بیش از چهل هزار فیلم سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان های سکسی امروز | جمعه 19 آذر ۱۴۰۰

خانواده من قسمت سومفردا صبح که رفتم مدرسه همه یه جوری بهم نگاه میکردن. رفتم سرکلاس دیدم فربود از ترسش رفته ته نیمکت نشسته. فرشاد هم سر نیمکت منم بهش گفتم: فرشاد برو سرجات. گفت: نرم میخواهی چکار کنی جوجه؟ منم یکی زدم زیر تخماش که همون لحظه معلم اومد داخل کلاس هم بلند شدن. برجا داد همه نشستن دید من ایستادم پرسید: چرا نمیشینی ؟ گفتم: این فرشاد نمیره آخر ما هم اگه بریم تخته رو نمیبینیم. معلم هم یه چپ چپی نگاه فرشاد کرد که رفت وسط من هم نشستم سرنیمکت. فرشاد گفت: زنگ آخر جرت میدم. معلم گفت: کتاب ریاضیهاتون رو جمع کنیم میخواهم ازتون امتحان بگیرم که تو ثلث اول هم تاثیر داره. معلم امتحان گرفت. بعد همون موقع نمره داد من 20 گرفتم. همه کف کردن فربود 9 گرفت و فرشاد 5 گرفت. زنگ تفریح خورد. رفتم سمت توالت که دیدم فربود هم پشت سرم است. فربود گفت: تو چقدر درس خوان هستی. همیشه معدلت 20 میشه؟ گفتم: نه همیشه روی 18 است. گفت: چرا؟ گفتم: همیشه بهم نمره انظباط 10 میدن معدل میاد پایین. رسیدیم به توالت. کارمون رو که کردیم موقع دست شستن. فربود گفت: میدونی این زنگ هم معلم علوم قرار امتحان بگیره. گفتم: منتظر بودن ما ثبت نام کنیم. امتحان گرفتنشون رو شروع کنن. فربود گفت: مدرسه قبلی تا فصل چند خواندید؟ گفتم: فصل اول. فربود گفت: بدبخت شدی. گفتم: چرا گفت: ما تا نصف فصل دوم رو هم خواندیم. گفتم: مهم نیست من خودم همیشه جلوتر از کلاسم. زنگ خورد رفتیم سرکلاس . معلم علوم هم اومد 5 سوال داد حل کنیم. بعد همینطور که تحویل میدادیم. نمره میداد. باز نمره من 20 شد و فربود 12 و فرشاد 10 . زنگ بعد ورزش داشتیم که یه توپ بهمون دادن خودمون بازی کنیم. فرشاد درجا دستم رو گرفت که فرار نکنم. رفتیم تو خاکی کنار مدرسه. کلی از بچه ها جمع شده بودن. فرشاد دستم رو ول کرد و یکی محکم زد تو سینم که کمی عقب عقب رفتم. یه نگاهی به هیکل فرشاد کردم دیدم خیلی از من درشت تره. فهمیدم اگه نزدیکش بشم کتک رو خوردم. برای همین از دور یک جفت پا زدم تو شکمش که پرت شد روی زمین. تا بلند شد با یک حرکت پا زدم تو صورتش. تا اومد به خودش بیاد با مشت زدم زیر چشمش. دیگه گیج گیج بود منم با مشت و لگد افتادم به جونش. که متوجه شدم یکی داره از درب مدرسه میاد حدس زدم ناظم باشه. منم سریع نشستم زمین صورتم رو تو زانوهام گرفتم. فرشاد که لبش خون اومده بود و داغون بود اومد طرفم با لگد یکی بهم زد که ناظم گوشش رو گرفت و گفت: زورت به بچه مردم رسیده. نمیبینی چقدر از تو کوچکتر است. بعد روکرد به من گفت: چیزیت نشده؟ گفتم : نه آقا ناظم. بعد ناظم دست فرشاد رو گرفت برد سمت دفتر مدرسه و به من هم گفت: تو هم برو خونه لباست رو عوض کن. من اومد سمت خونه. نمیدونستم چی به عزیزجون بگم. دم خونه یه ماشین کادیکلاک خوشکل و بزرگ پارک کرده بود. کلید انداختم رفتم تو. خواستم برم داخل خونه دیدیم صدا از تو زیرزمین میاد. یادم افتاد که عزیزجون گفت: پایین نرم. رفتم از پشت پنجره نگاه کردم. وای چی میدیدم. عزیزجون لنگش هوا بود و یک آقای داشت تو کوسش تلمبه میزد. وای چه کوس بزرگ و خوشکلی داشت. یک دفعه متوجه شدم زن دایی اومد اونم لخت لخت بود. چه هیکلی سینه های درشت پوستش به سفیده عزیزجون نبود ولی سینه هاش کوچکتر بود و شق و رق تر. کوسش کمی مو داشت معلوم نبود. شنیدم که گفت: آقا حشمت دیگه نوبت منه. اون آقا کیرش رو از تو کوس عزیزجون درآورد. زندایی که خوابید پاهاشو باز کرد کوسش رو دیدم. از مال عزیزجون کوچکتر بود ولی سرحال تر. آقا حشمت مشغول کردن زندایی شد. که من همینطور که نگاه میکردم با کیرم هم ورمیرفتم. یک لحظه پام خورد به گلدون تو حیاط. عزیزجون گفت: من برم ببینم تو حیاط چه خبره. من که از ترس جام کرده بودم نمیتوانستم تکون بخورم. عزیزجون با یه چادر مشکی اومد بیرون. تا من رو دید. گفت: صدای درب بود. فکر کنم شاهین اومده. سرش رو کرد تو زیر زمین گفت: من میبرمش بالا کارتون تمام شد برید خونه هاتون که آبروریزی نشه. بعد عزیز جون رو کرد به من گفت: سلام نوه گلم. بیا بریم بالا . یعنی منو تازه دیده. رفتیم داخل خونه. عزیزجون گفت: چی دیدی؟ من که اول ترسیدم گفتم: هیچی. عزیزجون که فهمیدم. ترسیدم . بغلم کرد و نوازشم میکرد گفت: داشتی تو زیر زمین رو نگاه میکردی. چی دیدی؟ من که سرم روی سینه های نرم عزیزجون بود. همینطور که خودم رو بیشتر به عزیزجون فشار میدادم گفتم: دیدم اون آقا حشمت کیرش رو کرده بود تو کوس شما داشت شما رو میکرد. عزیزجون گفت: دیگه چی دیدی؟ گفتم: بعد زندایی شما رو بلند کرد خودش زیر کیر آقا حشمت خوابید. حالا هم آقا حشمت داره هنوز میکنتش. مامان بزرگ که مانده بود چکار کنه. نشست روی مبل و دست مر رو گرفت که جلوش بشینم. چادرش دیگه باز بود کوس عزیزجون جلوم بود. گفت: نوه گلم گوش کن. تو دیگه بزرگ شدی میدونی پدربزرگت فوت کرده و منم احتیاجاتی دارم. آقا حشمت هم داره بهم لطف میکنه. شاهین جا متوجه میشی چی میگم؟ گفتم: بله عزیزجون ولی چرا زن دایی هم داشت میداد. گفت: نوه گلم اینطوری نیست که تو فکر میکنی. منم همینطور که به حرفهای عزیزجون گوش میدادم چهارچشمی به کوسش نگاه میکردم. عزیزجون هم دستم رو گذاشت رو کوسش گفت: زندایت زن با تقوا و فداکاری است اینم که با من میاد از بزرگیش است که میخواهد مواظب من باشه. من که فهمیدم داره کوس شعر میگه. برای خودم با کوس عزیزجون بازی میکردم و گفتم: زندایی رعنا خیلی زن خوبیه همیشه حواسش به شما هست. عزیزجون گفت: فدای نوه باشعورم بشم. پس این جریان رو به هیچکس نمیگی؟ گفتم: یه شرط داره. گفت: چه شرطی؟ گفتم: همیشه برام مثل دیروز شیطونی بکنی. مخصوصان با زندایی رعنا. عزیزجون سرم رو بوس کرد گفت: من فدای شرط گذاشتنت. حالا اجازه هست پاشم یا میخواهی بازی کنی هنوز. گفتم: میخواهم بازی کنم ولی باید برم حمام خودم رو بشورم خیلی خاکی شدم.عزیزجون یه نگاهی بهم کرد و گفت: راست میگی خیلی خاکی شدی. مگه چکار کردی؟ گفتم: با این فرشاد پسر ناهید خانم دعوام شد زدمش. عزیزجون هم گفت: خوب کاری کردی خیلی پرو بود این بچه. برو حمام . من که لباس ورداشتم رفتم تو حمام. متوجه صدای درب شدم. شیر رو کم باز کردم رفتم پشت درب حمام فال گوش ایستادم. زن دایی رعنا بود. عزیزجون گفت: مگه نگفتم برو خونه. زندایی هم گفت: نگران بودم. چیزی فهمید شاهین؟ عزیزجون گفت: نه بنده خدا دعوا کرده بودی داغون بود رفت حمام. زن دایی گفت: پس شانس آوردیم. عزیزجون گفت: شاهین خیلی بچه با شعور و با ادبی است که اگه هم می فهمید براش مهم نبود. مخصوصان که تو باشی. رعنا گفت: از چه نظر؟ عزیزجون گفت: دیروز بعد از اون شوخی که با تو کردم اومده به من میگه عزیزجون میشه همیشه با زندایی از این شوخیها کنی یا کمی سکسی تر. میگه من عاشق زندایی رعنا هستم اون بهترین زن دنیاست. زندایی گفت: جدا اینطوری گفت؟ عزیزجون گفت: بخدا ازم خواست. زندایی هم گفت: منم خیلی دوستش دارم از این به بعد بخاطر شاهین هم شده بیشتر باید با هم تو جمع شوخی کنیم. حالا برم که نادر میاد خونه یه چیزی بدم بخوره.وقتی از حمام اومدم بیرون سفره غذا حاضر بود. با عزیزجون نهار رو خوردیم من رفتم سردرسهام عصر صدای زنگ درب اومد. بعد ده دقیقه عزیزجون منو صدا زد. رفتم تو حیاط . دیدم ناهید خانم و فرشاد کنار عزیزجون هستن. عزیزجون گفت: شاهین جان این ناهید خانم چی میگه؟ گفتم: من نبود نمیدونم چی میگه. عزیزجون گفت: ناهید خانم میگه تو فرشاد رو زدی. ناهید خانم گفت: بگیرم بزنمت تا بفهمی دنیا دست کیه؟ گفتم: فرشاد اول زد منم تلافی کردم. بزنه بازم میزنمش. ناهید خانم گفت: گوه میخوره بزنه ولی حالا تو بچه پرو. شنیدم همه نمره هات بیسته؟ گفتم: بله. گفت: از فردا میای با فرشاد درس میخوانی بهش یاد میدی. گفتم: این درس نمیخونه گفت: اگه نخواند میزنیش که صدای سگ بده. گفتم: قبوله . عزیزجون هم گفت: آفرین پسرم به دوستت کمک کن. بعد اونها خداحافظی کردن رفتن.فردا سرکلاس تو مدرسه همه ازم حساب میبردن. بعد کلاس اومدم خونه نهار خوردم رفتم سردرسهام وقتی تمام شد به عزیزجون گفتم: من میرم خونه فرشاد فردا امتحان عربی داریم. رفتم درمغازه ناهید خانم. سلام و احوالپرسی کردم و پرسید: فرشاد کجاست؟ گفت: بالاست برو بالا. منم رفتم بالا تو خونه فرشاد داشت اتاری بازی میکرد. گفتم: کون کش درس خواندی؟ گفت: نه خانم معلم. گفتم: خودت رو لوس نکن بیا تا با هم بخوانیم. گفت: مثل اینکه دیروز رو یادت رفته. گفتم: ببخشید خودت مقصر بودی حالا بیا باهم دوست باشیم. فرشاد گفت: باشه و یه دستی زد به کونم گفت ولی کونت رو پاره میکنم. منم خندیدم گفتم: شنیدم کون بچه های مدرسه رو میزاری ولی اول درس بخوانیم بعد برام تعریف کن. فرشاد آتاری رو خاموش کرد و کتاب عربی و دفترش رو آورد شروع کردیم از اول کارکردن. یک فصل که تمام شد. فرشاد گفت: دیگه بسه بیا کمی استراحت کنیم. منم قبول کردم. فرشاد هم رفت پایین از تو مغازه دوتا نوشابه آورد خوردیم خیلی حال داد. به فرشاد گفتم: جدی جدی تو خیلی از بچه ها مدرسه رو کردی؟ گفت: آره بخدا به جون مادرم. گفتم: کیرت رو ببینم. فکر میکردم این دیگه باید خر کیر باشه. فرشاد با افتخار شلوارش رو کشید پایین. دیدم یه هسته خرماست. گفتم: پاشو بخورمش. کمی خوردم شق شد. با خطکش اندازه زدم 12 سانت بود ولی خیلی باریک. چرخوندمش کون بزرگ و توپلیش رو باز کردم دیدم سوراخش بازه. افتادم به جونش و میخوردمش . به صورت چهاردست و پاش کردم و همینطور که سوراخش رو میخوردم با کیرش بازی میکردم سریع آبش اومدم منم کیرش رو کردم تو دهنم بقیه آبش رو خوردم اونهای هم که روی دستم بود لیس زدم. بعد یکی زدم دم کونش گفتم: کونی حالا تعریف کن کی میکنتت؟ گفت: یکی دیگه بزن دوست دارم. منم دوباره زدم دم کون نرمش و گفتم: مادرجنده تعریف کن دیگه. بعد کیرش و تخمش رو گرفتم و محکم فشار دادم. گفت: باشه میگم. دوست بابام. دوباره کیرش و تخمش رو فشار دادم گفتم: کامل تعریف کن. گفت: بابام یه دوست داره املاکیه آقا سهراب. وقتی بابا و مامانم با هم دعوا داشتن. من و میزاشتن خونه اونها. آقا سهراب هم کونم میزاشت هم مجبورم میکرد بکنمش. از اون کردن رو یادگرفتم. پرسیدم: کیرش خیلی بزرگه؟ گفت: نه از مال من کوچولو تره ولی کلفت تره. تازه بعدها یادم داد چطور بچه های مدرسه رو بکنم. بعضیها رو میبردم با هم میکردیم. یک دوستی هم داره شش ماه پیش از خارج اومده بود. دوتامون رو میکرد لباس زنونه تنمون میکرد و میزدمون و فحش میداد خیلی حال میکردیم. حالا تو زدی درکونم یاد آقا یوسف دوست آقا سهراب افتادم. گفتم: همین آقا سهراب که تو کوچه خودمون املاکی داره اسم زنش طوبی است؟ فرشاد با ترس گفت: مگه میشناسیشون؟ جون مادرت این چیزها که گفتم به کسی نگی. گفتم: بچه کونی من و تو رفیقیم این یک راز بین من و تو. فرشاد که حال کرد بود گفت: حالا مادرجنده دودول تو رو ببینم. منم شلوار رو کشیدم پایین. کیرم با حرفهای فرشاد شق شده بود. فرشاد تا دیدش گفت: مادرجنده این دیگه چیه؟ بعد گرفتش تو دستاش و گفت: اندازه کیر آقا یوسف است. بعد مشغول ساک زدن شد. گفتم: مادرجنده پاشو ادامه درسمون رو بخونیم. فرشاد گفت: کیرم تو کوس مادرت این فصل تمام شد باید بکنیش تو کونم. بعد شروع کردیم به درس خواندن تاجایی که معلم درس داده بود خوانیدم. فرشاد سریع بلند شد رفت کرم آورد و به سوراخش میزد. گفتم: هنوز تمرین نکردیم. گفت: بکن مادرجنده بعد تمرین هم میکنیم. خودش سری مدل سگی شد. منم رفتم پشتش کیرم رو گذاشتم دم سوراخش با یه فشار رفت تو. وای اولین کون زندگیم رو میکردم. با تمام قدرت تلمبه میزدم. انقدر حشری شده بودم دست میکردم سینه های نرم فرشاد رو میگرفتم و فشار میدادم. اونم آخ و اوخ میکرد. منم میگفتم: بچه کونی از این به بعد مال خودمی. مادرجنده . اونم فقط با لذت آه و اوه میکرد. منم همینطور که میکردم با دست میزدم کونش. انقدر محکم که کونش قرمز شده بود. دست کردم کیرش رو گرفت. یه کم که فشار دادم دیدم آبش اومد. منم شدت تلمبه زدم رو بیشتر کردم تا آبم اومد ریختم تو کونش. فرشاد گفت: بیا بریم یه دوش بگیریم. با هم رفتیم تو حمام. دوتای رفتیم زیر دوش همدیگه رو محکم بغل کرده بدیم و فشار میدادیم. با دست محکم زدم در کونش وای خیس بود چه چسبید. گفتم: فرشاد خیلی خوشحالم که دیروز زدمت. فرشاد با تعجب پرسید: برای چی؟ گفتم: اینطوری بهترین دوستم رو پیدا کردم. فرشاد هم خندید صورتش آورد جلو و گفت: بیا لب بگیریم. گفتم: بلد نیستم. لب گرفتن و لب خوردن رو یادم داد. گفتم: این رو از خودت ساختی؟ گفت: نه آقا یوسف یادمون داد میگفت تو خارج هر کسی عاشق هم میشه اینطوری ابراز عشق و علاقه میکنن. گفتم: شاید دروغ میگه. گفت: نه خودم هم تو تلویزیون آقا سهراب دیدم. آخه اونها ماهواره دارن. ماهم دوباره مشغول لب بازی شدیم. بعد فرشاد رو چرخوندم و کشیده میزدم در کون خیسش وای چه صدای میداد. همینطور هم فحشش میدادم هر دوتامون عشق کرده بودیم. بعد شروع کردم کشیده زدن روی کیرش . بعد کیرم رو گرفتم تو صورتش و شاشیدم تو صورتش فرشاد هم دهنش رو باز کرد. خیلی حال کرده بودم. به فرشاد گفتم: بدت نمیاد؟ گفت: نه آقا یوسف هم با من و سهراب اینکارها رو میکرد ولی دستش از تو خیلی قویتر بود هر دوتامون رو میزد و میکرد. خیلی حال میداد. تازه سهراب رو می خواباند کیرم من رو میکرد تو کونش و خودش هم کیرش رو میکرد تو کون من. سه نفری حال میکردیم. دوست دارم کوس کردن رو هم اینطوری امتحان کنم. گفتم: مگه تا حالا کوس کردی؟ گفت: آره گفتم: کی رو کردی؟ فرشاد که دید سوتی داده گفت: غریبه بود نمیشناسی. یک لحظه پیش خودم گفتم نکنه واقعا راست میکن مادرش رو میکنه. بعد حمام برگشتیم سر درسمون. کلی تمرین کردیم . که دیدم ناهید خانم اومد با یک سینی ساندویچ تو دستش گفت: بخوردید و دیگه درس بسه شب شده. شاهین باید بره خونشون. پرسیدم این ساندویچ چی هست؟ ناهید خانم گفت: مال جنوب است اسمش فلافل است مال سمت خودمون خوزستان. تازه فهمیدم چرا فرشاد و مامانش انقدر خوشکله و سبزه هستن . شام رو خوردیم من رفتم خونه. از خستگی سریع خوابم برد.

خانواده من قسمت چهارفردا صبح که رفتیم مدرسه امتحان هم دادیم امتحان من که 20 شد با فرشاد 17 شد. معلم خیلی تعجب کرده بود. خیلی شک داشت که تغلب کرده باشه. زنگ آخر که داشتیم می اومدیم خونه تو کوچه طوبی خانم رو دیدم که داره میره خونه ما. فرشاد زد به پهلوم گفت: حالا وقتشه بیا سریع بیریم پیش سهراب. گفتم: برای چی؟ گفت: بیا دیگه. سریع رفتیم تو املاکی آقا سهراب . اونم تا ما رو دید. گفت: طوبی رو دیدین؟ فرشاد گفت: رفت خونه عزیزجون. آقا سهراب گفت: پس نیم ساعت وقت داریم سریع بریم بالا. درب مغازه رو بست رفتیم بالا. آقا سهراب ماهواره رو روشن کرد و گذاشت روی کانالهای سکسی. بعد گفت: دوستت رو سریع لخت کن بکنیمش. فرشاد گفت: بکنی؟ اومدیم بکنیمت. آقا سهراب هی با چشم و ابر اشاره میکرد که شوخی نداریم که. بعد فرشاد سریع شلوارم رو کشید پایین کیرم رو نشون آقا سهراب داد. گفت: حالا سریع لخت شو این کیر رو بکنم تو کونت. آقا سهراب که یک مرد 60 ساله بود حرفه ای ساک میزد. منم همه حواسم به ماهواره بود. یه مرده داشت کوس یه زنه رو میخورد. با این صحنه خیلی حشری تر شدم. سر آقا سهراب رو محکم گرفتم به کیرم فشار میدادم تا حلقش فرو میرفت. گفتم: مادرجنده بخورش. که آقا سهراب سرش رو بلند کرد گفت: فحش درست بده من که مادرم مرده. زنم رو بگو دخترم رو بگو. منم گفتم: زن جنده لخت شو. آقا سهراب هم گفت: چشم عزیزم. بعد لخت شد. تا کیرش رو دیدم گرفتمش خطکشم رو از تو کیفم درآوردم. اندازه زدم فرشاد راست میگفت طولش 10 سانت بود و قطرش 4 سانت بود. کمی خوردمش بعد بهش گفتم: زن جنده چهار دست و پا شو کونت رو بخورم. اونم سریع مدل سگی شد. منم همینطورکه که ماهواره نگاه میکردم. سوارخ کون آقا سهراب رو میخوردم و با کیرش بازی میکردم. ماهواره داشت نشون میداد یه مرد و زن از هم لب میگرفتن. بعد مرد گوشهای زنه رو خورد که زنه تحریک شد بعد گردنش رو خورد. بعد زیر بغل زنه رو خورد. بعد سینه های زنه رو خورد. بعد رفت سراغ ناف زنه بعد کوسش همینطور که میخورد. زنه شروع کرد به شاشیدن تو دهنه مرد. مرد همینطور به خوردن کوس زنه ادامه داد. بعد کیرش رو کرد تو کوس زنه. من با دیدن این صحنه ها داشتم دیوانه میشدم. همینطور که نگاه میکردم با تمام توان سوراخ کون آقا سهراب رو میخوردم و با کیرش بازی میکردم. تو ماهواره مرد کیرش رو از تو کوس زنه درآورد گذاشت لای سینه های زنه و تلمبه میزد. تا آبش اومد پاشید تو صورت زنه. همون موقع بود که آقا سهراب صدا زد: فرشاد دستمال کاغذی بده آبم داره میاد. منم همون موقع کیرش رو کردم تو دهنم تا ته آبش رو خوردم. بعد نگاه کردم به ماهواره دیدم اون زنه و مرد دارن با هم لب بازی میکنن و آب مرد رو میخورن. منم یکی زدم در کون آقا سهراب گفتم: کیرم تو کوس دخترت . کونت رو شل کن زن جنده میخواهم کیرم رو بکنم توش. اونم گفت: چشم عزیزم. بعد لای کونش رو باز کرد منم کیرم رو با یه تف کردم توش. و مشغول تلمبه زدن شدم. ماهواره داشت نشون میداد که یه دوتا زن بودن با یه مرد. یه زنه روی دهن مرده بود و یه زن رو کیر مرد نشسته بود و تلمبه میزد. زنها هم از همدیگه لب میگرفتن . منم با دیدن این صحنه ها دیوانه تر میشدم و محکمتر میکردم. همینطور که میکردمش دستم رو بردم زیر شکمش محکم زدم رو کیرش. یکی دوتا دیگه هم زدم دیدم کیرش داره شق میشه. فهمیدم حال میکنه. یکی محکم زدم رو کیرش و گفتم: کیرم تو کوس زنت سهراب کونی. کی بشه کیرم بره تو کوس زنت؟ اونم گفت: عشقم من که آرزومه کیرت بره تو کوس زنم. ولی طوبی مذهبیه هیچ وقت دستت بهش نمیرسه. همینطور که کیرش رو محکم گرفته بودم و میکشیدم. گفتم: اگه زنت رو کردم چی؟ گفت: هر چی خواستی بهت میدم. باز چشمم به ماهواره خورد دیدم زنها جاشون رو جابجا کردن. یکی کونش رو گذاشته تو دهن مرد و اون یکی هم کیر مرد رو کرد تو کونش و تلمبه میزد. زنها هم با سینه های هم بازی میکردن. من با این صحنه ها حشریتر شدم و محکمتر میکردم. که فرشاد نامرد کانال رو عوض کرد. این کانال یه مرد داشت یه زنش رو میکرد و یکی دیگه همزمان شوهره رو میکرد. من همون موقع آبم اومد. ریختم تو کون آقا سهراب . بعد گفتم: زن جنده پاشو بایست. آقا سهراب هم پاشد منم کیرش رو کردم دهنم. کمی میخوردم و گاز میگرفتم و از دهنم در می آوردم و با تمام قدرت کشیده میزدم تو کیر و تخمش که جیغش هوا میرفت. که یکدفعه سرم رو گرفت برد سمت کیرش فهمیدم داره آبش میاد کردمش تو دهنم و با تمام توان مک زدم آبش اومد همه رو خوردم. بعد پاشدیم سریع لباس پوشیدیم رفتیم پایین. موقع خداحافظی به آقا سهراب گفتم: قولت یادت نره. آقا سهراب گفت: کدوم قول؟ فرشاد گفت: همینکه زنت رو بکنه تو هر کاری بخواهد براش میکنی. آقا سهراب خندید گفت: مرد و حرفش. فرشاد رفت خونه . منم رفتم خونه درب حیاط رو که باز کردم دیدم طوبی خانم و عزیزجون توی حیاط هستن دارن خداحافظی میکنن. عزیزجون گفت: خیلی دیر کردی نگران شدم. گفت: پیش فرشاد بود. عزیزجون هم گفت: میبینم خوب با هم رفیق شده اید.

خانواده من قسمت پنجمعزیزجون سفره رو پهن کرد. نهار خوردیم. بعد من رفتم سردرسهام وقتی تمام کردم به عزیزجون گفتم: من میرم پیش فرشاد. عزیزجون گفت: عصر میخواهم بری خونه دایی حمید. زود بیا. یا میخواهی من سرراه میام دنبالت. گفتم: باشه و رفتم سمت خونه فرشاد. ناهید خانم تو مغازه بود. بعد سلام و احوال پرسی کردن. پرسیدم فرشاد خونه است گفت: آره برو بالاست. خواستم برم که ناهید خانم گفت: دستت دردنکنه پسرم که کمک فرشاد میکنی. امروز گفت نمره اش چقدر خوب شده. منم گفتم: خواهش میکنم. گفت: فردا امتحان چی دارید؟ گفتم: تاریخ. ناهید خانم گفت: امروز هم خوب درس بخوانید که نمره های خوب بگیرید. منم گفتم: چشم رفتم بالا. فرشاد تا منو دید بغلم کرد افتادیم به لب گرفتن. بعد گفت: بیا یه حالی بکنیم گفتم: گوه نخور بیا اول درس. درس رو کامل خواندیم. رو کردم به فرشاد گفتم: بیا کمی استراحت کنیم. فرشاد هم درجا لخت شد و مدل سگی شد. منم مشغول خوردن سوراخ کونش و حال کردن با کیرش. فرشاد هم که حشری شده بود هی میگفت: بخور مادرجنده . مادرمو گاییدی عاشقتم شاهین. که فرشاد گفت: مادرجنده مال من داره میاد. سریع کیرش رو کردم تو دهنم و تا ته خوردمش. که احساس کردم یه سایه ای دیدم سرم رو برگردوندم چیزی ندیدم. بعد یه تف زدم سر کیرم و کردم تو کون فرشاد داشتم تلمبه میزدم که باز احساس کردم کسی دم درب است نگاه کردم کسی نبود. دوباره مشغول تلمبه زدن شدم که صدای ناهید خانم اومد که گفت: شاهین جان بیا دیگه عزیزجون منتظرته. منم کیرم رو کشیدم بیرون ولی هرچی فکر کردم برای چی ناهید خانم گفت بیا دیگه مگه قبلان صدام زده بود. سریع لباسم رو درست کردم رفتم پایین. عزیزجون گفت: خوب درس خواندید؟ گفتم: بله. ناهید خانم گفت: درستون تمام شد همه اش؟ گفتم: نه نرسیدیم سوالاتش رو مرور کنیم. ناهید خانم گفت: پس بعد مهمانی بیا امشب اینجا هم درس بخوانید هم شب پیش فرشاد باش. نگاه عزیزجون کردم گفتم: اشکال نداره؟ عزیزجون هم گفت: نه مشکلی نیست نوه گلم. رفتیم خونه دایی حمید. عزیزجون کلید انداخت درب رو باز کرد. دایی صدای درب رو شنید اومد بیرون. بعد کلی احوالپرسی با دایی و زندایی . پرسیدم نادر کجاست؟ دایی گفت: رفته خونه شهره خانم. عزیزجون گفت: عمه فرشاد. زندایی هم گفت: با دخترش شیما هم سن هستن. باهم درس میخوانن. نشستیم تو پذیرایی . از دایی پرسیدم ندا کجاست؟ دایی گفت: تو اتاقشه برو بهش بگو بیاد. منم رفتم دم اتاق ندا درب رو باز کردم. رفتم تو. ندا تا منو دید سه متر پرید هوا. گفت: ترسیدم بیشعور چرا در نزدی؟ فکر نکردی شاید من دارم لباس عوض میکنم. شاید لخت بودم. گفتم: اگه لخت هم بودی مهم نبود تو که چیزی نداری نیه قلیون. ندا از عصبانیت قرمز شد بود گفت: من نیه قلیونم. هیکل من ورزشکاریه. نه مثل ابجیت خوبه مثل بشکه است؟ (( راست میگفت هیکلش ورزشکاری بود ولی شیرین هم چاق نبود ولی توپلی بود. حالا جالب ندا و شیرین همیشه سرشون تو کون هم بود ولی حالا چون حرصش رو درآورده بودم اینطور میگفت)) ندا داد زد کی این احمق رو فرستاده دنبال من. منم خندیدم گفتم: ترسیدی بزرگترت رو صدا کردی بچه ننه. همون موقع صدای زندایی اومد که به دایی میگفت تو هم مرض داری میدونی این دوتا مثل مار و پونه هستن. همون موقع دایی اومد تو اتاق. ندا گفت: میخواهی بزنم لهت کنم؟ گفتم: بابات رو دیدی شیر شدی؟ دایی گفت: خوب یه مبارزه کنید. اینم پیشنهاد همیشگی دایی بود. از بس عاشق کشتی کج بود فکر میکرد دعوای من و ندا هم کشتی کج است. من و ندا با هم درگیر شدیم. دایی گفت: حالا ببینیم دختر تکواندو کارمون برنده میشه یا این پسر کونگ فو کار. (( انگار گزارشگر کشتی کج )) من و ندا چندتا لگد به هم زدیم. دایی به ندا گفت: بزن تو تخماش. ندا خجالت کشید بزنه تو تخمم منم سری یه لنگ پا بهش زدم افتاد. و خودم هم روش خوابیدم. دایی هم داشت تا ده میشمورد. بعد دایی گفت: بلند شد بردی. و خودش هم رفت بیرون. منم یه شیشکی براش کشیدم. ندا گفت: خیلی بی ادبی. منم دست زدم به یکی از سینه هاش و با دهنم بوق زدم. ندا هم الکی زد زیر گریه. و رفت پیش عزیز جون. عزیزجون هم منو صدا کرد گفت: برای چی نوه عزیز منو اذیت میکنی. تا از دلش در نیاری بات حرف نمیزنم. ندا هم رفت تو اتاقش. رفتم پشت سرش گفتم: بچه ننه. گفت: چی گفتی؟ گفتم: هیچی گفتم معذرت میخواهم. ندا هم یه لبخند زد گفت: بگو گو خوردم. منم گفتم: توی گوه رو خوردم. ندا گفت: به عزیزجون میگم. و داد زد مامان بزرگ. شاهین فحش میده. منم داد زدم گفتم: ندا میگه بگو گوه خوردم. زندایی اومد دم درب اتاق گفت: شما دوتا بهتر است با هم قهر باشید. آشتی نکنید بهتره. بعد منو با خودش برد تو پذیرایی.تا شب اونجا بودیم بعد شام رفتیم خونه. من وسایلم رو جمع کردم رفتم خونه فرشاد. مغازه تعطیل بود. زنگ خونه رو زدم فرشاد اومد درب رو باز کرد. رفتیم بالا خونشون. ناهید خانم کلی تحویل گرفت. بعد گفت: من سرم درد میکنه قرص خواب آور میخورم شما راحت درستون رو بخوانید. ما هم رفتیم یه یکساعتی درس خوانیدم. وقتی تمام شد. فرشاد گفت: بیا لخت بشیم حال کنیم. منم گفتم: بزار ببینم مامانت خوابیده یا نه. نگاه کردم. دیدم تو تختش خوابیده ولی درب بازه. منم نبستمش. من و فرشاد لخت شدیم کمی با کیر هم بازی کردیم. بعد برعکس هم شدیم کیر هم رو میخوردیم که فرشاد گفت: یه فیلم سوپر از سهراب گرفتم باهم ببینیم. رفتیم تو حال جلو تلویزیون. فرشاد فیلم رو گذاشت. دوتا زن بودن با هم سکس میکردن. وای چه بحال. زنها داشت کوس هم رو میخوردن. من نشسته بودم فرشاد اومد کنارم همینطور که فیلم رو نگاه میکردیم با کیر هم بازی میکردیم. زنها خیار تو کوس هم میکردن بعد میخوردن خیلی قشنگ بود. یک لحظه احساس کردم یه سایه ای از سمت اتاق ناهید خانم دیدم.پیش خودم گفتم: شاید داره نگاه میکنه. پس ظهر هم اون داشت نگاهمون میکرد. اگه مشکلی داشت دعوامون میکرد. برای همین به فرشاد گفتم: بیا تا بکنمت. یه تف زدم سرکیرم و کردم تو کون فرشاد. همینطور که تلمبه میزدم. میگفتم: کیرم تو کوس مامان ناهیدت. مامان ناهیدتو بکنم. هر چی بیشتر فحش میدادم حشریتر میشد. فرشاد میگفت: شانس آورد خوابید وگرنه خودم هم جرش میدادم. منم کیرش رو محکم کشیدم و گفتم: مادرجنده تو این همه کردیش حال دیگه نوبته منه. مادرجنده دیگه مامان ناهیدت مال هر دوتامونه. بعد کیرم رو کشیدم از تو کونش بیرون. سرم رو کردم لاپاش کیرش رو میخوردم محکم با کشیده میزدم روش. بعد یه گاز محکمش گرفتم که یه جیغی زد. پرسیدم کیر منو بیشتر دوست داری یا کوس مامانت ناهیدت رو؟ فرشاد گفت: این چه حرفیه که چرخوندمش یه تف زدم کف دستم با تمام قدرت زدم در کونش. یه جیغی زد. گفتم: راستش بگو. آخرین باری که مامان ناهیدت رو کردی کی بود؟ گفت: من نکردم که یه کشیده محکم زدم درکونش. که باز فرشاد یه جیغ زد. گفتم: کی ؟ گفت: دو روز پیش. منم کیرم رو کردم تو کونش و شروع کردم به تلمبه زدن گفتم: از کوس مامان ناهید بگو. که دیدم ناهید خانم اومد بیرون از اتاق. گوش منو گرفت. بلند کرد. و یکی خواباند زیر گوشم و گفت: چرا اذیتش میکنی؟ اگه میکنه مادر خودشه مال تو که نیست. به تو چه. اگه یکبار دیگه روی پسرم رو بزنی جوری میزنمت که بچسبی به دیوار. فهمیدی؟ من که اشک تو چکمم جمع شده بود. گفتم: ببخشید خودش میخواست. ناهید خانم هم گفت: خودش میخواست بزنیش. خودش خواست کونیش بکنی. خودش خواست به مادرش کم محلی کنه.دیگه زدم زیر گریه گفتم: من کونیش نکردم خودش بود. آقا سهراب کونیش کرده . و کتک خور و فحش خوری تو سکس هم آقا یوسف کردتش. به مامانش بی محلی کرده هم من خبر ندارم. بعد دیگه زدم زیر گریه. فرشاد هم گفت: راست میگه مامانم چرا اذیتش میکنی. ناهید خانم هم که دید خراب کرده اومد بغلم کرد و گفت: ببخشید اشتباه کردم. منم گفتم: باید بگی گوه خوردم که اونم یکی یواش زد تو گوشم گفت: دفع بد محکم میزنم. منم با حالت قهر گفتم: ولم کن برم خونمون. که فرشاد گفت: خوب مامان بگو گوه خوردم. ناهید خانم هم که میدونست اگه برم خونمون آبروریزی میشه یواش گفت: گوه خوردم. گفتم: نه حالا باید بگی به کوسم خندیدم. فرشاد که با فحش حسابی تحریک شده بود. گفت: ایول بگو مامان. ناهید خانم هم گفت: به کوسم خندیدم. منم محکم تو بغلم گرفتمش گفتم: عاشقتم ناهید جون. فرشاد گفت: حالا بگو به کون من خندید. ناهید خانم هم با خنده گفت: به کون پسر کونیم میخندم. هر سه تامون خندیدیم و بعد سریع فرشاد اومد منو زد کنار گفت: بزار مامان رو لخت کنم. و لباس خواب ناهید خانم رو زد بالا هیچی زیرش نبود خود ناهید خانم هم کمکش کرد درش آورد. وای تا من کوس ناهید خانم رو دیدم افتام به جونش همونطوری که تو ماهواره دیده بودم میخوردمش. ناهید خانم که برای اولین بار کسی کوسش رو میخورد فقط قربون صدقه من میرفت. ناهید خانم که حسابی حشری شده بود کیر فرشاد رو میخورد. من بلند شدم کیر فرشاد رو از تو دهن ناهید خانم کشیدم بیرون و گفتم: بیا بکن تو کوس مامانت. فرشاد هم همین کار روکرد. منم کیرم رو کردم تو کون فرشاد. حالا دوتایی تلمبه میزدیم. فرشاد داد میزد عاشقتم شاهین همیشه دوست داشتم اینطوری سکس داشته باشم بعد 10 دقیقه تلمبه زدن فرشاد آبش رو تو کوس مامانش خالی کرد. بعد من بلندش کردم. کیرم رو کردم تو کوس ناهید خانم. وای این اولین کوس زندگیم بود. با تمام قدرت میکردم ربع ساعتی کردم تا ناهید خانم برای بار دوم ارضاع شد. بعد من آبم اومد ریختم تو کوس ناهید خانم. بعد به ناهید خانم گفتم: میشه مدل سگی بشه. اونم گفت: چشم مادرجنده. بعد من مشغول خوردن سوراخ کونش شدم همزمان با کوسش هم بازی میکردم که دیدم دوباره آه و اوهش بلند شد. فرشاد رو بلند کردم کیرش رو کردم دهنم یه گاز گرفتم بعد با کشیده محکم میزدم روی کیرش که جیغش هوا میرفت. ناهید خانم گفت: چکار میکنی چرا فرشاد رو میزنی؟ گفتم: بیا کمک کن ببین چی میشه. همینطور که میزدم نشون ناهید خانم دادم که ببین کیرش شق میشه. گفت: چرا؟ گفتم: دوست داره بزنیش یا تحقیرش کنی خیلی سریع شارژ میشه. ناهید خانم هم یکی دوتا زد در کون فرشاد. گفت: حالا خوبه فرشاد رو خواباندم رو زمین بعد به ناهید خانم گفتم: شما بیا روش بخواب و خودم کیر فرشاد رو کردم تو کوس ناهید خانم. حالا کون کنده ناهید خانم جلوم بود منم یه تف زدم سر کیرم و کردمش تو کون ناهید خانم. وای چه حالی میداد مثل فیلم تو ماهواره داشتیم دوکیره ناهید رو جر می دادیم. هر سه تامون تو اوج لذت بودیم. ولی از همه بیشتر ناهید خانم کیف میکرد که اولین بار یه کیر تو کوسش و یه کیر تو کونش تجربه میکرد. همه قربون صدقه ما دوتا میرفت. آب فرشاد اومد ریخت تو کوس مامانش. گفت: من تمام شدم بزارید من بیام بیرون له شدم. منم یکی محکم زدم درکون ناهید خانم گفتم: جنده سینه ات رو بکن تو دهن بچه کونیت صداش رو خفه کن. ناهیدم درجا سینه های متوسطش رو که فکر کنم سایزش 75 بود کرد تو دهن فرشاد و گفت: بخور بچه کونی. فرشادم مشغول خوردن سینه های مامانش شد. منم همچنان تلمبه میزدم. بعد از ده دقیقه آبم اومد ریختم تو کون ناهید خانم. بعد با هم رفتیم دوش گرفتیم. و سه تایی رفتیم تو تخت ناهید خانم. موقع خواب من سمت راست ناهید خانم بودم و فرشاد سمت چپش. ناهید خانم محکم ما رو به خودش فشار داد و گفت: این جریان بین خودمون باشه هیچی نباید بفهمه. شما بزرگ شدین دیگه درک میکنید. فرشاد گفت: چشم مامان. منم گفتم: چشم ناهید خانم. ناهید گفت: ناهید خانم چیه حداقل بگو خاله ناهید یا ناهید جان . گفتم: چشم ناهید جون. بعد هر کدوممون یکی از سینه های خاله ناهید رو گرفتیم کردیم تو دهنمون و برای خودمون میخوردیم. سر سینه ناهید بزرگ نبود مدل دکمه ای بود یه گردی کوچولو با برجستگی کوچولو سرش رنگش ولی قهوه ای تیره بود. همینطور که سینه میخوردیم خوابمون برد.

خانواده من قسمت ششموقتی صبح بیدار شدیم صبحانه خوردیم رفتیم مدرسه. زنگ دوم که امتحان تاریخ داشتیم ناظم اومد سرکلاس گفت: زنگ سوم معلم پرورشی نیومده. بعد امتحان برید خونه. منم امتحانم رو زود دادم گفتم: سریع برم خونه همینطور که میرفتم سرکوچه بودم که دیدم کادیلاک آقا حشمت پیچید رفت سمت خونه ما. زنگ زد و رفت تو خونه . منم سریع رفتم سمت خونه. درب حیاط رو یواش باز کردم. یواش و آهسته رفتم پشت پنجره زیر زمین. نگاه کردم دیدم. عزیزجون خوابیده و پاهاش بازه و آقا حشمت داره تو کوسش تلمبه میزنه. بعد چند دقیقه که انگار عزیزجون ارضاع شد. پاشد گفت: من میرم یه سری خونه طوبی. پاش درد میکنه باید پماد بزنمش. لباس پوشید و اومد بیرون. منم قایم شدم عزیزجون که رفت دوباره رفتم پشت پنجره. دیدم زن دایی مدل سگی شد و آقا حشمت کیرش رو کرد تو کون زن دایی و مشغول تلمبه زدن شد. دو دقیقه نشد که آبش اومد ریخت تو کون زندایی و پاشد. زندایی شاکی شد که مال من که نیومده. آقا حشمت گفت: انشالله دیگه شنبه. من سریع یه فکری به ذهنم زد رفتم بالا سبد میوه ها رو برداشتم رفتم پایین. در زدم آقا حشمت گفت: عزیز بیا تو درب که بازه. منم با سبد میوه رفتم تو. آقا حشمت یک لحظه جاخورد. گفتم: عزیزجون گفت خسته شدید. یه میوه ای بخورید برای شنبه انرژی داشته باشید. آقا حشمت هم یه لبخندی زد گفت: از دست این عزیز. دستت درد نکنه پسرم. منم سبد میوه ها رو گذاشتم زمین و دستم رو دراز کردم طرفش گفتم: شاهین هستم نوه عزیزجون. آقا حشمت هم دست داد و گفت: خوشبختم. همون موقع زندایی با شنیدن صدای من از دستشویی پرید بیرون. داشت با تعجب به من نگاه میکرد. منم یه نگاهی به هیکل زندایی کردم و رفتم سمت آقا حشمت . داشت دکمه های پیراهنش رو می بست ولی چیزی هنوز پاش نبود. منم کیرش رو گرفتم تو دستم گفتم: عزیزجون خیلی از شما تعریف میکنه میگه همه زحمتهای من و زندایی رعنا گردن آقا حشمت و کیرش است. بعد کیرش رو ول کردم. آقا حشمت هم با افتخار کیرش رو گرفت و گفت: خواهش . عزیزجون لطف داره. من و کیرم در خدمت عزیز و رعنا هستیم. و خندید. و بعد مشغول پوشیدن شلوارش شد. زندایی که فهمید منو عزیزجون فرستاده خیالش راحت شد. آقا حشمت یه سیب برداشت گفت: من تو راه میخورم و خداحافظی کرد رفت. زندایی گفت: تو که از این ماجرا به کسی نمیگی؟ گفتم: چی فکر کردی مگه بچه ام؟ من خیلی وقته میدونم. زندایی گفت: از کی؟ گفتم: از روزی که اومدم اینجا فهمیدم. زندایی با ترس پرسید: به کسی که نگفتی؟ گفتم: خیالت راحت به هیچ کس نگفتم و نمیگم. من شما و عزیزجون رو خیلی دوست دارم و خیلی خوشحالم که شما هوای همدیگه رو دارید. زندایی با شنیدن این حرف منو بغل کرد و گفت: فدات بشم شاهین جان تو چقدر فهمیده ای. با اینکه 14 سالته ولی خیلی با شعوری. منم که لجم گرفته بود گفتم: زندایی مگه یکماه پیش تو آبان تولدم نبود؟ زندایی گفت: آره پسرم. گفتم: خوب وارد 15 سال شدم دیگه. زندایی خندید گفت: ببخشید شما دیگه 15 سالته آقا شدی برای خودت. منم محکم زندایی رو بغل کردم. سرم رو به سینه هاش فشار میدادم. بعد یه بوس از سرسینه اش کردم. گفتم: زندایی اجازه هست با سینه های خوشکلت بازی کنم. زندایی هم گفت: حتمان ولی بزار بشینم. زندایی نشست منم رفتم تو بغلش شروع کردم به سینه هاش بازی کردن. سایز سینه هاش 80 بود سرسینه اشت صورتی رنگ و حاله دورش پهن و خوشکل و برجستگی سرش کوچولو. وقتی شروع به خوردن سینه های زندایی کردم انگار دنیا رو بهم داده بودن. زندایی هم که فکر کنم شهوتی شده بود میگفت: بخورش پسرم همه اش مال خودته آقا شاهین. بعد به زندایی گفتم: میشه با کوست بازی کنم. زندایی که حسابی حشریی شده بود پاهاشو باز کرد صاف صاف بود معلوم بود دیشب واجبی گذاشته برای آقا حشمت. منم سرم رو بردم لاپای زندایی کوسش کشید و مدل همبرگری بود. یه بوسش کردم و لاش رو باز کردم و افتادم به خوردنش. زندایی یک لحظه جاخورد گفت: چکار میکنی؟ مریض میشی. نکن اینکار خوبی نیست. من که عاشق کوس خوردن شده بودم به حرفهای زندایی توجه نمیکردم و با تمام توان میخوردم. کوس زندایی از کوس ناهید خیلی خوشمزه تر و تمیزتر بود. زندایی که خیلی حشریی بود شروع کرد به آه و اوه کردن و قربون صدقه ام رفتن و میگفت: بخورش. همه اش مال خودته. منم انقدر کوس زندایی رو خوردم که ارضاع شد و یه لرزشی پیدا کرد و شل شد. و گفت: آخش چه حالی داد خیلی وقت بود ارضاع نشده بودم. منم سرم رو تو کوس زندایی بلند کردم گفتم: مگه تا حالا کسی کوست رو نخورده بود؟ گفت: نه این اولین بار بود. داییت و حشمت فقط میکنن توش و خودشون رو خالی میکنن. زندایی با تعجب پرسید: تو اینکارها رو از کجا یادگرفتی؟ گفتم: تو ماهواره خونه دوستم. خیلی چیزها یادگرفتم. حالا نشونتون میدم. بعد شلوارم رو کشیدم پایین و کیرم رو درآوردم. که بکنم تو کوس زندایی که زندایی گفت: چه کیرت بزرگه از مال داییت و حتی از مال حشمت هم بزرگتره. منم کیرم رو هل دارم تو کوسش چه کوس گرم و نرمی داشت حدود بیست دقیقه کردم که زندایی ارضاع شد. منم بعد از چند دقیقه آبم اومد ریختم تو کوس زندایی. کارم تمام شد زندایی بغلم کرد و می بوسیدم و قربون صدقه ام میرفت. گفت: زندایی بیا با هم لب بازی کنیم از هم لب بگیریم. زندایی گفت: یعنی چکار کنیم؟ گفتم: لب هامون رو روی هم بزاریم و دهن هم رو بخوریم و آب دهن هم رو بخوریم. گفتم: تو خارج کسایی که عاشق هم هستن اینکار رو میکنن بعد مشغول لب گرفتن شدیم. لب گرفتن از زندایی از لب گرفتن از فرشاد خیلی بهتر بود. همینطور که تو بغل هم بودیم و لب میگرفتیم. درب باز شد. عزیزجون گفت: چکار میکنید؟زن دایی هم گفت: مرسی که شاهین رو فرستادی پاییننعزیزجون با تعجب گفت: من. . .

خانواده من قسمت هفتمزن دایی رو کرد به عزیزجون گفت: مگه تو سبد میوه رو ندادی شاهین برای ما بیار بخوریم. عزیزجون گفت: نه من که خونه طوبی بودم. زندایی یه نگاهی به من کرد و محکم تو بغلم گرفت و گفت: فدات بشم که انقدر شیطون و باهوشی. عزیزجون گفت: مگه شاهین چکار کرد؟ زندایی زد زیر خنده و گفت: اومده پایین میگه تو فرستادیش برامون میوه بیاره که تقویت بشیم. تازه از حشمت هم تشکر کرده برای اینکه مادربزرگ و زنداییش رو میکنه. عزیزجونم خندید و گفت: از دست تو جونور. زندایی گفت: من دیگه برم. من گفتم: ما که کارمون تمام نشده. گفت: تو که آبت رو تو کوس من خالی کردی. عزیزجون خندید رو به زندایی گفت: مال تو رو نتوانست بیاره؟ زندایی گفت: نه یکبار دوبار آورده. عزیزجون با تعجب گفت: مگه میشه. حشمت هم به سختی مال تو رو میاره. زندایی گفت: آقا شاهین یه چیز دیگه است. بعد کیرم رو از لاپام بلند کرد گفت: ببین چی داره. عزیزجون که با تعجب به کیرم نگاه میکرد. زندایی گفت: باید چکار کنیم زود باش من باید برم. منم گفتم: مدل سگی بشه. بعد سرم رو بردم لاکون و شروع کردم به خوردن کونش. وای چه سوراخ خوبی داشت به گشادی سوراخ فرشاد و ناهید نبود ولی باز بود راحت زمونم رو میکردم توش و سوراخش رو لیس میزدم همزمان با کوسش هم بازی میکردم ده دقیقه ای خوردم که دوباره زندایی ارضاع شد. زندایی بلند شد و بغلم کرد و بوسید گفت: امروز بهترین روز زندگیم بود سه بار ارضاع شدم. بعد لباسش رو پوشید. خداحافظی کرد و رفت. عزیزجون گفت: بریم بالا دیگه بسته. رفتیم بالا من هنوز لخت بودم. عزیزجون گفت: چرا هنوز لختی؟ گفتم: خوب هنوز شما رو نکردم. عزیزجون خندید و گفت: مگه میتوانی؟ هنوز انرژی داری؟ گفتم: تا آب شما رو هم دو سه بار نیارم نمیشه. عزیزجون خندید گفت: تو بچه جقله میتوانی آب یک پیرزن رو بیاری. بعد رفتیم تو اتاق عزیزجون. عزیزجون لباسهاش رو درآورد و لخت شد. منم اون سینه های بزرگ و نرم عزیزجون رو گرفتم و سرسینه های خوشکل صورتی رنگش با برجستگی های بزرگش رو کردم تو دهنم حسابی که خوردمش بعد رفتم لاپای عزیزجون. پاهاشو باز کردم و مشغول خوردن کوس بزرگش شدم. وای چه حالی میداد. کوس مادربزرگم تو دهنم بود و با تمام قدرت میخوردمش. مامان بزرگ هم فقط آه و اوه میکرد و جیغ میزد مادرجنده بخورش. تا آبش اومد و ارضاع شد. بعد یه بوسی از کوسش کردم و لاپاهاش و باز کردم و کیرم رو کردم تو کوسش. 20 دقیقه ای تلمبه زدم که باز عزیزجون ارضاع شد و کمی شل شد. من با تمام قدرت به تلمبه زدن تو کوس مامان بزرگ ادامه دادم. بعد از 5 دقیقه آب منم اومد و ریختم تو کوس مامان بزرگ. عزیز جون گفت: مادرجنده بازم که تحریکم کردی بچه. منم به عزیزجون گفتم بچرخه. بعد منم لاکون عزیزجون رو باز کردم و مشغول خوردن سوراخ کونش شدم. همزمان که سوراخش رو میخوردم با کوس بزرگش بازی میکردم. انقدر کوسش رو مالیدم و سوراخش رو خوردم که بعد از 10 دقیقه دوباره عزیزجون ارضاع شد. بعد همدیگر رو بغل کردیم و دراز کشیدیم. عزیزجون گفت: فکر نمیکردم تویی فسقلی بتوانی چنین حالی بهم بدی. کی فکر میکرد. نوه کوچولو خودم انقدر به مادربزرگش حال بده. بعد به عزیزجون گفتم: بیا لب بگیریم. عزیزجون گفت: یعنی چی؟ منم لب گرفتن و خوردن دهن همدیگه رو یادت دادم. یه ربع ساعتی از هم لب میگرفتیم. که عزیزجون گفت: این چیزها رو از کجا یاد گرفتی؟ منم گفتم: تو ماهواره دیدم. گفت: کی ماهواره داره که تو یاد گرفتی؟ گفتم: خونه آقا سهراب. عزیز جون با تعجب پرسید: اونجا چکار میکردی؟ گفتم: روزی که رفته بودم آقا سهراب رو بکنم. عزیزجون که کنجکاو شده بود. گفت: برام تعریف کن. ببینم چکارها کردی نوه شیطون من. منم همه جریان کردن کون فرشاد و آقا سهراب رو براش تعریف کردم. عزیزجون هم سرم رو یه بوس کرد و گفت: فدات بشم تو هم مثل پدربزرگت شیطونی. ولی کیر تو کجا کیر اون کجا. بعد گفت: لباس بپوش بریم خونه دایی حمید. بعد هر دوتامون لباس پوشیدیم و رفتیم سمت خونه دایی حمید. وقتی رسیدیم درب رو باز کردیم دایی تو حیاط بود. بعد از احوالپرسی دایی دعوت کرد رفتیم تو خونه. زندایی تا منو دید پرید بغلم کرد به سینه هاش فشارم میداد. دایی گفت: بچه رو له کردی. عزیز و زندایی رفتن توی آشپزخانه. منم به دایی گفتم: ندا کجاست؟ دایی گفت: رفته خونه شما پیش شیرین. گفتم: نادر کجاست؟ گفت: تو اتاقشه داره وسایلش رو جمع میکنه شب میخواهد بره باشگاه. با هم رفتیم تو اتاق نادر. بعد سلام کردن پرسیدم نادر چه باشگاهی میخواهی بری؟ گفت: یکی از دوستام میره جودو گفته از امشب منم باش برم. دایی گفت: خوب بیا با شاهین یه کشتی بگیر ببینیم زورت چطوره. نادر گفت: بابا من که روز اولمه که میخواهم برم. (( من که میدونستم دایی عشق کشتی است)) گفتم: خاک تو سر ترسوت کنن. نادر که زرش اومده بود گفت: من ترسو هستم؟ پاشو بیا. کشتی بگیریم. بعد به طرف من حمله کرد منم یه لنگ پا بهش دادم افتاد. منم سریع روش خوابیدم. نادر گفت: اگه مردی از روم پاشو. منم گفتم: این جزوی از کشتی است میتوانی از زیرپام در بیا. اونم چون جسته اش از من درشت تر بود با یه تکون محکم پرتم کرد. اومد پاشه که منم دست انداختم شلوارکش رو که زیرش شورت نبود رو کشیدم پایین و کیرش رو گرفتم. نادر گفت: بیشعور ول کن اینکه خطا است جزو کشتی نیست. که دایی گفت: چی شده؟ منم کیرش رو ول کردم پاشدم. گفتم: دایی این همه اش جر میزنه. همینطور که نادر داشت شلوارکش رو بالا میکشید. دایی هم رو کرد به نادر گفت: خوب چرا کشتی رو خراب میکنی؟ نادر گفت: شلوار میکشه. دایی گفت: مگه تو کشتی کج ندیدی همه چیز آزاده. نادر هم گفت: باشه. خواستیم کشتی رو شروع کنیم که دایی گفت: نه باید به همون حالت اول برگردید همونجا که استاپ کردیم. بعد خودش شلوارک نادر رو کشید پایین. و دست من رو گذاشت رو کیر نادر. گفت: شروع کنید. ما هم مشغول شدیم. نادر پرتم کرد کنار شلوارکش رو درآورد که راحت باشه. بعد بهم گلاویز شدیم . رفتم زیر پاش زیر یخمش رو بگیرم که نتوانستم. نادر چرخوندم و بردم تو خاک. منم سریع پل زدم. ولی هم زورش زیاد بود هم وزنش. دیدم کیرش جلو دهنمه. کردمش تو دهنم. دوتا دستام رو هم انداختم روکونش و همینطور که کیرش رو میخوردم لاکونش رو هم باز کرده بودم. اونم سعی میکرد کمر من رو به زمین برسونه. یه نگاهی به دایی کردم دیدم دستش تو شلوارشه و داره کیرش رو میماله. فهمیدم که دایی از دیدن شیطونیهای من حال میکنه. برای همین گفت: استپ استپ. دایی گفت: چی شده؟ گفتم: دایی برای خاک کرد تا سه میشماری یا تا ده. دایی هم گفت: تا ده. بعد من مشغول خوردن کیر نادر شدم. نادر گفت: شاهین از راههای غیر ورزشی استفاده میکنه. که دایی گفت: تو داری می بری یه کم دیگه زو بزن. منم که دیگه دیدم نادر شل شده کمرم رو گذاشتم زمین که دایی شروع کرد به شمارش . یک . دو . سه . چهار. که نادر گفت: آه . آه و خودش رو خالی کرد. منم همه آبش رو خوردم. دایی با این حرکت من پاشد گفت: نادر بردنده شد. اومد که بره بیرون دیدم جلو شلوارش خیس شده فهمیدم آبش اومده. برای همین سریع در رفت. منم رو کردم به نادر گفتم: مادرجنده زورت خیلی زیاده. نادر هم با افتخار گفت: ما اینیم دیگه. بعد من رفتم تو آشپزخانه به عزیز گفتم: مامان بزرگ فکر کنم دایی با دیدن شیطونی و سکس دیگران تحریک میشه. عزیزجون پرسید؟ چطور مگه؟ گفتم: هر بار من با نادر یا ندا شیطونی میکنم. دایی تحریک میشه. گفت: راست میگی؟ گفتم: بخدا. زندایی گفت: چیه؟ شما دوتا دارین پچ پچ میکنید. رفتم پیش زندایی گفتم: فکر کنم دایی از دیدن شیطونیهای من و سکس دیگران تحریک میشه. زندایی گفت: مگه میشه؟ گفتم: فکر میکنم بزار امتحان کنیم. زندایی گفت: هر کاری میدونی بکن. نادر که لباس پوشیده بود. اومد گفت: من دارم میرم باشگاه. زندایی هم گفت: بسلامت. مواظب خودت باش. نادر رفت. دایی که شلوارش رو عوض کرده بود اومد تو آشپزخانه. به دایی گفتم: دوتا چایی بریزم با هم بخوریم. دایی هم گفت: آره دستت درد نکنه. چایی ریختم یکی برای دایی یکی هم برای خودم. وقتی دیدم دایی سرش پایینه و مشغول چایی خوردنه. رفتم بالا سر زندایی که داشت برای شام سبزی خوردن تمیز میکرد. بلند گفتم: آخ قندم. که همه برگشتن به سمت من نگاه کردن. دایی گفت: مگه قندت چی شد؟ گفتم: افتاد تو یغه زندایی. دایی هم گفت: خوب ورش دار. منم دست کردم تو کورست زندایی و کمی سینه هاش رو بالا و پایین میکردم یعنی دنبال قند میگردم. یه نگاهی به دایی کردم دیدم دستش هی میره رو کیرش. عزیزجون هم حواسش به دایی است و زیر چشمی نگاهش میکنه. بعد سرسینه زندایی رو یه نشکون گرفتم. زندایی یه جیغی زد منم گفتم: ببخشید سر پستون شما بود. فکر کردم قندمه. زیرچشمی به دایی نگاه کردم دستش رو کیرش بود و میمالیدش. به زندایی گفتم: پاشو شاید رفته پایین. اونم بلد شد. دایی همینطور با کیرش بازی میکرد گفت: لباست رو بده بالا بچه راحت بگرده. زندایی هم که خوشش اومده بود لباس یکسره اش رو داد بالا. دایی که حسابی حشریی شده بود گفت: ببین تو شورتش نیست. منم شورت زندایی رو کشیدم پایین و کوسش رو دستمالی میکردم لاشو باز میکردم که نگاه کنم اینجاست یا نه. بعد انگشتم رو میکردم تو کوسش میگفتم اینجا که نیست بزار اینطرفتر رو چک بکنم. حالا اینطرف. بعد زدم به پای زندایی اونم فهمید. شروع کرد آه آه نه اینطرفتر آه آه بعد گفتم: زندایی بچرخ اونم چرخید و منم قند رو از لای کونش برداشتم. و گفتم: دایی پیداش کردم. بعد بوش کردم گفتم: چه قند خوشبویی و رفتم سمت دایی گفتم: دایی بو کن ببین چه خوشبوه . بعد کردمش تو دهنم. دایی سریع رفت بیرون فهمیدم ارضاع شد. بعد زدایی سفره رو پهن کرد و شام رو چید ما نشستیم سر سفره. زندایی دایی رو صدا کرد که بیا عزیزم شام حاضره. دایی اومد با یه شلوار تو خونه دیگه. زندایی گفت: چرا شلوارت رو عوض کردی؟ گفت: با اون راحت نبودم. این بهتره. هنوز شما رو شروع نکرده بودیم که تلفن خونه زنگ زد. دایی گوشی رو برداشت. بعد سلام و احوال پرسی. پرسید: همین شب جمعه؟ باشه باشه حتمان. بعد خداحافظی کرد.بعد دایی اومد سر شام. عزیزجون پرسید کی بود؟ دایی هم گفت: داداش حبیب بود گفتش شب جمعه همین هفته نامزدی سانازا دخترشه. زندایی گفت: یعنی ما باید چهارشنبه بریم؟ دایی گفت: من که سرویس دارم از اونطرف میام. شما با آبجی سارا بیاین. عزیزجون هم گفت: باشه. شام رو خوردیم و رفتیم خونه.

خانواده من قسمت هشتموقتی رسیدیم خونه عزیزجون گفت: شب بیا تو بغل خودم بخواب. وقتی تو تخت لخت تو بغل هم بودیم عزیزجون گفت: چقدر خوب فهمید حمید از شیطونی و سکس دیگران خوشش میاد. بعد کیرم رو فشار داد گفت: از بس شیطونی. صبح بیدار شدیم. جمعه بود رفتیم خونه ما. مامان با دیدن من کلی بغلم کرد و قربون صدقه ام میرفت. شیرین هم گفت: لوسش نکن دو روز نبوده. دیدم ندا هم از تو اتاق شیرین اومد بیرون و گفت: هر جا ما میریم این بچه پرو هم میاد. گفتم: اینجا خونه خودمونه. مامان گفت: تا باز مار و پونه دعواشون نشده. بیاین بشینین. عزیزجون گفت: حبیب به شما هم زنگ زد؟ مامان هم گفت: آره مثل اینکه نامزدی دخترش بزرگش ساناز است. عزیزجون گفت: چطور بریم؟ مامان گفت: حسن که با ماشین سنگین خودش میاد که زود بره. عزیزجون گفت: حمید هم با اتوبوسش خودش میاد. مامان گفت: پس خودمون با ماشین من میریم. بعد از ظهر عزیزجون گفت: ما دیگه بریم. ندا گفت: منم میام. از خونه ما تا خونه عزیزجون ربع ساعتی پیاده بود وقتی رسیدیم سرکوچه طوبی خانم رو دیدیم بعد احوالپرسی. طوبی خانم رو کرد به عزیزجون گفت: کی خونه ای بیام برای پاهام. عزیزجون هم دستش رو گرفت گفت: بیا همین حالا بریم خونه. به من هم گفت: تو برو خونه دایی. ندا رو برسون. و بعد یه چشمک به من زد. من سریع با ندا رفتیم دم خونشون. وقتی درب رو باز کرد رفتیم تو حیاط یکی زدم در کون ندا گفتم: اینم خونتون. ندا هم یکی زد تو گوشم گفت: خیلی بی ادبی. منم حمله کردم سرش رو گرفتم لباش رو یه بوس کردم گفتم: عاشقتم مادرجنده. بعد سریع در رفتم. ندا هم گفت: خیلی بیشرفی. میکشمت. من سریع اومدم خونه. درب حیاط رو یواش باز کردم رفتم تو. بعد یواش در خونه رو باز کردم. دیدم طوبی خانم تو حال دراز کشیده و عزیز هم داره پاهاشو ماساژ میده و پماد میماله. طوبی که پاهاش به سمت درب بود متوجه من نمیشد. طوبی به عزیزجون گفت: ببخش من همیشه مزاحم تو میشم. این سهراب وقت نمیکنه پاهام رو پماد بزنه. منم دارم پیر میشم خیلی درد داره پاهام. عزیزجون دامنش رو زد بالا کون طوبی خانم سفید بود. عزیز خندید و گفت: می بینم که شورت پات نکردی. طوبی خانم هم گفت: از بس تو اذیت میکنی دیگه نپوشیدم. عزیزجون هم گفت: پس خودت تنت میخواره. طوبی هم گفت: دورغ چرا آره میخاره ولی کار درستی نیست اگه سهراب یه کم شعور داشت به من میرسید. دنبال شیطونیهای تو نبودم. عزیز گفت: مدل سگی شو اونم مدل سگی شد. وای حالا کوسش معلوم شد. کمی مو داشت. عزیزجون مشغول مالیدن کوس طوبی شد. بعد یک انگشت کرد تو کوسش بعد انگشت دوم. طوبی فقط آه و اوه میکرد. و قربون صدقه عزیزجون میرفت. عزیزجون گفت: خودت رو آماده کن که سه انگشتی دارم میام سراغت. بعد سرش رو برگردوند به سمت من که انگار متوجه اومدن من شده بود. اشاره کرد که لخت بشم. منم شلوارم رو کشیدم پایین. عزیزجون پاهای طوبی خانم رو باز تر کرد و کیر من رو گرفت کرد تو کوس طوبی. منم با تمام قدرت تلمبه میزدم. طوبی هم آه واوه میکرد. عزیز پاشد گفت: من برم یه شربت درست کنم. طوبی گفت: شربت میخواهم چکار به کارت ادامه بده. طوبی یه لحظه نگاه کرد عزیزجون داره میره تو آشپزخانه ولی یکی هنوز تو کوسش داره تلمبه میزنه. تا صورتش رو برگردوند و من و دید یه جیغ زد. منم برای اینکه در نره پهلوهاش رو گرفتم و سرعت تلمبه زدنم رو زیاد کردم. طوبی گفت: ولم کن چکار میکنی؟ بیشعور ولم کن. همینطور جیغ و ویغ میکرد و دست و پا میزد. میگفت: عزیز بیا این اشغال رو از من جدا کن. عزیزجون هم با عصبانت از تو آشپزخانه اومد و رو به من گفت: ولش کن. این نمک نشناس رو. منم ولش کرد. تا بلند شد عزیزجون یکی زد تو گوش طوبی و گفت: دوستی ما دیگه تمام شد. من رو بگو که این بچه رو مجبور کرد بخاطر تو اینکار رو بکنه که پادرت خوب بشه مشکلات هرمونیت که دکتر میگفت حل بشه. اینم جواب محبت های من. دیگه دوستی 50 سالمون تمام شد. برو از خونم بیرون دیگه برنگرد. طوبی کمی مکث کرد و زد زیرگریه. به عزیزجون میگفت: غلط کردم. نمیخواستم ناراحتت کنم. تو تنها دوست من هستی. لطفان منو ببخش. عزیزجون گفت: من نباید ببخشمت این بچه رو ناراحت کردی. طوبی رو به عزیزجون گفت: خودت میدونی این کارها گناه کبیره است. منم آدم معتقدی هستم. نمیتوانم از اینکارها بکنم. عزیزجون گفت: خوب بعدش توبه کن غسل کن کاری نداره. اگه نمیتوانی؟ برو که دیگه نمیخواهم ببینمت. طوبی با التماس میگفت: خوب کمی منطقی باش. نمیتوانم. عزیزجون هم گفت: پس برو بیرون. طوبی گفت: اگه من این بچه رو راضی کنم. دیگه مشکلی نداریم؟ عزیزجون هم گفت: بله. راضیش کن از دلش دربیار. طوبی خانم گفت: شاهین جان پسرم منم مثل مادرتم. اینکارها خوب نیست. حالا بگو منو بخشیدی. منم گفتم: من بخاطر شما حالم بد شده تا خودم رو خالی نکنم راحت نمیشم. اگه راحت نشم افسردگی میگیرم. شما دوست داری من افسردگی بگیرم. طوبی خانم که از جواب من جا خورده بود گفت: پسرم کی با این چیزها افسردگی میگیره. گفتم: من. طوبی خانم گفت: اینکار کار خوبی نیست اگه اینکار رو بکنم خدا منو میندازه جهنم. منم گفتم: شما دل کسی رو هم بشکنی خدا میندازتت جهنم. بعد بلد گفتم: عزیزجون این رو از خونه بنداز بیرون داره منو اذیت میکنه. تا این رو گفتم . طوبی خانم گفت: باشه فقط این یکبار هر وقت ارضاع شدی دیگه تمامش میکنی برای همیشه. گفتم: باشه. طوبی خانم مدل سگی شد و مانتو و دامنش رو داد بالا گفت: بیا. بعد خودش شروع کرد استغفرالله گفتن و ذکر گفتن. بعد متوجه شد من کاری نمیکنم. گفت: بیا زود باش دیگه. میخواهم برم. گفتم: من اینطوری نمیخواهم. طوبی خانم که خیلی عصبانی شده بود گفت: باید چکار کنم تا راضی بشی؟ فقط زود باش. منم گفتم: اول باید لخت بشی سینه بخورم. طوبی خانم هم همینطور که مانتو و لباسش رو درمی آورد گفت: اگه آبت اومد دیگه تمامه به من ربطی نداره. منم رفتم تو بغلش و سینه های نرم و شل و ولش رو کردم تو دهنم خیلی نرم و شل بود ولی سرش سینه اش قهوه ای پرنگ بود با برجستگی درشت. حاله قهوی سرسینه اش هم بزرگ بود. یکیش رو کردم تو دهنم اون یکی رو هم میمالیدم. دو دقیقه نشد که آه و اوه طوبی خانم بالا رفت مثل اینکه سالهاست سکس نداشته. یواش یواش سرم رو به سینه اش فشار میداد و جیغ میزد و آه و اوه میکرد. که دیدم لرزید و ارضاع شد. رو کرد به من که ارضاع شدی؟ گفتم: نه. اونم شروع کرد استغفرالله خدایا ببخش. و هی ذکر گفتن. منم رفتم پایین و لاپاهاشو باز کردم سرم رو کردم لاپاش و مشغول خوردن کوسش شدم. کوس طوبی کوچولو بود ولی مثل کوس اکبند بود. تمیز و خوشکل ولی کمی موداشت. شروع کردم به خوردن کوسش. که طوبی خانم گفت: استغفرالله داری چکار میکنی. مریض میشی. بعد آه و اوهش شروع شد. منم با تمام وجود کوس طوبی رو میخوردم. میدونستم این اولین و آخرین بار است. طوبی سرم رو محکم گرفته بود و به کوسش فشار میداد و میگفت: آه نکن. آه آه اینکارها خوب نیست. سرم رو هی محکمتر فشار میداد به کوسش حسابی تحریک شده بود. میگفت: نه نه نخور. نخور کار خوبی نیست. نه نه. . . آه .. آه آره بخورش. لطفان بخور بخورش. و با تمام قدرت سرم رو به کوسش فشار میداد. هی میگفت: بخورش آره بخورش همه اش رو بخور. آره . آه . آه ه ه ه . بعد لرزید و آبش اومد. منم سریع چرخودنمش و شروع کردم سوراخ کونش رو خوردن. تنگ تنگ بود. طوبی میگفت: نه اینجا رو نه دیگه معصیت داره. کثیفه نخور. خواهش نخور. منم شروع کردم به مالیدن کوسش همینطور که سوراخ تنگش رو میخوردم کمی که خوردم دیدم هی میگه . آه بخورش هرکاری دوست داری با من بکن. منم دیدم تحریک شده. پاشدم و کیرم رو کردم تو کوس طوبی. وای چه کوس توپ و تنگی داشت برای من مثل یک دختر آکبند بود. کمی که تلمبه زدم دیدم طوبی هم داره تلمبه میزنه. وای چه باحال کوس میداد. چقدر حشریه این زن. طوبی سرعتش رو بیشتر کرد. منم محکمتر میکردم. که طوبی یه مکث کرد و کوسش شروع کرد به نبض زدن و ارضاع شدن. منم آبم اومد رو ریختم تو کوس طوبی. هر دوتامون شل شده بودیم. طوبی بغلم کرد و فقط منو می بوسید. همون موقع عزیزجون با یک پارچ شربت آبلیمو اومد تو حال گفت: خسته نباشید. هر کدوم یه لیوان شربت خوردیم. من داشتم لیوان دوم رو میریختم که بخورم که عزیز گفت: این رو خوردی برو یه دوش بگیر پسرم. منم لیوان رو سرکشیدم و رفتم تو اتاقم حوله بردارم. عزیزجون رو کرد به طوبی گفت: چطور بود؟ طوبی هم گفت: عالی بود. تا حالا تو زندگیم انقدر حال نکرده بودم. با اینکه میدونم گناه کردم ولی هیچ وقت سهراب منو درست نکرده بود. عزیزجون هم گفت: حالا میری حمام یه غسل میکنی توبه میکنی تمام میشه. طوبی گفت: دلم نمیاد غسل کنم و تبه کنم باید امشب پیش شما باشم. فردا غسل کنم و توبه که دیگه اینکار رو نکنم. حالا نمیتوانم. بعد من رفتم حمام دوش بگیرم.

خانواده من قسمت نهموقتی دراومدم از حمام. عزیزجون رو کرد به طوبی گفت: پاشو ماهم بریم یه دوش بگیریم سرحال بشیم. بعد رو کرد به من و گفت: شاهین پسرم خودت رو خشک کردی برو مغازه آقا سهراب برای شام دعوتش کن بیارش. طوبی گفت: ولش کن. نمیخواهد. خودمون کار داریم. عزیزجون گفت: حرف نباشه. شاهین بهش بگو قیمت ماهواره هم بپرس بگو هرکسی برای خودش نصب کرده بیاره برای ما هم نصب کنه. منم رفتم تو اتاق خودم رو خشک کردم و لباس پوشیدم رفتم سمت مغازه آقا سهراب. وقتی رسیدم یه مشتری داشت. منم سلام کردم و نشستم رو صندلی تا مشتریش بره. وقتی مشتریش رفت. آقا سهراب دستی به سیبیلهای کلفتش کشید و گفت: چه عجب یادی از ما کردی؟ اومدی بکنی؟ درب رو ببندم بریم بالا؟ گفتم: نه خیر. اومدم شرطی رو که بستیم رو بگیرم. گفت: کدوم شرط؟ گفتم: خودت گفتی زنت رو بکنم هر چی خواستم بهم میدی. آقا سهراب زد زیرخنده و گفت: حالا میخواهی بگی طوبی رو کردی؟ گفتم: بله. آقا سهراب زد زیرخنده و گفت: کوس خل گیرآوردی بچه؟ گفتم: نه بخدا کردم حالا هم اومدم بهت ثابت کنم. آقا سهراب دید مثل اینکه شوخی ندارم و جدی میگم. گفت: جون من راست میگی؟ گفتم: بخدا. گفت: چطور ثابت میکنی؟ گفتم: شب مغازه رو که تعطیل کردی میریم خونه عزیزجون. شام دعوتی. اونجا بهت ثابت میکنم. آقا سهراب یک لبخند رضایت بخشی زد و گفت: فدات بشم پسر تو حرف نداری. حالا چی میخواهی بهت بدم. پول میخواهی؟ گفتم: نه. میخواهم بعد از ظهرها بیام تو مغازه ات کار کنم. آقا سهراب گفت: قبول. حالا بشین یه چایی و شیرینی برات بیارم. منم گفتم: نه میرم یه سری خونه دایی بعد میام دنبالت. باهم بریم خونه عزیزجون. از اونجا رفتم خونه دایی. زنگ زدم. ندا اومد دم درب. درب رو که باز کرد. گفت: تو اینجا چکار داری؟ گفتم: به تو چه. اومدم خونه داییم. ندا هم گفت: بیا تو نکبت. اومدم تو ندا دستم رو گرفت و گفت: شاهین از کار اون روزت خیلی ناراحت شدم. گفتم: کدوم کار و دوباره لباش رو بوسیدم. گفتم: اینکار رو میگی؟ ندا بدون اینکه حرکتی بکنه. گفت: خیلی بیشعوری. منم دوباره بوسیدمش ولی اینبار کمی طولانی تر. دیدم ندا هیچی کاری نکرد تا کار من که تمام شد گفت: شاهین خیلی بیشعوری. احساس کردم بدش نیومده. دستش رو گرفتم گفتم: بریم تو خونه. با هم رفتیم داخل. دم ورودی که کفشم رو درآوردم اومد دوباره ببوسمش. که ندا گفت: اگه یکبار دیگه اینکار رو بکنی دیگه باهت حرف نمیزنم و برای همیشه بات قهر میکنم. منم سریع خودم رو جمع کردم گفتم: خیلی نامردی میدونی اگه باهام قهر کنی دیوانه میشم. ندا هم یه لبخند پیروزمندانه زد و گفت: مایم دیگه. منم سریع سینه اش رو از روی لباس یه فشار دادم و با دهنم بوق زدم. ندا گفت: خیلی بیشعوری دیگه باهات قهرم. گفتم: تو گفتی اگه بوست کنم این رو نگفته بودی. ندا هم یه نگاهی بهم کرد و گفت: پس از این به بعد اینکار رو هم بکنی دیگه باهات قهر میکنم. رفتیم تو پذیرای. زندایی و یک خانم سبزه اونجا بودن. رفتم دست دادم. زندایی معرفی کرد شهره خانم عمه فرشاد است. بیشتر بهش دقت کردم معلوم بود مثل فرشاد توپل و سینه های خوبی هم داره. از زندایی پرسیدم. نادر کجاست. زندایی هم گفت: تو اتاقش. منم مستقیم رفتم درب اتاقش رو باز کردم. دیدم نادر رو پای یه دختر خوشکل و سبزه نشسته. تا من رو دید سریع بلند شد. گفت: بیشعور چرا در نمیزنی؟ گفتم: گوه نخور اینکه؟ چه دوست دختر خوشکلی داری. اون دختره هم بلند شد دستش رو دراز کرد. گفت: شیما هستم دختر شهره خانم. منم دست دادم گفتم: شاهین هستم پسرعمه نادر. از آشنایتون خوشبختم. همینطور که دستش تو دستم بود و نوازشش میکردم به صورت خوشکلش هم نگاه میکردم. نادر گفت: برو بیرون میخواهیم. درس بخوانیم. و من رو هل داد به سمت درب. منم گفتم: باشه میرم نترس دوست دخترت رو نمیخورم. نادرگفت: شیما دوستم است نه دوست دخترم حالا هم برو بیرون. منم اومدم بیرون ولی از نادر خیلی ناراحت شدم رفتم که برم دستشویی تو حیاط بشاشم. انقدر تو فکر دوست دختر نادر نامرد بودم که حواسم به چیزی نبود. درب رو باز کردم. رفتم تو شلوار ورزشیم رو کشیدم پایین. که جلوم رو نگاه کردم دیدم. شهره خانم داره میشاشه. یک لحظه فقط حواسم به شاشیدنش از کوس بزرگ و سیاهش بود. که با صدای شهره خانم به خودم اومدم که گفت: کجایی به چی نگاه میکنی؟ که سریع سرم رو انداختم پایین گفتم: ببخشید متوجه شما نشدم. که شهره خانم خودش رو شست و بلند شد. گفت: اشکالی نداره من حواسم نبود درب رو قفل کنم. بعد یه دستی به کیرم زد و گفت: برو جیشت رو بکن. منم نشستم رو سنگ توالت جیش بکنم که نگاهم به کون بزرگ شهره خانم افتاد که داشت دستهاش رو میشست. منم سریع خودم رو شستم و شلوارم رو کشیدم بالا و از پشت خودم رو چسبوندم به کون شهره خانم. شهره خانم هم تا سرش رو برگردوند و گفت: داری چکار میکنی. من سریع درب توالت رو باز کردم و فرار کردم. اومدم از خونه دایی بیرون. رفتم مغازه آقا سهراب. کمی نشستم و آقا سهراب هم کارشون رو برام توضیح میداد. بعد گفت: دیگه بریم خونه عزیزجون. آقا سهراب درب مغازه رو بست و رفتیم به سمت خونه. وقتی رسیدیم درب رو باز کردم رفتیم داخل. درب خونه رو هم که باز کردم یه یالله گفتیم. عزیز و طوبی از تو آشپزخانه اومدن و یه سلامی کردن. دیدم هر دوتاشون چادرشون سرشونه. عزیز تعارف کرد نشستیم. بعد من رو کردم به عزیزجون گفتم: عزیزجون از فردا قرار برم سرکار. عزیزجون با تعجب گفت: کجا بری سرکار. گفتم: شرطبندی رو از آقا سهراب بردم قرار شد عصرها برم پیشش سرکار. طوبی گفت: حالا شرط سرچی بوده؟ گفتم: با آقا سهراب شرط بسته بودم که اگه زنش رو کردم منو استخدام کنه. طوبی که حرف تو گلوش گیر کرده بود نمیدونست چی بگه. که عزیزجون گفت: خوب به سلامتی. حالا از کی باید بری سرکار؟ گفتم: از فردا میرم. عزیزجون گفت: حالا کی با هم شرط بستید؟ گفتم: روزی که آقا سهراب رو میکردم وقتی کیرم تو کونش بود بهش گفتم زنت رو هم میکنم. اونم گفت اگه کردی هر کاری خواستی برات میکنم. طوبی که گیج گیج شده بود گفت: چی گفتی؟ مگه تو سهراب رو هم کردی؟ گفتم: آره. نمیدونی چه آدم اهل حالیه. طوبی گفت: این اگه عرضه داشت زنش رو میکرد. که همیشه تو کف نباشه. سهراب هم گفت: نه اینکه تو شعور برخورد با شوهرت رو داری که ازش توقع هم داری. که من یکی زدم پس کله سهراب گفتم: خفه شو کونی. لخت شو ببینم. بعد خودم نشستم شلوارش رو کشیدم پایین و کیرش رو گرفت کردم تو دهنم. مشغول ساک زدن شدم که عزیزجون همینطور که نگاه میکرد گفت: چکار میکنی؟ گفتم: دارم کیرش رو میخورم. این کونی مال خودمه. عزیزجون گفت: بده منم بخورم. منم یکی محکم زدم رو کیر سهراب گفتم: کونی. هوای مادربزرگم رو داشته باش. سهراب هم گفت: چشم عشقم. بعد کیرش رو کردم تو دهن عزیزجون. طوبی هم اومد گفت: منم مال تو رو میخورم. گفتم: اول لخت شو. طوبی هم سریع لخت شد. منم لخت شدم. بعد کیرم رو کردم تو دهن طوبی. خیلی حال میداد. عزیزجون کیر سهراب رو از دهنش درآورد و یکی محکم زد روی کیر سهراب و گفت: سهراب کونی. کیرت رو بکن تو کوسم. سهراب هم گفت: چشم عزیزخانم. بعد عزیزجون لخت شد و سهراب هم کیرش رو کرد تو کوس عزیزجون. کمی که تلمبه زد. من کیرم رو از دهن طوبی کشیدم بیرون و رفتم پشت سهراب و کیرم رو کردم تو کونش. سه نفری حال میکردیم که عزیزجون با دیدن این صحنه زود ارضاع شد. بعد من سهراب رو خواباندم به کمر و طوبی رو خواباندم روش کیرش رو کردم تو کون طوبی و خودم هم کیرم رو کردم تو کوس طوبی دو نفری میکردیمش. طوبی خیلی حال کرده بود. به عزیزجون گفتم تو هم کوست رو بیار بزار تو دهن طوبی بخوره چهارتایی حال کنیم اونم همینکار رو کرد. طوبی که حشریی شده بود مثل وحشی کوس عزیزجون رو میخورد. سهراب آبش اومد ریخت و کون طوبی. ولی من و طوبی ادامه دادیم که با جیغ عزیز که یه آه . . . بلندی کرد. من و طوبی هم ارضاع شدیم. بعد من طوبی رو بغل کردم مشغول لب گرفتن شدم. عزیز هم سهراب رو. بعد عزیز و طوبی پاشدن رفتن شام رو آوردن که بخوریم

خانواده من قسمت دهمشب عزیز دست سهراب رو گرفت رفتن تو اتاق و منم دست طوبی رو گرفتم رفتیم تو تخت من. اول تو بغل هم دراز کشیدیم و کلی با هم حرف زدیم. طوبی خیلی منو نوازش میکرد و قربون صدقه ام میرفت منم سینه های طوبی رو نوازش میکردم و با سرسینه هاش بازی بازی میکردم. به طوبی گفتم: تو خیلی خوشکلی و نازی. خیلی هم حشریی هستی. چرا تا حالا جلو خودت رو گرفتی؟ طوبی گفت: پسرم اشتباه کردم همیشه که سن بالا دلیل عقل زیاد نیست. حالا خوبه از تو فسقلی یاد گرفتم که چکار کنم و از زندگیم لذت ببرم. بعد تو بغل هم خوابمون برد.صبح که بیدار شدیم صبحانه خوردیم من گفتم: برم مدرسه. طوبی هم گفت: منم برم خونه. سهراب هم گفت: من میرم مغازه زنگ بزنم بیان برای نصب ماهواره. عزیز رو کرد به طوبی و گفت: تو کجا امروز آقا حشمت میاد. بمون میخواهم یه کیر جدید بدم بخوری. سهراب هم گفت: عزیزخانم راست میگه. بمون ببین آقا حشمت چطور آدمیه. طوبی هم با عشوه گفت: حالا که تو دوست داری باشه. منم رفتم مدرسه. ظهر که برگشتم سریع نهارم رو خوردم و درسم رو خواندم و رفتم مغازه آقا سهراب. طوبی خانم هم تو مغازه بود. پرسید امروز چطور بود؟ طوبی گفت: خوب بود. آقا حشمت آدم خوبی بود. سهراب گفت: خوب میکرد ولی حیف زود تمام شد. گفتم: مگه تو هم اونجا بودی؟ سهراب گفت: تو اتاق بودم از تو اتاق میدیدم. اگه روم میشد میرفتم کیرش رو میخوردم که یه دست دیگه هم طوبی رو بکنه. فکر کنم مرد خوبی باشه. گفتم: خوب چرا باش دوست نمیشی؟ سهراب گفت: فکر خوبیه هم سن و سال هم هستیم. هم دیگه رو هم درک میکنیم. همزبونیم. طوبی هم گفت: حالا که نشد. منم گفتم: خوب سری بعدی. سهراب گفت: آره. درست میگی. سری بعد. طوبی هم کمی کلاس گذاشت و گفت: توکل به خدا ببینم چی میشه. بعد هر سه تامون خندیدیم. همون موقع یک زن و شوهر اومدن تو مغازه. مرد گفت: ببخشد خونه برای کرایه دارید؟ سهراب هم گفت: پسر اون دفتر خونه اجاره ای ها رو بیار. تا من رفتم دفتر رو بیارم. آقا سهراب گفت: بفرمایید بشینید. بعد پرسید:چقدر بودجه دارید؟ یا چقدر میخواهید هزینه کنید؟ مرد گفت: میخواهیم تو این منطقه باشه. آقا سهراب دفتر رو از من گرفت داد دست مرد و گفت: این منطقه گرونترین منطقه شهرکرد هست. میخواهی یک زن و شوهر جوان هستید یه منطقه ارزونتر براتون پیدا کنم. که مرد گفت: ما مشکل مالی نداریم. آقا سهراب هم خونه ها رو دونه دونه معرفی میکرد. که مرد گفت: ببخشید من یک مشکلی دارم که کویت کار میکنم و سالی سه چهار ماه بیشتر نیستم. میخواهم یه خونه مطمئن باشن که زنم تنهاست براش مشکلی پیش نیاد. آقا سهراب گفت: اینجا بیشتر مردم تو کویت کار میکنن. و این محله هم محله خیلی خوبیه همه همدیگر رو میشناسن. طوبی خانم گفت: چرا خونه نمیگرید که صاحب خونه هم تو همون خونه باشه. که نگران خانمتون هم نباشید. مرد گفت: متوجه نشدم یعنی چطوری؟ طوبی خانم: گفت: منظورم این خونه دوطبقه ها که صاحب خونه یا طبقه بالاست یا طبقه پایین و اون یکی رو کرایه میده. زنه گفت: آره اینطور عالیه چون من از تاریکی و تنهایی میترسم. خانواده ام هم تیران زندگی میکنن. آقا سهراب گفت: یک خونه این شکلی سراغ دارم. ولی تو محله ما نیست. و آدرس رو گفت. مرد گفت: اون منطقه که خیلی شلوغه بدرد ما نمیخوره. تو این منطقه ندارید؟ آقا سهراب گفت: اینجا اصلان دوطبقه نیست. طوبی خانم گفت: من یکی سراغ دارم که مال دوستمه. زنه گفت: عالیه میشه همین رو به ما نشون بدید. طوبی گفت: یک مشکلی که هست تا حالا کرایه نداده باید باش صحبت کنم. یک زیرزمین مسکونی خیلی تر و تمیز داره. خودش هم یک پیرزن است با نوه اش. مرد گفت: این عالیه. رو کرد به آقا سهراب گفت: اینی که خانم میگه برای ما ردیف کن. خیلی هم ممنونتون میشیم. آقا سهراب گفت: چشم ردیفش میکنم. مرد گفت: کی بیام برای جواب. طوبی خانم گفت: شنبه دیگه چون داره میره مسافرت نیست. زنه هم گفت: عالیه. پس ما شنبه مزاحمتون میشیم. مرد رو کرد به زنش و گفت: شنبه خیلی دیره من دوشنبه بلیط دارم باید برگردم کویت. زنه گفت: خانم قول داده ردیفش کنه. خیالت راحت. طوبی خانم هم گفت: خیالت راحت آقا. شنبه اسباب کشی میکنی. مرد هم خیلی خوشحال شد و شماره املاکی رو گرفت و رفتن.آقا سهراب رو کرد به طوبی گفت: این دوستت کیه که من نمیشناسم؟ من آمار همه خونه های شهرکرد رو دارم چه برسه به این محله که توش بزرگ شدم. طوبی گفت: خونه عزیز رو میگم دیگه. زیر زمینش مسکونی و آماده است. منم گفتم: فکر نکنم کرایه بده. میگه میخواهم به همین شکل باشه. طوبی گفت: پسرم این مال زمانی بود که آقا حشمت می اومد پایین حالا که میاد بالا دیگه پایین بلااستفاده است. سهراب گفت: راست میگه. چه فکر خوبی یه پولی هم در میاره. تو هم راحت میتوانی هر وقت خواست بری خونه بابا و مامانت سر بزنی دیگه عزیز تنها نیست. همون موقع عزیزجون اومد تو مغازه. سهراب هم گفت: واقعان حلازاده ای داشتیم حرفت رو میزدیم. عزیز گفت: چی میگفتید؟ طوبی گفت: میخواهم زیرزمین خونه ات رو کرایه بدیم. عزیز هم گفت: فکرش رو هم نکنید. اونجا یادگار شوهر خدابیامورزمه. نمیشه. بعد رو به من کرد گفت: من میرم خونه حمید کارت تمام شد بیا خونه داییت. بعد رفت بیرون. سهراب هم گفت: بدو برو دنبال عزیز. اگه راضیش کنی یه شیرینی خوبی بهت میدم. گفت: دوچرخه میخری برام. سهراب گفت: قبول. طوبی گفت: راضیش کن آبرو من نره. منم از مستاجره برات شیرینی میگیرم. منم بدو خودم رو به عزیزجون رسوندم. عزیزجون گفت: الکی اصرار نکن که من راضی نمیشم. منم گفتم: چکارت دارم. مرخصی گرفتم. بیام بریم خونه دایی باز شیطونی کنیم. عزیزجون هم منو بغل کرد به خودش چسبوند و گفت: فدات بشم که مثل خودم شیطونی. وقتی رسیدم خونه دایی. عزیزجون درب رو باز کرد رفتیم داخل. دایی که صدای درب و شنید اومد دم درب ورودی. سلام کرد و تعرف کرد رفتیم. داخل پذیرای. وای چه خاکی تو سرم شد. شهره خانم اونجا بود. عزیز جون رفت به زندایی و شهره دست داد. منم که میخواست فرار کنم. به دایی گفتم: بچه ها کجا هستن. شهره گفت: هر سه تاشون رفتن سینما. بعد منم رفتم به زندایی دست دادم و بعد که به شهره دست دادم دم گوشم گفت: خوب بچه شیطونی فرار میکنی. منم یواش گفتم: ببخشید. و نشستم. زندایی رفت تو آشپزخانه چایی درست کنه. عزیزجون هم داشت با دایی در مورد. عروسی ساناز و زمین های توی روستا صحبت میکردن که شهره پاشد و گفت: ببخشید من برم دست به آب. بعد دیدم هی به من اشاره میکنه که پاشو بیا. منم بعد رفتن شهره خانم رفتم تو حیاط. دیدم درب توالت بازه رفتم داخل دیدم شهره نشسته و گفت: بیا مگه دوست نداشتی جیش کردنم رو ببینی. منم رفتم جلو نشستم. شهره شروع کرد به شاشیدن منم دستم رو بردم جلو با شاشش و کوس سیاهش بازی میکردم. شاشش که تمام شد گفت: بشورش. منم آفتابه رو برداشتم کوسش رو شستم. بعد بلند شد دستش رو بشوره گفت: دوست داری از پشت بهم بچسب ولی دیگه نبینم فرار کنی. منم چسبیدم بهش. وای چه کون نرمی داشت همه بدنش نرم بود از بس چاق بود. بعد درب رو باز کرد رفت. منم پشت سرش رفتم. وقتی رفتیم تو پذیرایی عزیزجون یه نگاهی به من کرد و یه چشمک به من زد. بعد رو به دایی گفت: حمید اگه سمت بندر رفتی برای منم از اون شرطها که برای رعنا خریدی برای منم بگیر. اینهای که اینجا خریدم بدرد نمیخوره. بعد دامنش رو زد بالا و لاپاشو باز کرد و گفت: ببین پاره میشه. کوسم میزنه بیرون. من که کنار دایی بودم دیدم عزیز یه شورت پاره پوشیده که کامل کوسش پیداست. متوجه شدم که دایی آب دهنش رو قورت داد. شهره که کنار عزیز بود بلند شد و گفت: ببینم. بعد کمی با کوس عزیزجون بازی کرد و گفت: خوب مثل من باش. بعد نشست دامنش رو زد بالا و لاپاشو باز کرد. دایی هم داشت چهارچشمی کوس شهره رو نگاه میکرد. شهره گفت: ببین من اصلان شورت نمی پوشم. تازه کوس تو کوچولو است شورتت پاره میشه من بپوشم که هیچی. عزیزجون هم گفت: کوس من کوچولو؟ مال من که از مال تو بزرگتره. شهره خندید و گفت: مال تو؟ عزیز رو کرد به من گفت: شاهین بیا کوسمون رو اندازه بزن ببین مال کدوم بزرگتره. منم سریع رفتم شورت عزیز رو از پاش دراوردم. و با دست کوسش رو وجب کردم بعد رفتم کوس شهره رو وجب کنم که دایی صدایی زندایی کرد و گفت: رعنا بیا. زندایی گفت: بزار کارم تمام بشه میام. دایی گفت: نه حالا بیا. زندایی هم سریع اومد. دید دامن عزیز بالاست و لاپاهاش هم بازه. کوسش هم بیرون افتاده . منم دارم کوس شهره رو وجب میکنم. دایی گفت: رعنا تو هم شورتت رو دربیار ببینیم مال کدومتون بزرگتره. زندایی هم سریع شورتش رو درآورد و پاهاشو باز کرد منم بعد از شهره رفتم کوس زندایی رو وجب کردم. دایی گفت: چی شد. گفتم: تا حالا کوس شهره چون چاق تره کشیده تر است ولی مال عزیزجون توپل تره. بهر هر دوتاشون امتیاز مساوی بده. دایی گفت: مگه مراحل دیگه هم داره؟ گفتم: آره. دایی هم خودکار و کاغذ برداشت گفتم: حالا خوشمزه ترین کوس. انگشتم رو کردم تو کوس شهره بعد کردم تو دهنم. گفتم: کوسش خوشمزه و شاشی است. بعد کردم تو کوس عزیزجون و کردم تو دهنم. بعد کردم تو کوس زندایی و کردم تو دهنم گفتم: خوشمزه ترین کوس مال زندایی است. شهره گفت: حالا سینه هامون. بعد لباسش رو زد بالا سینه های بزرگ و سبزه اش افتاد بیرون. سرش قهوه ای بود ولی برجستگی خیلی زیاد نداشت ولی حاله سرسینه اشت بزرگ بود ولی چون قهوه ای بود و سینه هاش هم سبزه بودن خیلی معلوم نبود ولی سایزش 90 بود. بعد عزیزجون لباسش رو زد بالا سینه هاش رو نشون داد. بعد هم زندایی رعنا. منم گفتم: سینه های شهره از همه بزرگتره. بعد شهره گفت: منم داور ببینم کیرت شما کدوم بهتره. من و دایی رفتیم جلوش. من شلوار ورزشی و دایی شلوار کردیش رو کشیدیم پایین. شهره هم کیرهامون رو گرفت تو دستش. تقریبان یک سایز بود. ولی یک دفعه آب دایی پاشید تو صورت شهره. عزیز و زندایی زدن زیر خنده و شهره تا اومد صورتش رو تمیز کنه. صدای درب حیاط اومد. سریع همه خودمون رو جمع و جور کردیم. عزیزجون رفت تو حیاط و با بچه ها احوالپرسی کرد و گفت: بریم خونه ما میخواهم براتون سوسیس بندری درست کنم. اونها هم از تو حیاط رفتن خونه عزیزجون. منم دامن زن دایی رو زدم بالا و شروع کردم به خوردن کوسش. دایی که با کیرش بازی میکرد. از دیدن این صحنه حسابی حشریی شده بود. بعد من رفتم سراغ کوس شهره. و کوس سیاه شهره رو میخوردم که دیدم دایی من رو زد کنار و کیرش رو کرد تو کوس شهره. و به من گفت: دایی کیرت رو بکن تو کوس رعنا. منم زندایی رو خواباندم کنار شهره و کیرم رو کردم تو کوسش با هم 20 دقیقه ای کردیم که من آبم اومد ریختم تو کوس رعنا و یه آه بلند کردم. دایی هم با دیدن خالی شدن من خودش رو تو کوس شهره خالی کرد. دایی که تو آسمونها بود رفت رو مبل لم داد منم زندایی رو مدل سگی کردم و مشغول خوردن سوراخ کونش شدم. دایی با این صحنه هم کیرش شق شد. من رفتم سراغ کون شهره که دایی هم اومد کیرش رو کرد تو کون زن دایی. منم لا کون گنده شهره رو باز کردم. چون چاق بود حسابی عرق کرده بود. سوراخش رو بو کردم وای چه بوی داشتم دیوانه میشدم افتادم به جونش حسابی میخوردم. با کوسش هم بازی میکردم دو دقیقه نشد که شهره ارضاع شد. منم کیرم رو کردم تو کوس شهره از عقب میکردم. دایی آبش اومد ریخت تو کون زن دایی بعد اومد به من گفت: دایی برو سراغ زن داییت. بعد خودش کیرش رو کرد تو کون شهره. منم کیرم رو از عقب کردم تو کوس زندایی. با هم میکردیم. 20 دقیقه ای کردیم تا آب دوتامون اومد. من که بیحال افتادم. روی مبل. دایی هم افتاد روی یکی دیگه از مبلها. زن دایی گفت: برم براتون شربت بیارم خسته شدید. منم رو کردم به دایی گفتم: ایول عجب کمری داری؟ دایی گفت: تا حالا اینطوری حال نکرده بودم بخاطر کارهای تو بود. باید همیشه هر وقت میخواهم کاری بکنم کنارم باشی. منم خندیدم. بعد خوردن شربت. من و شهره رفتیم سمت خونه ما.

خانواده من قسمت یازدهموقتی رسیدیم. من درب رو باز کردم رفتیم داخل. وقتی رفتم تو خونه شیما رو صدا زدم گفت: مامانت میگه بیا. عزیزجون هم اومد کلی تعارف کرد که شهره بیاد بالا ولی اون گفت: دیروقته باید بریم خونه. نادرگفت: منم میرم خونه بعد رو کرد به ندا گفت: تو نمیای؟ ندا گفت: نه من شب اینجا میمانم. نادر با شیما و شهره رفتن. من و عزیز و ندا کمی ماهواره نگاه کردیم. بعد عزیز رو کرد به ندا گفت: تو کجا میخوابی. پیش من یا تو اتاق شاهین یا اون اتاق مهمان. ندا گفت: من رو تخت شاهین میخوابم. شاهین هم رو زمین. منم گفت: غلط کردی تو روی زمین میخوابی من رو تختم. ندا سری پرید رفت تو تختم خوابید. منم رفتم از پشت چسبیدم بهش و بغلش کردم. ندا هیچی نگفت. منم کمی پرو شدم دست کردم سینه هاشو گرفتم. ندا هم گفت: اگه دستت رو برنداری دیگه بات حرف نمیزنم. بعد چرخید. به سمت من. منم محکم بغلش کردم. و سرم رو گذاشتم رو سینه های کوچولوش. و هر دوتامون تو بغل هم خوابمون برد. صبح بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و رفتیم مدرسه. تو مدرسه من و فرشاد و فربود حسابی شیطونی میکردیم. پوست همه رو کنده بودیم ولی مثل خر هم درس میخوانیدم. بعد از مدرسه که رفتم خونه. درب حیاط رو باز کردم رفتم تو. دیدم از تویی خونه صدای صحبت میاد. رفتم داخل دیدم یه خانم مانتویی نشسته پیش عزیزجون داره گریه میکنه. سلام کردم اون خانمه و عزیزجون هم سلام کردن. منم رفتم سریع لباسم رو عوض کردم. و مشغول درس خواندن شدم ولی درب رو باز گذاشتم تا ببینم چه خبره. خانمه داشت به عزیزجون میگفت: شما بهش بگید بره دکتر. عزیزجون تا منو دید گفت: شاهین جان پسرم بیا بنشین تو سوادت بیشتره ببین چه کاری میشه برای آقا حشمت کرد. پرسیدم: آقا حشمت مگه مریض شده ؟ که عزیزجون گفت: پروانه جون. زن آقا حشمت فکر میکنه. شوهرش مریض شده. پرسیدم: مگه چه مشکلی داره؟ پروانه خانم گفت: تو هم جای پسرمی . فکر کنم حشمت مشکل جنسی پیدا کرده. ما یکسال با هم نبودیم. گفتم: یعنی هیچی؟ گفت: هیچی. هر چی هم بهش میگم بیا برو دکتر. میگه نه من مشکلی ندارم. هرچی بهش میگم تو 60 سالت بیشتر نیست و منم که 53 سالمه نباید اینطوری بشی. کلان تمایل جنسی نداره. گفتم: من تو کتابها خواندم این خیلی عادیه بعضی وقتها یک وقفه کوچیک یکسال یا دوساله برای مردها پیش میاد. پروانه خانم گفت: یعنی باید چکار کنم تا خوب بشه. گفتم: تو کتاب نوشته بود که باید ولشون کنید به حال خودشون بعد یواش یواش با تصاویر جنسی جدید و رابطه های جنسی جدید با آدمهای جدید. یواش یواش قدرتش برمیگرده و قدرتش هم بیشتر از قبل هم میشه. گفت: یعنی حالا کاری نباید بکنم؟ گفتم: برای آقا حشمت نه. ولی برای خودتون خیلی کارها. تو کتاب نوشته بود. خانمها باید تو این مدت یا باید خودشون رو ارضاع کنن یا با وسایل خاص خودشون رو ارضاع کنن یا از یکنفر کمک بگیرن. وگرنه افسرده میشن. پروانه خانم گفت: یعنی باید چکار کنم پسرم؟ منم یه چشمک به عزیز زدم و رفتم سمت عزیزجون دامنش رو زدم بالا. خدا رو شکر شرط پاش نبود. منم به پروانه خانم گفتم: بیا جلوتر. اونم اومد جلو. منم طبق فیلمهای که تو ماهواره دیده بودم چوچولی عزیزجون رو نشونش دادم گفتم: باید اینجا رو بمالی تا ارضاع بشی. و جلوش مال عزیزجون رو میمالیدم تا آه و اوه ه عزیزجون دراومد. عزیزجون هم رو کرد به پروانه و گفت: تو هم امتحان کن. پروانه سری مانتوش رو درآورد. دامنش رو هم زد بالا یه شورت قرمز هم پاش بود. ولی دیگه ادامه نداد. عزیزگفت: پروانه جون چرا معطلی؟ پروانه هم گفت: سختمه خجالت میکشم. عزیز هم رو کرد به من و گفت: برو به پروانه جون کمک کن. منم رفتم شورت قرمزش رو گرفتم درآوردم. کوسش کوچولو ولی از این پوف کرده ها بود. سریع نشستم جلو پاش و پاهاش رو باز کردم. پروانه که حسابی قرمز شده بود. فقط نگاه من میکرد. منم دستم رو گذاشتم روی کوسش و بازش کردم. لامصب کوسش صاف صاف بود تمیز تمیز مثل اینکه تازه واجبی گذاشته بود. بعد ها فهمیدم که پروانه وسواس داره برای همین انقدر تر و تمیزه. من دیگه چیزی نفهمیدم سرم رو بردم جلو و مشغول خوردن کوسش شدم. هنوز دوتا لیس نزده بودم دیدم سرم رو گرفته و کوسش رو تو دهنم تکون تکون میده. معلوم بود حسابی حشریه. ده دقیقه نشد ارضاع شد. منم کیرم رو گذاشتم دم کوسش و فشار دادم تو راحت تو نمیرفت. معلوم بود خیلی وقته سکس نداشته. کیرم رو تا ته کردم تو کوسش و شروع کردم به تلمبه زدن. با تمام قدرت میکردمش. ده دقیقه ای تو کوسش تلمبه زدم که ارضاع شد و کوسش شروع کرد به نبض زدن. آب منم اومد ریختم تو کوسش. بعد گفتم: پروانه جون بازم میخواهی یا کافیه؟ پروانه گفت: بازم میخواهم. منم مدل سگیش کردم و شروع کردم به خوردن سوراخ کونش. دیدم تنگ تنگه مثل اینکه تا حالا کیر نرفته بود توش. پرسیدم: تا حالا کون ندادی؟ گفت: نه. من هر کاری نمیکنم. من خیلی وسواسی هستم و هر کار کثیفی رو نمیکنم. منم همینطور که سوراخش رو میخوردم با کوسش هم بازی میکردم. بعد پاشدم کیرم رو از پشت کردم تو کوسش. شروع کردم به تلمبه زدن. اول فکر کردم خودم دارم محکم میکنمش. ولی بعد متوجه شدم اون داره با تمام قدرت جلو و عقب میکنه و رو کیرم تلمبه میزنه. بعد کیرم رو کشیدم بیرون. و خوابیدم کف زمین و پروانه رو برعکس رو خودم خواباندم. و دوباره مشغول خوردن کوس آبدارش شدم. همینطور آب از کوسش جاری بود منم میخوردم. معلوم بود حسابی حشریه. گفت: پروانه جون کیرم رو بکن دهنت مثل آبنبانت بخورش. اول گرفتش تو دستش بعد یواش یواش یکی دوتا لیس زدش. بعد انقدر محکم ساک میزد که حسابی حشریی شده بودم. منم سریعتر کوسش رو میخوردم. تا ارضاع شد تو دهنم. مال منم داشت می اومد. بهش گفت: محکم مک بزن همه اش رو هم باید بخوری برات مفیده. اونم با تمام قدرت مک میزد و تمام آبم رو خورد. بعد بلند شدیم هم دیگه رو بغل کردیم. منم دست کردم بند کورستش رو باز کردم و دوتا سینه کوچولو و نازش رو گرفتم. سینه هاش 75 بود با سرسینه قهوه ای کم رنگ بدون برجستگی سرش. خیلی با مزه بود کمی باش بازی کردم تا سرش زد بیرون. بعد من نشستم اونم با جسته کوچکش اومد نشست تو بغلم. عزیزسفره رو پهن کرد سه نفری نهار خوردیم بعد پروانه کلی از عزیزجون تشکر کرد و گفت: من دیگه برم خونه. عزیز هم گفت: فردا صبح بگو حشمت بیاد ببینم. میتوانم مشکلش رو حل کنم. پروانه هم گفت: چشم عزیزجون هر چی شما بگید. بعد رفتمنم رفتم تکالیفم رو تمام کردم. رفتم پیش عزیزجون گفتم: میخواهم برم حمام میای کمرم رو کیسه بکشی. عزیز هم گفت: برو منم حوله ام رو بردارم بیام. رفتیم حمام. دونفری دوش گرفتیم بعد من عزیز رو میشستم و با سینه هاش بازی میکردم بعد اون منو میشست و با کیرم بازی میکرد. بعد عزیز رو کف حمام خواباندم و شروع کردم به خوردن کوسش. وسط خوردن گفتم: راستی عزیزجون من وقتی میرم مغازه جواب سهراب رو چی بدم. عزیز که حسابی حشریی شده بود گفت: حالا بخور بعد یه فکری میکنیم. منم کمی دیگه خوردم و دوباره وایستادم و گفتم: خیلی فکرم مشغوله. عزیز گفت: چرا؟ گفتم: آخه اگه این معامله رو جور کنم سهراب برام یه دوچرخه میخره. طوبی هم گفت: یه انعام خوب از مشتری میگیره. عزیزگفت: مگه میشه ندیده و نشناخته به کسی خونه اجاره داد. گفتم: یک زن و شوهر جوان هستن. که مرد کویت کار میکنه و زنه همیشه تنهاست. گناه داره. عزیز هم گفت: حالا بخور اگه خوب خوردی بهش فکر میکنم. منم دیگه کوس عزیز رو میخوردم تا جیغ عزیزجون به آسمون رفت و آبش اومد. بعد دوش گرفتیم اومدیم بیرون. من سریع لباس پوشیدم. که برم مغازه. رفتم تو اتاق عزیز. گفتم: پس برم جواب بله رو بدم به سهراب؟ عزیزجون گفت: من تازه گفتم بهش فکر میکنم. منم گفتم: پس میگم شنبه بیان هم زیرزمین رو ببینن هم شما اونها رو ببینید. قبوله؟ عزیز هم گفت: باشه. از دست تو.منم سریع رفتم مغازه. طوبی تو مغازه بود. تا منو دید گفت: خوب که اومدی من باید برم خرید. سهراب هم رفته یه خونه معامله کنه. طوبی پرسید: عزیز رو راضی کردی؟ گفتم: تقریبا . طوبی گفت: تقریبا چیه دیگه؟ گفتم: یعنی شنبه بیان خونه رو ببینن عزیز هم اونها رو ببینه بعد معامله جوش بخوره. طوبی هم پرید بغلم کرد و بوسید گفت: آفرین پسر گلم. بعد رفت که بره بازار خرید کنه. منم رفتم برای خودم چایی بزارم. بعد کمی مغازه رو تمیز کردم و دستمال کشیدم. بعد شروع کردم دفاتر کرایه و رهن و فروش املاک رو تو دفترهای جدید با خط خوش پاک نویسی کردن. چون سهراب خیلی بد خط بود. داشتم مینوشتم که یه خانم خوشکل با یه دختر بچه 2 ساله. درب مغازه رو باز کرد اومد داخل. گفت: کسی نیست؟ گفتم: پس من شلغم هستم؟ اون خانم خوشکله هم خندید گفت: ببخشید. منظوری نداشتم. گفتم: چه کاری از دستم برمیاد؟ خانم خوشکله هم گفت: میشه چمدانهای من رو بیاری داخل؟ یه نگاهی بهش کردم گفتم: فکر کنم اینجا املاکی است نه اینکه هتل. بخواهی جای رو اجاره هم بکنی حداقل دو سه روز طول میکشه. لازم نبود با کل وسایلت بیای. خانم باز خندید. گفتم: فکر نکنی چون خیلی خوشکلی برات میارم دلم برات سوخت. رفتم چمدانهاش رو آوردم. گفتم: فکر کنم مبلمانت رو هم داخلش گذاشتی آوردی؟ باز خانمه یه لبخندی زد. نامرد خوشکل بود وقتی هم لبخند میزد خوشکلتر میشد. صورتش سفید و خوشکل بود. خانمه گفت: من میرم بالا. که پریدم جلوش رو گرفتم. گفتم: کجا؟ اینجا که خونه خاله نیست. هرجا خواستی بری. اون هم خندید و گفت: خونه خاله نیست خونه بابا و مامانم که هست. با شرمندگی نگاهش کردم و گفتم: شما دختر سهراب هستی؟ باز خانمه خندید و گفت: بله من رودابه دختر آقا سهراب هستم. نه سهراب. گفتم: ببخشید نشناختم. بعد پشت سرش که رفت بالا وسایلش رو بردم. بعد ربع ساعت سهراب اومد. گفت: چه خبرا؟ گفتم: اولیش که فکر دوچرخه باش که خونه عزیز رو جورش کردم. سهراب گفت: ایول شاگرد خودمی. بعد گفتم: دوم دخترت اومده. سهراب هم گفت: قرار نبود بیاد. برم ببینمش. منم یکی زدم درکونش و گفت: دیوث چرا نگفتی دخترت انقدر خوشکله. سهراب هم یکی زد تو سرم گفت: فکر بیجا نکن شوهر داره. بعد رفت بالا. پنج دقیقه بعد اومد پایین گفت: چکار میکنی گفتم: دارم دفاتر رو پاک نویس میکنم. تو هم یه چایی بریز بیار بخوریم. سهراب هم گفت: چشم اوستا. بعد که چایی خوردیم. طوبی اومد. سهراب بهش گفت: رودابه و ملیکا اومدن. طوبی نیشش باز شد و گفت: بسلامتی. بعد اومد خریدهاش رو ببره که من گفتم: خودم میارم. سهراب گفت: لازم نکرده. طوبی گفت: چکارش داری میخواهد کمک من بکنه. رفتیم بالا. رودابه لباسش رو عوض کرده بود با یه تاپ و دامن بلند بود. مامانش رو بغل کرد. منم وسایل رو بردم تو آشپزخانه بعد طوبی اومد گفت: بزار سبزیها رو بشورم میخوام پاکشون کنم. گفتم: بزار کمکت کنم. طوب گفت: مگه تو مغازه کار نداری؟ گفت: نه سهراب هستش. رودابه بلند گفت: سهراب چیه بگو آقا سهراب. گفتم: به تو چه؟ فکر نکن چون خیلی خوشکلی هر چی تو بگی گوش میکنم. بعد با سینی سبزی اومدیم تو حال پیش رودابه که داشت ملیکا رو شیرمیداد. منم با دیدن پوست سفید و سینه های سفید رودابه کف کرده بودم. رودابه گفت: حالا کی گفته من خوشکلم؟ که تو انقدر میگی. گفتم: من میگم. رودابه گفت: حالا چرا به من اینطوری نگاه میکنی؟ گفتم: دست خودم نیست از بس خوشکلی. رودابه یه لبخندی زد و گفت: حالا بشین سبزیت رو پاک کن. منم نشستم کنار طوبی و شروع کردم به سبزی پاک کردن. رودابه گفت: اگه خوشکل بودم که شوهرم دنبال زنهای مردم نبود. گفت: گوه خورده. رودابه که میخواست بهم اخم بکنه ولی خنده اش گرفته بود. گفت: تو کلا شعور حرف زدن رو نداری؟ گفتم: هر کسی تو رو ببینه دیوانه میشه نمیدونه چی میگه. رودابه باز با خنده گفت: خوشم میاد مثل خودم حاضرجوابی. طوبی گفت: مگه احسان چکار کرده. گفت: میخواستی چکار کنه. دوتا منشی دختر داره یک حسابداره خانم داره تازه میخواهد یک آبدارچی زن هم استخدام کنه. بهش گفتم: یا اخراجشون میکنی یا طلاق میگیرم. منم گفتم: تو گوه میخوری. رودابه که عصبانی شده بود گفت: شانس آوردی دارم بچه شیرمیدم وگرنه یکی میزدم تو گوشت که نفهمی از کجا خوردی. گفتم: بزنی هم چیزی عوض نمیشه کار اشتباه اشتباه است. گفت: من اشتباه میکنم یا اون بی همه چیز که با دخترها و زنهای مردم لاس میزنه. گفتم: خوب حتمان تو براش کم میزاری. گفت: اون بیشرف خیانت میکنه بعد من مقصرم؟ همون موقع ملیکا سینه رودابه رو ول کرد و بلند شد. منم یکی زدم به طوبی بلند گفتم: وای اینجا رو ببین. رودابه از ترس سه متر پرید بالا. دید به سینه اش نگاه میکنم. سریع سینه اش رو بالا و پایین میکرد. منم باز گفت: وای اینو. که رودابه با ترس گفت: سوسکه . یا چیه؟ گفتم: خاک تو سرت سوسک چیه. سینه ات رو میگم که انقدر خوشکله. سینه اش 80 و سفید با سربرجسته قوه ای رنگ با حاله خیلی بزرگ. رودابه یه نفس راحت کشید. و گفت: خاک تو سرت. دلم ریخت پایین بعد سینه اشت رو کرد تو کورستش و تاپش رو کشید پایین. گفتم: چکار میکنی؟ گفت: کاری میکنم که تو چشم چرونی نکنی. منم یواش گفتم: خوشکله بیشعور. طوبی هم خنده اش گرفت. رودابه هم جوش آورد گفت: آره من بیشعورم که شوهرم کیرش رو میکنه تو کوس او زنهای خراب بعد شما به من میگید بیشعور. و زد زیر گریه. منم سریع بلند شدم رفتم بغلش کردم. دیدم خودش رو محکم بهم فشار داد و گفت: شما هم مثل خواهر شوهر جنده ام میگید من اشتباه کردم و من مقصرم. تا این رو گفت: از بغلم جداش کردم یکی زدم تو سرش و گفتم: خاک تو سرت. رودابه با تعجب گفت: برای چی؟ میزنی؟ گفتم: مگه تو با خواهر شوهرت در این مورد حرف زدی؟ رودابه گفت: آره. فکر میکردم دوستم است. گفتم: تو یه خوشکله بیشعوری. کی با خواهر شوهرش در این مورد مشورت میکنه. ولی مهم نیست باید یه فکری به حالش بکنیم. گفت: چه فکری؟ من میخواهم از احسان جدا بشم. خواهرش هم همین رو میگفت. گفتم: هم تو گوه میخوری هم اون جنده که فتنه میکنه. پرسیدم: کی این جریان منشی و حسابدار و آبدارچی. شرکت رو بهت گفته؟ رودابه هم گفت: خوب حنا. خواهر شوهرم که تو شرکت نقشه کش است. کمی فکر کردم. گفتم: بهت گفته با کدوم منشی رابطه داره. گفت: آره. با اونی که 10 ساله منشی شرکت است. گفتم: اون یکی چند وقته داره کار میکنه؟ رودابه گفت: اون دوست حنا است با هم رفتن تو شرکت. یکسالی میشه. گفتم: دلم میخواهد یکی بزنم تو سرت. رودابه گفت: برای چی؟ گفتم: آخه خنگه شوهر تو کاری با اون منشی اولیه نکرده اگه هم کرده باشه که فکر نمیکنم با دوست خواهر شوهرت است به تشویق اون. چون میخواهد تو رو بندازه کنار دوستش با برادرش ازدواج کنه. طوبی هم گفت: شاهین راست میگه. رودابه هم کمی فکر کرد گفت: درست میگین. طوبی گفت: یه زنگی به احسان بزن بگو آخر هفته بیاد دنبالت. بگو تولد بابا سهرابه اومدی کارهای تولدش رو بکنیم. رودابه گفت: تو چی میگی؟ گفتم: هر چی طوبی میگه گوش کن. همون موقع سهراب صدا زد شاهین بیا کارت دارم. منم رفتم سمت طوبی اونم بغلم کرد و بوسیدم. منم گفتم: فردا میبنیمت طوبی جون. بعد رفتم سمت. رودابه بغلم کرد و گفت: طوبی جون نه و طوبی خانم. منم محکم تو بغلم فشارش دادم گفتم: دوست دخترم است به تو چه ربطی داره من چی بهش میگم. بعد رودابه محکم به سینه هاش فشارم داد گفت: مادرمه غلط میکنی. گفتم: یه کم دیگه به سینه های نازت فشارم بدی. آبم میاد. اونم ولم کرد یکی زد تو سرم و گفت: بی تربیت. منم گفتم: فردا میام یه فکری میکنیم اون مشکلت رو هم حل میکنیم. رودابه گفت: واقعا حل میشه؟ گفتم: آره سه نفری فکر میکنیم مشکل رو حل میکنیم. بعد دوباره بغلم کرد و محکم به سینه هاش فشارم میداد. منم دستم رو بردم پشتش و کونش رو محکم گرفتم و فشار دادم. اونم گفت: خیلی بی تربیتی ولی ازت خیلی خوشم میاد. بچه فسقلی. بعد دوباره صدای سهراب اومد گفت: زود باش بیا دیگه. منم سریع پریدم پایین. دیدم دوتا دختر چادری اونجا نشستن. سهراب گفت: صاحب خونه این خانمها یک خانم قادری است که خیلی بداخلاقه و حالا داره اینها رو اذیت میکنه. باید بریم مشکلشون رو حل کنیم. گفتم: یعنی من برم یا من مواظب اینجا باشم شما میخواهی بری؟ سهراب گفت: تو که نمیتوانی کاری کنی. راستش منم فکر نکنم بتوانم کاری کنم چون از من خوشش نمیاد. گفتم: اگه توانستم حلش کنم. یک شیرینی از شما میگیرم یه شیرینی از مشتری. سهراب گفت: باشه. ولی اون دوتا دختره تا به هیکل ریزه و میزه من نگاه کردن. گفتن: آقا سهراب این بچه است نمیتوانه کاری بکنه. خانم قادری بدتر لج میکنه. حالا بهمون یک هفته وقت داده خونه رو خالی کنیم. اون وقت همین حالا بیرونمون میکنه. منم که بهم برخورده بود رو کردم به سهراب گفتم: شما برید من نمیرم. سهراب هم رو کرد به دخترها گفت: این شاگردم مهره مار داره هر کسی رو بخواهد خام میکنه. دختره که خیلی خودش رو پوشانده بود فقط یک چشمش معلوم بود گفت: اشکال نداره بیاد ببینیم چکار میکنه. منم گفتم: من دیگه نمیام. اون یکی دختر چادریه که معلوم بود از اون زبر و زرنگ هاست گفت: خودت رو دیگه لوس نکن. منم گفتم: درست کردم دوبرابر شیرینی میگیرم. دختره هم گفت: هر چی دلت خواست بهت میدیدم. ولی اگه نتوانستی من هم یکی میزنم تو سرت که انقدر پرمدعا نباشی. منم گفتم: قبول. راه افتادیم رفتیم دو کوچه بالاتر. دوتا خونه سه طبقه بود بهم چسبیده. دخترچادری پروه گفت: همین واحد 1 مال خود خانم قادری است. رفتی اونجا بدون اسم من فهمیه و اسم این دوستم زینب است. منم درب واحد رو زدم یک خانم قد بلند و توپل اومد دم درب. گفت: بله؟ چی میخواهی بچه؟ گفتم: اول بچه خودتی. دوم از املاکی اومدم. خانم قادری زد زیر خنده گفت: اون سهراب چلغوز ترسید خودش بیاد تویه بچه رو فرستاده؟ گفتم: اول درست گفتی ترسید خودش بیاد. دوم گفت خوشکلی خودم اومدم. خانم قادری هم یه لبخندی زد و گفت: خیلی پرو هستی ولی ازت خوشم اومد. ولی به اون سهراب بگو. این پتی یاره ها باید از خونه من برن. حاضر به کوتاه اومدن هم نیستم. منم گفتم: درسته که خوشکلی ازت خوشم میاد ولی شعور داشته باش دعوتم کن تو یه چایی بده بخوریم با هم صحبت کنیم. خانم قادری هم خندید. گفت: درسته بچه ای ولی ازت خوشم میاد. بیا داخل. رفتیم داخل خونه. خانم قادر تعارف کرد نشستم رو مبل. خانم قادری تا اومد بشینه. گفت: عروس خانم اول چای بیار. خانم قادری هم یه لبخندی زد. و چادرش رو از سرش باز کرد دور کمرش بست و رفت تو آشپزخانه چای ریخت و اومد گفت: گوفت کن ببینم چی میگی. گفتم: میخواهم بگم مگه کرم داری به دختر مردم گیر دادی. گفت: نمیخواهم دوتا دختر جنده تو خونه ام باشن. گیر دادنه؟ گفتم: خانم قادری اسم کوچیکت چیه؟ گفت: اسم کوچیکم رو میخواهی چکار؟ گفتم: بگو تو. گفت: فتانه. گفتم: فتانه جون عزیزم خودت هم میدونی که الکی میگی. فتانه گفت: جون یکی پسرم راست میگم. گفتم: راست هم بگی. مشکل تو این نیست. گفت: راستش خیلی پرو هستن و پسرم رو مسخره کردن دیگه ازشون بدم میاد. گفتم: گوه خوردن. خودم کونشون رو پاره میکنم. حالا پسرت چند سالشه؟ گفت: 30 ساله . گفتم: فتانه جون مسخره ام کردی؟ گفت: نه. چون پسرم اعتیاد داره اینها مسخره اش میکنن. گفتم: خوب بفرستش ترکش بدن. گفت: دلم نمیاد. گفتم: میخواهی یکی پیدا کنم ترکش بده. گفت: مگه کسی میشناسی. گفتم: قول نمیدم ولی باید با مادربزرگم صحبت کنم اون بزرگ محله است همه رو میشناسه. گفت: اگه بتوانی اینکار رو بکنی تو رو میکنم مسئول ساختمانم. ماهیانه هم حقوقت میدم. منم گفتم: خیالت راحت حلش میکنم. و پاشدم گفتم: برم بالا. با اونها صحبت کنم. رفتم طبقه بالا درب زدم. فهمیه درب رو باز کرد. تا من دید گفت: چکار کردی بگو؟ گفتم: بزار بیام تو تا بهت بگم. همینطور سرم رو انداختم پایین رفتم داخل. زینب تا منو دید چون روسری و چادر سرش نبود یه جیغ زد. سریع رفت چادرش رو سرش کرد. منم رفتم داخل رو فرش نشستم. دوتاشون اومدم گفتن: چی شد؟ گفتم: هیچی شاکی شده میگه شما اینجا رو کردین جنده خونه دوست پسرهاتون رو میارید بکنتتون. فهمیه گفت: گوه خورده زنکه پتیاره. گفتم: میگه خودش دیدتون و قراره بیاد دانشگاه شکایتتون بکنه و از طریق اونها به خانوادتون بگه. که زینب زد زیر گریه. رو کرد به فهمیه و گفت: چقدر گفتم نکن نکن. بدبختمون میکنی. حالا من جواب پدر و مادرم رو چی بدم. با بدبختی راضیشون کردم که اجازه بدن درس بخوانم. حالا همین ترم اول اخراجم بکنن. گفتم: مگه چکار کردید؟ فهمیه گفت: هیچی. زینب گفت: هیچی؟ هیچی؟ هر سری دوست پسرت اومد بهش کون میدادی. حالا بدبختیش مال منم هست. فهیمه گفت: مگه من بدبخت نشدم. بابام بفهمه. سرم رو میبره. زینب دوباره زد زیرگریه. منم رفتم طرفش از رو چادر نوازشش کردم گفتم: اشکال نداره حالا که شده. خوبه بابا تو مثل فهمیمه نمیکشتت. زینب گریه اش زیادتر شد و خودش رو انداخت تو بغل من. منم محکم بغلش کردم و چادرش رو انداختم و تو بغلم نوازشش میکردم. که فهمیه گفت: تو نمیتوانی درستش کنی؟ گفتم: من که میتوانم ولی شیرینیت میره بالا. فهمیه گفت: هر چی بخواهی بهت میدم فقط درستش کن. زینب هم سرش رو از تو بغلم بلند کرد و با گریه گفت: هرچی بخواهی بهت میدیم. منم گفتم: اگه درستش کنم چی بهم میدید؟ فهمیه گفت: هر چی بخواهی. زینب هم گفت: آره هرچی بخواهی. گفتم: من میخواهم شما رو از کون بکنم. فهمیه گفت: خیلی بیشرفی. زینب هم خودش رو از من جدا کرد و گفت: خیلی آشغالی. منم پاشدم و گفتم: پس من دیگه برم. شما هم خودتون مشکلتون رو حل کنید. تا رفتم سمت درب زینب گفت: باشه هر چی بخواهی قبوله. فهمیه گفت: چی میگی هر چی بخواهد قبوله. زینب گفت: تو با اون کارهات هم من هم خودت رو بدبخت کردی حالا میگی نه. فهمیه گفت: ما از کجا بفهمیم راست میگه. زینب هم گفت: راست میگه. اول تو درستش کن. بعد هرچی خواستی قبوله. منم گفتم: 5 دقیقه دیگه هر دوتاتون بیاین خونه خانم قادری. بعد رفتم دم خونه فتانه درب زدم. درب رو باز کرد رفتم تو گفت: همه چیز درست شد. حالا که میان ازت معذرت خواهی میکنن. تو هم میگی یک هفته موقت هستید تا من تاییدشون کنم اگه تایید کردن 10% هم از کرایشون کم میکنی. و باید هر وقت دوست پسرشون میاد بکنتشون بهت بگن که خودت حواست به همه چیز باشه.چند دقیقه بعد زینب و فهمیه اومدن. بهشون گفتم: باید اول از خانم قادری معذرت خواهی کنید. بعد هم یک هفته موقتی اینجا هستید اگه من تاییدتون کنم 10% از کرایه هم کم میشه. تازه هر وقت دوست پسرتون میاد بکنتتون باید به خانم قادری بگید که حواسش باشه مشکلی پیش نیاد. اونها هم معذرت خواهی کردن و گفتن: چشم. بعد بهشون گفتم: بریم بالا باتو کار دارم. رفتیم بالا. رو کردم به دوتاشون گفتم: تمامش کردم حالا نوبت شماست. زینب با خواهش گفت: نمیشه بیخیال بشی. گفتم:نه. فقط زود باشید. رفتیم داخل درب خونه رو هم قفل کردن. گفتم: لخت بشید. فهمیه چادرش رو بداشت. یه تیشرت و یه شلوار پاش بود. روسریش رو برداشت موهاش بلوند بود. بعد تیشرتش رو درآورد. پوستش سفید سفید بود. ولی به سفیده رودابه نبود. یه کورست زد هم بسته بود. بازش کرد وای چه سینه کوچولوی داشت با سرسینه دکمه ای و کوچولو. بعد شلوارش رو درآورد. لاغر بود. شورت زردش رو هم درآورد. منم سریع رفتم پاهاشو باز کردم. کوسش کوچولو بود کمی هم مو داشت ولی بور بود. منم سریع پاهاشو باز کردم و مشغول خوردن کوسش شدم. ربع ساعتی خوردم تا آبش اومد. بعد چرخوندمش مدل سگیش کردم که بکنمش. که فهمیه گفت: صبر کن برم کرم مرطوب کننده بیارم. تا اون رفت من لخت شدم. زینب فقط نگاهش به کیر من بود. فهمیه تا کیرم رو دید یه لبخندی زد و با کرم چربش کرد و مدل سگی شد. منم کیرم رو فرستادم تو کونش. ده دقیقه ای کردمش تا آبم اومد. ریختم توش. بعد چرخوندمش سینه های کوچولوش رو میخوردم و کوسش رو میمالیدم تا دوباره ارضاع شد. بعد رو کردم به زینب گفتم: حالا نوبت تو است. زینب هم چادرش رو برداشت بعد روسریش رو برداشت موهای مشکی و خوشکلی داشت. بعد تیشرتش رو درآورد. پوستش گندمی بود. یه کورست سفید بسته بود. دیدم دستهاش داره میلرزه. من رفتم طرفش و خودم بند کورستش رو باز کردم. فکر کنم سایز سینه هاش 70 بود ولی سینه هاش مدل موشکی بود وای چه سرنازی داشت. بعد دامنش رو کشیدم پایین. بعد شورت سفید رنگش. کوسش خیس خیس بود. کوسش کوچولو ولی همبرگری بود. دیدم تمام بدنش میلرزه برای همین محکم بغلش کردم دیدم اونم با تمام قدرت منو بغل کرده محکم فشار میده. فهمیه گفت: من دارم میرم بیرون. برم به دوست پسرم بگم دیگه نیاد اینجا خطریه. منم گفتم: یادت رفت به خانم قادری گفتی: بهش خبر مید کی میاد میکنتت. میخواهی دروغگو بشی. بهش بگو فردا بیاد پیشت. فهمیه هم گفت: باشه. فهیمه رفت منم لاپای زینب رو باز کردم سرم رو کردم لاپاش. پاهاش رو باز کردم و شروع کردم به خوردن کوسش. پنج دقیقه نشد که آبش اومد. بعد چرخودندمش مدل سگیش کردم. دیدم سوراخش بسته بسته است. منم شروع کردم به خوردن سوراخ کونش. کوسش رو هم میمالیدم. زینب که حشریی شده بود گفت: لطفان فقط زودتر بکن و تمامش کن. منم کیرم رو کردم لاپاش و لاپایی میکردم. تا دوباره ارضاع شد. گفت: کیرت رو کردی تو کونم؟ گفتم: این فقط لاپایی بود. بعد خوابیدم به کمر و گفتم: زینب روم بخوابه من کوسش رو میخوردم اونم با کیرم بازی میکرد. فکر کنم اولین کیرزندگیش بود. دست میزد نوازشش میکرد. بعضی مواقع زبون میزد. منم کوسش رو میخوردم تا آبش اومد. بعد گفت: آخ آا خ. و جیشش ریخت تو دهنم. منم همه شاش رو خوردم و کوسش رو مک میزدم. بعد با هم رفتیم دستشویی من صورتم رو شستم اونم کوسش رو شست. بعد رفتیم تو اتاقش. تو تختش با هم دراز کشیدیم و هم دیگه رو محکم بغل کردیم. زینب گفت: با اینکه بهم خیلی خوش گذشت که کونم رو کردی ولی این برای آخرین بار بود دیگه باید توبه کنم. منم همینطور که با سینه های ناز و موشکیش بازی میکردم گفتم: من هنوز نکردم. و تا نکردم باید سرقولمون باشیم. زینب گفت: پس لطفان فردا بیا تمامش کن. گفتم: هر وقت تو آماده بودی تمامش میکنم خیالت راحت. بعد شروع کردم به خوردن سینه های خوشکلش. اونم سرم رو به سینه هاش فشار میداد و می بوسید. کمی تو بغل هم بودیم. من گفتم: دیگه باید برم مغازه. زینب هم گفت: باشه لباس پوشیدم اومد برم پرید بغلم کرد و محکم به خودش فشارم میداد. گفتم: خوب دیگه برم دیر شد. گفت: باشه خداحافظی کرد. بعد دوباره پرید بغلم کرد و گفت: نمیتوانم بزارم بری میخواهم پیشم باشی. منم بوسیدمش و گفتم: منم دوست دارم بمانم ولی باید برم. دیگه زورکی خداحافظی کردم اومدم بیرون

سلام اگه کامنت خوب بگیرم یه تایپ میزنم و ادامه ی داستان رو میزارم 1ساعت 3:30 بامداد بود ولی هنوز خبری از آیدا نشده بود ،دیگه داشتم کلافه میشدم که صدای باز شدن در باعث شد برگردم ._چرا اینقدر دیر کردی؟_باید مطمعا میشدم مامانم خوابیده یا نه؟ دیگه چیزی نگفتم،صورتشو بهدیوار چسبندم ،با حالت وحشیانه ای ساپورت مشکیش رو با شرت قرمزش رو از پا های چاقش درآوردم _هووووی،چته کثافت ،آروم _تو که میدونی چمه ،از صبح تا حالا کون مامانت دیونم کردهکیرم رو در اوردم با یه فشار تا اخر تو کونش جا کردم یه آخ کوچیک گفت و من شروع به تلمبه زدن کردم 4یا 5دقیقه تلمه زدم که به خاطر قد کوتاهش زانو هام درد گرفت .روی زمین به پوزیشن داگ استایل درش اوردم و شروع به تلمبه زدن کردم ._اه کسرا سوختم ،اتیشم زدی ، چقدر داغی_واسه کون مامانت داغه _اههه،کسمو بمال کسمو بمال با دست چپم شروع به مالش کسش کردم و با دست راستم سینه هاش رو گرفتم و شدت تلمه هام رو بیشتر کردم .بعد از گذشت حدود 10 دقیقه کیرم رو در آوردم ،لای درز کون ایدا بالا و پایین میبردمش تا با یه اه بلند ارضا شدم ،آبم به سمت بالا پرتاب شد و در نهایت روی کمرش ریخت خودم رو روش انداختم و همونجا یه چرت زدن . چند دقیقه بعد با صدای ایدا به خودم امدم _کسرا کون برام نزاشتی _تنگ بازی در نیار ،به جز دوسالی که خودم میکنمت تقریبا کل شهر حداقل یه دست تو رو کردن _من تنگ نیستم ولی کیر تو هم همچین کوچیک نیست _نکه بدت میاد؟ سرش رو برگردوند و یه لب ازم گرفت_عاشقشم _منم یه لب دیگه ازم گرفت و درحالی ک ابم از کونش بیرون میریخت ساپورتش رو پوشید و بیرون رفت.به خاطر کمر تنومند پدر بزرگ من دوتا دایی وچهار تا خاله به اسم های شراره ،ماندانا،مرضیهدارم که ایدا یکی از3 دختر ماندانا هستش ،درواقع دختر بزرگ خانوادش هست .آیدا با17 سال سن و 165 سانت قد و 95 کیلو وزن وقا هیکل بی ریختی داشت ،اما از جق بهتر بود. یه هفته بود که ما به ویلای تابستونیمون داخل دهکه مادریم که امده بودیم تقریبا همه خانواده ی مادریم امده بودنند امروز از صبح که ماندانا با دختراش به خونمون امدن کیرم شق بود اگه بخوام ماندانا رو به یکی تشبیه کنم اون فرد بدون شک alura jenson هستش جز حالت چهره هیچ فرقی با هم ندارندمنم با 185 قد و 85 کیلو وزن و 4 ساله سابقه بدنسازی همیشه خواهر زاده مورد علاقه اش بودم با فکر خاله به خواب رفتم .ظهر از خواب بیدار شدم مامانم با ساپورت مشکیش داشت واسه نیکتا چایی میریخت نیکتا هم چشمای سبزش رو خمار کرد و با صدایی که ازش غرور میبارید گفت:مرررسی . نیکتا تازه 20 سالش شده بود،از ویژگی های ظاهریش میشه به سینه کوچیک و سفت ،بدن لاغر ،باسن متوسطش اشاره کرد ،زیبایی نیکتا تو فامیل زبان زده.البته خارج از خونه برخلاف اقوام مادریم مذهبی میگرده اگر بخام به کسی تشبیهش کنم اون lana rhoades هستش. تا الان کلی خواستگار داشته که اتفاقا یکی از اونا پسر عموی ما مهدی هستش که با طلاق مامان از بابام اونم بهم خورد .2سال پیش وقتی که مامان به بابا شک میکنه به کمک شوهر خاله(خاله شراره) تو خونه دوربین نصب میکنه و دست بابا رو ،رو میکنه .بعد از طلاق ما از تهران به اهواز مهاجرت میکنیم .مامان بعد از اینکه برام چایی ریخت شال و کلاه کردو از خونه برای خرید خارج شد .پنیر تمام شد ،نیکتا بلند شد بره پنیر بیاره که متوجه افزایش حجم کونش تو ساپورت قهوه ایش شدم _اووووووف هجب کونی ردیف کردی ،باشگاه داره تاثیر خودش رو میزاره .دستی به کونش کشیدو گفت:_اره خیلی رازی ام موقع برگشتن یه چنگ به کونش انداختم و تا جایی که میتونستم فشارش دادم _آخ ،دردم امد عوضی _نیکتا_هوم؟_خاله فلش گذاشت ؟_ن گفت قراره تو فلش خودش بریزه برام بیاره _اها یادم نبود /راستی یه سریال جدید دارم میخوای بدم نگاش کنی _ ،اسمش چیه؟_گیم اف ترونز _اره تعریفشو شنیدم _باش پس برو هاردمو بیار تا برات بریزم

اقوام مادری قسمت 2 با هر جون کندنی بود امشب رو تو اتاقم تنها موندم و از ورود خاله ام جلو گیری کردم . ،فلش رو به ال ای دی داخل اتاقم وصل کردم، شروع به دیدن پورن های جدیدم کردم البته مجبور بودم صداشو قطع کنم، ال ای دی درست رو بروی تخت من بود . به طور غیر ارادی یکی دستام از روی ساپورت قرمزم تنگم کسم رو مالش میداد،ساپورتی که تا نافم اونو بالا اورده بودم ،اون یکی دستم هم سینه هام رو از روی تاپم مالش میداد ،سینه هام 70 بودن ،هرچند بزرگ نبودن ولی در عوض خیلی سفت بودن و تو این چند وقت که باشگاه میرفتم سفت تر هم شده بودن .به آرومی ساپورتم و تاپم رو در اوردم 2 سال پیش خودم و مامانم باهم کل موهای بدنمون رو لیز کرده بودیم و حالا از ابرو به پایین هیچ مویی نداشتم ، موهام که تا کونم پایین میومدند رو روی سینم ریختم حالا با یه ست مشکی روی تخت بودم دستم رو زیر شرتم بردمو شروع به مالش کسم کردم و با اون یکی دستم به سینه هام چنگ مینداختم این کار باعث شده بود از شدت هوس به جنون برسم .دیلدو 12 سانتی رو به آییه اتاقم چسبوندم و شروع به تمرین ساک زدن از روی فیلم کردم ،مثل فیلم کلاهک کیر رو توی دهنم میگرفتم و اونو با قدرت مک میزدم بعد یکم از لوبریکانتی که از اتاق مامانم کش رفته بودم بهش زدم ،کمر و پاهامو به حالت 90 درجه در اوردمو قمبل کردم ،دستامو روی زانو هام گذاشتم اروم ارومبه عقب رفتم تا جایی که کونم با اینه برخورد کرد و دیلدو تو کونم جا گرفتم. یه آخ آروم ولی بلند از روی درد خفیفی که داشتم گفتم ، خودم رو ثابت نگه داشتم تا درد اروم شه بعد از چند ثانیه شروع به عقب و جلو بردن خودم کردم ،ناله هام شروع شده بود _اوفف ،،مامان کونم ،اخ،،اخخخخاروم خودم رو از دیلدو جدا کردم ،دیلدو رو از روی ایینه کندم و پایین اوردم و اونجا نصبش کردم ،شرتم رو کامل در اوردم ،پوزیشنم رو به داگ استایل تغییر دادم و مثل دفعه ای قبل اروم دیلدو رو تو کونم به راحتی جا دادم و شروع به حرکت کردم .این کار حس وصف نشدنی بهم میداد مخصوصا برای من که از 13 سالگی آنال سکس رو با پسر عموم شروع کردم و تا به امروز که 20 سالم هس با بیشتر از 20 نفر سکس داشتم .سوتینم رو در اوردم و با دست چپم شورع به مالیدن سینه هام کردم و با دست راستم کسم رو میمالیدم ،دیگه کنترول خودم رو نداشتمو بی ارده ناله میکردم :_اه کونم،اخ سوختم ،یکی نیست به این جنده کیر بده ؟اههه.این حالته چند دقیقه ای ادامه داشت تا اینکه ارضا شدم سرم رو روی زمین گذاشتم و خیلی اروم دیلدو رو از کونم در اوردم .دل میخواستم همونجور وسط اتاق بخوابم ،بلند شدم ، ربدوشامبر سفیدم رو پوشیدم گره اش رو بستمو به اشپز خونه رفتم یه لیوان آب پرتقال خوردم لامپ باز اتاق کسرا توحه ام رو جلب کرد ساعت 3:42 دقیقه رو نشون میداد با خودم گفتم حتما داره نت گردی میکنه ولی صدای ناله ی خفیف و اشنایی منو به سمت اتاق کسرا جذب کرد در اتاق روی کمی باز بود .از بین در داخل رو نگاه کردم ،کسرا داشت ایدا رو داگ استاید میگایید ،نگاه کردن به این صحنه به ضربان قلبم سرعت بخشید ،روی جام میخکوب شده بودمو نمیتونستم تکون بخورم. کسرا سرعتش رو بالا برد .دستم نا خدا گاه روی کسم رفتو شروع به مالشش کردم .کسرا کیرش رو در اورد روی کون ایدا مالید و ابش رو به سمت هوا پرتاب کرد و روی ایدا خوابید ،همین چند ثانیه برای دیدن کیر کسرا و دو مرتبه شکه شدنم کافی بود ،من عاشق کیر سیاه بودم و کیارش کیرش برخلاف پوستش سیاه بود و بزرگیش حداقی 2 برابر دیلدوم بود .کسرا گرفت روی ایدا خوابید من منم قبل از اینکه گندش در بیاد به اتاقم برگشتم ،ربدوشامبر رو وسط اتاق انداختم و داخل حموم شدم .ویلای تابستونی ما حدود 750متر بود که توی زمین های آب و اژدادی مادرم ساخته بودیم ،خونه خیلی لوکس ساخته شده بود ،حیاط پشتی استخر ،حیاط جلویی یه باغ با حدود 10 تا درخت زرد آلو و درختایی مثل انگور قرمز که کسرا باهاشون شراب درست میکرد و انجیر و تیکه ای از حیاط که به صورت یه اتاقک برای سانتافه مشکی کسرا ساخته شده بود .ویلا 4 تا اتاق داشت که 3 تای اونا برای من ،مامان و کسرا بود و یکی از اونا برای مهمان ،هر اتاق برای خودش حموم و دستشویی جدا داشت که البته حمام من از همه بزرگتر بود .بعد از اینکه کارم تو حمام با فکر کردن به هیکل و کیر کسرا ،به شکم 10 تیکه اش که با قدرت ایدا رو میگایید تمام .حوله م رو پوشیدمو درب رو برای ورود به اتاق باز کردم .در یک لحظه از دیدن مامانم که دیلدو من دستشه خشکم زد و احساس کردم سکته ناقص کردمه مامانم که با ربدوشامبر مشکیش تو اتاق به من زل زده بود ،دیلدو رو به سینش چسبوند و گفت:_تو یه وقت مناسب با هم صحبت میکنیم،باید فکر کنم ،تا اون موقع این دسته من میمونه ._مامان بخدا…_هیچی نگو ،فردا صحبت میکنیم

سلاماین اولین پست و اولین داستان منه، واقعیت به همراه فانتزیه، چون خیلی مطمئن نیستم که داستان خوبی خواهد شد یا و همچنین صحنه های سکسیش مثل خیلی از داستان فراتصور نیست ممکنه ازش استقبال نشه. من سکسی نویس نیستم و سعی کردم به واقعیت نزدیک تر باشه و اکثرا فانتزی های خودم رو واردش کردم. امیدوارم بتونم ادامه بدم و طولانیش کنم، امیدوارم اگه دوست داشتید نظر بدید؛ متشکرمنام داستان: آلزایمرPart 1ساعت فکر کنم از هفت گذشته بود، ولی گرمای هوا هنوز کلافه کننده بود. ماشینو پارک کردم و رفتم سمت فروشگاه که یکم خرت و پرت بگیرم. هنوز یه هفت هشت قدمی با درب ورودی فروشگاه فاصله داشتم که درب اتوماتیک باز شد و یه خانوم جوان یا شایدم یه دختر حدودا سی ساله سراسیمه به بیرون دوید. از نگاه جستجوگرش حدس زدم باید دنبال کسی باشه. اینجور وقتا خیلی خودم رو دخالت نمیدم، آرام به کناری ایستادم تا احیانا باهاش برخورد نکنم. راستش بیشتر از این که شرایط این خانم توجه منو جلب کنه ظاهرش بود. اصولا آدم خیلی چشم چرونی نیستم، ولی خب منم یک مرد هستم و در مقابل یک سری از صحنه ها، اون هم کوتاه دلیلی برای مقاومت نمیبینم، گرچه مذهبی نیستم ولی از اینکه مدام چشمم در بدن زنان و دختران سیر کنه حس خوبی ندارم. در نظر دوستانم انسانی هستم اهل مطالعه، آرام و با وقار. شایدم همین خصوصیاته که این توهم رو در من ایجاد کرده باید حتما سر به زیر باشم. اما خودم رو که نمیتونم گول بزنم، من یک مرد هستم و پر از نیاز. چطور میتونم وقتی حتی برای چند لحظه زیبایی بدن یک زن رو میبینم لذت نبرم؟ بگذریم، دم غروب بود و افتاب خمیده عصر تابستون داخل فروشگاه رو گرم تر میکرد. در همون چند لحظه ای که کنار ایستادم تا اون زن سراسیمه از کنارم رد شه براندازش کردم. قد متوسطی داشت، 165 شاید، مانتوی معمولی ای تنش بود که باز بود و به خاطر دوویدنش در کنار بدنش در پرواز بود. از لفظ چاق نمیخام استفاده کنم چون عموما تصویر بدی تو ذهن خواننده ایجاد میکنه، بهتره بگم بدن تو پری داشت، با کمی پهلو و شکم، و سینه هایی نسبتا بزرگ. شلوار لی خاکستری ای تنش بود که خیلی تنگ و چسبون نبود ولی پر بودن رون هاش رو و لرزششون رو موقع دویدن منعکس میکرد. پیرهن یقه بسته ی مشکی ای هم تنش بود که نسبتا ضخیم بود اما تابش آفتاب بی رحم عصر تهران باعث میشد تا سوتین معمولی ای که پوشیده بود تا حدودی مشخص بشه. بزرگی سینه هاش باعث شده بود سوتینی بپوشه که اکثر سینه هاشو بپوشونه، احتمالا این پوشش برای خیلی ها عادی باشه، اما من گرایش عجیبی به این تیپ و فیزیک دارم. حتی صورت ساده و بی آرایشش و علیرغم اینکه لباس پوشیده ای نداشت اما مشخص بود که تلاشی هم برای خود نمایی نکرده بود و این منو بیشتر مجذوب خودش کرد. نهایتا چند ثانیه طول کشید، از کنار من رد شد و محو شد، برای چند ثانیه تصویر اندامش در ذهنم و ثبت شد و وقتی پا به فروشگاه گذاشتم کم کم محو شد.بین قفسه ها در گردش بودم که صدای پیر مردی منو به خودش آورد-امیر جان کجا بودی بابا؟ بیا این پاکت شیر رو بگیر، هرچی صدا میزنم سانی نیست.برگشتم سمت صدا، پیرمرد که بهش میخورد 80 سال رو رد کرده باشه پاکت شیر رو گرفته بود سمت من و بهم خیره شده بود: بگیرش دیگه پسرم، مادرت خونه منتظره.بی اختیار شیر رو ازش گرفتم و اطرافمو نگاه کردم به این امید که شاید همراهی کنارش باشه. پیرمرد گفت: بزارش تو سبد دیگه چرا ماتت برده پسر.گفتم چشم پدر جان، ولی شما تنهایین؟ کسی همراتون نیست؟پیرمرد گفت: وا خب با توام دیگه، سانازم بود که نمیدونم کجا غیبش زد یهویی.احتمالا از دخترش حرف میزد. بهش گفتم: بیا پدرجان بریم اینارو حساب کنیم، باید بریم کم کم. امیدوار بودم که از حراست فروشگاه کمک بگیرم. آروم آروم که به سمت صندوقا میرفتیم همون زن که دم در ورودی دیدمش داشت با یک نفر که لباس فرم داشت صحبت میکرد. کم کم که بهش نزدیک شدیک نگاهش سمت ما چرخید. نگاه متعجبش و حیرانشکم کم جای خودش رو به خوشحالی داد، هنوز قرمزی چشم هاش نرفته بود که دوید طرف ما و بلند گفت: بابا جون کجا بودی پس؟ همه جارو دنبالت گشتم. دلم هزار راه رفت، چرا عاخه ازم دور میشی؟ پیرمرد گفت: رفتم شیربردارم سانی جون، ببین امیرم اینجاست. و برگشت من رو نگاه کرد. من مونده بودم چی بگم، نگاه ساناز هم سمت بود و خوشحالی یافتن پدر مجددا از چهره ش محو شد. تقریبا حدس زدم که چه اتفاقی ر حال رخ دادنه. ساناز گفت: پدر دیگه دیر شده باید بریم مادر منتظرته وروش رو برگردوند سمت من و گفت: ببخشید… حرفش رو قطع کردم، نمیخاستم دل پیرمرد رو بشکنم، نذاشتم ادامه بده و گفتم: اشکال نداره ساناز جان من خریدارو میزارم تو ماشینت شما پدرو ببر، من یسری کار دارم که باید بهشون برسم، سعی میکنم زود بیام خونه. ساناز هنوز کمی متحی بود، ترولی خریدمو همونجا پشت صندوق گذاشتم و با هم رفتیم سمت خیابون، ماشینشون خیلی فاصله نداشت. ساناز در جلو رو باز کرد و کمک کردم که پدرش سوار شه، در رو که بستم اومدم عقب ماشین، ساناز یواش داد زد: آقا..، ایستادم، اومد سمتم: ببخشید که مزاحمتون شدم، پدرم شمارو با برادرم اشتباه گرفته، دور از جون شما چند سالی هست از دستش دادیم. البته این شباهت شما به برادرم بی تاثیر نبوده که شمارو با امیر اشتباه گرفته. گفتم: نه خواهش میکنم، حدس زدم، ببخشید که دخالت کردم، احساس کردم اینجوری راحت تر از من جدا میشه. گفت: بله ممنونم ولی کاش اینکار رو نمیکردید. اینجوری تا شب منتظر شما میمونه. نگاهش رو به زمین دوخت، یه لحظه ناراحتی ای که تو دلش بود رو حس کردم.گفتم: معذرت میخام، راستش قصد نداشتم که ناراحت بشه، شاید نباید اینکارو میکردم. بازم عذرخواهی میکنم. گفت: نه اشکالی نداره، عادت کردیم به این وضعیت. تا شب سراغ شمارو میگیره و کم کم فراموش میکنه. گفتم: خب میتونم هر از گاهی ببینمشون، شاید اینجوری برای ایشونم بهتر باشه که با واکنش سریعش روبرو شدم: نه نه، راستش خیلی خیلی ممنونم از حسن نیت شما ولی دیگه شمارو نبینه بهتره، بهتره این توهمش هرچه زودتر از بین بره، تا باز یکی رو ببینه و یاد امیر بیفته، حداقل یه مدتی آرامش داریم. گفتم: متوجهم، قصد دخالت نداشتم، بیشتر از این هم مزاحمتون نمیشم، امیدوارم زیاد دلتنگی نکنن. گفت: منم ممنونم از شما، ببخشید که وقتتون رو گرفتیم. داشتم بر میگشتم که دیدم دستش رو دراز کرد تا دست بده، باهاش دست دادم و به سمت فروشگاه برگشتم. داشتم به این فکر میکردم که بعد از این شناخت کمی که ازش پیدا کرده بودم اون جذابیت جنسی ای که در نگاه اول ازش ایجاد شده بود رو نداشتم، انگار تبدیل شده بود به یک علاقه ی شخصی.خرید هام تو دستم و بود و نزدیک ماشین شدم، بوق ماشین کناری منو از جا پروند. شیشه رو داد پایین، دیدم همون خانوم پشت فرمونه و پدرش هم کنارش نشسته. پدرش گفت: امیر جان بیا اول خونه ی ما یه چایی بخور بعد برو، خیلی وقته ندیدمت پسرم، متعجب نگاه میکردم، ساناز که شرمندگی از چهره ش میبارید گفت: خیلی وقتتو نمیگیریم داداشی، و باز خیلی آروم گفت: توضیح میدم براتون. دیگه حرفی نمونده بود بزنم. کار خاصی هم نداشتم، یک چایی بود و کمی هم دل پیرمرد شاد میشد. ساناز همین که شیشه رو میکشید بالا گفت: پس بیا دنبالم. خریدارو گذاشتم تو ماشین و دنبالشون راه افتادم. حدود یک ربعی تو راه بودیم. رسیدیم به یه آپارتمان حدود ده ساله، از ماشین پیاده شدم و رفتم طرفشون تا کمک کنم پدرش پیاده بشه. دستشو گذاشتم تو دستای ساناز تا ببردتش سمت اسانسور و منم پشت سرش خریداشونو بردم. داخل اسانسور نه چندان بزرگشون که شدیم روبروی هم ایستادیم. نور هالوژن داخل اسانسور که به پیرهنش میتابید باعث شد تا از بالا خط سینه ش رو بتونم ببینم. که بخاطر پوشش زیاد سوتینش دو سه سانتی بیشتر از دیده نمیشد. فکر میکنم این نوع سوتین ها برای کسانیه که سینه های بزرگی دارن و خیلی تمایل به نمایش دادنشون ندارن. البته دلیلی هم نداشت که توی یه روز معمولی و واسه خرید سعی کنه که حتما اندامشو به نمایش بگذاره.‌وارد آپارتمان شدیم، به نظر ۱۵۰ متر میرسید، ‌وارد نشیمن شدیم که یک دست مبل راحتی قهوه ای زرشکی داخل چیده شده بود. خونه خیلی معمولی ‌و دنجی به نظر میرسید. ساناز گفت: باباجان بیا بریم تو اتاق تا کمکت کنم لباستو عوض کنی، پدر رفت سمت و اتاق و ساناز برگشت سمت من وطوری که پدرش نشنوه گفت: خیلی خیلی ببخشید، راستش نمیخاستم اینجوری بشه اما این دفعه خوشحالیش با دفعه های قبل فرق میکرد. یه برقی تو چشماش میدیدم که بی سابقه بود، باور کنید خیلی مزاحمتون نمیشم، یه عصرونه میخوریم تا پدرم بخابه، خیلی بیدار نمیمونه. گفتم: نه خواهش میکنم مشکلی نیست، هستم در خدمتتون. نفهمیدم که کی روسریش از سرش افتاده بود، موهاش تا روی شونه هاش بود و خرمایی. گفت: بفرمایید بشینید تا برسم خدمتتون. نشسته بودم رو صندلی و آپارتمانشون رو ورانداز میکردم. پدر کنارم نشته بود و از گذشته هاش میگفت تا ساناز وارد نشیمن شد و سینی چایی و کمی بیسکوییت تو دستش بود، باز محو تماشای هیکلش شده بودم. عذاب وجدان داشتم ازین که وارد منزلشون شده بودم برای یه کمک کوچیک و باز چشمم به اندام اون خانوم بود. لباس چندان بازی نپوشیده بود اما این بدن برای من جذاب بود، یک تاپ معمولی یقه بسته مشکی که از روی شونه آستین نداشت پوشیده بود، بازوی های تو پر و سبزه ش دوست داشتنی بود. با یه شلوار استرج قهوه ای که نسبتا تنگ بود ولی فاقش اونقدر کوتاه نبود که بشه همه جزییات رو از جلو دید ولی لرزش رون هاش موقع راه رفتن از دید من پنهان نمیموند. برگشت تا روی مبل روبروی من بنشینه، خط شورت نه چندان تنگش که دیدنش کمی دقت میطلبید با زاویه 45 درجه از روی باسنش به بالا رفته بود، نشست و پاهاشو انداخت روی پاش. تماشای رون توپرش برام لذت بخش بود. شروع کرد به توضیح دادن در مورد کارش به پدرش و حین صحبت کردن موهاش رو از رو شونه هاش جمع میکرد تا بالای سرش ببنده. دیدن زیر بغلش دوباره نگاه من رو به خودش جذب کرد. ازون فاصله میتونستم موهای ریزی که دو سه روز از اصلاحشون میگذشت رو ببینم و کمی عرق که روشون نشسته بود. بستن موهاش تموم شد و تا اینجا جذاب ترین قسمت بدنش رو دیده بودم.

قسمت دوم – آلزایمر شروع کردیم به صحبت کردن. پیرمرد از خاطرات دوران کارمندیش تعریف میکرد و ساناز ساکت مقابل ما نشسته بود و سرش تو گوشیش بود. منم در حال گوش دادن بهش بودم و هر از گاهی حرفشو تایید میکردم. بهش نمیخورد که فراموشی گرفته باشه یا مشکل روحی داشته باشه. تنها چیزی که میدونستم این بود که پسرش رو چند سال پیش از دست داده بود که ظاهرا ضربه بزرگی بهش زده بود. در حین صحبتش نگاهی هم به رون های تپل ساناز میانداختم که چند دقیقه یبار پاهاش رو عوض میکرد. ناخن های پاش مرتب و لاک زده بود توی صندلش خودنمایی میکرد. وسطای حرف پیرمرد چیزی گفت که خیلی تعجب کردم، گفت وقتی ۱۵ سالش بوده از شیراز اومدن به تهران حدودای سال ۵۵. هرجور حساب کردم دیدم اینجوری میشه متولد ۴۰ ینی حدود ۵۷ سال. ولی بهش خیلی بیشتر میخورد. حدس من که از اول حدود ۸۰ بود، یا هفتاد. اینو که گفت متعجب شدم و ناخوداگاه ساناز رو نگاه کردم، سرش رو به نشانه تایید اورد پایین و گفت بابا متولد چهله. تو این چند ساله بخاطر…. حرفش رو‌خورد من بلافاصله خیلی اروم گفتم: اهان متوجهم، طفلکی چقد اذیت شدن. پیرمرد ادامه میداد و از سالهای کارش تو‌کلرخونه کفش ملی میگفت. چاییم داشت تموم میشد که رو کرد به من و گفت: حالا بزا مامان پری از شیراز بیاد، دور هم خیلی خوش میگذره، آخر هفته همینجایی پسر جان. نمیدونم امروز این بار چندمی‌بود که سورپرایز میشدم. انتظار داشتم باز ساناز به کمکم بیاد. احتمالا این سناریو نقش فرزند یه آدم پیر رو شما هم هزاران بار تو‌تلوزیون تماشا کرده باشید، داشتم به این فکر میکردم که اکر ادامه پیدا کنه این قضیه چه اتفاقاتی ممکنه بیفته. ساناز رو‌مرد به باباشو گفت: بیا پدرجان بریم اماده شی برای خواب. اومد پیشونی‌منو بوسید و با ساناز رفت. یه بیسکوییت دیگه برداشتم و منتظر نشستم تا برگرده. بعد حدود ده دقیقه در اتاق پدروش بست و‌اومد بیرون. مستقیم اومد سمت منو منم بلند شدم. اومد جلوی من ایستادو دست راستمو گرفت توی دستشو گفت: واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم، شما واقعا مثل یه برادر امروز به من کمک کردید و من حتی هنوز اسم شمارو نمیدونم. لبخندی زدم و گفتم: خواهش میکنم کاری نکردم، من شمسا هستم، با اینکه پدر جان رو‌زیاد نمیشناسم اما خیلی دلم براشون سوخت، حتما خیلی عذاب کشیدن بعد از فوت برادرتون. تا جمله ی من تموم بشه دستمو همچنان تو‌دستاش نگه داشته بود. نمیدونم از استرس من بود تو این شرایط یا دستای اون که تپل تر از دستای من بودن، دستم داخل دستاش به شدت عرق کرده بود و مطمئن بودم اونم متوجه شده، نهایتم دستمو رها کرد و گفت: آره خیلی، سی سال کارمند کارخونه بود و به اندازه کافی شکسته شده بود، ولی بعد از فوت امیر انگار دوباره سی سال پیر شده. اون قدر که مامان پری با این قضیه کنار اومد اون‌نتونست. قراره پس فردا از شیراز برگرده، امیدوارم تا اون موقع این قضیه از سر بابا بیفته، تا اینجاشم کلی شرمنده شما شدم. ببخشید گفتید اسمتون چی بود؟ گفتم: شمسا، اسم زرتشتیه، البته ما ترک هستیم. این حرفا چیه دشمنتون شرمنده، شمام جای خواهر من خوشحال میشم سر سوزنی کمک کرده باشم. -شما بزرگواری واقعا، خیلی ممنونم ازت. من رو مفرد خطاب کرد و این برام نشونه خوبی بود. راستش ته دلم دوست داشتم که بازهم بتونم بیام پیششون. -خلاصه ببخشید شمسا جان، بیشتراز این مزاحمت نمیشم، امیدوارم هر جا هستین موفق باشین. -ممنونم شمام همینطور. جسارت نباشه میخایین کارت منو داشته باشین، شاید یک درصد مشکلی پیش اومد، به هرحال یه برادر باید هوای خواهرش رو داشته باشته. جمله آخرم رو با کمی لبخند گفتم. نمیدونم جایز بود که کمی شوخی کنم و خودم رو‌برادرش بنامم یا نه. خوشبختانه لبخندی زد و کارتم رو از دستم گرفت و تشکر کرد. رفتم سمت در که زنگ آپارتمان به صدا درومد. گفت: میشه لطفا درو باز کنید؟ احسان شاگردم باید باشه. ببخشید من برم لباس عوض کنم، لطفا درو‌باز بگذارید. خداحافظی کرد و رفت توی اتاق. داشتم اخرین نگاهامو به باسنش مینداختم و لرزش رونهاش موقع راه رفتن که به هم ساییده میشدن رو تماشا میکردم که دستش رو برد بالا تا موهاشو مرتب کنه. پیرهنش کمی اومد بالا و قسمتی از پهلوهاش نمایان شد. تنگی کش شلوار استرجش باعث شده بود پهلو هاش تپل تر نشون بده. کفشامو پوشیدم و داشتم فکر میکردم که ظاهرا اخرین باره که سانازو میبینم. رفتم سمت اسانسور که دیدم خودش داره میاد سمت بالا. در باز شد و یه پسر حدودا ۱۴ یا ۱۵ ساله اومد بیرون. نسبتا لاغر بود و پوست خیلی سفیدی داشت، اپل واچ‌دستش نشون میداد وضع مال خوبی درن. حرفی نزدم، رفت سمت واحد ساناز ‌و منم سوار آسانسور شدم، داشتم به این فکر میکردم که ساناز چه چیزی میتونه تدریس کنه؟ اون شب تا برم خونه به اندام ساناز فکر میکردم، ولی فرداش خیلی به یادش نیافتادم. چهارشنبه صبح بود سرم گرم کار که تلفنم زنگ خورد، شماره آشنا نبود برام، جواب دادم: -الو؟ -الو سلام، خوبین؟ -ببخشید شما؟ -به این زودی منو فراموش کردین؟ عجب برادری هستین! تازه چهره بانمک ساناز اومد تو ذهنم. گفتم:سلام ساناز خانوم، حالتون خوبه؟ بابا خوبن؟ ببخشید به جا نیاوردم. -ممنون مرسی بابام خوبه. راستش نمیدونم چجوری بهتون بگم، اصلا روم نمیشد بهتون زنگ بزنم -چیزی شده ساناز خانوم؟ -ببین شمسا جان (این مفرد خطاب کردنش باز منو جذب خودش کرد) بابا حالش تو این یکی دوروزه خیلی بهتر شده، و خوشبختانه یا متاسفانه هنوز منتظره شماست. -چی بگم ساناز خانوم، منم امیدوارم پدر جان همیشه حالش خوب باشه. چه کمکی از دست من برمیاد؟ اگه بخایین میتونم بازم برسم خدمت پدر جان، البته مزاحم شما نمیخام بشم، میتونم دعوتشون کنم یا بیرشمون جایی. -راستش شمسا جان میدونم شما خیلی لطف داری، ولی خواسته ی من بیشتر از ایناس، نمیدونم چجوری بگم. -خواهش میکنم، تعارف نکنید، اگه کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم -ببینید پری جون امشب میاد، میخاستم دعوتتون کنم عصری تشریف بیارید اینجا. و اگر ممکنه آخر هفته هم اینجا باشید. یکم جاخوردم، فکر نمیکردم همچین درخواستی بکنه، مخصوصا وقتس که منو فقط سه نصف روز دیده بود. -نمیدونم چی بگم ساناز خانوم، من واقعا میخام کمکتون کنم، اما برنامه آخر هفته م مشخص نیست، از طرفی، شاید درست نباشه من آخر هفته اونجا باشم، به حال شما هستی مادر هستن، نمیخام معذب باشین. -نه عزیزم این چه حرفیه، اینجوری نه فقط پدر، من و مامانم از تنهایی در میاییم. فکراتونو بکن و بهم خبر بده، منتظر خبرای خوبما عزیزم گفتنش دومین قدم بود برای صمیمیت. گفتم چشم بهتون خبر میدم و گوشی و‌قطع کردم. از اول هم مطمئن بودم که کاری ندارم آخر هفته. زندگی مزخرف و یکنواخت من چه چیزی میتونست داشته برام به جز یه آخر هفته کسل و معمولی. صبر کردم تا حدود ظهر بهش خبر بدم که میام. حدود 3 اینطورا بود که خودش باهام تماس گرفت. پیشنهاد داد که بیاد محل کارم دنبالم تا بریم دنبال مادرش که میرسید میدون آرژانتین. ساعت 5 بود رسیدیم آرژانتین، مثل همیشه آفتاب بی رحم تابستون که ازش متنفرم میتابید. ماشین روداخل پارکینگ پارک کردیم و اومدیم تو قسمتی که اتوبوس ها میرسیدن، ظاهرا باید یه نیم ساعتی رو منتظر میموندیم. وقتی که پیاده شدیم لباس ساناز توجهم رو به خودش جلب کرد، یه شال مشکی سرش بود با یه مانتوی مشکی که خیلی گشاد، که دکمه های جلوش تا روی شکمش کامل بسته بود، حدس میزنم چیزی زیرش نپوشیده بود ، تو این هوای گرم حق داشت. راه که میرفتیم من چند سانتی ازش عقب تر بودم. مانتو تا زیر زانوش بود و نور خورشید از پشت به ساق هاش میتابید که از زیر ساپورت برق میزد. حسرت میخوردم که چرا نمیتونم از روبرو تماشاش کنم. ایستادیم کناری و اتوبوس هایی که میومدن و میرقتن رو تماشا میکردیم. چون احساس میکنم که دیالوگ های معمولی کسل کننده میشه خیلی از جزیات صحبت هامون نمینویسم. کمی از خودش گفت و ازین که چندین ساله که ویولون میزنه و تدریس میکنه هرازگاهی شاگردی هم میگیره، و نهایتا این که مجرده. من هم از خودم گفتم و زندگی یکنواخت و بی حاصلم. نفهمیدیم زمان چجوری گذشت تا یه اتوبوس پلاک شیراز وارد شد. گفت: فک کنم خودش باشه بزا برم ببینم. رفت و منو گذاشت تا بالا پایین رفتن برجستگی باسنش رو حین راه رفتن و ساق های تپلش رو از توی ساپورت تماشا کنم. چند دقیقه بعد در حالیکه یه ساک دستی دستش بود به طرفم اومد. کمی تند راه میرفت و کمی میدووید. من پشت به آفتاب ایستاده بودم و محو تماشای بدن ساناز بودم که آفتاب بهش میتابید. وقتی که راه میرفت پایین مانتوش که باز بود کنارمیرفت و رون های تپلش از داخل ساپورت خود نمایی میکرد. با هر قدم برداشتن لرزشی از سر زانو تا بالای رونش رو میرقصوند. حتی شکل زانوهاش هم منو تحریک میکرد. پشت سرش هم خانمی که قاعدتا باید پری میبود بهمون نزدیک شد.اگر نمیدونستم که منتظر کی هستم به هیچ وحه احتمال نمیدادم که این پری خانم باشه. حدود 50 سال داشت و برعکس دخترش که یکمی سبزه بود پوست سفیدی داشت. مانتو شلوار کرم روشنی پوشیده بود و مثل دخترش مقید به حجاب بسته ای نبود. نزدیک شد و ساناز معرفیم کرد و گفت: پری جون ایشون همون آقایی هستن که تلفنی برات تعریف کردم. حالا توراه بیشتر باهم آشنا میشیم. باهام دست داد و احوالپرسی کرد. وسایلاشونو گرفتم و رفتیم سمت ماشین و سمت خونه ساناز.

آلزایمر – قسمت سوم توی راه ساناز به مادرش توضیح میداد که چه اتفاقی تو این یکی دو روز افتاد. رسیدیم خونه، نشستم توی نشیمن کنار پدر و ساناز و‌مادرش رفتن توی اتاق که لباس عوض کنن. ساناز برگشت و یه پیرهن دکمه دار پوشیده بود که یقش کمی باز بود. گردن زیباش و بالای سینه هاشو به خوبی نمایش میداد. با یه دامن که حدودا یکی دو وجب از پاشنه بالاتر بود، و بدون جوراب. گرچه دامنش بلند بود ولی باز امیدوار بودم که بتونم ساق های زیباش رو ایندفعه بدون پوشش ببینم. پری خانوم که اومد تعجبم بیشتر شد. شلوار لی تنگی پوشیده بود، نسبتا لاغر بود و سایز باسنش متوسط بود، ولی توی شلوار‌لی خیلی زیبا بود. یه پیرهن قرمز یقه باز پوشیده بود که خیلی کم از خط سینه اش دیده میشد. فکر کنم تو این سن خط سینه بیشتر به واسطه تنگی سوتین دیده میشه تا سفتی سینه ها. ساناز با یه سینی چایی اومد و کنار من دولا شد تا برای پدر و مادرش چایی بزاره. داشتم حدس میزنم که چه صحنه ای در انتظار من خواهد بود، نوبت من که شد چایی رو برداشتم، یقه گشادش اجازه داد تا بتونم سینه های به هم فشرده شدش توی سوتین رو برای چند لحظه ببینم. از همونجا تونستم نرمی و تراوتش رو حس کنم. سینی رو گذاشت روی میز و کنار ما نشست. پاش رو که انداخت روی پاش دو سه وجب از ساق پاش نمایان شد. جای دونه دونه موهاش که ظاهرا به تازگی اصلاح کرده بود جذابیتش رو دو چندان میکرد. مشغول صحبت بودیم که زنگ در خورد، ساناز گفت من باز میکنم احتمالا باید دانیال باشه شاگردم. پری خانوم بلند شد دست شوهرشو گرفت رفتن سمت اتاق، – پاشو یکم استراحت کن تا شب زود نخابی، شب میخای کنار پسرمون شام بخوری. لبخندی زد و اومد نزدیک من و گونه ام رو بوسید. آمادگی اینکارش رو نداشتم و موهای بدنم کمی سیخ شد. دانیال اومد بالا و دیدم همون پسریه که اونروز دم آسانسور دیده بودمش. لاغر بود قدش نسبت به سنش بلند بود. سلام کردیم. رفت سمت اتاق ساناز و سانازم با لبخندی بر صورت رفت داخل. در اتاق رو پشت سرشون بستن و من تنها موندم توی هال. داشتم به این فکر میکردم که چرا یهو تنها شدم. خودم رو با گوشیم مشغول کردم و به صدای نخراشیده ی ویولون که از توی اتاق میومد گوش میدادم. فک کنم ده دقیقه نشد که دیگه صدای ویلون نمیومد. داشت حوصلم سر میرفت که صدای ویبره یه گوشی حواسمو پرت کرد. یکم گشتم تا روی همون مبلی که ساناز روش نشسته بود پیداش کرد. حدس زدم برای ساناز باشه. برش داشتم و رفتم سمت اتاق، نمیدونم چرا در نزدم، آروم در‌ رو باز کردم، کاری که ای کاش نمیکردم. دانیال در حالیکه دکمه ها پیرهنش باز بود نشسته بود روی‌ تخت و کمی به عقب خم شده بود و دستهاش از پشت تکیه گاهش بود. چشماش رو بسته بود و سرش به سمت سقف بود. ساناز روی زانو رو زمین نشسته بود و باسن بزرگش از همیشه بیشتر خودش رو نشون میداد. سر ساناز میون پاهای دانیال بالا و‌ پایین میرفت. دانیال شلوارش رو کامل درآورده بود. لبه های پیراهن ساناز که از کنارش آویزون شده بود نشون میداد که الان دانیال شاهد چه صحنه زیباییه. گوشی همچنان تو‌ دستم می لرزید و من میخکوب شده بودم. برای یک لحظه دانیال نگاهش به من افتاد. تازه به خودم اومدم که چه اتفاقی افتاده. در اتاق رو آروم چفت کردم و برگشتم توی هال و گوشی سانازو گذاشتم همونجا روی مبل. حدود ده دقیقه که گذشت ساناز سراسیمه از اتاقش اومد بیرون، خیلی سعی میکرد که آروم نشون بده ولی نمیتونست حال درونیشو پنهان کنه. من چیزی به روش نیاوردم. گفت: عه خوبی شمسا جان؟ ببخشید تنها موندی از خودت پذیرایی میکردی. حالتش جوری بود که انگار دنبال چیزی میگشت. بهش گفتم راستی گوشیت فکر کنم زنگ خورد، همونجا روی مبله. گوشیشو‌ برداشت و رفت توی اتاق. سه دقیقه نشد که با مانتویی که روی همون لباسا پوشیده بود با عجله اومد بیرون و گفت: ببخشید من یه کار فوری برام پیش اومده، سعی میکنم دیر نیام، مواظب ماماینا باشیا داداشی. سعی میکرد خودشو‌ خونسرد نشون بده ولی چندان موفق نبود. داشت از در میرفت بیرون و من همچنان بی کلام نگاهش میکردم که یهو مکث کرد، برگشت سمت من و گفت: راستش….. من… ینی دانیال…. متوجه شدم که دانیال بهش گفته من شاهد ماجراشون بودم. یه لبخند کمرنگ زدم و گفتم: برو آبجی خیالت راحت باشه من پیششم. یکم جا خورد، نمیدونم انتظار چه حرفی از جانب من رو داشت، چند ثانیه به هم خیره شده بودیم تا اینکه یهو نزدیکم شد و گوشه لبم رو بوسید و رفت. هنوز از شوک و لذت بوسه‌ش در نیومده بودم که یادم افتاد همین چند دقیقه پیش داشت با لباش چیکار میکرد. رفتم توی اتاق پیش دانیال. نشسته بود روی تخت و زانوهاش رو بغل کرده بود. کمی مضطرب به نظر میرسید. گفت: شما برادر ساناز جون هستین؟ ندیده بودم تاخالا شمارو. گفتم: اره مسافرت بودم. چرا رنگت پریده؟ از من میترسی؟ گفت: نه نه خوبم. صداش میلرزید. یه لیوان اب براش ریختم و دادم دستش. گفتم: راحت باش، من به ساناز خیلی اعتماد دارم، میدونم بی دلیل کاریو نمیکنه. چرا راحت نمیشینی؟ همچنان زانوهاشو بغل کرده بود. -دکمه های پیرهنتم که بالا پایین بستی، چرا عرق کردی انقد؟ گرمته؟ بیا دکمه هاتو درست کنم. دستمو آروم بردم جلو دونه دونه دکمه هاشو باز کردم. بدن سفید و بی مویی داشت. استخوناش تا حدودی پیدا بود. گفتم: بهتری الان؟ گفت: خوبم دارم خنک میشم. همچنان به خودش میپیچید. -جاییت درد میکنه؟ -نه خوبم، یکم پام تیر میکشه، باید برم کم کم. -اینجوری که نمیشه، ساناز تورو سپرده دست من. حدس زدم درد از ناحیه بیضه ش باش، سعی میکرد روناشو به هم فشار بده. -بلند شو واستا ببینم، ممکنه خطرناک باشه. آروم شلوارشو کشیدم پایین، ظاهرا فرصت نکرده بود شورتش رو بپوشه. گفتم اجازه میدی؟ با حرکت سر بهم اجازه داد. عجیب بود برام چون تو این سن باید موهای اطراف آلتش در میومد ولی دانیال اصلا مو نداشت. آروم با دستم کیرش رو گرفتم و بلندش کردم. یکی از بیضه هاش به نظر میرسید متورم شده باشه. خیلی خیلی آروم بیضه شو گرفتم تو دستم که با صدای آخ گقتنش ولش کردم. -بیضه ت درد میکنه؟ – آره -بشین روی تخت. خودمم نمیدونستم چیکار دارم میکنم. انگار این دستای من نبودن که داشتن کیر دانیال رو لمس میکردن. از آخرین بار که تو بچگی به آلت یک همجنس دست زدم بیشتر از بیست سال میگذشت. نمیدونم الان چه نیرویی بود که منو به جلو میبرد. دانیال نشست من آروم شروع کردم به مالیدن کیرش. بهش گفتم: وقتی که ساناز داشت برات ینی… میدونی که چی میگم، ارضا نشدی اون موقع؟ گفت: نه گفتم: فک کنم به خاطر همینه، منی جمع شده تو بیضه ت، باید آروم خالیش کنی تا التهابش بخابه، راحت بشین و اون بالشو بزار پشت کمرت. تکیه داد به بالش، آروم در حال مالش کیرش بودم و حواسم به خودم نبود که چقدر تحریک شدم. کیرش سفت شده بود و شاید به 10 یا 12 سانت میرسید. گفتم خوبی؟ دیدم چشماشو بسته و باز رفته تو حس. واقعا اختیارم دست خودم نبود، انگار دیدن فیلم پورنو از من یه شخصیت دیگه ای ساخته بود که درون من پنهان بود. انگار این همه سال یه گرایش شدیدی رو درون خودم پنهان کرده بودم. آروم سرم رو بردم نزدیک کیرش و سرش رو بوسیدم. زبونم رو دراوردم و دور سرش چرخوندم. بلندش کردم و زبونم رو از زیر کیرش ازونجاییکه از بیضه هاش شروع میشه کشیدم تا با بالاش رسیدم. چند بار اینکارو کردم و نهایاتا سرش رو وارد دهنم کردم، این حرکتم همراه شد با آه بلندی که کشید. کم کم اندازه ای از کیرش رو که وارد دهنم میکردم بیشتر و بیشتر میکردم . سرعتم رو بیشتر. خودم نبودم انگار. فقط لذت میبردم. با دست دیگم پشت بیضه هاشو خط زیر باسنش رو میمالیدم. ناخودآگاه دستم به سوراخ کونش نزدیک شده بود. حس میکردم که هیچ مویی نداره. داشتم مکیدنم رو ادامه میدادم که جهش مایع داغی رو درون دهنم احساس کردم. با سه چهار تا جهش آبش توی دهنم خالی شده بود و متوجه طعمش نشده بودم که چقدر تلخه. یه دستمال کاغذی برداشتم و اون مقداریش که تو دهنم بود رو تف کردم توش. میخاستم دور دهنم و لبم رو پاک کنم که دیدم دانیال داره خیره منو نگاه میکنه. بهش گفتم بخاب یکم استراحت کن. گفت: خاله ساناز اینجور وقتا لبامو میبوسه. مونده بودم چی بگم. ینی واقعا دلش میخاست ببوسمش؟ سرمو بردم طرفش. لبامو به لباش نزدیک کردم که خودش اومد جلو و شروع به بوسیدن لبام کرد. زبونش رو روی لبام میچرخوند و سعی میکرد آبش رو از روی لبام برداره. با تقلایی کرد فهمیدم زبونش رو میخاد وارد دهنم کنه. اجازه دادم. زبونش رو توی دهنم میچرخوند و آخرش با لباش زبونم رو مکیید. بعد ازم فاصله گرفت و با چشمای خمارش بهم خیره شد. بهش گفتم دراز بکش. پشتش رو کرد به من و دراز کشید. داشتم با دستمال دور لبم رو پاک میکردم که نگاهم به کون سفیدش افتاد. لاغر بود به خاطر همین چندان توپر نبود و سوراخ کونش راحت دیده میشد. نمیدونستم چرا به سوراخ کون یه پسر اینطور خیره شدم. سعی میکردم به هیچ چیز فکر نکنم، حتی از خودم هم خجالت میکشیدم. ناخودآگاه سرم رو بردم جلو و کونش رو بو گردم. لبم رو چسبوندم بهش و نفسای گرمم به پوست نرم باسنش میخورد. نمیدونستم چیکار دارم میکنم. کنارسوراخ کونش رو آروم بوسیدم. دانیال ولی بیحرکت خوابیده بود و عکس العملی از خودش نشون نمیداد. سرم رو بردم عقب. نمیدونم چقدر زمان گذشته بودو. انگار یهو به خودم اومدم. شلوار دانیال رو برداشتم و سعی کردم آروم پاش کنم. شلوارش رو تازانو کشیدم بالا که یهو از پشت یه جیغ کوچیکی شنیدم. برگشتم. پری خانوم با چشمای از حدقه در اومده دشات منو نگاه میکرد. چه معنی ای میتونه داشته باشه وقتی یه پسر جلوی یه مرد بزرگتر از خودش دراز کشیده با شلوار و شورتی که تا زانو پایینه؟ شروع کردم به عرق کردن و زبونم بند اومده بود. گفتم: پری خانم من… ینی دانیال … پاش درد میکرد…. . نمیدونستم چی دارم میگم. پری خانم درو بست و رفت. شلوار دانیال رو پوشوندم و بیدارش کردم. رفتیم توی هال و فرستادمش رفت. تازه کم کم مغزم داشت به کار می افتاد که چه اتفاقی افتاده. خواب بودم یا بیدار. هنوز دهنم از طعم آب دانیال تلخ بود. تصویر متحیر پری خانم از جلو چشمام کنار نمیرفت. رفتم سراغ کت و موبایلم. ظاهرا دیگه جایی نداشتم تو اون خونه.

آلزایمر – قسمت چهارم داشتم کفشمو میپوشیدم که ساناز از در وارد شد، از چهرم خوند که حال مساعدی ندارم. گفت: کجا میری؟ گفتم:راستش اومدن من از اولم صحیح نبود. باید برم. -چرا آخه؟ چیزی شده؟ ببینم، نکنه در مورد دانیاله من که … نزاشتم حرفش رو ادامه بده، گفتم: در مورد دانیال هست اما نه اون چیزی که تو فکر میکنی، بین شما هر چیزی هست به من غریبه مربوط نمیشه، ببین… راستش .. پری خانوم… ینی من…. هنوز حرفم تموم نشده بود که پری خانوم اومد بیرون از اتاق: کجا شال و کلاه کردی پسرم؟ بابات تازه بیدار شده، میخایم شام بخوریم.نگاه متعجب منو دید ولی توضیح بیشتری نداد. اومد کتم رو از دستم گرفت و آویزونش کرد و برگشت سمت اتاق. ساناز گفت: چیه نکنه از مادرم میترسی؟ نترس اون با حضور تو مشکلی نداره، تازه از تنهاییم در میاد. تا شب که بخابیم صحبت زیادی نکردیم. من دائم سرم پایین بود و حتی روم نمیشد هیکل زیبای ساناز رو ورانداز کنم. ساناز که اتاق جداگانه داشت. جای منم تو اتاق خالی پسرشون انداختن، از توصیف حس عجیب خوابیدن توی اون اتاق صرفنظر میکنم فقط میگم که خیلی نگذشته بود بدخواب شده بودم. رفتم سمت آشپزخونه دنبال آب، چراغ زیادی روشن نبود، در یخچالو که بستم یهو جا خوردم، پری خانم با یه لباس خواب یکسره سفید جلوم سبز شد. لباسش دو تا بند نازک روی شونه های سفیدش داشت و تا روی سینه هاش رو میپوشوند. سوتین نبسته بود به خاطر همین خط سینه ای دیده نمیشد. زیر لباس حریر مانندش دوتا سینه ی بزرگ که کمی از هم فاصله داشتن و برجستگی نوک سینه هاش به راحتی تو سایه روشن تنها لامپی که توی راهروی روبرو آشپزخونه بود قابل رویت بود. اومدم بگم چیزی شده که انگشت اشاره شو گذاشت روی لباش. بعد اشاره کرد که دنبالش برم. حس شهوتم با ترس آمیخته شده بود. سر جمع 24 ساعت با این خونواده نبودم و حالا تو این موقعیت قرار داشتم. دنبالش رفتم تا وارد اتاق وسطی شد. پشت سرش رفتم تو اتاق، پشت به در بود که نزدیک من شد و دستشو ازکنارم به دستگیره در رسوند و خیلی آروم درو بست. فاصلش با من هی کمتر میشد و من بین در و پری گیر افتاده بودم.صورتش رو نزدیک صورتم کرد و حدود پنج سانتیمتری من ایستاد. آروم گفت: به خونه ی من خوش اومدی، نمیدونم با چه نیتی وارد اینجا شدی، نمیدونم چرا به ساناز نزدیک شدی، بهت نمیخورد آدم بدی باشی، ظاهر خیلی آروم و موقری داشتی. ولی میبینی، همیشه نمیشه به ظاهر آدما اعتماد کرد. اشتباهی که ساناز بار اولش نیست مرتکب شده. خیلی آروم اومدم بهش بگم که اونطور که فکر میکنه نیست. هیس آرومی گفت و انگشتشو آورد بالا. نوک انگشتتشو روی لبهام چرخوند، اومد روی چونه م، انگشتش رو آورد پایین تر و روی سینه م چرخوند. بعد گفت: اما حالا که اومدی باید تاوان بدی. بین تو و ساناز و شاگردش هرچی هست به خودتون مربوطه. حق من جداست. اون پیرمرد رو میبینی تو اون اتاق خوابیده، سه ساله که فقط اسمش همسر منه، حالا که داری اونو گول میزنی باید منم گول بزنی. دیگه سعی نکردم هیچ حرفی بزنم، فقط توی چشمهاش نگاه میکردم. دستش رو برد سمت دستگیره در، با فکر اینکه میخاد برگرده به اتاقش داشتم آروم میشدم، که صدای چرخوندن کلید توی در بهم گفت که اشتباه میکنم. حرکت خاصی نمیکردم، منتظر اولین واکنش از سمت اون بودم. دستش رو برد زیر تیشرتم و شکمم رو نوازش کرد. ناخودآگاه تکون خوردم و فهمید که چقدر به لمسش حساسم. دستش رو آروم برد پایین تر و از روی شلوار دنبال کیرم میگشت. کیرمو که حالا دیگه به سفت ترین حالت خودش رسیده بود از روی شلوار میمالوند. دیگه ترسی که داشتم جاشو به شهوت داده بود. خیلی آروم دستم رو بردم سمت بازوها و شونه ی لختش و آروم نوازششون میکردم. تا اینکه دستشو برد داخل شورتم و بی واسطه دور کیرم حلقه کرد. منم از فرط هیجان آهی کشیدم و جفت سینه هاشو تو دستام گرفتم. لباش رو آورد جلو با مکشی شدید مشغول لب گرفتن شد. با فشار بیشتری کیرم رو میمالوند و از فرط شهوت زیادی که داشت لبمو ول میکردو صورتم و گردنم رو لیس میزد. دستامو آوردم پایین تا بتونم به میون پاهاش برسونم. ولی لباس بلندش کارو برام سخت کرده بود، دیگه طاقت ایستادن هم نداشتم، توی حرکت جامونو عوض کردیم و چسبوندمش به در، انگار اصلا نگران این نبودیم که کسی صدامونو بشنوه. نشستم روی زانو و سرمو بردم زیر لباس خوابش. شرت پارچه ایش رو کشیدم پایین و چشم بسته دهانمو بردم سمت کسش. خیلی خیس و لزج شده بود. فرصتی برای تحریک کردنش نمونده بود. چوچولش رو میمکیدم و زبون میزدم. موهای بالای کسش بلند شده بود. از برخورد موهای کسش به صورتم لذت میبردم. دستاشو گذاشته بود روی سرم و به کسش فشار میداد. سرعت مکیدن و لیس زدنم رو تند تر کردم تا احساس کردم عضله های پاش منقبض شده و به داخل فشارش میده تا اینکه فشار دستش روی سرم قطع شد. آروم از کسش فاصله گرفتم و سرمو از زیر لباس بیرون آوردم. دیدم چشماشو بسته و مایل به در تکیه داده، چیزی نمونده بود که غش کنه، بلند شدم و بغلش کردم، چند ثانیه ای تو همون حالت بودی تا خودش رو از من جدا کرد. تو چشمام نگاه کرد و گفت: مرسی. لبخند ضعیفی روی لبش بود. خیلی آروم قفل در رو باز کرد و رفت به اتاقشون. من هم فهمیدم که امیدی به ارضا شذن من نیست.رفتم دستشویی و با آب سرد خودم رو آروم کردم و خوابیدم. صبح که بلند شدم اولش نفهمیدم که کجام، کم کم وقایع دیروز یادم اومد. اومدم سمت آشپزخونه، ظاهرا خبری از کسی نبود. یه چایی برای خودم ریختم و رفتم سمت هال. میل به هیچ چیز نداشتم. چند دقیقه بعد درب آپارتمان باز شد و ساناز وارد شد. -سلام صبح بخیر بیدار شدی؟ -اره تازه بیدار شدم -صبحونه خوردی؟ -نه ممنون میل ندارم، باباینا نیستن؟ -نه پری جون بابارو برده آزمایشگاه تا ظهر میان. من رفته بودم یکم بدووم. این اضافه وزنه داره واقعا بران دردسر میشه. گفتم: اضافه وزن؟ شما که خوبی. گفت: خوبم؟ ینی چی؟ گفتم: نه منظورم اینه که اندامتون ینی هیکلتون … متناسبه. گفت: ای بابا چی میگه داداشی. آینه و ترازو که به آدم دروغ نمیگن. همونجا پشت در مانتوشو در آورد. یه ساپورت ورزشی ریباک تنش بود که پاهای خوش تراشش رو کامل نشون میداد. رون هاش توپر بود کمی تپل، همین هوس من رو بیشتر میکرد. باسنش تو اون ساپورت تنگ خودنمایی میکرد. عقب ساپورتش هم از پشت ساق تا کمی بالاتر از پشت زانوش توری بود و میشد ساقای خوشگلش رو دید. ترکهای ریزی هم پشت ساقش بود که احتمالا موقع افزایش وزن ایجاد شده بود. مجموع اینها برای من خیلی جزاب بود. وقتی که برگشت سمت من تازه متوجه شدم که تاپ تنگ ورزشی هم پوشیده و بازو ها و شونه های لختش معلومه. سینه های بزرگش درون تاپش زندانی بودن. کاش یکی پیدا میشد و آزادشون میکرد. دید که بهش خیره شدم. اومد سمت من. قطرات عرق هنوز از روی گردنش به پایین میومدن. گفت: چیه؟ آدم به خواهرش اینجوری خیره میشه؟ -اگر به زیبایی شما باشه شاید -واقعا؟ به چشم تو من زیبام؟ کجای این هیکلم زیباست؟ باسن بزرگم؟ -همه ی اندامت. خودمم حدس زده بودم که دارم زیاده روی میکنم. رفتار دیشب پری منو پررو کرده بود. اومد سمتم. گفت: راستی صبح با دانیال صحبت کردم. بهت سلام رسوند. عرق سردی نشست روی پیشونیم. دعا میکردم که چیزی بهش نگفته باشه. ولی انگار… -خیلی ازت خوشش اومده، بهم گفت که ظاهرا توام به شیوه ی خودت ویولن تدریس میکنی. -بهت گفته همه چیو؟ با پوزخندی گفت: با جزئیات. ولی تو نمیدونستی که غر زدن شاگرد مردم جریمه داره؟ اونم جریمه سنگین؟ -من باور کن نمیدونم چی شد، نمیخاستم اینجوری بشه، فقط میخاستم به دانیال کمک کنم تا درد نکشه. نزدیک من شد. هلم داد سمت دیوار. دستاشو برد بالا یرش تا موهاشو ببنده. باز چشمم افتاد به زیر بغلش که خیس از عرق بود، و همچنان اصلاحش نکرده بود. متوجه نگاهم شد. گفت: چیه؟ به کجا خیره شدی؟ میبینی چه عرقی کرده؟ باید برم حموم تا اصلاحشم بکنم. دستاشو بالا نگه داشته بود و اومد سمتم. آروم گفت: خیلی وقت نداری تا برم حموم. انگار ذهنم رو خونده بود. صورتم رو بردم نزدیک زیر بغلش و اول بو کردم. آروم زبونم رو درآوردم و از پایین شروع کرم به لیسیدن زیر بغلش به بالا. موهای ریز با طعم عرقش میومد زیر زبونم. همینطور لیس میزدم و سرعتم رو بیشتر میکردم تا دیگه مشخص نبود خیسی زیر بغلش عرقه یا آب دهن من. گفت: بسه دیگه خوردی منو. ازش فاصله گرفتم و گفتم: تو چیکار کردی بامن؟ سریع برش گردوندم و چسبوندمش به دیوار. گفت: چه خبرته مگه دزد گرفتی؟ دولا شدم و تاپش رو دادم بالا از پایین ستون فقراتش شروع کردم به لیس زدن. میرفتم بالا تا جایی که تاپش اجازه میداد. کم کم خودش رو خم میکرد و کونش رو میداد سمت من. گفتم بره روی زانوش. سرم رو از روی ساپورت گذاشتم روی باسنش. آروم دوطرف ساپورت رو گرفتم کشیدم به سمت خودم تا کون بزرگ و سفیدش نمایان بشه. تو اون لحظه به هیچ چیز فکر نمیکردم جز لیسیدن سوراخ کونش که آغشته به عرقش شده بود. با دستام کونش رو باز کرده بودم و زبونم رو به سوراخش رسوندم مشغول شدم. از زیر دستم رو به کسش رسوندم که برعکس پری مونداشت، ولی همونقدر خیس بود. کمی که گذشت برش گردوندم و به پهلو خوابید روی زمین. منم برعکس کنارش دراز کشیدم و صورتم رو بردم سمت کسش. انگشت اشارم رو هم با آب کسش خیس کردم و از پشت رسوندم به سوراخ کونش. شروع به لیسیدن کسش کردم و آروم هم یکی دو بند انگشت داخل کونش فرو میکردم. اونم شلوار منو بالاخره کشید پایین و با داغ شدن کیرم فهمیدم مشغول خوردنشه. چیزی که لذت منو بیشتر میکرد لیسیدن زیر بیضه هام بود. با تکونایی که میخورد فهمیده بود که به جای حساسی رسیده دیگه از کیرم فاصله گرفته بود. کیرم رو تو دستش گرفته بود و در حالی که من کسش رو میبلعیدم سرش رو از میون پاهام به سوراخ کونم رسونده بودو مشغول لیس زدن شد. ناگهان از لیس زدن دست کشید و یکی از انگشتاش رو به سوراخ کونم رسونده بود. دوباره مشغول خوردن کیرم شده بود و سعی میکرد انگشتش رو داخل کونم فرو کنه. جفتم نزدیک ارضا شدن بودیم و نظم حرکاتمون بهم ریخته بود تا من دیگه حال خودم رو نفهمیدم.جهش های بی امان کیرم رو میون دست و دهن ساناز حس میکردم و صورتم که از آب کس ساناز خیس شده بود غرق مکیدن کسش بودم تا اونم با فشار دستش روی سرم بهم فهموند که بس کنم. خیلی آروم سر کیرم رو میلیسید و تکونای کوچیک بعد ارضا شدنش رو میدید. من هم مثل بی حرکت سرم رو روی رون پاش گذاشته بودم و آروم از کسش فاصله میگرفتم. هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد. در همون حالت چشمامون کم کم بسته شد.

خاطرات یک بایوسکشوال (۱) سلام اسم مستعار من میلاد و توی تمام سایت های سکسیم خودمو به این نام معرفی می کنم.من در حال حاضر 29 سالمه و جق از تقریبا 14، کون دادن و سکس با هم جنسمو از 17 سالگی و سکس از وقتی رفتم دانشگاه دوست دختر پیدا کردم شروع کردم.بیوسکشوال تا اونجایی که من توی این چند سال توی سایت های خارجی فهمیدم یعنی با هر دو جنس مخالف و موافق حال می کنن. منم لذت حال کردنو با هر دو جنس دوست دارم و واقعا برام فرق نمی کنه با دختر باشم یا پسر هر کردوم لذت خودشونو داره. من گی نیستم چون گی ها فقط به مرد حس دارن و نه فقط حس جنسی.توی اولین داستانم از لحاظ بدنی خودمو معرفی می کنم که دیگه تو داستان های بعدی برم سراغ داستانم.من بدنم مودار تقریبا درشت هستم و قدم 176 و وزنم 90 کیلو البته الان ولی قبل ها لاغر تر بودم اما نه دیگه فیت همیشه شکم داشتم یه کم، کون کیرمو همیشه شیو می کنم سایز کیرم الان 18 کلفتی 4.5 خوب قطعا کوچیکتر که بودم اندازشم کوچیک بوده ولی به نسب کیرایی که تا حالا از نزدیک دیدم بجز یکی کیرم بزرگ بوده. تیپم خوب قیافه معمولی دارم.کونمم سفید و تپلیه.خوب دیگه بریم سر داستان زندگی من من از بچگی تقریبا 9 و 10 سالگی با پسر خالم به اسم سامان( مستعاره ) و دختر خاله هام شیطونی می کردیم به قول خودمون دکتر بازی. بعد از مدتی ارتباطم با دختر خاله ها از این نظر قطع شد. همیشه با سامان بهش فکر می کردیم. یه روز که خونه سامان اینا بودیم داشتیم در باره کارایی که می کردیم با دختر خاله ها حرف میزدیم که سامان پیشنهاد داد بیا با هم از اون بازیا بکنیم. من اون موقه 11 و اون 10 سالش بود با ترس گفتم چی کار کنیم دکتر بازی؟ گفت آره تو بشو مریض من معاینت می کنم و برعکس گفتم باشه. رفتیم سر تراسشون چون وقتی میشستین تو تراس نه از بیرون دید داشت نه از توی خونه و اگه کسیم می خواست بیاد توی تراس باید در اتاق باز می کرد که ما صداشو میشنیدیمو سریع کارامون طبیعی می کردیم.خلاصه شروع به بازی کردیم با هم ور می رفتیم مثلا اون دول منو میگرفت نیگاه می کرد و منم ماله اونو و دست به کونامون میزدیم از اون موقه منو سامان هر وقت تنها می شدیم از این کارا با هم می کردیم تا رفتیم راهنمایی من سوم راهنمایی بودم و اون دوم اون موقه تازه تو مدرسه از بچه ها میشنیدم که سکس چی و معلم پرورشی میو مد با بچه ها در باره عمل لقاح اینکه اگه شب پاشدیم دیدیم مامان بابامون لخت رو همن واسه چیه شکه نشیم حرف میزدی. یه روز که سامان اومد خونمون قضیه سکس بچه به دنیا اومدن گفتم اونم گفت فردا به دوستاش تو مدرسه میگه. گذشت و سامان یه روز با خالم اومد خونمون مامانم و خالم رفتن پاساژ خرید منو سامانم طبق معمول همیشه لخت شدیم همو دست مالی کردیم وسط دست مالی سامان گفت میلاد می دونی جق چیه گفتم نه گفت برو یه کرم بیار،منم رفتم کرم آوردمو یذره مالید به دستشو دستشو گذاشت روی دول منو شروع کرد به مالیدن سرش یه حس قلقلک همراه با لذت داشتم همینجوری ایستاده چشامو بسته بودمو سامان برام میمالید. یه لحظه چشامو باز کردمو دولمو دیدم تا حالا اونقدر بزرگ شده ندیده بودمش. یکم که مالیدش یهو یه حس نفس تنگی با حس کم شدن یه چیزی از بدنم و اینکه چشام بسته شد واینا بهم دست داد شل شدم نشستم روی تخت اتاقم چشامو که باز کردم دیدم یه قطره سفید رنگ سر دولمه ترسیدم سامان خندید و گفت که نترس خره به این کار میگن جق اون سفیده ابه که میگن بهش منی و اینو باباها میریزن تو اونجای مامانا بچه به وجود میاد. بعد یه دستمال آورد آبرو از روی دولم جم کرد گفت حالا تو برای من بکن همین کارو منم کرمو زدم به دستمو سر دولشو گرفتمو شروع کردم به مالیدن سامانم مثل من چشماشو بست و نشست روی تخت منم شروع کردم به جق زدن براش یکم که زدم آب اونم اومدهه که بیشتر از من بود برای اینکه نریزه روی تختم دستمو گرفتم زیرش، گفتم چرا مال تو انقدر بود گفت از اون موقعه ای که به دوستام در باره سکس مامان باباها گفتم اونا هم این کارارو بهم یاد دادنو از اون موقه من جق میزنم واسه همین زیاد شده مال توم بعد از چند بار زدن زیاد میشه.از اون روز دیگه کار ما شد جق زدن با هم و دستمالی کردن معمولی همدیگه. اینم بگم من کلا از بوی لای پا مردو زن خوشم میاد نه اینکه عرق کرده باشنا مثلا میرن حموم میان میشینن چند ساعت بعد یه بوی خاصی داره نمی دونم شما هم حس کردین یا نه ولی منو حشری می کنه و بوی لای کونم دوست دارم وقتی با سامان جق میزدیم من بوش می کردم اونم از این کار خوشش میومد.بعد از یه مدتی که دیگه وارد اول دبیرستان شدم آخرای سال بود با فیلم سوپر آشنا شدمو از بچه ها فیلم سوپر میگرفتمو میاوردم خونه با سامان میدیدیم جق میزدیم. توی تمام فیلما میدیدیم زن برای مرده کیرشو می خوره منو سامان به هم نیگاه می کردیمو برای هم جق میزدیم من خیلی دلم می خواست امتحان کنم ببینم چرا انقدر با ولع کیرو می خورن یه روز که سامانو مامانش خونه ما بودن طبق معمول همیشه بعد ناهار مامانامون خوابیدن منو سامان رفیتیم توی اتاق منو با کامپیوتر نشستیم فیلم سوپر دیدن یه نگاه به سامان انداختمو گفتم بیا برای هم بخوریم سامان خوشش نمیومد شروع کردم باهاش حرف زدن و راضیش کردم که حداقل امتحان کنیم. رفتیم کیرامونو شستیم اومدیم سامان گفت تو اول بخور بعد دراز کشید من کیروشو از شلوارش دراوردم هنوز چون با آب یخ شسته بودش خواب بود خیس سرکیرشو گرفتم جلوی دهنمو، دهنمو باز کردمو شروع کردم سرشو میک زدن، خیلی خوب بود چون هنوز بیدار نشده بود نرم بود توی دهنم میک میزدم یکم کش میومد یه حس ترشیو شوری خاصیم تو دهنم داشتم.یکم که خوردم کیرش بلند شده بود دیگه، سر کیرشو دراوردم از دهنم یکم با دست که باهاش بازی کردم یه مایه بی رنگی ازش اومد بیرون که کش میومد با انگشت زدم بهشو دیدم کش میاد سامان گفت چیه این گفتم نمیدونم، منی که نیست چون بی رنگه. گفت بهش زبون بزن ببین چیه اولش دلم نیومد بعد گفتم خوب بد بود تفش می کنم. نوک زبونمو زدم چیزی حس نکردم یهو سامان کلمو گرفت کیرشو کرد دهنم، انگشتو انداخت زیر کیرشو کیشد جلو که هرچی از این آب بیرنگ تو لوله ی کیرش بود ریخت تو دهنم گفت سوسول نباش مزش کن منم مزه مزه کردم دیدم همون طم ترشو شوری که موقع خوردن تو دهنم میومد و من دوست داشتمو می داد که علاقمنده به مزش شدم به سامان که گفتم اونم دوست داشت امتحان کنه. خلاصه کیرشو حسابی خوردمو آبش که داشت میومد مثل همیشه زد رو شونم منم دستمالیو که از قبل آماده کردم زیر کیرش گرفتمو به صورت وحشتناکی آبش پاشید بیرون یکمش پاشید روی صورتم ( که خوشم اومد ولی تا مدت ها بهش نگفتم) رفتم صورتمو شستمو اونم اومد کیرشو شست رفتیم توی اتاق گفتم حالا نوبته تو گفت نه و اینا بلخره راضیش کردم بخوره سر کیرمو که کرد دهنش من رفتم فضا کیرم توی یه جای خیسو لیزو داغ بود با اینکه سامان مثل من نمی خورد ولی خوب بازم کلی حال کردم وآبم مثل خودش اومد ولی نپاچید. اون روز گذشت دیگه به کارامون ساک زدن برای هم اضافه شده بود و منم عاشق اون قسمتش بودم که سامان حشری بشه و او آب بیرنگ که بعدها فهمیدم اسمش پیش آبه بیادو من اون طم ترش و شور تجربه کنم.تا دوم دبیرستان کار ما این بود.خوب اینم آشنایی من با جق و ساک و از همه بهتر رابطه نزدیکم با سامان بود. ببخشید قسمت های سکسیش با سامان کمتر بود من می خوام سعی کنم تمامی تجربیات جنسیم با پسرو دختر به اشتراک بزارم شاید برای کسی راه حلی پیدا بشه واسه لذت بیشتر. خیلی چیزارم تجربه کردم که بعضی از دوستان می خوان تجربه کنن شاید با خوندن تجربیات بنده بتونن درست تصمیم بگیرن که این کارو بکنن یا نه!دوستان روز خوبی داشته باشینسعی کنیم توی سکس حالا هر مدلشه و با هر جنسی که بهش علاقه داریم دوطرف لذت ببرن و فقط به خالی کردن خودمون فکر کنیم. !!! لذت ببریم نه این که خالی بشیم!!!

خاطرات یک بایو سکشوال (۲)خوب داستانم تا این جا پیشرفت که منو سامان با هم شروع به حال کردن کرده بودیم، اون موقعه اینترنت رفتن با دایال آپ بود به بد بختی می رفتیمو یه عکس سکسی می گرفتیمو تا روزها با هم جق میزدیمو ساک میزدیم برای هم البته من بیشتر ساک میزدم.یه روز یکی از دوستام توی مدرسه بهمون یه سایت معرفی کرد پر عکس سکسی، منم ظهرش اومدم خونه رفتم پشت کامپیوتر به بدبختی رفتم توی سایت سکسی کلی عکس سکسی داشت منم خوشحال شروع به دانلود یه عالمه عکس کردم به امید این که با سامان بشینیم کلی جق بزنیم.همینجوری که توی سایت داشتم می گشتم یه چند تا عکس پیدا کردم که توی عکسا پسرا مثل منو سامان بودن یعنی با هم حال می کردن، کنجکاویم گل کرد که ببینم دارن با هم چی کار می کنن رفتم توی عکساشون کلی عکس حل کردن پسرا با هم بود که تقریبا تمام کاراییو که پسرا با هم می کردن بجز این که اونا کیراشونو توی کون همدیگه هم می کردن. خیلی خوشم اومد بعد به فکر این افتادم که ببینم چه حالی میده واسه همینم دراز کشیدم روی زمین انگشتمو تفی کردم و گزاشتم دم سوراخ کونم آروم فرو کردم تو کونم حس خوبی داشت یه جورایی هم حس خاروندن بدن هم قلقلک داشت. همین طور که داشتم حال می کردم با انگشتم که توی کونم بود یاد عکسای سکسی پسرا با هم افتادم که کیراشونو می کردن تو کون هم، منم دلم می خواست امتحان کنم و رفتم یه خیار برداشتم آوردم توی اتاقم مثل کیر سامان کردم توی دهنمو یکم خیارو میک زدم و با آب دهنم خیسش کردم خوابیدم زمین خیارو گذاشتم روی سوراخ کونم فشار دادم بره توی کونم ولی بر خلاف تصوراتم که توی عکسا خیلی راحت توی کون پسر بود درد وحشت ناکیو روی سوراخم حس کردمو مغزم تیر کشید و چشام شیاهی رفت. سریع سر خیارو دراوردم از درد به خودم می پیچیدم.کلا دیگه بی خیال این کار شدم گذشت، یه چند روز گذشت یه حس خارش توی کونم داشتم و دلم می خواست که حس اون پسرارو تجربه کنم ولی دردش واقعا بد بود. داشتم توی نت گشت میزدم با خودم گفتم توی یا هو سرچ کنم ببینم راحی هست که بدون درد کون دادنو تجربه کنم خلاصه سرچ کردم و یه سایت پیدا کردم به اسم ایران سلامت که توی اون انجمن خیلی چیزارو فهمیدم و یاد گرفتم یکی از اون چیزایی که یاد گرفتم این بود چطوری میشه کونو آماده کرد برای دادن که درد کمتریو تجربه کنی.یه چند روزی توی سایت می گشتم و یاد گرفتم قبل این که کون بدی باید سوراختو آماده کنی اول با انگشت بکنی توش بعد که سوراخت شل کرد کون بدی. منم رفتم باز یه خیار آوردم همون کاراییو که توی سایت نوشته بود انجام دادم وقتی خواستم خیارو وارد کونم کنم استرس درد اولیو داشتم بلخره واردش کردم تو، باورم نمی شد که یه خیار رفته توی کونم چه حالی میداد کلی حال کرده بودم همونجوری که نصف خیار توی کونم بود بلند شدم رفتم یه آینه آوردم که می خوابم سوراخمو ببینم. آینه رو آوردم خیار توی کونمو نگاه می کردم و با دیدنش سیخ کرده بودم. ته خیارو گرفتمو عقب جلو می کردم خیارو واااای همون حس خارشو قلقلک کل کونمو گرفته بود و خیلی بهم حال میداد دلم نمی خواست درش بیام کاش خودش عقب جلو می شد انقدر عقب جلوش کردم که ارضا شدم آبم اومد بی حال با خیاری در کون افتاده بودم کف اتاق.این قضیه گذشت من هروز این حس تجربه می کردم با خیار و هویج حال می کردم تا اینکه سامان قرار شد بیاد خونمون 2 3 روز بمونه مامان بابا برن مسافرت، دل تو دلم نبود می خواستم زود تر کیر سامان توی کونم حس کنم.فردای اون روز سامان اومد خونمون نزدیکای ظهر مامانم رفت خونه اون یکی خالمو منو سامان هم طبق معمول پشت کامپیوتر که جق بزنیم. من عکسایی که دانلود کرده بودم از توی فوادر های متوالی : دی پیدا کردمو بهش نشون دادم وسط عکسا رسیدیم به عکسایی که پسرا با هم کون کونک بازی می کردن پسر خالم گفت بیا عینه اینا هر کاری کردن با هم بکنیم جفتمون لخت شدیم چسبیدیم به هم همدیگرو بغل کردیم توی یکی از عکسا پسرا از هم لب میگرفتن سامان گفت بیا ما هم لب بگیریم لباشو گذاشت رو لبای من راستش من زیاد خوشم نیومد ولی مثل اینکه سامان خیلی حال کرده بود هی لب گرفتنش محکم تر و با صدا و نفستر میشد کیرش سیختر میشد می خورد به بدن من، منم که داغی کیرشو دوسست داشتم فقت وایساده بودم اون حالشو بکنه ولی بعد چندین ثانیه دیگه داشت حالم بد می شود از لبای ساما خودمو رها کردم تو بغلشو جلوش زانو زدم کیرشو گرفتم توی دستم یکم باهاش بازی کردم کیرشو کردم توی دهنم شروع کردم به خوردن و همش داشتم به پیش آب خوشمزش فکر می کردم. تخماشو با دست می مالیدم کیرشو ساک میزدم که یهو سرما با دوتا دستاش گرفته شوروع کرد به تلمبه زدن توی دهنم تند بدونه مکث منم که حسابی حشری شده بودم فقط زبونمو از زیر کیرش فشار میدادم بالا که لذت بیشتری ببره. تلمبه هاش تند تر شد که معلوم بود می خواد آبش بیاد. کیرشو دراورد آبش پاشید باز روی صورتم، نشست روی تخت بی حال شد بعد چند ثانیه که حالش جا اومد صورت نقاشی شده منو با آب کیرش دید ازم معذرت خواهی کرد و گفت از خود بی خود شد منم گفتم عیب نداره رفتم حموم دوش بگیرم آبشو بشورم. وقتی رفتم توی حموم یا خیارای توی کونمو اینکه کاش کیر سامان توی کونم بود افتادم تصمیم گرفتم که با آب کیرش انگشتمو لیز کنم خودمو انگشت کنم. آب باز کردم که مثلا دارم دوش میگیرم. آب کیر باقی موندرو با انگشتم جم کردم و ب سوراخم مالیدم انگشت میکردم خودمو تو حالو هوای خودم بودم که سامان در حموم باز کرد منو توی حال خودم دید که ایستادم چسبیدم به دیوار کونمو قمبل کردمو هی با آب کیر روی صورتم خودمو انگشت می کنم من یهو دیدمش اول ترسیدم اومد جلو کونمو گرفت دستش گفت پس انگشت شدنم دوست داری گفتم آره گفت دادنو چی چون ترسیده بودم گفتم نه.منو برد زیر دوش کونمو شست و بهد سورخامو شروم کرد به لیسیدن نوک زبونشو فشار می داد توی سوراخم ولی نمیرفت منم که اصلا توی حال خودم نبودم فقط چسبیده بودم به دیوارو کونمو قمبل کرده بودم که لیس بزنه. که یهو شروع کرد آروم سیلی زدن به کونم، کیرشم سیخ شده بود پیشابشم که مثل همیشه راه افتاده بود انگشتشو با پیشابش خیس کرد، کردش توی کونم انگشتم می کرد من که دیگه یه حس زنونه توم حس می کردم فقط داشتم حال میکردم. سامان یکم گوشمو خورد در گوشم گفت که دوست داری زنم باشیو همیشه انگشتت کنم. منم گفتم اوهوم حال میده، بعد با هم دوش گرفتیم در حال دوش گرفتن که بودیم انقدر انگشتم کردو کیرمو مالید تا آبمم اومد. همدیگرو شستیم و اومدیم بیرون عصر با هم رفتیم بیرون نزدیکای شب بود برگشتیم خونه شام خوردیم طبق معمول منو سامان رفتیم تو اتاق کامپیوتر بازی خانواده هم که داشتن تلویزیون میدیدن وقتایی که سامان بازی می کرد من با کیرش ور میرفتم و وقتایی که من بازی می کردم سامان کونمو می مالید. چند باری اومدم برم سمت کونش که بمالمش که گفت بدم میاد منم بیخیال شدم.موقع خواب من روی تخت خوابیدم واسه سامانم روی زمین دشک انداختیم خوابید یه یک ساعتی توی رخت خواب حرف زدیم که سامان گفت فک می کنی مامان بابات خوابیدن منم برای اینکه مطمعن بشم رفتم یه چرخی زدم تو خونه به هوای آب خوردن اومدم گفتم آره توی تخت خوابیدم دیدم سامانم پاشد اومد توی تخت و زیر پتو شلوارشو شورتشو کشید پایین شولوار شورت منم داد پایین لپای کونم از ام باز کرد کیر خوابیدشو گذاشت لای لپای کونمو دستشو از زیر بلیزم کرد تو ممه هامو گرف تو دستشو مالید لباش دم گوشم بود نفساش توی گوشم میپیچید بعضی وقتا گوشمو می خورد بعضی وقتا هم قربون صدقم میرفت هی می گفت تو زن منی، همین الانم که براتون تعریف می کنم صداش توی گوشم میاد. یکم باها ور رفت من که خمار بودم اونم پیشابش اومده بود لای کونم انگشتشو آرون کرد توی کونم منو انگشت میکرد انقدر هم پیشابش زیاد بود قشنگ انگشت می کرد صدای شلپ شولپ ریزی میداد.بعد برگشت تو گوشم گفت که توی کونت میره؟ گفتم نمیدونم سامان دردم میادا گفت بیا امتحان کنیم با یکم منو مون قبول کردم البته دل توی دلم نبود کیرشم سیخ شده بود لای کون منم که لیز بود سر کیرشو گذاشت روی سوراخمو آروم فشار داد تو سرش که رفت تو دردم گرفت نه مثل اون خیار اول ولی درد داشت و چون اون لحظه خیار اولی یادم اومد گفتم بکش بیرون دردم اومد. سامانم دراورد کیرشو دوبار گذاشت لای کونم یکم بازی بازی کرد ولی به هر بهانه ای سر کیرشو میرسوند به سوراخم منم چون لای کونم با پیشابش لیز شده بود یه تکون می خوردم که نره توی کونم. خلاصه آب سامان اومد ریخت لای کونم چون شب بود تاریک هیچ کاریشم نمیشد کرد. سامان شلوارشو کشید بالا یه بوسم کرد و گفت فردا بقیشو میریم باهم بعدم رفت توی جاش که بخوابه. من پاشدم برم خودمو بشورم که بابام توی آشپذخونه رفته بود آب بخوره تخم نکردم برم بیرون همون جوری خوابیدم البته حال داد لای کونم آب پسر خاله بود کسی که از بچگی با هم بزرگ شدیم حال کردیم منم گرفتم خوابیدم. صب که بیدار شدم حس می کردم لپای کونم به هم چسبیده بودن که آب خشک شده سامان بود. سامان معمولا صبا تا 10 اینا می خوابید، بابا که طبق معمول سر کار و مامان هم چون شهریور بود ثبت نام مدارس و ناظم بود رفته بود مدرسه، من پاشدم خودمو شستم و در حین شستن به دیشب و سر کیر سامان فکر می کردم با خودم تصمیم گرفتم که به سامان کون بدم. برای همینم از دستشویی درومدم یه تیغ و یه خیار یکمم روغن مایه برداشتمو رفتم حموم، اول که کونمو برق انداختم حسابی بعد با روغن مایع انگشتامو چرب کردم شروع کردم به انگشت کردن خودم سوراخ کونمو مثل اوندفه باز کردن بعد از انگشت کردن خیارو کردم توی کونم یه دور حسابی با خودم اونجا حال کردم تا آبم اومد خودمو شستم اومدم بیرون، رفتم توی آشپذخونه از این پلاستیکای سلفونی پیچیدم دور خیار چوری که خیار یه دم پلاستیکی داشته باشه سرشو یکم روغنی کردمو کردمش توی کونم اون دستشو از کونم گذاشتم بیرون که هر وقت خواستم بکشمش بیرون.رفتم توی جام دراز کشیدم به کارایی که با این کون باز شده من میشه کرد فکر می کردم یه یک ساعتی گذشت سامان پاشد رفتیم صبحونه رو خوردیم رفتیم پشت کامپیوتر بازی کنیم. من پاشدم برم آب بخورم وقتی برگشتم شلوارمو دراورم با شورتمو رفتم توی اتاق سامان یه نگاه با یه لبخند تحویلم داد وقتی پشتمو کردم بهشو خم شدم از لای پام قیافشو نگاه کردم چشای گرد شدشو دیدم خندم گرفت. سامان گفت اون چیه توی کونت گفتم خیاره. از پشت کامپیوتر پاشد اومد از دسته ای که واسه خیاره درست کرده بودم آروم کشیدش بیرون انگشتشو کرد تو سوراخ باز شدم و گفت چی کار کردی با خودت. منم گفتم سوراخمو برای شوهرم باز کردم که بکنتم.اینو که گفتم انگار آمپر چسبوند منو برد سمت تخت مدل سگی خوابوند و رفت پشتمو شولوار داد پایین کیر سیخ شدشو یه ضرب کرد توی کونم. وای باورم نمی شد بلخره به سامان دادم کیر داغش تا ته توی کونم بود داشتم از شهوت می مردم که شروکرد به عقب و جلو کردن منم دو برابر حشری شدم و آه و نالم بلند شده بود هرچی بیشتر می کرد منو داغتر میشد تلمبه هاش تند تر و سفت تر میزد یه چند تا تمبه زد که یه هو کیرشو کشید بیرون آبشو ریخت روی کمرم. کنارم روی تخت بی حال افتاد منم آبشو از روی کمرم با دستمال پاک کردم و چون می دونستم دوست داره بعد اینکه آبش میاد بغلش بخوابم رفتم بغلش بخوابم بعد از اینکه حالش جا اومد یهو گفت پس چرا دیشب عین این زن سلیته ها گفتی دردم میگیره منم خندم گرفته بود گفتم خوب راست گفتم چون الان کونمو آماده کرده بودم درد نداشت. داشتیم با هم در باره این که حال دادو اینا حرف میزدیم که کیرمو شروع کرد به مالیدن تا آب منم اومد ریخت روی شیکمم. بعد پا شدیم رفتیم هموم که مثل همیشه همو بشوریمو بیایم بیرون. رفتیم توی حموم سامان دیگه سامان قدیم نبود خیلی مهربونتر شده بود. رفتیم زیر دوش آب که باز کرد شروع کرد به مالیدن من انگشتم می کرد و منم دوباره حشری شده بودم بعد زیر دوش چسبوند منو به دیوارو گفت قمبل کن منم قمبل کردمو سر کیرشو گذاشت روی سوراخم که یکم باد کرده بود داغ بود یه فشار داد سرش رفت تو، سرشو دراور دو باره کرد تو این کارو یه 5 6 باری کرد خیلی حال داد بعد تا ته جا کردو شورع به کردن کون من کرد. خیلی حال میداد یه چندتا تلمبه زدو آبش اومد. همدیگرو شستیم اومدیم بیرون. اون روز دو بار دیگه از کون منو کرد. از اون به بعد من شدم مفعول سامان فاعل تنها که می شدیم من از قبل کون آماده کرده بودم. ساک میزدیم همو میمالیدیم و اون منو می کرد تا آبش بیادو بعدم برام جق میزد.اینم از قسمت دوم داستان امیدوارم که خشتون اومده باشه توی قسمت بعدی کونی شدن سامانو بهتون میگم

ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺷﻮﻡ_ ﺳﻤﺖ ﺍﻭﻟﻊ ﺳﺎﮐﻤﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺭﻭ ﺩﻭﺷﻤﻮ ﺭﻓﺘﻢ. ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ، ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﯿﺪﺍﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺩﻝ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭﻧﻢ ﻣﺜﻞ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﯽ ﺭﻭﺡ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ، ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﻋﻘﺮﺑﻪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺷﻤﺎﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ، ﺁﺥ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﯾﻪ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺟﺖ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﺑﻬﺶ ﺗﺎ ﺳﺮﯾﻌﺘﺮ ﺑﭽﺮﺧﻪ. ﺳﺎﻋﺖ 2 ﻇﻬﺮ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﮐﯽ ﺣﺎﻝ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻢ ﺻﺎﺣﺎﺏ ﻣﺮﺩﻩ ﻏﺬﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻪ؟! ﯾﺨﭽﺎﻟﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ، ﺩﺭ ﺟﺎ ﯾﺨﯽ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﺎ ﺁﺏ ﺑﺸﻪ ﮐﺒﺎﺏ ﮐﻨﻢ ﺑﺨﻮﺭﻡ. ﺍﺯ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﺮﻣﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻮﺭﺩﻣﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺣﻤﻮﻡ. ﺷﯿﺮ ﺁﺑﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺯﯾﺮﺵ، ﻫﻮﺍ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﯿﺮ ﺁﺏ ﮔﺮﻣﻮ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ. ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻣﻮ ﺯﯾﺮ ﺷﯿﺮ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻡ. ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﺴﺘﻦ ﺗﻨﻮ ﺑﺪﻧﻢ. ﮔﺮﻣﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩ، ﺧﺸﻤﻮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺗﻮ ﺁﯾﻨﻪ ﺑﻪ ﺗﻪ ﺭﯾﺸﺎﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺗﻮﺟﻬﻤﮏ ﺭﻓﺖ ﺳﻤﺖ ﮊﯾﻠﺘﻢ. ﺑﻬﺶ ﮐﻤﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺟﻠﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﮊﻩ ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﺑﺴﺘﻢ. ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺯﺟﻪ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﺎﺵ ﺍﻭﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺒﻮﺩﻭ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺧﻼﺹ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ، ﯾﻬﻮ ﺑﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻡ ﮐﺎﺵ ﻧﺒـــــــﻮﺩﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺭﺍﺣـــــــﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ. ﺯﯾﺮ ﺩﻭﺵ ﺁﺏ ﺩﺍﻍ ﺗﻮﯼ ﻭﺍﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﺨﺎﺭ ﺁﺏ ﺩﺍﻍ ﺍﺯ ﺗﻨﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﺪ، ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﻢ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺴﻮﺧﺘﻢ. ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﺻﻼﹰ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻡ ﺑﺴﻮﺯﻡ ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﯿﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ. ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻣﺒﺎﯾﻞ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻫﺎﻝ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ، ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻬﺸﻮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﯾﮑﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ ﻣﻮﻧﺪﻣﻮ ﺑﻌﺪﺵ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﺭﻓﺘﻢ ﻃﺮﻑ ﮐﺎﻡ~ﯾﻮﺗﺮ، ﺭﻭﺷﻨﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﻣﺜﻞ ﺻﺒﺢ، ﯾﺎﻭﺭ. ~ﺭﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﯾﮑﻢ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺪ. ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮ ﺭﻭ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ، ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ، ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻓﺮﯾﺪ، ﻋﺒﺎﺳﻮ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﯿﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ. ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ~ﺍﺷﺪﻡ، ﺍﺻﻼﹰ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﯽ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺳﺎﻋﺘﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ 6 ﺑﻮﺩ. ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭﯼ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻭﻟﻮ ﺑﻮﺩﻡ، ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺕ~ﺵ ﻗﻠﺐ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻗﻠﺒﻢ ﺍﺯ ﺩﻫﻨﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺗﻤﻮﻡ ﻋﻀﻼﺕ ﺗﻨﻢ ﺣﺲ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ، ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ. ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﯾﺎﻭﺭ ﺍﺯ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮ ~ﺧﺶ ﻣﯿﺸﺪ. ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ~ﺍﺷﺪﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﻭ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﺗﻮ ﺁﺵ~ﺯﺧﻮﻧﻪ ﺁﺏ ﺯﺩﻣﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮ ﻭﻗﺖ ﮔﻮﺷﺖ. ﮔﺬﺍﺷﺘﻤﺶ ﺗﻮ ﺳﺮﺥ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﮐﺒﺎﺑﯽ ﺑﺸﻪ. ﮔﻪ ﮔﺎﻩ ﺑﻬﺶ ﺁﺑﻠﯿﻤﻮ ﻫﻢ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺗﺮ ﻫﻢ ﺑﺸﻪ. ﺣﺪﻭﺩ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﺭﺩﯾﻒ ﺷﺪ. ﺳﻔﺮﻩ ﺭﻭ ﻣﺜﻞ ﺍﮐﺜﺮ ﻭﻗﺘﺎ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ، ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﺮﻣﺎ ﻫﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﺑﺎ ﯾﮑﻢ ﻧﻮﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺨﻮﺭﻡ. ﯾﻬﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﺒﺎﯾﻠﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﺎﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ miss ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ. ﺩﯾﮕﻪ ﯾﮑﻢ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ؟! ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺪﺕ ﺳﺮﻭﮐﻠﺶ ~ﯾﺪﺍ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﻦ ﮐﻪ 2 ﻣﺎﻩ ~ﯾﺶ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺣﺠﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﯿﺪ ﻣﻨﻮ ﺑﺰﻧﻪ، ﻣﻦ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺟﺪﯾﺪﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ! ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺷﺎﻣﺘﻮ ﺑﺨﻮﺭ ﺑﻌﺪﺵ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﯽ. ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺷﺎﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻔﺘﻢ ﺍﹶﻩ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ. ﺑﻪ ﺻﻔﺤﻪ ﻣﺒﺎﯾﻞ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﺭ!!!!! ﯾﮑﻢ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻌﺪﺵ ﺩﻟﻮ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ، Answer ﺭﻭ ﺯﺩﻡ. ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺭﺩ …

از روی حماقت (۱) -سامان -ها چرا بلند نمیشی پس -باو مشتی بیخیال بزار سیگارمون رو بکشیم -گوه نخور بیا وسط نمیبینی داره چطوری نگات میکنه؟بسه دیگه پسر چقد مثبت بازی در میاری.بیا باهاش برقص تورش کن .جووووون چ بدنی هم داره تخم سگ -عه.خوبه پس برو تو کارش دیگه. -ن مث اینکه از تو کاری بر نمیاد برم مال خودمه پس .خاک -برو اردی تورو خدا ولمون کن … اوضاع مالیم بد نبود.ن از اونایی ک مال باباشونه.از بچگی کار کرده بودم.مث سگ.ولی از وقتی ی مغازه تو بازار گیرم اومد دیگه نونم تو روغن بود.خوب در میاوردم اسمم سامانه.28 ساله . از اونایی ک ظاهرو ب هر چی ترجیح میدن.ب هرچی ک فکرشو بکنی.اهل خلافای بزرگ نبودم .اخرش ی نخ سیگار بود .ن گل ن حشیش ن مشروب و هیچی دیگه. محسن بابام بعد از جدا شدن از مادرم رفت با دختر عموش ازدواج کرد و من دیگه نتونستم تو خونه باشم.از خونه زدم بیرون .فقط 22 سالم بود ک شبا توی کارگاه کفاشی توی باغ سپهسالار میخوابیدمو همونجا هم کار میکردم.انقدر کار کردم تا دو سال بعدش ی کارگاه زدمو خودمو یکم کشیدم بالا.خدا بمون نگاه کردو چرخ کاسبیمون چرخیدو تونستم ی مغازه تو بازار بگیرمو از کارگاه داری بیام بیرون و برم تو کار فروش.چند باری هم زمین خوردم اما هی گذشت.سخت بود ولی گذشت. از وقتی یادم میاد کار میکردم .حتی قبل از بیرون زدن از خونه.بخاطر همین نمیتونستم مث دورو بری هام عشقو حال کنمو دوس دختر داشته باشم.ولی حالا ب جایی رسیده بودم ک دیگه حسی ب دختر نداشتم.منزوی.منزوی .منزوی از دار دنیا ی رفیق ب نام اردشیر داشتم ک اردی صداش میکردم.عشق من بود.هر غلطی داشتیم با هم میکردیم.اونم اوضاع مالی خوبی داشت ولی برعکس من هر شب رو یکی بود.قشنگ داشت عشق میکرد با زندگیش.اما من فقط کار میکردم همین.مهمونی باشه میریم .نباشه نمیگیریم .کی از رقصیدن بدش میاد اخه.ی شب تو یکی از همین مهمونی ها بود ک من با ی فرشته آشنا شدم.ی فرشششته ی ب تمام معنا. اردی بم زنگ زد ک بریم برای ی مهمونی .طرف از دوستای خودش بود ک مهمونی رو گرفته بود ما هم نه نگفتیم.مث همیشه ی تیپ خوب زدمو خودمو تروتمیز کردم ک بریم ی شب عشق کنیم با زندگی. -ساس -تخم سگ منو اینطوری صدا نکن مگه میخاری -ن جون داداش قصد اذیت کردنتو ندارم ولی.جدی پسر تو نمیخوای از این حالت خودت در بیای.میای اینجا ک برقصی بخوری بزنی بکشی بکنی .تو فقط میشینی و میکشی.چی بشه ی قری بدی.باباجون من زندگی 2 تا قطب داره .مثبت منفی.همچی جفته.باید با یکی رل بزنی پسر.28 سالته دوروز دیگه پیر میشی و از زندگیت هیچی نفهمیدی. -اهان مث تو باشم خوبه ک هر شب با ی جنده بخوابم.هنو اشکای مونیکا رو یادم نرفته.چطوری زجه میزد جلو من وقتی فهمید بهش خیانت کردی .بد بدخت 3 بار خود کشی کرد -اون خر بود.قرار نیس تا دو ماه با یکی بودی دل ببندی ک .من ی چیزی میخوام.اونم سوراخه سوراخ.هر کی داد حله.منم پایم.بعدشم اون قضیه دیگه تموم شده .انقد همش نزن.نمیخواد مث من باشی.چون نمیتونی مث داداشت مخ بزنی.ولی حد اقل دست ب کار شو دیگه. -دست ب کار شم ک چی؟ -ساسان چرا نمیفهمی.شاید دلیل همین افسردگی تو تنهایی هات باشه ک حتما هست.بیا امتحان کن با یکی ی رابطه شروع کن شک نکن بهتر میشه حالت.ن فقط بخاطر سکس .کلی میگم پسر -نمیدونم .واقعا نمیدونم. -من بهت میگم بدون.تنهایی .دردت همینه ک نمیخوای در بیای از توش .حالا خود دانی.من برم ک جیگرطلای من داره چراغ سبز نششون میده.جوووون اومدم عشقم -تو ی مریض جنسی ای … نشسته بودم اتاق عقبی مهمونی ک صدا کمتر برسه بم.ی نخ سیگار دستم بودو داشتم فکر میکردم ب گذشتم. مونیکا دوست دختر ادی بود.فوق العاده خوشگل و جذاب ولی احساسی و کم عقل.بی شعور با این ک قبول داشت اردی اونو فقط برای سکس میخواست اما بازم عاشقش شده بود.بعد ک فهمید اردی با کس دیگه هم هست با گریه و زاری جدا شد ازش.از وضعیتش خبر چندانی نداشتم ولی میدونستم ک 3 بار خودکشی کرده .با قرص.ک البته معلومه فقط برای این بوده ک اردشیر اونو ببینه و موفق هم نبوده همینطور تو فکر بودم ک ی دفه ب فکر مادرم افتادم.اما چرا. همیشه میشنیدم ک قدرت تفکر و بویایی رابطه خعلی قوی با هم دارن.بی دلیل نیست ک یهو ب فکر مادرم افتادم .ی بویی توی اتاق میومد ک برام خعلی اشنا بود.یاد خعلی وقت پیشم افتادم .وقتایی ک از سر کار میومدم خونه و مادرم برام غذا درست میکرد.وقتایی ک بغلش میکردم.بوسش میکردم .نگاهش میکردم.لعنت ب تو بابا.حتی وقتایی ک میزدیش هم یادم اومد.وقتایی ک بهش تهمت میزدی.ب پاک ترین زن زندگی من. از فضای مهمونی ب کلی خارج شده بودم.غرق بودم توی یادگاری های مادرم ک تو ذهنم هک شده بود.لحظه ای ک رفت از پیشم.لعنت ب اون تصادف لعنتی.لعنت ب اتاق عمل.لعنت ب بیمارستانو هرچی ک هست.لعنت ب مرگ. بدون اینکه ک خودم متوجه دورو برم باشم چشام خیس شده بود.واقعا من جز کارم هیچ چیزی تو زندگیم ندارم.اگه همین فردا اردی ول کنه منو و بره رسما تکو تنهام.تنها. پشت سرم حضور یکی رو حس میکردم .چشام بسته بود اما حرکت دست هاشو روی شونه هام حس میکردم ک داشت ب سمت پایین میومد -تو فکری پسر.نیومدی مهمونی ک ی گوشه بشینی و فکر کنی.میتونم کمکت کنم ؟ -ن .ممنون .درست شدنی نیس.یاد مادرم افتادم .اون دیگه بر نمیگرده پیشم.نمیدونم چرا یادش افتادم یهو. اومد و روی مبل کنارم نشست. -چ بد.ولی فکر کنم انقد بزرگ شدی ک نیازی نداشته باشی بش.درسته؟ -نیاز ندارم .ولی دلم تنگ میشه.راستی خانوم .اسم اتکلنتون چیه؟ -باربری لندن.چطور مگه؟ -بیخود نبود ک ب فکر مادرم افتادم.همیشه همین بو رو میداد. -اگه میخوای مخمو بزنی این روش قدیمی شده .یکم ب روز باش پسر -ن من اهلش نیستم.بلدم نیستم.ولی واقعا بوی مادرم رو میدین.بعدشم فکر کنم ک یکم سنتون بیشتر از من باشه. -اره من سی چهل سال سنمه.ولی هیچی از دخترای جوون کم ندارم.میبینی ک توی همین حین اردشیر از توی جمع صدام میزد ک بیام وسط.زنی ک کنارم بود دستمو گرفتو منو برد توی جمعیت تا برقصیم بهش میخورد ک سیو پنج شیش سالش باشه .قیافش معلوم بود ک زنه ولی واقعا جذابو خوب مونده بود.با لباس جیگری تنگی ک پوشیده بود معلوم بود از نظر بدنی هم چیزی کم نداره .همینطور ک میرقصیم من فقط بوش میکردمو فلش بک میزدم ب قبل.ی لحظه حس کردم ک دارم با مادرم میرقصم.چند ساعتی رو توی مهمونی واقعا با هم خوش گذروندیم.مهمونی رو ب اتمام بود ک اردشیر بم گفت بهتره بریم ک فردا کلی کار داریم. رفتم سمت اون زن .میخواستم صداش کنم -ببخشید عه -رویا.اسمم رویاس -ببخشید رویا.راستش میخواستم ی چیزی بهت بگم -جان -امشب برام ی شب فوق العاده بود .خعلی وقت بود ک از این شبا نداشتم.مرسی ک ساختیش. -ب خودت سخت نگیر.زندگی ارزششو نداره.سعی کن بیشتر تو لحظه باشی و ازش لذت ببری -در هر صورت ممنون اردی با نگاهش داشت فوق میداد بم.معلوم بود ک ازم میخواد شمارشو بگیرم اما من فقط ازش خداحافظی کردمو رفتم. سوار ماشین شدیم ک -واقعا ک ساسان.ریدی.احمق چرا نگرفتی شمارشو -ول کن اردشیر.تو چرا انقد دیر اومدی بیرون . -دسشویی بودم.جواب منو بده .میگم چرا نگرفتی.مث اینکه نمیخوای تغییر کنی ن؟؟حله داداش ب تخمم اصلا.بمیر تو تنهایی های خودت -امشب شب خوبی بود.حال داد.ولی بزار بمیرم تو تنهایی های خودم.ولی واقعا زن خوبی بود.شاید ی بار دیگه دیدمش … در خونه رو باز کردم.خسته.لباسمو در اوردم و روی مبل ولو شدم.ی خونه مجردی داشتم توی هفت حوض.طبقه چهارم .ی پنجره رو به میدون 57 داشت ک حال میداد کنارش بشینی و سیگار بکشی.معمولا هم نور زیادی تو خونه روشن نبود.کنترل تلوزیون رو برداشتمو گفتم بزار ی چیزی ببینم.حوصلم سر رفت رفتم ی قهوه بخورم. حوصلم سر رفت رفتم پی اس بازی کنم حوصلم سر رفت رفتم سیگار بکشم حوصلم حوصلم حوصلم حوصلم ن . داشتم خودمو گول میزدم .باید قبول میکردم ک فکر منو مشغول کرده بود اون زن.رویا .مث ی رویا بود برام واقعا.وقتی ک اولین بار بوشو حس کردم.کنار همون پنجره نشستمو سیگار میکشیدم .بهش فکر میکردم .واقعا چرا انقد بهش فکر میکنم.چرا ؟ تا فردا شبش ک برگشتم خونه کلا تو فکر بودم.ینی من ب اون زن حس پیدا کرده بودم؟؟به زن؟ ن غیر ممکنه.من با دخترش کنار نمیام چ برسه ب زن.خوشگل بود خوش اندام بود فقط جذبم کرد.حسی بینمون نیس.ی شب خوب بود ک تموم شد .همین.از این شبا زیاده. ن پسر.تو کلی مهمونی رفتی.کلی مهمونی رفتی چرا تو اونا هیچ اتفاقی نیوفتاد.تو اون زنو دوس داری.شک نکن. یک هفته تمام توی همین فکرا بودمو کلی روم تاثیر گذاشته بود ک چرا باید انقد بهش فکر کنم.بالاخره دلو زدم ب دریا و ب اردی زنگ زدم -چی میگی ساس -سلام.برنامه چیزی نداریم؟؟؟ -اووو.چ گوه خوردنا.مهمونی باز شدی رفیق.ن کم کم داری راه میوفتی.فک کنم زنه کار خودشو کرده.کون خوبی بود ها.بد چیزی نیس -زر نزن اردشیر.میتونی اوکیش کنی از کسی شمارشو بگیری بگی بیاد ببینمش؟ -اتفاقا اخر هفته برنامس.اونم هست کلا .پایه همچی هست.میاد .ببینش خودت باهاش اوکی شو دیگه.فقط نرینی. -حله داش دمت گرم میبینمت پس … کلی اشتیاق داشتم برای اخر هفته و اون مهمونی ک میخواستم ببینمش.دل تو دلم نبود.بهش فکر میکردم تپش قلب میگرفتم.واقعا دوسش داشتم ن؟ با این ک دوتا کمد پر از لباس داشتم رفتم لباس خرریدم تا ب بهترین شکل ممکن برم پیشش ک نگه ن.برای اولین بار میخواستم شانسمو امتحان کنم.شاید قراره تنهایی هام تموم شه . با کلی دغدغه و فکرو خیال بالاخره اخر هفته رسید و من و اردی رفتیم برای مهمونی توی جمع نشسته بودیم و میگفتیم میخندیدیم.حالم خوب بود چون میخواستم ببینمش.چشام ب در بود ک ببینم کی میاد تو.ی لحظه کل دنیا برام ساکت شد. در باز شد ی فرشته ب تمام معنا.اون رویا بود واقعا هم رویا بود.ی لباس مجلسی جذب قرمز پوشیده بود.با ی لاک قرمز جیغ ک با رنگ لباسش ست شده بود.موهای بلند بلوند .لخت.فوق العاده بود لعنتی.بدن خارق العاده ای داشت.سینه های برجسته ک فقط ی زن میتونه داشته باشه و ی باسن برامده .منو دید.ی لبخند کوچیک زدو اومد سمتمون. -سلام اردی .سلام سامی خوبی؟ -سسسلام رویا جان .حالت چطوره.چقد خوشششگل شدی لعنتی -مرسی ممنون . اومد کنارم نشست.یکمی با هم حرف زدیم.دستمو گرفت و رفتیم وسط با هم رقصیدیم .داشت ی شب فوق العاده دیگه برام رقم میخورد.منو کشوند تا دم میز بار تا یکمی مشروب بخوریم.من مشروب خور نبودم اما بخاطر رویا چند تا پیک خوردم سرم داغ شده بود.میفهمیدم دورم چ خبره اما تو حال عادی نبودم.رویا هم بد تر از من حالش اوکی نبود.دسشتو گرفتم و کشوندمش سمت ی اتاق دیگه ک خلوت تر از جاهای دیگه بود ولی بازم دید داشت.ناخداگاه چسبوندمش ب دیوار .بدنمو بهش نزدیک کردم دستاسو گرفتمو بازش کردم .خودمو هی بیشتر بهش میچسبوندمو صورتمو ب گردنش نزدیک میکردم.بازدم نفسامو میکشیدم روی گردنشو میدیدم ک داره اروم اروم آه میکشه .نوک زبونمو آروم کشیدم روی گلوش ک صدای اه کشیدن ارومش بیشتر شد.از روی گلوش زبونمو کشیدم روی گوشش و با نوک زبونم لاله گوشش رو لمس میکردم.دستمو بردم دور کمرش چسبوندم ب خودم .همینطور ک با دستم ب کمرش فشار میاوردم زبونمو کشیدم روی لپ هاشو رسوندم ب لباش.لبامو روی یک سانتی متری لباش نگه داشتم.جفتمون داشتیم نفس نفس میزدیم.ی لبخند ملیح از روی تحریک شدنش زد ک برای من چراغ سبز بود.یهو لبامو چسبوندم ب لباشو محکم میکشون میزدم.همینطور ک داشتم لباشو میخوردم دستمو بردم پایین تر از کمرشو داشتم کونشو لمس میکردم.وای مث پر قو بود.نرمو خوش فرم.اروم اروم دوتا دستامو گذاشتم روی کونشو داشتم فشارشون میدادم و لباشو میخوردم.یکمی گذشت ک دیگه مشروبه بیشترین تاثیر خودشو گذاشته بودو من بدجوری تحریک شده بودم.ی پاشو اوردم بالا و گرفتم تودستمو کیرمو تا جایی ک میتونستم ب کوسش نزدیک میکردمو از روی شلوار میمالیدم بهش و همینطور لباشو میخوردم ک -اوه اوه اوه.ببین اینجا چ خبره .سامی جونمون بالاخره دست ب کار شده اونم چ جورش خودمو زود ازش جدا کردمو شروع کردم ب مرتب کردن پیرهنم با صورتی ک پر رژ لب شده بود -لعنت ب تو اردی.همیشه کارت همینه -ن داداش کاری ندارم باهاتون ک راحت باشین.فقط خواستم بگم اگه افتادین ب کره خوری بیاین ک الان تموم میشه غذا ها -باشه برو گمشو ب رویا نگاه کردم.هنوز از روی تحریک شدنش داشت اروم اه میکشید و صدای نفس زدنشو میشنیدم.دوباره لبامو چسبوندم بهشو ی لب محکم ازش گرفتمو از هم جدا شدیم تا مرتب کنیم خودمونو.من موندم تو اتاق تا رژ لب هارو پاک کنمو اونم رفت سمت توالت.برگشتم توی مجلس.رفتم ی چیزی برداشتمو شروع کردم ب خوردن .اما خبری از رویا نبود.مث اینکه رفته بود.جالب تر اینکه خبری از اردشیر هم نبود.ی لحظه شک کردم ک نکنه با اردشیر در ارتباطه .توی همین فکرا بودم ک دیدم اردشیر اومد -کجا رفته بودی؟رویا کو؟ -برو باو تو هم شانس نداری بخدا .زنگ زدن بهش مث اینکه حال مادرش اوکی نبود زود رفت سمت خونشون.ازم خداحافظی کرد گفت بهت بگم معذرت میخواد -وای خدایا .اردی من ک شمارشو نگرفتم ازش چیکارش کنیم -ای خاک عالم تو اون سرت .دو ساعت داشتی کوسو کونشو یکی میکردی نگرفتی ازش شمارشو.حالا میخوای چ گوهی بخوری؟ -نمیدونم.این دفه مگه چطوری پیداش کردیم دوباره هم پیداش میکنیم. -باو احمق دیگه مهمونی نداریم.تمون شد محرمو صفره کی مهمونی میگیره؟.میان هممونو میکنن پشت میله ها اونجا باید مهمونی بگیریم عه -ای وای.قشنگ ریدم ی لحظه انقد حالم بد شد ک پاهام شل شد و نشستم روی مبل.یکمی موندیم توی مجلسو زدیم بیرون . -راستی اردشیر.چیزی از من نگفت؟؟؟نگفت دوس داره با من باشه یا ن؟شمارشو نداد -ن داداش هیچی نگفت.مث اینکه حال مادرش اصلا خوب نبود.فقط رفت -بزن کنار تو این پارکه بشینیم ی نخ سیگار بکشیم . روی اولین صندلی پارک نشیتیم و من نخ سیگارمو روشن کردم. -لعنت ب این سانس.دیگه نمیبینمش تا دو ماه دیگه.معلوم نیس تو این دو ماه با کسی اوکی شه نشه اصلا منو یادش بیاد یا ن -دیگه ریدی داداش من باید بیشتر تلاش میکردی شمارشو بگیری -اره واقعا اشتباه کردم .حیف شد.حالم خیلی کیریه اردی -ساس یادته بهت گفتم تو هیچ وقت نمیتونی مث من باشی و مث من مخ بزنی؟ -اره خوب.چطور؟ -میخوام بهت بگم ک ی مدرک دارم برای این حرفم. -الان وقت خود نمایی و گوه خوری نیس ول کن تا نریدم بهت -بیا.این شمارشه.وقتی داشت میرفت ازش گرفتم گفتم امیر میخواد باهات اوکی شه.حالا بازم بگو میخوام برینم بهت.نمیدونم دیگه تو رفاقت چیکار باید برات بکنم -واهااااااای خدایا.اردی لعنت ب تو.تو بهترین رفیق دنیایی پسر.من عاشششششششششقتم مرد. اون لعنتی شمارشو گرفته بود.انگار کل دنیا برام روشن شد.انگار دنیارو بهم دادن.شمارشو ازش گرفتمو اولین کاری ک کردم سیو کردم توی گوشیم.ب چ نامی. رویا هام من عاششششقش شده بودم.خعلی زود ولی احساس ارامش میکردم وقتی ک باهاش بودم.دیگه وقتش بود ک باهاش حرف بزنمو بگم بهش علاقه دارمو میخوام باهاش رابطه داشته باشم.رفتم سمت خونه گفتم الان ک اصلا نمیشه زنگ زد یا حتی پیام داد .حال مادرش خوب نیس .ی چند روزی گذشت ک اردی بم زنگ زد و بهم گفت ک بهش زنگ زدم یا ن .منم گفتم ن .گفت ک وقتشه و باید بهش پیام بدم بگم ک میخوامش. دلو زدم ب دریا و چون روم نمیشد باهاش حرف بزنم پیام دادم بهش -سلام خوبی رویا.سامی ام.حال مادرت بهتر شده؟ -به به سلام سامان جان.اره بهتره خدارو شکر.تو خوبی ؟چی شد پیام دادی سر صحبتم باهاش باز شد .یکمی بهش پیام دادمو بعدم بهش زنگ زدم .کلی حرف زدیم از خودمون گفتیم تا اینکه یکمی باهاش راحت تر شدمو خواستم ک بهش بگم دوسش دارم.با ی لحن ترسیده و با لرز بهش گفتم ک ازش خوشم اومده و میخوام ک اگه دوس داره باهم باشیم. وقتی ک داشتم بهش میگفتم کل صورتم خیس عرق شده بود.فکر میکردم ک قبول کنه چون هم ظاهری خوب بودم هم وضعیت مالیم خوب بود.اما در کمال ناباوری بهم گفت ک الان نمیتونه تصمیم بگیره و بیشتر هم میلی ب شروع رابطه بام نداره اما میخوااد منو ببینه . وقتی ک اینطوری گفت کل بدنم یخ زد.حس میکردم ک برای اولین بار شکست عشقی خوردم و حال اصلا خوبی نداشتم.یکمی دیگه با هم حرف زدیمو بعدشم قطع کرد و من موندمو ی دنیا غمی ک رو سرم خراب شده بود.تو این بین اردی هم زنگ زد بم منم ماجرارو بهش گفتم و قول داد ک با رویا حرف بزنه اما اصلا منو اروم نکرد.اونشب یکی از بد ترین شبای زندگیم بود.بیشتر از قبل .صد برابر بیشتر از قبل احساس تنهایی میکردم.هنوز ب دستش نیاورده بودم ک از دستش دادم.ی شب انقدر حالم بد بود ک ب اردی زنگ زدم بیاد خونه .اومد یکمی با هم حرف زدیم و سعی کرد منو اروم کنه و گفت ک اگه اون نشد هزارتای دیگه هستن.اما من حواسم پیش رویا بود.حتی یکی دو بار هم سعی کرد ک منو با کسای دیگه اشنا کنه اما نتونستم کنار بیام.دیگه بیشتر از همیشه از همه سرد شده بودمو برگشته بودم ب همون جایی ک بودم .با ی قلب سرد تر. روی تخت دراز کشیده بودمو داشتم ب سقف نگاه میکردم ک گوشیم زنگ خورد رویا بود. از جام پریدمو سریع صدامو صاف کردم و با کلی استرس گوشی رو جواب دادم با هم ی قرار گذاشتیم ک همدیگه رو ببینیم و با هم حرف بزنیم .اما تاکید کرد ک رابطه ای نمیتونه بینمون شکل بگیره .قبول کردم ک ببینمش.جمعه همون هفته .باغ فردوس .کافه ویونا من واقعا دوسش داشتم و نمیتونستم بهش نه بگم .اما از ی طرفم ب خودم میگفتم ک اون اگه نمیخواد وارد رابطه باشه پس چرا باید برم ببینمش.از ی طرفم میگفتم شاید مشکل خونوادگی داره ک حل شدنیه و میتونیم با هم باشیم.ب هر چیزی فکر میکردم جز اونی ک واقعا بود. دم در ورودی باغ دیدمش.مث همیشه خوشتیپ.ی مانتوی سرمه ای با ی شال سفید ک ی ست عالی ب وجود اورده بود با هم.نزدیکش شدمو بهش سلام کردم.بعد از یکم حالو احوال پرسی وارد کافه شدیم تا با هم حرف بزنیم -ببین سامان.من اون چیزی نیستم ک تو فکر میکنی.ما هیچ وقت نمیتونیم با هم باشیم.من دوست دارم واقعا پسر خوبی هستی اما نمیتونم باهات باشم -چرا خوب؟چرا فقط میگی ن .دلیلش رو نمیگی؟؟بهم بگو شاید بتونیم حلش کنیم -حل شدنی نیس.چون من مال کسی نیستم -ینی چی .مگه من میخوام تورو ب اسارت ببرم -ببین سامان بزار ی چیزی رو بهت بگم .نمیخواستم بگم اما نمیزاری.من بچه پایین شهرم.جنوبی ترین جایی ک از تهران میشناسی.فکر نکنی مث خودت وضع مالیم خوبه.34 سالمه و مطلقه ام.تو 26 سالگی ازدواج کردمو بعد 6 سال از شوهرم جدا شدم .تنها با مادرم زندگی میکنمو بابامم فوت شده .ینی هیچ کس رو جز مادرم ندارم. -پس خرجت رو چطوری در میاری -قضیه همینجاس سامان.من … ما نمیتونیم با هم باشیم خواهش میکنم ادامه نده بلند شدو از کافه بیرون رفت . با قدمای تند از در کافه بیرون رفتو داشت ب سمت خروجی باغ میرفت.رفتمو دستشو گرفتمو کشیدمش سمت خودم. -بهت میگم حرف بزن.اصلا تا نگی نمیزارم بری عصبی شدو دستمو کشیدو رفت بیرون -رویا خدا شاهده تا نگی نمیزارم بری.باید بم بگی تا بفهمم چرا منو نمیخوای رو ب من کرد.ی لحظه چشماشو بست .حس کردم ک بغض کرده. -کی میگه من تورو نمیخوام.اخه کی از ی پسر پولدار بازاری بدش میاد؟ کی از ی پسر خوب ک دوسش داره بدش میاد .اونم یکی مث من ک هیچ تکیه گاهی نداره.اونم یکی مث من ک همه فقط به چشم وسیله نگاهم میکنن.چرا نمیخوای بفهمی سامی.من ی جنده شدم.من ی هرزه ام.من ی زن خرابم ک لیاقت احساس تورو نداره . -چی داری میگی تو .جلوی دهنتو بگیر. حالش خوب نبود.بزور کشوندمش تا توی ماشین و ارومش کردم تا بتونه حرف بزنه -از وفتی ک از شوهرم جدا شدم گرفتن جلوی خودم ک با کسی سکس نکنم ی طرف قضیه بود.اما نداشتن پول برا چرخوندن زندگیم ی داستان دیگه بود.مادرم با حقوق برجی 400 هزار تومنی ک از بابام میگرفت تو خرج خودشو بیماری هاش مونده بود چ برسه ب خرج من.هر جا رفتم کار کنم بم ب چشم ی خراب نگاه میکردن.نمیزاشتن کار کنم .نمیزاشتن لعنتی ها.منم چاره ای جز فروختن خودم نداشتم.من خراب شدم سامی.من خراب شدم.تو هفته شاید با سه چهار نفر سکس کنم برای پول.کارم اینه چون لازمش دارم.من ی جنده شدم.تو نمیتونی عاشق ی جنده بشی.نمیتونی. حس ی ادمو داشتم ک صد بار چالش آب یخ رو روش امتحان کردن.ینی واقعا من عاشق ی جنده شده بودم؟؟؟؟ اگر اونی ک دوسش داری بزاره بره ی دردی داری ولی اینکه باشه و تو نتونی باهاش باشی خعلی بد تره.ب زور جلوی اعصاب خوردی خودمو گرفتم.هیچی نگفتمو رفتم سمت خونه.هرچی بهش اسرار کردم راضی نشد ک برسونمش.در خونه رو باز کردم .رفتم روی مبل نشستمو مث دیوونه ها فقط ی جا رو نگاه میکردم من عاشق شده بودم.واقعا عاشق شده بودم .اما عاشق ی هرزه .بین ی دوراهی بد گیر کرده بودم ک باهاش بمونمو وقتمو پای یکی مث اون بزارم یا تنهایی رو انتخاب کنم.تو همین فکرا بودم ک روی همون مبل خوابم برد. -کدومشو دوس داری -اون ابیه .خیلی خوشششگله -دوس داری داشته باشیش؟ -اره ولی پول ندارم.درضمن خیلی هم گرونه نمی ارزه -بیا بریم تو ببینیمش حالا -ن دیوونه میگم خیلی گرونه بیا بیرون.بیا بیا عه.وای خدایا این چ احمقیه از اون لباس خوشش میومد.براش خریدم.قیمتش مهم نبود.ارزش اون برام خیلی بیشتر از پول ی لباس بود.اون رویام بود.رویاهام بود.حس ارامشم بود. بعد از اون باری ک توی باغ فردوس دیدمشو اون حرفارو بم زد 24 ساعته بهش فکر کردم .انقدی ک دیگه ب هیچ چیزی جز اون فکر نمیکردم .نمیدونستم میتونم باهاش کنار بیام یا ن .اینکه قبلا سکس داشته ی چیز طبیعی بود برام.اما اینکه این کارو برای پول انجام داده باشه رو نمیتونستم باهاش کنار بیام.از ی طرفم همش ب این فکر میکردم ک اون برای خودشو مادرش .برای خوردو خوراکشون اینکارو کرده.چاره ای جز این نداشته.باید میکرده.وگرنه چطوری میخواسته حتی شکم خودشو سیر کنه.واقعا قدرت اینو نداشتم ک تصمیم بگیرم بمونه پیشم یا ن .اما میدونستم اگه بگم اره آینده سختی داریم. ی مدتی ک گذشت فهمیدم واقعا نمیتونم بدون اون باشم.کل فکرمو گرفته بود.تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم و اگه شرایطمو قبول کرد باهم بمونیم. روزی ک دیدمش خوشگل تر از همیشه شده بود.عوضی انگار میدونست ک میخوام باهاش اوکی باشمو میخواست بیشتر دلمو ببره.با هم رفتیم ی کافه توی ولیعصرو حدود سه چهار ساعت با هم حرف زدیم.ی پسر 3 ساله داره ک کلا پیش پدرش زندگی میکنه .هر چی از دلیل طلاق گرفتن ازش پرسیدم بهم جوابی نداد و فقط میگفت ک تقصیر شوهرش بوده.هفته ای 2 تا حتی 6 بار سکس میکرده و بخاطرش پول خوبی در میاورده .اما ب چ قیمتی.با هم در مورد هر چیزی حرف زدیم .حتی ب شوخی ازش درباره ایدز هم پرسیدم ک با کیف زد تو صورتمو واقعا از دستم ناراحت شد.با هم کلی حرف زدیم .بهش گفتم ک میخوام باهاش بمونم و میتونم بهش تضمین بدم ک کل خرج زندگیشو بهش بدم.ولی در عوض فقط باید با من باشه و هم نیاز های منو برطرف کنه و هم فقط من نیاز های اونو برطرف کنم.بهش گفتم ک دیگه حق نداره با کسی سکس کنه و حتی حرف بزنه .بجاش هر وقت ک خواست میتونه با من باشه و منم در مقابل هر خرجی ک داشته باشه رو بهش میدم.ی چند ساعتی در مورد همین چیزا صحبت کردیمو سعی کردم اصلا نشون ندم ک چقدر بهش وابسته شدمو دوسش دارم.اخرشم بم گفت ک باید فکر کنه و اگه جوابش مثبت بود بهم خبر میده.تا نزدیکای محدوده خونشون رسوندمشو از هم جدا شدیم.برگشتم سمت خونه .ی حس خوبی داشتم.فکر میکردم ک جوابش مثبت باشه چون دیگه میشناسمشو با شناختی ک ازش دارم بهش پیشنهاد دادم.کلی هم راه مناسب جلوش گذاشتم.یکی دو روزی گذشتو من دیگه انتظار داشتم بهم زنگ بزنه و خبرشو بم بده.اما کماکان زنگ نزده بود سه چهار روز از قرارمون گذشت اما کماکان زنگ نزده بود .جمعه بود.منم خونه بودمو مغازه نرفته بودم.ساعتای 3 اینا بود ک یکی زنگ خونه رو زد.تعجب کردم.چون من کسی رو نداشتم ک بیاد خونمون.با خونوادم رابطه خوبی نداشتمو فکرنمیکردم ک اونا باشن.با هر فکری ک بود رفتم ک درو باز کنم -رویا ؟؟؟؟ -نکنه میخوای جلو در وایسم بهت جوابمو بدم؟؟؟ اومده بود سمت خونمون.درو براش باز کردمو تا بیاد بالا زود یکم خودمو مرتب کردم .خدارو شکر خونه همیشه مرتب بود.در اتاق رو باز کردو کفشاشو در اوردو وارد خونه شد. -به به .چ خونه تمیزی داری اقا سامان.فکرشو نمیکردم انقد مرتب باشی. -تو اول بگو ادرس اینجارو از کجا پیدا کردی. -از اردشیر گرفتم.مث اینکه خبردار شده بود ما با هم حرف زدیم.منم بهش گفتم میخوام ببینمش ادرس خونتو ازش گرفتم. نشست روی مبل و منم روبروش نشستم.ی قهوه براش ریختمو شروع کردیم ب صحبت کردن.بم گفت ک با شرایطی ک گذاشتم مشکلی نداره ولی باید قول بدم ک سر حرفام هستم.منم بهش تضمین دادم ک تا وقتی ک با من باشه مشکل مالی نداره.از لحن برخورداش و حرف زدنش معلوم بود ک میتونیم با هم بمونیم.منم از اینکه اومده بود خونم خوشحال شده بودم.اومد کنارم نشست و خودشو نزدیک تر کررد بهم.منم از فرصت استفاده کردمو بالاخره شالشو از سرش در اوردمو بهش گفتم ک میتونه راحت باشه.میخواست یکمی اذیت کنه و مانتوش رو در نیاورد اما خودشو بیشتر نزدیک کرد بهم.طوری ک دیگه چسبیده بودیم ب هم.سرشو اروم گذاشت رو شونمو منم دستمو گذاشتم روی گردنشو داشتم لمسش میکردم.همینطور ک دستم روی گردنش بود لبمو اروم اروم کشیدم روی صورتشو بردم روی لباشو اروم لباشو بوس کردم.چند تا بوس از روی لباش کردمو شروع کردم ب خوردنشون.خودمو جا بجا کردمو و رویا رو هم با فشار لبام روی لباش ب عقب کشیدم.طوری ک دراز کشیده بود و با کمرش تکیه داده بود ب دسته مبل.منم اوومدم روش و با ی ولع زیاد لباشو میک میزدم.دستمو بردم پشت گردنشو ب سمت لبام فشار میدادم.یکمی شل شده بودو پاشو ب سمت بدنم فشار میداد.دیگه وقتش بود ک مانتوشو در بیارم.اروم اروم دستمو بردم سمت دکمه های مانتوش دونه دونه بازشون کردم و از تنش در اوردم.ی تیشرت صورتی زیرش پوشیده بود بای شلوار کش جذب مشکی.تیشرتش ب طرزی جذب بود ک سینه هاش داشت پارش میکرد.وقتی برجستگی سینه هاشو دیدم ناخداگاه دستم رو گذاشتم روش و شروع کردم ب فشار دادنش سینه های فوق العاده ای داشت.یکم بعدش دوتا دستام روی ممه هاش بودو داشتم فشار میدادمشون.صدای آه کشیدنش بالاخره در اومدو با شنیدنش من بیشتر تحریک شدم.دیگه کاملا روی مبل دراز کشیده بودو منم روش بودمو داشتم با دستام ممه هاشو میمالیدم.دیگه تحریک شده بودو من میتونستم تیشرتشو در بیارم.بلندش کردمو تیشرتش رو از بدنش در اوردم.خدای من.سینه هاش ب حدی خوش فرمو برجسته بود ک کیرم داشت شلوارمو پاره میکرد.از روی سوتین سفیدش یکمی مالیدمشو بعد از اون سوتینش رو باز کردم .اما نزاشت بهشون دست بزنم. بلند شد از جاش و افتاد روی من و حالا من بودم ک روی مبل دراز کشیده بودم.با سینه هاش یکمی روی صورتم مالید و خیلی زود تیشرتی ک تنم بود رو دراورد.از روی لبام تا روی شکمم رو بوس میکردو پایین میرفت.تا رسید ب شلوارم.شلوارمو از توی پام در اوردو فقط شرت پام بود.بزرگی کیرم از زیر شرت هم حواسشو جلب کرد.با دست روی شرتم میکشیدو آه میکشید.منم ک دیگه کامل راست کرده بودم صدام داشت کم کم در میومد.شرتمو از پام در اوردو کیرمو گرفت تو دستاش -اااهههه سامان چ کیری داری .این میخواد بره تو دهنم؟ -اره دیگه.باید ساک بزنی برام.بکنیش تو دهنت کیر کلفتمو ی لیس از پایین کیرمو روی تخمام زد تا نوک کیرم و بعد از اون از پایین کیرم شروع ب خوردن کرد.لباشو کشید روش و اورد بالای کیرم.اروم اروم کیرمو میکرد توی دهنشو ب جایی رسید ک تا ته رفت تو دهنت.شروع کرد ب ساک زدن و سرشو بالا پایین میکرد روی کیرم.بلند شدمو رو مبل نشستمو اونم جلوم زانو زدو داشت کیرمو خوب ساک میزد.دستمو بردم توی موهاشو با دستام سرشو بالا پایین میکردمو هی کیرمو تا ته توی دهنش نگه میداشتم تا بره تو حلقش.عوضی ی ساک زن حرفه ای بود و یدونه دندون نمیزد.کیرمو چند دیقه ای ساک زدو من دیگه حشری شده بودم.بلند شدمو اونم بلندش کردم.گرفتمش تو بغلمو گذاشتمش روی میز.شلوارشو از پاهاش در اوردم.پاهاشو باز کردم تا کوسشو براش بخورم.ی لیس زدم روی کوس خوردنیش ک دیگه جیغش در اومده بود با نوک زبونم روی کوسش و لمس میکردمو اونم بیشتر حال میکررد.سرمو با دستش فشار میداد سمت کوسشو منم با زبونم داشتم چوچول کوسشو لیس میزدم.یکمی گذشت ک دیگه صداش در اومده بودو ازم میخواست ک کیرمو بکنم تو کوسش منم پاهاشو گذاشتم روی شونه هامو کیرمو گذاشتم دم سوراخ کوسش.سر کیرمو میمالیدم روی کوسشو اون التماس میکرد ک بسه و کیرمو بکنمش تو کوسش.کیرمو اروم اروم فشار دادم توی کوسشو همینطور فشار میدادم توش.انقد فشار دادم تا کیرم تا ته رفته بود توی سوراخ کوسشو دیگه وقتش بود ک جلو عقبش کنم.شروع کردم ب جلو عقب کردن کیرم تو کوسشو یکمی ک گذشت این کارو باسرعت بیشترو محکم تر انجام میدادم.خیلی تحریک شده بودم و چون سکس انچنانی نداشتتم میترسیدم ک آبم بیاد و همچی خراب شه .کیرمو در اوردمو یکمی کوسشو خوردم .فهمیده بود ک میترسم ابم بیاد.بلند شد.فکر کردم ک ناراحت شده اما رفتو از توی کیفش ی قرص سوپر کینگ دول در اورد. ی لبخند بهم زدو گفت ک از قیافم معلوم بوده زیاد سکس نداشتم.ی بارم خودم بهش گفته بودم ک مث اردی حرفه ای نیستم .ی ده بیست دیقه ای با هم حرف زدیمو لبای همو خوردیم تا قرصه اثر کنه و دوباره کارو شروع کردیم.دستاشو گذاشت روی همون میزو خم شد سمت من .کونشو قمبل کردو داد سمت بالا.منم ی چند تا زدم روی کونشو کیرمو دوباره توی سوراخ کوسش فرو کردم.دستاشو از پشت گرفتمو محکم کیرمو فرو میکردم توی کوسش.تند تند جلو عقب میکردمو کل بدنش با کوبیدن کیرم تو کوسش تکون میخورد.خم شدم روش و سینه هاشو گرفتمو باسرعت بیشتر کیرمو تو کونش جلو عقب میکردم.داغ داغ بودمو دیگه خیلی از کارام دست خودم نبود.برشگردوندم رو ب خودمو بردمش چسبوندمش ب دیوارو مث اون مهمونی ی پاشو بلند کردمو گرفتم تو دستمو کیرمو دوباره توی کوسش فرو کردم.بغلم کرده بود کاملو در گوشم آه میکشیدو تقاصا میکرد ک تند ترو بیشتر فرو کنم کیرمو تو کوسش.منم هر چقد ک میتونستم کیرمو میکوبیدم ب بدنشو میکردم تو کوسش.ی چند دیقه ای همینطور کیرم تو کوسش بود ک از تو کوسش در اوردم.انداختمش روی مبل و خودم رفتم پشتش خوابیدم.از پشت بغلش کردمو کیرمو کردم تو کوسش.پاهاشو اوردم بالا و با دستم گرفتمش.کیرمو تند تند جلو عقب میکردمو دیگه کم کم داشت صداش در میومد ک تمومش کنم.منم هر جقد ک بیشتر میگفت بیشتر تحریک میشدمو تند تر میکردم تو کوسش.تا جایی ک دیگه ازم خواهش میکرد تمومش کنم.منم سریع تروو محکم تر کیرمو تو کوسش فرو میکردم .داشت آبم میومد ک بهش گفتن بلند شه و جلوم زانو بزنه.اونم همینکارو کردو منم از جام بلند شدمو بعد از یکم مالیدن کیرم ی آه بلند کشیدمو ابمو ریختم روی سینه هاشو کیرمو کردم تو دهنش .سرشو تا جایی ک میشد فشار دادم سمت کیرم.از شدت بی حالی افتادم روی مبل و رویا همچنان داشت کیرمو برام ساک میزد تا دیگه از راستی در اومدو اونم بیخیال شدو اومد کنارم . تو این فکر بودم ک ی کاری کنم بهش خوش گذشته باشه .پس دست ب کار شدمو بلندش کردم بردمش دوباره روی میزو پاشو باز کردم . انگشتامو کردم توی کوسشو شروع کردم ب تکون دادنشون توی کوسش تا ازضا شه.بعد از جند دیقه ای ک تکون دادم بالاخره ارضا شدو بیشتر از قبل شروع ب آه کشیدنو صرو صدا کردن کرد.بعد از ارضا شدنش بغلش کردمو بردمش روی تخت.بعد از چند دیقه حرف زدن و حرفای احساسی ب هم توی بغل هم خوابمون برد. بعد از یکی دو ساعت از خواب بیدار شدیمو هر دو ی دوش گرفتیمو لباسامونو پوشیدیم.بدون شک یکی از بهترین روزای زندگیم بود و واسه منی ک خیلی سکس نداشتم بهترین سکس زندگیم بود.بعد از این ک لباسامونو پوشیدیم یکمی با هم حرف زدیمو منم بعدش سوار ماشینش کردمو تا نزدیکی خونشون رسوندمش.بهش گفتن ک اگر پولی چیزی خواست میتونه بهم بگه و منم بهش میدم.بعد از اون روز دیگه رابطه خوبی با هم داشتیمو حد اقل دو روز یک بار همدیگه رو میدیدیم.تا بعد از اون سکس دو هفته با هم سکس نکردیم تا سکس بعدیمون. اما کل تهرانو با هم زیر پا گذاشتیم.ی روز بیرون بودیمو میخواستم برای هفته بعدش خوشحالش کنم.چون هفته بعدش اولین ماهگرد رابطمون بود.بردمش سمت دربندو رفتیم توی ی رستوران ک نهار بخوریم. -رویا ی سوال ازت بپرسم؟ -جان دلم -تا الان راصی بودی از رابطمون .خوشحال بودی توش .پشیمون نشدی از قبول کردن پیشنهادم؟ -نه .برای چی باید ناراضی باشم -کلی پرسیدم .میخواستم ببینم اگه جیزی هست بهم بگی ک یوقت مشکل بینمون ب وجود نیاد -ن عزیزم همچی خوبه -پس بزار بهترش کنم.هفته دیگه سه روز بازار تعطیله .از طرفی ماهگرد رابطمون هم هست .میخواستم ک اگه اوکی باشی ی سفر سه روزه با هم بریم شمال.چطوره؟ -واههای سامی تو چقد ماهی.معلومه ک اره .بریم کلی خوش بگذرونیم باهم .خدایا مرسی ک بالاخره روی خوب زندگی رو هم نشون دادی خوشحال بودم ک خوشحاله و لذت میبره از با هم بودنمون.بهم گفت ک میاد با هم بریم اما بهتره بریم قبلش لباس بخریم.منم قبول کردم ک با هم بریم و هم ی چرخی بزنیم برا لباس هم همدیگه رو ببینیم.دو سه روز بعد از اون روزی ک رفتیم دربند قرار گذاشتیم ک بریم برای خریدش. توی ی پاساز داشتیم چرخ میزدیم ک دیدم ی لباس توجهشو جلب کرد.قیمتش رو زده بود 350 هزار تومن.برای منی ک برجی پونزده شونزده تومن در میاوردم چیزی نبود ولی برای اونی ک سر پناهی تا قبل از من نداشت خیلی زیاد بود.دیدم خوشش میاد منم گفتم بریم تنت کن.تنش کردو من توی چشماش خوشحالی رو میدیدم.از اون لباس خیلی خوشش میومد اما چون فکر میکرد خودش قراره حساب کنه یا من خوشم نمیاد از اینکه حساب کنم نمیخواست بخره.بعد از این ک از تنش در اورد رو ب مغازه دار کردو -خانوم خیلی ممنونم ولی … -مبارکتون باشه .ایشالا ب شادی بپوشین.حساب شد اومده بودم بیرون مغازه و منتظر بودم ک بیاد بیرون. -سامی چرا حساب کردی بهت گفتم گرون بود میخواستم خودم بدم عه. -مث اینکه بهت گفتم من کمکت میکنم ن؟دوس داشتم این لباستو بهت بدم.دیدم خوشت اومده گفتم باید مال توباشه. -تو بهترین مرد دنیایی بخدا.مرسی عشقم. سرشو فشار میداد روی سینم.با هم یکمی قدم زدیمو ی چند تا لباس و کفش دیگه گرفتیمو سوار ماشین شدیم ک برسونمش.نزیکای خونشون بودیم ک همونجای همیشگی وایساادم -راستی رویا تو نمیخوای خونتونو بم نشون بدی؟ -چیزی نداره ک دیدنی باشه اما اگه دلت میخواد باشه.از این سمت برو وارد ی محله ای شده بودیم ک اصلا جای مناسبی نبود.کوچه های تنگ شلوغ توی پایین شهر.بالاخره سر کوچشون رسیدیمو بهم گفت ک جلو تر نریم تا براش توی محل بد نشه. -رویا جان.اینو بگیر پیشت باشه (ی کارت بانکی با نام سامان سزاوار) -برای چی باید داشته باشم اینو؟ -ی کارت بانکیه وصله ب حساب خودم.تا سقف سه تومن توی ماه میتونی برداشت کنی ولی سعی کن زیاد ولخرجی نکنی ک کلاهمون تو هم تره خخخخ. -نگران نباش من خانوم قانع و بسازی ام.مرسی عزیزم بابت امروز .بابت کل این روزایی ک پیشم بودی. -فقط یادت باشه ک ما ها ب هم چ قول هایی دادیم.یادت نره -چشم.میبینمت .برم ساکمو جمع ونم ک بهترین سفر عمرم تو راهه -مراقب خودت باشی. از هم جدا شدیمو منم برگشتم سمت خونه.ی حس خوبی داشتم ک تونسته بودم راضی نگهش دارم.از نظر مالی هم فکر میکردم ک مشکلی نداره و میتونه شرایطشو بهتر کنه.تو این فکر بودم ک توی سفرمون چطور خوشحالش کنم.اما چون عقدنامه نداشتیم نمیتونستیم بریم هتل یا هر جای دیگه ای.تو همین فکر ها بودم ک یاد علی بجه محلمون افتادم ک اصالتا مازندرانی بودو فکر میکردم ک میتونه جایی روبرامون اوکی کنه. ادامه دارد… نوشته: Samisow

از روی حماقت (۲) قسمت سوم -کدومشو دوس داری -اون ابیه .خیلی خوشششگله -دوس داری داشته باشیش؟ -اره ولی پول ندارم.درضمن خیلی هم گرونه نمی ارزه -بیا بریم تو ببینیمش حالا -ن دیوونه میگم خیلی گرونه بیا بیرون.بیا بیا عه.وای خدایا این چ احمقیه از اون لباس خوشش میومد.براش خریدم.قیمتش مهم نبود.ارزش اون برام خیلی بیشتر از پول ی لباس بود.اون رویام بود.رویاهام بود.حس ارامشم بود. بعد از اون باری ک توی باغ فردوس دیدمشو اون حرفارو بم زد 24 ساعته بهش فکر کردم .انقدی ک دیگه ب هیچ چیزی جز اون فکر نمیکردم .نمیدونستم میتونم باهاش کنار بیام یا ن .اینکه قبلا سکس داشته ی چیز طبیعی بود برام.اما اینکه این کارو برای پول انجام داده باشه رو نمیتونستم باهاش کنار بیام.از ی طرفم همش ب این فکر میکردم ک اون برای خودشو مادرش .برای خوردو خوراکشون اینکارو کرده.چاره ای جز این نداشته.باید میکرده.وگرنه چطوری میخواسته حتی شکم خودشو سیر کنه.واقعا قدرت اینو نداشتم ک تصمیم بگیرم بمونه پیشم یا ن .اما میدونستم اگه بگم اره آینده سختی داریم. ی مدتی ک گذشت فهمیدم واقعا نمیتونم بدون اون باشم.کل فکرمو گرفته بود.تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم و اگه شرایطمو قبول کرد باهم بمونیم. روزی ک دیدمش خوشگل تر از همیشه شده بود.عوضی انگار میدونست ک میخوام باهاش اوکی باشمو میخواست بیشتر دلمو ببره.با هم رفتیم ی کافه توی ولیعصرو حدود سه چهار ساعت با هم حرف زدیم.ی پسر 3 ساله داره ک کلا پیش پدرش زندگی میکنه .هر چی از دلیل طلاق گرفتن ازش پرسیدم بهم جوابی نداد و فقط میگفت ک تقصیر شوهرش بوده.هفته ای 2 تا حتی 6 بار سکس میکرده و بخاطرش پول خوبی در میاورده .اما ب چ قیمتی.با هم در مورد هر چیزی حرف زدیم .حتی ب شوخی ازش درباره ایدز هم پرسیدم ک با کیف زد تو صورتمو واقعا از دستم ناراحت شد.با هم کلی حرف زدیم .بهش گفتم ک میخوام باهاش بمونم و میتونم بهش تضمین بدم ک کل خرج زندگیشو بهش بدم.ولی در عوض فقط باید با من باشه و هم نیاز های منو برطرف کنه و هم فقط من نیاز های اونو برطرف کنم.بهش گفتم ک دیگه حق نداره با کسی سکس کنه و حتی حرف بزنه .بجاش هر وقت ک خواست میتونه با من باشه و منم در مقابل هر خرجی ک داشته باشه رو بهش میدم.ی چند ساعتی در مورد همین چیزا صحبت کردیمو سعی کردم اصلا نشون ندم ک چقدر بهش وابسته شدمو دوسش دارم.اخرشم بم گفت ک باید فکر کنه و اگه جوابش مثبت بود بهم خبر میده.تا نزدیکای محدوده خونشون رسوندمشو از هم جدا شدیم.برگشتم سمت خونه .ی حس خوبی داشتم.فکر میکردم ک جوابش مثبت باشه چون دیگه میشناسمشو با شناختی ک ازش دارم بهش پیشنهاد دادم.کلی هم راه مناسب جلوش گذاشتم.یکی دو روزی گذشتو من دیگه انتظار داشتم بهم زنگ بزنه و خبرشو بم بده.اما کماکان زنگ نزده بود سه چهار روز از قرارمون گذشت اما کماکان زنگ نزده بود .جمعه بود.منم خونه بودمو مغازه نرفته بودم.ساعتای 3 اینا بود ک یکی زنگ خونه رو زد.تعجب کردم.چون من کسی رو نداشتم ک بیاد خونمون.با خونوادم رابطه خوبی نداشتمو فکرنمیکردم ک اونا باشن.با هر فکری ک بود رفتم ک درو باز کنم -رویا ؟؟؟؟ -نکنه میخوای جلو در وایسم بهت جوابمو بدم؟؟؟ اومده بود سمت خونمون.درو براش باز کردمو تا بیاد بالا زود یکم خودمو مرتب کردم .خدارو شکر خونه همیشه مرتب بود.در اتاق رو باز کردو کفشاشو در اوردو وارد خونه شد. -به به .چ خونه تمیزی داری اقا سامان.فکرشو نمیکردم انقد مرتب باشی. -تو اول بگو ادرس اینجارو از کجا پیدا کردی. -از اردشیر گرفتم.مث اینکه خبردار شده بود ما با هم حرف زدیم.منم بهش گفتم میخوام ببینمش ادرس خونتو ازش گرفتم. نشست روی مبل و منم روبروش نشستم.ی قهوه براش ریختمو شروع کردیم ب صحبت کردن.بم گفت ک با شرایطی ک گذاشتم مشکلی نداره ولی باید قول بدم ک سر حرفام هستم.منم بهش تضمین دادم ک تا وقتی ک با من باشه مشکل مالی نداره.از لحن برخورداش و حرف زدنش معلوم بود ک میتونیم با هم بمونیم.منم از اینکه اومده بود خونم خوشحال شده بودم.اومد کنارم نشست و خودشو نزدیک تر کررد بهم.منم از فرصت استفاده کردمو بالاخره شالشو از سرش در اوردمو بهش گفتم ک میتونه راحت باشه.میخواست یکمی اذیت کنه و مانتوش رو در نیاورد اما خودشو بیشتر نزدیک کرد بهم.طوری ک دیگه چسبیده بودیم ب هم.سرشو اروم گذاشت رو شونمو منم دستمو گذاشتم روی گردنشو داشتم لمسش میکردم.همینطور ک دستم روی گردنش بود لبمو اروم اروم کشیدم روی صورتشو بردم روی لباشو اروم لباشو بوس کردم.چند تا بوس از روی لباش کردمو شروع کردم ب خوردنشون.خودمو جا بجا کردمو و رویا رو هم با فشار لبام روی لباش ب عقب کشیدم.طوری ک دراز کشیده بود و با کمرش تکیه داده بود ب دسته مبل.منم اوومدم روش و با ی ولع زیاد لباشو میک میزدم.دستمو بردم پشت گردنشو ب سمت لبام فشار میدادم.یکمی شل شده بودو پاشو ب سمت بدنم فشار میداد.دیگه وقتش بود ک مانتوشو در بیارم.اروم اروم دستمو بردم سمت دکمه های مانتوش دونه دونه بازشون کردم و از تنش در اوردم.ی تیشرت صورتی زیرش پوشیده بود بای شلوار کش جذب مشکی.تیشرتش ب طرزی جذب بود ک سینه هاش داشت پارش میکرد.وقتی برجستگی سینه هاشو دیدم ناخداگاه دستم رو گذاشتم روش و شروع کردم ب فشار دادنش سینه های فوق العاده ای داشت.یکم بعدش دوتا دستام روی ممه هاش بودو داشتم فشار میدادمشون.صدای آه کشیدنش بالاخره در اومدو با شنیدنش من بیشتر تحریک شدم.دیگه کاملا روی مبل دراز کشیده بودو منم روش بودمو داشتم با دستام ممه هاشو میمالیدم.دیگه تحریک شده بودو من میتونستم تیشرتشو در بیارم.بلندش کردمو تیشرتش رو از بدنش در اوردم.خدای من.سینه هاش ب حدی خوش فرمو برجسته بود ک کیرم داشت شلوارمو پاره میکرد.از روی سوتین سفیدش یکمی مالیدمشو بعد از اون سوتینش رو باز کردم .اما نزاشت بهشون دست بزنم. بلند شد از جاش و افتاد روی من و حالا من بودم ک روی مبل دراز کشیده بودم.با سینه هاش یکمی روی صورتم مالید و خیلی زود تیشرتی ک تنم بود رو دراورد.از روی لبام تا روی شکمم رو بوس میکردو پایین میرفت.تا رسید ب شلوارم.شلوارمو از توی پام در اوردو فقط شرت پام بود.بزرگی کیرم از زیر شرت هم حواسشو جلب کرد.با دست روی شرتم میکشیدو آه میکشید.منم ک دیگه کامل راست کرده بودم صدام داشت کم کم در میومد.شرتمو از پام در اوردو کیرمو گرفت تو دستاش -اااهههه سامان چ کیری داری .این میخواد بره تو دهنم؟ -اره دیگه.باید ساک بزنی برام.بکنیش تو دهنت کیر کلفتمو ی لیس از پایین کیرمو روی تخمام زد تا نوک کیرم و بعد از اون از پایین کیرم شروع ب خوردن کرد.لباشو کشید روش و اورد بالای کیرم.اروم اروم کیرمو میکرد توی دهنشو ب جایی رسید ک تا ته رفت تو دهنت.شروع کرد ب ساک زدن و سرشو بالا پایین میکرد روی کیرم.بلند شدمو رو مبل نشستمو اونم جلوم زانو زدو داشت کیرمو خوب ساک میزد.دستمو بردم توی موهاشو با دستام سرشو بالا پایین میکردمو هی کیرمو تا ته توی دهنش نگه میداشتم تا بره تو حلقش.عوضی ی ساک زن حرفه ای بود و یدونه دندون نمیزد.کیرمو چند دیقه ای ساک زدو من دیگه حشری شده بودم.بلند شدمو اونم بلندش کردم.گرفتمش تو بغلمو گذاشتمش روی میز.شلوارشو از پاهاش در اوردم.پاهاشو باز کردم تا کوسشو براش بخورم.ی لیس زدم روی کوس خوردنیش ک دیگه جیغش در اومده بود با نوک زبونم روی کوسش و لمس میکردمو اونم بیشتر حال میکررد.سرمو با دستش فشار میداد سمت کوسشو منم با زبونم داشتم چوچول کوسشو لیس میزدم.یکمی گذشت ک دیگه صداش در اومده بودو ازم میخواست ک کیرمو بکنم تو کوسش منم پاهاشو گذاشتم روی شونه هامو کیرمو گذاشتم دم سوراخ کوسش.سر کیرمو میمالیدم روی کوسشو اون التماس میکرد ک بسه و کیرمو بکنمش تو کوسش.کیرمو اروم اروم فشار دادم توی کوسشو همینطور فشار میدادم توش.انقد فشار دادم تا کیرم تا ته رفته بود توی سوراخ کوسشو دیگه وقتش بود ک جلو عقبش کنم.شروع کردم ب جلو عقب کردن کیرم تو کوسشو یکمی ک گذشت این کارو باسرعت بیشترو محکم تر انجام میدادم.خیلی تحریک شده بودم و چون سکس انچنانی نداشتتم میترسیدم ک آبم بیاد و همچی خراب شه .کیرمو در اوردمو یکمی کوسشو خوردم .فهمیده بود ک میترسم ابم بیاد.بلند شد.فکر کردم ک ناراحت شده اما رفتو از توی کیفش ی قرص سوپر کینگ دول در اورد. ی لبخند بهم زدو گفت ک از قیافم معلوم بوده زیاد سکس نداشتم.ی بارم خودم بهش گفته بودم ک مث اردی حرفه ای نیستم .ی ده بیست دیقه ای با هم حرف زدیمو لبای همو خوردیم تا قرصه اثر کنه و دوباره کارو شروع کردیم.دستاشو گذاشت روی همون میزو خم شد سمت من .کونشو قمبل کردو داد سمت بالا.منم ی چند تا زدم روی کونشو کیرمو دوباره توی سوراخ کوسش فرو کردم.دستاشو از پشت گرفتمو محکم کیرمو فرو میکردم توی کوسش.تند تند جلو عقب میکردمو کل بدنش با کوبیدن کیرم تو کوسش تکون میخورد.خم شدم روش و سینه هاشو گرفتمو باسرعت بیشتر کیرمو تو کونش جلو عقب میکردم.داغ داغ بودمو دیگه خیلی از کارام دست خودم نبود.برشگردوندم رو ب خودمو بردمش چسبوندمش ب دیوارو مث اون مهمونی ی پاشو بلند کردمو گرفتم تو دستمو کیرمو دوباره توی کوسش فرو کردم.بغلم کرده بود کاملو در گوشم آه میکشیدو تقاصا میکرد ک تند ترو بیشتر فرو کنم کیرمو تو کوسش.منم هر چقد ک میتونستم کیرمو میکوبیدم ب بدنشو میکردم تو کوسش.ی چند دیقه ای همینطور کیرم تو کوسش بود ک از تو کوسش در اوردم.انداختمش روی مبل و خودم رفتم پشتش خوابیدم.از پشت بغلش کردمو کیرمو کردم تو کوسش.پاهاشو اوردم بالا و با دستم گرفتمش.کیرمو تند تند جلو عقب میکردمو دیگه کم کم داشت صداش در میومد ک تمومش کنم.منم هر جقد ک بیشتر میگفت بیشتر تحریک میشدمو تند تر میکردم تو کوسش.تا جایی ک دیگه ازم خواهش میکرد تمومش کنم.منم سریع تروو محکم تر کیرمو تو کوسش فرو میکردم .داشت آبم میومد ک بهش گفتن بلند شه و جلوم زانو بزنه.اونم همینکارو کردو منم از جام بلند شدمو بعد از یکم مالیدن کیرم ی آه بلند کشیدمو ابمو ریختم روی سینه هاشو کیرمو کردم تو دهنش .سرشو تا جایی ک میشد فشار دادم سمت کیرم.از شدت بی حالی افتادم روی مبل و رویا همچنان داشت کیرمو برام ساک میزد تا دیگه از راستی در اومدو اونم بیخیال شدو اومد کنارم . تو این فکر بودم ک ی کاری کنم بهش خوش گذشته باشه .پس دست ب کار شدمو بلندش کردم بردمش دوباره روی میزو پاشو باز کردم . انگشتامو کردم توی کوسشو شروع کردم ب تکون دادنشون توی کوسش تا ازضا شه.بعد از جند دیقه ای ک تکون دادم بالاخره ارضا شدو بیشتر از قبل شروع ب آه کشیدنو صرو صدا کردن کرد.بعد از ارضا شدنش بغلش کردمو بردمش روی تخت.بعد از چند دیقه حرف زدن و حرفای احساسی ب هم توی بغل هم خوابمون برد. بعد از یکی دو ساعت از خواب بیدار شدیمو هر دو ی دوش گرفتیمو لباسامونو پوشیدیم.بدون شک یکی از بهترین روزای زندگیم بود و واسه منی ک خیلی سکس نداشتم بهترین سکس زندگیم بود.بعد از این ک لباسامونو پوشیدیم یکمی با هم حرف زدیمو منم بعدش سوار ماشینش کردمو تا نزدیکی خونشون رسوندمش.بهش گفتن ک اگر پولی چیزی خواست میتونه بهم بگه و منم بهش میدم.بعد از اون روز دیگه رابطه خوبی با هم داشتیمو حد اقل دو روز یک بار همدیگه رو میدیدیم.تا بعد از اون سکس دو هفته با هم سکس نکردیم تا سکس بعدیمون. اما کل تهرانو با هم زیر پا گذاشتیم.ی روز بیرون بودیمو میخواستم برای هفته بعدش خوشحالش کنم.چون هفته بعدش اولین ماهگرد رابطمون بود.بردمش سمت دربندو رفتیم توی ی رستوران ک نهار بخوریم. -رویا ی سوال ازت بپرسم؟ -جان دلم -تا الان راصی بودی از رابطمون .خوشحال بودی توش .پشیمون نشدی از قبول کردن پیشنهادم؟ -نه .برای چی باید ناراضی باشم -کلی پرسیدم .میخواستم ببینم اگه جیزی هست بهم بگی ک یوقت مشکل بینمون ب وجود نیاد -ن عزیزم همچی خوبه -پس بزار بهترش کنم.هفته دیگه سه روز بازار تعطیله .از طرفی ماهگرد رابطمون هم هست .میخواستم ک اگه اوکی باشی ی سفر سه روزه با هم بریم شمال.چطوره؟ -واههای سامی تو چقد ماهی.معلومه ک اره .بریم کلی خوش بگذرونیم باهم .خدایا مرسی ک بالاخره روی خوب زندگی رو هم نشون دادی خوشحال بودم ک خوشحاله و لذت میبره از با هم بودنمون.بهم گفت ک میاد با هم بریم اما بهتره بریم قبلش لباس بخریم.منم قبول کردم ک با هم بریم و هم ی چرخی بزنیم برا لباس هم همدیگه رو ببینیم.دو سه روز بعد از اون روزی ک رفتیم دربند قرار گذاشتیم ک بریم برای خریدش. توی ی پاساز داشتیم چرخ میزدیم ک دیدم ی لباس توجهشو جلب کرد.قیمتش رو زده بود 350 هزار تومن.برای منی ک برجی پونزده شونزده تومن در میاوردم چیزی نبود ولی برای اونی ک سر پناهی تا قبل از من نداشت خیلی زیاد بود.دیدم خوشش میاد منم گفتم بریم تنت کن.تنش کردو من توی چشماش خوشحالی رو میدیدم.از اون لباس خیلی خوشش میومد اما چون فکر میکرد خودش قراره حساب کنه یا من خوشم نمیاد از اینکه حساب کنم نمیخواست بخره.بعد از این ک از تنش در اورد رو ب مغازه دار کردو -خانوم خیلی ممنونم ولی … -مبارکتون باشه .ایشالا ب شادی بپوشین.حساب شد اومده بودم بیرون مغازه و منتظر بودم ک بیاد بیرون. -سامی چرا حساب کردی بهت گفتم گرون بود میخواستم خودم بدم عه. -مث اینکه بهت گفتم من کمکت میکنم ن؟دوس داشتم این لباستو بهت بدم.دیدم خوشت اومده گفتم باید مال توباشه. -تو بهترین مرد دنیایی بخدا.مرسی عشقم. سرشو فشار میداد روی سینم.با هم یکمی قدم زدیمو ی چند تا لباس و کفش دیگه گرفتیمو سوار ماشین شدیم ک برسونمش.نزیکای خونشون بودیم ک همونجای همیشگی وایساادم -راستی رویا تو نمیخوای خونتونو بم نشون بدی؟ -چیزی نداره ک دیدنی باشه اما اگه دلت میخواد باشه.از این سمت برو وارد ی محله ای شده بودیم ک اصلا جای مناسبی نبود.کوچه های تنگ شلوغ توی پایین شهر.بالاخره سر کوچشون رسیدیمو بهم گفت ک جلو تر نریم تا براش توی محل بد نشه. -رویا جان.اینو بگیر پیشت باشه (ی کارت بانکی با نام سامان سزاوار) -برای چی باید داشته باشم اینو؟ -ی کارت بانکیه وصله ب حساب خودم.تا سقف سه تومن توی ماه میتونی برداشت کنی ولی سعی کن زیاد ولخرجی نکنی ک کلاهمون تو هم تره خخخخ. -نگران نباش من خانوم قانع و بسازی ام.مرسی عزیزم بابت امروز .بابت کل این روزایی ک پیشم بودی. -فقط یادت باشه ک ما ها ب هم چ قول هایی دادیم.یادت نره -چشم.میبینمت .برم ساکمو جمع ونم ک بهترین سفر عمرم تو راهه -مراقب خودت باشی. از هم جدا شدیمو منم برگشتم سمت خونه.ی حس خوبی داشتم ک تونسته بودم راضی نگهش دارم.از نظر مالی هم فکر میکردم ک مشکلی نداره و میتونه شرایطشو بهتر کنه.تو این فکر بودم ک توی سفرمون چطور خوشحالش کنم.اما چون عقدنامه نداشتیم نمیتونستیم بریم هتل یا هر جای دیگه ای.تو همین فکر ها بودم ک یاد علی بجه محلمون افتادم ک اصالتا مازندرانی بودو فکر میکردم ک میتونه جایی روبرامون اوکی کنه. روی حماقت قسمت چهارم وای سامان بدبخت شدیم.داره میاد سمتمون میخوای چی بش بگی حالا وااایی رویا ساکت شو ی لحظه .استرس نده چیزی نیس میاد ی سوال میپرسه میره -سلام.گواهی نامه. کارت ماشین .بیمه نامه -سلام خسته نباشید.چند لحظه…. بفرمایید -کجا تشریف میبرین ؟ -میریم سمت جواهرده.البته از جاده عباس آباد داریم میریم ک اونجارو هم ی چرخی زده باشیم. -نسبتتون با خانوم ؟ -عه…. همسرم هستن . -همسر؟؟؟ولی فکر نمیکنم. از نظر سنی میخورن ک بزرگ تر از شما باشن. ی لحظه به حدی عصبی شدم ک میخواستم بیام پایینو با دستای خودم جلوی همه خفش کنم.بی ناموس داشت رویا رو دید میزد -فکر نمیکنم ظاهرو سنش به شما ربطی داشته باشه جناب.ارتباطی نداره.با این حال اگه میخواین از صندوق عقب توی ساک عقدناممون رو بیارم براتون؟ چند تا نگاه عجیب بهمون کرد .قلبم داشت وایمیستاد.کدوم عقدنامه .رسما داشتم دروغ میگفتم بهش .اگه میگفت نشون بده بدبخت بودم. -بفرمایید.سفر بخیر -خسته نباشید ممنون. خدارو شکر.ولمون کرد.قلبم داشت کنده میشد از جاش.خدا بهمون رحم کرد واقعا.قیافه رویا دیدنی بود.از ترس داشت میلرزید.مث این دخترایی ک با دوس پسرشون بیرون رفتن گشت گیر داده.انگار ن انگار خودش ی بچه داره. صب زود بود ک رفته بودم سمت خونشون.ساعت حدودا 6 اینطورا بود.قرار شد زود راه بیوفتیم ک هم روز تو جاده باشیم و طبیعتو ببینیم هم برسیم ب موقع.با علی ک صحبت میکردم تونست ی ویلای خوب ک البته من هنوز ندیده بودمش سمت جنگل های جواهرده برامون اوکی کنه.برای داییش بود.قبلا داییشو دیده بودم.مرد خوبی بود.شمارش رو هم ازش گرفته بودم ک رسیدیم اونجا بهش زنگ بزنم. به خونه رویا ک رسیدم بهش زنگ زدم .طبق معمول منتظر بودم ک بیاد سر کوچه تا بریم اما بهم گفت ک بیام داخل کوچه.وسطای کوچه بودم ک دیدم جلوی ی در کوچیک وایساده و با دست نشون میده ک همونجا ماشین رو پارک کنم.با هم وارد خونشون شدیم.ی حیاط کوچیک داشت ک با بند رخت ب هم وصل شده بود.صدای قربون صدفه رفتن ی پیرزن میومد ک مطمئنا مادرش بود.در اتاقشون رو باز کرد .اومد توی حیاط و منو دید -رویا جان آقا سامانی ک میگفتی ایشونه؟ -اره مامانجان خودشه.قربونش برم الهی -الهی همیشه خوشبخت باشین با هم.مث اون شوهر اولت عوضی نباشه . خندم گرفت .پیر بود تو دلش چیزی نبود بنده خدا ولی حرفای قشنگی میزد.از حرفاش پی بردم ک رویا بهش گفته شوهرشم.چون داشت منو مث دامادش تعریف میکرد.اومد نزدیکمو صورتمو گرفت و مث همه ی پیر زنا دوتا ماچ کردو برامون دعا کرد ک سالم بریمو بیایم.وضعیت خونشون اصلا خوب نبود.خعلی قدیمی بود ب حدی ک من فکر میکردم با ی بادو طوفان خراب شه .ب هرحال وسایل رو گذاشتیم توی صندوق ماشینو راه افتادیم. -مادرت بود دیگه اره؟ -اره.مث اینکه از تو خعلی خوشش اومده . -مث اینکه بهش گفتی شوهرتم؟مگه شوهرتم؟ -ن ن ن سامان تورو خدا برداشت بد نکن.مجبور بودم.خو پیر زنه چیکارش کنم نمیتونم بهش بگم دوس پسرمی ک .هزارتا فکر میکنه -اشکالی نداره حالا گفتی دیگه .کاریش نمیشه کرد. ی لبخند معنی دار زدو سرشو گذاشت روی شونم . -کاش ی شوهر مث تو داشتم.حداقل یکی ک شرایطمو مث تو درک میکرد. -فعلا ک منو داری نیازی هم ب شوهر نداری. -تو هم بالاخره ی روزی ازدواج میکنی میری دیگه -اره .شایدم ازدواج کردمو اومدم کلا پیشت دیگه ی لحظه سکوت بینمون رو گرفت .شوکه شد.فکرشو نمیکرد ک این حرفو بزنم. -جدی ک نمیگی. -نمیدونم.شاید اره .شاید ن .معلوم نیس حالا فعلا خعلی زوده از ته دل خوشحال بود.اینو توی هر کلمش میفهمیدم.ن بخاطر حرفم.بخاطر اینکه با هم خوش بودیم.هم من لذت میبردم هم اون.منم از خودم راضی بودم ک تونسته بودم ی زن افسرده رو خوشحال نگه دارم.و هرکاری ک میتونستم براش میکردم -خونمون رو دیدی؟ اصلا ب خوشگلی خونه تو نبود ن؟ -خونتون ن ولی اون محبتی ک مادرت نسبت بهت داره ارزشش خعلی بیشتر از خونه بود.از کار قبلت خبرداره؟ -ی بوهایی برده بود اما ن کامل.دیگه اگه تونیومده بودی گندش داشت در میومد.سامی خعلی دوسم داره.نگرانشم واقعا.میترسم چیزی از قبلا بفهمه .سکته میکنه میمیره. -نگران نباش دیگه نمیفهمه.تموم شده رفته اون قبلا. با هم حرف میزدیمو مسیر رو طی میکردیم.جلوی ی سوپرمارکت نگه داشتمو هر چیزی ک برای بین راه لازم بودو برداشتمو دوباره ب مسیرمون ادامه دادیم.توی جاده کرج بودیم .میخواستیم از چالوس بریم با اینکه میدونستم کلی ترافیک هست ولی میارزید ب خوشگلی جادش. اولای جاده چالوس رسیده بودیم ک گشت جلومون رو گرفت .خداروشکر ک تونستیم ردش کنیمو ب مسیرمون ادامه بدیم قبل رویا داشت وایمیستاد.یکمی ک گذشت ارامش دوباره بهمون برگشت و شروع کردیم ب گفتنو خندیدن. -سامان -جان سامان -اگه پلیس گیر میداد عقدنامه رو نشون بده میخواستی چیکار کنی؟ -میرفتم پایین ی پنجاهی میزاشتم تو جیبش تموم میشد میرفت -اگه قبول نمیکرد؟ -بدترین حالتش این بود ک سفرمون خراب میشد دیگه .زنگ میزدن ب مامانت .زنگ میزدن ب مامانم .خخخخ -باز خدارو شکر تموم شد رفت -اره ولی باید ی فکری بکنیم دیگه .دفه بعدی شاید نزارن بریم. -مثلا چیکار؟ -من ک تورو نمیگیرمت.باید بریم ی عقد نامه جعل کنیم با ی لحن خنده دار گفتم ک ناراحت نشه .واقعا میخواستم باهاش شوخی کنم -هر هر هر.بخوای هم من بله نمیگم .هم خوشگلم هم خوش اندام.کلی هم دلت بخواد -جوووووون .معلومه ک دلم میخواد اخه کی از تو خوشششگل تره توله سگ -خوبه حالا شما بودی ک چند وقت پیگیر من شده بودی میخواستی با من اوکی شی ها .یادت رفته؟ -ن عزیزم یادم هست.هنورم پیگیرتم عشقم.تو مال خودمی .حالا چرا عصبی میشی عشق میکردم وقتی میدیدم اینطوری با غرور حرف میزنه .خوشم میومد ازش.از بودن باهاش لذت میبردم.وقتی کنار هم بودیم.من نمیدونستم ک واقعا عاشقشم یا هنوز بخاطر میل جنسیمه ک باهاش خوبم.ولی هر چی ک بود خوشم میومد از بودنش کنارم. اما رویا مث من نبود.اون واقعا ب من مث ی تکیه گاه نگاه میکرد.مث مرد زندگیش.از طرز حرف زدنش گرفته تا رفتارش.ازته ته ته دلش خوشحال بود ک یکی رو داره کنارش باشه و نیازهاشو همه جوره برطرف کنه.داشت تماما لذت میبرد از بودن کنارم.میترسیدم از روزی ک شاید نشه دیگه کنار هم بمونیم.اون موقع دیگه معلوم نبود چ بلایی سرش میاد . میانه راه بودیم ک ی جا زدیم کنار و ی چایی خوردیمو چند تا عکس گرفتیم.موقع سوار شدن بود ک دیدم در عقب رو باز کردو رفت اونجا نشست. -چرا رفتی عقب ؟ -خستم میخوام یکم دراز بکشم . -باشه عزیزم راحت باش. راه افتادیمو یکمی از مسیر نگذشته بود ک دیدم بلند شدو نشست پشت صندلی من دستاشو گذاشت روی سینه هامو داشت میمالید روی بدنم.صورتشو ب گوشم نزدیک کردو در گوشم آه میکشیدو حرفای سکسی میزد.منم خوشم اومده بودو داشتم حال میکردم با این کارش.یکمی ک گذشت شروع کرد ب لیس زدن گردنمو داشت میک میزد.من دیگه تحریک شده بودمو کیرم راست شده بود.اونم از این بابت خوشحال بود.هی بش میگفتم توله نکن پشت فرمونم اما اونم میدونست ک حرفم از ته دل نیست .اومد جلو نشست و خودشو کج کرد سمت من.اروم اروم دستشو نزدیک کیرم کردو وقتی بهش رسید شروع کرد ب مالیدنش از روی شلوار.همینطور با دستش کیرمو میمالید و یکم ک گذشت کلمه های شلوارمو باز کردو دستشو کرد تو شلوارم .داشت با دستش میمالید کیرمو و دیگه دکمه بالای شلوارمو باز کرد تا راحت تر بگیره تو دستش.دستشو روش بالا پایین میکردو اروم اروم اه میکشید و میدیدم تو چشاش ک دلش میخواد ساک بزنه برام.سرشو اروم نزدیک کیرم کرد -اوه اوه .بلند شو بلند شو رویا خودتو مرتب کن . زود خودمو مرتب کردمو دکمه هامو سریع بستم -چی شده مگه -لعنتی ترافیکه نمیبینی ماشینارو .الان یکی میاد کنارمون میبینه . -اه.نمیزاره دو دیقه با این کیر کلفت راحت باشیما. -جووووووون بزار برسیم یطوری راحتی رو نشونت بدم جیغ بزنی . ادامه مسیر رو طی کردیمو یکمی هم تو ترافیک موندیم اما بجاش از منظره خوشگل چالوس لذت بردیم.دیگه ساعتای 12 بود ک ب جنگل های عباس اباد رسیده بودیم.رفتیم تو یکی از رستوران های تو جنگل ک منظره دیدنی تری داشت توی ی الاچیق نشستیمو ی نهار مشتی زدیم. -چند ساعت دیگه میرسیم؟ -میتونستیم از جاده رشت بیایم زود تر برسیم اما خودت گفتی از اینور بیایم.الان میرسیم ب خود عباس اباد .بعدش رامسر .بعدش دیگه میوفتیم اولای جاده جواهر ده .باید زنگ بزنم محسن دایی علی ببینم کجای جواهر ده باید بریم. -خوبه دیگه.کل شمالو میگردیم . -تو با من باش من کل ایرانو میگردونمت سوار شدیمو راه رو ادامه دادیم.ب عباس اباد رسیدیم و رفتیم کنار دریا یکمی نشستیمو دوباره مسیر رو ب سمت رامسرو جواهر ده ادامه دادیم.ب ابتدای جاده ک رسیدیم از خوشگلی اونجا قشنگ تعجب کرده بودیم.فوق العاده بود.ی مه رغیق گرفته بود جاده رو ک به زیبایی هاش اضافه میکرد.رویا سرشو از شیشه ماشین بیرون کرده بودو داشت برای خودش اواز میخوندو منم از خوشحالی اون خوشحال بودم.زنگ زدم ب محسن دایی رفیقم ک ببینم کجا باید بریم.یکمی بالا رفتیم کوه های جواهر ده رو ک سرسبزو خوشگل بود.تا رسیدیم ب ی منطقه ای ک ی جاده خروجی داشت .جاده رو رفتیم تو.ب ی ابادی رسیدیم ک خونه هاش روستایی بود ولی فوق العاده خوشگل.چوبی و با همون روال خونه های قدیمی شمال.ته اون آبادی دو تا ویلا ساخته بودن ک معلوم بود برای مسافره چون مردم اونجا همشون خونه های سنتی داشتن اما اون ویلا فوق العاده لوکس بود.ب در ورودیش ک رسیدیم دیدم محسن وایساده. -سلام سامان جان چطوری خوبی؟علی خوبه ؟خونواده خوبن؟ -سلام اقا محسن خدارو شکر. -اقا اینم ویلایی ک خواسته بودین ترو تمیز .فقط خدا وکیلی تعارف نکن خونه ما یکمی پایین تره میتونین بیاین اونجا ی شامی بزنیم باهم. -دست گلت درد نکنه اقا محسن . وارد ویلا شدیم.دیگه رویا قشنگ داشت از خوشحالی ذوق میکرد.هی عکس هی استوری هی سلفی.ویلاش خوشگل بود خدایی.رویام شدید خوشش اومده بود هر از چند گاهی میومدو هی قربون صدقم میرفت ک اوردم اونجا و میگفت ک خوشحاله قراره کلی کنار هم خوش بگذرونیم.از حسی ک داشت خوشحال بودم.انگار زندگی دوباره رو برگردونده بودم بهش.اما هنوز اون ترس لعنتی رو داشتم.اما بهش توجه نمیکردم.وسایلو داخل ویلا بردیمو زود ی چایی گذاشت ک بخوریمو یکم خستگی راه از تنمون بیرون بره.ب محض اینکه چایی رو گذاشت رفتو لباساشو عوض کردو ی لباس راحتی جذاب پوشید.از اونایی ک چشم هر مردی رو میگیره.اومدو با ی لحن اشوه دار کنارم نشستو شروع کرد بام حرف زدن.منم باهاش هم صحبت شدمو مشغول عشق بازی کردن با هم شدیم دیگه وقتش بود ک دست ب کار شمو لذت این سفری ک با هم اومده بودیم رو چندین برابر کنم.اما حیف ک اون توله سگ حرفه ای تر از این حرفا بود و بعد از اینکه یکمی سینه هاشو مالیدم بلند شد و گفت ک بریم توی جنگل ی چرخی بزنیم.عوضی هی داشت منو دنبال خودش میکشوند و دلبری میکرد.خوب بلد بود چطوری منو بکشونه سمت خودش.یکمی توی خونه باهاش ور رفتمو بعد از یکی دو ساعتی ک یکمی استراحت کردیم تا خستگی راه از بین بره لباسامونو عوض کردیم تا بریم توی جنگل. روستای فوق العاده زیبایی بود.نزدیکای همون ابشار معروف جواهر ده.انقدی ک میشد پیاده تا اونجا رفت.هوا نزدیکای تاریکی بودو نمیشد زیاد دور شد اما یکمی توی همون سرسبزی های اطراف چرخ زدیمو برگشتیم سمت ویلا.از مغازه نصفه و نیمه ای ک توی روستا بود وسایل ی شام ساده رو گرفتیم و بردیم توی ویلا تا بتونیم ی چیزی درست کنیم بخوریم.رویا مث همیشه ب محض وارد شد ب ویلا لباسای راحتیشو میپوشیدو من از لحظه ای ک وارد ویلا میشدیم چشام دنبالش بود. توی اشپز خونه پشت گاز وایستاده بودو داشت شامو درست میکرد ک رفتمو از پشت بغلش کردم -عشششق من چ زحمتی میکشه .خانوم اومده بودیم دو دیقه خودتونو ببینیم ک -بالاخره لطفای اقاشونو باید یطوری جبران کنه دیگه . برگشت سمت من و بغلشو برام باز کرد.منم گرفتمش تو بغلم -سامان بهترین روزای عمرم کنار تو میگذره.تا قبل از بودن تو واقعا چیزی برای خوشحالی نداشتم.حالا تو شدی بهترین دلیل زنده بودنم.واقعا نمیدونم اگه ی روزی بری چکار میخوام بکنم -فکر آینده نباش.همونطوری ک فکرشو نمیکردی با ی پسری مث من اوکی شی .نگران جیزی نباش ما پشت همیم. فشار دستامو پشت کمرش بیشتر کردم .لبامو نزدیک صورتش کردمو ی بوس سفت از روی لباس کردم.دستمو بردم پایین تر روی کونشو شروع کردم ب مالیدنش -توله شروع نکن.گشنمونه بزار شامو بیارم بعدش کار دارم باهات. -جووووووون.من عاشق این کاراتم لعنتی.اوکی پس من برم بشینم بازی پی اس جی رو ببینم رفتم جلوی ال سی دی و کاناپه جلوش لم دادم و زدم شبکه سه تا بازی پاریسن ژرمن رو ببینم.دوس داشتم اون تیمو.هنوزم دارم.بعد از ی چند دیقه شامو اوردو نشستیم با هم شامو خودیم و گفت ک میخوااد بره توی آشپز خونه تا ظرفارو بشوره ک نمونه.لعنتی مث ی زن خونه دار همه کارارو انجام میداد.من دیگه حواسم ب بازی پرت شده بودو توی جو بازی بودم دقت نکردم ک رویا اومد رفت توی اتاق خواب .حموم توی اتاق خواب بود.وسطای بازی بود ک گفتم برم توی اتاق خوابو بالاخره شروع کنم ک دیدم رفته حموم.دیگه کم کم داشتم عصبی میشدم از دستش.برگشتمو با ی قیافه عصبی نشستم تا بقیه بازی رو ببینم.یکمی ک گذشت دیدم در حموم باز شد و منم بهش توجهی نکردم.اونم بیرون نیومد پیش من.یکمی ک گذشت صدای اومدنش ب سمت خودمو حس میکردم.قلبم دوباره تپش گرفت.اومد توی اتاق اصلی .با ی صحنه ای مواجه شدم ک تو عمرم ندیده بودم.ی لباس خواب فوق العاده سکسی پوشیده بود ک رنگ زرشکی تیره داشت.ی رژ لب زرشتی جیغ هم زده بودو موهاشو هم کامل باز کرده بود .لباسش فوق العاده بود.ی شرت سکسی توری ک فقط جلوی کوسشو گرفته بودو ی سوتین خوششگل ک زیر ی پیرهن مانند توری داشت سینه هاشو خوشگل تر از همیشه نشون میداد.ب محض دیدنش از جام بلند شدم.رفتم سمتشو ب محض رفتن سمتش دویید سمت اتاق خوابو درو روم بست -لعنتی چیکار داری میکنی چرا اذیت میکنی میشکونم درو ها -جوووون بشکون ببینم زورت چقده .من ک میدونم نمیتونی -رویا درو باز کن .باز کن لعنتی تورو خدا اذیت نکن -جوووون دیدی چ بدنی دارم .باید اعتراف کنی ک من خوشششگل ترین زن این دنیام -عزییززمم تو خوششششگل ترین زن هر دو جهانی باز کن لعنتی بالاخره آروم قفل درو باز کردو منم بعد از چند ثانیه مکس درو باز کردم .دیدم دراز کشیده روی تخت و داره انگشتای دستشو گاز میگیره.منم سریع تیشرتمو در اوردمو خودمو انداختم روش.تا جایی ک تونستم لباشو میک زدمو خوردم دیگه اثری از رژ لب هاش نمونده بود.پاهاشو دور کمرم گره کرده بودو بدنشو هر چ بیشتر میچسبوند بهم.دستاشو انداخته بود دور گردنم و سفت فشار میداد سمت خودش.منم بیشتر میک میزدم لباشو و با دندونام لباشو میگرفتمو میکشیدم.دستاشو از دور گردنم باز کردمو دستای خودمو گذاشتم روش.از روی لباش اومدم روی گردنشو شروع کردم با ولع لیس زدنشون.صدای ناله هاش بلند شده بودو تحریک شدنشو حس کرده بودم.بعد از میک زدن گردنش و لیسیدنش اروم نوک زبونمو میکشیدم سمت پایین .با دستم سوتینش رو کشیدم پایین و ممه هاشو گرفتم توی دستم.یکمی مالیدمشون و بعد از فشار دادنشون شروع کردم ب لیسیدن اونا.با زبونم روی نوک سینه هاشو لیس میزدمو بعد از تکرار چند بار با نوک زبونم با نوک سینه هاش بازی میکردم.تحریک شده بودم ب حدی ک دلم میخواست ی سکس خشن باهاش داشته باشم .پس افتادم ب جون سینه هاش.شروع کردم ب میک زدن سینه هاش ب حدی ک کبودی اونارو با چشم خودم میدیدم و جالب این بود ک رویا از این کارم خوشش اومده بود.هر چقد بیشترمیگذشت بیشتر میک میزدم و بیشتر کبودی روی سینه هاش میومد. نوک ممه هاشو با دندون میگرفتمو اروم گازشون میزدم .با دستام چند تا محکم زدم ب سینه هاش ب حدی ک دیگه کامل سرخ شده بود.منم سوتینشو باز کردمو شلوارو شورت خودمم در اوردم.دوباره برگشتم روش.یدونه زدم در گوشش و گردنشو با دستم گرفتم.صورتمو نزدیک لبش کردمو محکم لباشو میخوردم.عوضی میخندید و میدونستم ک دیگه خوشش اومده.ناله میکردو بین ناله هاش میگفت ک میخواد امشب کوسشو جر بدم.کیرمو گذاشتم لای ممه هاشو اونم فهمید ک باید ممه هاشو سمت کیرم فشار بده.گذاشتم لای ممه هاشو شروع کردم ب جلو عقب کردن.اونم همینطور اه و ناله میکرد انگار ک کیرم تو کوسشه.بعد از چند دیقه بلند شدمو یطوری روی تخت نشوندمش ک کوسش لبه ی تخت بود.خودمم پایین تخت نشستم روی زانوهامو داشتم با ولع کامل کوسشو میک میزدمو میخوردم.از پاییین کوسش زبونمو میکشیدمو میلیسیدم تا زیر شکمش.با نوک زبونم میکردم توی سوراخ کوسشو توش تکون میدادمو زبونمو میچرخوندم.با اینکه زیاد داده بود ولی انصافا همیشه از تمیزی چیزی کم نداشت .مخصوصا وقتایی ک میدونست با هم سکس میکنیم.بعد از یکمی خوردن کوسش دیگه وقتش بود ک اون حال بده بم .بلندش کردم .زانو زد جلوم و کیرمو گرفتم تو دستمو کردم توی دهنش.تا جایی ک میشد فشار میدادم توی حلقش .انقدی ک خم شده بود روی تخت و داشت میزد روی پام ک از دهنش در بیارم.کیرمو از دهنش کشیدم بیرونو یکمی نفس نفس زدو بعد از ی خنده دیگه شروع کرد ب ساک زدن.با ی دستش میمالید کیرمو و پشت اون میکردش تو دهنش.دو تا دستاشو گذاشت پشت پامو سرشو میاورد جلو و کیرمو میکرد توی دهنشو در میاورد و هی پشت هم این کارو تکرار میکرد.کیرم خوب خیس شده بود.دیگه وقتش بود ک بره تو کوشش.بلندش کردمو روی تخت داگ استایل خمش کردم خودمم رفتم پشتشو کیرمو گذاشتم روی سوراخ کوسسش و شروع کردم ب مالیدن سر کیرم تو کوسش.التماسم میکرد ک بکنم توی کوسش و من هی کشش میدادم تا بیشتر تحریک شه.انقدر مالیدم تا بلند شد و روب من کرد.دستشو گذاشت روی گردنمو با ی لحن عصبی و حشری بم گفت ک باید امشب جرش بدم.منم دیگه صبر کردن رو تموم کردمو کیرمو یجا با همون استایل داگی کردم تو کوسش.ی جیغ کوچیک زد.خیالم راحت بود ک صدا بیرونم بره کسی نمیشنوه چون فاصله داشتیم با بقیه خونه های روستا.شروع کردم ب تلمبه زدن و محکم کیرمو میکوبیدم ب کوسش.هر چقد بیشتر میگذشت بیشتر تحریک میشدو بیشتر میخواست کوسشو بگام.منم ک دیگه اصلا رفتارم دست خودم نبودو از کل وجودم حشری شدن میریخت و فقط جلو عقب میکردم تند تر.برش گردوندم و خوابوندمش روی تخت و پاهاشو دادم بالا و کیرمو گذاشتم دم سوراخ کوسش.با توف یکم کیرمو خیس کردمو فشار دادم توی کوسش ک با لبخند شروع کرد ب اه کشیدن.داد میزد و اره میگفت و معلوم بود ک داره حال میکنه.دستمو گذاشتم روی کوسشو مالیدمش تا بیشتر حال کنه.اونم فقط ناله میکردو سینه هاشو میمالیدو میکرد تو دهنش.هر چقد ک میتونستم تند تر این کارو انجام میدادمو دیگه خودمو اورده بودم روش و پاهاش قشنگ روی هوا بودو من هی بیشتر کیرمو میکردم تو کوسش.صدای ناله هاش زیاد تر شدو من بیشترین حد تحریک شدنو تجربه کرده بودم.برشگردوندمو روی شکم خوابوندمش .کیرمو گذاشتم لای پاشو اروم اروم نزدیکش میکردم ب سوراخ کونش -ن .سامان از کون ن.خواهش میکنم درد میگیره من نداشتم از پشت تا حالا -خفه شو حواسم هست .اذیتت نمیکنم -سامان تورو خدا ن .خواهش میک…آااااااآااییییییییییییی کیرمو اروم فشار دادم توی کونش.سر کیرم رفت توش.وقتی گفت تا حالا نداشته مطمئن بودم ک زر میزنه ولی وقتی سر کیرم رفت توش مطمئن بودم ک تا حالا از کون نداده.نمیخواستم اذیتش کنم اما ب حدی تحریک شده بودم ک هیچی حالیم نبود.کیرمو در اوردمو بردم جلوی صورتش تا ساک بزنه.اونم ب خیال اینکه بیخیال شدم خوب برام خوردو کیرمو طوری خیس کرد ک آب دهنش ازش میریخت.منم برگشتم پشتشو سر کیرمو کردم تو کونش.ب حدی درد میکشید ک قسمم میداد تمومش کنم اما انگار گوشام نمیشنید.هر چقد بیشتر جیغ میزد بیشتر فشار میدادمو کار ب جایی رسید ک دیگه مقاومت میکرد.چند بار با دستش زد بهم ک تمومش کنم اما من کنترلمو از دست داده بودم.دوباره برشگردوندم و پاهاشو انداختم رو شونه هام.با اب دهنم دستمو خیس کردمو مالیدم در سوراخ کونشو کیرمو گذاشتم دم سوراخش.یکمی مالیدم روشو بعد بای فشار کردم تو کونش.طوری جیغ میزد انگار داره جر میخوره.واقعا هم همینطور بود.سوراخ کونش ب حدی تنگ بود ک کیرم ب زور میرفت توش.تا نصف کیرم تو کونش بودو همونطور جلو عقبش میکردم اما یکم ک گذشت و دیدم راهش کمی باز شده کیرمو با ی فشار محکم تا ته کردم تو کونش.ی جیغ بلند زد من ترسیدم ک دیگه صدا برسه ب خونه های دیگه با اینکه درو پنجره ها بسته بود.با ی دستم دستاشو گرفتم بالای سرشو و با اون یکی دستم دهنشو گرفتم ک صداش بیشتر نشه.کیرم تا ته توی سوراخش بود اما بازم سه چهار تا ضربه دیگه زدم تا اخرین ذره کیرم توی کونش باشه.دیگه کم کم جیغو دادش داشت ب گریه میرسید منم شروع کردم ب جلو عقب کردن کیرم توی کونش.همینطور کیرمو فشار میدادمو با هر بار فشار من سوراخش بیشتر باز میشد.اما اون کماکان داشت ب طرزی درد میکشید ک اشک توی چشاش جمع شده بود.محکم ترش کردم.کیرمو میکوبیدم توی سوراخ کونش و جلو عقب میکردم .ب جایی رسید ک دیگه سوراخش باز شده بودو اون درد اول رو نداشت و دیگه وقتش بود ک پوزیشنمونو عوض کنم.کیرمو در اوردمو اوردمش لب تخت .زانو زد و دستاشو باز کرد روی تخت و منم رفتم پشتش.دستاشو از پشت گرفتمو شروع کردم ب فرو کردن تو کونش.چند دیقه ای جلو عقب کردم.صدای آه کشیدنش تغییر کرده بود.دیگه جیغ نمیزد زیاد و ب نظرم میومد ک داره خوشش میاد کم کم .منم تند ترش کردمو بیشتر و محکم تر جلو عقب میکردم.دیگه فقط اه میکشیدو صدای حرف زدنش در اومد .داد میزد میگفت جرم بده.کونمو جر بده و با حرفاش من هی بیشتر تحریک میشدم.بلند شدمو وایسادم تا برام ساک بزنه دیگه کم کم داشت آبم میومد .منم سریع برشگردوندم.بلند شدیمو همونطور ک ایستاده بودیم کیرمو گذاشتم دم سوراخ کونش و یکم خمش کردمو فشارش دادم تا بره توش.دیگه راحت تر از اولش فرو میکردم چون باز شده بود .یکمی جلو عقب کردم تا آبم بیادو وقتی احساس کردم داره میاد تند ترش کردمو اونم ک فهمیده بود دارم ارضا میشم بیشتر آه میکشیدو سرو صدا میکرد .دیگه داشتم ارضا میشدم ک کیرمو در آوردمو نشوندمش جلوم و کیرمو کردم تو دهنشو آبمو توی دهنش خالی کردم .تا جایی ک تونستم کیرمو تو حلقش فشار دادمو اونم تا قطره آخر آبمو میک زدو خورد از شدت خستگی افتادم روی تخت و دراز کشیدم اونم اومد کنارمو توی بغلم خودشو جا کرد .برگشتم رو به اون و گرفتمش توی بغلم و دستمو بردم روی کوسشو شروع کردم به مالیدن .دو تا از انگشتامو کردم توی کوسشو شروع کردم تند تند تکون دادن هی تند ترش میکردم تا ارضا شه .بعد ا

واحد تحقیقات (قسمت اول) در حالی که روی کاناپه لم داده بودم و تو نور ملایم و رمانتیک آباژور پایه بلند بغل دستم آخرین پک ها رو به باقیمانده سیگارم میزدم، پریسا رو تماشا میکردم که داشت جلو آینه قدی لباساشو عوض میکرد. اول به آرامی بلوزحریرشو در آورد و نگاهی از سر رضایت و تحسین به بدن موزون و متناسب خودش انداخت. انعکاس نور گرم و ملایم آباژور زیبایی مضاعفی به پوست بی نقص بدنش میداد. بعد سگک مینی ژوپشو باز کرد و اجازه داد که آروم روی رون های کشیدش لیز بخوره و پایین بیاد. پوست سفیدش در برابر شورت و سوتین مشکی، سفید تربه نظر میرسید. بعد دستاشو بالا برد و در حالی که به وضوح از تماشای اندام سکسی و هوس انگیز خودش لذت میبرد، چرخی جلو آینه زد. پریسا همیشه از نمایش دادن بدنش لذت میبرد. یاد شش سال پیش افتادم … من فرزند خونواده ای بودم که توش امور مربوط به سکس تابویی بزرگ و هر گونه آزاد منشی در این زمینه گناهی نابخشودنی، و دختر بازی جنایتی عظیم محسوب میشد. بزرگ شدن تحت محدودیت های شدید از این لحاظ باعث شده بودن که من علیرغم جذابیت ظاهر و دلی مملو از آرزو و سرریز شدن هورمون های بدنم، عملا فاقد توانایی پیدا کردن دوست دختر واسه خودم بودم و حسرت و عذاب زیادی از این جهت تحمل میکردم. از اونجایی که هر تفریطی با افراط همراهه، قرار گرفتن تحت این محدودیت های شدید باعث شده بود که در مابقی عمرم تا امروز همیشه امور جنسی محور کلیه اعمال و محل تمرکز تمام افکارم باشه و با توجه به ناتوانی در برقرار کردن ارتباط با دخترها، خواهی نخواهی عملا خود ارضایی و استمناء تبدیل به اصلی ترین شیوه تخلیه هیجانات و تمایلاتم شده بود. وقتی با پریسا صحبت های قبل از ازدواج رو میکردیم اون در مورد آزادی خودش در معاشرت تاکید جدی داشت و برای محکم کاری چندین بار ازم قول گرفت که آزاد منشی اون مشکلی واسه زندگیمون ایجاد نکنه. از قضا من اصلا آدم غیرتی نبودم و از اون لحاظ خیالشو راحت کردم. بعد از ازدواجمون هم اون در حضور دوستای من لباس دکولته و مینی ژوپ تنش میکرد و آزادانه با مردای دیگه لاس میزد و همیشه از اینکه مردا رو مجذوب خودش کنه لذت میبرد. راستش منم از اینکه زنم اینقدر خوشگل و لوند و هوس انگیز بود که مردا با دیدنش اختیارشونو از دست میدادن و نمیتونستن برآمدگی جلو شلوارشون رو مخفی کنن لذت میبردم و از داشتن چنین زنی احساس خوشبختی و غرور میکردم… تو همین تفکرات بودم که با صدای پریسا به خودم اومدم – به نظرت بعد از اینجا چین میتونه واسمون جالب و سرگرم کننده باشه؟ با اینکه داشت در مورد یه موضوع عادی و به طریق کاملا معمولی حرف میزد، هنوز هم طنین و لحن صداش شهوت انگیز بود. بعد از دو هفته گردش و تفریح تو پاریس این سوالی بود که منم از خودم می پرسیدم. – مطمئن نیستم ولی شنیدم که چین هم جاهای دیدنی و تاریخی زیاد داره. – جاهای تاریخی رو وللش!!! چقدر جاهای حال کردنی داره؟ منظورش جاهایی شبیه نایت کلاب هایی بود که تو پاریس رفته بودیم و تا صبح نیمه لخت با مردای سکسی هیز رقصیده بود و با اینکه عملا از این حد جلوتر نمیرفت، وقتی می رسیدیم هتل، شورتش از شدت تحریک کاملا خیس بود. اصولا پریسا همیشه حشری و عاشق سکس بود و هیچوقت از هیچ کاری که جنبه سکسی داشت سیر نمیشد. یه بار آمپرش اونقدر بالا زده بود که به محض رسیدن به هتل، قبل از اینکه کفشاشو در بیاره، با صدایی که از شدت شهوت میلرزید ازم خواست که کسشو بخورم. همونجا سرپا مینی ژوپشو بالا زدم و شورتشو کشیدم پایین. چوچوله ش اونقدر بزرگ شده بود که مثل یه کیر کوچولو از لای شیار کس برجسته و تراشیده ش بیرون زده بود. همیشه وقتی تحریک میشد این اتفاق می افتاد. زبونم که با چوچوله ش تماس پیدا کرد ناله ش بلند شد. هنوز سی ثانیه نگذشته بود که ناله هاش حالت وحشیانه ای پیدا کرد و اول سرمو محکم به کسش فشار داد و نگه داشت و بعد در حالی که به شدت و با صدای بلند نفس نفس میزد سرمو بزور عقب کشید و ناله ش به فریادهای خفه و منقطع تبدیل شد. چوچوله ش که حالا دو برابر قبل شده بود در اثر ارگاسم با ضربان های شدید طوری منقبض میشد که کل کس سفید و بزرگشو تکون میداد… – مطمئن نیستم که چین چندان جای حال کردنی داشته باشه ولی تو هر وقت که بخوای من با کمال میل کس خوشگل و خوشمزه تو میخورم. – اون که تکراریه!! چیزی میخوام که جدید و هیجان انگیز باشه! اگه چین اینجور جاهایی نداره پس واسه چی وقتمونو با رفتن به اونجا تلف می کنیم؟ – چون میتونیم! و از تو خونه نشتن بهتره. به هر حال دو ساعت دیگه پرواز داشتیم و آماده رفتن به فرودگاه بودیم. وقت ترک کردن هتل، از پنجره آخرین نگاه رو به منظره اول شب پاریس انداختم و به راه افتادیم. اتفاق خاصی طی پروازمون به شانگهای نیفتاد و یه شب کاملا معمولی رو تو هواپیما سپری کردیم. تو فرودگاه شانگهای چمدونامونو گرفتیم و به طرف خروجی رهسپار شدیم. موهای خرمایی روشن پشت سر جمع شده و تی شرت و شلوار مشکی و روژ لب صورتی روشن، جذابیت غیر قابل مقاومت پریسا رو دو چندان کرده بود. مردایی که چششون بهش می افتاد بی اختیار خیره میشدن و برای چند لحظه تو همون حالت میموندن. تو گیت خروجی، افسر چینی که پاسپورتها رو بررسی میگرد اونقدر تحت تاثبر جذبه سکسی پریسا قرار گرفته بود که نمیتونست جلو آشکار شدن تمایلاتشو بگیره و کاملا میشد فهمید که آب دهنش و شاید جای دیگه ش روون بود. من از این حالت محسور شدگی مردا خوشم میومد و معمولا این موضوع به نفعمون هم بود چون اغلب طرف میخواست با انجام لطفی ابراز ارادت کنه. به هر حال افسر مورد بحث در حالی که نمیتونست چشم از پریسا برداره مکث طولانی کرد و برای یه لحظه برق شیطنت آمیزی تو چشش درخشید که باعث نگرانی من شد. قیافه ش عوض شد و در حالی که با کاغذ های روی پیشخوانش ور میرفت به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد و گفت که پاسپورت هامون مشکل داره و باید باهاش بریم! بعد یه افسر دیگه رو به جای خودش گذاشت و راه افتادیم.

واحد تحقیقات (قسمت دوم) ما رو وارد یه اتاق بدون پنجره کرد که مشخصا اتاق بازجویی بود. با دیدن این منظره دلم آشوب شد و حس کردم که تو بد دردسری افتادیم. بعد از بستن و قفل کردن در از داخل با حالت آمرانه ای بهمون گفت که بشینیم. بعد خودش پشت میز نشست: – پاسپورتهاتون غیر واقعیه و مطابق اطلاعاتی که بهمون رسیده، چند نفر جاسوس با پاسپورت های مبدل قراره به چین بیان و مشخصات پاسپورت های شما با این افراد مطابقت داره. – چیییییی؟!!!! ولی ما فقط توریست هستیم. – واضحه که یه جاسوس نمیاد بگه من جاسوسم! ولی ما مشخصاتی تو پاسپورتهای شما دیدیم که برامون شکی در این مورد باقی نمیذاره. – میشه بگین چه مشخصاتی باعث شده شما چنین فکری بکنین؟ – نه! این جزو موارد محرمانه س. در هر حال من شما رو نیاوردم اینجا که درباره جاسوس بودن یا نبودنتون بحث کنیم. موضوع اینه که شما باید به ما اطلاعات کامل بدین. اینکه از کی دستور میگیرین؟ هدفتون چیه؟ برنامه هاتون چی بوده؟ رابطتون کیه؟ کیا جزو تیمتون هستن؟ و خیلی سوالات دیگه. – همونطور که گفتم ما توریست هستیم و من چیزی واسه گفتن ندارم. – آره! منم راننده اتوبوس هستم! ببین، من با شما بحث نمیکنم. ما راههای موثری برای به حرف آوردن مجرمین داریم. اگه تا دو دقیقه دیگه همکاری از خودتون نشون ندین، دیگه بحث ادامه پیدا نمیکنه و اعزام میشن به ستاد تحقیقات. اونجا هم سوالی از شما پرسیده نمیشه و تحقیقات صرفا به روش عملی ادامه پیدا میکنه. مطمئنا این تحقیقات برای شما طاقت فرساست و تنها راه توقف اون اینه که اعلام کنین که میخوایین همکاری کنین. – لطفا درک کنین! ما توریست هستیم و چیزی در مورد مواردی که گفتین نمیدونیم! چه دو دقیقه چه دوسال، کسی که چیزی نمیدونه حتی اگه بخواد هم نمیتونه همکاری کنه. – دو دقیقه تون از الان شروع میشه! – خواهش میکنم توجه کنین. هر کاری کردم طرف مثل مجسمه سنگی بود و کلامی به زبون نمیاورد و فقط با نگاه هیز پریسا رو ورانداز میکرد. بعد از دو دقیقه به حرف اومد: – دو دقیقه تون تموم شد. دیگه من کاری ندارم بجز اعزام شما به واحد تحقیقات. بعد تلفون رو برداشت و درخواست کرد که کسی رو واسه انتقال ما به واحد تحقیقات بفرستن. دو دقیقه بعد در پشتی باز شد و دو تا افسر دیگه وارد شدن. هر کدوم از افسرها دست یکیمونو از پشت گرفت و از در پشتی هدایتمون کردن بیرون. وارد راهروی شدیم که توش کلی پرسنل یونیفرم پوش از مرد و زن رفت و آمد میکردن و بعد از ده دقیقه حرکت در مسیرهای پیچ در پیچ شلوغ و بالا و پایین رفتن از کلی پله از دروازه بزرگی وارد فضای باز شدیم. حیاط خیلی خیلی بزرگی بود با باغچه ها و درخت های زیاد که عده قابل توجهی توش رفت و آمد میکردن. بعد از عبور از حیاط وسیع، تو انتهای حیاط به یه ساختمون دیگه وارد شدیم و بعد از دو دقیقه به در بزرگی از شیشه مات رسیدیم که رو تابلوش نوشته شده بود “واحد تحقیقات”. نمیدونم چرا این کلمه مو به تنم سیخ میکرد. یکی از افسرها زنگ در رو زد. یه مرد جوون در رو باز کرد و اومد بیرون. ضمن خوش و بش با افسرها یه تابلو به در آویزون کرد که روش نوشته شده بود :”تحقیقات در حال انجام است”. یه وایت بورد هم رو در بود که بالاش نوشته شده بود: “اسامی افراد تحت تحقیقات”. مرد پرونده ما رو از افسرها گرفت و از روش اسامی من و پریسا رو روی بورد نوشت. و ما رو وارد واحد تحقیقات کرد. سالنی بود با در های متعدد. منو از یکی از درها وارد اطاقی کردن که با یه دیوار شیشه ای به دوقسمت تقسیم شده بود. قسمتی که من توش بودم کوچیک بود و فقط یه صندلی توش بود که منو روش نشوندن. ولی قسمتی که اونور شیشه بود بزرگ بود و چندین در داشت و توش پر از وسایلی بود که دیدنشون نفسمو بند آورد. این وسایل شامل چندین صندلی و تخت بود که مشخص بود برای کارهای دلپذیر طراحی نشده بودن. بعلاوه یه صلیب سنت اندرو (به شکل X) و چندین قرقره و قلاب آویزون از سقف با طناب، مجموعه کاملی از انواع انبر و گیره و سیخ و دستبند و ترکه و شلاق و تعدادی وسیله که نمیدونستم چیه هم اونجا بود. چند لحظه بعد متوجه شدم که روی میز کوچکی که گوشه اطاق بود، تعدادی دیلدو و ویبراتور و یه سری چیزهای دیگه هم بود. قلبم مثل گنجشک میزد. دست و پام شل شده بود و تقریبا میلرزیدم. چه بلایی میخواستن سرم بیارن؟ تو همین فکرها بودم که یکی از درهای اونور شیشه باز شد و پریسا رو وارد کردن. وقتی پریسا لوازم توی اطاق رو دید شل شد و اگه افسری که همراهش بود نگرفته بودش رو زمین می افتاد. بلافاصله لکه تیره ای رو شلوارش تشکیل شد و مایعی از لبه شلوارش و روی پاش رو زمین جاری شد! پریسا خودشو خیس کرده بود. پریسای نیمه جونو رو معمولی ترین صندلی که اونجا بود نشوندن و صبر کردن تا کمی به خودش بیاد و منسجم بشه. تو همین فاصله حدود ده دوازده تا افسر دیگه وارد اتاق شدن. و وقتی مطمدئن شدن که پریسا کنترل خودشو به دست گرفته، بهش گفتن که از رو صندلی بلند شه. یکی از افسرها در حالی که ترکه نازکی رو از تو ترکه ها برمیداشت با خونسردی به پریسا گفت: – لباساتو در بیار!

واحد تحقیقات (قسمت سوم) پریسا با صدای لرزون گفت: – من کاری نکردم! خواهش میکنم. – اگه دختر خوبی باشی و هر کاری میگیم انجام بدی اذیتت نمیکنیم. حالا پاشو لباساتو دربیار. پریسا بلند شد و با دستهای لرزون شروع کرد به در آوردن لباسهاش تا اینکه فقط شورت و سوتین تنش موند. مرد ترکه به دست وقتی دید که پریسا متوقف شده در حالی که به شورت و سوتینش اشاره میکرد گفت: – اونا رو هم دربیار. پریسا ملتمسانه نگاش کرد و گفت: – خواهش میکنم… افسر مجال نداد حرف پریسا تموم بشه. ترکه رو بالا برد و محکم رو باسن نیمه لخت پریسا فرود آورد. پریسا جیغ بلندی کشید و اشک از چشاش سرازیر شد. داشتم میلرزیدم. دلم میخواست اون مرد رو با دستای خودم خفه کنم ولی اون دیوار شیشه ای لعنتی نمیذاشت دستم بهشون برسه. افسر در حالی که دوباره ترکه رو بالا می برد، با خونسردی تمام گفت: – در میاری یا نه؟ پریسا سریع برای جلوگیری از فرود ترکه دست برد به پشتش و شروع کرد به باز کردن سگک سوتینش و بعد سعی کرد اونو جوری در بیاره که پستوناش دیده نشن. بعد مرد با ترکه به شورتش اشاره کرد. پریسا در حالی که با یه دستش پستوناشو پوشونده بود، با دست دیگه شورتشو به پایین هل داد و بعد در حالی که دست آزادشو جلو عورتش گرفته بود رونهاشو شل کرد تا شورتش لیز بخوره و بیاد پایین و بعد با نوک پاش اونو به یه سمتی هل داد. خیلی واسه پریسا نگران بودم. نمیدونستم چه بلایی سرش میارن. بغض سنگینی گلومو فشار میداد. مثل بید میلرزیدم و احساس میکردم که نفسم بالا نمیاد. نمیدونستم باید چیکار کنم. دیوارهای سنگی و شیشه ای موانع غیر قابل نفوذی بودن. افسر ترکه به دست بعد از اینکه چرخی دور پریسا زد و از هر طرف بدقت وراندازش کرد، در حالی که با ترکه به دیوار خالی سفید یک سمت اتاق اشاره میکرد، رو به پریسا با لحن آمرانه ای گفت: – برو جلو این دیوار وایسا و دستاتو بنداز پایین. پریسا زیر چشمی نگاهی بهش کرد و وقتی دید که داره با چهره ای مثل سنگ به علامت تهدید با ترکه به کف دستش میزنه، آروم به سمت دیوار رفت و جلو دیوار وایساد. افسر به دستهاش که هنوز جلو عورت و پستوناش بودن اشاره کرد و گفت بندازشون پایین. پریسا دستاشو پایین انداخت. مردی با دوربین نزدیکش شد و چند تا عکس از روبرو و بغل و پشت سر ازش گرفت. بعدش افسر ترکه به دست به پریسا دستور داد: – دستاتو بالای سرت قلاب کن. پریسا در حالی که صورتش از خجالت گل انداخته بود، دستاشو برد بالا سرش و قلاب کرد. افسر با همون فیگور تهدید آمیز بلافاصله بهش دستور داد که پاهاشو هم تا جای ممکن از هم باز کنه. پریسا پاهاشو کمی از هم باز کرد. افسره که متوجه شده بود پریسا خیلی بیشتر برای باز کردن پاهاش جا داره، با ترکه شروع کرد به سمت داخلی ساق پاهای سفید و خوشتراشش ضربه های ملایم زدن به معنی دستور برای باز کردن بیشتر. پریسا اونقدر پاهاشو باز کرد که دیگه مشخص بود بیشتر نمیتونست بازشون کنه. منظره عجیبی بود، آدمو ضمن اینکه عصبی میکرد، تحریک هم میکرد. پریسا با بدن سکسی و شهوت انگیزش لخت مادرزاد جلو ده دوازده نفر مرد کاملا ناشناس وایساده بود در حالی که تمام زیر بغل های سفید صاف و لیزر شده و پستونای متوسط (سایز C) و شق و رق و جمع و جورش با ممه های پفی قهوه ای و نوک های بیرون زده کمی روشن تر و کس سفید بزرگ و تپل و کاملا تراشیده ای که چوچوله ش از لابلای شیاری که با باز کردن پاها کاملا باز شده بود، دیده میشد و کون صاف سفیدش با شیار نیمه باز همه و همه در معرض نمایش بودن. مردها دور و برش پرسه میزدن و خم میشدن و از زوایای مختلف و از دور و نزدیک همه جای بدنشو دید میزدن در حالی که آب از لب و لوچه شون سرازیر بود و تلاشی برای مخفی کردن برآمدگی آشکار جلو شلوارشون نمیکردن. شدت شرم پریسا که از سرخ شدن صورتش کاملا مشخص بود، مانع لذت بردنش از نمایش بدنش و مسحور کردن مردا نشده بود. فهمیدن این موضوع واسم سخت نبود چون چوچوله ش که از لابلای شیار کسش بوضوح دیده میشد، به قدری ورم کرده بود که من از فاصله دور متوجه غبر عادی بودنش که نشان دهنده شدت تحریک بود شده بودم و برام جالب بود که حتی ترس از شکنجه هم مانع حشری شدن پریسا نشده بود. افسر در حالی که به طور تهدید آمیزی با ترکه بازی میکرد، رو به پریسا گفت: – روال اینه که الان بدنتو دستمالی کنن و هر جوری دوس داشتن باهات بازی کنن. ممکنه جا بخوری، غلغلکت بیاد، دردت بیاد یا تحریک بشی. میتونی هر جور دلت مبخواد آه و ناله و جیغ و داد و آخ و اوخ کنی ولی هر اتفاقی که بیفته، حتی اگه آبتم بیاد حق نداری تکون بخوری، روشنه؟ پریسا با سرش اشاره مثبت کرد. یکی از مردا دستشو آروم از زیر بغل راست به پایین به سمت شکم به پهلوی بدنش کشید که باعث شد پریسا نفس عمیق صدا داری بکشه و همه بدنش مورمور بشه و ممه هاش منقبض بشن و نوکشون بیشتر از پیش بزنه بیرون. این منظره مردی رو که در سمت دیگه قرار گرفته بود تحریک کرد که چهار انگشت هر دستشو رو دو طرف بیرونی پستونای پریسا بذاره و با انگشتای شصتش با نوک سفت شده ممه هاش بازی کنه که با این کار پریسا بی اختیار صداهای ضعیف منقطعی حاکی از بیقراری سر داد. در همین حین یکی دیگه از مردا از پشت سر نزیک شد و شروع کرد به نوازش کردن باسن های صاف و لرزون پریسا. بعد دستشو در امتداد شیار نیمه باز کونش حرکت داد و انگشتشو با ملایمت به داخل شیار لغزوند. وقتی انگشتش به سوراخ کون پریسا رسید، همه از جا خوردن و حرکت ناگهانیش متوجه این موضوع شدن. مرد به بازی با سوراخ کونش ادامه داد. ناله های پریسا حالت ممتدتر و مرتعشی به خودش گرفت. در این لحظه مردی که ممه هاشو لمس میکرد، نوک اونا رو با انگشتاش گرفته بود و با ملایمت فشار میداد و میکشید و میپیچوند. یه مرد دیگه ای هم وسوسه شد که با ممه های پریسا بازی کنه، مرد قبلی یکی از ممه هاشو به مرد جدید واگذار کرد در حالی که مرد دیگه ای دستشو با لذتی که هیچ تلاشی واسه مخفی کردنش نمیکرد، رو کس بزرگ، برجسته و کاملا تراشیده پریسا کشید و به بازی با چوچوله ورم کرده ش پرداخت. ناله های بی تابانه پریسا به اوج رسیده بود. چهار تا مرد داشتن همزمان حساس ترین جاهای بدنشو تحریک میکردن در حالی که هفت هشت تا مرد دیگه تماشاش میکردن و منتظر نوبتشون بودن. حال پریسا لحظه به لحظه بدتر میشد. مردی که با کس و چوچوله ش بازی میکرد، رفت و یه ویبراتور بزرگ آورد و در حالی که بقیه همچنان سرگرم بازی با ممه ها و کون پریسا بودن، شروع کرد به ویبره کردن چوچوله ش. تاثیر تماس ویبراتور وحشی قدرتمند با چوچوله تحریک شده و حساس پریسا بقدری شدید بود که ناله های پریسا تقریبا حالت فریادهای خفه نامنظم و خارج از کنترل پیدا کرد در حالی که تمام بدنش از شدت بی قراری پیچ و تاب میخورد ولی جرات نداشت تغییر وضعیت بده. شاید هنوز سی ثانیه از شروع ویبره کردن نگذشته بود که ناله ها و فریادهای پریسا حالت خرخر خفه ای گرفت، چشاش شروع کردن به لوچ شدن، ممه هاش بشدت منقبض و سیخ شدن و پیچ و تاب بدنش شبیه تشنج شد. کاملا واضح بود که در حال تجربه کردن یه ارگاسم خیلی شدید و قوی و غیر قابل کنترل بود. مردها یه دفعه ازش فاصله گرفتن: – داره آبش میاد! – آخخخخخ، ببین چه حالی شده! – چوچوله شو ببین چه ضربانی داره! – آره! مثل قلب میتپه! – چه آبی هم ازش میریزه! نیگا کن! از روناش سرازیر شده پایین! پریسا بقدری شدید ارگاسم شده بود که بیشتر از سه چهار دقیقه ادامه پیدا کرد. مردا کیرشونو که دیگه از شدت شقی تو شلوارشون جا نمیشد، بیرون آورده بودن و میمالیدن. حتی منم از دیدن این منظره کیرم راست شده بود و تو شلوار اذیتم میکرد. همه ترسم فقط از این بود که مبادا پریسا رو اذیت کنن. اگه فقط عملیات سکسی انجام میدادن، من شکایتی نداشتم چون میدونستم که پریسا هم چندان از این موضوع بدش نمیاد. مرد ویبراتور به دست دوباره به پریسا نزدیک شد…

واحد تحقیقات (قسمت چهارم) مرد ترکه به دست رو به مرد ویبراتوری تشر زد که دست نگه داره. بعد رو کرد به پریسا و گفت که پشتشو به حضار بکنه و زانو بزنه و دستهاشو هم رو زمین بذاره (حالت سگی). بعد با ضربه های ملایم ترکه به زانوهاش وادارش کرد که تا جای ممکن زانوهاشو از هم باز کنه. منظره خیلی واضحی از کس و کون پریسا در معرض دید قرار گرفت. یکی از مردها بهش نزدیک شد و دستشو رو کس خیس پریسا گذاشت. اهن و اهن پریسا دوباره بلند شد. مرد اخیر بعد از اینکه انگشتاشو تو سوراخ کسش حسابی خیس کرد، اونا رو به سمت بالا لغزوند تا به سوراخ کونش که وسط شیار از هم باز شده کونش دیده میشد رسید و شروع کرد به بازی کردن با سوراخ کونش. دو نفر هم دو طرف پریسا قرار گرفتن و شروع کردن به مالیدن پستونا و بازی با ممه های پریسا که رو به پایین قرار گرفته بودن و مختصری هم در اثر وزن خودشون آویزون شده بودن. مردی که با سوراخ کون پریسا بازی میکرد یه انگشتشو وارد سوراخ کرد و شروع کرد به عقب جلو کردن. آخ و اوخ پریسا بلند شد. مرده ادامه داد تا اینکه کم کم پریسا آروم گرفت و عادت کرد به یه انگشت. بعد دوتا انگشتشو وارد کرد و همین روال طی شد و بعد سه انگشت. بعد یه مرد دیگه یه دیلدوی بزرگ رو بهش داد که آروم آروم تا دسته وارد کون پریسا کرد.. بعد ویبراتور رو روشن کرد و شروع کرد به ویبره کردن کس تحریک شده پریسا. آه و ناله پریسا بلند شد. مردهایی که داشتن تماشا میکردن، با حرارت کیر یزرگشونو که داشت از شقی میترکید میمالیدن. وقتی حرکات و سرو صدای پریسا حالتی نزدیک به ارگاسم به خودش گرفت، مرد ترکه به دست اشاره کرد که ویبراتور رو از کس پریسا دور کنن و با اشاره اون، یکی از مردهایی که داشت کیرشو میمالید به پریسا نزدیک شد. زانو زد و کیرشو با یه فشار مختصر به راحتی تا ته تو کسش جا داد و در حالی که هنوز دیلدو تا دسته تو کونش بود و مردای دیگه ممه هاشو میمالیدن، شروع کرد به تلمبه زدن. پریسا شروع کرد به تقلا کردن و بی اختیار زمینو چنگ میزد. سرم داشت گیج میرفت. زنمو جلو چشمم میگاییدن و من کاری نمیتونستم بکنم. از این تعجب میکردم که این صحنه بشدت تحریکم میکرد. دست خودم نبود و نمیتونستم جلو تحریک شدن خودمو بگیرم. کیرم به قدری راست شده بود که تو شلوار بشدت آزارم میداد. افسری که با من بود متوجه این موضوع شد و بهم گفت که از رو صندلی بلند بشم. وقتی بلند شدم برآمدگی جلو شلوارمو نشون داد و با نیشخند گفت: “انگار بدت نمیاد!… شلوار و شورتتو بکش پایین…” وقتی شلوار و شورتمو پایین کشیدم، کیرم مثل فنر باز شد و رو با بالا وایساد. افسر بهم گفت: “بمالش!… و تا من نگفتم حق نداری متوقف بشی…” شروع کردم به مالیدن کیرم. با اشاره مرد ترکه به دست، مردی که داشت پرسا رو میکرد عقب کشید و یه مرد دیگه جاشو گرفت و شروع کرد به گاییدن. همینطور نوبتی همه مردا سهم خودشونو از سکس با پریسا گرفتن. جلق زدن حین تماشای این صحنه ها بقدری تحرک کننده بود که من با تقلا جلو اومدن آب خودمو گرفته بودم و آه و ناله م رو هوا بود. انقدر پریسا رو گاییدن که همه مردای حاضر ارضا شدن و آبشونو رو بدن پریسا خالی کردن. حین این عملیات حداقل چهار بار آب پریسا اومد که من (و شاید خیلی های دیگه) از حالاتش متوجه شدم. آخرای کار بود و منم در آستانه ارگاسم قرار داشتم. افسری که با من بود بهم گفت که شدت و سرعت جلق زدنمو بالا ببرم و تهدیدم کرد که حق ندارم حرکت دستمو کندتر کنم. یک دقیقه ای گذشت، حالم بشدت رو به وخامت گذاشت. با سرعتی به سمت ارگاسم شدن میرفتم که قادر نبودم جلو خودمو بگیرم. جرات هم نداشتم که حرکتمو کندتر کنم. یک لحظه چشام سیاهی رفت و در حالی که تقریبا خرناس میکشیدم، آّب از کیرم فوران کرد. سر و صدای من توجه افراد اونور شیشه رو جلب کرده بود و همه، از جمله پریسا داشتن جلق زدن و اومدن آبمو تماشا میکردن. داشتم از خجالت میمردم. جلق زدن و اومدن آبم به یک طرف. حالا اینا و از جمله پریسا چی فکر میکردن درباره اینکه من از دیدن تجاوز جنسی دسته جمعی به زنم تحریک میشم و با این شدت آبم میاد. بعد از اینکه کارشون تموم شد، لباسهای ما رو از زمین جمع کردن و گذاشتن نوی یکی از مجموعه صندوق های قفل داری که شبیه جای کفش مسجدهای خودمون در یک طرف اطاق قرار داشت. دیلدو رو از کون پریسا بیرون آوردن، طشت و حوله ای بهش دادن و گفتن که همه جاهایی رو که آب پریسا یا مردایی که میکردنش ریخته بود تمیز کنه. بعدش بهش گفتن که با دوشی که تو همون اطاق بود دوش بگیره. همین کار رو با منم کردن. بعد ما رو همونطور لخت از درهایی که سمت دیگه اطاق قرار داشت خارج کردن…

واحد تحقیقات (قسمت پنجم) در خارج از اطاق ها یه راهرو عریض بود که عده ای با یونیفرم رفت و آمد میکردن. دستهای ما رو از پشت دستبند زدن و کنار هم تو راهرمو هدایت کردن. از لخت بودن در ملاء عام خجالت میکشیدیم و سرمونو پایین انداخته بودیم. از همدیگه هم خجالت میکشیدیم و حتی نمیتونستیم به هم نگاه کنیم. افسر کنار دستمون بهمون تشر زد که سرمونو بالا بگیریم. همینطور هدایتمون کردن تا رسیدیم به محوطه ای که با ردیفی از میله از راهرو جدا شده بود. نگهبانی که کنار در وایساده بود در رو باز کرد و ما رو به اونور میله ها منتقل کردن. بعد از عبور از راهرو اونور میله ها به محوطه ای رسیدیم که مشخصا زندان مردانه بود. از جلو سلول ها که رد میشدیم، زندانی ها سوت میکشیدن و هوو مون میکردن. زندان، ساختاری عجیب و غیر معمول داشت. راهرو اصلی انشعاباتی داشت که هر کدوم به یک محوطه کوچک حدود سی چهل متر مربعی ختم میشد که با میله از دیوار پشتی سلول ها جدا میشد. یعنی سلول ها به جای دیوار پشتی، میله هایی داشتن که مشرف به محوطه ها بود و زندانی ها از طریق این میله ها به محوطه ها اشراف داشتن. دورتادور این محوطه ها به جای دیوار ردیفی از میله ها قرار داشت که محوطه رو دورتادور تحت نظر زندانی ها قرار میداد. وسط هر محوطه یه سلول حدود ده دوازده متر مربعی قرار داشت که دورتا دور میله بود و هیچ دیواری نداشت. وسط سلول قلابهایی از سقف آویزون بود که از لباس های سبز رنگی که ازشون آویزون بود معلوم بود که آویز لباس هستن. با کمی فاصله از قلابها، همون وسط، یک توالت فرنگی فلزی و به روشویی کوچک فلزی قرار داشت. با کمی فاصله از توالت، یه سکوی بتنی به ارتفاع حدود ده سانتیمتر و ابعاد حدود یک و نیم در دومتر بود که یه تشک نازک روش بود و مشخص بود که جای خوابه. این سلول ها مخصوص زندانی های واحد تحقیقات بودن. ما رو به یکی از این سلول ها که در یه راسته خیلی شلوغ و پرجمعیت قرار داشت بردن و دستبند هامونو باز کردن و قبل از رفتن بهمون گفتن که لباس های رو آویز واسه ماس. لباس ها رو که فقط یه پیرهن و یه زیر شلواری واسه هر کدوممون بود برداشتیم و هول هولکی پوشیدیم. جمعیت قابل توجهی از زندانی ها دورتادور احاطه مون کرده بودن و بی پروا چشم چرونی میکردن. از هر طرف متلک بود که بارمون میکردن و ما جز تحمل کردن چاره ای نداشتیم. بالاخره زندانی ها از متلک گویی و هو کردن ما خسته شدن. ما تا مدتی هنوز جرات نداشتیم تو چشای هم نگاه کنبم یا حرفی بزنیم. بالاخره پریسا سکوت رو شکوند: – تو از اتفاقهایی که واسه من افتاد ناراحت نشدی؟ من گرفتار لکنت زبان شدم: – چرا!… شدم، یعنی نه!… آره!… یعنی در واقع می ترسیدم… باید میشدم؟ – از چی می ترسیدی؟ – مبترسیدم مبادا بلایی سرت بیارن! – یعنی به نظر تو بلایی سرم نیاوردن؟! – چرا!… یعنی بستگی به تو داره. اگه تو اذیت نشدی یعنی بلایی سرت نیاوردن. – تو چی فکر میکنی؟ – به نظرم نمی رسید که تو چندان ناراحت باشی! – تو با این موضوع مشکلی نداری؟ – مادامی که تو اذیت نشی واسم اوکیه. – اگه خوشم بیاد چی؟ – اونوقت که دیگه اوکی اندر اوکیه. – یعنی از خداته که یه دوجین نره خر گردن کلفت جلو چشت ترتیب زنتو بدن؟ – نه!… یعنی میدونم که نباید اینطور باشه!… ولی… – دست و پا نزن! از جلق زدنت معلوم بود که چه حسی داری! – نه!… اشتباه میکنی!… آخه اینجوری نبود که… – بسه دیگه بابا!! من ناراحت نیستم از این موضوع. اتفاقا خوشحالم که دوس داری این شرایطو! – چی؟!!! – من واقعا لذت میبرم! تنها دلهره م این بود که مبادا تو مشکلی داشته باشی. ولی اگه واسه تو هم اوکیه چرا که نه؟ – واقعا لذت میبری؟ – اولش که مجبورم کردن لخت بشم خیلی خجالت میکشیدم ولی خیلی زود متوجه شدم که این خجالت کشیدن خودش کلی واسم تحریک کننده س. در واقع اینکه کلی مرد ناشناس همه جای بدنمو بدون محدودیت تماشا میکنن باعث تحریکم میشه و بیشتر از اون، حس بی دفاع بودن و دونستن اینکه اینا میرن که هرکار دلشون خواست باهام بکنن و هیشکی هم به دادم نمیرسه باعث میشه آب کسم راه بیفته. – منم از اینکه اینهمه مرد از دیدن بدن شهوت انگیز زن لوند خوشگلم و فکر سکس کردن باهاش کیرشون مثل سنگ شده و آب از لب و لوچه شون سرازیره حال میکردم. ولی راستش بیشتر، دیدن حال خراب تو و آه و ناله کردن و لرزیدن و مورمور شدن بدنت و سیخ شدن نوک ممه هات وقتی آبتو میاوردن حالی به حالیم میکرد. بخصوص که میدیدم این موضوع سایرین رو هم حالی به حالی میکنه. حین همین صحبت ها بود که شیفت نگهبان ها عوض شد و دو نفر از نگهبان های جدید به سلول ما نزدیک شدن. یکیشون گفت: – واو زندانی های جدید واحد تحقیقات! شنیده بودم که یه خانم خوشگل بینشون هست… بیا جلو ببینم کوچولو! پریسا به میله های سلول، جایی که نگهبان وایساده بود نزدیک شد. نگهبان در حالی که کمربند و زیپ شلوارشو باز میکرد گفت: – زانو بزن خوشگل خانم. بعد کیرشو بیرون آورد و در حالی که خودشو به میله های زندان چسبونده بود گفت: – بخورش! پریسا شروع کرد به خوردن کیر نگهبان. زندانی ها با سوت و هلهله تشویقش می کردن. – خوب نمیخوری! بهتر بخور… – مجبور میشم تنبیهت کنم ها… – خیلی خوب خودت خواستی، پاشو لباساتو در بیار. پریسا پا شد و شروع کرد به باز کردن دکمه هاش. از نفس نفس زدن و لرزیدن دستاش معلوم بود که خیلی هیجان داره. حین این که پریسا داشت لخت میشد، اون یکی نگهبان که رفته بود طرف دیگه سلول منو صدا کرد و با دستبندی که داشت دست منو به میله زندان بست. نگهبانی که میخواست پریسا رو تنبیه کنه در سلول رو باز کرد و اومد داخل. پریسا رو که حالا کاملا لخت شده بود به میله ها نزدیک کرد و رو به میله ها و پشت به سلول با چهار تا دستبند دست و پاهاشو به شکل X به میله های بست. با این کار همه جاش به طور کاملا بی دفاع در اختیار نگهبانها و با فاصله کمتر از دو متر در معرض دید زندانی ها بود. اون یکی نگهبان که بیرون سلول بود، دو تا گیره لباس از جیبش بیرون آورد و بست به نوک ممه های پریسا. فریاد پریسا بلند شد. نگهبان دیگه شروع کرد به غلغلک دادن زیر بغل ها و پهلوهای شکم و کشاله های رون پریسا. پریسا قهقهه میزد و به خودش میپیچید. زندانی ها همه راست کرده بودن و بعضی ها از رو و بعضی های دیگه هم از زیر شلوارشون کیرشونو میمالیدن. در حالی که نگهبان بیرون سلول چوچوله ورم کرده پریسا رو که از لای شیار کس تراشیده و برجسته ش بیرون زده بود میمالید، نگهبان داخل سلول یه شلاق چرمی پهن رشته رشته رو از کمرش باز کرد و شروع کرد به شلاق زدن کون برهنه پریسا. داد و هوار پریسا بلند شد و شروع کرد به التماس کردن…

من ورباب. نمیدونم اسم شوچی بزارم کنجکاوی جنسی یا تنوع طلبی،یابیماری جنسی،کمبود عاطفه واقعانمی دونم اسم شو چی بذارم این چاقه،این لاغره،این سفیده،این سبزه است،هرکدام بهانه ای میشد که هم خوابی برای لحظه به رختخوابم بیاید مجردبودم برخلاف سن وسالم،واوضاع اقتصادیم که دستم به دهنم میرسید،تا بیست وپنج سالگیم دستم به هبچ زنی نخورده بود،فیلم سکس زیاددیده بودم اماتجربه همخابگی باهیچ زنی نداشتم، دوست پایه زیادی نداشتم،اکثرا دوستای کاری یاخیابانی بودن،تا اینکه اولین باریکی ازدوستانم بخاطرماشینم باهم زنی که سابقه دوستی بااو داشت سوارکردیم،تریپ مرام گذاشتم،اما به گوه خوری افتادم،وقتی سوارشد،دست وپام شروع به لرزیدن کرد،اب دهنم خشک شد،لرزش پاهام بحدی بود که ماشین خاموش شد،استرس وترس شدید،اگه کسی من ومیدید جواب خانواده روچی میدادم خط قرمز خانواده ام مزاحمت نوامیس بود،مثل تصویرجلوی صورتم ردمیشد،اما بخاطرغرورم کم نیاوردم، زنی که سوارکردیم چهل ساله بود،میانه اندام باپوست سفید،ازبرجستگی های بدنش معلوم بود سینه وکون متوسطی داشت،بقولی همچین شاخی نبود، قرارشد باهم به بیابان های اطراف شهربریم،تومسیروقتی کریم استرس من ودید پشت فرمان نشست ومن رفتم عقب ، کمی ازشهردورشدیم چادرش روپام کشیدومشغول مالوندن کیرم شد،باعجله سینه هاشو لمس کردم،نرم بودن،مثل دنبه گوسفند،زن کمی خم شد،منم پایین تررفتم روصندلی،کیرمو گرفت وباکوسش میزون کرد،منم طبیعتا به جلوفشاردادم،لیزی وتنگی وداغی،دورتادورکیرمو گرفت،فشارهای بعدی وتندتر ادامه دادم،کیرم تیزتیز شده بود،سینه هاشومیمالیدم وبومیکردم،یک بوی عجیبی داشت،باخودم فکرکردم شایدبوی زن ها همینه،بدلیل اینکه توجاده بودیم نمیتوانستم درست سوارکاربشم،تلمبه هام به کوسش ادامه دارشده بود،گفت ازعقب دوس داری،باخنده جوابشو دادم،کمی پاش ودادبالاتر،کریم یک لحظه برگشت وپشت سرش ونگاه کرد کیرتیز من،وکون اورودید زد ومشغول رانندگی شد،فقط گفت یکم برید پایین تر کله هاتون معلوم نباشه،بایک فشارهمه کیرمو توکونش جادادم،تنگترازکوسش بود وداغ تر لیزم نبود،به سختی چنذتا تلمبه زدم وهمه ابمو توکونش خالی کردم،خودمونو جمع وجورکردیم وسریع من رفتم صندلی جلو،خونسردبودم،دیگه استرس واشفتگی وترس رفته بود ازوجودم،همون مسیروبرگشتیم واین باردوستم رفت عقب روصندلی کارش وزودتموم کرد وشروع به حرف زدن بازن کرد، برگشتیم توشهر وکناری زن وپیاده کردیم وبه مسیرمان ادامه دادیم، واین مسیربرای منم ادامه دارشد دوروزنگذشته بود بازم کریم اومدسراغم، ازیک زن خیلی تعریف میکرد،بدون هیچ ترس ودلهره ای این باربااو رفتم یک زن کوتاه قد باچادرکنارخیابون ایستاده بود،سوارش کردیم،نزدیک ظهربود ونهارنخورده بودیم مسیرهم نامشخص،نه مکانی ونه جایی، جلوی یک کبابی سه دست کباب گرفتم،افتادیم تودل جاده،توماشین نهاروخوردیم،به یک چاه موتوررسیدم،ماشین وکنارپمپ ابکش پارک کردم به بهانه ماشین ،کاپوت دادم بالا ودوستم وان زن کوتاه قد وارد موتورخونه که درش بازبودشدن،ده دقیقه بعد گفت توبرو امارومن دارم وقتی واردشدم،یک قالی کهنه کف اتاقک پهن بود زنه نیمه لخت بود،بهش نزدیک شدم،کس سیاهی داشت البته بدون مو،پاهاش زیاد چاق نبود اما ترک های روشکم ورونش نشان ازچندین حاملگی اورامیداد،نه لبی نه بوسه ای،درازکشید،زیپ شلوارم وکشیدم پایین،کیرم سیخ شده بود،به چشماش خیره شدم،کیرمو بادست دم سوراخ کسش میزان کردم وفشاردادم،لیز لیزبود نه داغ بود ونه تنگ،نصف کیرم راحت رفت،اما وقتی کمی پاهاشوبازترکردم که همه کیرمو واردکنم،تنگی وصدای زنه دراومداااااااااخ چشماشوبست،توقف کردم،زنه چشماشوبازکرد،شروع به تلمبه زدن کردم،مثل فیلم های که دیده بودم،صدای وای وی زنه دراومده بود،بخاطرقدکوتاهش کاملا زیرم گم شد،احساس میکردم نمی تونه کیرمو تاته تحمل کنه،برعکسش کردم،براحتی چرخاندمش،،کون پهنی داشت،سوراخ قهوه ای گشاد،تف زدم روکیرم وسرش وگذاشتم دم سوراخ کونش،باهمه توانش پرید جلو گفت ازعقب نه،ازعقب نمیدم،بی هیچ حرفی ازعقب گذاشتم توکوسش ،کونش وقنبل کردم،سرش ودادم پایین،ومحکم ازعقب شروع به تلمبه زدن کردم،همه ابمو روکمرش خالی کردم وبلندشدم،تمام ماهیچه های پام درد میکرد،درتمام این مدت بخاطراینکه زانوهام روقالی کهنه زخم نشوند بحالت نیمه نشسته تلمبه مبزدم،زنه هم سریع لباسشوپوشید وباهم بیرون رفتیم، ،من هیچ وقت عادت نداشتم اسم کسی وبپرسم،یادرجلسه اول باکسی خودمونی بشم،بیشترگوش میکنم،زیادازکسی سوال نمیپرسم،وجواب های شخصی وسوال میکنم ازطرف میپرسم،احساس کنم طرفم دروغ میگه انوقت منم عین همون همه چیو دروغ میگم، سوارماشین شدیم وباسرعت به شهربرگشتم،یعنی این همه زن هست ومن تااین موقع باکره موندم، یکی دوهفته گذشت،مشغول کاربودم،دوباره سروکله کریم پیداشد،کمی بیشترازقبل تحویلش گرفتم،چایی بارگذاشتم وحرف حرف اورد،پنج شنبه غروب باهم قرار گذاشتیم به یکی ازشهرستان های اطراف بریم،پنج شنبه،نزدیکی های غروب رفتم درخونشون سوارشد،وباهم همسفر شدیم،فقط میخاستم تجربه کنم، هواتاریک شده بود،به شهرستان موردنظررسیدیم،چندتا خیابون وکوچه پس کوچه ردکردیم به یک خونه بزرگ رسیدیم بایک درحیاط بزرگ،کریم پیاده شدزنگ خونه روزد،چندلحظه بعدیکی دروبازکرد ماشین وبردیم توحیاط،حیاط که چه بگویم باغ بود،اخرحیاط خونه بود ازاین خانه های ردیفی که یک ایوان بزرگ جلوش بود،حال واحوالی،به گرمی دعوت کردن داخل،برای شام مرغی سربریدن وبرنجی وماست محلی،یک زن تقریبا مسن باعروس ودودخترش،پسرش30سالی داشت وشوهرش 60سالی منم متعجب،امده ایم مهمانی یا عشق وحال، بعدشام ذغال ها روداخل اوردن،قوری واستکان وبافور، دوستم ازتوجیبش تریاک دراورد،منم حاج وماج نگاش میکردم،این کوسکش اهل موادنبودکه، تعارف کردن،اما اصرارنکردن،حرفشون گل انداخت،حوصله ام سررفت،بوی زغال ودود تریاک سرموسنگین کرد،بااجازشون ازاتاق زدم بیرون،هوای بهاری ریه هاموپرکرد،گل های درختان تازه میخاستن ازلابلای برگ های تازه سربیرون بیارن،جلوترازدرخت ها چندتا طویله ودستشوی ویک ابخوری برای حیوان ها قفس مرغ وخروس ها راه میرفتم وازهوای پاک لذت میبردم،احساس کردم کسی مراقبم هست،برگشتم وزن مسن خانه رودیدم،جلوی ایوان بغل ستون ایستاده بود،باکمال ادب تشکرکردم ازمهمان نوازی وزحمتی که داده بودیم،سادگی ومهمان نوازی خاص خودش وداشت،ازکارم ووضعیتم پرس جوکرد،بهش گفتم،25سالمه،تومغازه پدرم مشغول کارم ومجردم،تعجب کرد،پسرش وپسران ان منظقه بعدخدمت سریع زن میگرفتن وادمی باسن من مجرد خیلی کم بود،درصورتی که دوستم هم مجردبود،اما وقتی گفت زن داره متعجب گفتم نه مجرده گفت نه زنش اعتیادش است،حرف زدن باهاش لذتی داشت،خیلی حرف داشت ومشخص بود که گوشی برای شنیدن نداشت،وگوش های من ولع شنیدن حرف هایش،درهمین وقت دختربزرگش که 18سالی داشت چای بدست به جمع ما پیوست،قانون مابود،نان ونمک جایی میخوردیم،کورکرمیشدیم،سرم وانداختم پایین که نبینم اندام ان دخترو شب نشینی،پای منقل وبافور تا دوشب ادامه دارشدوبرگشتیم خانه، تصمیم گرفتم رابطه ام وبااین دوست محدود کنم، یک هفته بعد کریم خبرداد که زن وعروسش دارن میان شهر،بایدبریم،مثل اینکه شوهرش زنگ زده بود وسفارش زن وعروسش وکرده بود،به پاس مهمان نوازیشون رفتم،سوارشون کردم ودعوت بخانه،بااصرار،اما قبول نکردن،میخواست عروسش وبه دکترببره،ادرس دکتروازش گرفتم ،مشکل نازایی داشت،واورده بودش که حامله شود،دکتربعدازظهرمطب بود،وحالا کو تا بعدازظهر،به خانه ما هم که نمی امدن،دوستم پیشنهاددادکه باهم به گلخانه انها بریم تا بعدازطهرکه دکتر می اید،بدون هیچ اصراری پذیرفتن،واینجابودکه من فهمیدم چقدر ازقافله این ادم ها عقب هستم،وسایل نهاروگرفتیم ورفتیم سمت گلخانه،،بالای گل خانه یک سویت کامل بود،اتاق کارگرها وگلخانه سمت دیگه،زیر سویت هم حالت انبار وسایل وداشت،وقتی واردسویت شدیم منظره واشرافی که به محیط داشت،ادم دلش نمیخواست ازاونجابره،درحین وسیله های نهارومیذاشتیم تواشپزخونه دوستم ازم خواست مادرشوهره رو ازانجادورکنم،بااخم بهش گفتم چطوری مگه خره عروسش وباتوتنها بذاره،مدتی گذشت دوستم گفت،زن عامو میخای بری این اطراف وببینی،گفت تنها کریم گفت نه با صادق برو همه چی ونشونت میده،صادق پاشو بازن عاموبرو این اطراف ونشونش بده،منم که ازهمه این نقشه های شوم خبرداشتم برخلاف میلم با مادرشوهرازپله ها پایین اومدم،باهم راه افتادیم سمت گلخانه،ازش پرسیدم چراشوهرت یاپسرت دنبالتون نیامدن،گفت اونا مشغول بودن،شوهرم که مریضه،پسرمم هم به دام ها وخونه میرسه،جوابش قانع کننده بود،گفت میگم چرا زن نمیگیری،الان وقتشه چندوقت دیگه کلا ازاین شروشوری می افتی،بیا تاخودم یه دخترخوب برات بگیرم،لبخندی زدم وگفتم باشه چشم،همین طورکه راه میرفتیم خودشو بهم میمالید،هرچه خودم ومی زدم به بیخالی نمیشد نرمی بدنش،گرمی بدنش داشتم جذبش میشدم، اما جرات گفتن ونداشتم،برایم حرف میزد،ازخودش ،زندگیش،بهش گفتم کریم وازکجاباهاش اشنا شدی،گفت شوهرم کارگر باباش بود توهمین گلخونه،ماخودمون این گلخونه وابادکردیم،کریم ازوقتی بچه بود باخودمابزرگ شد،فهمیدم چقدربه این کریم اعتماددارن واوچقدرسواستفاده میکنه ،برای خودم حاکم شدم وتودنیای کوچک خودم حکم میدادم،بانگاه خریدارنه نگاش کردم قدنسبتا بلندی داشت،چاق نبود،،همین طورکه راه میرفتیم کنارهم بادست چپش دستم ولمس کرد،نگاش کردم قدش تا سرشونه هام بود،بهش گفتم برگردیدم،گفت خسته شدی،گفتم نه بدون هیچ حرفی به سمت گلخونه برگشتیم،بازم خودش وبه بدنم میزد،به گلخونه رسیدیم،گفت اینجااومدی گفتم اولین بارمه که باکریم امدم،گفت میخای اینجارونشونت بدم،گفتم باشه،نحوه پرورش گل ها رونشونم میداد،هرچه سرک کشیدم هیچ کارگری ندیدم،گفت کارگرها دیگه روزمزدمیان ،دیگه ابدهی قطره ای شده،مثل اون وقت ها نیست،به اتاق کارگرها سرزدیم،دوتا تخت وکمددیواری ،تشک وپتو، روی یکی ازتخت ها نشست،به چشماش خیره شدم،خط های روی پیشونی،چشم های ریزش،شانه های افتاده اش ازسنگینی این زندگی روی تخت کناری نشستم،گفت چرا ازم فاصله میگیری،گفتم بحرمت نونی که توخونت خوردم،یکم نگاهم کرد گفت کریم گفته هواتو داشته باشم،بلندشد اومدکنارم نشست،دستم وگرفت بوسید،بهش نگاه کردم گفتم،دلت میخاد یااینکه مجبوری،گفت دلم میخاد،اولین بوسه عمرم وازلب کسی گرفتم که دلش میخواست ومجبورنبود،درازش کردم وسینه هایش راشروع به مالیدن ازرولباس کردم،سینه بندنداشت،سینه های نرم واویزونی داشت،دستم رفت سمت شکمش وپایین تر سمت کوسش، لباسشو دادم بالا واااااای چ پوست سفیدی باولع سینه ها ونوک قلمی صورتیش ومک میزدم دندان میگرفتم،بوسش میکردم وموهاشو نوازش میکردم،بدنش بوی نداشت مثل زن های قبل، موتورش داشت روشن میشد،اغوشش وبازکرد دستاش بازوهام ونوازش میکرد،سینه هامومیگرفت وچنگ میزد دستم وازشلوارش ردکردم وبه کسش رسیدم،بادکرده تروحیس ترازکس های قبل بودخیس خیس شلوارش وازپاش دراوردم،ی کس بزرگ وبادکرده صورتی جلوم بود،چقدرقشنگ وزیبا کمربندموبازکردم،شلوارموکشیدم پایین کیرم سیخ سیخ شده بود،باسرکیرم روکوسش بالا پایین میکردم،چه بدنی،چ سینه های وچ ران های پاهاشوگرفتم وکشیدم سمت خودم،کیرمو باسوراخ کسش میزان کردم وارام داخلش میکردم،لب هامون قفل شده بودن بهم سینه هاش تودستم کیرم داشت خیلی ارام توکوسش تلمبه میزد،پاهاش ودورکمرم قلاب کردمیخاست بیشتراحساس کند،بااینکه سنش جاافتاده بود اما تشنه سکس بود،گفت صدام کن،گفتم چی صدات کنم گفت رباب، ارام درگوشش گفتم رباب دوست دارم،گردنم ومک زد،دستها وپاهایش رومحکم بهم قلاب کرد،میگفت ،صادق بکنم بکن بکن بکنم صادق عزیزم بکن بکن قربونت برم،صدای شلپ شلپ بدنمون کل اتاق وپرکرده بود، محکم تلمبه میزدم طوری که بهم چسبیده بود بالا وپایین میشد،دستاشو وبازکردم کیرمو ازتوکسش دراوردم گفتم برگردواااااای چ کونی،سفید،یه سوراخ قرمزم اون وسط بود،کیرم وازعقب کردم تو کوسش،دیگه اه واوه نمیکشید،همین طور که کمرشو گرفتم وتلمبه میزدم احساس میکردم یه کوه زیرمه،وای چقدرکمرش صاف وسفید وبهن بود،ازوسط کمرش ی بوسه گرفتم،باشستم سوراخ کونش وبازی میدادم،گفتم رباب دوس داری ازعقب،گفت میخای بکنی بکن،کامل درازکشید،سرکیرمو خیس کردم وارام گذاشتم دم سوراخش،بااولین فشارسرش ومحکم به باشت فشارداد،دردومیتونستم توصداش وچهره اش ببینم وبشنوم،درازکشیدم روش،گفتم رباب دردت گرفت،گفت صادق من مال خودتم بکن،خیلی ارام تلمبه زدم،تنگ بود وخشک،کیرمودراوردم ودوباره کردم توکوسش،نفسش دراومد،وااااای صادق قربونت برم واااای داررررره خوشم میاد وااااای جووون،محکم دستم دورگردنش قلاب کردم وبه خودم فشارش دادم وتمام ابمو توکوسش خالی کردم، بدن هامون هردوغرق عرق بود چکه های عرق دونه دونه ازپیشانیم می چکید روموهاش وکمرش،کیرم شل شل ازتوکوسش اومد بیرون،تاحالا اینطوری ارضانشده بودم،یه حالت سبکی خاصی وداشتم تجربه میکردم، باحوصله ازروش بلندشدم مثل اینکه دوش گرفته بودیم، لباسمون وپوشیدم تخت ومرتب کردیم وبه سمت سویت گلخانه راه افتادیم دیگه نا نداشتم دلم میخواست بخابم،باکریم چشم توچشم شدیم،گفت زن عاموخوش گذشت،رباب گفت این صادق خیلی دویده خسته اس عروسش گفت،مادرجان بیانهارواماده کنیم باید زودی بریم به دکتربرسیم،یه چایی داغ،من وسرحال کردکریم ورباب داشتن باهم حرف های گذشته رویاداوری میکردن، نهاروخوردیم،اماده شدیم بریم مطب دکتر،رباب شماره مو گرغت وبا کریم رفت ،،،،،،،،ادامه داره

داستان من ورباب وقتی ازشون جدا شدم،چندروزتوفکرشون بودم،کریم هم دیگه بهم سرنمیزد،یعنی رابطه کریم ورباب درچه حده،،رباب میدونست کریم میخواست عروسش وبکنه،انواع افکارراجع به این موضوع من وسخت مشغول خودش کرده بود، بعدازبیست وپنج سال باکره موندن،تویک ماه چند زن مختلف نصیبم شده بود،اونم به لطف کریم،اخه من این قدرغرور دارم وداشتم که تا حالا دنبال هیچ زنی نبوده ام،الانم هم نیستم،اگه کریم نبود تا اخرعمرم باکره میموندم،وقتی به دوستام میگفتم تا حالا باهیچ زنی نبودم،تنها حرفی که بهم میزدنند میگفتن چقدر ترسوی تو شاید حق با انها بود من میترسیدم،ازخانواده ام،ازغیرتی که بعد مزاحمت شروع میشود،من میترسیدم چون میدانستم این موضوع مساویی است با محکومیت دربین مردم،مردمی که درخلوتشان گرگ های بی رحم هستن، چندوقتی گذاشت و ازکریم هیچ خبری نبود، یک روزنهار که داشتیم با کارگرها داخل مغازه نهارمیخوردیم تلفن مغازه بصدا درامد،یکی ازکارگرها صدام زد،اقا صادق تلفن صدای الو شو که شنیدم همه لحظات خوش وکوتاهش برام تذاعی شد،اقا صادق بفرمایید رباب خانوم خوبی صادق، بلطف شما،چ عجب سراغی ازما گرفتی اخه خونه بودم،تلفن هم میزدم فایده نداشت قربونت برم یعنی الان خونه نیستی پ کجایی اومدم،شهرتون،الانم توشهرم کجایی ادرس بده،بیام ببینمت،ادرس بازار وداد،نهارخورده ونخورده رفتم سراغش، تنها کنارپیاده رو ایستاده بود،بااون قدبلند،صورت بدون ارایش،پوست سفید وچین وچروک روی پیشونی،همه می فهمیدن که این زن ازشهرستان های مجاور اومده،موقع نهارم بود بازار فقط افراد عبوری بودن،مغازه ها اکثرشون تعطیل بودن بوق زدم،ماشین وشناخت،باخنده اومد سراغم،سلااااام جونم،چ عجب بازم ماشما رودیدیم سوارشد،صندلی جلو،گازماشین وگرفتم،خلاف مسیرخانه وکارگاه دستامون تودست هم ،بااینکه دستش تودستم بود دنده عوض میکردم انگارنه انگار که اوپنجاه سال ومن بیست وپنج سال دارم،سادگیش وبی الایشی من وجذب کرده بود،اما هنوزم کمی پس کله ام داشتم فکرمیکردم،اگه پول بخواد،اگه بخاد برام مشکل ایجادکنه، بخودم میگفتم فعلا که هیچ کدوم ونخواسته حالا تا بعدش، خوب عزیزم کجا بریم صادق من اومدم یکم وسیله بگیرم وبرم،یکم وسیله واسه فروش اوردم، گفتم ببینمت وبرم،دلم هواتو کرده بود، غذا خوردی، اره،من عاشق ساندویچم،هروقت میام جات خالی نهاروساندویچ میگیرم میخوردم،توچی نهارخوردی اره،منم کارگاه بودم،اخه نهارخونه نمیرم،بابام ،نهارمیره من میمونم، باهم به یکی ازپارک های خلوت شهررفتیم،شروع کرد ازخودش حرف زدن، سنتی ازدواج کرده بود خیلی کوچک،بایکی ازفامیل های دورش،بچه اولش پسر بود،چهارتا دخترم بعد پسرش،دوتاش وشوهرداده بود ودوتای دیگش،خونه بودن،که اونشبی که رفتم خونشون دیده بودمشون شوهرش کارگربود،گارگرفصلی،وبعدازکلی تلاش تونسته بود دام هاش وزیادکنه وحالا با همان دامپروری زندگی میکردن، کریم،رابطه شما باکریم درچه حده، کریم پسر گل خونه داری بود که ما چندین سال باشوهرم براش کارمی کردیم،بعدما هم پسرم باعروسم چندسال براشون کارمیکردن، تا اینکه شوهرم ازکارافتاده شد وپسرم اومد کمک ما، ازکریم چقدر مطمئنی باخنده گفت،هیچی هیچی واون روز باعروست تنهاشون گذاشتی نگاهی بهم کرد وخیابون ومردم وشروع کرد تماشاکردن ادامه ندادم،اونم دیگه چیزی نگفت، صادق ،من وببربازار چرا بازار اخه جناس های که خریدم تو مغازه گذاشتم،برم برشون دارم برم واسه شهرمون گفتم خب،باهات میام،ازاونجا هم تا جایی میرسونمت نه دیگه،توهم کارداری،دلم هوات وکرده بود،گفتم ببینمت، دیگه باید برم باهم سوارماشین شدیم،وبرگشتیم توبازار،یکی ازمغازه های قدیمی بود که داخلشون همه چی بود ازشیرمرغ تا جون ادمیزاد،محدود مغازه های سنتی،جنس ها روتوگونی کرده بودن ،دوتا گونی بزرگ،باکمک شاگردش برداشتیم گذاشتیم توماشین،یکم هم خودم خوراکی گرفتم، راه افتادیم بجای اینکه ببرمش سمت ترمینال گازشو گرفتم سمت شهرستان، نه صادق من وبذارباماشین ها میرم،گفتم باشه،خندیدم وگازماشین وگرفتم، مسیر طولانی وبایک زن گرم وسرد کشیده نزدیک میشه،هرچقدرم دور بودن کناررباب ارامش خاصی داشت،زنی که نه چیزی خوشحالش میکرد ونه چیزی ناراحت،انگارته دنیارودیده بود،خونسرد وارام،موقع بسته بندی کردن اجناس داخل مغازه،چالاک،بامردمغازه دار خیلی سخت،مورو ازماست میکشیدبیرون،وکنارمن مهربون،واقعا فهمیدن اینگونه زنان خیلی سخته، یک دفعه بحرف اومد،صادق ازاون روز تا حالا همش جلو نظرمی توهم همش تو فکرمنی جدی میگم دلم نمیخواست اون روز تموم بشه،دلم نمیخواست ازت جدابشم نکنه بازم دلت میخواد دوست دارم تورو کنارم داشته باشم هرچی فکرمیکردم،مگه من چی دارم،چشمام ،دماغم،لباهام،همه چیز معمولی بود،یکم قدبلند بود وچهارشانه،چیزخاصی نداشتم، تبسمی کردم،توچشماش نگاه کردم وگفتم منم دوست دارم به جاده نگاه کرد وسکوت نمیتونستم قضاوتش کنم،اما این وخوب میدونستم که زنی بااین ویژیگی ها این قدرادم دیده که من باید برم تودیده هاش ته ته صف، خوراکی هاروازصندلی عقب برداشتم وگذاشتم جلو بفرما عزیزم، بدون هیچ کلامی مشغول شد، نصف راه ورفته بودیم عجب جاده باصفایی،سبززارها سبزسبز،درختان بعضی ها شکوفه داده بودن،واقعا جای جای تصاویری که میدیدم سرسبزی وشادابی طبیعت بود،کوه های سربفلک کشیده،چشمه های که ازکوهها سرازیر بودن،روح من روکه صبح تا شب دستم به پرس وتراش وسنگ بود جلا میداد، رباب میخای کناریکی ازاین چشمه ها کمی استراحت کنیم گفت،یکم جلوتریه جای عالیه ،اونجا وایسا رفتیم جلوتر،درختان انبوه قدیمی بایک رودخانه پراب، گفت اینجاست،میخای اینجا جای خوبی واسه توقف کوتاه ازجاده که به جاده خاکی زدم،تودرخت ها که رفتم دیدم حتی یک متری خودم هم دیدندارم،ازبین درختان بسمت رودخانه که پیچیدم،به عظمت طبیعت بکرپی بردم، بااب دست وصورتم وشستم ورفتم سمت رباب خوب عزیزدلم نمیخای یه بوس مهمونم کنی همین طورکه درماشین بازبود،صندلی جلو چرخیده بود سمت من،بغلش وباز کرد ولبخندی به نشانه رضایت زد بااینکه هیچ تجربه ای درزمینه،دوست دختری نداشتم،وازکسی بغیرازرباب بوس لب نگرفتم،لب هام وبه لباش دوختم چندتا بوس،کوچک،به چشماش خیره شدم،دماغ کشیده،لب های نازک،گردن بلند،دستم وبردم سمت پشت گردنش وشروع بخوردن لب های پایینی کردم بازبانم دنبال زبانش بودم،زبونش بازبونن لمس میکردم ودوباره مشغول خوردن لباش میشدم،بالا وپایین، بلندشدم ودوروبرم وخوب نگاه کردم،هیچکس نبود،بجز صدای اب،هیچ چیزشنیده نمیشد رباب دوس داری بیای توبغلم،اومد،دستام وانداختم دورکمرش ومحکم چسبوندمش به خودم،نرمی بدنش وگرمی بدنش باعث شدکیرشق شده ام وبچسبونم بهش،سینه هاشو بگیرم وخودمو ارام بمالم به شکمش،دستم بردم سمت کوسش بزرگی وابداریشو دوباره احساس کردم، رباب درازبکش روصندلی،بدون هیچ حرفی روصندلی عقب دراز کشید،شلوارشو ازپاش کشیدم بیرون،پاهاشوبازکردم وسرکیرم وکمی خیس کردم بااب کسش وسرشوکردم تو،داغ وگرم، به ارامی شروع به تلمبه زدن کردنم ،گرمی بدنش من وحشری میکرد،چندلحظه ای خودمو توبدنش رها کردم تا به گرمی بدنش عادت کنم،بعدازچندلحظه شروع به تلمبه های سنگینتری زدم،حالتش طوری بودروصندلی که جای مانورنداشتم،اوردمش،بیرون،روصندوق عقب ازپشت گداشتمش،وازپشت کردم توکوسش سرپایی،این طوری بهترمی تونستم مسلط باشم،ی دستم روکمرش،بایه دستم سینه هاش ومیمالیدم،،خم میشدم روش سرشومیچرخوندم وبوس میکردم

من ورباب3 سعی میکردم همه حواسمو به سکس بارباب بدم ،اما اضطراب واسترس ناشناخته من،درگیربود به اینکه کسی نیاد،کسی منو نبینه،نمی تونستم ازلحظه لذت ببرم،ازکسی که بخاطرش صدکیلومتررانندگی کرده بودم،ان لذتی که درگلخانه برده بودم نمیشد تکرار شود. بادبه پاهای لختم وکمرم میخورد بااینکه خیلی سریع داخل کوس رباب تلمبه میزدم اما خبری ازارضاشدنم نبود،فقط رگباری تلمبه میزدم ، رباب گفت،صادق جون چیه کسی دنبالت کرده،ارومتر عزیزم بخودم اومدم،کیرمو توکوسش نگه داشتم،گفتم،رباب قربونت برم عجب کوس داغی داری، خودشوتکونی داد فهمیدم میخاد ازم جدا بشه،یه قدم رفتم عقب تر،کیرم سیخ سیخ ازتوکوسش اومد بیرون،برگشت،ی پاش وداد بالاتر وگفت بیا،دوباره رفتم تو بغلش، گرم گرم،سینه هاشو بادستم اوردم بالا نوک سینه ش ومک میزدم ،کیرم وبادستش میزون کوسش کرد،با یه فشارتاته جاگرفت،سرم وبادستش بالا اورد ودم گوشم شروع کرداروم حرف زدن،صادق،صادقم ،دوست دارم،محکم بکن عزیزم،مال خودتم ،بکن بکن بکنم عزیزم،واااای جوووووون صادق، وحشی شده بودم تلمبه هام شدید ترشده بود محکم توبغلم گرفته بودشم دستام از دوطرف از زیر بغل هاش رد کرده بودم وشانه هاش وگرفته وبخودم فشارمیدادم،نرمی سینه هاش،گرمی صداش،من وطلسم کرد،ویک لحظه با تمام توانم ارضا شدم،چیکارم کرد این زن،وای چقدرراحت شدم سست وبی حال شلوارم وبالا کشیدم حوصله مرتب کردن لباسم ونداشتم،بابدن عرق کرده،رفتم روصندلی جلو ماشین ولو شدم،چندتا دستمال کاغذی برداشت خودشو تمیز کرد، یکم سرحال شدم،بزورخودم وازصندلی جدا کردم،رباب داشت چادرشو مرتب میکرد،رفتم سمت رودخونه،بدجورشاشم گرفته بود،ازاب یکم فاصله گرفتم وکناریه درخت زیپ شلوارم وکشیدم پایین،فشار ادرارم بحدی بود که مثل بچگیام شروع کردم با تکون دادن کیرم،موجی که به شاشم می افتاد،سرگرمم میکرد،خشکی اب کوس رباب واب کیرم مونده بود روی پوست کیرم،همانطور بازیپ باز وکیربدست سمت رودخانه راه افتادم ،جلوی اب زانو زدم،دستم وخیس کردم وروی پوست کیرم میکشیدم،چندبارکه بادست خیس روی پوست کیرم کشیدم دیگه خبری از خشکی های روی پوست نبود،دستام وشستم وبرگشتم سمت ماشین، رباب رفته بود روصندلی عقب محجبه نشسته بود،انگاریک زن غریبه، خونسرد سوارشدم وماشین وروشن کردم ازلا به لای درختا اومدم بیرون،افتادم تو جاده خاکی وبعدش جاده اصلی،راهی شهررباب شدیم،دو سه تا تنگه که رد کردیم خانه های شهرمشخص شد، رباب گفت،صادق من ودر خونه نبر همین سرخیابون وایسا پیاده میشم، سرچهارراه نگه داشتم،پیاده شد،صندوق عقب وزدم بالا گونی ها روبه کمک خودش کنارپیاده رو.گذاشتم وخیلی رسمی ازهم جدا شدیم، دوباره من ماندم،وتنهای وافکارم،انالیزکردن رفتارها وحرف های رد وبدل شده بین من ورباب شد همسفرم تا برگشت به شهر،چراغ خانه ازدور نشانه ختم یک سفرخاطره انگیز بود، هوا تاریک شده بود که رسیدم خونه،حال واحوال ودوش وچایی واتاق تنهای هام،خونه پدریم ویلایی،بایک حیاط بزرگ،سوارپیاده،منم اتاقم رو پارککینگ بود،حمام ودستشوی مجبور بودم برم پایین،نه اهل دود ودم بودم ونه اهل مشروب،باهیچ دین ومسلکی پایبند نبودم،احترام به هیچ دینی نمیگذاشتم،بی احترامی هم به هیچ باورمذهبی نمیکردم،راه خودمو میرفتم نون بازوی خودم ومیخوردم،خانواده سنتی داشتم،مذهبی نبودن اما سنتی بودن، تخت خواب نداشتم،من بودم ویک دست رختخواب،پهن کردم دشکم وپتو وگلوله کردم انداختم رو بالشت ودراز کشیدم،اهنگی پلی کردم رو سی دی ونفهمیدم کی خوابم برد صبح زود بیدارشدم،افتاب هنوز هوارو روشن نکرده بود،پله ها وپایین اومدم رفتم سمت دستشوی ،دست وصورتم وشستم،ماشین وهمین طوری توکوچه پارک کرده بودم،استارت زدم،حلیم فروشی ها پرمشتری بودن اون وقت صبح،یک کیلو حلیم،دم نونوایی هفت تا نون تافتون وخونه، ازدرکه واردشدم،سینی غدای دیشب که مادرم گذاشته بود برایم ودیدم،با صدای در پدرومادرم اومدن بیرون،باهمان لبخند همیشگی،به به صبح بخیر،چ کردی صادق خان صبحونه روکه خوردم،کمی ماهواره شودیدم وبا پدرم راهی کارگاه شدیم، دوباره کار،دوباره سفارش ودوباره چرخه زندگی دوماهی بود که کریم وندیده بودم،پنج شنبه بعدازظهرکارگاه روکه تعطیل کردیم رفتم سمت خونه کریم،زنگ وزدم ،داداش بزرگه کریم اومد دم در سراغ کریم وگرفتم،خونه کریم سه طبقه بود کل خانواده توهمین سه طبقه بودن،نشناخت منو،گفت کریم نیست،گفتم اگه اومد بگو صادق اومد سراغت، رفتم سمت گلخونه،حقیقت دلم برای کریم تنگ نشده بودفقط میخواستم به بهانه دیدنش به جواب سوالتم برسم، بدر گلخونه که رسیدم،موتورکریم ودیدم فهمیدم توگلخونه است،زنگ که زدم یه مردجاافتاده بالباس های کاردروبازکرد،سراغ کریم وگرفتم،گفت بیا تو دستش بنده پشت سرش راه افتادم،رفت سمت گلخونه، گلخونه باگلخونه که دوماه پیش بود کلی تعغیرکرده بود،سیستم جدیدی شده بود،دیگه اون گلخونه قدیمی نبود،سیستم های تهویه هوا،سیستم های گرمایشی،کریم ودیدم باخنده اومد سراغم،به به اقا صادق،خنده شوباخنده جواب دادم چطوری،خدابرکت بده،میگفتی میومدم کمک، بعدکمی تعارف های معمول،وصحبت ازگرفتن وام وبه روزرسانی گلخونه،گفت صبرکن کارمون تموم بشه تمام کارگران صنعتی کار ومتخصص بودن،بعدازکارهای زیرسازی وترمیم کلی گلخانه،اومده بودن ازطرف شرکت واسه نصب لوله ها وپکیچ گرمایشی تا خود شب یکسره کارمیکردن ومنم شدم مسئول چای درست کردن

من ورباب4 کریم عجله داشت،کارگران بدون وقت کشی کارمیکردن،به ساعت نگاه کردم،نه شب،وانهابدون خستگی کارمیکردن،کریم وصدا زدم،گفتم برنامه شام وچیکارکنیم، کریم،مگه ساعت چنده؟ ساعت 9 خیلی خوب،توبرو تواتاق،غذا تویخچاله،بذارروگاز تا ماهم بیایم رفتم سمت سوئیت،واقعا بهم ریخته بود،معلوم بود کریم وکارگران شبانه روزی همانجاهستن،دریخچال وبازکردم قابلمه وبرداشتم،کمی اب به برنج دادم وگازوروشن کردم ،شعله روکم کردم گذاشتم روشعله،رفتم سراغ خورشت،اونم گذاشتم روقابلمه برنجی، صدای کریم وکارگران شنیده میشود،باسروصدا وارد اتاق شدن،یکی ازکارگران رفت سراغ قابلمه،خنده ای کرد وگفت ،رفیق نکنه توهم زیاد زندگی مجردی داشتی،گفتم منم کارگرم، غذاگرم شد،سفره انداختیم وبشقاب ودیس وازتویخچال یک چهارلیتری نصفه،گذاشتن وسط سفره،ساقی هم شد کارگرمسنی که معلوم بود،سینه سوخته کف شهربود،همین طورکه غذا میخوردم،لیوان چرخید واومد سمت من،بادست زدم رو دست ساقی وگفتم ممنون نمیخورم،همه نگاه ها به سمت من چرخید،ی نگاه به همه کردم وگفتم،دمتون گرم،نمیخورم،یکی دیگه ازکارگران باخنده گفت،بخوربابا دنیا دوروزه،گفتم ممنون داداش شما بخورید من نیستم،کریم گفت،بده من صادق پاستوریزه است،نمیدونم چطوری این زندگی لعنتی وتحمل میکنه همه پذیرفتن که من اهل عرق خوری نیستم،عرق خوری ادامه پیدا کرد تا وقتی همشون پذیرفتن که فول شدن،بوی الکل همه اتاق وگرفته بود،حالم داشت بهم میخورد،این کریم مثل چرخ گوشت میموند،عرق میخوره،تریاک میکشه،جنده بازی میکنه، سفره روجمع کردیم،به کریم گفتم کاری نداری من برم کریم گفت شب بمون،جا هست،گفتم ممنون برم بهتره،باهام تلوتلوخورون اومد تاپای ماشین،بعدتشکر گفت ازخجالتت درمیام گفتم اختیارداری،ماشین وروشن کردم یک دفعه کریم گفت،صادق میگم اون روز شماره دادی رباب، گفتم اره چطور گفت،خنگه،مراقب باش،مراقب رباب باش، همین طورکه نمیتونست روی پاش بند بشه گفت، رباب اگه ازت خوشش بیادمیتونه ازخاک بلندت کنه،اگه بهش نامردی کنی میتونه زمینت بزنه که کسی نتونه بلندت کنه،مراقب باش، گفتم باشه،ممنون حرکت کردم به سمت شهر تابستون ،هوای گرم،کولر،روزهای بلند،وگاهی نگاهی به تلفن کارگاه،چرا رباب زنگ نمیزنه،دلم واسش تنگ شده بود،بوی بدنش،دیگه وقتی فیلم سوپرمیدیدم تجسم میکردم که بااین روش ها رباب وبکنم همه وجودم تمنای رباب ومیکرد،دلم میخواست برم خونشون،اما انگاریه حسی بهم میگفت صبرکن،زنگ میزنه، دیگه تابستون داشت تموم میشد،وهیچ خبری ازرباب وکریم نبود، دیگه داشتم فراموش میکردم،منم درگیرکارشده بودم وکمتربه اتفاقات فکرمیکردم،اماتوخیابون که میرفتم،دیگه اون صادق گذشته نبودم،زیرچشمی به زن هانگاه میکردم،وانها روباکسانی که سکس کرده بودم مقایسه میکردم،دلم میخاست دوباره تجربه کنم،اماجرات نداشتم، اخرین روزهای تابستون بود،دیگه خبری ازاون همه گرما نبود،صبح ها هوای دلپذیری داشت،ومن مست این بادهای صبح گاهی، تازه اومده بودم کارگاه،لباس کارپوشیدم وازدفترمیخواستم بزنم بیرون تلفن زنگ زد،الو بفرمایید،سلام صادق خوبی،به به پارسال دوست امسال اشنا،کجایی تو سریع خودم وبه ادرسی که داد رسوندم،یک اپارتمان درمرکزشهر رباب اینجاچیکارمیکنه،توتراس ایستاده بود،گفت بیا بالا طبقه سوم،رفتم بالا،دم درایستاده بود،خیلی رسمی وخشک باهام احوال پرسی کرد،دعوت کرد داخل، همین طورکه پشت سرش وارد شدم،منتظردیدن افراد دیگه بودم،اما بغیرازمن ورباب هیچ کس دیگه نبود، دوتا قالی،چندتا پشتی،توحال بود،اتاق خواب ها خالی،فقط داخل یکی ازاتاق خواب هاچنددست رختخواب بود، دعوتم کردبه نشستن،خوب اقاصادق حالت خوبه،سراغی ازمانمیگیری،حاجی حاجی مکه،گفتم دست پیش وگرفتی پس نیفتی، خومیمودی درخونه، بیام درخونتون چی بگم،بگم ببخشید اومدم رباب وببینم،بعدتوشهرتون واسه سرم جایزه میزاشتن خندید وگفت،اصل حالت چطوره نگاش کردم وگفتم دل تنگتم خیلی دل تنگ نه بابا،توواسه چی من دل تنگی،چی دارم که کسی دلتنگش بشه نگاش کردم،چای وازتوفلاکس داخل لیوان ها ریخت،اشپزخونه خلوتی بود،گاز،یخچال،چندتا بشقاب وقاشق ولیوان،معلوم بود خونه خالیه، باناز اومد،نگاش میکردم،سینی چای وگذاشت زمین خودش هم روبه روم نشست، چشماش قشنگترشده بود،رنگ سیاهی که به موهاش گذاشته بود،لباس های شادی که پوشیده بود،نشان میداد اونم واسه اومدن پیشم تدارک دیده بود،دستشو گرفتم،خیلی محکم نشسته بود، نمیشد بکشمش سمت خودم،معلوم بود دلش میخواست باهام حرف بزنه، چایی وخوردم،گفتم رباب اینجا مال کیه، گفت مال خودمه چی مال خودت اره وقتی میایم شهرکارداریم،میایم اینجا می مونیم،بریم خونه کی، واقعا نمیدونستم چی بگم، خب شوهرت پسرت،دخترات،باکی اومدی تنها اومدم، چی تنها اومدم،میخواستم توروببینم واقعا نمیدونستم چرا ما مثل فیلم ها وداستان ها این مکالمه عاشقونه رانمیتونستیم توبغل هم بگیم،اون روبه روم،صدکیلومتراومده،مثل یک چوب خشک روبه رونشسته ، میدونی منم دلم واست تنگ شده، حالا میخای چیکارکنی هیچی میخام برم توشهرکاردارم میای باهم بریم یامیمونی برم وبرگردم گفتم،نه بمونم چیکارکنم منم میام چادرشوبرداشت وگفت بیا بریم این دیگه کیه،باهرزنی میخواستم بیرون برم حداقل نیم ساعت طول میکشید،فوری فقط یه چادرسرکردن،بیا بریم، باهم ازپله ها پایین اومدیم وپیاده رفتیم سمت بازار تواون ساعت روز بازارشلوغ بود،رفت سمت بانک،منم نشستم روی صندلی های انتظار،پیش خودم فکرکردم احتیاج به کمک داشت صدام میکنه،چندلحظه بعد اومد،گفت بریم رفتیم سمت بازارلباس فروش ها،نه اونا که توپاساژهالباس های روزمی اوردن،رفت سمت لباس فروش های سنتی،منم مثل یک بادیگارد همراهیش میکردم،همین طورکه قدم میزدیم،حواسم بود ببیند چشم چرانی میکنم یا نه،منم خیلی عادی باهاش راه میرفتم، روسری،پارچه،پیراهن زنانه،فقط میخرید تعجبم اونجابود که اصلاچونه نمیزد،دیگه ظهرشده بود، وسط بازارساندویچی خوبی بود باهم وارد شدیم،خنده ای کرد وگفت خوبه یادت مونده بعدنهاررفتیم سمت خونه، وارداپارتمان که شدیم،ازتوفلاکس دوتاچای ریخت واومدکنارم،گفت اگه خوابت میاد،برات جابندازم،گفتم لباس نیاوردم،گفت،چرت زدن لباس نمیخواد،بلندشدرفت سمت اتاق خوابی که رختخواب ها بودن،یک پتوانداخت روموکت،بالشت هم گذاشت اومدبیرون، صادق،خواستی بخوابی جاانداختم بگیربخواب یعنی بلندشوبرو، همین طورکه درازکشیده بودم،صدای پلاستیک میومد،داشت خریدهاشو برسی میکرد،توعالم خودم بودم،داشتم به رباب فکرمیکردم،این بعداین همه مدت اومده،چرا طالب سکس نیست،دوست داشتم توبغلم بود،نوازشش میکردم،اماانگاراوفرارمیکرد ازسکس خوابیدی صادق،صادق،خودمو زدم بخواب، کناردرازکشید،صدای نفساش ومیشنیدم،ارام ازلب هام بوسه میگرفت،صادق خوابی،صادق،خیلی ارام صدام میکرد،حالا که بازیه منم بازی میکنم،صبح تاحالا مثل بره منو دنبال خودت کشوندی،حالا تیزکردی،سکوت کردم وخودمو زدم بخواب دستاش ارام روی بدنم حرکت میکرد،سینه هام ومیگرفت،ی بوس ازلبام گرفت ورفت سمت گردنم بوس ونوازش بدنم بازی جالبی شده بود،دلم میخواست بفهمم این زن تا کجا پیش میره دکمه های پیرهنم وبازکرد،بادست،سینه هامو ارام چنگ میزد،نوک سینه هامومک میزد،تمام شکمم ولیس میزد وگاهی ارام گازمیگرفت،خودمو داده بودم دست رباب،منم مثل یک مرده افتاده بودم،کیرم تیزتیزشده بود،بادست ازروی شلوار کیرمو نوازش میکرد،همین طورکه دستش روکیرم بود،کیرمومیمالید،ازگردن وگوش هام بوس می گرفت، صدای نفس هاش بلندترشده بود،وای صادق قربون این کیرکلفتت بشم،بلندشو،ببین عزیزم،ببین بخاطرتواین همه راه اومدم،میخام بااین کیرت سرحالم کنی طاق بازخوابیدم،دست چپم وانداختم روی صورتم،ساعدم هردوچشمام وگرفته بود،رباب فهمید که خودمو کامل دراختیارش گذاشتم، ازکنارم بلندشد،صدای نفساش میومد،چندلحظه بعدمتوجه شدم داره لخت میشه،اومدنشست روی پام،کمربندم وبازکرد،دکمه شلوار،زیپ،وبادودست شلوارمو کامل کشیدپایین،شلوار وشرتم وباهام ازپام دراورد،کیرم سیخ سیخ ایستاده بود،ازنوک پام شروع کرد لیس زدن،بوس های ریزی ازپاهام تا رسید به کیرم،کیرموبو میکشید،وبادست بالا پایین میکرد،دستاش خشک بود،کاش یکم دستش وخیس میکرد،کشیدن سینه هاشو روبدنم احساس میکردم،اومد بالاتر،رسید به سینه هام،سینه هاش رونافم بود وسرش رو سینه هام،دوباره لیس ومک، سرش واورد دم گوشم،گفت فقط بخواب خوشگلم،کارت دارم، صدای نفس کشیدنش تندترشده بود،ازروی بدنم بلندشد،کنارم نشست وشروع به مالیدن بدنم کرد ،یک دست،ازبالا ویک دست ازروی پاهام،باهم به کیرم رسیدن،احساس کردم کیرم گرم شده،واااااای رباب داشت واسم ساک میزد،

من ورباب5 گرمای دهن رباب شوری توبدنم انداخت،همه حواسم به اولین ساک زدنی بودکه داشت برایم اتفاق می افتاد،سرکیرمو مک میزد،چندتا بوس،بازبون کامل سرکیرمو لیس میزد ویک دفعه تانصفه وارد دهنش میکرد،همین طورکه تانصفه کیرم تودهنش بود بالا وپایین میکرد،واسه اینکه نفس تازه کنه،بادستش باکل کیرم بازی میکرد،کیرموکامل میخواباندروشکمم ولیس میزد تامیرسید به تخمام بادستش تخمام وگرفت وشروع کردلیسدن خایه هام،روی زانوهاش نشست،گرمی لباشو رولبام احساس کردم،داشت لبام ومیخورد،زبونش وکامل کردتودهنم وبازبون شروع کردزبونم وبازی دادن،میخاستم بهش بگم تمومش کن،بپرم روکسش وتا اه بکنم توش،اما یادم اومدخودم این بازی وشروع کردم،پس بذارم هرکاری دوست داره بذارم انجام بده دوباره لبسیدن ومک زدن،مثل وحشی ها بدنم ولیس میزد،مک میزد،نیش گاز میگرفت،ودوباره رفت سراغ کیرم،لیس ومک وخوردن تا جایی که میتونست تودهنش جابده، نشست روپام،کیرم ودوباره خوابوند روشکمم وباکسش روکیرم بالا وپایین میشد،داغ وابدار،لبه های کسش دوطرف کیرم وابی که ازکسش میومد داغی عجیبی روکیرم احساس میکردم،صدای نفساش به صدای هن هن تبدیل شده بود،واقعا دلم میخواست این لحظه ها روببینم،تمام بدنم شده بود حواس،باجلوعقب رفتنش تکون خوردن سینه هاش واحساس میکردم. کمی خودشو بلندکرد،کیرم وگرفت تودستش وارام روکیرم نشست،بااینکه سن وسالش زیادبود،چندتاشکم زاییده بود،اما لوله واژنش،دونه دونه احساس میکردم،محکم سینه هامو چنگ میزد، وااااای صادق بزرگه،واااااای صادق جرخوردم،واااااای وتاته کیرم توکس رباب رفت،چندلحظه هیچ تکونی نخورد،کمی خودش خم کرد،لباش وبه لبام رسوند وشروع به لب گرفتن کرد،بالا پایین میشد،بادستاش کل پهلوهامو نوازش میکرد وچنگ میزد خیمه کامل روبدنم زده بود،فقط سرکیرم توکوسش بود،وداشت باسرکیرم توکوسش حال میکرد،یک دفعه تمام کیرمو کرد توکوسش،چندلحظه تکون نخوردبعدگفت صادق سینه هام وبگیر،صادق صاااااادق سینه موبگیر. بااینکه تواوج بودم هیچ واکنشی نشان ندادم،رباب دوتا دستم وگرفت وبرد سمت سینه هاش کف دستم وبرد گذاشت روسینه اش وهمین طورکه بادستاش دستای من وتکون میدادخودشومحکم بالا پایین میکرد، خوابیدروم،همه بدنش عرق کرده بود،خیس خیس،من ازلیس های که بهم زده بود واوازتحرک هاش صدای نفس هاش تندتند درگوشم بود،ازروبدنم بلند شد،کنارم لخت لخت خوابید،باملافه خودش ومنو خشک کردودوباره توبغلم خوابید موهامونوازش میکرد،وخیلی ارام دستش ودورگردنم گذاشت، نفس زدنش داشت نرمال میشد،سینه به سینه اش شدم،چشمام وبازکردم،هنوزارضا نشده بودم چقدرچشماش قرمزشده بود،یک بوسه ازوسط پیشونیش گرفتم، خسته نباشی خوشگلم خندید خیلی خوش خوابیا پ لباسام کو نمیدونم ،خواب بودی دزداومدتو ومن ولخت کرد ورفت، محکم توبغلم فشارش دادم، صادق،ابت نیومد نه میخای بذاری لای سینه هام نه عزیزم،من خودم تا تلمبه نزنم ابم نمیاد، خیلی خوب،حالا که خسته ام،واسه دفعه بعد پشتش وکرد وخودشو چسبوند بهم وخوابید، وای چ بدنی سیاهی موهاش،بدن سفیدش،کون کشیده،ران های تپل،وشانه های پهنش ، محکم توبغلم فشارش دادم،کیرم سیخ سیخ،گذاشتم لا پاش، ارام سینه هاش که روهم افتاده بودن میمالیدم،سرم وخم کردم ونوکش ومک میزدم، طاق بازخوابید شروع کردم لب هاش وبوسیدن،اومدم پایین تر،سینه هاشو بههم فشارمیدادم ونوکشون مک میزدم،با پاهام پاهاشو بازکردم،شکمش وبادست میمالیدم،بازبونم شروع کردم شکمشو لیس زدن،ترک های ریز روی شکمش،یاداورزایمان هایش بود،دلم میخواست کوسش وبخورم بااحتیاط کوسش بوکردم،هیچ بوی که بدم بیاد ونداد،ارام ارام لبه های کوسش وبازکردم وبوسیدم،رباب سرش وبلندکرد وگفت چیکارمیکنی دیونه،یه لیس محکم ازکوسش گرفتم،ووووووووی صادق،جوووووووون ازاین کارهام هم بلدی،بخورش عزیزم، پاهاشوکامل دادبالامنم مک میزدم ولیس میزدم، رباب گفت ارام بخور عزیزم،لای کوسش وبازکردگفت این چوچولمه اینجا رولیس بزن،شروع کردم مثل فیلم ها بانوک زبونم لیس زدن چوچولش،وبایک انگشت باسوراخ کونش بازی کردن،وقتی خوشش میومد سوراخ کونش ازهم بازمیشد، سرمو اوردبالا یک لب ازم گرفت،روی زانوهام بلندشدم،رباب جلوم خوابید سرش مقابل کیرم،میخاست کیرمو بخوره ی تف محکم به کیرم انداخت کمی بادستش مالید کیرم دوباره سیخ سیخ شد،به تف دیگه،اب دهنش همه کیرمو خیس کرده،باولع کرد تودهنش،موهاش وکامل تودستم گرفتم وسرش ومحکم بسمت کیرم فشارمیدادم،اوق واب دهنش من وحشری ترمیکرد،خم شدم کامل روبدنش ومحکم ازکونش سیلی میگرفتم،وقتی صداش درمیومد کیرم تا جای که میشد تودهنش فشارمیدادم طاق بازخوابوندمش،پاهاشو دادم توسینه اش وکیرم ومحکم کردم توکوسش، لرزش سینه هاش منوحشری ترمیکرد،یکی ازپاهاشوبازکردم ویکی دیگه شو گذاشتم کنارپام حالت زاویه نود درجه،نیم خیزشدم ومحکم شروع به تلمبه زدن کردم،دوباره هوس کوس خوردن زد بسرم،مزه اب کوسش تودهنم مزه کرده بود،اون پاش هم اروم اوردم پایین،یک لب وحشی ازش گرفتم،کیرموازتوکسش کشیدم بیرون،رفتم عقب وبدون هیچ مقدمه ای شروع کردم لیسیدن کوسش،رباب فقط بازبونش لباش وخیس میکرد،رفتم سراغ لباش ومحکم همه ابهای کوسشو تودهنش تف کردم وشروع به لب گیری کردم، بدون هیچ حرفی برعکس خوابوندمش،پاهاشو توشکمش جمع کردم،وپشتش قرارگرفتم،تواین حالت کیرتاجای که جاداره میره توکس،بهرتلمبه ام رباب میگفت،وای جرخوردم صادق،اروم بکن وحشی،صادق عزیزم،ومن یک دستم روی کمرش که خودشو پایین نکشه یه دستم هم روی گردنش،باتلمبه های که میزذم،حالت چشماش نشون میداد که داره دردی همراه بالذت تجربه میکنه، کامل دمردرازش کردم،بالشت واززیرسرش کشوندم گذاشتم زیرشکمش،تاکونش خوب هوایی بشه،باکف دستم،اب کسش وپاک کردم،یکی دوضربه روی لمبرهای کونش زدم،باسرکیرم،یکم روی شیارکسش بازی کردم وارام سرکیرموواردکسش کردم،فقط سرکیرم ومیذاشتم توکوسش بازی کنه،باشصتم باسوراخ قرمزکونش بازی میکردم،همین طورکه سرکیرم توکوسش بودخودبخودشصتم واردکونش شد،به ترتیب بادست وکیر تلمبه میزدم،رباب برگشت گفت بازیت گرفته، دستم وازتوکونش دراوردم وهمین طورکه کیرموتااخرکردم توکسش خوابیدم روش گفتم چی گفتی،گفت،هیچی بذارتوش باشه کمی باسینه هاش وررفتم وارام شروع به تلمبه زدن کردم، کمرشوبلندکردم گفتم رباب توبزن،شروع به جلوعقب کردن کرد، دوباره اب کسش راه افتاده بود،یکی ازپاهام وبازکردم،وسرعتی شروع به تلمبه زدن کردم،صدای نفس هامون وصدای برخوردبدنامون کل اتاق وبرداشت، طاق بازش کردم ودوباره ازجلوگذاشتم توکوسش،سینه تومشتم ولباهش رولبام، رباب قررررربونت برم، وااااای صادق فدات بشم موهاش وجمع کردم،دوباره محکم توسینه ام فشارش دادم،رباب فهمیدکه موقع ارضا شدنم اونم پاهاشو محکم دورکمرم قلاب کرد،موقع ارضاشدنم هرچه من بادستام فشارش میدادم اونم پاهاشومحکمترفشارمیداد، تاقطره اخرتوکوسش خالی کردم،کوسش تشنه بود،مکش عجیبی داشت، خودموکامل ریلکس انداختم توبغلش، ازهمدیگه جداشدیم،وشروع کردیم بدنامونوتمیزکردن، رباب لخت بلندشد ورفت چایی اورد، دوباره جون گرفتم،رباب خندید وگفت صادق تا حالا باچندتا زن بودی گفتم توتاحالا باچندتا مردبودی بازم مثل وقتای که نمیخواست جواب بده به یک نقطه خیره شد خجالت میکشیدم ازلخت بودن،شرتموپوشیدم، بلندشدم ورفتم سمت دستشویی،خودموخالی کردم وبرگشتم رباب لخت دراز کشیده بود،منم کنارش درازکشیدم برگشت سمت من وشروع کردباموهای سینه ام بازی کردن میگم صادق کارت چیه، توکارگاه بابام کارمیکنیم،ی جورهای تولید وساخت قطعاته،منم اچارفرانسه بابام هستم اززندگیت راضی هستی چطورمگه رباب میدونی صادق مثل اسمت تواهل دروغ نیستی،خندهات حرفات،کارهات الکی نیست،واقعا خودتی،ولی من برعکسم،جلوی خانواده ام،اشناها ومردم یک جورم توتنهایهام یک جور دیگه، توچقدرمن ودوست داری صادق خب میدونی دوست دارم میتونی رفیق وشریک تنهایهام باشی میتونی بامن رفاقت کنی وشریکم باشی نمیدانستم،ونمیفهمیدم چی میگه،وچی میخاد ازم میدونی دوست دارم،شریک تنهایهات میشم، بوسم کرد ونگام کرد منم مثل رباب سکوت کردم وخیره به سقف شدم

من ورباب6 رباب،لخت درحال چرت زدن بود،خروپف کردنش،واقعا بلند بود،شبیه خرناس،معلوم بودکه خسته است، به همان صورت به صورتش دقت کردم،واقعا این زن کیه؟ موهای رنگ کرده،یک دست سیاه،پیشونی که چروک هاش به صورتش زیبایی خاصی میداد،ابروهای نازک،دماغ کشیده،لب های نازک چین وچروک دورچشماش،گردن کشیده،شانه های پهن،سینه های سفید یکم شل بودن اما واقعا خواستنی،اویزون نبودن،حالت سینه هاش من وحشری ترمیکرد،کیرم نیمه خیزشده بود، نمیدونم تواین چندجلسه که باهاش برخورد داشتم چطورادمی شناخته بودمش، مظلوم،جدی،ساده،حشری هم بود،ولی تودار، پوست روشنش من وبیشترجذب میکرد،کوسش واقعا خوشگل بود،مثل یک بادباک کوچک بین پاهاش خودنمایی میکرد،بقولی کس توپولی بود ران های کشیده وسفید .بازوهای پری داشت،درکل اندامش متناسب بود، برای من که درتمام عمرم هیچ زنی توزندگیم نبود وتنها قبل ازرباب بادوتازن اونم درحدسکس سرپایی،رباب برای من خوب بود دلم هوس کونش وکرده بود،دلم میخاست ازعقب باهاش سکس کنم، خواب،خواب،ومن منتظربیدارشدنش ببینم تورفاقت ازمن چی میخواد،بااینکه هیچگونه تجربه رابطه بادختریازنی نداشتم،امازیاد شنیده بودم،که زن ها چگونه مردها روتیغ زدن،یامردانی که سواستفاده کردن ازیک زن برایشان افتخاربود دوبرابرمن سن داشت،درنگاه اول خشن بودم،بدنی کاملا چهارشانه،بلندقد،ورزشکارحرفه ای قبل ازخدمت،امابعدخدمت دیگه بخاطرکارسنگین نتونستم ادامه بدم،پسرکم حرف وصبوری بودم،نه زیاداهل بگوبخندبودم ونه دمق، رباب ازچرت نیم روزی بیدارشد،تبسمی کرد،توبیداری نیم خیزشدم وگفتم اره دستشوانداخت دورگردنم وگفت،کاش همیشه وقتی چشمام بازمیشه توروببینم صادق،بوسه ای ازش گرفتم وگفتم قربونت برم خوب خوابیدی، اره دوباره سرحال شدم، بلندشدرفت سمت در،وقتی بهش نگاه کردم،دلم میخواست سرپای باهاش سکس کنم،کون کشیده ای داشت،موقع راه رفتن انگاری داشت برام میرقصید،یکباره دیدم بایک پلاستیک نیمه پربرگشت بیابخورجون بگیر کنارم چهارزانونشت،منم نیم خیزشدم،رباب لخت لخت،منم بایک شرط دست کردتوپلاستیک ویک مشت اجیل ازتوپلاستک دراورد بگیربخورجون بگیری،پسته،بادام ومغزگردو وکشمش بود شروع به خوردن کردم، میگم صادق جوابمو ندادی، چی بگم تاحالا باچندتازن بودی،نیم نگاهی بهش انداختم وگفتم توباچندتا مرد بودی، خنده ای کرد وگفت، سه چهارتا،گفتم دوازده تا نه باشوهرم چهارتا،اما باهیچکدام مثل تونبودم یعنی چه؟ بغیرشوهرم،باهشون دوبارسکس نکردم،فقط یک بار گفتم خب، گفت توچی منم بادوتا،بغیرازتو،منم باهرکدوم فقط یک بار باورت میشه صادق توتنها مردی هستی که جلوش کامل لخت شدم، همین طورکه اجیل میخوردم گفتم،باورت میشه توتنها زنی بودی که بوسش کردم وکوسش وخوردم خنده ای کرد وگفت،میگم چرااینقدر توکردن عجولی انگاردنبالت گذاشتن،کامل روبه روش نشستم ،نگاش کردم درحالی که خیلی خونسردمشغول خوردن بود.بهش گفتم،چرامن وواسه دوستی انتخاب کردی،سرش وبالا گرفت،توچشمام نگاه کرد وگفت،چون توهم مثل خودم تنهایی،هیچی دیگه نگفتم ومشغول خوردن اجیل شدم، بلندشدم دوتا چای اوردم، وارام ارام شروع به نوازش ران هایش کردم،گفت صبرکن برم دستشویی وبرگردم،تابرگشت رباب چایموخوردم، وقتی برگشت،مستقیم اومدکنارم خوابید، لب هامون دوباره گره خورد،نوازش موهاش ولب به لب وحشی ترسریع دستش رفت روکیرم،درحال لب گرفتن منم شروع کردم سینه هاشو مالیدن،شل شدوکامل درازکشید،کاملا مسلط شدم روش شروع به مالیدن سینه وشکمش کردم،بازم رفتم سراغ خوردن سینه هاش،کامل سینه هاش تودستام بودن،مک میزدم،لیس میزدم،فشارشون میدادم ،کاملا حشری شده بودم،بایک دست شرتم وازپام دراوردم رفتم وسط پاش،کیرم وبه صورت سربالا به کسش میمالیدم،باران هام زیرپاش میزدم که پاشوبیاره بالا وکیرم بهتروسط کوسش بازی کنه،شروع به تلمبه زدن روکسش کردم،وهمین طورسینه هاشو میمالیدم ولب هاشومیخوردم،کیرم دیگه به نهایت سیخیش رسیده بود، ازروبدنش بلندشدم وبه حالت دوزانووسط پاش نشستم،یکم دیگه پاهاشوبازکردم وسرکیرم وبه سمت کوسش فرستادم، بعدچندبارجلوعقب کردن وقتی توکوسش رون شد،خیمه زدم روش درحالی که زیربدنم قدرت هیچ حرکتی نداشت،خیلی اروم توکسش تلمبه میزدم،سرش وتودستام گرفتم شروع به حرف زدن کردم،درحالی که چشم درچشم بودیم بهش گفتم، قربون چشمای خوشگلت بشم،رباب نگام کردوگفت،جونمی،ی بوسه کوچیک ازچشماش گرفتم،وارام توکسش تلمبه میزدم، رباب میدونی لبات خیلی خوردنیه،تاعمردارم دلم میخادلباتوبخورم،ویک لیس محکم به لباش کشیدم ومحکمترلب های بالا وپایین ومک میزدم،تلمبه هام محکمتروسنگین ترشده بودن،باهرتلمبه کله ش کامل بدیوارمیخورد هیچ راه فرای نداشت، کمی اروم ترشدم گفتم رباب،قربون این سینه هات بشم،کمی خیمه روش کمترکردم وبصورت نیمه خواب بادست راستم ارام شروع به نوازش ومالش سینه هاش کردم،رباب روی ارنج های دستش بلندشد،رفت وبرگشت کیرمو توکوسش نگاه میکرد،واااای صادق بکن،بکن صااااااادق عزیزمی رباب،صادق جیگرموحال میاری جووووووون دستاش وانداخت دورگردنم،روی پام نشست وشروع به بالا پایین کردن خودش کرد، شروع کرد به کل انداختن،اخه بچه تومیتونی این کوسوسیرکنی،ببین چطوری کیرت میره توکوسم،وااااای صادق، قربون کست بشم اینقدرداغه،ببین کیرهمین بچه ازگلوت میزنه بیرون.بخاطرسن وسالش محکم کمرشوگرفتم که زیادبالا وپایین نشه،یکم لباش ومک زدم گفتم رباب کونت ومیخام،میخام بکنم توکونت روپتو درازکشید، بالشت وگذاشت زیرکمرش،پاهاشو دادبالا گفت بیا ،فقط بذارخودم میکنم،خودمو کشیدم جلو ،کیرموبادستش گرفت،سرش وگذاشت دم سوراخ کونش،یکم فشاراورد سرکیرم رفت توکونش،گفت نگه دار،شروع کردباچوچولش بازی کردن،دستش ویکم خیس کرد ومالش چوچولش وبیشترکرد،فشاربیشتری اورد ونصف کیرم رفت توش،بازم نگه داشتم،کیرم سیخ رباب داشت به ارومی اونو توخودش جامیداد،منم هیچ حرکتی نمیکردم،صادق اروم کیرتودربیاربذارش توکوسم،کیرمو اروم ازتوکونش کشیدم بیرون ویک ضرب کردم توکوسش،جیغش به اسمون رفت،شروع کردم دوباره تلمبه زدن،سریع وسنگین،خوبه عزیزم درش بیار،بااب دهنش سرکیرمو خیس کرد ودوباره گذاشت دم سوراخ کونش،خیلی راحت تانصفه رفت توکونش،شروع کردباچوچلش بازی کردن،بکن صادق،بکن عزیزم اینم کون که دوست داشتی،ارام ارام توکونش تلمبه میزدم،اونم باچوچولش بازی میکرد،تف بودکه مینداختم روکیرم درحین تلمبه خیسش میکردم،تااخرکیرم توکونش جاگرفت وتلمبه های من سریعتر،کیرمو چندباردراوردم وکردم تو،کونش کامل جابازکرده بود،هوا روبه تاریکی میرفت وهوای اتاق روبه تاریکی، رباب وبرعکس ازطرف کون کردم،سرکیرمو دم سوراخ کسش کردم وفشاردادم داخل،بعدچندلحظه کیرموبااب دهنم خیس کردم وگذاشتم توسوراخ کونش،چندتا تلمبه زدم وکامل روی رباب دراز کشیدم،دستمو بردم سینشوگرفتم ولاله گوشش ولیس زدم، ولم کن صادق بدم میاد،بیشترگوشش وخوردم،نکن وحشی میگم بدم میاد،گفتم،بچه که وحشی نمیشه مادربزرگ،گفت کوفت ومادربزرگ،حالا بگو کیرم کوستو سیرمیکنه،همینطورکه سرش خم بود گفت سیرم میکنه،جرم میده،تلمبه هام ویکم تندترکردم، ربابم میخام بلندبشی،تاسرپای این کونتو جربدم، سرپاشد،یکم کمرشوخم کرد منم پاهامو بازکردم تاکیرم صاف درسوراخ کونش باشه،یکم سرکیرموخیس کردم ودوباره گذاشتمش تو،خیلی راحت رفت توکونش،کمرشوگرفتم وشروع کردم تلمبه زدن،چندتاسیلی از لمبرهای کونش گرفتم،موهاشوکشیدم سمت خودم سرش کامل کج شدسمتم،سینش ومحکم فشاردادم،وبصورت وحشیانه تلمبه میزدم،انگارنه انگارکه ابم میخاست بیاد،برش گردوندم،پاهاشو بلندکردم وازجلو تاته کردم توکوسش،وحشی وحشی شده بودم،تف مینداختم توصورتش وسیلی های محکمی ازسینه هاش وشانه هاش میگرفتم،اشک رباب دراومده بود،گفت بذارم زمین دیونه کمرت درد میگیره، درازش کردم روپتو،به صورت وحشی پاهاشودادم بالا وکیرمو یک ضرب کردم توکوسش،همه تف های که انداخته بودم روصورتش لیس میزدم،وحش شده بودم،هیچ کنترلی روافکارورفتارم نداشتم،مثل وحشی ها پاهاشو جمع کرده بودم توشکمش وخیلی سریع توکسش تلمبه میزدم،احساس کردم ابم میخادبیاد،کیرمودراوردم روبه روی صورتش گرفتم وهمه ابمو روصورت وسینه وگردنش خالی کردم، رباب این بارباعجله بلندشد وازاتاق رفت بیرون، بااون رفتارم،گفتم دیگه فاتحه این دوستی نوپاروبایدبخونم

ماساژ سکسی خواهرم (۱) سلام.دوستان.قبل از هر چیز بگم که این ماجرا هشتاد درصد واقعیه و بیست درصد را خودم تغییر دادم. از دوستانی که علاقه مند این موضوعات نیستن خواهش میکنم که این تاپیک را ترکنن.عزیزان لطفا به عقاید دیگران احترام بگذارین. ماجرایی که میخوام باهاتون در میون بذارم.یه تجربه واقعی از یک فانتزیه که میخواستم عملیش کنم. اما اون چیزی نبود که فکر میکردم. انقدر داستان سکسی خونده بودم که فکر میکردم به همین راحتی میشه با خواهرت سکس داشته باشی. . . . من بازاریاب یه شرکت لوازم آرایش در دبی هستم.توی بخش فروشش هم فعالیت میکنم. ماجراش مفصله.مربوط به زمانیه که کیش کار میکردم. من با خواهرم و مادرم زندگی میکردم.پدرم سالها پیش فوت کرده. با خواهرم که از خودم بزرگتره خیلی راحت هستم.خیلی از مسائل را با هم در میون میذاریم از دوست پسر و دوست دختر تا درد پریود و نوار بهداشتی.چون پدرمون حضور نداشت و فضای خونه زنانه بود. مادرم سنتیه ولی خواهرم توی خونه حسابی باز میچرخه. یه بار ازدواج ناموفق داشته.عاشق بزن برقص و مدلینگ و آرایش و لباس و تناسب اندام و از این چیزاست. زمانی که کیش بودم یک سال بود که طلاق گرفته بود و هنوز مزه سکس زیر زبونش بود و هنوز با کسی وارد رابطه نشده بود. ماجرا زمانی اتفاق افتاد که سه ماه اومد پیش من کیش… توی اون بازه زمانی برای اینکه از فضای افسردگی بعد از طلاق بیاد بیرون.ازش خواسته بودم که بیاد پیش خودم یه مدت کار کنه. حتی بعد از یک سال هم بعضی وقت ها یادش می افتاد و اعصابش به هم میریخت. از نوجوانی آرزوی اینو داشت که مدل بشه و روی استیج فشن شو راه بره. منم یه آرشیو کامل از عکس و فیلم های فشن و کمپانی ویکتوریا سیکرت براش جمع کرده بودم.بعضی وقتا با هم میدیدیم و در موردش صحبت میکردیم. لباس های مختلف میخرید و میپوشید و جلوی من راه میرفت.مثلا تمرین میکرد.آخرشم یکی از لباسا را انتخاب میکردم و آهنگ میذاشتیم و با هم میرقصیدیم.البته اصلا سکشوال نبود. عجیب ترین چیز برای من این بود که در حضور خودش هیچ وقت شهوتی نمیشدم اما وقتی کنارم نبود با عکس ها و فیلم های رقصش تحریک میشدم و خودارضایی میکردم.خودم دوست دختر داشتم و سکس هم داشتم.اما چون خواهرم یه جورایی تابو بود برام خیلی تحریک کننده بود. خلاصه اینکه.بعد از مدتی تصمیمش جدی شد که بره ترکیه یا دبی و وارد مدلینگ بشه.کلی هم در موردش تبلیغ میکردن.البته حواسمون بود که از این کلاه برداریا نباشه.چون دخترها را گول میزدن و به بهانه مدلینگ میبردن برای اسکورتینگ.همین الان کلی دختر ایرانی و عراقی و افریقایی و پاکستانی و سوری اینجا هستند که کارشون اسکورت سرویسه(بگذریم) کلی با هم ورزش میکردیم و خودشم باشگاه میرفت و رژیم غذایی و … من از دوران نوجوانی با داستان های سکسی آشنا شده بودمو بیشتر سکس محارم برام جذاب بود(البته فقط خواهر.به هیچ وجه در مورد مادر اینطور فکر نمیکنم) فرصت خوبی بود که فانتزیمو عملی کنم.منم رفتم تو نخش و رفته رفته فیلم ها و تصاویری که با هم می دیدیم سکسی تر شهوانی تر میشد.رفته رفته در مورد سکس خودش و دوست دخترای خودم حرف میزدیم.بعد ها در مورد اندام خودش باهاش صحبت میکردم و از اندامش تعریف میکردم. اولین باری که یه حرف خیلی جدی و رک بهش زدم.وقتی بود که سر میز شام در مورد نیاز جنسی دخترا و پسرا حرف میزدیم.در مورد شوهر سابقش که حرف شد.گفتم:خاک تو سرش که قدر تو را ندونست.خیلی ها تو کف دخترایی مثل توهستن. خندید و گفت:چطور مگه. به دروغ گفتم:یه بار غیر مستقیم از بچه های فروشگاه(همکارام) شنیدم که میگفتن.این خواهر بهرام(خودم)عجب کوس خوبیه.خیلی نایسه. گفت:وا…تو چیزی نگفتی بهشون یه لحظه مکس کردم(یه لذت خاصی داشت حس بی غیرتی) گفتم:حرف بدی نزدن که.مگه دروغ میگن.کوس خوبی هستی دیگه. گفت:اااا…اینجوری نگو. گفتم:خب اصطلاحش اینجوریه دیگه.اصلا این کلمات فحش نیستن که.مثلا کون.کوس.کیر.پستون.. یه تیکه از فلفل دلمه ای های توی سالاد را برداشت پرت کرد به طرفم.گفت:بسه دیگه بی ادب. خندیدم و گفتم:مسخره مگه ما این حرفارو داریم.خوبه قبلا از کیر مرغ تا کوس آدمیزاد با هم حرف میزدیم.حالا خجالتی شدیم… زد زیر خنده و گفت:حالا دیگه ضرب المثل را هم تحریف میکنی.خیلی دریده ای خخخخ گفت:خب قبلا خیلی حرف ها زدیم.اما هیچ وقت همدیگر و مخاطب قرار ندادیم که. گفتم:از این به بعد میخوام راحت باشم.بلند بگم کییییر . کووووس . کوووووووون… چوچوله. پاشد دوید دنبالم. گفت:بچه پررو این آخری که گفتی چی بود…هااا. منم دویدم تو اتاق و درو بستم. اومد پشت در و به شوخی گفت:تا فردا حق نداری بیای بیرون.از اون کلماتی هم که گفتی.از هر کدوم ده صفحه مینویسی. جفتمون از خنده ترکیدیم. از اون شب بود که صحبت کردن در مورد اندام جنسی همدیگه شروع شد.خیلی راحت در مورد نیاز جنسیش باهام صحبت میکرد و من در مورد دوست دخترام حرف میزدم.اونم توصیه های خودشو میکرد که مثلا:کاندم استفاد کن.از کون نکن.جنده نکن.حواست باشه مریض نشی.و …از این حرفا. وقتی هم من میگفتم.تو چرا با کسی دوست نمیشی.مگه حشری نمیشی…! میگفت:من تمرکزم روی هدفمه(مدل شدن) تو هم باید کمکم کنی. یه روز که داشتم توی اینترنت سرچ میکردم.یه مطلبی به چشمم خورد که بعضی از کسایی که مدل میشن یه سری عمل زیبایی انجام میدن(البته خواهرم خوب بود.نیازی به عمل نداشت.فقط یکم لبهاش باریک بود) یکی از عمل ها تنگ کردن واژن بود.براش جالب بود.ولی بعدا گفت که:من زایمان نداشتم.اون چند وقتی هم که با اون کثافت بودم.کلا ده پانزده بار بیشتر سکس نداشتیم.من مشکل گشادی واژن ندارم. بعد رسیدیم به تناسب اندام. یه روز که تنها بودم.یه مقاله پیدا کردم که بهترین چیز برای تناسب اندام ماساژ دادن و چند تا کار دیگه است. مقاله را کپی کردم و شروع کردم به ویرایش مقاله. موضوع را اینطوری تغییر دادم(خلاصه اش این بود) : ماساژ بهترین و سریعترین راه برای رسیدن به اندام ایده آل است.این کار باید توسط یک مرد انجام شود.و ترجیحا برای حفظ امنیت بانوان محترم ماساژور باید فرد مورد اعتماد شما باشد و اگرهمسری ندارید.میتوانید از نزدیکترین افراد خانواده که با شما صمیمی تر هستند کمک بگیرید(البته کلی جزئیات دیگه که از حوصله بحث خارجه)آخرشم نوشتم.دکتر عاشوری. مقاله را با هم خوندیم و با هم بحث کردیم. چند تا مورد دیگه بود مثل.لخت خوابیدن و لخت گشتن توی خونه و از این حرفا که برای شادابی پوست خوبه. اولش براش یکم گنگ بود.ولی بعدش گفت خب شوهر که ندارم.تنها مرد مورد اعتمادم تو هستی.تو هم که ماساژ بلد نیستی. گفتم:از کجا میدونی بلد نیستم. گفت:یعنی میخوای بگی بلدی و اگه از ت بخوام ماساژم میدی. گفتم:خب معلومه.کی بهتر از خودم.فکر کردی من میذارم بری زیر دست غریبه.بعد اونوقت اون طرف چطوری جلوی خودشو بگیره.وقتی لخت تو را ببینه.از هوش میره. گفت:همه مردا اینجورین خب. گفتم:دیوونه من داداشتم. گفت:میدونم داداشی.بغلم کرد و شونمو بوسید. گفتم:هر موقه خواستی و آماده بودی.بهم بگو. گفت:باشه.من آماده ام.فرا شب خوبه. گفتم:باشه خوبه.فقط قبلش باید بری حموم.پوستت باید تمیز باشه. گفت:باشه دیوونه میدونم. گفتم:راستی پشمای کوس و کونتم بزن گفت:خیلی خب بابا.. . . از سر کار که رسیدم دیدم از حموم اومده با حوله نشسته رو کاناپه و داره موهاشو خشک میکنه.بعد از سلام و خسته نباشید. گفت:سشوارتو بیار موهامو خشک کنم. گفتم:بذا یکم خیس باشه.حالت نیمه خیس خیلی جذابتره. خندید.گفت:مسخره مگه میخوام پورن بازی کنم. گفتم:نه منظورم اینه که وقتی صورت و گردن و پشت گوش را ماساژ میدم.موهات راحت حالت بگیره. گفت:همینجوریشم حالت میگیره.ولی باشه. گفت:الان یا بعد از شام. گفتم:نه الان میتونم.امروز کارم سنگین نبود.خسته نیستم.بذار برم یه دوش بگیرم بیام. داشتم میرفتم حموم. گفت:آهای تو نمیخواد خودتو تمیز کنی. خندیدم.گفتم:ماله من همیشه تمیزه.در ضمن من ماساژورم.پارتنرت نیستم که خوشگل خانوم. گفت:چرا هر چیزیو به چیز دیگه ربط میدی؟مگه با خودت صدتا فیلم ماساژ ندیدیم.ماساژور نیمه لخته و فقط شورت پاشه.تر و تمیز.در ضمن شما پسرا هر چیزیو به کیر و کوس ربط میدین.من منظورم موهای زیر بغلت بود.صورتتم اصلاح کن.همین. گفتم:آخه این چه تاثیری داره عزیزم. گفت:موقه ماساژ هی چشمم میوفته بهت.بدم میاد زیر بغل و صورتت مو داشته باشه.تو که میدونی من کلا از ریش و پشم چندشم میشه.حسمو از دست میدم. گفتم:باشه چشم./ رفتم و کلی تر و تمیز کردم.پایین مایین را هم صاف و صوف کردم.چون ته ذهنم تصور اینو داشتم که وسط کار انگشتمو میکنم تو کوسش و اونم اختیارشو از دست میده و …(مثل فیلما.انقدر پورن دیده بودم.نمیدونستم که کلی فرقه بین دنیای فیلم و واقعیت) یه شورت تنم کردم و اومد بیرون از اتاق.دیدم زل زده بهم. گفتم:چیه. گفت:ماشالا.داداشی خودمه.چه بدنی داریا.قدرشو بدون.کوفتشون بشه این دخترای ایکبیری. خندیدم.گفتم:اون بیچاره ها چه گناهی کردن خب.تازه خوبه من هر روز همینجوری میچرخم تو خونه. گفت:نمیدون.فقط به نظرم امروز یکم ورزیده تر به نظر میای. (حشرش زده بود بالا.با دید شهوانی میدید.ولی دخترها ذهنشون از ما سالم تره و به ندرت به برادرشون به دید سکس نگاه میکنن.بدن من به عنوان یه مرد.جذابیت سکسی براش داشت.اما این حس مخلوط شده بود با حس خواهری و اجازه نمیداد که یه جور دیگه فکر کنه.شاید خودشم گیج بود که چرا شکل و فرم بدن من براش خوشاینده) بلند شد رفت تو اتاق و چند دقیقه بعد با بیکینی اومد بیرون. ایندفعه من زل زدم بهش.ولی منم تقریبا همون حس را داشتم.بدنش خیلی خوب بود.یکم شکم داشت.ولی هر مرد دیگه ای بود اونجا نمیتونست جلوی خودشو بگیره.خیلی برام عجیب بود.نگاه کردن بدنش خیلی برام لذت بخش بود.اما دریق از یه ذره ش-ق شدن و حشر. رفته رفته اون حس خوش آیند جای خودشو داد به استرس.اصلا شهوت نداشتم. رفتیم توی اتاق تا روی تخت ماساژش بدم. یهو برگشت گفت:روتختی خراب میشه.روغنی میشه و بوش نمیره. گفتم:خب چیکار کنیم؟ توی همین افکار بودم که یهو فکری به سرم زد. میز غذا خوری…. یه میز غذا خوری بزرگ شیش نفره داشتم با ارتفاع مناسب.اصلا لامذهب برای همین کار ساخته بودنش. میزو کشیدم وسط حال.یه پتوی اضافی داشتم.انداختم روش. خانوم خانوما درست مثل اینکه اومده تایلند ماساژ ببینه.اومد دراز کشید روی تخت(میز). یکم رنگ و روش پریده بود.ولی با این حال حرکاتش اشوه ای بود.(اشوه و ناز تو ذات زنهاست) یه کوسن گذاشتم زیر سرش.یه حوله کوچک تا کردم انداختم روی کوسش(با بیکینی بود) چشم بند خودمو که بعضی وقتا موقه خواب میزدم آوردم بزنم رو چشمش. گفت:نه میخوام ببینم.چشمم بسته باشه بدم میاد.حس بدی بهم میده.(میترسید وقتی ماساژ دهنده را نبینه.یادش بره که داداششه.حشری بشه کنترلشو از دست بده/اینو بعدها بهم گفت) یه شیشه روغن زیتون که هفته پیش خریده بودم و کمی ازش استفاده شده بود را آوردم. شروع کردم آروم آروم روغن را ریختم.از پاهاش شروع کردم. مدام داشت حرف میزد. گفتم:خانوم محترم.مشتریای دیگه امون سکوت میکنن تا بیشتر لذت ببرن.در ضمن مگه شما فیلم های آموزشی را با برادرتون ندیدین. جفتمون خندیدیم. سکوت کرد. اول کف پاها.انگشت ها.روی پا.بعد ساق پا… گفت:آخی داداش چقدر خوبه خستگیم در رفت.خیلی حس خوبی داره. گفتم:باز یادت رفت.سکوت کن تا حس بهتری داشته باشی. با صدای نازی گفت:باااااشه… همینجوری اومدم بالا.دستمو بردم زیر حوله نزدیک بیکینی.خورد به شورتش برگشت.پاها که تموم شد.حوله را رد کردم و از شکمش ادامه دادم.ناف.تا رسیدم به سوتینش.باز ردش کردم.رسیدم زیر گردن و بعد گردن.حالا نوبت صورت بود.بنا گوش.گونه.دور چشم.پیشونی.گیج گاه. گفتم:خب برگرد به شکم بخواب. برگشت و حوله را انداختم روی کونش.دوباره از کف پا شروع کردم.پاشنه.پشت پا.پشت ران.حوله را رد کردم.کمر.بالای کمر.پشت.کتف ها.حالا پشت گردن و پشت گوش ها. صدای نفس هاش در اومده بود. من به شدت خیس عرق شده بودم اصلا فکر نمیکردم انقدر انرژی بگیره ازم.نه تنها حشری نشده بودم.بلکه مچ و کتف و گردنم داشت گاییده میشد. دیدم نمیتونم.گفتم:خب تموم شد. با تعجب برگشت گفت:همین…!!! گفتم:خب ماساژ معمولی بود دیگه.اون ماساژایی که با هم نگاه کردیم.سکشواله. گفت:یعنی چی.خب تو اون مقاله(مقاله خودمو میگفت….خخخ)نوشته بود که هدف اصلی ماساژ.برای شکل و فرم دادن به باسن و سینه است.اینجوری که فایده نداره. گفتم:خب…اخه خودت که دیدی.وقتی کوس و کون طرف را ماساژ میدن چه حالتی میشه. گفت:خب که چی.من و تو خواهر و برادریم گفتم:خواهر و برادر بودنمون باعث نمیشه تو تحریک نشی.(جالب بود.منی که لحظه شماری میکردم که کوس و کونشو لمس کنم.حالا که طرف دو دستی داشت تقدیمم میکرد.از فرط خستگی شهوت از سرم پریده بود و فقط میخواستم زود تمومش کنم.هر چند بعدا کلی به خودم فحش دادم) گفت:خب چه ربطی داره.توی همون فیلم ها دیدی که.طرف که حشری میشد.اتفاق خاصی نمیوفتاد.ماساژور کارشو میکرد.مشتری هم حا…(حرفشو قطع کرد) گفتم:چرا حرفتو میخوری.خب بگو حالشو میکرد. گفت:حال هر چی. گفتم:من که مشکلی با این مسئله ندارم.اگه تو دلت بخواد.من این کارو انجام میدم.از این که تو لذت ببری منم خوشحال میشم. گفت:خب پس حرفت چیه.؟ گفتم:حرفی ندارم.اما تو میتونی خودتو کنترل کنی؟ گفت:فکر کردی من ندید بدیدم.؟ گفتم:نه.منظورم اینه که تو تقریبا یک ساله سکس نداشتی و این روزا خیلی نیاز جنسی داری.شاید اذیت بشی.چون وقتی یه راهو شروع کنی ناخواسته تا آخرش باید بری. گفت:اینجوریا هم نیست.تو کارتو بکن.اگر هم اینجوری شد.ادامه بده نگران نباش.مگه از لذت بردن من خوشحال نمیشی.؟پس انجامش بده. گفتم:باشه آبجی قشنگم.اما شرط داره. گفت:چه شرطی…؟ گفتم:اول اینکه خودم بیکینیتو در میارم.دوم اینکه کاملا سکسی ماساژت میدم. گفت:باشه.هر چی تو بگی داداش.پس اگه دیدی حالم بد شد.دست نگه ندار.ادامه بده تا تموم بشه. گفتم:میخوای ارضا بشی.؟ یکم سرخ شد.سرشو انداخت پایین. گفت:نمیدونم.اگه بشه.فکر نمیکنم.شاید باورت نشه ولی فقط یکی دو با اونم نصفه نیمه رو تخت اون مرتیکه ارضا شدم.اما تا مدت ها از هر چی سکس حالم به هم میخورد.ولی به خودم زمان دادم و اون خاطرات را کنار گذاشتم.حرفا و راهنمایی های تو در مورد مسائل جنسی خیلی بهم کمک کرد تا نگاهم به این قضیه عوض بشه.پس بهت اعتماد دارم.فعلا آمادگی یه رابطه واقعی با یه مرد را ندارم.اما تو راست میگی.خیلی احساس نیاز میکنم.از خودارضایی هم خسته شدم.میخوام ارضا شدن به این روش را تجربه کنم.چه کسی بهتر از داداشی خودم که این کارو برام بکنه. بغلش کردمو بوسیدمش.گفتم:هر وقت احساس کردی که نیاز داری و اگه از این نوع ارضا شدن خوشت اومد.من همیشه در خدمتم.فقط دفعه بعد رایگان نیستاااا…(جفتمون خندیدیم) دراز کشید رو تخت ماساژ(میز)گفت:من آماده ام. گفتم:یه چیز دیگه میخوام.نه نگو. گفت:چی؟هر چی باشه قبوله. گفتم:حالا که قرار تا اخر جاده ببرمت.میخوام چشماتو ببندی و تصور کنی که یکی از اون مردهایی که توی فیلم دیدیم داره ماساژت میده تا حست واقعی تر بشه.من سعی میکنم حرف نزنم تا حواست به اینکه داداشتم پرت نشه و خیالت خراب نشه.و اینکه خودت حرف های سکسی بزن. خندید و گفت:خیلی دیوونه ای.این حجم از خلاقیت حیفه اینجا تلف بشه.تو باید بری هالیوود فیلم بسازی…خخخ حالا حرفای سکسی مثلا چی؟ گفتم:اول اینکه تا میتونی آه و اوه راه بنداز.ادا در نیار واقعی باشه.بعد اینکه هی بگو جوووووون.کو-سمو بمال.کونمو بمال…. آخخخخ.انگشتت را بکن تو کوسم…سینه هامو بخور…از این حرفا. بازم زد زیر خنده و گفت:باشه همه اینا را میگم.اما تو هم واقعی اینکارو میکنی یا میخوای ادا در بیاری. گفتم:کاملا واقعی. گفت:یعنی.واقع سینه هامو میگیری تو دهنت…کوسمو میخوری… گفتم:آره.سینه هاتو میخورم.نوکشونو گاز میگیرم.کوستو با ولع تمام میخورم و سوراخ کونتو لیس میزنم.انگشتمو میکنم توی سواخ کونت و داخل کوس قشنگت.لمپرای کونتو فشار میدم و گاز میگیرم.روناتو لیس میزنمو گاز میگیرم.نافتو میخورم میام بالا بعد از سینه هات میرسم به گردنت.کلی میخورمشون.وقی برسم به صورتت.لباتو دیوانه وار میخورم.زبونمو میکنم تو دهنت و میک میزنم. (اینارو که میگفتم.زنگش هی عوض میشد.قشنگ میشد شهوت دیوانه کننده را توی چشماش دید) یه لبخند سکسی زد و لبشو گاز گرفت. گفت:اووف.یعنی همه اینا را باید تحمل کنم. گفتم:تحمل نکن.با تمام وجود لذت ببر. گفت:با این چیزایی که گفتی.خود چی…؟ گفتم:خودم چی…!!! گفت:خب من خودمو کنترل کردم تو چی.مگه تو دل نداری.یعنی میخوای بگی.تو اصلا تحریک نمیشی. گفتم:ما مردها یه چراغ قرمز داریم که وقتی حشری بشیم روشن میشه و بوق هم میزنه.آبرومونو همه جا میبره. زد زیر خنده گفت:یعنی چی. (میدونست منظورم چیه.فقط میخواست به زبون بیارم) گفتم:ما پسر ها وقتی حشری بشیم.کیرمون شق میشه.الان هم که میبینی.انگار نه انگار.خوابه خوابه.خیالت راحت.نگران من نباش. بازم زد زیر خنده و گفت:خیلی دیوونه ای به خدا.نمیدونم من داداش بامزه ای مثل تو نداشتم باید چیکار میکردم. گفت:خب یه کاری کن. گفتم چی؟ گفت حالا که من شورت و سوتینمو در میارم.تو هم شورتتو در بیار ببینم واقعا خوابه یا نه. بدون اینکه چیزی بگم.شورتمو کشیدم پایین.برق از سرش پرید. گفتبی بی خیال بابا با جنبه خخخخ…نه…واقعا خوابه خوابه…نظرم در مورد دخترا عوض شد. گفتم:چطور؟ گفت:بیچار اونا چه حالی میشن.کیرت الان خوابه انقدر بزرگه.شق بشه چی میشه…(بازم زدیم زیر خنده) دوباره دراز کشید چشم بند را گذاشت و گفت:من آماده ام. دستمو بردم و از بغل شورتشو گرفتم و آروم کشیدم پایین.اون تیکه پارچه وقتی کنار رفت.بوی ترشحات کوسش به مشامم رسید.همون بویی که ما مردها عاشقشیم.اما اصلا برام جذاب نبود.انگار که خورده باشه تو ذوقم…اون چیزی که انتظار داشتم نبود.شاید فکر میکردم که کوس خواهرم باید شبیه پورن استارها باشه…خخخ ولی خواهرمم مثل زنهای دیگه بود.مثل دوست دخترهام…صاف و تمیز اما کمی تیره.لبهاش تیره تر بود و برجسته که نشون میداد مطعلق به یه زن بالغه که تجربه سکس هم داشته..بعدا از زبون خودش شنیدم که بعد از طلاق به شدت نیاز جنسی داشته و هر هفته سه بار خودارضایی میکرده.شاید باورتون نشه اما با دیدن کوسش.اون یه ذره شهوتی هم که داشتم پرید.نمیدونم چرا تحریکم نکرد.جذابیتی برام نداشت.برام عجیب بود که چرا من اینطوری شدم.من که این همه کوس خواهرمو در بهترین حالت تصور کرده بودم و فکر میکردم اگر اولین بار ببینمش بدون اینکه بهش دست بزنم ارضا میشم.چرا اینطور شدم.گیج شده بودم./ توی همین فکرا بودم که سمیه چشم بندش را باز کرد و گفت:بهرام…!!! گفتم:جان… گفت:به چی فکر میکنی…؟ گفتم:هیچی….یکم خسته شدم.فکر نمیکردم انقدر سخت باشه…خخخ گفت:میخوای ادامه ندیم…؟! گفتم:نه…نه…ما که تا اینجا اومدیم.تا آخرش هستم باهات. گفت:مرسی داداشی.قربونت برم. یهو دستمو گرفت.گفت:یه چیزی بگم…؟! گفتم:بگو… گفت:ببین.من مدتهاست که دست هیچ مردی بهم نخورده.از آخرین باری که این اتفاق افتاد خاطره بدی دارم.اما دیگه خیلی وقته که به آرامش رسیدم.الان بدنم آماده و مستعد سکسه.ازت یه خواهش دارم… گفتم:خب…بگو عزیزم. گفت:اگه به جایی رسیدی که من حالم بد شد.تو توجه نکن و کارتو انجام بده. گفتم:منظورت چیه…؟ چشم بند را دوباره گذاشت روی چشمش و روشو برگردون اونطرف و با حالت خجالتی گفت:منظورم اینه…اینه…اینه که.اگه به مرحله ای رسیدیم که من ازت خواستم که…که… گفتم:آبجی جونم.قربونت برم.بگو…دیوونه چرا خودتو رها نمیکنی…حرفتو بزن.راحت باش. آب دهنشو قورت داد و یه نفس عمیق کشید.با صدای لرزون که لبریز از شهوت بود.گفت:اگه بهت گفتم که منو بکن.اگه گفتم منو…اصلا هرچی گفتم.تو اهمیت نده و فقط ماساژت را انجام بده.من بهت اعتماد دارم و میدونم که هوامو داری. هر چی باشه تو داداشمی.نمیدونم چرا…اما حس خوبی به اینکه اون اتفاق به صورت کامل بینمون بیوفته ندارم…همین. یه لحظه احساس عذاب وجدان کردم.با خودم گفتم:من اینجا چیکار میکنم.؟دارم با کی اینکارو میکنم.؟آخرش که چی؟ اگه خودم نتونستم جلوی خودمو بگیرم چی…؟ اگه نتونستم با دستم ارضاش کنم چی!!!اونوقت خواهرم بیشتر اذیت میشه….یه لحظه تردید کردم که ادامه بدم یا نه. بازم صدای سمیه منو از فکر بیرون کشید. گفت:بهرام… گفتم:جا…جانم گفت:یه چیز دیگه هم میگم و دیگه بقیه اش را میسپارم به دستهای مردونه خودت. گفتم:بگو جانم. گفت:راستشو بخوای.از اون روز که اون مقاله را خوندیم در مورد تاثیر ماساژ به روی تناسب اندام.همش به این فکر میکردم که واقعا این کار چقدر میتونه تاثیر داشته باشه.اینکه ارزشش را داره.؟ اما الان که اینجا و با این وضعیت زیر دست تو خوابیدم و خودمو برای هر چیزی آماده کردم.میدونم که چی میخوام….میخوام که از این ماساژ لذت ببرم تا اینکه به فکر تناسب اندامم باشم.پس میخوام با خیال راحت کارت را بکنی. گفتم:چشم آبجی جونم.قول میدم تمام تلاشمو بکنم تا راضی باشی. دیگه خجالتش ریخت.با اشوه لباشو گاز گرفت و گفت:مرسیییی گلم. چند تا نفس عمیق کشیدم و دوباره رفتم سراغ شورتش که تا نصفه در اومده بود. وقتی داشتم شورتشو درمیاوردم متوجه شدم که شورتش حسابی خیسه..یه لحظه به صورتش نگاه کردم.چونه اش داشت میلرزید…استرس داشت.استرس همراه شهوت….ولی شهوت داشت غلبه میکرد….

کدام یک فصل مادر است؟ (۱) داشتم سالاد درست میکردم برای ناهار که تلفنم زنگ خورد. شماره ی باران دخترم بود که افتاده بود. -جونم باران؟ از همون ب ی بسم الله از لحنش فهمیدم یه چیزی هس. -مامان! سلام! چقد دلم برات تنگ شده بود… من زنگ نزنم تو یه زنگ نمیزنی بی معرفت؟ -پریروز با هم حرف زدیم باران خانوم… همچین میگی آدم فکر میکنه پارسال بوده… میشه یه سر بری سر اصل مطلب؟ -ای بابا! شمام همچین میگی آدم فکر میکنه… -باران! -چیزه… میگم… یعنی چیزه… -این سِمِستِر هم تشریف نمیارین نه؟ -به خدا مامان میخوام بیام ها! درس زیاد داریم… -همون واحدی که اسمش بنجامینه؟ از پشت تلفن متوجه شدم نیشش بازه. -ناراحت میشی مامان؟ میدونم کریسمسه باید بیام اما… آخه بنجامین می‌خواد منو نشون خونواده اش بده… -من توی جونورو میشناسم! می‌خواد نشون خانواده اش بده یا باز میخوای بپیچونی بری مسافرت؟ -مامان به خدا! بلیط برای یه هفته پیدا کردیم واسه اسپانیا خیلی ارزونه! میشه برم؟ به خدا خیلی خسته ام که بخوام تعطیلاتمو اینجا تو تاریکی زمستون تلفش کنم! چی میشه ناراحت نشو! -اونوخ یه کریسمس بهم بدهکاری ها! -عاشقتم مامان! خیلی دوستت دارم! خیلی ماهی! بهترین مامانی دنیایی! -خر خودتی! تنها که نمیری؟ -نه نه! خیالت راحت با بنجامینم… وقتی حرف‌هامون تموم شد و قطع کرد از اینکه باران خوشحال بود، خیلی خوشحال بودم. به من میگه بهترین مامان دنیا اما… هیچکس بهترین مادر دنیا نیست. هر کی فقط با توجه به امکانات و شرایط و بچه اش، سعی و تلاش خودشو میکنه. اینا رو الان میفهمم. اینکه همیشه یه اشتباه یا یه حسرت هست، که باعث میشه نتونی حس کنی کارت رو به نحو احسن انجام دادی… همیشه میگن حَسَده که آدمو کور میکنه اما من میگم حسرته… حسرت اون اشتباهی که دلت میخواست انجامش نداده باشی، تا الان بتونی بدون احساس گناه از نتیجه و ثمره ی زندگیت لذت ببری… اما این حسرت جوری کورت میکنه که دیگه نمیتونی ببینی… منم سعی میکنم تا جایی که از دستم بر میاد جای حسرت نذارم برای بعدها… باران دیگه الان ۱۹ سالش و تو اروپا هم بزرگ شده بود. درسته مادر و دختر بودیم اما برای زندگی خصوصیش احترام قائل بودم. و از اول هم یادش دادم برای زندگی خصوصی من احترام قائل باشه. همونطوری که یه روز من رفتم پی زندگیم، اون هم حق داشت بره و تجربه کنه… به عنوان یه مادر در مقامی نبودم که بخوام حق تجربه کردن رو ازش بگیرم حالا هر چقدر هم که می‌خواد سختم باشه… قانون اول زندگیم رو اگه خودم هم بخوام نادیده بگیرم که سنگ رو سنگ بند نمیشه! یادمه اولین باری که تو مدرسه متوجه شدم چیزی یاد گرفتم وقتی بود که این جمله رو شنیدم. ادب از که آموختی؟ از بی ادبان! هر آنچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از انجام آن پرهیز کردم… و واقعا هم کردم! خوندن این جمله، لحظه ی آها! ی من بود و چشم و گوش منو طوری باز کرد که باعث شد کوچکترین خطایی رو زیر سیبیلی رد نکنم و اگه دیدم مادرم یا پدرم اشتباهی کردن اونو یادم نگه دارم، که بعدا خودم تکرارش نکنم… و بزرگترین اشتباه پدر و مادرم این بود… عاشقانه ازدواج نکردن! ازدواجشون کاملا مصلحتی بود و بعدش هم ما پنج تا خواهر به دنیا اومده بودیم که مثلا پایه های زندگی پدرو مادرمو محکم کنیم که اونم کی تا حالا تونسته رو پنج پایه بشینه؟ اونم پایه هایی که نه اندازه اشون به هم شبیهه نه چیزی… زندگی پدر و مادرم یه مسابقه بود که هر دو سعی داشتن ازش برنده بیرون بیان. اگه چیزی درست از آب در می اومد به خاطر تلاش خودشون بود و اگه نتیجه ی غلط میداد تقصیر اون یکی بود. یه بار ندیدم نسبت به هم بخشش و بزرگی نشون بدن و از خطای هم چشم پوشی کنن… از صبح که مدرسه بودن و بعدشم که می اومدن خونه دعوا بود بخصوص سر ما پنج تا… اگه بخوام شباهت ما پنج تا خواهر به هم رو توصیف کنم یکیمون آ بود، یکی ش، یکی ن بود، یکی خ بود و یکی هم من که p بودم، یه فیلسوف نازی آلمانی! و از حرفم بر نمیگشتم حتی اگه سرم میرفت! ما پنج تا خواهر نه ظاهری شبیه هم بودیم نه باطنی! تنها نقطه ی مشترکمون فقط این بود که پدر و مادرمون یکی بودن. والسلام! من بچه ی یکی مونده به آخر بودم. و مثلا فهمیده ترین! هر چند این فهمیدگی از اون فهمیدگیها که فکر میکنی نبود… فهمیدگی من منوط بر این بود که واقعا بفهمم و اگه یه چیزی حتی یه درصد با عقلم جور در نمی اومد و نمیفهمیدم، کلا بی خیالش میشدم و این سر درس خوندن عجیب دردسر شد. چون اگه درسی با عقل جور در نمی اومد حتی یه ثانیه روش وقت نمیذاشتم. سر این قضیه هم کتک زیاد خوردم از مامانم, که میخواست منو به زور درس خون کنه، مثل سه تای دیگه چون خواهر آخرم اصلا از درس خوشش نمی اومد. همینجوری ده ده ده رد میکرد درس‌ها رو. خواهر بزرگه ام، فرزانه، از اون آب زیرکاههای روزگار بود! رفتارش جوری بود که فکر میکردی مریم مقدسه! اما در واقعیت اگه ولش میکردی روزی چند بار دوست پسر عوض میکرد. آمار تک تک خواهرامو داشتم… خواهر دومیه مریلا، شاعر گروه بود و فقط کافی بود دست تو دماغت کنی تا خانوم با شعری که در مدحت گفته، پته اتو بریزه رو آب… خواهر سومیه مریم بود،نابغه امون، که هر روز مامان بابامو میخواستن مدرسه که امروز مریم تو فیزیک نوزده و هفتاد و پنج شده غش کرده! بیاین جنازه اشو جمع کنین… بعدی من بودم! ماندانا…فیلسوف گروه… یعنی لازم داشتم که حتما بفهمم اینی که میخونم یا بهم درس میدن یعنی چی، که بعدا بتونم ازش استفاده کنم تو زندگیم… و وقتی مسئله رو میفهمیدم و حلاجی میکردم میشد طریقه ی زندگی و طرز تفکرم. در نتیجه میتونی تصور کنی وقتی شروع کردم دبیرستانو، و یهو مواجه شدم با شیمی و فیزیک و ریاضی، افتضاح درسم افت کرد… بقیه ق دروس رو میفهمیدم برای چی دارم میخونم و کجا قراره استفاده اشون کنم در نتیجه همیشه بیست بودن… اما یادم نمیاد من توی این سه تا درس وامونده نمره ای بالاتر از بیست و پنج صدم گرفته باشم… عمق فاجعه به قدری بود که حتی مامانم هم که دبیر ریاضی فیزیک بود هم، نتونست باعث شه من حتی ده بگیرم تو یکی از اینا… خلاصه چه جوری دیپلم گرفتم بماند… خواهر آخریه، ملیحه، خوشگل گروه بود. از همون لحظه ی اول هم که به دنیا اومد اونقدر ملیح بود که اجبارا اسمش ملیحه موند. ملیحه از همون اولش هم علاقه ای به درس و مدرسه نداشت و آخرشم هنوز دیپلم نگرفته شوهر کرد و رفت… و فکرشو بکن این تفاوتها تفرقه و اختلاف وحشتناکی بین مامان و بابامون انداخته بود… سر و کله زدن با پنج تا بچه ی شیره به شیره، به خودی خودش سخت بود، حالا فکرشو بکن که هر کدوم هم یه اخلاقی دارن… و نمیدونی به ساز کدوم یکیشون برقصی… اما واقعا اگه بخوام بگم مامان و بابام هم کم اعجوبه نبودن برای خودشون… تنها جایی که این دو نفر با هم کاملا توافق داشتن، امضا نکردن رضایتنامه ی مثلا اردو رفتن از طرف مدرسه بود. اونموقع تنها وقتی بود که هر دو میگفتن از اون یکی بپرس، که اگه اتفاقی تو راه افتاد برامون، مادر اون یکیو بگان! همونطوری که گفتم من خیلی به اطرافم و اطرافیانم دقت میکردم… فقط کافی بود زندگی مامان بابامو سر لوحه ی خودم قرار بدم که بفهمم آدم بی عشق و تفاهم ازدواج نمیکنه و بچه هم نه تنها برای تحکیم پایه های زندگی به درد نمیخوره بلکه بیشتر باعث دعوا و اختلافه! با خودم تصمیم گرفتم که بچه ام فقط باید با عشق به وجود بیاد و لاغیر! و دقیقا از روی همین میگم که گاهی وقتها حس میکنم خدا فقط میخواد پوز آدمو بزنه! و برای اینکه روتو کم کنه از هیچ موقعیتی نمیگذره. اینو میگم چون انگار قسمت من بود دقیقا از همونجایی که خیلی سفت و سخت گرفته بودم ضایع ام کنه… دقیقا همونطوری که دلم میخواست عاشق شدم. کاوه یکی از شاگردهای بابام بود. مامانم نه، اما بابام گاهی شاگردهای پیش کنکوری رو قبول میکرد که بیان خونه امون و تو اتاق کار خودش بهشون درس میداد. کاوه یه پسر خیلی خوش تیپ و ترکیب بود با موها و چشمهای براق مشکی و پوست سفید، اصلا مهربونی از صورتش میریخت. خیلی هم مودب و درس خون بود و امسال قرار بود کنکور بده. تنها شاگردی بود که بابام میگفت این پسر اگه رییس جمهور آمریکا نشه یه روز، من اسممو عوض میکنم. البته اینو میگفت که مامانمو ضایع کنه. کنایه از این بود که تو نتونستی ماندانا و ملیحه رو به جایی برسونی! اونوخ شاگردی که من تربیت کنم و بهش درس بدم، قراره رییس جمهور ایرانم نه، آمریکا بشه! بین مامان و بابام رقابت عجیبی بود! با اینحال بابام که اینو میگفت من تو دلم رخت میشستن… گاهی که میدونستم هیشکی حواسش نیس، میرفتم و از لای در اتاق کار بابام که یه حالت کتابخونه هم بود، به کاوه خیره میشدم و آه و فغان که بابام هزار سال نمیذاره من به کاوه برسم چون سر جریانات خواهرای دیگه ام دیده بودم که بابام رو هر خواستگاری یه ایراد میذاشت و یه بامبول در میاورد. به یکی میگفت هنوز درسش تموم نشده. به یکی میگفت پول نداره. سر همونم میدونستم هزار سال با کاوه هیچ شانسی ندارم… بالاخره بعد از دیپلمی که ردی گرفتم، مامان و بابام دیگه خیلی گیر ندادن واسه ادامه ی تحصیل. به خصوص که مریممون پزشکی رتبه ی یک رقمی آورد، البته بماند که سر همون، کارش به سِرُم و بیمارستان کشید که چرا اول نشده! تا یه هفته تو شوک بود و با هیچکدوممون حرف نمیزد. اینقدر این دختر غد بود که شرط میبندم حاضر بود دوباره کنکور بده که فقط اول بشه! اما کم کم راضی شد به رضای خدا و از خر شیطون پیاده شد و رفت دانشگاه… فرزانه دانشگاه آزاد میرفت رشته ی مهندسی، حالا مهندسی چی؟ خدا میدونه! نمیدونم این دانشگاهی که فرزانه میرفت کجا بود اما من اگه میخواستم تو جنده خونه کار کنم از این کمتر آرایش میکردم و تیپ میزدم که این واسه دانشگاهش میزد. شاعرمون هم که به قول خودش رفت شهر راز، شیراز، دانشگاه و در رشته ی مورد علاقه اش ادبیات ادامه ی تحصیل داد… ملیحه هم که دو سالی میشد با پسر خاله امون تهمورث ازدواج کرده بود و یه شیکم هم زاییده بود… من هم میرفتم کلاس زبان و اینجور چیزها… بعد از اینکه کاوه قبول شد پزشکی دیگه کلا پاش از خونمون بریده و رفت و آمد قطع شد. اما قلبم مونده بود پیشش و نمیدونستم به این دل لعنتی چه جوری بفهمونم که الاغ! آخه پسری که پزشکی قبول شده میاد توی دیپلم ردی رو بگیره آخه؟! بخصوص که آوازه ی دیپلم من در فامیل پیچیده بود! برای اینکه منو تنبیه کنه، مامانم سال اول دبیرستان وقتی تجدید آوردم کارنامه امو زد به دیوار و آبرومو پیش همه برد که برام درس عبرت بشه. شاید اگه این کارو نمیکرد، از ترس آبروریزی هم که شده یه کاریش میکردم اما وقتی قبح تجدیدام ریخت، اونم جلوی همه، منم زدم به تخم چپم و با لبخندی ملیح در جواب اینکه انشالله قبول میشه میخندیدم و میگفتم فکر نکنم! سر همین قضایا علیرغم اینکه دختر نسبتا قشنگی هم بودم کسی نمی اومد خواستگاریم… میگفتن خنگ و وقیحم و مامان و بابامو که جفتشونم دبیر ریاضی فیزیک بودن اگه چاقو میزدی خونشون در نمی اومد… منم میگفتم آبرو ریزی رو تو راه انداختی اونوخ طلبکارم هستی مامان خانوم؟ نوش جونت! بکش! تو این مدت یه دو سه موردی پسر بودن که باهاشون آشنا شدم اما تا دو کلام باهاشون حرف میزدم عنم میگرفت رسما! طرز تفکرامون اصلا با من نمیخوند و نیم ساعت نشده به هم میزدیم… طرف رسما معلوم بود با مغزش فکر نمیکنه وقتی حرف میزنه… بعد نیم ساعت هم که ماچ میخواستن و… تا اینکه یه دو سالی که گذشت یه شب دیدم مامان و بابام دارن با هم پچ پچ میکنن… قضیه چیه؟ تعجب کردم! البته از قیافه هاشون معلوم بود خبر خوبیه اما چی؟ تا اینکه فهمیدم کاوه اینا میخوان بیان خواستگاریم… مامان و بابای من که از خداشون بود یکی منو بگیره! اونم کی!؟ کاوه! نمیدونم چرا بابام این پسر رو خیلی دوس داشت. اما خانواده ی کاوه رسما شکار بودن و اونم فقط با تهدید کاوه که انگار گفته بود درس رو ول میکنه، اینجا بودن… وای! شب خواستگاری علیرغم متلکهای مامان کاوه و پشت چشم نازک کردنهای خواهراش که بزرگه پزشک بود اون یکی هم وکالت میخوند، رویایی ترین شب زندگیم بود! قلبم داشت از اشتیاق می ایستاد… کاوه حالا آقا تر و جا افتاده تر هم شده بود و تو کت شلوار مشکی در حالیکه سرشو انداخته بود پایین، دل منو میبرد! اونقدر صورتش مهربون و بیگناه بود انگار که فرشته اس! حتی تو رویاهام هم نمیتونستم ببینم که من و کاوه بخوایم کنار هم بشینیم چه برسه به ازدواج! اما کاوه بالاخره کار خودشو کرد و رسید بالاخره شبی که اون تو لباس دامادی و من تو لباس عروس از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم… شب عروسی بقیه نمیدونم چه جوریه اما شب عروسی من بهترین و زیباترین شب دنیا بود. کاوه نه فقط عشقم بلکه بهترین دوستم بود. تمام دوران نامزدیمون مثل یه رویای قشنگ گذشته بود برام. همون اولش اگه بینمون سو تفاهمی رخ میداد و تقصیر اون بود سریع عذرخواهی میکرد و منم یادگرفتم که باید همین کارو بکنم. علاوه بر اون اوقات تلخی های مامانش و خواهراش رو بهشون جلوی خودم گوشزد میکرد. مادرش یه بار ناراحت شد و گفت: -آقا کاوه! لب بود که دندون اومد! منو جلوی این دختره سکه ی یه پول نکن! -مادر من! شما مگه جلوی جمع ماندانا رو سکه ی یه پول نکردی؟ من فکر کردم قانونش همینه… از اونجا به بعد مامانش دیگه حداقل جلوی جمع نرید بهم. میذاشت در خفا. خلاصه هر چی بیشتر باهاش حرف میزدم بیشتر میفهمیدم که کاوه یه پسر فهمیده و با شعوره… و نباید رفتار خانواده اشو به پای اون بنویسم. شب عروسیمون وقتی بالاخره همه رفتن قلبم جوری میزد که حس میکردم دارم از خوشحالی میمیرم. کاوه نشست تو هال رو مبل و در حالیکه داشت گره کراواتشو باز میکرد با نگاهی مشتاق ازم خواست برم و کنارش بشینم. دستشو انداخت دور شونه ام: -آخ! وطن! هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه! راست میگفت! حس میکردم قرنهاست با کاوه و تو این خونه زندگی کرده بودم و حالا هم بعد یه مسافرت طولانی برگشتم سر خونه زندگیم! و حالا که بالاخره با کاوه تنها شده بودیم حس تعلق خاطر عجیبی داشتم. نه استرس داشتم نه نگرانی. تو دوران نامزدی با اینکه گاهی وقتا با کاوه توی خونشون تنها بودم اما هیچوقت منو معذب نکرده بود. گاهی یه بوسه ی شیطنت آمیز یا بغل‌های سفت و محکم که منو حسابی میچلوند اما امشب بالاخره با هم تنها شدیم… با کمک کاوه لباسهامون رو عوض کردیم و بعد از یه حموم آب گرم که خیلی به خستگی پاهام کمک کرد، لباسهای راحتی تو خونه پوشیدیم. ساعتهای ۴ صبح بود اما نمیدونم چرا خوابم نمی اومد. کنار هم نشسته بودیم تو هال و مثل دو تا قناری کوچولو گاهی نوکمون میمالیدیم به هم: -شیر کاکائو میخوری کاوه برامون درست کنم؟ -قربون دستت آره…. فقط… -فقط چی؟ -چی صدات کنم ماندانا؟ منظورشو نفهمیدم. -ماندانا دیگه… -نه… منظورم یه اسم خودمونی برای خودمون… مث عشقم… یا عسلم… -آها… هر چی دوست داری میتونی صدام کنی… اما وقتی اسممو از زبون تو میشنوم انگار اصلا یه اسم دیگه میشه… -پس همون ماندانا صدات میکنم… داشتم تو آشپزخونه شیر میجوشوندم که یهو کاوه چسبید بهم و از پشت بغلم کرد. چه حس قشنگی بود روی کتف و کولم گرمای تن و قد بلندش که مثل کوره میسوخت. برگشتم تو بغلش. کاوه گاز رو خاموش کرد و خیلی آروم صورت و لبهامو میبوسید. بدنش گُر گرفته بود و با کاوه ی همیشگی خیلی فرق داشت. طعم لباشو میچشیدم که شیرین ترین عسل دنیا بود. گرمای تنشو لمس میکردم که چه حس لذت بخشی بود. همونجا تو آشپزخونه نشستیم رو زمین که مامانم کفشو فرش انداخته بود. کاوه آروم آروم لاله ی گوشم رو میخورد و منو دیوونه میکرد. غرق لذتی بودم که وصفش ممکن نبود! حسی که خیلی وقت بود منتظرش بودم. چشمامو بسته بودم و تو موهای مشکی و حالت دارش چنگ میزدم. صورتشو تو گردنم فرو کرده بود و پهلوهام قلقلک میشدن. کم کم دراز کشیدیم رو زمین اما اصلا سفتی زیرمون برام مهم نبود. کاوه دائم موهامو نوازش میکرد و میبوسید. شروع کردم دکمه های پیراهن مردونه اشو باز کردن. اونم انگار خوشش می اومد. دستمو کشیدم به موهای سینه اش. و بعد هم دور کمرش و پشتش. کشیدمش روی خودم. دوست داشتم سنگینی تنشو با همه وجود حس کنم. این لحظه، لحظه ی آرامش و رضایت بود. هیچکدوم عجله نداشتیم. زمان ایستاده بود و ما تا ابد برای عشق بازی وقت داشتیم. کاوه لبها و گوش و گردنمو می لیسید اما کم کم رفت سراغ سینه هام. به سینه هام نگاه میکرد و با کف دستش هم نوازش. آروم لبهاشو گذاشت رو سینه ام. بدنم بی اختیار پیچ و تاب میخورد و حال من لحظه لحظه خرابتر میشد. سر و گردنشو بین بازوهام نگه داشته بودم و گاهی پیشونیش رو میبوسیدم. آروم آروم رفت پایین تر و شکمم رو بوسید. چند تا بوسه ی نرم و زبونشو آروم روی کلیتوریسم کشید. گرمای نفسشو حس میکردم که آروم زبونش رو میزد به لای پام. دستاشو انداخته بود زیر کمرم که بیاد بالا…. جوری غرق لذت بودم که اگه سرمو میبریدن خبر نمیشدم. میمکید و میبوسید و من بیشتر غرق عشق میشدم. -تو رو خدا کاوه! طاقت ندارم دیگه! اومد بالا سمت گردنم و در حالیکه آلتشو میکشید لای پام، شروع به لیسیدن گلوم کرد. حالا دیگه چشامون تو هم گره خورده بود. فقط با نگاهش ضربان قلبم بالاتر میرفت و تنم میلرزید. یک هیجان ناگهانی با چاشنی آرامش و لذتی عجیب … زمزمه کرد: -آماده ای گلم؟ با اشاره ی سرم بهش فهموندم آره… انگار بالاخره نوبت قسمت اصلی بود. آلتش رو بین پاهام ملایم فشار میداد و تنظیم میکرد. با دست چپش پشت گردنمو محکم گرفته بود و در گوشم آروم نفس میکشید، که یه لحظه درد همه وجودمو فرا گرفت و بی اختیار اشک از چشام جاری شد. هر چند اونقدر عاشق بودم که نتونستم بفهمم اشک درد بود یا شوق… فقط میدونم بهترین شب دنیا بود! زندگیمون حرف نداشت! واقعا عاشق هم بودیم! به اصرار کاوه منم کنکور دادم و در نهایت تعجب همه، همون تهران، رشته ی روانشناسی بالینی قبول شدم. کاوه خیلی بهم افتخار میکرد. خودم هم چون عاشق رشته ام بودم مثل چی گذاشته بودم پشتش و میخوندم. بعد از اینکه دانشگاه قبول شدم رفتار خانواده ی کاوه یهو زمین تا آسمون باهام عوض شد. انگار گیرشون فقط دیپلم من بود. و سر یه سال نشده هم اونقدر بهم محبت کردن که تلافی دوران نامزدیمون در اومد… …………………… تقریبا دو سال و نیم اینا از ازدواجمون گذشته بود که متوجه شدم یه ماهه حامله ام. اون ماه برای اولین بار پریودم عقب افتاده بود. آزمایش داده بودم ببینم چی شده که دیدم جواب مثبته. اولین کسی که بهش فکر کردم کاوه بود. دلم میخواست خوشحالیمو اول با اون قسمت کنم بعد با بقیه… اونموقع ها خیلی موبایل مد نبود. اما من و کاوه هر دو داشتیم چون روزی چندین بار بهم زنگ میزد و حالمو میپرسید. به موبایلش زنگ زدم گفتم اگه میتونی امشب یه کم زود بیا. اونم گفت باشه. اونروز از شدت خوشحالی دیگه بقیه ی روز رو پیچوندم و رفتم آرایشگاه و به خودم رسیدم. رفتم بازار و یه بلوز خوشگل دیدم که روش به انگلیسی نوشته بود مامی، گفتم بهترین راه سورپرایز کاوه اس. یه بلوز خوشرنگ آبی سیر…. یه دونه هم کیک خریدم…. ……………………….. ساعت از هفت یه دقیقه گذشته بود که گذشت دلم شروع کرد شور زدن. دلم یهو ریخت! نمیدونم چرا هر چی به موبایل کاوه زنگ میزدم میگفت در دسترس نیست… خدایا! چی شده یعنی؟ چرا جواب نمیده پس؟! به اینکه موبایلش در دسترس نباشه عادت داشتم اما دلم داشت پر پر میزد برای عشقم. تا ساعت ۸ به همه زنگ زده بودم اما هیشکی ازش خبر نداشت. چیکار باید میکردم؟ زنگ زدم به خونه ی مامانش اینا. داشتم دیوونه میشدم! هیچ خبری ازش نبود و منم در حالیکه مامان اینای کاوه و مامان اینای خودم خونه ی ما جمع شده بودیم و باباهامون هم رفته بودن خبر بگیرن… بالاخره ساعت‌های دوازده شب بود که بابام زنگو زد و بابای کاوه همراهش نبود… وقتی حالشو دیدم همه چی جلوی چشمم سیاه شد… ادامه دارد…

کدام یک فصل مادر است؟ (۲) کتری جوش اومد. تیریپ کون گشادی از این قهوه های فوری، نفری یه قاشق ریختم تو هر کاپ. آب داغ کتری رو هم روشون. همون لحظه با تلاطم آب داغ، قهوه ها حل شدن. دو تا کاپا تو دستم، برگشتم سمت میز دو نفره که گذاشته بودم کنار پنجره، و یکی از کاپها رو گذاشتم جلوی ایلای. ایلای یکی از دوستام بود که دوست پسرش،دَنيِل رو، دو سال پیش به دلیل سرطان پروستات از دست داد. یه مرد انگلیسی بود و همسنهای خودم. و البته همسایه ی بغل دستی. خیلی سال بود میشناختمش و یه جورایی حکم پدرخونده ی باران رو داشت. قبل کریسمس بود و اینم حسابی دمغ. گفته بودم امروز از سر کار که برگشت، بیاد شام پیشم که تنها نباشیم. متوجه شدم با دقت داره نگاهم میکنه: -حتی نتونستم یه کلمه از حرفهاتونو بفهمم! حتی نمیتونستم بفهمم کلمه ها کجا شروع میشن کجا تموم میشن… -ترسناک بود؟ -نه! نه! نیس خیلی نمیشنوم سر همون… لبخند با محبتی زد: -علیرغم اینکه نمیفهمیدم چی میگی اما تو خیلی جالب حرف میزدی… یه لحن خیلی ریلکس و آروم! نمیدونم… مثلا این عربها که حرف میزنن ها… شاید طرف داره میگه دوستت دارم اما اینقدر عصبانی به نظر میرسه میگم از این سوئساید بامبر هاس و الان قراره بترکه! -آره عربی خشنه… منم همین حس بهم دست میده… -شاید هم چون میشناسمت زبونی رو که حرف میزدی هم برام جالب اومد… کی بود؟ -باران بود… اسمشو که گفتم چند بار… -راستش گفتم…. نفهمیدم کلمه ها کجا شروع میشن کجا تموم… گفتم شاید اشتباه شنیدم… باران که انگلیسی بلده… چرا باهاش… -اون شروع کرد فارسی… حدس میزنم کسی پیشش بود… وگرنه باهاش انگلیسی حرف میزدم… -آها… هی! مانا! نگاه کن! برف! -یس!!!!!!!! حالا به این میگن هوا! چیه همه اش بارون؟ سریع چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم و اومدم نشستم سر جام پشت میز. یه سیگار برداشتم و یکی هم به ایلای تعارف کردم. حس خوبی بود تو نور شمع، تماشای برف از طبقه ی ۵ ام. -ایلای؟ -هیم؟ -باران گفت قراره بره اسپانیا… -میدونم… -عجب جونوریه این! به تو زودتر از من گفته؟ با بدجنسی نیششو باز کرد: -همیشه همینه… البته میفهمم حسودیتو… چون بین من و دنیل هم اول همه چیزشو به دنیل میگفت… -حالا که اون نیس حال داری بریم مسافرت؟ -کجا؟ -راستش خیلی دلم می‌خواد شفق قطبی رو ببینم… دلم می‌خواد شانسمو امتحان کنم و یه سفر برم نروژ… ته و توشو در آوردم! فکر کنم شهر… البته تلفظش رو خوب بلد نیستم… فکر کنم تْرُمسو بود… یا شایدم یه شهر شمالی تر؟ پایه ای با هم بریم؟ با تعجب و متفکر بهم خیره شد: -میخوای زمستونی بری جایی که از اینجا هم سردتره، واسه خاطر شفق قطبی؟ میدونی که ممکنه شانست نزنه و نبینی؟ -میدونم اما… فقط این نیس… میخوام برم جایی که اصلا زبونشونو نمیدونم… دلم می‌خواد غریبه باشم و یه چیز تازه تجربه کنم… جاهای گرم, زمستون همه کپی همن و توریستی اما! دلم می‌خواد شفق قطبی رو ببینم… میای؟ -باید یه کم فکر کنم… -سفر با من خیلی میچسبه! من بهترین همسفرم! اگه نیای از دستت رفته! برای اولین بار تو این دو سال خنده ی سر خوش و پر از آرامشی کرد. -تو خود شیطانی مانا! باشه… مخمو زدی… بریم… حالشو میفهمیدم. از وقتی دنیل فوت کرده بود ایلای خیلی عوض شده بود و دیگه حس و حال قبل رو نداشت. هر چند وقتی اون مرد هر سه تامون خیلی ضربه خوردیم. مرد نازنینی بود. یه جورایی میتونستم حالشو بفهمم. مثل اونروزها… اما تا وقتی نمردی و زنده ای، زندگی ادامه داره… …………………………… هیچوقت نفهمیدم کدوم یکیمون داشت از اون یکی مراقبت میکرد. البته این سوال رو تازگیها حسش کردم و جوابی براش پیدا نمیکنم… اونجوری که بهمون گفتن یه موتوری میخواسته کیف کاوه رو بزنه که کاوه سرشو میکوبه به آسفالت… وقتی پیداش کردیم تو کما بود و دکترا بهمون امیدواری میدادن که امروز بیدار میشه فردا بیدار میشه… و همینجوری روز به روز یه سال شده بود! تازه کاوه رو تکون, و دست و پاشو ورزش داده بودم… باران همونجوری که تو بغلم پیش پیشش میکردم، آروم و بی خبر از همه جا خوابیده بود. با اینکه دو ماهش بود اما کاملا معلوم بود کپی کاوه اس. بچه ی آروم و بی مشکلی هم بود و زیاد کمک لازم نداشت برای خواب . نمیدونم… شاید وجود نصفه نیمه ی کاوه باعث شد دوران بارداری نسبتا آروم و پر امیدی رو تجربه کنم و خیلی بهم فشار روحی و استرس وارد نشه… و حالا مثل یه دختر بچه که نمیتونست عروسک مورد علاقه اشو زمین بذاره، منم تنها وقتی که دلم می اومد باران رو از بغلم بذارمش پایین، وقتی بود که میذاشتمش رو سینه ی کاوه. پنج شیش ماه اول کاوه رو تو بیمارستان نگهش داشتیم و خودم هم هر روز پیشش بودم. باهاش حرف میزدم. براش کتاب میخوندم. دستشو میگرفتم تو دستام و باهاش درد دل میکردم. عجیب اینکه جواب ندادنهاش نه تنها دلسردم نمیکرد بلکه حس میکردم به هم نزدیکتر و نزدیکتر میشیم. صدای منو که میشنید چشمهاش تکون میخوردن و زیر پلکهاش میچرخیدن. حس میکردم میفهمه چی میگم پس براش از رفتارهای بد بقیه تعریف نکردم. گریه هم نکردم! براش جوک گفتم و از خاطرات خوبمون تعریف کردم. کاوه همیشه خوشحالی منو میخواست و خوشحالی من در وجود کاوه خلاصه میشد. پس تا وقتی بود خوشحال بودم. حتی اگه ساکت بود و جواب نمیداد. حتی اگه باید با سِرُم بهش غذا میرسید. حتی اگه باید پوشکش میکردیم. از اینکه بود راضی بودم. تمام زحمتهامون فدای یه تار موش… نمیخواستم دلش بشکنه یا ناراحت بشه. میخواستم با گفتن از حس های خوب این دنیا، برش گردونم. پس براش از باران میگفتم. دستشو میگرفتم میذاشتم رو شکمم که لگد زدنهای باران رو حس کنه. یادمه اولین باری که بهش گفتم حامله ام یهو بارون زد. انگار کاوه بود که گفت اسمش باران باشه. حتی نمیدونستم دختره یا پسر اما همون لحظه به دلم افتاد بچه امون دختره… علیرغم کمای کاوه و غم من، زندگیمون رو دوست داشتم بخصوص که ثمره ی عشقمون هم داشت تو وجودم هر روز بزرگ‌تر میشد و پا میگرفت. اما تو بیمارستان بودن هم خب خرج داشت. نزدیک نه میلیون خرجمون شد هر چند پدرامون با جون و دل هزینه رو میپرداختن. بابام انگار که کاوه واقعا پسر خودش باشه، یکی از خونه های اضافه رو فروخت که خرج بیمارستانو بده. البته اینو بعد ها فهمیدم. فقط متوجه شدم مامان و بابام با هم قهرن. تا اینکه چند روز بعد دلیلش معلوم شد. بعد از چند ماه دکترا گفتن که کاوه چه خونه باشه چه بیمارستان، دیگه فرقی نداره. راست هم میگفتن. فعلا فقط باید منتظر میموندیم و میدیدیم چی میشه. برامون از بیمارایی گفتن که حتی بعد از ۱۵ سال بیدار شدن. یعنی هنوز جای امیدواری باقی بود. اما فکر اینکه کاوه ۱۵ سال اینجوری باشه… کاوه ی خوش قد و بالا و مهربون من حقش نبود اینجوری زمینگیر بمونه… فقط دلم میخواست بدونم کدوم ظالمی دلش اومده همچین بلایی سر کاوه بیاره که زنده زنده چشماشو با ناخونام در بیارم! اوایل سر و صورتش زخمی و ورم کرده بود، اما بعد چند ماه که کم کم زخمهاش خوب شد و خودش تونست بدون دستگاه نفس بکشه، نگاهش که میکردی حس میکردی فقط خسته اس و خوابه، طوری که گاهی گول میخوردم و بی اختیار صداش میکردم که بیدار بشه. چهره اش اونقدر آروم بود که انگار داشت قشنگترین خواب دنیا رو میدید… پدر و دختر تو بغل هم خواب بودن و نمیدونستن تو دل من چی میگذره. آروم خم شدم رو صورت مهربون کاوه و شقیقه اشو بوسیدم و تو گوشش زمزمه کردم: -خواب چیو میبینی که نمیتونی بیدار شی؟ نمیگی دلم واسه شنیدن صدات لک زده؟ هیشکی مث تو به من نمیگه ماندانا… اما دیگه دلم نیومد بهش بگم تو این یه سال واقعا چی بهم گذشته. همون چند روز اول بعد از این اتفاق شوم، یه بار که رفته بودم خونه یه دوشی بگیرم و یه لباسی عوض کنم، مامانم منو کشید کناری و گفت: -ماندانا… میخوام باهات حرف بزنم… -خیلی وخ ندارم مامان… چیه؟ -من خیر و صلاحتو میخوام دختر… -چی میخوای بگی مامان؟ انگار سختش بود اما بالاخره گفت: -بهت گفتم به هیشکی نگو حامله ای اما گوش نکردی! -چرا نباید میگفتم؟ همچین میگی انگار بچه ی نامشروعه… -از من میشنوی این بچه رو بنداز… انگار قسمت نیس… میگیم استرس داشتی افتاد… -ها؟!!!!! -شششش… یواش… فکرشو کردی کاوه اگه خدای نکرده طوریش بشه تو قراره بمونی با یه بچه اسیر؟ یه جوری اخمام رفت تو هم که انگار ازم خواسته بود کاوه رو بکشم. -گوشات حرفاتو میشنوه؟ چی داری میگی مامان!؟ -ماندانا… خریت نکن! آخرشم این ازدواج, ازدواج نمیشه فقط تو میمونی و یه عمر حسرت شوهر و زحمت یه بچه که پدر نداره… بعدا سخت پیدا میشه یه مردی که تو و یه بچه ی صغیرو بخواد قب… لحن مامانم و انتخاب کلماتش، مضاعف رید تو اعصابم! از اینکه همه چیزو اسم عام استفاده میکرد کفرم بالا اومد: -من مگه دنبال شوهر میگردم مامان؟ من کاوه رو دارم! خودم هم همه جوره مخلصشم! هر وقت به شما گفتم مامان بیا زیر کاوه لگن بذار بفرما نصیحت کن! -دختر جون! تو هنوز بی تجربه ای… خامی! یه روز سر عقل میای که دیگه دیره!… زن، مرد لازم داره… -شما تا حالا چند دفعه شوهرت تو کما بوده که میگی تجربه داری؟ -مغلطه نکن! منظورمو خوب میفهمی! اگه کاوه طوریش بشه، تو میمونی تنها… نمیتونی بچه رو تنها بزرگ کنی… بیا و هم به خودت خوبی کن هم به این بچه! هیچ مردی حاضر نیس بچه ی مرد دیگه رو بگیره زیر پر و بالش… بچه از لحاظ روحی با کمبود بزرگ میشه… -یه مرد سگ کی باشه که بخواد بچه ی منو قبول بکنه یا نه؟! -ماندانا! تو هنوز جوونی! خودتو بدبخت نکن! اینو بنداز… اگه کاوه خوب شد و بیدار شد چرا که نه! اونوخ دوباره یکی میاری… اگرم خدای نکرده زبونم لال طوری شد قسمت نبوده…. دوباره یه مرد خوب پیدا… -من مرد لازم ندارم! -دِ لازم داری! الان باباهای تو و کاوه نبودن خرج اینهمه ماه بیمارستانو کی میخواس بده؟ فرض کن یه زن تنها با یه بچه و شوهری که معلوم نیس قراره زنده بمونه؟ بمیره؟ چه غلطی میخواستی بکنی؟ من اینو میگم! -از پسش یه جوری بر می اومدم… -تو نمیتونی بر عکس جریان آب شنا کنی دختر! تو این جامعه مردم گرگن! یه زن تنها… -کاوه بیدار میشه! من میدونم! -منطقی فکر کن! تا کی میخوای منتظرش بمونی؟ نشنیدی دکتر چی میگفت؟ -اصلا گیریم هزار سال بیدار نشد! به شما چه؟ زندگی خودمه! شوهر خودمه! -تنهایی از پسش بر… -اگه من تنهام پس شما هم وجود نداری که نصیحت کنی! -لج نکن! -پس لجمو در نیار! مثلا معلمی! این چه طرز حرف زدنه؟ ریدم تو این طرز تفکرتون! -ماندانا! -حالم خوش نیس دهنمو وا نکن مامان! من مرد لازم ندارم! من فقط کاوه رو لازم دارم! تا روزی هم که نفس میکشه شوهر منه و بابای بچه ام! دوباره نشنوم از این کسشعرا تحویلم بدی ها! -بی تربیت! مگه بدتو میخوام؟ دارم راه و چاهو نشونت میدم! -انشالله هر وقت منم رفتم تو کما شما بفرما برام تصمیم بگیر! فعلا خدا رو شکر هم زنده ام هم عقلم میرسه! در اتاقو کوبیدم و رفتم بیرون. منت چیو میذاره سر من؟ که بابام پول بیمارستانو داده؟ یا بابای کاوه پول خرج پسرش میکنه؟ بعدشم به چه جراتی به من میگه بچه امو باید بندازم؟ چون خرجمونو میدن انگار حقشونه برامون تصمیم هم بگیرن! حواسم یهو جمع شد و وحشتزده برگشتم به واقعیت! حرفهای مادرم علیرغم اینکه بی انصافی و بی منطقی محض بود، چشممو به روی واقعیتی ترسناک باز کرد! اینجا ایران بود و از زن گرفته تا مرد، همه آقا بالاسر بودن… فقط کافی بود یه لحظه نشون بدی که نمیتونی و همه از همه طرف برات تصمیم بگیرن! اما واقعیت این بود که من دیگه بزرگ شده بودم و دلم میخواست برای زندگیم، خودم تصمیم بگیرم! منی که میدونستم خیر و صلاحم در چیه، نمیتونستم به خودم افسار بزنم و بدم دست کسی که خودش برای رضای خدا تا الان یه تصمیم عاقلانه نگرفته و بچه هایی رو که نمیخواسته، نگه داشته. اونوخ تصمیم میگیره من بچه ای رو که از کاوه اس و عاشقانه دوست داشتم بندازم؟ چیه چیه بعدا هیچ مردی ممکنه منو نخواد؟ به کیر خر که نمیخواد! ماشالله ملت چه وقیحن! واقعا خودمو خیلی کنترل کرده بودم که یه دونه محکم نزنم تو دهنش… بعدشم چون ازدواج کردم شدم زن تنها؟ پس توی فلان فلان شده و اون نره خر که پدرمین و اون خواهرای دیوثم چه گهی میخورین؟ اگه آدم خانواده اس بی منت هم موقع مشکل یاری میکنه… اگرم غریبه اس، که به نظر میرسه هس، که باید یه فکر درست و حسابی بکنم… هر چند انگار فقط اون نبود که اینجوری فکر میکرد… این حرفها رو به اشکال مختلف از خیلیها شنیدم… از خواهرام از بزرگ‌های فامیل… هر کی هر جا منو گیر مینداخت در مدح تنهاییم داد سخن میداد… انگار با زبون بی زبونی میگفتن رو ما حساب نکن پس منم نکردم! همه چیزو بدون انشالله ماشالله، و برای بدترین حالت برنامه ریزی کردم. باید با نقشه و حساب شده جلو میرفتم. میدونستم الان میگن بچه رو بنداز، اما فردا که به دنیا اومد سر حضانتش جنگ قراره بشه و همه بچه رو برای خودشون میخوان! فقط یه حساب دو دو تا چهار تا لازم بود که بدونم اگه کاوه زبونم لال بمیره، و من بخوام با بچه ام از ایران برم، چون حضانت بچه به عهده ی پدربزرگ پدریه، بچه رو ازم میگیرن… اون هم بچه ای رو که فقط من میخواستمش! وقتی اعلام کردم که حامله ام حتی مادر کاوه هم خیلی خوشحال نشد. هر چند میتونستم بفهمم به خاطر پسرش ناراحته اما خوب این بچه مگه یادگار پسرش نبود؟ چی میشد یه کم خوشحالی میکرد که منم دلم خوش باشه؟ حالا که جامعه اینقدر بی انصاف بود، منم حواسمو جمع و کلی تحقیق کردم… همینکه باران به دنیا اومد به بهانه ی اینکه میخوام برای کاوه تقاضای ویزای پزشکی کنم و اگه قبول شه تصمیم دارم باهاش برم، برای باران با رضایت پدر کاوه پاسپورت گرفتم. با اینحال از طرف تمام کشورها جواب رد دادن بهمون… اما همین که برای باران پاسپورت گرفته بودم خیالم راحت تر بود… تو این بدبختی و بلاتکلیفی فقط یه چیز صد در صد بود و اونم اینکه معلوم نبود میتونستم روی کی حساب کنم. کاوه هم که معلوم نبود چی میشه یا کی به هوش میاد، باران هم که خوب بچه بود و نمیشد ازش انتظار کمک داشت. بعدشم من انتخاب کرده بودم نگهش دارم و به دنیا بیارمش پس وظیفه ام بود که به آینده اش هم فکر کنم. نمیشد احساساتی برخورد کنم. باید جدی میچسبیدم به زندگیم. اگه کاوه بیدار میشد که فبها. اگرم نه که باید یه جوری خرجمونو در می آوردم. خیالم از بابت کاوه و باران و اینکه صبح ها مامانش مراقبشونه راحت بود پس بعد از به دنیا اومدن باران، دوباره رفتم دانشگاه و درسمو با جدیت ادامه دادم… ……………………… چهار سال گذشت. باران سه سال و خرده ای شده بود و عین قند و عسل شیرین! زبون که باز کرد اولین کلمه بابا بود. بعد که کمی بزرگ‌تر شد فهمیده بود که باباش خسته اس و خوابیده و سر همونم طفل معصوم خیلی ساکت بود. تنها همبازیهاش هم بچه های ملیحه بودن. رویا و شاهد که صبح ها با اونها بازی میکرد و شبها هم میگفت اول واسه بابا قصه بگیم بعد برای خودش. اما همونطوری که سرش رو سینه ی کاوه بود، خوابش میبرد و منم دست کاوه رو میذاشتم روی باران. اون لحظه ها هم چشمهای کاوه شروع میکردن به تکون خوردن. و دلم کباب میشد. میدیدم حس میکنه وجود دخترشو و چندین بار امتحان کرده بودم. وقتی باران نزدیکش بود، قلبش با سرعت بیشتری میزد. اما فقط همون بود. یه جورایی جفتشون شده بودن عروسکهای من… اگه کاوه نبود نمیدونم چی به سرم می اومد. اما انگار وجود اون باعث میشد حداقل از طرف خانواده اش همون صبحها رو، کمی کمک و حمایت داشته باشیم… مامان و بابای خودم شاغل بودن و زندگی هم خرج داشت. فقط مامان کاوه بود که می اومد صبح زود. مخصوصا وقتی باران تازه به دنیا اومده بود صبح ها دانشگاه بود و شبها هم کنار کاوه و دخترم درس خوندن و تلاش… و تا صبح هم کنار تخت کاوه با خواب سبک چرت میزدم و میپریدم… همیشه ساعتم رو زنگ میذاشتم چون دکتر گفته بود هر دو ساعت باید کاوه رو تکون بدیم و بدنش همیشه در یک حال نباشه… درسته که بعد از ترخیص از بیمارستان، کاوه رو آورده بودم خونه ی خودمون و هر چی بیشتر میگذشت خودکفا تر میشدم… اما شرایط وضعیت ایران و گرونی و فشار خانواده ها رفته رفته بدتر میشد که بیاین پیش ما زندگی کنین… خوبیت نداره زن تنها زندگی کنه… حالا دیگه واقعا مونده بودم چیکار کنم… انگار هر چی من بیشتر مقاومت میکردم که خودکفا بشم، همونقدر اطرافیان سعی در شکستن مقاومتم داشتن… حالا دیگه مادرم میگفت طلاق بگیر! زن جوونی! تا کی میخوای مثل پرستار از پسر مردم مراقبت کنی؟ برای چی داری خودتو حروم میکنی؟ شاید به ظاهر میتوپیدم بهشون و نشون میدادم برام مهم نیس اما واقعا بهم بر میخورد که باهام مثل یه بچه برخورد میکنن و برای تصمیماتم ارزش قائل نیستن… اصلا نمیتونستم بفهمم اینا از جون زندگی من چی میخوان؟! پس منم تصمیم گرفتم که در اولین فرصت کلا ایران رو ترک کنم. چون اینجوری که بوش می اومد منو قرار نبود به حال خودم ول کنن… این وسط فقط یه نفر پشتیبان و حامیم بود اونم ملیحه… البته خواهرهای دیگه ام هم بودن و حمایتم میکردن در حد خودشون اما ملیحه چون خونه اش تقریبا نزدیک خونه ی خودمون بود یه جورایی شد راز دار من. بچه هاشم تقریبا همسن باران بودن، پس زیاد می اومدن خونه ی ما و البته تهمورث هم چون کامیون داشت و بار میبرد، مشکلی با این قضیه نداشت… با اینحال هم من هم ملیحه معتقد بودیم اینجا زندگی برای یه زن سخته… ملیحه گفت سنگیه در تاریکی! درخواست بده برای ویزای دانشجویی ببین قسمتت چیه. مدارکمو فرستادم برای تمام دانشگاه‌های معتبر. آدرس ملیحه رو هم داده بودم که یه وخ نامه ها به خونه ی ما نیان و کسی از قصدم با خبر نشه. البته پیشنهاد ملیحه بود. میگفت هنوز نه به داره نه به بار, خلایق رو به هول و ولا ننداز و رابطه اتو تا وقتی میتونی بیخودی با بقیه خراب نکن. بذار اگه قبول شدی بعدش… اگرم که نشدی که همینجا هستی و خدام بزرگه… یه کاریش میکنیم… بخصوص که مامان خودم و مامان کاوه به تمام سوراخ سمبه های خونه سر میکشیدن و… ………………………. تا اینکه… اونروز مادر کاوه خونه امون بود که ملیحه بهم زنگ زد. -جانم ملیحه؟ -خوبی ماندانا؟ کاوه چطوره؟ باران خوبه؟ -خوبیم همه امون… شما چه خبر؟ -والله ما هم خبر خاصی نیس… همینجوری میگذره دیگه… تنهایی؟ میخوای بیام پیشت؟ -نه مرسی گلم! مامان کاوه اینجاس… -سلام برسون… راستی دیروز با جاری بزرگه ام حرف میزدم میگفت یکی از فامیلهاشون قبول شده واسه دانشگاه آکسفورد انگلیس… -عه؟! به سلامتی… کی هس حالا؟ -بگم هم نمیشناسی… فقط خدا به خیر کنه و تهمورث نشنوه! میدونی که گیر داده بریم… منم که میدونی نمیخوام… مامان کاوه داشت با دقت به مکالمه امون گوش میکرد. حدس زدم ملیحه منو منظورشه. پس من آکسفورد قبول شدم؟ یا شایدم منظورش واقعا همون فامیله بود؟ اونقدر بی تفاوت حرف میزد که یه کم دو دل شدم البته. و بعد هم که کمی حرفهای روزمره زد، با گفتن، رویا بیاد از مدرسه، بعد از ظهر میام یه سر بهت میزنم، قطع کرد… -چی میگف؟ -چیز خاصی نبود… من برم یه سر به کاوه بزنم… -تازه سر زدم بهش… -منم یه سر بزنم… رفتم تو اتاق خوابمون. کاوه همونجوری آروم خوابیده بود. نشستم وسط تخت کنارش و سرمو گذاشتم رو سینه اش. -کاوه؟ من فکر کنم تو شبها که ما خوابیم بلند میشی و عسل میمالی به خودت؟ که صبح ها اینقدر شیرین میشی؟ محکم بغلش کردم و لپشو بوسیدم. سرمو گذاشتم رو سینه اش. چقدر دلم برای اینکه بغلم کنه تنگ شده بود! برای بوسه هاش… البته اوایل ازدواجمون اونقدر منو بوسید که تا آخر دنیا هم میبوسیدمش حسابمون صاف نمیشد. تو گوشش زمزمه کردم و قضیه ی ملیحه رو بهش گفتم. سرم رو سینه اش بود که حس کردم ضربان قلبش رفت بالا… -خوشحال شدی یا ناراحت کاوه؟ که یهو قلبش ایستاد… وحشتزده سرمو بلند کردم: -کاوه؟ کاوه؟ کاوه!!!!!!!! مامان!!!!!!!!!!! زنگ بزن اورژانس!!!! کاوه حالش خوب نیس!!!!!!!! کاوه!!!!!!!! مرگ من!!!!! شوخی نکن!!!!!!! به خاطر کاوه کمکهای اولیه و سی پی آر رو یاد گرفته بودم برای مواقع ضروری. در حالیکه جیغ میزدم و به مامان کاوه میگفتم به اورژانس زنگ بزنه، شروع کردم به فشار قفسه ی سینه اش و تنفس مصنوعی… ادامه دارد… نوشته: ایول

منم مثه بقیه ام؟ بدجوری سرد شده بود…داشتم به این فکر میکردم که اگه ماشین باهام نبود حتما تا الان یه گوشه قندیل بسته بودم. دیروقت بود. پیاده روها خالی بود و خیابون هم تک و توک چندتا ماشین به خودش میدید. اما تعداد کسایی تو آشغالا دنبال یه چیز به درد بخور میگشتن مثه قبل بود. دیگه برام عادی شده بود. اوایل وقتی میدیدمشون بدجوری میریختم بهم. خیلی چیزا واسه خیلیا عادی شده بود. تو مسیر یه چیزی توجهم رو جلب کرد. این با بقیه فرق داشت. زیاد این صحنه رو ندیده بودم که بخوام بهش عادت کنم. تو ایستگاه اتوبوس یه دختر با کاپشن قرمز نشسته بود و خودش رو مچاله کرده بود. عجب بابا…آخه مگه این ساعت دیگه اتوبوس میاد دخترجون. کسی نیست بهش بگه…………….. ماشین رو نگه داشتم… دونه دونه حالتای مختلفو داشتم بررسی میکردم… هرجوری میرفتم تهش به این میرسیدم که من اون کسی هستم که باید کمکش کنم. دور زدم و کنارش نگه داشتم. چی برم بگم اخه بابا… بگم بیرون سرده بیا بریم خونه من گرمه؟ با همون نیمه جونی که داره یه دونه میذاره تو گوشم… اصن از کجا معلوم جِن……… نه… با عقل جور در نمیاد. اصن دست دست کردنت واسه چیه؟ خودتم میدونی اگه کاری نکنی و بری، حالا حالاها تو ذهنت میمونه. از ماشین پیاده شدم. نمیدونم اصن متوجه حضور من شده بود یا نه؟ -ببخشید خانوم منتظر کسی هستین؟ -لطفا مزاحم نشین آقا -باشه منِ خرو بگو واسه خاطر تو از ماشین پیاده شدم…داشتم میرفتم سمت ماشین… -ننن… نرین… ببخشید…ننن… نه منتظر کسی نیستم…کسی هم… منتظرم نیست… یه لحظه سرش رو گرفت سمتم… معصومیت از نگاهش میبارید… دور و بر ۲۰ سالش بود فک کنم. بدون اینکه حرفی بزنم در سمت ماشین رو باز کردم… -بشین تو ماشین یکم گرم شی. خودم رفتم نشستم و منتظر موندم. تکون نمیخورد. یه لحظه فکر کردم اصن یخ زده بیچاره. داشت با خودش کلنجار میرفت. یه بوق زدم. یه تکونی خورد و به ماشین نگاه کرد. بعد شروع کرد حرکت کردن سمت ماشین و نشست تو ماشین… – دستکشات رو دربیار… دستت رو بگیر نزدیک بخاری… با دستای لرزونش داشت سعی میکرد اینکارو کنه ولی دستاش سردتر ازین حرفا بودن… دستم رو بردم سمت دستاش که خودم اینکارو براش کنم… تا دستم بهش خورد انگاری برق گرفته باشه خودش رو چسبوند به در ماشین… ترسیده بود… سردش بود… خسته بود… همه اینا باعث میشد من به خودم مسلط باشم… -آروم باش. کاریت ندارم. دستات بی حس شده فقط میخوام دستکشات رو دربیارم. سعی کردم چهره ام رو آروم نشون بدم که بتونه بهم اعتماد کنه… دستای لرزونش رو با احتیاط آورد سمتم… منم با حوصله دستکشا رو درآوردم و از آستینش گرفتم و دستاش رو بردم نزدیک بخاری. داشتم به این فکر میکردم که خب فردین خان حالا چی؟! اونم تو این فاصله گرمتر و گرمتر میشد… – کاری ندارم چیکار داشتی میکردی این وقت شب… نمیخوام بدونم اصن کی هستی… فقط میدونم که تو این سرما یه دختری مثه تو اون بیرون جون سالم به در نمیبره. من تنها زندگی میکنم. میریم خونه من. امشب رو اونجا سر میکنی و فردا هرجا خواستی میری. منتظر حرفش نشدم و شروع کردم به حرکت. تو شرایطی نبود که بخواد قبول کنه یا نکنه. باید شانسش رو امتحان میکرد. من که از خودم مطمئن بودم ولی خب اون که منو نمیشناخت. مرد غریبه، تنها، خونه خالی…اینا کنار هم چیزای ترسناکی واسه یه دختر میسازه. بالاخره رسیدیم. ماشینو بردم تو پارکینگ و خاموشش کردم. هنوز دستاش جلوی بخاری بود. از ماشین پیاده شدم و به اونم گفتم پیاده شه… ولی انگاری به این راحتیا هم نبود… – میخوام ماشین رو قفل کنم میشه پیاده شی زودتر؟ بالاخره یه تکونی خورد و از ماشین پیاده شد و با فاصله از من وایساد. حرکت کردم سمت پله ها… -میشه من همینجا بمونم؟ به خدا صبح خودم بی سر و صدا میرم… -میل خودته… فقط صبح اگه خوابت برد و یکی از همسایه ها دیدت و کار به پلیس کشید دیگه منی در کار نیستم… میخواستم بترسونمش که به حرفم گوش کنه که نقشم عملی شد… این و از ترسی که از صورت و چشماش معلوم بود فهمیدم… – میای یا میمونی؟ – مم…میام… – اوکی رسیدیم جلو در خونه که یکی از همسایه ها پیداش شد… نکبت… بگیر بکپ دیگه این وقت شب… زرتی هم باید این مارو ببینه حالا. – به به آقا ارسلان… خوش میگذره؟ – میگذشت -این خوشگل خانوم رو معرفی نمیکنی؟ – نه… ستاره برو تو… دختره رفت داخل و من با اخم داشتم به همسایه مون نگاه میکردم که بالاخره راهش رو کشید و رفت اگه خدا بخواد به درک…کاپشن و کفشم رو درآوردم و گذاشتم تو کمد جلوی در… – کفشاتو دربیار… همین طور جوراباتو. برو بشین رو مبل کنار شوفاژ اون گوشه… اسمت چی بود راستی؟ – رر…رها… – خب رها خانوم من ارسلانم. برو بشین یه چیزی بیارم بخوریم که به فردا برسیم… هنوز سستی رو میشد تو قدماش دید…ولی اینبار نه از سرما…کاری که گفتم رو کرد. منم یه چیزی سرهم کردم و بردم بخوریم. غذای اون رو گذاشتم جلوش و خودم یکم بافاصله نشستم که راحت باشه. فضای سنگینی بود. حتی برای من. غذامون که تموم شد ظرفارو جمع کردم. رفتم تو اتاق یه شلوار و پیراهن کاموایی و یه آستین کوتاه از کشو کشیدم بیرون و گذاشتم رو تخت… – خب رها خانوم برو اتاق واست لباس گذاشتم. برو هرکدوم راحت تری رو بپوش. درم قشنگ ببند خیالت تخت. پاشد رفت تو اتاق و بعد از چند دقیقه اومد بیرون…کاموایی رو پوشیده بود. – دستشویی اونجاست. تو هم امشب رو تخت میخوابی و منم جلوی در…بی تعارف میگم دیگه، نمیخوام پاشم ببینم جا تره و بچه نیست… – من مثه بقیه نیستم… – اره منم همین حس رو دارم…ولی تجربه ثابت کرده که به حسم اعتماد نکنم…درضمن منم مثه بقیه نیستم. اگه باعث میشه یکم خیالت راحت بشه. فقط خواستم کمکت کنم. – ممنون سرم رو به علامت تایید تکون دادم و تشک خودم رو آوردم و پهن کردم. اونم اول رفت دستشویی بعد رفت تو اتاق و درو بست…منم که دیگه نفهمیدم چی شد و خوابم برد… نصفه شب از خواب پاشدم. یجوری شده بودم. افکارم همه منفی بود. انگاری خودم نبودم. بابا یه دختر تر و تمیز رو تختت خوابیده کله خر. برو یه حرکتی بزن دیگه. از جام پاشدم… رفتم یه لیوان آب خوردم که دیدم در اتاق نیمه بازه. بدجوری وسوسه شدم. رفتم کنار در اتاق و داخل رو نگاه کردم. داخل خونه انقدری گرم بود که دیگه نیازی به پتو نباشه. حتی کاموایی رو هم در آورده بود و تیشرته رو تنش کرده بود. فکر میکردم سفتم ولی… نبودم… رفتم کنار تخت… دستم رو کشیدم رو سرش که عین جن زده ها از خواب پرید… – ششش… صدات درنیادا… اینجا همسایه ها بدتر از منن… اگه بیان کمک هم میان کمک من نه تو… ترسیده بود و یه لرزشی کل بدنش رو گرفته بود. نشستم کنارش و شروع کردم به نوازش پاهاش…حالا میتونستم لرزش بدنش رو حس کنم. صورتش رو بوسیدم. دستاشو… گوششو… بعد لباشو… تسلیم شده بود… هِه…آفرین دختر حرف گوش کن… دستم رو از زیر تیشرت بردم رو سینه های کوچیکش… کوچیک ولی بازم لذتبخش. تیشرت رو از تنش درآوردم… سریع دستاش رو گذاشت رو سینه هاش. با لبخند دستاش رو کنار زدم و مشغول خوردن سینه هاش شدم. لرزشش بیشتر شده بود… ولی اینبار نه از ترس. دستم رو بردم سمت کُسش و از رو شلوار داشتم کُسش رو میمالیدم. قرار نبود اون لذتی ببره. من فقط داشتم رو روال جلو میرفتم. – سکس داشتی تا حالا؟ – (با بغض) ییی…یکی…یکی دو بار – خوش به حال من شلوار و شورتش رو از تنش دراوردم و کامل خوابوندمش رو تخت…خودمم لخت شدم و رفتم روش. چشم تو چشم بودیم. بی شرف خوشگل بود واقعا… کیرم رو یکم مالیدم به کوسش بعد با یه فشار یکم فرو کردم. راست میگفت… حسابی تنگ بود. یکم سر کیرم و عقب و جلو کردم که جا باز کنه و یکم بعد بالاخره شروع کردم آروم آروم تلمبه زدن. سرعتمو بیشتر و بیشتر کردم و اونم داشت آه و ناله میکرد…دیگه نزدیک ارضاشدنم بود… – دیدی تو هم مثه بقیه ای… – چی؟ …………….از خواب پریدم… خیس عرق بودم و نفس نفس میزدم… به در اتاق نگاه کردم. هنوز بسته بود. رفتم دستشویی و آبی به صورتم زدم… تو آینه خودم رو نگاه کردم… یه لبخند به رو لبام نشست… نه من مثه بقیه نیستم…

منم مثه بقیه ام؟ (۲) برم تو؟ نرم تو؟ عجب داستانی شده ها… تو خونه خودم دیگه این مسئله نوبَره… بابا خونته خب، درو با لگد باز کن برو تو دیگه… نه نه… دختره پَس میفته میمونه رو دستم بعد خر بیار باقالی بار کن. تو همین خزعبلات خودم داشتم میگشتم که خودش درو باز کرد… جلو در وایساده بوده بود و با تعجب زل زده بود به من… بیچاره فک کنم از دیشب که مغزش یخ زده هنوز آب نشده… – علیک سلام – س….. سلام – خوب خوابیدی؟ – ها… ببخشید من از خواب پامیشم یکم هنگم… – به سلامتی… اونوقت چقدر طول میکشه لود شی؟ اومد یه چیزی بگه ولی یه دفعه خشکش زد… دستش رو گذاشت رو دهنش و دویید سمت دستشویی… نمیدونم چش شده بود. دیشبم دو سه بار این اتفاق افتاده بود. آخر سر باید بمونه رو دستم دیگه من که میدونم… بکِش آقا ارسلان بکِش… یکم بعد اومد بیرون و آروم اومد سمت من… – بیا یه چیزی بخوریم… بعد بزنیم بیرون… – باشه چون دیشب بهش گفته بودم که چیزی ازش نمیپرسم باید سر حرفم میموندم… البته دیشب واقعا هم برام مهم نبود ولی بعد که اینکاراش رو دیدم یکم کنجکاو شدم… کوه غم بود… دیشب بین اون همه سرما، غمش به چشمام نمیومد… کافی بود زل بزنه به یه نقطه و دیگه بره برای خودش. – ما کجاییم؟ یکم رو حرفش فکر کردم… هیچی دیگه طرف اصن مشکل حافظه داره… تبریک آقا ارسلان به گِل نشستی… – خونه منیم دیگه… یادت نیست؟ دیشب م………… – کجای تهرانیم؟ آخــــــیش… – آها از ازون نظر… تهران پارس – از اینجا تا لویزان چقدر راهه؟ – نمیدونم… نقشه گوشی رو آوردم بالا و مسیر رو درآوردم و بهش دادم… اونم یکم باهاش ور رفت و دادش به خودم… – خب رها خانوم نوبتی هم باشه نوبت رفتنه… آماده شو که بعدش نخود نخود… – باشه رفت تو اتاق در و بست و بعد از چند دقیقه با همون لباسایی که اول دیده بودمش جلوم ظاهر شد… خوشتیپ بودا… بعد از اینکه کلمه لویزان رو شنیدم کلا فکرایی که داشتم میکردم عوض شده بود… اون دیگه برام یه دخترک بیچاره نبود… یه توده از ابهام بود… یه علامت سوال قرمز… سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم… – خب کجا برم؟ – اگه میشه بریم همونجا که منو سوار کردین… با سر تایید کردم و حرکت کردیم سمت مقصد. باز خوبه تو مسیرم بود… کل راه ساکت بدون کوچکترین حرکتی داشت بیرونو نگاه میکرد… نمیخواستم خلوتش بهم بریزه و به حال خودش گذاشتمش… بالاخره رسیدیم… یاد دیشب افتادم. اگه من نبودم یعنی تمام؟؟؟ – خب دیگه رسیدیم… دیگه وقت رهاییه یخ نکنی با این شوخیات! رهاییه… این چه جفنگی بود بافتی آخه؟ – مرسی درو باز کرد و پیاده شد… درو بست… سه حرکت مات… همـیـــــــن؟ بابا لامصب حداقل دوبار میگفتی مرسی یه چیزی دستمون رو بگیره. از آینه نگاه کردم ببینم جدی جدی رفته یا نه؟ که دیدم بَعل….. جاااااان؟ آینه رو بی خیال شدم و برگشتم که با چشای خودم ببینم… دخترک بیچاره و مفلوکم ببین سوار چی شد…چه سِتی هم کرده. دیگه احتمالات و فرضیات با شواهد جور درنمیومد. تو عمرم مسئله به این غیرقابل حلی ندیده بودم. دوباره عین آدم نشستم رو صندلی و با انگشتام ضرب گرفتم رو فرمون… نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم… فقط میدونم که مغزم به هیچ جا قد نداد که هیچ، یکم سردرگم تر هم شدم. راه افتادم سمت شرکت. توی راهم ذهنم درگیر بود. هرچی بیشتر بهش فکر میکردم بیشتر گیج میشدم. رسیدم شرکت و همون طور درگیر در اتاق فرشادو باز کردم و بی معطلی سرو انداختم پایین و رفتم تو… بعــــــــله… اینو دیگه کجای دلم بذارم. از شواهد معلوم بود که رفیق شفیق بنده داشته دلی از عزا در میاورده و هنوز داشت میاورد. فرشاد پرروتر از این حرفا بود و اینم بار اولش نبود. همچنان داشت کُس دختره رو میخورد. دختره هم که قاطی کرده بود نمیدونست بره؟بمونه؟حرف بزنه؟نزنه؟ – اَه فرشاد تو هم دیگه گوهشو درآوردیا – جون ارسلان عین عسله…بیا یه تست بزن. – شما خانوم. بیرون… بیرون که میگم یعنـــــی کـــــــلا بیـــــــــرون. دختره یه نگاه به فرشاد انداخت… فرشاد: برو خودم بعدا بهت زنگ میزنم ردیفش میکنم… دختره هم چیزی نگفت و بدو بدو خودش و جمع و جور کرد و رفت بیرون… – چقد اینا خرن آخه… الان فکر میکنه من بهش زنگ میزنم و میریم یه شام عاشقانه میخوریم و من چندتا بیت شِع… دست به سینه جلوش وایساده بودم و بدجوری اعصابم بهم ریخته بود… – خو چیه بابا. منم آدمم. نمیشه یه تیکه گوشت اونجا بشینه و من عین خیالم نباشه که… همچنان ساکت بودم و میخواستم ببینم چی داره بگه. معمولا همینه. میذارم طرف مقابل کامل حرفش رو بزنه و بعد منم چندتا جمله میگم ولی حتما بهشون بعدا عمل میکنم… – باز این مجسمه شد واسه ما… جونت درآد یه چیزی بگو خب – این ماه این چهارمین منشی ای بود که عوض کردیم میدونی که… – چهارتا؟ ایبابا ضعیف شدما… کجایی جوونی که یادش بخیر. – و من دفعه قبل بهت گفتم که یه بار دیگه این اتفاق بیفته دیگه به درد شراکت نمیخوری اینم میدونی دیگه؟ – ببین ارسلان… – منم که سرم بره حرفم نمیره اینم میدونی دیگه؟ – یه لحظ… – فردا زنگ میزنم به طرفای قرارداد و میگم این آخرین پروژه از شرکته و بعد ازون میتونن خودشون انتخاب کنن که با کدوممون میخوان کار کنن… – شلوغش نکن بیخودی بابا… واسه یه کُس داری اینجوری میکنی؟ یه پوزخند زدم… – میدونی از چی میسوزم؟ ازینکه هرکی پشتت حرف زد من زدم تو دهنش… گفتم و به سمت در اتاق حرکت کردم و مستقیم رفتم از شرکت بیرون. شرکت بزنیم شرکت بزنیم پس واسه همین بود… والا قبل از اینم داشتیم کارامون و انجام میدادیم. نـــــــــه شرکت که بزنیم کلاس کاریمون میره بابا و پروژه ها بیشتر میشن و……………….. کیو دارم خر میکنم؟ خب اینجوری هم شده بود ولی هیچ چیز نمیتونه آرامش منو ازم بگیره… نشستم تو ماشین ولی حوصله حرکت نداشتم… دوست داشتم همونجوری بشینم تا یکم آروم شم. فقط کافی بود یکم چشامو ببندم همین. چند لحظه گذشت و یکی زد به شیشه… دخترک فال فروش. شیشه رو تندی دادم پایین که یه بد و بیراهی بهش بگم که یه لحظه به خودم اومدم. سرمو انداختم پایین یکم آروم شم. نگاش کردم… – جونم عمو؟ – خوابیده بودی عمو؟ – نه عموجون بده سهمیه امروزم ببینم چی میگه – دیروز ندیدمت باید امروز دوتا ازم بخریا خنده ام گرفته بود… – باشه به شرطی که خودت دوتا خوبش رو بدیا یکم پیش خودش فکر کرد… – باشه ولی قول بده به کسی نگی که خوباش رو برات جدا کردما. – قولِ قول. فالارو گرفتم و باهاش حساب کردم و خداحافظی کرد و رفت… واقعا شیرین بود. شاید اگه شیرین زبونیاش نبود همون دفعات اول ردش میکردم میرفت… ولی دوست داشتم ببینمش. دوست داشتم یکم تو دنیای قشنگش شریک شم. دوست داشتم اصن بزرگ نشه… دوست داشتم کاش میشد من چند وقتی کوچیک میشدم… گوشیم داشت زنگ میخورد؟ – سلام… جانم؟ – سلام مهندس جان. آقا میدونم بی ادبیه ها ولی هیچ جوره امکان نداره که پروژه فردا رو امشب به دستم برسونی؟ امروز چه خبر شده تو این مملکت؟ کم کم دارم فکر میکنم یکی امروز زوم کرده روم و هی داره داستان واسم درست میکنه… – امروز رو روش کار میکنم ولی قولی بهتون نمیدم… – نشد دیگه مهندس جان. امشب اینو بهم برسون دیگه… به خدا گیرم – تا حالا شده من سر موعد پروژه رو تحویل ندم؟ – نه عزیزجان شما برادری خودتو ثابت کردی فق… – خب واسه این بوده که تا حالا به کسی قول الکی ندادم… پروژه تون حتما فردا تمومه… اگه واسه امروز میخواین، من نمیتونم قولی بدم ولی سعی ام رو میکنم… – باشه مهندس. خدانگهدار منتظر جواب من نشد و گوشی رو قطع کرد. اصن یه سریا ارزش راست شنیدن رو ندارن… عادت کردن که با دروغ و چاکرم و نوکرم کارشون جلو بره. میتونستم بگم آره و احتمال زیاد کارش امشب تموم میشد ولی من خیلی وقته که دیگه رو احتمال کار نمیکنم. تنها شانسی که آوردم این بود که فرشاد تو همون لحظات از شرکت زد بیرون و سوار ماشین شد و رفت… عصبانیت رو توی رفتارش میشد دید. کلا اینجوری بود. خیلیا کلا اینجوری بودن. فکر میکنن همیشه یه راه برگشتی هست… من زندگی رو سخت نمیگرفتم هیچوقت… اما یه سری چیزا باید سر جاش میموند. حرفایی که به بقیه میزدم از اون دسته بودن… باید بهشون عمل میکردم که برای بقیه و مخصوصا خودم ارزش داشته باشن. رفتم دوباره داخل شرکت و اول خواستم فایلایی که نیاز دارم رو بردارم و برم خونه که بعدش منصرف شدم و همونجا نشستم پای اون پروژه… داشتم فکر میکردم که کاش یکم تندتر حرف میزدم که بعد از به هم زدن شراکت، کارای بعدیش رو ببره پیش فرشاد… یکم با گوشیم ور رفتم… با چندتا بازی تو گوشیم ور رفتم که بتونم افکارم رو متمرکز کنم… بیرون تاریک شده بود و کار منم تموم شده بود. پروژه هم تموم نشد. واسه امروز بسه. واسه حرفی که نزدم لازم نیست خودم رو خسته کنم الکی. سعی ام رو کردم. شاید یه ربع دیگه کار داشتا ولی مثه اینکه بهم برخورده بود. هی ناخودآگاه داشتم میپیچوندم کارو که امشب تموم نشه. تا اینا باشن گوشی رو من قطع نکنن… یه لبخند روی لبام اومد و از کاری که کردم نهایت لذت رو بردم و از شرکت اومدم بیرون. تو مسیر دوباره یاد رها افتادم. دخترک بیچاره بی.اِم.وِ سوارِ من. به ترکیبی که خودم ساختم خندیدم و باز داشتم واسه خودم فرضیه میساختم. انقدی بهش داشتم فکر میکردم که یه لحظه احساس کردم جلوم داره قدم میزنه با همون کاپشن قرمز… بعد متوجه شدم که واقعا یکی با همون مشخصات داره از روبه رو میاد. کنارش نگه داشتم… این دفعه خبری از نجات دادن یه نفر از سرما نبود… خبرِ نجات خودم از افکارم بود… یه جورایی ته دلم دوست داشتم این بازی ادامه پیدا کنه… نگاش بهم افتاد. یکم همونطوری موند بعد اومد سمت ماشین… شیشه رو دادم پایین… – به به رها خانـــــــوم – سلام – علیک سلام – میتونم سوار شم؟ اینم از استارت بازی… – بله بفرمایین زیاد فرقی نکرده بود… وقتی نشست تو ماشین انگاری موجی از سرما داخل ماشین شد. فقط اینبار سرما، سرمای هوا نبود. – امشب من شام رو قرار بود بیرون بخورم اگه میخواین با هم بریم … تردید رو به وضوح میشد تو چهره اش دید ولی در نهایت قبول کرد. شاید وقتی دعوت منو شنید اون بُت احتمالی که از من ساخته بود خراب شده بود… – خب خوبه علامت سوال… سکوت… تردید… هیجان و دوباره علامت سوال، هارمونی عجیبی رو ساخته بودن… اینا بارها و بارها تکرار شد تا این که بالاخره رسیدیم… یه رستوران نزدیک خونه ام بود که یکی از رفقای دوران خدمتم اونجا کار میکرد. هم فضاش رو دوست داشتم هم دیدن رفیقامو… پس بهترین انتخابی که میتونستم بکنم، مثه همیشه اونجا بود. رفتیم داخل و یه جا نشستیم. رفیقم سر یه میز دیگه بود و داشت سفارش اونا رو مینوشت… رها دوباره غرق شده بود. زل زده بود به گلدون رو میز و احتمالا کیلومترها از من دورتر بود. رفیقم داشت میومد سمتمون… پشت رها بود و رها نمیتونست اونو ببینه. هرچند شاید جلوش هم بود فرقی نمیکرد. لبخند رفیقم دیگه ازین عمیق تر نمیشد. احساس میکردم الآنه که لباش بترکه بپاشه کف زمین… اومد نزدیکتر و یه چشمک زد و با سر اشاره ای به رها کرد. بر حسب تجربه، ترجمه اش این بود:« ناقلا این عروسک کیه؟ شیرینیش کو پس؟». پاشدم باهاش دست دادم و سلام و احوال کردیم که رها به خودش اومد… من: رها خانوم این دوست عزیزم رضاست… از بچه های گل روزگار رضا: چوبکاری نکن ارسلان جون. خوب هستین رها خانوم؟ رها: سلام. ممنون هرچی خواست چهره خودش رو با یه نقاب از لبخند بپوشونه نتونست… رضا هم سریع اینو فهمید و سفارشارو تندتند گرفت و متواری شد. – ببخشید دیگه. ما وسعمون در همین حده با این جمله میخواستم تیری تو تاریکی زده باشم… – خواهش میکنم نه مثه اینکه غیرمستقیم و طعنه و این چیزا اصن جواب نمیده… یکم گذشت… – منتظرم بودی یا اتفاقی همدیگه رو دیدیم؟ بالاخره یکم به خودش اومد… – اومده بودیم ماشین رو ببریم… علی آقا رفت و من موندم یه قدمی بزنم… کلا هم که به من چه اصن ماشین چیه و علی آقا کیه؟ – چیز دیگه نمیخوای بگی؟ – فکر کردم نمیخوای بدونی – نمیخواستم بدونم. چون چیزی که دیشب برام بودی با الآنت خیلی فرق میکنه. البته اجباری نیست. هر طور راحتی… مردد بود که چی بگه… چند لحظه بعد رضا سر رسید و ازون برزخ درش آورد… رضا: آقا ارسلان خیلی خوش اومدینا… بیشتر تشریف بیارین چشمای ماهم نور بگیره آقا یه ابرو بهش بالا انداختم که ازین جلوتر نره و خداروشکر فهمید و کارای میز و غذا رو انجام داد و رفت… الآن که فکرش رو میکنم عجب غلطی کردم رفتم اونجا اون شب… شروع کردیم به خوردن غذا… چیز زیادی نخورد… ولی من کف ظرف رو برق انداختم. بعد از کار هیچی به اندازه غذا نمی چسبه. حالا چه آدم فکرش مشغول باشه چه نباشه… تا رضا مشغول یه مشتری بود سریع رفتم حساب کردم و از دور باهاش خداحافظی کردم… چون نزدیک که میشد تن و بدنم میلرزید… – خب بریم خونه من؟ یا برسونمتون خونه خودتون؟ کاش نمیپرسیدم. سخت بود واسش جواب دادن… خب واسه هر دختری سخت بود… واسه همین با مکثی که کرد جوابم رو گرفتم… – پس اگه میخواین یه تماس بگیرین که خونه نگرانتون نشن… – کسی نگران من نمیشه خیالتون راحت… دوست داشتم به حرف بیارمش… دوست داشتم تا صبح باهاش حرف بزنم و خالیش کنم… دوست داشتم حداقل یه بار لبخندش رو میدیدم… در خونه رو باز کردم و اول رها رو راهی خونه کردم… یکی از همسایه ها منو دید و خواست باهام صحبت کنه… به رها یه اشاره ای کردم و درو بستم. یه خانم سالخورده بود. باهم رابطه خوبی داشتیم. کلا سعی میکردم با همه خوب باشم مگه اینکه یه چیزیشون بره رو مخم. ولی امروز انگار یه چیزی شده بود چون سابقه نداشت بیاد و اینجوری باهام صحبت کنه… – خوبین شما؟ – والا خوب که چه عرض کنم مادر… – بچه ها خوبن؟ احسانو خیلی وقته نمی بینم… – آره شکر خدا… اتفاقا واسه خاطر بچه ها اومدم… هم واسه احسان هم واسه ریحانه… – بفرمایین… گوش میکنم همیشه سعی میکردم با کسی دارم حرف میزنم لبخند بزنم تا طرف مقابل بهم اعتماد کنه و راحت بتونه حرفش رو بزنه… مگه اینکه یه چیزیشون بره رو مخم. – پسرم ما تقریبا دو ساله همدیگرو میشناسیم. نوه هام تو رو میشناسن تو اونارو میشناسی… بچه ها دیگه بزرگ شدن… واسه خودشون حرف دارن… یه چیزایی رو میفهمن یه چیزایی رو نه… تو این ساختمون قبل ازینکه شما بیاین ما ازین موردا نداشتیم… آهان پس بگو داستان چیه… – بچه های من اینارو میبینن و یاد میگیرن… – شما تا حالا از من خطایی دیدین؟ – نه والا – تا حالا شده من به شما بی احترامی کنم؟ – استغفرالله… شما جوون خیلی خوبی هستی فقط نمیدونم این رفت و آمدا چیه – خب شما به بچه ها یاد بدین که رفتارهای خوب منو یاد بگیرن و اگه خطایی کردم چشم پوشی کنن… – والا چی بگم مادر… اول نمیخواستم بیام ولی گفتم به خودت بگم که حواست به خودت و ما باشه… همسایه های هم دیگه یه موقع واست دردسر میشنا خب پس کار اون حروم زاده ست… دارم براش… – مرسی که باهام حرف زدین… ازین به بعد بازم چیزی بود مستقیم بیاین به خودم بگین… راستی ریحانه خانم تونست نمره خوب بگیره؟ – آره مادر… خودش که میگه تازه دارم هِنسه؟ هِندِس؟ نمیدونم چی چی رو میفهمم… – خب خدا رو شکر… خداحافظی کردیم و در و بستم و رفتم تو… داشتم میرفتم سمت رها که دوباره صدای در اومد… ای بابا بی خیال دیگه… دوباره با کلافگی رفتم سمت در و بازش کردم… فرشاد بود… یه چشمک به عنوان سلام از همون همیشگیا تحویلم داد… – رام میدی تو یا میخوای مثه بچه ها قهر کنی؟ لبخندی زدم و با سر اشاره کردم که بره تو… وقتی رها رو دید شوکه شد… فرشاد: به به خوشم باشه آقا ارسلان. میگفتی با گل و شیرینی تشریف میاوردیم… معرفی نمیکنی؟ من: فرشاد از دوستای صمیمیم… ایشونم رها … (یکم مکث کردم) … همین، رها… فرشاد: رها خانوم… یه اسم زیبا برای یه خانوم زیبا رها: سلام خوشبختم لعنتی مارو از لونه میکشید بیرون با این زبونش… اونا نشستن و من رفتم آشپزخونه… فرشاد: خب رها خانوم… این ارسلان خان عتیقه ما چجوری شما را کشف کرده؟ رها: راستش… (من سرم تو کار خودم بود… رها یه نگاهی به من کرد و منتظر بود که یه کمکی بهش برسونم… ولی خب مهم نبود که دختر… هر چی گفتی گفتی)… اتفاقی شد… فرشاد: من نمیدونم خدا چرا ازین اتفاقا نصیب ما نمیکنه همینجوری دختر رو زمین نمونده با آقا نبوده باشه، واسه من ادای بدبخت بیچاره هارو درمیاره… رفتم نشستم کنار فرشاد… اون ملعون هم شروع کرد خاطره تعریف کردن… همیشه موقع خاطره تعریف کردناش من ساکت ساکت بودم… لعنتی خبره بود تو اینکار… چند تا خاطره رو رد کردیم و کم کم داشتم لبخند رها رو میدیدم… با چه اشتیاقی هم گوش میداد… بعله دیگه… رفتن آبروی من بایدم جذاب باشه… فرشاد: نگاه نکن الان انقدر باشخصیت جلوت نشسته ها… دوران مدرسه چنان میشاشید تو کلاس که کلا اون روز رو تعطیل میکردن… مار بزنه اون زبون صاب مرده اتو… رها که دیگه مرده بود از خنده… از خنده اون منم خنده ام گرفته بود… بالاخره خنده اشو دیدم… قشنگ میخندید… من: ای تو اون روحت فرشاد… ببینم میتونی این یه ذره آبرویی که داریم و ببری یا نه فرشاد: به اونجاش هم میرسیم حالا… اصن یادم رفت واسه چی اومده بودم بابا. (به ساعتش نگاه کرد) اوه اوه مهمونی هم از کفمون رفت. من برم به آخراش برسم که از قافله عشق عقب نمونم برادر… با رها خداحافظی کرد و من تا جلوی در باهاش رفتم… – بزمجه این چرت و پرتا چی بود سرهم کردی؟ – بابا بی خیال تو که برات مهم نیست… بده دل دختر مردم رو شاد کردم و ایضاً تو را… ولی خوشگله ها… خر نشی دوباره فاز شخصیت برداریا… – برو برو دیرت شد… الآن عشّاقتون پَرپَر میشن… دستش رو گذاشت رو پیشونیش و یه “عزت زیاد” گفت و رفت… ما دو تا خوب همدیگرو میشناختیم… بحث رفاقت جدا بود و بحث کار هم جدا… میدونست که من حتما بعد این چندتا پروژه شراکت رو تموم میکنم ولی خب اینم میدونست که این حرکت لطمه ای به رفاقتمون وارد نمیکنه… البته یکی دوبار اول کردا ولی بعدش دیگه عادی شد… درو بستم و رفتم سمت رها… چشماش میخندید… معلوم بود ازون شیطوناییه که رو دستش کسی نمیاد ولی یه سری مشکلات بزرگ اینجوریش کرده… – خدا نصیب گرگ بیابون نکنه… یه بار سرش رو پایین بالا کرد که یعنی آره… – دیگه حنام پیشت رنگ نداره نه؟ این دفعه بالا پایین کرد که یعنی نه… – حالا نمیخوای باهام حرف بزنی اوکیه ها؟ من میترسم گردنت رگ به رگ شه یه وقت… انگار میخواست لبخندش رو پنهون کنه ولی خیلی دیر بود… اون لبخند قشنگ رو وقتی داشت بهم نگاه میکرد، بالاخره شکار کردم… خودمم یه لبخندی زدم… نقشه ام گرفته بود… ادامه…

منم مثه بقیه ام؟ (۳) صبح زودتر از من بیدار شده بود… دیگه جلوی در نخوابیده بودم… هنوز نمیدونست بیدارم… میخواستم ببینم اگه من نباشم چیکار میکنه… میخواستم بیشتر خودش باشه. راحت بود. خــــــیلی راحت… اینور اونور میرفت… از یخچال هر چی میخواست برمیداشت… خیلیا این حرکات رو پررویی میدونستن ولی من نه… شاید همه از دختری خوششون میومد که بهشون بگه چشم ولی من نه… رها دختری نبود که چشم بگه… رها آدمی نبود که زیر بار حرف زور بره… نمیدونم چجوری به اینا رسیده بودم… اصن نمیدونم رها دختری بود که من تو ذهنم ساخته بودم یا دوست داشتم اینجوری باشه… از جام پاشدم… – صبح بخیر – عه صبح بخیر… چیزه من گشنه ام شده بود دیگه… – معلومه یه لقمه تو دهنش بود و لقمه بعدی هم آماده تو دستش… یه پوزخندی بهش زدم و رفتم سمت دستشویی… کارامو کردم و اومدم بیرون… – حداقل یه چایی میذاشتی… – ترسیدم ناراحت شی خب… – آخی… چه خجالتی هستی شما… حالا اصن چی میشه… ما چی هستیم؟ اصن مایی وجود داره؟ با همین فکرا شروع کردم به صبحونه خوردن… – میشه بپرسم کارت چیه؟ – برنامه نویسی – با لیسانس؟ – آره – سخته رشته کامپیوتر؟ – نمیدونم – نمیدونی؟ – نه من لیسانس مکانیکم زل زده بود بهم و داشت با تعجب نگام میکرد… طفلی انگار از مشکلات روز جامعه هم بی خبر بود… – نگاه داره؟ اگه میخواستم با مدرکم برم سرکار که الآن باید سرکار میبودم تا شب و آخر ماهم از یه دست حقوقم رو بگیرم و ازون دست بدم به صابخونه… – متاسفم – واسه من؟ – نمیدونم… خب شاید – نه بابا من خورده برده ای ازین مملکت ندارم… تو دانشگاه هم راستش دانشجوی درست و حسابی ای نبودم… اصن ازون اول هم من اهل کتاب نبودم… ولی مادر آدم بگه بخون باید بخونی دیگه… یه نگاه بهش کردم… انتظار نداشتم انقدرم دیگه ناراحت شه… – خب حالا بی خیال… مهم الآنه که خداروشکر همه چی رواله به خودش اومد… – ها؟ آره آره… خوب نیست اصن – خب من باید برم شرکت… تو برنامه ات چیه؟ انگاری یکم پکر شد… یعنی انقدر تنها بود؟ انقدر که منِ غریبه شدم واسش همدم؟ البته همدمی که قرار نیست چیزی بدونه… – پس من میرم خونه – باشه… حاضر شو خودم میرسونمت… – باشه خوشم میومد کلا اهل تعارف نبود… شایدم حواسش با من نبود… آماده شدیم و زدیم بیرون… آخرای مسیر بودیم فک کنم… دیگه رسیده بودیم تقریبا به کوچه ها… خلوت… ساکت… عجب جایی بود… سمت خونه منم حالا هر روز زلزله نمیومد ولی خب اونجا آرامش خاصی داشت… یه ماشین یهو پیچید جلومون… یعنی ریدم تو فرهنگ رانندگی ما ایرانیا خدا وکیلی… یه نگاه به رها کردم… وحشت از صورتش میبارید… حدس زدم به خاطره ماشینه بوده ولی… ولی یه جای کار میلنگید… دوتا نره غول از ماشینه پیاده شدن و اومدن سمت ما… رها به لرزه افتاده بود… یکیشون در ماشین رو باز کرد و سعی داشت منو از ماشین بکشه بیرون… من یکم هُلش دادم عقب و پیاده شدم… من: چته مرتیکه؟ رَم کردی؟ حرفی نمیزدن… اونی که نزدیک من بود دستمو محکم گرفت و کشید سمت خودش که من مقاومت کردم و یه مشت ول کردم سمت صورتش… خیلی راحت با دستش مشتمو پس زد و با زانو گذاشت تو شکمم……………………………………………………………………………………………….. نفسم به زور داشت بالا میومد… چشام سیاهی میرفت… کم کم داشتم صدای جیغ زدن رها رو میشنیدم…اما یه دفعه ساکت شد… تو دلم آشوب بود… چیکارش کردین لعنتیا… اون یارو منو بلند کرد و داشت میبرد سمت ماشین خودشون… من فقط یه لحظه تونستم به عقب نگاه کنم… رها با نگاهی پر از ترس به من خیره شده بود و اون یکی مرده نشسته بود جای من… منو پرت کرد تو ماشین و خودش نشست کنارم… هنوز شکمم از شدت درد مهلت درست فکر کردن رو بهم نمیداد… – ارسلان دیگه درسته؟ به صندلی جلوی ماشین نگاهی کردم و یه پسر هم سن و سال خودم دیدم ولی هنوز قدرت تجزیه تحلیل نداشتم… – لیسانس مکانیک از دانشگاه سراسری… اوه باریکلا… برنامه نویس قوی… حالا خیلی قوی هم که نه ولی خب پروژه هات بدک نبوده… خیلی بد شد نمیخواستم وارد این جریان بشی… ولی شدی دیگه… شروع کرد به خندیدن… – (با چندتا سرفه) رها کجاست؟ – به اونم میرسیم… نترس آسیبی نمیبینه… مگه اینکه من بخوام – تو کدوم خری هستی؟ – عه بی ادب… گفتم حتما از رو صدام منو بشناسی ولی خب حالا اشکال نداره… برگشت سمت منو عینک دودیش رو برداشت… دونه دونه کسایی که باهاشون تو پروژه ای بودم رو داشتم تو ذهنم بررسی میکردم… آخه من که با کسی دشمنی ندارم؟ – هنوز نشناختی؟ فرهاد آزادتن… من هنوز داشتم با تعجب بهش نگاه میکردم… – ای بابا تو هم که اصن از مرحله پرتی کلا… هر چند از تویی که کلا 100 تا فالوور داری انتظار چندانی هم نمیشه داشت… – اصن مهم نیست… چی از جون من میخوای؟ – (یه پوزخندی زد) هنوز نفهمیدی نه؟ اصن بحث تو نیستی آقای مهندس… بحث رها جونته… چی پیش خودت فکر کردی اون شب بردیش خونه خودت؟ تا اونجایی که میدونم اهل اینجور کارا نیستی… هر از گاهی یکم شیطونی میکنی ولی اهل نامردی و ازین کارا که ما میکنیم نیستی… – گوه خوریش به تو نیومده؟ یه اشاره به کناریش کرد و اونم با آرنج یه دونه محکم گذاشت تو پهلوم… سعی کردم با دستم جلو ضربه رو بگیرم ولی دیر شده بود… از شدت ضربه کاملا مچاله شده بودم… – دیگه بی ادبی نکنیا… من از آدمای بی ادب متنفرم (اینو داشت با حرص میگفت) – (با همون یه ذره جونی که برام مونده بود) چرا؟ یه بی ادب کونت گذاشته تو بچگی؟ یه اشاره دیگه و یه ضربه دیگه… نمیدونم تو اون وضعیت چرا کِرمم گرفته بود حرصش رو دربیارم ولی دیگه نمیتونستم ادامه بدم… شکم و پهلوم تیر میکشید و ترجیح دادم خفه شم… رفتیم به یه باغ خارج از شهر… تو حیاط باغ، ماشین خودم رو دیدم ولی کسی توش نبود… پیاده شدیم و منو بردن داخل ویلا… ویلا بود قصر بود نمیدونم چه زهرماری بود ولی هر کسی نمیتونست همچین چیزی داشته باشه… آزادتن… باید خیلی خوب این اسم رو به خاطر بسپارم… وارد یه اتاق بزرگ شدیم. رها هم اونجا بود. وقتی منو دید سرشو انداخت پایین و از تکون خوردناش فهمیدم که داره گریه میکنه. آخه چی این وسط بود که من نمیدونستم؟ فرهاد: خب خب… میرسیم به اصل قضیه یه اشاره به اون یارو که منو گرفته بود کرد و اونم منو برد نشوند جلوی رها… رها همچنان تو همون حالت بود… فرهاد: راستش من آدم کینه ای نیستم. فقط حسابام رو باید کامل تسویه کنم. بدهی هام هم باید کامل تسویه شن. اون شب من فک کردم رها خانوم کل بدهیش رو داده ولی چند ساعت بعد از اون حرکتت یه فیلم رسید به دستم از کاری که کردی. یکی داشته از طبقه بالا لایو میگرفته و من و تو هم شدیم سوژه های لایوش. البته تو رو که کسی نمیشناسه. تا فردا ظهرش کل کلیپارو از رو اینترنت برداشتم با این حال خیلیا دارن پشت سرم به ریشم میخندم. خلاصه بدهیات قد کشید و اون کشیده رو یه ساکشن خشک و خالی پاک نمیکنه… چی داره میگه این حروم زاده؟ کشیده؟ ساکشن؟ یعنی اون شب؟؟؟ فرهاد: حالام که قراره بیشتر خوش بگذره آخه یه مهمون جدید هم داریم. من: الآن چیکار داری میکنی مثلا؟ چیرو میخوای ثابت کنی؟ واسه یه کشیده این همه شلوغش کردی؟ فرهاد: تو جدی جدی نمیدونی من کیم نه؟ من کسی نیستم که هر جنده ای از راه رسید یه دونه بخوابونه تو گوشم. دستمو مشت کرده بودم که فکشو بیارم پایین… شاید تنها بودم اینکارو میکردم ولی حالا که رها بود نمیشد دست از پا خطا کرد و قهرمان بازی درآورد… من: خب تهش که چی؟ کاریه که شده… بعد از اون کشیده که یه کاری با این دختر کردی که ترجیح داده بود تو سرما بمیره… دردت چیه تو آخه لعنتی؟ فرهاد: کسی که خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه… صورتش نزدیک صورت من بود… شرارت از چشاش میبارید… یه نگاهی به یکی ازون مردا کرد و اونم رفت سراغ رها… تا ته قضیه رو خوندم… تا اومدم یه عکس العملی نشون بدم اون یکی مرده یه دونه زد زیر پام…با کمر خوردم زمین و بعد نشست رو شکمم. هیچ رقمه زورم بهش نمیرسید… از عصبانیت نفسام به شماره افتاده بود ولی بیشتر ازین کاری از دستم ساخته نبود… من: (صدامو بردم بالا) حیوون به خاطر یه چَک داری اینکارو میکنی؟ بیا هر چقدر میخوای منو بزن؟ مشت بزن لگد بزن… فقط اینکارو با اون نکن… فرهاد: آخی غیرتی شدی؟ پس ازین چیزا هم بلدی… میگفتن سرت بره حرفا و عقایدت نمیره… پس درست بود…(یکم مکث کرد) خب این میتونه بازی رو قشنگ تر کنه… حسام بلندش کن… حسام: چشم آقا دستامو از پشت گرفته بود و بلندم کرد… همچنان دستام قفل بود… فرهاد بهم نزدیک شد و دستاش رو گذاشت رو شونه هام… فرهاد: از حق نگذریم خوشگله… نه؟ آره خوشگله… حیفه که با این غول بیابونیای من بخوابه… پس چطوره که پارتنر امروزش رو عوض کنیم… نظرت چیه؟ با شنیدن این حرف سر رها آروم آروم به سمت من چرخید… بغض نمیذاشت حرفی بزنه… تا حالا آدم به کثیفی اون حروم زاده ندیده بودم… چقدر راحت داشت صحبت میکرد… مغزم دیگه به جایی رد نمیداد.. یکم به رها خیره شدم… یاد لبخنداش افتادم… یاد اعتمادی که به من کرده بود… یاد اینکه سکس با اون تو خواب هم واسم زجرآور بود… دوباره به فرهاد نگاه کردم… من: چی به تو میرسه آخه؟ از خردشدن ما چی به تو میرسه؟ فرهاد: خب من عاشق بازیم من: اگه اینکارو نکنم… فرهاد: (در نهایت خونسردی) یکی دیگه میکنه… فقط اگه تو بکنی همه چی دست خودته… معلوم نیست اون چه بلایی سر رها جونت بیاره… گریه های رها شدیدتر شده بود… ذهنم طاقت این همه فشار رو نداشت… باورم نمیشد که یه حیوونی مثه اون هم رو زمین باشه… یه نگاهی به اون یارو کردم و یه نگاهی هم به رها… من: خیله خب… فرهاد چند بار دست زد واسم و داشت میخندید… میبینیم همدیگه رو آقای آزادتن… یه اشاره به اونی که منو گرفته بود کرد و اونم منو ول کرد و هُلم داد سمت رها… چیکار باید میکردم؟ اون دیگه یه جنده نبود… از کجا باید شروع میکردم… من حتی نمیخواستم لمسش کنم اما حالا… فرهاد: خشکت زد چرا پس؟ زنده ای؟ اگه کمک میخوای بگم حسام کمکت کنه خفه شو فقط خفه شو… داشت دیوونه ام میکرد و خوبم کارشو بلد بود… اصلا نمیتونستم به خودم مسلط باشم… تپش قلب گرفته بودم… فرهاد: خب بذار یه راهنمایی بهت کنم… اول کاپشنشو دربیار… دستم رو به سمت رها بردم… دستام داشتن میلرزیدن… باید اون کابوس رو تموم میکردم ولی هیچی به ذهنم نمیرسید… فرهاد اومد سمت رها و بلندش کرد… رها یه جیغ کشید و اون دوتا هم سریع منو گرفتن که از روی حماقت کاری نکنم… فرهاد: ببین مهندس… صبر من حدی داره… یا درست و حسابی این جنده رو میکنی یا اینکه میدم این دوتا جوری بکننش که حالا حالاها به فکر دادن نیفته… دستام مشت بودن… دندونام با قدرت داشتن روی هم ساییده میشدن… تنها فکری که تو ذهنم بود تا حد مرگ زدن اون حیوون بود… ولی اون لحظه رها مهم بود نه غرور و عقاید من… رها در هر صورت داغون میشد… شاید با من کمتر… خودم رو خونسرد نشون دادم ولی دستام داشت میلرزید… من: بگو ولم کنن… با اشاره فرهاد اونا منو ول کردن و خودش هم رها رو ول کرد… رها دویید تو بغلم… از خودم متنفر شدم… چرا نمیتونستم کاری براش کنم؟ چرا من اونقدر ضعیف بودم و اون حیوون اونقدر قوی؟ دست کشیدم رو موهای رها… بی امان گریه میکرد… حالا دیگه خودشو تو بغلم رها کرده بود… حلقه ای که دور کمرم زده بود هی تنگ تر تنگ تر میشد… سرش و بوسیدم و گفتم :« باید تمومش کنیم دختر » گریه هاش شدیدتر شد… دستام رو گذاشتم رو دستاش و اونارو از کمرم جدا کردم… شروع کردم به درآوردن کاپشنش… دیگه نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم… بغض داشت گلوم رو پاره میکرد. اونا از ما از فاصله گرفتن. کاپشن رو انداختم زیر پام… فرهاد: هندیش نکن مهندس… اینم یه جنده عین اونایی که میکنی… خفه شو… پلیورش رو هم از تنش درآوردم… سرشو چسبوند به سینه ام… باید یکم آرومش میکردم… آروم کردن یه نفر اینبار برام خیلی سخت بود… چون اینبار یکی باید خودمو آروم میکرد… دستاش رو نوازش کردم… دستام داشت میلرزید… هرچند به لرزش بدن اون نمیرسید… دستام رو آروم بردم سمت کمرش و از پایین کشیدم و بردم تا گردنش… اشکام بند اومده بود… پیراهن خودم رو هم درآوردم و دوباره کشوندمش سمت خودم… باید عادت میکرد… باید حسم میکرد… لمسم میکرد… دیگه مغزم داشت کم کم فرمان میداد… فرهاد: نه خوشم اومد… خوب بلدیا سعی میکردم به حرفاش دیگه توجهی نکنم و باهاش چشم تو چشم نشم… نشستم و کاپشنشو روی زمین پهن کردم و به رها فهموندم که بخوابه روش… بلافاصله گوش کرد… فرهاد: خب ببینم بوسیدنت در چه حاله… زانوهام دو طرف باسنش بود… خودم رو کشوندم جلو که باهاش رودررو بشم… چشاش رو بسته بود… عین یه بچه شده بود که کار بدی کرده باشه و مدام گریه میکرد… موهایی که جلوی صورتش رو گرفته بود رو کنار زدم… آروم رو پیشونیش رو بوسیدم… یکم مکث کردم و بعد رفتم سراغ گردنش… باید آرومش میکردم… باید کاری میکردم که کمترین آسیب رو ببینه… باید حواسش رو تا جایی که میتونستم پرت میکردم… سوتینش هنوز تنش بود… یه سوتین مشکی که روی بدن سفیدش خودنمایی میکرد… با بوسه هام کم کم اومدم پایین و سمت شکمش… به سوتینش دست نزدم… این اولین بار بود که دوست داشتم یه دختر، باکره نباشه… دوباره ذهنم داشت درگیر میشد ولی به کارم ادامه دادم… دکمه های شلوار لیش رو باز کردم و آروم شلوارش رو از پاش درآوردم جوری رو بدنش خیمه زده بودم که حداقل اون دوتا غول بیابونی نتونن چیز زیادی ببینن… شلوار خودم رو هم درآوردم… لطفا دختر نباش دخترجون… پاهاش رو از هم باز کردم و با نوازش پاهاش داشتم آماده اش میکردم… دیگه خبری از لرزش تو بدنش نبود ولی همچنان داشت گریه میکرد… رونش رو نوازش کردم و ساق پاهاش رو میبوسیدم… چندبار از روی شورت روی کُسش دست کشیدم که دیدم دستاش رو به زمین فشار میداد… جسارت خودم رو بیشتر کردم و شروع کردم به مالیدن کُسش… فقط میخواستم دونه دونه کارایی که بلد بودم رو انجام بدم… کم کم موجی از هیجان رو توی بدنش میدیدم. دیگه آروم و قرار نداشت… شاید اگه ادامه میدادم ارضا میشد ولی نمیخواستم اینکارو کنم… دستم رو از کُسش برداشتم و به فرهاد نگاه کردم… فرهاد: زودباش مهندس… هنوز هیچ کاری نکردیا… نمیدونم… شاید میخواستم آخرین شانسم رو هم امتحان کنم که همینجا تمومش کنه… کیرم تقریبا راست شده بود… شورتش رو از پاش درآوردم و شورت خودم رو هم همین طور و بلافاصله رفتم روش… چشمای رها همچنان بسته بود… ولی دیگه خبری از اشک یا لرزش نبود… دستمو با دهنم خیس کردم و مالیدم به کیرم تا بتونم کامل راستش کنم… سر کیرمو گرفتم و آروم مالیدم به کُسش… شروع کردم بازی کردن با کُسش… فک کنم به اندازه کافی خیس شده بود… هنوز نگران دختربودنش بودم… تو رو خدا دختر نباش… سر کیرمو آروم کردم تو… دو دستام رو گذاشتم کنار سرش و با تردید کیرمو میکردم تو… یکم سرعتم رو بیشتر کردمو تا ته کردم تو… رها با دستاش بازوهام رو گرفت و فشار داد… هنوز نمیدونستم که چیکار کردم… کیرمو درآوردم و یه لحظه نگاه کردم… خونی در کار نبود… حالا تردید کنار رفته بود و جای خودشو به شهوت داده بود… رها… غرور… شهوت… اینا نمیتونستن کنار هم باشن… با دستم کیرم رو تنظیم کردم و دوباره کردم تو و آروم شروع کردم به تلمبه زدن… از خودم بدم میومد… از چی داشتم لذت میبردم؟ حواست هست چه گوهی داری میخوری؟ عصبی شده بودم و همزمان شهوت داشت بدجوری ذهنم رو کار میگرفت واسه همین اصلا تمرکز نداشتم بعد از چند دقیقه تلمبه زدن آبم اومد و ریختمش کف زمین… رها دستام رو ول کرده بود و اصلا نمیدونستم چی داره تو فکرش میگذره… فرهاد: بدک نبود… با اون شروعت بیشتر ازین ازت انتظار داشتم… ولی برای امروز عشق و حال بسه… منم کار و زندگی دارم بالاخره… کاپشن رها رو کشیدم روش و خواستم شلوارش رو پاش کنم که منو پس زد و خودش اینکارو کرد… منم لباسای خودم رو پوشیدم… همچنان رو زمین نشسته بودیم… فرهاد: خب مهندس… رها خانوم… من دیگه زحمت رو کم میکنم و مزاحم نمیشم… ماشینت بیرونه، سوئیچ هم روشه… تو باشی دیگه پا رو دم شیر نذاری دختر… ازمون دور شدن… نزدیک در خروجی بودن… فرهاد: راستی آقا پسر… خر نشی بیفتی دنبال انتقام و این چیزا… من همیشه اینجوری خوشرو نیستم… اینو گفت و رفتن… من موندم و رها و نفرت و نفرت و نفرت…

زنی پشت پنجره (۱) خیلی وقتها میدیدمش، توی کوچه، خیابون، سوپرمارکت محله، میوه فروشی و یه وقتهایی هم توی پارک نزدیک محله که دختر کوچیک و فوق العاده زیباش رو می آورد محوطه وسایل بازی، یه دختر کوچولو توپول موپول و سفید با موهای فر دار بلند و قهوه ای و چشمهای روشن و درشت و سنش حدود سه سال، که از لحاظ قیافه و ظاهر میشه گفت مدل کوچیک شده مادرش بود. هر وقت و هرجا که میدیدمش، فقط یه نگاه کوتاه و سطحی می کرد و یه نوع بی توجهی عمدی در رفتارش رو شاهد بودم. برعکس اون، من کاملا خریدارانه نگاهش می کردم و واقعا دست خودم نبود. هم از خودش خیلی خوشم می اومد و هم از دختر کوچولو و بامزه اش که دوست داشتم بغلش کنم و اون لپای سرخ و سفیدش رو ببوسم. دخترک شیرین زبون بود و تا حدی شیطون که مدام مادرش مجبور بود صداش کنه «هدیه نکن، هدیه مواظب باش مامان و …». خانمه همیشه با چادر عربی دیده بودمش و اون صورت گرد و سفید و چشمهای روشن و درشتش با مژههای بلندی که چشمهاشو رو انگار نقاشی کرده بودن، در اون چادر یه جلوه ی خاصی داشت. لبهای برجسته و دماغی کمی گرد که به صورتش میومد و یه جورایی چهره اش رو بامزه میکرد. قدش در بین خانمها متوسط روبه بلند می زد و به خاطر چادر عربی که سرش بود کمی بلندتر هم نشون میداد. چیز زیادی از اندامش مشخص نبود و فقط گاهی که به هر دلیلی جلوی چادرش باز می شد و لباسهای مرتب و سِتی که میپوشید، نشون از سلیقه ی خوبش بود. تنها چیزی که از اندامش به چشم می خورد پاهای کشیده و رونهای توپر و گوشتی بود که حکایت از اندامی سفت و کشیده می داد. خونه شون دقیقاٌ روبروی خونه ما در یه ساختمان سه طبقه و شش واحدی بود که اون در یکی از واحدهای طبقه دوم که پنجره اش کاملا به خونه ما که یه خونه ویلایی تقریبا قدیمی ساز و دو طبقه بود اشراف داشت. مخصوصا به طبقه دوم خونه ما که اتاق من اونجا بود. راه پله های طبقه دوم خونه ما از وسط حال و پذیرایی طبقه همکف می گذشت و به خاطر اشراف پنجره همسایه های روبرویی، مادرم اینا خیلی کم به اون طبقه میومدن یا اگه هم میومدن بالا مجبور بودن حجاب داشته باشن که همین باعث شده بود اون طبقه به نوعی اختصاصی خودم باشه. طبقه دوم یه اتاق بزرگ داشت که اتاق من بود و یک پذیرایی و آشپزخونه و سرویس بهداشتی و حمام و یه بهار خواب نسبتاً بزرگ که من خیلی باهاش حال می کردم و یک میز و صندلی گذاشته بودم اونجا و بیشتر غروبها و شبهای تابستون یا هر وقت که هوا خوب بود، اونجا سیگاری میکشیدم و چایی و از این حرفا… یه روز صبح که بیدلیل زود از خواب پا شدم، رفتم نونوایی بربری تا یه دوتا نون کنجد دار بگیرم و واسه صبحانه بیارم خونه. توی صف بودم که آروم از کنارم رد شد و رفت سمت ته صف موند. نگاهمون واسه یه لحظه با هم تلاقی کرد و با توجه به شلوغی صف و اینکه نوبت من نزدیک بود و اون ته صف بود، بلافاصله بهش اشاره کردم، که با نگاهی سؤالی جوابم رو داد. اشاره کردم چندتا میخواید؟ وقتی متوجه شد با انگشتاش علامت دوتا رو نشون داد. واسه گفتن اینکه کنجدی باشه یا ساده به حالت نمک پاشیدن بهش اشاره کردم. متوجه نشد. دوباره واسه گفتن کنجدی یا ساده لبامو غنچه کردم که فکر کنم حالت مزحکی داشت چون یه لبخند زد و گفت کنجدی… این اولین ارتباط بین ما بعد از حدود یک سال و نیمی که از سکونتشون توی واحد روبه رویی می گذشت، به غیر از نگاه کردن بود. وقتی نوبتم شد، چهارتا نون کنجد دار گرفتم و اشاره کردم که بیا بیرون از صف و نونها رو روی چهارپایه فلزی و توردار جلوی نونوایی گذاشتم و با فرچه مخصوصی که همیشه جلوی نونواییهای بربری هست مشغول پاک کردن آرد و دوده های پشت نونها شدم که اومد کنارم ایستاد. بوی عطرش که واسم آشنا بود یه لحظه تموم فضای ذهنم رو پر کرد و اون وقت صبحی یه حال خوبی بهم دست داد. خیلی گرمتر از اونچه که فکر می کردم بابت لطفی که بهش کرده بودم و از معطلی زیادش توی صف نجاتش داده بودم، ازم تشکر کرد و تقریبا شونه به شونه به سمت خونه راه افتادیم. هنوز نونهای داغ بربری توی دست من بود. وقتی به سوپر مارکت سر کوچه رسیدیم. ازش خواهش کردم نونها رو بگیره تا من کمی پنیر بخرم. وقتی نونها رو به دستش می دادم خیلی کوتاه و لحظه ای نوک انگشتام به نوک انگشتاش مالیده شد. هرچند این تماس خیلی خیلی جزئی و کوتاه بود، ولی باز باعث شد حالی به حالی بشم. ازش پرسیدم شما چیزی نمیخواید؟ که گفت اگه ممکنه یه شیشه مربای توت فرنگی واسه من بگیر… خواست از کیفش پول دربیاره که من دیگه صبر نکردم و وارد سوپری شدم و پنیر و مربا رو خریدم و زدم بیرون. پلاستیکی که مربا داخلش بود رو دادم به اون و دوباره نونها رو خواستم ازش بگیرم که دیدم دوتای خودش رو جدا کرده و دوتا نون من رو بهم داد. و اصرار کرد که پول نونها و مربا رو بگیرم که گفتم باشه بعداً… الان که نه پول خوردی داریم تا حساب کتاب کنیم و نه عجله ای … بعداً ازتون میگیرم. چون احساس کردم دوست نداره باهم وارد محله مون و کوچه بشیم و یا با هم دیده بشیم، خواستم که ازش جدا بشم و خداحافظی کنم که یه لحظه از ذهنم عبور کرد این بهترین موقع است واسه شماره دادن بهش. گفتم: خانم ……؟؟؟؟؟ نگاهی کرد و با یه لبخند خیلی ملیح گفت: پرستو هستم…. کاری داشتی؟؟؟ گفتم: ببخشید من معرفی نکردم خودم رو.. منم فرشادم… گفت: میدونم… مثل اینکه همسایه هستیم…؟؟!!! گفتم: شرمنده ولی من واقعا اسمتون رو نمی دونستم پرستو خانم… گفت خواهش.. حالا بفرمایید امرتون رو… گفتم: اگه مایل هستید شماره منو داشته باشید یه وقت کاری خریدی چیزی دارید به من بگید… شما بچه کوچیک دارید شاید سختتون باشه… خندید و گفت: خیلی هم ممنون.. راستش واقعاً خریدهای کوچیک واسم سخته، چون یا باید هدیه رو تنها بزارم و بیام بیرون. یا واسه آماده کردنش کلی وقت و انرژی هدر بدم … تازه از اون همه پله هم مجبورم پایین بالا برم… این لطف شماست .. البته شوهرم معمولاً خریدهای ماهیانه رو از فروشگاه انجام میده ولی به هر حال احتیاجات روزانه هم پیش میاد. مخصوصاً همین نون خریدن…. خیلی هم ممنون میشم اگه یه وقتایی بتونم زحمتتون بدم. بلافاصله وارد سوپری شدم و باگرفتن یه خودکار و یه تیکه کاغذ، شماره رو روش نوشتم و اومدم بیرون و دادم دستش. بازم تشکر کرد و به سمت خونه اش روانه شد و من کمی بیشتر معطل کردم و موندم تا کاملاً دور شد ازم و به سمت خونه اومدم. مدام به اتفاقی که افتاده بود فکر می کردم و تمام لحظاتش رو مرور میکردم. چهره و لبخند زیباش جلوی چشمم بود و لحظه ای که دستم به دستش خورده بود توی ذهنم به حدی قوی بود که انگار حرارت انگشتاش رو روی انگشتام هنوز حس میکردم. به حدی فکرم مشغول این جریان بود که واقعا نفهمیدم چطوری به خونه رسیدم و خیلی شنگول و سرحال و پر سر و صدا وارد خونه شدم. مادرم بیدار بود و توی آشپزخونه مشغول آماده کردن صبحانه … که بهم تشر زد که چه خبرته>؟> بابات خوابه کمتر سر و صدا کن… گفتم: مامان لنگه ظهره دیگه … درسته که بازنشست شده ولی دلیل نمیشه تا ظهر بخوابه که … خلاصه نونها رو به مامان دادم و بعد از صبحانه رفتم بالا و اتاق خودم. یکی دو روز که از این جریان گذشت و فکرم درگیرش بود… به خاطر یکی دو تا دوست دختر و یه زن شهیدی که باهاش رابطه داشتم، خیلی زود فکرم مشغول چیزای دیگه شد و از فکر پرستو بیرون اومدم. سوسن، زن 34 ساله ای بود که شوهرش توی جبهه شهید شده بود و یه پسر هفت ساله داشت. یه زن سفید و توپولی با موهای مشکی و چشم و ابروی مشکی… اندام توپولی داشت و رونهای پر و کون قلمبه که واقعا من خواهانش بودم….. سینه های درشت ولی شول داشت، اما مهمترین خوصوصیت اندامش بعد از اون کون خوش فرم و خوش حالت، این بود که شکم و پهلو نداشت که من واقعا از زنهای شکم دار بدم میومد. رابطه من و سوسن یه رابطه بر پایه سکس بود. سوسن توی سکس عالی بود و هیچ چیزی کم نمی زاشت. هفته ای یه بار و گاهی دو هفته یه بار می رفتم خونه اش و به درخواست خودش صیغه محرمیت خونده بودیم… اهل گیر دادن نبود و کاری به کارم نداشت و هر وقت که میرفتم خونه اش به گرمی ازم استقبال میکرد. هر دوتامون میدونستیم چی از هم میخوایم و این باعث شده بود که یه رابطه خوب و شیرین رو باهاش تجربه کنم. هرچند من خودم رو ملزم میکردم که روزی یک بار رو حتما باهاش تماس داشته باشم و اگه کاری چیزی داره واسش انجام بدم… اما اون واقعا درگیر این تماسها نبود و مکالماتمون کوتاه و خلاصه بود. همیشه قبل از رفتن به خونه اش باهاش تماس میگرفتم و هماهنگ میشدیم. و بعد از خوابیدن سعید پسرش، معمولا ساعتای 12 یا 1 شب می رفتم و تا صبح میموندم خونش… صبح زود قبل از بیدار شدن سعید حدودای ساعت 6 صبح میزدم بیرون… سکسهامون داغ و پر هیجان بود… گاهی فقط یه رابطه در شب بود و گاهی دو بار… اما توی هر سکس اون دو سه باری ارضاء میشد و همیشه راضی بود از سکسمون… شبهایی که اونجا بودم خیلی کم میخوابیدیم و به حرف زدن و شوخی و سکس تا صبح می گذشت یا نهایتا یکی دو ساعت کنار هم میخوابیدیم. گاهی هم غروبها می رفتم دنبالش و به همراه سعید پسرش که به من میگفت دایی، میزدیم بیرون و شام رو باهم بودیم و تا دیر وقت که برشون میگردوندم خونه با هم خوش می گذروندیم… ولی هیچ وقت موقعی که سعید بیدار بود، شب رو اونجا نمی موندم… نمی دونم چطوری، ولی سوسن حضور من در زندگی ش رو واسه سعید یه جورایی جا انداخته بود که اون بچه مشکوک به بودنم نباشه….. یه روز غروب که از حمام بیرون زده بودم و حوله تنپوش تنم بود اومدم اتاقم تا آماده بیرون رفتن بشم، تلفن زنگ خورد.. خط بالا از خط تلفن پایین جدا بود و واسه همین خیالم از تلفنم راحت… گوشی رو که برداشتم یه خانمی پشت خط سلام کرد.. من: علیک سلام… بفرمایید؟؟ خانم: شناختی؟؟؟؟ من: نه به جا نیاوردم..؟؟؟ شما…؟؟؟ پ: پرستو هستم.. همسایه روبه رویی.. من… اووووه سلاااااام احوال شما…؟؟؟؟ چه عجببب؟؟؟؟؟ فکر کردم کلا منو یادتون رفته و شاید هم شماره ام رو دور انداختید؟؟؟ پ: خواهش میکنم.. این چه حرفیه!!! من که فقط زحمت داشتم واستون… من: خوب هستید؟؟؟ هدیه جان چطوره؟؟؟ در خدمتم؟؟؟ پ: شرمنده مزاحمتون شدم… دیدم دارید آماده میشید برید بیرون، گفتم یه زحمتی بهتون بدم..!!!!!!!!!!!!! من: یعنی چی دیدید؟؟؟ مگه منو می بینید؟؟؟؟!!!!!!! یه هو از تعجب شوکه شدم…!!! یعنی چی دیدم؟؟؟؟؟؟ پرستو با خنده ای بلند و قهقه زدن گفت: آره خب… میبینمتون… مثل اینکه درست روبروم وایسادید ها….!!!!!!!!!! بی اختیار نگاهم به سمت پنجره اتاقم چرخید.. تلفن رو از روی میز برداشتم به سمت پنجره رفتم… خدارو شکر سیم تلفن رو انقد بلند گرفته بودم که تا توی پذیرایی و حتی بهار خواب هم کشیده میشد.. از پنجره روبه رو رو نگاه کردم… یه لحظه چشمم به پنجره واحد روبه رویی افتاد که یه خانم با موهای مجعد و صورتی سفید و پهن و با یه تیشرت صورتی رنگ که تنش بود رو جلوی پنجره واحد روبه رویی دیدم… وقتی که مطمعن شد دیدمش… از کنار دیگه چیزی دیده نشد… پنجره کنار رفت و پرده رو انداخت… به خاطر بلندی پنجره روبرویی، تنها تا زیر سینه هاش مشخص بود وقتی پرده افتاد… با تعجب و کمی هم جا خوردن:: پرسیدم: پرستو خانم، شما کاملاً اتاق منو می بینید؟؟؟؟ یعنی…؟؟؟ پرستو: خیلی ببخشید… خب چکار کنم؟؟؟ پنجره ما کاملاً مشرف به خونه شماست… مخصوصاً به اتاق شما و بهار خوابتون…. ولی به خدا همیشه پرده افتاده و هیچ وقت این پرده کنار نمیره… چون اگه هم کنار بره حال و پذیرایی ما پیداست کاملاً… الآن هم به خاطر اینکه ببینم هستید یا نه عمداً پرده رو کنار زدم که دیدم هستید و زنگ زدم… کمی خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: درخدمتم، اگه امری هست بفرمایید. پرستو: گفتم اگه تشریف میبرید بیرون یه خرید کوچیک داشتم واسم انجام بدید.. من: درخدمتم… شما بگیرید واسم… چون هدیه رو نمیتونم تنها بزارم و برم تا سوپری…. پرستو: واسه فردا شب میخواستم شام همسرم رو آماده کنم… سالاد الویه بزارم واسش ولی نخود فرنگی تموم کردیم… اگه ممکنه من: خواهش میکنم… درخدمتم… ولی من داشتم میرفتم جایی شاید یه کم دیر بیام… اشکالی نداره؟؟؟؟ پ: پس نه.. نمیخواد زحمت بکشید… به همسرم میگم شب که اومد بره بگیره… آخه فردا صبح که بره سر کار، شب هم شیفته و تا صبح پس فردا بر نمیگرده… منم واسه شام فردا شبش میخواستم چیزی آماده کنم و بهش بدم.. حالا دیر نمیشه… خودش که اومد میگم بره بگیره…. من: خواهش میکنم پرستو خانم… مشکلی نیست. من قبل از اینکه به قرارم برسم، واسه شما خرید میکنم و میارم دم در خونه… بعد میرم… پ: واقعا زحمتتون میشه ولی یه خواهشی داشتم. من: بفرمایید در خدمتم. پ: لطف کنید هم هزینه ای که اون روز صبح کردید هم پول کنسرو نخود فرنگی رو بگید چقدر میشه که موقعی که اومدید پرداخت کنم. من: بابا این چه حرفیه اصلا قابل نیست… پ: خواهش میکنم بگید.. اینجوری من راحت ترم…. تعارف نمی کنم… اگه میخواید راحت باشم و شما رو همیشه زحمت بدم، لطف کنید بگید.. من: باشه پس وقتی کنسرو رو گرفتم میگم خدمتتون… چون نمیدونم قیمتش چنده؟؟؟ پ: بازممنون از زحمتتون… اومدید زنگ واحد سه رو بزنید، من میام پایین… من: خب میخواید واسه اینکه شما این همه پله رو پایین نیایید من میارم بالا… پ: نهههه… خواهش میکنم… خودم میام میگیرم.. اینجوری بهتره.. من: باشه… پ: فعلا من: بای….. با یه دنیا تردید و تعجب گوشی رو قطع کردم…. یه لحظه از پنجره موقعیت اتاقم و پنجره های روبه رو رو بررسی کردم.. تنها پنجره ای که اشراف داشت به اتاقم… همون پنجره پذیرایی پرستو بود و طبقات پایین و بالا این اشراف رو نداشتن… و خونه های کناری هم حداقل به اتاق من مشرف نبودن. اما حالتهای مخلتف خودم رو در یه لحظه ای از نظرم گذروندم… یعنی اون در چه حالتایی منو دیده بود؟؟؟؟ آیا واقعا همیشه نگاه میکرده یا اینجوری که گفته فقط همین یه بار بوده؟؟؟؟ اگه دید میزده من چه مدلی بودیم؟؟؟؟ بعضی وقتا از حمام لخت بیرون میزدم… آیا اون موقعه ها منو دیده؟؟؟؟ البته موقعی که برنامه یا قراری با دوست دخترام داشتم و اونا رو میآوردم اتاقم، حتما پرده رو می انداختم…. از این لحاظ خاطرم جمع بود… یا اگه با رفقا مشغول عرق و ورق و این چیزا بودم … خلاصه کلی ذهنم درگیر این قضیه بود… اصلاً این زن کیه و چطور زنیه؟؟؟ شوهرش کیه و چکاره است… خدایا یه وقت صوتی چیزی ازم نداشته باشن..؟؟؟؟ به هر حال اتفاقی بود که افتاده بود و نوع و معماری خونه ها رو نمیشد کاریش کرد… فقط خوب شد که بهم گفت و باخبرم کرد… بنده خدا مادرم حق داشت که هر وقت می اومد بالا با حجاب می اومد و تا وقتی کارش تموم نمیشد روسری یا چادرش رو بر نمی داشت….. خرید رو کردم و سریع برگشتم و زنگ واحد 3 رو زدم… از پشت آیفون پرسید: کیه؟؟؟ که خودم رو معرفی کردم و ضمن تشکر گفت: الان میام پایین … خیلی ببخشید آقا فرشاد زحمت دادم… منتظر موندم و اومد دم درب ساختمون … کنسرو رو بهش دادم و هزینه ها رو هم پرداخت کرد و خیلی تشکر بابت زحمتایی که کشیده بودم… خداحافظی کردم ازش و با مشغولیت ذهنیه زیاد بابت مسلط بودن پنجره شون به اتاقم و چیزهای احتمالی که دیده بوده، دنبال کارم رفتم. فردای اون جریان، طبق برنامه هر روز غروب، بعد از کلی چُسان فسان کردن از خونه بیرون زدم و به پاتوق دوستان در پارک نزدیک محله مون رفتم و طبق معمول مشغول شوخی و چرت و پرتو این حرفا بودم که پرستو رو دیدم با هدیه کوچولو وارد پارک شدن و به سمت زمین بازی رفتن، موقعیتم طوری بود که اونجا رو میدیدم.. وقتی رسید و هدیه رو سوار تاب کرد، یه نگاهی که به دور و ورش انداخت، منو دید… با سر و اشاره سلام دادم که اونم همون مدلی جواب داد… رفتم به سمتش که با اشاره دست فهموند که نرم طرفش… کمی ضد حال خوردم ولی کاریش هم نمیشد کرد و در طول مدتی که اونجا بود هواسم بهش بود… شب حدودای ساعت 9 – 30:9 رفتم خونه و بعد از صرف شام پیش مادر و پدرم، رفتم طبقه بالا و لباسام رو عوض کردم و یه سیگار برداشتم رفتم توی بهار خواب… هواسم به پرده خونه پرستو بود که ببینم تکونی میخوره یا نه … که خبری نبود… سیگار رو که کشیدم و اومد اتاقم، تلفن زنگ خورد… با عجله گوشی رو برداشتم که دیدم خودشه… پرستو بود که زنگ زده بود.. پ: سلام من: سلامممم … احوال شما…؟ پ: مرسی… شما چطورید؟؟؟ چسبید؟؟؟؟؟ من: چی چسبید؟؟؟ پ: سیگار رو میگم… (با خنده ی بلند…) من: جای شما خالی… بعد از صرف یه شام اونم دستپخت مامان من، حتما یه سیگار میچسبه… پ: خدا مامانت رو نگه داره واست… سیگارم نوش جونت… نمی خوام فضولی کنم، ولی حیف نیست جونی به این نازنینی سیگار میکشه؟؟؟؟ اصلا بهت نمیاد… من: کجام نازنینه…. بگو جوان درب و داغون…. (با خنده) با گفتن «جوان نازنین» واقعا دلم غنج رفت و خیلی حال کردم…. پ: اخلاقتون، رفتارتون … تیپ و قیافه تون…. همه چیتون نازه…… من: واییی پرستو خانم وقته از خوشی با سر برم تو دیوار هاا… پ: واااا مگه چی گفتم…؟؟؟ من: وقتی خانم محترمی مثل شما اینجوری ازآدم تعریف کنه خوب سر خوش میشه آدم…. پ: خب اگه سرخوش بشی باید با سر بری تو دیوار…؟؟؟؟ مکالمه مون یخش کاملاً آب شده بود و مثه دوتا دوست داشتیم باهم حرف میزدیم… واقعاً هم سرخوش شده بودم… مخصوصاً وقتی از تیپ و قیافه ام تعریف میکرد… پ: آقا فرشاد، خواستم ازتون بابت زحمتاتون تشکر کنم… و از اینکه امروز خواستین بیاین کنارم توی پارک و من گفتم نه من: خواهش می کنم پرستو خانم.. راحت باشید و هر موضوعی هست رو بهم بگید…. مطمئن باشید که ناراحت نمی شم.. ازتون معذرت خواهی کنم…. راستش باید یه موضوعی رو بهتون بگم… فقط امیدوارم ناراحت نشید و فکر بد نکنید… پ: الان هدیه بیداره و نمیتونم زیاد حرف بزنم… اگه ممکنه بعد از اینکه خوابید باهاتون تماس بگیرم… البته اگه شما هم خوابتون نمیاد و نمیخواید بخوابید… من: نهههه به هیچ وجه… منتظر میمونم تا تماس بگیرید…. پ: منتظر که نمیخواد بمونید…. انقد مهم نیست که منتظرتون بزارم… ولی بعد، تماس میگیرم… گفتم که امشب همسرم شیفته و من تنهام… هر وقت هدیه خوابید تماس میگیرم… من: باش… فعلا پ: فعلا دل توی دلم نبود… کلمه به کلمه حرفاش رو توی ذهنم مرور میکردم… بیشتر از چیزی که فکر میکردم مهربون و صمیمی بود و خیلی راحت با من هم کلام شده بود… اما چی میخواست بگه بهم؟؟؟؟ شاید میخواد بگه که دیگه این ارتباط رو میخواد قطع کنه و از روی احترام قبلش خبر بده؟؟؟؟ شاید از رفتار امروزم توی پارک ناراحت شده و فکر کرده من بهش نظر سویی دارم …. خدایا چی میخواد بگه آخه… من که حرکت بدی نکردم… دقایق به سختی گذشت واسم … نمی دونم دقیقا چقد گذشت ولی فکر کنم حدودای ساعت 12 شب بود که تلفنم زنگ خورد و هول هولکی و با عجله گوشی رو برداشتم. .. من: الو بفرمایید؟؟؟ پ: سلاممم… شرمنده که باز مزاحمت میشم..

زنی پشت پنجره (۲) من: نه خواهش میکنم… شما مراحمید. پ: لطف داری فرشاد «جانننننن»… (آخ که دلم چه قنجی رفت با گفتن فرشاد جان) من: خواهش میکنم … خوبی شما؟؟؟ هدیه جون خوابید؟؟؟ پ: آره بلاخره.. وقتی باباش نیست خیلی منو اذیت میکنه… شیطونه… به زحمت خوابوندمش… من: وای چطور دلتون میاد… ماشالا دختر به این قشنگی و شیرینی…. به خدا انقد دوست دارم بغلش کنم و یه ماچ گنده از لپاش بردارم… البته با اجازه شما… من کلا عاشق بچه های کوچولو هستم… دختر یا پسر فرق نداره.. ولی واقعا دیونه شیرینکاریها و شیرین زبونیاشونم… پ: از شیرین زبونی که هدیه ی من واقعا تکه… توی فامیل زبان زد همه است.. من: گفتم ماشالا خیلی خیلی هم قشنگه و بانمکه…. مخصوصا امروز با اون لباسای عروسکی و نازش صد برابر ملوس شده بود. پ: ممنون…. ولی دیونه ام کرد تا خوابید…. شما خوابتون نمیاد؟؟؟؟؟ بد موقع مزاحمت نیستم؟؟؟ُ من: نه بابا من همیشه تا دیر وقت بیدارم…. شما مراحمید… پ: فرشاد جان یه موضوعی رو باید بهتون بگم… البته خیلی فکر کردم چطوری بگم که خدایی نکرده یه وقت فکر بد نکنی و منم راحت حرفم رو بزنم.. من: تروخدا پرستو خانم راحت باشید…. من به هیچ وجه از حرف شما ناراحت نمیشیم… یعنی دلیلی نداره که بخوام ناراحت بشم.. پس راحت باشید و هرچی هست بگید… پ: ببین فرشاد جان… نمی دونم میدونی یا نه… همسر من نظامیه… مرد خیلی خوب و مهربونی هست و خیلی به فکر آسایش و آرامش منو هدیه و درکل زندگیمون هست… اما خب یه خصلتهایی هم داره که شاید توی همه ی مردها باشه ولی همسر من شدیدترش رو… اونم اینه که یه مقداری آدم شکاکی هست… یه مقدار که چه عرض کنم… کلا آدم شکاک و بد دلی هست نسبت به من… من زمان دختری توی خونه پدر و مادرم راحت بودم … راحت با پسرهای فامیل در ارتباط بودم … دست می دادیم ، البته با پسردایی و خاله و عمه… حتی با اونایی که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم، توی برخی از ایام مثل عید و این روزا روبوسی هم می کردم… زیاد هم در قید و بند رعایت حجاب جلوشون نبودم… اما بعد از ازدواج کم کم همسرم حساسیتهاشو نشون داد… حتی به دلخوریهای سنگین و قهر هم کشیده بود باهم … الان طوری شده که همه فامیلم و حتی فامیل خودش این اخلاقش رو میدونن و تقریبا ارتباطمون با فامیل قطع شده …. باور کن الان وقتی از خونه میام بیرون مخصوصا وقتی با هم هستیم احساس نا امنی می کنم…. میگم نکنه یکی یه جوری نگاهم کنه یا یه چیزی بگه و شر درست بشه… یا مثلا من چادرم رو بی هوا بد گرفته باشم و اون بخواد باهام دعوا کنه.. نمی دونم متوجه هستی میخوام چی بگم یا نه…. این اخلاقش روی من هم خیلی اثر گذاشته.. شاید خودت فهمیده باشی این یک سال و نیمی که اینجا ساکن شدیم با اینکه تو رو پسر موجهی و با شخصیتی میدیدم ولی جرأت نگاه کردن بهت رو نداشتم…. هزاربار میگفتم به خودم زشته زن … همسایه هستید… روتون همیشه به روی هم هست.. چطور یه سلام نمتونی بکنی؟؟؟؟ حتی از آشنا شدن با مادرت هم می ترسم… چه برسه که بخوام یه وقتی به خونتون رفت و آمد کنم….. تنها دلیلش هم اینه که مطمئنم همسرم به خاطر اینکه تو توی این خونه هستی محاله اجازه معاشرت رو بده… باور کن با دوستای دختر دوران مجردیم هم رابطم رو قطع کردم… چون خیلی ازشون ایراد میگرفت که فلانی اینطوره اونطوره حجابش خوب نیست… جلف میخنده و هزارتا عیب و ایراد روی همشون گذاشت تا دیگه منم واسه راحتی اعصابم با همشون قطع ارتباط کردم…. به اینجای حرفاش که رسید احساس کردم بغضش ترکید و طوری که نخواد من بفهمم داره گریه میکنه…. یه دفعه چیزی گفت که واقعا دلم لرزید و سوخت واسش… بعد از یکم مکث که معلوم بود میخواد خودش رو جمع و جور کنه و صداش رو عادی کنه گفت: پ: خیلی تنهام … خیلی….. من: واقعا متأسفم پرستو خانم… البته مردها اکثراً از این خصوصیات و اخلاقها دارن… ولی نه دیگه به این حد و به این شدت… راستش رو بخواید خیلی براتون نگران شدم… آخه خانمی به محترمی و شخصیت شما نیاز به این همه حساسیت نداره… البته شما زیبا هستید و زیباییتون خدادادی…….. من که هنوز ندیدم شما آرایش غلیظ یا جلفی یا تیپ بدی بزنید و بیاد بیرون از خونه… نمی دونم والا چی باید بگم..؟؟؟ پ: ببخشید ترو خدا… نمی خواستم این چیزا رو بگم… ولی به قول معروف میگن حرف حرف میاره… یه دفعه انگار سر دلم باز شد و درد و دلم رو به شما گفتم… البته موضوعی رو که میخواستم بگم یه چیز دیگه بود که حرف به اینجا کشید….. توروخدا ببخشید که ناراحتت کردم و شبت رو خراب… من: خواهش می کنم…. اصلا هم شبم خراب نشده… از یه جهت خوشحالم که به من اعتماد کردی و درد دل کردی پیشم… حالا چه موضوعی رو میخواستید بگید؟؟؟ پ: راستش به همون دلیلا که گفتم … میخواستم بگم اگه یه وقت توی کوچه و خیابون و یا هر جا منو دیدید اصلا عکس العمل نشون ندید… انگار نه انگار همو میشناسیم… اگه موقعیتی بود که من خودم بهتون اشاره میکنم… ولی در غیر این صورت شما هیچ کاری نکنید و از این ارتباط هم خواهش میکنم به هیچ کس… هیچ کس هیچی نگید…. درسته که ما همسایه هستیم و یه دوستی ساده بینمون هست… ولی بازم چیزی جایی نگید…. من: مطمئن باشید…. حتما همینطوره … و مواظب هستم… من خودم نسبت به زنهای شوهر دار همیشه حساس بودم و ارتباط راستش وقتی این حرف رو زدم، خودم پشیمون شدم ، آخه چه ربطی داشت که اینو گفتم خودم هم نفهمیدم.. باهاشون رو خیلی بد میدونم… البته منظورم ارتباط جور دیگه است… همیشه جزو یکی از قید و بندهای من بوده و هست.. پ: خدارو شکر که خودت اینو گفتی…. اول که ممنون بابت رعایت کردنت… دوم هم ممنون که هیچ نظری غیر دوستی ساده به من نداری… هرچند که طبیعیه یه جون به یه خانم نظر خاص هم داشته باشه، حتی اگه اون خانم اهلش نباشه و … اما وقتی نظر باشه، توقع هم پیش میاد و وقتی توقع پیش بیاد آدما هزار جور رفتار غیر منتظره ازشون سر میزنه که واقعا پیش بینی نمیشه کرد… همینکه خودت گفتی دیگه خیالم از هرجهت راحت شد… چون من یه وقتایی احتمال داره واست زحمت داشته باشم.. دلم نمیخواست که خدایی نکرده در تو توقع ایجاد کنم.. اونم توقعی که نتونم از جوابش بربیام… متوجه شدم زن فهمیده و روشنفکری هست و خیلی از حرفهاش و طرز فکرش خوشم اومد… منم ادامه دادم: من: درسته … من نسبت به شما به چشم یه همسایه و دوست نگاه میکنم و حتی اگه غیر از این هم بود، چون شوهر دارید محال بود فکر دیگه ای بکنم یا انتظار جبران ازتون داشته باشم.. پ: مرسی فرشاد جان… تو هم جوانی و میدونم توی این شرایط کنترل غریزه کار سختیه، ولی همینکه درک و شعور و فهم بالایی داری باعث میشه من بیشتر بهت اعتماد کنم … هرچند میدونم که شیطونی هم می کنی که از نظر من نه تنها هیچ عیبی نداره، که به نظرم واسه همه جونها واجب و لازمه…. من با تعجب پرسیدم: شیطونی….؟؟؟؟؟ چه جور شیطونیهایی؟؟؟؟ پرستو با یه خنده بلند گفت:: همون دوست دختر و دختر آوردن خونه و اینا….. و بلند خندید… من: شما شیطونید یا من که همه چیز منو میدونید و دید زدید… پس اون رو هم دیدید… حتما اتفاقی هم بوده و بلند خندیدم پ: به خدا اونم اتفاقی فقط دیدم با یه دختر توی اتاقت هستی… اول فکر کردم که باید فامیلی آشنایی کسی باشه … ولی وقتی پرده رو کشیدی مطمئن شدم که نههههه یه خبرایی هست…. و بازم خندید… من: خبر که زیاد بود… ولی خوب همش خلاصه خبر بود …. مشروح اخبار نداشت… دخترا رو که خودتون میشناسید… پ: یعنی فقط نشستید و به هم نگاه کردید؟؟؟؟ من: خب انقدم دیگه خلاصه نبود… پ: خب مثلا چقد خلاصه بود؟؟؟ من: یه خورده اخبار داغ و اینا و اینا دیگه… پ: چقدر داغ بود این اخباراتون من: در حد دخترتونه اش دیگه… یه خلاصه خبر دخترونه …. (با خنده) پ: خب اینکه بیشتر شما رو تشنه می کنه…. شما هم که شیطوننننن…. تشنه هم باشید که دیگه واویلا… من: خب دخترا همین هستن دیگه …. بیشتر از این ازشون نمیشه انتظار داشت…. رفع عطش و تشنگی رو هم با کیس خودش انجام میشه… در کل پرستو خانم پسر چشم و گوش بسته ای نیستم اگه میخواید اینو بدونید…. پ: اینو که میدونمممم. .. ولی کیس مناسبتون اونوقت کیه و چه مدلیه؟؟؟ من: پرستو خانم … اگه یه چیزیزایی بهتون بگم… بین خودمون میمونه؟؟؟؟ اصلا میتونم بهتون اعتماد کنم؟؟؟ پ: آره فرشاد جون.. خودت که میدونی من خیلی تنهام… الان هم فقط تنها دوستم تویی… باورتون بشه یا نه خیلی بودنت به آرامشم کمک میکنه… من که کاری نمیتونم واست بکنم… فقط گوش دادن به حرفات از دستم بر میآید اونم مواقعی که همسرم نباشه… پس راحت باش با من.. هرچی میخوای بگو…. منم حتما حرفهامو به تو میزنم … این دوستی باید دو طرفه باشه و به هم اعتماد کنیم… من: خب خوشحالم که منو دوست خودتون می دونید… منم نسبت به شما همین حس رو دارم… پ: خب حالا از اون کیست بگو… با این حرفا نمیتونی منو بپیچونی… (خنده بلند) من: والا یه خانم هست که زن شهیده … یه چند ماهی میشه با هم آشنا شدیم و به درخواست خودش صیغه محرمیت خوندیم… پ: ای شیطون تو دیگه آخر شیطونایی… پس زن داری اونم زیر زیرکی… من: زن که نمیشه گفت… ولی با هم هستیم دیگه.. به خاطر دل اون صیغه خوندیم وگرنه من اعتقادی به این حرفا ندارم… به نظر من ملاک دل و دوست داشتنه … اینا بهونه است. پ: حالا با اون چقدر داغید؟؟؟؟ من: اون که داغه داغ…. اصلا بگو آتیش سوزیه …. پ: خوش به حال اون پس.. من: چطور مگه؟؟؟ پ: خب جوان ناز و دوست داشتنی مثه تو رو تور کرده…. کیا میاد خونه تون؟؟؟ من: اون نمیاد… من میرم خونه اش… معمولا هفته ای یه بار رو حتما میرم … شبا که پسرش خوابه و تا صبح اونجام و صبح زودم میزنم بیرون. پ: اوهههه … پس حسابی به هم میرسید شب تا صبح من: خب آره .. توی سکس هیچ کمی واسه هم نمیزاریم… نهایت سعیمون رو واسه هم میکنیم… پ: اونم باید یه زن کارکشته باشه و حسابی راهت انداخته باشه…. من: خب من خودم هم استادکار هستم و خیلی از چیزا رو من یادش دادم… (با خنده) پ: مثلا چه چیزایی؟؟؟؟ من: حالا دیگه…. پ: بگو دیگه … بنا شد راحت حرف بزنیم با هم من: آخه روم نمیشه دیگه./.. یعنی اگه بگم شما خودت میگید چه پر رویی شما… پ: نگران نباش… شما هرچی می خوای بگو.. خودم هم دوست دارم بشنوم…. من: خب والا چی بگم… مثلا خوردن همو .. لیسیدن و …. پ: اوووووهههه عالیه…. پس حرفه ای هستید با هم من: خب اینو که هر زن و مردی دارن با هم پ: ولی متأسفانه من نهههه…. همچین تجربه ای ندارم.. من: ببخشید پرستو خانم یه چی بپرسم ناراحت نمیشید؟؟؟ پ: نهههه راحت باش.. گفتم که راحت باش… من: شما و همسرتون این مدلها رو تجربه نکردید؟؟؟؟ پ: نهههه. متأسفانه اون میگه غیر بهداشتیه و از این حرفا… راستش سکسهای ما خیلی معمولیه … چطوری بگم واست… فقط من: یعنی فقط شما زیر میخوابید و تمام ؟// البته ببخشید که رک گفتم… یه حالت بیشتر نیست … اونم کاملا معمولی… پ: نه اشکال نداره… آره دقیقا همین حالت.. البته نه که ارضاء نشم… ولی خب همینه دیگه.. من: ببخشید اینو میگم… ولی اینکه بده…. زن و مرد واسه لذت از هم هرکاری باید بکنن… من و سوسن…. همون خانم که پ: منم به همین خاطر گفتم خوش به حال سوسن میگم.. واقعا مثه فیلم سوپرا همه کاری میکنیم… با لذت… هم سوسن پایه است و هم من…. خیلی هم لذت بخشه

آخه چرا من؟ (۱) _بابا یه لحظه صبر کن دارم حرف میزنم… وایسادم… برگشتم نگاش کردم… _تو رو خدا ببخشید فکر نمیکردم اینطوری شه _فکر نمیکردی گو……………….. هر چند تقصیر تو نیست… تقصیر خود خرمه… وقتی به حرف تو پاشم بیام تو این طویله همینم میشه… همزمان که این صحبتا رد و بدل میشد داشتم آماده میشدم که بزنم بیرون… به زمین و زمان داشتم فحش میدادم. اول از همه به خودم. آخه دخترجون تو رو چه به اینجور جاها… از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم… شقایق باهام نیومد… انتظار اومدنش رو هم نداشتم… البته چیزی برای ناراحت شدن هم نبود… بابد میرفت پیش دوست پسر جونش دیگه… شایدم باید میومد باهام… اَه… چه میدونم… دستم هنوز از کشیده ای که به پسره زده بودم درد میکرد. یه سریا رو خودمون الکی شاخ میکنیم. آخه تو که شعور صحبت کردن با یه دختر رو نداری غلط میکنی با من هم کلام میشی. اصن شعور چی رو داری؟؟؟ من موندم این چجوری انقد کشته و مرده داره آخه. دخترامونم همه جنده شدن رفته… یه نگاه به آینه کردم و به خودم گفتم:« نه تو خوبی…» تو راه مدام اون صحنه میومد جلو چشام… به دیوار تکیه داده بودم و اون یکی از دستاش رو ستون کرده بود رو دیوار… _من وحشی تر از تو رو هم رام کردم کوچولو _وحشی تویی که وقتی یکی پَسِت میزنه هار میشی هی به خودم مسلط موندم گفتم مهمونم زشته ولی لامصب استاد بود تو خُرد کردن اعصابم… _این لبا جون میده واسه ساکشن جمله اش که تموم شد، کشیده ام در گوشش بود… انگاری خودم دوست داشتم یه چیزی بگه و کشیده ای که آماده کرده بودم رو حواله کنم سمت صورتش… صدای موزیک زیاد بود و اکثرا هم مست بودن. چند نفر بیشتر متوجه این قضیه نشدن. اونم دور و بَرو نگاه کرد و فهمید که زیاد تابلو نشده یه جمله گفت و راهشو کشید و رفت: «به گوه خوردن میندازمت». مهمونی خودش بود. واسه همین نمیتونست کاری کنه… البته بعد از کشیده داشتم به این فکر میکردم و خدا رو هزار بار شکر میکردم. حالا شانس آوردم کسی ندید درست و حسابی وگرنه فردا اینستا میترکید… فرهاد آزادتن، شاخ اینستا بالاخره جواب رد شنید. کلا دختر آرومیم… ولی بعضی چیزا بدجوری کفریم میکنه… نمیشه حالا پارتی بی صاحاب رو بندازین یه جای درست و حسابی و طرفای بعد از ظهر… حتما باید یک نصف شب باشه و تو یه طویله وسط جنگل… همه چی هم دست به دست هم داده که امشب من رنگ خوشی رو نبینم…گوشیم رو هی اینور و اونور میکردم که شاید یه فرجی شد و یه دونه آنتن گرفتم و از نقشه میدیدم کجام… یه ماشین از بغلم مثه فشنگ رد شد. یوااااااااااش بابا… سر دارین میبرین م…………… . عه… این چرا نگه داشت؟ مجبور شدم منم ماشین رو نگه دارم. چرا داره عقبکی میاد پس… دو تا گوریل از توش اومدن بیرون و داشتن میومدن سمت ماشین. من خشکم زده بود… در ماشین رو باز کردن و منو کشیدن بیرون… تا میتونستم بلند جیغ کشیدم… یه چاقو رفت زیر گردنم… _یه بار دیگه جیغ بزن تا ببینی چی میشه… تا اینو گفت لالمونی گرفتم… چرا هیچکس نیست اینجا… تو رو خدا یکی کمکم کنه… خدایا گوه خوردم دیگه اینجورها نمیام… منو انداختن تو ماشین… من وسط بودم و اون دوتا گوریل هم دو طرفم رو گرفتن… یه صدایی شنیدم که کاش کَر بودم اون لحظه و نمیشنیدم… _به به سلام. شما کجا اینجا کجا… خطی خطیت که نکردن؟ من همنیجوری خوشگل لازمت دارما… _کثافت بی همه چیز… تو فقط یه بیشرف آشغالی… باید………….. خوشگل لازمم دارن؟ چیکار میخوان باهام بکنن؟ _چیشد چرا حرفتو خوردی؟ باید یه کشیده دیگه این طرف هم میزدی نه؟ گفتم که به گوه خوردن میندازمت… _منو کجا میبرین… _یه جایی که من به قولم عمل کنم… همه داشتن میخندیدن…جز من… دنیا واسم تیره و تار شده بود… یه جایی رفتیم پرت تر از اونجایی که بودیم… اگه نور ماشین نبود، تاریکی مطلق بود. پیاده شدن و منم پیاده کردن و بردن جلوی ماشین جوری که نور قشنگ بهمون بخوره… _خب خب خب… برسیم به اصل مطلب… زیاد نمیخوام اذیتت کنم کوچولو… همون ساکشنی که ازش حرف میزدم رو میخوام… _هیچ گوهی نمی…… یه کشیده ول کرد تو صورتم… احساس کردم فکّم جا به جا شده…جز درد دیگه چیز دیگه ای رو نمیفهمیدم… _ببین من میخوام آروم حل کنیم بره… _ازت شکایت…….. کشیده بعدی هم اومد…. گریه ام گرفته بود… سرم پایین بود… غرورم نمیذاشت تو چشاش نگاه کنم… اون دوتا گوریله اومدن و منو نشوندن رو زانو و دستام رو محکم گرفتن… _آفرین دختر خوب… صداش عصبی شد… _حالا مثه بچه آدم کیرمو ساک میزنی تا بفهمی نباید با فرهاد آزادتن دربیفتی… کیرشو در آورد و وحشیانه خودشو چسبوند بهم…کیرش رو صورتم بود و هر لحظه سفت تر میشد… خدایا چرا داره این بلا سرم میاد… غلط کردم… گوه خوردم… _حالا خوب گوشات رو باز کن… کیرمو قشنگ ساک میزنی… هر بار که دندونات رو روی کیرم حس کنم یه کشیده میخوری… شیرفهم شد؟ از ترس سرمو به نشانه تایید تکون دادم… کیرشو چسبوند به لبام و منم آروم آروم دهنم رو باز کردم… کیرشو کرد تو دهنم و داشت عقب جلو میکرد… احساس تهوع داشت بهم دست میداد… ولی از ترس، دیگه اینا به چشم نمیومد… غرورم به چشم نمیومد… آینده و گذشته به چشم نمیومد… و خودمم دیگه به چشم نمیومدم…کله امو محکم گرفت و خودشو تندتند جلو عقب کرد و ارضا شد… ولم کردن… ولو شدم رو زمین و در جا بالا آوردم… تموم شدم… _بلندش کنین بندازین تو ماشین… خسرو تو هم با ماشین دختره بیا…اینجا بمونه دردسر میشه… نشوندنم تو ماشین… بی صدا گریه میکردم… هیچی دیگه برام مهم نبود…رسیدیم به شهر. منو یه جا انداختن پایین… فرهاد سوئیچ رو گذاشت تو کاپشنم و گفت ماشینت فلان جاست و چرخاشم پنچره… _این درس خوبی میشه برات تا با دم شیر بازی نکنی… به دور و برم نگاه کردم و رفتم یه جا نشستم… اشکام بند نمیومد و نمیدونستم قراره بعدش چیکار کنم… یکم دورتر رو نگاه کردم و ماشین رو پیدا کردم… شاید اگه قرمز نبود به چشمام نمیومد…اون لحظه هیچکس رو نمیخواستم ببینم… حالم از همه چی بهم میخورد… از دنیا… از مردم… از قرمز… درو باز کردم پیاده شدم و درو بستم. حرکت کردم سمت ماشین. با دیدن ماشین تمام اتفاقای دیشب دوباره برام زنده شدن. در ماشینو باز کردم. دنبال گوشیم گشتم و بالاخره زیر صندلی پیداش کردم. شانس آوردم دیشب بیرون نیفتاده بود. در حد یه اسنپ گرفتن شارژ داشت. در خونه رو باز کردم و رفتم تو. طبق معمول سکوت مطلق بود. خونه مون خیلی وقته که رنگ خانواده رو به خودش ندیده… ولی هر چی که بود خونه بود. یکم امن تر از بیرون. درو بستم و همونجا نشستم و یه دل سیر گریه کردم. یه آغوش گرم میخواستم. آغوش مامانم. حتی گیر دادنای بابام هم الآن میتونست یکم آرومم کنه. لعنت به این شغل. خونه به این بزرگی… ماشینای آنچنانی… کاش میفهمید که حاضرم پیاده برم اینور اونور ولی وقتی خونه اومدم بغلم کنه و بگه: «دختر گلم چطوره؟». پاشدم رفتم تو اتاقم. عکس مادرم رو برداشتم و بغلش کردم. دوباره اشکام جاری شد. خدا خب منم میبردی دیگه… فقط نگهم داشتی که آخرین بازیات هم سرم دربیاری. اصن گوش میکنی چی میگم؟ حواست با منه؟ دِ لعنتی اصن هستی؟ میبینی رها به چه روزی افتاده؟ انقدر با خودمو قاب عکس و در و دیوار حرف زده بودم که خوابم برده بود. چند ساعتی خوابیده بودم. دیشب که خوب نتونستم بخوابم. کاش دیشب اون پسره پیداش نمیشد… اصن وقتی اومد نمیدونم چرا نمیتونستم بهش نه بگم. صداش فرق داشت. وقتی یه لحظه نگاهش کردم، نگاهش هم فرق داشت. منم آدم اون هوای سرد نبودم. از کجا اصن یه دفعه سبز شد اون وقت شب؟ ازونور اون حرومزاده به پستمون میخوره ازینور پسر پیغمبر؟ لابد این پسره هم انقد خسته بوده دیگه وقت نکرده کاری کنه… ولی نه… بهش میومد ازینا باشه که اگه بخواد کاری بکنه میکنه. از پایین صدای بابام میومد… عه این وقت روز اینجا چیکار میکنه؟ بدو بدو رفتم پایین و پریدم بغلش… _عه رها چرا اینجوری میکنی دختر؟ خفه ام کردی یکم آروم تر… _دست خودم نیست بابا دلم برات تنگ شده بود. _باز ماشینو زدی نکنه؟ ای بابا کی از حال رها خبر داره آخه… هرچند بابای بیچاره من هم از رو تجربه داشت حرف میزد… _ماشین نه… ماشین سالمِ سالمه… البته سالمِ سالم که نه. چرخاش پنچره… _خسته نباشی. شاید خواست چیزی بگه ولی قیافه ام رو که دید دیگه چیزی در اون مورد نگفت… _خوبی تو؟ قضیه فقط ماشینه؟ _قضیه؟ قضیه ای نیست… دیشب نتونستم بخوابم خوب یکم بی حالم. _شقایق خوب بود؟ _آره _مادر و پدرش چی اونام خوب بودن؟ _اونارو دیگه نمیدونم. _چطور نمیدونی؟ خونه نبودن مگه؟ _خب خونه خودِ……………………. آهان نه دیشب رفته بودن جایی که ما بچه ها هم راحت باشیم. بابام دروغ رو خیلی راحت حس میکرد. خصوصا دروغای منی که دروغام به انگشتای دست هم نمیرسید… علی آقا: آقا دیرتون نشه… بابام داشت یجوری نگام میکرد ولی با اومدن علی آقا به خودش اومد. _بیرون منتظر باش علی چند دقیقه دیگه میام. ببین دخترم من یه ماموریت فوری برام پیش اومده و چند روزی نیستم. بچه هم که نیستی ولی واسه اطمینان خاطر یا برو خونه شقایق اینا یا برو خونه عمه ات اینا… _ماموریت؟؟؟ _آره. خیلی هم دیر کردم. چندتا چیز برمیدارم و مستقیم میریم فرودگاه. آدرس ماشین رو هم بده علی که ببره ردیفش کنه… ولی… _باشه دیرش شده… آخرین باری که وقت داشت رو یادم نمیومد… بعد از رفتن مامان خودش رو وقف کار کرده بود و همه اش خودش رو مشغول میکرد. نمیدونم شاید منو میدید یاد مامان میفتاد و نمیتونست اینو تحمل کنه. آدم بعضی چیزا رو هیچوقت نمیفهمه فقط واسه خودش یه سری دلیل میاره که دلش آروم بگیره. بابا رفت. به اندازه یه بغل ساده آرومم کرد و رفت. علی آقا هم تا غروب رفت دنبال کاراش بعد اومد که بریم سراغ ماشین. یادم نمیاد قبلش چیکارا کردم ولی بیشتر از وقت کشی و غصه خوردن چیزی نمیتونسته باشه. حدودا آدرس رو بلد بودم. انقد خیابونارو بالا پایین کردیم که بالاخره ماشین رو پیدا کردیم. علی آقا زنگ زد اومدن ماشین رو با جرثقیل بردن. به علی آقا گفتم بره و من خودم میرم خونه. به یکم هواخوری نیاز داشتم. بعد از چند دقیقه قدم زدن بالاخره گوشیم زنگ خورد. انگاری یکی یادش مونده که هنوز رهایی هم هست. _بعله؟ _دختر تو کجایی خبری ازت نیست؟ _ببخشید چون از صبح زیاد زنگ زدی دیگه حوصله ات رو نداشتم. _تیکه میندازی؟ _بگو شقایق، چیکار داری؟ _رهاااااا… تو رو خدا خوب باش باهام دیگه. به خدا اینجوری حرف بزنی دق میکنما. خوب… رهای خوب… رهای حرف گوش کن… رهای منطقی… کاش یکم به اسمم میرفتم… _خب خوبم… حله الآن؟ _نه اینجوری نمیشه… کجایی اصن؟ پاشو امشب بیا خونه ما؟ دیشب که قهر کردی رفتی نشد. _امشب اصلا حوصله ندارم شقایق… خسته ام… _چیکار کردی مگه خسته ای؟ شیطونی کردی نک… گوشی رو قطع کردم و بلافاصله خاموشش کردم. شروع کردم به قدم زدن… کل اون خیابون رو حسابی رفتم و اومدم… قبلنا قدم زدن رو بیشتر دوست داشتم… اون موقع هام کسی نگرانم نمیشد… ولی یه فرق اساسی داشت… اون موقع ها با مامانم قدم میزدم…

آخه چرا من؟ (۲) مشغول قدم زدن بودم که یه ماشین کنارم وایساد. اَه دیگه حوصله این یه قلم رو ندارم. کم می کشیم از دست اینا… ولی نه بوقی درکار بود و نه صدایی… یه نگاهی به راننده کردم و اون پسره دیشبی رو دیدم. حتی اسمش هم بهم نگفت. شایدم گفت و من یادم نمیاد… ولی دیشب بعد ازون اتفاق واقعا تو خونه اش امنیت داشتم… مهم نبود که اون یه غریبه بود… تو اون لحظات بهم حس امنیت میداد… همون چیزی که الان هم لازمش دارم. رفتم سمت ماشینش و اونم شیشه رو داد پایین. – به به رها خانـــــــوم اونم منو یادش بود… – سلام – علیک سلام یه حسی بهم میگفت که بازم باید اون امنیت و آرامش رو تجربه کنم… – میتونم سوار شم؟ – بله بفرمایین وارد ماشینش که شدم، گرم بودن و صمیمیت رو خیلی خوب میشد حس کرد… چرا میخواست به من کمک کنه؟ بهش نمیومد اهل رضای خدا و این حرفا باشه… ولی هرچی که بود من بهش نیاز داشتم… – امشب من شام رو قرار بود بیرون بخورم اگه میخواین با هم بریم … چی؟ به این زودی خودشو باخت؟ یعنی اونم یکیه مثه بقیه؟ شایدم من دارم اشتباه میکنم… در هر صورت چاره ای جز قبول کردن ندارم… تو مسیر داشتم به دیشب فکر میکردم… نه به اون اتفاق لعنتی… به این که اگه این پسره پیداش نشده بود، الآن دیگه رهایی در کار نبود. بدون اینکه منو بشناسه منو برد خونه اش. حتی بهم دست هم نزد. اون شب با تک تک کلماتش میخواست بهم بفهمونه که کاری باهام نداره. احتمالا ترس به راحتی از چهره ام پیدا بود. بدون هیچ حرف دیگه ای رسیدیم. چند لحظه بعد ازین که بشینیم دیدم داره با گارسون سلام و احوال پرسی میکنه و همونجا هم یادم افتاد اسمش رو بهم گفته… ارسلان… معلوم بود خیلی وقته همو میشناسن… پس فقط با من خوب نبود. مارو به هم معرفی کرد و دوستش جوری خوشحال بود انگار بار اولشه که ارسلان رو با یه دختر میبینه… – ببخشید دیگه. ما وسعمون در همین حده – خواهش میکنم یکم گذشت… – منتظرم بودی یا اتفاقی همدیگه رو دیدیم؟ مثه اینکه دیگه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره… خب حقم داره… باید یه چیزایی رو بدونه بالاخره… – اومده بودیم ماشین رو ببریم… علی آقا رفت و من موندم یه قدمی بزنم… – چیز دیگه نمیخوای بگی؟ تو رو خدا نپرس… – فکر کردم نمیخوای بدونی – نمیخواستم بدونم. چون چیزی که دیشب برام بودی با الآنت خیلی فرق میکنه. البته اجباری نیست. هر طور راحتی… آره همین طوری راحتم… تو فقط همین پسر خوب بمون و از درون رها چیزی نپرس… نمیخوام تو رو هم داغون کنم… خداروشکر دوستش به دادمون رسید و من خودم رو با غذا مشغول کردم که از جواب دادن فرار کنم… اصلا میلی به خوردن نداشتم ولی گرسنگی داشت بهم فشار میاورد و مجبور شدم یه ذره بخورم… ارسلان جوری با اشتها میخورد که اگه منم اون صحنه دیشب جلو چشمم نمیومد پا به پاش میخوردم. موقع غذا خوردن هم سرش پایین بود. دیگه حرفی رو وسط نکشید و سر حرفش موند و منو راحت گذاشت… بعد از غذا رفتیم سمت ماشین… – خب بریم خونه من؟ یا برسونمتون خونه خودتون؟ چی باید جواب بدم؟ با جواب دادن من چی میخواد فکر کنه درباره ام؟ – پس اگه میخواین یه تماس بگیرین که خونه نگرانتون نشن… انگار ذهنم رو میخوند… – کسی نگران من نمیشه خیالتون راحت… در خونه رو باز کرد و رفتیم داخل. باورم نمیشه که خونه یه آدم غریبه بیشتر از خونه خودم بهم حس امنیت میداد. چند دقیقه بعد صدای در اومد و ارسلان رفت درو باز کرد. یه پسره: رام میدی تو یا میخوای مثه بچه ها قهر کنی؟ ارسلان رو کنار زد و وارد خونه شد و منو دید… خشکش زد… مات و مبهوت داشت منو نگاه میکرد. پسره: به به خوشم باشه آقا ارسلان. میگفتی با گل و شیرینی تشریف میاوردیم… معرفی نمیکنی؟ ارسلان: فرشاد از دوستای صمیمیم… ایشونم رها … (یکم مکث کرد) … همین، رها… فرشاد: رها خانوم… یه اسم زیبا برای یه خانوم زیبا رها: سلام خوشبختم گندش بزنن… معلومه ازون دختربازای تیره… این دو نفر چجوری دوست صمیمی هستن من نمیدونم… منو فرشاد نشستیم و ارسلان رفت تو آشپزخونه چایی بیاره… فرشاد: خب رها خانوم… این ارسلان خان عتیقه ما چجوری شما را کشف کرده؟ رها: راستش… (یه نگاه به ارسلان کردم ولی انگار براش مهم نبود که من قراره چی بگم و کار خودش رو میکرد)… اتفاقی شد… فرشاد: من نمیدونم خدا چرا ازین اتفاقا نصیب ما نمیکنه کم کم ارسلان هم اومد… فرشاد مجلس رو دستش گرفته بود و حسابی غرق حرف زدن بود. مدام از خاطراتش با ارسلان میگفت… واقعا تو صحبت کردن عالی بود. راحت میتونست یه دختر رو با حرفاش نرم کنه. انقد قشنگ خاطره تعریف میکرد که من دیگه داشتم با لبخند به حرفاش گوش میدادم. اینکه دوست داشتم بیشتر از ارسلان بدونم هم بی تاثیر نبود. ارسلان ساکت بود و فقط گوش میکرد. البته ناراحت نبود و هرازگاهی یه پوزخندی، لبخندی چیزی از خودش نشون میداد… فرشاد: نگاه نکن الان انقدر باشخصیت جلوت نشسته ها… دوران مدرسه چنان میشاشید تو کلاس که کلا اون روز رو تعطیل میکردن… از خنده داشتم منفجر میشدم… قیافه ارسلان دیدنی شده بود. اصلا انتظار نداشت که دیگه فرشاد این رو هم رو کنه. ارسلان: ای تو اون روحت فرشاد… ببینم میتونی این یه ذره آبرویی که داریم و ببری یا نه فرشاد: به اونجاش هم میرسیم حالا… اصن یادم رفت واسه چی اومده بودم بابا. (به ساعتش نگاه کرد) اوه اوه مهمونی هم از کفمون رفت. من برم به آخراش برسم که از قافله عشق عقب نمونم برادر… بلند شد و یه خداحافظی گرم با ارسلان کرد و یه گرم ترش رو هم با من و رفت… ارسلان تا جلوی در بدرقه اش کرد و برگشت پیش من… – خدا نصیب گرگ بیابون نکنه… سرم رو به نشونه تایید پایین بالا کردم… – دیگه حنام پیشت رنگ نداره نه؟ سرم رو به نشونه عدم تایید بالا پایین کردم… – حالا نمیخوای باهام حرف بزنی اوکیه ها؟ من میترسم گردنت رگ به رگ شه یه وقت… ناخودآگاه لبخند غلیظی اومد رو لبام که اون شب رو کرد از بهترین شبام… ای زهرماااااااار… عین قورباغه هی قور قور داره میکنه… این اولین باری بود که دوست داشتم خونمون بودم. میپریدم تو آشپزخانه و ازون اول میخوردم همه چی رو تا اون ته… ولی انگاری دیگه نمیشه این شکم رو آروم نگه دارم… باید از خجالتش دربیام… درو آروم باز کردم و یکم اینور اونور رو سرک کشیدم ببینم بیدار شده یا نه. خب خداروشکر خوابه… هرچند بیدار بود که راحت تر بودم. چه اخمی هم کرده. انگار نه انگار که همون پسر مغروریه که همیشه لبخند میزنه… خب بریم سراغ یخچال ببینیم چی داره حالا… در یخچال رو باز کردم. اوهو… نه خوشم اومد. چه به خودش میرسه. همون اول یه موز برداشتم و ایکی ثانیه دادمش پایین. آخیـــــــــــش. داشتم میمردما. خب بریم سراغ بعدی. مربا؟ نه نه حالش نیست… خامه؟ اونم که بدون مربا نمیچسبه… پنیر! ای قربونت برم پسر پنیر خوبه… در یخچال رو بستم و دنبال نون گشتم و بالاخره پیداش کردم. با اون نونه گردو هم پیدا کردم. وای خدا مگه میشه بهتر ازین؟ فک کنم خوابی چیزیم بابا. خونه یه پسر مجرد این همه چیز پیدا بشه بعد انقدر تمیز و ………….. راستیا… خونه برق میزنه اصن. یاد اتاق خودم افتادم که چنان بهم میریختمش که دیگه تمیز کردنش از عرضه من خارج بود و همیشه یه خدمتکار میومد تمیزش میکرد اونم هر روز. بی خیال حالا شکمو دریاب. یه لقمه گرفتم و شروع کردم به خوردن. انقدر لذت داشت که چشام رو بسته بودم. انگار خاویار داشتم میخوردم حالا… یه لقمه دیگه هم گرفتم و آماده نگه داشتم که وقت نگذره… – صبح بخیر – عه صبح بخیر… چیزه من گشنه ام شده بود دیگه… – معلومه هیچی دیگه آبِروت رفت… عه عه لپام هم که باد کرده بود عین دمپایی خرگوشی شده بودم فک کنم… رفت دستشویی و بعد از چند دقیقه دوباره جلوم ظاهر شد… اون لبخنده رو هم از وقتی پاشده بود داشت… – حداقل یه چایی میذاشتی… چااااااایی؟ مــــــــــــن؟ دلت خوشه ها پسر جون… – ترسیدم ناراحت شی خب… – آخی… چه خجالتی هستی شما… بعله دیگه بایدم تیکه بندازه… هنوز صابخونه پانشده پاتک زدی به آشپزخونه… راستی این کار و زندگی نداره هر وقت دلش میخواد پامیشه؟ – میشه بپرسم کارت چیه؟ – برنامه نویسی – با لیسانس؟ – آره منم خیلی دوست داشتم برم کامپیوترا… – سخته رشته کامپیوتر؟ – نمیدونم – نمیدونی؟ – نه من لیسانس مکانیکم جل الخالق این دیگه چه جورشه… میگفتن هیچکس جای خودش نیستا ولی تا حالا از نزدیک ندیده بودم… – نگاه داره؟ اگه میخواستم با مدرکم برم سرکار که الآن باید سرکار میبودم تا شب و آخر ماهم از یه دست حقوقم رو بگیرم و ازون دست بدم به صابخونه… – متاسفم – واسه من؟ – نمیدونم… خب شاید – نه بابا من خورده برده ای ازین مملکت ندارم… تو دانشگاه هم راستش دانشجوی درست و حسابی ای نبودم… اصن ازون اول هم من اهل کتاب نبودم… ولی مادر آدم بگه بخون باید بخونی دیگه… مادر؟ مادر منم همیشه میگفت بخون و من همیشه در میرفتم… کاش الآن بودی روزی یه کتاب برات میخوندم… – خب حالا بی خیال… مهم الآنه که خداروشکر همه چی رواله رواله؟ چی رِو…… – ها؟ آره آره… خوب نیست اصن – خب من باید برم شرکت… تو برنامه ات چیه؟ ای بابا تازه حرفامون داشت گل مینداختا… باز باید برم تو اون خونه سرد و بی روح خودمون یعنی؟ – پس من میرم خونه – باشه… حاضر شو خودم میرسونمت… – باشه آماده شدیم و باهم رفتیم… تو راه هی میخواستم سر صحبت رو باز کنم ولی چیزی به ذهنم نمیومد و از طرفی میترسیدم بد جلوه کنه واسه همین چیزی نمیگفتم… دیگه تقریبا داشتیم میرسیدیم… انگار خاک مرده ریخته بودی سمت خونه مارو… اون طرف اونقدر شلوغ و همه برو و بیا… اینور… یه دفعه یه ماشین پیچید جلومون… این صحنه رو یه بار دیده بودم و وقتی که وایساد فهمیدم که دوباره میخواد تکرار بشه… زبونم بند اومد بود. بازم اون دوتا گوریل آشغال. اومدن سمت و ما یکیشون ارسلان رو از ماشین پیاده کرد. من از ترس داشتم میلرزیدم و مدام صحنه های اون شب تو ذهنم تکرار میشد. ارسلان با یه ضربه افتاد کف خیابون و من اشکام جاری شدن و شروع کردم به جیغ زدن که اون یکی اومد و دوباره یه چاقو گرفت زیر گلوم. یه ماشین پشتمون بود ولی اونام ترسیده بودن و تکون نمیخوردن و حتی یه بوغ هم نمیزدن. ارسلان رو بلند کردن و بردنش سمت ماشین خودشون… یه لحظه صورت نگران و ناامیدش رو دیدم… اونی که چاقو درآورده بود در سمت من رو محکم بست و رفت جای ارسلان نشست و گازشو گرفت… تو مسیر اختیار اشکامو نداشتم… اختیار افکارمو نداشتم… حتی اختیار خودمم نداشتم… وقتی یاد اون صحنه افتادم که اون کثافت چیکا………………………………………. – اَه اَه اَه این چه غلطی بود کردی. به گوه کشیدی ماشین رو که. خدا کنه امروز بدنت دست من که یکم ادبت کنم توله… شروع کرد به خندیدن و با اون چشمای کثیفش داشت به من نگاه میکرد. خدایا این کابوس لعنتی چرا تموم نمیشه آخه… رسیدیم به یه باغ… یکم اینور اونور رو نگاه کردم… احتمالا همون قبرستونی بود که اون شب پارتی گرفته بود. اون موقع شب بود و منم خیلی به اطراف دقت نکرده بودم ولی به نظرم خودش بود… اون گوریله منو برد به یه اتاقی… آخه تاوان چی رو داشتم پس میدادم؟ چیز دیگه ای هم بود که از دست بدم؟ منو نشوند رو صندلی و منتظر شدیم تا اونا بیان… یکم بعد از راه رسیدن و وارد اتاق شدن… ارسلان و مثه یه اسیر آوردن تو. نمیتونستم تو چشاش نگاه کنم و سرمو انداختم پایین… فرهاد: خب خب… میرسیم به اصل قضیه با شنیدن صداش اعصابم بهم ریخت… تک تک کلماتش عین پتک تو سرم میخورد… اونی که ارسلان رو گرفته بود، ارسلان رو کشوند سمت منو، جلوی من نشوندش. فرهاد: راستش من آدم کینه ای نیستم. فقط حسابام رو باید کامل تسویه کنم. بدهی هام هم باید کامل تسویه شن. اون شب من فک کردم رها خانوم کل بدهیش رو داده ولی چند ساعت بعد از اون حرکتت یه فیلم رسید به دستم از کاری که کردی. یکی داشته از طبقه بالا لایو میگرفته و من و تو هم شدیم سوژه های لایوش. البته تو رو که کسی نمیشناسه. تا فردا ظهرش کل کلیپارو از رو اینترنت برداشتم با این حال خیلیا دارن پشت سرم به ریشم میخندم. خلاصه بدهیات قد کشید و اون کشیده رو یه ساکشن خشک و خالی پاک نمیکنه… کاش اونقدر قوی بودم که اونروز جوری میزدمت که الآن نتونی انقدر راحت حرف بزنی کثافت… فرهاد: حالام که قراره بیشتر خوش بگذره آخه یه مهمون جدید هم داریم. ارسلان: الآن چیکار داری میکنی مثلا؟ چیرو میخوای ثابت کنی؟ واسه یه کشیده این همه شلوغش کردی؟ فرهاد: تو جدی جدی نمیدونی من کیم نه؟ من کسی نیستم که هر جنده ای از راه رسید یه دونه بخوابونه تو گوشم. زبونم بند اومده بود… دستای مشت کرده ارسلان رو میدیدم… یعنی این دفعه چیکار میخواست کنه؟ ارسلان: خب تهش که چی؟ کاریه که شده… بعد از اون کشیده که یه کاری با این دختر کردی که ترجیح داده بود تو سرما بمیره… دردت چیه تو آخه لعنتی؟ کاش اون شب میذاشتی… فرهاد: کسی که خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه… یکی از حیووناش داشت میومد سمت من…ارسلان بلند شد که یه کاری کنه ولی اون یکی زد زیر پاهاش و نشست روش که نتونه تکون بخوره… هِه… کاش فیلم بود و ارسلان میتونست یه حرکتی بزنه… حالا صورتش رو میدیدم… رگ های گردنش بیرون زده بود… چشاش قرمز شده بود و سخت نفس میکشید… ارسلان: (داد کشید) حیوون به خاطر یه چَک داری اینکارو میکنی؟ بیا هر چقدر میخوای منو بزن؟ مشت بزن لگد بزن… فقط اینکارو با اون نکن… اشکام سرازیر شد… با این حرفاش داشتم داغون میشدم… کاری هم مونده که نکرده باشی پسر؟ فرهاد: آخی غیرتی شدی؟ پس ازین چیزا هم بلدی… میگفتن سرت بره حرفا و عقایدت نمیره… پس درست بود…(چند لحظه صدایی نیومد) خب این میتونه بازی رو قشنگ تر کنه… حسام بلندش کن… حسام: چشم آقا دستای ارسلان رو از پشتش گرفت و با یه حرکت بلندش کرد… فرهاد رفت سمت ارسلان… فرهاد: از حق نگذریم خوشگله… نه؟ آره خوشگله… حیفه که با این غول بیابونیای من بخوابه… پس چطوره که پارتنر امروزش رو عوض کنیم… نظرت چیه؟ چی؟ یعنی چی؟ این چی داشت میگفت؟ سرمو آروم چرخوندم سمت ارسلان… چیکار میخواست بکنه این حروم زاده؟ چطور میتونست انقدر کثیف باشه؟ ارسلان حتی درست و حسابی به من نگاهم نکرده بود… یه بار بهم دست نزد… حالا… حالا باید… ارسلان: چی به تو میرسه آخه؟ از خردشدن ما چی به تو میرسه؟ فرهاد: خب من عاشق بازیم ارسلان: اگه اینکارو نکنم… پلک نمیزدم و منتظر جوابش بودم… فرهاد خیلی راحت گفت: یکی دیگه میکنه… فقط اگه تو بکنی همه چی دست خودته… معلوم نیست اون چه بلایی سر رها جونت بیاره… دیگه جلوی خودم رو نمیتونستم بگیرم و فقط گریه میکردم… به حال خودم… به اینکه چقدر راحت داشت درباره من حرف میزد… به اینکه چرا گیر این حیوون افتادم؟ به اینکه ارسلان هم به خاطر من اونجا بود… ارسلان: خیله خب… فرهاد براش دست میزد و میخندید… ارسلان بین بد و بدتر، بد رو انتخاب کرده بود… بدی که خیلی وحشتناک بود… ارسلان رو هُل دادن سمت من… تکون نمیتونستم بخورم و جلوی اشکام رو هم نمیتونستم بگیرم… کنارم وایساده بود و هیچ کاری نمیکرد… یعنی واقعا میتونست با من اینکارو کنه؟ اونقدری نمیشناختمش که بتونم ذهنش رو بخونم… فرهاد: خشکت زد چرا پس؟ زنده ای؟ اگه کمک میخوای بگم حسام کمکت کنه ارسلان تو رو خدا یه کاری بکن… نذار دست اونا بیفتم… فرهاد: خب بذار یه راهنمایی بهت کنم… اول کاپشنشو دربیار… دست ارسلان یکم بهم نزدیک شد… لرزش دستش رو به وضوح میدیدم… بعد از مرگ مادرم تا حالا یه مرد رو اینجوری ندیده بودم… بازم بی حرکت وایساد و کاری نکرد… فرهاد اومد سمتمو منو بلند کرد… جیغ کشیدم… کار دیگه ای نمیتونستم بکنم… گریه میکردم… بغض میکردم… جیغ میزدم… دوتا حیووناش ارسلان رو محکم گرفته بودن و من از ترس، قلبم داشت تند تند میزد… فرهاد: ببین مهندس… صبر من حدی داره… یا درست و حسابی این جنده رو میکنی یا اینکه میدم این دوتا جوری بکننش که حالا حالاها به فکر دادن نیفته… ارسلان میخواست خودش رو آروم نشون بده ولی شدنی نبود… وحشی شده بود… فقط کافی بود اون دو تا نباشن… چندبار نفس عمیق کشید… انقدر عصبانی بود که صدای نفساش رو میشنیدم… ارسلان: بگو ولم کنن… اونا ارسلان رو ول کردن و فرهاد هم منو… بی اختیار دوییدم تو بغل ارسلان… اون لحظه امن ترین جای دنیا بود واسم… حالا دیگه راحت تر گریه میکردم… بغضم شکسته بود و صدام رها شده بود… چی میشد همونجا همه چی تموم میشد؟ ارسلان سرم و بوسید و گفت :« باید تمومش کنیم دختر » تنها کاری که میتونستم کنم بلندتر گریه کردن بود… دستامو گرفت و از دور کمرش باز کرد… دستامو ول کرد و رفت سراغ کاپشنم… کاپشنم رو درآورد و انداخت زمین… فرهاد: هندیش نکن مهندس… اینم یه جنده عین اونایی که میکنی… حیوونِ پست فطرت… ارسلان پلیوری که تنم بود رو به آرومی درآورد… ناخودآگاه دستام رفت رو سینه هام و سرم رو گذاشتم رو سینه ارسلان… یکمی مکث کرد و بعد شروع کرد به نوازش دستام… از لرزش دستاش معلوم بود که داره با خودش میجنگه… چقدر دستاش برام آرامش بخش بود… انگاری میخواست با نوازش کردنم منو از کابوس بیدار کنه… دستاش سرد بودن ولی حداقل دستای یه آدم بودن… رسیده بود به پشتم… هرچند بار اولم نبود ولی بدنم لرزش عجیبی داشت و نمیتونستم کنترلش کنم… هنوز اشکام جاری بود اما یکم آروم شده بودم… ارسلان لباس خودش رو هم درآورد و منو کشوند تو بغلش… حالا منم داشتم حسش میکردم… گرمای تنش سرمای دستاش رو جبران میکرد… دوست داشتم منم با دستام لمسش کنم ولی دستام توانش رو نداشتن… فرهاد: نه خوشم اومد… خوب بلدیا ارسلان جلوم رو زانو نشست و دستام رو گرفت… بهم نگاه کرد و دستام رو به پایین فشار آورد… اونم گریه کرده بود… ارسلان محکم تری رو تو ذهنم ساخته بودم… منم نشستم و وقتی به کاپشنم اشاره کرد فهمیدم که باید بخوابم روش… آروم دراز کشیدم… حس خیلی بدی بود… حس خفگی داشتم… فرهاد: خب ببینم بوسیدنت در چه حاله… یعنی میخواست لبامو ببوسه؟ چشام رو بستم… صورتش رو روبه روم حس کردم… با دستاش موهای روی صورتم رو کنار زد… اول پیشونیم رو بوسید… با بوسه اش موجی از هیجان رو بهم تزریق کرد… بعد گردنم رو بوسید… حس عجیبی بود… هر بار با بوسه اش ذهنمو درگیر خودش میکرد و نه چیز دیگه ای… به پیشونی و گردنم رضایت داد و بدنمو از بالا تا پایین غرق بوسه کرد… وقتی شکمم رو میبوسید احساس میکردم توی دلم داشت خالی میشد… بی اختیار شکمم رو سفت میکردم و داشتم لذت میبردم… دکمه های شلوارم رو باز کرد و اونو از پام درآورد… از صداها فهمیدم که شلوار خودش رو هم درآورده… پاهام رو از هم باز کرد و شروع به نوازش پاهام کرد… برزخ عجیبی بود… داشتم هنوز اشک میریختم ولی نمیتونستم لذت ناخواسته ای که بهم میداد رو انکار کنم… دوست داشتم به کاری که داشت میکرد ادامه بده… وقتی دستاش به رونم میرسید هرازگاهی کُسَم رو هم لمس میکرد… با اینکارش عطشم رو بیشتر میکرد… دیگه موقعش بود… داشت با دستش کُسَم رو لمس میکرد… اختیار بدنم دست خودم نبود… چندتا سکس قبلیم خیلی سریع شروع شده بودن و خیلی سریع هم تموم… هیچوقت این حسارو اونجوری تجربه نکرده بودم… فقط میخواستم که ادامه بده ولی اون دستش رو برداشت… فرهاد: زودباش مهندس… هنوز هیچ کاری نکردیا… چند لحظه بعد ارسلان شورتم رو درآورد… شهوت و اضطراب تمام وجودم رو پر کرده بود… دوباره صورتش رو جلوم حس کردم… کیرش رو آروم داشت به کُسَم میمالید… دیگه هیچی نمیفهمیدم… فقط میخواستم که اون کار لعنتی رو زودتر بکنه… کم کم داشتم کیرشو توم حس میکردم… اون آروم و باحوصله و من بی قرار و کم طاقت… یه لحظه یه حرکت سریع به جلو کرد و من بی اختیار دستاش رو محکم گرفتم… کیرشو کامل درآورد و یکم مکث کرد و دوباره اون کارو تکرار کرد… سرعتش رو بیشتر کرد و با چند تا تلمبه من ارضا شدم ولی ارسلان متوجه نشد و هنوز داشت به کارش ادامه میداد و یکم بعد اون هم ارضا شد ولی من آبی حس نکردم… فرهاد: بدک نبود… با اون شروعت بیشتر ازین ازت انتظار داشتم… ولی برای امروز عشق و حال بسه… منم کار و زندگی دارم بالاخره… چشام رو باز کردم… ارسلان کاپشن رو کشید روم و خواست شلوارم رو هم پام کنه که من نذاشتم و خودم پام کردم… اونم رفت سراغ لباسای خودش. جفتمون هنوز رو زمین بودیم… فرهاد: خب مهندس… رها خانوم… من دیگه زحمت رو کم میکنم و مزاحم نمیشم… ماشینت بیرونه، سوئیچ هم روشه… تو باشی دیگه پا رو دم شیر نذاری دختر… دیگه به حرفاش توجه نمیکردم…. حالا که ارضا شده بودم حس بدی داشتم… حس پشیمونی واسه کاری که مجبور به انجامش بودم… حس نفرت… از همه چی… از همه کس… فرهاد: راستی آقا پسر… خر نشی بیفتی دنبال انتقام و این چیزا… من همیشه اینجوری خوشرو نیستم… اون حیوون بعد اون حرفش رفت و من موندم و ارسلان و چرا و چرا و چرا…

و خدایی که در همین نزدیکی ست (۱) درود دوستان ، بنده ( هومن ، 26 ساله ) جوونی از دل یکی از شهرستان های دور افتاده ی این مرز و بوم هستم و تقریبا 80 درصد زندگیم مشغول کارگری و سگ دو زدن برای یه لقمه نون حلال بودم ، تنها زندگی میکنم ، مجرد هستم و به قول معروف دستی حساب میکنم . از اوضاع جنسیم یا به قول معروف سکس لایفم بخوام براتون بگم … حقیقتشو بخواید اصن خوب نیست ، خوب نیست که چه عرض کنم در وضعیت بحرانی به سر میبرم به طوری که هیجان انگیز ترین لحظه ی سکسی زندگیم سلام کردن با پیرزن همسایست وقتی تو راه کار میبینمش داره با 4.5 تا نون سنگک از نونوایی برمیگرده . بعضی وقتا با پورن خودمو ارضا میکنم اونم اگه از فرط خستگی کار و زندگی وسط پورن دیدن خوابم نبره یا اصن راست کنم ؛ خلاصه کنم براتون که زندگی اصن به کام نیست . یکی از همین روزای تکراری یهو گوشیم زنگ خورد منم مثه همیشه فک کردم پدر گرامیمه که باز پولش ته کشیده و کارش به ما افتاده ، دستکشای کارمو در آوردم دستگاه رو خاموش کردم گوشی رو برداشتم دیدم پسر عمومه با تعجب جواب دادم : سلام احسان چه عجب به فقیر فقرا زنگی زدی ، از این طرفا +سلام هومن چطوری ، عمو چطوره به خدا درگیر کارم اصن خودمم یادم نیست هممون درگیر کاریم ( با خنده ) ، یادی از ما کردی +میخوام برم تهران دوره آموزشی تعمیرات گوشی ، میگن اگه یاد بگیری پولش خوبه منم از گچکاری و کارگر بودن خسته شدم ، گفتم شاید توام بیای باهم بریم . یکم دیگه باهم صحبت کردیم و حرفاشو که گوش کردم بد نمیگفت ، منم مثه اون از کارگری و درجا زدن خسته شده بودم ، یه نگاه به دستام کردم که تو این مدت از بس چوب زخمشون کرده بود جای سالمی روشون دیده نمیشد ، چندبارم تا مرز قطع شدن انگشتام توسط اره دیسکی رفته بودم . عزممو جزم کردم که باهاش به تهران برم و به صاحب کارم گفتم که دیگه نمیتونم اونجا کار کنم ( قبلا هم خیلی تصمیم گرفته بودم که ول کنم اینکارو برم سراغ یه کار دیگه ولی فرصتی پیش نمیومد ) و تصفیه کردم . همون روز شبش ما بلیط اتوبوس گرفتیم و پیش به سوی تهران … تهران : تا از اتوبوس پیاده شدم سریعا متوجه تغییر نحوه پوشش مردم شدم چون آخرین باری که تهران اومده بودم 3.4 سال قبلش بود ، من و احسان کیفامونو برداشتیم به سمت مترو و باکمی راهنمایی گرفتن از مردم تونستیم به جایی برسیم که قرار بود آموزش ببینیم ؛ همون نزدیکی یه مسافرخونه گرفتیم و یکم استراحت کردیم بعدش رفتیم واسه دوره های آموزشی ثبت نام کردیم و گفتن 2 روز دیگه بیاید برای آموزش و برگزاری کلاس ها . احسان به یکی از رفقاش که گارگر بود و منزل کارگری داشت ( منزل کارگری : جایی برای استراحت و خوابیدن کارگرایی که از شهرستان برای کار به تهران میان و برای خودشون یه جای ارزون اجاره میکنن ) زنگ زد و گفت که رسیدیم و شب میایم اونجا . بعد یکم کس چرخ زدن و دید زدن اینور اونور شب شد ما هم رفتیم منزل کارگری اونجا اکثرا بنا و گچ کار بودن یکیشون بهمون پیشنهاد داد که این دو روز که بیکارید میتونید برید کارگری کنید و خرجی چند روزتونو در بیارید ، ما هم که بیکار بودیم قبول کردیم و رفتیم میدونی که کارگار وایمیسادن وایسادیم ، روز اول کارگریمون که مارو برای بار زدن کامیون بردن که تا خود شب نوشابه و برنج بار زدیم و پاره برگشتیم منزل اما روز دومی که دور میدون نشستیم یه زوج تقریبا پیر اومدن مارو برا اسباب کشی منزلشون بردن . اسباب کشی : وقتی رسیدیم محل فهمیدیم که کار سختی در پیش داریم چون 4 طبقه پله باید مثه خر بار میکشیدیم پایین. وارد خونه که شدیم یه دختر خانوم جوون داشت اسباب اساسیه رو مرتب میکرد و شکستنی هارو جدا میکرد که با احتیاط ببریم ، ما هم که حقیقتشو بخواید هردو خیلی خجالتی بودیم فقط پایینو نگاه میکردیم ( پایین هم که نگاه میکردیم دامن پاش بود و زیر دامن چیزی نپوشیده بود ) بعد از یکمی اینطرف اونطرف خونه رو نگاه کردن فهمیدیم که وسایل زیادی اونجا نیست و از قبل مثکه یه سری رو برده بودن ، خلاصه همین که داشتیم بار میزدیم فهمیدیم که مثکه وسایل مال دخترخانومِ ( دخترشون حدود 24 سال سن داشت ) زوجی بود که مارو آوردن، دخترشون طلاق گرفته بود و بعد مدتی داشتن وسایلی که متعلق به دخترشون بود رو جا به جا میکردن . Here comes trouble : تقریبا کارمون داشت تموم میشد که یه آقای 45 . 46 ساله وارد آپارتمان شد و داد و بیداد راه انداخت که غلط میکنی وسایل منو میبری و این حرفا … ما هم که شوکه شده بودیم گفتیم دخالت نکنیم و بریم ولی چون کسی بهمون پول نداده بود مجبور شدیم بمونیم . همینطور که پدر دختره و این آقا باهم درگیر بودن پدر دختره گفت به پلیس زنگ میزنم و آروم آروم در حالی که گوشی در گوشش بود به پایین پله ها رفت و آقا داماد هم با دختره درگیر شد و زد تو گوشش … همینکه زد تو گوش دختره خورد زمین و دامنش یکم رفتم بالا و پاهاش معلوم شد ، من درجا رومو برگردوندم ولی همون 2 ثانیه که پاهاشو دیدم 10 سال پیر شدم خیلی خیلی سفید و تپل بودن و نمیدونم چه کاری کرده بود ولی انگار با پدیده ای با اسم رویش مو غریبه بود … من مردرو گرفتمش و چسبوندمش به دیوار احسان هم دستاشو گرفت و سعی کردیم آرومش کنیم ولی هرچی از دهنش در میومد به دختره میگفت منم یکم عصبی شدم و چندتا چک بهش زدم گفتم خوب نیست جلو در و همسایه ( همه همسایه ها جمع شده بودن دم در ) همینکه بهش زدم یه کلمه حرف نزد و راشو کشید رفت . دختره هم که گریه میکرد تا این مردک رو دید که رفته آروم شد و پلیسا اومدن یکم گزارش و اینا نوشتن و رفتن . اوضاع که یکم آروم شد ویدا ( دختر خانوم قصه ی ما ) اومد تشکر کرد و گفت مابقی وسایلو ببرید همین که مابقی وسایل رو بردیم وارد خونه شدیم ویدا برامون یکم آب اورد و عذر خواهی کرد که چیزی دیگه ای برای پذیرایی ندارن . پدر ویدا هم که دستاشو از اعصاب خوردی رو سرش گذاشته بود و توی همون خاک و خل نشسته بود به خودش اومد و گفت با راننده ی خاور که دم در منتظر بود بریم که وسایل رو خالی کنیم و ایشون هم پول مارو بده . ویدا که خودش یه 206 داشت جلومون راه افتاد و ماهم با راننده خاور رفتیم که وسایل رو تخلیه کنیم . اسباب کشی 2 ( بازگشت اسباب کشی ) رسیدیم ویدا از 206 پیاده شد بود تکیه داده بود به عقب ماشین و داشت گوشیشو چک میکرد ، از حالت صورتش معلوم بود هم عصبیه هم ترسیده . خونه ای که قرار بود وسایل رو ببریم توش خیلی بزرگ و خفن بود ، معلوم بود پولدارن همینکه فهمیدم وضع مالیشون بد نیست همش پیش خودم فک میکردم دختری به این زیبایی و با این سن کم چرا باید زن این آقا بشه که حدود دو برابرش سن داره . خلاصه که تو همین فکرا بودم که یهو دیدم وسط حیاط ویدا گفت آقا ببخشید یه لحظه میاید داخل منم گفتم حتما چیزی شکستم و بدبخت شدم داخل که شدم منو برد یه جای خلوت نمیتونستم اون صحنه ای که افتاد و روناشو دیدم از ذهنم بیرون کنم با اینکه عذاب وجدان داشتم که چرا اصن همون 2 ثانیه هم نگاه کردم و کار بدی کردم تو همین فکرا بودم که گفت میشه شمارتونو بدید یه کاری میخوام برام انجام بدید هرچی هم بخواید بهتون میدم فقط خانوادم ندونن ، منم که خیالم راحت بود چیزی نشکستم شمارمو دادم بهش و هزارتا فکر و خیال کردم که کارش چیه … بعد اینکه کارمون تموم شد پولمونو از پدر ویدا گرفتیم و رفتیم همینطور که داشتم میرفتم ویدا بهم زل زده بود و منم خجالت میکشیدم و تو چشمام نگا نمیکردم . به احسان نگفتم که ویدا شمارمو گرفته کارم داره ، شب که میخواستم بخوابم همش فکرم این بود که کارش چی میتونه باشه میلیون ها فکر خوب و بد به ذهنم خطور کرد و آخرش تو همین فکرا خوابم برد و با اینکه انتظار میره شبا به هرچی فک میکنی معمولا خوابت به اون ربط داشته باشه ولی من تا خود صبح کابوس دیدم . ویدا : فرداش بیدار شدیم من و احسان کلاس آموزشی رو رفتیم و داشتیم کس چرخ میزدیم که گوشیم زنگ خورد و یه شماره ناشناس بود درجا فهمیدم ویداست چون فک نکنم تو عمرم کلا 10 نفر بهم زنگ زده باشن ، جوابشو ندادم گفتم بابامه پول میخواد که احسان نفهمه رفتم یکم دورتر خودم بهش زنگ زدم : – سکوت کردم که اون اول حرف بزنه + سلام من ویدام همون که دیروز باهم اسباب کشی کردیم – سلام خانوم خ خ خوب هستید ؟ نمیدونم چرا لکنت زبون گرفته بودم چون تو عمرم با هیچ دختری اصن حرف هم نزده بودم ، یهو تموم بدنم شل شد و دست و پام شروع کرد لرزیدن +مرسی بدموقع که مزاحم نشدم ؟ – نه این چه حرفیه مراحمید شما +میشه حضوری همدیگرو ببینیم اگه کاری ندارید ؟ – حضوری ؟ ک کارِتون … حضوری کجا ؟ +شما الان کجایی ؟ – من ( آقا ببخشید اینجا کدوم منطقست ؟ رودکی شمالی ؟ خیلی ممنون ) من رودکی ام + خیلی دوری میتونی مترو بگیری بیای فرهنگسرا ؟ -باشه میام اگه کاری سختی هست تا دوستمم بیارم +نه خودت تنها بیا رسیدی به شمارم زنگ بزن راهنمایی کنم منم تا شنیدم که تنها بیا کلا هزارتا فکر کسشعر از ذهنم عبور میکرد تموم فکر و ذکرم شده بود اینکه که از تو خوشش اومده و میخواد بهت بده و این حرفا بعدش خودمو قانع میکردم بابا تو کارگری این دختره چرا باید از تو خوشش اومده باشه مگه میشه این همه پسر پولدار و خوشتیپ اینجا هست کسی اصن تورو نگا نمیکنه … تو همین فکرا بودم که احسان زد رو شونم : + چقد میخواست ؟ -کی ؟ چی ؟ ( با دسپاچگی ) +مگه بابات زنگ نزد پول میخواست ؟ -آره آره 200 تومن +بابا 200 تومن که چیزی نیست براش بفرست گناه داره باباته هااا – یه کاریش میکنم احسانو به هزار بهونه دس به سر کردم رفتم تو مترو از چند نفر پرسیدم که راهنماییم کردن به سمت فرهنگسرا … وقتی رسیدم خیلی استرس داشتم ، بهش زنگ زدم رسیدم و اونم راهنماییم کرد و خلاصه با 206ش اومده بود منم سوار که شدم یه ادکلن خفنی زده بود که کلا با بوی ادکلن اصن مغزم ریست فکتوری شد ، سلام کردم و بهم دست داد منم با تعجب بهش دست دادم ناخوناش بلند بود و یه لاکی زده بود که رنگ شکلاتای قهوه ای سفیدی که از مشهد سوغاتی میارن بود . یکم احوالپرسی و بعدش من کامل خشکم زد نه یه کلمه حرف میزدم نه اصن روم میشد نگاش کنم اون فقط یه ریز داشت راجب شوهر سابقش میگفت منم نصف حرفاشو میشنیدم نصف دیگشو تو مغز خودم داشتم وضعیت رو تجزیه تحلیل میکردم . میگفت که تنها دلیل اینکه عاشقش شدم غرورش بود با اینکه 2 بار ازدواج ناموفق داشت ولی بهش پیشنهاد دادم و با اینکه پدر و مادرم ناراضی بودن ولی اخرش راضیشون کردم و … یهو منم سکوتمو شکستم گفتم چرا طلاق گرفتید ؟ گفت خیلی خانوم باز بود با اینکه من با تمام وجود عاشقش بودم و عشق اولم بود و اصن نمیتونستم به خیانت فک کنم ، اون همش خیانت میکرد و وقتی به روش میاوردم میگفت اخلاقت بچگونست . همینطوری که داشت حرف میزد گریش گرفت منم که خسته شده بودم از این همه صحبت هایی که به من ربطی نداشت گفتم خب الان مشکل چیه خانوم ؟ گفت خیلی وقته اذیتم میکنه ، من آرایشگاه کار میکنم مدام میاد اونجا داد و بیداد راه میندازه و تا آبروم رو نبره نمیره دیروز که تو زدیش راشو گرفت رفت خیلی تعجب کردم چون خیلی مغروره اصن کوتاه نمیاد ولی وقتی رفت خیلی احساس امنیت کردم تو چشماش نگاه کرده واسه اولین بار دیدم که ترسیده . منم گفتم من نمیخواستم بزنم و فقط میخواستم آروم که یهو دستشو گذاشت رو دستم منم جا خورده بودم گفت دستات خیلی مردونن و من خیلی واسه کسایی مثه تو که کارین ارزش قائلم … منم که خشکم زده بود زبونم آروم آروم باز شد گفتم نه دستای من که همش زخمه و پینه بسته پیش خودم گفتم خدایا شکرت بالاخره کارگری و سگ مرگی نتیجه داد و از جق زدن رسیدم به یکی از خوشگلترین و خوش اندام ترین دخترایی که تو عمرم دیدم . بعد گفت اسمت هومنه درسته ؟ گفتم آره گفت آقا هومن میخوام برام یه کاری کنی گفتم چکار ؟ گفت بری عماد ( شوهر سابقش ) رو ادب کنی که دیگه نیاد برا زندگیم مزاحمت ایجاد کنه … منم که تازه فهمیدم همه این اداهاش واسه این بوده که راضیم کنه برم اون کس کشو بزنم و 4.5 سالی آب خنک بخورم گفتم خانوم من دنبال دردسر نیستم ولی اون قبول نمیکرد و میگفت هرچقد بخوای بهت پول میدم … منم فقط واسه اینکه در برم گفتم فکر میکنم بهت زنگ میزنم و از ماشین پیاده شدم … دو سه روز گذشت گاهی پیام میداد یا زنگ میزد و درد و دل میکرد … فکر و ذکرم شده بود اینکه یعنی ممکنه من اینو بکنم ؟ تو سرم این بود که بهش بگم یه بار بهم بده قول میدم دیگه تا عمر داری نبینیش ولی بازم میگفتم خیال بافی نکن هومن … تو همین فکرا بودم که خودش زنگ زد گفت بیا ببینمت کار واجب دارم … ببخشید واسه دوستانی که انتظار اتفاقات سکسی زیاد داشتن و نامید شدن چون عین حقیقتو گفتم ولی قسمت بعدی قسمتیه که اتفاقای خیلی خیلی خفنی رخ میده …

و خدایی که در همین نزدیکی ست (۲ و پایانی) +هومن؟(با گریه ) -چی شده ویدا ؟ چرا گریه میکنی ؟ +باید ببینمت کار واجب دارم ( صداش میلیرزید معلوم بود خیلی ترسیده ) -خب چی شده ؟ بگو نگران شدم … +اَه چقد سوال میپرسی میگم کار واجب دارم ! -باشه بگو کجایی با مترو میام ! با مترو خودمو رسوندم و بعد 10 دقیقه منتظر بودن اومد دنبالم ، سوار ماشین که شدم بوی ادکلن تلخ مردونه انقد تند بود که بوی ادکلن همیشگی خودش توش گم شده بود … رومو برگردوندم سمتش دیدم صورتش قرمزه و از بس گریه کرده آرایش صورتش به هم ریخته ! تا رومو برگردوندم ویدا گفت : +خوبی ؟ ( با صدای گرفته ) -چرا صورتت قرمزه ؟ نمیخوای بگی چی شده ؟ +با عماد دعوام شد ( دوباره بغض کرد ) -روت دست بلند کرد ؟ +درگیر شدیم دیگه … بعضش ترکید و دوباره شروع کرد گریه کردن ، همینطور که گریه میکرد اشکاش با ریمل مخلوط میشد و رنگ سیاه میگرفت ، پیش خودم گفتم اِی بابا باز شروع شد ( چون قبلش وقتی زنگ میزد همش گریه میکرد و از به اصطلاح ” سختی ” های زندگی میگفت ) شروع کرد فحش دادن به عماد و با دستای ظریف و زنونش به فرمون ماشین میکوبید ، منم دستاشو گرفتم گفتم آروم باش ویدا به جای داد و بیداد بگو چی شده ! همین که دستاشو گرفتم یهو ساکتِ ساکت شد ، هیچ چیزی نگفت فقط نگام کرد ، بعد چند ثانیه چشم تو چشم شدن دستاشو ول کردم یهو گفت : هومن اصن حالم خوب نیست حالت تهوع دارم . رفتم واسش آب معدنی گرفتم و یکم دلداریش دادم اونم آروم شد و گفت : هومن توروخدا به حساب این عماد برس دیگه شورشو درآورده ، منم الکی گفتم باشه کاری میکنم دیگه اسمتم بیاد فرار کنه ، خیلی خوشحال شد و گفت : اگه تو نبودی نمیدونم چیکار میکردم خیلی داغون بودم وقتی بهت زنگ زدم ولی الان خیلی بهترم ، منم ناخوداگاه نگاهم سمت سینه هاش میرفت همش اونم که متوجه شده بود با یه لبخندی گفت : حواست خیلی پرته ها دوستم ، منم دستپاچه شدم گفتم : ها ؟ نه خیلی خوشحالم که بهتری ویدا ، با همون لبخندش گفت : امروز خیلی مزاحمت شدم از کار و زندگی هم افتادی ، گفتم : نه بابا اتفاقا امروز بیکار بودم . خلاصه یکم دیگه حرف زدیم و بهم گفت که پدر مادرش خونه نیستن فردا اگه تونستم برم یکم صحبت کنیم منم که خیلی خوشحال بودم که همچین موقعیتی داره پیش میاد با یه حالتی که تابلو نشه خیلی مشتاقم گفتم باشه خبرت میکنم … بعدش خداحافظی کردیم و منو رسوند دم ایسگاه مترو رفتم منزل و تموم فکر و ذکرم فردا بود . فرداش که شد بعد اینکه زنگ زد رفتم دم خونشون در رو باز کرد برام به محض اینکه چشمم بهش خورد خشکم زد ! هیچوقت به این خوبی اندامشو ندیده بودم ، یه تیشرت طوسی تنش بود که به بدنش چسبیده بود ، سینه هاش گرد و خیلی خوش فرم بود . یه شلوار مشکی چسبیده هم پاش بود که روناش قشنگ آدمو دیوونه میکرد … سلام کردیم بهم دست داد بازم از نگاهم به سینه هاش یکم خندش گرفته بود ولی خودشو کنترل میکرد ،نشستم روی مبل برام یکم چای و کیک اورد خودشم نشست و یکم حرف زدیم ، باز در مورد ” سختی ” های زندگیش حرف میزد که اصن متوجه نمیشدم یه آدم چطور میتونه این اتفاقات عادی رو سختی حساب کنه … اون همینطوری داشت یه ریز کسشعر میگفت منم فقط نگاهم به چهره زیباش بود بدون اینکه حتی یه کلمه از حرفاشو بشنوم که یهو پا شد اومد نشست کنارم و گوشیشو در آورد عکس دست یه خانومه رو نشونم دادم ( آرایشگاه کار میکرد فک کنم تو کار کاشت ناخن و لاک و این حرفا بود من که سر در نمیارم از این مسائل ) گفت: مثلا اینو ببین چقد قشنگ کار کردم از فرداش همه دوستاش اومدن پیشم مشتریم شدن … منم یه نگاه به دست خودش کردم با صدایی آروم گفتم : ناخونای خودتم خودت اینطوری کردی ؟ بعد دستشو آورد بالا با اشتیاق گفت : آره ( یه آره ی کشیده ) قشنگن ؟ منم گفتم : قشنگن اما دستات خیلی قشنگ ترشون کرده … همینو که گفتم دستامو گرفت یکم فشار داد بعد یه بوسه گذاشت رو گونم ، منم حقیقتشو بخواید بار اولم بود یکم خجالت کشیدم نمیدونستم چی بگم که یهو خندید گفت جای رژم موند یادم باشه رفتی پاکش کنم ، منم خندیدم تا اومدم حرف بزنم یهو لبامو بوسید منم ناخوداگاه شروع کردم خوردن لباش تا به خودم اومدم دیدم راست کردم … با همون پوزیشنی که رو مبل نشسته بودم ویدا اومد نشست روم و باز شروع کردم لبامو خوردن منم کیرمو که تو عمرم اینطوری راست نشده بود رو بهش میمالیدم اونم قشنگ کسشو میمالید روش از رو شلوار … دستمو گذاشتم رو سینه هاش از رو تیشرتش سینه هاشو میمالیدم سینه هاش تو دستام جا نمیشد آروم لبامو ول کردم لبشو آورد نزدیک گوشم شروع کرد به مکیدن لاله گوشم و در گوشم با یه صدای خیلی سکسی و حشری میگفت ” بیشتر فشار بده ” منم دستمو بردم زیر تیشرتش از رو سوتین یکم فشار دادم که از روم بلند شدم و تیشرت سوتینشو در آورد … سینه هاش خیلی قشنگ بود نوکشون صورتی بود و زده بود بیرون انگار داد میزدن که میکمون بزن خودش سریع آورد سینه هاشو گذاشت رو صورتم منم با ولع خیلی زیاد داشتم میخوردمشون و با زبونم با نوکش باز میکردم که خیلی خوشش میومد یهو دستمو گرفتم از رو شلوار گذاشت رو کسش دست خودشم رو کیرم بود … واقعا کسش مثه آتیش داغ در عین حال خیس ! حتی از روی شلوار هم خیسی کسش حس میشد دیگه تحمل نداشت با عجله کمربندمو باز کرد کیرمو در آورد و اصن باورش نمیشد میگفت خیلی بزرگه ! همین که داشت با دستاش با کیرم بازی میکردم تو این فکر بودم که الانه آبم بیاد آبروم بره … دستاشو پس زدم و بغلش کردم انداختم رو مبل ، چشماش خماره خمار بود شلوارشو کشیدم پایین یه شرت صورتی پاش بود که خیلی خیس شده بود یه بوی عجیب و حشری کننده داشت منم چندتا بوس از رو شرت زدم رو کسش که با ناخوناش پشتمو چنگ زد همینکه بوس میکردم کسشو اب کسش به لبام میچسبید و مثه پنیر پیتزا کش میومد شرتشو در آوردم یه کس گوشتالو داشت که خیس خیس بود ، داشتم کسشو نگاه میکردم که یهو با دست سرمو چسبوند به کسش منم شروع کردم خوردن مثه قحطی زده ها افتاده بودم به جون کسش داشتم میخوردم از بالا تا پایینشو لیس میزدم آب کسشو از رو سوراخ کونش لیس میزدم تا قسمت بالایی اونم محمکم موهامو چنگ میزد و سرمو میچسبوند به کسش با دستامم نوک سینه هاشو گرفته بودم و فشار میدادم اونم محکم پشتمو چنگ میزد با اینکه حس میکردم داره زخم میکنه پشتمو ولی انقد شهوتم بالا بود که حتی درد ناخوناشم برام لذت بخش بود … سرمو از کسش برداشتم کل صورتم با آب کسش خیس شده بود گفت هومن فقط بکن … بکن که دیگه طاقت ندارم کیر کلفتتو میخوام . همونطور که نشسته بود کیرمو بردم گذاشتم رو صورتش جوری که تخمام افتاده بود رو دهنش اونم یه گاز از تخمام گرفت که دردم اومد یکم اومدم پایین تر کیرمو کردم دهنش وبردم سمت گوشه لپش و چندبار آوردم بیرون و کردم تو دهنش که بازم یه گاز از کیرم گرفت و یه نیش خند زد منم سریع کیرم بردم دم کسش و میمالوندم به کسش ولی توش نمیکردم … اونم دیوونه شده بود میگفت بکن تو منم میگفتم التماس کن تا بکنم تو با صدای خیلی خسته و حشری میگفت هومن توروخدا منو بگا ، منو جرم بده کس تنگمو جر بده … منم یهو همشو جا کردم تو کسش که از درد و لذت به خودش پیچید و پاهاشو حلقه زده دور کمرم و همش میگفت تند تر بزن تند تر بزن منم حدود 2 دقیقه محکم کیرمو تا مرز در آوردن از کسش میاوردم بعد محکم تا آخر میکردم تو کس خیس و تنگش … کسش انقد تنگ بود که حس میکردم کیرم داره خفه میشه تو کسش ، قشنگ کیرمو میبلعید کسش ، یهو صداش بلند تر شد و با صدای نازک و حشری زنونش گفت هوومننن … بعد محکم بقلم کرد کیرم همونطور تا ته تو کسش موند یکم به خودش پیچید و ارضا شد ، پیش خودم گفتم من میترسیدم زود آبم بیاد اینکه زودتره من ارضا شد … بعد چند ثانیه کیرمو از کسش در آوردم یه نگاه کردم دیدم مبل زیرمونم خیس شده یکم دیگه کیرمو در کسش مالیدم که یهو چشمم به سوراخ کونش که با آب کسش خیس شده بود افتاد که همش داشت تکون تکون میخورد انگار با آدم حرف میزد من یکم آوردم پایین کیرمو گذاشتم در سوراخش که خیلیم تنگ بود ولی از بس آب کسش سوراخ کونشو خیس کرده بود لیز لیز بود که با یه فشار خیلی کم کیرمو کردم تو کونش یه آخ گفت و با دستش محکم بازوهامو گرفت منم آروم آروم میکردم دیدم خودشم خوشش میاد و همون نیشخند رو صورتش بود … کونش از بس تنگ بود نمیتونستم تا ته جا کنم ولی هرطوری شده تا ته جا کردم که بازم با صدای کاملا حشریش گفت کونمو بگا هومن ، همینو که گفت شروع کردم با سرعت گاییدن کونش تا ته میکردم تو کونش کیرمو جوری که تخمام با سرعت به کون میخورد و صداش میپیچید تو خونه همینطوری که داشتم کونشو جر میدادم آبم اومد همون تو ریختم ولی هیچی نگفتم ، گذاشتم یکم از حساسیت کیرم کم شد دوباره شروع کردم با سرعت گاییدن کونش اونم دیوونه شده بود داشت با کسش باز میکرد که یهو یه آه بلند کشید یه آب با فشار از کسش خارج شد حالت جیش بود که روی شکمم پاشید منم همینطوری داشتم تو کونش تلمبه میزدم اونم بازوهامو چنگ میزد و خیلی حال میکرد بعد 5.6 دقیقه دوباره ارضا شدم ولی ایندفعه آوردم بیرون آبمو ریختم رو صورتش که یکم اولش چشمامو بست و انگار ناراضی بود اما بعدش با زبون قطره هایی که دور دهنش ریخته بود رو میخورد … همونطوری بیحال رو مبل افتاده بود گفت کثیف شدی بریم حموم ؟ گفتم باشه … باهم رفتیم حموم بیرون که اومدم لباسامو پوشیدم و خودش تا دم ایسگاه مترو منو رسوند و کل راهو هردو ساکت بودیم … بعد اون قضیه من دوره های اموزشی تعمیرات رو گذروندم برگشتم شهرستان هنوزم باهم در ارتباطیم ولی در حد یه چند تا عکس سکسی تو تلگرام و این حرفا اخیرا هم خیلی رابطمون کم شده فک کنم میخواد باز شوهر کنه … دوستان جز اسم اشخاص داستان واقعی بود .

آخه چرا من؟ (۳ و پایانی) اون موقعا وقتی خواب بد میدیدم، میدوییدم تو اتاق مامان اینا… خودم و مینداختم تو بغل مامانم و تا جایی که میتونستم پاهامو جمع میکردم… کافی بود چند لحظه موهام رو نوازش کنه… معجزه میکرد… همه چی از یادم میرفت… بدجوری هوس دستاشو کردم… حالا چی… دراز کشیدم، خسته از همه چی و تنها چیزی که به موهام میخوره زمین سرده… ارسلان اومد و جلوم وایساد… چجوری دیگه میتونم تو چشاش نگاه کنم؟ چقدر راحت رابطه ای که احتمال داشت شروع شه تموم شد… مقصر ما نبودیم… ولی بعضی وقتا اصن مهم نیست کی مقصره و چیزی که قراره پیش بیاد، پیش میاد… – باید بریم… اونا ممکنه دوباره برگردن اونا؟ نه… دیگه نمیتونم تو ریخت کثیفش نگاه کنم و هر بازی ای که خواست باهام بکنه… – رها… حداقل با ارسلان میتونم ازینجا برم… – میشه منو ازینجا ببری؟ یجوری انگار خیالش راحت شد و بازی کردن با دستاش و این پا و اون پا کردن رو گذاشت کنار. نشستم سر جام… ارسلان خم شد یه لحظه… فک کنم میخواست پلیورم رو برداره ولی یه دفعه نظرش عوض شد و با سرعت رفت سمت در… – لباسات رو برداشتی بیا من منتظرم… رفتم سمت لباسام… پلیورم… لباس زیرم… فک کنم این رو دیده بود که اینجوری کرد یهو… کسی که باهام سکس داشته حالا از لباس زیرم وحشت داره… خنده داره… نمیشد قبل ازون پارتی مسخره همدیگرو ببینیم؟ رفتم سمت در… به ارسلان داشتم نزدیک میشدم که یه لحظه بهم نگاه کرد… – من میرم ماشین رو روشن کنم رفتارش عجیب بود… انگار داشت ازم فرار میکرد… اگه یکی از سگاش با من اینکارو کرده بود حداقل یکی رو داشتم که بغلم کنه و بهم دلداری بده ولی الآن حتی اونم چشم دیدنم رو نداره… رفتم سمت ماشین… از شیشه داخل ماشین رو نگاه کردم و چشمم افتاد به گندی که زده بودم… دوباره حالت تهوع بهم دست داد و سریع از ماشین دور شدم… معده ام خالی بود و اتفاق خاصی نیفتاد ولی شکمم بدجوری درد گرفته بود… یکم که حالم بهتر شد رفتم سمت ماشین و نشستم عقب… به سرعت از اون خونه نفرین شده دور شدیم… ارسلان نه حرفی میزد… نه نگاهی بهم میکرد… یه لحظه اخم از صورتش محو نمیشد… یاد سکسمون افتادم… اگه کسی مجبورم نمیکرد بهترین سکس عمرم بود… وقتی دستاش بهم میخورد دیگه نمیشد به چیز دیگه ای فکر کرد… بوسه هاش… کارایی که قبل از سکس باهام میکرد بیشتر لذت داشت تا خود سکس… یه لحظه به خودم اومدم… چیکار دارم میکنم من؟ اون اتفاق بدترین چیز عمرم بوده… واسه چی داشتم اونقدر قشنگ به یادش میاوردم… اینا همه اش به خاطر وجود اونه… اون لعنتیه…………. مهربون… پشت چراغ بودیم… درو باز کردم و از ماشین رفتم بیرون… چرا من اینجوری شدم؟ چرا اصن اون فرهاد کثافت تو ذهنم نیست؟ کو اون تنفر؟ پس چی شد اون رهایی که باید یکی رو تا حد مرگ میزد؟ لعنت بهت فرهاد… لعنت بهت ارسلان… لعنت به همه تون… یه لحظه دور و برم رو نگاه کردم و متوجه سنگینی نگاه بقیه روم شدم… داشتم بلند بلند با خودم صحبت میکردم… دیوونه شده بودم… خسته شده بودم… دلم یکم استراحت میخواست فقط همین… خیلی چیز زیادی بود؟ موبایلم رو از جیبم درآوردم و روشنش کردم… به محض اینکه صفحه اومد بالا پیامکا سرازیر شد… بابام… شقایق… پوزخندی زدم… چقدر من طرفدار دارم! اول، پیام بابام رو دیدم… “کجایی تو دختر؟ باز شارژ گوشیت تموم شده پرتش کردی یه گوشه؟ حتما باهام تماس بگیر”. یعنی هنوز از ماموریت نیومده بود؟ پیامای شقایق رو نخونده پاک کردم… تو اون وضعیت دیگه دایه بهتر از مادر نمیخواستم… آدرسو از یه رهگذر پرسیدم… زنگ زدم به علی آقا بیاد دنبالم… بعدشم زنگ زدم به بابام… – سلام بابا – سلام دخترم… کجایی تو آخه؟ فک نمیکنی من نگرانت میشم؟ – ببخشید – آخه کِی میخوای دست ازین بچه بازیا بکشی؟ بغضم گرفته بود…نمیتونستم حرف بزنم – الو رها؟ صدام میاد… موبایل رو گوشم بود ولی صدام در نمیومد… بابام بعد از چند بار صدام کردن قطع کرد… بغضم ترکید… دیگه طاقت دعوا کردن بابام رو نداشتم… خودش زنگ زد… – الو دخترم… چی شد یهو؟ – (سعی میکردم صدام رو عادی نشون بدم) نمیدونم صدا نمیومد – همه چی مرتبه دیگه؟ – آره آره… بابا من دیگه باید برم خدافظ – باشه دختر شیطون… مواظب خودت باش رو جدول کنار خیابون نشستم و ته مونده اشکی که برام مونده بود رو خرج کردم… بعد از چند دقیقه یکی با دست زد به آرنجم و من از ترس خودم و کشیدم عقب و وحشت زده بالا رو نگاه کردم… – ببخشید رهاخانوم ترسوندمتون – وای علی آقا شمایین؟ – بله… خیلی صداتون کردم ولی نشنیدین… خدا بشکنه دستمو… – بی خیال علی آقا… بریم – چشم رها خانوم نوکرتون هم هستم… خونه میریم؟ – آره سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه… وارد خونه شدم… دیگه برام مهم نبود کسی هست یا نه. مستقیم رفتم تو اتاقم و لباسام رو در آوردم و رفتم حموم. زیر دوش، مدام صحنه های سکس با ارسلان میومد تو ذهنم. هر بار که بدنم رو لمس میکردم یاد نوازش هاش میفتادم… یه حال غریبی داشتم… وقتی سینه هام رو لمس میکردم، دستای ارسلان میومد تو ذهنم… هرچند اون یکبار هم لمسشون نکرد… قشنگ معلوم بود میخواست حداقل رابطه ای که میتونست رو باهام داشته باشه… ولی اون رابطه، هرچند کم، هرچند ناخواسته، از بهترین حسایی بود که داشتم… از خودم بی خود شده بودم و داشتم کُسَم رو میمالیدم… میخواستم یکم ازون حال خوب رو دوباره تجربه کنم… میخواستم از رهای غمگین و تنها فاصله بگیرم… یکم سرعت دستام رو بیشتر کردم و بعد از چند لحظه ارضا شدم… تو چشم به هم زدنی حس خوبش رفت… پس اون لعنتی چیکار داشت باهام میکرد که هنوز یادم نرفته؟ دوش آب رو بستم. خودم خشک کردم و از حمام رفتم بیرون… با اون کار فقط چند لحظه خودم رو ارضا کرده بود ولی راضی نه… حالا به جمع مشکلاتم، عذاب وجدان هم اضافه شده بود… اصلا نمیتونم افکارم رو کنترل کنم… گرسنگی داشت بهم فشار میاورد… حداقل یکم فکرم خلاص میشد از دست چیزای دیگه… حوصله نداشتم زنگ بزنم غذا بیارن… لباسام رو پوشیدم و رفتم آشپزخونه و هر چی دم دستم اومد خوردم… گوشیم داشت زنگ میخورد… شقایق بود… واسه برگشتن به حالت طبیعی زندگی گزینه بدی نبود… – الو رها… رهای خیرندیده کجایی تو؟ گوشیت که خاموشه؟ یه خبری هم که نمیگیری؟ چندبار اومدم خونه تون که نبودی؟ علی آقا هم که نمیدونست کجایی؟ رها؟ با تواَما؟ میشنوی؟ شایدم بود… – سلام – سلام؟ واقعا الآن وقت سلام کردنه؟ من دلم مثه سیر و سرکه داره میجوشه بعد تو میگی سلام؟ آخه نم……. – اَه شقایق یه لحظه جیغ جیغ نکن آروم باش دیگه… هی وِر وِر وِر… گوشیم که از دستم افتاده بود تو… تو جوب… منم که شماره حفظ نمیکنم میدونی که… شماره ات رو نداشتم… اون چندباری هم که اومدی رفته بودم خرید لابد؟ فقط میخواستم یه چیزی بگم بره… نمیدونستم اصن قابل باور هست یا نه؟ – الآن کجایی؟ – خونه – خب از جات تکون نخور که دارم میام سراغت – جون شقایق حوصله ندارم… رفته بودم……….. آهان رفته بودم استخر خسته ام حسابی… بعدشم که…………….. قراره بریم خونه عمه ام اینا… – بابات اومده؟ – بابام کجا رفته بود مگه؟ – علی آقا گفت رفته جایی تا چند روز هم نمیاد که… رها چرا خنگ شدی؟ – آهان اونو میگی آره آره اومده… – خب پس باشه… ولی خودت بهم زنگ میزنیا… – باشه خبر از من – خدافظ – بای اووووووف حساب دروغایی که گفتم از دستم در رفته بود… حالا نه که همیشه با همه روراست باشما… وقتایی که حوصله نداشته باشم واسه پیچوندن دست به هر کاری میزنم… دو روز بعد در نهایت شقایق خودش بهم زنگ زد و با کلی غرغر قرار گذاشت که بریم بیرون… اومدن جلوی خونه دنبالم… شقایق و دوست پسرش سهیل… اونا هی با هم میگفتن و میخندیدن و من با لبخند فقط نگاشون میکردم و هر از گاهی یه چیزی میگفتم که فکر کنن حواسم باهاشونه… چقدر باهم خوب بودن… اون موقع ها وقتی رفتاراشون رو میدیدم چندشم میشد ولی دیگه داستان عوض شده بود… یه حسی بین رضایت و حسادت داشتم… رضایت ازینکه که دوستم خوشحاله و با کسی که دوست داره، از زندگیش لذت میبره… حسادت هم که خب شاخ و دم نداره… وقتی دستاشون تو دست هم میرفت خودم رو میذاشتم جای شقایق و ارسلان رو جای سهیل… کاش اینجوری نمیشد… کاش همونجوری قشنگ ادامه پیدا میکرد… چند روز بعد یه شماره ناشناس بهم زنگ زد… – بله بفرمایید؟ – سلام… رها خانوم؟ – خودم هستم… شما؟ – من فرشادم… به جا آوردین؟ – فرشاد؟ خیر به جا نمیارم… – ارسلان رو که به جا میارین… با شنیدن اسم ارسلان، خونه اش و بگو بخندای اون شب اومد تو ذهنم… – امرتون؟ – امری که در کار نیست… حقیقتش یه عرضی داشتم… – گوش میدم داشتم نهایت سعی ام رو میکردم که محکم حرف بزنم… نمیدونم موفق شده بودم یا نه… استرس و هیجان امونم رو بریده بود… – میخواستم اگه امکانش باشه یکم در مورد ارسلان باهاتون حرف بزنم… بله که امکانش هست… – چرا باید اینکارو بکنم؟ – راستش من نمیدونم که چی بین شما اتفاق افتاده که ارسلان رو اینجوری از پا درآورده… تا حالا اینجوری ندیده بودمش… اسم شما هم که میاد دیگه……………………. لعنت بهت پسر… ازون اول معلوم بود که چه آدم زبون بازیه… – اوکی ادامه بدین… – نه پشت تلفن که نمیشه… اگه مایل باشین حضوری همدیگه رو ببینیم تا بتونیم یه صحبت دوستانه داشته باشیم… چیزی رو از دست نمیدادم… خود ارسلان نبود ولی………. ولی هر چی که بود به ارسلان ربط داشت – باشه… – سپاس از لطفتون… آدرس و ساعت رو براتون میفرستم… خدانگهدار… – خدافظ… گوشی رو قطع کرد……آهههههههههه… داشتم قبض روح میشدما… یعنی ارسلان هنوز داره به من فکر میکنه؟ یعنی میشه؟ نمیتونستم جلو خودم رو بگیرم. شاید قرار نبود اتفاق خاصی بیفته ولی دل وامونده ام به این کارا کار نداشت… راستی این پسره شماره منو از کجا آورد؟ من شماره ندادم به کسی که…؟ البته مهم نیست… سر قرار ازش میپرسم… قرارمون ساعت 8 بود… از 8 گذشته بود و من هنوز جلوی ورودی کافه وایساده بودم و هنوز نمیتونستم تصمیم بگیرم برم تو یا نه؟ آخه دختر چی میخواد بشه مگه؟ خود ارسلان که نیست اینجوری استرس گرفتی… رفیقشه… اونم که نمیخوردت… میرین دو کلام حرف میزنین تموم میشه میره… نمیدونم چقدر جلوی در بودم ولی بالاخره خودم رو راضی کردم که برم داخل… از پله ها بالا رفتم و وارد کافه شدم… میزارو دونه دونه نگاه کردم که ببینم فرشاد رو پیدا میکنم یا نه؟ اما فرشادی در کار نبود… پشت یه میز ارسلان نشسته بود… این دیگه چه بازی ای بود؟ ارسلان با کلافگی دور و اطرافش رو نگاه میکرد تا اینکه چشماش افتاد به من… با نگاهش قدرت حرکت رو ازم گرفت… مات و مبهوت داشتم بهش نگاه میکردم… انگار اونم از دیدن من تعجب کرده بود… چشام فقط ارسلانو میدید و نه چیز دیگه… نه راه پس داشتم نه راه پیش… جلوی در وایساده بودم و منتظر بودم که شاید اون مثه همیشه یه کاری بکنه… اما نکرد… اینبار نه… توانم واسه برگشتن بیشتر از رفتن بود… نذاشتم فکر دیگه ای از ذهنم عبور کنه… با سرعت برگشتم و از پله ها رفتم پایین… با سرعت چند قدم برداشتم ولی اون ناخواسته کار خودش رو کرده بود… بیشتر ازین نمیتوستم ادامه بدم… عین وقتی که با مادرم بحثم میشد و قهر میکردم دست به سینه شدم و سرمو پایین گرفتم که بیاد بغلم کنه… اما چرا اون حس سراغم اومده بود؟ ارسلان جلوم وایساده بود… – رها چقدر دلم واسه این صدا تنگ شده بود… – رها… میشه سرتو بیاری بالا؟ میخوام اما دست خودم نیست نمیتونم… – چی میخوای بشنوی؟ اینکه از اون روز یه لحظه هم فکرت از سرم بیرون نرفته؟ اینکه زندگیم بهم ریخته…..؟ آره… این منم که دارم اینارو میگم… این اولین باره که دارم اینارو به یه نفر میگم… تو باعثش شدی دختر… حالا نمیتونی بذاری بری… میشه نگام کنی؟ این اون پسر محکمی بود که من میشناختم؟ فکرم از سرت بیرون نرفته؟ آره میخوام بشنوم… بذار فقط بشنوم و نگات نکنم… قدرت دیدن اون چشمارو ندارم… وقتی حرکتی ازم ندید دستش رو آروم به سمت چونه ام برد و لمسش کرد… بی اختیار چند قطره اشک از چشام سرازیر شد… با دستش سرم رو داشت بالا میبرد… اون نهایت قدرت بود و من تماما ضعف… فقط تونستم چشام رو ببندم… بستمشون که اشکام رو نبینه ولی کافی بود که یکم به چشام فشار بیارم تا چند قطره اشک بره و دستش رو لمس کنه… – نمیخوای منو ببینی؟ من هنوز همون ارسلانما… همونی که تو اتاقش راحت میخوابیدی و حتی نگاهت نمیکرد… همون که اگه مجبور نشده بود حتی لمست هم نمیکرد… اینارو یادته دیگه؟ معلومه که یادمه… اصن مگه میشه به تو فکر نکرد… چرا زودتر پیدام نکردی پس؟ چی شد یهو پیدات شد؟ چشام رو باز کردم… قطره های اشک زیر چشمم رو با دستش نوازش کرد… دیگه بسه… پریدم تو بغلش… میدونی چندبار خوابت رو دیدم؟ میدونی چقدر تو رویاهام بغلم کردی و آرومم کردی؟ حالا میگی یادمه؟ اصن کاری کردی که از یادم بری؟ دستاش رو دور کمرم حلقه کرد… یکم بعد شروع کرد به نوازش سرم… همون آرامشی رو بهم میداد که دستای مادرم بهم میداد… نمیخواستم اون لحظه تموم بشه… یکم گذشت… – نمیخوای چیزی بگی؟ نمیخوای یکم صدات رو بشنوم؟ – چرا زودتر نیومدی؟ – باید با خودم کنار میومدم – خودخواه – فکر نمیکردم به این زودی دعوا کنیم… خودم از چیزی که گفتم خنده ام گرفت… ارسلان دستاش رو پهلوهام گذاشت و یکم ازم دور شد… یجوری داشت نگام میکرد… داشتم خجالت میکشیدم و بی اختیار سرم رو پایین بردم و هر از گاهی بهش نگاه میکردم… – اونجوری نگام نکن دیگه… – خجالت نکش دیگه خــــــانوم… تو دیگه مال خودمی… رفتیم خونه ارسلان… تازه پیداش کرده بودم و نمیخواستم دوباره از دستش بدم… خونه تمیز و مرتبش شده بود عین اتاق من… بدبخت فرشاد راست میگفت… لباسامون رو عوض کردیم و یه چیزی خوردیم… اصن نفهمیدم چجوری گذشت… فقط یادمه داشتیم از نگاه کردن بهم نهایت لذت رو میبردیم و هیچ کدوم راضی به حرف زدن نبودیم… – خب فک کنم وقت خوابه… میدونم تا صبح بیدارم ولی خب اینجوری بهتره چی…؟ خواب…؟ الآن…؟؟؟ لعنتی من آخه چجوری بخوابم الآن… یعنی دوباره عین دفعه های قبلی میشه؟ – باشه ولی نه… نباید عین دفعه های قبل بشه… رفتم نزدیکش و رو نوک پام وایسادم و با شیطنت لپش رو بوسیدم… از نگاه بهت زده اش خنده ام گرفته بود… رفتم تو اتاق و درو بستم… همین؟ تموم؟ اینجوری نمیشه که… عمرا اون حرکتی کنه… خودم باید دست به کار شم… با دودِلی دستگیره درو بردم پایین و بعد از چند لحظه درو باز کردم… میدونستم میتونه از لای در داخل رو ببینه… چراغو خاموش کردم و با قلبی که داشت از جاش در میومد رفتم و رو تخت دراز کشیدم و چشام رو بستم… بیا پسر… لطفا بیا… بذار دوباره تو بغلت آروم بگیرم… بیا پیشم دیگه… دیگه تنهایی طاقت نمیارم… چند دقیقه بعد ارسلان وارد اتاق شد… چشام رو باز کردم و تنها کاری که میتونستم کنم این بود که براش جا باز کنم… اومد نزدیک و به پشت دراز کشید… تاریکی بهم جرأت بیشتری میداد… کاری که باهاش تو رویاهام شب رو صبح میکردم رو انجام دادم. دستم رو بردم رو سینه اش و سرمو گذاشتم رو شونه اش… قلبم به تندی میزد و مال اونم دست کمی از من نداشت… آرامشی که داشتم رو با سختیای زیادی به دست آورده بودم… ولی… آخه چرا اینجوری؟ آخه چرا من؟

خاطرات یک معلم فیلتر شکن را بخاطر تلگرام نصب کرده بودم،داشتم تو گوگل دنبال یه داستان قدیمی میگشتم که تو نوجوانی نصفشو خونده بودم،اسم داستان سکسکه بود،واژه«داستان سکسکه»را هنوز کامل تایپ نکرده بودم که …….. این بود باب آشنایی من باشهوانی،در مورد داستانها نظر نمیدم ولی کامنتها برام سرگرم کننده است و اسباب خنده. اونایی که فحاشی میکنن دو دسته اند: 1_بچه‌های بازار مشترکی،چون از لحظه انعقاد نطفه فحش شنیدن «جنین شنواست» 2_بچه‌هایی که با گروه اول معاشرت داشتن ولی این گروه با یه نصیحت پدرانه اصلاح میشن. [عزیزم لطفا فحش نده،مخصوصا به بزرگتر] من سال 50بعد از یه دوره دانشسرا به عنوان معلم ابلاغ گرفتم برای آموزگاری در یک مدرسه روستایی تو کوههای اطراف سردشت،مرز عراق،روستا کلا 10 یا 12خانوار جمعیت داشت.شغل اهالی دامداری بود و کشاورزی که زمستان فقط از دامشون نگه داری میکردن.البته فروش پوست گرگ و خرگوش و روباه هم یه کمک خرجی براشون بود. من 19سالم تموم نبود،آخر شهریور رفتم اداره فرهنگ سردشت ابلاغمو گرفتم باضافه ملزومات مدرسه،شامل کتابهای درسی و گچ و تخته سیاه وتغذیه رایگان و نوشت افزار و نفت و ….. صد تومنم سند زدن رفتم حسابداری بعنوان هزینه سفر گرفتم.چون صعب العبور و برف گیر بود برای شش ماه سهمیه نفت و تغذیه رایگان بهم تحویل شد.تغذیه رایگان بیشتر بسته های صد گرمی پسته مرغوب بود و نوعی پنیر دانمارکی شبیه سوسیس ولی زرد رنگ که خیلی هم خوشمزه بود به همراه کنسروهای عدسی و کمپوت میوه و شیر خشکهای یک نفره که واقعا عالی بودن، رفتم از شهر یه وانت کرایه کردم و بار زدیم برای عزیمت به مقصد. راننده یه مرد کرد بود با سیبیلای بلند و پرپشت .حدودا 35ساله،قبل از عزیمت به اتفاق شیرزاد خان «راننده»رفتیم لباس گرم و پوتین و کارد و سیم مفتولی نرم و رختخواب و انبر دست و چهار صندوق آبجو و یه دبه عرق و یه رادیو دو موج و باطری خریدم با دو سه باکس سیگار وینستون.همه خریدای من به پنجاه تومن نرسید. از شیرزاد در مورد روستا سوال میکردم و اونم جواب میداد،مثلا پیشنهاد خرید سیم مفتولی و انبر دست پیشنهاد شیرزاد بود برای تله گذاری.چون دید مشروب خریدم فهمید اهل صفا هم هستم.مهمونش کردم تو یه کبابی و یه دل سیر کنجه و دل و قلوه و شراب خوردیم و همونجا سیگار دود میکردیم که پرسید:بریم کوس بکنیم؟ راستش من تا اون روز دستم به هیچ زنی نخورده بود.از طرفی خیلی هم دلم میخواست.از خدا خواسته،گفتم بریم. اون زمان شنیده بودم ممکنه آدم مریضی مقاربتی بگیره.این بود که پرسیدم :کوسی که قراره بکنیم سالم هست؟ شیرزاد بهم اطمینان داد که جایی که قراره بریم کارش درسته.واقعا هم درست بودن. ماشین و بارشو گذاشتیم تو یه گاراژ که شیرزاد را خیلی تحویل میگرفتن ،رفتیم برا عشق و حال.هنوز پنجاه و خورده ای پول داشتم.اینم بگم که پول خیلی ارزش داشت. خونه ای که رفتیم خیلی تمیز بود.یه زن حدودا 40ساله که رفیق جون جونی شیرزاد بود و سه تا دختر خوشگل و ناز که فقط تا سر شب میموندن و بعدش میرفتن خونه. خیلی تحویلمون گرفتن مخصوصا وقتی شیرزاد از شغلم گفت.اون موقع اکثرا بیسواد بودن و کارمند جماعت خیلی ارج و قرب داشتن مخصوصا تو شهرای کوچیک. به پیشنهاد شیرزاد یه دختر تازه کار و خوشگل که همسن خودم بود را انتخاب کردم رفتیم تو اتاق. اتاق تمیز و خوشبو بود.دختره ناز و سفید و قشنگ بود.لب و دهنش کوچیک و خوشترکیب بود.من هنوز مست شراب بودم.اسمشو پرسیدم.اسمش رعنا بود .احساس کردم عاشقش شدم.دلم به طرز عجیبی براش سوخت.پرسیدم چرا ازدواج نمیکنی و نمیری سر خونه زندگی خودت؟حیف تو نیست؟ از حرفم ناراحت شد.بهم گفت من از تو پرسیدم چرا معلم شدی؟ جوابش دندان شکن بود و فاز منو عوض کرد. گفتم تا حالا با هیچ زنی نبودم.اگه دیدی بلد نیستم خودت راهنماییم کن. لباسمو در اوردم.اونم لخت شد.موهای بلندش مثل یه آبشار سیاه روی بدن سفیدش برق میزدن. شرت و کرستش را دراوردم.به شدت میلرزیدم و نفسم به شماره افتاده بود. رفتم کنارش خوابیدم .پرسید حالت خوبه؟نتونستم جواب بدم.منو بغل کرد و با ترس گفت :وای الهی بمیرم جوون مردم.یه وقت طوریت نشه.منم ترسیده بودم.بی اختیار میلرزیدم.سریع لباسشو پوشید و رفت سراغ خانم صاحب خونه چند بار صداش زد و بلاخره سراسیمه اومدن پیش من.شیرزاد هم با یه شرت اومد داخل.خانمه گفت رعنا چکارش کردی.مثل جن زده ها شده.اونم قسم میخورد که بخدا کاریش نکردم. اسم خانمه یادم نمیاد ولی اینجا بهش می گم.شهین. شهین خانم همه را از اتاق بیرون کرد تو این فاصله آب قند و گلاب اوردن و یه قلپ خوردم. بهم گفت ببین عزیزم آروم باش نفس بکش پرسید دلت درد میکنه؟با سر تایید کردم که دلم درد میکنه.واقعا هم پایین سمت راست دلم درد شدیدی داشت . شرتمو کشید پایین دستشو با تف خیس کرد و شروع کرد با کیرم ور رفتن.باهام حرفای خوب میزد یادمه میگفت.دورت بگردم.چقده خوشگلی.خودم بهت کوس میدم.بذار کیرتو گندش کنم مال خودمه،آخ عجب کیر ماهی داری. نفسهام منظم شد و کیرم راست شد. پستوناشو انداخت بیرون و یکیشو گذاشت دهنم و چند لحظه طول نکشید که آبم پاشید روی بدن خودم و احساس کردم راحت شدم. با یه پارچه تمیز بدنمو تمیز کردو پرسید دلت خوب شد.. دستام رو صورتم بود و خجالت میکشیدم. پرسید تا حالا دختر یا زن کردی؟ گفتم نه. گفت لابد جلقم نمیزنی ؟گفتم نه. بهم گفت:حالا که خوبت کردم منو میکنی.؟ چیزی نگفتم و خندیدم. لخت شد خوابید کنارم.صدای خنده و شوخی شیرزاد و دخترا میامد .به دختره میگفت نکنه کیر آغ معلم را گاز گرفتی. بیا بریم تا نخوابیده بکنمت ،شهین دیگه رفت زیر آغ معلم. با شنیدن صدای شیرزاد و دیدن بدن تپل و سفید شهین با اون سینه های درشت دوباره کیرم مثل سنگ شد. شهین خانم گفت :هر جور که دلت میخواد منو بکن.فقط بکن.کوسمو حال بیار .سینه هاشو مالیدم و با کوسش ور رفتم و صورت و لباشو بوسیدم .دهنش بوی آدامس نعنایی میداد.بدنش عطر خوبی داشت.حتی زیر بغلشم عطر خوبی داشت. کمی شکم داشت و من از نرمی شکمش وقتی زیرم بود لذت میبردم.بلاخره بین پاهاش نشستم و خودش کیرمو گذاشت دم کوسش و درحالی که خم شده بودم کیرمو تا دسته کردم تو کوسش.گفت بخواب روم.خوابیدم روش پاهاشو صاف کردو من روش بالا پایین میشدم و خودشم دستاشو گذاشته بود پشت رانها منو تو تلمبه زدن کمکم میکرد.حسابی لذت میبردم.ازم پرسید من خوشکوسترم یا رعنا.تو حشر کامل میگفتم تو خوشکوس خودمی.کردمش تا آبم اومد. و راحت چند لحظه روش خوابیدم و از نرمی پستونا و شکمش و بوی عطر تنش خیلی لذت بردم. اون روز به جای من شیرزاد رعنا را کرد . سرشب رعنا با یه دختر دیگه رفتن.یه دختره بود به نظرم 5سالی ازم بزرگتر بود.شب شیرزاد تو بغل شهین خوابید و منم اقدس خانم را خوابوندم و نشستم رو کون لخت و سفیدش طوری که کیرم لای لپای کونش بود و با دستم از زیر کوسشو میمالونم و طی این فراین لذتبخش کیرم شد عین دسته دنده جیپ .برش گردوندم روبه سقف و بین پاهاش نشستم کیر نازنین را فرستادم به اعماق کوسش ضمن تلمبه زدن رفتم از لبش بخورم که خورد تو ذوقم چون دهنش مثل شهین خوشبو نبود. فردای اون شب ،کمی از تغذیه رایگان شامل پسته و پنیر و …دادم به شهین و دختراش .قرار شد قبل از برف و بسته شدن راه باز بیام سردشت و رعنا را بکنم. اون شوک تو اولیین رابطه جنسی را برا یه پزشک تعریف کردم،که گفت طبیعیه و اتفاق میافته و شهین با اوردن آبم با دستش بهترین کار را کرده. اوایل آبان اومدم پیش اهالی خونه یاد شده،البته با پنج تا کبک که با تله های خودم گرفته بودم. رعنا را هم کردم و از کردنش لذت بردم.واقعا رعنا و شهین جنده های ارزشمندی بودن.میتونم بگم تمیز و با ادب بودن.پولی که میگرفتن واقعا حلال بود. در ادامه از روستا و شکار و تله گذاری ومعلمی براتون بگم؟؟؟؟ اگه حداقل سه نفر موافق باشن خاطراتی از شکار و اوضاع اون زمان براتون مینویسم.

خاطرات یک معلم (۲) درود بر جوونای خوشتیپ،خوشفکر،خوش اخلاق و تلاشگر میخوام یه خاطره را براتون بنویسم .ولی تا جواب بعضی از خوانندگان داستان قبلی را ندم نمیشه. ببین من 67سالمه،35سال معلم بودم،اینکه بقول شما باید بنشینم شعر سنگ قبرمو بنویسم،توبه کنم،نصیحت کنم و ….دلم نمیخواد. کوه میرم،شعر میگم ولی نه برای سنگ قبر،داستان سکسی مینویسم،توبه هم نمیکنم .چون نمیخوام برم بهشت،نصیحتم نمیکنم چون بقیه بیشتر از من میدونن. از دروغ و ریا نفرت دارم.دنبال مال و ناموس کسی هم نبودم،به نظر شما از چی توبه کنم؟ یارو از اینکه من چندتا از تغذیه رایگان را از سهم خودم ،اونم 48سال پیش به چندتا خانم دادم دلش میسوزه چون ندیده،نمیدونه چقدر تغذیه رایگان اضافه بر نیاز میدادن.گاهی به بچه‌ها میگفتیم کیسه بیارن تا ببرن خونه که تو انبار خراب نشه. بگذریم،اصل خاطره را بگم تا سرد نشده. روستای محل کار من،با آخرین روستای ماشین رو یه چند کیلومتری فاصله داشت،از آخرین روستا که ماشین رو بود،10تا قاطر کرایه کردم،با دونفر بلد راه روستای مقصد را پیش گرفتیم. راه کوهستانی و صعب العبور بود.بار سه تا از قاطرها دبه های 20 لیتری نفت و مابقی تغذیه شش ماه بچه‌ها و ملزومات یک کلاس پنج پایه و وسایل شخصی من بود. وقتی که رسیدیم به روستا دیگه تاریکی شب داشت شروع میشد. اهالی اومدن کمک دادن و وسایل را گذاشتیم تو مدرسه،اینم بگم خیلی تحویلم گرفتن. مدرسه شامل سه تا اتاق بود که مثل خونه های روستا با سنگ و گل ساخته شده بودن.یک اتاق انبار توشه بود،یک اتاق هم کلاس درس،اون یکی هم که بیشتر شبیه یه کلبه شکار بود خونه من بود. دو تا بخاری نفتی چکه ای هم داشتیم که معلوم بود قبلا با هیزم روشن شده بودن چون مخزن نفتشون را کنده بودن،داخلشون هم خاکستر بود. شاگردام 9تا بچه بودن،4تادختر و 5تا پسر،دوتاشون کلاس پنجم بودن،دونفرمکلاس اول،بقیه هم دوم و سوم و چهارم . من باید این 9تا فرشته را درس میدادم. اداره کلاسهای 5 پایه اون زمان شیوه بسیار جالبی داشت.بچه های کلاس پنجم و چهارم حکم معاون و همکاران منو داشتن.مثلا دیکته به کلاسای پایینتر،و تصحیح ورقه‌های اونا وظیفه کلاس بالاییا بود. درسهای دیگه مثل علوم و حساب و جغرافی و هنر نیز با شیوه هایی آموزش میدادیم که بسیار جالب و موثر بود. اوضاع خوب بود و روز به روز بهتر میشد. بچه‌ها مثل خواهر برادر همدیگر را دوست داشتن.منم تو اون سن کم از بس که اهالی نجیب روستا برام اهمیت قائل بودن،احساس بزرگ بودن میکردم. با اولین برف همه جا سفید شد.سرما بیداد میکرد.ولی من گرم کار بودم. صبحها تا ظهر با بچه‌ها تو کلاس سرگرم بودیم.دوتا پسر کلاس پنجمی با وظایفی که بر عهده داشتن تو سن کم مدیریت و مسئولیت را تجربه میکردن.دختر کوچولوها مثل فرشته ،پاک و نجیب بودن.وظیفه رُفت و روب و تمیز کاری هم بر عهده اونا بود .کارهایی مثل تهیه هیزم مدرسه هم با همکاری همه پسرا انجام میشد.عصرها با دوتا پسرا که پنجمی بودن میرفتیم سراغ تله ها،اگر حیوونی دست یا پاش تو تله گیر میکرد با صدای زنگوله متوجه میشدیم. شکار ،اون هم با تله خیلی جذاب بود.ولی الان از این کارم پشیمونم،اون زمان واقعا نمیفهمیدم .فقط دنبال هیجانش بودم.اغلب خرگوش و روباه تو دام میافتاد،یه تیکه گوشت خرگوش را طعمه میکردیم،روباه میرفت سراغ گوشت .دست یا پاش تو حلقه دام که همیشه با برف استتار میکردیم،گیر میکرد.تلاشش برای رهایی باعث تکون خوردن زنگوله میشد و باقی قضایا. یکی از اهالی هم که خودش اینکاره بود،پوستشو میکندو نگهداری میکرد تا موقع فروش. اگر روباه یا گرگ به تله میافتاد،سختترین کار زنده گیری و سپس کشتنش بود تا پوست سوراخ نشه.سر حیوون را میکردن تو یه کیسه زخیم چرم،بندشو اینقدر محکم میبستن تا حیوون بیچاره خفه شه،که معمولا ضربه قبضه کارد تو سر حیوون را راحت میکرد. یه روز عصر رفتم سراغ تله ها،تو مسیر شعرای کتاب فارسی را میخوندم تا بچه‌ها با تکرار حفظ کنن،نزدیک یکی از تله ها صدای زنگوله را شنیدیم. دست یه ماده گرگ جوون تو دام گیر کرده بود.هر چه تلاش میکرد گره محکمتر و صدای زنگوله بلندتر میشد. ابراهیم «یکی از بچه ها»پیشنهاد داد بره دنبال باباش ولی من چون خیلی دلم میخواست شجاعتمو به رخ بکشم و خودی نشون بدم.رفتم سراغ گرگ،بقیه گرگا به تجربه میدونستن لاشه گرگ بیچاره تا ساعاتی دیگه رها میشه و اونا میتونن گوشت تازه همنوعشونو بخورن. برا همین چندتا گرگ اطراف پلاس بودن. کیسه چرمی را برداشتم و در حالی که گرگ بیچاره سعی میکرد از دست من فرار کنه،بهش نزدیک شدم.دندونای تیزشو نشون میداد و غرش میکرد.با حرکت سریع کیسه را کشیدم سرش. تلاشش برای چنگ زدن با دست آزادش بینتیجه بود.چون لباسای من زخیم بود و سریع وزنمو انداختم روی حیوان بیچاره و بند را محکم کشیدم. وقتی لاشه گرگ نگون بخت را بردم روستا انتظار داشتم بهم مدال بدن.بعدها فهمیدم زنهای این جماعت همشون گرگ کش تشریف دارن. شبها معمولا سعی میکردم سرگرم موج رادیو باشم.اون وقتا رادیو دهلی ترانه‌های ایرانی پخش میکرد.رادیو تهران هم برنامه‌های جذاب و خوبی داشت،نمایشنامه های رادیویی،ترانه‌های مرضیه،ملوک ضرابی،بنان،سیمین غانم،و….که گوش دادن به این آهنگها تو نور فانوس و آتیش اجاق خیلی حال میداد.مخصوصا با نشئگی آبجو و …، من اون وقتا تو مصرف سیگار هم خیلی افراط میکردم،گاهی شبها تا 5نخ سیگار را دود میکردم.که خوشبختانه ترکش کردم. زندگی بود دیگه،اعصاب راحت باشه تو یه روستای کوهستانی بدون امکانات هم کیف میکنی. سال تحصیلی با سرعت سپری میشد. بجز فوت پدر بزرگ یکی از بچه ها اتفاق بدی نیفتاد.که انجام مراسم خاکسپاری و خوندن دعای سرقبر و نماز میت بر عهده من بود.که قبلا تو دانشسرا بهمون یاد داده بودن. عید شد و من نتونستم بیام پایین،گاهی به رعنا و شهین فکر میکردم و دلم میخواست برم ببینمشون.ولی اهالی نذاشتن بیام پایین،میگفتن خطرش زیاده. آخرای اردیبهشت،راهنمای تعلیماتی با یه قاطر اومد.از بچه‌ها امتحان گرفت،بچه‌ها روسفیدم کردن،تو شفاهی و کتبی،بهترین نمره منطقه را گرفتن. آخر خرداد باید ابراهیم و سهراب«کلاس پنجمی ها»را میاوردم مرکز برای امتحان نهایی،تازه نظام آموزشی جدید،راه اندازی شده بود،امتحان پنجم ،نهایی بود و با تشریفات سختی بر گذار میشد. ابراهیم و سهراب را بردم تحویل اداره دادم که در چند روز امتحان نهایی تو خوابگاه همراه بچه‌های سایر روستاها اقامت داشته باشن. رفتم حساب داری،فیشهای حقوقی 8ماه باضافه عیدی و پاداش را گرفتم،پنج هزارو سیصد تومن پول به حسابی که خودشون نزد بانک ملی باز کرده بودن واریز شده بود،اون زمان یک سکه پهلوی معادل یک سکه تمام بهار آزادی امروز 85تومن قیمت داشت.یعنی من هرماه تقریبا 7سکه حقوق دریافت میکردم،بدون پاداش،یعنی 28میلیون امروز. این حقوق از سال 57 کم وکمتر شد تا الان نیم سکه دریافت میکنم،بقیه شو میدم برای نابودی اسرائیل غاصب ،البته اگر خدا قبول کنه. یه بره چاق و چله صد تومن بود.یعنی من با پول 8ماه کار و یک ماه پاداش،معادل 53تا بره چاق و چله بابت آموزش به 9تا بچه روستایی پول گرفتم.اگه 3ماه تابستون را هم بهش اضافه کنید،ببینید برای با سواد کردن 9تا بچه چقدر خرج کردن تا اینها معتاد و فاسد نشن،تا این 9 تا بچه ایرانی بتونن کتاب بخونن.تغذیه رایگان هم باشه ،اشانتیون. من معلم به قول دوستمون عرق خور ، هنوز شاگردای قدیمم را مثل بچه خودم دوست دارم. اگر قول بدین داستانهای محارم و نامردی و انحرافات جنسی را نخونین دفعه بعد میبرمتون پیش شهین خانم و رعنا. واقعا وقتی که خوندم یارو از محارم نوشته بود ،حرمت خواهر و مادر را شکسته و ……عمیقا متاسف شدم. خوش باشید ولی نه به هرقیمتی

صیغه پر دردسر (۱) مقدمه: بعد از 3 – 4 تا داستان که با اسمامی مختلف اینجا آپ کرده بودم و بازخوردای نسبتا خوبی هم داشتن، تصمیم گرفتم این مجموعه 9 قسمتی که یک سالی هست تو هاردم خاک میخوره رو، با نام کاربری خودم آپلود کنم. قسمتای بعدی هرکدوم به فاصله 24 ساعت از هم آپلود خواهند شد تا هروقت که نوبت انتشارشون برسه. لذا الان که دارین اینو میخونین، به احتمال خیلی زیاد بقیه قسمت ها هم آپلود شدن و در نوبت انتشار ان. یعنی اگه ادمین عزیز لطفش رو ازمون دریغ نکنه، مجموعه ناتمام نخواهد موند. فقط چنتا نکته وجود داره، که اگه میتونید قبلش بخونید و بعد برید سروقت اصل داستان. ـ اول اینکه این مجموعه گرچه به روایت اول شخص نوشده شده، ولی صرفا تجربه یکی از آشناهامه و من فقط یه آدم بیکارم که مقداری تخیل و اغراق و داستگویی بهش اضافه کردم؛ ولی بهتون قول میدم که چیزی از اصل ماجرا کم و زیاد نشده و اتفاقات کلیدیش رو به همون شکل که بوده، شاید با کمی اغراق، نوشته شده. خیلی هم تحقیقات کردم که چیزایی شخصا به داستان اضافه میکنم، تا حد ممکن با واقعیت جور باشن. و قبل از اینکه به خیانت در امانت متهم ام کنید، باید بگم که کل داستان رو قبلا به به اون آشنا نشون دادم و شفاها اجازه ش رو برای انتشار داستانش تو این سایت گرفتم. ـ دوم اینکه سکس، به هیچ وجه تم اصلی این مجموعه نیست. ممکنه حتی تو بعضی از قسمتاش هیچ محتوای سکسی ای به تعریف کلاسیکش وجود نداشته باشه. درواقع همین مقدار الکن رو هم فقط بخاطر خالی نبودن عریضه بهش اضافه کردم که احتمالا چون زیاد توانایی نویسندگی توی سبک اروتیک ندارم، چندان جالب هم نباشن. دیگه بد و خوبش رو به بزرگ خودتون ببخشید. ـ سوم اینکه هر قسمت این مجموعه گرچه با هم پیوستگی روایی و زمانی دارن، ولی میشه گفت داستان هرکدوم مختص به خودشه و شروع و پایان مشخصی داره؛ و بجز قسمت اول و شاید دو قسمت آخر، زیاد وابسته به قسمتای قبل و بعد خودشون نیستن. ـ چهارم اینکه با توجه به طولانی بودن مجموعه، خیلی سعی کردم با تاجایی که ذهن و قلم و سواد کم ام اجازه میده، تنوع توی نوع نوشتار به کار ببرم که زیاد خسته کننده نباشن. اگه احیانا دیدید که بعضی جاها سبک نوشته متفاوت میشه و شباهت به قبل و بعد خودش نمیده، دلیلش همینه. ـ نهایتا، تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق است به وبسایت معظم شهوانی و هر کسی که فکر کنه به درد جاییش میخوره! انتقادات سازندتون رو به جون و دل پذیرام (فحش هاتون رو هم). پیشاپیش از کسایی که نمیتونم پاسخگوشون باشم، یا کسایی که با نوشته هام باعث آزارشون شدم، یا اگه وقتتون رو تلف کردم، عذر میخوام. عرضم به درزتون که بنده از زمان عنفوان نوجوانی، عشق جاده بودم. سال سوم دبیرستان، همون هفته بعد از تولد 18 سالگیم، رفتم آموزشگاه رانندگی ثبتنام کردم برا گواهی نامه و بعد از رسیدن گواهینامه ـم، روز نبود که نفرین پدرم پس سرم نباشه که «قرمساق، این ماشین وسیله زندگیه. آخرش به گاش میدی و خونواده ای رو زمینگیر میکنی» ماشینش یه سمند پوکیده بود که عصرا میبردم تو کوه و کمر و شبا میبردم مسافرکشی و هرچی هم در میاوردم میذاشتم کنار که اولین فرصت یه ماشین بخرم. به هر حال دهن ماشینه زیر پای من داشت گاییده میشد که خدا زد و مارو برای دانشگاه فرستاد یه جایی اون دور دورا. 4 سال دانشگاه و 2 سال سربازی رو گذروندم و کار پیدا کردنم هم داستانی بود و دهنی ازم سرویس کرد، تا نهایتا تو یه شرکت خرید و فروش سنگ ساختمانی، تو بخش امور مشتریان یه میز و کامپیوتر و تلفن بهم دادن و ماه به ماه، نیمچسک (برابر با 1.31 چس مثقال تو سیستم SI) پولی به حساب میریختن. کارم هم این بود که تلفن مشتری رو جواب بدم و تو کامپیوتر دنبال نسخه قراردادش بگردم و نهایتا دست به سرش کنم تا خسته بشه و دیگه پیگیری نکنه (یا یه چیزی تو همین مایه ها. زیاد توی بحث فنیش عمیق نشید که اهمیتی نداره). تازه بعد دو سال حقوقم به یک چسک تمام رسیده بود. تو تموم این مدت، همچنان چتر خونه پدر گرامی بودم و خیال ازدواج و بدبخت کردن خودم رو هم نداشتم. و همچنان هم بزرگتین سرگرمیم یکی فیلم بود و یکی دور دور با ماشین تو جاده و بیابون و مسافرتای کوتاه. ولی بدبختی اینکه آدم پایه پیدا نمیشد که همراهیم کنه. دور و برم پر بود از یه مشت کونگشاد بی ذوق بیمایه که سرشون به گل و قلیون و دختر گرم بود. منم که اهل دود و دخانیجات نبودم، نهایت همراهی ای که ازشون نصیبم میشد، همون مسئله دختر بازی بود که تو اون زمینه به خاطر سر و زبون دار بودنم، کار و درامد داشتنم و مجرد بودنم، از نظر دوست دختر دچار مضیقه نبودم، ولی همچنان، همیشه هم مکان آماده برای زمین زدن دختر نبود. گاها رفقا دنگی، جنده ای جور میکردن که کف دستمون رو مرخصی بدیم، ولی اونم بیشتر از سه چار بار نشد. خلاصه اینکه سال 96، یه روز اوایل تیر رئیس منو خواست دفترش. منم تو فاز فیلما، نه که یارو ازین کله خشکای سپاهی ای که با یقه خفه و سی من ریش رئیس شده بود بود، گفتم میخواد بخاطر کونکلک بازیای ساعت کار، توبیخم کنه. ولی سه رب ساعت از ارزشای تجارت برون مرزی و ارتباط با دنیای خارج و رهنمودهای رهبر عنقلاب سخن‌سرایی کرد، و نهایتا حرفش این بود که باید یکشنبه هفته بعد نه، هفته بعدش بری تهران، برای «نمایشگاه بین المللی سنگ های تزئینی، معدن، دیلدو آلات و کیرخایه های مربوطه»، یکی از مسئول برگذاری غرفه شرکتمون باشی و روش نظارت کنی و چون تو بچگی تخم کفتر خوردی و زبانت هم از سطح آی ام بلکبورد بالاتره، اونجا مخ بازدیدکننده های داخلی و خارجی رو هم به کار بگیری و مشتری جور کنی. مخارج سفرت هم با شرکته، حق ماموریت هم بهت میدیم و ازین حرفا. اولین سوالم این بود که با چی برم؟ گفت یا با ماشین شرکت، یا اتوبوس و قطار یا وسیله شخصی. من منتظر همین عبارت “وسیله شخصی” بودم. 4 ماهی میشد یه کاپرا تک کابین نارنجی دست دوم خریده بودم و باربندش رو اتاق کرده بودم، و حتی تا دسشویی هم میخواستم برم، با این ماشین میرفتم. دنبال کوچکترین موقعیت تعطیلی طولانی بودم که بندازمش تو طولانی ترین مسیر ممکن و حض ببرم ازش. لذا با کله قبول کردم و قرار و مدار های بعدی گذاشته شد که زیاد اهمیت ندارن. چیزی که تو یک ساعت بعدی تو دفتر برام اهمیت داشت، این بود که تنها نباشم. میدونستم که رفیقام اینطور پیشنهاد ها رو قبول نمیکنن اگرم بکنن دنبال مفت خوری ان. مسافرت با خونواده هم که لطفی نداشت، دوست دختر هم امکانش کلا منتفی بود. تقریبا یک ساعتی روش فکر کردم تا این ایده ته ذهنم اومد که یه نفر رو صیغه کنم، همراهم ببرمش که هم تنها نباشم و هم استفاده ای ازش بشه! اولش حتی تو ذهنم هم خنده دار بود این ایده، ولی هرچقدر بیشتر بهش فکر میکردم، بیشتر با عقل جور در میومد. به هر حال، به چنتا از رفیقای جاکشم (همونایی که جنده جور میکردن قبلنا. همونایی که به معنای واقعی کلمه جاکش بودن) پیام دادم که آیا میتونن یکی دوتا زن مطلقه یا بیوه‌ی تر و تمیز هم سن سال خودم، بهم معرفی کنن که برا امر خیر میخوام. و تاکید موکد کردم که جنده نمیخوام. کسی رو هم نمیخوام که قبلا خودتون ازش سواری گرفته باشین! بعد از مسخره بازی ها فراوان و کسشر گفتناشون، تا آخر دو روز بعدش، 6 نفر بهم معرفی شد که قرار شد با معرفی کننده بریم برای مصاحبه هرکدوم! سه تاشون فردای اون روز و سه تاشون پسفرداش. چشمتون روز بد نبینه، این شیش نفری که باهاشون صحبت کردم، یکی از یکی گودزیلا تر. یکی قیافش شبیه عن کوبیده بود، دوتا شون که اسم صیغه رو آوردم گرخیدن، دوتاشون اسم سفر رو آوردم خایه کردن (حالا انگار میخوام بخورمشون)، یکیشون میگفت من صیغه بخوام بشم نهایتا روزانه (جنده بود. از پوزه بتونه کاری شدش معلوم میشد). ولی بدتر از همه یکیشون قیافه ران پرلمن (بازیگر نقش Hellboy اولی) رو داشت و هیکل اسبای آبی جنوب نیل رو و میگفت 24 سالمه (گه میخورد. همسن عمه ننه جان من بود)؛ و ناز و اداش رو دامپ تراک های کوماتسوی گلگهر نمیتونست بکشه. خانوم میفرمودن که «رابطه جنسی بیشتر یک بار در هفته راضی نیستم، مخارج زندگیم توی مدت متعه (!؟، بله منم نمیدونستم چیه) با شماست، باید برید گواهی بهداشت و آزمایش بیماری های خونی بگیرید، خون پدرت رو باید مهریم کنی، مسیر کیش دوبی رو اتوبان 6 بانده بزنی، شتر صالح رو باید از کوه دربیاری و بکنی تو کونت، یه ماچ هم از سر کیر پدرم بخوری». کلا بیخیال کل قضیه شدم و فهمیدم اینطور کارا مال فیلماست و دنیای واقعی، کیری تر از فکر و خیالات من جقیه. برگشتم به زندگی عادیم. آخر این هفته باید راه میفتادم تا روز شنبه برسم و یکشنبه بیفتم دنبال کارای غرفه. یه ترک لیست توپ آماده کرده بودم (حیف که افتاده بود تو دل تابستون و بارندگی نداشتیم) و ماشین رو هم بردم سرویس که مخصوصا کولرش سالم باشه، یه تخت مسافرتی (ازین برانکاردی ها) هم گرفته بودم که شب توی مسیر، الکی معطل مسافرخونه نباشم. میخواستم روز پنجشنبه قبل غروب راه بیفتم و خوش خوشون برم که شنبه برسم. که صبح پنجشنبه یکی از اون کسکشا به اسم یونس زنگ زد بهم. میپرسه: «هنوزم دنبال صیغه هستی یا نه؟ یکی برات جستم راست کارته. خودم هم تا دیشب نمیشناختمش، یکی دیگه بهم معرفی کرده.» گفتم «دیوث به کیا دیگه گفتی؟ آبرومون رو نبرده باشی.» گفت «خیالت تخت. دفتر خونه ازدواج معرفی کرده! جاکشای حرفه ای شهر همونان.» بنده خدا راست میگفت. نمیدونم چرا به عقل خودم نرسید که همون اول برم سروقت اینطور جاها که مجبور نشم رو بندازم به رفقا که اینطور جک و جنده ها جور کنن برام. کارام کامل انجام شده بود و عصر اون روز قرار بود راه بیفتم. برا همین اصلا امیدوار نبودم که نتیجه مطلوبی بگیرم. به هرحال، پیش خودم گفتم دیگه بدتر از اون نهنگ نخواد باشه. در بدترین حالت یه موضوعی برا خنده پیدا میکنم. برا همین به یارو گفتم برا ظهر یه قراری باهاش بذاره که صحبتی بکنیم. ولی تا ظهر دوباره فکرش تو ذهنم پررنگ تر و پررنگ تر میشد، تا جایی که پیش خودم میگفتم تا جایی که نخواد تیغم بزنه، حتی اگه قیافه آرمادیلو و اخلاق اژدهای کومودور هم داشته باشه، یه هفته تحملش میکنم که فقط تنها نباشم. ظهر مرخصی گرفتم و رفتم سر قرار. اونم چه قراری … . من این دختره رو میشناختم، گرچه به جا نمیاوردمش. اون چشای میشی و ابرو های پاچه بزیش، اون یه دسته مویی که از گوشه شالش زده بود بیرون و فنری تا زیر چونش اومده بود، اون دماغ که توی یه زاویه خاص نامتقارن به نظر میومد، اون صدای جیغدار و اون لحن همیشه خودمونیش وقتی که ازونطرف خیابون من و یونس رو دید داد زد: «عباس، تویی که. چکاره ای پسر!». همه شون بدجور تو ذهنم آژیر آشنایی میزدن. ولی هرچی خیره میشدم به صورتش، نمیتونستم ازین ویژگی ها به یه جمع بندی برسم که این کیه که اینقد آشناس. خودشم فهمیده بود که من به جا نمیارمش، با یه لبخند گل و گشاد خیره شده بود بهم منتظر بود که اسمشو بگم. تا اینکه گفت «منم بابا، “مریدا”، خداوکیلی یادت نمیاد؟» مریم، ببعی مونث دانشکده مون بود. یکی از معدود همشهری هام توی اون دانشکده، و تنها دختر همشهری که من تو اون دانشکده میشناختم. ورودی سال بعد از من بود، ولی چنتایی درس رو باهم همکلاس بودیم. هیچوقت میونه مون صمیمی نبود، ولی به برکت همشهری بودن، همدیگه رو میشناختیم و دورادور سلام و احوال پرسی ای داشتیم. تا سال چهارم من، که آوازه حاضر جوابی و پر دردسر بودنش رو تو دانشکده پر بود. جوری تو هر طبقه از دانشکده میرفتیم، اولین صدایی که میومد، صدای جیغ این دختر بود که یا داره قهقهه میزنه یا بحث میکنه با یکی. خیلی قبل تر از اون، زمانی که یه ترم موهای فرفریش رو حنا کرده بود، هم اتاقیاش اسم مریدا (از انیمیشن شجاع) رو روش گذاشته بودن و تقریبا همه هم به همین اسم میشناختنش. کل سال سومم روش کراش داشتم، ولی چون همیشه دور و اطرافش پر بود، تنها نمیدیدمش که سراغش برم. آنچنان قیافه و هیکل مانکنی نداشت، ولی اخلاقش جذاب بود. ولی تو ترمای بعدی بیخیالش شدم و بعد از فارغ التحصیلی و تو سربازی کلا فراموشش کرده بودم. رفتیم تو یه کافیشاپ، نشستیم پشت یه میز و من همینطور در بحر تفکر بودم که این آدم رو چکار به صیغه! گویا خودش هم متوجه تعجب من شد و با اون صدای جیغ جیغیش شروع کرد به تعریف و تفصیل. نیم ساعت فقط فک زد توی تموم مدت تعریفش، من هرچی خاطره ازش داشتم اومد تو ذهنم و دیدم بجز سیمکشی دندوناش که برشون داشته، دیگه هیچ فرقی با 4 ـ 5 سال پیشش پیدا نکرده. حرفاش که تموم شد یادم اومد گذشته ها مال گذشته اس و منم هیچوقت تو کار نوستالژی و عشق و عاشقی نبودم که الان بخوام فاز بردارم. نگاه کردم به ساعت و دیدم دیره، خیلی سریع گفتم: «مریم جان، من یه صیغه دوهفته ای بدون ادا و انقولت میخوام، که تو سفر تنها نباشم.» یه شونه بالا انداخت و گفت: «باوشه. کی بریم، کجا بریم؟» گفتم: «تا 5 ساعت دیگه راهی تهرونم». اخم کرد و گفت «پس چرا نشستی؟ پاشو بریم محضر که الان میبندن.» اینطور پایه بودنش واقعا عجیب بود برام. مخصوصا بعد از تجربه ای که هفته پیش با اون 6 تا جادوگر داشتم. ولی از تک و تا نیفتادنش رو به فال نیک گرفتم و خودم جلودار شدم. مخصوصا اینکه واقعا ازین دختره خوشم میومد. با اون اخلاق رک و سر و صدا و منطق بی معنیش و جنبه داشتنش و شوخ و شنگیش و درکش از شوخی، لنگه خودم بود. راه افتادیم تا محضر بدون نیاز به نوبت تو بعدازظهر پنجشنبه پیدا کردیم، شد ساعت 3. خدا اون روز رو براتون نیاره، وارد دفتر که شدیم، دیدیم یه آخوند شپش زده ای که گردنش رو تبر نمیزد و ریشی به ابعاد جاروی سپور های شهرداری داشت و عمامه پر چین و شکنش میتونست بزازی ای رو از ورشکستگی دربیاره، نشسته پشت یه میز عریض و طویل، و یه قرآن و مفاتیح و ازین ادوات گذاشته یه طرفش و اونطرفش یه ال سی دی و کیبورد که نمیدونم به چکارش میومدن، جلوش هم یه دفتر ثبت قطور با یه تلفن. رفتیم جلو بعد از سلام، گفتیم که یه عقد موقت دوهفته ای رسمی میخوایم که یه برگه ای، مهری، کیرخری، چیزی داشته باشیم که برا هتل و مسافرخونه و ایست بازرسی کسی خفتمون نکنه که چکاره هم اید. شیخ بعد از اینکه کامل گوش کرد و به نشونه تایید سری تکون داد، با صدایی که اگزوز سوراخ مزدا هزار رو به یاد میاورد گفت: «انشاا… که به مبارکی و میمنت. بسیار مشعوف میشوم از دیدن چنین جوانان رعنایی که با توجه دقیق به اصول شریعت، گناه را از جامعه زدوده و با تلاش …» یه رب ساعتی همینطور زر مفت زد و من از کسشراش ریدنم گرفته بود. و همچنان تو ذهنم، گردی عمامش رو به سان سنگ خلایی میدیدم، آزین شده برای ریدن من. تازه کسشر تفت دادناش که تموم شد، پا شد و دوتا کاغذ از کشوی کنار میزش کشید بیرون، بعد پاشد سلانه سلانه رفت پای کمد کنار دیوار و از بین جعبه های به هم ریخته تو کمد، یه چیزی مثل پوشه مقوایی، ولی از جنس گلاسه طلایی رنگ در آورد و شروع کرد به چرندیات پرسیدن و نوشتن تو دوتا برگه. تا قانعش کردیم بابا گیر به اذن پدر و گواهی بهداشت این خزعبلات نده، این چیزا واجب نیستن، حیرونیم لامصب، یه نیم ساعت دیگه هم گذشت. تازه بعدش یادش اومد که سین جیممون کنه که “عایا عروس خانوم عده نگه داشتن یا خیر”. منو میگی، داشتم تو هارد نیمسوزم میگشتم که ببینم عده دیگه کیه که باید نگهش میداشتیم؟ مریم هم مثل من. در گوش پرسید: « من نمیدونم دارم یا نه. شما تو خونه تون ندارید؟» یه نگا به مریم کردم، یه نگا به شیخ و پرسیدم عده چیه حاج آقا؟ گفت یعنی آیا 40 روز از آخرین رابطه جنسی عروس خانم میگذره یا خیر؟ مریم خندش گرفت و تایید کرد. شیخ یه اخمی کرد، سرش کرد رو کاغذ جلوش یه چیزایی نوشت، بعد پرسید مهریه رو چقدر تعیین کردین؟ من تازه یادم اومد از بس عجله داشتیم، کلا یادمون رفت بحث مالی بکنیم. یه نگا به صورت هم انداختیم. معلوم میشد دوتایی داریم جلو خنده مون رو میگیریم. آروم پرسیدم چه کنیم؟ جواب داد «نمیدونم. نرخ دستم نیست.» شیخ گفت: «بدون مهریه امکانش نیست. باید مهریه ای تعیین بشه.» من یه نگاهی تو دفتر شیخ چرخوندم و گالش هاش رو کنار کمد گوشه اتاقش دیدم (مرتیکه گشاد، همین ها رو هم زورش میومده بپوشه. فقط نمیدونم الان چی پاش بود!)، خم شدم طرف مریم و پرسیدم یه جفت کفش خوبه؟ گفت چطور کفشی؟ با ابرو اشاره کردم به گالشای شیخ و گفتم ازونا. مریم یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و ورگشت طرف شیخ و گفت: «حاج آقا، بنویس یک سکه بهار آزادی.» قیمتش (!) خوب بود نسبت به اون عجوزه های هفته پیش، مخصوصا اینکه ادا و اطوار قاتیش نکرده بود. ولی من از رو عادت چونه زنی ایرانیا، بی اختیار گفتم: «مگه شبی چند حساب میکنی؟» مریم چشاشو گرد کرد و لبشو گاز گرفت و با ابرو اشاره کرد به شیخ، که اون موقع داشت سرشو به تاسف تکون میداد، بعد با تشر گفت: «بزار هروقت خواستم بگیرم ازت عزا بگیر. گدا.» شیخ دوباره نگا کرد به دوتامون و گفت: «نمیخواید قبل از جاری کردن خطبه، یه صحبتی با هم داشته باشید . تفاهمی پیدا کنید؟» مریم برگشت گفت: «بیا. همینو میخواستی؟ حاجی شاکی شد» اون لحظه میخواستم خفش کنم این دختره پررو رو. بلاخره به هر زور و زاری ای بود، شیخ رو راضی کردیم که بیرونمون نکنه و بعد با همون صدای خواب آورش شروع کرد به خوندن خطبه با تموم اوراد و دعا های قبل و بعدش. انگار نه انگار یکی ممکنه عجله داشته باشه. تموم که شد و عروس خانوم بله رو گفت، یه چیزایی هم با خط خرچنگ قورباغش تو دفترچه هه پاکنویس کرد و گفت بیایم پاشون رو امضا کنیم. بعد مهرشون کرد و گفت ببرید پیش منشی که مهر رسمی دفترخونه (ازین مهرا که با منگنه کوب میزنن و جاش رو برجسته میکنه. مدرک لیسانستون رو نگاه کنید یکی پایینش داره!) رو هم بزنه زیر عقد نامه و یک نسخه برگه رو هم بایگانی کنه که دیگه گسی کیرتونم نتونه بخوره (آرزوی موفقیت هم برامون کرد). رفتیم سروقت منشی، کاشف به عمل اومد که هزینه پروندن حاجی از چرتش و این پنج شیش تا مهری که زیر این سه تا کاغذ زده شده، میشه 300 هزار فاکینگ تومن! دیگه جایی که آخوند جماعت باشه، عملا سر گردنه اس. باید می سلفیدیم، کاریشم نمیشد کرد. از دفترخونه که اومدیم بیرون، مریم بهم گفت خم شم. یه بوس کوچولو از لبم گرفت، بعد گوشیش رو آورد جلوی صورتم، رو ماشین حسابش نوشته بود 1,200,000/14=85,714.285. گفت: «ببین شوهر، شبی 86 تومن حسابت کردم؛ گدا. حالا ببرم خونه وسایلم جمع کنم بریم دیر نشه.» خونشون زیاد از خونمون دور نبود. وقتی پیادش کردم، گفتم میرم وسایل خودم رو جمع میکنم تا یه ساعت دیگه میام سراغت. آماده باش تا اون موقع. تو این یه ساعت تازه مغزم داشت سیگنال درست میفرستاد که این چه گِلی بود که من به سرم گرفتم. این یه هفته رو با یه آدم غریبه چطور بگذرونم. اصلا از کجا معلوم این ایدزی، سالکی، سوزاکی، بواسیری، مرضی ناشناخته دیگه ای نداشته باشه. کدوم خری اینطور عجله ای یکی رو از سر خیابون سوار میکنه میبره برا صیغه کردن؟ نکنه خفت گیر باشه و تو جاده وسط بیابون کون و ماشین نازنینم رو به باد بدم. با خودم گفتم باید قبل حرکت درمورد همه اینا صحبت کنیم. به پدر و مادرم هیچی نگفته بودم، نمیخواستم هم چیزی بگم. یه دوش سریع گرفتم، ازشون خداحافظی کردم و چمدون و کیفم رو انداختم تو باربند ماشین، رفتم همون نقطه ای که مریم رو پیاده کردم. کوچه خالی بود دوطرفش دوتا آپارتمان، هرکدوم 12 تا واحد که نمیدونستم واحد مریم کدوم از کدوم یکیه. خواستم بهش زنگ بزنم دیدم شمارش رو هم ندارم. چارتا فحش و نفرین به عقل ناقص خودم فرستادم که شنیدم یکی داره از بالا صدا میزنه حاج عباس، حاج عباس. نگا کردم، دیدم یکی با چادر گل گلی سفید از بالای تراس یکی از واحدا داره دستک میزنه و میگه بیا بالا وسایلم زیادن باید کمکم کنی. داشتم از پله هاش بالا میرفتم، به این فکر میکردم نکنه همین الان با یه گولاخ دیگه ای تیغ بندازن زیر گلوم و باقی قضایا. نکنه تو واحدش، یکی داشاق به دست نشسته باشه منتظر من؟ پشت در واحدش خواستم در بزنم، دیدم بازه. اینقده فاصله داشتم تا بیخیال شدن و به هم کشیدن کونم و فرار کردن. با ترس و لرز رفتم تو، در رو پشت سرم نبستم که درصورت لزوم بتونم به سرعت فرار کنم! از راهرو واحد که وارد پذیرایی شدم، تموم این توهمات از ذهنم خارج شد. اونجا وسط پذیرایی، مریم وایساده بود با یه سینی چایی تو دستش، یه نیم تاپ سیاه بدون بند تا بالای ناف تنش، و یه شورتک کشی قرمز یک وجبی به پاش. رونای بلوری و شکم صافش مغزم رو از کار انداخته بود. مبهوت این بودم این زنی که همین 4 ساعت پیش باهاش آشنا شدم، چطور با مردی که دست کمی از غریبه تو خیابون نداره، اینقد راحته. اون لحظه هم حشرم بدجور بالا زده بود، هم با اینکه محرم بودیم، چون اصلا باهاش آشنایی نداشتم خجالت میکشیدم. مریم، کون تاقچه ای و سینه سایز 85 نداشت، قد 180 سانتی نداشت، هیکل تراشیده ورزشکاری و با درصد چربی زیر 5 نداشت، ولی بدجور متناسب بود. روناش ضخیم بودن، شکمش صاف بود، برجستگی سینه هاش مشخص، گردنش باریک و مهمتر از همه اینا، سفید و سنباده زده بود. نمیدونم پاداش کدوم کار خوبم رو داشتم در قامت مریم میدیدم. اصن چی شده که این بشر رو زمین مونده که نصیب من بشه! بلاخره وقتی که مریم پشتش رو کرد بهم و با ناز و ادا خم شد که سینی چایی رو روی میز بزاره و کونش رو هم نمایش بده، زبونم به کار افتاد و با خجالت گفتم: «نمیای بریم مریم خانم؟ دیرمون میشه.» مریم نشست رو مبل و گفت: «اولا مریم، نه مریم خانم. دوما گفتی 5 ساعت دیگه. هنوز یه ساعت مونده، بیا چاییت رو بخور، این یه ساعت رو یه استفاده ای ببریم بعد بریم. من الان دو سالی هست با هیشکی نبودم و وضعم خرابه.» فکر همه چیز رو کرده بودم غیر اینکه خود این زن اینطور رک، کیر بخواد! من خودم تا 27 سالگیم، تعداد رابطه های جنسیم به تعداد انگشتای دوتا دست نمیرسید، ولی هیچوقت احساس نیاز آنچنانی هم نکرده بودم. دوست دختر و جنده اگه نبود، کف دستی بود و فیلم سوپری و دستمالی. ولی این دختر حداقل یک و نیم سالی شوهر داشته و بعدش هم آزاد بوده که با هرکی میخواسته باشه. گزینه خود ارضایی هم براش باز بوده ولی … . وقتی دید من همینطور بهش خیره ام، اومد جلو و دستم رو گرفت کشوند و نشوند رو مبل و خودش رو به روم نشست رو پام و اول یه لب جانانه زبون دار ازم گرفت، بعد شروع کرد به وول خوردن و مالوندن ممه هاش به صورتم تا اینکه تاپش رفت کنار و سر صورتی دوتا سینه ش اومد بیرون. اون دوتا رو که دیدم، عنان از کف دادم. دست انداختم زیر بغلش، بلندش کردم و لموندمش رو مبل و خودم زانو زدم رو زمین و شروع کردم به خوردن سینه هاش. مریم سرش رو رو به بالا کرده بود و با دستاش مبل رو چنگ مینداخت و ناله میکرد. تاپش رو از تنش در آوردم و رفتم سراغ شرتکش. بند گره ای شرتکش رو باز کردم و با یه حرکت تا زیر زانو کشوندمش پایین. کسش شیو شده کامل نبود (درک میکردم. وقت نداشت آنچنان به خودش برسه تو این یه ساعت) ولی صورتی بود و به آب افتاده بود. یکم که با کسش ور رفتم و انگشتش کردم و دو دل بودم برای خوردن و لیسیدنش، یهو مریم انگار عقرب گزیدتش، خیز برداشت و شلوار منو گرفت و خواست بلند شه و خیر سرش مثلا شلوارم رو در بیاره، من ازین حرکت ناگهانیش ترسیدم و روم رو برگردوندم طرفش، اونم در حال بلند شدن، با پیشونی رفت تو دماغم. دنیا دور سرم سیاه شد و پخش زمین شدم. اگه تجربش کرده باشین میدونین درد دماغ درد متفاوتیه. نه مثل درد بیضه فلج کننده اس، نه مثل درد کوفتگی، میشه باهاش کنار اومد، نه مثل درد شکستگی باز دلخراشه (هر سه تا رو تجربه داشتم!). ازون درداییه که بخاطر آناتومی دماغ، اشک آدم مطمئنا در میاد. اونم وقتی که طرف با اون شدت برخورد کنه. مطمئن بودم دماغم شکسته. چشام از اشک جایی رو نمیدید، و فقط صدای ناله و خنده همزمان مریم رو میشنیدم. دختره بی دست و پا داشت به من فحش میداد و میخندید. ولی وقتی دید نفس من از درد بند اومده، اومد دستام رو از صورتم برداشت و یکی زد تو صورتم تا نفسم بالا اومد. نگا کردم دیدم دستام خونی ان، ولی دماغم خدارو شکر هنوز سر جاش بود و حس شکستن نداشت. نشستم و لم دادم به نشیمنگاه مبل و سرم رو دادم بالا سعی کردم نفس کشیدنم رو به حال نرمال برسونم تا خون ریزی بند بیاد، مریم داشت عذر خواهی میکرد، یه بوس کوچیک از لبای خونیم کرد و همونطور لخت مادرزاد دوید تو آشپزخونه. من کلا هرچی حشر تو وجودم بود، از دماغم کشیده شد و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم و شک داشتم دیگه تا آخر عمر کیرم راست بشه. یه دقیقه بعد با جعبه دستمال کاغذی و یه کیسه فیزری پر یخ برگشت. دوتا دستمال کشیدم و تو هر سوراخ دماغم یکی رو تپوندم، کیسه یخ رو هم گذاشتم روش و سرم رو گرفتم رو به سقف. سیستم عاملم هنوز درست ریبوت نشده بود، چشام پر اشک بود و هیچ چی رو واضح نمیدیدم. مریم یه چند ثانیه ای همونطور ایستاده منو نگاه کرد، بعدش روبروم نشست و زیپ و دکمه شلوارم رو باز کرد و با زور و زاری، کیرم رو از تو شرت آورد بیرون و دراز کشید و شروع کرد به خوردنش. من همونطور لم داده بودم و سرم بالا بود و درست نمیفهمیدم داره چکار میکنه، ولی حس کردم کیرم دوباره داره شق میشه. کیسه یخو دادم بالا و یه نگاه انداختم پایین پام، دیدم مریم پشتش رو کرده بهم و میخواد بشینه رو کیرم. خودم رو جمع کردم با همون دماغ دردمند گفتم: «دَه بَریَب. دَکِد، اَلاد دِبیشه. بزار باید صحبت کُدیب.» ولی گویا زبون کون پاره ها رو بلد نبود. هی تقلا میکرد. تا آخر کیسه یخ رو گذاشتم رو پهلوش. یه جیغ زد پرید کنار. کیسه یخ رو پرت کردم طرفش و بلند شدم شلوارم رو کشیدم بالا، فتیله های دماغم رو کشیدم بیرون. خون دماغم بند اومده بود، ولی همچنان کیپ بود. پرسیدم دسشویی کجاست، نشونه داد تو راهرو کنار در ورودی. رفتم صورتم رو بشورم و دماغم رو خالی کنم، دیدم در واحد همچنان چارتاق بازه! آیا کسی دیده بود یا ندیده بود، خدا داند. صورتم رو شستم و اومدم بیرون، دیدم مریم دوباره همون لباسا رو پوشیده و دوتا چایی تازه ریخته و داره میشینه رو مبل. رفتم نشستم روبروش، پرسید خوبی. به طعنه گفتم به مرحمت شما. باز معذرت خواست. گفتم: «ببین مریم، اولا تو الان دو ساله با هیشکی نبودی، پس هیچجور قرص جلوگیری ای مصرف نمیکنی. دوما من خودم یه زمانی رابطه پرخطر داشتم، الان اگه حتی نیم درصد احتمال مشکل داشتنم باشه، ریسک نمیخوام بکنم سر کس دیگه ای بلایی بیارم (البته اینو الکی گفتم که زیاد نرنجه). سوما، ناراحت نشی، ما تازه با هم آشنا شدیم و بی تعارف، اعتماد ندارم. حالا اگه کاندوم داری، بیار یکی بده که شروع کنیم. وگرنه خودتم دلت نمیخواد» مریم یکم ناجور نگام کرد که ترسیدم الان از خونش بیرونم میکنه. بعد رفت تو یه اتاقی، بعد یه دقیقه برگشت دوتا کاندوم انداخت رو پام و گفت: «بیا ببین اندازته.» یکی رو باز کردم، دیدم چسبناکه. طبیعتا نباید اینطور مییبود. پرسیدم اینارو چند وقته داری؟ گفت یادم نمیاد. گفتم «جمعشون کن بابا. اینا یه مرگیشون هست. میزنیم فردا کیرمون خشک میشه میفته.» خیلی دلگیر شد، گفتم بیا راه بیفتیم، قول میدم اولین داروخونه برم کاندوم بگیرم، اولین فرصت اونقد بکنمت که چشات در بیاد. بعد چاییم رو برداشتم بخورم اونم رفت سروقت دوتا چمدون و یه ساکی که گوشه اتاق بود. لباساش رو در آورد و مچاله کرد و انداخت تو همون چمدونی که درش باز بود. همونطور که لخت پشتش به من بود، من دوباره داشت حشرم قد میکشید، خیلی میخواستم برم از پشت بغلش کنم، ولی میدونستم اینبار اگه حرکتی بزنم، دیگه یکی باید باشه جلو خودم رو بگیره. سعی کردم نگاش نکنم. مریم یه شرت و سوتین مشکی ساده از تو چمدون در آورد و پوشید، بعد رو کرد طرفم و گفت: «خوب آقامون دوست داره خانومش چه تیپی باشه؟» نمیدونم داشت مسخره میکرد با عباس آقا و آقامون گفتنش، ولی باحال بود. ازون رفتارایی بود که واقعا ازش بر میومد. گفتم: «چادری بسیجی تخمی نباش، دیگه هرجور دوست داری» یه مانتو کوتاه و یه شلوار جین مشکی تنش کرد با یه جوراب شیشه ای و یه شال سفید گلی. در چمدونش رو بست و خواست برشون داره که رفتم کمکش و دوتا چمدونش رو برداشتم، خم شد کفشاشو بپوشه، سرشو بلند کرد گفت: «کی کفشی که قول دادی برام میخری؟» گفتم: «قبول که نکردی، دیگه چی میگی؟ کفش نریدن». لباشو ورچید و کفشاشو پوشید و رفتیم پایین. از سر کوچه که پیچیدم، یه میدون رو رد کردیم. یهو گیر داد ایناها، داروخونه. برو کاندوم بگیر بیار. بد پیله ای کرده بود و میخارید. رفتم پایین یه بسته کاندوم انار گرفتم اومدم دادم بهش. گفت خوب «الان کجا بریم؟» گفتم «بریم تهرون دیگه. جا دیگه ای قرار بود بریم؟» گفت: «نه، میگم پناه پسخلی، جایی بریم تا تاریخ اینا هم نگذشته؟» یخورده خیره شدم تو چشاش، بعد با شصت اشاره دادم به باربند ماشین و به مسخرگی گفتم: «جاش همین پشت هست، یکم ممکنه تنگ باشه ولی کارمون راه میفته» یه نگاهی کرد، دو زانو زد روی صندلی و از پشت شیشه یه نگاهی به اتاقک باربند انداخت، بعد دوباره خودشو صاف کرد. میخواستم با پشت بزنم تو دهنش. دختره با اون ابرو هاش، صندلیای ماشینو میخاست بگائه. گفتم: «گفتم این صندلیا مال خلا فرنگی عمه فلجت نیستن میخوای برینی توشون. آرام باش.» محلم نداد و گفت: «کار راه میندازه. مخصوصا اون تخته. بریم یه جای خلوت.» جنده خانوم انتظار داشت کار خودمو ول کنم اول کون اون بزارم. از محدوده شهر که خارج می شدیم گوشیم رو دادم بهش که شمارش رو روش سیو کنه. تو پمپ بنزین خروجی شهر نگه داشتم که باک رو پر کنم، مریم پیاده شد که بره دستشویی و معطل کرد تا بیاد. زنگ زدم بهش، میگه بیا اینجا یه مشکلی پیش اومده. رفتم طرف دستشویی ها، دیدم تو یکی از دستشویی های زنونه گیر کرده و در ازون طرف باز نمیشه. مطمئن شدم کس دیگه ای تو دستشویی نباشه که انگ بی ناموسی بهم نزنن، بعد رفتم پشت در توالت و یکم زورش کردم تا باز شد، یهو یه دست از لای در اومد بیرون و یقم رو گرفت و کشید داخل و یه دست دیگه درو بست، همونطور یقم رو کشید سرم رو آورد پایین و شروع کرد به خوردن لبام. همزمان هم با عجله شروع کرد به باز کردن زیپ و دکمه شلوارم. اتاقکه، یه توالت فرنگی تمیز گوشش بود و یه آویز لباس هم کنار در، که شال و شورت و شلوار مریم ازش آویزون بود. شلوارم که تا زانو هام اومد پایین، یه کاندوم از جیب مانتوش در آورد داد دستم، و خودش پشتش رو کرد بهم و تکیه داد به دیوار و کونش رو طرفم قنبل کرد. یه دست کشیدم لای پاش دیدم کسش خیس خیسه. کاندوم رو کشیدم سر کیرم و همونطور در حالت قوز که مبادا کسی سرم رو از بالای دیوار پارتیشن دستشویی ببینه، کیرم رو گذاشتم در کسش و با یه فشار کردم تو و آهش در اومد. گویا واقعا این دو سال رو با هیشکی نبود. کس تنگ و گرمی داشت. یه دستم رو گذاشتم رو دهنش که نالش بلند نشه، و اونیکی دستم از لای دکمه های مانتو، روی سینه هاش و همزمان میزدم و میمالیدم. هر از چند گاهی صدای اومدن و رفتن آدما رو میشنیدیم، و از ته دل آرزو میکردیم کسی صدامون رو نشنوه. اینکه زور میزدیم که صدامون در نیاد، و هم تلمبه آروم بزنم که شلپ شلپ نکنه، دوتامون رو بدجور حشری میکرد. انگار یکی بزور جلو سکسمون رو گرفته باشه. انگار کائنات میخوان نهایت لذت رو ازمون دریغ کنن. کمرم دیگه از قوز کردن خسته شد، موهای مریم رو گرفتم و همونطور که نیمبرکی رفتم طرف توالت فرنگی، اون رو هم کشیدم دنبالم. درپوش توالت رو انداختم و خودم نشستم رو صندلیش، مریم هم آروم کیرم رو کرد تو کسش و رو به من نشست رو پاهام و شروع کرد بالا و پایین شدن. منم دکمه های مانتوش رو باز کرده بودم و دستام رو از پشت دورش حلقه کرده بودم و سینه هاش رو از تو سوتین در آورده بودم و میمکیدمشون. کم کم داشتم قل قل منی رو پشت پروستاتم حس میکردم و نزدیک ارضا شدنم بود که به ناگه اسرافیل بر بام زمین هبوط کرده، در صور خویش دمید. زمین و زمان به لرزه در آمد و آسمان دهان باز کرد؛ تو گویی مهلت آدمی در این سرای خاکی به انتها رسیده، ملائک محکمه قضای الهی برپا کرده اند؛ و موعد آن است که جهنم بر سر زشت سیرتان آوار شده و نیکان را پاداش خلد برین دهند. فک میکنید چی شده بود؟ نفر توالت کناری چنان گوزی در داد که چارستون مستراح به شروع به لرزیدن کرد و نزدیک بود سقفش به سرمون آوار بشه. ازون گوزایی که پنچ ثانیه اولش صدای تراکتور میده، پنج ثانیه دوم صدای آروغ شتر و پنج ثانیه آخرش صدای ترومپت. من صورتم رو فشار دادم رو سینه مریم که خندم رو فرو بدم، ولی خود مریم منفجر شد و هار هار شروع کرد به خندیدن. خندیدن اون تلاش نخندیدن من رو سخت تر می کرد، که یهو صدای زنه تو توالت کناری اومد که تشر زد: «مرض. بزار بیام بیرون دهنتو ببندم. زنیکه …». ما دوتایی تخم و تخمدانمون جفت شد و پیچمون رو از هم باز کردیم. کاندوم رو در آوردم و انداختم تو توالت، سیفون رو کشیدم و با تموم سرعتی که سر و صدا اجازه میداد سعی کردیم شلوارمون رو بکنیم تنمون. همین که مریم سرشو از توالت اورد بیرون که سر و گوشی آب بده که اگه وضعیت سفید باشه منو بفرسته بیرون، زنه از توالت کناری در اومد و شروع کرد به داد و بیداد که تو گه خوردی خندیدی. حالا مگه زنیکه کونپاره جنده بیخیال میشد. من تو توالت چسبیده بودم به دیوار کنار در و خایه هام اومده بود بود زیر گلوم و تموم ائمه اطهار رو به شصتاد هزار تا نوه و نتیجه هاشون قسم میدادم که تو این موقعیت دعوا کسی نیاد تو این دستشویی. چن دقیقه ای تو همین احوال بودم، که شنیدم دعوا رو بردن بیرون از دسشویی و گویا شلوغ شده بود. من از موقعیت استفاده کردم و چفت در رو از پشت انداختم و نشستم به انتظار که خلوت بشه بیام بیرون. یه ده دقیقه ای گذشت که مریم اومد پشت در آروم صدام زد که بیام بیرون و راه بیفتیم. با ترس و لرز اومدم و سوار ماشین شدیم. چند ثانیه ای دستم به فرمون قفل بود، که یهو خنده ازم کند که این چه غلطی بود که کردیم؟ آخه خلا، اونم از نوع عمومیش جای این کاراس؟ هوای هپاتیت و سوزاک و سفلیس به سرت زده ابله؟ مریم هم از خنده من خندش گرفته بود. آروم که شدم، ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم. ازش پرسیدم چی شد بیخیالت شد؟ گفت: «زنیکه معلوم نیس سوراخش رو پیش کدوم عربی گشاد کرده که اینطور به بیت المال ضرر میزنه، بعد طلبکار مردم میشه. گیر داده چرا میخندی. میگم من نخندم، قول میدی دیگه با ماتحتت ابوعطا نخونی؟ قول میدی به دسشویی های عمومی آسیب نرسونی؟ قول میدی آلودگی صوتی و محیطی درست نکنی؟ جنده خانوم حرف حساب سرش نمیشد که. گیر داده میگه معذرت خواهی نکنی، بیچارت میکنم. بهش میگم من عذر میخوام که که سوراخت از فرم انسانی خارج شده. بیشتر سرخ شد و فحش ناموسی داد. این ملت هم جمع شدن و بیشتر نفت رو آتیشش میریزن دیوثا. تا آخر شوهرش اومده ورداشته بردتش. خیلی بهم فحش داد.» اینا رو که داشت تعریف میکرد و من همینطور میخندیدم. از کنار تابلوی خروجی شهر گذشتیم. ساعت نزدیک هفت بود و سفر جاده ای ما واقعا شروع شد.

درباره نلی (۱) به پهلو خوابیده بود.سر انگشتمو روی پوست سفید و نرمش میکشیدم.نگاهم‌ رفت سمت سینه هاش،انارهای شیرینی که روی هم افتاده بودن.وقتی چشماشو بسته بود مژه های بلندش و اَبروان رنگ‌شدش بیشتر نمایان بود. پلکاشو وا کنه دیگه نمیشه بجز اون چشمها به جای دیگه ای نگاه کرد.چشماش سبز بود،سبز مثل بهشت وعده داده شده ای که سهم من نیست،سبز مثل رگهای روی سینه هاش که انگشتم بعد از سکس روش میلغزید،سبز مثل موهای زیتونی رنگش لای انگشتان نوازشگرم بعد از عشقبازیهامون.توی خواب و بیداری بود،توی اون آرامش بعد از طوفان که رنگین کمون میزنه کنج آسمون پاک و تمیزش. تمیز مثل ناخن انگشتای دست و پاهای سفید و خوشفرمش.رون پاهاشو بهم چسبونده بود تا هوانکشه داخلش. بعد از یه سکس خشن حالی براش نمونده بود.بوسیدمش و غذایی که برام کنار گذاشته بود رو برداشتم و آروم از خونه ش خارج شدم. عصر یک روز پاییزی بود که خورشیدش در حال غروب، تا جاشو به سرمایی که از کوه پایین میاد بده،پشت چراغ قرمز بودم.ترب فروشی میانسال کنار خیابون بساط کرده و راه باریک رو باریکتر،اسپند دودکنی جوان اما خمیده از اعتیاد، لابلای ماشینها در حال عبور بود.هرکسی به دنبال یه لقمه نانی گرفتار.چشمای خسته ام به شمارش معکوس خیره و مشامم پر بود از بوی اسپند و عطر خوب قرمه سبزی لای شال بقچه شده برروی صندلی شاگرد که کمربندش را بسته بودم.آهنگی ملایم در حال پخش بود؛”من از دین دنیا چی میخوام…” چراغ که سبز شد.ماشینها یکی یکی حرکت کردن و من هم.چند زن جوان از لابلای سپرها اومدن رد بشن که رسیدن جلوی ماشین من.ترمز کردم و اخمی بر پیشانی و فحشی در دل از این رفتار زشت.این چراغ لعنتی همش ۳۰ثانیه سبزه.چهار نفر بودند که با خاطری آسوده انگار در پارک قدم‌میزنند آرام و بدون دغدغه از جلوم رد میشدن که نفر سوم به چشمم آشنا اومد.سرم رو پایینتر آوردم تا بهتر ببینم صورتشو،اون هم در همون لحظه نگاهم کرد.آره خودش بود،نلی بود. کمی لاغر کرده بود ،آرایش خیلی کمی داشت،مانتوی سرمه ای رنگی به تن ،شال چهارخونه ای روی سر. دلم میخواست به دور از تمام محدودیتها همونجا وسط همون چهارراه ساعت برنارد داشتم و متوقف میکردم‌زمان رو تا به آغوش بگیرمش و از ته قلبم بهش بگم خیلی دلم برات تنگ شده بود.دوباره نگاهم کرد و چشمهاشو ریز و درشت کرد که منو به خاطر بیاره.یعنی اونقدر تغییر کردم که منو باید بسختی بشناسه!لبخندی سردی بر لبانش نقش بست و دور شد.بوق ممتد ماشینهای پشتی رشته افکارمو درید.از چهار راه رد شدم اما سعی نکردم پارک کنم و به دنبالش برم.اون دیگه دِینی بهم نداشت.من هم شاید مهره ای سوخته بودم از نظرش یا شاید بالعکس .به خودم گفتم بذار اون دونفر خاطره،چه خوب و چه بد در لابلای پرپیچ و خم زندگی گذشته به حیات ابدی خودشون ادامه بدن.لبخند برلب و با زنده شدن انبوهی از خاطرات به مسیرم تا خونه ادامه دادم.با دیدنش روزم زیباتر شد،این دیدار بیادم آورد که قبلا کی بودم.منو برد به هفت سال قبل… دانشجو بودم.در رشته خوبی توی یه شهر نزدیک درس میخوندم.زرنگ بودم و محبوب استادها و منفور شاگرد تنبلها. غروب یه روز پاییزی بود و هوا خیلی سرد.ساعت آخر یه روز خسته کننده، با دانشجویانی بغایت بیحال و استادی که پیردختری بود سبزه با دماغی عقابی، قدی کوتاه و کفشی پاشنه دار برای جبران. آخرای کلاس حالم اصلا مساعد نبود،احساس تب و لرز باعث شده بود چیز زیادی از درس اونروز رو متوجه نشم. سر کلاس ساختمان داده احساس فشار بدی در کلیه و مثانه داشتم.استاد در حال توضیح مبحث پشته و صف بود دستمو بلند کردم و در کلاس رو نشون دادم؛ همونطور که حرف میزد سرشو تکون داد که برو.توی توالت هرچی سعی کردم جز چند قطره زرد رنگِ همراه با سوزش نتونستم مثانه رو خالی کنم.دوباره برگشتم سر کلاس درس.رشته مطلب درس از دستم‌در رفته بود.از جزوه بغل دستیم نگاه میکردم و مینوشتم.حواسم مرتب پرت میشد بخاطر همهمه تعداد زیاد دانشجوها و البته نق و نوقشون. استاد خسته ایم توروخدا تمومش کن از صبح کلاس داشتیم و…. والبته بخاطر سخت بودن مبحث اداره کلاس از دست استاد خارج شده بود.سرمون پایین بود و مینوشتیم.چند نفر انتهای کلاس مسخره بازی راه انداختن و بلند خندیدن که یهو استاد از کوره در رفت. صورت سبزه و استخونیش از عصبانیت کبود شده بود، _هرکسی دوست نداره بشینه میتونه کلاس رو ترک کنه. همه لال شدن.در حالی که ماژیک توی دستش میلرزید دوباره گفت؛ _گفتم میتونین برید من غیبت نمیزنم دیگه.این چه وضعشه.شما بدترین دانشجویانی هستین که من تاحالا داشتم. دوتا دستمو به پهلوهام فشار دادم و از جام بلند شدم.همه کلاس نگاهشون برگشت سمت من _سری به نشونه تاسف تکون داد و با چشمای متعجب وق زده با ادای سریع کلمات گفت از شما انتظار نداشتم آقای غمگین… شما که دانشجوی ممتازم باشی چه توقعی میتونم از بقیه داشته باشم. خواستم بگم خودتون گفتین هرکی بخواد میتونه بره که صدام خروسی شد.کل کلاس خندیدن. دستپاچه با گوشهایی سرخ صدامو صاف کردمو گفتم حالم اصلا خوب نیست.نمیتونم صبر کنم‌تا پایان کلاس.باید برم دکتر. یکم حالت نگاهش عوض شد و نگاهشو ازم برگردوند و گفت میتونی بری.وسایلمو جمع کردم و اُورکتم رو از روی صندلی جلویی برداشتم و خمیده از دردی که برای اغنای خاطر استاد در نشون دادنش اغراق کردم از کلاس زدم بیرون‌.باد سردی به صورتم خورد و حالم کمی بهتر شد. بخاطر اینکه ۴۰۰تومن پول تاکسی پس انداز کنم پیاده از لابلای کوچه هایی تکراری عبور میکردم.تکراری مثل بوی فاضلاب خونگی،تکراری مثل چاله های پرآب توی تک تک اون کوچه های کثیف. سر خیابون اصلی رسیدم هوا خیلی سرد شده بود به جرم پسر بودن باید چند دقیقه ای بیشتر کنار خیابون صبر می کردم،از بین اونهمه ماشین یدونه هم سهم من نبود.چرا من باید پیاده باشم مگه اونها چقدر بیشتر از من زحمت کشیدن؟صدای عبور ماشینها مثل مرثیه ای سوزناک اشک در کاسه چشمانم جمع کرد. اون روزایی که ذره ذره جونم آب میشد زیر فشار کار زیر تیغ برّنده آفتاب و آبم میکرد رو بخاطرم آوردم.بغض کردم و آه کشیدم به پایین نگاه کردم.به کفشهای کثیفم.صدای ترمز یه ماشین عبوری نگاهمو از روی زمین بلند کرد.به راننده نگاه کردم،پیرمردی بود سپید موی و عینکی.صندلی جلو پر بود،عقب نشستم و به در تکیه دادم،بوی گند سیگار داشت خفم میکرد.کمی شیشه رو پایین دادم و به بیرونُ نگاه میکردم و به آهنگ سنتی قدیمی که پخش میشد گوش میدادم؛ “اندک اندک جمع مستان میرسند،اندک اندک می پرستان می رسند” برای دقایقی چشمامو بستم و با صدای خواننده موقع خوندن تصویر سازی میکردم… از روی یه سرعتگیر که با سرعت رد شدیم و سرم خورد به سقف ماشین، با وحشت به بیرون پنجره عقبی نگاه کردم. راننده که دندون مصنوعیش توی دهنش لق میزد رو به مسافر جلویی گفت؛این یکیو کی دیگه ساختن بی پدر مادرا.جاده همش شده سرعتگیر،با اینهمه آسفالت میشد کل جاده های خاکی ایران رو آسفالت کرد.پکی به سیگارش زد و خاکشُ از لای شیشه به بیرون‌تکوند و از آینه بهم نگاه کرد تا حرفشو تایید کنم.بی تفاوت بهش دوباره به بیرون نگاه کردم.نزدیک مقصد به این فکر میکردم پیش کدوم دکتر برم .کرایه دادمو جلوی مطبی که دکترش توی سریع ویزیت کردن معروف بود پیاده شدم.از پله ها رفتم‌بالا و وارد مطب شدم.چشم چرخوندم تا بدونم چنر نفر توی نوبتن،سه نفر.دومرد جوان و یه زن میانسال. نگاهم رفت سمت منشی،مردمک چشمام گشادتر شد،مثل خورشید میدرخشید.سریع به انگشتاش نگاه کردم که حلقه داره یا نه.چیزی ندیدم. بور بود با صورتی کشیده،موهای خرمایی لخت و اندامی درشت،ابروانی تمیز و چشمان نافذ و لبانی متبسم بهم نگاه میکرد.زبونم نمیچرخید،باصدایی گیرا پرسید: آقا شما بیمار هستیدیا ویزیتور؟ +ویزیتور؟!ویزیتور چرا،نه بیمارم من. کیفی که دستم بود شبیه کیف ویزیتورها بود.زوم بودم روی سفیدی دندوناش و زیبایی لبانش و البته گردن بلند و سفیدش،دست کردم توی جیبم. +چقدر میشه؟ دوسالی بود که مریض نشده بودم.نرخ ویزیت رو نمیدونستم. ۱۳تومن.البته قابل شمارو نداره.شما آقای…؟ اسممو گفتم. _دفترچه دارین؟ +دارم اما همراهم نیست.از دانشگاه میام. لبخندی زد و شماره ای دستم داد و گفت:بشینین لطفا تا نوبتتون بشه.روبروش نشستم.زیر چشمی نگاهش میکردم و از اونهمه زیبایی لذت میبردم.گردنبندی به شکل خورشید گردنش بود،خورشید در گردن خورشید.خودکار بیک آبی لابلای انگشتای سفید و کشیده ای که با لاک گلبهی خوشگلشون کرده بود دلمو برده بود.سینه های درشتش از زیر مانتوی سرمه ای رنگش دلبری میکرد. -آقای غمگین _نوبت شماست بفرمایید توی چشماش نگاه کردم و لبخندی از ته دل نثارش کردم. دکتر آدم خوشرویی بود،قبلا توی ویلاش چاه برای آبیاری گل و گیاه کنده بودیم با نادر.نادر یه پیمانکار خرده پا بود،هم محلی بودیم.گاهی باهاش میرفتم کار میکردم تا بی پول نباشم.دکتر منو میشناخت.سلام و احوالپرسی کردیم و پرسید: -چیشده پهلوون؟ از بالای عینکش بهم نگاه کرد تا جواب بدم.من و من کردم و گوشام قرمز شد.با خجالت گفتم چیزه…. _بشین نشستم و گفتم: +احساس فشار میکنم اما نمیتونم دسشویی کوچیک انجام بدم‌. سریع لبخند از صورتش افتاد.پرسید: _چرا مگه چیکار کردی؟ +من؟؟هیچی!… (به فکر فرو رفتم) +هیچکاری نکردم (واضح بود که دروغ میگم) _نه پسرجان یه کاری کردی که عفونت ادرار گرفتی.حتما شیطونی چیزی کردی. (نباید اینجا می اومدم.آبروم رفت.فهمید یه غلطی کردم) خودکارش روی کاغذ نسخه میچرخید و می نوشت.حرفی نزدم و چشمم به نوشتنش بود. نسخه رو دستم داد و گفت برو داروهارو بگیر بیار ببینم.یه آمپول هم نوشتم که همینجا میتونی بزنی.تشکر کردم و خارج شدم.یه نگاه به منشی انداختم که داشت به نفر بعدی میگفت میتونین برید داخل.رفتم داروهارو گرفتم و برگشتم.نشون دکتر دادم و تایید کرد.رفتم سمت منشی؛ +ببخشید یه آمپول دارم میتونین زحمتشو بکشین الان؟ _حتما چرا که نه.برید اتاق تزریقات آماده بشید الان میام. همینطور که اینارو میگفت با دستش نشونم داد اتاق رو.شالش باز بود و گردن خوشفرم و سفیدش پاهامو شل کرده بودزیر چشمی نگاهش میکردم و آروم راه می رفتم.دراز کشیدم و کیفمو روی بالش گذاشتم و صورتمو روی کیف، شلوارمو دادم پایین و منتظر شدم.توی دلم غوغایی بود.میخواستم بهش شماره بدم اما می ترسیدم داد و بیداد کنه و آبروریزی بشه.دکتر منو میشناخت و خیلی برام گرون تموم میشد.از طرفی نمیتونستم ازش بگذرم،بدجوری گلوم گیرکرده بود پیشش.وقتی اومد بالا سرم و آمپولو با سرنگ میکشید نگاهم کرد.قدی بلند داشت و اندام کشیده و خوشفرم.رنگ به رخسار نداشتم.میخواستم بگم ازتون خوشم اومده و میتونم شمارتونو داشته باشم اما میترسیدم.از دستپاچگیم و رفتارم مشخص بود یه چیزی میخوام بگم اما نمیتونم.خندید و گفت: -چیه؟!نکنه میترسین؟ کمی چرخیدم و نگاهش کردم و با لکنت گفتم +ممم من؟نه نمیترسم _پس چرا بیقراری میکنین +بلدین خوب آمپول بزنین دیگه آره؟ خندید و بلند گفت: دکتر یه مریض دیگه که از آمپول میترسه. بعد آرومتر گفت همین چند دقیقه قبل یکی هم اومده بود مثل شما از آمپول میترسید +من از آمپول نمیترسم مشخصه.میخوای بگم خود دکتر بیاد آمپولتو بزنه؟آقای دکتر،آق…. پریدم توی حرفش؛نه بابا خودتون بزنین من نمیترسم. صورتمو اونوری کردمو آمپولمو زد.بد زد خیلی دردم اومد.اما جیکم درنیومد و هیچی نگفتم که ناراحت بشم. _خوب زدم؟ +عع مگه زدین؟اصلا متوجه نشدم خندید و رفت بیرون آره ارواح اونجای عمت متوجه نشدی.یه ور کونت خشک شده کسشعر هم میگی.خاک توسرت بی عرضه بی لیاقت.جرات نداشتی بگی ازت خوشم اومده شمارشو بگیری.بمیری بهتره،به درد نخور بی مصرف؛اینارو وقتی دکمه شلوارمو می بستم به خودم گفتم. از خودم‌بدم میومد،دست کردم توی کیفمو شماره تلفنمو روی یه تیکه کاغذ نوشتم تا بدم بهش.آخه چجوری میدادم بهش!اینجا که کنارم بود باید میدادم بهش نه اونجا جلوی بیمارا.کاغذ رو روی میزی که توی اتاق تزریقات بود گذاشتم و رفتم بیرون.با لبخند ازش تشکر کردم و خداحافظی که… _آقای غمگین برگشتم +بله بفرمایید _قابل شمارو نداره اما هزینه تزریق یادتون رفت سرخ شدم رفتم‌سمتش. +ببخشید حالم خوب نیست.حواسم نبود.چقدر میشه؟ قابلتونو نداره،۵تومن.البته این توی جیب من نمیره ها این پول مال دکترِ.من و همکاری که صبح ها میاد ماهیانه حقوق میگیریم. +چه بد.زحمتشو شما میکشین که اونوقت پولش سهم دکتر میشه. سرشو تکون داد به نشونه تاسف و مبلغ رو ثبت کرد توی دفترش.خداحافظی کردم و رفتم.

درباره نلی (۲) عطر کوکو سیب زمینی رو از سر کوچه حس میکردم.گرسنه بودم.سر سفره شام‌ باهر لقمه ای که میخوردم نگاهی هم به گوشی مینداختم.خواهرم آروم خندید و گفت؛ داداش اگه یچیزی بگم عصبانی نمیشی؟ +حالا بگو بدونم چی میخوای بگی تو خودت مگه دعوام نمیکردی که گوشیو نیارم‌سر سفره؟یادته چقدر سر این موضوع سرکوفتم زدی؟ شرمنده و سرخ شدم اما نمیتونستم اجازه بدم گستاخیش بی جواب بمونه؛ +حالا یبار من منتظر زنگ دوستم ارسلانم،شما لازم‌نیست حرفامو بهم یادآوری کنی.توی کار بزرگترت دخالت نکن عه! مادرم سرفه ای مصنوعی کرد و گفت؛بسه دیگه حرف نزنین الان سرفه تون میگیره. شامتونو بخورین پاشین. بعد از شام دراز کشیدم.انگشتای پاهای یخ زدمو زیر پتو بردم و به دیوار تکیه دادم.از شماره ای ناشناس پیام اومد؛ _شما؟ با ذوق و شوق جواب دادم: +سلام.منم دیگه _پرسیدم شما؟ +بابا همونی ام که قدبلند بود آمپول زدی بهم.از آمپول میترسیدم _حدس می زدم +حدس میزدی؟مگه چندنفر شماره دادن که حدس میزدی؟! _ای بابا، میخواستم مطمئن بشم که خودتی، پلیس بازی درنیار.از کجا میدونستی که من شماره رو برمیدارم؟ +خب کسی جز تو اونجا نمیرفت کاغذای روی میزو برداره نگاه کنه.راستی من اشکانم _منم نلی هستم +خوشوقتم نلی جان،مجردی؟ _نه +متاهلی؟! _نه +مسخره کردی(ایموجی خنده)؟اذیت نکن دیگه، بگو بدونم، برام مهمه _چرا مهمه؟ +خب باید بدونم این چیزارو دیگه _بعدا میگم +پس جدا شدی جواب نداد، دوباره نوشتم: + مطلقه ای؟ بعد از مکثی چند دقیقه ای جواب داد: _آره +متاسفم، ولی بهت میومد دختر باشی، تیپت دخترونه بود. _چون فکرکردی دخترم بهم شماره دادی؟متاسفانه به کاهدون زدی! +نه من منظوری نداشتم، حدسم این بود که دختری و … _شرمنده که زنم +ای بابا… من امروز مریضم بخدا، اینقدر روی کلماتم حساس نباش.ازت خوشم‌اومده، تنها چیزی که اهمیت داره اینه. _باشه، اما دوسال دیر اومدی. +آره خب، حیف… لبخند تلخی روی لبم نشست. به خودم که نمیتونستم‌ دروغ بگم؛ غم عجیبی قلبمو تسخیر کرد. توی دلم گفتم الانشم اگه دختر بودی من نمیتونستم خوشبختت کنم. باکدوم پول، باکدوم کار، با کدوم پشتوانه… حقیقتش، دوس نداشتم اصلا دختر باشه. نمیتونستم یه دختر دیگه رو بخاطر نداشتن شرایط ازدواج بسوزونم. بیزار بودم از خودم و این زندگی نکبت فلاکت بار، از این دورهای باطل و تکراری… +میتونی حرف بزنی؟ _میتونم اما زیاد راحت نیستم، چند نفر روبروم نشستن. +اشکال نداره، دوس دارم صداتو بشنوم. جواب بده و نقش بازی کن که فکر کنن دوستتم. زنگ زدم بعد از چند تا بوق جواب داد: _سلام مینا جان خوبی؟ خندیدم و گفتم: +مرسی، من الان مینا جووووون هستم؟ اونم اونور میخندید: _آره دیگه هستی. واسه شروع بدنبود، با شیطنت هاش روحیه ام بهتر شد. دیگه احساس مریضی نمیکردم. ۱۱شب اس دادم‌ میتونی حرف بزنی؟گفت آره. زنگ زدم و کلی از کمالاتش تعریف کردم و خوشحالیمو از این آشنایی بروز دادم. نه اینکه دروغ گفته باشم و خودشیرینی کرده باشم، واقعا از ته قلبم خوشحال بودم و حس خوبی بهش داشتم. بدون غلو و چاپلوسی حرف دلمو بهش گفتم. _راستشو بگم منم ازت خوشم اومده بود، از قد بلندت، از تیپت؛ از عطری که زده بودی. +چقدر درس خوندی؟ _دیپلم! دلم میخواست منم دانشگاه برم که نشد، ازدواج کردم. +خودت خواستی دیگه مگه به زور دادنت؟! _درسته که تصمیم آخرو من گرفتم، اما بچه بودم، اونموقع فکر میکردم کار درستی میکنم…اشتباه کردم! +چه بد، حیف شد… از ته دل متاثر شده بودم از حرفاش، حرفهاش بوی خفقان میداد، طعم تلخ شکست از یکایک واژگانی که می فرستاد حس میشد. صدای شرشر بارون روی سقف شیروونی خونمون لالایی اون شبم بود، مفتون صدای قطرات بارونی بودم که سقف خونه رو به جرم ایستادگی شلاق میزدند. روزها گذشت و من حالم کاملا بهبود پیدا کرده بود. تلفنی حرف میزدیم و وجودم پرمیشد از عاشقانه هایی که خلق میشد، حرفاش قوت قلبم بود. بهش پیشنهاد دادم بریم کافی شاپی یا جایی که راحت باشیم اما قبول نکرد، چون ماشین نداشتم میگفت نمیشه. از طرفی اون میگفت که خانواده سختگیری داره و برای بیرون رفتن کلی باید سوال جواب پس بده. خونه ی ما بزرگ اما قدیمی و ساده بود، حیاطش پر از گلهای رنگارنگ ارزون قیمت که مادرم عاشقانه از اونها نگهداری میکرد، مثل بچه هاش دوستشون داشت، حوضی مرده در وسط حیاط داشتیم که زخم عمیقی برپیکر داشت. وقتی قرار بود مهمون بیاد من غیب میشدم. نگاهشون رو دوس نداشتم. نگاههایی تکراری که معناش برام غریب بود، هیچوقت اونطرف رودخونه نبودم تا بدونم منظره اینطرف چه شکلیه. دوس نداشتم وقتی وارد میشن و سادگی خونمون رو میبینن من اونجا باشم. دوس نداشتم ترک روی دیوار رو نگاه میکنن من اونجا باشم، دوس نداشتم درهای قدیمی و داغون خونمون رو میبینن من اونجا باشم. بخاطر همین هیچوقت دوس دخترامو نمی بردم خونه، ولی برای عادی جلوه دادن همه چیز باید پیشنهاد میدادم، که خوشبختانه قبول نکرد. طبق تجربه ای که از قبل داشتم بهش گفتم زودتر بیا درِ مطب رو باز کن تا اونجا بیام باهم باشیم، که با کلی اصرار تونستم قانعش کنم. فردای اونروز کلاس نداشتم؛ بهترین لباسهامو پوشیدم و به ظاهرم رسیدم. شیشه عطر کولوواتر رو روی زیر پیرهنم خالی کردم. _کجا میری مادر؟ +میرم بیرون _مگه دانشگاه داری؟ +نه میرم کافی نت، تحقیق درسی دارم با چشمهای دلواپس مادرانه ش نگاهم‌کرد و گفت: _ناهارتم که درست حسابی نخوردی، اونجا گرسنه ت میشه! اشتیاق قرار اول اشتهامو کور کرده بود و میلی به غذا نداشتم. +وقتی برگشتم میخورم. دستای پینه بسته مهربونش رو به سمت آسمون بلند کرد و گفت: _ایشالا توی درسات موفق باشی مادر، خدا پشت و پناهت. از خودم خجالت کشیدم…چطور دلت میاد به این فرشته خدا دروغ بگی؟! از در خونه زدم بیرون،عذاب وجدانم کمرنگ شد، همه جا رو رنگی می دیدم،ملودی خوشآهنگ طبیعت توی گوشم زمزمه میشد، رهگذر مدهوشی بودم درمیان سمفونی باد و برگهای رقصنده درختان چنار روی سنگفرش خیابون؛ خیابونی که به نلی ختم میشد؛ خیابونی که برای من انتهاش، شروع خوشبختی بود. هوا هوای مطبوعی بود. خیابون پربود از سیل خروشان دانش آموزان پسر و دختری که از مدرسه مرخص به سمت خونه هاشون درحرکت بودند.احساس میکردم در این موج خروشان به سمت مخالف در حال شنا هستم، دخترکان تازه به سن بلوغ رسیده و پسران پشت لب سبز شده رو میشکافتم و به جلو حرکت میکردم.اونها رو که می دیدم، یاد خودم افتادم؛ من کی اینقدر بزرگ شدم؟! طبق عادت همیشگی من اولین نفری بودم که سر قرار میرسیدم، همیشه در طول زندگی موقع قرار زودتر میرفتم تا مبادا لحظه ای از فرصت باهم بودن رو ازدست بدم. در مطب بسته بود، چند پله بالاتر رفتم و توی پاگرد منتظر شدم. با اینکه مسواک زده بودم اما بر حسب وسواس آدامس نعنایی رو باز کردم و شروع به جویدن کردم. میخواستم بی نقص باشم، اولین قرار همیشه مهمترین قراره، اینو علی میگفت؛ همیشه ادعاهاش توی دختربازی گوش فلک رو کر میکرد؛ علی همکلاسی دانشگاهم بود. باید حواسم می بود که کسی شک نکنه. چون توی اون ساختمون تجاری نوساز تعداد زیادی واحد فعال بود از دفتر فنی مهندسی گرفته تا آرایشگاه زنونه،دندونپزشکی،رادیولوژی،فیزیوتراپی و … با رفتن دانش آموزان خیابان خلوت شده بود. نگاهی به ساعتم کردم، دقیقا سر ساعت ۲که قرارمون بود بهش زنگ‌زدم که رد تماس کردبعدش سریع پیام داد که توی تاکسی نشستم و بزودی میرسم. حال عجیبی وجودمو تسخیر کرد. دلهره، اشتیاق، شهوت، عشق، هرچی که بود خالص نبود؛ تلفیقی از همه اینها بود که در دیگ دلم میجوشید.از بالا دیدم که پیاده شد و به اینطرف خیابون اومد.طپش قلبم بالاتر رفت. خودمو کنار کشیدم و از لابلای نرده ها نگاه میکردم. وقتی از آسانسور خارج شد و کلیدهارو توی دستش میچرخوند دیدم که نفس عمیقی کشید، ریه هاشو پرکرد از عطری که توی هوا بود. کل اون طبقه پر بود از عطری که زده بودم. در رو که باز کرد داخل شد، پشت سرش حرکت کردم که برم داخل، صدای چند نفر که از راه پله بالا می اومدن رو شنیدم. چرخیدم و برگشتم به بیرون نگاه کردم.گوشیمو از جیبم در آوردم و روی گوشم‌گذاشتم و بلند بلند شروع به حرف زدن کردم: +آره مجتبی جان، میام تا چند دقیقه دیگه، آره…منتظر حسینم که بیاد باهم راه بیوفتیم… از کنارم رد شدن و بالا رفتن. نفس راحتی کشیدم و رفتم داخل مطب و به اتاق دکتر سرک‌کشیدم دیدم اونجا نیست، رفتم سمت اتاق تزریقات که اومد بیرون و منو دید. گل از گلمون شکفت؛ با آغوش باز رفتم سمتش و بغلش کردم، بردمش توی اتاق، دستامو دور کمرش حلقه کردم و به خودم فشار میدادم.دوتا دستاشو روی شونه هام گذاشت، لبهامون بهم چسبید، توی همون حالت آروم جای پاهامون رو تغییر میدادیم. تانگو میرقصیدیم میون اون تالار خالی از آدمها، تالار مملو از دلشوره ها… بدون هیچ مزاحمی توی بغل هم بودیم، بلندش کردم و از فاصله نزدیک توی چشمای قشنگش نگاه میکردم، لبخند از لبانش دور نمیشد.نگاهش پراز از محبت بود؛ توی هوا لبهاشو بوسیدم نلی کلی ذوق می کرد از ازین کارم. _نندازیم +نه عشقجانم، جونمو میدم برات، خودم پیش مرگت میشم. _خدانکنه! +میشه بری در رو قفل کنی؟ _نه میترسم. +از چی؟ _کسی بیاد پشت در بمونه چی؟ +چی میگی نلی، کی بیاد؟خر پر نمیزنه توی خیابون. خندش گرفت و رفت در رو قفل کرد و برگشت. عمق چشماش پر از دلشوره و نگرانی بود. _ببین من خیلی میترسم. میشه برم در رو باز کنم؟ +بازکنی یکی بیاد چی؟اینجوری که بدتره. _ببین اگه کسی بیاد در صدا میخوره، ما تا اونموقع خودمونو جمع و جور میکنیم توهم همینجا قایم میشی تا من بگم دکتر امروز دیرتر میاد و ردش کنم. دستمو روی چونه ام کشیدم و گفتم: +ای بابا، برو باز کن _ناراحت شدی؟ +مگه مهمه؟ _الان برمیگردم از دلت در میارم. با عجله رفت و با لبی خندون برگشت. خودشو با ذوق و شوق توی بغلم پرت کرد. _میشه بازم منو بغل کنی ببری بالا؟ یجوری با لحن بچگونه، مثل دختر بچه ای که پدرش از سرکار میاد خونه و میخواد خودشو لوس کنه براش مبهوت بودم،دوباره گفت:میشه بغلم کنی منو ببری اون بالا، میخوام پاهام‌روی زمین‌نباشه. از ته قلبم عاشقش شدم، عاشق اون نگاه، عاشق اون لبخند، عاشق صورت زیباش، عاشق دلبری کردنش شدم. ازم سر بود اما خاکی بود، محبتش انتها نداشت. به آغوش کشیدمش و از زمین بلندش کردم و دور خودم چرخیدم. دستاشو دور سرم گرفت و به سینه ش فشار داد. دستامو بردم زیر باسنش و دوتا لپ تپل باسنش رو به چنگ کشیدم و لمبر هاشو از هم باز کردم؛ نگاهش عوض شد و از بغلم به پایین سرخورد و با لحنی کودکانه گفت: _امروز فقط بغلم کن. ترسیدم ماهی قرمز کوچولو از دستم لیز بخوره.نگاهی از جنس اطاعت بهش تحویل دادم و چشمامو بستم و باز کردم. +هرچی تو بگی پرنسسم _حالا میشه بچرخی جلوم آروم چرخید و خندید. _دوباره بچرخ درحال چرخش دوم از پشت بغلش کردم.وجودم پرشده بود از شهوت، کیر شق شده ام رو بهش چسبوندم و دستامو از زیر بغلش رد کردمو سینه هاش رو گرفتم توی دستام و میچرخوندمشون و فشار میدادمآه میکشید. لبمو به صورت گر گرفتش رسوندم و بوسیدمش،چشمااسو بسته بود و صورتش گلگون شده بود، کیرمو روی کونش فشار دادم و لای شکاف کونش به بالا و پایین کشیدم.یکم توی شورتم جابجاش کردم و سرشو زیر کونش قرار دادم. دست راستمو از روی سینه ش برداشتم و سمت کسش بردم. آه کشید و پاهاشو از هم فاصله داد.مثل تنور گرم بود،دستمو پهن کرده بودم روش و انگشتامو روی شکافش مالش میدادم، بیتاب بودیم؛ بیتاب مثل موج رویِ تنِ لخت صخره برای خیس شدن، بی تاب مثل ریشه ای تشنه به آب، بی تاب مثل … بی تاب مثل من برای وارد شدن به شدن به تن داغ نلی… _دیگه باید بری چشمهای ملتمسم میل به جدایی نداشت، بغض کردم و بهش خیره شدم. +یکم می مونم بعد میرم. دلم نمیاد از پیشت برم با نگرانی گفت میترسم.برای اولین بار خوب بود دیگه، لبمو بوسید و گفت: _برو باز هم همدیگه رو میبینیم. +با تو بودن اونقدر برام لذتبخش و قشنگه که دوس ندارم این لحظات تموم بشه.کاش با تو بودن ابدی بود. ایناروکه از ته قلبم میگفتم توی چشماش خیره بودم. چاره چی بود، باید میرفتم. بوسیدمش و از مطب زدم بیرون. خیابون همچنان خلوت، هوا عالی، سرمست از این عشقبازی زیر لب زمزمه میکردم آهنگی رو که به تازگی شنیده بودم: “پاییز آمد در میان درختان لانه کرده کبوتر از تراوش باران می‌گریزد خورشید از غم با تمام غرورش پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه می‌نشیند…” ………………………………………………………………….. چند روز بعد؛ قرار چندم… از باغچه خونمون غنچه گل رز صورتی رو با وسواس انتخاب کردم و توی کیفم گذاشتم تا همسفر کادویی که برای نلی گرفته بودم بشه. شال مشکی با نقشهای قرمز لای کاغذ کادویی زیبای طلایی، که با عدم مهارتم در کادوکردن بدجور توی ذوق میزد.اونقدر چسب کاری کرده بودمش که بعید میدونستم‌ بدون استفاده از قیچی بتونه بازش کنه. عادتم بود که همه چیز رو زیاد از حد محکم ببندم. لبِ خیابون ایستاده بودم و منتظر تاکسی خطی، ساعت ۲ظهر توی اون بیغوله نفرین شده خبری از ماشین نبود. دوباره همون مسیر نحس خلوت، دوباره انتظار، دوباره ها و دوبارها… نگران بودم دیر برسم. همیشه بدشانسی دوقدم جلوتر از خودم حرکت میکرد.با خودم میگفتم امروز که قراره با نلی سکس کنم قحطی شده؛ دریغ از یه جنبنده توی اون جاده… انگار خاک مرده ریخته بودند.حاضربودم یه کامیونی نیسانی چیزی بیاد تا التماسش کنم سوارم کنه و به قرارم برسم اما خبری نبود… به ناچار قدم زنان به راه افتادم، چندقدمی که برمیداشتم به پشت سرم نگاه میکردم. لازم نبود که نگاه کنم اما نگاه میکردم، خب ماشینی اگه میومد از دور صداش رو میشنیدم اما نگاه میکردم… به گوشهام اعتباری نبود، گوشهایی که اون روزها خیلی از صداهارو نمی شنید، ممکن بود ماشینی بیاد و بره و من فرصت رو از دست بدم. لعنت به این جایی که ما زندگی میکنیم، لعنت به من که با نزدیک دومتر قد یه ماشین ولو زوار در رفته، ولو درب و داغون ندارم. به خودم نهیب میزدم؛ چرا زنده ای پسر، چرا … بالاخره سروکله یه قارقارک زرد پیدا شد و نشستم و حرکت کردیم. اونقدر آروم حرکت میکرد و دنده عوض میکرد که دوست داشتم خفه اش کنم و خودم بشینم پشت فرمون.بهش گفتم: میشه لطفا یکم تندتر برید؟دیرم شده باید برسم‌ سرکلاسم. با چهره ای بیتفاوت نگاهم کرد و زیرلب چیزی گفت که متوجه نشدم،حرفی نزدم فقط نگاهش کردم. یکم بیشتر گاز داد اما نه اونقدری که من دلم میخواست.برای من زمان به تندی میگذشت دیرم شده بود،دقایق با نلی بودن بود که مدام آب میرفت. پیاده که شدم با پاهای درازم و قدمهایی سریع، خودمو به مطب رسوندم.توی آینه داخل آسانسور خودمو نگاه و مرتب کردم. انگار این بار نلی زودتر از من رسیده بود.در باز بود، نفس عمیقی کشیدم تا تند تند نفس نکشم و دستپاچه به نظر نیام. وارد که شدم دیدم داره چایی دم میکنه، سلام و عذر خواهی کردم و رفتم توی اتاق تزریقات…اونجا راحت میتونستیم خلوت کنیم، اونجا احساس آرامش و راحتی میکردیم.انگار اتاق خوابمون بود… نلی اومد و خودشو با لبخندی که به لب داشت به آغوشم پرت کرد. توی سینه فشارش دادم و لباشو بوسیدم. +نلی جان برو در رو قفل کن بعدش بیا. _رفت و در رو بست و اومد.صدای چرخش کلید در رو که شنیدم احساس آرامش وامنیت اومد به سراغم، بغلش کردم و روی تخت نشوندمش. +زیاد وقت نداریم نفسم. دستامو روی دوتا سینه هاش گذاشتم و مالیدم و چشماشو بست و خودشو بدستم سپرد. توی مشتم گرفتم و فشار میدادم، آه میکشید و من رو دیوونه تر میکرد.دکمه های مانتوی مشکیش رو باز کردم و بدن سفیدش رو برای اولین بار دیدم. سینه های درشتش رو از زیر سوتین قرمزش بیرون آوردم، هنوز خجالتی بود و اولش مخالفت میکرد اما تسلیمم شد. سینه های گردش نوک گرد صورتی برجسته داشتن، با تمام وجودم به دهن گرفتمشون و خوردم. اونقدر حشری بودم که میلرزیدم، بالشتی که روی تخت بود رو روی زمین انداختم متعجب نگاهم میکرد. _چیکار میکنی؟بالشتو چرا انداختی روی زمین؟ +پاشو بیا پایین. سینه هاشو توی سوتینش جاداد و اومد پایین _زانو بزن +چرا؟ _روی این بالش زانو بزن میخوام بخوریش به اطرافش نگاه کرد و با صورتی نگران زانو زد. کمربند و دکمه شلوارمو باز کردم و کیر شق شدمو بیرون آوردم. صورتی و سفت بود با رگهایی بیرون زده که چشمهای نلی از فاصله ای خیلی نزدیک بهش خیره شده بود. نگاهم کرد و با دست خیسی سوراخشو پاک کرد، آروم وارد دهنش کرد و حرکت داد.چشمهامو بستم و وارد دنیایی دیگه شدم‌.دنیایی مثل یه جزیره؛ یه جزیره مثل جزیره در فیلم “دور افتاده”. اما من تنها نبودم نلی با من بود،کاش هیچوقت کشتی از کنار این جزیره نگذره،کاش دنیا نتونه مادوتا رو پیدا کنه. کیرمو تا نصف توی دهنش فرو میکرد و تا سر کلاهکش عقب میکشید. دست راستمو روی سرش گذاشتم و نوازش کردم، دلم نمیخواست زمان بگذره کاش این حس ابدی بود.دستم چپم رو با آرومی زیر چونه اش کشیدم و نوازش میکردم.کم کم کیرم رو بیشتر فشار دادم، احساس کردم سرش وارد گلوش شد، صورتش قرمز شد و عق زد.اشکی از گوشه چشمش لغزید. کمی خودم رو عقب کشیدم و دستور دادم فقط سرش رو بمک، نه بیشتر…مثل بچه ای که از سینه مادرش شیرمیخوره، سرش رو میمکید.لبانش برجسته میشد وقتی اون مخروط کلفت وارد دهنش میشد. نتونستم بیشتر این صحنه رو نگاه کنم، به گوشه بالای دیوار نگاه کردم و به چیزایی فکر کردم که آبم نیاد، به مشکلات و بدبختیها، به مصیبتهایی که از بچگی توی حافظه م‌ بایگانی شده بود فکر میکردم، به تابوها فکر میکردم… اونقدر خورد تا دهنش خسته شد. دستاشو گرفتم و بلندش کردم. روی تخت خوابوندمش و شلوار جین مشکیش رو تا زانو کشیدم پایین شورت قرمز توری پوشیده بود که از روش هم میشد کس تپلشو تجسم کرد.رونهای سفیدش هوش از سرم می برد. دستمو دراز کردم که شورتشو پایین بکشم که دستمو گرفت و مانع شد. +نلی جان زیاد،خانومی،برای ناز کردن و ناز کشیدن وقت نداریما! _خجالت میکشم خب چیکار کنم؟ +چشاتو ببند چشاشو بست و دستهاشو شل کرد. شورتش رو تا زانو کشیدم پایین. دستشو روی کسش گذاشت و پاهاشو بست. پاهای بسته رو بالا بردم و کس تپلش مثل کلوچه از زیر زد بیرون؛ پاهاشو باز کردم و نگاه کردم. منظره بینظیری بود لابلای دوقله صاف و پوشیده از برف، دشتی بود از شکوفه های گیلاس؛ دره ای بود از شقایق های وحشی قرمز، چشمه ای بود با آبی زلال و گوارا دوس داشتم واژنش کاسه ای باشه که ازش آب میخورم، دوس داشتم بلیسمش اما مانع شد. کاندومی از کیفم برداشتم و با دستهای لرزونم به روی آلتم کشیدم‌. پاهاشو بالا دادم و روی سوراخ تمیز صورتیش گذاشتم و فشار دادم به آرومی ناله میکرد،جوابم به هر آهش “جان” بود.کشیدمش به سمت لبه تخت تا بتونم تمام کیرمو وارد کسش کنم. قسمتی از کونش از لبه تخت بیرون زده بود. تلنبه می زدم و توی صورتش که گل انداخته بود نگاه میکردم.با دستهای لطیف و لاک زدش چنگ میزد به روتختی سفید و گاهی سرشو بلند میکرد تا فرو رفتن کیرم رو توی کسش ببینه،پاهاشو جفت کردم و به طرف شونه چپم گذاشتم.تنگتر شد و بیشتر روش خم شدم. با تمام وجودم میکردمش،تنگی کسش کیرمو میدوشید. صورتم داغ شده بود. ازم میترسید.. _صورتتو اونجوری نکن میترسم! +چجوری؟ _چشمات درشت و پر از خون شده،الان میتونم تصور کنم وقتی توی باشگاه وزنه سنگین میزنی چه شکلی میشی. لبخند زدم و به صورتش خیره شدم.تلنبه هام محکم و منظم بود. به صدایی که از برخورد خایه هام به زیر کونش ایجاد میشد گوش میدادم،بیحال شده بود،آه میکشید و با دستش لبه تخت رو گرفته بود تا باضربه هام از تخت نیوفته.از اونطرف تخت سرش آویزون شده بود و سفیدی چشماش رو میدیدم.ناخودآگاه مجموعه ای حرکات رو انجام میداد که تلاشم برای دیر انزال شدن رو بی اثر میکرد. نزدیک ارضا شدنم ازش پرسیدم؛ +تو شدی؟ _من؟نه بابا، توی این اوضاع؟اصلا وقتی استرس دارم نمیتونم.تو آبتو بیار باید زودتر بری +باشه خانومی…الان میاد. ضرباتم رو سریعتر کردم و آبم توی کاندوم خالی شد و خالی شدم از همچیز،خالی شدم از جرات. از روش بلند شدم. سریع پاشد و شورت و شلوارشو کشید بالا و خودشو مرتب کرد. کاندوم رو بیرون کشیدم و درش رو گره زدم انداختم توی سطل زباله بزرگی که نیمه پر بود؛ رفت لای بقیه آشغالا.بوسیدمش و نازش کردم.چشماشو بست صورتشو روی سینم گذاشت. نفس عمیقی کشید و نگاهم کرد و گفت؛ _خیلی خوشبویی،از همون اول که دیدمت عطرت تحریکم میکرد؛ برم درو باز کنم ممکنه کسی بیاد پشت در بمونه. +باشه برو عزیزم خودمو مرتب میکردم که خدافظی کنم و برم که دوباره اومد و بهم چسبید. +نلی جان _جونم آقایی +خیلی دوستت دارم.. وجودم پرشده بود از عشقش _من بیشتر اشکانم لب و گردنشو بوسیدم که برم، ناگهان صدای باز شدن درِ مطب رو شنیدیم…

آیناز من کجایی..؟ (۱) با استعانت از خداوند متعال و با یاد امام راحل خاطره خود را شروع میکنیم سال آخر دبیرستان بودم تازه با دوس دخترم که دوسش داشتم بهم زده بودیم. فکرم مدام درگیر سهیلا بود.هیچ وقت رابطه جنسی نداشتیم و رابطمون کاملن احساسی بود ،شاید هم اقتضای سنمون بود.و شرایطی که دهه شصتی های بیچاره در اون رشد کردن. خونه های پنج شش نفره که ارزوی خونه خالی رو به دل ادم میذاشت. و اگه خدا کمک میکرد سالی یه بار یه مراسمی جشنی برگزار بشه که پدر و مادر با هم از خونه بیرون برن که اونم نهایتن با یه ویدیوی قدیمی با دوتا از دوستان خلاف بشستیم یه فیلم هندی دوبله نشده یا ایرانی قدیمی یا شو نگاه کنیم و یه دس پاستور هم بازی میکردیم که شبمون کامل بشه.و قرار دختر و پسرای اون زمان از ترس کمیته و گشت و کوفت و ذهر مار یا مسیر مدرسه تا خونه بود و یا شب کنج حیاط خونه های ویلایی. تو محله ما همه خونه ها ویلایی بود وبیشتر این خونه ها یه باغچه گوشه حیاط داشت که محل قرار بود.و با وجود چن باری که با سهیلا سر قرار رفته بودم خونشون ولی از یه بغل کردن احساسی فراتر نمیرفت. مدام به نبودنش فکر میکردم و دنبال کسی بودم که شاید با بودنش نبودن سهیلا رو جبران کنه .گذینه هایی رو تو ذهنم مرور میکردم ولی باز دلم راضی نمیشد.یک سال به تنهایی گذشت. و من دانشگاه قبول شده بودم و به خودم این امید را میدادم که در دانشگاه نیمه گمشده ام را پیدا میکنم.ولی تقدیر جوری دیگر برای من نوشته بود. یه همسایه داشتیم که خونه زن دومش ته کوچه مابود .معلم بود و زن دومش از شاگردهای دبیرستان روستایی بود که اونجا درس میداد.کمتر از سه سال بود که ازدواج کرده بودن، ظهر پاییز بود و منظره ای هزار رنگ از باغها و درختان شیراز جلوی چشمان هرکس که دلش پاییزی بود جلوه گری میکرد و هر تنهایی را به به نگاه بیشتر ترغیب میکرد .به ته خیابان زل زده بودم.دختری قد بلند و لاغر اندام با چادری سیاه و گلدار داشت از خیابان به طرف من می امد محو نگاهش شده بودم ساده و بی الایش بود و صورت گرد و گونه دار و چشمای درشت که در صورتش خودنمایی میکرد ،مثل ماهی که در اسمان تاریک خود نمایی میکر د صورتش در میان چادر سیاهش میدرخشید.نزدیکتر که شد راهش رو به طرف کوچه ما کج کرد .وارد کوچه شد و من جلوی درب حیاط بی حرکت نگاهش میکردم نزدیک که شد بی اختیار گفتم:چقده تو خوشکلی دختر؛ از روی غضب نگاهی تند بهم کرد چش غره ای بمن رفت و گفت:خفه شو آشغال. تا اخر مسیر که رفت باز هم خوشکم زده بود.دلخور بودم ولی میدونستم که این همون نیمه گمشده منِ. باید میفهمیدم این کیه و ایا مجرده کسی توی زنگیش هست یا نه؟ ولی چطوری؟ رفتم خونه و از زنداداشم که رابطه خوبی با زن همسایمون داشت خواستم برا اونجا و برام ته توی قضیه رو در بیاره.دل تو دلم نبود و نمی دونستم باید چیکار کنم .رفتم داخل گیم نت یکی از دوستام که بیشتر وقت بیکاریم اونجا میگذروندم و سرگرمیمون بازی فوتبال پی اس ۱ بود اونم شرطی برد و باخت(هر کس میباخت باید پول بازی رو حساب میکرد) خلی کم اتفاق میفتاد که من ببازم ولی اون روز استرس داشتم ،کف دستام عرق میکرد،مدام دست و پام میلرزید و اصلن تمرکزی روی بازی نداشتم.و همه بازیها رو باختم. برگشتم خونه ،یراس سمت خونه داداشم رفتم که یه خونه نقلی کنار ساختمون اصلیمون بود .با گشاد کردن چشمام و تکون دادن سرم ازش جواب خواستم.که گفت:چون ماهرخ بارداره و شوهرشم هفته یکی دو روز بیشتر اینجا نیست. خواهرش اومده امسال پیشش باشه همینجا هم میره مدرسه.حرفش و قط کردم و پرسیدم اسمش چیه.:گفت اسمش آینازه. توی حیاط ما انباری بزرگی بود که با چن تا پله از داخل حیاط میشد رفت روی سقفش و منظره بسیار جالبی داشت موازی کوچه بود و داخل کوچه دید داشت. از بالای انباری باغهای انار و گردو و درختان دیگه که برگهاشون رو به زردی میرفت و به معنای واقعی پاییز هزار رنگ رو میشد دید .ظهر ها چند ساعت منتظر میشدم تا آیناز از کوچه رد بشه و من بتونم ببینمش . یه مدت که گذشت متوجه شده بود که بهش علاقمند شدم و زیر چشمی نگاه میکرد بعضی وقتها هم یه لبخند میزد و ادامش زیر چادر مخفی میکرد .یه روز موقعی که داشت از مدرسه رد میشد، با لبخندی زوری و ترس و استرس صداش زدم،میشه آیناز من باشی ؟! ولی با کمال تعجب دیدم باز بد و بیراه گفت و سریع رفت خونه و در حیاط رو محکم بست. ناامید شده بودم و دیگه روی انباری نمیرفتم. و بیشتر وقتم با دوستان و دانشگاه صرف میشد و وقتی که خیلی احساس تنهایی میکردم با شرابهای دست گیری که با انگورهای باغمون درست میکردم تنهاییم پر میکردم. چند ماهی گذشت واول اسفند ماه بودو محرم چند روز دیگر شروع میشد. و من بخاطر اعتقادم شراب نمی نوشیدم. و حالم گرفته بود .بعضی وقتهااز دانشکده حقوق و علوم سیاسی که بالای تپه ارم بود پیاده را میفتادم و تا نزدیک شهرک گلستان میرفتم.(حدود ۷،۶ کیلومتر)عروسی یکی از همسایه ها بود .میدونستم که حتمن خواهد آمد.داخل حیاط چش چرونی میکردم که بایه لباس محلی بسیار زیبا و ارایشی ملایم وارد حیاط شد لباسش زمینه زرد کم رنگی داشت و گلهایی از رنگ قهوه ای کم رنگ نارنجی صورتیروی اون خود نمایی میکرد. با لبخندی از کنارم رد شد. محو تماشایش بودم و اندام بی نقصش را برانداز میکردم.قد ب لندی داشت و با لباس محلی بلندتر به نظر میرسید.تمام شب تا پایان عروسی فقط نگاهش میکردم و وقتی متوجه نگاهم میشد نگاهم رو میدزدیدم. فردای اون روز یه کارت پستال با یه هدیه کوچیک خریدم و به زنداداش دادم و گوشزد کردم که هر گلی زدی بسر خودت زدی (چون میخواست جاری خودش بشه). باز هم انتظار کشنده ، ولی به پایان رسید.اومد و گفت جوابش مثبت بشرطی که قصدت ازدواج باشه.!!! محرم شروع شد.شب دوم محرم بود. گفت: میخوام برم هیئت من:باکی میخوای یری؟ -:با چن تا از زنا و دخترای همسایه، +:میتونی بپیچونی؟ :چطوری؟ +:به ابجیت بگو میرم هیئت تو کوچه که رسیدی من رو پشت بوم انباریمون دستت میگیرم میکشمت بالا. :میترسم، +:ترس نداره یه کم حرف میزنیم بعدم لباست میپوشی میری خونه،!! هر دوتامون خندمون گرفت، روی پشت بوم منتظرش موندم تا اومد لباس راحت پوشیده بود و چادر سرش کرده بود.کوچه رو ورانداز کردم و دستش گرفتم کشیدمش بالا قدرتم چن برابر شده بود،تو بغل گرفتمش و رفتیم گوشه پشت بوم انباری که سایه درخت بزرگی تاریکش کرده بود.(روی همون درخت من یه خونه درختی درست کرده بودم که توی حیاطشون دید داشت و بیشتر موقع روی همون درخت حیاطشون دید میزدم)یه پتو که قبلن آماده کرده بودم پهن کردم.روی ارنج دراز کشیدم دستم باز کردم و با انگشتام بهش فهموندم که بیاد بغلم،اومد بغلم کرد و لبامون گذاشتیم روی هم و یه دل سیر همدیگر بوسیدیم.گفت لبام ملتهب شده و درد میکنه. ولش کردم و تو ی اغوشم فشارش دادم دستم بردم سمت کمرش و خواستم شلوارش یبکشم پایین، شدیدن مقاومت کرد. باز نوازشش میکردم حشری که میشد میگفت کاریت ندارم ولی باز دستم که به سمت شلوارش میرفت سرخ میشد و ممانعت میکرد. اون شب من فقط تشنگیم بیشتر شد مثل تشنه ای که اب شور میخوره و عطشش بیشتر میشه، صدای هیئت قطع شد و اون باید بر میگشت خونه.از همونجایی که اومده بود دادمش پایین و رفت. فرداش ساعت هشت امتحان داشت. من بهش گفتم بگو ساعت ۳ امتحان دارم ولی از صبح بزن بیرون بریم داخل باغمون. (داخل باغ بوته های تمشک که زیاد شده بودن رو وسطش من یه اتاقک کوچیک درست کرده بودم که بیشتر موقها میرفتم اونجا و جز خودم هیچ کس نمی دونست)میخواستم ببرمش اونجا قبول کرد شب توی رختخواب فشار زیادی روم بود و خودم با خود ارضایی خالی کردم(البته با یاد آیناز)نمی دونم چقد خوابیدم که صب شد و توی کوچه پشت در وروی باغ که کمی بالاتر از در خونه اونا و پایینتر از خونه مابود منتظرش موندم.ساعت حدود نه بود که سر و کلش پیدا شد در رو نیم لا کردم و دعوتش کردم داخل اون هنوز نمی دونست که من یه مکان اینجا دارم و فکر میکرد فقط میخوایم قدم بزنیم. یواش یواش دستمون روی شونه هم بود و به طرف گوشه باغ میرفتیم. ادامه دارد….

زیبایی خلقت (۱) خیانت فتیش اول میخوام یه «مقدمه» کلی بگم که توصیه میکنم بخونید ولی اگه نخواستید هم نخونید و برید سر «اصل مطلب » «مقدمه»: چند تا نکته رو باید خدمتتون یادآور بشم: ۱. اینجا قراره یه داستان گفته بشه و ممکنه سبک مورد علاقه شما نباشه پس اگه مخالف خیانت و روابط نا مشروع و یا فتیش پا هستید همین الان تذکر میدم که اصن نرید پایین تر. ۲. فتیش پا خودش شامل چندین گروه میشه که این داستان قرار نیست از بوی بد پا یا عرق پا تمجید بشه بلکه در اینجا پا بعنوان یک اندام جنسی زنانه مثل کس و ممه استفاده میشه. (واسه اونایی که میگن پا هم شد جنسی؟! بگم که من به شخصه واسم کون به جز مجرای خروج گوه اصلا تعریف دیگه ای نداره ولی دیگه قرار نیست برم هر کی کون دوست داره فحش بدم). ۳. لطف کنید یا داستان رو دقیق بخونید یا کلا ولش کنید چون بار ها دیدم نویسنده چیزی رو توضیح داده و درست هم گفته بعد یه عده اومدن تهش رو خوندن و میگن فلان چیز از کجا اومد؟! و … ۴. ممکنه جایی ایراد نگارشی یا تکرار واژه بشه که الان میگم قرار نیست متن من کتاب درسی باشه و بعد خوندن این داستان برید سر جلسه امتحان ۵. اگه قرار باشه من راوی یه سکس عادی باشم که هر روز داره تو خونه هاتون اتفاق می‌افته مسلما جذابیت دادن بهش غیرممکنه و داستان من احتمالاً برای گروهی یک فانتزی خواهد بود پس با تکرار مورد ۱و۲ میگم که اگه مخالف سبک درج شده برای داستان هستید و باش حال نمیکنید «لطفا دیگه از این پایین تر رو نخونید!» «اصل مطب» من اسمم سروش هست و الان بیست سالمه. موی مجعد مشکی دارم و قیافه عادی و بدن عادی ۸۰ کیلویی و قد عادی ۱۸۵ (مث اکثر مردم ایران). پارسال کنکور دادم و خداروشکر اون رشته ای رو که میخواستم تو شهر خودمون قبول شدم. الانم مشاوره کنکور میدم و همچنان سینگل. من یه پسر دایی دارم به اسم رامین که اونم امسال کنکور داره. و جدا از کنکور خب ما همسنیم و رفیق. ولی امسال رابطمون بیشتر شده چون من پیگیر درساشم و هفته ای یکبار حداقل میاد خونمون یا میرم خونشون. مادر رامین که اسمش رویاست از اوایل بلوغ شده بود عشق زندگی من! البته تفاوت سنی من و زندایی کم هم نیست فک کنم حدود ۳۵ سالش باشه ولی خب جوری به دل من نشست که من نمیتونم به هم سنای خودم نگاه کنم! خاله رویا (همه زندایی ها اقوام مادریم رو خاله صدا میزنم) هم منو خیلی دوست داشت (نه اونجوری!) و بشدت برام احترام قائل بود که منم متقابلاً همینجور بودم. ولی خب به خاطر صمیمیتی که داشتیم حجاب و اینا رو اصن جلو من نداشت و با تاپ و شلوارک هم جلوی من میومد. (البته جلو داداش بزرگمم که زن و بچه داره همینجوره!) و کلا خانواده ما زیاد رو این چیزا حساس نیستن. (مثلا با دختر خاله هامم روبوسی میکنیم و..) خلاصه رویای من زن ایده آلی بود که هنوز شبیهش رو پیدا نکردم. سفید، قد بلند (نسبت به بقیه خانما) سینه های نسبتا بزرگ، تو پر و باسن بزرگ. وزنش حدودای ۷۰ میزنه. و مورد حساسیت برانگیز من پاهاش بود… سایز حدودا ۳۷ یا ۳۸ با یک قوس ظریف زنونه (کیر خورش محشر بود). من کل توجهم به پاش بود که یه روز کیرمو بذارم لاش… یه روز که قرار هفتگی با پسر دایی داشتم رفتم خونه دایی… ساعت حدود ۹ صبح پنج شنبه بود و هوا هم خنک بود. در زدم رویا جانم پشت آیفون گفت کیه: گفتم: منم زندایی! گفت: ها تویی سروش جان! بیا تو… رفتم و بعد سلام احوال پرسی رفتم اتاق رامین. نبودش، گفتم کجاست این پسر؟ گفت: مدرسشون کلاس جبرانی واسشون گذاشتن. + ای بابا خب حداقل خبر می‌داد الاف نمیشدم! شرمندت بخدا. خودشم نمیدونست مدرسه ساعت ۸ زنگ زد، عجله ای رفت. + پس دایی کجاست؟ رفته سر ساختمون، اومدن آسانسور نصب کنن. + خب پس من برم دیگه. نه. بمون کارت دارم + چیکار؟ بیا بشین! و خودش رفت نشست رو مبل… منم رفتم مبل کناریش که زاویه ۹۰ درجه باش داشت، نشستم. خب بگو وضعیت رامین چطوره؟ درساش خوب میره جلو؟ + به امید خدا آره ولی هنوز خیلی کار داره. امیدی بهش هست؟ + آرررره خاله‌. نصف هوش تو رو هم داشته باشه همین فرمون بره جلو کار تمومه! ایشالا. + ایشالا اگه نتیجش خوب بشه یه شیرینی خوب پیش من داری! + اختیار داری خاله. قبولی رامین خودش بهترین شیرینی واسه منه! خندید و پاش رو گذاشت روی پای دیگش بصورتی که دامنش یه کم رفت بالاتر و ساق پای سفید و اصلاح شدش نمایان شد… نا خودآگاه حدود ده ثانیه خیره شدم و سکوت حاکم شد… سرووووششششش! و دامنشو کشید پایین تر که بپوشونه قسمت ها نمایان شده رو + بله خاله؟! یه سوال دارم از خودت! قلبم داشت میومد تو حلقم… و با استرس گفتم: بفرما میدونی که من مدتیه متوجه نگاهت شدم و میدونم طبیعی نیست! + چی؟ تا اینجایی نصف نگاهت پایینه! داری پای منو دید میزنی؟! + نه بخدا! بله! بالاخره گاو که نیستم! چند ثانیه سکوت… نترس حالا! اگه دوست نداشتم دیگه نمی‌داشتم بیای اینجا. + مگه دوسم داری؟ خندید و گفت نه اونجوری! چند ثانیه سکوت… ولی شایدم یکم تو دلم جا باز کرده باشی… اینو که گفت یهو برق از سرم پرید و پریدم هوا گفتم: یوهوووو! سریع خودمو انداختم روش و بوسیدمش. بیست ثانیه بدون نفس گرفتن فقط لباشو خوردم و بعد ازش جدا شدم و با نگاه کردن به هم دیگه زدیم زیر خنده. هر دو بلند شدیم و چهره به چهره تو چشماش زل زدم و مو های رنگ بلوند زده پریشونش رو از تو صورتش کنار زدم و این بار با هیجان بیشتر و نفس های تند تند لباشو میخوردم و اونم همکاری میکرد… پیشرفت کرده بودیم و بوسه ها رسیدن زبون هامون و با شدت میبوسیدمش… هم بار اولم بود که کسی رو میبوسم هم اونی که داشتم میبوسیدم عشق زندگیم بود واسه همین قلبم به شدت تالاپ تولوپ میزد و داغ داغ شده بودم. یه دستمو گذاشتم زیر کونش یکی هم پشت کمرش و سعی کردم بغلش کنم و اونجوری که همیشه میخواستم ببوسمش. ولی اصلاً زورم نرسید و اونم تا متوجه شد زد زیر خنده! گفت: بیا بریم تو اتاق خواب رو تخت .. رفتیم و از پشت خودشو انداخت رو تخت و منم رفتم روش… بازم لباشو خوردم (بخدا سیر نمیشدم و هنوزم دلم میخوادش) یه بلوز راحتی پوشیده بود که یه کم زدمش بالا و شروع کردم از زیر نافش رو بوسیدم تا بالاتر… بلوز رو جمع کردم بالاتر و ممه هاش از نمایان شد… البته نه کامل چون هنوز کرست داشت ولی چون ممه بزرگ بود بخش زیادیش بیرون بود. دو دستی ممه هاشو گرفتم و گفتم جووننننن. کسی که اینارو بخوره دیگه هیچ غمی براش نمیمونه! طاقتم تموم شد و بلوزش رو کامل در آوردم بعد سوتینش که گیره ای بود رو هم باز کردم و انداختم کنار… الان دیگه ممه های یار با کیفیت فول اچ دی جلوم بود… سفید، گرد، نیپل های صورتی با اندازه نرمال و نوک حدود یک سانتی… اول سرمو کردم بین جفت ممه هاش و از همون خط وسطش لیسیدم تا کانون عشق… گرفتم مکیدم و بوسیدم و اونم تنها کاری که میکرد نوازش سر من بود و نفس های عمیقش که همین منو حشری تر می‌کرد… شاید از اولش که اومدیم رو تخت تا اینجا حدود چهار یا پنج دقیقه گذشته بود و گفتم: میدونی که الان وقت چیه؟! خندید و گفت: فتیش مسخره «جنابعالی» خندیدم و گفتم: چرا مسخره؟ این پاهای سکسی تو هر مردی رو به زانو در میاره! خب شروع کن، مرد حشری. + البته هنوز پسرم! ای بابا! حتماً تا الان تو جق خفه شدی! + تقریباً و رفتم پایین… پا هاشو گرفتم دستم و اول سرمو کردم بین کف پاهاش و بعد هر دو پاشو بوسیدم… بوی صابون میداد. و شروع کردم لیسیدن پاهاش… از انگشتاش تا کف و پشت و قوزک رو بوسیدم و لیسیدم… نگاش که میکردم چمشاشو بسته بود و انگار یه جور ریلکس میکرد… یواش و بدون اینکه متوجه بشه شلوارمو کشیدم پایین و کیرمو در آوردم… پاهاشو به هم چسبوندم و قوس هر دو پاش با هم شد اونی که میخواستم و کیرمو گذاشتم لاش… یهو چشماشو باز کرد و با تعجب گفت: چی؟! مگه اول نباید اجازه بگیری؟! گفتم: خب. اجازه هست؟! بیار اول دستم بگیرمش… رفتش پیشش و گرفتش. اول خندید و بعد گفت: اینو میخوای باش چیکار کنی؟! یهو انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم! + اونقدرام کوچیک نیستا! یه چهارده پونزده سانتی میشه! باشه. ولی واسه من کمه! + جبران میکنم ببینیم هنوز دامن پاش بود که رفتم تو دامنش (!) و رون لیسی و کس مالی از رو شورت رو سرلوحه کارم قرار دادم… شورتش سفید نخی بود که به چشم به هم زدنی دراورمش و کس لیسی رو بصورت حرفه ای شروع کردم. هنوز دامنش پاش بود و یه کم تاریک که خوشم نمیومد. دامنشو هم دراوردم و حالا رویای زندگیم محقق شده بود… رویای عزیزم لخت لخت جلوم دراز بود و منم که کس لیس بالقوه بودم حالا فرصتشو داشتم این قدرت جادییمو بالفعل کنم. پس لنگ هاشو از هم باز کردم و یه ماچ انداختم وسط کسش و گفتم: من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند! رویا هم لبخند زد و گفت: جای کس نمک بازی، کارتو بکن! زبون عضلانی رو انداختم وسط شیار کسش و اونقد لیسیدم که به معنای واقعی کلمه سرخ و خیس شد… چیزی که تصورشم نمیکردم، کسش پر خون شده بود و برجسته و تقریبا سفت. از اون طرف زندایی جیگر ما هم آههههه و اوووووهههههه و سروششششش سروشممممممم بود که از دهنش نمیفتاد و هی پیچ و تاب مینداخت به بدنش… این منظره رو که دیدم گفتم: ای جووونم! با خودم گفتم این زندایی که الان سالهاست همین یه پسرو داره لابد بچه دار نمیشه و یواش کیر به شدت شق کردمو گذاشتم لا کسش و یهو زندایی به خودش اومد گفت چیکار می‌کنی؟ گفتم: نکنم؟! همینجوری الکی؟! کاندومت کو؟ + قرار نبود که من بیام اینجا بات بخوابم ک! بعدشم مگه تو یچه دار میشی اصن؟! اینو که گفتم یهو بهش برخورد و گفت: مگه من چمه؟ ما خودمون توافق کردیم تا رامین نره دانشگاه اقدام نکنیم واسه بچه! + خب پس کاندومای دایی کجاست؟ مسئله همینه. ما سالی یه بار هم به زور سکس داریم! + چرا خب؟ دیگه ما سنمون یکم رفته بالا وقت و انرژی جوونی هم رو نداریم. + ماشالا اوج جوونیته که زندایی! من آره. ولی داییت الان ۵۵ سالشه! (پسرای گلم سعی کنید سن بالا ازدواج نکنید که اینقدر تفاوت به وجود نیاد) + حالا عیب نداره. کنترل میکنم نریزه تو! یه کم خودشو شل کرد و لنگ هاشو انداخت دورم… منم رفتم روش و دول کوچولومو انداختم توش و یواش یواش عقب جلو میکردم… (یه مشکلی که بود کیرمو نمیدیم و چون کوچولو بود یه کم میاوردم عقب کلا میومد بیرون). با این حال رو ابرا بودم و نمیفهمیدم زمان چقد گذشته و همینجور که نفسمو میبوسیدم تلمبه میزدم… خیلی سرعت پایین! (الان میگن اینکه رویا بود چطور شد نفس؟!) شاید دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که کوچولوی من با کس آشنا شده بود که آمپر چسبوند… کیرمو درآوردم و ده ثانیه کلا مکث کردم. چی شد؟ + داره میاد! خب بیا اینجا رفتم کنارش… کیرمو کرد دهنش و یه کم که خیسش کرد شروع کرد برام جق زد و آبم اومد که واقعاً حجم بالایی داشت جوری که احساس تنگی نفس شدید بهم دست داد و کل کمرم یهو خالی شد… افتادم روش (البته نه بصورتی که بهش فشار بیاد) و سرم رو ممه هاش بود که آروم شدم… و بعد یه دقیقه که بلند شدم دیدم رویام داره لبخند میزنه. گفت خب حالا پاشو کثیف کاریتو تمیز کن. صورتش، موهاش، بالش زیر سرش و ملحفه که با دستمال و اینا نمیشد کاریش کرد! پایان بخش اول ببخشید که انقدر طولانی شد. این داستان مال دو هفته قبل هست و میخواستم کل جزییات رو تشریح کنم. ما اون روز حدود یک دقیقه بعد(!) کار رو ادامه دادیم و قصه تازه شروع شده. با توجه به بازخورد ها تصمیم میگیرم بخش بعد رو آپلود کنم یا نه. ضمناً شاید بگید فوت فتیشت خیلی کم بود، بله حرف شما درسته! چون همونطور که گفتم من بصورت افراطی فتیش نیستم و اولویت اولم «کس یار» هست.

زیبایی خلقت (۲) توجه: اگر مخالف خیانت هستید، وقت گرانبهاتون رو تلف نکنید و پایین تر نرید من تو داستان قبل گفتم قدم ۱۸۵ مث اکثر مردم ایران ولی یهو همه هجوم آوردن که ایرانیا کوتاهن و میخوای خودتو توجیه کنی و … که باید عرض کنم فرمایش همتون درسته (میانگین ایران ۱۷۰) و میخواستم خودمو توجیه کنم چون دیدم هر کی میگه قد بالای ۱۸۰ همه میگن گم شو و …. ولی راه دیگه ای به ذهنم نرسید اون لحظه. به هر حال ۱۸۰ تا ۱۹۰ ممکنه خیلی از اطرافیان خودتون باشن ولی به خاطر چاقی و قوز و… چشم نیان که یعنی خیییلی عجیب نیست که اینقد علیهش گارد میگیرین. و مورد بعدی اینه که یکی از اشتباهات من این بود کلمه هایی که تو ذهن خودم رد میشدن رو جوری نوشتم که انگار با صدای بلند گفتم (مثل یوهووو!). این بخش داستان فاقد فتیش هست کم نه به خاطر گارد گیری دوستان علیه فتیش؛ که دلیلش نبودن فتیش در واقعیت داستان هست. نکته آخر اینه که من واقعا مجبورم خیلی جا ها تو پرانتز توضیحاتی بدم چون متاسفانه اکثر دوستان همینجوریش دچار سوءتفاهمات (و به ظن خودشون مچ گیری) بسیار میشن مث داستان قبل که گفتم به زندایی میگم خاله بعد گفتن تو که میگفتی خاله پس چرا یه جا گفتی زندایی؟! «ادامه داستان» …. احساس کارگری رو داشتم که بعد که روز سخت فقط یه جا برای دراز شدن میخواد. ولی اونجور که باید رویا راضی نشده بود و باید یه کاری می‌کردم. دودولمو که نگاه کردم مث گنجشکی که زیر بارون خیس شده رفته بود تو لونش و شده بود یه تیکه گوشت ۴ سانتی که از شرم ناتوانیش سرش پایین بود. دیگه نه روم می‌شد بگم بخورش نه خودم بعد اون انفجار میتونستم کاریش کنم که دوباره راست شه… خلاصه گرفتم دستم یه کم بمالونمش ولی انگار هییچ! رویا گفت: چیکار میکنی؟ میخوام باز بکنمت! + الان؟ آره دیگه! تا حشرت نخوابیده! + خوابید. بیدارش میکنیم. + حس خوبی ندارم. مال همون حشرته که بد خواب شده. یه آهی کشید که چیزی بگه. در کسری از ثانیه رفتم بین دو لنگش و لیسندگی رو شروع کردم. بی مقدمه و سرعتی… لب های کسش رو از هم باز کردم و بافت صورتی توش رو می لیسدم…. هنوز حرارت و سفتی نسبی خودشو داشت که با تحریک های بیشتر من شعله حشرش هی بیشتر و بیشتر میشد و لرزش های بدنش و کش و قوس های کمر و پاهاش نشونه لذت و هیجانش بود.دستامو بردم طرف ممه هاش و شروع به مالش کردم که دستامو گرفت و به خودش فشار میداد… پا هاش رو هم دو من حلقه کرد و سرمو تو خودش فشار میداد و به شدت حشری شده بود که آه و ناله های ریزش هم داشت بلند میشد… اینجا بود که منم خیلی شهوتی شده بودم کیرم کاملاً راست شده بود. (عضو عجیبیه! جاهایی که باید خودشو ثابت میکنه و نشون میده که مرد عمله…) بی درنگ یه بوس آخر رو کس دلبرم گذاشتم و روبروش نشستم. پاهاشو باز کردم و رفتم لای پاهاش و پای راستش رو گذاشتم رو شونم و یواش رفتم جلو و کیرمو کردم تو کس رویای نازم… همینجور که یواش تا آخرش فشار میدادم فیس تو فیس به هم خیره شدیم و لبخند ملیحی زد که عشق بهش تو اون لحظه هزار برابر شد. یواش یواش عقب جلو می کردیم. داشتیم لحظه به لحظه داغ تر میشدیم که گوشیش زنگ زد… گوشی کنار تخت بود؛ برش داشت و همچنان کیرم توش بود داشتم عقب جلو میکردم… یهو رنگش پرید و خودشو کشید عقب و گفت: داییته! خایم چسبید به حلقم. گفتم: جواب بده! چند ثانیه مکث کرد تا نفس نفس زدنش بند بیاد و بعد… الو؟ + رویا من تو راهم یه ربع بیست دقیقه دیگه خونم. چیزی لازم داریم بخرم؟ نه عزیزم! فقط سلامتیت! زدم تو سرم گفتم: بگو یه چی بگیره تا طول بکشه! یهو خودشو جم و جور کرد: حالا اگه تونستی یه کم میوه بگیر بیار. + باشه. چند کیلو؟ زیاد نمیخواد. واسه خودمونه. ۲_۳ کیلو انار و نارنگی بسه. + باشه. چیز دیگه نخواستی؟ – نه + خب خدافظ خدافظ قطع کرد زوم‌ کرد رو یه نقطه و گوشی رو میزد به چونه و لبش… تو فکر بود… دستمو به مو هاش کشیدم و گفتم: چیزی شده؟ تو بدون اینکه کیرتو تمیز کنی یه سره دوباره کردیش تو من؟ + تمیز واسه چی؟ نکردی؟ + نه! بدبخت شدم! حاملم کردی رفت! + ینی چی؟ خب تو ده دقیقه نیست از اون کیر خالی کردی! الان کل مجاریت پره از اسپرم و یه دونش کافیه! + هوفففف! گفتم چیو میگی! نگرانش نباش یه کاریش میکنیم. تو؟! چیکارش میکنی؟! یک درصد فک کن حامله شم! + سقطش کن خب! مگه سقط کردن به همین راحتی و کشکیه؟ + رویا ترو خدا بذار کارمون تموم کنیم. دارم میمیرم! مگه من مسؤل مرگ و زندگی تو ام؟! + یعنی چی؟ یعنی چی نداره! پاشو باید ترتیب اینارو بدیم. بلند شد از تخت رفت پایین و اطراف رو نگاه میکرد. از اتاق رفت بیرون تو حموم آثار جرم رو خودشو با آب خالی شست و یه دقیقه بعد برگشت و رو بالشتی و ملحفه رو برداشت و گفت باید بشورمشون. مث یه آدم به شدت تشنه ای بودم که وسط بیابون یه چشمه آب خنک پیدا کرده و دستشو که به آب میزنه یهو چشمه خشک میشه. حشری و داغون… گفتم: التماست میکنم بیا پیشم بخواب! نمیام. اصرار نکن. تو هم پاشو لباستو بپوش برو! دیدم اینجوری نمیاد مجبور شدم از اهرم فشار استفاده کنم… + بخدا میرم به دایی میگما. جدی نگام کرد و گفت: چی گفتی؟ + همه چی رو برا داییم میگم که آبروت بره! برو بگو ببین کی میسوزه. + قطعاً طلاقت میده! خنده عصبی زد و گفت: اونی که بدبخت و بی آبرو میشه خودتی. داییت به من اعتماد کاااامل داره. فقط اینجوری همه میفهمن که به یه زن متاهل نظر داشتی. خودمو جم کردم و با بی اعتنایی گفتم: به هر حال واسه تو بدتره! خب برو همه جا جار بزن! مهم نیست واسم! واقعاً جوابی نداشتم بدم. بهش حمله ور شدم که به زور بکنمش… مانع میشد و منم بیشتر تلاش می‌کردم… گفت: داری پرونده خودتو سنگین تر میکنی! کافیه یه خراش روم بیفته میرم میگم چجوری تجاوز کردی بهم. از این ذهن پیچیده و رفتاری که داشت به شدت ترسیدم و برای من که تا اون موقع کلا چیزی از «گرگ بودن» نمیدونستم، در حدی بود که سریع لباسامو برداشتم و با استرس و تپش قلب شدید پوشیدم و فقط در رفتم… انقدر تند دویدم که کوچه صد متری رو تو حدود ۲۰ ثانیه رفتم و به ته کوچه که رسیدم فقط نفس نفس میزدم و یه کم وایستادم که استراحت کنم… تاکسی گرفتم که بیام خونه… تو مسیر ذهنم همش درگیر بود… الان چیکار میکنه؟ به داییم چی میگه؟ اصن چیزی میگه؟ کاش این حرفا رو بهش نمیزدم… عهههه لگد زدم به بخت خودم! اگه آروم تر رفتار میکردم میتونستم یه کم صبر کنم تا بعداً دوباره باش بخوابم. اون ملحفه و رو بالشتی و کثیف کاریام که همش آثار جرمن چی میشه؟ ای وایییی گوشیم! گوشیمو آوردم؟! (دست میزنم به جیبای شلوارم) وای نیستش! + آقا وایستا برگرد همین مسیرو! چی شده؟ + کار دارم! فکرم مشغوله همچنان… میرسیم دم خونه دایی و میخوام کرایه تاکسی رو حساب کنم و دست میکنم تو جیب پیراهن که ای گوز! گوشیم تو جیبمه! (من اصلاً گوشیمو غیر از جیب شلوار جایی نمیذارم. نه کت نه پیراهن) همه استرس هایی که داشتم یه طرف الان دوباره باید به تاکسی میگفتم میخوام سوار شم. (فکر کردم الان با خودش میگه: این چه کصخلیه! یا اصن در میاد میزنم چون اسکلش کردم و…) و بیخیالش شدم و کرایشو حساب کردم. باز باید تا ته کوچه رو میرفتم که یه تاکسی دیگه بگیرم چون اون جا کلا کم رفت و آمد بود. همینجور که داشتم پایین میرفتم یهو داییم هم داشت وارد کوچه میشد که از شانس کیری دیدم و بهم یه بوق زد دست به نشونه سلام و ارادت بلند کردم و زد کنار……… مرسی از دوستانی که تا اینجا وقت گذاشتن و خوندن. احتمالا این بخش هم مث قبلی تا حدود یه ماه دیگه منتشر نشه. ولی به محض انتشار، اگر عمری باشه من پارت بعدی رو هم آپلود میکنم و این چرخه ادامه دارد… سریال زیبایی خلقت رو دنبال کنید. شهوت داستان رو تقدیم میکنم به سلبریتی های شهوانی که چهارتا کلمه از داستان رو جدا میکنن، جابجا میکنن و شروع میکنن به خرده گیری.

زیبایی خلقت (۳) سرمو مث بز کردم تو پنجره طرف شاگرد و دستمو آوردم جلو که بهش دست بدم و سلام کنیم. انقد کسخل شده بودم که خودمو یه متر کشیدم تو ماشین که روبوسی هم کنم دایی رو که دایی گفت چیکار میکنی؟! قبولت دارم. دیگه خودتو پاره نکن! بعد گفت اینجا چیکار میکنی؟ + اومده بودم سر بزنم به رامین که نبودش. – آره کلاس داشت. خب حالا کجا میری؟ + خونه برم که کار زیاد دارم. – بیا بریم خونه ما. الان میرم دنبال رامین میارمش. + نه دیگه مزاحم نمیشم. بذار کلاسش تموم شه. – خب پس بسلامت. + خدافظ دایی. و با یه بوق از هم جدا شدیم. یه کم آروم شدم که حداقل وضع اونقد خراب نیست. استرسم کم شده بود و تاکسی گرفتم تا خونه… یک هفته گذشت تا دایی رو با خانواده دوباره ملاقات کردم. عروسی یکی از بچه های فامیل بود که فامیل نزدیک هم بود. منم طبق عادت مألوف رفتم قاطی زنا که مثلا با یکی کار دارم. ولی تنها کاری که کردم جستجوی دقیق اطراف بود برا پیدا کردن رویا… پیداش کردم. یه مانتو شلوار رسمی زرد رنگ شیک با منجق دوزی های قشنگی پوشیده بود که هر چشم بصیری میتونست اون سینه های درشت رو زیر مانتو کاملاً تشخیص که هیچی، سایزشو هم دقیق بگه. ولی خب اونجا برا همه داف ریخته بود و هر کی مال خودشو داشت. حدود ده دقیقه نا محسوس دید میزدمش تا اینکه دیدم نگام میکنه و یهو دست و پام شل شد… ولی یه لبخند زد و دست تکون داد برام و منم همین کارو کردم. متعجب بودم اما حسم از ترس به عشق برگشت… آخر شب که رفتیم خونه سریع تلگرام رو باز کردم. آنلاین بود و بهش سلام کردم. خیلی عادی سلام و احوال پرسی کردیم. گفتم: چی شد؟ دیگه مشکلی نداریم؟ – نه. چه مشکلی باید داشته باشیم؟ + بابا سر قضیه همون روز! – من که همون وقت گفتم مشکلی ندارم اگه خودت کرم نریزی. + یعنی حاضری دوباره اون روز رو تکرار کنیم؟ – نه. + آخه چرا پس؟ – اون روز یه حرفایی زدی که هنوز معذرت خواهی نکردی بابتشون. + رویا. قربونت برم. معذرت میخوام. ببخش منو به خاطر هر غلط اضافه ای که کردم! – نه اینجوری که نمیشه. + پس چیکار کنم؟ از تلگرام خارج شد و من فکر کردم به خاطر قطع شدن فیلتر شکن باشه. واسه همین رفتم واتساپش. اونجام آخرین بازدید ۲۰ دقیقه پیش بود و یه علامت سوال براش فرستادم که تیک دوم رو نخورد. فهمیدم کلا آفلاین شده. چند روز بعدش به رامین برا بحثای درسی زنگ زدم گفتم عصر بیا پیشم. گفت که نمیتونه و میخواد برا مامانش کادو تولد بگیره. یهو شستم خبردار شد! کلا این حرف پیچوندنش یه مفهوم داشت… هدیه ای ناقابل برا تولدش! منم همین کارو کردم و رفتم بازار… نه اونقد پول داشتم یه چیز طلا براش بگیرم نه میشد که یه چیز ساده گرفت و برد. می خواستم یه کاری مث حشمت فردوس کنم که مربای انبه برد واسه دلبرش. چنین چیزی هم ندیدم که سر آخر رفتم یه دست مانتو شلوار و یه پکیج لوازم آرایشی خریدم که دو میلیون برام آب خورد. (بگم که ۲ میلیون مال خودم بود چون واسه همین مشاوره کنکور و … درآمد دارم واسه خودم) از طریق یه نفر تو یه فرصت مناسب به دستش رسوندمشون… شب پیام داد… – حالا میتونی معذرت خواهی کنی! + رویا خیلی دوست دارم. کستو بخورم الهی. کونتو بخورم الهی. صد تومن بهت میدم. بیا اینجا صحبت کنیم! اموجی اونی رو فرستاد که چشماش داره بالا رو نگاه میکنه. + معذرت میخوام. بخدا دیگه تکرار نمیشه. – پذیرفتم! تا چند روز دیگه کلا پیامای سکسی میدادیم و هر روز حشری تر از دیروز…. بالاخره اون روز رسید… ساعت حدودای یک ظهر بود که زنگ زد گفت دم درم…. دویدم در حیاط رو باز کردم و ماشینش رو آورد داخل پارک کرد. اومد بیرون و همون لحظه بغلش کردم و بوسیدمش. داشتم ازش لب میگرفتم که دیگه مانع شد و با خنده گفت: بذار برسم! و پشت سرش همراهیش کردم تا اومد دم در خونه… عطر خیلی خوشبویی زده بود که حشرم صد برابر شده بود. مانتو مجلسی مشکی و شلوار سفید براقی پوشیده بود که برای من مث فرشته ها کرده بودش. کفشاشو در آورد و مرتب رو جا کفشی گذاشت و اومد تو… اول تک تک اتاق ها و حتی حموم دستشویی و داخل تمام کمد ها و کابینت ها رو گشت و تا خیالش از همه چی راحت شد که کاملاً تنهاییم روسریش رو در آورد و گذاشت رو اوپن آشپزخونه. موهاشو که رنگ قهوه‌ای روشن زده بود و جاهاییش طلایی بود، از پشت به صورت گرد بسته بود و فقط یه دسته مو تو صورتش بود. (اگه میخواید تصور بهتری از داستان داشته باشید بگم که این زندایی من چهره و تیپش حدود ۹۰ درصد به یه پورن استار به اسم Mia Malkova شباهت داره که این نظر انجمن پسرای جقی فامیل هست) بعد جوراباشو درآورد و انداخت زمین… خواست مانتوش رو در بیاره که خودم رفتم جلوش و دونه دونه دکمه هاشو باز کردم و خیلی آروم مانتوش رو درآوردم و بردم مرتب رو چوب لباسی آویزش کردم. زیر مانتو کلا یه تاپ برزنتی سبز روشن داشت. که ممه هاش رو خیلی زیباتر از اون چه که بود، نشون میداد و بینهایت کردنی به نظر می‌رسید. رفت آشپزخونه و یه سرکی کشید تو قابلمه و گفت: خودت درست کردی؟ – آره. چطوره دستپختم؟ + خوبه! می پسندمش. رفتم پشت سرش و بازوهاش رو نوازش کردم و گردنش رو بوسیدم… + سروووشششش! چقد عجله داری تو پسر! من تا غروب همینجام. از اولش که نمیخوای شروع کنیم؟! – نه…. چند ثانیه سکوت حاکم شد و در حالیکه بهم دیگه خیره شده بودیم گفتم: کاش من بیست سال زودتر به دنیا اومده بودم… تو همین شهر نزدیک تو…. کاش زنم بودی… لبخندی که رو رو صورتش بود یه دفه کنار رفت… با یه لبخند جدید که بیشتر حالت دلسوزانه داشت گفت: خب الانم اومدم که برات وظایف همسریم رو اجرا کنم دیگه! – نه فقط اینکه هر از گاهی همو به زور ببینیم اونم فقط واسه…. دستمو گرفت، بغلم کرد و آروم در گوشم گفت: کاش من بیست سال دیرتر به دنیا میومدم… – از همه دنیام بیشتر دوست دارم رویام + واقعاً؟ – آره بخدا! + خیلی خب! بحثو عشقیش نکن دیگه. – باشه. میگم میدونستی من چقد رنگ قرمز این رژ لبی که میزنی رو دوست دارم؟! یه تضاد قشنگی درست میکنه با پوست سفیدت! + کرم زدم به صورتم! – من که تفاوتی نمیبینم. + تو چرا ریش گذاشتی؟ – مگه بده؟ + ریش و پشم رو بذار وقتی سنت رفت بالاتر! – باشه الآن میزنم. + نه بابا! حالا من یه چی گفتم! بذار بعداً. – خب پس بیا تو هال بشینیم. و رفتیم تو هال رو مبل تک نفره نشستم اونم اومد رو پام نشست… ممه هاشو رو تاپ لمس کردم و گفتم: الهی فدات بشم. چه دم و دستگاهی داری! قربون خدا برم با این مخلوق قشنگی که ساخته. + بحث خدا رو نکن عذاب وجدان میگیرم! و هر دو خندیدیم… رونهاشو هم از رو شلوار مالیدم و دستمو بردم سمت کسش و سعی کردم بمالم ولی چون شلوار و شرت زیرش یه لایه نسبتا ضخیم میشد، کلا کسش رو نمیشد لمس کرد. شلوارش یه کم از دور کمرش گشاد تر بود و واسه همین توش کمربند کرده بود. کمربند رو باز کردم و بعد دکمه و زیپ شلوارش… یه کم کشیدمش پایین و کس مالی رو از رو شرتش آغاز نمودم! شرتش ست تاپش بود و جنس برزنت و تور داشت. تحملم تموم شد و دست کردم تو شرتش… واقعاً حس نابی بود… بعد اون همه مدت داشتم لمسش میکردم و مست عشق شده بودم. با کف دست روش میمالیدم و لحظه به لحظه داشت حشری تر میشد. انگشت اشاره و فاک رو کردم تو سوراخش و تا ته بردم و درآوردم. لزج بود و شاید بشه گفت حال بهم زن ولی حشری کننده بود. کردم دهن خودم… – ممممممم! نفس! کُست بهترین طعم دنیا رو داره. خندید و گفت مزه آب کمر داییته! یهو یه حس همزمانی از چندش و عذاب وجدان بهم دست داد که باعث شد دستمو به دسته مبل بمال که تمیز شه مثلا. بعد در همون حالت تمسخر و خنده ای که بود، گفت: نترس! این کُس از همون روز که خودت پیشم بودی دست نخوردس. – فداش بشم الهی! همزمان با مالیدن کس و ممه هاش لباشو هم میخوردم که نفسای گرمش و همراهی خودش لذتی بهم میداد که انگار رویا واقعاً مال خودم بود … از رو پام بلند شد و رفت کیفشو آورد و یه کاندوم از توش در آورد. گفتم وقتی اینجایی همه چی با منه، حتی کاندوم! خندید و گفت: نه فدات بشم! این با بقیه کاندومای بازار فرق داره. من به اکثرشون حساسیت دارم. پا شدم و شلوارشو از پاش درآوردم و اونم منو لخت کرد… تاپ و شرت نازکش که بود و نبودش فرقی نداشت رو هم درآوردیم و دوتا کفتر عاشق لخت لخت روبروی هم وایستاده بودیم… رفتم رو مبل نشستم و به کیر شق کردم اشاره کردم گفتم بیا بشین! + اینجا؟ – آره دیگه + تخت ندارید مگه؟ – تخت مامان و بابام هست ولی بعد فوت بابام خجالت میکشم برم تو اتاقش! + خودت تخت نداری؟ – دارم ولی یه نفرس. حالا تو بیا بشین، اگه بد بود میریم رو تخت یا هر جا گفتی. اومد و کاندوم رو گذاشت رو کیرم و یه کم پاشو باز کرد که رو کیرم بشینه… مشخص بود راحت نیست و به سختی یه جور خودشو تنظیم کرد و کیرمو هدایت کرد تو خودش… یواش بالا و پایین میرفت و طفلکی به نفس نفس افتاده بود که نگهش داشتم و خودم از زیر تلمبه میزدم تو کس ملسش… خودمم خسته شدم و گفتم پاشو بریم رو تخت… رو تخت دراز شدم و اومد رو کیرم نشست و بالا پایین میکرد… راحت تر بود و رهبری دست خودش بود، به شدت حال میکرد و تند تند نفس میزد و گاهی به من فقط یه لبخند میزد و ادامه میداد! منم فقط محو زیباییش بودم و به صورت زیبا و بدن تراشیدش خیره بودم جوریکه انگار اصن تو سکس نبودم! با این حال تا به کسش توجه کردم که شده مث یه پناهگاه امن واسه کیر کوچولوم یه حسی بهم دست داد که یهو آبم داشت میومد… داد زدم: رویااااااا آبم داره میاد! دیگه تکون نخورد و همونجا رو کیرم نشست تا آبم کامل تو کاندوم خالی شد…. کوچیک شدن کیرم رو تو کسش حس میکردم و دلم نمی‌خواست یه لحظه هم ازش درش بیارم… اونم همینجور رو من دراز شد و با لبخند ملیحی که داشت شروع کرد لبامو خورد… منم که کاملاً به آرامش رسیده بودم همینجور لباشو میخوردم و زبونشو می مکیدم… کیرم از کسش افتاد و کاندوم هم شل شده بود، واسه همین بیشتر منی ریخت رو پام و سر خورد رو تخت. سردیش اذیتم میکرد که بعد چند دقیقه عشقبازی با رویا بلند شدم و دیدم که چقد زود خشک شده! آب کمر واقعاً چیز حال به هم زنیه حتی برا صاحبش! نمیتونستم تحملش کنم و سریع رفتم خودمو شستم. و روی تخت هم واقعا با اون کثافت کاری دیگه نمیتونستم دراز بشم… صداش زدم. – رویام! بیا تو هال عزیزم. + نمیتونم. برگرد همینجا من هنوز بات کار دارم. – قربونت برم. منم بات کار دارم. ولی اونجا کثیف شده دیگه. + بیا. اشکال نداره. ملحفست، برش میدارم. رفتم تو اتاق دوباره و دیدم به پهلو دراز شده و به من نگاه میکنه و لبخند میزنه. واقعاً زیباتر از همیشه بود تو چشمم. رفتم کنارش و اول نوازشش کردم و بوسیدمش بعد پاهاش از هم باز کردم و آوردمش لبه تخت… سرمو کردم وسط رونهاش و زبون رو به کار گرفتم… زبونمو میکردم تو واژنش و میچرخوندم… چوچولشو که سرخ و سفت شده بود میک میزدم و لبهای بیرونی کسش رو کاملاً لیس میزدم. از یه کیر بیشتر بهش سرویس می‌دادم و تو حال خودش نبود… گاهی اسممو با ناله فریاد میزد و گاهی به موهام و گردنم چنگ میکشید. (اینم اضافه کنم که خونه ویلایی هست و طبیعتاً ترس از شنیدن کسی نداشتیم) تو مدت لیسری من، چند باری ارضا شد و آخرش لپامو گرفت و گفت: سروش! بکن توش! گفتم: ای جونم! تو فقط دستور بده! پریدم رو تخت و تو کمتر از پلک به هم زدنی کیر با تمام قوا شق کردم رو کردم توش و تا آخر رفتم… گرمی کس نرمش بهم ضمن آرامش، اعتماد به نفس بالایی میداد و احساس میکردم دارم تو یه ملکه واقعی تقه میزنم… ده بیست تا تلمبه اول رو با تمام حوصله میکردم تا ته و در میاوردم…. وقتی تاج کیرم از کناره دیواره های تونلش رد میشد، از فیزیک لذت میبردم و اصطکاک جنبشی رو با تمام وجودم حس می‌کردم. خوابیدم روش و همزمان با ممه خوری و یه کم مالش و بوس و لیس و گاز، از نیم تنه پایین هم درگیر فرایند کنش و واکنش بودیم. بلند شدم و گفتم: نمیخوای یه تنوع بدی؟! لبخند ملیحش همانا و کیر من که تو دهنش خیس میخورد همانا… خیلی استادانه میخورد و جوری میمکید که کل سیستم ادراری- تناسلیم داشت از جا کنده میشد… ولی این وضع رو دوست نداشتم چون لذت واقعی رو شدت ارضا شدن خودش میدیدم. نذاشتم دیگه بیشتر از سی چهل ثانیه بخوره و گفتم که سگی شه. دو تا بالشت زیر شکمش گذاشتم که قشنگ مجاری عشق بیاد بالا و نمایان باشه… کسش از پشت واقعا منظره بی نظیری داشت…. به کس ناز براق و برجستش خیره بودم که گفتم: خدا وکیلی کُس داری ها! کلوچه واقعی بود که دوست داشتم گازش بزنم ولی به یه لیس و بوس قانع شدم… گذاشتم توش و عقب جلو میکردم… ضربه هام که تند تر شد صدای آه و نالش هم بلندتر میشد و منم چون از سکس قبلم چند دقیقه بیشتر نگذشته بود آبم هنوز نیومده بود ولی بالاخره داشت به سرانجام می‌رسید… + رویاااااااااااا! – جاااانمممممم! + داره میاد. داره میاد! – مراقب باش سروشم. + عقب جلو های آخر رو با عشق رفتم و اومدم آبم حدوداً رسیده بود بود به ریشه کیرم که کشیدم بیرون… با یه دستمالی کوچیک، چشمام سیاهی رفت، نفسم قطع شد و هر چی بود و نبود ریخت رو کمرش و منم نفس زنان افتادم روش… انقد داغ شده بودیم که نه من اون خیسی شیرابه جانم رو حس میکردم نه رویا فشار سنگینی من رو رو کمرش… همنجور کنار هم دراز به دراز افتادیم و چون تخت تنگ بود چسبیده به هم لب میدادیم و قربون صدقه هم میرفتیم. انقد خالی و خسته بودیم که من نفهمیدم چی شد که کلا خوابم برد و تا بیدار شدم. همچنان گیج و منگ بودم و کلا تاریک شده بود. نمیفهمیدم شبه؟ روزه؟ صبح قبل از طلوع خورشیده؟ امروزیم هنوز یا الان فرداشبه؟ و بعد یکی دو دقیقه کسخلی و کش و قوس همونجور لخت اومدم بیرون… ساعت ۵ عصر بود و کلا هیچ خبری هم ازش نبود. زنگ که نمیتونستم بهش بزنم چون اگه کسی گوشیش رو در حال زنگ خوردن میدید ممکن بود شک ایجاد بشه. یه پیام واتساپ بهش دادم که چی شد بی خبر رفتی؟ – دیگه دیدم خواب نازی، دلم نیومد بیدارت کنم. + خواب ناز هم که باشم، اگه ناز ترین چیز زندگیم بخواد از پیشم بره باید بگه. – خیلی خب! دیگه کاری نداری؟ + نه فقط خواستم ببینم حالت خوبه. – اوکی. پس دیگه به من پیام نده. ممکنه گوشیم دست کسی باشه. + یعنی چی؟ نمیتونم بخدا. نمیتونم ازت انقدر دور بشم! – لازم بشه خودم تماس میگیرم بات. + دوست دارم. – منم همینطور! خدافظ تا بعد. + بوس. بای! همون طور که خواسته بود من هیچ اقدامی نکردم تا…

من ورباب 7 چندلحظه بعدرباب برگشت،بایک قیافه درهم وناراحت،منم ماستم وکیسه کردم،بلندشدم لباسام وپوشیدم،رفتم دستشوی خودم وشستم،بایک حالت بین قهرواشتی رفتم سراغش، کاری نداری من برم خونه، رباب درحالی که توساک لباسش داشت لباس های زیرش ودرمیاورد، اصلا بهم نگاه نکرد،بسلامت، رفتم دراپارتمان،سوارماشین شدم ورفتم خونه،دوش گرفتم اینقدرحالم بدبودکه باهیچ کس حرفی نزدم ورفتم تواتاقم، فرداصبح رفتم سرکار،ساعت ده صبح تلفن کارگاه زنگ خورد،گوشی وجواب دادم،رباب بود، خوبی صادق خیلی سنگین جوابش ودادم،ممنون، امروزمیتونی بیای پیشم،باهمون سردی ودلخوری گفتم،سرم امروزشلوغه،خیلی معمولی بدون هیچ منت کشی گفت ،کی میتونی امروزبیایی،منم باهمون سرسنگینی گفتم عصربهت یه سرمیزنم، رباب گفت،خیلی خب پس ساعت چهارمنتظرم، یک رابطه که میتونست به بهترین شکل یک تجربه واقعی توزندگیم بشه،خیلی راحت ازبین بردمش،همش تقصیراین فیلم های سکسی بود،توافکارخودم غرق بودم،باچشمهایم نحوه کارکارگرها رودنبال میکردم اما فکرم مشغول بود،بااخلاق رباب،واین غرورش فاتحه این دوستی خونده است،اصلا نفهمیدم نهاروچی خوردم،ساعت مشخص کردن یعنی ثانیه هاروشمردن،عقربه های ساعت تکان نمیخوردن،ازساعت دوونیم به بعد لباس هامو عوض کردم،ورفتم سمت اپارتمان رباب، منتظرمحاکمه بودم،گاردگرفته نیم ساعتی توماشین نشستم وساعت سه ونیم دم درواحدبودم،زنگ زدم،جوابی نداد،دوباره زنگ زدم جوابی نداد،ناراحت ترازقبل ازپله هاپایین اومدم ورفتم سوارشدم وهرچی دری وری بود بارخودم ورباب کردم،خیلی واسم سخت بود برم جایی ودروبروم بازنکنن،داشتم میپیچیدم توخیابون اصلی که دیدم رباب،با همون تیپ کج کجی داره میاد،کنارش نگه داشتم وگفتم،همین جوری مهمون دعوت میکنی،نگام کرد وگفت،مگه ساعت چنده،ده دقیقه مونده بود به چهار،کیف بزرگی دستش بود،گذاشت جلو پاش وسوارشد،خدا خیرت بده،مونده بودم اینوچطوری ببرم بالا، دوباره سروته کردم برگشتم سمت اپارتمان،قربون دستت،این کیفم زحمتشو بکش بیاربالا،زرت مااومدیم جنگ کنیم،حالا بایدحمالی کنیم،کیفوبرداشتم واقعاسنگین بود،زدم زیرش گذاشتمش روشونم وپرمداع ازپله ها رفتم بالا، واردواحد که شدم دم اتاق کیف وگذاشتم زمین برگشتم درواحدوبستم ودنبال رباب باچشمام میگشتم،به خودم اجازه ندادم بشینم،مثل غریبه منتظرتعارف به نشستن بودم،رباب با لباس های خونه ازاتاق اومدبیرون،دستت درد نکنه،کجایی تومنوغریب تواین شهریکه وتنها گذاشتی ورفتی ،اومدتوبقلم،دستاش وقلاب کرددورکمرم،وسرشواورد بالا یه لب ازلبام گرفت،دستام رفت پشت گردنش،پیشونی وچشماش وبوسه زدم، ناخوداگاه بهش گفتم،بابت دیروزازدستم ناراحتی،به زیبایی همه لبخنده ها لبخندی زدوتوچشمام نگاه کرد وگفت،دیونه کیف کردم لذتبخش بود، این دیگه چه جانوری است،وقتی لذت میبره اون واکنش ونشون میده حالا اگه عذاب بکشه چیکار میکنه، یخ هام بازشد،شدم همون ادمی که قلبم واسه رباب بندری میزد،چقدرمن ادم لحظه ای ودم دمی بودم، باتمام وجودم رباب وبرندازکردم،چقدر این ماسکی چسبون اندامش وخوشگل نشون میداد،چقدررنگ گربه ای به پوستش می امد،خسته بود،کنارم نشست،گفتی عصرمیام رفتم بازارکلی خریدکردم،واقعا دیگه پاهام جون نداره، میخای مشت ومالت بدم، نه ،بعدش میخای بکنی،منم حوصله ندارم، غیب گوشدی،حالا کجامعلوم میخوام بکنم، چشمات میگن،نگات میگه،داری من ومیخوری، نه اینطوریا هم که تومیگی نیست،منم خستم،تازه ازکاراومدم،رباب گفت ،بلندشودوش بگیر،سرحال شو،یه نگاه به ابگرمکن کردم وگفتم،اب که سرده،من میرم خونه،یکاری دارم انجام میدم وزود برمیگردم،رباب گفت،خیلی خوب،منم شام واماده میکنم تا برگردی،بهش گفتم،نه توهم خسته ی ،دوش بگیرموقع برگشت باهم میریم بیرون شامم بیرون میخوریم،رفت ازتوکیفش دوتا کلید اورد دادبهم،پس اگه اومدی خودت بیا تو، رفتم خونه،سریع دوش گرفتم،به مادرم گفتم امشب باچندتا ازدوستام میخوایم بریم ویلاشون،شب م نمیام منتظر نباشین،سه سوته رفتم سمت خونه رباب،بااینکه کلیدداشتم،درزدم،ومنتظرشدم خودش دروبازکنه،ی مانتوساده پوشیده بود،یه روسری روشن،چادرشم رو اپن اشپزخونه انداخته بود،دروبازکرد،بیاتومگه کلیدنداری،چایی اماده است،یه چای بخورتا بریم، باهمدیگه شروع کردیم گشتن توشهر،پیاده شدیم رفتیم کباب ترک،وبعدشم بردمش کنار دریاچه،قایق پای سوارشدیم،دوست داشتم باهاش برم سینما،اما رباب اهل سینما نبود،ساعت یازده شب باهم برگشتیم خونه رباب، تواین چندساعت فهمیدم،رباب یه زن کاملا سنتی،مهربون،ورفیق پایه است،درمقابل بامردمی که نمیشناخت،کاملا محکم ومودب بود،ازرباب رفتاری که خیلی متعجم میکرد،مثل اینکه من پسرش هستم،کاملا دوست داشت من لذت ببرم،یه جوری دقت میکردببینه من ازچی خوشم میاد ازچی بدم میاد که مادرواقعی خودم اینقدرتوجه نمیکرد، تا رسیدم دوتا چایی اورد وگفت ،امشب پیشم میمونی،،نگاش کردم وگفتم میخای برم،بوسم کرد وگفت قدمت روچشام،سریع رفت ورختخواب ها روکنارهم پهن کرد وبرگشت، اولین شبی بودتوزندگیم میخواستم بایک زن تاصبح باشم، مثل ندیده ها سریع رفتم لخت شدم ورفتم زیرپتو رباب وقتی من ودیدلخت زیرپتودرازکشیدم ازخنده روده برشد،گفت شب دراز است وقلندربیدار،بخودم گفتم خدا بدادت برسه تا صبح بایدبکنم،عین اسکولا نگاش کردم،خندید وگفت نصف شب دلت واسه مامانت تنگ نشه،نمیدونم چرااینقدرکری میخوند،گفتم حالا اگه دلم هوا ننه موکرد توممه بهم بده،رباب گفت،جیش کردی کوچولو،مسواک زدی،همانطوری لخت بایه شرت رفتم سمت دستشوی وبعدشم کمی نمک برداشتم بانمک دندونام وشستم برگشتم تورختخواب،رباب هم درازکشیده بود داشت سقف ونگاه میکرد،سرمو بردم جلو ویک بوس ابدارازلپش گرفتم وسرجام درازکشیدم، حرف های رباب تمامی نداشت،ازخودش،زندگیش،بچه هاش،ارزوهاش اخرحرفاش ویادمه که گفت،ماهم جوانی نکردیم،نه دوست پسری،نه گردشی،نه تفریحی،تا چشامون وواکردیم شوهر وبچه وزندگی، همینطورکه داشتم نگاش میکردم،گفتم حالا من دوست پسرت،توهم دختر دوست دخترخودمی عزیزم،لبخندی زد وبوسم کرد، چندلحظه بعدش گفت،صادق یه چیزی ازت بخوام واسم انجام میدی، دستم وگذاشتم زیرسرش وگفتم،تا چی باشه، برگشت نگام کرد،وگفت واسم انجام میدی، عجب گیری کردم،خوب بگوچی میخوای ببینم میتونم یانه، رباب،همین طورکه صورتش ونزدیک صورتم میکردونفس هاش به صورتم میخورد گفت میتونی، گفتم اگه بتونم حتما واست انجام میدم، گفت قول میدی، گفتم اگه بتونم قول میدم، گفت ،قول بده امشب فکرکن من دوست دخترت هستم کنارت خوابیدم بدترین شکنجه واسه من همین بود،یعنی امشب خبری ازکس نیست، گفتم باشه،امشب تودوست دخترم هستی وخواهی موند، دستاش وگرفتم تودستم،شروع کردم بوس کردن،گفتم رباب میدونی من تا حالا دوست دخترنداشتم،وتواولین دوست دخترم هستی، رباب گفت جدی میگی،تو واقعا تا حالا دوست دختر یازن نداشتی، گفتم باورکن، شوخی میکنی توووووووو جدی میگم، جوووووون پ مثل هم هستیم،

ورباب 8 دستای رباب تودستم بود،مدام دستاش وبوس میکردم،توچشماش نگاه میکردم،رباب شروع کرددست های من وبوسیدن،قلبم تپش خاصی پیداکرده بود.حالا که خبری ازسکس نیست،میتونم خیلی راحت احساس های قلبی که نسبت بهش دارم وبگم،امادهنم بازنمبشد،اینقدرمغرورم که نمیتونستم بهش بگم،دوستت دارم، دستاش وبوس میکردم،وقتی زل زدم توچشماش کاملا چشماش وبسته بود،جرات پیدا کردم،دهنم ودم گوشش بردم وگفتم رباب،برام خیلی عزیزی،رباب کمی فشاردستم وبیشترکرد،نیم خیزشدم،یکی ازدستام وازادکردم وباانگشت شروع کردم دورصورتش وکامل بانوک انگشتم نوازش کردن،کامل طاق بازدرازکشیده بود وچشماش کاملا بسته بود،بانوک انگشتم خیلی نرم وارام دورچشماش،دماغش،لباش ونوازش کردم،ارام ارام باهمان نرمی سمت چونه وگردنش رفتم یه نیم دایره سمت گوش ولاله گوش،شهامتم بیشترشد،رفتم سمت گلواززیرسینه هاش شروع کردم نوازش کردن،لباش وبازکردوگفت صادق قلقلکم میاد،بهش گفتم،میخام تاباهم هستیم همیشه خنده هات وببینم،دستم وکمی فشاردادوگذاشت روسینش،پاهام وکامل لوله کردم لای پاش،دلم میخواست باهاش حرف بزنم،اینقدررلکس درازکشیده بود،که واقعا دلم نمیخواست این ارامشش وبهم بزنم، ارام گفتم،عزیزم برمیگردی،خیلی ارام غلتی زد،دستاش وبردم بالا وشروع کردم بوسیدن،به کمرش که رسیدم،بانوک زبانم شروع کردم نوازش کردن،خندهاش بیشترشد،موهاش ازهم بازکردم وگردنش وشروع کردم بوس های ریز،بادستام کل دستش ومالش میدادم،بادقت بیشتری بدنش ونگاه میکردم ،فقط فاصله من ورباب شرت ها بودن،هردو لخت لخت بودیم،کامل روش درازکشیدم وسینه هاش ومیمالیدم، نمیدونستم دیگه چیکارش کنم،همه هنرمن بعد نوازش ،لیسیدن کوس بود وکردن،اما حالا فرق میکرد،ازسکس خبری نبود، ازروناچاری بهش گفتم،عزیزم برگرد،دوباره طاق بازخوابید،منم کنارش دراز کشیدم،رباب جون خوابیدی، نه ،گفتم قهری عزیزم، گفت،نه جونم،دارم ازنوازشات لذت میبرم، گفتم،پس چراحرف نمیزنی گفت چی بگم امشب تنهایی،بایک مردغریبه،لخت،توبغلش نمیترسی نگام کردوگفت،امشب،من عروستم صادق،ازهمون شبی که باکریم اومدی خونه مون،سنگین نگام میکردی،به خانوادم چشم نداشتی،ازهمون شب دلم میخواست،باهات باشم، سینه هاش وفشاردادم گفتم،باورکن منم باتواحساس غریبی نمیکنم،دوست دخترنداشتم،باهیچ زنی نبودم،اما نمیدونم چرا اینقدرتوتوفکرمی،هرجامیرم،وقت های که نیستی احساس میکنم کنارمی،همیشه منتظرتلفن های توم،خماری بی توبودن خیلی سخته رباب،واقعا دوست دارم دستاش ودورگردنم حلقه کرد،لبم وبوسید وگفت منم دوست دارم عزیزم، لبامون به هم قفل شد،لباش خیلی ارام مک میزدم،زبونش ومک میزدم،دوباره شهوت خاموشم بیدارشد،رفتم سراغ گردنش بوس ولیس بودکه حواله گردن وچونش میکردم،ربابم بیکارنبود،پاهاش وبازکرده بود وازروی شرت کوسش ومحکم به کیرم میمالید،بادستاش دور کمرم ومالش میداد،نوک سینه هاش ومحکم مک میزدم،بادستام جفت سینه هاش ودادم بالا گفتم بیا باهم مکشون بزنیم،وقتی زبونش ودورنوک سینه هاش میکشید زبونش کامل میخوردم،حالا نوبت رباب بود،که حشری بشه،پاهاشودورکمرم حلقه کرد دستاش ودورگردنم،وکامل اومد توبغلم،شروع کردم به نوبت لباش وگوشاش ومک زدن،صدای نفساش اون ساعت شب کل واحدوگرفته بود، یک لحظه گفت،صادق میدی بخورمش گفتم عزیزم مال خودته، باولع شروع کردسینه هامو مک زدن،بازبونش کل شکمم ولیس زد وباقدرت تمام شرتم وازپام دراورد وچندتابوس ازسرکیرم تاخایه هام گرفت،دونه دونه تخم هام ومیکردتو دهنش،ومحکم مک میزد،ازشدت درد خنده ام گرفت،گفتم عزیزم اروم مال خودته، وقتی که داشت واسم ساک میزد وتوچشمام نگاه میکردیک لذت عجیبی وتجربه میکردم،وقتی شروع میکردساک زدن وهمزمان توچشمام نگاه میکرد،خیلی ارام میگفتم دوست دارم،واوبصورت کاملا وحشی کیرمو میخورد،خوب میدونست من غرق چشماشم،وخوب میدونستم،دیونه گفتن دوست دارمم بود، بصورت 69شروع کردیم حال کردن،تااین روزندیدم زنی این همه کوسش اب داشته باشه،کل صورتم خیس بود،اماخبری ازارضاشدن من نبود،پاهاشو کامل بازکردم وشروع کردم باکیرم روکسش تلمبه زدن وسینه هاش ومالیدن،هردوتا کاملا خسته شده بودیم،رباب دیگه دهنش کامل خشک خشک شده بود،ارضانشده بودم اما شهوتم فروکش کرده بود،بلندشدم ورفتم اب اوردم ،وقتی اب خورد،نفسش تازه شد رباب کامل درازکشید،گفت صادق بذارلا سینه هام،نشستم روشکمش وکیرم وکامل گذاشتم لاسینه هاش وقتی سرکیرم ازبالای سینه هاش میزد بیرون هدایتش میکردسمت دهنش،گرمی سینه هاش کارخودشون وکردن ومن موقع ارضاشدن کامل ابم وتودهنش خالی کردم،یکم بانوک زبونش باکیرم بازی کرد،وقتی ازروشکمش بلندشدم بلندشد وخیلی باعجله رفت سمت دستشوی،دراز کشیدم،کمی که خستگیم دررفت منم رفتم سمت حمام،شیراب وبازکردم وکل دهن وصورتم وشستم، وارداتاق که شدم،رباب باخنده گفت،خوب بود دختربازی، گفتم خوب بود،اما کس یه چیزدیگه ی گفت،حالا فهمیدی دختروپسرا چه دردی میکشن تا ارضابشن، گفتم،اولا دخترها ازترس بکارتشون است،دوماکسی که عسل خورده مربا بدهنش مزه نمیده،هم من وهم تو لذت کامل وارهم تجربه کردیم این فقط یک زجره،اب باشه وتیمم بگیری باطله غش غش خندید وگفت،اینا روازکجات درمیاری واسش شکلک دراوردم ورفتم درپنجره روکمی بازکردم،گفتم حالا که تاصبح موندگاریم اجازه میدی سیگاربکشیم،گفت بکش فقط مواظب باش عرق کردی سرمانخوری،سیگارموروشن کردم،ربابم ازتواشپزخونه دوتاچای اوردوکنارم نشست، سیگار وچایی یکم سرحالترم کرده بود،برق ها روخاموش کردیم ورفتیم سمت رختخواب،وقتی درازکشیدیم،رباب شروع کرد باکیرم بازی کردن،بهش گفتم،نکن دختراین اژدها روبیدارنکن،خنده ای کرد وگفت این اژدها مگه نمیخواد بره توغار،گفتم غارش امشب مسدوده،پلمش کردن، گفت ازجلوپلم هست،ازعقب که میتونه واردبشه،همون وقت که لخت نشسته بودی دلم میخاست بشینم روش، باچراغ سبزرباب فهمیدم،این بازی ادامه داره،رباب شروع کرد ساک زدن منم موها وسینه هاش ونوازش میکردم،وقتی کیرم سیخ سیخ شد،کیرموروبه بالا گذاشت،وچاک کسش ومحکم روکیرم بالا وپایین میکرد،واقعا حرارت کسش چیزی ازداخل کسش کم نداشت،بعدمدتی دراز کشید به صورت دمر وگفت بکن،وازلین وبهم داد وگفت فقط ارام، یکم با،لای کسش بازی کردم،لمبرهای کونش وبازکردم،سوراخ کونش بدجوربهم چشمک میزد،حسابی کیرم وچرب کردم سوراخ کونش ولای پاشوچرب کردم،خیمه زدم روش وسرکیرمو گذاشتم دم سوراخ با فشاروزن خودم کیرم ارام وارد سوراخ کونش شد،بعدچندلحظه خیلی اهسته نصف کیرمو واردکونش کردم چندلحظه همون حالت هیچ حرکتی نکردم،کیرم ویواش ازکونش دراوردم ودرگوش رباب گفتم تا هرجاش ودوست داری خودتو بکش بالا،کیرم دم سوراخ کونش بودبایه فشارکوچیک سرش رفت داخل،گفتم رباب حالا بیا بالا،رباب اهسته اهسته همه کیرمو توکونش جاداد،بی حرکت چندلحظه روش درازکشیدم،گفتم میخای باکوست بازی کن تا من شروع کنم،دستاش وبازبونم خیس کردم وشروع کرد باچوچلش بازی کردن وتلمبه های اروم من شروع شد،سوراخ کونش که فشارش به کیرم کمترشد،سرعت تلمبه های من زیادترشد،سینه هاش وکامل تودستام بود،بصورت داگی وطاق بازکامل ازکون کردم،پاهاش بالا بودرباب گفت،صادق سرپایی میکنیم،بلندش کردم صورتش وکامل دادم بدیوارپاهام وبازترکردم میزون شدباسوراخش فشاردادم داخل سینه وموهاش وگرفتم وشروع کردم تلمبه زدن،وقتی ارضاشدم،کل پشت رون های پام دردمیکردرباب کون داد اما بخاطرسرپایی کل پشت پاهام درد میکرد،رباب رفت دوش بگیره منم رفتم سمت دست شوی بازور والتماس شاشیدم وهمونجا باصابون روسنگ دست شویی کیرموشستم ورفتم درازکشیدم،صدای اب قطع نمیشد،درحمام وبازکردم،یک لحظه رباب من ودید گفت بیاتودوش بگیر،منم رفتم پیشش وباهم دوش گرفتیم،باحوله اول گذاشتم اون خودشوخشک کنه،بعدش من خودمو خشک کردم وقتی کنارهم درازکشیدم،چراغ شب خوابم خاموش کرد،گفت صادق خوش گذشت،گفتم اره،باتوبودن وبدبگذره،موهاش نمداربود،بدن هامون کامل خشک نشده بود،پشتش بهم کرد وتوبقلم جاگرفت،دستم روسینش وزیرگردنش بود،بازم شروع کرد باکونش روکیرم فشاراوردن،کیرم نیمخیزشد،ورفت لای پاش،سینه هاش ویکم مالش دادم،گفتم بگیربخواب دیگه ساعت سه شبه،گفت،من عروستم،تاصبح میخام ،گفتم عروس اول شب جرمیخوره،تواینقدرامشب کیرمولای پات بازی دادی،پوستش داره کنده میشه،گفت میخای بکنی توکوسم،کوسم خیلی تشنه کیرته، گفتم خودت خواستی مثل دخترها باهات حال کنم، گفت،حالا دلم میخاد،بهت کوس بدم، گفتم من نمیکنم،چون بهت قول دادم گفت،کم اوردی دیگه ازت بلندنمیشه گفتم این کیرمن مثل دسته هاونه،همش روشونمه،این منم بخام خستگی توکارش نیست،فقط چون قول دادم نمیکنم، گفت تونکن خودم میکنم، اتاق تاریک تاریک بود،هیچ روزنه نوری نبود،بادستش یکم کیرنیم خیزموبازی داد،کیرم نیمه سیخ بود گذاشت لای پاش وخودش وشروع کردجلوعقب کردن،کیرم شق شد،دستم وگرفت گذاشت روسینش گفت،سینه موبمال،خودم وکامل دادم دست رباب، سرکیرموگرفت وگذاشت ازپشت دم سوراخ کسش،فقط میذاشت سرکیرم بره توکوسش،منم سینه هاش ومالش میدادم،وکمرشو بوس میکردم،بعدچندلحظه باقدرت تمام خودش وفشاردادعقب،کیرم تاته رفت توکسش،گفت صادق بکن عزیزم، گفتم،من امشب قول دادم،خودت هرجورمیخای استفاده کن،واسه محکم کاری دستمال سرش وبازکردم ومحکم گره زدم به چش

من ورباب9 چشمام وبادستمال سرش بسته بود،کیرم شق شده وروبه هوا گرفت تودستش کمی مالید روکوسش وچوچولش،ویکدفعه باهمه وزنش نشست روکیرم،چندلحظه ای هیچ تکونی نخورد،شروع به بالا وپایین کردنشد،خودش وبگونه ای روی من چرخش میداد که تمام زیرشکمم ازاین فشاردردمیگرفت، خاموشی چراغ ها وبسته بودن من حیایی رباب وکامل ازبین برده بود،خودموکامل بدستش داده بودم،چندلحظه محکم بالا پایین میشد،بعدبصورت چرخش وقتی کیرم تاته توکوسش بود روبدنم میچرخید، رباب گفت،بلندشو،بلندشوبکنم دلم میخادجرم بدی وحشی منم بیخیال دستام گذاشته بودم زیرسرم،گفتم امشب ازکس واسه من خبری نیست،این کیرمال خودته هرجوردوست داری باهاش حال کن رباب ازروی کیرم بلندشد،کیرم وچسباندبه شکمم وشروع کردلیسدن،کل کیرمولیس زد،من وبه پهلو خواباند،خودش به صورت طاق باز خوابید پاهاشوگذاشت پشتم وشروع کردجلوعقب کردن،گاهی پاهاشوتوشکمش جمع میکرد وبصورت الاکلنگی جلوعقب میکرد،کیرم کامل توکسش میرفت،دستموگرفته بود وبه سینه هاش میکشید وقتی فهمیدواقعامن امشب قصدکرده ام نکنم،کیرم وازتوکسش دراورد واومدتوبغلم خوابید،حالا من مونده بودم بایک کیرشق وزنی که لخت توبغلم خوابیده، دستمال وازچشمام بازکردم دیدم رباب چشماشو بسته وتوبغلم خوابیده،باکیرشق شده ام نمیدونستم چیکارکنم،تصمیم گرفتم ازکون بکنمش اما حالت خواب رباب نشانه ازدلخوریش بود،بلندشدم رفتم دستشوی وبااب کیرم وشستم ووقتی شاشیدم،شهوتم فروکش کرد، برگشتم تواتاق ورفتم توبغل رباب وخوابیدم توخواب وبیداری احساس کردم یه چیزخیلی نرمی روی کیرم کشیده میشه،ارام چشمام وبازکردم،دیدم هواکاملا روشن شده ورباب اینقدرملایم باکیرم ورمیره وارام لیس میزنه که خودم لذت میبردم،یک لحظه برای اینکه بهترببینم،تکونی خوردم،رباب فهمیدبیدارشدم،باعجله ازاتاق رفت بیرون،صداش کردم،بالبخند وارداتاق شد،لبخندشو جواب دادم گفتم بیا صبحونه ت وبخور،باخنده اومد کنارم دراز کشید کیرم وکمی باکوسش بازی دادم وکردمش داخل کوسش، بصورت کاملا بی حوصله فقط میکردم،طاق باز،داگی،به پهلو،میخاستم فقط ارضابشم،صدای رباب واااااای وااااای کردنش،ااااااه اااااه کردنش من وجری ترمیکرد،بشدت تلمبه میزدم،فقط میخواستم ابم بیاد وابم که اومد بحدی اون.وفشاردادم که پیش خودم فکرکردم تمام استخوان هاش له شده، ازهمدیگه جداشدیم واین اب کیرم بود که ازکسش سرازیزشده بودبیرون،بایک دست جلوی ریختن ابموازکسش گرفت وبادست دیگش شرتش وبرداشت وجلوی کسش قرارداد، رفتم حموم وبعدحموم صبحونه روباهم خوردیم،بهش گفتم برنامه امروزت چیه، گفت چندتاکاردارم انجام میدم ومیرم واسه خونه، دست کردم توجیبم کلیدهای خونه روبهش بدم گفت نمیخواد،پیشت بمونه،فقط هروقت خواستی بیای اینجا شب ها بیا،اگه چراغ روشن بود،که هیچ،اگه همه چی مرتب بود بیا،خونه خودته گفتم،میخای تاجایی برسونمت گفت،نه بروبه کارت برس،مراقب خودت باش بابوسه ازهم جداشدیم،حوصله کارگاه رونداشتم،رفتم خونه وخوابیدم روزهامی امدن ومیرفتن،دوباره بی خبری من وبی حوصلگی،دیگه دلتنگی هم چاشنی این دوری وبی خبری شده بود خودم فهمیده بودم اخلاقم عوض شده،بهانه گیر شده بودم،زودعصبانی میشدم،وهیچ خبری ازرباب نبود،بااینکه کلید یک واحدخالی داشتم،پول وماشین داشتم،اماحوصله اینکه دنبال زن های خیابانی برم ونداشتم دوباره رفتم سراغ کریم توگلخونه یارغریبه اشنا،وقتی کریم ودیدم،ناخوادگاه به اتاقی که برای اولین بارمن ورباب انجاسکس کردیم کشانده شدم،خاطرات گذشته مثل بغض راه گلوم وبسته بود،کریم که ازکارش فارغ شد اومد تواتاقک ،پرسید چرابالا نرفتی،گفتم میخاستم ازاینجاازفضاوهوای گل ها استفاده بیشتری بکنم، کریم گفت،بیابریم بالا،باهم به طبقه بالا رفتیم،کمی سیب زمینی وسوسیس وتخم مرغ برداشت که باهم نهاربخوریم،بعدیک ماه ازدوری رباب،موقع نهاروقتی کریم مشروب اورد،ازروی ناچاری منم شروع به عر خوری کردم،تلخ وبدمزه بود،بعدچندپیک احساس شادابی عجیبی میکردم،ولع عرق خوری عجیبی پیداکرده بودم مثل اب خوردن پیک پشت پیک بالا میرفتم،سیگارپشت سیگار، گرمای عجیبی داشتم،این جا اولین لب وازیک زن گرفتم واولین پیک مشوب وتوزندگیم خوردم،سفره روجمع کردیم وباکریم درازکشیدیم،توحالت نیمه خوشی ونیمه فهمیدن بایک زبان سررررررر ازکریم پرسیدم که چندوام گرفتی وازکدوم بانک کریم گفت،به همه گفتم وام گرفتم،اما راستش وبخای صادق من پول نزول کردم، گفتم ،چی میگی کس خل،کی به تو پول داده گفت ،ازرباب نزول کردم،وام میگیرم پولشو میدم گفتم،چی میگی ازکی،ازرباب،مگه اون پول داره که نزول بده،بعدم مگه اون کارگرشمانبوده تومستی وهوشیاری کریم خبرهای جدیدتری بهم میداد ومن بیشترازگذشته رباب اگاه میشدم،همه تنم چشم شدم وبه دهن کریم چشم دوختم،توحالت مستی وهوشیاری فهمیدم رباب،دختریک ادم گله داربزرگ بود،بعدشوهرکردن،خیلی سختی میکشه،تاجایی که به اتفاق شوهرش همه جاواسه کارمیره،بعدمرگ پدرش کلی ازث بهش میرسه،گله ورمه میده شوهرش وپسرش وباپولش شروع به نزول دادن میکنه،دخترخاله کریم وواسه پسرش میگیره،وکریم ازطریق همین دخترخاله توروزی که واسه دکتراومده بودن تونستن رباب وراضی کنن که پول به کریم بده سوالی که مغزم ومیخورد،ازکریم پرسیدم،چرابهم گفتی مراقب رباب باش. کریم خندیدوگفت،این یک گرگی است که منتظره یک فرصت کوچیکه،راستش وقتی میرفتم خونشون،دائم سراغ تورومیگرفت،فکرکنم فهمیده پسربلندپروازی هستی،میخادروت سرمایه گذاری کنه،یامشتریش بشی،یادومادش خندیدم وگفتم،مگه من کیم،که بخادرومن سرمایه گذاری کنه کریم گفت،ببین صادق خیلی هاتوهمین شهرازرباب پول نزول کردن ومیکنن، تازه فهمیدم،بانک رفتن های رباب برای چه منظوری بوده یکم چرت زدم،بی سروصدا راهی خونه شدم روزهاازپی هم میامدن ومیرفتن ،تواین مدت،تونستم،موبایل بخرم،فقط بعشق رباب،به بهانه سرویس به مشتری ها بعد پنج ماه دوباره رباب زنگ زد،بعدکلی حال واحوال شماره موبایلم بهش دادم وقرارشدبرم دم ترمینال دنبالش وقتی رسیدم،هنگ کردم رباب بایک زن چاق کنارخیابون ایستاده بودن مشتاقانه جلوی پاش زدم روترمز،خیلی رسمی درعقب وبازکرد اول اون زن چاق نشست،بعدخودش سلام،صادق خوبی خیلی ممنون شما خوبید ر،بابا مامان چطورن اقاصادق من،به لطف شما،همش ذکرخیرشما وخانواده تونه ر،خودت خوبی،چیکارمیکنی م،تواینه نگاش کردم،باچشم وابروبهم فهماند که بندواب ندم م،مشغولم،کاروزندگی راستی صادق،ثریاخانوم وبهت معرفی نکردم،ایشون یکی ازدوستای خانوادگی مونه،اوردمش ببرمش دکتر،دکتراشهرمون نتوستن دردشو درمان کنن م،بلا بدورثریاخونم،مشکلتون چیه ثریا،درحالی که چادرشو محکم به خودش پیچیده بود،گفت،بلا نبینی پسرم،میگرن دارم،هرچه رفتم دکترتوشهرمون جواب نگرفتم،رباب خانوم ادرس یه دکتر که یکی ازاشناهشون رفته وجواب گرفته داره،منم اومدم که برم پیشش، رباب گفت،اقاصادق کجامیری گفتم،میریم خونه،مامان منتظره رباب،مزاحم نمیشم،ماچندبارمزاحم شدیم،مامان اینا نیومدن،هردیدی بازدیدی داره، عجب بازیگریه این زن، دروغ میگم ثریا،چندباراومدیم،هنوزنیامدن،بااینکه دلم واسه مامانت لک زده،نمیام گفتم،پس کجامیریدبرسونمت رباب گفت،قربونت،اقاصادق توبازارکاردارم،اگه لطف کنی توبازارپیاده ام کنی ممنونت میشم،ثریاخانوم هم بایدببرمش دکتر دم بازارپیاده شدن ورفتن، باشوق وذوق رفتم سمت خونه،رباب الان توشهره،به خونه که رسیدم سریع دوش گرفتم،تیپ زدم ومنتظرزنگ رباب شدم، گوشیمو ازخودم دورنمیکردم،یک لحظه فکرکردم،نکنه شماره موبایل وفراموش کنه،سریع رفتم سمت کارگاه،نشستم تودفتر منتظرتماس رباب

من ورباب 10 بجزنگهبان کسی توکارگاه نبود،گاهی نگام به موبایل بودگاهی گوشی رومیز،باخودم فکرمیکردم،این همه من مشتاق بااوبودن هستم وبی قراری میکنم اوهم مثل من مشتاقه، توداری رباب واسم ثابت شده بود،زنی تودار.فقط موقع سکس میتونستم رضایت خاطرشو بفهمم،بااینکه دوبرابرمن سن داشت،من ازاین رابطه راضی بودم. هوادیگه روبه تاریکی میرفت،هیچ خبری ازرباب نبود،نگهبان شامو اماده کرده بود،دعوتم کرداتاقش شاموباهم بخوریم،تاس کباب،پرسیب زمینی وگوجه وگوشت وسیر،مشخص بود دست پختش خوبه،امامن اشتهام کورشده بود،فقط سیگارپشت سیگار یعنی بودن ثریاباعث شده زنگ نزنه،حیران افکارم بودم،ازخودم بدم میومد،یه صدای ته سرم بهم میگفت،ولش کن ،زنیکه رو دوبرابرت سن داره،بجای اینکه اون دربه درتوباشه،تودربه دراونی،فقط وقتی به لحظه های سکس باوفکرمیکردم،همه چیزازیادم میرفت،لذت سکس بارباب همه واقعیت ها روبرایم پوچ میکرد،فقط انتظارمیکشیدم تماس بگیره، خسته شدم،ازادم مغروری که به هیچ زنی نگاه نمیکرد،حالا اومده منتظریک زن نشسته،بلندشدم رفتم خونه،خیلی دمغ وپکر،خودموسرگرم چندتاکانال ایرانی که اومده بودن توهاتبرد کردم،گاهی گوشیمو چک میکردم،ولی خبری ازتماس رباب نبود صبح بهمراه پدرم رفتیم کارگاه،چندتا سفارش ازکرمان گرفته بودیم،وحتما بایدسرموعداماده میشد،استادکارها باکارگرها مشغول بودن،منم دنبال قطعات جورکردن بودم،عصرخسته وکوفته ازمشغولی کار وانتظارتماس رباب بخونه رسیدم،دوش گرفته ونگرفته خوابم برد،. وقتی بیدارشدم،چندین تماس بی پاسخ داشتم،شماره هاروبرسی کردم،اکثرا برام اشنابودن،وقتی صندوق پیامک ها روداشتم نگاه میکردم،پیام نوشته بود،کجایی،بیاخونه کارت دارم،این دیگه شماره کیه،شماره موبایلش جزاولین موبایل ها بود،وشماره من سری سوم، باشماره تماس گرفتم ،رباب گوشی وجواب داد،صادق کجای،؟گفتم خونه م، رباب،باخونسردی گفت،بیا خونه کارت دارم منم فقط گفتم باشه ، مکالمه بارباب واسم ازصدتافحش بدتربود،بعداینهمه انتظار،فقط تماس میگیره بیا خونه کارت دارم،کسکش فکرکرده بانوکرباباش حرف میزنه،میرم تکلیف خودم واونو مشخص میکنم،باهمین قصدونیت لباسام وپوشیدم ورفتم سراغ رباب، چراغ واحدش روشن بود،دراپارتمان وباکلید که داشتم بازکردم،به درواحد که رسیدم،زنگ دروزدم،رباب وقتی دروبازکرد رفتم داخل اصلا خونه پنج شیش ماه قبل نبود.تمام دکوراسیون خونه جدیدشده بود،ازپرده بگیر،مبل قالی ها،یک طرف خونه سنتی،یک طرف مدرن بالبخندرباب که میگفت خوش اومدی بفرما بشین ،به طرف مبل ها رفتم وخیلی خشک ورسمی روی یکی ازتک نفره ها که دیدکامل به همه جاداشت نشستم،بایک لحن کامل خشک گفتم ،مبارکه،امیدوارم بخوشی ازشون استفاده بشه،همین طورکه باسینی چای میومد،گفت،ممنونم،چراهیچ وقت سرنزدی،خوبه کلیدداشتی گفتم پس،اومدی اینجا وبهم خبرندادی درحالی که نگاش سمت اتاق خواب کوچیکه بود،گفت ماکه همش اینجایم،شماکم پیدایین، نگاش ودنبال کردم،فهمیدم ثریاهست وتنهانیست، خودم وخوردم وچیزی نگفتم،اماداشتم ازدرون منفجرمیشدم،بااینکه ادم توداری بودم،امامیخواستم به کسی که همه احساساتم درگیرشه بگم،چقدرازش دلخورم باهمه نمایشی که بازی کردم،رباب فهمید،گفت حالا که اومدی،لطف میکنی باهم بریم تاسوپرمحله یه خورده خریددارم،انجام بدم، بهترین بهونه واسه گفتن حرف هام بود رفت سمت اتاق خواب،مانتو وچادرش برداشت،بعدرفت اتاق خواب کوچیکه،به ثریاگفت،من باصادق میرم سوپری سرخیابون، مانتوپوشید،چادرش وانداخت رودستش وازاپارتمان زدیم بیرون،چادرش وسرش کرد،ومخالف ماشین پیاده شروع کردراه رفتن،بهش گفتم بیاسوارشوکارت دارم،رباب برگشت گفت بیاپیاده بریم،حرفاتم بزن،با تحکم بهش گفتم بیاسوارشو ،نگام کرد واومدسمت ماشین،ماشین وروشن کردم وبی هدف رفتم سمت خیابان دوتامحله پایین ترکنارپارک محله پارک کردم،برگشتم سمتش،نگاش کردم وگفتم،رباب من کجای زندگی توقراردارم، هنوزحالت نشستنش ویادمه،همینطورکه مستقیم داشت نگاه میکرد،چادرش افتاده بودروشونش،خیلی ارام گفت،تودوستم هستی گفتم چه نوع دوستی،؟ گفت،یک دوست خوب که هروقت بخوام کنارمه گفتم،همین گفت،صادق چته تو،چشماش وریزکرده بود ومستقیم داشت نگام میکرد جرات نگاه کردن بهشو نداشتم،میدونستم توچشم درچشم کم میارم،برای فرارازلحظه،سیگارموازجیبم دراوردم،فندک زدم وپکی عمیق به سیگارم زدم،صورتم به سمت بیرون بردم،باتمام نفسم دودسیگارودادم سمت خیابون، م،جمه،دوروزه اینجایی ،الان تماس گرفتی بیا،اومدم خونت میبینم،چندباراومدی ومن بی خبردرددوری توروتحمل میکردم،خانوم هم عین خیالش نیست،که یکی اینجاهمه حواسش همه دردش دیدن توه،فهمیدی چمه، رباب،مگه ماقرارگذاشتیم،هروقت اومدم اینجابهت خبربدم من نه رباب،په چته مثل بچه دبیرستانی های نکنه فکرکردی منم یه دختردبیرستانیم،ببین صادق،من سن مادرتم،شوهردارم،عروس دارمداماددارم،باهمه اینها ریسک میکنم باتوکه دوست دارم رفاقت میکنم من ،خب منم دوست دارم،میدونی وقتی نیستی من چقدراشفته ام رباب،ببین عزیزم،من فکرمیکنم توادم پخته ای هستی،من اگه باتوگیربزنم،ابروی کلی ادم میره،من باتوبودن واین همه تاوان میدم،توچی داری تاوان بدی فوقش همه میگن،یه جون مجرده که با یک زن هوس جونیش وخوابنده من،خب من چیکارکنم رباب،مگه کلیدبهت ندادم،مگه نگفتم بیاسربزن،یعنی وقتی من نیستم هرکاری دلت خواست میتونستی توخونم بکنی، به ساده لوحی وباورهای پوچی که درمورداین رابطه واسه خودم بافته بودم خندیدم رباب،چته دیونه،چه عجب خندیدی من،هیچی،خندم میگیره ازخوم،ازتو رباب،چی من وتوخنده داره،سن وسالمون،یادوستیمون من،رباب توکی هستی،من هیجی درموردتونمیدونم،حتی تاامشب نمی دونستم که گوشی داری،من هیچی درموردتونمیدونم رباب،بیابریم خونه،ثریامنتظره من،اونوقت من پنج ماه منتظربودم،پشم ماشین وروشن کردم وبرگشتم سمت خونه رباب رباب،وقتی اومدم دیدم حتی یکبارم خونم نیومدی فهمیدم میتونم بهت اعتمادکنم وشماره من داشته باشی،ببین صادق،رابطه من وتومثل تیغ میمونه،منم نمیتونم ازت دل بکنم،درکم کن،باورکن،شب ها که کنارشوهرم میخوابم به یادتوم،اماچه کنم،من مثل توازادنیستم دم سوپرمارکت پیاده شد،خریدکردورفتیم سمت خونه وقتی واردخونه شدیم ثریا پای تی وی نشسته بود،داشت میوه میخورد همه مبل وگرفته بود،تامن ودید که پشت سررباب واردشدم،بلندشد،سلام کرد دستمال سرش،لباس های تنش،دامن بلندش،همه نشون ازیک زن کاملا سنتی میداد،جواب سلامش ودادم، بلابه دورثریاخانوم،دکتررفتی ثریا،نگاش دنبال رباب بود،که داشت خریدشو تویخچال وقفسه ها جاگیرمیکردگفت،چی بگم،فرداجواب ازمایش هارومیدن رباب بامانتواومدکنارثریانشست،هرچقدررباب سفید بود،ثریاسبزه بود،حداقل یک ونیم برابررباب بود،تمام دستاش طلا بود،زردی طلاها تودستش نمایش خیره کننده ای واسه من داشت،بغیرازطلاهای دستش،چاقیش بود،تولباس خونه نگاه میکردم،هربازوش اندازه رون پای من بود،گردن نداشت،سینه هاش ازصدردکرده بودن،صورتش کاملا گردبود،یاداقای پتی بل توبرنامه های کودک افتادم ازدیدنش،اما قدش ازرباب بلندتربود،معلوم بود زن بشاشی بایدباشه،کنارمن ورباب جدی من،خب رباب خانوم چه خبرازخانواده بچه هاخوبن رباب،خوبن،بهت گفتم،دخترسومی نامزدکرده من،مبارک باشه،پیرشن به پای هم تودلم گفتم،اینم ازپیشبینی کریم،یکیش پرید خب ثریا خانوم شما چیکارمیکنید تاثریااومدجواب بده رباب گفت، این ثریاخانوم ازخواهربهم نزدیک تره،شوهرش وچندسال پیش ازدست داد،خودش مونده وخودش من،پس بچه ثریا گفت،بچه ندارم، رباب گفت،بچه های خودم بچه هاش هستن،والا بیشترازمن براشون زحمت کشیده،توشناسنامه منن اماهمش باثریاهستند درحالی که نگاش میکردم،گفتم،چندباری که اومدم ایشون وزیارت نکردیم،خیلی خوشحالم ازاشنایتون رباب بلندشدکه بره سمت اشپزخونه،چایی بیاره،ثریازود بلندشد،گفت رباب بشین من میارم،ازپشت سرکه نگاش کردم،کونی به اون بزرگی تاحالا ندیده بودم تلفنم زنگ زد،ازخونه بود،مونده بودم چی بگم ضایع نشه جلوثریا،بالبام به رباب گفتم،مامانمه، رباب خیلی سریع به ثریاگفت،یه سربه غذابزن،صادق گشنشه،صبح تاحالا کارکرده خسته اس باحرف رباب فهمیدم مادرمو بایددست بسرکنم،بدی موبایل همینه،خانواده همه جامیتونن امارتوبگیرن،به بهانه سیگارخریدن زدم بیرون وبه خونه گفتم کاردارم دیرمیام ربع ساعتی بیرون چرخیدم ورفتم بالا

خیانت پنهان (۱)سلامم ……..این داستان .واقعی و روایت از یک دوست و در واقع یک خانمیه که چند ماهی شاگردم بود …لازم میدونم قبل از شرح داستان مقدمه چینی از چگونگی اطلاع از این ماجرا و اشنایی با این خانم براتون داشته باشم ….پارسال و در اواخر ماه اذر بود که یکی از شاگردام که خانم موقر و ساده لباسی بود متو جه رفتار و حرکاتش شدم که برخلاف روزای فبل از حالت طبیعی و خوبی برخور دار نبود شهناز که چهار ماهی میشد به قصد اموزش بدن سازی و حرکات رزمی در باشگاه ثبت نام و زیر نظر من اموزش می دید …..خیلی افسرده و درون گرا شده بود …..و من که سعی و تلاش داشتم با شاگردام صمیمی و روابط خوب و یک رنگی داشته باشم به این وضعیتش کنجکاو شده بودم و می خواستم که اگه ممکن و میسر میشد بهش کمک فکری و یا غیر بکنم ….در یک غروب و پایان تمرینات ورزش ..و در حالیکه در رختکن باشگاه لباس ورزشیشو از تنش بیرون میاورد بهش نزدیک شدم ……و سر صحبتو باهاش باز کردم غیر از من و یک دختر خانم کسی دیگه نمونده بود و میتونست با خیال اسوده به سوالاتم جواب بده ……شهناز اگه دخالت و فضولی بحسابم نیاری و از روی حساب استاد و شاگردی و یا دوست ….ازت میخام که بهم بگی چرا ناراحت و افسرده ای …..و دل به ورزش و تمرینات نمیدی …مشکلی هست و یا از کسی ناراحت هستی و یا موضوع یه ……..نه شهره خانم …چیزی مهمی نیس شما به خودتون و باشگاه ربطش ندین ….. ایا میتونم کمکی کنم ……منویک دوست و مشاور بدون ……..اه شهره خانم …….واقعا اگه خودتون پیش قدم نمی شدین من باهاتون مطرح می کردم …درسته مشکل خونوادگی بدی برام پیش اومده ……ولی الان وقتش مناسب نیس ……فردا قراری بزارین تا من خدمتتون برسم ……اوکی شهناز …موافقم و تو میتونی ساعت11ونیم فردا به این ادرس بیای و اگه قبول کنی ناهارو هم مهمون خودم باشی ……فردا در اون ساعت ها وقتم ازاد بود و برنامه ورزشی و کاری و خونگی خاصی نداشتم و من زودتر و طبق عادتی که به خوش قولی همیشه داشتم ..در سر قرار و رستوران مستقر شدم ….ده دقیقه نشد که شهناز با مانتو ساده و معمولیش و یک شلوار لی چسپون و عینک دودی که به چشمش زده بود از درب رستوران داخل شد و با تبسم خاصی به میزم نزدیک شد بلند شدم و باهاش دست دادم و گونه هاشو ماچ کردم ..ولی جواب بوسیدن گونه اشو با بوسه بر لبام پاسخ داد ……از این حرکتش به سادگی گذشتم و سعی کردم به اصل ماجرا و اطلاع از مشکلاتش اندیشه کنم ….بیشتر و با نگاه مشتری مدارانه ای به چهره اش و اندامش فکر می کردم در حالیکه داشت فنجان قهوه شو می خورد صورت سفید و بدونه الایش و بدونه لکه شو رصد می کردم شهناز صورت کشیده و و چشمای درشت و ترکیب زیبایی داشت و با اندام کشیده و متناسب ودر حد 174 سانت که با من هم خط میشد و کمر تقریبا باریکش که با باسن نه چندان برجسته اش ولی مناسب و به تیپش میومد در مجموع زن جذاب و خوش اندامی رو نشون می داد از خودش که پرسیدم چن سالته ….با خنده سردی گفت …معمولا خانما در این جواب ساکت میمونن و یا یه جورایی از زیرش در میرن و یا اینکه دروغی بهم میبافن ولی من واقعا 36 سال از بهارم می گذره ……ولی شهناز بهت نمیاد …ماشاله مثل یک زن 26 ساله میمونی باور کن راستشو میگم ……شما چی شهره خانم …من 23 سال ناقابل …عزیزم …شهره خانم شما که در زیبایی کم و کسری ندارین …..مرسی عزیزم نیومدم از زیبایی من بگی ……بهتره از خودت بگی …. قبل از شروع حرفات لازمه بدونی که در تصوراتم به تو فکر می کردم که زن جذاب و قشنگی هستی و باید شوهرت قدرتو بدونه چون هم ساده و بی الایش میای بیرون و اهل قرتی بازی و ارایش غلیظ و چشم چرونی و دوس پسر گرفتن و خیانت نیستی …….اه کاشکی این حرفاتون همش واقعیت داشت ..اوا شهناز مگه خدای نکرده …کار بدی کردی …..شهره خانم ..همه اون مواردی که گفتی درست بود و غیر مورد اخر ……یعنی شهناز ..تو خیانت کردی …..چی بگم شهره خانم ……به خدا نمی خواستم و اصلا فکرشو نمی کردم که کارم به خیانت منجر بشه …اه …..گریه نکن شهناز جوون خوبیت نداره در رستوران نشستیم ….لطفا خونسرد باش و سعی کن ارووم باشی …اگه هم کاری کردی خب شده و رفته پی کارش و دیگه ناراحتی جایز نیست فقط بهتره همه ماجرا رو برام تعریف کنی تا تخلیه بشی و من اگه تونستم مشاور خوبی برات باشم ……مرسی شهره خانم درست میگین …شما خیلی خوبین ..ولی دست خودم نیس و هر چی به این ماجرا فکر می کنم ….منقلب و ناراحتم می کنه …..خب می شنوم شهناز جون ……یادمه ایام کودکیم رو بیشتر با دختر خاله ام نسرین و دو تا برادرش که به ترتیب یک و دوسال از من و نسرین بزرگتر بود هم بازی بودم و روز های خوب و خوشیو با هاشون سپری می کردم خونه هامون نزدیک هم بود و شب و روز باهمدیگه می گذروندیم ولی وقتی که سنم به 15 سال رسید اثار حسادت رو در حرکات و رفتار نسرین به عینه می دیدم ولی خیلی بهش اهمیت نمی دادم و نسرین که اززیبایی نه چندان خوبی بهره نمی برد …..تلاش می کرد این خصیصه زشتشو یه جورایی نشون نده و وقتی که سنمون به 18 سال رسید دیگه برادراش یعنی کمال و خصوصا جمال حالت و رفتار شون با من تغییر کرده بود و حس می کردم که هردوشون بهم نظر دارن …….ولی من طبیعی و عادی رفتار می کردم و یه جورایی نشون می دادم که مثل برادرام هستند و در حالیکه من خودم سه برادر بزرگتر از خودم داشتم و با تعصب و غیرت مثال زدنیشون خیلی ازشون حساب میبردم و بدونه اجازه شون حتی از محله مون دور نمیشدم …………برادرام بر خلاف کمال و جمال شغل و کار خوب و مناسبی داشتند واین موضوع حتی در اون دوران و ایام نقطه ضعفی برای نسرین شده بود چون کمال و جمال بجز علافی و رفیق بازی و تن لش بازی و کفتر بازی کاری نمی کردند ….کمال خیلی بهم توجه می کرد و در مهمونیا و کوچه و دیدار های اتفاقی همیشه نگاهش به اندامم بود و البته جمال در حد و اندازه کمتر …و این منو تا حدودی می ترسوند …..یک روز که نسرین از خودش تعریف می کرد که یک دوس پسر گرفته و عاشق و کشته و مرده ام شده …خبر از عشق شدید برادرش کمال نسبت به من داد و ازم غیر مستقیم تقاضا کرد که باهاش رابطه بر قرار کنم ……باور نمی کردم که چنین حرفایی ازش بشونم …….و بهش گفتم …نسرین از تو بعیده که چنین چیزی میگی انتظار نداشتم ……اگه برادرام و خصوصا طاهر بدونه و بویی ببره ..منو در جا می کشه …..دیگه نشونم از این جرفا بزنی و به کمال هم بگو منو فراموش کنه چون بهش هیچ علاقه ای ندارم ..ناسلامتی جای برادرمو داره ………ولی نسرین کماکان به تشویق هاش و حرفاش در خصوص برقراری رابطه با برادرش و حتی جمال ادامه می داد …..و من ناچار شدم به خاطر امنیتم و حراست از خودم ارتباطمو با نسرین کم کنم …………..

خیانت پنهان (۲)مزاحمت های کمال شروع شده بود از نوشتن یادداشت و نامه های بی سروته عشقیش و از طریق نسرین که هرروز بهم میرسوند از دستشون کلافه شده بودم …….ارتباطمو با نسرین و خاله ام قطع کردم و خونه شون نمی رفتم و اونا که میومدن …در اتاقم خودمو حبس می کردم تا باهاشون روبرو نشم وقتیکه مادرم علتشو ازم خواست مجبور شدم همه ماجرا رو بهش بگم ……..اونا دست بردار نبودند و در یک شب جمعه و بی خبر وبدونه هماهنگی با یک جعبه شیرینی و دسته گل به عنون خواستگاری به خونه مون اومدند …..قیافه کمال دیدنی شده بود باکت و شلوار ی که برای اولین بار پوشیده بود و اصلا هم بهش نمی اومد حال و روز خرابمو به خنده و مزاح تبدیل کرده بود ….با نه گفتن من ….دیگه خاله و نسرین به دشمن شماره یک من تبدیل شده بودند …کمال تهدید به تلافی می کرد …..یک روز که تنها و نزدیکای غروب از خیاطی به خونه میومدم سر کوچه مون کمال جلومو گرفت …اثار خشم و کینه رو در چشاش و چهره اش می دیدم بوی تند عرق سگی از دهنش بخوبی میومد و حالمو بهم میزد فکر می کردم خوب شد بهش جواب نه دادم وگرنه یک عمر باید تحمل بوی کثافت عرق خوریاش و بدنشو که دو هفته یک بار بزور حموم میرفت رو به دوش می کشیدم ………………منتظر بودم حرفاشو بشنوم ……..شهناز من عاشقت بودم و هنوز هم خاطر خوات هستم ولی کار خیلی بدی کردی زنم نشدی ….اخه مگه من چمه و چرا با من اینجور تا کردی …میدونی که من اگه اراده کنم که هر چیزیو مالکش بشم به هر قیمتی شده تصاحبش می کنم و تا حالا کاری نکردم فقط می خواستم خصوصی از دهنت خودت بشنوم ……..من دوست دارم شهناز مال من شو …ولی کمال من بهت اصلا غلاقه ای ندارم و هیچ حسی به تو ندارم …تو فقط پسر خاله من هستی و بس ….و ازدواج و عشق و عاشقی که زورکی نیس و با زور و تهدید و بستن راه درست نمیشه ..لطفا دیگه مزاحمم نشو …دختر برای تو زیاده و از من بهترشو میتونی بگیری ……..باشه شهناز ……ولی من کوتاه نمیام …..اینو ازم بشنو اگه یک ساعت از عمرم باقی مونده باشه ….در اون ساعت گیرت میارم و می کنمت ….حالیته ….برو دیگه ……..از تهدیدش ترسیده بودم و اون شب خوابم نبرد و با خیالات و اوهام کارایی که ممکن بود انجام بده ..بدترین شبو گذروندم ..ولی کم کم این ماجرا رو فراموش کردم ..دیپلموگرفته بودم و لی قصد ادامه تحصیلو نداشتم و تصمیم گرفته بودم که شوهر کنم و لابد می پرسی خب واقعا اهل دوس پسر گرفتن و این چیزا بودی یانه …باید اعتراف کنم …از ته دل می خواستم یک دوست پسر بگیرم و حتی از یک پسر قد بلند و تنومند که در بازار کار می کرد و سه کوچه بالاتر از خونه مون بود خوشم میومد و هر وقت می دیدمش دلم می خواست باهاش هم کلام بشم …اونم بهم نظر داشت ولی هیچ کدوم…جرئت نداشتیم پا پیش بزاریم و دورادور بهم اظهار علاقه می کردیم بعضی شبا با یادش به خواب میرفتم و در حموم نمره که گاها تنها میشدم با فکرو خیالش خود ارضایی می کردم ….ارزو می کردم به خواستگاریم بیاد …ولی انگار تصمیم به ازدواج نداشت ناگفته نمونه من خواستگار زیادی داشتم و هر وقت که با خواهر بزرگترم که یک زن مطلقه بود به خیابون میرفتم بلافاصله روزای بعدش با تلفن و اومدنای همسایه و دوست و اشنا ازمون اجازه خواستگاری می گرفتند ولی من هنوز منتظر اون پسر بودم و مخالفت می کردم …یک روز که با خواهرم به بانک رفته بودیم ……منتظرموندم که کار بانکی خواهرم تموم بشه ……..خواهرم با لبحند شیرینش بهم نزدیک شد و بهم اشاره کرد که کارمند باجه شماره 3 رو خوب نگاه کنم ……گفتم چرا نگاه کنم …..اخه شهناز خواستگار جدیدته و ازت خوشش اومده …برو قیافه شو ببین و اگه اوکی دادی به دوست و همکارش بگم که شب جمعه بیان خواستگاریت …..واه خواهر من قصد ازدواج ندارم ……ولی شهناز این کیس فرق می کنه ..اولا کارمند بانکه و از امکانات و حقوق و مزایای خوبی بهره میبره و تازه از خونواده اسم رسم دار ی هست و میتونه خوشبختت کنه ….قیافه شم که من از نزدیک نگاش کردم خوبه و بهت میاد ……بهتره یک شانس به خودت و اون بدی …..من یک بار در زندگی شکست خوردم و اونم ناشی از عشق بی خودی و تو خالی بود که داشتم نمی خام توم راه منو در پیش بگیری ..نکنه شهناز عاشق کسی دیگه هستی …عشق و عاشقی عاقبت خوبی نداره …برای من که این جور درومد …..حرفای خواهرم در اون لحظه روم تاثیر گذاشته بود و بدم نیومد که فرصت خواستگاری رو به این پسر بانکی بدم …………….ا.از بس بی اراده و از روی عدم علاقه به کارمند بانک این تصمیم رو گرفته بودم که جتی نزدیکش نشدم که خوب نیگاش کنم و به خودم می گفتم که خب شب جمعه میاد و من جواب نه رو تحویلش میدم وتنها با این کارم کاحترام و خواهش خواهر بزرگمو که خیلی دوسش داشتم رو اداش کرده باشم …شب جمعه فرا رسیده بود و من بی خیال و بدونه انگیزه ای با خواهش و توصیه خواهرم و مادرم خودمو کمی ارایش کردم و موهای خرمایی و قشنگمو به سلیقه خودم ناخواسته شکل دادم و وقتی خوب به سیما و اندام منصور کارمند بانک از گوشه پنجره نگاه کردم که متوجه شدم قدش شاید 5سانتی ازمن کوتاه تره و با موهای کم پشت و شاید به وزن 68 کیلو که از من 72کیلویی سبک تر نشون می داد …..ازش خیلی خوشم نیومد ولی به عنوان خواستگارم اومده بود و باید مراسم خواستگاری رو که شامل پذیرایی چای و شیرینی و میوجات و درست مثل نمایش فاشیون یعنی ….نشون دادن اندامم رو اجبارا برای حضار انجام می دادم …..اون شب از شانس خوب منصور من حال و روز خوبی داشتم و لبخند و تبسم بر چهره ام دائمی نقش بسته بود و این قضیه دلیلی بر ان شد که لابد موافق این ازدواج هستم ……منصور در هر فرصتی منو رصد می کرد و به تن و بدنم چشاشو میدوخت ……لباسی که پوشیده بودم تا حدودی بدن نما و برجستگی نقاط حساسمو به نمایش حضار بخصوص منصور و دوماد بزرگشون اقا علی هیز میداد …..ومن اون شب از اینکه به این دو مرد هوسی …حال و کیف داده بودم یه نوع حس برتری و حنسی لذت بخشی گرفته بودم …و به خودم می گفتم یعنی من تا این حد جذاب و خوشکل هستم که خودم نمی دونستم وبی دلیل نبود که کمال شیفته و کشته و مرده من شده بود …..بعد از رفتن منصور و هیئت همراه …من در بسترم با اجازه تون برای اولین بار دستی به کوسم رسوندم و کمی نوازشش کردم …و با یاد خیال پسری که بهش تمایل داشتم و قیافه منصور خان تشنه به کوسم که برام کف کرده بود و اقا علی که دائما کونمو نیگاه می کرد حسابی از کوسم اب گیری کردم و خوابمو هر چه بیشتر شیرین تر و عسلی تر کردم ..اول صبحی خواهرم امد سراغم و جواب ازم می خواست ..راستش در اون لحظه هنوز مست و مدهوش خود ارضایی دیشبم بودم و اصلا نفهمیدم چگونه و از روی چه دلیل و برهانی ناخواسته جواب مثبت رو به خواهرم دادم …جوابی که یک ساعت بعد ازش پشیمون شده بودم ولی خواهرم بلافاصله کارشو کرده بود و جوابمو به مادر منصور و دوست و همکارش فوری رسونده بود و دیگه جای فراری برای من واقعا نمونده بود …….مراسم عقد م بدلیل اینکه برادر بزرگ منصور یک سال قبل فوت شده بود به سادگی و خودمونی برگزار گردید ..در این میون نسرین هم بیکار نمونده بود و اونم شوهر کرده بود و جمال کارش به اعتیاد و افیون و مواد مخد ر کشیده شد و عملا نمی تونست برام قد علم کنه ولی کمال روز بروز کار بارش خوب و خوبتر میشد و از گوشه و کنار شنیده بودم که در کار قاچاق مواد مخدر افتاده و با جسارت و نترسی که در وجودش داشت این کارش جای تعحب نداشت ..من گاها وقتی به یادش میفتادم لرزه به اندامم می خورد و تهدیدشو جدی تلقی می کردم …..عروسیم سر نگرفته بود که شنیدم نسرین از شوهرش طلاق گرفته ……و این شکست عشقی بیشتر از همیشه حس کینه و دشمنی رو با من بیشتر کرده بود و کارش با خاله ام به جایی کشید که حتی پنهونی و دور از چشم من به خونه مادر شوهرم میرفتند و از من به عناوین مختلف بد می گفتند…و کار به جایی کشید که چندین بار مادرشوهرم با من درگیر شد و از منصور می خواست طلاقم بده …ولی من راضی به طلاق نبودم چون در حقیقت روز بروز به منصور بیشتر وابسته میشدم …یعنی از رفتار و پاکی و نجابتش خیلی خوشم اومده بود سادگی و یک رنگی و راست گو بودنشو خیلی دوس داشتم …..ولی هنوز واقعا عاشقش نشده بودم یادمه در دوران قبل از عروسیم از طرف بانک بهش وام مسکن داده بودند و خونه کوچیکیو در یکی ار مخله های قدیمی و شلوق شهرمون خریداری کرده بود ووقتی که برای اولین بار منو برای دیدنش برد برای اولین بار با منصور و در یک خونه خالی تنها شدم ..هردومون از همدیگه خجالت می کشیدیم و هردومون میدونستیم چه چیزی از هم میخایم ولی فقط نگاه به هم می کردیم …..در نهایت اونی که لیوان شهوتش سر ریز شد و قدم پیش گذاشت من بودم و رفتم از جلو خودمو بهش چسپوندم ..و بهش گفتم منصور خونه خوبی خریدی ازش خوشم اومده ….فقط ….فقط چی شهناز ……فقط سردمه ……اهان فهمیدم …..منم سردم شده بیا همدیگرو گرم کنیم موافقی …..اررره منصور موافقم ………منصور دستاشو دور کمرم حلقه کرد و کم کم اثار کیر سفتشو در روی کوسم حس کردم ……..دهانشو که بوی ادامس می دادرو به گونه هام و زیر گردنم کشوند و حسابی با اب دهنش خیسش کرد …و دگمه های مانتو و بلوزمو تا حد پستونام باز کرد و دهانشو به نوکای پستونام و پیرامونش برد ..اوووه خدای من تا حالا هیچ جنبنده ای سینه هامو نخورده بود و با این کارش خیلی مست و بی حال شده بودم و اگه دستاش دور کمرمو نگرفته بود باور کنید روی کف اتاق ولو میشدم …….شهناز مه مه های خوشکلی داری …همونی که در خیالاتم می خواستم …بهت قول میدم هرشب برات بخورم …اررره منصور منم دوس دارم بخوریش ..همین کارو بکن …….اون روز تا اون حد پیش رفتیم چون یک فضول و مزاحم در همسایگی مون داشتیم یک خانم میان سال که از 24 ساعت ….باور کنید بیشتر از 8ساعت در جلو در خونه شون که دقیقا روبروی خونه مون میشد می نشست و تخمه و میوه تناول می کرد و همسایه هارو رصد می کرد اون حدس زده بود که ما در خونه داریم شیطونی می کنیم و به بهونه دو لیوان اب شربت بساط عشق و حالمونو بهم زد………سه روز طول نکشید که بازهم با منصور به خونه مون اومدیم و این بار سریعا کار مونو شروع کردیم و منصور به جای مه مه هام سراغ کوسم رفت و زیپ شلوارمو از زیر مانتوم پایین کشید و وانگشتاشو از لابلای شورتم به کوسم رسوند و با چوچوله هام بخوبی کار می کرد برای اولین با ر هم کوسم و هم لبام با لب های یک مرد که منصور نام داشت خورده و مالونده میشد ..باز هم از خود بیخود شده بودم و ووقتی که انگشتاشو بیرون کشید و نشونم داد اب چسپنده و لزش مانند و مات رنگیو در بین انگشتاش بخوبی دیدم ..این اب لزش ….همون .شهوت کوسم بود ……اونی که باید هر روز چند بار از کوسم می گرفتم …….ادامه دارداز خواننده های عزیزی که منتظر وقایع سکس و.اون مسایل هستن ..باید بگم …یک کم در انتظار بمونن تا بهش برسیم ….چون رسیدن به اون لحظات مستلزم گفتن این اتفاقات هست و شیرینی و جذابیت یک داستان به همین مواردشه ……از پسرا و دخترایی که رغایت ادب و نزاکت رو کردند نهایت تشکر و امتنان رو دارم و اونایی که با فش و ناسزا و توهین شخصیت و ماهیت خودشونو نشون میدن هم خواهش می کنم بیشتر به کارشون و این اعمال زشتشون فکر کنن ایا نمیشه بجای فش و توهین با انتقاد بجا و با دلیل حرف و صحبت زد؟…مرسی ……موفق باشید

خیانت پنهان (۳)رفتنامون به خونه جدیدی که منصور خریده بود هر بار با دست مالی و بوسه ها و خیلی اماتوری خلاصه میشد و هر دومون جرئت نداشیم لخت و عریان بشیم …و در این فاصله کماکان می شنیدم که خاله ام و نسرین همچنان از من پیش مادر شوهرم بدگویی و تهمت های ناروا میزدند ….روابطم با مادر شوهرم و خواهراش حیلی سرد و بیروح شده بود ولی منصور واقعا منو دوس داشت و اهمیتی به حرفای مادرش و خواهراش نمی داد و همین برای من نقطه عطفی شده بود که همچنان به این ازدواج نظر مثیت داشته باشم مراسم ازدواجمون برخلاف قول و قراری که داده بودند معمولی برگذار شد و غروب روز عروسیمون من و منصور با اتوبوس وبه قصد ماه عسل به اصفهان عازم شدیم و در واقع شب زفافم در هتل پیروزی اصفهان اتفاق افتاد این توافقی بود که قبلا من و منصور داشته بودیم ..منصور خیلی اماتور و پاک بود و تا لحظه اشنایی با من دستش به هیچ دختری نخورده بود و به قول خودش وقتی دو کلام با خانمی صحبت می کرد به ته ته پته می فتاد و هفت رنگ عوض می کرد شاید بگم چیزی شبیه اقای هالو میشد و قبل از عروسی همیشه نگران بود که در اتاق حجله ایا میتونه سربلند بیرون بیاد و در حضور کل فامیل و طایفه پرده منو بزنه و ابروش نره …وتنها فکر بکری که به نظز جفتمون رسید این بود که این مراسمو به شهر دیگه و در مسافرت و بنام ماه عسل انتقال بدیم که منصور با اعصابی ارووم و خیالی اسوده پرده مو بزنه و مرد خونه ام بشه …ولی اون شب و در اصفهان هم نتونست و هر کاری کرد کیرش خوب راست و شق نمیشد …….خیلی بهم ریخته شده بود و ازم خجالت می کشید برای لحظاتی سرم داغ شد و بهم ریختم چون فکر می کردم من با یک مرد ناتوان و فاقد قدرت جنسی ازدواج کردم ..ولی باز سعی کردم که خودمو کنترل کنم و به روش نیارم وشاید منصور اعصابش داغونه و یا از خستگی و پریشونی افکارشه که به این روز و حال افتاده …..سراغش رفتم و دلداریش دادم……منصور خودتو ناراحت نکن حالا مگه اجباری در کاره که امشب پرده مو بزنی میزازیم فردا و پس فردا ..اومدیم به سفر که خوش بگزرونیم ..بی خیال ..من که ناراحت نیستم …….منصور کمی ارووم شده بود و ازم خواست گاها کیرشو در دستم بگیرم و اگه راست و سفت شد مشغولم بشه …..اون شب چندین بار همین کارو کردم ولی کیرش نهایتا نیمه راست میشد…مدت چهار شب در اصفهان موندیم و من هنوز دختر و باکره مونده بودم و ناچارا به خونه و شهرمون برگشتیم و در سومین روز برگشتنمون بود که اون روز منصور از سر کار برگشته بود و خیلی خوشحال به نظر میرسید …چون ترفیع گرفته بود و با پست ریاست معاون یک شعبه درجه دو در واقع کادوی عروسیشو از بانک گرفته بود …..اومد سراغم و لختم کرد …و با سرعت عمل خوبی که تا حالا ازش ندیده بودم خودشو لخت کرد و وقتی که کیر شفه و راستشو دیدم براستی چشام از حدقه درومد و نزدیک بود از فرط خوشی جیغ بزنم …..این کیر چند روز بود که هر دو مون تلاش می کردیم این جوری بشه و حالا خود بخود شده بود …..و اینک کیر منصور برای زدن پرده ام کاملا امادگیشو به رخ مون می کشید ……براش اماده شدم و طاق بار در کف اتاق خوابیدم و منصور روم افتاد و کیرشو روی کوسم تنظیم کرد و سر کلاهکشو به اروومی به داخل هدایت کرد ..اه ..اه چه لحظه دل چسپی برام شده بود منصور از شدت هیجان و شهوتش ارووم قرار نداشت و با دستاش همه جای بدنمو می مالوند…کیرش کم کم در واژنم پیش روی می کرد و در نهایت با احساس سوزش خفیفی که گرفتم …..فهمیدم پرده ام پاره شده …….اخ اخ منصور …..پاره ام کردی ……اوووه ..شهناز …..کوس کردن خیلی لذت داره …..اونم کوسی که تا حالا کرده نشده …منصور مال خودته ………دیگه مرد شدم و میتونم با حیال راحت هرشب بکنمت ……کیر خونیشو از کوسم بیرون کشید و روی سینه ها و شکمم مالوند و ادامش داد تا ابش اومد …….از اون شب منصور و قبل از خواب منو می کرد …..ولی نکته ای که منو به خودش مشغول کرده بود این بود که کمرش خیلی سفت نبود و اکثرا من ارضا نمیشدم و اغلب بعد از اتمام کارش به خودم ور میرفتم تا به ارگاسم برسم ولی من زن قانعی بودم و به همین حد زضایت داشتم …بارها در خیابون و مهمونیا نگاه های مردا و پسرا رو می دیدم ولی اهمیت نمی دادم وحتی یکی از همکارای منصور که تازه گی ازدواج کرده بود و گاها به خونه های هم دیگه میرفتیم از نگاه هیزش در امون نبودم ..یک بار چهار نفری به باغی برای تفریح و سیاحت رفته بودیم عمدا و غیر عمد دو بار کف دستش به باسنم خورد و من خیلی مغذب و ناراحت شدم و همون شب از منصور خواستم باهاشون قطع رابطه کنیم …دلیل ازم می خواست ….واونقد اصرار کرد که بهش گفتم چشاش هیزه و دو بار شاید و از عمد دستش به کونم خورده ..فقط بروش نیار تا پررو نشه و تازه برای خودت هم مایه بی ارزشی میشه …قبول کرد و منو بوسید و گفت ..شهناز تو زن خوشکل و پاکی هستی ..من علیرغم تهمت ها و حرفایی که ازنسرین و خاله ات و توسط مادرم شنیدم ولی بهشون باور و عقیده نداشتم وهمیشه ازت حمایت می کردم ..و الان جواب این کارامو گرفتم ….میدونی چیه شهناز حتی یک بار خاله ات به مادرم گفته که موقعی که اون چند روز بعد از باز گشت از اصفهان قهر کرده بودی و با خواهرت به یک عروسی رفته بودی …..در اون شب خیلی رقصیدی و حتی در رقص دست جمعی دست یک پسر بلند قدو گرفته بودی و بهش عشق و حال خوبی می دادی ..ولی من حرفاشونو باور نکردم …خیلی چیزاپشت سرت گفتن ……وحالا خودمونیم واقعا اون شب این کارو کردی …….اه منصور خودت خوب میدونی منم مثل تو ادم راستی هستم و باهات روراستم ..اون شب ..من قصد رقص نداشتم وبا اصرار خواهرم و زنی که خواهر عروس میشد منو وادار کردند که برفص بیام و در حین رقص خودت میدونی اختیار ادم دست خودش نیس و هر لحظه ممکنه یه نفر کنارت ظاهر بشه و دستتو بگیره و خب رقصشون شبیه به رقص کردی کرمانشاهی بود و دستابهم می خورد و من گرم رقصم بودم که یهو وقتی متوجه شدم که دست یک مرد غریبه تو دستمه ..فوری رقصو ول کردم ….باور کن عین واقعیتو گفتم ….خب شهناز اون مرد فقط دستتو گرفته بود و یا …….باور کن یادم نیس ..ولی نمی تونم کتمان کنم …گاها شونه اش به پستونم می خورد و بغل باسنشو هم به رونم میزد ..خب اینا اتفاقیه و در رقص پیش میاد و از عمد نبود…….منصور به فکر رفته بود و در نهایت حرفی نزد و به خواب رفت ..در واقع اون شب همون خواهر عروس از اینکه فهمیده بود که من از شوهرم قهر کردم وممکنه طلاق بگیرم پسر عموشو در کنارم و در رقص قرار داده بود و می خواست مراتب اشنایی من و اون پسرو فراهم کنه ولی من زنی نبودم که به منصور و زندگیم تا اون لحظه خیانت کنم ….چندین بار و در سال های اولیه ازدواجم به خاطر تهمت ها و بد گویی های نسرین و مادرش و البته مادر شوهرم من از خونه ام قهر می کردم و بعد از چند روز با وساطت بزرگای فامیل و خواهش و التماس منصور به خونه بر می گشتم و هر برگشتنی و شبش بهترین شب برای من و منصور میشد چون هر دومون تشنه سکس و همدیگه میشدیم و منصور اون شبا گاها دوبار منو می کرد ..کاری که به گفته خودش در حد معچزه سکسی حساب میشد و همیشه می گفت اگه من خیلی شاهکار کنم ممکنه هرشب یک بار بکنمت …………من حامله شده بودم و این بهترین خبری بود که گرفته بودم چون تازه گی خیلی طعنه و حرفای انچنانی از مادر شوهرم و دختراش می شنیدم که می گفتن …شهناز نازاس و بار دار نمیشه و منصور بی نسل میمونه ..و حالا من خیالم راحت شده بود …..منصور هم خیلی خوشحال بود و بعد از 9ماه من صاحب پسری شدم ………

من ورباب11 زنگ واحدوزدم،ثریا دروبازکرد، وقتی واردشدم،رباب تواشپزخونه داشت اشپزی میکرد،حوصله نشستن نداشتم،رفتم سمت اشپزخونه،رباب وقتی من ودید،تبسمی زد،منم باتکان دادن سرجوابشو دادم،رباب گفت،بشین الان شام ومیکشم،بایه شیطنت خاصی چشمکی بهم زد ویه بوسه برام فرستاد،لبخندی زدم وبرگشتم سمت مبل ها،ثریا روی مبل کمی خودش وجابجاکرد ،روبه روش نشستم، ثریا مثل اینکه ازحضورمن یکم مضطرب بود ومن ازحضوراو دلخور،پیش خودم فکرمیکردم،باوجوداین سرخرامشب خبری ازکس مس نی،شامم وکه خوردم،بایدبزنم به چاک، رباب یه سفره کوچیک انداخت،ثریارفت کمکش،ثریابرخلاف هیکلش خیلی سریع بود،باصدای رباب بخودم اومدم،اقاصادق بفرمایید بفرماییدگفتم وبجمعشون اضافه شدم،بفرما اقاصادق،ببخشید اگه کم وکسری وجودداره،درحالی که بسفره نگاه میکردم گفتم اختیاردارین،شماببخشید افتادین توزحمت،رباب وثریا منتظربودن من شروع کنم،یکم برنج کشیدم ومرغ،رباب وثریا خیلی راحت غذا میخوردن،اما من دائم توفکربودم،من اینجاچیکارمیکنم،بااینکه میدونم بایدخودم وجلوثریاخیلی رسمی نگه دارم که نکنه ازرابطه من ورباب بوی ببره،نفهمیدم چی خوردم،اگه بارباب تنها بودم بهترین شامم میشد کنارکسی که خیلی دوستش دارم،اما الان فقط سرم پایین بابرنج ومرغ اب پزی که درست کرده بود فقط داشتم بازی میکردم، صدای رباب همه رشته های فکرم وپاره کرد.چته اقاصادق غدارودوست نداری گفتم،اتفاقاخوشمزه اس رباب گفت،پ چته توفکری مشکلیه نگاهی به هردوکردم وبه رباب گفتم نه حالم بدبود،خیلی زوددست ازغذا کشیدم،انگارچنگ میزدن توگلوم، برخلاف تعارف های رباب رفتم رومبل نشستم وخودم ومشغول به دیدن تی وی کردم ثریا رفت تواتاق خواب کوچیکه،رباب باچایی اومد،کنارم نشست وگفت چته صادق نگاش کردم وگفتم هیچی رباب گفت،دلخوری ازاینکه ثریا اینجاست مثل بچه ها گفتم نچ زدزیرخنده وگفت،لوس چایی وگذاشت توسینی رفت سمت اتاق خواب،چندلحظه بعد رباب اول وثریاپشت سرش اومدن روبه روم نشستن، رباب درحالی که دستش روپا ثریابود،گفت،صادق این بهترین دوستیه که من دارم،دوتاخواهردارم،اماثریا ازخواهرهام بهم نزدیکتره بعدروکردسمت ثریابه ثریاگفت،این دوستی است که بهت گفتم،چقدرباهاش راحتم، رباب جلوی صورت ثریابلندشدواومدتوبغلم نشست ویه بوس محکم ازلبام گرفت،هاج وواج به ثریانگاه کردم،اماثریاخیلی رلکس من ورباب ونگاه میکرد،رباب بلندشدرفت کنارثریانشست، رباب،ازوقتی اومدی مثل برج زهرماری، واقعااین زن غیرقابل پیش بینیه، خب حالا تعریف کن،خوبی یخم وارفته بودبااین کاررباب نفسی بلندکشیدم وگفتم،خوبم صحبت هاگل انداختن،دیگه چیزی واسه پنهون کاری نبود،لحظه هادیگه کندنبود،ازدکتر ومطب وازمایشگاه وبازاروهمه چی صحبت شد،دیگه باثریاگرم گرفته بودم،ثریادیگه خیلی راحت بامن حرف میزد، بعدکلی حرف زدن،به رباب گفتم من بایدبرم،فرداخیلی کاردارم، رباب درحالی که به ثریانگاه میکردباخنده گفت،نمی خواهی اتاق خواب وببینی،ازوقتی اومدی حتی یک نگاه به اونجانکردی،منم روسادگی خودم گفتم،مگه اونجاهم تعغیرکرده،رباب بایه حالت نازی گفت،بروببین، بلندشدم رفتم سمت اتاق خواب،یک تخت دونفره چوبی،باروتختی قرمز یک قالیچه جلوتخت پهن بود،یک ایینه بزرگ رودیوارنصب شده، رباب ازپشت من وبغل کردوگفت،خوشت اومد گفتم مبارکت باشه عزیزم، رباب درحالی که من وهل میدادسمت تخت،وتخت درازکشید ومن باذوق رفتم توبغلش،بعدپنج ماه سکس نکردن،حسابی دلم لک زده بود واسه یه سکس باولع لب هاش ومیخوردم،بادستام سینه وپهلوش ونوازش میکردم،کیرم مثل سنگ شده بود،روسریش وبازکردم،موهاش ونوازش میکردم،ازروشلوار کیرمومیمالیدم به کوسش،حسابی حشری شده بودم، رباب یک لحظه دستشوروسینه من گذاشت وگفت صادق یه چیزی بهت میگم نه نگو،ازرباب فاصله گرفتم،کنارش روتخت نشستم،رباب دستام وتودستش گرفت وبوسید،نگاش کردم،گفتم جونم،چی میخای،رباب گفت،قول بده نه نمیگی،گفتم بگو،امشب پیشمون بمون،گفتم رباب میدونی فردا بایدبرم سرکار، رباب،میدونم،خودم صبح زودبیدارت میکنم برو گفتم،ثریا اینجاست دیونه رباب،بیخیال اون، توچشمهای رباب غرق شدم،هیچ قدرتی واسه رفتن نداشتم،همه وجودم تمنای رباب وداشت،گفتم چشم، رباب رفت بیرون باثریاچندلحظه حرف زد وسریع برگشت تواتاق دروبست ، لبه تخت نشسته بودم،رباب روبه روم ایستاد باولع لباسش وزدم بالا،شکمش وشروع کردم لیسیدن،رباب خودشو توبغلم رهاکرد،خیلی سریع لختش کردم،سینه هاشو دوباره لمس کردم،ازتوبغل رباب بلندشدم وکامل لخت شدم،من مونده بودم ویک شرت، رباب جلوم کامل لخت لخت خوابیده بود،دوست داشتم فقط نگاش کنم،کنارش درازکشیدم،همه بدنش وبادقت براندازکردم،من چقدردلتنگ این بدن بودم،رباب دستاش دورگردنم انداخت گفت،خیلی لوسم نکن،من همینطوری دوست دارم،دیونم نکن، خندیدم وگفتم،قربونت برم نامهربون مهربانم رباب،خوشحالم امشب کنارمی گفتم،توجون بخواه عزیزم رباب،جونت سلامت،من خودتو میخام گفتم،خودم که خیلی وقته مال توشده خبرنداری رباب درحالی که فقط بوسم میکرد،ونه اجازه میدادمن برم پایینتر ونه خودش میرفت پایین ترگفت،صادق دوست داری امشب ثریا پیش مابخوابه درحالی که بوسش میکردم،نفهمیده وفهمیده گفتم،هرطورخودت دوس داری. رباب،صادق ثریا خیلی تنهاست من،خوب من وتو،هم خیلی تنهایم دیگه ازتوبغل همدیگه دراومده بودیم،کنارش درا کشیدم گفتم،رباب میخای چیکارکنی رباب خیلی خونسرد،میخام باثریا مثل من باشی، گفتم باشه، دیگه فهمیده بودم،داستان رباب میخوادبه کجاختم بشه،هرچقدرمن به رباب وابسته قلبی بودم،اون وابسته جنسی،حالا که میخواد من چرابگم نه،بقول یکی ازهمکارها که گرگ بارون دیده بود،زن های مسن وهرچقدرمحکم تربکنی بیشترعاشقت میشن،برعکس دخترا هرچقدربیشترمحبت کنی وکمتربکنی پابندترمیشن بازی من ورباب تازه شروع شده بود،خیلی جدی،تویک لحظه ازادمی که رباب وواسه همدمی انتخاب کرده بودم،تبدیل شدم به یک بکن خوب رباب،لخت رفت پیش ثریا ودست ثریاروگرفت باخودش اوردتواتاق روتخت لخت بایک شرت نشسته بودم،ورود دوتا زن میانسال ونگاه میکردم،ثریاباخجالت اومد ازروتخت خواب بلندشدم وخیلی جدی به رباب گفتم روتخت نمیشه بهتره بریم تواون اتاق پتو پهن کنیم رباب بدون هیچ حرفی باثریا رفتن سمت اتاق خواب،خیلی سریع پتوها پهن شدن،دیگه میدونستم کجای این بازیم ثریا بالباس ایستاده بود،دیگه واسم هیچی مهم نبود،رفتم توبغل ثریا،رباب درازکشیده بود،ازلب های ثریا یک لب محکم گرفتم،روسریشو بازکردم،موهای سیاه کوتاه مدل پسرونه ،روکردم به رباب گفتم نمیخوای این عزیزولخت کنی،دیگه واژه ها برایم بی مفهوم شده بود،فقط میخاستم،این دوتازن وجوری بکنم که تااخرعمرفراموش نکنن،کیرم نیم خیزشده بود،استرس باثریا شهوتم وکم کرده بود رباب نیم خیزباخنده دامن ثریاروکشیدپایین،ثریایکم شرم داشت،بادستش گوشه دامنشو گرفت،لخت رفتم توبغلش سینه های بزرگش وگرفتم وگفتم نترس عزیزم،میخای درازبکشی،ثریا هنگ بود،لال لال ثریانشست،رفتم سمت رباب،یک لب محکم ازش گرفتم،اولین باربودکه جلوی کسی سکس میخاستم انجام بدم،با دستم کوس رباب ونوازش میکردم،ثریابادقت من ورباب ونگاه میکرد،نوک سینه های رباب ومک میزدم ،رباب جلوی ثریاخیلی راحت تر جووووووون جووووون میکرد،بایدموتورثریا روروشن میکردم،بالای سررباب نشستم کیرموازتوشرت دراوردم وگذاشتم دهن رباب،رباب شروع به زبون زدن ولیسیدن ومک زدن کیرم کرد،هرچه کیرم شق ترمیشد،لیس زدن ومک زدن رباب محکم ترمیشد،ثریاداشت خوردن کیرمو نگاه میکرد،بالبخندبهش گفتم،بیا عزیزم،بیاتوبغلم،رباب باسربهش اشاره کردکه بیاد،وقتی ثریا اومد،چندتابوس ازلبش گرفتم برخلاف رباب ثریا بدن سفت ومحکمی داشت،خیلی راحت اجازه داد بالا تنه اش ولخت کنم،وااااااای این همه سینه سینه های پهن،بادستم یکشوبالا اوردم ونوک تیزش ومک زدم،هرچقدرسینه های رباب سفید وصورتی بودن سینه های ثریاقهوه ای بانوک بدون سوراخ تیزبودن،رباب دیگه دست ازخوردن کیرم کشید،بادوتادستش ثریا رودراز کرد ودامن وشلوار وشرت ثریاروپایین کشید، توعمرم زنی مثل ثریا ندیده بودم،حتی توفیلم های سوپر،واقعاکس ثریا لای پاش گم بود،شرتم وکامل ازپام دراوردم وروی ثریا درازکشیدم،لرزش محسوسی توبدنش احساس کردم،فهمیدم اماده سکس نیست،چندتابوسش کردم،گفتم ثریا،دوست داری زنم بشی،ثریا بادستاش بازوهامولمس میکرد،به رباب که کنارثریادرازکشیده بودگفتم،میخام ثریا زنم بشه،تومیگی راضیه،رباب درحالی که کمرمن وبادستاش ماساژ میداد گفت،وقتی ازکردن توواسش میگفتم،خیلی دوست داشت تویکباربکنیش گفتم یک بار،من میخام این وهمیشه بکنم رباب، واقعاثریابدنش بوی خوبی داشت برخلاف ادم های چاق،ازلای سینه هاش یک لیس محکم گرفتم گفتم،چی میگی ثریا ، ثریاسرش وتکون داد،گفتم سرتوتکون نداده،بایک استرس گفت بله،وخندید، کیرشقم لای پاش بود،تنگ تنگ،گرم گرم،راست میگن زن چاق تخت خوابه، میدونستم دفعه اول خیلی زودارضامیشم،به رباب گفتم بیا روکیرم سوارشو،کنارثریادرازکشیدم،پاهاموکامل تخت کردم،رباب باسرکیرم بازی کردویواش یواش کیرموتوکوسش جاکرد،وقتی کیرم کامل توکوس رباب جاگرفت،به ثریاگفتم،دوست داری سینه های رباب وبمالی،ثریا نشست وسینه های رباب وشروع به مالیدن کرد،رباب یکم خودش وروپاهام درازکردتاثریاببینه چطوری کوسش کیرمو میبلعه، زبان ثریا دورلباش کشیده میشد،هرسه نفرمون داشتیم خوب همدیگه رومحک میزدیم،من انتقام ازرباب،رباب حشری کردن ثریا،وثریا خجالت ازمن ودیدن رباب، رباب وازروکیرم بلندکردم وسرش ومقابل سینه های ثریاقراردام وازپشت کردم توکوس رباب،به رباب گفتم حالا سینه های ثریاروبخور،رباب داشت خیلی محتاط به ثریادست میزد،محکم یه سیلی ازکون رباب گرفتم وبهش گفتم بخور،خوب بخور،رباب یکم محکم ترسینه های ثریارومیخورداحساس کردم الان ابم میاد،کیرم ازتوکوسش دراوردم وازپشت بادست شروع به مالش کوس رباب کردم،دوباره جنون سکسی من وگرفت،،کس رباب خیس شده بود، رباب وطاق بازدرازکردم،به ثریاگفتم،بالب وسینه رباب بازی کن فهمیدی،خودم باولع شکم رباب وزبون کشیدم ویک لیس محکم ازکوسش گرفتم،بادوانگشت توسوراخ کسش وبازبونم به سرعت واسه رباب ساک میزدم،گاهی سرموبالا می اوردم به ثریا میگفتم محکم تربخور این و، حشریتم بحدجنون رسیده بود ،موهای رباب وکشیدم،به ثریاگفتم درازبکش،ازترسش درازکشید،بالشت برداشتم گذاشتم زیرکمرش،پاهاشو بازکردم واولین لیس وبه کس ثریازدم،به رباب گفتم لب وسینه های ثریا روبخور،رباب میدونست وقتی خشن میشم چه کارهای میکنم، مزه ترش اب کوس ثریاتودهنم پخش شد،لب های سیاه کوس ثریا جلوی سوراخ کوسش وگرفته بود،چندتاسیلی ازروکوسش گرفتم ویک لیس محکم،ازوسط پاش بلندشدم،صورت رباب ویک لیس محکم زدم وچندتف به صورت رباب انداختم وشروع به لیسدن تف هاکردم،کیرم ووسط کوس ثریاگذاشتم وشروع به زدن تلمبه کردم، سررباب وگرفتم ودرحالی که باهاش لب به لب میکردم،نوک کیرم وفرستادم دم کوس ثریا،چندباربانوک کیرم داخل کوس ثریا تلمبه زدم،خیلی ارام همه کیرم وتوکوس ثریاجاکردم،بخاطرشکمش پاهاش زیادبازنمیشد،کس ثریاتنگ بود،لایه های واژنش خیلی به کیرم فشارمی اورد،نرمی بدنش،ولذت اولین بارسکس باثریا باعث شدخیلی زودارضابشم، وقتی ارضاشدم،تازه فهمیدم چی شده

من ورباب12 بزرگترین اشتباه من درک نکردن لحظه وادم های بودکه دوست داشتن بامن باشندومن مثل فیلم های پورنو ادا .دارتیست هارومیخواستم دربیارم، ثریا ورباب خیلی مسخره کنارهم دارازکشیده بودن،هیچ حسی دربین این دونبود،فقط به من نگاه میکردن سریع ازاتاق زدم بیرون،تودستشوی به کاری که کردم فکرمیکردم،حالم بدبوددلم میخواست،زودترازخونه بزنم بیرون وقتی وارداتاق شدم رباب باثریاحرف میزد،باورودمن،حرفشون وقطع کردن، نگاه هردوتابرگشت سمت من،کناررباب نشستم،رباب نگاه گرمی بهم کردوگفت،خوش گذشت اقاصادق، درحالی که به بدن ثریانگاه میکردم،گفتم راستش کمی هول شدم نفهمیدم چیکارکردم، هردوتازدن زیرخنده ثریاگفت،به رباب گفتم این چرااینجوری کردمگه ندیده س رباب درحالی که سرش وگذاشت روپام،گفت،تادلت بخواد رباب درحالی که سرش روپام بودچندتابوس ازکیرم گرفت،نگام کردوگفت،من سیرنشدم دلم میخاد، بادست موهاش ونوازش کردم وگفتم ،توعزیزدل خودمی سررباب رفت سمت کیرم وشروع به خوردن کیرم کرد،تمام کیرمو میکردتودهنش،کیرم گرمای دهن رباب که بهش خورد ازحالت خواب تکانیخورد ویواش یواش شق شد، سررباب وبالا اوردم،یه لب ازش گرفتم،ودرازش کردم،اینباردیگه دلم نمیخواست ثریاروواردسکسمون کنم، توبغل رباب درازکشیدم،باکیرم یکم باکوسش بازی کردم وفشاردادم داخل،پاهای رباب دوباره دورکمرم حلقه زد،ومن وبیشتربه جلومیکشید،باقدرت داشتم توکوسش تلمبه میزدم،رباب باحرارت،دستاش ودورگردنم انداخت ولباهامون به هم گره خورد، ثریامن ورباب وداشت نگاه میکرد،چهارزانونشسته بود،بدون هیچ حرکتی مثل اینکه فیلم سوپرمی دید، من ورباب بهم پیچیده شده بودیم،همه بدنش وبادستام لمس میکردم،سرعت تلمبه زدم بیشترشده بود، وزنم رورباب داشت سنگینی میکرد،کیرم وکامل توکوس رباب نگه داشتم،وحلقه رباب که باپاهاش دورکمرم زده بودبازشد،اهسته خودم رفتم زیرورباب امدرو،سوارکیرم شد،کیرم تاته توکوسش بود،درحالی که خیلی ارام خودش وبالا وپایین میکرد به ثریانگاهی کرد،وشروع به جلوعقب کردن خودش میکرد،یه بالشت زیرسرم بود یه بالشت دیگه ازکنارش برداشت واونم گذاشت زیرسرم،بااین دوتابالشت من مسلط ترمیتونستم سینه ولب های رباب وبخورم ونوازش کنم،درحالی که سینه های رباب وگرفته بودم،سرعت بالا پایین شدن رباب بیشترشد،روانی کیرم توکس رباب ازدفعات قبل خیلی بهترشده بود،رباب کامل روم چمپاته زده بود وبشدت بالا وپایین میشد،یک لحظه رباب کامل نشست روکیرم وخودش وول کردتوبغلم وقتی ازروکیرم بلندشد،اب سفیدی روکیرم بود،بادستمال کیرم وتمیزکردم ،رباب وبرعکس کردم،ازپشت گذاشتم توکسش، کس رباب خیلی گشاد وبی حس شده بود،دیگه ربابم حال نداشت،روش درازکشیدم ودم گوشش گفتم،توبهترینی بایه حالتی به ثریانگاه کردوخندید،ثریا مثل بچه های مودب نشسته بود دستاش روپاهاش،منم سرم به سمت ثریا چرخید، درحالی که کامل رورباب درازکشیده بودم،بادیدن ثریا،چندباری توکوس رباب تلمبه زدم،کیرم وازتوکوس رباب بیرون کشیدم ونشستم روکونش. رباب کامل درازکشیده بود،دستاش وگذاشت زیرسینه هاش روکردبه ثریا گفت،دلت میخادصادق بکنت، ثریا یه نگاهی به رباب کرد،یه نگاه به من ،یه نگاه به کیرم،لبخندی زد وسرش انداخت پایین، رباب تکونی خورد،خودم وازروکونش بلندکردم،نشست گفت،خب صادق دلم میخاد ثریاروخوب سرحال بیاری نگاهی به ثریاکردم وخندیدم،رانددوم مونده بود،باعجله رفتم بیرون سمت دستشوی،کیرمو کامل شستم وبرگشتم،اما ثریا نبود،رباب باانگشت اتاق خواب وبهم نشون داد،رفتم سمت اتاق خواب ثریالبه تخت نشسته بود،روبه روی ثریاایستادم،همه بدن این زن گوشت بود،پوست سبزه،سینه های پهن وبزرگ،شکم،رون های کلفت،پهلوهای بزرگ ویک کون خیلی بزرگ،باموهای ثریایکم بازی کردم ،بهش گفتم ،دوست داری بخوریش،کیرمونگاه کرد،بخاطرابی که به کیرم زده بودم کیرم یکم خواب بود،خم شدم،چندتابوسه ازلب هاش گرفتم،کنارش نشستم. گفتم،چیشده ثریا دوست نداری باهم حال کنیم لخت رولبه تخت نشسته بود،هیچ حرکتی نمیکرد، رباب وصدازدم، رباب لخت اومد تواتاق، رباب،چی شده؟ من،این چشه،دلش نمیخاد،چرازورش میکنی رباب همانطوری که ایستاده بوددم دراتاق گفت،راضیش کن،وبرگشت سمت اتاق خواب کوچیکه من موندم وثریا، روکردم به ثریاگفتم ،اگه دلت نمیخاد من برم ثریا شروع کردبه گریه کردن،تمام بدنش داشت تکون میخورد،بیصداگریه میکرد،بهش گفتم،چیشده،ازدست من ناراحتی ثریا همه ترس وبغضش شکست،به صدا دراومد، ثریا درحالی که بشدت گریه میکرد،گفت،من تاحالا دست کسی بهم نخورده بود، گریه هاش من وازخودم متنفرکرده،بی توجهی رباب بیشترکلافم کرده بود،میخواستم گم شم برم، سرم پایین بود،ازخجالت گریه های ثریاارام ترشد،جرات نداشتم دیگه بهش دست بزنم،بلندشدم برم لباساش وبیارم بپوشه،تامیخاستم دربرم بیرون گفت،نرو بیا.برگشتم بهش گفتم،میخام برم لباسات وبیارم گفت،نمیخام،بیابشین برگشتم سمتش،کنارش نشستم،کیرم کامل خوابیده بود ثریاارام شد،نگاهی بهم کرد،بادستاش دستام وگرفت تودستش ،گفت من خودم دلم میخواست توروببینم،اما نمیدونم بعداینکه ازروم بلندشدی حالم بدشد، گفتم،مطمئن باشم،ازچیزدیگه ای ناراحت نبستی انگشت های دستم وکامل جلوصورتش برد بوس کردوگفت،مطمئن باش، بابوسه های ثریا،منم راحتر میتونستم با ثریاحرف بزنم. کنارش که نشسته بودم،پاهام وداشت نوازش میکرد،ارام به سمت کیرم رفت کمی بادستش باکیرم بازی کرد،نشست مقابلم روی زمین ،بین پاهام،وکیرم باولع خورد، روی تخت نشسته بودم،سرثریا بین پاهام بود،دهن گرم وزبون پهنش کامل کیرمو پوشش میداد،کیرم شق شده بود،دهن ثریا وزبونش کامل نصف بیشترکیرموپوشش میداد،

من ورباب13 ثریامثل اینکه میخواست تبحرش وبرخم بکشه،طوری ساک میزد وهورت میکشید انگارمیخواست دل وروده هام وبکشه بیرون،کیرم بحدی شق شده بود که خودم تاحالا این طوری ندیده بودمش، وقتی دستام وروی موهاش میکشیدم وصورتش ونوازش میکردم محکم ترساک میزد، کیرم وازدهنش دراورد،ومستقیم بهم نگاه کرد. ثریا،خوبه اقا صااااادق،خوشت میاد نگاش کردم،درحالی که کیرم تودستش داشت بازی میکرد،لبخندی زدم بهش گفتم، من،واااااای ثریاااا،خیلی خوب میخوری عزیزم بلندش کردم،روی تخت نشست،چندتابوسه ازلباش گرفتم،تمام اب کیرم توکوسش بود،خودش وتمیزنکرده بود، بهش گفتم درازبکش ببینم چی داری تو ثریاکمی خودش وروتخت جابجاکرد،وکامل روتخت خوابید،کنارش درازمیکشیدم،ازسطح بدنش روتخت پایین ترقرارمیگرفتم ونمی توانستم مسلط باشم،دوزانو روبه صورتش نشستم،کیرم مقابل دهنش بود،خم شدم چندتابوس ازش گرفتم،سینه های بزرگش،مثل یک بالشت بودن،دودستی نمیشدمالش داد،ازروی سینه هاش مالش دادم تا به نوکشون رسیدم،نوک سینه هاشو یکم فشاردادم وسراغ سینه بعدی رفتم،یکم باسینش بازی کردم نوکش ویکم فشاردادم،واهسته شکم پهنش ومالیدم،همین طورکه بادستم داشتم بدن ثریا روبرسی میکردم،ثریا دوباره کیرم وگذاشت تودهنش،باجلوعقب کردن سرش،منم محکم ترسینه ها وشکم ثریارومالش میدادم، ازبالشت دیگه خبری نبود،کنارتخت ایستادم،ثریا پاهاش وکنارلبه تخت گذاشته،طاق بازروی تخت درازکشیده بود،وقتی کیرم ومقابل کسش گذاشتم،یکم پاهاش وبیشتربازکرد وخودش وبیشترسمت لبه تخت کشوند، کیرموروی لبه های کوسش مالیدم،لب های کوسش ازهم بازشد،مثل پرده که جلوی پنجره نصب میکنن،لبه های کوسش کامل جلوی سوراخ کوسش بودن،نوک کیرم واهسته واردسوراخ کسش کردم، چندباری نصفه کیرموداخل میکردم وبیرون میکشیدم،باهربارجلوعقب کردن من ثریاپاهاش وبازترمیکرد وکمرش وبالاترمیداد میخواست من بیشترفشاربدم،خوب میدانستم،اگه دوباره نتونم حرارت بدنم وعادت به حرارت بدن ثریابکنم خیلی سریع ارضا میشم،بدن ثریا نرمی وگرمی خاصی داشت،ثریاچشماش وبسته بود ولب هاش وبازبونش لیس میزد، کمرثریابالا بود،پاهاش بازتر،همه چیزاوکی بودتامن کیرموتاته بکنم تو، بایک فشارسریع تاته کیرمو کردم داخل ونگه داشتم،شکم وپهلوهای ثریا روگرفتم وخودموبیشتربه جلوهل میدادم،انگاری زورمیزدم تخم هام وجاکنم،دستام وازپهلوهای ثریابه ارامی به سمت سینه هاش بردم،بادودستم سینه های ثریا رومیمالیدم،شروع به زدن تلمبه کردم ثریا،جوووووون،صادق،عزیزمممممی،وااااااای،صاااااادق مالش سینه ها وسرعت تلمبه هام بیشترشد ثریا،صادق ،صادق،صادق،ارام عزیزم ،یواش جونم ،وااااای مامااااان نگاهی به اینه کردم،خودم دیدم روی کوهی ازادم،بااینکه منم استخون بندی درشتی دارم اما مقابل ثریا مثل سوزن ومیخ بودیم دیدن خودم ومیخواستم باثریاتقسیم کنم ،کیرم وازکوسش بیرون کشیدم،بهش گفتم به پهلو پشت به ایینه بخواب،پاهات وجمع کن توشکمت ، ثریا سریع به همون حالت خوابید،نیم خیزشد،بایک دست لبه کونش وبازترکردبه این حالت کامل کسش ومیتونستم بهتروسریع تربکنم، ثریا ازتواینه وقتی من وباکیرم دید،تبسمی کردوگفت،جووووون عجب کیررررری داررری صااااادق ،همش ومیخام، درحالی که بدن خودم وبابدن ثریا داشتم میزان میکردم،بایک دست لای پای ثریا روبالاتر میگرفتم وبایک دست کیرم ولای چاک کسش میکشیدم، یک ضرب کیرم توکوس ثریا کردم وسریع شروع به تلمبه زدن کردم،دستام روی کون ثریا گذاشتم وکون ثریا باشدت تلمبه های من موج عظیمی گرفت،باشدت تلمبه هام توایینه تمام پهلو وگوشت های ثریا تواینه داشت تکون میخورد،ثریاپاهاشو بیشترجمع میکرد توشکمش ومن محکمترتلمبه میزدم، صدای واااااااای واااااااای ثریا وشدت تلمبه ها وصدای ضربه های که به بدن ثریامیخورد،رباب وازاتاق بیرون کشوند، نزدیک بودکه ابم بیاد،کیرم وازکوس ثریا بیرون کشیدم ونوک کیرمو محکم فشاردادم،وقتی داشتم ثریا روبوس میکردم وازلب میگرفتم،دیدم رباب دم درایستاده ومن وثریا رومیبینه،سری تکان داد،بایمااشاره بهم فهماند که وحشی بکنم ثریارو،اما ارامش وقیافه زجرکشیده ثریارودیدم فهمیدم دنیادماراین ادم ودراورده من دیگه اذیتش نکنم وبهش حال بدم. سینه هاش وبهم چسباندم ،کیرموگذاشتم لای سینه های ثریا ،باچندبارجلوعقب کردن تمام ابم ریخت لای سینه هاش، بی حال کنارثریادرازکشیدم،ثریاتمام ابم وبه سینه هاش مالید. رباب اومدکنارم درازکشید،چندتالب ازهم گرفتیم ،ثریابلندشدرفت سمت حمام رباب وقتی صدای شیراب حمام وفهمید،گفت. صادق،توفقط مال خودمی نگاش کردم،بی حال جواب دادم.گفتم توهم تنهاعشق منی چندتالب ازش گرفتم،وبلندشدم برم دست شویی اما یکدفعه هوس کردم باثریا دوش بگیرم، واردحمام که شدم ثریاداشت لای سینه هاش ومیشست،سرش به سمت من چرخید،خجالت کشید،پشتش وسریع کردسمت من، یه نگاه سرپابهش انداختم،کمرپهن،پهلوهای گوشتی،کون بزرگ،وران های کلفت وسفت،پوست سبزه، چسبیدم به ثریا،چندتابوس ازپشت گردن وسرشانه هایش گرفتم،دستاش وزدبدیوار،اززیردستاش سینه هاش وگرفتم،کیرم لای کون بزرگش گم شد،اب که ازدوش می امدپشت کمرثریا وروی من می ریخت،سینه های ثریاروکامل اززیرگرفتم ومالیدم،ثریا کونش وبه طرف من فشارمیداد، ثریابرگشت،صورت درصورت لباش ومیخوردم،بادستم همه بدنش ومی مالیدم،ازهم جداشدیم،شامپو وبرداشت وشروع به شستن سرم کرد،منم باصابون همه سینه،شکم،لای پا،وپاهای ثریاروکف مالی کردم، شاشم گرفت،اماجلوی ثریاخجالت میکشیدم بشاشم،ثریایه دست دیگه شامپو زدبسرش ،کمکش همه بدنش واب کشیدم بهش گفتم توبرومنم میام،رباب واسه ثریاحوله اورد،منم سریع توسوراخ اب روحمام شاشیدم،خودم وکامل شستم اومدم بیرون،رباب بااجاق گازداشت حوله روخشک میکرد،سریع حوله واوردوگفت بروزیرپتو تاسرما نخوردی، وقتی وارد اتاق شدم،ثریالخت روی تخت درازکشیده بود،منم رفتم کنارش،رباب باچای وارد شد، یکم خوراکی وتنقلات اورد،خوردیم وازهمه چیزحرف به میان اومد،ثریا ورباب نشسته داشتن حرف میزدن،منم درازکشیده بودم وبه حرف های هردوبادقت گوش میکردم، ساعت سه صبح بود،دیگه واسم هیچ رمقی نمونده بود،دلم میخواست بخوابم،چشمام گرم شده بودن،به رباب گفتم فردامن وزودبیدارکن بایدبرم ، رباب،بهم نگاهی کرد،گفت، باشه عزیزم، لخت،وسط رباب وثریا خوابیدم،

الهام عروس عمه ام زن شوهردار سلام و عرض ادب این خاطره قسمت سکسیش کمه ولی واسه خودم خیلی شیرینه امیدوارم شماهم خوشتون بیاد اسمم بابک و درمورد عروس عمم هست که ٢ سال از من بزرگ تره. ما و خیلی از اقواممون پایین شهر زندگی میکردیم و وضع مالیمون خوب نبود همه اکثرا زندگی کارگری داشتن و درحد بخور و نمیر. تا اینکه بابام با یکی از دوستاش شریک شدن و یکار کوچیک تو شهرداری برداشتن چنتا کارگر استخدام کردن (رنگ امیزی جدول های بلوار و خیابونا) و وسط کار شریکش بخاطر ی مشکلی کشید کنار و بابام خودش انجامش داد و از اونجا که ازش راضی بودن کارهای بعدی هم بهش دادن و یکم یکم اوضاع ما بهتر شد تا اونجا که بابام ی خونه گرفت یجای تقریبا خوب و زندگی ما روز به روز بهتر میشد. این شد که رفت و امد فامیلامون به خونمون زیاد شد و تقریبا تو هفته ٤یا ٥ شبش مهمون داشتیم. خداییش بابا و مامانم کم نمیذاشتن واسشون و تا اونجا که میشد کمکشون میکردن چون خودشون زجر کشیده بودن و میدونستن سفره خالی یعنی چی ، مخصوصا بابام که کمک هزینه زندگی و شهریه دانشگاه و جهیزیه و هرچی که در توانش بود کمکشون میکرد و خیلی از فامیلارو برد سرکار و خدا هم بیشتر بهش میداد. من یدونه عمه دارم که شوهرش فوت شده و یدونه پسر داره به اسم اکبر که خیلی بدرد نخوره و همش یا اهل دعوا بود یا مواد میکشید و کلا شر بود چندبارم افتاد زندان تا اینکه زن گرفت ولی بازم دست بردار نبود اسم زنش الهام بود. یروز عمم با الهام اومد خونه ما تا به بابام بگه پسرش رو ببرش سرکار و دستشو بند کنه و بابام با اینکه میدونست این اهل کار نیست قبول کرد و مامانم واسه شام نگهشون داشت و داستان من و الهام از اونشب شروع شد. من سربازی رو رفته بودم و به اصرار بابام داشتم واسه کنکور میخوندم چون میگفت دوس دارم مهندس بشی و باسواد تا بیای کمکم ، حدود ٨ شب بود که از اتاق اومدم بیرون که اب بخورم که دیدم مامان و عمم گرم صحبت و خاطرات گذشته هستن به عمم سلام کردم و رفتم تو اشپزخونه دیدم الهام داره ظرفارو میشوره و پشتش به من بود، ی دختر با قد معمولی و پیراهن سبز و روسری و دامن مشکی که معلوم بود خیلی وقته داره میپوششون اولین چیزی که به چشمم اومد باسن بزرگش بود که کمر باریکش باعث شده بود خیلی تو چشم بیاد و با اینکه دامنش گشاد بود ولی کونش خودنمایی میکرد، من کلا پسر ارومی و ساکتی بودم و زیاد تو این حرفا نبودم و تفریحم فوتبال بود و اون موقه دوس دختر نداشتم و این اولین باری بود که بشدت تحریک شدم و ناخاسته مجذوب کونش شدم. بعد از اینکه کونشو خوب دید زدم رفتم جلو و سلام کردم اونم برگشت و جواب سلام داد و لبخندی زد و دوباره مشغول ظرفا شد منم رفتم از یخچال چیزی بردارم که کونشو از نیمرخ ببینم و واقعالذت بردم از این قوس کمر و کون برجسته که ادم دوس نداشت ازش چشم برداره. تصمیم گرفتم صحبتو باش باز کنم و رفتم نشستم رو صندلی میز اشپزخونه و پرسیدم از اکبر اقا چ خبر چرا نیومدن که گفت دستش بند بود نتونست بیاد ولی سلام رسوندن و سراغ چنتا از فامیلارو گرفتم که همسایشون بودن و خلاصه شروع به صحبت کردیم و اونم بساط سالاد رو اورد گذاشت رو میز و گرم صحبت شدیم و از خاطرات شروع شد تا بحث روز و اقتصاد و ….. چیزی که واسم عجیب بود این بود که هرچی بیشتر صحبت میکرد من از اطلاعات و معلوماتش تعجب میکردم که چطور ممکنه ی دختر اینقدر مسلط و با معلومات باشه و انقدر تبحر داشت تو حرف زدن و به کلمات مسلط بود که یک لحظه احساس حقارت کردم و نمیتونستم جوابشو بدم یا وارد بحث بشم و خیلی از چیزایی که میگفت رو بار اول بود میشنیدم و باید اعتراف کنم که خیلی از نظر معلومات پر بود انقدر که کلا شهوت رو فراموش کردم و محو حرف زدنش شدم و لذت میبردم که چقدر تو هر زمینه ای اطلاعات داره. حتی زبان انگلیسیش بهتر از من بود، حدود ٤٥ دیقه که گذشت مامانم صدام زد و گفت برو خرید کن و خیلی تو ذوقم خورد با ناراحتی رفتم و برگشتم دیدم الهام نشسته پیش مامانم اینا و دیگه تابلو بود اگه میخاستم بشینم پیشش. خریدارو گذاشتم و رفتم تو اتاق و داشتم به این فکر میکردم که چطور یه همچین دختر با کمالاتی زن اکبر شده ؟؟ اصلا اکبر اسم خودشم نمیتونه بنویسه و بخاطر رفیق بازی و اعتیادش عمم یکبار سکته کرد و حالا چه تفاهمی با این دختر داره که هم وزن اکبر کتاب خونده ، خلاصه درگیر این فکرا بودم که دیدم الهام میخاد بره دسشویی که باید از جلو اتاق من رد میشد. وقتی منو دید لبخندی زد و منم بلند شدم رفتم جلو و باز سلام کردم گفت چی میخونی؟ گفتم واسه کنکور میخونم میخام عمران یا معماری قبول بشم، گفت میدونی من کاردانی معماری دارم؟ گفتم واقعا؟؟؟ باز خندید ، بهش گفتم اگه یچیزی بگم ناراحت نمیشی ؟ گفت بگو .. گفتم میشه بیشتر در ارتباط باشیم؟؟ گفت اتفاقا من با مریم و امید (از فامیلا بودن که اونام کنکوری بودن)هم در ارتباطم و بهشون کمک میکنم منم گفتم پس اگه اشکال نداره شمارمو بدم چند ثانیه نگام کرد و اومد تو ٤چوب در ایستاد و گفت اگر قول بدی این ٤چوب رو حفظ کنی و قوانین رو رعایت کنی باشه منم شمارمو با رمز wifi نوشتم رو کاغذ و بهش دادم و منتظر پیامش نشستم و دیدم خبری نشد رفتم تو سالن دیدم با مامانم و عمم نشستن حرف میزنن منم گوشی رو گرفتم دستم و رفتم تو پذیرایی رو مبل نشستم جایی که روبروش بودم و بهش دید داشتم و هی گوشی رو نشونش میدادم اونم بعضی وقتا ی نگاهی میکرد و لبخند میزد و کار خودشو میکرد، تا وقت شام شد و باز خبری نشد و منم همچنان منتظر بودم، رفتم تو اتاقم که حدود ساعتای ١٢ دیدم پیام داد و شیرجه زدم رو گوشی و شروع کردیم به چت کردن و از هردری صحبت کردن و خاطره گفتن از دانشگاه که نفر اول شد ولی بخاطر ازدواج نتونست ادامه بده تا ساعت ٤صبح که خابیدیم. صبح ١١ بیدار شدم و دیدم که رفتن و خیلی ضدحال خوردم سریع بهش پیام دادم ولی جواب نداد تا ٩ شب که واسم ١ سال گذشت و بهش گفتم کجا بودی گفت کار میکنم و سرم شلوغ بود گفتم کجا کار میکنی؟ گفت یکی ازخانومای همسایه مغازه سبزی خردکنی زده صبح سبزی میاره و من باید پاک کنم و تحویلش بدم و بعدشم کارا خونه و نهار و ٢ساعتم مطالعه میکنم و معمولا اخر شبا بیکار میشم. خلاصه هرچی بیشتر میشناختمش بیشتر تعجب میکردم و ازش خوشم میومد که چقدر میتونه فهمیده و با انرژی باشه و برنامه ریزی داشته باشه. بهم گفت داره کتاب دزیره رو میخونه و ی کتابخونه کوچیک داره و جدول حل میکنه و مجله باطله میخره و خلاصه حتما باید روزی ٢ ساعت مطالعه رو بکنه و ازم قول گرفت که منم درسمو بخونم و فقط شبا چت کنیم و منم قول دادم از فرداش با انرژی شروع کردم و به عشق شبا که واسش توضیح بدم و ازش مشاوره بگیرم درس میخوندم، اوضاع چند ماه به همین روال گذشت تا اینکه خبر دادن اکبر سرکار دعوا کرد سر یکی رو شکونده و فرار کرده، منم میدونستم که الان عمم میاد خونه پیش بابام و همینم شد و دوباره تونستم الهام رو ببینم و بااینکه الهام دمغ بود ولی من همین که میدیدمش خوشحال بودم چنتا کتابم خریده بودم که بهش بدم چون میدونم دوس داره این سبک کتابو. خلاصه بابام به هرمکافاتی بود رضایت طرف رو گرفت و دوباره بردش سرکار و گذاشتش نگهبان کارگاه که کاری به کسی نداشته باشه. یکبار با الهام حرف میزدم و ازش پرسیدم چ تفاهمی با این اکبر داری و اصلا تورو درک میکنه که خیلی قاطع جواب داد که اون شوهرمه و بخاطر من داره زحمت میکشه یکم زود عصبی میشه ولی تو دلش چیزی نیست. جالبیش اینجاس ک عمم به مامانم گفته بود که اکبر چندبار کتکش زده و زیاد پول بهش نمیده و اذیتش میکنه ولی الهام چطور داره از شوهرش حمایت میکنه و ابرو داری میکنه و محترمانه بهم فهموند که حق توهین به شوهرمو نداری، شاید هر زن دیگه بود چس ناله میکرد و از شوهرش بد میگفت و شکایت میکرد ولی الهام خیلی محکم و قوی بود بدون اینکه ضعفی نشون بده و بخاد اتو دست کسی بده زندگیشو میکرد و طبق برنامه ریزیش روزشو شب میکرد و دقیقا بخاطر همین رفتارش بود که من روز بروز وابستش میشدم و مثل یه مشاور و دوست قبولش داشتم و هرچیزی رو بهش میگفتم، روزا میگذشت و من کنکور رو دادم و راضی بودم و وقتی از جلسه اومدم بیرون اول به الهام زنگ زدم و اونم خوشحال شدو دیگه ازاد بودم و وقت بیشتری داشتم واسه الهام و صحبت کردن و لذت بردن و قرار گذاشتیم هرشب راجع به ی مساله بحث کنیم و ببینیم معلومات کی بهتره دیگه کار من شده بود مطالعه و کتاب و اینترنت طوری که مامانم میگفت تو نمیخای از خونه بری بیرون چرا فوتبال نمیری دیگه و برو تفریح کن و بابام گفت ی سفر شمال یا جایی برو روحیت عوض بشه ولی من فکروذکرم پیش الهام بود. تا اینکه نتایج کنکورو زدن و عمران قبول شدم تو شهر خودمون و بابام واسم یه ٢٠٦ خرید واسه جایزه و همه چیز واسم رویایی شد و سریع به الهام گفتم جالب بود که الهام حتی از ماشین هام سردرمیورد و میگفت تست ایمنی ٢٠٦ خوب نیست و امار تصادفش بالاست و کلی چیز دیگه خلاصه دیدم شب با عمه اومدن خونه و که سوپرایز شدم و خیلی حال داد که دیدمش و تو کونم عروسی بود منتظر فرصت بودم که برم باهاش حرف بزنم تا اینکه مامانم و عمه رفتن تو حیاط سراغ باغچه که اومد پیشم ی جعبه بهم داد و گفت اینم از کادو من امیدوارم خوشت بیاد در کادو رو باز کردم دیدم ی خودکار خوشکل بود بقدری خوشحال شدم که حد نداشت انگار ملکه الیزابت مدال افتخار بهم داده باشه بهترین کادو عمرم بود. خلاصه درگیر درس و دانشگاه شدم و شدید درس میخوندم و بعضی وقتا هم میرفتم پیش بابام سرکار تا قلق کار دستم بیاد و هرجا گیر میکردم یا نمیدونستم چیکار کنم با الهام درد دل میکردم و اونم ارومم میکرد صداش مثل مسکن بود زیبا و ارامش بخش بجای نصیحت راهکار نشونم میداد و قوت قلب بود واسم، سرکار بابام از اکبر راضی بود میگفت مرخصی نمیره و میمونه سرکار و کمک بقیه میده و ادم شده که یکم عجیب بود وقتی امارشو گرفتم معلوم شد اقا ساقی شدن و به کارگرا و افغانیا تو کارگاه جنس میدن خودشم دیگه هرویین تزریق میکنه و اوضاعش خرابه، مونده بودم چیکار کنم اگه به بابام میگفتم حتما اخراجش میکرد، یکی رو واسطه کردم بهش بگه ولی باز گوش نداد و که شق تر از این حرفا بود. تا اینکه یروز خبردادن که اکبر تو کانکس نگهبانی اتیش گرفته و مرده بعضیا میگفتن اوردوز کرده یکی میگفت مواد زیاد زده غش کرده پاش خورده به هیتر برقی و… خلاصه الهام عزا دارشد و چند وقتی نتونستم باهاش در ارتباط باشم و خیلی ناراحت بودم که تو این شرایط نمینونم کمکش کنم مراسم هفته رو که گرفتیم بابای الهام اومد دنبالش که ببرش ولی خودش قبول نکرد و گفت این پیرزن گناه داره و فعلا میمونم پیشش تا بهتر بشه عمم هم که اصلا حرف نمیزد فقط یگوشه نسشته بود و نگاه میکرد. بابام بیمه اکبر رو با رشوه درست کرد و الهام ی حقوق کمی از بیمه میگرفت عمم هم که بیمه شوهرشو داشت. بعد چهلم الهام تصمیم گرفت که درسشو ادامه بده و کارشناسی رو بگیره و روحیش خیلی بهتر بود انگار از قفس ازاد شده بود واقعا اکبر اسیرش کرده بود و همه چیز رو ازش دریغ کرده بود تازه داشت شکوفا میشد بجای سبزی پاک کردن به بچها دبستانی رو خصوصی درس میداد و دانشگاه هم درس میخوند هم کارای تحقیقاتی بقیه دانشجوهارو انجام میداد و خرج خودشو درمیورد و روحیش ٢برابر شده بود سرزنده و انرژی مثبت انگار تازه داشت میشد همونی که لیاقتشو داشت، یروز باهم شرط بستیم که معدل هرکی بالاتر شد جایزه داره و دیگه بکوب پا درس بودم و در کنارش مطالعه و زبان هم میخوندم ٢تامون جرء شاگرد اولا بودیم و مثل ٢ تا رفیق کمک هم میکردیم یادمه اولین بار که بهش پیشنهاد دادم همو ببینیم خیلی ترس داشتم که ناراحت بشه ولی خیلی عادی قبول کرد و رفتیم تو پارک و نشستیم به حرف زدن و اختلاط کردن انقدر گرم حرف زدن شدیم که زمان از دستمون در رفت و اصلا وقت نشد بریم غذا بخوریم. این قضیه تکرار شد و تقریبا هفته ای یکی دوبار همو میدیدیم حتی چندبارم رسوندمش دانشگاه و رابطمون خیلی قوی تر و بهتر شد طوری که بهم وابسته شدیم. یک روز دانشگاه بودم که مامانم زنگ زد و گفت دلم هوس مشهد کرده و خیلی وقته نرفتم و منو بابات قراره واسه ٣ روز بریم توام میای که من چون کلاس داشتم نمیتونستم برم و بابام اینا فرداش رفتن. صبحش که بیدار شدم رفتم تو اشپزخونه صبحانه بخورم و نشستم رو صندلی ناخوداگاه یاد روز اولی افتادم که الهام رو جلو ظرفشویی دیدم و تو ذهنم تصورش کردم که چه روز خوبی بود و چشم منو به دنیای دیگه باز کرد و انقدر برام با ارزش شد که حتی کلامی درمورد سکس تو این مدت باهاش حرف نزدم ینی اونو فراتر از این حرفا میدونستم و برام حکم یه رفیق رو داشت، گوشی رو برداشتم و بهش اس دادم و بهش گفتم که یاد روز اول افتادم که سالاد درست کردی و راستی دستاتو شسته بودی؟؟ یکم باهاش شوخی کردم و بهش گفتم که تنها دارم صبحانه میخورم گفت چرا تنها؟ گفتم رفتن مشهد گفت غذا درست میکنم بیا بگیر ازم. منم قبول کردم واسه ظهر باهاش وعده کردم و تو مسیر که میرفتم داشتم فکر میکردم اگه بهش بگم بیا خونه واکنشش چیه ناراحت میشه یا نه ؟ خلاصه درگیر بودم تا رسیدم سرقرار دیدم نشسته تو پارک و منتظره غذارو ازش گرفتم و تشکر کردم و از اتفاقات این چندروز واسش گفتم و اون مثل همیشه با دقت گوش میداد و هیچوقت یادم نمیاد تو حرفم پریده باشه شنونده خوبی بود و بیشتر گوش میداد ، بعد بهش گفتم غذای امروزم اوکی شد فردا چی بخورم خدا خوشش بیاد؟؟ اونم گفت فرداهم واست درست میکنم ، منم سرمو انداختم پایین و با خجالت گفتم میشه بیای همونجا درست کنی؟ سکوتش نگرانم کرد هنوز سرم پایین بود جرات نداشتم نگاش کنم ، داشتم خودمو سرزنش میکردم که دیدم گفت اگر امنیت منو ضمانت میکنی میام!!! سرمو اوردم بالا نگاش کردم دیدم بازم همون لبخندش رو لباشه تمام ترسم تبدیل شد به شور و هیجان ناخوداگاه صورتم سرخ شد و ذوق کردم ، یدفه بهم گفت خیلی انگار یجوری شدی منم گفتم قول میدم امنیت جانی و مالیتو تاضمین کنم و اون خندش گرفت، بعدم بردم رسوندمش دانشگاه. وقتی رسیدم خونه نمیدونید چقدر ساعت دیر میگذشت ثانیه مثل ساعت میگذشت هرکاری میکردم سرم گرم نمیشد ،حس کسی رو داشتم که قراره دادگاهیش کنن نمیدونم چرا انقدر استرس داشتم، ی حسی بهم میگفت فردا ی اتفاقاتی جدیدی واسم میوفته. اولین بار تو زندگیم رفتم تواینترنت و درمورد سکس سرچ کردم تاحالا دوس دختر نداشتم و هیچ رابطه ای هم با دختری نداشتم ، میترسیدم از فردا و الکی تو اتاق قدم میزدم و بزور ساعت ٣ خابیدم، ٨ بیدار شدم و مثل همیشه on time بود ، راهنماییش کردم داخل وقتی دیدمش یکم اروم شدم، بهش گفتم بریم اشپزخونه صبحانه رو من میخام درست کنم اونم قبول کرد ، چادر و مانتوشو دراورد و تا کرد و گذاشت رو مبل ی روسری مشکی با خط ابی با پیراهن ابی روشن و شلوار مشکی پوشیده بود هنوز همونجور ساده لباس میپوشید ولی همیشه مرتب و شیک بود، تخم مرغ دراوردم و سرخ کردم و نشستیم رو همون میزی که بار اول روش نشستیم همونجور که میخوردیم حرف میزدیم و از دست پختم تعریف میکرد منم سربسرش میذاشتم و اونم هی میخندید ، واقعا چقدر زیبا بود لبخندش حرف زدنش حرکاتاش حتی غذا خوردنش جذاب بود بیشتر محو تماشاش بودم تا غذا خوردن که بهم گفت شما حواست نیس انگار ؟؟ ظاهرا یادت رفته امنیت منو ضمانت کردی و خندید منم خندیدم، بلند شد که ظرفارو ببره چشمم افتاد به باسنش که با هر قدمش تکون میخورد و موج میوفتاد توش، بازم حس شهوت اومد سراغم تو ذهنم هیکلشو تصور کردم و لذت بردم برگشت و فهمید زوم کردم رو کونش و یه نگاهی بهم کرد و گفت بهتره ظرفارو بعدن بشورم و خندید. منم بلند شدم و رفتیم تو سالن اون رو مبل نشست و منم چای ریختم و اومدم نشستم رو مبل اولین بار بود که سکوت بینمون شروع شد، انگار هردومون میدونستیم قرار چه اتفاقی بیوفته تا اینکه الهام گفت چاییتو بخور سرد شد!!! من تو فکر بودم و فقط دوس داشتم بهش نزدیک بشم بغلش کنم و ببوسمش انگار یچیزی تو وجودم کم بود که با اون کامل میشد بدنم داغ شده بود تاحالا این حسو تجربه نکرده بودم ولی خیلی قدرت داشت که از پسش بر نمیومدم و مثل اهن ربا منو جذب الهام میکرد تصمیم گرفتم بهش بگم بهرحال اون ادم منطقی بود و میدونست بعد این همه وقت ادمی هستم که بشه بهم اعتماد کرد. بلند شدم و بهش گفتم میشه ی چیزی بهت بگم ؟؟ گفت بفرمایید اقای مهندس!! با انگشتم ٤چوب اتاقمو نشونش دادم و گفتم میشه این ٤چوبو بذاریم کنار؟؟؟ خندید و گفت باریکلا انگار تو همه زمینه ها پیشرفت داشتی گفتم ینی دارم زیاد میرم؟ گفت داری تخته گاز میری و خندید خندش امیدوارم کرد مثل چراغ سبز بود بهم جرات داد که نزدیکش بشم ، رفتم و نشستم جلوی زانوش و دستامو گذاشتم رو زانوش و گفتم الهام ….. بلند شد ایستاد و منم بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد دستشو اورد بالا و انگشتاشو کرد تو موهام و سر داد روی گونهام و ته ریشمو نوازش کرد من از شدت هیجان چشمامو بسته بودم و اتیش بودم مسخ شده بودم اولین تماس بدنی بینمون بود بعد از چندین ماه انگار طلسم بودم و حرکت نمیکردم ، صورتشو اورد جلو و صدای نفسش رو شنیدم و لپمو بوسید تازه بخودم اومدم و چشامو باز کردم چقدر بوی خوبی میداد انگار تو بهشت بودم مگه میشه لذت از این بالاترم مگه هست؟؟؟ چون بی تجربه بودم نمیدونستم باید چیکار کنم و اون میدونست واسه همین ابتکار عمل رو دست گرفت و باز خودشو نزدیکم کرد و لبامون تو هم قفل شد ، چقدر خوشمزه بودن انگار تو فضا بودم چرا تاحالا تجربش نکرده بودم فقط بوسش میکردم و اونم همراهی میکرد کمکم پاهام داشت سست میشد و دستمو دور کمرش حلقه کردم و چسبوندمش بخودم و محکمتر لب همو میبوسیدیم، اروم گفتم بریم تو اتاقم تو همون حالت اروم اروم رفتیم رو تخت و هنوز لبامون روهم بود و غرق بوسه بودیم روشریشو برداشت و منم پیراهنو شلوارمو دراوردم ولی خجالت میکشدم شرتمو دربیارم افتاده بودم روش و گردن و لب و همه جاشو میبوسیدم و لذت میبردم و اروم اومدم پایین و پراهنشو دادم بالا و سوتینشو دیدم کمرشو اورد بالا که قفل پشتشو باز کنم یکم ور رفتم ولی نشد تحملم تموم شد و دیدم باز نمیشه سوتین رو دادم بالا خندش گرفت و گفت خیلی عجله داری مهندس و خندید منم تو حال خودم نبودم وقتی سینه هاشو دیدم اول یکم لمسشون کردم، این نرم ترین چیزی بود که تو عمرم لمس کرده بودم سرمو بردم جلو و لیس زدم و شروع کردم بخوردن واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم از این همه لذت انقدر با اشتها میخوردم که صداش کل اتاقو برداشته بود الهامم داغ شده بود و مثل مار زیرم هی وول میخورد و پاهاشو بهم میمالید، خودش با زحمت پیراهن و سوتینشو دراورد و منم شلوارشودراوردم و اروم شرتشو کشیدم پایین و محو تماشا شدم که دستشو گذاشت رو کسش و پاشو یکم خم کرد تو شکمش و تقریبا رو به پهلو شد و تازه نمای کونش مشخص شد که چ لعبتیه. دیگه به اوج رسیده بودم و شرتمو کندم و رفتم بین باهاش و بصورت غریزی کیرمو فشار میدادم که دستشو رد کرد و کیرمو تنظیم کرد رو کسش که خیلی لیز بود و منم خاستم فشار بدم که دستشو گذاشت رو شکمم که یهو توش نکنم و اروم دستشو ازاد میکرد که اروم بره توش ، من که بیشتر حس کنجکاوی داشتم تا شهوت تو اون لحظه که کشف کنم این کس چطوریه ، حس کردم کیرم داره بلعیده میشه و یجای داغ و گرم اطرافشو پر کرده. وقتی تا ته رفت داخلش پاهاشو پشت کمرم قفل کرد و نذاشت بکشم عقب و چند دیقه همونجور نگهداشت و اروم پاهاشو شل کرد و فهمیدم باید اروم شروع کنم ولی هنوز دستش رو شکمم بود و حواسش بود که تند نرم منم اروم جلوعقب میکردم و بصورت زیباش نگاه میکردم که چشماشو بسته بود و ناله ریز میکرد و سرشو به بالا گرفته بود، وزنمو کامل انداختم رو بدنشو سرمو گذاشتم تو گردنش و اروم بوسش میکردم و لیس میزدم هر ٢ تو لذت بودیم و دیگه پاهاشو باز کرد و من ازادی عمل بیشتری داشتم و راحت عقب جلو میکردم بوی عطرش مستم کرده بود وسینه راستش تو دستم بود ، حس کردم بدنم داره شل میشه و کیرم درحال انفجاره ی تقه محکم زدم و بی اختیار ناله بلندی زدم ،الهام فهمید دارم ارضا میشم خودشو کشید عقب و کیرمو گرفت تو دستش و اروم جلو عقب کرد و ابم ریخت رو شکم و کسش و خودمم بیهوش افتادم روش نفس نفس میزدم انگار مسابقه دومیدانی داده باشم قبلم تند تند میزم. الهام قربون صدقم رفت سرمو میمالید و حرفای قشنگ میزد و ازم تعریف میکرد دقیقا میدونست چه موقع چی باید بگه و لذت ادمو ١٠٠ برابر کنه. یکم که حالم جا اومد نگاش کردم و باز همون لبنخد معجزه گرش رو تحویلم داد لباشو بوسیدم و سرمو گذاشتم رو سینش رو راحت خابیدم. تا عصر که اونجا بود بازم سکس کردیم همونطور فرداش که اومد و باز از هم لذت بردیم . این رابطه تا سالگرد اکبر که الهام اینجا بود ادامه داشت تا اینکه به اصرار باباش رفت شهرشون و ارشدش رو هم با نمره عالی گرفت و تو دانشگاه اونجا مشغول تدریس شد،هنوز باهم در ارتباط هستیم درسته کم همو میبینیم ولی الهام چیزایی به من یاد داد که مسیر زندگیمو عوض کرد و من خیلی مدیونشم

زن ورزشکارم و پنهان کاریش (۱) خیانت همسربا سلام من حمیدم ۲۸ سالمه و زنم مژگان ۲۴ سالشه و همینطور مژگان دخترخالم هم هست.مژگان از بچگی ژیمناستیک کار میکرد و بعد از ۱۰ سالگیش به ووشو رو آورد و میخواست یه تالو کار حرفه ای بشه (تالو بخش نمایشیه که اصطلاحا بهش اجرای فرم میگن). اتفاقا حرفه ای هم شد و الان برای مسابقات استانی اعزام میشه و در صدد اینه که در آینده عضو تیم ملی بشه. من از بچگی مژگانو دوست داشتم و این حسو بصورت متقابل از اون میگرفتم.مژگان واقعا خوشگله و چشم های روشن و مو های بلند قهوه ای و موج دار داره. از لحاظ هیکلی هم که هیکل فوق العاده ای داره بواسطه ورزشی که میکنه.سایز سینه هاش مثل همه ۸۵ نیست سایزش ۷۵ هست ولی کاملا با هیکلش همخونی داره و سکسیش کرده. ما زندگی خوبی داریم و خیلی هم احساس خوشبختی میکنم تو زندگی با اون اما همه چی از سه ماه پیش شروع شد. یه روز که از باشگاه اومد خونه خیلی عصبی بود و غر میزد زیر لب من که دیدم اینجوریه بعد از اینکه از حموم اومد بیرون و لباس عوض کرد و اومد رو مبل نشست رفتم بغلش کردم و نوازشش کردم و گفتم چیه خوشگلم چرا عصبی شدی گفت مرتیکه کثافت عوضی. گفتم کیو میگی گفت همون آشغالی که مسئول انتخاب تالو کار ها برای مسابقاته گفتم خب چی شده مگه؟ گفت کثافت منو با اینکه از همه بهتر بودم و کنار گذاشته و پرستو …..(فامیلیشه) رو انتخاب کرده گفتم چجوری آخه مگه میشه؟ گفت این عوضی از اون آشغال هاییه که اونایی که باهاش راه بیانو انتخاب میکنه گفتم یعنی چی گفت یعنی این آقا میبینه کدوم از خانوما بهش پا میدن همونو تو لیست قرار میده گفتم یعنی پرستو هم باهاش راه اومده (پرستو هم باشگاهی مژگانه که اتفاقا با هم دوست هم بودن ولی در عین حال رقیب هم بودن و ما باهاشون رفت و آمد خانوادگی داشتیم با اون و شوهرش و باورم نمیشد که پرستو متاهل همچین کاری بکنه) گفتم یعنی چی باورم نمیشه مطمئنی گفت آره هم اسمش بد در رفته تو بین بچه ها به زن باز بودن و هم چند از بچه های باشگاه رو که ترتیب داده به بقیه گفتن گفتم اسمش چیه گفت موسوی ولی همه آقا موسوی صداش میکنن من هنوز تو بهت بودم بعد از شنیدن اینکه پرستو با یه مرد دیگه رابطه داره ولی ته دلم خوشحال بودم و گفتم خدا رو شکر مژگان هرگز همچین کاری نمیکنه. چند وقت گذشت تا اینکه یه روز که مژگان از باشگاه اومد خوشحال بود و گفت حمید من میرم مسابقات استانی من یه لحظه تو فکر رفتم که نکنه مژگان…. بعد سریع به خودم گفتم نه نه نه مژگان همچین دختری نیست خودمو خموشحال نشون دادم و گفتم چجوری گفت پرستو مصدوم شد گفتم خخخخ یعنی پرستو خانوم هم کوس و کونو به باد داد هم به چیزی نرسید که مژگان با خنده گفت نه بابا همچین چیزی نیست گفتم خودت گفتی موسوی هر کیو که چشمشو بگیره انتحاب میکنه و ترتیبشو میده گفت وااای نه بابا، حمید اینا همش شایعه ست پشت سر بنده خدا درست کردن و اونایی که باهاش حسودی میکنن اینو میگن گفتم ولی خودت میگفتی که تو از همه بهتر بودی و اون پرستو رو انتخاب کرده حتما یه دلیلی داشته گفت نه بابا اون موقع عصبی بودم یه چیزی گفتم حتما یه چیزایی تو پرستو دیده بود که تو من ندیده بود وگرنه چرا تا بحال از اینا پیشنهاد ها به من نداده یعنی الان ترتیب منو داده که منو انتخاب کرده گفتم عه یعنی چی این چه حرفیه گفت مثلا گفتم. گفتم مثالش هم زشته. گفت خب ولش کن این حرف ها رو امروز میخوام جشن بگیریم و شام مهمون من خلاصه شامو اونشب رفتیم بیرون مهمون مژگان که در اصل از جیب خودم بود خخخخ.بعد از اون روز مژگان بیشتر میرفت باشگاه تا برای مسابقات آماده شه و…از فردای اون روز مژگان بیشتر وقتشو تو باشگاه میگذروند جوریکه دو نوبت در روز میرفت باشگاه.صبح تا ظهر و بعدش میومد ناهار و دوباره بعد از ظهر تا ۱۰ شب دوباره باشگاه بود وقتی هم که میومد خونه خیلی خسته بود و حتی شام هم نمیخورد و بعد از دوش گرفتن میگرفت میخوابید و دوباره فرداش همینطور و کلا همه چی بهم خورده بود خورد و خوراکمون و سکسمون و کلا زندگیمون دو هفته مونده بود تا مسابقات هنوز و من درکش میکردم و اذیتش نمیکردم ولی خیلی دیگه داشت بهم فشار میومد‌ و نمیتونستم تحمل کنم.آخه همیشه حد اقل و کم کمش هفته ای دو بار رو سکس میکردیم ولی ده روز شده بود که با هم سکس نداشتیم و من که مجبور بودم زنی به این خوشگلی داشته باشم و بهش دست نزنم واقع دیگه تحملشو نداشتم و آخر هفته که شد فرداش جمعه بود و مژگان هم تعطیل بود و استراحت داشت شبش هم کاریش نداشتم ولی صبحش که بیدار شدیم رفتم یه میز کامل چیدم و رفتم حلیم گرفتم و آوردم و همه چیز رو آماده کردم و حسابی بهش رسیدم و بعد از صبحونه رو مبل نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم که رفتم سراغش دست انداختم دور گردنش صورتشو برگردوندم بطرف خودم لبمو گذاشتم رو لبش و شروع کردم به خوردن و سینه هاشو مالیدن بعدش که لبمو برداشتم از رو لبش رفتم تو کار گردنش و خوردن گردنش ما هیچوقت موقع سکس با هم حرف نمیزنیم یجورایی انگار خجالت میکشیم از هم از همون دوران نوجوونی هم که جای خلوت گیر میاوردیم و بمال بمال به راه بود باز هم حرف نمیزدیم خیلی خنده دار بود مثلا اون کیرمو میمالید و من اونو انگشت میکردم و سینه هاشو میمالیدم ولی در عین حال در طول این پروسه حرفی هم نمیزدیم انگار یه حس خجالت داشتیم تو خودمون همون حس حتی بعد از ازدواج هم باقی موند و با هم حرف نمیزدیم موقع سکس و کارمونو که که میکردیم میرفتیم حموم و بعدش هم به روی هم نمیاوردیم اصن چیکار کردیم تو سکس هم هر کدوم میخواد پیشقدم شه با خوردن لب و گردن اون یکی استارت سکس رو میزنه یا مثلا بعضی وقتا موقعی که من رو مبل نشستم مژگان یه دفعه میاد زانو میزنه و شلوارمو میکشه پایین و کیرمو میکنه دهنش و شروع میکنه به خوردن اونم بدون اینکه حرفی بزنه یا مواقعی که میخواییم پوزیشن عوض کنیم خودمونو با حرکت دادن به حالت دلخواهمون در میاریم و به طرف مقابل میفهمونیم که در چه حالتی قرار بگیره بعد از سکسمون هم بغل هم دراز میکشیم و کلی همدیگه رو میبوسیم و اینجوری از هم تشکر میکنیم. میدونم یخورده عجیبه ولی خب دیگه مدل ما همینجوریه. برگردیم سر ادامه ماجرا بعد از خوردن گردنش در جا رفتم سراغ شلوارش و شلوار و شرتشو با هم کندم واقعا دلم تنگ شده بود واسه کسش پاهاشو دادم بالا شروع کردم به خوردن بعد از دو دقیقه که ولش کردم خواستم تاپشو در بیارم که سریع رفت سراغ کیرم یه ذره تعجب کردم ولی همینکه کیرمو کرد تو دهنش یادم رفت دو دقیقه هم برام ساک زد که با عقب کشیدن سرش بهش فهموندم کافیه رو همون مبل به حالت سگی درش آوردم و کردم کردم تو کسش و شروع کردم به کردنش و بخاطر اینکه خیلی وقت وقت بود که سکس نکرده بودیم به پتج دقیقه نرسید که هر دو مون ارضا شدیم و من کیرمو کشیدم بیرون و آبمو ریختم رو کونش که بعدش تو همون حالت هر دو مون ولو شدیم روی مبل و بعد از چند دقیقه مژگان از زیرم خودشو کشید بیرون و منو بوسید و رفت حموم من هم بعد از ارضا شدنم تازه یاد رفتار عجیب مژگان افتادم که نذاشت تاپشو در بیارم و یه کم شک به دلم افتاد بعد از اینکه مژگان از حموم اومد بیرون رفتم یواشکی تو اتاقو نگاه کردم که مژگان لخت لخت بود و داشت خودشو خشک میکرد و چیزی که برام عجیب اومد و تو یه لحظه ضربان قلبمو به شدت افزایش داد کبودی های روی سینه مژگان بود و یه لحظه انگار واقعا سرم گیج رفت و رفتم تو هال و رو مبل نشستم. یه چیزی مثل خوره افتاد به جونم که یعنی مژگان من بهم خیانت کرده از اتاق که اومد بیرون لبخند زد و گفت حمید جونم ناهار چی میخوری برات درست کنم امروز با اخم بهش اشاره کردم که بیاد پیشم یه لحظه انگار ترسید و گفت چیه حمید چی شده گفتم بیا اینجا فقط.اومد بلند شدم روبروش وایستادم یهو دست انداختم تاپشو از رو سرش کشیدم و در آوردم که مژگان یه هین کشید و سریع دست انداختم پشتش و گیره سوتینشو باز کردم و کشیدم بیرون که مژگان دوباره یه هین بلند تر کشید گفتم توضیح بده این کبودی های رو سینه ات چیه به تته پته افتاد گفت حمید به خدا… به خدا….. گفتم به خدا چی گفت به خدا موقع تمرین اینجوری شده گفتم پس چرا سعی کردی قایم کنی ازم گفت به خدا ترسیدم فکر بد کنی آخه اون موضوع موسوی رو هم گفته بودم ترسیدم حساسیتت زیاد شده باشه فکر های بد بکنی دیگه نزدیک بود به گریه بیفته و اینقد عذرخواهی کرد که دیگه چیزیو ازم مخفی نکنه که کوتاه اومدم ولی گفتم اگه از همون اول اگه مخفی نکنی این چیز ها رو منم فکرای بد نمیکنم گفت باشه دیگه مخفی نمیکنم چیزیو ازت منم کوتاه اومدمولی بد دل شده بودم گذشت و فردا شبش که از باشگاه که اومد و رفت حموم منتظر موندم که بیاد بیرون و برم جاسوس بازی بعد از اینکه اومد بیرون طبق روال شب های پیش اومد منو بوسید و رفت خوابید منم منتظر موندم بعد از بیست دقیقه رفتم حموم که ببینم اگه کاری کرده باشه آثار جرمی ازش مونده که دیدم نه همه لباساشو شسته حتی لباس زیر هاشو پس چیزی نصیبم نشد بعد از این دیگه گفتم شاید الکی شک کردم و سعی کردم فاصله بگیرم از ای فکرها. همون شب نزدیک های ساعت ۱ بود که داشتم تو تلگرام میچرخیدم دیدم یه پیغام اومد که نوشته بو آقا حمید؟ که منم فوری رفتم جواب دادم بله خودمم شما گفت مهم نیست میخواستم یه چیزی رو بهت بگم گفتم چی گفت راستش یه خبره فقط نمیخوام فکرکنی مغرضانه ست گفتم چی گفت راستش در مورد خانومته مژگان گفتم یعنی چی چه خبری تو مژگانو از کجا میشناسی گفت اونش مهم نیست میخوای بدونی چیه یا نه منم که دوباره قلبم داشت تند تند میزد با دست لرزون پیام دادم چیه گفت تو موسوی میشناسی که ضربان قلبم تند تر شد گفتم آره گفت خب پس میدونی چیکاره ست گفتم آره خب که چی این چه ربطی به زنم داره گفت راستش خانومت با موسوی وارد یه رابطه نامشروع شده که یه لحظه انگار قلبم وایستاد گفتم چجور رابطه ی نا مشروعی توضیح بده گفت خب پس بذار رک بهت بگم اگه دیر بجنبی موسوی کسکش ترتیب زنتو داده هر چند الان هم خیلی نزدیک شده گفتم یعنی چی تو کی هستی از کجا معلوم راست میگی گفت من یکی از هم باشگاهی های مژگانم اگه حرفمو باور نمیکنی یه چند لحظه وایستا بعد از ۱ دقیقه یه فیلم فرستاد برام که حجمش خیلی بالا بود و زمانش کم بود سریع زدم که فیلمو باز کنم یه چهار پنج گذشت اون طرف هم بعد فرستادن فیلم گفت این مال پنجشنبه ست از امروز هم دارم که دفعه بعد برات میفرستم فعلا بای و آفلاین شد فیلم که بالاخره باز شد همون صحنه اولو که در حالت استاپ دیدم انگار دنیا رو سرم آوار شد.ادامه دارد…

-آروم‌تر… آرووووم‌تر‌ وحشی… اصلا نمی‌خوام… پاشو… از رو من پاشوووو… پاشووووو حیوووون… بالاخره با یه فشار محکم منو از روی خودش انداخت کنار، جوری که از روی تخت افتادم پایین. هی میگه آروم آروم. چجوری آروم‌تر‌ از این بکنم تو؟ دختره‌ی عوضی. فکر کرده چون یه شام بردمش بیرون و یه ادکلن براش خریدم الان عاشقش شدم و به هر سازش می‌رقصم. الانم حتما منتظره که برگردم بگم تو رو خدا لباس نپوش… نرو دیگه… باشه بیا آروم می‌کنم… نه از این خبرا نیست. هیچکس حق نداره با من اینطوری رفتار کنه. -داری گورت رو گم می‌کنی در خونه رو هم پشت سرت ببند… درو همچین می‌کوبه انگار کونش گذاشتم. دیوث خوبه فقط یه پنج دیقه لب داده و یکم سینه‌ها و کسش رو خوردم. میگم کیرمو بخور میگه بدم میاد… میام بکنم توش میگه آروم‌تر وحشی… بعدشم که اینجوری از تخت انداختتم پایین… اسمم کسری است، این اسمیه که بابای خدا بیامرزم روم گذاشته. گویا پدربزرگم اصرار داشته که اسمم رو محمدی، علی‌ای، جعفری، حسنی، حسینی چیزی بذارن ولی بابام عقل کرده و یه اسمی روم گذاشته که حداقلش اینه که خودم الان باهاش حال می‌کنم. به نظرم اسم خیلی روی شخصیت تاثیر داره. البته این تئوری شخصی منه. یعنی هیچوقت یه اصغر نمی‌تونه یه متخصص مغز و اعصاب باشه ولی قاتل شاید. یا مثلا یه پدرام شاید بتونه یه مهندس عمران بشه ولی یه آبدارچی نه. خلاصه اسم منم بهم حس خوشتیپی و جذابی میده. نمیگم قطعا هستم در واقع شاید از نظر بعضی‌ها باشم از نظر خیلی‌ها نه. این یه چیز تقریبا نسبیه. در هر حال اعتماد به نفس سرشاری دارم. به خودم می‌رسم. توی یکی از محله‌های تهران دنیا اومدم. کدوم محله خیلی مهم نیست. ولی اگه خیلی کنجکاوید نه پایین نه بالا، نه خیلی شرق نه خیلی غرب. توی خونواده‌ی نه معمولی نه خارق‌العاده. پدرم خدابیامرز مهندس نقشه‌برداری بود. دائم ماموریت. واسه چی؟ واسه اینکه توی کارگاه‌های جاهای دور افتاده سعی کنن جاده بکشن و یه قرون پول بی‌ارزش بیارن تو خونه‌هاشون. انگار یه روز حین نقشه‌برداری توی یه منطقه‌ی بیابونی یه مار عوضی میزنتش. تا درمونگاهم زنده می‌مونه ولی انگار دیگه دووم نمیاره و تموم می‌کنه. بگذریم. اون‌موقع ۱۳ سالم بود. مامانم یه مدت رو تونست با حقوق پدرم بگذرونه ولی دیگه کم‌کم شرایط مالی تغییر کرد و خب منم وارد دبیرستان شده بودم و هزینه‌هام بیشتر. مجبور شد بره سرکار. توی یه شرکت خیلی بزرگ منشی یکی از طبقات بود. با یکی از حسابدارهای اونجا که پنج سالی از مامانم بزرگتر بود آشنا شد. اونموقع رضا یه دختر ۱۱ ساله داشت یعنی ۵ سال از من کوچیکتر. از زنش جدا شده بود. باهم ازدواج کردن. خونه‌ی رضا شهرک‌غرب بود و یکمی از خونه‌ی ما بزرگتر. تصمیم گرفتن که ما خونمون رو اجاره بدیم و بریم اونجا. رضا مرد بدی نبود. هنوزم نیست. برام توی روزای سخت پدری کرد… دمش گرم… ساناز هم دختر بامزه و خوبی بود. به رسم شیطنت‌های بچگی وقتی ۲۱ سالم بود و ساناز تازه رفته بود تو ۱۶ سالگی گاهی دستمالیش می‌کردم که البته واقعا پشیمونم. اما خب جوونی بود و ترشح بیش از حد هورمون و خریت. البته هیچوقت بیش از یه دستمالی پیش نرفتم. دیگه هم تا امروز هیچوقت اون روزا رو به روی هم نیاوردیم. حسابداری می‌خوندم چون رضا توی اینکار حرفه‌ای بود و می‌تونست کمکم کنه که کار پیدا کنم. صبح رضا و مامان باهم می‌رفتن شرکت، ساناز مدرسه و من هم روزایی که کلاس داشتم دانشگاه. فکر کنم ۲۲ سالم بود یا یه چیزی تو همین مایه‌ها که با یه دختری تو دانشگاه دوست شده بودم به اسم سارا. بدی نبود… قد متوسط… چشم و ابرو مشکی موهای بلند رنگ نشده‌ی پرکلاغی… می‌گفتیم می‌خندیدیم… بالاخره مخشو زدم… یه روز صبح سرد زمستونی حالا واقعا یادم نیست چندشنبه بود ولی قرار شد مامان و رضا که رفتن سرکار و ساناز که رفت مدرسه حدود ۹ صبح سارا جلوی در خونه‌ی ما باشه. انقدر روز خاصی بود و انقدر استرس داشتم که هیچوقت یادم نمیره… سارا رسید… اومد بالا… انقدر وقتی پیش هم بودیم حرفای سکسی زده بودیم که تا رسید جلوی در واحد من فقط سریع بغلش کردم و کشیدمش تو و درو قفل کردم و چسبوندمش به دیوار و لب… لب… لب… جوری سیخ کرده بودم که شلوارم داشت اذیتم می‌کرد… یه دفعه وسط لب گرفتن بود که سارا دستشو گذاشت روی کیرم… نفسم بند اومد… شروع کردم لاله‌ی گوشش رو میک زدن… نفس نفس میزد… دیگه نتونست کیرم رو بماله… شل شده بود… گردنشو لیس میزدم… هنوز مانتو تنش بود ولی مقنعه‌ش افتاده بود دور گردنش… فکر کنم اونم به بهونه‌ی دانشگاه از خونه بیرون زده بود… بردمش سمت اتاق خوابم… تخت یه نفره از هیچی بهتر بود ولی دوست نداشتمش ببرمش روی تخت مامان و رضا و بعدا حتی یه درصد چیزی بفهمن… رسیدیم تو اتاق انداختمش روی تخت… بازم لب… اینبار من شروع کردم از روی شلوار جین ضخیمش کسش رو مالیدن… نمی‌دونم چیزی حس می‌کرد درست حسابی یا نه ولی بدجور نفس نفس می‌زد… پاشدم شروع کردم لخت شدن… -پاشو سارا… پاشو لخت شو… بعدها فهمیدم که انتظار داشته که من عین این فیلم‌های پورن حین لب گرفتن لختش کنم… ولی خب ناشی بودم و جوون و پر از هیجان و استرس… بلند شد و شروع کرد لباساشو در آوردن و منم عین عقب‌افتاده‌ها داشتم نگاش می‌کردم و کیرم رو می‌مالیدم. -لااقل بیا قفل سوتینم رو باز کن… -باشه عزیزم… باشه… الان… سوتینش رو در آوردم… بدون اینکه شورتش رو در بیاره دراز کشید رو تخت… افتادم روش و شروع کردم لباشو خوردن… بعد رفتم پایین‌تر سراغ سینه‌هاش… سینه‌های معمولی نه بزرگ نه کوچیک… ولی خب سفت و شق رو رق عین لیمو… واقعیت مثل خیلی از شماها استاد نیستم و سایز سینه نمی‌شناسم… من هنوزم با ۳۱ سال سن همین که سایز پیرهن و شلوار و کفشم رو بلدم هنر کردم… سینه‌هاش رو که می‌خوردم احساس کردم کیرم داره می‌ترکه شروع کردم مالیدن کیرم و هی احساس می‌کردم الان آبم میاد و مالیدنش رو قطع می‌کردم و دوباره می‌مالیدم و این داستان ادامه داشت تا جو فیلم پورن منو گرفت و یه لیس به شکمش زدم و رفتم سراغ شورتش… شورتش رو کشیدم پایین و با یه کم مو مواجه شدم… اون روزا دخترا همه اپیلاسیون نمی‌رفتن ولی خب باز دمش گرم کوتاه کرده بود و مرتب… یه بوی عجیبی می‌داد… هرچی بود بوی بهشت نبود ولی خب توی اون حال اون روز بدجور حشریم کرد و شروع کردم لیس زدن کسش… شاید دروغ نگم سه دیقه نشد که شکم زد و با یه آه بلند ارضا شد… خب بالاخره اونم تازه کار بود… -سارا نوبته توئه پاشو کیرمو بخور که خیلی حشریم نشست روی تخت و منم وایسادم جلوش… اول کیرمو بو کرد… -شستمش بابا تمیزه، تو فقط بخورش یه لیس کوچیک با زبونش به نوک کیرم زد… رفتم فضا… حالی به حالی شدم… نفهمیدم چیکار می‌کنم… دست انداختم پشت سر سارا و کیرمو خواستم بکنم توی دهنش که خورد به دندوناش و اونم یه عقی زد و کیر منم درد گرفت و هیچی ریده شد به حشرم و در عرض یه دیقه کیرم عین یه سرباز غمگین سرشو انداخت پایین… چند دیقه تو سکوت گذشت… اعصابم خورد شد… ولی خب مجبور به عذرخواهی شدم… -کسری من حالم بد میشه می‌خوام اونو بخورم… -باشه سارا ببخشید… نباید اینجوری می‌کردم… ولی خب لامصب خیلی حشریم… تحمل ندارم… افتادم روش و شروع کردم کیرمو رو مالیدن به کسش… هر دومون دوباره حشری شدیم… چند دیقه مالیدم و آبم با فشار ریخت روی شکم سارا… یکم لب بازی و بعد حموم و دوباره شیطنت و اینبار تلمبه زدن لای لمبر‌های کونش… دوباره آبم اومد… دیگه جون نداشتم… داشتیم همدیگه رو می‌مالیدیم… فارغ از زمان… حواسمون به هیچی نبود… یه دفعه با صدای باز شدن در خونه برق گرفتمون… ادامه دارد…

خاله ای که به گام داداین خاطره بر میگرده به 2 سال پیش که تازه از دانشگاه بر گشته بودم خونه. اول یه کم از خودم بگم سامانم 24 سالمه 180 قدمه 75 وزن. یه خاله مطلقه دارم که 28 سالشه واسه من یه فرشتس چه از لحاظه تیپی چه قیافه. خلاصه اینکه اومدم خونه و خونواده میخواستن برن مشهد منم که اصلا اهل سفر با خونواده نیستم باهاشون نرفتم و خونه موندم . خونه و تنهایی هم میدونین چطوره هزارتا فکرو خیال زد به سرم تا اینکه تصمیم گرفتم به خالم زنگ بزنم، زنگ زدمو گوشی رو جواب دادو بعده کلی سلامو تعارف بهش گفتم تنهامو فلانو من نرفتمو…. بعدم بهش گفتم میام دنبالت بیا اینجا منم تنهام و خوش میگذره بعده کلی نازو گوزو دستت درد نکنه قبول کرد. رفتم دنبالشو بعده کلی خرید اومدیم خونه, اینم بگم که من اصلا اصلا نمی تونم مخ بزنم مونده بودم از کجا شرو ع کنم که خالم گفت من میرم حموم منم گفتم پس میرم بیرون یه سر به دوستام بزنم لبتابو گذاشتم رو وبکمو گذاشتمش دمه حمومو رفتم بیرون. بهده 1 ساعت برگشتمو دیدم تازه از حموم اومده بیرون و لم داده رو کاناپه خلاصه فیلمو بردم که ببینم یه کیرهه درست حسابی خردم فیلم نگرفته بودخلاصه اینکه دو روز اول به هر دری میزدم کیر میخوردم تا اینکه دلو زدم به دریا گفتم باید یه کاری بکنم. شروع کردم به شوخی کردن باهاش شوخی شوخی شوخی تا رسید به کشتی گرفتن منم هی میمالوندم بهش دیدم بدش نمیاد انداختمش رو زمین افتادم روش می خواستم شروع کنم که زنگ در خورد اون موقع تا تونستم به درو دیوارو سازنده زنگ فحش دادم رفتم دمه در دیدم همسایس با مامانم کار داره گفتم نیست و برگشتم دیدم خالم داره چایی درست میکنه باز روز از نو روزی از نوو شروع کردم به شر گفتنو دوباره دورش پلکیدنو مالوندن دیدم عین خیاللش نیست بهش گفتم خاله یه ماچ بده دیدم خندید رفتم جلو لپشو آورد گف ببوس گفتم لپ چیه ماچ اصل میخوام از لبات دیدم اخم کردو گفت برو پرو منم گفتم حالا خوبه خالمیو…. شرو ور که دقیق یادم نیست چی گفتم اونم قبول کردو منم نامردی نکردمو کل بدمو چسبوندم بهشو شروع کردم به خوردن لبش اونم که قافل گیر شدو بو د هرچی تقلا میکرد ولش نمیکردم دستمم گذاشتم رو باسنشو شروع به مالیدن کردن او اونقد مالیدمش که اونم شل شد بهش گفتم بریم تو اتاق روتخت من جلوتر رفتم دیدم نیومد برگشتم گفتم بیا دیگه دیدم دوباره ناز می کنه و شروع کرد به بدو بیرا گفتن دیدم اینجوری فایده نداره همونجا خوابوندمشو شرع کردم به خوردن گردنو پستوناشم می مالیدم اونم داشت بهم چنک می زد که کم کم راضی شد منم معطل نکردمو مستقیم رفتم سره اصل مطلب تا خواستم بکنم تو دیدم دوباره زنگ در خورد ایندفعه گفتم کون لقش کردم تو و میخواستم تلمپه بزنم که صدای بسته شدن در اومد؛ خدا این دیگه کیه که کلید داره؟ سریع خالرو فرستادم تو اتاق خودمم رفتم ببینم که کیه که بله خاله بزرگه داره میاد تو که بعدا فهمیدم مامانم کلیده بهش داده که بعضی موقع ها بیادو خونرو تمیز کنه و به من برسه اومد تو و سلام علیکو گفت نگارم اینجاس گفتم آره تو اتاق خوابیده که خاله رفت دسشویی منم رفتم یه سر به نگار بزنم که بله دیدم داره گریه میکنه که آره تو به زور منو فلان کردیو من نمی خواستمو… منم شروع کردم به گوه خوریی و …….که خالم اومد تو که چتونه شماا؟ منم شروع کردم به چاخان که آره از صبح سرش درد میکنه و…. که دیدم مش نگار سیر تا پیازه قضیه رو واسه آبجیش گفت. منم که از خجالت داشتم آب میشدم و چشام جایی رو نمیدید یهو با کشیده خالم دوباره سرپا شدم و شروع کرد به فحش دادنو… منم از خونه زدم بیرون و تا شبو نمیدونم چطور گذروندم و آخر شب اومدم خونه دیدم کسی نیست اومدم تو بعد یه ساعت سرو کله شوهر ه خاله بزرگه پیدا شدو یه کتک درس درمون ازش خوردیم و گذشت و ما نزدیکه دو ساله 2 سه بار از داییامونو اینورو اونور کتک خوردیم و از تو فامیلم ترد شدیمو خلاصه به گا رفتیم حالا بماند که دایی وسطیمونم بعد کتک میخواست کونم به زاره که با خواهش تمنا ولمون کرد. الانم جدیدن همسایه هام بد نگاه میکنن و… ولی خدایی زندگی بدی نداشتم سره هیچ و پوچ ریدم بهش شما سعی کنین حواستون به زندگیتون باشه.

سکس با عفت صاحبخونه گلمبا سلام خدمت دوستای عزیزاسم من حمیده بچه مشهدم و سال 84 که فوق دیپلمم رو گرفتم اومدم تهران پیش داداشم که برای یه شرکت مخابراتی ب تی اس نصب کنیم ، چند سال اول سخت بود و از همه بدتر اینکه خونه برادرم زندگی میکردم چون هم خونش خیلی کوچیک بود و هم زنداداشم که دختر خالمم بود حامله بود و بعدم زایمان کردو بچه کوچیک و داستان داشتیم کلا …سال 88 بود که احمد داداشم که پولامو واسم جم میکرد گفت 15 تومن داری یه جای کوچیک اجاره کن که راحتتر باشی منم که محل کارم پل رومی بود ولی یه دوست دختر نارمک داشتم که به خیال خودم فکر میکردم من خونه بگیرم روزی 40 بار اینو میکنم برا همین یه خونه سمت نارمک پیدا کردم که 45 متر بود طبقه چهارم یه آپارتمان تک واحدی که 15 تومن دادم قرار شد ماهی 150 هم کرایه بدم که نسبت به در آمد من و اسقلالی که پیدا میکردم اکازیون بود . طبقه اول صابخونه بود که یه زن و مرد بودن با یه دختر 20 ساله و یه پسر 8 ساله مرده مکانیک ماشین سنگین بود به شدت تریاکی و داغون و زنه که خیلیم زرنگ بود و همه کاره اون زندگی بود اسمش عفت بود که خیلی محجبه میزد و 2 تا دختر ترکم طبفه دوم بودن و یه زن و مرد جوون دیگه هم طبقه سوم بودن که کلا نبودن فقط اونجا خوابگاه بود (امیدوارم فضا دستتون اومده باشه)داستان از اونجا شروع میشه که وقتی ما خونرو اجاره کردیم احمد 10 تومن پول پیشو نقد داد و مابقی مون واسه آخر برج صابخونم گفت باشه 10-15 روز صبر میکنم و ما اساس اوردیم و بلافاصله فردا هانیه دوست دخترمو اوردم خونه که بکنم که خانم ناز کردو گفت نه و منم که بدجوری بی جایی کشیده بودم سیریش شدم یکم سرو صدا شدو نهایتا کار به جیغ هانیه کشیدو آخرم نداد که ندادو با تاپو توپو گریه از پله ها رفت پایین منم تا لباس پوشیدم رفتم دیدم دور شده داره میره برگشتم سمت خونه که زن صاحبخونه اومد و با یه اخمی وحشتناک گفت آقای جابری من اینجا دختر جوون دارم ما اینجا نماز میخونیم من به خاطر ضمانت برادرتون خونه به شما دادمو این چه وضعیه منم کاری که توش تبحر داشتم حاشا بود که گفتم من ؟؟؟؟ من که الان دارم میام خونه پی میگی شما !!! خلاصه با عصبانیت گفت اون دنیا جواب میدی …فرداش پسرش اومد یه کاسه قرمه سبزی داد گفت مامانم داده ! چند روز بدش گفت اگه میخوای ما المبیمون 2 کانالس رسیور بگر وصل کن و چند با دیگه اومد گفت فلان بیسار که من گفتم عجب گهی خوردم با این که یه دست جقم اینجا نمیشه زد تا اینکه آخر برج شد و احمد یه چک 5 تومن داد گفت اینو بده صاحب خونت منم رفتم تارسیدم درشونو زدم و گفت زهر مار مهیار تیکه تیکه شده چته دوباره ؟ مهیار پسرش بود من هیچی نگفتم دیدم با یه عصبانیتی درو واکرد و من وااااای دیدم یه تاپ تنگ تنگ پوشیده و یه شلوارک ساپورت مانند تنگ که داش جر میخورد گفتم سلام خانوم ایمانی که یه لحظه یه مکث 3 ثانیه ای کرد و گفت وای شما !!! (عفت متولد 49 بود و یه هیکل پر و چاق نه داشت یه کون بزرگ موهای همیشه طلایی شده که من تا اون موقع موهاشم ندیده بودم ولی 100 مدل هد بند داشت چهرشم خوشگل معمولی بود و معلوم بود شوهرش واسه سیر کردن این دست به تریاک شده و حالا… ) سریع رفت پشت در و گفت بفرمایین منم گفتم پول اوردم که قرار بود بیارم گفت شما چر زحمت کشیدین برین بالا میگم آقای ایمانی بیاد بگیره که رسید بده به شما ! منم رفتم بالا و هر پی منتظر موندم نیومد از پنجره نگاه کردم ماشین شوهرشم نبود بد جوری تو کفش رفتم گفتم اگه شوهر نداشت خوب بود که دیدم در زدن رفتم دیدم عفت خانم گفت راستش آقای ایمانی رفته مهتاب (دخترش) رو برسونه رودهن دانشگاه دیر میاد منم گفتم رسید نمیخوام چک آوردم گفت پس بدید به من اگه زحمتی نیست من گفتم بفرمایین داخل یه چایی بخورین تا چند تا ظرفم اینجا دارین بشورم بدم خدمتتون ، اومد تو و گفت چقدر تمیزین شما اون دوستتون میاد تمیز میکنه گفتم : کدوم گفت همون دختر خانومه گفتم نه به خدا من که این جوری نیستم گفت راستش من با مسائل شخصی شما کاری ندارم فقط چون من دختر جوون دارم و کلیم باهاش مشگل دارم سخته که شما اینجا دختر بیارین یواش یواش داشت لای چادرشم باز میشد منم با تموم وجو هیز بازی در میووردم که گفت حالا اون خانمه چرا انقدر گریه و سروصدا میکرد گفتم میخواست اذیت کنه وگرنه من که دارش نمیزدم گفت دخترا همین جورن شما یه خانم پیدا کنید که صیقه بشه راحت ترین !!!! من هنگ کردم ولی گفتم والا من خیلم برام حساس نیست این موضوع ولی گهه خوردم داشتم میترکیدم . یه چایی با پولکی اوردم گفت من خانم خوب صیغه ا سراغ دارم یکم من من کردم گفتم نه ممنون گفت : ببخشید دیگه من برم گفتم چاییتون گفت مرسی پس میخورم میرم دستشو که دیدم کیرم انگار کس دیده داشت میترکید گفت این خانما رفتن مرند طبقه دومیا این سومیام که اصلا نیستن منم غروب که شما اومدین تازه مهیارو فرستادم خونه مادرم که خودمم برم اونجا که دیگه شما اومدین یواش یواش چادرش افتاد منم کس خا شده بودم گفتم خانمه که صیغه میشه چه تیپیه گفت مثل منه منم گفتم اوووف مثل شما گفت منکه پیرم یکم جوونتر گفتم نه شما اگه شوهر نداشتی کیس ازدواج بودی گفت جدی گفتم آره یه تاپ زرد پوشیده بود که بازوهای سفید و گوشتیشو دیدم روانی شدم گفتم سینش عین شما هست یکم قرمز شد گفت نه مال من بزرگتره شما چطوری میخوای گفتم مثل شما و رفتم سمتش و قید همه چیزو زدم و بقلش کردم که اومد در بره که کمرشو گرفتم واز رو مبل خوابوندمش رو زمین که گفت ولم کن میدم پدرتو در بیارن منم گفتم بده ه ه ه و گرنشو از پشت مک زدم تا زیر گوشش و همش داد میزدو فش میداد ولی کم کم بی حال شد و یه کمم اشکش اومد و منم شروع کردم لباسشو با زدن و پشت کمرشو خوردن گفت بخدا من یکی برات سراغ دارم خیلی بهتر از منننننننننه منم گفتم فقط خودت و بند سوتینشو باز کردم و پیرهنشو در اوردم گفت باشه باشه باشه صبر کن من اصلا اعتنا نکردم و شلوار ساپورت تنگشو کشیدم پایین و از رو شورت کیرموووو میمالیدم به کونش واییییییییی کونش خیلی نرم و گنده بود و گوشه هاشم جای ترک بود که نشون میداد تازه یکم پر شده شرتشو با شلوارش تا پشت زانو پایین کشیدم گفت نه دیگه پایینتر نکش منم شلوارکمو در آوردم و کیرمو گذاشتم لای قاچش واااااییییییییییییییییی از این کون هنوزم یادش میفتم مو به تنم سیخ میشه گفتم کیرمو میخوری گفت بده نند بخوره منم شروع کردم چوچوله مالیدن هنوز کسشو ندیده بودم برش گردوندم و گفتم جوووووون و کسسسسسسسسششششششششش یکم مو داشت مثلا باید 7/8 روز پیش اصلاح کرده بود ولی خیلی با حال بود یه کمم تیره بود چوووچووولشو یکم مک زدم دیگه ول شد و پاشو بازه باز کرد گفت زود باش الان شوهرم میاد گفتم تو عمرا از اون بترسی و رفتم بالا و سوتینشو در آوردم و سینه هاش که سایزش 90 بودو لیسسسسسسس میزدم وای عجب سینه های یکمم شکم داشت ولی نرمو دوست داشتنی بود گفتم ساک نمیزنی گفت نه کار دارم بسته دیگه گفتم چی بسه برگرد اونم برگشت و به شکم خوابید و دستاشو از ارنج ستون کرد و این باعث شد کوننننننننن خوشگلش که حسابی درشت بود قنبل شد و از پشت گذاشتم تو کسش که گفت اه ه ه ه ه ه و خودشو شل کرد کیرم 19 سانت بود و یواش یواش رفت تو کسسسسسسسس خوشگلش و شروع کردم تلنبه زدن کیرم کامل نمیرفت توش با این کون به این گندگی هیچ کیری از پشت تا ته نمیرفت میگفت جووووووووووون جوووووووون کیر جوووون آروم بکن و داد میزد گفتم یواش داد نزن گفت هیچ کس نیست بکن منم تن تن تلمبه میزدم که بش گفتم دستتو بزار لبه مبل قنبل کن تا ته بره توش در کسری از ثانیه قنبل کرد و کسش باز شد و شروع کردم تلنبه زدن و اونم چوچولشو میمالید و جیغ میزد که یه دفه پرید کنار که فکر کردم میخواد فرار کنه که دیدم نه ارضاع شد و ول کرد منم چون اون موقع قرص آسنترا میخوردم کمرم خیلی سفت شده بود بش گفتم کووونم میدی گفت گه بخورم همینم دیگه بسسسه گفتم نه من آبم دیر میاد گفت نکنه معتادی گفتم نه بابا کس خل و کونشو چرب کردم و سوراخشو میمالیدم گفت نکن درد داره گفتم اگه درد داشت در میارم همون حالت یواش گذاشتم تو کونش یکم واااااای وایییییییی کرد و گفت حمید جونم آروم منم یواش یواش میرفتم جولو که یه دفعه تا ته رفت تو کون تنگش وای چه لحظه ای چه صحنه ای داشتم روانی میشدم یه 7 /8 دقیقه تلنبه زدم اونم هم دردش میومد هم حال میکرد که آبمو ریختم تو کوووون خشگلش و در آوردم از کونش گفت آخخخخخخخ مادر این چه جورش بود سریع پاشد زنگ زد به شوهرش گفت نزدیک میدون هلال احمره گفت من میرم گفتم کونتو پاک کن گفت باید برم حموم یک مخودشو لوس کردو گریه کرد گفت تا حالا به کسی غیر شوهرم نداده بودم ولی از اون روز به بعد هفته 2/3 بار میکردمش که حتی دخترشم پیشنهاد داد که البته بگیرمش که من زیر بار نرفتم !

سکس با عفت صاحبخونه گلم (۲)سلام من حمیدم اهل مشهد و ساکن تهران . شاید داستان اول من سکس با عفت صابخونه گلم رو خونده باشید این داستان ادامه قسمت قبله که بعد از هفت سال تصمیم گرفتم خاطراتمو با شما به اشتراک بذارم که البته قرنطینه خونگی و مشکلات کرونا هم کمک کرد وقت کافی برا نوشتن بعد از این همه سال پیش بیاد .بعد از اون روز کذایی گرفتن چک و تنها شدن منو عفت اون سکس عجیب و غریب فکر میکردم نونم تو روغنه فرداش از سرکار برگشتم رفتم از تو قولنامه شماره خونه عفت رو برداشتم و زنگ زدم خونشون پسرش گوشی رو برداشت گفتم مامان خونس گفت بله گفتم میشه گوشی رو بهش بدی گفت بله بعد چند لحظه مهیار گوشی رو دوباره برداشت گفت مامانم میگه کارتون چیه منم یکم جا خوردم گفتم بپرس چک رو گرفتن از بانک پرسید و جواب داد بله گرفتن منم تشکر کردم و خداحافظی کردم و قطع کردم پسرش کمتر از ده سالش بود حس کردم تو موقیعتی بوده نخواسته حرف بزنه سوتی بده . چند روز دیگه گذشت و دیدم خبری نشده یه روز غروب داشتم از پنجره تو حیاطو نگاه میکردم دیدم آقای ایمانی اومد تو خونه و بعد ده دقیقه با دخترش و پسرش سوار ماشین شدن رفتن بیرون از لباس بچه ها متوجه شدم باید جای نزدیکی رفته باشن و زود برگردن واسه همین سریع زنگ زدم خونشون ولی تلفن رو جواب نمیدادن بعد چند دقیقه با موبایل زدم عفت برداشت چون شماره موبایلمو نمیشناخت گفت بله گفتم به به خانم ایمانی کم پیدایی با صدا تن بالا و خشن گفت امرتون گفتم من حمیدم مستاجر بالا گفت متوجه شدم امرتون گفتم چرا اینجوری حرف میزنی خواستم بپرسم اونشب چیزی نشد همه چیز اوکی بود گفت کدوم شب من نمیدونم از چی صحبت میکنید من جا خوردم فهمیدم کلا پیچیده گفتم اونشب اومدی چک گرفتی گفت یادم نمیاد گفتم کسی پیشته گفت نه گفتم پس چیه گفت هیچی مزاحم نشو وگرنه باید تخلیه کنی ، دیدم نه بی فایدس خداحافظی کردم و قطع کردم .روزا همینطور گذشت منم بیخیال عفت شده بودم ولی کم کم رابطش بهتر شده بود در حد اینکه نذری پسرش میاورد یا جواب سلام منو درست میداد چون یه مدتی بود تنها بودیم جواب سلاممو نمیداد . یه چند روز خبری ازشون نبود بعد من یکهفته خونه استندبای بودم دیدم خیلی زنهای زیادی به خونه اینا رفت و امد دارن یه شب تو پاگرد خودشون رودرو شدیم گفت حمید اقا کلی جنس از قشم آوردیم مردونم داره نمیخوای منم دیدم باب دوستی میشه گفتم چرا گفت صبح بیا ببین ، صبح رفتم پایین زنگ زدم پسرش درو واکرد اومد دم در مثل همیشه با لباس پوشیده و مانتو گفت بفرمایید رفتم تو یه خانوم دیگه و دخترش هم بودن که معرفی کرد گفت محبوبه خواهرم هستند خواهرش با خودش مو نمیزد یکم پرتر بود و بزرگتر رفتم دیدم کلی صندل آشغال و تی شرت اونجاس یه طرف دیگه اتاقم لباس زیر زنونه و لوازم آرایش بود ولی خیلی جنس زیاد بود رفتم تی شرتارو نگاه کنم که زنگ زدن رفت دم آیفون و گفت وای حمید آقا خانوما اومدن خرید شما همه تی شرتارو ببر بالا از توشون انتخاب کن بقیه رو برگردون منم تو عمل انجام شده قرار گرفتم برداشتم رفتم بالا و مشتریاش اومدن رفتم بالا گفتم ما یه بار اینو خفت کردیم حالا میخواد با این تی شرتا پولشو بگیره انداختم یه گوشه اصلا نگاش نکردم گذشت تا یه روز ساعت 3 زنگ زد بالا که انتخاب کردین گفتم نه راستش یکی از دوستامم میخواد بیاد انتخاب کنه فردا میگم بهتون فرداشم خبری نشد و پسفردا دوباره زنگ زد گفت چی شد گفتم والا نمیدونم انتخابش سخته گفت پس من مهیارو میفرستم نخواستی بده بیاد پایین گفتم اوکی یه نیم ساعت بعدش زنگ درو زدن منم به هوای اینکه مهیاره با شلوارک و بدون پیرهن رفتم دم در دیدم عفته گفتم ببخشید گفت بچه گوش به حرف نمیده میگم برو بالا بیا خودم اومدم گفتم الان میارم خدمتتون من دوتاشو برداشتم گفت چقدر خسیسی دیگه استخاره نداره بردار گفتم نه لازم ندارم گفت من مشتری مرد ندارم 7.8 تاشو بردار ارزون میدم . گفتم شما هنوز جواب سوال قبلی منو ندادی یکم اخم کرد اومد تو و درو بست گفت چه سوالی گفتم در مورد اونشب گفت انگار دوست داری اساست بره تو کوچه گفتم نه شما گفتی یه صیغه خوب سراغ داری قرار شد بمن معرفی کنی گفت مال اونموقع بود پرید دیگه گفتم اذیت نکن توکه باحال بودی گفت ببین ما اینجا قدیمی هستیم تو این محله مارو میشناسن دردسر درست نکن واسه خودت گفتم بیا بشین گفت میخوام برم پایین پره مشتریه گفتم کسی نیست مگه گفت چرا خواهرم و دخترم هستن گفتم پس میری دستشو کشیدم بشینه دستشو کشید کنار و خودش نشست مثل خروس جنگی شده بود حرفو عوض کرد گفت چند تا بردار خیلی ارزون میدم گفتم تو خیلیم گرون مییییییدددی یکم اخم کرد گفت ببین اونشب اتفاق بود و تموم شد دیگم تکرار نمیشه گفتم حداقل اونکه گفتی معرفی میکنی رو بگو بیا آشنا شیم خندید گفت چقدرم سریشی و من هنوز لخت با یه شلوارک نشسته بودم من هیکلم خوب بود ورزشکاری نبود ولی چون تو کار نصب آنتن بی تی اس بودم از دستام و بالا تنم ریاد کار میکشیدم دیدم نگام میکنه گفتم چیه نگاه میکنی به اون دوست صیغه ایت آمار بدی گفت خفه شو باید برم بده برم لباسارو توام مشتری نیستی گفتم چندتاس گفت همش20 تا اوردم گفتم 20تاش چند دیدم تکیه داد به مبل گفت 20تاش 400 تومن گفتم بابا همین میدون هفت حوض میدن 12 تومن چه خبره گفت نمیخوام بده برم اومد لباسارو برداره رو مبل خیلی با احتیاط طوری که هیچ کجاش معلوم نش دولا شد لباسارو برداره من رفتم پشتش و چادرشو کشیدم پایین وای چی بود زیر چادر با یه شلوارک چسبون تو خونهای و یع لباس آستین خیلی کوتاه چسبون یه دفعه گفت چه گوهی خوردی از پشت چسبیدم بهش گفت ولم کن عوضی اونشب هیچی بهت نگفتم تنها بودم گفتم الان تا دوست داری داد بزن و دست انداختم سینه های درشتشو گرفتم یکم مالوندم به صورت خیلی جدی و با تمام زورش مقاومت میکرد و اصلا هیچ حشری تو کارش نبود ولی میدونستم نکنمش بره دیگه دست از سرم برنمیداره و بیرونم میکنه از اونجا دستشو گذاشته بود رو دستم و چنگ میزد ولش کنم یه دفعه دستمو آوردم پایین و شلوارک و شرتشو کشیدم پایین برا اینکه شلوارکش نیاد پایین نشست رو زمین و منم یواش یواش با کلی زور زدن پهنش کردم زمین یکم قرمز شد شروع کرد خیلی ریز گریه کردن گفتم اشک تمساح نریز تا ندی نمیدی دیگه شلوارکش باشورت لوله شده بود پشت زانوش دست انداختم رو چوچولش که عرق کرده بود دیدم پاشو خیلی سفت میکنه و نگام نمیکنه کماکان طوری بود ولش میکردم فرار میکرد یکم به زور چرخوندمش به شکم خوابید انگشتمو تفی کردم از پشت کردم تو کسش یه هننننی کرد ولی اصلا راه نمیداد و کماکان پاشو سفت میکرد یکم که انگشتش کردم گفت نکن جون مادرت الان میگن این کجا رفته میان سراغم گفتم پس همکاری کن زود بری دو دقیقه نمیشه دیدم یکم شل کرد دوباره دستاشو ار ارنج ستون کرد کنار سینه هاش منم لباسشو زدم بالا سینه هاشو همینطور که از پشت روش خوابیده بودم میمالیدم یکم به صدا افتاد و یه اه ه ه ه ه ه ریزی کردی یه تف زدم رو سواخ کونش کمکم لیز خورد رفت رو چاک کسش شلوارکمو دراوردم و کیرمو مالیدم رو شیار کسسسسششش گفت خدا لعنتت کنه آشغال گفتم اونروز که خوب میدادی جون جون میکردی گفت خفه شو زود باش کیرمو کردم تو کسشش خشک بود یکم نگه داشتم دوباره کردم توش فقط ازدرش میرفت تو که توف زده بودم یکم نگه داشتم توش هنوز میترسیدم اگه از روش پاشم فرار کنه یه لحظه سریع بلند شدم از رو اپن آشپزخونه که تو فاصله 2متری بود وازلین رو برداشتم و نشستم روش یکم وازلین زدم نوک کیرم و هول دادم تو یکم رون شد و شروع کردم تلمبه زدن تا نصف کیرم بیشتر تو نمیرفت ولی اینکه رو کونش بودم خیلی حس خوبی بود کون خیلی خوبی داشت یه 7.8 دقیقه که کردم دیگه خودشم حال میکرد البته چیزی نمیگفت فقط خیلی اروم اه اه میکرد و کسشم خیس شده بود خیلی کس درجه یکی داشت بهش گفتم بذارم پشت گفت نه نه نه فقط بکن تموم شه برم گفتم تروخدا گفت خفه شو تا همین جام گور خودتو کندی دیدم هنوز پر روِیی میکنه خوابیدم روش و شروع کردم حین کردن گردنشو خوردن و سینه هاشو مالوندن گفت نکن میرم پایین میفعمن گردنشو بیخیال شدم ولی سینه های گندشو میمالیدم و تو کسش تلمبه میزدم بهش گفتم چهار دستو پاشو زود بیاد بری بزور چهار دستوپاشد یه نگاه به ساعت کرد دید 20 دقیقه هست که اینجاس یعنی همه اینا تو این 20 دقیقه اتفاق افتاده بودهمینطور که جابجا مشید من دوربین شرکت که دستم بود رو گذاشتم لب اوپن و گذاشتم رو فیلمبرداری یه دینگ صدا داد گفت چی بود گفتم موبایلم رفتم پیشتش گفتم شلوارکتو با شرتت دربیار لوله شده گفت دستش نزن گفتم کمرتو خم کن خم کرد گذاشتم تو کسش انگار دنیارو بهم دادن تا ته میرفت توش کسش خیلی گوشتی بود یه کسسسسس خالص جاافتاده رونای کلفت کون بزرگ همینطور که تلمبه میزدم یکم وازلین زدم به سوراخ کونش گفت نکن چرا آبت نمیاد منکه گفتم تو معتادی (تو داستان قبل توضیح دادم به علت مصرف قرص اسنترا دیر انزال بودم) گفتم میاد ولی باید کون بکنه کست کشاد شده نمیاد سرشو تکون داد هیچی نگفت منم یکم دیگه تو کسش کردم و گذاشتم رو سوراخ کونش گفت نکن کونم تمیز نیست وقتی کلمه کون روگفت بدجوری حشری شدم یکم فشار دادم خیلی دردش میمود ولی زن پرطاقتی بود نانصفه رفت تو کونش صحنه خیلی قشنگی بود تصور کنیئ یه زنه 40 ساله با اندامی معمولی و یکم پر دستاشو گذاشته رو مبل و قمبل کرده و سینه های بزرگش از زیر آویزونه وکیرم تو کوووووووون گندش بود یواش یواش شروع کردم تلمبه زدن خیلی دردش میمود دفعه قبل راحتتر داد بهش گفتم دمر بخواب خوابید و کوسن مبلوگذاشت زیر سرش کونش قمبل شد کاملا سنتی سکس میکرد و در اصل میداد سکس نمیکرد دوباره شروع کردم کونش گذاشتن و در گوشش قربون صدقش میرفتم کونش خیلی تنگ بود همینطور که میکردم کسشم از زیر میمالیدم کاملا خوابیده بودم روش بهش گفتم خوبه ؟؟؟ گفت زود باش گفتم بگو خوبه یا نه به زور گفت خوبه درد داره کس بهتر بود همونجا در اوردم گذاشتم کسش یه آهی گفتو لباشو از بقل لوله کرد منم شروع کردم لب گرفتن تند تند تو کس خوشگلش یه حالا یکم خشکم شده بود و بهتر بود تلمبه زدن که آبم اومد در آوردم ریختم تو گودی کمرش گفت تموم شد گفتم آره . پشتشو با دستمال پاک کردم رفت تو دستشویی یکم خودشو مرتب کرد اومد گفت از الان به فکر خونه باش منم یه خنده ریزی بهش کردم گفتم برو حالا باهم صحبت میکنیم وقتی داشت شلوارکشو میپوشید دوباره کونشو بقل کردم یکم بوسش کردم و با تشر رفت پایین و من رفتم سراغ دوربین که سند دفعه های بعدمو بردارمحالا تو داستان بعدی دیگه کوتاه اومدن عفت و رسیدن به سکس هفته ای دوبار رو براتون تعریف میکنم

سفید مثل برف (۱) خاطرات نوجوانی عاشقی یه چندتا کتابخونه ی خوب بود اطرافمون همشون هم نزدیک هم. یکیش کتابخونه آستانه یکیش کتابخونه مرعشی و آخری هم کتابخونه سازمان تبلیغات. همیشه درس نخوندن تو کتابخونه رو به درس نخوندن تو خونه ترجیح میدادم. چون تو خونه جلو چشم مامان و بابام بودم. اونا هم به تنها چیزی ک فکر میکردن کنکورِ من بود. حساس بودن و هِی میخواستن بگن وقت تلف نکن بشین پا درسات. اما خب کتابخونه این حرفا رو نداشت. کسی بهت گیر نمی‌داد اصن میتونستی کتابخونه بری ولی نری مثلا بری دور دور با رفیقا یا گیم نت یا پارک یا هر گور دیگه ای تا از درس و این صحبتا دور شی یکم. بچه های قمی که کنوکری بودن و هستن خوب میدونن تو کتابخونه آستانه وضع چطوره. در واقع اینطوریه که شما بچه خوبی میری داخل و خوب بچه ای در میای. بخاطر این موضوع من کتابخونه بزرگ و خیلی خلوت مرعشی رو انتخاب کردم برای مطالعه نکردن. آدم اجتماعی هستم و با آدما ارتباط برقرار کردن خیلی سخت نیست برام. اما خب کافیه یه نفر منو محو خودش کنه. با نگاه عاشقش بشم. دیگ جون ب جونم کنن نمیتونم بهش نزدیک شم. ترس و استرس و کسشر. کتابخونه هم یه مشت پیر پاتال داشت به علاوه من و دوستم و چند تا کنکوری دیگ. که خب من جذب هیچ کدومشون نشدم. اما اونا جذب من شدن. کمی تا حدودی قیافه دارم و لاغرم قدمم حدود170. تیپم هم بگی نگی بد نیست. خیلی معمولی. عید رو تو اعتکاف علمی یکی از مدارس سَر کردم و بعد عید برگشتم کتابخونه با همون پیش زمینه قبلی که یسری زاخار نشستن و سگ میزنن. اما قبل ورود به کتابخونه یکی خروج کرد که در واقع به من فرو کرد.به قلب من فرو کرد… اصن یه دل نه دو دل عاشقش شدم. اصن کلکسیون ویژگی هایی بود که من میخواستم خیلی هم آس نبود اما خوب بود دیگ. قد 170و خرده ای… یکم بلندتر از خودم. لاغر موهای خامه ای قشنگ نه از این کسشر خَزا. و لباسهایی که فیت تنش بود. خلاصه که کار ما شده بود نگاه کردن به این و خودمونو انداختن سر مسیرش که شاید حرفی بزنه و سر صحبت باز شه. گفتم که کلا یه مشکلی که دارم اینه که اگه از کسی خوشم بیاد نمیتونم باهاش رابطه برقرار کنم. خلاصه که هی اون پاشه بره استراحت منم پاشم. بیرون بره منم برم. نماز بره منم نرم :/ دو هفته گذشت از نگاه های مکرر بهش تا رد شدن از کنارش. از تیپ زدن و خوشبو کردن فقط بخاطر شنیدن یه سلام از سمت اون و کلی حرکات کیری و تخمی برای جلب توجهش. از همشون نا امید شدم. به خودم گفتم هی پسر به خودت بیا تا کِی؟ خب مثل آدم برو بهش بگو تهش میرینه بهت دیگ… این کُولی بازیا چیه؟ دیدم خودم به خودم دارم راست میگم. جایی که همیشه می‌نشست رو نشون کردم صبح قبل از اومدنش رفتم رو یه تیکه کاغذ نوشتم ((دوست دارم پسر مغرور)) و گذاشتمش رو میز. دورتر نشستم وقتی اومد داشتم میمردم از استرس. حواسم بود ببینم کاغذو میبینه یا نه. اصن متوجه نشدم که دید یا نه. همین استرسمو بیشتر کرد. اون باید می‌فهمید اون یادداشت از سمت منه. اما نفهمید و مسئله این بود من اصن نمیدونستم خونده اونو یا نه. پس فرداش با تمام عشقی که نسبت بهش تو قلبم بود با تمام استرسی که داشتم رفتم پیشش و گفتم میشه باهات چند لحظه صحبت کنم. گفت چرا که نه…10مین دیگ بیرونم. من رفتم بیرون و درحال مرور کسشرات. ترس از سوتی دادن و ریدن تمام وجودم رو گرفته بود. وقتی رسید بعد سلام و احوال پرسی یه گفتگو ساده راجع کنکور داشتیم. من حرف کم آوردم. برگشت گفت خب چی کار داشتین؟…. نمیدونستم چی بگم. گفتم هچی چیز خاصی نبود اما پسر مغروری هستی…. چشاش 4تا شد.رفت داخل. بعد از یه ساعت رفتم داخل. اومد پیشم کاغذ و داد دستم گفت اینو تو نوشتی؟ با یه حالت مظلومی گفتم آره… یهو عصبی شد گفت: گی ای؟ ترنسی؟ لزی؟ کونی ای؟ یه حالت تهاجمی خاصی داشت. منم عصبی شدم گفتم: بی جنبه ای؟ کم ظرفیتی؟ آدم ندیده ای؟ بدبختی؟ تا یه نفر بهت میگه دوست دارم رَم میکنی؟ کسی که بوسیدن لبش آرزوم بود کسی که آروم گرفتن تو تنش همه تصوراتم بود. در یک آن تبدیل شد به کسی که حالم ازش بهم می‌خورد. یه مکالمه ای بین ما شکل گرفت که 90درصد من داشتم بهش میریدم و اون 10 درصد به من. 10 درصد همون اول بحثمون بود. بعد از 15 مین جرّ و بحث برگشت گفت دوست داشتنی هستی و باهوش. دوست دارم…. گفتم:این دوست دارمت جوابش مرسیه. و اون روز منحوص تموم شد و البته شب و بی خوابی شروع. تا 3 روز کتابخونه نرفتم دوس نداشتم باهاش چشم تو چشم بشم. بعد از 3 روز باهاش چشم تو چشم شدم. و خب ایندفه اون گفت میشه باهات صحبت کنم. و من گفتم 10 مین دیگ بیرونم. اول صحبتش با این جمله شروع شد: 3 روز منتظرت بودم کجا بودی پس؟ من قند تو دلم آب شد… اصن یه حس عجیب انگار همه اون عشق بهم برگردونده شد. حس کردم دوباره لباش آرزومه. تنش آرومم میکنه. کلی صحبت کردیم. کنکور رو گرفته بودیم به کیرمون. و فقط متر کردن خیابونا رو تو برنامه داشتیم. بعد از یه هفته کس چرخ و دور دور. موقع خداحافظی بغلش کردم. 5 شنبه بود و فرداش کتابخونه تعطیل گفتم دلم تنگ میشه برات. گفت:منم. هم برای خودت هم برای بغلت. شنبه موقع سلام و احوال پرسی بغلش کردم و گردنشو بوسیدم. حسی وجودمو گرفت ک دوس دارم بارها تجربش کنم. دیگ خیلی اوکی شده بودیم باهم و جفتمون منتظر یه پیشنهاد از طرف مقابل بودیم تا یه تایمی رو باهم تنهایی بگذرونیم. و خلاصه که اره.شب قبل خواب بهش یه گیف فرستادم گیف گی بود. تا سین کرد جواب داد:اومممممم دلم خواست.ولی خب یه مشکلی وجود داشت. مشکلی که مانع سکس ما میشد. ادامه داره.

فتیش با مامان این داستان مربوط به بخش فتیش میشه و ممکنه خیلی ها خوششون نیاد چون خودم قبلا جزو این دسته از افراد بودم و چندشم میومد از این جور داستان ها یا فیلم ها ولی خوب چون شامل سکس با مادر میشد ترجیح دادم که تو هر دو بخش بزارم من امید هستم و ۲۴ سالمه و مامانم یه زن خوشگل کمی چاق و البته تقریبا ۵۰ ساله ست من هیچ وقت میلی بهش نداشتم مثل اکثر آدم ها اما یه دوست فوق العاده صمیمی دارم به اسم آرش که باعث شد دیدم عوض بشه ماجرا از اونجایی شروع شد که یکی دو سالی بود نمیتونستم با دختری دوست بشم و آخرین سکسم به دو سال قبل ختم میشد آرش یه پسر جنده باز بود و تقریبا هفته ای دو بار جنده میاورد ما دو تا عین داداشیم باهم من هیچوقت از کردن جنده خوشم نمیومد چون حس میکردم کثیف اند اما دیگه خیلی فشار شده بودم و به آرش گفتم یکی رو برام ردیف کن اونم گفت اوکی فقط طرف یکم سنش بالاست اشکالی نداره که؟ گفتم نه هیکل و سن زیاد مهم نیست برام ولی قیافه اش مهمه گفت خیالت تخت قیافه اش عالیه خلاصه من رفتم مشروب گرفتم و آماده شدم تا آرش زنگ بزنه اونم بعد یکی دو ساعت گفت ساعت ۶ بیا خونه مامانم آخه پدر مادرش از هم جدا شدند ولی آرش با مامانش زندگی میکنه خلاصه رفتم خونشون و شروع کردیم به خوردن مشروب من چون حس دو گانه ای داشتم نسبت به این کارم یه مقدار بیشتر خوردم تا اون دید منفی رو موقع سکس با این زنه نداشته باشم نیم ساعت بعد موبایل آرش زنگ خورد و زنه گفت من رسیدم بیا در رو باز کن بعد از اینکه اومد دیدم یه زن خوش قیافه اما چاق خوش و بش کردیم و دوباره با اون هم نشستیم مشروب خوردیم من واقعا بدجوری مست بودم اما آرش از من وضعش خرابتر بود خلاصه گفت اول کدوم میایید آرش به من اشاره کرد و من باهاش رفتم تو اتاق وقتی لخت شد دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم و مثل یه آدم روانی افتادم روش شروع کردم به لب گرفتن ازش واقعا خوشگل بود و لبای خوشمزه ای داشت و خیلی حرفه ای بود از زبونش هم خوب استفاده میکرد بعد شروع کرد به لیسیدن گردنم و همیطور اومد پایین و شروع کرد به ساک زدن چنان مک میزد کیرم رو که دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم آخه من نسبت به ساک مقاومت خوبی دارم اما این بدجوری داشت منو از کنترل خارج میکرد ساک میزد بعد توف مینداخت رو کیرم دوباره با همون ساک میزد خیلی هم پر توف ساک میزد و چنان صدایی راه انداخته بود که نگو یه لحظه احساس کردم میخواد آبم بیادسریع سرش رو با دوتا دستم گرفتم آوردم بالا روبروی صورتم و به چشمای همدیگه خیره شدیم خیلی سکسی بود لامصب دهنش پر توف بود و هنوز داشت از دهنش توف پایین میومد که یهو پرید و ازم یه لب گرفت و زبونش رو کرد تو دهنم خیلی توفی بود اما اصلا حس بدی بهم دست نداد اولین بار بود اینقد کثیف کسی رو میبوسیدم واقعا به اندازه دو سه تا توف گنده تو دهنم کرده بود و من هنوز داشت خوشم میومد نمیدونم شاید چون مست بودم فاز پورن استاری برداشته بودم و حالیم نبود توفش رو قورت دادم شروع کردم به ساک زدن زبونش بینظیر بود خیلی لذت داشت بعد بهم گفت ازت یه چیزی بخوام بهم میدی گفتم آره عزیزم چی میخوای گفت میخوام آب دهنت رو بهم بدی گفتم باشه و حین لب گرفتن یه کوچولو توف ریختم تو دهنش گفت خیلی شیرین بود ولی کم بود بیشتر میخوام قشنگ جمعش کن بهم بده چند باری اینکار رو کردم و هر دفعه میگفت بیشتر بده واقعا جالب بود برام البته قبلش هم چون خودم یه مقدار آب دهنش رو خورده بودم بنظرم خیلی سکسی میومد و منم خوشم اومده بود بالاسرش نشسته بودم و میبوسیدمش و توف میکردم دهنش و اونم با دستش کیرم رو میمالید که یهو ناخوداگاه دیدم داره آبم میاد و نتونستم خودم رو کنتل کنم اونم دید که دارم میام شدید تر برام جق زد و کل آبم ریخت رو شیکمش پاشدم رفتم دستشویی تازه فهمیدم چیکار کردم همش دهنم رو میشستم و خلط میکردم خیلی حالم بد شد اومدم بیرون دیدم آرش نیست ولی صداشون میومد یکم تیز شدم ببینم چی میگه که شنیدم آرش میگه مامان بزار کوست رو بخورم و اونم گفت باشه پسرگلم همش مال خودته پسرم هوس کوس مامانش رو کرده آفرین پسر خوب البته من مامان آرش رو میشناختم ولی مدل حرف زدن این دوتا خیلی عجیب بود فقط صحبتشون مامانم پسرم بود و خیلی خارج از عرف بود فهمیدم که آرش دوست داره مامانش رو بکنه و بجاش با این زنه داره فانتزیش رو براورده میکنه جالب بود برام وقتی زنه رفت به آرش گفتم صدات کل کوچه رو برداشته بود گفت راستش من داستان های سکس مادر پسری خیلی میخونم و خیلی تو کف مامانم هستم چون چیز عجیبیه بهت نگفتم امیدوارم برداشت بد نکنی ولی خواهشا رازم بین خودمون باشه گفتم خودت میدونی که مثل داداشمی خیالت راحت ولی چرا مامانت بنظرت مریض نیستی از لحاظ روانی؟ شاید یه روانپزشک بری درست بشی گفت شاید به قول تو مریض باشم ولی واقعا چنان حسی بهم میده که لذتش ده برابر تاپ ترین کوس دنیاست دلم میخواد به یاد دست نیافتنی ترین زن دنیا باشم و از وجودش لذت ناب ببرم گفت اوکی داداش ببخشید من نمیخوام قضاوتت کنم فقط حسم رو گفتم و مطمِن باش من هیچوقت مسخره ات نمیکنم تو داداشمی عزیزم اومدم خونه و همش فکرم درگیر صحبتم با آرش بود خیلی جالب بود برام رفت و تو نت سرچ کردم و داستان های مادر پسری چندتا خوندم و تو ذهنم همش آرش رو در حال سکس با مامانش میدیدم واقع هیجانش خیلی زیاد بود آرش حق داشت به نظرم خیلی ایده نابی بود تا حالا اینقد جق باحال نداشتم حتی از کردن کوس چند ساعت پیش هم لذت بخش تر بود این جق دیگه کم کم کارم شده بود خوندن این داستان ها و جق زدن به یاد آرش و مامانش بعد یه مدت تقریبا طولانی دیگه من خودم از طرفدارای داستان های مادر و پسری شده بودم اما دیگه لذت سابق رو نداشت دو سه هفته ای بود جق نزده بودم و خیلی وحشتناک حشرم زده بود بالا رفتم اتاق خودم در رو قفل کردم شروع کردم به خوردن مشروب و خوندن داستان های سکس مامان پسری وقتی مست شدم پیش خودم گفتم بزار این بار به یاد مامان خودم باشم یه لحظه بهش فکر کردم خیلی هیجانی بود دوباره همون حس هیجان اضافی بهم دست داد و چون مست بودم اصلا خجالت نمیکشیدم از طرفی هم چون مامان خوشگل بود و هیکلش هم مثل اون جندهه بود که خونه آرش اینا کرده بودمش تصویرسازی شفافی داشتم و واقعا لذت بخش و هیجان انگیز بود هرچند وقتی که آبم اومد خیلی از خودم بدم اومد ولی دیگه این شده بود کارم چون هیجانش وصف ناپذیر بود و منم دیگه معتاد این فکرای سکس مادر پسری شده بودم و هر روز قبحش داشت کمتر و کمتر میشد واسم تا جایی که دیگه بدون مست کردن به یاد مامانم جق میزدم و احساس گناه خیلی کمی داشتم حالا که با آرش همدرد شده بودم بهش گفتم جریان رو و خیلی از گفتن این حرفا و تاییدش از طرف همدیگه احساس رضایت میکردم و آرش بهم گفت پس بزار وا ست یه فلش بدم عشق کنی همش فیلم های سکس مادر پسری فلش رو گرفتم وای چی بود عالی بود فیلم هاش تو هر فیلم یه ایده ای میداد که چطور میشه مامان خودت رو بکنی دیگه میخواستم به اون درجه برسم و اولین حرکتی که موفق شدم تو این راه انجام بدم فیلم گرفتن از مامان وقتی از حموم میاد بیرون بود موبایلم رو رو حالت فیلم برداری گذاشتم و یواشکی تو اتاقش جاساز کردم وقتی از حموم اومد بیرون و رفت خودش رو خشک کنه کاملا همه صحنه ها رو دیدم وای بینظیر بود حالا دیگه هیچ غمی نداشتم و با این فیلم به یادش میزدم در ضمن از وقتی که تو کف کردن مامانم بودم رابطه ام هم باهاش خیلی خوب شده بود طفلک هم نمیدونست من به چشم عاشق نگاهش میکنم نه به چشم مامانم یه روز که مامانم قرار بود بره خونه خالم و خواهرم که شهرستان بود گفتم یه جق اساسی بزنم اما این دفعه میخواستم بیام جلو تلویزیون که خیلی بزرگ بود فیلم مامان رو بزارم و بزنم زنگ زدم مامان تا مطمِن بشم برنمیگرده بعد لخت مادرزاد شدم و کامپیوتر رو به تلویزیون وصل کردم و برای اولین بار رفتم یکی از شورت های کثیف مامان رو آوردم و شروع کردم به بو کردن و لیسیدن و اون صحنه که قشنگ کوسش و سینه اش معلوم بود پاز کردم و با خودم حرف میزدم و میگفتم قربون اون کوس خوشگلت برم مامانم تو فقط مال منی عاشقتم بخدا هرکاری بخوای برات میکم شاشت رو هم میخورم هرچی تو بخوای واااای چقد بوی خوبی میده شورتت قربونش برم من فقط مامانم رو میخوام مامان تورو خدا … همینجوری مشغول حرف زدن با خودم بودم که یهو دیدم مامانم بالا سرم وایستاده هیچی نمیگفت فقط نگاهم میکرد یه لحظه چشمم به چشمش افتاد وای ریدم به خودمم لخت مادرزاد عکس لخت مامان رو صفحه تلویزیون و شورتش توی دهنم دیگه هیچ گوهی نمیشد خورد جالب بود مامانم هم یک کلمه حرف نمیزد همینطور که بهش خیره شدم تو دلم میگفتم چرا قلبم وای نمیسته چرا غش نمیکنم چرا اصلا زمین دهن باز نمیکنه منو ببلعه فقط بهش خیره شده بودم زمان نمیگذشت و منم هیچ راهی نداشتم فقط گفتم مامان منو ببخش حتی صدام هم در نمیومد مامان با لحن عجیبی گفت واقعا نمیدونم چی بگم بغض کرده بود و حتی نمی تونست از جاش تکون بخوره بالاخره با بدبختی پاشدم تلویزیون رو خامش کردم و رفتم اتاقم لباس هام رو پوشیدم وقتی برگشتم مامان نبود رفته بود دیگه نمیدونستم چیکار کنم به خودم گفتم تنها راه خودکشیه رفتم جعبه قرص ها رو آوردم ولی همون لحظه یه فکری به سرم زد گفتم صبر کنم تا مامان بیاد و جوری جلوه بدم که دارم خودکشی میکنم و اونم قطعا نمیزاره و یجورایی خودم رو نجات بدم شروع کردم چهار پنج تا قرص رو در آوردم ریختم دور و یه ورق قرص دیگه دستم گرفتم چندتا هم آماده گذاشتم که مامان اومد جلوش بندازم بالا البته اونا رو ویتامین ب۱ گذاشتم که چیزیم نشه دیدم صدای کلید انداختنش میاد خودم رو زدم به اون راه و مشتم رو پر کردم از قرص وقتی مامان اومد گذاشتم تو دهنم تا میخواستم قورت بدم دوید طرف و زد تو گوشم و قرص ها از تو دهنم ریخت بیرون شروع کرد به گریه کردن و گفت نکن پسرم و بغلم کرد منم ناخودآگاه گریه ام کرد و تو بغلش هق هق گریه میکردم وااای چقد خوب داشت پیش میرفت صد برابر از بهترین حالتی که تصور میکردم بهتر داشت اتفاق میوفتاد گفتم مامان ببخش منو بخدا عاشقتم دست خودم نیست مامانم گفت عیبی نداره پسرم گریه مون تمومی نداشت مامان با همون حالت که داشت گریه میکرد گفت میخواستم یه برخورد دیگه ای باهات بکنم و از خونه پرتت کنم بیرون اما این حماقت تو منو خیلی ترسوند چرا امید جان چرا نمیدونی اگه یه مو از سرت کم بشه من میمیرم گفتم بخدا مامان این زندگی دیگه واسم ارزش نداره دیگه نمیتونم تو روت نگاه کنم خودم واسه همیشه میرم از پیشت مامان گفت خفه شو هیچ کار احمقانه ای حق نداری که انجام بدی اصلا میدونی چیه (یهو تو همون لحظه مانتوش رو درآورد و لباس و شلوار و شورتش رو سریع درآورد و سوتینش رو هم باز کرد و ادامه داد) میخوام کاری کنم که دیگه ازین فکرای احمقانه به سرت نزنه میخوام منم به اندازه تو مقصر باشم که بی حساب شیم و حال هم رو درک کنیم گفتم مامان ببخشید بخدا کار بدی نمیکنم نمیخواد اینکار رو بکنی ولی مامان گفت امکان نداره همین الان باید انجامش بدیم و خودش شلوارم رو از پام کشید پایین و نشست شروع کرد یه ساک زدن حالا منم کیرم راست نمیشد لامصب و همینطور داشتم گریه میکردم مامان هم وضع بهتری نداشت ولی تصمیم آنی فوق العاده ای گرفته بود بعد بهم گفت همین الان بهم نشون بده که چقد منو دوست داری بیا بریم اتاقم میخوام بهم ثابت کنی گفتم چشم مامانی دیگه گریه مون بند اومد و دوتایی رفتیم اتاق مامان روی تخت وای چه روزی شده برام خدایا شکرت یهو از اون دنیا به بهشت تو این دنیا رسیدم مامانم رو تخت دراز کشید و گفت راحت باش امیدم بیا از وجود هم لذت ببریم عشقت رو بهم ثابت کن پسرم گفتم مامان بخدا یه دونه ای نمیدونم چیکار کنم دلم میخواد همینجا قلبم رو از تو سینه ام در بیارم و تقدیمت کنم میخوام بمیرم برات مامان گفت لطفا ازین کارا نکن بیا بهم نشون بده فکرایی رو که راجع به مامان میکردی عملیش کن ببینم تو ذهنت با من چیکارا میکنی گفتم چشم مامانی و شروع کردم به لب گرفتن ازش وای یعنی میشه واقعا من بیدارم دارم به چشمای مامان از فاصله پنج سانتی نگاه میکنم و لبش رو میمکم آه مامان چقد خوبی تو چقد شیرین لبات بعد شروع کردم به کشیدن زبونم رو لب هاش فقط لباش رو لیس میزدم یه دفعه زبونم رو کشید تو دهنش و شروع کرد به مکیدن زبونم چقد رویایی بود مامان زبونم رو داشت ساک میزد و چشمامون بهم گره خورده بود حتی موقع جق زدن هم تصور نمیکردم بتونیم تو چشای هم نگاه کنیم و واسه همین همیشه چشمای مامان رو بسته فرض میکردم اما امروز همه چی رویایی تر از اونی داشت پیش میرفت که بشه تصورش کرد بعد من شروع کردم به مکیدن زبونش و با یه قلت مامان رو چرخوندم انداختم روی خودم ماشالله سنگین هم بود ولی به روی خودم نمیاوردم بعد بهش گفتم مامان میشه یکم آب دهنت رو بهم بدی یه نگاهی بهم کرد و گفت یعنی توف کنم تو دهنت؟ گفتم آره مامان میخوام توف کنی تو دهنم خواهش میکنم یه سر تکون داد و منم دهنم رو باز کردم بعد مامان یه توف کوچولو اما غلیظ با نوک زبونش گذاشت روی زبونم گفت خوبه گفتم عالیه اما خیلی کوچولوِِِِِِِ تورو خدا یه توف گنده بهم بده گفت آخه …. گفتم آخه نداره من عاشقتم همه چیت واسم شیرینه مثل عسل میمونه توفت واسه من خواهش میکنم مامانی بهم یه توف گنده بده مامان هم گفت واقعا نمیدونم چرا اینکارارو دارم میکنم ولی امروز مال توست پس چاره ای ندارم خودم خواستم تو این بازی باشم پس بیا انجامش بدیم منم گفتم فدات شم مامان خوشگل خودم و شروع کردم به لب گرفتن ازش که یهوو موهام رو از پشت سرم با چنگ کشید و گفت دهنت رو باز کن ببینم پسر بد خیلی محکم این حرف رو زد جا خوردم ولی سریع دهنم رو باز کردم و مامان توفش رو انداخت تو دهنم چه توفی هم بود غلیظ و گنده خیلی خوشمزه بود (خیلی شاید چندششون بشه ولی یه بار از شریک جنسی تون بخواید که انجامش بده حتما نظرتون عوض میشه مجبور نیستسد قورت بدید ولی امتحان کنید تضمین میکنم بدتون نمیاد) بعد مامان گفت حالا تو توف کن تو دهنم ببینم چیه که اینقد دوست داری گفتم مامان نه بیخیال شو میترسم خوشت نیاد گفت نه میخوام یبار امتحان کنم یالله توف کن تو دهنم گفتم باشه و یه توف کوچولو گذاشتم رو زبونش و اونم قورتش داد و گفت بد نبود ولی راستش زیاد هم خوشم نیومد ترجیح میدم لبت رو بخورم یا زبون بازی کنیم باهم گفتم هرچی تو بخوای عشقم و شروع کردیم به لب گرفتن و چرخوندن زبون ها مون دور هم دیگه از شدت لذت نمیدونستم چیکار کنم که مامان گفت بیا ممه هام رو بخور منم همونطور که داشتم لباش رو میخوردم آ؛روم لیس زنان از چونه و گردنش اومدم پایین تا به سینه هاش رسیدم وای چقدر رویایی بود نوک سینه اش کمی بزرگ و هاله دورش تقریبا صورتی مایل به کالباسی بود و هاله خیلی درشتی داشت شروع کردم به مکیدنشون هر هنری که بلد بودم پیاده کردم و همونطوری لیس زنان رفتم پایین تا به کوسش رسیدم کوس مامانم تقریبا کم مو بود ولی نه کامل یکم مو داشت شروع کردم به لیس زدن همه جاش رو با زبونم میخوردم ولی مامان گفت که چوچولم رو بخور بقیه جاها بهم حال نمیده گفتم چشم و با دست لای کوس مامانم رو باز کردم و چوچول کوچولوش رو شروع به لیسیدن کردم وای چقد خوب بود کلی ترشحات کوس مامان زیاد شد اما من فقط چوچولش رو لیس میزدم و دستاش رو روی سرش گذاشته بود و شدیدا ناله میکرد سرم رو بلند کردم که چیزی بگم همون لحظه سرم رو با دستاش چسبوند به کوسش و گفت کجا الان باید کوس مامان رو واسش لیس بزنی پسر بد فقط کوس مامانت رو بخور تا وقتی هم که مامان نگفته بسه حق نداری وایستی ازین تحکمش خوشم اومد خیلی حال میداد وقتی رییس بازی در میاورد شروع به خوردن چوچولش کردم دوباره قشنگ ترشحاتش داشت از کوسش میریخت روی سوراخ کونش منم نامردی نکردم و از پایین کوسش زبونم رو کشیدم آوردم بالا باورتون نمیشه کل دهنم پر شد از آب کوس مامان چقدر هم غلیظ بود مامان یه نگاه بهم کرد و گفت همش ٰو زود باش قورت بده ببینم منم قورت دادم و زبونم رو بهش نشون دادم که ببینه تا قطره آخرش رو قورت دادم مامان هم گفت آفرین پسر کثیف و منحرف خودم بیا حالا با کیرت خدمت کوسم برس ببینم چیکاره ای اینجور حرف زدن مامان برام خیلی جالبه چون تا حالا اصلا ازش این جور حرفا رو نشنیده بودم حتی تصور هم نکرده بودم واسه همین بیشتر حشریم میکرد اومد دم کوسش کیرم رو گرفت یه ذره رو چوچولش بالا پایین کرد بعد گفت آماده شو که میخوام کیرت رو بکنم تو کوسم وقتشه کوس مامانی رو سر حال بیاری پسر بد بعد کیرم رو فرو کرد تو کوسش وای چه هیجانی دیگه کیرم به حد انفجار رسیده بود واقعا تحمل این همه لذت هم هنر میخواست یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید مگه میشه این همه لذت رو هضم کرد بی اختیار کیرم رو عقب و جلو میکردم تو کوس مامانم و به چشماش نگاه میکردم مامان هم فقط میگفت آفرین همینه پسر بد داره مامانش رو میکنه ای پسر منحرف باید به خودت افتخار کنی مگه چند نفر میتونن مامانشون رو بکنن هان… حرفاش دیوونه ام میکرد ولی باید لبش رو میخوردم و شروع کردم به خوردن لبش همون لحظه سرم رو با دستش آورد بالا منم دیگه داشت آبم میومد و نمیتونستم کنترل کنم که دیدم توفش رو جمع کرده و نشونم میده منظورش این بود که بخورمش منم شروع کردم به مکیدنش وای در همین حین آبم اومدهنوز داشتم لباش رو میمکیدم و آبم رو با فشار خالی میکردم تو کوسش دیگه نمیتونستم تحمل کنم و شروع به جیغ کشیدن کردم چقدر هم آب داشتم مگه تموم میشد مامان هم دوباره پرید لبمو شروع به مکیدن کرد منم داشتم آخرین قطره های آبمو رو تو کوس مامان خالی میکردم دیگه کاملا بی حس شده بودم حتی تحمل اینکه کیرم تو کوس مامان باشه واسم سخت بود اما مامان همچنان داشت لبمو میخورد و من با اینکه هیچ حسی نداشتم نمیتونستم کار دیگه ای انجام بدم و عین مرده ها کاملا بی حرکت تو چنگ مامان بودم یواش کیرم رو کشیدم بیرون از کوسش که یهوو بهم گفت چیکار داری میکنی آبت اومد فکر کردی همه چی تموم شده نه این خبرا نیست بکن تو کوسم یالله همین الان بزارش تو کوسم گفتم آخه درد داره مامان گفت من این چیزا حالیم نیست گفتم بخدا خوابیده چجوری بکنمش تو کوست گفت دراز بکش منم دراز کسیدم و شروع کرد به ساک زدن اما هر چند تا ساک که میزد همش توف میکرد تو دستمال کاغذی انگار از آب کیر خیلی بدش میومد خلاصه اینقد برام میک زد تا دوباره راست شد و همون لحظه خودش نشست روم و شروع به بالا پایین کردن کوسش روی کیرم شد بعد بهم گفت دهنت رو باز کن منم مثل این برده های بدبخت فقط از دستوراتش اطاعت میکردم همون لحظه یه توف خیلی خیلی گنده انداخت تو دهنم منم واقعا از اون فاز سکسی در اومده بودم ولی با این حال زیاد هم بد نبود اما خیلی خجالت میکشیدم به مامان نگاه کنم آبم اومده بود و دیگه هیچ حسی نداشتم و حالا پشیمون بودم اما در حالیکه من داشتم با احساستم کلنجار میرفتم مامانم یعنی آخرین کسی که تو این دنیا میشه کردش داشت روی کیرم بالا پایین میکرد و بهم مثل یه برده دستور میداد یکم گذشت واقعا خیلی سخت گذشت اون لحظات هیچ حسی نداشتم و بدتر از همه این که میدیم مامانم رو دارم میکنم نمیدونید چقد سخته تو این لحظات بودن شاید الان تعریف میکنم لذت ببرید حتی خودم هم دارم لذت میبرم از اون زجرها اما تو اون لحظه واقعا اوضاع فرق میکرد خلاصه با سماجت مامانم بعد یک ربع دوباره حسم برگشت گفتم مامان بد حالا من باید بهت یه درس عبرت بدم که دیگه منو اینجوری اذیت نکنی گفت میخوای دیگه چیکار کنی گفتم الان میبینی عشقم کیرم رواز تو کوسش در آوردم و گفتم ساک بزن مامان شروع به ساک زدن کرد اما اینبار من به زور سزش رو عقب جلو میکردم و کیرم رو تو دهنش حرکت میدادم در واقع ساک نمیزد داشتم دهنش رو میگاییدم یه آن راه نفسش قطع شد و کیرم رو تا آخرین جای ممکن تو گلوش فرو بردم وقتی که ولش کردم کلی توفش ریخت روی کیرم و یه نفس عمیقی کشید و نگاهش کٰٔ« إ÷« ِ÷ أإ]»ٔ زد و با دستش دهنم رو باز کرد و چنان توفی انداخت تو دهنم که باورم نمیشد و با تحکم گفت قورتش بده ببینم اینقد زیاد بود که موقع قورت دادن یه مقدارش ریخت بیرون گفت حالا واسه من وحشی میشی آدمت میکنم دهنت رو باز کن سوپرایز دارم برات منم دهنم رو باز کردم اومد بال سرم و کوسش رو گذاشت تو دهنم و گفت کسی که توف رو با لذت میخوره حتما شاش هم میخوره تا اومدم بگم نه یکمی شاشید تو دهنم طعمش تقریبا طلخ بود و اصلا طعم جالبی نداشت منم قورت نداده بود و تو حلقم جمعش کرده بودم گفت چه خوشت بیاد چه نیاد باید قورتش بدی دیدم چاره ای نیست به زور قورتش دادم ولی متوجه شدم مامان انگاری از میسترس اسلیو به طور ناخودآگاه خوشش میاد چون که خودش همش بهم دستور میداد ولی وقتی منم به زور دهنش رو گاییدم واکنش بدی نداشت تازه بهم خندید گفتم مامان میخوام کونت بزارم گفت اصلا فکرشم نکن گفتم لااقل بزار لیسش بزنم گفت باشه لیس بزن ولی کون کردن نداریم تا حالا ندادم ازین به بعد هم قرار نیست بدم گفتم باشه و شروع کردم به لیسیدن سوراخ کون مامان و از همونجا تا کوسش زبونم رو بالا میبردم در واقع کوس و کونش رو باهم میلیسیدم دوباره کوس مامان آب افتاده بود گفتم یه لحظه وایستا بدو بدو رفتم تو اتاقم و وازلین رو آوردم تا برگشتم مامان گفت چیکار میکنی گفتم تو برده منی حق حرف زدن نداری گفت خفه شو من به هبچ وجه کون نمیدم گفتم حالا میبینی یه مشت وازلین تو دستم برداشتم و مالیدم به کیرم بقیه اش رم هم به زور در سوذاخ کون مامان مالیدم گفت نکن تورو خدا امید نمیتونم گفتم عاشق اینم که بکنم تو کونت و تو هم گریه کنی گفت خفه شو گفتم تو برده منی فقط بگو بله ارباب با عشوه خاصی گفت نمیگم فهمیدم که بله فانتزی مامانم ارباب و برده ست گفتم لاپات رو باز کن میوام کوست رو بخورم گفت دروغ میگی گفتم باز کن لاپات رو برده من به زور لاپاش رو باز کردم و کیرم رو گذاشتم ئم کونش با مظلومیت خاصی گفت لااقل آروم بکب گفتم به تو مربوط نیست تو برده منی فهمیدی گفت بله ارباب خیلی حال کردم کیرم باز شق شق شده بود و با این لحن حرف زدن مامانم حشرم چند برابر شده بود آروم کیرم رو گذاشتم دم سوراخ کونش و یه فشار کوچیک دادم کم کم کیرم رو فرو کردم تو کونش یه آخ ریز گفت ولی واکنشش خوب بود شاید اینقد که فکر میکرد درد نداشت واسه همین اینگار خوشش اومده بود البته منم آروم عقب جلو میکرئم خیلی لذت بخش بود بعد واسه اینکه زیاد هم اذیت نشه و دفعه های بعدم بزاره تو کونش کنم کیرم رو درآوردم و پاکش کردم و گذاشتم تو کوسش و به شدید ترین حالت ممکن شروع به تلمبه زدن کردم مامان واقعا داشت حال میکرد و همش قربون صدقه ام میرفت منم چون یه بار آبم اومده بود الان دگه مشکلی نداشتم چنان تند تند تلمبه زدم که دیدم مامان شروع کرد به جیغ زدن فهمیدم داره آبش میاد پس شدید تر کردم و کمی بعد قشنگ آبش رو حس کردم کیرم رو در آوردم و شروع به خوردن آبش کردم مامان دیگه از حال داشت میرفت فقط میگفت مرسی پسرم که آب مامانت رو آوردی تو این همه سال این اولین باره که با کیر آبم میاد قربون کیرت برم پشر خوشگلم منم دیدم مامان آبش اومده ممکنه که دیگه حال نداشته باشه بیخیال شدم ادامه بدم که مامان گفت بیا واست میخوام جق بزنم کنارش خوابیدم و شروع کرد به جق زدن منم شروع کردم به خوردن پشتوناش بعد چند دقیقه آبم اومد واقعا رویایی بود سکسم با مامانم حتی نوشتن این داستان باعث شد که به یاد اون روز بینظیر سه بار جق بزنم الان هم رابطه ام با مامان اونجوری نیست که بخوام بکنمش یکماه گذشته و هنوز بهم اجازه نداده که بکنمش خلاصه شاید این داستانم ادامه پیدا کنه که امیدوارم خیلی زیاد

در هیاهو و شلوغی های شب عید خسته از تمامی خیابان ها و حتی مردمی که با ذوق و شوق خرید میکردند ، مغازه های پر زرق و برق که پر بود از آدم های خالی از آدم های پوچ و میان این مردم پر بود از نگاه هایی خالی تر از خالی نگاه هایی پر از حسرت که شاید میتونستم من با اون نگاه ها و افراد همزاد پنداری کنم و این یکم برای من امید بخش بود که مثل من هم پیدا میشه ، به سمت خونه میرفتم و پس ذهنم همش به این موضوع فکر میکردم که امسال هم نشد تا لباس عید برای خودم بگیرم ، اما همین که تونستم اجاره خونه و داروهای مامان رو تهیه کنم یه انرژی مضاعفی بهم میداد . بیخیال عید اصلا ، به قول خدا بیامرز بابام که همیشه بهم میگفت دختر هروقت پول تو جیبت بود بدون عیده اون شب تمام مسیر محل کارم تا خونه رو پیاده اومدم ، نمیدونم چرا ولی همین شلوغی که شاید من حسرت حال خوب دلشون رو همیشه میخوردم حالم رو خوب میکرد انگار شهر زنده بود انگار …. تقریبا به خونه رسیدم کوچه عمر و بن بست تباهی یه خونه قدیمی ولی بازم خداروشکر همین که یجایی هست تا شب رو به صبح برسانیم ، کلید رو انداختم و در و باز کردم مادرم چش انتظار من نشسته بود تا من برسم ، تا من و دید خوشحال شد – پروانه چقدر دیر رسیدی ؟ نگرانن شدم دخترم – مامان پیاده اومدم دلم گرفته بود شرمنده نگرانت کردم – ایرادی نداره برو دست و صورتت رو بشور منو پرستو هنوز شام نخوردیم منتظرت بودیم یادم رفت انگار بگم من همراه مامان و خواهرم که سه سال کوچکتر از خودم هست زندگی میکنیم ، پدرم ۳ سالی میشه عمرش رو داده به شما ، برعکس همه کسایی که داستان زندگیشون مثل منه پدرم نه تریاکی بود نه فلج و خونه نشین ، یه مرد با خدا و مهربون که هر روز با یه پراید قدیمی مسافرکشی میکرد و حواسش همه جوره به ما بود نه اینکه از همه لحاظ تامیین بودیم نه ولی همین که محتاج کسی نبودیم خودش کلی بود ، بعد رفتنش مجبور شدیم سخت زندگی کنیم ماشین خودش رو فروختیم تا خرج دفن و مراسم رو بدیم ، مادرم هم که قبل مرگ پدرم شدیدا مریض شده بود ، مجبور شدم من سرکار برم تا مادرم و خواهر بتونن با خیال راحت زندگی کنند . – پروانه ، مادر فدات شه برای پرستو خواستگار پیدا شده پسر ثریا خانوم ، کاش بشه یه وام بتونیم بگیریم جهیزیه پرستو رو بتونیم بدیم – مامان به این موضوع فکر نکن خودم حواسم هست – پرستو : آبجی به خدا شرمنده ام بهت گفتم که منم ببر پیش خودت هم بتونم کمک خرج خودت بشم هم یکم پول واسه جهیزیه جمع کنم – پروانه : عزیزم تو فقط مراقب مامان باش فعلا من همه چیز و درست میکنم . شام رو سریع خوردم و رفتم تو رخت خواب ، آنقدر سر درد شدید داشتم که نمی تونستم بخوابم مثل هرشب به سروناز زنگ زدم ، دوست دوران سخت که همیشه باهم درد و دل میکردیم – الو سروناز خوبی ؟ چه خبر دختر ؟ – قربانت ، هستیم به خوبی تو – چه خبر ؟ – سروناز خیلی حالم بده ، خسته شدم صبح تا شب میرم سر کار به خاطر یک میلیون و دویست ، هیچ کاری هم نمیتونم باهاش کنم ، پرستو هم که بیچاره خواستگار داره ، فکر جهیزیه اون هم داره منو از پا داره در میاره،، نمیخوام پرستو هم مثل من همه خواستگار ها رو بپرونه – هییی پروانه چقدر بهت گفتم پاسوز خانواده نشو ، امیر مگه چش بود الان اگه باهاش عروسی میکردی کلی وضعت خوب بود تازه به خانوادتم می تونستی کم و بیش کمک کنی ، لعنتی ۲۹ سالت شد – سروناز منو یاد امیر ننداز، خودت میدونی که چقدر دوسش داشتم – دختر پیشنهاد من هنوز سر جاشه ها … منم وضعم از تو بهتر نیست ، بخدا تا الان پنجاه بار رفته بودم تو اینکار ولی میترسم تنها – سروناز نمیدونم به خدا نمیدونم ، بغض گلوم رو گرفت و سریع با سروناز خداحافظی کردم پتو رو ، روی صورتم کشیدم تا صدای تق تق و گریه هام بیرون نره ، آنقدر گریه کردم تا خوابم برد. صبح که بلند شم انگار کسی خونه نبود مامان ؟ پرستو ؟ نه هیچ صدایی نمیومد بلند شدم یه صبحانه سرپایی خوردم و لباسم رو پوشیدم که برم سرکار ، یهو یادم افتاد که تعطیله شرکت به خاطر عید اصلا یادم نبود . رو مبل نشستم و به حرفای سروناز فکر کردم ، نمیدونم چرا ولی دیگه تو دلم ترسی از پیشنهادش نداشتم و سریع به سروناز زنگ زدم – سروناز باشه من فکر کردم دوباره ، هستم – پروانه مطمئنی؟ – آره – باشه پس وایسا غروب بهت زنگ میزنیم بریم پارک باهم بشینیم صحبت کنیم – باشه خداحافظ سروناز هم سن و همسایه قدیمی ما بود ، اون هم بدتر از من زندگی رو به سامانی نداشت ، با پدرش تنها زندگی میکرد ، پدرش یه حقوق از کار افتادگی داشت که به زور میتونستن باهاش این ماه رو به ماه بعد برسونن . صدای در اومد مامان و خواهرم بودن – مامان کجا بودین ؟ – هیچی مادر رفته بودیم یه سبزه و دوتا ماهی بخریم، سفره هفت سین خالی که به درد نمیخوره پایان بخش اول پ ن پ ۱ : دوستان این داستان سه چهار قسمت داره و در حال نگارش هست ، تو قسمت اول بخش سکسی نداشت ولی حتما منتظر قسمت های بعد باشید و بعد از خوندن بقیه قسمت ها اگه خواستید فحش حواله کنید . پ ن پ ۲ : بنده فقط نویسنده این ماجرا هستم ولی کلیت این داستان بر اساس واقعیت هست که من فقط سعی کردم شاخ و برگ بدم به این مجموعه #مسترسمی

قسمت دوم فاحشه ای از جنس درد (۲) بعد از ظهر منتظر تماس سروناز بودم ، یکم مشغول تماشای تلوزیون شدم تا بالاخره صدای زنگ گوشی موبایلم منو میخکوب کرد – الو پروانه ؟ – جانم بگو – من دارم آماده میشم تا ۳۰ دقیقه دیگه پارک همون جای همیشگی باش – باشه – فعلا آروم مشغول لباس پوشیدن شدم ، یک آرایش معمولی کردم و آماده رفتن شدم – آبجی کجا میری ؟ – میرم با سروناز بیرون – دلم پوسید منم بیام پروانه -قربون آبجی گلم برم ، امروز نمیشه ولی حتما بعدا باهام می ریم بیرون کم کم رسیدم پارک از دکه بغل پارک ۳ نخ سیگار گرفتم و رفتم روی همون نیمکت همیشگی نشستم ، زیاد سیگار نمی کشم ولی هروقت این پارک میام یاد قرارهام با امیر میافتم و با کشیدن سیگار نمیدونم چرا ولی مقداری آرامش هرچند کاذب نصیبم میشه . سروناز بازم مثل همیشه دیر کرد تو این بین تیکه های پسر های داخل پارک اعصابم رو خورد کرده بودن. خانوم شماره بدم ، خانوم بجای سیگار من برات بسوزم ، هم خندم گرفته بود هم اعصابم خورد شده بود . کم کم خانوم داشت پیداش میشد ، یه مانتوی کوتاه پوشیده بود و یه آرایش غلیظ ، از دور هم با اون اندام ساعت شنی و صورت گردش میتونستم بفهمم که سرونازه. سروناز باز که دیر کردی ، خسته شدم آنقدر پسر بچه ها تیکه انداختن – ای بابا پس بد هم نبود ، پروانه یکم آمار بده بهشون بالاخره قراره مشتری بشن [با حالت خنده ] – خفه شو بابا ، بشین بگو ببینم چه غلطی باید بکنیم – پروانه اول بازم ازت میپرسم مطمنی؟ یا نه ؟ دو فردا دیگه نگی تو باعث شدی جنده بشم !!! – مطمنم لعنتی بگو فقط چجوری شروع کنیم ! – ببین شهاب رو که میشناسی ؟ یکبار باهم رفتیم پارک پرواز ؟ – آره – شهاب یه خونه مجردی داره که بعضی وقت ها توش عشق و حال میکنه ، الانم که داره میره ترکیه پیش مادرش یه مدت کلید خونش دسته منه ، همونجا شروع میکنیم تا بعد یه خونه بتونیم اجاره کنیم – جاش مطمئنه؟ امنیت داره ، یوقت سوءاستفاده نکنه ازما – نه بابا شهاب پس فردا پرواز داره میره حداقل هم سه ماه می مونه ، فقط میمونه جذب مشتری که اونم غمت نباشه با من – از کجا جور میکنی ؟ – من تو یه سایت سکسی ایرانی عضوم آنقدر پیشنهاد دارم که واسه شروع فکر کنم خوب باشه – فقط سروناز ؟ – فقط چی ؟ – میدونی که من هنوز پرده دارم – نه که من تا الان پنجاه بار دادم، منم مثل خودت ، فقط دو سه بار از پشت دادم به شهاب دیگه ، خیالت تخت واسه اولین سکس از جلو پول خوبی میگیریم – از کی شروع کنیم ؟ – از پس فردا – باشه ، فقط خدا کنه همه چیز اینجور که تو میگی خوب پیش بده – حالا یه نخ سیگار بهم بده پروانه تو فکر هیچی رو نکن – پروانه آروم آروم بریم یکم خرید کنیم – چه خریدی ؟ – نفری یه ست درست درمون شرت و سوتین بگیریم و یه لباس سکسی خوب که تو خونه بپوشیم بعدا ، پول داری که ؟ – آره عیدی گرفتم از سرکار یکم پول به مامان و پرستو دادم تا اونجا چند تیکه لباس بگیرن واسه خودمم یه چهارصد هزارتومن دارم – خب کافیه بریم سوار اتوبوس شدیم تقریبا از محل ما ۲۰دقیقه با اتوبوس تا سلسبیل راه بود ، بعد رسیدن وارد اولین مغازه لباس زیر فروشی شدیم ، مشغول نگاه کردن مدل ها شدیم – پروانه این خیلی خوشگله – یه ست لیمویی که میشد حدس زد باتوجه به پوست تنم خیلی قشنگ میشه من برعکس سروناز سایز سینه م ۷۵بود ولی سروناز ۸۵ – پروانه این قشنگه واسه خودم ؟ یه ست کالباسی رنگ ولی خیلی جذاب بود – آره سروناز بگیر بریم همینو خرید کردیم و رفتیم سراغ چندتا مغازه دیگه برای لباس ، خیلی وقت بود که واقعا لباسی که دلم میخواست رو نتونسته بودم بگیرم ، نمی گم پول نبود اما آنقدر گرفتاری تو زندگی داشتم که لباس خریدن واسم اولویت نداشت حالا شانس ما رو باش بعد عمری واسه چه برنامه ای مجبور بودیم لباس بگیریم . بعد کلی پایین بالا کردن دوتا تاپ و شلوارک جین و یه سرهمی گرفتیم و به سمت خونه راه افتادیم . – پروانه خب دیگه برو خونه منتظر خبر من باش راستی به مامانت اینا هم بگو یه کار خوب پیدا کردی و با سروناز از این به بعد میری ، هماهنگ باش که یه وقت سوتی ندیاااا – باشه- خداحافظ رفتم خونه، خرید ها رو پشتم قائم کردم و سریع رفتم تو اتاق ، پرستو فضولیش گل کرده بود سریع پرید تو اتاق و گفت چی خریدی آبجی، نشون بده … یکم پیچوندمش رفتم تو پذیرایی گفتم مامان بیا تو ام ، مادرم با همون حالت خسته و صورت گرفتش گفت جانم الان میام دارم سیب زمینی پوست میگیرم یه کو کو خالی درست کنم ، الان میام مامانم اومد و سعی کردم خودم رو خوشحال نشون بدم درصورتی که خوشحال نبودم گفتم مامان یه کار خیلی خوب پیدا کردم با سروناز حقوقش خیلی خوبه ، اضافه کار هم داره که دیگه از این به بعد مشکل مالی نداریم یه لحظه دیدم اشک شوق تو چشمای مادر و خواهرم موج زد ، به پرستو نگاه کردم و گفتم از خواستگارات پنج شیش ماه وقت بگیرم تا جهیزیه ت رو آماده کنم . باورم نمیشه ولی پرستو آنقدر خوشحال شد که جوری منو بغل کرد داشتم خفه میشدم . – خب دخترم از کی میخوای شروع کنی ؟ – از دو سه روز دیگه – دختر جان تو عید مگه شرکت ها کار میکنن – یه لحظه جا خوردم ولی سریع خودم رو جمع کردم ، نه مامان ولی چون شرکت صادراتی هست باید کار کنن تعطیلی ندارن – خب خداروشکر – محل کارت که دور نیست ؟ – چرا ولی سرویس داره – خوبه ، من شرمندتم مادر که تو به پای ما داری می سوزی ، الان باید تو عروس میشدی – مامان !! این چه حرفی هست میزنی ، شما زندگی منید بعدم کی میاد منو بگیره – این همه خواستگار رو الکی رد کردی … – نزاشتم حرفش رو کامل کنه سریع گفتم شامت حاضر نشد از گشنگی مردیم – چرا الان میارم اگه سفره رو حاضر کنید شام رو خوردم و آنقدر خسته بودم یک دو سه خوابم برد ، صبح با زنگ آیفون از خواب بیدار شدم ، صاب خونه بود ، پیش خودم گفتم این که کرایه رو گرفته دیگه چیکار داره ، سلام کردم و بعد تبریک عید گفت شما یکی از بهترین مستاجر های من هستید ، یهو تو دلم خالی شد گفتم سلام گرگ بی طمع نیست – ادامه داد که خواستم اطلاع بدم از ماه بعد اگه میشه ۵۰۰ هزارتومان باید بزارید رو اجاره ، حقیقتا گرونی شده و این داستانها، یکم بحث کردم ولی گفتم باشه انشالله. توی دلم بیشتر مصمم شدم که زودتر کار رو شروع کنم . نزدیک ظهر بود که سروناز زنگ زد گفت پروانه اولین مشتری ها رو گرفتم ، دوتا رفیق هستن نفری ۱.۵۰۰ واسه سکس از جلو میدن چون پرده داریم ، من پونصد پیش پرداخت گرفتم واسه فردا ساعت ۱۰ / ۱۱ صبح آماده باش- گوشی رو قطع کرد . یه اضطراب شدیدی گرفتم یهو ، رنگم پرید ولی هی تو دلم خودم رو آروم میکردم . اون روز به شدید ترین شکل سخت گذشت تا روز موعود فرا رسید ، صبح ساعت ۸ بیدار شدم بعد خوردن صبحانه رفتم حموم شروع کردم تمام بدنم رو شیو کردن ، سریع رفتم داخل اتاق و ست لباس زیر جدید رو پوشیدم و لباس پوشیدم . – دخترم پس چرا دیر میری ؟ شرکت مگه صبح شروع به کار نمی کنه – مامان روز اوله گفتن ساعت ۱۱ اونجا باشم – باشه دخترم برو خدا پشت و پناهت . – توی دلم گفتم کدوم خدا ؟ آدم بی دین و ایمونی نبودم و میدونستم خدا هم راضی به این کار نیست ، همین که سالمم باید خدا رو شکر کنم ولی بازم دوست داشتم خدا یه راه دیگه جلو پام بزاره پایان قسمت دوم پ ن پ ؛ دوستان شرمنده یکم ریتم داستان کند میگذره ولی سعی میکنم با تمام جزئیات بنویسم که داستان کشش و جذابیتش و حفظ کنه ، منتظر قسمت سوم باشید #مسترسمی

قسمت سوم فاحشه ای از جنس درد (۳) هیچوقت اون روز صبح رو یادم نمیره وقتی در خانه رو باز کردم و به کوچه اومدم آسمون گرفته بود ، جوری گرفته بود که انگار روز قیامت شده بود ، سروناز آروم صدام کرد یه لحظه به خودم اومدم – کجایی دختر ؟ هی دارم با دست بهت علامت میدم بیا انگار حواست نیست _سروناز یه لحظه تو خودم نبودم ، حواسم به آسمون بود ، بریم یه دربست گرفتیم سمت خیابان جمهوری ، تو تاکسی بیشتر از چند کلمه صحبت نکردیم ، تقریبا رسیدیم . بعد از حساب کردن تاکسی پیاده شدیم ، سروناز جلو افتاد ، جلوی یه مجتمع ۳۰ واحدی وایساد ، کلید انداخت و در باز شد رفتیم سوار آسانسور شدیم طبقه سوم واحد ۱۲ ، سروناز در رو باز کرد و به شوخی گفت بفرما داخل غریبی نکن . یه لحظه با اینکه اضطراب شدید داشتم از حرف سروناز خندم گرفت ، ولی با اینکه خونه مجردی بود ، عجب مبلمان شیکی داشت به شهاب نمیومد خوش سلیقه باشه . یکم نشستیم اصلا میل به چیزی نداشتم ولی سروناز یخچال رو باز کرد یکم سوسیس کالباس داخل یخچال بود که رفت آماده کرد ، چند لقمه خوردم ولی استرس کامل جلوی اشتهام رو گرفته بود . ساعت حدود ۱ بعدازظهر بود ، از سروناز پرسیدم کی میان گفت بهشون گفتم تا ساعت سه بیان ، گفتم خوبه – سروناز : پروانه پاشو بریم لباس سرهمی هامون رو بپوشیم و یکم آرایش کنیم – باشه بریم خونه حدودا ۸۰ متر بود دوتا اتاق خواب داشت ، باهم رفتیم یکم آرایش کردیم و لباس پوشیدیم اومدیم تو پذیرایی – سروناز الان اینا مگه دوتا نیستن ؟ – خب – کی با کی بره؟ دوتایی اصلا چجوری برنامه بریم؟ کلا یه تخته – خب احمق جان تو اون اتاق تشک میزاریم تو کمد دیواری هست بعد اینکه عزیزم من قیافشون رو ندیدم فقط میدونم ۳۳ سالشونه و مهم تر اینکه اونا باید ما رو انتخاب کنن نه ما – اهان – فقط پروانه حواست باشه اول من پول رو میگیرم بعد اوکی میدم حواست باشه – باشه باشه گوشی سروناز زنگ خورد ؛ – الو بفرما عزیزم ؟ رسیدین؟ الان در رو باز میکنم خیلی آروم بیاید بالا طبقه سوم واحد ۱۲ – وای چه دلشوره ای گرفتم سروناز – احمق نباش منم بدتر از تو ام ولی نشون نده ترسیدی صدای در اومد سروناز گفت بشین ، در رو باز میکنم ، در باز شد دوتا پسر قد بلند وارد شدند سلام علیک کردیم، خودشون رو معرفی کردند ، یکیش اسمش مجتبی بود ، اون یکی علی ، ماهم خودمون رو معرفی کردیم ، سروناز رفت آشپزخونه که چایی بیاره علی و مجتبی هم آروم در گوشی باهم پچ پچ میکردن . سروناز چایی رو آورد ، خیلی مودب و متین بودن بعد از چایی سروناز گفت حالا کدومتون با کی میره ؟ – علی گفت من با شما ، مجتبی هم با پروانه خانوم – سروناز : اوکی ، فقط ببخشید پول رو محبت میکنید – علی : بله بله ، بفرمائید سروناز : خب بلند شید بریم؟ سروناز با علی رفت اتاقی که تخت نداشت ، من و مجتبی هم بسمت اتاقی که تخت داشت تا بلند شدم مجتبی از پشت منو بغل کرد ، یه لبخند بهش زدم و به سمت اتاق رفتیم ، در رو بستم و مجتبی آروم شروع کرد منو بغل کردن صورتش رو آورد جلوی صورتم و شروع به لب گرفتن کرد اولش خوب همکاری نمی کردم ولی یکم گذشت یه احساسی داخل زنده شد که خودمم بدم نمیومد آروم شروع کرد لباسم رو دراوردن ، خیلی با تجربه بود انگار ، شروع کرد به بوسیدن گردنم کم کم انگار حس شهوت داشت تو خودم آتیش می گرفت ، قبل از اینکه سوتین و شورت م رو در بیاره، شلوارش رو درآوردم و از روی شورت شروع کردم به نوازش کیرش ، آروم زیر لب میگفت اخ قربونت برم ، شورتش رو درآورد، یه لحظه جا خوردم عجب اندازه ای داشت ، دراز نبود ولی به شدت کلفت بود ، آروم گفت ساک میزنی ، گفتم حقیقتا اولین بارمه ، گفت ایرادی نداره بدت نمیاد شروع کردم اول سر کیرش رو تو دهنم گذاشتم و آروم نصف کیرش و تو دهنم بردم ، دو سه بار با دندون زدم ولی کم کم تونستم دستش و گذاشت های موهام و سرما عقب جلو میکرد ، یکم عقب جلو کردم دیدم درآورد کیرش و منو آروم خوابوند، شورت و سوتینمو درآورد شروع کرد سینه مو خوردن آنقدر با حوصله این کارو میکرد که کم کم صدای ناله من هم در اومده بود ، اومد پایین تر و زبونش رو کسم گذاشت ، دیگه داشتم دیوونه می شدم بعد چند دقیقه کم کم داشتم ارضا میشدم ، خیلی وقت بود حتی خود ارضایی هم نتونسته بودم بکنم ، غرق لذت بودم ، یهو بدنم شروع کرد به لرزیدن و ارضا شدم ، آروم در گوشم گفت خوشت اومد ؟ گفتم آره هیچوقت فکر نمی کردم اولین سکس کاملم رو اینجوری و با این شرایط بکنم ، کم کم کیرش رو گذاشت رو کس م ، یکم بالا پایین کشید بهش گفتم کاندوم داری ؟ گفت آره ، کاندوم رو کشید رو کیرش و آروم شروع کرد به فرو کردن کیرش صدای جیغم بلند شد انقدر درد داشتم که دستامو محکم مشت کرده بودم ، هی قوربون صدقم میرفت کم کم شروع کرد به تلمبه زدن ، صدای ناله و آه کشیدنم آنقدر زیاد شد که خجالت می کشیدم سروناز بشنوه ولی صدای سروناز هم خیلی زیاد بود ، دوباره کیرش و درآورد و خون روی کاندوم رو تمیز کرد ، دراز کشید گفت بشین روش واقعا خسته بودم و درد داشتم اما به زور نشستم و شروع کردم به پایین بالا رفتن ، کیرش انقدر کلفت بود که داشتم واسه بار دوم ارضا می شدم ، بعد چندبار بالا پایین پریدن دیدم که مجتبی یه آه بلند کشید و متوجه شدم ارضا شده ، یکم روش دراز کشیدم ، منو آروم بغل کرد که با دستش هی سعی میکرد کونم رو انگشت کنه ، ازم پرسید که میشه از پشت هم بکنم که گفتم اصلا ، اونم اصرار نکرد یه لب گرفتیم و کم کم از بغلش بلند شدم و با دستمال شروع کردم به تمیز کردن رفتم دستشویی که خودمو تمیز کنم صدای ناله های سروناز خیلی بلند بود مدام داد میزد جون بکن منو ، خندم گرفته بود از دستشویی اومدم بیرون که دیدم در اتاق سروناز هم باز شد و علی منو دید یه جوون بلند گفت و من یه لبخند ساده زدم و رفتم داخل اتاق تا لباس هام رو بپوشم مجتبی لباسش رو پوشیده بود اومد منو بغل کرد و شونه هام رو بوسید و ازم کلی تشکر کرد گفت ، حتی زنم هم آنقدر نتونسته بود منو خالی کنه یهو توی دلم خالی شد ، گفتم ای وای ، بیچاره زنش ، نکنه آه زنش منو بگیره مجتبی رفت بیرون یه لحظه گریه م گرفت ، سروناز صدام کرد آروم اومدم بیرون ، علی و مجتبی خداحافظی کردن و رفتن . سروناز سریع پرسید تازه عروس چجوری بود سواری ؟ منو که علی پاره کرد خیلی پسر خوبی بود _ گفتم سروناز میدونستی زن دارن ؟ _ سروناز گفت دیونه به ما چه ربطی داره _ گفتم آخه … نزاشت حرفم تموم شه گفت پول و بچسب ، چطور بود حالا ؟ گفتم بد نبود ، ولی تمام بدنم درد میکنه ، ساعت حدود ۴:۳۰ بود ، سروناز گفت بیا یکم دراز بکشیم تا ساعت هفت بعد بریم سمت خونه . راستی پولت هم گذاشتم تو پاکت بزار تو کیفت ، گفتم باشه … پایان بخش سوم پ ن پ : منتظر قسمت چهارم باشید دوستان ، هرچی بیشتر می نویسم میبینم این داستان کار چهار قسمت نیست حداقل هفت یا هشت قسمت باید پیش بره تا به پایان خوب برسیم ، امیدوارم که صبور باشید نویسنده : #مسترسمی

فاحشه ای از جنس درد (۴) قسمت چهارم ساعت حدود ۸ شب بود خسته رسیدم خونه ، سرگیجه شدیدی داشتم ، مامانم تا منو دید ، گفت چی شده دختر ، رنگ تو رخساره نداری ؟ – مامان خسته شدم ، روز اول هی سعی کردم خودم رو خوب نشون بدم ، کم نیارم – راضی بودن ازت ؟ – آره مامان، فقط من خسته ام صبح باید برم میخوام برم بخوابم ، شام بیرون خوردم – باشه دخترم ، الهی فدات شم صدای زنگ گوشی سروناز : پروانه فردا زود بریم ، که خونه کسی شک نکنه، می ریم اونجا می خوابیم، راستی واسه بعد از ظهر هم مشتری گرفتم نفری سیصد پول میدن – باشه فقط من خیلی داغونم مسکن میخوام بخورم بخوابم – اکی خیلی حالم بد بود ، از خودم بدم میومد ، یه لحظه بغضم ترکید ، از وقتی بابام مرد ، گریه کردن کار هر شبم شده بود ، درد های توی سینه ام خیلی ” درد ” میکرد و اون شب به تمامی غصه هام دردهای جدیدی اضافه شده بود ! اون شب هم گذشت صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم ، بدون که کسی رو بیدار کنم رفتم حمام و اومدم بیرون و کم کم آماده شدم ، ساعت ۸:۳۰ سر کوچه بودم طبق معمول منتظر سروناز ، یک ماشین خارجی جلوی خونه آقای محمد پور وایساد ، دیدم ستاره دخترش از خونه بیرون اومد ، از ماشین یک مرد قد بلند پیاده شد و در رو برای ستاره باز کرد چقدر آشنا بود یک لحظه برگشت سمت من … امیر بود ، شاهزاده دوران عاشقی، کسی که عاشقانه دوسش داشتم ، تا من رو دید یه مکث چند ثانیه ای کرد و سرش رو پایین انداخت و سوار ماشین شد . تمام دنیا دور سرم می چرخید، یک لحظه دوست داشتم دنیا به احترام این لحظه می ایستاد و من دوباره امیر رو نگاه میکردم … خدا … با امیر دوسال دوست بودم، حتی برای خواستگاری پیش پدرم هم آماده بود ، اما پس از مرگ پدر همه چیز تغییر کرد ، من باید تمام فکر و وقتم رو برای خانواده میگذاشتم ، مجبور شدم پا روی احساسم بزارم و امیر رو از خودم دور کنم . نمیدونم چی شد ولی یک لحظه دوباره چشمام پر از اشک شد ، سروناز رسید – چی شدی دختر ؟ چرا گریه میکنی ؟ – هیچی ، فقط بریم سوار ماشین شدیم و رفتیم به خونه مجردی شهاب ، مانتو رو درآوردم و همون جوری درازکش شدم رو مبل – پروانه هنوزم نمیخوای بگی چی شد یهو ؟ – سروناز هیچی امیر رو دیدم با ستاره دختر محمد پور بود – اووو گفتم حالا چی شده !! دختر خوب خودت نخواستیش، خودت پر دادیش ، الان دیگه تمومش کن بگیر ۳_۴ بخواب میزون میشی ، بیا بلند شو بریم؟ رو تخت بخوابیم – به به عجب تختیه پروانه ، شاید باورت نشه از بچگی دوست داشتم رو تخت بخوابم ولی نشد … – خخخ سقف آرزوهات چیه اخه سروناز ، بگیر بخواب بابا آنقدر خسته بودم بعد چند لحظه سریع به خواب رفتم ، بعد چند ساعت یکی دیدم نوازشم میکنه – پروانه بیدار شو ، دیر شد ، بدو اینجا شماره رستوران هست ، بیدار شو ببین تو چی میخوری سفارش بدیم ناهار بچیزی بخوریم – واسه من کوبیده سفارش بده – باشه حالا بلند شو تو هم کم کم لباس عوض کن – پروانه من تا غذا بیاد میرم یه سر داروخانه یه بسته کاندوم بگیرم چندتا دستمال هم بگیرم – باشه برو منم الان آماده میشم بعد از رفتن سروناز اول دست و صورتمو شستم بعد رفتم تو بالکن یه نخ سیگار روشن کردم صدای زنگ آیفون اومد – بله ؟ – از رستوران ارکیده هستم ، غذا آوردم . – اکی بی زحمت بیارید بالا غذا رو گرفتم بعد چند دقیقه سروناز هم رسید ، نشستیم رو میز شروع کردیم به غذا خوردن که گوشی سروناز زنگ خورد . – ااا چرا ؟ باشه عزیزم ، نمیدونم بزار ببینم پروانه قبول میکنه – چی شده سروناز ؟ – مشتری امروز بود گفت تنها میاد ولی میخواد با جفتمون باهم برنامه بره گفت پول رو دوبل میده – سروناز نه من نمیتونم خجالت می کشم . نمیشه – بابا دیوونه نشو دختر اتفاقا اینجوری بهتره زیاد خسته نمی شیم بعدش تازه من و تو باهم این حرفا رو نداریم که – پروانه : نمیدونم والا هرچی خودت میگی – آفرین دختر خوب الان اس ام اس میدم زود بیاد سریع غذا رو خوردیم و آماده شدیم ، بعد چهل دقیقه ، پسره رسیده ، طبق معمول سروناز در رو باز کرد و اومد بالا یه پسر ۲۰ ساله ، با قد متوسط و موهای بلند مشکی ، اومد تو و سلام کرد ، خیلی شوخ طبع بود تا دید ما رو گفت به به چه ملکه هایی ، تو دلم گفتم احمق پادشاه یک ملکه داره ، بگذریم خیلی سریع پول رو درآورد و به سروناز داد ، سروناز بهش اشاره کرد برو تو اتاق تا بیایم ، بعد چند لحظه سروناز در گوشم گفت بریم تو عشقم ؟ خندم گرفت از عشقم گفتن سروناز ، رفتیم تو اتاق اسمش رو ازش پرسید سروناز گفت ، سامیار هستم ، آقا زامیاد قصه ما قبل از اینکه ما برسیم کشیده بود پایین ، یه کیر ۱۵ / ۱۶ سانتی معمولی تقریبا نیمه راست بود ، شروع کردیم به لخت شدن ، زامیاد شروع کرد از پشت بغل کردن ، قشنگ فشار کیرش رو روی خط باسنم حس میکردم ، همون طور که منو بغل کرده بود با دستش کس سروناز رو دست میزد . یه لحظه دسته خودم نبود ولی قفل اندام سروناز شدم ، بگذریم .. سامیار با حالت شوخ طبعی گفت خانوم ها افتخار میدید یه ساک کوچولو واسه سامی کوچیکه بزنید . سروناز زانو زد و آروم شروع کرد به ساک زدن کیرش ، پیش خودم گفت این دختر از کی آنقدر جنده بازی رو خوب یاد گرفت یه لحظه کل کیر سامیار رو تو دهنش جا میداد ، یهو دست من رو سروناز گرفت و گفت بشین من آروم شروع کردم به ساک زدن کیر سامیار و تو همین حین ، سامیار سینه های سروناز رو می بوسید بعد چند لحظه احساس کردم رگ های کیرش منقبض میشن و با فشار آبش رو تو دهنم خالی کرد ، به قدر عصبی شدم که دلم میخواست محکم بکوبم تو صورت سامیار ، ولی قبل اینکه چیزی بگم یا حرکتی انجام بدم پشت هم عذرخواهی کرد ، سریع آب کیرش رو تو دستمال خالی کردم ، سامیار با دستمال کیرش رو تمیز کرد ، خوابید روی تخت و به سروناز و من اشاره کرد که بیایم بغلش بعد از چند دقیقه کیرش دوباره داشت سیخ میشد ، عجیب بود برام ، سروناز یه کاندوم برداشت چون ناخن بلند داشت ، داد به خودش تا روی کیرش بکشه ، آروم بلند شد و سروناز رو به صورت داگی نشوند و شروع کرد به تلمبه زدن ، سروناز بهم با اشاره گفت که بیا جلوی من ، منم بدون اینکه بدونم قصد سروناز چیه دراز کشیدم و سروناز بدون معطلی شروع به لیس زدن کس م کرد ، یک لحظه شوک شدم و از خجالت چشمام رو بستم اما بعد چند لحظه واقعا غرق لذت شدم ، صدای آه و جیغ سروناز بلند شده بود و من هم سعی میکردم خودم رو کنترل کنم اما واقعا لذت سوار من شده بود و خیلی خفیف ناله هام داشت در میآمد، همیشه فکر میکردن فاحشه ها دیگه از سکس هیچ لذتی نمیبرن اما ‌…. بعد پنج شیش دقیقه تلمبه زدن سامیار بهم گفت پروانه جون بیا حالا نوبت توست ، به حالت داگی نشستم و سامیار شروع کرد به تلمبه زدن ، سروناز آروم جلوی من خوابید ، انتظار داشت من هم کار خودش رو انجام بدم اما شدیدا خجالت می کشیدم ولی کم کم من هم با زبانم سعی میکردم روی کس سروناز مانور بدم ، سامیار تلمبه هاش رو شدید کرد و با دستش از پشت سینه هام رو محکم گرفت ، و بعد چند لحظه دوباره ارضا شد ، آروم کیرش رو کشید بیرون و کلی تشکر کرد ، من سریع به سروناز گفتم من برم حموم یه دوش بگیرم بیام بیرون ، سروناز هم گفت برو و سریع سامیار رو راهی کرد . تو حموم خیلی به این روز فکر کردم با صدای سروناز به خودم اومدم – پروانه داری چیکار میکنی ، زود بیا بیرون بریم خونه پایان قسمت چهارم پ ن پ : دوستان قسمت پنجم هم در حال نگارش هست ، منتظر باشید

دوستان بزرگوار من این داستان یا خاطره رو از یکجای کپی پیس کردم نه شخصیت داستان و نه مربوط به من می باشد صرفا جهت حال کردن شما بزرگ واران اینجا دانلود کردیم سرگذشت تلخ و شیرین من قسمت اول این سرگذشت خاطره رو می نویسم برای کسانیکه براشون عبرت اموز باشه اتفاقا اسامی و نام محله ها رو هم واقعی میگم تا اگر کسی خواست و باورش نشد بره تحقیق بکنه از بس با شوهرم اختلاف داشتم بالاخره باعث نابودی اول زنگی خودم بعد اون شد .چندسالی بود بچه دار نمی شدیم اولش فکر می کردیم مشکل از منه اما با مراجعات متعدد و آزمایشات مشخص شد که همسرم اسپرم ساز نیست یعنی بقدری ضعیف هست که سه بار منجر به سقط جنین شدم و نهایتا پس از کلی درمان صاحب یه دختر شدم اما الان که 6 سال می گذره اما همسرم به ادامه دارو درمان خودش نداد و برداشتش اینه که بالاخره بچه دار شدیم همین وبس به هر حال رفته رفته رابطه سکسی ما از هفته ای یکبار به ده روز یکبار تا به الان که ماهی یکبار اون هم با کلی درخواست خودم . اون هم ده دقیقه . نمی خوام کارهای بعد خودم رو توجیه کنم اما به هرحال این وضعیت پیش امده رو شوهرم بی تقصیر نیست . خلاصه بدانید بی توجهی به همسر یعنی همین که رفته رفته توی شبکه مجازی با دوستان مختلف اشنا شدم بعد رفته رفته با انتخاب دوست پسر مجازی و بعد رفتن به سوی بی خیالی طی کردن اون هم از طریق استفاده سیگار قیلیان و بعد علف حشیش و…. سال اولم بود که تنفننی با دوستای خانومی که توی اینستا پیدا کرده بودم با گل و علف اشنا شدم شدم و در ادامه حشیش اوایل خیلی خوب بود هفته ای یکبار با دوستان توی یکی از باغ رستورانهای مهرشهر کرج قرار قیلیان کشی و همونجا دوره ای گل و حشیش می زدیم و شادی من و اینکه دیگه به محمد شوهرم گیر نمیدم دادم قبول کرده بود که سیگار و قیلیان با دوستام بزنم اما از استفاده گل و حشیش هنوز هم خبر نداره. به هرحال رفته رفته دوست پسرهای مجازی و نهایتا شرکت همین دوست پسرها در دورهمی های قیلیان کشی و بعد کوهپیمایی و دستمالی در راه کوه و ماچه بوسه بیشتر شد تا یهو دیدم من به کشیدن گل و حشیش عادت کردم من توی محله کیانمهر زندگی می کنم و محمد هم کارمند یه شرکت توی چهارباغ کرج هست و وقتی کم کم از خرجی خونه می زدم و از ساقی محله گل و حشیش می خریدم پارسا معروف به پارسا کورده رو توی اینستا پیدا کرده بودم . هیکل درشت ورزشی سیکس پک داره و عاشق سگ همیشه بهترین پک ها رو بهم میداد و کم کم محمد از کار برکنار شد و اومد خون و با پراید مون اسنپ کار رو شروع کرد اما اوضاع من خیلی وخیم تر شد یک روز هیچی نداشتم به پارسا توی واتساپ تماس گرفتم و ازش خواستم بهم نسیه جنس بده قبول کرد و این بابی شد که پارسا کورده ساقی محله قزلحصار وارد زندگیم شددیگه مصرفم روزی سه گرم بیشتر شده بود و حجم نسیه ام بالا بود یک شب توی خونه توی اینستا می گشتم دیدم یه پیام تصویری از پارسا کورده برام اومد بازش کردم دیدم یه عکس لخت از گردن به پایین با کیر کلفت و منحنی کاملا شق شده اش برام فرستاده فیگوری مثل بدنسازی گرفته بود بلافاصله نوشت خوشگله حسابت رفته بالا لطفا یکمیش رو تسویه کن خواستم بلاکش کنم اما یهو یادم اومد که فردا موقع نیاز برم از کی جنس نسیه بخرم که یهو شیطنت زنانه سراغم اومد و خواستم یکمی تحریکش بکنم شاید با این ترفند بخشی از بدهیم رو پاک کنم روی مبل خونه لم داده بودم و هم تلویزیون می دیدم و محمد هم خوابیده بود تو اتاق خواب شلوارک استریج مشکی تنم بود یواش کشیدم تا رون پایین و یه شورت گیپور قرمز توری تنم بود با گوشی یه عکس از لای پاهام که فاق شورتم که از لای تور و گل گیپور لب های کلوچه ام معلوم بود گرفتم بهش فرستادم چند ثانیه نکشید که پیام داد وای می خوام بیام همین الان با ناز و عشوه گفتم نه محمد شوهرم خونه هست اما بد جوری تو کف بود چند بار تماس تصویری گرفت رد کردم که بلافاصله پیام های صوتی می فرستاد که خدیجه عاشق کلوچه تپلتم و از این پیام صوتی ها و کلیپ های کوتاه از جلق زدن کیر کلفتش که هی اسم منو صدا می کرد بالاخره مجبورم کرد شورتم رو براش بکشم پایین و چند تا عکس از لا پام و فیلم بفرستم تا کمی اروم بگیره و از تماس صوتی تصویری جلوگیری کنم تا محمد متوجه نشه فردا ساعت 11 بهش زنگ زدم تا جنس بگیرم که گفت خوشگله حسابت خیلی بالاست با کلی خواهش و ناز بهش قبول کرد ولی یه شرط اون هم گفت شورت قرمزی که دیشب تو پام بود براش ببرم برام تعجب اور بود اما هیچ راهی نداشتم اگر با این کار پارسا بهم جنس میداد برام مهم نبود لباس پوشیدم شورت قرمز دیشبم رو از پام در اوردم و داخل یه کیسه مشکی گذاشتم و رفتم سمت قرار همیشگی بارک مهرگان داخل ساماندهی نزدیک لوازم بازی بچه ها دیدم با سگش روی نیمکت نشسته و با دستش زیر شکم سگ رو ماساژ میداد همون کاری که دیشب بهم می گفت توله زیر شکم و کوست رو برات میمالم تا حسابی ابت بیاد رفتم نزدیک روی نیمکن نشستم نایلون مشکی رو بهش نشان دادم و گذاشتم روی نیمکت و بعد چند دقیقه از جام بلند شدم و رفتم به سمت وسیله بازی ها از کنارش که رد میشدم پک رو یواشکی بهم داد بلند شد رفت سمت نایلون روی نیمکتی که نشسته بودم بعد چند ساعت کلیپ جلق زدنش رو با فاق شورتم برام فرستاد .توی چهارمین کلیپ حسابی اب منی سفید سفیدش رو ریخت روی فاق شورتم. یه چند بار اینطوری به ازای هر شورتم که از تنم در میاوردم بهش میدادم جنس گرفتم تا بالاخره دو تا شورت برام بیشتر نمونده بود حتی طوری شد که سر همین نداشتن شورت با محمد بحثم شد می گفت توی این وضعیت بد چه خبرم هست شورت می خوام من هم نمی تونستم بگم گفتم خوب پاره شدن خلاصه پارسا بدجوری بیشرم شده بود که دیگه بهم پیشناد داد که باهاش سکس بکنم قبول نمی کردم ولی بدجوری فشار روم بود باز کوتاه اومدم و رضایت دادم فقط لای پاهام اون هم ایستاده و یه حای خلوت نه برم خونش بالاخره قبول کردم و قرار گذاشتیم پشت باسکول قزلحصار یه خرابه که بریم لای پام بزاره یه پک بهم بده . با ترس و لرز رفتم سر ظهر بود روز تابستان گرم یه مانتو بلند پوشیده بودم چون از زیر هیچی نپوشیده بودم فقط یه شورت اون هم به سفارش اقا پارسا که کارش رو سریع انجام بده. وقتی رسیدم دیدم پارسا اونجاست و داره با کیرش ور میره که سیخ باقی بمون تا رسیدم بهش برکشتم پشتم بهش کردم گفتم پارسا زود باش الان کسی ما رو می بینه . گفت اینجوری نه ببین برگشتم دیدم کنار دیوار یه تشک پاره از زباله اونجا گذاشته زیر یه تپه ماهور گفت خم شو رو زانو هم راحتی هم از تو کوچه دید نداره . اجبارا قبول کردم رفتم بشینم گفت شورتت رو درار بهم بده بعد . دستم رو از زیر مانتو کردم تو شورتم رو کشیدم دادم بهش خودم چهار دست رو زانو رو تشک کثیف زانو زدم مانتو رو داد بالا نسیم خنکی به سوراخ کونم خورد یهو دست پارسا رو لای پاهام و لای باسنم حس کردم که یه چیزی رو بهم مالید تا اومدم برگردم ببینم چکار می کنه یهو یه درد عجیبی و سوزش غیر قابل تحمل رو روی سوراخ مقعدم حس کردم از درد یادم میاد جیغ زدم اما نمی دونم چرا صداش رو نمی تونستم بشنوم گوش هام نمی شنید سرم گیج رفته چیزی متوجه نشدم فقط یادم دست و کف دست پارسا که توی دهنم بود گاز گرفته بودم حدودن ده دقیقه کم و زیاد به خودم که اومدم دیدم پارسا با فرار از زمین خاکی خارج شد و من روی هموت تشک ولو بودم یه بسته پک هم برام روی تشک انداخته بود و فرار کرده هنوز درد داشتم دستم رو بردم سمتی که درد داشتم دستم رو کشیدم دیدم چربی و روغنی هست لای باسنم چشمم به کاغذ یه کره روی زمین افتاد فهمیدم حرم زاده کره مالیده بود خلاصه به هر زحمتی بود بلند شدم خودم رو رسوندم به خونه خودم رو که ساختم حالم جا اومد توی این دیدم حسابی سوراخ مقعدم قرمز شده . چند تا عکس گرفتم و بهش فرستادم و شروع کردم به تهدیدش که میرم شکایت بکنم ازش پیام صوتی خنده و جون برام می فرستاد و نوشت که برم کلانتری کیانمهر شکایت بکنم بچه های کلانتری خودشون قبلش ترتیبم رو میدن واقعا هم راست می گفت میرفتم چی می گفتم برای یه پک گل و نیم پنیر رضایت لاپای دادم اما نامردی کرده گذاشت تو کونم . من نیازمند پارسای بی ناموس بودم این رو هم خودش می دو نست هم من بعد از اون روز پارسا بهم جنس نمی داد همه دوستهام هم دیده بودن وضعیت مالیم خرابه ولم کرده بودن باز روی اوردم به پارسا و قبول کردم باهاش برم یه ویلا تو سهیلیه و هر کاری خواست بکنه به شرطی که همه حسابم پاک بشه می دونستم بی شرف هست ولی حالم به قدری بد بود که نمی تونستم به چیز دیگه فکر کنم . پنج شنبه به بهانه خرید با خواهرم به محمد شوهرم گفتم دیر میام . پارسا اومد سر باسکول سوارم کرد رفتیم سمت ویلا باغش تو سهیلیه وارد شدیم یه باغ ته باغ یه ساختمان رفتیم تو و بساط چای رو روشن کردم و یکمی جمع جور کردم پارسا نشسته بود روی مبل و منو نگاه می کرد و با کیرش ور میرفت که سیخش بکنه از زیر مانتو یه تی شرت قرمز یغه باز یه سوتین کیپور بنفش و شورت ستش با جوراب شلواری مشکی که شورتم معلوم بود دیدم داره نگاهم می کنه گفتم پارسا یکی چاق کن بکشیم یه پنیری چاق کرد پک پک با هم کشیدیم تا اب سماور جوش امد چای رو دم کردم رفتم سمت درست کردن قیلیان و اوردم روی میز کنار پارسا گذاشتم و کنارش دراز کشیدم پارسا تقریبا لخت بود فقط یه شورت اون هم با شق شدن کیرش از بغل شورت خایه های اویزونش بیرون بود تیشرت و سوتینم رو دراوردم زیر بغلش پشتم به سینه هاش دراز کشیدم ماهواره رو شن بود یه فیلم بکن بکن دو مرد سیاه با یه زن سفید بود. قیلیان رو با هم می کشیدیم و پارسا خم می شد لب هام رو حسابی میک می زد و سینه هام رو مشت و اخرش نوک ممه هام رو با نوک انکشتش فشار و می کشید کیر کلفت و داغ شق کرده اش رو که از روی جوراب شلواریم روی رونهام مالیده می شد رو حس می کردم . پارسا وسط قلیان کشی یه سیگاری دیگه بارزد و شرو کردیم دو تای کشیدن سرم حسابی داغ شده بود . یهو پارسا یکمی جا به جا شد و قیلیان رو روی میز گذاشت و منو از جام یکمی بلند کرد پیچوند سمت خودش و سرش رو اورد شروع کرد به خوردن و مالیدن سینه هام. همینطور که می خورد دست کرد توی شورتم و با لبها و چوچولم ور رفتن و بهم هم اشاره و هم گفت دستم رو ببرم تو شورتش و با کیر و خایه هاش اشنا بشم سرم گیج می خورد و هرچی پارسا می گفت بی چون و چرا انچام می دادم تخم های بزرگش رو با انگشتم می مالیدم و بعداز سر کیر تا ته می مالیدم واقعا هم کلفت و هم بزرگبود ولی خمیده و منحنی بود با اینکه شق کاملا کرده بود انگار از بس توی شورت مونده خم شده پارسا هم هم سینه هام رو می خورد و می بوسید و لبهام رو میکمی زد و با دستش کوس و چوچول و یواشکی از لای کوسم انگشتش رو تو کونم می کرد دوتامون حسابی داغ کرده بودیم که پارسا بلند شد وایستاد و شورتش رو در اورد و مثل ادم های پیروز که کیر گنده خمیده جلو چشمام گذاشت من هم رو زانو هام جلو کیرش وایستاده بودم با دستم شرو کردم به مالیدن و با دست دیگه خایه هاش رو می مالیدم ارام بردم سمت دهنم و یواش سرش رو کردم تو دهنم خیلی کلفت بود هرچی دهنم رو بیشتر باز می کردم ام نمی تونستم دور کیر پارسا رو تو دهنم جابدم واسه همون می کشیدم بیرون که واسه پارسا خوشایند بود و اعتراض می کرد چند بار به زود کرد تو دهنم که نزدیک حلقم رسید که عاروق زم و کم مانده بود بالا بیارم .بعداز سیر شدنش از ساکی که براش زدم از زیر بغلم گرفت و بلندم کرد ومجال نداد و سریع شورت و جوارب شلورم رو کشید پایین و محکم کوسم رو توی دستش مشت کرد . هم درد و هم لذت تواما با هم بود مثل دیونه ها شده بود هشارم می داد و بعد ول می کرد جای دیگه رو سینه و .. مشت می کرد یهو برم گردوند و هلم داد روی مبل فهمیدم باید روی دسته مبل زانو بزنم تا کارش رو بکنه خم شدم زانو هام رو روی کف مبل گذاشتم دستم رو روی پشتی مبل پاهام رو باز کردم تا بتونه راحت بکنه تو کوسم . یه دستی لای کونم و کوسم کشید و گفت خدیجه خوشگلم با تف یا مثل اون روز با کره؟ سرم رو برگردوندم سمتش و گفتم ای بی ناموس از پشت خشک نکن تف بزن یا همون کره اگه داری .تف بزرگ و اب دار انداخت رو لای کونم کنار سوراخم و بعد با سر ختنه پهنش شروع کرد به مالیدن سوراخ کونم از اون دفعه ترسیده بودم کف دستم رو گذاشتم رو سوراخ کونم و گفتم ببین پارسا اگه بخواهی ازیتم بکنی من نیستم مچ دستم رو گرفت و بلندش کزد و گفت نترس اینجا عجله ندارم اما دوست دارم اشک خوشگل خانومی رو ببینم. بعد دوباره با ختنه کیرش تفش رو به سوراخم بیشتر مالید. هر از گاهی با سر کیر پهنش اب کوس خیسم رو از روی لبها می کشید و دور کونم رو لجز می کرد دیگه بدجوری داغ کرده بود فشار های سر سوراخ کونم بیشتر بیشتر شد که یهو با یه درد حس کردم سرش رفتو بی اختیار عضلات کونم جمع شد که یهو پارسا با سیلی محکم زد رو باسنم که ناله ام بلند شد اما بهم گفت ببین جنده خانم اگه مثل اون روز نمی خواهی زورکی بره پس شل کن مجبور بودم که شل کنم چند بار سر کیرش رفت تو در اورد و هر باز بیشتر فشارش میداد تو حسابی کیرش رو توی کو.نم حس می کردم و دردی داشتم اما دردی که بدم نمی امد بهم لذت هم میداد مخصوصاارام ارام رفت امدی که می کرد یواش یواس حس کردم چوچولم می خاره دستم رو بردم سمتش و از لای پاهام با انگشت و کف دستم محکم مالیدم پارسا کم کم داشت فشار رفت تو برگشتی کیرش رو تو کونم بیشتر و تند تر می کرد دردی که داشتم به حس خیلی خوب تبدید شده بود و انگار پارساهم خوشش اومده بود چون یهو بغلم کرد و هر دو سینه هام رو با دست و مچ تو مشت گرفته بود و تند و تند تو کونم تلمبه می زد و فریاد می کشید جوون کردمت کردمت گاییدمت اوف جنده خودمی من هم وول می خوردم و مثل مار به خودم می پیچیدم باور نمی شد که بتونم اون کیر کلفت رو تو کونم جا بدم اما الان همش تو کونم بود و خایه هاش رو حس می کردم و شالاپ شالاپ که به رونهای پاهام می خود رمی می شنیدم یهو پارسا فریاد بلندی کشید و کیر خمیده خودش رو از تو کونم کشید بیرون و بلافاصله قطره های اب داغ رو رو کمر کتف حتی روی موی سرم حس کردم حتی چند قطره روی بالش جلوم پاشید این یعنی پارسا دیگه اروم شده و من راحت شدم اما تعجب کردم من چرا ارضاء نشدم به هر حال جمع جور کردیم و برگشتیم خونه ادامه دارد

سکس، میوه ممنوعه در ایران بخش اول هفت روز تا اجرای حکم: ساعت حدودا ۹صبح بود که بلندگوی داخل بند، اسممو خوند و گفت ملاقاتی دارم. وقتی به سالن ملاقات رفتم دیدم وکیلم اومده و از آشفتگی چهرش متوجه شدم که از خبر خوش، خبری نیست. کمی مِن مِن کردو گفت : دیوان عالی حکم رو تایید کرده و با این حساب، تنها یک هفته وقت داریم اگه کار ناتمومی داری، تموم کنیم. چند ساعتی میشه که مدام پیش خودم فکر می کنم چه کار ناتمومی امکان داره که باقی مونده باشه؟ اصلا هیچی به ذهنم نمیرسه و نمی تونم تمرکز کنم. نمیدونم چی شد که امروز بعد از ناهار به فروشگاه زندان رفتم و یه دفتر خریدم. الان روی تختم داخل سلول نشستم و می خوام بنویسم. برای کی؟ برای چی؟ خودمم نمی‌دونم که برای کی و برای چی!!!.. فقط شروع کردم به نوشتن. اما احساس می کنم، شاید یه روز این دست نوشته ها به دست کسی بیفته و بتونه با استناد به این یادگار باقی مونده از من ، ثابت کنه که عشق بازی خطایی نبود که من، میلاد، احسان و آرش به خاطرش جونمون رو از دست بدیم. امیدوارم روزی تو دادگاه خلق ثابت بشه که نه من، نه احسان، نه میلاد و نه آرش هیچکدوم هرزه و منحرف جنسی نبودیم. ما بنده شیطون و دشمن خدا نبودیم، بلکه برعکس این خدا و قوانینش و نماینده هاش رو زمین بودن که با ما دشمنی داشتن، ما که داشتیم زندگی خودمون رو می کردیم و با کسیم کاری نداشتیم، اگه که سودی به کسی نرسوندیم، حداقل ضرری هم برای کسی نداشتیم و در حد توان تلاش کردیم به جامعه و مردم خدمت کنیم. شکی ندارم که یه روز تو ایرانم مثل اروپا و آمریکای امروز، دیگه هیچ زنی به دلیل داشتن بچه خارج از نکاح هرزه به حساب نمیاد. هیچ همجنسگرایی به دلیل گرایش جنسیش اعدام نمی شه. هیچ زن شوهر داری به دلیل داشتن سکس با مرد یا مردهای دیگه سنگسار نمیشه. شاید روزی ثابت بشه که ما هم قربانی دگماتیزم سنت و مذهب شدیم و جنایتکار اصلی نه ما، بلکه فرهنگ، سنت و قوانین پوسیده و عقب افتاده حاکم تو کشوری بود که ما، توش زندگی می کردیم. پس من اینها رو برای تویی مینویسم که در آینده ای دور یا نزدیک این دست نوشته ها رو می خونی. به نام نامی عشق و آزادی من همیشه از مرگ میترسیدم، همیشه از تمام شدن گریزون بودم، هیچ وقت دوست نداشتم به قبرستون برم، همیشه تلاش میکردم تو هیچ مجلس ختمی شرکت نکنم، حتی تو بیمارستانی که کار میکردم هیچ وقت به سمت زیر زمینی که سردخونه اونجا بود پا نذاشتم. ولی درست از لحظه ای که بازداشت شدم تا به امروز که حکم قطعی اعدامم رو گرفتم، برای مردن لحظه شماری میکنم. من همیشه فکر می کردم که ترسناکتر از مردن چیزی نیست، اما تو شیش ماه گذشته بلاهایی به سرم اومد که متوجه شدم، مرگ در مواقعی ناجی جان انسانِ، نه پایان دهنده زندگیش. درست از لحظه ای که مامورین نیروی انتظامی من و احسان رو که داشتیم همدیگه رو داخل ماشین می بوسیدیم ، دستگیر کردن و بعد متوجه شدن که من یک زن شوهردار هستم و احسان سکس پارتنر منِ ، چنان رفتار زننده ای رو با من انجام دادن که حتی امروز که شیش ماه از اون روز میگذره، وقتی به یادش میفتم مو به تنم سیخ میشه. با خودم فکر میکنم، چرا این اتفاق ها افتاد؟ من چطور دووم آوردم؟ چرا هنوز زنده ام؟ چرا خودکشی نکردم؟ چرا دق مرگ نشدم؟ هنوزم نفهمیدم که چرا براساس قوانین ایران، عاشق بودن وسکس خود خواسته جرمِ ، اما تجاوز ماموران دولتی به زنان جرم نیست. چرا برهنگی اختیاری جرمه، اما لخت کردن زنان زندانی برای شکنجه و گرفتن اعتراف اجباری جرم نیست!!! من هدفم از نوشتن این دست نوشته ها نه تبرئه خودم، احسان، میلاد و آرش بلکه بیان هر اون چیزیه که می دونم جهان ازش بی خبره و هیچ کسی تو دنیای آزاد قرن ۲۱ حتی نمی تونه تصور کنه که به سر امثال من تو زندان های ایران چی میاد… چهارشنبه ۲۵ شهریور ماه بود که من و احسان برای خرید ناهار به رستوران بابا حیدر رفتیم ، حدفاصل اینکه سفارش ما آماده بشه، داخل ماشین نشسته بودیم و دست های احسان داخل موهای من بود و من توی بغل احسان لم داده بودمو داشتیم همدیگه رو میبوسیدیم که گشت ‌پلیس محلی جلوی ما ایستاد و یک سرهنگ نیروی انتظامی و دوتا سرباز اومدن سمتمون، بعد از چندتا سوال کوتاه و کنترل مدارک ماشین، سرهنگِ گفت : باورش نمیشه که من و احسان زن و شوهر باشیم. گفت: هیچ مرد ایرانی اینقدر بی غیرت نیست که در انظار عمومی اینجوری با زنش سکس کنه. ما هرچی گفتم، جناب سرهنگ سکس چیه!! ما مسافریم ، داخل جاده بودیم، تازه ازدواج کردیم، اینجا هم که کسی نبود، ما هم که فقط تو بغل هم نشسته بودیم ، اشتباه کردیم، خواهش می کنیم بی خیال شو، اما فایده ای نداشت. همون لحظه بود که گارسون رستوران چهار پرس غذا داخل ظرف های یکبار مصرف آورد، تا سرهنگ چهار پرس غذا رو دید، شستش باخبر شد که افراد دیگه ای هم تو این سفر همراه ما هستن، برای همین گوشی های مارو گرفت و نشست داخل ماشین. به احسان دستور داد که به سمت ویلا حرکت کنه. زمانی که ما در ویلارو باز کردیم، آرش روی مبل نشسته بود و میلاد داشت براش ساک میزد. همین صحنه کافی بود که باعث بشه ، دیگه هیچ راهی برای انکار باقی نمونه. ما خیلی تلاش کردیم که با دادن رشوه و حتی چیزهای دیگه، سرهنگ میرزائی و سربازای همراهش به سکوت و نادیده گرفتن عمل ما تشویقشون کنیم. اما بدشانسی ما ، از اونجا که سرهنگ میرزائی رئیس کلانتری محمودآباد بود، نه تنها پیشنهاد های چندین میلیونی ما رو قبول نکرد، بلکه رشوه هارو هم ضمیمه پرونده کرد. البته جرم ما اینقدر سنگین بود که هیچ متمم دیگه ای نمی تونست سنگینترش کنه. یه زن شوهردار که داشته یه مردی که شوهرش نبوده می بوسیده رو پلیس گرفته، بعد اوچمدن ویلا که با سند و مدرک ثابت کنن مشکل شرعی در ارتباط این مردو زن وجود نداشته، که پلیس ها به چشم خودشون دیدن شوهره زنه، خودش دوست پسر داره و داره براش ساک میزنه. در نهایت متوجه شدن که من و شوهرم با دوتا مرد بایسکشوال که سکس پارتنرهامون هستن ( البته به قول الندگ میرزایی که انگلیسی بلد نبود، بکنامونن) اومدیم تفریح. تازه داخل ویلا دو تا دوربین و چندتا فیلم و عکس از سکس های گروهی و زوجی ما بود که دیگه خودش مهر ابطالی بود به تمام مواردی که ما تلاش می کردیم منکرش بشیم. تمامی این شواهد و قرائن برای صادر شدن حکم اعدام ما کافی بود، پس دیگر ترسی از پیشنهاد رشوه دادن نداشتیم. چرا که می دونستیم پیشنهاد رشوه چند صد میلیونی نه تنها حکمی که در انتظار ما بود رو سنگین تر نمیکنه، بلکه شاید عاملی بشه که یکی از افرادی که پرونده رو بررسی میکنه، با دیدن میزان دارایی و ثروت ما وسوسه بشه و با گرفتن پول یا ملک، مارو از مرگ حتمی نجات بده. بعد از اینکه ما به پاسگاه محمودآباد منتقل شدیم و مراحل تشکیل پرونده انجام شد منو به بازداشتگاه زنان و میلاد، آرش و احسان رو به بازداشتگاه مردان منتقل کردن. بازداشتگاه زنان یک اتاق سه در چهار بود تو طبقه منفی یک ساختمون اداری پاسگاه محمودآباد، وقتی منو به بازداشتگاه بردن دیدم، ۱۵ خانوم دیگه هم هستن. همشونم مسافر بودن و برای تفریح به شمال اومده بودن. هشتاشون به دلیل بدحجابی و هفت تای دیگشون به دلیل سفر با مرد نامحرم ( رابطه نامشروع) دستگیر شده بودن. البته اونایی که برای بدحجابی دستگیر شده بودن بعد از ظهر همون روز آزاد شدن و فقط موندیم من و ۷ خانوم دیگه که با دوستاشون اومده بودن شمال… دستشویی داخل اتاق نبود برای همین اگه کسی نیاز به استفاده از دستشویی داشت، باید در رو میزد تا سرباز بیاد و ببرتش دستشویی. مسخره این بود که مامور زن برای نگهداری و رسیدگی به وضعیت زنان بازداشت شده تو کلانتری محمودآباد وجود نداشت و چند سرباز صفر حشری مسئول رسیدگی به وضعیت زنا بودن. من که از همون اول بشدت دچار دل پیچه شده بودم، دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم، برای همین مجبور شدم در رو بزنم و از سربازی که شیفتش بود خواهش کنم ، که به من اجازه بده برم دستشویی. سرباز به من دست بند زد و من رو به سمت سرویس بهداشتی بانوان برد، از جلوی در بازداشتگاه زنان تا دستشویی پاسگاه حدودا سه الی چهار دقیقه ای راه بود. چون که بازداشتگاه زنان طبقه منفی یک ساختمون اداری بود ولی سرویس بهداشتی بانوان گوشه راست حیاط بود، برای همین باید از پله ها بالا می رفتیم و و از کل محوطه حیاط که کوچیک هم نبود رد می شدیم تا به سرویس بهداشتی بانوان میرسیدیم. سرباز تو این حد فاصل، همش تلاش می کرد تا مطمئن بشه، من همونم که با سه تا مرد دستگیر شدم. وقتی مطمئن شد که من همونم، بهم گفت: جناب سرهنگ دستور داده بهت غذا ندیم و گفته اینجا رو برات جهنم کنیم. بعد گفت: اگه به من حال بدی می تونم یواشکی برات غذا بیارم، تو هم به بهونه دستشویی در رو بزن میارمت داخل توالت اینجا هم میتونی غذا بخوری، هم من برات سیگار میارم. من اول فکر کردم پول میخواد، گفتم : باشه تو هوای من رو داشته باش، من هم هوات رو دارم، الان که پول جیبم نیست، اما اگه بتونی بری سر کیفم و کارت بانکم رو برداری، بهت پسوردش رو میدم تا هر چقدر خواستی ازش برداشت کنی. اول خوشحال شد و تشکر کرد، اما بعد یدفعه یادش اومد که فقط پول نمی خواست، برای همین وقتی من داخل دستشویی روی سنگ نشسته بودم، در حالی که زیپ شلوارش باز بود و آلت تناسلیش دستش بود وارد شد و بی هیچ مقدمه ای گفت: بخورش. بهش گفتم: اینکارو نمیکنم و به مافوقش میگم که می خواسته به من تجاوز کنه. خونسرد گفت: فکر میکنی حرفتو باور میکنن؟ تو حکمت سنگسارِ ، همه هم بیرون میگن این زنه جنده ست. هیچ کس حرفتو باور نمی کنه، اگه به من حال بدی، منم بهت کمک میکنم وقت هایی که شیفت منِ ، حداقل زیاد بهت بد نگذره. من که خودم رو مثل یک گربه سبیل کنده انتهای کوچه بن بست میدیدم، مجبور شدم درخواستش رو قبول کنم و با سکس دهنی ارضاش کردم. بعد از اینکه آبش اومد رفت بیرون ، بهم گفت خودت رو بشور تا بریم، خیلی طولانی بشه شک میکنن. خیلی احساس بدی داشتم، از خودم بدم می اومد، از این سرباز بو گندو کثیف متنفر بودم. همش داشتم فکر میکردم، من دکتر این مملکتم، ببین کارم به جایی رسیده که یک سرباز صفر آشخور که جای بچه منِ راحت میاد داخل توالت و کیرش رو میذاره دهنم. منم بدون اینکه بتونم حرفی بزنم به حرفش گوش میدم و خواستش رو عملی میکنم. وقتی وارد بازداشتگاه زنان شدم، همش داشتم به اتفاقی که برام افتاده بود فکر می کردم. می خواستم از باقی خانوم ها بپرسم آیا اونام وقتی میرن دستشویی چنین اتفاقی براشون میفته؟ خیلی با خودم کلنجار رفتم، تمام تلاشمو کردم تا خودم رو راضی کنم و هی پیش خودم می گفتم: اتفاق بدی نیفتاده و هر چی بود بخیر گذشت، می تونست بدتر از اینم باشه. چون می دونستم با توجه به اینکه بازداشتم و صدام به هیج جایی نمیرسه، اگه وا بدم امکان داره نابود شم. برا همین با فکر کردن به وضعیت زنان در طول تاریخ تلاش کردم تا مانع این بشم که احساس تجاوز بهم دست بده. یاد زنان آلمانی بعد از پایان جنگ دوم جهانی افتادم، زنانی که برای جلوگیری از تجاوزات گروهی ، مجبور بودن به درجه داران روسی تن بدن تا خودشون رو از دست سربازای روس خلاص کنند. به زنان نروژی فکر می کردم که بعد از تسخیر نروژ به دست نازی ها مجبور به همخوابگی با سربازای آلمانی بودن ، تا هیتلر و همقطاراش نسل آریایی را پرورش بدن. به تجربه هایی که از زنای دیگه در مورد تجاوز شنیده بودم فکر می کردم. نه به این دلیل که من فمنیست یا فعال حقوق زنانم نه، فقط به این دلیل که تو اون شرایط بتونم خودم رو راضی کنم که این درد فقط مخصوص من نبوده و نیست و دلیل اینکه یه سرباز شاشوی بو گندو، تونست به راحتی خواسته خودش رو به من تحمیل کنه به دلیل ضعیف بودن من یا تو بازداشت بودنم نبوده، بلکه تنها و تنها به دلیل زن بودنم بود و سراسر تاریخ بشر، هرجا شرایط برای زنی نامناسب باشه، مردها به خودشون این اجازه رو میدن که هر جور دلشون میخواد با ما زنها برخورد کنن. متاسفانه تو مملکت منم، زن هیچ ارزش و احترامی نداره، مخصوصا اگه پاش به کلانتری و دادگاه و پاسگاه باز بشه.

سکس، میوه ممنوعه در ایران بخش دوم تو همین حال و هوا بودم که یک سرباز دیگه اومد در اتاق رو باز کرد و گفت: نگار منصوری، بیا بیرون. من که فکر کردم برای انجام کارهای اداری صدام کردن، به همین دلیل با خیال راحت از اتاق خارج شدم. مامور به دستم دستبند زد و من رو با خودش به سمت سرویس بهداشتی برد، داخل راه بهم گفت: می خواهی با جذابیت زنانت سربازها رو بخری؟ گفتم: چی میگی آقا من متوجه نمیشم!! گفت: من یکی دیگه از بازداشتی هارو آورده بودم دستشویی که شنیدم داشتی برای اصغر رحیمی چیکار میکردی. گفتم: خب که چی؟ گفت: خب که چی؟ وقتی که همه این موارد را ضمیمه پروندت کردم متوجه میشی. وارد دستشویی شدیم ، دیدم اصغر رحیمی هم اونجاست ، بهم گفت : نگار خانوم خواهش می‌کنم، اون کاری که برای من کردی رو برای این هم بکن که مشکلی نه برای تو پیش بیاد و نه برای من. تورو خدا، خواهش می کنم. اونجا بود که من متوجه شدم، اینها برنامه دارن من رو بین هم دیگه دست به دست کنن. توی یک چشم به هم زدن تصمیم گرفتم که بازی رو عوض کنم و جای اینکه من بشم سوژه سکس سربازها، تلاش کنم با توجه به بی تجربه بودن سربازها و همچنین دومینانت بودن خودم، از این توفیق اجباری لذت ببرم تلاش کنم که نذارم احساس تجاوز بهم دست بده و همچنین بتونم شرایط رو به نفع خودم و دوستام و شوهرم تغییر بدم. برا همین تصمیم گرفتم که سربازها رو تبدیل به آلت دست خودم بکنم. بی اختیار گفتم: باشه عزیزم، من که مشکلی ندارم، بعد سرباز رو چسبوندم به دیوار و خودم زیپ شلوارش رو کشیدم پایین، اینقدر وضعیت جنسیش خراب بود که کمتر از سی ثانیه طول کشید تا آبش بیاد، اصغر هم که حسابی حشری شده بود، اومد سمت من. بهش گفتم : تو بازم می خواهی؟ گفت : آره. گفتم بچه ها، من گرسنمه، الان هم که درجه دارها هستن، من رو ببرین داخل بازداشتگاه. یکی تون بره خرید، کاندوم و غذا و یک پاکت سیگار مارلبرو بخره. شب که درجه دارها نیستن قشنگ به دوتایی تون حال میدم. اصغر و مازیار که آب از لب و لوچه هاشون آویزون شده بود و هیچ وقت فکرشم نمی کردن که از یه زن چنین حرفایی رو بشنون، خیلی راحت قبول کردن. زن ندیده های بدبخت بعد از اینکه کمی با سینه هام و کونم بازی کردن، من رو برگردوندن بازداشتگاه. یکی دو ساعت بعد که مسئول خرید( اصغر رحیمی) ، در بازداشتگاه زنان رو باز کرد تا سفارش خرید و پول رو از بازداشتی ها بگیره به من گفت: برای شما اجازه ندارم، چیزی بخرم و رفت. حدود یک ساعت بعدش با چند تا نون ساندویچی و کمی کالباس برگشتو در رو که باز کرد، پلاستیک ها رو داد به خانمی که پشت در نشسته بود. من که انتظار نداشتم، اصغر جلوی همه به من بگه سرهنگ گفته برای من نباید چیزی بخره، تو اون یک ساعت دو به شک شده بودم که آیا واقعا من تونستم با خلاقیت های جنسیم، روی این دو تا سرباز تاثیر بذارم؟! یا اینکه این دوتا بچه که تو زندگیشون غیر از مادر و خواهرشون هیچ زن دیگه رو ندیدن، تونستن هر کاری دلشون خواست با من بکنن!! وقتی اصغر از خرید برگشت و من دیدم که هیچ غذایی برای من نیاورده و منم با خودش نبرد ، کلا مایوس شدم. بازداشتی های دیگه که از برخورد سرباز با من ناراحت شده بودن، هر کدوم یه تیکه از غذاشون رو به من دادن تا گرسنه نمونم. نیم ساعتی از شام نگذشته بود، که اصغر در بازداشتگاه رو باز کرد و من رو صدا زد. وقتی رفتیم بیرون به دستم دستبند زد و آروم در گوشم گفت: فقط من و مازیار و افسر نگهبان موندیم و باقی کادریا رفتن. منو به سمت انباری که یه طبقه پایینتر بود برد، دیدم یک پتو پهن کردن و یک پرس چلو کباب هم برام گرفتن. اصغر گفت: کاندومم گرفتم، منم بهش گفتم: باشه عزیزم، تا روزی که اینجا باشم، بهت کلی حال میدم. واقعا خوشحال شده بودم. احساس شکستی که داشتم به برد مطلق تبدیل شد. همه بازداشتی ها، برای گرفتن یک تیکه کالباس و نون ساندویچی پول یه چلو کباب رو باید بدن، من که مثلا از خوردن غذا محروم شده بودم، بدون اینکه پولی خرج کنم یه پاکت سیگار و یه پرس چلوکباب کاسب شده بودم. البته من آدمه ندیده و نداری نبودم، اما از اینکه سربازهای کلانتری شده بودن آدم من، خیلی خوشحال بودم. از اصغر پرسیدم، افسر نگهبان بفهمه بد نمی شه؟ خندید و گفت: خودش هم میخواد بیاد پیشت، نگی من بهت گفتما. هرچند دوست نداشتم، دیگه کسی اضافه بشه، اما میدونستم وجود یه درجه دار برام بد نیست، شاید هم بتونه کاری کنه که ما فرار کنیم، چون سرباز که غیر از خرید کردن کار دیگه از دستش بر نمیاد، اما درجه دارها قدرت بیشتری دارن، برای همین به اصغر گفتم، نه خاطرت جمع. دیگه کی میخواد بیاد؟ گفت: فقط من، مازیار و عماد رضایی. پرسیدم مازیار کیه؟ گفت: همون که امروز براش خوردی. اون شب ، دوتا سرباز و افسر نگهبان هر کدوم دوبار پیش من اومدن، تا جایی که دیگه احساس کردم دلم درد گرفته. بهشون گفتم: بچه ها من باید استراحت کنم وگرنه مجبور میشم برم بیمارستان و تابلو میشه چیکار کردیم. بچه های با معرفتی بودن بخصوص اصغر که خیلی مهربون بود. بهم گفت: شب رو داخل انباری تنها بخوابم، اما صبح زود قبل از اینکه کادری ها بیان، باید برگردم داخل بازداشتگاه. منم قبول کردم، البته این بزرگ‌ترین اشتباه من بود، چون غیبت شبانه من باعث شد که باقی بازداشتی ها، متوجه ارتباط من با سربازها بشن و نگاهشون به من کاملا عوض شد. کسایی که شب قبل یک تیکه از غذاشون رو به من دادن تا گرسنه نمونم، دیگه حتی به سلامم علیک نمی گفتن و حاضر به حرف زدنِ با من نبودن. قرار بود بیست دقیقه بعد از اینکه اصغر ناهار همه رو آورد، من به بهانه دستشویی در رو بزنم و با اصغر برم داخل توالت ناهار بخورم که، یکی از زن‌های بازداشتی گفت: جنده جون نمیان ببرن بهت ناهار بدن؟ نکنه بلد نیستی بدی که دیگه تحویلت نمیگیرن؟ چند نفری که دور ورش بودن زدن زیر خنده. منم برای همین تصمیم گرفتم که در نزنم. تا اینکه مازیار اومد در رو باز کرد و من رو صدا زد. وقتی داشتم از اتاق خارج می شدم، اون خانوم گفت: خوش بگذرههههه. باز همه زدن زیر خنده. اینقدر ناراحت بودم که وقتی رفتیم دستشویی، به بچه ها ( مازیار و اصغر) گفتم چه اتفاقی افتاده. ازشون خواستم اگه میشه این زن رو بکنن، تا دهنش بسته شه. اصغر گفت: ما که دوست داریم همه رو بکنیم اما ، اینها بیشترشون به دلیل بدحجابی و سفر بدون حضور اعضای خانواده دستگیر شدن، اگر بهشون دست بزنیم یا پیشنهاد بدیم ،خانوادهاشون بیان برامون دردسر میشه. گفتم: پس چرا منو کردین؟ گفت: تو حکمت اعدامه، آبم از سرت گذشته، تازه اگر با ما دوست نمی شدی، معلوم نبود شاید از گرسنگی میمردی. چون جناب سرهنگ واقعا دستور داده بهت غذا ندیم. من یه دفعه یاد، احسان، میلاد و آرش افتادم. پرسیدم اونا غذا خوردن؟ اصغر گفت: من خبر ندارم، ما فقط مسئول بازداشتگاه زناییم. من دستم رو گذاشتم رو سینش و بهش گفتم، میتونی برام یه آمار بگیری، اگر غذا نداشتن براشون غذا ببری؟؟ منم قول میدم امشب یه حالی بهتون بدم که حتی فکرشم نکرده باشین. مازیار گفت: چه حالی؟ یکم فکر کردم و گفتم اگر بتونین برای میلاد، احسان و آرش غذا و سیگار ببرین، امشب اجازه میدم از کون بکنین. وقتی مازیار و اصغر جمله ( از کون بکنین ) رو از دهن من شنیدن ، چشماشون جوری شهلا شد که اگه الماس کوه نور رو بهشون میدادن اینجوری سرٍحال نمی اومدن . گفتن: باشه خیالت راحت گفتم: من چطوری متوجه بشم؟ اصغر گفت: شب بعد از شام به بهانه دستشویی میارنشون بیرون، همون موقع میاد دنبال من، تا هم کوتاه ببینمشون و هم مطمئن بشم که آنها(سربازها) به قولشون عمل کردن. پرسیدم : مگه شما مسئول بازداشتگاه زنان نیستین؟ چطور می خواهید این کارو کنین؟ اصغر گفت: من و مرتضی (که امشب مسئول خرید بازداشتگاه مرداست)، باهم میریم خرید، من تو راه باهاش صحبت می‌کنم و راضیش میکنم. من که میدونستم قرارِ مرتضی هم به بازی اضافه بشه ، برای اینکه نقره داغ نشم ، خودم گفتم: اوکی به مرتضی هم بگید اگه می خواد میتونه شب بیاد پیش من. ولی بچه ها تعداد رو زیاد نکنین من مریض میشم و برای شما دردسر میشه ها. من که حکمم اعدامه ، اما دوست ندارم برای شما مشکلی پیش بیاد. اصغر قول داد که غیر از مرتضی دیگه هیچکسی اضافه نشه. وقتی برگشتم بازداشتگاه ، دختره دوباره بهم تیکه انداخت، منم دیدم سکوت کردن چیزی رو حل نمیکنه. برای همین بهش گفتم: چیه خودت نمیتونی بدی، حسودیت میشه؟ همین باعث شد که دعوامون بشه، اما من برای اینکه نمیخواستم موقعیتِ به دست اومده رو از دست بدم. تصمیم گرفتم که معذرت خواهی کنم تا کار به دفتر سرهنگ نکشه و اون مرتیکه الدنگ متوجه نشه که من سربازاش رو استخدام کردم. شب که شد، بعد از شام من در بازداشتگاه رو زدم ، اصغر اومد دنبالم. وقتی دید من میگم میخوام برم دستشویی تعجب کرد!! آخه ظهر گفته بودم که همه متوجه شدن و من روم نمیشه بگم میخوام برم دستشویی. وقتی داشتم کفشم رو پام می کردم، بازداشتی گفت: خوش بگذره…. گفتم حتما خوش میگذره، دوست داری تو هم بیا. همه خندیدن، اصغر هم خندش گرفته بود، بازداشتی گفت: من به افسر نگهبان میگم که تو چیکار می کنی. با اینکه بهش گفتم: برو هر غلطی دوست داری بکن، اما یه لحظه دلم ریخت، که اگه واقعا بگه چه بلایی سرم میاد! در بازداشتگاه که بسته شد، در گوش اصغر گفتم: اگر بره بگه چی؟ گفت: امشب افسر نگهبان عماد رضاییِ. خودش هم باهات خوابیده، امشبم شیفتش رو با یکی دیگه عوض کرده، فقط برای اینکه باز بیاد تو رو ببینه نگران نباش. ماهم هماهنگ کردیم که هر اتفاقی افتاد همه انکار کنیم، اگه کسی هم چیزی از تو پرسید، انکار کن، خاطرت جمع باشه، از طرف ما داستان لو نمیره و همه انکار می کنیم. وقتی اصغر اینجوری گفت: من خیالم کاملا راحت شد و برای اولین بار خودم بوسش کردم و بهش گفتم: خیلی با مرامی. گفت: تازه کجاش رو دیدی. رسیدیم جلوی در حیاط که بهم گفت: اینجا هم نگهبان هست و هم دوربین ، باید بهت دستبند بزنم. من رو برد سمت دستشویی و منم داخل حیاط کاملا عادی برخورد کردم. البته داخل توالت اصغر خواست که یکبار همونجا باهام سکس داشته باشه و اولین کسی باشه که من رو از کون میکنه. منم که می دونستم داشتن یکی مثل اصغر برام بد نیست، چنان حالی بهش دادم که بعد از ارضا شدن، روی سنگ توالت ولو شده بود. وقتی بهش پشت کردم تا کونم بذاره، متوجه شدم این اصلا سکس بلد نیست و فقط خود ارضایی کرده. چون وقتی براش ساک زدم و برگشتم تا از پشت بکنه ، از بین پاهام دیدم که تمام تنش داره میلرزه، بیچاره دو دقیقه هم دووم نیاورد و آبش آمد. منی که این همه روی سلامتی و نظافت تاکید داشتم و حتی احسان و آرش هم نمی تونستن بدون کاندوم من رو از پشت بکنن، چنان وا داده بودم که دیگه اصلا برام مهم نبود، کی هست و کجا میکنه و کجا آبش رو میریزه . خودم رو تمیز کردم و بهش گفتم : بریم؟ گفت بریم عشقم. میخوام سوپرایزت کنم. همونجا بود که فهمیدم تیرم کامل به هدف خورد. اصغر من رو جای بازداشتگاه برد به سمت انباری، که دیدم میلاد و احسان و آرش اونجان. وقتی میلاد، احسان و آرش من رو دیدن، متوجه شدن که شام شب و این ملاقات، محصول جذابیت های زنانه من بوده. میلاد پرسید اذیتت که نکردن؟ منم ماجرارو تعریف کردم و گفتم همشون رو مثل موم گرفتم دست خودم. این بیچاره ها همه کف کسن و نمیدونی برای من چیکارا که نمیکنن. آرش خندید، گفت: خوبه دیگه ما دهنمون داره سرویس میشه، تو داری عشق میکنی. البته نگاه تلخ احسان و میلاد، باعث شد تا حرفش رو پس بگیره. من بهش گفتم: آزادیت رو باید مدیون کس من باشی ) میلاد گفت: مواظب باش مریض نشی، منم گفتم: دیگه مهم نیست، ما حکممون معلومه ، حالا فقط دارم تلاش میکنم، یجور راه خروج از اینجارو پیدا کنم، برای همین دارم با سربازا و افسر نگهبان میریزم رو هم تا ببینم اگه راهی هست، بهمون نشون بدن. آرش گفت: اگه تونستی یه تلفن جور کن، من چند تا زنگ بزنم ببینم آشناها کسی نمیتونه برامون کاری کنه؟ گفتم: اوکی فردا تلاش میکنم برات یه گوشی جور کنم. بعد از یه ملاقات کوتاه مرتضی( سرباز مسئول بخش مردا) اومد و احسان، میلاد و آرش رو برد. وقتی تنها شدم، داشتم فکر می کردم که امشب با این سربازها صحبت کنم، که اگه امکانش هست، یه جور مارو فراری بدن. بعد فکر کردم که اینجوری بیچاره ها خودشون زندانی میشن، باز پیش خودم گفتم: بهشون پیشنهاد های خوب میدم که حتی اگه زندان هم رفتن براشون ارزش داشته باشه. بعد فکر کردم که ، به هر حال اگه ما فرار کنیم که دیگه نمی تونیم ایران بمونیم، برای همین اون کسی که مارو فراری بده هم می تونه با ما بیاد!!! نهایتش باید چند سال خرجش رو بدیم تا زبان یاد بگیره و کار پیدا کنه. ده دقیقه از بردن بچه ها نگذشته بود که مرتضی برگشت و بهم گفت: خب حالا نوبت منِ ، منم بهش گفتم: سیگار میکشی؟ گفت: نه همیشه. گفتم: عزیزم اینقدر رسمی نباش، قرار نیست بهم تجاوز کنی که، هم تو میدونی اومدی من رو بکنی هم اینکه من دوست دارم بهت بدم. اینجوری که گفتم : کاملا شل شد و گفت: آخه من تا الان سکس نداشتم. گفتم :جدی؟ گفت: آره. گفتم اصلا سکس نداشتی یا با زن نخوابیدی؟ گفت: اصلا سکس نداشتم. بهش گفتم: شیطون یعنی نوجون بودی با دوستات و پسرهای فامیلتون کون کونک بازی نمی کردی؟ خجالت کشید و گفت: نه اصلا. البته لحن نه گفتنش از صد تا آره گفتن بدتر بود. من که دیدم نمیدونه باید چیکار کنه، بهش گفتم: دوست داری بیای بشینی پیش من؟؟اومد نشست کنارم، منم مستقیم دستم رو بردم سمت شلوارش و دودول کوچیکش رو گرفتم دستم. می خواست بوسم کنه، که بهش گفتم: دوست ندارم( راستش، ‌دهنش بوی پیاز میاد) گفتم : گوشم رو ‌بخور یکم که خورد، زیپ شلوارش رو باز کردم و براش شروع کردم به ساک زدن،( یه حسی بهم می گفت: این همجنسگراست و دلش می خواد از کون سکس داشته باشه، ولی چون همجنسگرایی تو ایران تابوِ ، خودش رو مخفی می کنه. یا شاید خودش نمی دونه که دوست داره مفعول باشه، بعدا البته متوجه شدم، مرتضی بچه شهرستان و از یک خانواده کاملا سنتی اومده و هیچی از مسائل جنسی نمیدونه، تازه قرارِ بعد از پایان خدمتش براش برن خواستگاری.) یواش با انگشت کردم تو کونش و منتظر بودم واکنش بعدیش رو ببینم، که دیدم آهش بلند شد و آبش اومد. بعدش بهم گفت: چقدر حال داد، تو خیلی واردی ها، تو کون همه انگشت می کنی؟ برای اینکه جبهه نگیره و ناراحت نشه، گفتم: آره وقتی انگشت میکنی، طرف بهتر ارضا میشه ولی به هیشکی نگو، چون مردا دوست ندارن که دوستاشون بدونن یه زن انگشتشون کرده. بهم گفت: میتونم یه بار دیگه م بیام پیشت؟ بهش گفتم: اگه بهم قول بدی که هوای مردهای من رو داشته باشی، آره عزیزم هر چقدر دوست داشتی بیا. گفت: چشم، هر کاری لازم باشه براشون می کنم. گفتم: اگه بتونی یه گوشی به آرش برسونی که چند تا زنگ بزنه، تا وقتی که اینجا هستم هر زمان دوست داشتی، میتونی بیای پیش من😜 گفت: وسایل بازداشتی ها تو اتاق افسر نگهبانِ. گفتم: عماد رضایی؟ گفت: آره امشب عماد رضاییٍ. بهش گفتم: خب پس یه کاری کن، الان برو پیش عماد و بهش بگو بیاد. گفت : چشم، بعدش من بازم بیام؟ گفتم: خودت با اصغر و مازیار هماهنگ کن که بعد از عماد هرکدوم دوست داشتین بیاین. رفت که عماد رو صدا کنه. البته قبل از اینکه در رو ببنده، بهش گفتم: فقط اگه دوست داری من سرحال باشم و بتونم بهت حسابی حال بدم، مواظب باش کس دیگه ای متوجه نشه، باشه؟ گفت: چشم. از رفتن مرتضی ۵ دقیقه بیشتر نگذشته بود که در زیر زمین باز شد و عماد وارد شد. من تو همین مدتی که تنها بودم، فکر کرده بودم که چیکار کنم تا عماد رو بیشتر از باقی سربازها دستم بگیرم. در باز شد و دیدم عماد اومد توو، بهش گفتم: اومدی جرم بدی؟ گفت: خودت خواستی بیام. من که میدونستم مردها دوست دارن بهشون بگی، تو خیلی قوی هستی، کیرت خیلی کلفته و اینجور چیزا …… بهش گفتم، آره چون تو اینقدر کلفتی که اگه بعد از سربازات بیای دیگه جونی برام نمیمونه. خیلی خوشش اومد و گفت: پس میخوای از غول مرحله آخر شروع کنی! رفتم سمتش و بهش گفتم: غول که نه، از بکن شماره یکو دوست داشتنی خودم میخوام شروع کنم ، تو هم قوی تری و هم کیرت بزرگتر و کلفتره، زنا عاشق این سایزن. اونا جوجه ماشینین، من بهشون دست بزنم ارضا میشن، تو رو راحت نمی تونم ارضا کنم، چون کارکشته ای.

سکس، میوه ممنوعه در ایران بخش سوم بهش گفتم دستبند داری؟ با دست نشونم داد، دستام رو بردم جلو، بهش گفتم بهم دستبند بزن و بعد پشت کردم بهش و دستام رو چسبوندم به دیوارو گفتم: جناب سروان من تسلیمم، اونم که متوجه بازی شده بود، گفت : پاهات رو باز کن میخوام تفتیشت کنم؟ شروع کرد به تفتیش کردن من، تا اینکه دستش رو برد سمت رونم، اه کشیدم و متوجه شد که خوشم اومده، همینجوری که داشت با لای پام بازی می کرد، دیدم داره خودش رو هم ارضا میکنه، میدونستم اگه خودش خودشو ارضا کنه نمیشه زیاد ازش چیزی خواست، برا همین سریع برگشتم طرفش و بهش گفتم بخواب روی زمین.دراز کشید، گفتم دستات رو ببر بالا، شروع کردم به لیس زدن کیرش که متوجه شدم دهنم گرم شد. اینقدر حشری بود که احساس کردم می تونم دومین بار هم ارضاش کنم. برای همین ، شلوارم رو در آوردم و نشستم روش. شروع کردم به بالا و پایین شدن. با دستاش کمرم رو گرفت و منم گذاشتم قشنگ سواریم بده ، وقتی دیدم حالت چشماش داره خمار میشه کشیدم بیرون و بهش گفتم بیا بریز روی سینه هام. بعد از اینکه برای بار دوم ارضا شد. رفتم روی پتویی که برام آماده کرده بودن دراز کشیدم و بهش گفتم: دوست داری بیای یکم بغلم کنی؟ شلوارش رو کشید بالا و اومد سمت من. برا اینکه سر صحبت رو باهاش باز کنم ازش پرسیدم، فانتزیت چیه؟ بهم گفت، همیشه وقتی فیلم سوپر نگاه می کنه، دوست داره فیلم هایی رو ببینه که مامور بازداشتگاه، زن زندانی رو میکنه. بهش گفتم: تا الان هم کسی رو کردی؟ گفت: آره خیلی از این دختر فراری ها رو که میگیریم برای اینکه آزادشون کنیم، میان میدن. گفتم: پس فکنم من خیلی خوب بودم که اینقدر زود دوبار ارضات کردم. گفت: تو یه چیز دیگه ای، من همش فکر میکردم اینجوری سکس ها رو فقط داخل فیلم ها میشه دید، تو واقعا یک بازیگر فیلم سوپری. بعد متوجه شدم زن داره و سه تا بچه داره، اما زنش سکس بلد نیست. البته این مشکل ۹۰ درصد مردم ایرانه که فکر میکنن سکس فقط برای تولید مثل و نمی تونن از سکس لذت ببرن. برای همینم نمی تونن فانتزی های خودشون رو اجرایی کنن، براهمینه که ایرانی ها یکی از مشتری های اصلی فیلم های پورنن. گرم صحبت بودیم که مازیار اومد در زد و گفت: ببخشید قربان کارتون دارن. من خندیدم و در گوش عماد گفتم: البته تورو کار ندارن، بچه ها دیگه طاقت ندارن. اگه می تونی دوتاشون رو باهم بفرست داخل، من بیست دقیقه ای هر دوتا شون رو ارضا میکنم. بعدش بیا، امشب یکم باهم صحبت کنیم. عماد که مثل موم تو مشت من قرار گرفته بود، گفت: باشه. فقط زیاد خودت رو خسته نکن که غول مرحله آخر رو بتونی شکست بدی. بهش چشمک زدم و گفتم کجاش رو دیدی. بوسم کردو رفت . چند دقیقه بعد اصغر و مازیار وارد شدن…… متوجه شدم، دوتاشون ناراحتن. اصغر گفت: خیلی نامردی. بهش گفتم: چرا فکر میکنی نامردم؟ گفت: با مرتضی تکی خوابیدی، با عماد رضایی یک ساعت تکی خوابیدی، ما رو دوتایی خواستی که زود کارمون رو تموم کنی، بریم. گفتم: نه عزیزم، من که امروز بهتون گفتم: اگه به شوهرم و دوستام شام بدین، امشب بهتون یه حالی میدم که فراموش نکنین. برای همین دوتایی تون رو باهم خواستم که بیایین اینجا. (چون میدونم زنای ایرانی حتی اگه فانتزیشون باشه، روشون نمیشه به دونفر بدن و اگه یه زنی به دو تا مرد بده، اینها خیلی زود ارضا میشن) ازشون پرسیدم: دوست ندارین من رو دوتایی بکنین؟ بلند شدم رفتم طرفشون مازیار رو چسبوندم به دیوار خودمم چسبیدم بهش، اصغر رو از پشت کشیدم طرف خودم. اینا که تازه فهمیده بودن من چیکار میخوام کنم منو بین خودشون پرس کردن. اینقدر حشری بودن که احساس کردم الان کیرشون با شرت و شلوار میره توم. خودم رو از بینشون رها کردم و بهشون گفتم شلوارشون رو در بیارن. زانو زدم و شروع کردم به خوردن و هر جور که بلد بودم براشون ساک زدم. چون میدونستم اینها اینقدر امروز جق زدن که عمرا آبشونو نتونم بیارم. برای همین بردمشون رو پتو، به مازیار گفتم بیاد جلو و بذاره دهنم، به اصغر گفتم، از پشت بکن. اینجوری بود که تونستم خیلی راحت هر دوتاشون رو ارضا کنم. بعد از اینکه ارضا شدن صورت اصغر رو گرفتم دستم، و ازش پرسیدم، خوشت اومد؟ خندید،گفت: آره خیلی خوب بود، درست مثل فیلم ها. زدم در کونشو گفتم: دیگه به من نگی نامرد ها. سرخ شد، گفت : ببخشید. گفتم بچه ها، من دو روزه که دوش نگرفتم و چند نفری هم منو گاییدین، خیلی کثیف شدم. نمیشه دوش گرفت؟مازیار سریع گفت: دوش توو اتاق افسر نگهبانِ، میتونی اونجا دوش بگیری. گفتم: اوکی، پس رفتین بالا لطفا از عماد بپرسید که اگه مشکلی نیست، مرتضی رو بفرسته که من رو ببره اتاقش دوش بگیرم. گفتن : چشم، مازیار گفت: بازم میتونم بکنمت؟ بهش گفتم: هنوزم جون داری؟ گفت: تو شنبه دادگاهی میشی، چون تهرانی هستی، احتمالا میفرستنتون تهران برای اینکه این چند روز زیاد اذیت نشی، من، اصغر، مرتضی و عماد رضایی تصمیم گرفتیم که شیفتامون رو جابجا کنیم و تا وقتی تو هستی کنارت باشیم. منم بهش گفتم: آره عزیز دلم، وقتی شما اینقدر به من لطف دارین، من چرا نباید به شما حال بدم. منم که چند وقت دیگه اعدام میشم. پس بگذار تا هستم حالش رو ببرم. هر دوتا شون خندیدن و خوشحال رفتن، وقتی تنها شدم، داشتم همش به جمله آخری که به مازیار گفته بودم فکر میکردم، من که چند وقت دیگه قرارٍ اعدام شم!!! انگار از همون اول حکم خودم رو میدونستم و دیگه وا داده بودم. نمی دونم، چرا اینقدر راحت تونستم قبول کنم که مقاومت و تلاش فایده ای نداره ،من بازیگر بازیی شدم، که فقط باید مثل یک عروسک توش بازی کنم. مقاومت کردن فایده ای نداشت، چون راه دیگه ای وجود نداشت. تو حال خودم بودم که در باز شد و مرتضی اومد، گفت: بریم پیش افسر نگهبان. بهش گفتم: نمیخوای یکم باهم باشیم؟ گفت: نه، من فعلا نمیتونم. نزدیکش شدم و دستی به پشتش زدم و بهش گفتم: اوکی عزیزم، بریم من گویا تا شنبه رو مهمون شما هستم. خندید و گفت: آره ما هم تا شنبه میزبان خوبی خواهیم بود. ازش پرسیدم: دوست داری یه مرد بهت دست بزنه؟ خودش رو کشید عقب گفت: نه اصلا. گفتم: من به کونت دست میزنم بدت نمیاد؟ گفت: تو نه، ولی اگه مرد باشه دوست ندارم. گفتم، دوست داشتی من دودول داشتم، میکردمت؟ سرش رو انداخت پایین و خندید. منم خندیدم بهش گفتم: عاشقم شدی ها. هیچی نگفت. گفتم: اگه خواستی دفع بعدی بیای پیشم، یه کرم مرطوب کننده یا روغن ماساژ بیار تا بهت یه حالی بدم که هیچ وقت فراموش نکنی، قبلش هم اگه شد دوش بگیر که تمیز باشی. رسیدیم پشت در اتاق افسر نگهبان، در رو زد، عماد که از صداش معلوم بود کاملا آماده است، گفت: بله، مرتضی در رو باز کرد و وارد شد. گفت: متهم رو آوردم. عماد گفت خودت برو بیرون. مرتضی که داشت میرفت دستی به کونش زدم و رفت بیرون، من و عماد داخل اتاق تنها شدیم. عماد داشت میومد سمتم که بهش گفتم: عماد جان، من خیلی کثیف شدم. میشه برم دوش بگیرم؟ گفت آره: بیا اینجا. من لباسام رو در آوردم و رفتم زیر دوش، تنم رو که تمیز کردم، به عماد گفتم نمی خوای در رو قفل کنی؟ گفت: من به اصغر و مازیار سپردم که حواسشون باشه، اگرم کاری باشه، قبلش روی گوشیم زنگ میزنن. بهش گفتم: نمیخوای دوش بگیری؟ انگار منتظر بود. سریع لباساشو در آورد، اومد زیر دوش . من که دیگه نمی خواستم بلافاصله دوباره بعد از حموم دوباره کثیف شم، زیر همون دوش گذاشتم کارش رو بکنه. بعد از اون باهم نشستیم یه چایی خوردیم و کلی صحبت کردیم. تا اینکه بالاخره وقتی احساس کردم، کاملا آماده ست ازش خواستم که به آرش اجازه بده، کوتاه گوشیش رو روشن کنه و به چند تا از دوستاش زنگ بزنه بلکه فرجی شه. عماد هم گفت: من از خدامه که شما آزاد بشین و قول داد که فردا مردام رو بیاره تا هم یکم همدیگه رو ببینیم و هم اینکه آرش و میلاد بتونن چند تا زنگ بزنن. بهش گفتم: اگه کمک کنی که ما آزاد شیم، هر آخر هفته میام شمال، فقط برای اینکه با تو سکس کنم. برای اینکه بیشتر هندونه زیر بغلش بذارم کلی از سکسش و کیرش و هیکلش تعریف کردم. اونم که حسابی کیفش کوک شده بود، شروع کرد به چهارتایی اومدن و هرچی داخل فیلمای پورن دیده بود رو برام تعریف می کرد و می گفت: خودش این کارارو کرده. منم گذاشتم راحت باشه، چون میدونستم اینجوری میتونم بیشتر شرایط کلانتری رو به نفع خودم تغییر بدم. شروع کردم به تعریف کردن از کیر و سکسش ، تا حدی که دوباره راست کرد و من رو گذاشت روی میزش و شروع کرد به کردن ، هر چند چون کیرش کلفت بود احساس درد و سوزش بدی داشتم، اما چون میدونستم خیلی زود ارضا میشه، مقاومتی نشون ندادم. شاید یک جور قدردانی بود از اطلاعاتی که بهم داده بود، چرا که بعد از دوش، دیگه زده بودم به در بی خیالی و ازش پرسیده بودم، اگه ما فرار کنیم، چی میشه؟ گفت: همه کسایی که شیفتشون بوده باید برن زندان. گفتم: خب اگه تو راه دادگاه فرار کنیم چی؟ گفت: نمیشه، چون با اتوبوس جمعی میرین دادسرا. گفتم: یعنی تو هیچ راهی برای آزادی به ذهنت نمیرسه؟ اومد نزدیکم نشست و گفت: چرا یه راه هست. با مازیار بری بیمارستان و تو راه با مازیار فرار کنی ولی اون رو هم باید با خودت از ایران خارج کنی. گفتم مهم نیست، من همه مخارج زندگیش رو میدم. ولی مردام چی؟ گفت: شاید خودت بتونی با یه سرباز فرار کنی، تازه اگه شانس بیاری و موقع خروج از ایران گیر نیفتی، یا دوباره بازداشت نشی،ولی هیچ راهی نیست که همه با هم فرار کنین. پرسیدم نمیشه با پول آزاد شد؟ گفت: رئیس کلانتری محمودآباد، چون فرزند شهیده و از دست خامنه ای جایزه گرفته، نفوذ ناپذیر. همچنین متوجه شدم چون پرونده ما فساد جنسیِ و ما متهم به ساخت فیلم پورن شدیم ، شخص رئیس دادگستری محمودآباد داره پرونده رو پیگیری میکنه. برای همین اگه بخواهیم کاری هم بکنیم، باید از تهران اقدام کنیم چون محمودآباد کوچیک و رئیس دادگستری راضی نمیشه که اعتبار خودش رو زیر سوال ببره، چون آزادی یا تبرئه افرادی با شرایط ما تو شهر کوچیکی مثل محمودآباد، مساوی میشه با نابودی طرف.

سکس، میوه ممنوعه در ایران بخش چهارم دیگه تلاش کردم تا با کمک اصغر و مازیار و مرتضی و عماد شرایط مناسبی رو برای خودم و بچه ها فراهم کنم. کارتم رو از کیفم که تو اتاق عماد بود در اوردم و دادم به اصغر تا بره برای خودمون، احسان، آرش و میلاد و زنای بازداشتی یه ناهار خوب بگیره. چون به هر حال اون زن ها یکبار به من از شام خودشون داده بودن و من باید جبران می کردم. هرچند به اصغر گفتم، اگه برای خودشم پول لازم داره برداره، اما گفت برنداشته، منم فکر میکنم واقعا فقط به اندازه خرید ناهار و سیگار پول برداشت، چون اصغر پسر بی شیله و پیله ای بود. متوجه شدم، که حرف های عماد رضایی تا حدودی درسته ، اگه یه دختر فراری رو دستگیر کنن سربازها و درجه دارها، به صورت شبکه ای با هم هماهنگ می کنن و هر کسی که بتونه به هر شکلی اون زن و یا دختر رو میکنه.همچنین متوجه شدم، هرچند که سربازای دیگه یا درجه دارها با من رابطه ای نداشتن، اما در جریان سیر تا پیاز ماجرا هستن و من شدم سوژه جق سربازا و گویا تنها رئیس کلانتری بود که از ماجرا خبر نداشته و از شانس بد ما اگه می فهمید ، وضعیت نه تنها بهتر نمی شد که بدترم می شد. چرا که خودش ما رو دستگیر کرده بود و اگه مایل به سکس و باجگیری بود، تو همون ویلا میتونستیم ماجرا رو ختم بخیر کنیم. هرچند اصغر از اول من رو به دیگران پاس داد، اما پسر خیلی ساده و با معرفتی بود. مازیار میخواست نشون بده که خیلی کار از دستش برمیاد، اما واقعا احمق بود، فقط کلفتی کیرش رو دوست داشتم، که وقتی می کرد تو کونم حس خوبی بهم میداد. چندباری وقتی داشت می‌کرد، یاد احسان افتادم. مرتضی رو تونستم قشنگ از کون بکنم و بهش فهموندم که بایسکشوالِ و بهترِ که بیشتر روی گرایش جنسی خودش تحقیق کنه. عماد رضایی، یه احمق به تمام معنا بود که نه سکس بلد بود و نه چهارتایی اومدن رو. فقط تنها کار مفیدش این بود که گذاشت دوش بگیرم و لباسام رو عوض کنم. راستی اجازه داد که ظهر جمعه ناهار رو با بچه ها بخورم، البته در ازاش خواست که جمعه چند بار دیگه بهش بدم. موقع ناهار هم آرش و میلاد با چند جا تماس گرفتن و گفتن که ما دستگیر شدیم…… شش روز مانده به اجرای حکم: دیشب انقدر خسته بودم که وسط نوشتن خوابم برد، به هر حال روز جمعه تو پاسگاه محمودآباد روز بدی نبود، اما از ساعت ۵ صبح روز شنبه من مجددا به بازداشتگاه برگشتمو، ساعت ۱۱ صبح بود که همراه با بازداشتی های دیگه به دادسرا منتقل شدیم. تقریبا دو ساعتی رو تو اتاقک ویژه زندانیان نشستیم تا بریم پیش قاضی، من، میلاد، آرش و احسان ساعت ۱۳:۰۰ رفتیم داخل اتاق قاضی و بعد از تفهیم اتهام، به ما اعلام شد که امروز همراه با دو مامور به تهران ارجاع داده میشیم. زمانی که فهمیدم دیگه قرار نیست محمودآباد بمونیم و به این زودی به تهران منتقل می شیم خیلی خوشحال شدم. چون احساس میکردم اگه یه روز دیگه بخوام تو بازداشتگاه محمودآباد بمونمو بازم عماد، مازیارو اصغر بخوان منو بکنن دیگه حالم بد میشه و باید واقعا برم بیمارستان. وقتی به تهران رسیدیم احساس می کردم بعد از سالها زندگی سخت و طاقت فرسا تو غربت، به خونه پدریم برگشتم. مارو مستقیم به سمت بازداشتگاه اوین بردن. بازداشگاهی که تا بیمارستان من و میلاد فاصله زیادی نداشت، ما تقریبا هر روز از جلوی این بازداشتگاه رد میشدیم. من هیچ وقت فکرشم نمیکردم که روزی تو این چهار دیواری زندانی شم. وقتی از طرف هتل اوین به سمت زندان اوین می رفتیم، یه دفعه دوچرخه ای جلوی ماشین حامل ما خورد زمین، اگه سرعت ماشین یکم بیشتر بود یا اینکه راننده حواسش نبود، جوون بیچاره ناکار می شد. این اتفاق من رو دقیقا یاد حادثه ای انداخت که باعث آشنایی من و احسان شد. چون هیچ وقت حوصله ترافیک سنگین اتوبان های تهران رو نداشتم، همیشه زمانی که بعدازظهرا از بیمارستان مون تو سعادت آباد ، به سمت خونه تو نیاوران می رفتم، به جای رفتن به اتوبان یادگار امام، ترجیح می دادم از کوچه پس کوچه های اوین به سمت ولنجک برم و از بالای ولنجک خودم رو به تجریش و از تجریش به نیاوران برسونم. متاسفانه محله اوین که خیلی قدیمی ساختِ، کوچه های تنگ پر پیچ و خمی داره و اگه روزی حداقل یه تصادف نشه، اون روز شب نمیشه. دوشنبه ۱۵ فروردین بود ومن داشتم مثل همیشه از اوین میرفتم ولنجک که یکدفعه دوچرخه سواری با سرعت جلوی من سبز شد، هر چقدر که اون تلاش کرد که سرعتش رو کم کنه و هرچی هم من تلاش کردم تا راه رو برای رفتنش باز کنم، فایده ای نداشتو با هم تصادف کردیم. از اونجایی که ماشین من خیلی گرون قیمت بود و می دونست که خیابونِ ورود ممنوع رو اومده، وقتی بلند شد معذرت خواهی کرد و داشت تلاش میکرد تا دوچرخه رو مجددا برای رفتن آماده کنه و بره. بعدا گفت که می ترسید تازه من ازش بخواهم خسارت هم بگیرم. برای همین فقط میخواست در بره. ولی من پیله کردم بهش و گفتم: من پزشکم و بیمارستان من و شوهرم همین پایین‌‌ِ، حتما باید اون رو برای معاینه به بیمارستان ببرم ، خیلی اصرار کرد که چیزی نشده و لازم نیست بریم بیمارستان. اما گفتم: به هیچ عنوان اجازه نمیدم که بدون معاینه و گرفتن خسارت خرابی دوچرخه بره. بالاخره راضیش کردم که سوار ماشینم شه و دوچرخه رو هم عقب ماشین بار زدیمو رفتیم بیمارستان. تو راه متوجه شدم که اهل آبادانه، برای کار کردن به تهران اومده و خرج خانوادش رو هم میده. پسره خوش قیافه و خوش هیکلی بود، تو بیمارستان فهمیدم که پای چپش ضرب دیده اما ضرب دیدگی ربطی به تصادف با من نداشت، بلکه گویا چند وقتی هست که از این درد رنج میبره ولی چون پول دوا و درمون نداشته، خودش با باند کش پاشو بسته . صبوری و متانتش منو بیشتر از تیپ و چهرش مجذوبش کرد. خیلی دوست داشت که زودتر از دست من خلاص بشه و برگرده سرکارش. برای همین همش بی قراری میکرد. داخل اتاق سیتی اسکن بهش گفتم، عزیزم: نگران چی هستی؟ این بیمارستان برای من و شوهرمِ و خودم همه هزینه های دوا درمونتو میدم. اصلا نگران نباش. گفت: فردا باید بره سر کار و نمی تونه برای یه پا درد تو بیمارستان بمونه. بهش گفتم : با صاحبکارش تماس میگیرم و میگم چه اتفاقی افتاده و براش چند روزی مرخصی درمانی میگیرم. گفت: مشکلش مرخصی نیست باید برای خانوادش پول بفرسته باید بره سرکار. گفتم هر چقدر بخوای من بهت قرض میدم، تا برای خانوادت بفرستی. بعد از اینکه خوب شدی کار می کنی و به من برمیگردونی. خیلی درد داشت و می دونستم درد داره امونش رو میبره، اما چون باید یه پولی برای خانوادش می فرستاد داشت مقاومت می کرد. قلم و کاغذ بهش دادم و گفتم: بنویس و امضا کن که بعد از این که پات خوب شد، بری سرکار و پولی که از من قرض گرفتی رو بهم برگردونی. وقتی متوجه شد که نمی خوام یتیم نوازی کنم و میخوام به عنوان یه دوست بهش کمک کنم راضی شد که ۵ میلیون تومن از من قرض بگیره و برای خانوادش بفرسته ، همچنین قبول کرد که چند روزم تو بیمارستان بمونه تا کامل خوب بشه. منم به پرستار گفتم با صاحبکارش تماس بگیره و بگه که احسان تصادف کرده و چند روزی رو باید تو بیمارستان تحت نظر باشه. صبح روز بعد که برای معاینه و چکاپ کامل احسان به اتاقش رفتم، متوجه بزرگی و کلفتی آلت تناسلیش شدم. وقتی بعد از سه سال دیدم تو یه اتاق با یه کیر کلفت و بزرگ تنهام، یه حالی شدم. حالم اینقدر بد شد که دیگه نتونستم تحمل کنم. آخه من و میلاد سه سال بود که با هم ازدواج کرده بودیم، اما کوچیکی آلت تناسلی میلاد و همچنین سرد مزاجیش منو کلافه کرده بود. تو ایرانم که نمیشه به کسی اعتماد کرد ، چون حکم زن شوهردار سنگساره ، هرکسی میتونه ازش باج بگیره. براهمین تو این مدت آرزوی یک سکس خوب، یکی از اون سکس هایی که تو آلمان داشتم به دلم مونده بود. اما شخصیت احسان با اون تیپو قیافش، مخصوصا کیر بزرگ و کلفتش باعث شد که کمی فاز شیطونیم گل کنه. نمی دونم چرا تونستم خیلی زود با احسان صمیمی شم و بهش اعتماد کنم، احساس کردم اهل سواستفاده نیست. اونم خیلی تنها بود و چون دوستو آشنایی نداشت از اینکه با من بود خیلی خوشحال بود. بعد از ظهرا که کارش تموم میشد، میرفتم دنبالش، اونم جلوی کارگرهای دیگه گفته بود که من خالشم و خیلی پولدارم کلی پز میداد که من میرم دنبالش. تونستم بعد از یک ماه داخل بخش حراست بیمارستان براش کار پیدا کنم ولی خیلی مواظب بودم که هیچ کس از ارتباطی که بین من و احسان هست بویی نبره، احسان هم خیلی رعایت می کرد. تا اینکه خرداد ماه بود که متوجه شدم حامله م. بعد از دو بار مثبت شدن تست حاملگیم، تصمیم گرفتم بچه رو بندازم. اما دیگه قرص و آمپول جواب نمی داد و برای سقط جنین مجبور بودم که موضوع رو با میلاد در میون بذارم. البته بهش نگفتم که با مرد دیگه ای سکس دارم، برا همین تصمیم گرفتم که به میلاد بگم خودش پدر بچه ست. کلی خودم رو آرایش کردم، کیک خریدم و جواب آزمایش رو داخل پاکت هدیه گذاشتم تا مثلا میلاد رو سوپرایز کنم و بگم از اینکه حامله هستم خیلی خوشحالم. میدونستم میلاد بچه نمی خواد و مجبورم میکنه بچه رو سقط کنم ، اینجوری هم رضایت میلاد رو برای سقط جلب میکردم و هم چیزی لو نمیرفت، تازه میتونستم سقط بچه رو دلیلی کنم برای طلاق گرفتن از میلاد. شب که میلاد اومد خونه سوپرایزش کردم، متوجه شدم که خیلی رفت تو فکر. هیچی نگفت!! من تلاش میکردم باهاش صحبت کنم، اما اون چند روزی همش طفره میرفت. تا اینکه چند روز بعد از سوپرایز پارتی، وقتی از خواب بیدار شدم دیدم نامه ای رو برای من روی میز توالت گذاشته و رفته. داخل نامه نوشته بود که وقتی جوون بوده عمل وازکتومی انجام داده و به همین دلیل بچه ای که امروز تو شکمه منه، بچه کسی غیر از میلادِ و در ادامه نوشته بود که بهتره با خودم و خودش رو راست باشم تا بتونیم با هم این مشکلو حل کنیم. آخره نامه نوشته بود: اگر دوست داشتی در این مورد حرف بزنیم بیا بیمارستان، دفترم. من سریع لباس پوشیدم و رفتم بیمارستان ، توی راه تصمیم گرفتم که اول دست پیش رو بگیرم و با گرفتن قیافه حق به جانب بگم، اون حق نداره به من اتهام خیانت بزنه. بعد هم بگم حتی مردایی که عمل وازکتومی انجام می دن، امکان حامله کردن زنان رو هنوز دارن. اما میلاد خودش رو اینقدر خوب آماده کرده بود که نذاشت من هیچ کدوم از نقشه هام رو عملی کنم. تا وارد اتاقش شدم، گفت: اگه به من راستشو بگی، حقیقتی رو بهت میگم که مطمئنم بعدش زندگی برا هردوتامون شیرین میشه. گفتم چی؟ گفت اول به من بگو، پدر بچه کیه؟ تا ببینم چیکار باید بکنیم؟ گفتم : تو گفت: نامه رو نخوندی؟ تا اومدم جواب بدم…. گفت: تو جرات نداری راستش رو بگی، اما می خوام بهت اعتماد کنم و یه حقیقتی رو بهت بگم. چون از نظر من، تو به من خیانت نکردی و من اصلا از ارتباط تو با یه مرد دیگه ناراحت نیستم. نگار راستش من همجنسگرام و هیچ تمایلی به جنس مخالف ندارم، میدونم که تو سه ساله که داری عذاب میکشی و منم همش منتظر بودم تا بتونم با تو در این مورد صحبت کنم. اما وقتی دیدم تو هیچی نمیگی، احساس کردم که تو از این وضعیت راضی هستی. وقتی میلاد این رازشو به من گفت: یخ بینمون آب شد و نگاش کردم و کلی خندیدیم. بهش گفتم: فکر کردی منم لزم و یواشکی یه دوست دختر دارم؟!! گفت: نه میدونستم لز نیستی، اما نمی دونستم با مرد دیگه ای هستی. اون روز دوتایی باهم رفتیم ناهار خوردیم. میلاد گفت: میخواد ببینه پدر بچه کیه؟ و اگه از نظر قیافه و پوست به میلاد بخوره، بچه رو نگه داریم و بگیم بچه من و میلادِ، تا بالاخره میلاد هم از زیر فشار های پدر مادرش خلاص شه. تصمیم گرفتم به میلاد بگم که بچه از کیه. تا میلاد متوجه شد که من با احسان ارتباط دارم، خندید گفت کلفت دوست داری ها…. گفتم: تو از کجا میدونی کلفت ؟ گفت : من از سایز انگشت مردها میتونم اندازه آلت تناسلیشون تخمین بزنم. منم دیگه زدم به در بی خیالی و گفتم که سایز کیر احسان چقدره. ازش پرسیدم: کسی رو داری؟ گفت آره، دوست پسر دارم. برام جالب بود که متوجه شدم خودش زن یک مرد دیگه ست و موقع هایی که می رفت مسافرت کاری، در واقع با شوهرش میرفت ماه عسل. ما تصمیم گرفتیم از اونجا که احتمال داره بچه شکل احسان بشه و هیچ همخوانی با من و میلاد نداشته باشه، بچه رو سقط کنیم. بعدم میلاد گفت دوست داره با احسان آشنا بشه و قرار شد هر دوتامون جمعه شب، سکس پارتنرامون رو دعوت کنیم خونه برای شام. بعد از یه شب جمعه خیلی خوبم ، من شنبه برم برای عمل سقط جنین. البته وقتی به احسان گفتم، که برنامه جمعه شب چیه …. گفت: میاد، اما دوست نداره مرد دیگه ای غیر از خودش به من دست بزنه. من از این غیرتی بودن احسان خیلی خوشم میومد. البته طبل تو خالی بود، چون وقتی جوگیر می شد من رو به آرش تعارف می کرد و خودشم بدش نمیومد که چیزهای جدید رو تجربه کنه. ولی خب، اون صحبت های مردونش رو دوست داشتم و اینکه می خواست نشون بده که مالک منه. بهش قول دادم که فقط برای خودشم و هیچ کسی حق نداره به من دست بزنه . اما شرایط به نوع دیگه ای پیش رفت، چون آرش شوهر میلاد، بایسکشوال بود و احسان هم که حسابی جو گرفته بودش راضی شد که موقع سکس، من با کیر آرش بازی کنم و احسان هم که از میلاد خوشش اومده بود، دوست داشت میلاد رو بکنه. من تا اون شب از پشت به احسان نداده بودم، برای همین وقتی دیدیم احسان همش نگاهش به کون میلادِ ، فرستادمش سروقت میلاد، چون احسان دوست داشت سکس مقعدی داشته باشه،برای همین صاحب باغیرت من خودش من رو داد دست آرش و رفت سراغ کون میلاد. آرش اینقدر وارد بود که بدون هیچ بحثی من رو راضی کرد که از پشت بدم و همینم باعث شد که احسان از اون شب به بعد از من سکس مقعدی بخواد. راستش من از سکس مقعدی بدم نمیاد ولی چون تو ایران وقتی از کون بدی یعنی جنده ای برای همین من هیچ وقت به احسان نگفته بودم که می تونه من رو از پشت هم بکنه، ولی وقتی آرش افتتاح کرد و احسان میخواست منم دیگه مخالفتی نکردم. بخصوص که میدونستم اگه ازپشت بکنه حامله نمیشم.

سکس، میوه ممنوعه در ایران بخش پنجم حق با میلاد بود، زندگی ما کاملا از این روبه اون رو شد. از اینکه دیگه رازی بینمون باقی نمونده بود، خیلی خوشحال و راضی بودیم و زندگی ما تا ظهر ۲۵ شهریور ماه و اون اتفاق تلخی که افتاد ، در ایده آل ترین حالت ممکن بود. من احساس می کردم دوباره ۲۶ ساله شدم و دوباره همون آزادی هایی که تو آلمان داشتم رو می تونم تو ایرانم داشته باشم. میلاد که دیگه مجبور نبود نقش شوهرم رو بازی کنه ، تبدیل شده بود به بهترین دوست من. احسان و آرش هم که سکس پارتنر های ما بودن ، اومدن که با ما زندگی کنن. خونه ما بزرگ بود و آرش، یکی از اتاق های خونه رو تبدیل کرد به یک اتاق مخصوص برا سکس. می تونم به جرات بگم به معنی واقعیه کلمه چند ماه زندگی کردیم. چون هیچ مرزی برای من وجود نداشت،تو خونه اونجوری بودم که دوست داشتم. با احسان، با آرش، با احسان و آرش همزمان. بعضی شبا که احساس ریاست میکردم، قلاده می بستم گردن میلاد و مثل سگ خونگی بهش دستور می دادم. وقتی اشتباه می کرد، تنبیهش میکردم تا بچه خوبی بشه. به آرش دستور می دادم، بدون اینکه دست به کونم بزنه واژنم رو لیس بزنه و بهش میگفتم اگه بره سمت کونم، ۵۰ ضربه شلاقش میزنم. آرش هم که کون براش مثل قره قروت برای زن حامله س، نمی تونست کونم رو بو کنه و سمتش نره، بنابراین خیلی سریع شلاق می خورد. اما احسان دوست نداشت برده من باشه ،شب هایی که من احساس ریاست داشتم، اون می خواست پادشاه خونه باشه. کنار من می شستو تو ریاست به آرش و میلاد با من مشارکت می کرد. بعضی شبها هم میذاشتم احسان بهم ریاست کنه میشدم عروسک جنسیش و بهش میگفتم آزاده هرکاری که دوست داره با من بکنه. عاشق این بود که من رو جلوی آرش از کون بکنه تا به آرش نشون بده، من فقط برای خودشم. یک وقت هایی می شستم تماشا می کردم، احسان و آرش چطوری میلاد رو می کنن و میلاد چطور وقتی می خواد ارضا بشه دودول کوچیکش رو میماله تا آبش بیاد. دیگه این قدر به اوج لذت رسیده بودم که به بچه ها پیشنهاد دادم سکسامون رو ضبط کنیم. البته همین فیلما شد طناب دار ما، چرا که همین فیلما سندی شد تا دیگه تو دادگاه هیچ جایی برای انکار باقی نمونه. از بین رفتن مرزهای الکی که سنت و فرهنگ حاکم تو ایران به زندگی مشترک من و میلاد تحمیل کرده بودن، باعث شد تا زندگی ما به معنی واقعی کلمه برامون شیرین بشه. دیگه صبح ها اخمو سر کار نمی رفتیم و شبها خسته تر و اخمو تر بر نمی گشتیم خونه. خونه ای که تا قبلش برامون حکم زندان رو داشت و هر کدوم به یه شکلی تلاش می کردیم ازش فرار کنیم، بعد از اومدن احسان و آرش تبدیل شده بود به آشیانه عشق. من و میلاد روزها با اشتیاق می رفتیم بیمارستان و عصر ها هم باهم دیگه برمیگشتم خونه. آههه، این فکر به کجا که نبرد مارو…… بالاخره وقتی دوچرخه سوار بلند شد، ماشین به راه خودش ادامه داد و از در اصلی وارد زندان اوین شد، از همون لحظه که وارد اوین شدیم من دیگه امیدم به دیدن دوباره زندگی آزاد از دست دادم و یه حسی بهم می گفت: من زنده از این چهاردیواری بیرون نمیرم. به ما از همون بدو ورود چشم بند زدن و به انفرادی بند ۲۰۹ زندان منتقل کردن. من مدت ۳۰ روز انفرادی بودم تا اینکه پس از تکمیل پرونده، دادگاه تشکیل شد. البته اونقدر همه چیز شفاف و روشن بود که نه بازجویی های ما خیلی زمان برد و نه دادگاه . من هنوز به این باورم اون یک ماه که مارو انفرادی نگه داشتن فقط میخواستن عقده های جنسی خودشون رو سر ما خالی کنن. چون دقیقا میدونستن که ما کی هستیم و چرا دستگیر شدیم. منم که میدونستم بازجوها همه چیز رو میدونن و فیلم های کشف شده از خونه تهران بیانگر همه چیز بوده دیگه هیچ مقاومتی از خودم نشون ندادم. اسم بازجوی من میثم بود، از همون اولین جلسه شروع کرد به فحاشی و تحقیر کردن، و من متوجه شدم، میثم یه سادیست اربابِ و با آزار کلامی و جسمی به دیگران ارضا میشه. برای همین هم بالاتر گفتم که فکر می کنم، دلیل یکماه انفرادی ما تنها و تنها برای تخلیه جنسی بازجوها بود. میثم الکی، وقت و بی وقت برنامه بازجویی می گذاشت و دوباره و دوباره از ارتباط من با احسان ، آرش و میلاد می پرسید. دوست داشت که من براش حتی صدای آخ و اوخ کردن مو در بیارم. یه بار بهم گفت: نه با احساس نمیگی، بهش گفتم: اگر دوست داری بکنی، نیازی به هیچ کدوم از این کارها نیست. راحت باش، من الان اسیر دست توم. همونجا بود که من رو خوابوند روی میز و شروع کرد به شلاق زدنم، البته برام جالب بود که من رو مثل بقیه زندانیا نمیزد، چون همیشه تو اتاق بازجویی به کف پا یا کمر زندانیا شلاق میزنن و خود بازجو هم گویا نمیزنه، اما میثم خودش دست به کار شد و شروع کرد به شلاق زدن من. یه سادیست وحشی بود و فقط تلاش می کرد تو بازجویی ها خودش رو تخلیه کنه، هر بار که من ارتباط خودم رو با احسان و آرش براش تعریف میکردم، اون احساس می کرد من زنشم و بهش خیانت کردم و حالا باید ادبم کنه. خیلی تلاش کردم تو طول این مدت بهش بگم کمکم کنه تا آزاد بشم، منم کاری میکنم که تا آخره عمر دیگه از نظر جنسی عذاب نکشه. چون میدونم که BDSM تو ایران اصلا مرسوم نیست و افرادی که از نظر جنسی سادیسم یا مازوخیزم هستن، بشدت تحت فشارنو همین امرم باعث شده تا میزان تجاوزات تو ایران افزایش پیدا کنه. فکنم من تنها کسی بودم که فهمیدم این ارباب وحشی چشه و تونستم باهاش جوری بازی کنم که راحت بشه و بشینه سرجاش. متاسفانه این احمق های مذهبی خودشونم نمیدونن چشونه نمی خوانم که بدونن. فکر میکنه این مثل اسفند روی آتیش جلز و ولز کردنش و تحقیر و شکنجه زندانیا رو تنها برای رضای خدا و حفظ نظام اسلامی انجام میده و نمیدونه که در واقع خداش کرم سادیسمی که تو مغزشون وجود داره و با تحقیر و آزار دیگران کرمشون می خوابه. متاسفانه تو ایران صحبت کردن در مورد سکس تابو، برای همینم افراد به هیچ عنوان با گرایش های مختلف جنسی آشنایی پیدا نمیکنن. البته این تابو اینقدر پررنگ که حتی من و میلادم تا سه سال جرات نداشتیم در ارتباط با گرایش جنسی و تنوع طلبی هامون صحبت کنیم. البته داستان من و میلاد کمی متفاوت ، چون ما دختر خاله و پسر خاله ایم و از بچگی اسم ما رو رو هم گذاشته بودن و ما هیچ حرفی نتونستیم بزنیم و مجبور شدیم با هم ازدواج کنیم. من بعد از ازدواج احساسم رو به میلاد از دست داده بودم چون نمیتونست ارضام کنه، اما از زمانی که دیگه رازی بین ما باقی نبود، دوباره مثل همون دوران نوجوونی شدیم محرم شیطونی های همدیگه، البته دیگه فقط جلوی فامیل و تو جامعه شوهرم بود، وقتی تنها بودیم میشد ی دوست خوب و دوست داشتنی و موقع هایی هم که دوست داشتم ریاست کنم میشد بی بی بوی من. دلم برای میلاد، احسان و آرش یک ذره شده، هرچند میلاد رو تو قرار های هفتگی میتونم کوتاه ببینم. اما اجازه دیدار احسان و آرش رو ندارم. میلاد خیلی شکسته، خیلی ناراحت . البته خودش میگه برای احسان ناراحت. چون احسان جوونه و خانوادش چشم انتظارشن. هرچند میلاد، بعد از دادگاه بدوی ۵۰۰ میلیون به حساب خانواده احسان واریز کرد، تا حداقل احسان نگران وضعیت مالی خانوادش نباشه، اما خب اون از همه ما جوون تر و هنوز خیلی زمان برای زندگی کردن داره. کاش می شد احسان آزاد بشه. چون آرش ۵۰ سالشه ، من و میلاد دیگه داریم میشیم ۴۰ ساله، اما بیچاره احسان فقط ۲۵ سالش مادرش کلی براش آرزو داره. تا قبل از ۲۵ شهریور به خاطره تصادفی که با احسان کرده بودم خوشحال بودم. اما از وقتی متوجه شدم که حکم اعدام احسان هم صادر شده با خودم میگم، کاش میذاشتم بره، کاش جلوش رو نمی گرفتم، کاش نمی بردمش بیمارستان، کاش عاشقش نمیشدم. هرچند وقتی داخل دادگاه دیدمش اصلا ناراحت نبود، حتی وقتی تلاش کردم که هر جور شده قاضی رو راضی کنم که احسان از شوهر داشتن من بی خبر بوده خودش اقرار کرد که خبر داشته، جلوی قاضی گفت: ما از اول چهارتایی باهم بودیم و هر اتفاقی هم میخواد بیفته باید برای چهارتامون بیفته، حتی اگر اینها من رو نکشن، من زندگی رو بی شما نمیخوام. میلاد می گه، احسان همیشه شب ها به یاد من، اون رو بغل میکنه. خوش به حال میلاد که احسان و آرش کنارشن. من باید اینجا تنها باشم و هر از چندی این دیوث وکیل بند رو ارضا کنم. تنها چیزی که قبل از مرگ من رو خوشحال میکنه، اینه که میدونم پای چوبه دار میتونم یک بار دیگه مردهای خودم رو ببینم. احسانم رو ببینم که مثل ی شوهر غیرتی دست منو میگیره که کسی بهم چپ نگاه نکنه، آرش رو ببینم که با اون تیکه های تلخ و مسخرش تلاش میکنه جمع رو بخندونه. میلاد رو ببینم که همش دوست داره نشون بده که از من جذاب‌تر و میتونه آرش و احسان رو مثل آهن ربا بکشه سمت خودش. کاش اجازه داشته باشم، یکبار دیگه ببوسمشون. بغلشون کنم. آرش و احسان من رو مثل کالباس بگذارن بین خودشون و فشارم بدن. کاش میشد، یکبار دیگه به گذشته برگشت. کاش جای این شمال لعنتی، رفته بودیم ترکیه. اون وقت دیگه هیچ کدوم از این مشکلات پیش نمی اومد. شاید بدترین اتفاقی که تو جهان می تونه برای ی انسان بیفته این باشه که به دلیل داشتن ارتباط جنسی نامتعارف با قوانین اسلامی به زندان بیفته. از زندانی تا زندانبان، از بازجو تا رئیس زندان، یا اینقدر کف کرده و سگ حشرن که فکر میکنن جنده ای و میخوان باهات بخوابند و ازت توقع دارند همون کاری رو کنی که با پارتنرت می کردی. یا از اون خر حزب اللهی ها هستن که فکر می کنند شیطون روی زمین هستی و دنبال بزرگترین سنگ می گردن تا باهاش بزنن سرتو بترکونن و فرمان خداشون رو اجرا کنند. زمانی که وارد انفرادی ۲۰۹ شدم خوشحال بودم که آخیش بالاخره ی اتاق تکی اینجا هست. اتاق اینقدر کوچیک بود که شک نداشتم کس دیگه ای رو نمیارن داخل این اتاق. فکر کردم ی هفته راحت می خوابم. اما گویا خوابو توو ۲۰۹ به من حروم کرده بودن. اتاق من دقیقا کنار اتاق بازجویی و شکنجه بود و من تمام مدت، صدای کابل خوردن و آه و ناله های زندانیان مرد و زن رو می شنیدیم. هنوز نمیدونم که دلیل اینکه سلول منو گذاشتن کنار اتاق بازجویی و شکنجه عمدی بود یا اتفاقی بود. اما هنوزم صدای کابل هایی که به پاهای زندانیان میخورد تو گوشم زنگ میزنه. اینقدر صدای ناله های زندانیان شکنجه شده برای من درد آور بود که حاضر بودم ساعت ها با حاج محمود زنازاده تو توالت های ۲۰۹ سروکله بزنم، اما به سلول خودم برنگردم. سلول های انفرادی ۲۰۹ توالت نداره برای همین وقتی میخوای بری توالت ، باید زنگ کنار در رو فشار بدی تا افسر نگهبان متوجه بشه و هر زمان که دوست داشت و عشقش کشید، بیاد در رو باز کنه و با چشم های بسته تورو با خودش به دستشویی ببره. بعد هم بهت میگه فقط سه دقیقه وقت داری. با اون غذاهای آبکی که تو انفرادی میدن، بی شک از همون بدو ورود اسهال هستی و دست کم چند دقیقه ای رو احتیاج داری تا بتونی خودت رو جمع و جور کنی. اما بی شرف افسر نگهبان حرومزاده، با اینکه داره میبینه وضعیت شکمت بهم ریخته است میاد و وادارت می کنه که بلند شی. این بی شرف حاج محمود که فکر می کرد کون آسمون پاره شده و این دیوث ازش افتاده پایین هر زمان می دید من وضعیت شکمم خراب ، می آمد داخل و موهای من رو می کشید و بدون اینکه اجازه بده من شلوارم رو بکشم بالا و یا خودم رو تمیز کنم من رو می برد به سمت سلولم. هرچی خواهش میکردم که تورو خدا بهم اجازه بده خودم رو تمیز کنم، لباسام کثیف میشه،خواهش میکنم بگذار، یک دقیقه بهم وقت بده، بی شرف انگار نمی شنید که نمی شنید. فقط قبل از بازجویی که یک روز درمیون بود، بهم اجازه میدادن خوب دستشویی برم و حتی حق داشتم حموم کنم. بهم لباس جدید هم میدادن تا وقتی میرم داخل اتاق، عروس خوشگلی برای آقا میثم باشم. عقب تر از برخورد های سادیسمی میثم نوشتم، دیگه علاقه ای ندارم نه الان و نه هیچ وقت دیگه بهشون فکر کنم. فقط این رو میدونم که اگه بهم بگن خودت ، خودتو دار میزنی یا میری انفرادی ۲۰۹ من اول طناب دارم می بوسم ،بعد خودم طناب رو گردنم میندازم. چرا که به این نتیجه رسیدم( مرگ در زندانهای ایران پایان زندگی نیست، بلکه ناجی جسم، روح و کرامت انسانی افراده.) این بی شرف ها به اصلاح با دشمنان خدا مبارزه می کنن، اما دیوث ها خودشون رو خدا میدونن. حرومزاده ی جوری می گفت: خدا گفته!! که یکی نمی دوست فکر می کرد این هرشب با خدا جلسه امنیت ملی داره. تا الان هیچ حسی به اینکه رفتم این دفتر رو خریدم و نشستم گذشته رو می نویسم نداشتم، اما بعد از نوشتن این حرف ها یکدفعه از اینکه رفتم و این دفتر رو خریدم و تو این روزهای پایانی عمرم دارم خاطرات خوب و بد گذشته مرور می کنم احساس رضایت کردم. فکنم دلیلش این بود که وقتی داشتم از ۲۰۹ مینوشتم به یاد اونچه کلیسای کاتولیک به سر دگراندیشان تو قرون وسطی آورد افتادم و تاریخ تحولات اروپا یادم آمد که همیشه به من نشون دادِ همنجور که خدای ظالم کاتولیک ها جای خودش رو به حقوق بشر و آزادی در اروپا داد و بالاخره کلیسای کاتولیک به پایان خودش سلام کرد و حالا تو قرن ۲۱ دیگه نه تنها رای به قتل همجنسگرایان، زنان شوهردار و دگراندیشان نمیده، بلکه به نفع حقوق کودکان، پاستور های بچه باز رو محاکمه میکنه و از حقوق همجنسگرایان دفاع میکنه و صراحتا بیانیه صادر می کنه و داستان های تخیلی انجیل رو افسانه و غیر واقعی میدونه، روزی آخوندهای اسلامی هم برای حفظ حداقلی خودشون به روزگار کلیسای واتیکان دچار خواهند شد. دارم فکر میکنم که روزی توی این خاک نفرین شده که من و امثال من، تنها به دلیل داشتن رابطه جنسی خود خواسته، به هزار شکل ممکن مورد آزار و اذیت و شکنجه و تجاوز قرار گرفتیم و آخرشم حکم اعداممون رو صادر کردن و بی هیچ شک و تردیدی مارو به راحتی آب خوردن می کشند و از کرده خودشون هم لذت می برند. همجنسگرایان رژه پیروزی خواهند رفت و ازدواج همجنسگرایان رسمی میشه. قوانین اعدام و سنگسار ملغا میشه و محدودیت های قانونی برای زنان مجرد برداشته میشه. همونطور که توی آلمان، فرانسه، انگلستان، آمریکا و …… شد. بی شک توی ایرانم روزی این تحولات اتفاق میفته و اون روز دیگه این خر حزب اللهی ها، نه به دنبال سنگار من و امثال من، بلکه دنبال آیه ای تو قرآن شون میگردن تا نشون بدن، که خداوند با ارتباطات آزاد جنسی و همجنسگرایی مشکلی نداره . اما ای آیندگانی که این دست نوشته ها را می خونید، اگر روزی به این حقوق و آزادی ها دست پیدا کردین، تلاش کنید ما رو و آنچه بر ما گذشت رو فراموش نکنید، چرا که اگر ما رو فراموش کنید مرتجعین، تحت نام خدا و دین و مذهب و سنت و هزار کوفت و زهرمار دیگه میتونن شمارو از آزادی هاتون محروم کنن و دوباره جون شما رو هم بگیرند. اما کاش می شد و می تونستم کنار زندان اوین یک سینما سکس با ی استودیو مخصوص BDSM تاسیس می کردم، حتما کارت تخفیف ویژه هم می دودم به کارمندها و بازجو های زندان اوین تا وقتایی که حشری میشن، بیان استودیوی من تا کمکشون کنم، کنترل شده و بدون آسیب زدن به زندانیان خودشون رو تخلیه کنند. چون این عدم آگاهی از سادیسم جنسی بازجوها، عاملی شده تا داخل اتاق های بازجویی کرامت انسانی به صفر برسه و بی اغراق می تونم بگم که اتاق بازجویی های زندان اوین تبدیل شدن به استودیو BDSM بازجوهای سادیسمی وزارت اطلاعات واطلاعات سپاه. وگرنه به هیچ بازجویی ربطی نداره که وقتی ی کیر تو کونم بود، یکی هم تو کسم، چطوری آخ و اوخ می کردم. اینکه بازجو بجای رسیدگی به پرونده با متهم شروع به بازی جنسی میکنه نه برای شکنجه متهم که تنها برای تخلیه جنسی خود شخص بازجوء. کاش یکبار دیگه میثم رو بتونم ببینم و بهش بگم، بیچاره من میدونم که تو چقدر حال جنسیت خرابه و هربار که من رو بردی اتاق بازجویی، کاری کردم باهات که قشنگ تخلیه شی، برای همین هم تو سی روز بیشتر از ۱۵ بار خواستی تا برای پرونده ای که از سیر تا پیازش معلوم بود با من لاس بزنی. دقت کردی که هربار وقتی من رو به سلولم بر می گردوندن اینقدر تخلیه شده بودی که دیگه نمی تونستی با متهم بعدی وحشیانه برخورد کنی، چون دیگه جنون جنسیت تخلیه شده بود. کاش میشد، به قاضی منصوری میگفتم: که بد نیست کمی وزنت رو کم کنی تا بتونی دخترهای بهتری رو با خودت به سونا ببری و بیشتر برات دلبری کنن، تا زن محکوم به مرگ رو تو دادگاه جولی ۱۰ تا آدم غریبه و آشنا وادار نکنی از کلمات سکسی استفاده کنه، تا حشری بشی و پشت در اتاق دادگاه بخواهی جق بزنی. کاش می شد به چند تا از این همبندی های عزیزم که احساس میکنن خیلی سیاسی هستن بگم، نه دوستان شما همجنسگرا هستین و دلیل اصلی فعالیت سیاسی شما اینه که دستگیر بشید و به اینجا بیاین تا شب رو بتونید راحت و بی دغدغه با یکی بخوابید. اگر هم کسی چیزی گفت: بگید بهتون تجاوز شده. کاش میتونستم فریاد بزنم بگم، ملت درسته سکس همه زندگی نیست، اما اگر افراد از نظر جنسی ارضا نشن، دیوونه میشن. اینقدر به خاطر قوانین مذهبی و سنتی به خودتون فشار نیارید راحت باشید و جای مخفیانه پورن نگاه کردن، مبارزه برای انقلاب جنسی رو آغاز کنید، که آزادی جنسی آزادی اجتماعی رو هم به همراه خودش میاره.

سکس، میوه ممنوعه در ایران بخش ششم پنج روز تا اجرای حکم: هر روز که از خواب بیدار میشم احساس میکنم که سبک تر شدم. برخلاف قبلا که مرگ رو یک پایان می دونستم و پایان تو ذهنم مساوی با تموم شدن معنی شده بود. اما حالا که بیشتر از همیشه با مرگ دست و پنجه نرم می کنم و مرگ رو تو چند قدمی خودم حسش میکنم، نظرم راجع بهش کلا تغییر کرده. نه تنها دیگه ازش نمی ترسم، بلکه درست شدم مثل اون بچه ای که مادرش رو از دور میبینه و برای اینکه زودتر بهش برسه، به سمتش میدوئه تا هرچه زودتر تو آغوش مادرش آروم بگیره ، مشتاقانه دارم به سمت مرگ میرم. فکر میکنم وقتی مرگ منو به آغوش بگیره، نه تنها به پایان نمیرسم، بلکه جاودانه میشم. سالهاست که به جهان بعد از مرگ باوری ندارم و می دونم وقتی بمیرم دیگه تو دنیای دیگه ای چشم باز نمیکنم، اما امروز که میدونم عزیزترین عزیزانم همزمان با من جون خودشون رو از دست میدن، پیش خودم آرزو میکنم، کاش جهنمی باشه تا حداقل اونجا دوباره عزیزای خودم رو ببینم و بتونم ی بار دیگه تو ی جهان دیگه به آغوش بگیرمشون و به خدا دهن کجی کنم و بهش بگم بسوز، حسود، بدبخت، تو نمیتونی لذت بردن من رو ببینی نبین، من دارم با مردای خودم از وجود خودم لذت میبرم، حتی تو این جهنمی که تو برام ساختی. میدونم متاسفانه نه خدایی هست و نه آخرتی، بلکه همه این قصه های مذهبی، اراجیف صدمن ی غازی بودن که تو طول تاریخ یک مشت مردسالار ضد زن برای استفاده ابزاری و جنسی از ما زنا ساختن ،تا من و امثال منو به بندگی و بردگی خودشون در بیارن. ماهم تا روزی که بردگی و بندگی شون رو بکنیم براشون عزیز و قابل احترامیم و بهشت زیر پامون .اما روزی که پامون رو فراتر از مرز هامون بذاریم، تبدیل به لکاته هایی میشیم که حتی مرگمون باید وحشتناک تر و زجر‌آورتر از مرگ مردایی باشه که شریک جرممون بودن . بعد از اینکه روند تکمیل پرونده انجام شد و آقا میثم که تو فانتزی های خودش، من رو زن خیانتکارش تصور می کرد تصمیم گرفت دست از سر من برداره و بالاخره پرونده مارو بعدِ سی روز تحویل دادگاه بده. اولش توی دادگاه خیلی تلاش کردیم هر جور شده، خودمون رو نجات بدیم. اما من دیگه از جلسه سوم دادگاه به بعد کلا نا امید شدم و به قاضی گفتم: آقای قاضی شما میدونی، منم میدونم حکم ما اعدامه، اگر آخرتی هم باشه ما گویا باید بریم طبقه هفتم جهنم. پس دیگه فرقی برای من نمی کنه، شما یه لطف کن، دستور بده من و با مردام داخل یک اتاق بذارن که حداقل این چند روز آخر عمر رو حالشو ببریم. گفت: تو اینکه حکم شما اعدامه شکی ندارم و تو اینکه شما جهنمی هستید هم شکی ندارم. اما ما جاکش شما نیستیم. بهش گفتم: یعنی سربازها و درجه دارها و بازجوهای شما با من هرکاری بکنن اشکالی نداره، اما این مردهایی که خودم دوست دارم باهاشون بخوابم، مشکل داره؟ قاضی که از راحت صحبت کردن من خوشش می اومد و همش اجازه میداد من داخل دادگاه صحبت کنم وعشق می کرد وقتی از دهن یه زن، حرف های سکسی می شنید. ازم پرسید: کی به من تجاوز کرده؟ منم اسمه همه رو گفتم. قاضی که دیگه حرفی برای زدن نداشت، گفت: زنیکه لکاته، شاید تو دوست داشته باشی به همه مردا بدی ولی من شک ندارم ، الان که متوجه شدی حکمت اعدام ، داری اسم این افراد رو مطرح می کنی که آب رو گل آلود کنی و برای خودت وقت بخری، اگر خجالت نمی کشیدی می گفتی: منم کردمت. نه خانوم مامورهای ما چه تو اداره آگاهی و چه تو زندانها، اینقدر چشم و دل سیرن که نیازی به تو هرزه هرجایی نداشته باشند، تو اگر خوب بودی شوهرت همجنس بازی نمیکرد، تو اگر می تونستی حتی یک سرباز رو با خودت همراه کنی، فرار می کردی. تازه اگر تو فرار کرده بودی، وضعیت برای این سه تا هم بهتر بود. حرف قاضی منصوری من رو به شک واداشت، که آیا واقعا اگه من فرار کرده بودم، بچه ها هم اعدام نمی شدن؟! یعنی الان مشکل فقط منم و این سه تا فقط به خاطره من دارن اعدام میشن؟ بیرون دادگاه از وکیل پرسیدم، گفت: اون می خواست روحیت رو خراب کنه، چون اینها نمیخوان که تو الان در مقام شاکی قرار بگیری و طرح شکایت کنی، برای همین قاضی خواست اعصابت رو بهم بریزه. ازش پرسیدم بیا فرض کنیم، من اون شب از بازداشتگاه با ی مامور فرار می کردم، چی می شد؟ وکیل گفت: اگر فیلم و عکسی در کار نبود، میشد گفت: میلاد ترنس و بعد با تحمل چند سال زندان و ۵۰ یا ۶۰ ضربه شلاق و در نهایت هم ی جریمه نقدی مختصر میومدن بیرون. اما با توجه به فیلم و عکس هایی که هست و حرفایی که داخل این فیلما زدین ، حتی اگر تو فرار کرده بودی بازم حکم احسان و آرش، همینی میشد که قرارِبشه . متاسفانه قوانین مذهبی تو ایران باعث شده، مردم کشور ما تو هر پست و مقامی که باشند تبدیل به بیماران جنسی بشن. از زمانی که دستگیر شدم، شکّم به یقین تبدیل شد که این تابو سازی از سکس داره منجر به نابودی ایران میشه. چرا که متوجه شدم از بالا تا پایین مملکت فقط فکرشون لای پای زناستو همش دارن به سکس و صحنه های سکسی و فانتزی های جنسی شون فکر میکنن. فکر کنم اگه الکسیس تگزاس کاندید ریاست جمهوری ایران بشه،همه باهاش مخالفت می کنند اما همون مخالفین بهش رای میدن تا چهار سال به جای این آخوندهای شپشو، ی دختر خوشگل سکسی رو تو خبرا ببینن. جالب اینجا بود که، همین قاضی منصوری دیوث که جلوی همه با من لاس میزد، اصلا اجازه نمیداد، میلاد ، آرش و احسان صحبت کنن. دادگاه ما اصلا نیاز به زمان نداشت، اما بنا به نظر آقای قاضی حدودا ما ۱۲ ساعت دادگاه داشتیم. این قاضی منصوری که برای بچه های سیاسی تو کمتر از ۵ دقیقه احکام سنگین زندان و شلاق صادر میکنه، برای بررسی پرونده و صدور حکم ما جلسات سه ساعته برگزار می کرد. داخل هر جلسه متهمین حق داشتن که از خودشون دفاع کنن. نمیدونم دقیقا چقدر از زمان دادگاه رو من صحبت کردم، اما میتونم به راحتی بگم که اگر به من، احسان ، آرش و میلاد مجموعا ۲ ساعت حق دفاع داده شده باشه،راحت یک ساعت و نیمش رو من صحبت کردم. شکی ندارم که اگر حاضر میشدم از آرش، احسان و میلاد بگذرم، خیلی راحت یکی از همین مردهایی که این مدت اومد سمت من، از اصغر تا عماد رضایی گرفته تا خود قاضی پرونده ، قاضی منصوری همشون حاضر بودن که من رو فراری بدن. راستش باید بگم وقتی داشتن مارو از محمودآباد به تهران منتقل می کردن، متوجه شدیم که افسر و سرباز همراه ما، زیاد آدم های سختی نیستن. بهشون پیشنهاد دادم که تمام هزینه زندگی شون رو میدیم ، اگر جای اینکه مارو ببرن زندان بیان باهم از ایران خارج بشیم. اما خب، یا ترسیدن و یا هرچیز دیگه ای بود قبول نکردن. بهشون گفتم: میریم ترکیه و از آنجا هم میریم آمریکا. میلاد گفت برای خانواده هر کدومشون یک میلیارد میریزه تا که اصلا مشکل مالی نداشته باشن. آرش گفت: کارهای اقامتشون رو میکنه، خیلی وسوسه شده بودن، اما نمی دونم چرا قبول نکردن. اون بهترین موقعیت برای فرار جمعی ما بود. اما دیگه نه بعدش و نه قبلش شرایطی فراهم نشد که اگر بخواهیم فرار کنیم، بتونیم همه با هم فرار کنیم. منم حاضر نشدم که تنهایی با مازیار از کشور فرار کنم و جای مردام اونو با خودم ببرم ، حتما هم باید تا یه مدتی برای قدردانی و تشکر زیرخوابش میشدم تا اینکه بتونم بالاخره از شرش خلاص بشم. نمی دونم راستش گیجم که اگه من فرار کرده بودم، سرنوشت مردام چی می شد؟ بعد از پنج جلسه دادگاه، ما تونستیم اتهام های ضبط و پخش فیلم پورن و اقدام علیه امنیت ملی رو از موارد اتهام خودمون حذف کنیم و به قاضی ثابت کنیم که اگر انحرافی هم وجود داشته، قصد و غرضی برای تخریب و انحراف جامعه نبوده و فقط شخصی بوده ولی باقی موارد اتهام، از جمله زنای محصنه، همجنسبازی و فحشا در ملاء عام به قوت خودش باقی موند و در نهایت حکم دادگاه بدوی بعد از پنج جلسه دادگاه صادر شد. متهمین: نگار منصوری ، فرزند داوود، میلاد عبادی، فرزند کاوه، آرش رمضانی، فرزند محمد علی، احسان خانعلی، فرزند قربانعلی به شرح زیر صادر شد. برای من، احسان و آرش براساس ماده ۲۲۵ قانون مجازات اسلامی: حد زنا برای زانی محصن و زانیه محصنه رجم است. در صورت عدم امکان اجرای رجم با پیشنهاد دادگاه صادرکننده حکم قطعی و موافقت رئیس قوه ی قضاییه چنانچه جرم با بینه ثابت شده باشد، موجب اعدام زانی محصن و زانیه محصنه است و در غیر این صورت موجب صد ضربه شلاق برای هر یک می باشد. میلاد با استناد به ماده ۲۳۴ قانون مجازات اسلامی- حد لواط برای فاعل، در صورت عنف، اکراه یا دارا بودن شرایط احصان، اعدام و در غیر این صورت صد ضربه شلاق است. حد لواط برای مفعول در هر صورت (وجود یا عدم احصان) اعدام است. حکم اعدام صادر شد. البته میلاد میتونست استناد کند که ترنس جندر و به این شکل خودش رو از اعدام نجات بده، اما وقتی متوجه شد با این کارم نمیتونه مارو از اعدام نجات بده و فقط حکم اعدام خودش لغو میشه ، تصمیم گرفت که با ما به سمت قتلگاه بیاد و دیگه برای نجات جون خودش با قاضی چونه نزد. بعد از اعتراض وکیل به حکم دادگاه بدوی، پرونده ما به تجدید نظر رفت، اما حکم در تجدید نظر تایید شد، وکیل ما پرونده رو برای دیوانعالی کشور فرستاد و از ما خواست که طی نامه ای به رئیس قوه قضاییه درخواست عفو و بخشش کنیم. متاسفانه، تمام فعالیت های وکیل ما و نامه هایی که ما برای مقامات رسمی جمهوری اسلامی نوشتیم در نهایت بی نتیجه بود و دو روز پیش خبر رسید که حکم قطعی تایید شده و به اجرای احکام ارسال شده. با این حساب دیگه هیچ چیز نمیتونه مانع از توقف حکم ما بشه. البته من باید خوشحال باشم و کلاه از سر بردارم برای مبارزین راه آزادی و برابری، چرا که تو زندان از نسرین ( یکی از همبندی های خودم) شنیدم که به دلیل فعالیت هایی که در زمینه مبارزه علیه سنگسار صورت گرفته، جمهوری اسلامی در اجرای حکم اعدام توسط سنگسار تجدید نظر کرده و حالا دیگه تو مواردی مثل کیس من، زنها هم مثل مردا به دار آویخته می شن و دیگه سنگسار نمیشن. هر چند که مرگ مرگه، اما اینجوری دیگه زن بخت برگشته حداقل برای جون کندن کمتر زجر میکشه . من واقعا از این پیشرفت فعالین مدنی و سیاسی ایرانی خوشحالم، چرا که حداقل تونستن برابری حقوقی زن و مرد رو تو این مورد اجرائی کنن. این شیش ماه برای من اینقدر زود گذشت حد و حساب نداره، البته بقول وکیل بند که می گفت: میخوام کمکمون کنن تا زودتر از این زندان خلاص بشیم و از جهنم کوچیک آخوندا به جهنم ابدی بریم. نمی دونم، الان که خودم رو تو آینه نگاه می کنم احساس می کنم وقتی بمیرم، دلم برای خودم تنگ میشه. چه باحال من اصلا اهل شعرو شاعری نیستم، اما یکدفعه این دو بیتی به ذهنم رسید. گاهی ستارگان آسمان شبم بی رنگ می شوند………… گاهی دلم برای خودم تنگ می شود. گاهی هوای خانه نفس گیر می شود………. گاهی، ترانه ترانه برای تو آهنگ می شوم. شوق دیدن دوباره احسان، میلاد و آرش قبل از اجرای حکم دلیلی شده تا دیگه از مردن نترسم. فقط امیدوارم شرایطی پیش بیاد که بتونیم چهارتایی یک بار دیگه هم که شده حتی برای چند دقیقه تنها باشیم. دوست دارم احسان رو ببوسم، سر ب سر آرش بذارم و به میلاد زبون درازی کنم بگم ببین اینها مردهای منن، برو برای خودت شوهر جدید پیدا کن. اما میدونم که این بی شرف ها اجازه نمیدن که ما بتونیم باهم صحبت کنیم و تو اون شرایط وضعیت چنان استرسی و ترسناکِ که ما نمیتونیم از دیدن هم لذت ببریم. با شناختی که از مثیم حرمزاره پیدا کردم میدونم که از بالای پشت بوم، میخواد لحظه به دار آویخته شدن زن خائن خودش رو ببینه و من هرچه بیشتر روی چوبه دار براش برقصم شک ندارم که بیشتر لذت میبره. اون برای ارضا شدن احتیاج داره که صدای زجه های منو وقتی مامورها دارن من رو به سمت چوبه دار میبرن رو بشنوه، دوست داره من التماس کنم زار بزنم و در خواست کنم که این خدایان روی زمین از گناه من بگذرند و به من وقت بدن تا من بتونم انسان خوبی بشم و گناه های گذشته خودم رو جبران کنم. اما نه دیگه وا نمیدم، نمیخوام کاری کنم که میثم جقی سادیستی تا یکماه این صحنه رو جلوی چشاش تصور کنه و خودش رو ارضا کنه و بعد که عصبی میشه بره دق و دلی های جنسی خودش رو سر چهارتا زندانی بیگناه دیگه خالی کنه. برخلاف میل میثم، میخوام استوار برم پای چوبه دار و اگر بشه روسریم رو در بیارم و بگم، بدبخت های حشری احمق، آرزوی دیدن گریه و پیشمونی من رو باید با خودتون به گور ببرید. اینجوری میثم دوست داره از اون مخفیگاهی که یواشکی داره من رو ازش دید میزنه بیاد بیرون و با کابل بیفته به جونم، تا سیاه و کبودم کنه. اما نمی تونه و همین موضوعم باعث میشه دیونه بشه ومن لذت میبرم وقتی این سادیستی روانی دیگه حتی کنترل ادرار خودش رو هم نداشته باشه و از فرت جنون به خودزنی بیفته.

سکس، میوه ممنوعه در ایران بخش هفتم چهار روز مانده تا اجرای حکم: امروز از وقتی که هم بندیام متوجه شدن که من چهار روز دیگه قرار اعدام بشم، شور عجیبی توی بند به راه افتاد. خیلی از زندانیانی که چشم دیدنم رو نداشتن آمدن دیدنم. هر کدوم به نوعی تلاش می کرد تا بهم روحیه بده. امروز بچه های سلول کناری که دو تاشون بهایی هستن و سه تاشون هم از فعالین حقوق زنانن ، برای ناهار دعوتم کردن. بچه های سلول ۲۱ هم گفتن شام رو برم پیششون، هم اتاقی هامم که اصلا ارتباط خوبی با من نداشتن، امروز لباس های من رو شستن. وکیل بندی که هروقت حشری میشد، بدون در نظر گرفت آبرو و حیثیت من میومد روی تخت دراز میکشید و می گفت پرده رو بنداز بیا پیشم، صبح برام کلوچه آورد و ازم به خاطر کارهایی که باهام کرده بود، معذرت خواست. امروز که از خواب بیدار شدم احساس کردم کمی بیشتر سبک شدم و دارم بیشتر از قبل آماده برای پرواز میشم. حال و هوای عجیبی شده ، بخصوص الان که دیگه هم بندی ها و هم سلولی های من میدونن زمان برای من داره به خط پایان نزدیک میشه. برخورد بچه های داخل بند، من رو به این فکر فرو برد که واقعا چرا باید همیشه قبل مرگ باهم مهربون بشیم؟ خیلی دوست دارم بتونم از این افرادی که حالا یادشون آمده نگاری هم داخل این بند زندانی بوده بپرسم ، من همون آدمی هستم که حدود پنج ماه پیش آمدم اینجا و پنج ماه کنار شما زندگی کردم و از روزی که متوجه شدین دلیل زندانی بودن من چیه، مثل جذامی ها باهام برخورد کردین، هرچند که شک نداشتم و ندارم که بیشترتون آرزوتون بود که حتی برای یک شب جای من می بودین و لذتی که من بردم رو میبردین!!! اما همش تلاش می کردین که با دوری از من بگید افراد پاک و مطهری هستین، ولی حالا که فهمیدین دیگه تا رفتنم چیزی باقی نمونده با من مهربون شدین. چرا؟ به خاطر من یا به خاطر خودتون؟ می خواهید نشون بدین که براتون مهم بودم و هستم یا اینکه می خواهید اینجوری خودتون رو سبک کنید؟ البته این فقط شما نیستین که بعد از شنیدن خبر اجرای حکم من، رفتارتون با من تغییر کرده، فکر میکنم اساسا این عزیز شدن قبل از جدایی، تو خون ما آدماست. یادم میاد وقتی برای تحصیل به آلمان رفته بودم، دلم خوش بود که دختر خاله ای دارم که تو برلین زندگی میکنه و اگر مشکلی برام پیش بیاد میتونه بهم کمک کنم. میتونم به جرات بگم، تا وقتی درسم تموم شد و می خواستم به ایران برگردم شاید چهار بارم دختر خالم رو ندیدم و تو تمام مدت ۱۰ سالی که برلین بودم، هر بار که بهش پیام میدادم که بیا همدیگه رو ببینیم ی بهانه ای میاورد و می پیچید. اما همون آدم وقتی بهش پیام دادم که دو هفته دیگه دارم برای همیشه برمیگردم ایران، آمد برای خداحافظی و سه روز پیشم موند. واقعا این رفتار ما آدما خیلی مسخره ست که وقتی متوجه میشیم داریم کسی رو از دست میدیم تازه یادمون میفته که باید با طرف مهربون باشیم و بهش اهمیت بدیم. همون موقع هم که دختر خالم سه روز اومد پیشم، این سوال دائم تو ذهنم ایجاد شده بود و خیلی دوست داشتم ازش بپرسم: (واقعا چی تغییر کرد که تویی که تو این ده سال حتی چهار بارم حاضر نشدی با من بیای بریم بیرون ، حالا که متوجه شدی دارم برای همیشه برمیگردم ، اومدی و یاد گذشته ها رو می کنی و سه روز پیشم موندی و میگی ناراحتی از اینکه دارم برمیگردم)!!! دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو؟ وقتی ۲۶ سالم بود به آلمان رفتم و ۱۰ سال تو برلین زندگی کردم، زندگی تو برلین به من خیلی چیزا یاد داد و باعث شد که من عاشق فرهنگ آلمانی ها بشم. آلمانی ها درست برعکس ما ایرانی ها، پشت هم حرف نمی زنن. اگه باهات مشکلی داشته باشن به خودت میگن، تعارف نمیکنن و اگه از ارتباط با تو هدفی داشته باشن بهت خیلی راحت میگن. برات توطئه چینی نمیکنن و اگه جایی هم اشتباه کنن خیلی راحت معذرت خواهی میکنن و تلاش میکنن که اشتباه خودشون رو جبران کنن. یادم میاد، هفته اولی که رسیدم برلین، رفتم دیسکو و اونجا با ی پسر آلمانی آشنا شدم. خیلی راحت بهم گفت: اگر دوست دارم امشب سکس خوبی داشته باشم، میتونم باهاش برم خونه. من که تا اوم لحظه چنین چیزی رو نشنیده بودم خیلی برام جالب بود. چون میدونستم تو ایران مردا اگر برای زنی تیز کنن که فقط بخوان باهاش سکس کن، به دروغ از ازدواج و زندگی مشترک تعریف می کنن و زنهای ایرانی هم با اینکه میدونن طرف داره دروغ میگه ،اما گویا عادت کردن تا این دروغ رو از طرف نشنون نمی تونن برن خونه طرف. ولی تو آلمان چه مرد و چه زن خیلی راحت میگن که واقعا چی میخوان. اون شب که این پسره خیلی راحت و صمیمی بهم گفت: که میخواد فقط اون شب رو باهام سکس کنه متوجه شدم که تو آلمان میتونم خودم باشم. راحت باشم و به دلیل تمایلات جنسیم، نه بهم انگ هرزگی زده میشه و نه دوستام مسخرم میکنن. برای همینم کل مدت ۱۰ سالی که آلمان بودم، هیچ وقت دوست پسر فابریک نگرفتم. چون دوست داشتم از این دوران مجردی به بهترین شکل ممکن استفاده کنم ولذت ببرم. تو اون چند سال با حدودا سی پسر مختلف ارتباط داشتم، ولی با هیچ کدوم ارتباط احساسی برقرار نکردم. چون میدونستم که خانواده سنتی من، برای من خوابی دیده و من باید به عقد میلاد در بیام. البته میلاد پسر خالم رو خیلی دوستش داشتم، هر دوتامون پزشکی خوندیم. اون تخصصش رو خواست تو ایران بخونه ، چون اصلا تمایلی به یادگیری یه زبان جدید نداشت. اما من دوست داشتم تخصص و فوق تخصصم رو تو آلمان بخونم. برای همینم از ایران خارج شدم. البته دلم می خواست قبل از اینکه وارد زندگی متاهلی بشم، لذت زندگی مجردی رو هم تجربه کنم ولی چون تو ایران بابام اجازه نمی داد که خونه مجردی داشته باشم ،به همین دلیل تصمیم گرفتم تا تحصیل رو بهانه کنم و به آلمان بیام و اونجا جوری زندگی کنم که دوست دارم. ازدواجم با میلاد و سرد مزاجی و دودول کوچولوی میلاد باعث شد تا تمام احترام و علاقه ای که بهش داشتم رو از دست بدم، اگر قبل از رفتنم از وضعیت جنسی میلاد خبر داشتم، بی شک کاری میکردم که هیچ وقت دیگه از آلمان برنگردم. البته احساس میکردم که میلاد هم خودش شرمنده است ولی چون راهی نداشتیم مجبور بودیم به این زندگی ادامه بدیم. به هر حال ما مالک یه بیمارستان بودیم که ۷۵٪ برای میلاد بود و ۲۵٪ برای من.تو فامیل ما طلاق گرفتن اصلا رسم نیست، تازه میلاد از هر نظر خوب و تکمیل بود فقط مشکل ما ارتباط جنسی بود، یه شب هایی که میدونست من خیلی احتیاج دارم، تلاش می کرد که دهنی یا با انگشت منو ارضا کنه، اما مشکل اصلی من ارضا شدن نبود، من احساس میکردم میلاد با اکراه وارد ارتباط جنسی میشه و بر خلاف مردهای دیگه که همش پیله میکنن و سکس میخوان، میلاد رو باید وادارش میکردم تا سکس کنیم. تا اینکه بالاخره من با احسان آشنا شدم و بعد از اینکه تونستم به احسان این اطمینان رو بدم که اگر خودش به کسی نگه، من به کسی چیزی نمیگم، دوباره زندگی برام لذت بخش شد. احسان بچه جنوب بود، گرم و صمیمی و دوست داشتنی و همچنین داغ و حشری. هر روز که بعد از کار میرفتم دنبالش باهم می رفتیم خونه ما و تا قبل از اینکه میلاد بیاد، راحت دوبار من رو می کرد، هم طولانی و هم محکم. اینقدر محکم میزد داخل که احساس می کردم سقف رحمم الانه که پاره بشه، اما کارش عالی بود واقعا سکس بلد بود و همین امر باعث شد که من راضی بشم، بی کاندوم سکس کنیم. اگه اون روز داخل ماشین خودمون رو کنترل می کردیم و پلیس الکی به ما گیر نمی داد، چقدر زندگیم قشنگ بود. لذتی که من از بودن با میلاد، احسان و آرش تو سه ماه آخر قبل از دستگیری بردم، تو آلمان نبردم. کاش زودتر با میلاد در ارتباط با گرایش جنسیش صحبت کرده بودم. داشتن ی شوهر خوب که دوستت باشه و همه جوره پایه باشه حتی از آزادی های دوران مجردی هم بهتره. از وقتی فهمیدم که میلاد هرچند مذکره، اما دوست داره که مفعول باشه و نه فاعل، زندگی اینقدر برامون جذاب شد که کلمه برای توصیفش پیدا نمی کنم. آلمان یه وب سایتی بود به اسم جسی، که بیشتر زن و شوهرها و یا دوست دخترو دوست پسرهایی که می خواستن، فانتزی هاشون رو اجرایی کنن، درش عضو میشدن. من با چندین زن و شوهر توسط این سایت آشنا شده بودم ولی هرچی تلاش می کردم نتونستم متوجه بشم، که چطور یک زن می تونه سکس شوهرش رو با زن و مردهای دیگه ببینه و لذت ببره؟ چطور یه مرد میتونه ارتباط زنش رو با مرد های دیگه ببینه و لذت ببره؟ درکش کاملا برام عجیب بود. البته که باید بگم، من تو آلمان فهمیدم، ما ایرانیا اصلا هیچ اطلاعی از روابط اجتماعی و جنسی نداریم و تلاش کردم در طول ۱۰ سالی که آلمان فوق تخصص داخلی رو از دانشگاه برلین میگیرم، از جامعه آلمان هم درس هایی در ارتباط با روابط اجتماعی و جنسی بگیرم. راستش، یکبار داخل همین اپلیکیشن جسی با یک زوج جوون آشنا شدم و بعد از یه قرار ساده که همدیگه رو تو کافه بار دیدیم و چند تا آبجو باهم خوردیم به خونشون رفتم و سه نفره با هم سکس کردیم. هرچند اون ارتباط به من زیاد حال نداد، چون من از نظر عاطفی با اون مرد و زن احساس نزدیکی نمی کردم، اما میتونستم نگاه زن و شوهری که مثل کرکس روی تن من افتاده بودن رو به خوبی متوجه بشم. احساس میکردم، اینا چون خیلی وقته که با هم سکس داشتن برای هم تکراری شدن و الان که من اومدم براشون یک پدیده جدیدی هستم و در واقع من وسیله ای شدم تا آنها مجدد بتونن تو سکس از هم لذت ببرن، چون مرده بیشتر از من زن خودش رو گایید و زنه هم بیشتر از من شوهرش و مالید و بوسید، من فقط یک استارتر بودم. یک بار دیگه هم به خونه دوتا پسر جوون رفتم و باهم سکس گروهی دو مرد ی زن داشتیم، که من تازه اونجا متوجه شدم من عاشق اینم که دو تا مرد همزمان تلاش کنن من رو برای خودشون بکنن و من هم هی باهاشون بازی کنم. زندگی آلمان برای من موقعیت خوبی بود تا من با گرایش های مختلف جنسی آشنا بشم و در نهایت تونستم متوجه بشم که من یک زن آزاد هستم که کمی هم دُمِ و ریاست کردن و برده شدن رو دوست داره. فهمیدم که اگر دو یا سه مرد همزمان مایل باشند که مالک من باشن، من بیشتر می تونم لذت ببرم تا اینکه، فقط با یه مرد بخوام ارتباط جنسی عاشقانه داشته باشم. برگشتنم از آلمان مساوی شد با اتمام تمامی آزادی های جنسی من. چرا که می دونستم، نه شرایط خانوادگی و نه شرایط اجتماعی و قانونی کشور به هیچ عنوان اجازه نمیده که من یک دهم از کارایی که تو آلمان میکردم رو انجام بدم و اصلا هم تلاش نکردم تو ایران امتحان کنم. چون تو آلمان اگر وارد خونه ای می شدم که سه تا مرد داخلش بودن و بهم احساس تجاوز دست می داد، کافی بود که بگم نه نمیخوام. بهم اجازه میدادن که پاشم از خونه برم ولی به اجبار بهم تجاوز نمی کردن و اگر هم اتفاقی برام میفتاد، پلیس از من حمایت می کرد. اما تو ایران کاملا برعکس بود، اگر به خونه یه مرد می رفتم نمی دونم می تونستم سالم خارج بشم یا نه؟ یا اگه افراد کنترل خودشون رو از دست میدادن و بهم آسیب میزدن میتونستم به پلیس اطلاع بدم یا نه؟ آیا منی که بهم تجاوز شده بود، مقصر شناخته می شدم یا اون مردهایی که نتونستن خودشونو کنترل کنن؟ مردهایی که تو آلمان باهاشون گروهی می خوابیدم هیچ وقت به من بی احترامی نمی کردن، اما مردهای ایرانی اگر من یک بار از فانتزیام براشون صحبت کنم، فکر میکنن من جنده و هرجایی هستم. به همین دلایل با برگشتم به ایران و تا قبل از اینکه با میلاد همه چیز رو در میون بذارم، زندگی برام خیلی خسته کننده بود، اما وقتی من و میلاد پرده از اسرار هم برداشتیم، همه چیز به بهترین شکل ممکن تغییر کرد و تازه متوجه شدم چه احساس قشنگیه وقتی شوهرت، تو مسیر تحقق فانتزی هات باهات همراهی میکنه. باید برای ناهار برم پیش بچه های سلول بغلی، سعی میکنم امروز بعد از ناهار یا شب بعد از شام دوباره اگر چیزی به یادم اومد رو بنویسم. امروز موقع ناهار، به بچه هایی که مهمونشون بودم، گفتم که از وقتی که وکیلم بهم خبر داد که قرار به زودی اعدام بشم، یه دفتر خریدم ، دارم توش حرفای دلمو مینویسم، بچه ها خیلی استقبال کردن، نسرین که به اتهام دفاع از حقوق زنان زندانیه و حتی داخل زندانم از حقوق زندانیان زن دفاع میکنه، گفت: تلاشش رو میکنه تا این دلنوشته ها رو به دست کسی برسونه و اون فرد هم این دل نوشته ها رو تو قالب ی کتاب چاپ کنه. خیلی خوشحال شدم و گفتم: نمردیم و نویسنده هم شدیم. اما اگر کتاب فروش بره و من معروف بشم ، نیستم که بهتون امضا بدم. ی دفع همه ساکت شدن و سرهاشون رو انداختن پایین. من برای اینکه بحث رو عوض کنم، گفتم: بچه ها من که هنوز اینجام، خدا رو چه دیدی شاید همین فردا انقلاب شد، این بو گندو ها رفتن و من از شما هم بیشتر عمر کردم. الهه که به دلیل بهایی بودن زندانی شده ، گفت: خدا کنه این اتفاق بیفته. من با سبک زندگی تو، اصلا موافق نیستم و نگاهت به رابطه جنسی رو اصلا قبول ندارم، اما اصلا دوست ندارم که اعدام بشی تو که کاری نکردی. نگاهش کردم و گفتم : کاش همه مثل تو فکر می کردن. کلی صحبت کردیم اما برخلاف گذشته دیگه اصلا بحث نکردیم، فقط قرار شد که من قبل از اینکه به انفرادی منتقل بشم، این دفتر رو به نسرین بدم تا اون هرجور که شده این دفتر رو به دست کسی برسونه تا خارج کشور چاپش کنن. ولی خیلی خوشحالم که حرف دلم رو خیلی ها می خونن و امیدوارم خیلی ها این دلنوشته هارو بخونن. یکی از سوالاتی که همیشه تو ذهن خودم بودو امروز موقع ناهار به جوابش رسیدم . اینکه چرا از ایران نرفتم؟ هم من و هم میلاد وضع مالی خوبی داشتیم، چرا جای تاسیس یه بیمارستان خصوصی تو تهران نرفتیم ، آلمان، کانادا و آمریکا یا جای دیگه یه مطب بزنیم و زندگی کنیم؟ درسته تمایلات جنسی خودمون رو از هم مخفی کرده بودیم، اما اگر از ایران می رفتیم شک ندارم که راحت می تونستیم در موردش باهم صحبت کنیم و خیلی زودتر و راحتتر مرزها از بینمون برداشته میشد. اما وقتی سر سفره ناهار از نسرین پرسیدم: تو که همه دنیا میشناسنت، چند تا کشور دنیا پیشاپیش بهت حتی شهروندی افتخاری دادن، کلی جایزه بین المللی بردی، چرا دفعه قبل که آزاد شدی از ایران خارج نشدی؟ گفت: کجا می رفتم!! با رفتن من که چیزی درست نمیشه، این همه آدم رفتن، ۸ میلیون ایرانی خارج کشور زندگی میکنن، چیزی تغییر کرد؟ حکومت از همون روزی که به قدرت رسید با سیاست اعدام و زندان، یک عده رو کشت و خیلی هارو هم فراری داد، وضع مملکت درست شد؟ نه عزیزم، رفتن چاره کار نیست، باید موند و مبارزه کرد. گفتم چطوری می خواهی مبارزه کنی از تو زندان؟ گفت: خودت الان گفتی کل دنیا من رو میشناسه، من که تو ۲۰ سال گذشته ۱۶ سالش رو زندان بودم، پس اگه از داخل زندان نمیشه مبارزه کرد، چطور جهان صدای من رو شنیده؟ دیدم واقعا راست میگه و دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم. از مریم که یک معلم بود و به دلیل باورش به بهائیت زندان افتاده بود، پرسیدم تو چرا نرفتی؟ مریم گفت: من اهل دهکده پنجشیرم ، متاسفانه دهکده ما چون خیلی کوچیک و جمعیت کمی داره، حکومت اصلا بهش اهمیت نمیده. من زمانی که به سن مدرسه رسیدم، پدر مادرم برای اینکه من به مدرسه برن مجبور شدن که به بوشهر نقل مکان کنن و من بوشهر به مدرسه رفتم. می دونستم که خیلی از بچه های ده ما به مدرسه نمیرن چون، همه پدر مادرها حاضر نیستن برای تحصیل بچه هاشون به شهر مهاجرت کنن. برای همین تصمیم گرفتم که تربیت معلم بخونم و به ده برگردم و اونجا یه مدرسه تاسیس کنم تا بچه های دهکده از تحصیل محروم نمونن. پرسیدم، پس چطور دستگیر شدی؟ گفت: من هر سال آخره تابستون، برای گرفتن سهمیه کتابهای آموزشی باید میرفتم آموزش پرورش استان درخواست میدادم، از سال ۸۵، داخل فرم های درخواست که گزینه اضافه شده که توش نوشته بود، دین شما چیست؟ وقتی من به این سوال جواب دادم، دیگه وضعیت تغییر کرد و الان در خدمتم شمام. نسرین که دید من دارم هی از همه سوال میکنم، چرا نرفتین و ایران موندین، ازم پرسید: خودت چرا نرفتی؟ تو که هم قبلا خارج بودی و هم وضع مالی خوبی داشتی، تازه می دونستی که فردی با تمایلات جنسی تو، ایران براش جهنمه. گفتم: راستش نسرین جان، از روزی که دستگیر شدم تا الان شبی نیست که قبل از خواب، این سوال رو از خودم نپرسم و هیچ وقت هم براش دلیل منطقی پیدا نکردم. اما الان که جواب های شمارو می شنوم: فکر میکنم، یه دلیلش پدر و مادرم بودن، یک دلیلش هم اینکه به هر حال من فوق تخصص دارم و با تخصصم داشتم به مردم کشورم خدمت می کردم. اینها من رو به خاطره ی مسئله کاملا شخصیم گرفتن و یه جوری جار زدن که همه فکر میکنن که من یه خیابونیم. در حالی که من از ۲۴ ساعت شبانه روزم، بیشتر از ۱۰ ساعتش رو داخل بیمارستان و مطب به درمان بیمارا مشغول بودم. حالا اینکه تو خونه و موقع عشق بازی دوست داشتم چیکار کنم که به کسی ربطی نداره. نسرین: دستش رو گذاشت رو شونه من، گفت: دیدی همه ما جدا از اینکه چه جهانبینی داریم، احساس می کنیم در برابر این مردم مسئولیم. بنابراین دلیل موندن و نرفتن تک تک ما، همون احساس مسئولیت بود. چرا که خودمون میدونیم اگه میتونستیم چشمامون رو ببندیم و بریم، الان هر کدوممون یه جایی برای خودمون یه زندگی در خور دست پا کرده بودیم… ناهار خوبی بود، کلی چیزهای جدید یاد گرفتم و از همه مهمتر هم یکی رو پیدا کردم که این دست نوشته ها رو امانت بهش بدم و هم اینکه جواب سوالی که شیش ماه مغزم رو درگیر کرده بود رو پیدا کردم. حالا هم باید برای شام برم پیش بچه های دیگه، اوایلی که وارد بند شدم، با یکی از بچه های اون سلول دعوام شد، به همین دلیل کل این مدت نه با خودش و نه با هم سلولی هاش صحبت نمی کردم. اما امروز که خبر رو شنید، خودش اومد بغلم کرد و گفت: بابت حرفایی که بهم زده معذرت میخواد، ازم خواهش کرد ناهار رو برم پیششون، اما گفتم ناهار دعوتم، گفت تورو خدا شام بیا پیش ما. هم اتاقی های خودمم که گفتن: میخوان برای فردا شب همه با هم باشیم و قرار شده که همبندیام بیان که یه مهمونی بگیریم. منم گفتم به ی شرط، اونم اینکه سودابه برامون آهنگ های شمالی بخونه. سودابه رشتیه و صدای خیلی قشنگی داره. بیچاره شوهرش خرده فروش مواد مخدر بوده، این رو هم به اتهام همدستی تو فروش مواد گرفتن و ۱۰ سال براش زندان بریدن الان چهار ساله که بی مرخصی داخل زندانه. بعضی وقت ها که حالش خوبه، شروع میکنه به خوندن و شمالی رقصیدن. حالا قول داده فرداشب تو مهمونی گودبای پارتی من برامون آهنگ شاد شمالی بخونه و برقصیم. سه روز به اجرای حکم: دیشب تا دیروقت پیش بچه ها بودم و وقتی به سلول خودم برگشتم، حال نداشتم چیزی بنویسم. مراسم آشتی کنون خوبی بود و به من حسابی خوش گذشت. کاشکی خیلی زودتر از این با این بچه ها دوست می شدم، همشون به دلیل چک برگشتی زندان بودن. برام جالب که تو بند عمومی زندان زنان اوین همه طیفی پیدا میشه. البته غیر از اونا که آدم کشتن. چون اونا رو کلا جدا کردن. اما باقی زندانیا با جرایم مختلف از سیاسی، مذهبی، امنیتی، مالی، مواد مخدری تا من مفسد اخلاقی همه داخل یک بندیم. الان وکیل بند اومد گفت: وسایلی که میخوام تحویل خانوادم داده بشه رو جمع کنم تا فردا که خانوادم برای ملاقات آخر میان، بهشون بدم با خودشون ببرن. فردا این شانس رو دارم که میلاد رو هم ببینم. من که چیزی برای خانوادم ندارم، چون کلا از وقتی وارد بند شدم چندباری مادرم به ملاقاتم اومد و هر بارفقط چند تا تیکه از لباسام رو برام آورد. که همه اینها رو میدم به زندانی هایی که شرایط مالی خوبی ندارن. داخل کارت زندانمم حدود ۳ میلیون تومان پوله که یکمش رو برای امشب کلوچه و چایی و این چیزها خریدم تا بین مهمون ها پخش کنم. باقیش رو هم به نسرین گفتم، بعد از اعدام کارتم رو بده به سودابه، چون می دونم خیلی دستش خالیه و بیچاره هیچ ملاقاتی نداره و فقط میتونه هفته ای ۱۵ دقیقه زنگ بزنه شمال با مادرش صحبت کنه. دیروز حالم بهتر بود، نمیدونم چرا امروز ترس بدی اومده سراغم. امروز که داشتم اموالم رو تقسیم می کردم، یاد خونه افتادم ، یاد بیمارستان و کل اموال و دارایی هایی که بی صاحاب باقی میمونه. کاش می شد اونا رو هم خودمون اونجوری که دوست داشتیم میتونستیم تقسیم کنیم. اما فکنم داداش های میلاد بیمارستان رو صاحب شدن. خونه هم که هنوز دست دادگستری. از زمان دستگیریم تا دیروز که بچه ها فهمیدن قرار اعدام بشم، اینقدر برخوردهای بد و زننده دیده بودم که قلبم پر شده بود از خشم و نفرت. اما از دیروز که فضای بند برای من صمیمی و دوستانه شدش، یه جورایی دوباره دلتنگ دوستی و دوستام شدم. فکنم تمام کنیه هایی که تو این شیش ماه از آدم های که بالاجبار دمخورم شده بودن به دل گرفته بودم رو با برخوردهای خوب هم بندی هام فراموش کردم. هرچند از نگاه حاکمیت و جامعه، من و میلاد و آرش و احسان آدم های هرزه و بیمار جنسی به حساب میایم، اما واقعیت اینه که همه ما برای این کشور در حد توانمون زحمت کشیدیم و هزینه دادیم. من فوق تخصص داخلیم، میلاد متخصص مغز و اعصابِ و رئیس بیمارستان خصوصی میلاد در سعادت آبادِ. آرش یه تاجر موفق که فقط ارزش دارایی هاش تو ایران بیشتر از ۲۰ میلیارد. احسان هرچند که از خانواده ای میاد که از نظر مالی ضعیفن، اما پسره زحمتکش و با معرفیه . پدرش زمانی که ارتش عراق به ایران حمله کرد، برای دفاع از کشورش جونش رو داد و احسان هیچ وقت باباش رو ندیده. این پسر از بچگی برای خواهرش با اینکه ازشون کوچیکتر بوده، پدری کرده و نون آور خونه بوده. واقعا بی انصافی و نا عادلانه است که ما رو فقط به خاطره اینکه دوست داشتیم با هم ارتباط جنسی داشته باشیم به اعدام محکوم کردن و بی هیچ راه تخفیف و توبه ای دارن مارو جدی جدی می برن پای چوبه دار. یعنی تو این کشور هیچ مشکل و معضل دیگه ای وجود نداشت و نداره که حاکمیت اینقدر روی موضوع اجرای حکم ما پافشاری میکنه؟ این قوه قضاییه که از بالا تا پایینش رو فساد گرفته، چرا نمیاد جون مارو با پول معامله کنه؟ فقط چون ما از خودشون نیستیم!! اگر جای احسان، پسر یکی از همین آقازاده ها با من بود، پلیس جرات میکرد اصلا به ما گیر بده؟ اگر ما به یکی از این کله گنده ها وصل بودیم، اصلا پای ما به اوین باز می شد؟ من همیشه فکر می کردم که قانون بد از بی قانونی بهتره ، اما امروز متوجه شدم که اگر قانونی نبود، حداقلش این بود که ما به دلیل ارتباط جنسی خود خواسته به اعدام محکوم نمی شدیم. هرچند دیگه امیدی ندارم، اما ته دلم کورسوی امیدی وجود داره، میدونم که هنوز خانواده ها به خصوص برادرهای آرش و میلاد، در تلاشن یه راهی پیدا کنن، بلکه بتونن حکم اعدام رو حداقل با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل کنن. باید امروز وسایل رو آماده کنم برای گودبای پارتی امشب. بنابراین دیگه فکر نمیکنم امروز وقت داشته باشم که بنویسم، البته فعلا دیگه چیزی هم به ذهنم نمیاد که بنویسم. اما کاش، خدایی بود، کاش معجزه ای بود…. کاش نمیرم، از دیروز که اینقدر همه باهم صمیمی شدن، یک جورهایی دوباره به زندگی علاقمند شدم. کاش بشه تا آخر عمر همینجا پیش همین بچه ها داخل همین بند بمونم. کاش شنبه صبح اعدام نشم. دو روز به اجرای حکم: امشب آخرین شب زندگی منِ، هر چند دو روز دیگه قرارٍ که حکم اجرا بشه، اما بر اساس قوانین و مقررات ایران از ۳۶ ساعت قبل از اجرای حکم فرد محکوم به اعدام رو از بند خارج می کنن و به انفرادی می برند و تا قبل اعدامش، گویا فقط ی آخوند میارن تا توبه کنه و از خدا بخواد که وقتی مرد و رفت پیشش، مثل نمایندهاش تو این دنیا دهنم رو سرویس نکنه و از هر سوراخم ی مار کلفت رد نکنه. من واقعا نمی فهمم، اسلامگرا ها همیشه وعده شراب و حوری تو بهشت رو میدن، بعد اگر همون بهشت رو بخوای روی زمین بسازی، میگن گناهکاری و اعدامت میکنن. آخه این چه عدالتی که از هیچ نظمی پیروی نمی کنه؟ مگه میشه، شراب و سکس تو بهشت خوب باشه، اما روی زمین ممنوع؟ چرا اونوقت؟ امروز صبح بعد از صبحونه اتاق رو تمیز کردم که دیشب کثیف شده بود، بعد به تک تک اتاق های بند ۲ رفتم و از بچه ها خداحافظی کردم ، بعضی از لباسام رو به زندانی هایی که می دونستم وضعیت مالی خوبی ندارن دادم و بعد از ناهار خانوادم برای آخرین ملاقات اومدن دیدنم. امروز بعد از شیش ماه پدرم اومد ملاقاتم. آخه ما از زمانی که به بند عمومی وارد شدیم و حق تلفن و ملاقات پیدا کرده بودیم، تنها مادرم بود که حاضر بود باهام صحبت کنه و باقی اعضای خانواده وقتی متوجه شدن که دلیل دستگیری من چی بوده، کلا بایکوتم کردن . امروز هم وقتی دیدم بابام همراه مادرم برای آخرین دیدار اومده تعجب کردم. البته خیلی خجالت کشیدم. بابام همیشه به داشتن من تو زندگی خودش افتخار می کرد. من احساس بابام رو خیلی خوب می تونم درک کنم چون میدونم که ی مرد کاملا سنتی و مردسالاره و اصلا نمی تونه قبول کنه که دوردونش مثل پورن استارها با مردهای دیگه ارتباط داشته و الان هم به همین دلیل تو زندانه و قراره که اعدامش کنن. ولی گویا یه توافق نانوشته ای از قبل بین من و بابام امضا شده بود که هیچ کدوممون اصلا در ارتباط با اتفاقاتی که افتاده بود صحبت نکردیم. فقط نگام میکرد، نشست کنارم و نوازشم کرد. اصلا انگار نه انگار که از دست من ناراحتِ. مثل همون قدیما که دراز می کشیدم و سرم رو می گذاشتم روی پاش تا با موهام بازی کنه، نشستم کنارش و خودمو انداختم تو بغلش، اونم همش با موهام بازی میکرد و یواشکی سرم رو بوس می کرد. اما اصلا حرفی نزد، منم هیچی نگفتم. انگار اصلا دوست نداشت چیزی بگه، فقط میخواست یه بار دیگه با موهای دختر کوچولوش که آرزو داشت دکتر بشه بازی کنه. فقط وقتی که داشت می رفت، آروم گفت: مواظب خودت باش، منم زود میام پیشت. مامانم که انگار داشت یه فیلم سینمایی تماشا می کرد، فقط روبروی ما نشسته بود و مارو تماشا میکرد.وقتی دید اشک تو چشم های من جمع شده، گفت: دیشب مسعود(داداش میلاد) زنگ زده…. تا می خواست باقیش رو بگه، حرفش رو قطع کردم و گفتم: بعد از شما میلاد رو میبینم……تلاش کردم با ابرو به مامانم اشاره کنم که مامورها دارن حرفهای مارو میشنون و بهتره که اصلا حرفی نزنیم، اون هم متوجه شد و سریع بحث رو عوض کرد. بعد از اینکه پدر مادرم و بوسیدم و ازشون جدا شدم، رفتم به اتاق ملاقات شرعی، تا یه دوش بگیرم و منتظر باشم که میلاد از دیدار با خانوادش بیاد. میلاد رو که آوردن، دیدم داره می خنده، گفتم چی شد؟ گفت: از تو بدشانس تر تو این دنیا کسی نیست!! پرسیدم: چطور؟ گفت: جای اینکه الان یه مرد کیر کلفت حشری بیاد اینجا ترتیبت رو بده، یه کونی آوردن که تازه تو باید بکنیش. منم خندیدم و گفتم: میلاد، میدونم تو گی هستی و اصلا دوست نداری فاعل باشی. اما من عاشقانه دوست دارم و از اینکه تو پیش منی خیلی خوشحالم. خودت میدونی از وقتی دیگه مرزی بین ما نیست، مثل یه دوست خوب دوست دارم. اومد نشست کنارم، بهش گفتم: میخوای دوش بگیری؟ گفت: آره. وقتی رفت زیر دوش، رفتم نزدیکش، آروم گفت: مسعود، تونسته با طبری (معاون اول رئیس قوه قضاییه)، ارتباط برقرار کنه. طرف بشدت اهل معامله است، حالا ببینیم چی میشه. بهش گفتم: یعنی فکر می کنی، اجرای حکم عقب بیفته؟ گفت: فکر نمیکنم اجرای حکم عقب بیفته ، ولی شاید راه دیگه ای براش پیدا شه. گفتم: مثلا چی؟ گفت: اینکه شاید بشه، ما سوری اعدام بشیم و ثبت بشه که ما اعدام شدیم، اما واقعا اعدام نشیم. گفتم: خب اینکه خیلی خوبه، اما چطوری باید زندگی کنیم؟ گفت: اگر این اتفاق بیفته، باید بعد از آزادی سریع و بی سروصدا از ایران خارج بشیم و دیگه هیچ وقت به ایران برنگردیم. گفتم: یعنی میشه؟ گفت: آره ارباب، امیدوارم که بشه. من که خیلی خوشحال شده بودم از شنیدن این خبر. چسبوندمش به دیوار و خودمم از پشت چسبیدم بهش و دو تا انگشت کردم تو کونش گفتم، اگر از اینجا خلاص بشیم، تا آخر عمر باید غلام خودم باشی. خودم میکنمت، فهمیدی؟ میلاد که نفسش در نمی آمد، گفت: بله قربان. موهاش رو گرفتم دستم و گفتم دنبال من بیا. جلوی تخت بهش گفتم که زانو بزنه و با کمر بخوابه رو تخت و شروع کردم به لیس زدن کونش و بعد شروع کردم به انگشت کردن، خیلی گشاد شده بود، شک کردم که دیگه فقط با احسان و آرش نیست و گویا چند نفری رو پیدا کرده… به اندازه ای جا باز کرده بود که بدون کرم و روغن تونستم کل پنج انگشتم رو بکنم داخل و شروع کردم به تلمبه زدن که دیدم داره جق میزنه، متوجه شدم داره ارضا میشه، قشنگ با دست کردمش تا اینکه ارضا شد. بعدش افتاد روی تخت و منم خوابیدم کنارش. پرسید: اینجا هم سربازی رو به خدمت گرفتم؟ گفتم: نه بابا غیر از زمانی که انفرادی بودیم، اینجا همه سربازا زنن ، من اصلا امکانش برام فراهم نشد که سرباز مردی رو ببینم. گفت: پس اصلا سکس نداشتی. گفتم: سکس نه، اما ی وکیل بند داریم، هر وقت حشری میشه، میاد رو تخت من و می گه ارضاش کنم. منم میخورم براش، اما می دونی که من اصلا به زنها تمایلی ندارم. میلاد: آره میدونم. پرسیدم تو چی؟ گفت: من تمام عقده های بچگیم رو خالی کردم. داخل زندان هرکسی شلوار کردی سفید پاش باشه، بهش میگن عروس زندان، بعد از اینکه از انفرادی وارد بند شدیم، رفتم فروشگاه زندان که شلوار بخرم فروشنده بهم شلوار شیرازی سفید داد. دیگه از همون شب اول هم بندی ها عروسی رو شروع کردن. گفتم : احسان و آرش چی؟ گفت: هواشون رو دارم، الان داخل یک سلول هستیم. گفتم: مریض نشدی؟ گفت: شب اول که متوجه شدم، فروشنده من رو کرده عروس بند. رفتم پیشش و بهش گفتم، ۱۰ میلیون بهت میدم برام کاندوم بیار. دیگه هر هفته که میره خرید، برام ۴ تا بسته کاندوم میاره. گفتم: مواظب خودت باش، اگه این طرف کارامون رو دست کنه که آزاد بشیم لازمت دارم هاااا. خندید و گفت: چشم قربان بوسش کردم و بلند شدم، لباسام رو پوشیدم و برگشتم داخل بند. رفتم پیش نسرین و بهش گفتم چی شده. بغلم کرد و گفت: نمی خواهم نا امیدت کنم، اما اینها حرفشون حرف نیست. شاید خواستن، اینجوری شمارو فریب بدن، تا شما اموالتون رو بزنین به اسمشون و بعد اعدامتون کنن. اما چه اعدام بشین و چه نشین، این آخرین روزی هست که تو حداقل تو ایران با این هویت زندگی میکنی. حرف های نسرین بنظرم منطقی بود، چون ما اموال غیر مشروع نداشتیم، قوه قضاییه نتونست رو اموال ما دست بذاره. اما از اونجا که حجم دارایی میلاد و آرش بشدت وسوسه کننده است، این احتمال هست که بخوان قبل از مرگ این حجم از دارایی رو از چنگ ما در بیارن. چون هر کسی با یه حساب سر انگشتی میتونه متوجه بشه که مجموع دارایی میلاد و آرش و من به بیش از ۶۰ میلیارد میرسه. که در اصل بعد از اعدام ما اعضای خانواده وارث این اموال میشن. پس احتمالش کم نیست که چندتا از این دم کلفتاشون مثل همینی که میلاد گفت: قبل از اجرای حکم بیان و بخوان که جون مارو با این املاک معامله کنن. ولی نسرین میگه: اینها می تونن امشب مارو ببرن، بهمون بگن هر چی دارید رو واگذار کنید تا آزادتون کنیم، بعد که ما به اسم زدیم ما رو بکشن. چرا که نه؟ این حرومزاده ها که براشون آدم کشتن کاری نداره. ای کاش با نسرین قبل از ملاقات با میلاد صحبت کرده بودم، واقعا اگر امشب به ما بگن که آزاد می شین به شرط اینکه وکالتی اموال رو واگذار کنید، چیکار کنیم؟ پدر مادرم و برادر های میلاد وارث دارایی ما بشن، خیلی بهتره تا یک مشت آخوند بوگندو که خودشون مارو اعدام کردن از اموال ما نشخوار کنن و به ریش ما بخندن. وای که چقدر بدِ، دلشوره ی عجیبی دارم. چیکار باید بکنم؟ نمیدونم

سکس، میوه ممنوعه در ایران بخش هشتم و پایانی آخرین نامه: آخرین شام رو با هم سلولی هام خوردم، البته نسرین هم مهمون ما بود، کارهایی که لازم بود رو باهاش هماهنگ کردم و وسایلی که می خواستم بعد از من بین بچه ها تقسیم بشه رو بهش دادم. بغلم کرد و گفت: نگران نباش، امیدوارم که همونی که گفتی عملی بشه. بهش گفتم: من فکر میکنم، اینها قبل از اعدام همه اموال مارو ازمون بگیرن و بعد هم خیلی راحت اعداممون کنن. گفت: به دلت بد راه نده، تو که دیگه چیزی برای باختن نداری. من بهت نگفتم که ناامیدت کنم، گفتم که بتونی یه راه حلی پیدا کنی که اگر نشستین پای معامله، موفق از میز بلندشین، نه اینکه هم اموالتون بره و هم جونتون. گفتم: دوست ندارم، ثروت من به این شاشوهای بو گندو برسه، اگر کسی بخواهد از دارایی ما لذت ببره، بهترِ خانواده های خودمون باشن ، نه این زنازاده های تازه به دوران رسیده. بغلم کرد و گفت: عزیزم فکرای بد نکن، هرچی بخواد بشه میشه. ی وقت هایی آدم باید خودش رو به باد بسپاره، ولی امیدت رو از دست نده، انسان فقط با امید زنده ست. بعد رفت تا من بتونم تو خلوت و تنهایی وصیت خودم رو بنویسم. خواننده ناشناس من سلام، نمیدونم وقتی این متن رو میخونی، من کجا هستم و چه اتفاقی برام افتاده. اما دوست دارم بهت بگم: هرچند به دلیل وجود قوانین قرون وسطیی حاکم در ایران، منم سالها مثل باقی ایرانی ها قربانی فرهنگ جنسی نظام مردسالار بودم، اما سفرم به آلمان و آشنا شدنم با انواع مختلف گرایشات جنسی عاملی شد تا بتونم خودم رو بهتر بشناسم. برگشتم به ایران و ازدواجم با پسر خالم، بهم ثابت کرد که اگر از قفس آزاد بشی و به قفست برگردی نابود میشی. اما مجددا از زمانی که من و پسر خالم تونستیم رازهامون رو بهم بگیم، زندگی برامون به قدری دلچسب و جذاب شد که هنوز کلمه ای براش پیدا نکردم. قصد نصیحت کنم، فقط میخوام چند تجربه ای که تو این مدت کوتاه عمر به دست آوردم رو بگم: پیشنهاد میکنم، اول از همه تلاش کن، خودتو بشناسی، بعد جامعه پیرامون خودتو بعد جهانی که درش زندگی می کنی رو. خودت رو بشناس تا بتونی بهترین ها رو برای خودت تو زندگی انتخاب کنی. جامعه پیرامونت رو بشناس، تا بتونی افرادی رو به دوستی بگیری که از بودن باهاشون لذت ببری و ترسی از این نداشته باشی که بخوان ازت باج بگیرن.جهانت رو بشناس تا بدونی کجا داری زندگی میکنی. اگر روزی خواستی شریکی برای زندگی خودت انتخاب کنی، معیارت نه تیپ و قیافش باشه و نه داراییش. بلکه ببین چقدر تورو برای خودت میخواد و چقدر تو اون رو برای خودش میخوای. ببین می تونی بهش اعتماد کنی و تمام اسرارت رو بهش بگی، ببین وقتی دعواتون میشه اسرارت و اشتباهات رو به روت میاره یا نه؟ اگر به روت آورد یعنی شریک خوبی برای زندگی نیست، اما اگر نخواست از اسرارت برات یه قلاده بسازه، بدون که شریک خوبی برای زندگیته. البته اگر خواستی سکس پارتنر انتخاب کنی حتما، کسی رو انتخاب کن که بتونه ارضات کنه. من تو این مدتی که داخل زندانم، فعالین سیاسی زیادی رو دیدم که همش به فکر تغییر جهانن. بعد از ساعت ها بحث، بهشون ثابت کردم که بسیاری از آرمان هاشون تنها در حد یک شعار و حتی اگر به قدرت برسن نمی تونن عملیش کنن، چون به این حرف ها اعتقادی ندارن. اما خودم همیشه تلاش کردم که اگه چیزی رو احساس می کنم خوبه، اول تو زندگی خودم اجرائیش کنم و بعد برای دیگران تجویزش کنم. چون من واقعا به این امر باور دارم که ، تغییری ایجاد نمیشه تا زمانی که ما تغییر رو از خودمون شروع نکنیم. پس اگر تو هم از شرایط موجود ناراضی هستی، انقلاب رو از درون مغز خودت آغاز کن و تلاش کن اول زندگی روزمره خودت رو به آرمانات نزدیک کنی. همونطور که پیشتر نوشتم، گویا کسی پیدا شده که بخواد با ما سر جونمون معامله کنه. گویا طرف، بخشی یا همه اموالمون رو میخواد ازمون بگیره و در ازاش، اعدام نشیم و بتونیم بی سرو صدا برای همیشه ( البته تا وقتی آخوندهای شپشو روی کار هستن) خارج از ایران زندگی کنیم. ما مجبوریم این معامله رو انجام بدیم، اگر اینقدر شرف داشتن که بعد از تصاحب اموال مون بهمون اجازه خروج از ایران رو بدن، من تلاش میکنم هرجور که شده به اطلاع همه برسونم که زنده م و اموال ما نوش جون آن کسی که با زیر پا گذاشتن این قوانین متوحش مارو نجات میده. اما اگر اموال مارو از ما گرفتن و اعداممون کردن و خبری از ما نشد. لطفا هر روزی که شرایط فراهم شد، یکی از وکلای حقوق بشری ایران، اموال مارو پس بگیره و به شیرخوارگاه آمنه اهدا کنه. وکیل بند اومد و گفت ۱۰ دقیقه دیگه باید برم. شاید این آخرین جمله ای باشه که تو زندگیم می نویسم. به قول سید مهدی موسوی: که ما مردیم و میمیریم توو تاریخ … امّا عشق نمی میره ، نمی میره ، نمی میره ، نمی میره … نوشته: احسان

سلام اسم من رامينه و 40 سالمه و با مادر و پدرم زندگي مي کنم . اسم مادرم شهناز و 58 سالشه يه دونه خواهر خوشگلم دارم که 36 سالشه و چند ساله ازدواج کرده و اسمشم شهرزاده داستان من از اونجا شروع شد که اکثرا داستانهاي سکسي مي خوندم و فيلم زياد مي ديدم . و همش تو نخ مامانم و خواهرم بودم عاشق اين بودم که ترتيب همه زناي فاميل و بدم اکثرا هم با شورتاي مامان يا خواهرم خودمو ارضا مي کردم . خواهرم اينا طبقه بالاي خونه ما و تو يه اپارتمان زندگي مي کردند شوهرشم اکثرا به خاطر کارش خونه نبود چون رو کشتي کار مي کردن منم از اونجايي که شوهرش نبود زياد مي رفتم خونشون و تو کاراي خونه کمکش مي کردم ولي هميشه چشم چروني رو مي کردم .ديگه آمپر چسبونده بودم و مي خواستم يه جوري شهرزاد و بکنم اکثرا شبا خونه پيش شهرزاد بودم تا تنها نباشه تصميم گرفتم شب که مي خوابم شلوارمو دربيارم و فقط با شورت بخوابم و صبح که شهرزاد مي خواد منو بيدار کنه تو اون وضعيت منو ببينه . صبح با صداي در دستشويي بيدار شدم و فهميدم شهرزاد رفته دستشويي مي دونستم منو برا صبحانه بيدار مي کنه برا همين يه کم با کيرم ور رفتم تا شق بشه بعد چشمامو بستمو منتظر شدم ديدم شهرزاد اومد در اتاق و باز کرد بعد يه مدت درو بست و رفت مي دونستم که کيرمو ديده منتظر شدم دوباره بياد بعد يه مدت اومد و گفت رامين پاشو بيا صبحانه کيرم هنوز راست بود و تو شرت علم شده بود اومد تکونم داد گفت پاشو ديگه منم به وول خوردن از جام پا شدم و به روي خودم هم نياوردم که چه وضعيتي دارم شلوار پوشيدمو رفتم تا صبحانه بخورم رفتم دستشويي صورت و شستيمو اومدم از پشت بغلش کردم داشت چايي مي ريخت کيرم چسبيده بود به کونشو اونم هيچ اعتراضي نمي کرد يه بوس از گونش کردمو گفتم قربون خواهر خوشگلم برم .با صداي نازش گفت امروز چي شده که قربون من ميري گفتم من هميشه قربان خواهر گلم ميرم گفت چرب زبوني نکن برو سر جات بشين چايي بيارم منم گفتم چشم واي تازه ميديدم چي دارم مي بينم لباس خواب پوشيده بود يه ساتن مشکي که کير هر کي رو راست مي کرد . گفتم خوشگل شدي امروز شهرزاد گفت خوشگل بودم وگرنه مسعود منو نمي گرفت که گفتم اون که نيست اينم شوهر بود تو کردي ديدم اخماش رفت تو هم رفتم گفتم ببخشيد منظوري نداشتم و يه بو از لپش کردم اونم با مکث ديدم بدش نمياد با خودم تصميم گرفتم امروز بايد کارو تمام کنم ديدم خنديد و گفت تو نمي خواي صبخانه بخوري همش داري منو مي خوري منم تو هوا گرفتم گفتم مگه نمي گي خوشگلي خوشگلا را بايد خورد ديگه گفت پررو مم گفتم خوش بحال مسعود کوفتش بشه گفت بسه ديگه صبحانتو بخور منم گفتم چشم و نشستيم صبحانه رو خورديم و همش چشم رو اون سينه هاو پاهاي لختش بود اونم فهميده بود اما چيزي نمي گفت .بعد از صبحانه ظرفا رو جمع کرد و شرو کرد به شستن منم که کيرم راست شده بود باز از پشت بغلش کردمو و بوسيدمشو گفتم خواهر گلم امروز کاري نداره انجام بديم گفت چرا جايي نريا کلي کار دارم من هنوز پشتش بودم . داشتم از بوي موهاش مست ميشدم گفتم شهرزاد موهات چه بوي خوبي ميده سرمو بردم تو موهاشو بو کردم يواش گوششو گاز گرفتم يه اه ريز کرد و فهميدم که به گوشش حساسه گفت نکن رامين يه جوري ميشم گفتم چه جوري گفت به تو ربطي نداره دوباره گوششو کردم تو دهنمو ليس ميزدمو گاز گرفتم ديدم خودشو کشيد عقب و داشت تو بغلم وا مي رفت ديگه ميدونستم چي مي خوام داشتم ديوونش مي کردم کيرمم داشت شرتمو جر ميداد دستامو تو همون حال گذاشتم دو طرف کمرش ديدم دستاشو گذاشت روش گفت رامين نکن گفتم تا نگي چجوري ميشي ولت نمي کنم شهرزاد داشت ميمرد دوس داشتم همونجا برگرده و خودش بياد لب بده اما نامرد هولم داد و دوييد سمت اتاق خوابش منم دوييدم سمتش و قبل بستن در اتاق وارد اتاق شدمو انداختمش رو تخت از پشت افتاد رو تخت منم پريدم روشو با هم کلنجار مي رففتيم واي خداي من تو کلنجار منو شهرزاد لباسش رفته بود بالا اون کون خوشگلشو ميدم يه شورت سکسي سياه که فقط لاي کوس و کونش بود بهتر از اين نميشد سفت خودئمو بهش چسبوندمو کير شق شدمو همونجا روي کونش گذاشتم .دوباره شروع کردک به خوردن گوش شهرزاد و بو کردنش اونم ديگه شهوتي شده بود هي ميگفت رامين مردم نکن گفتم بگو چجوري ميشي ديگه نا نداشت بزرگي کيرمنم رو کونش احساس ميکرد گفت شهوتي ميشم گفتم يعني حالا شهوتي شدي با خجالت گفت اره گفتم قربون خواهر خوشگلم برم گفت حالا ديگه ولم کن گفتم شهرزاد گفت جونم داداشي گفتم خيلي دوست دارم گفت منم دوست دارم رامين جون گفتم اونجوري نه شهرزاد من واقعا عاشقتم ديدم ساکت شد و چيزي نميگه گفا رامين بلند شو تا کار دستمون ندادي از روش بلند شدم ولي چشمم اون کون سفيد رو دوست داشت اومد بلند شه گفت ميدوني چي ميگي گفتم ار ه دوست دارم شهرزاد گفت من خواهرتم و ثانيا شوهرم دارم تو همون حين کيرمو هم ورنداز مي کرد که راست بود ميدونستم نياز داره اما همينطوري نميشد گفتم چيکار کنم مي خوامت و برام هيچ چيز مهم نيست مهم خودتي بلند شدم روبروش واستادمو و دستاشو گرفتم و سرمو بردم تا بوسش کنم و کاري نکرد اولين لبمو ازش گرفتم و بعد دومي و سومي ديگه خودشو وا داده بود و داشتيم لب همديگه رو مي خورديم بايد کار و تمام مي کردم ازوم خوابوندمش رو تخت و شرو کردم به بوسيدنشو قربون صدقه رفتنش دوباره ازش لب مي گرفتم و نازش مي کردم شروع کردم به خوردن زير گردنش که ديگه شل شد و گفت رامين دوست دارم منم گفتم شهرزاد جون عاشقتم دوباره شروع کردم به خوردن لبش که اونم ديگه حاليش نبود من برادرشم و چنان زبون همو مي خورديم که فکر نکنم ماله مسعود و اينجوري مي خورد يواش دستمو و گذاشتم رو سينه هاشو شروع به ماليدن کردم و همزمان دستشو گرفتمو گذاشتم رو کيرم تا دستش بهش خورد گفت چقدر بزرگه گفتم چي بزرگه نمي خواست بگه کيرت هنوز خجالت داشت اما مي خواستم ديگه شرمش بريزه دوباره گفتم چي بزرگه شهرزاد گفت کيرت رامين گفتم قربونت برم هنوز که نديديش که بايد ببينيو نظر بدي يکي از بندهاي لباس خوابشو دادم پايين تا راحتت بتونم سينشو بخورم تا سينشو ديدم داشتم غش مي کردم يه سينه 75 با توک صورتي ديد همينطوري موندم گفت چيه گفتم خيلي زيبان کوفتش بشه مسعود و شروع کردم بخ خوردن اونم ديگه دستشو برده بود تو شرتم و داشت با کيرم بازي مي کرد ديگه بايد تير نهايي رو ميزدم يواش دستمو گذاشتم رو کوسش و شروع کردم به ماليدن حسابي اب انداخته بود شرتشم که شورت نبود يه خط که کوسش پيدا بود ديگه داشت ناله ميکرد و من به ارزوم رسيده بودم خواهرم شهرزاد ماله من شده بود .يه زن خوشگل با بدني سفيد که دله هر کسي رو اب مي کرد اومدم بالا و دوباره ازش لب گرفتم و گفت رامين تو لخت نميشي گفتم خودت بايد لختم کني جفتمون از تخت بلند شديم او من لباس خوابشو از تنش دراوردم اونم شلوارمو کشيد پايين و منم همزمان تي شرتمو درآوردم ديگه فاصلش با کيرم شورت بود که اونم درآورد و کيرم پريد بيرون گفت وووووووووواه کيرت چه نازه رامين گفتم قابل خواهر گلمو نداره شروع کرد به ور رفتن با کيرمو بوسيدنش بلندش کردم و گذاشتمش رو تخت و رفتم سمت کوسش که بخورم گفت رامين کثيفه گفتم تميزش مي کنم شهرزاد جون من عاشق خوردن کوستم حيفه اين کوس نيست افتاده دسته مسعود خندش گرفت گفتم از اين به بعد ماله مني شهرزاد قول ميدي بهم و رفتم لباشو بوسيدم اونم محکم بوسيدم و دوباره بهش گفتم ماله مني شهرزاد؟ گفت اره عزيزم از اين به بعد ماله توام ديگه شهوت کار خودشو کرده بود و شهرزاد داشت حال ميکرد خيلي وقت بود با مسعود نبود و موقع سکسم مسعود زودتر ارضا ميشد ولي حالا رامين چنان داشت باهاش سکس ميکرد که مسعود نتونسته بود ايندفعه نوبت شهرزاد بود که رامينو ببوسه و بگه دوست دارم هواي اتاق خواب کاملا شهواني شده بود .مي خوام کوستو بخورم عزيزم شهزاد پاهاشو باز کرد و من اول يه بوس به کوسش زدم و شروع کردم به کوس خوردن خوشگلترين خواهرم شهرزاد به خودش مي پيچيد داشتم کوسه خواهرمو مي خوردم که با هم بزرگ شده بوديم شهوت کاره خودشو کرده بود جفتمون داشتيم لذت مي برديم شهرزاد قربون صدقم مي رفت و مي گفت رامين کوسمو نابود کردي منم کير مي خوام گفتم چي مي خواي گفت کير کير رامين کير شوهر جديدمو بوسيدمشو گفتم من از کوست سير نميشم شهرزاد بيا برعکس شيم کوستو بذا رو دهنم حالا 69 شده بوديم و من داشتم کوسه شهرزاد و مي خوردم و کيرم هم تو دسته شهرزاد داشت بازي ميخورد که احساس کردم داره شهرزاد کيرمو مي خوره ديگه داشتم ديوونه ميشدم عکس عروسي مسعود و شهرزاد رو ديوار بودو من بيشتر خال ميکردم گفتم مسعود کجايي ببيني کوسه زنتو مي خورم تو همين حال بودمو چوچوله شهرزاد تو دهنم که ديدم لرزيئد و آبش و ريخت تو دهنم منم همشو خوردم و افتاد بين پاهام گفت چيکار کردي باهام رامين . بغلش کردمو بوسيدمش و گفتم تازه اولشه عشقم من هنوز کوسو کونتو افتتاح نکردم همسر گلم شهرزاد ديگه ماله من شده بود گفت رامين من هنوز به مسعود از کون ندادم گفتم عزيزم يه کاري مي کنم حال کني کونت ماله مرداي فاميل بشه کوستم ماله منو مسعود گفت خاک تو سرت تو چقدر بي غيرتي گفتم دسه خودم نيست عزيزم من فانتزي رو دوس دارم شهرزاد يه نگاه تو چشام کرد و دوباره لب تو لب گفتم عزيزم قنبل کن مي خوام اون کون خوشگلتو بخورم برگشت و من شروع کردم به خوردن سوراخ کونش و همزمان با کوسش ور مي رفتم اب کوسشو به سوراخ کونش ماليدمو يواش يه انگشتمو کردم تو گفت يواش کم کم خوشش اومد و من عقب و جلو مي کردم گفتم شهرزاد روغن زيتون دارگفت اره تو اشپزخونه تو کابينته منم زود رفتمو برگشتم تو اتاق خواب يه کوس خوشگل رو تخت بود که از کردنش سير نميشدم يه مقدار روغن ريختم رو سوراخ کوسش و ماساژ دادم تا چرب و جذب شه بعد گفتم بيا کيرمو بخور مي خوام راست شه شهرزاد کيرموکرد تو دهنشو شروع کرد به ساک زدن و من قربون صدقش مي رفتم اهههههههههههههه شهرزاد تو حرف نداري قربونت برم چه زبونه نرمي داري عشقم مامان کجاست ببينه اي کاش مامانم اينجا بود کيرمو درآورد گفت دييونه تو به مامانم رحم ميکني گفتم نه از اونم لب مي گرفتم بخورش شهرزاد شهرزاد که درگير اين سکس رويايي شده بود با مهارت کير منو مي خورد ديگه کيرم راست شده بود گفتم برگرد عزيزم گفت رامين يواش فقط گفتم چشم يه کمي روغن زيتون به کير خودمو کون اون زدمو و يواش کيرمو تو کونش جا دادم اولش يه خورده دردش گرفت و خودشو داد جلو اما گرفتمش و بعد کم کم بقيه کيرم رفت تو بعد يه مدت کونش عادت کرده بود اون کون تنگ ماله من شده بود و داشتم توش تلمبه ميزدم گفتم اين کون ماله کيه شهرزاد مي گفت ماله داداش گلم شوهر جديدم بکن رامين همزمان خودشم با چوچولش بازي مي کرد منم همش به مسعود فحش ميدادم ميگفتم کوفتت بشه مسعود زنت ديگه زنه منه شهرزاد منه کوسو کونش ماله منه ديگه کونه شهرزاد باز شده بود و داشت حال ميکرد و کونشو با عشوه عقب و جلو ميکرد کير من ديگه طاقت اين همه خوشبختي رو نداشت با تمام نيرو ابمو تو کون شهرزاد خالي کردم اونم همزمان دوباره ارگاسم شد. کيرم تو کونش دلدل ميزد و اب خالي مي کرد اونم قربون صدقش مي رفت اه رامين کشتي منو از وقتي ازدواج کردم تا حالا اينطوري حال نکرده بودم .گفتم عزيزم تو عشقه مني از اين به بعد وقتي تنهاييم همينه گفت شوخي نکن رامين تو از سکس سير نميشي گفتم شهرزاد جون من از تو سير نميشم هنوز اون کوسه خوشگلت مونده عزيزم گفت رامين ابم دوبار اومده کوسم حساسه بذار برا بعد ديدم خودش مي خود و از اين به بعد ماله منه گفتم هر چي عروس خانم بگه لخت تو بغل هم بوديم و ابم از کونش ميزد بيرون با دستمال پاکش کردم گفت مي رم حموم گفتم نه بمون پيشم بعد با هم ميريم اومد تو بغلم ديگه شهرزاد ماله من بود اين لحظه هيچوقت يادم نميره اومد تو بغلمو و پاشو باز کرد تا کوسش بيوفته رو کيرم گفت رامين اينم کوسم دوسش داري گفتم اره عزيزم گفت هيچوقت فکر نمي کردم با تو سکس کنم داداش گفتم بد بود گفت نه ولي من شوهر دارم گفتم از اين به بعد دوتا شوهر داري خنديد و گفت باشه مسعود نميدونه هووو داره منم خنديدم گرماي کوسش که به کيرم مي خورد و حرفامون کيرمو دوباره راست کرد گفت اين کير سيرموني نداره گفتم نه تا همه زناي فاميلو جر نده ول کن نيست گفت شوخي مي کني گفتم نه اينقدر دوس دارم خاله شهلا و خاله ميترا و مامان شهناز و بکنم گفت شوخي نکن گفتم من خيلي هاتم شهرزاد عاشق سکس چند نفرم مثلا من و تو مامان يا من و تو دخترخاله ژيلا گفت واقعا دوس داري گفتم اره گفت تو ديونه اي گفتم اگه نکردم بعد بگو اول بايد مامانو بکنم تو هم بايد کمکم کني اينکارو مي کني گفت چي ميگي رامين گفتم کمکم ميکني گفت چجوري گفتم اون با من تو کمک مي کني گفت باشه يه بوس از لبش کردمو گفتم تو هم هاتيا گفت اره خيلي گفتم عزيزم دوس داري يه کير ديگه هم برات پيدا کنم شهرزاد گفت چي ميگي رامين گفتم دوس ذاري گفت اره ولي کي گفتم يه مطمئنشو پيدا ميکنم تو حرفامون هم کير من راست شده بود هم کوسه اون آب انداخته بود گفتم شهرزاد گفت جونم گفتم کوستو مي خوام عزيزم گفت رامين يه وقت ابتو نريزي تو حامله ميشم گفتم عزيزم يه روزي خواستي حامله شي بايد از من باردار شي نه از مسعود جيگرم بوسيد منو کفت باشه عشقم ديگه رسما مثله زنو شوهرا قربون صدقه هم مي رفتيم اومد رومو کيرمو بادست به سمت سوراخ کوسش هدايت کرد تا سرش رفت تو گفت رامين کيرت از مسعود کلفتتره گفتم تو هم که کلفت دوس داري شهرزادجون کيرم داشت از گرماي اون کوس ميسوخت شهرزادم رو کيرم بالا پايين ميرفت و تلمبه ميزد سينه هاشم تو دستم بود و مي ماليدم حدود دو دقيقه داشت تلمبه ميد که ارضا شد و منم کشيدم بيرون و ابم ريخت رو تخت واي داشتم مي مردم از خوشي گفتم شهرزاد چيکارم کردي گفت عزيزم دوس داشتي گفتم چه جور همونجا تو بغل هم خوابمون برد وقتي بيدار شدم ديدم شهرزاد نيست رفتم ديدم داره ناهار درست ميکنه و رفته حموم و يه ارايش زيبا کرده از پشت بغلش کردم گفتم چه خوشگل شدي براي کي ارايش کردي گفت براي تتو عزيزم دوباره از هم لب گرفتيم گفتم عزيزم از اين به بعد پيش من بايد لخت باشي دوس دارم اون بدنو هميشه ببينم رفت اتاقو لخت اومد بيرون گفت خوبه گفتم حرف نداري حيفه اين بدن نيست مسعود قدرشو نميدونه از اين به بعد شب تا صبح اين کوسو کون ماله منه و يه دست رو کوسش کشيدم ديدم خيسه گفتم اين هلو که بازم ابداره گفت اون کيره کلفتتو مي خواد رامين شوهر گلم از اون به بعد منو شهرزاد هنوزم با هميم و بچشم از من داره

انتقام سخت. ۱بچه بودیم و توی محوطه باز کنار کوچه مون فوتبال بازی میکردیم. همه بچه ها اوضاع مالی متوسط داشتنند بجز من که بچه یتیم بودم و اوضاع مالی مون افتضاح بود . جمعه بود رفتیم ، فوتبال نزدیکای ظهر توپ رو ی شوت محکم کردم از شانس گند ما افتاد تو خونه همسایه. هم جا اروم بود هیج صدای نمیومد که یهو در باز شد و اقای غلامی اومد بیرون . اقای غلامی ی مرد کچل و بد اخلاق که،خدمتکار دبیرستان بود. گفت :کی بود؟ همه ی بچه ها منو با دست نشون دادن ؛ اونم رسید به منو، دوسه تا کشیده محکم بهم زد.بعد ی فحش پدر داد که اشکام تو چشمام جمع شد. زورم بهش نمیرسید من بچه، اون مرد گنده . گفت: شیشه پذیرایی خونه م شکسته میام در خونتون.ی چاقو میوه خوری از جیبش در اورد زد توی توپ پاره اش کرد و بچه همسایمون هم بخاطر توپش گریه افتاد، رفت مادرشو اورد. خلاصه دم خونمون شد بازار شام. مادرم بنده خدا هیچ پولی نداشت و وقت حقوق مستمری نرسیده بود از ی طرف پول شیشه، از ی طرف پول توپ، از طرف دیگه سرافکندگی مادرم و خانوادماقای غلامی پولشو گرفت رفت. همسایمون تازه اومده بود توی محله، وقتی اوضاع مارو دید فهمید به پسرش گفت خودم برات میخرم.معذرت خواهی کرد بابت رفتار زنش. بعد از اون روز به بعد بجای بازی رفتم تو ی مغازه شاگردی، بجز وقت مدرسه . پول توپ و شیشه جور شد پس دادم به مادرم ولی خوشحال نمیشد میگفت: تو باعث شدی به پدرت فحش بدن. همیشه دنبال تلافی از اقای غلامی بودم. ی جور که ی عمر بسوزه .کار میکردم و درس میخوندمرفتم دبیرستان اون ادم عوضی هم خدمتکار بود هر روز عصر چوب میبرید واسه زدن دانش اموزان . تو اب میزاشت و مدیر بچه ها رو میزد گذشت من دیگه مدرسه نمیرفتم روزای بدبختی داشت تمام میشد . اوایل اذرماه بود وشبا سرد شده بود. از مغازه بر میگشتم دیدم مائده دختر غلامی خدمتکار مدرسه دم در ایستاده. رد شدم دیدم ترسیده گفتم چیزی شده گفت:نه ولی…گفتم: ولی چی ؟گفت خیلی وقته اینجام کسی خونمون نیست منم رفته بودم پیش مژده درس بخونم گفتم: درب اتاقاتون بازه گفت: اره زدمشون بهم رفتم.از روی دیوار و رفتم پریدم تو حیات خلوتشون و در پذیرایی رو که باز کردم. انگار کل ماجرای شکستن شیشه از جلو چشمم گذشت، وقت تلافی بود انتقام سختی که براش درنظر گرفته بودم. کلید داخل در بود قفلش کردم رفتم درخونشون رو باز کردم. ی نگاهی ب کوچه انداختم خلوت بود.گفتم: بیا تو اونم ساده اومد داخل گفتم: بخاریتون کجاست دستامو گرم کنم بعد برم؟ گفت: تو حاله روشنه رفت منم برای احتیاط شبند در رو بیصدا بستم رفت سمت حال ی نگاهی بهش انداختم. ی دختر کم سن وسال توپول و کشیده اصالتا ترک بودو سفید مث برف رفتم پشتش لباس خونگی تنش بود از پشت گرفتمش داشت قبض روح میشد، زبونش بند اومده بود. خوابوندمش کف حالو دست گذاشتم دم دهنش گفتم ساکت حرف بزنی میکشمت. دستمو برداشتم جیغ نزنیا دیدم با چشم اشاره داد گفتم: ی کمی باتو حال میکنم زود میرم، میدونی حال چیه؟ گفت: هر کاری میکنی زود برو، داداشم تا 9 میاد. دستمو کردم تو لباسش، دستمو گرفت .اخم بهش کردم دستمو ول کرد ساعت 8.25 بود یکمی ور رفتم با بدنش، سینه انچنانی نداشت شلوار وشورتشو کشیدم پایین حسابی کسشو خوردم اروم ناله میکرد حالت سگیش کردم کس و کون سفیدشو باهم لیس میزدم زبون تو سوراخ کونش میکردم دارزکشید وکسشو میخوردم کونشو انگشت میکردم مجبورش کردم کیرمو لیس بزنه.ساک زدن بلد نبود فقط میخواستم کیر خوب خیس بشه. گفتم: خب رو کیرم توف کن خودمو همه اب دهنمو روسوراخ کون مائده ریختم شورتشو دادم گفتم: درد داشتی گازش بگیر صدات بیرون نرهکیرمو با تمام حرص یکجا تو کونش فشار دادم. داشت از درد میمرد؛ کشیدم بیرون دوباره فشار دادم چند تلمبه زدم دیدم اشک از چشماش زده بیرون دیدم تلافی نشده گفتم: قندونتون کجاس؟ با دست عسلی کنار تلویزیون رو نشون داد سه چهارتا قند گذاشتم دهنمو سگی نشوندمش محکم تو کونش تلمبه میزدم کشیدم بیرون گفتم: کپل کونتو رو بکش سوراخت باز بشه وتمام اب قندتو دهنم ریختم تو سوراخ کونش.دوباره کردمش تا ابم اومد ریختم تو کونش حالم که جا اومد سه تا سیلی محکم زدم رو کونش گریه گرفت گفت این همه حال کردی حالاهم میزنی؟ گفتم :کردمت چون بابات بهم فحش داد. زدمت چون بابا جونت ی بچه یتیم بی پناه رو زد .از این به بعد منو دیدی کار پدرت یادت بیاد و بهش بگو: بچه ها زود بزرگ میشنمائده رو دوسال میکردم نقریبا زنم بود حتی تونستم مژده دوستش رو هم بکنم ولی هیچ کدوم مث اولین بار حال نداد تا اینکه ی برنامه بزرگتر واسه اقای غلامی چیدم . داستان انتقام سخت شروع شد که بعدا براتون تعریف می‌کنم…روانپزشک بیمار

سلام من دوسال پیش یه داستان توی همین تاپیک گذاشتم که ناقص موند به اسم آلزایمر، امیدوارم اشکالی نداشته باشه که دوباره بذارمش ولی اینبار کاملمن نویسنده نیستم، فقط فانتزی های خودمو واردش کردم.یه جاهایی شاید خیلی مصنوعی بشه، یا گی هم داره که شاید بعضیا دوست نداشته باشین.به هرحال امیدوارم لذت ببرید

آلزایمر -قسمت اول ساعت فکر کنم از هفت گذشته بود، ولی گرمای هوا هنوز کلافه کننده بود. ماشینو پارک کردم و رفتم سمت فروشگاه که یکم خرت و پرت بگیرم. هنوز یه هفت هشت قدمی با درب ورودی فروشگاه فاصله داشتم که درب اتوماتیک باز شد و یه خانوم جوان یا شایدم یه دختر حدودا سی ساله سراسیمه به بیرون دوید. از نگاه جستجوگرش حدس زدم باید دنبال کسی باشه. اینجور وقتا خیلی خودم رو دخالت نمیدم، آرام به کناری ایستادم تا احیانا باهاش برخورد نکنم. راستش بیشتر از این که شرایط این خانم توجه منو جلب کنه ظاهرش بود. اصولا آدم خیلی چشم چرونی نیستم، ولی خب منم یک مرد هستم و در مقابل یک سری از صحنه ها، اون هم کوتاه دلیلی برای مقاومت نمیبینم، گرچه مذهبی نیستم ولی از اینکه مدام چشمم در بدن زنان و دختران سیر کنه حس خوبی ندارم. در نظر دوستانم انسانی هستم اهل مطالعه، آرام و با وقار. شایدم همین خصوصیاته که این توهم رو در من ایجاد کرده باید حتما سر به زیر باشم. اما خودم رو که نمیتونم گول بزنم، من یک مرد هستم و پر از نیاز. چطور میتونم وقتی حتی برای چند لحظه زیبایی بدن یک زن رو میبینم لذت نبرم؟ بگذریم، دم غروب بود و افتاب خمیده عصر تابستون داخل فروشگاه رو گرم تر میکرد. در همون چند لحظه ای که کنار ایستادم تا اون زن سراسیمه از کنارم رد شه براندازش کردم. قد متوسطی داشت، 165 شاید، مانتوی معمولی ای تنش بود که باز بود و به خاطر دوویدنش در کنار بدنش در پرواز بود. از لفظ چاق نمیخام استفاده کنم چون عموما تصویر بدی تو ذهن خواننده ایجاد میکنه، بهتره بگم بدن تو پری داشت، با کمی پهلو و شکم، و سینه هایی نسبتا بزرگ. شلوار لی خاکستری ای تنش بود که خیلی تنگ و چسبون نبود ولی پر بودن رون هاش رو و لرزششون رو موقع دویدن منعکس میکرد. پیرهن یقه بسته ی مشکی ای هم تنش بود که نسبتا ضخیم بود اما تابش آفتاب بی رحم عصر تهران باعث میشد تا سوتین معمولی ای که پوشیده بود تا حدودی مشخص بشه. بزرگی سینه هاش باعث شده بود سوتینی بپوشه که اکثر سینه هاشو بپوشونه، احتمالا این پوشش برای خیلی ها عادی باشه، اما من گرایش عجیبی به این تیپ و فیزیک دارم. حتی صورت ساده و بی آرایشش و علیرغم اینکه لباس پوشیده ای نداشت اما مشخص بود که تلاشی هم برای خود نمایی نکرده بود و این منو بیشتر مجذوب خودش کرد. نهایتا چند ثانیه طول کشید، از کنار من رد شد و محو شد، برای چند ثانیه تصویر اندامش در ذهنم و ثبت شد و وقتی پا به فروشگاه گذاشتم کم کم محو شد. بین قفسه ها در گردش بودم که صدای پیر مردی منو به خودش آورد -امیر جان کجا بودی بابا؟ بیا این پاکت شیر رو بگیر، هرچی صدا میزنم سانی نیست. برگشتم سمت صدا، پیرمرد که بهش میخورد 80 سال رو رد کرده باشه پاکت شیر رو گرفته بود سمت من و بهم خیره شده بود: بگیرش دیگه پسرم، مادرت خونه منتظره. بی اختیار شیر رو ازش گرفتم و اطرافمو نگاه کردم به این امید که شاید همراهی کنارش باشه. پیرمرد گفت: بزارش تو سبد دیگه چرا ماتت برده پسر. گفتم چشم پدر جان، ولی شما تنهایین؟ کسی همراتون نیست؟ پیرمرد گفت: وا خب با توام دیگه، سانازم بود که نمیدونم کجا غیبش زد یهویی. احتمالا از دخترش حرف میزد. بهش گفتم: بیا پدرجان بریم اینارو حساب کنیم، باید بریم کم کم. امیدوار بودم که از حراست فروشگاه کمک بگیرم. آروم آروم که به سمت صندوقا میرفتیم همون زن که دم در ورودی دیدمش داشت با یک نفر که لباس فرم داشت صحبت میکرد. کم کم که بهش نزدیک شدیک نگاهش سمت ما چرخید. نگاه متعجبش و حیرانشکم کم جای خودش رو به خوشحالی داد، هنوز قرمزی چشم هاش نرفته بود که دوید طرف ما و بلند گفت: بابا جون کجا بودی پس؟ همه جارو دنبالت گشتم. دلم هزار راه رفت، چرا عاخه ازم دور میشی؟ پیرمرد گفت: رفتم شیربردارم سانی جون، ببین امیرم اینجاست. و برگشت من رو نگاه کرد. من مونده بودم چی بگم، نگاه ساناز هم سمت بود و خوشحالی یافتن پدر مجددا از چهره ش محو شد. تقریبا حدس زدم که چه اتفاقی ر حال رخ دادنه. ساناز گفت: پدر دیگه دیر شده باید بریم مادر منتظرته وروش رو برگردوند سمت من و گفت: ببخشید… حرفش رو قطع کردم، نمیخاستم دل پیرمرد رو بشکنم، نذاشتم ادامه بده و گفتم: اشکال نداره ساناز جان من خریدارو میزارم تو ماشینت شما پدرو ببر، من یسری کار دارم که باید بهشون برسم، سعی میکنم زود بیام خونه. ساناز هنوز کمی متحی بود، ترولی خریدمو همونجا پشت صندوق گذاشتم و با هم رفتیم سمت خیابون، ماشینشون خیلی فاصله نداشت. ساناز در جلو رو باز کرد و کمک کردم که پدرش سوار شه، در رو که بستم اومدم عقب ماشین، ساناز یواش داد زد: آقا..، ایستادم، اومد سمتم: ببخشید که مزاحمتون شدم، پدرم شمارو با برادرم اشتباه گرفته، دور از جون شما چند سالی هست از دستش دادیم. البته این شباهت شما به برادرم بی تاثیر نبوده که شمارو با امیر اشتباه گرفته. گفتم: نه خواهش میکنم، حدس زدم، ببخشید که دخالت کردم، احساس کردم اینجوری راحت تر از من جدا میشه. گفت: بله ممنونم ولی کاش اینکار رو نمیکردید. اینجوری تا شب منتظر شما میمونه. نگاهش رو به زمین دوخت، یه لحظه ناراحتی ای که تو دلش بود رو حس کردم.گفتم: معذرت میخام، راستش قصد نداشتم که ناراحت بشه، شاید نباید اینکارو میکردم. بازم عذرخواهی میکنم. گفت: نه اشکالی نداره، عادت کردیم به این وضعیت. تا شب سراغ شمارو میگیره و کم کم فراموش میکنه. گفتم: خب میتونم هر از گاهی ببینمشون، شاید اینجوری برای ایشونم بهتر باشه که با واکنش سریعش روبرو شدم: نه نه، راستش خیلی خیلی ممنونم از حسن نیت شما ولی دیگه شمارو نبینه بهتره، بهتره این توهمش هرچه زودتر از بین بره، تا باز یکی رو ببینه و یاد امیر بیفته، حداقل یه مدتی آرامش داریم. گفتم: متوجهم، قصد دخالت نداشتم، بیشتر از این هم مزاحمتون نمیشم، امیدوارم زیاد دلتنگی نکنن. گفت: منم ممنونم از شما، ببخشید که وقتتون رو گرفتیم. داشتم بر میگشتم که دیدم دستش رو دراز کرد تا دست بده، باهاش دست دادم و به سمت فروشگاه برگشتم. داشتم به این فکر میکردم که بعد از این شناخت کمی که ازش پیدا کرده بودم اون جذابیت جنسی ای که در نگاه اول ازش ایجاد شده بود رو نداشتم، انگار تبدیل شده بود به یک علاقه ی شخصی. خرید هام تو دستم و بود و نزدیک ماشین شدم، بوق ماشین کناری منو از جا پروند. شیشه رو داد پایین، دیدم همون خانوم پشت فرمونه و پدرش هم کنارش نشسته. پدرش گفت: امیر جان بیا اول خونه ی ما یه چایی بخور بعد برو، خیلی وقته ندیدمت پسرم، متعجب نگاه میکردم، ساناز که شرمندگی از چهره ش میبارید گفت: خیلی وقتتو نمیگیریم داداشی، و باز خیلی آروم گفت: توضیح میدم براتون. دیگه حرفی نمونده بود بزنم. کار خاصی هم نداشتم، یک چایی بود و کمی هم دل پیرمرد شاد میشد. ساناز همین که شیشه رو میکشید بالا گفت: پس بیا دنبالم. خریدارو گذاشتم تو ماشین و دنبالشون راه افتادم. حدود یک ربعی تو راه بودیم. رسیدیم به یه آپارتمان حدود ده ساله، از ماشین پیاده شدم و رفتم طرفشون تا کمک کنم پدرش پیاده بشه. دستشو گذاشتم تو دستای ساناز تا ببردتش سمت اسانسور و منم پشت سرش خریداشونو بردم. داخل اسانسور نه چندان بزرگشون که شدیم روبروی هم ایستادیم. نور هالوژن داخل اسانسور که به پیرهنش میتابید باعث شد تا از بالا خط سینه ش رو بتونم ببینم. که بخاطر پوشش زیاد سوتینش دو سه سانتی بیشتر از دیده نمیشد. فکر میکنم این نوع سوتین ها برای کسانیه که سینه های بزرگی دارن و خیلی تمایل به نمایش دادنشون ندارن. البته دلیلی هم نداشت که توی یه روز معمولی و واسه خرید سعی کنه که حتما اندامشو به نمایش بگذاره. ‌وارد آپارتمان شدیم، به نظر ۱۵۰ متر میرسید، ‌وارد نشیمن شدیم که یک دست مبل راحتی قهوه ای زرشکی داخل چیده شده بود. خونه خیلی معمولی ‌و دنجی به نظر میرسید. ساناز گفت: باباجان بیا بریم تو اتاق تا کمکت کنم لباستو عوض کنی، پدر رفت سمت و اتاق و ساناز برگشت سمت من وطوری که پدرش نشنوه گفت: خیلی خیلی ببخشید، راستش نمیخاستم اینجوری بشه اما این دفعه خوشحالیش با دفعه های قبل فرق میکرد. یه برقی تو چشماش میدیدم که بی سابقه بود، باور کنید خیلی مزاحمتون نمیشم، یه عصرونه میخوریم تا پدرم بخابه، خیلی بیدار نمیمونه. گفتم: نه خواهش میکنم مشکلی نیست، هستم در خدمتتون. نفهمیدم که کی روسریش از سرش افتاده بود، موهاش تا روی شونه هاش بود و خرمایی. گفت: بفرمایید بشینید تا برسم خدمتتون. نشسته بودم رو صندلی و آپارتمانشون رو ورانداز میکردم. پدر کنارم نشته بود و از گذشته هاش میگفت تا ساناز وارد نشیمن شد و سینی چایی و کمی بیسکوییت تو دستش بود، باز محو تماشای هیکلش شده بودم. عذاب وجدان داشتم ازین که وارد منزلشون شده بودم برای یه کمک کوچیک و باز چشمم به اندام اون خانوم بود. لباس چندان بازی نپوشیده بود اما این بدن برای من جذاب بود، یک تاپ معمولی یقه بسته مشکی که از روی شونه آستین نداشت پوشیده بود، بازوی های تو پر و سبزه ش دوست داشتنی بود. با یه شلوار استرج قهوه ای که نسبتا تنگ بود ولی فاقش اونقدر کوتاه نبود که بشه همه جزییات رو از جلو دید ولی لرزش رون هاش موقع راه رفتن از دید من پنهان نمیموند. برگشت تا روی مبل روبروی من بنشینه، خط شورت نه چندان تنگش که دیدنش کمی دقت میطلبید با زاویه 45 درجه از روی باسنش به بالا رفته بود، نشست و پاهاشو انداخت روی پاش. تماشای رون توپرش برام لذت بخش بود. شروع کرد به توضیح دادن در مورد کارش به پدرش و حین صحبت کردن موهاش رو از رو شونه هاش جمع میکرد تا بالای سرش ببنده. دیدن زیر بغلش دوباره نگاه من رو به خودش جذب کرد. ازون فاصله میتونستم موهای ریزی که دو سه روز از اصلاحشون میگذشت رو ببینم و کمی عرق که روشون نشسته بود. بستن موهاش تموم شد و تا اینجا جذاب ترین قسمت بدنش رو دیده بودم.

آلزایمر -قسمت دوم شروع کردیم به صحبت کردن. پیرمرد از خاطرات دوران کارمندیش تعریف میکرد و ساناز ساکت مقابل ما نشسته بود و سرش تو گوشیش بود. منم در حال گوش دادن بهش بودم و هر از گاهی حرفشو تایید میکردم. بهش نمیخورد که فراموشی گرفته باشه یا مشکل روحی داشته باشه. تنها چیزی که میدونستم این بود که پسرش رو چند سال پیش از دست داده بود که ظاهرا ضربه بزرگی بهش زده بود. در حین صحبتش نگاهی هم به رون های تپل ساناز میانداختم که چند دقیقه یبار پاهاش رو عوض میکرد. ناخن های پاش مرتب و لاک زده بود توی صندلش خودنمایی میکرد. وسطای حرف پیرمرد چیزی گفت که خیلی تعجب کردم، گفت وقتی ۱۵ سالش بوده از شیراز اومدن به تهران حدودای سال ۵۵. هرجور حساب کردم دیدم اینجوری میشه متولد ۴۰ ینی حدود ۵۷ سال. ولی بهش خیلی بیشتر میخورد. حدس من که از اول حدود ۸۰ بود، یا هفتاد. اینو که گفت متعجب شدم و ناخوداگاه ساناز رو نگاه کردم، سرش رو به نشانه تایید اورد پایین و گفت بابا متولد چهله. تو این چند ساله بخاطر…. حرفش رو‌خورد من بلافاصله خیلی اروم گفتم: اهان متوجهم، طفلکی چقد اذیت شدن. پیرمرد ادامه میداد و از سالهای کارش تو‌کلرخونه کفش ملی میگفت. چاییم داشت تموم میشد که رو کرد به من و گفت: حالا بزا مامان پری از شیراز بیاد، دور هم خیلی خوش میگذره، آخر هفته همینجایی پسر جان. نمیدونم امروز این بار چندمی‌بود که سورپرایز میشدم. انتظار داشتم باز ساناز به کمکم بیاد. احتمالا این سناریو نقش فرزند یه آدم پیر رو شما هم هزاران بار تو‌تلوزیون تماشا کرده باشید، داشتم به این فکر میکردم که اکر ادامه پیدا کنه این قضیه چه اتفاقاتی ممکنه بیفته. ساناز رو‌مرد به باباشو گفت: بیا پدرجان بریم اماده شی برای خواب. اومد پیشونی‌منو بوسید و با ساناز رفت. یه بیسکوییت دیگه برداشتم و منتظر نشستم تا برگرده. بعد حدود ده دقیقه در اتاق پدروش بست و‌اومد بیرون. مستقیم اومد سمت منو منم بلند شدم. اومد جلوی من ایستادو دست راستمو گرفت توی دستشو گفت: واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم، شما واقعا مثل یه برادر امروز به من کمک کردید و من حتی هنوز اسم شمارو نمیدونم. لبخندی زدم و گفتم: خواهش میکنم کاری نکردم، من شمسا هستم، با اینکه پدر جان رو‌زیاد نمیشناسم اما خیلی دلم براشون سوخت، حتما خیلی عذاب کشیدن بعد از فوت برادرتون. تا جمله ی من تموم بشه دستمو همچنان تو‌دستاش نگه داشته بود. نمیدونم از استرس من بود تو این شرایط یا دستای اون که تپل تر از دستای من بودن، دستم داخل دستاش به شدت عرق کرده بود و مطمئن بودم اونم متوجه شده، نهایتم دستمو رها کرد و گفت: آره خیلی، سی سال کارمند کارخونه بود و به اندازه کافی شکسته شده بود، ولی بعد از فوت امیر انگار دوباره سی سال پیر شده. اون قدر که مامان پری با این قضیه کنار اومد اون‌نتونست. قراره پس فردا از شیراز برگرده، امیدوارم تا اون موقع این قضیه از سر بابا بیفته، تا اینجاشم کلی شرمنده شما شدم. ببخشید گفتید اسمتون چی بود؟ گفتم: شمسا، اسم زرتشتیه، البته ما ترک هستیم. این حرفا چیه دشمنتون شرمنده، شمام جای خواهر من خوشحال میشم سر سوزنی کمک کرده باشم. -شما بزرگواری واقعا، خیلی ممنونم ازت. من رو مفرد خطاب کرد و این برام نشونه خوبی بود. راستش ته دلم دوست داشتم که بازهم بتونم بیام پیششون. -خلاصه ببخشید شمسا جان، بیشتراز این مزاحمت نمیشم، امیدوارم هر جا هستین موفق باشین. -ممنونم شمام همینطور. جسارت نباشه میخایین کارت منو داشته باشین، شاید یک درصد مشکلی پیش اومد، به هرحال یه برادر باید هوای خواهرش رو داشته باشته. جمله آخرم رو با کمی لبخند گفتم. نمیدونم جایز بود که کمی شوخی کنم و خودم رو‌برادرش بنامم یا نه. خوشبختانه لبخندی زد و کارتم رو از دستم گرفت و تشکر کرد. رفتم سمت در که زنگ آپارتمان به صدا درومد. گفت: میشه لطفا درو باز کنید؟ احسان شاگردم باید باشه. ببخشید من برم لباس عوض کنم، لطفا درو‌باز بگذارید. خداحافظی کرد و رفت توی اتاق. داشتم اخرین نگاهامو به باسنش مینداختم و لرزش رونهاش موقع راه رفتن که به هم ساییده میشدن رو تماشا میکردم که دستش رو برد بالا تا موهاشو مرتب کنه. پیرهنش کمی اومد بالا و قسمتی از پهلوهاش نمایان شد. تنگی کش شلوار استرجش باعث شده بود پهلو هاش تپل تر نشون بده. کفشامو پوشیدم و داشتم فکر میکردم که ظاهرا اخرین باره که سانازو میبینم. رفتم سمت اسانسور که دیدم خودش داره میاد سمت بالا. در باز شد و یه پسر حدودا ۱۴ یا ۱۵ ساله اومد بیرون. نسبتا لاغر بود و پوست خیلی سفیدی داشت، اپل واچ‌دستش نشون میداد وضع مال خوبی درن. حرفی نزدم، رفت سمت واحد ساناز ‌و منم سوار آسانسور شدم، داشتم به این فکر میکردم که ساناز چه چیزی میتونه تدریس کنه؟ اون شب تا برم خونه به اندام ساناز فکر میکردم، ولی فرداش خیلی به یادش نیافتادم. چهارشنبه صبح بود سرم گرم کار که تلفنم زنگ خورد، شماره آشنا نبود برام، جواب دادم: -الو؟ -الو سلام، خوبین؟ -ببخشید شما؟ -به این زودی منو فراموش کردین؟ عجب برادری هستین! تازه چهره بانمک ساناز اومد تو ذهنم. گفتم:سلام ساناز خانوم، حالتون خوبه؟ بابا خوبن؟ ببخشید به جا نیاوردم. -ممنون مرسی بابام خوبه. راستش نمیدونم چجوری بهتون بگم، اصلا روم نمیشد بهتون زنگ بزنم -چیزی شده ساناز خانوم؟ -ببین شمسا جان (این مفرد خطاب کردنش باز منو جذب خودش کرد) بابا حالش تو این یکی دوروزه خیلی بهتر شده، و خوشبختانه یا متاسفانه هنوز منتظره شماست. -چی بگم ساناز خانوم، منم امیدوارم پدر جان همیشه حالش خوب باشه. چه کمکی از دست من برمیاد؟ اگه بخایین میتونم بازم برسم خدمت پدر جان، البته مزاحم شما نمیخام بشم، میتونم دعوتشون کنم یا بیرشمون جایی. -راستش شمسا جان میدونم شما خیلی لطف داری، ولی خواسته ی من بیشتر از ایناس، نمیدونم چجوری بگم. -خواهش میکنم، تعارف نکنید، اگه کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم -ببینید پری جون امشب میاد، میخاستم دعوتتون کنم عصری تشریف بیارید اینجا. و اگر ممکنه آخر هفته هم اینجا باشید. یکم جاخوردم، فکر نمیکردم همچین درخواستی بکنه، مخصوصا وقتس که منو فقط سه نصف روز دیده بود. -نمیدونم چی بگم ساناز خانوم، من واقعا میخام کمکتون کنم، اما برنامه آخر هفته م مشخص نیست، از طرفی، شاید درست نباشه من آخر هفته اونجا باشم، به حال شما هستی مادر هستن، نمیخام معذب باشین. -نه عزیزم این چه حرفیه، اینجوری نه فقط پدر، من و مامانم از تنهایی در میاییم. فکراتونو بکن و بهم خبر بده، منتظر خبرای خوبما عزیزم گفتنش دومین قدم بود برای صمیمیت. گفتم چشم بهتون خبر میدم و گوشی و‌قطع کردم. از اول هم مطمئن بودم که کاری ندارم آخر هفته. زندگی مزخرف و یکنواخت من چه چیزی میتونست داشته برام به جز یه آخر هفته کسل و معمولی. صبر کردم تا حدود ظهر بهش خبر بدم که میام. حدود 3 اینطورا بود که خودش باهام تماس گرفت. پیشنهاد داد که بیاد محل کارم دنبالم تا بریم دنبال مادرش که میرسید میدون آرژانتین. ساعت 5 بود رسیدیم آرژانتین، مثل همیشه آفتاب بی رحم تابستون که ازش متنفرم میتابید. ماشین روداخل پارکینگ پارک کردیم و اومدیم تو قسمتی که اتوبوس ها میرسیدن، ظاهرا باید یه نیم ساعتی رو منتظر میموندیم. وقتی که پیاده شدیم لباس ساناز توجهم رو به خودش جلب کرد، یه شال مشکی سرش بود با یه مانتوی مشکی که خیلی گشاد، که دکمه های جلوش تا روی شکمش کامل بسته بود، حدس میزنم چیزی زیرش نپوشیده بود ، تو این هوای گرم حق داشت. راه که میرفتیم من چند سانتی ازش عقب تر بودم. مانتو تا زیر زانوش بود و نور خورشید از پشت به ساق هاش میتابید که از زیر ساپورت برق میزد. حسرت میخوردم که چرا نمیتونم از روبرو تماشاش کنم. ایستادیم کناری و اتوبوس هایی که میومدن و میرقتن رو تماشا میکردیم. چون احساس میکنم که دیالوگ های معمولی کسل کننده میشه خیلی از جزیات صحبت هامون نمینویسم. کمی از خودش گفت و ازین که چندین ساله که ویولون میزنه و تدریس میکنه هرازگاهی شاگردی هم میگیره، و نهایتا این که مجرده. من هم از خودم گفتم و زندگی یکنواخت و بی حاصلم. نفهمیدیم زمان چجوری گذشت تا یه اتوبوس پلاک شیراز وارد شد. گفت: فک کنم خودش باشه بزا برم ببینم. رفت و منو گذاشت تا بالا پایین رفتن برجستگی باسنش رو حین راه رفتن و ساق های تپلش رو از توی ساپورت تماشا کنم. چند دقیقه بعد در حالیکه یه ساک دستی دستش بود به طرفم اومد. کمی تند راه میرفت و کمی میدووید. من پشت به آفتاب ایستاده بودم و محو تماشای بدن ساناز بودم که آفتاب بهش میتابید. وقتی که راه میرفت پایین مانتوش که باز بود کنارمیرفت و رون های تپلش از داخل ساپورت خود نمایی میکرد. با هر قدم برداشتن لرزشی از سر زانو تا بالای رونش رو میرقصوند. حتی شکل زانوهاش هم منو تحریک میکرد. پشت سرش هم خانمی که قاعدتا باید پری میبود بهمون نزدیک شد.اگر نمیدونستم که منتظر کی هستم به هیچ وحه احتمال نمیدادم که این پری خانم باشه. حدود 50 سال داشت و برعکس دخترش که یکمی سبزه بود پوست سفیدی داشت. مانتو شلوار کرم روشنی پوشیده بود و مثل دخترش مقید به حجاب بسته ای نبود. نزدیک شد و ساناز معرفیم کرد و گفت: پری جون ایشون همون آقایی هستن که تلفنی برات تعریف کردم. حالا توراه بیشتر باهم آشنا میشیم. باهام دست داد و احوالپرسی کرد. وسایلاشونو گرفتم و رفتیم سمت ماشین و سمت خونه ساناز.

آلزایمر – قسم سوم توی راه ساناز به مادرش توضیح میداد که چه اتفاقی تو این یکی دو روز افتاد. رسیدیم خونه، نشستم توی نشیمن کنار پدر و ساناز و‌مادرش رفتن توی اتاق که لباس عوض کنن. ساناز برگشت و یه پیرهن دکمه دار پوشیده بود که یقش کمی باز بود. گردن زیباش و بالای سینه هاشو به خوبی نمایش میداد. با یه دامن که حدودا یکی دو وجب از پاشنه بالاتر بود، و بدون جوراب. گرچه دامنش بلند بود ولی باز امیدوار بودم که بتونم ساق های زیباش رو ایندفعه بدون پوشش ببینم. پری خانوم که اومد تعجبم بیشتر شد. شلوار لی تنگی پوشیده بود، نسبتا لاغر بود و سایز باسنش متوسط بود، ولی توی شلوار‌لی خیلی زیبا بود. یه پیرهن قرمز یقه باز پوشیده بود که خیلی کم از خط سینه اش دیده میشد. فکر کنم تو این سن خط سینه بیشتر به واسطه تنگی سوتین دیده میشه تا سفتی سینه ها. ساناز با یه سینی چایی اومد و کنار من دولا شد تا برای پدر و مادرش چایی بزاره. داشتم حدس میزنم که چه صحنه ای در انتظار من خواهد بود، نوبت من که شد چایی رو برداشتم، یقه گشادش اجازه داد تا بتونم سینه های به هم فشرده شدش توی سوتین رو برای چند لحظه ببینم. از همونجا تونستم نرمی و تراوتش رو حس کنم. سینی رو گذاشت روی میز و کنار ما نشست. پاش رو که انداخت روی پاش دو سه وجب از ساق پاش نمایان شد. جای دونه دونه موهاش که ظاهرا به تازگی اصلاح کرده بود جذابیتش رو دو چندان میکرد. مشغول صحبت بودیم که زنگ در خورد، ساناز گفت من باز میکنم احتمالا باید دانیال باشه شاگردم. پری خانوم بلند شد دست شوهرشو گرفت رفتن سمت اتاق، – پاشو یکم استراحت کن تا شب زود نخابی، شب میخای کنار پسرمون شام بخوری. لبخندی زد و اومد نزدیک من و گونه ام رو بوسید. آمادگی اینکارش رو نداشتم و موهای بدنم کمی سیخ شد. دانیال اومد بالا و دیدم همون پسریه که اونروز دم آسانسور دیده بودمش. لاغر بود قدش نسبت به سنش بلند بود. سلام کردیم. رفت سمت اتاق ساناز و سانازم با لبخندی بر صورت رفت داخل. در اتاق رو پشت سرشون بستن و من تنها موندم توی هال. داشتم به این فکر میکردم که چرا یهو تنها شدم. خودم رو با گوشیم مشغول کردم و به صدای نخراشیده ی ویولون که از توی اتاق میومد گوش میدادم. فک کنم ده دقیقه نشد که دیگه صدای ویلون نمیومد. داشت حوصلم سر میرفت که صدای ویبره یه گوشی حواسمو پرت کرد. یکم گشتم تا روی همون مبلی که ساناز روش نشسته بود پیداش کرد. حدس زدم برای ساناز باشه. برش داشتم و رفتم سمت اتاق، نمیدونم چرا در نزدم، آروم در‌ رو باز کردم، کاری که ای کاش نمیکردم. دانیال در حالیکه دکمه ها پیرهنش باز بود نشسته بود روی‌ تخت و کمی به عقب خم شده بود و دستهاش از پشت تکیه گاهش بود. چشماش رو بسته بود و سرش به سمت سقف بود. ساناز روی زانو رو زمین نشسته بود و باسن بزرگش از همیشه بیشتر خودش رو نشون میداد. سر ساناز میون پاهای دانیال بالا و‌ پایین میرفت. دانیال شلوارش رو کامل درآورده بود. لبه های پیراهن ساناز که از کنارش آویزون شده بود نشون میداد که الان دانیال شاهد چه صحنه زیباییه. گوشی همچنان تو‌ دستم می لرزید و من میخکوب شده بودم. برای یک لحظه دانیال نگاهش به من افتاد. تازه به خودم اومدم که چه اتفاقی افتاده. در اتاق رو آروم چفت کردم و برگشتم توی هال و گوشی سانازو گذاشتم همونجا روی مبل. حدود ده دقیقه که گذشت ساناز سراسیمه از اتاقش اومد بیرون، خیلی سعی میکرد که آروم نشون بده ولی نمیتونست حال درونیشو پنهان کنه. من چیزی به روش نیاوردم. گفت: عه خوبی شمسا جان؟ ببخشید تنها موندی از خودت پذیرایی میکردی. حالتش جوری بود که انگار دنبال چیزی میگشت. بهش گفتم راستی گوشیت فکر کنم زنگ خورد، همونجا روی مبله. گوشیشو‌ برداشت و رفت توی اتاق. سه دقیقه نشد که با مانتویی که روی همون لباسا پوشیده بود با عجله اومد بیرون و گفت: ببخشید من یه کار فوری برام پیش اومده، سعی میکنم دیر نیام، مواظب ماماینا باشیا داداشی. سعی میکرد خودشو‌ خونسرد نشون بده ولی چندان موفق نبود. داشت از در میرفت بیرون و من همچنان بی کلام نگاهش میکردم که یهو مکث کرد، برگشت سمت من و گفت: راستش….. من… ینی دانیال…. متوجه شدم که دانیال بهش گفته من شاهد ماجراشون بودم. یه لبخند کمرنگ زدم و گفتم: برو آبجی خیالت راحت باشه من پیششم. یکم جا خورد، نمیدونم انتظار چه حرفی از جانب من رو داشت، چند ثانیه به هم خیره شده بودیم تا اینکه یهو نزدیکم شد و گوشه لبم رو بوسید و رفت. هنوز از شوک و لذت بوسه‌ش در نیومده بودم که یادم افتاد همین چند دقیقه پیش داشت با لباش چیکار میکرد. رفتم توی اتاق پیش دانیال. نشسته بود روی تخت و زانوهاش رو بغل کرده بود. کمی مضطرب به نظر میرسید. گفت: شما برادر ساناز جون هستین؟ ندیده بودم تاخالا شمارو. گفتم: اره. چرا رنگت پریده؟ از من میترسی؟ گفت: نه نه خوبم. صداش میلرزید. یه لیوان اب براش ریختم و دادم دستش. گفتم: راحت باش، من به ساناز خیلی اعتماد دارم، میدونم بی دلیل کاریو نمیکنه. چرا راحت نمیشینی؟ همچنان زانوهاشو بغل کرده بود. -دکمه های پیرهنتم که بالا پایین بستی، چرا عرق کردی انقد؟ گرمته؟ بیا دکمه هاتو درست کنم. دستمو آروم بردم جلو دونه دونه دکمه هاشو باز کردم. بدن سفید و بی مویی داشت. استخوناش تا حدودی پیدا بود. گفتم: بهتری الان؟ گفت: خوبم دارم خنک میشم. همچنان به خودش میپیچید. -جاییت درد میکنه؟ -نه خوبم، یکم پام تیر میکشه، باید برم کم کم. -اینجوری که نمیشه، ساناز تورو سپرده دست من. حدس زدم درد از ناحیه بیضه ش باش، سعی میکرد روناشو به هم فشار بده. -بلند شو واستا ببینم، ممکنه خطرناک باشه. آروم شلوارشو کشیدم پایین، ظاهرا فرصت نکرده بود شورتش رو بپوشه. گفتم اجازه میدی؟ با حرکت سر بهم اجازه داد. عجیب بود برام چون تو این سن باید موهای اطراف آلتش در میومد ولی دانیال اصلا مو نداشت. آروم با دستم کیرش رو گرفتم و بلندش کردم. یکی از بیضه هاش به نظر میرسید متورم شده باشه. خیلی خیلی آروم بیضه شو گرفتم تو دستم که با صدای آخ گقتنش ولش کردم. -بیضه ت درد میکنه؟ – آره -بشین روی تخت. خودمم نمیدونستم چیکار دارم میکنم. انگار این دستای من نبودن که داشتن کیر دانیال رو لمس میکردن. از آخرین بار که تو بچگی به آلت یک همجنس دست زدم بیشتر از بیست سال میگذشت. نمیدونم الان چه نیرویی بود که منو به جلو میبرد. دانیال نشست من آروم شروع کردم به مالیدن کیرش. بهش گفتم: وقتی که ساناز داشت برات ینی… میدونی که چی میگم، ارضا نشدی اون موقع؟ گفت: نه گفتم: فک کنم به خاطر همینه، منی جمع شده تو بیضه ت، باید آروم خالیش کنی تا التهابش بخابه، راحت بشین و اون بالشو بزار پشت کمرت. تکیه داد به بالش، آروم در حال مالش کیرش بودم و حواسم به خودم نبود که چقدر تحریک شدم. کیرش سفت شده بود و شاید به 10 یا 12 سانت میرسید. گفتم خوبی؟ دیدم چشماشو بسته و باز رفته تو حس. واقعا اختیارم دست خودم نبود، انگار دیدن فیلم پورنو از من یه شخصیت دیگه ای ساخته بود که درون من پنهان بود. انگار این همه سال یه گرایش شدیدی رو درون خودم پنهان کرده بودم. آروم سرم رو بردم نزدیک کیرش و سرش رو بوسیدم. زبونم رو دراوردم و دور سرش چرخوندم. بلندش کردم و زبونم رو از زیر کیرش ازونجاییکه از بیضه هاش شروع میشه کشیدم تا با بالاش رسیدم. چند بار اینکارو کردم و نهایاتا سرش رو وارد دهنم کردم، این حرکتم همراه شد با آه بلندی که کشید. کم کم اندازه ای از کیرش رو که وارد دهنم میکردم بیشتر و بیشتر میکردم . سرعتم رو بیشتر. خودم نبودم انگار. فقط لذت میبردم. با دست دیگم پشت بیضه هاشو خط زیر باسنش رو میمالیدم. ناخودآگاه دستم به سوراخ کونش نزدیک شده بود. موهای نرم و مثل کرکش میومد زیر انگشتام. داشتم مکیدنم رو ادامه میدادم که جهش مایع داغی رو درون دهنم احساس کردم. با سه چهار تا جهش آبش توی دهنم خالی شده بود و متوجه طعمش نشده بودم که چقدر تلخه. یه دستمال کاغذی برداشتم و اون مقداریش که تو دهنم بود رو تف کردم توش. میخاستم دور دهنم و لبم رو پاک کنم که دیدم دانیال داره خیره منو نگاه میکنه. بهش گفتم بخاب یکم استراحت کن. گفت: خاله ساناز اینجور وقتا لبامو میبوسه. مونده بودم چی بگم. ینی واقعا دلش میخاست ببوسمش؟ سرمو بردم طرفش. لبامو به لباش نزدیک کردم که خودش اومد جلو و شروع به بوسیدن لبام کرد. زبونش رو روی لبام میچرخوند و سعی میکرد آبش رو از روی لبام برداره. با تقلایی کرد فهمیدم زبونش رو میخاد وارد دهنم کنه. اجازه دادم. زبونش رو توی دهنم میچرخوند و آخرش با لباش زبونم رو مکیید. بعد ازم فاصله گرفت و با چشمای خمارش بهم خیره شد. بهش گفتم دراز بکش. پشتش رو کرد به من و دراز کشید. داشتم با دستمال دور لبم رو پاک میکردم که نگاهم به کون سفیدش افتاد. لاغر بود به خاطر همین چندان توپر نبود و سوراخ کونش راحت دیده میشد. نمیدونستم چرا به سوراخ کون یه پسر اینطور خیره شدم. سعی میکردم به هیچ چیز فکر نکنم، حتی از خودم هم خجالت میکشیدم. ناخودآگاه سرم رو بردم جلو و کونش رو بو گردم. لبم رو چسبوندم بهش و نفسای گرمم به پوست نرم باسنش میخورد. نمیدونستم چیکار دارم میکنم. کنارسوراخ کونش رو آروم بوسیدم. دانیال ولی بیحرکت خوابیده بود و عکس العملی از خودش نشون نمیداد. سرم رو بردم عقب. نمیدونم چقدر زمان گذشته بودو. انگار یهو به خودم اومدم. شلوار دانیال رو برداشتم و سعی کردم آروم پاش کنم. شلوارش رو تازانو کشیدم بالا که یهو از پشت یه جیغ کوچیکی شنیدم. برگشتم. پری خانوم با چشمای از حدقه در اومده داشت منو نگاه میکرد. چه معنی ای میتونه داشته باشه وقتی یه پسر جلوی یه مرد بزرگتر از خودش دراز کشیده با شلوار و شورتی که تا زانو پایینه؟ شروع کردم به عرق کردن و زبونم بند اومده بود. گفتم: پری خانم من… ینی دانیال … پاش درد میکرد…. . نمیدونستم چی دارم میگم. پری خانم درو بست و رفت. شلوار دانیال رو پوشوندم و بیدارش کردم. رفتیم توی هال و فرستادمش رفت. تازه کم کم مغزم داشت به کار می افتاد که چه اتفاقی افتاده. خواب بودم یا بیدار. هنوز دهنم از طعم آب دانیال تلخ بود. تصویر متحیر پری خانم از جلو چشمام کنار نمیرفت. رفتم سراغ کت و موبایلم. ظاهرا دیگه جایی نداشتم تو اون خونه.

آلزایمر قسمت چهارم داشتم کفشمو میپوشیدم که ساناز از در وارد شد، از چهرم خوند که حال مساعدی ندارم. گفت: کجا میری؟ گفتم:راستش اومدن من از اولم صحیح نبود. باید برم. -چرا آخه؟ چیزی شده؟ ببینم، نکنه در مورد دانیاله من که … نزاشتم حرفش رو ادامه بده، گفتم: در مورد دانیال هست اما نه اون چیزی که تو فکر میکنی، بین شما هر چیزی هست به من غریبه مربوط نمیشه، ببین… راستش .. پری خانوم… ینی من…. هنوز حرفم تموم نشده بود که پری خانوم اومد بیرون از اتاق: کجا شال و کلاه کردی پسرم؟ بابات تازه بیدار شده، میخایم شام بخوریم.نگاه متعجب منو دید ولی توضیح بیشتری نداد. اومد کتم رو از دستم گرفت و آویزونش کرد و برگشت سمت اتاق. ساناز گفت: چیه نکنه از مادرم میترسی؟ نترس اون با حضور تو مشکلی نداره، تازه از تنهاییم در میاد. تا شب که بخابیم صحبت زیادی نکردیم. من دائم سرم پایین بود و حتی روم نمیشد هیکل زیبای ساناز رو ورانداز کنم. ساناز که اتاق جداگانه داشت. جای منم تو اتاق خالی پسرشون انداختن، از توصیف حس عجیب خوابیدن توی اون اتاق صرفنظر میکنم فقط میگم که خیلی نگذشته بود بدخواب شده بودم. رفتم سمت آشپزخونه دنبال آب، چراغ زیادی روشن نبود، در یخچالو که بستم یهو جا خوردم، پری خانم با یه لباس خواب یکسره سفید جلوم سبز شد. لباسش دو تا بند نازک روی شونه های سفیدش داشت و تا روی سینه هاش رو میپوشوند. سوتین نبسته بود به خاطر همین خط سینه ای دیده نمیشد. زیر لباس حریر مانندش دوتا سینه ی بزرگ که کمی از هم فاصله داشتن و برجستگی نوک سینه هاش به راحتی تو سایه روشن تنها لامپی که توی راهروی روبرو آشپزخونه بود قابل رویت بود. اومدم بگم چیزی شده که انگشت اشاره شو گذاشت روی لباش. بعد اشاره کرد که دنبالش برم. حس شهوتم با ترس آمیخته شده بود. سر جمع 24 ساعت با این خونواده نبودم و حالا تو این موقعیت قرار داشتم. دنبالش رفتم تا وارد اتاق وسطی شد. پشت سرش رفتم تو اتاق، پشت به در بود که نزدیک من شد و دستشو ازکنارم به دستگیره در رسوند و خیلی آروم درو بست. فاصلش با من هی کمتر میشد و من بین در و پری گیر افتاده بودم.صورتش رو نزدیک صورتم کرد و حدود پنج سانتیمتری من ایستاد. آروم گفت: به خونه ی من خوش اومدی، نمیدونم با چه نیتی وارد اینجا شدی، نمیدونم چرا به ساناز نزدیک شدی، بهت نمیخورد آدم بدی باشی، ظاهر خیلی آروم و موقری داشتی. ولی میبینی، همیشه نمیشه به ظاهر آدما اعتماد کرد. اشتباهی که ساناز بار اولش نیست مرتکب شده. خیلی آروم اومدم بهش بگم که اونطور که فکر میکنه نیست. هیس آرومی گفت و انگشتشو آورد بالا. نوک انگشتتشو روی لبهام چرخوند، اومد روی چونه م، انگشتش رو آورد پایین تر و روی سینه م چرخوند. بعد گفت: اما حالا که اومدی باید تاوان بدی. بین تو و ساناز و شاگردش هرچی هست به خودتون مربوطه. حق من جداست. اون پیرمرد رو میبینی تو اون اتاق خوابیده، سه ساله که فقط اسمش همسر منه، حالا که داری اونو گول میزنی باید منم گول بزنی. دیگه سعی نکردم هیچ حرفی بزنم، فقط توی چشمهاش نگاه میکردم. دستش رو برد سمت دستگیره در، با فکر اینکه میخاد برگرده به اتاقش داشتم آروم میشدم، که صدای چرخوندن کلید توی در بهم گفت که اشتباه میکنم. حرکت خاصی نمیکردم، منتظر اولین واکنش از سمت اون بودم. دستش رو برد زیر تیشرتم و شکمم رو نوازش کرد. ناخودآگاه تکون خوردم و فهمید که چقدر به لمسش حساسم. دستش رو آروم برد پایین تر و از روی شلوار دنبال کیرم میگشت. کیرمو که حالا دیگه به سفت ترین حالت خودش رسیده بود از روی شلوار میمالوند. دیگه ترسی که داشتم جاشو به شهوت داده بود. خیلی آروم دستم رو بردم سمت بازوها و شونه ی لختش و آروم نوازششون میکردم. تا اینکه دستشو برد داخل شورتم و بی واسطه دور کیرم حلقه کرد. منم از فرط هیجان آهی کشیدم و جفت سینه هاشو تو دستام گرفتم. لباش رو آورد جلو با مکشی شدید مشغول لب گرفتن شد. با فشار بیشتری کیرم رو میمالوند و از فرط شهوت زیادی که داشت لبمو ول میکردو صورتم و گردنم رو لیس میزد. دستامو آوردم پایین تا بتونم به میون پاهاش برسونم. ولی لباس بلندش کارو برام سخت کرده بود، دیگه طاقت ایستادن هم نداشتم، توی حرکت جامونو عوض کردیم و چسبوندمش به در، انگار اصلا نگران این نبودیم که کسی صدامونو بشنوه. نشستم روی زانو و سرمو بردم زیر لباس خوابش. شرت پارچه ایش رو کشیدم پایین و چشم بسته دهانمو بردم سمت کسش. خیلی خیس و لزج شده بود. فرصتی برای تحریک کردنش نمونده بود. چوچولش رو میمکیدم و زبون میزدم. موهای بالای کسش بلند شده بود. از برخورد موهای کسش به صورتم لذت میبردم. دستاشو گذاشته بود روی سرم و به کسش فشار میداد. سرعت مکیدن و لیس زدنم رو تند تر کردم تا احساس کردم عضله های پاش منقبض شده و به داخل فشارش میده تا اینکه فشار دستش روی سرم قطع شد. آروم از کسش فاصله گرفتم و سرمو از زیر لباس بیرون آوردم. دیدم چشماشو بسته و مایل به در تکیه داده، چیزی نمونده بود که غش کنه، بلند شدم و بغلش کردم، چند ثانیه ای تو همون حالت بودی تا خودش رو از من جدا کرد. تو چشمام نگاه کرد و گفت: مرسی. لبخند ضعیفی روی لبش بود. خیلی آروم قفل در رو باز کرد و رفت به اتاقشون. من هم فهمیدم که امیدی به ارضا شذن من نیست.رفتم دستشویی و با آب سرد خودم رو آروم کردم و خوابیدم. صبح که بلند شدم اولش نفهمیدم که کجام، کم کم وقایع دیروز یادم اومد. اومدم سمت آشپزخونه، ظاهرا خبری از کسی نبود. یه چایی برای خودم ریختم و رفتم سمت هال. میل به هیچ چیز نداشتم. چند دقیقه بعد درب آپارتمان باز شد و ساناز وارد شد. -سلام صبح بخیر بیدار شدی؟ -اره تازه بیدار شدم -صبحونه خوردی؟ -نه ممنون میل ندارم، باباینا نیستن؟ -نه پری جون بابارو برده آزمایشگاه تا ظهر میان. من رفته بودم یکم بدووم. این اضافه وزنه داره واقعا بران دردسر میشه. گفتم: اضافه وزن؟ شما که خوبی. گفت: خوبم؟ ینی چی؟ گفتم: نه منظورم اینه که اندامتون ینی هیکلتون … متناسبه. گفت: ای بابا چی میگه داداشی. آینه و ترازو که به آدم دروغ نمیگن. همونجا پشت در مانتوشو در آورد. یه ساپورت ورزشی ریباک تنش بود که پاهای خوش تراشش رو کامل نشون میداد. رون هاش توپر بود کمی تپل، همین هوس من رو بیشتر میکرد. باسنش تو اون ساپورت تنگ خودنمایی میکرد. عقب ساپورتش هم از پشت ساق تا کمی بالاتر از پشت زانوش توری بود و میشد ساقای خوشگلش رو دید. ترکهای ریزی هم پشت ساقش بود که احتمالا موقع افزایش وزن ایجاد شده بود. مجموع اینها برای من خیلی جزاب بود. وقتی که برگشت سمت من تازه متوجه شدم که تاپ تنگ ورزشی هم پوشیده و بازو ها و شونه های لختش معلومه. سینه های بزرگش درون تاپش زندانی بودن و حداقل سه سانتی از خط سینه اش از یقه تاپ بیرون بود. کاش یکی پیدا میشد و آزادشون میکرد. دید که بهش خیره شدم. اومد سمت من. قطرات عرق هنوز از روی گردنش به پایین میومدن. گفت: چیه؟ آدم به خواهرش اینجوری خیره میشه؟ -اگر به زیبایی شما باشه شاید -واقعا؟ به چشم تو من زیبام؟ کجای این هیکلم زیباست؟ باسن بزرگم؟ -همه ی اندامت. خودمم حدس زده بودم که دارم زیاده روی میکنم. رفتار دیشب پری منو پررو کرده بود. اومد سمتم. گفت: راستی صبح با دانیال صحبت کردم. بهت سلام رسوند. عرق سردی نشست روی پیشونیم. دعا میکردم که چیزی بهش نگفته باشه. ولی انگار… -خیلی ازت خوشش اومده، بهم گفت که ظاهرا توام به شیوه ی خودت ویولن تدریس میکنی. -بهت گفته همه چیو؟ با پوزخندی گفت: با جزئیات. ولی تو نمیدونستی که غر زدن شاگرد مردم جریمه داره؟ اونم جریمه سنگین؟ -من باور کن نمیدونم چی شد، نمیخاستم اینجوری بشه، فقط میخاستم به دانیال کمک کنم تا درد نکشه. نزدیک من شد. هلم داد سمت دیوار. دستاشو برد بالا یرش تا موهاشو ببنده. باز چشمم افتاد به زیر بغلش که خیس از عرق بود، و همچنان اصلاحش نکرده بود. متوجه نگاهم شد. گفت: چیه؟ به کجا خیره شدی؟ میبینی چه عرقی کرده؟ باید برم حموم تا اصلاحشم بکنم. دستاشو بالا نگه داشته بود و اومد سمتم. آروم گفت: خیلی وقت نداری تا برم حموم. انگار ذهنم رو خونده بود. صورتم رو بردم نزدیک زیر بغلش و اول بو کردم. آروم زبونم رو درآوردم و از پایین شروع کرم به لیسیدن زیر بغلش به بالا. موهای ریز با طعم عرقش میومد زیر زبونم. همینطور لیس میزدم و سرعتم رو بیشتر میکردم تا دیگه مشخص نبود خیسی زیر بغلش عرقه یا آب دهن من. گفت: بسه دیگه خوردی منو. ازش فاصله گرفتم و گفتم: تو چیکار کردی بامن؟ سریع برش گردوندم و چسبوندمش به دیوار. گفت: چه خبرته مگه دزد گرفتی؟ دولا شدم و تاپش رو دادم بالا از پایین ستون فقراتش شروع کردم به لیس زدن. میرفتم بالا تا جایی که تاپش اجازه میداد. کم کم خودش رو خم میکرد و کونش رو میداد سمت من. گفتم بره روی زانوش. سرم رو از روی ساپورت گذاشتم روی باسنش. آروم دوطرف ساپورت رو گرفتم کشیدم به سمت خودم تا کون بزرگ و سفیدش نمایان بشه. تو اون لحظه به هیچ چیز فکر نمیکردم جز لیسیدن سوراخ کونش که آغشته به عرقش شده بود. با دستام کونش رو باز کرده بودم و زبونم رو به سوراخش رسوندم مشغول شدم. از زیر دستم رو به کسش رسوندم که برعکس پری مونداشت، ولی همونقدر خیس بود. کمی که گذشت برش گردوندم و به پهلو خوابید روی زمین. منم برعکس کنارش دراز کشیدم و صورتم رو بردم سمت کسش. انگشت اشارم رو هم با آب کسش خیس کردم و از پشت رسوندم به سوراخ کونش. شروع به لیسیدن کسش کردم و آروم هم یکی دو بند انگشت داخل کونش فرو میکردم. اونم شلوار منو بالاخره کشید پایین و با داغ شدن کیرم فهمیدم مشغول خوردنشه. چیزی که لذت منو بیشتر میکرد لیسیدن زیر بیضه هام بود. با تکونایی که میخورد فهمیده بود که به جای حساسی رسیده دیگه از کیرم فاصله گرفته بود. کیرم رو تو دستش گرفته بود و در حالی که من کسش رو میبلعیدم سرش رو از میون پاهام به سوراخ کونم رسونده بودو مشغول لیس زدن شد. ناگهان از لیس زدن دست کشید و یکی از انگشتاش رو به سوراخ کونم رسونده بود. دوباره مشغول خوردن کیرم شده بود و سعی میکرد انگشتش رو داخل کونم فرو کنه. جفتم نزدیک ارضا شدن بودیم و نظم حرکاتمون بهم ریخته بود تا من دیگه حال خودم رو نفهمیدم.جهش های بی امان کیرم رو میون دست و دهن ساناز حس میکردم و صورتم که از آب کس ساناز خیس شده بود غرق مکیدن کسش بودم تا اونم با فشار دستش روی سرم بهم فهموند که بس کنم. خیلی آروم سر کیرم رو میلیسید و تکونای کوچیک بعد ارضا شدنش رو میدید. من هم مثل بی حرکت سرم رو روی رون پاش گذاشته بودم و آروم از کسش فاصله میگرفتم. هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد. در همون حالت با صورتای خیس از آب هم چشمامون کم کم بسته شد.

آلزایمر قسمت پنجم قبل از اینکه بقیه بیدار بشن بلند شدیم و دست و رومونو شستیم و با هم صبحانه رو حاضر کردیم. دیگه قبول کردم به عنوان برادر وارد زندگی ساناز و خونوادش شدم. ساناز هم مثل من سالهای زیادی تنها بود و با تدریس ویولون خرجش رو در میاورد. سر میز صبحونه چهار نفری نشسته بودیم و پدر و پری خانوم از خاطرات قدیم میگفتند. پری و پدر بلند شدند که برن برای فیزیوتراپی. من و ساناز همچنان نشسته بودیم و صحبت میکردیم. براش گفتم که مدت هاست که تنها زندگی میکنم و رابطه‌ی جدی ای نداشتم. کم کم میخاستم بحث سکس صبحمون رو پیش بکشم. گفتم: در مورد من چه فکری میکنی؟ چرا باید در مورد تو فکر خاصی بکنم؟ من یه ادم تنهام که تو هیچ چیزی ازم نمیدونی. فقط چند روزه وارد زندگیت شدم و تو به همین راحتی به من اعتماد کردی. و در مورد صبح .. من .. راستش من ادمی نیستم که …. ساناز حرفمو قطع کرد و گفت: ببین تو با برنامه قبلی وارد زندگی ما نشدی. اگرم رابطه ای بوده به خاست خودم بوده. من تو نگاه اول میتونم شخصیت ادم هارو بشناسم. یه نیازی تو وجود من و تو بود که به کمک هم برطرفش کردیم. گفتم: راستش من دست خودم نیست. هم در مورد دانیال هم در مورد خودت. من مدت هاست با کسی رابطه نداشتم. ساناز سری تکون داد و با لبخند گفت: از ابشاری که صبح روی صورت من راه انداختی معلوم بود. یکمی خجالت کشیدم ولی خوشحال بودم که یخ بینمون داره اب میشه. ادامه دادم: منظورم فقط رابطه عاطفی نیست مشکل من اینه که این همه مدت نداشتن رابطه جنسی باعث شده من معتاد بشم به پورن. واقعا فکر میکنم شخصیت جنسیم تحت تاثیر این همه سال تنهایی اسیب دیده. دیگه مرزی برای خودم قائل نیستم. توی فانتزی هام غرق شدم و از نظر ذهنی دیگه هیچ مرزی برای خودم قائل نیستم. توی فانتزیم با هر شخصی که روبرو میشم یه سناریو میسازم و باهاش رابطه دارم. حتی همجنس خودم، کوچیکتر یا بزرگتر. یه وقتایی واقعا از خودم متنفر میشم. ساناز اومد نزدیک تر و دستشو گذاشت روی دستم و گفت: اصلا هم اینطور نیست. این به نیاز طبیعیه که تو بخاطر شرایط مجبور بودی سرکوبش کنی. تو ادم بدی نیستی. اصلا میتونیم باهم این مشکل تو رو حل کنیم. تو به عنوان برادر پیش ما بمون. منم کمک میکنم تا هم فانتزی هاتو به واقعیت تبدیل کنی هم کم کم یه زندگی عادی با رابطه های واقعی داشته باشی نه فانتزی. نظرت چیه؟ من که تحت تاثیر قرار گرفته بودم و انگار دوست داشتم این رابطه‌ی ناخاسته ادامه پیدا کنه گفتم: نمیدونم، چرا که نه. خواهر خوبی مثل تو پیدا کردم. خندید و گفت: درسته که داداشمی ولی فکر نکن از خیر این میگذرم. اینو گفت و دستش رو گذاشت روی شلوارم. فقط جلو مامان و بابا باید مواظب باشیم. چه کارا که نمیتونیم با هم بکنیم. خب بسه حرف. من امروز باز با دانیال کلاس دارم. دوست داری بمونی؟ مزاحم نیستم؟ نه چه مزاحمتی. خوش میگذره اتفاقا. البته قبلش با هلیا کلاس دارم. میتونی تماشا کنی. هلیا که اومد ساناز منو بهش به عنوان برادرش معرفی کرد. یه دختر ۱۸ یا‌نوزده ساله که البته بهش میخورد خیلی کوچیک تر باشه. قدش کوتاه نبود ولی ریزه میزه بود. لاغر بود و پوست خیلی سفیدی داشت. ساناز و هلیا نشستن روی صندلیاشون و منم کمی اونور تر روی کاناپه خودمو با گوشی مشغول کردم. هلیا به مانتوی سفید جلو باز نسبتا نازک پوشیده بود که زیرش یه تاپ بندی سفید داشت. یقه تاپ خیلی پایین بود ولی انقدر سینه هاش کوچیک بودن که اثری از خط سینه نبود. ولی همون سفیدی بی اندازه سینه هاش خیلی جذاب بود. پاش رو انداخته بود روی پاش. یه شلوار پارچه ای گشاد کرم هم پوشیده بود که وقتی نشست تا بالای ساقش اومده بود. ساقای لاغر و کشیده داشت و از سفیدی برق میزد. دون دونای قرمز جای موهاشو نشون میداد که اصلاح کرده بود. من که برام مهم نبود ساناز منو ببینه یا نه و میدونستم هلیا حواسش به سانازه از دید زدن پاهای سفیدش و گاهی که بر میگشت از دید زدن سینه‌ش لذت میبردم. حدو چهل دقیقه گذشت تا با صدای زنگ دانیال فهمیدیم که وقت هلیا تموم شده. هلیا خداحافظی کرد و رفت. تا دانیال بیاد بالا ساناز بهم گفت: میبینم که کلا به شاگردای من چشم داری؟! گفتم: یه دختری که پونزده بیست سال ازت کوچیکتر باشه! خیلی میتونه جذاب باشه! گفت: هنوز نیومده تو راه. ولی اگه داداشم بخاد فانتزیاشو براش واقعیت میکنم. دانیال اومد و سه تایی رفتیم توی اتاق. من و دانیال نشستیم روی تخت وساناز نشست روی صندلی. ساناز گفت تا شما یکم صحبت کنید من برم آبمیوه بیارم. میخاستم سر صحبت رو باز کنم. گفتم خب آقا دانیال چند وقته خواهر منو میشناسی؟ گفت حدود شیش ماهی میشه، عجیبه که شمارو تا حالا ندیدم، ساناز جونم چیزی از شما بهم نگفته بود. راستش حال نداشتم براش قصه ببافم و دروغی بگم که بعدا بمونم توش. قبلا بهش گفته بودم که سفر بودم. بحثو عوض کردم و گفتم: مهم اینه که الان اینجام و برگشتم. دانیال گفت: راستش من تاحالا ندیده بودم که خواهر و برادر با هم انقدر راحت باشن. معمولا برادرا غیرتی میشن. میشه یه چیزی ازتون بپرسم؟ گفتم بپرس دانیال جان. گفت: شما گی هستین؟ ینی.. گفتم: میدونم گی ینی چی! راستش خودمم نمیدونم. ولی اونروز که تو و ساناز و دیدم واقعا تحریک شدم. گفت: از دیدن من یا خواهرتون؟ گفتم: از دیدن سکس شما دو تا. البته بعد اینکه ساناز رفت و من اومدم پیشت واقعا دست خودم نبود. پسر تو خیلی سفید مفیدیا خودت میدونستی؟ خندید و گفت: آره تو مدرسه هم همه بهم میگن. -ببینم، از دست من که ناراحت نشدی؟ اینکه اونروز بهت دست زدم؟ -نه چرا ناراحت بشم؟ -خب من نمیخاستم برخلاف میلت بهت نزدیک بشم. بعد نمیدونستم تو خوشت میاد از اینکه یه مرد بهت دست بزنه. -نه اتفاقا با یکی از دوستام تو مدرسه یکارایی میکنیم. خندیدم و گفتم: اوه پس شیطونی هم میکنین تو مدرسه؟ گفت: شما چی فک کردین در مورد ما؟ بچه که نیستیم دیگه. همه تو گوشیاشون فیلم سوپر میبینن تو مدرسه. خیلیا حتی کون همدیگه میزارن. اینو که گفت یهو جا خورد. با خنده گفتم خب خب آفرین. تو چی؟ تا حالا کردی؟ گفت: نه هنوز. با امیر دوستم چند بار سعی کردیم ولی هنوز همدیگرو نکردیم. گفتم: خب کم کم اونم یاد میگیری. ساناز با یه سینی اومد تو اتاقو کنارمون نشست. گفت خب صحبت دیگه بسه. میخاییم روی درسمون کار کنیم. ساناز سرشو آورد نزدیک دانیال که لباشو ببوسه که یهو دانیال خودشو عقب کشید و به من نگاه کرد. ساناز گفت: این داداش من با من خیلی راحته. نگاه کن. بعد سرش رو آورد نزدیک من و لبام رو بوسید. کم کم شروع کردیم به خوردن لبای هم و صدای ملچ ملوچمون بلند شد. دانیال که دیگه فکر نمیکرد ما انقدر با هم راحت باشیم خیره شده بود به ما. من و ساناز که از هم جدا شدیم چشممون به شلوار دانیال افتاد که نمیتونست سیخ بودن کیرشو پنهان کنه. ساناز گفت: پس خوشت اومده! حالا نگاه کن. رفت جلو و دستش رو از روی شلوار گذاشت روی کیر دانیال و لباش رو گذاشت روی لباش. دانیال و ساناز شروع کردن به لب گرفتن. دستاشون رفت روی کمر هم و لباساشون رو در اوردن. من فقط یکبار با ساناز یه رابطه نصفه داشتم اونم نه به صورت کامل. هنوز دیدن بدنش برام جذابیت داشت. سینه های بزرگش تو اون سوتین مشکی دیدنی بود. از هم جدا شدن و فهمیدم وقتشه من برم نزدیکشون. میخاستم از ساناز لب بگیرم که ساناز به دانیال اشاره کرد. برای من دانیال گزینه خوبی بود تا بتونم بفهمم واقعا من به جنس خودم هم تمایل دارم یا نه. بدن سفید و پوست نرم و کیر سفیدش منو وسوسه میکرد. به ساناز گفتم: مطمئنی خودشم میخاد. و برگشتم به دانیال نگاه کردم. آروم لباش رو اورد جلو و شروع کردیم به لب گرفتن. یه رعشه ای از بین پاهام شروع شد و تمام بدنم رو لرزوند. ساناز از پشت تیشرت منو دراورد و ما به لب گرفتن ادامه دادیم و بدنای گرممونو به هم چسبوندیم. از هم که جدا شدیم ساناز به من اشاره مرد که بایستم. بلند شدم و شلوار و شورتم رو دراوردم. ساناز شروع کرد به مالیدن کیرم و دانیال با لبخند گفت: چه بزرگه! ساناز گفت مال توام تا چند سال دیگه همین قدی میشه، شایدم بزرگتر. دوست داری امتحانش کنی؟ دانیال بدون اینکه جواب بده شروع کرد به مالیدن کیرم که سفت شده بود و کم کم اومد جلو و سرش رو بوسید. یکمی با زبونش بازی کرد و کم کم کرد توی دهنش. به زور شاید تونست دو سه سانتشو وارد دهنش کنه. همینطور که سر کیرمو مک میزد با دست مشغول مالیدنش هم بود و ساناز هم از پشت کونم رو نوازش میکرد. داشتم کم کم ارضا میشدم و ناله هام بلند تر میشد. داغی دهنش اجازه نمیداد کیرمو از دهنش در بیارم. سرعتش رو تند تر کرد و من که چشمام بسته بود داشتم ضعف رو توی پاهام حس میکردم. چشمامو باز کردم و دانیال رو نگاه کردم و اونم با من چشم تو چشم شد. هوسی توی چشماش دیدم که دیگه نتوستم جلوی خودم رو بگیرم و ابم با فشار توی دهن دانیال خالی شد. تو اون چند ثانیه ای که توی دهن دانیال ارضا میشدم با زبونش زیر کیرمو نوازش میکرد و من جهش اب رو توی مجرای کیرم حس میکردم. کیر خابیدمو که در اوردم دیدم دانیال ابم رو قورت نداده. سرشو برد سمت ساناز و شروع کردن از هم لب گرفتن و اب من هم بین لباشون در جریان بود از کنار لباشون میریخت. من که پر از شهوت بودم برام مهم نبود. به نشانه تشکر من هم بهشون نزدیک شدم و سه نفر از هم لب گرفتیم و برای اولین بار طعم اب خودم رو چشیدم. ساناز جدا شد و من و دانیال ادامه دادیم. زبونش رو تو دهنم میچرخوند و منم میک میزدم. چند دقیقه ای لب گرفتیم تا کیر من دوباره بلند شد. ساناز گفت حالا نوبت مهمونه. دانیال بلند شد ایستاد و ساناز شلوار و شورتش رو کشید پایین. کیر سفید و ده دوازده سانتیش سفت شده بود. هنوز خیلی کلفت نشده بود. به نظر من که به بلوغ کامل نرسیده بود هنوز. ساناز شروع کرد به ساک زدن برای دانیال و منم کم کم کمکش کردم و دوتایی شروع کردیم به خوردن کیرش. ساناز نوک کیرش رو براش میخورد و منم زبونم رو میکشیدم دور کیرش و تخماشو براش میلیسیدم. دیگه غرق بدنش شده بودم. شروع کردم از روی روناش به بوسیدن و لیسیدن و اومدم بالا روی شیکمش و سینه هاش. دستش رو دادم بالا شروع کردم به لیسیدن زیر بغلش که بزرگترین فتیشم بود. موهاش چند سانتی بلند شده بود ولی حجمش کم بود. منم ایستادم کنارش و ازش لب گرفتم. ساناز با یه دستش کیر منم گرفته بود و داشت همزمان با ساک زدن برای دانیال کیر منم میمالید. دانیال نزدیک ارضا شدن بود که ساناز بهش گفت طاق باز بخابه. دانیال خابید و پاهاشو باز کرد. من یه بالش کوچیک گذاشتم زیر کمرش تا یکمی بیاد بالا و بتونم سوراخ کون تمیز و کرم رنگشو براش لیس بزنم. اول کناره های کونش رو بوس کردم تا رفتم سراغ سوراخ تنگش و با زبونم میلیسدمش و سعی میکردم زبونمو فشار بدم توش. همینطور که من مشغول بودم ساناز هم بلند شد و تمام لباس هاش رو دراورد. شرتش رو که داشت در میاورد لکه سفید روی شرتش نشون داد که چقد تحریک شده. اومد روی دانیال بشینه که من کیر دانیال رو چند بار ساک زدم براش تا خیس بشه. ساناز خابید رو دانیال و منم کیرشو تنظیم کردم تا بره توی کس ساناز. ساناز اروم بالا پایین میکرد و من یکی از انگشتامو اروم میکردم توی سوراخ کون دانیال که دیدم حالا سوراخ کون ساناز بهم چشمک میزنه. شروع کردم به لیس زدن اونو با دست دیگم سوراخ کون ساناز و پر کردم. همینطور که اونا مشغول بودن منم سوراخاشونو انگشت میکردم تا دانیال فریادی کشید و توی کس ساناز ارضا شد. چند ثانیه همونجوری موندن تا ساناز از روی دانیال بلند شد و طاق باز خوابید. دیدم اب دانیال داره کم کم از کس ساناز میریزه بیرون. بهش گفتم بدو تا دیر نشده. دو تایی شروع کردیم به مکیدن اب کیر دانیال از کس ساناز با هم لب میگرفتیم. کس خیس از اب ساناز که از اب خودشم پر شده بود هنوز تشنه بود. وقتش بود که کیر بزرگتری بره توش. من اومدم روی ساناز و کیرمو فرستادم توی کسش. از صبح دوبار ارضا شده بودم بخاطر همین ابم به همین زودیا نمیومد. ساناز تازه به مرحله جدیدی از لذت رسیده بود و من مشغول کردنش بودم که دیدم دانیال داره با سوراخ کونم بازی میکنه. انگشتشو خیس کرده بود و داشت میمالید به سوراخ کونم. بهش گفتم بکن توش. دانیال اروم اروم انگشتش رو وارد کونم میکرد و ریتم عقب جلو رفتن من تو کس ساناز باعث شده بود که انگشت دانیال هم با ریتم تو کونم حرکت کنه، این کارش باعث تحریک بیشتر من شد و با سرعت و فشار بیشتر کیرمو توی کس ساناز میکردم تا هردومون با فریاد ارضا شدیم. ضربان قلبمون به شدت میزد. ازوم کیرمو راوردم و دیدم ابشار اب من به همراه اب ساناز از کسش سرازیر شده. دانیال شروع کرد به مکیدن کس ساناز و آب من. دو تایی رفتیم بالا سر ساناز و سه تایی شروع کردیم به لب گرفتن. بوی عرق و شهوت و اب منی اتاق و پر کرده بود. من و دانیال سرمون رو گذاشتیم رو سینه های نرم ساناز و اروم به خواب رفتیم.

آلزایمر قسمت ششم بعد از رفتن دانیال همونطور لخت کنار هم دراز کشیده بودیم، پاهامون رو تکیه داده بودیم به دیوار و سقف رو نکاه میکردیم. انگشتای من روی بدن ساناز اروم میرقصید. موهاشو نوازش میکردم و لاله‌ی گوشش. اروم میومدم روی غبغب نرم و سفیدش و بعدش انگشتام روی سینه هاش می لغزیدن. سینه های نسبتا تپلش به دوطرف متمایل شده بودن. انگشتام مثل چنتا اسکیت سوار همینجوری روی بدنش میچرخیدن و از روی سینه هاش به سمت شکمش میرفتن و دور نافش میچرخیدن و کم کم به سمت کسش رفتن . یکم چوچوچلش‌رو مالیدم و دستم رو همونجا گذاشتم روی کسش. اونم دستشو رسوند به کیرم که دیگه از حال رفته بود و کمی نوازشش کرد. گفت: حسابی ازین بد بخت کار کشیدی. گفتم: این همه سال تو مرخصی بوده بیچاره. بزا تا دلش میخاد کیف کنه. – ساناز، من کجای زندگی توام؟ ساناز دستشو برداشت و به پهلو دراز کشید. منم به پهلو شدم و صورتامون روبروی هم بود. ساناز جواب داد: باز تو رفتی تو فکر؟ قرار شد نه عذاب وجدان داشته باشیم نه خودمون رو اذیت کنیم. ما دو تا ادم تنهاییم که به همدیگه کمک میکنیم. هم از نظر روحی هم از نظر جنسی. مثل دو تا دوست یا اصلا همون خواهر برادر، با این تفاوت که بدون عذاب وجدان با هم سکس هم دارن. چی این موضوع بده یا اذیتت میکنه؟ – نمیدونم. الان همه چی خوبه. ولی نگرانم. میترسم . -میترسی به تو وابسته شم؟ نترس من عاشقت نمیشم. اصلا کی حرف از جدی بودن رابطه زد. -مطمئنی؟ من نمیخوام که تو صدمه ببینی -چرا صدمه ببینم؟ گفتم که من و تو مثل یه خواهر برادریم که حالا با هم رابطه هم داریم. ممکنه یه روزی من از کسی خوشم بیاد، یا تو از کسی. یا حتی تو دلت نخواست دیگه من رو ببینی. من هیچ دست بندی به دستت نزدم. فقط سعی میکنیم تو این دنیای مزخرف اون جوری که دلمون میخواد زندگی کنیم. من خیره شده بودم توی چشماش و اطمینانی توی دلم بود که انگار سالهاست ساناز رو میشناختم. گفت: چیه؟ نمیخای چیزی بگی؟ بدون اینکه جوابی بدم لباشو بوسیدم و لبخند زدم. گفتم: اوه چه شور بود! هنوز آثار آبمون روی لباش بود. گفتم: ببخشید من واقعا وقتی تحریک میشم خیلی کارا میخام بکنم ساناز ادامه داد: آره اما وقتی ارضا میشی دیگه از همه چی بدت میاد. اشکالی نداره. مهم اینه که تو اون لحظه بهترین احساس رو داشته باشی. گفتم: ببخشید یکم که بگذره کم کم از حرارتم کم میشه تا به تعادل برسم. -نه اتفاقا من همینجوری دوست دارم داغ و پر هیجان بمونی. تا جایی که جفتمون لذت میبریم نیازی نیست که خودمون رو محدود کنیم. میتونیم فانتزی هامونو پیش ببریم و ببینیم تا کجا میتونیم بریم. خندیدم و گفتم: کنار تو حتما لذت بخشه. گفت: افرین حالا شدی پسر خوب. پاشو لباساتو بپوش که کم کم ماماینا از فیزیو تراپی میان. بلند شدیم و لباس پوشیدیم و من هم یه رفتم سری به خونه‌م بزنم. روز ها میگذشتند و رابطه من و ساناز صمیمی تر می شد. هر از گاهی با پری و دانیال هم رابطه ای داشتم. کم کم به هم وابسته شدیم و نگاهمون به هم کمتر جنسی بود. البته که تصمیم نداشتیم رابطه‌ جنسی‌مون رو تموم کنیم ولی ناخودآگاه علاقه‌مون به هم بیشتر مثل دوتا دوست می‌شد. تا اینکه ساناز از من خواست که بیام با اونا زندگی کنم. راستش بدم نمیومد. هم از تنهایی درمیومدم هم زندگی جنسیم یه سر و سامانی میگرفت و از اون ولع و عطشی که سالها تو وجودم ریشه دوونده بود داشتم کم کم خلاص می‌شدم. یک روز مشغول صبحونه خوردم بودیم که تلفن ساناز زنگ زد. چهره ساناز رفت تو هم. -تو نمیخوای دست از سرم برداری؟ این همه بهت کم محلی کردم توهین کردم، بابا هرکی جای تو بود تا الان بهش بر خورده بود. من از تو خوشم نمیاد. خودت میدونی چه ادم عوضی ای هستی، اون زن جوون بدبختت چه گناهی کرده که گیر تو افتاده؟ لحن صداش داشت هی عصبانی تر میشد تا اینکه نگاهش به من افتاد و رفت توفکر. صدای پشت تلفن انگار هنوز منتظر جواب از طرف ساناز بود. ساناز بعد از کمی فکر کردن گفت: ببین به یه شرط حاضرم. اونم فقط یکبار. بعد دستش رو گذاشت روی گوشی و اروم به من گفت: برای یه فانتزی‌ جدید حاضری؟ من با تردید سری تکون دادم و ساناز ادامه داد: من حاضرم ولی به شرطی که با هم یه معامله بکنیم. گوشیش زو گذاشت روی ایفون تا منم بشنوم. صدای پشت خط که یه مرد چهل پنجاه ساله به نظر میرسید ادامه داد: خب توپولی من چه معامله ای؟ من که گفتم هرچی بخای بهت میدم، پول ماشین طلا ساناز گفت: اولا من توپولی تو نیستم. دوما پولت رو برای خودت نگه دار. اگه میخای دستت به من برسه باید یه چیز با ارزش بدی. مرد گفت: خب چی؟ ساناز گفت: زنتو! -وا زن منو میخای چیکار؟ منظورت چیه؟ بکشمش ینی؟ چی فکر کردی در مورد من؟ -نه دیوانه. داداش من از سفر اومده، پیش من زندگی میکنه. اونم خب جوونه دلش میخواد. -چی؟ زنمو بدم دست داداشت که تو میخای یه شب به من بدی؟ فکر کردی من انقد بی غیرتم؟ اصلا من هیچی. چرا فک کردی پریسا به این راحتی قبول میکنه؟ -اون دیگه کار خودته. تو اگه غیرت داشتی راه نمیفتادی ‌دنبال یکی دیگه و پیش زن خودت میموندی. حالام خوب فکراتو بکن و به من خبر بده. اینو گفت و گوشیو قطع کرد. من همینجور هاج و واج داشتم نگاهش میکردم. گفتم: الان چی شد؟ – همین که شنیدی! ساناز شروع کرد به تعریف کردن از یه مردی که زنش مدتی شاگرد ساناز بوده. به اسم شهرام. اینم کم کم از ساناز خوشش اومده و افتاده دنبال ساناز و هی پیگیرش شده که باهاش بخوابه. از زنش پریسا گفت که کلی از خودش جوون تره ولی شهرام خیلی بهش محل نمیزاره. ظاهرا اقا شهرام از زنای تو پر خوشش میاد نه مثل زنش که لاغره. ساناز گفت: بهش گفتم به یه شرط باهات میخابم. اونم اینه که بزاری داداشمم با زنت بخابه. گفتم: اخه زنش چه گناهی کرده؟ اینطور که میگی اصلا یه زنشم توجه نمیکنه. -ببین، من پریسا رو میشناسم، اصلا شوهرشو دوست نداره، حالا فک میکنم با کمک تو میتونیم پریسارو از دستش نجات بدیم. اگرم یه سکسی با تو داشته باشه که خوش بحالت. مطمئن باش من پریسا رو به کاری مجبور نمیکنم. اصلا اگر خودشم ببینه راه نجاتش اینه که من با شوهرش بخابم از خداشم باشه . -نمیدونم، باید ببینی اصلا شهرام قبول میکنه یا نه. بعدش، تو واقعا حاضری باهاش بخوابی؟ -مرد سن بالا رو تا حالا تجربه نکردم، البته این آدم عوضیه، بیشتر دلم میخواد نقره داغش کنم. چیه غیرتی شدی روی خواهرت -خندیدم و گفتم : نه عزیزم شما زیر هرکی خواستی بخواب، فقط مواظب خودت باش. رفتم جلو و لباش رو بوس کردم. ساناز گفت: حالا باید ببینیم هوسش به غیرتش میچربه یا نه. بعد میریم جلو ببینیم چی میشه. من کم کم باید برم یه سر به آموزشگاه بزنم تا ظهر میام. ماماینا هم کم کم بیدار میشن. -برو عزیزم مراقب خودت باش. بعد از رفتن ساناز نشته بودم تو اتاق و که دیدم یه صداهایی میاد. اروم رفتم بیرون سمت اتاق مامان پری. لای در اتاق کمی باز بود. اولین چیزی که دیدم بدن نیمه لخت مامان پری بود. بابا طاق باز روی تخت دراز کشیده بود و درب اتاق سمت بالای تخت بود. دور بابا پر از لحافه و ملافه بود و خیلی بدنش دیده نمیشد. مامان پری روی بابا نشسته بود و خودش بالا و پایین میکرد. همون لباس خواب توری بندیشو پوشیده بود که یه بندش در اومده بود و زیر بغلش افتاده بود و یکی از سینه هاش از لباس خوابش بیرون افتاده بود. همینطور که بالا پایین میکرد سینه هاشم به این طرف و اونطرف میرفتن. کلی عرق کرده بود و معلوم بود دیگه خسته شده از اینکه خودش باید هم کارارو بکنه. داشت نفس نفس میزد ولی سعی میکرد صداش بلند نشه تا اینکه بابا چنتا اخ بلند گفت و بی حرکت شد. پری که معلوم نبود با چه ترفندی کیر شوهرشو سفت کرده بود حالا که ظاهرا نا امید شده بود از روی بابا بلند شد و نشست کنار. بابا بلند شد و پیشونی‌ پری رو یه بوس کرد و رفت سمت حموم اتاق خوابشون. پری همینطور بی حرکت نشسته بود و در حموم که بسته شد دستش رفت سمت کسش. من یکمی دیگه لای درو باز کردم و گفتم: اجازه هست؟ پری اول جا خورد، اروم گفت: تو مگه نرفتی بیرون؟ جوابشو ندادم و اومدم تو. گفتم: وقت نداریم، حیفه که سرد بشی. تا شوهرت از حموم نیومده من کار نیمه تمومشو تموم کنم. پری اومد سمت من و شلوار راحتیمو کشید پایین. کیرم دیگه سیخ شده بود و نیازی نبود که پری بلندش کنه. بدنش از عرق برق میزد. منم که وقتی شهوتی میشم به چیزایی فکر میکنم که تو حالت عادی حالم ازشون بهم میخوره. پری رو هل دادم روی تخت تا طاق باز بخوابه. پاهاشو از هم باز کردم و اومدم نشستم بین پاهاش. کسش که هنوز باز بود و پر از ترشح داشت بهم چشمک میزد. زیاد وقت نداشتیم برای عشق بازی. رفتم جلو و کیرمو اروم کردم توی کسش و شرو کردم به حرکت کردن. سینه هاش با اینکه بزرگ بودن ولی دیگه ایستادگی جوونیاش رو نداشتن و افتاده بودن دو طرف بدنش. دور شکمش ترکای ریزی دیده میشد و رونای سفیدش داشتن سفتی پای سانازو نداشتن. همه ی اینا برای یه زن مسن خب طبیعی بود و حتی توی اون لحظه من رو بیشتر تحریک میکرد. حتی موهای کسش رو که انگار دیگه اصلاح نمیکرد ولی بازم از یه حدی بلند تر نمیشد و کم پشت شده بود. کم کم سرعتم رو بیشتر کردم. پری که دوباره هوسش زده بود بالا دستشو گذاشت جلوی دهنش تا داد نزنه. ضربه هامو تند تر کردم و کمی خم شدم روش. سینه هاش رو گرفتم تو دستم و شروع کردم به خوردنشون. اومدم بالا تر و دستش رو از روی دهنش برداشتم و لب هاش رو مکیدم و زبونم رو توی دهنش میچرخوندم. پری تمرکز نداشت برای لب گرفتن و ظاهرا نزدیک ارضا شدنش بود. دستاشو که برد بالای سرش چشمم به زیربغلاش افتاد که انگار دو هفته بود شیو نکرده بود. موهای رنگ روشنش بلند شده بود و خیس از عرق. اتش شهوتم منو برد سمت زیربغلش و شروع کردم به لیسیدن. تا جاییکه پری دستشو اورد پایین و پشتمو چنگ زد. فهمیدم داره ارضا میشه، منم دیگه مقاومت نکردم خودمو تو کس پری خالی کردم. جفتم بی هوش شدیم که یهو صدای اب قطع شد. از روی پری بلند شدم و دیدم که آبم آروم داره از کسش برمیگرده بیرون. سریع از روی تخت اومدم پایین و ملافه رو کشیدم روی پری و از اتاق رفتم بیرون.

آلزایمر قسمت هفتم چند روزی بود که پدر سانازحالش بهتر شده بود و انگار قرصا تاثیر داشتن روش. گرچه آلزایمر درمانی نداره ولی پدر ساناز حداقل توی زندگی روزمره به یه آرامشی رسیده بود. جدیدا ساناز و پری توی خونه جلوی من راحت تر میگشتن. به نظرم پری میدونست که من با ساناز رابطه دارم، ولی اینکه سانازم میدونست یا نه برام سوال بود. من معمولا حدود هشت بیدار میشدم و ساناز تقریبا هر روز صبح میرفت برای ورزش. سرگرمی منم دیدن ساناز تو لباس تنگ ورزشی بود وقتی با بدن عرق کردش بر میگشت. پری اینا هنوز بیدار نشده بودن. از اتاق اومدم بیرون برم سمت دستشویی که دیدم ساناز اومد تو. شالش رو باز کرد و مانتوشو در آورد. زیرش بجای تاپ یه سوتین ورزشی پوشیده بود که به سختی داشتن سینه هاشو نگه میداشن. زیرشم یه ساپورت براق پوشیده بود که حجم روناشو به خوبی نشون میداد. من محو تماشای هیکل بودم و گفتم: به به صبح بخیر خواهر سکسی من. -سلام داداشی. خوب خوابیدی؟ تنبل بد نیست توام یکم زودتر پاشی و ورزش کنی. دستاشو برد بالا که موهاشو باز کنه. گفت: وای مردم از گرما. هرچقدم صبح زود بری بازم گرمه. چشمم افتاد به زیر بغلش که باز داشت بهم چشمک میزد. -چشماتو درویش کن پسر، امروز میخوام اصلاح کنم. باید برم یه دوش بگیرم خیس عرق شدم. -میشه منم بیام؟ -وا ماماینا خونه ان ینی چی منم بیام. هوس کردی؟ ساناز وارد حموم شد و منم جلو درش واستاده بودم. سوتین ورزشیشو دراورد و سینه هاش افتادن بیرون. هنوز بین سینه هاش از خیسی عرق برق میزد. ساناز که دید من با چه حسرتی نگاش میکنم برگشت و پشت به من دولا شد و ساپورت و شرتش رو با هم درآورد. تا ساپورتش رو پایین بکشه همینجور دولا مونده بود تا من محو کونش بشم و کسش که از اون وسط به من چشمک میزد. همینطور پشت روناش که به خاطر چربی اضافه کمی خط افتاده بود. لباساشو انداخت رو سبد و اومد سمت و من و گفت نمایش فعلا بسه، نترس برای امروز یه برنامه ای دارم. نمیذارم داداشم تشنه بمونه. اینو گفت و در حموم و بست. رفتم بیرون تا به کارام برسم و حدود عصر برگشتم. اومدم تو ولی به نظرم کسی خونه نبود. ساناز و صدا کردم. -بیا من تو اتاقم. رفتم تو دیدم ساناز با شورت و سوتین مشکی جلوی آینه نشسته و داره آرایش میکنه. پشتش دراز کشیدم روی‌ تخت و نگاهم از پشت به بدن ساناز بود. متوجه شورتش شدم که پشتش توریه. -به به خبریه؟ صبح مگه حموم نبودی؟ -دارم حاضر میشم. توام یه دوش بگیر و کم کم حاضر شو. مهمونی دعوتیم. -کجا؟ چرا صبح نگفتی؟ -آخه معلوم نبود. میریم خونه شهرام. یه مهمونی کوچیک گرفته. -پس خودتو واسه شهرام درست کردی؟ -میخوام هوسیش کنیم. تا ببینیم چی میشه. توام میتونی پریسا خانومو ببینی. -گفتم من که کاری با پریسا ندارم. -حالا بیا ببینش. باید ببینیم چجوری پیش میره. ساناز ارایشش که تموم شد دولا شد و از کشو یه چیزی بر داره. من مشغول تماشای سفیدی پاهاش بودم و نگاهم به شورت توریش بود که وقتی دولا شد کسش از بین پاهاش پیدا شد. برگشت سمت و من و دیدم که جلوی شورتشم تماما توریه. موهای بالای کسشم کامل شیو کرده بود. پای راستش رو گذاشت رو تخت و دولا شد تا جورابی که از کمد برداشته بود رو بپوشه. سوتینش انگار داشت زیر سنگینی سینه هاش وقتی دولا شده بود کم میاورد و خط سینه رویایی رو بهم‌ نشون میداد. جوراب رو پاش کرد و کشید تا بالای رونش. جوراب مشکی توری که تا بالای رونش میومد و حدود ده سانت بالاییش کش توری دوزی شده بود. پاشو گذاشت زمین و اونیکی پاشو گذاشت روی تخت و لنگه دیگه جورابش رو پوشید. واقعا توی اون جورابا جذابیت پاهای توپرش دوچندان میشد. حتی طرح زانو هاشم برام تحریک کننده بود. ساناز داشت با خودش حرف میزد. یه چرخی جلو آینه زد و گفت: خب حالا چی بپوشم؟ بعد رفت سمت کمدش و بعد از کمی مکث گفت: آهان حالا فهمیدم. یه لباس مشکی لخت در آورد که روی چوب لباسی خیلی مدلش معلوم نبود. لباس رو از بالا تنش کرد. لباسش یقه هفت بزرگ بود که تا وسط خط سینش میومد. البته از روی یقه تا گردنش کاملا توری بود. ولی اونقدر نازک بود که سینه های تپلش با اون خط سینه بلندش خودنمایی میکردن از پشت توری. لباسش تنگ بود و خب سانازم که لاغر نبود به خاطر همین شکمش و باسنش کاملا دیده میشدن. برای من که اصلا توی ذوق نمیزد. اما بلندی لباسش وقتی که با دستاش کشید پایین به زور تا بالای رونش یا تا پایین کش جورابش میومد و پاهای خوشگلش همچنان نمایان بود. یه سوتی کشیدم و گفتم: به به چه کردی! ساناز یه چرخی زد و گفت: خوب شدم؟ گفتم: عاللی شدی! فقط یکم کوتاه نیست لباست؟ گفت: خیلیم خوبه! تا چشم مردا در بیاد. منم حاضر شدم و با هم رفتیم. هوا گرم بود و خیلی زود نرفتیم. حدود هفت بود که رسیدیم. یه خونه ویلایی بود که یه حیاط متوسط داشت و کنار استخرش چنتا صندلی بود.پنج شیش نفری توی حیاط بودن که به نظر آدم حسابی میومدن. مردا همه کت و شلوار پوشیده بودن وخانوما هم لباس شب. رفتیم داخل و شهرام اومد به استقبالمون. به ظاهرش نمیخورد خیلی آدم ناتویی باشه. موهای جو گندمی داشت و حداقل پنجاه سالش بود. چمشاش از دیدن ساناز برق میزد.با هم دست دادیم و ساناز منو بهش معرفی کیرد. -چه عجب این افتخار نصیب من شد ساناز خانم. خیلی خوشبختم شمسا جان. خوش آمدید. بفرمایید داخل. الان پریسا هم میاد. رفتیم داخل و ساناز رفت که مانتوشو آویزون کنه و بیاد. سالن بزرگی داشت توی ورودی خونش و چند دست مبل راحتی توش چینده بود. تا وارد شدیم من یه کتابخونه دیدم که جذبش شدم، رفتم سمتش و روی یه مبل راحتی که کنارش بود نشستم و یه نگاهی به کتابا انداختم. چند نفری هم داخل سالن بودن که اکثرا بالای سی یا چهل سال داشتن و کلا جو آرومی بود. یه خانوم مسن که به نظر مستخدم بود با یه سینی اومد سمتم. بهم مشروب تعارف کرد. -مشروب میل ندارید جناب؟ – نه خیلی ممنونم. اگر چایی یا قهوه باشه ممنون میشم. – خواهش میکنم حتما. خانم خوشرویی بود. راستش تمام احساست منفی که به اسم شهرام داشتم فعلا یکم فروکش کرده بود. خانم مسن با سینی رفت سمت ساناز که وارد سالن شد و رفت روی یه کاناپه راحتی ای نشست که ارتفاع کمی داشت.نشست و اصلا سعی نکرد که لباسش رو بده پایین. یه پاشو انداخت روی اون یکی پاش که باعث شدراحت تا انتهای رونش دیده بشه، و همینطور تقریبا تمام کش جورابش. بخاطر رونای پری که داشت توی این پوزیشن مساحتی که از رونش توی اون جورابایی که تا زیر کونش میرفت پیدا بود چشم نصف مردای سالن رو خیره کرده بود. زنا که خودشونم بعضا لباس کوتاه پوشیده بودن تعجب کرده بودن. تا اون خانوم اومد به ساناز مشروب تعارف کنه شهرام اومد و خودش دوتا مشروب برداشت و نشست کنار ساناز و با لبخند شروع به صحبت کرد. معلوم بود کبکش خروس میخونه. کمی گذاشت و من مشغول خوردن قهوه بودم که یه خانوم جوان نسبتا سی ساله با موهای مشکی و لباس بلند طوسی وارد شد. چهره آرومی داشت و با چشمای درشت مشکی و پوست بی نهایت سفیدش نظرم رو جذب کرد. اندلم نسبتا لاغری داشت. یقه لباس خیلی باز نبود ولی سفیدی شونه هاش و بالای سینه هاش رو به نمایش میزاشت . استخونای ترقوه ش خیلی زیبا بود. لاغر بود و سینه های کوچکی داشت و پایین لباسش تا زیر زانوش بود. رفت سمت شهرام و ساناز که بلند شدن و بهش سلام کردن. مطمئنا پریسا زن شهرام بود. ساناز با دست به من اشاره کرد. من بلند شدم که خود پریسا به سمت من اومد و تعارف کرد که بشینم. نشست کنارم وپاهاش رو انداخت روی پاش. لباسش تا سر زانوش بود. وای چقدر پوست بدنش سفید بود. انگار که ساق پاش از مرمر ساخته شده بود. سریع نگاهم رو گرفتم که فکر نکنه نظری بهش دارم. راستش معذب بودم ازین شرایط که زن طرف وقتی خودش داره با خواهرم لاس میزنه پیشم نشسته و انگار منم قراره باهاش لاس بزنم. یه فنجون برداشت و آرنجش که طرف من بود رو گذاشت روی پشتی مبل. باز ناخودآگاه چشمم افتاد به زیربغل سفیدش که جای سفیدی مام نشون میداد تازه از حموم اومده و به خودش مام زده. سرموانداختم پایین، نمیخاستم فکر بدی در موردم بکنه و داشتم با فنجون قهوه م بازی میکردم که خودش سر صحبت رو باز کرد. -چه سعادتی شد که ما برادر ساناز جون رو زیارت کنیم. -خواهش میکنم. افتخار بندس . راستش نمیخاستیم مزاحمتون بشیم. -اون موقعها که شاگرد ساناز بودم برادری نداشت. کجا بودید تو این مدت. -راستش قصه ش درازه. جالب هم نیست که تعریف کنم براتون.مدت زیادی نبودم، یجورایی انگار همدیگرو گم کرده بودیم. حالا که پیداش کردمدیگه پیشش میمونم. حسابی عرق کرده بودم. آدمی نیستم که خوب دروغ بگم. تو اون وضعیت هم دلم نمیخاست یه داستان برای پریسا ببافم.وجود سانازم با اون سر و وضع پیش شوهر پریسا منو بیشتر معذب کرده بود. سارا ادامه داد. خوبی؟ چرا انقدر رنگت پریده؟ -خوبم ممنون. راستش آمادگی این مهمونی رو نداشتم. ساناز غافلگیرم کرد. همون موقع ساناز و شهرام بلند شدن و از پله ها رفتن بالا. خونه دوبلکس بود و میشد حدس زد که اتاق خوابا بالا باشن. ساناز وقتی بلند شد لباسش رو نداد پایین و لباس تقریبا تا زیر کونش بالا رفته بود. کشای جورابش که به خوبی معلوم بودن و رونای تپلش موقع بالا رفتن از پله ها میلرزیدن. منم محو تماشاش بودم. اونا که رفتن بالا پریسا گفت: -مثل اینکه خیلی هم روش غیرتی نیستی. -من که صاحبش نیستم. راستش رابطه من و اون یکم پیچیدس. در مورد اینجور مسائل من کاری باهاش ندارم. -برای همینم انقدر راحت تو اون لباس وراندازش میکردی؟ خجالت کشیدم، اما گفتم دلیلی نداره جلوی پریسا خودمو ببازم. -خب چی بگم. من … یعنی هرکسی یه درونی داره که بقیه ازش بی خبرن. من آدم فرشته ای نیستم. آدم مهمی هم نیستم. فقط سعی کردم تو زندگیم به کسی آسیبی نزنم. رابطه من و ساناز هم یه رابطه معمولی نیست. حداقل مثل بقیه خواهر برادرا نیست. میخواستم بحثو عوض کنم، گرچه حرفای خودم بود. -خب حق داری. هرکسی دنیای خودشو داره. منم خیلی وقته قید شهرامو زدم. یه روزی گول خوردم و عاشقش شدم، عاشق پولش در اصل. الانم برا مهم نیست که با ساناز چیکار میکنن. ولی مطمئن باش اونی که ازین رابطه ضرر میکنه شهرام نیست، سانازه. -ببینید پریسا خانوم، ساناز برای شهرام کیسه ندوخته، اون حتی دلش برای شما سوخته، دلش میخواد به یه طریقی شمارو از این وضع نجات بده. -من به کمک کسی نیاز ندارم. بگذریم اصلا. میخوای یه قدمی توی حیاط بزنیم؟ بازم قهوه میخوای؟ -راستش اول که اومدم این کتابخونه جذبم کرد. دلم میخواد یه نگاهی بهش بندازم. دیگه ساناز و شهرامو فراموش کردیم و مشغول صحبت در مورد کتابا شدیم و بحثمون کشید به ادبیات و موسیقی. کم کم فراموش کردم که برای چی اونجام. پریسام مهموناشو فراموش کرده بود و جوری غرق صحبت شده بودیم که انگار دوستای چند ساله ایم. -وای من اصلا متوجه نشدم که ساعت ده شد. شامو سرو کردن ولی من یادم رفت اصلا بهت تعارف کنم. -نه این چه حرفیه. مدتها بودم با کسی این طوری صحبت نکرده بودم. راستش نمیدونم چه فکری در مورد من میکنی. اما اگر اشکال نداشته باشه دلم مخواد باز ببینمت. سوتفاهم نشه منظور خاصی ندارم. در مورد ساناز و فکرایی که تو سر شهرامه هم من هیچ نظری ندارم. احساس میکنم گاهی میتونیم بشینیم و با هم گپ بزنیم، از ادبیات و… -میدونم، خودت گفته هر کسی یه صفحه ای تو زندگیش داره که کسی اونو نخونده. منم آدم مقدسی نیستم. راستش تو اولین کسی بودی که اومدی توی خونمون و نظرت جلب کتابخونه شد. احساس نزدیکی خاصی به پریسا کردم. دیگه به هیچ وجه نگاهم بهش جنسی نبود. دلم میخواست فقط بشینم و باهاش صحت کنم. صدای ساناز اومد که داشت میومد سمت ما: شما دوتا هنوز اینجا نشستین؟ من و پریسا لبخندی به هم زدیم و بلند شدیم. ساناز موهاش دیگه به مرتبی وقتی که اومدیم نبود. مانتشو رو پوشیده بود و رو به پریسا گفت: خب پریسا جان ما باید بریم. راستش این هفته حتما باید یه سر تشریف بیاری مزل ما. پریسا انتظار دعوت ساناز رو نداشت ولی نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت: خواهش میکنم. حتما. با هم دست دادیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه. توی راه ساناز گفت: خب چه خبر؟ چی میگفتید باهم؟ -کلی صحبت کردیم. واقعا نمیدونم پریسا چجوری زن همچین آدمی شده. انسان با سوادیه و مهربونه، کلی کتاب خونده. اصلا یادم رفته بود برای چی اونجا بودیم.کلی حرف زدیم از همه چی… ساناز زد زیر خنده و گفت: به داداش مارو، رفتی عاشق زن یارو شدی؟ -نه چه عاشقی، اونم تنهاست، احتیاج به یه دوست داشت. منم همینطور. حرف میزدیم و اصلا نفهمیدیم زمان چجوری گذشت. اینو گفتم، ولی ته دلم احساس عجیبی داشتم. دلم میخواست بازم پریسا رو ببینم. تازه چشمم به پاهای لخت ساناز افتاد که مانتوش مانتوش کنار رفته بود. -تو جوراب نداشتی احیانا اومدنی؟ -خب چرا، ولی اون عوضی حشری پارشون کرد. -اذیتت کرد؟ چرا صدام نکردی؟ -نه بابا. راستش منم بدم نیومد. برای تنوع خوب بود. بد بخت عاشق من شده. نمیدونه من ادم ازدواج نیستم. -خب میخای چیکار کنی؟ ینی ازت تقاضای ازدواج کرده؟ – هی یه همچین چیزی. گفت همه چی به نامم میکنه خانوم خونم میکنه و ازینجور مزخرفا. -تو چی گفتی؟ -گفتم من هووی کسی نمیشم. میتونیم همینجوری گهگاهی با هم باشیم. که اون نمیخاست البته. میخام تمام منو داشت باشه به قول خودش. – خب، حاضره ینی پریسا رو طلاق بده؟ -آره فک کنم. باید بیشتر بپزمش. برای همین گفتم پریسا بیاد با هم یه صحبتی بکنیم. ته دلم خوشحال بودم که به زودی پریسا رو میبینم. واقعا دلم میخواست بیشتر بشناسمش و از دست شهرام نجاتش بدم. ساناز که فکرمو خونده بود انگار گفت: اینجوری به نفع توام هست. خدارو چه دیدی شاید با تو دوست شد. من یه نیشخند زدم و چیزی نگفتم.

آلزایمر قسمت هشتم دنبال ساناز رفتم تو اتاقش. از فکر پریسا اومده بودم بیرون و دلم میخواست باز لباس عوض کردن ساناز رو ببینم. ماماینا انگار خواب بودن. رفتم پشت سرش توی اتاق و رو نیمه بستم. -میشه زیپمو بکشی پایین؟ زیپ لباسشو که کاملم بسته نشده بود کشیدم پایین و کمکش کردم از بالا لباسشو در بیاره. تازه دیدم که نه خبری از اون شورت توری هست و نه سوتینش. گفتم: پس لباس زیرات کو؟ -اقا همه رو جر داد. چیزی که زیاد دارم لباسه نترس. باید برم به دوش بگیرم. – منم میام. – نه ممکنه مامان بیدار شه بده اگه بفهمه. -مگه تو توی حموم باشی میاد تو؟ از کجا میفهمه. ساناز حولشو برداشت و رفت تو حموم. منم پشت سرش رفتم و شروع کزدم به دراوردن لباسام. گفت: بابا میخام جیش کنم. صداشو آروم کرد و گفت: باید خودم بشورم اب این مرتیکه هنوز توی کسمه. من با اینکه ناراحت بودم ازینکه ساناز با شهرام خوابیده ولی داشتم تحریک میشدم. – خب چی میشه همینجا جیش کنی؟ -وا جلوی تو؟ زشته خب خجالت میکشم. -بابا چی میشه مگه. دلم میخاد ببینم شما خانوما چجوری جیش میکنید. -تو دیوونه ای بابا. ساناز رفت زیر دوش و اب گرم و باز کرد. پای چپش رو گذاشت روی یه صندلی پلاستیکی که کنار دوش بود و شروع کرد به شاشیدن. من که لباسامو دراورده بودم دیگه نمیتونستم سیخ بودن کیرمو پنهان کنم. -عه نگاه میکنی خجالت میکشم جیشم نمیادا. رفتم سمتشو منم کیرمو گفتم سمت پایین و سعی کردم جیش کنم. کارش که تموم شد گفت: خب اینم از این خیالت راحت شد؟ برو کنار میخام خودمو بشورم. یه نگاهی به کیرم انداخت، دلش نیومد که همینجوری بزاره برم. نشست روی همون صندلی و اروم شروع کرد به ساک زدن و همزمان دستشم حلقه کرده بود دور کیرم. زیاد طول نکشید که از انقباض‌عضله پاهام فهمید که نزدیک ارضا شدنم. اما کیرمو در نیاورد. همینطور که کیرم تو دهنش بود با زبونش زیرشو برام میمالید تا ابم شروع کرد به خالی شدن توی دهنش. همچنان با زبون میمالید و من به زور خودمو سرپا نگه داشته بودم. چشم ازم برنمیداشت و خیره شده بود به من. دهنش رو بست و بلند شد روبروم ایستاد. اروم سرشو خم کرد و اب منو دره ذره ریخت روی سینه های اویزونش و با دستش شروع کرد به مالیدن. بعد همچین نمایشی بی انصافی بود ازش تشکر نکنم. لباسو بوسیدم و از حموم درومدم. حالا که ارضا شده بودم و شهوتم خوابیده بود باز فکرم رفت سمت پریسا و صحبتم رو با اون توی ذهنم ادامه دادم. متاسفانه بابای ساناز باز حالش بدتر شده بود. آلزایمرش داشت اوت میکرد و خیلی نگه داشتنش برای ساناز و پری سخت شده بود. منم البته هر کاری که از دستم بر میومد براشون میکردم. تا اینکه یه مرکز ویژه مراقبت پیدا کردیم که بر خلاف میلمون مجبور شدیم بابارو بخوابونیم اونجا. قرار شد که نوبتی هر روز یکیمون بره پیشش. روز اول خود پری رفت. فرداش من رفتم که اون موقع فهمیدم چقدر سخته. دیدن آدم هایی که کلی تو زندگیشون تلاش کردن و به یه جاهایی رسیدن ولی حالا حتی بعضیاشون اسمشون رو هم نمیدونن. روز سوم ساناز رو دیدم که لباس پوشیده و حاضر بود. منو بیدار کرد که یه صبحونه ای حاضر کنم. گفت که تا عصری میمونه احتمالا و من میتونم برم دنبال کارام. ساناز که رفت من هنوز خواب و بیدار بودم. از کنار اتاق پری که رد شدم در نیمه باز بود. یه نگاهی انداختم ببینم پری خانوم بیداره یا نه. دیدم جلوی میز توالت نشسته و موهاش رو شونه میکنه. میز توالت او طرف اتاق روبه روی در بود. پری منو از تو آیینه دید. -صبح بخیر. بیا تو. پری همون لباس خواب ابریشمی نازکی رو پوشیده بود که شب اول دیدمش. الان متوجه رنگش شدم که کرم روشن بود و نازک. رفتم جلو تر و نگاهم به بدنش افتاد که از زیر لباس خواب دیده میشد. زیرش چیزی نپوشیده بود. از پشت چین های کنار پهلوهاش افتادگی سینه هاش رو نشون میداد. رفتم پشت سرش روی لبه تخت نشتم. پری مشغول شونه کردن موهاش بود و با لبخندی از توی آیینه نگاهم کرد. بدون هیچ آرایشی و پوششی که بخواد اثر گذر سالها رو پنهان کنه و این به نظر من خیلی زیباتر از زیبایی مصنوعی بود. روی پوستش لکه های ریزی دیده میشد. سینه هاش بزرگ بودن و دیگه ایستادگی سالهای جوونیش رو نداشتن و از زیر لباس توریش آویزون بودن. چین های ریزی زیر گلوش دیده میشد و دستاش رو که بالا میبرد تا موهاش رو شونه کنه افتادگی بازوهاش دیده میشد. چین های زیر بغلش هم دیده می شد که زیر موهای نسبتا بلند زیربغلش پنهان شده بود. انگار دیگه انگیزه ای نداشت که اصلاحشون کنه.نگاهم رو آوردم پایین تر، کمی شکم داشت و بخاطر نشستنش افتادگی شکمش معلوم بود. لباسش تا بالای زانوش بود. رگه های ریز چربی روی روناش دیده میشد و روی ساقای سفیدش رگ های ریزش که به خاطر بالا رفتن سن پدیدار شده بود دیده میشد. شاید همه این ها در تضاد با تعریف از زیبایی باشه اما در کنار هم برای من بی نهایت جذاب بود. -خب، صبح بخیر، چشم چرونیت تموم شد؟ -ببخشید، محو زیباییت شده بودم. بلند شدم و رفتم پشت سرش ایستادم و دستامو روی شونه هاش گذاشتم. از توی آیینه نگاهش کردم و با لبخند گفتم: میدونم شرایط روحیت خوب نیست. ولی مطمئن باش تو تنها نیستی. ما در هر شرایطی پیشتیم. پری لبخندی زد، از روی صندلی بلند شد و برگشت به سمت من. صورتش رو نزدیک کرد و توی چشمام نگاه کرد و با لبخند گفت: میدونم. دلم به همین گرمه. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. تو چشمای هم خیره شدیم و کم کم لب هامون به هم نزدیک شد دستامون دور کمر هامون گره شدن. گرمی و خیسی لبهاش رو دوست داشتم و برام اصلا مهم نبود که دارم با یه زنی که بیست سی سال از خودم بزرگ تره عشق بازی میکنم. لبهاش رو میمکیدم و زبون هامون با هم میرقصیدن. لباسش رو از پشت کشیدم بالا و از سرش در آوردم و کونش رو چنگ زدم. پری هم که شهوتش بیدار شده بود تی شرتم رو از سرم کشید بیرون و شلوار راحتی و شورتم رو باهم کشید پایین. به پهلو افتادیم روی تخت و لب گرفتنمون رو ادامه دادیم . پری رو طاقباز کردم و شروع کردم به بوسیدن و خوردن لاله گوشش. اومدم پایین تر و سینه هاش رو می مکیدم. یه وقتایی احساس میکردم که نکنه شاید پری مثل دخترای جوون از بازی با سینه هاش چندان لذتی نبره. رفتم پایین تر و شروع کردم به لیسیدن داخل روناش و چوچولش رو آروم میمالیدم. پری که انگار طاقت عشق بازی رو نداشت چشماش پر از التماس بود. رفتم میون پاهاش . کیرمو آروم فروکردم و پری ناله هاش بلند شد. همینطور که میکردمش خوابیدم روش و سعی کردم دستم رو از زیر به سوراخ کونش برسونم. با انگشتم کمی سوراخش رو مالیدم و سعی کردم با ترشحات کسش خیسش کنم. انگشتمو آروم فروکردم تو که آهش بلند تر شد و گفت فشار بده. نمیدونستم منظورش انگشتمه یا کیرم ولی من با سرعت بیشتری و با تناوب هردوشو عقب جلو میکردم. کسش به تنگی ساناز نبود ولی چون بدون کاندوم میکردمش نزدیک بودم به ارضا شدن. پری دستش رو رسوند به چوچولش و ناله هاش تبدیل به فریاد شده بود. منم دیگه مقاومتی نمیکردم و پری که فریاد کشید منم ارضا شدم و تا تمام آبم رو توی کسش خالی نکنم درش نیاوردم. انگشتم هنوز توی کونش بود. آروم آروم درش آوردم و از روش بلند شدم و کنارش خوابیدم و سرمو گذاشتم روی سینش که به سمت من متمایل شده بود. چند لحظه ای چشمامون بسته بود تا من چشمامو باز کردم دیدم پری داره نگاهم میکنه. خودش رو کمی داد بالا تر و دست راستش که سمت من بود رو از بالا گذاشت زیرسرش. با لبخند و خیلی آروم بهم گفت: مرسی. گفتم: مرسی از خودت. -تو بهترین پسر دنیایی. -توام بهترین مامان پری دنیایی. خندیدم و با انگشتام روی شکمش و سینه هاش بازی کردم. دستش رو که زیر سرش گذاشته بود زیر بغلش کاملا جلوی من بود. یکمی زیر بغلش رو با نوک انگشتام مالیدم و شروع کردم با موهاش بازی کردن. هنوز عرق داشت و بازی با موهای زیر بغلش باز داشت تحریکم میکرد. شاید عجیب باشه ولی این بزرگترین فتیشم از بچگی بود. با تعجب نگاهم کرد و گفت: واقعا خوشت میاد؟ -آره خیلی. -بدت نمیاد موهاش بلند شده؟ – نه بیشتر دوست دارم اتفاقا وقتی عرق کرده. -تو دیوونه ای. خندیدم و گفتم: هستم. خیلیم هستم. بریم صبحونه بخوریم؟ -بزار من یه دوش بگیرم. آبت همینجوری داره میچکه ازم. -پس با هم بریم. دوش گرفتیم و بعد از صبحونه من رفتم بیرون. فردا یا پس فردا پریسا میومد خونه ما و نمیدونم چرا من انقدر ذوق داشتم.

آلزایمر قسمت نهم راوی سوم شخص امروز مامان پری بیمارستان بود و شمسا و ساناز خونه بودن و قرار بود پریسا بیاد پیششون. دل توی دل شمسا نبود که پریسا رو ببینه. وقتی که اومدن میشد خوشحالی رو توی چهره دید که سعی در پنهان کردنش داشت. پریسا مانتوش رو دراورد و زیرش یه شلوار جین و با یه تیشرت رنگی پوشیده بود. از روی تیشرت میشد طرح سوتینش رو دید که سینه های بزرگی هم نداشت. ساناز یه شلوارک استرج تنگ پوشیده بود که تا بالای زانوش بود و ساقای توپرش و رونهاش رو به زیبایی نشون میداد. بماند که کونش چه جلوه ای توی اون لگ داشت. اما بدتر از اون تاپ دو بندی بود که بدون سوتین پوشیده بود و سوتینی در کار نبود که سینه هاشو کنار هم جمع کنه. پریسا یکم شوکه شده بود که ساناز کنار برادرش اینجوری لباس پوشیده. میتونست حداقل سوتین ببنده. کمی که نشستن ساناز گفت: خب اقا داداش که میخواد بره بیرون وبرگرده، من و پریسام میخوایم بکم تنها باشیم. با چشم به شمسا اشاره ای کرد و بلند شدن رفتن توی اتاق. نشستن لبه تخت و ساناز دستش رو گذاشت روی پای پریسا -چه خبر عزیزم؟ شهرام راضی شد مهرت رو بده؟ من شرط گذاشتم براش. تا حق و‌حقوق تو رو نده من نمیرم پیشش. -داره کم کم راضی میشه. ظاهرا حاضره هر کاری بکنه که به تو برسه. واقعا ازت ممنونم که داری بخاطر من خودتو تو دردسر میندازی. – نگران نباش. من از کاری که میکنم مطمئنم. خودمو تو دان شهرام نمیندازم. -راستش تو همیشه انقدر جلوی داداشت راحت میگردی؟ -وا چمه مگه؟ یه شلوارکه دیگه. همه میپوشن. -ببخشید قصد فضولی ندارم البته. منظورم تاپته. بدون سوتین. ماشالا از نعمت سینه کم نداری. خدا شانس بده. -ببین عزیزم. من و شمسا راستش یه سری چیزا رو رد کردیم. یه جاهایی به داد هم رسیدیم که خیلی بیشتر از خواهر و برادریم. یه چیزایی هست که تو نمیدونی. شاید… بگذریم. به هر حال اون الان مهمترین آدم زندگی منه. کم کم توام بیشتر میشناسیش. میدونی، هیچ چی تو زندگی اونجوری نیست که به نظر میرسه. نباید ادمارو به همین راحتی قضاوت کرد. – نه من منظوری نداشتم، قضاوتی نکردم. این راحتی شما برام جالب بود. -حالا جالب ترم میشه. بگذریم. حالا دوست داشتی سینه هات اینقدی بود؟ -وا خب معلومه. کی بدش میاد. -نه بابا اینم یه جور درد سره. موقع‌ ورزش‌ باید سوتین تنگ بپوشم. برام کمر درد میاره اگه ورزش نکنم. میدونید چقد وزنشه؟ پریسا خندید. ساناز دست پریسا رو گرفت و آورد زیر سینه هاش و گفت: بیا خودت وزنشون کن. پریسا اول خندید و خجالت کشید. ولی دید ساناز دستاشو ول نمیکنه. از زیر سینه های ساناز و گرفت و بلندشون کرد. -وای چه خوبه!! -توام ناشکری میکنی. سینه های خودتم خوبن. -نه بابا این حجم مال سوتینه. میخوای ببنیش تا باورت بشه. پریسا تیشرتش رو در اورد و سوتین اسفنجی بنفشش‌ رو نشون داد که یه سایز بزرگتر از سینه هاش بودن. بدن‌ سفیدش چشم سانازو گرفت. -اخی عزیزم. چه نقلی. بدون اینکه از پریسا اجازه بگیره دست انداخت و سینه هاشو از روی سوتین گرفت. پریسا با خنده و خجالت- عه چیکار میکنی؟! -خب میخام ببینم چقدره.ساناز بند سوتین پریسا رو از شونه هاش انداخت پایین. تیشرت خودشم دراورد. پریسا حالا محو سینه های ساناز شده بود. ساناز دوباره دستای پریسارو گرفت و اورد سمت سینه های خودش: بیا لمسشون کن. خجالت نکش. پریسا دو دستی اروم سینه های سانازو گرفت توی دستش. سانازم همزمان سینه های پریسا تو دستش بود و با کم کم شروع کرد با نوکشون بازی کردن. پریسام با ساناز همراه شد و اروم داشت سینه های سانازو دورانی میمالید. جفتشون ساکت شدن. ساناز آروم آروم به پریسا نزدیک شد . پریسا از خجالت نگاهش رو انداخته پایین. از گرمی نفسای ساناز نزدیک شدن صورتش رو حس‌ میکرد تا اینکه داغی لبای ساناز رو روی لباش حس کرد. چشماشون بشسته شد و ساناز آروم با بوسه های آروم لبای پریسا رو میبوسید. کم کم پریسام شروع کرد به همراهی سانازو وهش جرات داد تا بوسش تبدیل به مکیدن آروم لبهاش بشه. بوسه هاشون عمیق تر میشد و‌ساناز با دستاش کمر پریسا رو نوازش میکرد و گاهی آروم چنگ مینداخت. ساناز از همراهی پریسا که مطمئن شد هلش داد روی تخت و اومد روی پریسا و لب گرفتن رو ادامه داد.کم کم رفت سراغ زیر گلوش و‌لاله گوشش رو مکید. با زبونش آروم اومد بین سینه های پریسا. زبونش رو بین سینه هاش میچرخوند و میرفت دور نوک سینه هاش . دیگه طاقت تموم شد و نوک سینه پریسا رو کرد تو دهنش رو شروع کرد به مکیدن و با اون یکی دستش اون یکی سینه‌ش رو ماساژ میداد، پریسا که دیگه خودش رو آزاد کرده بود و آروم ناله میکرد. بعد از خوردن سینه هاش آروم آروم اومد به سمت پهلو ها و‌نافش و با زبونش روی بدن پریسا میرقصید. همینطور که شکم پریسا بوسه میزد و محو پوست سفیدش شده بود آروم دکمه شلوارش رو باز کرد و کمی بلند شد و با همراهی پریسا شلوارش رو از پاش دراورد. پاهای بی‌نقصش. رونای سفید و نرمش. ساقای سفید و استخونیش و انگشتای مرتب و‌ لاک زده‌ی پریسا مثل یک حوری میموند. ساناز بین پاهای پریسا روی زانو نشست و ناخوناشو آرم کشید داخل رونای پریسا که آهش رو دراورد. یکی از پاهاش رو بلند کرد و شروع کرد به ممیدن انگشتای لاک زده پاش. پریسا جیغش رفت هوا بین شهوت و خنده. ساناز شروع کرد به لیس زدن ساقای سفید پریسا و رسید به زانوش. از کنار های رونش لیس میزد تا رسید به شورت بنفشش‌که قسمت بالای کسش توری بود. لکه تیره زیر شورت پریسا نشون میداد که ساناز کارش رو خوب بلده. صورتش رو اروم گذاشت روی شورت پریسا و روی کسش رو اول‌ کمی بود کرد. بعد از چنتا بوسه اروم شورتش رو دراورد. وسط شورتش با یه مایع لزجی چسبیده بود به شیاره کسش. معلوم بود شهوت پریسا به خوبی بیدار شده. ساناز محو کس پریسا شده بود که لبهاش کاملا بسته بود و پوستش سفید سفید بود. برعکس کس‌ خودش که تیره تر از بدنش بود. موهای کسش کمی‌ بلند بودن ولی خیلی زیبا و جهت دار از بالا مثل یه مثل برعکس به سمت چوجولش میومدن. ساناز صورتش رو برد سمت کس پریسا ولی اول به کناره هاش چنتا بوسه زد. زبونش رو کشید کناره های کسش و لبای بزرگش‌ مکید. کس‌پریسا حسابی خیس شده بود تا اینکه خودش طاقت نیاورد و دستش رو کذاشت رو سر سانازو به سمت چوچولش هدایت کرد.با مکیده شدن چوچولش دادش بلند شد و به خیال اینکه شمسا توی خونه نیست‌ شهوتش رو فریاد زد. ساناز غرق کس پریسا شده بود و با زبونش داشت پریسا رو به اوج میرسوند با دستاش سینه های پریسا رو گرفته بود تا اینکه صدای پریسا بلند تر شد و پاهاشو به هم چسبوند و سر ساناز رو محکم روی کشش نگه داشته بود و بعد از یه انقباض توی عضلاتش یهو آروم شد. پریسا پاهاش رو از هم باز کرد. چشماش رو بسته بود وبدنش خیس از عرق بود. ساناز صورتش خیس شده بود از ترشحات پریسا. خودش رو کشید بالا و رفت کنارش و پریسارو که مثل یه بچه خوابیده بود در آغوشش کرفت و ملافه رو کشید روی خودشون و چشماشو بست. راوی: شمسا قرار بود امروز پریسا بیاد به دیدنمون و من دلشوره ای داشتم که نمیتونستم کنترلش کنم. شاید فقط چندروزی بود که میشناختمش ولی دلم میخواست باز ببینمش و فقط باهاش حرف بزنم. امروز مامان پری نبود و منم امیدوار بودم که ساناز بره بیرون. هیچ هوسی نداشتم و دلم فقط مصاحبت پریسا رو طلب میکرد. ساناز تو اتاقش بود و منم حاضر شده بودم. زنگ رو که زدن اومدم در رو باز کردم. پریسا یه مانتوی ساده تنش بود و شال بنفش. با لبخندی ازش استقبال کردم. بر خلاف انتظارم پریسا دستش رو دراز کرد که دست بده، نرمی و لطافت دستش از بهشت اومده بود. تعافرش کردم به داخل که ساناز هم از اتاقش اومد بیرون. با دیدن ساناز جا خوردم. انتظار داشتم جلوی پریسا لباس بهتری بپوشه. حداقل کنار برادرش. یه تاپ بندی مشکی پوشیده بود درشتی سینه هاش به شدت مشخص بود و خبری از سوتین نبود. با یه شلوارک یا لگ کوتاه که تمام درشتی رون هاش رو نشون میداد. ترجیح میدادم به این فکر نکنم که الان پریسا چه فکری میکنه که ساناز پیش برادرش انقدر راحت میگرده. خود پریسا یه شلوار جین ساده پوشیده بود با تیشرت. اندام خیلی ظریفی داشت. موهای مشکی نه چندان بلندش رو بسته بود و از روی صورتش به کناری‌ داده بود متوجه رگه های مو های سفید بین موهاش شدم. باز کردن سر صبحت برای من خیلی سخت بود و اگه ساناز به کمکم نمیومد حرفی برای گفتن نداشتم. کمی که احوالپرسی کردیم ساناز رو به من گفت که باید برم بیرون و اون میخواد با پریسا صحبت کنه. من جا خوردم. کلی منتظر بودم تا پریسا بیاد و حالا ساناز داشت بدون هماهنگی منو دک میکرد. با چشم بهم اشاره ای کرد که دیگه منم حرفی نزدم. رفتم توی اتاقم که لباس بپوشم ولی خیال نداشتم برم بیرون. رفتم توی اتاق و درو بستم و روی تخت دراز کشیدم. غرق افکار خودم بودم که صدای گریه شنیدم. حدس زدم که پریسا درد دلش رو برای ساناز باز کرده و احتمالا دلش گرفته. واقعا دلم براش میسوخت و منم دلم میخاست ازین شرایط درش بیارم. از اناق رفتم بیرون اما دیدم این صدای گریه نیست. از پشت در اتاق ساناز که دقیق تر گوش کردم صدای آه و ناله‌شون رو شنیدم. واضح بود برام که چه انفاقی در جریانه. تا حالا صدای سکس دو تا زن رو از نزدیک نشنیده بودم و نمیتونستم انکار کنم که این تحریکم کنه ولی اخه با پریسا؟ چرا ساناز از من چیزی نپرسید؟ شاید میتونست بین من و پریسا اتفاقی بیفته به شرط اینکه با پس زمینه ‌ی خوبی با ما اشنا بشه. نه اینکه در بدو ورودش این سوال رو توی سر پریسا بندازه که چرا انقدر این خواهر و برادر کنار هم راحتن و خواهره هم که یه هوس بازه که اول با شوهرش خوابیده بعد خودش. یه لحظه از دست ساناز ناراحت شدم ولی دیدم که این خود سانازه که مارو با هم آشنا کرده. تصمیم گرفتم صبر کنم و با خود ساناز صحبت کنم تا اینکه از عصبانی بشم. به هر حال اگر رابطه ما با پریسا ادامه پیدا میکرد متوجه ارتباط من و ساناز میشد.کلی فکر و سوال تپی رو بود که فریاد پریسا منو ر توی فکر دراورد. قطعا فکر میکرد که من خونه نیستم و گرنه انقدر احت احساس لذتش رو بروز نمیداد. لذتی که مشخص بود مدتها درونش حبس شده بود. میخاستم برگردم توی اتاق و خودم رو نشون ندم ولی یه حسی جلوم رو گرفت. رفتم توی اشپزخونه و شروع کردم برای هممون قهوه درست کنم.

آلزایمر دهم و یازدهم اشپزخونه و هال روبروی هم بودن و بینشون یه راهرو بود که به اتاق ها و حموم دستشویی ختم میشد. دستگاه قهوه ساز روی پیش خوان اشپزخونه بود از ازونجا میشد راهرو رو دید. داشتم قهوه میریختم توی دستگاه که شنیدم در اتاق ساناز باز شد. چیزی که ثانیه بعد دیدم رو باورم نمیشد. یک بدن سفید وظریف، که پشتش به من بود از اتاق بیرون اومد. لخت مادر زاد. بی حرکت. ایستاده بودم، چند لحظه بعد یه بدن سبزه و تپل تر که اونم لخت بود پشت سرش اومد. ساناز دستش رو گذاشت پشت کمر پریسا و همینطور که پشتشون به من بود وارد حموم شدند. من همینطور خیره خشکم زده بود و مبهوط بدن بی عیب و نقص پریسا بودم که در کنار بدن سبزه ساناز از سفیدی میدرخشید و انگار توسط یک پیکر تراش به این زیبایی خلق شده بود. سفید، بدون هیچ چین و ترکی، استخون های کتفش، کمر باریکش و پاهای کشیده و بی نقصش. تنها خطی که دیده میشد چین زیر باسنش بود. حموم تقریبا روبروی اتاق بود. ساناز پریسا رو وارد حموم کرد و بعدش خودش وارد حموم شد. چند لحظه فکر کردم و از خونه خارج شدم. رفتم پایین و نشستم توی ماشین. سوییچ رو انداختم صدای موسیقی بلند شد و من رفتم توی فکر. انگیزه ساناز از این که انقدر به پریسا نزدیک شده بود چی بود؟ از علاقه‌ی نسبی من به اون خبر داشت. نکنه اونم شیفته چشمای سیاه پریسا شده بود؟ فانتزیاش رو تا کجا میخاست پیش ببره. نمیترسید از اینکه اگر پریسا بفهمه که من و ساناز با هم رابطه داریم کلا قید ما رو بزنه؟ یا اگه اصلا بفهمه که بهش دروغ گفتیم و خواهر برادر نیستیم ترکمون کنه؟ نمیدونم چقدر توی فکر بودم ولی باز تصمیم عوض شد. ماشین رو بستم و برگشتم بالا. دلم میخواست زمان سریعتر پیش بره. اگر قرار بود پریسا چیزی رو بفهمه دوست داشتم زودتر بفهمه. در نزدم. کلید رو انداختم و وارد هال شدم. ساناز و پریسا کنار هم روی کاناپه نشسته بودند. پریسا با دیدن من کمی جا خورد و سریع ساناز رو نگاه کرد، انگار که منتظر توضیحی قانع کننده از ساناز بود تا به من بگه. علتش هم ظاهرا این بود. پریسا حوله لباسی ساناز رو پوشیده بود که براش کمی هم بزرگ بود و تا زیر زانوش اومده بود، کلاهش رو هم گذاشته بود. ساناز اما یه حوله استخری دور خودش پیچیده بود که از بالا کمی شل شده بود و به زور سینه هاش رو پوشونده بود و از پایین هم تا زیر باسنش بود. البته تو این حالت که نشسته بود و پاش رو انداخته بود روی پاش تمام حجم رونش تا کونش در معرض نمایش بود. -ببخشید فک کنم بعد موقع برگشتم. ساناز که قطعا میدونست الان من و پریسا چقدر معذبیم سعی کرد که جو رو عادی نشون بده. -نه عزیزم خیلیم به موقع اومدی. ما دخترونه حموم بودیم. نمیخوای بهمون یه قهوه بدی حالا که سرپایی؟ -چرا که نه حتما! نگاهم رو از اون دوتا گرفتمو رفتم سمت اشپزخونه و صدای پچ پچ پریسا رو شنیدم که حتما داشت درگوش ساناز شکایت میکرد که چرا تو این موقعیت قرارش داده. با قهوه ها برگشتم توی هال. -شما قهوه‌تونو اینجا میل کنید من میرم توی اتاقم. فنجون پریسا رو گذاشتم روی میز. با اینکه حوله‌ش کاملا پوشیده بود ولی انگار سعی داشت خودش رو بیشتر از چشم من بپوشونه . یهو نگاه جفتمون به حوله ساناز افتاد که سمت راستش که سمت پریسا بود اومده بود پایین و سینه‌ی راستش تقریبا بیرون بود. پریسا یه چشم غره ای به ساناز رفت و منم فقط ساناز و نگاه کردم. ساناز گفت: خب، من از معذب بودن، مردد بودن و مشکوک بودن خوشم نمیاد. پریسا جون، من و شمسا مثل باقی خواهر‌ و برادرایی که دیدی نیستیم. تو هم مثل ادمایی که ما دیدیم نیستی. اصلا هیچ کسی مثل هیچ کس نیست. درسته من شاید از نظر تو آدم هوس بازی باشم، ولی عوضش برای کسی زیر و رو نمیکشم. همونی هستم که نشون میدم. شمسا هم همینطور. ما جفتمون از تو خوشمون اومده و شمسا بیشتر. بخاطر همین بهت نزدیک شدیم تا هم به تو کمک کنیم هم اگر تو دوست داشتی با شمسا بیشتر اشنا بشی. من که انتظار این حرفا رو نداشتم گفتم:ساناز چی میگی؟ بزار پریسا خانوم اول از همسرشون جدا بشن بعد در موردش باهاشون صحبت میکنیم. شاید اصلا دلشون نخواد… ساناز پرید توی حرفم: پریسا جان، اگر احساس خوبی نداری، اگر از من خوشت نمیاد یا اگه اینجا احساس ناامنی میکنی هر وقع که خواستی میتونی بری. پریسا که یکهو توی این موقعیت قرار گرفته بود انگار زیونش بند اومده بود. با کمی لکنت گفت: نه… من… ببین ساناز جان، من احساس بدی نسبت تو و شمسا جان ندارم، فقط یکم…. فقط همه چی یکم سریع پیش رفت. و رابطه شما دوتا. من هیچ قضاوتی نکردم در موردتون. شاید اگر از ا‌ول بهم توضیح میدادی پیش فرض ذهنی بهتری داشتم. من خودم یه برادر دارم که خیلی وقته از خونه طرد شده. بخاطر اینکه …. پریسا تو موقعیت خوبی قرار نداشت و دلم داشت براش میسوخت. ولی خوشحال بودم که از دست ما ناراحت نیست. ساناز که سینه‌ی راستش عملا بیرون افتاده بود بلند شد. من رو هدایت کرد که بشینم کنار پریسا و خودش و روبروی ما ایستاد. -صحبت کافیه، من میرم توی اتاقم قهوه مو بخورم و شما دو تا هم میتونید اینجا راحت صحبت کنید. برای اینکه چیزی هم بیشتر از این پنهان نمونه پریسا جون، رابطه‌ی من و شمسا در این حده. ساناز حوله‌ی دورش رو که دیگه شل شده بود کامل باز کرد و لخت جلوی من و پریسا ایستاد. کسش تقریبا روبروی صورت من بود. حوله رو برد بالا و شروع کرد به بستن موهاش. من که دیگه نمیدوستم از دستش چیکار کنم نگاهمو انداختم پایین و سرم تکون دادم. ساناز با خنده گفت: یجوری نگاه نکن که انگار اولین باره منو اینجوری میبینی. حوله‌ش رو که بست دولا شد تا فنجون قهوه شو برداره و سینه های اویزونش فقط یکی دو وجب با منو پریسا فاصله داشت. فنجونش رو برداشت و رفت سمت اتاق. من که دیگه از خجالت خیس عرق شده بودم. گفتم: -احساس میکنم هرچی بگم بیشتر پیش شما شرمنده میشم. میخوایید برید توی اتاق لباستونو عوض کنید؟ -راستش… منتظرم خشک بشن. پریسا طبیعتا از اینکه احتمالا داشتم به این فکر میکردم که چرا لباساش نیاز داشت که خشک بشه یا مهم تر ازون چرا این دو تا با هم حموم بودن ناراحت بود. سعی کردم بحثو عوض کنم. -ببخشید راستش ساناز بیش از حد رکه. امروز دیگه اب پاکی رو ریخت روی دستمون. خواهش میکنم اگه سر سوزنی احساس ناخوشایندی دارید بگید. من راستش…. از وقتی که شما رو دیدم نتوستم بهتون فکر نکنم. اون شب توی خونه شما، توی مهمونی، مدت ها بود با کسی اینجوری گرم صحبت نشده بودم. فقط دلم میخواست بیشتر شمارو ببینم همین. قصد خاصی یا فکر خاصی نداشتم. اصلا کارای من و سانز رو به پای هم نذارید. من خودمم الان نمیدونم در که وضعیتی با ساناز هستم. البته که الان دیگه چیزی پنهان نیست از شما. بهتره حقیقت رو بهتون بگم تا اگه میخوایید همین الان از اینجا برید. هر فکری هم بکنید بهتون حق میدم. من و ساناز، راستش دیدید که چقدر ساناز پیش من راحت بود. من و اون با هم رابطه داریم. اینو گفتم و چند لحظه مکث کردم. وقتی که حرف میزدم پریسا به من خیره شده بود و با توجه گوش میداد. چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت. من ادامه دادم: البته اگر چیزی رو عوض میکنه این هم باید بدونید که من و اون خواهر و برادر ناتنی هستیم. و تو یه موقعیتی قرار گرفتیم که رابطه مون به این سمت رفت. عاشق هم نیستیم، ولی مثل خواهر و برادر پشت هم هستیم. و گاهی هم با هم…. پریسا بالاخره به حرف اومد و صحبتمو قطع کرد: ببینید …. چرا انقدر سعی میکنید توضیح بدید. گفتم که من قضاوتی در مورد شما و ساناز نمیکنم. رابطه شما با ساناز، یا رابطه ساناز با شهرام واقعا برام مهم نیست. خیلی وقته دیگه چیزی برام مهم نیست. ساناز کمک کرد تا از پیله خودم بیرون بیام. منم تصمیم گرفتم تا میتونم برای خودم زندگی کنم. خوئم رو محدود نکنم و نذارم که کسی برای من تصمیم بگیره. میخوام سالهایی رو که با شهرام به هدر دادم جبران کنم. در مورد شما هم…. نگاهش رو از من گرفت و انداخت پایین. من که موقع صحبت کردن محو چشماش بودم و موهای خیس مشکیش که گوشه ی صورتش ریخته شده بود تازه متوجه یقه حولش شدم که کمی باز شده بود و پوست سفید سینه ش رو نشون میداد که مثل مرواریدی میدرخشید. پریسا بعد از کمی مکث ادامه داد: در مورد شما هم میخوام به دلم رجوع کنم. -دلتون …. دلت چی میگه؟ -میگه شما …. میگه تو آدم بدی نیستی. من فقط توی چشماش نگاه میکردم. انگار یه آهنربای درون جفتمون داشت مارو به هم نزدیک میکرد. -من بهت اعتماد میکنم. اما نمیخوام … من از زنجیر میترسم. از تعهد بدون شناخت میترسم -کسی تورو زندانی نمیکنه. کسی تورو به زنجیر نمیکشه. هیچ اجباری در کار نیست. -دیگه مطمئن بودم که احساس پریسا به من متقابله. برای اینکه بهش اطمینان بیشتری بدم گفتم: حتی اگه بخوای من ساناز رو کمتر میبینم یا ازش میخوام که کمتر شیطونی کنه و … پریسا حرفمو قطع کرد و گفت: همین الان گفتم هیچ اجباری نیست. من شما دو نفر رو همینجوری شناختم. نمیخوام تغییرتون بدم. از توام همین انتظار رو دارم. لبخندی زدم. دیدم بند حوله شل شده و کم کم داره از هم باز میشه. توی همون چند لحظه ای که چشمم به میون سینه هاش افتاد تنم لرزید. سینه هاش اونقدری نیودن که بدون سوتین خط سینه ای بینشون باشه. سفیدی پوستش میدرخشید. توی اون موقعیت نمیخواستم سواستفاده کنم. سریع نگاهمو گرفتم اونطرفو و بهش گفتم: ببخشید … حوله ت … شاید بخوای لباستو …. یه نگاهی به پایین کرد و دوباره توی چشمام نگاه کرد و گفت: گفتم که از زنجیر خوشم نمیاد. کلاه حوله رو از سرش برداشت. آروم کمربند حوله اش رو باز کرد. من دهنم خشک شده بود و محو تماشاش شده بودم. دستشاش رو آورد بالا و حوله رو از روی شونه هاش انداخت. داشتم سفید ترین موجود توی زندگیم رو میدیدم. شونه های لاغرش. سینه های کوچیکش با نوک صوتیش. از سفیدی رگ های بدنش معلوم بودن. شکم صاف و بی نقصش.طراوت و تازگی که بدنش بعد از حموم داشت. نگاهم رو آوردم بالا و دوباره توی چشماش نگاه کردم. دستاشو آورد بالا تا موهاش رو ببنده پشت سرش. با دیدن زیربغل هاش احساس علاقه و شهوتم رو گم کردم. سرم رو آروم آوردم جلو و به لباش نزدیک تر کردم و با چشمای بسته مثل دو تا تشنه که انگار توی کویر به آب رسیده باشند شروع کردیم به خوردن لبای هم. آتیش شهوت جاش رو به اون آرامش اولیه داد و سرعتمون بیشتر شد. همزان دستم رو روی بدن مثل ابریشمش میکشیدم و لمسش میکردم. دلم میخواست با آرامش سانتیمتر به سانتیمتر بدنش رو ببوسم اما حرارتی که بینمون بود این صبر رو ازمون گرفته بود. به عقب متمایلش کردم کردم و کم کم خوابیدم روش و لبهامون یک لحظه از هم جدا نمیشد. دستم رو بردم پایین و آروم به کسش نزدیک میشدم. از روی نافش رد شدم و موهای نرمی که زیر انگشتام اومد بهم گفت که نزدیک بهشتم. رفتم پایین تر و دستم رو بین کسش گذاشتم و خیسی بی امان کسش از شهوتش میگفت. کمی که مالیدم صورتش رو ازم جدا کرد. سرمو کمی بردم عقب تر دیدم توی چشمام خیره شده. ترسیدم. دستش رو برد پایین و رسوند به شلوارم. فهمیدم که جای تعلل نیست. با کمکش دکمه و زیپ شلوارم و باز کردم و کمی کشیدم پایین. با دستم کیرمو که در حال انفجار بود به لبه های کسش مالیدم و دستای لطیف پریسا رو روی باسنم حس کردم. التماس رو توی چشماش میدیدم. آروم کیرم رو فشار دادم همینطور خیره پریسا رو نگاه میکردم. کیرم آروم آروم میرفت تو تا دیدم اشک توی چشمای پریسا جمع شده. نگهش داشتم اما با فشار دستش بهم فهموند که متوقف نشم کیرم رو تا جایی که میشد داخل کردم و بعد از کمی مکث شر وع کردم به عقب و جلو کردن. پریسا که تا الان صداش در نمیومد دیگه نتونست خودش رو نگه داره و شروع کرد آروم ناله کردن تا من سرعتم رو بیشتر کردم. ناله هاش تبدیل به فریاد شدو جوری باسنم رو پنگ مینداخت که مطمئن بودم زخم شده. بدنش از سفیدی قرمز شده بود. حرکتم تند تر شده و بود و پریسا ریتم رو دستش گرفته بود و بدنش و بالا پایین میکرد تا با فریادی پنجه هاش رو توی باسنم فرو کرد و از نفس کشیدن ایستاد. کم کم دستاش رو شل کرد و آروم شروع به نفس کشیدن کرد. خیلی آروم کیرم رو کشیدم بیرون و کنارش دراز کشیدم. چشماش بسته بود. آروم برگشت به سمت منو با صدایی که به سختی شنیدم گفت: مرسی. پیشنونیش رو بوس کردم به پهلو کنارش خوابیدم. به سختی جفتومن روی کاناپه جاشده بودیم. داشتم موهای خیسشو اروم نوازش میکردم که احساس کردم که دست نرمی داره آروم دنبال کیرم میگرده. اصلا انتطاری ازش نداشتم که منو ارضا کنه. دست لطیفش رو دور کیرم حلقه کرد. کیرم هنوز از آبش خیس بود. شاید یکی دوبار فقط دستش رو بالا و پایین کرد. سرم و بلند کردم و با دیدن دستای ظریف و سفیدش دور کیرم جهش آبم رو دیدم که تا روی سینه های خودم پرتاب شد. چشمامو بستم و برای چند لحظه انگار نفس کشیدن یادم رفت و پریسا آروم آروم کیرمو که داشت توی دستاش کوچیک میشد و با آب خودم برام ماساژ میداد. توی اون لحظه من و پریسا هزاران فرسنگ از اون دنیای زشتی که توش زند گی میکردیم فاصله داشتیم. نفهمیدم کی خوابم برد. چشمامو باز کردم ولی پریسا پیشم نبود. من هنوز لخت بودم و حوله ی پریسا روم بود. هوا تازیک شده بود تقریبا. داشتم بلند میشدم که دیدم ساناز از اتاق اومد بیرون و فقط یه تیشرت تنش بود یه دستش به پشتش یه چیزی رو قایم کرده بود. اومد نشست کنار من. گفتم: چی قایم کردی؟ -پاشو کم کم مامانم میاد. زشته تو رو ببینه لخت با حوله من خوابیدی وسط خونه. -پریسا کی رفت؟ -دید تو خوابیدی اومد از من خداحافظی کرد و رفت. دلش نیومد تورو بیدار کنه. -ناراحت بود؟ -نه چرا؟ ظاهرا خیلیم بهش خوش گذشته بود. -من عذاب وجدان گرفتم ساناز. اون هنوز شوهر داره. -چه فایده وقتی عملا زن و شوهر نیستن. گیزی نمونده تا شهرام طلاقش بده. -احساس میکنم دوست دارم بازم ببینمش. ساناز دستشو از زیر حوله اروم رسوند به کیرم و کمی نوازشش کرد و گفت: منم بودم دوست داشتم. تنگ بود حالا؟ – نه دیوونه به خاطر سکس نمیگم. از شخصیتش خوشم اومده. احساس میکنم همدیگرو میفهمیم. یادم افتاد که نتوستم یه دل سیر بدن سفیدشو ببینم. حالا دیگه نمیتونستم به اون بدن بلوری و هیکل بی نقصش فکر نکنم. -چی شد؟ رفتی تو فکر. پس داداش ما عاشق شده. ساناز همینطور که داشت کیرمو میمالید و باعث شده بود کم کم بزرگ شه گفت: پس چی شد؟ میخواستیم با هم بریم سراغ فانتزیامون. یادت رفته؟ -نه یادم نرفته. ولی این چند روز انقدر فکرم مشغول پریسا بوده که از اون حال و هوا اومدم بیرون. دستم و گذاشتم روی رون تپل ساناز و اروم نوازش کردم. کیرم دیگه کامل بیدار شده بود. گفتم؛ نگفتی چی پشتت قایم کردی؟ گفت: حالا میبینی. از پشتش یه‌ چیز کرم رنگ اورد بیرون. بله دیلدو بود. -اینو از کجا اوردی؟ خب خریدم. بیا بگیرش. اولش به جوری شدم. جنسش پلاستیک بود ولی نرم بود و خم میشد. عجیب بود برام که خیلی کوچیک بود. قطرش کم بود و به ده سانت نمیرسد. گفتم: این که خیلی کوچیکه؟ کست اذیت نشه یه وقت؟ -نه عزیزم. این برای یه جای دیگس! دستشو اروم از زیر برد و رسوند به سوراخ کونم و با انگشتش فشارش داد. -اوه پس بگو. میخوای به خودت دو طرفه حال بدی. -هنوز یکم سخته ولی کم کم جا باز میکنه. -جا باز کنه برای چی؟ ساناز خندید. فهمیدم داره به چی فکر میکنه. هوس کرده کم کم راه کونش رو هم باز کنه. یا… گفتم: ببینم نکنه هوس کردی جفتشو باهم.. -تا ببینیم. منم فانتزیای خودمو دارم. تو چی؟ هنوز یادم نرفته با چه هوسی کیر دانیال رو میخوردی. هنوزم به همجنست فکر میکنی؟ -راستش یه وقتایی بدجوری دلم میخواد با هم جنس خودم باشم. از یه طرف بهش فکر میکنم چندشم میده. ازونطرفم وقتی تو کیرمو میخوردی دلم میخواست من جات بودم. خودمم نمیدونم. نمیتونم انکارش کنم. -وقتی یه هوسی درونت هست هرچی سرکوبش کنی بیشتر شعله ور میشه. باید بهش جواب بدی تا کار دستت نداده. ساناز دستش رو از زیر حوله کشید و بیرون و با دیلدو یکم بازی کرد و گفت: این میتونه واقعی باشه! دوست داری امتحانش کنیم؟ گفتم:کم کم به اونم میرسیم. تو امتحانش کردی؟ -یکمی. خیلی سخت تر از اونیه که فکرشو میکردم. -راستشو بگو. ما که دیگه خجالتم نمیکشیم از هم. دوست داشتی همزمان با دو نفر بودی؟ چه فانتزیای دیگه ای داری؟ -آره. دلم میخواست همزمان میتونستم با دونفر سکس کنم. ولی‌ سوراخ کونم خیلی تنگه. -خب‌ ؟ -و اینکه یه نفرش تو باشی. دوست دارم یه نفرو رو پیدا کنیم که فک کنه ما خواهرو برادریم یا زن و شوهر. -خب این که فانتزی منم هست. فکر کردن بهشم منو تحریک میکنه. راستش تحریک کردن یه نفر که از همه جا بی خبره خیلی لذت بخشه. -عملیش میکنیم به شرطی که پریسا باعث نشه تو سرد بشی. -من داغ تر از اونیم که سرد بشم. دیلدو رو ازش گرفتم و با لبخند گفتم: شاید این به کار منم بیاد. -پس واقعا کونت میخاره؟ -گفتم که واقعا بعضی وقتا بدجوری دلم میخواد بدن یه مرد رو کشف کنم. یکی که همجنس خودم باشه. روم نشد به ساناز بگم که چقد دلم میخاد کیر یه نفر رو با تمام وجود حس کنم. یه زمانی معتاد فیلمای پورنوی گی بودم. دوست داشتم گرمای کیر یه نفر و آبش رو توی دهنم حس کنم. چهرم نشون داد که رفتم تو فکر. گفتم: البته نمیدونم میتونم مفعول باشم یا نه. -نترس کم کم میتونی اونم امتحان کنی. ساناز حوله رو از روی پام کنار زد. کیرم داشت کم کم میخوابید که وقتی ساناز شروع کرد به خوردنش دوباره بیدار شد. پاهامو از هم باز کرد و نشست بینشون. زبونش رو از پایین میکشید تا بالا و سرش رو میکرد توی دهنش و با زیونش باهاش بازی میکرد. انگشت اشاره‌ش رو اورد نزدیک صورتم و کرد توی دهنم. چند باری انگشتشو مکیدم. انگشتشو برد پایین و رسوند به سواخ کونم و آروم آروم فرو کرد تا ناله هام بلند تر شدن. همزمان برام ساک میزد و انگشتشو توی کونم عقب جلو میکرد من توی فضا بودم. یهو کیرم رو از توی دهنش دراورد و با یه شیطنت خاصی توی چشمام ذل زد. گفت: دوست داشتی الان یه مرد جای من بود؟ من که از اتیش‌ هوس داشتم میسوختم گفتم:آره. -دوست داشتی یه مرد کیرشو میمالوند به سوراخ کونت؟ با چشمای نیمه باز گفتم: آره. ساناز همینطور که با نوک زبونش‌ روی کیرم میرقصید گفت: دوست داشتی یه مرد سوراخ کونت رو میلیسید؟ -آخ اره. اینو که گفتم ساناز یهو انگشتشو دراورد که باعث شد داد بزنم. با زبونش افتاد به جون سوراخ کونم. پاهامو بردم بالا و خودم کیرمو میمالیدم. دیگه داشتم ارضا میشدم. گفتم: سانااااز. سرش رو اورد بالا: جوونم. دوست داشتی؟ دوباره شروع کرد به خوردن کیرم. گفتم: انگشتت…. ولی ساناز ایندفعه دیلدوی کوچولوشو راورد و یکی دوبار توی دهنش عصب جلو کرد و گذاشت دم سوراخ کونم. اروم فشارش داد و منم یا یه آه بلند همراهیش کردم و جشمامو بستم. آروم آروم دیلدو رو کرد توی کنم. -وای لعنتی. جرم دادی. وای ساناز دارم میمیرم. ساناز هم نامردی نمیکردو دیلدو رو بیشتر فرو میکرد. من دیگه نزدیک ارضا شدن بودم. نتونستم جلوی خودمو بگیرم. با ناله گفتم: ساناز من کیر میخوام. کاش من جای تو بودم. دلم میخواد یه کیر سفتو بخورم. انقد بخورم تا ابش‌ بیاد. ساناز سرعتشو بیشتر کرد و من دیگه نتونستم مقاومت کنم. ابم رو با تمام وجود خالی کردم توی دهنش. سانازم با لباش محکم دور کیرمو گرفته بود و با زبونش‌ با نوک کیرم بازی میکرد. نذاشت ابم بریزه بیرون. دیلدو رو خیلی اروم از کونم کشید بیرون. آبم رو توی دهنش نگه داشته بود. با انگشتش اول به دهنش اشاره کرد و بعد به من و سرش رو به حالت سوالی تکون داد. منم جواب مثبت دادم بهش. اومد روی من. اروم دهنش رو از کرد و ابم کم کم از دهنش ریخت توی دهن خودم. گرما و تلخی خاصی داشت. یکم که از ابم ریخت لباش رو گذاشت روی لبام و شروع کرد به لب گرفتن از من. یکمی که گذشت دراز کشید کنارم. باز حس بی حالی و پشیمونی بعد ارضا شدن اومد سراغم. سرمو چرخوندم سمت ساناز و گفتم: ببخشید من… ساناز که هنوز ابم از گوشه لبش میچکید گفت: هیچی نگو. لازم نیست خجالت بکشی. لبخندی زدو باز لباشو گذاشت روی لبام.

آلزایمر دوازدهم و سیزدهم وقتی که به فانتزیام فکر میکنم از خودم بدم میاد. یا وقتی که به پریسا فکر میکنم دلم نمیخواد بدونه که چی توی سرم میگذره. فقط با سانازه که میتونم و جرات میکنم خواسته هامو بروز بدم. ازونطرف ولی حال بابا هیچ بهبودی پیدا نکرده بود و مامان پری تصمیم گرفته بود که شبانه روز پیشش بمونه. من و سانازم مرتب بهش سر میزدیم. شهرام هم تقریبا راضی شده بود که طلاق پریسا رو با مهریه‌ش بده. رابطه من و پریسا هم بد پیش نمیرفت. هرچی بیشتر همدیگرو میشناختیم بیشتر به هم نزدیک میشدیم. انگار وقتی یک نفرو ارضا میکنی وارد مرحله‌ی جدیدی از اعتماد و علاقه میشی. هر روز تقریبا با هم صحبت میکردیم و کارای طلاقشم داشت کم کم جلو میرفت و منم تصمیم گرفتم این یکی دو هفته رو صبر کنم وقتی کامل جدا شد با خیالت راحت بهش نزدیک بشم. بعد از اون شب دیگه با هم سکس نداشتیم. جفتمون به خاطر اینکه اون هنوز طلاق نگرفته بود انگار ته دلمون عذاب وجدان داشتیم. گرچه من بعد از اون شب در حسرت این بودم که تمام بدن بی نقص و خوش تراشش رو کشف کنم. ولی تصمیم گرفتم عجله نکنم و برای رسیدن بهش صبر کنم. از طرفی ساناز بهم کمک میکرد شهوتم کمتر شعله ور بشه و با شیطونی های که میکردیم امیدوار بودم بتونم با پریسا یه رابطه‌ی جدی و عادی ای رو شروع کنم و دست از پرداختن به فانتزیام توی سکس بردارم. اما نمیدونستم که بعضی از حس ها اونقدر عمیقن که نمیشه فراموششون کرد. چند روز بود که هوس یه شیطونی جدید به سرم زده بود. تو فکر یه سناریو بودم که به عنوان خواهر برادر یا زن و شوهر یه نفر سومی رو هم وارد رابطه کنیم. از ساناز خواهش کرده بودم که فقط موهای پاش رو و کونش رو شیو کنه و به کسش و زیر بغلش دست نزنه. بعد یکی دو هفته که دیگه بلند شده بود فکر میکرد که من شوخی میکنم و میخواست شیو کنه که من مانعش میشدم. کم کم بهش گفتم که دنبال تنوع هستم و میخوام با یه نفر دیگه هم رابطه داشته باشیم. ساناز هم بدش نمیومد من رو همراهی کنه. تقریبا موفق شده بود با دیلدویی که خریده بود راه کونش رو باز کنه و هر موقع که سکس داشتیم من دیلدو رو هم توی پشتش میذاشتم. اما هنوز راضی نشده بود که من باهاش از پشت سکس کنم. شاید اگه نفر سومی میومد راضی به اینکار هم میشد. مسئله این بود که ساناز میخواست همزمان با دو نفر سکس کنه. افراد مختلفی رو امتحان کرده بودیم یا از سر شوخی اذیتشون کرده بودیم. وقتی که با هم خرید میرفتیم ساناز زیر مانتوی جلو بازش ساپورت یا حتی جوراب شلواری میپوشید با تاپ تنگ که گاهی لبه‌ی سوتین رنگیش از داخل یقه تاپ بیرون میزد. وقتی که جوراب شلواری میپوشید قسمت بالای رونش که کش میومد به خوبی پاهاش و رونهای توپولش رو نشون میداد. بدون استثنا ۹۹ درصد مردایی که میدیدیم چشم چرونی میکردن ولی کسی که واقعا بخواد دنبالش راه بیفته نبود. البته شاید چون منم همراهش بودم. یکبار رفتیم توی یک مانتو فروشی که یه فروشنده‌ی مرد داشت با موهای جو گندمی و زنجیر طلا و بهش میخورد که اهل حال باشه. ساناز یکی دو تا مانتو رو برداشت و در اتاق پرو رو باز کرد. مانتوی خودش رو دراورد. زیرش جوراب شلواری سورمه ای نسبتا ضخیمی پوشیده بود ولی هم توی نور برق میزد هم حجم و سفیدی رون هاش رو جاهایی که کش اومده بود به خوبی نشون میداد و شورت قرمزش هم کاملا مشخص بود. زیرش هم یه تاپ بند نازک مشکی داشت که بالای سینه‌ش توری بود و قسمت بالای سینه‌ش توی سوتین قرمزش و بندای خوشگلش خود نمایی میکرد. من بیرون اتاق پرو ایستاده بودم و فروشنده هم عقب تر از من کنار میزش که ساناز اومد بیرون تا مانتوش رو به من نشون بده. تا اینجاش مشکلی نبود تا اینکه ساناز که یه مانتوی دیگه دستش بود رفت سمت فروشنده حین رفتن جلوی مانتو باز شد و چشم فروشنده به پاهای ساناز و سینه هاش افتاد. ساناز مانتویی که دستش بود رو داد به فروشنده. -ببخشید میشه اینو عوض کنی؟ ساده ترش رو داری که سر آستینش گلدوزی نداشته باشه؟ -بله حتما. اینو بدید به من. این مدل رو امتحان کنید ببینید نظر همسرتون چیه. -برادرمه. البته سلیقش بد نیست. میشه اون شال طرح داره رو هم بدید؟ فروشنده شالی رو که ساناز میخواست بهش داد. ساناز اومد سمت من و رو به فروشنده گفت: میشه بلندیشو برام اندازه بگیرید؟ همینو میخوام ولی میخوام یه مقداری کوتاه تر بشه. فروشنده مترش رو برداشت و اومد نزدیک اتاق پرو. ساناز ولی نرفت توی اتاق. همونجا مانتوشو دراورد و داد به من. شالش هم که از سرش افتاده بود رو دراورد و داد به من و مانتوی جدید رو از فروشنده گرفت و پوشید. -تا کجا میخوایید باشه؟ -تا یکمی زیر زانوم. فروشنده از کنار مترو گرفت و توی ایینه به ساناز گفت: تا اینجا خوبه؟ -بله ممنون. تازه توی ایینه دیدم که ساناز جلوی مانتوشو نبسته و نور چراغ افتاده روی ساپورتش و فروشنده توی ایینه کامل رونای سانازو میتونه ببینه که از زیرش برق میزنه. فروشنده داشت پایین مانتو رو سنجاق میزد که ساناز برگشت سمت من و گفت: این شال قشنگه به نظرت. با برگشتن ساناز به سمتم مطمئن شدم که کسش از زیر شورت قرمزش الان جلوی صورت فروشندس. فروشنده که فک کنم به خوبی پاهای سانازو سیاحت کرده بود بلند شد و گفت تمومه. ساناز تشکر کرد و همونجا مانتوش رو دراورد. دستاشو برد بالا که شال جدیدش رو سر کنه که چشمای فروشنده تا بیاد از دیدن سینه های سانازو سوتین قرمزش لذت ببره افتاد به زیر بغلش که دو هفته شده بود شیو نشده بود و الان عرقم کرده بود. رو به من گفت: -این چطوره؟ نگاه کردم به فروشنده و گفتم: نظر شما چیه؟ فروشنده اب دهنش رو قورت داد. ساناز گفت: نمیخوای بهمون اشانتیون بدی؟ فروشنده من من کنان کفت: قیمت مقطوعه خانوم. ساناز گفت: خب باشه. رفت سمت اتاق پرو. دولا شد که چوب لباسی مانتو رو از روی زمین برداره که این باعث کش اومدن جوراب شلواریش شد و تمام کونش توی اون شورت قرمز نمایان شد. ساناز بلند شد و دست فروشنده رو گرفت و کشوندتش توی اتاق پرو و چسبوندتش به اینه. فروشنده زبونش بند اومده بود. ساناز زانو زد و دکمه و زیپ شلوار فروشنده رو باز کرد و تا ا‌ون به خودش بیاد کیرش توی دهن ساناز بود. من در مغازه رو بستم و برگشتم پیششون و تازه چشمم به کیر تر و‌ تمیز فروشنده افتاد که کامل شیو کرده بود. ساناز یه لحظه کیرو از دهنش دراورد و رو به من کرد و گفت: خوشمزسا. فروشنده با تعجب به من نگاه کرد. هنوز مطمئن نبودم که اماده ام یا نه. با تمام عطشم برای لمس کیرش راضی نشدم. ساناز یکمی دیگه ادامه داد تا اب فروشنده توی دهنش خالی شد. بهش دستمال دادم تا توی دستمال خالی کنه و خودشو تمیز کنه. تا خونه حرفی نزدیم ولی خونه که رسیدیم ساناز گفت: چطور بود؟ دوست داشتی؟ چرا نیومدی جلو؟ من که میدونم ته دلت چی میخواستی. چیزی نگفتم. وارد اتاق که شدیم هولش دادم روی تخت و دستاشو دادم بالا و افتادم به جون زیربغلاش که خیس از عرق بود و شروع کردم به لیسدن زیربغل پر موش. دادزد: وای دیوونه چیکار میکنی. حسابی که لیسش ازدم تاپش رو از سرش دراوردم و نشستم روش و کیرمو از زیر سوتینش گذاشتم لای سینه هاش. ساناز خودش سینه هاشو جمع کرد و بعد از فقط سه چهار بار عقب جلو کردن ابم بین سینه هاش و زیر گلوش خالی شد. ولو شدم کنارش. اروم کیرمو که داشت میخوابید نوازش کرد و گفت: اینم از این داداشی. دوست‌ داشتی. لبخند زدم. هنوز ولی دلم میخواست ببینم کیر فروشنده چه طعمی داشت. کمی موهاشو نوازش کردم و نوک انگشتامو رو روی سینه هاش میچرخوندم.رفتم پایین و با موهای کسش بازی میکردم. -خب من پاشم برم خودمو بشورم و بیام. -یکمی صبر کن. -میخوای با هم بریم؟ -نه، ساناز، راستی پریسا در مورد داداشش بهت چیزی گفته؟ -آره یه بار خیلی سر بسته در موردش گفته بود. چطور؟ -میدونی از وقتی که پریسا ازدواج کرده چون خونوادش مخالف بودن یه جورایی طرد شده از خونوادش. از اون طرفم داداشش چند ساله که با خونوادش رفت و آمد نداره. پریسا ولی دوست داره ببینتش هنوز. -خب مشکلش چیه؟ -راستش داشتم فکر میکردم ازش بخاییم دفعه بعد با برادرش بیاد. میدونی برادرش چند ساله که از خونشون رفته. -چرا؟ گفته بود که با هم مشکل داشتن. -اسم برادرش نویده. از سن بلوغش کم کم میفهمه که به پسرا علاقه داره و سمت دخترا نمیره. خونوادش خیلی سعی کردن که مجبورش کنن و حتی پیش روانشناسم بردنش. وقتی میبینه نمیتونه کاری بکنه از یه جا به بعد تصمیم میگیره که دیگه خونوادش رو ترک کنه. -ای بابا طفلکی. الان تنها زندگی میکنه؟ -یه مدتی با پارتنرش بود و قرار بود که از ایران برن. ولی مثل اینکه پارتنرش رفت و فعلا تنهاست. البته با پریسا در ارتباطه. ولی پریسا بخاطر گی بودنش پنهانش میکرد. گفتم حالا که به پریسا نزدیک تر شدم ازش بخاییم اگه موافق باشه نویدم یبار دعوت کنیم. -ببینم نکنه میخوای با برادرشم … -نه نه .. نمیخوام پریسا چیزی از این موضوع بفهمه. تمایل من به رابطه با همجنسم فقط یه هوسه که مطمئنم زودگذره. راستش رابطه‌م که با پریسا جدی بشه میخوام دور شیطونیامونو کم کم خط بکشیم. -ینی دور منم میخای خط بکشی؟ -معلومه که نه دیوونه. ولی احساس میکنم میتونیم با پریسا یه رابطه جدی داشته باشم. توام که داری میشی سنگ صبور اون. میتونه روی تو حساب کنه. -باید اول بیینیم و بشناسیمش این اقا نوید رو. اخر هفته پریسا قراره بیاد اینجا. میتونیم اخر شبم هماهنگ کنیم تو و نویدم بیایید که با هم اشنا بشیم. -باشه من باهاش صحبت میکنم. -من دیگه برم یه دوش بگیرم. میخام خودمم شیو کنم. به اندازه کافی بخاطر شما بلندشون کردم. خندیدم و بدن زیبای ساناز رو برانداز کردم که به سمت حموم میرفت و لرزش کونش و چربیای پشت رونش باز هم من رو هوسی میکرد. پنجشنبه من از صبح بیرون بودم. وسط هفته تلفنی با پریسا صحبت کزدم و ساناز بهش گفته بود که به نوید بگه که شام بیاد پیش ما. راستش کم کم داشت به ساناز حسودیم میشد. پریسا رابطش با من خیلی خوب بود ولی انگار قصد نداشت تا از شهرام جدا بشه با من سکس داشته باشه. منم نمیخاستم به هیچ وجه مجبورش کنم. میترسیدم از خودم برنجونمش. پنجشنبه من بیرون بودم و پریسا قرار بود از ظهر بیاد پیش ساناز. منم عصری برمیگشتم تا نویدم برای شما بیاد پیش ما. وقتی اومدم درو با کلید باز نکردم. زنگ زدم و ساناز درو باز کرد. یه شومیز حریر یقه هفت مشکی خردلی بدون آستین پوشیده بود که سوتین مشکیش از زیرش دیده میشد. یقه‌ش اونقدر باز بود که در حالت عادی هم حداقل ده سانت از خط سینه ش رو به نمایش بزاره. شومیز تا یه وجب بالاتر از زانوش بود و دیگه شلوارم نپوشیده بود. من فقط تو این فکر بودم که یجوری سردربیارم ببینم این دوتا امروز باهم سکس داشتن یا نه.در اتاق ساناز بسته بود. پرسیدم مهمونات نیومدن؟ ساناز گفت: پریسا که تو اتاقه داره لباس عوض میکنه نوید هم کم کم باید پیداش بشه. با خودم گفتم حتما پریسا لباس راحتی داشته که الان میخواد عوض کنه. وقتی پریسا از اتاق اومد بیرون من میخکوب شدم. یه لباس بلند پوشیده بود تا روی زانو و یقه‌ای که شونه های سفید و استخونیش رو نشون میداد. چیزی که من رو میخکوب کرد آرایشش بود. این بشر بدون آرایش مثل یک فرشته بود ولی الان همون خط چشمش کافی بود تا دل من براش ضعف بره. موهای مشکیش رو هم بالای سرش بسته بود. بغلش کردم و گونه‌ش رو بوسیدم. -سلام عزیزم. چقدر خوشگل شدی؟ پریسا خندید و گفت: ممنونم، تو همیشه به من لطف داری -من هرچی بگم بازم کمه. ساناز پرید وسط و گفت: خوبه حالا وقت دلو قلوه‌دادن نیست. برو توام یه لباس خوب بپوش تا کم کم نوید جان میاد. از یه طرف با بودن پریسا دل توی دلم نبود، ازونطرف یاد این افتادم که اصلا چرا اصرار داشتم با نوید صمیمی بشیم. لباس که عوض کردم نوید اومد. این خواهر و برادر انگار دوقلو بودن. همون چهره فقط با مشخصات مردونه. ظاهر خیلی‌موقری‌ داشت و نشونه خاصی نداشت که بتونی بگی این ادم حتما همجنس بازه. این منو بیشتر جذبش میکرد. نشستیم و با هم کمی صحبت کردیم و من از شخصیتش خوشم اومد. برام جالب بود که هیچ نگاه خاصی به ساناز و اندامش نداشت. وقتی که ساناز دولا میشد تا چایی تعارف کنه تمام سینه های بزرگش از توی یقه‌ش دیده میشدن یا وقتی مینشست و پاش رو مینداخت روی پاش نمیشد به ساقای توپرش که جای موهای شیو شدش چشمک میزد یا رونای هوس انگیزش چشم ندوخت. نوید اما ذره ای توجه نداشت. بعد شام که هوا خنک شده بود ساناز گفت بریم توی پارک بغل خونه قدم بزنیم که من و نوید اظهار خستگی کردیم و گفتیم میخایی با هم گپ بزنیم. ساناز و پریسا هم وقتی که به حرف میفتادن حداقل یک ساعت طول میکشید، حتی با اینکه امروز توی خونه با هم بودن. بچه ها که رفتن من برای خودم و نوید قهوه دم کردم. توی اون یه ساعتی‌ که با هم بودیم انقدر گفتیم و خندیدیم که انگار خیلی وقته همدیگرو میشناسیم. نوید پسر خوبی به نظر میرسید. همیشه توی تصورم پسرایی که همجنس باز بودن باید حتما گوشواره داشته باشن یا موهای دستشونو زده باشن. ولی نوید کاملا عادی بود. پوستش روشن بود. شکم نداشت ولی انچنان بدن ورزیده ای هم نداشت و مثل خودم معمولی بود. باز کردن سر صحبت و کشوندنش به سمت مسائل جنسی سخت بود. صرف این که اون همجنس باز بود دلیل نمیشد که به راحتی با من رابطه داشته باشه. بیشتر قصدم این بود که خودمو کنجکاو نشون بدم، که واقعا هم کنجکاو بودم. صحبتمون از موضوعات معمولی که تموم شد ازش پرسیدم: -نوید جان یه سوال داشتم. البته میدونم تا حدی شخصیه. ولی کسی رو ندیده بودم یا نمیشناختم که ازش بپرسم. نوید کمی تعجب کرد. فنجونش رو گذاشت زمین رو پرسید: -بپرس، اگر بدونم یا بتونم کمکت میکنم. -اگر دیدی خیلی شخصیه بی تعارف بگو. احساس کردم تو این مدت اونقدر باهاش صمیمی شدم که جرات کنم ازش بپرسم. -راستش من میدونم تو خیلی سختی کشیدی. تا شخصیت خودتت رو به خانواده و دوستات ثابت کنی. حتی طرد شدی از سمت خیلیا. راستش من … میخواستم بدونم از کی احساس کردی که… یعنی از کی فهمیدی که … -که گی ام؟ اینو با خنده گفت. -ببین حتی گفتن کلمه‌ش برات سخته. چون فکر میکنی چیز بدیه. -نه نه، فقط نمیدونم …. راستش منم … بزار باهات رو راست باشم. من راستش… نوید که انگار حدس زده بود چی میخام بگم گفت: به جنس موافقت حس خاصی داری؟ سرم و انداختم پایین و گفتم: آره راستش چند وقتیه که به جنس موافق گرایش دارم. اما تمایلم رو به جنس موافق از دست ندادم. یه وقتایی بدجوری دوست دارم نیازم رو با همجنس خودم برطرف کنم. یه عطشی که نمیتونم خاموشش کنم. راستش میدونم که یه نیاز جنسیه و نه عاطفی. – خب این که چیز بدی نیست. باید این تابو رو توی ذهنت بشکنی. -سعی میکنم. اما چون راهی برای ارضاش پیدا نکردم احساس کردم بهتره فراموشش کنم. -منظورت اینه که کسیو نداشتی که باهاش درمیون بزاری؟ -ببین من نمیتونم با همجنس خودم وارد رابطه عاطفی بشم. نمیتونم هم به کسی بگم که فقط بخاطر امتحان رابطه جنسی میخام باهاش باشم. نمیدونم اصلا اگر اتفاق بیفته دوست دارم ادامه بدم یا فقط توی تخیلمه و شهوته. گفتم شاید بتونی راهنمایی کنی منو. که چیکار کنم. -اگه کسی باشه که بهش اعتماد داشته باشی چی؟ چیزی نگفتم. امیدوارم بودم غیر مستقیم منظورم رو فهمیده باشه. نمیخاستم بهش تحمیل کنم. میدونستم نوید دنبال کسیه که باهاش وارد رابطه جدی بشه نه فقط سکس. -جوابمو ندادی. اگه بتونی بهش اعتماد کنی چی؟ دستش رو گذاشت روی پامو من قطرات عرق رو حس میکردم که روی بدنم پایین میومدن. ازم سوال کرده بود. نمیدونستم چی بگم. دستم رو گذاشتم روی دستش. جواب مثبت رو ازم گرفت. گفت: به من اعتماد کن. هر موقع که احساس خوبی نداشتی بگو. گفتم: میشه بریم توی اتاقم؟ رفتیم نشستیم لبه‌ی تخت. قلبم بدجوری میزد. دستش رو اورد دم تیشرتم و از سرم دراورد. منتظر نشد و تیشرت خودشم دراورد. گفت: به زمان و مکان فکر نکن. حتی به این فکر نکن که من کی هستم، تو کی هستی. بزار قلبت هر کاری میخاد بکنه. حتی اگه احساس کردی میخای من اینجا نباشم، راحت بگو. با سرم جواب مثبت دادم. با دوتا دستاش پهلو هامو گرفت و اومد نزدیکم و روی شونه م رو بوسید. سرش رو اورد روبروی صورتم. نفس گرمش میخورد به لبام. لباش رو اروم گذاشت رولبام که یهو یی کاملا ناخودآگاه صورتمو کشیدم کنار. -ببخشید، دست خودم نبود. لبخند زد و منو خابوند و سینه و شکمم رو بوسه بارون کرد. رفت پایین ترو شلوارم رو دراورد. بلند شدن کیرم رو نمیتونستم پنهان کنم. داخل رونهام رو میبوسید و اومد روی شورتم. یکمی با دستش کیرمو از روی شورت مالید و اروم درش اورد. شروع کرد به بوسیدن کیرم. از پایین. از بیضه هام به بالا. بعد اروم زبونش رو میکشید از پایین به بالا. دیگه طاقتم تموم شده بود تا کیرم رو کرد توی دهنش و اروم میمیکد. یه دستش رو از زیر رسون به کونم و چنگ زد. کم کم شروع کردم به ناله کردن خودمم کمی کیرموبالا پایین میکردم توی دهنش. پاهامو از هم باز کردم تا به سواخ کونم دسترسی داشته باشه. با انگشتش کمی روی سوراخمو مالید. دیگه خجالتی برام نمونده بود. دستشو گرفتم و اوردم سمت دهنمو انگشتشو مکیدم و خیسش کردم. میدونست باید چیکار کنه. همینطور که برام ساک میزد انگشتشو اروم اروم فرو میکرد توی کونم. انگشتش از انگشت ساناز کلفت تر بود. ناله هام بلند تر شده بود. دستمو رسوندم به سوراخ کونم تا حس کنم انگشتش چقدر رفته تو. فشارش رو بیشتر کرد و داد من رفت هوا. چیزی نمونده بود ارضا شم، کیرمو از دهنش دراوردم و نیم خیز شدم و رفتم به سمتش. چند لحظه توی چشماش نگاه کردم و صورتم رو بردم جلو ازش لب گرفتم. چشمامو بستم و با ولع بیشتری لباش رو میخوردم و کم کم زبونامون با هم بازی میکردن. کاری که هیچ وقت فکر نمیکردم توی عمرم بکنم. همینطور که سعی میکردم لبم از لبش جدا نشه شلوارش رو درواردیم. هولش دادم که دراز بکشه و نشستم روی پاش. کمی مکث کردم و شورتش رو دراوردم. بدنش خیلی مو نداشت. به قدری تحریک شده بودم که اصلا به این فکر نمیکردم که این واقعا منم که دارم با یه مرد عشق بازی میکنم. جرات نداشتم حتی به پریسام فکر کنم. خم شدم روی بدنش و شروع کردم به سینه هاش و کناره های شکمش بوسه زدن. انگار عطر بدن یه مرد کلا متفاوت از بدن زن هاست. بدنش موهای زیادی نداشت. بی مو نبود ولی ازار دهنده هم نبود. رسیدم به شورتش و کامل از پاش در اوردم. کیرش از کیر من خیلی روشن تر بود. موهای کمی هم اطرافش بود ولی روی سفیدی پوستش زیبا بود. کیرش فکر کنم ۱۶ یا ۱۷ سانت بود و کامل قد کشیده بود. نمیدونستم از کجا شروع کنم. اروم صورتم رو بهش نزدیک شدم. هم دوست داشتم گرمی و نرمیش رو توی دستام حس کنم، هم دوست داشتم توی دهنم حسش کنم و به صورتم بمالمش. این حس ها به قدری برام عجیب و جدید بودن که انگار مکثم طولانی شده بود. نوید گفت: اگه دوست نداری مجبور نیستی. از اون پایین نگاهش کردم و گفتم: نه، اتفاقا خیلی منتظر این لحظه بودم. کمی با نوک انگشتام لمسش کردم و اروم دستم رو دور کیرش حلقه کردم. خیلی نرم بود. گرمیش رو دوست داشتم، اروم دستم رو بالا و پایین بردم و شروع کردم براش جق زدن. با دست دیگمم پوست نرم بیضه هاشو کمی مالوندم. یکم برای عجیب بود. همینطور که کیرشو میمالیدم داخل رون هاش رو میبوسیدم و میومدم بالا و به کشاله رونش رسیدم. دیگه وقتش بود. پاهاش رو بیشتر باز کردم و کناره های بیضه‌شو بوس کردم. کیرش رو گرفتم توی دستمو اروم به صورتم مالیدم. چقدر گرم و نرم بود. شروع کردم از پایین به بوسیدن تا بالا. بعد با نوک زبونم از پایین شروع کردم به لیس زدن ولی طاقت نیاورم و اخر سر کله‌ی کیرش رو کردم توی دهنم تا آهش بلند شد. بی نظیر بود. نرمی کلاهک کیرش توی دهنم رو حس میکردم و سعی میکردم با زبونم باش بازی کنم و زبونم رو میچرخودنم روش و کم کم شروع کردن براش ساک زدن. خیلی نمیتونستم توی دهنم ببرمش ولی مطمئن بودم کمتر از خود نوید لذت نمیبرم. انقدری فیلم بلوجاب دیده بودم که بتونم خوب اجرا کنم. گاهی درش میاوردم و میلیسیدم و با دستم میمالوندم و دوباره میکردم نوکشو تو دهنم و با دستمم پایینش رو میمالیم. غرق لذت بودم و ا تموم وجودم کیرش رو میخوردم. اهش بلند شده بود که کیرش رو کشید بیرون. . گفتم -چی شد، اذیت شدی؟ – نه ابم نزدیک بود بیاد. – میخام تا اخرش برم. بدت نمیاد اگه توی دهنم ارضا بشی؟ -هر جوری که تو‌دوست داری. داشتم به یکی از بزرگترین ارزوهام میرسیدم. ادامه دادم به خوردن و تمرکزم روی قسمت بالای کیرش بود تا نوید دادش بلند شد من جهش اب داغ و لزجش رو توی دهنم احساس کردم. یه مقداریش رفت ته گلوم و نزدیک بود سرفه کنم. جهش ابش ادامه داشت تا تموم شد. من که اب نوید از لب و لوچه‌م آویزون بود دوباره شروع کردم خیلی اروم کیرش رو میخوردم اب سفیدی که روش رخته بود و باز میلیسیدم. چقدر گرم بود. کیر خودم داشت از شهوت منفجر میشد. اطراف کیرشو زیر شکمش هم کمی خیس بود که شروع کردم با ولع به لیسیدنش تا کم کم کیرش کامل خوابید. نوید چشماشو بسته بود. رفتم بالا طرفش. اروم چشماش رو باز کرد و گفت: ممنونم، خیلی خوب بود. اومد من رو ببوسه که یهو یادم افتاد که دهنم رو تمیز نکردم. گفتم: عه ببخشید الان تمیزش میکنم. اومدم دستمال بردارم که دستم رو گرفت و تا به خودم بیاد شروع کرد به خوردن لبای خیسم. چشمامون بسته شد و همونطور که لبامون توی لبای هم بود دراز کشیدیم. -چطور بود؟ گفتم -عالی بود. مدت ها بود توی خیالم اینکارو میکردم. خیلی بهتر از اونی بود که فکر میکردم. اروم دوباره دستمو رسوندم به کیر خوابش که چسبناک شده بود و میمالوندمش. -ممنونم که بهم اعتماد کردی. -کاری نکردم. به من که بیشتر چسبید. خوشحالم بتونم کمکت کنم که احساس واقعی خودت رو بشناسی و سرکوبش نکنی. لبخند زدم. نگاهش به کیرم افتاد که داشت کم کم میخوابید. -تو که ارضا نشدی. چرا نزاشتی ارضات کنم؟ -میترسیدم حس و‌حالم بره. دلم میخواست اول یه دل سیر حسش کنم. با خنده گفت: کیرمو؟ راحت نبودم هنوز ولی سعی میکردم که بیشتر باهاش خودمونی بشم. گفتم: آره، کیر خوشمزه‌تو. -کونم چی؟ دوست داری بکنی؟ تعجب کردم. انتظاری ازش نداشتم. و مطمئن نبودم که نوید فاعله یا مفعوله یا دوطرفه‌س. -من راستش نمیخوام تورو… یعنی مجبور نیستی. تا همین حدم که با من جلو اومدی برام خیلی ارزش داره. -نترس من که دفعه اولم نیست. اون مرحله رو رد کردم و کلی هم لذت میبرم. دولا شدم روش و یکم لباشو بوسیدم و اونم کیرمو با دستش میمالید تا دوباره سرحال شد. بیشتر از اینکه هوس داشته باشم تا بکنمش دوست داشتم کونش رو هم مثل کیرش کشف کنم. حمید برگشت به پشت و منم شروع کردم به بوسیدن لپای تا کم کم با دستام کونش رو باز کردم و سوراخش رو دیدم. از پهلو هاش گرفتم تا خودش حالت قنبل گرفت و سوراخ کونش پدیدار شد. باز سطح شهوتم به بالاترین حد خودش رسیده بود. باز شروع کردم به بوسیدن کونش و رفتم نزدیک سوراخش که تمیز تمیز بود و موهای دورش رو انگار دو سه روز پیش تراشیده بود که یکمی بلند شده بود. کم کم از زبونم استفاده کردم. چشامو بستمو زبونم رو میکشیدم دور چینای سوراخش و تا دیگه به خودم جرات دادم و زبونم رو فشار دادم به سوراخش و دست دیگمو از زیر رسوندم به کیرش. کیرش سفت شده بود و منم غرق لیسیدن و خوردن کونش شده بودم. واقعا تمیز نگهش داشته بود و به صورتی میزد. نمیدونم چقد براش لیس زدم ولی‌وقتش بود که بکنمش. برش گردوندم. بلند شد چنبار برام ساک زدو دوباره دراز کشید و پشتشو تکیه داد به مبل و باهاشو باز کرد و سر کیرمو اروم گرفت و هدایتش کرد به سمت سوراخ کونش. اروم اروم فشارش دادم به سمت داخل تا صداش بلند شد. من تاحالا از کون سکس نداشتم، خیلی برام خاص بود، داغی داخل سوراخش رو حس میکردم و تنگیش که کل مساحت کیرمو در بر گرفته بود. به زور تونستم سه چهار بار عقب جلو کنم و با فریاد ابمو توی کونش خالی کردم. توانم رو از دست داده بودم و افتادم روی سینه‌ش. اروم کیرمو کشیدم بیرون و ولو شدم کنارش. قلبم به شدت میزد. یهو ترسیدم اذیت شده باشه. دستمو بردم سمت سوراخ کونشو یکم براش‌ مالیدم که دیدم اب داغم داره اروم اروم ازش خالی میشه. سرمو گذاشتم روی سینه‌ش و دستمو زیر سوراخ کونش نکه داشته بودم که روی تخت نریزه. صورتمو نزدیکش کردم باز داغی لباش رو چشیدم. چشمامون بسته بود که صدای باز شدن در ورودی مارو به خودمون اورد. نفهمیدیم چجوری لباس پوشیدیم و تنها چیزی که بفکرم رسید این بود که لپتاپ ساناز که دم دستم بود و الکی بازش کنم تا بگم مثلا داشتم فیلم میدیدم. سر راهشون بستنی خریده بودن و خوشبختانه پریسا رفته بود توی اشپزخونه و فقط ساناز اومد سمت اتاق. من و نویدم خودمونو مرتب کردیم و رفتیم پیششون تا شب که اونجا بودن دیگه با نوید کاملا عادی رفتار میکردم. پریسا از اینکه میدید من و ساناز انقدر با نوید خوب برخورد میکنیم و انقد با هم راحتیم دیگه همه چیزو فراموش کرده بود. مثل چهار تا دوست بودیم که انگار مدتهاس همدیگرو میشناسیم. من بی اینکه پریسا هواسش باشه محو تماشای چشماش میشدم، لباش، محو خنده هاش و برقی رو توی چشماش کاملا حس میکردم از اینکه کنار برادرشه چقدر خوشبخته. خنده هاش… دیگه نمیتونستم کتمانش کنم. من عاشق پریسا بودم.

آلزایمر چهاردهم صدای نفسای ساناز با صدای ناله هاش قاطی شده بود. طاق باز خوابیده بود و سرش به سمت پایین تخت و من بین پاهاش نشسته بودم و پاهاشو حلقه کرده بود دور کمرم. با هر ضربه‌ی من سینه های درشتش میچرخیدن و این طرف و اونطرف میرفتن موج قشنگی روی شکمش میافتاد. دست چپشو گذاشته بود روی سرش و زیر لب میگفت: محکم تر محکم تر، تا ته… با دست راستش هم چوچلش رو می‌مالید. پاشو اوردم بالا تر و ساق پاش و تا زیر زانوش لیسیدم. داد میزد: وای تندتر تندتر… سرعتمو زیادتر کردم و بین سینه هاش رو نگاه میکردم که از خیسی عرق برق میزد و به چین زیر بغلش که غطرات عرق ازش پایین میریخت. کم کم ناله هاش تبدیل به فریاد شد تا پاهاشو پشت کمرم قفل کرد و یهو ساکت شد. همینطور که کیرم هنوز داخل کسش بود ولو شدم روی سینه های نرمش و به صدای نفساش گوش دادم. خوابیدم کنارش. گفت: تو ارضا شدی؟ -نه. -میخای بازم بکنی؟ -میشه برام بمالی؟ -چرا؟ دیگه کس آبجیت بهت حال نمیده؟ – نه عزیزم، راستش… میخام با کونمم بازی کنی. -اوه پس بگو، کونت میخاره. برگشتم و سرم و گذاشتم بالای تخت و ساناز رفت لای پام. کاندومو از کیرم کشید و شروع کرد آروم به خوردنش و انگشت اشاره‌شو چرب کرد و آروم فرو کرد تو. برای اینکه تسلط داشته باشه حالت سجده گرفت و من یکم سرمو بلند میکردم میتونستم قمبلش رو توی آیینه ببینم که کسش از وسط پاش بهم چشمم میزد. انگشتش رو توی سوراخم عقب جلو میکرد و کیرمو یا میخورد یا با اون یکی دست میمالید. پاهامو از هم باز کرده بودم و درد لذت عجیبی رو همزمان حس میکردم. ناله هام بلند‌شد و گفتم: -ساناز. -جووونم. کیر میخام. -جووونم. دوست داری؟ بیشتر فشار بدم؟ -تا ته فشار بده. من کیر میخام، کیر واقعی. بدجوری تحریک شده بودم. ساناز دستش رو دراز کرد و از کشوی بغل تخت دیلدوی کوچولوشو در اورد. گفت: دلت اینو میخواد؟ -گفتم اره و چشمامو بستم. سر نرم کیر پلاستیکی رو روی سوراخ کونم حس کردم. کم کم فشارش رو زیاد کرد تا سرش رفت و من داد زدم. -چی شد؟ درش بیارم؟ -نه ادامه بده. توی فکرم نوید رو میدیدم که داره سعی میکنه کیرش رو توی کونم فرو کنه. اروم اروم فشار میداد تا نصف بیشتر رفت تو. نفس نفس میزدم. بهش گفتم یکمی نگهش داره. کمی که حالم جا اومد گفتم ادامه بده. شروع کرد به عقب جلو کردن و کیرمو گرفت توی دهنش. چشمامو بسته بودم تمام عصب های بدنم بین کیرم و سوراخ کونم در حال جرقه زدن بودن. کیر مصنوعی رو توی سوراخم عقب جلو میکرد. درد داشت ولی انگار هوس رو توی کیرم پمپاژ میکرد. کم کم خودم هم با ریتمش هماهنگ شدم. دیگه نمیتونستم طاقت بیارم تا نهایتا ابمو با فشار توی دهن ساناز خالی کردم. صدای اوق زدنش نشون میداد که امادگیشو نداشت و یکمی سرفه کرد و چشمامو که باز کردم دیدم داره دهنش رو با دستمال پاک میکنه. گفتم: ببخشید، اصلا تو حال خودم نبودم. دستمو بردم سمت کونم و انتهای کیر مصنوعی رو حس کردم که داشت اروم میومد بیرون. نگهش داشتم. سرم رو بلند کردم و سعی کردم توی آیینه ببینمش. اروم درش اوردم و باز ولو شدم روی تخت. همه‌ی اونچه که یه زمانی توی ذهنم بود داشت کم کم به واقعیت میپیوست. -چطور بود؟ بهش لبخند زدم. گفتم: دست خودم نیست. دوست داشتم. -لازم نیست خجالت بکشی. کمکت میکنم تا رابطه‌ت با نوید کامل بشه. اینو گفت و رفت سمت حموم و من با خیالات متناقضم رفتم توی فکر. دلم میخواست زود تر با نوید قرار بزارم ولی یه چند روزی صبر کردم تا من هم امادگی شو داشته باشم تا با نوید جلو تر برم. نه نمیتونستم پریسا رو از ذهنم بیرون کنم و نه فکر سکس با نوید از ذهنم بیرون میرفت. ولی باید به پریسا میگفتم، یعنی حق داشت که بدونه. من و ساناز مرتب به مامان پری سر میزدیم. تا اون روز که ساناز یه مقداری خرید کرده بود و بردش اسایشگاه برای مامان. من مونده بودم توی خونه که تلفن زنگ زد. دانیال بود که مدتی بود ازش خبری نبود. -سلام دانیال چطوری؟ -ممنونم شما خوبید؟ ساناز جون خوبن؟ -ممنونم اونم خوبه. چرا یهو غیبت زد پسر؟ حالت خوبه؟ نیومدی پیش ما دیگه. -راستش میدونید… تو مدرسه منو با یکی از بچه ها گرفتن.. که داشتیم توی دستشویی … یعنی کار نکرده بودیم هنوز ولی… -خب فهمیدم. چه بد شانسی ای. اذیتت کردن؟ -به خونوادم گفتن. الان یه ماهه که تو خونه حبسم تا دیروز که ساناز جون با مامانم صحبت کرد و راضیش کرد که امروز بیام پیش شما. -بیا عزیزم. ما هستیم. نگران نباش همه چی درست میشه. -مرسی پس من مزاحم میشم. -باشه پس منتظرم. دلم براش سوخت طفلکی حتما خیلی اذیتش کردن هم تو مدرسه هم توی خونه. منتظر بودم تا ساناز بیاد که در باز شد و مامان پری اومد تو. بلند شم روبوسی کردیم و بغلش کردم. -سلام پری جون خوبی؟ بابا جون خویه؟ جات خیلی خالیه تو خونه. -مرسی‌ عزیزم. اونم مثل همیشه. دیگه منم کم کم داره فراموش میکنه. -پس ساناز کجاست؟ -من اومدم خونه یه دوش بگیرم بکم لباس بردارم و برگردم. ساناز موند پیش بابا. -چه خوب. منم یه چیزی درست میکنم تا با هم بخوریم. پر رفت سمت اتاق و من توی اشپزخونه بودم. یکمی بعد پری لخت و حوله به دست از اتاق اومد بیرون. بهش گفتم: چیزی نمیخای پری جون؟ نگاهم کرد و گفت: نه پسرم مرسی. گفتم: بیام کمکت؟ چیزی نگفت و لبخند زد. رفتم سمتش و لبشو بوسیدم. موهاشو دادم کنارو گردنشم بوسیدم. -وای نه الان نه. یه هفتس حموم نرفتم خیلی کثیفم. بزا خودمو بشورم بعد. پشت سرش رفتم توی حموم و منم لخت شدم. با هم رفتیم زیر دوش. کیرم داشت کم کم بلند میشد. مامان پری کیرمو گرفت تو دستشو گفت: این چطوره؟ گفتم: دلش واسه کس مامان پری خیلی تنگ شده. اگه دوست داری میتونی قبل اینکه بری …. دستم بردم سمت کسشو یکم مالوندمش. موهای کسش حسابی بلد شدن بود. پری خندید گفت: معلومه که میخوام. پری رفت زیر دوش و چشماشو بست و دستاشو برد بالا تا موهاشو خیس کنه. من داشتم سینه هاشو میدیدم که دیگه اویزون شده بودن و جریان اب که از روی موهای کسش میریخت زمین و موهای زیر بغلش‌ که دیگه انگار بلند تر از این نمیشد. بهش گفتم: پری جون تیغ اینجا هست اگخ بخای خودت رو اصلاح کنی. -وای آره مثل جنگلیا شدم. تو چرا نمیایی زیر دوش. -میام. داشتم زیبایی شمارو تماشا میکردم. اومدم برم زیر دوش که صدای ایفون اومد. وای دانیال. -کیه؟ -دانیاله یکی از شاگردای ساناز. -اهان میشناسمش. چرا الان اومده؟ هماهنگ نکرده با ساناز؟ -چرا ولی نمیدونست که ساناز میمونه. راستش من بهش گفتم بیاد. -یادمه اولین بار که دیدمت. اینو گفت و لبخند شیطنت امیزی زد. یاد اولین باری افتادم که دانیال لخت بود و منم توی اتاق بودم و پری مارو دید. -دوست داری یکم اذیتش کنیم؟ پسر خوبیه. مامان پری گفت: مطمئنی؟ -نگران نباش، فک کردی برای کسب علم و هنر میاد همیشه پیش ساناز؟ -نخیر میدونم، باشه پس عزیزم. برو درو باز کن. رفتم دانیال رو اوردم تو و براش ابمیوه اوردم و نشستیم به صحبت کردن. -راستش من خیلی اذیت میشم. مامان بابام دیگه نمیذارن برم مدرسه. تویگوشیم فیلم سوپر پیدا کردن و گوشیمو ازم گرفتن. چندبارم مامانم موقع خودارضایی اومد تو اتاقم. فکر میکنن خیلی منحرف شدم. به زور میفرستنم کلاس ورزش تا مثلا انرژیم تخلیه بشه. ولی دست خودم نیست. هر روز صبح که پاشم لباس زیرم خیسه. -این طبیعیه پسر لازم نیست خجالت بکشی. فقط باید مثل بقیه دوستات سیاست داشته باشی و سوتی ندی. -دارم سعیمو میکنم. راستی خاله ساناز نیست؟ میدونستم دانیال هوس تن و بدن سانازو کرده که اومده و حتما اینجا تنها جایی که گذاشتن بیاد. -راستش نه مجبور شد بمونه پیش بابا جون توی اسایشگاه. اگه بتونی یکم بیشتر بمونی اونم میاد. یکمی خورد توی ذوقش فک کنم. صداش یکم دورگه شده بود. دوران بلوغش شروع شده بود و شهوتشم توی اوجش بود و ازونطرفم توی خونه و مدرسه سرکوب میشد. چه میکنه این سیستم اموزشی با بچه های بیچاره‌ی ما. -حالا پاشو برو دستتارو بشور و بیا تا با یکمی کیک و چایی بخوریم. دستشویی و حموم با در شیشه ای جدا میشد. میدونستم احتمالا مامان پریو میبینه. همونطورم که حدس زدم دست شستنش بیشتر از خد معمول طول کشید. دانیال اومد نشست و صدای اب قطع شد. یکمی بعد مامان پری اومد بیرون. موهای خیسش رو بالای سرش بسته بود و حوله‌ی استخری رو بسته بود دورش. حوله‌ی بزرگی نبود و از بالا کلی از حجم سینه هاش معلوم بودن و از پایینم شاید یه وجب زیر کونش. پوستش مثل برق میدرخشید و کمی چین و چروک و مویرگای روی رون و ساق پاش هم زیباترش میکرد. دانیال که معلوم بود یکم جا خورده و انقدر خونواده‌ی بسته ای داشته که با دیدن یه زن سن بالا توی این وضعیت هم به تته پته بیفته. مامان پری اومد جلو با دانیال دست داد رفت روبروش روی کاناپه نشست. من کیک و اوردم و نشستم پیش دانیال. مامان پری پاشو انداخته بود روی پاش و داشت ناخوناش رو میگرفت و تقریبا تمام رونش تا انتها در معرض دید دانیال بود. زیر چشمی دانیال رو میپاییدم که چجوری داشت مامان پری رو قورتش میداد. ناخوناش رو که گرفت دستش رو برد بالا که گیره موهاشو سفت کنه. چشم منو دانیال افتاد به زیر بغلش که بازم شیو نکرده بود. من که راضی بودم دانیال رو نمیدونم. مامان پری بلند شد و گفت: من برم لباس بپوشم بیام. از جایی که من و دانیال نشسته بودیم اتاق خواب مامان پری کاملا معلوم بود و دیدش به میزتوالت انتهای اتاق بود. پری رفت تو اتاق و یه حوله کوچیک برداشت و جلو ایینه دولا شد که موهاشو با دستش خشک کنه که از پشت حوله قشنگ تا دم کسش بالا اومد. من خیلی ریلکس از جام بلند شدم و رفتم که چایی بریزم و میدونستم دانیال الان داره لباس پوشیدن مامانو نگاه میکنه. اینکه مامان درو نبسته بود از خلاقیت خودش بود واسه اذیت کردن دانیال. چایی رو‌ا‌ردم که مامانم اومد بیرون. یه تاپ سفید نخی تابستونی خیلی گشاد پوشیده بود که یه سمتش از روی شونه‌ش افتاده بود، که مدلش بود انگار و بقدری نازک بود که سوتین مشکیش دیده میشد. معمولا زیر این تاپ یه طرفه ها یا سوتین نمیپوشن یا بند یه طرفش رو هم میندازن که خب اگه پری جون سوتین نمیپوشید سینه هاش خیلی میومد پایین. من که عاشق سوتینش بودم و خط سینه‌ی بلندی که از یقه باز تاپ کجش بهمون نشون میداد. تاپش تا زیر باسنش میومد و ازین لب ساحلیا بود و پری جونم دیگه شلوار نپوشیده بود‌‌ و شورت مشکیش هم دیده میشد. من چایی ریختم و اومدم کنار دانیال نشستم. مامان پری رفت یه میز کوچیک برداشت و اورد جلوی دانیال گذاشت و وقتی که دولا شد یقه ‌ی گشادش تی‌شرتش اجازه میداد تا حجم سینه اش که توی سوتینش اویزون بودن دیده بشن و بقدری گشاد بود که حتی شکمش هم دیده میشد. دانیال مطمئنم از اینکه ساناز نبود خوشحال بود و از دیدن مامان پری لذت میبرد. مامان برای خودش چایی برداشت و رفت قبل از اینکه بشینه پشت به ما دولا شد و چایی و شیرنیش رو کذاشت روی میز جلوی کاناپه و از پشت ساقای سفید و بدون موش و رون های قشنگش تا لبه های شورتش از پایین تی شرت دیده میشد. نشست و پاشو انداخت رو پاش و شروع کرد از دانیال در مورد خونوادشو مدرسه و اینا پرسید. دانیال البته چیزایی که به من گفته بود رو به مامان نگفت و چشمشم بین دیدزدن رونای مامان پری و سوتینش در گردش بود . کیکمونو که خوردیم مامان پری گفت: من برم یکمی دراز بکشم و بعدش برگردم اسایشگاه. -برو مادر جان من و دانیالم میریم توی اتاق. مامان پری بلند شد و اومد طرف ما و باز دولا شد تا بشقابا رو برداره و سینه هاشو به نمایش گذاشت و برگشت سمت اشپزخونه. دست دانیال رو گرفتم و رفتیم توی اتاق. -خب بگو ببینم، تو مدرسه چیکار میکردین که گرفتنتون؟ -با یکی از دوستام رفته بودم توی دستشویی. میخاستیم اونجامونو… -کیراتونو .. -آره کیرامونو به هم نشون بدیم. نمیدونم چرا انقد اینا بچه مثبتن. یکی از عقده ایای کلاس لومون داد. -تو مدرسه که جای اینکارا نیست. خودتو به درد سر میندازی. -خیلیاشون بچه ان. هنوز موهای اونجاشونم در نیومده. فقط ادعا دارن. -تو ولی فک کنم زودتر از اونا به بلوغ رسیدیا. هنوز یادمه دفعه پیش چقد کیرت اب داشت. یکم خجالت کشید انگار. گفتم: تازه میدیدم چجوری مامانمو دید میزدیا. نمیخاستم زیاد معذب بشه خودم ادامه دادم: با این سنش هنوز خیلی‌ سکسیه. راستش منم وقتی سکسی لباس میپوشه نگاش میکنم. -راستی؟ مامان خودتونو؟ -میشه منو انقدر شما صدا نزنی. بابا دیگه دوست شدیم با هم. آره مامان خودمو. مگه چشه؟ تو مامان خودتو دید نمیزنی؟ -راستش چرا. وقتایی که از حموم میاد با شورت و سوتین میشینه جلوی ایینه و منم چندباری اتفاقی دیدمش. -خب چه اشکالی داره. لذتم ببری وقتی نگاش میکنی؟ -خب راستش هم میترسم. هم … میرم توی اتاق و جق میزنم تا خالی شم و بهش فکر نکنم. -دوست داری بریم مامان پری رو ببینم؟ دانیال چیزی نگفت. دستشو گرفتم و رفتیم توی اتاق که دیدم مامان پری به پهلو دراز کشیده . یکمی مشغول برانداز کردنش شدیم. اروم رفتم سمتشو پایین تیشرتش رو دادم بالا تر که کونش توی شورت مشکیش دیده بشه. به دانیال گفتم: چطوره؟ -دوست داری باهاش جق بزنی؟ دولا شدم شلوار دانیال رو اروم باز کردم و با شورتش کشیدم پایین. کیرش پرید بیرون. موهای دور کیرش کم کم داشتن کامل در میومدن و باید شروع میکرد به شیو کردن. – خجالت نکش بمال کیرتو. خودممو شلوارمو دراوردم و شروع کردم کنار دانیال به جق زدن. -میخای بهش دست بزنی؟ بیا بشین لبه تخت. نشستیم لبه تخت و دست دانیال رو اروم گذاشت پایین رون مامان پری. یکم هدایتش کردم به سمت بالا که خودش بماله. -نترس بیدار میشه. دستمو گذاشت روی دست دانیالو بردمش سمت کون پری که یهو برگشت و طاق باز شد، دانیال ترسید و دستشو پس کشید. موهای کس مامان پری از لبه‌ی شورتش زده بود بیرون، دست دانیال رو باز گذاشتم رو پای مامان پری و بردم سمت کسش. – نترس دست بزن بهش. دانیال نگاهش به پاهای مامان‌پری کوسش بود که توی شورتش قلمبه شده بود. دیدم پری اروم چشماشو باز کرده و لبخند میزنه. -میخای درش بیارم؟ دانیال با صدای مامان از جا پرید. -نترس بابا، اصلا خودت درش بیار مامان من خودش پایس. دستمو‌ گذاشتم لبه شورت پری جون و با اشاره من دانیالم اونطرفش رو گرفت و کشید پایین پایین. کم کم داشت میفهمید اوضاع از چه قراره. -قشنگه کس مامان پری؟ اینجوری دوست داری یا مث مال ساناز سفید؟ -اینم خیلی قشنگه. دانیال شروع کرد با کس مامان پری ور رفتن و منم رفتم اونطرفش روی تخت و لباسامو دراوردم. تیشرت پری جونم دراوردم. -قربون اون زیر بغلات بشم من که نزدیشون. – بخاطر تو دیوونه که میدونم دوست داری. -مرسی پری جون. دانیال بیا سراغ سینه های مامان پری. سینه هاشو از روی سوتین میمالوندیم تا پری نیم خیز شد و من تونستم سوتینشو باز کنم. با دانیال افتادیم به جون سینه هاشو و مث دوتا بچه شروع کردیم به میک زدنش تا مامان پری گفت بسه حالا دیگه نوبت منه. منو دانیال نشستیم پیش همو مامان پری رفت پایین پامونو شروع کردن کیر دانیال رو ساک زدن و با دستش کیر منم میمالوند و نوبتی عوضش میکرد. دستمو انداخت پشت دانیال و گفتم: دوست داری؟ گفت؛ اره خیلی. -دوست داشتی الان مامان خودت داشت برات ساک میزد؟ با سر گفت اره. صورتم بهش نزدیک شده بود. -اجازه میدی ببوسمت؟ چشماشو بست و لباشو اورد جلو و شروع کردم به خوردن لبای دانیال و صدای ملچ ملوچ مامان پری با ما یکی شده بود. مامان پری از ساک زدن دست کشید. خابوندمش جای خودمون و منو دانیال اومدیم پایین پاش. -دوست داری بکنی؟ -دانیال که کیرشو داشت میمالید گفت: معلومه. رفتم روی کس مامان پری و صورتمو مالوندم به موهای نرمشو یکمی چوچولشو براش خوردم. به دانیال گفتم بیاد جلو و یکم براش ساک زدم و اومدم کنار مامان پری. دانیال شروع کردن و منم از مامان پری لب میگرفتم چوچولشو میمالیدم. دانیال خیلی طاقت نیاورد و با اخ بلندی ابشو خالی کرد توی کس مامان پری. پری که هنوز ارضا نشده بود نگاهش به من بود. رفتم جای دانیال و کار نیمه تموم اونو ادامه دادم و پری خودش چوچولشو میمالید تا اونم بعد چند دقیقه ارضا شد. برای منم خیلی طول نکشید همونجا توی کسش خالی کردم. یکمی روی سینه های مامان پری خوابیدیم که نگاهش به ساعت افتاد. -من باید برم. ساناز منتظر منه تا برم جاش. مامان رفت حاضر بشه و من دانیال و گرفتم توی بغل خودم و ملافه رو کشیدم روی خودمون تا دانیال یکمی چرت بزنه.

آلزایمر پانزدهم و شانزدهم مامان که رفت دانیال تا یه ربعی خواب بود تا بلند شد. گرمش شده بود و پتو رو زد کنار. دستمو دور کیرش میچرخوندم و با موهای تازه درومدش بازی میکردم. -داری کم کم مرد میشیا. دستشو رسوند به کیرمو گفت: -مال من کی انقدری میشه؟ -بستگی داره ولی مال تو الانشم خوبه. فکر کنم کنم به ۱۸ اینا برسی مال منم رد کنی. حالا بگو ببینم چطور بود؟ -خوب بود. باورم نمیشه شما با مامانت و خواهرت رابطه داری. -دیگه اینجوری شده. مگه خودت مامانتو دید نمیزنی؟ -راستش چرا. خیلی وقتا توی خونه لباس راحتی که میپوشه سوتین نمیبنده و نوک سینه هاش همش معلومه. یا دامن کوتاه که میپوشه شورت نمیپوشه. -تونستی تا حالا جاییشو ببینی؟ -آره خیلی زیاد. -بهت شک نمیکنه؟ -نه راستش. شاید برای اینکه بیرون خونه شیطونی نکنم اینکارارو میکنه. یه وقتایی وقتی من خونه ام بدون شلوار میشینه لبه تختشو پاهاشو اپیلاسیون میکنه. تونستم از کناره های شورتش کسشو ببینم. خیلی وقتا یواشکی ازش عکس میگیرم و با عکساش جق میزنم. یا از لباس پوشیدنش فیلم گرفتم حتی. ولی از ترسم پاکشون کردم و نگه نداشتم. -پس باید خیلی خوشگل باشه مامان خانومت. از ساناز بزرگتره؟ -آره از ساناز خانوم بزرگتره ولی پوستش سفید تره. موهای کسشم همیشه دیر به دیر میزنه. -دوست داری یه روزی با مامانت کاری بکنی؟ -آره ولی اگه بخام کاری بکنم که سرمو میبره. بخاطر همین خودمو با دوستام خالی میکنم. -چرا یه روز نمیگی باهات بیاد اینجا؟ شاید باهاش صحبت کردیم و شرایط تو رو بهش توضیح دادیم. اونم باید تور درک کنه که یه سری نیاز ها داری. با خنده گفتم شایدم تونستیم مخشو بزنیم. -نمیدونم فکر بدی نیست. کاش بشه یه روزی شما بیایید خونه ما. ولی ترجیح میدم فعلا با دوستام باشم. -خب. با دوستات چیکار میکنی؟ تا حالا کسیو کردی؟ -یبار یه پسره بود که از مدرسه‌مون انداختنش بیرون. -بدت نمیاد ازینکه با پسرا باشی؟ -نه، اتفاقا بیشتر دوست دارم. مثلا خود شما. -گفتم به من نگو شما. -مثلا خودت. خیلی دوست دارم بدنم مثل بدنت مردونه بشه. -دوست داری بکنی؟ -شما رو؟ -آره منو. رفتم پایین و کیرش رو کردم تو دهنمو شروع کردم براش ساک زدن تا بلند شد. طاقباز خوابیدم و کونمو دادم بالا. اومد بین پاهامو سر کیرشو اروم فرو کرد تو. کیرش تقریبا هم اندازه دیلدوی ساناز بود. بخاطر همین میدونستم میتونم باهاش کنار بیام. آروم آروم کیرش رفت تو و شروع کرد به عقب جلو کردن و منم کیرمو میمالیدم. با هر فشارش یه برقی توی کیرم میومد و خیلی برام لذت بخش بود. شروع کرد تا بصورت ریتمیک عقب و جلو بکنه ولی بازم خیلی دووم نیاورد و ابشو توی کونم خالی کرد. روی سینه‌م ولو شد و منم اروم کمرشو نوازش میکردم. سفتی کیرمو زیر شیکمش حس میکرد. یکم که سر حال شد گفت: -دوست داری برات بخورم؟ -نیکی و پرسش؟ میخواست بره پایین پام که بهش گفتم همینطوری که روم خوابیده برگرده تا کونش روی صورتم باشه. مشغول ساک زدن شد که البته فقط نوک کیرم میرفت تو دهنش و با دستاش برام میمالوند. منم ناله‌م بلند شده بود و همینطور که کیرم توی دهن دانیال بود سوراخ کونش سفیدشو براش میلیسیدم. ناله هام بلند تر شده بود و نزدیک ارضا شدن بودم که کیرمو از دهنش داورد و سرشو برگردوند و گفت: میشه ابتو مثل فیلما توی دهنم خالی کنی؟ گفتم چرا که نه. ادامه داد تا باقی ابمم توی دهنش خالی شد. از روم بلند شد و برگشت به سمت من. ابم از کناره های لبش اویزون شده بود. ابمو اروم روی شیکمم خالی کرد. بعد دوباره شروع کرد به لیسیدن ابم. معلوم بود خیلی فیلم سوپر میبینه و میدونست من عاشق این کارام. کشوندمش روی خودم و لباشو چسبوندم به لبام و ابم از لباش میریخت توی دهن خودم و صورتم. دیگه انرژی برامون نمونده بود. بردمش حموم و از حموم که برگشتیم روی تخت مامان پری ولو شدیم. ساناز رفته بود بیمارستان تا به مامان پری سر بزنه. مشغول صبحونه خوردن بودم که تلفنم زنگ زد.نوید بود. -سلام خوبی؟ -ممنونم تو خوبی؟ پریسا خوبه؟ -پریسا هم خوبه. مشغول اسباب کشیه. -داره دیگه برمیگرده پیشت؟ -آره همه‌ی وسایلتشو از خونه شهرام اورده. میخواد بعلا پیش من بمونه تا یه جارو برای خودش بگیره. بعد اینکه البته تونست مهریه‌شو بگیره. -ایشالا که مشکلی پیش نمیاد. راستش نوید من میخواستم باهات صحبت کنم. -خیره. چیزی شده؟ -نه راستش… علاقه‌ی من به پریسا از تو که پنهون نیست. نمیدونم این جیزی که بین من و تو هست… احساس عذاب وجدان دارم.. به نظرت نباید با پریسا صحبت کنم؟ -میفهمم چی میگی… بهتره بیایی اینجا، منم باهات حرف دارم. -پریسا هست؟ -نه اسبابشو اورد و یسری کار اداری داشت که تا عصر طول میکشه. -باشه پس میام میبینمت. خیلی دو دل بودم و نمیخواستم پریسا رو از دست بدم. تصمیمو گرفته بودم. یا با پریسا صحبت میکردم یا رابطمو با نوید به اون شکل دیگه ادامه نمیدادم. دوش گرفتم و رفتم خونه‌ی نوید. برای اولین بار میرفتم خونه‌ش. خیلی بزرگ نبود خونش ولی دنج و مرتب بود. وسایل و جعبه های پریسا گوشه‌ی هال جمع شده بود. صدای نوید از اتاق اومد که گفت بشین تا من بیام. نوید از اتاقش با یه حوله که دور کمرش بسته بود اومد بیرون. اونم انگارحموم بود. باهام دست دست داد. -امیدوارم درکم کنی نوید جان، ولی باید با هم صحبت میکردیم. من واقعا نگرانم که پریسا چه فکری در مورد من میکنه. نمیخوام چیزی رو ازش پنهان کنم. -یعنی دیگه نمیخوای با من…. -ببین نوید، تو اجازه دادی من با امنیت خاطر چیزی رو تجربه کنم که آرزوشو داشتم، ولی اعتراف میکنم که هوس بود. از اول هم بهت گفتم که قصد ندارم از احساسات تو سواستفاده کنم. اما احساسی که به پریسا دارم واقعا هوس نیست. نوید دستشو گذاشت روی پام و لبخند زد: چرا انقدر نگرانی. نترس، پریسا تو رو دوست داره. اصلا منم گفتم بیایی اینجا که با هم صحبت کنیم. پرسشگرانه نگاهش کردم. ادامه داد: من با پریسا صحبت کردم. چشمام گرد شد. بدون اینکه به من بگه باهاش صحبت کرده بود ولی صبح که به پریسا پیام دادم خیلی عادی جوابمو داد. -منظورت چیه؟ چی بهش گفتی؟ -نترس بابا نترس، عصری که اومد میتونی باهاش صحبت کنی. پریسا کنار میاد با این موضوع. فعلا فقط اینو بدون لازم نیست نگران باشی. تا اومدم حرف بزنم مچ دستم رو گرفت و بلندم کرد و منو کشوند سمت اتاق خوابش و تو همین فاصله حوله‌شم افتاد. منو هُل داد روی تخت و تی شرتمو داد بالا و شروع کرد به بوسیدن شکمم و سینه هام. نیم خیز شدم و تیشرتمو از بالا دراوردم و نوید ادامه داد. گردنمو لیس میزد و رفت سراغ لاله‌ی گوشم. قلقلکم میومد و به سرعت تحریک شده بودم. طوری که اصلا یادم رفت برای چی اومده بودم اینجا. زبون نوید روی سینه و شکمم میچرخید و منم کمرش رو چنگ میزدم. رفت پایین تر و کمر بندمو باز کرد و شلوار و شورتمو با هم در اورد. داخل رون پام رو گازای کوچیک میگرفت و اومد بالا تر با دستای گرمش کیرمو گرفت و زبونشو دور بیضه هام میچرخوند. از بوی بدنم مشخص بود که تازه حموم بودم و تمیز. پاهامو چسبوند به همو دادش بالا و فهمیدم که به چی میخاد برسه. دستمو انداختم پشت زانو هامو پاهامو جمع کردم تا راحت بتونه بره سراغ سوراخ کونم. چنتا گاز از کونم گرفت و شروع کرد با زبونش سوراخ کونمو قلقلک دادن و لیسیدن. حسابی که سوراخمو لیسید پاهامو از هم از کرد و شروع کرد به ساک زدن کیرم. یکمی که ادامه داد دیدم دیگه نمیتونم طاقت بیارم. از زیرش در رفتم و گفتم: حالا نوبت منه. رفتم سمت لباشو شروع کردم به خوردنش و سعی کردم بدون اینکه لبام از لباش جدا بشه طاق بازش کنم، اومدم روش. کناره های شکمشو میبوسیدم و میومدم بالا. نوک سینه هاشو میمکیدم. زبونمو کشیدم دور سینه هاشو اومدم نزدیک زیر بغلشو دستشو دادم بالا. شروع کردم به لیس زدن زیر بغلش، اب دهنم موهای زیربغلشو خیس کرده بود. دوباره افتادم به جون لباشو بعد ازینکه حسابی لباشو خوردم پاهامو گذاشتم دو طرف سینه شو کیرمو گذاشتم روی لبش. کیرمو تکون میدادمو اونم با زبونش زیر کیرمو قلقلک میداد. یکمی خودمو بردم جلو تا نوک کیرم رفت توی دهنش. یکمی عقب جلو کردم تا خیسش کرد. صورتمو بردم نزدیکشو اروم لاله‌ی گوششو مکیدم و گفتم: حالا نوبت منه. کونتو میخوام. از روش بلند شدم و برش گردوندم و یه بالش گذاشتم زیرش و نوید با شکم خوابید روش تا کونش کمی بیاد بالا. پاهاشو باز کردمو نشستم بین پاهاش و شروع کردم به مالش و ماساژ لپای کونش. همیشه حتی تصور دست زدن به بدن یه مرد دیگه برام چندش اور به بود. به نظرم هیچ کسی تمیز نبود جز خودم. اما‌بدن نوید بی نهایت تمیز و هوس انگیز بود. پوست تنش از من خیلی روش تر بود و سوراخ کونش کمی تیره تر. گهگاهی کونشو از هم باز میکردم تا سوراخش بهم چشمک بزنه. صورتمو بردم نزدیک تر و شروع کردم به بوس کردن لپای کونش و زبون کشیدن. بوی شامپو بدن میداد و تازگی. تا دیگه نتونستم مقاومت کنم و افتادم به جون سوراخش. زبونمو دور چین سوراخش میچرخوندم و به وسطش فشار میدادم. یکمی که با زبونم بازی کردم بالش رو از زیرش برداشتم تا قمبل کنه و بتونم با یه دستم کیرشو بمالم و کم کم با انگشتم با سوراخش بازی کنم و امادش کنم. نوید همچنان قمبل کرده بود و سر من تقریبا توی کونش بود و از زیر داشتم کیرشو میمالدم. صدای ناله‌ی نوید و ملچ مولوچ من اتاقو پر کرده بود که یهو در اتاق باز شد و یکی اومد تو. نگاه جفتمون برگشت سمت در. باورم نمیشد. البته از اینکه پریسا اونجا نبود خوشحال بودم ولی چرا ساناز؟ فقط یه شورت و سوتین تنش بود. ساناز با لبخند و خواهش پرسید: اجازه هست؟ من نمیدونستم چه خبره، نوید با لبخند گفت: چیه نکنه اولین باره خواهرتو لخت میبینی. حالا این قیافه‌رم نگیر به خودت. دستشو دراز کرد سمت ساناز و ساناز اومد سمت ما و گونه‌ی نوید و بوسید و لب منم بوسید. -تو اینجا چیکار میکنی؟ -گفتم که دنبال یه ادم مطمئن بودم که بتونم کنار تو باهاش سکس کنم، دیدم کی بهتر از نوید. باهاش صحبت کردم و اونم رومو زمین ننداخت. -نمیدونم چی بگم. اگه نوید جان خودش اوکیه که من حرفی ندارم. اون لحظه نمیخاستم بحث پریسارو پیش بکشم. شوکه شده بودم و کیرم داشت میخابید. ساناز گفت: خب ادامه بدید دیگه! اول میخام سکس شمارو تماش کنم. گفتم : خب باشه. به نوید گفتم: میخوای اول تو بکنی؟ گفت نه. گفتم: ولی من میخوام. اگه میشه طاق باز بخاب. برگشت و طاق باز شدو من بین پاهاش بودم و داشتم دنبال کاندوم میگشتم که ساناز یه دونه بهم داد و نشست کنارمون. با اشتیاق میخواست سکس من و نوید رو تماشا کنه. کاندومو برای نوید کشیدم و یکمی ژل اوردم. دولا شدم روی نوید و یکمی لباشو بوسیدم و ساناز با انگشتاش روی سوراخمو ژل میمالید. اومدم نشستم روی کیر دانیال و اروم فشارش دادم تو و دردش تمام وجودمو پر کرد. چشمامو بسته بودم و اروم بالا فشارش میدادم تا بره تو. از دیلدوی ساناز بزرگتر بود ولی انگار انهطاف پذیر تر بود. کم کم دردش کم شد و تونستم سرعتم و زیاد کنم. ساناز یه دستش روی کمرم بود و با دست دیگش کیرمو که بالا و پایین میشد میمالید. ساناز حسابی تحریک شده و بود و شروع کرد برام همزمان ساک زدن تا دیگه نتونست مقاومت کنه و شورتشو دراورد اومد روی نوید و پشتش به من اروم سعی کرد بشینه روی کیرم. همین طور که روی کیر نوید بالا و‌ پایین میشدم کم کم ساناز رو نشوندم روی کیرم. بین‌داغی کیر نوید و کس ساناز در حرکت بودم و خودمو بالا و پایین میبردم. غرق لذت بودم و نمیتونستم در مقابل داغی کس ساناز که بدون کاندوم میکردمش مقاومت کنم. دیدم دیگه نمیتونم ادامه بدم با فریاد ابم توی کس ساناز خالی شد. یه لحظه جفتشون مکث کردن ولی من که کیرم کامل شل نشده بود باز بالا پایین کردم تا ساناز و نویدم ارضا بشن. یکم دیگه ادامه دادیم تا جفتشون با ناله های بلند ارضا شدن. ساناز ولو شد سمت راست نوید و سرشو گذاشت رو سینه نوید. منم اروم از روی کیر نوید بلند شدم و با درومدن کیرش یه برقی توی بدنم پخش شد. کاندومو از کیرش کشیدم بیرون و انداختم توی سطل. از روش بلند نشدم و دولا شدم روی سینه‌شو لباشو بوسیدم و سانازم داشت مارو نگاه میکرد. از سانازم لب گرفتم و منم اینور نوید ولو شدم. ساکت بودیم. من و ساناز داشتیم با نوک انگشتامون بدن نویدو نوازشش میکردیم. سانازدستشو گذاشت زیر سرشو به سمت منو نوید بلند کرد با لبخند نگاهمون میکرد. نویدم کم کم چشماشو باز کرد و گفت: خب پس شما خواهر و برادرم داستان دارید. ساناز گفت: فقط داستانمون یکم با تو و پریسا فرق داره. -خب بله البته من تا حالا با پریسا سکس نداشتم. -چی شد که شروع کردین؟ من گفتم: چه فرقی میکنه؟ نوید گفت-قصد فضولی نداشتم، راستش نوع رابطه‌تون برام جالب بود. وقتی ساناز گفت که میخواد با من و تو سکس کنه باورم نمیشد. -راستش منو ساناز بیشتر دوست و حامی همیم. توی سکس هم فانتزیای همو براورده میکنیم. قرار نیست لزوما عاشق و معشوق باشیم. به همم اعتماد داریم. -ساناز با خنده گفت: البته این داداش ما دلش گیره یه جا. نوید با خنده گفت: میدونم گفتم: راستش اون از رابطه غیر عادی من و ساناز خبر داره، ولی در مورد منو تو یا الان ما سه تا. نمیدونم بفهمه چه واکنشی نشون میده. نوید گفت: گقتم که صبر کن تا عصری پریسا بیاد، در موردش با هم صحبت میکنیم. پریسا فکر بدی در مورد تو نمیکنه. کم کم داره بهت علاقمند میشه، این که رابطه تونو چجوری ببرید جلو دیگه به خودتون بستگی داره. -من قطعا مجبور به هیچکاریش نمیکنم. از این بابت خیالت راحت باشه. ساناز دستش رفته بود روی کیر نوید و داشت اروم اروم میمالیدش گفت: حسابی داداشمو جر دادیا! چطوره حالا؟ منم سانازو همراهی کردمو اروم کیر نویدو میمالوندم. نوید لبخند زد و گفت: خیلی هم عالی. مهم تر از همه شخصیت و شعورشه که برام مهمه. با این که جفتمون میدونیم هدف رابطمون فقط ارضای جنسیه ولی شمسا خیلی به من احترام میزاره. امیدوارم اگه با پریسا جلو رفت منو فراموش نکنه. برگشت سمت من و با لبخند نگاهم گفت. گفتم: خوبی از خودتونه. چرا باید تو رو ولت کنم. دوباره لبای نویدو بوس کردم. من و ساناز انقدر کیر نویدو مالونده بودیم که باز سیخ شده بود. ساناز گفت: حالا این دوتا کیر خوشگلو میتونم یکمی قرض بگیرم؟ نوید گفت: اگه ساناز جان هوس دوتا کیر کرده ماهم بهش میدیم. ساناز با خوشحالی بلند شد و اومد پایین پای من و نوید شروع کرد به ساک زدن کیر من و کیر نویدم با دستش میمالوند و بعدش دوباره میرفت سراغ کیر نوید و لیسش میزد و کیر منو میمالوند. انقد ادامه داد تا کیر جفتمون شق شده بود. منم از نوید لب میگرفتم و توی مالوندن کیرش به ساناز کمک میکردم. من طاق باز موندم و ساناز اومد نشست روی کیر من و اروم اروم کیرمو تا ته کرد توی کسش که هنوز اب من زش چکه میکرد. نوید هم بعد ازین که کاندوم کشید روی کیرش از پشت شروع کرد اروم اروم کون سانازو باز کردن. ناله های ساناز با رفت و امد کیر من و نوید بیشتر میشد و تبدیل به فریاد شده بود. کم کم ریتم من و نوید منظم شد و سرعتمون رو بیشتر میکردیم و من محو تماشای سینه های ساناز بودم که جلوی من بالا و پایین و اینور اونور میچرخیدن. نویدم دستاشو دوطرف کمر ساناز گذاشته بود. موهای خرمایی ساناز که به هم ریخته بود و هرچی بیشتر جلو میرفتیم عرق از روی صورت و گردنش سراریز می‌شد. همینطور که بالا و پایین میرفت با یه دست چوچولش رو میمالید با دست دیگه‌ش یکی از سینه هاشو فشار میداد. دیدن دستای نوید از پشت روی کمر ساناز و فکر دو نفری کردنش منو به شدت داغ کرده بود و چیزی نمونده که ارضا بشم. ساناز بین ناله هاش اسم منو نویدو فریاد میزد. وای گفتنش که نمیدونم از روی درد بود یا لذت باز منو نزدیک ارضا شدن کرده بود. یهو ساناز با یه داد بلند متوقف شد. انگار زمان متوقف شده بود. بعد از چند ثانیه که دوباره شروع کرد به نفس کشیدن اول نوید آروم کیرشو از کون ساناز کشید بیرون که باز با یه جیغ کوچیک ساناز همراه شد بعدش از روی منم بلند شد و افتاد کنارم و چشماشو بست. نویدم که خیس از عرق شده بود کاندومو از رو کیرش کشید بیرون و دراز کشید روی من و اروم کیرامونو به هم میمالوندیم و سانازو نگاه میکردیم. ساناز به زور چشمشو باز کرد و گفت: وای مرسی خیلی عالی بود. با خنده گفت: ولی بدجوری جر خوردم. سرمو برگردوندم طرفشو لباشو بوس کردم. گفت: شما ارضا نشدید، میخاین بخورم براتون؟ گفتم: میخای یه نمایش قشنگ ببینی؟ نوید فانتزیای یه مردو بهتر از زنا میدونه. یه چشمک به نوید زدم. از روم بلند شد و برگشت و ۶۹ شدیم و اون کیر منو ساک میزد و منم کیر نوید و میمالیدم و میخوردم. زیاد طول نکشید تا جفتمون تقریبا با هم توی دهن هم ارضا شدیم. نوید از روم بلند شد و اومد سمت و صورتش و کامل به من نزدیک نکرده بود که ابم داشت از کنار لباش میریخت. سرمو بلند کردم و با ولع شروع کردیم به خوردن لبای همو و با زبونامون با ابمون بازی میکردیم. سانازم مشغول تماشامون بود. نمایشمون که تموم شد نوید از بینمون بلند شد. -من برم به دوش بگیرم و یکم جم و جور کنم تا پریسا هم بیاد کم کم. بعدش شما میتونید برید حموم. منم بدن گرم و نرم لخت و خیس از عرق سانازو بغل کردم و تا نوید از حموم بیاد با هم چرت زدیم.

هفدهم با دانیال قرار داشتیم و به ساناز گفتم حتما بمونه که وقتی دانیال اومد اونم باشه. اما خبری از دانیال نشد. خودش بهمون زنگ زد و گفت که مادرش اجازه نمیده دیگه از خونه بره بیرون. آپارتمان خیلی بزرگی نداشتن ولی وسایل تزیینی و مبلمان استیل پر زرق و برقشون نشان میداد که چه سلیقه ای دارن. دانیال درو به روم باز کرد و یکمی نشست تا مادرش اومد. یه خانوم مداقل چهل و پنج ساله که مشخصا به تازگی بینی و گونه هاشو عمل کرده بود و آرایش نسبتا غلیظی داشت. یه ساپورت خیلی تنگ مشکی پوشیده بود که حتی سایه روشن چربی های رونش هم دیده میشد با تیشرت یقه هفت باز نخی که کمی از خط سینه‌ش رو توی سوتین مشکیش نمایش میداد. موهای بلندش مخلوطی از بلوند و مشکی بودن. سینه های کوچیکی هم نداشت و دانیال حق داشت به همچین زنی که توی خونه هم انقدر به خودش میرسه نظر داشته باشه. اومد نشست روبروم و شروع کردیم به صحبت کردن. طرز تفکر و صحبت کردنش نشون میداد متاسفانه آدم خیلی با شخصیتی نیست. من ناخواسته طرف دانیال بودم. -ببینیم خانوم محترم، عذرخواهی میکنم فامیلی شریفتون چی بود؟ -میتونی سهیلا صدام کنی. ببینید سهیلا خانوم، من به عنوان یه دوست و روانشناس از شما خواهش کردم که اجازه بدید با هاتون در مورد دانیال صحبت کنم. اون الان تو سن حساسیه و اگه حواستون بهش نباشه ممکنه ضربه روحی بخوره. مطمئن بودم شعورش رو نداره که بفهمه من دارم دروغ میگم. باید اول میفهمیدم مشکلش با دانیال چیه و چرا انقد توی خونه جلوش راحت میگرده. -ببینید جناب، این بچه دیگه کفر منو دراورده بود. توی مدرسه چند باز بازیکی از بچه ها گرفته بودنش که تو دستشوی داشتن به قول خودشون دودولاشونو اندازه میگیرفتن. من که میدونستم این تخم سگا میخاستن چیکار کنن. راستش یکه خوردم این زن دهنشم چاک و بست نداشت و انقدر تند داشت صحبت میکرد. من سعی کردم ولی ارومش کنم. -ببینید سهیلا جان، شما که مشخصه انقدر فهمیده و با تجربه هستید، باید بدونید که پسرا توی سن بلوغ چقدر انرژی دارن که باید تخلیه بشه. حالا برای بعضی ها این انرژی توی ورزش تخلیه میشه در بعضی ها هم به صورت تمایلات جنسی بروز پیدا میکنه. -هیچی دیگه همین مونده یه پسر همجنس باز تربیت کنم که همه بگن پسر فلانی کونیه. دیگه داشتم شاخ در میاوردم. باز خودمو کنترل کردم: نه ببینید، اولا این که هرکسی همجنس گرا باشه منحرف نیست. از شما بعیده که تفکرات قدیمی داشته باشید. دوما توی این سن این بچه گزینه دیگه ای نداشته که شهوتشو خالی کنه. به خاطر همین خیلی از پسرا با همجنسشون یه رابطه هایی اونم سطحی دارن که با بالا رفتن سنشون کم کم از بین میره مگه اینکه واقعا همجنس گرا باشن. -شما دیگه خیلی داری جدی میگیری قضیه رو. اصلا اینا به کنار. اون پسر تخم سگ که شلوار اینارو تو دستشویی میکشید پایین از مدرسه اخراج کردن. ولی مسئله این نیست. -پس چیه؟ -این هنوز پشت لبش سبز نشده پشمام در نیومده به منم نظر داره. ظاهرا خودش میخاست بحثو باز کنه. -شما چون روانشناسی دکتری محرمی من دارم این حرفارو میزنم. باباش اگه یه روزی بفهمه سرشو میبره. -مگه چیکار کرده که همچین فکری میکنی؟ منم تصمیم گرفتم کم کم باهاش خودمونی بشم. -توی خونه همش چشمش به پرو پاچه‌ی منه. -مطمئنی سهیلا خانوم؟ -مطمئنم؟ با چشمای خودم چندین بار توی آیینه دیدم وقتی از حموم میاد پشت در اتاق وای میسته و لباس پوشیدن منو نگاه میکنه. احمق نمیگه سایه‌ش میفته جلوی در. -خب کی درب اتاق رو موقع لباس عوض کردن باز میزاره؟ -وا خونه‌ی خودمه میخام راحت باشم. یا شما که شمسا جان رواشناسی فکر کن اصلا به جای دانیال به جای من مراجعتم. وقتایی که توی خونه با دامن میگردم چشمش همش توی پاهای منه. وقتی پامو میندازم روی پام جوری به رونام خیره میشه مث گرگی که میخاد به بره حمله کنه. صدامو اروم تر کردم و اومدم روی مبل کناریش نشستم. -ببخشید نمیخوام صدامونو بشنوه. خب بهش حق نمیدی؟ شما هم ماشالا کم از زیبایی نداری، اون طفلکی هم سختشه وقتی شما جلوش انقدر راحت میگردی و لباس عوض میکنی. از تعریفم خوشش اومد و یکمی از اون عبوثی چهرهش کم شد. -خب دلم میخواد راحت باشم، شما راحت نمیگردی توی خونه‌ی خودت؟ با صدای خیلی اروم تر گفت: بابا ادم دلش میخواد چند ساعتی که خونس بدون سوتین باشه. لباس کوتاه بپوشه هوا گرمه خب. نمیشه که همش چشمش خیره به سینه ای من باشه. این زن دیگه داشت منم تحریک میکرد. گرچه از شخصیتش خوشم نمیومد ولی نمیتونستم از ظاهرش بگذرم. تا حالا با یه به اصطلاح پلنگ سن بالا نبودم. -خب … بله حق داری، ادم دلش میخاد راحت باشه. ولی ازونجا که این بچه توی محدودیته نباید بخاطر اینکارا سرزنشش کنی. -کدوم محدودیت؟ میدونی توی کامپیوترش چقدر فیلم سوپر پیدا کردم؟ انقدر خودارضایی کرده که داره ضعف میره. -باید یه جوری خودشو تخلیه کنه دیگه. متاسفانه توی جامعه ما خودارضایی یه تابوعه. ولی هرکسی بهش نیاز داره. البته در حد تعادل. -خب گیریم که قبول. ببین شمسا جان من … یکمی اومد سمت من و دستشو گذاشت روی زانوم و سرشو خم کرد سمت من. انگار که میخاست چیزیو خیلی اروم در گوشم بگه.منم گوشمو بهش نزدیک کردم و از اون زاویه بالا خیلی راحت میتونستم از داخل یقه‌ش سینه های سفیدش رو که توی سوتین مشکیش‌ بودن ببینم. -اون حرومزاده از من فیلم میگیره. -چی؟ -خودم دیدم. انقدر سعی میکنه تابلو نباشه که بدتر تابلو میشه. یبار قبل اینکه برم حموم دیدم گوشیش روی قفسه لباساس جوری که دوربینش روبروی در حمومه. جایی که معمولا لباسامونو در میاریم. -مطمئنین؟ -پس چی، منم تابلو نکردم و رفتم جلوش لباسامو دراوردم، البته لباس زیرمو درنیاوردم و رفتم تو. وقتی برگشتم گوشی دیگه نبود و تا شب دانیال به ندرت از اتاقش میومد بیرون. معلوم بود خودشو خفه کرده بود انقدر کق زده بود، اونم با هیکل لخت مادرش. هنوز به رک بودنش عادت نکرده بودم. ولی شهوت منم کم کم بالا زده بود. شروع کردم به چرت و پرت گفتن و نمیدونم چرا مطمئن بودم که جواب میده. -راستش شهلا جان. اولا من بهش کاملا حق میدم که با بودن همیجین جواهری توی خونه انقدر تحریک بشه. نه دانیال حتی یوزارسیف. باز خوشش اوند از تعریفم و لبخند زد. -میگی ینی ازین به بعد جلوش مانتو بپوشم. -نه ولی … ببین این چیزی که میگم کاملا علمی هستش. یه سوال دارم راستش رو بگو. شما از سکس با همسرت کاملا راضی هستی؟ حالا نوبت من بود حمله کنم. اون ولی خودشو نباخت و یکم خیره نگام کرد. -مگه نگفتی من روانشناستم. الان بهم صادقانه جواب بده من محرمتم. -اروم گفت: راستش نه. -خب، همسرت چهره به این زیباییت رو میبینه؟ یا اصلا تحسینت میکنه؟ -اون که اصلا. -برای همسرتم همینطور که جلوی دانیال میگردی لباس راحت میپوشی؟ -راستش نه دیگه. -حالا کاملا صادقانه بگو. از روی مبل کناری بلند شدم و اومدم بی فاصله روی کناپه کنارش نشستم و دستمو گذاشتم روی پاش اروم ادامه دادم: -قبول نداری که وقتی توی خونه جلوی دانیال راحت میگردی یه حسی بهت میگه که اینکارو بکن؟ جواب نداد و فقط نگاهم کرد. -یه حسی درونت هست که فقط وقتی ارضا میشه که بدنت رو مثل یه طاووس به نمایش بذاری. اما ذره ذره. قبول نداری وقتی دامن کوتاه میپوشی به این فکر میکنی که یکی هست با دیدن پاهای زیبات تحریک بشه و تحسینشون کنه؟ نگاهشو ازم گرفت و پایینو نگاه کرد. -وقتی که میشینی جلوش از عمد پاتو نمیندازی روی پات تا بتونه رون سفیدت رو کامل ببینه و تحریک بشه؟ سکوت کرده بود و فقط گوش میداد. -یا وقتی که لباس میپوشی، یه ندایی بهت نمیگه که سوتین نپوشی تا پسرت دوباره در حسرت سینه هایی باشه که یه روز ازشون شیر میخورده؟ یا وقتی مثل یه فرشته جلو ی آیینه لخت مادرزاد واستادی و داری موهاتو شونه میکنی به این فکر نمیکنی که چرا در اتاق رو نبستی؟ که چرا ته دلت دوست داری پسرت یواشکی بدن سفیدت رو برانداز کنه و با دستش آلتش رو که کم کم داره مرد میشه نوازش کنه؟ صورتش رو اورد بالا و منم خیره نگاهش کردم. چند ثانیه بی کلام گذشت تا گفتم: هیچ کس رو نباید برای تحسین کردن چنین فرشته ای سرزنش کرد. لبامون به هم نزدیک شد و آروم چشمامون بسته شد و همه جا تاریک شد و تنها چشمی که بین ما باز بود چشم شهوت بود. وقتی که به خودم اومدم که بدن عرق کرده سهیلا رو زیر خودم دیدم، پوست سفیدش حسابی قرمز شده بود و صورتش خیس از عرق بود و نفس نفس میزد، بین خنده و گریه در نوسان بود. با چنان جیغی ارضا شده بود که مطمئن بودیم دانیال از توی اتاقش صدامون رو شنیده. من ولی ارضا نشده بودم. آروم کیرمو کشیدم بیرون و دوباره لباشو بوس کردم. با چهره ای خمار نگاهم میکرد. -حالا وقتشه. پرسید: وقتی چی؟ بهش مهلت ندادم. گفتم: باید به فکر خودتو پسرت باشی. دانیال… بیا… -مات و مبهوت نگاهم میکرد: نه دیوونه این چه کاریه نباید مارو تو این وضعیت ببینه. -ینی فکر میکنی تا حالا نفهمیده؟ دانیال از اتاقش اومد بیرون. سهیلا دستپاچه شد و خودشو زیر من پنهان کرده بود. از روی سهیلا بلند شدم و کنارش روی همون کاناپه نشستم. سهیلا با یه دستش سینه هاشو گرفت که خیلی تاثیری نداشت. دستش دیگهشم گذاشت روی کسش. -برو توی اتاقت پسره بی حیا بدو… سریع دست دانیالو گرفتم نگهش داشتم کنار خودم. -نرو عزیزم. همینجا واستا. لباستام در بیار. سهیلا به من نگاه کرد و گفت: چی داری میگی؟ -من میدونم چیکار دارم میکنم، میخام مشکل شمارو حل کنم. به دانیال اشاره کردم و اونم شروع کرد لباسشو دراودن. دانیال تمام لباس هاشو دراورد و لخت کنار من ایستاد بود. کیرش انگار بین شق شدن و خوابیدن مردد بود. دستشو گرفتمو نشوندمش روی پای خودم. اروم کیرشو نوازش میکردم و گرماشو حس میکردم. دست دیگمو بردم سمت سهیلا و دستشو از روی سینه هاش برداشتم و البته با مقاومت زیادی هم روبرو نشدم. بعد رفتم پایین سمت کسش که هنوز خیس بود، شروع کردم و اروم دستمو چرخوندن تا کم کم دستشو از روی دستم برداشت. داشتم کم کم پرده حیارو بین این مادر پسر برمیداشتم. با دست راستم کس سهیلارو میمالیدم و با دست چپم کیر دانیال. -خوب نگاه کن. این همون سینه هایی نیست که ارزوشو داشتی؟ دست راستمو که خیس شده بود از روی کس سهیلا برداشتم و به دانیال نشون دادم. -ببین چه خیسه! دوست داری کیرتو با آب کس سهیلا جون بمالم؟ منتظر جواب نشدم و با دست خیسم واسه دانیال جق میزدم. از روی پام بلندش کردم و جا باز کردم و نشوندمش بین خودم و سهیلا. سهیلا دیگه هیچی نمیگفت. -نمیخای به سینه های مامان دست بزنی؟ دست دانیالو گرفتم و گذاشتم روی سینه‌ی سهیلا و کمی مالوندمش تا خودش ادامه بده. به سهیل گفتم: نمیخای طعم کیر پسرتو بچشی؟ خم شدم روی پای دانیالو یکمی براش ساک زدم که کیرش هنوز طعم کس سهیلا رو میداد. دست سهیلا رو گرفتمو کشوندمش خودمو در حالیکه صورتامون درست جلوی دانیال بود ازش لب گرفتم. انتظار نداشت سکسمون به اینجا ختم بشه ولی دیگه همراهی میکرد. لبمو ازش جدا کردم و سرشو نزدیک کیر دانیال کردم تا اروم براش ساک بزنه. سهیلا خم شد و کم کم شروع کرد به ساک زدن. دانیال مبهوط داشت نگاه میکرد که چجوری موهای خوشرنگ مادرش روی کیرش بالا و پایین میرفت و نگاهش به کمر سفید سهیلا افتاد که در انتها به باسنش ختم میشد. دانیال دیگه از شوک درومده بود و آهش بلند شده بود. تا الانم خیلی دووم اورده بود. سهیلا حرکتشو تند تر کرد تا دانیال با فریاد شروع کرد به ارضا شدن و ناخودآگاه با دستش سر سهیلا رو نگه داشته بود که کیرشو در نیاره. سهیلا که اب دانیال پریده بود توی گلوش یکمی سرفه کرد اما جهش اب دانیال که تموم شد یکمی دیگه براش ساک زد و سرشو اورد بالا، چشماش قرمز شده بود و اب دانیال از لبش میچکید. رفتم سمتشو ازش لب گرفتم. بعد کشیدم و عقب و نگاهشون کردم، انگار شیطانی بودم بین مادر و پسر که جفتشون راهی برای ارضای شهوتشون نداشتن. یه لب از دانیال گرفتم و بعد دستمو گذاشتم پشت کمر جفتشون تا لبای همدیگرو ببوسن. اروم اروم شروع کردن و دانیال داشت باقیمونده آبش رو از لبای مادرش میچشید. گفتم: خب چطور بود؟ جفتمون فقط نگاهم کردن. – نمیخوای حالا کس مامان سهیلا رو خوب کشفش کنی؟ خیلی ازوم سهیلا رو به عقب هل دادم و پاهاشو باز کردم. موهای بالای کسش روی بدن سفیدش خیلی زیبا بود. دست دانیالو گرفتمو گذاشتم روی کسش و اروم مالوندم. جفتشون تازه ارضا شده بودن. نمیخاستم مجبورشون کنم جلوی من با هم سکس کنن، من کارمو کرده بودم. -ازین به بعد باید هوای این کسو داشته باشی. دانیال لبخند زد. – توام باید هوای این کیرو داشته باشی. اگه نمیخای جای غریبه بره خودت هواش‌ داشته باش. چشمم به کیر دانیال افتاد که همینطور که دستش روی کس سهیلا بود داشت شق میشد. به سهیلا چشمک زدم. با لبخند به دانیال گفت: میخای امتحان کنی؟ دوست داری کس مامان سهیلاتو امتحان کنی؟ جابجا شد و پاهاشو باز کرد و دانیال اومد که بشینه روی پاش. -خب کار من دیگه اینجا تمومه. بهتون خوش بگذره. لبای جفتشونو بوسیدم و همینطور که داشتن شروع میکردن من لباسم‌و پوشیدم و زدم بیرون.

آلزایمر قسمت آخر رابطه ما چهار نفر جوری بین ما تعریف شده بود که انگار هیچ نسبت مشخصی با هم نداشتیم ولی کاملا از جایگاه همدیگه با خبر بودیم. من پریسارو بیش از حد دوست داشتم و از اونجاییکه دیگه نگرانی ای نداشتم که در مورد من و ساناز و نوید چه فکری میکنه هر روز بیشتر از قبل عاشقش میشدم. از طرفی هر از گاهی هم با نوید رابطه داشتم و مثل دوست و برادر همفکر و حامی و سنگ صبور من بود. رابطه‌م با ساناز و مامان پری کمتر شده بود و اما نمیخاستم ساناز فکر کنه که با اومدن پریسا فراموشش میکنم. شاید بیشتر شبیه یه رابطه خواهر و برادری واقعی شده بود. همچنین میدونستم که پریسا و ساناز هم گاهی شیطونی هایی با هم میکنن. احساس کردم چیزی که مارو به هم نزدیک تر میکنه سفره. یه سفر دو سه روزه چهار تایی به دوبی میتونست حالمونو سرجاش بیاره. یه هتل ارزون قیمت گرفتیم و همون روز اول کلی چرخیدیم. متاسفانه هتل اشتباهی به جای دو تا اتاق یه اتاق دو تخته بامون نگه داشته بود. عصری برگشتیم به هتل و دوباره رفتیم سراغ پذیرش. -قول دادن که تا شب یه اتاق دو نفره دیگه خالی میشه و ما میتونیم جامونو عوض کنیم. نوید رفت یکمی خرت و پرت بخره و ما رفتیم بالا. هوا گرم بود و هر سه تامون نیاز به دوش داشتیم. ساناز و پریسا جفتشون تیسرت نخی سفید پوشیده بودن که سوتیناس رنگیشونو با کمی دقت میشد دید. برعکس پریسا ساناز حسابی عرق کرده بود و تیشرتش حسابی خیس بود. تا رفتیم داخل من گفتم -خب کی اول بره حموم؟ ساناز گفت -معلومه خانوما مقدم ترن. پریسام ادامه داد: بله، اول ما میریم و شما منتظر میمونی بعدش میری. گفتم: عه با هم میخایین برین حموم؟ میشه منم بیام سه تایی بریم؟ پریسا چشم غره رفت به من و ظاهرا دوست نداشت خیلی به روش بیارم و جلوی ساناز باهاش شوخی کنم گفت: نخیر هر کی تنهایی میره. من ولو شدم روی تختمو و سانازم روی اون یکی تخت نشست. پریسا جلوی در حموم لباساشو دراورد و با شورت و سوتین رفت داخل. ساناز کنار من روی تخت نشسته بود و بهم لبخند زد. گفت: اذیتش نکن. خجالت میکشه وقتی به روش میاری که با من رابطه داره، دوست داره براش یه چیز شخصی بمونه. -خب چی میشه منم یبار بیننده باشم؟ ما که دیگه چیزی از هم پنهون نداریم. اصلا چی میشه سه نفری باشیم؟ -اینو دیگه نمیدونم. وای من خیس عرقم اصلا نمیتونم اینجوری بشینم. ساناز بلند شد و تی شرتشو دراورد. روی شونه هاش و میون سینه هاش ازعرق خیس بود. من همینجوری تماشاش میکردم. سوتینش رو باز کرد و با تیشرتش عرق زیر بغلش و زیر سینه هاشو پاک کرد. -من نمیتونم صبر کنم، میرم تو. شلوارک و شورتشم جلوی من دراورد و حوله‌شو برداشت و رفت توی حموم. اول صدای یه جیغ کوچیک اومد و احتمالا اعتراض پریسا و کم کم صدای خنده. هفت هشت دقیقه نگذشته بود که پریسا با حوله استخری هتل اومد بیرون و اومد کنار من لبه تخت نشست. -عافیت باشی! با دستم موهای خیسش رو از روی گردنش کنار زدم و نوازش کردم. -ممنونم عزیزم. خم شد روم تا لبامو ببوسه. دستم رو گذاشتم پشتش و نذاشتم بلند شه و به بوسیدن لباش ادامه دادم. یه لحظه خودش رو ازم جدا کرد و گفت الان ساناز میاد زشته. خندیدم و دوباره کشیدمش سمت خودم و مشغول خوردن لبای مثل عسلش شدم. کم کم خابوندمش کنار خودم و حوله‌ش رو که شل شده بود زدم کنار و دستمو رسوندم به لای پاش. کمی با موهای نرم کسش بازی کردم و دستمو بردم پایین تر که دیدم خیسی کسش از شهوتش داره میگه که احتمالا به دست ساناز توی حموم بیدار شده. اروم دستمو میچرخوندم و لباشو میخودم. میدونستم نگران ورود سانازه. صدای آب هنوز میومد. تحریک شده بود و اروم همراهیم میکرد و از روی شلوار کیرمو میمالید. توی همون حالت شلوار و شورتمو دراوردم و سر کیرمو روی کسش بالا و پایین میمالیدم که آهش بلند شد. -وای نکن شمسا، خیسم کردی! میزاشتی بریم اتاق خودمون بعد. -جونم.. کس عشقمو میخام، کس تنگتو میخام. همینطور که به پهلو خوابیده بودیم کیرمو یکمی فشار دادم و نوکش رفت تو. اونقدری خیس بود که درد نکشه ولی یه جیغ زد. -وای دیوونه سوختم. بدون کاندوم؟ -دیگه دیره عزیزم. آروم آروم هل دادم کیرمو توی کسش و شروع کردم به عقب و جلو کردن. صدای اب چند دقیقه ای میشد که قطع شده بود. کیرمو توی کس لزج و داغ پریسا عقب جلو میکردم. پریسا پشتش به تخت ساناز بود. جشماشو بسته بود و ناله میکرد و آروم چوچولش رو میمالید. بدنمو بهش چسبوندمو سرمو گذاشتم کنار سرش و سعی کردم تا ته کیرمو فرو کنم که دیدم ساناز روی تختش نشسته و مشغول تماشای ماست. حوله‌ش دورش بود و سینه های توپولش اویزون. بدون کاندوم خیلی نمیتونستم مقاومت کنم و حالا هم که ساناز داشت مارو تماشا میکرد سخت تر بود. داشتم ریتمو تند تر میکردم که پریسا گفت: وای اینجوری سختمه. بشین و تکیه بده به بالاسری تخت تا من بشینم روت. من بلند شدم نشستم تکیه دادم و پریسام بلند شد و اومد بشینه روی کیر که نگاهش به ساناز افتاد و جیغ زد: وای تو کی درومدی؟ گفتم: ولش کن اونو بدو الان میخابه! کشوندمش روی خودم و آروم نشست روی کیرم و منم با دوتا دستام کونشو چنگ زدم و بالا پایین میکردم. همینطور که بالا و پایین میرفت به ساناز اشاره کردم که بیاد سمتمون. ساناز اوم کنارمون نشست و شروع کرد نوبتی به بوس کردن لبای من و پریسا. پریسا از فکر بودن ساناز دیگه معذب نبود و کم کم ناله هاش به فریاد تبدیل شد تا با منقبض شدن بدنش فهمیدم ارضا شد. چند لحظه ای همونجوری توی بغلم نگهش داشتم تا اروم از روم بلند شد و طاق باز به سمت پایین تخت ولو شد. من ولی مقاومت کرده بودم و هنوز ارضا نشده بودم. ساناز خم شد و با بوسه هاش از روی ساقای سفید پریسا رفت بالا تا رسید به صورتش و لباش. پریسا بدون اینکه چشماشو باز کنه لبای سانازو بوسید. ساناز گفت: حالا این داداش مارو قرض میدی بهمون یکمی؟ پریسا به زور چشمای خمارشو باز کرد و یه لبخندی زد و با تکون سر جواب مثبت داد. کیرم خیس از اب پریسا بود، با دستمال تمیزش کردم تا ساناز برام یکمی ساک بزنه و بیدارش کنه. میخاست بشینه روم که هولش دادم طاق باز کنار پریسا و اومدم وسط پاش و اروم کیرمو فرستادم توی کس نرمش و شروع کردم به عقب جلو کردن. محو سینه هاش بودم که با تکون های من میچرخیدن و عصب جلو میرفتن. دیدم پریسام چشماشو باز کرده و داره با لذت سانازو نگاه میکنه. دست پریسا رو گرفتم و گذاشتم روی چوچول ساناز تا براش بماله. سانازم زمان زیادی نیاز نداشت تا ارضا شه. دیگه دلیلی برای مقاومت نداشتم و تا نزدیک شدم کیرمو از کس ساناز دراوردم و ابمو ریختم روی شکمش. دمر افتادم کنار ساناز و چشمامو بستم . چند ثانیه بعد صدای نوید خواب رو از سرمون پروند. پریسا دست برد به ملافه زیرمون که جمع شده بود و سعی کرد بدنشو بپوشونه ساناز ولی خیلی تلاشی نکرد که آبرو داری کنه پریسا خیلی هول و با تته پته گفت: ما حموم بودیم ینی قرار بود بهمون اتاق جدا بدن بچه ها عجله داشتن ولی … معلوم نبود چی داره میگه ولی نمیشد اون بدنای خیس از عرق و موهای به هم ریختمونو پنهان کنیم. نوید با خنده -به به! میبینم که پریسا خانمم وارد جمع کردین! پریسا تعجب کرد و منو سانازو نگاه کرد و گفت: کدوم جمع؟ یادم نبود که از سکس سه نفره ما خبر نداره. گرچه میدونست ما جدا جدا باهام بودیم ولی این تابو شکنی براش جدید بود. من که میخاستم جو رو اروم نگه دارم بلند شدم و رفتم کنار نوید و گفتم: ما میخاستیم یه چیزایی رو تجربه کنیم. البته ساناز بیشتر دلش میخاست. نمیدونستیم واکنش تو چیه ولی قصد نداشتیم ازت چیزیو پنهان کنیم. پریسا سانازو چپ چپ نگاه کرد. ساناز خندید و گفت: خب همیشه دوست داشتم بدونم چه حسی داره وقتی دو تا کیر همزمان میره توی آدم. پریسا انتظار شنیدن کلمه کیرو جلوی برادرش نداشت. ساناز از روی شلوار کیر نوید و گرفت و گفت:اگه بدونی داداشت چه کیر ترو تمیزی داره! حیف که از دخترا دریغش میکنه. من نویدو کشیدم سمت خودم و گفتم: برای اینکه یه مرد بهتر میدونه چجوری باید با این رفتار کنه. دست سانازو پس زدم و دستمو گذاشتم روی کیر نوید از روی شلوارش. باز تحریک شده بودم و دلم میخاست این تابو رو جلوی پریسا بشکنم، انگار اینجا که بودیم از اخلاق و عرف و هر مزخرفی هم که میشناختیم دور باشیم. کیر نوید در حالت عادی کوچیک نبود ولی احساس کردم سفت شده و با نگاه ساناز و پریسا روی کیرم فهمیدم که مال منم باز کامل راست شده. نویدم کیرمو گرفت توی دستشو سرسو برگردوند سمت من و لبامون رفت توی هم. همینطور که جلوی دخترا از هم لب میگرفتیم اول تی شرت نویدو از سرش دراوردم و بعد شلوارو شورتشو جلوی پریسا کامل کشیدم پایین. نمیدونستم الان پریسا چه حسی داره. دیدن معاشقه دو تا مرد که یکیش برادرشه و دیگری شاید همسر آیندش. نویدو هل دادم روی تخت کناری و شروع کردم به بوسیدن سینه ها و شکمش و پهلو هاش و اومدم پایین تر. چشمامو بستمو صورتمو آروم مالوندم به کیرش. با بوسه های کوچیک شروع کردم و کم کم زبونمو از پایین تا بالای کیرش میکشیدم و به نوکش که میرسیدم زبونم دور کلاهکش میچرخوندم تا بالخره شروع کردم به خوردنش و براش ساک میزدم. خیلی نمیتونستم ببرمش تو. ولی باز همونم کافی بود تا لذت بیرم و آه نویدو بشنوم. یه لحظه چشمم به پریسا افتاد که تو بغل ساناز دراز کشیده بود و ساناز از پشت بغلش کرده بود. ملافه رو کامل کشیده بودن روی خودشون ولی تکونای ریز ملافه انگار نشون میداد که دست ساناز داره روی کس پریسا میچرخه. مشغول ساک زدن و مالیدن کیر سفید و نرم نوید بودم که چشمم بهش افتاد که دستشو میچرخونه. منظورش این بود که ۶۹ بشیم. نوید یکم اومد پایین ترو من برعکس شدم و رفتم روش تا اونم بتونه کیرمو بخوره. حس خیسی دهنش و زبونش و حتی خوردن دندوناش به کیرم دیوونم میکرد. سرمو بردم پایین تر تا خودمو به سوراخ کونش برسونم و براش لیس بزنم. خیلی توی اون حالت نتوستم بمونم. از رو نوید بلند شدم و امدم پایین پاش و پاهاشو دادم بالارو رفتم سراغ سوراخ کون تمیزش. با زبون افتادم به جونش و براش لیس میزدم و کم کم انگشتمو فرو میکردم توش. ته دلم دوست داشتم که پریسا داره منو میبینه که با چه ملچ و ملوچی کون سفید برادرشو میخورم. دیگه وقت کردن بود. بلند شدم و از توی کیفم کاندوم برداشتم و اومدم بین پاش. نگاهم باز به پریسا افتاد که ملافه از روی سینه هاش کنار رفته بود. یه دست ساناز روی سینه پریسا بود و دست دیگش حتما بین پاهاش. دیگه نه تنها خجالتی نداشتم برعکس انگار دوست داشتم پریسا سکس منو با برادرش ببینه. اروم کیرمو فرو میکردم توی کون نوید که با ناله‌های نوید همراه شد. شروع کردم به عقب جلو کردن و کیر نویدم میمالیدم. صدای نوید بلند شده بود و خودشم تو مالیدن کیرش بخ من کمک میکرد. با داد پریسا جفتمون سرمونو چرخوندیم سمتشونو دیدیم که ساناز بین پاهای پریساست و داره کسش رو با ملچ و مولوچ میخوره. چیزی که توجهمونو جلب کرد همون دیلدوی کوچیکی بود که یه روزی کون من باهاش باز شد. ساناز سر دیلدو رو توی کون پریسا فرو کرده بود و صورت سفیدش پریسا از درد یا لذت قرمز شده بود. دیدن این صحنه بد جوری تحریکم کرد و باعث شد چنتا ضربه محکم به نوید بزنم که دادش بره هوا. هیچ وقت فکر نمیکردم پریسا هم راضی به سکس از کون بشه. نویدم داشت به اوج لذت میرسید و کیرشو تند تر میمالوند تا بالاخره فوران آبش روی شکمش و حتی تا روی سینه هاشو زیر گلوش اومد. من ادامه ندادم و آروم کیرمو دراوردم و کاندومشم کشیدم بیرون. خم شدم روی نویدو لباشو بوسیدم. همینطور بین پاهاش نشسته بودم و با نوید مشغول تماشای پریسا بودیم که با دیلدویی که توی کونش بود انگار نوع جدیدی از لذت رو تجربه میکرد. با چنان فریادی ارضا شدو چنان بدنش منقبض شد که من ترسیدم. ساناز دیلدو رو آروم از توی کونش دراورد و رفت کنارش خابید و ملافه رو کشید روی خودشون و با لبخند مارو نگاه میکرد. من ولی توی کون نوید ارضا نشدم و هنوز حسری بودم. رسیدم به زیبا ترین بخش قضیه. دولا شدم و کیرشو که داشت میخابید یکمی خوردم و شروع کردن به لیسیدن و مکیدن آبش از روی شیکمش و سینه هاش. خیلی آروم و با دقت آب گرم و لزجشو لیس میزدم و از روی بدنش میمکیدم. پریسا هم چشماشو باز کرده بود و مارو نگاه میکرد. رفتم بالا تا رسیدم به صورتش. خیلی آروم آبشو سر دادم روی لباش و دهنش بعد شروع کردم به خوردن لباش و لیسیدن صورتش. ااخ که شهوت آدم رو به چه کارهایی وادار نمیکنه. منم ولو شدم تو بغل نوید و ذل زدیم به تخت دخترا. نوید گفت: تو ارضا نشدی ولی. داشت کیرمو میمالوند. گفتم: کیرتو میخام. بلند شدم. میخاستم اخرین فانتزیمو عملی کنم. اومدم سمت دخترا و نشستم کنار پریسا. گفتم: خوبی؟ با لبخند سرشو تکون داد. گفتم اجازه هست؟ گفت: وای من دیگه جون ندارم. گفتم: نترس، اگه کیر داداشت توی کونم باشه من زیاد دووم نمیارم. همینطور که بین پاهای پریسا بودم و کیرمو اروم میکردم توی کس خیسش، نویدم اومد روی همون تخت پشت من. من دولا سده بودم روی پریسا و اروم میکردمش که دستای نوید روی کونم و زبونش رو روی سوراخم حس کردم. همونطور خم موندم تا نوید اروم کیرش رو بده تو. دردش جوری بدنمو کرفت که دادم بلند شد و پریسا چنان جانی گفت که همه‌ی دردم تبدیل به لذت شد. یکمی از کیر نوید که رفت تو اروم عقب جلو کردم. دیگه برای منم جونی نمونده بود. کم کم ریتم نویدم با من هماهنگ شد و بین کیر اون و کس پریسا در حرکت بودم. چهار نفری روی تخت بودیم و سانازم مارو تماشا میکرد. بوی عرقی اتاق هتل رو پر کرده بود که اگه کسی چشم بسته میومد داخل اتاق میفهمید گه خبره. دیگه دلیلی برای مقاومت نداشتم و میدونستم پریسام دیگه نمیتونه ارضا شه، حرکتمو تند کردم و به استانه ارضا شدن که رسیدم کیرمو کشیدم بیرون و ابم پاشید روی سینه های پریسا و کمی روی پلک چشمش، کمی غافلگیر بود و چشماشو بست. -وای چی کار کردی! چه جونی داری تو. کیر نوید هنوز توی کونم بود و من ادامه دادم تا نویدم اکه میخاد بتونه باز ارضا شه. همینطور که روی پریسا بودم زانوهامو بغل پاهاش محمم کردم و روی پریسا قنبل کردم و صورتمو بردم روی صورت پریسا. نوید محکم تر منو میکرد و صورتم دقیقا روبروی صورت دریسا بود که با ضربه های نوید تکون میخورد و پریسا در حالی که هنوز آب من روی صورتش و یکی از چشماش بود خیره توی چشمام با جون گفتنش سعی میکرد از دردی که توی چشمام میبینه کم کنه. تا اینکه نویدم دادش بلند شد. منتطر بودم توی کونم خالی کنه ولی کشید بیرون و کاملا غیر عمدی از زیر من روی بدن پریسا خالی کرد آبش رو. من از رو پریسا بلند شدم و ولو شدم بین ساناز و پریسا و نویدم ولو شد اون سمت پریسا. بدنش شده بود دریاچه اب من و برادرش. سرمو از روی صورت پریسا رسوندم به نوید و ازش لب گرفتم. بعدشم لبای پریسا رو بوسیدم. بعد از من پریسا نگاهش به صورت خمار بردارش افتاد و‌ لبای همدیگرو بوسیدن. چهار نفرمون روی یه تخت به زور جا شده بودیم. تلفن کنار اتاق زنگ زد. ساناز نیم خیز شد و گوشیو برداشت. بعد از اینکه طرف حرفش تمام شد ساناز رو به ما لبخندی زد و گفت: نه جناب، همین اتاق دو تخته برای ما کافیه. لطفا اونو کنسل کنید. من و نوید با انگشتامون روی دریاچه بدن و سینه های پریسا بازی میکردیمو انگاشتمونو میذاشتیم دهن هم. پریسا مارو نگاه میکرد گفت: شماها واقعا دیوونه اید. ولی.. گفتیم: ولی چی؟ -ولی من عاشقتونم. نوید از روی تخت بلند شد و دست پریسا رو گرفت و رفتن روی تخت خودشون و لخت رفتن زیر ملافه. سانازم ملافه رو کشید روی خودشو منو چمشامو بستم. انگار این همون دنیایی بود که میخاستم. همون فانتزی ای که میخاستم. دیگه هیچ چیزی رو نمیخاستم بهش اضافه کنم. پایان