه موتور 150 دارم اخه موتورم پارکینگ پشت پارکه با موتور رفتم سر پارک موتورو پارک کردم رفتم چند متر اونور تر روی یه موتور هندا نشستم وقتی اومد فکر کرد با این هندا قراره برسونمش بدون هیچ حرفی سوار هندا شد منم کلی خندیدم بعد اون بیچاره نمیدونست من از چی میخندم وقتی بهش گفتم موتورم این نیست خودشم خندش گرفت بعد که موتورمو بهش نشون دادم کلی ذوق کرد 10:30 بو که راه افتادم برسونمش خونه که گقت تا کی میتونی بیرون باشی منم گفتم 11 گفت خوب میشه بریم چمران یه دوری بزنیم منم گفتم باشه همین دور زدن کافی بود تا بهم وابسته بشه و درخواست دوستیمو قبول کنه وقتی داشتیم دور میزدیم درباره خیلی چیزا صحبت کردیم دیگه ساعت شده بود 11 که رسیدم سر کوچشون پیاده شد بهم دست داد این اولین باری بود که لمسش میکردم اخه سوار موتور که بودیم اسکیت منو گذاشته بود بینمون گذشت تا فردا ظهر بود بهش اس دادم (اگه خواستی بیا تا با هم بریم پارک)جواب نداد تا عصر,عصر اس داد بیا همونجایی که پیادم کردی رفتم سوارش کردم میخواستم برم پارک که گفت الان زوده اخه من همیشه 7 مرفتم پارک اما اون موقع 5 یا 6 بود رفتیم بیرون کلی گشتیم دیگه پارک یادمون رفته بود باز فرداش بهش اس دادم جواب نداد تا شب بهش زنگ زدم اما اصلا جواب نمیداد منم ادم شکاکی هستم گفتم نکنه رفته با یکی دیگه ,تو پارک بودم که زنگ زد رفتم پایین پارک دیدمش میخواستم بزنمش اما دیدم اون از من عصبانی تره دلیلشو که پرسیدم هیچی نمیگفت فقط گریه میکرد منم داشتم از نگرانی میمردم فکر کردم بابا ننش مرده بعد از نیم ساعت گفت من قبلا نامزد داشتم همین جمعه عروسی نامزدمه گفتم مگه دوسش داری گفت نه یه روز که اومده بود خونمون همه رفتن بیرون اون هم باهام سکس کرد منم چون پردم حلقویه ازش حامله شدم بعد یه برگه مال ازمایش در اورد که اسمش با مشخصاتش روش بود گفت تو این برگه میگه من حامله هستم منم که هیچی از برگه نفهمیدم بعد گفت باید با من بهم بزنی منم که این حرفها تو سرم نمیرفت گفتم ولت نمیکنم گفت بیشعور مگه نمیبینی من از نامزدم حامله هستم (نامزدش پسر عموش بود)گفتم اشکال نداره برو بچه رو بنداز گفت مگه نمیفهمی من یه پسر بهم تجاوز کرده منم که تو شوک بودم نمیدونستم چیکار کنم همش درباره این که همدیگرو ول کنیم حرف میزد منم ساکت نشسته بودم نگاش میکردم بعد گفت منو تو که فقط واسه دوستی همو میخوایم درسته گفتم نه کاملا اشتباه میکنی من تورو واسه ازدواج میخوام گفت من حامله هستم اگه خانوادت بفهمن نمیزارن گفتم مگه قراره اونا بفهمن بعد از چند دقیقه یهو زد زیر خنده گفتم از چی میخندی گفت اگه یه چیزی بگم منو نمیزنی گفتم چی گفت اگه بگم این حرفهارو واسه اینکه امتحانت کنم ببینم دوسم داری یا نه بهت زدم چیکارم میکنی گفتم سرتو میشکنم گفت خوب راست میگم میخواستم امتحانت کنم گفتم یعنی همش دروغ بود گفت اره فقط میخواستم ببینم تو واقعا منو دوست داری یا نه گفتم خوب حالا نتیجه گفت خوب اره تو واقعا دوسم داری کلی خوشحال شدم اون لحظه ولی کلی با مشت زدم تو بازوهاش بازم شب رفتیم بیرون گشتن دیگه بهم اعتماد داشت (چون تک فرزند بو بهش کاری نداشتن هرجا که میخواست میرفت البته خودش اینجوری میگفت )فرداش که زنگش زدم جواب داد تو بیمارستانم گفتم چرا جواب درستی نداد عصر که رفتم دنبالش دیدم با دوستش اومد دوستش هم خوشکل بود اسمش شکوه بود دوستش دستشو پانسمان کرده بود وقتی علتوشو پرسیدم (دیدم بله جریان حاملگی رو دوستش یادش داده بود که سر من خالی کنه و منو امتحان کنه)گفت دوست پسرش میخواد بره سربازی اینم طاقت دوریشو نداره پانسمانو که برداشت دیدم وای با تیغ کلی خط انداخته روی دستش داشتم قش میکردم تا اینکه رسیدم به اینجایی که بهش گفتم میای خونمون گفت اره اولش فکر میکردم داره شوخی میکنه بعد دیدم نه داره جدی میگه ولی خدا رو شکر همیشه خونه ما شلوغه اگه بگی یک ثانیه خالی میشه نمیشه واسه همین بیخیال سکس باهاش شدم تا اینکه پنج شنبه عروسی بود مال یکی از همسایه هامون یه جورایی هم قومای دورمون هم میشه میخواستم بیارمش که بابام به اجبار بردنم عروسی که دیگه نشد بیارمش خونه فرداش که جمعه بود رفتیم بابا کوهی یه جای خلوت روی شوخی بهش گفتم بوس میدی لپشو اورد جلو گفتم نه لب یه نگام کرد یه بوس لبی داد اما فقط من بوس کردم گفتم من اینجوری خوشم نمیاد باید تو هم بوس کنی باز یه بوس به هم دادیم دیگه ادامه ندادم چون نه اون بلد بود نه من بعد گفت بریم بگردیم وقتی بلند شدیم گفتم تو اصلا منو دوست نداری تا حالا بغلم نکردی اومد بغلم محکم فشارم داد منم محکم داشتم فشارش میدادم گفتم یه بوس میدی وقتی داد گفتم اینجوری نه میخوام لباتو بخورم گفت نه اونجوری بدم میاد گفتم باشه اصلا دوست نداشتم از دستم ناراحت بشه گذشت تا اینکه اگه یادتون باشه (شنبه و یک شنبه تعطیل )بود همسایمون اومد گفت میخوایم بریم صدرا ما خونمون ولی عصره واسه پتو شستن و غلی از این چیزا شما میاین مامانم گفت اره قرار بود روز یکشنبه برن بعد چون دومادمون میخواست واسه دوشنبه صبح کار بود ادامه دارد

من و بــــاران قسمت دوم و پایانـــی مامانم زنگ زد گفت بزارین دوشنبه که همه خانوادمون بتونن برن اونا هم قبول کردن به باران زنگ زدم گفتم روز دوشنبه خونمون خالیه میای گفت اره منم تو کونم عروسی رفتم موهای بنمو زدم خیلی خوشحال بودم اخه اولین کسی بود که میخواستم بکنم بعد از کلی جلق البته کم میزدم بخاطر اسکیت عصر که میخواستم برم دنبال باران بریم پارک بابام گفت من کار دارم نمیتونم بیام کیر شد تو همه ی برنامه هام فقط خونه خواهرم خالی بود که اونم کلیدشو نداشتم عصر داشتم واسه کلیدا نقشه میریختم که خواهرم اومد خونمون تا خونشون 5 دقیقه راه هست پیاده بعد دومادمون گفت مو بی نت زنگ زده گفته باید واسه شارج مجدد ای دی اس ال باید مدارک بیارین ما حوصله دادن مدارک نداریم گفتم خوب دستگاهتونو بدین من که گفت خب برو خونه بیارش همینو که گفت کلیدو ازش گرفتم به جای خونشون رفتم کلید سازی محلمون کلید در پایین با بالا رو از روش زدم اومدم گفتم حوصله این کارارو ندارم بعد به باران زنگ زدم رفتم دنبالش کلی درباره فردا صحبت کردیم گفتم دیر نکنی اگه نمیخوای بیای همین الان بگو خیلی استرس داشتم کسشعر زیاد میگفتم اخه واسه اولین بار بود که میخواستم با یه دختر تنها باشم واسه ساعت 10:30 قرار گذاشتم بلاخره دوشنبه شد ساعت 10:15 نمازی بودم تا 11 ایستادم دیدم نیومد زنگش زدم دیدم خاموشه گوشیش فهمیدم کیر خوردم تا 12 همینجوری زنگ میزدم اما همش میگفت خاموشه دیگه برگشتم خونه که برم پیش مامانم اینا که یه دوتا پتو بشوریم تا رسیدم خونه زنگ زد بهش گفتم کدوم گوری هستی گفت خوابم برده بود ببخشید بیا دنبالم . مسیری که 10 دقیقه بود تو 2 دقیقه رفتم سوارش کردم رفتیم سمت خونه خواهرم (تو راه دیدم بوی عطر میاد گفتم تو عطر زدی گفت اره تازه دیشب دو ساعت تو وان خوابیده بودم ) .بردمش داخل در هم قفل کردم که یه وقت کسی نیاد بهش گفتم لباس اوردی گفت اره یه شلوارک لی که تا زانوهاش بود با یه تاپ که از روی شونه بند هاش باز میشد ماهواره روشن کرد نشست فیلم کوزه گویی رو نگاه کردن یه چند دقیقه که نگاه کرد خستش رفت یه بالشت اورد گرفت خوابید دیگه داشتم از دستش عصبی میشد اصلا انگار من تو خونه نیستم همینطور که به پهلو خوابیده بود رفتم از پشت خوابیدم پیشش بغلش کردم دستمو گذاشتم رو شکمش نمیدونستم از کجا شروع کنم .کیرمم که یه کوس دیده بود نمیدونست چیکار کنه .گفتم باران بیا تو بغلم گفت نه خستمه گفتم میخوای ماساژت بدم گفت اره داشتم ماساژش میدادم که بند سوتیینش اذیت میکرد گفتم درارش گفت نه گفتم خوب اذیت میکنه گفت خوب چفتشو باز کن منم بازش کردم بعد گفت اونورو نگاه کن تا درش بیارم سریع درش اورد پرتش کرد زید مبل که من نبینم منم وقتی دیدمش کلی خندم گرفت گفت از چی میخندی گفتم از این گفت مگه چشه گفتم خودشو خوردن پوستشو انداختن (منظورم سینه هاش بود ….پوستش هم منظورم سوتیینش بود ) بعد روی کمر خوابیدم دستمو گذاشتم زیر سرم اونم سرشو گذاشت روی دستم دیدم داره گردنشو میخارونه منم کمکش کردم براش خاروندن بهد دیدم خوشش میاد همینجور که میخارونمدم بعد یواش یواش دستم بردم طرف سینه هاش بعد با انگشت وسط بین سینه هاشو میخاروندم که دیدم هیچی نمیگه گفتم این دیگه کسش بلند شده کارش تمومه بعد روی شوخی گفتم تاپتو در بیار گفت نمیارم گفتم بزار ببینم اون زیر چی قایم کردی من که اخر اونجا رو میبینم گفت ارزوشو به دلت میزارم گفتم وقتی شوهرت شدم که میبینم .همش نه میاورد منم خوابیدم روش سینه به سینه شدیم کیرم دقیقا روی کسش بود خیلی یواش کیرمو فشار میدادم روی کسش دیدم اصلا هیچی نمیگه منم کم کم داشتم فشارمو بیشتر میکردم واسه اینکه از روش بلند شم گفت گشنمه بریم اشپزخونه بلند شدم بریم گفت من حال ندارم برو ببین چی هست بیار بخوریم منم گفتم تنها نمیرم بیا با هم بریم گفت حال ندارم نمیام اگه میخوای بیام باید بغلم کنی بلندش کردم خواستم بغلش کنم ولی کره خر خیلی سنگین بود نتونستم یهو پرید بغلم پاهاشم دور کمرم حلقه کرد رفتیم گذاشتمش روی اوپن یه کاکائو خورد باز اومد بغلم که بریم بخوابیم اما ایندفه بردمش اتاق خواب انداختمش روی تخت خودمم خوابیدم روش خواستم بند های تاپشو باز کنم که نذاشت گفت تو منو اوردی از این کارا کنیم گفتم نه به خدا نمیخواستم از این کارا کنم ولی خوب نیازه دیگه باید بر طرف بشه هم تو نیاز داری هم من (گفتم ببین من به خاطر فوتبال و اسکیت جلق نمیزنم چون خیلی بده برام) از این فرصتها هم که بیای خونمون خیلی کم پیش میاد شاید در سال یه بار خونمون خالی بشه گفت باشه میزارم اما اگه باهام سکس کردی دیگه باید قید منو بزنی گفتم باشه گفت واقعا قید منو میزنی گفتم نه قیدتو نمیزنم ولی سکس هم میکنیم دیگه هیچی نگفت اخماشو کرد تو هم بعد گفت بیا بند های تاپم اینجوری باز میشه یه بندشو باز کرد منم اون یکی رو باز کردم بعد خواستم بکشمش پایین که چشاشو بست خیلی استرس داشتم بدنم به کلی سرد شده بود داشتم میکشیدم که رو تختی رو تو مشتش جمع کرده بود لباشو محکم بهم فشار میداد بلاخره پستونشو دیدم با انگشت اشاره یه دونه زدم به پستونش که نفسشو تو سینه حبس کرد وقتی دهنمو گذاشتم روی پستونش همه ی نفسشو داد بیرون یه اهههههههههههه کشید که دیگه داشتم از شق درد میمردم خواستم شلوارشو در بیارم که دستمو گرفت گفت اول یه چیزی بنداز روم بعد درش بیار تنها چیزی که دم دست بود یه پتوی کوچیک بود اونو انداختم روش بعد دکمه شلوارشو باز کردم شلوارشو که خواستم بکشم پایین باز دستمو گرف گفت باهم بکش نفهمیدم چی میگه (منظورش شرتش بود)باهم کشیدمش پایین یه شورت قرمز که جلوش تور داشت خواستم باز پستونشو بخورم که دست گذاشت تو سیتم گفت لباسای خودت تازه یادم اومده بود زود پیرنمو با شلوارمو دراوردم ولی شرتمو گذاشتم بمونه داشتم ازش لب میگرفتم که همش سرشو تکون میداد معلود بو از لب دادن خوشش نمیاد رفتم واسه پستون سفیدش اما هنوز پتو روش بود نمیذاشت برش دارم نشستم روی پاهاش خواستم پتو رو بردارم که باز داشت رو تختی رو جر میداد واسه اولین بار بود که کس واقعی می دیدم باز رفتم سراغ پستونش که دیدم یه کوچولو سیخ شده خندم گرفته بود این همه نمیخوام نمیخوام میکرد بعد خانوم پستونش سیخ شده بود همینطور رفتم پایین نافشو یکم لیس زدم وقتی رسیدم به کسش دیدم تمیزش کرده بدون یه تار مو کسش سفید نبود اما سبزه هم نبود ولی بدن سفیدی داشت یه لیس کوچیک با زبون به بالا کسش زدم که کمرشو بلند کرد خواستم کسشو بخورم اما پاهاشو خیلی محکم بهم فشار میداد بهش گفتم باران پاهاتو باز کن گفت همینجوری کارتو بکن منم بزور پاهاشو باز کردم از چیزی که دیدم شاخم دراومد کلی اب وسط پاهاش جمع شده بود اولش نخواستم لیس بزنم بعد دلو زدم به دریا چشمامو بستم یه زبون محکم کشیدم روی کسش که یه جیغ زدو با دوتا دستاش داشت موهامو میکند منم دیگه جیغم دراومد اخه خیلی محکم موهامو گرفته بود تا سرم تکون نخوره دید من هیچ کاری نمیکنم خودش کسشو میمالید به صورتم بوی خاصی میداد یه 10 دقیقه که خوردم اومدم بالا روی ساعت که نگاه کردم 3 بود اخه باید حواسم جمع باشه واسه اینکه دومادمون از سر کار نیاد شرتومو در اوردم دیدم زیر چشمی داره نگاه میکنه کیرمو تف زدم گذاشتم در کسش که بکنم تو که گفت چیکار میکنی گفتم هیچی میخوام بکنمت گفت من دخترم میفهمی گفتم خوب فقط سرشو میکنم تو گفت اصلا گفتم خب بزار ببینم اصلا تو پرده داری باز رفتم سراغ کسش بازش کردم دیدم بله خانوم پرده داره انگشتمو خیس کردم فقط سر انگشتمو میکردم تو کسش با زبو چوچولشو لیس میزدم باز ماهامو گرفت ایندفعه انگشتمو تند تند میکردم تو در میاوردم که کشیدم بالا گفتم خب از کون بهم بده گفت من به بدن خودم اسیب نمیزنم اگه میخوای لاپایی بکن گفتم خب اینجوری ابم نمیاد گفت هرجور دوست داری منم یکم باز کسشو خورم یکم اب دهن ریختم روش کیرمو گذاشتم لاپاهاش به لاپایی زدن حواسم به ساعت بود دقیقه به دقیقه یادمه 3 شروع کردیم همینطوری که لاپایی میزدم یهو دستشو درو کمرم حلقه کرد دیدم خودش داره همراهی میکنه کسشو به کیرم فشار میداد عاشق این حرکت بودم دیگه از جلو خسته شده بودم گفتم برگرد باز لجبازی کرد بر نگشت به زور برشگردوندم کونش زیاد تپل نبود سفید بود ولی یه چند تا جوش هم داشت خواستم لمبه هاشو باز کنم که نزاشت محکم کونشو به هم فشار میداد بهش گفتم شل کن یکم شل کرد لمبه هاشو باز کردم یه سوراخ ریز خوشکل اون وسط بود سوراخشو خیس کردم بهش گفتم کنتو باز کن اصلا جوابی نداد همکاری نمیکرد منم با دوتا دستم لمبه هاشو باز کردم با انگشت شستم کیرمو بردم روی سوراخ کونش تنظیم کردم یهو هل دادم تو کونش یه جیغی زد که نزدیک بود اتش نشانی بیاد بعدش همچین خودشو کشید جلو که سرش خورد تو تخت منم کلی بهش خندیدم میخواست بلند بشه بره که به زور نگرش داشتم بازم از جلو گذاشتم لای پاش خیلی یواش کیرمو میکشیدم روی کسش دیگه اخخخخخ اوخخخخخ میکرد پستنشو کردم تو دهنم یه مک محکم زدم جیغ زد تند تند کسشو مالید به کیرم یهو دیدم کیرم خیلی راحت لای پاش میره میاد نگاه کردم دیدم بله ابش اومده باز گفتم اونوری شو بزارم لای لمبه هات گفت نه میکنی توش گفتم نمیکنم زود اونوری شو تا اونوری گذاشتم لای پاش تند تند لای پایی میزدم دستمو از زیر تنش رد کردم چوچولشو گرفتم به مالیدن باز بدنش لرزید کیرمم از عقب میکشیدم روی کسش که باز ارضا شد دیگه خسته شده بودم خودمم نمیدونم چرا ابم نمیاد 45 دقیقه داشتم کمر میزدم دیگه محکم تلمبه میزدم جوری که صدای شکم من که میخورد به کونش بلند شده بود گفت بلند شو اگه عرضه داشتی تاحالا ابت اومده بود گفتم خب اینطوری حال نمیکنم دیگه داشت ابم میومد منم زود کیرمو از لای پاش دراوردم لای باستنشو باز کردم یکم کیرمو مالیدم ابم اومد ریختم لای کونش تا وسط های کمرش رفت خیلی ابم زیاد شده بود گفتم تکون نخور رفتم دسمال اوردم ابمو پاک کردم گفت دستمالو بزار برو بیرون منم رفتم بیرون داشتم لباس میپوشیدم که اومد وقتی نگاش کردم داشت میخندید مثل اینکه از سکسش راضی بود دیگه رفتیم بیرون باز با موتور کلی گشتیم بعد گفت یه چیزی بگم گفتم بگو گفت چیکار کرده بودی اینقدر کمرت سفت شده بود منم الکی گفتم من مثل بچه جلقی های پارک نیستم کم جلق میزنم واسه همین کمرم سفته خودمم تعجب کرده بودم اخه 45 دقیقه داشتم میکردمش . بعدشم سر اینکه با دوستام خیلی گرم میگرفت باهاش دعوا کردم که رفتارشو عوش کنه (راستی شکوه دوستشو میگم گوشیش با اسکیتشو با کلی از وسایلشو دزدیده بود نمیدونم چرا )اونم گفت من همینطوری هستم اگه نمیخوای بگو منم گفتم باید رفتارتو عوض کنی دوست ندارم با دوستام لاس بزنی دیگه ندیدمش تا الان که یه هفته میشه خبری ازش نیست چند جایی که رفته بودیم واسه اینکه اسکیتشو بزاره بریم بگردیم رفتم (میگفت خونه دوستمه ) دیدم همش خوابگاه دخترونه بوده نمیدونم از کجا باید پیداش کنم . پایان (نوشته :: KILL BOY)

و عشق یک بیماری بدخیم روحی بودقسمت اول اون روز توی محوطه ی پایین خونه نشسته بودم. روی یه نیمکت، تنهایی. می دونستم که دیگه به زنگم جواب نمیده. عجیبه که وقتی کسی می خواد باهات به هم بزنه، انگار بهت الهام میشه. فقط دو دفعه زنگ زدم و جواب نداد، ولی می دونستم که دیگه این آخرشه. و بعد فقط درد بود. همچنان به زنگ زدنم ادامه دادم. شش، هفت، ده. بعد دیگه زنگ نزدم. انگار درونم خالی و سرد شده بود و فقط دیگه من توی دنیا وجود داشتم. انگار یه جسم سرد و مسخره توی دلم، توی معدم، بین روده هام رفته بود و جا خوش کرده بود و دیگه نمی تونست که هرگز بیرون بیاد. گریه می کردم و بعد احساس حقارت… و ذلت و خشم و تمام احساساتی که تا بحال حتی یکبار هم دچارشان نشده بودم و نمی توانستم حتی اسمی رویشان بگذارم. ملغمه ای از بدبختی در هم پیچیده. همچنان که روی نیمکت نشسته بودم و در خودم جمع شده بودم انگار گلوله ای به شکمم خورده باشه، شکمم رو گرفته بودم. چند ساعت گذشت، به امیر زنگ زدم. امیر دوست معمولی ام بود که از دبیرستان می شناختمش. کسی که همیشه روش می تونستم حساب کنم، روی اینکه به حرفام گوش می ده و کنارم هست. حرف زدیم، گریه کردم، گفتم که بهم زدیم، که توی محوطه نشستم، که نمی تونم برم زنگ در رو بزنم و بشینم سر میز شام و قیافه های شاد بقیه رو ببینم و جواب بدم که چرا پکرم و دروغی بگم که دلم درد میکنه و بعد سعی کنم که خوب به نظر برسم و مجبوری در مورد چیزهای عادی حرف بزنم در حالی که اون جسم سرد و وحشتناک و غیر قابل توصیف درد و نفرت توی درونم دائم بزرگتر میشه. و اون فقط گوش می داد. فقط حضور گرمش از پشت گوشی برایم کافی بود. امیر گفت که فردا میاد دنبالم تا یکم حرف بزنیم و حالم بهتر شه. فردایش با امیر فقط توی ماشین نشستیم و حرف زدیم. امیر خودش هم با دوست دخترش نگین چند سالی بود که بهم زده بود ولی هنوز اذیت می شدو به فکرش بود. و حال من رو خوب درک می کرد. البته امیر اصلا احساساتی نبود، اهل دلداری دادن و حرفای خوب زدن نبود. فقط گوش می داد و بعد که من حالم بهتر شد یکم شوخی می کرد و با آن طرز حرف زدن نسبتا لاتی و بی خیالش و فحش دادن های از سر شوخی اش و رانندگی هر دمبیل اش و تلفن حرف زدن های سریع و عصبانی اش با کارگرهای کارگاه به من آرامش می داد. بعد از سالها از دوستی معمولی مان، این اولین بار بود که نه من دوست پسر داشتم و نه اون با کسی بود. رابطه مان بیشتر شده بود. تولد دوست صمیمی امیر، کیارش بود و امیر می خواست که من هم برم و پشت تلفن اصرار می کرد. – نه امیر، من حوصله ندارم. خودتون برین حالا بعداً – ای بابا، لوس می کنی خودتو چرا. بیا حال و هوات عوض میشه. یه ده تا پیکم می زنی حالت بهتر میشه. – من که کم می خورم.تو ده تا پیک می خوری – خوب بخور یکم مست شی بهت بخندیم – هه هه، به خودت بخندیم که وای میستی تا صبح تنهایی می رقصی – خوب چیه مگه تنهایی رقصیدن. با کی بهتر از خودم برقصم؟ کسیم بیاد بخواد با حاجیت برقصه من افتخار نمی دم – به من افتخار می دی؟ یا باز می خوای با خودت دو تایی برقصید؟ – حالا ما دوتایی با خودمون می رقصیم ببینم چی میشه اگه خیلی خواهش التماس کردی، یه دور بیا توهم بیا با ما حال کن – حالا شاید خیلی خواهش کنم لیاقت پیدا کنم که بیام تو جمعتون. و همینطور می خندیدیم و چرت و پرت می گفتیم تا اینکه من قبول کردم به تولد کیارش بروم. نمی دونستم چی بپوشم، من تا به حال به غیر از کیارش بقیه ی دوستای امیر رو ندیده بودم. ولی حدس می زدم که جمعشان باید از آنچه من بهش عادت دارم، آزاد تر باشد. بلاخره یه تاپ نسبتا مهمانی با شلوار پوشیدم. همین که با امیر از ماشین پیاده و وارد خانه شدیم، از آمدنم به مهمونی پشیمون شدم. خانه در هاله ای از دود سیگار فرورفته بود، چند نفری هم به نظرم اومد که گرس می کشیدند. دخترهای جمع همه با دامن یا شلوارک های خیلی کوتاه و تاپ ساده و سیگاری در دست با دستهای شل و لبخندی کج با من دست می دادند. احساس می کردم که به نحوی غیر قابل تحمل در مقابلشان ساده و مسخره و غیر جذابم، و چقدر تاپم زشت بود، چطور تا حالا متوجه نشده بودم که اینقدر زشت است؟ دوست دختر کیارش، نازگل، برخلاف بقیه خیلی گرم احوالپرسی کرد: “واییییی امیر چرا دوست دخترتو تا حالا نیاوردی. چه نازم هست.” امیر که بین چند تا پسر وایساده بود برگشت و بلند گفت: “دوست دخترم نیس که بابا، دوستمه، من دور دخترا رو خیط کشیدم بلکل” . حالا امیر مجبور بود وسط جمع اینطور داد بزنه که دوستمه و دوست دخترم نیست؟ انگار می خواست خودشو از این که من یک درصدم دوست دخترش باشم سریع تبرئه کنه. احساس گند و مزخرفی پیدا کرده بودم. امیر طوری گفت دوستمه و دوست دخترم نیست که انگار من حتی یه دختر هم به حساب نمیام، انگار من هیچی به حساب نمیام. با عصبانیت به سمتی رفتم و پیش نازگل نشستم. نازگل و دوستهاش آهسته سیگار می کشیدند و حرف می زدند. کم کم به نظرم اومد که دوستهای نازگل چه دخترهای شاد و خوبی ان، فهمیدم که مشروب داره روم اثر می گذاره. همینطور حرف می زدیم و من همه طبق معمول که مشروب خورده باشم فقط یکریز می خندیدم. پسر تقریبا شونزده هفده ساله ای که حسابی مست بود از اول مهمونی یه گیتار دستش گرفته بود و دائم یا روش ضرب می گرفت یا می برد بالای سرش، در هر صورت بلد نبود گیتار رو بزنه، حالا داشت گیتار رو مثل گرز دور خودش می چرخوند، گفتم: “خودشو کشت، معلوم نیس دیگه می خواد گیتاره رو کجاش بزاره” نازگل گفت:” فقط تو کونش نگذاشت”.و زدیم زیر خنده، همینطور که بلند می خندیدیم، شهاب ، یکی از دوستای امیر و کیارش، به سمتمون اومد و گفت: “شما به چی اینطوری می خندیدن؟” نازگل گفت: “هیچی، به گیتاره” شهاب گفت: “به کجای گیتاره” که خنده ی ما شدید تر شد. من گفتم: “به یه جاش”. شهاب گفت: “یعنی به تهش؟” که دوباره ما از خنده منفجر شدیم. شهاب گفت: “نازگل این دوستت هم خیلی خوش خنده است ها” . بعد به من گفت: “یعنی من هر حرفی بزنم تو همینطوری می خندی دیگه؟” و در حین زدن این حرف کمی به سمتم خم شده بود. همان لحظه دیدم که امیر نگاهم می کند، ولی فقط یک لحظه بود و دیگه نگام نکرد. یه لحظه فکر کردم ناراحت شده ولی بعداً موقع غذا کشیدن، آمد کنارم ایستاد و دستی به پشتم زد و گفت: “چطوری تو؟ دیدی گفتم بیا خوبه” گفتم: “آره، ولی دخترا حسابی دافن، من این وسط خیلی ساده ام” امیر گفت: “تو ساده ای ؟ تو شیطونو درس می دی، تو کجات ساده اس؟ ” و آروغی زد. گفتم: “اه، این چی بو د دیگه” امیر گفت: “مرد باید آروغ بزنه، وگرنه مرد نیس که، تازه باید کیفم کنی.” و همینطور شروع کرد اندر خصوصیات مرد که باید روزی یکی بزنه تو گوش زنش و اینها حرف زدن و خنیدن. امیر همیشه از این حرفها می زد که زنو باید زد یا دخترا فقط به درد خونه تمیز کردن می خورند، عقل زن فلانه. ولی من همه رو به شوخی می گرفتم. گرچه گاهی زیاده روی می کرد، از وقتی با اون دوست دخترش نگین بهم زده بود می گفت که از دخترا بدم اومده و کاری به کار هیچ دختری هم نداشت. با من هم چون دوست قدیمی و عادی اش بودم ارتباط داشت. بعد از شام، همه رفتن توی بالکن که سیگار بکشن، کیارش به من گفت: “نازی ، تو هم بیا” من خندیدم و گفتم: “نه من نمی کشم، شما برین” کیارش گفت: “حالا بیا یه نخ بکش” امیر گفت: “بابا اونو ول کن مثبته” ، کیارش گفت: “این به این خانومی چرا اومده با تو دوست شده؟” امیر گفت: “چون من یه مردم، یه مرد همه کاری می تونه بکنه” نازگل گفت:” اه خفه شو تو هم امیر، اصلن چه ربطی داشت؟ تازه اینا دوست معمولین” بعد که رفتند توی بالکن من هم رفتم که لباس بپوشم وقتی برگشتم چشمم به امیر افتاد که داشت سیگار خودش رو می گذاشت لب دختری که بغلش ایستاده بود، بعد همینطور دستش رو نگه داشت که دختره پک بزنه، بعد دستش رو برداشت. و خم شد با دختره حرف بزنه. دلم به هم می پیچید، نازگل رو صدا کردم که برام یه آژانس بگیره. نازگل گفت: “مگه با امیر نمی ری؟ چرا آژانس؟” “نه دیگه، امیر شاید بخواد بیشتر بمونه، من می رم، خیلی خوش گذشت، خیلی خسته شدی” . در بالکن باز بود و به نظرم اومد که امیر حرفهای ما رو می شنوه ولی هیچ واکنشی نشون نداد. همچنان با اون دختره مشغول بود. احساس می کردم همان جسم سرد و سخت که کم کم داشت در درونم از بین می رفت دوباره شکل گرفته و مثل سرب به دلم، به روده هایم، به تمام قفسه سینه و وجودم چسبیده. با کیارش و نازگل خداحافظی کردم، امیر همچنان توی بالکن بود. کورمال کورمال از پله ها پایین رفتم. راه پله چراغ داشت ولی دوست داشتم دستم رو به نرده بگیرم و آرام و خموده پایین برم، در خودم جمع باشم، باز شروع کرده بودم به حال خودم دل سوزاندن. مدتی توی پارکینگ ایستادم و در ذهنم می گفتم که اصلا احساس سرما و بدبختی در درونم نمی کنم، چون اجازه ندارم، به خودم اجازه نمی دهم، نه دوباره. به لامپ لخت تنهای روی سقف پر لک پارکینگ خیره شدم، منظره افسرده کننده ای داشت. ناگهان صدای قدم هایی شتابزده ای روی پله ها به سمت پایین آمد، قلبم از امید به هم فشرده شد، و در عین حال به خودم فحش دادم که چقدر احمقم. امیر با چشمهای سرخ، تلو تلو خوران به نرده تکیه داد: “کجا میری تو؟” -خونه – خوب من می رسونمت با هم بریم – آژانس زنگ زدم الان میاد – خوب زنگ بزن کنسلش کن، همینطوری کلت رو میندازی پایین میری – من کلم رو پایین انداختم جایی رفتم یا تو؟ – کجا؟ چی می گی تو؟ – هیچی ولش کن، تو دیرتر بیا دیگه، به تو که خوش می گذره. و پشتم رو بهش کردم _نازنین! این گه بازیا چیه در می آری؟ – ول کن چه اهمیتی داره واسه تو؟ صدام به طرز احمقانه ای گرفته بود، ازاین متنفر بودم. – چه مرگته خوب بچه جون؟ یکدفعه مهربون شد و خواست بیاد سمتم ولی فقط یکم تلو تلو خورد و سر جاش موند. – نازی من حال ندارم بیام تا اون جا، تو بیا ببینم چی می گی می خواستم سر جام بمونم. ولی باز رفتم به سمتش و نزدیکش ایستادم. با چشمای قرمزش زل زد بهم و گفت: خوب؟ – یعنی تو خودت نمی دونی من از چی ناراحت شدم؟ – نه به مولا – پس اگه خودت نمی دونی من چی بگم دیگه. حتما برات مهم نیست – بابا تو که دهن منو گاییدی، بگو دیگه از چی ناراحت شدی – من که فقط یه دوست معمولی ام، واست چرا اینقدر اهمیت داره که از چی ناراحت شدم. – خوب دوستمی دیگه – ببین امیر. ببخشید، اصلن ولش کن، من ناراحت نیستم. بیخودی ازت توقع یه چیز دیگه رو داشتم امیر کمی از وضعیت لمیده به ستونش صاف تر ایستاد و گفت: توقع چی رو؟ بگو شاید بتونم برآورده کنم توقعتو – نه نمی تونی – از کجا می دونی ؟ – چون تو با همه زود صمیمی می شی – با کی؟ – می شه همه چی رو اینقد از من نپرسی؟ همه چی رو باید به تو گفت؟ – منظورت این دختره بود؟ این لاشیه بابا. – اینم از طرز حرف زدنت، چرا به دختر مردم اینطوری می گی؟ واقعا که آدم بیخودی هستی، به هر کی هرچی دلت خواست بگو ادامه دارد

و عشق یک بیماری بدخیم روحی بودقسمت دوم و پایانی هرچی دلت خواست بگو – ای بابا، ببخشید، حالا این قدر جوش نزن سر یه کلمه حرف – آخه چرا به اون دختره بدبخت این حرفو می زنی؟ تو اصن آدم نیستی. حالا واقعا دیگه صدام داشت می لرزید. امیر گفت: خوب تو چرا اینقد طرفدار این دختره شدی حالا؟ مگه بدت نمیاد ازش؟ من با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفتم: چرا امیر بلند گفت: چی؟ نشنیدم؟ در حالی که سرم پایین بود باز با صدای آهسته گفتم: چرا -چرا چی؟ (تقریبا داد می زد) – چرا بدم می آد امیر کمی نگاهم کرد بعد دیگر کاملا آمد نزدیکم. قدش از من بلندتر بود خیلی، سرش را خم کرده بود به سمتم. از دهنش بوی سیگار می آمد، این دفعه با صدایی بسیار آهسته گفت: می خوای توقعت رو برآورده کنم؟ سرم را رو به بالا به سمتش گرفتم، آن لحن آرام حرف زدنش با من، انگار که من موجود شکننده و آسیب پذیر بودم و باید با من با آن صدای آهسته و حمایت گر حرف می زد، قلبم را از خوشبختی به درد می آورد:برخلاف همه ی دنیا که سرشان داد می کشید با من جوری نوازشگر و کنترل شده حرف می زد که انگار بسیار ضعیف و محتاج محافظت اویم. و بودم با تمام ضعف و تسلیم و اشتیاقم گفتم: می خوام. و بعد مرا بوسید، ناگهانی. با یک قدم به جلو، و بوی سیگارش، حس به هم فشرده شدن لب هایش به روی لب هایم با شدت تمام و حرص تسلط، و دهانش که باز می شد و دهان مرا در بر می گرفت، طعم مشروب دهانش و بویی که از تنش، از سیب گلویش مخلوطی از بوی افترشیو و عرق ملایم و کتان بلوزش ساطع می شد، همه و همه و آن موج خوشبختی و خشم . آرام به بلوزش چنگ می زدم. و او را به سمت خودم می کشیدم، یقه اش را می کشیدم، و نقس نفس می زدم و به میان دکمه های بلوزش چنگ می انداختم، می خواستم بلوزش را پاره کنم، انگار که آن مانعی بود برای آنکه او تماما مال من باشد. لحظه ای ایستاد و گفت: با اون پسره خوب می خندیدین، بهت اجازه نمی دم دیگه. و بعد انگار هنوز خشمش باقی باشد وحشی تر از قبل به سینه هایم چنگ انداخت. تمام تنم داغ و غرق شهوتی غیر قابل کنترل بود، انگار تمام وجودم فقط در یک نقطه ی بدنم متمرکز شده بود و می خواستم که او درونم باشد. مثل آتش می سوخت و آن نیاز شدید و دردآور که جسم سخت کیرش را درون خودم احساس کنم. پاهایمان به هم مالیده می شد. او را که در تمام مدت می شناختم، مثل برادری برایم بود حالا فشرده به خودم می دیدم. حس برجستگی شلوار تنگش که به بدنم می خورد داشت دیوانه ام می کرد. در حالی که آرام از روی مانتو نوک سینه هایم را می مالید، سرم را پایین انداختم و به برجستگی روی شلوارش نگاه می کردم که چطور قلمبه شده بود و سخت مثل سنگ و ناتوانی از اینکه نمی توانستم آنرا در خودم داشته باشم، حس خیسی و نیازی که در من بر می انگیخت و مالیده شدن سینه هایم که تنها این نیاز را تا حدی کاهش می داد که فقط بیشتر بخواهم و بیشتر خیس باشم. – به چی نگا میکنی؟ خنده ام گرفت: نمی دونی یعنی؟ یک لحظه از مالیدن سینه هایم دست کشید. – شاید من خجالت بکشم تو اینطوری زل زدی بهم – از رو شلواره که، تو و خجالت؟ با حالت غد و گستاخ خودش، با چشمانی که همیشه انگار یک نوع برق مغلوب کردن بقیه در آن می درخشید نگاهم کرد و گفت: آره. و محکم نوک سینه ام را کشید. جیغ کوتاهی زدم و بعد نگاهش کردم، همان نگاه خیره ی سلطه جویش برای تحریک کردن من تا حد مرگ کافی بود. گفتم: امیر اینجا اینکارا رو نکنیم. انگار نه انگار که آنجا پارکینگ باشد گفت: “چرا؟ پس کجا” جوری بالای سرم ایستاده بود و با تمام هیکلش، با دستان محکم شده اش بر بازوهایم و با هرم نفسش به من مسلط بود که نمی توانستم چیزی بگویم. فقط نگاهش کردم و آرام سرم را به زیر چانه اش مالیدم. گفت: “آره راس می گی اینجا خوب نیس، مهمونام الان یکی یکی میان پایین، میگن ببین مست کردن هوار شدن رو هم ” گفتم: “خوب مگه واقعا اینطور نیس؟ گفت: “نه”. و آنچنان ناگهانی بازوهایم را ول کرد که کمی به عقب پرت شدم. گفت: “اصن می خوای هیچ کار نکنیم، من مست نیستم، واسه مستی این کارا رو نمی کنم، فهمیدی؟” و حین این حرف به شوخی سیلی ای الکی به صورتم زد. ولی من جوری خندیدم و ذوق کردم که پرسید: “دوست داری واقعیش رو بزنم؟” دوباره بلند خندیدم و دستش را کشیدم. گفت: “پس باید یکم کتکت بزنم، آدم شی” اون نمی خندید ولی چشماش برق می زد. گفتم: “جدی می گی امیر؟” دوباره صدایش را به همان آهستگی خاص خودش کرد و گفت: “دوست داری جدی بگم؟ ” گفتم: آره. گفت: “پس کتکم می خوری.” و بعد دوباره لب های مستمان یک لحظه هم را لمس کرد. امیر گفت: من میرم بالا خداحافظی کنم تو برو تو ماشین بشین تا من بیام. کلید ماشین را داد به من. و بدو بدو رفت بالا. در تاریکی پارکینگ، در ماشین منتظرش نشستم. می ترسیدم، از اینکه تا این حد دوستش داشته باشم. از اعتیاد آوری احساسی که حضورش به من می داد. در ذهنم تصور می کردم که الان دارد با همان دختری که برایش سیگار گرفته بود خداحافظی می کند و بغلش کرده. و با بغض و ناراحتی به داشبورد چشم دوختم. هرچه دیر می کرد می فهمیدم که چقدر احمق بودم، اگر من رو دوست داشت پس با اون دختره چرا صمیمی شده بود؟ من رو دوست نداشت فقط می خواست از من سو استفاده کند، از دوست چندین و چند سالش؟ یعنی تا این حد نامرده؟ چرا که نه؟ چقدر من زودباور بودم، چقدر احمق، چقدر خنگ. ناگهان در باز شد و امیر آمد تو، و سوییچ را از توی دستم چنگ زد. و فقط با صرف حضورش همه چیز، همه ی آن فکرها محو و نابود شد. گفتم: کجا می ریم امیر؟ – خونه دیگه جیگرم، نمی خوای برسونمت مگه؟ – چرا. خونه ی خودمون؟ – دوست نداری بری خونه؟ هیچ وقت غدّی اش اجازه نمی داد که خودش هیچ پیشنهادی بدهد، همیشه میگذاشت من همه چیز رو از اون بخوام. – نه – دوست داری چی کار کنی پس بجاش – با تو باشم – به من نیاز داری؟ – آره برگشت و با برقی در چشمانش نگاهم کرد. گفت: “جا نداریم که آخه بچه، خوب می زنم کنار، اتوبان کرج یه گوشه ای” – آره عزیزم فقط جای خطرناکی نباشه – نترس می دزدمت ولی فقط بهت تجاوز می کنم، نمی کشمت – امیررررررر! این چه شوخی ای بود – جدی گفتم دستم را محکم گرفت و فشار داد. ولی فقط به جلو نگاه می کرد. کمی محکم تر از حد معمول دستم را فشار می داد، دستم در د گرفته بود. سرم را به بازویش مالیدم. جایی ایستادیم و دوباره شروع کردیم به بوسیدن هم، اینبار مطمئن تر، و با شهوت بیشتر، دستم را کورمال کورمال روی برجستگی شلوارش کشیدم، و اینبار دیگر نمی توانستم مقاومت کنم. با حرص از روی شلوار می مالیدمش. آرام دکمه شلوارش رو باز کرد. حالا که می توانستم از روی شرت و از نزدیکتر حسش کنم، بیشتر اذیت می شدم آنچنان روی آن برجستگی می مالیدم و فشار می آوردم که انگار می خواستم از بین ببرمش، و از حرص نفس نفس می زدم، زبانش را به زبانم می مالید و آرواره هایش می خواست دهان من را در زیر دهان خود له کند، در حین اینکه کیرش را می مالیدم احساس کردم کیرش خود به خود هم کمی حرکت می کند. گفتم: “چرا حرکت می کنه؟” امیر با صدای دورگه شده جواب داد: نمی دونم، می خواد یه حرکتی بزنه حتما. – یعنی حرکت می کنه تا بکنه؟ -اوهوم. –”اوف نازییییی، قربونش برم.” از حرکتش زیر دستم و فکر اینکه چرا حرکت می کرد انگار چیزی توی دلم فرو می ریخت و خیسم می کرد. حالا دیگر نمی گذاشتم ببوستم و فقط گردنش را گاز می گرفتم. بعد امیر گفت: دکمه های بالای مانتوت رو واکن. باز کردم. امیر گفت: نه تا شکمت وا کن، ولی در نیار مانتوتو. با یقه ی تاپم کلنجار می رفت، آن تاپی که آنقدر ازش بدم آمده بود ولی حالا برایم عزیز شده بود. امیر گفت: “اینا چیه شما می پوشین، یه کیلو یقه داره” گفتم: “از مانگو خریدم، به این خوبی”. امیر گفت: “همین دیگه عقل زنا کوچیکه واسه این میگن” گفتم: “عقل من کوچیک نیست” در حالی که همچنان با شستش روی نوک سینه ام را آرام آرام می مالید با همان نگاه خیره و غدّ سلطه جویش نگاهم کرد: “چرا هست”. می دانستم که اشتباه می کند ولی چه شیرین بود تسلیم او شدن، موافت کردن با او و خود را به او سپردن. خودم دکمه ی بالای تاپم را بازم کردم و از زیر سوتین ام را درآوردم. “حالا چه دختر خوبی، وای جیگر منه” شروع کرد به خوردن سینه هایم. لذت از میان پاهایم و تمام بدنم تراوش می کرد، به سر خم شده اش که عین یه پسر بچه ی شیر خوار مک می زد دست کشیدم ،آرام ناله می کردم. روی جای زخم چاقوی قدیمی روی گردنش که از دعوایی در دبیرستان باقی مانده بود دست می کشیدم و او کاملا ساکت و با جدیت فقط می مکید، حس می کردم شلوارم هم خیس شده. دستان مردانه اش میان پاهایم را نوازش می کرد. گفت: “خیسی چرا؟” گفتم: “از نیاز بهت”. گفت:” از نیاز به چیم؟” گفتم:” از نیاز به کیرت.” گفت: “جمله رو کامل بگو”. گفتم: “از نیاز به کیرت از خیسی دارم می میرم، از نیاز بهش”. با دستان مردانه اش کسم را می مالید. و خیره نگاهم می کرد. صدای ناله های خودم را می شندیم، انگار صدای یک حیوان زخمی باشد، از عمق گلو و با شهوت و دردی بی پایان. همچنان که ناله می کردم او با نگاه خیره و سلطه گرش مرا می کشت. باز شدن لایه های کسم را از هم حس می کردم، و هر ناله گویی التماسی برای بیشتر خواستن بود. “امیرررررررررر. بدنم به هم می پیچید.خواست دستش را توی شرتم کند ولی شلوارم تنگ تر از آن بود که بتواند دستش را راحت تو ببرد. اعصابش خورد شده بود: اه با این لباسای تخمیت، شلوار گشاد تر بپوش از این به بعد. فقط او بود که می توانست به این سرعت سر چنین چیز کوچکی عصبی شود. فقط او. کمی خودم را پایین آوردم و کمرم را خم کردم، دستش را گرفتم و توی شرتم بردم. به سرعت مثل پسربچه هایی که عصبانیتشان یک لحظه بیشتر دوام نمی آورد آرام شد و دوباره شروع کرد. حالا بند انگشتهای زمختش را میان لبه های خیس کسم احساس می کردم، انگشت وسط بزرگش را که روی چوچوله ام می کشید. به خودم می پیچیدم، صدای ناله هایی که می شندیم گویی به کس دیگری تعلق داشت، از شدت هیجان باسنم را از روی صندلی کمی بلند کرده بودم و دستگیره ی در را گرفته بودم، “امیر عزیزم.” امیر با این که دستش آن پایین بود ولی خودش راست نشسته بود و فقط مرا نگاه می کرد، با چشمان سرکوبگری که میخواست مرا ببلعد “دیگه نمی تونم امیر” جوابی نمی داد و فقط انگشتش را روی سوراخ کوسم گذاشت و کمی به تو فشار داد. “امیر! پرده دارما. “می دونم مواظبم” کمی بیشتر که تو برد دردم می گرفت ولی در دردش نوعی حس خارش و هیجان بود که باعث می شد نتوانم تمرکز کنم. “ببر توتر دستتو” “نه عزیزم حالا یه چیزی می شه”. “نه” خودم را کمی به جلو و به سمت دستش فشار دادم، باز هم کمی به جلو فشار دادم، می خواستم که دستش تو تر برود، تنها چیزی که می توانستم به آن فکر کنم همین بود. مغزم انگار موجود نفهمی بود که دائم به من نهیب می زد و می خواست مرا از لذت محروم کند، ولی من به آن موجود نفهم اهمیتی نمی دادم، نه. و باز هم همان درد و خارش و حس دیوانگی، تپش های دردناک و تیر کشیدن سینه هایم. امیر گفت: “نکن اینجور”. راست نشستم و مچ دستش را گرفتم تا به سمت خودم بکشم و انگشتش کمی جلو برود. “نکن خطرناکه” -چیزی نمی شه. – “می گم نکن احمق.” عصبانی شد. “پرده با انگشتم زده می شه، احمق” – امیرررر، خواهش می کنم – می خوای اصلن یهو بکنمت؟ جرت بدم؟ ها؟ من حاضرما. خیلی خری، خر تر از تو خودتی دیگه واقعا عصبانی شده بود. سر و گردنش را بغل کردم و بوسیدم. گفتم: چون تویی دلم می خواد – حالا هر چی – باز با اون انگشتای مردونت نازم می کنی؟ چوچوله ام را می مالید، ولی نه مستقیم، از روی شرت، جوری که اصطحکاکش برایم اوج لذت بود و بعد باز کمی دست می کشید و انگشتش را در دهانه ی سوراخم کمی فرو می برد. دوباره حس می کردم که پرده ی تاریکی رو مغزم می افتد، نیاز داشتم چیزی را بمکم. از میان چشمهای نیم بسته ام می توانستم ببینم که کیرش راست شده است، و این منظره حالم را بدتر می کرد. “امیررر، باید یکم حسش کنم” – چی رو؟ – کیرت رو – بخوریش؟ سرم را محکم به تایید تکان دادم. بی هیچ حرفی زیپ شلوارش را پایین داد و پشتی صندلی را کمی عقب کشید. – بیا اجازه داری با آن طرز حرف زدنش. قلمبگی شرتش را می دیدم. صورتم را پایین بردم، اولش فقط صورتم را به شرتش می مالیدم. می خواستم آنرا حس کنم. بعد شرتش را پایین کشیدم، داشتم دیوانه می شدم. موهای شکمش را لیس زدم و با دستم کیرش را می مالیدم. و بعد خود کیرش را اول می لیسیدم، دهانم انگار منبع لذت ابدی من شده بود و خودم هم خیس خیس شده بود. آبی که از کیرش ترشح می شد را می مکیدم و صورتم را مثل دیوانه ها به کیرش می مالیدم. “زیرش رو هم دوس داری بخورم؟” فقط اوهومی گفت. “وایییییی” از هیجان و تحریک نمی توانستم درست سرم را زاویه بندی کنم. می خواستم تخم هایش را توی دهنم کنم، خودش کمکم کرد، تخمش را می مکیدم و ناله های خفیفم از لذت این مکیدن او، تخم هایش را می بوییدم و مست می شدم. و زیر تر از تخم هایش را، ریشه کیرش را می لیسیدم، گرچه خیلی پایین بود و سخت بود. اما نمی توانستم خودم را کنترل کنم، باید آن برجستگی را می لیسیدم، با دیوانگی تمام، صورتم را میان تخم هایش فرو کرده بودم و دستم را دور کیرش حلقه کرده بودم و بالا و پایین می کردم. خودم هم دیگر از شدت تحریک داشتم منفجر می شدم. و دستور دادن های او تحریکم را بدتر می کرد: “حالا خودشو بخور، بالاتر. ” “آفرین، بخور” . بعد کیرش را کامل توی دهانم کردم، و دهانم را بالا و پایین می کردم. “آخ عزیزم، همینه” نفسم دائم بند می آمد، اما می خواستم بیشتر تحمل کنم، می خواستم بیشتر توی دهانم نگهش دارم، و لذت ببرم، از اینکه تا این حد او درون من است. ولی باز تا می خواست ارضا شود، نفسم بند می آمد و از دهنم درش می آوردم. می گذاشت در این فاصله کمی لیسش بزنم و صورتم را به کیرش بمالم تا نفسم برگردد. بعد دوباره چانه ام را می گرفت و جلو می آورد، تا کیرش را بخورم. فقط می خواستم در دهنم باشد، آب شورش را ببلعم. اینبار طولانی تر نگهش داشتم، سرم را در دو دستش گرفته بود و بالا و پایین می کرد، و من تسلیم در دست او، و کیرش که تا گلویم می رسید تا اینکه … فشار مایعی را در دهانم احساس کردم، خیلی غلیظ بود. او که آرام شد من هم آرام شدم. در راه برگشت دستم را آرام پشت گردنش روی جای زخم چاقویش گذاشته بودم و نوازشش می کردم، و او فقط به جلو نگاه می کرد و من همین را دوست داشتم. و فقط گاهی دستم را می گرفت و فشار می داد، استخوان های انگشتم زیر فشار محکم دستش درد می گرفت و تیر می کشید، درد استخوان و سلول های عاشق من که همه ی این درد را عاشقانه می خواست. و درد و عشق… مگر هرگز با هم فرقی هم می کردند؟ سیما

چهــــــــــــــــــــار بــــــــــــــــــــر یــــــــــــــــــــک ۱ من در داستان مامان جون و خرید عید از خاطره تلخ کودکی خودم گفتم بودم . از بابای آخوندم که از بس به دنبال ارشاد مردم و کار خیر بود به زن و بچه اش کمتر می رسید و از اون وقتی که صفدر سگ سبیل اومده بود و دم عیدی ننه مونو گاییده بود و واسش چند دست شورت وسوتین و پیر هن آورده بود . خیلی دلم می خواست انتقام خودمو می گرفتم . وقتی که بزرگ و بزرگ تر شدم و به سن بلوغ رسیدم و زنا رو دیدم که چقدر نسبت به گاییدنشون هیجان دارم تازه فهمیده بودم که صفدر چیکار کرده . همیشه یه حس حقارت خاصی در وجودم بود . یواش یواش بزرگ شدم . این حس در من وجود داشت که یه روزی انتقام خودمو بگیرم . دق دلی خودمو سر این صفدر خالی کنم .. به خاطر این که اگه یه وقتی با این صفدر قلدر سگ سبیل در افتاده بتونم از پسش بر بیام با فنون کشتی و کاراته آشنا شده و تمرین زیادی کردم که پیش این بزن بهادر کم نیارم . خیلی به خودش شاخ و بال داده بود . یه مدتی هم به بدن سازی می رفتم و اندام درست حسابی هم پیدا کرده بودم . دیگه یه تیپی زده بودم که خیلی راحت هر کی رو می خواستم تور می کردم . نمی دونستم مادرم چیکار می کنه و چه حس و حالی داره . من همه چی رو از دید این صفدر می دیدم . با دختر صفدر به نام صنوبر رو هم ریختم . دختر قشنگی نبود . خیلی راحت می تونستم قلقشو بگیرم و تر تیبشو بدم . اولش می گفت که من بهت کون نمیدم و از این حرفا . هر وقت زنت شدم منو بکن .. چه غلطا ! من نوزده سالم بود و اونم یه سالی رو ازم کوچیک تر بود . این بابای آخوندم تا می تونست می رفت ذنبال زن صیغه ای و جنده بازیهای خودش کجا بود به فکر ما باشه . خلاصه قبول کرد که روز دوم عید که همه میرن یه جایی که برای اون ضرورت نداره خونه می مونه و من بیام سراغش .. ازم قول گرفت که با کسش کار نداشته باشم . .. دلش خوش بود .. -صنوبر جون مگه کس خلم که با کست کار داشته باشم ؟.. صنوبر خوشگل نبود ولی تن و بدن خوبی داشت . منم دوم عید یه بهونه ای آوردم و از خونه جیم زدم . حالا می تونستم خیلی راحت صنوبر رو بگام و عقده دلمو خالی کنم . چه حالی می داد .. این صفدر خان از بس خونه اش جا دار بود و دو طیقه بزرگ رو هم ساخته بود .. مادر و خواهرشو که هر دو تاش بی شوهر یا همون بیوه بودن آورده بود پیش خودش . -صنوبر اون دو نفر گیر ندن -نه عزیزم اونا هم با با با مامانم میرن عید دیدنی .. خلاصه کنم من و صنوبر تنها شدیم و تا اون هیکل رعنا و رختخوابی رو دیدم آب از لب و لوچه ام سرازیر شد .. -سهیل جونم .. اگه این کار و بکنم تو اون وقت با هام از دواج نمی کنی ؟/؟ -اگه این کارو نکنی که اصلا از دواج نمی کنم .. کس خل .. دختره دیوونه کون لق تو و عشق و عاشقی کرده .. منم دارم حال می کنم تو هم داری حالتو می کنی .. دیگه از دواج مثقالی چند ؟/؟ .. نمی شد از کون ناب و توپش گذشت . کونش دیوونه ام کرده بود . وقتی کونشو بغل کردم و اونو از وسط بازش کرده و لبامو گذاشتم روش .. حس کردم این اون لحظه ایه که چهارده پونزده ساله در انتظار اونم . اون کون تپل و گوشتی رو که گازش می گرفتم و لیسش می زدم یه حسی از کون و اندام صفدر پدر صنوبر رو واسم تداعی می کرد . .که پشت به من فرو کرده بود توی کس مامان سارای من . حالا داشتم انتقام می گرفتم . دلم خنک می شد .. خیلی بده جلو چش آدم مادر آدمو بگان . اون هر چه بود من دوستش داشتم . ولی من انتقاممو می گرفتم ..و تا این لحظه گرفته بودم .. -اوووووخخخخخ سهیل نهههههه نهههههه نکنه گولم بزنی .. نکنه کاری کنی که من کس بدم بهت .. -مثل این که خیلی دلت می خواد کس بدی .. -نههههه نههههههه بابام منو می کشه . اون خیلی مومن و با تقواست .. -ببینم داری مسخره اش می کنیراجع به پدر زنت این جوری حرف نزن .. سرفه ام گرفت . اون اولین دختری نبود که باهاش سکس می کردم . ولی حال وروز اون و بی حس شدنش نشون می داد که اون خیلی ریاضت کشیده بعد این که دو تا سینه هاشو یک مالش حسابی دادم لبامو گذاشتم رو نوکشون و بعد کس لیسی و بعد از اون هم کونشو کرمی مالیده و نرم نرم کیرمو فرو کردم اون داخل . با این که خیلی سخت کیرمو فرستادم توی کونش ولی اون طوری درد و هوسو با هم قاطی کرده بود که منو هم بر سر شوق آورده بود . -سهیل جون کسمو هم بمال .. فقط حواست باشه انگشت توش نکنی .. چه حالی می داد این دختر .. کیرمو تا نصفه فرو می کردم توی کون تپل و اون سوراخ تنگ صنوبر بن صفدر…ادامه دارد …نویسنده ….ایرانی

چهــــــــــــــــــــار بــــــــــــــــــــر یــــــــــــــــــــک ۲ همش تصور اون کیری رو داشتم که در بچگی بابای این دختر فرو کرده بود توی کون ننه ام . کوفتت بشه صفدر .. حال می فهمم چقدر حال می کردی .. آب کیرم راه افتاده بود .. تا کیرمو بیرون کشیدم و منی های من مسیر بر گشتو انتخاب کردند ناگهان صدای جیغی شنیدم . حس کردم به خاطر هیجانی که داشتم صدا رو سر و ته می شنوم . صدای فریاد از پشت سر میومد . وااااااایییییی صبورا مادر صنوبر بود . اون خیلی خوشگل تر از دخترس بود . دستمو گرفتم جلوی کیرم .. طوری جیغ می کشید و غضب کرده بود که من تکون نمی تونستم بخورم . می خواستم فرار کنم دیدم که در مرام من نیست . منی که می خوام ادای پهلوونا رو در بیارم واقعا نا مردیه که یه دخترو بذارم برم . -ببینم پسره لات بی سر و پا تو می خوای دخترمو بگیری که داری این جوری رفتار می کنی .؟. وقتی که این حرفو زد دلم می خواست همونجا می گرفتمش و کونشو از دو طرف بازش می کردم و خشک خشک می گاییدمش . ولی به جاش دستمو از وسط پام بر داشتم و کیرمو نشونش دادم .. مظلومانه بهش نگاه می کردم . از کون صنوبر همچنان آب کیر من در حال بر گشت بود . صبورا سکوت کرده بود . -خانوم شما به من میگین لات بی سر و پا . پس این صفدر خاتن چیه وکیه .. من دارم با دختر بی شوهر حال می کنم ولی شوهر تو به یک شوهر دار رحم نکرده . نیاز اون مگه چی بوده . مگه شما زن به این خوبی بهش نمی رسیدین -از چی داری حرف می زنی . شوهرم خیلی نجیبه . همه رو سرش قسم می خورن . میگن اگه عبا و عمه می ذاشت رو سر و تنش حالا یک مجتهد می شد .. -آره مجتهدی که می رفت و زن مردمو می گایید . هر چند زن اون مردم هم خودش مقصره چون شوهرش یک آخوند بود . آخوند کور .. -اینا دلیل نمیشه ..بد جوری محو کیرم شده بود . علائم خاصی رو در چهره اش می دیدم که بی میل نبود به این که بخواد خودشو در اختیار من بذاره . راستش من که داشتم این جوری شعار می دادم دو تا زن شوهر دارو تا حالا گاییده بودم که یکی شوهرش بود زندان و یکی دیگه هم معتاد بود و شوهره یه اتاق دیگه داشت می کشید و من در یه اتاق دیگه داشتم زنشو می گاییدم .. -آره صبورا خانوم اون .. شوهر شما با مادر من بوده . من از نزدیک همه چی رو دیدم .. -تو نمی تونی اینو دیده باشی .. دو سه تا نشونی ریز از اونچه که دیده بودم به زنش داده و اونو میخکوبش کردم .. زار زار گریه می کرد و شوهرشو فحش می داد و نفرین می کرد .. رفتم طرفش با همون کیر آویزون شده و تلو تلو خوران .. -صبورا خانوم برای شما خوب نیست . حالتون بد میشه .. شما باید مراقب تر بیت این نوبر جون باشین . -سهیل به مامان من چیکار داری .. سرمو تکون دادم و گفتم دختر اون در بد شرایطیه نمیشه تنهاش گذاشت . سنکوب می کنه بلای جون شما میشه . همین جور که داشتم حرف می زدم دستمو هم به سینه هاش می مالوندم .. -صبورا خانوم خیلی گرم شده اینجا .. فشارتون میره بالا برای شما خوب نیست . دگمه های بلوزشو باز کردم .. تازه پس از چند دقیقه فهمید چی شده .. یه چشمکی به صنوبر زده که مادرشو ببریم اتاق خواب و اونو بخوابونیم . دو تایی مون هنوز کاملا بر هنه بودیم . مادره رو که نیمه لختش کرده بودم . بردم انداختم رو تخت . البته در این لحظه شورت و سوتین و یه دامن هم پاش بود . -صنوبر جون این حالش خیلی خرابه . باید دامنشو در آریم تا خنک شه . وقتی دامنشو از پاش در آوردم و اونو با شکم رو تخت ولو کردیم کیر شل و ول شده من دوباره شق کرده بود . -صنوبر برو بیرون من با مادرت حرف دارم . باید عقده دلم واشه . هنوز غم و غصه اون بچگی رو دلم نشسته . خون جلو چشامو گرفته بهت میگم برو بیرون .. صنوبر ترسید و رفت بیرون .. من در جا افتادم پشت صبورا .. -کثافت چیکار می کنی .. -نمی خوای جواب شوهر نا مردت رو بدی ؟/؟ زن به این خوشگلی داره و تو هم تلافی کن انتقام بگیر . اگه اون کوس تازه می خواد تو کیر خیلی تازه بخور .. شورتشو کشیدم پایین . دست و پا های الکی می زد . سوتین اونو هم در آوردم . کیرمو از همون پشت کردم توی کس زن صفدر . اینا خونوادگی عجب کون گنده ای بودند . هوس سوراخ کون اونو هم کرده بودم . حالا احساس پیروزی می کردم . دو بر یک جلو افتاده بودم . دیگه نه خواهری داشتم و نه مادر بزرگی و نه دختری که صفدر بخواد یک گل بزنه و مساوی کنه….ادامه دارد …نویسنده ….ایرانی

چهــــــــــــــــــــار بــــــــــــــــــــر یــــــــــــــــــــک ۳ جااااااان این عجب چیزی بود . خستگی رو از تن آدم به در می کرد .. -حالا که این جوره پس تند تر بکن بکن . بکن ار ضام کن .. سهیل جون دوستت دارم .. کسش خیلی داغ شده بود .. گنده و گشاد بود ولی حال می داد کس زن صفدر رو گاییدن .. توی دلم گفتم مادر دیدی .. دیدی .. کاش می دیدی که دست روز گار کیر منو بر سر خاندان صفدر فرود آورده و قدرت خاندان ما رو نشون داده . میگن زن آخوند رو گاییدن نعمته .. ولی هر چی باشه تو ننه ام بودی . تو که مرامت مثل مرام بابا نبود . ولی شد دیگه . کف دستمو می زدم به کپل صبورا -جان جان .. جان همین جوری بزن و کسمو بکن ..وووووویییییی وااااااایییییی کسسسسسسسسم کسسسسسسسسسم داره می ریزه . جوووووون خالی شد .. در همین لحظه صنوبر سراسیمه وارد شد .. -مامان بیچاره شدیم .. عمه اومد .. عمه اومد …. عمه شهین 47 ساله اش اومد .. از اون دریده ها نشون می داد . می گفتند او.ن وقتا که شوهرش زنده بود از اون کیر پرست ها بود چه برسه به الان که شوهرش مرده . -واااااایییییی بیچاره شدم .. برادرم مار در آستینش پرورش داده .. زن جنده و دختر جنده تر از اون .. بچه مردم چه گناهی داره تقصیر شما دو نفره .. این دختر دم بخت باید مراقب کار خودش باشه .. اگه برادرم بفهمه خون به پا می کنه .. این یکی رو دیگه من لباسشو در نیاوردم آماده به خدمت بود و طوری خودشو بر هنه کرد که نفهمیدم چه جوری .. من دیگه نه جون داشتم و. نه کیر و نه آب آماده . هر چند فرصت نشده بود توی کس صیورا آب بریزم ولی آبم رفته بود عقب .. -پسر کارت درست نیست . تو جوون خوبی هستی . فکر کنم مادرت رو بشناسم . اگه به گوش داداشم برسه تو رو می کشه .. زن برادرم اصلا میکربیه .. اومد رو کیرم نشست و باهاش بازی کرد و کونشو حرکت داد تا اونو فرستاد داخل .. با این که هیکلش به تپلی صبورا نبود ولی من لذت می بردم . نتیجه بازی شده بود سه بر یک . عجب مسابقه ای بود که پونزده سال طول کشیده بود . نیمه اول اونو من یک گل خورده بودم ولی در نبمه دوم تا حالا سه تا گل زده بودم .. این یکی که خودشو انداخته بود رو کیرم طوری لبامو به لباش بست و قفل کرد که داشتم خفه می شدم ولی لذت می بردم .. یه جوری بهم فشار می آورد که حس می کردم داره روی کیرم سوهان می کشه ..موهای کسش انگاری دو سه روز تراشیده بود وخیلی سیخ می داد اونم پس از دقایقی چند تا جیغ کشید و از حال رفت .. تا رفتم آب کیرمو خالی کنم توی کسش که می گفت یا ئسه شده دیدم و شنیدم که بازم سر و صدایی بر پا شده . این بار صدای ننه اش بود . معلوم نبود اینجا چه خبره . انگاری بوی کیر به مشام شهین و شهر بانو و صبورا خورده بود .. مادر صفدرکه فکر کنم هفتاد رو رد کرده بود داشت خونه رو می ذاشت رو سرش .. همه رو بسته بود به فحش .. سوژه خوبی به گیرم افتاده بود و. باید این یکی رو هم می گاییدم . هر چند کس و کون پیر , چنگی به دل نمی زد و من به اندازه کافی سیر شده بودم ولی حس کردم کمرم سنگین شده . من تا حالا فقط یک بار اونم توی کون صنوبر خالی کرده بودم . این خروس بی محل اگه سر نمی رسید می تونستم توی کس شهین هم خالی کنم .ولی مادر در عوض مادر .. یک ضربه پنالتی نصیبم شده بود . بایستی شوت می کردم و دقیق گل چهارم رو هم می زدم . دیگه هیشکی هیچ غلطی نمی تونست بکنه . .-شهر بانو خانوم شما خودت یک مادری .. بچه بزرگ کردی . صفدر خانو تر بیت کردی .. از تجربیات خودت در اختیارش گذاشتی .. -پسره پر رو اونو با من مقایسه نکن . اون یک مرده .. می تونه خیلی کارا بکنه که یک زن نمی تونه انجام بده . -منظور شما چیه . یعنی باید بیاد یک مادر رو بکنه ؟/؟ جلو چشای یه بچه چهار ساله .. که بعد ها براش یه کابوس شه یه عقده شه . اگه یه نفر جلوی صفدر شما رو می گایید شما چه حس و حالی پیدا می کردید یعنی دلتون واسه بچه تون نمی سوخت ؟/؟ هر چند من برای مادرم موضوع رو تعریف نکردم . ولی می دونم اون اگه متوجه شه من چقدر عقده ای شدم دلش واسم می سوزه .. توی دلم گفتم آره جون خودش معلوم نیست تا حالا زیر کیر چند نفر دیگه خوابیده از اونجایی که من ندیدم دیگه خیالم نیست و فقط همین یک مورد داغش به دلم نشسته . شهر بانو اومد جلو .. یه نگاهی بهم انداخت دستشو گذاشت زیر کیرم و زیر بیضه هامو دست مالید و چند تا تکون به کیرم داد و از اونجایی که آب داشت و سنگین شده بود دراز شد و کیرم از دست شهربانو هم زد بیرون….ادامه دارد ….نویسنده ….ایرانی

چهــــــــــار بــــــــــر یــــــــــک ۴ (قســـــمت آخـــــر ) پسر خوشم میاد که تو منو دیدی و به هوس افتادی . کمکت می کنم . من دلم برات می سوزه . پسرم در حق تو نا مردی کرده . عیبی نداره تو هم ننه شو بکن چیزی که عوض داره گله نداره . من کمکت میکنم و بابت این کارم فقط سلامتی تو رو می خوام . چند بار هم این کارو می کنیم تا صفدر بفهمه یک من ماست چقدر روغن داره .. مادره جنده تر از دختر وعروسش بود . خونوادگی همه به هم رفته بودند . این یکی رفت رو لبه تخت دراز کشید و من از رو برو می گاییدمش .. مگه حالا ار گاسم بشو بود .. دیوونه شده بودم .. چند بار فشارش رفته بود بالا دختراز ترس این که مادرش سکته کنه موهای سرشو می کشید و مامان جون مامان جون می کرد عروسه خیالش نبود … ولی شهر بانو می گفت پسر کارت رو بکن .. عیبی نداره .. بمیرم و یک سکس با حال کنم بهتره تا آرزو به دلم بمونه .. نیم ساعت گاییدمش تا ار ضاش کردم .. این بار دیگه امون ندادم . هر چند می دونستم نفر پنجمی در کار نیست ولی آب کیرمو خالی کردم توی کسش . سه تا زن دیگه که به وجد اومده بودند می گفتند که این دوای درد مامانه . الان کمر درد و ناراحتی اعصاب اون خوب میشه..حسابی حالم جا اومده بود .. بازی شده بود چهار بریک .. ظاهرا وقت اضافه هم داشت ولی دیگه نتیجه تغییری نمی کرد .. در همین لحظه صنوبر که رفته بود دستشویی سراسیمه بر گشت .. -عزیز عزیز تو هم وقت گیر آوردی که داری کون چروکیده ات رو به کیر سهیل میدی .. بابا داره از پله ها میاد بالا .. کون شهر بانو رو گاییده بودم چه گاییدنی .. در همین آن صفدر وارد شد .. -آهاااااااااییییییییی نفسسسسسسس کشششششششش هیشکی نبوده که به ناموس پهلوون صفدر نگاه چپ کنه جون سالم به در ببره اومد طرف من تا یه هارت و پورتی بکنه پا مو گذاشتم جلوش با مخ افتاد زمین . -پاشو پهلوون پنبه . ما عادت نداریم به پهلوون زمین خورده لگد بزنیم . بیا و ببین که من امروز چیکار کردم .. شهربانو به حرف اومد گفت صفدر تو خودت خوب می دونی که در مقابل من حرف به زن نیستی و من همیشه حریفت بودم . این چه کاری بود که با مادرش کردی . الان این پسر اومد تر تیب ما چهار تا رو با هم داد . من خودم داوطلب شدم و بهش گفتم که بیاد و منو بکنه .. نگاه کن از کسم هنوز داره آب می چکه . کیرش توی کون من بود که توی مزاحم وارد شدی . دختر ..خواهر .. زن و مادرت رو گاییده . کیرمو گذاشت توی دهنش .. ….. نهههههههه نههههههههه . صفدراومد طرف من یه لگد به سینه ام زد کیر من از دهن ننه اش اومد بیرون . قفسه سینه ام به شدت درد گرفت و عصبی شدم . با مشت و لگد افتادم به جو.نش .. هر چهار تا زن از دستش عصبی شه بودند . از کاراش .. لجبازیها و قلدری هاش . مخصوصا که فهمیده بودنمد چه بلایی بر سر مادرم آورده . خلاصه صفدر رو خوابوندیم و به نوبت یه موز توی کونش فرو کردیم و ازش عکس گرفتیم . .. شهربانو : شهین برو اون کیر مصنوعی رو که به کمرت می بندی بیار ببینم .. -من از این چیزا ندارم .. -تو و دختر خاله ات که با هم مشغول بودین من شما رو دیدم حالا به روت نمیارم دیگه تو هم ساکت بمون و بگو چشم . خلاصه با کیر مصنوعی که به کمر بسته بودیم نوبتی صفدر رو گاییدیم و فیلم گرفتیم .. بعد اونو طناب پیچش کرده و نوبت من بود که از نو شروع کنم .. این بار من سخنرانی کردم . -به خاطراین که دفعه قبل تشریف نداشته و از تماشای صحنه های مهیج دور مانده اید صحنه های قبل را به طور خلاصه باز سازی می کنیم .. اول صنوبر بعد صبورا و بعدش شهینو گاییدم …. -و حالا نوبت مادر توست . جلو چشات ننه ات رو می کنم . -مادر تو هم راضی بود .. شهر بانو به حرف اومد و گفت منم راضیم . با لذت و افتخار کس و کونمو تقدیم این پسر ناز و با ادب و خوشگل و با کلاس می کنم . تر تیب مادر صفدر رو در تمام جهات دادم . از کس و از کون و .. تو دهنی .. این بار توی کونش خیس کردم . و کیرمودر جا فرو کردم توی دهنش .. صفدر اشک می ریخت و سرشو می کوبوند به دیوار . عجب عید و بهاری شده بود . کارمون که تموم شده بود صفدر سگ سبیل نامرد رو که حالا سبیلاش سفید شده بود ولش کردیم . -سهیل جان بازم از این طرفا بیا . باید یه وقتی رو تعیین کنیم که پسرم باشه . شیر دیگه یال و کوپالش ریخته .. ما همه عاشق شیر جوان و عاشق کیر شیر جوانیم . -ممنونم خانوما . این بهترین عیدی بود که در تمام عمرم دریافت کردم .. چهار بر یک پیروز شده بودم ..چنین است رسم سرای درشت .. مصرع بعدیشو این جوری می خونم که گهی پشت به زین و گهی زین ها به پشت …. پایان … نویسنده …. ایرانی

مــــــــــــــــــــامــــــــــــــــــــان دکتــــــــــــــــــــر ۱ دیگه چی می خواستی زن ؟/؟این همه امکانات واست ردیف بود . یه شوهر دکتر داشتی که هر چی در می آورد دو دستی تقدیم تو می کرد . فکر کردی اون پسره که ده سال ازم جوونتره و باهاش ریختی رو هم نگهت می داره ؟/؟پول و شیره اتو که کشید ولت می کنه بری . من پزشک مغز و اعصابم . تازه سی سالم تموم شده . زن 25 ساله ام بهم خیانت کرده و عاشق یه جوون 20 ساله شده . این از سیری زیاد زده زیر دلش . تازه یارو هنوز خدمتشو نرفته . گستاخی رو به حدی رسونده که مهرشو بخشیده تا ازم جدا شه . دیگه اعصابم ریخته بهم . چند روزه که طلاقش دادم و در مطبو هم تخته کردم . خنده داره دکتر اعصاب خودش داره روانی میشه . دیگه نمی تونستم خونه خودم بمونم . اومدم پیش مامانم . بابام مث من دکتره ولی جراح داخلیه . شب که مطبو تعطیل می کنه معلوم نیست کجا میره که تا دم صبح پیداش نمیشه . صبح هم می گیره تا لنگ ظهر می خوابه و بعد از ظهر میره مطب . یه خواهرم دارم که اونم تو دانشگاه تبریز پزشکی میخونه . منم که دیگه حوصله خونه موندنو نداشتم تصمیم گرفتم که یه مدت برم پیش بابا مامانم که تنها بودند زندگی کنم . سر در مطب هم نوشتم به علت رفتن به مسافرت به مدت دو هفته تعطیل می باشد . تازه مطمئن نبودم که دو هفته دیگه هم می تونم برگردم سر کارم یا نه . مامان سیمای من با این که هیجده سال بزرگتر از من بود ولی خیلی جوون نشون می داد . خانه دار بود خیلی هم بابا رو تحمل می کرد . همیشه با هم دعوا داشتند … حال و روز خوشی نداشتم . با این که برای بیمارانم حتی الامکان قرص خواب قوی تجویز نمی کردم ولی وضعیت رو حی من آن قدر در هم شده بود که خودم به این قرصها پناه آورده بودم . کار به جایی رسیده بود که مامان سیما تخت آبجی شهلا رو آورده بود تو اتاق من و خودش نزدیک من می خوابید و مراقبم بود . از بابا جون منم که تا نزدیکای اذان صبح خبری نمی شد . زمستون و تابستون فرقی نمی کرد اون با اذان صبح قرار دادبسته بود . دو سه شبی رو با این قرصا سر کردم . طوری که پس از بیداری تا ساعتها گیج و منگ بودم . مامان خوشگل من خیلی این دو سه روزه رو به خودش می رسید و لباسای بدن نما و فانتزی تنش می کرد -مامان چی شده خیلی به خودت می رسی بابا دیگه زود میاد خونه ؟/؟من که سر شب میرم واسه خودم ای کلک -چی میگی شاهرخ جون . بابات کجا بود مگه ما خودمون آدم نیستیم .؟/؟مگه پسرمون نباید ما رو خوشگل ببینه ؟/؟مامان چی شده بود !سینه هاشو انداخته بود بیرون مث یه هلو . اگه مامانم نبود دوست داشتم بخورمشون . لپای سرخ و سفیدی داشت که نیاز به روژنداشت . لباشم همین طور . چشاش که داشت آدمو افسون می کرد . از بچگی تا حالا هیچوقت به این صورت به مامان خیره نشده و تو کوکش نرفته بودم . حس کردم که این قرصا بدجوری رو سیستم بدنی من تاثیر گذاشته . وقتی که از خواب بیدار می شدم سوزش شدیدی در قسمت سر و قسمتی از تنه کیرم و دردی هم در ناحیه بیضه هام احساس می کردم . درسته که ما دکترای متخصص بیشتر تو رشته خودمون واردیم ولی تا یه حدی از داروها و عوارض اون آگاهی داریم . این نباید اثر این قرصا باشه . از طرفی این درد و سوزش روی پوست بوده و در اثر ضربه خارجیه و ربطی هم به آلرژی نداره . یکی دوروز دیگه هم به این صورت گذشت و باز هم همون آش و همون کاسه بود . درد و سوزش که خوب نمی شد هیچی بیشترم می شد . از طرفی سوال پیچ شدن من از طرف مامان سیما راجع به قرص خواب و از این چیزا بیشتر منو به فکر فرو می برد . یه چیزی هم که شک منو زیاد تر می کرد این که کیرم و شورتم بوی یه عطر زنونه می داد . عطری که شهلا ازش استفاده می کرد . اونم که این جا نبود . یه شب با خودم گفتم بهتره که قرص نخورم و خودمو بزنم به خواب . شمدو کشیدم رو صورتم که یه موقع سوتی ندم . مامانی خودش قرصامو با یه لیوان آب آورد و منم با یه فیلم بازی کردن آبه رو خوردم و قرصه رو انداختم و رفتم واسه خودم .-مامان لامپو خاموش کن . این قرصا سگ مصب طوریه که ده دقیقه ای آدمو کله پا می کنه .-قربون پسر دکترم برم اگه فکر می کنی واست خوبه باید یه مدت از اینا بخوری .. یه نیمساعتی شد و بععععععله حدسم درست بود . مامان خانمی هوسش گل کرده بود . اون چیزی که تا این حد فکرشم نمی کردم داشت اتفاق می افتاد . چند بار صدام زد و مطمئن شد که خوابم شمدو از روپام کنار زد و شورتمو کشید پایین . کیرمو گذاشت تو دهنش . وایییییی من حالا چیکار کنم ؟/؟شبا اگه شق نمی شد من خواب بودم . حالا که بیداره و عصبش تحریک شه دیگه تو دهن مامانی جا نمیشه . اگه آب کیرم تو دهنش فوران کنه واویلا میشه . مامان نیمساعت پیش تا بالای زانوش لخت بود . فکر کنم با همون حالت منتها با یه عطر هوس انگیزی که به خودش زده بود اومد بالا سرم . آخه عطرو واسه چی زده بود .. هر چه می خواستم حواسمو ببرم جای دیگه اون جوری که باید نمی شد . یه دقیقه حواسمو می بردم جای دیگه ولی دو ثانیه که به حالت مامان سیما فکر می کردم همون دو ثانیه کیرم چند سانت رو به جلو حرکت می کرد .-اووووووفففففف امشب کیرش چقدر سفت و با حال شده . شبای قبل کوفتش می گرفت این جوری بشه . جااااااان چقدر تیز شده . تو دلم یه غوغایی بود و فریادی . با خودم می گفتم مامان مامان تو داری کیر منو می خوری من باید خجالت بکشم ؟/؟!چرا متوجه نیستی که من بیدارم . حیف که مادرمی وگرنه می گفتم که خیلی کوس خلی . همون بهتر که متوجه نیستی وگرنه به جای تو من باید از خجالت آب شم . چاک دهنشو باز کرد و بیشتر کیر منو گذاشت تو دهنش . اوخ اوخ اوخ می خواستم بپرم هوا . پنجه هامو به تشک فشار می دادم تا مثل فنر ازجام نپرم …………ادامه دارد …..نویسنده …..ایرانی

مــــــــــــــــــــامــــــــــــــــــــان دکتــــــــــــــــــــر ۲ ناله های مامان هوسمو زیاد کرده بود .- کوسسسسم چقدر هوس این کیرو کرده امشب . نمیدونم اگه فردا شب قرص خواب نخوره . اگه فردا شب کیرش بلند نشه . نه بیدار نمیشه . من باید امشب بهش کوس بدم . باید کیرشو بگام . بابا شاهپور نامردش سه ساله نمیگه من زن دارم . اوووووووفففففف دارم می سوزم . آتیش می گیرم . من که نمی تونم جنده بازی در بیارم برم به غریبه ها کوس بدم . مامان از شهوت زیاد زده بود به سرش و با خودش حرف می زد . همین حرفاش هوسمو زیاد تر می کرد . یه خورده هم دلم واسش می سوخت که سه ساله کوسش داره خاک می خوره . اووووووووهههههه شاهرخ شاهرخ اگه بیدارم بشی باید امشب کیرتو فرو کنم تو کوسسسسسم . من دیگه آروم و قرار ندارم . مادرت داره می میره . منم یه زنم هوس دارم . کییییییرررررمی خوام . تو یه مردی و کوس میخوای . منم کیر میخوام دیگه . تو خودت دکتر اعصابی من دارم عصبی میشم . یه چیزی باید وسط این کوسمو تنظیم کنه . اعصابمو ردیف کنه . سر حالم بیاره . حال بده بهم . شورت و پیژامه امو کشید بالا . دوباره صدام کرد تا خاطرش آسوده بشه و مجددا هردو رو با هم کشید پایین . اومد رو کیرم نشست و اونم به کوس خیسش مالید نزدیک بود ناله ام در آد و از هوس زیاد جیغ بزنم . از گاییدن زنم تا به این حد هیجان زده نشده بودم . مامان کیر منو دور کوسش چرخوند و با خیسی کوسش خیس کرد . هنوز هیچی نشده آبم داشت می ریخت . به طرز وحشتناکی به خودم فشار می آوردم . واقعا عجب بد بختی بود . آدم از ناراحتی هم باید فرار کنه از خوشی زیاد هم باید گریزون باشه . مامان پیر هنشو بالا زد . از روبرو کونشو گذاشت رو کیرم و با یه فشار کیرمو تا ته فرو کرد تو کوسش بی اختیار از روی هوس و شهوت زیاد یه آه آرومی کشیده که شانس آوردم همزمان با ناله های سیما جونم بود و اون متوجه نشد . هنوزم خجالت می کشیدم و نمی خواستم مامانم خجالت بکشه وگرنه دوست داشتم شمدو از رو صورتم کنار بدم و بچسبم کون مامانو بگیرم و کمکش کنم و خودم کیرمو تو کوسش حرکت بدم . حس کردم اعصابم با گاییدن مامان خیلی آروم می گیره . یه هیجان جدید یه شوق و ذوق تازه . یه چیزی که آدم واسش زندگی کنه و به زندگیش ادامه بده . دیگه واسم مهم نبود که یه زنی داشتم و بهم خیانت کرده . واسم مهم نبود که بابام زیاد خونه نمیاد و دیگه مامانو نمیگاد . واسم مهم نبود که ممکنه مریضام برن پیش دکترای دیگه و تعطیلی مطب بهم ضرر بزنه . حس می کردم کوس و کون مامان نه تنها واسم یه قرص روان گردان شده بلکه روان درمان هم شده . به زور جلو دستامو می گرفتم که نذارم رو کونش و توی این بالا پایین کردنا کمکش نکنم . نفسامو تو سینه ام حبس کرده بودم . می ترسیدم که به هن و هن بیفتم و گند بزنم . چند دقیقه ای رو با هوس و زجر ناشی از جلوگیری سپری کردم . یواش یواش خودمو قانع کردم که اونو به جای دوست دختر و معشوقه ام به حساب بیارم و از گاییدنش لذت ببرم . خودمو رها کردم و به حرکتای کوس و کونش سپردم . با هر ضربه اش سر کیر من مثل شیر آب سر لوله می گشت . توی یکی از این ضربات آب کیرم مثل خونی که خیلی نرم و آروم از بدن خارج میشه از کیرم ریخت بیرون . هوس فکرشو از کار انداخته بود . هنوز به این فکر نمی کرد که ممکنه بیدار باشم .-وایییییییی خدای من آبشو ریخت تو کوسسسسسم آبشو خالی کرد . حالا همه جا لک میشه . (حیف که بازم نمی تونم بهش بگم کوس خل )ولش کن اون چه میدونه مامانشو گاییده . فکر می کنه تو خواب خیس کرده . وای کمرم سینه هام . کوسسسسسسم سنگینه سنگینه . خدا خفت کنه مرد . حالا من چه طوری ارضا شم . گفتم بهتره حرف نزنم و با عمل و بدون اعتراض و تشر عکس العمل خودمو نشون بدم . این جوری در سکوت بهتر به تفاهم می رسیم . قبل از این که ازم جدا شه هرکدوم از دستامو گذاشتم رو یه قاچ برجسته و داغ مامان سیما و با ملافه ای که رو صورتم افتاده بود و چیزی رو نمی دیدم کیرمو از پایین می کوبیدم به کوس مامان . ترسید خواست خودشو کنار بکشه ولی با تمام توان کونشو فشار داده و پس از چند دقیقه ای که اعتمادشو جلب کردم گاییدنو شروع کردم . حرفی نمی زدیم . در سکوت از سکس با هم لذت می بردیم . نفسهای تند و هوس انگیز مامان سیما نشون می داد که داره به اوج لذت و هوس می رسه . ملافه رو از روم انداخت بالاخره عروس خانوم سکوتو شکست خیلی آروم و با ناز و هوس گفت شاهرخ میدونی کی رو کیرته ؟/؟میدونی من کیم ؟/؟میدونی کوس کی رو داری میکنی ؟/؟میدونی که من مامانتم ؟/؟-مامان تو که خودت با صدای قشنگت داری حشریم می کنی . بیا تو بغلم . بیا تا ببوسمت . بیا تا دوست دختر خوشگل و جدیدمو ببوسم .. لبای داغ سیما جونمو به لبای خودم چسبوندم . زبونشو دور لبام می گردوندم و با هوس میک می زدم . خیلی آرومم می کرد و می دونم که خیلی هم آرومش می کردم . کیرم ثابت و بی تحرک شده بود ولی مامان لحظه به لحظه حشری تر می شد . مسیر لبمو عوض کرده و آروم آروم رفتم گوشه صورتش . موهای تازه جوونه زده و نرمه گوششو به ملایمت میک می زدم . خیلی آهسته بهش گفتم مامان خیلی دوستت دارم .-شاهرخ واست می میرم . خیلی آرومم می کنی . خوشحالم که همه چیزو میدونی . آرومم کن !اعصابمو آروم کن . دکتر شاهرخ من .-سیما جون باور کن این تویی که پزشک منی . تویی که الان می تونی درمونم کنی .-عزیزم پسر قشنگ و درد کشیده ام اون جوری که من فهمیدم هردومون هم دکتریم هم مریض -پس بیا بیا کوس تو و کیر من هم دردن و هم درمان . بیا تا همو درمان کنیم و واسه هم شفا باشیم . با سه سوت دیگه هر دوتامون کاملا برهنه شده بودیم . دو تا لنگشو گرفته انداختم رو شونه هام و کیرمو از بیرون تخت پرتش می کردم تو کوس سیما جونم ………ادامه دارد …..نویسنده …..ایرانی

مــــــــامــــــــان دکتــــــــر ۳ (قســـــمت آخـــــر) -اوووووووفففففف ماااااامااااااان مااااااااامااااااان تو داری دق دلی سه ساله اتو سر من خالی می کنی ؟/؟-خوشت نمیاد ؟/؟دوست نداری ؟/؟-مامان مامان !چرا این قدر حساس شدی ؟/؟بعد از طلاق هیچوقت تا این حد حس خوبی نداشتم . انگاری هیچ اتفاق بدی واسم نیفتاده .-خوشحالم که تونستم همچین حسی رو تو پسر خوشگلم به وجود بیارم . ادامه دادم . سرشو مثل پاندول ساعت حرکت می داد -شاهرخ ردیفم کن . ارضام کن . طلسم چند ساله رو بشکن . نذار من منت بابا ی تو رو بکشم . نذار شخصیتم پیشش خرد شه -سیما ماما سیما . باید به من قول بدی که دیگه طرف بابا نمیری حتی اگه اون ازت بخواد . تو فقط مال منی مامان . فقط باید مال من باشی .-من مال توام فقط مال توام . حتی اگه شده مهرمو ببخشم و طلاق بگیرم و تواین خونه که به اسم منه با تو زندگی کنم فقط مال توام . مال تو خواهم موند . فقط تو باید با کیرت به من حال بدی . بکن حالا با کیییییییییییرررررررررت به کوسسسسسسسسسسسسسم حال بده . دستتو برسون زیر کوننننننننم رو شونه هام به سیننننننه هام . هر جارو که بهت لذت میده باهاشون حال کن . دو تا دستمو گذاشتم رو دو تا سینه های مامان و کیرمو با لذت فرو می کردم تو کوسش و می کشیدم بیرون . با نگاش داشت چشامو می خورد و منم چشم ازش بر نمی گرفتم .-باورم نمیشه که شاهرخ پسر خوشگلمو تور کرده باشم .-ببینم من تو رو تو رکردم یا تو تورم زدی ؟/؟-عشق من پسر کیر تپلم هر دو تو دام همیم -چه جوری دوست داری بگامت سیما ؟/؟-همین جوری که رو من افتادی دارم حال می کنم . همه جامو لیسش بزن .. نوک سینه ها زیر بغل حتی نافشم بی نصیب نذاشتم -داغ داغ داغم واییییی تنم آماده شده . دینامیت کوسسسسسسم حالا یه کبریت می خواد که منفجر شه .. منفجرش کن . منفجرش کن . منفجرش کن .-باور کن این کار یه چوب کبریت نیست . اگه یه قوطی کبریت هم آتیش کنم منفجر نمیشی -دارم میشم داررررررررم مییششششم کوسسسسسسسم دارررررره منفجر رررررررررمیییییشششششششه . یه انبار باروته . شاهزخ !بالای کوسسسسمو دریاب . دستاتو بذار بالاش فشارش بگیر تا کمک کیرت شه . بزززززن منو دارم بیحس میشم . تموم تنم داره بیحس میشه . من تسلیم توام تسلیم یه دونه پسر خودم . بززززززن . یکی دیگه . تند تر تند تر .. موهای سینه هامو کند -وایییییی شاهرخ شاهرخ ولم نکن ولم نکن ولم نکن . خواهش می کنم تو رو به شیرم قسمت میدم ولم نکنی . با این که سینه هام می سوخت ولی در عین گاییدنش میذاشتم هر کاری دوست داره باهام انجام بده . واییییی قبل از ارضا شدنش با دو تا دستاش به شدت موهای سینه امو کند و کف دستاشو محکم و چنگ گرفته بر روی سینه هام داشت و دیگه حرکتی نکرد تا این که پس از چند لحظه دستاشو ول کرد و خودشم بیحال شد . دیگه اجازه پیشروی به من نمی داد . چون دیگه تحملشو نداشت . شاهرخ شاهرخ شاهرخ عزیزم ارضام کردی . آروم شدم . درمونم کردی . تو نمی خوای شفا بگیری -منم یه بار شفا گرفتم ولی تو رو که سر حال می بینم مامان انگار که هر دردی که دارم از یادم میره ولی اگه باورت میشه تو زودتر در مونم کردی . کاش از همون اول طلاق دوره در مانی رو شروع می کردی . کمر مامانو گرفته کونشو انداختم رو دهنم و از پشت کوس و کونشو شروع کردم به لیس زدن . از شهوت زیاد رو هوا دست و پا می زد . بذارم زمین بذارم زمین . اونو گذاشتم پایین تخت چاک کونشو باز کردم . اول یه مزه ازش گرفته و بعدشم با انگشتم سوراخ کونشو امتحانی کرده دیدم که واسه گاییده شدن آماده آماده هست . از ذوق فرو کردن تو کون مامان دیگه نذاشتم حتی کیرمم بخوره .-جووووون مامان سیما من واسه کونت می میرم . دیگه جای من و تو توی این اتاقه . می دونم چیکار کنم . من خودمو می زنم به افسردگی و تو هم میای به هم دردی پسرت . هیشکی بهمون نزدیک نمیشه .-کسی دیگه نمونده . خواهرت که نیست و باباتم درستش می کنم . تازه جا واسه مون قحطی نیست . حتی می تونم هر وقت که دلم خواست قهر کنم بیام خونه تو . حالا از کونم لذت ببر . کیرمو خم کرده وسطشو به سوراخ کوس مامانی مالیده و خارششو گرفتم یه سرشو به سوراخ کون گرد مامان که نشون می داد بابای بد نفس بد جوری اونو از کون گاییده مالیدم .-آههههههه کیییییییررررررتو به هر جا که برسه و بخوره آخر لذته -پس بیا آخر لذتو تا آخرش بگیر . قربون کون جادار سیما جونم برم . ظرفیتش خوب بود . از کیرم خوب استقبال و پذیرایی کرد . با شونه هاش ور می رفتم و اونم کونشو دور کیرم می گردوند -سیما جون سیما جون شاهرخ فدای این کون . کیر من تو سوراخت داره می چسبه . وایییییی کیرم کیرم کیرم . سنگین سنگینه وووووییییی وییییی کشته مرده کونتم مامان . تا یه مدت باید هر روز این دوارو بهم برسونی که من محتاجشم -منم محتاج کیر درمانی توام عزیزم -مامان بگیرش که توی سوراخ کونتو از آب سفید هوس خودم پرش کردم . جاااااااان فقط این کون دربست مال منه . هر چی به بابا دادی دیگه بسه . از الان به بعد مالکش منم .-شاهرخ جون مالک جسم و جان و دلم تویی -منم مال توام مامان سیما … نزدیکای صبح که شد مامان با تسلط و اعتماد بنفس بابا رو که به خونه اومده بود دکش کرد و برای اولین بار در طول زندگی مشترکش به پشتیبانی کیر من خیلی شجاع شده بود .-میری به همونجایی که شبارو اونجا می گذرونی . بر می گردی به همونجایی که ازش اومدی . در واقع پدرم از خداش بود که مامان همچه حرفی رو به او بزنه . چون می رفت و دیگه یه ماه در میون هم سر و کله اش پیدا نمی شد . از طرفی هیچکدومشون که طلاق بگیر نبودند . به نفعشون نبود مامان یه بار دیگه به بابا توپید و گفت تا تکلیفمو باهات روشن نکرده حق نداری پاتو بذاری تو این خونه …. پایان…. نویسنده … ایرانی

دردسر آقای مشاور املاک قسمت اول من یک مشاور املاکم . در آمریکا زندگی میکنم با زن و دو بچه . متاهلم. زنم رو خیلی دوست دارم. زنم بسیار زیبا و خوش هیکل است. جوری که من مجبورم توی خیلی از میهمانی ها بیام این شاخ ماخها رو دکشون کنم. همه سرها براش برمیگرده . همسرم از اون تیپ های آخر معرفت و استقامته. پای همه چی من وایساده. قبل از اینکه با اون آشنا بشم زندگیم بیشتر شبیه پرسه بود تا زندگی. اومد تو زندگیم تشویقم کرد و کنارم ایستاد. الان من یک تیم مشاورین املاک در کالیفرنیا دارم که 6 نفر برام کار میکنند . بازار املاک بالا پائین زیاد داشته. اگر زنم نبود صد بار میخواستم بیخیال شم و برم اعلام ورشکستگی کنم. انقدر دلداری داد و تشویقم کرد که وایسادم و الان شکر خدا اوضاع خوبه. خودم رو موفق میدونم و این موفقیتم رو مرهون داشتن زنی از جنس رفاقت میدونم. زندگی من شاید آرزوی خیلی ها باشه. یک زن بسیار زیبا بامعرفت رفیق و یار و قار دو تا بچه سالم خونه زندگی عالی در یکی از بهترین مناطق….دیگه چه مرگمه؟ آقا مراد که این صغرا کبرا ها حالیش نیست. هر چی جنس مونث از جلو من رد میشه این بلند میشه سرک میکشه و دیگه نمیخوابه… …اصلا این مراد گور به گور شده تو شورت من بند نمیشه یک بند راسته کله اش از شورت بیرونه که خوب کیو بکنیم؟…به خدا اینسامنیا داره….هی به من فشار که همه عالم و آدم رو باید بکنی. من هم تقریبا اکثر مواقع حشری و چی بگم…تو خیالبافی که چه کسی رو دارم چه جوری میکنم…. خوب از اون جائی که زندگیم رو دوست دارم هیچوقت جلو تر از حد فکر و خیال با آدمهایی که در طول روز برخورد میکردم نرفتم… خطرناکه یکهویی وبال میشن تو محیط کار و دردسر میشه…. ته ذهنم هم میدونم که مثلاا اگر برای یک دختر بیست و پنج ساله هلو راست میکنم و میرم تو فکر و خیال ….خوب معلومه که اگر حتی خودم رو هم لوس کنم و برم اون جلو عشوه بیام طرف ضایعم میکنه…چرا باید بیاد با یک مرد چهل و دو ساله کچل شکم گنده بخوابه وقتی دور و برش پر از برزو گوزو های ورزشکار مال کلفته …. به اینجا که میرسم خوب تقریبا از شدت شهوت و فکر و خیال تخم درد میگیرم…میرم آگهی های جنده خونه ها رو تو اینرنت نگاه میکنم وقرار میذارم برم یکی شون رو بکنم….اون بابائی هم همون اول پول رو میگیره میذاره تو کیفش کاندوم رو میکشه رو آقا مراد و عین یک گونی سیب زمینی میفته رو تخت نه چندان تمیز و میگه تند باش…. بکن..وقت زیادی نداریم…تمام مدت هم که من دارم مجاهدت میکنم و هی هن و هون میزنم یارو تکون نمیخوره و سقف و در دیوار رو نگاه میکنه یا داره آدامس میجوئه…… هربار که کارم تموم میشه و دارم دنبال دستمال کاغذی میگردم از خودم و وجودم متنفر میشم….از عذاب وجدان…از احساس گناه…. .از اینکه رو اون تخت با اون وضعیت میفتم رو یک دختر چینی که دهنش بوی سیر و سیگار و پای مارمولک و روده خوک میده از خودم حالم به هم میخوره….هر دفعه به خودم میگم که دفعه بعد دیگه سر مراد رو میزارم تو آب یخ تا آتیشش بخوابه ولی باز یک هفته بعد آقا مراد تو دستم و دوان دوان دارم میرم بیفتم رو یکی دیگه…… خیلی وقته که تو فکر داشتن یک دوست دختر خوشگل تر و تمیزهستم که رابطه امون فقط در حد سکس باشه…یک چیزی در حد رختخواب بدون هیچ وابستگی عاطفی ای….این سناریوی ایده آلم هست……ولی خوب میدونم تقریبا غیر ممکنه…. کجا برم دنبالش ؟ با کدوم وقت؟…..صبح تا شب که سر کارم شب هم که میام خونه دخترم میدوئه دنبالم که بابا بیا در تکالیف مدرسه کمکم کن اون یکی بچه کوچیکه هم تا من نشستم دارم کمک دخترم میکنم میاد صاف وسط پای من و هی محکم با کله میذاره وسط تخمهام…..حالا شما تصور کن که من تو این هیر و ویری دنبال معشوقه هم بگردم….. تازه حالا اگر گیر هم بیاد ممکنه از این سه پیچ ها از آب در بیاد گیر بده که چرا دیشب زنگ نزدی ؟ چرا امشب دیر زدی؟ فردا شب کی زنگ میزنی؟ چرا نمیای پیشم؟ پس من چی ؟ من هم آخه احتیاجاتی دارم ….!!! تو اصلا به من اهمیت نمیدی…..کیو بیشتر دوست داری؟تصمیمت برای آینده چیه؟…..؟…؟.. اصلا فکرش رعشه به جونم میندازه. خیلی میترسم . ترجیح میدم که یک پولی بدم به یک آش و لاشی و بیخیال دردسر شم. یکی دو بار هم که این منشی های کلنگی شرکت عشوه شتری اومدند من خودم رو زدم به یابو آب دادن که اصلا فکر کنن من گاگولم و بیخیالم شن…. خانمم یک دوست صمیمی از دوران دبیرستان داره اسمش کاملیا است. ایشون با یک دندانپزشک ازدواج کرده. اونها هم دو تا بچه دارند هم سن و سال توله های ما. به خاطر شباهت ها مون ….هی ما دعوت و… اونها دعوت… ……اصلا ما ایرونیها همه امون همینجوریم. تا یکی رو میبینیم شبیه خودمون دیگه میخوایم مثل شمع تو کون هم آب بشیم. شدیم یک جمع ده دوازده نفره با بقیه دوستان که هی دوره داریم…از همین جمع هایی که مردها میشینند دور هم عرقخوری وبحث سیاسی و تئوری توطئه و وسطشم یهویی یکی صداشو میندازه تو گلوش و افاضات میاد که: میخورم به سلامتی درخت نه به خاطر میوه اش بخاطر سایه اش…. به سلامتی دیوار نه بخاطر بلندیش واسه اینکه هیچوقت پشت آدم رو خالی نمیکنه….. زنها هم اونطرفترغیبت و بازجوئی از هم که : ….اوا ناخنهات رو کجا درست کردی؟ …موهات رو پیش کی میری مش میکنی؟….بعد هم زیر چشمی و پشت چشمی همدیگر رو نگاه کردن…و پچ پچ در گوش همدیگه….. من هم برای تحمل جمع هی استکان پشت استکان عرق میندازم بالا تو حندق بلا …آخر شبم با چشمهای نیمه چپ میام خونه و مثل خرس قطبی میخوابم تا صبح که با سر درد بیدارشم…. خوب این کاملیا خانم مثل هر زن دیگه ای بعد از دو تا شکم زایمان دک و دنده و پک و پهلو و سک و سینه شل و ولی داشت…. تقریبا زن چاق و تپلی بود….شش ماه بعد ازآخرین زایمان یک روز اومد خونه ما …. شده بود مانکن….هیکل توپ…من دهنم باز که این چه جوری انقدر لاغر کرده که خانم بعدا راپورت داد که کاملیا جان بیست و چهار هزار دلار خرج کرده و از زیر گردن تا غوزک پا رو عمل کرده …..چربی ها رو درآورده …. پوست رو کشیده… در ضمن سینه اش رو هم یه هوا آورده بالا و گنده کرده….یک کون جنیفر لوپزی هم گذاشته…..انصافا لعبتی شده بود … من هر دفعه که کاملیا رو میدیدم هی لعنت میفرستادم به پدر مادر و هفت جد مراد و هی استغفرالله گویان میرفتم تواین جنده خونه ها….. میومدم بیرون باز راست بودم برای کاملیا…. یک شب اینها دوره زنونه گذاشتند خونه ما و من هم رفتم فوتبال بازی کنم …. هر چی عقده داشتم تو ساق پای این و اون خالی کردم و…. اومدم خونه…. همه رفته بودند ولی اون هنوزاونجا بود..چشمهاش پف کرده و قرمز…. سیگار به دست نشسته بود دم در داشت با خانم درد و دل میکرد….من سلامی کردم و سریع رفتم تو که مزاحم نباشم……آخر شب که اون رفت خانم اومد بخوابه به من گفت که کاملیا و سهراب دارند از هم جدا میشن…اوضاعشون خرابه…سه ساله رختخواب هاشون رو از هم جدا کردند و از این حرفها….. من بیشتر سیخ شدم براش…ولی سعی میکردم خودم رو کنترل کنم…. من و خانم شروع کردیم بهشون کمک کردن…دکتر روانکاو معرفی کردیم…جلسات جمعی زوج درمانی فرستادیمشون که شاید بتونند با هم بمونند.. ولی نشد…. هی جلسه چهار نفره گذاشتیم که مثلا نصیحتشون کنیم که بابا کوتاه بیان…هی من خودم رو آماده میکردم تا بند رو آب ندم ولی تو جلسات همینجوری خیره بودم به سینه ها و لبهای این زن…. سهراب خون گریه میکرد که بیا با هم زندگی کنیم …هر چی بخوای به پات میریزم… این هم گریه که تو واقعا بهترین شوهردنیا بودی … منو تو پر قو بزرگ کردی ولی چه کنم؟ دیگه دوستت ندارم…. این بدبخت سهراب خودشو میزد به در و دیوار که آخه بچه ها چی؟ بیا به خاطر اونها بمونیم ……. کاملیا فقط گریه میکرد و میگفت دیگه نمیتونم….. من برق شیطنت و جوونی رو تو چشمهای کاملیا میخوندم….خوشگل و جوون بود تازه سی سالش بود …عمل کرده بود …شده بود عین دختر های هجده ساله….معلوم بود میخواست بره عشق و حال …. خیلی زود ازدواج کرده بود…. دردسرتون ندم طلاق حتمی شد …سهرا ب هم احساساتی شد و همه چی رو بخشید به کاملیا …. از من خواستند که آپارتمان دان تانشون رو قیمت گذاری کنم وبراشون بفروشم تا قسط خونه رو بیارند پائین… کاملیا و بچه ها بمونند تو اون خونه تا بزرگ بشن سهراب هم بعدا بره اجاره کنه ولی تا کارفروش آپارتمان صورت بگیره همه هنوز تو یک خونه باشند….. من با کاملیا قرار گذاشتم خونه اشون ساعت 10 صبح برای توضیح دادن شرایط بازار و توصیه برای قیمت گذاری ….رفتم اونجا سهراب رفته بود مطب … بچه ها مدرسه بودن….این تخم سگ هم یک شلوار جین تنگ پوشیده بود با یک پیرهن سرخابی یقه هفت نیمه باز…این چاک سینه و پوست سفیدش تو روان من بود…. چایی برام آورد دلا شد تعارف کنه کل مطلب رو دیدم .مطلب معمولی که نبود دیوان وحشی بافقی بود.نتوتنستم چشم بردارم همینجوری زل زدم متوجه نگاهم شد گونه سرخ کرد و یک کم یقه لباس رو عقب کشید….من هم خجالت کشیدم و خودم رو جمع و جور کردم….. هی تو دلم تف و لعنت به خودم که آخه بابا خجالت بکش این ناموس رفیقته…این مثل خواهره برای خانمت…معرفتت کجا رفته؟….میدونی اگر گندش در بیاد گوه زدی تو زندگی خودت و همه؟!!!!! ولی اصلا راه نداشت داش آکل و فردین بازی تو اون موقعیت …آقا مراد سر از پا نشناخته هی برام نقشه میکشید که چه جوری باید بکنمش….. اصلا داشتم کلافه میشدم میترسیدم کنترلم رو از دست بدم و بپرم روش بهش تجاوز کنم…. صحبت که میکردیم من نصف حرفهاش رو نمیشنیدم همینجوری زل زده بودم به اون لب های قلوه ای و تصور میکردم داریم لب میگیریم….. قیمت رو توافق کردیم …باید برگه ها رو امضا میکرد رفتم بالا سرش برگه ها رو گذاشتم جلوش…. این شبق موهاش..این بوی عطر زنانه اش و از همه بدتر این سینه های مرمری که افتاده بود تو گودی پیرهنش و من از بالا شاهدش بودم..داشت دیوونه ام میکرد …..یک هو به خودم اومدم دیدم مراد با سرعت صد و هشتاد کیلومتر در ثانیه داره میره فضا… داشت میترکوند شلوار و شورتم رو….من الاغ هم شلوار پارچه ای پوشیده بودم این خیمه زده بود اومده بود جلو ….اصلا انقدر تابلو بود که حد نداشت…هی سعی میکردم کتم رو بکشم جلو و خیمه شیخ مراد شبستری رو بپوشونم ولی اصلا نمیشد …. مراد نیم متر تو افساید بود….. ادامه دارد

دردسر آقای مشاور املاک قسمت دوم و پایانی یک آن احساس کردم که زیر چشمی نگاهی کرد و دید که راست کردم…به روی خودش نیاورد …برگه ها رو امضا کرد و از اونوری پیچید رفت که مثلا استکانها رو ببره تو آشپزخانه …من هم از پشت محو کون غلنبه و غلتان او …همینجوری آب دهنم ولو بود ..اومدم مثلا چشم بدزدم نجابت کنم و نگاه به کونش نکنم چشمم گردوندم سوی بالا تنه ….دیدم ای داد بیداد پیرهنش هم از این پیرهن نازک هاست بند کرستش از اون زیر معلومه…. مدل گربه میخرامید و میرفت ….من تقریبا داشتم درجا ارضا میشدم….دیگه میخواستم پایه صندلی رو گاز بگیرم …..به هر بدبختی بود خودم رو به دستشوئی رسوندم شلوار رو در آوردم سر این مراد رو گرفتم زیر آب یخ…….امید داشتم آب بجه گلوش خفه شه اون زیربمیره پدرسگ…. راحت شیم….. خلاصه به هر بدبختی بود اونروز به خیر گذشت و زدم بیرون… یک چند وقتی ندیدمش فقط چند بارتلفنی حرف زدیم در مورد آپارتمان… من احساس میکردم لحنش با من یک کم عوض شده یک جور دیگه با من حرف میزد ولی من نمیتونستم تشخیص بدم که این نخ داره میده یا مثلا بی اعتنائیه…. تولد یکی از دوستان نزدیک بود.. قرار شد خونه ما بگیریم… از همین لوس بازی های سورپرایز و اینا…. کاملیا و سهراب هم دعوت بودند……سهراب بهانه آورد و نیومد گفت حالش خوب نیست…کاملیا اومد برافروخته و عصبانی …مثل اینکه قبل از اومدن با سهراب سر لباس پوشیدنش دعواش شده بود… یک لباس شب بسیار سکسی ای تنش کرده بود…دامن کوتاه و پیرهن یقه باز…من اصلا دیدمش چونه ام خورد زمین…خیلی خواستنی شده بود…..با یک لیوان شراب شروع کرد …گرسنه اش بود غذا حاضر نبود یک کم پنیر و تنقلات خورد…شکم خالی دو لیوان شراب خورد گونه هاش زود گل انداخت و مست شد…..موزیک و رقص شروع شد …من داشتم با زنم میرقصیدم و تاب میخوردیم اون وسط که کاملیا از گوشه مجلس شروع کرد قرریز دادن و اومد میون ما …حالا صدای موزیک بلند و بشکن و صدای اوووووه اووووه گفتن دیگران هم هی من رو بی جنبه تر میکرد …. ما هم مدل این مردهای جلف قدیمی شروع کردیم مدل بابا کرم رقصیدن و یک بشکن پشت کون این و یک بشکن پشت کون اون….اون هم تخم سگ مست کرده بود کون رو غلنبه میکرد سمت من و قر میداد من هم که از خود بیخود و هی بشکن رو ببر جلو بیار عقب … تکان های کون او بینظیر بود…..دیدم دیگه دارم ضایع میکنم مجلس رقص رو ترک کردم رفتم پای پیشخوان آشپزخانه ایستادم عرقخوری .. هر چند ثانیه یک بار یک نگاهی مینداختم سمتشون میدیدم خانم و اون دارن هنوز میرقصند ولی شور حسینی اشون بیشتر شده بود و صدای اووووووه اووووه گفتن مردم بیشتر……صدای موزیک ساکت شد …من سرم پایین بود داشتم برای خودم تکیلا میریختم…متوجه اومدنش سمت آشپزخانه نشدم… اومد دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت یکی هم برای خودت بریز … از شوخیش خنده ام گرفت و سر برگردوندم سمتش که جوابش رو بدم. دیدم ای داد اون لبهای قلوه ای نزدیک صورتمه …چشمهاش خمورش نزدیک چشمهام…..نفسمون میخورد به هم….حول شدم دست و پام رو گم کردم گفتم چشم براش ریختم و گذاشتم جلوش بهش گفتم: شکمت خالیه مواظب باش حالت بد نشه….. هنوز دستش رو شونه ام بود..دستش رو سرداد روی بازوم و رفت اونطرفترایستاد و گفت: مواظب چی باشم …که شکمم خالیه؟ خوب باشه شکمو ولش کن…دلت خالی نباشه…. که مال من هست…خیلی خالیه..خیلی خیلی خالیه …..میترسم بد جور میترسم……شبها کابوس میبینم …خوابهای بی معنی….یه جوریم….. رو هوام…به هیچی اطمینان ندارم….. بعد هم یک آهی از ته دل کشید و اشک تو چشمهاش حلقه زد ……. گفتم:…متاسفم… ادامه داد: از فردام خبر ندارم..نمیدونم چی میشه…بچه ها چی میشن؟..بعدا بزرگ بشن یقه ام رو میگیرن… گفتم: خیلی طبیعیه …. تو جوری هستی که باید باشی اگر این حال نباشی جای تعجبه….. گفت: صبح بلند میشم خوبم و سر حال…اصلا ذوق زده ام…. دم عصر هر چی فکر مزخرفه میاد تو مخم دلشوره میگیرم بد فرم…. گفتم: ………. تو داری ازیک چیزی رد میشی مثل آتیش… داری میسوزی…دردت رو هیچکس نمیفهمه حتی اونهایی هم که طلاق گرفتن نمیفهمند .. ادامه داد: هر کسی هم زنگ میزنه جلسه میذاره وقت و بی وقت نصیحت میکنه و لاطائلات میبافه….همه هم فکر میکنن میدونن چه خبره…. حرفش رو قطع کردم: درد هر کس برای خودشه و مدل خودشه و به قدر خودشه…نه من و نه هیچکس دیگه ای نمیتونن به تو بگن که میفهمنت…..هر کسی هم که سعی میکنه زور بزنه بفهمتت اولین کاری که میکنه یک قضاوتی رو تو و زندگیت میکنه…..و این دردناکه ……… من همینجوری میخواستم ادامه بدم سخنرانی کنم و زر بزنم که حرفم رو قطع کرد وبا اون چشمهای خمارش گفت: آخی اینها چه خوب بود… از خودت گفتی؟ … خندیدم و شروع کردم به ریتم گرفتن رو پیشخون که: خودش به من گفت: چی گفت؟ در گوش من گفت چی گفت؟ تو زیرزمین گفت چی گفت؟… و جفتمون زدیم زیر خنده… یک نگاه معنی داری به من کرد و گفت: مرسی ….مرسی … گفتم : بریم سیگار بکشیم؟ رفتیم با هم بیرون بشینیم سیگار بکشیم…خانم هم اونجا بود….مثل معمول من شروع کردم به دلقک بازی و خندوندن….. تا اینکه رامین اومد بیرون و گفت : کسی پا کاره امشب بریم فضا؟ خانم ها هاج و واج که این چی داره میگه… من گفتم منظورش علفه …هستین ؟میزنین؟ همه به هم نگاه کردن و هی من و مون…. من گفتم آقا من هستم همه اینها هم که اینجا نشستند هستن خیالت راحت ….بچاق بکشیم..فقط تو راه شیری امشب نگرمون دار… همه خندیدند…. ده نفر بودیم هر کسی دو پک زد و تموم شد …. همه شروع کردند رفتن تو و هی به هم تعارف که شما اول برو …نه جان تو نمیذارم..اول شما….. نفرهای آخر من و رامین و کاملیا بودیم…رامین رفت تو کاملیا اومد از جاش بلند شه تلو خورد اومدم زیر بغلش رو بگیرم دستم خورد به سینه اش…وای داشتم میمردم…میخواستم همونجا سرمو بکنم لای سینه هاش شروع کنم لیس زدن…. اون هم تو بغل من خودشو ولو کرد آوردمش تو نشوندمش رو مبل رفتم براش شکلات اینا آوردم گفتم اینا رو بخور حالت خیلی بهتر میشه….پیشش نشستم پرسیدم خوبی ؟… گفت : نمیدونم …. چونه اش نمیچرخید حرف بزنه یک لیوان چای نبات درست کردم براش آوردم …یک کم بهتر شد زیر بغلش رو گرفتم بلندش کردم: گفتم :…. نترس….از این حال نترس .. حال کن باهاش…. چیز خاصی نیست حالتم خیلی خوبه فقط غریبی با این نوع نشئگی… ببین این حاله تا کجاها میبرتت…..اگر بترسی همه چی زهرت میشه…. ترسیده بود گفت: نکنه حالم به هم بخوره… گفتم: نه خیالت راحت باشه … هیچی ات نمیشه من هوات رو دارم…بهت قول میدم حالت به هم نخوره…. قول خیالش راحت شد اومد نشست توی جمع پیش عیال ما و شروع کردند غذا خوردن….. آخر شب شد میخواست بره خونه من نذاشتم رانندگی کنه گفتم خودم میبرمت…خونه اشون 2 تا کوچه اونطرفتره …من خودم هم سیاه مست بودم ولی بردمش خونه.. ..رسیدیم اونجا نمیتونست راه بره خیلی مست بود زیر بغلش رو گرفتم از پله های جلو در ببرم بالا …تمیتونست خودش رو کنترل کنه هی خودش رو ولو میکرد رو من….. آخرسر مجبور شدم بغلش کنم ببرمش بالا …همش تو فکراین بودم که اگر الان سهراب ما رو از پنجره ببینه چی میگه پیش خودش؟ رسیدیم دم در نمیتونست کلید رو پیدا کنه تو کیفش ..گشتم گیر آوردم در رو براش باز کردم بردمش تو….خونه ساکت بود….ظلمات..چراغها رو روشن کردم …میترسیدم تنهاش بذارم یه وقت بخوره زمین….گیج بود.. نمیدونست کجا بره….دستش رو گرفتم بردمش سمت اطاق خواب….رسیدیم دم در اطاق خواب دیگه من خودم رو کشیدم کنار که بره تو ….. رفت تو وایساد منو نگاه کرد….زد زیر خنده و گفت: بفرمایید تو …دم در بده……… هی جفتمون می خندیدیم….من میترسیدم سهراب رو بیدار کنیم…. میگفتم هیس… هیس…ولی نشئه بودیم خنده امون بند نمیومد…. خیلی دلم میخواست برم تو اطاق خواب لباسهاش رو در بیارم و بندازمش رو تخت….. ولی نمیشد….. اصلا گیج بودم ..نمیدونستم باید چه کار کنم…برم تو کمکش کنم؟ یه موقع اگر سهراب برسه من چیکار کنم؟ چی بگم؟ دم در ایستاده بودم و نگاهش میکردم نشسته بود لب تخت کله اش پایین بود….دلم براش سوخت…رفتم تو اطاق بالا سرش صداش کردم جواب نداد مثل اینکه خوابش برده بود…داشت نشسته چرت میزد پتو رو زدم کنار … یک دست رو انداختم زیر سرش ویک دست هم زیر پاش بلندش کردم …تا بلندش کردم اون هم نامردی نکرد دست انداخت دور گردنم و گردنش رو آورد چسبوند زیر گردنم ….با صدای خیلی ضعیف خواب آلودی گفت: میخوای چی کار کنی؟ داریم کجا میریم؟…. داشتم دیوونه میشدم…جواب دادم : هیشششششششش…هیشششش …داری میری بخوابی …. گذاشتمش روی تخت …. پتو رو کشیدم روش …. دست منو گرفت آورد نزدیک لبهاش و بوسید ….یک نگاه خیلی خمار و مستی به من کرد و گفت: مرسی…. وخوابش برد سخت ترین شب زندگیم بود میخواستم لخت شم برم زیر پتو و تا خود صبح …. از اطاق اومدم بیرون چراغها رو خاموش کردم و در رو بستم اومدم خونه…. از شدت تخم درد خوابم نمی برد… چند روزی گذشت هیچ خبری ازش نبود… سه چهار روز بعد یک مرد چینی اومد آپارتمانشون رو دید و پسندید و قولنامه نوشت…….قیمت این یارو چینگوله خیلی پائین بود و حتما یک یا دو روزی طول میکشید که نزدیک بشیم به واقعیت…. زنگ زدم بهش که خبر بدم ..گوشی رو بر نداشت پیغام گذاشتم بعد از پنج دقیقه اس ام اس داد که ببخشید نمیتونم الان صحبت کنم چیزی هست که بتونی تو اس ام اس بگی ….یک جورهایی احساس کردم که خجالت میکشه با من صحبت کنه….براش جواب دادم که نه نمیشه باید به من زنگ بزنی کارت دارم….حسابی ترسیده بود….پرسید : در مورد چی؟….جواب دادم: در مورد آپارتمان…. دو دقیقه نشد زنگ زد…..لحنش نامطمئن و خجالت زده بود…. اصلا وقایع اون شب رو به روی خودم نیاوردم و شروع کردم به توضیح شرایط قولنامه…انگار نه انگار که چند شب پیش ما تا لب چشمه رفته بودیم و تشنه برگشته بودیم….از اوهوم اوهوم گفتن هاش معلوم بود که اصلا اونجا نیست..گوش نمیده …تو فکره … بهش گفتم باید بیام ببینمت همین امروز… گفت : در مورد چی؟!!!! گفتم : تازه لیلی زنه یا مرده؟…بابا باید بیام ببینمت برای چونه زدن کتبی با این یارو چینگوله…. گقت آهان آهان جفتمون زدیم زیر خنده…. پرسیدم :چته؟ چی شده؟ چرا انقدر تو فکری؟ هی من و مون کرد و بعد گفت: شب مهمونی چی شد؟ من چه جوری اومدم خونه؟ من خیلی مست بودم؟ ضایع بازی که نکردم؟ من هیچی یادم نیست…. جواب دادم : هیچی یک کم مست بودی من آوردمت خونه در رو برات باز کردم تا دم اطاق خواب آوردمت و رفتم خونه…. نه؟!!!!!!!! آره ه ه ه!!!! باز خندیدیم…. یک خورده دلداری اش دادم که سخت نگیر همه مست میکنن و تو هم که کار ضایعی نکردی که…حالت که به هم نخورد….خیلی هم خوب بودی … من هم که غریبه نیستم…. یک کم آروم شد… قرار گذاشتم ساعت هفت شب که ببینمش ساعت 7:00 که رسیدم اونجا نگاه کردم دیدم هیچ ماشینی دم در نیست….گفتم نکنه یادش رفته….رفتم در زدم ..در رو باز کرد یک تیشرت چسبون مغز پسته ای پوشیده بود با یک شلوار جین تنگ …اصلا انقدر خوشگل شده بود که من میخواستم بپرم روش همونجا…. پای تلفن بود….با دست اشاره کرد که معذرت میخواد و اشاره کرد که بشینم و رفت تو اون یکی اطاق صداش ولی هنوز میومد… هی داد میزد به اون یکی طرف که: آخه به من چه؟ به من ربطی نداره…..خودتون میدونید….مشکل من نیست…مشکل شماست…..شما اینجوری فکر میکنین…ولی این زندگی منه….. ای بابا شما ها چه میدونید که من تو این زندگی چه مشکلاتی دارم…بابا جان من نمیخوام بگم….ولم کنید دست از سرم بردارین…. گوشی رو قطع کرد و اومد روبروم نشست از عصبانیت میلرزید. پرسیدم : خوبی؟ گفت: چه میدونم بابا …حالا دیگه همه رمال وستاره شناس و نسخه پیچ شاه شدن … هی زنگ میزنن نصیحت و توصیه های هفت من یه غاز…هی پیش بینی های آب دوغ خیاری……بابام الان سه هفته هست که فهمیده کلافه ام کرده که این کار رو نکن بیچاره میشی…. بمونی برات بی ام و میخرم بمونی میفرستمتون دور دنیا…..خیال میکنه من بچه ام و بهم قول قاقا لیلی میده …هیچکس من رو نمیفهمه….من هم هر چی توضیح میدم نمیگیرن…هی میخوان نظراشون رو به زور به خوردم بدن….هی هم اصرار دارن من بد بگم از سهراب تا قانع بشن…. دیگه بغضش گرفته بود و صداش میلرزید…. ادامه داد: نمیدونن درد چیه هی نسخه میپیچن ….اه حالم به هم خورد …… یهویی زد زیر گریه… همینطور که گریه میکرد گفت : چقدر به حرفت فکر کردم بعد از اونشب…هر کی میخواد منو بفهمه زور میزنه و یه قضاوتی رو من و این زندگی کوفتی ام میکنه…. حالا دیگه تقریبا داشت عر میزد با صدای بلند….همینجور گریه میکرد و حرف میزد… آخه من برم به کی بگم که این سهراب سه ساله یه شاخه گل برام نگرفته….ما یه کلمه حرف نداریم با هم بزنیم…… شروع کرد داد زدن و گریه کردن که : دیگه خسته شدم خدااااااااااااا….. من یواشی گفتم : خواهش میکنم خودت رو کنترل کن…بچه ها ممکنه بترسن… صداش رو آورد پائین و گفت سهراب رفته لاس وگاس برای سمینار سالانه دندانپزشکی و بچه ها هم رفتند خونه پدربزرگشون….هیچکی اینجا نیست …. بعد خیز بردشت سمت من شروع کرد داد زدن که : … تو هم خیال میکنی من خرم؟…اگر بچه ها اینجا بودند من اینجوری گریه میکردم؟…تو هم خیال میکنی من به بچه هام اهمیت نمیدم؟…… خیلی هیستریک شده بود هی داد میزد : خداااااااااا….خدااااااااا……. من رفتم تو آشپزخونه و براش یه لیوان آب آوردم با یک جعبه دستمال کاغذی گذاشتمشون رو میز بغل دستش….. سرم و آوردم پایین و یواشی گفتم:….خوبه تا میتونی داد بزن و خودت رو خالی کن…. بهت کمک میکنه…..من گوش میکنم …ببخشید اگر ناراحتت کردم ولی من اصلا این فکرایی که تو گفتی رو نکردم…. بلند شد وایساد…. خودش رو انداخت تو بغلم . سرش رو گذاشت رو شونه هام وبه گریه ادامه داد… من هم بغلش کردم ….یه دو دقیقه ای همینجوری ایستادیم ..من در سکوت و او در گریه….هی به علامت همدردی میزدم یواشی پشتش اون هم همینجوری زار میزد …. بعد از چند وقت سرش رو آورد بالا تو چشمهام نگاه کرد نفسهامون به همدیگه میخورد .. لبهامون دو سانتی هم ……با یک لحن خیلی لوندی گفت: ببخشید به خاطر حرفهام…نمیدونم چی شد …چرت و پرت زیاد گفتم… من دیگه نمیتونستم صبر کنم. لبم رو گذاشتم رو لبش و شروع کردم بوسیدنش….من سخت میبوسیدمش و اون هیچ واکنشی نداشت…من داشتم زبون رو میچرخوندم اون تو که من رو پس زد و همینطور نگاهم کرد …. من حول شدم شروع کردم به دست و پا زدن که معذرت میخوام..ببخشید….نمیدونم چی شد ….همینطور که داشتم حرف میزدم ازش دور شدم و رفتم سمت صندلی دم دیوار …. همینطور اونجا وایساده بود و هیچی نمیگفت …. من هم مستاصل شده بودم نمیدونستم چه کار کنم…ساکت شدم … همین که من ساکت شدم با خیز اومد طرفم منو چسبوند به دیوارپشتم و شروع کرد به لب گرفتن…یک دستم رو گرفت گذاشت رو کونش ….من هم شروع کردم به مالوندن اون یکی دستم رو کردم لای سینه هاش و شروع کردم چلوندن جفتمون نفس نفس میزدیم و حشری شده بودیم بد جور… با شتاب بلوزش رو از تنش در آورد…..من هم با بدبختی میخواستم کرستش رو در بیارم ..این چفت های پشتش رو نمیتونستم باز کنم….همین که داشتم کلنجار با کرست میرفتم اون شروع کرد به باز کردن کمربندم…اون هم داشت کلنجار میرفت و نمیتونست…اون بالاخره تونست کمربند رو باز کرد زیپ شلوارم رو باز کرد.. شلوار و شورت رو با هم داد پایین تا بیام بفهمم چی شده کیرم رو تا آخر کرد تو دهنش و شروع کرد لییس زدن و سرش رو میک زدن …بعد رفت زیر تخمهام رو شروع کرد لیس زدن …هی من میخواستم دلا شم کرستش رو باز کنم نمیتونستم….تقریبا دیگه داشت آبم میومد….خیلی آبرو ریزی بود نمیخواستم دفعه اولی اینجوری زود بیام آخه بابا به یک دقیقه هم هنوز نرسیده بود…. با شتاب زیر بغلش رو گرفتم بلندش کردم بغلش کردم رو هوا بردمش وسط اطاق پذیرایی رو فرش خوابوندمش سینه هاشو از تو کرست در آوردم و شروع کردم به خوردن…هی میخواست دستش بره سمت کیرم ..من دستهاشو میگرفتم و نمیذاشتم….داشتم سعی میکردم دگمه شلوار جینش رو با یک دست باز کنم ولی نمیتونستم خیلی سفت بود….خودش کلافه شد بازش کرد زیپش هم داد پایین….من رفتم پایین پاش شروع کردم شلوار ش رو از پاچه کشیدن تا در بیاد…در اومد…وای چه ساق های قشنگی داشت…فقط یک شورت توری مشکی پاش بود….رفتم لای پاها ش شروع کردم رونهاشو بوسیدن و لیسیدن …پاهاش رو دادم بالا هی کله ام میرفت سمت شورتش و کسش… دور و برش رو میلیسدم …ولی مخصوصا سر خر رو کج میکردم باز میرفتم روی رونها….میخواستم تا میتونم کلافه اش کنم….آخر سر یک بار رفتم دور کسش و لا پاش رو هی شروع کردم لیسیدن …بعد یواشی سر خوردم اومدم سمت کسش و شروع کردم از رو شورت خیلی آروم لیس زدن…صدای نفس نفس هاش به هوا بود….دستش رو گذاشت رو سرم و هی کله ام رو فشار میداد رو کسش….همینطور که داشتم از رو شورت لیس میزدم …انگشتم رو از کش بغل شورت دادم تو و شروع کردم خیلی نرم چوچول رو مالوندن…. دیگه سر و صدا میکرد بد جور…صداها بیشتر شبیه ناله بود: آآآآآآآه ه ه ه ه ه ه شروع کردم شورت رو یواشی دادن پایین…ولی هنوز با انگشت میمالوندم چوچولش رو…..شورت رو که در آوردم دستم رو بردم زیر کونش و کسش رو یک کم بلند کردم از رو زمین و شروع کردم لیس زدن و خوردن ….با زبونم چوچولش رو ناز میکردم و میومدم پایینتر و شروع میکردم میک زدن کسش و لیسیدن…دیگه صداش رو هوا بود… بعد شروع کرد کسش رو فشار دادن سمت دهن من و بالا پایین کردن تا اینکه هفت هشت تا آه بلند کشید و اومد…من هنوز داشتم لیس میزدم و اون با هر زبون زدن من دیگه تمام جونش میلرزید …..اومدم بالا افتادم روش دستهام رو تو دستهاش غلاب کردم و بردم بالای بالا …لبم رو گذاشتم رو لبش و شروع کردم لب گرفتن ….هر دو زبونمون رو میچرخوندیم تو دهن همدیگه….خیلی حشری شده بودم…پاهاش رو دادم بالا کیرم رو گذاشتم لب کسش ..سه چهار بار لب کسش رو با کیرم مالوندم بعد خیلی آروم کردم توش …وای تو کسش گرمای بهشتی بود…لطیف و گرم و نرم….شروع کردم بالا پایین کردن…کیرم رو کامل میاوردم بیرون بعد تا آخر آخر میکردم تو و یک کم نگه میداشتم بعد این بدنم روسر میدادم رو بدنش و میمالوندم به لبه کسش…بعد از چندین بار اینجوری کردن شروع کرد: آآآآآه ه ه ه ه و خواست حرکاتش رو تند تر کنه و دوباره بیاد که من دیگه داشتم میمردم من هم حرکاتم رو تند کردم که یهویی احساس کردم یک آتشفشانی از توم داره میزنه بیرون ….در آوردم از تو کسش و اومدم رو شکمش خالی کنم که بد جور جهید ..جهش اول خورد تو پیشونیش بعدیش رفت لای موهاش…… پایان

Ho3ein110 dr_ali2014 قوانین تاپیک وقتی داستانی شروع می کنید به سرعت به پایان برسانید تا با داستانهای دیگر تداخل پیدا نکند.

مرضیه و داداش امیر قسمت اول سلام.اسم من امیره و 20 سالمه و بعد از خوندن این همه داستان میخوام داستان بهترین سکس عمرم رو براتون تعریف کنم.ماجرایی که باعث به وجود اومدن تغییر و تحول های بزرگ توی نحوه ی زندگی کردن من شد و از اون به بعد زندگیم بیشتر و بیشتر پیشرفت کرد و تمام اینها به خاطر وجود خواهرم مرضیه بود.دختری که چهار سال از من بزرگتر بود و از لحاظ ظاهری هیچ عیب و نقصی نداشت.قد بلند و اندامی سکسی با صورتی که دل هر مردی رو میبرد حتی من که برادرش بودم و در کل آرزوی هر مردی داشتن مرضیه بود. من دانشجو بودم ولی مرضیه بعد از دبیرستان دیگه درس نخوند و به کار مشغول شد.پدر و مادرم هم باهاش مشکلی نداشتن و آزادی زیادی بهش داده بودن.در واقعا بیش از حد بهش آزادی داده بودن. اگه بخوام بگم ماجرای من چطوری اتفاق افتاد باید از اوایل امسال شروع کنم. تازه با یکی از دختر های دانشگاه به هم زده بودم و حال درست و حسابی نداشتم. خودم هم نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته برام و توی درسا هم تعریف چندانی نداشتم. یه روز اواخر فروردین امسال رفتم دانشگاه.قرار بود ساعت صبح رو ریاضی داشته باشیم و ساعت عصر رو هم زبان. من به خاطر اینکه کاملا به زبان مسلط بودم سر کلاس نمیرفتم و میخواستم توی ساعت کلاس زبان با چند تا از دوست هام برم بیرون و به خونه گفته بودم که حوالی ساعت 9 شب برمیگردم. منتهی کلاس ریاضی صبح تشکیل نشد و قرار من با بقیه بچه ها ساعت 4 عصر بود به خاطر همین ترجیح دادم برگردم خونه. حوالی ساعت 11 صبح رسیدم خونه.طبق معمول بابام باید سر کار میبود.مامانم هم باید خونه ی خواهر بزرگم میرفت و مرضیه هم سر کار خودش بود.کلید انداختم و رفتم بالا. ما توی طبقه سوم و چهارم یه آپارتمان چهار طبقه زندگی میکردیم و من و مرضیه توی طبقه چهارم بودیم. چون میدونستم که مادر و پدرم خونه نیستن یه راست رفتم طبقه ی خودم و مرضیه. پشت در داشتم کفشام رو در میاوردم و فکر نمیکردم کسی خونه باشه ولی یهو صدایی شنیدم که باعث تعجبم شد. صدای مرضیه بود که برای یک لحظه گفت آخ و صدا قطع شد.کنجکاو شدم.مرضیه این ساعت روز باید میرفت سر کار. یه کم پشت در صبر کردم تا ببینم بازم صدایی میاد. دوباره چند لحظه بعد مرضیه یه آخ دیگه کرد و من گوشم رو گذاشتم روی در.توی این موقعیت خیلی راحت میتونستم بشنوم که مرضیه به طور ممتد داشت آخ میگفت ولی صدای کس دیگه ای نبود. پیش خودم فکر کردم یعنی الان اون تو چه خبره؟ و پیش خودم یه حدس هایی زدم. بازم صبر کردم و بالاخره صدایی که باید رو شنیدم. صدای آشنای یه پسر که گفت:«مرضیه تکون نخور دارم ارضا میشم.»متوجه نمیشدم.باورم نمیشد که مرضیه از خالی بودن خونه سوءاستفاده کرده بود و داشت با یه نفر سکس میکرد.خیلی تعجب کردم. نمیخواستم وارد اتاق بشم و آبرو ریزی کنم. به خاطر همین سریع رفتم طبقه پایین و منتظر موندم تا ببینم کی کارشون تموم میشه. چند دقیقه صبر کردم و حدود ساعت 12 صدای در طبقه بالا اومد.سریع رفتم پشت چشمی در و منتظر موندم.چند لحظه بعد کسی رو دیدم که باورم نمیشد. بهترین دوست و همکلاسیم احسان. باورم نمیشد که احسان امروز دانشگاه نیومده بود تا با خواهرم توی خونه ی ما سکس کنن.احسان هم سن من بود و چهار سال از مرضیه کوچیک تر و همین باعث میشد بیشتر تعجب کنم که مرضیه چطور حاضر شده بود به احسان پا بده. راستش من و احسان زیاد خونه ی هم میرفتیم و بیشتر اون میومد خونه ی ما و خب مرضیه هم جلوی احسان خیلی راحت میگشت و بعضی موقع ها حتی شلوارک پاش میکرد و من فکر میکردم احسان به خاطر دوستیمون فکر بدی نمیکنه ولی حالا میدیدم که خیلی راحت بعد از کردن خواهر خوشکل من خونمون رو ترک میکرد. سریع رفتم و توی آشپزخونه نشستم که در باز شد و مرضیه اومد تو. تا چشمش به من افتاد یهو رنگش سفید شد و با لنکت گفت:«تو کی اومدی خونه امیر؟»با تعجب گفتم:«همین چند دقیقه پیش. چرا اینقدر رنگت پریده؟مگه جن دیدی؟» مرضیه که سعی میکرد خودش رو روبه راه نشون بده گفت:«من خوبم.خواب موندم نتونستم برم سر کار.»من گفتم:«مشخصه.»مرضیه به محض اینکه راه افتاد فهمیدم که تا چه حد کیر کلفت احسان توی کونش جا شده. خیلی سخت راه میرفت و سعی میکرد پاهاش رو جمع کنه.و از طرفی شلوار تنگی که پاش کرده بود بیشتر کونش رو که به خاطر درد مجبور بود عقب بگیرتش ،نشون میداد و دیدن همین صحنه باعث شد از فکر خیانت بهترین دوستم احسان بیام بیرون و منم تحریک بشم.به خاطر همین تصمیم گرفتم شب موضوع رو با مرضیه در میون بذارم و بترسونمش تا خودم هم بتونم حالا که کونش پاره شده ازش استفاده کنم. شب حدود ساعت 9 و نیم از بیرون برگشتم.شام رو خوردیم و مرضیه خیلی زود رفت طبقه بالا.منم یه دوش گرفتم و یه جلق زدم و رفتم بالا.پیش خودم فکر میکردم چطور باید به مرضیه بگم و چه کار باید بکنم. وقتی رفتم بالا ساعت از 12 گذشته بود.چراغ ها خاموش بود و مرضیه هم خواب بود.طبقه ی من و مرضیه یه خوابه بود و تخت هامون توی یه اتاق بود.وارد اتاق شدم. چراغ شب تاب روشن بود و مرضیه روی تختش دمر خوابیده بود و یه ملافه روی خودش کشیده بود.باید قبل از اینکه میخوابید میومدم سراغش ولی حالا هم دیر نشده بود.روی تختم نشتم و کیرم رو توی دستم گرفتم.یه کم باهاش ور رفتم تا دوباره تحریک شدم.به کون مرضیه که از زیر ملافه هم معلوم بود نگاه میکردم و بیشتر تحریک میشدم.پاهاش هم از ته ملافه زده بود بیرون.موقع شام که دیدمش یه شلوارتنگ نارنجی پویشیده بود که تا زیر زانو هاش میرسید و با بدن سکسی ای که به خاطر کون دادن به احسان پیدا کرده بود خیلی بیشتر تحریکم میکرد.این شد که جرئت کردم و جلو رفتم.از چیزی نمیترسیدم چون من جریان احسان رو میدونستم. خیلی آروم روی تخت مرضیه نشستم.قلبم داشت تند تند میزد. یه کم به صورت قشنگش نگاه کردم.قشنگ ترین قسمت صورتش بینی و لبهاش بود که به طرز ظریفی روی صورتش شکل گرفته بود و هر کسی رو دیوونه ی خوش میکرد.خیلی آروم یکی از انگشت هام رو سمت صورتش بردم و موهاش رو از روی صورتش کنار زدم. بعد جرئت کردم و با دستم شروع کردم به ناز کردن موهاش.خیلی لذت داشت.نمیدونستم مرضیه خواب بود یا بیدار ولی از ناز کردن و نوازش موها و صورتش داشتم لذت میبردم.بعد خیلی آروم دستم رو پایین آوردم و ملافه رو گرفتم و آهسته شروع کردم به پایین بردنش و تا زیر رون پاهاش ملافه رو پایین بردم.حالا کون قشنگ و خوش فرم خواهرم کاملا پیدا بود و نور چراغ شب تاب روشنش کرده بود.دو تا لپ کون خوش فرم و مانکنی که به طرز جالبی بالا اومده بود و بین باهاش هم کاملا باز شده بود. چند دقیقه ای در حالی که داشتم موهای مرضیه رو نوازش میکردم به کونش خیره شدم.برام تعجب آور بود که چطور جرئت این کارو پیدا کرده بودم و چطور مرضیه هنوز بیدار نشده بود.شاید حدود یه ربع داشتم سرش رو نوازش میکردم و به کون خوش فرمش خیره شده بودم.باز هم به خودم جرئت دادم و دست دیگم رو خیلی آروم روی یکی از لپ های کونش گذاشتم.وای که چه لذتی داشت.کون مرضیه حالا تو دست من بود.کم کم دستم رو تکون دادم و از این طرف به اون طرف میبردم و بین چاک کونش میکشیدم و بعد هم خیلی آروم دستم رو لای پاش بردم و روی جایی که کسش بود گذاشتم.مرضیه یهو یه تکون کوچیک خورد ولی دوباره توی همون حالت موند.مطمئن شدم که خانوم از اول کار بیدار بود و خودش رو به خواب زده بود.به خاطر همین شروع کردم به مالیدن کسش. انگشتم رو از روی شلوار به چاک کسش که کاملا از روی شلوار تنگش مشخص بود میکشیدم و مرضیه کاملا ساکت بود تا اینکه احساس کردم داره نفس نفس میکشه.حس کردم میخواد ارضا بشه به خاطر همین دست از کارم کشیدم.مرضیه بیدار بود و فقط خودش رو به خواب زده بود.من هم دو تا دستم رو دو طرف شلوارش گذاشتم و خیلی آروم کشیدمش پایین.جالب بود که خود مرضیه هم کمک میکرد و کونش رو میداد بالا.شلوارش رو کامل گرفتم و از پاش در آوردم و حالا پایین تنه ی سکسی و حشری کننده ی خوشکل ترین کس دنیا یعنی خواهرم جلوی من بود. نمیدونستم باید چیکار کنم.از روی تخت بلند شدم و تمام لباس هام رو در آوردم.مرضیه هنوز خودش رو به خواب زده بود.رفتم سراغ میز توالت مرضیه و قوطی کرم رو برداشتم.از توش یه کم برداشتم و برگشتم روی تخت. یه کم از کرم رو روی سوراخ کون خواهرم مالیدم و بقیش رو هم به کیرم زدم.بالش خودم رو برداشتم و کون مرضیه رو بلند کردم و بالش رو زیرش گذاشتم.مرضیه هنوز چشمهاش رو بسته بود و دمر خوابیده بود.تاپ کوتاهش رو بالا دادم و از بالای سرش در آوردم و حالا خواهرم در حالیکه خودش رو به خواب زده بود کاملا لخت جلوم خوابیده بود و منتظر بود تا من کارم رو شروع کنم.من هم به سمت مرضیه رفتم و خیلی آروم روش خوابیدم.لپ های کونش که بالا اومده بود به خاطر بالش زیرش کاملا از هم باز شده بود و منم کیرم رو دقیقا روی سوراخ کونش گذاشتم.خیلی آروم روش خم شدم و یه کم فشار دادم.کیرم آروم داخل شد.مرضیه یه نفس عمیق کشید.بیشتر روی خواهرم خم شدم و کیرم رو آروم جلو بردم تا جایی که کاملا روی مرضیه خوابیدم و خودم رو روش ول کردم و کیرم هم تا ته توی کونش فرو رفت.شاید کلا ده دقیقه ای طول کشید تا کیرم کاملا توی کون مرضیه جا شد ولی همین که زیاد اذیت نشد مشخص میکرد که آقا احسان مدت های مدیدی هست که داره خدمت کون خواهر ما مبرسه. مرضیه حالا نفس های عمیق تری میکشید.من هم خودم رو آروم عقب میبردم و دوباره جلو میاوردم و این کارم باعث میشد کیرم تا حد زیادی از کون مرضیه خارج بشه و دوباره داخل بشه.کم کم به کارم سرعت میدادم و مرضیه هم به خودش اومده بود و با اینکه چشم های بسته بود داشت آه آه میکرد.من هم تو حال خودم نبودم و چون دقیقا قبل از سکس جلق زده بودم احساس میکردم کمرم سفت شده و آبم نمیاد. از طرفی مرضیه نمیتونست دستش رو به کسش برسونه و خودش رو بمالونه و فقط من بودم که وحشیانه داشتم کیر بزرگم رو تو کون سکسی خواهرم فرو میکردم.حدود پنج دقیقه وحشیانه تلمبه زدم که یهو مرضیه خودش رو سفت کرد و وقتی داشتم کیرم رو عقب میکشیدم باعث شد کیرم کاملا از کونش در بیاد.هنوز ارضا نشده بود و نمیدونستم چرا این کارو کرده.همون طوری که خوابیده بود و چشمهاش رو بسته بود بالش رو از زیر سر خودش برداشت و روی بالشی که من زیر کونش گذاشته بودم گذاشت و باعث شد کونش بیشتر بیاد بالا و حالا کس تراشیده و کوچیکش هم دیده میشد.وقتی دوباره روش خوابیدم تا کیرم رو توی کونش فرو کنم یهو مرضیه کاری کرد که از تعجب شاخ در آوردم. دستش رو عقب آورد و کیرم رو گرفت و نذاشت اون رو توی کونش فرو کنم و به جای اون جلوی کسش گذاشت و یه کم خودش رو عقب آورد. این حرکتش باعث شد کله ی کیرم وارد کسش بشه.تعجب کرده بودم. یعنی خواهرم میخواست از کس بکنمش؟ توی فکر بودم و تکون نمیخوردم و مرضیه هم ساکت بود و تکون نمیخورد. پیش خودم فکر میکردم که پرده داره یا نه که باز مرضیه حرکت دیگه ای کرد و بیشتر باعث تعجبم شد.یهو خودش رو به سمت من هل داد و باعث شد دو سوم کیرم توی کسش فرو بره و حالا از این تعجب میکردم که مرضیه پرده نداشت.یعنی احسان ترتیب پرده ی کسش رو داده بود؟از طرفی کسش به نسبت خیلی خیلی تنگ بود و به نظر نمیرسید تا حالا روی هیچ کیری رو به خودش دیده باشه. مرضیه وقتی دوباره دید من تکون نمیخورم خودش شروع کرد به تلمبه زدن و عقب و جلو میرفت.منم کم کم از هنگ در اومدم و فهمیدم قضیه چیه و شروع کردم کس خواهرم رو کردن.یه کم جلو عقب کردم و داشت آبم میومد که و اونقدر غرق شهوت بودم که نتونستم خودم رو کنترل کنم و توی یه لحظه احساس کردم تمام آب کمرم با فشار توی کس خواهرم خالی شد.من کاملا بی حال شدم و روی مرضیه افتادم.مرضیه هم ارضا شده بود و خودش رو روی تحت ولو کرده بود.یه کم که سر حال شدم سرم رو طرف صورت مرضیه بردم و کنار گوشش گفتم:«باورم نمیشه ما این کارو کردیم.»مرضیه بالاخره تصمیم گرفت حرف بزنه و چشمهای قشنگش رو باز کرد و بهم نگاه کرد و گفت:«مطمئن بودم یه روز با هم این کارو میکنیم.»اون شب من و مرضیه بعد از اون سکسمون خوابیدیم و من فردا صبح با مرضیه راجب سکسش با احسان صحبت کردم و مرضیه چیزی گفت که شاخ در اوردم. مرضیه گفت فقط به این خاطر با احسان از کون سکس کرده چون میخواسته هیکلش رو سکسی تر کنه و پرده ی کسش رو هم ظاهرا وقتی بچه بوده به خاطر یه بیماری از دست داده. بعدا یه جورایی ملتفت شدم که اون بیماری چی بوده و چرا وقتی کوچیک بوده دکتر ها بکارتش رو ازش گرفتن و یه برگه به مادرم اینا دادن که برای ازدواج نشون میداد که بکارت مرضیه به خاطر بیماری و از روی اجبار از بین برده شده بوده.البته مشخص بود وقتی گذاشت از کس بکنمش برای اولین بار بود و حتی نذاشته بود احسان فکر کسش رو بکنه. بعد از اون شب من و مرضیه به سکس با هم عادت کردیم و البته آقا احسان هم بعضی روز ها از نبود من استفاده میکنه و میاد سراغ خواهرم و من هم به مرضیه قول دادم که به رابطه ی جنسیش با احسان کاری نداشته باشم و مواقعی که احسان قراره بیاد و با مرضیه سکس کنه شب قبلش مرضیه بهم خبر میده و من هم طرف خونه نمیام.البته من هم رفاقتم با احسان رو به هم نزدم و مجبورم باهاش دوست باشم و این هم به خاطر مرضیه هست.البته بعد از اون شب مرضیه چیزی ازم خواست که واقعا من رو شوکه کرد ادامه دارد

مرضیه و داداش امیر قسمت دوم من و مرضیه اولین شب سکسیمون رو پشت سر گذاشتیم و رابطه ی جنسیمون قوی تر و محکم تر شد تا حدود یه ماه بعد که مرضیه ازم چیزی خواست که باعث شد بی نهایت تعجب کنم. تولد مرضیه اواخر خرداد بود و مرضیه یه شب وقتی داشتیم با هم سکس میکردیم ازم خواست برای کادوی تولد بهش یه سکس سه نفره هدیه کنم و گفت میخواد همزمان با من و احسان سکس کنه.من هم بلافاصه مخالفت کردم. اصلا دوست نداشتم با احسان توی همچین قضیه ای مشترک بشم و با اینکه مرضیه تا صبح اصرار کرد،من قبول نکردم و فردای اون روز با عصبانیت رفتم دانشگاه. میخواستم از طرفی مرضیه رو خوشحال کنم منتها نمیخواستم به کسی مثل احسان رو بدم.این بود که به فکر افتادم.گوشه ی سلف دانشگاه نشسته بودم که یهو یه نفر مثل برق از توی ذهنم گذشت.کامران.یکی از همکلاسی هام توی دانشگاه که پسر خوشتیپی بود و رفاقت خوبی هم با هم داشتیم. مطمئن بودم وقتی مرضیه چشمش به کامران میفتاد کاملا بیخیال احسان می شد و با این کارم با یه تیر دو نشون میزدم.تصمیم گرفتم برم روی مخ احسان تا راضیش کنم با هم با مرضیه سکس داشته باشیم.این شد که موبایلم رو برداشتم و کامران روگرفتم.کامی اونور حیاط دانشگاه با رفقا بود.ازش خواستم بیاد سلف پیش من.اونم سریع اومد.با هم یه گوشه ی سلف نشستیم و بعد از حال و احوال گفتم:کامی راستش ازت خواستم بیای تا یه درخواستی ازت بکنم. کامران گفت:خب بگو عزیز.من در خدمتتم. یه کم فکر کردم و گفتم:خب راستش چرا دروغ.من با یه دختری رفیق شدم و چند وقتی از رفاقتمون میگذره.چند شب پیش بالاخره از خواستم با هم سکس کنیم که یه درخواست عجیب ازم کرد. کامران با خنده گفت:خب خب خب.بالاخره امیرم میخواد ترتیب یکی رو بده.بگو بینم قضیه چیه؟ گفتم:خب فکر نمیکردم اینو بگه ولی میگه میخواد سکس سه نفره داشته باشه.این شد که مزاحم شما شدیم رفیق. کامران یکهو زد زیر خنده و صدای خندش کل سلف رو برداشت.روی کتفش زدم و گفتم:آروم بابا آبرومون رو بردی.کامران یه کم دیگه خندید و گفت:آخه موندم این چیه تو میخوای بکنی.ما دربست در خدمتیم داداش.هر موقع اوکی بود من حاضرم.فقط جا و مکان و اینا ردیفه دیگه؟ یه کم فکر کردم.نباید کامران رو توی خونمون میبردم چون ممکن بود از قضیه بو ببره.این شد که بهش گفتم:آخ لنگ این یکی هم هستم.اگه بتونی یه مکان هم ردیف کنی که خیلی خوب میشه.طرف گفته واسه 30 خرداد میتونه یه شب کامل با ما باشه. کامران یه کم فکر کرد و گفت:ردیفش میکنم.به احتمال 90 درصد واسه 30 خرداد بتونم خونمون رو خالی کنم.نگران نباش.به طرف اوکی رو بده. من خوشحال شدم واون روز سریع برگشتم خونه که به مرضیه خبر رو بدم.اون شب دقیقا وقتی لخت شده بودیم و میخواستیم با هم سکس کنیم به مرضیه گفتم:خب خانم خانوما.چیزی که خواسته بودی جور شد.مرضیه که ملتفت شده بود با خوشحالی گفت:جدی میگی؟یه کم اخم کردم و گفتم:اره.ولی نه اونجوری که تو میخواستی عزیزم.با یه کم تغییر. مرضیه با تعجب گفت:تغییر؟ خندیدم و بقلش کردم و روی کیرم نشوندمش طوری که کیرم خیلی راحت رفت توی کسش.ماچش کردم و گفتم:اره عزیزم.تغییر.اول اینکه توی خونه ما این اتفاق نمیفته و دوما اینکه نفر سوم احسان خان نیست. مرضیه تعجب کرد و گفت:پس کیه؟خندیدم و گوشیم رو از روی تخت برداشتم و یکی از عکس های دو نفریم با کامران رو نشونش دادم و گفتم:با این آقا خوشتیپه. مرضیه در ظاهر اخم کرد ولی راحت میتونستم از چشماش بخونم که با دیدن احسان چه حالی شده.یه کم خودم رو تکون دادم و گفتم:واسه 30 خرداد قرار شده خونشون رو خالی کنه تا من و تو بریم اونجا.فقط یه چیزی هست.اون نمیدونه من و تو خواهر و برادریم و نباید هم بفهمه. مرضیه خندید و یه لب ازم گرفت و گفت:نگران نباش داداش گلم.عمرا نمیفهمه… خلاصه اون شب گذشت تا یه ماه بعد و روزی که با کامران قرار داشتم.کامران چند روز قبل اوکی خونه رو بهم داده بود و گفته بود که راس ساعت10 شب من و به اصطلاح دوست دخترم دم خونشون باشیم.ما هم سر ساعت رسیدیم.من لباس معمولی داشتم ولی مرضیه دقیقا سکسی ترین حالتی که میتونست خودش رو درست کرده بود.یه شلوار جین تنگ و یه مانتوی کوتاه تا زیر کونش که تماما پاهای سکسیش رو نشون میداد و یه روسری قرمز هم سرش کرده بود.زنگ زدیم و کامران در خونشون رو باز کرد.یه خونه حیاط دار توی شهرک غرب.من و مرضیه رفتیم تو و کامران هم سریع اومد توی حیاط و تا چشمش به خواهر سکسی من افتاد سر جاش میخکوب شد.تقریبا زبونش بند اومده بود چون حتی سلام هم بهمون نکرد.مرضیه که قضیه رو فهمیده بود به من گفت:«امیر ما رو به هم معرفی نمیکنی؟» منم سریع گفتم:اهان.ایشون آقا کامران هستن.بعد به کمران گفتم:ایشون هم مرضیه خانوم.حالا با هم آشنا شدید؟مرضیه سریع دستش رو به سمت کامران جلو برد و کامران باهاش دست داد.رفتیم تو و تا ساعت 11 داشتیم مشروب میخوردیم و حسابی مست بودیم که مرضیه بهم چشمک زد که کارو شروع کنم.منم رفتم کنارش نشستم و خیلی آروم دستم رو دورش انداختم و شروع کردم به مالیدنش.کامران مست به من و مرضیه خیره شده بود.یواش یواش شروع کردم از مرضیه لب گرفتن و چند دقیقه ادامه دادیم که مرضیه لبش رو ازم جدا کرد و به سمت کامران گفت:شما نمیخوای به ما ملحق بشی؟کامران تعجب کرد و به من نگاه کرد.منم یه چشمک بهش زدم اونم سریع از جاش بلند شد و اونطرف مرضیه نشست.خودش حرفه ای بود و منتظر من نشد.اونم دستش رو دور خواهرم حلقه کرد و شروع کرد به خوردن گردن مرضیه.منم حشری تر شدم و خیلی آروم تاپ مرضیه رو از زیر گرفتم و در آوردم و بعد هم کامران زحمت شلوار مرضیه رو کشیده و چند لحظه بعد ما کاملا مرضیه رو لخت کرده بودیم و کامران روی زمین بین پاهای مرضیه نشسته بود و داشت با انگشستش توی کس مرضیه کنکاشت میکرد و منم کنارش خم شده بودم و داشتم پستون هاش رو میخوردم. یه کم که گذشت مرضیه یقه ی من و کامران رو گرفت و پرتمون کرد روی مبل.بعد خیلی آروم و سکسی لباس هر دوی ما رو در آورد اونقدری که شاید نیم ساعت طول کشید.من که شق درد گرفته بودم و منتظر بودم زودتر سکس رو شروع کنیم و مطمئن بودم کامران هم همین حس رو داشت.مرضیه زیر پای ما نشست و خیلی آروم شروع کرد برای جفتمون ساک زدن.وقتی کیر من رو میخورد برای کامران جلق میزد و وقتی مال کامی رو میخورد کیر من رو میمالوند.کم کم من و کامران هم حشرمون زده بالا که کامران طاقت نیاورد ومرضیه رو سمت خودش کشیدهاز رون پاهاش بلندش کرد و روی کیرش گذاشت طوری که کیرش که یه کم از مال من بزرگ تر بود کامل توی کس خواهرم جا شد.مرضیه ی حشری تر از کامران هم فرصت نداد و خودش شروع کرد روی کیر کامران بالا و پایین رفتن.منم کیرم رو تو دستم گرفته بودم و به کس دادن خواهرم نگاه میکردم.از فرصت استفاده کردم و یه کاندوم روی کیرم گذاشتم و دست مرضیه رو گرفتم.خودم روی کاناپه نشستم و کیرم رو توی کسش کردم و شروع کردم تلمبه زدن.کامران هم یه کاندوم گذاشت و اومد پشت مرضیه و با یه کم فشار کیرش رو تا ته توی کون خواهرم کرد و باعث شد مرضیه یه جیغ بکشه.حالا من حرکتی نمیکردم و کامران داشت توی کون گشاد خواهر من تملبه میزد و چند دقیقه بعد کاملا ارضا شد.به خاطر همین منم مرضیه رو یهو با شدت بلند کردم و روی مبل به حالت سگی گذاشتم و شروع کردم به تلمبه زدن.کامران سریع کاندومش رو در آورد و جلوی مرضیه روی مبل نشست و کیرش که هنوز آغشته به آبکیرش بود رو توی ته مرضیه گذاشت.خواهر من هم نامردی نمیکرد و با قدرت تمام کیرش رو ساک میزد.من دیگه مونده بودم که از کون بکنم یا از کس.سوراخ کون مرضیه کاملا باز باز بود و کسش هم دست کمی نداشت.این شد که کاندوم رو در آوردم تا بیشتر حشری بشم و کیرم رو دوباره تو کسش کردم و اونقدر تملبه زدم تا ارضا شدم و آبم رو روی گودی کمرش خالی کردم. بعد از اون من و کامران تا صبح به روش های مختلف مرضیه رو کردیم و صبح ساعت 12 صبح من و مرضیه خونه ی کامران رو ترک کردیم.خود مرضیه به خاطر اون شب تا چند روز میتونست راه بره و رفته بود خونه ی دوستش و چند شب اونجا میخوابید تا حالش بهتر شه و بتونه برگرده خونه.منم کمردرد شدیدی گرفتم. البته بعدا مرضیه به خاطر اون شب خیلی ازم تشکر کرد ولی دیگه سکس سه نفره نداشتیم و کامران چند بار خواست تا بازم مرضیه رو ببرم ولی خود مرضیه میگفت هنوز بدنش آماده نیست و نمیتونه دوباره اون فشار رو تحمل کنه و الان فقط بعضی شب ها از کس میکنمش چون سوراخ کونش کاملا کبود و گشاد شده و هر شب براش مجبورم با نرم کننده ماساژ بدم تا بهتر شه.البته یکی از دوست هاش هم یه نوع مرطوب کننده ی گیاهی دست ساز بهش داده که باعث شده کونش بهتر شه ولی با این همه هنوز هم منتظره تا بهتر شه و بتونیم دوباره سکس سه نفره داشته باشیم پایان

امیر و خواهر زن قسمت اول با سلام اسم من امیر ، 34 سالمه و حدود 5 ساله که ازدواج کردم با همسر رابطه ی سکسی خوبی دارم ( اسم همسرم اناهیتا است ) البته اوایل نامزدی پدر منو در آورد تا بتونم حتی یه دست بهش بزنم چون دختر بسیار با حیا و خجالتی بود و اصلاً با هیچ پسری رابطه نداشته اینو که میگم واقعاً مطمئن هستم چون ما حدود 7 سال با هم دوست بودیم و در تمام این 7 سال حتی اجازه نمی داد که دستشو بگیرم چه برسه که رابطه ی سکسی باهاش داشته باشم . خلاصه بعد از نامزدی دیدم اگه این حالت در همسرم ادامه داشته باشه من دچار کمبود سکسی خواهم شد چون من پسر گرمی هستم به همین دلیل از بعد از نامزدی شروع کردم دیگه سر صحبت باز کردم از گرفتن دست شروع شد و تو ماشین لب بازی چون دیگه مطمئن بود مال هم هستیم یواش یواش باهام راه میومد . هر وقت میرفتیم بیرون تا ماشین بعد از حسابی لب بازی برای اولین بار سینه هاشو دست زدم و دیدم اجب چیزی خدا بهم داده بعد از اون دیدم در شأن یه زن و شوهر نیست که بخوان تو خیابون بهم ور برن و می رفتیم خونه ی ما البته بدون اینکه مادرزنم بفهمه چون بسیار مقید بود . پدر من یه خونه 4 واحده داره که قرار بود یه واحدش و ما بعد از ازدواج بریم توش زندگی کنیم که خالی بود ( البته با اساسیه ) کار ما شده بود هفته ای دو سه بار بریم اونجا و یه لاسی بزنیم . و هر دفعه سعی می کردم یه کار جدید یاد همسرم بدم و با یه روش روی اونو بیشتر باز کنم . از سینه خوردن و لباس درآوردن و هر دو با شرت به هم مالوندن غیره غیره که بالاخره یه روز با کلی زحمت راضیش کردم که من کیرومو بزارم لاپاش . اولش یکمی ناراحت شد و لی بعدش راضی بود . کاملا معلوم بود که برای اولین بار بود که آلت یک مرد باهاش تماس داشته شاید بخندین ولی اون موقع به بالاترین آرزوم رسیده بودم همسرم کون واقعا قنبل و سفیدی داره و از زمان دوستیم آرزوم بود که یه بار بهش دست بزنم و الان روش خوابیده بودم و کیرم لای پاهش تکون می خورد واقعا لذت بخش بود . الان که یاد اون موقع ها می یوفتم خندم می گیره که دوره ی نامزدی ما با کردن لاپایی و تازه با کاندوم که مثلا اتفاقی نیوفته سپری شد چون شنیده بودیم آب مرد از روی کس هما احتمال بارداری برای زن داره حتی اگه پرده داشته باشه . در دوره ی نامزدی بیشتر از این جلو نرفتیم و مرحله نهایی و گذاشتیم برای بعد از ازدواج . ما دو سال نامزد بودیم و خلاصه ازدواج کردیم . توی این دو سال به قول معروف همسرمو از لحاظ سکسی اونجور که خودم دوست داشتم بزرگ کرده بودم و پرورش داده بودم و حدود دوهفته ای پرده زدن همسرم هم طول کشید چون واقعا براش سخت بود چون اینقدر از دوستاش شنیده بود که پرده پاره شدن سخته و درد داره که وقتی من کیرمو میزاشتم دم کوسش خودشو سفت می کردو به همین خاطر نمی شد . بالاخره با یه بدبختی پاره شد . الان از اون روز حدود 5 سال گذشته با همسرم خاطرات سکسی زیادی دارم و کلا راضی هستم چون تمام کارهای سکسی و با هم انجام دادیم البته به غیر از یک روش اونم سکس از کونه . این یکی رو تو این سالها حریفش نشدم چون واقعا بدش می یاد منم اصرار نمی کنم چون واقعا دوسش دارم . خانواده همسرم چندین سال که از نعمت پدر محرومه . 3 خواهر و یک برادر دارن تو این خانواده همسرم من دومین بچه به حساب می یاد خواهر بزرگترش خیلی قبل ها ازدواج کرده و پسرش الان دانشگاه می ره . خواهر کوچکترش هم ( آزیتا ) اونم قبل از همسر من ازدواج کرده و الان یه بچه داره . قصه ی من با این آزیتا خانوم شروع می شه زنی چشم روشن با قدی بلند ( از همسر من بلند تره ) سینه هاش که میمیرم براشون دو برابر سینه های همسر منه که وقتی لباس تنگ می پوشه انگار این سینه ها دارن دگمه های پیرهنشو پاره میکنن و می خوان بیان بیرون . آخ یادم رفت لباش ، یه لبای گوشتی که آرزوی هر مردی که یه کام ازشون بگیره ، کون قلنبه و نرم و بزرگ که وقتی دامن می پوشه آدم دوست داره شرم و حیا رو قورت بده و یه دستی بهش بزنه . اوایل ازدواج زیاد تو نخ آزیتا نبودم اما بعدها که رابطه بیشتر شد و رفت اومد هم بیشتر و صمیمی تر شدیم و حتی با هم مسافرت و غیره و غیره تازه فهمیدم اجب کوسیه . یه بار رفته بودیم شمال منو همسرم و آزیتا و شوهرش و دخترش یه ویلا اجاره کرده بودیم که توش یه استخر داشت و کار ما این بود که از صبح تا شب تو ایت استخر شنا کنیم . اونجا بود که دیدم آزیتا اجب سینه هایی داره لباسش خیس شده بود و چسبیده بود به سینه ها و کاملا می شد حسش کرد . تو آب چند باری با هم شوخی می کردیم و یه بار نا خواسته دستم به اون سینه ها خورد دیگه تو آب صاف کرده بودم ولی اون اصلا نفهمید چون واقعا دختری نبود که بشه باهاش کاری کرد تازه شوهرش هم بود که آدم بسیار مقید و …… اون شب انقدر حشرم زده بود بالا که تو اتاق خودمون نمیدونم دو سه باری خانوممو شرمنده کردم و توی رویام فکر می کردم دارم آزیتا رو می کنم . اون مسافرت تموم شدو ما بی نصیب از آزیتا خانوم ولی از همین جا عشق سکس با آزیتا تو ذهن من جرقه زدو تو هر فرصتی اونو نگاه می کردمو و چند باری هم تو مهمونی ها که با هم بودیم بدون اینکه بفهمه دوربین موبایلو روشن می کردم و ازش با همون لباس فیلم می گرفتم و بعدا لذت می بردم ( این بچه ها ) ولی هیچ وقت کاری انجام ندادم چون می ترسیدم ناراحت بشه و زندگی منو آناهیتا رو به خطر بندازه . این داستان به همین شکل تا مدت ها ادامه داشت و هر روز آتیش سکس من نسبت به آزیتا بیشتر وبیشتر می شد . تنها نقطه ی مثبتی که می شد راهی برای کردن آزیتا پیدا کرد این بود که شوهرش کارش اساسا شهرستان بود و بعضی وقتها تا یک ماه و دو ماه پیشش نمی یومد و گاهی هم برای یک ماه پیشش بود و اصلا سر کار نمی رفت . خلاصه وقت ازدواج برادر خانومم شد که تا حدودی منو به آزیتا نزدیک تر کرد چون توی این مراسم دائما با هم بودیم حالا یا با خانومم و یا تنها برای خرید و این چیزا چون شوهرش نبود و من به ناچار در کارها کمکش می کردم . راستی خانومم و آزیتا تو یک جا با هم کار می کنند و به همین خاطر همیشه با هم سر کار میرن و با هم از سر کار میان خونه به همین خاطر با هم خیلی صمیمی هستند . تو روز عروسی و خیلی هر دو شون ناز شده بودن با یه لباس تقریبا باز و دکولته تو عروسی بود که واقعا آزیتا دیونم کرده بود پستوناش کاملا از روی دکولته دیده می شد چقدر بزرگ سفید بود همش تو دلم می گفتم میگن سیب سرخ دست آدم چلاغه که قدرشو نمی دونه اگه مال من بود هر شب می کردمش نمیدونم چه جوری شوهرش دو ماه دوام میاره و سر کارش می مونه . شب عروسی وقتی که دیگه تقریبا مهمون های غریبه رفته بودن و فقط خودمونی ها مونده بودن تو خونه ی مادر خانومم یه دی جی آوردن و حسابی بزن و برقص . دیگه انقدر با آزیتا صمیمی شده بودم که با هم می رقصیدیم و اصلا حواسم به خانومم نبود که دیدم اونم با شوهر آزیتا خوردن و حسابی مست و دارن می رقصن . من زیاد نخورده بودم اما آزیتا حسابی مست بود و اصلا حواسش نبود که داره با من می رقصه و خودشو هی بهم می مالید تو فضا بودم که یه دفعه یه چیزی حس کردم که علی شوهر آزیتا هم بدش نمی یاد که با زن ما لاس بزنه آخه تو خانواده ی خانومم کون زن من واقعا تکه از مال آزیتا قنبل تر و بزرگ تر به همین خاطر چند باری می شد که می دیدم علی داره زاغ زن منو می زنه ، بالاخره با هر دست بدی با همون دست می گیری و به همین خاطر زیاد بهم بر نمی خورد منم زاغ زن اونو داشتم می زندم خلاصه علی زن منو حسابی دست مالی کردو من و هم آزیتا رو به نحوی که بعضی وقتها دستم و مینداختم دور کمرشو به خودم می چسبوندم و چون اتاق تاریک بود و فقط چه چند تا چراغ گردون بود زیاد تابلو نبود و فقط دیدم که علی هم چند باری دستش دور کون زن منه و مثلا داره می چرخونش . اون شب بچه ی آزیتا خوابش برده بود و پیش مادرخانومم موند و ما هم که نمی خواستیم اون شب زود تموم شه رفتیم خونه ویلایی علی تو فشم تا اون شبو اونجا سپری کنیم . تو راه همش شوخی و خنده تا رسیدیم دم درو رفتیم تو انقدر اونجا دوباره حسابی خوردیم که دیگه مست مست بودیم هر کاری کردم تا باز هم با آزیتا برقصم نشود چون همش تلو تلو می خورد هر زوجی به اتاق خودش رفت و هر کی با زن خودش رفت رو کار اون شب به عشق آزیتا 2 بار آناهیتا رو تو مستی کردم دیگه همه کاری می کردیم و حواسبون نبود که صدای داد و بیداد مونو اتاق کناری هم می شنوه اما از اون اتاق خبری نبود و بی اورزه اون شب گرفته بود خوابیده بود . صبح که پا شدیم علی و آزیتا همش بهمون تیکه می نداختن که از صدای شما شب خوابمون نبرد و این حرفا که من با پررویی گفتم شما هم دادو بیداد می کردین آخه شب عروسی وقت خوابه که دیدم آزیتا به علی گفت بیا یاد بگیر چه قدر گفتم نخواب و دیگه حرفشو ادامه نداد . با هم امدیم تهران اون شب بود که فهمیدم یه نقطه ی مثبت دیگه برای رسیدن به آزیتا کم میلی علی و کمبود سکسی آزیتاس . چند وقتی گذشت و یه روز آزیتا بهم گفت می تونی بیای با هم بریم یه لب تاب برای من بخریم و برای فردا قرار گذاشتم تا با هم بریم پایتخت . یه لب تاب خریدیم و رفتیم تو نمایندگیش تا براش ویندوز نصب کنن که اون خانومه گفت حداقل دو ساعت طول می کشه که من بهش گفتم اگه می خوای بریم خونه ی ما تا من ویندوزش و نصب کنم این قدر بی خودی اینجا علاف نشیم و اونم قبول کرد ( البته هیچ نقشه ای نداشتم و یهو به زهنم رسید ) تو راه به خودم گفتم شاید فرجی شد . امدیم خونه داشتم ویندوز نصب می کردم که دیدم یه جور قشنگ داره بهم نگاه می کنه و گفتم چیه ؟ گفت هیچی دارم نگاهت می کنم یه حسی داشتم اولین بار بود با آزیتا تنها تو خونه بودم یه جور حس خجالت ام اهمیت ندادم و یاد خماری ها که از این دختر کشیده بودم افتادم و به شوخی بهش گفتم می خوای روی دستگاهت چند تا فیلم وسریال برزم که گفت اگه خوب باشه آره گفتم همه جور فیلمی دارم که جا خورد و گفت حتی از اونا خودمو زدم به خنگی گفتم کدوما ، گفت از اونا که دو فشم با آناهیتا اجرا می کردی ، شاخ درآورده بودم یعنی این خود آزیتا بود که داشت این حرفو می زد ؟؟؟ بهش گفتم نه چون ما سایروس داریم و انجا همه چی هست چه نیازی که برم دنبال فیلمش که سریع بلند شدو گفت کو کو که می خوام ببینم من نرفتم گفتم بزار تنها نگاه کنه اون رفت و داشت اون شبکه هاستلر و نگاه می کرد که من چند دقیقه بعد رفتم دیدم بد جوری حالش بده مرده تا دسته کرده تو کون زنه و داره می کنه تا منو دید عکس العملی نشون نداد و شبکه رو عوض نکرد محو فیلم شده بود می گفت اینا چه توانایی هایی دارن که همون موقع یه مرد دسگه تو فیلم امد و دو تایی یکی از کوس و یکی از کون با اون کیرای سیاه و گنده جرش می دادند . من یه دفعه گفتم کجاشو دیدی اینجا رو ببین . تو خیالم می گفتم چی می شد منو تو هم با هم یه خیانتی به آناهیتا و علی بکنیم ….. ادامه دارد …………….

امیر و خواهر زن قسمت دوم دیگه آزیتا گرم شده بود و انگار حالش بد بود ، دستگاهو خاموش کرد و گفت ول کن بابا اینا هم فقط حال آدمو بد می کنن وقتی نمی شه انجام داد این کارارو به چه دردی می خوره ؟؟؟ من گفتم خوب به علی بگو برات انجام بده گفت ول کن بابا اون تو این باغا نیست و از این کارا خوشش نمی یاد ما با هم برنامه ای نداریم بعضی وقتا تا دو ماه نیست و من با چیزی خودمو مشغول می کنم ، گفتم چی ؟ گفت هیچی بابا خود ارضایی دوست داشت برام بیشتر درد دل کنه تا بخواد من برم سراغش به همین خاطر من در شروع جریان سکس هیچ قدمی بر نداشتم گفتم اگه بخواد خودش شروع می کنه . زدم به دنده ی پرویی گفتم تو رویات با کی سکس داری می کنی موقع خود ارضایی گفت با یکی همیشه گفتم کی می شناسمش یه دفعه گفت با تو ، جا خوردم با تعجب گفتم با من ؟؟؟ گفتم چرا من ؟؟؟ گفت آخه با آناهیتا وقتی تنهاییم خیلی از تو تعریف می کنه و میگه خیلی بهش حال میدی حتی یه بار از آناهیتا پرسیدم تو خود ارضایی می کنیی که گفت اصلا من همینکه بتونم جواب امیرو بدم خیلی هنر کردم و کلی از این حرفا که آناهیتا هیچ وقت به خودم نگفته بود که با آزیتا در مورد تو حرف زدیم تو دلم گرم شده بود و از آزیتا پرسیدم دیگه چی گفته ؟؟؟ گفت می گه مال تو خیلی بزرگه و هنوز بعد از پنج سال هنوز اولش درد داره و تا اون ارضاء نشه تو آبت نمییاد که دیگه از شنیدن این حرفای سکسی از دهن آزیتا یه جوری کیرم بلند شده بود و لای پام جمش کرده بدم تا اون متوجه نشه . به آزیتا گفتم تا حالا به این فکر کردی که علی از تو راضیه ؟ یعنی کارایی که دوست داره براش انجام میدی ؟ شاید از سکس تو راضی نیست که نسبت به تو سرده ؟ گفت نه بابا همه کار براش می کنم گفتم چه کارایی ؟؟ گفت می خورم براش از جلو از پشت گفتم از پشت ؟؟ دردت نمی یاد ؟ آخه من خیلی دوست دارم اما آناهیتا نمی زاره و میگه در داره و بهونه می یاره گفت نه بابا ما از کاندوم استفاده نمی کنیم و وقتی علی داره آبش می یاد می کنه تو کونم تا اونجا خالی کنه ، دیگه داشتم دیونه می شدم اگه نمی کردمش حتما پیش خودش می گفت که این بابا اوسکولو من در باغ سبز و واسش باز کردم اما اون نمی فهمه . رو کردم بهش گفتم می دونی من هم بعضی وقت ها خود ارضایی می کنم ؟ با تعجب گفت تو چرا ؟ گفتم شاید یه ذره کمبود سکس گفت شما که خوب حال می کنید گفتم من به آناهیتا خوب سرویس می دم اون شاید برام کم می زاره ( واقعا این حرفم درست نبود چون آناهیتا به من خوب سرویس می ده فقط برای اینکه با آزیتا هم دردی کنم و راهی برای کردنش پیدا کنم اینو گفتم ) آزیتا از من سوال کرد : تو در رویات وقتی جق میزنی به کی فکر می کنی؟ گفتم ناراحت نمی شی ؟ گفن نه ، گفتم با تو …. چشاش از حدقه در اومد نمی دونم از خوشحالی که با هم به هم فکر می کردیم یا از روی تعجب ….. ، گفت آخه من چی دارم که به من فکر می کنی تو که زنت از هر نظر کامله ؟ گفتم بدون خجالت بگم ؟ گفت بگو گفتم خیلی خوشگی مخصوصا از وقتی بینی تو عمل کردی ، چشاشی روشنت دیونه کنندس ، لبای گوشتیت دل آدمو می لرزونه ، سینه های بزرگت که نگوووو آدم دوست داره کیرشو لاش بزاره ، انقدر با مال آناهیتا بازی می کنم تا مثل سینه های تو بزرگ بشه اما نشده همیشه دوست داشتم بزرگ مثل ماله تو بشه ….. با این حرفا حسابی تحریکش کرده بودم و حرف دلمو که سالیان سال تو فکرم بود بهش زدم اونم هیچ حرفی نمی زد و گوش می داد پاشد بره اون طرف یه لحظه جلوم دولا شد لباسش از پشت کمرش رفت بالا و من لبه ی شرتشو که سفید بود و کمر لختشو دیدم نا خود آگاه از پشت تو همون وضعیت بغلش کردم و کیر شق شدمو از پشت به کونش چسبوندم دیدم ناراح نشد از پشت سر بوسش کردم دستمو گذاشتم روی شکمش یه کم مالیدم گفت نکن حالم بد می شه علی هم نیست به دادم برسه ، گفتم از اونا که علی داره منم دارم خودم حالتو خوب میکنم ، برش گردوندم و اون لباشو با ولع خوردم بهم گفت این که لب گرفتنته وای به کردنت گفتم حالا کجاشو دیدی اومدم دگمه های لباسشو باز کنم گفت اول زنگ بزن به آناهیتا تا ببینیم هنوز سر کاره گفتم اول باید او پستوناتو که سالهاس داره دیونم می کنه ببینم . دگمه های لباسشو باز کردم داشتم دیونه می شدم اون پستونایی که سالها در آرزوش بودم الان لخت جلومه دلم نمیومد بهش دست بزنم و با چنان ولعی شروع به خوردنش کردم که نگو . آزیتا رو پاش دیگه نمی تونست بایسته از حال رفته بود اونم مثل آناهیتا از پستون خیلی حساس بود اینو راحت می شد فهمید . با هم رفتیم تو اتاق خواب گفت حالا زنگ بزن گوشیو برداشتم زنگ زدم به آناهیتا تا مطمئن بشم سر کاره اون گفت که دیر می یاد چون آزیتا نیومده باید کار اونم بکنم داشتم باهاش حرف میزدم که آزیتا شلوار منو در آورد و شروع کرد کیر منو خوردن سریع با آناهیتا خداحافظی کردم و آزیتا گفتم چه خبره بزار قطع کنم که گفت دیگه تحمل نداشتم باید سریع اون کیرو که هر شب خواهرمو جر می ده می دیدم . همون جمری که می خورد می گفت تو چقدر کیرت تمیزه ( آخه آناهیتا دوست نداشت که کیر پشم داشته باشه به همین خاطر هر هفته باید میزدم ) چقدر بزرگه بدبخت آناهیتا حق داره بهت کون نمیده گفتم تو چی ؟ گفت نمی دونم . سریع بلندش کردم شلوارشو در آوردم و بعد شورتشو اوفتادم به جون کسش داشت دیونه می شد و می گفت علی هیچ وقت برام نخورده و همیشه آرزوم بوده که یکی باهام این کارو بکنه منم گفتم بهتر که نخورده دهنی نیست . پاشدم کیرومو گذاشتم تو دهنش تا خیس بشه ول کن نبود با ولع می خورد واقعا بهتر از آناهیتا می خورد درش آوردم و گذاشتم لای پستوناش چه حالی می داد امدم پائین و با آرومی کردم تو کسش یه جیغ کوچیک زد و گفت یاد حرف آناهیتا افتادم که می گه همیشه اوش درد داره و بعد آروم جلو عقب کردم تا عادت کنه بعد از اون اوردمش روم تا اون بالا پائین بره از پشت با کونش بازی می کردم و از جلو سینه و لبای گوشتیشو می خوردم بهم گفت کوفتش بشه این کیر ( منظورش با آناهیتا بود ) منم گفتم کوفتش بشه علی این کوس و کون . برش گردوندم اون قنبل کردو من کردم تو کسش و همزمان مقدار کرم زدم به سوراخ کونش و همزمان با کردم کسش تو کونش انگشت می کردم تا باز بشه بعد از اجازه که بکنم تو کونت گفت فقط یواش ، آروم کیرمو کردم تو اول سرش و بعد تا نصفه که یه جیغی کشید ، گفتم در بیارم؟ گفت نه خوبه یواش یواش نصف کیرمو می کردم تو کونش و در می آوردم تا حالا هیچ زنی و از کون نکرده بودم اولین بار اونم با کسی که اینقدر دوست داشتم باهاش شکش داشته باشم . دیگه سوراخ کونش حسابی باز شده بود و کیر بزرگم به راحتی میرفت تو اونو خوابوندم رو شکم و یه بالش زیر شکمش و افتادم روش تا بیشتر با بدنش تماس داشته باشم . بادشتم لای کونشو باز می کردم تا کیرم بیشتر تو بره . آزیتا داشت دیونه می شد و می گفت هیچ وقت از کون دادن اینقدر لذت نبرده بودم آخه علی هر وقت که می خواست آبش بیاد می کرد تو کونم هنوز دردش تموم نمی شده و لذتم شروع نشده که آبش میو مده اما امروز به مدت طولانی داشت کون می داد و حال می کرد بهش گفتم آزیتا بنده خدا حق داره این کون هر مردیو از حال می بره و هیچ کی بیشتر چند دقیقه نمی تونه تحمل کنه منم به زور دارم تحمل می کنم که دیرتر آبم بیاد تا تو بیشتر حال کنی دستم و از زیر بردم روی کسش و شروع کردم با مالیدنش و سرشو گرفتم به عقبو لبشو می خوردم داشتم رو چند تا از قسمت های مهم بدنش کار می کردم که دیدم دیگه نمی شه تحمل کرد و با شدت آبمو ریختم تو کونش اونم یه جیغ زدو فهمیدم با من اورگاسم شد و بی حال روش خوابیدم . از اون به بعد آزیتا به هر بهونه ای که شده خودش موقعیتو جور می کرد تا بکنمش و می گفت تازه مزه ی سکسو دارم می فهمم حتی چند بارم وقتی دخترش مدرسه بود می رفتم و اونجا می کردمش تا اینکه یه بار بهش گفتم کاش می شود جفتتونو ( آناهیتا و آزیتا ) با هم بکنم گفتم شاید بدش اومد اما دیدم نه خودش هم دوست داشت ولی می دونستم آناهیتا اصلا راضی نمی شه چون نسبت به من خیلی حسود بود و دوست نداشت منو با کسی تقسیم کنه و اینو به آزیتا گفتم ، گفت اون با من . چند روز بعد تو خونه با آناهیتا نشسته بودیم که صدای در آومد ، آزیتا اومد و گفت که دخترشو گذاشته پیش مادر علی و شیشه ویسکی دستش اومده که امشب با هم حالی کنیم اون شب شب جمعه بود و اون شب با آناهیتا قرار بود یه حال حسابی کنیم تو دلم دیونه شده بودم که شاید امشب جفتشونو بکنم اما خودمو زدم به اون راه و رفتم تو آشپزخونه پیش آناهیتا گفتم ای بابا اجب شانسی داریم امشب می خواستم بکنمت که خواهرت پیداش شد نمی دونم این شوهر نداره که بکنش تا تنهایی ما رو خراب نکنه ، آناهیتا هم فکر می کرد که من جدی میگم و می گفت عیب نداره بهت می دم صبر کن ببینیم چی میشه . رفتیم پیش آزیتا و بساط مشروب و مستی و….. که هرر سه تا خرخره خوره و مست بودیم آناهیتا حال نداشت زیر چشمی به آزیتا نگاه کردم و اون شورع کرد با آناهیتا ور رفتن آناهیتا خوابیده بود رو زمین و اون بغلش کرده بود می بوسید و آناهیتا هم بدش نمی یومد . آزیتا گفت امیر تو بلدی تو اتاق بغلی صداشو در بیاری چرا الان کاری نمی کنی مثلا شب جمعه اس ، آناهیتا می گه هیچ شب جمعه ای رو از دست نمی دی ، گفتم بله اومدم خوابیدم پیش آناهیتا و اونو می بوسیدم و مثلا دزدکی که آزیتا نفهمه پستوناشو می مالیدم ، حسابی حشری شده بود چون می دونستم به پستوناش حساسه بغلش کردم و بردم رو تخت خواب یه چشمک هم به آزیتا زدم و اونم به آناهیتا گفت یعنی منم باید این بیرون بشینم و صدای دادو بیداد شمارو بشنوم که آناهیتا تو بغل من گفت خوب تو هم بیا مگه می خوایم چی کار کنیم . هر سه رفتیم تو تخت و من شروع کردم با آناهیتا بازی کردن و آزیتا داشت مارو نگاه می کرد معلوم بود حسابی حشری شده من لبمو گذاشتم رو لبای آناهیتا و داشتم می خوردم که دیدم آزیتا از پشت کیر منو گرفته و می ماله من آزیتا رو لخت کردم و شروع کردم به خوردن سینه و بعد اومدم پائین و کوسشو می خوردم که دیدم آزیتا داره سینه های آناهیتا رو می خوره ، آناهیتا داشت دیونه می شد دو جای حساسش و همزمان هم قربون صدقه ی من می رفت و هم قربون صدقه ی خواهرش من ولش کردم و شلوارمو در آوردم و کیرمو آوردم دم دهن آناهیتا اون یه کم خورد و به آزیتا گفت یادته می گفتم چه قدر بزرگه و باور نمی کردی بیا بیا تو هم مزه اش رو بچش ، آزیتا هم که منتظر اجازه ی آناهیتا بود که از لقمه اش به اونم بده با ولع شروع کرد به خوردن کیرم و آناهیتا هم تخم امو می خورد داشتم دیونه می شدم که دو تا زن دارن برام می خورن . پاهای آناهیتا رو باز کردم و رفتم لای پاش و کردم تو کوسش و دادی زد و به آزیتا گفت النم که مست مستم اولش درد داره و شروع کردم به کردن و تلمبه زدن که آزیتا گفت پس من چی گفتم لخت شو اول و آناهیتا گفت می خوام اون پستونای بزرگتو بخورم اونم لخت شد و امد رو صورت آناهیتا و پستوناشو گذاشت رو صورتش و انم حسابی می خورد که تو همون وضعیت منم دست خودمو کردم لای پای آزیتا و می مالیدمش که آناهیتا گفت بکنش ببینم چه حسی داره منم کیرمو کذاشتم رو کسشو با یه فشار کردم تو کسش که داد زد و آناهیتا خندید و گفت دیدی گفتم اولش درد داره داشتم آزیتا رو از پشت تو کسش می کردم و بعضی وقت ها هم با دست محکم در کونش می زدم برای اینکه آناهیتا هم بی نصیب نباشه اونم قنبل کردم حالا هردو شون قنبل کرده بودن و من یکی یکی از کوس می کردم که آزیتا گفت می خوام از کون بهت بدم آناهیتا گفت تو از کوس جر خوردی حالا می خوای بهش کون بدی که من گفتم امتحان می کنیم اگه نتونست در می ارم ( خبر نداشت ده بار تو این کون کردم ) آروم کیرمو کردم و آزیتا یه جیق بد زد و گفت آروم که آناهیتا امد و ادامه دارد

امیر و خواهر زن قسمت سوم و پایانی از خواب که بیدار شدیم آناهیتا چشاش برق می زد خوشحال آزیتا هم همینطور که یدفعه علی به آزیتا زنگ زد که من رسیدم تهران که یک دفعه خواست بره و من گفتم بهش بگو بیاد اینجا امروز که جمعه اس ، آزیتا به علی زنگ زد و اون گفت برم یه دوش بگیرم و بیام طرف های بعد از ظهر بود که علی اومد چند تا پیک زدیمو چون شکم خالی بود دوباره حسابی مست شدیم آناهیتا یه لاس چسبون پوشیده بود و حسابی کونش زده بود بیرون تو عالم مستی بومکه دیدم بجوری علی چشش تو کون زن ماست خوب می فهمیدم چون زمانی منم همش چشمم تو پستون هایگنده ی زن اون بود یک دفعه یه فکری به سرم زد ( سکس ضربدری ) فردای اون روز شنبه بود که تعطیل بود بهشون گقتم شب اینجا بمونید اولش علی قبول نکرد چون معلوم بود خیلی تو کف بوده می خواسته بره خونه تا حسابی ترتیب آزیتا رو بده اما هر سه ی ما اسرار کردیم اونم براش بد نبود بیشتر زاغ کون زن ما رو می زد شام خوردیمو دوباره مشروب ومستی من رفتم آناهیتا رو بغل کردمو و با هاش ور رفتم که علی گفت بازم می خواید برید تو اتاق و دادو بیداد و ماهم تا صبح نخوابیم که گفتم خوب شما هم دادو بیداد کنید اصلا همه با هم تو یه اتاق می خوابیم و دادو بیداد می کنیم . علی تو باغ نبود اما ما سه تا می دونستیم یعنی چی اولش آناهیتا هی بهم چشم غوره رفت ام انقدر جلوی علی سینه هاشو ور رفتم که دیگه کاری نداشت و حرفی نمی زد و چشماشو بسته بود و حال می کرد آزیتا هم رو کرد به علی بهش گفت یاد بگیر تو چرا بیکار نشستی بعد از چند هفته امدی بهم دست هم نمی زنی که علی هم روش وا شد و دید از قافله عقب مونده سینه های زنشو گرفت می مالید زیر چشمی هم ما رو می پائید من دیگه سینه های آناهیتا رو در آورده بودمو داشتم می خوردم اما علی هنوز یه کم خجالت می کشید زنشو جلوی من لخت کنه خبر نداشت که دیشب زنشو از کوس و کون جر دادم ، اما آزیتا پستوناشو در آورد و کرد تو دهن علی منم داشتم هم پشتونای آناهیتا رو می خورد و هم سینه های بزرگ آزیتا رو می دیدم که چه جور علی با ولع داره می خوره . حس می کردم علی هنوز باورش نشده که قرار چهار تایی با هم حال کنیم رفتم پائین و شلوار آناهیتا رو از پاش در آوردم اول خجالت می کشید که با اصرار من از پاش در آوردم و افتادم روی کسش بعد بهش گفتم بیاد روی صورتم هدفم این بود که علی بتونه کون اونو ببینه قبل از اینکه بیاد روم دیدم علی پستونای آزیتا رو ول کرده و چهار چشمی داره کون زن منو دید میزنه که بهش گفتم اگه می خواد بیاد نزدیک تر آناهیتا خجالت کشید و اینجا نه بریم تو اتاق خواب اونجا تارکه کمتر خجالت می کشم . با هم رفتیم و دیدم که آزیتا هم دست علی و گرفت دنبال امدن آناهیتا گفت کجا که آزیتا گفت یا همه یا هیچ کی بعد من سریع خندیدم و افتادم رو آناهیتا و بعد بلند شدم شلوارمو در آوردم و لخت لخت افتادم روی آناهیتا من بگشتم و اون امد شروع کرد برام ساک زدن که علی هم دیگه تو عمل انجام شده اومد خوابید کنارم و آزیتا شروع کرد براش ساک زدن هر دو مون داشتیم لذت می بردیم که علی خواست آزیتا رو بکنه گفتم بابا ت وچرا براش نخوردی گفت بدش میاد که به آزیتا گفتم من به جات بودم بهش نمی دادم و اونم پاشد گفت بهت نمی دم مگر اینکه برام ساک بزنی از امیر یاد بگیر چه جوری مال زنش و خورد که علی بدبخت اونقدر حشری شده بود که شروع کرد به خوردن اولش خوشش نمی یومد ولی بعد دید نه بابا بدک نیست با چنان حرسی می خورد که نگو من برای اینکه شروع کنم روی علی رو بیشتر باز کنم سینه های آزتارو یه دستی کشیدم دیدم علی نگاه کرد گفتم غیرتی نشو بابا تو هم تو کف کون زن منی بیا تو هم دست بزن که آناهیتا کیرمو از دهنش در آورد یه نگاهی به من کرد اهمیت ندادم و همونجوری که داشت برام ساک میزن سینه های آزیتا رو خوردم دیگه علی هم براش مهم نبود دیدم اونم دستشو گذاشت رو کون آناهیتا و می ماله داشت دیونه می شد که به مراد دلش رسیده با آزیتا لب می گرفتم که دیدم علی از پشت داره کون زن منو می خوره ( میگن مرغ همسایه قازه ) اناهیتا منو ول کرده بود و سرش رو بالش و قنبل کرده بود و داشت لذت می برد که یکی غیر از شوهرش داره کوسشو می خوره خلاصه من با پرویی امدم کیرمو کردم تو کس آزیتا علی که دید من دارم زنشو می کنم اونم از پشت کیرشو کرد تو کس زن من کیرش از مال من خیلی کوچیک تر بود به همین خاطر آناهیتا اصلا دردش نیومد دیدن اینکه یکی داره زن منو می کنه برام جالب بود و من هم داشتم زن یکی دیگرو می کردم خلاصه جاهامونو عوض کردیم و هر کسی زن خودشو به آزیتا که روی علی بالا پائین می رفت گفتم دوست داری منم از پشت بکنمت تا دو تا کیرو حس کنی گفت بزار اول علی یه ذره منو از کون بکنه مال تو بزرگه جرم می دیعلی هم اومد پشتش و کرد تو کونش گفتم الان می فهمه که کون زنش گشاد شده ولی اون بدن این حرفا حالیش نبود و با چند تا کیر گشاد نمی شد ، به آناهیتا گفتم مال علی کوچیکه می خوای از کون تجربه کنی گفت بدم نمی یاد ولی دوست دارم اول دوتاییتون آزیتا رو بکنید ، علی رفت زیر آزیتا و من کیر به دست اومدم رفتم پشتش و کردم تو کونش علی یه کم راهو واسم باز کرده بود به همین خاطر راحت رفت تو کونش حالا دو تا کیر همزمان داشت می رفت تو بدن آزیتا ، اونم تو فضا بود و هی ااه ه اوووه ه ه ه می کرد خلاصه علی بلند شد و رفت سراغ آناهیتا و شروع کرد کون اون خوردن که معلوم بود دوست داره اونو از کون بکنه به علی گفتم تا حالا از کون نداده مواظب باشی ها اونم کیرشو چرب کرد و با سوراخ کونش بازی بازی کرد و خیلی آروم کرد آناهیتا یه داد زد و آزیتا رفت پشتش و کونشو مالید تا دردش کم بشه بعد از چند بار ورد و خروج دیگه کون زن ما با کیر علی افتتاح شده بود برام جالب بود چون آناهیتا تو این عمل هیچ مخلفتی نکرد و علی داشت با ولع کامل تو کونش تلمبه می زد که گفتم علی در بیار نوبت منه من تا حالا زنمو از کون نکردم و علی کیرشو کرد تو کون زنش و من اومدم پشت آناهیتا و کیرمو آروم کردم تو کونش در گوشش می گفتم باید تو این همه سال یه دونه کوچیک ترش اول می رفت تا بهم کون بدی خندید داشت حال می کرد و آزیتا هم که رو شکم خوابیده بود وعلی داشت از کون می کرد هی به آناهیتا می گفت دیدی چقدر حال می ده و به علی می گفت از این به بعد حق نداری آخر کارت بکنی تو کونم و فقط آبتو بریزی توش باید زیاد بکنی . علی هم چنان با لذت تو کونش می کرد و منم تو کون زنم حالا هم من به آرزوی کون کردن زنم رسیده بودن و هم آزیتا به لسیدن کوسش و کردن حسابی کونش از طرف شوهرش .منو علی در دو مون آبمونو ریختیم تو کون زنامون و همون جوری راحت روشون خوابیدیم و اصلا حموم نتونستیم بریماز این تاریخ به بعد دیگه منو آزیتا به همسامون خیانت نکردیم چون هر وقت که اراده کنیم چهارتاییمون کنار هم از همدیگه لذت می بریم .پایان

شرکای سکسی قسمت اول اسم من کیان و34سالمه.یه دوست خیلی صمیمی به اسم مجید دارم که اونم 33سالشه وفقط چندماه ازمن کوچکتر. من و مجید ازدوران داشجویی با هم بودیم ورابطه خیلی خوبی باهم داشتیم.این دوست ما یه دخترخاله به اسم پریا داره که حدود 5 سال پیش با هم ازدواج کردن وبه چشم خواهری خیلی خوشگل وخوش استیل.وچون ایروبیک کار میکرده بدن روفرمی داره.بدنی خوش فرم باقدی بلند و پاهایی کشیده وقلمی وسینه هایی کوچیک وشق کرده که قشنگ اندازه یه مشته با یه باسن گردوقلمبه که خیلی تو چشم میومد.خلاصه این پریاخانم ازهمون اول نامزدیش جلوی من خیلی راحت بودوهمیشه بالباسای نیمه بازوراحت جلوی من میگشت پریا یه همسایه داشتن به اسم لیلا که از بچگی باهم بزرگ شده بودن واز همه چیه هم خبرداشتن. خلاصه حدود یه سال بعدازازدواج اونها من و لیلا هم با ازواج کردیم. اینم بگم که لیلا ازنظرقیافه خیلی سرترازپریا بود.قدی متوسط بابدنی توپر و کمی هم تپل تر از پریا با سینه هایی درشت تروپوستی سفیدتر.ومن هم مثل مجید لیلا رو تو لباس پوشیدن و حجاب آزادگذاشتم. بعد از ازدواج دیگه تقریبا ما هر هفته همدیگه رو میدیدیم و اخرهفته ها با هم بودیم. اینم بگم که مجید یه باغ کوچیک اطراف کرج داشت که یه استخرکوچیکم توش بود وما هروقت میرفتیم باغ بعدازنهار یه تنی هم به آب میزدیم.بعضی وقتها هم لیلا و پریا هم با لباس میومدن تو آب و یه کم آب بازی میکردن.ما کلی باهاشون شوخی میکردیم وآب به خوردشون میدادیم. وقتی لباساشون خیس میشد به تنشون میچسبید تمام برجستگیهای بدنشون نمایان میشدوهیکلشونو سکسی ترنشون میداد.مخصوصا لیلا که بدن تپل تری داشت بیشترتو چشم بود.بعدشم طبق معمول میشستیم و تاشب پاسور بازی میکردیم .اواخرسال بود یه روز مجید به من گفت که همسایه طبقه پاینیشون میخوان برن واگه من دوست دارم اونجارو برامن اجاره کنه.خونشون یه ساختمنون دوطبقه قدیمی ساز بادوتا خواب ویه حال وپذیرایی بزرگ با نورگیربسیارعالی. منم چون دیدم موقعیت خوبیه ازطرفیم با مجیدوپریا همسایه میشیم قبول کردمو رفتیم اونجا.خلاصه بعدازهمسایه شدن ما دوتا رفت وآمدمون بیشتر شدورابطمون صمیمی تر شده بود. تقریبا هر شب خونه هم دیگه بودیم .زنها هم که کلا جلوماراحتترشده بودن ودیگه لباساشونم عوض نمی کردن طوری که بلوزاشون تبدیل به تیشرت های یقه بازو آستین حلقه ای یا تاب های نیم تنه وچسبون وشلوارهاشونم به شلوارکهای کوتاه وچسبون یا دامن های کوتاه تبدیل شده بود. وقتی که پریا شلوارتنگ میپوشید او کون گرد وقلمبه اش حسابی نمایان میشد وتوچشم میومد.لیلا هم با اون تاب های جسبونی که میپوشید حسابی اون سینه های درشتشو نشون میدادوازمن ومجیددلبری میکرد.حسابی کلی راحت بودن وحال میکردن .من ومجید هم بااین قضیه کنار اومده بودیم وکاریشون نداشتیم.فقط زیرزیرکی چشم چرونی میکردیم.من همش چشم دنبال کون پریابودومجید هم چشمش لای سینه های لیلا اوایل تابستون بود که طبق معمول هرهفته رفتیم باغ و من ومجید لخت شدیم رفتیم تو آب. لیلا یه تیشرت معمولی باشلوارک پوشیده بود وپریاهم یه پیراهن دکمه ای سفید خیلی تنگ با یه دامن مشکی پارچه ای کوتاه که تا بالای زانوش بودبعدازاینکه پریاواردآب فهمیدیم چه خبره؟ اصلا سوتین نبسته بود وپیراهنشم چون نازک بود قشنگ چسبیده بود به بدنشو سینه هاشو قشنگ نشون میداد .طوری که بودونبودپیراهنش زیادفرقی نمیکرد موقع شناکردن مرتب دامن پریا میومد روی آب واون پاهای قلمی خوشگلشو نمایان میکرد.منم همش زیر چشمی بهش نگاه میکردمو حال میکردم. دیدن اون سینه های کوچیکشو اون رونای سفیدش انقدر حشریم کرده بود که دلم میخواست همون موقع برم بغلش کنم ولباساشو از تنش دربیارمو همونجا باهاش یه حال حسابی کنم ولی به قول معروف حیف که اسلام دستمونو بسته بود. خلاصه اون روز به هرصورتی بودتموم شدو مابرگشتیم خونه.تمام اون شب من فکر هیکل قشنگ پریا بودمو همش سینه هاو پر وپاچه قشنگو سکسیش جلو چشام میومد. فردای اونشب وقتی رسیدم خونه لیلا گفت که دوست داره یه مهمونی کوچیک با مجید اینا بگیره وبرای شام دعوتشون کنه. منم به موبایل مجیدزنگ زدمو جریانو گفتم. اونم قبول کرد قرارشد ساعت9 بیان پایین. خلاصه ساعت 9 شدو من پای تلوزیون دراز کشیده بودم که با صدای در فهمیدم که اومدن. لیلا اون لحظه توی اتاق خواب بود داشت به موهاش ور میرفت. منم پاشدم درو باز کردم پریا یه تاب مشکی چسبون با یه ساپورت مشکی خیلی تنگ پوشیده بود. پشت تابش کامل باز بودوبودسوتین هم نبسته بودوکمرش کاملا لخت بود و موقع راه رفتن لرزش خیره کننده ای یه اون سینه های کوچیک وسکسیش میداد. ساپورتشم که دیگه نگو.انقدر تنگ وچسبون بود که تمام برجستگی کسشو نشون میداد دیگه چه برسه به کونش. همش بیش خودم میگفتم خوش به حال مجید که هر شب همچین گوشتی وبغل میکنه وباهاش حال میکنه. چند دقیقه بعدازاینکه نشستیم لیلا وارد شد که بادیدنش خشکم زد.تا حالا با این لباس ندیده بودمش. تازه خریده بود. یه تیشرت یقه باز استین حلقه ای سفید بدون سوتین که سینه های درشت وسفیدش از بغل وجلوپیدا بود خط وسط سینه هاشم قشنگ مشخص بود. بایه دامن سفید نیمه شفاف که تمام پاهاش قشنگ پیدا بود. یه شورت لامبادای سفیدم پاش کرده بود که قشنگ لپای کونش پیدابود. انگار مخصوصا اینارو پوشیده بود شایدم میخواست واسه مجید دلبری کنه. مجیدم با دیدن لیلا چشماش چهارتا شد و قشنگ شروع کرد به دیدزدن. لیلا هم بعد از سلام کردنو احوال پرسی اومد کنار من نشست .. بعد ازاینکه چایی خوردیم مجید با لحن خاصی گفت: کیان جان پاشو اون پاسوراتو بیار که امشب میخوام حسابی این دوتارو سرخشون کنم. پریا هم گفت که سرخ کردن کردن خشکو حالی مزه نمیده .بیاین شرط بندی کنیم .هرکی باخت باید برقصه .من ومجیدهم قبول کردیم. دست اول منو مجید7به5 بردیم. منم گفتم یالا پاشید به شرطتون عمل کنیدو برقصید.لیلا هم با جبق وداد زد زیرش که قبول نیست چون هواسم به شام درست کردن بود.ماهم قبول کردیم دوباره بازیو شروع کردیم. این دفعه 7به2 بردیمشون.بعد مجید همونجور که میخندید بلند شد ودست پریا ولیلا گرفت واوردشون وسط که برقصن. خودشم اومد کنار من نشستو شروع کرد به دست زدن. تمام مدت من چشمم به پریا بود که میرقصید واون کون برجستشو میلرزوند. لیلا هم مرتب خودشو میچرخوندو دامنشو باد میداد واون پاهای سفیدو گوشتیشو نشون ما میداد.مجید هم حسابی خرکیف شده بودو مرتب تشویقشون میکرد. خلاصه منم حسابی حشری شده بودم ولی خودمو کنترل میکردم . بعداز رفتن مجید وپریا لیلا مشغول جمع کردن وسایل شد . منم که حسابی آمپرم زده بود بالا رفتم لیلا روبغلش کردمو بردمش تو اتاق خواب ویه حال اساسی باهاش کردم. حدود دو هفته ازاین جریان گذشت ودوباره رفتیم باغ. بعد کلی پاسوربازی کردنو قلیون کشیدن تصمیم گرفتیم بریم تو اب. خلاصه نیم ساعت بعد ارآب بازی کردنو سربه سرزنا گذاشتن پریا بدون مقدمه گفت خوش به حال شما مردا. چقدرراحتین. همه جا فقط با یه مایو میرین تو اب. ما زنا باید کلی خودمونو بپوشونیم ومراقب همه جامون باشیم. لیلا هم که انگار منتظر همچین حرفی بود سریع کفت اره واقعا که خوش به حالشون.من که ارزو دارم یه بار مثل اونا راحت باشم بامایو بیام توآب راستی شما چرا نمی ذارین ما اونجوری راحت باشیم؟ منم که ازحرف اون دوتا تعجب کرده بودم جواب دادم که اخه باید یه فرقی بین ما با شما باشه دیگه. لیلا : آخه چه فرقی؟ اینجا که دیگه غریبه دیگه ای نیست. خودومون چهارتاییم. دیگه مثل خواهروبرادر شدیم. من: والا چی بگم؟ مجیدنظرتوچیه؟ مجیدم که فکرمیکرد زنا شوخی میکنن با لبخند جواب داد که کیان جان جدی نگیر.اینا عمرا روشون بشه جلوی ما راحت بگردن. پریا هم با لحن تندی جواب داد که نخیرم مجیداقا شما اجازه بده ببین اونوقت مارومون میشه یا نه. لیلا: اصلا برای اینکه بهتون ثابت کنیم از هفته دیگه با مایو میایم توی آب درست مثل شما. من ومجیدم زیاد حرفشنو جدی نگرفتیمو دوباره مشغول آب بازی شدیم. تا اینکه دوباره جمعه بعدی رسید . طبق معمول من ومجیدلخت شدیم رفتیم تو اب زنها هم رفتن تو اتاق. اولش ما فکرکردیم که میخوان تلوزیون ببینن و نمیخوان بیان تو اب. ولی بعداز چنددقیقه با یه صحنه ای روبرو شدیم که جفتمون ازتعجب خشکمون زد. هر جفتشون با یه مایو یه تیکه که بندش پشت گردنش بسته میشد وپشتش کاملا باز بود وکاملا شبیه به هم اومدن. فقط مایو لیلا مشکی بودومال پریا قرمز. معلوم بود باهم رفتن خریدن. من ومجید اصلا باورمون نمیشد که داریم اینجوری میبینیمنشون. هر جفتشون اون پاهای سفیدو خشگلشونو انداخته بودن بیرون. لیلا کمی پاهاش گوشتی تربود وکسشو قنبله تر نشون میداد ولی پریا همونطورکه حدس میزدم کس تختو پهن تری داشت. یه دفعه دادپریا بلند شد که گفت شماها نمیخواین دست از چشم چرونیتون برداریدو مارو دعوت کنیید بیایم تو آب؟ منو مجید هم به خودمون اومدیمو یه نگاه به هم انداختیم وهیچی نگفتیم چون دیگه کارازکارگذشته بود واونا رو با اون لباسا دیده بودیم.دوباره صدای پریابلند شد که میگفت با شما هستم نمیخواین مارو دعوت کنید بیایم تواب؟ منم دستمو درازکردم طرفشونو آوردمشون تو اب. اولش خیلی سرد ومعمولی بود وفقط به هم نگاه میکردیم. انگاراولین بارمون بود که همدیگرو میدیدیم ولی بعد از نیم ساعت به قول معروف یخمون بازشدو شوخیامون شروع شد. این باردیگه خیلی راحت میتونستیم زنارو دید یزنیم. مخصوصا مجید که همش چشمش به کون وسینه های لیلا بود .اگه من اونجا نبودم حتما ترتیب جفتشونو میداد.مخصوصا لیلارو. خلاصه بعدازدوسه هفته دیگه عادت کرده بودیم به این قضیه که بازدوباره زنا مارو متجب کردن. این دفعه با مایو دوتیکه یا به قول خارجیا با بیکینی اومده بودن. درست مثل هم ورنگ هم.ولی این دفعه دیگه ما زیاد مث دفعه قبل هنگ نکردیم. سینه های لیلا درشت بود به خاطر همین ازبغل سونینش معلوم بود.مجید هم دیگه شوخیاشو بالیلا بیشترکرده بودو به هوای اب دادنش بیشتر دستمالیش میکرد. منم اونطرفتر مثلا به پریا شنا یادمیدادمو اون بدن قشنگشو دسمالی میکردم. چندباری هم دستم به کونش خورد ولی اون هیچ عکس العملی ازخودش نشنون نمیداد. حسابی راست کرده بودم ولی ازترس اینکه معلوم نشه ازتوی آب بیرون نمیومدم. دیگه این قضیه برامون کاملا عادی شده بود.زناهم اونجاروباشوی لباس زیرعوضی گرفته بودن وهرهفته لباسای جدیدتری میپوشیدن. دیگه شورتشون روز به روز تنگترو کوچیکتر میشد.لبه های شورتشون هرهفته به درزکونشون نزدیکتر میشد. مخصوصا پریا که کون برجسته تری داشت شورتش میرفت لای کونش و قشنگ درز کس وکونش پیدا بود ومنو حسابی حشری میکرد. خیلی دلم میخواست اون دوتا تیکه لباسم ازتنش میاوردوحسابی اون تن قشنگشو می دیدم. دیگه ازوقتی میومدیم باغ زنا از همون اول لخت میشدنو به قول خودشون حموم آفتاب میگرفتنو تا شب همونجوری میموندن. ادامه دارد

شرکای سکسی قسمت دوم و پایانی دیگه کم کم هواسرد شده بودوماکمترمیرفتیم باغ.عوضش شب نشینیامون بیشتر شده بود یه روزمجید به من زنگ زد وگفت که امشب تولد پریاست ومیخواد سورپرایزش کنه. منم به لیلا زنگ زدمو جریانو گفتم که بره یه هدیه خوب براش بگیره.. اونم فبول کرد شب که اومدم خونه لیلا با یه تاب نیم تنه چسبون که مثل سوتین بودوفقط سینه هاشو پوشونده بود با یه دامن پارچه ای خیلی کوتاه که بزور روی کونشو گرفته بودبایه شرت لامبادای سفید که لای درزکونش بودو لمبرای کونشو به صورت واضح نشون میدادپوشیده بود وجلوی آینه ایستاده بودوداشت به موهاش ور میرفت. تامنو دید طبق معمول اومدو باهام دست داد. منم با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم واقعا خسته نباشی. مبخوای با این لباسا بیای؟ اونم خودشو انداخت تو بغلمو کمی خودوشو لوس کردو گفت دیگه گیر نده دیگه. میخوایم بریم تولدو امشب خوش بگذرونیم. تازه با اونام که دیگه این حرفارو نداریم. بعد دستاشو ازدورگردنم ول کردو رفت از توآشپزخونه یه کیک شکلاتی کوچیک آوردو گفت که اینو با یه ربع سکه بایه لباس خواب برای پریا گرفته. منم دیگه چیزی نگفتمو کادوییارو برداشتیمو رفتیم طبقه بالا. طبق قرارمون قراربودمجید درو باز بذاره. ما هم پشت در واستادیمو شمعهارو روشن کردیمو یه دفعه با جیق وسوت وارد خونه شدیم. طفلک پریا که پای تلوزیون دراز کشیده بود واز هیچی خبرنداشت باصدای جیق ما ترسیدو یه دفعه ازجاش پریدو به ما نگاه کرد.مجید همون لحظه تو دستشویی بود وفقط یه شرت پاش بود یه دفعه پرید بیرون با جیق وسوت مارو همراهی کرد.پریا که تازه فهمید جه خبره خندیدو اومد جلو باهامون دست داد وکلی تشکرکردوگفت پس من میرم لباسامو عوض کنم وبیام. لیلا هم اومد طرف مبلا که بشینه مجید خیره شده بود به کون لیلا وراه رفتنشو نگاه میکرد. معلوم بود حسابی آب دهنش راه افتاده بعد به منم تعارف کرد که بشینیم. بعدازچند دقیقه پریا هم با بلوز دامن یکسره مجلسی خیلی کوتاه که تا پایین رونش بود وپشتشم کاملا بازبود وارد اتاق شد وکنار مجیدنشست. بعد مجیدبلندشد ورفت یه سی دی شاد گذاشت ودوباره اومد نشست. بعد شروع کردیم به عکس گرفتن. اول چندتا عکس از مجیدوپریاتوحالهتای مختلف گرفتیم بعدچندتا هم تکی منو لیلا با پریا انداختیم بعد لبلاوپریااومدن وسط که برقصن مجیدهم بااونا شروع کردبه رقصیدن ولی طبق معمول چشماش همش به کون سفیدوتپل لیلا بود .منم که دیدم تنها نشستم بلندشدمو رفتم به جمع اونا پیوستم. اولش هرکی براخودش میرقصید ولی بعدازچند دقیقه پریااومدطرف منو شروع کردبامن رقصیدن. مجیدهم ازفرصت استفاده کردودست لیلاوگرفتو کشید سمت خودش. منو پریا هم دست همو گرفته بودیمو با هم میرقصیدیم.بعد ازچندتا اهنگ شاد که حسابی عرقمونو دراورده بود یه آهنگ ملایم که پایه رقص ملایم دونفره بود شروع شد.منم ازخداخواسته پریا رو کشوندم سمت خودمو دستمو انداختم پشت کمرش. اونم دستاشو انداخت دورگردنمو خودشو قشنگ چسبوند به من. .لیلا ومجید هم با دیدن ما هم اینکارو کردن.دیگه حسابی پریاتوبغل من بود. تاحالا این جوری بغلش نکرده بودم.حس عجیبی بود.درحین رقصیدن آروم پشت کمرشو میمالیدم. بااینکه عرق کرده بود ولی لطافت خاصی داشت. داشت حسابی آمپرم میومدبالا.برگشتم مجیدولیلا رودیدم.مجیددستشوگذاشته بودروکون لیلا وداشت با کونش بازی میکرد.لیلا هم دستشو انداخته بود دورگردن مجیدو سرشم چسبونده بود به صورتشوحسابی توحس بودن. منم صورتمو اروم چسبوندم به صورت پریا وشروع کردم به بوسیدن گردن وصورتش.دلم میخواست تلافی این چندماه خماری ودربیارم وحسابی حال کنم. لبامو چسبوندم به لباشو شروع کردم به خوردنشون. لبامون حسابی به هم قفل شده بود. انگاراونم منتظرهمچین لحظه ای بود .دستمو اروم روکمرش میمالیدم.حسابی توبغلم جا گرفته بود. متاسفانه آهنگ تموم شدوما مجبوربودیم بانارضایتی از هم جداشیم.اصلا دلم نمی خواست ولش کنم ولی حیف که مجبور بودم . چندثانیه بعدازجداشدنمون مجید درحالی که هنوزلیلارو توبغلش گرفته بود روبه ماکردوپرسید بچه ها موافقیم همین آهنگهارو دوباره گوش بدیم ولی این دفعه رویایی تر؟ منو پریا هم به نشانه تایید سرمونو تکون دادیم. بعد مجیدهم رفت طرف ضبط ودوباره همون اهنگهای ملایم دونفره روگذاشت بعدبلندشدوتمام برقهارو خاموش کرد. دیگه تمام خونه تاریک بود فقط نورکمی ازپشت پنجره میومد منم ازخداخواسته دوباره دست پریا روگفتم وچسبوندمش به خودم وشروع کردم به خوردن لباش. بعدازچنددقیقه یه کم جسارت ازخودم نشون دادمو دستمو اروم بردم روی کونش گذاشتم. ازخط شرتش فهمیدم که اونم مثل لیلا شرت لامبادا پوشیده. چه کون نرمی داشت تاحالا اینجوری به کونش دست نزده بودم. از روی لباسم نرمیش ولطافتش معلوم بود. دستمو اروم بردم پایین ترولبه دامنشو کشیدم بالا ودستمامو گذاشتم دوطرف کونش. وای چه حس خوبی بود. داشتم کاملا ارضا میشدم. کیرم حسابی راست شده بود. پریا هم اینو فهمیده بودوخودشو مرتب به من میمالوند. واقعا خوش به حال مجید که هرشب این کونو میکرد. دستهای پریا دورگردنم بود ولباش تو لبام. اونم مثل من حسابی داغ داغ شده بود. بعد یه دست منو ازروی کونش برداشت واروم گذاشت روی سینش. انتظار همچین حرکتی روازش نداشتم ولی ازخداخواسته دستمو بردم زیرلباسش و شروع کردم به مالوندن سینه هاش. سینه هاشم مثل کونش نرم ولطیف بود. واقعا حس خوبی بود. با صدای مجید به خودمون اومدیم که میگفت بچه ها حاضرید برقهاروروشن کنم؟ اصلا متوجه زمان نبودیم وتموم شدن اهنگ و نفهمیده بودیم. دلم نمیخواست این حال واز دست بدم ولی حیف که مجبور بودیم. بالاخره از هم جدا شدیم ومجید هم برقهارو روشن کرد. لیلا روی مبل نشسته بود وداشت به ما نگاه میکرد. تمام صورت وگردنش قرمزشده بودو آرایشش هم به هم ریخته بود.تابشم کمی نامرتب بود معلوم بودمجید کلی صورتو گردنشو خورده ولباشم مکیده وباسینه هاشم حسابی وررفته . شهوت تو چشمای لیلا موج میزد. این حالتش برام کاملاآشنابود.رفتم یه گوشه روی مبل نشستم.مجیدوپریاهم اومدن نشستن هیچکس حرفی نمیزد.همه به هم نگاه میکردیم.مجیدبرای اینکه سکوتو بشکنه به پریاگفت پریاخانم نمیخوای شام بیاری؟داریم از گشنگی میمیریما. پریاهم باخنده جواب داد ای کاردبخوره به اون شیکمت الان کلی کیک خوردی حالا چیزای دیگه بماند. لیلا هم که منظورپریاروفهمیده بود به من نگاه کردو سریع جواب دادازهمون چیزای دیگه کیانم خورده ولی بازم گشنشه.بهتره قبل ازاینکه شامو بیاری بری لباسی روکه برات اوردیم بپوشی بیای ببینم بهت میاد یا نه. پریا هم لباسوبرداشت ودویدسمت اتاق خواب و بعد ازدوسه دقیقه برگشت.وقتی برگشت دیگه واقعا داشتم دیونه میشدم. فکرشو نمیکردم لیلا همچین لباسیوبراش خریده باشه. یه تاب طوریه کاملا نازک که تا بالای رونش بودبایه شرت لامبادا که جلوش مثلثی بودوبه زورروی کسشو میگرفت.پشتشم یه بند خیلی نازک بود که لای کونش گم شده بود.دیگه بهترازاین نمی شد. دلم میخواست برم دوباره بغلش کنم وبچسبونمش به خودم.ولی لیلا زودبلندشدودست پریاروگرفتشتو بردش توآشپزخونه که مثلا شاموآماده کنن. منو مجید هم اومدیم پای تلوزیون درازکشیدیم ولی من همش توفکرحال کردن دوباره باپریابودم. من رفتم دستامو بشورم ووقتی برگشتم سفره آماده شده بود یه سفره کوچیک 4نفره بود.که هرطرفش فقط یه نفرجامیشد.همه نشته بودن وفقط من مونده بوده بودم. طریقه نشستنشون طوری بود که وقتی من نشستم مجید سمت راستم بود ولیلا سمت چپم.یعنی درست من روبروی پریابودم ولیلا هم روبروی مجید .لیلا کمی شرتش رفته بودکناروکمی از کس سفیدش پیدابود معلوم که همون روزموهاشوزده بود .وقتی به مجیدنگاه کردم دیدم حواسش به لای پای لیلاست پریاهم دست کمی ازلیلا نداشت. کس سفیدوپهنش ازبغلای شرتش پیدابود. خلاصه شام تموم شدوزنامشغول جمع کردن سفره شدن.موقع بردن وسایلا کمی غذا ریخت روی دامن لیلاو کمی چرب شد. اونم به بهانه اینکه جایی کثیف نشه ازخداخواسته دامنشو درارودو باشرت لامباداش شروع کردبه راه رفتن.دیگه مجیدحسابی خرکیف شده بود. منم گرما روبهونه کردم ولباسامودراوردم. حالادیگه تقریبا همه لخت بودیم . خلاصه بعدازچنددقیقه زنابرگشتند وکنارمانشستند. ولی انگارهمه منتظربودن که دوباره یکی پیشنهاد رقص بده ولی کسی روش نمی شدبگه چون همه میدونستن که رقصیدن فقط یه بهونست. بالاخره لیلا جسارت به خرج دادورفت ضبظ وروشن کردوبعدش برقارم خاموش کردواومد نشست روی پای مجید ویه دستشم انداخت دورگردنش شروع کرد به لب گرفتن ازش. انگارنه انگارکه مااونجا نشستیم. پریاهم اومددست منو گرفت بلندم کردواوردم وسط.بعددستاشوانداخت دورگردمنو لباشم گذاشت رولبامو شروع کردآروم رقصیدن.منم شروع کردم به مالوندن کونشو کمرش. بعدازچنددقیقه تابشو ازتنش دراوردم ودوباره چسبوندمش به خودم. همونطورکه فکرمیکردم بدنش ازبدن لیلا لطیف تربوددمای بدنش حسابی بالارفته بوداین منو شهوتی ترمیکرد حالادیگه تقریبا لخت لخت بودیم. تنها مانع بین ما شرت من بود چون شورت اون بود ونبودش فرقی نمیکرد.منم خیلی راحت دستمو میبردم روی سوراخ کونشو کسش. کسش اینقدرخیس بود که انگشتم راحت میرفت توسوراخش .اونم همونجوری که لبامو میمکید با دوتا دستاش تمام تنمو میمالید بعد دستشو اروم ازروی شورت گذاشت روی کیرمو شروع کرد به مالوندن.منم جلوی شورتمو کشیدم پایین تا بیشترحال کنیم پریاهم ازخداخواسته بادوتادستاش شروع کردبه مالوندن کیرم . یه نگاه کوچیک به لیلا ومجیدکردم ازنورکمی که ازپشت پرده وارداتاق میشد یه چیزایی معلوم بود. مجید رومبل نشسته بود ولیلا هم تابشو دراورده بودو نشسته بودروپاهای مجید وپاهاشم انداخته بود دو طرف مجید. مجیدهم داشت سینه های سفیدودرشت لیلا رو میخوردوبادستاش کون لیلا رومیمالید. باورم نمیشد لیلا به این راحتی جلوی من داره بامجیدحال میکنه یه دفعه گرمای عجیبی روکیرم حس کردم.پریا نشسته بود جلوم وداشت کیرمو میمکید.دیگه واقعا داشتم میمردم. پیش خودم گفتم بزار پس تا اخرش بریمویه سکس جدیدوتجربه کنیم. چشماموبستمو دستاموبردم لای موهاشوشروع کردم سرشو عقب جلوکردن وحسابی رفتم توحس. باصدای بسته شدن دربه خودم اومدم مجیدولیلارفته بودن تواتاق خواب حالا دیگه من وپریاتنها بودیم.منم پریاروخوابوندمشو خودمم اروم خوابیدم روشو شروع کردم به لیسیدن بدنش .همه جای بدنشو میخوردمو میمالیدم اروم ازلباشوگردنش شروع کردموهمونجوراومدم پایین تارسیدم به کسش. شورتشوازتنش دراوردمو شروع کردم به مالوندنش موهای ریزی داشت ولی بااین حال بازم نرم نرم بود.دوباره خوابیدم روشو شروع کردم به خوردن سینه هاش.کیرمم گذاشتم روی کسشواروم بالاوپایین میکردم. کسش ایقدرخیس شده بودکه وقتی سرکیرم به سوراخ کسش رسید خودش مستقیم رفت تو.منم اروم تاته فشارش دادم.پریا یه اه کوچیک کشید ولباشو گازگرفت .دستاشوانداخته بودپشت کمرمو حسابی فشارمیداد منم تلمبه زدنمو سریع ترکردم.بعدازچنددقیقه بلندشدم نشستم جلوش وپاهاشواوردم بالاکیرمم کردم توکسشو تاته فشاردادم. باسرعت من صدای ناله کردن اونم کم وزیادمیشد.بعدازچندتا تلمبه زدن دوباره حالتمو عوض کردم.دمرخوابوندمش خودمم نشستم روپاش. کونشو بادستام گرفتموشروع کردم به مالوندش.همون کونی که سالها چشمم دنباش بود حالاکاملادراختیارمن بود.یه کم سرکیرمو خیس کردمو گذاشتم لای درز کونش .وای چه کون داغو نرمی داشت.دیگه واقعا داشتم ارضا میشدم. همونجور خوابیدم روش کیرم وبردم لای پاش کردم توکسش. دوباره صدای آه ونالش بلندشد ازسفت کردن بدنش فهمیدم درحال ارضا شدنه منم سرعت تلمبه زدنموبیشترکردم تا اینکه فهمیدم منم دارم ارضا میشم کیرم دراوردمو گذاشتم لای کونش تمام آبمو ریختم روکمرش.هردوتامون با هم ارضاشدیم. ازروش بلندشدم با دستمال کمرشو پاک کردم وخوابیدم کنارش.اونم چشماشو بسته بودوهیچی نمی گفت . گرفتمش تو توبغلم.سفت فشارش دادم هنوزم باورم نمیشد من باپریا سکس کردم. ازتواتاق خوابم هیچ صدایی نمیومد فکرکنم اونام کارشون تموم شده بود. باصدای بسته شدن درازخواب بیدارشدم. فهمیدم صبح شده ومجیدداره میره اداره منوپریاهمونجورلخت توبغل همدیگه خوابمون برده بود.یاد شب گذشته افتادم.وای چه شبی بود.پریادمرخوابیده بود.حالا دیگه هواروشن بودومن میتونستم تمام بدنو هیکلشو ببینم. وای چه هیکل زیبایی. چه کون برجسته ای. یه کم کمرشوآروم مالیدم بعدش رفتم سمت اتاق خواب دیدم لیلا روتخت خوابیده و پتوروهم کشیده روش. کنارتخت شورت لیلا با چندتا دستمال کاغذی افتاده بود. معلوم بود مجیدتاصبح چندبارترتیب لیلارو داده بود.منم اروم درو بستمو رفتم طبقه پایین. تاشب همش به فکرشب گذشته بودم به نظرم خیلی زیاده روی کرده بودیم ازحدمون جلوتررفته بودیم بیشتر نگران لیلا بودم ازاینکه زنم باکس دیگه ای بخوابه ناراحت بودم ولی این تاوان زیاده خواهی من بود که میخواستم با پریا سکس داشته باشم . مونده بودم که شب وقتی لیلارومیبینم چه عکس العملی داشته باشم همینطورمجید یاپریا. بالاخره شب اومدم خونه لیلا طبق معمول جلوی تلوزیون دراز کشیده بود وخیلی عادی رفتارکردانگارکه هیچ اتفاقی نیافتاده . چندروزازاین جریان گذشت هیچ حرفی بین ما درمورداون شب زده نشد تا اینکه یه شب مجیدوپریااومدن خونمون. رفتاراونام خیلی عادی بود.تا اینکه بعدا ز شام مجیدخیلی جدی گفت بچه ها موافقید یه کم درمورد شب تولد پریاصحبت کنیم؟ منم مونده بودم که مجیدچی میخواد بگه. دوباره مجیدشروع کرد ببینیدبچه ها مااونشب خیلی زیاده روی کردیم به قول معروف زیادخودمونی شدیم.ولی یه تجربه جدید بود که فکرکنم شماهام بدتون نیومد. منوپریاخیلی وقت بوددرمورداین مسیله باهم حرف میزدیم تا اینکه با هم به توافق رسیدیم که یه دفعه این کارروبه صورت تفریحی انجام بدیم وازنتیجشم راضی بودیم. شماها هم اگه دوست داشته باشید همین پنج شنبه همینجا رای گیری کنیم که این کاروبه صورت تفریحی ادامه بدیم یا نه؟ فقط به این شرط که این جریان تا اخرعمربین خودمون بمونه وبه زندگی خصوصیمون صدمه ای نزنه. حتی اگه بین هرکدومون اختلافی افتاد.منم واقعا ازحرف مجیدتعجب کرده بودم یعنی واقعا اینفدردوست داشت بالیلاسکس کنه که همچین پیشنهادی روداده بود؟ درطول هفته همش به این فکرمیکردم چه جوابی بدم. دوست داشتم دوباره باپریاسکس کنم اخه اون واقعا جذاب ودوست داشتنی بود ازطرفیم فکراینکه مجبورمیشدم به خاطرخودم لیلارو دودستی تقدیم مجیدکنم دیونم میکرد.بالیلا هم هیچ حرفی دراین موردنزدم گذاشتم خودش انتخاب کنه ولی ازرفتارش میتونستم حدس بزنم که موافق این قضیه هست.تا اینکه شب موعودرسید ومجیدوپریااومدن خونموم.مجید یه شلوارک با تیشرت پوشیده بود پریاهم یه تیشرت مدل گشاد با یه دامن تا بالا زانو تنش بود.ازحالت سینه هاش مشخص بود که سوتین نبسته.منم مثل مجید یه تیشرت باشلوارک تنم بود لیلا هم طبق معمول یه تاب بندی با یه شلوارک کوتاه چسبون تنش بود. خلاصه بعدازسلام واحوالپرسی اومدن نشستن .لیلا هم رفت توآشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو آماده کنه پریا هم به بهانه کمک کردن به اون رفت . وشروع کردن باهم پچ پچ حرف زدن منو مجید هم طبق معمول پای تلوزیون درازکشیدم وشروع کردیم به حرف زدن. دل تودلم نبود اضطراب شدیدی داشتم همش پیش خودم فکرمیکردم که چه اتفاقی قراره بیفته.تا اینکه حدود 2ساعت بعد مجید با خنده گفت خوب بچه هاازهرچه بگذریم سخن دوست خوشتراست.بهتره بریم سراصل مطلب .اگه فکراتونو کردین بهتره که رای گیری رو شروع کنیم. ماهم به هم نگاه کردیم وهیچی نگفتیم. رای گیریمون اینطوربودکه هرچهارنفرمون نظرمون روبه صورت علامت مثبت یا منفی روی کاغذ بنویسیم وقرارمون این شد که سه تا ازبرگه هارو بازکنیم وطبق اونا تصمیم گیری کنیم. مونده بودم که چه علامتی بزنم. ازسمت پریاخیالم راحت بودکه دوست داره دوباره با من سکس کنه.مجیدهم که میدونستم همش چشمش دنبال لیلاست.فقط مونده بودنظرلیلا که اونم ازرفتارش کاملامشخص بود که موافق این قضیه هست.به همین خاطرمنم یه علامت مثبت بزرگ نوشتم وبرگمو تا کردم و وریختم رومیز. بعدپریایه دونه ازبرگه هارو برداشت وبازکردوباخنده گفت خوب این ازاولیش که مثبته بعدبرگه بعدی روهم برداشت وگفت خوب دومیش که به سلامتی مثبته.حالا مونده بود آخریش برگه که سرنوشت سازبود که یه لیلا باجیغ گفت من شانسم خوبه بزارید آخریشومن بازکنم بعددستشودرازکردویه دونه ازبرگه هارو که فکر کنم برگه خودش بودوبرداشت بعدروبه خودش گرفت وبازکرد .از لبخندش فهمیدیم که اون برگم مثبته . هرچهارنفرمون نظرمون مثبت بود.باورم نمیشد که میتونم دوباره باپریاسکس کنم. حالا همه نشسته بودبودیم وفقط به هم نگاه میکردیم. بعدمن بلندشدم رفتم سمت پریا ودستمو بردم طرفش بعدبایه لحن مودبانه گفتم پریاخانم افتخارمیدین امشب تا صبح دراختیارتون باشیم؟ پریاهم که خندش گرفته بود جواب دادباکمال میل بعدبلندشد ودست منو گرفت تابریم سمت اتاق خواب. یه دفعه مجید دادزدحداقل بزارید ما تشکهارو بیارم بیرون بعدشمابرین تواتاق. بعدلیلا هم سریع بلندشد رفت سمت اتاق تا پتو وتشکهاروبیاره. منووپریاهم کنارهم ایستاده بودیمو مثل دوتا زوج عاشق به هم نگاه میکردیم. بعدازاینکه تشکهاروپهن کردن ماهم رفتیم تواتاق وتیشرتمو دراوردمو رفتم سمت پریا. محکم گرفتمش توبغلم.حالا دیگه پریامال من بود.اونم خودشوشل کرده بودوانداخته بودتوبغلم آروم شروع کردم به خوردن لباش دستمو همه جای تنش میمالیدم مخصوصا سینه هابا اون کون برجستش حدسم درست بودسوتین نبسته بود.چه سینه های نرم ولطیفی داشت.تیشرتشو ازتنش دراوردم شروع کردم به مالوندن سینه ها. بعددستمو آروم بردم پایین ودامنشو کشیدم پایین. اونم همین کاروکردوشلوارک منو ازپام دراورد.منم چون شورت پام نبود کیرنیمه راستم یه دفعه افتادبود .اونم ازخداخواسته شروع کرد به مالوندش .دستشو گرفتم کشیدمش سمت تخت. خودم خوابیدم اونم خوابوندمش کنارخودم بعدسرشو هدایت کردم سمت کیرم. شروع کردن به لیسیدنش خیلی ماهرانه میخورد زبونشو ازپایین تا بالا میکشید بادستای کوچیکو لطیفش برام میمالید معلوم بود مجید حسابی همه چیویادش داده. کیرنیمه راستم دیگه حسابی سیخ سیخ شده بود.حالادیگه نوبت من بودبه پشت خوابوندمش شروع کردم به خوردن سینه هاش دقیقا اندازه یه مشت بود مثل ژله تومشتم تکون میخوردهمونجوررفتم پایین تارسیدم به کسش.ازروشرت چندتا گازآروم گرفتم بعدبلندشدم پاهاشوآوردم بالا ازنوک پاهاش شروع کردم به بوسیدن همونونجوراومدم پایین تادوباره رسیدم به کسش. خودش کمرشواوردبالا تاشورتشو دربیارم منم بایه حرکت شورتشوازتنش دراوردم. کسش سفیدسفیدبود یه دونه موتوهیچ جای بدنش نبود شروع کردن به لیسیدن کسش چقدرنرم بود ابش اومده بودکمی لزج شده بود. لای کشسو بازکردم یه کم کیرمو خیس کردم گذاشتم لاش چندبار عقب جلوکردم سرکیرمو گذاشتم جلوی سوراخش اروم فشاردادم تو.پریا هم چشماشوبستو لباشوگازگرفت سرعت تلمبه زدنمو زیادکردم. صدای ناله هاش بلند شد. به پهلوخوابوندمش نشستم لای پاش دوباره شروع کردم به تلمبه زدن. صدای ناله هاش تبدیل به جیغ شده بود… .ازحالتش فهمیدم نزدیک ارضاشدنشه. منم تامیتونستم تندتند تلمبه زدم تا کاملا ارضاشد. حسابی بی حس شده بود. حالتمو عوض کردمو به صورت داگی دراومدیم دوباره شروع کردم به کردن اینقدرمحکم تلمبه میزدم که صدای جیغش تمام خونه روپر کرده بود.فهمیدم دارم ارضامیشم کیرمودراوردم تمام ابموریختم روکمرش.فشارابم به قدری زیادبود که تابالای کمرش پاشید. حالا دیگه منم کاملا خالی شده بودم.پشتشو پاک کردم خوابیدم کنارش ومحکم گرفتمش تو بغلم. حس هیچ کاری رونداشتم. صدای جیغای لیلا ماروبه خودمون اورد.اصلا یاداونا نبودیم معلوم بود مجید با تمام قدرت درحال کردنش بود .منوپریابه هم نگاه کردیم ویه لبخندبه هم زدیم. بعدش محکم همدیگروتوآغوش کشیدیم .خلاصه ازاون به بعد تاحالاهردوهفته یه بار ما اینکارو انجام میدیم ولی همونجورکه به هم قول داده بودیم درحضورهمدیگه وباهماهنگی قبلی اینکارومیکردیم..پایان

سقفی که فرو ریخت قسمت اول معمار خواست دست به کار بشه برای نوشتن قولنامه که صدام به زور در اومد “ننویس آقا معمار” همه نگاه ها برگشت سمتم. داشتم می مردم. انگشت بهم می زدن اشکم درمیومد. با درموندگی رو کردم به جمع و نفسمو با بدبختی جمع کردم و گفتم “نمیفروشم” کارد می زدن خون معمار در نمیومد. عصبانی بود و اخماش تو هم. صداش از حد معمول بالاتر رفته بود “با زن جماعت نباید معامله کرد! حرفشون حرف نیست! سه ساعته ما رو علاف کردین تا مدارکو بیارین، حالا میگین نمی فروشم؟! مسخره کردی ما رو خانم؟!” نتونستم حتی معذرت خواهی کنم. پیش از این که اشکامو ببینن زدم از بنگاه بیرون. نرسیده به میرداماد یهو یادم افتاد که سند و شناسنامه و کارت ملی رو برنداشتم. لعنتی تو این ترافیک همینو کم داشتم. تقصیر کاوه شد. صبح که مدارکو گذاشتم روی میز توالت از تو آشپزخونه صداش اومد “خانومم شکر تموم شده کجاست؟” قهوشو بی شکر نمیخورد هیچ وقت. می دونستم دو ساعتم بگرده آخرش هم چشمش قوطی شکر رو نمی بینه. به جای آدرس دادن، رفتم بهش شکر رو بدم و بعد هم با هم از خونه اومدیم بیرون. روزایی که با هم از خونه میرفتیم بیرون سر این که کی اول از پارکینگ بیرون میره کل کل داشتیم. تو پارکینگ گوشیش زنگ خورد. منم یه لبخند شیطنت آمیز زدم و کاوه رو پشت سرم جا گذاشتم. بعد از سه بار باخت حالا این دفعه نوبت کاوه بود که هر کاری من می گم بکنه. هر کی زودتر از پارکینگ میزد بیرون تا ساعت 12 شب وقت داشت به بازنده اس ام اس بده و بگه ازش چی میخواد. آخرین بار کاوه تا یک هفته فقط تو کونم گذاشته بود و کون نشیمن نمونده بود برام. به خاطر همین از لحظه بیرون زدن از پارکینگ شروع کردم به نقشه کشیدن. گرچه من نمیتونستم تو کونش بذارم ولی میتونستم دهنشو سرویس کنم. نزدیکای 3 و نیم بعد از ظهر بود. انگار فرقی نمی کرد چه ساعتی باشه، خیابونا مثل همیشه غلغله بود. ساعت 4 تو خیابون دولت قرار داشتم. پشت چراغ شریعتی و میرداماد زنگ زدم به معمار و گفتم “آقا معمار من تو شریعتی ام اما مدارکو جا گذاشتم یه کم دیر میرسم میشه زنگ بزنی خانم صفایی بگی دیرتر بیان؟” با لحن دیفالت همه بنگاهیا گفت “خانم مهندس الان دارین می گین؟!” فایده نداشت هر بار هم که می گفتم من مهندس نیستم باز حرف خودشو می زد. نمردیم و مهندسی نخونده مهندس شدیم. چراغ سبز شد و حواسم نبود و صدای بوق ماشین عقبی دراومد. طبق عادت موقع کلافگی چتریامو فوت کردم بالا و گفتم “شرمندم به خدا. باید برگردم خونه بدون مدارک که نمیشه. می رسونم خودمو” “معمار که صداش هنوزم شاکی بود گفت “باشه من زنگ میزنم بهشون شما هم سعی کن زودتر بیای قال این معامله رو بکنیم همین امروز” کاوه سر آخرین پروژه اش چندین میلیون بدهی بالا آورده بود. یه خونه قدیمی داشتم که درواقع تا سال ها خونه پدریم بود و بعد از این که بابام یه خونه بهتر خرید چون من عاشق اون خونه بودم زدش به نام من و سر عقد داد بهمون. کاوه اگه می فهمید نمیذاشت بفروشمش. بعد از قولنامه هم باید برمیگشتم شرکت و کارای عقب مونده رو انجام میدادم ولی به کاوه گفته بودم تو شرکت جلسه داریم و دیر میام خونه. دلم می خواست سورپرایزش کنم. دلم می خواست بهم تکیه کنه. برام مهم نبود داشتن اون خونه قدیمی. دلم نمی خواست شبا با فکر بدهیاش بخوابه. این اواخر بدجور کلافه و درهم بود. تو ترافیک بودم که موبایلم زنگ خورد. کاوه بود. تا اومدم جواب بدم لعنتی گوشی از دستم افتاد زیر صندلی. صدای زنگش قطع نمیشد. کم کم آسمون شروع کرد به باریدن. بخاری رو زیاد کردم و زدم رو پخش… همین امشب از غصه ها می میرم انتقام خودمو از دو تامون می گیرم دیگه از دست تو هم کاری بر نمیاد باید آروم بگیرم عاشق قاطی شدن صدای موزیک و برف پاک کن و بارون بودم… ماشینو تو خیابون جلوی در آپارتمان پارک کردم. یه نگاه انداختم به زیر صندلی ولی گوشی رو پیدا نکردم. صندلی مدتی بود که خراب شده بود و عقب نمی رفت. وقت نکرده بودم بدم درستش کنن. بی خیال گوشی شدم. دیواره آسانسور شیشه ای بود و هر چی بالاتر می رفتم انگار شهر خاکستری تر میشد. به نظرم اومد آسانسور کند شده. ساعت 4 و ربع بود. دیر کرده بودم. سریع کلید انداختم و کفشامو با پام درآوردم و رفتم سمت اتاق خواب. تعجب کردم. صبح در اتاق خواب رو نبسته بودیم. هنوز دستگیره رو نچرخونده بودم که صدای “جووووووووووون” گفتن کاوه خون رو تو رگهام خشک کرد. حس کردم یه لحظه خون به مغزم نرسید. وقتی صدای “بکککن بکککن” زنی رو شنیدم یخ کردم پشت در اتاق خواب. صدایی که غریبه نبود… کاوه صداش مثل همه وقتایی که حشرش بالا میزد، بم شده بود و کشدار. صدای “اووووففففففففف اوووووففففففف” گفتنش مثل پتک کوبید تو سرم “اووووووووووووفففف چه کککککوووووونی داری یاسیییییییییییییی”، “چقدر تنگه کککککککککککووووونت پدرسگ جندددده” باورم نشد با یاسمن خوابیده… یاسمن هم آه و اوه میکرد و با صدایی که پر از عشوه و تمنا بود میگفت “جرم بده کااااااوه دلم میخواد کیر کلفتت جرم بدهههههه”، “آآآآآآآخ کاااوه میمیرم واسه کککییییر کلفتت” دیگه گوشام نمیشنید. قدرت حرکت نداشتم. خشکم زده بود. باورم نمیشد. دستم به وضوح میلرزید. همه تنم میلرزید. نفسم دیگه بالا نمیومد. بعد از 5 سال زندگی مشترک، بی صدا زیر سقفی که فکر میکردم فقط متعلق به من و کاوه است، پشت در اتاق خوابم فرو ریختم… ناباور و منهدم بدون این که کفشامو بپوشم در رو پشت سرم بستم و اشکام هم با من فرو ریخت… نفهمیدم چطور از پله ها پایین رفتم. نفهمیدم چطور ماشین رو روشن کردم. موقع استارت زدن دستام می لرزید. استارت که خورد پخش هم همزمان روشن شد همین امشب از غصه ها می میرم انتقام دلمو از دوتامون می گیرم مطمئنا به شب نمی کشید. به بنگاه معمار نرسیده از غصه می مردم. زار می زدم و رانندگی می کردم. چند بار نزدیک بود تصادف کنم. چند بار موبایلم زیر صندلی زنگ خورد. بارون مثل سیل می بارید. درست مثل همون روزی که یاسمن کنارم تو ماشین نشسته بود و غمباد گرفته بود. تو چشمای قهوه ای نگرانش چشم دوختم و گفتم “یاسی انقدر خودتو نخور. درست می شه. بذار با کاوه صحبت کنم. مطمئنم دستتو یه جا تو شرکتش بند می کنه. کاوه عمرا به من نه بگه. طلاق گرفتی دنیا که به آخر نرسیده. ” یاسی با کلافگی انگشتاشو برد تو موهای مش کردش و گفت “فندک ماشینت کار میکنه؟” حالا توی خونه من… توی اتاق خواب من… روی تخت من… با شوهر من… باورم نمیشد. چقدر احمق بودم. روزی که سیروس بهم گفت “یاسی دیوار اعتمادمو خراب کرده و دیگه نمیتونم باهاش زندگی کنم” چقدر ابله بودم که حرفاشو گذاشتم پای تعصب مردونه و کورکورانش. چطور در طی این سالها یاسی رو نشناخته بودم؟! قلبم تیر میکشید و نفس کم میاوردم و پشت سر هم آه بلند میکشیدم… بدون این که فکر کنم کجا دارم می رم رسیدم رو به روی بنگاه. جای پارک نبود. یه ماشین یه کم عقب تر از من از پارک در اومد. سریع دنده عقب گرفتم و صاف کوبیدم به ماشین پشت سری. انگار منتظر یه تلنگر بودم که کامل بشکنم. سرمو گذاشتم رو فرمون و با صدای بلند شروع کردم به زار زدن. صدای بوق ماشینای عقبی با صدای کوبیده شدن شیشه ماشین قاطی شد. سرمو بلند کردم. شیشه رو دادم پایین. خیس شده بود و اخماش تو هم بود. چهرش آشنا بود ولی مخم کار نمی کرد. با عصبانیت گفت “خانم معلومه چی کار می کنین؟!” با هق هق گفتم “خسارتتونو می دم جناب” و باز زار زدم… با تعجب نگام میکرد. با لحنی که دیگه عصبانی نبود پرسید “چیزی شده خانم؟! چرا گریه می کنین؟! به خاطر تصادفه؟!” هق هقم قطع نمی شد نمی دونم اون لحظه چطوری و از کجام این حرفو در آوردم ولی گفتم “بهم خبر دادن که شوهرم مرده” حالت صورتش تغییر کرد و گفت “بهتره رانندگی نکنین. زنگ بزنین یکی بیاد دنبالتون” با حرفی که زدم آروم شدم و در حالی که سعی می کردم به اعصابم مسلط باشم، پیش از این که راننده های شاکی بریزن رو سرم، گفتم “ممنون. یه جا پارک می کنم و میام خدمتتون برای خسارت ماشین” منتظر جوابش نشدم. چند متر جلوتر پارک کردم. ماشینشو تو همون جای پارک، پارک کرده بود ولی خودش نبود. بی ام و قدیمی و قراضه من داغون تر نشده بود اما چراغای ماکسیمای مشکی خوشگل اون خورد شده بود. سرتا پام خیس بود و تازه یادم افتاد کفش پام نیست. همیشه یه جفت کفش اسپرت تو ماشین داشتم. با همون جورابای خیس پوشیدمشون. اشکام با بارون قاطی شده بود. کارت ویزیتمو گذاشتم زیر برف پاک کنش. رفتم تو بنگاه. معمار تا منو دید با کلافگی گفت “معلومه کجایین خانم مهندس؟! موبایلتونو چرا جواب نمی دین؟!” بعد انگار تازه متوجه ظاهر به هم ریخته ام شده باشه گفت “چیزی شده خانم مهندس؟ حالتون خوبه؟!” نای حرف زدن نداشتم. نشستم روی نزدیک ترین صندلی و با بی حالی گفتم “چیزی نیست. خبر دادن یکی از اقوام فوت کرده” لحن معمار آروم شد و گفت “تسلیت می گم غم آخرتون باشه” هنوز کلمه “ممنون” از دهنم کامل در نیومده بود که صدای تسلیت خانم صفایی رو شنیدم. بعد از تعارفات معمول تازه چشمم به راننده ماکسیما افتاد که کنار خانم صفایی نشسته بود. با تعجب نگام می کرد. آه از نهادم بلند شد. روز بدبیاری بود. تازه دوزراریم افتاد که چرا چهرش آشنا بود. پسر خانم صفایی قرار بود روز قولنامه بیاد. گند زده بودم با اون دری وریایی که سر هم کرده بودم. من و کاوه بعد از ازدواج یک سال تو خونه قدیمی زندگی کرده بودیم ولی اون موقع پسر خانم صفایی ایران نبود و من هیچ وقت ندیده بودمش. فقط عکسشو تو خونه خانم صفایی دیده بودم. زمانی که بچه بودیم چند ماه پیش از این که بابا خونه جدید رو بخره و ما از خونه قدیمی بریم، خانم صفایی اینا اومدن طبقه پایین. ارسلان چند سالی از من بزرگتر بود و بیشتر تو خودش بود. بعد هم که ما رفتیم و دیگه ندیدمشون تا بعد از ازدواجم که من و کاوه رفتیم طبقه دوم اون خونه. یک سال بعد هم کاوه یه خونه بزرگتر خرید و اون جا رو اجاره دادیم. دورادور به خاطر خونه با خانم صفایی در ارتباط بودیم. از وقتی شوهرش فوت کرد پسرش برگشت ایران که هواشو داشته باشه. قرار بود طبقه بالا رو پسرش بخره که کل ساختمون دست خودشون باشه. منم با مشکلی که کاوه پیدا کرد گفتم که می فروشم. حالا روم نمی شد بگم پشیمونم ولی با درموندگی رو کردم به جمع و نفسمو با بدبختی جمع کردم و گفتم “نمیفروشم” کارد می زدن خون معمار در نمیومد. عصبانی بود و اخماش تو هم. صداش از حد معمول بالاتر رفته بود… نتونستم حتی معذرت خواهی کنم. پیش از این که اشکامو ببینن زدم از بنگاه بیرون. چند ساعت تو خیابونا چرخ زدم. از بس گریه کرده بودم چشمام باز نمیشد. گوشی لعنتی واسه خودش گاهی زیر صندلی زنگ می خورد. به خودم که اومدم جلو خونه قدیمی بودم. چراغ خانم صفایی اینا روشن بود. آروم کلید انداختم و آهسته رفتم طبقه بالا. نشستم رو زمین و تکیه دادم به دیوار. یاد روزای اول زندگیم با کاوه تو این خونه افتادم و زدم زیر گریه. یاد بوسه ها و عشقبازی های اول زندگی. یاد ناز کشیدنا و هفت روز هفته سکس کردنا. کاوه رحم نمیکرد. گوشه اتاق، روی میز آشپزخونه، سرپا و چسبیده به کتابخونه، موقع اتو کردن لباسا، توی حموم و حتی موقع مسواک زدن جلوی آینه دستشویی… هر جا که دلش میخواست شورتمو میکشید پایین و کیر کلفت و سیخ شدشو فرو میکرد تو کس و کونم و اگر همزمان کسمو با دستاش نمیمالید به التماس میفتادم… یاد زمزمه های عاشقانه اش با صدای بمی که همیشه دلمو میبرد “پری کوچولوی خودمی تو… بوی موهات مستم میکنه پری… بده من اون لبای خوردنیتو…، نفسمی…، همه کسمی…” حالا به هق هق انداخته بودم. هر قدر زار می زدم سبک نمیشد دلم. داشتم خفه میشدم. با صدای در به خودم اومدم. باز که کردم ارسلان جلوم بود. یه لبخند بی جون زد و گفت “شماره میدین ولی جواب نمیدین!” عذر خواهی کردم و گفتم “گوشیم افتاده زیر صندلی ماشین. صندلی هم خرابه نمیشه عقب جلوش کرد. نتونستم درش بیارم” بدون این که بپرسه چه مرگته و این جا چی کار میکنی گفت “سوئیچو بدین میارمش براتون” چند دقیقه بعد با گوشیم برگشت. خاموش شده بود. خیره نگام می کرد. سر پا وایساده بودیم هر دو. تازه توجهم به قد بلند و چهره مردونش جلب شد. شقیقه هاش کمی جو گندمی شده بود و بهش میومد. حرفم نمیومد. اون به حرف اومد و گفت “امکان نداشت بشناسمتون. ما که اومدیم این خونه شما رفتین” با یه لبخند بی جون گفتم “آره یادمه. منم اولش نشناختم شما رو” یه کم سکوت کرد و گفت “قصد دخالت ندارم ولی شب می خواین این جا بمونین؟” سکوتمو که دید گفت “هوا سرده. این جا هم که خالیه. تشریف بیارین پایین” با شرمندگی گفتم “نه ممنون. خوبه همین جا. مزاحم شما و خانم صفایی نمیشم” دلم می خواست تنها باشم. چیزی نگفت و رفت. چند دقیقه بعد دوباره برگشت و گفت “مامان پاش درد می کنه نمی تونه این پله ها رو بیاد بالا. ولی می گه اگه پریا نیاد پایین خودش میاد بالا” با شرمندگی گفتم “روم نمیشه تو روشون نگاه کنم” با یه لحن خیلی جدی گفت “این چه حرفیه؟ فراموش کنین. پایین منتظرتونیم” وقتی رفتم تو، گرمای خونه که خورد تو صورتم تو دلم گفتم خدا خیرشون بده. خانم صفایی صورتمو بوسید و انگار نه انگار که معامله رو به هم زدم حال مامان و بابا رو پرسید اما از کاوه چیزی نپرسید. ارسلان چایی آورد. فنجونو گرفتم بین دستام تا گرم بشم. ارسلان شعله شومینه رو بالا کشید. هیچی ازم نپرسیدن. شب تو اتاق ارسلان خوابیدم. خواستم رو زمین بخوابم نه روی تختش ولی روم نشد چیزی بگم. چند دقیقه بعد خودش اومد و بالش و ملافه روی تخت رو عوض کرد و گفت “من توی حال می خوابم اگر چیزی لازم داشتین هر ساعتی که بود بیدارم کنین” مثل یه مجسمه بی جون توی آینه اتاقش خیره شدم تو چشمای درشت قهوه ای روشنم که از بس گریه کرده بودم متورم و کوچیک شده بود. موهای لخت و بلندمو جلوی آینه مثل هر شب گیس کردم. حس کردم چروکای ریز دور چشمم زیاد شده. حس کردم 30 سالگی خیلی زوده برای خیانت دیدن. خیلی ناگهانی آوار شد روی شونه هام… خوابم نمی برد. هی از این دنده به اون دنده میشدم. مدام صحنه سکس کاوه و یاسی رو مجسم میکردم. صدای داد و بیداد معمار هنوز توی سرم بود. گوشیم شارژ شده بود. روشنش که کردم پنج دقیقه به 12 بود. اس ام اس های کاوه رو باز نکردم. میسد کالامو چک نکردم. دلم میخواستم هیچ جای دنیا نباشم. طبق قرارمون برای کاوه اس ام اس زدم و یک کلمه نوشتم “طلاق” و دکمه سِند رو فشار دادم و گوشی رو خاموش کردم. بوی سیگار ارسلان توی اتاق خواب میومد. رفتم تو هال. تو تاریکی نشسته بود و نور قرمز سیگارش پررنگ و کم رنگ میشد. نشستم رو به روش. با صدای آروم گفت “عادت قبل از خوابه” آروم گفتم “میشه یه نخم به من بدین؟” تو تاریکی هر دو خودمونو یه کم جلو کشیدیم. سیگار رو که اومدم از دستش بگیرم دستامون خورد به هم. دست اون داغ بود و دست من سرد. کبریت که کشید صورتش یه لحظه روشن شد. پک زدم و صورتش خاموش شد. هر دو خودمونو عقب کشیدیم. پک زدم و خودمم همراه سیگارم دود شدم. ادامه دارد…

سقفی که فرو ریخت دوم و پایانی پیش از این که این قسمت داستان رو بخونید دوست دارم یه مسئله رو به عنوان عقیده شخصیم عنوان کنم و لزومی نداره روی کامنت کسی تاثیر بذاره. خیلی خوبه اگه سعی کنیم در مورد دیگران اونم به خاطر اتفاقی که برای ما نیفتاده و تجربه اش رو نداریم، قضاوت نکنیم. هیچ کس نمیتونه بیرون از گود (حتی گاهی وقتا توی گود) قاضی خوبی باشه. اظهار نظر کردن در مورد دیگران خیلی راحته ولی به خودمون که میرسه به طرز عجیبی سخت میشه. و یه چیز دیگه اینکه شنیدن واقعیت تلخ خیلی بهتر از شنیدن دروغ شیرینه گرچه سعی کردم تا اونجا که میتونم تلخی این داستانو کم کنم. لخت بودم و به پشت دراز کشیده بودم. سینه هام پخش شده بود. سردم بود و نوکشون زده بود بیرون. دستای گرم ارسلان از پهلوهام به سمت بالا کشیده شد و سینه هامو گرفت و به هم نزدیکشون کرد و فشارشون داد. مثل دو تا توپ گرد بودن تو دستاش. یه کم خیره نگاهشون کرد و بعد آروم روی نوک سینه هامو بوسید. زبونش گرم بود. آروم لیسید و میکشون زد. چشمامو بستم که نبینم. نمیخواستم تن لخت یه مرد غریبه رو روی خودم ببینم. تنی که بوش برام آشنا نبود. سرشو توی نرمی سینه هام فرو کرد و بو کشید. کم کم همه تنش چسبید به تنم. وقتی خودشو بالاتر کشید و لای پاهاش به لای پاهام کشیده شد، چندشم شد. هنوز چشمام بسته بود. لبای نرمش از زیر گلوم کم کم بالا اومد. چونمو یه گاز کوچولو زد و پیش از این که لباش به لبام برسه با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم… خیسِ عرق شده بودم. دهنم خشک شده بود و تو شوک بودم. سرم سنگین بود. فکر انتقام از کاوه یه لحظه آرومم نمیذاشت و تو خواب هم دست از سرم بر نداشته بود. بالاخره صدای موبایلم خفه شد. آفتاب تا وسط اتاق خودشو کشیده بود. شرمزده و کلافه از خواب مزخرفی که دیده بودم، یه نگاه به دور و برم کردم. قرص خواب گیجم کرده بود. در حالی که سرم داشت از درد میترکید یاد شب قبل مثل پتک کوبید تو سرم… تو دو وجب جا، جایی نبود که نگشته باشم. تلو تلو میخوردم و واسه یه نخ سیگار لعنتی پرپر میزدم. صدای ستار از لپ تاپم پخش میشد… خسته و در به در شهر غمم/ شبم از هر چی شبه سیاه تره/ زندگی زندون سرد کینه هاست/ رو دلم زخم هزار تا خنجره… مامان و پرند از سر شب اعصاب برام نذاشته بودن. با این که پرند پنج سال ازم بزرگتر بود، هر چی در دهنم اومده بود بهش گفته بودم و گوشی رو خاموش کرده بودم. یه زندگی کاملا سگی واسه خودم درست کرده بودم. روی یه تیکه جاجیم زرشکی درب و داغون با یه دست رختخواب گوشه اتاقِ خوابِ شب زفافم، وسط یه مشت خرت و پرت، واسه روز دادگاه روزشماری میکردم. مرخصی بدون حقوق گرفته بودم. آب پاکیو روی دست مامان اینا ریخته بودم و نمیدونستن کجام. هر موقع هم زیادی روی مخم رژه میرفتن گوشیمو خاموش میکردم. کاوه تخم نکرده بود بگه من چه مرگمه ولی پیغام داده بود “به پریا بگین من طلاق بده نیستم” هر روز زنگ میزد و اس ام اس میداد و در به در دنبالم بود. گاهی خواهش و تمنا میکرد و گاهی هم با توپِ پُر طلبکار بود. وقتی اس ام اس میدادم که “دارم تلافی میکنم… فقط چشماتو ببند و تصور کن…” مثل یه ببر زخم خورده به خودش میپیچید. التماس میکرد، تهدید میکرد و خط و نشون میکشید “تو فقط پریای خودمی بگو که داری دروغ میگی”، “پریا به خدا اگه فقط یک درصد هم حرفت راست باشه زنده نمیذارمت”، “پریا غلط کردم بذار با هم حرف بزنیم”، “پریا ببینمت تیکه تیکه ات می کنم”… دلم میخواست دیوونش کنم همونجور که اون منو دیوونه کرده بود. حاضر نبودم دیگه زیر یه سقف باهاش زندگی کنم. کاوه برای من تموم شده بود. همون لحظه پشت در اتاق خواب برام تموم شد. صدای گوشیم دوباره ذهنمو کشوند وسط خرت و پرتام. دلم سیگار میخواست. ولی یادم اومد که از دیشب سیگار نداشتم. یادم اومد که از دیشب در به در دنبال یه نخ سیگار کوفتی بودم. یه نخ سیگاری که باعث شد… یه آه بلند کشیدم و دلم از خودم گرفت. با یادآوری اتفاقات شب قبل دلم میخواست هر کس و هر چیز رو مقصر بدونم جز خودم… حتی یه نخ سیگار لعنتی رو… بدون سیگار دیوونه میشدم. ستار همچنان واسه خودش میخوند… من هنوز در به در شهر غمم… بی توجه به ساعت ته لیوان وودکا رو سر کشیدم و به جای سیگار سعی کردم تو اون بازار شامی که دورم درست کرده بودم سوئیچو پیدا کنم. از وقتی درخواست طلاق داده بودم مثل دودکش سیگار میکشیدم و تا خرخره مشروب میخوردم و دردمو میریختم تو خودم. نمیخواستم جلوی کسی زار بزنم. نمیخواستم کسی خورد شدنمو ببینه. حس حقارت میکردم از این که کاوه یاسی رو با اون سر و ریخت به من ترجیح داده بود. به پریایی که از خوشگلی همه فامیل بهش میگفتن پری دریایی. پریایی که به مهربونی معروف بود. به پریایی که به خاطر کاوه به سینه همه پسرای فامیل دست رد زده بود. از بس فکر کرده بودم قاطی کرده بودم و فکر میکردم نکنه دارم تقاص دلایی که ناخواسته شکستم رو پس میدم. نمیدونم چقدر طول کشید تا دو طبقه رو برم پایین. نمیدونم چقدر طول کشید تا در ماشینو باز کنم. جای سوئیچو پیدا نمیکردم. هر چی استارت زدم بی پدر روشن نشد که نشد. سردم شده بود و دندونام میخورد به هم. سرم سنگین شده بود. یکی زد به شیشه. هر چی زل زدم نفهمیدم کیه. در ماشینو باز کرد. پلکام هی میفتاد رو هم. سرشو آورد پایین و گفت “خوبین پریا خانم؟! کجا میخواین برین این وقت شب؟!” سعی کردم خیلی عادی بگم “میرم سیگار بخرم” یه کم بعد در سمت راننده رو باز کرد و آروم منو کشید بیرون. سعی کردم روی پاهام وایسم ولی عملا تمام وزنمو انداختم روش. روی دستاش از پله ها بردم بالا. کنار دیوار آروم گذاشتم زمین. نمیتونستم وایسم. روی دیوار سُر خوردم و نشستم. ارسلانم نشست. وقتی دید کلید رو نمیتونم پیدا کنم همه کیفمو خالی کرد رو زمین. بغلم کرد و گذاشتم روی تشک و با یه لحن سرزنش بار گفت “چی کار کردی با خودت؟!” انگار منتظر یه تلنگر بودم. بغضم ترکید و سرمو توی سینه اش فرو کردم و زار زدم. صدای زنگ گوشیم برای بار سوم در اومد و از فکر شب قبل و سینه ارسلان کشیدم بیرون. سر دردم بدتر شده بود. حتی یادآوری شب قبل هم اعصابمو میریخت به هم. پیش از این که صداش خفه بشه جواب دادم. حرفای ارسلان تاثیرشو گذاشته بود. باید تمومش میکردم. باید باهاش حرف میزدم. برای ساعت 5 تو اِسکان قرار گذاشتم و بدون شنیدن صداش گوشی رو خاموش کردم. تصمیم گرفتم از کرختی خودمو نجات بدم و یه دوش بگیرم و برم خرید و یه دستی به سر و روم بکشم. میخواستم هنوز جلوی کاوه همه چی تموم باشم. توی پالتوی مشکی یقه خزدار با نیم بوت پاشنه بلند و شال پشمی زرشکی تیره خیلی شیک و خانوم شده بودم. خیلی ملایم آرایش کرده بودم و رژ زرشکیم لبامو برجسته تر کرده بود. اصراری برای پوشوندن کبودی روی گونه چپم نداشتم. یه خانم شیک و زیبا با غمی به سنگینی کوه روی شونه هاش توی شیشه سرتاسری بالکن، زل زده بود بهم. سوئیچو تو دستم فشار دادم و از تصویر توی شیشه دل کندم. استارت زدم و ماشین دوباره بازی درآورد و روشن نشد. درست مثل دیشب که صداش ارسلانو کشونده بود تو کوچه. دوباره استارت زدم و اینبار باهام راه اومد و روشن شد. ماشین تو کوچه خلوت راه افتاد و اتفاقات شب قبل توی ذهن شلوغ من… ارسلان بغلم کرد و سعی کرد آرومم کنه “پریا؟ آروم باش… پری؟” سعی کرد سرمو بالا بیاره. اشکامو با انگشتاش پاک کرد. دستاش گرم بود. زل زد تو چشمام و گفت “حرف بزن سبک بشی. انقدر نریز تو خودت دختر!” دوباره زار زدم… “چی تو دلته که هر شب صدای هق هقت بلنده؟! چی کار کردی با خودت؟!” صدام توی اتاق خالی پیچید و دردی که تو اون مدت، تنهایی به دوش کشیده بودمو ریختم بیرون “تو اتاق خواب من… روی تخت من… با بهترین دوس… دوس…تَم… اووون… زنیکه جنننده رو به من… به من… تر…ترجیح… باور…رَم نمی…شششه…” هق هقم نمیذاشت درست حرف بزنم. صدا توی گلوم خفه میشد. سعی میکردم داد بزنم ولی بدتر عضلات صورت و شکمم منقبض میشد و نفسم میگرفت. از شدت فشاری که بهم اومده بود میلرزیدم. بازوهاشو چنگ زدم. بغلم کرد و شروع کرد به مالیدن پشتم “باشه پریا… آروم باش… خودتو داغون کردی… هیییششش آروممم…. آروووممم… هیییششش” نمیدونم چقدر تو بغلش بودم. هق هقم به سکسکه تبدیل شده بود. از گرمای تنش گرم شدم و صداش آرومم کرد. سرمو بالا آوردم و زل زدم تو چشماش. اخماش تو هم بود. صدای “جوووون” گفتن کاوه به یاسی پیچید توی سرم. صدای “آهههه و اوووه” حشری یاسی زیر شوهرم… پیش از این که صداهای توی سرم روانیم کنن، آتیش انتقامی که مدتها بود تو دلم روشن شده بود، شعله کشید و چشمامو بستم و لبامو چسبوندم به لبای ارسلان. لباش داغ بود. بوی تنش به شدت برام غریبه بود ولی به نیمه خوب وجودم مجال ندادم و بیشتر تو آغوشش فرو رفتم. لباشو آروم روی لبام کشید و نرم و آروم شروع کرد به بوسیدنم. خالی از شهوت، پر از حرص و انتقام بوسیدمش. فکر انتقام از کاوه هر لحظه بیشتر هولم میداد. دستامو آروم حلقه کردم دور گردنش و انگشتام توی موهاش فرو رفت. حلقه دستای ارسلان هم دورم محکم تر شد و فشارم داد به خودش. غربیه بودن آغوششو داشتم دوباره از ذهنم پس میزدم که یهو به شدت منو از خودش دور کرد و یه کشیده محکم خوابوند زیر گوشم و سرم داد کشید “چه غلطی داریم میکنیم؟!” مستی از سرم پرید. بلند شد و پشتشو کرد به من و سرشو گرفت بالا و دستاشو پشت سرش قلاب کرد. بلند بلند نفس میکشید. دستمو گرفتم جلوی دهنم ولی صدای گریه ام انقدر شدید بود که برگشت سمتم. روی نگاه کردن تو صورتشو نداشتم. با دستام صورتمو پوشوندم. حق با ارسلان بود. چه غلطی داشتم میکردم؟! میخواستم از کاوه انتقام بگیرم؟! میخواستم به تلافی خیانت کاوه بهش خیانت کنم؟! به خودم چی؟! به خودمم میتونستم خیانت کنم؟! به پریا؟! به پریایی که همیشه صادقانه زندگی کرده بود؟! پریایی که هیچ وقت کاری برخلاف میلش انجام نداده بود؟! جواب پریای وجودمو چی میخواستم بدم؟! میخواستم از این داغونترش کنم؟! ارسلان دستامو از روی صورتم برداشت و خیلی آروم گفت “منو ببخش. یکی باید محکمتر از این تو گوش خودم بزنه. تو مستی من که مست نیستم” دوباره صورتمو با دستام پوشوندم. از کاوه بیزارتر شدم که قدرت فکر کردن رو ازم گرفته بود و باعث شده بود به این فلاکت بیفتم. که زندگی آروم و عاشقانمونو با هوسش زیر رو رو کرده بود. که باعث شده بود از خونه خودم گریزون بشم و برای اولین بار اون شبو توی اتاق و روی تخت یه مرد غریبه سر کنم و حالا از روی مستی و درد و انتقام شخصیتمو زیر پا بذارم و لبامو روی لباش… لعنت به تو کاوه لعنت به تو… ساعت نزدیک 5 بود. سعی کردم غم اتفاقات شب قبل رو از ذهن و ظاهرم پس بزنم. با مصیبت یه جایی تو میرداماد برای پارک پیدا کردم. وقتی رسیدم کاوه هنوز نیومده بود. چند دقیقه بعد سراسیمه از راه رسید و بابت دیر کردنش عذرخواهی کرد. برعکس همیشه اصلاح نکرده بود و آشفتگی از سر رو روش میبارید. من ولی آروم بودم. شاید آرامش قبل از طوفان بود. نگاهش بلافاصله رفت روی گونه چپم. دستشو که آورد جلو، سرمو کشیدم عقب و دستش موند رو هوا. عقب کشید و پرسید “صورتت چی شده؟!” همه تلخیمو توی صدام ریختم و با طعنه گفتم “به جای دلم از صورتم میپرسی؟!” نفسشو با صدا داد بیرون و چیزی نگفت. پیشخدمت برای گرفتن سفارش اومد. هر دو قهوه سفارش دادیم. برای اولین بار مثل من بی شکر سفارش داد. فنجونو توی دستام گرفتم، یه جرعه نوشیدم و تلخی قهوه تلخ ترم کرد. تلخ تر اتفاقاتی که تو اون مدت برام افتاده بود. کاوه هم یه جرعه از قهوش خورد و خیره شد تو چشمام. چشمامو دوختم به زنی که عکس صورتش توی قهوم افتاده بود. شکسته بودم ولی سعی کردم خودمو محکم نشون بدم. نمیخواستم کاوه شاهد حال خرابم باشه. توی دلم آشوب بود. دلم میخواست تف کنم توی صورتش و بگم خیلی نامردی ولی اونی که باید شروع میکرد کاوه بود. بالاخره سکوت سنگین بینمونو شکست “چقدر زرشکی بهت میاد” پوزخند زدم و ادامه داد “پریا… میدونم دلتو شکستم. میدونم خیلی نامردم. میدونم درحقت خیلی ظلم کردم. هر چی بگی حق داری ولی پشیمونم پریا. به عشقی که هنوز بهت دارم مثل سگ پشیمونم. غلط زیادی کردم. پری ببخش و از کابوس از دست دادنت خلاصم کن. پریا من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. تو رو خدا برگرد. خونه رو عوض میکنم. وسایلو عوض میکنم. هر کار تو بخوای میکنم فقط ببخش و برگرد…” کاوه مهلت نمیداد و مثل مسلسل حرف میزد و معذرت میخواست. فکر میکرد به خاطر این که هنوز امیدی به این زندگی دارم، به کسی چیزی نگفتم. فکر میکرد با معذرت خواهی تموم میشه. نمیدونست با روح و روانم چی کار کرده. نمیفهمید که چون میخواستم جلو دیگران نشکنم و غرورم له نشه، ریختم تو خودم. وقتی دید بدون اینکه حالت چهرم تغییر کنه دارم فقط خیره نگاهش میکنم، ساکت شد. قهوم یخ کرده بود. نفسشو با صدا بیرون داد و سرشو انداخت پایین. این بار سکوت بینمونو موزیک متن گنجشکای گوگوش شکست و منو برد به روزای خوشی که بارها با هم قهوه خورده بودیم ولی حالا حسم با همیشه خیلی فرق میکرد. خودمو از خاطرات عاشقانمون که حالا به نظرم مسخره میومد، کشیدم بیرون و باز تلخ شدم و گفتم “اگر همین کار رو من با تو کرده بودم بازم مینشستی اینجا تا من ازت معذرت بخوام؟! میبخشیدی و برمیگشتی؟!” بدون این که جواب سوالامو بده دوباره شروع کرد “پریا یه فرصت دیگه بده بهم. به زندگیمون. به عشقمون. پری من هنوز فقط عاشق تواَم. پریا هر چی بود فقط یه هوس زودگذر بود. قسم میخورم همون یک بار بود و بار اول و آخر بود. من هیچ احساسی به…” تپش قلبم داشت حالمو به هم میزد. حرفاش دوباره منو یاد اون روز لعنتی انداخت. روزی که کابوس دائمی شبام شده بود. صدای سکسشون از سرم بیرون نمیرفت… دلم نمیخواست اسمشو جلوی من بیاره. دستامو دور فنجون فشار دادم تا متوجه لرزششون نشه. به شدت دلم سیگار میخواست. درست مثل شب قبل… ارسلان کنارم نشست و تکیه داد به دیوار. یه نخ سیگار روشن کرد و داد دستم. یه نخم برای خودش آتیش زد و گفت “متاسفم پریا. میدونم چقدر داغونی. میدونم ولی این راهش نیست. جواب اشتباه رو با اشتباه نمیدن. باید باهاش رو به رو بشی. باید باهاش حرف بزنی و مشکلت رو عاقلانه حل کنی. اگه پشیمونه و توانشو داری ببخش و اگر نه تمومش کن” نمیتونستم حرف بزنم. مطمئن بودم که نمیتونم ببخشم. هیچ کدومشونو. سیگار توی دستم بدون اون که پک بزنم، آروم آروم داشت دود میشد. خیره شده بودم به بطری خالی وودکای گوشه اتاق. ارسلان سیگارشو روی جاسیگاری پر از سیگار خاموش کرد و گفت “پریا شیطنت مردونه یا یه هوس آنی و زودگذر رو با عشق اشتباه نگیر. خیانت خیلی کار کثیفیه و قابل توجیه نیست ولی اکثر مردا با این که عاشق زنشون هستن گاهی وقتا شیطنت میکنن و این به معنی دوست نداشتن زنشون نیست. سکس بدون عشق به زندگیت حتی تلنگر هم نمیتونه بزنه وقتی عاشق توئه. سعی کن ببخشی ولی اگه فکر میکنی اون زنو دوست داره رهاش کن” اون شب پیش از اثر کردن قرص خوابی که ارسلان بهم داد، خیلی به حرفاش فکر کردم و تصمیم گرفته بودم بالاخره جواب تلفن کاوه رو بدم. حالا کاوه نشسته بود رو به روم و داشت وقیحانه خیانتشو ماستمالی میکرد. بالاخره چشم از انگشتام دور فنجون قهوه برداشت و بدون این که اسم یاسی رو جلوم بیاره ادامه داد “پری باور کن هیچ احساسی بهش ندارم. فقط سکس بود. یه سکس احمقانه. یه اشتباه بزرگ. پری پشیمونم. هر کاری بگی میکنم فقط ترکم نکن. پری ببخش. پری بکش ولی طلاق نخواه. پریا تو تنها زنی هستی که میتونم باهاش زندگی کنم” عجز و درموندگی تو صداش موج میزد. هیچ وقت کاوه رو تو این موقعیت ندیده بودم. کاوه مغرور و پر ادعا حالا جلوم داشت التماس میکرد. دلم میخواست حرفاشو باور کنم اما زل زدم تو چشماش و با قاطعیت گفتم “ولی تو تنها مردی هستی که من دیگه نمیتونم باهاش زندگی کنم” نگاه کاوه یخ زد. انگار خیلی امیدوار بود. نمیدونست اون پریای مهربون پشت در اتاق خواب برای همیشه مُرد. یه نخ سیگار روشن کرد و افتاد به جون سیگارش. در من هم دیگه از آرامش اولیه خبری نبود. با ناراحتی گفتم “اگه با یه فاحشه خیابونی خوابیده بودی شاید میتونستم حرفاتو باور کنم. فکر میکردم انقدر مرد هستی و جنم داری که اگه از زندگیمون راضی نیستی بیای و بگی و توافقی تمومش کنیم. فکر نمیکردم انقدر نامرد باشی که با بهترین دوستم بهم خیانت کنین. اونم کجا؟!” صدام داشت کم کم بالا میرفت “تو حریم زندگی مشترکمون! حالا هم من اصراری برای عذاب کشیدن جفتمون تو اون حریم شکسته ندارم. اگر هنوز هم ذره ای برای اون چند سالی که با هم تلف کردیم احترام قائلی تمومش کن. مدارک طلاقو امضا کن و بذار به آرامش برسم” دندوناشو فشار داد رو هم و فکش منقبض شد. از کوره در رفت و با صدایی بلندتر از صدای من گفت “حرف آخرت همینه دیگه؟! پریا اون پنبه رو از گوشت در بیار من طلاق بده نیستم. عاشقتم و طلاقت نمیدم” بعد هم پول قهوه رو پرت کرد روی میز و از جلوی چشمای حیرت زدم دور شد… خسته و کوفته رسیدم به غار تنهاییم. انگار کوه کنده بودم. شب ارسلان اومد پیشم و همه چیز رو براش تعریف کردم. رفت تو فکر و گفت “بهش اعتماد کن پری. بهش فرصت بده” اشکام آروم آروم روی گونه هام سر خورد و گفتم “نمیتونم. نمیتونم یک عمر با شک باهاش زندگی کنم. دیگه نمیتونم. نمیتونم با مردی که قراره صدای زنگ موبایلش یا چند دقیقه دیر اومدنش فکرمو به هزار جا بکشونه زندگی کنم” باز لرز کردم و گریه ام شدت گرفت. ارسلان بغلم کرد. به شدت به حمایتش نیاز داشتم. دیگه آغوشش برام غریبه نبود. دیگه احساس گناه نداشتم. حالا مثل یه دوست بود برام. مثل برادری که هرگز نداشتم. شاید اگر به ارسلان بر نخورده بودم تا حالا پریای وجودمو دق داده بودم. ارسلان نفسشو داد بیرون و تو چشمام زل زد و گفت “نمیدونم چی بگم. اعتماد دیر به دست میاد و اگه خراب بشه ممکنه دیگه نشه به دستش آورد ولی سعی کن یه فرصت دیگه به جفتتون بدی” چند هفته گذشت. کاوه تو اولین جلسه دادگاه شرکت نکرد. به شدت از طرف خانوادم تحت فشار بودم اما طاقت آوردم و دلیل درخواست طلاقمو حتی به پرند هم نگفتم گرچه شک کرده بود. جلسه دوم دادگاه با حضور کاوه تشکیل شد ولی همچنان مرغش یه پا داشت. وقتی قاضی پرونده گفت “دخترم ایشون تعهد کتبی میدن و شما هم کوتاه بیا و برو سر خونه زندگیت” دلم میخواست خرخرشو بجواَم. نه برای خیانت کاوه شاهد داشتم و نه به خاطر خیانت میشد طلاق گرفت! همون روز دست از پا درازتر زنگ زدم به دکتر اعتمادی دوست بابا و ازش خواهش کردم وکیلم بشه و تمومش کنه ولی انگار همه درها به روم بسته شده بود. دکتر با صدای خفه و گرفته ای گفت “میدونی که مثل پری خودم برام عزیزی ولی بابات در جریانه پریا جان، پریچهر رگشو زده و الان هم بیمارستانیم و با این حال و روز نمیتونم کار کنم” دنیا دور سرم چرخید. فکر میکردم بدبخت ترین آدم روی زمین منم و بقیه همه خوش و خوشبخت و بی مشکلن. پریچهر از من کوچیکتر بود. میدونستم نامزدیش با سینا به هم خورده و داغونه ولی نمیدونستم تا این حد اوضاعش خرابه. دوستای خانوادگی بودیم و هر موقع با هم بودیم اونو پری صدا میکردن و منو با همون آ اضافه تا با هم قاطی نشیم. انگار ناف همه پریای دنیا رو با غم و غصه بریده بودن. اون به خاطر عشق از دست رفتش رگ دستشو زده بود و من میخواستم رگ زندگی مشترکمو بزنم. تا این که یه شب بعد از چند هفته بالاخره کاوه از خر مرادی که مملکت اسلامی در اختیار همه مردا قرار داده پایین اومد و اس ام اس داد و نوشت “طلاقت میدم ولی یه شرط داره” باورم نمیشد. خودم بهش زنگ زدم و بدون سلام گفتم “قبوله” موذیانه گفت “اول بشنو بعد جواب بده” گفتم “میشنوم ولی هر چی باشه قبوله” کاوه یه کم مکث کرد و بعد خیلی جدی گفت “به شرطی که قبل از طلاق یه بار دیگه باهام بخوابی” شوکه شدم. فکر کردم اشتباه شنیدم. از اون طرف خط دیگه هیچ صدایی در نمیومد. از حرص دندونامو فشار دادم به هم و دردم گرفت. خیلی خونسرد گفت “قبول کرده بودی دیگه نه؟” با غیض گفتم “چطور میتونی چنین پیشنهادی بدی؟! خیلی پست فطرت و بی شرمی! خیلی عوضی هستی” با خونسردی زد زیر خنده و گفت “پس یه کار کن هر چه زودتر از شر این پست فطرت بی شرم خلاص بشی. خوب میدونی که من حرفم دو تا نمیشه یا یه بار دیگه باهام میخوابی اونم با شرایطی که من تعیین میکنم یا آرزوی طلاقو باید به گور ببری” دستام سست شد. گوشی از دستم افتاد. آخرین سیگار توی پاکتو با حرص آتیش زدم. چطور میتونستم قبول کنم؟! چطور میتونستم قبول نکنم؟! چی کار باید میکردم؟! کاوه طلاق بده نبود. تو همین مدت هم دهنم بابت تنها زندگی کردن و حواشی پیش اومده صاف شده بود. چقدر دیگه باید میرفتم و میومدم؟! ظاهرا دو راه بیشتر نداشتم یا باید میبخشیدم و دوباره اعتماد میکردم و برمیگشتم! یا باید یه بار دیگه زیرش میخوابیدم و برای همیشه تموم میشد… دو راهی که هر دوش برام وحشتناک بود…

مادر زن چــــــــــــــــــــش چــــــــــــــــــــرون ۱ بعد از این که فوق لیسانسمو در رشته حسابداری گرفتم خودمو کشتم تا تونستم یه جایی کارمند شم اونم کلی پارتی دیدم . شانس آوردم . ولی حقوق کار مندی همیشه از تورم و گرونی عقبه . چیکار می شد کرد . باید می سوخت و می ساخت . دختر همسایه مون هم که تک فرزند خونواده بود وبیست و سه چهار سالی سنش می شد لیسانس بیکار بود و از اونجایی که باباش هم سر مایه دار بود و یه هتل رستوران هم داشت دیگه گفتم با همین اگه از دواج کنم شرطو بردم . شنیده بودم که هر کی با این دختر از دواج کنه باید دوماد سر خونه شه . خونه شون دو طبقه با سرویس کامل بود و من وعروس خانوم می تونستیم بریم طیقه پایین . گذشت اون زمانی که می گفتن که دوماد سر خونه نشو تو سری می خوری و از این حرفا .. الان باید گفت فکر نان کن که خربزه آب است . نمی دونستم باید چیکار می کردم . مگه به من زن میدن ؟ میگن تا حالا چند تا دکتر مهندسو رد کرده بودن . ولی بهترین راه این بود که از راه خود دختره وارد می شدم . مخشو کار گرفتم اولش خیلی سرد و سخت بود ولی از بس از عشق واسش خوندم و از لیلی و مجنون گفتم و از این که من به پول بابات نیاز ندارم و ما عاشقا باید با دار و ندار هم بسازیم که اونو یکدل نه صد دل شیفته خود کردم . خلاصه پدرش اول نق نق می زد ولی مگه می تونست در برابر دخترش نفس کش باشه ؟ مادرش هم یه خورده ای سخت بود ولی شب بله برون یه نگاه عجیب و معنی داری بهم انداخت و خیلی سریع تر از اونی که فکرشو می کردم بله رو گفت . طوری بله رو گفت که انگاری من اومدم خواستگاری اون . مادر زنم سارا خانوم چهل و دو سالش می شد و این پدر زن ما عباس آقا پنجاه سالش بود . هرچی این مادر زنه پر شر و شور و اهل بگو بخند و بشاش بود پدر زنه مثل اسمش عبوس و کوفته و بی حال بود . آخه از صبح تا حدود ده شب بود رستوران و بعدشم که میومد دیگه نایی نداشت با سارا جونش بشینه و گپ بزنه و درددل کنه . روز عروسی که دیگه از خجالت داشتم آب می شدم . متلک گویی های مادرم منو کشته بود . سارا یه جین استرچ چسبون تنش کرده بود با یه بلوزی که از نظر دوخت فقط یه تیکه قسمت جلوش بسته بود. کمر که کاملا برهنه بود و فقط یه نخ نازک که از دو طرف بلوز به دور کمر پیچیده شده بود نگه دار بلوزش بود . وقتی می رقصید و پشتشو به من می کرد تصور می کردم لحظه ای رو که اون تو رختخواب کاملا لخت خوابیده و داره به شوهره حال میده .. مامان می گفت پسر اینا دیگه کین -مادر جون اینجا عروسی تنها دخترشه .. ولی راستش خودمم حس می کردم آبروم رفته .. کمر تمام لخت .. کون گنده استرچی .. جنده ها هم این جوری نمی پوشن .. خلاصه رفتیم سر خونه زندگیمون و عیالمونو از دختر بودن به مرحله زنانگی رسوندیم .. ولی این مادر زنه روز به روز بیشتر می رفت تو کوک ما . به بهانه این که سمانه تنها بچه شه همه مدل صحبت باهام می کرد . در مورد پریودش .. قرص خوردناش .. اون شب اول ازدواج فقط اسم کیر رو نبرده بود ولی از کلفت بودن اون و این که حواسم باشه دخترشو خون آلود نکنم یه چیزایی گفته بود که من دیگه مات مونده بودم نمی دونستم چی بگم .مثلاقبا از رفتن به حجله گاه مثلا از رو دلسوزی برای سمانه در مورد اندازه کیرم حرف می زد ولی با منطق و کلاس گذاشتن . بااین که با هدف مالی با سمانه ازدواج کرده بودم ولی سعی می کردم یه جورایی از زندگیم لذت ببرم . حقوق من که همون هفته اول تموم می شد . بقیه رو مهمون رستوران و خونواده عیال بودیم ..اما در عشقبازی تا اونجایی که می تونستم حریص بودن خودمو بیشتر نشون می دادم و با این کیر بیست سانتی خودم طوری به سمانه حال می دادم و انواع و اقسام کارا رو در سکس براش انجام می دادم که اون هر شب برای رفتن به رختخواب و زیر کیر من قرار گرفتن دقیقه شماری می کرد .. یه شب که خوب سر حالش کرده بودم دیدم رفت تو فکر و نزدیک بود اشکش در آد -چیه عزیزم حرف بدی زدم ؟ کار بدی کردم ؟ -نه .. دلم واسه مامانم می سوزه .. من این قدر از زندگیم و از سکسم لذت می برم که نهایت نداره ولی بابا خیلی بی حاله . ماهی یک بار اونم خیلی هول هولکی میا د کنار مامان و میره -بیچاره خسته هست .. -خسته هست چیه . زنش احتیاج داره . نمی تونه که بره کار خلاف کنه . حالا مامان زن نجیبیه چیزی نمیگه و کاری نمی کنه …… امان از دست این زنا …….ادامه دارد …..نویسنده …..ایرانی

مادر زن چــــــــــــــــــــش چــــــــــــــــــــرون ۲ اتاق خواب ما جایی قرار داشت که پنجره بزرگ پشتش به یه حیاط خلوتی باز می شد که از داخل حیاط اصلی و حتی راه پله و مسیر طیقه دوم راحت می شد اومد اونجا .. چند شبی بود که حس می کردم یکی داره من و سمانه رو موقع سکس می پاد . جز سارا کی می تونست باشه ؟. حتی دوبار هم بوی عطرشو احساس کردم . راستش برای اولین باری که متوجه شدم اون داره چش چرونی می کنه سختم بود که ادامه بدم .ولی از اونجایی که سارا جون هیکل توپی داشت و منم که دیگه خیلی خوش تیپ و خوش اندام بودم و نقطه ضعفی که نداشته پونزده سال هم از سارا جوون تر بودم سعی کردم که از این پس در سکس بیشتر سنگ تموم بذارم . سر و صدا زیاد می کردم . خودمو به جایی می کشوندم که بیشتر مشخص باشم که اون حالات کیر منو ببینه و حالت خودم و سمانه رو طوری می کردم که اون با اطمینان بیشتری وایسه ما رو دید بزنه .. بعد از این جریان که اونو می دیدم دگرگون تر از قبل شده بود . دیگه دکلته هایی می پوشید که اندام اونو فانتزی تر و تو دل برو تر نشون بده . داشتم دیوونه می شدم واسه باسنش . می خواستم زیر دکلته شو بزنم بالا و اونو حسابی دید بزنم . کونشو گاز بگیرم و سارا جونو بکنم . می دونم کیرمو می خواست . نگاش داشت داد می زد که دوای دردش پیش منه . یه شب سمانه بهم گفت عزیزم مریم بهترین دوستم زایمان کرده نه مادر داره نه خواهر .. از زن داداشاش هم خوشش نمیاد . ازم خواهش کرده که شبو برم پیشش .. -عزیزم صبح زود تر بر می گردم . کیرم واسه کردنش لحظه شماری می کرد .. فکری به ذهنم رسید .. که هیجان زده شدم .و قلبم درجا شروع کرد به تند تپیدن . -عزیزم به مامانت نگی ها دلواپس میشه -اتفاقا سامان جون منم می خواستم بگم تو بهش نگی .. خلاصه اون رفت و ساعتم شد حدود دوازده شب . من موندم و یک پدر زن خوابیده و یک مادر زنی که دوازده به بعد میومد پشت پنجره حیاط خلوت تا مراسم گاییده شدن دخترشو ببینه .. اول خودمو لخت لخت کردم و رفتم روی تخت . کیرمو به یاد مادر زن تو دستم گرفته و با سمانه خیالی حرف می زدم . -عزیزم من لخت لختم . تو هم لخت بیا این قدر لفتش نده کیرم داغ شده .. می دونستم سارا اون پشته . چون هروقت می خواست بیاد صدای پاشو هر چند آروم می شنیدم حالا اون زیاد دقت نمی کرد .. آروم از تخت پا شدم . بدون این که اون بفهمه ساختمون طبقه اول رو دور زدم و ازلبه دیوار سرمو گرفتم طرف حیاط خلوت . با سارا که پشت کرده و از حاشیه پنجره به اتاق نگاه می کرد ده متری رو فاصله داشتم . یه دکلته سبز خوشرنگ چین دار تنش بود . از انتهای کون به پایین لخت بود . دامنه لباسشو داد بالا و دو تا کف دستاشو از پشت و جلو به لاپاش مالید . اون که هنوز هیچی ندیده داشت این جوری می کرد . اگه قرار بود ما رو ببینه چیکار می کرد . خیلی آروم خودمو رسوندم بهش تا منو دید رفت جیغ بزنه دستمو گذاشتم جلو دهنش .. -مامان من خودم برات می مالمش .. دست و پا می زد و می خواست خودشو نجات بده .. نمی دونم از ترس بود یا خجالت که نمی خواست راه بیاد .. دستمو گذاشتم لاپاش .. -نترس دخترت امشب خونه نیست رفت بیمارستان پیش یکی از دوستای جراحی شده اش . فکر نکن من نمی دونم که تو شبا میای اینجا و مراسم هم بستری من و دخترت رو زیارت می کنی . منم اومدم مشکلت رو حل کنم . دستمو از رو دهنش برداشتم . داشت گریه می کرد .. -من از اون زنایی که فکر می کنی نیستم . باور کن فکر نکن خیال بدی تو سرم بوده -من که همچه حرفی نزدم . لذت بردن از تن و بدنت که خیال بد نیست .- میذاری من برم ؟ -میگی امشبه رو زن نداشته باشم ؟ -آخه سمانه دخترمه -من که نمی خوام چیزی بهش بگم . اگه بدونی چقدر غصه تو رو می خورد . نمی دونی وقتی که ببینه تو شادی چقدر روحیه اش شاد میشه . -جدی میگی ؟ -آره مامان شوخیم کجا بود . چند وقت پیش می گفت که بابا در حقش یعنی درحق تو خیلی کم لطفی می کنه و اگه مامان بخواد یه کاری بکنه که خودشو ارضا کنه مثلا دوست پسر بگیره من بهش حق میدم . -نهههههه اون خودش می دونه من همچین کاری نمی کنم . سرشو انداخته بود پایین تا به کیر آویزون شده من نگاه نکنه . -خب مامان منو ببخش که اذیتت کردم . یه وقتی فکر نکنی که نسبت به تو نظر بد داشتم یا قصد جسارت . ….ادامه دارد ….نویسنده ….ایرانی

مادر زن چــــــــــــــــــــش چــــــــــــــــــــرون ۳ هدفم این بود که سمانه جونو که دلواپس تو بوده از نگرانی در بیارم . -فدای تو عزیزم که خیلی با مرامی . یه حسی به من می گفت که اون امشب خودشو به قصد جر دادن میندازه زیر کیر من . اونو فرستادم که بره منم رفتم رو تختم دراز کشیدم و با کیرم بازی می کردم .. هنوز پنج دقیقه نشده بود که دیدم این بار از طرف جلو در می زنن .من منتظر بودم که از سمت پنجره بیاد . .. یه شورت پام کردم و درو باز کردم . معلوم بود که ساراست . با همون لباس ولی میکاپی قشنگ تر اومده بود . دیگه دوزاریم افتاد . اومد داخل -ببینم شام خوردی ؟ اگه چیزی احتیاج داری من در خد متم . -راستش احتیاج که دارم ولی بعضی چیزاست که چی بگم . -سامان جون راستشو بگو . سمانه خودش بهت گفت که دلش برای من می سوزه و از دست باباش دلخوره .. من واسه خوشحالی دخترم هر کاری می کنم -مامان منم برای شما ناراحتم . برای خوشحالی من کاری نمی کنی.. ؟ نگاهشو به شورت من و ورم داخل شلوارم دوخت .. دستشو گذاشت روش . دستش ظریف بود ولی وقتی می خواست کیرمو به چنگش بگیره طوری پهن شده بود که آلت و بیضه هام همه رفت توی دستش .. -سامان حواست هست که سر دخترم بلا نیاری ؟ این وقتی بزرگ میشه چند سانت میشه .. -بیست سانت -من فکر نکنم .. بیشتر از این میشه -باور کن مامان من اندازه گرفتم همون شب اول که میگن هیجانش فوق العاده زیاده , شده بود بیست …. -این که مردونگی تو بیسته شکی درش نیست ولی از نظر درازی بیستو رد کرده .. -برو متر رو بیار . من باید اندازه اش بگیرم .. -مامان از رو شورت اندازه می گیری ؟ -شوخیت گرفته ؟ رفتم واسش یه خط کش آوردم . ولی برگشتنی شورت دیگه پام نبود . -مامان حدسی نمی تونی بگی که این چند سانته ؟ یعنی در تماس با یه چیزی قرارش بدم ؟ مثلا چی .. -یه بار دیگه بگو ؟ تا این بار دهنشو باز کرد کیرمو سریع فرستادم طرف دهنش . اولش دستپاچه شد و لباشو بست ولی دوباره بازشون کرد و این آغاز حرکت برای یک سکس داغ بین من و مادر زن جان در مرحله فینال بود کیرمو با فشار تا ته دهن و سر حلقش فرو کردم . چشاش گرد شده بود و به سرفه افتاد . دسjشو هم خیلی آروم گذاشت رو بیضه هام .. کیرمو از دهنش در آورده بغلش کردم با همه سنگینی مثل یه پر کاه اونو گذاشتم رو تخت . می خواستم نشون بدم که اینجا قدرت با منه و حرف اولو من می زنم -وووووویییییی سامان .. سامان .. منو ببخش .. من دیگه چاره ای نداشتم .. خجالت می کشم .. می تونی درکم کنی ؟ بهم نمیگی زن بدی هستم ؟ فقط تورو می خوام . از تو می خوام .. بیا .. بیا منتظرم نذار .. هر کاری دوست داری باهام بکن . بیا اول بکن توی کونم .می دونم سمانه بهت سخت کون میده .. -مامان تو اینا رو از کجا می دونی .. عجب کس خلی شده بودم . اون همه اینا رو با دوربین چشاش فیلمبرداری می کنه . عجب کون درشتی داشت این مادر زن ما .. واااااااایییییی معرکه بود . دو تا قاچ کونشو که باز کردم اون سوراخش بهم چشمک می زد . سوراخ کون اولش تنگ نشون می داد . ولی پنج تا انگشتشو کرد توش و یه لحظه دیدم کون جا باز کرد پنج تا انگشت مشخص نبودند چند بار این کارو کرد .. -سامان من دستمو که کشیدم بیرون تو در جا کیرتو بکن توی کونم . فکر نکن که من خیلی گشاد هستم . الان چند ساله که پدر زنت با کونم کاری نداره . کسمو هم که ماهی یک بار اونم نصف و نیمه می کنه . -من جات باشم همون یک بار رو دیگه بهش نمیدم .. من دیگه هستم اون کاره ای نیست .. دستشو که در آورد یه لحظه دیدم سوراخ عجب گشادی شده فوری فرو کردم تو کونش -آخخخخخخخخ آخخخخخخخخخ -جااااااااان این که گشاد شده بود . -سامان موقتی بود .. کیرم احساس می کرد که رفته به جای تنگ و زندانی شده ولی خیلی حال می کردم . کون کردن هم خیلی مزه داره .. کون مادر زنو محکم می زدم .. لرزشهای با حالی داشت .. دو تا برش کون اون شده بود اسباب بازی من و امونش نمی دادم .. -سامان محکم تر بزن . حالشو ببر . بزن . کارمو تمومش کن .. جووووووووون .. فدات شم . .. کف دستمو گذاشته بودم روکسش و انگشتامو می کردم توی کس و با خیسی اون دور و برشو می مالوندم .. -آهههههههه سامان .. سامان عزیزم داماد خوشگلم بی حسم کردی ….ادامه دارد ….نویسنده …ایرانی

مادر زن چـــــش چـــــرون ۴ (قســـــمت آخـــــر) مادر زن بی حیا رو که دیدم منم شجاع تر شدم . چقدر دلم می خواست ساعتها کون مادر زنو می گاییدم . دخترش واسه ما ناز داشت ولی مامان واسه این که مشتری دائمی اون شم هوای منو داشت .. -زود باش آب بده خیسم کن کونمو خیسش کن .. .. -آخخخخخخخ مامان جون . .سارا جون داره میاد آب کیرم داره خالی میشه .. پس از چند بار حرکت رفت و بر گشتی کیر توی کون , کیرمن اون داخل قفل کرده بود .. -اووووووففففف خالیش کن . خالیش کن .. چه خوب داری آبش میدی -سارا جون کونت چه کون مشت و گنده ایه .. هرچی آب داشتم کشید . میگما این کست مگه هوس نداره .. یه خورده واسه اونم بذار -تا صبح خیلی راهه .-ببینم یکی دو ساعت آخرشو باید کنار عباس آقا دراز بکشی که اون شک نکنه . اون که ساعت شش بیدار میشه بره رستوران .. نمی دونم چی بگم بهش .. آخه پدرزن جان ول کن مرد! تو باید به شاگردات و پشت دخلی ها اعتماد کنی . -بهتر, بذار زود بره .. تا سمانه بر گرده دوباره با هم حال می کنیم . -تو دیگه کی هستی مامان . کیره رو که کشیدم آب کیرم فوران کرد که قسمتی رو با دستش جمع کرد و نوشش کرد . کونشو باز کردم و یه نگاهی به سوراخ و اون تاریکی مقعدش انداختم . واقعا چی داره که ما مردا عاشق اون هستیم و دوست داریم که بکنیمش . حالا طاقباز کرده بود و پاهاشو به دو طرف باز کرد که اونو از روبرو بکنم . -سارا جون میشه سینه هاتو خورد ؟-همش مال خودت . مال خودت . کبودش کن تا اون بی عرضه بفهمه که اگه نخوره می خورن اگه نزنه می زنن اگه نکنه می کنن . -میگم اصلا چطوره صداش کنی بیاد پایین همین حالا ما رو از نزدیک ببینه -داری دست میندازی ؟ داشتم همین جوری یه حرفی می زدم . -ولی حرفای قشنگی می زدی .. خیلی حال می داد . کیره رو فرو کردم تا ته کسش . -چقدر شل شده . -بیست شده پونزده .. الان دوباره شق میشه .. همین طورم شد . این پنج سانت کاهش یواش یواش ردیف شد و کیرم پس از ده دقیقه شد همون کیر قبلی .. سفت و سخت . کس خانومی معجزه می کرد . -آخخخخخخخ سینه هامو گازش بگیر و.. بخورش کسسسسسسسمو آتیششششش بزن .. واااااایییییی زود باش .. از اونجایی که سارا فقط کون داده بود و اون جوری که باید با کسش حال نکرده بودم هنوز ار گاسم نشده بود . وعطش و هوس خیلی زیادی داشت . واقعا که مادر زن آبداری بود . نمی شد گفت که مکمل دخترشه . باید گفت که دخترش مکمل اونه . دستاشو محکم روی تشک و دو طرف پهلو هاش می زد ولی مگه من رضایت بده بودم ؟ -یه لحظه بکش بیرون .. زو دباش داره میاد می خوام ببینم .. کیرمو کشیدم بیرون و یه چیزی از کسش فواره زد -آخخخخخ آخخخخخخخخخ اگه بدونی چقدر ساکتم می کنه .. واسه این که خودمم حال می کردم و اونم بیشتر هوامو داشته باشه کس خیسشو لیس زدم . بیشتر آتیش گرفت . کیرو گذاشتم وسط دو تا سینه اش . -سامان جون می خوام امشب توی کسم بریزی .. بازم کیرمو کردم توی کسش . جووووووووون چقدر خیس بود .. ده دقیقه تمام داشتم اونو می کردم . دوباره داغش کرده به هوس آورده بودمش .. -اووووووفففففف حالا نه حالا نه بازم منو بکن .. چقدر این زن حشری و طالب کیر بود . راست می گفت سمانه .. بیچاره مامانش .. دل منم واسش سوخته بود . واقعا کار خیر انجام داده بودم . کار خیر فقط نون و حلوا تقسیم کردن که نیست . کیر بیست سانتی رو تا ته کس مادر زن جونم سارا خوشگله می کوبوندم و بازم جا داشت . یک بار دیگه اونو ارضاش کردم .. اومد رو کیر من نشست میله تختو گرفت توی دستش خودشو بالا می کشید و تند تند کونشو رو سر کیرم حرکت می داد . -سارا جون دراز بکش .. دیگه کیرم سست شده .. نمی خوام سر بالایی خالی شه و حروم شه .می خوام از روبرو بره توی کست و بشه شیره جونت . این دفعه دیگه معطل نکردم . با یه انرژی و هوس خاصی ریختم توی کسش .. -جوووووووون فدات شم . فدات شم .. بریز بریز .. هرچی خالی کنی کممه .. کیرمو کشیدم بیرون آب از کسش زد بیرون .. منم کیر بیرون کشیده امو گذاشتم توی دهنش … بازم با ساک زدن بدنمو سستش کرد . از هوس به خود لرزیدم . سارا خوشگله مو بغلش زدم ازش خواستم که درمهمونی ها دیگه تیپشو زیادی سکسی نکنه -اگه تو بخوای با مانتو مقنعه میرم مهمونی ها .. معلوم نبود کی تو بغل هم خوابیدیم .. سارا بلند شو برو پیش شوهرت دراز بکش .. اون رفت .. سمانه زنگ زد موقع ظهر بر می گرده . ساعت شش عباس آقا رفت سر کار و این بار من رفتم مهمونی خونه مادر زنم . -مامان من اومدم . هر دیدی یه باز دیدی داره ولی 11 تعطیلش می کنیم . می ترسم سمانه جون سر برسه .. این بار تمام تنشو غرق بوسه کردم . رفته بود حموم و خودشو خوشبو کرده بود . زبونو در آوردم و همراه با بوسه به کیرم اجازه دادم هر کاری دوست داره با این خانوم خانوما انجام بده . …… قبل از برگشتن زنم من و مادرش دیگه کارمونو تموم کردیم .. دو شب بعد در رختخواب : حالا دیگه حدس می زدم که مادر زنه دیگه پشت در های بسته نیاد .دیشبش که نیومده بود . چون خودم درشو باز می کنم و کلیدمو می فرستم تا قفلشو باز کنم . -سامان خیلی خوشحالم -واسه دوستت که زایمان کرده ؟ -نه واسه مامان . آخه حس می کنم مامان شده همون مامان زمان بچگی من . مهربون .. متین .. اما شاد و با روحیه . انگار معجره ای شده چون هنوز بابا تحویلش نمی گیره . -تو از کجا می دونی -حس می کنم که یک نور و یک تقوای خاصی دروجودش تابیدن گرفته . . . دهن سمانه یواش یواش از شکمم رفت پایین تر و گفت من اونو خوب می شناسم . مامان من نجیب ترین و پاک ترین مامان دنیاست .. پایان .. نویسنده … ایرانی

در کنار تو قسمت اول از صبح تا حالا یه ریز دارم به ساعت نگا میکنم! دل تو دلم نیست. -شبنم پس کی تموم میشه؟ من که مردم آخه!! -ای بابا کار یه ربع نیست که! تو برو بیرون یه هوایی بخور دیگه داره تموم میشه! -حالا نمیشه بیام تو؟! -گفتم که نه. اینجا یه عروس دیگه هم داره آرایش میشه نمیشه بیای! باز به ساعت نگاه کردم. دوماد دیگه ای که غیر از من اونجا بود(مشهدی بود!!) گفت: -چرا اِقَدِ هولی؟! -نمیدونم دست خودم نیست… -خو کسخل زنت ایجوری ببینتت که وا مِده فِقط(ینی کاملا کنترلشو از دست میده و مضطرب میشه!) یکم مرد باش! -چجوری آخه؟ -چه مِدِنُم؟! اصلا به ایکه چی مِشه فک نِکن! بسپار دست خودش(و انگشتشو رو به آسمون گرفت) … اصن بیا در مورد…. در مورد ایکه چجوری با خانمامان آشنا رفتِم حرف بِزِنِم! -مگه چن تا خانوم داریم؟! (خنده) زد زیر خنده و گفت:مِخِی (میخوای) اول مو موگم! همی بهار بود که با بِچه ها رفته بودیم کوه. آقا جات خالی برگشتنا…. … آدم خوبی بود ولی تو اون شرایط اصلا حوصلشو نداشتم… … -هم درست یه ماه بعدش جلوی همی دانشگاهِ ….. هه! گفت دانشگاه…! … رفتم تو فکر…یهو تمام خاطراتم از جلو چشام گذشت: یادش بخیییییر… پارسال تو دانشگاه دیدمش! روز اولِ ترم اول! ساعت نه و نیم بود. نیم ساعت از وقت شروع کلاس گذشته بود منم داشتم خرامان خرامان میرفتم سر کلاس که وسط راه یکی از پشت سر گفت:آقا ببخشید… خیلی دسپاچه اومد سمت من و گفت: -آقا ساعت چنده؟؟؟ -نه و نیم! – وااااای دیرم شد. آقا کلاس ۱۳۱۱ کجاست؟؟؟(خیلی صورت نازی داشت) – مممم… ته سالن سمت راست. هم کلاسیم با هم! یه لبخند الکی زد، تشکر کرد و دوید سمت کلاس ولی یهو برگشت گفت:آقا دیر کردم استاد رام میده؟؟؟ از این همه استرسش خندم گرفت! اونم فهمید که خیلی گُندَش کرده یه لبخند زد و رو لوپاش یه چال خیلی خیلی خیلی خوشگل و کوچولو افتاد و رفت سمت کلاس! یه چادر دانشجویی سرش بود که اندامشو خیلی نشون نمیداد ولی صورت خیلی زیبایی داشت. من که رسما کف کردم از زیباییش! یه چند دقیقه معطل کردم و رفتم سر کلاس. رو یه صندلی تو ردیفای وسط نشسته بود از کنارش که رد شدم چشمم دوباره بهش افتاد و نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم! رفتم ته کلاس نشستم. راستی کلاس! تو کلاسِ اهل دلی بودیم! همه رقمه آدم داشتیم… یه دختره بود که کلا اومده بود برا دادن! بچه ها هم حسابی از خجالتش در اومده بودن!! اونایی هم که میخواستن از دانشگاه ازدواج کنن از همون اول سال حسابی بچه مثبت شده بودن!! ولی من کلا این چیزا حالیم نبود. کُمپِلِت شوخی ها و تیکه های سر کلاس دست من بود! کلا آدم شر و شور و با نمکی ام! به شدت خونگرمم و با هر جمعی سریع اخت میشم! اهل باشگاه و اینجور چیزا نیستم ولی تیپم بد نیست! بیشتر اهل ساز و آوازم. مذهبی نیستم ولی اهل دختربازی هم نبودم و نیستم! درسخون بودم جوری که بیشتر بچه ها جزوه از من می گرفتن. … شبنم خانوم ما هم که قشنگیش زبانزد عام و خاصِ کلاس بود! دوتا چیزش منو دیوونه میکرد یکی شرم و حیاش یکی هم صدای نازش! خلاصه اواخر ترم شد و نزدیک امتحانا! کلاسا تقریبا خالی بود. دانشگاه کار داشتم! یه صبحونه زدمو سوار ماشین شدم.دو سه کیلومتریِ دانشگاه شبنمو دیدم که تک و تنها، جزوه بدست تو ایستگاه اتوبوس ایستاده بود! اینقد چادر دانشجویی به قد و قوارش میومد که حد نداشت! یه بوق زدمو با کلی اصرار صندلی عقب سوار شد. یه چن تا سوال علکی از اوضاع درس و آب و هوا و… پرسیدم. اونم کوتاه جواب میداد! صدای سالار عقیلی از رادیو میومد:”خوشه چین کجا دست حسرت زند بر داماهاهاهاهان”!!! .دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم در حقیقت بیشتر به حرف بیارمش. صداش واقعا آرامش‌بخش بود ولی صد متر مونده به دانشگاه خواست که پیاده شه. منم گفتم:بله درسته. از اینجا به بعدو بهتره جداگونه بریم! رسیدم دانشگاهو دو سه تا از دوستامو دیدم که تو چمنا زیر سایه یه درخت نشسته بودن! -سلام بچه ها آقای محبی نیومده؟ -نه! ما هم دو ساعتیه منتظرشیم! (منم درحالی که داشتم بهشون ملحق میشدم) : -ای بابا شدیم مسخره ی اینا! (به درخت تکیه دادم و آهنگ خوشه‌چین سالار رو زمزمه کردم) : -من که فرزند این سرزمینم/در پی….. وسطاش دیدم دوستام هم دارن لذت میبرن و اون دور و بر هم پرنده پر نمیزنه صدامو بردم بالا((اینو هم بگم که از چارده سالگی کلاس آواز میرفتم و استادام هم خیلی بهم امیدوار بودن و هستن!! “صد البته که تُف تو ریا”.)) صدامو بردم بالا و چشمامو بستم. آخرای آواز و تقریبا تو اوجش بودم که با سرفه بچه ها به خودم اومدم. بله خانمِ شبنم خانم که تازه رسیده بودن داشتن با چشمای گرد و قلمبه از تعجب و یه لبخند ملیح به من نگاه می‌کردن و رد میشدن! باز اون چال لپش رفت تو حلقم! خوب که رد شد و فاصله گرفت دوستام که خندشونو نگه داشته بودن و لپاشون باد کرده بود یهو ترکیدن! منم فقط میگفتم لاشیا یه اِهنّی اوهونی، حالا مگه چی شده و از این حرفا!!! خلاصه کنم از این “گذری دیداری” ها بین من و شبنم زیاد پیش اومد. برگردیم به آرایشگاه! …. – مایَم ننه باباهَه رِه راضی کِردِم و رفتِم خواستگاری سهیلا خانِم!(هار هار هار خنده!!!!!) شما چُجوری با خانومت آشنا شدی؟ من:….. -آقای…… دوست عزیز….. با شمایُم…. (با صدای بلند) دِداش…! -جانم….. گوشم با شماست(ارواح عمم!) -بله اصن تابلویه!!!راستی اسمت چی بود؟!! -من؟؟!… رضا -خب آقا رضا حالا شما بوگو چطوری آشنا شدی با خانمت!! -خب… والا… راستش… من… قضیش مفصله… چجوری بگم… یهو در باز شد و سهیلا خانم اومد بیرون و اومد سمت ما من:ای بابا حیف شد ایشالله یه فرصت دیگه!!! بنده خداهه:ای بابا اشکال ندِره! دمت گرم(و رفت سمت سهیلا خانومش!!) منم یه خداحافظ گفتم و سه سوت پریدم تو اتاقی که شبنم بود. تا چشمم از تو آینه بهش خورد برق از سرم پرید! خییییلیییی جیگر شده بود! اونم متوجه نگاهم شد و خندید! دیگه نمیتونستم طاقت بیارم ولی هنوز آرایشگره کارش تموم نشده بود!! بعدِ یه ربع پنکیک و کوفت و درد بالاخره آرایشگره تموم کرد و برگشت رو به من گفت :من میرم کم و کسری چیزی ب… -باشه مرسی (فقط یه دقه گمشو بیرون!!) تا رفت بیرون رفتم سمت شبنم و گفتم: رضا فدات شه که تو اینقد نازی عزیزم! از رو صندلی بلند شد. فقط لبخند می زد! یه چند ثانیه به چشمای هم نگاه کردیم. چه زود گذشت… … درست یه هفته مونده بود تا امتحانای پایان ترم. خونه بودم پای کامپیوتر. تلفن خونه زنگ زد… -مهسا… مهسا تلفنو جواب بده -باشه داداشی! بعد چند ثانیه… -داداش با تو کار دارن! (رفتم پای تلفن) … – الو -الو سلام! من بهاری هستم. مادر شبنم بهاری (من=!!!!!!!) بعد سلام و احوال پرسی و تعارفات: غرض از مزاحمت میخواستیم برای شبنم معلم خصوصی بگیریم خودش گفت که شما برای بعضی از هم کلاسی هاتون کلاس خصوصی گذاشتین و… -بله همینطوره! -میخواستیم از شما که برای این هفته‌ی باقی مونده تا امتحانا….. تو کونم رسما عروسی دختر شاه پریون بود. قرار شد سه تا جلسه‌ی سه ساعتی برم خونشون. آدرس دادن برا جلسه اول رفتم خونشون. بعد سلام علِک رفتیم طبقه بالا تو یه اتاق. دیگه داشتم بال در می آوردم که مادرشم اومد تو!!! کونم بدجور سوخت. خانواده‌ی تقریبا مذهبی بودن. از سبک تزییناتشون میشد فهمید. هیچی دیگه با وجود مادرش سه ساعت تمام فقط درس دادم! جلسه دوم هم به همین منوال گذشت. اما جلسه سوم… مادرش:اممم یه دقیقه دیگه برمیگردم. و رفت بیرون! من: تا اینجا متوجه شدین؟! -بله – خوب حالا یه بار از اول واسه من توضيح بدین. همینجور که داشت جوابو تشریح میداد اینقد مجذوب صدا و صورتش شدم که اصلا هیچی نفهمیدم. از چشماش چشم برنمیداشتم…که یهو…. -برابره با تانژانت ۸۵.درسته؟؟ یه لحظه برگشت به من نگاه کرد و دید میخکوب چشماش شدم… -درسته؟؟؟ جواب ندادم. ینی نمیتونستم جواب بدم. کاملا محو چشماش شده بودم. پلک نمی زدم. اونم فهمید قضیه چیه چنان سرخ شد که دلم غش رفت. سرشو از خجالت انداخت پایینو گفت:آقای عرفان فک کنم واسه امروز کافیه… من که تازه فهمیدم گند زدم بخودم اومدم و خواستم همش بیارم: -واقعا عذر ميخوام! آخه… آخه…. آخه شما… (در همین حین مادرش اومد تو)… آخه شما همینجا توی مثلثاتی ها مشکل دارین! از تیزبازیم خندش گرفت ولی فقط یه لبخند نازی زد که بلند شدم سقفو گاز زدم!!!!!! … هرجور بود ادامه دادیم و اون جلسه هم به خوبی و خوشی تموم شد!!! برای اولین بار عشق واقعی رو داشتم با تمام وجود احساس می کردم… اصلا نفهمیدم امتحانارو چجوری رد کردم! و درست یه هفته بعد از امتحانا به مادرم قضیه رو گفتم. اونم با پدرم در میون گذاشت. مادرم یه بار رفت و خصوصی با یکی از همسایه های شبنم‌اینا در مورد شبنم پرس و جو کرد و با خبرای خوب برگشت.خلاصه بعد یه ماه این‌ور اون‌ور زدن زنگ زدیم خونه شبنمشون برا قرار خواستگاری. تو یه ترم عاشقش شده بودم و اصلا دیگه بدون اون دل و دماغ نفس کشیدنم نداشتم. پنج شنبه شب همون هفته که زنگ زدیم رفتیم واسه خواستگاریو………. رسیدیم اونجایی که: -خب پس مبارک باشه ایشالله -مبارک باشه -ایشالله به پای هم پیر شین -حالا میتونین برین توی اون اتاقو اگه حرف دیگه ای دارین بزنین به آرومی و متانت بزرگان اهل عرفان پا شدیم رفتیم تو اتاقو درو باز گذاشتیم!! نشستیم. جفتمون به یه نقطه روی فرش خیره شدیم…. و خیره شدیم…. وهمچنان خیره شدیم…. تا اینکه… -خانومِ…… شبنم خانوم….من بابت اون روز عذر میخوام -نه خواهشی نداره!!!!! (خواهش می کنم +اشکالی نداره)

در کنار توقسمت دوم و پایانی زدیم زیر خنده… از خنده اون خندم میگرفت و اونم با خنده من میخندید. اونم عاشق من شده بود. از نگاهش معلوم بود. یکم درباره‌ی شرایطامون صحبت کردیمو ناخودآگاه واسه چند ثانیه به هم چشم دوختیم. عشق از نگاه جفتمون میبارید….صدامون که کردن به خودمون اومدیم و رفتیم پیش پدر و مادرمون که از خوشحالی داشتن بال در می‌آوردن…حالا توی آرایشگاه هم دقیقا همونجوری به هم چشم دوخته بودیم!! از وقتی که عقد کرده بودیم فقط دو سه بار لپشو بوسیده بودم اما این بار میخواستم لبای نازشو رو لبام احساس کنم. رفتم جلو با دستم کمرشو گرفتم و کشیدم سمت خودم. فهمید و نذاشت گفت رژم خراب میشه. منم همونجوری چرخوندمشو از پشت محکم بغلش کردم. سرمو خم کردمو از پشت گلوشو بوسیدم. قلقلکش اومد و یه خنده ناز کرد. منم فقط میبوسیدمو میگفتم:جونم عزیزم، جونم عشقم. اونم هی تقلا میکرد فرار کنه ولی نمیتونست و فقط میخندید. دیگه دیدم همینجوری پیش بره الان میریزن سرمون. ولش کردم سریع از دستم در رفت و با خنده گفت:کثافت. دستشو گرفتم و رفتیم بیرون. مادرای جفتمون بیرون بودن. سوار ماشین عروس شدیم و بوق زنان به طرف تالار حرکت کردیم. عروسی جاتون خالی خیلی خوش گذشت. موقع شام کنار هم نشستیم. نگاش کردم. همون گوشواره هایی که موقع عقدکنون گوشش بود الانم داشت از زیر اون توریِ روی سرش خودنمایی میکرد…. شیش ماه پیش بود…. -دوشیزه خانم،سرکار علیّه، خانم شبنم بهاری… آیا وکیلم که شمارا به عقد دایم آقای رضا عرفان با مهریه مذکوره درآورم؟؟ -با اجازه بزرگترا…….. بله! (صدای هلهله و شادی و کف زدن و….) یه جعبه کادو دادم دستش. باز کرد. یه حلقه زیبا که انتخاب خودش بود و یه جفت گوشواره که به انتخاب من بود….. یهو یه قاشق غذا رفت تو دهنم که منو به عروسی برگردوند!! آخ که مزه اون برنج و قرمه هنوز زیر زبونمه. قاشقو از دستش گرفتم پرش کردم گذاشتم دهنش! هنوز دو سه قاشق نخورده بودیم که مارو صدا کردن که بیاین واسه عکس و غیره الضاله… بالاخره عروسی تموم شد و مارو تا دم خونمون همراهی کردن. انتخاب خونه به انتخاب شبنم بود. برا همین با عشق اجارشو میدادم. همون روزی که واسه خریدن حلقه و گوشواره رفته بودیم خونه رو هم اجاره کردیم. رسیدیم دم در و کلید زدیم و درو باز کردیم. دوباره با خانواده هامون روبوسی کردیمو اونا هم با چشمایی پر از اشک شوق مارو تنها گذاشتن.یهو همه جا ساکت شد. من موندم و اون. بی اختیار بغلش کردم. تو بغلم فشارش دادم. نمیدونم چرا ولی اشک از چشمام سرازیر شد و رو شونش افتاد. احساس کرد. نگران شد. سرشو آورد عقب و به چشمام نگاه کرد. وقتی لبخند روی لبمو دید فهمید اشک شوقه. با تعجب گفت:رضا عزیزم این چه کاریه؟! و لباشو رو لبم گذاشت. دیگه تو فضا بودم. مهم نبود جفتمون یاد نداشتیم. داشتم با تمام وجود از تمام وجودش لذت میبردم. دستشو گرفتم و رفتیم روی مبل نشستیم. گفتم هستی شام بخوریم بعد بخوابیم؟ با خنده گفت هستم و رفت تو اتاق خواب برای تعویض لباس. حتی یه لحظه چال رو صورتش محو نمیشد. دنبالش رفتم تو اتاق. منو ندید. لباس عروسیشو به سختی درآورد و گذاشت رو تخت. یه تاپ زرد و یه شلوارک تنگ قرمز تنش بود. خم شد ببینه زیر بغلش بو میده یا نه که از لبخنش فهمیدم نه. یهو منو دید. خندید و گفت: -برو بیرون! -دیوونه ما الان زن و شوهریم! خندش بیشتر شد و صداشو بلند کرد: -برو بیرووون!! گفتم: خل و چل! و رفتم بیرون -خودتی خودتی!!! … بعد چند دقیقه اومد بیرون. یه تی‌شرت سفید مارک و یه شلوار تنگ نارنجی تنش کرده بود! یه دامن خیلی کوتاه هم از روی شلوارک پوشیده بود. اندام سکسی و زیباش دیوونم می‌کرد. رفت آشپزخونه و در یخچالو باز کرد. برامون پُرش کرده بودن. شبنم غذارو گرم کرد و کتری پر آبو گذاشت رو گاز. رفتم آشپزخونه به اپن تکیه دادم. یهو دیدم دختره ناقلا از زیر تی‌شرتش سوتین نبسته که منو حشری کنه! منم دیدم اینجوریه تو دلم گفتم:میخوای منو حشری کنی؟!!! بیچارت میکنم!!!! برجستگی نوک سینش داشت دیوونم میکرد ولی به روی خودم نیاوردم. با همدیگه غذا و ملحقاتشو رو میز آشپزخونه چیدیم و کنار هم نشستیم. میخواستم با سرد نشون دادن خودم بیشتر حشریش کنم. تعجب نکید، امتحان کنید! ولی دلم نیومد غذا رو جداجدا بخوریم. پس من با قاشق به اون غذا دادم و اون به من. بعد غذا هم یه تشکر کردم و خیلی طبیعی رفتم سمت تلویزیون، روشنش کردم و با خونسردی نشستم پای یه برنامه مزخرف تو شبکه ۴. دیدم تعجب کرد. با یه سینی چای اومد سمت من و کنارم نشست. منم اصلا به روی خودم نیاوردم! برنامهه خیلی مزخرف بود ولی من داشتم با ولع تماشاش میکردم… یه نگا به شبنم کردم دیدم سرش پایینه. داشت مقدمه چینی میکرد… میخواست یه چیزی بگه…. -مممم رضا…. ! -اوهوم… -ممممممم تو خوابت نمیاد -نه چطور؟!! (از تو از خنده داشتم میمردم) -هیچی…. من خیلی خوابم میاد -خب برو بخواب! چایی رو خوردیم و بعد…. -اذیت نکن دیگه…. -اذیت براچی؟! برو بخواب منم یه ساعت دیگه میام میخوابم!(خیلی جدی گفتم) دیدم کم کم چال رو صورتش رفت (لبخند از صورتش رفت) … لج کرد. اونم بااخم نازش نشست با من تلویزیون دید. خداییش وقتی عصبانی میشد خیلی ناز میشد. بعد چند دقیقه انگار که یه لامپ رو سرش روشن شده باشه بلند شد. اومد جلوی من پشت بهم کامل خم شد و سینی رو برداشت و کونشو آورد جلوم. واااای کونش خیلی خوش‌فرم بود. دستمو یه ذره بلند کردم که بهش دست بزنم اما آوردم پایین. هنوز وقتش نرسیده بود. رفت آشپزخونه و برگشت پیشم. سرشو گذاشت رو شونم. خواست با دستش صورتمو بیاره طرف صورتش که بلند گفتم:راست میگه دیگه! مشکل جامعه ما همینه. چشاش گرد شد از تعجب! یکم فاصله گرفت و منتظر شد تا برنامه تموم شه… باور کنید خیییییلییی مزخرف بود… اصلا معلوم نبود بحثشون درچه موردیه! اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، سیاسی… ما که نفهمیدیم!! ساعت تقریبا یک و نیم نصفه شب بود. شبنم دیگه حوصلش سررفته بود آروم و قرار نداشت. داشت تند تند نفس میزد. حشرش بدجوری بالا زده بود. منم دقیقا همینو میخواسم! تو همین حین وسط حرفای کارشناسی که داشت فک میزد دوربین رفت رو یکی از تماشاگرای برنامه که یارو چنان خمیازه‌ای کشید که دهنش کل چارچوب دوربینو گرفت!!! شبنم تا اینو دید از خنده افتاد تو بغلم ولی من مشتاقانه نگاه میکردم. بلند شد و با حیرت به من نگاه کرد و گفت:واقعا برات جالبه؟!؟!؟!؟ من تو همون حالت که روم به تلویزیون بود چشممو چرخوندمو نگاش کردم. دیگه هر کاری کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم. لپام مثل بادکنک باد کرد و یهو ترکید!! از خنده رو مبل دراز شدمو پاهامو گذاشتم رو پاهاش!! داشتم به قیافه کنف شده شبنم نگاه میکردم و قش قش میخندیدم. اونم تا دید اینجوریه بلند شد نشست رو شکمم و با مشتای کوچیکش تا تونست کوبید رو سینم. عین دختر کوچیکا که وقتی کنف میشن با یه حالت اخم و لبخند گریه میکنن ادابازی در می آورد. میگفت:کثافت بدجنس بیشششور!!! واسه چی منو اذیت میکنی؟!؟!؟ منم درست مثل این سادیسمی ها ارضا شده بودم. خندم که خوابید اشکایی که از فرط خنده رو صورتم جاری شده بود رو پاک کردم. تلویزیونو خاموش کردم و کنترلشو پرت کردم یه طرف. میخواستم بهش ثابت بشه که فقط داشتم اذیتش میکردم. مثل بچه کوچیکا بلندش کردم. سبک بود. همونطور که رو دستام بود گردنو بالای سینشو میبوسیدم. اونم از لذت و خنده ریسه میرفت! … آوردمش روی تخت و پنج سانتی تخت ولش کردم. افتاد رو تخت. نشستم کنارشو باز به چشمای نازش نگا کردم. چشم تو چشم هم داشتیم عشق رد و بدل میکردیم، عشق. یه نفس عمیق کشیدمو بهش گفتم: شبنم خیلی دوست دارم! و خم شدم. اونم گفت: منم خیلی دوست دارم و لبای منو رو لباش حس کرد. کنارش دراز کشیدم. خیلی این حالتو دوست داشتم. از خوردن لباش سیر نمی شدم. یه پامو گذاشتم رو پاهاش. زانوم تا جای نافش رفت. دستمو گذاشتم زیر گوشش و محکم تر لب گرفتیم. با انگشتام لاله گوششو نوازش میکردم اونم یه دستشو از زیرم رد کرد و با دست دیگش از بالا منو چسبوند به خودش. صدای نفس کشیدنشو خیلی دوست داشتم! لبشو رها کردمو زیر گلوشو بوسیدم. یه نفس عمیق کشید. آروم تو گوشش گفتم: جانم. کف دست دیگمو رو شکمش گذاشتم و چرخوندم و همزمان تاپشو از پایین میدادم بالا. از بالا هم آروم از گلوش بوسه های کوچیک میگرفتم و میومدم پایین. نزدیک سینش که رسیدم دستمو که بی اختیار به نوازش بدن شبنم مشغول بود از زیر تاپش رسوندم به سینه های خوش‌استیل و سفتش. یه نفس عمیق دیگه کشید. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. با دستم از زیر کمرش گرفتمو یه ذره آوردمش بالا و تی‌شرتشو در آوردم. واااااای باورتون نمیشه چقد سینه های جذابی داشت. اینقدر مجذوب شدم که یادم رفت چیکار کنم. یه لب کوچیک از شبنم گرفتمو رفتم سمت سینش. با زبونم سینه چپشو می لیسیدم و با دستم با سینه‌ی دیگش مشغول بودم. اینقد زبونمو دور نوک سینش چرخوندم که خسته شدم شروع کردم به مکیدن. شبنم آه و نالش به آسمون بود. رفتم سراغ سینه دیگش. اونو هم کلی زبون زدم. بعد تا جایی میشد سینشو تو دهنم کردمو آروم آروم، سرمو آوردم بالا. از این کارم خیلی لذت برد. بعد از چند بار دوباره برای سینه چپش هم این کارو کردم. دیگه دهنم خشک شد! نگاش کردم دیدم چشماشو بسته. نفسای عمیق و مرتعش لذت بردنشو تایید میکردن! -شبنم جان! نگام کرد دید شلوارم داره میترکه ولی حتی پیرهن سفیدی که تو عروسی تنم بود رو درنیاوردم. دلش به حالم سوخت! اومد بالا لبشو رو لبم گذاشت. با دستای نازش دکمه های پیرهنمو باز کرد. یه زیرپوش تنگ حلقه‌آستین تنم بود که منو خیلی خوش‌اندام نشون میداد. یه نگاه مفتخرانه بهم کرد و اونم درآورد و باز وایساد منو نگاه کرد. من: خب (بعدش) !! هیچی جواب نداد. باز سرخ شد. من فقط تونستم بگم : عزیزم! خودم شلوارمو درآوردم. سرشو انداخت پایین ولی زیرچشمی به شرت بادکردم نگاه میکرد. دیدم بازم کاری نکرد. سرخ شده بود. با دستم چونشو گرفتمو آوردم بالا. مثل موقعی که توی آرایشگاه بودیم با دستم از پهلوش گرفتم و کشیدمش سمت خودم. اما ایندفه دیگه مانع لب گرفتنم نشد. تو لب گرفتن دیگه جفتمون حرفه‌ای شده بودیم. دستشو گرفتم و آروم گذاشتم روی کیرم. یه خورده دستشو چرخوندم تاکه خجالتش ریخت و حالا خودش داشت از رو شرت کیرمو لمس میکرد. رنگش برگشت! منتظر بودم شرتمو در بیاره ولی خبری نشد. خودم دست کردمو درش آوردم. تا چشمش به کیرم افتاد باز سرخ شد ولی ایندفه خیره و با تعجب نگاش میکرد! از نگاهش خندم گرفت! اونم خندید! آخه جوری نگاه میکرد که اگه میگفت تا حالا حتی تو عکس هم کیر ندیده باور میکردم. یه نگاهی به من انداخت دید با چشمام دارم التماس میکنم! آروم و بااکراه سرشو نزدیک کیرم آورد. خواستم بگم اگه مایل نیست بی‌خیال شه، که با زبونش از پایین سر کیرمو یه نوازش کوچیک کرد. یه آهی کشیدم که کل سینمو خال کرد. تا اینو دید چشماش برق زد و خوشحال شد. دیگه به این که چه مزه‌ای داره و بدش میاد توجهی نکرد. از لذت بردن من لذت میبرد. پس تا جایی که تونست تو دهنش کرد. ولی وقتی سرشو آورد عقب، دندونش خورد به پوست کیرمو دادمو درآورد. ترسید و به من نگاه کرد. -عزیزم اینجوری نه!! آروم سرشو کشیدم جلو. ایندفه با احتیاط کرد تو دهنش. زبون گرمش که به رگ پایینی کیرم کشیده میشد دیوونم میکرد. یهو سرشو کشید عقب، به کیرم نگاه کرد و گفت: ارضا شدی؟! گفتم: نه به این میگن پیشآب. دستمو دراز کردم و از رو کمد کوچیک کنار تخت یه دستمال کاغذی برداشتمو آب جلوی کیرمو کامل پاک کردم. باز شروع کرد به ساک زدن. باورم نمیشد این همون خانم بهاریه که روز اول ازم پرسید کلاسش کجاست. حالا شده بود شبنم من. یهو دندونش که باز به کیرم خورد منو از تو فکر آورد بیرون. به چشمای خمارش که لذت بردن منو تماشا میکرد نگاه کردم. با حرص و ولع داشت کیرمو میخورد. وقتی تو همون حالت بهم نگاه میکرد انگار دنیارو بهم میدادن. آه و نالم اتاقو پر کرده بود! کم کم داشت آبم میومد که سرشو گرفتم و آوردم بالا. نه وقتش بود و نه دوست داشتم تو دهنش بریزم. اومد بالا با چشمای خمارش بهم خیره شد. منم با یه لبخند ازش تشکر کردم. باز لبشو رو لبم گذاشت. منو محکم بغل کرد و کشید پایین سمت تخت. آروم افتادم روش. سینه هام که به سینه هاش خورد چشماشو بست. باز شارژ شدم. اومدم پایینو دوتا مک از سینه های خوشگلش زدم! پایین تر رفتم و زبونمو تو نافش چرخوندم! وایی که چقد حال کرد. دیگه وقتش بود که لباساشو کامل درآرم. دامنشو که سه‌سو‌ت درآوردم ولی شلوارشو آروم کشیدم پایین. رنگ سفید پوستش آدمو روانی میکرد. ساق پاهای خوش‌تراش زیباش جلوی صورتم اومد. یه لیس کشیده نثارش کردم و شلوارشو کاملا درآوردم. انگشتای پاهاشو از کوچیک به بزرگ لیس زدم. قلقلکش اومد و آروم گفت: نکن دیوونه! یکم خوردمو اومدم پایین. یه شرت آبی و سفیدِ پهن پاش بود که جلوش کاملا خیس شده بود. سرمو آوردم نزدیکشو عمیق بو کشیم. برعکس چیزی که شنیده بودم اصلا و ابدا بدبو نبود. ولی دیگه معطر هم نبود! چندتا نفس عمیق با بوی کس عشقم کشیدم و نگاش کردم. برجستگی چاک کسش از زیر شرت، قشنگ خودنمایی میکرد. همونجوری با زبونم یه لیس کوچیک زدم که آهش بلند شد. با انگشتام لمسش کردم. اومدم بالا و لباشو با لبم مکیدم. زبونمو کردم تو دهنش و چرخوندم. با دستم کسشو از رو شرت مالش میدادم. نفسش خیلی تند شده بود. دوباره اومدم پایینو خواستم با دوتا دستام شرتشو بدم پایین که دیدم بالشتو از زیر سرش کشید و گذاشت رو صورتش. این دیگه لِوِل آخر بود. باید خجالتشو از بین میبردم. با دستم بالشتو که محکم گرفته بودش از دستش کشیدم و انداختم کنار تخت. -شبنم!….شبنم جان!…… انگشتام یه خورده زیر شورتش بود. صورت نازشو که رو به سقف بود به طرف من کرد…. -عزیزم من شوهرتم….از من که دیگه نباید خجالت بکشی…. آروم شرتشو کشیدم پایین. باز صورتشو از من برگردوند…. -عزیزم به من نگاه کن….نمیخواست ولی صورتشو به طرف من کرد….منم عاشقانه به چشمای معصومش نگاه میکردمو شرتشو کشیدم پایین. کم کم اضطراب داشت بهش حاکم میشد….شرتشو کامل درآوردم ولی اصلا به کسش نگاه نمیکردم….فقط به چشمای نازش چشم دوخته بودم…. -عزیزم اجازه میدی؟ تو همون حال که نمیدونستم اضطرابه یا خجالت سرش یه تکون خورد…. گفتم: مرسی عزیزم بالاخره دیدمش….وووواااایییی چقدر قشنگ و صورتی و ناز بود. داشتم از لذت میمردم….انگار پاداش تموم گناهایی که میتونستم بکنم و نکردم رو الان بهم دادن….دخترایی توی خیابون،دانشگاه،تو کوهسنگی موقع گیتار زدن و آواز خوندن و هزارجای دیگه بهم شماره میدادن که قسم میخورم اگه هرچی میخواستم،هرچی، نه بهم نمیگفتن….اما من شمارشونو نمیگرفتم….همه‌ی اون به ظاهر حسرتا جمع شده بود و حالا یه حس بی‌نظیر به من داده بود….زبونمو آروم رو مسیر چاک کسش کشیدم….آه بلند وکشیدش منو تشویق کرد….درست مث موقعی که برام ساک میزد……با دو دستم پاهاشو باز کردمو رون خوش گوشت و قشنگشو مالش دادم….با زبونم همه جوره کسشو خوردم….ناله هاش بلندتر از قبل شده بود…چوچول ناز وصورتیش که دیگه بیرون اومده بود و محکم لیس زدم…با زبونم بهش سیلی میزدم و آخر سر با دندونام میکشیدم….شبنم هم دو دستی سرمو به پاش فشار میداد…دندونام که چوچولشو تحریک میکرد آه و اوهش خیلی بلند و لرزون میشد…کم کم بدنش شروع کرد به لرزیدن… درست مث کسی بهش شوک بدن کمرشو بالا پایین میپرید….تشک زیرشو‌ چنان چنگ میزد که نگران شدم ناخناش آسیب ببینن… کنترل پاهاشو از دست دادم…یهو با دستش سرمو محکم فشار داد و با چندتا جیغ منقطع و آروم ارضا شد…صورت منم خیس آب…باور کنید فک میکردم بالاترین لذت دنیا رو تجربه کردم…دیگه فکر بالاتر از این لذتو نمیتونستم بکنم. با دستمال کاغذی صورتمو تمیز کردم هرچند که کثیف نبود. چشمای خمارشو نگاه کردم…اشک از کنار چشماش جاری شده بود و تشک زیر سرشو کمی خیس کرده بود…با انگشتم باقی اشکی که رو صورتش بود رو پاک کردم…یهو بلند شد محکم لبامو بوسید و همونجور نشسته سرشو رو سینم گذاشتو تا میتونست منو به خودش فشار داد…منم سرشو بوسیدمو محکم‌تر بغلش کردم…دیگه از خدا هیچی نمیخواستم جز اینکه شادی شبنمو ببینم….چون سرش پایین بود کیر شق منو دید و سرشو از رو سینم برداشت… -آخخخ الهی بمیرم برات تو هنوز ارضا نشدی؟؟! -خدا نکنه…اشکال نداره. اگه خسته‌ای میتونیم بذاریم واسه فردا… یکم فک کرد و بعد بلند شد از اتاق رفت بیرونو با چندتا کاندوم برگشت… یه بوسه محکم به سر کیرم زد و خودش کاندومو کشید رو کیرم…باز رنگ صورتش عوض شد…باز استرس وجودشو فراگرفت…آب دهنشو به زور قورت داد و به دستاش تکیه داد و پاهاشو رو به من کرد…منم بی هیچ مقدمه‌ای رفتم جلو و پاهاشو از هم باز کردم…هردومون از صبح یه دقیقه آروم و قرار نداشتیم و حالا واقعا خسته بودیم…میخواستم سریعتر تمومش کنم…سر کیرمو رو چاک کس تنگ و صورتیش سُر میدادم…باز یه سانت میبردم تو و سُر میدادم…تعجب کردم چرا صداش نمیاد که چشمم بهش افتاد…دیدم رنگش مث گچ سفید شده و دستایی که بهش تکیه داده بود مث ساقه‌ی بید میلرزه…دلم واسش سوخت…رفتم جلو خودمو آروم انداختم روش…افتاد رو تخت…دم گوشش گفتم: -جانم عزیزم…ترس نداره که… -درد که داره… -به من اعتماد داری یا نه؟؟! سرش تکون خورد -خب پس خیالت راحت باشه… یه ذره اومدم بالا و بینیمو گذاشتم رو بینیش. چشم ازش برنمی داشتم… یه لبخند به روش زدم که آروم شد… متقابلا یه لبخند ناز تحویلم داد… با دستم کیرمو سوراخ تنگ کسشو هماهنگ کردم و یه ذره بردم داخل… صدای نفس لرزونش بلند شد… صبر کردم…. لبمو گذاشتم رو لبشو کیرمو تا ته کسش فروکردم… چشماش کاملا از هم باز شد… لبمو از رو لبش برداشتم که دستمال کاغذی بردارم جیغش بلند شد…. از درد گریه میکرد… خدا میدونه چقد دلم براش آتیش گرفت…. کیرمو درآوردم کاندومو کشیدم بیرون… با دستمال خون کسشو تمیز کردم…فقط میگفتم: هیچی نشده،دیگه خانوم خودمی،فقط عشق خودمی…سریع یه کاندوم دیگه کشیدم و کیرمو چسبوندم به کسش… باید لذت رو جایگزین درد میکردم… کیرمو آروم تو کسش فروبردمو و عقب جلو کردم… از درد چنان سفت گرفته بود که کیرم به سختی تو میرفت… بعد ده‌دوازده ثانیه لحن ناله هاش عوض شد…خودش ازم میخواست که بیشتر فرو کنم…این به من جرئت داد که محکم‌تر و سریع‌تر بکنمش…خیلی جالب بود… درازای کیر من کاملا با عمق کس عشقم یکی بود… انگار مارو فقط برای هم ساختن… این مارو به اوج لذت میرسوند…خم شدم و سینه های شبنمو چنگ انداختم… آه گفتنای مردونه من و آه و اوه و جیغای دخترونه شبنمم به اوج رسیده بود… باز دلم واسه لباش تنگ شد…به دستام تکیه دادمو افتادم رو لباش…. دیگه دوست نداشتم سریع تموم بشه… شبنم منو چسبوند به خودش و با ناخناش پشتمو به شدت چنگ مینداخت…. هرچی سرعت تلمبه زدنمو بیشتر میکردم تیزی ناخناشو بیشتر احساس میکردم…. دستامو دورش حلقه کردم و با یه بارانداز جامونو عوض کردیم… حالا من به پشت دراز کشیده بودم و شبنم بالا و پایین می‌رفت… سینه های نازش بالا و پایین می‌پریدن و منو دیوونه می‌کردن… این دیگه آخر لذت بود… چند ثانیه‌ای تو این وضعیت بودیم که یهو از خستگی افتاد رو منو تکون نخورد… قشنگ رو من ولو شده بود و داشت تند تند نفس میزد… گفتم: بمیرم برات عزیزم. با دستام از کونش گرفتم و دادمش بالا. آروم آروم سرعت تلمبه زدنمو بیشتر کردم تا جایی که تو هر ثانیه دوسه‌بار صدای خوردن بیضه‌هام به زیر کسش به گوش میرسید… باز جون گرفت و بی‌اختیار سرشو از رو شونم برداشت… به بالا نگاه میکرد و داشت از عمق وجودش جیغ میزد… منم فقط میگفتم:جوووونمم عشقم!! بدنش مثل بچه گربه‌هایی که تازه از خواب بیدار میشن و خمیازه میکشن کشیده شده بود…باز سرعتمو کم کردم… جیغاش به نفس نفس تبدیل شد… بدنش دوباره جمع شد و چشمای خمارش به چشمام خیره شد… عنان شهوتش کاملا تو دوستم بود و هرطرف که میخواستم میبردمش… یه بوسه ریز از لباش گرفتم و دوباره شروع کردم… باز صداش بالا رفت و بدنشو تا جایی که میشد کشید… سینه هاش کاملا جلوی صورتم اومد… میخواستم بخورمشون ولی سرعت بالای تلمبه زدنم نمیذاشت… احساس کردم دوسه قطره آب رو سینم افتاد… به شبنم کوچولوی خودم نگاه کردم… جانم… از لذت داشت گریه میکرد… بازوهامو محکم گرفته بود و ناخناشو با تمام قدرتش توی بازوم فرو کرده بود… دیگه جیغ نمیزد ینی اصلا نفسش بالا نمیومد… منم حالم بهتر از اون نبود. دیگه آبم داشت میومد. شبنم هم میخواست ارضا بشه…. دیگه بهتر از این نمیشد که هردومون با هم داریم ارضا میشیم…یه لرزش شدید و تیکه‌تیکه کرد و ارضا شد. منم آخرین تلمبه رو با آخرین جونم زدمو با دستام از کونش گرفتم و نشوندمش رو شکمم… آبم با جهش ریخت رو کمرش و تا گردنش رفت… شکم منم خیس آب شد… شبنم چشماشو که دیگه حتی نمیتونست باز نگهشون داره به من دوخت و یهو چنان تو بغلم ولو شد که ترسیدم غش کرده باشه…. سرشو آوردم بالا و با نگرانی نگاش کردم… هنوز چشماش باز بود… گفتم: ترسوندیم دیوونه!!! با یه لبخند جواب نگرانیمو داد و بیصدا لبش تکون خورد: دوست دارم! منم همونجوری گفتم: منم دوست دارم…سرشو آوردم جلو و یه لب محکم ازش گرفتم… اشکم دوباره بی‌اختیار جاری شد… بدنشو پایین‌تر بردمو سرشو رو سینم گذاشتم… ضربان تند قلبشو که مدام کندتر میشد رو شکمم احساس میکردم… دست کردم تو موهاشو نوازششون کردم… سرشو میبوسیدم… این لحظات رو نمیتونستم باور کنم خیلی فوق العاده بود…. یه چند دقیقه تو همون وضعیت نوازشش کردمو از صدای آروم نفس کشیدنش لذت بردم… یاد آهنگ احسان خواجه امیریِ عزیز افتادم… آروم تو گوشای شبنم زمزمه کردم: برام هیچ حسی شبیه تو نیست/کنار تو درگیر آرامشم همین از تمام جهان کافیه/همین که کنارت نفس میکشم…

خانم مدیر سکسی قسمت اول سلام. من خیلی سکس داشتم که اگه بخوام تعریف کنم خودش یه کتابه. اما دیدم این یکی ارزش نوشتن داره. من راستین هستم. 19سالمه. 183قد و 73وزنمه. مو های نسبتا مشکی. پوست خیلی سفید و هیکل ورزشکاری. چشمام روشنه. در کل قیافم از اون قیافه هایی نیست که هر روز تو خیابون میبینین. اینم بگم که لبای فوق العاده قرمزی دارم که تا مدرسه میرفتم منو مضحکه ی بچه ها کرده بود اما الان دیگه خیلی ازشون لذت میبرم. داستان ما خیلی اتفاقی بود. کلا من توی موقعیت هایی سکس داشتم که شاید به نظر خیلیا غیر قابل باور باشه. از دستشویی قطار بگیرین تا مدیر مدرسه داداشم که الان میخوام تعریف کنم. به گفته ی همه ی اون افراد هم جاذبه ی سکسی فوق العادم باعثش میشده. ما اصالتا از یکی از شهر های اطراف اصفهان هستیم و خیلی وقت بود قصد نقل مکان داشتیم. 3تا داداشیم که یکی از داداشام پزشکه. دومی منم و آخری میره اول ابتداییو خب اختلاف سنیمون خیلیه. قضیه از اونجا شروع شد که بعد از جستجوی خیلی زیاد بالاخره تونستیم یه خونه ی بزرگ و خوب تو اصفهان پیدا کنیم. داداش کوچیکه که خیلیم دوستش دارمو باید یه مدرسه ثبت نام میکردیم اما خب آخرای تابستون بود و من احتمال میدادم که مشکل بشه واسمون. خلاصه یه مدرسه خوب سراغ گرفتیم.منو مامانو داداش رفتیم داخل مدرسه و توی دفتر معاونین. بهمون گفتن بریم پیش خانوم مدیر. در زدیم رفتیم داخل. به به. عجب مدیری. یه خانوم تقریبا 34-35ساله. تپل و خوشگل بود. یه مانتو براق داشت که کاملا به بازو های تپلش چسبیده بود. یه ممقنعه هم سرش بود اما خب حجابش کامل بود. یه عینک باحال هم گذاشته بود نوک دماغش. سلام کردیم. تعارف کرد که بشینیم. نشستیمو من جریان نقل مکان واسش گفتم. اونم شروع کرد به چس کلاس که ظرفیتمون پره و دیر اقدام کردینو از این کسشعرا. بعدش گفت حالا اگه یکم پول خرج کنین میتونیم یه کاریش بکنیم. گفت که 400هزینش میشه. خب 400واسه مدرسه دولتی خیلی زیاده و واقعا به کون آدم فشار میاد. من یه مقدار باهاش چونه زدم اما دیدم خیلی سرتقه و کوتاه نمیاد. بالاخره پولو بهش دادمو مدارکم دادم. وقتی میخواست شماره هارو بگیره من از روی زرنگ بازی شماره هارو جابجا دادم. کلا عادتمه. توی دبیرستانم که بودم به جای شماره مامان بابا شماره خودمو میدادم. ایندفعه هم بجای شماره مامان شماره اون داداشمو دادم و بجای شماره بابا شماره مامانمو دادم. واقعا دلیلی واسه اینکار نداشتم اما هی کرمم گرفته بود. از مدرسه که اومدیم بیرون مامان کلی به من غر زد تا خونه که چرا پولو بهش دادی و این هزینه واسه دولتی غیر منصفانه هستو از این حرفا. حق داشت. اما بیچاره نمیدونست من تو اون لحظه فقط باید حواسمو جمع میکردم که کیرم بلند نشه و اصن پرت بودم. البته بعدشم من هی با خودم سر این داستان درگیر بودمکه خانوم مدیر با اون سینه های غول پیکرش عجب پولی ازمون گرفت. 2-3مورد از مدارک ناقص موند و قرار شد من پس فرداش ببرم بهشون بدم. پس فردا صبحش من مامانو داداشو سوار کرده بودم که بریم مدرسه. اما دلم میخواست تنها برم. یهو داداشم از بیمارستان زنگ زد. گفت چرا شماره ی منو دادی تو مدرسه؟ گفتم مگه کسی بهت زنگ زده. گفت مدیر زنگ زده میگه واسه خرید تخته هوشمند نیاز به پول دارن و اگه میشه یه پولی واسه 2-3روز بهشون قرض بدیم. یه وقت پول بهش ندیا! گفت مامانو با خودت نبر خامش میکنه ازش پول میگیره و کلی سفارش کرد که تنها برم. خانوم مدیر بدبخت هم به امید اینکه شماره مامانمه به داداشم زنگ زده بود و نمیدونست که چه آدمه خصیصیه. برعکس من که اصن تو خرج کردن محتاط نیستم. خلاصه رفتم تو مدرسه و مدارکو تحویل معاون دادم. بعدشم در زدمو رفتم توی دفتر. دیدم خانوم مدیر نشسته اونجا و یه دختر 15-16ساله هم داره که مثل دفعه ی قبل یه گوشه پشت کامپیوتر بود و معلوم نبود چه گهی میخوره. سلام و احوالپرسیه گرمی کردمو اونم چون پول میخواست حسابی تحویلم گرفت و تعارف کرد که روی نزدیک ترین صندلی بشینم. یکم در مورد مدارک صحبت کردیمو من بهش گفتم که هزینه ی مدرسه بالاست. اونم نیشش باز شدو هی کسشعر گفت که شما تو منطقه ی ما نیستینو دیر اقدام کردینو منم شاکی بودم. بعدش گفت راستی من برای خرید تخته هوشمند نیاز به پول دارم و اگه میخواستم با مامان صحبت کنم که اگه میشه یه مبلغی به من قرض بدن. بعدش گفت شمارشو میدین من باهاش تماس بگیرم. گفتم راستش مامان نمیتونه جواب بده الان سر کلاسه کامپیووتره(دروغ! مامانم بیرون تو ماشین بود). گفت که اینطور و هی با یه حالت عاجزانه گفت که دستمون تنگه و از این حرفا. داداشم به من گفته بود که مدیر گفته 100تومن میخوایم. منم پیش خودم فکر کردم که از این فرصت باید استفاده کرد و یه مقداری از پولی که دادمو پس بگیرم. تمام این مدت داشت مستقیم توی چشمام نگاه میکردو حرف میزد اما من گاهی نگاهم روی بدن و دستای تپلش تاب میخورد و زیاد حواسم بهش نبود. گفتم خانوم آخه شما لنگه 100تومنین؟ گفت نه عزیز(!) من 1تومن میخوام. من چشام گرد شد. گفت واسه امروز تا آخر وقت میخواستم اما حیف که مامان نیست که من باهاشون صحبت کنم. (میخواستم بهش بگم کونه لقه یه تومن. بیا حسابمو خالی کن بذار اون کسه توپولتو فقط بوسش کنم.) بهش گفتم من خودم پول همراهم هست. اون که داشت یه چیزی یادداشت میکرد و آماده ی خداحافظی بود یهو خودکارو گذاشت رو میز, کج شد سمت من و یه نگاهی از بالای عینکش تو چشام کرد. منم گفتم اوکی بالاخره مدرسه دولتیه و این مشکلات عادیه و خب جای دوری نمیره. بالاخره داداش خودم قراره بیاد اینجا درس بگیره. من خودم پولو بهتون میدم! اما شما هم یه لطفی در حق ما بکنین(الکی:لطفا اگه میشه اون شلوارتونو یکم پایین بدین تا من یه مقدار تلمبه بزنم که بدجور حشریم!) من همینکه اومدم حرف بزنم گفت باشه, نصف هزینه ی مدرسرو بهتون با پول پس میدم. جفتمون نیشمون باز شدو گفتم باشه. پس من برم پولو واستون بیارم. گفت تا کی به دستم میرسونی؟ گفتم همین الان از تو ماشین میارم. دوباره نیشش تا بناگوش باز شدو گفت ای شیییطووون! منم پریدم سه سوته 2تا بسته 5تومنی آوردمو گذاشتم رو میزش. بعدشم بهش گفتم که وظیفمونه و یه مقدار خودمو چس کردم واسش و اینکه این پوله خودمه و واسه اینکه کارت(کارت؟) راه بیوفته تقدیم کردم. اونم دیگه حسابی تشکر کرد. گفت وایسا رسیدشو بگیر. من باز خودموچس کردم که این حرفا چیه و خودتون یه دنیا اعتبارینو کلا در طول اون چند دقیقه جفتمون یه جورایی لبخند میزدیم و من هم که دیگه کسخل شده بودم بی پروا به سینه هاش نگاه میکردم. گفت پس من 2روز دیگه باهاتون تماس میگیرم. شماره خودتو بهم میدی؟ منم دیگه رو زمین نبودم و داشتم بال بال میزدم. آخه لامذهب از اون کسای جا افتاده بود که آدمو خل میکنه. دختر نبود که هی بخواد واست کلاس بزاره. من خودم خووب میدونم که سکس با این زنا یعنی اوجه لذت. چون داغو وحشی سکس میکنه. کیرتو تا اعماق حلقش میکنه. مثل کانگرو روت بالا پایین میره. سینه هاشو همینجور میماله به صورتت و فقط کافیه ازش بخوای که از کون بکنیش. معطلش نمیکنه. همینجوری کیفور بودم که شمارمو یادداشت کرد و اسم کوچیکمو پرسید. من که دیگه جلومو بد میدیدم برگشتم تو ماشین و به مامان گفتم قرار شده نصفه هزینرو بده و مامانم که اون روز خیلی شاکی بود الان خوشحال شده بود. خلاصه…توی اون دوروز من فقط هیکل تپلی و سینه هاش روبه روم بود. اون پوسته سفیدش. دوست داشتم همینجور که خوابیده برم پاهاشو باز کنمو کسه توپولشو لیس بزنم. اون دو روز توی اون افکار گذشت. روز دوم من منتظر تماسش نموندم. راه افتادم سمت مدرسه. ساعت 11بود. همینکه ماشینو پارک کردم یهو گوشیم زنگ خورد. خانوم مدیر بود. گفت که داره میره جلسه و ساعت 12.30برمیگرده و من اونموقع برم پولو بگیرم. من رفتم کسچرخ و به بقیه کارام رسیدمو دوباره برگشتم مدرسه اما اینبار تو ماشین زنگ زدم به گوشیش. چون مامانم شماره موبایلشو گرفته بود. جواب نداد و منم نا امید و یه جورایی عصبانی راه افتادم برم شهرستان. تو راه بهم زنگ زد. سلام احوالپرسی کرد و گفت چطوری با زحمتای ما؟