بیش از چهل هزار فیلم سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان های سکسی امروز | جمعه 12 آذر ۱۴۰۰

سکس اس ام اسی قسمت اول همون طور که چشمای پف کرده و خوابالودمو می مالیدم، سعی کردم یه بار دیگه اس ام اس خیلی کوتاهی رو که برام اومده بود، بخونم، شاید این بار بفهمم جریان چیه.” بیداری؟” این، همۀ چیزی بود که ساعت دو و نیم صبح باعث شده بود از خواب بپرم. برای این که مطمئن بشم، یه نگاه دیگه به اسم فرستنده انداختم. اشتباه نکرده بودم. مرجان بود. مرجان، دختر دایی همسرم بود. 29 سالش بود و دو سالی می شد که بعد از 4 سال زندگی با یه آدم بد اخلاق و بد دهن که دست بزن هم داشت، طلاق گرفته بود و برگشته بود خونۀ پدرش. من 2 سال قبل از این که مرجان ازدواج کنه وارد خانوادۀ همسرم شدم. همسرم جدا از ارتباط فامیلی، نزدیکترین دوست مرجان هم به حساب می اومد. هم سن و سال بودن و از بچگی همۀ حرفای خصوصیشون رو به هم می گفتن. مرجان تنها کسی بود که قبل از این که من به طور رسمی برای خواستگاری از همسرم پا پیش بذارم، می دونست که ما با هم دوست هستیم. نمی دونم همسرم چه تعریف هایی از من پیشش کرده بود که خیلی به من اعتماد داشت و هر زمان که احتیاج داشت با کسی درد دل یا مشورت کنه، اولین انتخابش من بودم، حتی خیلی وقتا قبل از همسرم. البته باید بگم که من هرگز رفتاری از خودم نشون نمی دادم که اون اعتماد رو خدشه دار کنه. مثل خیلی از آدما از این که یه دختر 21 ساله که نسبتاً هم زیبا بود، بهم تلفن بزنه و در مورد خیلی چیزا باهام حرف بزنه، احساس خوبی داشتم. لذت می بردم و حتی بعضی اوقات سعی می کردم مرجان رو در حالتهایی که کمی تحریکم می کرد، تجسم کنم. ولی هیچ وقت کاری نکردم یا حرفی نزدم که او متوجه این افکار بشه. من عاشق همسرم بودم و به هیچ وجه نمی خواستم کاری کنم که زندگیمو به خطر بندازه. همین که همسرم می دونست که من با مرجان چنین ارتباطی دارم و با این حال مخالفتی نمی کرد، نشون می داد که چقدر به من اعتماد داره و من نمی خواستم به هیچ بهانه ای این اعتماد رو از دست بدم. من همچنان دوست خاص و امین مرجان بودم تا روزی که سر و کلۀ محمود پیدا شد و مرجان باهاش ازدواج کرد. بعد از ازدواجشون، من دیگه مثل قبل با مرجان ارتباط نداشتم. می دونستم که همه مثل همسر من با جنبه نیستن. پس برای این که مشکلی برای زندگی مرجان پیش نیاد، از فردای ازدواجشون من هم شدم یه نفر مثل بقیۀ فامیل و دیگه حتی وقتی توی مهمونی یا مجلسی می دیدمش، “مرجان خانم” صداش می کردم و اونم که دلیل این رفتار منو می دونست، دیگه به من زنگ نمی زد و فقط با همسرم درد دل یا مشورت می کرد. این روال تا 3 سال بعد هم ادامه داشت، یعنی تا موقعی که مرجان تصمیم جدی گرفت که از محمود جدا بشه. اون موقع باهام تماس گرفت و گفت که می خواد باهام حرف بزنه. فرداش هم اومد خونه مون و گفت که دیگه تحمل رفتارهای محمود رو نداره و می خواد ازش جدا بشه. من اون روز کلی نصیحتش کردم و بهش گفتم بهتره بازم تلاش کنه تا زندگیش بهتر بشه. براش توضیح دادم که با توجه به خانوادۀ سنتی ای که داره، بعد از جدایی دچار مشکل می شه و دوران سخت تری براش شروع می شه. خلاصه راضیش کردم که بره و باز هم شانسشو امتحان کنه. ولی نه حرفای من، نه مخالفت های شدیدی خانواده ش نتونست مرجان رو بیشتر از یک سال دیگه تو خونۀ محمود نگه داره. مرجان از محمود جدا شد و برگشت خونۀ پدرش. با یه برچسب “مطلقه” روی پیشونیش و متأسفانه از فردای همون روز، دچار همون مشکلاتی شد که من پیشبینی می کردم. پدرش به شدت کنترلش می کرد، بهش اجازه نمی داد سر کار بره، حتی اجازۀ تنها بیرون رفتن از خونه رو هم بهش نمی داد. مدام هم بهش سرکوفت می زد که با طلاقش آبروی خانواده رو برده. مرجان بد جوری افسرده شده بود، دور از چشم پدرش به من تلفن می زد و درد دل می کرد و من تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که به آینده امیدوارش کنم و سعی کنم اینو بهش بفهمونم که گذشت زمان همه چیز رو درست می کنه. همین طور هم شد. بعد از یک سال، پدر مرجان آروم آروم دست از سختگیری هاش کشید و مرجان تونست از خونه بیرون بیاد و با افراد دیگه ارتباط برقرار کنه. من به یه شرکت مهندسی که یکی از دوستان قدیمی خودم مدیر عاملش بود، معرفیش کردم و او به عنوان منشی در اون شرکت مشغول به کار شد. اوضاع روحیش روز به روز بهتر شد و دیگه هیچ شباهتی به مرجان عصبیِ زمان زندگیش با محمود و مرجان افسردۀ بعد از طلاق نداشت. هر از گاهی با دوستای زمان دانشگاهش به گردش و مهمونی و حتی سفر می رفت و پدرش دیگه چندان کاری به کارش نداشت. توی یک سال گذشته رفت و آمدش به خونۀ ما هم خیلی بیشتر از قبل شده بود. بارها می شد که بعد از تعطیل شدن شرکت به جای رفتن به خونۀ پدرش که اون طرف تهران و نسبت به محل شرکت خیلی دور بود، می اومد خونۀ ما و شب رو پیش ما می موند و صبح هم از همون جا می رفت سر کار. جای ثابتش هم توی اتاق دختر 5 ساله م، شیما بود. دیگه می شد گفت مرجان عضوی از خانوادۀ ما شده بود، یه قسمت از کمد، مخصوص لباس های او بود و یه کشو هم برای لباس های زیرش داشت. شب هایی که مرجان پیش ما بود، من خوشحال تر از همیشه بودم. حضورش برام خوشایند بود. دوست داشتم وقتی که حواسش نیست، نگاهش کنم و حتی هر از گاهی بدون لباس تجسمش کنم. ولی به دلایلی که قبلاً هم گفتم، هیچوقت از این مرحله جلوتر نمی رفتم، فقط بعضی وقت ها که توی خونه تنها بودم، سری به کشوی لباس های زیر مرجان می رفتم، شورت ها و سوتین هاش رو نگاه می کردم و سعی می کردم اونو در حالی که فقط شورت و سوتین تنشه، تجسم کنم. وقتی مرجان خونۀ ما بود، از هر دری با هم حرف می زدیم و اون خیلی چیزا رو با من در میون می ذاشت. تقریباً هر ماه یه خواستگار رد می کرد و هر بار هم که من و همسرم ازش دلیل این رد کردن ها رو می پرسیدیم، خیلی ساده می گفت که هیچکدومشون رو دوست نداره. می گفت بعد از تجربۀ تلخ زندگی با محمود دلش نمی خواد به همین راحتی و فقط به انگیزۀ فرار از تنهایی دوباره خودشو توی چاه بندازه. دوباره به گوشی موبایلم نگاه کردم، درسته که مرجان خیلی با من راحت بود و خیلی از مشکلاتشو باهام در میون می داشت، ولی تا اون شب سابقه نداشت که اون ساعت بهم اس ام اس بزنه. شانس آوردم که همسرم خونه نبود، وگرنه حتی اونم ممکن بود از این اس ام اس بازی شبانه ناراحت بشه. برای اولین بار خوشحال شدم که با سفر زنونۀ همسرم همراه با مادرش و خاله هاش به مشهد موافقت کرده بودم. به اس ام اس مرجان جواب دادم : “بیدارم” هنوز یک ثانیه از دلیور شدن اس ام اس نگذشته بود که موبایلم زنگ خورد. مرجان بود. جواب دادم. – سلام، خیر باشه نصفه شبی! صدای مرجان با همیشه فرق داشت. گفت : – ببخشید بیدارت کردم. گفتم : چیزی شده؟ گفت : می تونم بیام خونه تون؟ گفتم : با دایی دعوات شده؟ گفت : نه، میام توضیح می دم. نمی دونستم چی بگم. چند لحظه در سکوت گذشت و بعد مرجان گفت : – بیام؟ گفتم : بیا، ولی سارا و شیما خونه نیستنا. گفت : می دونم، برای همین می خوام الان بیام. صداش حالت عجیبی داشت. هیچوقت شبیه این حرف نمی زد. بد جوری هیجان زده شده بودم. از یه طرف دلم نمی خواست کاری کنم که نتونم راجع بهش با همسرم حرف بزنم و از طرف دیگه همۀ اون احساسات پنهانی که هر از گاهی یقه مو می گرفت، اومده بود سراغم. گفتم : – بیا گفت : پس درو باز کن. با تعجب گفتم : – کجایی تو؟ و مرجان گفت : – تو ماشین، جلوی در خونه تون. از روی تخت پایین پریدم و رفتم پشت پنجره. پراید سفید مرجان روبروی ساختمون بود. صدای مرجان از داخل گوشی اومد که گفت : – نمی زنی درو؟ و دیدمش که از ماشین پیاده شد. گفتم : – چرا، چرا، الان باز می کنم. بعد بدون این این که چیز دیگه ای بگم، تماس رو قطع کردم و از اتاق بیرون رفتم. دکمۀ باز شدن در رو زدم، در آپارتمان رو باز کردم و رفتم تا لباس تنم کنم. دلم نمی خواست مرجان منو فقط با یه شورت ببینه. شلوارمو پوشیده بودم و داشتم سرمو از یقۀ تی شرت رد می کردم که صدای بسته شدن در آپارتمان اومد. از اتاق بیرون رفتم. مرجان همونجا جلوی در وایساده بود. بر عکس همیشه که با مانتو گشاد و مقنعه می اومد، یه شلوار جین تنگ و کوتاه با یه بلوز تنش بود که به زحمت به رون پاش می رسید. یه شال هم داشت که از سرش افتاده بود روی شونه ش. منو که دید، سلام کرد. در حالی که تی شرتمو مرتب می کردم، جواب سلامشو دادم. رفتم جلو و باهاش دست دادم. دستاش مثل یخ سرد بود. در حالی که با دو تا دستم دستشو گرفته بودم، گفتم : چرا دستات اینقدر یخه؟ تو حالت خوبه؟ گفت : خوبم. خوب می شم. همونطور که دستاشو توی دستام نگه داشته بودم، بردمش و روی کاناپه نشوندمش. گفتم : می رم برات یه چایی درست می کنم بخوری گرم بشی. مرجان فقط گفت : – ممنون. رفتم آشپزخونه و کتری رو از آب پر کردم و گذاشتمش روی گاز و برگشتم. مرجان شالشو از دور گردنش باز کرده بود و انداخته بودش روی زمین. خم شده بود به جلو و به جای نامعلومی روی فرش خیره شده بود. متوجه برگشتن من نشده بود. من همون جا وایسادم و نگاهش کردم. موهای خرمایی قشنگشو با شلختگی پشت سرش جمع کرده بود. یقۀ بلوزش خیلی باز بود و می تونستم نیمۀ بالای سینه هاشو ببینم. سینه هاش بر خلاف سینه های همسرم که از هم دور هستن، به هم نزدیک بود و خط خیلی زیبایی وسطشون دیده می شد. تا به حال مرجان رو با لباسی اونقدر باز و شلواری اونقدر کوتاه ندیده بودم. شلوارش فقط کمی پایین تر از زانوش بود و می شد دو تا ساق خیلی خوش فرم و سفید رو دید که از پایین پاچۀ شلوار بیرون اومدن. نمی خواستم بیشتر از این تحریک بشم. دلم نمی خواست کاری کنم که بعداً باعث پشیمونیم بشه. سعی کردم نگاهمو از سینه ها و ساق پای مرجان بگیرم و فقط به چشماش نگاه کنم. همین کار رو هم کردم و گفتم : – الان چایی آماده می شه. مرجان سرشو بلند کرد و آروم گفت : – مرسی. رفتم و روی یکی از مبل ها نشستم و گفتم : – نمی خوای بگی چی شده؟ مرجان گفت : می شه بیای اینجا کنارم بشینی؟ دلم نمی خواست در مورد چیزی که تو سرش می گذشت، هیچ حدسی بزنم. سعی کردم خوشبین باشم. بلند شدم و رفتم روی کاناپه کنار مرجان نشستم. عطری که به خودش زده بود، بوی عجیبی داشت. شاید هم من حالت عادی نداشتم. به هر حال کنارش که نشستم، بوی خاصی از تنش به مشامم خورد. کیرم داشت آروم آروم سفت می شد و من اینو نمی خواستم. مخصوصاً که با شلوار نازکی که پام بود، حتماً مرجان متوجه اون حالت من می شد و من اصلاً دوست نداشتم او چیزی بفهمه. سعی کردم کیرمو بین پاهام کنترل کنم. رو به مرجان کردم و گفتم : – من آماده م. بگو. مرجان به طرفم چرخید و زل زد توی چشمام، از حالت نگاهش ترس برم داشت. شبیه کسانی بود که مواد مصرف کرده ن. سفیدی چشماش سرخ سرخ بود. تند تند نفس می کشید، می تونستم حرارت بدنش رو از اون فاصله احساس کنم. سعی کردم نگاهمو از نگاهش بدزدم. سرم رو یه کم پایین انداختم. ولی نگاهم افتاد به سینه هاش، سینه های سفیدش زیر یقۀ باز بلوزش با نفس های تندش، بالا و پایین می رفتن، انگار می خواستن از زیر لباس بپرن بیرون. نگاهمو بازم دادم پایین تر. ولی این بار ساق پاش نگاهمو پر کرد.در تمام این سالها نمی دونستم مرجان ساق پایی تا این حد زیبا و تحریک کننده داره. انحنای ساق پاش و مدل وصل شدن مچ پاش به زانوش اونقدر زیبا بود که دلم می خواست اون مجسمۀ خوش تراش رو بگیرم توی دستم و ساعت ها فقط نوازشش کنم و ببوسمش. کیرم دیگه داشت از کنترل پاهام خارج می شد. باید یه کاری می کردم. دوباره سرمو بالا آوردم و به چشماش نگاه کردم. مرجان گفت : – چرا بهم نگاه نمی کنی؟ با دو تا دستش دست راستمو گرفت. این بار دستاش داغ داغ بود. گفت : – کمکم کن امیر. گفتم : می خوای یه دوش بگیری تا آروم بشی؟ گفت : نه، از دیروز که سارا رفته مشهد دارم با خودم کلنجار می رم که بیام پیشت یا نیام. حالا که جرئتشو پیدا کردم و اومده م، نمی خوام هیچ چیزی جلومو بگیره، نمی خوام آروم بشم. وقتی تصمیم خودمو گرفتم، دیگه حتی نمی تونستم صبر کنم تا صبح بشه. همۀ بدنم مور مور می شد. زنی که من چند سال بود در خلوت خودم به اندام برهنه ش فکر می کردم، خودش با پای خودش اومده بود به طرفم. اونم من که نه قد و بالای خیلی بلندی داشتم، نه هیکل خیلی ورزشی و تراشیده ای و نه قیافه ای که بخواد هوش از سر زن زیبایی مثل مرجان ببره. من یه مرد 35 سالۀ نسبتاً معمولی بودم که فقط سعی می کردم آدم خوبی باشم. همین. گفتم : ببین مرجان، من می فهمم که حالت خوب نیست، بالاخره 2 ساله که مردی توی زندگیت نبوده و بهت فشار اومده، ولی بهتره کاری نکنی که بعداً پشیمون بشی. مرجان چند لحظه توی چشمام زل زد و بعد گفت : – یعنی تو فکر می کنی اومدن من فقط نتیجۀ بالا زدن حشریت زنونه ست؟ نمی دونستم چی باید بگم، اونقدر سریع رفته بود سر اصل مطلب که من خجالت می کشیدم. تا اون موقع کلمۀ حشریت رو جز از زبون مردها نشنیده بودم. مرجان ادامه داد : – من اگه حشری باشم و فقط بخوام حشریتمو بخوابونم، بلدم چیکار کنم. فشار دستاشو روی دستم بیشتر کرد، آب دهنشو قورت داد و گفت : – من 7 ساله که عاشقتم. از همون اوایل ازدواجت با سارا عاشقت شدم. می دیدم که با سارا چطور رفتار می کنی. بقیۀ آدما رو هم می دیدم. تو با همه فرق داری امیر. یه لحظه سرشو انداخت پایین، انگار می خواست برای ادامۀ حرفاش انرژی جمع کنه. خیلی زود دوباره سرشو بلند کرد و ادامه داد : – همیشه به سارا حسودیم می شد که تو رو داره. وقتی برام از سکستون تعریف می کرد، می خواستم از شدت نیاز بمیرم. به چشمام که لابد از فرط تعجب گرد شده بودن نگاه کرد و گفت : – نمی دونستی من و سارا از این حرفا هم به هم می زنیم؟ گفتم : نه مرجان دستشو آروم روی دستم حرکت داد و همینطور که پشت دستمو نوازش می کرد، ادامه داد : – سارا بهم می گفت که تو چقدر توی سکس بهش اهمیت می دی. می گفت که هر جور که اون لذت بیشتری ببره، رفتار می کنی. می گفت مدل هایی رو که اون دوست نداره انجام نمی دی، حتی اگه خودت دوست داشته باشی. می گفت : توی سکس فقط و فقط مراقب این هستی که قبل از اون ارضا نشی تا اون اذیت نشه و هر وقت هم که اون آمادگیشو نداشته باشه، تو اصلاً بی خیال سکس می شی. در حالی که حرف می زد، دستشو آروم آروم برد بالاتر. آخرین جمله شو که گفت، داشت با دو تا دستش برجستگی بازوی راستمو می مالید. حالم واقعاً بد شده بود. مرجان دستشو بازم برد بالاتر. از کنار لبۀ آستین کوتاه تی شرتم رفت تو و با انگشتاش زیر بغلمو نوازش کرد. بدنم به لرز افتاد. فکر کنم سارا بهش گفته بود که چه کارایی می تونه منو دیوونه کنه و اونم داشت یکی یکی همون کارها رو می کرد. از این که می دید حالم خوب نیس، احساس لذت می کرد. اینو از نگاه تبدارش می فهمیدم.

سکس اس ام اسی قسمت دوم و پایانی یه لحظه دستاشو همونجا زیر لباسم نگه داشت. چند لحظه چشماشو بست، لب پایینشو گزید و بعد گفت : – محمود جوری منو می کرد که نمی تونم اسم سکس براش بذارم. فقط می کرد تا آب کمرشو خالی کنه. هر وقت که هوس می کرد، می اومد سراغم، پرتم می کرد رو تخت و می افتاد روم. همونطور خشک خشک کیرشو تا ته می کرد تو کسم. یه قطره اشک از گوشۀ چشم چپش سر خورد روی گونه ش. یه نفس عمیق کشید و گفت : – توی همۀ وقتایی که مثل یه برده خوابیده بودم روی تخت و اون مثل حیوون کیرشو تو کسم عقب و جلو می کرد، فقط به تو فکر می کردم. به تو و کارایی که زمان سکس انجام می دی. سعی می کردم خیال کنم اونی که منو دمر انداخته روی تخت و داره از کون منو می کنه و هم زمان سیگار هم می کشه، تویی. سعی می کردم تو رو روم تجسم کنم تا زجر کمتری بکشم. تا کمتر احساس کنم که داره بهم تجاوز می شه. مرجان به گریه افتاد، سرشو به شونه م تکیه داد و انگار بغض چند ساله شو خالی کرد. من بغلش کردم و موهاشو نوازش کردم. صورتم به خاطر یقۀ باز بلوزش کاملاً به پوست گردن و پشتش چسبیده بود. در حالی که نوازشش می کردم. با همۀ وجودم بوی هوس انگیز عطرشو استشمام می کردم. فکر می کنم 5 دقیقه تو همون حالت موندیم. بعد مرجان آروم سرشو از روی شونۀ من بلند کرد، به نظر یه کم آرومتر از قبل شده بود. با پشت دست، اشکای روی صورتشو پاک کرد و گفت : – وقتی ازش جدا شدم، فقط می خواستم به تو نزدیک بشم. نه این که بخوام مختو بزنم و بشم دوست دختر پنهانیت. نه. فقط می خواستم بیشتر دور و برت باشم. ببینمت و صداتو بشنوم. ولی این نزدیکتر بودن حالمو بدتر کرد. هر چی بیشتر می دیدمت، بیشتر می فهمیدم که سارا هیچ اغراق نکرده. چیزایی می دیدم و حس می کردم که حتی سارا هم بهم نگفته بود. چیزایی که منو عاشق تر از قبل می کرد. هر روز بیشتر از روز قبل. الان هم اینجام. همه چیز رو هم گفتم. دلم می خواد برام بیشتر از یه دوست باشی که تا حالا بودی. می خوام تو رو با سارا شریک بشم. می خوام همۀ وجودمو در اختیارت بذارم. اینو گفت و با یه حرکت بلوزشو از تنش در آورد. با وجود همۀ حرفایی که زده بود، بازم از این کار ناگهانیش خشکم زد. مرجان بلوزشو انداخت روی زمین. حالا فقط یه سوتین سفید تنش بود که چیز زیادی از سینه هاشو نمی پوشوند. پوست تنش نه سفید بود و نه سبزه، رنگ عجیب و زیبایی داشت که تحریکم می کرد دستمو ببرم جلو لمسش کنم. استخون ترقوه ش از دو طرف گردنش به زیبایی به طرف کتف هاش رفته بود. عاشق بدن هایی هستم که استخون ترقوه شون زیر چربی های اطراف سینه مدفون نشده باشه و بشه اونا رو دید. نمی تونستم چشم از بدنش بردارم. یه قطره عرق از زیر سوتینش سر خورد و رفت روی شکم صافش. نگاهم همراه اون قطره رفت روی شکم مرجان. هیچ نقصی نداشت. پهلوهاش هیچ چربی اضافه ای نداشت. هرگز فکر نمی کردم مرجان تا این حد خوش اندام باشه. آب دهنم خشک شده بود. مرجان آروم گفت : خوشت میاد؟ به چشماش نگاه کردم، ولی چیزی نگفتم. دستای مرجان رفت پشت کمرش و یه لحظه بعد دیگه سوتینی به تن نداشت. سوتینش که افتاد، یکی از زیباترین چیزایی که می تونستم در تمام عمرم ببینم، جلوی چشمام ظاهر شد. من همیشه معتقد بودم و هستم که زیبا ترین چیزی که خدا آفریده، پستون زنه. حتی سارا هم می دونه که من از دیدن پستون زنهای دیگه تحریک می شم. و حالا داشتم یکی از زیباترین پستون های دنیا رو می دیدم. اونم نه از زیر لباس و مانتو، بلکه لخت و بدون هیچ حجابی. پستون مرجان نه خیلی بزرگ بود و نه خیلی کوچیک. اما کاملاً سفت بود و سربالا. دو تا پستونش به هم نزدیک بودن و بینشون خط خیلی زیبایی بود که یه قطره عرق دیگه داشت از میونش می زد بیرون. حرارت بدن مرجان رو می تونستم از نیم متریش احساس کنم. مرجان دیگه معطل نکرد، به طرفم اومد و لبش رو به لبم چسبوند و با همۀ وزنش منو به عقب فشار داد و مجبورم کرد روی کاناپه بخوابم و خودش هم با بدن لختش اومد روم. چطور من در طول 8 سالی که مرجان رو می شناختم، نفهمیده بودم که او می تونه چقدر داغ و حشری باشه؟ من هیچ کاری نمی کردم، سعی می کردم خودمو از زیر هیکل ظریف مرجان بیرون بکشم. ولی نمی تونستم. اون داشت لب های منو با تمام قدرت می خورد و من سعی می کردم اجازه ندم که زبونشو توی دهنم فرو کنه. نفسش داغ بود و صورتمو می سوزوند. حس می کردم ناخن های دستش توی بدنم فرو می ره. صورتی رو که به صورتم چسبیده بود، نمی شناختم و این اذیتم می کرد. یه لحظه همۀ انرژیمو جمع کردم و بالاخره تونستم مرجان رو از خودم دور کنم. لب هاش که از لب هام جدا شد، گفتم : – تو دیوونه ای دختر. و بلندش کردم و خودم هم بعد از او بلند شدم. مرجان انگار انتظار نداشت که من در برابرش مقاومت کنم. شوکه شده بود. از این حالتش استفاده کردم و به سرعت از روی کاناپه بلند شدم و به طرف اتاق خواب رفتم. صدای مرجان رو از پشت سرم می شنیدم که با عصبانیت می گفت : – آره من دیوونه م. تو دیوونه م کردی امیر. تو دیوونه م کردی. حتی برنگشتم که اون اندام زیبای پر از شهوت رو نگاه کنم، رفتم توی اتاق خواب و در رو پشت سرم بستم. فکر می کنم 50 درجه تب داشتم. دستام می لرزید. به در تکیه دادم و همونجا نشستم. سرم به اندازۀ یه کوه سنگین بود. مثل کسی بودم که یهو از یه خواب بد پریده باشه. سعی کردم چیزایی رو که توی 15 دقیقۀ قبل اتفاق افتاده بود، توی ذهنم مرور کنم. باورم نمی شد که در عرض یه ربع این همه اتفاق افتاده باشه. به قاب عکس سارا که به دیوار اتاق بود نگاه کردم. توی لباس عروسی بین یک عالمه گل وایساده بود و با لبخند بهم نگاه می کرد. وقتی به عکس نگاه کردم، مطمئن تر شدم که نمی تونم بهش خیانت کنم. باید هر طور شده اون ماجرا رو تموم می کردم. اما چطور؟ با اون آتشفشانی که پشت در اتاق، لخت روی کاناپه نشسته بود باید چیکار می کردم؟ از جام بلند شدم و دستگیرۀ در رو گرفتم. نمی دونستم اگه در رو باز کنم با چه چیزی روبرو می شم. ولی نمی تونستم تا ابد خودمو اونجا زندونی کنم. باید می رفتم بیرون. و همین کار رو هم کردم. آروم در رو باز کردم و از اتاق خواب به هال رفتم. کاناپه خالی بود و اثری از مرجان دیده نمی شد. چراغ اتاق شیما روشن بود. آروم به طرف اتاق شیما رفتم و گفتم : – مرجان! صدای مرجان از داخل اتاق اومد که گفت : – اینجام. به کاناپه ای که چند دقیقه پیش همراه مرجان روی اون نشسته بودم، نگاه کردم. شال مرجان هنوز کنارش افتاده بود، ولی اثری از بلوز و سوتین ندیدم. حدس زدم که مرجان سر عقل اومده و لباس هاشو پوشیده و حالا هم از شدت خجالت رفته و خودشو توی اتاق شیما حبس کرده. از همونجا گفتم : – خوبی؟ صداش اومد که گفت : – خوبم. گفتم : اجازه هست بیام تو؟ مرجان با طعنه گفت : – خونۀ خودته. مثل این که یادت رفته. رفتم و در اتاق شیما رو باز کردم. از همون جا نگاهی به داخل انداختم. ولی نتونستم مرجان رو ببینم. از چهار چوب در رد شدم و چند قدم جلو رفتم. یهو از پشت سرم صدای بسته شدن در اتاق رو شنیدم. وقتی برگشتم، خشکم زد. مرجان لخت مادرزاد کنار در ایستاده بود، در رو با سرعت قفل کرد و کلید رو توی مشتش فشار داد و گفت : – حالا کجا می خوای بری امیر جان؟ محو چیزی شده بودم که جلوم می دیدم. مرجان مثل یه پری دریایی، لخت لخت به در تکیه داده بود و نگاهم می کرد. موهاشو باز کرده بود و این زیباترش می کرد. پستوناش مثل دو تا کبوتر ترسیده که نفس نفس بزنن، تکون می خوردن. دستاشو به تنش می مالید و با این کارش دیوونه م می کرد. نگاهم در اختیارم نبود، نمی تونستم پایین تنه شو نگاه نکنم. پس نگاهمو از روی شکم صاف و زیباش به پایین سر دادم. به برجستگی بالای کسش و بعد . . . یه کس صاف و تمیز و تراشیده و پایین تر از کسش دو تا رون واقعاً زیبا و خوش تراش که به اون دو تا ساق پای افسانه ای وصل می شد. حتی یه تار مو هم توی کل بدنش دیده نمی شد. اگه اون اندام لخت رو توی خواب می دیدم، حتماً جنب می شدم، ولی حالا توی واقعیت با دیدنش میخکوب شده بودم و فقط نگاه می کردم. مرجان که دید من به کسش خیره شده م، گفت : – هنوزم می خوای از دستم فرار کنی؟ نگاهمو به زور از روی کسش به بالا هل دادم، به چشماش نگاه کردم و با التماس گفتم : – مرجان! تو رو خدا با من این کارو نکن. دست چپشو برد پایین و دو تا از انگشتاشو کرد توی کسش و گفت : – چرا از من می ترسی امیر؟ من عاشقتم. اومده م همۀ وجودمو بهت بدم. چرا ازم فرار می کنی؟ انگشتاشو از داخل کسش بیرون آورد. هر دو انگشتش خیس و لزج شده بود. در حالی که سر انگشتاشو به هم می مالید، گفت : – وقتی یه زن به این مرحله می رسه، دیگه هیچ راهی نیست. می دونی که. سعی کردم نگاهش نکنم. جزء جزء اون بدن برهنه می تونست مقاومتمو در هم بشکنه و من اینو نمی خواستم. همونطور که به همه جا نگاه می کردم جز به مرجان، به طرف درِ اتاق رفتم. ولی مرجان سر راهم وایساد و گفت : – کجا می خوای بری؟ یادت رفته در قفله؟ سینه به سینۀ من ایستاده بود و نفس نفس می زد. از اون فاصلۀ نزدیک، حتی زیباتر و تحریک کننده تر از قبل به نظر می رسید. مرجان با یک قدم که به جلو برداشت، اون فاصله رو هم از بین برد. حالا اونقدر به من نزدیک بود که می تونستم نوک سینه هاشو که به تی شرتم می خورد، حس کنم. آب دهنمو قورت دادم و خواستم چیزی بگم که مرجان دست راستشو روی دهنم گذاشت و گفت : – هیس، بهتره هیچی نگی و فقط لذت ببری. بعد دستشو از روی دهنم برداشت و لبش رو به لبم چسبوند. این بار خیلی آروم. بوسۀ نرمش مثل برق سه فاز بدنمو لرزوند. مرجان گفت : – لذت ببر. و هر دو دستشو از دو طرف بدنم کرد زیر تی شرتم. دستاش رو روی پهلوهام لغزوند و برد تا زیر بغلم. مسخ شده بودم. همۀ اون دلیل هایی که برای خودم ردیف کرده بودم تا به خواستۀ مرجان تن ندم، در مقابل انرژی بی نهایتی که از اون بدن برهنه به بدنم می رسید، آروم آروم ذوب می شد و می ریخت. مرجان دستاشو از زیر بغلم به روی سینه م سر داد و در حالی که با موهای روی سینه م ور می رفت، گفت : – همیشه فکر می کردم از مردایی که بدنشون مو داره، بدم میاد. ولی الان می فهمم که اشتباه می کردم. دستاشو پایین آورد، لبۀ پایین تی شرت رو گرفت و به طرف بالا کشید. من آروم دستامو بردم بالا و مرجان، راضی از همکاریِ من، تی شرت رو از تنم در آورد. حالا نوک سینه های مرجان به تنم می خورد. مرجان جلوتر اومد و خودشو به من چسبوند پستوناش که به بدنم خورد، غرق لذت شدم. چشمامو بسته بودم و هیچ کاری نمی کردم. مرجان کف دستاشو روی کمرم می مالید و گردنمو می لیسید. دستاش آروم آروم روی کمرم به طرف پایین رفت و به شلوارم رسید. آروم به زیر شلوارم رفت و به کونم چنگ زد. دستاشو گرفتم و گفتم : – مرجان نه، خواهش می کنم. مرجان دستاشو از توی شلوارم درآورد. مچ دستامو گرفت و گفت : – اینا رو ببر جایی که حالشو ببرن. بذار دستای منم به کار خودشون برسن. دست راستمو روی پستون چپش گذاشت. نوک پستونش مثل سنگ سفت بود. به چشمام نگاه کرد و گفت : – خوبه، نه؟ و دست چپمو پایین برد و گذاشت لای پاش و فرو کرد توی کسش. دستم که به خیسیِ کسش خورد، چشماشو بست و لبشو گاز گرفت. من انگار تسلیم شده بودم. یه دستم پستونش رو فشار می داد و یه دست دیگه م لایه های کسش رو لمس می کرد. مرجان همونطور که لبش رو گاز می گرفت، دستاشو پایین برد و از روی شلوار کیرمو لمس کرد. سارا بارها و بارها این کار رو کرده بود، اما اون بار یه حس دیگه ای داشت. مرجان کیر کاملاً راست شده م رو توی مشتش فشار داد و گفت : – چه چیزایی که من راجع به این عضو شریف از سارا نشنیده م. دستشو کرد زیر شلوارم و کیرمو توی دستش گرفت. هر دومون داشتیم از حال می رفتیم. کیرمو مالید، کم مونده بود آبم بیاد. هر دو دستمو از روی پستون و کسش برداشتم و دستشو همونجا روی کیرم نگه داشتم. گفت : سارا بهم گفته خیلی دوست داری اون با دستاش آبتو بیاره. آره؟ چیزی نگفتم. مرجان دستشو از توی دستم در آورد. خم شد و با دو تا دستش دو طرف شلوارمو گرفت و آروم اونو پایین کشید. گفتم : نه هم زمان با نه گفتنم، کیرم مثل میلۀ پرچم از توی شلوارم بیرون زد. اولین بارم بود که کسی غیر از سارا کیرمو می دید. حال غریبی داشتم. هم لذت می بردم. هم خجالت می کشیدم و هم عذاب وجدان داشتم. اما با همۀ اینا نمی تونستم مقاومتی بکنم. مرجان جلوم زانو زد و شلوارمو پایین کشید، به کیرم که درست مقابل صورتش بود نگاه کرد و گفت : – ظاهرش با کیر محمود فرقی نداره. با هر دو تا دستش کیرمو گرفت و ادامه داد : – ولی صاحبش فرق می کنه. برای همین می خوام کاری رو که محمود عاشقش بود و من هیچوقت براش انجام ندادم، برای تو بکنم. می دونم که تو دوست داری ولی چون سارا خوشش نمیاد، تو هم بهش اصرار نمی کنی. صورتشو آورد جلو و کیرمو برد توی دهنش. همیشه عاشق این بودم که کسی برام ساک بزنه، ولی سارا این کار رو دوست نداشت. و حالا مرجان داشت برام این کار رو می کرد. نوک کیرمو محکم مک می زد و اونو تا ته حلقش فرو می کرد. دندوناش به کیرم می خورد و قلقلکم می داد. با هر مکی که می زد، زانوهام یه کم خم می شد. داشتم می افتادم. دو تا دستمو روی سر مرجان گذاشته بودم. می خواستم از خودم دورش کنم، ولی توانشو نداشتم. فقط پشت سر هم می گفتم “نه” ساک که می زد، پستوناش تکون می خورد. کون خوش تراشش عقب و جلو می رفت و من داشتم آخرین توانمو جمع می کردم که تسلیم نشم. بالاخره تونستم سرش رو به عقب هل بدم و محکم بگم “نه” مرجان بلند شد و روبروم وایساد و گفت : – خوشت نیومد؟ حق داری، چون من اولین بارم بود که ساک می زدم. ولی تو کس دادن حرفه ای هستم. می دونم که خوشت میاد. شلوارمو بالا کشیدم و به کسش نگاه کردم. نمی دونم، شاید دچار توهم شده بودم. ولی حس می کردم لب های کسش تکون می خوره. انگار نفس می کشید و لب هاش باز و بسته می شد. مرجان یه قدم به طرفم اومد و من ناخوداگاه یه قدم عقب رفتم. مرجان با اخم گفت : – همیشه فکر می کردم برات جذابیت دارم. یعنی من اینقدر به دردنخورم که حتی بدن لختم هم نمی تونه تو رو تحریک کنه؟ گفتم : نمی تونم مرجان. تو منو می شناسی. می دونی که نمی تونم. مرجان گفت : مسخره! اون موقع که برات ساک می زدم، می تونستی، حالا می گی نمی تونم؟ گفتم : نمی تونم، بفهم مرجان. مرجان گفت : می تونی، خیلی راحت تر از اون که فکر کنی می تونی. بعد در حالی که با هر دست یکی از پستوناشو گرفته بود، گفت : – من هم کمکت می کنم. با دو تا دستاش پستوناشو فشار داد و در حالی که لبش رو گاز می گرفت، گفت : – سارا می گه من با این بدن هر مردی رو می تونم مال خودم کنم. نگاه کن امیر. به نظرت نمی تونم؟ اینو گفت و یه دور چرخید. کون سفید و برجسته ش یه لحظه همۀ نگاهمو پر کرد. مرجان روی زمین نشست. پاهاشو خم کرد و از هم بازشون کرد و گفت : – بیا امیر. بیا. می دونم که خوشت میاد. بیا پیشم. و طاقباز کف اتاق دراز کشید و باز شروع کرد به دست کشیدن به بدن خودش. تنش رو روی زمین حرکت می داد و نفس نفس می زد. شبیه زن هایی که توی کلوب های سکسی توی فیلم ها رقص های تحریک کننده می کنن. هر از گاهی هر دو تا پاشو همونطور که از هم باز بودن، بالا می برد و من همۀ کسش رو می دیدم. همۀ کسش رو به اضافۀ سوراخ کونش. همه چیزش داشت دیوونه م می کرد. از موهای آشفته ش که ریخته بود روی صورتش تا لاک قهوه ای رنگی که به ناخن های پاش زده بود. یه بمب جاذبۀ سکسی جلوم بود و داشت همۀ تلاشش رو می کرد تا منو به طرف خودش جذب کنه. ولی نمی تونست. نمی دونم چرا. من نه مؤمن بودم و نه خیلی سفت و محکم. بارها شده بود که اون زن رو لخت توی ذهنم مجسم کرده بودم. توی خیالم باهاش خوابیده بودم و حالا . . . حالا که واقعاً لخت می دیدمش، نمی تونستم خودمو راضی کنم که پا به پاش برم. دلم نمی خواست باز عصبانیش کنم یا حس لجبازیشو تحریک کنم. پس آروم گفتم : – ببین مرجان. چشمای خمارشو کمی باز کرد و گفت : – بگو. گفتم : ببین، تو خیلی جذابی. حتی جذاب تر از اون که خودت یا سارا فکر می کنین. می تونی به من نگاه کنی و بفهمی که چقدر منو تحریک کردی. تو کل زندگیم هیچ کاری به اندازۀ این که تو رو از خودم دور کردم برام سخت نبوده. مرجان گفت : پس دیگه چی می گی لامصب؟ چرا نمیای روم؟ چرا منو نمی کنی تا منم لذت یه سکس عاشقانه رو بچشم؟ گفتم : ببین مرجان، من خیلی دوستت دارم. خیلی زیاد. همیشه از دیدنت خوشحال شدم و از این که کنارت باشم احساس لذت کرده م. ولی نمی تونم باهات بخوابم. چون . . . چون کمی مکث کردم تا ببینم حرفام چه اثری روش می ذاره. بعد ادامه دادم : – چون عاشقت نیستم. مرجان پاهاشو روی زمین گذاشت و بی حرکت موند. دستاشو میون موهاش فرو کرده و خیره شد به سقف اتاق. گفتم : – نمی تونم با کسی که عاشقش نیستم، بخوابم. – ولی می تونی کیرتو تو دهنش فرو کنی، نه؟ لحنش پر از طعنه بود. از این که تا اون حد باهاش پیش رفته بودم، احساس بدی داشتم. گفتم : – من نمی خواستم. تو می خواستی. مرجان انگار فرو ریخت. پاهاشو جمع کرد و نشست. تو اون وضعیت شبیه یه فرشته توی یکی از نقاشی های کلاسیک بود. دیگه اثری از اون همه شهوت درش دیده نمی شد. چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت : – محمود هم عاشقم نبود. ولی منو می کرد. مثل وحشیا هم می کرد. صداش بغض داشت. گفتم : آدما با هم فرق دارن. گفت : منم عاشق همین چیزات شدم. به طرف تخت شیما رفتم. پتوی روی تخت رو برداشتم و به مرجان نگاه کردم. بی نهایت زیبا بود. اون لحظه آرزو کردم که کاش مجرد بودم تا بدون یک لحظه معطلی باهاش بخوابم. ولی من متأهل بودم. بالای سرش وایسادم و پتو رو آروم انداختم روی بدن برهنۀ مرجان. مرجان گفت : – بذار کنارت بخوابم. گفتم : نه گفت : با لباس گفتم : بی خیال مرجان. بیا کل این ماجرا رو فراموش کنیم. با عصبانیت گفت : – چی رو فراموش کنیم؟ اینو که من خودمو لخت مادرزاد انداختم تو بغل تو و تو نخواستی منو بکنی؟ گفتم : آره، بهتره فراموشش کنیم، وگرنه دیگه نمی تونیم همدیگه رو ببینیم. مرجان گفت : هیچوقت کاری رو که باهام کردی، فراموش نمی کنم. با استیصال گفتم : – مگه من با تو چیکار کردم؟ مرجان گفت : تو زن نیستی که بفهمی وقتی من همه چیزمو در اختیارت گذاشتم و تو منو پس زدی، این یعنی چی. مرجان اینو گفت و از جا بلند شد. پتو رو به کناری انداخت و مشغول پوشیدن لباس هاش شد. با وجود همۀ اونچه اتفاق افتاده بود، هنوز از دیدن تنش تحریک می شدم. وقتی پشت به من خم شد تا شرتشو بپوشه، سوراخ کونش و کس کاملاً خیسش هوش از سرم برد. شرتشو پوشید و به طرف من چرخید. نگاه خیرۀ منو که دید با عصبانیت گفت : – چشماتو درویش کن. من سرمو پایین انداختم و مرجان در حالی که پستوناشو پشت سوتین سفیدش پنهان می کرد، زیر لب گفت : – فقط بلده هیز بازی دربیاره و از راه دور پالسِ بی خودی بفرسته. و در حالی که شلوار جین کوتاهشو به پا می کرد، گفت : – وقت عمل که می رسه، واسه من می شه پسر پیغمبر. یهو با کف دست، محکم به پیشونیش کوبید و گفت : – خاک بر سرت مرجان که لخت مادرزاد هم نمی تونی کسی رو حشری کنی. گفتم : اینجوری نیست مرجان. من . . . حرفمو قطع کرد و در حالی که بلوزش رو از روی زمین برمی داشت، گفت : حرف بی خود نزن. من اگه زن بودم، اگه زنیت داشتم، تو همۀ این بهانه ها رو مینداختی تو سطل آشغال و می اومدی تو بغلم. کس بیوۀ مجانی رو با یه صیغه می شه شرعی و اخلاقیش کرد. ولی تو نخواستی. به طرف در اتاق رفت و خواست تا اونو باز کنه، اما در قفل بود. با عصبیت گفت : – کلیدشو چیکار کردم؟ گفتم : همون دور و برا یه جایی افتاده لابد. مرجان در حالی که به زمینِ زیر پاش نگاه می کرد، گفت : – تو نمی خواد چشم بسته غیب بگی بچه مثبت. و خم شد و کلید رو از روی زمین برداشت و در رو باز کرد. قبل از این که از اتاق بیرون بره، برگشت، توی چشمام زل زد و گفت : – اگه سارا از سکستون برام حرف نزده بود، فکر می کردم همجنس بازی که منو تحویل نگرفتی. ولی می دونم که خیلی خوب بلدی چطور به یه زن حال بدی. البته اگه بخوای. باز چند لحظه مکث کرد و بعد گفت : – ولی منو نخواستی. نخواستی بعد از این همه سال که عاشقت بودم. یه شبو با من باشی. ولی پشیمون می شی. یعنی من پشیمونت می کنم. کاری می کنم که وقتی خبرش بهت برسه، به خودت بگی کاش اون شب یه کم با اون دختر مهربون تر بودم. . . . . خداحافظ در اتاق رو بست و رفت. من مثل آدمای منگ داشتم به همۀ اونچه که تو اون شب اتفاق افتاده بود فکر می کردم. و به این که مرجان چیکار می خواد بکنه. وسط همۀ این فکرها گیر کرده بودم که صدای بسته شدن در آپارتمان رو شنیدم. مرجان رفته بود.پایان

مامان فتانهقسمت اول با سلام خدمت دوستای عزیز امروز میخوام داستان سکس با مامانمو براتون تعریف کنم که دو ماه قبل برام اتفاق افتاد.اما قبلش بزارین یکم از خودم براتون بگم اسمم سهیل 19 سالمه ودانشجوی گرافیکم.تک فرزنده خانوادم بابام 49 سالشه و مامان فتانه ام 41سالشه ولی خدایش خوب مونده پوستش هنوز طراوت خودشو داره از نظر اندامم خدایش دافه خوبیه سینه هاش سایز هشتادوپنجه و کونشم بزنم به تخته هم گندست هم طاقچه عرض کونش دو وجب و نصف میشه راستش از بچگی مامانم جلوم با لباسای سکسی میگشت اوایل که چیزی نمیفهمیدم اما وقتی بزرگتر شدم و معنی کوسو کونو اینچیزارو فهمیدم. فهمیدم مامانم عجب چیزیه همش به یادش جق میزدم ولی هیچوقت فکرشم نمیکردم یه روز بکنمش.ولی خوب مامانم به کاراش ادامه میداد و همیشه یه کارای میکرد که منو دیونه کنه. خونه ما دو طبقست طبقه پایین خالم اینا میشینن طبقه بالام که ما هستیم من یه پسر خاله دارم که همسنه خودمه اسمش احسانه از بچگی با هم بزرگ شدیمو از جیک و پوک هم خبر داریم اون اوایل که تازه به بلوغ رسیده بودیم تا خونم خالی میشد سریع یه فیلم سوپر جور میکردیم و شروع میکردیم به جق زدن این جریانات ادامه داشت تا کم کم بزرگتر شدیمو رفتیم سراغ دختربازی و این حرفا اخرشم که با هم تو یه دانشگاه قبول شدیمو حال میکردیم جوری شده بود که همه فکر میکردن ما داداشیم مامانم بهمون میگفت دوقولا خدایش خیلیم احسانو دوست داشت هیچوقتم جلو احسان خودشو نمیپوشوند خیلی راحت میگشت بابام بارها بهش گفته بود جلو احسان از این لباسا نپوش زشته نا محرمه ولی مامانم میگفت:بابا نا محرم چیه خواهرزادمه جلو اون راحت نباشم جلو کی راحت باشم. احسانم که این کارای مامانمو میدید به شوخی بهم میگفت اوووف سهیل مامانت عجب کس توپیه اگه خالم نبو تا حالا صد با کرده بدمش منم که لجم میگرفت :میگفتم مادر جنده چه بهتر منم مامان تورو میکردم (باهم از این شوخیا زیاد میکردیم) دو ماه پیش خانواده احسان اینا رفته بودن کیش ولی به خاطر کلاسای دانشگاه احسان نتونسته بود بره. منو احسان دانشگاه بودیم که بابام زنگ زد گفت عموش تو شهرستان فوت شده داره میره شهرستان تا هفتمشم نمیاد زودتر برو خونه مامانت تنهاست غروب میخواد بره خونه مادربزرگت فردا برمیگرده تو احسان بمونید خونه مراقب خونه باشید نرین پی ولگردیا منم گفتم چشم بابا خلاصه سر طهر کلاسامون تموم شدو منو احسان برگشتیم چون خونه احسان اینا کسی نبود برا همین گفتم احسان بیا بریم خونه ما ناهار بخوریم اونم اومد کلید انداختیم رفتیم تو صدای مامانم از تواشپزخونه اومد که گفت :سهیل جان اومدی برو دست و روتو بشور ناهار امادست بعد یه هو از تو اشپزخونه اومد بیرون واییییییییی من که یه لحطه قفل کردم مامانو اونطوری دیدم یه تاب حلقه ای سفید رنگ تنش بودزیرشم سوتین نبسته بود نوک سینه هاش تابلو معلوم سینه هاش افتاده بود بیرون اصلا یه ساپورت مشکیم پاش بود که قشنگ شرتشم معلوم بود مامان که دید احسانم همرامه گفت:اوا احسان حان توام اینجای احسان گفت :اره ماما اینا رفتن کیش این یه هفته مزاحمه شمام دیگه خاله جون مامان گفت:این چه حرفیه عزیزم خوب کاری کردی اومدی برو دستتو روتو بشور تا من ناهارو بکشم مامان ه رفت تو اشپزخونه احسان رو کرد به من گفت اووووووووووووووف سهیل مامانت عجب چیزیه بعد کیرشو مالیدو گفت قربونه خاله خودم برم .من که لجم گرفته بود گفتم:>خفه شو مادرجنده برو دستتو بشور بیا ناهارتو کوفت کن بعد رفتم تو اشپزخونه با عصبانیت به مامانم گفتم مامان این چه وضعشه چرا اینجوری میای جلو احسان مامانم با این که میدونست منطورم چیه خودشو زد به اون راهو گفت مگه چیه لباسام قشنگ نیست؟ من که کفرم گرفته بود گفتم :بابا قشنگیشو که نمیگم تمام بدنت پیداست زشته اینطوری میای جلو احسان بعد مامانم گفت:اها نه بابا چه زشتی احسانم مثل پسر خودمه ببینه مگه چیه اون که از خودمونه بعد رفتیم سر میز ناهارو شروع به خوردن کردیم احسان که یک سر چشمش به سینه های مامانم بود البته منم خودم خیلی دید میزدم ولی دوست نداشتم احسان بفهمه که منم با این وضعیت مامانم حال میکنم بگذریم خلاصه ناهارو خوردیمو بعد ناهار مامان رفت خونه مامانبزرگم و منو احسان تنها شدیم احسان هی کیرشو میمالیدو میگفت اووووووووف سهیل من حالم خیلی خرابه خیلی هوسیم یه چی میگم نه نگو گفتم :چی ؟ گفتم من یه جنده میشناسم بیا زنگ بزنیم امشب بیاد پیش ما نطرت چیه ها؟ منم که با دیدن سینه و کون مامانم خیلی حالم بد بود گفتم :باشه ولی من پول ندارما احسان گفت نترس پولش با من فقط بیایم خونه شما .خلاصه برنامرو چیدیمو به جنده زنگ زدیم ساعت هشت قرار شد احسان بره دنبالش احسان که رفت منم رفتم حموم یه دوش گرفتمو پشمامم زدم برا سکس اماده شدم ساعت هشتو نیم بود که احسان و شهین اومدن(اسمه جنده بود) یعد سلامو احوال پرسی اومدن نشستن شهین یه زن چهل و هفت هشت ساله بود که صورت قشنگی نداشت اندامشم زیاد جالب نبود ولی خوب در بیابان لنگه کفشم نعمت است.پاشدیم لختشدیمو گفتیم اگه میشه میخوایم همزمان بکنیمت اونم با یکم پول بیشترو یکم غرغر قبول کرد وسط حال یه پتو پهن کردیمو شروع کردیم شهین شروع کرد به ساک زدن خیلی حرفه ای ساک نمیزد بعد که کیرامون اماده شد احسان خوابید به شهین گفت بیا بشین رو کیرم ائنم اوم کسشو تنطیم کردو نشست رو کیر احسان یکم که گذشت به احسان گفتم پاشو نوبت منه ولی خوره لاشی قبول نمیکرد گفتم “پاشو دیگه پس من چی که دیدم شهین میگه چرا ناراحتی توام بکن تو کونم منم یکم توف رو کیرم زدمو با یه فشار کیرمو کردم تو کونش کونش که خیلی گشاد بود خلاصه شروع کردیم به تلمبه زدن هرسه تامون تو فضا بودیم شهین یه سره حرفای سکسی میزد هی میگفت:بکنیین جررررررررررم بدین مردم یالا دیگه دارم جر میخورم جوووووووووووووون بگایید منو در حین تلمبه زدن بودم که یه هو احساس کردم در خونه باز شد واااااااااااااااای چی میدیدم بیچاره شدیم !!!!!!!!!مامانم پشت ما واستاده بود مات و مبهوت مارو نگاه میکرد یه هووووو یه جیغ زد که نزدیک بود کر شیم گفت:کثافتا دارین چه غلطی میکنید اینجا اشغالای بی شعور واااااااااااای من که دوست داشتم زمین دهن باز کنه من برم توش شهین سری لباساشو برداشتو نصفه نیمه تنش کرد اومد در بره که مامانم جلوشو گرفت دوتا کشیده ابدار زد تو گوششش ولی شهین از دستش در رفت ما هم سریع لباسامونو گرفتیم دویدیم تو اطاقم دیگه بیچاره شده بودیم احسان یکسره گریه میکرد میگفت:گههههههههه خوردیم غلط کردیم مامانم اومد پشت در هر کاری کرد در و باز کنه نتونست میگفت:بی شعورای اشغال یه ساعت خونرو سپردم بهتون میرین جنده میارین تو خونه من اشغالای عوضی ما یک سره فقط گریه میکردیمو میگفتیم تورو خدا مارو ببخش مامانم که دید نمیتونه درو باز کنه بیخیال شدو رفت بعد نیمساعت که اروم بود اومد پشت درو گفت :یک دقدقه فرصت دارین بیاین بیرون والا زنگ میزنم به پدراتون همه چیزو میگم ما که دیدیم داریم بیچاره میشم با هزار بدبختی درو باز کردیم رفتیم بیرون دیدم مامانم رو مبل نشسته با همون لباسای که صبح تنش بود گفت:بیاین این جا بشینید میخوام باهاتون حرف بزنم نترسید کاریتون ندارم منو احسانم رفتیم روبه روش رو مبل نشستیم رومون نمیشد سرمونو بالا بیاریم مامانم شروع بع صحبت کردو گفت:این چه کاری بود که کردین شما از خودتون خجالت نکشیدید یه شب خونرو سپردم بهتون رفتین یه زنه جندرو اوردین باهاش سکس میکنید وقتی کلمه سکسو از دهن مادرم شنیدم تعجب کردم مامان گفت حرف بزن سهیل چه جوابی داری بدی من گفتم:غلط کردیم مامان تورو خدا مارو ببخش این قضیرو تمومش کن به کسی چیزی نگو مامان گفت:تمومش کنم شما یه زن جندرو اوردیت تو خونه داشتین از کس وکون میکردیدش بعد به من میگی این موضوع تموم کنم شما خجالت نمیکشین.(وای من و احسان که دیگه داشتیم شاخ در میاوردیم از حرفای مامانم) این کار احمقانه فکر کی بود ها حرف بزنید بعد رو کرد به احسانو گفت:تو تعریف کن چرا اینکارو کردین احسان؟ بعد احسان شروع به چرتو پرت گفتن کرد که خاله شمام به ما حق بدین ما تو اوج بلوغ هستیم نمیدونیم چه جوری خودمونو ارضا کنیم هر جا میریم یه چیزای میبینیم که باعث تحریکمون میشه نمیتونیم جلو خودمونو بگیریم قبول دارم کار امشبمون خیلی زشت بود ولی خاله اینکارو از رو ناچاری انجام دادیم تا خودمونو خلاص کنیم تو رو خدا شما مارو ببخشید و به کسی چیزی نگید ماهم دیگه غلط کنیم از این کارا بکنیم بعد مامان گفت:اخه چی بهتون بگم اینم شد کار .من شمارو درک میکنم منم این حس که ادم هووسی بشرو تجربه کردم ولی نباید چنین کاری میکردین کارتون اشتباه بود اخه شما نمیگید ممکنه اون زنکه جنده هزار جور بیماری داشته باشه که شمارو هم بگیره بعد یه هو گفت:راستی داشتین میکردینش کاندوم گزاشتین رو کیرتون؟ من که دیگه هنگ کردم نمیدونم چرا مامان این حرفارو میزد اولین بار بود که این حرفارو ازش میشنیدم فکر کنم خیلی هووسی شده بود منم که کمکم یخ داشت باز میشد گفتم:نه مامان اخه نداشتیم کاندوم بعد مامان گفت :کثافتا پاشین برین حموم حالمو بهم زدین پاشین ببینم به زور منو احسان و انداخت تو حموم گفت تمیز خودتونو بشوریدا رفتیم تو حموم زیر دوش احسان گفت:سهیل فکر کنم به خیر گذشت به کسی چیزی نمیگه خاله من گفتم:اره خداروشکر شانس اوردیم احسان گفت:راستی سهیل مامانت چرا اینجوری جلو ما حرف میزد ها ؟ من گفتم :نمیدونم والا بار اولش بود اینطوری حرف میزد منو احسان کیرامون تو دستامون بود و میمالیدیم که یه هو مامانم در حمومو باز کردو اومد تو واااااااای بازم سوتی دادیم سریع دستامونو گرفتیم جلو کیرمون من گفتم:مامان اینجا چه کار میکنی مگه نمیبینی ما لختیم؟ مامان گفت:این محلول ضد عفونی کنندست اوردم براتون بزنم که یه وقت مریضی نگیرین من گفتم :ممنون مامان بده خودمون میزنیم مامان گفت:نخیر این دستورالعمل مخصوص داره شما نمیتونین بزنین کار شما نیست بعد گفت:اگه میخواین من جریانای امروزو فراموش کنم هر چیزی که میگم گوش بدید رو حرف من حرف نزنید فهمیدید؟ منو سهیل که فکر میکردیم جریانای امروز تموم شده بود با شنیدن این حرف دست وپامونو گم کردیم من سریع گفتم چشم مامان هر چی که شما بگید مامان گفت:افرین پسر گلم بعد گفت اشکال نداره اگه منم بیام یه دوش بگیرم باهاتون؟ من که دیگه داشتم هنگ میکردم گفتم این چه حرفیه مامان احسان اینجاست زشته مامانم گفت:احسانم مثل پسر خودمه نا محرم که نیست بعد به احسان گفت:ببینم احسان جان خجالت نمیکشی اگه جلوت لختشم؟

مامان فتانهقسمت دوم و پایانی احسان که بدجوری خرکیف شده بود گفت:نه خاله جون راحت باش من که غریبه نیستم مامانم دستشو انداخت زیر تابش و اونو در اورد واییییییییییییییییییییییییی یه هو دوتا سینه گنده اندازه خربزه افتاد بیرون نوکش یه هاله قهوه ای رنگ داشت نوک سینه شم اندازه یه بند انگشت باد کرده بود بعدشم دولا شد ساپورتشو از پاش در اورد ولی شورتشو دیگه در نیاورد واییییییییی عجب کونی داشت مادرم عجب سینه های توپی داشت (بابا نامرد عجب کسی میکرده تو این سالا) مامانم وقتی دید منو احسان خشکمون زده و دارم نگاش میکنیم گفت:اوا بچه ها مگه ادم ندیدین ؟ من یه هو از دهنم پرید گفتم:چرا مامان ولی تا حالا به این جیگری ندیدیم مامانم خندیدید و گفت ای ناقلا ها بعد رفت زیر دوش که خودشو خیس کنه من که دیگه کیرم تو دستم جا نمیشد شق شق شده بود احسانم وضعیتش بدتر از من بود کیر اونم شق شده بود مامانم هی زیر چشمی کیرامونو نگاه میکردو میخندید بعد یه هو گفت:سهیل جان پسرم دستتو از جلو کیرت بردار خفش کردی بیچاررو راحت باش احسان جان خاله توام بردار بعد اومد سمت منو لیفو گرفت تو دستاش شروع کرد به شستن بدنم همینطور که بدنمو میشست گفت:بچه ها از این که من اینطوری جلوی شما میحرفم که ناراحت نمیشید(کیر و کس اینچیزارو میگفت)من چون با شما راحتم اینطوری میحرفم تمام بدن منو به جز کیرمو شست بعد رفت سراغ احسان شروع کرد به لیف کشیدن بدن احسان بعد به احسان گفت: خاله جان الانم که منو لخت داری میبینی هوسی شدی نه راستشو بگو احسان گفت:چی بگم خاله اخه اخه روم نمیشه بگم مامان گفت:احسان جان توام مثل سهیل انگار پسرمی از من خجالت نکشید من اگه با شما راحت نباشم که با شما حمومو نمیام جلو شما لخت نمیشم منو مثل دوست خودتون بدونین راحت باشین همه چیزو بگید بعد احسان گفت:اره خاله خیلیم هووسی شدم اخه شما خیلی بدنتون قشنگه مامانم خندیدو گفت:سهیل پسرم توام همین منو دیدی هووسی شدی؟ منم که دیدیم اگه کم بیارم از احسان عقب میوفتم گفتم:اره مامانی خیلی بعد مامانم اومد منو محکم بغل کرد سرمو فشار داد تو سینه هاشو (اوووووف چقدر نرم بود)گفت:قربون پسر خودم برم که انقدر هووسیه بعد گفت حالا کجامو بیشتر دوست دارین ها؟ احسان گفت خاله سینه هات خیلی سکسین من میمیرم براش بعد گفت:سهیل پسرم تو کجامو دوستداری؟ من گفتم مامان من عاشق کون گندتم مامانی مامانم گفت :الهی که بمیرم من شما دوتا چی کشیدین تو این سالها بعد گفت:حالا شما بیاین منو بشورید که باید کیرتونو محلولم بزنم بعدش بعد به احسان گفت تو پشتمو بشور به منم گفت تو جلومو بشور من صابونو گرفتم شروع کردم به شستن وااااااااااااااااای وقتی دستم به سینهاش میخورد داشتم دیوونه میشدم خیلی نرم بودن ای کاش میشد کیرمو میکردم لای سینه هاش ایکاش میشد احسان اینجا نبود میکردمش یکم که سینه های مامان شستم مامان گفت :پسرم نمیخوای تو شرتمو بشوری ؟من گفتم :مامان پس شرتتو درار که بشورم برات مامانم گفت:اوا نه جلو احسان زشته بعد یه چشمک بهم زد همینطوری دستمو گرفت گزاشت تو شرتشوگفت حالا بشور قشنگ بمال همه جامومن که دستم به کس مامانم خورد کیرم به اخرین حد سیخ شدن خودش رسید احسانم داشت سینه های مامانمو میمالید .مامان کم کم داشت حالش بد میشد چشماشو بسته بودو اخ واوخ میکرد انقدر اخ اخ کرد که یه هووووووو یه جیغ کوچیک کشیدو ارضا شد بدنش شل شد نشست کف حموم احسان گفت:خاله جون حالت خوبه ؟ مامان گفت:اره عزیزم پدرسوخته تا حالا اینطوری ارضا نشده بودم با دو نفر خیلی حال داد بعد همونطوری که نشسته بود کیر مارو گرفت دستشو شروع به مالیدن با محلول کرد کیرامونو که قشنگ شست گفت:بچه ها من میدونم امشب حالتون خرابه خیلی هووسی هستین اگه دوستداشته باشین من میتونم ارضاتون کنم البته نه با سکسا اگه بخواید براتون جق میزنم؟ مام که از خدا خواسته قبول کردیم بعد مامانم گفت:با اب دهنم براتون جق بزنم یا با کف صابون من گفتم مامان با اب دهنت برامون بزن مامانم گفت ای به چشم پسر گلم یتف ریخت رو کیرمن یکمم ریخت رو کیر احسانو شرو به جق زدن کرد خیلی قشنگو حرفه ای میزد هر چتد بارم کیرمونو میمالید لای سینه هاش منکه دیگه تو فضا بودم خیلیداشتم حال میکردم احسان هی میگفت:اوووووووف خاله فداتشم بمال بمال من دارم میمیرم بمال دیگه داره ابم میاد مامانم سینشو برد جلو کیر احسانو گفت :بریز رو سینم .احسانم با یه فشار تمام ابشم ریخت رو سینهو زیر چونه مامانم مامانم گفت :وای چقدر داغ ابت سوخت احسان بعد بهش گفت:عزیزم تو برو بیرون منو سهیلم الان میایم .احسان رفت بیرون منو مامان تنها شدیم گفت:اخی راحت شدم احسان رفت شرتمو دربیار سهیل جان دراز کشید کف حمومو پاهاشو داد بالا دست انداختم شرتشو در اوردم اوووووووووف چه کوسی داشت مامانم جونم کسش باد کرد بود خیلیم سفیدو بی مو بود چشممو از روش بر نمیداشتم مامانم دستشو گذاشت رو کسشو گفت:حالا مال من بهتره یا اون زنکه جنده ها ؟ گفتم:وای مامان عجب کوس توپی داری چقدر باحاله معلومه که مال تو بهتره مامان جون مال اون زنکه ترکیده بود بعد مامانم شروع کرد به مالیدن کیرمو گفت:سهیل از تو انتظار چنین کاری نداشتم من که برات چیزی کم نزاشتم تو خونه باهات راحت بودم جلوت با لباسای سکسی میگشتم که تو احساس کمبود نکنی تو چرا اینکارو کردی ها؟ من گفتم:اخه مامان وقتی تورو با اون لباسای سکسی میدیدم تحریک میشدم اوایل به یادت جق میزدم ولی امروز وقتی اونطوری دیدمت نتونستم جلو خودمو بگیرم برا همین وقتی احسان اون پیشنهاد وداد سریع قبول کردم مامانم گفت :پسرم من که باهات راحت بودم خوب به خودم میگفتی کمکت میکردم حالا اشکال نداره از این به بعد در خدمتمم پسر گلم بعد گفت: نمیخوای کیرتو بدی بخورم که ببینم چه مزه ایه سهیل جان ؟ من گفتم :مال خودته مامان جون هر کاری که دوست داری باهاش بکن مامانم کیرمو کرد تو دهنشو شروع به خوردن کرد واااااااااااااای چقدر داغ بود دهنش چقدر حرفه ای میخورد با زبونش کیرمو میلیسید تا ته میکرد تو حلقش دوباره در میاورد من دیگه طاقت نیاوردم ابم داشت میومد برا همین اومدم کیرمو از دهنش در بیارم که نزاشت ابم با فشار تو دهن مامانم خالی شد خیلی حال کرده بودم مامانم تمام ابمو قورت داد بعد بلند شد گفت: اوووم پقدر ابت خوشمزه بود پسرم بهت خوش گدشت عزیزم خوب کیرتو خوردم من گفتم عالی بود مامان تا حالا انقدر حال نکرده بودم اومیدوارم بتونم این لطفتو جبران کنم مامان دستشوگزاشت رو کوسشو گفت:نگران نباش پسرم به موقعش جبران میکنی بعد گفت:به احسان نگی برات ساک زدم ناراحت میشه خلاصه رفتیم زیر دوشو خودمونو شستیم اومدیم بیرون.منو احسان که داشتیم بهترین دوران زندگیمونو تجربه میکردیم مامانم خیلی با ما مهربون شده بود از همه جا صحبت کردیم از سکسا یکه ما داشتیم از شیطونیای مامانم تو دوران جوونی و این حرفا تا صحبت به اونجا رسید که مامان به احسان گفت:راستی احسان تو یکی به سهیل بدهکاریا احسان با تعجب پرسید چی بدهکارم خاله جون؟ مامانم گفت: تو و سهیل با من اومدین حمومو منو لخت کردین و من براتون جق زدم خوب حالا مامانتم باید برا سهیل من لخت بشه دیگه من که از این حرف مامان خیلی تعجب کرده بودم احسان به مامانم گفت:خاله فکر نکنم مامانم قبول کنه اصلا اهل این حرفا نیست بعد مامانم گفت:یعنی من ااهل این حرفا هستم؟ احسان گفت:نه خاله جون منطورم این نبود ولی خوب فکر نکنم قبول کنه مامان گفت:نگران نباش به موقعش قبول میکنه احسان که حرف مامانو به شوخی گرفته بود گفت:چشم خاله حتما سعیمو میکنم ولی من از این حرف مامانم خیلی تعجب کردم اونشب قرار بود احسان خونه ما بمونه ولی مامانم هی بهش اسرار مبکرد که احسان جان برو خونتون بخواب مگه بابات نگفت مراقب خونه باشی یه وقت دزدی چیزی میاد خطرناکه احسان نمیخواست بره ولی مامان انقدر اسرار کرد که مجبور شد که بره بعد این که احسان رفت مامان گفت: سهیل امشب بیا پیش من بخواب من تنها میترسم. با کارای که مامانم انجام داده بود حدس میزدم که باز باید یه خبرایی باشه .رفتم تو اطاق مامان رو تخت دراز کشیدم گفتم:مامان کجای پس چرا نمیای مامان گفت:دستشوییم صبر کن الان میام بعد چند لحطه اومد رو تخت دراز کشید منو بغل کرد بووسم کردو گفت:امشب بهت خوش گذشت پسرم من گفت:عالی بود مامان خیلی بهم خوشگذشت فقط…………… مامان:فقط چی پسرم گفتم:فقط ایکاش جلو احسان لخت نمیشدیو براش جق نمیزدی مامانم محکم بغلم کرد و گفت:فدای پسر غیرتیم بشم اشکال نداره سهیل جان اونم گناه داشت یکمم اون حال کرد چه اشکالی داره حالا این حرفارو ولکن بگو ببینم ناقلا تو کجا کون منو دیدی که گفتی عاشق کونمی ها ؟ من گفتم مامان تا حالا لختشو که ندیده بودم ولی خوب با اون لباسای تنگی که میپوشیدی دیوونم میکردی دیگه مامان گفت:حالا دوستداری لختشو ببینی؟ من گفتم؟از خدامه مامان مگه میشه دوست نداشته باشم مامان پاشد پیزهنشو دراورد و شلوارو شرتشو با هم کشید پایین گفت:حالا خوب ببین پسرم واییییییی خدای چه کون گنده ای داشت مثل دوتا هندوونه گنده بود کونش بعد رو شکم دراز کشید و گفت:بیا دست بزن بهش ببین چه نرمه دستو گزاشتم رو کونش شروع کردم مالیدن ولی خدای عجب چیزی بود این مامان لای کونشو باز کردم سوراخ کونش پیدا شد یه سوراخ قهوه ای رنگ تر و تمیز با انگشتم شروع کردم باهاش بازی کردم اون دستمم مامانم گزاشت رو سینشو گفت:سینمو بمال پسرم با یه دستم کوس وکون مامانمو میمالیدم با اون یکی دستم سینه هاشو یکم که گذشت مامانم گفت:سهیل پاشو لباساتو درار برات ساک بزنم منم سریع پاشدم لباسامو دراوردمو دراز کشیدم مامانم گفت:توام میخوای کسمو بخوری منم گفتم :نیکی پرسش مامان جون بیا برات بخورم مامانم اومد به صورت69 روم دراز کشید شروع کرد به خوردن کیرم من کسشو براش لیس میزدم کسش یه طعم خ.اسی داشت زبونمو میکردم تو کسش با چوچولش بازی میکردم انگشتمم میکردم تو سوراخ کونش نمیدونم کونش خیلی گشاد بود چی بود؟اخه همزمان دو سه تا انگشتم میرفت تو کونش فکر کنم از قبل خیلی کون داده بود مامانم کیرمو میکرد تو حلقش در میاورد تخمامو میکرد تو دهنش خیلی هووسی شده بود مثل وحشیا کیرمو میخورد میگفت:جوووووووووون عجب کیری داری پسرم مردم انقدر با کیر پلاسیده بابات ور رفت راست نشد از این به بعد تو باید جور باباتو بکشی تو باید مامانو بکنییییییی عزیزم بعد از روم بلند شد رفت دراز کشید گفت بیا سهیل من دیگه طاقت ندارم بیا کیرتو بکن تو کسم دارم میمیرم زود باش منم پاهاشو گزاشتم رو دوشمو کیرمو تنطیم کردم رو کوسشو با یه فشار کردم تو اوووووووف داشتم اتیش میگرفتم کوسش خیلی لزجو داغ بود شروع کردم به تلمبه زدن مامان داشت میمرد از هسینشو گرفت تو دستشو گفت:سینمو بخور سهیل دارم میمیرم جررررررررم بده پسرم دارم با کیرررررت حال میکنم بکننننننننننننننن زود باش سینه مامانمو میخوردموتلمبه میزدم چون یه بار ارضا شده بودم مطمن بودم به این زودیا ابم نمیاد داشتم حال میکردم مامانم دیگه داشت جیغ ئداد میکرد میگفت:بکن سهیل جان بکنننننننن داررررررم ارضا میشم تورو خدا کم نیار پسرم دارم با کیرت حال میکنم ببببببکننننن یه هووووو یه جیغ زدو اروم گفت:اخ پسرم قربونت برم بلاخره ارضام کردی بکن پسرم انقدر بکن تا توام ارضاشی قربونت برم کوس مانمانو بکن من گفتم :مامان جون میشه کونتم بکنم؟ خودت که میدونی من عاشق کونتم مامانم گفت :چرا نمیشه پسرم کونمم بکن هر کاری دوست داری باهام بکن عزیزم بعد پاشد رفت از رو میز توالت یه قوطی وازلین اورد داد دستم خودشم به حالت سگی خوابیدو گفت:پسرم سوراخ کونمو با وازلین چرب کن که راحت کیرت بره توش من وازلینو گرفتم شروع کردم به مالیدن قشنگ تماما سوراخ کونشو وازلین مالیدم یکممم زدم به کیرم خوب که چرب شد کیرمو گزاشتم جلو سوراخشو به مامانم گفتم:مامان حاضری مامان گفت بکن عزیزم کیرمو فشار دادم به سوراخ کونشو با یه فشارکل کیرم رفت تو مامانم یه اخخخخخخخخخ گفت که من هووسم صدبرابر شد گفت:کیرتو دربیار دوباره بکن تو بزا کونم جا باز کنه کیرمو که دراوردم کون مامان خیلی گشاد شده بود دیگه جمع نمیشد دوباره کیرمو کردم توکونش دیگه کیرم قشنگ تا ته میرفت کون مامانم خیلی کشاد بود فکر کنم زیاد از کونش کار کشیده بود شروع بع تلمبه زدن کردم پشت سر هم محکم میکردم مامانم که فقط اوووووووف اووووووف میکردو میگفت بکنننننننننن جرررررررررم بده پسرم کونمو پاره کن منم خیلی حال میکردم وقتی مامانم این حرفارو میزد با هر ضربه من سینه های مامانم مثل پاندول ساعت پرت میشد اینور اونور رو کون مامان موج راه افتاده بود کونش مثل زله میلرزید دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم ابم داشت میومد به مامانم گفتم مامان ابم داره میاد مامان گفت: نباید هدرش بدی بریزش رو سینه هام منم کیرمو از کونش دراوردمو کیرمو گرفتم جلو سینه هاش ابم با فشار خال شد رو سینه های مامانم. مامانم گفت:جووووووون سوختم چقدر داغ بود ابت سهیل ………..پایان

سکس با مامان مریم و خاله مینا قسمت اول اسمم حمید 24 سالمه دانشجو هستم و تک فرزندم خیلی حشری وکیرمم خیلی کلفته,مامانم مریم 42 سالشه با سینه های نسبتا بزرگ وهیکلی فوق العاده سکسی,خاله مینا 40 سالشه که سینه هاش از مامانم کمی کوچیکتره و هیکل و تیپش از مامانم بخاطر اینکه لاغر تره خیلی سکسی تره,پدرم 6ماه که فوت کرده و منو مامانم تنها زندگی می کنیم و از نظر مالی تامینیم چون وضع مالی پدرم خیلی خوبه و یه ویلاتو یکی از بهترین جای شمال بدون مشرف داریم که استخر بزرگی تو باغش داره ,ماجرای سکس ما از اینجا شروع شد که حدود 1 ماه پیش مامانمو خالم تصمیم گرفتن یه چند روزی بخاطر اینکه حال و هوای مادرم بعد از مرگ پدرم عوض بشه با هم بریم شمال, من تا روز اولی که به شمال رفتیم حتی یه لحظه هم به فکر سکس با مامانمو خالم نبودموفکرشم نکرده بودم در ضمن هم مامانم هم خالم زیاد در قید و بند لباس پوشیده نیستن و تیپ جفت شون بیشتر مواقع جوریه که هر مردی و به هوس میندازه,تا اینکه صبح راه افتادیم و ظهر رسیدیم وهوا فوق العاده گرم بود تا اینکه وسایلمونو گذاشتیم تو ویلا که مامانم برگشت به خالم گفت مینا بیا بریم استخر الان خیلی حال میده خالمم گفت اره راست میگی خیلی گرمه بعد مامانم به من گفت حمید جان برو اب استخر و اماده کن تا یه تنی به اب بزنیم منم رفتم استخرو اماده کردم در ضمن استخر ما جوریه که به ویلا دید نداره اخه قسمتی که به ویلا دید داره رو پوشوندیم که اگه خانمی میخواست استفاده کنه راحت باشه حدود 45 دقیقه ای بود پای استخر بودم که ابشو اماده کنم که شنیدم صدای مامانمو خالم داره میاد و میو مدن سمت استخر تا اینکه وقتی رسیدن کنار استخر من حیرون شده بودم اخه هر دو تا با مایو وااااااااااای جووووووووووووووووووووووون من با مامانو بابام یه چند باری استخر اومده بودم ولی مامانم همیشه با لباس جلوی من تو اب میومد تا به حال با مایو ندیده بودمش خلاصه منم با اینکه شوکه شدم بعد از کمی نگاه کردن به مامانمو خالم سرمو انداختم پایین و گفتم به مامانم من میرم دیگه اگه کاری داشتید صدام کنید ولی حس شهوتم دوست نداشت از اونجا برم که مامانم گفت کجا حمید جان بیا مایوی تو هم اوردم که بیای تنی به اب بزنی منم که حیرون بودم بدون هیچ حرفی مایومو از مامانم گرفتم گفتم مرسی باشه ولی اگه مزاحمم من بعدا میام خالم گفت وا چه مزاحمتی حمید جان تو هم عین بچه منی بعد من گفتم خواهش میکنم خاله ,خالم به شوخی گفت برو مایوتوبپوش تا یه خورده کلتو بکنم زیر اب بهد منم با خنده رفتم پشت حفاظ استخر لباسامو در اوردم کاملا لخت شدم ولی یه ان یاد مامانمو خالم توی مایو هایی که پوشیده بودن افتادم کیرم کم کم داشت شق میشد اخه مامانم یه مایوی قرمز یه تیکه که تمام سینه هاش معلوم بود تنش بود و خالمم یه مایو مثل مایو مامانم ولی مشکیش خلاصه مامانمم مایوییو که واسه من اورده بود از مایوهایی که شمال داشتم بود به رنگ سفید و کاملا بهم جذب بود و منم اول براتون نوشتم که کیرم خیلی کلفته خلاصه وقتی مایو مو پام کردم کیرمم نیمه شق بود خیلی ضایع وایساده بود کیرم تو مایوم همین باعث شد که اولش وقتی مایوموپوشیدم با دیدن کیرم از رفتن پیش اونا صرف نظر کنم ولی بازم حس شهوتم نذاشت نمیدنم چرا انقدر تمایل داشت که بدن مامانمو خالمو بازم داخل اون مایو هاشون ببینم خلاصه کمی صبر کردم تا کیرم کمی خوابیدو با خجالت رفتم سمت استخر که مامانمو خالم تو اب بودن منم رفتم سمت استخرو که دیدم خالم به مامانم یه چیزی یواش گفت که بعدا فهمیدم به مامانم گفته وای حمید چقدر کیرش کلفته خوشبحال زنش خلاصه منم واسه اینکه کیرم زیاد از حد ضایعم نکنه سریع پریدم تو ابو یه نیم ساعتی تو اب بودیمو منم با نگا هایی که به مامانمو خالم میکردم کیرم کاملا شق شق شده بود دیگه حس شهوتم به مامانمو خالم صد برابر شده بود دوست داشتم جفتشونو تو اب بکنم تا اینکه دیگه یه جایی تو اب هر سه نزدیک هم بودیمو خالم به شوخی دستشو انداخت دور گردنمو تا کله منو بکنه زیر اب منم خودمو شل کردمو تا راحتر بتون کله منو بکنه زیر اب که مامانمم اومد کمکشو خلاصه یه چند دقیقه ای شوخی کردیمو منم با تماس پیدا کردن با بدن مامانمو خالم دیگه کاملا حشری شده بودم که تو همین حین خالم جلوی من بود و من از پشتش گرفتمش بغلش کردموااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای جووووووووووووون و کیرمو چسبوندم به کونشو دستمم انداختم دور بدنشو گفتم خاله میخوای حساب ابت بدم حس کردم داره کونشو بهم میمالهو هیچ چیزی نمیگه انگار نه انگار کیرم به کونش چسبیده تا اینکه بعد از چند دقیقه ور رفتن با خالمو که مامانم اومد کمکش که خالم فهمیده بود چه خبره و میدونست من حشریم با خنده گفت حمید جون بیا مامانتم یه خورده اذیت کنیم که مامانم داشت فرار میکرد من خالمو ول کردمو رفتم مامانمم از پشت گرفتم واااااااااااااااااااااای جووووووووووووووووووووون قربونه کون مامانم برم همون جوری مثل خالم چسبیدم به کون مامانمو کیرمو چسبوندم به کون مامانمو دستامم انداختم دورشو یه چند دقیقه ای همین جوری شوخی میکردیمو خالمم که کنارم بود خودشو دایم میچسبوند به من که تا یه 20 دقیقه ای همین طوری شوخی میکردیمو همه خسته شدیم مامانم گفت من خسته شدم میرم تو ویلا شما هم هر وقت خسته شدید بیاد بسه دیگه واسه امروز بعد خالمم گفت منم میام ,منم بس که حشری بودمو کیرم شق شق بود و روی بیرون اومدن از ابو نداشتم گفتم شما برید منم میام تا اینکه رفتنو منم از اب اومدم بیرونو یه جق حسابی لب استختر به عشق مامانمو خالم زدمو بعد از 30 دقیقه لباسامو پوشیدمو رفتم سمت ویلا,حالا براتون گفته های مامانمو خالمو میگم از زبون مامانم که برام بعد از اینکه رابطه سکسی پیدا کرد با من بهم گفت که وقتی از اب در میان(تا زمانی که از استخر میرسن تو ویلا هیچ حرفی نمی زنن تا اینکه داخل ویلا که میان خالم به مامانم میگه مریم یه چیز بگم ناراحت نمی شی مامانم میگه فکر کنم بدونم چی میخوای بگی خالم میگه پس تو هم فهمیدی مامانم میگه حمید و میگی خالم میگه اره مامانم میگه شرمنده اگه میدونستم حمید یه همچین حسی پیدا میکنه نمیذاشتم بیاد که خالم میگه ای بابا واسه چی شرمنده جونه دیگه بزار راحت باشه ولی عجب کیر کلفتی داره خوشبحال زنش مامانمم میگه مریم وقتی چسبید بهم خیلی حشریم کرده الان چند وقته سکسم نکردم خیلی دلم میخواد خالمم میگه منم عین تو مامانم میگه من شوهرم مرده تو چرا تو که شوهر داری خالم میگه ای بابا چه شوهری که نه اهل سکس ,کیرشم نصف کیر حمید نیست اخ جووووووووووووووون ابجی قربونه کیر پسرت برم کاش میتونستم یه بار باهاش سکس کنم مامانمم میگه وای نگو دیونه تو شوهر داری منم که مامانشم خالم میگه خواهش میکنم این چند روز بزار ببینم کاری میتونم بکنم که 2 تایی با حمید سکس کنیم مامانم میگه زشته مینا جان گناه داره ولی مامانم بهم گفت که خودش خیلی دوست داشته که با من سکس کنه ولی جلو خالم روش نمیشده قبول کنه خلاصه تا اینکه خالم هر چقدر اسرار میکنه مامانم میگه نه)تا اینکه رسیدمو دیدم خالم رفته حمومو مامانمم تو اشپزخونه داره غذا درست میکنه منم رفتم تو اتاقم همه لباسامو در اوردم با یه شورت مشکی جذب دراز کشیدم رو تختو تو فکر سینه های مامانمو خالم بودم دوباره کیرم شق شق شد به عشق جفتشون دوباره جق زدمو اب کیرمم ریختم تو شورتمو همون جوری یه 30 ساعتی خوابیدم تا اینکه خالم از حموم میاد و مامانمم میره حمومو میاد بعد دیدم مامانم اومده بالا سرم داره میگه حمید پاشو بیا غذا بخوریم بعد دیدم مامانم داره شورتمو که سفیدک اب کیرم کاملا معلوم بود نگاه میکرد یه لحظه که دید من دارم نگاش میکنم نگاه هشو قطع کرد و رفت از اتاق بیرون از این ساعت به بعد بود که من با نگاه های سکسی و شهوتی خاله و مامانمو نگاه میکردم بعد منم سریع یه شورتک رو شورتم پوشیدمو رفتم سمت اشپزخونه که با دیدن خالم سلامو خسته نباشید گفتمو نشستم رو صندلی خالم یه تاپ حریر سفید با یه استرج مشکی تنش بودواااااااااااااااااااااای جووووووووووووووووووووووون سینه هاش روی تاپش برامدگی سوتینشو داده بود بیرون,مامانمم یه سر همی سفیدتا سر زانوش و تنگ تنش بود خلاصه منم در حین غذا خوردن کاملااز دیدن مامانمو خالم لذت میبردمو حال میکرد تا اینکه غذا خوردیمو من پاشدم رفتم حموم ولی داخل حموم همش در فکر این بودم کاش میشد با مامانمو خالم سکس کنم ولی هی عذاب وجدان میگرفتم از کار خودم تا اینکه اومدم بیرون و دیدم اونا تو اتاق مامانم خوابن منم رفتم خوابیدم تا غروب قرار شد بریم لب اب اخه ویلای ما به اب دوره باید با ماشین بریم تا اینکه مامانمو خالمم حاضر شدن برای رفتن ,منم با دیدن مامانمو خالم تصمیم جدی گرفتم برای سکس با هاشون اخه با خودم تا غروب خیلی فکر کردم اونا تو استخر کیر منو لای کونشون قشنگ حس کردن مامانمم الان چند وقته که سکس نکرده پس اگه ناراحت میشدن لااقل مامانم یه تذکری بهم میداد یا خالم تو اب بعد از اینکه کیرمو چسبوندم بهش دیگه نمیومد بچسبه بهم دوباره یا بخنده از اب میرفت همون اول بیرون ولی این فکرا همون صبح به یادم نیومدن تا شب که داشتیم میومدیم خونه که پیش خودم گفتم اگه بخوام با هر دوشون سکس کنم کمرم جواب نمیده

سکس با مامان مریم و خاله مینا قسمت دوم و پایانی وقتی پیادشون کردم رفتم از داروخانه تو شهر یه قرص سیدنافید با یه اسپری بی حسی گرفتم که کم نیارم وبرگشتم خونه وقتی رسیدم شام خوردیم بعد از شام مامانم گفت من خسته ام میرم میخوابم منو خالمم پای ماهواره بودیم منم به فکرم زذ برم یه قرص بخورم اگه خواستم کاری کنم بتونم خلاصه تا اینکه یه قرص خوردمو کیرمم حسابی اسپری زدمو با شورتک نرمی که پام بود رفتم تو پذیرایی کنار خالم نشستم بعد از کمی صحبت راجب درس تو ماهواره تبلیغ هتل اومد که داخل تبلیغ یه ان گفت ماساژکه خالم برگشت گفت اخ جون ماساژ خیلی حال میده بعد منم که حشری گفتم اگه میخوای خاله ماساژت بدم گفت واااااااااای حمید جون بلدی گفتم یکمی بلدم اونم از خدا خواسته گفت باشه(این حرفم خالم بعد از سکسامونو راحتی که به من بعدا پیدا کرده بود بهم گفت که اون روز از صبح انقدر با حس کردن ودیدن کیر من حشری شده که تا شب دایم کسش ترشح داشته و مامانم همین حرفو یه شب تو خونه که داشتم میکردمش بهم گفت)خالمم همون لباسای سر نهار ظهر تنش بود بعد بهش گفتم پس خاله تو اتاق مامانم اینا که مامانم خوابه بیا بریم رو تخته من بعد از اینکه رفتیم تو اتاق خالم رو تخته من دمر خوابید سرشم مخالف من گذاشت منم گفتم خاله کجاتو دوست داری بمالم گفت حمید جان همه جارو بمال بعد منم نشتم کنارش رو تختو داشتم وااااااااااااااااااااااااااای جوووووووون با دستام از رو شونه هاشو از روی لباس حریر سفیدش که بند سوتینش کاملا پیدا بود شروع کردم مالیدن تا روی کمرشو بعد کم کم اومدم روی کونشو باسنش واااای جوووووون داشتم دیونه میشدم دگه همین جوری میمالیدمو گاهی هم با یه دستم کیر خودمو میمالیدمو حال میکردم کیرم شق شق شده بود اخ جوووووووون وااااااااااااااااااااااای قربونه کونت برم خاله بعد از 7و8 دقیقه ای که میمالیدم خالم گفت گرممه بزار تاپمو در بیارم اینجوری عرق میکنم بعد بلند شد تاپشو در اورد دوباره دراز کشید دمر خوابید منم که شوکه شده بودم از این حرکت خالم متوجه شدم که خودش واقعا دوس داره با من سکس کنه منم پرو تر شدمو گفتم خاله بشینم رو باسنت اذیت نمیشی با لحن حشری کننده ای گفت نه عزیز دلم بشین روش بعد منم که زیر شورتک نرمم شورت پام نبود و شهوتم داشت از کیرم میزد بیرونو کیرمم کاملا شق شق شده بود نشستم رو باسن خالمو تا دولا شدم از شونه هاشو بمالم بیام تا پایین کمرش وااااااااای جووون کیرم رفت لای کون خالمو بعد از چند باری از بالا تا پایینو که مالیدم دیدم خالمم با احساس کردن کیرم چیزی نمی گه به خالم با صدای اروم گفتم خاله جونم میخوای شلوار استرجتم در بیارم تا پاهت عرق نکنه گفت اره عزیزم در بیار بعد منم اومدم پایینتر نشستمو دستمو انداختم دور کمرش کش شلوارشو گرفتمو از دو طرف خالمم باسنشو داد بالا تا شلوارش راحتتر در بیاد منم استرجشو دادم پایین جوووووون واااااااااااای یه شورت ساتن مشکی کون سفیدشو پوشونده بود بعد از اینکه استرج خالمو در اوردم خودمم سریع شلوارکمو داد پایین از پام در اوردم(اینو بگم از اینجا به بعد مامانم دیده صدایی از ما نمیاد اومده ببینه خالم یه وقت جای بدی نخوابیده باشه که چون در اتاق خوابم نیمه باز بوده از اینجای سکس منو خالمو تا اخرش میبینه و با مالیدن خودش ارگاسم میشه ,این حرفم بعدا بهم گفت)کیرمم شق شق بعد از اینکه دوباره با مقداری ترس و لرز لخت نشستم رو خالم کیرمو گذاشتم لای کونش از رو شورت ساتنش واااااااااای اخ جوووون چه حالی داد بهم بعد در همون حینی که خالم کیرمو حس کرد گفت جوووون واااااااااااای حمید جون چقدر کلفته اخ جووووون امشب باید خالتو حسابی با این کیر کلفتت بکنی منم که انقدر حشری بودم افتادم رو گردن خالمو یه 5 دقیقه ای گردنشو لیس زدمو با کیرمم به لای کونش میمالیدمو خالمم میگفت جووووون اهههههههههه اوهههههه بخور بعد بلند شدم اومدم پایینو دستامو انداختم دور شورت خالمو شورتشو اوردم از پاش بیروم از پشتشم بند سوتینشو باز کردمو بهش گفتم خاله جووووووونم حالا برگرد میخوام بکنمت گفت اخ جووووون برگشتو واااااااااای جوووووون چه سینه های گنده ای بعد نشست جلوی منو کیرمو با دستش گرفتو گفت اخ جووووون حمید کیرت خیلی کلفته میخوام اول بخورمش بعد منم رو دو زانو نشسته بودم خالمم با دستاش اول کیر منو مالیدو بعد با زبونش نوک کیرمو لیس میزد وااااااااااااای جوووون چه حالی داد بعد تا جایی که جا میشد کیرمو میکرد تو دهنشو در می اورد بعد از 3و4دقیقه ای همین جوری خالم کیرمو که خورد دراز کشید منم با یه دستم سینه هاشو میمالیدم یه دستمم بردم سمت کسش جوووووون خیس خیس بود با 2 تا انگشتم کردم تو کسش تا 5 دقیقه ای همین جوری میمالیدم خالمو ,خالمم میگفت جوووون اخ جووووون اوهههههه بمال بسه پاشو بکنم کیر تو میخوام منم بعد بلند شدم نشستم وسط پاهای خالمو روش دراز کشیدمو خالمم با دستش کیرمو گرفتو گذاشت رو کسشو اخ جووووون جوووووون جووون واااااااای جووووون کیرم لیز خورد تا ته رفت تو کس خالمو خالمم گفت جوووون قربونه کیرت برم حمید که انقدر کلفته بعد لبامو چسبوندم به لباشو شروع کردم تلمبه زدنو با یه دستمم یکی از سینه های خالمو میمالیدمو لبای همدیگرو میخوردیم جوووون واااااااااااااااای تا یه 15 دقیقه ای کردمو بعد خالم گفت حمید تند تند بکن کیر میخوام جووووووووون دارم ارگاسم میشم منم تلمبه هامو تند تر کردم تا خالم ارگاسم شد دیگه داشت اذیت میشد و قربون صدقه کیرم میرفت تا منم ابم بیاد ولی چون هم قرص خورده بودم هم اسپری زده بودم من ابم نمیومد تا اینکه دیگه خالم اه اوهش داد تبدیل میشد به داد زدن منم از ترس مامانم کیرمو در اوردم خالم گفت وای حمید کیرت خیلی گندس داشتم پاره میشدم چرا انقدر کمرت سفته منم جریانو براش گفتم بعد لباسامونو پوشیدیم رفتیم خودمونو شستیم (البته مامانم دیگه وقتی کار ما تموم شده بود رفته بود تو اتاقش خوابیده بود)بعد من که هنوز کیرم شق بود اومدم به خالم گفتم خاله جونم من ارضا نشدم دوست دارم کیرمو بخوری تا ارضا شم بعد لخت رو تختم دراز کشیدمو خالمم نشست کنارمو شروع کرد کیرمو خوردن تا یه 30 دقیقه ای که دیگه ابم داشت میومدبعد لباسشو در اورد با سوتینش دراز کشید کنارمو گفت اخ جووووووووووووون ابتو بریز لای سینه هام بعد منم کیرمو گذاشتم لای سینه های خالمو بعد از چند دقیقه ابمو ریختم لای سینه های خالمو اونم با دستاش همه ابمو مالید به روی سینه هاشو لباشو چسبوند به لبامو گفت حمید خیلی دوست دارم خاله فقط بین خودمون بمونه منم گفتم چشم خاله جون ولی تو هم از این به بعد هر وقت بخوام موقعیت مناسب باشه باهام سکس میکنی گفت اره عزیزم قربونه کیرت برم من ول کن کیرت نیستم بعد دراز کشید کنارمو گفت خاله جون من برم پیش مامانت بخوابم بعد منو بوسید ولباساشو پوشید و رفت تا صبح که شد من زمانی که از خواب پاشدم ساعت 11 بود که مامانم با خالم تو باغ بودن منم رفتم حموم وقتی اومدم دیدن اومدن بعد از سلامو احوال پرسی روم نمیشد تو چشای خالم نگاه کنم که مامانم برگشت به خالم گفت من میرم یه دوش بگیرم تو به حمید صبحونه بده بعد از اینکه مامانم رفت خالم منو بغل کردو از یه لب حسابی گرفت گفت کلک خوب حالی دیشب کردیا بشین صبحونه بخور تا کمرت واسه الان اماده بشه گفتم الان مامانم از حموم میاد گفت بشین کارت دارم بعد از اینکه مقداری صبحونه خوردمو در حین خوردنم با سینه های خالم ور میرفتم خالمم دستشو گذاشته بود رو کیرمو ,کیرمو میمالید,کیر منم شق شق شده بود که خالم برگشت گفت حمید جونم دوست داری ازاد باشیم تو سکس هر وقت که دلمون خواست سکس کنیم گفتم اره گفت پس باید با مامانتم سکس بکنی تا 3تایی بتونیم یه زندگی سکسی با حال داشته باشیم منم بعد از کمی فکر کردن و بخاطر عذاب وجدانو از این حرفا اول گفتم نه ولی با اسرار خالم قبول کردم ,(از اینجا به بعد و بگم که خالمو مامانم صبح با هم کلی حرف زده بودن که من خلاصه شو منویسم,در ضمن اینا رو هم مامانم بعد از مدتی براو تعریف کرده,مامانم صبح به خالم میگه مینا دیشب خیلی کار اشتباهی کردی خالمم جا میخوره میگه چه کاری مامانمم میگه من همه چیو دیدم فقط هواست باشه شوهرت نفهمه که ابرومون میره بعد خالم با کلی اسرار که بیا تو هم با حمید سکس کن تا راحت تر باشیم مامانم راضی میشه و قرار میشه که خالم منو مامانمو تنها بزاره بعد من به مامانم بگم که مامان بیا ماساژت بدم اونم قبول بکنه بعدشم سکس منو مامانم و بعدشم زندگی سکسی منو مامانم خالم)بعد خالم گفت الان که مامانت اومد از حموم بیرون شاید بره رو تختش دراز بکشه برو پیشش بگو اگه خسته ای ماساژت بدم اگه قبول کرد انقدر باسنو کونشو بمال تا شاید حشری بشه قبول کنه بعد من گفتم اگه قبول نکرد چی اخه نمیدونستم خالم با مامانم حرف زده که خالم گفت تو قشنگ باسنشو بمال اون حشری میشه اخه الانم چند وقته سکس نداشته صد در صد حشری میشه بعد من گفتم پس میرم حموم بعد میرم گفت باشه و من رفتم حموم بعد از اینکه از حموم اومدم دیدم خالم تو حیاط و با حوله خودمو کامل خشک کردم و یه قرصم قبل حمومم خوردم و مامانمو صدا کردم گفت چیه عزیزم تو اتاق خوابم ,از زمانی هم که خالم در مورد سکس با مامانم برام گفت بد جوری کیرم واسه مامانم شق شده بود ,بعد حولمو سفت بستمو موهامم شونه زدمو رفتم تو اتاق خواب مامانم وااااااای جووووون مامانم یه لباس خواب ساتن سفید تنش بود دمر رو تخت دراز کشیده بود واااااااااااای جوووووون وقتی چشمم بهش افتاد اول کونشو دیدم که شورت پاش نبود و سوتینم نبسته بود (که به گفته خودش بعدا اون ساعت حشریترین ساعت عمرش بوده)بعد نشستم کنارش سرش مخالف من بود بهش گفتم میخوای ماساژت بدم گفت باشه عزیزم بده منم خیلی حشری شده بودم با دیدن مامانم شروع کردم از شونه هاشو تا پایین کمرش یه 10 دقیقه ای مالیدم بعد شروع کردم کم کم کون مامانم از روی لباس ساتنش مالیم واااااای جوووون شهوت از بدن مامانم داد میزد لباسشم تا وسطای باسنش اومده بود بالامنم دستمو بعد از کمی مالیدن بردم پایین تا رسیدم به باسنشو باسنشو با دستم حس کردم شهوتم صد برابر شد بعد دستمو اوردم کم کم بالاتر از زیر لباس مامانم کونشو مالیدم بدن مامانم داغ داغ شده بود جووووووون وااااااااای سکس با مامان خیلی حال میده اخ جوووون بعددیگه نتونستم خودمو کنترل کنم حولمو باز کردمو لخت لخت رفتم نشستم رو باسن مامانمو دراز کشیدم روشو با زبونم گردن مامانمو خوردمو مامانم با صدای خیلی حشری کننده ای گفت اخ جووووون پسرم کیرت چقدر کلفت با دستش کیرمو گرفت از زیر تنشو گذاشت رو کسش وااااااااااااااااااااااااااای جوووون کیرم لیز خورد رفت تو کس مامانم بس که حشری شده بود از دیشب تا حالا کسش خیس خیس بود مامانم گفت جووووون حمید جووووووووووونم کیرت خیلی کلفته خیلی به مامانت حال میده بعد منم در گوشش گفتم مامان سینه میخوام گفت جوووووون پاشو تا برگردم سینه های مامانتو کبود کنی بعد من کیرمو از کس مامانم در اوردم از روش بلند شدم تا مامانم برگش چشممون به همدیگه افتاد همدیگرو بغل کردیمو لبامو گذاشتیم رو لبای همدیگه با ولع خاص لبای همدیگرو میخوردیم مامانمم با دستاش کیر منو که روش پر اب کس خودش بود میمالیدو منم لباس مامانمو در اوردمو با دستام سینه هاشم میمالیدم وااااااای جووووون سینه های مامانم از سینه های خالم گنده تره جوووووون تا 10 دقیقه ای بعد من دراز کشیدم مامانم نشست رو کیرمو با دستاش کیرمو گذاشت تو کسشو داد میزد میگفت جوووووون بکن مامانتو جر بده اخ جوووون بکنم کیر میخوام از این به بعد باید حمید هر روز کس مامانتو جر بدی جووووون ووووووااااااااای اخ جوووووون بکن مامانتو منم با دو تا دستام سینه های مامانمو که بالا پایین میرفتن میمالیدم که یه ان دیدم خالم لخت لخت اومد تو اتاقو نشست کنار منو گفت اخ جووووون از این به بعد 3تایی سکس میکنیم مامانم گفت جوووون مینا کیر پسرم داره کسمو پاره میکنه خالم گفت مریم جون از این به بعد اب کیر پسرت کست خیس میکنه مامانم با من 2تایی گفتیم جوووووون خالمم لباشو گذاشت رو لبای منو من سینه هاشو گرفتم میمالیدمو مامانمم با انگشتاش خالمو انگشت میکردو تا یه 30 دقیقه ای همین جوری سکس میکردیم که گفتم مامان ابم داره میاد گفت جوووووووون قربونه اب کیر پسرم برم واااااااااااااااااااای جوووووووووووووون اوهههههههه همشو بریز تو کس مامانت منم ابم اومدو خالیش کردم تو کس مامانمو بعد مامانم از رو کیرم بلند شد خالم دستشو گرفت زیر کس مامانمو اب کیری که از کسش در میومدوبا دستش جم کرد مالید به سینه هاشو بعد گفت من کیر میخوام باید حمید شق کنی بعد کیرمو گذاشت تو دهنشو با اون همه اب کس مامانمو اب کیر خودم که به کیرم بود شروع کرد خوردنو مامانمم از پشت خالم با دستاش کس خالمو میمالیدو منم سینه های خالمو میمالیدم مامانم میگفت اخ جووووووووووون از این به بعد حمید جونم کس مامانتو خالت واسه خودته منم گفتم جووووووووون مامان جوووووووونم قربونه کستون برم تا یه 30 دقیقه ای خالم کیرمو خورد تا کیرم دوباره شق شق شد بعد خالم بلند شد نشست رو کیرم وااااااااااااااااااااااااای انقدر کسش خیس بود کیرم لیز خورد تا ته رفت تو کس خالم مامانم لباشو چسبوند رو لبای خالمو از هم لب میگرفتنو با سینه های هم ور میرفتن منم از پشت مامانم 2 تا انگشتامو تا ته کرده بودم تو کس مامانم واااااااااااااااااااااای جووووووووون داد میزدمو میگفتم اخ جوووووووووووون خاله عجب کسی داری قربونه کس مامانم بررررررررررررجوووووووووووووووووون مامان از این به بعد هر روز مامان جووووووونم میکنمت تا یه 20 دقیقه ای که ابم داشت میومد به خالم گفتم ابم داره میاد گفت اخ جووووووووون قربونه اب کیرت بررررررررررررررررم خاله همشو بریز تو کس خالت بعد مامانم از جلو خالم رفت کنارو خالمم دراز کشید رو منو لباشو چسبوند رو لبامو از هم لب گرفتیمو منم ابمو ریختم تو کس خالمو بعد 3تایی بی حال پیش هم دراز کشیدیم از این به بعد هم هر روز خالم میاد خونمون 3تایی سکس میکنیم و من هر شب بهترین سکسارو با مامانه عزیزم میکنم .پایان

داستان لزبین قسمت اول منبع آرشیو من هميشه تو مدرسه از هم كلاسيهام چيزهايي در مورد سكس ميشنيدم اما توسن شانزده سالگي چيزي ازش احساس نكرده بودم فقط بعد از پريودم يه مقدار به اصطلاح حشري ميشدمو روي كسم خارش احساس ميكردم…اينها گذشت و من تو سال تحصيلي جديد زياد با كسي دمخور نبودم.تو اون سال ها موقع زنگ تفريح كسي نبايد تو كلاس ها ميموند وهمه روميفرستادن تو حياط و يك نفر كه معمولا مبصر بود توكلاس ميموند كه البته من باهاش زياد عياق نبودم اما اون با دو سه تاازبچه ها حسابي جوربود و به اصطلاح يه باندتشكيل داده بودن و هميشه باهم بودن و ته كلاس باهم لژميشستن و پچ پچ ميكردنوميخنديدن يا مواقع بيكاري خيلي راحت تو بقل همديگه لم ميدادن وميخوابيدن،اما چونکه دختر بوديم كسي اعتنايي نميكرد.يه روز كه يكمي سرماخوردگي داشتم وقتي رفتم توحياط يادم افتاد كه قرصم رو يادم رفته از تو كيف بردارم . براي همين خودم رو به ناظم مدرسه رسوندم و ازش خواهش كردم كه برم از تو كلاس قرصم رو بيارم اولش بشدت بااين كار من مخالفت كرد و گفت كه اصلا راه نداره اما در همين بين تلفن دفتر زنگ زد وحواسش رفت به جواب دادن تلفن و انگار ادم مهمي پشت تلفن بود چون كاملا من رو فراموش كرده بود و توجهي به من نداشت،منم از اين فرصت استفاده كردم و گفتم ميرم قرصم رو برميدارم و زودي برميگردم پايين ،براي همين بي سروصدا به طرف راه پله ها رفتم و بعدش خودم رو به دم در كلاسمون رسوندم . كسي تو راهرو نبود.خواستم در رو باز كنم اما درخيلي سفت شده بود وباز نميشد اما از پشت در يه صداهاي گنگي مثل ناله به گوشم ميخورد،يه لحظه ترس برم داشت پيش خودم گفتم نكنه يكي از بچه ها طوريش شده باشه.اول خواستم برم و ناظم رو صدا كنم اما كنجكاويم اجازه نداد وبراي همين تمام زورم رو جمع كردم و با تنم به در ضربه زدم …ناگهان در باز شد و من داخل كلاس پرت شدم و افتادم روي زمين. يه دفه تمام تنم خشك شداز اون زاويه كه من ميديدم ليلامبصرمون و بهاركيكي ازهمون هم باندي هاش شرت و شلوارهاشون رو تا زانو پايين كشيده بودن و داشتن همديگه رو دستمالي ميكردن و از هم لب ميگرفتن.اما باورود ناگهاني من سه تاييمون ازترس جيق كشيديم ومن چون تاحالا اين صحنه ها رو نديده بودم ماتم برده بود اما ليلاكه دختر تيزي بود تندي شلوارش رو بالا كشيدو پريد طرف در و اون رو دوباره بست واومد طرف من ودودستي يقه مانتم رو گرفت و من رو از زمين كند امامن حتي قدرت حرف زدن نداشتم هم ترسيده بودم هم دلم ميخواست بدونم اون ها دارن چيكارميكنن.براي همين خشكم زده بود.با اشاره ليلا ،بهارك هم خودش رو جمع و جور كرد واومد طرف من و از پشت چسبيد بهم…..با صداي ليلا به خودم امدم: عوضي حالا شدي انتن كلاس ،ميخواي ما رو لو بدي،كي بهت گفت بپاي ما وايسي،…به زحمت گلوم رو صاف كردم و گفتم: نننه به خدا من ميخواستم قرصم رو بر دارم اخه سرماخوردم ببين و شروع كردم به سرفه كردن.ليلا گفت: غلط كردي ، تو گفتي و منم باور كردم،خبر چين كثيف.من ديگه گريم گرفته بود مخصوصا كه بهارك محكم منو گرفته بود و احساس ميكردم دارم خفه ميشم،با گريه گفتم :ولم كنيدتورو خدا من به كسي چيزي نميگم.باور كنيد .بهارك از پشت سرم گفت: از كجا حرفت روباور كنيم.با التماس گفتم :اصلا هرچي بگيد گوش ميكنم.در اين وقت چشماي ليلا تنگ شدو گفت : پس بهارك شروع كن.من اولش متوجه منظور ليلا نشدم،اما وقتي ليلا دستش رو اززير مانتو به دكمه شلوارم رسوند فهميدم ميخوان با من چكار كنن.از ترس داشتم زهره ترك ميشدم.با گريه والتماس گفتم: غلط كردم كاري با من نداشته باشين،من هيچي نديدم به خدا…و شروع كردم بلند بلند گريه كردن.ليلا كه انگار از اين كار من خيلي عصباني شده بود با دست محكم روي دهنم رو گرفت وباعصبانيت گفت:ببين احمق جون خوب گوش كن ببين چي ميگم،تو دو راه بيشتر نداري يا هر چي من ميگم مثل بچه ادم گوش ميكني يا من به همه كلاس ميگم تو انتن خانم مدير هستي،خوب حالا كدومش؟ با عجز و نااميدي گفتم : حالا هيچ راه ديگه اي نداره؟من ميترسم اخه!!!ليلا يه لبخند پيروزمندانه زد وگفت:ببين، تو ما دو تا رو ديدي، تنها راه بستن دهن تو اينه كه تو هم از مابشي،يعني به اصطلاح شريك ما باشي،ميفهمي كه،در ضمن بدبخت يه حال اساسيم بهت ميديم.بايد ازخدات باشه.تا كي ميخواي عين اين گره گوريا زندگي كني……وليلا همين تور كه يه یبندحرف ميزد دوباره اما ايندفعه بااطمينان دستش رو به دكمه شلوار من رسوندامااندفعه اون درست حدس زده بود ترس از اينكه تو مدرسه به انتن خانم مدير معروف نشم دهنمن رو بسته بود.تا به خودم اومدم بيام ديدم ليلا شرت و شلوار منو تا مچ پام كشيده پايين و داره كسم رو بو ميكنن.بهارك هم ديگه حالا منو ول كرده بود و دستش رو از زيرسوتينم به پستونام رسونده بود و اروم داشت با نوكشون بازي ميكرد.من حواسم به بهارك بود كه ناگهان تماس يه جسم نرمه خیلی داغ رو روي كسم وبعدش تاجكم حس كردم.از شانس من تازه پريروز پريودم تموم شده بود و با اولين تماس زبون ليلا ناخدااگاه اهام بلندشد.اين كار من كه از روي عمد نبود شهوت و حرص ليلا رو براي ليسيدن كسم بيشتر كرد وبا گفتن جووووون حمله كرد طرف كسم.من ديگه حال خودم رو نميفهميدم و فقط اينو احساس كردم بهارك داره نوك پستونام روميك ميزنه…من تو اسمونا بودم و فقط وقتي زمين رسيدم كه بدنم شروع كرد به لرزيدن وبراي اولين بار اون حس لذت بخش رو تجربه كردمواز خوشي چندتا جيغ كوچولو زدم و شول شدم.ليلا و بهارك پشت سره هم ميخنديدن وميگفتن ديدي خره چقدر كيف داشت،بدبخت اين همه نازو گوز ميكردي و من رو گذاشتن روي نيمكت كناري.بعد شروع كردن به مرتب كردن لباسم.من ديگه جون نداشتم،تا اومدم به خودم بيام زنگ خورد و بچه ها اومدن تو كلاس من گيجه گيج بودم و تو پاهام احساس ضعف ميكردم. با بيحالي از دبيرمون اجازه گرفتم برم دستشويي اما انگار نميتونستم درست راه برم.دبيرمون يه نگاه به من كرد وبه ليلا گفت كمك كن بره بيرون.ليلا در حالي كه نيشش باز بوداومد و كمكم كرد از كلاس بيام بيرون و با خنده گفت :هان چته داري ميميري؟با تعجب گفتم :ليلا من يه حاليم تا حالا اين ريختي نشده بودم؟نكنه….پريدوسط حرفم وگفت: نه خره هيچيت نيست نترس . همه كم و بيش دفعه اول اينجوري ميشن.بيابريم يه ابي به سرو صورتت بزن حالت جا بياد.از جلو دفتر كه رد شديم خانم ناظممون كه يه زن خوشگل و قد بلند بود از زير عينك منو ليلا رو برنداز كرد و گفت:شيما چت شده؟حال نداري؟ليلا با خنده گفت:خانم شيما دواش پيش منه ،حالش رو الان جا ميارم دوباره!!!وشروع كرد به خنديدن…خانم ناظم هم يه لبخند زد اما زودي حالتش رو عوض كرد و همين تور كه دور ميشد بلند گفت: ليلا پس مواظبش باشيا…ورفت.وقتي ازدستشويي برگشتيم من حالم بهتر شده بود اما ته كسم يه جوري بود.اينو تو راه رو به ليلا گفتم،انگاري ليلا شده بود دكتر من.ليلا تو راه رو پشت در كلاس بقلم كرد و يه لب سفت ازم گرفت و گفت : گفتم كه دوات پيشه منه و دستم رو گرفت وكشيد تو كلاس.وقتي خواستم سر جام بشينم ليلا محكم دستم رو كشيد به طرف عقب كلاس.وقتي تو چشماش نگاه كردم با نگاهش بهم فهموند كه از اين به بعد ديگه منم بايد لژ نشين باشم و اين تازه شروع ماجراهاي ما بودوقتي کنار ليلا وبهارک نشستم تازه فهميدم که عقب نشستن چه عالمي داره.ازاينجاميتونستم تمام کلاس رو زير نظر داشته باشم وبه اصطلاح به همه چيز و همه کس مسلط بودم.من محو تماشاي کلاس بودم که تماس و مالش رون پاي ليلا و به فاصله کمي بهارک روبا رونم احساس کردم.اولش ترسيدم که نکنه کسي کار مارو ببينه . براي همين با اضطراب تو چشماي ليلا نگاه کردم ،اما اون يه لبخند شيطنت اميز زد و در گوشم گفت: خره نترس کيف من نميزاره کسي مارو ببينه و اشاره کرد به کيفش که کنارش روي طرف بيروني نيمکت گذاشته شده بودوعملا کسي نميتونست چيز زيادي از وسط ما دستگيرش بشه يه چيز ديگه ايکه من بهش توجه نکرده بودم چادر عربي گله گشاد ليلا بود که هميشه کنارش رو کيفشاويزون ميکرد.من اونجا تازه فهميدم که چرا ليلا هميشه اون کوله پشتي بزرگش روميزاره گوشه بيروني نيمکت.براي همين لبخند رضايت اميزي بهش زدم و سرم رو به ديوارتکيه دادم.تازه داشتم به درس توجه ميکردم که ليلا اروم دستم رو با دستش گرفت و باظرافت شروع به نوازش کرد.من خيلي خوشم اومده بود چون ماهرانه اينکار رو انجام ميدادو به من يه حس خوب رو انتقال ميداد.کم کم دستم رو به طرف خودش کشيد و به ميون پاهاش هدايت کرد و من دراولين تماس دستم گودي نافش رو احساس کردم در همين لحظه اروم درگوشم گفت : دستت رو بکن تو شرتم يکم برام بمالش، خيلي ميخارم تازه پشمام رو زدم.من اولش متوجه نشدم و گفتم :چــــــي؟چيکار کنم؟ يکم عصبي شد و گفت : باباجون چرا خنگبازي در مياري از خودت ، يکم برام کسم رو بمال ديگه!!! منم برات ميمالش، خوب!!! يالا ديگه منو بهارک زنگ تفريح حال نکرديم خودت ديدي که. با ترديد گفتم:اخه من تاحالا اينکارو براي کسي نکردم،ميترسم يه وقت…پريد وسط حرفم و گفت:نترس احمق جون خودم ميدونم، ياد ميگيري.من با ترديد و دلهره دستم رو از روي شکم ليلا به طرف شرتش اروم حکت دادم،راستش خيلي مترسيدم.ميترسيدم کسي من رودر حين انجام کار ببينه ،براي همين يه مقدار دلهره داشتم .ليلا ديگه کفري شده بوداز دستم.در همين بين بهارک اروماز روي شلوار شروع کرد بيمقدمه اروم کس من رو ماليدن.با اينکارش من احساس کردم زيردلم يه دفه خالي شد و يه جورايي همون احساسي بهم دست داد که بين زنگ تفريح داشتم .ديگه دستم به نرمي بالاي ناناز ليلا رسيده بود و من احساس خوبي داشتم.ليلا بانفاساي به شماره افتاده اروم دم گوشم گفت:انگشت وسطت رو اروم بکش لايکســــــــم…وبعدش فقط تو گوشم صداي نفاساي اروم اما محکم ليلا ميود.منم طبق دستورش که هر چند لحظه عوض ميشد کارم ورانجام ميدادم و سعي ميکردم که اون ازم راضي باشه…از طرفي بهارک نامردم دست از سرم برنميداشت وهمچنان به مالش وسط پاي من ازرو شلوارم ادامه ميداد و حال منم دست کمي از ليلا نداشت.يه لحظه اومدم در گوش بهارک بگم که بس کنه که ديدم اون يکي دستش تو شلوارش و خودش داره براي خودش روميماله.ازديدن اون صحنه حالم خراب تر شده بود،در همين لحظه ليلا چند تا تکون کوچولوخورد و من احساس خيسي بيشتري رو روي انگشت وسطيم که باهاش داشتم براش ميماليدم احساس کردم و اون سرش رو به ديوار پشتي تکيه داد و گفت:اخيش راحت شدم خيلي مزه داد،مرسي ،تا حالا کسي اينجور ي برام جلق نزده بود.من باتعجب گفتم:وا جلق ديگه چيه؟اونم همين تور که داشت به بدنش کش و قوس ميدادگفت: همين که ابت رو با دست مياري رو بهش ميگن ديگه ، امل جونم و خنديد.همون لحظه بهارک هم ارضا شده بود چون دست ازسره من بيچاره برداشت،البته بعد از اينکه چند تا فشار محکم با دست راستش به ناناز ورون پام اورد،که نزديک بود جيق بزنم.اون دوتا که کارشون تموم شد مثل بچه ادم نشستن سرجاشون اما حالا من حالم بر اثر ماليدن هاي بهارک خانوم خراب شده بود و دلم ميخواست يکي منم از تو شرت دستماليم کنه.اولش يکم خواستم خودم رو کنترل کنم چون هنوز راستش ميترسيدم اما هر چند لحظه که رون پاي يکي از اون دوتا به پام ماليده ميشدمن تو دلم خالي ميشد و نياز به ارضا شدن داشتم .بعد چند دقيقه طاقتم طاق شد با صداي التماس اميزي به ليلا گفتم:ليلا من حالم خرابه بيا يکم برام بمالش!!!ليلا يه نگاه فاتحانه اي بهم کردوگفت:هان دلت ميخواد ابتو بيارم…جوجو…باسر حرفشوتاييدکردم.گفت:الان برات ترتيبش رو ميدم.بعد بلند شد رفت طرف ميز دبيرمون که داشت برگه امتحان ساعت پيشرو صحيح ميکرد يه چيزي بهش گفت و اومد نشست.وقتي نگاه منو ديدگفت:درستش کردم .گفتم:چيو درست کردي من که هنوز حالم خرابه…گفت:ديونه!!!رفتم به خانوم گفتم تو حالت خوب نيست ميخواي بخوابي.وقتي نگاه متعجب منو ديد ،يه وشگون ازم گرفت و گفت:خره دگمه و زيپ شلوارت روباز کن ،دگمه هاي بالا مانتوت باز کن بعدش سرترو اروم بزار روي پاي من و فقط بخواب و لذت ببر…راستش من چيز زيادي از حرفاش دستگيرم نشد

داستان لزبین قسمت دوم منبع آرشیو گفت:الان برات ترتيبش رو ميدم.بعد بلند شد رفت طرف ميز دبيرمون که داشت برگه امتحان ساعت پيشرو صحيح ميکرد يه چيزي بهش گفت و اومد نشست.وقتي نگاه منو ديدگفت:درستش کردم .گفتم:چيو درست کردي من که هنوز حالم خرابه…گفت:ديونه!!!رفتم به خانوم گفتم تو حالت خوب نيست ميخواي بخوابي.وقتي نگاه متعجب منو ديد ،يه وشگون ازمگرفت و گفت:خره دگمه و زيپ شلوارت روباز کن ،دگمه هاي بالا مانتوتم باز کن بعدش سرترو اروم بزار روي پاي من و فقط بخواب و لذت ببر…راستش من چيز زيادي از حرفاش دستگيرم نشد.با صداي ليلا دوباره اومد تو باغ که ميگفت: د يالا ديگه و من اروم به طرف خودش کشيد و من روبه پهلوي راست روي نيمکت خوابوند و سرم روي پاي ليلا بود وپاهام به طرف بهارک.در همين بين ليلا کاپشن بزرگش رو روي من پهن کرد و من مثل پتورفتم زير کاپشن اون و گرماي مطبوعي رو توي تنم احساس کردم.توهمون حال متوجه شدم دستاي بهارک دارن سعي ميکنن شرت و شلوارم رو بکشن پايين .ليلا اروم در گوشم گفت:شيما يکم جابه جا شو بهارک شلوارت رو بکشه پايين تابرات بمالتش.من هم بدون چونو چرا اطاعت کردم و بهارک شرت و شلوارم رو تا بالاي زانوهام پايين اورد وخيلي سريع شروع به ماليدن چاک کوس و سوراخ کونم کردش،از بالا هم ليلا با حوصله يه دستش رو ازلاي يقم به وسط پستونام رسوند و شروع کرد به مالين و نوازش اونها که مثل سنگ شده بودن.چند لحظه بعدش من در اوج لذت بودم که شنيدم ليلاگفت به بهارک که شروع کن وقتشه.من چيز زيادي از حرفاش نفهميدم چون داشتم از ماليده شدن کس وکونم ولاپام وهمين تور پستونام لذت ميبردم اهميتي ندادم .چند لحظه بعد تماس جسم خارجي رو به جزدستاي بهارک احساس کردم .تقريبا نوکش تيز اما باسري دوراني و استوانه اي شکل بود باکلفتي دو يا سه سانت که بهارک داشت اون رو ماهرانه لاي پام ميکردش و نوکش رو داشت به قسمت بالايي نانازم ميماليد.ليلا اروم در گوشم زمزمه کردچطوره جوجو خانوم حالميکني که. با صداي خفه گفتم:خيلـــــــــــــــي… بهارک حالا ديگه داشت بيشتر ازاون وسيله که بعدها فهميدم خودکار سرکار خانوم بود استفاده ميکرد(البته از اين چندرنگه ها ، وگرنه کير مصنوعي که تو مدرسه نميشه برد،اخه خطر داره ،شماها که وارديدشکر خدا) واون رو حالا به سوراخ کونم هم ميماليد از اين کارشم خوشم ميامد و دورسوراخم رو قلقلک ميامدش،بعد با دستش يکم لاي پام رو باز تر کرد و من رو يه وري ترکرد .حالا سر اون وسيله رو يکي دوسانتي داخل کوسم ميکردش ومن رو داشت اتيش ميزد.بااينکه اينکارش يکم درد داشت اما خيلي لذت بخش بودو من دلم ميخواست هرچه بيشتر اون ور داخلم فرو کنه…بعد چند ثانيه من ترشحاتم خيلي زياد شده بود و تو دلم داشتم ناله ميکردم از شهوت ولذت.تو همون حال اون دستش رو با اون اوستوانه عوض کردشوبا دست شروع به ماليدن نانازم کردش. من يکم ازش دلخور شدم چون داشتم خيلي حالميکردم اما همون ان بهارک شروع کرد به ماليدن استوانه به سرواخ کونم وسعي ميکرد اون رو داخلم کونه .ليلا اروم سرش رو اورد دم گوشم وگفت:کونت رو شل کن يه حالي به کونت بديم…من چيز زيادي از سکس از عقب نميدونستم والا محال بود راضي بشم تو اون وضعيت به اين کار.براي همين به حرفش گوش دادم و هرچي ميگفت اجرا ميکردم تا لذت بيشتريببرم.بهارک شروع کردبه داخل کردن استوانه به کون من بيچاره، اماهرچقدر که بيشتر فروم يکرد من درد کشنده اي رو تا توي روده هام احساس ميکردم و بي اختيار اشکم دراومد.اما اون با حوصله به کارش ادامه ميداد و هر چند ميليمتري که فرو ميکردش تويکونم چند لحظه مکس ميکرد بعد دوباره ادامه ميدادش تامن احساس کردم حدودا شش يا هفت سانت از استوانه رو داخل کون بيچارم کرده و من داشتم از درد منفجر ميشدم و اصلا حالکردن از يادم رفته بود و فقط گريه ميکردم اما از ترس صدام در نميومد.تو اون حالت ليلا درگوشم گفت:افرين دختر خوب چند لحظه تحمل کني کونت جا باز ميکنه وعادت ميکنه وتو هم حال ميکني و بعدش دوباره شروع کرد با حوصله با پستونام بازي کردن.از اون طرفمب هارکم با کسم و چوچولم ور ميرفت و مواظب بود استوانه ازکونم بيرون نياد…ليلاراست ميگفت بعد چند دقيقه که استوانه توکونم بود ديگه بودنش برام عادي شده بود ومن دوباره داشتم حشري ميشدم و يه جورايي از اينکه اون تو کونم رفته بود لذت ميبردم.نفهميدم کي اما همين که به خودم اومدم ديدم که بهارک داره استوانش رو اروم توي کونم عقب و جلو ميبره وبه اصطلاح داره تلمبه ميزنه……من ديگه کنترلم رو ازدست داده بودم و براي اينکه صدام در نيادش لب و دهنم رو به رون ليلا فشار ميدادم وارومناله ميکردم و از اينکه بهارک داشت کونم رو جر ميداد لذت ميبردم………چنددقيقه بعد من به اوج رسيدم و با فشار ارضا شدم و ابم اومد .اونقدر که خودم لاي پا م خيسي کسم رو احساس کردم . تو اين حال بهارک استوانش رو از توکونم اروم کشيد بيرون اما من بازم دردم اومد خيلي زياد ولي به حال کردنش ميارزيد.بهارک اروم با دستمال کاغذي لاي پام رو پاک کردش و به ارومي شرت و شلوارم روکشيد بالا همين که تنگي شرتم رو روي کونم احساس کردم(چون من هميشه شرت تنگ عادت دارم بپوشم) درد لذت بخشي رو تويکونم احساس کردم که هنوزم بعد کون دادن اون درد رو دوست دارمش.من از خستگي و سستي بعد از سکس همون جا روي پاي ليلا خوابم برد وتا اخر زنگ خواب بودم ،خوب به اصطلاحا من مريض بودم ديگه و امپولم زده بودن خانوم دکترا،اونم چه امپولي جاي همه خانوماخالي…..اونروز من تا اخر كلاس چرت ميزدم.خوب اخه سه چهار بار ارضا شده بودم و جونم رفته بود….وقتي اومدم خونه موقع ناهار بود.احساس ضعف شديد ميكردم براي همين، برعكس هميشه كه از غذا خوردن طفره ميرفتم و مامانم التماسم ميكردش براي خوردن،ايند فه خودم اومدم سرميز و با اشتها شرو به خوردن كردم،طوري كه مامانم وداداشم متعجب بودن و بعدشم خواب بعد از ناهار كه خودش اومد سراغم وچقدرم چسبيد………شب تو اطاقم بودم كه ليلا بهم تلفن كرد.من تعجب كردم كه تلفنم رو از كجا اورده ،چون من شمارم رو به هيچ كس نداده بودم و هرچي بهش گفتم بهم نگفت وبا خنده گفت خودت بعدا ميفهمي و كلي اون شب از همه چي و همه جا حرف زديم وكلي با هم رفيق شديم.ليلا كلي از تن وبدنم تعريف كردش و ميگفت كه عاشقم شده،منم از حرفاش و كاراي اون روزمون كلي حالم بد شد و تا صبح دستم تو شرتم بود توري كه شب مجبورشدم در اتاقم رو قفل كنم و لخت شم ويه جق مرتب برای اين كس بيچارم كه اتيش گرفته بود بزنم تاخوابم ببره ………….فرداش واسه رفتن به مدرسه خيلي ذوق داشتم و خوب به خاطراين بودش كه حالا دوستاي خوبي داشتم.اون روز تو مدرسه ليلا بهم گفت اگه ميخواي يه حال درست و حسابي بكني امروز بيا خونه ما اخه مامانش وباباش كارمند بودن وعصر ميومدن خونه و ليلا وخواهرش هميشه تنها بودن. من باكمي منومن قبول كردم اما وقتي فهميدم كه ليلا كوچه پشتيه ما ميشينن خيالم راحتتر شد وبه ليلا گفتم پس اول يه سر بريم خونه ما تا منم به مامانم بگم بعدش بريم خونه شما…اون روزتا اخر مدرسه همش فكرم به بعداز ظهر و كيف هايي كه ميخوام بكنم بود و هيچي از درس نفهميدم…ظهر من وليلا وقتي به طرف منزل حركت كرديم دستمون به هم داده بوديم و صداي خندمون به هوا بود .جوري كه بقيه از ديدن مادوتا تعجب ميكردن كه چجوري ما اين همه با هم عياق شديم يه روزه،اماخوب كار روزگار اينجوري بود كه ليلا لذت سكس رو ناخواسته در من روشن كرد و حالا من اتشم روز به روز سيري نا پذيرتر ميشد.براي همين من اصلا دلم نميخواست ليلا رو از دست بدم . به اصطلاح اون دروازه من براي ورود به بهشت لذت سكسي محسوب ميشد…بگذريم،من وقتي درخونه رسيدم مامانم با داداشم داشتن ميرفتن ميدون خريد كنن،من ليلا رو به اونا معرفي كردم و گفتم ميخوايم بريم خونشون درس بخونيم.ليلا با اون زبون گرمش شروع كرد به تعريف از درس من و اينكه من تو كلاس چه يلييم تو درس واسه خودم،مامانم كلي از حرفاي ليلا قند تو دلش اب ميشد و من تودلم ميخنديدم كه اين ليلا ديگه چه مارمولكيه واسه خودش.البته من درسم خداييش خوب بود،امانه اونقدر كه ليلا خانوم تنبل كشش ميداد.خلاصه اين ليلاي جونور تو همون برخورد اول كلي مخ مامانم رو زد خودش رو تودلش جا كرد با شيرين زبونياش و يه مطلب ديگه كه من خيلي واضح تونستم بفهمم نگاه متفاوت شهرام داداشم به ليلا بود كه داشت با چشماش هيكل ليلا رو از لاي چادر عربيش ميخورد…به هر ترتيبي بود من به سخنراني ليلا خاتمه دادم تازودتر بريم سراغ عشقمون.چون من از صبح كه فهميدم ميخوام برم خونه ليلا تمام عرض و طول كسم ميخاريد و از صبح ديوانه شده بودم و چيك چيك ازلاي پام ابم ميريخت تو شرتم.البته از اين كارم به وضوح يه نفر حالش گرفته شد و اون كسي نبود جز شهرام خان ،داداش بزرگ بنده…خلاصه وقتي رسيديم خونه ليلا ،همين كه در رو بست، پشت درمن كه طاقتم تموم شده بود پريدم تو بقل ليلا و شروع كردم محكم لب گرفتن ودست مالي كردنش از رو مانتو ،اما يه لحظه از صداي يه نفر كه از فاصله چند متري داشت قش قش ميخنديد و ميگفت ليلا اين شيما واقعا خيلي معركست از جام پريدم

داستان لزبین قسمت سوم منبع آرشیو از ترس سرم رو لاي گردن ليلا كردم و اروم گفتم:مگه نگفتي كسي خونمون نيست،حالا چيكار كنيم؟!!!ليلا زد زير خنده و همونجوري كه كركر ميخنديد زد دركونم وگفت:موش مرده اره گفتم ولي ليدا كه از خودمونه،نترس و دوباره شروع كرد به خنديدن.سرم رو اروم برگردوندم و خشكم زد از تعجب،ليدا خواهر ليلا با يه لباس خواب نازك بنديه مشكي جلوي در اتاق خوابش وايساده بود و خوب كه دقت كردم پستوناي لخت وخوش فرمش از زير لباسش معلوم بود و از همه جالب تر يه شرت لامباداي قرمز از زير لباس بهم چشمك زد.يه جفت جوراب ساق كوتاه سفيدم پاش بود كه روش پر قلب بود ودر كل قيافه جذابي بهش داده بود.درضمن كليم ارايش كرده بود.انگاري ميخواست بره مهموني.با لكنت گفتم :سلام ليدا جون.ببخش حواسم به شما نبود! ليدااومد جلو وبقلم كردو گفت سلام به روي ماهتو محكم لبم رو بوسيد و هين بوسيدن دستش رو كشيد لاي كونم.نميدونم چرا امااز مزه روژلبش دوباره حشرم زد بالا.همين بين ليلا دادزد:اووو ،ليدا خانوم،ولش كن.تمومش كردي.بعدم من وليدا رو به زور از هم جدا كرد ومن رو به خودش چسبوند و گفت:او ، اول ما حالمون رو ميكنيم بعد تو شروع كن وحشي…من با تعجب ليلا رو نگاه كردم و ليلا من رو به داخل اتاق خودش كشيد و در رو بست و قفل كرد.همون ان ليدا اومد پشت در و خواست بياد تو،وقتي ديد در قفله كلي حالش گرفته شدوشروع كرد به ليلا بدوبيرا گفتن.من دلم براش سوخت و به ليلا گفتم خوب در اتاق رو واكن بياد تو ديگه.ليلا داشت مانتوي مدرسه اش رو از سرش در مياورد و از همون تو دادزد بدبخت اگه بياد تو كشتت.اون يه وحشيه كامله تو سكس.من گفتم اخه گناه داره خواهر بزرگترته ها،زشته! ليلا كه حالا ديگه فقط يه شرت پاش بود گفت : ميل خودته اما اگه كم اوردي حق اعتراض نداريا. گفتم :مگه چيكار داره به ما اخه.اون چشماش رو تنگ كرد و همونجوري كه داشت شرت ابيش رو از پاش در مياورد و نگاهش رو از من بر نميداشت گفت:ليدا سكس از كون رو خيلي دوست داره حالا خود داني!گفتم :يعني چــــــــــــي؟!!! ليلا درحالي كه همون حال وايساده داشت كسش رو ميماليد گفت: يعني همون بلايي كه بهارك با خودكارش سر سوراخ كونت دراورد!فهميدي حالا؟ گفتم:اهان اما اون كه زيادم بد نبود!!! ليلا اومد نشست كنارم وگفت:منكه دوست ندارم .با كسم خيلي بيشتر حال ميكنم،اخه ديوونه تا ادم ميتونه كس بده چرا با كونش حال كنه؟ هان!!!اون مال دخترايي كه جلوشون بستس…من با تعجب حرفش رو قطع كردم و گفتم:وا مگه تو جلوت بازه ليلا!!!؟ ليلا كه تازه يادش اومد چي داشته ميگفته:يكم شل شد،ولي زود خودش رو جمع كرد و گفت :ببين شيما من و توديگه با هم دوستيم ،نه؟ ومنتظر جواب من شد. با سر چند دفعه تاييدكردم حرفشو. گفت:پس قضيه اپن بودن من پيش خودمون ميمونه،خوب.من گفتم:حتما.و ليلا به نشونه تشكر لبم رو بوسيد….هنوز صداي ليدا از پشت در ميامد كه ميگفت:بدجنسا درو واكنيد دلم لك زد.نامردا … ومدام دري وري ميگفت. ليلا يه نگاه به من كرد و گفت:هنوزم ميخواي ليدا بياد تو؟گفتم:گناه داره اخه،به خدا.گفت:حفظ سوراخ كونت از ليدا واجب تره،مگه اينكه…گفتم :مگه اينكه چي؟!!! گفت:مگه اينكه خودت حوس كون دادن داشته باشي؟من بدم نميامد.چون اون روز با كار بهارك حال كرده بودم.اما از ليلا خجالت كشيدم و سرم رو انداختم پايين.ليلا با دست سرم رو بلند كردو لبم رو دوباره با احساس بوسيد وگفت:دوست دارم شيما.واسه همين نميخوام عزيت بشي.اما اگه دوست داري من حرفي ندارم…ورفت كه در اتاق رو باز كنه.من اونجا براي اولين بار كون ليلا رو كامل ديدم ،يه كون گرد وتاقچه اي با لپ هاي بهم چسبيده كه هنگام راه رفتنش بهم ماليده ميشدن و صحنه قشنگي رو براي بيننده به وجود مياورد و خوشكل تر از اون دوتا تيكه گوشت تپل بهم چسبيده كوچكتر بود كه چاكش از لاي پاش زده بود بيرون و رنگ صورتيش چشم ادم رو خيره ميكرد. ليلا با اينكه سبزه بود اما پوست كسش صورتي رنگ بود و تو تنش جلب توجه ميكرد.كلن اين دوتاخواهر خوشكل بودن.اينو بعدها داداشم برام گفت كه تو محل كلي پسرا دنبال اين دوتان… تو همين فكرا بودم كه ليلا در اتاق رو باز كرد و ليدا عين يه پلنگ وحشي پريد داخل اتاق و نشست كنارمن و تااومدبه من دست بزنه ليلا پريد و من به طرف خودش كشيد وگفت: ليدا خوب گوشات رو باز كن چي ميگم،اگه وسط سكس وحشي بازيت گل كنه و بخواي بلاهايي رو كه تو بهارك سر هم ميارين سر شيماي من بياري جرت ميدما…ليدا كه انگاري حالش گرفته شده بودگفت :خوب بابا،توفه خانوم.ليلا گفت:اگه نميتوني به سلامت .هري…من پريدم وسط حرفشون وگفتم:حالا بابا شروعكنيم دير ميشه ها.ليدا جون تورو خدا.اون دوتا باشنيدن حرفم پقي زدن زير خنده.ليداگفت:طفلك!ببين ليلا ياد بگير.بعدم گفت:باشه بابا چون باره اوله اصلا هر جور شيما بخواد حال ميكنيم خوبه.و من رو از بقل ليلا دراورد و گفت:بده ببينم اين عروسك رو …ليلا ميگفت تو سفيد و بور هستي اما فكر نميكردم اينقدر ناز باشي و شروع كرد به لخت كردن من…..واما ادامه………..ليداي گرسنه خيلي سريع من رو لخت كرد و فقط يه شرت تو پام گذاشت.من كمي از رفتاراش ترسيدم و خودم رو كردم تو بقل ليلا .اونم انگار فهميد منظورم چيه و محكم منو بقل كرد و بعد به ليدا گفت: ليدا ،ما اول حالمون رو ميكنيم بعد اگه شيما خواست با تو حال كنه تو هم بياجلو.ليدا كه حالش گرفته شده بودبا حالت عصبي گفت:باشه ،اما يه جا منم سرتدر ميارم ليلا خانوم.بعدم بلند شد رفت صندليه كنار تخت نشست ودستش رو كرد لاي پاش وشرتش رو كنار زد وبا حرس شروع كرد به ماليدن كسش…ليلا اروم شروع كرد از من لب گرفتن بعداز اينكه يكم لبام رو خورد،يه مكس كوتاه كرد و اروم بهم گفت:ميخوام حسابي يادت بدم چجوري حال كني وحال بدي،خوب؟!منم با چشمام حرفش رو تاييد كردم واون گفت:پس هرچي بهت ميگم بكن ،مثل من و شروع كرد لب گرفتن و نوازش كردن سينه هام و خيلي با ظرافت با نوك پستونام بازي ميكرد.منم به طبع اون سعي ميكردم همون كارها رو براش انجام بدم…بعد از چند لحظه ،ليلا من رو از خودش جدا كرد وگفت:حالا اول تو بخواب من بهت يه حال اساسي بدم بعد نوبت منه، خوب؟ من با سر حرفش رو تاييد كردم و ليلا من رو به پشت روي تخت خوابوندو شرتم رو از پام دراورد.بعد با حوصله شروع كرد ازمن لب گرفتن و نوازش كردن بدنم وگفت:من چشمات رو با يه دستمال ميبندم،توهم بدنت رو شل كن ولذت ببر!بعد خيلي ماهرانه چشماي من رو با يه روسريه حرير بست و شروع كرد به ليسيدن كناراي گوش و گردنم ونوازش كردن سينه هام…چند لحظه بيشتر تا بلند شدن ناله هاي من به تور غير ارادي طول نكشيد.دست خودم نبود.من داشتم پرواز ميكردم و روان شدن مايعي رو از بين پام احساس ميكردم.ليلا به ارومي لباش رو به روي پستوناي من گذاشت و وقتي نوك زبونش به نوك سينه هام رسيدمن بي اختيار نالم بلندتر شد و احساس كردم سينم و نوك اون دارن تو دهن ليلا بزرگتر ميشن،احساس درد همراه با لذت داشتم واز زور شهوت بدنم ميلرزيد،مخصوصا كه ليلا هنگام خوردن پستونام شروع كرد با كسم وتاجكم بازي كردن وبه ارومي برام مالش ميدادشون.وقتي ليلا تاجكم رو لمس كرد،تازه احساس كردم چقدر برامده شده و خودم هم با ليلا شروع كردم ماليدن كسم…ليلا بعد از اينكه يه فس سير پستونام رو خورد وخوب ناله من رو در اورد،بهم گفت:خوب شيما خانم حالا قسمت اصلي كار شروع ميشه و اروم اروم لبهاش رو از رو پستونم به طرف كسم كشيد.هرچي بيشتر لباش نزديك كسم ميشد و پايين تر ميامد ناله هاي منم بلند تر ميشد…تااينكه لباش به قسمت بالاي كسم رسيد وليلا ماهرانه برام بالاي كسم رو ميمكيد و قلقلك ميداد،اما همين كه نوك زبونش به سر تاجكم برخورد كرد و يه مك محكم بهش زد من ناخداگاه يه جيغ بلند زدم و بدنم شروع كرد به لرزيدن و احساس كردم تمام جونم داره از لاي پاهام بيرون ميره،ولي ليلا به من اعتنايي نكرد و شروع كرد با حوصله به ليسيدن كسم.منديگه چيز زيادي نميفهميدم وبي حال شده بودم نميدونم چقدر اين حالت طول كشيد اما با وارد شدن نوك زبون ليلا به داخل كسم ،دوباره جون گرفتم و ابم راه افتاد وبا ناله والتماس ازش خواستم زبونش رو بيشتر داخلم كنه،چون تمام ديواره كسم داشت ميخواريد و من بي اختيار ناله ميكردم واز ليلا خواهش ميكردم كسم رو محكم تر بخوره و خب اونقديم طول نكشيد كه من دوباره اورگاسم بشم واز حال برم.وقتي چشمام رو باز كردم ديدم ليلا كنارم خوابيده وبقلم كرده وداره با موهام بازي ميكنه.من يه ماچ گندهازش كردم و به خاطر حالي كه بهم داده بود ازش تشكر كردم.اونم بوسم كرد وگفت: قابلي نداشت ،حالا،حالشو داري يه حالي به منبدي،عزيزم.من با كمال ميل قبول كردم و وقتي از جام بلند شدم خبري از ليدا نبود.از ليلا سراقشو گرفتم.همونطوري كه داشت خودش رو جابه جا ميكردتابراي خورده شدن كسش اماده بشه با خنده گفت:تو اونقدر با نازوعشوه اه واوه ميكردي كه ليدا با صداي ناله هاي تو ارضا شد ورفته دستشويي.خدابه دادبرسه وقتي زير يه پسربري ميخواي چجوري ناله كني.من به يه نگاه پرسش گرانه ازش پرسيدم:ليلا توبا پسرام تاحالا بودي؟مال اونا چه شكليه؟هان؟ليلاوقتي قيافه من رو ديد لبخند قشنگي زد و منو بقل كرد و گفت:شبيه يه لوله است ،اما گوشتي!خيليم داغه!مثل اوني كه بهارك كرد توكونت،ولي خيلي باحال تره.اصلا درست شبيه اينه و دست كرد از كشوي كنار تخت يه جسم پلاستيكي كه دقيقاشبيه دودول پسرا ،اماخيلي گنده تر بود رو دراورد به من نشون داد.من با تعجب اون رو دست گرفتم و گفتم:اين مجسمه رو از كجا اوردي؟!چقدر شبيه مال پسراست…ليلا زد زير خنده و بوسم كرد وگفت:عزيزم به اين ميگن كير مصنوعي نه مجسمه ي دودول.بعدم به مال پسرا وقتي بزرگ ميشن.

داستان لزبین قسمت پایانی منبع آرشیو ميگن كير،نه دودول.اينم برا اينه كه خانومايي كه به كير اقايون دسترسي ندارن باهاش خودشون رو ارضا كنن و حال بيان،مثل من.و من روبه اغوشش فشرد و گفت :خودم همه چي رو يادت ميدم جيگر.من از همون لا ازش دوباره پرسيدم:ليلا نگفتي،تو مال پسرا رو ديدي؟ليلا همون جوري كه داشت سرمن رو نوازش ميكردو با موهام بازي ميكرد گفت :اره بابا.تو هم همين روزا زيارتش ميكني.دير نميشه.فقط قول بده وقتي مزه پسرا رو چشيدي و اگه خوشت اومد،من رو فراموش نكني و با منم باشي،خوب.گفتم :باشه ،قول ميدم.اما مگه تو از پسرا خوشت نمياد تو سكس.با صدايي غمگين گفت:اگه بگم نه كه دروغ گفتم،اما تو اين دوروزمونه،كمتر پسري پيدا ميشه كه ادم رو واسه سكس نخوادوبعداز اينكه با ادم يكي ،دو دور خوابيد فيلش ياد يكي ديگه نكنه و ادم رو به امان خدا ول نكنه.من از سكس بي احساس اصلا لذت نميبرم وترجيح ميدم جلق بزنم اما با اين جور ادما سكس نكنم.تو هم حالا يواش يواش دستت مياد كه من چي ميگم.بعد من رو از خودش جدا كرد و گفت:خوب حالا درسايي كه بهت ياد دادم رو پسم بده ببينم شاگرد خوشكل من و همون طور كه از هم داشتيم لب ميگرفتيم به پشت خوابيد رو تخت.منم شروع كردم دونه دونه همون كارها رو براش انجام دادن و ناله هاي شهوت ناك ليلا حاكي از اين بود كه من دارم درست پيش ميرم.بعد از اينكه پستوناش رو همون جوري كه يادم داده بود براش خودم وحسابي اه و اوهش رو در اوردم،رفتم سراغ كسش.راستش اولش يكم دودل بودم براي ليسيدن كسش وخوب بدم ميامد.اماوقتي يادم اومد كه ليلا با چه اب و تابي برام كسم روخورده بود،دلم رو به دريا زدم واولين ليس رو به كسش زدم.اما با كمال تعجب ديدم مزه بدي نداره و كم كم خوشم هم اومد ومنم شروع كردم به خوردن كسش و ليسيدن تاجكش همونجوري كه برام كرده بود.صداي ليلا اتاق رو پركده بود كه داشت ميگفت:جووووووووووون بخور كسمو،طلا.قربون اون چشماي سبزت بشم شيما جونم.وااااااي ميدونستم شاگرد زرنگي هستي.جون وقتي تو كلاس ورزش لخت ميشديم اين بدنت من رو ميكشت اخه،جووون بخور كسم رو،وااااااي،مردم خدا،كسم داره كنده ميشه،آآآآآآآآآآخجونم……..و همين جور مدام قربون صدقه من و كسم ميرفت.منم از حرفاي ليلا دوباره حشري شده بودم ودلم ميخواست يكي كس منم ميخورد اما خوب الان نوبت ليلا بود . من واسه اينكه راحتتر بتونم كس ليلا جونم رو بخورم به حالت سجده روي ليلا دولا شده بود.تواين حالت بودم كه نوك خيس زبون يه نفر ديگه رو لاي كسم احساس كردم.وقتي برگشتم ديدم ليدا دوباره برگشته و خياي محكم داره لاي كسم رو تا لاي سوراخ كونم رو ميليسه.با دست واشاره به من فهموند كه ادامه بدم و حرفي نزنم.انصافا ليدا خيلي ماهر بود .شايد از ليلا هم بهتر.خوب اخه از ما چندسالي بزرگتر بودومسلما با ادمهاي ديگه اي هم سكس كرده بود.خلاصه ليدا خانوم بدجوري من رو دوباره حشري كرد با اين ليسيدنش،اما جالب اين بود كه اون اروم اروم داشت نوك زبونش رو داخل كونم ميكرد ومن از اين كارش لذت زيادي ميبردم.من حواسم به سوراخ كونم وزبون ليدا جون بود كه ليلا شروع كرد به تكون خوردن واورگاسم شد ،براي بار اول.من ديگه حسابي شل شده بودم و لبام رو روي كس ليلا فقط تكيه داده بودم واز كاراي ليدا لذت ميبردم.ليدا حالا انگشتش رو اروم داخل كونم ميكرد و با زبون كسم رو ميليسيد.مدتي بعد من احساس كردم انگشت دومش رو هم داره داخلم ميكنه .با اينكه درده شديدي احساس ميكردم،ولي نميدونم چرا دردش لذت بخش بود و تحملش رو ترجيح ميدادم.كم كم سرعت انگشتاي ليدا بيشتر از قبل شده بود و من نالم به هوا بلند شده بود.ليلا اروم خودش رو از زيرم كشيد بيرون و به ليدا گفت:ليدا اروم باهاش حال كنيا.عروسك من بار اولشه ميخواد كون بده.بعدش من رو دمر خوابوند رو تخت و يه بالشت نسبتن بزرگم گذاشت زير شكمم تا حسابي كونم بالا بياد و ليدا راحت تر كارش رو انجام بده و خودش رفت رو مبل راحتي رو به رونشست وبعد كمي ماليدن كسش با دست، شروع كردبا اون كير مصنوعي كه تو دستش بود داخل كسش كردن وناله هاي عميق كردن و به ليدا گفت:لامصب شروع كن ديگه …ميخوام كون دادن شيما رو تماشا كنم.ليدا اروم در گوشم گفت:شيما جان كونت رو شل كن و هر جا درد اومد بگو من برات درستش ميكنم ومن رو بوسيد.من حرف ليدا رو گوش كردم و كونم رو شل شل كردم.ليدا از اول يه انگشتي و بعد سريع دو انگشتي دوباره شروع كرد و هم زمان كسم رو هم ميماليد.امااين بار حركت انگشتاش روون تر بود و من درد كمتري رو احساس ميكردم.انگار ژل يا يه كرمي به دستش زده بود. طولي نكشيد كه من انگشت سومش رو هم احساس كردم ومن از اينجا ديگه به اوج لذت جنسي رسيده بودمو دادم دراومده بود.يه لحظه ليدا انگشتاش رو از داخلم در اورد ومن شاكي شدم اما سريعا جاش رو با يه جسم لاستيكي اوستوانه اي ،چيزي شبيه هموني كه بهارك تو كونم كرده بود،عوض كرد.اما ايندفه وضعيت با زماني كه بهارك اون كار رو كرد يمقدار فرق ميكرد.راستش اين بيشتر حال ميداد.اون جسن لاستيكي ،اروم اروم داشت داخل كونم فرو ميرفت ومن از درد و شهوت با هم ناله ميكردم و رو تختي رو چنگ ميزدم.اوج لذت من زماني بود كه تماس روناي ليدا رو از پشت با كونم احساس كردم وليدا كاملا خوايبد رو من وسنگينيش رو رو كمرم انداخت و كير مصنوعي رو با فشار تا ته داخل كونم كرد.من بي اختيار جيغ بلندي كشيدم و مدام ميگفتم:واااااااااي جر خوردم ،واااااااااي كونم داره پاره ميشه……ليدا با حرفاي من يه مقدار اروم تر عمل ميكرد و تقريبا بدون حركت بود اما كير مصنوعي رو از كونم در نياورد.ليلا با ناله گفت:ليدا ،مگه نگفتم بار اولشه….ودوباره صداش تو ناله هاش گم شد.بعد چند ثانيه ليدا كه روم خوابيده بود اروم در گوشم گفت:شيما جونم ،خودت رو شل كن ،ميخوام برات تلمبه بزنم،كونت حال كنه.من چيز زيادي از حرفاش نفهميدم.اما به گفتش عمل كردم و خودم رو با اينكه دردم ميامد شل كردم و ليدا اروم اروم شروع كرد خودش رو عقب و جلو كردن.بعد از كمي منم كم كم خوشم اومد .مخصوصا كه با ليدا مشتركن داشتيم كسم رو ميماليديم وهروقت ليدا كير مصنوعي رو به طرف بيرون ميكشيد كونم داخلش بشدت ميخواريد و با دوباره داخل كردنش من رو اسمون ميرفتم.خوب چند دقيقه بيشتر زمان نبرد تا من به شدت تو دست ليدا ارضا بشم و جالب بود كه از اين حالت ليدا هم ارضا شد و با هم شروع به لرزيدن و اب دادن كرديم.ليدا كه ابش حسابي اومده بود رو من بيحال اوفتاده بود و كير مصنوعي رو تا اخر داخل كونم فشار ميداد و من از اين حالت كلي لذت ميبردم وهمون جا فهميدم من با كونم خيلي حال ميكنمنميدونم چقدر بي حال روي هم افتاده بوديم.من هنوزم ته سوراخ كونم يه خارش مطبوعي رو احساس ميكردم كه با يكم جابه جا كردن خودم زير ليدا و تكون خوردن كير مصنوعي تو كونم احساس خوبي بهم دست ميداد. من تو يه دنياي ديگه بودم كه با صداي ليلا به خودم اومدم كه ميگفت:اوي شما دوتا چه زود فاميل شدين . پشين خودتون رو جمع كنين الان ديگه مامان اينا سر ميرسنا . ليدا با يه صداي خفه گفت:اه بازم مزاحم و با سستي خودش رو از رو من بلند كرد ودرهومن حال كير مصنوعي هم كه به كمرش بسته بود از تو كون من ليز خورد و اومد بيرون. من بي اختيار يه اخ بلند گفتم و شروع كردم به ماليدن كپلاي كونم…با اين كارم ليدا انگار نشگيش پريده باشه، يه جانم بلند گفت و با من شروع كرد به ماساژ دادن كپلام و بوسيدن سوراخ كونم كه فكر كنم قد يه سكه ده تومني باز شده بود.من دلم اصلا نميخواست ازجام تكون بخورم وحسابي با كاراي ليدا حال ميكردم، مخصوصا كه ليدا هي لاي كسم رو باز ميكرد با دست و يه زبون لاش ميزد.چند بار كه اين كار رو كرد،يكم مكس كرد و با دست شروع كرد به وارسي كردن لاي كسم و ازم خواست كمرم رو بيارم بالا تر تا بهتر تو كسم معلوم بشه و با دقت مشغول وارسي كسم شد.من كه از كاراش تعجب كرده بودم ديگه حواسم از كسم پرت شد و به كاراي عجيب و غريب ليدا نگاه ميكردم.من ديگه كاملا به حالت سجده خوابيده بودم و ليدا بعد چند دقيقه بازرسي دقيق از كسم به ليلا گفت:ليلا بيا اينجا اينو ببين! من ديگه حسابي كنجكاو شده بودم و دلم ميخواست بدونم چه خبره؟!!! ليلا شرتش رو با عجله پوشيد و اومد كنار ليدا رو تخت پشت كون من نشست و ليدا با وسواس شروع كرد داخل كس من رو به ليلا نشون دادن . ليلا كه چشماش از تعجب گرد شده بود با دست زد در كونم و بلند گفت:واااااي ،محشره.از اين بهتر نميشه ديگه….!!! من با تعجب پشدم و نشستم وبه ليدا و ليلا با التماس گفتم:بچه ها تو روخدا بگيد چه خبره !!! من ديگه دارم ميترسم از كاراي شما و بغض گلوم رو گرفت. ليلا پريد طرفم و گفت: عروسكم چرا گريه ميكني؟حيف اين چشماي خوشكلت نيست اخه ؟! خره،نونت توروغنه،ازاين به بعد.فقط بايد به نازي جون نشون بدمت.اگه اونم حرف ليدا رو تاييد كرد ديگه مال مني واسه هميشه و از خوشحالي يه جيغ بلند كشيد…من يكم تو بقل ليلا اروم شدم.نميدونم چرا ،ولي وقتي بقلم ميكرد خيلي احساس امنيت ميكردم ودلم ميخواست براي چند ساعت تو همون حال باشم.اما خوب وقت رفتن بود و من بايد ميرفتم خونه.ليدا كه داشت از اتاق ميرفت بيرون گفت:اين دوتا رو نگاه كن انگار زن وشوهرن.همچين رفتن تو بقل همديگه ادم شك ميكنه ،پشين خودتون رو جمع كنين بابا ! خواستم از جام بلند بشم اما يه دفه درد بدي رو داخل كونم احساس كردم توري كه هنگام راه رفتن يه مقدار لنگ ميزدم.با تعجب به ليلا گفتم:ليلا ،چرا من درست نميتونم راه برم ! چم شده ! ليلا كه داشت بند كرستش رو تو ايينه مرتب ميكرد با ناز گفت : خانوم خانوما ،وقتي كون ميدي ،انتظار داري شلم نزني.مال كونيه كه نيم ساعت پيش دادين عسلم.حالام بايد تحمل كني خودش خوب ميشه.حالا فهميدي چرا من از كون دادن بدم مياد.من يكم كونم رو وسوراخش رو نوازش دادم وگفتم:اما من بازم دلم ميخواد از كون بدم ،اخه خيلي بهم حال دادش. ليلا شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:خود داني ،عزيزم.اما بزار فردا من مطمعن بشم اون وقت فكر كنم نظرت عوض بشه.من ميخواستم شرتم رو بپوشم ،اما براي اينكه يه وقت دوباره كونم تير نكشه خيلي با احتياط اين كار رو انجام ميدادم.ليلا اومد پيشم و شرتم رو از دستم گرفت و كمكم كرد بپوشمش و خودش بقيه لباسم رو تنم كرد.بعد گفت:از اين به بعد شرت و كرست هاي قشنگ بپوش.حيف تو به اين نازي نيست اينا رو ميپوشي.از اين به بعد خواستي لباس زير بخري خودم باهات ميام،خوب؟! من باسر حرفش روتاييد كردم وازلبش به نشونه تشكر يه بوس كردم و خواستم از جام بلند شم اما بازم كونم تير كشيد ومن بي اختيار اخم دراومدش.ليلا يه دونه زد دركونم و گفت:ديدي گفتم كون نده. من خودمو براش لوس كردم وگفتم:ولي ماماني نميدوني چقدر مزه داد ولي حالا چجوري برم خونه،ووووووووي!!! ليلا لبام رو بوسيد وگفت:ميدوني خيلي دوست دارم.مخواستم يه مقدار درد بكشي تا شايد كون دادن از سرت بيافته.هرچند همون جا تو كلاس فهميدم كون با استعدادي براي دادن داري.يه دقه صبر كن الان برميگردم و از اتاق رفت و پس از چند لحظه برگشت و گفت: شلوار و شرتت رو بكش تازانونت پايين ودست رو به ميز تكيه بده، كونت رو طرفم قنبل كن تا راحتت كنم.منم اطاعت كردم.ليلا با دست يه مقدار لاي كونم رو باز كرد ويه ماده اي رو كه بعدا فهميدم بي حس كنندس به سوراخ كونم اسپري كرد.من سردم شد و يه جيغ كوچولو زدم. ليلا كمك كرد دوباره لباسم رو پوشيدم و اين بار درد كمتري رو احساس كردم.خلاصه به هر مكافاتي بود خودم رو اماده رفتن كردم.از ليدا كه تو حموم بود خداحافظي كردم واونم از لاي در حموم ماچم كرد و دوباره رفت تو حموم و به ليلا گفت شيما رفت تو هم زود بيا پشتم رو بشور.من دم در وقتي خواستم از ليلا جدا بشم،ليلا دوباره محكم بقلم كرد و يه مقدارم گريه كردوگفت:خيلي دوست دارم شيما دست خودم نيست به خدا.منم بوسيدمش و گفتم: من همين طور قشنگم،فردا همديگه رو ميبينيم.گفت:اره بايد تورو به نازي جون نشون بدم! با تعجب گفتم:نازي جون ديگه كيه اخه؟!!! همون جوري كه اشكاش رو از رو صورتش پاك ميكرد،لبخندي زد و گفت:عجله نكن خودت ميفهمي حالا. حالام برو خونه ودختر خوبي باش.توراهم شيطوني نكن ،يادت باشه اول مال خودميا.منم صدام رونازك كردم وگفتم:چشم ماماني و خلاصه با هزار مكافات از هم جدا شديم.انصافا بايد بگم براي منم جدايي از ليلا سخت شده بود .حتي براي اين چند ساعت.پایان

خاطرات سکسی آرمین قسمت اول من آرمین هستم 22 سالمه و در تهران زندگی میکنم.من یه زن دایی دارم که با اون ماجرایی داشتم که براتون تعریف میکنم.زن دایی من یه زن 40 ساله است که اندامی تقریبا معمولی داره با سینه ها و کونی بزرگ و چهره ی خوبی هم داره. اون و داییم یه دختر 18 ساله دارن که اسمش شهرزاده و دختر شیتون و خوش اخلاق و جیگریه. اسم زن داییم ساراست که همه اون رو همون سارا صداش میکنن. سارا زنیه که با تمام افراد فامیل شوخی میکنه و با همه بگو بخند داره. نمیدونم برای شما هم تا به حال پیش اومده یا نه که از یه کسی خوشتون بیادو همیشه تو نخش باشین؟ من همیشه از اندام سارا خوشم میومد و همیشه زمانی که سرش یه جایی گرم بود به کونش که از زیر دامن یا شلوارش خودنمایی میکرد نگاه میکردم و کلی حشری میشدم .بعضی وقت ها از ته دل آرزو میکردم که یه بارم که بشه بکنمش. من و شهرزاد بیشتر وقتها پیش هم بودبم چون هم من عاشق بازی های رایانه ای بودم هم اون. برای همین اکثر وقت های بیکاریمون پیش هم بودیم. داستان از اونجا شروع شد که یه روز مثل همیشه شهرزاد زنگ زد به من و ازمن خواست که اگه بیکارم برم پیشش و منم رفتم..وقتی رسیدم خونشون داشت بازی میکرد که من رو سریع کشوند پای کامپیوتر و شروع کرد به ادامه بازی.10 دقیقه ای گذشت و من خواستم برم دستشویی که شهرزاد گفت مامانم حمامه بهش بگو که اومدی و منم گفتم باشه رفتم سمت دستشویی.دستشویی اونا به این صورته که در رو که باز میکنی دستشویی و توالت هست و یه در دیگه هست که باز میشه و اونجا حمامه.در دستشویی رو باز کردم و رفتم تو.تا خواستم بگم سارا جون دیدم صدای سارا میاد که داره ناله میکنه.یه کم که دقت کردم دیدم صداش شبیه به این میمونه که انگار یه نفر داره میکندشو اون داره حال میکنه. کیرم ناخوداگاه راست شود و قلبم تند تند میزد.یه کم که دقت کردم دیدم بله خانوم داره خودشو ارضا میکنه و بد جوری داره با خودش ور میره.خواستم همون جا یه جلقی بزنم اما چون من یه کم دیر ارضا میشم گفتم شهرزاد شک میکنه و از این کار منصرف شدم.سارا هی صداش تند تر میشدو یه دفه یه آه تقریبا بلند کشید و صداش قطع شد.وای کیرم داشت منفجر میشد از شهوت. مونده بودم که چی کار کنم و چاره ای جز این ندیدم که بگم که من اومدم. گفتنم سارا جون من رسیدم خوبی؟ تا صدام رو شنید گفت تو از کی اینجایی گفتم 10 دقیقست رسیدم.تازه فهمید که سلام نکرده و خیلی آروم و معمولی سلام کرد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.خیلی تعجب کردم که با وجود داییم چرا باید سارا خود ارضایی کنه. از اون روز به بعد همیشه به من لبخند اجیبی میزدو جلوم لباسای چسبون تر و سکسی تری میپوشید منم که دیوونه ی اون سینه ها و کون نازش همیشه چشمم تو بدن سارا بود و سارا هم خوب میدونست که چقدر داره منو حشری میکنه.تا ماجرا به اون روز رسید که داییمینا اومدن خونه ی ما و شب موندن خونه ی ما. اونشب چند بار متوجه شدم که سارا بعضی وقتا یه نگاهی به کیرم میندازه. تا به حال ندیده بودم که به کیرم نگاه کنه (کیر من اندازه ای معمولی داره اما خیلی کلفته برای همین از روی شلوار کاملا خودشو نشون میده) شب شد و همه خوابیدن : بابام و مامانم و خواهرم تو یه اتاق و من و داییم و زن داییم و شهرزاد تو اتاق من. شب با فکر کون سارا خوابیدم و صبح ساعت 8:20 بود که بیدار شدم.دیدم زن داییم تنها تو جاش خوابیده و دامنی که پاش بود تا بالای رونش رفته بود بالا.چشمم به رون های سفید و بدون موی سارا که افتاد کیرم با سرعت راست شد و داشت شرتم رو پاره میکرد.چه رون سفیدی چه کونی. وای داشتم دیوونه میشدم. یه کم که به خودم اومدم تازه فهمیدم که مامانو بابام رفتن سر کارشون و خواهرم و شهرزاد رفتن مدرسه و من و سارا تنها تو خونه ایم. همینجور به کون و رون سارا نگاه میکردم و کیرم رو میمالوندم که سارا چشاشو باز کرد و دید که دارم نگاهش میکنم.خودش رو جم و جور کرد و منم صورتم رو کردم اون ور و خودم رو زدم به خواب. داشتم از شهوت دیوونه میشدم.چند دقیقه گذشت که یه دفه احساس کردم یه دستی رو پامه و داره نوازشم میکنه.صورتم رو برگردوندم دیدم ساراست.گفتم چی شده ؟ گفت من چیزیم نشده اما تو مثل اینکه داری از حال میری. دستشو کم کم داشت میبورد نزدیک کیرم. زبونم بند اومده بود. گفتم اما. نذاشت حرفم رو بزنم و گفت آرمین من از چیزی رنج میبرم که احساس میکنم که تو میخوای من رو از این مشکل بزرگ نجات بدی. آرمین تو اون روز شنیدی که من تو حمام داشتم خودم رو ارضا میکردم. من با داییت مشکل دارم. یعنی داییت یه مشکلی داره.گفتم چه مشکلی؟ گفت : اون تقریبا 4 سالی میشه که آلتش راست نمیشه و پیش هر دکتری هم که رفتیم نتونست براش کاری انجام بده. آرمین من زنی هستم که شدیدن وابسته به سکس هستم و نمیتونم این مشکل رو تحمل کنم.من که داشتم از خجالت و خوشحالی و شهوت بال در میاوردم.دستش رو برد سمت شلوارکم و لبه اش رو گرفت. به من نگاه کردو گفت اجازه میدی عزیزم؟ من که هنوز شکه بود سرم رو تکون دادم که یعنی آره.اونم شلوارکم رو کشید پایین..کیرم که تو شرتم داشت منفجر میشد رو از رو شرتم شروع کرد به مالوندن. بلند شدو تیشرتم رو در آورد.خودشم تیشرتش رو در آورد . اومد رو تختم و یه پاش رو گذاشت لای پام و خوابید روم و شروع کرد لب گرفتن.چنان با شهوت لب میگرفت که کیرم از زیر شرتم داشت به زیر شکم سارا فشار میاورد.حدود 10 دقیقه ای بود که داشت از لبام لذت میبرد و من و خودشو حشری میکرد که سرشو بلند کرد برد روی گردنم و شروع کرد به لیس زدن گردنم.وای بدنم کاملا زیرش شل شده بودو نمیتونستم تکون بخورم.همون جور که گردنم رو لیس میزد کم کم اومد سمت سینه هام و تا شیکمم همه جا مو میبوسید و سینهاش به بدنم میمالوند تا رسید به کیرم.بلند گفت جووووون و شرتم رو آروم کشید پایین و کیرم رو گرفت تو دستش.طوری به کیرم نگاه میکرد که انگار بزرگترین گنج دنیا رو بهش دادن.زبونش رو گذاشت روی تخمهام و کشید زبونش رو تا سر کیرم و کیرم رو کرد تو دهنش. جوری ساک میزد که نتونستم چشام رو باز نگه دارم و شل شدم رو تخت. لباشو حلقه میکرد دور کیرم و زبونش رو به دور کیرم میچرخوند و ساک میزد.کم کم احساس کردم دارم ارضا میشم. یه نگا به سارا کردم و اونم اینو فهمید و بلند شد. نشستم و بند سوتینش رو از پشت کمرش باز کردم.جووون چه سینه هایی. بزرگ و سر بالا.دقیقا مثل مدل های فیلم سکسی هایی که میدیدم. زبونم رو گذاشتم رو سر سینه هاشو شروع کردم به خوردن و لیس زدن سینه هاش.سارا داد میکشید و صدای آه ه ه کشیدنش من رو بیشتر حشری میکرد.خوابوندمش رو تخت و دامنش رو از پاش در آوردم.یه شرت مشکی تنش بود که یه کم خیس شده بود. انگارکسش فریاد میزد که کیر میخوام.یه کم صورتم رو کشیدم رو شرتش که سارا با صدایی پر از شهوت گفت بابا کشتی منو بخور دیگه باید جرش بدی امروز. شرتش رو از پاش در آوردم که کس نازو بدون موش که مثل یه ستاره داشت میدرخشید هوش از سرم پروند. زبونم رو گذاشتم رو کسش.سارا یه آهی کشید که دلم میخواست بلند شم کیرمو تا آخر بکنم تو کونش. شروع کردم به خوردن کسش.صدای آه ه ه کشیدنش قطع نمیشد. زبونم رو تو تمام کسش میمالوندم و سارا با دستاش سرم رو گرفته بود و فشار میداد تا من محکم تر کسش رو بخورم. دیدم داره کم کم ارضا میشه بلند شدم که سارا داد زد بخور یه کم دیگه بخوری ارضا میشم و منم گفتم میخوام با کیرم ارضات کنم و خوابیدم روش. سریع کیرم رو گرفت و گذاشت رو کسش منم فشار دادم و کیرم به آرومی رفت تو..سارا فقط آه ه میکشیدو میگفت جرم بده لعمتی .کس داغش کیرم رو حشری تر میکرد برای جر دادنش . شروع کردم به تلنبه زدن که سارا پاهاش رو انداخت پشت کمرم و با فشار دادن کمرم کاری میکرد که کیرم تا ته میرفت تو کسش. نفس های سارا تند تر میشد و کسش داغ تر و آه ه کشیدنش شدیدتر. احساس کردم داره ارضا میشه که یه دستش رو گذاشت پشت سرم و سرم رو فشار داد تا شدید تر ازش لب بگیرم و اون دستش رو کمرم بود. داد میزد آه ه ه ه ه ه ه آ ه ه ه ه ه جرم بده آرمین بذار از کلفتی کیرت لذت ببرم. آه ه بلندی کشید و ناخن اون دستی که پشتم بود رو فشار داد تو کمرم و بدنش کاملا شل شد.ارضا شده بود وآبش توی کسش جمع شده بود. گفت آرمین بینهایت دوست دارم. به خاطر همه چی ازت ممنونم..حالا میخوام جوری ارضات کنم که روی بدنم غش کنی.بلند شد و رو به شکم خوابید رو تخت و یه بالش گذاشت زیر کونش تا کونش بیاد بالاتر. داشت از گوشام دود بلند میشد.کونش انقدر اومده بود بالا و حشری کننده شده بود که مثل دیوونه ها کیرم رو گذاشتم رو کسش و تا ته فشار دادم تو.یه جیغ کوچیکی کشیدو صدای آه ه کشیدنش بلند شد که من رو بینهایت دیوونه میکرد.کمرش رو گرفته بودم و با تمام قدرت تلنبه میزدم.چند دقیقه ای کسش رو میگاییدم که کیرم داغ شد و داشت آبم میومد که سریع کشیدم بیرون و آبم ریخت رو کمرش. سارا سریع بلند شدو شروع کرد ازم لب گرفتن و منم سینه هاش رو گرفته بودم تو دستم و باهاشون بازی میکردم. سارا رو فرستادم حموم که تا مامانینا میان خودشو رو به راه کنه. از اون روز به بعد بیشتر وقتا خونشون که خالی میشد من رو خبر میکرد و ترتیبشو میدادم تا روزی که شهرزاد داستان رو فهمید که براتون در قسمت بعدی تعریف میکنم.

خاطرات سکسی آرمین قسمت دوم یه روز مثل همیشه شهرزاد رفته بود مدرسه و داییمم سر کارو سارا زنگ زد به من که زود بیا که کسم بدجوری هوس کیرت رو کرده.منم که عاشق گاییدن کس سارا بودم سریع خودم رو رسوندم خونشون. در زدم و رفتم تو دیدم یه شرت و سوتین جدید خریده و پوشیده .رنگش سفید و پوست سارا از پشت پارچش معلوم بود . لخت جلوم ایستاده بود و با یه لب از من استقبال جانانه ای کرد که کیرم رو راست کرد برای کردنش. دستش رو گرفتم و بردمش تو اتاق و شروع کردم به لب گرفتن و خوردن سینه هاش. خوردن کسش هم داشتم تموم میکرم که به فکرم چیزی رسید. نشستم و گفتم : سارا میخوام از کون جرت بدم. گفت : نه اوندفه که گفتم من از دردش وحشت دارم. گفتم : من باید امروز از کون بکنمت .اونم میگفت نه و رو حرفش مونده بود. بعد از چند دقیقه اسرار و انکار بیخیال سوراخ کونش شدم و رفتم سروقت کسش و تا تونستم محکم کردمش و اونم از این کارم خیلی خوشش میومد. وقتی هر دومون ارضا شدیم من لباس هام رو پوشیدم و اومدم از خونه بیام بیرون که تا در رو باز کردم دیدم شهرزاد پشت دره و حسابی اخمهاش تو همه.. سلام کردم و اونم جوابم رو داد و پرسید: اینجا چیکار میکنی . سارا از اتاق اومد بیرون و دید که شهرزاد اومده.ازش پرسید: تو چرا انقدر زود اومدی؟ اونم جواب داد : کلاس آخرمون معلم نداشتیم و منم اومدم خونه. شهرزاد دوباره ازم پرسید : تو اینجا چیکار میکنی؟ منم که دست و پام رو گم کرده بودم یه کم من من کردم که سارا سریع گفت : آرمین اومده بود تا براش شلوارش رو درست کنم (آخه سارا بعضی وقتا خیاطی هم میکرد).شهرزاد یه خنده ی مرموزی زد و گفت پس حالا که اومدی بیا یه دست فوتبالم بزنیم. منم مجبور شدم قبول کنم . ما داشتیم بازی میکردیم که سارا گفت : من میرم بیرون یه چند جا کار دارم و تا 3-4 ساعت دیگه بر میگردم , شیطونی نکونیدا. تا درو بست شهرزاد به من نگاهی کرد که واقعا ازش ترسیدم. گفتم: چی شد؟ گفت: شما خجالت نمیکشید؟ آرمین بلایی سرت میارم که …. من که مونده بودم این چی میگه و از چی عصبانیه گفتم : مگه چیکار کردم؟ موبایلش رو از جیبش در آورد و یه کم باهاش ور رفت و داد دستم و گفت : بفرما آقا. داشتم سکته میکردم.شهرزاد از سکس من و سارا فیلم گرفته بود. گفت : وقتی بابام بفهمه میدونه باهات چیکار کنه. قلبم داشت وا میستاد.زبونم بند اومده بود.گفتم :شهرزاد مادرت به من پناه آورد.گفت :چیییی؟؟ گفتم : سارا اومد پیشم و مشکلی که داشت برام درمیون گذاشت و منم کمکش کردم.گفت : از چه مشکلی حرف میزنی؟ گفتم : بابای تو چند ساله که آلتش راست نمیشه و نمیتونه با سارا سکس کنه.سارا هم بلاخره باید خودش رو یه جوری ارضا کنه . این چند سال دست به خود ارضایی میزده که براش خیلی سخت بوده و تو روحیه اش خیلی تاثیر داشته که به من اعتماد کرد و مشکلش رو به من گفت و از من خواست کمکش کنم. تو باید درکش کنی شهرزاد. شهرزاد که به فکر فرو رفته بود اخم کردو گفت : این دلیل نمیشه. گفتم : یه کم فکر کنی میتونی درکش کنی. گفت : برام چیکار میکنی تا به بابام نگم ؟ پیش خودم گفتم عجب دختر عوضیه بیچاره شدم. گفتم : هرکاری بخوای اما من به مامانت کمک کردم. خنده ی آرومی کرد گفت :باید به منم کمک کنی.گفتم چه کمکی؟ گفت : خوب منم دل دارم.منم مجبورم خودم رو ارضا کنم. داشتم شاخ در میاوردم. باورم نمیشد شهرزاد این حرف هارو داشت میزد.گفتم: آخه تو دختری؟ گفت : من ازت نخواستم که منو بکنی. گفتم :پس چی؟ گفت: تو هر وقت که خواستم باید کسم رو بخوری تا من ارضا بشم. تو دلم گفتم لعنت به این شانس. اما مجبور بودم هر کاری که میگه انجام بدم. گفتم : قبوله . رو صندلی که نشسته بود پاشو باز کردو گفت : شروع کن . گفتم :حالا؟ گفت : آره وقتی دیدمت که داری مادرم رو میکنی خیلی حشری شدم. دکمه ی شلوارش رو باز کردم و زیپ شلوارش رو کشیدم پایین.کونش رو داد بالا که بتونم شلوارش رو در بیارم.شلوارش رو کامل در آوردم که چشمم به پاهای سفید و گوشتیش افتاد. کیرم راست شده بود و داشت به شلوارم فشار میاورد. شهرزاد سرم رو گرفت و شروع کرد ازم لب گرفتن .لباش خیلی من رو حشری کرد .گفت :کسم و لیس بزن.یالا شروع کن لعنتی. شرتش رو کشیدم پایین. چه کس کوچیک و نازی داشتیه کم مو داشت و اون موها کسش رو قشنگ تر کرده بود.دستمو انداختم زیر پاهاشو اونارو گرفتم و سرم و گذاشتم لای پاش.زبونم رو گذاشتم زیر کسش و تا بالای کسش لیس زدم. یه نگاه به شهرزاد کردم که دیدم سرش رو گذاشته رو صندلی و چشاش رو بسته و نفساش تند شده.تا میتونستم زبونم رو میکشیدم رو کسش و تند تند این کار رو تکرار میکردم.شهرزاد دسته های صندلی رو گرفت بود و فشار میداد و آه ه و ناله میکشید.انگشتم رو با آب دهنم خیس کردم و مالیدم رو سوراخ کونش و مالشش میدادم و کسش رو لیس میزدم.. از آه کشیدن و تکون تکون خوردنش معلوم بود خیلی داره حال میکنه که یه جیق بلند کشید و بدنش لرزید و بعد آروم شد.مثل اینکه ارضا شده بود. بلند شدو ازم یه لب گرفت و رفت تو دستشویی تا خودش رو بشوره. وقتی اومد بیرون خیلی خوشحال بود و لبخندی رو لباش بود.. با اینکه خیلی حشری شده بودم گفتم : اگه با من کاری نداری من برم دیگه . گفت برو اما هر وقت خواستم باید این کارو برام تکرار کنی . منم با بی میلی گفتم : باشه و خداحافظی کردم و اومدم از خونشون بیرون . تا شب به کس شهرزاد فکر میکردم تا اون روز که اتفاقی رخ داد که خیلی حال کردم و تو قسمت بعد براتون تعریف میکنم.ادامه دارد… نویسنده: آرمین

خاطرات سکسی آرمین قسمت سوم یه یک ماهی از فهمیدن شهرزاد گذشته بود و من تو اون یه ماه 4 باری براش کسش رو خورده بودم و ارضا شده بود. از اون طرفم سارا حسابی با کسش به من حال میداد که یه روز خونه داشتم درس می خوندم که شهرزاد زنگ زد که مامانم ساعت 1 میره بیرون و بیا که با هم یه دست فوتبال بزنیم (یعنی بیا من رو ارضا کن).منم که دیگه کم کم از این کار خسته شده بودم با بی میلی مثل همیشه مجبور شدم که قبول کنم. ساعت 1:20 بود که رسیدم خونه ی داییم و شهرزاد عصبانی دم در ایستاده.رفتم تو گفت : چرا دیر کردی مگه نگفتم 1 . با بی حوصلگی گفتم : دیر شد دیگه. گفت : چته؟ گفتم : خسته شدم از این کار. منم آدمم . یه کم نگام کرد و دستم و گرفت برد تو اتاقش و پرتم کرد رو تخت و گفت : دوست ندارم اینجوری باشی زود اخمات رو باز کن که امروز حسابی حشریم و میخوام مثل همیشه توپ ارضام کنی . خوابید روم و شروع کرد به لب گرفتن کسش رو از رو شلوارش میمالوند به کیرم که کیرم راست شد و حشرم زد بالا. تا به حال اینکارو نکرده بود. برگشت رو تخت خوابید و شلوارش رو در آورد و چشماش رو بست داد زد : یالا کسم داره آتیش میگیره . منم شرتش رو از پاش در آوردم و شروع کردم به لیس زدن کسش. شروع کرد به آ ه ه و ناله . فکری به سرم زد که امتحانش بد نبود. بهش گفتم : کرم کجاست ؟ گفت : اونجا تو کشو اولی چطور مگه؟ گفتم : تو بخواب و لذت ببر . کرم رو آوردم و انگشتم رو کرمی کردم و مالوندم روی سوراخ کونش و شروع کردم به خوردن کسش. بالش رو گرفت تو بقلش و فشارش میکشید و آ ه ه میکشید. نوک انگشتم رو آروم کردم تو کونش . یه لحظه چشاشو باز کرد و هیچی نگفت و دوباره به آه کشیدنش ادامه داد.منم انگشتم رو یواش یواش فشار میدادم که بیشتر بره تو کونش. شهرزاد از این کارم خیلی لذت میبرد نفسش تندتر شده بود. انگشتم تا ته تو کونش بود و من عقب و جلو میکردم تا کاملا از این کارم لذت ببره. کسش رو تا اونجا که میتونستم تند لیس میزدم. کم کم شهرزاد داشت ارضا میشد که دست از کارم کشیدم و سریش شلوار و شرتم رو در آوردم. شهرزاد چشماش رو بسته بود و داد زد : چی کار داری میکنی؟ زود بخور دارم دیوونه میشم. رفتم جلوی سورتش و کیرم که داشت منفجر میشد رو گرفتم جلوی صورتش. چشماش رو باز کردو چشمش به کیر کلفت من افتاد.سرش رو یه کم کشید عقب و یه کم به کیرم نگاه کرد و گفت : آرمین میتونم بهت اعتماد کنم. گفتم : مادرت کرد و پشیمون نشد. این و که گفتم با یه دستش کیرم رو گرفت و گفت : وای که چه قدر دلم براش پر میکشید و زبونش رو میمالوند سر کیرم. موهاشو با دو دستم گرفتم و اونم شروع کرد به ساک زدن کیرم و کردن تو دهنش. وای چه لذتی داشت که یه دختر ناز داشت برام ساک میزد. خوابیدم روش طوری که کیرم تو دهنش بود و سرم لای پاش. زبونم رو گزاشتم رو کسش و شروع کردم به خوردن.وقتی شهرزاد داشت برام ساک میزد و کسش رو میخوردم لذت عجیبی تمام کیرم رو فرا گرفته بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند شدم نشستم پایین پای شهرزاد.کرم رو برداشتم و مالیدم به کیرم. شهرزاد گفت : چیکار میخوای بکنی آرمین؟ گفتم : همون کاری که منتظرشی. گفت : فقط یواش که دردم نیاد.دوست دارم ناله کردنم از روی لذت باشه نه درد. من که چشام فقط سوراخ کون شهرزاد و میدید و گوشام آه ه کشیدنش رو پاهاش رو دادم بالا و کیرم رو گذاشتم روی سوراخش.یه کم فشار دادم تا سر کیرم بره تو کونش. شهرزاد چشماش رو بسته بود.سر کیرم که تو کونش بود رو چند بار کردم تو و در آوردم تا حسابی کونش جا باز کنه.کم کم کیرم رو فشار دادم رفت تو. شهرزاد ناله ای از درد میکشید که به من شهوتی خاص میداد. آروم کیرم رو تو کونش تلمبه میزدم که دردش زیاد نشه.سینه هاش رو از زیر سوتینش در آوردم و شروع کردم به لیس زدن. سینه های سفید و خوش فورم. کیرم رو تا ته کردم تو کونش و شهرزاد آ ه ه یواشی کشید و سرم رو بردم نزدیک گردنش و شرو ع کردم به لیسیدن گردنش. در گوشم زمزمه کرد : آرمین داری من رو میکنی.بلاخره به آرزوم رسیدم. بکن آرمین کونم مال توست. منم که بدنم داشت از این حرف هاش گر میگرفت محکمتر میکردمش و اونم آ ه ه ی از لذت میکشید. کون تنگ و داغی داشت . همون طور که کیرم تو کونش بود بلند شدم و نشستم و دوباره شروع کردم به تلمبه زدن. یه تف انداختم رو کسش و با دست شروع کردم به مالوندنش. شهرزاد تقریبا رو تخت قش کرده بود و ناله و آ ه ه میکشید . خودش رو تکون میداد و بلند داد میکشید که بکن بکن بکن… منم با تمام قدرت میکردمش که داد زد: آآ ه ه ه ه ه ه ه .آ ه ه بلندی کشید و آروم شد.آرضا شدنش من رو هم پر از شهوت کرده بود که احساس کردم داره آبم میاد. به شهرزاد گفتم : داره آبم میاد عزیزم. گفت : بریز رو سینه هام نه بریز تو کونم.همه اش رو خالی کن تو کونم. گفتم پس برگرد قنبل کن.برگشت و کونش رو داد بالا که سوراخ کون گشاد شدش افتاد بیرون. منم کیرم رو گذاشتم تو سوراخش و اومدم تلمبه بزنم که چشمم به سارا افتاد که داره از لای در مارو نگاه میکنه. سریع با دست اشاره کرد که ادامه بده و منم شروع کردم به تلمبه زدن. کیرم سوراخ کونش رو گشاد کرده بود و تو کونش رو پر.احساس کردم دارم داغ میشم که تمام آبم با فشار خالی شد تو کون شهرزاد و اونم هی میگفت آخ چه حالی میده آبکیرت تو کونمه .بریز. خالیش کن. کیرم تو کونش بود و یه فشار آوردم و اونم کونش رو برد پایین و خوابیدم روش و در گوشش گفتم : خیلی حال دادی و کیرم و در آوردم و بلند شدم. از اتاق رفتم بیرون پیش سارا.شهرزاد خوابیده بود رو تختش. سارا با عصبانیت گفت : بلاخره به آرزوت رسیدی از کون دخترم رو کردی آره؟ من که واقعا گیج شده بودم و نمیدونستم از دست این دوتا چی کار کنم گفتم از دست شما که شهرزاد در و باز کردو اومد بیرون. سارا گفت : خوب بود؟ دردت که نیومد؟ شهرزاد گفت : مامان من آرمین رو دوست دارم.. من که داشتم شاخ در میاوردم. شهرزاد ادامه داد : تا به این سن با هیچ پسری حتی یه دوستی ساده هم نداشتم و فقط به آرمین فکر میکردم. اون روز که شما رو دیدم دارین سکس میکنین دلم شکست. وقتی آرمین جریان تو و بابا رو تعریف کرد امیدوار شدم که آرمین از دست ندادم و از فرستی که پیش اومده بود استفاده کردم تا آرمین مال من بشه. فقط به فکرم رسید که یه جوری مجبورش کنم با من عشق بازی کنه تا علاقه ام رو بهش بفهمونم. سارا ساکت به من و شهرزاد نگاه میکرد و دستاش رو باز کرد تا شهرزاد بره تو آغوشش و اون رو گرفته بود و فشارش میداد و می گفت درکت میکنم عزیزم.من به این فکر میکردم که شهرزاد واقعا دوختر خوبیه و منم یه جورایی دوستش دارم اما چون به این چیزا زیاد فکر نمی کردم از شهرزاد و علاقه اش غافل شده بودم. به سارا گفتم من دیگه میرم خونه که سارا گفت : آرمین من رو ببخش باهات بد صحبت کردم.جون سارا یه کم دیگه بمون پیشمون. من و شهرزاد رفتیم رو کاناپه نشستیم و سارا گفت : من میرم براتون بستنی بیارم. شهرزاد دستش رو انداخت دور کمرم و سرش رو گذاشت رو شونم و گفت : آرمین خیلی دوست دارم. اینجوری شد که همه چی بخیر گذشت تا یه ماجرای خیلی جالب تری پیش اومد که براتون تو قسمت بعد تعریف میکنم. ادامه

خاطرات سکسی آرمین قسمت چهارم و پایانی یک هفته از اون روز میگذشت و خبری از سکس نبود چه از طرف شهرزاد و چه از طرف سارا. فقط شهرزاد روزی چند بار زنگ میزد و حال و احوال میکرد و خودشو تو لدم بیشتر جا میکرد. پیش خودم گفتم که دیگه از سکس هیچ کدوم خبری نیست . که یه روز شهرزاد مثل هر روز زنگ زد به من.ساعت نزدیک 10:30 صبح بود که ازم خواست که برم خونشون و یه بازی بزنیم تو رگ. منم با خودم گفتم آخ جون امروز یه کون تنگ و ناز رو میزنم زمین و سراپا شهوت رفتم خونشون. در زدم و رفتم تو که دیدم سارا هم هست. معلوم شد از سکس خبری نیست. حالم بدجوری گرفته شد. یه کم نشستیم و سارا شربتی آورد و یه کم احوال پرسی که شهرزاد گفت پاشو بریم یه دست فوتبال بزنیم که می خوام سوراخ سوراخت کنم. رفتیم تو اتاق و نشستیم پای کامپیوتر که دیدم شهرزاد یه سی دی از تو کیفش آورد و گذاشت که دیدم یه فیلمه. گفتم: مگه نمیخواستیم فوتبال بزنیم؟ گفت : یادم افتاد یه فیلم گرفتم که خیلی توپه با هم بشینیم ببینیم.گفتم : چی هست؟ گفت: سارا از دوستش گرفته. نشستیم به فیلم دیدن.10 دقیقه ای از فیلم گذشت که متوجه شدم فیلم سکسیه نیمه هست و این شهرزاد خوانوم یه کم شیطون شده. فیلم جالب ژاپنی بود که داستان مردی بود که یه دارویی داشت که میخورد نامریی میشد و میرفت زنها رو میکرد. کلی حشری شده بودم و کیرم داشت شلوارم رو جر میداد که شهرزادم خوب این رو متوجه شده بود که دستش رو کذاشت رو کیرم. گفتم : سارا؟ گفت : می خوای صداش کنم بیاد؟ گفتم : مگه اجازه میده؟ گفت : از اون روز که رفتی هر روز داریم با هم حال میکنیم. معلوم شد که تو این یه هفته کلی سرشون با هم گرم بوده که از من خبری نمیگرفتن. گفتم : چیه حالا هوس کیر کردین؟ گفت : آره اونم کیر کلفت تورو.این گفت و بلند شد نشست رو زمین جلوی صندلی من و دکمه های شلوارم رو باز کرد و از پام درش آورد. کیرم بعد از 1 هفته حسرت داشت خودش رو بدجور از زیر شرتم بیقرار نشون میداد که شهرزاد شرتمم در آورد و کیرم رو گرفت و شروع به ساک زدن کرد. وای خیلی سعی میکرد حرفه ای این کار رو انجام بده که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و سرش رو گرفتم و بلند گفتم : بخور که کیرم میخواد منفجر شه. چنان با شهوت این کار رو میکرد که آب دهنش تمام صورتش رو گرفته بود و بلند ناله میکرد که صدای سارا اومد که گفت : فدای ساک زدنت بشم دخترم.اومد تو که نگاش کردم دیدم کاملا لخته و اون کون گنده و سینه های سفید نازش داره داد میزنه که کیر میخوام و چشمم به دستش افتاد که دیدم یه دوربین عکاسی دیجیتال دستشه.گفتم اون چیه؟ گفت : من و شهرزاد تو این یه هفته کارای جالبی کردیم که اینم یکی از اون کاراست و شروع کرد به عکس انداختن (که آخر همین قسمت چند تا از عکسهایی که خودم از شهرزاد گرفتم و صورتش معلوم نیست رو براتون میذارم). شهرزاد دقیقا مثل زن های تو فیلم سکسی با شهوت فراوون داشت کیرم رو میخورد سارا هم عکس مینداخت و بعضی وقتا یه دستی هم به سینه هاش میمالید و میگفت آرمین امروز میخوام جرم بدی.دوست دارم کسم پر از آب کیرت بشه. بعد از چند دقیقه مالاچ و ملوچ کردن شهرزاد رو کیرم سارا گفت بسه دختر اون کیر مال منم هستا رفت یه کرم آورد .شهرزاد که چسبیده بود به کیرم و دست از ساک زدن نمیکشید دید که سارا داره نگاش میکنه کیرم رو از دهنش دراورد و گفت: بیا مامانی ببخش آخه کیرش آدم دیوونه میکنه و یه لب از سارا گرفت.سارا سرش رو آورد سمت کیرم و شروع کرد به ساک زدن و شهرزادم سرش رو نزدیک کرد و دو تایی داشتن رو کیرم کار میکردن که دیگه دیدم دارم ارضا میشم.گفتم : بابا به فکر من نیستینا.اینجور که شما بخور بخور راه انداختین من دارم ارضا میشم.سارا سرش رو بلند کرد و گفت : حالا نوبت به ما رسید کم آوردی؟ یه دستمال کلنکس آورد و کیرم رو خوب خشک کرد.کرمی که کنارش رو زمین گذاشته بود رو برداشت که گفتم: این چیه؟ گفت : کمکت میکنه تا من و شهرزاد رو 3-4 باری خوب ارضا کنی. یه کم کرم مالید به کیرم و شروع کرد به مالش دادن کیرم با اون کرم و گفت : تا این کرمه اثر کنه من و شهرزاد خودمون رو آماده کنیم. دیدم سارا رفت رو شهرزاد و شروع کرد ازش لب گرفتن. تمام بدنش رو لیس میزدو لباس های شهرزاد و دونه دونه در میاورد. رسید به شرتش و اون و در آورد و کس شهرزاد و بو کرد و میگفت : آخخخ این کس دخترم چقدر خوش بو. قربونش برم که پرده داره و نمیتونه از کس حال کنه. عوضش الان یه جوری براش می خورم تا حسابی سر حال بیاد. نمیدونید با چه شهوتی کس سارا رو لیس میزد. چند لحظه ای گذشت که صدای آ ه ه کشیدن شهرزاد بلند شد و داد میزد بخور بخور کسم لیس بزن مامان. من که از این صحنه حسابی داشتم لذت میبردم بلند شدم و شروع کردم از شهرزاد لب گرفتن.سارا با سرعت کس شهرزاد رو میخورد و منم لبای شهرزاد و میبوسیدم. که شهرزاد دستش رو انداخت دور گردنم و آ ه ه ه بلندی کشیدو داد زد وای کسمممممممم. سارا گفت : ارضا شدی دختر گلم؟ پاشو که این اولیش بود.آرمین تو برو کیرت رو بشور که میکنی تو کسم منم سر نشم. دست زدم به کیرم دیدم کاملا سر شده. رفتم و شستمش و برگشتم دیدم شهرزاد داره برای سارا کسش رو لیس میزنه. رفتم تو اتاق که شهرزاد با دست اشاره کرد که بیا اینجا که تا رفتم جلو خوابیدم رو سارا و کیرم رو گذاشتم رو کسش که یواش یواش رفت تو.با تمام قدرت تلمبه میزدم آخه سارا این کار رو خیلی دوست داشت. یه کم به گاییدن ادامه دادم دیدم سارا بدجوری آه ه ه ه و نالش بلند شده و موهام رو گرفت و آ ه ه ه بلندی کشید و بدنش شل شد.1 ساعتی گذشت و تو این یه ساعت هم سارا رو چند بار ارضا کردم هم شهرزاد رو.اثر کرمه کاملا رفته بود که شهرزاد به من چشمکی زد و به سارا گفت: سارا پاشو به سورت سگی بشین تا برات کست رو لیس بزنم.سارا بلند شد و سینه اش رو گذاشت رو صندلی و زانوهاش رو زمین بود و کون گندش رو حسابی داد بالا و گفت : بخورش آ ه ه ه . شهرزادم به من اشاره کرد گوشت رو بیار جلو و در گوشم گفت : میدونم خیلی دوست داری مامانم رو از کون بکنی.من براش کسش رو میخورم و وقتی حسابی حشری شد از کون بکنش. آخ جون مثل اینکه داشتم به آرزوم میرسیدم..شهرزاد داشت با تمام توان سارا رو حشری میکرد. نگاهم به سوراخ کون سارا دوخته شده بود و کیرم به بزرگترین حد خودش رسیده بود. شهرزاد با پاش زد به پام و گفت : زود باش دیگه به چی خیره شدی. زبونم رو یه کم کشیدم رو سوراخش و حسابی لیزش کردم و بلند شدم و کیرم رو گذاشتم روش. سارا چشاش و بسته بود و داشت ناله میکرد و نمی فهمید که کیرم نزدیک که بره تو کونش. یه کم فشار دادم دیدم یه آی گفت که شهرزاد یهو دستش رو گذاشت پشتم و فشارم داد که یک دفه تمام کیرم رفت تو کون سارا. یه داد بلند زد و گفت : وای کونم. شهرزاد سریع شروع کرد از سارا لب گرفتن و آرومش کردن و بهش میگفت : آروم باش مامانم یه کم تحمل کنی برات عادی میشه.بزار عشقم به آرزوش برسه و از کون بکنتت. سارا با ناله گفت: به خدا دارم جر میخورم.جون آرمین درش بیار.من که به آرزوم داشتم میرسیدم اصلا دوست نداشتم کیرم رو در بیارم.یه کم نگه داشتم تا سوراخش جا باز کنه و کمتر دردش بیاد و شهرزادم هی با هرف ها شو لب گرفتنش آرومش میکرد.آروم کیرم رو کشیدم بیرون و دوباره کردم تو..دیدم سارا ناله میکنه اما خیلی کم تر جوری که احساس کردم بدش نمیاد از کون یه حال درست و حسابی به من بده. پاشو باز کردو کونش رو داد طرفم یعنی میتونی تلمبه بزنی. شروع کردم به در آوردن و کردن کیرم تو کون بزرگش که وقتی زربه میزدم بهش کونش میلرزید و بدنم میخورد به دو تا لپ کونش و صدا میداد که این صدا داغ ترم میکرد.صدای ناله ی از رو درد سارا به ناله ی لذت تبدیل شده بود و با چشاش به من میگفت که دارم لذت میبرم ادامه بده. کمر باریکش رو گرفته بودم و تلمبه میزدم که دیدم داره آبم میاد گفتم: بریزم تو کونت؟ گفت نه خالیش کن تو کسم. منم کیرم رو کشیدم بیرون و گذاشتم تو کسش که داد کشیدم و آبم رو خالی کردم تو کسش . وای بلاخره کون سارا رو کردم.خیلی کون تنگش به من لذت داد. سه تایی خوابیدیم کنار هم و از هم لب میگرفتیم.سارا گفت : ای شیطون آخر کار خودت رو کردی؟ گفتم : سارا نمیدونی چه کونی داری که. تا به حال تو عمرم انقدر لذت نبرده بودم. سارا گفت : منم بدم نیومد عزیزم. از اون زمان به بعد ما 3 تایی زیاد با هم سکس میکنیم و خیلی از این موضوع خوشحالیم.البته سارا و شهرزاد به کلاس های مختلف بدنسازی میرن و روز به روز اندامشون جذاب تر میشه و خودشون میگن که به این دلیل میرن باشگاه که دوست دارن من تو سکس بیشتر از بدنشون لذت ببرمپایانمنبع آرشیو

آتشپاره ی چشم بادامی قسمت اول ژانر ….سکس با دکتر اين داستان را من ننوشته ام، اما مربوط به من است.آن را از يادداشتهاي پنهان دکتر جواني بيرن کشيده ام که اولين شعله هاي آتش بلوغم را در آغوش او فرونشاندم. دفتر يادداشتش يک روز که مطبش را مرتب مي کردم اتفاقي به دستم افتاد. چيزي را عوض نکردم، غير از اسمها. مطالب نامربوط را حذف کردم و همان جاها چفت و بستي اضافه کردم. از خواندنش سير نمي شوم، خیلی صادقانه است. با من مثل بچه ها رفتار نکرد و مسير زندگي من همانجا عوض شد. اما داستان که طبعا” از زبان دکتر است و نه من (مريم) که آن موقع فقط 13-14 سال بیشتر نداشتم…***تازه از مطب به خانه برگشته بودم و توي يخچال دنبال چيزي براي خوردن مي گشتم که زنگ در به صدا در آمد. از پشت در صداي دختري ميامد که با فرياد براي مادرش کمک مي خواست. با شتاب در را باز کردم. از همسايه هاي مجتمع خودمان بود که خانه و مطب من هم همانجا بود.- آقاي دکتر دستم به دامنتون، مادرم غش کرده، هر کار مي کنم بهوش نمياد. لطفا” عجله کنين!- صبر کنین لباس بپوشم، وسايل بردارم… مچ دستم را گرفت و از خانه بيرون کشيد.- دير ميشه آقاي دکتر. تو رو خدا عجله کنين. ناچار با همان پيراهن رکابي دنبالش از پله ها بالا رفتم. از پرس و جوي توي راه پله فهميدم که مادرش بيماري قند دارد و حدس زدم که قندش افت کرده و برای همین از حال رفته. به محض ورود گفتم عسل يا شربت قند بياورد و خودم سرگرم معاينه شدم. طاقباز روي تخت دراز بود. نبض و تنفس داشت. بالش را از زير سرش برداشتم تا خونِ بيشتري به مغزش برسد. دخترش با شيشه عسل برگشت. گفتم انگشتش را عسلي کند و به زبان و داخل دهان مادرش بمالد که گفت ميترسد. در نتيجه خودم اين کار را کردم. چهره ی زیبایش نشان میداد از تبار ترکمن است. پوست صافی داشت که او را ده سالی جوانتر نشان میداد در حالی که سی و چند ساله بود. از دخترش خواستم پاهاي مادرش را بالا بگيرد تا خون بيشتري به مغزش برسد و زودتر به هوش بيايد. وقتي دستم را پاک ميکردم او روي تخت رفت و پاهاي مادرش را، در حالتي خنده دار مثل گرفتن دسته هاي فرغان، کمی بالا گرفت. گفتم که اينطوري فايده ندارد، بايد آنها را کاملا” بالا بگيرد. گفت زورش نمي رسد. خودم دست به کار شدم و پاهاي مادرش را به طور عمودي بالا گرفتم طوري که دامنش پائين افتاد و همه چيز در معرض ديد قرار گرفت. از او خواستم پاها را همانطور نگه دارد تا من بتوانم با ماساژ، جريان خون را به طرف پائين سرعت بدهم. پاهاي مادرش را تو بغلش نگه داشت و من دستهايم را دور پاي چپ زن حلقه کردم و با فشار به طرف پائين حرکت دادم. پوست لطيف پای زن خنک بود اما سينه و شکم دختر که به پشت دست و آرنجم مالیده میشد گرماي مطبوعي داشت. دامن مادرش کاملا پائين افتاده بود و رانهاي کشیده اش را تا جائي که در شورت مشکي پنهان مي شدند سخاوتمندانه به نمايش مي گذاشت. نگاهم به برجستگي شورت دوخته شده بود، جائي که دستهايم آرام آرام با لغزيدن روي پوست سفيد ران به آن نزديک مي شد. لمس ران عريان و ورزیده ي زن حسی عالی داشت و وقتي دستهايم به انتها و برجستگی شورتش رسید دلم مالش رفت. در ايستگاه عشق کمي توقف کردم. برامدگي کسشگرم و نرم و پرحجم و تحريک کننده بود، کف دستم را با آن توده ي گرو و نرم پر کردم اما نميشد در همان حالت بمانم، بايد طبيعي رفتار ميکردم. ناچار دوباره بلند شدم تا همين کار را با پاي راست تکرار کنم. چون طرف چپ قرار داشتم دستم تماس بيشتري با بدن دختر داشت که پاها را محکم بغل کرده بود. وقتي دستم براي بار دوم و با فشار بيشتري با سينه هايش مماس شدآنها را بهتر حس کردم. سوتيني در کار نبود. صاحبشان ميدانست که آن گويهاي سفت و سربالا احتياجي به محافظ ندارندتا جلوي افتادنشان را بگيرد.با تکرار حرکت ماساژ، فرصت دوباره اي براي لمس پستانهاي سرکشش به وجود آوردم اما بايد از آنها عبور ميکردم. در ادامه ي سفرِ لمسي، تماس با قسمت شکم و پائينتر از شکم دختر هم به همان اندازه هوس انگيز بود. در ماساژ طبي- شهواني، بدن گرم دختر پشت دستم را نوازش ميکرد و ران توپر مادر کف دستهايم را. فرصت کوتاه بود اما انگار زمان کش آمده بود. با ماليدن ران و لمسِ دوباره ي محتويات نرم شورت زن جوان آخرين بسته هاي انرژي را رد و بدل کردم. پشت به دختر بلند شدم تا متوجه شق شدن کيرم نشود. به او،که بعد”ا فهمیدم اسمش مریم است،کمک کردم تا پاها را پائين بگذارد. اميدوار بودم متوجه چيزي نشده باشد. گفتم نگران نباشد. علايم حياتي نرمال شده و تا چند لحظه ي ديگر به هوش ميايد. برود شربت قند درست کند و به مادرش بخوراند. با آن سر و ضع، بهتر بود زودتر بروم. موقع خداحافظي وقتي با نگاه شرمگين از من تشکر و غذرخواهي ميکرد تازه متوجه زيبائي چشمهاي بادامي اش شدم. نقش آنها توي ذهنم حک شد تا در شب در بسترم روياي زيباتري بسازم. روياي شبم مخلوطي بود از زني چشم بادامي بارانهاي سفيد و توپر با کسي قلنبه در شورت مشکی، و دختري سبزه و تازه بالغ با سينه هاي سفت و سربالا. زن و دختر مرتب جا عوض ميکردند تا جداگانه از تجسم هرکدام در آغوش خود لذت ببرم. البته از لحاظ جنسي کمبودي نداشتم. گرچه هنوز مجرد بودم اما روابطي از دوره دانشجوئي و بعد از آن داشتم که در حد رفع نياز کافي بود. ولي اين اتفاق که غير منتظره پيش آمده بود و به طور طبيعي زن و دختري را دستمالي کرده بودم هیجان سکسیِ خاصی داشت. از پروردن روياي آن لذت ميبردم و با همين رويا به خواب رفتم تا براي کار فردا در بيمارستان آماده باشم.بعد ازظهر که به مطب رفتم اولين مراجعينم مريم و مادرش مينا بودند که با يک جعبه شيريني وارد شدند. در لباسهاي برازنده و با مختصر آرايشي که داشتند تازه ميفهميدم با چه لعبتهايي سروکار دارم. مينا خياطي کلاس بالا بود که فقط لباسهاي محلي گران قيمت براي گروههاي نمايشي و مشتريان مخصوص ميدوخت و از اين راه زندگي ميکردند. شوهرش همان ابتدا جدا شده بود چون زنش برخلاف قرار قبلي حامله شده بود و نميخواست بچه را بيندازد. مريم وسط حرف مادرش ميپريد که او از همان اول شر بوده و باعث جدايي پدر و مادرش شده. با هيجان و پرتحرک بود و وقتي روي صندلي بالا و پائين ميشد سينه هايش تکان ميخوردند و از یقه اش سرک میکشیدند. معلوم بود سوتين نبسته. اين کار در خانه و شرايط استراحت کاملا” قابل فهم است اما بيرون از خانه چه دليلي دشت؟ بدون سوتين نميشود سينه ها را از ديد پنهان کرد. اگر پيرهن تنگ باشد برجستگي و نوکشان معلوم ميشود، مخصوصا وقتي که صاحبشان تند حرکت کند، و اگر پيرهن گشاد باشد تکان ميخورند يا از يقه بيرون مي افتند و زنها همه ي اينها را ميدانند و از توجه مردها به آن باخبرند. هرگز فکر نميکردم يک دختر 13-14 ساله بتواند اينقدر سکسي باشد. روبروي من نشسته بود و انگار که نتيجه ي حرکتي طبيعي به خاطر حرف زدن با هيجان باشد به تناوب پاهايش باز و بسته مي شدند و رانهاي جوانش را تا اعماق نشان ميدادند و دوباره پنهان ميکردند. در يک لحظه ميتوانستم شورت مشکي اش را تشخيص بدهم و رنگ روشنتر بدني که از شبکه ي توري شورت معلوم بود. آيا مادر و دختر هردو از جاذبه ي جنسي رنگ مشکي خبر داشتند؟ مريم موقع تعارف شيريني طوري خم شده بود که ميتوانستم نوک پستانهايش را ببينم. معلوم نبود اين نمايش عمدي است يا سهوي. يک جور اشعه ی مغناطیسی از سينه هايش ساطع ميشد که نگاهم را به آنها میکشید و تنم را داغ ميکرد. انگار توي ماکروفري پر از پستانهاي داغ افتاده باشم.ميل مکيدن دهنم را آب انداخته و سرويس ميکرد. دلم ميخواست همان موقع يقه ي پيراهنش را پاره کنم، به پستانهايش چنگ بيندازم و آنها را با تمام اشتهايم بمکم. براداشتن شيريني را طول دادم تا فرصت بيشتري داشته باشم. در حالي که شيريني برميداشتم گفتم که چه قدر خوشگلن.که البته توي دلم منظورم پستانهاي خودش بود و نه شيرينيها و او با حاضرجوابي گفت: اگه بخورين متوجه ميشين که خيلي خوشمزه هم هستن. نتوانستم بفهمم منظورش کدام يکي است، شيريني ها يا سينه ها. خوشبختانه پشتش به مينا بود و او متوجه چشم چراني و حرفهاي رمزي من نشد. رويم را به طرف مينا برگرداندم و از لباس محلي زيبايي که پوشيده بود تعريف کردم. لباس ساده اي بود از جنس ابريشم با چاپ دستي و درست قالب تنش. بهتر از اين نميتوانست اندام زيبايش را به نمايش بگذارد. مريم در ادامه ي حرفهايش برای تعريف از مهارت من صحنه ي بالاگرفتن پاها و ماشاژ را با آب و تاب بازگو کرد. مادرش از تشريح صحنه هاي سکسي رنگ به رنگ ميشد و خواهش ميکرد وارد جزئيات نشود و تمامش کند اما مريم گوشش بدهکار نبود و مرتب از دستهاي ماهر من و پاهاي بي نقص او ميگفت. مينا براي عوض کردن حرف از وضع مطب پرسيد که توصيح دادم چون اول کارم است مشتري چنداني ندارم و براي همين هنوز منشي نگرفته ام. مريم دوباره وسط پريد: مردم که از هنر دستهاي معجزه گر شما خبر ندارند، نميدونن که مرده رو زنده ميکنين، خودم منشي شما ميشم، کاري ميکنم اينقدر مريض به مطب سرازير بشه که مجبور شن دوماه دوماه توي نوبت وايسن، خيال کردن، بي شعورهاي احمق! از داشتن هواداري به اين پرشوري احساس غرور کردم. دلم ميخواست همان موقع بلند شوم و لبهايش را ببوسم، مخصوصالب بالايي را که از فشار بلوغ بالا کشيده شده و حالت قلوه ايِ هوس انگيز ي به لبها و دهان اين فرشته ي سبزه روداده بود.اين آتشپاره ي چشم بادامي با من چه کرده بود. به زيبايي مادرش نبود اما بهره کافي از آن برده بود و رفتار بي پروا و زبان شيرينش جذابيت او را بيشتر ميکرد. وقتي با نگاه ستايش آميز و سپاسگزار به چشمهايش خيره شدم فهميد که در نفوذ به دل من موفق شده. اميدوار بودم مادرش چيزي نفهميده باشد. در پايان يک سري آزمايش براي مينا نوشتم با دستوري براي رژيم غذايي مخصوص بيماران قند و سفارش کردم پيادروي و ورزشهاي سبک را فراموش نکند. با لحني پر از شرم تشکر کرد. از پله ها که بالا ميرفتند اندام موزون و کشيده ي مينا دوباره توجهم را جلب کرد. با هر پله باسنش در دامن فشرده ميشد و خط شورتش را تشخيص ميدادم. با خودم گفتم خاک بر سر شوهري که از چنين لعبتي صرفنظر کرده. باسن مريم هم مثل پائين تنه ي زني بالغ نسبتا بزرگ بود و با هر قدم به چپ و راست ميلغزيد و چشم مرا به هيزي واميداشت. انگار مادر و دختر در ربودن دل من مسابقه گذاشته بودند. مينا خيلي زيباتر بود و ميتوانست همسري ايدال باشد، در اين صورت دخترش نميتوانست سوژه ي هيزي هاي من باشد و اگر با دختر ارتباطي برقرار ميکردم ازدواج با مادرش منتفي ميشد. نميدانستم توي سردختر چه ميگذشت. موقعي که از لباس مادرش تعريف کرده بودم با حاضرجوابي گفته بود: آقاي دکتر اگر خواهان باشيد همين الان قرار خواستگاري رو ميذاريم! مينا که صورتش گل انداخته بود با لبخند گفته بود: اي بي حيا. براي اين که جو را آرام کنم و خودم را هم مطرح کرده باشم گفته بودم: من مقابل شخصيت هنرمندي مثل ميناجون، ببخشيد مينا خانم، چيزي براي عرضه ندارم، چه رسد به … مريم مهلت نداده و گفته بود: آقاي دکتر، ميناجونِ شما جونش رو مديون شماست، مائیم که بايد خودمون رو کمتر از شما بدونیم. دوراهي سختي بود. يک طرف دختري تازه بالغ و پر انرژي بود که هر مردی آرزوي ليسيدن و کردن کس و کون تنگ و مکيدن پستانهايش را دارد و طرف ديگر زني زيبا و خوش اندام که ميتوانست براي هميشه مال من شود.انتخاب هر کدام به معني کنارگذاشتن ديگري بود. آيا راه ديگري هم بود؟ آدم براي خودش هزار جور فکر میکند در حالی که زنجيره ي حوادث طور ديگري شکل ميگيرد. روز بعد، تازه از بيمارستان برگشته بودم و دو سه ساعتي وقت داشتم تا مطب را باز کنم که تلفن زنگ زد. تلفن مطب بود که روي موبايلم دايورت کرده بودم تا همه جا در دسترس باشم. صداي مريم را بلافاصله شناختم. گفت که ميخواهد مرا ببيند. مشکلي دارد. فکر ميکند که مريض است و بايد معالجه شود و تاکيد کرد که ميخواهد همين الان مرا ببيند. لحنش شور و انرژي روز قبل را نداشت. محزون بود اما کاملا جدي و محکم. گفت که مادرش رفته خريد و ميخواهد در اين فاصله مرا ببيند. قبل از اين که بتوانم روي شلوارک گل منکلي ام چيزي رسمي تر بپوشم زنگ در به صدا در آمد و از ترس اين که همسايه اي ببيند فوري در را باز کردم. با همان لحن غمگين سلام کرد و از اين که مزاحم شده عذر خواست. به طرف کاناپه هدايتش کردم و خودم روي مبل ديگري نشستم. چشمهايش قرمز بودند و از گريه اي تازه حکايت ميکردند. بعضي دکمه هاي مانتوي کوتاهش هنوز باز بود و از عجله در پوشيدن حکايت ميکرد. رنگ شرابي آن با رنگ جورابهائي که تا بالاي زانو ادامه داشتند هماهنگ بود و جاذبه ي بيشتري به پوست سبزه اش ميداد اما نگرانيم از حال او جائي براي خيالات هوس انگيز نميگذاشت. – چي شده دخترم، توضيح بده. با چشمهاي نمناک گفت: آقاي دکتر، من مريضم، خيلي مريض، هيچ کس هم از حال من خبر نداره چون تا به حال به کسی نگفتم. کمي مکث کرد و ادامه داد: احساسي غير طبيعي دارم که توي بقيه ي هم سن و سالهاي خودم و حتا بزرگترا نديدم. حالا هم نمیدونم چطور بگم.

آتشپاره ی چشم بادامی قسمت پایانی ژانر ….سکس با دکتر نترس، بگو، من دکترم، پيش خودمون ميمونه. – آقاي دکتر، من نميتونم خودمو کنترل کنم، احساسات زنانگي من غيرعاديه، دائم يه چيزي ميخوام که کمبودش خيلي اذيتم ميکنه. – اين که غير طبيعي نيست، هر دختر سالم و بالغي کم و بيش همين حس رو داره. تو فقط يک دوست پسرِ فهميده مثل خودت لازم داري و بس. – فکر ميکنين امتحان نکردم؟ امتحان کردم، نتيجه اش افتضاح بود. در اولين تجربه، وقتي پسره سر قرار اومد يک الدنگ ديگه رو هم با خودش آورده بود. گفتم اين ديگه کيه؟ گفت که بايد بريم خونه ي اونا چون من جا ندارم. گفتم لابد ميخواد باهات شريک هم بشه که سرشو انداخت پائين و رابطه ي من با اولین دوست پسر همون جا با سيلي جانانه اي که بيخ گوشش گذاشتم تموم شد. رابطه ي دوم با پسري ظاهرا” بچه مثبت بود که اون هم مايوس کننده بود. ريسک کردم و در غياب مامان بردمش خونه ي خودمون. ذليل مرده ی ندید بدید فقط خودشو و منو کثيف ميکرد و اين بود که فکر دوست پسر رو بوسيدم و گذاشتم کنار. از اون به بعد توي خيالام فقط مردا بودن، فقط خيال و … خود ارضائي عذاب آور.تو رو به خدا کمکم کنين، يه دوائي، کوفتي بهم بدين که اصلا هيچ حسي نداشته باشم. بغضش ترکيد. کنارش نشستم تا با نوازش آرامش کنم. در آغوشم خزيد و گفت ببخشيد که ناراحتتون کردم. گفتم: عزيزم، هيچ مسئله اي نيست، اين کار چند ميکروگرم هورمون اضافيه که با چندتا قرص از شرش خلاص میشي. همين امروز دست به کار ميشم. بايد يه آزمايش بدي، بعدش خودم با يه دکتر غدد مشورت ميکنم. فکر کنم بعد از دو سه هفته جواب بده. حالا راضي شدي دخترم؟- درحالي که محکمتر بغلم ميکرد گفت: من دخترتون نيستم، بعدا شايد بشم، شايدم هيچوقت، چون بعضي چيزا با هم جور در نميان. الان فقط ميخوام همون مردي باشين که هميشه تو خيالم بوده. از موقعي که پاهاي مامانو ماساژ ميدادين اين تصميم رو گرفتم. دستتون که به سينه هام خورد دلم هري ريخت. وقتي پاهاي اونو ميماليدين انگار پاهاي من بودن، دستاتون رو روي رونهاي خودم حس ميکردم، حتا برخوردشون به وسط پاهام رو احساس کردم و بدحالي مادرم هم جلوي اين حس رو نگرفت، اون موقع خودمو خيس کردم، الان هم که بهتون چسبيدم همينطور. مانده بودم که چه عکس العملي نشان بدهم. عقل سليم چيزي حکم ميکرد و احساسات حاکم بر آن لحظه چيزي ديگر و تا به خودم بجنبم از دهانم فقط اين کلمه در آمده بود: عزيزم. و بعد، هيچ عقلي در کار نبود: اين هورمونهاي مردانه ي من بودند که با هورمونهاي زنانه ي مريم همدست شده بودند تا دختري نوبالغ و پراشتها را با مردي به همان اندازه حریص پیوند بزنند. با خيال راحت دستش را روي پايم گذاشت و از روي شلوارک فشاري به پايم وارد کرد که آلت مردانه ي نتوانست ناديده بگيرد. قد بر افراشت و منتظر دست کوچکي ماند که به طرفش مي خزيد. به چشمهايش خيره شدم. هنوز خيس بودند ولي با برقي از محبت ميدرخشيدند. از گوشه هاي آن دو بادام سربالا آتشي زبانه ميکشيد که هر پرده اي ميان زن و مرد را در خود ميسوزاند. اشکهاي باقيمانده را با لبهاي داغم پاک کردم و سراغ لبي رفتم که پيشتر تو رويا مکيده بودم. اولين رويا به واقعيت پيوست. با گرفتن لب پائينِ من بين لبهايش بوسه کامل شد و دهانهايمان به هم قفل. آن دستش که در پائين تنه سرگرم کشف مردانگي من بود آرام آرام بالاتر آمد و از زير کش شلوارک راهش را براي تماس مستقيم با ميداندارِ عشق باز کرد.نوازشش کرد، سرش را مشت کرد و از قدش بالا و پائين رفت. مريم لبهاي خيسش را به لاله ي گوشم رساند، آن را مکيد و با صدائي که فقط نفسي گرم و سوزان بود گفت: مال خودمه! حرکت بعدي با من بود. دوسه تايي از دکمه هاي مانتو اش را باز کردم. سينه هايش را فقط از گوشه ي چشم ميديدم. به نظرم بزرگتر و شق و رق تر ميامدند، شايد بخاطر آن که نوکشان برجسته تر شده بود. با لمس سينه هاي مريم و نوازش آنها گفتم: مال خودمه. با کف دستم نوک سفتشان را لمس کردم و آرام بين انگشتهام فشار دادم. ناله اش توي گوشم پيچيد و همزمان دستش بود که غنايمش را در مشت مي فشرد. بعد براي لحظاتي بي حرکت شد و این با تصوری که از او داشتم در تضاد بود. به آرامي روي کاناپه درازش کردم. چشمهايش بسته بود و صورت گل انداخته اش با تبسم نامحسوسي شکوفا بود. تماشاي اين چهره به اندازه ي خود عشق بازي تحريک کننده بود. اما نميتوانستم آن سينه هاي بيرون زده را به حال خود رها کنم، در واقع آنها مرا رها نمي کردند.مريم با حالت تسليمي که به خود گرفته بود درواقع همه چيز را به من واگذار کرده بود. بالاخره لبهايم با نوک پستانهايش آشنا شدند. به آرزوئي رسيدم که بيشتر مردان براي سينه ي سفت دختران تازه بالغ دارند اما کمتر به آن ميرسند. خوردن سينه ها هردوي ما را به قله ي تمنا ميبرد. دست آزادم روي پوست گرم و صاف تن مريم به طرف پائين مي خزيد و قلمروی خود را گسترش ميداد تا به مرز شورت مشکي رسيد. دوباره لرزش بدنش را حس کردم. وقتي پهناي دستم برجستگي کسش را در بر گرفت و انگشتم لاي شکاف خيسش حرکت کرد ناله اي ديگر رسيدن به گردنه اي ديگر از قله ي عشق ورزي را نويد داد. شوق ديدن و خوردن آن هلوي پوست کنده ناچارم کرد آن دو ليموي شيرين را موقتا رها کنم. با ملايمتِ هرچه بيشتر شورتش را که نيمه خيس بود در آوردم. آنچه ميديدم باور نکردني بود. برجستگيِ دوتکه و صيقل خورده اي که از فشار شهوت ميخواست پوست را بترکاند. شکافي به هم فشرده راز عشق را درون خود پنهان کرده بود و مرا به کشف دعوت ميکرد. لبهاي پف کرده ي کسش را جداگانه بوسيدم و مکيدم. مگر سير ميشدم. نوک زبان را در جستجوي حساسترين نقطه لاي شکافِ به هم چسبيده حرکت دادم. گردش لذت بخشي بود که ناله هاي مریم را به دنبال داشت اما دسترسي به عمق هدف در آن حالت مشکل بود. از مريم خواستم بلند شود و لب کاناپه بنشيند.باکمک کوسني که پشتش گذاشتم به کاناپه تکيه داد. پاهايش را بلند کردم و از او خواستم دستها را در گودي زانو ها حلقه کند. لبهايش را بوسيدم و خواهش کردم به همان حالت بماند. جلوي کاناپه زانو زدم. حالا همه چيز در دسترس و جلوي چشمم بود. لبهاي کس از هم باز شده و چوچوله ي کوچکش خودنمائي ميکرد. کمی پائینتر، وروديِ کوچک و هلالي شکل عشق با رنگ صورتي مرطوبي چشمک ميزد. کمی دورتر، حلقه اي به رنگ قهو اي روشن توي نوبت رسيدگي بود. زير چشمي و از لاي رانها ميتوانستم آن دو ليموي مغرور را هم ببينم. با بوسه شروع کردم و برجک عشق را با نوک زبان بارها نوازش دادم. در واکنشي غير ارادي بدن مريم به طرفم جلو آمد. رانهايش به هم نزديک شدند و به گونه هايم چسبيدند. همزمان، صدايي مثل آهي بلند از گلويش بيرون آمد که به ادامه ي کار تشويقم کرد. چوچول تحریک شده اش باد کرده و سفت شده بود. میدانستم که نباید زیادی حساس شود. زبانم را پائين آوردم و تا جائي که ميشد در سوراخ کوچک کسش فرو کردم. آنقدر در آن دهليز تنگ حرکتش دادم و آنقدر کسش را مک زدم تا دوباره ناله ي عشق را بشنوم و شنيدم. وقتي دوباره سروقت چوچول صورتيش رفتم انگشتم با سوراخ تنگ کونش بازي ميکرد و وقتي دوباره و سه باره ارضا ميشد اسفنگتر تنگش دور انگشت فاتحم را حلقه شده بود. نميدانم چقدر طول کشيد تا به اوج برسد و از حال برود. کنارش نشستم و بغلش کردم. سرش مدتي روي سينه ام بود اما کم کم پائين رفت. روي شکمم توقف کرد تا با دستهاي ظريفش چيزي را که مي جست از بند رها کند و در اختيار گيرد. سرش را بوسيد و لبهاي تشنه را دورش حلقه کرد. با ملايمت مک ميزد و سعي ميکرد هربار قسمت بيشتري از آن را توي دهان داغش جا دهد. آلت من بزرگ نيست اما بيشتر از نصف آن توي دهانش جا نمي گرفت. گفتم خودش را اذيت نکند. با اين حرف انگار که لج کرده باشد با شدت بيشتري به مکيدن ادامه داد. در اين حال گاهي با موهايش و گاهي با سينه هايش بازي ميکردم. وقتي با نگاهي که بيشتر حاکي از شرم بود به من چشم دوخت و بعد که پستانهاي درحال تکانش را تماشا ميکردم به اوج لذت نزديک شدم. هشدار دادم که چه اتفاقي در حال افتادن است. به جاي توقف، کارش را شديدتر کرد تا اين که به مرز غيرقابل برگشت رسيدم. مکيدن را آنقدر ادامه داد تا مطمئن شود حتا يک قطره هم هدر نداده است.دهانش را با سرو صدا از کلاهک کيرم جدا کرد و روي سينه ام لم داد. تا چند لحظه توان حرف زدن نداشتم. همينطور که موها و گونه اش را نوازش ميکردم گفتم اين چه کاري بود… گفت: چيزي که عوض داره گله نداره، درضمن، انرژي از دست رفته رو هم بايد میگرفتم. هنوز خيلي کار داريم، مگه نه؟ و دوباره کيرم را توي دستش فشار داد. براي آغاز مرحله ي بعد چند دقيقه استراحت در آغوش هم کافي بود. با اشتهاي دوباره از روي کاناپه توي بغلم آمد و دستهايش را دور گردنم حلقه کرد. بلندش کردم و درحالي که زير گلويش را با لبم قلقلک ميدادم او را به اتاق خواب بردم. مانتوي شرابي با دکمه های سراسر باز از بدنش آویزان بود و جوراب های توريش در اثر کش و کش پائین رفته بود و جذابیتی خاص به او میداد. حق با زيباپرستان يوناني است که ميگفتند زنان و حتا مردان نيمه پوشيده جذابترند. روي تخت دراز کشيديم و آزادانه هرکاري که دلمان خواست کرديم. دستها و دهانها وقت سر خاراندن نداشتند. هدف اول من هنوز سينه هاي برجسته اي بود که فقط با تماشا کردنشان مرده زنده ميشد چه رسد به لمس کردن و مکيدن. مريم در هر حالتي دوست داشت کيرم توي دستش باشد و با آن بازي کند. يک وقت به خودآمديم که در حالت سروته سرگرم خوردن و مکيدن بوديم. حالت جديد به من اين فرصت را داد تا به کشلهایش بیشتر برسم و سوراخ قشنگ کونش را هم با نوک تيز کرده ي زبان تبرک کنم. با انقباض پي در پي ماهيچه ي حلقويش به تحريک زبانم جواب ميداد و هنگامي که تحريک از حدي گذشت مکيدن کیرم را رها کرد و روي سينه ام نشست. خودش را کمي جابجا کرد تا ورودي کسش با سر کيرم ميزان شود. با اين که کاملا خيس و آماده بود اما هنوز تنگ و مقاوم بود. طول کشيد تا چند سانتي از سرش داخل شود. در همان ورودیِ تنگ، ماهیچه های داغ کيرم را فشار ميدادند. هرگز کسي به آن تنگي را تجربه نکرده بودم و فکر مي کردم جلو رفتن بیشتر غیرممکن است. معلوم بود که براي مريم هم تازگي دارد و نميداند چطور ادامه دهد. کمي صبر کرد و بعد حرکت کشوئي آرامي را شروع کرد و هربار کمي بيشتر به عمق واژن داغ و تنگش نفوذ ميکردم. لذتي بود که تا آن لحظه تجربه نکرده بودم. خودش راکاملا خم کرده بود تا بتوانم سينه هايش را بخورم. دختر باهوش میدانست چقدر آنها را دوست دارم. پس چند دقيقه از نفس افتاد. بي حرکت نشسته بود تا دوباره جاني بگيرد.تازه آن موقع بود که فهميدم تمام طول کيرم را توي بدنش جا داده و حتا يک ميلي متر هم هدر نرفته. از ابتدا حدس ميزدم که آن پرده ي نازک نميتوانسته در برابر خودارضائي هاي عميق صاحبش مقاومت کرده باشد. نوبت حرکت من بود. گفتم که بايد جايمان را عوض کنيم و کرديم. پاهاي دخترانه اش را از هم باز کرد و بالا گرفت تا دوباره پذيراي نخستين مرد زندگي جنسي خود باشد. کمي خودم و او را خشک کردم، در نتيجه ورودِ دوباره، گرچه با هدايت دست ظريف او و فشار حساب شده ي من عملي شد، اما تنگي کس دوبار خودش را نشان ميداد. در مدت تلنبه زدنهاي نسبتا طولاني که به دليل تنگيِ مجرا با نهايت آرامي انجام ميدادم تا سائيده و دردناک نشود، به تناوب چشمهايش را باز و بسته ميکرد. انگار نيمي از عشقبازي ما در عالم رويا ميگذشت و در همان لحظه ها بود که ارضا شدنهاي منقطعش را حس ميکردم. هر وقت احساس ميکردم ممکن است کنترل از دستم خارج ميشود کمي مکث ميکردم، خم ميشدم، او را ميبوسيدم و يا سينه هايش را مي مکيدم. و چند لحظه بعد تلنبه زدن را از سر مي گرفتم تا سر انجام دوباره به اوج لذت رسيد. پاهاي مشتاقش را دور کمرم حلقه کرد و با دستهايش به گردنم چنگ انداخت و با آهي جانانه و از ته دل تمام بدنش منقبض و بعد سست شد. خوشبختانه توانستم دوباره خودم را کنترل کنم و خطر حاملگي را رد کنم. کنارش دراز کشيدم تا دوباره توي بغلم جان بگيرد و براي اين کار چند دقيقه نوازش و مالش بدن کافي بود. با چشمکي اشاره کرد تا دوباره دست به کار شويم. – فکر کردم ديگه سير شده باشي. – سيرِ سير که نه ولي تو هم يه پله عقبي، بايد مساوي شيم، در ضمن يه تجربه ي ديگه هم هست که ميخوام همين الان بکنم، شايد ديگه فرصت نشه. قابل درک بود که بخواهد من هم يک بار ديگر ارضا شوم ولي منظورش از تجربه ي ديگر را نمي فهميدم. دوباره وسط پاهايش قرار گرفتم و آماده ي نشانه روي به هدف. تا ميتوانست پاها را بالا کشيده بود و وقتي که سر معامله را روي سوراخ کونش ميزان کرد تازه معني تجربه ي ديگر را فهميدم. يادآوري کردم ممکن است درد داشته باشد که گفت هر چقدر هم که دردناک باشد دوست دارد تجربه کند و دوست دارد که من خودم را توي بدنش خالي کنم و او خالي شدنم را حس کند و گفت که ميداند من چطور خودم را کنترل کرده ام تا او به حداکثر لذت برسد و خطري هم ايجاد نشود.گفت که بايد همه ي اينها را جبران کند و با چشمکي شيطنت آميز ادامه داد: وقتي با انگشتت با سوراخم بازي کردي خيلي خوشم اومد، وقتي که با زبون قلقلکش دادي فهميدم که دلت هم ميخواد، خب منم که ميخوام، پس معطل نکن تا مامان سرنرسيده. ضمنا پاهام دارن خسته ميشن ها. با احتياط کامل شروع به فشار دادن کردم. خوشبختانه محيط کاملا خيس و ليز و آماده بود و سر نترس مريم بدنش را شل و پذيرا کرده بود. با اين حال يکي دو دقيقه طول کشيد تا سرش داخل شود که لذيذترين قسمت کردن از عقب همين تقلاهاي هنگام دخول است. گفتم: عزيزم هر وقت دردش ساکت شد بگو تا ادامه بدم و اگر اذيت ميشي بگو تا همين الان درش بيارم. با خنده گفت: تو رو خدا اينقدر لفتش نده، عجله کن، وقت کمه. با اين حال با احتياط فشار را بيشتر کردم تا جائي که ديگر امکان جلو رفتن نبود. لبخند ميزد و ظاهرا دردي نداشت. کمي جلو عقب کردم تا حرکت روانتر شد. پاهايش را پائين آوردم تا خستگي در کند. در حالي که سنگيني وزنم روي دستهاش خودم بود رويش دراز کشيدم تا بدنش را بيشتر حس کنم و بتوانم آخرين کام را از لبها و سروسينه اش بگيرم. آماده بودم که تمام مايع وجودم را توي بدنش خالي کنم اما دلم نمي آمد عشقبازي به اين زودي تمام شود گرچه تا آن لحظه حدود يک ساعت يا بيشتر طول کشيده بود. اين بود که طولش ميدادم در حالي که ميدانستم نبايد اين کار را بکنم. بالاخره از روي بدنش بلند شدم و خواهش کردم به شکم بخوابد. توضيح دادم: وقتي باسنت با بدنم تماس پيدا کنه ديگه نميتونم خودم رو کنترل کنم و گرنه اين عشفبازي معلوم نيست کي تموم بشه. وقتي پشتش دارز شدم و کير لغزنده ام جاي خود را ميان دو نيمه ي کفلِ سفت او پيدا کرد حتا لازم نشد که سرش دوباره وارد سوراخ شود. همانجا لاي کپلها، جائي که رانهاي گرم و نرمش به هم ميپيوستند، هرچه بود و نبود خالي کردم تا اين خاطره با شيرين ترين تصاوير در ذهنم ثبت شود.چند دقيقه بعد که تن و بدن يکديگر را شامپومالي ميکرديم، وقتي که سينه ها و کپلهاي سفت و لغزنده اش زير دستهايم سر ميخورد دوباره کيرم توي دستهايش جان گرفت. با لبخند زانو زد و مکيدن و ماليدن کيرم را از سر گرفت. وقتي کاملا سفت شد بلند شد و با دو دست آن را به شکاف کسش ماليد. آمادگيش را که ديدم دستهايم را زير کپلش حلقه زدم و بلندش کردم. دستهاي ظريفش را دور گردنم حلقه کرد و خودش را بالا کشيد تا بتواند سوراخ کسش را با کيرم ميزان کند.کپلهايش با کمک دستهايم بالا و پائين ميشد و رفت و برگشت در تونل عشق را در حالت ايستاده عملي ميکرد. انگار تازه اول کار بود و نميدانم چقدر طول کشيد بار ديگر ناله ي به اوج رسيدنش را شنيدم و قبل از آن که کار از کار بگذرد او را آرام زمين گذاشتم. با اين که بيحال شده بود بيدرنگ زانو زد و سر کير ملتهبم را به دهان گرفت و مکيد و مکيد تا آخرين قطره هاي آب بدنم را هم بيرون کشيده و نوشيده باشد. ديگر فرصتي هم نبود. با شتاب از حمام بيرون زديم و لباس پوشيديم و من نميدانستم روزهاي بعد چه حوادث متفاوت و شگفتي در راه است.پایان

نامحرم قسمت اول دوستان این داستان زیاد سکسی (حشری کننده ) نیست اما داستان جذاب و خواندنی هست هیچ کس حتی به خواب و خیال هم نمی دید که من با بهترین دوست شوهرم رابطه داشته باشم ، آنهم رابطه جنسی . اگر خدای ناکرده لو می رفت خون بپا میشد و شوهر و فک و فامیل هایش تکه پاره ام میکردند . ماجرا از آنجا شروع شد که صادق خان بهترین دوست شوهرم که هست و نیستش را برایش میداد چند بار به خانه ما آمده بود و با هم شام و ناهار خورده بودیم . من هم که دیده بودم اوضاع و احوال جمع و جور و بر وفق مراد است و آن دو در کنار چای و قلیان و گهگاه تریاک ساعتها چانه هایشان گرم است و آسمان و ریسمان را به هم می بافند ، باهاشان اخت شدم و کم کم روسری را از سرم بر داشتم و آزادانه تر در خانه رفت و آمد میکردم و او را مثل برادر حساب میکردم .صادق خان برای خودش برو بیا و دبدبه و کبکبه خاصی داشت و محافظ امام جمعه شهر بود . چارشانه با قدی بالا بلند و ابروهای پرپشت و صورتی پت و پهن ودماغی عقابی که تا بالای لبهای درشتش امتداد می یافت . با شامه تیز و حس کنجکاوی که داشت از همه راز و رمزهای حول و حوش خود با خبر بود و گهگاه که بو میبرد که پول و پله ای در کار است افراد را می چلاند و جیبشان را خالی میکرد . شوهرم هم او را الله بختکی و برای رضای خدا به خانه نمی آورد بلکه ازش در معاملات تجاری که هرگز چند و چونش را به من نمی گفت استفاده میکرد و چند درصدی از سودش را به جیبش میگذاشت تا دمش خدای نکرده به تله نیفتد .من هم که از قضایا بو برده بودم ازش خوب پذیرایی میکردم و بهش حتی بیشتر از فک و فامیل هایم میرسیدم .هر روزی که میگذشت این دید و بازدیدها بیشتر و بیشتر میشد و رابطه اش با شوهرم چفت و جورتر و در همان حال با چهره ای آب زیر کاه مرا می پایید و به موهای سیاه بلندم که تا نزدیک کمرگاهم میرسید و پاهایم که تا ساق برهنه بود و پستانهای درشتم دزدکی و با چشمهای طماع و حریص نظر می انداخت من هم با آنکه به رویم نمی آوردم اما ته و توی قضایا را بطور غریزی حس میکردم و کمی خودم را جمع و جورتر میکردم . شوهرم هم که از بس مشغول حرف و حدیث در باره این و آن و مال و املاکش بود موضوع را حس نمیکرد . یک بار هم بهش گفتم که درست نیست که صادق خان را وقت و بیوقت به خانه بیاورد و زندگی خصوصی مان را بهم بزند . هر چه باشد یک نامحرم است و من هم ناسلامتی زنت . او اما گوشش بدهکار این حرفها نبود و پولهای باد آورده ای را که با وساطت همین آقا به چنگ می آورد جلوی چشمش را گرفته بود و همه مسائل دیگر از ریز و درشت از یادش رفته بود حتی من که زنش بودم .یکبار هم موضوع را با زن جوان همسایه که آدم بی شیله پیله و رو راستی بود در میان گذاشتم او هم که تازه ازدواج کرده بود و هنوز به چم و خم زندگی آشنا نشده بود با ناباوری به من گفت که دوران امل بازی و خرمقدس بازیها گذشته ، من اگر جای تو بودم باهاش ارتباط بر قرار میکردم و از زندگی دوروزه دنیا لذت میبردم گور بابای بهشت و جهنم . فردا رو که دیده .بعد لیستی بالا و بلند از زنهای شوهردار محله را که رابطه جنسی نامشروع آنهم با چند نفر داشتند به من داد و هرهر خندید . حرفهایش همه جدی بود و شوخی نمیکرد . من از تعجب داشتم شاخ در می آوردم و در عجب بودم که این زن جوان که تازه چشم و گوشش باز شده است چگونه از سیر تا پیاز روابط ناموسی همسایه ها حتی چند بار سکس در هفته آنها با خبر است .چند وقتی متوجه شده بودم که رفتار و خلق و خوی شوهرم تغییر کرده است و گاه و بیگاه برای مسائل جزئی و ناچیز گیر میداد و بر سرم داد و هوار میکشید این برخوردها برایم عجیب و غریب بنظر میرسید دیگر میل جنسی با من نداشت و تا که در کنارم به تختخواب می آمد سرش را میگذاشت و میخوابید . گاه تا دو هفته با هم سکس نداشتیم . این حرکات و سکناتش بشدت آزار و زجرم میداد و زندگی را بر من حرام کرده بود . بالاخره یک روز کلافه شدم و زدم به سیم آخر و ازش علت را پرسیدم . او هم که انتظارش را نداشت که من این سئوال را بکنم . آن را توهین به خودش دانست و گفت که روز و شب سگ دو میکند و خودش را نزد هر کس و ناکس خوار و ذلیل میکند ، عاقبت این هم نتیجه اش و سپس سیلی محکمی برای اولین بار خواباند زیر گوشم و به کنار دیوار پرتابم کرد .از آن پس خفه خون گرفتم و در خودم فرو رفتم . شدم مثل یک رباط آهنی ، همه کار و بارم از سلام علیک تا شب بخیرم مصنوعی شده بود . در و دیوار و پنجره ها برایم مثل قفس جلوه میکرد ، حس کردم که کلفت در خانه اش شده ام و تمامی آرزوهای دور و درازی که در سر می پروراندم نیست و نابود شدند . او هم از قیافه ام میخواند و انگار از این مردانگی نشان دادنش و سیلی ای که بمن زده بود خوشش آمده بود و از خودش تشکر میکرد .در خلوتم گاه گریه میکردم و بر موهایم چنگ میزدم و از این روز و روزگار گله و شکایت میکردم ، این وضعیت را نمیتوانستم تحمل کنم ، جرات آن را هم نداشتم که حال و روز و شرایطم را حتی با پدر و مادرم هم در میان بگذارم ، تازه اگر هم مطرح میکردم جوابشان را میدانستم و به من سرکوفت میزدند :- آخه مردی گفتند زنی گفتند ، شوهرته باید ازش اطاعت کنی بعد از مدتی از بس استرس داشتم دست و پاهایم ناخودآگاه شروع کردند به لرزیدن ، چند بار به دکتر مراجعه کردم و دکتر قرص اعصاب و داروهای تسکین دهنده برایم تجویز کرد تا کمی آرامش پیدا کنم ، اما آن قرص ها بجای آرامش مرا روز و شب به خواب میبرد و شلخته و بی حالم میکرد . شبها کابوس میدیدم و ناگاه بیدار میشدم و منوچهر شوهرم نیز از غلت زدن های پی در پی ام بیدار و عاصی میشد . به همین علت رفت و از آن بعد در اتاق دیگری خوابید و تخت خواب هایمان از هم جدا شد . یکبار بهش گفتم که بهتر است در باره این وضعیت با هم صحبت کنیم و اختلافات و خرده حسابها را حل و فصل کنیم . او هم سری تکاند و وعده داد که در روزهای آینده با هم صحبت خواهیم کرد اما این صبحت هرگز رخ نداد . یک روز به من گفت که مغازه بزرگی در شمال به اتفاق صادق خان باز کرده است و برای رتق و فتق امور روزهای پنج شنبه و جمعه به خانه نمی آید من هم که دروغ را از چشمهایش میخواندم و میدانستم که سر و سری با دیگری دارد بهش گفتم که زندگی ما مهمتر است یا تجارت که او باز هم از کوره در رفت و چنگ زد به موهایم و همانطور کشان کشان مرا برد به آشپزخانه و کارد به زیر گلویم گذاشت و نعره زد – به خدا قسم اگه یه بار دیگه زرت و پرت کنی دک و پوزتو خورد وخمیر میکنم ، یه طوری میزنمت که مخت از دهنت بزنه بیرون .در عمرم هرگز تا به آن حد نترسیده بودم . انگار قرص یا موادهای خطرناک استفاده کرده بود که اینطور از کوره در رفت و قصد جانم را کرد . هیچ سرپناه و کس و کاری هم نداشتم که بروم تازه او هم از خدایش بود تا من چند روز گم و گور شوم و شاید اصلن طلاقم میداد ، ولی اول باید این خانه گرانقیمت را که به اسمم کرده بود از چنگم در بیاورد . در رویایم روزهای آشنایی با او را مجسم میکردم که چقدر قربان و صدقه ام میرفت و حرفها و نامه های قشنگ و عاشقانه میداد . از اینکه حاضر است جانش را برای یک تار مویم بدهد . همان آشنایی کوتاه که بیشتر از چند هفته طول نکشید و بعدش هم ازدواج .احساس میکردم که به امید و اعتمادم خیانت شده است به عواطفم . همه چیز در دور و برم تاریک بنظر میرسید . آیا او با دختر دیگری برو و بیایی داشت که من در دهانش تلخ شده بودم و برای همین دیگر با من همخوابگی نمیکرد . مادرم میگفت اگر مرد زن دیگری میگیرد تقصیر زنش است که بهش نرسیده است همه این را میگفتند ، من اما که همه هست و نیستم را به پایش ریخته بودم و صبح تا شب مثل یک کنیز برایش کار میکردم و هیچ چیز جز عشق ازش نمیخواستم .هر روز و هر ساعت فاصله هایمان از هم زیاد و زیادتر میشد و از هم دیگر دور و دورتر میشدیم . از سوی دیگر نگاههای تند و شهوانی صادق خان که مثل گذشته به خانه ما می آمد و گاه با هم تریاک میکشیدند و شطرنج بازی میکردند به پر و پاچه هایم بیشتر و بیشتر میشد . من هم از نفرتی که به شوهرم پیدا کرده بودم نیم نگاهی بهش میکردم و لبخند میزدم و با لباسهای چسبان و تنگ لب و لوچه اش را آب می انداختم . از عواقب کار و اینکه چه پیش می آید اصلن و ابدن نمی اندیشیدم . مردها فکر میکنند که تنها خودشان حس جنسی دارند و کلیدی در دستشان هر وقت که بخواهند در قفل می اندازند و بازش میکنند و هر وقت نخواهند قفلش میکنند . من اما تمامی سلولهایم از عطشی تند میسوخت . جوان بودم و احتیاج به آمیزش جنسی . وقتی که شوهرم ازم دریغ میکرد راه و چاه دیگری برایم باز شد . صادق خان . میخواستم او بغلم کند و تنگ در آغوشم بگیرد و با بوسه های سوزانش بر پیکرم وسوسه های سرکوب شده و عطشم را فرو بنشاند به هر قیمتی که باشد .

نامحرم قسمت دوم یک روز که مشغول شستن ظرف و ظروف باقی مانده در آشپزخانه بودم و با خود ترانه ای را آرام و رام زمزمه میکردم ..ناگاه زنگ در بصدا در آمد . ساعت حوالی 10 صبح بود من هم چادرم را روی سر گذاشتم و در را به آرامی باز کردم . صادق خان بود لبخندی به چهره بشاش و پر ریش و پشمش داشت و در حالی که با یک دستش سبیلهایش را می چرخاند گفت ببخشید که مزاحم شدم . من هم گفتم که مزاحم چیه شما مراحمید خواستم دعوتش کنم که بداخل بیاید که با خود گفتم صلاح نیست تازه خواهر شوهرم درست روبروی منزل ما سکونت داشت و اگر می فهمید که یک مرد غریبه به خانه آمده سوظن برش میداشت و راپرت میداد و شوهرم سر از بدنم جدا میکرد . – سپیده خانوم ببخشید که بی موقع مزاحم اوقات شریفتون شدم فقط اومدم ، البته اگه دلخور نشین این هدیه ناقابلو تقدیمتون کنم . من کمی با حیرت به چشمهایش که از حسی پنهان میدرخشید نگاه کردم و گفتم – آخه – آخه نداره ، شما خودتون بهتر میدونین دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و هول و ولا داشتم که همسایه ها ما را ببینند قبول کردم و او در حالی که هدیه را با دو دستی بمن میداد دستهایم را به آرامی و با نوازش لمس کرد و سپس کمی به راست و چپش نگاه انداخت و دو قدم داخل شد و در را بست و مرا در حلقه بازوانش کشید و سخت فشرد و گونه هایم را با شهوتی دیوانه بار بوسید . من هم بهش گفتم که همسایه ها اگر ببینند و گزارش بدهند خون بپا میشود . بعد در را باز کردم و او بطرف ماشینش رفت و ناپدید شد و من بسرعت در را بستم . به داخل اتاق رفتم . نفس در سینه ام حبس شده بود . جعبه کوچکی را که بعنوان هدیه به من داده بود با کنجکاوی باز کردم . تا چشمم به گردنبند طلا افتاد برق شادی در چشمهایم درخشید و خودم را به روی تخت خواب انداختم و غلت زدم و در رویایم صادق خان را تنگ در بغل کشیدم و لبهایش را بوسیدم . گردن بند طلا بسیار گران به نظر میرسید . بارها بالا و پایینش کردم و در گردنم آویزان کردم و مقابل آیینه ایستادم و بارها و بارها بخود خیره شدم و به ظرافت و زیبایی اش دست کشیدم . انگار سالهای سال منتظرش بودم و انتظارش را میکشیدم . این هدیه کوچک اما گرانبها عشق صادق خان را در دلم انداخت و لحظاتم را در روز و شب در بر گرفت . به موازات آن ترسی پنهانی نیز در دلم رخنه میکرد . با خودم میگفتم که اگر منوچهر از راز و رمزم پی ببرد چه خواهد شد . همخوابی یک زن با بهترین دوست شوهرش . بی گمان اگر لو برود و پته اش روی آب بیفتد در روزنامه ها و رادیو تلویزون بوقش خواهند کرد و سنگسار خواهم شد . به همین علت باید هوش و حواسم را جمع و جور تر میکردم تا دست از پا خطا نکنم . از طرف دیگر باز به فکرم خطور میکرد که روزنامه های حکومتی نوشته بودند که بیش از 40 درصد زنان شوهر دار رابطه جنسی نامشروع دارند . با یک حساب سرانگشتی تعداد شان به میلیونها میرسید ، آیا میتوانستند همه شان را اعدام کنند . یکی از روزهای جمعه که مطابق معمول شوهرم برای سرکشی به بیزینس و یا الواتی به طرف شمال رفته بود و من هم طبق روال همیشگی تک و تنها در خانه بود م تلفن زنگ زد . آقا صادق بود . سلام و احوالپرسی داغی کرد و گفت که میشود یک نوک پا به نزدم بیاید . من هم که احساس تنهایی میکردم و از طرفی مسافرتهای بی در و پیکر شوهرم کلافه و یا بدتر دیوانه ام کرده بود جواب مثبت دادم . اما در جا پشیمان شدم و میدانستم که این رابطه زندگی ام را نیست و نابود خواهد کرد . خواستم دوباره بهش زنگ بزنم و بگویم که بخانه ام نیاید که او مثل اجل معلق از راه رسید و من بسرعت در را باز کردم و او بعد از چک کردن دور و برش داخل حیاط شد . من هم به خیابان نیم نگاهی انداختم . میدانستم که در و دیوارهای همسایه ها هزار چشم دارد و منتظرند که سوژه ای تازه به دست بیاورند و آن را در بوق و کرنا کنند . خوشبختانه کسی در حول و حوش نبود با اینچنین مطمئن نبودم . وقتی که داخل خانه شد بدون سلام و احوالپرسی مرا در بغل گرفت . من اما امتناع کردم و گفتم که شوهر دارم . نمی خواهم که زندگی ام از هم بپاشد . او هم که انتظارش را نداشت و خیال میکرد بعد از دادن گردنبند صاحبم شده است سگرمه اش به هم ریخت و گفت – شوهرت الان پی عشقشه – کدوم عشق ، اون منو دوست داره – خودتو به کوچه علی چپ نزن سپیده خانم اگه میخوای خودم اسم و آدرسشو بهت میدم – دروغ میگی میخوای زندگیمو از هم بپاشی تازه مگه خودت زن و بچه نداری – بابا اون دوره موره گذشته چرا امل بازی در میاری – تو با این ریش و پشمت بهم میگی که من املم . تازه خودت اذان گوی مسجد جامع شهری – ول کن جون من ، دنیا دو روزه بیا با هم خوش باشیم و خوش بگذرونیم – نه نه نه ، تازه سنت هم که از سن بابام بیشتره ، اصلن من که دوستت ندارم – کفر نگو سپیده خانم رسول خدا با دختربچه … بازم داری پاشنه دهنمو وا میکنی ها پس از مدتی بحث و فص در حالی که هنوز در عوالم خودم پرسه میزدم برایش قهوه ریختم و دادم بدستش و برای خود چای تلخ . از جوابی که داده بود زبانم بند آمده بود و بخودم گفتم که اگر پیامبر خدا اینکارو کرده پس دوستان و پیروانش چرا نباید بکنند . در همین حال و هوا تلفن زنگ زد و من بطرف آن که در انتهای هال قرار داشت رفتم و تا گوشی را که بر داشتم قطع شد . دوباره نزد صادق خان بر گشتم ، مثل کسی که کار خلافی کرده باشد کمی مضطرب و رنگ پریده بنظرم میرسید . با خودم گفتم که شاید حرف و حدیث هایم او را آزرده است . اما نگو که او در این میان گردی مخصوص را که قوه جماع را در زنان دهها برابر میکند و از طریق قاچاق بدست آورده بود داخل چایی ام ریخته بود و من بعدها به آن پی بردم . بهش گفتم که مزاحم بود . تا گوشی را بر داشتم قطع کرد و او گفت امان از مزاحمان ، امیدوارم که من مزاحمتون نباشم – صادق خان اگه قهوه تونو نوش جان کردید لطفن تشریف تونو ببرید در و همسایه ها اگه بفهمن میدونین که – همسایه ها همسایه ها ، بابا ما رو مجسمه ابوالهول حساب کردی ، اوناش با من ، خودت میدونی که همه کاره امام جمعه منم ، هم ریش دستمه هم قیچی هر کی هم بخواد بیاد جلو یاالله با این دو لبه قیچی نصف و نیمه ش میکنم – همون که گفتم ، بعدش از بس استرس داشتم چایی را تا آخر سر کشیدم و رفتم از اتاق بغلی گردنبند طلا را بر داشتم و بهش بر گرداندم . او هم بدجور عصبانی شده بود و سبیلش را تند و تند میجوید و در حالی که به پر و پاچه ام با هیزی نگاه میکرد زیر لب با خودش غرولند کرد . قهوه را لفتش میداد و در زیر لبهایش مزه مزه میکرد تا بیشتر طول بکشد . منم منتظر بودم که هر چه زودتر برود و با آنکه احساس خوشبختی با شوهرم نمیکردم اما نمی خواستم با چند اختلاف و مشت و لگد که خورده بودم ازش جدا شوم . او همچنان به من زل میزد و سیگار را بر لبانش غنچه میکرد و دودش را بصورت حلقه حلقه میداد به بالا . انگار منتظر چیزی بود . من هم که میدانستم که او فکرهای بدی در سر دارد بخودم گفتم که اگر بخواهد به من دست اندازی کند با همان کاردی که شوهرم زیر گلویم گذاشته بود و هنوز آثار زخمش باقی بود جوابش خواهم داد . در همین هنگام احساس کردم که شکمم قار و قور میکند و افکاری که درست چند لحظه قبل در سرم بود همه محو و نابود میشوند . امواج شهوت در رگ و پی ام می دوید و از خود بیخودم میکرد . از شدت وسوسه داشتم آتش میکرفتم . صادق خان هم که در مقابل چشمانش رنگ و روی شهوانی ام را میدید و خوشحال بود از اینکه قرص اثر کرده است زبانش را دور لبهایش چرخاند و لبخندی زد . آدم کارکشته ای در این میدان بود و فن و فنون همه چیز را میدانست .بطرفم آمد و من در حالی که از جنون شهوت داشتم دیوانه میشدم لبخندی زدم و او دستش را دور کمرم حلقه کرد و با آن دستهای کت و کلفتش بلندم کرد و روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت و لبش را بر روی لبم .من پر وسوسه تر از همیشه با عطشی سیری ناپذیر می بوسیدمش و تنگ در بغلش میکردم . سپس مرا در آغوشش گرفت و بطرف اتاق خوابم برد و انداخت روی تخت و با سرعت برق و باد لباسهایش را در آورد و من هم مثل او بسرعت لخت مادر زاد شدم و خودم را در اختیارش گذاشتم . تمام بدنم در زیر پنجه های آتشینش میسوخت . خون با سرعت تر از همیشه در رگانم میدوید و تپش قلبم تندتر و تندتر میشد . لذتی آنچنان هرگز در طول عمرم نچشیده بودم . از نوک پنجه تا پستانهای درشت و فرق سرم را لیس میزد و داشت ذره ذره جسمم را با عطشی بی پایان می نوشید و من در زیر پنجه های گناهکارش از کیفی ناگفتنی خاکستر میشدم . میخواستم که آن لحظات تا ابد طول بکشد و دیگر به دنیایی که با دروغ و دونگ و رنجهای ناتمام توام بود بر نگردم . میخواستم همچنان گر بگیرم و بسوزم . کم کم از شدت کیف و دارویی که به من داده بود ، چشمهایم را بستم و آرام به خواب رفتم و او همچنان پایین و بالایم را لمس میکرد بعد از اینکه کمی سیراب شد و کار و بارش تمام . کنارم مدتی دراز کشید و دوباره که به هوس آمد آرام بیدارم کرد و با لیوانی از شربت که از آشپزخانه بر داشته و به گمانم باز هم در آن گرد افزایش دهنده نیروی جنسی انداخته بود بدستم داد و من که هنوز در عالم هپروتی و لذتی ناگفتنی غرق بودم آن را سر کشیدم و او با همان دستان ستبرش بلندم کرد و در بغلش گرفت و به حمام برد و وان را پر از آب گرم کرد و من در حالی که روی پاهایش نشسته بودم او تمام تنم را به آرامی و گاه با بوسه هایش ماساژ میداد . ساعتها گذشت و من دوباره به خوابی آرام فرو رفتم و وقتی که چشمم را باز کردم خودم را تک و تنها در روی رختخوابم که بوی عرق و تریاک میداد یافتم . انگار آن اتفاقاتی که بر من گذشته بود همه خواب و رویا بود . لخت ، لخت بودم سرم کمی درد میکرد و لکه های کبود در پستان و باسنم دیده میشد ، چند لکه خون هم در روی ملافه سفید به چشم میخورد . ترسی گنگ و ناآشنا برم داشت و لرزشی نابهنگام . با خودم گفتم که آیا به راستی این چیزهایی که در ذهنم میگذرد حقیقت است . جواب شوهرم را چه میخواستم بدهم اگر این لکه های کبود که اثر پنجه های بهترین دوستش بود را ببیند چه خواهد گفت . تند و تیز ملافه ها و روکش بالش ها را جمع کردم و در ماشین رختشویی انداختم و اتاقها را جارو کردم و پنجره ها را باز تا بوی سیگار و تریاک محو و ناپدید شود .

نامحرم قسمت سوم و پایانی در تمام روز فکرم حول این موضوع میگشت که چطور شد که من با صادق خان شروع به سکس کردم همه چیز را در فکرم بالا و پایین میکردم چیزی به خاطرم نمی رسید . تا آنجا که به یاد داشتم او مرا با زور وادار به اینکار نکرد .همه صحنه ها از آشپزخانه تا لخت و عور افتادن روی تختخواب و حمام مانند فیلمی در ذهنم مرور میشد . اما سرنخی دال به تجاوز و مسائلی از این قبیل نمی یافتم . رفتم تخم مرغی سرخ کردم و با مقداری پنیر و نان بربری جلوی تلویزیون نشستم و شروع به خوردن کردم . امام جمعه شهر انار در استان کرمان مشغول وراجی بود میگفت : « زنانی که آرایش کنند و به خارج از خانه بروند، اگر به همسران‌شان گفته شود دیوث، حق‌شان است » . فحشی به جد و آبایش دادم و در جا تلویزیون را خامش کردم و غذا را نصفه و نیمه جمع کردم و چادرم را روی سرم انداختم تا به هوای نان خریدن سر و گوشی آب دهم . با چند تن از زنان محل سلام و احوالپرسی کردم و کمی درد دل . از حرکات و سکناتشان معلوم بود که همه چیز به خیر گذشته است و خبر آمدن مرد غریبه و نامحرم به خانه ام به بیرون درز نکرده است . نفسی به راحتی کشیدم و بعد از نیم ساعتی بر گشتم . چند روز گذشت و اوضاع و احوال به روال معمول میگذشت . صادق خان هم مانند گذشته هفته ای دوبار می آمد و با شوهرم گپ میزد و میخندید . بر خلاف گذشته من خودم را کمی جمع و جور کرده بودم و روسری روی سرم گذاشته بودم و تن و بدنم را می پوشاندم . شوهرم هم اصلن توی باغ نبود و از حالت آب زیر کاهی دوستش چیزی نمی دانست. احساس میکردم که در خانه خودم بیگانه ام . زندگی برایم تیره و تاریک و تلخ شده بود . ترسی پنهان در دلم ریشه دوانده بود و من بدلیل عواقبی که سکس با مرد غریبه برایم داشت جرات نداشتم که به نزد روانپزشک یا حتی دکتر معمولی بروم و قضیه را مطرح کنم تا شاید این افسرده گیها و در خود فرو رفتن هایی که مانند خوره روح و روانم را میجوید خلاصی پیدا کنم مدتی گذشت و من در یکی از آن روزها یکهو به سرم زد که بروم و جیب کت صادق خان را که مشغول بازی با شوهرم بود جستجو کنم شاید چیزی پیدا کرده باشم . برایم قابل قبول نبود که بی هیچ مقدمه و سهل و ساده با او در رختخواب خوابیده باشم . حتمن کاسه ای زیر نیم کاسه بود که خبر نداشتم . آنها همانطور که گرم دیدن برنامه های ماهواره بودند و گل میگفتند و گل میشنیدند من از پشت خانه یواشکی از پله های ایوان بالا رفتم و جیب های کت صادق خان را که در گوشه ای آویزان بود جستجو کردم . شناسنامه اش را باز کردم و اسم حقیقی اش که عبدالعلی کربلایی بود را روی کاغذی که با خود آورده بودم نوشتم . و بعد سر جایش گذاشتم در جیب دیگرش هم دست بردم و چند عد قرص قرمز رنگ شبیه به آنتی بیوتیک دیدم اسم لاتین اش را یادداشت کردم و دو عدد از آن را با قیچی بریدم و در سوتینم مخفی کردم و بسرعت بر گشتم . فردایش حوالی ساعت ده به داروخانه ای در مرکز شهر رفتم و از دختری که همکلاسی دوران دبیرستانی ام بود بعد از خوش و بش پرسیدم که این قرص ها برای چه بیماری میباشد . او تا چشمش به قرصها افتاد زد زیر خنده و مرا در بغل گرفت و به کناری برد و گفت : – ناقلا اینو از کجا پیداش کردی این قرص تو داروخانه ها ممنوعه و تنها بصورت قاچاق اونم آدمای خلاف وارد میکنن – منظورتو نمی فهمم – خانوم خانوما این قرص یه مقدار خطرناکه و استاندارد ها در اون رعایت نشده و باعث امراض جانبی میشه . اینو معمولن کسانی که قوه سکسشون ضعیف و در حال ته کشیدنه استفاده میکنن و معجزه میکنه . یعنی دهها برابر بیشتر از قدرت معمولی ، یه وقت ازش استفاده نکنی ها ، بهت میگم کار دست خودت میدهی . کمی یکه خوردم و بخودم گفتم صادق خان از این گردها به من داده . این گردها را آنروزی که تلفن زنگ زد و رفتم جواب بدهم تو چایی ام ریخته است بعدش که من از خود بیخود شدم بلندم کرد و انداخت توی تختخواب و ماجراهای بعدی . بدتر اینکه همین قرص را من در جیب شلوار شوهرم هم پیدا کردم . فهمیدم که این دو سر و سری با هم دارند و با بقیه هم از همین ترفند استفاده میکنند . آچمز شده بودم و نمیتوانستم اصلن کاری بکنم .اگر منوچهر بوبی میبرد که من با دوستش سکس داشتم قطعه قطعه ام میکرد غروب روز پنج شنبه بود که زنگ در خانه را زدند من هم که فکر میکردم که صادق خان است و می داند که روزهای پنج شنبه و جمعه شوهرم در خانه نیست آمده است تا دوباره همان نمایش را اجرا کند . در را باز کردم و او خوشحال از اینکه تک و تنها با من در خانه است گفت که آمده است سری بزند تا در نبود منوچهر خان اگر کم و کسری دارم حل و فصل کند . خشم و غضب را در چشم هایم میخواند اما به روی خود نمی آورد . میدانست که کاری نمیتوانم بکنم و هر عکس العملی نشان دهم به ضدش بدل میشود و با آن باد و بروتی که داشت میتوانست همه کاسه و کوزه ها را روی سرم بشکند – حالا واسه من اخم و تخم نکن سپیده خانوم – صد بار بهت گفتم که نمیخوام که به خونه م بیای ، شوهر دارم ، میفهمی یعنی چی . – شوهر موهر هم که داری اصلن به پنج تن آل عبا نمیدونسم – مگه مسلمون نیسی از جون من چی میخوای ولم کن بعدش اسم اصلی اش را که در شناسنامه اش خوانده بودم بهش گفتم و او تا آن را شنید از کوره در رفت و یک سیلی آبدار کوبید بناگوشم و مرا به گوشه ای پرتاب کرد : – زنیکه هرجایی ، فک میکنی رهات میکنم ، تو و با اون شوهر الدنگت را میفرسم تو هلفدونی ، میدونی شغل شوهرت چیه ، قاچاق مواد مخدر و گاهی وقتا هم دخترون کم سن و سال به دبی صادر میکنه ، از این راه پول پارو میکنه ، تازه اون شبی که ک…ت رو پاره کردم ازت فیلمبرداری هم کردم . یا با من راه میای یا لخت و عور فیلمت میره تو اینترنت . با خودم گفتم که کلک میزند . اما از دست او همه کار بر می آمد . برای همین کمی آرام گرفتم و ترسی عجیب ذرات تنم را فرا گرفت . سپس با آن هیکل قلچماقش نزدیکم شد و با دستهای درشت و مردانه اش دستم را گرفت و به زور به سوی اتاقم برد و مرا انداخت روی تختخواب و خودش هم روی من پرید . من که از قبل میدانستم که نقشه اش چیست یک میله آهنی در بغل تختخوابم گذاشته بودم و در حالی که او مشغول در آوردن لباس هایش بود با یک دستم میله آهنی را گرفتم و با تمام نیرویم محکم به وسط صورتش کوبیدم و او در جا غرق در خون نقش بر زمین شد . از رو.ی تخت بلند شدم و نگاهی به سر و صورتش انداختم کبود کبود شکل مرده ها شده بود . ترسیدم و نبضش را گرفتم . درست حدس زده بودم نفسش بند آمده بود . دستم را روی صورتم گذاشتم و روی تختخواب چمباتمه زدم . میدانستم اگر سر در بیاورند که من او را کشتم بی برو برگرد اعدامم میکنند . هر چه بود او یکی از ماموران بلند پایه دولتی بود و عکسش در هنگام آتش زدن شهر نو در زمان انقلاب در روزنامه ها افتاده بود و بهش احترام میگذاشتند و تنها کسی بود که اجازه داشت از ماشین ضد گلوله امام جمعه شهر استفاده کند . پا شدم و جسد را هل دادم و روی ملافه گذاشتم و سر و ته اش را بستم . بعدش چادر سیاهم را هم دورش انداختم و خوب گره زدم و با پارچه ای خیس خونها را از روی کف اتاق تمیز کردم . از ترسی پنهان دستهایم می لرزید و ناخودآگاه با خودم حرف میزدم . در همین زمان شنیدم که در حیاط باز شد و خوب که نگاه کردم دیدم که منوچهر شوهرم میباشد . یک روز زودتر از زمان موعد بر گشته بود . حتمن کار مهمی برایش پیش آمده بود وگرنه هرگز روزهای جمعه باز نمی گشت و مشغول با زن دوم و شاید سومش بود . با عجله سر و وضعم را درست کردم و نگاهی در آیینه به خود انداختم و رفتم به ایوان . سلام و علیکی کردم و او مانند همیشه بی آنکه چشمش را بمن بر گرداند با اخم و تخم گفت که اوراق هویتم را فراموش کردم با خودم ببرم ، لازمش دارم . برایش چایی ریختم و او که پکر به نظر میرسید . چایی را سر کشید و با کارد آشپزخانه سیبی پوست کند و مشغول خوردن شد و در همان حال صدایم زد و گفت : – میخام قباله این خونه رو که روز ازدواج به نامت کرده بودم دوباره به نام خودم بکنم ، نمیتونم دلیلشو حالا بهت بگم ، اما فردا بعد از ظهر که با هم میریم به اداره بهت میگم . من هم که در مخمصه افتاده بودم و هر آن احتمالش را میدادم که به اتاقم برود و از حادثه ای که چند لحظه قبل رخ داده بود سر در بیاورد ، چفت دهانم را بستم و جوابش را ندادم میدانستم که اگر اسم خانه به نام او بشود دیگر هرگز به من بر نمیگردد . این خانه تنها دار و ندار زندگیم بود و بدون آن برای من که زنی تنها وآینده ام نامعلوم بود حکم کیمیا را داشت . دوباره گفت : – شنیدی ضعیفه چی گفتم ، شیر فهم شدی من باز هم سکوت کردم و دزدکی رفتم از اتاقی که او کت خود را آویزان کرده بود سوئیچ ماشینش را گرفتم و توی کیفم گذاشتم . جثه چاق و چله اش را بلند کرد و در حال رفتن گفت میرم یه ساعتی مسجد ، بعدش دوباره بر میگردم شمال تا پس فردا . مشتی آجیل از روی میز بر داشت و به راه افتاد . من هم معطل نکردم و تا دیدم که او گم و گور شد سوئیچ را بر داشتم و به طرف ماشینش که در بغل خانه پارک شده بود رفتم . ابتدا به ذهنم زد که جسد را مثله کنم اما دل و جگر و اصلن وقتش را نداشتم . خیابان خلوت بود در را باز گذاشتم و ماشین را به داخل حیاط آوردم . درست بغل پله های ایوان . با شتاب و کمی سراسیمه به طرف اتاقم رفتم و دستکشی به دست کردم تا اثر انگشتهایم بر جا نماند و بعدش جسد را که زیر تخت خواب پنهان کرده بودم با ضرب و زور بیرون کشیدم و دستانش را گرفتم و به هر جان کندنی بود کشیدمش و از پله ها پایین بردم و انداختمش صندوق عقب ماشین و دوباره خودرو را در خیابان در محل قبلی پارک کردم و سوئیج را بر نداشتم . از سر و رویم عرق میریخت و گونه هایم زرد و دستهایم بی حس شده بود . به خانه که بر گشتم نفسی به راحتی کشیدم . هوا داشت کم کم باران می آمد و کمی سردتر از روزهای گذشته شده بود . در افق تکه های پراکنده ابر مانند گله هایی از گوسفندان به حرکت در آمده بودند و از خانه همسایه صدای قرآن از رادیو بگوش میرسید . چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره سر و کله منوچهر آفتابی شد و بی آنکه یک کلام حرف بزند مستقیم به اتاق خودش رفت و مقداری خرت و پرت بر داشت و توی ساک دستی ریخت و بطرف ماشینش رفت . وقتی سوار ماشین شد تا چشمش به سوئیج افتاد متعجب شد و با خودش گفت که حتمن فراموش کرده است که آن را بر دارد . گاز داد و بسرعت رد شد . من هم که تا دیدم او شر خودش را کم کرده است چادرم را به سرم انداختم و بسرعت به طرف باجه تلفن همگانی رفتم تا به 110 تلفن بزنم . اما همین که شماره را گرفتم پشیمان شدم . باید کمی صبر میکردم تا منوچهر از تهران خارج شود . طرح و نقشه خوبی بود . برای وقت کشی رفتم کمی در مرکز شهر و به مغازه های مختلف سر زدم و در نهایت دو جفت جوراب و یک دست پیراهن خریدم و بر گشتم . تقریبا دو ساعت سپری شده بود دوباره رفتم به باجه تلفن همگانی و به 110 زنگ زدم و با تغییر صدا خبر دادم که خودرویی با این شماره و رنگ و مدل به طرف شهر چالوس یک گونی تریاک با خود حمل میکند . راننده خودرو مسلح و از افراد شرور و خلافکار میباشد . میخواست اطلاعات بیشتری ازم بگیرد که گفتم برایم خطر دارد و گوشی را پایین گذاشتم و از محل بسرعت دور شدم . وقتی به خانه رسیدم در دم دست به کار شدم تا آثار جرائم را به تمام و کمال از بین ببرم تا اگر سرنخ یا ردی پیدا کردند مظنون نگردم . در تمامی شب خواب به چشمانم نیامد و در اتاق قدم میزدم و گاهی به برنامه های تلویزیونهای ماهواره ای نگاه میکردم . هر لحظه منتظر بودم که خبری برسد .حوالی 9 صبح تلفنم زنگ زد . خواهر منوچهر بود و گریه میکرد . – چی شده چرا گریه میکنی – منوچهر منوچهر – چی شده بگو تو که دق مرگم کردی – دیروز در جاده هراز ماشین پلیس بهش ایست داده اما اون ترمز نزد و تو تعقیب و گریز ماشینش تو دره پرتاب شد و تکه تکه شده . میگن چند کیلو تریاک و یک جسد در صندوق عقب خودروش پیدا کردن ، بدبخت شدیم . در حالی که های های گریه میکرد گوشی تلفن را پایین گذاشت و من هم رفتم یک چایی دم کردم و یک کاسه دانه بر داشتم تا به کبوترهایم در گوشه حیاط خانه بدهم . غروب از راه رسیده بود و من از پس روزهایی سنگین و تاریک احساس خستگی میکردم و همانجا روبروی تلویزیون سرم را روی بالش گذاشتم و آرام چشمانم را بستم ، هرگز در عمرم آنگونه راحت نخوابیده بودم .پایان

دختر فراری قسمت اول این داستان هم زیاد حشری نیست اما نخونی ا کفت رفته از خانه که فرار کرد سراسیمه و آشفته بنظر میرسید . نمیدانست در کدام سوراخ سمبه ای باید خودش را پنهان کند . خوانده بود که به دختران فراری در همان ساعات اولیه تجاوز میشود و بعدش باید در فاحشه خانه ها و یا در کشورهای همسایه رد پایشان را پیدا کرد .برای همین دلش تاپ تاپ میزد و سخت میترسید که بدست باندهایی بیفتد که در گوشه و کنار مملکت اسلامی دام پهن کرده اند و دختران فراری را روی هوا میزنند . وقتی به تهران رسید مدتی در خیابان ولی عصر و حول و حوش قدم زد و گاه در فروشگاهها . حتی لحظه ای نمیتوانست فکر و خیالهای تاریکی را که به مغزش فشار می آوردند کنترل کند . دنبال قرص مسکن یا موادی میگشت که برای یک دم هم شده از شرشان خلاص شود . اما هیچ پول و پله ای با خود نداشت . وقتی که از گشت و گذار بی هدف در خیابانها خسته شد رفت به یکی از پارکها در همان حوالی روی نیمکتی نشست .محوطه خلوت بود و هوا آفتابی . کمی آنطرفتر دختر و پسری ایستاده حرف میزدند و در همان حال دور و برشان را می پاییدند . دو دختر هم روی چمن در حالی که بیش از نصف موهایشان از روسری بیرون ریخته بود زیر سایه درختی نشسته بودند و در حین صحبت میخندیدند . پیرمردی هم تک و تنها درست در روبرویش روی نیمکت سرش را روی زانویش گذاشته بود و سیگاری در لای انگشتانش میسوخت . سراسیمه و آشفته بود و تنش خسته و کوفته . از خانه که در رفته بود از ترس هیچ چیز با خود بر نداشت نه کیف پول و نه تلفن همراهش . میدانست که اگر به خانه بر گردد پدر بدعنق و پولدارش دخلش را در می آورد و حسابش را چنان کف دستش خواهد گذاشت که هرگز فراموش نکند .در ذهنش اتفاقی که شب قبل افتاده بود مانند پرده های سینما ظاهر میشدند و ولش نمیکردند . پدرش با توپ و تشر بهش گفته بود که با آن پسر لات و لندوهور خلوت نکند . او اما باز همه حرفها را پشت گوشش انداخته بود و باهاش به بیرون رفت . پدرش هم که شصتش خبردار شده بود چنان بر آشفته شد که پیش چشم مادرش که چنگ بر موهای خود میکشید ، گونه هایش را با مشت و لگد کبود و سیاه کرد و در اتاق زندانی .میگفت که این دختر هرجایی آبرو و شرافتش را بر باد داده است و با آن پسر بی سر و پا که معلوم نیست اصل و نسبش چه کسی هست و مادرش کلفت ، باز هم حشر و نشر دارد . یک بار هم با زور او را به همراه مادرش فرستاده بود تا دکتر متخصص زنان معاینه اش کند که آیا پرده بکارتش سالم است و یا خدای ناکرده پاره پاره .یک هفته در اتاقش زندانی بود و در این یک هفته شده بود پوستی بر استخوان . لب به غذا نمیزد و یک کلام حرف . مادرش هم هرچه قربان صدقه اش رفت تاثیری نداشت ، شکل و شمایلش شده بود مثل یک آدم مالیخولیایی و شبها با سایه هایش بلند بلند حرف میزد و سپس گریه و ناله . حال و روزش برای پدرش اصلن مهم نبود ، حتی مرگش .مادر پروانه هر چه کرد که شوهرش را سر عقل بیاورد و قفل در اتاقش را باز کند او امتناع میکرد و دو پایش را در یک کفش کرده و بهش چشم غره میرفت و سرکوفتش میزد . مادر که دیده بود اگر همینطور دست روی دست بگذارد بچه اش تلف میشود به دست و پای شوهرش افتاد و شروع کرد به تضرع و زاری . او هم با خشم و غضب جوابش میداد :- زنیکه هرجایی اینجور به پر و پاچم نچسب ، خودتم میندازم پیشش و مث گه سگ آتیشتون میزنم – حاج آقا تو رو به فاطمه زهرا ، به پنج تن آل عبا ، بچمون از دس میره . دو هفته پیش دختر 14 ساله مش رجبو صیغه کردی و یه هفته خونه نیومدی بهت چیزی نگفتم و قفل دهانمو بستم ، هر جور الوات بازی در آوردی و پیش کس و ناکس سکه یه پولم کردی . بخودم گفتم که مرد خانوادس ، زن باید ازش فرمانبرداری کنه .20 سال آزگار کنیزیتو کردم و کلفتی . نذار دخترمون از بین بره .شوهرش که دید زنش بدجوری به دست و پایش پیچیده لگد محکمی به شکمش حواله کرد و انداختش روی پله ها و او غلتی خورد و یکی از دنده هایش شکست بحدی که تا یک هفته نمیتوانست حرف بزند و هر نفسی که میکشید از درد ، داد و فریادش به آسمان میرفت . یک شب دوست پسر پروانه که بینهایت عاشقش بود و از دوری اش کلافه . ترسید که شاید پدر قلدرش بلایی بر سرش آورده باشد . چرا که هرگز ندیده بود پروانه اینهمه او را بی خبر گذاشته باشد . همیشه بهش زنگ میزد و یا به طریقی او را مطلع . دو هفته گذشت . دلواپسی و اضطراب تمام وجودش را فرا گرفته بود و شب تا صبح بیدار میماند و منتظر خبر . اما آب از آب تکان نمیخورد و بیم و اضطرابش بیشتر و بیشتر میشد . طاقتش طاق شده بود و نمیدانست که چه باید بکند . جرائتش را هم نداشت دوستی با یک دختر را که تابو محسوب میشد با کسی در میان بگذارد . به خودش میگفت باید کاری کند و دست روی دست نگذارد . شاید اتفاقی برای عشقش افتاده باشد . بناگاه طرحی به خاطرش رسید و بعد از بالا و پایین کردن آن طرح و نقشه ها . زد به سیم آخر و گفت هر چه بادا باد نیمه های شب در حوالی خانه پروانه که خانه مجلل و زیبایی بود ، ساعتی پرسه زد و اوضاع و احوال را پایید . وقتی مطمئن شد که در دور و برش کسی نیست ، از دیوار خانه بالا رفت و پرید داخل حیاط . میدانست که دارد با آتش بازی میکند و اگر لو برود عواقب مرگباری برایش خواهد داشت . او اما تصمیمش را گرفته بود . نفسش را در سینه حبس کرده و دزدکی دور و اطراف را با تمام هوش و حواسش می پایید . وقتی دید که چراغها خاموش شدند و همه در خواب . رفت به طرف اتاق پروانه . خودش را به هر نحوی بود بالا کشاند و از پشت پنجره چند بار با سرانگشتانش به شیشه زد ، اما جوابی نمی شنید . میترسید که پدرش خبردار شود و کار به جاهای باریک بکشد . صبر کرد و نفسی عمیق کشید و نگاهی به دور و بر انداخت . سکوت مطلق بر وحشتش می افزود و تاریکی محضی که همه جا را فرا گرفته بود . یکبار دیگر ریسک کرد و با سرانگشتانش محکمتر به پنجره زد . بالاخره پروانه متوجه شد و با هول و هراس آمد دم پنجره . او را که دید . برقی از شادمانی در چشمانش درخشید و کمکش کرد تا به داخل اتاقش بیاید . حمید ابتدا که چشمش به چهره استخوانی و رنگ پریده پروانه افتاد شوک برش داشت . علتش را میدانست و برای همین به روی خود نیاورد . همدیگر را در بغل گرفتند و لب را بر لب گذاشتند و شروع کردن به بوسیدن . انگار نه انگار که هر آن امکان دارد که خبردار شوند و همان اتفاقی را که در خواب و خیال هم نمیدیدند برایشان بیفتد .پس از چند لحظه که یکدیگر را در آغوش فشردند آرام گرفتند . پروانه روی زانوی حمید نشست . اشک از گوشه های چشمش به روی صورتش میلغزید و حمید با بوسه هایی نرم آنها را پاک میکرد . پروانه سرش را روی سینه اش گذاشته بود و حمید موهای لطیفش را که به روی شانه های لختش به طرز دلربایی نشته بود با سرانگشتانش شانه میکشید و به چشمهای آبی کمرنگش نگاه میکرد . گرمای مرموزی وجودشان را در بر گرفت . و خلسه ای لذت بخش . چنان مست و مسحور بودند که زمین و زمان از یادشان رفت و آغوش در آغوش هم بخواب رفتند . هنگام اذان صبح که مادرش بی خیال از همه جا در اتاقش را باز کرد و چشمش به مرد غریبه در تختخواب دخترش افتاد جیغ کشید . پدر پروانه با شلوار کوتاه و سراسیمه با چاقوی قصابی در دست ، خودش را به اتاق رساند و وقتی حمید را در اتاق دخترش دید خون پرده چشمانش را گرفت . از چهره اش معلوم بود که تا این دزد ناموسش را قیمه قیمه نکند نمیگذارد که از اتاق خارج شود . – تو بی شرف با دختر من. حمید مرگ را در جلوی چشمانش در چاقوی تیز و برنده که در پنجه پدر پروانه برق میزد میدید . رنگ و رویش را از دست داد و ترسی عجیب در چهره اش موج میزد . پدر پروانه حمله برد تا چاقو را بر قلبش بنشاند . حمید جا خالی داد و او با سر افتاد روی تختخواب و از پشت دستانش را قفل کرد . پدرش با پشت سر به صورتش ضربه محکمی کوبید و سپس خم شد و او را از عقب به سوی در پرتاب کرد . دوباره به سویش پرید و باهاش گلاویز شد . حمید با دو دوست مچ دستی را که چاقو را مماس با رگ گردنش میفشرد سخت و سفت گرفته بود و اجازه نمیداد که ضربه نهایی را فرود بیاورد . پدر پروانه با آن هیکل درشتش بالاخره دستش را آزاد کرد . در دم لگدی محکم به بیضه و سپس به شکم حمید کوبید و او را از پنجره به حیاط خانه پرتاب کرد . صدای شکستن شیشه ها و جیغ و فریاد پروانه همسایه ها را بیدار کرده بود و برقهای خانه هایشان یکایک روشن شد .پدر پروانه چاقو را در دستانش دوباره محکم فشرد و از پنجره نگاهی به حمید که چهره اش به تمامی خونمالی و نقش بر زمین شده بود افتاد . رفت تا کار را تمام کند . از اتاق به طرف پله ها و و حیاط دوید و به پروانه گفت حساب او را هم کف دستش خواهد گذاشت . وقتی به نقطه ای که حمید را پرتاب کرده بود رسید او را ندید . همه جا را جستجو کرد اما بی فایده بود . با خشم زوزه میکشید و فحشهای ناموسی میداد . پروانه از اینکه حمید در رفته بود خوشحال بنظر میرسید . میدانست که دیگر این خانه جای او نیست و همه کاسه و کوزه ها سر او خواهد شکست . از در زد بیرون و پس از پرسه زدن در کوچه و پسکوچه . با خودرو کرایه ای رفت به تهران . روی نیمکت نشسته بود بیحوصله و سرگردان . چند بار تلفن زد که از حمید خبری بگیرد اما موبایلش فقط بوق میزد و کسی گوشی را نمیگرفت . نه راه پس داشت و نه پیش . گرسنه بود و شکمش قار و قور میکرد . دنبال سرپناهی میگشت اما کجا . سرش را گذاشت روی زانو و در دلش به باعث و بانی مملکت اسلامی لعنت و نفرین فرستاد . در همین فکر و خیالها پرسه میزد که ناگاه دو جوان از پشت سرش ظاهر شدند و بی سلام و احوالپرسی روی نیمکت در کنارش نشستند و سیگاری تعارف . موهای سیخ ژل زده و شلوارهای فاق کوتاهی داشتند تی شریت تنگ با آرم و نوشته ای انگلیسی . پروانه خودش را کمی جمع و جور کرد و بهتر دید پا شود و از محل دور . همین کار را هم کرد اما همین که خواست بلند شود یکی از جوانها دستش را گرفت و گفت :- ببخشید خواهر اگه مزاحمت شدیم زحمتو کم میکنیم پروانه دید که آنها دستش را ول نمیکنند و باید از همان کسانی باشند که در این مکانها در پی شکار دختران فراریند . پیرمرد و دو دختری هم که در زیر سایه درخت نشسته بودند و گپ میزدند از محل رفته بودند و او نمیدانست که چه عکس العملی باید نشان دهد که ناگاه یکی از ماموران انتظامی که معلوم نبود از کجا آمده است . پیش چشمش سبز شد و دو جوان بسرعت از محل دور .- خواهر مشکلی پیش آمده – نه نه – فراری- نه میخوام برم خونه- میشه برگه هویتتونو ببینم – متاسفم ، باید باهام بیاین مرکز – باشه میام میدانست که اگر او را به مرکز انتظامی ببرند اسم و آدرسش را در می آورند و در جا تحویل پدرش یا در همانجا دست باندها خواهد افتاد و آینده اش تباه خواهد شد . در بد مخمصه ای گیر کرده بود .

دختر فراری قسمت آخر با مامور حرکت کرد . همین که خواستند وارد خودرو شوند مردی میانسال ناگاه مانند جن مقابلشان ظاهر شد و از مامور آدرس محلی را سئوال کرد . نوشته را از دستش گرفت و راهنمایی اش کرد . او که گوشش سنگین بود خوب نمی گرفت و مامور جوابش را تکرار . پروانه در این حیص و بیص فرصت را غنیمت شمرد و سرش را در پشت خودرو خم کرد و به آهستگی چند قدمی دور شد و پس از رد کردن عرض خیابان دوید و زد به چاک . نفس نفس میزد و شرشر عرق میریخت . در اولین پیچ به دور و برش نگاه کرد ، دید کسی نیست . به دیواری گچ اندود تکیه داد . همین که حالش کمی جا آمد دوباره با گامهای بلند حرکت کرد . نمیدانست که به کدام سمت و سو میرود و به کجا . تشنگی آزارش میداد و هوای دم کرده . در هر گوشه ای عده ای آس و پاس و خلافکار بیتوته کرده بودند و او حتی نمیتوانست برای چند لحظه نقطه ای بنشیند و نفسی تازه کند . داشت ناامید میشد که چشمش خورد به مسجدی که روی سردرش نوشته شده بود مسجد امام زمان . رفت سر و گوشی آب بدهد و اگر شد مدتی استراحت . هنوز چند قدمی راه نرفته بود که دید پیرمردی پر ریش و پشم و عبایی روی دوش در مقابلش ایستاد . به قد و قامتش نگاهی مبهم انداخت و دوباره بسم الله گفت و عینک دودی اش را جابجا کرد و شتابان رفت به مسجد . انگار که میخواست چیزی بهش بگوید اما پشیمان شده بود . پروانه هم داخل مسجد شد . رفت در گوشه ای از مسجد صاف و ساکت نشست . بنظر میرسید که مراسمی میخواهند بر پا کنند . چند لیوانی آب خورد و یکی دو ساعتی استراحت . حالش که بهتر شد و خستگی از تنش در . از مسجد خارج شد . همه جا تاریک شده بود و خیابان خلوت . نمیدانست به کجا برود . برای یک دختر جوانی مثل او که 16 سال بیشتر نداشت . شبها آن هم تک و تنها خیابانهای تهران امنیت نداشت . یکی دو بار ماشین ها جلوی پایش ترمز زدند و دعوتش کردند سوار شود او هم عرق شرم بر پیشانی اش به سرعت رد شد . یک بار مردی چار شانه و سبیل گنده که فهمیده بود او فراریست حتی از خودرو پیاده شد و بزور بغلش کرد و در حالی که گونه هایش را می بوسید و به پستانهایش وحشیانه چنگ میزد ، داشت او را داخل ماشین می انداخت که شانس آورد پایش خورد به جدول کنار جاده و با سر افتاد به زمین و او در رفت . وگرنه معلوم نبود که چه بلایی سرش می آمد . یک آن به سرش زد که خودش را به بهزیستی معرفی کند شاید برای چند شب سرپناهی پیدا کند اما در جا پشیمان شد . مسئولان بهزیستی در دم به خانواده اش تلفن میزدند و توی هچل می افتاد .سرش گیج میرفت و چشمهایش سیاهی . جلوی پایش را نمیدید و گرسنگی و تشنگی آزارش میداد . خدا خدا میکرد که کسی کمکش کند و او را از این مصیبت بیرون بیاورد و یا حداقل سرپناهی پیدا کند . در همین فکر و خیال ناگهان همان پیرمردی که حوالی مسجد در پیش پایش سبز شده بود به چشمش خورد . با خودش گفت که بهتر است سر صحبت را باهاش باز کند شاید راه و چاهی پیدا شود . قدمهایش را بلندتر کرد و وقتی بهش رسید سئوال کرد :- حاج آقا میشه بگید ساعت چنده مرد در حالی که به قد و قامتش نگاه میکرد . یک دستش را گذاشت روی شقیقه اش و با خود فکر کرد که این دختر را جایی دیده است . هر چه فکر کرد عقلش قد نداد . از جیبش ساعتش را در آورد و گفت : – نه و بیست دقیقه انگار که با آن شم غریزی اش فهمیده بود که کاسه ای زیر نیم کاسه هست و این دختر بی کس و کار و فراریست . میدانست که چه کلکی باید سوار کند و در دامش بیندازد . برای همین سرش را پایین گذاشت و به راهش ادامه داد . منتظر بود دوباره صدایش کند همینطور هم شد پروانه در پی اش تند و تند حرکت کرد و باز پرسید :- ببخشید حاج آقا اینورا هتل متلی پیدا نمیشه- بی کس و کاری- از شمال اومدم آدرسو گم کردم ، باید بر گردم- اینوقت شب کجا میخوای برگردی دخترم ، بیا عیالم خوشحال میشه ، یه لقمه نون و پنیرم با هم میخوریم . فردا صب میتونی با خیال آسوده دنبال اسم و آدرس بگردیپروانه که شنید او با زنش در همان نزدیکی زندگی میکند احساس امنیت کرد و با اما و اگر گفت :- آخه نمیخوام مزاحمتون بشم پیرمرد عبای قهوه ای روی دوشش را جا بجا کرد و در همان حال که با تسبیحش بازی میکرد دستی به پشتش زد و گفت :- مزاحم چیه ، تو جای بچمی ، آخه مسلمانی گفتن ، نمیپرسی روز محشر باید به خدا و پیامبرش چه جواب بدم . روندن یک دختر مسلمان بی پناه اونم تو خیابونای پر از گرگ . استغفرالله ، فقط چن دقیقه راهه .پروانه هم که از حرفهای گرم و دعوت خالصانه اش قوت و انرژی گرفته بود در پی اش براه افتاد و شاد بود که در مملکت اسلامی هنوز راه و رسم جوانمردی زنده است . پیرمرد در تمامی راه آیات قرآن و دعاهای عجیب و غریب بر روی لبش میخواند . چند نفر از اهالی محل هم با تعجب بهشان نگاه میکردند و به پچپچه چیزی میگفتند . او اما حتی سلام و علیک خشک و خالی هم باهاشان نمیکرد . خانه اش در طبقه سوم ساختمان قدیمی بود و در کوچه ای دنج . کلید انداخت و در را باز کرد و با احترام ازش خواست که وارد شود: – دخترم ، اینجا منزل خودته ، راحت باش ، میتونی تو اون اتاق آخری استراحت کنی .بعد زنش را صدا زد ، خدیجه ، خدیجه کجایی ، مهمون داریم . رفت به طرف آشپزخانه و در همین حین پروانه هم رفت داخل اتاقش . جمع و جور و رو براه بنظر میرسید . چادرش را در آورد و انداخت روی صندلی . روسری اش را همینطور . منتظر بود که با زنش آشنا شود . تلویزیون قدیمی روشن بود و سریال « ویلای من » را نشان میداد . رفت روی زمین روبروی تلویزیون نشست تا با دیدن فیلم طنز مقداری خنده روی لبهایش نقش ببندد و از آن حالت گرفتگی بیرون بیاید .پیرمرد بعد از نیم ساعت چایی شیرین و دو عدد تخم مرغ سرخ کرده با نان و پنیر در جلویش گذاشت و گفت :- زنم هنوز از مسجد نیومده دلواپسم ، باید به دخترم زنگ بزنم ازش بپرسم ، آخه اون که تلفن دستی حالیش نمیشه ، شما راحت باشین ، طوریش نیس ، احتمالن داره با زنای همساده خوش و بش و یک کلاغ چل کلاغ میکنه ، زنا رو که شما میشناسین پروانه لبخندی زد – زنا مگه چشونه – به دل نگیریناز بس که گرسنه بود شروع کردن به خوردن ، غذا بهش خیلی چسبید . بعد پاشد و خودش ظرفها را شست و آمد پای تلویزیون تا ادامه سریال را تماشا کند ، پلکهایش خیلی سنگین شده بود و بشدت خوابش می آمد . نمیتوانست حتی چشمهایش را لحظه ای باز نگاهدارد . در حالی که دهن دره میکرد رفت به طرف اتاق پیرمرد که دید دوباره باز در حال نماز است . میخواست بهش بگوید که میرود بخوابد و سلامش را به همسرش که بر گشت برساند . دوباره صبر کرد اما انگار نمازش تمام شدنی نبود آنهم با لهجه غلیظ و صدای بلند . بفکرش زد که بار دیگر به حمید تلفن بزند . از تلفن پیرمرد استفاده کرد چند بار شماره را گرفت اما باز هم بوق اشغال میزد . با خودش گفت که چرا جواب نمیدهد خدای نکرده نکند بلایی سرش آمده باشد . دل نگران شد . زنگ زد به خانه دعا میکرد که پدرش گوشی را نگیرد . – کیه – مادر تویی ، حالت چطور ، دنده هات بهتر شدن- دخترم کجایی ، خیلی دلواپسم ، بخدا از زمانی که رفتی دارم دق میکنم و 24 ساعت کارم شده گریه .پروانه اسم و آدرس محلی که شب را در آنجا میگذراند بهش داد و مادرش درجا بی آنکه به شوهر عصبی اش بگوید چادر را سرش گذاشت و پنهانی زد از خانه بیرون . دلش بدجوری شور میزد . انگار به دلش برات شده بود که باید به هر قیمتی شده برود نزد دخترش . پروانه بعد از تلفن کمی آرام گرفت و استرسش کمتر . چند دهن دره پشت سرهم کرد . خودش تعجب کرده بود که چرا اینهمه خوابش می آید و سرش گیج . رفت به اتاقش و نشست روی تختخواب . یک دفعه با خودش گفت که نکند این پیرمرد پشمالو چیزی در غذایش ریخته باشد و زنی که گفته همه دروغ و دونگ است و میخواسته او را رام کند و در تله بیندازد . یکه خورد . بسرعت پاشد و رفت آشپزخانه و آبی به سر و صورتش زد اما کارگر نشد . کمدها را یک به یک جستجو کرد . چشمش خورد به قوطی قهوه . همانجا چند قاشق از آن را در لیوان با آب گرم مخلوط کرد و خوب هم زد و سرکشید تا خواب از سرش بپرد . رفت به طرف تختخواب . قهوه کار خودش را کرد و خواب سنگین که چون کوهی بر دوشش سنگینی میکرد از چشمانش پرید . برق را خاموش کرد و خودش را به خواب زد در همان حال تمام هوش و حواسش به این بود که حاجی چه میکند . پیرمرد که الکی مشغول نماز خواندن بود وقتی بو برد معجونی که در غذایش ریخته کارش را کرده است و او خوابیده . لبخند مرموزی به گوشه لبش نشست . دستی به پشم و ریشش کشید و دستهایش را بصورت شکر به آسمان بلند کرد . بساط نمازش را جمع و انداخت روی طاقچه . برای اینکه محکم کاری کند کاردی هم بر داشت تا اگر خدای ناکرده در حین عملیات بیدار شد حسابش را برسد .خواست حرکت کند که زنگ در به صدا در آمد کمی یکه خورد اما در جا بر خود مسلط شد . دید یکی از همسایه های دور و صمیمی اش است . بچه اش مریض و پول دوا و درمان نداشت و ازش خواست باهاش بیاید و چیزی بخوردش بدهد تا مگر که بهتر شود .ابتدا گفت که مهمان دارد و اله و بله . اما وقتی اصرارشان را دید چند معجون را در بقچه ای پیچید و به همراهشان حرکت کرد . تا بر گردد چند ساعتی طول کشید . از رنگ و رخسار و حالاتش معلوم بود که تریاک کشیده است و کیفش کوک و شنگول بنظر میرسید .به خانه که رسید یک راست رفت به اتاق پروانه . نگاهی بهش انداخت ، برق خاموش بود و نمیتوانست که خوب ببیند . کلید را زد و اتاق روشن شد . دید که پروانه دمرو روی تختخواب مانند اصحاب کهف خوابیده و عکس العملی نشان نمیدهد .با خودش گفت : – دختر فراری یعنی فاحشه ، تازه باید از خداش باشه تا با مرد با خدایی مث من همبستر شه ایستاد و با تانی لباسش را در آورد . حتی شلوار کوتاهش . برای آنکه همه چیز شرعی باشد ابتدا عقد صیغه را زوّجتُكَ نَفْسي … را خواند تا در روز قیامت به حساب گناهانش ننویسند .پروانه یک آن کارد را در دستانش زیر چشمی دید و ترسید که اگر عکس العملی نشان دهد گردنش را خواهد برید . ضربان قلبش تندتر میزد و وحشت سر تا پایش را فرا گرفته بود . پیرمرد پتو را از روی تنش بر داشت و وقتی چشمش به تن و بدنش افتاد در جا آب دهانش را قورت داد و شهوتش گل کرد . برای امتحان یک بار به آرامی صدایش زد که آیا بیدار است یا خواب . سپس دستی به نرمی به رانش کشید و بعد کمی بالاتر . موهایش انگار اشعه داشت و رنگ زیبایش چنان او را بخودش جلب کرد که در جا خم شد و بویش کرد و با زمزمه نوازش .پاشد و رفت که شلوار جینش را در بیاورد اما نشد . چند بار هم از نوک پایش شلوار را دو دستی کشید . باز هم نشد . پروانه دمرو افتاده بود و نمیشد . با دو دستانش سعی کرد او را بر گرداند . جثه اش قوی و سنگین بود . بالاخره به هر ضرب و زور برش گرداند و در دم چشمش افتاد به پستانهای درشت و شانه های لختش . مردد بود ابتدا شلوار یا پیراهنش را در بیاورد . دستی برد و دکمه شلوار و سپس زیبش را باز کرد . خواست شلوارش را در بیاورد که ناگاه پروانه بلند شد و فریاد زد :- داری چه کار میکنی پیرمرد که گمان میکرد او خوابیده است . بهش گفت :- ناراحت نشو دخترم . اومدم سر بزنم خوابی یا بیدار- از اتاقم برو بیرون ، راسی زنت کجاس- من که نمیخوام مجانی باهات نزدیکی کنم ، پول صیغه رو تا دینار آخرشو میدم . مرد راضی زن راضی ، گور پدر قاضی . – تو سرت بخوره پیرمرد که حشری شده بود و نمیتوانست خودش را کنترل . در حالی که کارد را در پنجه اش میفشرد بهش کمی نزدیک شد . نمیخواست این طعمه لذیذ را از دست بدهد و هر طوری شده ، میخواست باهاش نزدیکی کند . کارد را گذاشت زیر گردنش و گفت : – دراز بکش و اون روی سگیمو بالا نیار و گرنه به فاطمه زهرا شاهرگتو میبرم . برا من جماع با مرده ها هم لذت بخشه چاره ای نداشت . پیرمرد با آن سن و سال ، جثه اش قوی و نیرومند بود . خواست دستهایش را به تختخواب ببندد که دوباره پروانه عکس العمل نشان داد و سخت و خونین گلاویز شدند . مدتی جنگ و جدال ادامه داشت و پروانه داد و فریاد به راه می انداخت . یکبار هم گلویش زخمی شد . پس از مدتی همه چیز خاموش شد و سکوتی سنگین اطراف را فرا گرفت . چند لحظه بعد صدای زنگ در به صدا آمد آنهم پشت سر هم . از داخل اتاق صدای پایی به گوش خورد و ناگهان در باز شد . چشم پروانه افتاد به چشم حمید که دم در ایستاده بود و مادرش که با یک دست دنده شکسته اش را گرفته بود وبا دست دیگرش نرده های آهنین پله ها . در جا چشمش افتاد به پنجه های خونی دخترش . یک آن شوکه شد و رنگش کبود . بی آنکه سئوالی کند با چادرش دستهایش را خوب پاک کرد و سپس لبخند مهربانی بر گونه های زلالش نشست .پروانه که باور نمیکرد حمید بر گشته است ، خودش را انداخت در آغوشش و لبش را گذشت روی لبش و چنان بوسه داغ و طولانی داد که اشک از گونه های مادرش سرازیر شد : – دوستت دارم حمید دوستت- منم دوستت دارم پروانه ، خودت بهتر از همه میدونی . با عجله گام بر داشتند و از محل خارج شدند . مادر در راه پس ا ز چند دقیقه ای مکثی کرد و با چشمان اشکبارش گفت : من بر میگردم نزد شوهرم ، امیدوارم در کنار هم خوشبخت بشید .مهدی یعقوبی

من و نوشین زن همسایه قسمت اول باسلام خدمت همه ی دوستان عزیزم که عاشق داستانهای سکسی هستن من خودم به جرات میتونم بگم یکی از کسایی هستم که عاشق داستانهای سکسی جذاب وخواندنی هستم میخوام امروز داستانی از خودم بگم که دوسال پیش اتفاق افتاداتفاقی که باعث تغییر ونگرش فکری ام نسبت به جنس مخالف شد واما داستان…از چندسال پیش تودوران نوجوانی وجوانی تاحال بعد از اینکه خانه خودرا فروختیم به محله ای رفتیم آنجا یکی از همسایه هامون آبادانی بودن یک پسر داشت همون موقع باهاش دوست شدم وکم کم رفت واومدها وبازی ها …خلاصه همیشه کنار هم بودیم تا اینکه اون ازدواج کردو از خانوادش جدا شد واز این شهرمون رفتن آبادان ومن تنها ماندم .گاهی به خانوادش سرمیزدم یعنی مادرش همیشه توکارها ازم کمک میخواست وبقول خودش منو مثل پسرش میدونست منم اونو خیلی دوست داشتم البته اینم بگم که یک زنی 45ساله باقدی متوسط وپوستی زیبا وروشن وچشمانی آبی یعنی بگم یه هوری بهشتی بود گزافه گویی نکردم تواین مدتها بیشتر به خونه شون رفت واومد داشتم اونم همیشه پیشم راحت بودیعنی بدون روسری ودامن گشاد وگاهی کوتاه وتاپ میگشت فقط وقتی شوهرش بود خودشا میپوشوند شوهرش راننده ماشین سنگین بود وبیشتر وقتشا تو جاده ها میگذروند واز کارهای خونه بدور بود واسه همین من واسه تنهایی زنه وکمک بهش درانجام کارها بیشتر به خونه شون رفت واومد داشتم وبه نوعی همه منو عضوی از اون خانواده میشناختن …تواین چند سال همیشه درکنارش بودم باهم دردودل میکرد از ناراحتی هاش وغم هاش میگفت ومنم باحرفام بهش آرامش میدادم اینم بگم اون باشوهرش گاهی وقتها سرناسازگاری داشت ودعوا اونم بخاطر نظافت وتمیزی خونه چون شوهرش همش بالباس ودستانی سیاه وروغنی به وسایل خونه دست میزد وهمه جارا کثیف میکرد همش سراین موضوع درگیری داشتن تا اینکه دعواهاشون به جایی کشید که از هم طلاق توافقی گرفتن حرف ونصیحت های من وبقیه به جایی نرسید واوناتصمیم گرفتن مدتی تنهااز هم زندگی کنن حتی توی محضر هم من یکی از شاهدای این طلاقشون بودم زنه خانه ای را باپول مهریش اجاره کردو تنها زندگی کرد منم خیلی واسش ناراحت شدم سعی کردم نذارم زیاد ناراحت وافسرده بشه اونم گهگاهی بهم زنگ میزد تا اینکه یه روز که رفتم پیشش بعد از صرف نهار ودیدن ماهواره وخلاصه حرف زدن ها ….وقتی خواستم برم دم در یکدفعه صدام زد گفتم چیه گفت راستش …….دیگه چیزی نگفت یه جورایی فهمیدم میخواد چیزی بگه ولی روش نمیشه واینم از دوستم شنیده بودم که مادرش ازتنهایی زیاد تاریکی وشب ها تنهایی میترسه واگر کسی پیشش باشه احساس راحتی میکنه اونروز گذشت تا اینکه دوروز بعد که من سرکارم بودم بهم زنگ زدوگفت میشه امشب بیایی پیشم گفتم چیزی شده؟ اتفاقی افتاده ؟ اونم گفت نه ولی حتما بیا بعد از کارم حدودای ساعت 8شب بودکه رفتم بهش سر بزنم توراه همه ی حواسم به اون حرفش بود که گفت حتما بیا آخه تواین مدت رفت واومدها اینقدر اصرار نمیکرد خلاصه با همه فکرو مشغله های فکری خودما دم خونه شون دیدم درواحدسوم آپارتمانی زندگی میکرد که دولت به کارمندان علوم پزشکی داده بود وهرکارمندی هم به اختیارخودش یا واحدشو اجاره میداد یا میفروخت ویا خودش زندگی میکرد بعداز زنگ درآپارتمان دروبازکرد ومنم رفتم توبعداز احوال پرسی دم در وارد حال خونه شدم ورفتم رو مبل نشستم وماهواره میدیدم اونم از آشپزخونه اومد وازم تشکر کرد واسه خریدهایی که واسش کرده بودم بعد از کمی خوش وبش وماهواره تماشاکردن بهش گفتم ببینم امشب خبریه ؟ اتفاقی افتاده گفتین حتما بیام که اونم یک دفعه صبری کردوگفت فردا سرکار میری گفتم آره چطور گفت راستش میدونی که من تنهام واز همون کوچکیم از تاریکی میترسیدم تا حال که زن زندگی شدم بازم از تاریکی وحشت دارم راستش میدونی که من تنهام وفقط تو ویا دوستانم گاهی هم سرمیزنن پسرم هم که سرش به زندگی خودش بنده وچیزای دیگه دیدم کم کم قطره اشکش داره جاری میشه رفتم جعبه دستمال کاغذی را واسش آوردم وکمی با حرف هام آرامشش دادم بعد از آرام شدن بهم گفت میتونی شبها پیشم باشی بعدگفت اصلا از سرکارت مستقیم بیا اینجا نمیخواد خونه تون بری منم گفتم باشه فقط باید به خانوادم بگم گفت خب یوقت فکر بد میکنن میگن بازن غریبه شب را میخوابی منم یک دفعه وسط حرفش پریدم وگفتم نه میگم میرم پیش یکی از دوستانم آخه یکی از دوستانم هست خونه ای مجردی داره وگهگاهی میرم پیشش باهم شب را با پاسور بازی. مشروب وماهواره والبته بیشتراز همه هم از فیلم های اونجوری ….خودتون میدونین چیرو میگم .بالاخره اونم قبول کردومنم همون موقع زنگ زدم وبه خونوادم جریان راگفتم البته منم یه شرطی این وسط گذاشتم واون اینکه منم خرج ومخارج این مدتی که هستم را بدم اونم باکلی رودربایسی قبول کردبعداز صرف شام وتماشای سریال های ماهواره که بیشتر جاهاشون صحنه داره بخصوص سریال حرمسرای سلطان که دیگه آخرشه تا پاسی از شب را بیداربودیم که اون به من گفت اگر خسته ای برو بخواب من این سریال را میبینم بعدمیخوابم ورفت جای منو گوشه ای از حال انداخت وخودشم تو اتاق خواب یادمه تواوایل تابستون بودیم وهوای گرم اون روزا من ملحفه ای روم انداختم وخوابیدم اونم بعداز تماشای سریال تلویزیون را خاموش کرد ورفت بخوابه دم رفتن بهم گفت اگر خیلی گرمته کولر را روشن کنم گفتم نه چون اونوقت سرمامیخورم اونم رفت بخوابه البته دراتاق خواب را بازگذاشت نمیدونم چرا شاید بخاطر ترسش بود فردا صبح من زودتر ازش بیدارشدم وهول هولکی چایی درست کردمو یه لقمه پنیر درست کردم ورفتم سرکار دیدم خوابه بیدارش نکردم فقط رو کاغذ نوشتم من رفتم سرکاراگر کاری داره بهم زنگ بزنه تقریبا یکساعت بعدش بود که بهم زنگ زد وگفت حالت خوبه ؟اخوب خوابیدی وازاین چیزا منم گفتم آره گذشت تا بعداز کارم که تموم شد رفتم سری زدم به خونه وبعدش راه افتادم که برم دیدم گوشیم زنگ خورد خودش بود گفت کجایی گفتم دارم میام چیزی نمیخوای بخرم گفت بی زحمت یه ماه عسل سیب بگیر آخه آبادانی ها خیلی تو این چیزان ولی من بخاطر نفس تنگی که دارم نمیتونم هیچ دودی را بکشم فقط نعنااونم دوسه تادودبعد از خرید مغازه رفتم پیشش وقتی رفتم داخل دیدم همه بساط قلیونم آماده کرده رفتم کمکش وبعداز کارهای آشپزخونه رومبل نشستم ومثل همیشه پای ماهواره وپی ام سی اونم اومدپیشم نشست واز کارها واین چیزا گفت که چیکارکردم وگفتم خوب خوابیدی نترسیدی که گفت راستش چرا گفتم خب من که بودم پیشت گفت آره بودی ولی توحال بودی ومن تواتاق خواب گفتم خب لامپ را روشن میکردی اصلا اگر ترسیدی یاخوابهای بد دیدی منو صداکن گفت خب توکه خوابی گفتم خب بیدارم کن اصلا دادوبیدادکن بیدارمیشم گفت حالا باشه کم مونده اهل محل را با سروصدای زیا دبخاطر بیدارکردنت بیدارکنم وخنده ای کردیم بعد از صرف شام گفتم من برم دوش بگیرم واونم پای تلویزیون بود یه حوله بهم دادومنم رفتم حمام از شانس بدم یا نمیدونم بگم خوبم یه کرست ازش رو گیره لباسی بود معلوم بودتازه از تنش درآورده آخه بوی عرق بدنش بود منم دیگه روم نشد صداش کنم بگم اینو بردار واسه همین زود حمام کردم واومدم بیرون البته اینم بگم اون باهام خیلی راحت بود یعنی چه اون زمان که باشوهرش بود ومن بهشون سرمیزدم چه حالا که تنهاست همیشه شرت وکرستش دم چشمم بودروبندحیاط ویا توکمد لباسی وتواتاق خواب ولی من زیادتوجه نمیکردم البته بعضی وقتها شیطون گولم میزد واونوقت مجبور بودم آبم اون مایه ی حیاتی را بیرون بریزم تا کمی آرامش بگیرم خلاصه بعد از حمام کردنم اومدم بیرون دیدم رفته واسه خودش قلیون راچاق کرده وآورده میکشه چه دودی فضای حال را پر از دودکرده بود رفتم رومبل نشستم اونم یه چایی واسم ریخت وگفت میکشی گفتم چیه گفت سیب گفتم نه نعنا باشه خوبه اونم گفت باشه بزار تموم بشه درست میکنم باهم بکشیم منم گفتم باشه حواسم به ماهواره بود وسریال ماهواره ای ازیک شبکه خارجی یادم نیست مال کدو.م کشور بود ولی خیلی جذاب بود خانومه وقتی شوهرش از بیرون اومد رفت بغلش وکلی بوس ولب گرفتم وبدن همدیگه را نوازش کردن منم غرق درش شده بودم غافل ازاینکه ببینم کسی کنارمه وداره زیر چشمی نگام میکنه بعد از اینکه گفت چای بریزم تازه به خودم اومدم واز خجالت سرما انداختم پایین اونم باخنده گفت خوشبحال خارجی ها چقدر زن وشوهر قدر همو میدونن وهمدیگه را درک میکنن منم گفتم آره واقعا ….بعد زدیم زیرخنده بعداز قلیون کشیدنمون که منم بزور تونستم چندتا دودکنم یعنی جلوش کم آوردم نتونستم ادامه بدم کشیدم کنار اونم گفت خسته شدی گفتم آره بعد از تمون شدن فیلمه که البته چندتایی هم صحنه داشت ومن هم مجبور میشدم سرما پایین بندازم یا مثلا خودما مشغول کنم تا اون صحنه را نبینم ….اونم عین خیالش نبود داشت قلیون میکشید و خیلی ریلکس نگاه میکردگاهی هم تاپشو تکون میداد ومیگفت چقدر گرمه امشب قشنگ میشد کرست وپستونهاش را دید زد خلاصه تا آخرشب شدومن خواستم بخوابم اونم کم کم بساط قلیونا جمع کرد ورفت که بخوابه قبل رفتن بهم گفت به چیزی احتیاج نداری گفتم نه راحتم گفت پس مواظب باش سرمانخوری ورفت ساعت از نیمه شب گذشته بود که احساس کردم دستشوییم گرفته بلند شدم برم دستشویی که یک دفعه صدایی اومد از جاپریدم یه صدایی مثل فریاد یا آه ونمیدونم گیج خواب بودم فقط سریع رفتم دم اتاقش ببینم چی شده دیدم اونم از خواب پریده ونشسته حسابی عرق کرده بود طفلک از گرما تمام تاپ وکورستش خیس بود قشنگ میشد دید سریع رفتم یه لیوان آب خنک از یخچال آورد وبردم دادم بهش گفتم چی شده؟ گفت خواب بد دیدم پریدم بالا گفتم اشکال نداره این آبو بنوش من هستم ناراحت نباش آب را از دستم گرفت وخورد وبعد گفت خیلی گرممه وشروع کرد به تکون دادن تاپش وگفت میشه کولرراروشن کنی گفتم یوقت سرما میخوری گفت نه وبعد گفت میشه پیشم باشی گفتم هستم که گفت نه پیشم بگیر بخواب منم چیزی نگفتم فقط گفتم باشه خیلی دلم واسش سوخت بعد رفتم ملافه خودما آوردم واونطرفترش گرفتم خوابیدم البته کولر راهم روشن نکردم گفتم سرما میخوری بجاش پنجره اتاقو باز کردم وگرفتیم خوابیدیم تو خواب هی تکون میخورد نمیدونم از گرما بود مدام تکنون میخورد یا ملافه را جابجا میکرد گفتم چیه؟ گفت گرممه گفتم خب لباستا دربیار گفت آخه …بعد با کمی مکث بلند شد تاپشو در آورد وفقط یه کرست تنش بود زیرپوش نداشت واسه همین زودتر تاپشو درنیوورده بود بعد با کرست گرفت خوابید منم رومو اونورکردم که مثلا نمیبینم خلاصه اونشب هم گذشت وانگار رابطه ی ما بیشتر وبیشتر به هم نزدیک میشد فردا صبح که از خواب پاشدم کم کم هوا هم سرد بود دیدم ملافه روش نیست قشنگ میشد سینه هاشو دید چقدرهم بزرگ بودن والبته سفید وعرق زیاد هم باعث تحریک جنسی هر کسی میشد بلند شدم رفتم پنجره اتاقو بستم تا اومدم برگردم یکدفعه گفت میخوای بری سرکار گفتم آره شما بگیر بخواب همین طور که خودشو تکون میداد بلند شد وخواست بره دستشویی وای وقتی نگاهم به هیکلش افتاد داشتم از حال میرفتم دیگه ولی سریع خودما جمع کردم وبدون هیچ درنگی از اتاق اومدم بیرون واونم همزمان بامن اومد بیرون وانگار نه انگار که با کرسته رفت دستشویی منم رفتم آشپزخونه ویه لقمهه ای صبحونه آماده کردم ومشغول خوردنش بودم وهمش به دیشب فکر میکردم که چقدر ما باهم راحت شدیم بعداز چنددقیقه اومد از دستشویی بیرون وگفت من میرم بخوابم آبگرمکن را بزن روزیاد تابعد برم حمام گفتم باشه واونم رفت خوابید یه حسی بهش داشتم نمیدونم چرا احساس کردم مثل زن وشوهر باهام رفتارمیکنه سریع وسایلمو جمع کردم ورفتم سرکار توراه همش فکروخیال ذهنمو درگیر کرده بود

من و نوشین زن همسایه قسمت دوم بعداز کارم چندجایی رفتم سرزدم حدوداساعت 9شب بود که رفتم والبته بهش زنگ زدم گفتم امشب چیزی میخوای بخرم گفت چندتا نوشیدنی خنک بخر گفتم باشه بعد از خرید کردنم رفتم دم آپارتمان وزنگ زدم درب راباز کرد رفتم بالا بعد از سلام واحوال پرسی وخوش وبش گفت خسته که نشدی گفتم کار که همش خستگی داره گفتم چه خبر؟ گفت صبح رفتم خونه چندتا از فامیل سرزدم بعداز ظهر هم با یکی از دوستانم رفتیم خرید وبعد اومدیم اینجا وبعد گفت دوستم بهم گفت تنهایی نمی ترسی یه زن تنها منم گفتم نه گاهی وقتها یکی از بچه های فامیل بهم سر میزنه فقط اسم نیووردم گفتم عجب که اینجور بعد از خوردن شام وتماشای تلویزیون وخوردن بستنی خنک با مقداری تنقلات کم کم رفتیم بخوابیم من رفتم دستشویی بعد برم بخوابم وقتی اومدم بیرون دیدم جای منو کنار خودش انداخته یعنی بقل خودش حسابی جاخوردم البته تابلو نکردم وتازه یه لباس نازک که مثل زیرپوش بود پوشیده بود که درست میشد کرستش را از زیر دید وجالب اینکه انگار به خودش کمی عطر زده بود که بوش آدما شهوتی میکرد یه بوی تند والبته ملایم اینو زن وشوهرها بهتر میفهمن من رفتم بگیرم بخوابم که گفت لامپ شب خوابو روشن بزار گفتم باشه بعد رفتم سرجام فقط مونده بودم چطوری برم کنارش بخوابم از یک طرف خجالت میکشیدم از طرفی هم خستگی فرصت فکر کردن بهم نمیداد خلاصه رفتم کنارش وملافه را خواستم بکشم روم که گفت ببینم خورخور که نمیکنی گفتم نه مگر دیشب صدا کردم ؟گفت نه همینجوری پرسیدم وبعد گفتم این شبا چقدر هوا گرم شده ها گفت آره بعد ادامه داد خب اگر گرمته با زیرپوش بخواب گفتم باشه تا اومدم پیراهنمو دربیارم یادم افتاد که من اصلا زیرپوش عادت ندارم بپوشم وندارم بعد که روشو طرفم کرد گفت چی شد ؟گفتم چی ؟گفت توفکری گفتم نه راستش عادت ندارم زیرپوش بپوشم فقط پیراهنه اونم گفت باشه هرجور دوس داری باخودته گفتم باشه وپیراهنمو در آوردم واونم با حالتی متعجب والبته کمی شیطونی بهم نگاه میکرد بعد گفت چند سالته ؟گفتم چطور ؟گفت چرا ازدواج نمیکنی گفتم خب قسمت نشده تا حالاوحرف هایی دیگه درمورد ازدواج انگار هردوی ما دوست داشتیم باهم حرف بزنیم تا اینکه بخوابیم واسه همین منم شروع کردم به حرف زدن درمورد خصوصیاتم واینکه چه ویژگی هایی دارم یادمه همینطور که از خودم میگفتم گفتم من خیلی هم گرم مزاجم که یک دفعه اونم پرید وسط حرفام وگفت منم هستم گفتم چه جالب یعنی شما هم مثل من پر جنب وجوش هستین که خنده ای کرد وگفت البته الان نه دیگه ولی اون موقع که جوان بودم چرا دست به هرکاری میزدم واونم شروع کرد از خاطراتش واز خودش گفتن منم سروپا گوش میکردم نگاهم به پایین تنه بود وحواسم به حرفاش .همین طور که میگفت یک دفعه وسط حرفاش پریدم وگفتم میشه درمورد گرم مزاجی توضیح بدی گفت مگه خودت نمیدونی گفتم چرا ولی شما بهتر میدونی اونم گفت یعنی از هرلحاظ مثلا از لحاظ جنسی وتبع گرم واین چیزا منم واسه اینکه مثلا خودما کنجکاو نشون بدم گفتم جنسی چه ربطی داره که اونم گفت خب یعنی خیلی غریزه جنسیت بالا باشه وکمی توضیحات دیگه داشتم کم کم باحرفاش دیوونه میشدم یعنی از شهوت زیاد که فکر کنم اونم متوجه شد وگفت خب دیگه واسه امشب کافیه بگیر بخواب تا فردا وبعد گفت چقدر عرق کردی چی شده حالت ؟گفتم هیچی همینجوریه از گرماست بعد با خنده ای برگشت وپشتشو بهم کر وخوابید منم که حسابی داغ کرده بودم یعنی کافی بود متوجه بشه اونوقت خیلی ضایع بود فقط تواون حالت نگام به پشتش بود ودلم میخواست بیشتر بهش نزدیک بشم واسه همین گذاشتم کامل بخوابه بعد اولین حرکتو کردم یعنی به بهانه ی اینکه جابجا میشم دستما به کمرش زدم ببینم خوابه که دیدم باحالتی بیحال خودشو تکون داد فهمیدم هنوز بیداره ولی از یک طرف هم کیرم امانم را بریده بود اونقدر راست کرده بود وپر از حرارت که از یک کتری هم بیشتر جوش میزد هرکاری کردم خودما کنترل کنم نشد تا اینکه سریع بلند شدم ورفتم دستشویی دستم را جلو شلوارم گرفته بودم تا یوقت تابلو نشه خلاصه بعد از یک جلق مفصل وراحتی برگشتم برم بخوابم تاحالا مثل اون شب اینقدر درگیر خودم نبودم رفتم سراغ یخچال ویک بطری آب خنک بردم بزارم پیشم تا هروقت تشنم شد بنوشم همینطور که میرفتم دیدم اونم برگشته سمتم وپاهاش را کمی باز کرده رفتم کنارش وخواستم بخوابم که یک دفعه گفت کجارفتی ؟ مونده بودم چی جوابشو بدم گفتم خب تشنم بود رفتم آب خنک آوردم واونم دیگه چیزی نگفت ومنم طاقبازگرفتم خوابیدم گذشت تا اینکه نزدیکای صبح بود که یک دفعه جسم سنگین ونرمی را روخودم حس کردم یک دفعه چشمم را نمیه باز کردم دیدم اون روم دراز کشیده وخودشا داره به بطری آب نزدیک میکنه یعنی درست سینه های گرم ونرمش روی من بود ومیتونم بگم مثل یک بالشت نرم یه حسی بهم دست داده بود که کم کم داشت کیرم بلند میشد بعد از اینکه بطری آبو از طرفم برداشت باچشمایی خواب آلود چند جرعه ای آب نوشید ومنم زیر چشمی نگاش میکردم بعد مثل قبل گرفت دراز کشید پشتش سمت من بودوملافه ازروش فاصله گرفته بود ومن قشنگ میتونستم دید بزنم بعداز نیم ساعتی که گذشت خواستم کمی بهش نزدیکتر بشم وهرجور شده از پشت بهش بچسبم واسه همین به بهانه ی خمیازه کشیدن دستهام را باز کردم وتو همون حالت بدنم را تکون دادم واز پشت بهش چسباندم ولی اون این دفعه هیچ تکونی نخورد واین باعث شد منم جرات بیشتری پیداکنم وبیشتر بهش نزدیک بشم بطوری که کل بدنم از پشت بهش تماس داشت واون کون نرم وبزرگش هم کمی قمبل بود واسه همین منم کیرم را که الان شق شده بود با کمی شک وتردید بهش چسباندم وهمه این کارهارا تو یه لحظه انجام دادم تا مثلا اون بفهمه من توخواب این کارو کردم همینجور که بهش چسبیده بودم گرمای وجودشو حس میکردم خیلی شهوتی بود کیرم هم که دیگه جایی واسه پیشروی نداشت چون محکم به پشتش چسبیده بود خلاصه همینطور که من خودما به خواب زده بودم حدودا 20دقیقه ای شد که اونم یه تکونی به قمبلش داد وکمی اونو به سمت کیرم هل داد وای دیگه داشتم دیوونه میشدم تقریبا سرکیرم وسط قمبلش بود ومن هم کم کم داشتم به نفس نفس می افتادم پیش خودم گفتم یعنی اون عمدی این کارو کرد همینجور که کیرم را به وسط چاک کونش فشار میدادم اونم خودشو ثابت نگه داشته بود حس کردم خودشم دلش میخواد منم همینجور فشارمو بیشتر میکردم تا اینکه یک دفعه با تکونی که اون به کونش داد آبم اومد ومنم سریع کیرم را عقب کشیدم وفقط دستمو روش فشاردادم ونفس نفس زنان سریع خودمو به طرف دیگه ای چرخوندم اونم انگار متوجه بشه کمی تکون به خودش داد ولی سمت من برنگشت وطاقباز خوابید درحالی که دستم را رونوک کیرم فشار میدادم سریع وبدون اینکه اون برگرده نگام کنه از جام بلند شدم وبه طرف دستشویی حرکت کردم بعد از اینکه آبمو خالی کردم یه آبی هم به دست وروم زدم وبعد به ساعت نگاه کردم دیدم داره به 7نزدیک میشه پس بساط چایی را چیدم وصبحانه ای درست کردم همین جور که توآشپزخونه مشغول تدارک صبحانه بودم یک دفعه اونو دیدم که بلند شده وداره به سمت دستشویی میره نگاهم که به نگاهش افتاد کمی حالت رضایت وخوشحالی توچهرش دیدم بعد از اینکه از دستشویی اومد بیرون درحالی که صورتشو خشک میکرد گفت صبحت بخیر خوب سحر خیزی ها گفتم آره خب من عادتمه اونم نیشخندی زد وگفت خوبه سحرخیز باشی بعد گفت من که دیشب خوب نخوابیدم گفتم چرا گفت خب کمی هوا گرم بود واذیت شدم بعد گفت دم صبحی خوب خوابیدم البته کمی تشنم بود آب نوشیدم بعد همین طور که داشت میگفت حس کردم یه جورایی داره بهم طعنه میندازه منم گفتم دم صبحی کمی هوا سرد شده بود من سردم شده بود یکدفعه اونم وسط حرفم پرید وگفت واسه همین گرمارو از بدن من گرفتی ؟ وای داشتم شاخ در میووردم گفتم چی ؟ گفت اینکه بهم تکه داده بودی گفتم من که خواب بودم متوجه نشدم اونم باحالتی شیطون گفت اشکالی نداره هروقت سردت شد من طبعم گرمه همینجور که باهم میخندیدیم صبحانه هم آماده شد وسرمیز باهم صرف کردیم وقتی داشتم خودما آماده میکردم برم سرکار بهم گفت راستی میخواستی یه دوش بگیری تا سروحال بری سرکار یعنی این حرفش حسابی دیگه توجیهم کرد که یعنی من خودم تو خطم …….بعد منم رفتم سرکار ودم رفتن گفتم اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن گفت باشه عزیزم ….وخداحافظی کردم رفتم سرکار تو مسیر همش به اتفاقات دیشب فکر میکردم که چه چیزایی روی داده

من و نوشین زن همسایه قسمت سوم سرکار فکرم همش مشغول اتفاقات دیشب بود پنج شنبه بودوبعد از ظهر زودتر تعطیل کردم ویه سری به خونه خودمون زدم وکمی استراحت کردم بعدحمام رفتم یه دوش گرم گرفتم وکلی هم خودما تمیز کردم بعدکمی خوابیدم تا ساعت 7شب بود که یه زنگ بهش زدم وگفتم کجایی گفت خونه یکی از اقوام گفتم بیا باهم بریم پارک اونم قبول کرد ونیم ساعت بعد باهم رفتیم پارک وآنجا شام را هم صرف کردیم نمیدونید چقدر خوشحال شده بود از اینکه باهم بیرون بودیم میگفت این همه مدت همش تو خونه زندانی بودم کسی هم نبود باهاش بیرون بیام گفتم از الان هر وقت بیکار بودم باهم میریم تفریح اونم خنده ای کرد وگفت حالا ببینیم. پارک خیلی شلوغ بود وخانواده های زیادی اومده بودن تفریح کنارمون خانواده ای نشسته بودن که یه دختر داشتن خیلی زیبا مدام زیر چشمی نگاهی بهش میکردم که اون متوجه شد وگفت ای ناقلا کی رو دید میزنی گفتم هیچی گفت من که میدونم داری اون دختره را دید میزنی گفتم خب آره گفتم واقعا خوشکله ها درسته آخه یه ساپورت ی پوشیده بود که دل هر کسی را می برد دختری با چشمانی مشکی وصورتی زیبا واندامی خوش فرم همینجور که داشتم اونو توذهنم تصور میکردم وپیش خودم گفتم امشب یه جلق حسابی به افتخارش میزنم یک دفعه بادست زد روپام وگفت ولش کن بابا کشتی اون دختره رو منم باخنده گفتم خب طبعم گرمه دیگه اونم خنده ای کردوگفت آره والا خیلی گرم شده ساعت نزدیک به 11شب بودکه بلندشدیم راه افتادیم به طرف خونه تومسیر همش باهم شوخی میکردیم ومیخندیدیم تااینکه رسیدیم دم خونه درروباز کردیم ورفتیم بالا سریع رفتیم لباسهامون را عوض کردیم ومن رفتم پای ماهواره همینطور که شبکه میزدم یک دفعه ایست کردم وای چه ترانه ای یه ترانه خارجی که زنها توش تقریبا لخت بودن ومیرقصیدن داشتم نگاه میکردم که دیدم داد میزنه برو یه چایی درست کن گفتم باشه صبر کن وهمینجورداشتم اون ترانه رو میدیدم که دیدم از اتاق اومد بیرون وتاچشمش به تلویزیون افتاد گفت وای از دست تو امشب حسابی طبعت زده بالا خدابدادمون برسه منم همینجور که میخندیدم گفتم باشه ورفتم مقدمات چایی را چیدم ویکدفعه چشمم به قلیون افتاد گفتم بزاریه دودی هم بزنیم امشب حال میده بهش گفتم میخوای قلیون را چاق کنم ؟اونم انگار منتظر حرف من باشه گفت آره خوب شد گفتی سریع رفتم چندتا ذغال گذاشتم رو آتش وقلیون را آماده کردم ماه عسل نعناگذاشتم تا بتونم کمی دود بزنم بعد از اینکه آماده شد قلیونو آوردم وهردو پای تلویزیون مشغول کشیدن شدیم لامصب چه قلیونی هم شده بودا حسابی دود فضای حال را پرکرده بود منم کیف میکردم از اینکه امشب یه حالی دادم بهش تا ساعت 1شب نشسته بودیم پای قلیون شب نشینی میکردیم از حرارت وگرمای زیادش هردو حسابی عرق کرده بودیم اون که بیشتر ازمن یعنی تمام لباسش عرق کرده بو دیه پیراهن پوشیده بود که از گرما حسابی عرق کرده بودواسه همین من بلند شدم رفتم دروپنجره هارا باز کنم که اونم پیرهنشواز تنش همانجا در آوردفقط یه زیرپوش نازک که سوتینش کاملا معلوم بود تنش بودبعد گفت آخی خنک شدم چرازودتر دروپنجرهاراباز نکردی گفتم نمیدونستم این قدر گرمازده میشی وادامه دادم حتما از چایی نباته آخه نبات گرمه اونم گفت درسته بعد از مدتی که دیگه رمقی نداشتیم از جامون بلند شدیم ومن خونه را تمیز کردم وبساط چای و قلیونا جمع کردمواونم رفت دستشویی وبعد از اینکه اومد بیرون رفت توحمام یه دوش گرفت بعداز چنددقیقه ای که توحمام بود درحمام رابازکردوگفت میشه واسم حوله و لباس بیاری ؟گفتم خب باشه حالا چی میخوای گفت یه شورت ویه زیرپوش ویه دامن گفتم باشه رفتم اتاق خواب وواسش یه شورت زیبا به انتخاب خودم یه زیرپوش نازک وبدن نما ویک دامن که اونم تا آنجایی که میشد نازک پیداکردم وهمراه حوله بردم دم حمام همینجور که میرفتم گفتم پس سوتین چی ؟ یعنی ازهمون استفاده میکنه!!!! درحمام رازدمواونم دروبازکردوآن هارا ازم گرفت ودرو نیمه باز گذاشت منم رفتم توآشپزخونه سریخچال تا کمی آب خنک بنوشم بعد رفتم اتاق خواب وشروع کردم جامو پهن کردن همینجور که مشغول پهن کردن تشکم بودم اونم اومد تواتاق وگفت جای منم پهن کن گفتم باشه تا برگشتم طرفش داشتم شاخ درمیووردم چی میدیدم سینه هایی تازه وآبکشیده بدون سوتین وای چقدر حشری شده بودم یک دفعه خودما جمع کردم وگفتم بفرما اینم جای خواب شما گفت دستت دردنکنه عزیزم …گفتم کاری نداری گفت چرا بی زحمت اون سشووار رابیار وکمی موهامو خشک کن گفتم باشه رفتم اونو آوردم وباسشووار مشغول خشک کردن موهاش شدم البته بیشتر نگاهم به سینه هاش بود تا موهاش اونم انگار فهمیده باشه گفت حواست کجاست موهام سوختن گفتم ببخشید وخندمون گرفت واقعا سینه های زیبا ودل انگیزی داشت که دل هرکسی را میبرد سشووارکه تمام شد گفت اگه میشه اون ساکم هم بده بزارم کنارم گفتم باشه بعد از توساکش یه قرصی درآورد وگفت کمی آب بیار رفتم سریع یه بطری آب آوردم ویه لیوان بهش دادم گفتم قرص چیه فشارخونه ؟گفت نه قرص کمره گفتم قرص کمر چیه؟ گفت واسه سفت کردن کمر واینکه کمرم توخواب دردنکنه گفتم آها خب یکی هم به من بده منم هرشب از کمردردی خوابم نمیره که باخنده گفت مشکل شما چیز دیگه ایه بعد یه قرص بهم دادوگفت بخور منم خوردم ورفتم شب خوابو روشن کردموگرفتیم دراز کشیدیم روشو سمت من کرده بود وداشتیم باهم حرف میزدیم از امروز که کجاها رفته وچیکارکرده بعد گفت امشب حسابی بهم خوش گذشت دستت دردنکنه گفتم کاری نکردم وظیفمه اونم خنده ای کرد وگفت آره الان مرد خونه ای دیگه وظیفته همینجور که ملافه رو تکون میداد بهم گفت ببینم طبعت فروکش کرد گفتم نه گفت گرمت نیشت گفتم گرم که چرا بلند شدم پنجره اتاقو بازکردم وپیراهنمو در آوردم گذاشتم کنارم اونم نگاهی بهم انداخت ولبخندی زد منم نگاهی بهش انداختم وزیرچشمی به سینه هاش خیره شده بودم که ملافه ازروشون کناررفته بود اونم متوجه بود سریع چشما ش را روی هم گذاشت ودستشو بازترکرد طوری که درست سینهاشو میشد دید ولمس کرد انگارمنتظر بودببینه من چه عکس العملی ازخودم نشون میدم..همونجور به سینه هاش واون بدن نرمش نگاه میکردم وتکونی به خودم دادم دستم را تو شلوارم کردم وکمی با کیرم بازی کردم وداشتم توعالم خودم تمام اتفاقات امروز راواسه خودم مرور میکردم از دخترزیبای توی پارک تا سینه هایی که الان کاملا مقابلم قرارداشت وتنها یک دست فاصله وگرفتن آنها خیلی به خودم کلنجار میرفتم واز بیداری خوابم نمیبردبعداز مدتی اونم یه تکونی به خودش داد واینبار ملافه را تا روی باسنش پایین کشید وآهسته گفت چقدر هوا گرمه امشب الان درست میشد اونو دید کاملا نیمه برهنه نمیتونستم کاری بکنم مدام باخودم درگیر بودم انگار فضا واسه یه شهوت تمام وکمال به اوج خودش رسیده بود ثانیه ها ودقیقه ها همینجور میگذشت ومن هنوز دستم رو کیرم بود وداشتم خودمو ارضاء میکردم یک لحظه صدایی به گوشم رسید که اسممو صدامیزد چشمانم را باز کردم دیدم اونم بیداره بهم گفت میشه کمی شونه هام را ماساژ بدی کمی درد میکنن گفتم باشه وبهش نزدیکتر شدم اونم به شکم خوابید وگفت شروع کن منم به حالت نشسته کنارش قرارگرفتم ودستام را گذاشتم رو شونه هاش تا بدنشو لمس کردم یه حالت لرزش به خودش گرفت بعد مشغول ماساژدادن شدم یه ربع ساعتی که ماساژمیدادم گفت کمی هم گردن وکمرم هم ماساژبده گفتم باشه وایندفعه بیشتر مالشش دادم از گردن شروع کردم تا قسمت پایین کمرش اونم بدنش به لرزش افتاده بود همینطور میگفت محکم ترگفتم اینجوری اذیت میشم باید روکمرت بشینم گفت باشه هرجوری خودت میدونی سریع بلند شدم ونشستم رو کمرش واز بالاتنه ماساژمیدادم اونم انگار خیلی کیف میکردمنم سرعتو زیاد کردم وخودما پایین تر کشیدم درست تاجایی که کیرم رو باسنش قرار بگیره اونم میگفت آفرین محکم ترکیرم تقریبا سفت شده بود وباحرکت من اونم رو باسنش حرکت میکرد وجلو عقب کشیده میشد انگار متوجه شده بود گفت کافیه واسه امشب ومنم خواستم بلند بشم که گفت دستت دردنکنه از گرما وحرارت بدنش بی حس شده بودم باحالتی بیحال خودمو کنارش انداختم اونم برگشت پشتشو به من کرد واین بار ملافه را از روش کشید کنار منم همینطور که پشتش قرارداشتم کمی خودما به پشتش چسباندم اونم فهمید وکمی باسنشو عقب کشید الان درست بدنم بهش چشبیده بود وکیرم هم وسط چاک باسنش کمی به خودم جرات دادم خودمو بهش فشار میدادم اونم تکونی نمیخورد همینجور که داشتم کیرم را فشار میدادم یکدفعه تکونی به خودش داد وپاهاش را بازتر کرد تا کیرم جلوتر بره یعنی کیرم وسط روناش وپایین کسش قرارداشت چه حرارتی ازش جاری بود نوک کیرم حسابی داغ شده بود کمی پاهاشو سفت کرد تا کیرم تکون نخوره بعد از چند دقیقه احساس کردم یه چیزی را به سر کیرم میزنه آره داشت بادستاش باکیرم بازی میکرد وکمی سر کیرم را فشار میدادمنم همونجور ثابت مونده بودم وتکونی نمی خوردم ولی باهرفشار دستش شهوتم بیشتر میشد لمس دستاش روکیرم خیلی بهم حال میداد درسته پشتش بهم بود ولی واسم آگاه شده بود اون بیداره ومنتظر این حرکتم بود همینجور داشت کیر پر حرارت منو با دستاش نوازش میکردتوهمون حالت بودم که یک دفعه دستشو از لای پاش کشید عقب وکیرمو کامل تو دستش گرفت واز شلواروشرتم در آورد وای داشتم دیوونه میشدم از لمس دستان ظریفش الان کامل کیرم تو دستش بود چه حرارتی حس میکردم کم مونده بود آبم بپاشه بیرون دستشو حسابی رو کیرم فشار میداد جالبه کمرم حسابی سفت شده بود وکیرم مثل سنگ سفت بعدها فهمیدم اثر اون قرصه بود همینجور که حسابی لمسش میکرد یک دفعه یه تکونی به خودش داد وانگار داشت شورتشو آزاد میکرد دست برد تو دامنش واز پایین دامنش شورتشو گرفت وتا نیمه روناش کشید پایین.بعداز اینکه شورتشو کشید پایین دوباره دست بردوکیر منو گرفت تو دستش واونو روی کسش حرکت میداد درست گرما وحرارت کسش را روکیرم احساس میکردم خیلی پر حرارت بود منم فرصت پیداکردم وتوهمون زمان دستانم را به کمرش گرفتم و کمی بیشتر خودمو بهش فشاردادم اونم ازاین فرصت استفاده کردوکمی هیکلشو بلند کرد تا دستانم به سینه هاش برسه الان درست دستم نزدیک سینه های پر حرارت وسفیدش قرارداشت سریع شروع کردم به لمسشون وای چقدر نرم بودن داشتم از حال میرفتم اونم کیر منو همچنان رو کسش نوازش میداد احساس کردم از حرارت کسش کیرم کمی خیس شده همینطور که این کارو ادامه میداد یک دفعه باصدایی گرفته و شهوت آمیز گفت حسابی سینه هامو فشار بده همش مال خودته وداشت باحرفاش منو تحریک تر میکرد منم بیشتر سینه هاشو فشار میدادم کم کم صدای آه آهش دراومده بود یکدفعه کیرم را بادستاش ول کرد بعد سریع اونو با آب دهانش لیز کرد وای چقدر کیرم داغ شده بودتو بک لحظه سریع پاشو بالا داد وکیرم را گذاشت دم کسش منم کیرمو هل دادم تو کسش وای چقدر داغ بود مثل کوره ی آجر پزی داشتم میسوختم همونجور که عقب جلو میکردم تو کسش اونم با حرفاش بیشتر تحریکم میکرد میگفت آخ ..مردم بیشتر سوختم وای …منم تو گوشش گفتم عزیزم دیگه مال خودمی کست مال خودمه خودم جرش میدم .هنوز کیرم توکسش عقب جلو میرفت وکمرم هم حسابی سفت شده بود

من و نوشین زن همسایه قسمت چهارم نیم ساعتی داشتم تلمه میزدم که احساس کردم آبم نزدیکه گفتم داره آبم میاد گفت صبر کن ودستشو رورگ پایین کیرم فشار داد بعد از چند دقیقه اونو ول کرد تا آبم نیاد بعد بازم کیرمو با دستش هل داد تو کسش وای داشتم از شهوت زیاد میمردم یک دفعه ناله ای کرد ودیدم کیرم خیس شده تو کسش فکر کنم آبش اومده بود منم همزمان سرعتمو زیاد میکردم چند دقیقه ای گذشت تا اینکه دیدم آبم داره میاد اونم انگار متوجه شد وسریع اونو از کسش درآورد وگفت بریزش تو دستم منم تمام آبمو ریختم تو دستاش وباصدای بلند آهی کشیدم بعد از اینکه ارضاء شدم خودمو از پشتش آزاد کردم ودراز کشیدم اونم از کیفش دستمالی در آورد ودستاش را پاک کرد وهمونجور دراز کشید یه احساس راحتی داشتم وبه خاطر تشکرازش لبشو بوسیدم اونم به نشانه رضایت سرشو تکون داد وهردو گرفتیم خوابیدیم ساعت نزدیکای 9صبح بودکه از جام بلند شدم اون هنوزم خواب بود رفتم دستشویی وآبی به صورتم زدم وآبگرمکن را زیاد کردم تا یه دوش بگیرم رفتم توآشپزخونه وکتری را گذاشتم رو اجاق گاز بعد لباس پوشیدم تا برم نانوایی تو مسیر بیاد دیشب افتادم قندتودلم آب نمیشد از خوشحالی واتفاقات خوبی که دیشب بینمون افتاد چندتا نان خریدم وبرگشتم خونه تا درحال را باز کردم دیدم اونم بیدارشده واز دستشویی اومدبیرون منم بالبخند بهش گفتم صبح بخیر اونم خنده ای کرد وگفت چیه خیلی خوشی گفتم خوشی از شماست وگفتم بخاطر یه خواب راحت وآسوده بود اونم کم نیوورد وگفت آره چه خوابی بود دیشب منم سروحال شدم وبعد باخنده رفت تو اتاق هنوزم همون لباسها تنش بود سینه هاش معلوم بودن ودیگه هیچ شرم وحیایی بینمون نبود از اتاق که اومد بیرون دیدم یه شورت وکرست ویک دامن وحوله دستشه گفت میخوام یه دوش بگیرم گفتم باشه ولی اول من که اونم گفت من دیشب خیلی عرق کردم بدنم بوی بد میده گفتم باشه شما اول برین واونم رفت حمام ومنم رفتم سراغ صبحانه چند لقمه ای خوردم وبلندشدم رفتم ماهواره را روشن کردم بعداز ربع ساعت درحمام باز شد واومد بیرون تنش فقط یه سوتین ویه شرت ودامن پاش بود اومد نشست رومبل وبهم گفت حالا شما برو یه دوش بگیر گفتم باشه رفتم اتاق خواب ولباس حمامم را برداشتم رفتم حمام که دیدم رو گیره حمام شورتش را گذاشته چیزی نگفتم درو بستم تو حمام شورتشو برداشتم واز لذت بوش یه جلق حسابی زدم واونو روکیرم میمالیدم بعد همراه با لباسهای خودم آنهارا توی لباس شویی ریختم واومدم بیرون داشت ماهواره تماشا میکرد بهم گفت اگر سشووار را آوردی بیا موهای منم خشک کن گفتم ای به چشم ورفتم آوردمش وشروع کردم به خشک کردن موهاش همینجور که خشک میکردم اونم سر صحبتو باز کرد وگفت خودمونیم فکر نمیکردم طبعت اینقدر گرم باشه منم باخنده گفتم شما هم که حسابی بالا بود بعد هردو خندیدیم تاظهر پای ماهواره وسریالهاش بودیم که ظهر شد یه نهار آماده درست کرد وباهم خوردیم بعد از ظهر من رفتم یه سر به خونه خودمون بزنم اونم گفت یکی از اقوامشون قراره بیاد بهش سر بزنه پس کمی خونه رو جمع وجور کردیم ومنم راه افتادم برم خونه دم در بهم گفت حسابی استراحت کن امشب کلی کارداریم منم باخند ه گفتم باشه من همیشه آماده ی خدمتم وبعد خداحافظی کردم واومدم بیرون رفتم خونه وحسابی خوابیدم آخه دیشب خواب درست حسابی نداشتیم تازه امشب هم احتمالا همین اوضاع بود تا زمانی که بهم زنگ زد من چند جا رفتم وسر زدم وکارهام را انجام دادم ساعتای 8شب بود که بهم زنگ زد وگفت بیا خونه من هم کم کم راه افتادم وپشت تلفن بهش گفتم چیزی میخوای بخرم ؟گفت آره یه نوشیدنی سرد بگیر ویک جعبه دستمال کاغذی رفتم سریع مغازه وکمی خرید کرردم وراه افتادم دم در رسیدم زنگ اف اف رازدم درراباز کرد ومنم رفتم بالا داخل حال شدم وسایل را گذاشتم رو اپن آشپزخونه ودیدم اونم از اتاق خواب اومد بیرون بهش سلام کردم واونم گفت خسته نباشید گفتم ممنون شما هم همچنین بعد رفتم لباسمو عوض کردم واومدم رومبل نشستم بهم گفت شام که نخوردی گفتم چرا کمی خونه خوردم گفت منم یه چیزی درست کردم خوردم ولی دلم ضعف میره گفتم خب بزار یه چیزی درست کنیم گفت باشه وهردو باهم مشغول تدارک شام شدیم بعد از خوردن شام که کباب جگر بود گفت بشین تا باهم سریال ببینیم بعد کنترل را برداشت وزدچندتا شبکه خارجی بعد از تماشای چندفیلم من بلند شدم رفتم دستشویی اونم پشت سرم بلند شد ورفت آشپزخانه ونوشیدنی را آماده کرد رفتم رو مبل نشستم پاهامو دراز کردم واونم اومد کنارم نشست وکمی باهم حرف زدیم بعد گفت پاشو بریم بخوابیم دیروقته فردا باید بری سرکار گفتم باشه بلند شدیم ومن رفتم طرف اتاق خواب اونم رفت دستشویی وقتی اومد با یه بطری آب خنک وجعبه دستمال کاغذی هم باخودش آورد وهردو را گذاشت کنارتشک خودش بعد دست کرد از کیفش قرص دیشب راهمراه با قرصی دیگه که تاحالا ندیده بودمش در آورد ومنم صدا زد که بیام بگیرم رفتم از دستش قرصه را گرفتم وگفتم کارش حرف نداشت دیشب کمر درد نگرفتم اونم گفت قدر منو بدون بعد از خوردن قرصه رفتم دراز بکشم که اون بلند شد ورفت سرکمد لباسی ومشغول عوض کردن لباس هاش شد یه لباس خواب نازک پوشیدوکمی هم عطر به لباسش زد واومد سرجاش دراز کشید چه عطری بود فضای اتاق را پر کرده بود رفتم پنجره راباز گذاشتم وچراغ شب خواب را روشن کردم اومدم سرجام دراز کشیدم اونم کنارم دراز کشیده بودهوا گرم بود مجبور شدم پیرهنمو در بیارم ولی به فکرم زد که شلوارم هم از پام در بیارم پس سریع اونم در آوردم وفقط یه شرت پام بود همین که داشتم خودما جمع وجور میکردم اون به طرفم برگشت ویه نگاهی بهم انداخت منم نگاش کردم هردوچند ثانیه ای به هم خیره شده بودیم که یکدفعه بهم اشاره کرد که بهش نزدیک تر بشم منم رفتم کنارش واونم ملافه خودشو رو هردومون انداخت بعد همینطور که صورتمون رو بروی هم بود من پاهامو به باهاش مالیدم اونم فهمید که شلوار نپوشیدم دستشو برد سمت شرتم وشروع کرد کیرمو فشار دادن منم سرمو بردم طرفش و شروع کردم لب گرفتن ازش اونم همزمان بامن مشغول شد همونجوری که باشدت لباش را میخورد م دست انداختم رو شونه هاش ولباس خوابشو از تنش در آوردم تا رسیدم به سوتینش دست کشیدم روش وگفتم اجازه هست اونم با عشوه گفت آره مال خودته سریع شروع کردم به لیسیدن گردنش وبعد اومدم تا به سوتینش رسیدم با دندونام سوتینشو کشیدم پایین وبازش کردم روش دراز کشیدم وهمونجور مشغول لخت کردنش بودم اونم با یک دستش شورتمو کشید پایین ودرش آورد منم سریع رفتم پایین تر وبا دهانم شرتشو گرفتم کمی از رو شرت کسش را لیسیدم بعد با دندونام اونو کشیدم پایین وای چه منظره ای بود شهوت وجودما فراگرفته بودچه کس نازی بود حتی یه تار موهم نداشت انگار تازه موهاشو زده بود شروع کردم به خوردن کسش وبادستام سینه هاشو فشار میدادم چه عطر وبویی از کسش میومد کم کم صدای آه آهش دراومد خودما کشیدم بالا وشروع کردم سینه هاشو خوردن حسابی تو دهانم مکشون میزدم با دستم هم کسش را تحریک میکردم دیگه همه بدنش در اختیارم بود هردو لخت لخت روهم دراز کشیده بودیم اونقدر شهوتم زده بود بالا که هیچ چیزو نمیفهمیدم انگشتمو خیس کردم وکردم تو کسش سینه هاشم تو دهانم بودن یه گاز از نوک سینه هاش گرفتم وای چه حرارتی داشت آه آهش بیشتر شد کیرمو تو دستش چنگ میزد منم بیشتر تحریک میشدم سریع رفتم پایین وچوچولشو با دهانم گرفتم وبازبونم حسابی مالیدمش نوک زبونمو تو کسش هل دادم چه حرارتی ازش بیرون میومد اونم با دستاش سرمو به کسش فشار میداد وناله میکرد کم کم داشت آب کسش بیرون میزد منم باشدت فراوانی لیسش میزدم آه آهش کم کم به دادوناله تبدیل شدخودما کشیدم بالا وکیرما بردم لایه سینه هاش وعقب جلو میکردم اونم سینه هاشو رو کیرم فشار میداد بعد کیرمااز سینه هاش جداکردم وبردم نزدیک دهنش سرشو کشید کنار ولی من هرجور بودکیرمو کردم تو دهنش اونم مشغول لیسیدن شد وای چقدر کیرم داغ شده بود بازم رفتم سراغ کسش وکمی باکیرم چوچولشو مالیدم دیگه طاقت نداشت وگفت بکن توش مردم بعد بادستش کیرمو گرفت وگذاشت تو کسش وهمینجور ناله میکرد منم شروع کردم به تلمه زدن داشت اشک چشماش جاری میشد منم همینجور کیرما تو کسش عقیب جلو میکردم حسابی داغ کرده بودم هیچ چیزنمی فهمیدم تا به خودم اومدم آبم باشدت تمام ریخت توکسش وبدنم کم کم سست شد اونم همزمان بامن بازم آبش اومد وهردو بیحال رو هم افتادیم یه ربعی گذشته بود که حالم سرجاش اومد سریع بهش گفتم برو خودتو بشور آبم ریخت توکست اونم گفت قرص خوردم چیزی نمیشه ولی واسه اطمینان ازش خواستم بلند بشه وبره خودشو بشوره خودمم بلند شدم باهم رفتیم حمام ومن کیرم را آب زدم اونم کمی با آب داخل کسشو شست بعد باهم برگشتیم تو رختخواب ولخت تو بغل هم مثل یه زن وشوهر خوابیدیم صبح تا به خودم اومدم دیدم هواروشنه خواستم بلند بشم که اونم انگار بیدار بودباحالتی شاداب منو بغل کرد وگفت عزیزم خوب خوابیدی گفتم آره اونم گفت تو دیگه شوهر منی واز اینکه دیشب حسابی ارضاء شده بود ازم تشکر کردوبعد ادامه داد کیر خیلی بزرگی داری تاحالا همچین کیری تو کسش نرفته ولی گفت هروقت آبت خواست بیاد بهم بگو گفتم باشه ویه لب جانانه ازش گرفتم وسینه هاشو تودستم گرفتم وهردو خندیدیم ومن بلند شدم برم سرکارهرشب دیگه کار هرشبمون شده بود لذت بردن ازهم. همه جا باهم راحت بودیم وهیچ چیز نمی تونست این رابطه عاشقانه وسکسی مارا از هم جداکنه سرکارم همیشه بهش فکر میکردم وبه احساسی که نسبت بهش دارم .هرروز که میگذشت احساسم بهش بیشتر میشد وطاقت دوری ازش واسم سخت میشد سعی میکردم هر جور شده اونو خوشحال واز زندگی باهام راضی کنم مثلا باهم میرفتیم خرید یا فلان کادو را واسش میخریدم یادمه یه روز که باهم تفریح بیرون رفته بودیم بهم گفت اگر تو نبودی معلوم نبود چه سرنوشتی درانتظارم بودمیگفت تو بهترین دوست ویاوری هستی که تاحالا داشتم وگاهی هم از من درمورد دوستی با پسرش میپرسید که چطور باهم آشنا شدیم هردوی ماگاهی تلفنی سراغی از پسرش میگرفتیم واز حالش جویا میشدیم یادمه دوستم هروقت باهاش تماس میگرفتم میگفت بلند شین با مادرم بیاید آبادان وازم میخواست مواظب مادرش باشم منم بهش قول دادم همیشه کنارش باشم .مادردوستم همیشه ازم تشکر میکرد ومیگفت از اینکه همیشه کنارمی احساس آرامش میکنم روز ها میگذشت وعلاقه ی ما نسبت به هم بیشتر میشد تو این چند روز همه جور روش سکسی را باهم انجام میدادیم وعین فیلم های پرونو باهم سکس میکردیم

من و نوشین زن همسایه قسمت پایانی تو این چند روز همه جور روش سکسی را باهم انجام میدادیم وعین فیلم های پرونو باهم سکس میکردیم موقع حمام رفتن باهم میرفتیم ومن آنجا بدنشو میشستم اونم بدن منو بعد همونجا کسشو میخوردم آنقدر باچوچولش بازی میکردم که به نفس نفس می افتاد اونم خم میشد وواسم ساک میزد بعد هم کیرم را تو کسش جا میداد ومنم حسابی تو کسش تلمبه میزدم تا زمانی که آبم بیاد واونو رو سینه هاش ودهانش بریزم بعد از کسش خودما واسه کون تپلش آماده میکردم البته زیاد نمیکردمش آخه دوست نداشتم درد بکشه ولی باهمه درد هاش یه لذت خاصی بهش دست میداد اینو خودش بعد از اینکه از کون میکردمش میگفت . دادوناله کردنش حشرم را بالا میزد ومن باقدرت بیشتر کیرمو تو کونش فشار میدادم وهمانجاهم آبمو میریختم. تو حمام بعضی وقتها رو زمین دراز میکشید ومنم بعد از کردن کسش واسه ارضاء کردنش دستم را تا جایی که میشد تو کسش فشار میدادم واونم از شدت شهوت ارضاء میشد یا ازم میخواست رو سینه هاش بشاشم میگفت لذت خاصی داره یه بارم اون رو کیرم نشست وروش شاشید وای چه گرمایی داشت اون شاشش که از کوسش بیرون میومد .همونجا تو بغلش میخوابیدم تا چند دقیقه که حسابی خسته میشدیم اونوقت خودمون را می شستیم وبیرون میومدیم چند بارهم فیلم های پرونو تماشا می کردیم وهمانجا رو مبل همدیگه را لخت میکردیم وباهم سکس میکردیم بعضی وقتها شبها موقع سکس از کاندوم واسپری بی حسی که از داروخانه خریده بودیم استفاده میکردیم تا وقت بیشتری واسه سکس داشته باشیم روزهامون همینجور میگذشت تا اینکه یک اتفاق باعث جدایی مااز هم شد واونم شوهرش بودکه احساس ندامت وپشیمانی کرده بود واقوام وفامیل هاشون اومده بودن واسه پادرمیانی تا یه جوری آنهارا باهم آشتی بدن این خبر خیلی ناراحتم کرد آخه خیلی بهم عادت کرده بودیم. یادمه اون شبی که بهم این خبر را داد از شدت ناراحتی نتونستم خودما کنترل کنم وتا ساعت 2و3 شب تو خیابان قدم میزدم اونم از شدت گریه فشارش افتاد وقتی با تماس ها وپیامک هاش اومدم خونه ودیدم حالش خرابه خیلی ناراحت شدم ولی هرجور بود اونو همون شب با قرص ودارو خوب کردم وکم کم حالش بهترشد ولی ناراحتی شادی را ازمون گرفته بود اون شب سیاه ترین شب زندگیمون بود توهمون شب ازم یه قولی گرفت واون اینکه اگر برگشتم پیش شوهرم باید همیشه بهم سر بزنی وتنهام نزاری حتی میگفت باید این رابطه سکسی راباهام ادامه بدی منم با صورتی پر از اشک ولبخندی از درد دستم را روگونه هاش کشیدم وقطره های اشکش را پاک کردم ولبم را رو لبش گذاشتم وهمونجور از هم لب گرفتیم فرداش خودم به عنوان یک شاهد تو محضر حاظر شدم واون باشوهرش صیقه عقد وعروسی مجدد را جاری کردن واز فرداش برگشتن سرخونه زندگی خودشون یادمه تو چهرش ناراحتی را موقع اجرای عقد نامه میدیدم ولی من با چهره ای خندون اونو دلداری میدادم …نمیدونم تاحالا واستون پیش اومده به کسی علاقه داشته باشین هم از سکس وهم از عشق اونوقت جداشدن ازش خیلی سخته شاید همه فکر میکنید من بخاطر سکس باهاش درارتباط بودم واز زندگی مجددش ناراحت ولی نه …..شاید اولش مبنای رابطم باهاش سکس بود ولی کم کم عشق جای اونو گرفت عشقی که می تونست تا ابدبینمون جاودانه بمونه .تو اسباب کشی واسایلش کمکش کردم وآنهارا به خانه شوهرش برگردوندم واز اون به بعد بینمون فاصله افتاد چندروزی ازش خبرنداشتم تا اینکه یه روز سرکار بهم زنگ زدوبعداز احوال پرسی گفت کجایی ؟ گفتم سرکار گفت حتما بعد از کارت بیا پیشم …..گفتم اتفاقی افتاده؟ گفت نه تو بیا ……بعد از کارم خیلی کنجکاو بودم ببینم جریان چیه واسه همین قبل رفتن بهش زنگ زدم اونم گوشی را برداشت وگفت تو بیا وقتی اومدی موضوع را بهت میگم .. عقلم به جایی قدنمیداد حدودا ساعتای 8شب بودکه خودما به دم درخونه شون رسوندم زنگ اف اف را زدم گوشی را برداشت گفت کیه گفتم منم درو باز کردومن داخل شدم نمیدونید باچه سرعتی خودشا بهم رسوند ومنو تو آغوش خودش درحالی که ازشدت دلتنگی وشادی داشت اشکش جاری میشد بغل کرد منم که دستم چند پلاستیک میوه بود آنهارا رهاکردم وتو آغوشش قرار گرفتم واز هم بوسه ولب گرفتیم بعد از اینکه کمی آرام شد باخوشحالی منو دعوت کرد برم داخل حال وکمک هم میوه هارا که از پلاستیک ریخته بودن را جمع کردیم ورفتیم داخل خونه تیپش باچندروز قبل خیلی فرق کرده بود ولی با آرایش ولباس جذابی که تنش کرده بود اونا زیبا کرده بود تو آشپزخانه باهم میوه هارا شستیم ویک چایی هم درست کردیم واومدیم رو مبل نشستیم وشروع کردیم به حرف زدن درمورد اتفاقات این چند روز بهم از همه چیز گفت از ناراحتیش تا تنها بودنش میگفت شوهرم هرسه چهار روز یک بار میاد خونه چون ماشین سنگین داره همش توجادس ویکی را میخواد فقط واسش خونه داری کنه وغذادرست کنه وگرنه اصلا بهم توجه نمیکنه همینجور که اینهارا میگفت بغضش جاری شد کمی باحرف هام آرامش کردم وبعد ادامه داد امشب نمیاد خونه گفتم از کجا میدونی گفت خب بهم گفت واسه بارزدن باید توصف باشم وادامه داد واسه همین ازت خواستم بیایی امشب پیشم هستی مثل روزای قبل وگفت به خونوادت زنگ بزن بگو امشب خونه یکی از دوستات هستی نمیای منم گوشیم را برداشتم واینجوری گفتم بعد با خوشحالی بسیار بوسم کرد وگفت خب برم سفره را آماده کنم تا شام بخوریم دلم خیلی واسش سوخت وقتی میدیدم اینقدر تنهایی کشیده بعد رفتم کمکش وسفره را آماده کردیم ومشغول شام خوردن شدیم بعداز شام یه قلیون نعنا گذاشتیم ومشغول تماشای ماهواره تا ساعت 12 نصف شب بیداربودیم باهم میگفتیم ومیخندیدیم خلاصه خیلی بهمون خوش گذشت بعد از اون بلند شدیم خونه را مرتب کردیم ورفتیم بخوابیم من رفتم دستشویی وقتی اومدم بیرون دیدم داره تواتاق خواب دم کمدش لباسشو عوض میکنه وکمی آرایش میکنه بعد بهم گفت راحت باش ولباستو عوض کن منم همونجا پیرهن وشلوارمو درآوردم وباخنده گفتم خوبه؟ اونم خنده ای کرد وگفت عالیه از این بهتر نمیشه وباخودش هم اینکه میومد سمت رختخواب یه بسته که نمیدونم چی بود ویک اسپری بی حس کننده وهمون قرص های قبلی بعد بهم گفت برو آب بیار رفتم از یخچال یه بطی آب خنک آوردم وهردو مشغول خوردن قرص شددیم البته اون بازم از قرص ضدحاملگی استفاده کرد بعد باآرایشی که همه را جذب خودش میکرد وعطری که شهوت همه را بالا میزد بهم گفت عزیزم من در اختیارتم منم باخنده گفتم شما صاحب اختیاری ورفتم رو تخت کنارش نشستم از شدت شهوت کیرم داشت بالا میزد رفتم نزدیک تر وشروع کردم باهاش عشق بازی از شوخی وخنده تا لب گرفتن اونم منو تو بغل خودش فشار میداد همینجورکه از هم لب میگرفتیم مشغول لخت کردن هم شدیم با احتیاط کامل لباس نازکش و سوتین وشورت مشکی نازک وگلدارشو ازتنش درآوردم اونم شرت منو از پام درآورد وگفت عزیزم میخوام امشب یه حال اساسی بهم بدی گفتم باشه توهم باید کمک کنی بعداونو خوابوندم واز بالا تنه شروع به خوردن ولیسیدنش کردم تا رسیدم به سینه هاش اونهارا تو دهانم کردم ومی مکیدم وبادستام هم فشارشون میدادم بعد از چند دقیقه که دیدم سینه هاش سرخ شد رفتم سروقت کسش که هنوز جوون مونده بود شروع کردم به خوردنش وتا جاداشت بازبونم چوچولشو تحریک میکردم اونم منو با حرفاش تحریک تر میکرد بعد از کلی کس لیسی بهم گفت میخوام کیرتو بخورم منم بلند شدم روش نشستم وکیرم را نزدیک دهانش بردم اونم با ژست خاصی اونو تودهانش کرد وحسابی میلیسید بعد که کیرم حسای شق شد اسپری کنارش را برداشت وگفت امشب میخوام تا صبح ازت کار بکشم گفتم باشه بعد حسابی اسپری تاخیری را رو کیرم خالی کرد وبعد از اون بسته یه چیزی در آورد کنجکاوشدم ببینم چیه که که دیدم یه کاندومه خارداره اونو بازش کرد ورو کیرم کشید گفت میخوام حسابی تحریک بشم وبعد هم کمی پماد لیز کننده بهش مالید تو این مدت حسابی استاد شده بود واسه خودش بعد گفت حالا نوبت توئه منم با ولع خاصی شروع کردم به خوردن سینه هاش وبعد کسش و دستم را میکردم توش تا جا بازکنه بعد کم کم خودما آماده کردم واسه یه نبرد طولانی اولش کیرم را رو کسش میمالیدم وحرکت میدادم تا کمی تحریک بشه بعد که دیدم داره بهم التماس میکنه کیرما گذاشتم دم سوراخ کسش وگفتم آماده ای اونم با اشاره ای گفت آره ومنم کردم تو کسش وای چقدر حال میداد باخوارهایی که رو کاندومه بود بیشتر تحریک میشدمنم باشدت شروع به کردنش شدم اونم باحرفاش تحریکم میکردکم کم آه واوهش دراومد نفس زدنش بیشتر حسابی عرق کرده بودیم وزمان از دستمون رفته بود همینجوربا هم سکس مییکردیم وهیچی نفهمیدیم فقط تلمبه میزدم بعد بلند شدم و اونو به پهلو خوابوندم وکردم توش چند دقیقه بعد هم به پشت کردمش وتا جایی که جاداشت کیرمو کردم تو کسش که الان دیگه خیس ولغزنده شده بود تو فضای شهوت ودادوناله های اون غرق شده بودم وفقط تا آنجا که یاد دارم داشتم حریصانه سینه هاشو با دستام فشار میدادم وباشدت تمام تلمبه میزدم تو کسش اونم کم کم داشت از حال میرفت کمی سرعتمو کم کردم وبرش گردوندم وپاهاشو دادم بالا وروش مسلط شدم وبازم مشغول کردنش شدم خودمم حسابی به نفس نفس افتاده بودم وعرق کرده بودم از جام بلند شدم وبطری آب را برداشتم وکمی از آبش خوردم وبعدکمی هم رو سرم خالی کردم وچند قطره ای هم تو دهانش ریختم تا کمی حالش جا بیادبعددوباره کارمو شروع کردم تا زمانی که دیدم آبم نزدیکه واونم دیگه ارضاء شده بود همینجور که کیرم تو کسش بود خودما ارضاء کردم تا آبم که اومد بعد ربع ساعتی که روش بیحال افتاده بودم کم کم اونم حالش بجا اومد شروع کردیم از هم لب گرفتن وبعد از درآوردن کیرم از کسش کاندوم را در آوردم و بلند شدم رفتم دستشویی وکاندوم را انداختم آنجا وقتی برگشتم اون همینجور بی حرکت افتاده بود رفتم کنارش وگفتم چیه شکست خوردی ؟خسته شدی ؟اونم با خنده بهم گفت نه منم گفتم باشه وبهش گفتم پاشو کمی تو حیاط قدم بزنیم تا حالمون جابیاد وتجدید قوا کنیم دستشو گرفتم وبلندش کردم وباهم رفتیم تو حیاط وکمی راه رفتیم تا حالمون خوب شه بعد ازنیم ساعت اومدیم داخل واون رفت دستشویی منم رفتم حمام تا کیرما آب بزنم اونم اومد توحمام وکمی به کسش آب زد باهم راه افتادیم رفتیم روتخت بهش گفتم اینبار نوبت پشتته اونم کمی مکث کرد وبعد بی حس کننده را برداشت وگفت کمی به پشتم بمال منم اسپری را برداشتم وبه کیرم زدم ویه کاندوم روش کشیدم البته کاندوم ساده نه خواردار بعد کم کم اونو به پشت خواباندم واول کمی به کونش پماد مالیدم بعد کیرم را با کرم لیز کننده آماده کردم ویواش یواش کردم توش وای چقدر داغ بود شروع کردم به تلمبه زدن اونم کم کم خودشا شل گرفت یه نیم ساعتی مشغول کردن کونش بودم که گفت کافیه بکن تو کسم منم بلند شدم واونم از جاش پاشد ومن دراز کشیدم اومد کاندوم را از کیرم در آورد وکمی واسم ساک زد بعد که کیرم لیز شد اومد روپاهام وکیرم را با کس خودش تنظیم کرد ویواش نشست روش منم همینجور که سینه هاش تو دستم بود با سرعت به کسش ضربه میزدم بعد از چنددقیقه بلند شد وطاق باز خوابید وگفت بیا منم رفتم روش وکیرما گذاشتم تو کسش ومشغول کردن شدم اونم دوپاش را قفل کرد دور کمرم وهمینجور ناله میکرد منم بیشتر میزدم توش نم ساعتی تو همون حالت بودیم که احساس کردم داره آبم میاد بهش گفتم داره آبم میاد اونم بازم پاهاشو قفل کرد دور کمرم ومحکم بادستاش بغلم کرد وگفت بریز توش تا کسم آب بخوره ومنم باشدت آبمو توکسش خالی کردم واونم میگفت چقدر داغه سوختم سوختم وهردو همینجور رو هم تا صبح خوابیدیم ..صبح تا ساعت هشت خواب بودیم که من بلند شدم و خواستم برم دستشویی که یکدفعه باصدای گرفته گفت بگیر بخواب نمیخواد بری سرکار گفتم باشه تا ظهر میمونم چون خیلی خسته شدیم دیشب بعد رفتم دستشویی وآبی به صورتم زدم وآبگرم کن را زدم روزیاد برگشتم کنارش دراز کشیدم اونم خودشو جمع کرد وبه پهلو کنارم دراز کشید ودستشو دور گردنم گرفت وبخاط دیشب ازم تشکر کرد لبم را بوسید منم اونو بوسیدم وبعد کمی دراز کشیدیم خوابمون نمیبرد فقط همینجور که دراز کشیده بودیم حرف میزدیم اون گفت امشب هم بمون گفتم یوق شوهرت بیاد گفت خب زنگ میزنم بهش گفتم نه بزار استراحت کنیم تابعد حسابی دیشب خسته شدیم اونم حرفم را تایید کرد وگفت آره بهم گفت هر وقت بهت زنگ زدم باید بیایی گفتم باشه قول میدم بعد کم کم از جامون بلند شدیم ورفتیم حمام تو حمام هم یه دستی به کیروکس هم دیگه زدیم وهمونجا بازم سکس کردیم من دیگه حالم خوش نبود دیگه کمر نداشتم بعد از دوش گرفتنمون اومدیم بیرون وکم کم صبحانه راخوردیم وهردو آماده شدیم بریم بیرون اون میخواست بره بازار منم سررا ه چند جا کارداشتم پس خونه را مرتب کردیم ورفتیم بیرون دم رفتن بازم منو بوسید وگفت ممنونم قولت یادت نره منم گفتم چشم وهردوخندیدیم واومدیم بیرون چندوقت همینجور میگذشت ورابطه ما هم ادامه داشت درنبود شوهرش من شوهرش میشدم وباهاش سکس میکردم ومدتها رابط مون به همین شکل میگذشت الان چندسالی هست همینجور باهم در ارتباط هستیم اینم بگم تو این مدت من سرکارم دچار کمردرد شدم ومجبورشدم کمرم را عمل کنم ودیگه نتونستم بعد از اون عمل باهاش سکس داشته باشم ولی هنوز باهم تلفنی در ارتباطیم وگاهی هم من بهش سر میزنم شوهرشم مدتی میشه خودشا بازنشسته کرده والان درکنار همسرشه ولی اون عشقی که بین ما بود را نمیتونه باهاش داشته باشه این بود داستان زندگی من با نوشین زن همسایه امیدوارم که خوشتون اومده باشه…پایاننوشته: گل یخم

سفرنامه تایلند قسمت اول ژانر : سکس زن و شوهر شیوا زن من خیلی خوشکله قربون اون کسش برم که همیشه تمیز و تراشیده و امده لیس زدن هست زنم توی خونه خیلی سکسی لباس می پوشه من هم فیلم و عکس سکسی زیاد می بینم و برای همین می تونم بهش بگم که چی بپوشه که اون کس وکون قشنگش بیشتر تو چشم بیاد بهترین قسمت بدن شیوا کونش هست که خیلی قشنگه و من کونشو خیلی دوست دارم همیشه آرزو داشتم بتونم با لباس سکسی تو خیابون باهاش راه برم شیوا جونم از پوشیدن شورت و کرست خوشش نمیاد و برای همین هم توی خوونه همیشه کسش پیدا هست و همینطور که روی مبل میشنه و بلند میشه من از دیدن اون کس خوشکل و تراشیدش لذت می برم یقه لباس هاش باز و راحت هست و به راحتی اون پستونای گردش را میشه دید زد خلاصه اینکه همیشه کس وکونش در دسترس هست… پارسال یه سفر رفتیم تایلند وگرچه اینجا که ما زندگی می کنیم مثل همه جای دنیا به جز ایران بطور کلی ازادی پوشش برای زن ها هست و شاید حتی زیادتر از تایلند هم باشه اما این بهترین فرصت بود که من و زنم بتونیم با همدیگه تجربیات تازه ای از سکس داشته باشیم و شیوا سکسی ترین لباس ها شو می پوشید و با هم توی خیابون می چرخیدیم ؛ من که می دونستم زنم از پوشیدن لباس های سکسی خیلی خوشش میاد قبل از سفر از طرف خودم بهش چراغ سبز دادم و بهش گفتم که تا میتونه لباس های سکسی و لخت با خودش بیاره و بهش گفتم که این سفر از اول تا اخر فقط سکس هست و حسابی آمادش کردم که هر کاری دوست داره انجام بده و بهش اطمینان دادم که از نظر من هر چه لخت تر و هر چی سکسی تر باشه بهمون بیشتر خوش میگذره ؛ این داستان مربوط به اون سفر هست که البته بر اساس واقعیت نوشته شده ؛ توی اون سفر شیوا خیلی سکسی لباس می پوشید و با هم استخر رفتیم و کنار دریا لخت شدیم و کلی سکس داشتیم و من هم از دیدن اینکه شیوا با آزادی و راحتی می تونه لباس بپوشه و حتی با حالت لخت و عریان جلوی دیگران راه بره و از آفتاب و طبیعت لذت ببره خیلی خوشحال بودم و کلی هم لذت بردم و حالا که دارم ماجرای سفرم را برای شما می نویسم و برای اینکه این داستان حال و هوای سکسی تری داشته باشه و خوندنش لذت بیشتری به خواننده بده من یه ذره نمک و فلفلشو زیاد کردم و امیدوارم که خوشتون بیاد ؛ خلاصه اینکه روز سفر رسید و ساک را بستیم و راه افتادیم لباسی که شیوا برای سفر پوشیده بود یه بلوز تقریبا بلند و یقه باز بود با شلوار جین و راه افتادیم رفتیم فرودگاه ؛ در مدت پرواز اوضاع تقریبا معمولی بود تا اینکه برای ترانزیت به فرودگاه دوبی رسیدیم و باید با یه هواپیمای دیگه به تایلند می رفتیم ؛ توی فرودگاه یکی دو ساعت وقت داشتیم و من مشغول دید زدن مغازه ها و البته مشتریان اونا بودم که زنم گفت میخاد بره دستشویی و لباس عوض کنه من هم اوکی دادم و همراش رفتم ؛ وقتی برگشت دیدم از همینجا کارش را شروع کرده و از دیدن مدل جدیدش کاملا شوک شدم ؛ همینطور که بطرفم می اومد حرکت پستوناش را میدیدم و با هر تکونی که می خوردند قلب من هم تکون می خورد و می لرزید ؛ سوتین و شلوار را در آورده بود و فقط با همون بلوز بلند با یقه باز با هم راه افتادیم توی فرودگاه ؛ من هر چند وقت میذاشتم از من جلوتر بیفته که بتونم پاها و کونش را دید بزنم و توی فروشگاه ها به بهانه های مختلف یه کاری می کردم که دولا بشه و دوتا پستوناش بیفته بیرون و از نمای چشم نوازی که می دیدم لذت می بردم ؛ پرواز اعلام شد وما به داخل هواپیما رفتیم ؛ توی راه بعد از اینکه غذا خوردیم چشمامون سنگین شد و یواش یواش احساس کردم شیوا خوابش میاد ؛ سرشو گذاشت روی شونم و چشماشو بست که بخوابه ؛ من همه مدت نگاهم به یقه باز و پستوناش بود که بیشتر از نصفشون بیرون بودند و اون دوتا رانهای سفید و قشنگش که تا نزدیک شورتش پیدا بود نمی ذاشت چشم رو هم بذارم و خواب بطور کلی از سرم پریده بود ؛ یه مدت که گذشت احساس کردم خوابش برده ؛ اروم اروم دستم را گذاشتم روی پاهاش و اومدم بالا تا رسیدم به لبه لباسش و با یه حرکت خیلی اروم لباسشو یه ذره بالاتر بردم طوری که شورتش دیده بشه ؛ کسش را قبل از سفر تراشیده بود و شورت توری سفید پوشیده بود و سفیدی کسش از روی شورتش معلوم بود ؛ وقتی دیدم عکس العملی نداره یه ذره دیگه لباسشو بالاتر زدم تا همه لای پاش با اون کس سفید و گوشتی بزنه بیرون ؛ حالا نوبت پستوناش بود ؛ یواش یواش یقه لباسشو به دو طرف کشیدم و کم کم نوک پستوناش افتاد بیرون ؛ کیرم داشت منفجر میشد و دلم میخاست همونجا حسابی کس و کونش را بکنم اما چاره نبود و باید صبر می کردم تا برسیم ؛ دیدین کس و پستون ها ی لخت زنم توی هواپیما طاقتم را گرفته بود یه کم کیرم را مالیدم و همونطور که داشتم به منظره زیبای سکسی زنم نگاه می کردم تلفنم را آوردم و چندتا عکس از شیوا که نیمه لخت خوابیده بود گرفتم بعد چشمامو بستم که این منظره قشنگ تو ذهنم ثبت بشه ؛ نمی دونم چند نفر وقتی ما خواب بودیم کس و کون زنم را دید زدند ولی خیلی حال خوبی داشتم و خوابم برد ؛ چند ساعت بعد یکی از مهماندارها برای صبحانه بیدارمون کرد و وقتی غذا خوردیم من عکس های نیمه لخت شیوا را بهش نشون دادم و کلی با هم حال کردیم ؛ وقتی رسیدیم مستقیم رفتیم هتل ؛ من قبلا تایلند اومده بودم و می دونستم کجا برم و چکار کنم و برای همین هم تور نگرفته بودیم و توی سفر تنها بودیم ؛ همین که رسیدیم هتل وارد اتاق شدیم مثل اینکه همه شهوت و هیجانی که در طول پرواز توی وجودمون جمع شده بود منفجر شد و ما دوتا مثل دیونه ها از سر و کول هم بالا می رفتیم من کس و کونش را از روی شورت توری میخوردم و اون هم کیرم را محکم گرفته بود و می مالید ؛ زن من اصلا از ساک زدن خوشش نمی یاد و من هم اصراری ندارم که برام ساک بزنه ولی موقع سکس خیلی سر و صدا میکنه که این کارش برام ازصد بار ساک زدن بیشتر تحریک کننده هست ؛ برای لخت کردنش لازم نبود زیاد وقت بذارم چونکه لباسش تقریبا هیچ جای بدنش را پوشش نمی داد و فقط شورتش را درآوردم و افتادم به جون کسش اونقدر لیس زدم تا آبش اومد و افتاد روی تخت ؛ من هم کنارش آروم گرفتم ؛ یکی دو ساعت خوابیدیم و بعد رفتیم حمام یه دوش سکسی با هم گرفتیم و آماده شدیم که بریم بیرون و یه چرخی تو خیابونای اطراف هتل بزنیم ؛ شب اول که رسیدیم من و شیوا برای بیرون رفتن داشتیم آماده می شدیم و من خیلی دلم میخاست ببینم زنم چی می پوشه و چطوری با من میاد بیرون ؛ دیدم رفت سراغ چمدون که شورت برداره بهش گفتم که عزیزم اگر دوست داری مثل توی خونه خودمون که شورت نمی پوشی اینجا هم شورت نپوش و همینطور بیا بیرون و راحت باش از نظر من مشکلی نیست و اونم یه نگاه شیطنت امیز بهم اندخت و گفت اره خودت میدونی که من دوست ندارم شورت بپوشم ؛ من هم گفتم خوب نپوش عزیزم ؛ اونم خوشحال شد و خندید و شورت را انداخت توی چمدون ؛ یه دامن کوتاه برداشت و پوشید که تا بالای رانهاش پیدا بود و یه تک پوش آستین حلقه با یقه باز هم رنگ دامن پوشید و گفت من اماده ام ؛ من هم بلافاصله شورتم را در اوردم و یه شلوارک پاچه گشاد بدون اینکه زیرش شورت بپوشم تنم کردم و با یه تک پوش ساده با هم از هتل زدیم بیرون ؛ کیرم توی شلوارک به راحتی جابجا میشد و احساس خوبی داشتم ؛ زنم تقریبا لخت بود و وقتی راه می رفت باد میزد و دامنش تکون میخورد و تا نصفه های کونش دیده می شد و من از دیدن این صحنه ها لذت زیادی می بردم ؛ از کنار استخرهتل که رد می شدیم به شیوا گفتم که شب با هم بریم استخر اونم گفت اره اتفاقا خیلی دوست داره با من توی آب باشه ؛ از کنار استخر که رد می شدیم شیوا کنار استخر بود و من طرف دیگه باهاش راه میرفتم و دیدم که یکی دو نفری که توی آب بودن وقتی شیوا از بالای سرشون رد میشد با حرص و ولع زیادی زیر دامنش را دید میزدند و از منظره کس خوشکل و تراشیدش لذت می بردند و من بیشتر از اونا حال میکردم چون اونا فقط اون کس را می دیدند اما من به راحتی می تونستم هر وقت بخام کیرم را توی اون کس لطیف و دوست داشنتی فرو کنم ؛

سفرنامه تایلند قسمت دوم ژانر : سکس زن و شوهر از دیدن این صحنه ها و اینکه زنها و مردهای توی استخر کس زنم را می بینند و زنم بیخیال از همه اینها داشت با من راه می رفت و با شور و هیجان با من حرف می زد که کجا بریم و چکار کنیم کیرم داشت راست میشد و حال خوبی داشتم ؛ چند نفری روی نیمکت های کنار استخر دراز کشیده بودند و من هم برای اینکه اونا هم بتونن از منظره کس و کون سکسی شیوا جونم لذت ببرند با دست انداختم دور کمرش و همونطور که راه میرفتیم بدون اینکه متوجه بشه آروم آروم دستم را با لباسش آوردم بالا و دامن کوتاهش را کوتاهتر کردم حالا دیگه تقریبا همه کونش و نصف کسش بیرون بود و چون خودش می دونست که شورت نداره و با اون دامن کوتاهی که پوشیده بود متوجه نبود که چقدر از اندام قشنگ و دوست داشتنیش پیدا هست ؛ من که حسابی حشری شده بود تصمیم گرفتم همین روال را تا اخر ادامه بدم و وقتی با هم توی خیابون راه می رفتیم هر جا که میدیدم یکی دو نفر متوجه کس و کون شیوا هستند با همین روش نمای بهتری بهشون هدیه می دادم و کلی حال می کردم ؛ اون روز یادم هست که باهم رفتیم توی فروشگاه که دوتا دمپایی برای استخر بخریم فروشنده یه زن تایلندی بود من خیلی دلم میخاست که یه نمای خوشکل به این خانم فروشنده نشون بدم برای همین هم ازشیوا خواستم که یکی از مدل های دمپایی که توی طبقه پایین تر بود را برداره و امتحان کنه اونم بیخیال از همه جا دولا شد و من از پشت سر دیدم که چطور کسش از وسط پاهاش زده بود بیرون و متوجه شدم که همون موقع یکی از مشتریان هم مثل من داره به کس شیوا نگاه می کنه من هم بطرفش برگشتم و با لبخندی بهش حالی کردم که مشکلی نیست اونم لبخندی زد و به کارش ادامه داد ؛ دمپایی ها را خریدیم و توی خیابونهای اطراف چرخیدیم و من دائم در حال تماشای کس و کون شیوا بودم که بی وقفه از همه جا دیده میشد و هر وقت هم دیده نمی شد خودم با دست دور کمرش را می گرفتم و دامنش را بالا تر میبردم ؛ دیگه طاقتم تموم شده بود و کیرم داشت درد می گرفت ؛ بهش گفتم شیوا جون من کس میخام ؛ گفت چیه دیونه شدی ؛ گفتم اره دیونه شدم و بد جوری هم دیونه شدم ؛ یه کاری بکن ؛ با خنده گفت اخه من توی خیابون چکار کنم ؛ گفتم نمی دونم یه راهی پیدا کن عزیزم ؛ اون کس و کون قشنگت حالم را خراب کرده ؛ با هم رفتیم توی یکی از فروشگاه ها و به بهانه پرو کردن لباس باهاش رفتم توی اتاق پرو ؛ مثل دیوانه ها دامنش را زدم بالا و شروع کردم به خوردن کسش و مالیدن کونش و اونم شروع کرد به مالیدن کیرم و خیلی زود آبم اومد و افتادم کف اتاق پرو ؛ با دستمال خودم را تمیز کردم و به کس خوردن ادامه دادم تا اینکه شیوا هم به ارگاسم رسید و با هم از اتاق پرو اومدیم بیرون ؛ فروشنده که ظاهرا متوجه اوضاع آشفته ما شده بود با لبخندی بهمون حالی کرد که از این چیزا زیاد دیده ؛ خلاصه برگشتیم هتل و من از توی آسانسور شروع کردم به مالیدن شیوا و وقتی وارد اتاقمون شدیم همونجا پشت در اتاق شیوا را گرفتم و همه لباس هاشو در اوردم و کیرم را گذاشتم لای پاش و شروع کردم به گاییدن اون کس جادویی که همه این مدت توی شهر داشت با من گردش می کرد ؛ کارمون که تموم شد با هم رفتیم دوش گرفتیم و اماده شدیم که بریم توی رستوران کنار استخر و شام بخوریم ؛ من به شیوا گفتم که عزیزم اگر میخای بعد از شام بریم استخر با مایو بیا که دیگه لازم نباشه برگردیم اتاق ؛ اونم خندید و گفت کدوم مایو را بپوشم ؛ من هم گفتم از من نپرس اگه دست من بود می کفتم لخت مادرزاد بیا ولی هر کدوم که لخت ترو سکسی تر هست همون را بپوش چونکه میخام استخر را با کس و کونت به خاک و خون بکشی عزیزم ؛ شیوا هم گفت پس اون دو تیکه را می پوشم که کنارش بند داره ؛ من خیلی مدل اون مایو را دوستش داشتم و بعضی وقتا ازش میخاستم که توی خونه برام بپوشه و از دیدن بدنش توی اون مایو سکسی لذت می بردم ؛ شیوا مایو را پوشید و من از فکر اینکه تا چند دقیقه دیگه با این مایو با من به رستوران بیاد و با هم بریم استخر دچار کیر درد شدم و با همون مایو بغلش کردم و بدون اینکه مایو را از تنش در بیارم لبه مایو را از روی کسش زدم کنار و آقا کیره را هل دادم توی اون کس شیرین و لطیف و یه بار دیگه با هم یه سکس خوب کردیم ؛ رفتیم پایین کنار استخر و نشستیم سر میز و غذا را سفارش دادیم در تمام این مدت من چشم از پستونها و اندام زیبای شیوا بر نداشتم ؛ شیوا بهم گفت چیه چی شده خیلی بد نگاه میکنی مگه تا حالا من رو ندیدی ؛ من هم گفتم راستش اینه که این مایوی سکسی با اون اندام قشنگت و اینکه توی محیط عمومی با این حالت نیمه لخت و مایو سکسی در کنارم هستی خیلی بهم حال داده و نمی تونم ازت چشم بردارم ، شیوا خندید و گفت دیونه شدی ؛ من هم گفتم اره و نشونه دیونگی هم این هست امروز توی خیابون که بودیم همش سعی می کردم دامنتو بزنم بالا که بدنت بیشتر دیده بشه و ماجرای کارهایی که امروز در حقش انجام داده بودم را براش تعریف کردم ؛ شیوا که شوکه شده بود از من پرسید تو واقعا راست میگی و از اینکه بدن من بیشتردیده بشه لذت میبری ؛ من هم یه ذره جحالت کشیدم و گفتم راستش اره ؛ خیلی هم لذت میبرم و اصلا برای همین هم تایلند را برای سفر انتخاب کردم ؛ شیوا گفت من خودم دوست دارم سکسی باشم و از اینکه لباس راحت بپوشم و بعضی وقتا یه گوشه کناری از بدنم دیده بشه ناراحت نیستم اما این حالی که تو داری فرق می کنه ؛ من گفتم اره خودم هم می دونم ولی چکار کنم دست خودم نیست ؛ بعد بهش گفتم اصلا بیخیال این حرف ها بشه و ازش عذر خواهی کردم و گفتم که ما اومدیم سفر که با هم لذت ببریم و اگر قرار باشه رفتارهای سکسی من تو را ناراحت کنه من دیگه ادامه نمی دم و هر طور که تو بخای رفتار می کنم و بهش گفتم که لذت بردن تو برای من بالاترین لذت هست و حتی دیدن ارگاسم شدنش من را به ارگاسم می رسونه ؛ شیوا گفت که اونم دوست داره در لذت های جنسی و سکسی من شریک باشه و بدون اینکه سخت گیری کنه گفت ؛ من هم دوست دارم این رفتار را تجربه کنم و اگر حس خوبی داشتم با هم ادامه میدیم ؛ موقع شام خوردن من از همه حالت ها و احساساتی که داشتم براش حرف زدم و اونم با دقت گوش می داد و بعضی وقتا از هیجان بلند بلند میخندید و مثل همیشه به من می گفت تو واقعا دیونه کامل هستی ؛ خلاصه شام تموم شد و با هم رفتیم کنار استخر و روی دوتا نیمکت کنار هم نشستیم و همون حرفای سکسی را در مورد اینکه وقتی دیگران بدن لخت و سکسی شیوا را می بینند من چه حالی دارم را ادامه دادیم و با هم کلی صحبت کردیم ؛ میون حرف ها من متوجه شدم که یه آقایی روی نیمکت روبروی ما اونطرف استخر نشسته و به نظر میاد که داره شیوا را دید می زنه ؛ موضوع را به شیوا گفتم و ازش خواستم که اگر میخای این حس و حال من را ببینی حالا وقتشه ؛ شیوا پرسید چکار کنه ؛ گفتم هیچی فقط به یه بهانه ای بلند شو و یه جوری خودت را بهش نشون بده که تحریک بشه ؛ شیوا هم که شیطون رفته بود توی جلدش خیلی آروم و با گردش ملایم به باسنش از جاش بلند شد و در حالی که کونش را بطرف یارو کرده بود دولا شد و حوله را جابجا کرد و بعد آروم نشست ؛ من دیدم که حالش عوض شده ازش پرسیدم چی شده شیوا گفت که حس عجیبی داره و گفت از اینکه جلوی شوهرش یه مرد دیگه را تحریک کرده خیلی شهوتی شده شیوا دست من را محکم تو دستش گرفته بود و یه کم میلرزید ؛ من بغلش کردم و گفتم عزیزم نگران نباش من اینجا هستم و اندازه همه دنیا دوستت دارم ؛ شیوا یه ذره اروم شده بود اما هنوز حال و هوای نمایش باسن برای مرد غریبه از وجودش بیرون نرفته بود من هم برای اینکه حال و هواش عوض بشه گفتم بریم تو استخر و با هم رفتیم تو آب ؛ همه بدنمون زیر آب بود و فقط سرمون از آب بیرون بود و برای همین من فرصت داشتم که زیر آب مشغول مالیدن پستونها و کس و کون شیوا باشم و مرتب می بوسیدمش و شیوا هم حالش بهتر شده بود ؛ اون یارو هم چشم از ما بر نمی داشت و من هم که اوضاع را مساعد دیدم به شیوا گفتم میخای یه کم بیشتر حال کنی ؛ شیوا گفت که میترسه و من گفتم چیزی نیست وقرار نیست اتفاقی بیفته ؛ به شیوا گفتم فقط کافیه یه ذره بیشتر از بدن قشنگت را بذاری بیرون و اونم که بر اثر مالش های کس و کونی که از من دریافت کرده بود شهوتش زیاد شده بود سرش را تکون داد و با چشمک شیطنت امیزی موافقت خودش را نشون داد ؛ من هم پشت مایو شیوا را با دست زدم لای کونش بطوری که یه نصفه کامل از کونش از مایو بیرون باشه و بهش گفتم از آب بره بیرون و اون هم رفت و با رفتنش همون آتیشی که انتظار داشتم را به پا کرد ؛ یارو با دیدن نصفه کون شیوا که از مایو بیرون بود داشت دیونه می شد و دستش به کیرش بود و داشت ماساژش می داد ؛ شیوا که متوجه اوضاع شده بود با ظرافت زنونه چرخید و یواش یواش در حالی که کنار نیمکت دولا شده بود و کونش را بطرف یارو گرفته بود با حوصله و خیلی یواش حوله را مرتب می کرد که بشینه روی نیمکت ؛ من هم از هردوتاشون حالم بدتر بود و کیرم کاملا راست شده بود و نمی تونستم از آب بیام بیرون ولی دل را به دریا زدم و با همان کیرراست شده از استخر اومدم بیرون و طوری که یارو کیرم را ببینه کنار شیوا ایستادم و شیوا هم نامردی نکرد و خیلی ملایم کیرم را با دست گرفت و من را کشید کنار خودش ؛ من متوجه شدم که شیوا خیلی حشری شده و خودم هم حالم ناجور بود برای همین هم دست شیوا را گرفتم و با هم بطرف ساختمان هتل رفتیم و خودمون را به اتاق رسوندیم و من حساب اون کس و کون هوس انگیز شیوا خانم را گذاشتم کف دستش ؛ اون شب خیلی راحت خوابیدیم و هر دوتامون تا لنگ ظهر فردای اون روز تو رختخواب بودیم ؛ توی تایلند بهترین زمان برای رفتن کناردریا صبح است چون معمولا شب ها توی شهر و مراکز خرید و انواع دیسکو ها و یا توی مراسم رقص و موزیک که داخل هتل ها اجرا میشه بیشتر خوش میگذره و برای دریا رفتن مناسب نیست ؛ به همین علت من و شیوا اماده شدیم که بریم کنار دریا و تنی به آب دریا بزنیم ؛ من که هنوز در حال وهوای نمایش سکسی دیشب شیوا کنار استخر بودم در این فکر بودم که یه جوری بازی سکسی دیشب را با شیوا ادامه بدیم ؛ تاکسی هتل را گرفتیم و رفتیم ساحل ماسه ای خیلی زیبایی که من قبلا تجربه شو داشتم و می دونستم اونجا یکی از معدود ساحل های تایلند هست که میشه دخترای تاپلس را دید ولی به شیوا چیزی نگفتم ؛ یه هتل کنار ساحل بود که علاوه بر اتاق های خودش یه سری هم اتاقک به شکل ویلا کنار ساحل داشت که نصف روزه و حتی ساعتی کرایه می داد ؛ یکی از اونا را گرفتیم و رفتیم داخل که لباسهامونو عوض کنیم ؛

سفرنامه تایلند قسمت پایانی ژانر : سکس زن و شوهر شیوا همون مایو بند دار خودش را پوشید و من هم با شورتک با هم زدیم به آب ؛ خیلی خوش گذشت تا اینکه من دیدم سر و کله یه گروه دو سه نفری از دخترهای تاپلس پیدا شد ؛ دخترها را به شیوا نشون دادم و بهش گفتم که من هم خیلی دوست دارم شیوا تاپلس باشه و با هم توی آب بازی کنیم ؛ شیوا یه ذره ابروهاشو کشید تو هم و پشتشو به من کرد و از من دور شد ؛ من رفتم دنبالش و گرفتمش و بهش گفتم که من فقط در مورد احساسم باهاش حرف زدم وبهش گفتم که بهتره من بدن زیبای زن خودم را دید بزنم تا حواسم متوجه اون دخترا باشه و بهش گفتم که دوستش دارم و یادآوری کردم که دیشب چقدر حال کرده بود و چه احساس خوبی داشت و خلاصه هر طوری بود مخ کوچولو و قشنگش را زدم و راضی شد که همه تنش را ببره زیر آب و سوتین را باز کنه ؛ سوتین را ازش گرفتم و با شتاب توی جیب شلوارکم جا دادم ؛ وای خدای من نمی دونید چه حالی داشتم ؛ من دیگه هیچکس و هیچ چیز را نمی دیدم همه حواسم متوجه شیوا بود و هر وقت که موقع آب بازی یه لحظه کوتاه نوک پستوناش از آب بیرون می اومد من کلی حال می کردم واقعا نمی تونم حس و حالم را توصیف کنم که چه حال خوبی بود ؛مدتی که گذشت احساس کردم شیوا به اون حالت عادت کرده و حالا دیگه بعضی وقتا همه پستوناش از آب بیرونه ولی تلاش نمی کنه که بره زیر آب و مخفی شون کنه ؛ این همون حالی بود که من منتظرش بودم رفتم جلو توی آب بغلش کردم و سینه های خوشکلشو به خودم چسبوندم و بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و در حالی که می بوسیدمش بهش گفتم که همه دنیای من هست و با همه وجودم توی بغلم گرفته بودم و به خودم فشارش می دادم ؛ اون حال و هوا اصلا حال و هوای سکس و شهوت نبود ؛ خیلی عالی بود و البته خیلی هم متفاوت ؛ چند دقیقه گذشت و حالت تاپلس بودن برای شیوا کاملا عادی شده بود و یواش یواش داشتیم با هم به کنار آب می رسیدیم طوری که فقط پاهامون تا نزدیک زانو توی آب بود و شیوا با بدن نیمه لخت در حالی که فقط یک مایو بنددار خیلی کوچک کس لطیفش را پوشانده بود کنار من داشت راه می رفت و بازی می کرد ؛ با خودم گفتم آخه این بهشت که میگن کجاست ؟ من که دلم میخاست تا اخر عمرم در اون حس و حال باقی بمونم و اون احساس خوب را با هیچ چیز عوض نمی کردم ؛ حتی یک لحظه نمی تونستم از شیوا و اون بدن نیمه لختش چشم بردارم ؛ با هم اومدیم توی تراس جلوی اتاق کوچولوی کنار ساحل و دراز کشیدیم ؛ شیوا بدنش را سخاوتمندانه در معرض دید خورشید و آسمون گذاشته بود و من یواش یواش احساس کردم که بعضی از توریست ها و مردم دیگه کنار ساحل هم به بدن شیوا نگاه می کنند و احتمالا کلی لذت می بردند و کیف می کردند ؛ موضوع را به شیوا گفتم و اون بالافاصله خودش را جمع کرد و دستاشو جلو پستوناش گرفت ؛من خندیدم و بهش گفتم آخه تو تا همین حالا کنار من خوابیده بودی حالا چی شد که یهو نگران شدی ؛ گفت نمی دونم ولی فکر می کنم اینطوری بهتره ؛ بهش گفتم بیخود نگران هستی ببین همین اطراف خودت چندتا زن و دختر تاپلس هستند و دوباره مجبور شدم فرآیند مخ زدن را تکرار کنم و بعد از کلی فک زدن راضیش کردم که دستشو برداره و کنار من دراز بکشه ؛ یکی دوبار دیگه با هم رفتیم توی آب و هر بار با احساس راحت تری با من همراه میشد و نزدیک های غروب که شد وموقع برگشتن بود که دیگه کاملا آروم شده بود و با همدیگه کنار ساحل شروع کردیم به قدم زدن و حرف زدن ؛ من حال خوبی داشتم و احساس کردم شیوا هم حس خوبی داره و از اینکه با خیال راحت در کنار من می تونه لخت راه بره راضی بود ؛ این تجربه تاپلس برای من و شیوا خیلی دلنشین بود و ما مدتی که تایلند بودیم چند بار دیگه با هم به دریا رفتیم و از اون به بعد دیگه بدون اینکه من چیزی به شیوا بگم خودش تاپلس میشد و با هم تنمون را میزدیم به دریای زیبای تایلند ؛اون شب توی هتل ماندیم و حس و حالی برای بیرون رفتن نبود ؛ شیوا نیمه لخت روی تخت نشسته بود و داشت خورده ریزهایی که خریده بود را نگاه میکرد و یکی یکی توی چمدون جا میداد ؛ من هم مشغول تلویزیون بودم و کانال به کانال دنبال برنامه های مختلف بودم و هر چند وقتی هم یه نگاه به شیوا می انداختم ؛ شیوا روی تخت نشسته بود موهاش از یک طرف صورتش بطرف پایین ریخته بود و صورت قشنگش زیر موهایش بود ؛ لباس نیم تنه خیلی گشادی تنش بود طوری که تقریبا همه بدنش را میشد توی اون لباس دید ؛ پاهاش را به دو طرف باز کرده بود و نمای خیلی زیبایی از کس خوشکلش درست شده بود ؛ شیوا کارش تموم شد و رفت که دوش بگیره و برای خوابیدن آماده بشه ؛ من هم تلویزیون را خاموش کردم و همراش رفتم داخل حمام ؛ خیلی آرام و در سکوت کامل تنها لباسی که تنش بود را دراوردم و خودم هم لخت شدم ؛ دوش راباز کردم و با هم رفتیم زیر آب ؛ یکی دو دقیقه اول فقط بغلش کرده بودم و شیوا هم توی آغوش من آروم گرفته بود و هیچکدوم از ما حرفی نمی زدیم و هیچ عجله ای برای بیرون آمدن از حمام نداشتیم ؛ با حوصله و علاقه خیلی زیادی همه بدنش را با دست ماساژ دادم و بعد بوسیدن لب ها و صورت زیبا و بچه گانه اش را شروع کردم ؛ گونه های خیسش را می بوسیدم و شیوا فقط ناله های خیلی اهسته ای می کرد ؛ این صدای ناله ای که شیوا موقع سکس می کند برای من خیلی شهوت انگیز هست و این صدا را خیلی دوست دارم ؛ یواش یواش موتور سکس هر دوتامون روشن شده بود و شیوا به حالت شهوتناکی صدا میداد ؛ روی لبه وان حمام نشست و من سراغ کس لطیف و آبدارش رفتم ؛ با اشتها و علاقه زیادی شروع به بوسیدن و مکیدن و لیسیدن کسش کردم و شیوا همچنان آه و ناله می کرد ؛ بلند شدم و شیوا را هم بلند کردم و ازش خواستم که دولا بشه و اونهم بدون هیچ مقاومتی دولا شد و دروازه بهشت کوچک و خیسش را بطرف من گرفت ؛ من با ارامی و اهستگی کیرم را بین پاهای شیوا فرو کردم و خیلی یواش و اهسته حرکت رفت و برگشت را برایش انجام دادم ؛ با هر بار حرکت صدای شیوا اهنگ متفاوتی داشت و ریتم ان با ریتم حرکت من متوازن بود ؛ من عاشق و بیقرار شیوا هستم و شیوا هم من را دوست داره و همین موضوع لذت های ما را از سکس صدها برابر می کنه ؛ عشق بازی ما توی حمام حدود بیست سی دقیقه طول کشید و بعد از اینکه دوش گرفتیم با حوله از حمام بیرون امدیم ؛ اتاق ما یک تراس خیلی کوچک با دوتا صندلی و یک میز داشت که از اونجا نمای استخر و محوطه اطراف آن قابل دیدن بود ؛ان شب باران آمده بود و هوای بعد از باران که با یک نسیم ملایم همراه شده بود خیلی دلچسب و خوشایند بود ؛ من پنجره را باز کردم و پرده را کنار زدم و با شیوا رفتیم و توی تراس نشستیم ؛ ساختمان هتل دایره وار طراحی شده بود و طوری بود که همه اتاق ها به نمای استخر و محوطه اطراف آن دید داشتند و در نتیجه اتاق های روبروی هم نیز به یکدیگر دید داشتند ؛ تقریبا اکثر پنجرهای اتاق ها باز بودند و بعضی از مهمانان هتل مثل من و شیوا توی تراس های کوچک اتاقشون نشسته بودند و از هوا و منظره لذت می بردند ؛ در میان یکی از اتاقهای روبروی من متوجه دو نفر شدم که روی تخت با هم مشغول سکس بودند ؛ خیلی برام جالب بود و بلافاصله به شیوا اطلاع دادم که اونم ببینه ؛ شیوا گفت نگاه نکن ؛ من گفتم چه اشکالی داره اگر دوست نداشتند کسی اونا را ببینه حتما پنجره را می بستند ؛ شیوا راضی نشد باز هم گفت به ما ربطی نداره و از من خواست که نگاه نکنم ؛ من هم وانمود کردم که نگاه نمی کنم اما واقعیت این هست اصلا نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم ؛ سعی می کردم طوری که شیوا متوجه نشه هر چند وقت یه نگاه بندازم و از حالشون با خبر بشم ؛ یکی دو دقیقه گذشت و من احساس کردم با این کار دارم به شیوا خیانت می کنم چونکه اون مخالف بود ؛ از طرفی هم نمی تونستم جلو نگاه کردنم را بگیرم ؛ به شیوا گفتم بهتره که من برم داخل اتاق و از خیر منظره و هوا گذشتم ؛ شیوا هم دنبال من اومد داخل اما پنجره را نبست ؛بعد از اینکه موهامون را خشک کردیم من حوله را در آوردم و بدون اینکه لباس دیگری بپوشم مستقیم رفتم توی تخت و شیوا هم مثل من حوله را باز کرد و همانطوری که لخت بود کنار من دراز کشید ؛ بدنش بوی خیلی خوبی میداد ؛ موهاش نرم و زیبا بود ؛ با دست صورتش را نوازش کردم و به طرف خودم چرخاندمش ؛ شیوا هم بدون اینکه مقاومت کند روی پهلو به طرف من خوابید و من با دقت داشتم جزییات صورتش را می دیدم و با نوک انگشت ارام و اهسته پوست لطیف صورتش را نوازش می کردم ؛ بهش گفتم که چقدر زیبا هست و چقدردوستش دارم شیوا هم لبخند ملایمی زد و بطرفم امد که من را ببوسد ؛ تنش خیلی داغ بود و من گرمای زیادی احساس می کردم ؛ دوطرف صورتش را گرفتم و بطرف خودم کشیدم و لبهای صورتی رنگش را بوسیدم ؛ حس و حال خیلی خوبی بود ؛ کمتر از یکی دو ساعت ازآخرین سکس لذتبخشی که توی حمام داشتیم گذشته بود ؛ احساس من در اون لحظه اصلا احساس سکسی نبود ؛ یه چیز مبهمی بود که داشت قلبم را فشار می داد و حالم را خوب می کرد ؛ چشمان شیوا تقریبا نیمه باز بود و من فرصت داشتم که به راحتی همه صورت بچه گانه و زیبایش را با دقت و علاقه ببینم ؛ بدن نرم و لطیف شیوا در کنار من و در دست های من بود و خودش را بی هیچ اختیار و بی هیچ مقاومتی در اختیار من گذاشته بود ؛این احساس و این حالت اعتمادی که شیوا به من داشت برای من خیلی عزیز و با ارزش بود و من همانطور که صورت و لبهاشو می بوسیدم با خودم می گفتم من در برابر این وجود پاک و عزیز مسئولیتی دارم که باید ازش مراقبت کنم ؛ یک بار دیگه بدنش را به خودم نزدیکتر کردم و با فشار بیشتری در آغوش گرفتمش و بهش گفتم که چه احساسی دارم ؛ شیوا فقط لبخند می زد و با چشمان زیبا و نگاه معصومانه ای که داشت من را نگاه می کرد ؛ شب آرام و عاشقانه ای داشتیم و با احساس خوب عاشق و معشوق بودن در کنار همسر زیبا و دوست داشتنی خودم آن شب را گذراندم ؛ الان حدود یک سال از اون سفر زیبا و خاطره انگیز گذشته ؛ ولی هر وقت بهش فکر میکنم و خاطراتش را یاداوری می کنم حس خوبی بهم دست میده و فکر میکنم که این سفر در برقراری ارتباط خیلی عمیق و عاشقانه بین من و همسرم خیلی نقش داشت و امیدوارم که همینطور باقی بمونه ؛ گرچه زندگی بازی های مختلفی برای آدم ها اجرا می کنه و مسیر پر تلاطمی داره اما توی این مدت نزدیک به یک سالی که گذشته من هر روز احساس می کنم که شیوا را بیشتر دوست دارم و تعلق خاطرم بهش زیادتر میشه …نوشته:‌ مهرداد

آنــــــــــــــــــــا و الینــــــــــــــــــــا ۱آنا و الینا از بچگی با هم بودن . در تمام مقاطع تحصیلی هم در کنار هم بوده وحتی با هم می رفتن کالج . شاید آنا اون وقتی که به سن بلوغ نرسیده بود زیاد در این اندیشه نبود که چرا وسط بدنش و محل ادرارش مثل دخترا صاف نیست و یک زائده پسرونه داره . با این حال چون اندام و فرم بدنیش به صورتی بود که به دخترا می خورد دخترونه می پوشید و در مدارس دخترونه تجصیل می کرد .. اونا خیلی به هم وابسته شدن . پس از رسیدن به سن بلوغ و تغییر ار گانیسم و جسمانی, گرایش خاصی رو نسبت به هم پیدا کرده بودند . کشور اونا روسیه همجنس بازی رو ممنوع کرده بود . ولی اونا یه حس عجیبی نسبت به هم داشتند . یک حس عاطفی که با هماغوشی لذت خاصی به اونا می داد . هیچوقت نمی تونستن تنها و دور از هم زندگی کنن واسه اونا رابطه و پیوند جنسی یک مسئله حل شده و آشکار بود . خونواده ها مخصوصا کاتیا مادر آنا و کریستینا مادر الینا با روابط نا مشروع اونا مخالف بودند ولی از اونجایی که اونا از بچگی با هم بوده به این سادگی ها نمی تونستن اونا رو از هم جدا کنن .کریستینا : الینا دخترم . من نمی تونم این وضع رو تحمل کنم . تو چند وقت دیگه باید از دواج کنی . اون وقت با این فکر و روش و رفتار چه طور می تونی خودت رو قانع کنی که همسر مردی شی . اصلا من خجالت می کشم که رفتار شما رو می بینم . این با اعتقادات مذهبی ما ساز گار نیست . اگه دولت بفهمه جرم داره ..-مادر چه جرمی ! شما اگه خوشت نمیاد ما چیکار کنیم . ما که بچه نیستیم . بزرگ شدیم . میریم کالج به سن قانونی رسیدیم . -ببین عزیزم . درسته که به سن قانونی رسیدید ولی این دلیل نمیشه که کارای غیر قانونی بکنین .-مادر آنا که مث من دختر نیست .-ولی یک مرد هم نیست . تازه اگه یک مرد هم بود درست نبود که با اون رابطه نا مشروع داشته باشی . -مادر تو اصلا احساسات منو درک نمی کنی . من و آنا همدیگه رو دوست داریم . می خواهیم با هم باشیم .-اصلا اشتباه کردم که اجازه دادم از بچگی این قدر به هم نزدیک باشین . هر روابط جنسی که با هم داشتین دیگه بسه . بیشتر از این آبروی ما رو نبرین . الان دو تا خواستگار داری .. من جواب اونا رو چی بدم . من برای خودم امید و آرزو ها دارم . پدرت هم همین طور . دوست داریم نوه مونو ببینیم . ولی تو اصلا قصد ازدواج نداری -مامان امید و آرزو های من چی ؟-دختر چرا می خوای زندگی خودت رو تباه کنی ؟ تا به کی می خوای به این وضع ادامه بدی . ؟ -چه وضعی ؟ ! من که ایرادی درش نمی بینم . -سراسر ایراده .-مادر این بر خورد قرون وسطایی رو با من نداشته باش . زمین کرویه دور خورشید می گرده .-با تو بحث کردن فایده ای نداره . مردم مسخره مون می کنن . آخه تو اگه با یه پسر فقیر بی کس و کار رو هم می ریختی من این جور ناراحت نمی شدم . -مادر آنا خواهر زاده توست . -آره ولی اون یک دو جنسه هست . هم مرده هم زن .. نه مرده نه زن .. بچه نمی تونه بیاره .-آخه گناه اون چیه؟-گناه تو چیه ؟-مادر گناه من اینه که به اون دل بستم . که عاشقشم , که دوستش دارم که از بچگی بهش عادت کردم . همدیگه رو درک می کنیم . می دونیم از هم چی می خواهیم . از زندگی چی می خوایم . برای چی زنده هستیم . حتی قهر و آشتی ها مون لذت بخشه .. صدای نفس های همو می شناسیم . نه تنها روحمون یکیه گاه حس می کنیم که تن و بدنمون هم یکی میشه . -الینا تو یه چیزت میشه ؟ به قول قدیمیا جادو شدی .-مادر این خرافات رو ولش کن . اینا مال جنگل نشیناست . من عاشق آنا هستم . بدون اون نمی تونم زندگی کنم .-دخترم این عشق نیست . این هوسه . همین عمل جنسی رو که با یک مرد انجام بدی به خوبی متوجه میشی که هر چی رو که تا حالا آنا بهت می داده حالا اون مرد بهت میده .. -مادر ناراحتم نکن . من انتظار دارم خیلی منطقی تر با این مسئله بر خورد کنی .-که چیکار کنم تا آخر عمر شاهد باشم که دخترم معشوقه خواهر زاده امه ؟ نه ..نه.. آخرش تومنو دق میدی. -مادر این منم که دق می کنم . چرا با زندگی من بازی می کنی .؟ من می خوام اون جوری که دوست دارم و لذت می برم زندگی کنم ؟ به نظرت گناه می کنم ؟-نظر من که برات مهم نیست ..-مادر من دوستت دارم . فدات شم . فعلا به خواستگارا بگو قصد ازدواج ندارم . مگه نمی بینی من و آنا داریم درس می خونیم ؟ الینا به این فکر می کرد که حالا که این طور شد بهتره اونو آنا لفتش بدن و دیر تر فارغ التحصیل شن … ادامه دارد … نویسنده ….. ایرانی

آنــــــــــــــــــــا و الینــــــــــــــــــــا ۲ از اون طرف کاتیا در حال نصیحت کردن فرزند دو جنسه زنانه پوشش آنا بود. -عزیزم حتما می دونی شرایطت به چه صورته . -مامان من می دونم چی می خوای بگی . من و الینا همو دوست داریم . می خواهیم با هم باشیم . -قانون روسیه این اجازه رو نمیده . اگه کاسه صبر کریستینا لبریز شه و بره همه چی رو پیش قانون اعتراف کنه شاکی شه ..اگه بفهمن دیگه اون وقت کلاهتون پس معرکه هست . و دیگه خیلی شانس بیارین که آزاد شین و از هم دور باشین . -مادر هیچ چیزی نمی تونه ما رو از هم دور کنه . خاله کریستینا هر گز ما رو لو نمیده . پای دختر خودشم در میونه تازه آبروی خونوادگی اونا هم به خطر میفته و موقعیت شغلی شوهر خاله که رئیس بانکه . -آنا اگه به خاطر تمایلات جنسی داری میگی مثل تو زیاد هستند . بعد می تونی به روشهای دیگه خودت رو ار ضا کنی . -مادر این جوری داری از فرزندت حمایت می کنی ؟ -آنا حق با خواهرمه .. من جواب اونو چی بدم . دخترش مشکلی نداره . اون می خواد مادر بزرگ شه . -مادر خواهش می کنم . تو باید پیش اون هوای منو داشته باشی . -باور کن منم دوست دارم . من الینا رو مثل دختر خودم دوست دارم . می دونم چه دختر خوب و مهربونیه . تا حالا به منم که خاله اش میشم بی ادبی و بی احترامی نکرده . خیلی مودب و با فر هنگه . اما هر چی که فکر می کنم اون از نظر بدنی و ساختمان جنسی سالمه . تو اگه دوستش داری نباید حق مادر بودن رو ازش سلب کنی . نباید کاری کنی که اون شاید چند سال دیگه یا سر پیری حسرت اینو بخوره که چرا فرزندی نداره . حالا میگیم خاله کریستینای تو هیچی و همه چی بر گرده به الینا . خودت عقلت رو قاضی قرار بده . به نظرت این انصافه که دختر خاله ات رو از داشتن فرزند محروم کنی ؟ آنا به فکر فرو رفت .. -ولی مامان من و الینا یکی دو بار در این مورد حرف زدیم . اون میگه براش مهمه که از زندگی در کنار من لذت ببره و بقیه فرعیاته . -ولی همین فرعیات گاه از هر اصلی اصلی تر میشن . حرفای کاتیا تا حدودی آنا رو تحت تاثیر قرار داد . از این که اون دوست نداشت الینا رو ناخواسته وادار به انجام کاری کنه .. کاتیا هم حس کرد که حرفاش بی نتیجه بوده ولی از چهره در هم رفته آنا فهمید که احتمال اون هست که آنا بیشتر به حرفاش فکر کنه . آنا به خونه الینا رفت . -خب آنا چه خبر ! -تو چه خبر ! -هیچی خاله ات تا می تونست نصیحتم کرد الینا .. الینا موبایلشو روشن کرد و تمام گفتگو های بین خودش و مادرشو گذاشت تا آنا گوش کنه . اتفاقا آنا هم گفتگوی خودش و مادرشو ضبط کرده بود . آنا حس می کرد که الینا بیش از حد واسش فداکاری کرده و با مادرش پیچیده . -گرفته به نظر می رسی آنا! -مادر و خاله هر دو یه حرف مشترکی رو می زدند . -چی آنا ؟ -این که من نباید با سر نوشت تو بازی کنم . نباید تو رو ار مادر شدن محروم کنم . که من به دردت نمی خورم که من سر نوشتم از تو جداست . -بی خود از خودت حرف در نیار . اونا هیشکدومشون از این حرفا نزدن . -ولی معنای حرفاشون همین بود . که من تو رو بد بختت نکنم . -من بچه نیستم . اصلا تو چته آنا . نکنه چون به اندازه کافی با من بودی دلت رو زدم و واست یکنواخت شدم . آره ؟ همین طوره ؟ -نه .. نه .. من دوستت دارم الینا . دیوونتم . بدون تو نمی تونم . تو اگه از دواج کنی من روانی میشم . شایدم خودمو بکشم . -ولی من هر گز از دواج نمی کنم . می خوام برای همیشه پیش تو بمونم . چرا آزارم میدی دختر خاله . تو اگه دوستم داشته باشی اشکمو در نمیاری . الینا داشت گریه می کرد .. -عزیز دلم . فدات شم . گریه نکن . اشکمو در میاری . همه اینا به خاطر توست . باور کن . نمی خوام که به خاطر فدا کاری زندگیتو خراب کنی . -اولا به خاطر خودمم هست و بعدش اگه هم فدا کاری باشه فدا کاری هم دلیل بر عشق و دوست داشتن و محبت زیاده که من نسبت به تو دارم . این برات مهم نیست ؟ ارزش نداره ؟ -آههههههه چرا .. چرا عزیزم . بیا همو بغل بزنیم . درو از داخل قفل کردند . -می دونم خاله کریستینا حالا داره از دست ما دیوونه میشه و شوهر خاله میخائیل هم دست کمی از اون نداره . -ولش کن . بعدا میگیم داشتیم درس می خوندیم . -آره در یک اتاق در بسته . -زبونمو باز نکن .کسی نمی تونه به ما بگه چیکار کنیم . -ولی اونا خونواده تو هستن -خونواده ای که خوبی و خوشبختی دخترشون براشون ارزش نداره چه فایده ای برای من دارن . وقتی که اونا درکم نمی کنن منم اونا رو درک نمی کنم . اصلا چرا اونا باید برای زندگی و سر نوشت من تصمیم بگیرن ؟ -دوستت دارم الینا .. دوستت دارم .. دلم تنگ شده واسه لخت در آغوش کشیدنت …. ادامه دارد … نویسنده ….. ایرانی

آنــــــــــــــــــــا و الینــــــــــــــــــــا ۳-تو اصلا دوستم نداری آنا . فکر می کنی و فکر می کردی که دوستم داری . من تا می تونستم با مامانم در گیر شدم ولی تو این جوری جواب منو میدی ؟ -باور کن همه این کارا به خاطر تو بوده . فقط به خاطر تو ..-نه اگه فقط به خاطر من بوده دیگه راضی نمی شدی این جوری منو آزارم بدی .-الینا ! من برم خونه مون ؟ -دیوونه . فکر کردی به همین آسونی دست از سرت بر می دارم ؟حالا بیست ساله با همیم . درسته تو بیست روز ازم بزرگتری ..-الینا اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم . -بیا دیگه معطل چی هستی . تنم تو رو می خواد . لختم کن دیگه زود باش . منتظری من این کارو بکنم ؟ باشه . باشه .. دو تایی لباسای همو در آوردند . نه تنها از نظر چهره که از نظر هیکل هم خیلی شبیه به هم بودند . حتی اندازه سینه هاشون هم تقریبا یکی بود . آنا سینه هاشو به سینه های الینا چسبوند .-نههههههه آنا .. محکم تر بغلم کن .. با فشار .. استخونامو خرد کن . توهم زن منی و هم مرد من ..-و تو فقط زن منی .. -چقدر بهت عادت کردم. نمی تونم یه لحظه بدون تو باشم . -آره مدرسه و دانشگاه مون با هم بوده .. خواب و خوراکمون با هم. چه جوری خونواده دلشون میاد که ما رو از هم جدا کنن . مگه عشق به چی میگن . آنا کف دستشو روی کس الینا می کشید . الینا هم سعی داشت دستشو به کیر آنا برسونه .. و موفق هم شد . الینا کیر آنا رو توی دستش گرفته و اونوبا فشار و اصطکاک خاصی روی کسش به حرکت در آورده تا این که آنا به یه حرکت به سمت سوراخ کس دختر خاله کیرشو فرو کرد توش .. حالا دو تایی شون با چشایی باز به هم نگاه می کردند . چش توی چش .. نگاه در نگاه .. با نگاهشون حرف می زدند . عادت کرده بودند . می دونستن چی دارن به هم میگن . بیست سال زندگی در کنار هم .. شاید در این بیست سالی در مجموع زمانی بیست روز هم از هم جدا نبودند . حتی وقتی که نوزاد بودند کاتیا و کریستینا تا دو سه سال اول زندگی در یه خونه بزرگ و دور هم بودند . هوای همو داشتن . وقتی آنا والینا رو کنار هم می خوابوندن هردوشون آروم میشدن .. و در اون لحظه که هوس از زیر و عشق از بالا بینشون حاکم بود و تمام وجودشونوبه آتیش کشیده بود دو تایی شون به این فکر می کردند که چطور خونواده ها دلشون میاد که این طور ازجدایی بین اونا حرف بزنن . درسته که دنیا به آخر نمی رسه و می تونن به عنوان دوتا دختر خاله با هم باشن ولی آنا به این فکر می کرد که چطور می تونه تحمل کنه مردی بیاد و الینا رو ازش بگیره و الینا هم به این می اندیشید که عمری خاطره و عشق و هوس ورزیهاشو با آنا چطور می تونه فراموش کنه .؟ آنا فقط براش یک عشق و یک هوس نبود .. فقط یک همدم و یک دوست نبود .. آنا خود اون بود . همه چیز اون بود . هستی اون بود .چشاشونو بستند و یه بار دیگه دستاشون دور کمر هم حلقه شد .. الینا وقتی که اوج عشق آنا رو به هنگام سکس حس می کرد خیلی زود ار گاسم می شد . آنا کیرشوکاملا توی کس الینا فرو کرده بود و حرکتش خیلی کند شده بود ولی الینا با بوسه های آنا لحظه به لحظه داغ تر می شد .. آه بلند و سکوت اون آنا رو متوجهش کرد که اون ار گاسم شده .. و حالا نوبت این بود که خودشو ارضا کنه .. الینا دستاشو روی باسن آنا گذاشت و اونو به طرف بدن خودش فشرد .. کیر آنا لحظه به لحظه داغ تر می شد و با یه فشار آبش توی کس الینا خالی شد -آخخخخخخخ .. عزیزم.. عزیزم .. دوستت دارم . من نمی تونم ازت جدا شم . بگو .. همیشه مثل امروزتی .. بگو تنهام نمی ذاری . من بدون تو می میرم الینا . اصلا حس می کنم روح من رفته توی جسم تو .. نمی تونم بی تو باشم .. دوستت دارم ..بگو مال منی واسه همیشه . الینا چشاشو بسته بود تا با لذت منی آنا رو جذب بدنش کنه . خیلی آروم لباشو باز کرد و گفت اگه دوستم داشته باشی این قدر راحت نمیگی که برم و تنهات بذارم و خوشبختی تو در اینه که ازدواج کنی و صاحب بچه شی . من تو رو از همه دنیا بیشتر دوست دارم . حالا بچه ندارم که لذت داشتن اونو بدونم . من اگه صد تا بچه هم بیارم همش به فکر اونی هستم که از دستش دادم . حسرت اونو می خورم ولی وقتی که تو رو داشته باشم دیگه حسرت چیزای از دست داده رو ندارم . واسه چیزی هم که نداشتم غصه نمی خورم . ما که بچه با با مامانمون هستیم تا حالا چه به دردشون خوردیم که بچه های ما بخورن . من بیش از اونی که بخوام مادر باشم دوست دارم عاشق باشم .. خودمو تقدیم و تسلیم اونی کنم که خودشو تسلیم من کزده . نمی خوام به قیمت نابودی خودم مادر شم . حالا چیکار کنیم آنا .. همه دارن علیه ما متحد میشن . من می ترسم . دلم شور می زنه ..آنا به فکر فرو رفته بود .-تا وقتی که تو نخوای از دواج کنی مشکلی نیست . اگه یه کاری واسه خودمون جور می کردیم و می تونستیم جدا زندگی کنیم خیلی عالی می شد ولی درست نیست که خونواده رو تنها بذاریم . …. ادامه دارد … نویسنده ….. ایرانی

آنــــــــــــــــــــا و الینــــــــــــــــــــا ۴یه لحظه فکری مثل برق از سر آنا گذشت . از این فکر هیجان زده شده بود . اما اگه الینا با این فکر موافق نباشه چی ؟ اگه قانون این شیوه رو نپذیره ؟ اگه با همجنس بازی اونا مخالفن . اگه میگن اونا گی یا لز نمی تونن داشته باشن و این رابطه اونا غیر قانونی و غیر موازین دین مسیحیته شاید بشه از یه راه دیگه وارد شد . از یک راهی که تمام این اصول رو به هم بریزه . اصلا میشه عنوان کرد که لزی در کار نیست . همچنس بازی یا گی در کار نیست . و به خاطر این که بشه خونواده ها رو مجابشون کرد تا دیگه دست از این سنگ اندازی ها بر دارن میشه با هم از دواج کرد . خدایا ! چقدر هیجان انگیز میشه . از این نمونه ها ی نادر زیاده . من و الینا واسه همیشه کنار هم می مونیم . حالا هم در کنار هم هستیم ولی اون جوری دیگه کسی فکر جدایی از ما رو به سرش نمیندازه .. چه حس خوبیه .. چه حس قشنگیه ! ولی اگه الینا مخالف باشه چی ؟ اگه قانون یه سنگ اندازی دیگه ای بکنه ؟ اگه نذارن ما با هم باشیم . من از چند زاویه باید با این مسئله در گیر باشم رو نمی دونم . -آنا تو یه چیزیت هست . یه چیزیت میشه . انگار هیجان زده ای .-نه چیزیم نیست .-به من دروغ نگو .. -در فکر ازدواجم.-بازم از اون حرفا زدی ها . من صد بار بهت گفتم نمی خوام از دواج کنم . من جز تو کس دیگه ای رو دوست ندارم . و نمی خوام با اون باشم ..-من اینو قبول کردم . اگه یه راهی پیدا شه که برای همیشه کنار هم بمونیم و کسی بهمون گیر نده تو حاضری ؟ -چس توی کله اته ؟ گفتی ازدواج ؟ ..الیناناگهان جیغی کشید که آنا با لباش لبای اونو بست .. بعد لباشو از رو لباش گرفت دستشو گذاشت رو لبش .-ببین دختر خاله . تو مجبور نیستی که با من باشی .. ولی اگه قانون قبول می کرد که من و تو با هم از دواج کنیم و این کارو می کردیم دیگه هیچ مشکلی نداشتیم .. در این جا چند عنصر درگیر میشن . من ..تو ..خانواده و قانون . من که خودم این پیشنهاد رو دادم . خانواده رو که همین حالا شم دور زدیم و کاری نمی تونن بکنن . قانون کلیسا و کشیش و عقد رو که فکر کنم اون بستگی به نظر پزشک داره که تایید کنه من دختر نیستم .. یک دو جنسه ام . وجود آلت تناسلی احتمال هر گونه رابطه ای بین من وتو رو که اسمشو بخوان بذارن لز یا گی از بین می بره چون تو یک دختر یا زن هستی . شاید بشه جنبه قانونی قضیه رو در این جا حلش کرد ولی مسئله مهم تر این که مامان کاتیا و خاله کریستینا ول کن قضیه نیستن . الان مشکل قانونی رو پیش می کشن .. فردا که از نظر قانون مسئله خاصی رو حس نکنن موضوع دینی رو عنوان می کنن . رابطه نامشروع رو . بعد بازم از این میگن که تو خواستگار داری … ولی همه اینا به یه طرف اصلا من منصرف شدم . چون می دونم زندگی تو تباه می شه همین حالاشم حس می کنم در وجودت یه حس مخالفت وجود داره . اینو گفت و دستشو از رو دهن الینا بر داشت .. دو تایی شون بازم از اون نگاههای چش تو چش همو پیاده کردن . آنا حس کرد که این از اون نگاههاییه که انگاری الینا در کمین نشسته تا یه جورایی جبران یه کاری رو بکنه . برق شادی خاصی رو در چشای اون می دید . الینا هم در نهایت خوشحالی از دست آنا عصبی شده بود که عشق اونو همش می بره زیر سوال . ولی می دونست که دختر خاله داره اونو اذیت می کنه . دهنشو گذاشت رو صورت آنا و گازش گرفت ولی نه به اون حدی که گوشت صورتشو بکنه .-یواش تر .. یواش تر .. اون وقت داماد معیوب میشه .الینا دهنشو از رو صورن آنا بر داشت و گفت بذار بشه . بذار بشه . حقته . حقته . من که زنتم یا زنت میشم تو رو با صورت ناقص قبولت دارم . چرا این فکر به عقل خودم نرسید .-واسه این که همش در فکر خشونت بازی هستی ..-آخ چه عالی میشه ! حالا من تا صبح خوابم نمی گیره .. صبح اولش میریم کلیسا .. -آره اگه اون جا تایید کنن دیگه پزشک قانونی حرفی نداره .. منم که هر آزمایشی رو که بخوان ازم انجام میدم . -اگه پزشک اون جا زن باشه و بخواد یه جور دیگه ای ازت امتحان بگیره و مثلا با خود تو باشه چی ؟ هر دو تونو می کشم . اصلا از دواج نمی کنم . خودمم به وقت آزمایش با هات میام .-الینا از الان حسود بازی رو بذار کنار . زشته . هنوز که هیچی نشده ..-اوخ آنا . یعنی میشه ؟ هیجان ولم نمی کنه . دوستامون چی میگن . می تونیم روسیه رو بتر کونیم . دنیا رو بتر کونیم . دوستت دارم . دوستت دارم . دوستت دارم .-عشق من .. الینای من . دیدی خدا ما عاشقا رو دوست داره ؟ حالا می تونیم خوشحال باشیم که هیچ چی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه . ولی تا فردا نیومده نمی تونیم این قدر خوشحالی کنیم-آنا ! -جون دلم الینا. -یه قولی به هم میدیم ؟ -چه قولی ؟!-اگه جور نشد بازم با هم بمونیم و نا امید نشیم ؟ -این که یه اصلیه که همیشه در زندگی ما باید باشه . یه اصلی بالاتر از از دواج …. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

آنــــــــــــــــــــا و الینــــــــــــــــــــا ۵ همون جوری که دختر خاله ها می خواستند شد . بدون این که به خونواده بگن گواهی پزشکو گرفتن .. وقتی آنا از اتاق پزشکی که یه زن خوشگل و مو بلوند بود اومد بیرون ..الینا یه اخمی بهش کرد و قبل از این که ازش بپرسه نتیجه چی شد گفت . -ببینم اون مدلی که آزمایش نشدی؟ -الینا اگه بدونی چه زن خوبی بود . همه چی رو براش شرح دادم . گفتم که عاشقشم . یعنی عاشق تو . دوستت دارم . دوستت دارم . می خوام با هات از دواج کنم . -جواب سوال منو ندادی . -الینا . اون یه پزشکه . باید بدونه که من توانایی از دواجو دارم یا نه . آلت تناسلی من تا چه حد کار آیی داره . آزمایش خون هم که دادم .. خیلی زود جوابشو هم دادن . برای اطلاع حضرت عالی میگم که خانوم پزشک لخت نشد ولی با دستکش آلت منو معاینه کرد .. -تو هم خوشت اومد ؟ -نه دیوونه . نه همسر خوشگل من . فقط خودت رو برای شنیدن سر و صدا و دعوا و این جور چیزا آماده کن . اول من و تو یعنی عروس دوماد میریم خونه پدر و مادر من اون جا خبر رو اعلام می کنیم -خاله کاتیا مث مامان من نیست . -آره مادر دوما دا معمولا خوشحال تر میشن . تازه اگه تو با من از دواج نکنی کی میاد زن من بشه ؟ معلومه که مامان من باید خوشحال تر شه . -می کشمت آنا . یعنی به قول ایرونی ها من کس خل هستم ؟ -تو این اصطلاحات ایرونی رو از کجا یاد گرفتی ؟ -یادت رفته که چهار تا همکلاسی ایرونی داریم ؟ .. -حالا اینا رو ولش .. از خونه ما که رفتیم خونه شما یعنی به همون آپار تمان بغلی اون جا رو چیکار می کنیم .. -هیچی خاله کاتیا رو با خودمون می بریم . من میرم پشتش قایم میشم مثل اون وقتا که بچه بودم و شیطنت می کردم و خاله ضامنم می شد و مامان گوشمو نمی کشید حالا هم نمی کشه . -ولی این جا وضع فرق می کنه .. -من این چیزا حالیم نیست . من و تو باید از دواج کنیم به هر قیمتی که شده .. وقتی این خبر رو به کاتیا و الکساندر اعلام کردند پدر آنا خیلی هم خوشحال شد ولی کاتیا بهت زده بود . ته دلش خوشحال بود ولی نمی دونست جواب کریستینا رو چی بده . مجبور بود خونسردی خودشو حفظ کنه . سیاست نه سیخ بسوزه نه کباب رو در پیش گرفت . آنا یواشکی به الینا گفت کاریت نباشه مامان موافقه . فقط من و تو نباید از موضع خودمون عقب نشینی کنیم .. چهار تایی شون رفتن به خونه الینا .. دود از کله کریستینا بلند شد وقتی این خبر رو شنید ولی میخائیل که عاشق دخترش بود عین خیالش نبود .. کریستینا : مرد تو یه چیزی بگو . اینا حالا دارن واسه ما از قانون حرف می زنن .این کلیسای ما هم کاراش قلابی شده . کشیش ها شدن مثل آیت ا… های ایرانی . این چه جور حکمیه که صادر می کنن ؟ میخائیل : عزیزم مگه تو خوشبختی دخترت رو نمی خوای ؟ هر جوری که اون خوشه ما خوشیم . بذار چند وقت دیگه که ما مردیم اونا از ما به نیکی یاد کنن . کریستینا : همین کا را رو کردی که الینا ازبچگی تو رو خیلی بیشتر از من دوست داشته و داره .. حالا این جا الینا یواشکی به آنا گفت دیگه تموم شد . کار تموم شد . مامانم موافق شد .. آنا و الینا با هم از دواج کردند . چقدر مراسم عروسی اونا شلوغ شده بود .. از چند کشور اطراف هم برای تهیه خبر و فیلم اومده بودند . یه نکته جالب در این مراسم این که هر دو تا شون لباس عروس به تن کرده بودند . لباسی کاملا مشابه . قیافه شون هم که تا نود و نود و پنج درصد عین هم بود . و اگه آدم خیلی دقت می کرد و مثلا می خواست یکی رو به عنوان عروس انتخاب کنه داماد یعنی آنا یه نموره ظریف تر بود .. -ببینم آنا ازاین که کت و شلوار تنت نکردی که سختت نیست ؟ -همه می دونن که من تیپم یه تیپ زنونه هست . زنانه پوشم . سینه دارم و اندام و باسنم یه شکل و شمایل زنونه داره .. فقط وسط بدنم .. لاپام یه چیزی هست که همون منو دامادم کرده . کت و شلوارو تن اون می کردم ؟ ببین چه کله گنده هایی اومدن این جا .. -آنا حال و حوصله مصاحبه رو ندارم . -باشه عوضش من با همه اونا مصاحبه می کنم . میگم که از بچگی همو دوست داشتیم . -حواست باشه از رابطه جنسی قبل از از دواج نگی ها . پدر ما رو در میارن . ما رو میندازن زندون . -ما که همجنس باز نبودیم .. آنا و الینا از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند . وقتی که به اتاق خوابشون رفتند تا اولین شب زندگی مشترکشونو در کنار هم به صبح برسونن دو تایی شون با ورشون نمی شد که تا این جا پیش اومده باشن . -الینا عاشقتم . -آنا بهم قول بده تا آخر عمرت بهم وفا دار می مونی . در شادی ها و غمها .. کنارم می مونی .. -الینا اینا رو امروز از کشیش کلیسا یاد گرفتی ؟ -کاری نکن که تحریمت کنما . -دو تایی شون لباس خوابی مشابه تنشون کرده بودند ……. ادامه دارد …… نویسنده …… ایرانی

آنـــــــا و الینـــــــا ۶ (قسمـــــت آخـــــر ) آنا علاوه بر حس فاعلی گاه یه حس مفعولی هم داشت اما غلبه با حس فاعلی اون بود . اگه خودشو با حس فاعلی ارضا می کرد کاری به این نداشت که مثل یه زن باهاش ور رفته شه . با این حال الینا گاه با سینه هاش بازی می کرد انگشتاشو فرو می کرد توی سوراخ کون آنا . -الینا حس می کنم برای اولین باره که می خوام با هات سکس کنم . نمی دونم چرا این احساس بهم دست داده -اگه من تونستم یه پاسخی برای همین پرسش خودم پیدا کنم بهت تقلب می رسونم . -تو چقدر خوبی . چقدر این لباس زیر توری بهت میاد . اندامتو خیلی بر جسته تر نشون میده . -خیلی چاقم ؟ -نه .. تپلی .. چاق چیه . باید از این هم چاق تر شی .. کف دست آنا رفته بود رو لباس زیر نرم الینا خیلی آروم اونوداد بالا . برهنه اش کرد . لباشو گذاشت رو سینه هاش . الینا دستاشو فرو برد لای موهای آنا .. -اوووووههههههه نهههههههه آنا .. آنا.. کسمو بخور .. میکش بزن .. از هیجان دارم می میرم . یه حس خوبیه . نمی دونم چه جوری بگم .. من حالا بیست ساله با توام . پس از بیست سال با هم بودن حالا اومدیم که تا آخرش با هم باشیم . هیشکی کاری به کارمون نداشته باشه . آنا ساکت بود .. -ببینم کست رو بخورم یا برات حرفای عاشقونه بزنم . -هر دو تاش .. هر دو تاش -دوتایی که با هم نمیشه . -منم عشقو سالهاست که با تمام وجودم حس می کنم . انگشتاشو فرو کرده بود توی کس الینا تا بتونه با لب و زبونش حرفای دلشو بیرون بده .. -تو خیلی خوبی الینا . که منوبا همه کم و کسری قبول کردی . -اوووووخخخخخخ .. بگو .. بگو .. بازم بگو.. -بدون تو من هیچی نیستم . -خوب می دونی چیکار کنی آنا .. با انگشتات داری منو به آتیش می کشونی .. با حرفات داری منو می بری به آسمونا . اگه منو این جوری ار گاسمم کنی قبول نیستا . من کیرت رو هم می خواما . -باشه اون که سالهاست مال توست . مال تو .. زمزمه های علشقونه اونا ادامه داشت تا این که لباشون رو لبای هم قرار گرفت ولی انگشتای آنا از کار نیفتاد . الینا از هوس شدید لبای آنا رو گاز می گرفت . سینه های آنا رو سینه های الینا می غاتید و هوس کیرشو زیاد تر می کرد . آنا حس کرد که تونسته الینا رو ارضاش کنه .. چون متوجه خیسی رقیقی روی دستش شده بود و اون آب کس زنش بود . -بازش کن عزیزم . پاهاتو بازش کن . کیر آنا به آرامی وارد کس همسرش شد . -می دونم چون ار گاسم شدی حال نمی کنی .. الینا دو دستی گوشای آنا رو کشید و گفت من اول بهت چی گفتم ؟ گفتم که تا با کیرت منو نکنی حساب نیست … آنا سرعتشو زیاد کرد . حس کرد که کیرش توان کیر یک مرد رو پیدا کرده . به همون تیزی و به همون شقی . . الینا هم لذتی رو حس می کرد که تا به حال سابقه نداشت . لذتی همراه با آرامش .. -الینا داره میاد .. داره می ریزه – تو همیشه همین بودی . دست و پا چلفتی و عجول -این جوری نگو من دلم می شکنه. -شوخی کردم . ولی تا صبح باید به من حال بدی . .. آنا چشاشو بسته بود و به حرکت آب کیرش توی کس الینا فکر می کرد . -دوستت دارم الینا -عشق منی .. -زندگی منی .. -بی تو هیچم .. -منم بدون تو نیستم . در حرکت بعدی آنا الینا رو بر گردوند تا کون بر جسته و قمبل شده اونو ببینه . انگشتشو فرو کرد توی کون زنش .. با لباش آروم آروم کون و کپل الینا رو میکش می زد .. -عزیز دلم کیرت بلند میشه که بخوای بکنی توی کونم ؟ -چی فکر کردی . من حالا شوهرتم و مسئولیت سنگینی دارم . من یک مرد هستم . -ولی تو که عین منی .عاشقتم عزیزم . عاشقتم . من فقط به خاطر سکس نیست که عاشقتم آنا . تو تمام وجود منی . از همون لحظه ای که به دنیا اومدم و تا اون لحظه ای که چشامو به روی این دنیا می بندم . -با من از رفتن نگو .. حالا وقت موندنه .. -نه حالا وقت یه چیز دیگه هست آنا! -وقت چیه؟ -وقت اینه که کونمو بلیسی .. به سوراخش زبون بزنی . هر وقت که کیر شل و ولت صاف وایساد بکنیش تو کونم تا بهم مزه بده .. -اوه ..دا … دا .. گرفتم .. – عزیزم این منم که باید بگیرم . آنا دو تا دستاشو رودو طرف کون الینا قرار داد حس کرد که کیرش یه توان فوق العاده ای پیدا کرده . ده دقیقه پس از انزال تا اون حدی که بتونه اونو بکنه توی سوراخ کون زنش و ایستادگی داشته باشه شق شده بود . الینا لذت می برد از این که کیر شوهرشو توی کونش حس می کرد . حرکتی با دردی خفیف ولی یه حس خوبی رو در الینا به وجود آورده بود . از این که می دید آنا اعتماد به نفسش زیاد شده .. -بکن .. کونموبکن .. هر جوری که دوستش داری و دوست داری بکن .. الینا جیغ می کشید . دستای آنا رفته بود رو سینه های الینا .. دقایقی بعد الینا بود که داشت با کون آنا بازی می کرد . شاید آنا در اون لحظات به این حرکات نیازی نداشت ولی لذت می برد از این که زنش با سوراخ کونش بازی می کنه .. از این که لباشو می ذاره رو سینه هاش . تا حدودی هم نگرانی الینا رو درک می کرد . شاید زنش از این می ترسید که اون بره و به مردای دیگه کون بده .. ولی این جورا هم نبود . اون می تونست تمام نیاز خودشو با زنش قسمت کنه . چهار پنج ساعت داشتن با هم ور می رفتن .. وقتی صبح از خواب پا شدن هر کدوم طرفشو متهم می کرد که زود تر خوابیده .. -عروس خانوم پا شو بریم که منتظرمونن . -کی ؟ بابا مامانامون ؟ – نه بابا خبر نگارا .. – میگن آنا داریم مشهور میشیما .. -آره مشهور و یه خورده هم باید اقتصادی فکر کنیم .. باید هوای ما رو هم داشته باشن . -فکر می کنی از این هم پولدار تر شیم آنا ؟ .. آنا نگاهی به الینا انداخت و منظورشو گرفت .. یه شطرنجی رو با هم بازی می کردند که تا آخر عمرشون ماتی در کار نبود .. پر از کیش بود ولی مات نداشت .. آنا ظاهرا کیش شده بود … -عزیزم الینای من وقتی که همدیگه رو داریم یعنی بزرگترین ثروتهای دنیا رو در اختیار داریم دیگه از اینی که هستیم نمی تونیم پولدار تر شیم .. پایان …. نویسنده …. ایرانی

نونهای زير كباب قسمت اول سلام اسم من محسنه. من با خواهر كوچيك خانمم خيلي شوخي ميكرديم . اوايل حرفي بود اما كم كم شوخي هاي فيزيكي هم بهش اضافه شد. يادمه يه بار رفته بوديم انزلي خونه پدرخانمم كه محبوبه تو آشپز خونه بود. بهش گفتم داره چه كار ميكني ، گفت دارم آشپزي ميكنم ،منم بهش گفتم مگه بچه ها هم آشپزي ميكنن. خيلي حالش گرفته شد و اومد يه جواب بچه گونه بهم داد و گفت تو بچه تري منم بلند شدم و رفتم تو آشپز خونه دستمو گذاشتم رو كمرش بهش گفتم از خواهرت بپرس كوچيكه يا بزرگه . اونم كه يه جورايي نفهميده بود يا خودشو به نفهمي زده بود به من گفت نه من ميدونم كه تو كوچيكي .منم دستمو گذاشتم رو كونش و يه فشار دادم و گفتم ميخواي ثابت كنم برات محسن كوچولو بزرگ شده. اونم كم نميآورد و گفت ثابت كن منم از پشت دستمو گذاشتم رو شكمش و با يكمي فشار بلندش كردم ، تو همين حال كيرم رفته بود لا چاك كونش يه جيغ كوچيكي زد و گفت محسن زشته نكن خانمت ميبينه!! و منم گذاشتمش پايين. بعد نهار خانمم رفت حموم و منم ديگه آمپرم زده بود بالا رفتم تو اتاق خواب محبوبه و ديدم دراز كشيده رو تختش منم رفتم كنارش نشستم و گفتم چطوري محبوبه كوچولو. اونم با حالت نيم خيز بلند شد و گفت خودت كوچولويي بچه جون، منم دستمو گذاشتم رو شونش و همينجور كه هلش ميدادم گفتم الان حاليت ميكنم كه كي بچست و خودمو انداختم روش و يه بوس كوچولو ازش گرفتم و تو همين حال دستم رو شكم و سينه و صورتش بود. هي ميگفت محسن نكن خانمت مياد بيرون ميبينه .منم گفتم من كه كاري نميكنم عروسك كوچولو و اون لجش بيشتر ميشد .منم آروم دستمو بردم پايينتر و آروم و نرم نرم رونشو ميماليدم و كم كم اون باسن نرمشو ميماليدم .بعد دو سه دقيقه دستمو بالا و پايين بردم و يه كمي دامنشو بالا آوردم و دستمو گذاشتم رو ساق پاي لختش و شروع كردم به ماليدن. تو تمام اين مدت اون با يه حالت خجالت و ترس همش ميگفت بسه نكن ديگه اما وقتي دستمو بالا تر آوردم و گذاشتم رو روناي لخت و نرمش شروع كرد به قسم دادن كه دستمو بردارم .منم برداشتم و دوباره رفتم رو سينه هاش و مقاومت اون باعث شد يكمي اون پيراهن مشكيش بره بالا و شكم نازش رو ببينم . يهو دستمو گذاشتم رو لختي بدنش و آروو دستمو بردم زير لباسش و كم كم بردم بالا تا به اون سينه هاي كوچيكش رسيدم و از رو سوتينش شروع كردم به ماليدن. تا اومد مقاومت كنه دستشو بردم بالاي سرش و با دست چپم گرفتم و دست چپشم كه زير من بود.ديگه كاري نميتونست بكنه غير از خواهش و تهديد. ديگه حسابي حشري شده بودم و كير سيخشدم چسبيده بود به رون محبوبه و دستمم برده بودم زير سوتين و سينه هاشو ميماليدم. كم كم پيراهنشو دادم بالا و سينه خوشكلشو يه بوس آبدار كردم و گذاشتم تو دهنم. ديگه از اون تقلا ها و خواهشها خبري نبود.منم همزمان با اينكه سينشو ميخوردم پاي راستمو كامل با لا آوردم و گذاشتم لاي پاش و پاهاش رو از هم باز كردم و دستمو دوباره بردم پايين و شروع كردم به ماليدن رون هاش. البته دامنش كه الان تقريبا تا لب شرتش با لا اومده بود و ديگه داشت منو ميكشت. خلاصه دستم ديگه بين رون و كون و سينه و شكم ميرفت و ميومد تا اينكه من دستم رو بردم بين پاهاش و آروم آروم بردم به كسش رسوندم كه يهو خشكش زد و با يه حركت اومد از دستم دربره كه من نذاشتم و فقط تونست برگرده و دمر بخوابه . منم سريع رفتم روش خوابيدم و دامنشو دادم بالا و شلوارم و شورت اونو با هم دادم پايين و كيرمو گذاشتم لاي كون محبوبه. اونم شروع كرد به خواهش و تمنا كه زشته و نكن و …. منم آروم آروم نيمچه تلنبه اي لاي پاش ميزدم و بهش گفتم حالا بزرگه يا نه و اونم گفت من شوخي كردم .ول كن ديگه. منم گفتم راه نداره بهش توهين كردي بايد معذرت خواهي كني.اونم گفت باشه معذرت ميخوام.گفتم از من نه از كيرم معذرت خواهي كن .گفت يعني چي ؟ منم گفتم كيرم بايد بره توي كونت تا معذرت خواهيتو قبول كنه . يهو شروع كرد به دادو بيداد كه من نميخوام و…. منم بهش گفتم پس يه شرطي داره .گفت باشه .گفتم ده دقيقه هركاري گفتم بايد بكني.اونم گفت باشه .منم شروع كردم ، اولش پيراهنشو كامل دادم بالا و بعد شورتشو كامل در آوردم و روش خوابيدم و يه آب دهن به كيرم زدم و گذاشتم لاي پاش و اينقدر تلمبه زدم تا آبم اومد و ريختم تو شرتش. اين موضوع گذشت تا چند ماه بعد محبوبه من اومده بود خونه ما شب من خواستم برم دستشويي كه ديدم تو توي حال خوابيده يكم تاريك بود اما دامنش اومده بود بالاي زانوش يكمي حشري شدم .خواستم بيخيالش بشم اما هركاري كردم نشد و كه ديدم كنارش نشستم.يكم با پاهاش بازي كردم ديدم بيدار نشد .آروم آروم دستمو كردم زير دامنش نميدونين چه حالي داشت .يكم روناشو ماليدم كه ديدم يه تكوني خورد دلمو زدم به دريا و دستمو رسوندم به كس نرمش كه يهو غلتي خوردو به شكم خوابيد احساس كردم بيدار شده اما به رو خودش نمياره فكر كردم بهتنرين موقعيت هست كه باهاش حال كنم.يكم دامنشو دادم بالا يه شورت سفيد ناز پوشيده بود از بغلش دستمو رسوندم به سينه هاي كوچيكش و توهمين حال به صورت چهار دستو پا روش واستادم و يكم كيرمو مالوندم به كونش .آروم آروم روش خوابيدم كه يهو بيدار شد تا چشمش به من افتاد گفت چي كار داري ميكني . منم گفتم هيچي يه دقيقه واستا تا بهت بگم و چند بوس ابدار كردمش و بهش گفتم اگه دختر خوبي باشي جبران ميكنم.بعد شورتشو كشيدم پايين و كيرمو گذاشتم لاي پاش .من شرو به ماليدن بدنش كردم ام اون هي ميگفت نكن منم با پرويي بهش گفتم كه من كه هنوز نكردم ديگه حسابي شهوتي شده بود كه بهش گفتم برگرد .تا برگشت دستمو بردم توشرتش و با كس نرمش بازي كردم خواستم بيام پايين تر كه نذاشت و گفت بسه وگرنه دادو بيداد ميكنم .خلاصه ما بيخيال شديم. شب بعدش تا خانومم خوابيد رفتم سراغ خواهر خانمم تا رفتم بالاسرش ديدم بيداره گفت ديگه اين كارو نكن منم يكم بدنشو ماليدمو بعدشم رفتم خوابيدم فرداش ساعت 5قرار بود بريم شهرستان خونه پدرخانمم كه وقتي من رفتم خونه ديدم كه خواهر خانمم رفته حموم و خانمم رفته خريد .سرع رفتم يه چهار پايه برداشتم و از شيشه بالاي در حموم محبوبه رو ديدم كه لخت داره خودشو ميشوره . نميدونين چه حالي ميداد ديدن بدن محبوبه خانم لخت لخت كه هي با همه جاي بدنش و داره ميشوره .خلاصه چند تا عكس با موبايلم گرفتم كه ديدم حمو مش تموم شد. رفتم تو اتاق خواب قايم شدم.بهد دو سه دقيقه محبوبه با يه حوله اومد تو اتاق خواب بعد اينكه خودشو خشك كرد رفت سراغ ساكش كه لباس برداره من آروم رفتم از پشت بغلش كردم . يهو يه جيغ زد بهش گفتم آروم باش. تا منوديد گفت تو اينجا چيكار ميكني .گفتم اينجا اتاق خواب منه فكر كردم زنم هستي حالا هم نقش خواهرت رو بازي كن و سريع حوله رو انداختم زمين و محبوبه رو كه لخت لخت بود بردم رو تخت تا تونستم اوم سينه هاي خشكلشو خوردم و اون هي تقلا ميكرد تا اينكه دستم به اون كس صاف و سفيدش خورد يهو شل شد .منم تا ميتونستم كسشو ماليدم بعد به حالت چهار دستو پا كردمش و از پشت كسشو ميماليدم با اون دستم سينه هاي آويزونشو ميماليدم. از شانس بد ما يهو زنگ خوردو من سريع خودمو جمع جور كردم و رفتم بيرون كه خانمم اومده بود. اما خوشكل ترين لحضات من با محبوبه برميگرده به تابستون همون سال كه با خانواده خودم و محبوبه رفتيم بابلسر و يه ويلا دم آب اجاره كرديم خانمم خيلي اهل شنا نيست و من به همين بهانه هميشه با محبوبه ميرفتيم تو آب يه بار غروب رفتيم تو آب ومن از هر موقعيتي برا ماليدن محبوبه استفاده ميكردم ديگه هوا تاريك شده بود و دور و بر ما كسي نبود كه من از پشت كامل به محبوبه چسبيدم و دستمو بردم تو شرتش حسابي كس نرمشو مالش ميدادم . ديگه صدار آه و اوه ازش بلند شده بود كه خمش كردم و لباسشو پايي آوردم . يكم كه كيرمو مالوندم به كونش بهم گفتن محسن ميخواي چيكار كني. منم گفتم توفقط حال كن بعد كيرمو آروم دم سوراخ كونش گذاشتم يكم فشار دادم يكم داد و بيداد كردو بعد آروم شد منم آرو م آروم تمام كيرمو كردم تو كونش. همين كه تا ته فرو رفت شروع كردم به تلمبه زدن . يه پنج شش دقيقه اي تلمبه ميزدم كه ديدم داره آبم مياد يه فشار حسابي دادم همه رو ريختم توكونش . گذشت تا شبش كه خانمم خوابيده بود رفتم سراغش كه ديدم خوابه .آروم دوربين موبايلو روشن كردم و گذاشتمش رو كمد بعد رفتم سراغش و شرو كردم به ماليدنش. كم كم دگمه هاي پيراهنشو باز كردم بعدش دامنشو دادم بالا كه چشام چهار تا شد . به به محبوبه جونم شورت نپوشيده ديدم بهترين موقعيت هست برا ليسيدن كسش واسه همين رفتم بين پاهاش و آروم شرو كردم به ليسيدن اون كس نانازي. واي كه چه حالي ميداد توهمين حال محبوبه بيدار شد اما خيلي جالب بود كه هيچي به من نگفت و كم كم صداي نفس زدناشو ميشنيدم كه هي بلند تر ميشد حسابي كه كسشو خوردمو آب انداختم بهش گفتم حالا نوبت تو هست و بلندش كردم خودم رو مبل نشستم و اون رو زانو واستاد و شروع كرد به ساك زدن. خيلي خوب نبود اما از خواهرش بهتر بود .خلاصه يه چندقيقه اي ساك زد كه من بهش گفتم دراز بكش بعد كيرمو گذاشتم دم كسش و يكم بازي كردم كه به من گفت محسن من دخترم.منم بهش گفتم خواهرتم دختر بود اما الان دختر نيست و يكم ديگه فشار دادم و همزمان سينشو ميخوردم ديدم ديگه حرف نميزنه و حسابي حشري اما دلم نيومد بتركونمش . بهش گفتم برگرد و بالش و بزار زير كس نرمت كه همين كارو كرد بعدش يه تف انداختيمو كم كم كرديم .اينبار حدود يه ده دقيقه اي تلمبه زدم تا آبم اومد بعدشم يه لب آب دار ازش گرفتم و بلند شدم و آروم موبايلمو برداشتم رفتم خوابيدم. صبح ساعت 6ديدم يكي با كير ما ور ميره چشامو باز كردم ديدم خانوم خشكل ما حشرش سر صبحي بالا زده .اومدم بگم نميتونم كه ديدم نميشه ممكنه شك كنه خلاصه با خستگي دور بعدي رو رفتيم بعدشم كه صبحانه خورديم. حول حوش غروب بود كه سه تايي باهم رفتيم دريا. اينبار تا يك كيلومتري ما هم كسي نبود خانمم ديد كسي نيست لباساي شناشو كندبه يه ميله آهني آويزون كرد و با يه شورت و سوتين واستاد .من كه يكم اين كارش برام غير عادي بود بهش آروم گفتم جلو محبوبه اين كارو نكن.اونم گفت كه مگه وقتي طرف زنونه ميريم مگه چي مي پوشيم توهم كه نامحرم نيستي.منم خنديدم بعد بهش گفتم به محبوبه هم بگو راحت باشه زير آب هست ديگه .وقتي اينو به محبوبه گفت داشتم شاخ در مي آوردم. خيلي جالب بود كه محبوبه شلواراسترژشو در آور و به همون ميله آويزون كرد اما پيراهنشو در نياورد.يكم فكر كردم ديدم الان بهترين موقعيت براي خيلي از كاراست. پشت سر هم خانمم و بغل ميكردم و تو زير آب كسشو ميماليدم حتي سينه هاشو جلو محبوبه ميماليدم .يكي دو دفعه كه خيلي ضايع بود محبوبه به ما ميگفت راحت باشين بعد خانمم يكم از من فاصله ميگرفت.بعد يه نيمساعت كه ديگه تاريك شده بود من به محبوبه گفتم كه هوا تاريك شده بهتر بياي به ما نزديكتر بشي و لباستوسبك تر كن اونم قبول كرد و لباساشو كند و آويزون كرد بعد سريع اومد نزديك ما كه من دستشو گرفتم و كشيدم به سمت خودمون تو همين حين فرستادمش توبغل خانمم .تا خانمم خواهرشو بغل كرد منم هردو تاشونو بغل كردم و هي هر دوتاشونو ميماليدم كه خانمم گفت محسن بيا پشت من واستا من خنديدم و گفتم چشم رفتم پشتش واستادم يه دستم بردم رو سينش و بادست ديگم شروع كردم به ماليدن كسش .خلاصه بعد يه چند دقيقه اي خانمم كه حسابي حشري شده بود داشت با محبوبه ور ميرفت دستشو آورد رو كير من يكم شورت منو پايين داد بعد هم شورت خودشو پايين داد منم از خدا خواسته شرو كردم به فشار دادن و كيرمو آروم آروم فرستادم توكونش .بعد يكم خم شد به جلو و محبوبه اومد طرف من. حالا محبوبه توبغل من بود و ازش لب ميگرفتم از اون طرف داشتم كيرمو توكون خانمم عقب و جلو ميكردم.

نونهای زير كباب قسمت دوم نميدونين چقدر حال داد.خلاصه بعد يه پنج دقيقه اي آبمو ريختم تو كون خانمم و بعدش يكم محبوبه رو ماليدم كه خانمم گير داد كه نكن ، زشته كه منم ول كردم كم كم از آب بيرون اومديم شب تو ويلا ديگه همه راحت ميگشتيم خواهر خانمم با يه تاپ بلند و خانمم با يه نيم تنه.آخر شبم كه مثلا مي خواستيم بخوابيم به خانمم گفتم به محبوبه بگو بياد پيش ما بخوابه خيلي حال ميده كه اون گفت نه ديگه واسه امروز بسه .بهش گفتم برا تو آره اما محبوبه چي .تا اينو گفتم با خنده گفت سير نشدي .منم گفتم نه هنوز مي خوام .گفت من نميتونم .من گفتم محبوبه شايد بتونه. گفت باشه بهش ميگم بياد پيش ما اما اگه مايل نبود يا خجالت كشيد كاري باهاش نكن. خلاصه محبوبه شب پيش ما خوابيد.اولش خانمم بين ما خوابيد اما كم كم اومدم رو خانمم كه لب بگيرم جامو عوض كردم و خودم رفتم وسط و با اون دستم محبوبه رو ميماليدم كه محبوبه منو بغل كرد.اين كار واسه هرسه تاي ما يه آزاد باش كامل بود.ديگه كاملا آزاد هر سه تايي حال ميكرديم تا اينكه من دستمو بردم توشرت محبوبه و كمك كم شورتشو در آوردم. خانمم كه يكمي حسوديش شده بود اومد رو من نشست و خودشو ميماليد به من كه ديدم محبوبه داره شلوارك منو در مياره .بعدش هم شروع كرد به ساك زدن بعد يه مدت به خانمم گفتم غروب از پشتدادي حالا از جلوبده كه آروم تو گوشم گفت نياز نيست يه دور ديگه از پشت بكن البته محبوبه رو ،اون بيشتر هوس كرده و سريع از رو شكمم بلند شد .وقتي رفت كنار محبوبه رو كه ديگه تا آخر كيرم تو دهنش بود ديدم .معطل نكردم و سريع بهش گفتم دمر بخوابه و يه بالش زير شكمش گذاشتم و با يه تف كيرمو آروم كردم تو كونشو شرو كردم به تلمبه زدن.كم كم خانمم هم محبوبه رو ميماليد و از منم لب ميگرفت بعد يه مدت هم كه آبم اومد سه تايي باهم خوابيديم. صبح كه پاشديم سه نفري با هم رفتيم دوش گرفتيم و حسابي هر دو تاشون رو شستم. بعد صبحانه به پيشنهاد محبوبه من و اون دوباره رفتيم تو اتاق و اينبار حسابي كس نازش رو خوردم و خواستم بكنمش كه خانمم اومد و گفت من ميخوام و مجبور شدم كه يه حال اساسي به كسش بدم اما يه ربع بعد حالم سر جا اومد و دوباره با محبوبه ور رفتم و بعدش هم تو حالت داگي كردم تو كونش و اونم همزمان داشت كس خواهرش رو ميخورد. فرداي اون روز برگشتيم خونه و ديگه وقت اين كارا رو نداشتم تا اينكه محبوبه رفت خونشون. من كه هنوز اون خاطرات توذهنم بود داشتم يه نقشه ديگه ميكشيدم كه خبر اومد برا محبوبه خواستگار اومده اونم از اين خر مذهبي ها و محبوبه هم موافق هست. خلاصه نقشه هام نقش بر آب شد چون حالا ديگه محبوبه يه تيپ مذهبي برام گذاشته بود و ديگه مارو تحويل نمي گرفت. بعد يه چهار ماه بعد از عقدشون هم عروسي كردن .هنوز دو هفته از عروسيشون نگذشته بود كه خانمم بهم گفت محبوبه حامله هست.حالا ديگه محبوبه براي من جذابيتي نداشت. تقريبا اواخر تابستون 89 بود كه خواهر خانم بزرگه من(مهسا) كه يه بچه همسن دختر من داشت اومد خونه ما .يه بار دخترش با دختر من دعواش شد زد زير گريه اومد تو بغل مهسا و دادو بيداد كرد توهمين حين خانمم رفت سراغ شقايق كه چرا الهه رو زده ،الهه هم يقه مامانشو گرفته بود كه يهو يقشو كشيد.پيراهني كه اون روز پوشيده بود يه يقه هفت كشي بود تا رو سينش كش اومد و منم كه داشتم نگاش ميكردم سوتينشو كه مشكي بود و اون قشمتهايي از سينش كه بيرون بود و ديدم اونم فهميد كه من ديدم يه نگاه بهم كرد و يه لبخند كوچولو يي زد. من هنوز مطمئن نبودم كه مهسا اهل حال هست يا نه .آخه خوانواده خانمم تقريبا مذهبي بودن و مهسا هم شوهر داشت. من ميخواستم از اين موضوع مطمئن بشم رفتم طرف الهه و خواستم الهه رو آروم بكنم .وقتي الهه رو از بغل مهسا ميخواستم جدا كنم دستمو به صورت خيلي آروم ماليدم به سينه مهسا اما عكس العملي نشون نداد . الاهه رو رو زمين گذاشتم و اومدم باهاش حرف بزنم كه دوباره پريد تو بغل مهسا .منم دوباره رفتم همين كه بغلش كردم مهسا گفت نمي خواد و محكم بغلش كرد .تو حمين حالت دست من مونده بود بين شكم الهه و سينه مهسا كه شروع كردم توهمون حالت با الهه صحبت كردن كه تو نباد با شقايق دعواكني و شما با هم دوست باشين و… و تو همين حالت با پشت دستم سينه هاي مهسا رو مي مالوندم و اونم هيچي نمي گفت. خانمم كه از اتاق داشت ميومد دستمو برداشتم و توهمين حال يه فشاري هم به سينه خوشفرم مهسا دادم. خلاصه اين موضوع گذشت تا موقع شام كه من هي مهسا رو دور از چشم خانمم نگاه ميكردم. تا چشم تو چشم ميشديم با خجالت يه جاي ديگه رو نگاه ميكرد. شب موقع خواب مهسا با بچش مثل شباي قبل رفتن تو اتاق شقايق و ما هم رفتيم تو اتاق خودمون. يه يه ساعتي توفكر مهسا بودم كه ديدم خانمم خوابيده .منم كه نميتونستم بخوابم اومدم بيرون .تو پذيرايي نشسته بودم كه يه فكري به سرم زد.رفتم تو اتاق مهسا و كنارش نشستم. حسابي تو نور چراغ خواب تماشاش كردم ، پاهاش يكمي باز بود ، روناش خيلي تو پر بود و كپلي كسش هم معلوم بود و خط وسط سينش يه نماي محشري داشت . يه صداي خرو پف كوچولويي ميداد كه نشون ميداد كه كاملا خواب بود همون لباس سر شبي رو پوشيده بود و روسريشو برداشته بود . دستمو گذاشتم رو سينه خوشكلش طوري كه انگشت شصتم وسط سينه هاش افتاد.بعد صداش كردم كه يهو از خواب پريد و نشست و گفت اينجا چي كار ميكني .منم دست چپمو گذاشتم پشت كمرش و همينطور كه دست راستم رو سينش بود بهش گفتم رفته بودم آب بخورم كه ديدم داره تو خواب داد ميزني.فكر كنم داشتي خواب بد ميديدي. اونم گفت چيزي يادم نمياد . بهش گفتم باشه حالا راحت بگير بخواب و توهمين حالت آروم هلش دادم به عقب و دستم از پشتش برداشتم اما هنوز سينه سفتش تو دستم بود .بعد با دست چپم يكم موهاشو كنار زدم و يه بوش كوچولو از لپش كردم .وقتي خم شدم كه ببوسمش فشار بيشتري به سينش دادم .كه بهم گفت تو برو بخواب .منم بهش گفتم باشه اول تو بخواب و توهمين حين هي سينشو ميماليدم .ديگه ديد من ول بكن نيستم گفت آقا محسن ميشه دستتونو از اينجام برداريد منم دستمو برداشتم و گذاشتم رو رونش و شروع كردم به مالش دادن و بالا پايين كردن و دامنش رو تا بالاي زانوش كشيدم بالا . تا ديد من ول بكن نيستم پاهاشو جمع كرد كه دامنش سر خورد اومد پايين و شورت مشكيش كه با سوتينش ست بود معلوم شد . منم با كمال پرويي يه دستمو گذاشتم رو رون سمت راستش و بردم لاي پاش و با دست چپم شروع كردم به ناز كردن صورتش .يكم كه گذشت دستم و پايين تر بردم و با انگشت شصتم كس نرمشو ميماليدم. ميدونستم كه اكه الان كاري نكنم احتمالا هيچ وقته ديگه نميتونم كاري كنم. واسه همين كه اون مخالفتي نكنه با دستم سرشو گرفتم و شروع كردم به لب گرفتن .البته اون از خجالت چشاشو بسته بود و تولب گرفتنم همراهي نميكرد. حالا ديگه توموقعيت خوبي بودم و آروم كل دستم روكس مهسا جون بود و هي ميماليدم تازماني كه ديدم انگار يه كمي حشري شده اما به روي خودشم نمياره. ميدونستم اگه بخوام زود برم سراغ اصلي كاري ممكنه بدش بياد واسه همين دستمو از رو شورتش برداشتمو شروع كردم به ماليدن شكمش و كم كم پيراهنشو دادم بالا كه مخالفتي نكرد. بعد يكي دو دقيقه از زير پيراهنش دستمو بردم زير پيراهنش و از رو سوتينش سينشو ميماليدم .بعدش دوباره دستمو بردم پايين و از اون طرف پاش قسمت بالاي رونشو ماليدم .كم كم ديگه دستم به كونش رسيد و يكمي هم دستمو دادم زير شرتش و حسابي كونشو ماساژ دادم. حالا ديگه نوبت سينه هاي سفتش بود و دستم و آوردم بالا و پيراهنشو دادم بالا و سوتينشو دادم بالاي سينه هاي سفتش و يكم سينه هاي لختشو ماليدم بعد شروع كردم به خوردن كه ديدم داره حشرش ميزنه بالا. اما هنوز زود بود واسه همين لبهاي خوشكلشو ول كردم با دست چپم اين سينشو گرفتم و شروع كردم به خوردن و دست راستم و بردم روشرتش و شروع كردم به ماليدن كسش.بعد يه مدتي آروم دستمو بردم تو شرتشو رسوندم به بهشتش كه صاف و بي مو بود و شروع كردم به ماليدن . يكم كه ماليدم ديدم داره صداي آخ و اوخ آرومي راه انداخته و ديدم ديگه نوبت اصلي كاره است و خواستم كه شرتش رو دربيارم با يه حالت بغض آلودي گفت آقا محسن من شوهر دارم .با من اينكارو نكن . ديگه تا همينجاشم زياده روي بود. تازه اگه خواهرم بفهمه من بهش چي بگم. منم بهش گفتم يه خورده ديگه باهم ور بريم .اصلي كاره رو اگه نخواستي انجام نميديم .اونم با سكوت قبول كرد.

نونهای زير كباب قسمت سوم سريع پاهاشو باز كردم و شروع كردم به خوردن كسش.يكم براش عجيب بود فكر كنم شوهرش تا حالا براش از اين كارا نكرده بوديه دو سه دقيقه اي كه براش خوردم اومدم بالا و كيرمو گذاشتم رو كسش و شروع كردم به ماليدن و توهمين حال بهش گفتم يه خورده ميكنم تو اگه بازم نخواستي بگو ادامه نديم .جوابي نداد اما ميدونستم كه خيلي حشري شده و آروم آرو م شروع كردم به تلمبه زدن . موقعي كه داشت آبم ميومد به مهسا گفتم تو بريزم .عين برق گرفته ها گفت نه.منم بهش گفتم باشه و كيرم رو آوردم بيرون و ريختم رو شكمش ، و يكم هم ريخته شد رو لباسش بعدش هم با دستمال پاكش كردم و بعد از يكمي نوازش و يه لب آبدار بلند شدم و رفتم تو اتاق خواب خودمون. فرداصبح كه بيدار شدم به خانمم گفتم چند وقت مسافرت نرفتيم ، بريم يه چند روزي استراحت كنيم.بهم گفت آخه معلوم نيست مهسا تا كي اينجاست.بهش گفتم بريم بابلسر و اگه مهسا مياد اونم ببريمش. با خنده بهم گفت محسن مهسا شوهر داره ،منم بهش گفتم نترس با اون كاري ندارم ، با تو كار دارم ، من امروز مرخصي ميگيرم تا جمعه چهار روز بريم بابلسر. شب كه اومدم وسايلمونو جمع كرديم رفتيم ويلاي خودم تو بابلسر كه لب دريا هست. حدود ساعت دو شب بود كه رسيديم تا وسايلمونو جمع كنيم ساعت سه نيم بود كه رفتيم تو رخت خواب. صبح ساعت 11 بود كه بيدار شدم كه ديدم خانمم صبحانه رو رديف كرده .جاتون خالي يه صبحانه مفصل خورديم و آماده رفتن به دريا شدم كه خانمم گفت بچه ها نبايد برن تو آب الان ظهر هست و ميسوزن.منم گفتم من ميرم اگه خواستين تو يا مهسا بياين . رفتم تيوپ و باد كردم و داشتم ميرفتم كه ديدم مهسا داره مياد. يه لحظه جاخوردم آخه يه دامن پوشيده بود و يه پيراهن گشاد. البته شايان ذكر است كه اينجا ايران است و با تو محوطه هاي باز دريا خانوما با مايو تو دريا نميرن.چيزي كه برام جالب بود مهسا شلوار نپوشيده بود. خلاصه رفتيم تو آب و اول مهسا سوار تيوپ شد و منم تيوپ و هلش ميدادم به جلو . يكم كه جلو رفتيم رسيديم به جايي كه ديگه آب به گردن من رسيده بود.جالب اينكه درياي بابلسر كه معمولا موج داره اون روز موج نداشت. بين ما سكوت بود و تا اينكه من سكوت رو شكستم و به مهسا گفتم شنا بلدي(ميدونستم كه شنا بلد نيست)اونم بدون اينكه توچشم نگاه كنه بهم گفت نه.منم بهش گفتم بيا بهت ياد بدم و اونم بهم گفت باشه. پاهاشو از بالاي تيوپ انداخت پايين و بهش توضيح دادم كه چه جوري پا بزنه. يكم كه پا زد بهش گفتم واستا و بعد دستشو گرفتم و آوردمش بيرون تيوپ و گفتم حالا پا بزن ببينم اونم شروع كرد به پا زدن . تو همين حال يكم دامنش اومد بالا تا وسطاي رونش منم ديدم بايد از يه جايي دوباره شروع كنم ،رفتم پيش پاش و ساق پاشو گرفتم و آروم شكل پا زدن رو بهش توضيح دادم و گفتم حالا دوباره امتحان كن و دست چپم رو بردم رو رونش گذاشتم و يه جورايي داشتم ميماليدم و اونم داشت آروم پاميزد. يكمي كه گذشت گفتم يكم محكمتر پابزن و خودم هي دامنشو ميبردم بالاتر تا اينكه به بالاي شورتش رسوندم .باورتون نميشه ولي از ديدن اين منظره كه كون به اين خوشكلي جلوم بود كم مونده بود آبم بياد. يكمي كه گذشت و من حسابي رون و كون خواهر زن خوشكلمو ماليدم بهش گفتم حالا خسته شدي بيا رو آب خوابيدن و بهت ياد بدم .سريع برش گردوندم و دستمو گذاشتم زير كمرش و بهش گفتم كه چي جوري پا بزنه و به بهانه اينكه بهتر نگهش دارم دست راستمو گذاشتم رو شكمش و شروع كردم به ماليدن و كم كم پيراهنشو دادم بالا ،چيزي كه برام جالب بود هيچ اعتراضي به من نميكرد و گاهي هم احساس ميكردم داره همراهي ميكنه. ديگه داشتم سينه هاشو از رو سينه ميماليدم و اونم چشاشو بسته بود و ديدم تقريبا ديگه پا نميزنه. يه لحضه كه داشتم پاشو نگاه ميكردم ديدم دامنش كامل بالا اومده و شورت صورتي خوشكلش با اون كس كپلش داره بهم چشمك ميزنه اما برا ماليدن كسش هنوز زود بود. حالا بايد يه كار جديد بهش ياد ميدادم و اونم پازدن تو حالت ايستاده بود.بهش گفتم بيا اين كارو بهت ياد بدم و اونم قبول كرد.بعد در حالي كه يه دستم دور كمر مهسا بود دست به دامنش زدم و گفتم چون دامن نميزاره راحت پابزنه دام دامن رو دربيار و به طناب تيوپ گير بده.جالب اينكه بهم گفت آخه زشته .منم گفتم كه پاهات زير آب هست و غير از منم كه كسي اين طرفا نيست و اونم با يكمي خجالت گفت كه من با دستام تيوپ رو گرفتم نميتونم .(راست ميگفت آخه مهسا يكم قدش كوتاهه و اونجايي كه ما بوديم هم قد من بود) منم با پرويي تمام گفتم خب من برات درميارم و آرمو دامنشو در آوردم و گير دادم به طناب تيوپ. بعد گفتم واسه اينكه راحت تر شنا كني پيراهنت رو هم دربيارم؟ ديدم جواب نميده و خودم شروع كردم دكمه هاي پيراهنش رو باز كردن. وقتي لباسش رو در آوردم چشام به اون سينه هاي خوشكل كه تو سوتين صورتي جا خوش كرده بودن افتاد و نا خود آگاه دستم رفت رو سينه هاش و شروع كردم به ماليدن كه مهسا گفت ميخواستي بهم شنا ياد بدي؟ من جا خوردم و دستم رو كشيدم كنار و شروع كردم به آموزش پازدن به صورت عمودي . بعد يه مدتي ديگه خودش خسته شده بود كه به من گفت، آقا محسن ديگه خسته شدم پاهام درد گرفته.منم گفتم تيوپرو با دستات بگير و به شكم رو آب بخواب .وقتي اينكارو كرد رفتم پشتش و پاهاشو بالا آوردم و آروم شروع كردم به ماساژ دادن ساق پاش و بعد هم رونهاش .يكم كه گذشت دستم ديگه به بالاي رونش رسيده بود و با حركت نيمه دوراني داشتم داخل رونش رو ماساژ ميدادم و كم كم هم انگشتم رو به كس تپلش ميماليدم. بعد دو سه دقيقه ديگه پاهاشو كامل باز كرده بودم و فقط كسشو ماساژ ميدادم بعدش هم با دست چپم سينه نازشو ميماليدم .ديگه صداش داشت در ميومد كه من آروم سوتينشو باز كردم و بعدش هم شورتشو در آوردم.بعد دوباره رفتم سراغ كسش و كف دستمو از پشت و بين رون هاش گذاشتم رو كسش و كم كم شروع به ماليدن كردم .تو همين حينم از سينه هاي آويزونش غافل نبودم و تو آب حسابي ميمالوندمشون. ديگه معلوم بود حشري شده كه بهش گفتم واستا و بردمش وسط تيوپ و مايو خودمو در آوردم و بغلش كردم. دستاشو انداخت دور گردنم و پاهاشو باز كرد و انداخت دور كمرم. ديگه كيرم دقيقا زير چاك كونش بود . يه نگاه به صورت ماهش انداختم ديدم از خجالت چشاشو بسته ،بعد يه نگاه به سينه هاش انداختم كه به سينه هاي من پرس شده بود.يكم بردمش پاينتر بعد كيرمو گذاشتم روي كسش و يكم فرستادم تو و يكمي تو همين حالت بازي كردم كه خودشو محكم آورد طرف من و كيرم كامل رفت تو. تلمبه زدن من با صداي بلند آه و اوه مهسا به اوجش رسيده بود كه مهسا محكم منو بغل كرد كه فهميدم خانم ارضا شده و يكمي بعد من آبم اومد و همه رو ريختم تو كسش. بااينكه موقعي كه آبم اومد ، خود مهسا محكم كسشو به من فشار ميداد ، سرش رو پايين انداخت و با اضطراب گفت : آقا محسن چرا ريختي تو ، من حامله نشم ؟ منم بهش گفتم هركاري كردم نتونستم بيرون بيارم ، حالا نترس حامله نميشي .اگرم شدي يه كاريش ميكنيم . ديگه لباسامونو پوشيديم و رفتيم ويلا.خانمم يه ماكاراني خوشمزه درست كرده بود و بعد يه شناي مفرح يه دلي از غذا در آورديم. موقعي كه رفتم آشپزخونه خانمم آروم بهم گفت تو آب مهسا خوب بود؟!! منم بهش گفتم آره ،اما تو يه چيز ديگه هستي بعد هم بلند بلند خنديد.وقتي تو اتاق خواب بودم خانمم بهم گفت كه خيلي دلش ميخواسته با من بياد دريا اما مهسا رو از قصد فرستاده و بهش گفته كه با محسن راحت باش و اينكه دامن پوشيده هم نظريه خانمم بوده. خلاصه غروب هم همه با هم رفتيم دريا و خانمم با مهسا و بچه ها يه شناي مفصل كردند و من هم بيشترشو رو ساحل دراز كشيده بودم. شب نوبت كباب بودو كار من.طبقه دوم ويلاي ما برخلاف عمده ويلاهاي شمال شيرواني نيست دو تا آلاچيق تقريبا بزرگ و يه محوطه باز هم جلوشون هست كه منظره دريا تكميلش ميكنه . قرارشد شام بالا بخوريم و من بعد يه حمام حسابي بساط كباب رو پهن كردم . پچه ها هم تو تراس داشتن بازي ميكردن . خلاصه يه شام مفصل خورديم .ساعت حدود 9بود كه خانمم و مهسا با هم بچه ها رو بردن بخوابونن. منم از فرصت استفاده كردم و استراحت كردم .ساعت از 10گذشته بود كه مهسا اومد بالا و تو آلاچيقي كه من بودم نشست . يه چند دقيقه اي سكوت بين ما بود كه بازم من سكوت رو شكستم و گفتم : مهسا صداي دريا چقدر دلچسب هست . اونم گفت آره خيل خوب هست .جون ميده برا خوابيدن ، بعد بهم گفت من ميرم تو اون آلاچيق ميخوابم و بعد هم رفت. آلاچيق دومي سه طرفش محصور هست و فقط رو به درياش باز هست كه اونم ميشه با يه پارچه برزنتي كه پرده اي فرم هست بست. بعد يه نيم ساعتي من رفتم ته تراس و يكمي تو نور ماه دريا رو تماشا كردم . وقتي برگشتم رفتم طرف آلاچيقي كه مهسا بود .بيشتر از نصف پرده برزنتي رو كشيده بود. آروم رفتم داخل ، باورم نميشد.مهسا لخت مادر زاد تو آلاچيق به صورت دمر خوابيده بود و پشتش به من بود.منم اول از همه دوربين موبايلمو روشن كردم و گذاشتمش رو يه پشتي و دقيقا تصويرشو انداختم وسط آلاچيق. بعد تو اون نور كم رفتم پيشش و دستم و گذاشتم رو گودي كمرش و كم كم شروع كردم به ماليدن .وقتي كه ديگه از بيدار بودنش مطمئن شدم رفتم لامپاي آلاچيق رو روشن كردم . باورتون نميشه يه حوري 24عيار خوشكل و لخت و گوشتي و نرم جلوم دراز كشيده بود . آخه تا حالا اينجوري بدنش رو نديده بودم. منم كه فقط شلوارك پوشيده بودم سريع در آوردم و رفتم پيشش دراز كشيدم و از بازو هاش ماليدن رو شروع كردم. يكمي كه گذشت آروم آروم چرخوندمش و به صورت طاق باز خوابوندمش.هنوز چشماشو بسته بود و ميخواست كه من فكر كنم اون خوابه.ديگه هيچي دست خودم نبود شروع كردم به چلوندن سينه هاش و خوردنشون. هر كدومشون از اون يكي خوشمزه تر بودن. تو همين حال كه سينه سمت چپش تو دهنم بود دست چپمو بردم سمت كسش و كل كسش رو با دستم گرفتم و آروم آروم ماساژ ميدادم .بعد هي انگشتمو ميبردم پايين كسش و آروم از رو همون شيار تا بالا مياوردم. اين كار كلا به زن ها حال ميده .ديگه داشت لباشو گاز ميگرفت كه من صداش كردم و گفتم مهسا جون چشاتو باز كن .اونم آروم چشاشو باز كرد و بعد يه نگاه طولاني لبهامون تو هم رفت و يه غلطي زديم و مهسا اومد رو من. دو باره لب و لب و لب و ماليدن همديگه ادامه داشت كه مهسا رو شكمم نشست و هي كسشو به شكم من ميماليد و بعدش سينه هاش كه آويزون بود گذاشت دم دهن من و منم شروع كردم به خوردن و اومدم با دست سينه هاشو بگيرم گه نذاشت و دوتا دستاشو گذاشت رو دستام و بالا برد . يه جورايي ميخواست هرچي ميخواد همون بشه. بعد يه چند دقيقه اي يكمي از روم بلند شد و خودشو برد عقب و كيرمو با كسش هماهنگ كرد و روش نشست . باورتون نميشه كسش اينقدر خيس و ليز بود كه كيرم بي دردسر تو اون حالت تا ته رفت تو كسش. خلاصه از ما به عنوان برده جنسي استفاده كرد و يه بيست دقيقه اي بابا پايين رفت تا اينكه با چنگي كه از سينه من گرفت فهميدم خانم ارضا شده .بعد آروم روم دراز كشيد و سرش رو سينم گذاشت و خيلي آروم بهم گفت ميشه يكمي نوازشم كني و منم آروم دستهامو بردم پشتش و شروع كردم به نوازش و اون گفت ممنونم كه با كاراي من مخالفتي نكردي.من كه هنوز خودم ارضا نشده بودم ديگه با اين حرفاش دلم نيومد دوباره بكنمشو فقط نوازشش ميكردمو آروم آروم اين كير ما شل ميشد تا اينكه كلا از كس مهسا خانم اومد بيرون. يه نيم ساعتي همينطور روي من دراز كشيده بود كه سرش رو بالا آورد و بهم گفت يه خواهشي دارم .گفنم مهسا جون شما دستور بده.اونم گفت من اون جوري كه ميخواستم ارضا شدم ، تو هم هرجوري كه ميخواي با من رفتار كني خودتو ارضا كن.هر كاري بگي ميكنم و ناراحتن نميشم.

نونهای زير كباب قسمت پایانی يكمي فكر كردم و ديدم الان بهترين موقعيت هست واسه جر دادن كون اين خانم خانما.و بهش گفتم اگه من بخوام از پشت باهات سكس داشته باشم ناراحت نميشي.يه كمي فكر كرد و گفت من تا حالا ازپشت ندادم ولي به تو ميدم. منم آروم بلندش كردم و به شكم روي يه بالش خوابوندمش .بي مقدمه رفتم سراغ كونش و هي ميماليدمش و بازش ميكردم و اون سوراخ تنگ صورتي خوشرنگ رو نگاه ميكردم .بعد يه تف انداختم رو سو راخش و آروم يه انگشتم رو كردم تو كونش و شروع كردم به عقب و جلو كردن كه گفت چرا انگشتت رو كردي اون تو.منم درحالي كه انگشتمو در مياوردم.گفتم مهسا جون فكر كردم ممكنه اول كيرمو بكنم دردت بياد خواستم اول با انگشت بازش كنم و اونم بهم گفت باشه و منم كه ديگه كيرم حسابي بلند شده بود آروم فرستادمش داخل .يه كمي كه رفت تو يه داد كوچولويي زد كه من بهش گفتم اگه خيلي درد داره نميكنم اونم گفت نه ادامه بده و منم تا ته فرستادم تو كه يه داد ديگه زد.يكمي تو همين حالت واستادم بعد شروع كردم به تلمبه زدن. يكمي كه گذشت بهش گفتم چهار دست و پا واستا و تو اون حالت يكمي كردمش و آخرم سرش رو گذاشتم زمين و دوتا دستاشو از پشت گرفتم و موقعي كه كيرمو ميكردم تو دستاشو ميكشيدم به طرف خودم وكيرمو با سرعت زياد تا ته ميكردم تو كونش . ديگه خودشم داشت حال ميكرد و درد نداشت كه من آبمو تا آخر ريختم تو كونش.بعدش همونجوري دراز كشيد و منم باهاش روش دراز كشيدم اما همونجوري كيرم توكونش بود. آروم موبايلمو برداشتم و خاموش كردم بعد به مهسا گفتم نظرت درباره يه حموم صحرايي دونفره چيه .اونم مخالفتي نكرد و رفتيم رو تراس شير آب رو باز كرديم و با شلنگ اول من مهسا رو شستم و بعد مهسا من رو شست .و در حين شستن حسابي ماليدمش و حال كرديم. فرداي اون روز علي ،يكي از همكاراي شركت قبلييم با خانمش رو تو سوپري سر كوچه ديدم. ازش پرسيدم شما كجا اينجا كجا ، كه فهميدم يه سه ماهي تو كوچه بغلي ويلاي ما يه ويلا گرفته بودن و ديشب رسيده بودن. خلاصه با كلي تعارف ما رو واسه شب دعوت كرد خونشون و من هم گفتم باشه. وقتي رفتم خونه خانمم مخالفت كرد و گفت كه بايد نظر منو هم ميپرسيدي و من دوست ندارم بيام. خلاصه بعد از كلي خواهش و تمنا خانمم بهم گفت كه به هيچ عنوان حاضر نيست بياد و پيشنهاد داد كه خودت تنهايي برو. منم بهش گفتم كه زشته ، علي بازنش هست و من بهش قول دادم با تو برم اونجا. خلاصه سرتون رو درد نيارم . آخرش خانمم با صحبتي كه با مهسا كرد گفت تو با مهسا برو به اونم بگو خانواده خانمم تو ويلا بودن و بچه ها هم با هم بازي ميكردن واسه همين بچمون رو نياورديم. با توجه به اينكه علي خانومم رو نديده بود پيشنهاد خوبي بود و اينكه حالا يه بار هم مهسا نقش زنم رو بازي كنه بد نيست. خلاصه حدود ساعت 7 مهسا يه لباس خوشكل و راحت خانمم رو پوشيد و با مانتو رفتيم ويلاي علي.قبل از اينكه برسيم به ويلا به مهسا گفتم كه علي كلا خانواده راحتي هستن و از كاراشون زياد تعجب نكن و با كاراشون و حتي مشروب خوردنشون كنار بيا. لباس مهسا يه لباس مجلسي و مثل پارچه ريون بود و تا پايين پاش بود و آسين كوتاه و يكمي هم يقش باز بود. وقتي وارد و يلا شدم جا خوردم .خيلي ويلاشون بزرگ بود و خيلي زيبا.خيلي حال كردم0 موقع احوال پرسي علي با مهسا دست داد و خانمش هم با من دست داد . خانمش خيلي زيبا بود و خيلي استيل با حالي داشت جالب اينكه يه لباس باز كه تقريبا از بالا و پايين همه چيزش معلوم بود. در واقع يه تاپ حلقه اي يقه باز و يه دامن كوتاه ساتن تا زانو. من كه حسابي داشتم نگاش ميكردم و چشم چروني ميكردم يه مدتي به حرف و گذشت تا علي برا پذيرايي رفت مشروب آورد. و برا همه ريخت. به مهسا يه چشمك زدم كه بخور و اونم گوش كرد و خورد بعدش يه آهنگ گذاشت و دعوتمون كرد برا رقص.مهسا كه اصلا تو اين فازا نبود يكمي براش سخت بود اما براي منم كه شده پاشد و شروع به رقصيدن .يه كمي كه رقصيديم من رفتم استراحت كنم اما مهسا تازه مشروب روش اثر كرده بود و حسابي داغ شده بود و ميرقصيد .بعد علي اومد نشست و مهسا و رويا ميرقصيدن و ما هي اون دوتا رو تشويق ميكرديم بعدش من دو باره رفتم و با مهسا رقصيدم و درحين رقص هي بغلش ميكردم . رويا كه ديد تنهاست علي رو بلند كرد و اونو موقع رقص محكم به خودش ميچسبوند. دو باره من و علي نشستيم و رقص اون دوتا رو تماشا كرديم .يه كمي دقت كردم ديدم علي تمام حواسش به مهسا هست و بيشتر از همه نگاهش رو سينه هاي مهسا اونم موقعي كه سينه هاشو تكون ميداد بود. آهنگ كه تموم شد حسابي خانما خيس بودن (با شرجي اونجا بدون رقص هم عرق ميكني) كه علي پيشنهاد داد بريم استخر. رويا گفت عاليه و منم موافقت كردم اما مهسا داشت با چشاي گرد منو نگاه ميكرد. منم به خاطر اينكه ضايع نشه گفتم : راستي مهسا لباس شنا نياورده. كه رويا گفت نميخواد منم ندارم با لباس زير ميريم و بعد دست مهسا رو گرفت و با هم رفتيم طرف استخر . من و علي اول رفتيم تو آب و بعد هم اونا اومدن. رويا شورت و سوتين قرمز و مهسا هم يه شورت و سوتين سفيد . من كنار مهسا رو به خاطر اينكه شنا بلد نبود موندم و نگهش داشتم و كم كم بردمش به سمت عميق و بغل استخر كه با دستش بغل استخر و بگيره و خودمم كم كم زير آب ميمالوندمش. يه بار حواسم رفت به علي و رويا كه حسابي لب تو لب بودن . منم كه ديدم اينجوري هست رفتم تو كار مهسا و حسابي همه جاشو ميمالوندم تا اينكه ديدم علي و رويا دارن ميان طرف ما بيخيالش شدم. علي به من گفت من خسته شدم و بريم بالا استراحت كنيم. بعد هم هر چهار نفر رفتيم بالا و رو لبه استخر . رويا و علي دراز كشيده و چشاشونو بسته بودند و مهسا هم داشت مثل من رويا رو نگاه ميكرد.يه لحظه نگام رفت رو كپلي كس رويا ، با اينكه برخلاف مهساي تپل من ، يه كمي لاغر بود اما كپلي كسش دو برابر مهسا بود. يه كمي منم دراز كشيدم اما مهسا يه كمي معذب بود. بعد اينكه علي اومد نفري دو پيك زديم و بعدش علي همينطور كه با رو يا كنار ما نشسته بود شروع كرد به مالوندن رويا و تقريبا غير از كس تپل زنش به همه جاي اون دست ميكشيد كه رويا گفت علي بسه ديگه من حالم داره بد ميشه و بعد هم بلند شد و گفت بريم بساط شام رو راه بندازيم. قرار شد من و علي كباب رديف كنيم و خانوما كار سفره و برنج رو رديف كنن. همين كه خواستيم بريم تو ويلا مهسا گفت من لباسام خيس هست و منم رفتم مانتوشو آوردم و با هزار زحمت لباساي خيسشو كند و مانتوشو پوشيد . حالا تصور كنيد كه مهسا با يه مانتو كه تا پايين زانوش بود ، بدون شرت و سوتين تو ويلا بود و منم از اين موضوع لذت ميبردم و علي هم گهگداري نگاهي به پر و پاچه مهسا مينداخت. اما چيزي كه برا من جالب بود اين بود كه رويا همينجوري با شورت و سوتين خيسش تو ويلا ميگشت و عين خيالشم نبود. خلاصه شام آماده شد و دور ميز نشستيم و خورديم . يه ساعت بعد شام علي رفت دوباره مشروب و مزه بياره و دوباره يه لبي تر كرديم ، اما اينبار به خاطر اينكه مهسا خيلي خورده بود حسابي پاتيل بود و اينبار خودش گفت برقصيم و بلند شد و بقيه هم باهاش پا شديم.اينبار چهار نفرمون با هم ميرقصيديم و يه بار هم مثل قطار بازي پشت همو گرفته بوديم و راه ميرفتيم .در واقع من جلو بودم و مهسا پشت من و علي هم مهسا رو گرفته بود و رو يا هم پشت سر علي. بعد يه چند دور من گفتم راننده قطار مهسا بشه و بعد خودم رفتم آخر صف .وقتي دستمو گذاشتم رو كمر رويا ديگه داشت حالم بد ميشد و بدجور هوسشو كرده بودم. جلوتر از ما هم علي دستش تقريبا رو شكم مهسا بود تا رو شونه و كمرش. تا آهنگ تموم شد مهسا ترمز كرد و ما همه به هم خورديم و تو همن حين ديدم دست علي دقيقا رو سينه هاي مهسا هست و منم ديگه موقعيت و جور ديدم يه دست حسابي به سينه رويا كشيدم. بعد هم هممون روزمين دراز كشيديم و رويا كه پيش من دراز كشيده بود به مهسا گفت: مهسا جون ماشالله خوب بدني داري ها كه قبل از اينكه مهسا حرفي بزنه من گفتم اختيار دارين بدن شما هم حرف نداره . تو همين حين علي دستشو گذاشت رو باسن مهسا كه يه پهلو و پشت به علي بود و گفت اما باسن مهسا جون از باسن رويا خيلي نرم تر و بهتره ، رويا هم نه پايين گذاشت و نه با لا گفت عوضش يه چيز ديگه من بهتره. يه لحظه همه ساكت شدند. مهسا سكوت رو در حالي كه مست مست بود و دست علي رو باسنش بالا پايين ميرفت گفت ازكجا معلوم ؟ منم به دفاع از رويا كه تو جبهه من بود دستمو گذاشتم رو شرتش و همزمان با ماليدنش گفتم فكر ميكنم حق با رويا باشه . علي گفت نميشه منم بايد مال مهسا رو ببينم . و تو همين هين مهسا رو برگندود و رو به بالا كرد و آروم دستش رو برد زير مانتو و كس مهسا رو تو دستش گرفت .و گفت باشه اما سينه هاي مهسا يه چيز ديگه هست .رويا گفت نه مال من بهتره .منم گفتم اين يكي رو فكر كنم بايد با هم ببينيم وگرنه نميشه داوري كرد .رويا سريع بلند شد و سوتينشو كند .واييييييييييييي چه سينه هايي من يكم ماليدم و گفتم از نظر من اين بهتره .علي به مهسا گفت كه بشين و وقتي نشست شرو به در آوردن مانتوش كرد. باورم نميشد مهسا لخت لخت توبغل علي و سينه هاشم تو دست علي .علي گفت نه به نظر من مال مهسا بهتره. رويا هم كه نميخواست كم بياره گفت سينه هامونو بخوريد ببينيد كدوم بهتره . هم من و هم علي ديگه پيشنهادي بهتر از اين نميتونستيم داشته باشيم و من گفتم كه علي من مال مهسا رو خوردم .تو هم مال رويا رو .بيا حالا هر دوتاي ما مال اون يكي رو امتحان كنه. اونم موافقت كرد و در هين اينكه مهسا رو داشت برميگردوند به سمت خودش يه دستشم رو كس مهسا جون بود و داشت ور ميرفت. منم به رو يا گفتم كه تو هم مثل مهسا كامل لخت شو . بعد از اينكه لخت شد يه چند ثانيه اي چش از كسش بر نميداشتم. يه كس تپل و سفيد و صاف ، با يه خط كمرنگ وسطش . بعدش شروع كردم به امور مربوط به مسابقه و خوردن سينه هاش كه ديدم علي لخت شده و تو بغل مهسا هست و منم سينه رويا رو ول كردم و رفتم سراغ كسش كه داشت ديوونم ميكرد. تو همين حين ديگه مسابقه رو ول كرده بوديم و ديگه سر اصل قضيه رفته بوديم و من و رويا 69 شده بوديم و من كس اونو ليس ميزدم و اونم برام ساك ميزد. يه لحظه ديدم كار علي و مهسا بالا گرفته و علي كرده تو كس مهسا . منم تغير حالت دادم و كيرمو رو كس رويا بازي ميدادم كه خودش كيرمو گرفت و گذاشت توكس تپلش. واي باورم نميشد يه همچين كسي گيرم بياد . خيلي گوشتي و نرم و گرم و ليز….. خلاصه حسابي از شرمندگي رويا در اومدم و يه نيم ساعتي ميكردمش .وقتي خواست آبم بياد كيرمو در آوردم و ريختم رو شكمش و با دستمال كاغذي پاكش كردم. يه نگاهي به علي و مهسا انداختم ديدم علي مهسا رو دمر كرده و داره از پشت ميكنه. منم يكم استراحت كردم و رو يا رو دمر كردم و آروم آروم كردم تو كونش و شروع كردم به تلنبه زدن . من تا حالا يه همچين زن حشري رو نديده بودم.موقع كون دادن با ناله هاي پر از حشرش ويلا رو گذاشته بود رو سرش اما مهسا ساكت بود و ما رو نگاه ميكرد. خلاصه تا ساعت 3 پيش علي اينا بوديم و بعد اومديم خونه. موقع اومدن ديگه مهسا مستيش پريده بود و يه كم خجالت ميكشيد اما علي دست بردار نبود و دم در يه لب اساسي از مهسا گرفت و رويا هم دستشو گذاشت رو كيرم و گفت دفعه بعد دو تا كير ميخوام. وقتي رسيديم ويلا همه خواب بودن منم با مهسا رفتيم تو خونه و تو اتاق خواب بادهم خوابيديم طرفاي ساعت 11 بيدار شدم و رفتم توآشپز خونه ، ديدم مهسا و خانمم داره با هم صحبت ميكنن . خانمم با ديدن من اخماشو تو هم كرد و گفت ديشب خوش گذشت! فهميدم مهسا همه چيز رو به خانمم گفته. منم كم نياوردم و گفتم بد نبود. مهسا سرش پايين بود و خجالت ميكشيد منو نگاه كنه.رفتم از پشت خانمم رو بغل كردم و يه ماچ گنده از اون لپاش گرفتم .بعد يه صبحانه مفصل با خانمم در باره شب گذشته صحبت كرديم. و خلاصه موضوع حل شد. تو اون سه چهار روز حسابي به من و مهسا خانمم خوش گذشت و غروب شنبه شوهر مهسا اومد تهران و دو روزي هم مهمون ما بود و با هم برگشتند شمال. آبان ماه بود كه ما رفتيم انزلي و خونه پدر خانمم . تقريبا موقع شام رسيديم و مهسا و باجناقم هم اونجا بودن. مهسا از خجالت روش نميشد كه منو نگاه كنه اما من همه جاشو بر انداز ميكردم . صبح رفتم بنزين بزنم و وقتي برگشتم ديدم مهسا دوباره اومده اونجا و پدر خانمم رفته بود مغازه و مادر خانمم با بچه ها رفته بود پارك و كار آشپزي و پخت و پز به گردن خانمم و مهسا بود. رفتم تو اتاق خواب و خانمم رو صدا كردم .وقتي اومد گفتم چه خبر؟ اونم سرع دوزاريش افتاد و بهم گفت محسن مهسا خجالت ميكشه . كاري نكن. منم گفتم آخه نميشه . بد جوري خواهرت چشم رو گرفته. با خنده بهم گفت باشه اما خودت برو شروع كن من تو اتاق خودمو سرگرم ميكنم .اگه مهسا مايل بود برين تو اون اتق خواب و در و ببندين .بعد من ميام بيرون و كارام رو ميكنم. منم با خوشحالي بلند شدم و يه لب آبدار ازش گرفتم و يه در كوني بهش زدم موقع بيرون رفتن … پایان

بــــــــــازم تــــــــــعریف کنــــــــــم خــــــــــاله جــــــــــون ؟ ۱من تورج هستم و بیست و پنج سالمه . در داستان حالا عمه ات رو نمی شناسی که در تک قسمتی ایرانی منتشر شده از این گفته بودم که وقتی بابام مرد عمه تا را که باهاش میانه خوبی نداشت از اروپا بر گشت به ایران و قرار شد که یه ماهی رو پیش ما بمونه تا مستاجرش پا شه بره خونه خودش . من و مامان پوری و آبجی تینا که بیست و سه سالش بود و از همسرش جدا شده بود یه ماهی رو باید پذیرای عمه جون می بودیم . از اون جایی که من خیلی شیطون و دختر باز بودم و اهل خوندن داستانهای سکسی و عمه هم از بچگی عاشقم بود خیلی زود با هم جور شدیم . وقتی مامان و آبجی و خاله بیوه ام پوران واسه یه هفته ای رو رفتن مشهد, من و عمه تارا این یک هفته رو با هم خوش گذروندیم و خلاصه زدیم تو خال محارم یا بهتره بگم زدم توی خال محرم . چه تن و بدنی داشت این عمه .. اون شب من و عمه کاملا بر هنه توی بغل هم خوابیده بودیم . قرار بود مسافرا واسه یه روز دیگه بر گردن .ولی سر صبح سر و صداهایی که از پذیرایی شنیده می شد نشون می داد که مادر و خواهرم برگشتن . وقتی هم از خواب پا شدم دیدم رو ما ملافه ای انداخته شده ..من که ملافه رو رو تنمون نکشیده می دونستم تارا جون هم این کارو نکرده . مادر و خواهرم خیلی سرد و پکر بودند ..وبر خورد خوبی نداشتن .. منم رفتم به مغازه یا سوپری بابام که دیگه خرج من و مادر و خواهرمو تامین می کرد .. حالا من موندم و دلهره از این که وقتی ظهر برم خونه چی میشه .. به عمه تارا گفتم جریان اینه احتمالا اونا مشکوک شدن و اگه یه چند روزی آفتابی نشه بهتره .. یه بهونه ای بیاره مثلا چند روز بره جای دیگه تا من خودم یه جوری مسئله رو حل و فصلش کنم . اونم قبول کرد و این خبر خوشو هم بهم داد که مستاجر خونه شو زود تر تخلیه کرده فقط یه چند روزی رنگ و روغن کاریش وقت می گیره و اسباب و اثاثیه خریدن و این جور چیزا … با این حال بهم گفت هر وقت احساس نیاز کردم می تونم برم توی همون آپارتمان خالی و یه گوشه ای با هم حال کنیم تا همه چی ردیف شه . منم قبول کردم …. از ترس ظهر ناهار نرفتم خونه .. اگه قبلا دیر می کردم برا م زنگ می زدن . ولی حالا از این خبرا نبود . شستم بوبر دار شد که کاسه ای زیر نیم کاسه هست . شب که رفتم خونه مادر و خواهرمو همین جور اخمو دیدم . می دونستم مامان در حال جوش آوردنه و یهو می ترکه و می ترکونه . خودموآماده کرده بودم . تازه اینو هم می دونستم از اون وقتی که من و عمه خوابیدیم سکس نکردیم تا صبح … اوخ اوخ .. این ملافه و رو بالشی و لحاف تشک و هر چی رو که روی تخت بود شسته دیدم و گوشه کنار آویزون … دلم هری ریخت پایین . اوخ من بمیرم . خاک بر سر شدم . این مامان نجس و پاکی حالیشه . حتما آب کیر منو دیده .. همین جور فرت و فرت این گوشه کنار می ریختمش .. اصلا حواسم نبود این رو تختی رو بر دارم و یه جوری ماسمالی کنم ..-مامان فدات شم این سوغاتی های ما کو ؟ نخود کیشمیشت کو ؟ یه تی شرتی .. تسبیح و جورابی .. زیر پیرهنی ..-کوفتو بخوری .. کوفتو بپوشی .. تو خجالت نمی کشی ؟ دختر جوون توی خونه هست .. درسته که شوهر نامردش طلاقش داده .. ولی این چه حرکت زشتی بود ! خجالت می کشم مادر تو باشم . کثافت ! بی آبرو بی چشم و رو … اون زنیکه جنده هرزه از فرنگ بر گشته .. پدرت بیچاره حق داشت باهاش در افتاد . اون وقت همه جا نشست گفت که اون باعث شد که شوهرم منو طلاق بده . آخر الزمون شده . آدم با عمه اش ؟ خاک عالم .. من نمی تونم تو روت نگاه کنم ..تو چطور روت میشه تو روی مادرت نگاه کنی ؟ جلو مادر خم شده تا دستشو ببوسم . -مامان فدات شم چرا بهتون می زنی ؟ تو خودت دیدی ؟ تو شاهد بودی ؟ من که اصلا اهل این بر نامه ها نیستم و نبودم . چرا این جور قضاوت می کنی . تو که خودت مسلمونی . اصلا در اسلام گفتن که زنا نمی تونن قاضی باشن . با این حساب هرچی تو بگی روی چشم ولی تو رو به روح بابا قسم تو رو به خاک پاکش قسم مادر تو دیدی که من و عمه زبونم لال از اون کارا بکنیم ؟ 8 تا شاهد زن و یا 4 تا شاهد مرد لازمه . -خفه شو . حالا واسه ما مجتهد هم شدی ؟ هرچی به خودم فشار می آوردم از چشام اشکی در نمیومد ولی الکی زار می زدم و دستامو گذاشته بودم جلو صورتم .. -مادر من میرم .. من از این خونه میرم . -برو گمشو . فکر کردی من و خواهرت با وجود تو احساس امنیت می کنیم ؟ رفتم سمت تینا. -خواهر تو یه چیزی بگو ..تینا از دست من در رفت و در اتاقش قایم شد ..-خیلی دلم می خواست از اون صحنه عکس می گرفتم و نشونت می دادم . پدرت اگه زنده می بود شما دو تا رو می کشت .-مادر تهمت نزن . -تورج دست عمه ات بود لای پات به این چی میگی ؟-مامان من اشتباه کردم نباید آزاد می خوابیدیم .. ولی کاری نکردیم . اون سیستمش این جوریه .. -برو از جلو چشام دور شو . نمی خوام ریختتو ببینم .. …. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

بــــــــــازم تــــــــــعریف کنــــــــــم خــــــــــاله جــــــــــون ؟ ۲ زدم از خونه بیرون . نخستین جایی که به فکرم رسید کجا برم خونه خاله ام بود . سوار پرایدم شده و به سمت اون جا به راه افتادم . پس اون ندیده که من و عمه تا را به هم متصل باشیم . ولی هر آدم عاقلی که صحنه رو ببینه حتما می پرسه که چی شده .. خاله پوران دو سالی رو از مامان بزرگ تر بود و این مامان هم هر چی می شد رو واسش تعریف می کرد . خدا کنه موضوع من و عمه رو واسش نگفته باشه . .. اون با من خیلی صمیمی بود . دو تا پسر داشت که یکیش رفته بود خارج و یکیش هم بود توی همین تهرون زن داشت و جدا زندگی می کرد . با من رابطه اش خیلی خوب بود وقبلا در مورد دخترا خیلی حرفا با هم زدیم و این که زن قحط نیست و عجله نکنم و از این جور حرفا . اونم مثل عمه با هام راحت بود . این که چه جوری بپوشه و چه جوری آزاد باشه . ولی اون وقتا که شوهر خاله ام زنده بود خب پیش شوهرش رعایت می کرد . اما گاه می شد که بیام خونه شون و اون با شورت و سوتین باشه و به دیدن من لباس تنش نکنه . راستش منم اصلا افکار ناجوری رو در سرم نداشتم . اما این قضیه تارا فرق می کرد .. نمی دونستم چیکار کنم .اگه می رفتم پیش خاله پوران شاید اونم در جا زنگ می زد برای مامان .. اونوقت مامان پوری همه چی رو براش تعریف می کرد . شاید حالا هم تعریف کرده باشه . نمی دونم . اگه بخواد تعریف کنه من آبروم میره . دیگه نمی دونم با چه رویی تو روی خاله نگاه کنم . نه . لعنت بر من باد . کاش در اتاقو از داخل قفل می کردیم . آخه اونا قرار نبود تا فرداش بر گردن . خیر سر مون می خواستن ما رو سور پرایزمون کنن . خودشون سور پرایز شدن . وقتی وارد خونه شدم این بار دیگه خاله با شورت و سوتین نبود . تعجب کرد ..-ببینم تورج اتفاقی افتاده ؟-نه خاله جون . اومدم امشبو پیشت بمونم که تنها نباشی .-چه عجب ! مادرت دل داشت که ولت کنه ؟ یا این که تو دلت واسه من سوخت ؟ اصلا میگی خاله ات زنده هست مرده هست . نمی دونم چرا تو رو بیشتر از تینا دوست دارم . یه وقتی بهش نگی ها ناراحت میشه . ببینم خیلی ناراحتی .چی شده ؟ شام خوردی ؟-نه خاله جون … -پس من میرم یه چیزی برات ردیف کنم . ولی سمت آشپز خونه نرفت و رفت به سمت اتاق .. رفتم پشت در .. واسه مامان زنگ زد ..-پوری تو تورجو فرستادی این جا ؟ چی شده .. راستشو بگو .. اول که اومد هول کردم نکنه واسه تو یا تینا اتفاقی افتاده باشه .. مگه عمه تارا مشکلی ایجاد کرده ؟ ..دوست داشتم برم و گوشی رو از دست خاله بگیرم ولی روم نشد .-نه امکان نداره .. باورم نمیشه . خدای من .. اون که خیلی مودب و آقا بود .. باور نمی کنم . نه خواهر جان اگه این جوریه که تو میگی دیگه کار از کار تموم شده .. چی ؟ چی ؟ تورج چی میگه ؟ میگه می خواستیم راحت باشیم راحت بخوابیم ؟ حتما یه کارای راحت دیگه ای هم کردن دیگه .. وای این چیزایی که داری میگی من یکی می ترسم اون امشب این جا بمونه . اصلا خیلی کار می کنی خواهر با این جور بچه ها . اون عفریته رو نمی بایستی تو ی خونه خودت راه می دادی . حالا دیگه راستی راستی گریه ام گرفته بود هر چند کاری بود که انجام داده بودم و باید پای لرزش هم می نشستم . خاله با چهره ای درهم اومد پیش من ..-اگه اجازه میدی من برم خاله جون ..-کجا ؟-یه کاری پیش اومده .. -چیه می خوای بری پیش معشوقه ات ؟ همون عفریته ؟ همون هرزه ای که بابات اونو ردش کرد بره و حالا پس از مرگش دوباره بر گشت تا رابطه گرم خونوادگی ما رو به هم بزنه ؟-تو هم باور می کنی ؟ دارم دیوونه میشم . سعی کردم به استرچ لی مانند خاله جون که تا زانوشو پوشش داده و کونشو به اندازه یه سینی بزرگ نشون می داد نگاهی نندازم . همچنین به اون بلوز رکابی و بدون آستینش که سینه هاشو می شد از بغل دید.. -چه مظلوم و سر به زیر شدی؟! – پوران جون من اون جوراهم که میگی نیستم . جریان این نبوده .. اون گفته که زنا در خارج از کشور خیلی راحت و آزاد و ریلکس می خوابن . این جوری احساس آرامش می کنن . منم کلی گریه کردم واسم بابام . اونم گفت اگه می خوای اعصابت آروم شه تو هم لخت شو ..دستامو گذاشتم جلو صورتم .. چون با همه ناراحتی و ترس و خجالتم از این کس شر گویی خودم نزدیک بود خنده ام بگیره . بعد که تونستم بر خودم مسلط شم قصد رفتن کردم . -تو هیچ جا نمیری . مادرت از نگرانی داره می میره . جواب خواهرمو چی بدم ؟-تا حرفمو باور نکنی من این جا نمی مونم .-چه اهمیتی داره که من باور کنم یا نکنم . برای من هضمش مشکله .. تو با محرم خودت ؟ با عمه ات ؟ با خواهر پدرت ؟ وااااااییییییی اصلا نمیشه تصورشو کرد . شنیده بودم که اخر الزمون خیلی اتفاقا میفته ولی فکر نمی کردم تا این حد باشه که آدم با عمه خودش بخوابه .-بس کن خاله .. .. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

بــــــــــازم تــــــــــعریف کنــــــــــم خــــــــــاله جــــــــــون ؟ ۳بازم این تلفن زنگ خورد -همین جا وای می ایستی تا من بر گردم . راستش ته دلمم نمی خواست برم . می خواستم بمونم و از دل خاله در بیارم و بهش بگم که اصلا هیچی بین ما اتفاق نیفتاده . ولی اون ظاهرا بعد از خداحافظی تلفنی که صداشوشنیدم یه دو سه دقیقه ای طولش داد و بر گشت .. .وااااااووووو یه روژ ملایم قرمز به گونه و براق به لباش زد و از یه عطر ملایم بسیار هوس انگیز و گرون قیمتی هم استفاده کرد که خاله یکی دو ساعت قبل از سکس با شوهر خاله از این عطرا به خودش می زد . اینو از صحبتای اون و مامان فهمیدم . ولی نه .. اون که اخلاق عمه جونو نداره . بی خود بد بین نشم . کج خیالی دیگه بسه ..-خاله خیلی خوشبو شدی . انگار این جا باغ بهشته . می خوای جایی بری ؟-مگه ما خودمون آدم نیستیم و دل نداریم ؟مونده بودم چی بهش بگم . وای چشاشو هم یه چیزی کشیده بود . چون یه زیبایی و درشتی خاصی پیدا کرده بود . یه جوری هم نگام می کرد . بر شیطون لعنت .. هنوز گوشت عمه از گلوم پایین نرفته . هنوز هضمش نکردم .. نه این دیگه اون جوری نیست . خاله که خارج نرفته . اون که اینترنت ندیده .. داستانهای سکس با محارمو نخونده .. اون دعای کمیل و توسلش قطع نمیشه . همین حالا از زیارت بر گشته . اصلا من چرا باید این قدر کج خیال باشم و همش فکر کنم به این که پاشنه در دنیا به روی سکس می گرده . از بس که کج خیالم . خودم دنبال این چیزام فکر می کنم که بقیه هم که تر گل ور گل می کنن به خاطر این چیزاست . اصلا نباید در مورد زنا کج خیال بود . اونا دوست دارن خوشگل و نمونه باشن . دوست دارن خودشونو به بهترین شکلی ردیف کنن و این حالت خاله ام دلیل نمیشه که اون هدفی داشته .. ولی در این لحظات سر کوفت زدن به من چه لزومی داشت که بره این سه چشمه کارو روی صورتش انجام بده .. بهم شام داد و حسابی سیر شدم . -می دونی مادرت چی ازم خواسته ؟ -نه چی خواسته ؟-اون می دونه که رابطه من با تو خوبه . چیزایی رو که به اون نمیگی به من میگی . می خواد که ازت حرف بکشم -خاله جون من بچه نیستم که لـله بخوام .-آفرین ! حالا ما شدیم لـله ات ؟ به خاله دلسوزت تو هین می کنی ؟ -منظورم مامانم بود . نمی خوام یکی بالا سرم باشه . پوران جون یه جوری نگام کرد که دلم هری ریخت پایین .-تو به من دروغ نمیگی . می دونم دوستم داری . به من احترام می ذاری . مادرت اینو می دونه .-واسه همینه که باید بهش بگی که بین ما یعنی من و عمه هیچی نبوده .طوری تو چشام نگاه می کرد که من از خجالت سرمو انداختم پایین . دستشو گذاشت زیر چونه ام سرمو آورد بالا . -توی چشام نگاه کن . راستشو به من بگو .. تو هیچوقت به من دروغ نگفتی . به مامانت دروغ می گفتی به من نمی گفتی .راست می گفت . ولی حالا با چشاش داشت جادوم می کرد . چه عطری زده بود . شوهر خاله ام که مرده بود . چه سینه ای ! لعنت بر تو تورج که توبه کار نمیشی . تو به خاطر گند کاری اومدی امشبو این جا بخوابی . باید مزه دهن خاله رو بفهمم . ما این جا مرد غریبه ای نداریم که اونو بکنه . اوه خدای من . نگاش چرا این جوری شده ؟ از اون نگاههای بیا منو بکن .. چشاش خمار شده . الان داره پس میفته . نه تورج تورج تو داری اشتباه می کنی . خاله پوران حسابش جداست .. دیشب عمه رو گاییدی و البته هفت شب گاییدیش امشب نوبت خاله جونه ؟ دستشو وقتی کشید رو صورتم گفت راستشو بگو ..دیگه رفتم توی حس . اون می خواست بدونه که من چیکار کردم . آیا راستی راستی آمادگیشو دارم که یک محرم رو بکنم یا نه ؟ شاید از اون جایی که من عمه امو کرده بودم کردن خاله هم می تونست یه تابو شکنی ساده باشه .. وسوسه شده بودم . من باید گام به گام جلو می رفتم . می دونستم که حتی اگه منظوری هم نداشته باشه حرفمو باور نمی کنه که من با تارا کاری نکرده باشم . بنابراین بهتر بود اعتراف می کردم و اونواون بالا بالا ها هم می بردم که به خودش بباله . حالا اگه خواست تسلیم شه چه بهتر اگه نه که در هر دو صورت به قولی که ازش می گیرم و پاک کردن ذهن مامان از هر بد خیالی در مورد منه عمل کنه . ازش قول گرفتم .. خیلی مظلوم شدم . فیلممو شروع کردم .. -تورج جان این جوری سرپا کمرت درد می گیره منم خسته میشم . بریم رو تخت بشینیم . این کاناپه و مبلها رو فعلا یه شستشوی سطحی شده روش نشینیم بهتره .. این یک قدم مثبت بود .. مجبور شدم فیلمو از اول شروع کنم .-خاله جون من نمی خواستم . نمی خواستم ..-چی رو نمی خواستی خودت رو خالی کن . فدات شم . راه برای توبه بازه .. توی دلم گفتم خیلی زود رفتی جلو . هنوز کو تا توبه ؟ تو هم موندی هنوز … ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

بــــــــــازم تــــــــــعریــــــــــف کنــــــــــم خــــــــــاله جــــــــــون ؟ ۴ -خاله فدات شم تو قول دادی . -بگو این قدر لوس نکن. -اون شب تارا جون … -بگو تا را پیش من به اون بد کاره نگو جون .. -باشه اون شب تارا خیلی سکسی پوشیده بود . یه شلوار استرچ پاش کرده بود بیش از حد تنگ و چسبون بود .مث همینی که شما الان پاتون کردین .. -حالا حتما باید جز ئیاتشو بگم ؟ -خب توذهنت بیماره برای این که بتونم خوب روانتو بشکافم باید بدونم از لحظه به لحظه واقعه با خبر باشم . -خیلی دلم گرفته بود . مثل حالا .. آخه من باباموخیلی دوست داشتم اونم منو خیلی دوست داشت . سرمو گذاشته بودم رو سینه تارا جون ببخشید تارا ..عمه تارا که می تونم بگم .. اون نوازشم کرد گفت هر جور دوست داری گریه کن .. خلاصه منم اون شب گریه کردم .. -کدوم شب .. همون شب هفتم یا شب اول …. فهمیدم حواسش خیلی جفته .. می خواد بفهمه من چند شب اونو گاییدم . اگه بفهمه از اول اونو کردم خیلی بد تر میشه . تشویقی که نمی خواد بده .. -خاله جون مگه آدم چند بار اشتباه می کنه ؟ !همون شب آخر بود . اصلا این چیزا نبود . شبای دیگه هم با هم گریه می کردیم ولی اینی که دارم میگم مال شب آخر بود ……. خاله پوران موهاشو افشون کرد و ریخت رو شونه هاش چقدر ترکیب موها رو شونه ها بهش میومد . -خاله جون من و اون در یه همچین حالتی که من و تو هستیم قرار داشتیم . فقط روی تخت دراز کشیده بودیم . اون داشت فکر می کرد و به که غمگین بودم گفت برم پیشش . وقت خواب بود نیمه شب بود . -پس بیا رو تخت دراز بکشیم می خوام خوب واسم تشریح کنی .. ببینم عیب کار از کجاست . ؟ چی شد که این طور شد ؟ دو تایی مون دراز کشیدیم . -خوب خاله جون .. من سرمو گذاشتم رو سینه اش .. منتها اون فقط یه سوتین داشت . شما الان یه نیمچه بلوز دارین .. دیدم درجا اون تیکه بلوزو در آورد و گفت – ایناهاش اینو در آوردم . من باید بدونم . بفهمم چه عاملی باعث شد تو گل پسر به این سر به زیری رو این جوری منحرف کنه . توی دلم گفتم پوران جون یه جوری نشونت بدم که در این سی سال دوران کیر خوری همچین کیری نخورده باشی . فکر کردی خیلی زرنگی ؟ یه زرنگی بهت نشون بدم که زرنگی ازیادت ببره .. هر چند اونم همین کیری رو می خواست که من می خواستم فرو کنم توی کس و کونش . ولی با این حال بازم باید دست به عصا می رفتم . چون کوچک ترین اشتباهی برابر با مرگ بود . سرمو گذاشتم رو سینه خاله .. -آخخخخخ خاله جون عمه چه عطری داشت هوس انگیز بود ولی این عطری که تو حالا زدی بیشتر آدمو تحریک می کنه .. -که این طور . پس باید حواسم باشه . -من اشتباهم این بود که داستانهای سکس با محارم رو در اینترنت خونده بودم . مثل سکس با عمه ..عمو ..دایی ..مادر … اسم خاله رو نبردم . -سکس با خاله هم داشت ؟ -متاسفانه بله .. پوران چند بار پشت دستشو زد ولی من سرمو همچنان رو سینه اش داشتم . -ادامه بده .. -اگه بخوای این جور محکومم کنی نمیشه . -گفتم کاریت ندارم .. -آخه خاله جون من اگه ادامه بدم که .. تا یه حدی میشه ادامه داد . -بگو چیکار کردی . -راستش وقتی بغلش زدم دستام رفت دور سوتینش .. یعنی اون پشتشو که دست زدم دستم خورد به گیره اش .. شیطونه گولم زد بازش کردم . در همین حال سوتین خاله رو هم در آوردم .. هم سوتین شل شده بود هم پوران جون .. در عوض کیر من خیلی سفت و شق شده بود . و خودمو بیشتر بهش چسبوندم تا کیرم قسمتی از رون پاشو حس کنه .. فکر کنم پوران کلفتی اونو حس کرده باشه . با این که داغی اونو حس می کردم ولی با دلهره سوتین پورانو در آوردم .. -پوران جون بقیه شو حدس بزن دیگه .. من شرمنده ام . -باشه هر وقت من بهت گفتم دیگه تعریف نکن ..تعریف نکن .. ادامه بده .. -تئوری یا تئوری عملی ؟ -تئوری عملی . لبامو گذاشتم رو سینه پوران .. نوک تیزشو میک زدم .. اون طرفشو هم همین طور .. اون خیلی آروم بود و آه می کشید و من همچنان سینه شو می خوردم .. -چیکار داری می کنی ؟ .-عالی بود . عالی بود خاله جون . -چی رو عالی بود ؟ -این همون چیزی بود که تارا هم می گفت .خب خاله جون ! بعد دستام اومد پایین تر . رفت رو شلواراسترچ نرم و کیپ تارا . اونو پایینش دادم .. -تو چیکار کردی ؟ .دستم رو استرچ خاله پوران بود و اونو خیلی آروم تا نصفه ها کشیدم پایین . با دو تا کف دستم قاچای کونشو در چنگ خودم گرفته باهاش بازی می کردم . -از این کارا هم باهاش کردی ؟ -آره .. -نزد زیر گوشت ؟ -نه ولی یه کار دیگه ای کرد . -بگو چیکار کرد . -لباشو گذاشت رو لبام . ولی تو که حالا می خوای حس منو بفهمی نه حس اونو . ..البته قبلش من یه کار دیگه کرده بودم .. -چیکار کردی تورج ؟ شروع کردم به زیر گلوی پورانو بوسیدن و زبون زدنش .. و خاله هم لباشو گذاشت رو لبام .. دستم همچنان روی کونش بود و استرچشو تا نیمه پایین کشیده بودم .. دو سه دقیقه ای ای لباش به لبام چسبیده بود . کیر داخل شلوارمم با لاپاش در تماس بود . … ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی

بــــــــــازم تــــــــــعریف کنــــــــــم خــــــــــاله جــــــــــون ؟ ۵سینه هاشو به بدنم می فشردم . هر دوی ما ساکت مونده بودیم .-فقط خاله به مامان نگی من با عمه چیکار کردم .-خود من پدرت رو در میارم اگه بخوای یک بار دیگه از این کارا کنی اووووووفففففف بگو .. بگو دیگه چیکار کردی ..-خیلی خیلی کار بد .. من شلوارشو تا نیمه کونش یعنی باسنش پایین کشیده بودم . اون بهم گفت تا ته بکشمش پایین چون شبا کاملا لخت می خوابه .. اوووووههههههه .. خاله پوران : حالا من که عادت ندارم چیکار کنم .-عادت نمی خواد . مگه تا حالا این کارایی رو که کردی عادت می خواست ؟ خودت رو زده بودی جای عمه تارا . -یعنی میگی چیکار کنم ؟ -مثل اون لخت میشی . البته عمه از من خواست که شلوارشو که ز یر اون شورتی نبود درش بیارم . واااااااییییییی خاله جون تو هم که شورت نداری . -حدس می زدم که تارا شورت پاش نکرده منم همین جوری عمل کردم .وقتی شلوار خاله پورانو تا آخر از پاش در آوردم اون دیگه کاملا بر هنه شده بود . اونم شورت پاش نداشت . فقط نگام می کرد و نفس نفس می زد . از حال رفته بود . -بازم تعریف کنم ؟ خاله جون بازم تعریف کنم ؟ .. اصلا دیگه جواب نمی داد . -پس من اون کارایی رو که انجام می دادم انجام میدم تو عملی اونا رو دریافت کن . کف دستمو گذاشتم روی کس خاله .. از اون جایی که غافلگیر و سور پرایز شده بود وقت نکرده بود خوب براقش کنه .. کف دستمو گذاشتم روی چاک وسط کسش . خوب خیس و چرب و لغزنده شده بود . لباشو سینه هاشو می بوسیدم . با موهای سرش بازی می کردم . شونه هاشو می مالوندم . و کمرشو .. آروم آروم از پشتش رسیدم به کون و کپلش که یک بار دیگه به اون جا چنگ انداختم . دستمو با سوراخ کون بر جسته اش بازی دادم .. لبامو گذاشتم روی کسش .. این بار دیگه موهای سرمو می کشید و هی می گفت بعدش .. -بعدش عمه لختم کرد و گفت این جوری ریلکسی . اعصابت آرومه راحت می گیری می خوابی . چه راحت هم خوابیدم !-میگی منم این کارو بکنم ؟ اووووووففففففف مگه خودت نمی بینی ؟ مگه حس نمی کنی ؟ مگه نمی بینی که من این جوری چقدر اعصابم آرومه ؟ حتما تو هم هستی دیگه . راحت باش .. پوران طوری با عجله و حرص وحشر آلود لباسامودر آورد که چند جا که لباسم گیر کرد به زمین و زمان فحش می داد و نزدیک بود به گریه بیفته . منو که کاملا لختم کرد کیرمو مالوندم به دهنش . -بازش کن . عمه کیرمو خورد . باز کن . تو که از اون کمتر نیستی . حق تو هم هست . من نمی خوام بین شما دو تا تبعیض قائل شم . تازه اون وقتی که داشت کیرمو ساک می زد چون قبلش جق زده بودم آب کم داشتم توی دهنش آب کمترریختم ولی حالا پر منی هستم . همه این ویتامین ها حق توست . کیرمو تا سر حلق خاله جون فرو کردم که به خش خش و سر فه افتاد ولی یه خورده که قلقشو گرفت و ساک زدنو شروع کرد همین جور مثل آب روون منی خودمو توی دهن خاله خالی کردم . جاااااااان خیلی حال کردم . کیرمو کشیدم بیرون .. فکر کردم اون بدش بیاد یا چندشش بشه از این که منی منو بخوره ولی با لذت داشت گوشه های لبشو پاک می کرد و اونو می فرستاد داخل دهن .-بغلم بزن . بغلم بزن ..-بازم تعریف کنم ؟ -نهههه نههههههه فقط با عمل نشون بده . همون برام کافیه. -به مامانم که نمیگی؟ -کدومو ..-همون موضوع با عمه رو ..-مال امشبو چی ؟ دو تایی مون خندیدیم . خوب مطلبو گرفته بود و گرفته بودم . از پهلو دست دور گردن هم گذاشتیم و در یه حالت بغل توی بغل قرار گرفتیم . دستا دور گردن هم لبا روی لب .. اون یه حرکتی به بدنش داد و گفت حالا بقیه رو من تعریف کنم . ؟-بگو خاله جون .. بگو پوران خوشگل من .. بگو که چند ساله شوهرت مرده و تشنه کیری ..-آخخخخخخ نگو نگو .. منم می خواستم حالا حرف اونو پیش بکشم . از هر چه بگذریم سخن دوست خوش تر است . کیر منو گرفت و اونو به دو لبه های کسش مالوند و گفت-آخخخخخخخ چقدر کلفت و چقدر درازه . پا داش نجابت و این که بعد از مرگ شوهرم خودمو در اختیار نا محرم نذاشتم این بوده که همچین کیری نصیبم بشه .-نوش جونت پوران جون .گوارای وجودت . -نوش جون من و دهنم که شد . حالا نوبت کسمه که خوش به حالش بشه این جا رو طاقت نیاورد .-من خودم می کشمت اگه یه بار دیگه با اون زن بد کاره باشی . اون با هزار نفر تو ایرون و خارج بوده اون وقت میاد پیش تو می خوابه ؟ می خوای منو مریض کنی ؟ می دونستم داره کس شر میگه . کسشو محکم به طرف کیرم حرکت داد طوری که کیر تا انتها رفت توی کس ..-آخخخخخخخخخ بالاخره رفت .. جووووووون کسسسسسسم …رومن دراز کشید … ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی

بـــــازم تـــــعریف کنـــــم خـــــاله جـــــون ؟ ۶ (قسمت آخر) خاله اومد رو کیرم نشست و خودشو به من چسبوند . طوری تمام کیرم رفت توی کس پوران که اصلا دیگه چیزی رو نمی شد دید .-اووووووووففففففف خاله پوران چی می شد اگه این کیر تا ته می رفت توی کونت و مخفی می شد . اون وقت اگه یکی میومد ما رو می گرفت چیزی رو نمی تونستند کشف کنن .-یخ نکنی با مزه . ببینم عمه جونت این جوری بهت حال می داد ؟ ها ؟-نه خاله جون تو چیز دیگه ای هستی .. نزدیک بود از زبونم بپره و بگم من چه می دونستم تو این جوری هستی ولی خودمونیم هر گلی یه بویی داره .-ببین تورج حساب منو از اون جدا می کنی . می خواستم مخشو کار بگیرم .-ولی پوران جون هر دو تا تون شوهر ندارین . فرق بین تو و اون چیه پس . هر دو تا تون دچار کمبود هستین . -ببین من شوهرم مرده ولی اون شوهرش ازش جدا شده . خیلی فرق می کنه . یه زنو که همین جوری طلاقش نمیدن . -چی شد ؟ به این جا که رسید چون عمه من بود و خودت ذی نفع هستی حق رو به مردان میدی ؟ -کاری نکن که تو رو محرومت کنم .-خیلی کلک و حقه بازی خاله جون .. -دیگه چیکار میشه کرد تورج . وقتی دنیای امروز بخور بخوره پس ما چرا نخوریم . -فدای خاله چیز فهم خودم بشم . پنجه ها مو باز می کردم و به کونش چنگ مینداختم .-جااااااان تورج . تورج . من اون کیرت رو درسته می خورمش .. -صبر کن اول بکنم توی کونت بعدا بخورش . چه مزه ای میده . چه حالی میده . پوران دیگه خیلی حالی به حالی شده بود . همچین لباشو به لبام چسبوند که نفسم بند اومد وای خیلی خوشبو و با طراوت بود . آخیش خیلی کیف می داد .. اون دیگه حالی به حالی شد و شل شده بود . دیگه نایی نداشت ..-تورج کمک کن .. کمکم کن . نذار این جا بمونم تا بپوسم .. -فدات شم خاله جوون شده من . باشه الان به کیرم میگم که بجنبه . حرکت کنه .خاله جونو بر گردوندم . دستامو دور کیرم لول کرده و اونو با فشار می کشیدم بیرون و دوباره فرو می کردم توی کسش . یه نگاه به کلفتی کیرم به من حال می داد , به کیر سرخ شده ام . جووووووووون خیلی لذت می بردم . حالا باید خاله رو ارگاسمش می کردم . طوری که مثل عمه جون بهم حال بده . ولی غصه ام شده بود . بعدا چه جوری با این دو رقیب هوسی خودم کنار بیام . ولی حال رو حال کن . الان رو عشق است .. کیرمو می کوبوندم به ته کس پوران و مردمک چشماش طوری می رفت عقب که هر لحظه فکر می کردم می خواد از حدقه در آد . خاله رو باید این جوری گایید تا دسته . همچین باید فرو کرد توی کسش که تا دیگه هست جرات دخالت در کاراتو نداشته باشه .. باید گربه رو همون دم حجله کشت . حتی اگه جلو چشاش چند تا دختر بکنم نباید روشو زیاد کنم . چه اعتماد به نفسی پیدا کرده بودم . دیدم با یه دستش مدام داره به من اشاره می زنه و با دست دیگه اش جلوی دهنشو گرفته تا از هوس زیاد جیغ نکشه . ولی واسه چی این قدر اشاره می زد . به یاد عمه افتاده بودم . نکنه اینم آب کسش در حال خالی شدنه . این خاله جون هم خیلی آبرو خواه بود جیغ می کشید ولی حالا ظاهرا هوسش به اوج رسیده از در و همسایه می ترسید . کیرمو کشیدم بیرون .. آخ که آب کسی داشت این خاله .. کیف می کردم از این که اون ارضا شده و آبش داره می ریزه . دهنمو گذاشتم جلو کسش و با لب و زبونم لیسش زدم .. -اووووووفففففف دوباره داره خوشم میاد جوووووون جوووووون چقدر داغ بودم .. چقدر خوشم اومده .. تا حالا اصلا از این لحظه ها نداشتم . دوست دارم همین جور آبم بیاد بازم بیاد . آروم شدم سبک شدم بازم کیرت رو بکن توی کسم .-خاله جون صحبت بی وفایی دیگه نکن . حالا دیگه نوبت کونته . -اووووووفففففف زوده . زوده ..مثل دختر بچه ها ناز می کرد .-وااااااییییییی چه قالب کونی داری ! انگشت که می ذاشتم توی کونش جیغ می زد . -کاش دو تا کیر داشتم و یکی رو می کردم توی دهنت که این قدر حرف نزنی جیغ نکشی . اگه کونتونکنم که دیکه حالم کامل نمیشه . مزه نمیده . رفتم دور و بر خودموگشتم و یه کرمی آوردم و کون خاله رو با اون چربش کردم و دور سوراخ کون و سر کیرمو کمی هم از داخل سوراخ خاله جونو چرب و چیلی کردم و کیره رو فرو کردم توش . چقدر دلم خوش بود که حداقل نصف کیر بره توی کون خاله .-آخخخخخخخ مردم .. بکش بیرون .. بکش بیرون .. -اتفاقا عمه تارا هم این جوری ناله می کرد .-نه اسم اونو نیار .. پس اون بهت سخت گرفته ؟ من مثل اون نیستم .. جوووووون . حقه ام گرفته بود . این بار دستاشو گذاشته بود جلو دهنش که کیر منو تحمل کنه . یه فشار دیگه بهش آوردم و نصف کیر رفت توی کونش .. رقص کون به راه انداخته بود . همون جوری که کون عمه رو می لرزوندم کون خاله جونمو هم می لرزوندم . آخخخخخخخ چه لرزشی ! کون و کپل و تمام پر و پاچه خاله جونو غرق بوسه اش کرده بودم . حلقه کون خاله و اون چین های با حالش .. داشتم فکر می کردم که چین حلقوی دور سوراخ کون عمه تارا قهوه ای تره یا خاله پوران . که حس کردم آبم داره توی کونش خالی میشه ..-آخ اومد اومد .. جوووووون .. چشامو بسته بودم و اونم از عقب کون گنده شو بیشتر به من می مالوند . -تورج توی کسم چی ؟ اونم آب می خواد .. من دیگه هلاک شده بودم . اگه می خواستم کسشو بکنم بازم باید ارضاش می کردم که همین کارو هم کردم . خدا پدر عمه جونو بیامرزه که حداقل توی بغلش می خوابیدم و فرصت استراحت به من می داد . ولی خب اون هفت شب پشت هم زیر کیر من بود . من و خاله تا صبح بیدار بودیم . بازم می گفت با هم حال کنیم . وقتی مامان زنگ زد که تا ساعت 9 خودشو می رسونه اون جا ساعت 7 صبح بود . خاله که دست بر دار نبود تا ساعت 8 اونو گاییدم و بعد خودمونو مرتب کردیم . پوران جون حسابی وارد بود کارشو … -فقط وقتی مامان پوری اومد این جا خودت رو سنگین و قهر آلود نشون بده من اونو می برم به اتاقم و تو پشت در وایسا گوش کن چه جوری ازت دفاع می کنم .مامان اومد و یه سلام سرد کردم و اونم به سردی جواب منو داد و اون و خاله رفتن به اتاق خواب .. -ببین پوری من مار خوردم و افعی شدم . اون اهل هیچی نیست . پاک تر از شبنم دم صبحه . مثل غنچه ای که تازه باز میشه . حالا خواسته راحت باشه . چقدر پیش من گریه کرد .. زمین و آسمونو فریاد زد . چند بار اونو آزمایش کردم . اون چش پاکه . -تو حرفاشو باور می کنی؟ -چرا که نه . چه نفعی برای من داره پوری جون . بیخود خلقتو تنگ نکن . بچه هست حالیش نبود . اون زن عمه شه .. اصلا به دلت بد راه نده . این حرفا چیه .دختر که براش قطع نیست . انواع و اقسام دختر بچه و شوهر دار و بیوه .. اون وقت بیاد با عمه اش حال کنه ؟ مامان کلی اونو سوال پیچ کرد و خاله تا می تونست کس شر می گفت و طوری مخ مامانو خورده بود که داشت منو هم به شک مینداخت که نکنه عمه تا را رو نگاییده باشم .. خلاصه پوران جون در حالی که از پشت سر مامان بهم چشمک می زد من و مادرمو دست به دست داد و روونه خونه مون کرد . مامان یواش یواش گرم تر شد ولی نمی دونم چرا بازم حس می کردم هنوز مشکوکه .. با این حال به خیر گذشت . توی دلم گفتم مامان جون دستت درد نکنه که در واقع تو باعث شدی بعد از عمه , خاله جون ما هم زیر کیر ما بخوایه . هم خودمون صفا کنیم هم اون .. چه مزه ای داره آدم یه کس و کونی رو بکنه و از جنس محارم باشه و دیگه کسی هم نیاد در بزنه بگه به نام مامور دولت درو باز کنید .. پایان …نویسنده ….ایرانی

زن چهــــــــــــــــــــل ســــــــــــــــــــالـــــه ۱دلم می خواست تورش کنم . خیلی زیبا بود . می دونستم شوهر داره و یه هفت هشت سالی رو ازم بزرگتره . واسه من دختر کم نبود و هر وقت اراده می کردم یکی رو می آوردم آپار تمانم . خوبی کار من این بود که می تونستم تقریبا بیشتر وقتا اونو در خونه آماده کنم . طراحی یه سری از نقشه های ساختمونی و یه سری کارایی که در رابطه با شرکت انجام می دادم و در چند تا پروژه ساختمونی هم فعالیت داشتم که گاهی واسه نظارت به محل اجرای طرح سری می زدم . هنوز سی سالم نشده بود ولی مجرد بودم . از بس دوستامودیده بودم که زن گرفته خودشونو اسیر کرده بودن دیگه من یکی پشیمون شده بودم . نمی دونستم اسمش چیه .. ولی می دونستم که اون خیلی خوش بدنه . قد متوسط همراه با بدنی که اندامش واقعا هار مونی داشت و باسنی که انگار با یک شیب منظم و مناسب خیلی عقب تر از پاهاش نشون می داد . همین اونو خواستنی تر کرده بود . وقتی که از محوطه آپار تمان رد می شد مرد ها حتی زنا بی اختیار برای چند ثانیه ای به اون باسن گرد و قلنبه اش که در حال تر کوندن جینش بود نگاه می کردند .می دونستم از من بزرگتره ولی نمی دونستم چند سالشه . در همون طبقه ای زندگی می کرد که منم یه آپارتمان دربست داشتم . یه بار اونو یا یه دختر و پسر نوجوون دیدم که دختره بزرگتر نشون می داد و یک بار هم با شوهرش دیدمش . شوهره زیاد به تیپ اون نمیومد ولی شاید هفت هشت سالی رو بزرگتر از زنش نشون می داد . اون خیلی تپل نشون می داد . بینی قلمی و صورتی گرد و ابروهایی کوتاه متناسب با صورتش .. و یه پیشونی کوتاه ..چقدر دلم می خواست یه بهونه ای پیدا کنم که باهاش حرف بزنم . نمی دونم چرا یه حسی بهم می گفت که اون دوست داره خیلی جلب توجه کنه .. کونش منو اسیر خودم کرده بود . خیلی از بچه های همین مجتمع تونخش بودن . با این که از این موارد خیلی زیاد داریم و این مجتمع خیلی بزرگ بودولی یه چند نفری تو نخش بودن اما همه شون همین بچه های تازه به دوران رسیده لوس و بیکاری بودن که فکر می کردن که واسه خودشون کسی هستند و هر وقت اراده کردن می تونن یکی رو تور کنن . شاید ده سال پیشش منم که به سن اونا بودم همین احساسوداشتم . یه روز دیدم یه کارتی افتاده جلو در خونه شون .. کارت ملی همونی بود که گلوم پیشش گیر کرده بود و تا شکارش نمی کردم دوست نداشتم دختر دیگه ای رو تور بزنم . من حداقل هفته ای یکی رو می آوردم خونه و باهاش سکس می کردم . می شد اونو به حساب نیمچه دوست دختر نیمچه خیابونی گذاشت . خیلی از دخترای درست و حسابی رو که با هاشون دوست می شدم دلشون می خواست که با هاشون از دواج کنم ولی یه سری که معتدل بودن و خیلی هم اهل حال با یه شام وگردش رام می شدن و خودشونم دوست داشتن حال کنن . اونایی رو هم که واسه خودشون کلاس می ذاشتن و نرخشونو می بردن بالا به حال خودشون ول می کردم . آخه وقتی که اراده کنی و کلی دختر دور و برت روت بریزن دیگه واسه چی بخوای به دختری باج بدی که اون واسه خودش کلاس بذاره.تازه همینایی رو که که می گفتن ما به شرط از دواج بهت حال میدیم می تونستم مخشونوکار بگیرم و با هاشون حال کنم ولشون کنم ولی دلم نمیومد . این یه تیکه رو وجدانی بر خورد می کردم . نمی خواستم و دوست نداشتم که کسی رو از خودم بر نجونم و امیدشو تبدیل به نا امیدی کنم .یه لحظه که به تاریخ تولدزن همسایه نگاه کردم دیدم که چهل سالشه . اسمش بود فرناز.. زنگ در واحدشو نو واسه تحویل کارت وقتی به صدا در آوردم که شوهر و بچه هاش رفته بودن بیرون . می دونستم که خانه داره . دل تو دلم نبود . وقتی قبلا اونو با شوهرش دیدم حس کردم زیاد باهاش احساس نزدیکی نمی کنه . آخه چند بار اونا رو با هم دیده بودم .. شوهره هرچه حرف می زد اون در عالم خودش بود .. .. خلاصه اون روز وقتی کارتو دادم به دستش ازم تشکر کرد .. نمی دونستم چه جوری ادامه صحبت بدم . دلم نمیومد ازش دل بکنم .. گفتم که منم در همین طبقه و چند متر اون طرف تر زندگی می کنم . مهندس عمران هستم و فوری یه رزومه ای از کارموتحویلش دادم . لبخندی زد و گفت اگه خواستیم ساختمون بسازیم حتما مزاحم میشیم .. حس کردم دستموخونده . یخ که چه عرض کنم سنگ روی یخ شده بودم . درسته یه ده دوازده سالی رو ازش کوچیک تر بودم ولی تیپ خیلی مردونه ای داشتم و هر چه بود می تونستم خیلی بیشتر از شوهره بهش حال بدم . نمی دونم چه طور می تونست با اون خودشو ارضا کنه .. شایدم من خیلی پر ادعا بودم و خودمم خبر نداشتم .. داشتم می رفتم که یه لحظه صدام کرد-ببخشید شما در مورد کامپیوتر و تعویض ویندوز و نصب یه سری بر نامه چیزی می دونین .. یه سیستم این جا هست که قاطی کرده .. بچه ها الان میان و بازم بلای جونم میشن .. اگرم بخوای ببریش به تعمیر گاه و برش گردونی کلی وقت آدم گرفته میشه .. واسش گفته بودم که من کارامو در خونه انجام میدم .. -اتفاقا این کارا خوراک منه-می دونم وقت شما رو می گیرم ولی از خجالت شما در میام . اگه راحتین می تونم براتون بیارم به واحد شما همونجا ردیفش کنین ..-نه اتفاقا این جا بهتره … همین جا راحت تر تستش می کنم . خلاصه کار یک ساعته رو دو ساعتی لفتش دادم و اونم کلی ازم پذیرایی کرد و آخر کار می خواست یه پولی بهم بده که قبول نکردم ..-آقای مهندش شرمنده می فر مایید . -می تونین صدام کنین فرسام .-چه جالب ! -چرا ؟ -خیلی هم ردیف با اسم منه .. فرناز. -ولی اسم شما مثل خودتون زیباست . برازنده شماست ..البته جسارته می تونم یه سوالی بکنم ؟ -بفر مایید اگه نتونم جواب بدم شرمنده ام .- شما در چهارده پونزده سالگی ازدواج کردین ؟-چطور ؟ -خب ترکیب و استیل و سن شما نشون میده که نباید بیشتر ازسی باشین ..-یعنی بهم نمیاد یه زن سی و شش ساله باشم ؟-اصلا ..سکوت کرده چیزی نمی گفت و منم دیگه واسه این که بیشتر گندشو در نیارم باهاش خداحافظی کردم . بازم خدا پدرشو بیامرزه بیشتر از چهار سال سنشو کم نکرده بود . ولی همین یه جوابش برام کافی بود که با این که خیلی سخته ولی می تونم امید وار باشم که به اصطلاح بر و بچه های خودمونی مخشو تیلیت کنم .. رفتم یه دوری بزنم و هوایی بخورم … ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

زن چهــــــــــــــــــــل ســــــــــــــــــــالـــــه ۲چند تا از این خیابونی های خوشگل که بهشون میومد تازه کار باشن به پستم خورده بود .. ولی حال و حوصله هیشکدومشونو نداشتم . فر ناز تمام فکرمو به خودش مشغول کرده بود . این که بتونم روی جسم و روح یک زن متاهل نفوذ داشته اونو بکشونم به سمت خودم دیوونه ام کرده بود . دوست داشتم این حس اعتماد به نفسودر خودم حفظ کنم . به سرعت و بدون وسواس سریع کارامو انجام دادم تا بتونم فکرامو بذارم رو هم .. غروبی دیدم زنگ در خونه ام به صدا در اومد .. فرناز بود . با یه آرایشی غلیظ تر از صبح.. اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب گرد روژگونه هاش بود که خیلی زیبا تر و جوونترش کرده بود . رفته بودم به عالم خودم . فکر کنم دو باری صدام کرده بود تا منو از گیجی در آورد . ظاهرا بچه هاش یه جایی توی بر نامه ها گیر کرده بودن .. خودمو رسوندم اون جا و کلی هم واسشون توضیح دادم و اشکالاتشونو رفع کردم .. دیگه از اون روز به بعد یواش یواش هر روز یا یه روز در میون به یه بهونه ای با فر ناز یه بر خوردی داشتم . یه روز واسم آش نذری می آورد .. یه روزم مثلا به بهونه این که جار و برقی ام خراب شده در خونه شونو زدم تا دیدار ها تازه شه .. یه چند بار هم نگاهمون به نگاه هم تلاقی کرده چند ثانیه تو چشای هم خیره شده بودیم . ..یکی از این روزا مادر و بچه هاشودیدم که در پارکینگ دارن با ماشین ور میرن و هر کاری می کنن روشن نمیشه . دخترش فریده حرص می خورد که دیر میشه و پسرش فر هاد هم دست کمی از اون نداشت . به نظر میومد اشکال از باطری ماشین باشه .. -فرناز خانوم چیزی شده؟ -این بچه ها منو دیوونه ام کردن . میگن بریم سینما .. نمی دونم این چه فیلمیه که آوردن ملت شلوغش کردن .. میگم چند روز دیگه فیلمش همه جا پخش میشه .میگن نه در یک فضای باز و عمومی که دسته جمعی می بینن بیشتر حال میده ..-حق با اوناست .در همین لحظه فرهاد پسرش اسم فیلم و مکان و آدرس سینما رو گفت -اتفاقا منم داشتم می رفتم همون جا . اگه بدونین دسته جمعی دیدن و خندیدن چه حالی میده !فرناز یه جور خاصی نگام می کرد . آخه من قبلا واسش گفته بودم که اصلا حال و حوصله بیرون رفتن رو ندارم و معمولا دوست دارم در خلوت خودم باشم و یه بار هم از سینمای ایران بد گفته بودم .-اگه اجازه می فرمایید در خد مت شما باشم ..اونا رو سوار پژوی خودم کردم . مادره اول می خواست بره پشت بشینه ولی نمی دونم چی شد که اومد کنار من . فرناز نذاشت پول بلیطارو من حساب کنم ..در عوض کلی هله هوله خریدم .. چقدر هم شلوغ بود .. لعنتی خودمو بستم به فحش که این چه جای تریپ زدن و کلاس گذاشتن و رعایت ادب و مبادی آداب بود . می تونستم پیش فرناز بشینم ولی فرهاد رو نشوندم سمت راست خودم و حرص خوردن من شروع شد . ..وای عجب شانسی ! پشت سرفرهاد که یه دختر بود گفت آقا سرتو بیار پایین .. چون فرهاد کمی دراز بود .. پسره رو از جاش بلند کردو اون رفت جای فریده .. منم قبل از این که اتفاق دیگه ای بیفته مثلا فریده بخواد بیاد جای داداشه بشینه درجا رفتم جای قبلی فرهاد کنار مامانش .. و فریده هم که اومد دیگه از جام تکون نخوردم و اون اومد سمت چپ من . من وسط مادر و دختر گیر کرده بودم . کاری به کار دختره نداشتم پونزده سالش بود . اون وقتا که دبیرستانی بودم پونزده ساله ها رو خیلی بزرگ می دیدم ولی حالا فریده واسم بچه نشون می داد . اما بوی عطر وسوسه انگیز فرناز دیوونه ام کرده بود . اصلا به فیلم توجهی نداشتم . یه چند دقیقه ای رو چرت زدم . یکی دوبار هم صدای خنده ها و قهقهه های مردم و بغلدستی ها از خواب بیدارم کرده بود . زمان به سرعت می گذشت و من هنوز کاری انجام نداده بودم .می خواستم دستمو بذارم رو دست یا پای فرناز . یه ریسک عجیبی بود . اون که نمیومد پیش بچه هاش بی آبرو بازی در بیاره . شدت ضربان قلبم زیاد شده بود . خوشبختانه از یه فضای بازبین صندلی و در اون تاریکی که همه حواسشون به فیلم بود می شد یه کاری کرد . بالاخره تابو رو شکستم . دستموآروم بردم سمتش . تونستم پاشواونم قسمت بالاشو لمس کنم . به دنبال دستش بودم .. که انگشتای قشنگشو بگیرم توی دستام . دستم رسیده بود وسط دستش . دیگه نمی شد حرکتی آزاد داشت و خطر ناک هم بود . چقدر دلم می خواست اونم به نرمی جواب منو می داد . حس کردم که اونم راضیه . داشتم به فردای خودم و اون فکر می کردم . کیرم شق شده بود . ناگهان سوزش عجیبی رو پشت دستم حس کردم .. اون ناخنای دست مخالفشو به شدت فروکرده بود به پشت دست راست من که در حال لمس بدنش بود . درد و سوزش شدیدی در تمام وجودم حس می کردم .چند بار پی در پی این کارو انجام داد .. بالاخره فرصت داد دستمو بردارم .. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

زن چهــــــــــــــــــــل ســــــــــــــــــــالـــــه ۳ نمی دونم چرا با من این کارو کرد . اون این اواخر به نگاهم پاسخ مثبت می داد .. بار ها و بار ها پیش اومده بود که چش تو چش من بدوزه و حالا یکی دوبار مکثش بیشتر بود . فکر نمی کردم اشتباه کرده باشم .. فرناز : بچه ها اگه از فیلم خوشتون نمیاد بریم خونه .. آقا فرسام می تونه بعدا تشریف بیاره .. فریده : مامان تو که بی حوصله نبودی فیلمش قشنگه .. خلاصه تا آخرش نشستیم و اونم خیلی معمولی و سرد و خونسرد واسه حفظ سیاست برگشتنی کنارم نشست و دیگه من موندم و شبی فکر کردن به این که چرا اون با من این رفتارو کرد . چرا .. چرا .. اون گاهی بچه هاشو می رسوند مدرسه و برمی گشت . بهترین موقع همین بود که من اونو هنگام ورود به آپارتمان گیرش بندازم . باهاش حرف بزنم . می تونستم در بزنم ولی نمی خواستم خیطم کنه . غرورمو شکسته بود . بد جوری رو پشت دستم اثر گذاشته بود . روز بعد یه جایی خودمو پنهون کردم . درست در همون دقایقی که فکر می کردم ببینمش دیدمش .. چرا من این جوری شده بودم . می شد یک زن یا دختر خوش کون دیگه گیر آورد و باهاش حال کرد ولی اون که این جوری طاقچه بالا می ذاشت بیشتر دلمو برده بود .. دیگه اونو به اسم و خیلی ساده صداش کردم .. -برو آقا من با شما کاری ندارم . -فرناز صبر کن ببین چی میگم . -می خوای زنگ بزنم پلیس بیاد ؟ -من که کاریت ندارم .. -خیلی پررویی . شما مردا رو اگه رو بدن خدا رو بنده نیستین . داشت می رفت داخل و منم یه فشاری بهش آوردم و قبل از این که جیغ بکشه درو از داخل بسته دستمو گذاشتم رو دهنش .. -ساکت میشی دست از رو دهنت وردارم یا نه ؟ می خوام چند کلام حرف باهات بزنم .. اگه بازم بخوای جیغ بکشی همون آش هست وهمون کاسه . دستمو برداشتم .. -حرفتو بزن و برو بیرون .. نگاش کردم .. -سرت رو بالا بگیر تا نگاهتو ببینم .. ولی اون سرشو انداخته بود پایین .. دستمو گذاشتم دور کمرش تا بخواد بفهمه چی شده یه دست گذاشتم رو چونه اش و سرش اومد بالاتر و لبامو گذاشتم رو لباش . هرچند به زور و با فشار داشتم لباشو می بوسیدم ولی خیلی بهم می چسبید . اون مرتب مقاومت می کرد .. منم ولش نمی کردم .دلم می خواست اونو برسونم به جایی که حس کنم حرکت لباش آروم شده . اونم داره با من همراهی می کنه . داره لذت می بره .دستمو گذاشته بودم رو کون بر جسته اش . دلم می خواست شلوارشو جر بدم . می تونستم حالت کونشو تصور کنم . کون به این سبکو چند بار گاییده بودم ولی به این تپلی و بر جستگی نبود . حس کردم کمی آروم شده . دیگه مقاومت نمی کرد . شایدم خسته شده بود . واسه این که دلمو زیاد خوش نکرده باشم ولش کردم .. -برو بیرون .. این آخرین باریه که می بینمت .. من زندگیمو دوست دارم .. -می دونم منو هم دوست داری .. -من خودمو هم دوست ندارم . من بچه هامو دوست دارم . نمی خوام بین من و اونا فاصله ای بیفته .. -توخودت رو هم دوست داری . نگاه کن اصلا نشون نمیده سی و شش سال سنت باشه . ده سال جوون تر نشون میدی . -بس کن .. برو .. اذیتم نکن . تو فقط فکر اینی که یه جوری خودت رو تامین کنی .. -تو به چی فکر می کنی .. تو در این فکر نیستی ؟ .. اون وقتی که می گفت به بچه هاش فکر می کنه از شوهرش چیزی نگفت . -من ازت خوشم اومده . می خوام باهات دوست باشم . بهت بگم ما می تونیم لحظات خوبی رو در کنار هم داشته باشیم . -چرا اذیتم می کنی . چرا داری باهام بازی می کنی . -فکر کردی واسه من دخترکمه ؟ زن کمه ؟ من یکی رو می خوام که علاوه بر طراوت و زیبایی , فهم و فرهنگش هم بالا باشه . -من توی زندگیم همیشه از آدمای پررو بدم میومده . حتی اگه اون مادرم بوده باشه . خواهش می کنم برو .. -ولی خیلی خوشگلی .. -برو .. -می دونم دوستم داری . -بروهوسباز! -می دونم هرچی که من می خوام تو هم می خوای .. کیرم دیگه تحمل نداشت .. رسوام کرده بود . می دونم که اونم داشت لاپامو نگاه می کرد . گیج شده بودم . شاید رادار های من اشتباه کرده بودند و اون در آسمان هوس من پرواز نمی کرد . تا حالا رادار کیر من اشتباه نکرده بود .. دیگه بهتر بود تا گند کار در نیومده حرف فرنازو گوش می کردم و می رفتم . دست از پا دراز تر برگشتم . از خودم خجالت می کشیدم . ولی اون با اون نگاهش .. با اون چشای آتشینش وگاه نگاه مظلومانه اش ..انگاری یه چیزی ازم می خواست . می دونستم دوست داره جوونی کنه . پس چرا نخواست بگه که چهل سالشه . اومدم بیرون .خیلی به هم ریخته بودم . شاید عجله کرده بودم . نباید این کارو می کردم . باید با یکی حال می کردم و اینو هم آروم در کنار خودم می داشتم …روز بعد رفتم یه دوری بزنم ..یه دختر اون جوری خورد به تورم . تازگی ها همه شون کلاس گذاشته و خودشونو جنده نمی دونستن . می گفتن می خوایم حال کنیم و حرفه ای نیستیم . حال و حوصله شو نداشتم که زنگ بزنم واسه چند تا از اون کلاس بالا تراش که اختصاصی خودم بودن .. رسیده بودم نزدیک خونه از دور فرنازو دیدم که داره از ماشین پیاده میشه .. این چرا ماشینو نیاورد داخل ؟ -ببین فدات شم جیگر .. این پولوداشته باش یه شامی بخور و با آژانس برو خونت .. -من می خوام باهات حال کنم .. -کس خل نشو .. الان خواهرم منو دیده من نمی خوام اون بفهمه که من اهل حالم .. برو یه جای دیگه حال کن .. یه دقیقه دیگه اگه شنیدی پرت و پلا میگم با من همراهی کن .. -نمی فهمم چی داری میگی .. یه ده تومن دیگه هم دادم به دستش و گفتم بیا حالا می فهمی .. فرناز که رسید نزدیکم یه اشاره ای به اون دختر که اسمشم نمی دونستم کرده و ازم فاصله گرفت .. -مهرنوش جان تو هم طرحتو آماده کن من فردا میام دفتر یه نگاهی بهش میندازم .. فرناز از کنارم رد شده بود و منم به اون دختر اشاره زدم که بره .. خودمو رسوندم به نزدیکی فرناز طوری که منو ببینه ولی کنار در آسانسور وایسادم و باهاش نرفتم …. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

زن چهــــــــــــــــــــل ســــــــــــــــــــالـــــه ۴ولی به سرعت از طرف راه پله سه طبقه رو طی کردم . یه بدی آسانسور ما که در اون لحظه از خوبیش بود این بود که وقتی نگه می داشت یه ده ثانیه رو مکث می کرد و درش باز می شد . همینشم واسم غنیمت بود .. با هم همزمان وارد راهرو شدیم. به زور جلوی نفس زدنهای خودمو گرفته بودم.. رفتم وارد آپارتمانم شم حس کردم یکی پشت سرمه ..-آقا پسر ! اومدم بهت بگم که ما اون قدرا که فکر کردی خنگ نیستیم که فریب این بازیهاتو بخوریم .-از چی داری حرف می زنی ..-از هوسبازیهای کسی که می خواد با فکر یکی دیگه بازی کنه . از نقطه ضعفش سوء استفاده کنه …متوجه این حرف آخرش نشدم .. یعنی جز این که اونم ازم خوشش اومده بود چه معنایی می تونست داشته باشه ؟-نمی فهمم چی داری میگی . -هنوز پشت دستت زخمیه . از اون بفهم .. -من دلم زخمی تره فرناز -برو این دام بر مرغ دگر نه . همون جوری که چند دقیقه پیش گذاشته بودی . ببینم به دختره گفتی بعدا بیاد ؟-کدوم دختر ؟ نکنه همکارمو میگی .. از اون جایی که خطشو خونده بودم این جا رو دیگه سیاست رفتم .. -اون همکارم بوده .. تازه ربطی به تو نداره . رفتم سمتش ..-نه دستمو ول کن. -بیا تو کارت دارم وگرنه این جا اگه یکی بیاد و ما رو با هم ببینه برای تو بد میشه . اگه الان فرهاد و فریده درو باز کنن و بگن صدای مامان میاد چی ؟ .. اونو آوردم داخل .. حس کردم که وقتی منو با یه دختر دیگه دیده آتیش گرفته و هرچند گفته بودم که کارمند شرکته ولی اگرم باور کرده باشه از این که یکی هست که بهش توجه داشته باشم حرصش گرفته بود .. این بار که لبامو گذاشتم رو لباش دیگه حرفی نزد . ولی حرکتی هم نکرد . دستامو درجا بردم روی باسنش .. حس کردم که داغ شده .. خیلی زود .. صورتش گل انداخته بود .. آروم آروم اونو بردم سمت تخت .. با بوسه های نرم خودم سعی در رام کردن هر چه بیشترش داشتم .. سرشو بر گردوند و یه نگاهی به تختم انداخت .. حس کردم از این که من یه تخت دو نفره دارم تعجب کرده بود .-نههههههه فرسام نههههههه خواهش می کنم .. -دوستت دارم فرناز .. دوستت دارم . می خوامت . چرا با خودت داری بازی می کنی . بگو توهم می خوای .. -نه ..نهههههه فرسام من زندگی خودمودوست دارم . دوست دارم .-منم تو رو دوست دارم . منم زندگیتو دوست دارم . نمی خوام خرابش کنم . نمی خوام خرابت کنم .. -ولی داری می کنی .. بسه . تا همین جا بسه بیشتر نه .. دستمو رسونده بودم به جین کشی اون . من باید کون خوش مدل و خوش فرم و هوس انگیز اونومی دیدم .باید از اون کام دل می گرفتم . دستمو گذاشتم رو سینه اش . با یه دست دیگه ام سایر قسمتای تنشو دست مالی می کردم . اون بی حس شده بود . حالا با لباش منو همراهی می کرد . بالاخره فهمیده بود که فرسام می تونه اون حس جوونی رو بهش بر گردونه . تامینش کنه . -ولم کن . ولم کن .-نهههههه نهههههه . من تا این جا اومدم . تا آخرشم میرم . -همین جا ولش کن . تمومش کنم . من نمی خوام بیشتر بریم .من می ترسم . من می میرم . من نابود میشم ..-من نابود شدم . من در عشق تو سوختم فرناز . شلوارمو کشیدم پایین . کیرم تا به حال این قدر احساس نیاز نکرده بود . بالاخره شلوارشو کشیدم پایین . اوووووففففففف این دیگه چی بود . خیلی بر جسته تر و تو دل برو تر و وسوسه انگیز تر از اونی بود که فکرشو می کردم . می دونستم که اگه شلوارشو تا آخر پایین بکشم کونشو خیلی شکیل تر و خوشدست تر نشون میده . کف دوتا دستامو گذاشته بودم رو کونش و چنگش می گرفتم. -نه ..نه… ولم کن . انگشتامو به جفت سوراخاش رسوندم ..-چقدر خیس از هوسی .. ولی خیلی هم عرق کردی . -فدات شم . من نمی خوام .. اگه نابودی منو می خوای هر کاری دوست داری انجام بده .. ولم کن . ولم کن . ولی من دیوونه شده بودم . نردیک بود به زور وبا پاره کردن لباساش به خواسته هام برسم . -بذار کست روبخورم . بذار بخورمش .. -نهههههه من نمی خوام ..-پس اینا چیه . داری کی رو گول می زنی ؟ واسه چی بازی در آوردی .. چرا منو تا این جا می کشونی و بعد حالمو می گیری ..-نمی تونم بگم.. نمی خوام بگم . نمی خوام بچه هام با هام بد شن .. ولم کن . منو بذار به حال خودم .غرق هوس بود .. غرق نیاز .. ولی نمی دونم چرا می ترسید .. -می ترسی کبودت کنم ؟خودشو مرتب کرد .-برو فرناز .. حالا این منم که دیگه نمی خوام ببینمت .-ناراحتت کردم ؟ باور کن این طور نمی خواستم و نمی خوام. می تونیم با هم دوست باشیم البته شایدم اون جوری که تو می خوای نشه . -تو که بیشتر از من می خوای .-برو فرناز برو که دیگه نمی خوام ببینمت . دیگه نمی خوام بهت بگم چقدر خوشگلی .. چقدر نازی ..دیگه نمی خوام بهت بگم چقدر دوستت دارم . -و چه کون خوش مدلی دارم؟ -یعنی من نباید از این زیبایی لذت ببرم و بر زبونش بیارم فرناز ؟ -چرا حقته .. اگه یه وقتی از دواج کردی و یکی بخواد با زن تو از این کارا بکنه چیکار می کنی ؟ …. ادامه دارد …. نویسنده … ایرانی

زن چهــــــــــــــــــــل ســــــــــــــــــــالـــــه ۵ -برو فرناز دیگه نمی خوام ببینمت -همین ؟ -آره همین . -این بود اون دوستی و عشق و علاقه ای که از اون دم می زدی ؟ تو منو به خاطر هوس می خواستی ؟ به خاطر جسمم ؟ به خاطر این که خودت رو خالی کنی ؟ من دارم سقوط می کنم . -فرناز اگه باهات سکس می کردم اون وقت بهت نشون می دادم که چقدر بیشتر از من هوس داری .. برو دیگه نمی خوام ببینمت .. -بیرونم می کنی ؟ -من اهل تلافی نیستم . ولی اینو از تو یاد گرفتم . یادم میاد وقتی از خونه ات بیرونم کردی بهم نگفتی دوستم داری . من شاید دیگه نخوام ببینمت ولی تو رو از خونه دلم بیرون نمی کنم . اشکشو در آورده بودم. می دونستم بین ما نمی تونه عشقی وجود داشته باشه . من که عاشقش نبودم. کس و کون و تنشو می خواستم . اونم با چند بار حال کردن روحیه می گرفت و احساس تازه جوونی می کرد . فرناز رفت ولی این بار احساس آرامش می کردم. چون متوجه نیاز اون شده بودم . حالا از چی می ترسید و حساب چی رو می کرد دیگه کاری به اون نداشتم . یه حسی بهم می گفت که تا سه چهار روز دیگه وقتی که بفهمه من دیگه سمتش نمیرم خودش میاد و رامم میشه .. ولی اشتباه می کردم .. اشتباه محض .. آخه اون یک روز بعد اومد سراغم . ظهر پنجشنبه بود . منو خواست که برم خونه شون .. -بچه ها کوشن .. -از راه مدرسه میرن خونه مادر بزرگشون .. شوهرمم شب از همون راه میره خونه پدرش .. منم عروسی دختر یکی از دوستام دعوتم و نیمه شب بعد ازشرکت درمهمونی عروسی خودمو می رسونم اون جا .. -خب که چی .. -هیچی .. -پشیمون شدی .. -بابت چی فرسام ؟- -فراموش کن. چیکارم داشتی .. رفتم سمتش .. آخه نگاه و صدا و حرکاتش همه از این می گفت که تشنه اینه که خودشولخت بندازه توی بغلم ومن با هاش سکس کنم . تمام تنشو غرق بوسه هام کنم . چرا اون نمی خواد رامم شه . -فقط یه لحظه .. بیشتر نه .. نههههه .. -تونمی خوای خودت رو در اختیارم بذاری ؟ بگو چته . از بچه هات حساب می بری .؟احساس عذاب وجدان می کنی ؟ -نه .. عذابی در کار نیست .. -واسه شوهرت و از این که داری بهش خیانت می کنی احساس شرم داری ؟ -نه . -پس چیه .. از این که می خوای بدنتو لمس کنم .. و دیگه بین جسم من و تو فاصله ای نباشه سختته ؟ -نههههه .. این قدر اذیتم نکن .. -اومدی اینو بهم بگی ؟ -فرسام یه خواهشی ازت دارم . می دونم خیلی اذیتت کردم . ولی می خوام برم سر خاک مادرم . حس رانندگی ندارم . منو با ماشین خودم برسون آرامگاه . باهاش حرف دارم . می خوام یه فاتحه ای براش بخونم . -بهم میگی چی شده ؟ -بعدا همه چی رو واست میگم . من خودمم خسته شدم . بازم از اون نگاههای آتشینشو بهم انداخت . اون هر روز زیبا تر از روز قبل نشون می داد . می خواست دل منو ببره . دوست نداشت که به دختر دیگه ای توجه کنم . مجبور بودم با کس خلی هاش بسازم با هر سازش برقصم . اونو رسوندم سر خاک مادرش .. یه شمعی روشن کرد و یه آبی روی قبر ریخت .. دیدم اوضاعش خرابه .. -فرناز چیزی می خوای ؟ -نه .. من برم ؟ -نه بمون .. شاید یه خورده درکم کنی .. بغضش ترکید.. -مادر منو ببخش .. منو ببخش .. دلت رو شکستم . مادر غلط کردم .. نمی دونستم ..من نفهمیدم . من اشتباه کردم. مادر بگومنو بخشیدی .. درکت نکردم . نخواستم تو رو بفهمم . خیلی عذابت دادم . مادر من تنها دخترت بودم . تنها بچه ات .. قلبتو شکستم . بگو منو بخشیدی . منم می خوام زندگی کنم .آخ مادر گفتی .. گفتی .. میگن نفرین مادر اثر نداره ..عشق مادری .. یه نیرویی داره که حتی نفرین خودشو از بین می بره . مگه یه مادر می تونه خودشو نفرین کنه .؟من پاره تنت بودم . نتونستم حست کنم ………. قاطی کرده بودم . نمی دونستم که فرناز چی داره میگه .. -فرناز چت شده .؟ ولی اون توجهی به من نداشت . غرق اشک بود . -مادر کمکم کن . بگو منو بخشیدی . نمی دونستم .. نمی دونستم .. مادر قسمت میدم . منم یک مادرم . نمی خوام بچه هام ازم متنفر شن . به طرفم تف بندازن . خواهش می کنم .. بگو منو بخشیدی .. بهم آرامش بده . می دونم دوست نداری فرنازت عذاب بکشه . دخترت درد بکشه . کمکم کن مادر . بگو منو بخشیدی .. بگو مادر . من می خوام زندگی کنم . چقدر من بد بودم .. … این زن پاک قاطی کرده بود … .. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی