بیش از چهل هزار فیلم سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان های سکسی امروز | سه شنبه 16 آذر ۱۴۰۰

گمشده ادامه داستان: سیمین، تلخ و شیرین قبلا در مورد همسرم سیمین و اتفاقاتی که گذشت نوشتم. بعد از کشف خیانتش دیگه نمیتونستم باهاش بخوابم . اون یک سر تخت بود و من اون سر تخت میخوابیدم.میدیم که از من بدش میاد و منتظر اون پسره بود. الان یک مرد 37 ساله بودم و اون زنی 26 ساله. چند ماهی میگذشت و نمیدونستم باهاش چکار کنم ، سعی کردم در نبود تماس و ارتباط با دوست پسرش نظرشو به خودم جلب کنم اما ممکن نبود، مدتها بود که سکس نداشتم و از لحاظ روحی و جسمی به شدت زیر فشار بودم. کم کم بد اخلاق شده بودم و حتی دیگه به صورتش هم نگاه نمیکردم ، و اون هم نسبتا همینطور بود. یک شب خواب میدیدم ، یک خواب بهم ریخته و بی معنی، میدیدم که با سیمین سکس میکنم ولی هر بار که بهش نگاه میکنم یک مترسک میبینم یا یک پرنده یا یک چیز بی ربط دیگه را میدیدم. از خواب پریدم ، سرم بشدت درد میکرد. سر جام نشستم و سرمو توی دستم گرفتم، نقطه های قرمز و سفید جلو چشمام میپرید، برگشتم به سیمین نگاه کردم ، مثل همیشه مثل گنجشکی کوچک گلوله شده بود و خوابیده بود. یهو زد به سرم، شلوارمو کندم و پریدم روش و دامنشو زدم بالا ، با وحشت از خواب پرید، اصلا نمیخواستم به صورتش نگاه کنم ،رقبتی به بوسیدنش نداشتم، دست انداختم و شورتشو زدم کنار . مهرداد چی شده؟مهرداد چته؟ جوابشو نمیدادم با یک دست گلوشو گرفتم و با دست دیگه آلتمو روی کسش گذاشتم با صدای بلندتر داد زد مهرداد زده به سرت ؟ دیوونه شدی؟ بدنش از ترس یخ کرده بود، خودمو هل دادم روش ، جیغ کشید : چته؟ نکن دردم اومد، کثافت، چه مرگیته؟ و من نه نگاهش میکردم و نه گوش میکردم و فقط عقب جلو میشدم و اون دست و پا میزد تا شاید از زیرم بیرون بیاد. ارضا شدم و خودمو روی لباسش خالی کردم. ولش کردم و بلند شدم و اون پشت سر هم داد میزد کثافت کثافت دیوونه از اتاق آمدم بیرون اصلا حس لذت نداشتم فقط غم ، افسردگی . رسیدم وسط سالن لباسم را پوشیدم و با سر درد خوابم برد. ساعت 7 صبح بیدار شدم ، صبحانه ای درست کردم و مشغول شدم. حین صبحانه و بعد از آن به خودم و رابطه ام با سیمین فکر میکردم دیگه نمیتونستم ادامه بدم. پای میز نشستم تا سیمین بیدار بشه، مثل همیشه حدود 10 بیدار شد. وقتی منو توی خونه دید که هنوز سر کار نرفتم میشد تعجب و ترس را در صورتش و رفتارش دید. سعی کرد وقت تلف کنه تا شاید من از اونجا برم. صداش زدم : سیمین ، بیا صبحانه – نه نمیخوام، دارم میرم خونه مامانم -بیا اینجا بشین، حرف دارم -حال ندارم، بعدا بلندتر گفتم: بیا بشین اومد و نشست -سیمین ، من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم،من دوستت دارم ولی تو از من بدت میاد، دیگه نمیتونم ببینم یک ربات توی خونه ام بالا و پایین میره. – نه اینجوری نیست. من هم دوست دارم فقط نمیتونم نشون بدم آخه اخلاقم اینجوریه که … – خفه شو، بسه دیگه، چقدر دروغ میگی ، رابطه اتو با اون پسره آشغال میدونم، از اون موقعی که دهنشو سرویس کردم از فکر او کثافت در نیومدی و پکری بعد میگی دوست دارم اشک تو چشماش جمع شد – چی میگی ؟ این چرت و پرتا چیه سر هم میکنی – من چرت میگم. اسمش مرتضی است، پراید سیاه داشت، با اون موهای سیخش و اون بینی تیزش که براش پهنش کردم، بازم چرت میگم، بسه دیگه خودتو گول نزن ، منو خر فرض نکن به گریه افتاد ، چیزی برای گفتن نداشت و ترسیده بود. – کاریت ندارم، اگه میخواستم بلایی سرت بیارم تا حالا آوده بودم، فقط دیگه نمیخوام ببینمت، دارم دیوونه میشم ، دارم زجر میکشم من هم به گریه افتادم به زور حرف میزدم -سیمین بسه دیگه ، من دوستت دارم ولی از من متنفری ، اینجوری فقط زجر میکشیم – من دوست ندارم ولی ازت متنفر هم نیستم، – نمیخوام کشش بدم ، پاشو برو خونه تون، هرچی هم بهت دادم و داری بردار ببر – به مامان اینا چی بگم؟ بیچارم میکنن؟ – نمیخواد چیزی بگی ، این قدری بهت میدم که مامان بابات راضی بشن بلند شدم ، دست و صورتم شستم و لباس پوشیدم زدم بیرون فرداش یه وکیل گرفتم و کارهای طلاقو انجام داد، چند بار پدر مادر سیمین تماس گرفتن و اول از عشق و همدلی و اینجور چیزها میگفتن و بعد که پیشنهادمو بهشون دادن دیگه حرفی نزدند و از هم جدا شدیم. 6 ماهی گذشت و من همچنان تنها و افسرده بودم، کمتر سر کار میرفتم کارها را کم کم به کارکنانم میسپردم. اتفاقی شنیدم سیمین توی یک موسسه شروع به درس خوندن کرده، چند روزی اونجا ول چرخیدم تا دیدمش ، هنوز ماشینشو داشت. تا پیاده شد رفتم طرفش و سلام کردم – اینجا چکار میکنی؟ -سیمین من هنوز دوستت دارم – مهرداد ولم کنم، به گریه افتاد – مهرداد من الان خیلی راحتم ، میخوام تنها باشم ، نه عشق میخوام نه هیچی دیگه ، اگه مامان بابا بفهمن اومدی دنبالم باز می افتن به جونم که قبولت کنم، مهرداد تو رو به خدا برو ، دست از سرم بردار. بغض گلومو گرفت، راهمو گرفتم و از اونجا رفتم. سعی کردم با کار خودم را سرگرم کنم، دوباره برگشتم و دفتر و کار ها را بدست گرفتم، اما درد و رنج ول کنم نبود ، همزمان پیش روانشناس میرفتم. با پیشنهاد اون تفریحاتمو بیشتر کردم. توی دفتر نشسته بودم و توی سایتها دور میزدم و ایمیلمو چک میکردم دیدم گروهی که قبلا برای قواصی باهاشون به کیش میرفتم یک تور استانبول راه انداخته بودن، تور ارزان قیمتی بود ، انتظار زیادی نمیشد داشت ولی بهتر از یکجا نشستن بود. – خانم فیروزی، لطف کنید با این شماره تماس بگیرید و برای تور هماهنگ کنید -چشم آقای بیات . خوش بگذره خانم فیروزی حسابدار شرکت است و کارهای منشی گری را هم انجام میده – آقای صادقی تو این یک هفته به سفارشات برسید و اگر تونستید سفارشات جدید بگیرید – انبار چی آقای بیات اونجا هم هست. – اونجا فعل علی هست بعدا خودم رسیدگی میکنم، یک دونه از اون شیرینی ها بده بزنیم. خانم فیروزی: من میارم ،نوش جان معتاد شیرینی شدم، وقتی غمگینم یا میخوام شاد باشم بیشتر میخورم. دختری حدودا 30 ساله توی گروه بود، مژگان پر حرف و شاد بود و مدام با این اون شوخی میکرد، من هم فکر کردم شاید بد نباشه باهاش راحتر بشم و شادی و شادابی اون به من هم اثر کنه و باعث بصه غمهامو فراموش کنم. دسته جمعی به جاهای دیدنی میرفتیم. روز اول توپ قاپی و اطراف آن را دیدیم. از آنجایی که ترکها عموما انگلیسی صحبت نمیکردند و من کمی ترکی استانبولی میدانستم نقش مترجم را بازی میکردم و همین بهانه ای شد تا بیشتر به مژگان نزدیک شوم. در حرمسرای توپ گاپی شوخی های زیر کمر مژگان شروع شد و بسیار هم خنده دار و بامزه بودند. کلا استعداد مخ زنی ندارم ولی وقت گپ زدن پر چانه و نسبتا خوش زبان هستم. فردا آن روز برای قواصی به ساحلی برده شدیم . من قبل از همه آماده شده بودم و با دو تا از دوستان و راهنمای ترک به آب زدیم. آب سردتر از ساحل کیش بود و چیز زیادی هم برای دیدن نداشت ، انصافا کیش خیلی بهتر از سواحل استانبول است. بعد از 20 دقیقه واقعا خسته شده بودم هم بخاطر اضافه وزنی که جدیدا داشتم و هم اینکه چیزی دیدنی در این آبها وجود نداشت، وقتی بیرون آمد تلافی آبهای بی رنگ استانبول در آمد، مژگان بالباس چشبان قواضی جلوم ظاهر شد، بدنی درشت اما خوش تراش داشت مثل همیشه لبخند زنان به سمتم آمد – مهرداد خان خوش میگذره – بد نیست ، کیش بهتر بود – جدا؟ چشماتون که چیز دیگه میگه منظورشو فهمیدم ولی نمیدونستم چی بگم ، فکر کنم از اینکه متوجه چشم چرونی من شده بود کمی هم سرخ شدم. رفت سمت آب و من هم به بدن و باستنش که پیچ و تاب میخورد خیره شدم و توی ذهنم به سکس با مژگان فکر میکردم. حتما توی سکس خیلی هات هست. زیر اون لباس سیاه چسبان تصور بدن لختش سخت نبود.همینطور که دور میشد نور خورشید روی باسن گرد و درشتش بالا و پایین میشد. اون رانهای کلفت و برجسته واقعا حشری بودند. کمر نسبتا متناسب و سینه های درشت و … چهار روز اونجا بودیم چرخیدیم ، مژگان بیشتر با یک پسره به اسم محسن دمخور بود، من به حرف و زدن و دید زدن مژگان قانع بودم. بهرحال تجربه مخزنی نداشتم و نمیخواستم کاری کنم و حرفی بزنم که سنگ روی یخ بشم. روز آخر، عصر توی لابی هتل جمع بودیم و با هم صحبت میکردیم و شوخی میکردیم و مثل اون چند روز محسن و مژگان میدان دار محفل بودند. یواش یواش هر کسی پی کار خودش رفت و من هم تصمیم گرفتم برم اتاق وسایل را جمع کنم و بعد برم توی خیابانها چرخی بزنم. شنیدم که مژگان پشت سرم گفت آقا مهرداد برنامه ات چیه ؟ – میرم اتاق بعد توی خیابونا بچرخم و فرداهم که برمیگردیم – من هم میرم اتاق بخوابم دیگه خیلی خسته شدم – خوب بخوابید مژگان خانم، با شما خیلی خوش گذشت – خواهش میکنم ، به ما هم خوش گذشت ، شما آدم باحالی هستی رسیدیم در اتاق و کلید انداختم و درو باز کردم و نصف و نیمه رفتم توی اتاق – خوب دیگه ، با اجازه اتون – اجازه ما هم دست شماست – خواهش میکنم، بفرمایید در خدمت باشیم – ممنون بدم نمیاد یک نوشیدنی بخورم و آمد جلو،ناخودآگاه مجبور شدم برم کنار که بیاد داخل اصلا انتظار این حرکتشو نداشتم. درو بستم و اون هم خودشو انداخت روی کاناپه -چی میل دارید مژگان خانوم – راکی لطفا راکی؟ تا اون روز هیچ نوع الکلی استفاده نکرده بودم، رفتم یخچالو باز کردم و نگاهی انداختم یک بطری بود که روش نوشته بود Yeni Raki حتما خودشه دیگه . دو تا لیوان برداشتم و نشستم روبروی مژگان ، بطری باز کردم و ریختم توی لیوانها، – بفرمایید مژگان چشماشو گرد کرد و بهم نگاه کرد – اینجوری راکی میخورید – راستشو بخواهید تا حالا هیچ نوع نوشیدنی الکلی امتحان نکردم، از شما چه پنهون بزرگترین خلافم دوغ گازدار بوده بلند زد زیر خنده – شوخی میکنی آقا مهرداد، با این سن و سال بهتون میخوره تو این مسایل باتجربه باشید – نه متاسفانه یا خوشبختانه – پس اجازه بدید من براتون سرو کنم – خواهش میکنم خانم منزل خودتونه رفت سر یخچال یکی دوتا چیز در آورد و با هم مخلوط کرد و ریخت توی لیوان و آورد – بفرماید آقا مهرداد، برای شما که دفعه اولتون هست این بهتره، بسلامتی لیوانها زدیم به هم و خوردیم – نظرتون چیه آقا مهرداد؟ – اینطوری که مردم میخورن و ملچ ملوچ میکنند ،فکر میکردم شیرین تر از این باشه، آخه من شیرینی خیلی دوست دارم دوباره زد زیر خنده و یک لیوان دیگه ریخت – این که خوبه آقا مهرداد اون راکی را تنها بخورید که زهر ماره – گفتم که من تا حالا تجربه نکردم همینطور حرف زدیم و خوردیم، کم کم احساس میکردم گرم شدم، کمی سرم گیج میرفت یک حسی خاصی داشتم. یک حالت منگی داشتم، شاید این همون دوای درد من باشه. شاید همین مشروب و الکل منو از درد و رنج نجات بده.همینطور حرف میزدیم و مژگان هم بلند بلند میخندید و هر چند وقت یکبار بین خنده هاش دستشو میزد روی پا یا شونه هام یادم نیست حرفمون چطور به جوکهای سکسی کشید، دیگه مژگان به من چسبیده بود و کم و بیش باهام ور میرفت. یهو دستشو گذاشت وسط پام. هر دو ساکت شدیم و برای چند لحظه به چشم هم خیره شدیم. دستمو گذاشتم روی دستش و فشار دادم و با دست دیگه سرشو بطرف خودم گشیدم لباشو خوردم. دیگه حرفی نزدیم. دستهامون روی بدن همدیگه میکشیدیم، موهای بلندش را بهم میریختم و دست روی سینه هاش میکشیدم. اون هم پشتمو و لای پامو دست میکشید ، از شهوت ناله میکردیم و با هم ور میرفتیم، در همون حالت که روش نیم خیز بودم پیرهنشو در آورد، سینه های سفید و بزرگش توی یک سوتین سفید میلرزیدن. سرمو جلو و شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن شون، و همزمان سعی کردم سوتینشو باز کنم، مژگان پیرهنم را کشید در آورد من هم موفق شدم ممه هاشو آزاد کنم سرشونو میمکیدم و آروم گاز میگرفتم ، مدتهابود سکس نداشتم و داشتم منفجر میشدم، دکمه شلوارشو باز کردم و شلوار و شرتش را با هم کشیدم پایین کس تپلی داشت، آمدم جلو که بخورمش که مژگان آروم لیوانشو کج کرد روی کسش و از نوشیدنیش ریخت روش ، افتادم روش و شروع کردم به لیسیدن، به خودش میپیچیدو کمرمو چنگ میزد ، یادم نیست چقدر طول کشید ، شلوارمو در آوردم سرشو کردم داخلش و پمپ کردم ، خیلی هیجان داشتم و لذت میبردم…. ارضا شدم …. ناگهان دوباره قلبم فشرده ، دوباره افسردگی ، ای خدا ،چرا وقتی به اوج لذت میرسم، همه چی کوفتم میشه صبح شده بود، از درد سرم داشت میترکید ، چقدر خوابیده بودم؟ لعنتی این سر درد برای چیه؟ یک نگاه به ساعت انداختم، یک ساعتی وقت داشتم، باید میرفتم لابی تا بریم فرودگاه لعنتی ، این نوشیدنی کوفتی …. مژگان تو اتاق نبود، با مکافات آماده شدم و رفتم توی لابی ، برعکس من مژگان سرحال و شنگول توی لابی میگفت و میخندید …… ادامه… نوشته: Secret TH

گمشده (2) …قسمت قبل سکس با مژگان تجربه عجیبی بود ، اولین بار بود که زنی در حال سکس با من از لذت ناله میکرد و به خودش میپیچید. این کمی بهم اعتماد به نفس میداد ولی نمیدونم چرا آخرش باز ناراحتی و افسردگی بود. تجربه الکل و منگی و بی خیالی بعدش برام جالب بود و دوست داشتم تکرارش کنم تا هر از چندگاهی از این حس غم و درماندگی نجات پیدا کنم. اما نمیدونستم از کجا گیر بیارم. با مشاورم در این مورد هم صحبت کردم ، تاکید داشت که این کارو نکنم چون این راه درمان نیست و تنها مشکلی به مشکلاتم اضافه میکنه و احتمالا معتاد الکل میشم. راست میگفت ، در هر چیزی که حال بده زیاده روی میکنم، سکس ، خوراکی، تفریح… دوباره سرگرم کار شدم و به دفتر و انبار میرسیدم. اوضاع کار کمی به هم ریخته شده بود، مثل سابق پول در نمیامد، هم اوضاع اقتصادی داغون بود و هم دل به کار نمیدادم و خرید و فروش مان کمتر شده بود. کارها را بین خانم فیروزی و آقای صادقی و علی تقسیم کرده بودم، بطوری که مواظب کارهای همدیگه هم باشند، با اینکه به هر سه تاشون اعتماد داشتم ولی جوری تقسیم کار کرده بودم که احتمال تبانی و کلاه برداری به حداقل برسه. چند ماهی گذشت ، دوباره احساس میکردم کمبود سکس دارم، با خودم گفتم دوباره با اولین تور گروه برم ، حتما مژگان را میبینم و … . توی اکثر تور هایی که با گروه رفته بودم مژگان بود، البته چون تنها و داغون بودم برای اولین بار در تور استانبول نظرم به مژگان جلب شده بود. توی دفتر نشسته بودم و به کارها میرسیدم، و هر روز سایت گروه را چک میکردم تا اولین تور را ثبت نام کنم. – خانم فیروزی حساب های امروز را بیارید لطفا – الان میارم خدمتتون با یک زونکن و یک بشقاب کیک آمد، – این حسابهای امروز و این هم کیک امروزتون ، صبر کنید چایی هم براتون بیارم – ممنون خانم فیروزی یک بار دیگه سایت را چک کردم ، تور مالزی گذاشته بودند، اوه چه گرون هم هست. اشکال نداره ، سکس با مژگان ارزشش را داره، بهرحال تنها سوژه ای که داشتم هم مژگان بود. درحالی که تکه ای از کیک را به دهن میبردم فیروزی را صدا زدم: لطفا با این گروه تماس بگیرید برای تور جدیدشون – انشالا سفر میرید، خوش بگذره – بله،ممنون ، این کیک چه خوشمزه است چایی را گذاشت روی میز و به طرف میزش رفت و شروع به حرف زدن کرد، من حواسم به سفر و مژگان بود و به اون گوش نمیدادم یک چیزایی از شیرینی ، سختی ، خانه و …. میگفت ، من هم بدون اینکه گوش کنم سرمو تکون میدادم و مشغول کار خودم شدم 8 ساعت پرواز خسته کننده و شب رسیدیم کوالا لامپور ، توی هتل جمع شدیم، از شهرهای دیگه هم در گروه بودند که با پرواز های مختلف آمده بودند، اکثر همان افراد همیشگی و تعدادی جدید.با آنها که میشناختم هم صحبت شدم و منتظر مژگان بودم . میخواستم جوری که ضایع نباشه از مژگان خبر بگیرم. من احمق چرا ازش شماره نگرفتم. محسن را دیدم همون که با مژگان میپرید، پس حتما مژگان هم هست. – سلام آقا محسن رسیدن بخیر -سلام مهرداد خان ، خوبید ؟ کمی از هوا و هتل و پرواز صحبت کردیم و سعی کردم بحث را به مژگان برسونم – این سری هم بچه های باحالی آمدند – بله، ماشالا همیشه همینطور بوده – صد در صد ، مثل سفر استانبول، راستی یک خانمی بود خیلی اکتیو و بامزه بودن ، ایشون هم هستن؟ – کدوم ، مژگان؟ – آره فکر کنم اسمشون همین بود – نه ، نیامده. این بار اسم ننوشت، یک مقدار این تور پرهزینه بود شاید برای همین کمتر آمدند لعنت به این شانس، این همه راه ، این همه خرج ، حالا همون اصل کاری نیستش. قرار بود 10 روز اونجا باشیم ، سه روز کوالامپور و 7 روز لنکاوی.سرپرست های گروه برنامه سفر را تنظیم میکردند ،به هر کدام یک سیم کارت دادند. بعضی تصمیم گرفتند در کوالامپور بمانند و بعضی هم به لنکاوی میرفتند. تعداد کمی برنامه سفر به یکی از جزایر شرقی مالزی را ریختند. من هم دیگه حال و حوصله ساحل و آب نداشتم ماندنی شدم. صبحها بیدار میشدم و در خیابانها و بازارها و مراکز خرید میگشتم. هتلمان در خیابانی بود که مرکز بار و دیسکو کوالالامپور بود. شبها تا دیر وقت صدای موزیک بلند بود. خوشبختانه اتاقم طبقه 14 بود و صدای کمی به اتاقم میرسید. شبها به بار میرفتم ،نمیخواستم دوباره درگیر الکل بشم به همین خاطر با راهنمایی یکی از همراهان مشروب سبکی سفارش میدادم. روز سوم مقابل مرکز خرید پاویلیون قدم میزدم ، هوا گرم و مرطوب بود، مغازه ها و مردم را دید میزدم. همینطور که در پیاده رو قدم میزدم از دور چشمم به دختری افتاد ،جوان، آسیایی ، لاغر، قد متوسط ، لباس و دامن کوتاه مشکی ، یک عینک بزرگ با فریم مشکی هم زده بود، شبیه بازیگران کره ای بود، شیک و تر تمیز متوجه نگاهم شده بود ، نزدیکتر که شدم او هم به طرفم آمد، جا خوردم، امیدوارم برای خودم دردسر درست نکرده باشم. -سلام آقا ، تنهایید، دنبال یک خانم خوشکل میگردید؟ انگلیسی را روان صحبت میکرد، برعکس اکثر مالزیایی ها ، از لحن صحبت کردنش معلوم بود چه کاره است – سلام. شاید خانم ، شاید – چه جور دختری می پسندی، آسیایی ، اروپایی، هندی؟ -شما را بیشتر می پسندم – هر شات 400 دلار – شات؟ یعنی چی؟ منظورتون هر شبی 400 دلار خندید – نه، یعنی یک بار که انجام بدیدو کارتون تموم بشه چه خبره 400 دلار برای چند دقیقه . اینها دیگه چه دزدهایی هستند – نه متشکرم ، ممنون خانم خوشکله – دخترهای دیگه هم هستند ، قیمتهای مختلف، نمیخوایید ببینید؟ یک لحظه فکری به سرم زد – من دارم میرم جزیره تیومان برای 4 روز. یک همسفر میخوام، شبی 400 دلار میدم با خرج سفر و هتل، شاید یکی دو بار هم سکس، نه بیشتر. – نه آقا ، من نمیتونم، ضمنا با این شرایط که میگید ، شبی 1000 دلار کمتر نمیشه – بهرحال این شماره منه ، خواستی زنگ بزن ، امشب راه می افتم شماره ام را رو کاغذی نوشتم و دادم دستش – خداحافظ خوشکله – سفر بخیر بعدازظهر زودتر رفتم رستوران هتل ، غذاهای اینجا اصلا جالب نیستند، مخصوصا اینکه توی مالزی ماست هم پیدا نمیشه!!! داشتم شام میخوردم که تلفن زنگ زد.اصلا انتظار نداشتم زنگ بزنه، یهو دلم ریخت ، یکی بخاطر پولی که میخواستم از دست بدم یکی بخاطر تجربه جدید – سلام آقا . من همون دختر جلو پاویلیون هستم – سلام ، نظرتون عوض شد؟ – نه ، اما دوستم حاضره با شرایط شما کنار بیاد البته کمی بیشتر باید بدید – نه همون که گفتم. دوستتون را هم باید ببینم یک چیزی به چینی به کسی گفت – باشه ، کجا هستید – خیابان بوکیت بینتانگ ….. آدرس را دادم و توی یک بار قرار گذاشتم، پشت میز نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد. یک نگاه به در ورودی انداختم و دیدم دختری گوشی به دست ایستاده ، بهش اشاره کردم و لبخند زنان آمد نشست – سلام خانوم ، چیزی میخورید – بله ممنون یک نوشیدنی با کمی گوشت و مخلفات سفارش داد نسبتا شبیه همون دختر قبلی بود ، آسیایی، لاغر ، و کوتاه قد تر از قبلی بود. قیافه بدی نداشت ، موهای بلند و صاف و مشکیش جلب توجه میکرد، شرایطم را دوباره براش گفتم، و اون هم مبلغ بیشتری خواست و من قبول نکردم، در آخر قبول کرد و در ترمینال مرکزی قرار گذاشتیم. نمیخواستم بلیط هواپیما بگیرم ، خیلی گرون میشد،از طریق هتل دو تا بلیط اتوبوس و قایق گرفتم ، برای شهر مرسینگ و بعد جزیره ، قبل از حرکت در ترمینال 100 دلار بهش دادم و گفتم بتدریج باقی پول را میدهم.ساعت 11 شب حرکت کردیم. او کنار پنجره نشست و من هم کنارش، بین راه کمی حرف زدیم ، اسمش تانیا بود،اصالتا چینی بود، حدود 27 سال، بعد از یک ساعتی یک بالش کوچک بین سرش و شیشه گذاشته بود و خوابید، من هم کم و بیش چرت میزدم. ساعت 4 و نیم صبح به مرسینگ رسیدیم ، شهری کوچک بود با دو خیابان اصلی، حرکت کشتی ساعت 7 بود ، برای استراحت به یک رستوران رفتیم و صبحانه سفارش دادیم. مدام میخندید و سعی میکرد بامزه باشد، من هم همراهیش میکردم. از آنجایی که امکان استفاده از کارت اعتباری نداشتم ، پولهایم را تقسیم کرده بودم، کمی توی کیف پول، کمی در جیب لباس ، کمی توی کوله، کمی توی چمدان.تا اگر قسمتی را گم کردم بی پول نشوم ، راستش به این دختره هم اعتماد نداشتم. ساعت 7 سوار کشتی شدیم، دریا آرام بود، صندلی هایی شبیه اتوبوس داشت، تانیا لباس و دامن کوتاه آبی تیره براقی پوشیده بود ، در نور صبحگاهی آن موها و لباس براق و پوست روشنش نمای زیبایی داشت، چشمانش خمار میشد و چرت میزد و سرش پایین می افتاد و دوباره سر بلند میکرد، اشاره کردم که به من تکیه بده و راحت بخوابه، سرش را روی سینه ام گذاشت و چشمانش را بست، دستم را دور شانه اش انداختم ، بدن نرم و لاغرش را لمس میکردم. خوابش برده بود. حس خوبی داشتم، به لپ ها و لبهایش نگاه میکردم واقعا خوردنی بود، برجستگی سینه و بعد پاهای لختش را دید زدم. دو ساعت روی کشتی بودیم تا به جزیره رسیدیم. جزیره ای سرسبز و جنگلی وسط اقیانوس بود، ساحلی مرجانی و تمیز و زیبا، دو روز اول را در ساحل شنا و غواصی کردیم و ماهی را تماشا کردیم، روی شناها با تانیا بازی میکردیم، بعضی وقتها دنبالش میکردم و کشتی میگرفتیم، ور رفتن و دید زدن بدن نازک زیبایش بسیار لذت بخش بود، وقتی بدن خیسش زیر آفتاب برق میزد، آن باسن نرم و سفید دیوانه ام میکرد، آن سینه های کوچک گرد شهوت انگیز بودند. میخواستم این لذت ادامه داشته باشد، روز سوم به جنگل رفتیم و کلی راهپیمایی کردیم ، شب دوباره به ساحل رفتیم ، آب بازی و کمی والیبال و خسته به هتل برگشتیم تانیا سر تا پا شنی بود ، سریع زیر دوش رفت ، در حمام را نبسته بود، همانطور که دوش میگرفت سر تا پایش را دید میزدم، آب از روی سینه و کمرش پایین میریخت و از روی باسنش رد میشد ، هر بار که پشت میکرد یا به سمتم برمیگشت صحنه زیباتری میدیدم. آلتم سیخ شده بود و در شورتم جا نمیشد ، لخت شدم و به طرفش رفتم ، دستانش را دورم حلقه کرد ، بدن خیسش را زیر دوش میلیسیدم لبهای قرمزش ، گونه ها ، سینه ها و نوک برجسته اش، شکم و ناف و باسن وکوسش. یک ربعی زیر دوش گذشت او هم برایم ساک میزد. از حمام بیرون آمدیم کمی خودم را خشک کردم و حوله را دورش پیچیدم و از روی زمین بلندش کردم، خیلی سبک بود. بردمش روی تخت ، آرام روی تخت خواباندمش، آرام حوله را از روش کنار زدم ، بدنم را به بدنش چسباندم و شروع به خوردن لبهایش کردم، دستش را دور کمر انداخته بود به خودش فشار میداد، کیرم را لای پایش عقب جلو میکردم ، خیس و لیز شده بود، خودش کاندومی به من داد و پوشیدم و شروع کردم. قبل از اینکه ارضا شود ازش جدا میشدم و با بدنش بازی میکردم و دوباره شروع میکردم ، چند بار ارضا شد تا اینکه از گرمای کسش و آه و ناله هاش جیغ زدنهاش به هیجان آمد و ارضا شدم، روی تخت افتادم ، حالم خوب بود، تانیا بلند شد و به سمت حمام رفت ، باز دلم گرفت. دو بار دیگه هم با تانیا سکس کردم و به کوالالامپور برگشتیم و بعد هم وقت بازگشت بود دیگه سکس و افسردگی یرای من یک چیز عادی شده روزهای آخر اینترنتی با صادقی در ارتباط بودم، اوضاع انبار کمی برایش پیچیده شده بود، قرار شد تا برگشتم مستقیما به انبار برم و با هم به کارها برسیم پنج صبح پرواز به زمین نشست تا از گمرک و بازرسی رد بشم 6 شده بود صادقی آمده بود دنبالم ، اول رفتیم دفتر تا ساعت 8 آنجا بودیم ، قبل از رفتن به انبار سری به یخچال زدم تا کیک و شیرینی همیشگی را برای صبحانه بخورم، – صادقی ! شیرینی کجاست؟ نخریدی؟ – هیچوقت نمیخریدیم – عجب پس از کجا می آمد؟ – خانم فیروزی زحمتشو میکشید، خونه درست میکنه، این همه وقت نمیدونستید؟ – نه ، از کجا میدونستم؟ – اون روز قبل از سفرتون که داشت تعریف میکرد که ، این دو روز آخری هم که بهش مرخصی داده بودید و از کیک و شیرینی خبری نبود – که اینطور، خب بریم انبار – باشه راستی ، خانم فیروزی هم قرار شد خودش بیاد انبار ، لیست اجناس و ورود و خروج هم میاره توی انبار مشغول شدیم، مواردی که اجناس و مدارک اختلاف داشت بررسی میکردیم، همزمان کارگرها داشتن بار خالی میکردند و کمی شلوغ شده بود صدای علی می آمد که داد میزد: سعید اون جعبه سنگینه با دوتا تسمه ببندش به جرثقیل خانم فیروزی مدارک را مرتب میکرد و ثبت میکرد صادقی : آقای بیات این تعدادش درست نیست – باشه دوباره چک میکنیم علی داد میزد : سعید ، سعید، اون تسمه ها چرا هم اندازه نیستن، بیار پایین الان پاره میشه صادقی رفت سمت فیروزی تا لیست جدید بیاره ، ناگهان صدای جیغ بلند و کشداری توی انبار پیچید ، سرم را بلند کردم . یک جعبه بزرگ مثل یک اتوبوس از سمت چپم به سرعت به طرفم آمد ضربه محکمی بهم خورد و روی هوا بلند شدم و دیگه نمیفهمیدم کجا هستم ، فقط صداهایی مبهم میشنیدم -یا حضرت عباس خاک به سرم شد آقای بیات …. بیات آمبولا…. بدو……. مهرداد …. مهر ….دا..د …. … … نوشته: Secret TH

حـــــــــــــــق نـــــداری عـــــاشقـــــم بـــــاشـــــــــــــــی ۱ نسرین و ژاله همسرم یار دبستانی و راهنمایی هم بودند . اونا بعد از پونزده سال دور موندن از هم همدیگه رو پیدا کرده بودند … خیلی تصادفی .. اونا در یک دبیرستان تدریس می کردند . نسرین هنوز مجرد بود … من و ژاله با عشق از دواج کرده بودیم .. هر دو مون دانشجوی یه دانشگاه بودیم .. ولی من بعد از فارغ التحصیل شدن به علت فوت پدر و این که تنها پسرش بودم و اونم یک فروشگاه بزرگ وسایل خانگی داشت ترجیح دادم کار اونو ادامه بدم .. دوسال از ژاله بزرگتر بودم .. ژاله همسر مهربون و زحمتکش و وفا دار من بود . اون خیلی هم زیبا بود .. هر چند من هم تیپ بدی نداشتم و توی همون دانشگاه بودن دخترای زیادی که دوست داشتن جای ژاله باشن ولی من به هیشکدومشون اعتنایی نمی کردم .البته قبلش دوست دخترای زیادی داشتم که با همه شون رابطه خاص داشتم . ژاله دبیر ریاضی و نسرین هم دبیر ادبیات بود . دیگه پاک داشت حوصله ام سر میومد از این که وقت و بی وقت نسرین رو تو خونه خودمون می دیدم تا این که حس کردم یواش یواش دارم عادت می کنم به این که به جای هفته ای دو بار هر روز اونو ببینم .. نگاههای خاصی بین ما رد و بدل می شد . نسرین و زنم دو تایی شون قر بون صدقه هم می رفتند .. دوست زنم منو داداش صدا می کرد .. ولی یه مدت بود که دیگه سعی داشت از این لفظ استفاده نکنه … نمی دونم چرا خوشی داشت آزارم می داد و حس کردم که دوست دارم قلبشو شکار کنم و اونو به دام بندازم . در حالی که خودمم داشتم به دام میفتادم … یه روزی که اونو تنها گیرش آوردم از این گفتم که می خوام یه چیزی بهش بگم … اون رنگ و روش زرد شده بود . -چیه می خوای بگی دیگه این جا نیام ؟ بهت سر نزنم ؟ -تو چی دوست داری بشنوی ؟-من دوست ژاله هستم .. -نسرین تو نمی دونستی که اون حالا خونه نیست ؟ -نه من از کجا بدونم . اصلا شما چته امروز آقا رامین ؟-نسرین حس می کنم که یه حس خاصی نسبت بهت دارم …نسرین یه نگاه عجیبی بهم انداخت . نگاهی که نشون می داد زیاد هم متعجب نشده . .. -ولی تو زن داری .. این احساست اشتباهه .. -ولی من همونو در نگاه تو هم خوندم . -من شوهر ندارم ..-ولی من زن دارم .-میشه حس رو پنهون داشت . کسی رو به خاطر احساس و عقیده اش نمیشه محکوم کرد .. -پس تو هم دوستم داری ؟ -من می تونم عاشق یه نفر باشم ولی تو نمی تونی دو نفر رو دوست داشته باشی .. ژاله دوستمه . من نمی تونم در حقش ظلم کنم .-نسرین من دوستت دارم .-بس کن بیشتر از این آزارم نده .. سعی می کنم دیگه نیام این جا یا رفتارمو عوض می کنم . -ولی نگو که احساستو عوض می کنی .نسرین هم منو دوست داشت . اما ازم فاصله می گرفت و من دوستش داشتم و دوست داشتم که به اون نزدیک شم . چند روز گذشت . از نسرین خبری نشد . ژاله هم آخر هفته رو همراه خونواده اش رفت شهرستان خونه خاله اش و منم بهونه ای جور کردم و نرفتم .. شاید می خواستم به خودم نشون بدم که هنوزم می تونم عاشق شم .. یا این که یه زنی رو به طرف خودم بکشونم . نسرین خیلی خوشگل بود . لاغر تر از ژاله ولی بلند قد تر بود . شاید اگه اون به دوست داشتنش اعتراف نمی کرد من این قدر اصرار به پیگیری علاقه ام به اون نداشتم . نمی دونستم که این علاقه یک عشقه یا یک هوس .. خیلی دلم می خواست اونو ببینم . یه تماس باهاش گرفتم .. -چیکارم داری رامین … چرا نمی ذاری من این حس شیطانی رو از خودم دور کنم … -بیا خونه مون دوست دارم واسه آخرین بار حرفاتو بشنوم . ولی تو که نمی تونی ژاله رو ول کنی . اون میگه چی شده ؟ .. می دونستم نمیاد .. ولی بعد از این که کلی سرم داد کشید یک ساعت بعد دیدم که با توپ پر اومد …نسرین : منو خسته ام کردی . من نمی خوام به تو فکر کنم . نمی خوام این حسو داشته باشم که یک زن گناهکارم … به من نزدیک نشو رامین . حس بدی بهم دست میده … نسرین منو دیوونه کرده بود . خودشو میکاپ و خوشبو کرده اومده بود این جا و نمی ذاشت بهش دست بزنم … ولی من خودمو بهش نزدیک و نزدیک تر کردم . نسرین : بیا حرفامونو بزنیم و تمومش کنیم . من عذاب وجدان دارم .-ما که هنوز چیزی رو شروع نکردیم . بیا حداقل شروعش کنیم و بعدا تمومش کنیم . -چی گفتی ؟ من متوجه نشدم ..-گفتم بیا حداقل شروعش کنیم که دلواپسی نمونه .. دستشو آورد بالا آن چنان سیلی بهم زد که صدای شکستن قلبمو می شنیدم .. سرمو انداختم پایین و دیگه چیزی نگفتم . … ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی

حـــــــــــــــق نـــــداری عـــــاشقـــــم بـــــاشـــــــــــــــی ۲ سرمو که بالا گرفتم نگاه من و نسرین با هم تلاقی کرد .. من فکر می کردم این فقط منم که چشام پر اشک شده ….-نسرین من منظور خاصی نداشتم . می دونم لحن من طوری بوده که تو بر داشت بد کردی . منو ببخش . اصلا دوست نداشتم این طور شه . من فکر می کردم تو هم دوستم داری . آخه خودت اینو گفته بودی … -لعنت بر من که احساس خودمو بهت گفتم .. منو ببخش رامین .. ولی من از اون زنایی که فکر کردی نیستم . تا حالا هیچ مردی نتونسته از راه به درم کنه . یکی دو نفر مدعی شدن که عاشق منن . اونا رو خیلی زود شناختم . از اولشم می دونستم چه تیپ آدمی هستن . ولی نمی دونم چرا دیوونگی ام گل کرده .. -منم مث تو دیوونه ام نسرین . دیوونه چو دیوونه رو ببینه خوشش میاد دیگه .. بیا حالا این طرف صورتمو هم بزن . من نمی تونم باور کنم که تو منو دوست داشته باشی . آخه کسی که کسی رو دوست داشته باشه هیچوقت این رفتاری رو که تو پیش گرفتی با طرفش انجام نمیده .رفتم سمتش ..-نه ..نه ..من هنوزم بابت سیلی که به گونه ات زدم عذاب می کشم … جلو تر نیا …. خیلی پررویی . -عاشقتم نسرین …- پس ژاله چی ؟! -من حالا فقط تو رو می بینم ..-حتما فر دا هم یه نفر دیگه رو می بینی …-یعنی با این حرفات می خوای به من بگی که برم پی کارم ؟ نسرین : نه من میرم پی کارم . خواهش می کنم جلو تر نیا .. با احساسات من بازی نکن ..ولی وقتی دستامو دور کمرش قرار دادم و اونو سمت خودم کشیدم اعتراضی نکرد .. دستامو رو صورتش کشیدم .. حس کردم عشق من با نوعی هوس در هم آمیخته شده . دلم می خواد اونو در کنار خودم برهنه دا شته و همراه با عشق غرق هوس شم . اما می دونستم که تا همین جاشو هم خیلی معجزه آسا پیش رفتم . حس کردم که اون غرق احساسات خودشه … چقدر از لمس بدنش خوشم میومد . آغوش یک زن بهم آرامش می داد . نمی دونستم تا چه حد نسرینو دوست دارم . آیا اونو برای سکس می خوام ؟ یا برای این که به خودم نشون بدم که می تونم دل دخترا رو به دست بیارم یک بازی روانی .. ولی می دونستم که نسرین خیلی دوست داشتنیه . شاید به این دلیل که یک تفاوت خاصی رو بین اون و بقیه حس می کردم بهش گرایش پیدا کرده بودم . با دستام کمرشو به آرومی می مالیدم …. لبامو گذاشتم رو صورتش و بعد یواش یواش به لباش رسوندم . حس کردم که باید خیلی دوستم داشته باشه که با همه سختگیر بودنهاش تا این جا رو پیش رفته .. منم دیگه نباید از این جلو تر می رفتم برای این لحظات همین کافی بود . -نسرین دوستت دارم …هنوز لبامو به لباش نچسبونده بودم . می خواستم ذهنشو قلبشو برای پذیرش این بوسه آماده تر کنم …نسرین : من چند بار باید بهت بگم که تو نمی تونی از دوست داشتن حرف بزنی .. -ولی حالا این حس قلبی در من به وجود اومده . تو هیچ احساسی در مورد این حس من نداری ؟ دوست داری که دوستت نداشته باشم ؟ -من دوست دارم که خودت باشی ..-پس چرا دوستم داری نسرین . اگه خوشت نمیاد که منم عاشقت باشم بگو .. -نمی دونم رامین . اگه از تمام عاشقای دنیا بپرسی که چرا عاشقی دلیلی ندارن …. -منم دلیلی ندارم . فقط دوستت دارم . نمی تونم دوری از تو رو تحمل کنم .. این بار خودمو کاملا به نسرین چسبوندم و لباشو محکم به لبان خودم قفل کردم . سینه های نیمه درشتشو رو سینه های خودم حس می کردم ….-نسرین … تو نمی تونی ازم فرار کنی . من دوستت دارم .. دوستت دارم ..-نهههه نکن .. این کارو با من نکن .. منظورش این بود که با احساساتش بازی نکرده با واژه ای به نام عشق با هاش بازی نکنم ….-نسرین تو اگه سر سوزنی عشق منو قلابی بدونی هیچوقت این جور خودت رو تسلیم من نمی کنی . تو تسلیم عشق شدی … حالا دیگه چشاشو بسته بود .. انگاری منتظر لبام بود تا اونو به لباش بدوزم و همین کارو هم کردم . ولی دیگه برای اون لحظات پیشروی نداشتیم . با این حال به خوبی متوجه بودم که تاثیر زیادی روش داشتم . علاوه بر اون حالت چهره اش نشون می داد که تا حدودی هم شهوت اومده سراغش … چون در نگاهش نوعی خماری و التماس خاصی به چشم می خورد . یه خماری همراه با نوعی سرزنش به خود . من این نگاهها رو به خوبی می شناختم ..تا همین جاشو قانع شدم که اثربدی ذوش نذارم . پیشم موند … برام آشپزی کرد . مثل خانوم خونه ….-نسرین تو شدی همسر خونه من …نسرین حرص می خورد وقتی این طور با هاش حرف می زدم …. ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی

حـــــــــــــــق نـــــداری عـــــاشقـــــم بـــــاشـــــــــــــــی ۳ نسرین خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کردم کنارم خوابید … خیلی راحت بغلم زد . لباشو داد به لبای من .. بدنشو به بدن من چسبوند و ما غرق در حرفای عاشقونه شدیم .. و من خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کردم دستمو از زیر لباسش رد کرده و به سینه هاش رسوندم که در رو یا هام حس می کردم که دست مرد دیگه ای بهش نرسیده . این اون چیزی بود که من می خواستم ..-رامین عزیزم ..من تسلیم هوسم نیستم ..من عاشقتم .. ولی می دونم کار مون اشتباهه ..اون از اشتباه می گفت ولی در همون هوس و گناهی غرق بود که منم درش غرق بودم . در لذت همون گناه … -نههههه نههههههه خواهش می کنم … می دونستم این خواهش می کنم کلامیه برای این که به عشقبازی خودم ادامه بدم . انگار بدنشو در یک کوره آتیش گذاشته باشن . من از زنایی که این حالت بهشون دست می داد لذت زیادی می بر دم .. سینه های درشت نسرین رو از قفس ازاد کردم … قلبش طوری می زد که منو تر سونده بود .. با اشاره انگشتام روی سینه هاش , کاملا ولو شده بود … لبامو گذاشته بودم رو شورت خیسش …. پاهاشو به سرم فشار می داد .حتی فکر منم از کار افتاده بود … هیشکدوممون نمی دونستیم داریم چیکار می کنیم . من احساس شب اول از دواجمو داشتم . همه چیز برام رنگ و بوی یک عروسی و یک زفاف دیگه رو داشت . من نسرین رو دوست داشتم و عاشقش بودم . یعنی این طور حس میکردم . ولی هر وقت اون ازم می پرسید که چطور می تونم هم اون و هم ژآله رو دوست داشته باشم نمی دونستم چه جوابی بدم . راست می گفت خیلی سخته دو نفر رو با هم دوست داشتن و به یک اندازه به اونا توجه داشتن. شاید این جوری نشه اسم عشقو رو پیوند گذاشت .. اما من می خواستم من و نسرین مال هم باشیم . خودمم گیج شده بودم . اون که با اندام قشنگش در اختیار من بود . دو تایی مون کاملا بر هنه شده بودیم . اون با سینه هام بازی می کرد و تنمو غرق بوسه کرده بود . گاه می رفت توی فکر . به گوشه ای خیره می شد . می دونستم از این که حس می کنه پاشو گذاشته توی زندگی یک نفر دیگه متاثره …. اونو یه دور بر گردوندم .. دلم می خواست کونشو بکنم . اون قدر حواسم بود که خرابکاری نکنم . و یه وقتی نزنم پرده شو پاره نکنم . من نمی خواستم واسه من و نسرین گرفتاری درست شه . دهنمو گذاشته بودم روی کسش … طعم تازه و بی نظیر اون کس منو به یاد شب از دواجم انداخت . ژاله هم تقریبا همچین حالتی داشت ولی نسرین رو خیلی تازه تر حسش کردم . با این تفاوت که می تونستم داخل کس اونو حس کنم . سینه های نسرین رو در چنگ خودم داشتم . دستمو از روی رون پاش به پشت بدن و کون و کمرش می رسوندم .. بدنشو غرق بوسه کرده بودم و با نوک زبونش سوراخ کونشو لیس می زدم … وقتی کیرمو بعد از کرم مالی سوراخ کونش به سمت کونش فرستادم اشکش داشت در میومد ولی به خاطر من چیزی نگفت … یه مقداری از کیر من که رفت توی کون متوسط نسرین دیگه بی خیالش شدم . -آخخخخخخخخ رامین عشق من دوستت دارم . دوستت دارم . می خوامت منو تنهام نذار . همیشه با من باش .. دستامو روی کس نسرین حرکت می دادم و کونشو می کردم .. سرشو بر گردونده بود عقب و در حالی که یه دستم رو سینه نسرین قرار داشت با یه بوسه داغ سکسمونو کامل کردیم … اون کاملا از خود بی خود شده بود مثل من که هر لحظه می رفتم تا لذتم رو کامل کنم . منم با حرفای عاشقونه ام اونو بیشتر وسوسه اش کرده بودم . نسرین جیغی کشید که حس کردم که ار گاسم شده .. منم داغ داغ بودم .. چشامو بستم و دیگه جلوی آبمو نگرفتم .. بعد از اون همدیگه رو بغل زدیم چون هر دو مون احساس سبکی می کردیم خوابمون گرفت . -نسرین دوستت دارم .-منم همین طور . امید وارم با این کارم یه زن سبکسر به نظر نیام . بازم همون حسو نسبت به من داشته باشی .. -اتفاقا این جوری بیشتر دوستت دارم . به خودم می بالم که زنی که نسبت به همه سختگیره من حتما براش خیلی ارزشمندم که اون خودشو در اختیار من گذاشته …من و اون در آغوش هم و در خواب و بیداری بودیم . دو تن داغ .. پر هوس , ملتهب در شب رویایی عشق و هوس .. انگار زمین و آسمان آبستن حوادثی شده بود که باید زایمانشو همون شب انجام می داد .. گاو ما هم زاییده بود .. یه لحظه چشامو باز کردم و کیرمو بیرون کس و چسبیده به اون دیدم که کاملا قر مز شده . -نسرین بیدار شو .. بیدار شو ..منو ببخش ..منو ببخش … نفهمیدم .. چیزی یادم نمیاد … اونم حس منو داشت .. ولی می گفت یه چیزایی یادش میاد.. اما قدرت عشق و هوس طوری بوده که ریسکشو که می دونسته به کجا می رسه پذیرفته . …. ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی

حــــــــق نـــداری عـــاشقـــم بـــاشــــــــی ۴ (قسمــت آخــر ) نسرین : حالا می تونم حس کنم که دوستت دارم . دیوونتم . حالا می تونم خودمو غرق در تو ببینم . کیرمو گذاشتم روی کس خیس و خونین نسرین . نگاهمو یک بار دیگه به نگاهش دوخته بودم . یه نگاهی عاشقونه همراه با قدر شناسی از کاری که کرده بود .. در نگاهش حسرت و تاسف و پشیمونی دیده نمی شد .. پا هاشو باز و باز ترش کرد تا پذیرای کیرم باشه .. چقدر تنگ بود . یه حس تنگ .. کیر, نرم نرم وارد کسش شده بود … و من مراقب بودم که همراه با لذتی که ازش می برم عصاره کیرمو به کسش نریزم … نسرین پنجه هاشو به هم می فشرد و با التماس نگام می کرد . هم بی اندازه لذت می برد و هم دوست داشت که زود تر ار گاسمش کنم . منم خیلی مراقب بودم که توی کسش چیزی نریزم . اما با همه اینها اون خیلی داغم کرده بود .-نسرین دوستت دارم . به خاطر همه چیز ازت عذر می خوام ..-فقط کارت رو بکن . دیگه به هیچی فکر نکن . من دوستت دارم . دوستت دارم . با تمام وجودم تو رو حس می کنم . دستمو گذاشتم زیر سر نسرین و اونو به طرف خودم کشوندم . لباشو غرق بوسه کردم …. اون بازم جیغ می کشید و منم اون حس تنگی رو که از کس ژاله در ماههای اول از دواجم داشتم با کس نسرین مقایسه می کردم . مسیر و راه یکی بود ولی راهرو فرق می کرد . حرکت کیر به طرف جلو و عقب با لذتی شدید همراه بود . ولی برای نسرین که تازگی داشت فوق العاده حشر انگیزو پر هیجان بود ..-اوه نهههههه رامین … ادامه بده ولم نکن . بذار من آتیش بگیرم . دوستت دارم . دوستت دارم تنهام ندار می خوام برای همیشه مال تو باشم اسیر دستای تو . خواهش می کنم .. دوستت دارم . دوستت دارم .من و نسرین دیگه به سرخی بین کس و کیر فکر نمی کردیم . واسه من مهم نبود که اون یک زنه یا یک دختر و واسه اونم همین . فقط دوست داشتیم مال هم باشیم و از هم لذت ببریم . دختری که در آغاز اون همه سخت سر بود حالا رام من شده بود . رام عشق … تسلیم قلب خودش ..-نسرین دوستت دارم دوستت دارم . فراموشت نمی کنم ..اون اومد روی کیرم نشست . با این که دردش میومد و تا حدودی کسش می سوخت و لی با حرکات کون خودش روی کیر من ورو د و خروج کیر رو تنظیم می کرد تا کسش از حرکات گایشی من لذت بیشتری ببره . سست شده بود .. خودشو رو من رها کرد . حس کردم که بازم ار ضا شده … کیرمو کشیدم بیرون . دلم می خواست رو بدنش خیس کنم . یه بار که توی کونش خیس کرده بودم . حالا می خواستم سپیدی منی خودمو رو سینه هاش ببینم . کیرمو بین سینه هاش قرار دادم .. و اون با دستاش سینه هاشو دو طرف کیر من حرکت می داد .. چشام هنگام انزال باز و بسته می شد و اون با چشایی باز به من نگاه می کرد …. آبمو بین سینه ها و رو شکمش پخش کرد . کیرمو گذاشته بود توی دهنش و واسم ساک زد …. و چند ساعتی توی بغل هم آروم گرفتیم .. حرف زدیم .. خوابیدیم . خندیدیم .. حتی با هم متاثر شدیم و اونم گریست … اشکاشو پاک کردم ..چند روز پیداش نشد …حتی به مدرسه نمیومد ….ژاله می گفت که اون مریض شده … شاید به خاطر بکارتش بوده باشه .. ولی اون که حالش خوب بود .. یه روز ژاله ناراحت اومد خونه و گفت بی معرفت آب زیر کاه , رفت . اون به اتفاق یک گروه کارشونو درست کردن برای خد مت در یه منطقه محروم … دیوونه شده بودم-آخه اون که شوهر نداشت …. -باشه کره مریخ که نمی خواست بره … اون از من فرار کرده بود . می دونستم که از من فرار کرده بود . یه دو سه روزی کارا رو سپردم دست بر و بچه ها و راه افتادم به طرف جنوب …. خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کردم پیداش کردم .. نسرین تا منو دید یکه خورد . نزدیک محل کارش بود … همرام اومد تا با هم قدم بزنیم . -نسرین اینه اون شعار هایی که می دادی ؟-واسه هر سه مون بهتر بود . همیشه وقتی یه موضوعی این جوری پیش میاد یکی باید قربونی شه و این منو بودم که خودمو قربونی کردم .. -حقت نبود نسرین . تو اون شب خودت رو قربونی کردی .-نمی تونی اینو بگی ..من دلم خواست .. دوستت داشتم .. -حالا نداری ؟ خیلی سنگدلی .. -این جوری با هام حرف نزن و منو تحت تاثیر خودت و احساساتم قرار نده . -تو اون قدر سنگدلی که فکر منو نکردی ..-من خیلی بدم .. نباید اون جوری پامو توی زندگی ژاله می ذاشتم ..-ولی عشق ما که نسبت به هم دروغ نیست .. -این روزا همه از عشق حرف می زنن . اصلا معلوم نیست عشق چیه . خیانت به چی میگن .. مرز عشق و خیانت کجاست . درستی ها و نادرستی ها نا مشخصه . هر کس هر جوری که دوست داره یه تعبیری ازش می کنه .. -من هیچی از حرفات سر در نمیارم فقط همینو می دونم که دوستت دارم . وقتی که با توام می خوام که به تو فکر کنم …. ولی چون دوستت دارم حرفاتو می پذیرم نسرین و به خواسته هات احترام می ذارم .بدون نسرین برگشتم . زندگی من یه جوری شده بود . اما سعی می کردم ژاله چیزی نفهمه … چند ماه گذشت . منتظر بودم تا یه روزی خبر از دواج نسرینو بشنوم . یه روز صبح که ژاله رفته بود سر کار و من هنوز خونه بودم زنگ در خونه مون به صدا در اومد … زنگ آپار تمان … یکی بود که از در اصلی وارد شده بود .. درو باز کردم . نسرین رو دیدم . می دونست ژاله خونه نیست .. اول انگشتاشو نگاه کردم . حلقه ای ندیدم . نسرین : هنوزم دوستم داری ؟ هنوزم واست می ارزم ؟چشامو بستم … اون درو بست و خودشو به آغوشم انداخت …. -آهههههه عشق من … نسرین من . من منتظر یه کابوس بودم ولی حالا رویای شیرین زندگیمو در آغوشم دارم . تو چطور دلت اومد تنهام بذاری .. چور دلت اومد به همه چی پشت و پا بزنی …نسرین : راستش اول به خاطر تو بر گشتم .. بعد به خاطر خودم .. -پس دوستم داری ..-بیشتر از خودم دوستت دارم رامین … تو عشقمی ..تو هوسمی ….اون بر گشته بود تا در شهر خودش خد مت کنه .. پیش من باشه .. باز هم غرق گناه و هوس شدیم . حتی عشق ما هم یک گناه بود . نمی دونستیم آینده چی میشه .. می خواستیم همه چی رو فراموش کنیم .. این که من زن دارم .. این که رو این تخت با ژاله هم سکس می کنم … این که شاید همیشه این موش و گربه بازیها رو داشته باشیم …. پذیرفته بودیم که لحظات متعلق به لحظات هستند و باید نهایت استفاده رو از زمان برد . بعضی وقتا باید از میون بد و بد تر بد رو انتخاب کرد ولی در عمل هیچوقت آدما کارای بد خودشونو بد نمی دونن و یه توجیهی واسش میارن چون دوست دارن زندگی بر وفق مراد اونا باشه و اون جوری که دوست دارن ازش لذت ببرن . همون جوری که من و نسرین حس می کردیم بدون هم نمی تونیم زندگی کنیم …. پایان …. نویسنده …. ایرانی

مـــــــــــــن شـــوهـــــــر نـــمـــــــی خـــــــــــــوام ۱ شهناز و شهره از بچگی با هم دوست بودند . دوازده سال با هم همکلاس بودند و بعد از دیپلم هم دو تایی رفتن دنبال تخصص کارای آرایشی … ما حتی خونه مون هم کنار هم بود . یه سالن بزرگ آرایش هم توی کوچه مون ردیف کردیم . شهناز و شهره طوری با هم جیک بودن که من گاهی به شهره حسادتم می شد . من و شهیار شوهر شوهره دبیر لیسانسیه بودیم ..ولی شاید زنامون به تنهایی شش هفت برابر ما در آمد داشتند . من و شهیار سی سالمون بود و سه سال از شهناز و شهره بزرگتر بودیم . دست روز گار به ناگهان شهیار رو از ما گرفت … از اون به بعد دیگه جمع ما هم از هم پاشید … شهره دیگه اون شهره سابق نبود .. دست و دلش به کار نمی رفت . چند بار می خواست بره ولی شهناز نذاشت . شهناز به جای این که نگران من باشه نگران دوست قدیمش بود … بعد از چند ماه راستش بد جوری هوس شهره رو کرده بودم .. ولی نمی تونستم دست از پا خطا کنم . پای شهناز در میون بود . اون یک زن بیوه بود و نیاز داشت . سال شهیارو که دادیم شهره ساز رفتن زد ولی شهناز ازش خواست که بمونه .. شهره از خاطراتش می گفت …همون شبی که مراسم سالگرد شهیار بر گزار شد شهناز دست شهره رو گرفت و آورد خونه مون که این امشب این جا می خوابه .. کفرم در اومد .-عزیزم من می خوام امشب با تو سکس کنم . تو می خوای تا دم صبح با هاش حرف بزنی . تاره تو هم که به وقت سکس طوری ناله می کنی که صدات تا ده تا خونه اون ور تر هم میره . این زن بیوه هست . من چیکار کنم .. اون اگه بشنوه و دلش یه جوری بشه چی ..-ببین تو کی تنمو خواستی و من بهت ندادم ؟ دندون رو جیگر بذار اگه من کاری نکردم اون وقت بهم بگو .. بعد از این که شام خوردیم دو تایی شون رفتن اتاق بغلی .. فالگوش وایسادم ببینم چی میگن ..شهناز : عزیزم این قدر عبوس نباش . تو باید یواش یواش شوهر کنی . جوونی . یه خواستگار خوب که اومد باید بری دیگه . آفرین دختر خوب . ببین من چی میگم ..من و تو که با هم نداریم . قبل از از دواج هم که تن لخت همو بار ها و بار ها لمس کردیم .. اوخ لعنتی پس اونا با هم لز هم داشتن و من خبر نداشتم . معمولا اونایی که با هم لز دارن خیلی صمیمی ان .-من حس می کنم تمایلی ندارم … -یه کاری بکنم حاضری با من همراهی کنی؟ تو رو سر میلت میارم . -چه کاری ؟!-ببین شهره ..من که رفتم اتاقم در اتاق خوابو باز می ذارم . استیل خودمونو موقع سکس طوری ردیف می کنم که شهاب متوجه تو نشه . می دونم کار درستی نیست . بدن لخت من که برات بیگانه نیست . ولی می تونی به دیدن سکس من و شهاب با یه شور و هیجان بیشتری به آینده نگاه کنی . این احتمال هم هست که به یاد گذشته بیفتی .. ولی حرکت و روند سکس طوریه که آدمو رو به جلو حرکت میده . تو نباید افسرده باشی … .. راضی هستی ؟ .. شهره سکوت کرده بود .. منم متوجه شدم که راضیه .. با دمم داشتم گردو می شکستم . .. کیر بیست سانتی من به اندازه ای کلفت و شق می شد و سفت که دیگه از قرص استفاده نمی کردم ولی ترجیح دادم برای مانور بیشتر این کارو انجام بدم .. تا می تونستم در سکس با زنم سنگ تموم گذاشتم … با بوسه های گرمم .. سانت به سانت بدن زنمو لیسش می زدم .. اونم با عشوه و هوس می نالید ..-آخخخخخخخ تو چته .. چته عزیزم . انگار امشب فراری نیستی و تا صبح می خوای منو بکنی … -من کی فراری بودم . من خیلی هاتم … کیرمو طوری توی دستم گرفته و به این طرف و اون طرف پرتش می کردم و عین شمشیر سا مورایی در هوا حرکتش می دادم که شهره ببینه و حال کنه و حالش جا بیاد … شهره و شهناز هر دو شون یه اندام کار درست داشتند .. نه چاق نه لاغر با کونایی گنده … برای این که شهره خوب بتونه دید بزنه و اتفاقا شهناز هم همین طور می خواست قمبل کرد تا من از پشت بذارم توی کسش و با چه ضربات شدیدی هم کسشو آتیش می کردم … یه جیغی کشید و خیلی زود ار گاسم شد … ..شهناز : من الان برم دستشویی بر می گردم … .. تا رفت منم از تخت اومدم پایین . دلم مثل سیر و سر که می جوشید …. یواش درو باز کردم .. خبری نبود . رفتم به سمت اتاق بغلی .. شهناز : شهره چته … چی شده .. برگرد بیا به بقیه دید زدنت ادامه بده . اینی که دیدی سری اول بود ..-نه نمی تونم .. -چرا راستشو بگو .. -نه درست نیست .. -راستشو بگو ..-روم نمیشه .. اون شوهرته … -یعنی دلت می خواد با اون باشی ..-نه بس کن .. بذار من به حال خودم باشم .. شهناز : بمیرم برات … من این حالت تو رو می شناسم . غرق هوسی … همین چند دقیقه رو دیدی این جوری شدی ؟ شهناز بمیره تو رو این جور داغون نبینه …ادامه دارد …. نویسنده … ایرانی

مـــــــــــــن شـــوهـــــــر نـــمـــــــی خـــــــــــــوام ۲ زود بر گشتم سر جام . شانس آورم یک دقیقه بعد شهناز بر گشت …شهناز : من خیلی نگران شهره هستم . از بچگی تا حالا با هم بودیم . اون شریک خوبی برای منه . از وقتی که شوهرش مرده یا کار نمی کنه یا بد کار می کنه . منم به تنهایی نمی رسم .. می دونم مشکلش چیه .. -چیه عزیزم ..-سکس .. یه دوست مرد یا دوست پسر بگیره ..-چرا شوهر نمی کنه ..-میگه من نمی خوام با شوهر کردن به یاد خاطراتم با شهیار بیفتم .. -پس سکسو چه طور تحمل می کنه .. -اون گذراست ..داشتم به این فکر می کردم که اصلا با عقل جور در نمیاد که یک زن یک زن دیگه رو برای شوهرش جور کنه . حالا به خاطر لزی بوده که در گذشته داشتن . شاید حالا هم داشته باشن یا چیز دیگه ایه من نمی دونم . ولی اگه شهره نخواسته باشه چی ؟ تا اون لحظه می خواست …-می خوام در مورد یه چیزی با هات حرف بزنم ..-چیه عزیزم .-می تونی بهم کمک کنی ؟ می دونم زندگی مشترک ما میره زیر سوال ولی اونو می تونی از افسردگی نجاتش بدی … ظاهرا شهره راضی شده بود .. -عزیزم تو که می دونی من جونمو از تو دریغ ندارم-فدای تو شهاب جان .. فقط باید حواسم می بود که دقایقی رو روی سکس یک مرد و دو زن به خوبی کار می کردم . یکی از آرزو هام این بود که یه روزی دو تا زن لخت در آن واحد دورم باشند و با دو تایی شون حال کنم حالا به شیوه های مختلف .. شهناز : من ازت می خوام که با شهره سکس کنی .. -چی ؟!!!!!!!!!!!!!!!!! ..اووووووووووهههههههه .. -نه !نگونه .. خودت گفتی برای من همه کار می کنی .. -یک شرط داره .. چون من سختمه .. و اونم حتما سختشه .. سکسمون سه نفره باشه .. -قبوله .. قبوله شهاب -منم موافقه شهناز .. ..منو همچین بغلم کرد و بوسید که انگاری من واسش دوست مرد جور کرده باشم . رفت و شهره رو آورد .. طوری سرشو پایین انداخته بود که آدم فکر می کرد چقدر سختش باشه … یه سلام آرومی کرد و یه خوش آمدید هم از من تحویل گرفت … شهره سعی می کرد خیره توی چش نگاه نکنه و به روبرو نگاه می کرد.شهره : شهناز تو برو وسط ..شهناز : کیر شوهرم اون قدر دراز نیست که تازه قوسی شکل از هوا بیاد سمت تو .. شهره : اییییییییی من بمیرم … چی داری میگی .. شهناز : شهاب بیا وسط بینم . امشب باید شهره رو ردیفش کنیم ..من وسط قرار گرفتم . شهره سمت چپ و شهناز هم سمت راستم قرار گرفت . مثلا می خواستم به شهره نشون بدم که خیلی مبادی آداب هستم و اون قدر هم هم اهل وحشی بازی نیستم . ولی دوست داشتم بیفتم روش و تا می تونم بکنمش اونم با فشار . سینه هاش خیلی تازه تر و سفت و درشت تر از سینه های زنم بود . فکر کنم این یک سالی که ازش کار نکشیده بود فرم و حالت خوبی پیدا کرده بود .. یه دستمو گذاشتم دور کمر شهناز و دست دیگه مو هم دور کمر شهره قرار دادم ..شهناز : عزیزم شهره جون بیار اون لبای خوشگلت رو که باید ساک زدنو شروع کنیم … می بینی ؟ کیر رو می بینی ؟ حرف نداره شهره جون .. بخور و حالشو ببر … سرش مال تو ..منم اون قسمت زیر و بیضه هاشو می خورم . وقتی لبای شهره رفت رو سر کیرم تازه داشت باورم می شد که اونو شکارش کردم . در واقع منم شکار این دو زن شدم . دو زنی که می خواستند با یک مرد سکس کنن . شهناز در حالی که با لذت داشت بیضه هامو لیس می زد و میک گفت-شهره جون تو چشاتو از لذت می بندی یا از خجالت ؟شهره چشای خوشگلشو باز کرد و گفت فرقی نمی کنه .. و به ساک زدنش ادامه دارد . حالا این من بودم که از لذت چشامو باز و بسته می کردم . راستی راستی حال کردن با دو تا زن خیلی حال میده . آدم کیرش توان داشته باشه . قدرت بدنی , خودش ردیف میشه . توان کیر به همون توانایی در جلو گیری از انزال زود رسه این نظر منه . این قرصی هم که خورده بودم از اون قرصای قوی بود که هم کیر رو سفت نگه می داشت و هم در جلوگیری اثر فوق العاده ای داشت . منم دو تا دستامو گذاشتم رو سر دو نفریشون .. میگن یکی که دو تا زن داره باید به دو تایی شون به یک اندازه برسه که اونا نسبت به هم حساسیت پیدا نکنن . ولی خب شهره در واقع نوبری بود و خود شهناز یعنی زنم خواسته بود که من و اون با هم باشیم . چقدر بهم حال می داد … از سوراخ یکی می شد کشید بیرون فرو کرد توی سوراخ اون یکی … من و همسرم تا اون جایی که جا داشت به بهداشت اهمیت می دادیم . یعنی دیگه کیر رو از کون کشیدن بیرون در جا فرو کردن توی کس و بعد مجددا به حالت اول بر گشتن رو جایز نمی دونستیم ولی امشب یه حس دیگه ای داشت . … ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

مـــــــــــــن شـــوهـــــــر نـــمـــــــی خـــــــــــــوام ۳ شهره یواش یواش داشت می افتاد رو غلتک . انگار دیگه اون حالت خجالت اولیه رو نداشت . کیر من کمی اونو شجاع کرده بود . شهره دهنشو از رو کیر من بر داشت … انگاری اون و زنم شهناز خیلی راحت با هم کنار اومده بودند .. شهره : شهناز جان بفر ما شما مشغول شو … منو به یاد مجالس قلیون کشی مینداخت که یکی قلیون می کشید و خسته که می شد دسته شو می داد به دست یکی دیگه و می گفت شما بفر ما … شهناز : فدات شهره تو مشغول باش .شهره : خوبه اگه اجازه میدی من برم سر وقت قسمتای دیگه … شهناز دهنشو گذاشت رو کیر من .. شهره یه پهلو کرد .. کف دستشو گذاشت رو سینه ام و با موهاش بازی می کرد . من از این حرکت خیلی خوشم میومد . هوسمو زیاد می کرد . به نظرم اینوشهناز بهش گفته بود .. نا قلا طوری حرکت کرده زاویه گرفته بود که کونش از پهلو رو سرم بود . دستمو گذاشتم روی کونش .. و انگشتامو رو سوراخ کس و کونش قرار دادم . از اون طرف شهناز همچنان در حال ساک زدن کیرم بود . دو تا زن حسابی داغم کرده بودند .. -شهناز عزیزم . من نمی خوام الان آبم بیاد .. شهناز : راست گفتی .. گلابت یا گل آبت باشه برای شهره جون .. که یه جنس خالصو تحویل بگیره . خیلی وقته ازش محرومه … شهناز رفت طرف کف پام … سرمو بالا گرفته زبونو گذاشتم روی کون و کپل وکس شهره . شهناز انگشتای پامو لیس می زد … آخخخخخخخ اگه یه زن دیگه بود که دیگه آدم احساس می کرد در این عالم نیست . همین حالا شم چنین احساسی داشتم … -شهره جون اگه دوست داری بیشتر لیسش بزنم بیا از رو برو کستو بنداز رو دهنم ..همین کارو کرد ..شهره : آخخخخخخخ شهاب جون … گازش بگیر .. مال توست .. مال توست .. چقدر کسش ناز و تنگ بود . یک ساله ازش کار نکشیده حالا من بعد از این مدت داشتم افتتاحش می کردم . باور کردنش عجیب بود زن شهیار و دوست شهناز که خیلی خجالتی نشون می داد حالا اومده واین جور خودشو به من سپرده . من خودم نمی دونستم باید چیکار کنم . با این که شهره رو شهناز بهم هدیه کرده بود می ترسیدم که شهناز بهش بر بخوره که بیشتر به اون توجه می کنم . باید به اون دو تا زن نشون می دادم قدرت و مردانگی خودمو . اونا از من تحرک می خواستند در حالی که من خیلی سست و شل شده بودم . پا شدم و دو تایی رو گرفتم وسطم . یه لب به اون می دادم و یه لب به این . دو تا دستمو همزمان گذاشته بودم روی کس این دو تا خوشگله و با هم فشارشون می گرفتم . چقدر سخت بود فکر کردن به هر دو تا در آن واحد .هر چند ثانیه در میون تمرکزمو از سمت راست به سمت چپ بر می گردوندم . دو تایی شون خیس و داغ بودند ..شهناز سرمو به سمت خودش بر گردوند و لباشو چسبوند به لبام و بعد اونو گذاشت زیر گوشم . انگار می خواست یه چیزی بهم بگه .. -شهاب وقتشه که تموم کنیم .ازم می خواست که شهره رو بکنم …. ولی من دوست داشتم با دو بدن همزمان کار کنم . چقدر حال می داد این جوری . دستامو گذاشته بودم رو دو تا سینه ها . اونا هم یه بار دیگه با کیرم بازی می کردند . یواش یواش سرعت ما زیاد تر شده بود . دو تا زن با هم ناله می کردند ….. لحظاتی بعد رو بدن شهره قرار داشتم . دستاشو دور کمرم حلبقه کرده و منو به طرف خودش کشوند . لبام به لباش چسبید .. آخ که چه حالی می داد به من . برای لحظالتی به این فکر می کردم که زنم چه عکس العملی می تونه نشون بده . ولی شهناز اولش اومد و با یاسن من ور رفت و از پشت زبونشو گذاشت رو بیضه هام . با این کارش حس کردم که میل بیشتری دارم به این که کیرمو زود تر فرو کنم توی کس شهره . هوسم زیاد شده بود . شهناز مدام داشت تحریکم می کرد . زن من دوست داشت که من به دوستش حال بدم . چقدر باید اونا با هم صمیمی بوده باشند که شهناز حسادت زنونه رو کنار گذاشته . واقعا جای ستایش داره . کیرم دیگه بی تاب شده بود.در حال بوسیدن شهره کف دستمو گذاشته بودم رو کسش .. انگشت وسطی مو خیلی آروم توی کس فرو کردم .. اوففففف چقدر تنگ بود ..کیرم حسابی توش می چسبید و با لذت می تونست پیشروی کنه … شهناز : خوش می گذره بچه ها ؟من و شهره در حال بوسیدن هم با آهنگ تو دهنی شهنازو متوجهش کردیم که خیلی خوش می گذره ….. ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی

مــــــــن شـوهـــر نـمـــی خــــــــوام ۴ (قســمت آخــر ) چشای خمار شهره نشون می داد که بد جوری طالب کیر شده .. شهناز اومد به سمت ما … یه لحظه ترس برم داشت از این که نکنه حس حسادت زنانه اش تحریک شده باشه و بخواد الم شنگه به پا کنه .. ولی با کمال تعجب به شهره گفت که کمی خودشو عقب تر بکشه و پا ها شو به دو سمت طوری با لا بگیره که در حالت آویزونی به جایی تکیه بده .. شهناز کیرمو که دیگه در حال پرواز و شلیک نشون می داد گرفت دستش و اونو به سمت کس شهره برد .. اون می خواست با دستای خودش رابطه داغ من و شهره رو به اوج برسونه . از این بهتر نمی شد . سر کس شهره داشت سر کیر منو می سوزوند .. سر کیر منو چند بار به کس دوستش شهره مالوند .. چه لذتی از این بالاتر که زن آدم در نهایت آسودگی خیال یک زن دیگه رو در حضور خودش واسه آدم جور کنه و مهم تر از همه اینا دست منو به دست اون بده .. یعنی کیر منو به کس اون … کیر آروم آروم رفت توی کس شهره .. شهناز : خیلی خوب بکن اونو . طوری که جبران این یک سالی شده باشه . من اونو دوستش دارم . شهره رو کردی یعنی منو کردی . اون خوشحال باشه یعنی من خوشحالم . داشتم شاخ در می آوردم . ولی بیدار بودم . باید باور می کردم که بیدارم . دستامو گذاشته بودم رو سینه های شهره و کیرمو محکم می زدم به ته کس اون . اون پشتش به دیوار چسبیده بود و راه فرار نداشت . و من که دوپینگ کرده بودم با لذت و به راحتی اونو می کردم .. کیرو وقتی می فرستادم به انتهای کس تا آخر بیرون می کشیدم .. شهناز لذت می برد .. هر وقت لبهای من و شهره رو آزاد می دید میومد سمت من و لباشو رو لبای من می ذاشت .. بعد همین کارو با شهره انجام می داد .. منم دستامو می ذاشتم رو سینه هاش . به کونش چنگ انداخته و با کس و لاپاش بازی می کردم . شهره کف دو تا دستاشو گذاشته بود رو سینه هاش .. و طوری جیغ می کشید که زنم مجبور شد لباشو بذاره رو لباش و این جوری ساکتش کنه … شهناز مدام با دستاش به من اشاره می زد که ولش نکنم که نزدیکه ار گاسم شه .. شهره شهنازو هل داد به سمت عقب تا بهم بگه بکش بیرون کیرتو می خوام این جا آب پاشی کنم … کیرمو که بیون کشیدم پرش آب کس شهره دیگه دیوار اطراف و تن من و شهنازو خیس کرده بود .. -بده .. بده باز می خوام .. بازم کیر می خوام ..واسه این که تشنه ترش کنم و یه خورده هم جانب عدالتو رعایت کرده باشم گفتم یه چند دقیقه ای صبر کن . شهناز که به هیجان اومده بود قمبل کرد تا من از پشت ا اونو بکنم .. می دونست که من از این حالت خوشم میاد .. حالا شهره اومده بود به کمک شهناز .. دو تا قاچای کونشو به دو سمت باز می کرد .. نوک زبونشو می ذاشت رو کیر من که می رفت توی کس زنم و بر گشت می کرد .. شهره رو کنار خودم نگه داشته و همزمان با فرو کردن کیرم توی کس شهناز انگشتامو توی کس شهره حرکت می دادم … شهره رو هم ار گاسمش کردم .. یه تیکه ای دیده بودم توی فیلمهای سکسی که دوست داشتم در این جا پیاده اش کنم . شهره و شهناز رو در حالت قمبلی گذاشتم رو هم .. سوراخ کونشونو هم حسابی کرم مالی کردم … دلم می خواست از کون به کس و از کس به کون .. از اون به این و از این به اون همین جور کیرمو تو این سوراخ و تو اون سوراخ فرو می کردم . بی خیال بهداشت . مگه اینا که تو فیلمها از کون در میارن می ذارن تو کس طرف مریض میشه ؟ .. حال کردنم شروع شد .. چهار تا سوراخ در یه خط عمود در اختیار من بود شهناز پایین بود و شهره هم بالاش . ولی خودشو روش سبک کرده بود . از کون شهره شروع کردم . دستمو جلو دهنش گرفته و کیر انگار داشت پوست کون شهره رو پاره می کرد و به زور می رفت داخلش . از کونش در آوردم و گذاشتم توی کسش … اومدم پایین تر و به کس و کون زنم حمله کردم … چه صفایی داشت !… چند دقیقه ای رو این جوری حال کردم …. -خانوما .. کیرم دیگه حسابی داغ شده ..شهره : به این زودی ؟ -وای من که یک ساعته دارم شما دو تا رو می کنم . تازه خبر نداشتند که من قرص خوردم .شهره : من خیلی تشنه هستم . بریز توی کس من …شهناز : حواست هست ؟شهره : آره بابا .. دختر خاله ام دکتره .. نترس .. تازه دیروز پریودم تموم شدباردار نمی شم . ولی هوس دارم . تشنمه .. کسم آب می خواد …شهره رو آوردم پایین و اونو اون کنار نشوندم .. از همون پشت کردم توی کسش تا لرزش کونشو ببینم … در یه جایی که می دونستم اوج انزال منه کیرمو رها کردم .. -آخخخخخخخ .. چقدر داغم کردی ..شهناز : بچلونش شهره ! کیر شوهرمو بچلون …شهره : واسه تو آب نذارم ؟شهناز : اون تا دلت بخواد آب داره … همیشه یه مقداریشو برای لحظه مبادا قایم می کنه …چشامو بستم و با لذت توی کس شهره خالی کردم .. شهناز و شهره دو تایی آب کیرمو خوردن .. نوبتی کیرمو می ذاشتن توی دهنشون تا پاکش کردند .. دیگه سکس ما در هم شده بود . دوتایی شونو کنار هم گذاشتم . فقط حال می کردم و حال می دادم . دیگه کاری نداشتم که روی کدوم هستم و چند دقیقه بودم و چند دقیقه نبودم .. حتی گاه نمی دونستم اینی که دارم میکش می زنم کدومشونه .. داشتم قاطی می کردم که دو تایی شون افتادن رو من و آخر کار سه تایی همدیگه رو بغل زدیم .. شهناز از شهره پرسید اگه یه وقتی خواستگار خوب بیاد شوهر می کنی ؟ شهره : چی بگم به نظرت من باید شوهر کنم . ؟ من نمی خوام ..شهناز : راست میگی شهره ؟شهره : میگم به نظرت زنی که شوهر داره بازم باید شوهر کنه هووی خوشگل من .. شهناز دو زاریش افتاد ..دیگه از اون به بعد من با هر کدومشون هم سکس دو نفره دارم و هم سه تایی سکس می کنیم ..و اینو هم می دونم که اونا هم با هم لزمی کنن . یه چیز دیگه هم که واسم جالبه اینه که اونا اصلا به هم حسادت نمی کنن .. نمی دونم خوشبختی از این خوشرنگ تر هم داریم یا نه؟ .پایان .. نویسنده … ایرانی

نام داستان : امتحان وفاداری همسرقسمت اول :چند وقت پیشا دوستم شماره زنشو داده بود به رفیق فابريكش كه اسمش شهرام بوده و گفته تریپ تست وفاداریه میخوام ببينم بعد از 5 سال زندگي عاشقانه با همسرم، به مرد ديگه اي هم توجه ميكنه يا نه ..فقط سفارش کرده بود که در حد یه تلفن معمولی باشه و صرفا میخواد بینه زنش اهل حرف زدن با یه مرد دیگه هست یا نه..يه هفته بعد شهرام برگشته بهش گفته دمت گرم باهمین ادامه بده هم کوسش هنوز تنگه و زود خيس ميشه و هم خوب لب و زبون میده و میگیره هم خوب كير ساک میزنه و خایه می لیسه،، هم سوراخ کونش فوق العاده داغ و تنگه و خوشگله ، هم موقع کون دادن ناله های شهوت انگیز و نازی می کنه،عجب سینه هایی نرم و خوش فرمي هم داره،،آبمم كه اومد همشو تا قطره آخر خورد حتي اونايي كه روي صورت و پستونش ريخته بود، راستی سوراخ کونش با اینکه تنگه ولی خوب ظرفیت داره چون تو اولين قرارمون كه اومدم خونتون دوبار از کون گاییدمش و کامل آبمو خالی کردم تو سوراخ كونش اما آبم از سوراخ کونش خيلي كم سر ریز کرد .وقتي هم كه لب ميگيره اينقدر شيرين و ناز لب ميگيره كه ديگه آدم دلش نميخواد براحتي لب از رو لبش برداره .ضمنا ازم دو تا قول گرفته .اول اينكه یه دختر واسه لز براش جور کنم چون عاشق لب گرفتن و عشقبازی و مخصوصا ليسيدن سوراخ كون دختره .دوم اينكه يكي از دوستاي صميمي و خوش هيكلمو براش جور كنم و يه بار بياييم دو نفري پيشش چون خيلي دوست داره سكس دو كير همزمان يا همون دابل رو تجربه كنه . آخر سرم بعد از سه جلسه اي كه دوبارش خونه خودت بود يه بارم تو خونه خودمون گفت” شهرام کوسم به كلفتي کیرت عادت کرده و تشنه كيرت شده. از اين به بعد هر طور شده باید هفته ای دو بار بیای منو بکنی و لطفا منو از كون بيشتر بكن تا سوراخ کونم به سایز کیرت عادت كنه و بيشتر از كلفتي كيرت لذت ببرم”ضمنا قرار گذاشتيم هر چند وقت يه بار به بهونه موندن خونه خواهرش بیاد و شب خونمون بمونه و با هم حسابي عشقبازي كنيم و تاصبح تنشو در اختيارم بذاره. بهرحال دمت گرم خوب زن حشری ای داریبعد رفیقم كه حسابي تعجب كرده بود رفته سراغ زنشو از زیر زبون زنش حرف کشیده و پرسیده نرگس شهرام راست میگه این حرفا رو؟ و زنش هم اینارو بهش گفته:راست گفته که هیچ تازه همه ماجرا رو نگفته، بعد از كلي لاس زدن تلفني با شهرام ، قرار گذاشتيم بياد خونمون همو ببينيم. منم رفتم اون تاپ نيم تنه و ساپورت خاكستري رو كه خط كوسمو نشون ميده پوشيدم و حسابي بخودم رسيدم .وقتي اومد و درو باز كردم و ديدمش يه لحظه چشم تو چشم شديم .. ادامه دارد

خانومم خیلی از یکی از دوستام که 26 سالشه ومجرد خوشش میاد و به نوعی به قول خودش به چشم برادر دوسش داره و همیشه تو حرفاش از اندام و خوشگلیش تعریف میکنه حتی با اینکه دوستمه مدل موهاشو زیاد توجه نکردم اون میدونست چطوریه و خواست مدل مو بچه مثل اون درست بشه …به هر سختی به دوستم جریانو گفتم که امتحانش کنه که تا چه حد دوسش داره ولی میترسید و نتونست انجام بده با وجود اینکه میدونستم اگه بهش زنگ میزد یه هفته نکشیده اونو گاییده بود چون حس میکنم دیوونه کننده دوسش داره که حتی جلو منم ابرازش میکنه

قسمت دوم :وقتي اومد و درو باز كردم و ديدمش يه لحظه چشم تو چشم شديم و بعد آروم اومدیم تو آغوش هم بقصد روبوسي و احوالپرسي كه شهرام كه درو بست منو به ديوار كنار در تكيه داد و چشامون مثل دو تا دلداده به همديگه خيره موند.به خودمون كه اومديم ديديم كه لبامون رفته رو لب هم و زبونمون داره تو دهن همديگه خيلي نرم و عاشقونه مكيده ميشه ، طوري كه چند باري نفس هر دومون كم اومد و مجبور شديم نفس بگيريم و دوباره لب تو لب بشيم و نيم ساعت اول فقط سرپايي لب تو لب بوديم و تو اين حالت من دستم تو شلوار شهرام بود و كيرشو ميماليدم و اونم دستشو كرده بود تو ساپورتم و با دوتا انگشتش ميكشيد لاي كوسم و آب كوسمو جمع ميكرد و بعد اونارو مياورد بيرون و آب كوس رو كه از انگشتاش مي چكيد ميريخت رو لبامون كه داشتن همو ميخوردن و اينجوري آب دهنمون با آب كوسم قاطي ميشد و خيلي خيلي مزه آب دهنمون رو شيرين تر ميكرد طوري كه آب دهن همديگرو تا اونجا كه مي شد مي مكيديم و ميخورديم .خودمم فكر نميكردم آب كوسم اينقدر خوشمزه باشه كه بتونم بخورمش .خلاصه وضع طوري شده بودكه دور لب و دهن هر دومون حسابي با آب كوسم خيس شده بود و از دور دهنمون شره ميكرد وشهرامم همزمان با اون يكي دستش هم پستونامو خيلي عاشقانه و ملايم ميماليد و اون وسطا گاهي دست ميكرد تو ساپورتم و سوراخ كونمو نوازش ميكرد و گاهي هم يه انگشتي توش ميچرخوند طوري كه ناله من بلندتر ميشد از لذت.تو اين حين من ساپورتم بخاطر شره كردن آب كوسم حسابي خيس شده بود طوري كه شهرام ساپورتمو از تنم درآورد و با دو تا دستش لمبرهاي كونمو گرفت و شروع كرد به ليسيدن گردن و پستونام طوري كه داشتم از لذت ديوونه ميشدم خلاصه يه عشقبازي حسابي همون دم در با هم كرديم. بعد هر دو لخت شديم و رفتيم حموم .من كه فكر نميكردم همين جلسه اول كارمون به سكس بكشه موهاي كوس و كونمو شيو نكرده بودم و شهرام كه اين صحنه رو ديد از خدا خواسته گفت كه دوست داره خودش كوس و كونمو شيو كنه .خلاصه بعد از كلي عشقبازي و نوازش بدن همديگه زير دوش آب ولرم و بعد از حدود نيم ساعت مكيدن زبون هم و فرو كردن زبونش تو سوراخ كونم و ليسيدنش زير دوش ، قشنگ منو نشوند و با حوصله موهاي دور سوراخ كون و كوسمو شيو كرد و وسطاي شيو كردن هي سر كيرشو ميماليد رو كوسم كه ببينه خوب شيو شده يا نه كه با اينكار حسابي ديوونم كرده بود..بعد منو برد حالت داگي استايل و كونمو با دستاش باز كرد و بعد از كلي زبون چرخوندن تو سوراخ كونم شروع كرد به شيو كردن .من كه از ديدن اين صحنه كه لخت مادرزاد جلوي يه مرد لخت ديگه با كير شق شده دراز كشيدم و اون مرد داره كوس و كونمو شيو ميكنه بد جوري حشري شده بودم بلافاصله بعد از اينكه شيو تموم شد شهرامو بردم زير دوش و آنچنان همديگرو عاشقانه بغل كرديم و لب تو لب شديم كه هر كي ميديد فكر ميكرد شيرين و فرهاد به وصال هم رسيدن .خلاصه يه عشقبازي و لب و تو لب حسابي زير دوش داشتيم جوري كه دستامون بدن همو نوازش ميكرد و بدنهاي خيسمون بهم چسبيده بود و قفل شده بود در حالي كه پستونام به بدن شهرام حسابي ماليده ميشد لبهامون هم از هم لحظه اي جدا نميشد.اون عشقبازي زير دوش خيلي بهم حال داد و مزش هنوز زير زبونمه.بعد شهرام خواهش كرد همون زير دوش براش ساك بزنم و منم بلافاصله جلوش دو زانو نشستم و كيركلفتشو با ولع كردم تو دهنم و حسابي مشغول خوردن شدم اونم همزمان با دستاش كمرم و ميماليد و ازسوراخ كون تا بالاي كمرم با دستاش نوازشم ميكرد..من كه معمولا كير زياد ساك نميزنم بقدري حشري شده بودم كه همه جاي كير شهرامو خوردم و حتي خايشو قشنگ ليس زدم و تخماشو كردم تو دهنم و موقعي كه كيرشو قشنگ تو دهنم كرده بودم بودم و داشم ميمكيدم شهرام يه ناله اي كرد و يه دفعه ديدم گلوم داغ شد..فوري كيرشو كشيدم بيرون و ديدم بعله شهرام آبش اومده…و چون كير تا ته تو دهنم بود بيشترآبش رو قورت داده بودم و فقط قطره هاي آخرش كه داشت از كيرش بيرون ميوم رو تونستم مزه مزه كنم و بخورم…هيچوقت از خوردن قطرات آب كير اينقدر لذت نبرده بودم… ادامه دارد..

poopiالبته خودمم دوس دارم زیرش بخوابه چون دوستم انصافا خوشگل و خوش هیکله و نازه ..اطمینانم دارم کوچکترین اشاره ای به خانومم بکنه با تموم وجود خودشو در اختیارش گذاشته و زیرش خوابیده …من یه چیزی میگم شما میخونین واقعا زنم دیوونه شه و بی محابا ازش تعریف میکنه و قربون صدقه ش میره

⁠⁠⁠سکس عاشقانه و خشن من و صنم، دختر همسایه مون سلام . من پیمان هستم و 25 سالمه از 14 ساله اومدیم به خونه ی جدیدمونو همسایه های جدید. توی محله قبلیه ما خیلی کم میشد با دخترا ارتباط برقرار کرد یه جورایی سنتی بود و همه ی خونواده ها همدیگه رو میشناختن و اصلا چیزی ب نام دوست دختر و دوست پسر معنی نداشت . اما این جایی ک الان هستیم کاملا فرق میکنه سطح فرهنگشون و نوع برخوردشون با همدیگه و کلا دختر و پسر خیلی راحت تر میتونن با هم دوست باشن . کسی هم به کسی کاری نداره .قصه منم با یکی از همین دخترا گره خورده ..”صنم” دختر همسایمون خیلی خیلی دختر امروزی و خوش برخوردیه خیلی راحت بعد از برخورد دوم یا سوم حس میکنی یه عمر باهات رفیقه . ولی این یه طرف شخصیتشه قسمت دوم شخصیتش طوریه که با هیچ پسری هیچ برنامه یی پیاده نمیکنه ..یعنی اینطوری که آمارشو گرفتم همه براش رفیق معمولی ن و به هیچ کس پا نمیده . …خلاصه چند سال گذشت و ما تویاین محل جا افتادیم و با صنم بیشتر صمیمی شدم بعضی موقع ها مشکلات درسی شو ازم میپرسید با ازم میخواست همراه ش تا جایی برم . گذشت و گذشت تا بعد از چند سال خودمو بهش ثابت کردم ک مثلا من ازون پسرا نیستم و میتونه همه جوره رو من حساب کنه . یه روز آخرای ترم دانشگاه ش بودو ب من زنگ زد که اگه میشه برم خونه شون تو درس ریاضی مهندسی ک خیلی استاد بودم کمکش کنم . البته این موضوع تازه یی نبود چند بار دیگه هم قبلا بریا همچین موضوعی رفته بودم خونه شون ک البته همیشه هم مامانش خونه بود و نمیشد دست از پا خطا کرد .اما امروز بعد از اینکه آیفونو زد و داخل شدم دیدم ماشین باباش نیست رفتم داخل خودش تو حال نشسته بود وسط دفتر کتاباش و تا منو دید گفت بیا تو کسی نیست .رفتم داخل پرسیدم مگه مامانت نیس .؟؟؟گفت نه با پدرم رفتن بیرون امشب آخر وقت برمیگردن .!!!! گفتم حالا بد نیست من اومدم تو هم تنهایی ؟؟؟ گفت یه مشکل کوچیک دارم .کمکم کنی سریع میتونی بری …حس عجیبی درونم بوجود اومد که این حس وقتی تقویت میشد ک لباس تنش رو میدیدم . کثافت اینگار همه ی اینکار رو از روی قصد و منظور با یه برنامه از پیش تعیین شده انجام داده بود .. البته گفته بودم که صنم دختر راحت وامروزیه ولی هیچ وقت اونو با این تیپ و ظاهر ندیده بودم.یه جوراب شلواری خیلی نازک و سفید با یه تاپ سفید ک فک کنم زیادی براش کوچیک بود آخه 60-70 درصد سینه هاشو راحت میشد دید فهمیدم این لباس زیر برای لباس بیرونی شه ….موهای لخت و سیاه ش ک وقتی سرش پایین بود روی صورتشو کامل میپوشوند پوست سفید صورتش و رژ لب قرمزی که زده بود دیوانه کننده بود همین طور ک محو تماشاش بودم گفت این دوتا رو برام حل کن من باید برم با همکلاسی هام تو پارک قرار داریم .اینو گفت و رفت داخل اتاق که لباس بیرونی شو بپوشه .همینطور ک داشت میرفت سرمو بلند کردم و از پشت هم دیدش زدم .بعله ….. باسنش نسیت به هیکل لاغرش دو سایز بزرگتر بود .کلا صنم هیکل خیلی بیستی داشت یه دختر 20 ساله و نه خیلی لاغر اما به طرز هنرمندانه یی سینه و باستنش بزرگ بود و به دل هر کسی مینشست طبق نظر اساتید محلمون (بچه محل ها) احتمالا به خاطر کلاس ژیمناستیک بوده آخه فهمیده بودم چند سال ژیمناست بوده و تازگی بخاطر دانشگاه کمتر سراغش میره .قبلا ازپشت مانتو باسن و سینه هاشو دیده بودم حدس میزدم شاهکار باشه .. جوراب شلواری ش اینقد نازک بود که شرت و حتی نقاشی های روی شرتش واضح دیده میشد .یه شرت سفید با عکسای گیلاس روش….همینجور که روی مبل نشسته بودم کیرمو بین پاهام فشار میدادم که بیشتر از این بلند نشه . اصلا وضع عجیبی داشتم.. میخواستم سریع مساله ها رو براش حل کنم ک دیدم هیچ اثری از خودکار نیست . جرقه یی توی ذهنم رده شد سریع از جا بلند شدم و همینو بهانه کردم و رفتم سمت اتاق . درش کاملا باز بود . دیگه چی میخواستم.. منم سرمو انداختم پایین و رفتم داخل …..دیدم صنم تاپشو درآورده و نشسته پشت میز آرایش و داره با گوشیش صبحت میکنه حواسش به کشوی میز بود انگار دنبال کرست میگشت و همه ی این مدت توی انعکاس آینه من داشتم به اون سینه های درشت و سفید نگاه میکردم هیچ وقت فکر نمیکردم همچین چیزی ببینم . سینه های یه دختر 20 ساله ک تا این سن دست هیچ کس بهش نخورده و نوکش به سمت جلو بود انگار جاذبه یی وجود نداشته براش. همه ی این دید زدن ها 4-5 ثانیه بیشتر طول نکشید ک نگاهش از تو آینه به من افتاد و زود با دستاش سینه هاشو پوشوند البته فقط یه خورده شونو .. مگه اون سایز سینه توی دستهای کوچولوش جا میشن !!!!همین جور ک هم خجالت میکشید هم لبخند میزد گفت چی میخوای سرتو انداختی پایین و میای داخل .به خودم اومدم سرمو انداختم پایین و گفتم ببخشید اومدم خودکار بگیرم .زیر چشمی دیدمش سریع همون تاپ سفیده رو پوشید و اومد ک خودکار رو از رو میز برداره که حول شد و خودکار افتاد رو زمین و رفت زیر تخت .دید یکم اوضاع داره خراب میشه گفت تو برو الان میارم برات .. همونجا به چپ چپ کردم و چند قدمی لومدم بیرون . یه لحظه بازم برگشتم دیدم خم شده زیر تخت داره دنبال خودکار میکرده . اینگار کونشو گرفته به طرف من و از من میخاد برم به طرفش …همه چی داشت به من میگفت چیکار کنم . دیگه دلمو زدم به دریا و همینجور ک خم بود رفتم پشت سرش رو زانوها م نشستم و دو دستمو انداختم دور باسنش و از زیر کسش دستامو قفل کردم و با چهارتا انگشتم شروع کردم کسشو مالیدن …….. عین کسایی که برق گرفته باشدشون خواست برگرده طرف من که دید قفل شده و با صدای بلند گفت داری چه غلطی میکنی.. گمشو از خونه مون برو بیرون. بابام پدرتو در میاره ..آروم کنار گوشش گفتم فقط میخوام برای چند دقیقه مال من باشی . قول میدم هیچکس نمیفهمه .فکر کنم خیلی بدش اومد از این حرف بزور تو بغلم چرخید و محکم زد زیر گوشم و گفت خفه شو …از تو گنده تراشم کوبوندم به سقف..اینجا بود که دیگه تنها وظیفه خودمو این میدیدم که یه حال اساسی به صنم خانم بدم ..نمیدونم چی شد که با همون دستم که همچنان داشت با کسش بازی میکرد و دست چپم از زمین باندش کردم و انداختمش روی تختش وحشت کرده بود خواست سینه خیز از اونطرف تخت فرار کنه که پاهاشو گرفتم کشیدم طرف خودم . داشت با ترس تو چشمام نگاه میکرد و من فقط نکاهم به کسش بود چون میدونستم هنوز پرده داره و دنبال دردسر زیادی نیودم عین کشتی گیرا فیتیله شو گرفتم و دمر خوابوندمش …همون کون درشت الان در فاصله 30 سانتی من بود هنوز جای سیلی ش میسوخت پنجه هامو کردم لای کونش وجواراب شورتی رو از همون درز پاره کردم . جیغ کوتاهی کشید فکر کنم داشت گریه هم میکرد سریع شلوارمو بیرون آوردم کیرم عین چوب خشک شده بود شورتشو با آرامش بیشتری از پاش کشیدم بیرون و لای کونشو باز کردم یه سوراخ خیلی تنگ داشت که آدمو دیوونه میکرد . همینجو ر که شورتش تو دستم بود روش خوابیدم شورتشو گذاشتم کنار صورتش و گفتم نمیخواستم اذیت بشی . اگه قول میدی بقیه راه دختر خوبی باشی ادامه شو آروم پیش میریم هیچی نمیگفت فقط سرشو انداخته بود پایین و فکر میکنم داشت گریه میکرد . آروم کنرار گوشش گفتم . نگران نباش با جلو ت کار ی ندارم فقط از عقب میکنم ولی یکم دردش بیشتره اگه میخوای اذیت نشی یکم کیرمو خیس کن .اینجا بود ک ب سرشو بلند کردو گفت بابام پدرت و درمیاره باز با این حرفش دیوونه م کرد دختره اصلاه راه نمیومد…شورتشو بزور چپوندم تو دهنش ک دوتا دستاشو از پشت محکم گرفتم و بلند گفتم هرچقدر میخای جیغ بزن ..باسنشو سفت کرده بود ول به هر زخمتی بود بازش کردم و کیرمو گذاشتم لای کونش سعی میکرد دستاشو آزاد کنه اما نمیتونست حس کردم داره دهنشو باز میکنه کیرمو تا خایه هام کردم تو سوراخش ومطمن بودم داره درد زیادی میکشه اما یکمم تقصیر خودش شد ..لذت بی نظیری داشت تو آسمونا بودم اصلا صداشو نمیشنیدم شروع کردم دیوانه وار تلمبه زدن و صنم هم زیر من نا امیدانه سعی میکرد خودشو بیرون بکشه با هر بار تو کردن جیغ بلندی میکشید ک البته صداش به جایی نمیرسید چون حالا دیگه دستمو هم گذاشته بودم روی دهنش فقط منو بیشتر شهوتی میکرد بعد از چندتا تلمبه حسابی یکم دلم براش سوخت کیرمو کردم داخل سوراخش ک دیگه الان شده بود عین کوره آتش .همونجنا کیرمو تگه داشتم تا یکم جا باز کنه . دیگه داشت با صدای بلند گریه میکرد… بعد از چند ثانیه که آروم شد باسنش رو شل تر کرده بود منم تا فرصت دیدم یه بار دیگه یه عقب جلو کامل کردم ایندفعه دیگه کمتر عکس العمل نشون داد. دیگه الان وقتش بود شروع کردم به تلمبه زدن جوری میزدم که صدای جیر جیر تخت فکر کنم تو کل خونه میومد دستاشو ول کرده بودم و دهنشو باز کرده بودم . دیگه از گریه و درد خبری نبود .. فقط هر بار که کیرمو میکردم توی کونش صدای آه کوتاهی از روی لذت میداد.. حدودا 7-8 دقیقه یی شده بود که روی صنم خوابیده بودمو داشتم تلمبه میزدم. ک تصمیم گرفتم پوزیشن رو تغییر بدم بهش گفتم برگرد . با نگرانی نگام کرد گفتم نترس عشقم گفتم که با کوست کاری ندارم … ایندفعه آروم برش گردوندن صورتش رو دیدم ک ه بخاطر گریه ریملش اومده روی گونه هاش . با دستمال صورتشو پاک کردم و آروم گفتم ببخشید ک اذیت شدی تقصیر خودت بود که راه نمیومدی . یه دفعه خندید و باعث شد بی اختبار برم سراغ لبش بوی توت فرنگی رژلبش توی همه ی دهنم حس میکردم .بعد از یه لب گزفتن طولانی رفتم سراغ پاهاش که نگام به کسش افتاد گفتم بذار یه حالی هم به این بدم البته فقط خوردن .بدون مقدمه کوس سفید و بدون مو شو به دهن گرفتم و دیوانه وار میمکیدم و با زبون با چوچولش بازی میکردم کاملا حشری شده بود از قیافه ورنگ صورتش معلوم بود…از فرصت استفاده کردم و گفتم اگه ارضات کنم برام ساک میزنی که دیگه درد نکشی . .اصلا تو این دنیا نبود .گفت آره آره عشششششقم میخووووورم …سریع دست به کار شدم و با انگشت و زیون رفتم تو کار کسش ..مزه خوبی میداد دست چپم هم روی سینه ش بود چون میدونستم فشار دادن نوک سینه باعث ارگاسم سریعتر میشه …بدنش داغه داغ شده بود که حس کردم لرزه ریزی افتاده تو اندام خوش فرمش . اینجا بود که دیدم آبش اومد از شدت شهوت دستشو گذاشته بود رو کسش و هی میمالید . انجا بود که منم دیدم تا سرم بی کلاه نمونده و سرد نشده به هدفم برسم سریع پریدم رو تخت و نشستم رو سینه ش البته وزنمو انداختم جلو..حس خیلی خوبی داشت انگار نشستم روی نرم ترین بالشت دنیا . کیرمو گذاشتم جلو لبشو موهاشو از روی صورت کنار زدم ..بدون اصرار کیرمو کامل کرد توی دهنش و نفمیدم چه طور تونست 20 سانت کیرو یه جا بذاهر تو دهنش.. هی بازبونش باهاش بازی میکرد ومحکم میمکید با دستش هم خایه هامو آرو م لمس میکرد…2-3 دقیقه کیرم تو دهنش بود ک حس کردم آبم داره میاد ..گفتم داره میاد کجات بریزم. لبخندش خیلی بدلم نشست ..یعنی میخواست آبمو بخوره ..چیزی که منم خیلی دوست داشتم با این لبخند دیگه جلوی خودمو نگرفتم و آبم اومد بهترین قسمت ماجرا رو تجربه کردم همه ی آبمو مکید و قورت داد… اصلا فکر نمیکردم با یه تازه کار همچین سکسی داشته باشم…….ادامه دارد…

ضـــــــــــــــربـــــدری حـــــال میـــــــــــــــده ۱ نلی هنوز باورش نمی شد که بالاخره راضی شده باشه به حرفای شوهرش گوش کنه .. سختش بود .. باورش نمی شد که شوهرش این پیشنهاد رو به اون بده . اون حتی عادت نداشت به این که رو سری رو پیش نا محرم از سرش بر داره . باورش نمی شد که نیمایی که عاشقش بود اونو این طور وارد بازی و دنیایی بکنه که ازش نفرت داشت و به اون فکر نمی کرد . نمی دونست چرا شوهرش همچین احساسی پیدا کرده . چرا به زوج مهران و مهناز علاقه مند شده و دوست داره با اونا سکس ضربدری کنه . با این که مهران مرد خوش قیافه و خوش اندامی بود ولی اون چندشش می شد از ایبن که خودشو در اختیار مرد دیگه ای به غیر از شوهرش بذاره . اون اوایل نمی دونست که هدف نیما از تغییراتی که در زندگیش به وجود آورده چیه . چرا بهش میگه می تونی راحت از لباسای سکسی استفاده کنی .. می تونی حتی رو ساپورتت مانتوی خیلی کوتاه یا بلوز بپوشی .. روسری از سرت بر داری .. با مردا دست بدی .. اون همه اینا رو حمل بر این گذاشته بود که شوهرش نمی خواد مرد سختگیری باشه . می خواد اونو آزاد بذاره . با هاش راه بیاد . بهش بگه زن و شوهر باید با هم تفاهم داشته باشن .. اوایل وقتی که نیما واسش فیلمهای سکسی می ذاشت اون بدش میومد ولی یواش یواش به دیدن اون فیلمها عادت کرده بود . و تازه خوششم میومد .. وقتی نیما کف دستشو روی کسش قرار می داد و اون نگاهش به مانیتوری بود که کیر مردای غریبه رو نشون می داد هیجان زیادی بهش دست می داد . نیما واسش از خیانت و سکس های ضربدری می گفت از این که در این دوره و زمونه از بس زندگی یکنواخت شده برای این که زن و شوهر ها یه تنوعی به زندگی خودشون بدن میرن به دنبال سکس های ضربدری . البته گروهی که به هم اعتماد داشته باشن و بتونن نهایت لذتو از هم ببرن . نلی می تونست خیلی از مسائلو بپذیره ولی با سکس ضربدری مخالف بود . هم این که اون سختش بود که تنشو در اختیار مرد دیگه ای قرار بده و هم این که نمی تونست خودشو قانع کنه که شوهرش با زن دیگه ای باشه . به خصوص این که مهناز زن تپل و خوش اندامی بود و شوهرش نیما هم دوست داشت که نلی اندامی مثل اندام مهناز رو داشته باشه . .وقتی نیما از سکس ضربدری واسش می گفت و از حالتایی که یک زن و یک مرد در رابطه با زن و مرد دیگه ای قرار می گیرن دوست داشت با مشت و لگد به سر و کله نیما بکوبه . باورش نمی شد که شوهرش تا این حد بی غیرت باشه . انگار میون چهار تا شون فقط اون بود که نا راضی بود .. نلی دوست نداشت دیگه مهمونی چهار نفره بدن . چون وقتی به این فکر می کرد که مهران چه نظری راجع به اون داره یه حالی می شد .. ولی یه روز که مهران حسابی تیپ زده بود به مهناز گفت که تو نیم ساعت دیگه بیا .. اون شب مهمونی توی خونه نیما اینا بود . نلی هم خونه تنها بود . وقتی نلی مهران رو تنها دید سختش بود … مهران دوست داشت سر صحبتو باز کنه .. عطری هم به خودش زده بود که هنگام سکس واسه خانوما خیلی تحریک آمیز بود یه پیر هنی هم تنش کرده بود که چاک سینه شو نشون می داد .. واسه یه لحظه که نگاه نلی به مهران افتاد تنش لرزید .. فوری ازش فاصله گرفت .. اما بی اختیار به یاد فیلمهای سکسی افتاد . فانتزی هایی که به هنگام سکس تصورشو میکرد و این که کیر های غریبه ای رو که توی کس خودش در نظر می گرفت ….مهران : نلی خانوم .. همه مون دوست داریم روابطمون صمیمانه تر شه .. ولی ظاهرا شما مخالفت می کنین .. صورت نلی از شرم سرخ شه بود . انتظار این حرکت رو از مهران نداشت . اونو خیلی بی نزاکت حس کرد .. -ببخشید متوجه منظورتون نمیشم . -همین شرم و حیای شماست که شما رو خواستنی تر می کنه . من هر طوری شده باید به خواسته اکثریت جامه عمل بپوشونم .نلی : ببخشید مهناز جون کی میاد ؟-اون الان تو راهه . شما دوست ندارین زندگیتون تنوع داشته باشه . البته نیما هم متوجه شده که باید یه تحرکی به زندگیش بده .. …. ادامه داد … نویسنده …. ایرانی

ضـــــــــــــــربـــــدری حـــــال میـــــــــــــــده ۲ بالاخره پس از کش و قوس های زیاد نلی تا حدودی نرم شد .. -ببین نیما فقط برای یک بار .. اینو توی گوشت فرو کن .-باشه عزیزم فقط برای یک بار .. اگه بدونی ضربدری چه حالی میده !-من فقط برای این که زیاد اصرار می کنی قبول می کنم . چون خسته شدم .. حالا اونا در فضایی قرار داشتند که برای اولین بارمی خواستند با هم سکس ضربدری کنن . نیما و مهناز مشکلی نداشتند . مردا با یه شورت بودن . مهناز هم سوتینشو در آورده بود و با یه شورت بود . نلی هنوز سختش بود . تمام بدنش می لرزید . بر خودش لعنت فرستاد که چرا قبول کرده که بیاد و سکس ضربدری کنه . انگار مسخ شده بود . برای این که اونو تحریک کنن نیما و مهناز رفتن روی تخت …مهران : نلی جان نمی خوای لخت شی ؟ شوهرت زن منو لختش کرد . زن منم شوهرت رو لختش کرد .. ولی من لباسای خودمو در آوردم .. نیما از کنار مهناز پا شد و رفت سمت زنش . -هیچی نمیشه مثل این که من خودم باید دست به کار شم . عزیزم چیزی نیست .نلی وقتی دستای شوهرش نیما رو روی بدنش حس می کرد هم احساس آرامش می کرد و هم چندشش می شد از این که مرد دیگه ای هم می خواد به بدن اون دست بزنه نیما : مهران جون تو هم بیا کمک … نلی یه لحظه خودشو کنار کشید .. ولی دستای مهران رو رو پس گردنش حس می کرد که چطور داره جلوی شوهرش اونو نوازش می کنه و مهران چیزی نمیگه .. نیما : دادا بقیه اش با خودت . فقط هوا شو داشته باش . سختشه .مهران : نوکرتم . زنت جای زن ماست ..نیما : همچنین زن شما … مهران آروم آروم نلی رو لختش کرد . دستشو گذاشت رو سینه های نلی .. با انگشتاش به آرومی روی بدنش می کشید .. نلی خیلی سختش بود ولی همین که چشمش افتاد به شوهرش و مهناز که چه راحت دارن با هم سکس می کنن .. وقتی که دید چه جوری نیما کیرشو کرده توی کس مهناز و در یه حالت قمبلی که اون بتونه راحت ببینه و تحریک شه حس کرد که باید بیشتر با مهران راه بیاد … نیما : عزیزم .. هیچی نیست نترس .. مهران هم از ماست . فرض کن که با من داری حال می کنی . همون جوری که من دارم مهناز جونو می کنم فکر می کنم که دارم تو رو می کنم . اگه بدونی این چقدر آدمو آروم می کنه و به آدم حال میده و زندگی آدمو از یکنواختی درش میاره .. نیما در حال حرف زدن کیرشو مرتب می کوبوند به ته کس مهناز … نلی هم روشو بر گردوند سمت مهران … نگاهشو به کیر اون انداخت … کاملا داخل شلوارش شق و آماده پیکار بود . مهران شورت نلی رو پایین کشید . اونو بغلش کردو برد روی تخت .. اونو بر گردوند تا اونم در یه استیل سگی و رو زانو قرار بگیره طوری که سرش به سمت مهناز باشه و در یه حالت مشابهی که نیما با زنش مهناز سکس می کنه اونم با نلی زن نیما سکس کنه . شورتشو هم کشید .. طوری که صدای بیرون اومدن کیر از داخل شورت مهران مثل صدای رها شدن تیر از چله کمان بود . مهران کیرشو به کس نلی مالوند .. مهناز : نترس این شوهرم از اون کیر کلفتاست ولی کس زن هر چی تنگ باشه هر کیر کلفتی رو داخل خودش جا میده و خیلی هم حال می کنه . هر دو تا تون خوب حال می کنین . بالاخره به آرزوت رسیدی مهران ..مهران : تو به کی میگی مهناز که الان هفته هاست چشمت نیما رو گرفته و از آقایی اون تعریف می کنی . انگار که آقایی نیما می خواد بره توی کس و کونت .مهناز : حالا چرا این قدر حسادت می کنی ..زن و شوهر دو تایی شون می خندیدند . نیما هم با خنده های اونا به خنده افتاده بود از این که داشتن از حسادت حرف می زدن .. نیما دستشو گذاشته بود رو موهای زنش نلی و نوازشش می کرد . می خواست این جوری بهش نشون بده که خیلی بهش اهمیت میده . در حالی که نلی هنوز در شوک بود و نمی تونست باور کنه که این قدر راحت خودشو تسلیم کرده .. ولی از مالش کیر مهران به کسش خیلی خوشش میومد .. مهران به نرمی کیرشو تا به انتها فرستاد توی کس نلی .. تنگی کس نلی مهران رو به وجد آورده بود …. ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی

ضـــــــــــــــربـــــدری حـــــال میـــــــــــــــده ۳ نلی یه حس عجیبی داشت که نمی دونست چیه . حسی که به اون لذت می داد . اما همراه با احساسی غریب . این که از اون تصوری که از زندگی مشترک با نیما داشت و می خواست فقط خودشو متعلق به اون بدونه و شوهرش هم فقط مال اون باشه جدا شده بود . یه نگاهی به پشت سرش انداخت .. مهران رو دید که بهش لبخند می زنه و داره بهش میگه ببین چه کیفی داره ؟! زنمو ببین که چه جوری داره حال می کنه و خوشش میاد . پس تو هم لذت ببر . تو هم کیف کن که شوهرت چه جوری داره حال می کنه . همون جوری که اون خودشو قانع کرده که تو داری با مرد دیگه ای حال می کنی .. هیچ ایرادی نداره . همه اینا لذت بردنه .. کوس , کیر رو قبول می کنه و کیر هم با کوس های مختلف حال می کنه که براش تنوع داره …نلی لباشو گاز میگرفت . اون به نیما قول داده بود که برای همین یک بار رو قبول کنه … مهران دستاشو. گذاشت پس گردن نلی . خیلی آروم شروع کرد به حرف زدن با اون . نترس عزیزم .. عشق من .. دوستت دارم عاشقتم . ببین هیچ کاری نداره . همه چی آرومه … نگاه کن … مهران شروع کرد به بوسیدن پشت گردن نلی ..کف دستشو هم گذاشته بود رو سینه هاش و اونو به آرومی می غلتوند . نلی هنوز یه حس بد داشت . مهران متوجه شده بود که باید بیشتر با اون ور بره . با ملایمت بیشتری با اون بر خورد کنه . صدای ناله های نیما و مهناز که خودشونو به خوبی با این شرایط وفق داده بودن همه جا رو پر کره بود . مهران داشت حرص می خورد که از اونا عقب مونده و چرا نلی این عکس العمل رو داره نشون میده . با این حال سعی می کرد که مدارا کنه تا نلی روبراه شه .. مهران یه نگاهی به نیما انداخت … نیما متوجهش نشد یه اشاره ای به مهناز کرد و بدون این که نلی متوجه شه با سکوت کلماتی رو رد و بدل کردند … نیما متوجه شده بود که مهران چی می خواد . در واقع مهران از شوهر نلی پرسیده بود که آیا این شیوه ای که در پیش گرفته درسته یا نه و نیما هم تاییدش کرده بود . مهران انگشتاشو روی پوست کمر نلی می کشید .. زن همچنان سر سختی می کرد .. ولی مهران حس کرد که لحظه به لحظه خیسی کس نلی بیشترمی شه . طوری که انگار یه جریان آب روان به راه افتاده . هر چند می دونست که این آب کس اون نیست . ولی با این حال باید به همین سبک ادامه می داد تا که شاید می تونست این زن رو سر حال ترش کنه و یه جورایی هم به خط بیاره . سر سختی های نلی هر چند تا حدودی حرص مهرانو در آورده بود ولی نلی رو خواستنی ترش کرده بود طوری که مهران حس می کرد که پس از مدتها یه شور و حال و انگیزه فوق العاده ای برای سکس پیدا کرده . نلی هم رفته رفته حس می کرد که داره داغ و داغ تر میشه . یه تغییراتی رو در خودش احساس می کرد . نه ..نههههههه من نباید خوشم بیاد . من نباید لذت ببرم . اونا باید بدونن که من خلاف میل خودم پامو گذاشتم به این جمع . اونا باید برای من و افکار من ارزش قائل شن بدونن که من از این مسخره بازیها خوشم نمیاد . این معنی نداره که تو شوهر اونو بگیر و تو شوهر اونو .. اصلا این کار ها پایه و اساسی نداره و خنده دار و مسخره هست . این مال بی قید و بند ها و بی بند و بار ها و آدمای لا ابالی هست . آدم درست و حسابی که از این کارا نمی کنه . نلی می دونست که داره لجیازی می کنه . و اینو هم به خوبی می دونست که حالا که کیر مهران رفته توی کسش و جلوی شوهرش اونو کرده دیگه راه باز گشتی نیست . آب رفته رو نمیشه به جوی بر گردوند . اون چه خوشش بیاد چه نیاد شوهرش داره حالشو می کنه و از سکس با زن دوستش داره نهایت لذتو می بره . و چه حرف خودشو به کرسی بنشونه و چه ننشونه بالاخره رفته زیر کیر یک غریبه و اونا هم فقط ظاهر قضیه رو نگاه می کنن . مهران حالا با موهای نلی بازی می کرد .. مهران سرشو گذاشت زیر گوش نلی و خیلی آروم گفت حالا فکر کن که من نیما هستم . اگه این تصور رو بکنی می تونی خیلی راحت با من سکس کنی . تا یواش یواش عادت کنی . نگاه کن شوهرت داره فکر می کنه که زن من تو هستی . اون مهناز رو گذاشته جای تو … نلی یواش یواش لب باز کرد و گفت .. -مگه تو منو مهناز حساب می کنی ؟ مهران : من دیگه مزاجم پاک شده . مسئله ای نیست که کی رو چی حساب کنم . من کیف میکنم از این که زن یکی دیگه رو می کنم . مخصوصا جلو چش شوهرش . خودمم حال می کنم که زنم جلو چشای من با یه مرد دیگه ای حال می کنه .. … ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی

ضــــــــــربـــدری حـــال میــــــــــده ۴ (قسمــت آخــر) نلی می خواست سرش داد بکشه بگه بی غیرت حس کرد که شوهرش هم بی غیرته که داره یه زن دیگه ای رو می کنه . تصمیم گرفت که اونم خودشو هماهنگ با اونا در بیاره هر چند فکرش به اون اجازه رو نمی داد ولی برای اینم که سیاستشو حفظ کنه تر جیح داد سکوت کنه . مهران هم اینو به خوبی حس کرد که نلی نم تر شده . شروع کرد به بوسیدن لبای نلی و از اون جا اومد زیر گلوش . لباشو گذاشت رو سینه های اون و میک زدنو شروع کرد ..-آخخخخخخخ نههههههه من نمی خوام .نمی خوام …مهران هم که می دونست عشوه کردنای زنونه نلی شروع شده گذاشت هر چی که می خواد بگه . اون خوشش میومد از این مدل ناز کردنای زنا به خصوص از نلی که حالا به زحمت تونسته بود اونو وارد میدون کنه و. همین به اون آرامش و لذت و انگیزه می داد که در ادامه راه همچنان پر تلاش باشه . سرعت فرو کردن و بیرون کشیدن کیرشو توی کس نلی زیاد تر کرده بود . اون طرف که مهنازرفته بود روی کیر نیما نشسته بود و مرتب از شوهرش می پرسید که استیل کونش چه طوره .. مهران : عزیزم .. مهناز جون حالا که رفتی رو کیر داداش نیمای من نشستی دیگه زن اون هستی . در این لحظات مال اونی . اول باید از نیما بپرسی که حالت کونت چطوره ؟ خوش استیله یا نه . اگه می خوای آبش کنی ازکدوم قسمت کم کنی بهتره . ولی به نظر من که حرف نداره . شاید اینو میگم که خودم عاشق این مدل کونها هستم . من حالا باید از استیل نلی جون خودم تعریف کنم که بالاخره به ما افتخار داده و پذیرفته که در جمع ما باشه .. نلی : من به نیما هم گفتم که فقط برای همین یک باره .. مهران با خودش گفت همچین ردیفت کنم که از این به بعد هفته ای حداقل یک بار رو دور هم باشیم . این جور فعالیت ها طول عمر آدمو زیاد تر می کنه . مهران : داداش نیما نلی هم کون خیلی خوش استیلی داره …. نیما : خیرشو ببینی داداش . فعلا که زن توست . پس خوب سر حالش کن ..نلی می خواست کمتر حرف بزنه و هوس خودشو نشون بده . کیر و تماسی که با کس داشت رفته رفته نرمش کرده بود . مهران کمرشو گرفت . اونو رو زمین دراز کرد . اول از همون مسیر تا می تونست با هاش سکس کرد. بعد اونو طاقباز کرد . پاهاشو به دو سمت باز کرد .. با کف دستش چند ضربه به بالای کسش زد و لباشو رو لبای نلی گذاشت . زن چندشش می شد که مردی به غیر از شوهرش اونو ببوسه اونم با یه لب به لب چسبون ولی یواش یواش عادت کرد طوری که دستاشو دور کمر مهران حلقه زد و خودشو به اون چسبوند .. مهناز یه اشاره ای به نیما کرد و گفت ببین که زنت راه افتاده …-خیلی خوشحالم مهناز ..مهناز : هیچ زنی نیست که بخواد از زیر بار این جور هوس ها در ره . مخصوصا اگه شوهرش رضایت داشته باشه . یه مدت بگذره زوجهای دیگه ای رو هم وارد کار می کنین . حالا بیا کارت رو بکن که می خوام حال کنم . لذت ببرم . جووووووووون .. مهناز رو کیر نیما نشسته بود و نیما هم دوتا دستاشو گذاشته بود رو کون مهناز و خودشو از زمین به سمت بالا حرکت می داد …-اوووووووفففففف پسر پسر مثل این که تو کیرت فلفل ریختی … داره می سوزونه . ووووووووییییییییی آتیش گرفتم . سوختم . سوختم .مهناز به شدت حشری شده بود .. با این که کیر داخل کسو مسدود کرده بود ولی از کناره ها آب هوسش ریخت بیرون .. مهران شوهرش به خوبی شاهد این قضیه بود . نیما در جا کیرشو کشید بیرون و رفت پشت مهناز قرار گرفت .مهران : نیما جون خشک بکن توکونش … اون عادت داره ..نیما یه نگاهی به سوراخ کون مهناز انداخت ..انگشتشو فرو کرد توی کون .. بعد کیرشو به سوراخ کون مهناز فشار آورد و گذاشت که بره . توی کون اون … نیما : زنت چه کون با حالی داره …-نوش جونت .. مدتها روش کار کردم تا این جوری شد … ولی نلی خیلی بد قلقه … نیما چند بار کیرشو عقب جلو کرد و آبشو ریخت توی کون مهناز .. و حالا اومد سراغ نلی که به شدت حشری بود و از شوهرش می خواست که به اون کاری نداشته باشه تا ار گاسم شه . بعد از ار گاسم نلی , نیما رفت زیر زنش دراز کشید و این بار مهران پس از چرب کردن کون نلی فرو کرد توی کونش ..نلی : آخخخخخخخخ آخخخخخخخخخخ خواهش می کنم . ..مهران : عیبی نداره . بذار جا باز می کنه داداش نیمای ما از این به بعد باید با کون تو هم حال کنه .. خلاصه دو تایی شون حسابی نلی رو کردند . و بعد رفتن سراغ مهناز … هر کدوم از مردا هم به نوبت با دو تا زن بودند . انواع و اقسام سکسها رو تا صبح پیاده کردند .. وقت خدا حافظی همه شون گفتن که خیلی خوش گذشت .. مهران : ولی حیف که نلی گفت همین یه باره و دیگه نمیاد …نلی : من این حرفو زدم ؟ نمی دونم … میشه حرفمو پس بگیرم ؟ تازه می خوام بر نامه دیدار ها مونو از هفته ای یک بار به دوبار افزایش بدم .. خود مونیم ضربدری خیلی حال میده ها . …. پایان …. نویسنده …. ایرانی

سکس های متاهلی حمیدنویسنده: حمیدقسمت اول:با سلام خدمت دوستان این اولین داستانم که می نویسم اگه زیاد جالب نمی نویسم به دل نگیرید.داستان مربوط به زندگی خودم با همسرم و سکسایی که دوران متاهلی داشتم. اسمم حمید، 30 ساله چند سال پیش بود که با خانمم مهسا ازدواج کردم که 28 سال داره. خانواده نسبتا مذهبی داشتیم ولی زندگیمون نسبتا خوب و ارام داشت می گذشت. روزها و شب ها به خوبی می گذشت. در مورد خودم که هیکلم بد نیست چون به صورت نامنظم یکم بدنسازی کار میکنم و قدم هم بلند هست. معمولا تیپه معمولی میزنم و خانمم هم خیلی قیافه خوبی داره و نسبتا هم سکسای خیلی خوبی باهاش دارم که هم هات هست و هم خوش هیکل و تنها مشکلی که داشت این بود که من زیاد از کون خوشم می امد ولی خوب کون خانمم خیلی کوچک بود ولی خوب هر از گاهی هم از عقب به فیض می رسیدم. روزها می گذشت و من هم زیاد به فکر سکس با کس های دیگه نبودم ولی یک دوستی به اسم مهدی دارم که زیاد با هم رابطه خانوادگی داریم که اون هم همسن من بود ولی چند سالی بعد از من با یک خانمی به اسم منصوره ازدواج کرد. منصوره هیکل توپی داشت مخصوصا باسنش که همیشه تو افساید بود. خب از زمان ازدواجشون دیگه به صورت خانوادگی زیاد رفت و امد داشتیم و البته منصوره هم بر خلاف مهدی دختر شلوغ کن و پر هیجانی بود. معمولا در مهمانی هایی که بودم نسبتا پوشش خانوما بسته بود به طوری که معمولا با روسری و مانتو بودن ولی خب از روی مانتو هم میشد حدس زد که چه تیکه ی خوبی باشه. از زندگی خودم بگم که سکس های خوبی با خانومم داشتم و معمولا هفته ای دو مرتبه سکس داشتیم به طوری که حدود یک ساعت طول می کشید. زنم کس تنگ و سینه های متوسطی داشت ولی خب کون کوچکی داشت من هم که بیشتر دنبال کون بودن ولی خب می گذشت تا اینکه خانمم باردار شد . سه چهار ماهی از بارداری خانمم می گذشت که تصمیم گرفتیم یک مسافرت برای عید که نزدیک هم بودبریم چون بعد از به دنیا امدن بچه یک مدتی مسافرت نمیشد رفت. من معمولا اهل گردش و مسافرت هستم و هر موقع یک فرصتی پیش می امد یک مسافرت چند روزه می رفتم. وضعه مالیم نسبتا خوب تا متوسط بود ولی مسافرت جزو تفریحات اصلی من بود. وقتی تصمیم به مسافرت گرفتیم من گفتم بهتره یک هم سفری هم پیدا کنیم که خانمم پیشنهاد داد که به مهدی و منصوره بگیم. مثل اینکه منصوره قبلن به مهسا گفته بود تصمیم مسافرت برای عید دارند. به هر حال به مهدی هم گفتم و اونا هم قبول کردن. راستی یادم رفت بگم که ما ساکن اصفهان هستیم. مقصد مسافرت هم شیراز بود و بعد از اون به سمت جنوب. طوری برنامه ریزی کردیم که برای سال تحویل حافظیه شیراز باشم. یک روز قبل عید صبح زود حرکت کردیم و نزدیکای غروب به شیراز رسیدم. بعد از رسیدن، دو تا اتاق در یک هتل در نزدیکای ورودی شهر شیراز اجاره کردیم و شب را اونجا گذراندیم و قرار شد فردا برا سال تحویل حافظیه باشیم. صبح که نسبتا دیر بیدار شدیم و صبحانه خوردیم که تا امدیم از هتل خارج بشیم تقریبا دیگه ظهر شده بود. مستقیم به سمت حافظیه رفتیم. در راه ترافیک سنگین بود ولی حدودای ساعت 2 به حافظیه رسیدیم. اینم را بگم که کلا با یک ماشین و اون هم با ماشین مهدی رفته بودیم. حافظیه شلوغ بود و جای پارک نبود بنابراین تصمیم گرفتیم که مهدی ما را پیاده کنه و بره ماشین را پارک کنه و ما هم بریم داخل. بعد از اینکه از مهدی جداشدیم حدود 10 دقیقه ای پیاده رفتیم تا به حافظیه رسیدیم و وارد شدیم که خیلی هم شلوغ بود و در حین ورود تفریبا همه به هم چسبیده بودن. من سعی کردم خانمم را همراهی کنم چون زیاد حل می دادن و خانمم هم باردار بود. تو این یک لحظه دیدم یک نفر از پشت به منصوره چسبیده و دستش هم رو پهلوهای منصوره گذاشته و کامل داره باهاش حال می کنه. وقتی وارد شدیم فشار حل دادن کمتر شد ولی فردی که داشت با منصوره حال می کرد هنوز دنبالمون می کرد. منصوره هم حرفی نزد نمیدونم حالا یا خجالت می کشید یا خوشش امده بود. به هر حال امدیم نزدیک قبر حافظ بشیم که دیدیم خیلی شلوغه و خانمم گفت من نمیام شما برید. خانمم یک کناری نشست. من هم گفتم یک سر میرم ببینم چه خبره که منصوره گفت من هم میام. داستان من و منصوره دیگه از اینجا شروع میشه و فکر کنم دیگه خودتون حدس میزنید چی پیش خواهد امد. خب کنار هم حرکت کردیم و نزدیک قبر حافظ شدیم که تو اون شلوغی دیدم بهترین موقه که من هم از این کون بی نسیب نمونم. یک لحظه موقعیتش پیش امد که دیگه من کامل پشت منصوره بودم ولی سعی میکردم نشان بدم که در اثر فشار و حل من بهش می خورم و سعی کردم عادی برخورد کنم. ولی ارام ارام دیگه کیرم شق شده بود و دیگه وقتی فشار از پشت زیاد می شد من هم به منصوره می چسبیدم که یک مرتبه حدود یک دقیقه ای طول کشید و دیگه منصوره هم کامل متوجه کیره من شده بود. که یک لحظه برگشت من ترسیدم که نکنه بخواد واکنشی نشان بده به همین خاطر گفتم خیلی شلوغه و زیاد حل می دن که منصوره هم خوب شد شما هستید و هوام را دارید و گرنه خفه میشدم. تو همین حالت خیلی ارام ارام با جمعیت پیش می رفتیم که دیگه کیر من کامل شق شده بود و کاری هم نمیشد بکنم که گفتم الان دیگه منصوره شاکی میشه. دو مرتبه یک لحظه که دیگه بدجور فشار جمعیت زیاد شد منصوره سرش را برگردوند ولی یک نیشخند زد و گفت خیلی شلوغه که من هم جواب دادم اره و دیگه از خیال عکس العمل منصوره راحت شدم. تو این حین هر از گاهی هم می دیدم که خوده منصوره کونش را میده عقب و مثل اینکه خود اون بیشتر از من راغب بود. دیگه من هم پر روتر شدم و دستم را رو پهلوهاش گذاشتم که دیدم برگشت و وقتی دید منم گفت فکر کردم کسی میخاست جیبم را بزنه ولی مثله اینکه شما هستید. دیگه تو این حالت من شروع کردم با دستم یکم بدنش را مالش دادن و خب کیرم هم بد جور شق شده بود و منصوره هم داشت حال می کرد و دیگه هم حرفی نزد. وقتی از کنار قبر خارج شدیم بهش گفتم بریم ببینیم مهدی امده یا نه که گفت جای پارک نیست و فکر نکنم امده باشه. بیا بریم اون طرف را هم ببینیم. اون سمت هم مثل قبر حافظ شلوغ بود و راه هم باریک تر که وقتی من هم اون وضعیت را دیدم بهش گفتم بریم. وقتی به اون سمت رفتیم نزدیک که شدیم خوده منصوره این مرتبه امد جلوی من و گفت اینجا امن تر هستم چون خیلی شلوغه که من هم گفتم من حواسم بهتون هست. این مرتبه دیگه میدونستم منصوره هم راضی هست من هم دیگه نامردی نکردم و حسابی بهش حال دادم تا جایی که وسط جمعیت مانتوی منصوره را یکم بالا دادم تا اینکه یک لایه کمتر فاصله بین کیرم و کون منصوره باشد. منصوره یک شلوار جین پوشیده بود که کارم را سخت کرده بود ولی من هم دیگه از دستام هم استفاده می کردم و کامل داشتیم حال می کردیم. دیگه ارام ارام از جمعیت جدا شدیم که بریم ببینیم مهدی امده یا نه که تو راه منصوره گفت من تا حالا شیراز نیامده بودم و امروز هم خیلی حال داد. منم چون میخواستم یکم رومون تو هم باز بشه گفتم تو که خیلی حال کردی که اونم گفت نه تو حال نکردی. دیگه رسیدیم پیش مهسا که با رسیدن ما مهدی هم رسید. وقتی رسیدیم همون موقع هم مهدی رسید و شاکی بود چرا گوشیتون را جواب ندادید که تازه دیدیم چند تا زنگ به من و منصوره زده و جواب ندادیم که به مهسا زنگ زده بود و اون را پیدا کرده بود. بعدم پرسید کجا بودید که منصوره گفت تا نزدیکای قبره حافظ رفتیم ولی شلوغ بود نزدیک نشیدیم و بعدش دیگه این اطراف را دیدیم و امدیم. مهدی گفت خب بریم یک گشتی بزنیم که من گفتم نمیام شما برین من با مهسا همین اطراف میمونم تا بیایید چون شلوغه و مهسا نمیتونه بیاد. خلاصه اونا رفتن من و مهسا هم همان جا بودیم تا امدم که زود هم برگشتن و گفتن نمشیه رفت چون شلوغه. دیگه من گفتم گرسنه ایم و بریم یک جایی یک چیزی بخوریم که با استقبال همه هم مواجه شدم. دیگه امدیم بیرون و رفتیم همان اطراف یک غذایی خوردیم ساعت دیگه حدودای 5 بود. بعدشم دیگه رفتیم به سمت هتل چون همه خسته شده بودند. دیگه هم اتفاق خاصی پیش نیامد. تو این مدت همش به فکر منصوره بودم که چطوری بتونم تو این مسافرت بکنمش و یک خاطره خوب از این مسافرت بسازم.ادامه دارد…..نظر یادتون نره

نسیم..قسمت اولاسم من یعغوب هست پدرم بخاطر اسم پدربزرگم این نام برای من انتخاب کرد من یه خواهر از خودم بزرگتر دارم که ازدواج کرده و شهرستانه به اسم نگار اما خواهر کوچکترم اسمش نسیم که دوم دبیریستانه و سه سال از من کوچکتر بود پدرم یه قنادی داره و مادرم خانه داره..ویه خانواده کلا با زندگی متوسط و مثل همه معمولی..من همیشه بین دوستام ارش صدام میکردن گاهی اوقاتم که با دختر جدیدی دوست میشدم اسم جدیدی برای خودم انتخاب میکردم اما تو خونه و محل یعغوب صدا میکردن به خاطر پدرم .. ولی بیشتر بیرون محل و بین همکلاسی ها و دوستای صمیمی ارش بودم ..من تازه دیپلم گرفته بودم و پشت کنکوری محسوب میشدم ..کارم شده بود هر روز نزدیک های یه دبیرستان دخترونه واستادن ودختر بازی ..و تا اون سن دو سه بار سکس داشتم یه چند باری کون دختر عموم گذاشته بودم و دوباری هم با چند تا از رفیقام جنده پولی کرده بودم و با چند تا از دوست دخترام فقط لب مالوندن داشتم.. خواهرم تو همون دبیرستان درس میخوند و من همیشه یه جورایی امارشو داشتم همیشه اسه میرفت اسه میومد و درکل فکر میکردم سرش تو لاکه خودشه.. ولی بیشتر از دیدش مخفی میشدم تا من اونجا نبینه چون میترسیدم به پدرم گزارش بده که یعغوب میره دختر بازی اخه من تک پسر بودم و بابام رو من خیلی حساب وا میکرد ..خلاصه دبیرستان ها تازه باز شده بود هنوز اواسط مهرماه نرسیده بود که من مخ یه دختره زده بودم خیلی ناز بود اسمش صدف بوداین دوست دختر جدید ما یه دوست داشت به اسم نازنیین که خیلی با هم صمیمی بودن بخاطر همین هر وقت از مدرسه تعطیل میشدن این دوستش هم باهاش میومد و دوست پسرش که بعد چند تا قرار من با دوست پسرش که اسمش اشکان بود رفیق شدم به خاطر اینکه زیدامون با هم دوست بودن و هر دوتامون تقریبا تازه سیگار میکشیدیم بعد اینکه تا یه جای دخترا میرسوندیم یه سیگار هم با هم میکشیدیم و بعدش کلی ادامش عطر که بوش بره چون جفتمون از خونه هامون حساب میبردیم و همین باعث صمیمیت بیشتر بین ما دوتا شد و همیشه یه ساعت قبل ظهر موقع مدرسه رفتن دخترا و نیم ساعت قبل تعطیل شدن دبیرستان سر چهار راه نزدیک دبیرستان همدیگر میدیم ..اشکان تقریبا یه جورایی بچه مایه دار بود و هر دوتامون هم قبل از اینکه زیدامون بیاد یکم دختر بازی میکردیم و دخترای مدرسه رو از متلک بارون میکردیم و حواسمون بود که یه موقع زیدامون نبین مارو و یه چند باری دونفری به قصد مخ زدن دنبال چند تایی هم رفتیم و از اونجا که دوست دخترای خشگلی داشتیم و تو اون مدرسه شاخی بودن نمیخواستیم از دستشون بدیم و بیشتر این دختر بازی یه جورایی وقت گذروندن برامون بود و هیچ مورد جدی تو این دختر بازی ها برامون پیش نیومده بود ..تا اینکه یه روز موقع تعطیل شدن مدرسه از دور چهار تا دختر داشتن به ما نزدیک میشدن خوب که دقت کردم دیدم نفر دوم سمت راست خواهرم نسیمه.سریع به بهانه سیگار خریدن رفتم تو بقالی درست پشت سرمون و حواسم به بیرون بود تا خواهرم اینا رد بشن برن .. وقتی نزدیک اشکان شدن این دوست جدید ما یه متلک انداخت هنوز چهره اون چهارتا دختر خوب یادمه که با متلک اشکان نیش همشون بخصوص خواهرم باز شد و تو اون جمع چهار نفره این فقط خواهرم بود که یه لحظه برگشت و به اشکان نگاه کرد و به مسیرش ادامه داد.. پاهام خشک شده بودند نمیدونستم چیکار باید بکنم .بهترین کار این بود که یه کم معطل میکردم تا اونا دور بشن ..اشکان سریع اومد تو مغازه رو کرد به من گفت ارش بجم ..یه چند تا دختر رد شدن رفتن خیلی امار میدن بیا زود بیا بریم شماره بهشون بدیم تا نازنین اینا نیومدن زود باش ..قفل کرده بودم ..اومد به اشکان یه دروغی بگم تا مانع رفتنش بشم هنوز دهنمو باز نکرده بودم که اشکان گفت ارش یه چند دقیقه واستا حواست باشه من زودی بر میگردم و سریع از مغازه اومد بیرون و رفت دنبال خواهرم اینا…من اصلا به این فکر نمیکردم که اشکان بتونه شماره بده یا نده فقط خدا خدا میکردم که مخاطب اشکان خواهرم نباشه اخه تو اون دخترا فقط اون برگشت و همیشه اینطور برگشتن یه جورایی تو بین پسرا امار حساب میشه ..دست پام داشت میلرزید و پیش خودم میگفتم اگه نسیم از اشکان شماره بگیره روزگارش سیاه میکنم ولی دوست نداشتم اشکان بفهمه که یکی از این دخترا خواهر منه..از مغازه زدم بیرون از دور اشکان میدیدم داره میره ولی دخترا دیگه تو دیدم نبودند که متوجه سلام کردن صدف و نازنین شدم که از کنارم رد شدن که برن تو همون کوچه همیشگی اخ بهترین بهانه بود سریع زنگ زدم به اشکان و گفتم که برگرده و از همونجا میتونستم ببینم که اشکان واستاده و برگشت سمت من وای عجب لحظه سختی بود خیالم راحت شد اشکان نتوست بره یه نفس عمیق کشیدم و با اشکان رفتین پیش زیدامون من همه حواسم فقط به لحظه متلک اشکان و نیش باز شده خواهرم و برگشتنش و نگاه کردنش به اشکان بود…و پیش خودم هی میگفتم امشب یه حالی ازش بگیرم که خودش نفهمه ..بعد قرار اشکان یه دفعه گفت اخ ارش یه زن چادری اومد پیش این دخترا فکر کنم مادر یکی از اونا بود اگه یه کم دیگه دیرتر میومد شماره رو داده بودم ..حالا ولش کن بزاریم فردا حتما یه جوری شماره بهشون میدم…نمیدونستم مخاطب اشکان کدومشونه اصلا جراتشو نداشتم بپرسم که به کدومشون میخواد شماره بده..خواهرم بیشتر روزها همیشه از اون سمت خیابون میرفت خونه از شانس بد ما اونروز از سمت ما رفت..از اشکان خداحافظی کردم اومدم خونه تو راه همش فکر میکردم چه جوری به نسیم بگم که حواسشو جمع کنه اصلا چی باید بهش میگفتم ..اگه بهش میگفتم دیدم یه پسره بهت متلک انداخت اونوقت نمیگفت تو اونجا چیکار میکردی اگه دیدی چرا نزدی تو دهنش و هزار جور فکر مختلف..اونشب رفتم خونه ولی اصلا نتونستم بگم تصمیم گرفتم یه جورایی به اشکان بگم اینا دخترایی که تو میری دنبالشون یکشون دختر داییمه پس بیخیال شو اره این بهترین راه بود…

نسیم..قسمت دوم..فرداش اول خواستم اشکان دیدم بگم ولی نتونستم برگشتم خونه پیش خودم گفتم موقع تعطیل شدن مدرسه ها بهش میگم بعداظهر هی خواستم بهش بگم اما یه حسی اجازه نمیداد بهش بگم ..اشکان اونروز خیلی منتظر شد تا جمع خواهرم اینارو باز ببینه حتی بعد از دوست دخترامون که همیشه جزو اخرین نفرا بودند ..خیلی خوشحال شدم که قضیه اینجوری شد اشکان تا چند روزم هی منتظر میشد اما خواهرم فکر کنم از همون مسیر قبلی برمیگشت و اشکان دیگه بیخیال میشه..و ما با اشکان همون روال گذشته رو ادامه میدادیم درست یک هفته از این قضیه گذشته بود تولدم خواهرم شده بود اونم چند تا از همکلاسی ها ودوستاشو دعوت کرده بود و منم بیرون خونه تا تولد تموم بشه برم خونه وقتی برگشتم مادرم داشت خونه رو جارو برقی میکشید ازش سراغ خواهرم گرفتم که گفت رفت حموم منم یه لحظه چشمم به دوربین دیجیتالی که گوشه میزی کنار کادوها بود افتاد شیطون رفت تو جلدم که برم عکس های تولد ببینم هم دوست های خوشگل خواهرمو ..نسیم چقدر ارایش کرده بود وای این اولین بار بود که خواهرمو با این لباس ها میدیم یه تاپ و یه دامن کوتاه و ساپورت زیرش و چشمام میخ سینه های خواهرم شده بود یه لحظه حس کردم کیرم شق شده بود یه حس عجیبی داشتم میدونستم این شق شدن کیرم به خاطر عکس دوست های خواهرم نبود بلکه بخاطر خود نسیم بود که تا حالا اینطوری ندیده بودمش..سریع دوربین گذاشتم سرجاش و اومدم کنار تلویزیون اصلا تا صبح همش تصویر بدن خواهرم تو ذهنم بود از خودم بدم اومده بود ..فرداش اشکان زنگ زد که نازنین بهش گفته مریضه و اونروز نمیتونه بیاد مدرسه و بهم گفت که خودشم ظهر نمیاد شاید بعداظهر بیاد ..و لی من ظهر رفتم یه کم دختر بازی کردم و بعدظهر رفتم منتظر صدف بودم اشکان ندیدم و فکر کردم که دیگه نمیاد وقتی داشتم با صدف خداحافظی میکردم بهم گفت که نازنین زردی گرفته و چند روز نمیاد مدرسه وقتی که داشتم بر میگشتم اشکان دیدم که داره میاد سمتم تا منو دید بدون سلام گفت ارش بالاخره امار اون دختر اونروزی گرفتم رفت سمت محل شما فردا هر جور شده بهش شماره میدم نازنین گفته چند روز نمیاد دیگه خیالم راحته..ارش نمیدونم ولی از اونروز که دیدمش خیلی ازش خوشم اومده فکر کنم از اونایی که زود شل بشه لب ازش بگیرم این نازنین که پدر مارو دراورده هنوز اجازه نداده یه بوس از لپش بگیریم چه برسه به لبش …من اصلا نمیدونستم چی باید بگم که اشکان دونخ سیگار از جیبش دراورد و یکی بهم تعارف کرد بعد روشن کردیم اومدیم سمت خیابون اصلی و اونوقت من یه دل اشوبی گرفته بودم که نگو همش فکرم بود که حتما خواهر من میگه چون تو اون دخترا هیچکدوم بچه محل ما نبودند یا اگه بودند من نمیشناختم اشکان خونه مارو بلد نبود ما فقط بهم گفته بودیم بچه کدوم محلیم ..و دوباره دردسر دیگه نمیدونستم چیکار کنم تا خود صبح به امید اینکه حتما اشکان منظورش یکی دیگه بوده یا خدا کنه اینطور باشه خوابیدم ظهر تصمیم گرفتم یه کم دیرتر برم و خواهرمو تعقیب کنم اصلا ببینم تو خیابون رفتارش چه جوریه بعداظهر هم که یه جورایی برم دم مدرسشون و خودم برسونمش خونه اگه اشکانم دید که بهش بگم دختر داییمه و داییم ازم خواسته که حواسم بهش باشه ..پس یه کم زودتر از خواهرم از خونه زدم بیرون و منتظر شدم تا بیاد بره مدرسه و قتی خواهرم اومد پشتش راه افتادم انقدر خواهرم یواش یواش راه میرفت که منم به خاطر اینکه تابلو نشه ازش خیلی فاصله گرفتم تا رسید سر خیابون و من سرعتم بیشتر کردم دیگه خیابون اصلی شلوغ بود و بیشتر جمعیت بچه محصل بودند داشتم فکر میکردم ایندفعه بعداظهر هر جور شده باید اشکان از خواهرم دور کنم که تا سر بالا کردم دیدم اشکان درست پنجاه متری خواهرم واستاده و داره همه رو نگاه میکنه معلوم بود داره دنبال کی میگرده …وای این چرا الان اومده مگه قرار نبود بعداظهر بیاد خواهرم داشت بهش نزدیک میشد که اشکان اونو دید و یه کم لباسشو مرتب کرد وای پس درست حدس زده بودم اشکان مخاطبش خواهر من بوده دیگه هیچ کاری ازم بر نمیومد یه لحظه تصمیم گرفتم برم جلو و با اشکان درگیر بشم ولی پیش خودم گفتم اصلا بزار ببینم چی میشه عمرا خواهرم شماره ازش نگیره اره اینطور بهتره حتما بره بفهمه که نسیم باهاش دوست نمیشه خودش بیخیال میشه اینطوری قضیه هم زود فراموش میکنه و بهتره…وقتی نسیم رسید به اشکان شروع کرد به حرف زدن که نسیم واستاد یه لحظه برگشت تو صورت اشکان نگاه کرد و سرشو انداخت پایین چیزی گفت یک دفعه دیدم اشکان ازش دور شد پیش خودم حدس زدم حتما بهش فحش داده و اشکان دیده تا اوضاع تو خیابون بیریخت نشده رفته تو دلم خواهرمو تحسین میکردم و همینطور پشت سرش حرکت میکردم که دوباره دوتا کوچه پایین تر دیدم اشکان واستاده انگار دست بردار نبود نسیم همینطور داشت میرسید بهش هنوز یه بیست متری مونده بود که بهش برسه اشکان رفت داخل کوچه من واستادم سر جام خواهرم هم بجای اینکه مسیر سمت مدرسه رو بره تا رسید سر کوچه برگشت دور برش نگاه کرد رفت داخل کوچه خودمو رسوندم سر کوچه پشت یه تیر چراغ برق داخل کوچه رو نگاه کردم دیدم اشکان وسطای کوچه منتظره نسیمه خواهرم تا بهش رسید شروع کردن با هم به سمت انتهای کوچه قدم زدن و دیگه مطمءن بودم که اشکان مخ خواهرمو زده خواستم برم تو کوچه و حال جفتشون بگیرم اما قدم زدن خواهرم با اشکان کیرمو شق کرده بود این حس اونروز موقع دیدن عکس ها هم داشتم ..اشکان شمارشو که از قبل رو یه کاغذ نوشته بود داد دست نسیم و چیزی به خواهرم گفت و زودتر از خواهرم از کوچه اومد بیرون منم اومدم اینورتر تا متوجه من نشه بعد اشکان که حالا خیلی دور شده بود نسیم اومد بیرون و رفت سمت مدرسه اش .منم که حالم واقعا خراب بود از خودم بدم اومده بود و مدام به این فکر میکردم که چرا کاری نکردم به خونه زنگ زدم که نهار نمیرم خونه و رفتم تو یه ساندویچی و دوباره یاد عکس های خواهرم افتادم و کیرم راست شده بود تا خود بعداظهر نمیدونستم چیکار باید کنم نزدیک های چهار راه که رسیدم اشکان دیدم که داره سمتم میاد دیگه ازش بدم اومده بود اینبار با چهره خوشحال گفت چطوری ارش داداش بالاخره مخشو زدم خودمو زدم به اون راه گفتم کیو گفت بابا همون دختر اونروزیها رو دیگه الانم باهاش قرار دارم تو حواست باشه با صدف اون خیابون بالایی نیایی یه موقع منو ببینه بره به نازنیین بگه البته زیادم مهم نیست این خیلی از نازنیین بهتره بعد گفت اوناهاش دارن میان دیدم خواهرم دوباره داره با اون دختر اونروزها داره میاد دوباره من رفتم سمت مغازه اینبار تصمیم گرفتم برم ازشون فیلم بگیرم و بعد با اون نسیم بترسونم که حساب کار دستش بیاد و قید اشکانو بزنه!اول به صدف که همیشه بعد تعطیلی مدرسه گوشیشو روشن میکرد زنگ زدم و یه خالی بستم براش که نمیتونم بیام بعد افتاد دنبال اشکان دوتا خیابون بالاتر خواهرم از تو اون جمع جدا شد و رفت داخل اون خیابون و اشکانم پش بندش رفت داخل اون خیابون و اون دخترا هم سر خیابون مکث کردن بعد هر سه تاشون داخل خیابون نگاه کردن انگار به نسیم حسودیشون میشه..منم دوربین گوشیمو روشن کردم و از خواهرم و اشکان که انقدر یواش قدم میزدن انگار تو لاس وگاسن فیلم گرفتن موقع خداحافظی خواهرم با اشکان دست داد تمام موی تنم ریخت ما حتی تو فامیل دخترا با پسرا دست نمیدادن اما چطور الان خواهرم به یه نامحرم دست میده موقع برگشتن به خونه همه تصاویر امروز تو ذهنم مرور میکردم بجای ناراحتی یه حس شهوت داشتم انگار خودمم به خواهرم نظر پیدا کرده بودم همش تو تصورم کون و سینه های خواهرم میومد تو ذهنم شبش اصلا بیخیال فیلم نشون دا نش به خواهرم شدم گفتم بزار ببینم چی میشه بعدا حالشو میگیرم اینجوری داشتم خودمم گول میزدم

اخته شدن توسط همکارم فیروزه قسمت اول داستانم بر میگرده به هفت سال قبل وقتیکه 22 سال داشتم و تمام فکر و ذکرم داشتن سکس بود. چند ماهی میشد که از ورامین به تهران اومده بودم و یه خونه خیلی خیلی کوچیک در فلکه دوم تهران پارس اجاره کرده بودم. اونموقع به عنوان فروشنده توی یه کمپانی واردکننده لوازم ساختمانی کار میکردم. شرکتی بزرگی بود و کلی کارمند داشت. حقوق نچندان بالایی میگرفتم ولی از شغلم راضی بودم و میتونستم خرجم رو به راحتی در بیارم. از 6 صبح تا 6 شب بیرون از خونه بودم و تنها سرگرمیم اینترنت گردی در سایت های پورن بود. با اون سرعت های هندلی کلی باید جون می کندم تا یه فیلم کوتاه دانلود بشه و بتونم باهاش یه حال شخصی راه بندازم. بیشتر فیلم ها رو هم میریختم رو گوشی که بعدا دوباره تماشا کنم. گوشیم کم کم شده بود یه بانک کامل فیلم سوپر. از هر رقم که میخواستی توش بود. و اما …. یه روز یه بار از چین برامون رسید و قرار شد هرجوری که شده تا شب همه اشون رو رسید بزنیم و بفرستیم انبار. کلی سرم شلوغ بود و از دنیا غافل. فکر کنم تا حدود 10 شب تو شرکت مونده بودیم و داشتیم کارمیکردیم. تقریبا همه کارمندای بخش ما مونده بودند و داشتند کار میکردند. وقتی که کار تموم شد، خسته و کوفته رفتم سمت اتاقم که وسایلم رو جمع کنم برم خونه. یهو دیدم یکی تو اتاقم داره با یه گوشی بازی می کنه و هی میخنده. رفتم جلوتر دیدم یکی از خانومای شرکته. اسمش فیروزه است و اونموقع حدود 40 سال سن داشت. زنی با قد متوسط و هیکلی که خیلی توپر بود و شون هاش قطور. صورت تقریبا خشنی داشت و فک پهن. بود فیروزه توی اتاق من خیلی برام شوکه کننده نبود چون خیلی از اوقات میومد توی اتاقم و با هم حرف میزدم. در مورد هر چیزی تقریبا ممکن بود حرف بزنیم. از قیمت وسایل گرفته تا اینکه مثلا خورشت قیمه چجوری پخته میشه. اما چیزی که اون شب منو خیلی شوکه کرد این بود که دیدم گوشی یی که دست فیروزه است، گوشی منه!!!!!!! سریع تمام حالات ممکن و غیر ممکن که میتونست برای گوشیم پیش اومده باشه رو در عرض چند صدم ثانیه توی مخم مرور کردم. اون همه فیلمو بگو، اونا رو اگه دیده باشه که دیگه آبرویی واسم نموده!!!!! به سرعت رفتم توی اتاق. فیروزه بدون اینکه هل بشه یا بخواد گوشیم رو بزاره یه گوشه، همچنان خنده کنان به هم نگاه کرد و گفت: بابا ایول. این همه رو میخوای چیکار؟ هاهاهاهاها. من کمی از خجالت سرخ شدم ولی انگار فیروزه اصلا براش مهم نبود و با یه نگاه خیلی معنی دار سر تا پام رو برانداز میکرد. گفت: می شینی هر شب همینا رو می بینی که هر روز دیر میرسی شرکت. هاهاهاها. سرم رو پایین انداختم و خیلی یواش گوشیم رو ازش گرفتم. تمام هیکلم خیس از عرق بود. خیلی خجالت کشیدم. فیروزه در حالیکه داشت از جاش بلند میشد زد به شونه ام و گفت: اقتضای سن اته، خجالت نکش. منم وقتی هم سن تو بودم کلی از این کارا کردم. هاهاهاهاهاها. اون شب تا صبح نتونستم بخواب و کلی از ماجرایی که برام پیش اومده بود، احساس خوبی نداشتم. هی پیش خودم میگفتم آبروم پیش همکارم رفت ولی از طرفی دیگه میگفتم، خب چرا زن به این بزرگی رفته سراغ گوشی من؟ وسیله خصوصی منه و نباید کسی بی اجازه بهش دست بزنه. و علاوه براین، چرا اینقد با دیدن اون کلیپ ها ذوق زده شده بود؟ با خودم کنار اومدم که باید فردا صبح در اولین فرصت برم سراغش و باهاش حرف بزنم و بهش بگم کار درستی نکرده. فرداش، به محض اینکه رسیدم، رفت توی اتاقش با یه حالت بسیار تند بلند بهش گفتم: کار دیروزت خیلی بد بود. اصلا خوشم نیومد. اون هم سرش رو آورد بالا و درحالیکه داشت میخدید گفت: جدی؟!!! واااای ترسیدم. هاهاهاهاها. این جور جواب دادنش کلی عصبانیم کرد و داشتم از کوره در میرفتم. گفتم: چیه؟؟؟ دنبال فیلم خودت می گشتی؟؟؟ جمله ام خیلی سنگین بود ولی اون همچنان خیلی مرموزانه می خندید. آروم از جاش بلند شد، اومد از کنارم رد شد و در اتاق رو بست. بعد اومد جلوم وایساد. به محض اینکه صورتش اومد جلو صورتم، یهو خنده اش تموم شد و تبدیل به یه اخم بسیار وحشتناک شد. صدای نفس هاش رو می تونستم بشنوم. من هم مثه چوب خشکم زده بود و فقط بهش نگاه میکردم. خودش رو آورد جلوتر و آروم دم گوشم گفت: نشنیدم چی گفتی. یه بار دیگه می گی؟ دهنم بسته شده بود و اصلا نمی تونستم حرف بزنم. مثل سگ ترسیده بودم. نمیدونم چطور شد که یهو دیدم دستش رو برده بین پاهام و بیضه هام رو گرفته توی دستش. ساعد دست چپش رو هم گذاشت رو گلوم. حس میکردم کاملا فلج شدم. جرات کوچیکترین تکون خردنی رو نداشتم. دوباره دهنش رو آورد جلوی گوشم و خیلی آروم گفت: نشنیدم. چیزی گفتی؟؟؟ لال شده بودم. بدنم یخ زده بوده. نمیتونستم تکون بخورم. یهو با دست راستش خایه هامو محکم فشار داد. زانوهام شل شدند. حس میکردم دارم از مردی میوفتم. دستاش چنان قدرتی داشت که خایه هام داشتند منفجر میشدند. با صدای یه خورده بلند تر توی گوشم گفت: میخوای همینجا خایه هاتو له کنم که دیگه دلت فیلم سوپر نخواهد؟؟ ها؟؟؟ می خوای این دو تا هسته خرما رو از ته ببرم بندازم تو چاه مستراح بچه جون؟؟!!!! بعدش با دست چپش هلم داد عقب و رفت به سمت میزش. منم که فشار خونم افتاده بود تکیه دادم به دیوار و آروم آروم سر میخوردم به سمت زمین. نای بلند شدن نداشتم. رفت و نشست پشت میزش. یه نگاه به حال زار من انداخت و گفت: تو که کل هیکلت به اون بدبختا بنده، با من کل کل نکن بچه. کاری نکن بلایی سرت بیارم که تا آخر عمر حسرت بکشی. ایش…. با هزار بدبختی از جام پاشدم و نفس نفس زنان در رو باز کردم و رفتم به سمت دستشویی. تو دستشویی کلی آب سرد ریختم رو بیضه هام که دردشون کم شه. بعد از دو سه دقیقه درد بیضه هام کم شد و تونستم داستان رو یه خورده هضم کنم. خیلی برام افت داشت که جلوی یه زن اینجوری تحقیر بشم. اون هم از ناحیه ای که همیشه واسه ما مردها نشونه قدرته. نمیدونستم چیکار باید بکنم. گیجه گیج بودم. رفتم تو اتاقم و خودم رو با کار مشغول کردم ولی اصلا تمرکز نداشتم. حس میکردم خیلی بهم توهین شده. به فکر انتقام بودم. اما چجوری؟ چه راهی وجود داره؟ باید یه کاری بکنم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که مثل فیلم ترسناک ها ببرمش یه جای تنها و اونجا دخلش رو بیارم. تنها جایی که به ذهنم میرسید باغ داداشم تو جاده جاجرود بود. اما باید براش یه دلیل خوب پیدا میکرد و حتما باید قبلش نظر رو جلب میکردم و خیالش رو راحت میکردم که بین ما دیگه مساله ای نیست و اینجور چیزا. دو سه روز صبر کردم که اوضاع یهخورده بهتر شه. بعدش دو تا لیوان چایی ریختم و بردم توی اتاق فیروزه. با لبخندی به لب سلام کردم. اون هم با سردی جواب سلامم رو داد. نشستم جلوی میزش و شروع کردم به حرف زدن. گفتم: من چند روز راجع به کار خودم فکر کردم و حس میکنم نباید اون روز اون حرفو بهت میزدم و تو حق داشتی از دستم عصبانی بشی. اون هم سرش رو به علامت تایید تکون میداد. بعدش گفتم: فیروزه خانوم من حسابی ازت معذرت میخوام و میخوام از دلت در بیارم. امشب تولدمه و بچه ها برام یه مهمونی کوچولو گرفتند، اگه دوست داری تو هم بیا. فیروزه یه نگاهی بهم انداخت و گفت: اگه قول بدی دیگه حرف مزخرفی بهم نزنی، من هم می بخشمت. گفتم: حتما. از این به بعد حتما مراقب حرف زدنم هستم. حالا میای تولد؟ گفت: سعی میکنم بیام. گفتم: خیلی هم خوب. من آدرس رو برات نوشتم روی این کاغذ. خیلی دور نیست ولی جای قشنگیه. بعدش برگشتم به سمت اتاقم و توی دلم قند آب میشد که تونسته بودم بکشونمش به جای خلوت تا حسابی انتقامم رو ازش بگیرم. بعد از ساعت کاری، سریع خودم رو رسوندم خونه و چند تا وسیله برای تنبیه فیروزه جمع و جور کردم. هیچ نظر خاصی واسه شکل تنبیه نداشتم، فقط داشتم یه سری خنزل پنزل مثه طناب و چسب و… جمع میکردم تا به موقعش ازشون استفاده کنم. خودم رو به باغ رسوندم و منتظر فیروزه نشستم تا بیاد. حدود ساعت نه و نیم بود که دیدم زنگ در صدا داد. انگار قند تو دلم آب شده بود. جنگی خودم رو به در رسوندم و در رو براش باز کردم. فیروزه یه لباس سفید و سورمه ای پوشیده بود و رژ قرمز خیلی براقی زده بود. سلام کردم و فیروزه رو به سمت خونه باغ هدایت کردم. داشتم با خودم مرور میکردم که چجوری دخلش رو بیارم. اولش حتما باید به یه جا ببندمش تا نتونه فرار کنه. گفتم شاید بهتره اول از پشت بگیرمش و بعد ببندمش ولی با توجه به زوری که ازش دیده بودم جرات نکردم. دیدم بهترین راه اینه که ببرمش توی یه اتاق و یه گوشه تنگ گیرش بندازم. ولی باز هم نمیشد چون نمیدونستم باید چجوری ببندمش. یهویی یه فکری به سرم زد. گفتم بهتره از پشت بزنم تو سرش و بعد که بیهوش شد دست و پاش رو ببندم. به نظرم فکر خوبی بود و میشد انجامش داد. به فیروزه گفتم بچه ها هنوز نرسیدند، تا اونموقع بیا بریم باغ رو بهت نشون بدم. فیروزه هم قبول کرد و رفتیم به سمت یه گوشه باغ که خیلی تاریکه. من هم وسط راه یه تیکه چوب از زمین برداشتم و چون هوا تاریک بود فیروزه متوجه چوب توی دست من نشد. فیروزه جلو راه میرفت و من پشتش. که یه جا حس کردم بهترین زمان برای اینه که با چوب بزنم توی سرش. چوب رو بالا بردم و وقتی میخواستم بزنم توی سرش، نمیدونم چطور شد فیروزه فهمید و جا خالی داد!!!!! انگار تمام دنیا روی سرم خراب شده بود. نمیخواستم تمام نقشه هام بر آب بشه. همین یه فرصت رو برای انتقام داشتم. چوب رو دوباره بالا بردم که با تمام زورم بزنم بهش. که یهویی فیروزه نشست روی زمین و با تمام قدرتش یه مشکت محکم زد وسط خایه های من!!!!! مشتش چنان قوی بود که ناخودآگاه افتادم زمین. فیروزه پرید روی سینه ام و دستش رو گذاشت روی دهنم. بعدش یه کشیده خیلی محکم زد توی گوشم و گفت: ها؟؟؟؟؟ چته؟؟؟؟ یادت رفته کونی؟؟؟ میخوای منو بزنی؟؟؟؟ دهنتو سرویس می کنم. بلایی بر سرت بیارم که روزی صد مرتبه آرزوی مرگ بکنی. خایه هاتو میدم سگ بخوره. بعدش دست انداخت خایه هامو گرفت و فشار داد. درد تمام وجودم رو گرفته بود و طرفی از شدت ترس کم بود که بمیرم. منو کشون کشون برد به سمت خونه و من تمام راه داد میزدم که گه خوردم، غلط کردم. اما اون گوشش بدهکار نبود. وقتی رسیدم به خونه منو برد به سمت پنجره و پرده رو با یه حرکت از جا کند. بعدش با نخ های پرده دستهای منو از پشت بهم بست و منو کشوند به سمت آشپزخونه. وقتی رسیدیم آشپزخونه، اون سمت نخی که دستام رو باهاش بسته بود، گره زد به لوله گازی که توی ارتفاع حدودا 2 متری قرار داشت. بعد جورابم رو از پاشم در آورد و کرد توی دهنم که نتونم داد بزنم. بعدش خیلی خونسرد رفت و در یخچال رو باز کرد و با پارچ آب خورد. وقتی آب خوردنش تموم شد، سرش برگردوند سمت من و گفت: گور خودت رو کندی. با دم شیر بازی کردی. ولی اشکال نداره، درسی بهت میدم که دیگه از این گه ها نخوری. بعدش، دکمه های مانتوش رو باز کرد. چشمتون روز بد نبیه. دیدم یه هیکل ورزشکاری و پر از عضل اون زیره. تمام عضلاتش رو میشد دید. یکی از بهترین هیکل هایی که یه ورزشکار میتونه داشته باشه. بازوهای درشت و شکم عضله ای. یه خالکوبی هم روی بازوش داد. فیروزه کم کم تمام لباس هاش بجز شورتش رو درآورد و ترس من لحظه به لحظه با دیدن اون همه عضله بیشتر میشد. اومد جلوم و شلوارم رو از پام درآورد و بعد از او شورتم. با پشت دستش زد به کیرم و گفت: بیچاره ها کس نکرده باید بریده بشدند هاهاهاهاهاهاهاها پایان قسمت اول

نسیم قسمت سومفرداش ساعت نزدیک ده نیم صبح بود که نسیم به مادرم گفت که باید با یکی از دوستاش بره کتاب بخره یه کم زود میره ..من پیش خودم گفتم حتما خبریمنم سریع لباسمو پوشیدم و دنبال خواهرم رفتم تو راه قبل از این که نسیم برسه سر خیابون مقنه اش داد عقب تر و جلوی موهاش ریخت بیرون و یه اینه کوچیک از تو جیبش در اورد و یه کم خودش نگاه کرد ..دیگه شک نداشتم با اشکان قرار داره وقتی رسید سر خیابون اینبار رفت اونور خیابون و رفت داخل یه خیابون دیگه اومدم برم پشتش دیدم اشکانم داره خیابون رد میکنه و درست میره همون طرفی که خواهرم رفت رسید به خواهرم رفت یه کم جلوتر که خلوت تر بود با خواهرم دست داد و رفتن سمت یه کوچه خلوت و یواش یواش داشتن قدم میزدن منم یه جایی همون دور بر پنهان شدم بعد نیم ساعت بالا پایین کردناشون دیدم خواهرم انگشت دستش کرد لای دست مشت شده اشکان و به قدم زدناشون ادامه دادن ..من بدنم داغ کرد کیرم دوباره شق شده بود دوباره گوشیمو دراوردم و یه کم فیلم گرفتم احساس میکردم اشکان خیلی خودشو به نسیم میچسبونه و خواهرم انگار بدش نمی یومده یه حس خیلی بدی به این قضیه داشتم..یه چند روزی گذشت اشکان با برگشتن نازنین صبح ها میرفت سراغ خواهرم و بعد اظهر ها موقع تعطیل شدن با ما بود رفتارش هم با نازنیین دیگه سرو سنگین شده بود و بعضی از بعد اظهر ها به بهانه کمک کردن به پدرش مارو میپیچوند و میرفت سراغ نسیم و از من میخواست که هواشو داشته باشم حدود دو هفته از دوستی نسیم با اشکان میگذشت که یه روز جمعه یکی از همون دوست های خواهرم اومد در خونمون و خواهرم به بهانه که میخوان برن عیادت دوستشون خونه رو پیچوند تازه بابام کلی خوشحال شد و بهش پولم داد که میره ملاقات دوست مریضش..شک نداشتم قرار داره …خواهرم یه پالتو چهار خونه قهو ه ای با یه ساپورت و چکمه های بلند قهوه ای تیپ زد دوستش تقریبا هم تیپ خواهرم بود منم افتادم دنبالشون تو راه یکی از بجه محل ها که رفیق خودم بود وقتی از کنارشون رد شد برگشت دوباره خوب نگاه کرد و یه دستی به کیرش زد ..پیش خودم یه چند تا فحش دادم بهش و یه جوری از اونطرف تر رد شدم که منو نبینه ..ولی لحظه دست زدن به کیرش با دیدن خواهرم کیر منم راست شد دوباره خواهرم رفت اونور خیابون داخل اون کوچه که اشکان واستاده بود رسیدن بهش خواهرم با هاش دست داد بعد اشکان با دوست خواهرم سلام علیکی کرد بعد دست خواهرم گرفت تو دستش بعد به سمت پایین کوچه رفتند و از اونور به سمت خیابون اصلی بعد کنار یه بستنی فروشی که کلی دختر پسر نشسته بودند رفتن سه نفری بستنی خوردن..قشنگ میشد فهمید که اشکان حسابی تو دل نسیم جا وا کرده چون هرکی اینارو میدید فکر میکرد لیلی مجنون…بعد بستنی دوست خواهرم ازشون جدا شد و اشکان با خواهرم به سمت انتهای خیابون که سینما بود حرکت کردند و رفتن داخل سینما منم بیرون منتظر شدم تا برگردن ..بعد از فیلم دیدم دوباره دست تو دست با هم برگشتن و بعد اشکان خواهرم رسوند تا سر خیابون تو راه برگشت تو کوچه های خلوت اشکان بعضی موقع ها دستشو به پهلوی های خواهرم میگرفت خلاصه برگشتن خونه ..فرداش بعد اظر بعد از اینکه زیدامون رسوندیم از اشکان پرسیدم راستی از زیدت چه خبر ..یه دفعه با شوق گفت عجب مخی زدم خیلی هات..به خودم جرات دادم یه دفعه ازش پرسیدم حالا بوس موس ازش گرفتی یانه خندید گفت ارش بوس چیه همون هفته اول لب ازش گرفتن تازه این جمعه بردمش سینما کل تایم فیلم سینه هاشو مالوندم اصلا خودشو خیس کرده بود تازه صبح هم قبل مدرسه یه چند تا لبی ازش گرفتم هنوز طعم لباش تو دهنمه…خشکم زده بود کیرم راست شده بود اخ یعنی اشکان واقعا اینکارارو کرده بود که خود اشکان با جمله اخر تکمیل کرد گفت ارش اگه ردیف بشه موقع امتحان ها حتما کردمش ..بعدش ردیف میکنم تو هم بکنیش دیگه چیزی نمونده نمیدونی پسر چه کونی داره این دختره…اونروز که رفتم خونه همه حواسم به بدن خواهرم بود تمام اجزای بدنشو مو به مو نگاه میکردم و تو تخیلم خودم جای اشکان میزاشتم اخر شب وقتی رفتم حموم یه جق به یاد خواهرم زدم بعد انقدر از خودم بدم اومد همونجا تصمیم گرفتم صبحش به مادرم جریان نسیم بگم تا اون دعواش کنه و بهتره که بابام نفهمه..

نسیم قست اخرفرداش دوباره پشیمون شدم که به مادرم بگم خودم تصمیم گرفته بودم اگه بشه خودم یه حالی با هاش بکنم یه یک هفته بعد صبح رفته بودم تو خونه یکی از دوستام چند تا جزوه ازش بگیرم و قتی داشتم از راه پله های اپارتمانشون می اومدم پایین یه لحظه از پنجره راه پله تو طبقه دوم بیرون نگاه کردم درست اونور خیابون یه گوشه دنج خلوت اشکان دیدم سریع سرمو بیرون کردم دیدم نسیم خواهرم داخل تورفتگی دیواره.. اشکان یه کم امار گرفت اووووف رفت سراغ لبهای خواهرم و شروع کرد به خوردنش و از رو مانتو مدرسه اش سینه هاشو میمالونه …بعد دوباره از تو رفتگی امار بیرون میگرفت و دوباره مشغول لب گرفتن میشد..اصلا باورم نمیشد حرف های اشکان درست باشه .. خودمو یه کم جمع و جور کردم دوباره گوشیمو دراوردم و ازشون فیلم گرفتم یک چند دقیقیه بعد خودشون مرتب کردن از اونجا دور شدن من هنگ کرده بودم اوه باید یه کاری میکردم ..اما نمی دونم چرا جرات نداشتم به نسیم بگم .. درست جمعه همون هفته هم باز خواهرم به یه بهانه خونه رو پیچوند منم به خاطر شستن ماشین پدرم نتونستم برم تعقیبش و نهایتش فکر میکردم مثل سری قبل میرن تو سینما و لاس زدن !؟ وقتی نسیم برگشت دم در خونه یک دفعه گفت اخ بابام در باز کرد دیدیم نسیم خورده زمین که پدرم کمکش کرد که پاشه و گفت حواست کجاست دختر… نسیم وقتی داخل خونه شد لنگ لنگ راه میرفت هرچی پدر مادرم اسرار کردن ببرنش دکتر قبول نکرد و گفت یه ضرب دیدگی ساده است خودش خوب میشه …یه روز موقع رسوندن صدف دوست دخترم ..گیر داد از خیابون بالایی بریم که برای تولد یکی از دوستاش عروسک بخره…رفتیم یه بیست دقیقه کارش طول کشید وقتی با هم از مغازه اومدیم نسیم خواهرم درست از جلوی ما رد شد و وقتی منو با صدف دید سر جاش واستاد و منو چپ چپ نگاه کرد و یه جورایی با چشماش برام خط نشون کشید وقتی صدف ازم پرسید کیه گفتم هیچی بچه محل بود فضولیش گل کرده…استرس اینو داشتم نره خونه به مادرم یا بابام بگه..بعد از رسوندن صدف سریع خودمو به خونه رسوندم دیدم مادرم خونه نیست پدرم که دیر وقت میومد نسیم تو اشپزخونه بود یه دفعه گفت به داداش یعغوب شاه داماد..بابا کجاست ببینه در مورد شاه پسرش چی فکر میکرد چی شد…هان اقا یعغوب اگه به بابا نگفتم حالا میبینی”!!!؟ میای تازه اونم از مدرسه ما !!!.هان حرف بزن اون دختره کی بود رفته بودی براش عروسک خریدی ؟حالا واستا بزار شب بابا بیاد اگه بهش نگفتم…نسیم یک دم داشت تهدیدم میکرد عجب پرویی بود این خواهرم ..یه دفعه وسط تهدیداش گفتم خوب بگو منم میگم ..راستی حال اقا اشکان چطوره ..نسیم کپ کرده بود ..ادامه دادم حالا وای اگه مامان بفهمه دخترش دوست پسر داره سکته میکنه ..نسیم که میخواست خودشو خونسرد نشون بده گفت خفه شو .. حالا مچت گرفتم داری به من تهمت میزنی خیلی پرویی اصلا اشکان کدوم خریه حالا بزار شب بابا بیاد ..منم خونسرد رفتم کنارش قشنگ چسبیدم بهش نفس به نفس دستمو کردم تو جیبم و گوشیمو دراوردم و فیلم اخریه که از بالا ازشون گرفته بودن .. لب دادنش بهش نشون دادم نسیم قفل کرده بود قشنگ تغییر رنگ تو صورت معلوم بود اروم با دستام سینه هاش گرفتم یه فشار کوچولو دادم گفتم اقا اشکانه مثل اینکه داشت با اینا بوق میزنه میبینم طفلی حقم داره خیلی نرمه ..! وای اگه بابا اینو ببینه ؟؟اومد گفت داداش غلط کردم تو رو خدا و داشت التماس میکرد که مادرم اومد و بقیه حرفشو خورد رفت تو اتاقش و از اونجا با گوشیش بهم اس داد جوابشو ندادم ..فرداش هر کاری کرد که بتونه منو تنها گیر بیاره من ازش دوری میکردم که هی با اینکارم یه جورایی تو ترس و استرس قرار داده بودمش ..فرداش اشکان دیدم گفت ارش راستی جات خالی دختر رو جمعه بردم خونمون کردمش..وای این دیگه باورش برام خیلی سخت بود سریع بهش گفتم خونتون خالی بود چه جوری راضیش کردی گفت خودش از خداش بود یه کم که سینه هاش مالوندم سریع شل شد ..جات خالی دوراند کردمش بار اول انقدر گریه کرد .. اخه خیلی تنگ بود ..ابم اومد ولی بار دوم بیشتر حال داد..خیلی خرش کردم که خوب میشه باید عادت کنی بعد بردمش تو حموم خونه انقدر کونش چرب کردم بازم راه نمیداد دوباره سینه هاشو مالوندم یه کم کسشو خوردم خودش شل کرد دوبار تو حموم کردمش اصلا نمیتونست راه بره بزور رفت خونه….وای اهان پس جمعه الکی نسیم دم خونه خودشو زمین انداخته بود..پس من باید یه کاری بکنم تا بتونم بکنمش ….یه چند روز گذشت نسیم هی میخواست با من صحبت کنه من هی میپچوندمش تا یه روز پنجشنبه بابا گفت بریم مهمونی من مثل همیشه پیچوندم نسیم تا دید موقیعت جوره و بعد چند روز میتونه با من تنها باشه و یه جوری مخ داداشش بزنه تا فیلم های تو گوشیمو پاک کنم بهانه درس دارم اورد و با هاشون نرفت تا در بستند نسیم اومد سراغم گفت داداش یعغوب چرا محلم نمیزاری به خدا دیگه با پسره دوست نیستم غلط کردم ترو خدا فیلم هارو پاک کن…منم که دیدم موقیعت جوره بهش گفتم تازه یه فیلم از روز خونه اشکان رفتی دارم.. نسیم یه وای نه گفت منتظر شد بقیه حرفهای منو بشنوه..بعد جریان دوستیمو با اشکان و اون نمیدونه که تو خواهرمی و داستانی که خودم یه کم و زیاد کردم بعدش گفتم تازه قرار شد بعد اشکان ( از پشت چسبیدم به نسیم ) من بزارم تو کونت ولی چون بعد فهمیدم تو خواهرمی دیگه بیخیال شدم..اولش خیلی عصبانی شدم بعد که خوب قکر کردم دیدم تو هم حق داری بعد لزومی داره که اشکان ردیف کنه تا من تورو بکنم..وقتی خودمون میتونیم با هم باشیم گور بابای اشکان بعد دستمو رسوندم به سینه هاش و شروع به مالوندش از رو تیشرتش.. نسیم که تو موقیعت قرار گرفته بود فقط گفت یعغوب اگه با هم باشی فیلم پاک میکنی گفتم من مثل تو نامرد نیستم تا منو دیدی میخواستی به بابا بگی؟بعد اروم اروم دوباره سینه هاش مالوندم اشکان راست میگفت چون صدای خواهرم زود دراومد بعد لختش کردم میخواستم اونم حال کنه شروع به خوردن کسش کردم نسیم دیگه کم کم داشت حال میکرد و خودش خیلی خوشش اومده بود..کیرم در اوردم گفتم بخور اولش زیر بار نرفت یه کم دیگه سینه هاش مالوندم و یه کم هم خایمالیشو کردم بلد نبود خوب بخوره بار اولش بود ولی خیلی حال میداد بعد خوابوندمش یه کم سوراخشو چرب کردم موقعی که خواستم بکنم تو کونش چنان جیغی زد که فکر کنم تو کل اپارتمان پیچید بعد شروع به عقب جلو کردن کردم نسیم همش گریه میکرد و میگفت ترو خدا در بیار اما یواش یواش گریه اش قطع شد و فقط بعضی موقع ها یه اهی یا یه اخی میگفت اونم داشت یواش یواش حال میکرد چون دستاش رو سینه هاش بود دیگه وقتش بود که ابم بیاد کون خواهرم انقدر نرم بود عین یه دستگاه مکنده بود که موقع ارضاء شدنم کیرمو میک زد داخل و تمام ابمو کشید تو چه حالی داشتم..خواهرم گفت ووووی کونم خیس شد …بعد کسشو خوردم اونم فکر کنم بار اولش بود خیلی حال کرد بعد جلوش فیلم هارو پاک کردم و ازش خواستم بازم از این برنامه داشته باشیم اونم از من خواست که اون بازم دوست پسر داشته باشه…یه دوماه بعد یه پسره با خانواده اش اومدن واحد روبرویی خونه ما پدر و مادرش هر دو کارمند بودند ..و اون پسره هم با نسیم دوست شده بود و خواهرم هر وقت مادرم اینا بیرون بودند دیگه علنا جلوی من میرفت خونه اونا و به خاطر اینکه دهن منم قرص باشه بعضی موقع ها یه حال ی هم به من میداد اون دیگه تو ساک زدن خیلی وارد شده …

من و خاطرات تنهايي قسمت اول:يك علاقه خاصي بودبين ما. يك جور احترام متقابل . يك جور خودداري . سه ماهي ميشد كه با هم كار مي كرديم. يك جورايي من ارشد تر بودم و يك جورايي كارها رو با من هماهنگ مي كرد. كلا آدم ساكتي هستم و حرف زيادي براي گفتن ندارم. دليلشم اتفاقات زندگيم بود و جدايي و دوري از دو تا بچه هاي نازنينم. نميخوام بگم كه افسرده بودم ! نه اصلا . كلا با مساله كنار اومده بودم. سه سال از جدايي من و مونا گذشته بود. سه سال از آخرين ديدارمون در دفتر طلاق . خيلي با آرامش اتفاق افتاد . مونا زن معركه اي بود. همه چيز تمام . يك مدير خوب . يك مادر نمونه . يك دوست خيلي خوب. هيچكس باورش نميشد كه ما دو تا اصلا مشكلي داشته باشيم چه برسه به اين كه بخواهيم از هم جدا بشيم . ولي خوب مشكلات پشت سر هم و داستان به ته رسيد. بچه ها رو برداشت و رفت آمريكا پيش پدر و مادرش. شايدم حق داشت. قضاوتش نميكنم سر زنشش هم نميكنم. هر كسي بايد فكر زندگيش باشه. همه اين ها رو كنار هم كه قرار بديم به سكوت ميرسيم. يك سكوت كامل و محض . يك علاقه خاصي ايجاد شده بود. زن ميانه اندامي بود. با موهاي مشكي و چشماي قهوه اي . خيلي خيلي مودب. من هيچ وقت هيچ حس خاصي ازش نگرفتم. خيلي آروم ميومد سركارش بي صدا كاراش رو ميكرد گاهي يك سوالي مي كرد و مشغول ميشد. حلقه توي دستش هميشه برق ميزد . ظهر ها به آرومي با موبايلش صحبت مي كرد و بعد از ناهار برميگشت سر كارش. خيلي برام سوال شده بود. يك جورايي كنكجاو شده بودم. يواش يواش با هم شروع به صحبت كرديم. خيلي با احتياط و مراعات حرف ميزد. هميشه من براش “شما” بودم. نه اسم كوچيك و حتي نه “دكتر” يا هر چيزي كه فكر كنين. روزها مي گذشت و كارش رو بهتر و بهتر انجام ميداد. كلا روي مسايل مسلط شده بود. نتيجه آزمايشات رو خيلي خوب ارائه ميكرد و خيلي تميز گزارش ميداد. خروجي كه ارائه مي كرد بي نظير بود و عالي . زمستون سال 86 بود. زمستون خيلي سختي بود . جوري كه خيلي ها توي جاده ها موندن و سر ما خيلي شلوغ شده بود. صبح زود اول وقت مثل هميشه اومد تو و من هم مثل هميشه زودتر رسيده بودم. يك جعبه بزرگ رو گذاشت روي ميزم و گفت اين مال شماست يك تشكر كوچيك از طرف من و كامران بابت همه كمك هايي كه اين مدت به من كردين و اجازه دادين درس هام رو بخونم و تزم رو دفاع كنم. گفتم به به مباركه ايشالله به سلامتي. من كار خاصي نكردم . هركسي بود همين كار رو ميكرد. براي اولين بار دقيق توي چشمام نگاه كرد. چشماي سياه درشتش رو با يك رضايت عميقي به من دوخت و گفت نه كاري كه شما كردين هيچ كس نكرد من واقعا از شما ممنونم . هم من هم كامران. بعد انگار به خودش اومده باشه خيلي سريع خودش رو جمع و جور كرد و گفت ميرم چايي بريزم شما ميخورين؟ اولين بار بود كه ميخواست برام چايي بريزه . گفتم ممنون ميشم . رفت و من هم با كنجكاوري به جعبه نگاه ميكردم. دفتر من توي آ‍زمايشگاه دور تا دورش شيشه بود. كلا عادت ندارم در محيط كارم چيزي رو پنهان كنم يا فضاي خصوصي ايجاد كنم و از همه همكارها هم همين رو خواستم و همه هم انصافا رعايت مي كردن. روپوش سفيدش رو پوشيده بود و يقه اسكي راه راه نارنجي و سفيدش بهتر مشخص بود. سعي ميكردم زياد ديد نزنم و البته در مورد حبيبه مي تونم بگم كه موفق نميشدم و خيلي وقتها نگاهم رو شكار ميكرد و من سعي مي كردم كه طبيعي رفتار كنم و اون هم سريع جابجا ميشد و مسير رو عوض مي كرد. يك جور خاصي بود. يك حس غريبي بود . نشست اون طرف ميز و جعبه رو باز كرد. بوي كيك خونگي همه فضا رو گرفت و هيچي به اندازه يك كيك خونگي و چاي داغ توي اون زمستون سرد نمي چسبيد. گفت اين رو من و كامران ديشب با هم درست كرديم . و به نيت شما هم درست كرديم. لطفا تعارف نكنين بقيش رو هم بايد ببرين خونه . گفتم اين خيلي زياده با هم ميخوريم همين جا بمونه چون فردا هم ممكنه هوس كنم. واقعا خوشمزه بود.از آخرين باري كه همچين كيك خونگي خورده بودم سالها گذشته بود. مونا هميشه درست ميكرد. يادش بخير… اين جمله رو گفتم . يعني با صداي بلند فكر كردم. سرم رو بالا آوردم و ديدم داره نگاهم ميكنه. پرسيد چرا تركتون كرد؟ بعد انگار پشيمون شده باشه يهو گفت معذرت ميخوام نبايد مي پرسيدم بلند شد كه بره. گفتم بشينين لطفا . اصلا اشكالي نداره كه پرسيدين. گفت مطمئنين؟ گفتم قطعا و شروع كردم به تعريف ماجرا.آروم آروم چايي و كيك رو ميخوردم و براش تعريف مي كردم. يهو به خودم اومدم ديدم كه نيم ساعته داره گوش ميده بدون اين كه كوچكترين حرفي بزنه و با دقت داره نگاهم ميكنه. داستان به نيمه رسيده بود. گفتم بهتره بريم سركارمون داره دير ميشه. گفت اره اره خيلي دير شد بلند شد كيك رو گذاشت داخل يخچال . ازش تشكر كردم و گفتم سالها بود همچين كيك خوشمزه اي نخورده بودم. ممنونم. با لبخند هميشگيش گفت اصلا قابلي نداره و بدون هيچ حرف ديگه اي از اتاق رفت بيرون و ديدم مشغول كارهاش شد.رسيدم جلوي پاركينگ ، هرچي ريموت رو ميزدم در باز نميشد. ماشين رو روي پل گذاشتم و پياده شدم. سرايه دار بدو بدو اومد و گفت ببخشيد آقاي دكتر در خرابه از صبح منتظريم كه بيان درستش كنن. گفتم اشكال نداره حسن و رفتم در رو باز كردم . چون يك واحد كوچيك توي اون مجتمع داشتم پاركينك درست و حسابي نداشتم و يك گوشه اي بايد پارك مي كردم. به سختي داشتم لگنم رو جا ميكردم كه صداي تق و شكسته شدن سپر از پشت شنيده شد. توي آينه نگاه كردم ديدم پسر همسايه دنده عقب اومده و زده به ماشين كناري من. ماشين رو جا كردم و پياده شدم. گفتم چي كار ميكني پسر خوب؟! گفت نديدم زدم ديگه اشكال نداره ! بابا پولش رو ميده. داشت ميرفت بهش گفتم بيا بيا ، اين كاغذ رو بگير روش يادداشت بزار و عذر خواهي كن ،‌شماره واحد و تلفنت رو هم بنويس. گفت نمي خواد عادت دارن گفتم ببين بيا اين كار رو بخاطر من بكن باور كن نتيجش بهتره. بي تفاوت شونه هاش رو بالا انداخت و كاغذ رو گرفت و نوشت و گذاشت زير برف پاكن. كمي خريد كرده بودم برداشتم و به سمت آسانسور رفتم . مجتمع ما دو تا آسانسور داشت كه اكثرا يكيش خراب بود. اون روز هم خراب بود. و آسانسور كاملا پر اومد توي پاركينگ. در باز شد و بوي تند عطر كوكو شانل زد زير دماغم. نيم نگاهي كردم و زن همسايه رو شناختم. گفت اوا دكترجون چرا وايسادي بياد تو. گفتم شما بفرماييد جا به اندازه كافي نيست. گفت جا هست شما بيا! گفتم ممنونم . آسانسور خراب ميشه همينم از دست ميديم. بفرماييد. خلاصه رفتن و من موندم. هنوز مزه كيك زير زبونم بود. داشتم فكر مي كردم امشب چي كار كنم. بلاخره آسانسور اومد. طبقه 8 رو زدم و رفتم بالا. در آپارتمان نقلي رو باز كردم و رفتم تو. خريد ها رو گذاشتم توي يخچال . ساعت رو نگاه كردم . يك ربع به هفت بود. از پل رومي تا پونك 1 ساعت طول كشيده بود و نيم ساعت هم جلوي در پاركينك و آسانسور! تهران دوست دارم!!! خندم گرفته بود. رفتم به سمت سيستم صوتي و آلبوم لبه تاريكي رو براي خودم گذاشتم . هوا ديگه تاريك شده بود. دو تا شمع روشن كردم. و صداي گيتار اريك كلارپتن پيچيد توي فضا. رفتم يك دوش گرفتم. ديدم ريش هام در اومده. يك لحظه ياد حرف حبيبه افتادم. ريشاتون امروز بلند شده! تيغ رو برداشتم و ريش هام رو زدم. حس كلافگي عجيبي داشتم اين زن همش جلوي چشمم بود. ميدونستم ميوه ممنوعه است! منم اصلا آدم ميوه ممنوع نبودم. فرم بدنش جلوي چشمام ميومد. حركت باسنش و لبخندش و نگاهش. خدايا! اصلا نمي خوام بهش فكر كنم. از حمام بيرون اومدم. ناله هاي گيتار همه خونه رو گرفته بود. نشستم جلوي تي وي. آپارتمانم رو دوست داشتم. كوچيك بود ولي با صفا و تميز. گلدون هام كنار پنجره بودن و پرده هاي كرم و بنفش نور خيابون رو خوب منعكس ميكردن. رفتم پشت پنجره و به شلوغي ميدون پونك نگاه كردم . اون موقع هنوز ميدون بود. بازم فكرم رفت به روز و اتفاقاتي كه افتاده بود! چرا اين زن اينقدر ذهن من رو درگير كرده؟! بعد از داستان مونا من ديگه به هيچ زني فكر نكردم! نه اين كه با هيچ زني نباشم! به كسي فكر نكردم! الكل داشت كار خودش رو ميكرد. موزيك رو عوض كردم يك شمع ديگه روشن كردم و يك عود .خونه من اصولا كم نوره و نور زياد آزارم ميده. مونا هميشه با اين مساله مشكل داشت و با موزيكي كه دوست دارم و با ادكلني كه ميزنم. كلا مشكل داشت باهمه جزييات من… سرم گرم شده بود. حس كردم يك چيزي كمه. سكس مي خواستم. موبايلم رو برداشتم . شماره گلي رو پيدا كردم. زنگ زدم. دو تا بوق خورد: به به دكتر. چي شد ياد ماكردي؟! بي معرفت! نكنه بازم دلت تنگ شده براي مونا! گلي دختر خيلي خوبي بود. رفيق توپي بود. از اون آدم ها كه كم پيدا ميشه. به خودش نميگرفت. جوري كه حال مي كرد زندگي ميكرد. يك خري كه نمهميده بود اين زن چه جواهريه طلاقش داده بود! گفتم سلام گلي جوون. امشب كجايي؟ گفت برنامه اي ندارم . خونه هستم دارم كارهاي شركت رو انجام ميدم. گلي مدير مالي يك شركت بزرگ بود و روي كارش قسم ميخوردن! گفتم دوست داري با هم مشروب بخوريم؟ گفت نيكي و پرسش دكي! نيم ساعت ديگه اونجام! گفتم شام چي ميخوري عزيز؟ گفت ميبينم كه شدم عزيز و زد زير خنده! گفنتم حالا هر چي! شام چي مي خوري! گفت از اون كوفته قلقلي ها درست كن برام! حالش رو داري! گفتم حتما! منتظرتم و فطع كردم. مي دونستم الان توي آسانسوره! نه اين كه من مالي باشم! اصلا!‌گلي زني بود كه براش مردا ميمردن! شانس من اين بود كه گلي با من حال ميكرد. فقط همين! نه اين كه عشق و عاشقي باشه! نه اصلا! گلي بي شيله پيله بود. يك پا برا خودش آدم بود! گوشت رو از فريز در آوردم و گرفتم زير آب گرم كه اب بشه! اين زن اساسي گشنه بود! آويشن و پيازچه رو آماده كردم و خلاصه نيم ساعتي مشغول بودم و آروم آروم الكل داشت كار خودش رو ميكرد. حس مي كردم كه داغ شدم . عجيب بود . تنها جيزي كه جلو چشمم ميومد چشماي حبيبه بود! لعنتي ول كن نبود! كار داشت بالاميگرفت! با خودم ميگفتم گلي بيا ديگه! نجاتم بده از اين افكار! زنگ در آپارتمان بلند شد. در رو باز كردم . مثل هميشه خندون بود! به به دكتر علفي خودمون. بده بوس رو ببينم . خيلي بي ريا بغلم كرد و زد سر شونم. منم يكمي فشارش دادم گفت هوووي! چي كار ميكني! مال مردمه ها! گفتم از كي تا حالا! گفت حالا! لپم رو ماچ كردو دويد تو اتاق خواب. مثل هميشه بوي عطرش كلافم ميكرد. مانتو رو در آورد و اومد تو آشپزخونه! گفت خوب دكي چي درست كردي برام! گفتم هيچي ولي برا خودم بساطي چيدم. گفت گه خوردي! گفتم بياد جيگر بشينيم لبي تر كنيم .. نشست روبروم روي عسلي من هم رو كاناپه! گفت قبول نيست تو يك راه جلويي! گفتم دو راه جلو مي افتي! گفت عمرا! اگه فكر كردي امشب من لباسم رو در ميارم كور خوندي دكي! صبح حسين پيشم بود في ها خلدونم رو در آورد!!! گفتم راستي حسين حالش چطوره ؟ رديفه؟ گفت اي بدك نيست! سيخ ميزنه نامرد! فكر ميكنه من نميفهمم. گفتم بيا اين گيلاس رو برو بالا كه من يك سر به غذا بزنم! راستي برات برنج دودي درست كردم! گفت تو روحت ! ديدم دلم ضعف ميره! نگو تو يك كارايي كردي! و زد زير خنده. گلي دختر ماهي بود. واقعا حس خوبي بهش داشتم رفتم سر گاز و يك سري به غذا زدم! گفتم حالا برنامت با حسين چيه؟ گفت هيچي ! نكبت همش زير آبي ميره! اون از زنش اينم از اين دوست دختر جديدش! گفتم گلي به خدا حيفي! چرا خودت رو علاف حسين كردي؟! گفت خو نكبت علاف تو دكي عمله ميشدم! خندم گرفته بود! گفتم كجا ميخوري؟ گفت عمرا اگه بخورم! گفتم خره غذا رو ميگم! گفت آها! هرجا شما دستور بدين! گلي دختر تو پري بود و خيلي قوي. نون آور خونه! درس خونده و آدم حسابي! به قول خودش يك مشكل داشت اونم اعتيادش به سكس بود! خيلي خيلي حشري بود! ميدونم كه گاهي روزي چهار بار سكس داره! معرفيش كردم به دوستم كه روانپزشكه! تهش ديدم با اون هم خوابيده! مرده بودم از خنده! داشت ليوان ويسكي رو نگاه ميكرد. ظاهرا گرفته بودش اساسي! گفتم گلي چته! گفت هيچي حس ميكنم يك چيزي اين زير دل ميزنه! گفتم شام ميخوري يا من تو رو بخورم!؟ گفت ميدونم كه ميخواي حرف بزني! تو آدمي نيستي كه برا سكس كسي رو دعوت كني! تو ميخواي حرف بزني. بيا ! بيا كه گوشم با شماست…زير غذا رو كم كردم و رفتم پيشش و شروع كردم براش داستان رو تعريف كردن. كمي مست بودم. همه جزييات رو براش گفتم! يهو زد تو سرم! نكبت!!! شوهر داره!!!!؟ گفتم آره!!! عاشق شوهرشه!!! گفت خاك تو اون سرت!!! خري هستي!!!! نكن با خودت همچين!!! دستاش توي موهام بود. سرم روي زانوش .. بوي عطش همه روحم رو پر كرده بود. دراز كش برگشتم به طرفش!! گفت دلت تنگه!!!؟ گفتم آره! برا بچه ها خيلي دلم تنگه! لباش رو آورد جلو! گفت يك قولي بده دكي! گفتم چي! گفت دور اين زن رو خط بكش! گفتم چرا! گفت ما زنا هم رو ميشناسيم .اين شيطون نابودت ميكنه! لباش رو چسبوند به لبام! مزه خوب زبونش رو حس ميكردم. ول كن نبود! ميخورد و ميخورد. گفتم غذا ميسوزه! گفت مستي! خاموشش كردم. الان بايد منو خاموش كنيييييي. مست بوديم جفتمون! لباش رو مك ميزدم و با دستام بدنش رو كشف ميكردم. مال من نبود! ميدونستم عاشق حسين ولي مشكل خودش بود! بدن خيلي محكمي داشت و موهاي فرفري و صداي خش دار! الان كه فكر ميكنم حس خوبي بهم ميده ! بعد از سال ها! دستم روانداختم تاپش رو دادم بالا! مي دونستم سوتين نبسته ولي سينه هاش هميشه محكم و سر بالا بود. نوك سينه چپش رو گرفتم بين لبام دستش سر خورد طرف شلوارم و رفت تو. كيرم كاملا خيس بود! يك آهي كشيد! گفت كثافت!!!! يك ساعت بايد به حسين ور برم كه خيس بشه! تو هميشه خيسي! لباش رو فشار داد روي لبام! بلند شدم و با سرعت شلوارش رو در آوردم! و نشستم بين پاهاش بوي گل ميداد. از كنار شورتش لباي كسش رو كشيدم بيرون! معركه بود!‌دستاش توي موهام بود. يك دستش رو دراز كردو ليوان ويسكي رو برداشت ويكمي مزه كردو آه بلندي كشيد. زيونم رو ميكردم توي كسش ودر مي آوردم! مي دونستم صبح حسين از خجالت اين كس در اومده! ولي مگه مهمه؟! الان مال منه! ميخوامش! مي خوردم كسش رو و اب ازش بيرون ميريخت! گفت دكي نكن! ميشما! گفتم من مخلصتم گل مني! گفت چرت نگو! سرش رو خم كرد و چشاش رو بست. لباي كسش توي دهنم بود و مك ميزدم! ابش ميريخت بيرون مثل هميشه! گفت نميخواستم امشب باهات بخوابم! ولي لعنتي چه ميكني با آدم! گفتم خفه! حالش رو ببر! گفت بهتر از كير تو من منتظر شام هستم!! مرده بودم از خنده! در هر حالتي شوخي مي كرد! گفتم امشب هوس كونت رو دارم! گفت دست دومه ! حسين صبح از خجالتش در اومده! خندم گرفته بود! گفتم جدي جدي جوون داري! گفت دكي تو بكن من ميام باهات…موهاي فرفريش رو ناز ميكردم! داشت برام حرف ميزد! بطري ويسكي كاملا خالي شده بود. سه بار شده بود! يك بار با زبونم يك بار با انگشتم يك بارم با كيرم… گفت دگي چرا تو حسين نيستي؟ گفتم برا اين كه من منم! حسين حسينه! حبيب؟ عاشقشي! اشك توي چشماي خوشگلش جمع شد و ريخت بيرون! نميدونستم بزارم به حساب مستي يا راستي! گفتم شام خوشمزه داريم . بين اشكاش خنديد و گفت لباس بپوشم؟ گفتم نه جيگر! بريم شام بخوريم….ادامه دارد

من و خاطرات تنهايي قسمت دوم:هميشه وقتي گلي بود من در فضاي بي خيالي سير ميكردم و برام اصلا مهم نبود. اينقدر با هم ندار بوديم كه گفتني نبود ولي اين حس غريب كه نه تو مال مني و نه من مال تو هميشه بين ما بود. يك نوع دوستي عجيب و غريب . يك نوع دوستي از جنس بي نيازي و بي خيالي. شب ها نمي موند. شام رو با هم خورديم و كمي مستي جفتمون پريد . گفتم ميرسونمت. گفت نه جوون دكي راه نداره! گفتم لج بازي نكن مي خوام يك هوايي هم بخورم. توي راه دستش رو توي دستم گرفتم . داشت به جلو نگاه ميكرد. گفت فردا بايد برم شركت كلي كار دارم الان هم ساعت نزديك 12 شب و حس مي كنم بي خوابي مياد سراغم. گفتم خوب شب پيش من ميموندي. گفت ميدوني كه نمي تونستم. دوست داشتم ولي واقعا نمي شد. ميفهميدمش و اصراري هم نبود. همين قدر كه بود من خوشحال بودم باهاش. بزرگترين دليل با هم بودنمون آزادي بود. نه من گير اون بودم نه اون گير من بود مساله ما سكس نبود. فراتر از سكس بود. عشق هم نبود. من اسمش رو گذاشته بودم آدم بودن. مثل آدم برخورد كردن با مسائل. سركوچه پياده شد و رفت و رفتنش رو تماشا كردم.خيلي خوابم ميومد. فكر نمي كردم بتونم صبح زود بيدار بشم. رسيدم خونه همون جا روي كاناپه ولو شدم و خوابم برد. صبح با صداي زنگ موبايل پريدم. از آزمايشگاه بود. حبيبه بود. سلام خوبين شما ؟! ساعت 11 شده شما نميايين؟ امروز بايد كلي چيز امضا كنين. گفتم ببخشيد ديشب تا دير وقت بيدار بودم و صبح خواب موندم تا يك ساعت ديگه اونجا هستم . خدافظي كرد و من بلند شدم يك دوش گرفتم . خيلي دير بود براي چيزي خوردن . سريع رفتم پايين ديدم كه اي داد بي داد يك ماشين جوري پارك كرده كه نمي تونم لگنم رو در بيارم. ميدونستم مال كيه ولي ديگه وقتي نمونده بود. رفتم سر كوچه و يك دربست گرفتم به سمت آزمايشگاه وقتي رسيدم ساعت 12 شده بود. سريع رفتم و لباسم رو عوض كردم. پشتم به در بود ديدم ميزنن به در برگشتم ديدم حبيبه است. سلام ، خوبين شما؟ چشماتون چقدر گود رفته! سلام كردم و گفتم يكمي كم خوابم. لبخندي زد و گفت استراحت كنين لازم دارين و بدون اين كه چيز بگه رفت بيرون. نفهميدم منظورش چي بود ولي يك كنايه اي توش بود! تا ساعت 5 مشغول بودم و اصلا نفهميدم چطوري گذشت با هيچ كس صحبتي نكردم . چند بار اس ام اس اومد كه نخونده بودم. بلاخره نشستم پشت ميزم و موبايلم رو نگاه كردم. گلي بود. بابت دور همي ديشب تشكر كرده بود و كلي چرت و پرت به هم بافته بود و داستان سراييده بود. داشتم ميخوندم و لبخند ميزدم يكدفعه صداي حبيبه رو شنيدم كه مي گفت چه خوب كه ما بلاخره لبخند شما رو ديديم پس چيزي هم هست كه شما رو بخندونه . گفتم سلام . خسته نباشين. از ظهر نديده بودمتون. ديشت دير خوابم برد و خسته بودم. ممنون كه خبر دادين. گفت شما كه از هفت دولت آزادين مشكلي نيست. پرسيدم به نظرتون خوبه كه من از هفت دولت آزادم؟ گفت نه اصلا! بازم خندم گرفته بود. گفت كي ميرين؟ گفتم بايد زنگ بزنم آژانس . ماشين ندارم. با تاكسي اومدم. گفت كار خوبي كردين. مشروب كه زياد بخورين بهتره پشت فرمون نشينين! گفتم واقعا ، معلومه؟ گفت از چشماتون معلومه شب زنده داري بلندي داشتين! توي دلم گفتم آره . كاش ميتونستم برات تعريف كنم. ولي خوب نمي تونستم بگم. گفت كامران مياد دنبالم دوست دارين شما رو هم ميرسونيم . منزلتون نزديك ماست! گفتم مزاحم نميشم. گفت اصلا مزاحم نيستين. كامران دوست داشت با شما آشنا بشه. مخالفتي نكردم. گفت تا نيم ساعت ديگه ميرسه. چايي ميخورين؟ كيك هم هست. گفتم نيكي و پرسش . خنده هميشگيش رو تحويلم داد و رفت و با چايي و كيك برگشت. اكثرا رفته بودن. نشست روبروم و براي اولين بار مستقيم توي چشمام نگاه كرد و گفت خيلي خسته اين. خيلي زياد. كاملا معلومه كه نياز به استراحت دارين. خندم گرفته بود. توي دلم ميگفتم من خسته يك عمرم دخترجوون تو چي ميدوني از من! سكوت كردم و چيزي نگفتم فقط يك لبخند زدم. گفت كسي رو دارين؟ گفتم نمي فهمم منظورتون رو! گفت منظورم اينه كه كسي توي زندگيتون هست. گفتم يك آدم مجرد به سن و سال من و تجربه من اصولا مي توني خيلي ها رو داشته باشه و هيچ كس رونداشته باشه. گفت آره ولي برام جالبه اين مدت شما كاملا در سكوت كامل بودين. اولين كارفرمايي هستين كه سكوت ميكنه و هيچي نمي پرسه! گفتم دليل نداره چيزي بپرسم همه چيز شفافه و نوشته شده. دليل نداره اطرافيانم رو با انبوهي از اطلاعات سردرگم كنم. موبايلش لرزيد . نگاهي كرد. گفت بريم كامران اومد. سريع بلند شد و استكان ها رو جمع كرد منم لباس پوشيدم وپشت سرش راه افتادم. كامران پسر قد بلند و خوش تيپ و كمي سبزه بود. اينقدر قشنگ به هم سلام كردن و دست هم رو گرفتن كه يك لحظه جا خوردم. در جلو رو باز كرد كه بشينم ، گفتم من عقب ميشينم چون پياده ميشم. لطفا تعارف نكنين. نشستيم و حركت كرديم. اس ام اس برام اومد ديدم گلي جك سكسي فرستاده. براش نوشتم ديوونه به كارت برس. امشب چي كاره اي؟ جواب داد حسين مياد شرمنده. نوشتم خوشت باشه رفيق . با صداي كامران به خودم اومدم خوب آقاي دكتر، ما تعريف شما رو زياد شنيده بوديم ولي افتخار آشنايي نداشتيم. گفتم لطف دارن به من همه دوستان اين خبرها هم نيست. گفت اين حبيبه خانم ما كه اذيتتون نميكنه؟ گفتم خدا به شما ببخشه ايشون رو . بهترين همكاري هستن كه من داشتم . لبخند كوچيكي كنار لب حبيبه نقش بست و حس رضايت رو توي چشماش ديدم. كامران گفت راستي مي خواستم بگم ما آخر هفته ها با دوستان ميريم دربند شام دور هم هستيم تا ديروقت شما هم تشرف بيارين . بچه هاي خوبي هستن . از شما بهتر نباشن. گفتم ممنون. ببينم برنامم چي ميشه. حبيبه گفت بياين ديگه . دور هميم خوش ميگذره. گفتم باشه . فردا صبح هماهنگ مي كنيم . سر كوچه پياده شدم حبيبه پياده شد و كامران هم پياده شد. گفتم مياين بالا يك لبي تر كنيم بدون تعارف يك نگاهي به هم انداختن و گفتن باشه ماشين رو پارك كنيم ميايم. خوشبختانه من هميشه همه چيز تو خونه داشتم ومشكلي نبود. يكمي تعجب كردم ولي خوب بدم هم نيومد. من كه تنها بودم. دوستان جديد . چرا كه نه. گفتم من ميرم بالا زنگ 24 رو بزنين تا در رو بازكنم. كامران گفت حبيب تو برو من ميامم . ته دلم لرزيد و نميدنم چرا! حبيبه اومد و گفت من با شما ميام. رفتيم به سمت آسانسور.و سوار شديم . بوي عطرش كلافم كرده بود. من كمتر پيش مياد كه اينجوري كلافه بشم ولي اين زن! نمي دونم چرا با من اين كار رو مي كرد. رفتيم داخل و من رفتم توي آشپزخونه و گفتم چي دوست دارين. گفت هر چي شما حال ميكنين . اولين بار بود كه همچين ادبياتي ازش ميشنيدم. گفتم مشروب مي خورين؟ گفت نيكي و پرسش. گفتم راحت باشين گفت راحتم وگرنه اينجا نبودم. يكمي تعجب كرده بودم ولي بيخيالي طي مي كردم. ديدم داره با دقت اطراف و اكناف خونه رو تماشا ميكنه و دكمه هاي مانتو رو باز مي كنه . شالش روي شونش افتاده بود. قبلا موهاش رو ديده بودم. گردن كشيده اي داشت. ميشه گفت خيلي كشيده. مثل اين مانكن ها بود . موهاش كوتاه بود و پريشون. مانتو رو در آورد . يك ركابي مشكي پوشيده بودو با شلوار لي. سينه هاش درشتر و سربالاتر از اوني بود كه فكر مي كردم. تابلو هاي روي ديوار ها رو نگاه ميكرد. برگشت به سمت من. ديدم با تعجب نگاهم مي كنه! جا خوردم. يك لحظه به خودم اومدم و ديدم خيلي ضايع شد. يعني من نگاه نمي كردم. صداي آيفون اومد . گفت كامرانه من باز ميكنم و رفت بدون پرسش در رو باز كرد. هميشه آماده مهمون بودم . مي بود و يكمي مزه. سريع رديف كردم . كامران اومد بالا و يك نگاه به حبيبه انداخت و گفت به به ، ببين كي اينجاست! چه دخملي . صداي بوسه خيسشون همه جاي خونه پيچيد. برام كلا روابط زن و مرد عجيب نيست ولي اين دو تا برام يك جورايي عجيب بودن! كامران به همراه حبيبه اومدن و نشستن روي كاناپه دو نفره تنگ هم . منم بساط مشروب و مزه رو فراهم كردم و جوجه از فريزر گذاشتم بيرون و چيدم توي فر. الكي الكي مهموني شد. نشستيم دور هم. كارمان پسر خيلي خوبي بود. خيلي مهربون و خون گرم. بدون هيچ سوالي بدون هيچ كنجكاويي. احساس امنيت مي كردم كنارشون. احساس دوستي. احساسي كه مدت ها بود غير از گلي با كسي تجربش نكرده بودم. حبيبه خيلي راحت لم داده بود روي شونه هاي كامران. كمي هم مست شده بود و چشماش خمار شده بود. من ناخودآگاه نگاهش ميكردم و از طرف ديگه خجالت مي كشيدم چون حس مي كردم كامران داره نگاهم ميكنه و اصلا حس خوبي نيست كه من دارم ديد ميزنم. شام آماده شد. كامران نصف شيشه رو خورده بودو گيج بود. من هوشيار تر بودم . بلند شدم و گفتم من برم شام رو آماده كنم . حبيب با كمي تلو تلو گفت من ميام كمكت. گفتم بشين بشين كه من كمك نمي خوام و خنديدم. حس كردم با شيطنت اخم كرد! دركش نمي كردم. كامران با آسودگي كنارش نشسته بود و داشت به موسيقي گوش ميكرد. گفت دكتر! گفتم ميشه به من نگين دكتر؟ جفتتون رو ميگم .من اسم دارم. از اين مارك ها خوشم نمياد. گفت ببخشيد مخلص داداش. فريبرز اين موزيك ها رو از كجا مياري. در عالم مستي گفتم اين ها رو گلي برام مياره! يهو ديدم جبيبه زد زير خنده و گفت بلاخره راز ها فاش شد. پس نام ايشون گلي مي باشد!؟ گفتم نام كي؟ هموني كه شب بيداري بهت ميده و خنده مستانه اي كرد. سينه هاي درشتش تو تاپش با خنده بالا پايين ميشد و من ناخودآگاه آب دهنم رو قورت ميدادم. خيلي وقت بود اين حس در من مرده بود. احمقانه بود. مثل پسر بچه ها شده بودم. اومد طرفم توش آشپزخونه و گفت ديس هات كجاست؟ گفتم اون بالا . كمكم كرد كه جوجه ها رو بچينم توي ديس و كمي چيپس و مخلفات دورش بچينم. ديس رو برداشت و برد طرف ميز ناهار خوري و من بقيه وسايل رو آماده مي كردم. كامران كاملا مست بود. گفت يك بوس بده ببينم جيگر. حبيبه هم خيلي ساده خم شد روش و لباش رو چسبوند بهش و يك بوسه فرانسوي خيلي خيلي عالي بهش داد. يك لحظه حس كردم چيزي توي وجودم داره تكون ميخوره و خيره دارم اين منظره رو تماشا مي كنم. سينه هاي درشتش وقتي خم ميشد از بالاي تاپش معلوم بود و موهاي كوتاهش جذابيت شونه هاو گردنش رو بيشتر كرده بود.شلوار لي تنگش باريكي كمرش رو بيشتر نشون ميداد و شكم تختش خودنمايي ميكرد. يك لحظه به من نگاه كرد و برقي توي چشمامش ديدم كه شوك شدم. رفتيم دور هم نشستيم به شام خوردن . خبري از گلي نبود.مي دونستم كه با حسين مشغوله و دارن حسابي از خجالت هم در ميان. يك جور حس جالبي داشتم . كامران گفت داداش مشروب داري بازم؟ گفتم پسر خوب مشروب دارم ولي زياد خوردي نميخواي رانندگي كني؟! گفت پس اين دخمل گل چيكاره است؟! گفتم آخه اين دخمل گل خودش كلي مشروب خورده نگاش كن چطوري داره چنگال رو به مرغ ها ميزنه. حبيبه يكمي از گوشه چشم نگاهمون كرد و زد زير خنده. خنده اي كاملا مستانه. گفتم آره حتما بايد ايشون رانندگي كنه. جفتشون زدن زير خنده. كامران گفت راستي فريبرز اينجا هميشه اينقدر آروم و ساكت و با آرامشه؟ آپارتمانت هيچ صدايي توش نمياد. يك جورايي كلا آدم احساس ميكنه توي تهران نيست! گفتم اره اينجا كوچه فرعيه و از طرف ديگه پنجره ها هم دوجداره است و همسايه ها هم ساكت. كلا كسي با كسي كاري نداره. گقت پس حالا كه ساكته اون مشروبت رو بده بياد كه خيلي طلبم. خندم گرفته بود. رفتم و يك بطري ديگه آوردم . حبيبه يكي براي خودش ريخت يكي براي من يكي برا كامران و گفت به سلامتي. زديم به هم گيلاس ها رو. لپهاش گل انداخته بود. پرسيد فريبرز نمي خواي از اين گلي خانم برامون بگي؟ يك لحظه با خودم فكر كردم كه خوب من چي بايد بگم از گلي؟! دوست دخترمه كه نيست؟ سكس پارتنرمه؟ كه توي اون معني هم نميره. گفتم دوستمه. گفت دوست دقيقا يعني چي؟ گفتم دوست يعني يك دوست . يك كسي كه بهش مي توني اعتماد كني . ميتوني حرفات رو بهش بزني. هيچ مالكيتي روش نداري. اما و اگري نداري . هر وقت بخواد مياد هر وقت بخواد ميره. ميتونه عاشق هر كسي باشه غير از تو. گفتم ميدونم يكمي شايد با تعاريف ما احمقانه باشه . شايد با تعاريف همه احمقانه باشه ولي اين طوريه ديگه. گفت الان كجاست؟ گفتم پيش دوست پسر يكي يدونش! جفتشون زدن زير خنده. بلند ميخنديدن. گفتم چرا ميخندين. كامران گفت چون با اين حرفي كه زدي كاملا باورت كرديم و واقعا هيچ تعريف ديگه اي نميشد براي اين گلي خانم ارائه كرد.حس كردم مشروب داره اساسي اثر ميكنه و يكجورايي ذهنيتم رو بيشتر نشون ميده. شام رو خورديم . ديروقت شده بود. حبيبه بلند شد كه ميز رو جمع كنه گفتم دست نزن . كار تو نيست. خودم رديفش ميكنم. بشينيم دور هم فعلا عجله اي نيست. بدون هيچ تعارفي قبول كرد و نشستيم جلوي تلويزيون. يك ساعتي گپ زديم . براشون شربت ابليمو درست كردم كه بتونن رانندگي كنن. آخراي شب بود كه ديگه گفتم بريم كه فردا كلي كار داريم. حبيبه با لبخند هميشگيش خدافظي كرد و كامران هم يك دستي روي شونه من زد و گفت خيلي باحالي. بزودي ميبينيم هم رو داداش. دراز كشيده بودم. يكمي مست بودم يكمي توي فكر. يكمي كلافه. هيچ خبري از گلي نبود. موزيك شبانه خودم رو روشن كردم. لاي پنجره رو باز كردم يك سيگار روشن كردم و به چراغ هاي شهر خيره شدم. با صداي موبايل از خواب پريدم. اي واي دوباره خواب مونده بودم! حبيبه بود. سلام آقاي دكتر ببخشيد مزاحم شدم. يك مورد فوري بود كه نياز به امضاي شما داشت. من كمي گيج و منگ گفتم باشه تا نيم ساعت ديگه اونجام. قطع كردم و بدو بدو آماده شدم . رفتم پايين دوباره داستان با همسايه بي شعور و انگار ديروزم دوباره داره تكرارميشه. يكمي تعجب كرده بودم. بازم تاكسي در بست. بازم عجله و عجله. رسيدم آزمايشگاه. حبيب مشغول بود. سلام كردم . مثل هميشه مودب سلام كرد و انگار نه انگار كه ديشب مهمون من بوده. جواب يكي از آزمايش ها رو آورد. گفت اين مورد يكمي مشكوكه گفتم شايد شما يك نگاهي بهش بندازين بهتر باشه. گفتم باشه حتما. دوباره بوي عطرش رو احساس كردم اين بار قوي تر و شديدتر. نميفهميدم اين چه حسيه. ميدونستم حس درستي نيست. نه براي من بلكه عرفا حس خوبي نبود. حبيبه متاهل بود. همسر خوبي داشت. خيلي ساده و بي آلايش . همسرش خونه من اومده بود. آدم خوبي بود. بي شيله پيله. حس بدي بود. تصميم گرفتم بهش فكر نكنم. حبيبه نزديك شد و با شيطنت به آرومي گفت ظاهرا گلي خانم ديشب بيدار نگه داشته شما رو! گفتم نخير حبيبه خانم ديشب منو بيدار نگه داشته! يهو خودم از حرف خودم جا خوردم اومدم جمعش كنم ولي ديگه حرف رو زده بودم! لبخندي گوشه لبش بود. گفت بعدا باهم صحبت ميكنيم اينجا جاش نيست. يك حس خوب همراه با يك حس غريب اومد سراغم. نفهميدم روز چطوري ميگذشت. داشتم روي يك نمونه كار ميكردم كه اومد تو و گفت ديروقته. نميخواي بري؟ اولين بار بود كه در محيط كار منو اينطوري خطاب مي كرد. گفتم چرا . ميرم تا نيم ساعت ديگه. گفت ماشين داري؟ گفتم نه چطور. گفت هيچي كامران امروز گرفتاره تا اخر شب و نمياد دنبالم. من بهش گفتم تا وقتي بياي با فريبرز وقت ميگذرونم.يكمي جا خوردم! گفتم يعني؟ گفت هر برنامه اي داري من پايه ام. كافي شاپ . قدم زدن. گيم. گفتم برنامه تو چيه؟ پيشنهادت رو بده. گفت بريم يك جايي كه بشه سيگار كشيد. يك كافه دنج توي گاندي ميشناختم . گفتم باشه . صبر كن جمع كنم ميريم باهم. دوباره آشوب شدم. بدجور آشوب شده بودم. كلافگي كاملا معلوم بود. نيم ساعت گذشت و ديدم آماده نشسته . لباسم رو عوض كردم و اومدم بيرون . گفت زنگ زدم آ‍ژانس اومده. رفتيم و سوار شديم . در رو براش باز كردم نشست و خودم هم جلو نشستم . آدرس رو دادم. نمي دونم چرا در طول راه يك كلمه هم حرف نزديم. داشت بيرون رو تماشا مي كرد منم خيره جلو را تماشا ميكردم. كافي شاپ شلوغ بود مثل هميشه. فضا دود گرفته بود. مهدي صاحب كافي شاپ دوستم بود. من رو ديد اومد جلو سلام و احوال پرسي . گفتم مهدي يك جاي دنج به من بده. گفت نوكرتم داداش. بردومون يك گوشه . گفتم زيرسيگاري يادت نره. خنديد و زير سيگاري با پودر قهوه رو گذاشت روي ميز. گفتم من يك چايي ميخورم تو چي؟ گفت همون چايي. يكمي اين پا و اون پا كردم و يك سيگار تعارفش كردم. گفت فريبرز ديشب خيلي به من و كامران خوش گذشت. كامران خيلي باهات حال كرده. گفتم خوبي از شما دو تا بود. ممنون كه اومدين. واقعا گاهي تنهايي بهم فشار مياره. گفت همشه كنجكاو بودم ببينم چرا اين همه تنهايي! گفتم دوست داري داستان زندگيم رو برات تعريف كنم. گفت خيلي زياد دوست دارم بشنوم. من شروع كردم به تعريف كردن. تعريف كردم و تعريف كردم . انگار موتورم روشن شده بود. پشت سر هم ميگفتم . همه چزييات و كليات رو. خودم هم نميدونم چرا همه چيز رو ميگفتم. بدون هيچ سوالي به حرفام گوش ميكرد. مهدي گاهي ميومد سر ميزد و ميرفت. خيلي پسرگلي بود. نه سوال مي كرد نه چيزي ميگفت فقط سرويس ميداد. يهو نگاه كردم ديدم سه ساعته كه دارم حرف ميزنم. يا يك غريبه! با كسي كه هيچ چيزي ازش نميدونم. ولي حس خوبي بود. يكجور سبكي خوبي داشت. احساسم كردم موبايلم داره ويبره ميزنه. نگاه كردم ديدم گليه. كلي اس ام اس زده بود و ميسد كال! گفت جوا ب بده. گفتم نه مهم نيست! گفت مهمه. جواب بده. اس ام اس زدم كه دستم بنده. كار فوري داري؟ جواب نداد! منم بيخيال شدم. كلا خاموشش كردم! گفت چرا خاموشش كردي. توي چشماش نگاه كردم و گفتم ببين ، بعضي وقتها بعضي لحظه ها هست كه تو نمي خواي با هيچ قيمتي از دستش بدي! گفت يعني الان از اون لحظه هاست؟ لبخند زدم و يك پك عميق به سيگارم زدم. گفت الان دلت چي ميخواد؟ توي دلم گفتم تو رو… ولي يك حس ديگه هم بود. يك قطره اشك گوشه چشمم جمع شد. گفتم الان؟! بچه هام!!! ظاهرا اشكام از گوشه چشمم ميريخت پايين. سرش رو انداخت پايين. و نگاهم نكرد. خودم رو جمع كردم و چيزي نگفتم. موبايلش ميبره زد. گفت كامرانه بزار جواب بدم! گفتم چي ميخواي بگي!!! بدون اين كه جوابم رو بده جواب تلفنش رو داد. سلام عشقم. مرسي خوبم. آره عالي. با فريبرز توي كافي شاپ نشستيم. داريم سيگار ميكشيم و داره داستان زندگيش رو برام تعريف ميكنه! هنگ كرده بودم! يك جورايي حس ميكردم يك جاي كار لنگ ميزنه! خيلي ساده و راحت باهاش حرف ميزد. گفت باشه عزيزم . منتظرتم. پس بيا. قطع كرد. تعجب من رو ديد. گفت نيم ساعت ديگه مياد دنبالمون. آدرس رو براش الان ميفرستم. يكمي جا خورده بودم. نيم ساعت ديگه هم گذشت. رفتم پيش مهدي ميز رو حساب كردم. مثل هميشه پول نميگرفت. با جنجال پولش رو دادم. حبيبه اشاره كرد كه بريم . رفتيم بيرون ديدم كامران كنار ماشين ايستاده. گفت ممنون كه امشب اين عيال ما رو تنها رها نكردي. خندم گرفته بود. گفت دمت گرم من تونستم يكم كاراي عقب افتاده ام رو انجام بدم و زد زير خنده! يكمي گپ زديم و گفت برسونمت گفتم نه كامران جان ميخوام يكم راه برم . ديدم حبيبه دست كامران رو فشار داد كه تنهاش بزاريم بهتره. باهاشون خدافظي كردم و موبايلم رو روشن كردم. اس ام اس بود كه ميومد. زنگ زدم به گلي. صداش گرفته بود. كجايي دختر؟ گفت خودت كجايي پسر؟ صداش رو دوست داشتم . يك جور لاتي حرف ميزد در عين حال يك خش مخصوص به خودش داشت. گفتم كافي شاپ پيش مهدي بودم. گفت ميدونم! گفتم يعني چي كه ميدونم. گفت اومدم اونجا ديدم تنها نيستي مزاحمت نشدم. گلي هيچ وقت سوال نمي كردم منم هيچ وقت سوال نمي كردم. دلم خواست براش توضيح بدم. گفتم ميدوني كي بود. گفت آره ! خيلي خري! نگفتم بيخيالش بشو. گفتم مگه خودت بي خيال شدي كه من بيخيال بشم!؟ گفت نميدونم دارم چرت ميگم. برنامت چيه؟ گفتم هيچي سرگردون تو خيابون! تو برنامت چيه؟ گفت من دارم ميرم خونه! دوست داري بياي؟ گفتم تو بيا پيش من. كلا حس خوبي در مورد خونه تو ندارم! گفت تو روحت با اين حست. دوسش داشتم ولي چطوري نميدونم! خودم هم برام مشهود نبود اين حس چيه! گفت داغونم! گفتم جسمي يا روحي! گفت جسمي! گفتم ميبينم كه جاي دادنت داغون شده! گفت خفه ! به تو چه! مال خودمه ميخوام بتركونمش! گفتم بر منكرش لعنت و جفتمون خنديديم . گفت ميام پيشت. گفتم تو راهم گفت پس با هم بريم! گفتم يعني چي ؟ گفت برگرد پشت سرت رو نگاه كن. برگشتم ديدم 100 متري پشت سرم داره راه ميره. تو كار اين دختر مونده بودم. كف كرده بودم . نميدونستم چي بايد بگم. اين آدم نادر بود. ميدونم كه ديگه تكرار هم نميشد. حيف كه كسي رو كه دوست داشت اين رو نميدونست. خندم گرفته بود. نزديك شد . مانتو كرمش رو پوشيده بود. من دوست داشتم اين رنگ رو . موهاي فرفري كوتاهش معركه بود. صورت نمكي داشت. خيلي نمكي. من بهش ميگفتم بمب سكس. يجورايي حشر از همه جاش ميزد بيرون. رسيد بهم گفت تابلو نكن جوجه بازوت روباز كن دستم رو بزارم توش. من طبيعي بازوم رو باز كردم و دستش رو گذاشت توي بازوم و انگار نه انگار . شروع كرديم به قدم زدن. گفتم حسين چطور بود. گفت خوبببب! گفتم چطور؟ گفت مچش رو گرفتم با دوست دخترش. يك لحظه ايستادم! گفتم يعني چي؟ گفت هيچي آقا آورده بودش خونه من… گفتم شوخي ميكني ! گفت نه جون فربيرز . شوخي نميكنم. گفتم هيچي نگو بيا يكم راه بريم با هم . قدم زنون داشتيم گاندي رو ميرفتيم پايين به سمت آرژانتين. گفت منو ول كن فري. از خودت بگو. چي شد كه راضي شد باهات بياد كافي شاپ؟ گفتم پيشنهاد خودش بود. گفت تو روحت سگ بشاشه. فريبرز خطرناكه! شوهرش بفهمه داستان ميشه. گفتم شوهرش ميدونه! گفت چي!!!!! شروع كردم تعريف كردن داستان.از اول تا آخر. همه چيز رو گفتم. حسم. اتفاقاتي كه افتاده بود. و و و. در سكوت گوش ميكرد و بازوم رو فشار ميداد. حس خوبي بود كه كنارم راه ميرفت. زير گوشم گفت ميشه بريم خونه؟ گفتم نيكي و پرسش. توي پله ها بوديم كه زيپم رو باز كرده بود. و درش آورده بود و با عجله ميخواستم در رو باز كنم. اجازه نميداد. ميدونستم حشريه ول نميدونستم تا اين حد. گفتم دختر واقعا جوون داري؟! گفت من برا تو هميشه جوون دارم جيگر. و همش روكرد تو دهنش . گفتم صبر كن بريم تو. با هر بدبختي بود رفتيم تو. نفهميدم چطوري لباس هاي من رو در آورد يادمه كه جوراب داشتم فقط . جلوي تلويزيون دراز كشيده بودم به پشت. لخت لخت. گفت خودت ميدوني بايد چي كار كني. گفتم آره. موهاي فرفري خوشگلش رو ريخت كنار صورتش و سينه هاي سربالاش رو سر بالاتر گرفت. بدنش حرف نداشت. من نه قبل از گلي و نه بعد از گلي همچين بدني هيچ وقت نديدم . محكم بود. نميشد نشگونش گرفت. سينه هاي 75 خيلي محكم وسر بالايي داشت و يك كس بي نظير. گلي هميشه تميز بود . هميشه عالي بود . بوي گل ميداد. مثل اسمش. مي دونست چي دوست دارم. گفت بخواب جيگرو نشست روي دهنم و شروع كرد به فشار دادن كسش روي دهنم. مثل ديونه ها ميخوردم. گفت گه ميخوري حبيبه رو تصور كني! گفته باشم. امشب مال خودمي. با خودم گفتم نمي تونم كسي رو غير از تو ببينم الان خره! همين طور كه ليسش ميزدم چرخيد و بيشتر كسش رو روي صورتم فشار داد و كيرم رو بين لباش گرفت. معركه بود كارش. خيلي راحت مشغول ميشد. به سرعت مك ميزد. ديونم ميكرد. براش مايه ميذاشتم. گفتم نميتونم ديگه ميخوامت. سريع برگشت و با دستش هدايتش كرد تو و شروع كرد به بالا پايين شدن. حرف نداشت. معركه بود. گلي زني بود كه هر مردي رو از پا در مي آورد. پزيشن رو عوض كرديم و پشتش رو كرد. گفت بزن لعنتي ميخوامت. با همه توانم ميزدم . عرق كرده بودم .از همه وجود آب ميومد. احساس كردم دارم ميرسم به تهش گفتم گلي داره مياد… گفت بزار بياد جيگر. ميخوام بياد. نفهميدم چي شد. حس انفجار داشتم. حسي كه دختر به من ميداد بي نظير بود. خيلي كم بود ولي بي نظير بود. حس كردم تموم شد. دستاش توي موهام بود. كنارم دراز كشيده بود. سينه هاي جادوييش به سينه چسبيده بود. بلخند ميزد. يكمي اخم كردم . گفت بازم كه اخم كردي دكي! گفتم بازم كه نشدي! لبخند زد و نشست كنارم. گفتم نميخواد توضيح بدي. ميدونم. چيزي نگفت . گفتم ميدوني كه بهترين لذت زندگيم رو به من ميدي ولي اين حسي كه با من ارضا نميشي خيلي اذيتم ميكنه! ميدوني كه من از سكس يك طرف خوشم نمياد. گفت ميدونم و هزار بار هم برات توضيح دادم. گفتم آره توضيح دادي منم هزار بار قبول كردم ولي چي كار كنم كه نمي تونم دركت كنم. يكمي غمگين شدم. دوستش داشتم .دلم ميخواست ميتونستم راضيش كنم. موهام رو نوازش مي كرد و لبخند ميزد. گفت ديوونه من با همين خيلي خوشحالم. تو خيلي به من حال ميدي. خودم گفتم دور هم باشيم. ولي دست خودم نيست. تو رو خدا بفهم! گفتم ميفهمم. ولي نميفهمم. ديگه چيزي نگفتيم . گفتم شب مي موني؟ گفت نه! ميدوني كه نمي تونم. حالم گرفته بود. يك حس خوب همراه با شكست همه وجودم رو گرفته بود. غمگين بودم. خوشحال بودم. بي حال بودم. بلندشدم. لخت . دستش رو گرفتم گفتم بيا بريم دراز بكشيم جلوي تلويزيون. اين حسش رو دوست داشتم. لمس تنش حس غريبي به من ميداد. نميدونم چه حسي ولي خوب بود. دراز كشيديم. لبه تاريكي اريك كلاپن رو گذاشتم جفتمون عاشقش بوديم. سيگارم رو روشن كردم. يكي درميون پك ميزديم. موهاش رو نوازش ميكردم. حس خوبي بود. شايد حس دوست داشتن. شايد حس غريبي. خوب بود هر چي بود. موهاش رو نوازش ميكردم. حس كردم نفس هاش سنگين شده. فردا تعطيل بوديم. خوشحال بودم . نميدونم چرا. داشت خوابش مي برد. موهاي فرفريش رو نوازش ميكردم . صداي نفس هاش منظم شد. بلند شدم يك پتو آوردم انداختم روش. انگشتاي پاش رو خيلي دوست داشتم. خوابش برده بود. يك غم عجيبي توي صورتش بود. روي مبل كناري دراز كشيدم. خوابم برد. احساس كردم همه وجودم خوشي گرفته. چشمام رو باز كردم ديدم داره ميخوره با لذت و توي چشمام نگاه ميكنه. هيچي نگفتم . گذاشتم كارش رو بكنه. محكم ميخورد. سينه هاي خوشگلش رو به پاهام ميماليد. ديونه شده بودم. يك بار شده بودم. ميدونستم به اين زودي نميام. كيرم حسابي توي دهنش بزرگ شده بود. گفتم ول كن تا بيام. پريدم سر يخچال يك خيار بزرگ آوردم. با تعجب نگاهم ميكرد. گفتم حرف نزن كار دارم باهات! خنديد. ساعت نزديك 3 بود. نميفهميدم دارم چي كار ميكنم. قوطي كرم رو برداشتم خيار رو چرب كردم و زيرش دراز كشيدم. گفت بخور. با كيرم مشغول شد. منم كسش رو مك ميزدم و خيار رو به كون تنگش ميماليدم. اروم اروم خيار رو ميكردم توكونش. اعتراضي نميكردم. منم آروم كار خودم رو ميكردم. كسش رو مك ميزدم. به شدت ورم كرده بود توي دهنم و با دستم سينه هاي جادوييش رو فشار ميدادم. حس خوبي بود. ديدم داره بال بال ميزنه. گفتم صبر كن. خودم رو كشيدم بيرون. كيرم رو كردم تو كسش از پشت و فشار دادم سينه هاش پرت شد جلو. همزمان خيار رو سانت سانت كردم تو كونش. و تهش رو تكيه دادم به شكمم و شروع كردم به تلمبه زدم و خم شدم و كفتم اينقدر ميكنم كه فردا نتوني هيچ بري. ميخنديد. مي خنديد. ميزدم توش و با شكمم خيار رو فرو ميكردم توي كونش. حس عجيبي بود. چشمامش سفيد شده بود از خوشي. معلوم بود داره حال ميكنه. مي دونم چقدر طول كشيد تا جيغ زد و گفت بسه مردممممم. گفتم شديييي! گفت آره تو خدا!!!! ولم كن!!!‌دارم ميميرم. از همه جام داره اب مياد! دو بار شدم اصلا نفهميدم. ابم رو با فشار پاشيدم تو كسش و درش آوردم و رفتم زيرش كسش رو گرفتم تو دهنم. و مك ميزدم . زمين رو داشت گاز ميگرفت…. نفس نفس ميزد. حس خوبي بود و ظاهرا موفق شده بودم طلسم حسين رو بشكنم. خيلي حال داد. بي حال افتاديم كنار هم. گفتم بيا بريم يك دوش بگيريم مثل آدم روي تخت بخوابيم. لبام رو بوسيدو توي چشمام نگاه كرد. هيچ وقت همچين نگاهي ازش نيديده بودم. خيلي خوب بود . يك دوش با هم گرفتيم همه بدنش رو شستم . موهاش رو براش شامپو زدم. در كل داستان كلا تسليم بود و هيچي نميگفت و لبخند ميزد ساعت 4 بود كه توي تخت كنار هم خوابمون برد. بي خيال و بي خيال. حس غريبي بود. حس كردم به دستش آوردم . تلسم حسين رو شكستم. بازوهالش رو دورم حلقه كرده بود و آروم نفس ميكشيدو خواب بود. صبح با صداي تلفن از جام پريدم . گلي هنوز خواب بود. نگاه كردم ديدم ساعت 11. چشمام رو ماليدم و موبايل رو نگاه كردم. تعجب كردم . حبيبه بود. جواب دادم.سلام. به به سلام مستر دكي خودمون. تجب كردم. كامران بود كه با تلفن حبيبه زنگ زده بود. گفتم مخلصم كامران جوون. خوبي داداش؟ گفت شما بهتري و خنديد. گفتم چطور. گفت مي خوام ناهار دعوتتون كنم. گفتم دعوتمون كني!!!؟ من كه يك نفرم. گفت مي خوام تو و اوني كه الان كنارت خوابيده رو دعوت كنم بياينن خونه ما. حبيب يك غذايي درست كرده كه بايد بچشي. گفته بدون تو نميخورمش! از اون طرف صداي حبيبه اومد كه مي گفت بابا اون تخت ول كنين بياين پيش ما ! خدايش خوش ميگذره. بعدش گفت بده ببينم اون گوشي رو! الو. سلام ظهر بخير مستر فريبرز. خوش گذشت ديشب در كنار من و خنديد. دلم يك جوري شد. ناخودآگاه دستم رو دراز كردم وسينه هاي گلي رو لمس كردم! ميدونم خيلي پستم ولي حسم اين بود. نوك سينه هاش بزرگ شده بود مثل هميشه . نگاش كردم. مثل فرشته ها خوابيده بود. يك جوري حس خيانت بهم دست داد. ولي خوب زود گذر بود. گفتم كي ناهار ميخورين. گفت گلي رو بردار بيار ديگه صبحانه نخورين. گفتم تو از كجا ميدوني گلي ايجاست. گفت اينقدر تابلو ديشب بازو در بازو راه ميرفتين كه هر خري ميدونه تو تا صبح چه كردي باهاش و زد زير خنده. كف كرده بودم. جلوي كامران اينطوري با من حرف ميزد. چيزي براي گفتن نداشتم . مونده بودم چي كار بايد بكنم.گفتم اجازه ميدي يك ربع ديگه خبرت كنم. گفت غلط ميكني. خبر نميخواد. پنجشنبه است و همه تعطيليم. پاشين بيايين و قطع كرد. گلي داشت منو نگاه ميكردو و خواب آلود لبخند ميزد. گفتم گلي ناهار مهمونيم. خنديد گفت خيلي خري فريبرز. قبول كردي؟ گفتم راهي نداشتم. گفت باشه جيگر. ميدونم ميخواي بزنيش زمين. باهات ميام. گفتم به خدا نمي دونم حسم چيه؟ قضاوتم نكن لطفا. گفت نميكنم خوشگله. راستي ديشب تلسم رو شكستي. فهميدي؟ گفتم آره فكر كنم. خيل حال دادي…. خيلي زياد. لبهاش رو بوسيدم.اينبار يكجور ديگه. نميدونم چرا حس كردم دوسش دارم. ناخودآگاه گفتم گلي؟ مياي با من زندگي كني! يك لحظه مثل شك زده ها نگاهم كرد. كفت پاشو پاشو ديوونه بايد بريم ناهار. يك دوش بگيريم . همه جونم بوي آب تو رو ميده. لخت دويد طرف حمام. حس كردم دوسش دارم. حسي كه سالها پيش وقتي مونا رو براي اولين بار ديده بودم داشتم. عشق اول. معما. راز. هرچي. بلند شدم اب جوش گذاشتم و لخت توي فكر فرو رفتم. گلي با حوله اومد بيرون. پاشو پاشو بايد بريم مهموني . گفتم مياي؟ گفت رفيق من تنهات نميزارم. خصوصا كه اين حبيبه خانم برات خيس كرده!!!! زد زير خنده.گفتم ديوونه ! واقعا اينطوري فكر ميكني؟ گفت ما زن ها هم رو ميشناسيم. ما زن ها ميدونيم كي دلمون ميخواد. داستاني شده بود. نميدونستم چي كار بايد ميكردم. مونده بودم كه بايد الان چي بگم. گفت پاشو مرد! نترس با هم ميريم . خدا رو چه ديدي يهو ديدي منم اونجا يك راه با شوهرش رفتم كوسن رو پرتاب كردم طرفش و فرار كرد و خنديد. ادامه دارد

واقعا عالی بود فقط ادامشو سریعتر اپلود کن

من و خاطرات تنهايي قسمت سوم: توي راه همش سر به سر من ميذاشت. سعي ميكردم تمركز كنم ولي نميذاشت. گاهي دستش رو ميكرد توي موهام. گاهي دستش رو ميزد وسط پام . پرسيد آدرس داري اصلا؟ گفتم آره اس ام كرد آدرسش رو. گفت بده ببينم . گفتم نميخواد حفظم. با شيطنت نگام ميكرد. گفتم حسين ميدونه كجايي؟ گفت كون لقش! مگه من مي دونم الان اون كجاست! اصلا ولش كن يك امروز رو ميخوام برم مهموني با تو دور هم حال كنيم. زد زير خنده. يكمي توي فكر بودم. يهو خم شد سرش رو گذاشت روي پام! گفتم چي كار ميكني ديوونه نزديك ظهر وسط اتوبان . گفت الان ميري تو تونل جاي نگراني نيست. زيپم رو باز كرد و همش رو كرد توي دهنش و شروع كرد. گفتم تصادف ميكنم دييونه. يك صداي مبهم ازش اومد. منم بيخيال شدم سرعتم رو كم كردم ولي زود از تونل اومديم بيرون. رسالت شلوغ نبود و و حكيم هم نسبتا خلوت پيچم كردستان و رفتم طرف بالا انداختم سمت چپ و گازش رو گرفتم كه كسي نبينه . چنان با مهارت ميخورد كه داشتم كنترلم رو از دست ميدادم .گفتم دارم ميشم با سرعت بيشتري مي خورد . ابم اومد و لباش رو بيشتر فشار داد. با دستش ناشيانه يك دستمال خواست كه با هر بدبختي بود بهش دادم. دهنش رو پاك كرد و تف كرد و صرفه كرد اومد بالا. گفت خاك تو سرت كنن نگفتم كه بريز تو دهنم الدنگ و زد زير خنده. گفتم الدنگ خودتي اولا دوما مگه اجازه دادي!؟ خندم گرفته بود. گفت خوب فعلا خطر از بيخ گوش حبيبه خانم رد شده هاها. با شيطنت خنديد. گفتم خلي به خدا. گفت اين نزديكيا يك گل فروشي پيدا كن دست خالي نريم. اصلا حواسم نبود راست ميگفت. خلاصه يك گل فروشي پيدا كردم و با هم رفتيم يك چيز مرتبي خريديم و راه افتاديم. گفت فريبرز من لباسم خيلي معموليه! نگاش كردم گفتم منظورت چيه؟! گفت خوب لباسم اسپرته ميدوني كه ! گفتم آره مشكلش چيه! گفت يقش بستش تي شرته! زدم زير خنده گفتم راستي راستي ميخواي امروز كاري كني ظاهرا كه نگران يقه بسته لباست هستي …. زديم زير خنده رسيده بوديم . خونه سر راست بود. ماشين رو پارك كردم و زنگ زديم. كامران جواب داد و در رو زد گفت طبقه پنجم واحد 20 . با اسانسور بياين. توي اسانسور يهو گلي دستش رو آورد طرف شلوارم خودم رو كشيد م عقب گفتم نكن ديونه اينجا ديگه نه گفت احمق جون زيپت بازه! خر! ميخواي همين طوري بري پيش عشقت! آماده !؟ خواستم ببندمش برات. ديدم راست ميگه. زدم زير خنده و بستمش . رسيديم از اسانسور پياده شديم در يكي از واحدها باز بود. گلي جلو رفت و در زد كه كامران اومد استقبالش گفت به به گلي خانم شما هستين . مباركه بلاخره شما رو زيارت كرديم. مشرف كردين. و دعوت كرد بريم تو . حبيبه هم از آشپزخونه اومد بيرون . برعكس دفعه قبل يك كاپشن شلوار ورزشي پوشيده بود و موهاش رو خيلي ساده شونه كرده بود و آرايش هم نداشت. خيلي صميمي سلام عليك كرديم و دور هم نشستيم. آپارتمان دنج و مرتبي بود. خيلي ساده و بي شيله پيله چيده شده بود. كامران بساط مشروبش آماده بود .گلي گفت من كه الان مشروب نميخورم. يواش گفتم چرا؟! همچين قراري نداشتيم. خنديد كامران بلند شد بره كمك حبيبه يك چيزي از كابينت برداره كه گلي گفت ديوونه ميدوني كه اگه مشروب بخورم شل ميشم حشري ميشم كار دستت ميدما.گفتم باشه اشكال نداره از نظر من مشكلي نيست. گفت كي نظر تو رو پرسيد از نظر خودم مشكل ميشه. گفتم هر كاري دوست داري بكن و يك ضرب اولي رو رفتم بالا. داغ شدم. عجب چيز قويي بود. يك قاشق ماست خيار پشت بندش رفتم .چشمام توش اشك جمع شده بود . گلي ميخنديد ميگفت آقا رو. ببين استاد ما كيه. گفتم خفه! ميتوني خودت امتحان كن.گفت بي مزه ميرما! گفتم برو پيرزن ميترسوني. يك پيك رفت بالا! دوميشم رفت چشماش قرمز شد. گفت آقا كامران اين چيه؟ ميخواي امروز ما رو سياه مست بفرستي خونه. كامران گفت قابل شما رو نداره. و اومد نشست پيش ما. دلم ميخواست حبيبه به ما ملحق بشه گفتم شما نمياي؟ گفت الان كارم تموم ميشه اين غذا رو بزارم و بيام پيشتون. چند دقيقه اي گپي زديم و يكمي بيشتر يخ گلي باز شد و شروع كرد به شوخي كردن و مزه انداختن من حواسم پيش حبيبه بود و همش زير چشمي دنبالش بودم يهو گلي گفت فريبرز يك ليوان آب برام مياري؟ كامران گفت من ميارم گفت نه شما بشين اين ميترسم زياد بخوره يكي زد تو پهلوم كه يالله بجنب.بلند شدم رفتم طرف آشپزخونه حبيبه نگام كرد و يك لبخند خوشگل تحويلم داد گفتم آب مي خواستم گفت مي خوري يا ميبري . با يك شيطنتي گفت كه منم حوس كردم اذيتش كنم گفتم اول ميخورم اگه شد ميبرم اگرم نشد كه مشكلي نيست . خيلي اروم گفت لوس نشو بچه پرو بيا برو سر يخچال بردار . يك نگاه انداختم ديدم گلي داره مخ كامران تيليت ميكنه و آسمون و ريسمون به هم مي بافه. رفتم طرف يخچال درش رو باز كردم اومد كنار گوشم خيلي اروم گفت مرسي كه اومدي . نياز داشتم كه بياي. گفتم چطور؟ گفت حسم رو گفتم و از كنارم رد شد و دستش رو كشيد روي شونم. همه بدنم لرزيد. گفت تا تو اب رو ببري من هم برم يك دوش مختصري بگيرم همه بدنم بوي غذا گرفته و زود بيام. من هنوز گيج بودم. نميفهميدم. اب رو بردم براي گلي . هنوز مشغول بودن. چند تا شات ديگه زديم و من حسابي سرم گرم شده بود. كامران كه زود مست ميشد كاملا ولو بود. گلي لپاش گل انداخته بود و حسابي سعي ميكرد خودش رو كنترل كنه. من حواسم به حبيبه بود كه از اتاق اومد بيرون. يك تاپ گلبهي پوشيده بود با يك دامن بلند لمه گل دار. يك جوري خيلي بهش ميومد. گلي در عالم مستي يك نگاه بهش كرد شروع كرد سوت بلبلي زدن. گفتم گلي نكن زشته. همه مخنديدن. گفت به به ببين چي داريم اينجا. بابا دختر كجا بودي نبودي. بيا در آغوشم… من حرص ميخوردم. بقيه ميخنديدن. جبيبه رفت نشست كنار كامران روي زمين . يك پيك برداشت و به سلامتي جمع رفت بالا. كامران ماست و خيار رو پشت بندش داد بهش . گلي دست ميزد. يك نگاه بهش كردم گفت چيه..؟ دوسش دارم. خيلي دختر باحاليه. اصلا تقصير ما باحال هاست كه تو رو تحويل ميگيرم. حبيبه خنديد و گفت والله! گفتم دست شما درد نكنه. گفت حالا قهر نكن . لبي تر كن رفيق. بازم دلم لرزيد . يكمي از دست خودم و اين كش كشي كه با خودم داشتم خسته شده بودم دلم رو زدم به دريا و گفتم با خودم مرد يكمي بي خيال شو حالشو ببر! چي ميشه. لبخندي زدم و يك پيك رفتم بالا. حسابي سرمون گرم شده بود كه يهو ديدم موبايل گلي داره زنگ ميزنه. گوشي رو برداشت و رفت توي اتاق. يك چيزايي گفت و بعد اومد بيرون. يكمي رنگش پريده بود. گفتم چيزي شده؟ گفت نه ولي بايد برم . يك كاري پيش اومده كه نياز به من هست! يك نگاه بهش كردم يك نگاه بهم كرد ميدونستم كه نبايد چيزي بپرسم بهش گفتم بزار برسونمت گفت عمرا بزارم تكون بخوري. با اين مشروبي كه خوردي! گفت حبيبه جوون ميشه يكمي چاي خشك و يك حبه سير به من بدي. حبيبه رفت و يك قاشق چاي خشك براش آورد و گلي ريخت تو دهنش و يكمي نگه داشت و رفت دسشويي خالي كرد و حبه سير رو هم انداخت بالا گاز زد. گفتم بابا نترس كسي نميفهمه گفت اصلا نميخوام وقتي ميرسم خونه بوي مشروب بدم. حبيبه در اين فاصله با يك ظرف غذا اومد. حالا از گلي انكار از اون اصرار . آخرش گفتم حبيبه جان نميبره اصرار نكن. از دهنم پريد ناهار دعوته! يهو همه ساكت شديم. گلي يك نگاه خيلي بدي به من كرد و چيزي نگفت و عذر خواهي كرد و از در زد بيرون. حبيبه گفت برو دنبالش! گفتم نه خوب ميشه. جاي نگراني نيست. نشستم سر جام. يك سكوت عجيبي محيط رو گرفته بود. كامران يك جورايي با علامت سوال نگاه ميكرد و حبيبه اشاره ميكرد كه هيچي نگو. من يك پيك ديگه رفتم براي خودم و گفتم به سلامتي شما دو تا رفيق نو . بره جايي كه غم نباشه. يك نفس رفتم بالا. ته دلم آشوب بود. دليل ناراحتيم رو نميدونستم گلي رو درك ميكردم ولي درك نمي كردم. نمفهميدم چطوري عبد عبيد شده. آدمي كه اينقدر شاده اينقدر ياقي و سركشه چطوري مي تونه اين طوري به يك نفر آدم مقيد بشه؟ يك جورايي توي خودم بودم. حس كردم حبيبه نشست كنارم. گفت فريبرز حالت خوبه؟ گفتم آره آره اصلا چيز مهمي نيست. گفت مطمئني؟ گفتم آره. ناهار بخوريم بدجور گشنمه . با لخند بلند شد زد سر شونم و گفت حالا شد. كامران گفت بريزم برات گفتم اگه هستي منم هستم چرا كه نه! بزن به بدن داداش. خيلي باهاش حال ميكردم . دمش گرم بود كلا. حبيبه گفت ميارم همون دور ميز كوچيك ميخوريم . با مستي گفتم شما هر جا بياري ما ميخوريم. يك جورايي حس كردم بد گفتم ولي اينقدر مست بودم كه خودم زدم زير خنده ديدم كامران از خنده افتاده رو زمين. حبيبه كمتر خورده بود و هوشيار بود يك نگاه عاقل اندر ديوانه به من انداخت و با كنايه گفت مادر نزاييده… كامران قهقه ميزد. ناهار رو با هم خورديم و گفتيم و خنديديم. حالم بهتر شده بود. اون ها راجع به گلي چيزي نپرسيدن منم چيزي نگفتم . داستان به خوبي و خوشي حل و فصل شده بود. كامران داشت خاطره تعريف ميكرد يك ضرب مست مست بود و تلو تلو ميخورد. حبيبه هم حسابي داغ كرده بود يك وري لم داده بود به مبل و من روي مبل ولو بودم. اون دوتا رو زمين بودن من بالا. يك لحظه از بالا نگاهم به سينه هاي حبيبه افتاد. سينه هاي 85 سر بالا كه با هر نفسش اروم بالا پايين ميشدن دقت كردم احساس كردم تار ميبينم ولي اينقدر مست بودم كه خياليم نبود. حس كردم سوتين نداره و نيپل هاش از روي تاپ معلومه . كمي دقت كردم . كامران داشت يكمي ماست برا خودش ميريخت و حبيبه داشت به من نگاه مي كرد. سعي كردم طبيعيش كنم ولي اصلا نميشد. حس كردم حبيبه يكمي خم شد كه بهتر ببينم و يك لبخندي كنار لبش نشست. نميفهميدم . درك نمي كردم . حتي در حال مستي هم بازم ترمزهام كار ميكردن. حس كردم كيرم داره بزرگ ميشه . يكمي وول زدم كه جا بيوفته تابلو نشه. يهو كامران سرش رو آورد بالا گفت راستي فريبرز بيا شلوار راحتي بهت بدم با شلوار لي اذيت ميشي. خواست بلند بشه نتونست و نشست زد زير خنده. حبيبه گفت من بهش ميدم بلند شد گفت بيا. من مثل جادو شده ها بلند شدم. كامران يك پيك ديگه رفت بالا. و احساس كردم تار ميبينه منو . هنوز هوش و حواس داشتم. رفتم به سمت اتاق خوابشون. حبيبه سر دراور بود. يك شلوارك بهم داد. من قدم از كامران بلند تر بود و اون شلوارك براي كامران هم ميشد گفت كوتاه بود چه برسه به من . يك نگاه بهش كرد و گفت همين خوبه. گفتم حبيب جان به نظرت برامكوچيك نيست . نزديكم شد گفت تستش كن ميبينيم. گفتم چي؟! گفت بپوشش اگه كوچيك بود بزرگترش رو بهت ميدم. مستي توي چشماش موج ميزد ولي از من هوشيار تر بود و حس ميكردم كه آگاهانه داره اين كار رو ميكنه. هنوز عقلم داشت ميجنگيد ولي خيلي ضعيف شده بود. توي چار چوب در ايستادم كه هم كامران منو ببينه هم من اونو ببينم ديدم اصلا حواسش نيست و داره با دي وي دي ور ميره و قر ميزنه و مست مست بود. جبيبه يك نگاهي از بالاي شونه من انداخت گفت زود باش فريبرز جان تا اخر شب كه نميشه اينجا ايستاد پسر خوب . مثل مسخ شده ها دكمه هاي شلوارم رو باز كردم و درش آوردم . همه اين داستان از وقتي كه سينه هاي بدون سوتينش رو حس كرده بودم به شدت حشري كننده شده بود و كيرم نيمه برافراشته شورتم رو خيس كرده بود. ديدم داره نگاه ميكنه. گفت چه زود خيسش كردي . ميترسيدم. حس مي كردم آچمز شدم . همش ميترسيدم كامران بياد يا صدا بزنه. حبيبه اومد جلو گفت بكن اين يكي رو هم گفتم چي!!!! گفت بكن كه راحت بشيني . الان ميام. از كنارم رد شد پشت دستش رو كشيد روي شورتم و گفت تا برگردم درش بيار و شلوارك رو بپوش لطفا. مثل بچه هاي خوب عمل كردم . شورتم رو در آوردم و و گذاشتم توي شلوارم شلوارم رو تا كردم. صداي خنده كامران بلند شد. ديدم جفتشون دارن به يك چيزي ميخندن. كامران افتاده بود دلش رو گرفته بود و ميخنديد. در همون حال بلند شد رفت طرف توالت. من شورت پام نبود. داشتم تمركز ميكردم كه شلوارك رو پشت و رو نپوشم . حبيبه اروم اومد توي چارچوب در جوري كه بدنش بيرون اتاق بود و فقط سرش و دستش توي اتاق بود نگام ميكرد و لخند ميزد. خجالت نميكشيدم ظاهرا. گفت ميخواي كمكت كنم پات كني. گفتم نه بابا اوكي هستم گفت اره معلومه جون عمت . اومد طرفتم شلوارك رو گرفت و درستش كرد گفت بيا حالا اول پاي راست بعد پاي چپ و دستش رو گذاشت روي كيرم و شروع كرد به ماليدن. سيم ثانيه كيرم بلند شد تا اخرين درجه. نمي دونستم چي بگم يا چي كار كنم. صداي اواز كامران از تو والت ميومد. گفتم ديوونه نشو. مياد الان. گفت نگران نباش. تو بپوش و خم شدم كه پپوشم شروع كرد ماليدن و كيرم خيس شده بود به شدت. گفت چه زود ليز و خيس شدي پسر خوب. كنار گوشم گفت بپوش زياد وقت نداريم . كيرمو ول كرد از اتاق رفت بيرون. من مونده بودم با كير چي كار كنم. به سختي پوشيدم ولي كيرم سرش بالا بود. از اتاق پريدم بيرون و نشستم روي كاناپه يك كوسن گذاشتم جلوم چون خيلي تابلو بود. حبيبه توي آشپزخونه بود.انگار نه انگار كه من رو ديوونه كرده. كامران اومد و نشست روبروم روي زمين گفت حالا شد. راحت شدي! چي بود بابا ديوونه اي خودت رو خفت كردي. كيرم داشت يواش يواش ميخوابيد. خوشبختانه. يكمي ليمو خوردم كه از مستيم كم بشه حواسم جمع تر بشه. حبيبه اومد كنار كامران روي مبل نشست و مبل ال بود و ظلع كنار من نشست جوري كه نيمرخش رو داشتم . شروع كرديم گپ زدن ولي فضا سنگين بود. كامران كس شعر ميگفت و مخنديد منم كلافه بودم. جبيبه ميخنديد و سعي ميكرد به من خوش بگذره و خيلي خيلي طبيعي رفتار ميكرد. كامران تكيه داد به مبل بين پاهاي حبيبه و تلويزيون رو روشن كرد و يك موزيك پخش شد.گفت حبيب اين شونه هاي منو ميمالي؟ خيلي نياز به ماسا‍ژ دارم. حبيب گفت پس كي منو بماله. كامران گفت نوكرتم خودم ميمالمت جيگر. حبيبه زد زير خنده و سينه هاش بالا پايين شد گفت خوب بيا بشين روي زمين كنار فريبرز كه تلويزيون رو هم بينيم اون سريال رم رو هم بزار كه با هم ببينم منم ماسا‍ژت ميدم . كامران بلند شد و متوجه كير شق شدش شدم. مستي من كمي پريده بود ولي سرم داغ بود هنوز و بي صدا تماشا مي كردم بازي اين دو تا رو. سريال شروع شد و ميدونستم سريالش همش بكن بكن اونم از نوع افسانه اي. حبيبه شونه هاي كامران رو ماساژ ميداد انگار كه من نيستم. كامران مست و بيحال پايين پاي من نشسته بود. حبيبه گاهي دستش رو ميبرد زير ركاب هاي كامران و ميبرد روي سينه اش و ميمود روي شونه دوباره . خيلي خوب اين كار رو ميكرد. كامران بيحال شده بود كاملا. حبيبه دامنش رو زد بالا تا بالاي زانوهاش و من تونستم زانوها و ساق پاش رو ببينم. يك نگاه خمار به من كرد گفت اين بالشت چيه گرفتي بغلت؟ ترسيدم اشاره كردم به پايين يك چشمك زد كه خيالي نيست ! اين دختر خود شيطان بود. با چشماش اشاره كرد به كامران كه چشاش بسته بود و كيرش شق شده بود توي شلواركش. معلوم بود شرت نداره حبيب همين طوري كه ماسا‍ژ ميداد گاهي ميرفت تا روي شكم و ميموند بالا. كلافه شده بودم. كامران نفس نفس ميزد و كيرش دل ميلزد. كاملا معلوم بود كه داره خوشش مياد. يكمي شجاع شده بودم.حبيبه با يك دستش شونه كامران رو ميماليد و با دست ديگش بالشت رو از روي پاي من برداشت. انداخت كنار. گفت كامران خسته شدم نوبت تو. و سريع تكيه داد. كامران در جا چرخيد به سمت من و اون. ترسيدم. چشماش از شهوت قرمز شده بود. انگار نه انگار كه من اونجا بودم. حيبيب پاهاش رو گذاشت لب مبل دستاش ازاد شد. كامران دامن بلندش رو زد بالا و سرش رو برد زير دامن و حبيب دامن رو انداخت رو سر كامران . دستاش ازاد بود. كامران يك راست شروع كرد به ليسيدن . حس كردم حبيبه يكمي لرزيد. به من نگاه كرد. اشاره كرد برم جلو. اطاعت كردم . لباش رو اورد جلو و حس كردم خون داره با فشار ميره طرف كيرم. لباش رو مك ميزدم خوشمزه بود و گوشتي و نرم حس كردم دستش داره حركت ميكنه. من ديگه ترسم ريخته بود. دستش رو انداخت و كيرم رو از كنار شلوارك در آورد و گرفت توي مشتش و يك آه كشيد. كامران از اون زير گفت اوضاع خوبه؟ حبيب گفت اره تو كارت رو بكن جيگر. به من اشاره كرد كه پاشو وايسا روي مبل. من همين كار رو كردم . سينه هاش رو از تاپش در آورد و كير من رو كرد توي دهنش منظره عجيبي بود. فكرشم نمي كردم. با يك دست كيرمو ميماليد و با دست ديگه سينه هاش رو ميماليد و زبونش رو زير كلاهك كيرم ميچرخوند. حس كردم كامران داره مياد بيرون. اومدم تكون بخورم نزاشت جايي برم و مكش رو قوي تر كرد. كامران اومد بيرون يك نگاه مست انداخت و گفت ميبينم كه موفق شدي حبيبه خانم كون رو بده بالا دامت رو در بيارم. حبيب همون طور كه داشت منو ميخورد كونش رو داد بالا دامتش از پاش در امد كامران لخت شد و پاهاي جبيبه رو باز كرد و نشست بين پاهاش سر كيرش رو گذاشت دم كس حبيبه و اروم اروم كرد توش. حبيبه سرعت ساك زدنش رو برده بود بالا و حس كردم مي خواد اب منو بياره.منم كه كلي فعاليت داشتم ميدونستم به اين زودي ها نمياد. كامران شروع كرد به تلنبه زدن . شلپ شلپي ميكرد كس حبيبه. كيرم رو ول كرد به كامران گفت بسه بريم تو اتاق اينجا خسته ميشم. سريع بلند شد. عجب بدني داشت. باور نكردني بود. كمر باريك كون محدب و برجسته سينه هاي درشت. كلا چيز عجيبي بود. من لخت شدم و مثل بچه هاي خوب رفتم تو اتاق حبيبه روي تخت دراز كشيد اشاره كرد كه برم كنارش. رفتم كنارش. كشو رو باز كرد يك كاندوم بهم داد. گفت ميخوام جفتتون با هم منو بكنين. يادديشب و خيار افتاده بودم. كير من از كامران كوچيكتر بود و فكر كردم بهتره من شروع كنم به كامران كفتم بخواب به پشت گفت ميخواي منو بكني زد زير خنده گفتم نه نگران نباش. دزار كشيد . حيب رفت روش و كيرش رو تنظيم كرد و يك جا كرد تو كسش. يك آه بلند كشيد كه منم سوختم. سينه هاش رو گذاشت توي دهن كامران گفنت بخور عشقم. به من گفت فريبرز اروم فقط. دردم مياد. يكمي تف ماليدم ولي اينقدر از كسش اب اومده بود كه نياز به تف و كرم نبود. گذاشتم روي سوراخ كونش و خيلي اروم اروم و ميليمتري فشار دادم. حس كردم خوش رو جمع كرد. گردنش رو بوسيدم و كنار سينه هاش رو ماليدم و گتفم شل بگير . حس كردم شلش كرد و كلاهك كيرم يواش يواش راهش رو باز مي كرد گفتم نبنديش كه قطع ميشه كيرم خنديد و حس كردم كونش جمع شد و كيرم خفه شد گفتم يواش شل كن. كامران داشت مي كوبيد و من اروم اروم داشتم جا ميكردم. كيرم تا ته تو كونش بود و يك لحظه گفت همش رفت! گفتم اره. كفت وايييي چه حالي ميده و گفت كامران وول نزن خودم حركت ميكنم نميخوام در بياد.ادامه دارد

daastaansaraaماه بود ماه ه ه

من و خاطرات تنهايي قسمت چهارم: خيلي اروم شروع به حركت كرد. كامران چشماش رو بسته بود سينه هاي خوشگل حبيبه توي دهنش بود. دستم رو كردم توي موهاش. نرم بود. خوشم اومد همين طور كه توش بود خم شدم و گردنش رو بوسيدم. حس كردم بازم لرزيد. يكمي از كامران فاصله گرفت. برگشت با چشماي خمارش به من نگاه كرد . فكر نمي كردم كه اينقدر حشري بشم كه به اين سرعت آبم بياد. حس كردم داره مياد. گفتم من دارم ميشم! گفت غلط كردي ميكشمت. من بايد اول بشم. جاهاتون رو عوض كنين. من درش آوردم و به پشت خوابيدم. كامران نا نداشت تكون بخوره. يك جورايي نيمه خواب بود. كيرش هم نيمه راست. حبيب لباي كامران رو بوسيدوگفت تنبل خواب آلووووو. رو به من كرد و گفت ببين اگه بشي با همين دندونام مجومش كه تا يك سال نتوني هيچ كاري بكني. گفتم ديوونه نميشه. نميتونم . گفت ميتوني. كشوي پاتختي رو باز كرد و اسپري رو در آورد كاندوم رو برداشت و با دستش اسپري زد و مشغول ماسا‍ژ شد. خيلي خيلي خوب ماساژ ميداد. كامران يك جورايي خواب بود. كاندوم باز كرد كشيد روي كيرم و گفت بخواب كاريت نباشه فقط لطفا صبر كن برام . به دقت تنظيمش كرد . نشست روش. كس تنگي داشت و فوق العاده تميز. يك دونه مو يا برجستگي اطراف كسش نداشت.صورتي خوشرنگ بود. تنش بوي عجيبي ميداد. نشست روش كامل . سينه هاي عالي بود. درشت و متناسب و سر بالا. توي چشماش نگاه مي كردم. با جسارت نگاهم ميكرد و لباش رو گاز ميگرفت. خم شد روي سينه ام و لباش رو روي لبام گذاشت. با شدت ميكوبيد روي كيرم . شكم تختش ضربه رو مستقيم ميداد توي سينه هاش و لرزش قشنگي ايجاد ميكرد. انگار يك تابلوي نقاشي جلوم بود. همه چيز اين زن متناسب بود. ناخودآگاه لبخند ميزدم. صداي ناله هاش همه اتاق رو پر كرده بود. كامران نيمه بيهوش بود. گفت دارم ميشم.گفتم بزن كه داري خوب ميزني من تازه بيحس شدم. دهنت سرويسه خوشگل خانم. گفت حالا ميبينيم. سينه رو بخور چرت نگو. سينه هاش باور نكردني بود . يكي در ميون مكشون ميزدم و حس ميكردم با هر مك من كسش منقبض ميشه . چشماش رو بست و محكمتر كوبيد. حس كردم كه داره ميشه. سرش رو به طرف سقف گرفت و جيغ زد. ترسيدم همسايه ها بريزن تو خونه . ناخون هاش رو توي سينم فرو ميكرد و سرش رو تكون ميداد. حدود سي ثانيه ارگاسمش طول كشيد بعد افتاد روي سينه من. نفس نفس ميزد. گفت نوبت تو الان. گفتم ميدونم قربونت برم. كسش دل ميزد . گفت چي كار كنم برات. گفتم هيچي . من خودم بلدم كارمو. تو دراز بكش استراحت كن. از روم رفت كنار و طرف ديگم خوابيد. من وسط كامران و حبيبه بودم. كامران بيهوش بود. خواب خواب. حبيبه نگاش كرد و گفت دوسش دارم ولي شله . زد زير خنده. دراز كشيد. گفتم بچرخ به شكم بخواب ميخوام ماساژت بدم. گفت عاشققق ماساژم. دوست داشتم سانت سانت بدنش رو لمس كنم. حس ميكردم دفعه اول و اخره كه اين شانس رو دارم. از سر شونه هاش شروع كردم به ماساژ دادن ، مهره هاي كمرش ، گودي كمرش لاي كونش ، رون هاش ، زانوهاش و دوباره رفتم بالا. گفت ديوونه خوابم ميبره اينطوري گفتم خوب ببره چه اشكالي داره گفت نه ميخوام بشي گفتم من ميشم نگران من نباش. شونه هاش رو ميماليدم . شروع كردم به بوسيدن گردنش و آروم آروم روي ستون مهره هاش اومدم پايين. منحني اندانمش ديوانه كننده بود. فقط اندامش نبود من يك حس غريبي به اين زن داشتم حسي كه اولين بار بود تجربه ميكردم يك حس دوست داشتن ازنوع وحشي . حس دوست داشتن از جنس خاص. مثل اين آدم هايي كه نمي دونن با يك چيز خيلي دوست داشتني چي كار بايد بكنن و سير نميشن از لمسش و بوييدنش. رسيدم به كونش با دستم بازش كردم و شروع كردم به ليسيدم. با صداي خواب آلود و خمارش گفت نكنننن ديووونه بازم حمله ميكنم بهت. گفتم قول بده دختر خوبي باشي و هيچي نگي و بزاري من كارمو بكنم. ريز خنديد. از پشت لباي كسش رو مك ميزدم و انگشتم رو اروم ميكردم توش و در مي آوردم. بوي گل ميداد تنش. همچين كس خوشبويي تا به حال نديده بودم. سرم رو آوردم بالا نگاش كردم ديدم چشماش بسته است و داره نفس ميزنه. بهش گفتم مي خوام اينقدر مك بزنم كه بشي. اروم خنديد و هيچي نگفت. شروع كردم به مك زدن و انگشت كردن. كسش باد كرده بود. و دوباره خيس شده بود. ميخوردم و كيف ميكردم . اروم برش گردوندم و پاهاش رو باز كردم. مشغول شدم وزمان از دستم خارج شده بود. بدون هيچ استرسي داشتم كارم رو ميكردم و فضا لذت بود و شهوت صداش بلند شده بود. دستش رو برد توي موهام و سرم رو به كسش فشار داد. از ميون ناله هاش شنيدم كه گفت بيا روومم ديوونه ميخوامممم. خودم رو كشيدم بالا و سينه هاش رو به دهن گرفتتم . پاهاش رو انداخت دور كمرم و منو به خودش فشار داد. كيرم راهش رو پيدا كرد و رفت تو . حس كردم تنگ تر از قبل شده شايد بخاطر پوزيشن جديد بود. كمي روي دستام بلند شدم و شروع كردم به تلنبه زدن. اروم و عميق جوري كه با هر ضربه سينه هاش به بالا پرت ميشد و من كيف ميكردم چشماش رو باز كرد و توش چشمام نگاه كرد. با شهوت گفت كثافت خيلي خوبه. خيلي خوبه. حس كردم كامران بيداره. نگاش كردم ديدم داره كيرش روميماله بين خواب و بيداري . گفت چيزي به من ميرسه. حبيبه گفت سهمت رو فربيرز برد ميتونم برات بمالمش و مستانه خنديد كامران خنديد و خواب آلود جوري خوابيد كه حبيبه دستش به كيرش برسه حبيبه مشغول شد به ماليدن كير كامران. پاهاش رو از دور كمر من آور بالاتر و انداخت دور گردنم. يك جوري مثل تله بود. من با همه قدرت ميزدم توش جوري كه صداي تخممام رو ميشندم. حبيبه ناله ميكرد. كامران فرياد ميزد. حبيبه گفت لعنتي دارم ميشم بزن بزن بزن و كامران آبش پاشيد. لبام رو چسبوندم به لباش و محكم مك ميزدم . كير كامران رو ول كرد دستش رو انداخت دور گردن من و پاهاش رو محكم ميكشيد تو كه من نتونم جايي برم. حس كردم داره مياد . ديگه توجه نكردم و محكم ميكوبيدم تو كوسش و با فشار آبم اومد و حس كردم يكي از بهترين پايان هاي زندگيم رو تجربه كردم. نعره ميزدم. با صداي بلند و باز ميكوبيدم. چي بود اين زن؟ شيطان بود؟ جادو بود؟ هرچي بود معركه بود! افتادم روش. سرم رو توي بالشش فرو كردم. نفس نفس ميزدم. موهام رو نوازش مي كرد. يك دقيقه اي همين طوري بوديم. توي گوشم گفت خيلي خوب بود. خيلي خوب بود. خيلي خوب بود. توي گوشش گفتم يك چيزي هست كه بعدا بهت ميگم. سرم رو بلند كردم ديدم كامران نيست! با بي حالي پرسيدم كامران كو؟ گفت تو كه شدي رفت دوش بگيره الان با هم ميريم پيشش! گفتم اگه من بتونم تكون بخورم! راستي ساعت چنده؟ گفت 6! عجب… اصلا گذر زمان رو نفهميده بودم. بلند شد رفت طرف حمام و گفت بيا ديگه . رفتم دنبالش . كيرم داشت ميخوابيد. رفتيم تو كامران زير دوش بود. گفت به به حبيبه خانم ميبينم كه بلاخره راضي شدي و دل كندي و زد زير خنده. حبيبه گفت خواب آلووو ! ديوونه! چرا خوابيدي؟ كامران گفت جوون حبيب اصلا راه نداشت. اگه نخوابيده بودم كلا حالم بد ميشد. حبيب رفت و بغلش كرد و لباش رو عاشقانه بوسيد. مونده بودم هنگ بودم درك نمي كردم . با صداي حبيب به خودم اومدم كه بيا ديگه . رفتم پيششون. كامران گفت منو كفي نكنين تازه تميز شدم هر كاري ميخوايين بكنين من رو بيخيال بشين. حبيب شروع كرد شستن بدنش. سير نميشدم از نگاه كردن بهش. يك آب به خودم زدم و كامران يك حوله داد بهم و رفتم بيرون. همه چيز مثل خواب بود. نمي دونستم خوابم بيدارم اين آدم ها واقعي هستن من توي توهم هستم! كامران لخت ميچرخيد. ظاهرا ديگه با من ندار شده بود. رفتم لباسم رو بردارم كه حبيبه اومد بيرون گفت همون شلوارك رو بپوش نكنه سردته؟ گفتم نه همه چيز عاليه. دلم ضعف ميرفت. نميدونم چه حسي بود. هرچي كه بود حس احمقانه اي بود. چرا من اين حس رو داشتم؟!حبيبه يك ركابي كوتاه پوشيد و يك شلوارك هم پاش كرد و رفت آشپزخونه و داد زد آهاي شما دو تا گشنه نيستين؟ من حس كردم دلم داره ضعف ميره و از طرف ديگه حس كردم سيگاردلم ميخواد. سيگارم رو نيورده بودم . گفتم من گشنمه سيگار هم دلم ميخواد. كامران گفت بيا داداش ميسازمت. نشستم پيشش يك سيگار تعارفم كرد. حبيبه گفت ميخوايين پيتزا سفارش بدم. من گفتم موافقم . سيگار رو آتيش كردم و يك پك عميق بهش زدم. در مرز 40 سالگي اولين بار بود كه همچين حس سبكي و آزادي داشتم. انگار همه تابوها و قواعد و قوانين دنيا رو شكسته بودم. انگار يك چيزي رو ديده بودم كه ملت سالها براش ميدوون بازم نميدونن چيه. صداي ملايم “انيا” توي اتاق پخش ميشد. كامران دوباره مشروب ريخت گفتم نه جوون داداش نميخورم ديگه بزار يكمي با هوشياري لذت ببرم از اين محيط. گفت نوكرتمممم. هر طور حال ميكني. حيبه اومد كنارش رو زمين نشست . دستش رو انداخت گردنش و و بوسيدش و گفت خيلي خوبي كامران دوستت دارم عزيزم. مرسي كه اينقدر همراهي. كامران گفت نوكرتم عشقم. تو جوون بخواه همين وسط ميريزم برات. انگار نه انگار كه من اونجا بودم! انگار نه انگار كه من اصلا وجود داشتم. لباي هم رو عاشقانه ميبوسيدن! يجورايي هنگ بودم. به سطح درك من نميرسيد اين رابطه. نميفهميدم . اين همه آزادي و راحتي. نميدونم. بهتر بود قضاوت نمي كردم. به حبيبه نگاه ميكردم و از تماشاش سير نميشدم.اين زن عجيب بود. من داشتم احساس ميكردم كه از كنترل خارج ميشم اگر اين طوري ادامه بدم. حبيبه برگشت به طرف من و گفت فريبرز من چطوره؟ گفتم مخلص شوما هستيم. خيلي خوبم. ممنون بابت اين روز خيلي عالي كه من رو با خودتون شريك كردين. يك لبخندي زد و خيلي عادي رفت آشپزخونه و بشقاب ها رو آماده كرد. كامران خوابش پريده بود و داشت تند تند از كارش تعريف مي كرد. انگار نه انگار كه يك ساعت پيش سه تايي داشتيم تو هم ميپچيديم. آسمون و ريسمون رو به هم ميبافت منم سعي ميكردم كه طبيعي باشم و زياد بهش فكر نكنم. ساعت نزديك 12 شده بود. يك لحظه ياد موبايلم افتادم. سايلنت بود. ديدم گلي كلي اس ام اس زده و دري وري بارم كرده. گفتم بچه ها من ديگه بايدبرم دير وقته شما هم استراحت كنين. ممنونم بابت اين روز و شب و عالي. حبيبه گفت فريبرز شب نميموني پيش ما و يك چشمك زد گفتم نه عزيز . ممنونم . يكمي شما دو تا مرغ عشق با هم خلوت كنين . من همين كه حس ميكنم ميتونم بازم پيشتون باشم كلي احساس خوشحالي ميكنم. كامران گفت هر وقت دوست داشتي بيا اين طرفا ما خوشحال ميشيم. پيچيدم نيايش به سمت چمران آروم آروم براي خودم ميرفتم و به امروزم فكر ميكردم. يك لحظه حس كردم بزار يك زنگ به گلي بزنم ببينم كجاست! الوووو نفله معلوم هست كجايي دو هزارتا اس ام اس زدم. اولا سلام دوما نفله خودتي رفيق نيمه راه سوما من بايد شاكي باشم نه تو! گفت نه جوون فريبرز اصلا راه نداشت. خيلي خواهش كرد كه برم و تنهاست و زنش نيست و از اين حرفا! خوب حالا خوش گذشت؟ گفتم بايد برات تعريف كنم. گفت بگو بگو! گفتم الان بدجور خوابم مياد. بايد برم بخوابم ولي چون ميدوني كه صبح ساعت 5 بيدارم زنگ ميزنم بهت اگه بيدار بودي ميام دنبالت بريم كله پاچه بزنيم. گفت باشه رفيق پس تا صبح . ساعت 5 مثل هميشه چشمام باز بود و به سقف نگاه ميكردم. خاطرات به سرعت مرور ميشد توي ذهنم و باورش برام سخت بود فكر ميكردم نكنه همش خواب بوده ولي ظاهرا نبوده. اس ام اس زدم به گلي كه من دارم ميام دنبالت كه بريم كله بزنيم. جاي هميشگي . سريع جواب داد كه بياد منتظرم.نيم كله كامل سفارش دادم. احساس ميكردم از گشنگي دارم ميميرم. گلي مثل خواب زده ها منو نگاه ميكرد. گفت دروغ ميگي!! غلط كردي! واقعا!!!! يعني خالي نميبندي! گفتم نه جوون تو! گفت جوون عمت چرا جوون منو قسم ميخوري! حالا حست روبگو. گفتم داري مصاحبه ميكني؟! بزار يك لقمه بزنم چشم وا شه! ديروز جفت جفت ازم رفته بايد انر‍ژي داشته باشم. زد زير خنده. برام يك لقمه گرفت گفت بزن مادر گوشت بشه به كونت! گفتم آروووم دختر بده. گفت بد تويي كه زن مردم رو جلو شوهرش ميزني زمين. اخم كردم. گفت ببخشيد شوخي كردم خوب! گفتم اشكال نداره. الان ساعت 6 پايه اي بريم دربند بعد كله چايي بزنيم. گفت هرجا بخواي ميام باهات پايه هستم. توي راه ساكت بود. تو فكر بود. گفتم چيه گلي؟ چرا تو فكري؟ گفت يادته اولين بار كه با هم رفتيم كوه؟ تازه جدا شده بودي با من هم كلي رودروايستي داشتي. يادته تو اتوبوس توچال ته اتوبوس چي كار كرديم. زدم زير خنده. راست ميگفت عجب روزايي بود. لحظه به لحظه خاطرات بود. گفتم يادته صبح كله سحر ميزدي بيرون سر عشرت آباد منتظرت بودم كه بريم ولگردي مكان هم نداشتيم تو ماشين اينقدر منو حشري ميكردي كه تخمام درد ميگرفت؟!!! گفت آره آره يادمه . خاطرات مثل برق جلوي چشمم رد ميشد. سه سال قبل ، عصر پنجشنبه ، كلافه از درگيري هاي جدايي و بقيه داستان هاش. مست مست توي خونه تنها افتاده بودم اشكام ميريخت روي بالشت. زنگ زد. همين گلي سركش زنگ زد كه كجايي نفله!؟ بيا كه دلم هواتو كرده. گفتم مستم ديوونه نمي تونم رانندگي كنم ! گفت پاشو بيا ميسازمت. سر راه كاندوم هم بگير كه تموم كردم!.با همون حالم لباس پوشيدم. رفتم داروخانه سر خيابون. فروشنده ها همه دختر. چشمام قرمز . كلافه و بي حوصله . دختره با ناز پرسيد چي بدم خدمتتون. بي مقدمه گفتم كاندوم و توي چشماش نگاه كردم چشماي درشت و آبي داشت. مستقيم نگاش كردم بدون هيچ احساسي. با ترديد و آروم گفت چه ماركي و چه مدلي گفتم ماركش رو بلد نيستم ولي خاردار عطري باشه مي خوام بتركونم. حس كردم گوشاش زير روسري نيم بندش قرمز شد و خندش گرفته بود. گفت سه تايي بدم؟ گفتم به من ميخوره سه تايي مصرفم باشه دختر جوون؟! يك دوازده تايي بده ديرم شد! با تعجب و دهن باز نگاهم ميكرد منم كه هيچي حاليم نبود. بسته دوازده تايي رو گذاشت روي پيش خوون و كاغذ رو نوشت يك نگاهي كرد گفت نرو صندوق خطرناكه همين جا پولش رو بده منم گيج يك تروال پنجاهي گذاشتم جلوش و كاندوم رو برداشتم و رفتم بيرون دوويد دنبالم كه آقا آقا بقيه پولتون گفتم باشه دفعه بعد حساب ميكنم. و پريدم توي ماشين. تمام مسير شهرك غرب تا رسالت رو پرواز كردم. ترافيك عصر پنجشنبه باشه. مست باشي. سيگار روشن . دلت كس تپل بخواد . اونم كس گلي خودت. كلافه باشي. كلا پرواز بود وپرواز. هميشه وقتي ميرسيدم احتياط مي كردم اون بار احتياطي در كار نبود. زنگ زدم و رفتم بالا. در باز كرد لبام رو لباش بود. گفت ديووونه كبريت بزنن كه آتيش ميگيري چقدر مشروب خوردي!؟ گفتم هيچي باور كن . نفهميدم چطوري لخت شديم تن سفتش رو دندون ميگرفتم. اينقدر تن گلي سفت بود كه زير دندون نميومد. پست فطرت دوست داشتني من . مثل وحشي ها لباس مي كنيدم. انگار از قحطي در اومده بوديم جفتمون.زير آباژور نارنجي روي مبل توي بغلم ولوو بود و سيگار ميكشيديم. گفتم مستيم پريد يك جور ديگه مست شدم. گفت تو عوضي فكر نكردي ممكنه تصادف كني؟ داستان داروخانه رو براش تعريف كردم از خنده مرده بود . گفت پس يك داروخانه پر كس تور كردي كثافت… زد سر شونم. هي فريبرز كجايي؟ بيا بيرون از فكر. ماشين رو همين ميدون پارك كن بقيش رو پياده بريم حال ميده. ماشين رو زدم كنار و با هم راه افتاديم. دستش رو انداخت توي بازوم. هر كي ميديد فكر ميكرد زن و شوهر 15 ساله هستيم . موهاي سفيدم شده بود رد گم كني. گلي جوون و تازه من هم دوره چهل چهلي.گفت فريبرز! همه چيزايي كه گفتي راست بود؟ گفتم باور كن. اگه يك كلمه دروغ گفته باشم بهت. گفت باورت دارم ولي خيلي عجيبه برام نميتونم رابطه اين دوتا رو درك كنم. گفتم منم ولي اتفاقي بود كه افتاد و ظاهرا بازم قراره اتفاق بيوفته. گفت پس منم باهات ميام . گفتم ببينيم و تعريف كنيمادامه دارد

سلامداستانت مهشر بود زودتر ادامشو بزار

امیدوارم نخوای بگی تا همینجاشو داشتم چون خیلی عالی بود

داستان اقوام ایرانی را از کجا میشه پیدا کرد

سلام دوستان . در حال نوشتن دو قسمت جدید هستم . امشب و فردا شب میفرستم ممنون از لطف شما

من و خاطرات تنهايي قسمت پنجم: شنبه صبح سرحال و روبراه از خواب بيدار شدم. با يك علاقه اي دوست داشتم برم سركار. دوش گرفتم و آماده شدم. موبايلم رو روشن كردم . يك اس ام اس اومده بود. سلام آقاي دكتر ببخشيد من امروز يكمي حالم خوب نيست اگه اجازه بدين مرخصي بگيرم! كمي تعجب كردم. يعني چي. حالش كه خوب بود. اتفاقي افتاده؟ يجور دل آشوب شدم. مدت ها بود براي كسي نگران نشده بودم. اس ام اس زدم كه چي شده؟ كمك لازم دارين؟ جوابي نيومد. گفتم حتما دستش بنده. يكم پكر شدم . ماشين رو برداشتم و رفتم آزمايشگاه تا ظهر همه هوشم و حواسم پيش حبيبه بود. هيچ خبري ازش نبود. واقعا نگران شده بودم. نكنه مشكلي پيش اومده؟! نكنه مساله اي ايجاد شده؟! نكنه دردسري درست شده؟! بعد از ظهر بود كه تلفنم زنگ زد. كامران بود. سلام رفيق چطوري؟ گفتم سلام تو چطوري ؟ خانمت چطوره؟ عمدا اينطوري صحبت مي كردم كه كسي متوجه نشه. گفت بدك نيستم . تو كه رفتي بعدش تصميم گرفتيم كه بريم بيرون. دم در نميدونم چي شد پاش سر خورد و با سر خورد روي پله هاي جلو ساختمون. الان هم بيمارستان بستريه! تنها كاري كه كرد تو اون احوال گفت بزار من يك اس ام اس بزنم ميدونم از نگراني ديوونه ميشه! گفتم الان كجاست؟ گفت بيمارستان. آدرس روگرفتم و گفتم الان ميام! اين كه نشد . من كلي آشنا دارم تو اين شهر. سريع جمع كردم و زدم بيرون. نيم ساعتي كش كش ترافيك تا سعادت آباد . كلي كوچه پس كوچه زدم تا رسيدم و ماشين رو پارك كردم و رفتم تو. گفتن وقت ملاقات نيست. كارت نظام پزشكي نشون دادم و رفتم بالا. رسپشن رفتم اسم و فاميل دادم و اتاق رو پرسيدم. كامران يادش رفت شماره اتاق رو بفرسته . اين پسره كلا سر به هوا بود. رفتم جلوي اتاق در زدم. صداي مليحي گفت بفرمايين. در روباز كردم و سرم رو كردم تو. همزمان يك نفر در رو باز كرد يك خانم هم سن سال حبيبه. با موهاي مش چشماي عسلي خيلي گيرا و صورتي خندان. خيلي دوستانه و مودب سلام كرد و گفت بفرمايين تو. گفتم ببخشيد من فريبرز هستم . حيبيه خانم همين اتاق هستن. گفت بله بفرمايين منتظرتون بوديم. كامران عذر خواهي كرد بايد ميرفت سركار ولي گفت شما مياين. بفرمايين . رفتم تو ديدم چه وضعي. دختر مردم كلا در باند پيچيده شده. رفتم جلو . دستش رو دراز كرد و دست داديم و همون موقع دستم رو كشيد طرف خودش كه بوسم كنه من يكمي موذب شدم ولي ظاهرا مشكلي نبود چون اون خانم خيلي طبيعي داشت ور ميرفت به گل هايي كه آورده بودم. رو بوسي كرديم و با صداي ضعيف گفت مرسي كه اومدي. گفتم خيلي درد داري؟ گفت نميدونم مرفين زدن بهم. فكر كنم گردنم شكسته. گفتم نه بابا! اين چه حرفيه . حالا ميرم عكس ها رو نگاه ميكنم. حالا چرا همچين شدي!؟ گفت نميدونم يهو انگار زير پام خالي شد. گردنم خورد تيزي لب پله يك درد شديد و بعد ديگه هيجي كلا فلج شدم. ترسيده بودم علايم عجيبي بود. دستم رو بردم زير پتو انگشت پاش رو گرفتم گفتم حس ميكني چيزي گفت اره كمي. خيالم راحت شد كه ضربه ديده. گفتم الان ميان. رفتم بخش و عكس ها رو خواستم و خوشبختانه بدون گير بهم دادن. عكس ها طبيعي بود فقط اسپاسم شديد عضلات گردن ديده ميشد. خوشبختانه مشكلي نبود. برگشتم و گفتم همه چيز خوبه اصلا نگران نباش. چند روز استراحت كاملا رديف ميشي. با صداي نالون گفت راستي يادم رفت معرفي كنم اين خانم خانما دوست صميمي و خيلي صميمي من مهسا خانم . گفتم خوشبختم. لبخندي زد و گفت من هم . يك نگاه كردم به حبيبه حس كردم چشماش ميخنده. خوشحال شدم كه اومدم پيشش. كار خاصي هم نداشتم. حبيبه به مهسا گفت ببين فرهاد تنهاست. برو پيشش . فريبرز هست . كامران هم مياد. تو روخدا تعارف نكن. مهسا خنديد و گفت خوب بگو برو تنهامون بزار ديگه و زد زير خنده يكمي جا خورده بودم حبيبه با صداي ناللون گفت آره! تو روحت برو. و زد زير خنده. مهسا خنديد و جمع و جور كرد و با من خدافظي كرد و گفت مراقب اين دوست من باشين تو رو خدا خيلي خاطرش عزيزه ناخودآگاه گفتم مطمئن باشين كه پيش من خيلي خيلي عزيزه گفت خوب خيالم راحت شد پس خوشتون باشه با شيطنت گفت و از اتاق پريد بيرون. زن خيلي جذاب و شيطوني بود. ميشه گفت هم قد و قواره حبيبه بود كمي قدبلندتر و پرتر و البته رنگ چشماش يك جور خاصي بود كه نه ميشد بهش نگاه كرد نه ميشد بهش نگاه نكرد. آدمي بود كه فكر رو مشغول ميكرد. صندلي رو كشيدم جلو و نشستم كنار تخت. گفت خوبه كه هستي. حس خوبيه. گفتم خوشحالم كه هستم. كامران كي ميياد. گفت دروغ گفتم كامران امشب يك كار اساسي داره و نميتونه بياد حالا خودش زنگ ميزنه. تو مي توني بموني؟ گفتم من نوكرتم . هستم پيشت. گفت پريروز خوش گذشت. گفتم نميتونم برات توصيفش كنم. گفت بازم دلتميخواد؟ گفتم نيكي و پرسش. گفت شايد الان وضعيتم درست نباشه ولي يك چيزي ميخواستم بهت بگم. من تو رو تنها ميخوام. بدون كامران. گفتم مشكليه مگه؟ اون كه خودش داوطلب بود. گفت آره ولي دلم ميخواد يبار يواشكي بيام پيشت . گفتم ميدوني كه من مشكلي ندارم. گفت گلي چطوره؟ گفتم ديروز با هم بوديم همه روز. بيرون بوديم از كله صبح. جات خالي خوش گذشت. گفت همچين مجردي بدي هم نداري. هي نق ميزني كه فلان و بهمان . خنديدم گفتم من كي نق زدم دخترجوون؟! پرسيدم ساعت داروهات كيه؟ گفت پرستار تازه قبل از اين كه تو بياي دارو هام رو داد. گفتم سعي كن بخوابي.برات خيلي لازمه. گفت باشه. چشماش رو بست. مسكن زيادي بهش زده بودن. يواش يواش خوابش برد. اس ام اس اومد برام . ديدم كامرانه. نوشته بود دمت گرم داداش. مرسي كه هواي ما رو داشتي. نوشتم كجايي رفيق؟ گفت سر كار. مهسا بهم گفت كه تو موندي اونجا. نوشتم نگران نباش . حله. گفت ايشالله جبران كنيم. گفتم نزن اين حرفا رو داداش. يك هفته اين دختر توي بيمارستان بود و دو شب ديگه هم من پيشش موندم. دوشب خيلي بياد موندني. شب آخر حالش خوب شده بود و مسكن هم نزده بود و تا خود صبح با هم صحبت كرديم. از همه جاگفتيم از همه چيز حرف زديم. يك جورايي صميميت ما زيادتر شده بود كه در نوع خودش ترسناك هم بود. دم دماي صبح بود ازم پرسيد من هنوز سر خواسته خودم هستم و تو رو تنها ميخوام. منم گفتم نوكرتم هستم ولي يك جورايي حس بدي دارم كاش دليلش رو بهم ميگفتي. گفت توان داري بشنوي؟ گفتم اره فكر ميكنم. گفت تو رابطه من و كامران رو ديدي و اين سه شب هم خيلي برات تعريف كردم از خودم و رابطه ام. ميبيني كه من و كامران هيچي رو از هم قايم نميكنيم يا لااقل فكر ميكردم كه قايم نمي كنيم . سه هفته پيش فهميدم كه با كسي رابطه داره. ساكت شد و به سقف اتاق نگاه كرد. گفتم نميتونم درك كنم. يعني الان تو ناراحتي؟ گفت بحث سكس نيست بحث دروغ و پنهان كاريه. ما با هم قرار گذاشتيم كه هيچ كاري رو تنهايي نكنيم و هميشه جفتمون با هم باشيم. مثل داستان تو رو با يك ذوج ديگه داشتيم و كامران حسابي از خجالت اون خانم در اومد يعني اين كه برام اون مساله مهم نيست . ميخوام يكبار من هم امتحان كنم. گفتم نميدونم چي بهت بگم. اگر مطميني من كه مشكلي ندارم. اميدوارم با خودت نگي عجب نامرديه!گفت نه بابا اين چه حرفيه! پس خبر از من. گفتم باشه مشكلي نيست. حالا يكمي بهتر بشو ببينيم چي پيش مياد. يك هفته هم مرخصي استعلاجي رد كرد و خونه موند. اكثر روزها دوستاش پيشش بودن و يكي دو بار اس ام اس ميزد و احوال پرسي و از اين داستان ها. يك جور غريبي دلم براش تنگ شده بود. اون حس لعنتي دوباره اومده بود سراغم و اذيتم ميكرد. توي اين مدت گلي هم ناپديد شده بود و اصلا هيچ خبري ازش نبود! موبايلش خاموش بود . نگران نبودم . ميدونستم با حسين يك جايي ناپديد شده و مشغول عشق و حال است و كلا ديگه خدا رو هم بنده نيست.حوصلم سر رفته بود. هفته شلوغي بود و كلا دست تنها حسابي بهم فشار اومده بود. چهارشنبه حدود ظهر كامران زنگ زد كه داداش كجايي؟ گفتم آزمايشگاه هستم تو كجايي گفت تو راه خونه مياي ناهار با ما بخوري؟ گفتم الان كه نميتونم كار دارم ولي عصر يك سري بهتون ميزنم. گفت باشه قدمت به چشم . منتظرتيم . كي مياي؟ گفتم حدود 7 . ميرم خونه و از اونجا ميام. خدافظي كرد . ساعت 4:30 زدم بيرون. ترافيك كمتر بود. دو روز هم تعطيل بودم. حسابي هم خسته شده بودم واقعا دلم يك دور همي مي خواست .رفتم خونه دوش گرفتم يك صفايي دادم بالا و پايين رو. بلاخره اتفاقه ديگه آدم بايد آماده باشه هميشه. سر ساعت 7 در محل حاضر بودم. زنگ زدم حبيبه جواب داد و در رو باز كرد. يك جوري دلم ميخواست ببينمش كه برام بي سابقه بود. سريع رفتم بالا . مثل بار قبل در باز بود اين بار خودش اومده بود استقبالم. با چشم با هم حرف ميزديم. يك لبخندي گوشه لبش بود به همراه يك شيطنت مرموز و هميشگي. دستم رو دراز كردم دستم رو گرفت كشيدمش طرف خودم كه ببوسمش مقاومت كرد و با سر اشاره كرد به داخل سريع متوجه شدم كه كسي اونجا هست و خيلي زود همه چيز طبيعي شد. احوال پرسي و خوش و بش عادي و رفتم تو . اينبار كامران نبود. مهسا از آشپزخونه اومد بيرون و گفت به به مستر فريبرز ، يار و رفيق خوب و واقعي دوستان عزيز ما ! دست داديم با هم پرسيدم كامران كجاست؟ مهسا گفت با فرهاد رفتن روي تراس دارن كباب درست ميكنن. اگه ميخوايين دودي بشين برين پيششون. گفتم يك سلام بكنم؟ گفتن خود داني. از پشت شيشه اشكال نداره! حبيبه گفت مهسا يكمي به بوي دود حساسه و حالش بد ميشه اصولا. خلاصه رفتم كنار پنجره تراس زدم به شيشه كامران منو ديد درو باز كرد كشيد منو بيرون در بست سريع . دست داديم و روبوسي و من رو معرفي كرد. فرهاد هم سن سال خودم بود با چشماي روشن مثل همسرش و قد كمي كوتاه تر از من بدني پر . معلوم بود كه يك موقعي ورزش ميكرده. بسيار خوش رو و خوش صحبت. كامران گفت عرق خرما گرفتم دواي هر درد بي درمونيه . اول بيا برو لباست رو عوض كن دودي نشي. گفتم من با اجازت ميرم تو. گفت پس عرق رو همون جا بهت ميدم ما هم زود كارمون تموم ميشه. فقط ميري تو قربونت به حبيب بگو اون سيخ هاي جيگر رو بياره بزاره پشت در. سريع پريدم تو . حبيب اومد جلوي در اتاق خواب. لبخند ميزد. گفتم مهسا كوش اشاره كرد كه توي دستشويي . گفتم من لباسم رو عوض كنم بيام پيشتون. نميخوام دودي بشم. در ضمن كامران گفت اون سيخ هاي جيگر رو ببري براش. جبيبه يك اخم مصنوعي كرد و اشاره كرد كه برو تو اتاق خواب . تراس توي اون يكي اتاق بود كه يك جورايي اتاق مطالعه و كار طلقي ميشد. من رفتم سمت اتاق و با صداي بلند پرسيدم من لباسم رو عوض ميكنم و ميام . رفتم تو اتاق يهو يقم رو گرفت كشيد كنار كمد لباش رو گذاشت روي لبم. من مثل شكه ها نميدونستم چي كار بايد بكنم. ترسيده بودم. سينه هاش رو چسبوند به سينم و لباش رو بيشتر فشار ميداد دستش رو برد و كمربند رو باز كرد لبم رو جدا كردم و با استرس پرسيدم چي كار ميكني دييونه اينا ميان الان!!! گفت خفه! مهسا رفته دوش بگيره زودتر از يك ربع ديگه نمياد اون دوتا هم عرق رو خوردن و تا من نگم نميتونن از تراس بيان بيرون خيالت تخت! گفتم يعني چي خيالت تخت؟!ديوونه شدي؟ گفت اره كاملا ديوونه شدم. يكمي نفسش بوي الكل بود معلوم بود كه مشغول نوشيدن بودن از قبل . تا به خودم اومدم ديدم كه جلوم روي زمين زانو زده. و كيرم رو كشيده بيرون و با لذت داره ميكنه تو دهنش. استرس داشت ميكشت منو. من وقتي استرس ميگيرم اصولا نميتونم سكس داشته باشم ولي اين زن اينقدر معركه بود كه هيچ جوري نميشد بهش نه گفت. سريع كيرم بلند شد و خيس شد. حبيبه دوباره بلند شد. يك دامن بلند مشكلي راحت پوشيده بود با يك آستين كوتاه ساده يك نگاهي بيرون انداخت. صداي دوش از حمام ميومد. مگفت دراز بكش. گفتم ديووونه كجا دراز بكشم گفت همين جا . گفتم تو چارچوب در!!!! گفت آره از توي آينه ديد دارم به دو طرف گفتم خوب اونا هم ديد دارن به ما گفت چراغ رو خاموش كن اون وقت ما ميبينيم اونا نميبينن! تو دلم گفتم عجب جوونوري هستي تو. همه اين اتفاقات در سي ثانيه داشت رخ ميداد. شلوارم رو در آورد گفتم ديووونه درش نيار با حشريت كامل گفت اخرش كه بايد شلوارك بپوشي . بي مقدمه نشست روي كيرم. دامنش رو كاملا داد بالا. يك اهي كشيد و كيرم رفت توش. زمان و مكانم گم شده بود. بدون هيچ ترسي سينه رو در آورد و گرفت جلوي دهنم و با يك خشونت خوش آيندي گفت بخورش لامصب. ميخوامتتتت. و شروع كرد كوبيدن كس روي كيرم. هم ترسيده بودم هم خوشم ميومد و استرس داشتم. يك لحظه مثل اين هايي كه جادو شدن عمل مي كرد انگار نه انگار كه سه نفر ديگه توي خونه هستن. سرعتش رو زياد كرد و گفت بخور ديگه چرا معطلي. كسش داغ و تنگ بود مثل دفعه قبل. كاندوم هم نداشتم و اين حسم رو بيشتر كرده بود. سرعتش رو بيشتر كرد و گفت دارم ميام!‌گفتم به اين زودي؟ گفت توي استرس خيلي خوشم مياد بهم ميچسبه. با يك صداي خماري اين ها رو ميگفت. حس كردم داره ناخن هاش رو فرو ميكنه توي بدنم . ميدونستم كه داره مياد. من كيرم شق بود ولي استرس اجازه لذت زياد نميداد. شروع كرد لرزيدن و حس كردم شد. گفت بيا زود باش گفتم نميتونم حبيب. گفت خررررر بيا ميخوام آبت رو حس كنم بخاطر تو دارم قرص ميخورم. گفتم باشه عزيز ميترسم به خدا. با يكيم دلخوري از روش بلند شد و سريع خودش رو مرتب كرد و از اتاق پريد بيرون. من هنوز توي شوك بودم كلا سه دقيقا نشد همه اين فرايند . اب كسش روي شكمم ريخته بود. چرخيدم و بلند شدم. يك لحظه احساس كردم يكي داره نگاهم ميكنه. همه بدنم يخ كرد. از گوشه چشم نگاه كردم ديدم مهسا از لاي در حمام داره نگاهم ميكنه . كاملا وحشت كرده بودم. حس بدي داشتم. مثل مجرمي كه گير افتاده باشه! سريع خودم رو جمع كردم و شلوارك رو پوشيدم و رفتم به سمت در تراس. كامران برگشت و اشاره كرد اين جيگر ها كو؟ صداي مهسا رو از پشت سر شنيدم كه با شيطنت ميگفت جيگر تو راهه جيگر تو راهه. برو كنار جيگري نشي دكي! خيلي صميمي از كنارم رد شد. سيني جگر رو گذاشت پشت در و زد به شيشه. برگشت به سمت من. خيلي عادي نگام كرد . چشمام توي چشماش افتاد. سايز سينه هاش عالي بود . تاپ قهوه اي تنش بود كه حلقه هاي آستينش خيلي باز بود و و وقتي چرخيد سوتين توري تيره رنگش از كنارش معلوم بود. ناخودآگاه نگاش مي كردم خيلي زن تيز و باهوشي به نظرم رسيد. همين طور كه ديد ميزدم نزديكم شد و گفت ديدنزن دكي . خوبيت نداره. حس كرد خجالت زده شدم سريع درستش كرد گفت شوخي كردم باهات. جدي نگير و يك چشمك زد و رفت. كاملا مطمين شدم كه همه سكس ما دو تا رو ديده.حالا مگه ميشد حبيبه رو تنها گير آورد كه بهش گفت. مهسا يك لحظه تنهاش نميزاشت. بچه ها كباب رو رديف كردن و اومدن تو. مهسا بلند شد با داد و بيداد كه تو نياين! يكي يكي بياين. فرهاد بيا برو تو حمام. كامران تو همون جا بمون تا فرهاد بياد بيرون بعد تو برو. كامران داد ميزد نميشه من با فرهاد با هم بريم حمام. مهسا داد ميزد عمرا! من خر مرده دست تو نميدم فرهاد من رو ميخواي ببري حمام ؟!! عمرا! ميخنديدن دور هم. يك لحظه مهسا رفت سراغ فرهاد كه لباس بهش بده. رفتم توي آشپزخونه. حبيبه برگشت نگام كرد و گفت چرا رنگت پريده ؟ چي شده؟ گفتم فكر كنم مهسا همه چي رو ديد! حبيبه يك نگاهي كرد و گفت خوب ديده باشه! گفتم چي؟!!! برات مهم نيست؟ گفت نه! گفتم چرا؟ گفت خوب ديده باشه. پيش مياد. حالا بعدا رديفش ميكنيم ولي چسبيد دمت گرم. همون موقع مهسا دم در ظاهرا شد و گفت به به مادام اند موسيو و خلوت و اينا! حبيبه گفت مهسا خداوكيلي همين بادمجون رو خودت ميدوني چي كار ميكنم. من يكمي قرمز شدم. مهسا ميخنديد و موقع خنده سينه هاش تكون ميخورد. يهو دستم سوخت. حبيبه نشگون گرفته بود گفت ديد نزن بچه! گفتم چشم. مهسا گفت چه حرف گوش كن هم هست بچمون. جفتشون زدن زير خنده و منو در خماري ول كردن و رفتن. دور ميز عسلي روي زمين نشسته بودم. مشغول خوردن عرق و كباب بوديم. سرم گرم شده بود و بدجور دلم سكس ميخواست. دست خودم نبود ولي ظاهرا هيچ راهي نداشت. نميشد كه بشه. چون مهسا و فرهاد ظاهرا در اين بازي نبودن. فقط خيلي شوخي ميكردن. كامران خيلي مشروب خورده بود و كاملا مست بود. هي دست به سر و گوش حبيبه ميكشيد و حبيب هم گاهي در ميرفت و گاهي پا ميداد.فرهاد و مهسا شوخي ميكردن. مهسا نگاه سنگيني داشت با يك شيطنت خيلي خيلي مخصوص به خودش. جذابيتش زياد بود و خيلي مرموز و در عين حال راحت. من وقتي مشروب ميخورم خوابم ميپره و حس ميكنم جفت چشمام كاملا باز ميشه. خيلي غذا خورده بوديم همگي و كاملا سير و پر بوديم. كامران رفت يك بالشت آورد و كنار تلويزيون ولو شد. گفت با اجازه همگي من چند دقيقه چشمام رو ببندم. حبيبه گفت نكن كامران! خوب خوابت ميبره . كامران گفت رفقا هستن من خيالم جمعه كه تو تنها نميموني. يك نگاه كردم ديدم فرهاد هم اون طرف دراز به دراز روي مبل خوابش بده و رسما داره خروپوف ميكنه.حبيبه روي زمين كنار من نشسته بود و مهسا بالاي سرم روي مبل نشسته بود. مهسا راز كشيد و سرش رو كذاشت به دست مبل و موبايلش رو دستش گرفت و مشغول شد. گفتم حبيب چشمات خوابه ها! گفت نه بابا خودت خوابت مياد بيخود منو خواب نكن. صداي خورپف آقايون كاملا بلند شده بود. مسها يكمي خودش رو تكون داد و كون وسوسه انگيزش رو به من نزديكتر كرد. يك نگاه كردم بهش به روي خودش نيورد موبايلش رو خاموش كرد و انداخت روي ميز. گفت حوصلم سر رفت يك فيلم ببينيم با هم؟ گفتم نيكي و پرسش؟ بلند شد . بوي تنش رو حس ميكردم. يك جور عجيبي خوشبو بود. مشكوك خوشبو بود تنش. رفت سراغ لبتاپ كنار تلويزيون و شروع كرد زير و رو كردن فيلم ها.من سرم داغ شده بود. فيلم برام مهم نبود. نگاه كردم ديدم حبيبه داره نگاهم ميكنه و لبخند زده. آقايون بي هوش خر و پف ميكردن. مهسا رفت طرف چراغ ها. همه رو خاموش و كرد و فقط يك آبا‍ژور ضعيف گوشه سالن روشن موند و نور تلويزيون. شيشه مشروب تموم شده بود. عجب ظرفيتي داشتن اين دو تا زن. قرقر كنان رفت طرف اتاق خواب و با يك شيشه در دست برگشت. گفتم چي كار ميكني دختر؟! خودكشي نكنيم ديگه! گفت نگران نباش دكي. شراب رو باز كرد و براي هر سه تاييمون ريخت. و با صداي بلند گفت سلامتي هرچي آدم بيداره و كون لق هرچي آدم خواب. خندم گرفته بود. گفتم يواش بيدار ميشن ! گفت اين دوتا. نگاه كن. محكم زد زير كون كامران جوري كه من پريدم بالا. انگار نه انگار . گفت اون شازده هم هميشه خوابه. جاي هيچ نگراني نيست. منم بدجور خوابم گرفته. گفتم پس چرا فيلم گذاشتي. خم شد آروم گفت براي شما دو تا كبوتر… يكمي مكث كرد !‌گفتم الان ميگه كبوتر عاشق! آماده بودم يك چيزي اينبار بهش بگم كه گفت كبوتر چاهي و زد زير خنده!! و خودش رو انداخت روي مبل و سرش رو چرخوند طرف وتلويزيون. سرش دقيقا بين من و حبيبه بود. حبيبه دراز كشيده بود. بي ترس دستش رو دراز كرد و دستم روگرفت. اينقدر مست بودم كه ديگه مغزم درست فرمان نميداد.مهسا گفت راحت باشين دوستان ،مجلس بي رياست. حبيبه گفت خفه شو مهسا و زد زير خنده. مهسا گفت خوب كوفت! كوفتتون بشه جفتتون! من نگاش كردم و با يك حالتي كه يعني هيچي نميدونم گفتم جانم؟!! چي كوفتمون بشه. با چشاي خمار برگشت گفت خودت رو نزن به اون راه!‌برا منم فيلم بازي نكن. ديگه نميدونستم چي بگم. حبيبه ريز ميخنديد. مشغول فيلم ديدن شديم ولي كيرم كاملا بلند شده بود. حبيبه با انگشتاي دستم بازي ميكرد و سر كيرم قلنبه زده بود بيرون از زير شلوارك معلوم بود. يك نگاه به مهسا كردم چشماش داشت بسته ميشد. بدجور وسوسه شده بودم. محيط كاملا سكسي بود. شلوغي عجيبي بود. بابت كامران هيچ مشكلي نداشتم ولي فرهاد و مهسا رو هيچ برآوردي ازشون نداشتم. حس كردم مهسا اوكي باشه ولي در مورد فرهاد هيچ ايده اي نبود. حس كردم نوك انگشتم خيس شد. حبيبه نزديكتر شده بود و انگشتم رو كرده بود توي دهنش و داشت زبون ميزد و خمار نگاهم ميكرد. اومد كنارم تكيه داد. سر مهسا دقيقا بين ما بود. يك نگاه بهش كردم ظاهرا خواب بود ولي يك حسي به من ميگفت بيداره و فيلم كرده منو. دستم رو گذاشتم روي پاي حبيبه. با خودم گفتم لااقل كسش رو ميمالم . شروع كردم ماليدن رون هاش و رفتم بالا. كاملا حضور مهسا رو فراموش كرده بودم از طرفي حضورش يك جورايي حشريم ميكرد. حس اين كه يك زن تماشات كنه وقتي داري دوستش رو ميمالي حس جالبي بود حس كردم يكمي سرش رو عقب كشيد جوري كه در سايه قرار گرفت و ديگه نمي تونستم ببينمش و كاملا فرضم درست بود كه داره نگاه ميكنه. دستم رو بردم بالاتر و رسوندم به كس حبيبه. خيس خيس بود. با انگشتم لباي كسش رو باز كردم و اروم انگشتم رو كردم تو سرش رو خم كرد به عقب و چشماش رو بست . سرم رو بردم زير گوشش و يكجوري كه مهسا بشنوه گفتم ميخوام بخورمت. برگشت گفت بخور. گفتم مهسا رو چي كار كنم. گفت اون خوبه نگران نباش. نكنه اونم ميخواي و دستش رو گذاشت رو كيرم و گفت ببين اون عمرا پا بده فقط آزارت ميده و لذت ميبره. داشت ميماليد. دستش رو كرد تو شلواركم.كيرم رو در آورد. حس كردم مهسا تكون خورد. حبيبه زير گوشم گفت بيا تو اتاق. خودش بلند شد و رفت منم آروم بلند شدم و رفتم. ادامه دارد

ممنون که ادامه دادی،راستی چرا خودت یه تاپیک نمیزنی؟

سلامخیلی قشنگ بودمنتظر ادامه داستان هستیم لطفا سریع تر ادامه داستان رو بزار

ادامه داستان رو سریعتر بزاری قشنگ تر میشه

جونه خودت ادامه بده

چرا دیگه داستانت رو ادامه نمیدی تازه قشنگ شده بود .

تغییر اساسی قسمت اول: این داستان درباره سکس مادر خواهر با غریبه ها و ضربدری است در صورت استقبال تاپیک میزنم و ادامه میدم. این قسمت بیشتر معرفیه تا سکس قسمت بعد جبران میکنم: من سهیل هستم ۲۵ سالمه خانواده ما سه نفره س.من خواهرم تینا ۲۲ و مادرم رها ۴۲ ساله اصالتا اهل شمال هستیم اما بخاطر شغل پدرم تهران اومدیم پدرم آتش نشان بود.۲۰ سال پیش تو یکی از ماموریتا میره تو آتیش و دیگه بیرون نمیاد.کلا چیز زیادی ازش یادم نیست یه تصویر مبهم ازش تو زهنمه پدرم که مرد دیگه بر نگشتیم ولایت مادرم تو یه داروخونه کار پیدا کرد یه خونه تو پایین شهر اجاره کرد .با اینکه کلی خواستگار تو فک و فامیل و آشنا ها داشت اما شوهر نکرد اینم بگم ماشاالله هیچی از خوشگلی و خانومی کم نداره همین دو سال قبل بازم خواستگار داشت تو این سن ۱۰ سال جوونتر نشون میده.هیکل پر و بدون چربی و متناسبش رو توی تمام این سالها حفظ کرده تینا و من هر دو به مادرم رفتیم تینا که تقریبا یه کپی از مادرمه تو دوران جوونیش . تو این سالها این خوشگلی مادرم بارها کار دستمون داد چند دفعه استشهاد پر کردن همسایه ها ما رو از محله انداختن بیرون زنای همسایه از خوشگلی مادرم میترسیدن .ترس از اینکه شوهراشون از راه به در نشن.بارها تهمت و افترا به ما بستن فقط همین نبود بزرگتر که شدم توی مدرسه خیلی از پسرا چشمشون دنبال من بود و همش دست مالی میشدم البته روی خوش نشون نمی دادم و کتک کاری میکردم.دوازده سالم بود که همکلاسی هام تو یه مخروبه نزدیک مدرسه به بهونه دعوا دوره م کردن نامردا بزور گرفتن منو و چهار نفری کونم گذاشتن هر چقدر گریه میکردم فایده نداشت کسی اون نزدیکا نبود به دادم برسه سه نفر دست و پام رو گرفته بودن و یکی کونم میزاشت وقتی ولم کردن بزور راه خونه رو پیدا کردم از ترس آبروم چیزی به کسی نگفتم یکیشون همش تهدید میکرد آبروم رو میبره مجبور بودم راضی نگهش دارم برا دو سال تمام کونم میگذاشت اسمش محسن بود و سه سال تمام تو یه پایه درجا زده بود یعنی دو سال ازم بزرگتر بود.کیرش تو اون سن خیلی گنده بود اما بار سوم به بعد دیگه عادت کرده بودم بهش دیگه طوری بود اگه نمیکرد من خودم میرفتم سراغش.گاهی کسی خونه شون نبود میرفتم خونشون گاهی هم اون میومد خونمون.سکس ما دیگه زوری نبود یه عادت شده بود واسه من. این گذشت تا سن پانزده سالگی من یعنی ده سال پیش دیگه واقعا آخر بدشانسی بود مادرم از کار بیکار شد صاحب داروخونه مرد و داروخونه بسته شد این بود که مادرم دنبال کار میگشت منشی گری راست کارش بود هرجا میرفت واسه مصاحبه بلافاصله قبولش میکردن گرچه دیپلم بیشتر نداشت اما کاملا به کامپیوتر مسلط بود و واقعا روابط عمومیش خود بود.و البته چندجا مشغول شد که بعد یکماه یا دوماه بیرون میومد این دفعه صاحب کار هیز علت کاراش بود بلاخره تصمیمش رو گرفت دیگه کار نکنه و با همون حقوق ماهیانه بیمه پدرم زندگیمون رو سر کنیم زندگی ما روز به روز سخت تر میشد تابستونا میرفتم پیش یه مکانیکی شاگردی میکردم اونم چندبرابر دستمزدم رو بهم میداد و همیشه هوام رو داشت خیلی مرد خوبی بود اوس رضااین صاحب کار ما دستی توی کار خیر داشت و از قضای روزگار همه فک و فامیل و کس و کارش رو توی زلزله از دست داده بود .بیست سالگیم بعد اینکه از خدمت اومدم دیگه سر درس و مشق نرفتم و بجاش رفتم دم دست اوس رضاتمام وقت مکانیکی کار میکردم دوران شاگردی من تموم شد و به همه زیر و بم کار آشنا شدم خلاصه اوسای ما هم که سنی ازش گذشته بود و نمی تونست درست کار کنه ما رو شریک خودش کرد و سال بعد که به رحمت خدا رفت تو وصیت نامه ش همه اموالش رو وقف کرد الا مغازه مکانیکی و یه خونه کلنگی سیصد متری پایین شهر که اونا رو برا من گذاشت کلا همیشه هوای منو داشت همون سال به خونه جدیدمون نقل مکان کردیم.اوس مرتضی خدابیامرز برام سنگ تموم گذاشت. بلاخره زندگی روی خوشش رو به خانواده ما نشون داد.توی این سال ها کلی سختی کشیدیم الان دیگه میخواستم جبران کنم این بود که شروع کردم به کار کردن سخت کار میکردم شب و روز کار کار کار.خونه کلنگی رو فروختم و یه آپارتمان شیک تو یه جای خوب و باکلاس خریدم و کلی اسباب اثاثیه نو گرفتم و آت آشغالای قدیمی رو دادیم سمسار برد.با بقیه پولی که از فروش خونه مونده بود واسم یه پراید واسه مادرم گرفتم و یه موتور هوندا هم واسه خودم.تینا حالا ۲۲ سالشه و دانشجوی پرستاریه ماشاالله کلی خواستگار داره ولی میگه شوهر میخوام چیکار درس میخونم. دیگه از این زندگی پر از رنج خسته شده بودم میخواستم تغییری توی زندگیمون بدم.این چادر چاقچون رو از مادر خواهرم دور میکردم مسافرتی میبردمشون مهمونی و تفریحی ما کس و کاری نداشتیم کلا اونایی هم که بودن ما رو اصلا فراموش کرده بودن منم که دوست رفیق درست حسابی نداشتم تا این که سر و کله دکتر پیدا شد دکتر محسن رو میگم آقا محسن رفوزه ما دکتر شده بود اینو وقتی فهمیدم که با شاسی بلندش اومد تو مکانیکی و سراغ منو گرفت نزدیک که رفتم بلافاصله شناختمش روبوسی کردیم حال و احوالی کردیم و من داستان زندگیم رو گفتم و اونم برام از این گفت چطور مسیر زندگیش عوض شده و حالا دکتر شده و مال و منالی به هم زده خلاصه رفتیم بیرون یه نهاری با هم خوردیم تو یه رستوران شیک و بعدش رفتیم خونه محسن خان یه خونه ویلایی بزرگ با استخر و هر چیزی که فکرش رو بکنید از حیاط که گذشتیم دم در یه فرشته اومد استقبالمون یه زن قد بلند با موی بلوند که تا روی کمرش بود یه تاب بندی پوشیده بود با یه شلوارک من که دیدمش همونجا خشکم زد محسن معرفی کرد:مهسا همسرم سهیل دوست دوران مدرسه. مهسا لبخندی زد و یه نگاه خریدارانه به من انداخت و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت سلام اقا سهیل خوش اومدید. خیلی استرس داشتم صدام میلرزید جواب دادم ممنون ببخشید تورو خدا دست خالی اومدم محسن اصلا نگفته بودی خونه و زندگی داری محسن قهقهه ای کرد و گفت اصلا فرصت نشد حالا که دیدی بریم تو دیگه توی خونه که وارد شدیم مث ندید بدیدا همش اینور اونور نگاه میکردم .ادامه دارد …

تا اینجاش که بدک نبود ولی خیلی سریع قصه ها و شرایط رو کات میکنی تا خواننده بیاد با موضوع و شرایط قصه جورشه تموم میشه میره بعدی

آره بدک نبود برويه تاپيک بزن

ای بابانکنه ولش کردي

چرا دیگه ادامه نمیدین ؟؟؟؟

اینترنت رفیق ناباباسم من امیده یه رفیق داشتم به اسم حامد که تک پسر بچه خوشگل و زرنگ و بعد چند تا دختر به دنیا اومده بود و چون تک پسر بود همیشه بیشتر چیزها براش فراهم بود و این قضیه بر میگرده به چند سال قبل که این اقا حامد ما از نظر قیافه خیلی خوب بود و بیشتر دخترای محلشون و دخترای محل ما که اینو میشناختند و در کل اکثر دخترای مدرسه دخترونه که برای زید بازی میرفتیم خاطرشو میخواستن.داستان ما از اونجایی شروع میشه تابستون بود و من بیشتر وقتمو با حامد میگذروندم و خونشون زیاد میرفتم و تقریبا خونه حامد اینا همه منو میشناختند و خونه ما فقط مادرم یه چند باری که حامد اومده بود در خونمون میشناخت تا اینکه یه روز خونه حامد اینا بودم که دیدم سرش تو گوشیه..بهش گفتم چیه زید پیدا کردی داری اس بازی میکنی..گفت زید چیه بابا تو اینترنتم..من اونموقع فکر میکردم اینترنت حتما چیز سختیه و با کامپیوتر میشه رفت وزیاد با هاش اشنایی نداشتم چون مثل الان باب نشده بود بهش گفتم حالا داری چی میخونی گفت داستان سکسی اصلا بیا خودت بخون و گوشیشو داد دست من .موضوع داستان درباره کسی بود که زنشو جلوش کرده یودند با اینکه یه نیمچه کیرمون شق شده بود گفتم عجب ادم بیناموسی..حامد گفت این که چیزی نیست یارو خواهر مادرشو هم کرده و یه داستان در مورد خواهر برام باز کرد …محو داستان شدن این دیگه چی بود چه حالی شدم احساس میکردم کیرم سفتر شده هنوز داستان تموم نکرده گفتم حامد اینا راسته گفت بابا فقط داستانه بیشترش کسشعره اما بعضی هاش میخوره که راست باشه..بدون که به بقیه حرف حامد بشنوم بقیه قصه رو خوندم..وقتی رفتم خونه نا خدا گاه زوم شدم به خواهرم ارزوکه تازه هیکلش شکل گرفته بود و امسال سوم دبیرستانی میشد سریع روم برگردوندم رفتم سمت تلویزیون اما تا خود شب همه حواسم به قصه بود بالخره تحمل نکردم خودمو گذاشتم جای قصه و یه جق زدم با شتاب زیاد وای چه حالی داد موقع جق تمام فکرم پیش خواهرم بود وقتی خالی شدم خودمو شستم اومدم بیرون سعی میکردم با خواهرم چشم تو چشم نشم یه حس شرمساری خاصی داشتم..من دیگه هر روز خونه حامد بودم و ازش یاد گرفته بودم چطوری برم تو نت و داستان سکسی بخونم و بیشتر موضوعات خواهر میخوندم…تا اینکه مرداد ماه بابام برام یکی از همین گوشی های خوب گرفت و منم سریع رفتم پیش حامد و اون برام مرورگر فیلترشکن گوشی ریخت تازه یه اکانت فیسبوک برام درست کرد و کلی چیزا دیگه بهم یاد داد و من هرروز که میگذشت شسفته این دنیای جدید که پامو گذاشته بودم توش میشدم و کارم شده بود خوندن داستان سکسی و رفت به پروفایل دخترا و دیدن عکساشون و بعضی ها که عکس خفن داشتن با خواهر خودم مقایسه میکردم و یه جق میزرم…باورم نمیشد تو این چندسال که فهمیدم شهوت چیه و به قول معروف شاشمون کف کرد به اندازه یک هزارم این تابستون جق نزده بودم عجب تابستونی شده بود فقط سرگرمی خوب من شده بود اینترنت اینطوری پدر مادرم راضی تر بودند چون بیشتر وقتمو تو خونه بودم و اونا فکرمیکردند دارم خودمو برای کنکور سال بعد اماده میکنم..بعد چند هفته ای که گوشی خریده بودم متوجه شدم مرورگر یه چیز به نام هیستوری داره اوه چه گافی داده بودم پس حامد میفهمید من همش دارم داستان راجب خواهر میخوندم اخه تازه که به داستان علاقه مند شده بودم به حامد میگفتم که فقط داستان دوست دختر و زنهای بیوه ررو می خونم و از داستانهای سکس محارم بدم میاد ..وای چه حس بدی پیدا کرده بودم که حامد میدونست من به داستان خواهر علاقه دارم میدیدم بعضی موقع ها برام داستان دانلود میکرد که راحت بخونم بیشترش خواهر بود و یکی دوتا لاش بیوه و سکس با زید میزاشت..انگار خجالت میکشیدم حامد ببینم پس کمتر دیگه میرفتم سراغش تا لینکه اخرای شهریور بود حامد اومد دنبالم که گفت کم پیدایی بیا بریم بیرون یه چرخ بزنیم باهاش رفتم بیرون یه قلیون کشیدیم که حامد همش داشت حرفمو میکشید به اینترنت و من بحث عوض میکردم..بعد اسرار کرد که برم سمت خونشون وقتی رفتیم خونشون منو با دوسه تا سایت سکسی دیگه اشنا کرد وای عجب دنیایی بود این فضای مجازی تازه سایت داستان سکسی بهم معرفی کرده بود انگار بیشتر داستاتها مال این سایت بود و یه قصه سکس برادر خواهر برام باز کرد که بخونمش..دوست نداشتم جلوی حامد بخونم میخواستم برم خونه بعدا بخونمش ولی انگار محو قصه شده بودم که حامد گفت امید یه چیز بگم بین خودمون میمونه حس کردم هر چیزی هست به این داستانهای سکسی ربط داره گفتم بگو داداش..گفت من به خواهرم که تو دفتر بیمه کار میکنه شک کرده بودم بعد یه روز وقتی از سر کار میاد بیرون تعقیبش میکنم میبینم با یه پسره دوست شده میخواستم برم جلو پسررو بزنم ولی نمیدونم یه جوری شدم شاید به خاطر خوندن این داستانها باشه پیش خودم گفتم چطور ما میتونیم دوست دختر داشته باشیم اونا نمیتونند..با حرفهای حامد گر گرفته بودم گفتم یعنی تو بهشون هیچی نگفتی ..گفت چرا به خواهرم گفتم ..پرسیدم چی گفتی ..گفت ولش کن..گفتم حامد بگو دیگه..گفت یه موقع فکر نکنی من بیغیرتم از اینجور چیزها..فقط به نظر من اونا هم حق دارند دوست پسر داشته باشن به خواهرم گفتم که فقط بیرون محل باشه کمترم پسررو ببینه..وای این حامد چی میگه یعنی راست میگیه ..بعد شروع کرد کلی در مورد ازادی روابط دختر پسر و خارج خیلی راحت با این موضوع کنار میان توضیح داد شبش که به خونه اومدم مدام داشتم به حرفهای حامد فکر میکردم و اون لحظه ای که خواهرشو با زیدش دیده بود..خود به خود کیرم راست شده بود

اینترنت رفیق ناباب..مدرسه ها باز شده بود تو سمت ما دوتا دبیرستان دخترانه بود که من با حامد اون دبیرستانی میرفتیم که بیشتر نزدیک محل حامد اینا بود دختر بازی میکردیم حامد بعضی موقع ها میومد سمت مدرسه نزدیک محل ما ولی من به خاطر این که خواهرم اونجا درس میخوند نمیرفتم..یه روز با حامد سمت بازار بودیم که یه دفعه بهم گفت امید بیا اینور قایم شو اومدم بگم چی شده دیدم خواهرش سمیرا داره با یه پسره دست تو دست هم میان ..ما رو ندیدند و از کنارمون رفتن..اوه پس حامد راست میگفت..گفتم حامد واقعا تو با این قضیه مشکل نداری گفت نه بهت گفتم که اونا مثل ما ازاداند..فقط امید این داستان بین خودمون باشه..وقتی رسیدم خونه همش تو فکر جریان که ظهر دیده بودم ..فردا صبح بلند شدم هیچکی خونه نبود خواهرم که مدرسه بود ..مادرم با داداش کوچولوم رفته بودند خونه خاله ام..بعد صبحانه یاد داستانهای سکسی افتادم رفتم تو اتاق خواهرم و لباس زیروش و حتی مانتو و شلوارشو به کیرم میمالوندم بوی عطر رو مانتو هاش…چه حالی میداد یه لحظه دیدم کلید کمدش روشه اخه همیشه ارزو در کمدش قفل میکرد..باز کردم یه کم گشتم چیز خاصی جز وسایل و کتابهای درسیش و یکی دوتا کتاب رمان چیزی نبود چشم خورد به یه سر رسید که مثل اینکه تو اون خاطراتشو مینوشت انگار از اول مهرماه که رفته بود مدرسه نوشته بود و هر روز مینوشت و تا روز چهارم همه رفت برگشتاشو و اتفاقهای کوچیک تو خونه نوشته بود اومدم بیخیال بشم که روز پنجم مهر خوندم که تنم همه مور مور شد پس خواهر ما هم ..یه همسایه داشتیم که هم خشگل بود هم خوش هیکل به نام مرجان این با خواهرم میرفت مدرسه بر میگشت این مرجان برادرهای خیلی ارازلی داشت و کمتر پسری جرات میکرد بره سمت خواهرش …ولی مرجان خودش هم خوب میگشت هم اب زیرکاه بود که اینارو همرو بعدا از خوندن خاطرات خواهرم که مال سال قبل بود پیدا کردم خوندم..توی همه این خاطرات که خوندم خواهرم اصلا هم میترسید با دوست پسر باشه هم با کسی دوست نبود خواهرم نسبت به مرجان قیافه اش بد نبود و اونجور که مینوشت معلوم بود به مرجان حسودیش میشه…بگذریم بریم از روز پنجم ادامه بدیم..نوشته بود کهhاز روبرو اومد وای این پسر خیلی جذابه مرجان میخواد با هاش دوست بشه و فکر کنم hهم بخواد باهاش دوست بشه اگه مینا اینا بفهمنhبا مرجان دوست شده کلی میسوزن…وای بعد خوندن این قضیه یه حالی شدم ارزو هم اره…ولی باز گفتم خوبه خواهر ما زید نمیخواد دوستش میخواد…تا روز پانزدهم خوندم و بیشتر قضیه مرجان hو دوستهای داخل دبیرستان بود و مرچان هنوز نتونسته بود با hرفیق بشه و قرار بود که اینبار h دیدند خواهرم هواسش به دوربر باشه تا مرجان بره با h سلام کنه و یه جوری شمارشو بهش بده…وای یعنی این h کیه …با خوندن خاطرات روزانه خواهرم کیرم راست شده بود یه کم دیگه کمدشو گشتم یه سررسید دیگه بود که خاطرات پارسالش بود پیدا کردم .وقت نبود بخونم کمدشو مرتب کردم فکر که تو حین خوندن خاطرات اومد تو ذهنم عملی کردم و سریع رفتم کلید سازی یه کلید از کمدش برای خودم ساختم..و خودمو رسوندم سر همون خیابونی که خواهرم اتافاقت این چند روز نوشته بود که ببینم این hکیه خواهرم و مرجان اومدن منم یواشکی تا خود خونه تعقیبشون کردم کسی ندیدم..یکی دوروز دیگه رفتم بازم نتونستم ببینم و تو خونه هم وقتی خواهرم مدرسه بود یواشکی میرفتم خاطرات روزانه اش میخوندم و اونم نوشته بود که بازمhندیدنن و حال مرجان گرفته شده بود و مرجان امیدوار بود که شنبه hببینه…تو این چند روز که دفتر خاطرات میخوندم همش دستم به کیرم بود دوست داشتم یه چیزی هم راجب خودش و یه پسر بنویسه..طبق معمول غروب اومدیم تو باشگاه بیلییارد با حامد داشتیم میومدیم بیرونمن زودتر اومدم حامد داشت پول میز حساب میکرد..از پله ها که اومدم بالا مرجان با مادرش دیدم سلام علیک کردم..اوووف مرجان عجب کسی بود ما خبر نداشتیم چه تیپ خفنی هم داره…من موندم داداش که به همه چی گیر میدن چرا به تیپ این دختر گیر نمیدن…حامد یه دفعه از پشت زد به شونه ام گفت میشناسیشون گفتم اره همسایمونه..گفت خیلی کسه خیلی میخواره گفتم چطور گفت بعضی روزها که دارم از سمت محلتون میرم پیش زیدم با دوستش دارن از مدرسه میان هم میبینیم ..اصلا ادمو میخوره با چشماش..پس hاین حامد بود..وای چه حالی شدم شروع کردم سوال کردن گفتم چرا مخشو نمیزنی ..گفت میزنم دارم امارشو در میارم مثل اینکه داداشهای خری داره گفتم اره بابا…و یه کم دیگه راجبشون حرف زد میخواستم بهش بگم اون دوستش خواهرمنه ولی روم نمیشد بعد گیر داد که بریم خونشون یه فیلم سکسی گرفته که موضوع ضربدریه وقتی رفتیم تو اتاقش فیلم گذاشت ..چه کیفیتی سیاه زن سفیده رو میکرد و برعکس کیر هر جفتمون راست شده بود و همش فکر این بودم که به حامد بگم که اون دوست خواهرمه .که حامد با خوندن داستان سکسی جدید در مورد خواهر دوباره حالم دگرگون تر کرد ..و یه کم من در مورد خواهرش پرسیدم گفتم الان ارتباط با خواهرت که دوست پسره داره چطوره که اون شروع کرد به گفتن که وقتی روزهای تعطیل قرار داره تیپ میزنه از من نظر میخواد و بعضی موقع ها با هم بیرون میریم و اون میره سر قرار بعد دوباره زنگ میزنه بهم با هم برمیگردیم خونه که کسی شک نکنه بهش و من حسابی هواشو دارم..واینجور چیزا منم یه دفعه به حرف اومدم گفتم حامد راستش الان که قضیه این دختره همسایمون گفتی اون دوستش که باهاش از مدرسه میاد فکر کنم خواهر من باشه..گفت همون دختر که کوله اش یه عروسک کوچیک بهش وصله گفتم اره..گفت شرمنده امید جون به خدا نمیدونستم خواهرته تازه من با اون دوستشم کاری نداشتم اون خودش میخوارید ومن دیگه اون سمتی نمی یامو از این حرفها..و کلی عذر خواهی..گفتم یه سوال بپرسم راستشو میگی به نظر تو خواهر من ..یه کم صبر کردم گفتم زید داره..یه کم نگاه کرد گفت فکر نکنم بعدش خیلی خونسرد گفت بابا دوره زمونه عوض شده تو چرا مثل من فکر نمیکنی و دوباره کلی از ازادی دختر حرف زد خیلی روم تاثیر گذاشت چون بعدش بهش گفتم میخوام خواهرمو امتحان کنم ببینم اصلا اهل زید بازی هست یا نه بعدش یه فکری میکنم گفت چه جوری گفتم تو باید کمکم کنی و به جای رفیق شدن با مرجان یه جوری مخ خواهرمو بزنی حتی اون مرجانم نباید بفهمه اصلا دوست ندارم تو محل کسی بفهمه ..حامد گفت بابا بیخیال شو…گفتم حالا یه کاری ازت خواستیم گفت اومدیم خواهرت با ما رفیق شد و تو شاکی شدی و دق دلی اونو سر ما خالی کردی و این همه رفاقتمون بپره گفتم بابا دمت گرم دیگه حالا تو اول مخشو بزن بعدش با هم یه فکری میکنیم تازه من فکر نکنم بتونی مخشو بزنی و خندیدم…گفت اگه زدم چی گفتم هر چی تو بگی..گفت تو هم باید دیگه مثل من فکر کنی و خواهرت ازاد باری ..من که از اول بحث بدنم گر گرفته بود و کیرم راست شده بود گفتم من همین الانم بیشتر نظرات تو رو قبول دارم..گفت پس بزن بریم به سوی مخ زدن خواهرت ..خیلی دوست داشتم بازم در مورد خواهرم حرف بزنیم اما دیروقت باید میرفتم خونه ..وقتی رسیدم خونه تا خود صیح خوابم نگرفت و همش تو فکر این قضیه بودم..جمعه رو هم با حامد و حرف زدن در مورد نقشمون گذروندیم ..شنبه رسید حامد اومد پیشم گفت سخته با وجود مرجان مخ خواهرت بزنم یه چند روز هم گذشت و حامد اومد گفت اینطور نمیشه باید یه واری دیگه بکنم گفت من میام نزدیک خونتون وقتی خواهرت خواست بره دنبال دوستش بهش امارو میدیم ..گفتم نه تو محل ضایع است ..گفت خیالت راحت اولا صبح ساعت هفت بعدش من یه جوری نزدیک خونتونم که کسی متوجه من نشه..و من کارمو بلد م..گفتم باشه فقط مواظب باش ..تو این چند روز هم که خاطرات ارزو خوندم از سلام کردن مرجان به حامد و کم محلی حامد و مرجان فکر کرده به خاطر داداشاشه و قصد داره تا چند روز دیگه خودش بره به حامد شماره بده..و اما صبح زودتر از خواهرم بلند شدم خیلی استرس داشتم که ببینم چی میشه نمیتونستم بیرون برم چون شک میکردم منتظر بودم تا حامد کارشو انجام بده بعد به من زنگ بزنه..

اینترنت و رفیق نابابساعت 8بود که حامد زنگ زد گفت که کارشو کرده ازش پرسیدم چیکار کردی بگا که نرفتی گفت نه بابا یه امار کوچیک بهش دادم گفتم ارزو چیکار کرد گفت اون که هیچی رفت در خونه دوستش من رفتم گفتم حالا به نظرت میتونی باهاش دوست بشی گفت نمیدونم ولی فکر کنم بتونم..بعد گفت دوباره فردا صبح میاد در خونه گفتم نه دیگه بابا تو محل ضایع است یکی میفعمه گفت امید حواسم هست تازه امروز اصلا به جز خواهرت که اونم یه لحظه کس دیگه ای منو ندید..گفتم فقط مواظب باش..شبش دیگه حامد ندیدم تا دوباره فردا صبح وقتی خواهرم رفت سمت مدرسه دوباره یواشکی رفتم سراغ دفتر خاطراتش وقتی باز کردم خاطرات دیروزش اینجوری شروع کرده بود ..وای عجب روزی بود امروز صبح که در وا کردم برم دنبال مرجان h دیدم چشم تو چشم شدیم hبهم چشمک زد ..اصلا هول شده بودم وقتی hاز کنارم رد شد بر گشتم نگاهش کردم اونم برگشت دوباره بهم چشمک زد وای اصلا قفل بودم کاشکی میتونستم منم بهش چشمک بزنم..و ادامه نوشته بود تا ظهر و تو کلاس همش تو فکر حامد بود و وقتی داشتن بر میگشتن اینبار ارزو تو قلبش بیشتر میخواسته که حامد ببین و وقتی حامد ندیدن یه کم خیالش راحت شده بود که مرجان نتونسته بود بهش شماره بده..اینبار من به حامد زنگ زدم و ازم خواست که برم بیرون و گفت که یه چند روز دیگه مخ خواهرت زدم فقط باید یه جوری بتونم باهاش تنها بشم حرف بزنم ..گفتم خواهرم چهارشنبه ها میره کتابخونه نزدیک محل حامد یه دفعه بوسم کرد گفت بابا زودتر میگفتی دیگه ما صبح زود بیدار نمیشدیم ..گفتم خودم تازه فهمیدم..بعد خندید گفت زود بیا بریم الان خواهرت اینا تعطیل میشن..گفتم میخوای چیکار کنی گفت کاریت نباشه..حامد رفت تو مسیر خواهرم اینا واستاد وقتی خواهرم با مرجان دیدنش مرجان مسیرش گرفت رفت سمتی که حامد داشت میومد که هنوز فاصله اش خیلی زیاد بود .اما حامد برگشت رفت سمت محل ما منم که پایین خیابون واستاده بودم با نزدیک شدن خواهرم اینا خودم از اونا دور کردم اومدم سمت محل و دیدم حامد رفت ته کوچمون نزدیک دکل مخابرات قایم شد و از اون دور به من اشاره کرد که برم خونه ..هیجان تمام وجودم گرفته بود سریع کلید انداختم برم تو خونه و از تو پشت بوم که به کوچه مسلط بود ببینم حامد چیکار میکنه خواهرم با مرجان که ده تا پانزده خونه با ما فاصله داشته خداحافظی میکنه میاد سمت خونه من از اونجا حامد خوب نمیدیدم چند قدم مونده بود که خواهرم به خونه برسه که دیدم حامد وسط کوچه اس ..وای خواهرم خونه نیومد رفت سمت ته کوچه حامد هم برگشت دوباره به سمت ته کوچمون ..خواهرم یکی دوبار پشت سرش نگاه کرد و حرکت کرد به سمت ته کوچه..من که روی پشت بوم دراز کشیده بودم کیرم شق شده فشارش میدادم به ایزوگام پشت بوم..خودم زود رسوندم دوباره به کوچه و از کوچه پشتی دویدم به سمت ته کوچمون که به خیابون لصلی میرسید تا قبل خواهرم اونجا باشم وقتی رسیدم دیدم حامد منتظره خواهرم هی دو برش نگاه میکرد و داشت میرفت سمت حامد ..حامد رفت سمت کوچه ای که میرفت سمت محل خودشون و خواهرم رفت سمتش ..من پشت ماشسن قایم شدم دیدم حامد واستاده تا خواهرم برسه وقتی ارزو رسید به حامد ..سلام کرد و با حامد شروع کردن به قدم زدن و حرف زدن و اون کوچه رو دوباره دور زدن و رسیدن نزدیکهای خیابون اصلی که از هم جداشدن…حال عجیبی داشتم مدام تصویر کیر حامد که تو کون خواهرم بود میومد تو ذهنم.. سعی کردم زودتر برم خونه هم حامد نفهمه که دیدمش هم زودتر از خواهرم خونه باشم ..رسیدم تو خونه ..بعد من خواهرم اومد تو خونه یه سلام کرد که معلوم بود خیلی استرس داره چون مادرم بعد جواب سلام دادانش گفت چته ارزو چیزی شده..خواهرم که هول شده بود گفت چی..نه بابا معلمون یه کم اضافه نگهمون داشت مردم از گشنگی همه راه دویدم حالا نهار حاضره …مامانم یه خسته نباشید گفت بعد بهش گفت تا تو لباستو عوض کنی غذا هم حاضره…وای چقدر دوست داشتم زودتر صبح بشه تا خاطراتشو در مورد امروز بخونم

قسمت سوم من با خواهر زن هام بعداز تاخیر چند ماه می خوام ادامه روابط خودم رو با خواهر زنهام رو بدم بعداز کلی مالیدن و بوسیدن سوراخ کون رویا و آماده کردنش حالا وقتش رسیده بود که کیر کلفت خودم رو راهی کون تنگش کنم واسه همین ارام بغلش کردم و دوباره آوردمش کنار تخت و خواستم چهاردست پا روی تخت بشینه ازش خواستم پاهاش رو تا جای که می تونه از هم باز نگه داره و یکمی تف زدم به سر کیرم و شروع کردم به مالیدن سر ختنه ام که حسابی لیز بشه و بعد دواره تف کردم به نوک انگشتم و اینبار مالیدمش به سوراخ کون رویا . تا دستم بهش خورد سرش رو برگرداند و با التماس گفت امیر خان تو رو خدا یواش تر دردم نیاد گفتم اوکی عزیزم نگران نباش کار من اینه نگران نباش فقط خودت رو شل نگه دار میدونم اما میگن از پشت درد داره با تعجب ازش پرسیدم مگه از پشت سکس نکردی گفت نه اصلا این بار اولمه واسه همین گفتم پس عزیزم کرم داری بزار با کرم بکنم که لیز باشه رویا همانطور چهار زانو که وایستاده بود دستش رو دراز کرد سمت کبفش و کشید سمت خودش ویه کرم رولی درش اورد و به سمت من گرفت بهش گفتم نه خودت بزنی بهتره بدون کلامی در تیوپ رو باز کرد و کمی کرم روی انگشت خودش ریخت وشروع کرد از لای پاهاش مالیدن کرم به سوراخ کونش من هم نگاه می کردم و برای سیخ تر شدن کریم با کیرم ور می رفتم کارش تمام شد تیوپ کرم رو ازش گرفتم و یکمی از کرم رو ریختم روس سر کیرم و بعد اهسته نزدیک سوراخش کردم تا چسبید شروع کردم به مالیدن کرم به سوراخش با سر کیرم اما بهترین صحنه ای که اون موقع هیچ وقت یادم نمیره حس نگرانی رویا بود چون هر دو دستش چنگ زده بود روی دشک تخت و هی داشت بیشتر فشار می داد در حالی که هنوز من هیچ فشاری بهش نیاورده بودم و معلوم بود از این سکس دلهره عجیبی داره بهش گفت عزیزم آماده هستی ؟ حرفی نزد وفقط با صدا گفت اوهم من یکمی بیشتر فشار اوردم تا سر کیرم حسابی به سوراخش بچسبه با اینکههنوز اتفاقی نیفتاده اما صدای ای ای رویا در اومد اون هم ناشی از ترس سکس از پشت بود بهش گفتم : عزیزم شل کن شل کن نترس ای نه امیر خان دردم میاد می ترسم عزیزم نکردم تو هنوز نترس هیچی نمیشه شل کنی راحت باز میشه کرم زدیم نترس باشه دلهره دارم امیر خان نمیشه بی خیال بشی و از جلو بکنی یکمی دیگه بیشتر فشار دادم و گفتم باشه عزیزم از جلو هم می کنم به وقتش و با این حرف فشار رو زیاد کردم که سر خوذد و سر کیرم داخل کونش شد چنان جیغی زد و پرید جلو و از دستم در رفت . عصبانی شدم و محکم با سیلی زدم رو کونش که جاش بعداز چند ثانیه قرمز شد جیغ دیگه ای از درد زد و بلافاصله برگشت که اعتراض بکنه که امانش ندادم و به زور برگردوندمش و با عصبانیت گفتم بسه دیگه رویا کیرم رو سیخ کردی باید ارومم کنی همین دوبار رفتملای پاهاش و کیرم رو روی سوراخ کونش تنظیم کردم می دونستم دوباره می خواد بپره جلو واسه همین تا سر کیرم رو گذاشتم روی سوراخش محکم از بغل کمرش دو دستی گرفتم و محکم فشار دادم که کیرم بره تو اما خودش رو خیلی سفت نگه داشته بود فشار می دادم و کمرش رو می کشیدم سمت خودم اما باز هم می خواست از زیر کیرم فرار بکنه و هرچی زور داشت می زد که خودش رو بکشه جلو و از کیرم دورش بکنه . اما هرچی زور داشتم نگه اش داشته بودم یک لحظه خسته شد و تا خودش رو شل کرد من با فشار کیرم رو تا نصفه کردم تو کونش صدای جیغ بلندی کشید و تمام بدنش سست شد و دیدم حالش بد شده ولش کردم و کیرم رو درآوردم رویا برای چند دقیقه سست افتاد روی زمین اما بلافاصله بلند شد و دست خودش رو مالید به سوراخش و ماساژ داد و هم زمان دشت ای ای ای می کرد و با اعتراض بهم فحش هم میدا که بی شرف اخ گفتم یواش مردم ایی ایی و هی داشت میگفت خیلی درد داشت نگفتم نکن گفتم نترس اون طبیعی هست بخوام و خودت رو شل کن نه دیگه اصلا خیلی درد داره هنوز هم داره درد می کنه دستش رو کونش بود و داشت از من التماس می کرد که بیخیال بشم ببین رویا عزیزم من امروز تو رو از کون خواهم گایید پس بهتره که همکاری کنی و خودت هم لذت ببری واگرنه واگرنه چی بزور می خواهی اره بزور می کنمت اونجوری اتفاقا بهتره بهم حال میده تودیگه چه حیونی هستی خدا به خواهرم رحم بکنه جوون عزیزم کونت بدجوری دیونم کرده باید بکنمش همین دیونه نشو امیر کیرت خیلی کلفته نمی تونم ازیت نکن یعنی از مال علی کلفت تره اره از مال علی کلفته جووون پس بهت حسابی حال خواهد داد پس ناز نکن دوباره برش گرداندم به پشت و کار رو شروع کردم اما این دفعه با مشت از ته کیرم گرفته بود و منو هل می داد عقب تر بدجوری اعصابم رو خراب کرده بود وهیچ جوری نمی زاشت کارم رو بکنم بهش گفتم رویا دست بردار واگر نه ازیتت می کنم نه تو رو جون راحله بسمه دیگه خواهش می کنم گفتم رویا راحله هم مثل تو اولش خیلی درد کشید اما بعدش راحت شد و الان بیشتر از پشت حال می کنه تا جلو باشه امیر جان خواهش می کنم من دوست ندارم بدجوری درد می کنه ببین رویا کاری نکن دست و پاهات رو ببندم نه نه خواهش می کنم پس دختر خوبی باش بزار کار رو تمام بکنم با بی میلی دوباره رو زانوهاش وایستاد و کونش رو سمت من کرد من هم دوباره بلند شدم و کیرم رو اهسته گذاشتم رو سوراخش و همون کارهای قبلی رو ادامه دادم سر کیرم بازم رفت تو و رویا شروع کرد به اه و ناله کردن اما می دونست که من توی تصمیم مصمم هستم واسه همین درد رو تحمل می کرد من هم فشار رو ارام ارام می دادم تا بتونه تحمل بکنه اهان اهانببین دختر خوب اره همینطور ارام و شل نگه دار هیچی نیست ااایییی امیر داره می سوزه اشکال نداره به خاطر کرم هست الان خوب میشه تمومش کن خواهش می کنم باشه عزیزم تو همکاری کن الان تمامم میشه و فشار رو بیشتر کردم هر مقدار بیشتر فرو می کردم داد و ناله رویا بیشتر می شد و پتو روی تخت رو بیشتر چنگ می زد و فشار به زانوهاش میاورد تا باسنش بالتر بره و من هم به همین خاطر خودم رو بالاتر می کشیدم . دستمرو گذاشتم رو کمرش و فشار دادم به سمت پایین تا بیارمش پایین و همزمان فشار رو بیشتر می کردم که توی یه لحظه محکم فشار دادم تا کیرم تا بیخ رفت تو کونش باز هم جیغ کشید وخواست از دستم در بره که با هیکلم فشار دام و کاملا روی سینه هاش افتا روی تخت ومن هم محکم بغلش کردم ونگذاشتم کیرم رو بیرون بیاره . فریاد می کشید والتماس می کرد سوختم وووای امیر جون مادرت درش بیار هیچی نمی تونستم بگم و فقط داشتم نفس نفس می زدم و تا جای که می تونستم خودم رو روی رویا نگه داشته بودم که کیرم از تو کونش در نیاد و صداها و جیغ و ناله و التماس های رویا بیشتر حشریم می کرد اااااااااااای تو رو خدا ولم کن بدجوری دردم میاد ای جووون رویا حال بده نه بسمه درش بیار عوضی جوووووون فحش بده خوشم میاد بس کن دیگه تو رو جون مادرت درش بیار دو باره باشه عزیزمالان راحتت می کنم صبر کن خودم رو یکمی بالا اورد که خواست از این فرصت استفاده کنه که از زیر دستم فرار بکنه که دوباره محکمتر از قبل فشار دادم ااااااااااااااای مامان جون جون مامان اخ که مامانت رو هم گاییدم بی شرف چی میگی جون همه شما کون هستید از خواهرهات گرفته تا مامانت بی شرف ولم کن ادم کثیفی هستی تو حیف به خواهرم دستهام رو اززیر بغل بردم سمت سینه هاش و محکم هر دو سینه هاش رو محکم گرفتم و فشارش دادم جیغش بلند شده بود و بهش گفتم مفت حرف نزن و کونت رو بده و اهسته شروع کردم به عقب جلو کردن کیرم و مواظب بودم خودش رو جمع نکنه و دوباره از زیرم در نیاد بدجوری درد می کشید و این اه و ناله های رویا منوبیشتر حشری می کرد کونش همچین داغ شده بود که خایه هام رو می سوزوند رویا برای اینکه ولش کنم پاهاش رو روی تخت می کوبید یا شاید هم از درد داشت این کار رو می کرد این لحظات چنان منو بیشتر از همیشه تحریک می کرد که یک ان حس کردم داره ابم میاد و حسابی کیرم رو تو کونش فشار دادم ونگه داشتم تا همه ابم بریزه تو کونش جوون رویا داره میاد می خوامبریزم تو کونت اااای نه نه تور روخدا نریز و در همین حال همه ابم ریخت تو اااای نه نریز نریز ااای بی شرف تو کونم نریز بعد از روی کون رویا بلند شدم و با یک حس خوشایند که تونستم رویا رو که اینهمه مدت تو ذهنم کرده بودم توی واقعیت بکنمش دستی کشیدم رو کونش و گفتم بلندشو بلندشو خودت رو اماده کن که از جلو می خوام بکنمت اما رویا داشت گریه می کرد خودش رو همونجور که رو سینه دراز کشیده بود جمع کرد و اهسته با صدای گریه گفت گم شو برو بیرون دیگه نمی خوام ببینمت عزیزم این حرف چیه من هنوز از جلو کارم تمام نشده ، اما باشه امروز رو بی خیال میشم و جلو رو برای یه وقت دیگه می زاریم بعد بلند شدم و لباسهام رو پوشیدم و از توی کارگاه به خوشحالی بیرون زدم ادامه داستان در قسمت چهارم ادامه خواهم داد