بیش از چهل هزار فیلم سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان سکسی گناه نابخشودنی من

من و نامی سریه اتفاق خیلی ساده و تکراری با هم آشنا شدیم یه روز من کنار خیابون وایستاده بودم و منتظر ماشین بودم هوا خیلی سرد بود و مه کمرنگی شهر بندری کوچیکی رو که من توش دانشجو بودم رو در بر گرفته بود … از انتظار کلافه بودم که متوجه چراغ دادنهای یه پیکان سفید شدم با خوشحالی دست بلند کردم و بعد از نگه داشتن اون ماشین سوارشدم …. وقتی روی صندلی نشستم متوجه شدم که راننده پسر جوان خوشقیافه ایی که تیشرت آستین بلند اسپرتی به رنگ آبی پوشیده بود که خیلی با پوست روشن و چشمهای طوسی اش هماهنگی داشت …. من کلا از مردهای که رنگ چشم و پوستشون رو شن باشه خوشم نمیاد اما

رنگ پوست نامی به طرز قشنگی خوشرنگ بود نه میشد گفت سفیده نه سبزه از توی آینده بهش خیره شده بودم و فکر می کردم که این چشماش چه رنگیه آبیه سبزه طوسیه انقدر پیش خودم مشغول حساب کتاب بودم که متوجه نشدم اونم داره از توی آینه بر و بر منو نگاه میکنه یهو با صدای بلند آهنگ به خودم اومدم و خودم و جم و جور کردم اون برای اینکه منو از او حالت در بیاره صدای ضبط رو تا آخر برده بود بالا … از این کارش خوشم نیومد خودم رو به کنار پنجره کشیدم و ذل زدم به بیرون به درختهای سبز نارنج که نارنجهای نارنجی روی اون نمای قشنگی داشت …

—- ببخشید خانم صدای ضبط ناراحتتون می کنه

خواستم جوابش رو ندم تو دلم با خودم گفتم واه واه چه پرو با اون لهجه مسخره اش اصلا جوابش رو نمی دم .

—- نه اصلا اتفاقا خیلی ام دوست دارم

صدای موزی ذهنم گفت خاک توسرت دختر با این جواب دادنت حالا فکر می کنه مشکل داری ….. دیگه جوابشو نمی دم یه کلمه دیگه بگه میگم آقا نگهدار

——- بخشید شما د انشجویید

به تو چه پسره پرو دیگه باید پیاده شم

—— بله از کجا متوجه شدید
به خاطر اینکه اصلا شبیه دخترهای اینجا نیستید لهجه ام ندارید کار سختی نیست که تازه با اون کلاسور بیچاره که انقدر فشارش دادید داره از هم وا میره

خوردی حقته . تا تو باشی دیگه به این بچه پر رو ها رو ندی
ناخودآگاه نیشم تا بنا گوش باز شد و بعد سرم رو پایین انداختم دیگه نزدیک خونه ام شده بودم ببخشید آقا بعد از این سه راهی نگه دارید پیاده میشم .

——- بعدش جایی نمی خواهید برید

صدای موزی ذهنم پوزخند زد . به تو چه مگه فضولی شیطونه میگه کلاسورم رو بکوبم توی سرش

——- چرا دارم میرم جزوهای دوستم رو بردارم باید برگردم دانشگاه

—— پس من همینجا منتظر می مونم تا شما برید و برگردید

واه واه چه از خود راضی پسره پرو خواهشم نکرد انگار خیلی از خودش مطمئنه حتی اسمم هنوز نپرسیده داره باهام قرار میگذاره . الان بهش میگم تو خیلی غلط می کنی بچه پرو دهاتی . صدای موزی توی سرم خندید و گفت مثل اینکه بیشتر از این ناراحت شدی که اسمت رو نپرسیده

——— باشه من الان میام

از ماشینش پیاده شدم و به طرف سویتم راه افتادم . سویت من آپارتمان کوچولو بودتوی طبقه دوم یه مجتمع ساحلی روزی که توی دانشگاه این شهر قبول شدم پدرم اینجا رو خرید و گفت : هم دیگه تو از صاحبخونه و اساس کشی راحت میشی هم ما هر وقت که تعطیلات شد میام اینجا من تنها تنها دختر خانواده پنج نفرمون هستم . یعنی من و مامانم و بابام یه جفت داداش دوقلو که الهی فداشون بشم
خوب زیاد وارد حاشیه نمیشم من تا اون موقع دوست پسر به معنی واقعی اش نداشت بیشتر آشناییهام ختم میشد به ایما و اشاره های راه مدرسه و عشوه اومدن توی مهمونی های خانوادگی … اما توی نگاه جذاب نامی چیزی بود که منو جذب خوش کرده بود . به هر حال جزو رو برداشتم با سرعت برگشتم دیدم که نیست انگار وا رفتم . صدای قهقهه مسخره آمیزی رو توی سرم حس کردم . انقدر عصبی شدم که یادم رفت اصلا قراره برم دانشگاه برگشتم به طرف در آپارتمان که صدای بوق ماشینی منو به خودم آورد برگشتم دیدم که ………..
به سرعت سوار ماشین شدم برای تلافی کردن کارش رفتم عقب ماشین نشتم .

——- ببخشید کدوم دانشگاه درس می خونید
سکوت کردم نمی دونم چه مرگم شده بود .
——- ببخشید ها ولی باید بدونم کجا باید برم
زیر لب گفتم دانشگاه …

——- ااااااااا چه جالب خواهر منم اونجا درس میخونه شما چه رشته ایی میخونی

——— حقوق

——— به به خانم وکیل پس بگو چرا انقدر بد اخلاقی حالا میشه بدونم من چه جرمی کردم که چشمای

قشنگ خانم وکیل با من قهر کرده

از اینکه یهو انقدر با من خودمونی شده بود تعجب کردم چشمامم گرد شد اازتوی آینه ذل زدم بهش . اونم چهره اش رو مثل بچه هایی که منتظر کتک خوردن از مامانشو هستن کرد .. و این باعث شد که بزنم زیر خنده دوستی ما به همین سادگی شروع شد و ادامه پیدا کرد . تنهایی من توی اون شهر و اینکه با بچه های دانشگاه هم زیاد نمی جوشیدم باعث شد که روز به روز بیشتر بهش وابسته بشم اما هیچ رابطه ایی بینمون نبودمن ازش خواسته بودم که رابطه مون ساده و مثل دوتا خواهر و بردار باشه اونم اصلا اصرار نمی کرد … هر روز با هم می رفتیم و کنار ساحل می نشستیم و حرف میزدیم برای کشتی ها اسم می گذاشتیم و توی دریا سنگ می انداختیم . انقدر بهش وابسته بودم که خودمم باورم نمیشد ا ما یه چیزی باعث میشد که بهش از عشق و علاقه ام هیچی نگم. اونم این بود که بعد مدت کوتاهی فهمیدم به اندازه موهای سرش دوست دختر داره و اصلا هم دلش نمیخواد با هیچ کدومشون قطع رابطه کنه . خیلی راحت از اونها و اینکه باهاشون قرار میگذاره با من حرف میزد صد بار خودم رو لعنت کردم اگه دیگه باهاش برم بیرون اما همینکه صدای بمش با اون لهجه کشدار و نگاه طوسی اش توی ذهنم می چرخید به

سرعت به طرف تلفن می رفتم …
انقدر درباره روابطش با دخترهای مختلف بهش میدون دادم و سکوت کردم که یه روز بهم گفت : شارکه امروز دارم با یکی از دوست دخترهام میرم ویلامون توی کلاردشت میخوای تو هم بیایی . اولش خواستم بگم نه خودت برو به درک … اما مثل همیشه طاقت نیاوردم و گفتم : باشه منم خیلی دلم گرفته
فقط اینکه من به دوست دخترم میگم که تو یکی از همکلاسی هام هستی و تازه با سامان دوست شدی
سامان دوست صمیمی مانی بود . دهنم باز موند از حرص و تعجب نتونستم هیچی بگم .
ساعت سه بعد از ظهر با هم قرار گذاشتم از دور میدون اصلی شهر حرکت کنیم
وقتی راس ساعت جلوی پام ترمز کرد . نا خود آگاه دستم رفت طرف دستگیره در جلو .. اما با دیدن دختری که جلو نشسته بود یخ کردم .
وقتی سوار شدم دیدم سامان هم پشت ماشین نشسته زیر لب گفتم سلام
دخترک برگشت به طرف من و خنده ایی پر از عشوه تحویلم داد و گلت :

——- سلام من آیناز هستم
—- خوشبختم منم شارکه هستم
صورتش زیبا بود اما انقدر آرایش کرده بود که نمیشد چهره واقعی اش رو تشخیص داد
همون لحظه تصمیم گرفتم که مثل یه انسان متمدن رفتار کنم و اصلا هیچی به روی خودم نیارم .
برای همین گفتم :
—— نامی چرا انقدر ماشین ساکته بیا این سی دی رو بگذار
و سی دی گوگوش خواننده مورد علاقه ام رو بهش دادم وگفتم اینو بگذار دلمون باز شه
و بعد از چند ثانیه صدای گرم و رویایی گوگوش توی ماشین پیچید :

اونم آهنگی که من دیونه اش بودم

زخمی تر از همیشه از درد دلسپردن
سرخورده بودم از عشق در انتظار مردن
با قامتی شکسته از کوله بار غربت
مرهم مراد من بود راهی شدم زیارت
رفتم برای گریه رفتم برای فریاد
مرهم مراد من بود کعبه تو رو به من داد

که یه دفعه ایناز ضبط رو خاموش کرد و سی رو در آورد و پرت کرد روی داشبورت
—- وای اینا چیه دلم گرفت
و بعد یه سی دی شش و هشت گذاشت و شروع کرد به ادا اطوار اومدن .. دلم میخواست سرش رو بکنم توی داشبورت .اما بازم سکوت کردم و خیره شده به پیچ و خم کندوان . اردیبهشت بود و جاده خیلی رویایی و زیبا
برگهای سبز کمرنگ روی درختهای حاشیه جاده چشم رو نوازش میدادن .. انقدر سکوت کردم که نامی صداش در اومد :
— چیه شارکه چرا انقدر ساکتی
هیچی دارم از طبیعت لذت می برم
خوب حالا نمیشه از جمع ما لذت ببری

آیناز پشت چشمی نازک کرد و گفت :
——– واه واه شارکه این دارو درخت هم دیدن داره اگه طبیعت اروپا رو می دیدی چی میگفتی . ول کن بیرون

رو آدم دوست پسر به این خوشتیپی رو ول میکنه دار و درخت نگاه میکنه
انقدر عصبی شدم که حتی نتونستم جوابش رو بدم
همه یه هو انگار ساکت شدن انگار سکوت و عصبانیت من کلا جو ماشین رو گرفت . خودم رو تحقیر شده حس می کردم با اینکه آیناز خبر نداشت که سامان دوست من نیست و اینها همه اش ظاهر سازیه اما بازم حس می کردم که نامی با اینکارش منو خورد کرده …
بلاخره بعد از یه ساعت به ویلای نامی رسیدیم اونجا انقدر قشنگ بود که من همه چیز یادم رفت مثل بچه ها ذوق زده شدم ویلاشون بالای یه تپه سبز و پر از گلهای وحشی بود و تمام دهکده نسا زیر پامون بود و حتی دریاچه ولشت رو هم می تونستیم ببینیم
وقتی وسایل رو به داخل ویلا بردیم . تازه متوجه شدم که چقدر هوا سرده انگار بر خلاف طبیعتش که لباس بهار رو پوشیده بود اما هوا همچنان سرد بود .
نا خود آگاه نامی رو صدا کردم . نامی بیا شومینه رو روشن کن .
که باز آیناز با اون صدای مسخره اش رفت روی اعصابم
—— نه وای هوا به این قشنگی بچه ام خسته است تا حالا رانند گی کرده بگو سامان جونت بیاد روشن کنه واست
لبته اینار رو به صورت شوخی میگفت که من ناراحت نشم اما من داشتم دق می کردم .
سرم رو برگروندم و بی حرف به طرف تنها اتاقه ویلا رفتم تا کوله پشتی ام رو بگذارم اونجا . اتاق جالبی بود همه دیوار و سققش با چوب قرمزی پوشیده بود ویه بخاری هیزمی قشنگ کوچیک همه کنارش خودنمایی می کرد .

تخت پایه کوتاه ساده ایی که با یه رو تختی نارنجی بیشتر رنگهای تند اتاق رو تحت شعاع قرار میداد هم وسط اتاق بود .
انقدر دلم گرفته بود که اصلا دوست نداشتم برگردم به سالن خودم رو انداختم رو تخت و انقدر بغصم رو توی گلوم نگه داشتم و باهاش کلنجا ررفتم که از سوزش مدام چشمام چشام خسته شد و خوابم برد . وقتی با صدای فریادی از خواب بلند شد هوا تاریک شده بود همه تنم از سرما خشک شده بود . از جام بلند شدم و رفتم بیرون دیدم که ایناز کنار شومینه روی خرسک توی بغل نامی ولو شده بود . و سامان هم توی اشپز خونه مشغول به سیخ کشیدن جوجه هایی بود که از شهر با خودمون آورده بودیم
نامی یه خورده خودش رو جمع و جور کرد و گفت به به شارکه خانم چه عجب بیدار شدی

با لحن تلخی گفتم برای شما چه فرقی میکنه
دلم خیلی گرفته بود حتی یه نفرشون یه سر به من نزده بود که یه شمدی پتویی چیزی بکشه روم
رفتم توی آشپزخونه و گفتم کمک نمیخوای سامان
و بدون اینکه منتظر جواب بشم گوجه ها رو برداشتم و برم تا بشورم و آماده اش کنم
آینازهمچنان می خندید و گاهی هم فریادهای الکی می کشید .
بلاخره شام حاضر شد و همه دور میز چوبی کوچک آشپزخانه جمع شدیم . آیناز یه شلوارک سفید و یه بلیز صورتی شل و ول پوشیده بود هیکلش هم بد نبود اما یه خورده زیادی لاغر بود دقیقا مثل باربی ها با اینکه پوست تنش از شدت سرما سرخ شده بود اما بازم از رو نمی رفت . رو به من کرد و گفت :
شارکه نمیخوای مانتوت رو در بیاری
—– نه اینطوری راحتترم آخه خیلی سردمه
—— وای مامانم اینا سامان خان گرمش کن دیگه
از شدت عصبانیت لیوان نوشابه ام رو یهو سر کشیدم . بعد از شام ایناز باز کنار آتیش روی خرسک ولو شد و اصلا به روی خودش نیاورد که باید کمک کنه
من بی صدا ظرفا رو جمع کرد و همه ش رو شستم . و میز رو تمیز کردم مردها هم مشغول خوردن مشروب و کشیدن قلیون بودن .آیناز خودش رواز پشت انداخت روی مانی و گفت منم میخوام
و اونم با اونها مشغول شد . من ساکت کنار پنجره نشسته بودم . داشتم از غصه خفه میشدم خیلی سخته که یکی رو دوست داشته باشی و ببینی که توی بغل یکی دیگه است و هیچی ام نت ونی بهش بگی . هی زیرلب می گفتم چه غلطی کردمی شارکه چه غلطی کردی
تا نیمه های شب بیدار بودیم . من یکی از کتابهام رو میخوندم و اونها هم مشغول عیش و نوش خودشون بودن .

گاهی با حسرت نگاهشون میکردم و توی دلم میگفتم کاش من الان کنار نامی بودم براش پیک می ریختم و توی دهنش چیپس و ماست می گذاشتم کاش الان به جای آیناز دست من توی موهای مجعدش بود انقدر کاش گفتم و حسرت خوردم که ساعت از نیمه شب گذشت … موقع خواب یه جور تردید رو توی چشمای نامی دیدم .

سامان که متوجه شدم بود گفت برای اینکه راحت بخوابیم شما خانمها برید توی اتاق و ما هم اینجا میخوابیم .
آیناز باز مثل شلغم خودش رو انداخت وسط و گفت :
— وای نه من امشب باید پیش نامی جونم بخوابم در ضمن میگن کلاردشت خرس داره باید ما پیش دوست پسرهامون بخوابیم که ازمون محافظت کنن
ودست نامی رو کشید و به طرف اتاق خواب رفتن . سامان سریع رفت و روی تنها کاناپه سالن دراز کشید و خوابید منم بالش و پتوی آوردم و روی خرسک کنار شومینه دراز کشیدم . هنوز نیم ساعت نگذشته بود که صدای ناله های آیناز خونه رو پر کرد . معذب شده بودم . همه داشتم از شدت حسادت خفه میشدم . و هم اینکه از سامان خجالت می کشیدم . سرم رو فرو بردم توی بالش و اشکام صورتم رو پر کرد . همه بغض تلخی که از عصر داشتم ترکیده بود و دیگه نمی تونستم جلوش رو بگیرم . صدای در اتاق باعث شد چشمام رو باز کنم و از لای پرده اشک هیکل آیناز رو دیدم درحالی که فقط بلیزش تنش بود به طرف دستشویی میرفت . از تعجب

داشتم شاخ در می آوردم فکر نمی کردم یه دختر بتونه انقدر وقیح باشه . باسن بزرگش موقع راه رفتن تکون میخورد و لرزش سینه هاش نشون میداد که سوتین هم نبسته .بلاخره با کلی سر و صدا رفت دستشویی باز برگشت به اتاق . و بازم بعد از بیست دقیقه صدای ناله هاش شروع شد . عجیب بود که از نامی صدایی در نمی اومد توی این فکر ها بودم که دستهای یه نفر رو دور خودم حس که میخواست منو به طرف خودش بکشه ………

به سرعت برگشتم و ناگهان صورت سامان رو در چند سانتی صورتم حس کردم کاملا جا خورده بودم برای لحظه احساس کردم که دچار فلج عضلانی شدم اما بوی تند الکی که از نفسهای تند و صدا دار سامان به صورتم میخورد منو به خودش آورد … به سرعت برخواستم و سر جام نشستم
—-چی شده آقا سامان اتفاقی افتاده
سامان حرف نمیزد اما توی نور کمرنگ لامپهای هالوژن آشپر خانه و رقص شعله های سرخ شومینه احساس می کردم که رنگ نگاهش بیشتر قرمز شده ترسیده بودم با اینکه می دونستم اگه من نخوام هیچ کاری نمیتونه بکنه اما بازم ترسیده بودم سامان باز هم دستهاش رو به طرفم دراز کرد و سعی کرد منو در آغوش بکشه با صدای که سعی می کردم بلند نشه گفتم :
—-بسه سامان خجالت بکش
اما انگار حرفهام توی گوشش فرو نمی رفت به سختی منو در آغوش کشید و دستش رو روی پشتم به گردش در آورد و آروم آه می کشید …سعی می کرد صورتم رو ثابت نگه داره تا بتونه منو ببوسه اما من بی صدا تقلا می کردم و از یه لحظه غفلتش استفاده کردم خودم رو به شدت از آغوشش کشیدم بیرون سیلی سختی به صورتش زدم یه لحظه انگار زمان ایستاد سامان نگاهش عوض شد انگار یه پرده ایی از جلوی صورتش کنار رفت برخاست دستش رو توی موهاش فرو کرد و سرش رو به شدت به طرف عقب برد و بعد.به سرعت از ویلا خارج شد گریه من که برای لحظه های بند اومده بود شدیدتر آغاز شد و احساس میکردم نفسم دیگه بالا نمیاد
تا صبح سامان نیومد اما منم دیگه نتونستم بخوابم و کنار شومینه کز کردم و گریه میکردم . وقتی سپیده صبح هوا رو روشن کرد احساس امنیت دوباره به وجودم برگشت و تا حدودی هم نگران ساماان شدم که نکنه اون موقع شب اتفاقی براش افتاده و گرگها یا خرسها بهش حمله کردن رفتم بیرون هوا به شدت سرد اما خیلی لطیف بود مه رقیق صبحگاهی همه جا رو پوشونده بود و شبنم روی تمام چمهای سبز می درخشید احساس کردم که یه جورایی بی وزن شدم خلسه خاصی بر اثر لطافت هوای صبحگاهی و سکوت قشنگ اونجا وجودم رو در بر گرفت . رفتم و از توی وسایلم یه ست گرم کن فیروزه ایی رنگ رو که خیلی دوستش داشتم و با رنگ پوستم خیلی هماهنگ بود و کاملا هم قالب تنم بود برداشت و لباسم رو عوض کردم دور محوطه ویلا مشغول دویدن و ورزش کردن شدم انقدر ورزش کردم که دیگه حس می کردم تمام سلولهای بدنم از طراوت دارن فریادمی کشن و بعد خودم رو روی چمنهای سرد و مرطوب اونجا رها کردم .و چشمام رو بستم باورم نمیشد روزی چنان سخت و شبی چنان تلخ رو پشت سر گذاشته باشم .
نمی دونم چقدر گذشت اما حس کردم کسی کنارم ایستاده چشمام رو که باز کردم دیدم نامی بالای سرم ایستاده و داره خیره خیره نگاهم می کنه نمی دونم چرا از نگاهش خجالت کشیدم تا حالا منو بدون مانتو و روسری ندیده بود و حالا من اونجا دراز کشیده بودم وانبوه موهام دورم ولو بود بعضی هاشون هم خیس و نمناک به کناره های صورتم چسبیده بود و سینه هام بر اصر نفسهای تند بالا و پایین می رفت سریع بلند شدم و او هم بخودش اومد
——دختره دیونه نمی گی سرما میخوری روی این چمنهای خیس ولو شدی که چی
با پوزخند و به سردی گفتم نه که خیلی ام برای جنابعالی مهمه که من چه بلایی سرم میاد منو زیر دست گرگها ول می کنی وو خودت میری پی صفا
—-گرگ کجا بود توی ویلا
—-مگه همه گرگها توی جنگل و بیابونن گاهی هم توی ویلا میان اونها م دل دارن دیگه
و بعد به راه افتادم بازوم رو با خشونت گرفت و کشید و گفت بگو ببینم منظورت چیه اتفاقی افتاده
به سردی نگاهش کردم و تا خواستم چیزی بگم صدای زنگ دار آیناز مثل سمباده ایی رفت روی اعصابم :
—–نامییییییییی کجایی من همه تنم درد می کنه
پورخند دیگه ایی زدم و گفتم :
برو تا عروسک شکستنی ا ت داغون نشده ماساژش بده
و به طرف ویلا راه افتادم نامی ایستاده بود و رفتن مرا تماشا میکرد . سامان تا نزدیکیهای ظهر به ویلا برنگشت و وقتی هم اومد سرش پایین بود وا صلا حرفی نمی رفت
آیناز با تعجب به ما نگاه می کرد و نامی هم با اخم و نگاهی مشکوک مطمئن بودم که خودش حدس میزنه بین ما چه اتفاقی افتاده وقتی برا آماده کردن وسایل نهار به آشپزخانه رفتم دنبال اومد و به بهانه کمک توی خورد کردن گوشتها بهم گفت :
—-میشه بری و مانتوت رو بپوشی
برای لحظاتی باورم نمیشد چی دارم میشنوم . خنده ام گرفته بود آیناز اونجا با یه تاپ و شلوار استریج سفید نازک که حتی مشکی بودن شورتش رو نشون میداد برای خودش می چرخید و عشوه می اومد واونوقت اون داشت به گرمکن من گیر میداد . واستم جواب تندی بهش بدم که قبل از اون صدای کشدار آیناز باز بلند شد
—شارکه با سامان دعوات شده میخوای آشتی تون بدم
—-نه ممنون ما دعوا نکردیم
سامان سرش رو پایین تر برد فکرکنم اگه جاداشت سرش رو مثلا لاکپشت توی گردنش فرو میکرد
اما فکر کنم سامان از دستت دلخوره حتما دیشب باهاش مهربون نبودی …. نامی جونم حالا قدر منو می دونی دوست دختر گلی مثل من داری نمیگذارم آب تو دلت تکون بخوره
باورم نمیشد باز باورم نمیشد که یکی بتونه انقدر وقیح باشه . نامی در حالی که اخمهاش به شدت درهم بود رو به سامان گفت :
—میایی بریم آتیش درست کنیم زغالهامون دیشب تموم شد
اما ایناز دست بردار نبود
—نه نامی جون اول بیا اینا رو آشتی بدیم ثواب داره
سامان برو شارکه رو ببوس قول میده از این به بعد ختر حرف گوش کنی باشه
من داشتم از اینکه لوس بازی های اون احساس خفگی می کردم دسته چاقو رو محکم توی دستم فشار میدادم . و با حرص رو به آیناز کردم و گفتم :
—نه آیناز جون نیازی به پا در میونی شما نیست ما باهم قهر نیستیم
نامی و سامان از ویلا بیرون رفتن و طبق چیزی که قابل پیش بینی بود آیناز هم ژاکتی پوشید و دنبالشون رفت بیرون من بعد از چند دقیقه ظرف گوشت و سیخها رو آماده کردم و براشون بردم دیدم که بازم آیناز خودش رو چسبونده به نامی . طاقت نیاوردم برگشتم تو و مشغول درست کردن چای شدم می دونستم که نامی عادت داره مدام چای بخوره اونم با لیمو عمانی . هر وقت میرفتیم رستوان سنتی در عرض یه ساعت سه تا قوری چایی خالی میکرد . وقتی چایی ها آماده شد توی یکی از لیوانها یه لیموی نصفه گذاشتم و به طرف حیاط رفتم سامان مشغول باد زدن زغالها بود و نامی کبابهارو سیخ می زد چایی رو روی جعبه میوه ایی که کنار دستش بود گذاشتم و گفتم نامی بیا چایی بخور
—آخه زغالها الان خاکستر میشن
–من سیخ میزنم تو چایی بخور
آیناز با کنایه گفت :
شارکه یه خورده ام به سامان تعارف کن در حالی که دبه آبی که اونجا بود رو روی دست نامی میریختم گفتم اون فعلا داره ذغال باد میزنه خودش میاد
—-ااااااا خوب نامی ام داشت کباب سیخ میزد خودش می اومد
نگاهش کردم از سردی نگاهم یخ زد و دست از خوشمزگی برداشت اما حس کردم که داره شروع به لج بازی میکنه .
—چرا لیمو انداختی توی لیوانت مگه میری قهوه خونه مش قنبر
جوابش رو ندادم و رفتم سراغ سیخها . و مشغول شدم . نامی چایی اش رو توی لیوان ریخت و گفت :
—این رو برای من ریخته چون من عاشق لیمو و چایی ام
—ااااااااا مثل اینکه خیلی به خصوصیات اخلاقی ات وارده
لحنش دیگه داشت بی ادبانه میشد
به آهستگی گفتم :
بله ایناز جان من دوست نامی ام و یه دوست باید خیلی چیزها رو بدونه
نامی از این صراحت من ماتش برده بود اما چیزی نگفت
آیناز با غضب گفت :
اگه انقدر که برای نامی خودشیرینی میکنی به سامان توجه نمی کردی بند خدا الان غمبرک نزده بود
با عصبانیت برگشتم جوابش رو بدم که نامی با حرص لیوانش رو پرت کرد توی چمنها رو به من داد زد بسه دیگه سرم رو بدید مثل دوتا پیر زن هی دارید غر میزنید
آیناز پوزخند زد . اما آستانه تحمل من تمام شده بود ناگهان سیخ را بیشتر از اندازه فشار دادم و نوک تیز آن به کف دستم فرو رفت فریادم به آسمان بلند شد و این فریاد بیشتر از دردی بود که توی قلبم حس میکردم نه از درد دستم ….. صدای خنده آیناز دیوونه میکرد حس میکردم نمی تونم تحمل کنم برخواستم سیخ رو پرت کردم و محکم زدم توی گوشش تمام صورتش خونی شده بود و خون ازدستم سرازیر بود به طرف ویلا دویدم دلم میخواست همه چیز رو بشکنم به شدت هیستریک و عصبی شده بودم به اتاق خواب رفتم و خودم رو پرت کردم روی تخت سر تا پام خونی بود وهمه دستم ذق ذق میکرد اما اصلا برام مهم نبود دلم میخواست به تلافی همه حرص خوردنهام تا جایی که می تونم آیناز روبزنم و بعد پرتش کنم پایین کوه تا دلم خنک بشه از ناتوانی ام حرصم می گرفت نمی دونم چقدر تو اون حالت بودم که دستهای یه نفر منو از روی تخت بلند کرد چهره عصبانی نامی رودیدم . فکر کردم میخواد بخاطر زدن آیناز بهم اعتراض کنه آماده بودم که اگه چنین چیزی گفت به اون هم حمله کنم دیگه هیچی برام مهم نبود اما اون محکم شونه هام رو گرفت و منو تکون داد وگفت چته دختر چرا با خودت همچین می کنی ….. دستم رو آورد بالا و چهر ه اش بیشتر در هم رفت
—-بیا بریم دستت رو ببندم
صداش از فرط نگرانی و محبت لرزان شده بود . نگاهش از تاثرعشقی که در وجود هر دومون بود سنگین بود
بغضم ترکید .
نمیخوام برو کنار اون برو به اون برس بود و نبود من برات چه فرقی میکنه چه فرقی میکنه چه بلایی سرم بیاد برو پیش اون
گریه می کردم و حرف میزدم . ناگهان در آغوشم کشید . نمی دونم چرا حس کردم قفلی بینمون شکست و دری بروی ما باز شد حس کردم که از اون حالت عصبی رها شدم بوی خوشی در مشامم پیچید بودی نامی حس کردم آروم شدم و همه چیز حتی وجود درد از یادم رفت او محکم من بخودش فشار میداد و من سرم رو توی گودی شونه اش فرو کردم و گریه میکردم . سرم رو آهسته می بوسید و منو مثل بچه ها فشار تکون میداد . احساس گرمای آغوشش احساسی مغناطیسی بود که منو جذب خودش کرد . انگار در پناه حمایتی قرار گرفتم که هیچ چیز آزارم نمیده
سرم رو آوردم بالا احساس میکردم همه تنم از عشق میسوزه و از نگاه هر دومون آتیش می باره دیگه اختیار هیچی دست خودم نبود لبهام رو به گونه اش چسبوندم و اما ن از این اشک لعنتی که هیچ وقت منو رها نمیکنه … در همون لحظه با صدایی به خودمون اومدیم در بار شد و آیناز در آستانه در ایستاده بود…..

انگار آب سرد رو از بلای سرم ریخته باشن .پایین نمیدونستم که چه اتفاقی می افته اما نامی خیلی خونسرد بود انگار براش مهم نبود… آیناز باخنده ایی عصبی دستش رو گذاشت روی قاب در و گفت :
پس واسه همین بود که از دیشب تا حالا اینهمه برای نامی غمیش میایی نامی جان بیا چایی بخور نامی جان …….. میخواستی بری تو بغلش خوب به من می گفتی دیشب میگذاشتم کارت رو بکنی خاک برسرت کنن که جلوی چشم دوست پسر بی غیرتت می ری تو بغل دوستش زنهای هرزه ام بیشتر از تو
اما نامی نگذاشت حرفش تموم بشه چنان سیلی محکمی به صورتش زد که منم برق از چشمام پرید و کناره سرش خورد به در و همونجا افتاد زمین با وحشت رفتم به طرفش اما منو از خودش دور کرد و گفت دست به من نزنن عوضی دلم براش سوخت شاید یه جورایی اونم تقصیر نداشت . آخ اونکه نمی دونست من عاشق نامی ام اون فکر میکرد من دوست سامانم . اما رفتار پر از عقده خودش باعث شده بود کار به اینجا بکشه اون روز نهار نخوردیم و همه در سکوت همه چیز رو جمع کردیم و برگشتیم به شهر توی راه سامان رفت جلو نشست و من و آیناز عقب نشستیم تمام راه یک کلمه هم حرف نزدیم و صدای گوگوش که نامی سی دیش رو گذاشته بود داشت کم کم زخمهای دلم رو که توی این چند روز ایجاد شده بود مرهم میگذاشت

ای از خدا رسیده ای که تمام عشقی
در جسم خاکی من روح کلام عشقی
ای که همه شفایی در عین بی ریایی
پیش تو مثل کاهم تو مثل کهربایی
هر ذره از دلم را با حوصله زدی بند
این چینی شکسته از تو گرفته پیوند

وقتی رسیدم نامی بازم بدون حرف منو رو جلوی آپارتمانمون پیاده کرد و رفت انقدر آشفته بودم که همه وسایلم توی ماشینش موند .
در تمام روزهای آینده من توی حس عجیبی می سوختم هم از اینکه می دونستم دوستم داره غرغر لذت میشدم هم ازاتفاقات پیش اومده ناراحت بودم . سر هیچ کدوم از کلاسهام نمی رفتم تمام روز رو توی خونه می موندم و گاهی غروب کنار ساحل می نشستم و به دریا خیره میشدم . فکر میکردم عاقبت این عشق چی میشه با خصوصیات اخلاقی که از نامی میشناختم می دونستم که به این راحتی دست از اخلاقش بر نمیداره و براش راحت نیست که بخواد به من وفادار بمونه . باخودم گفتم که دیگه به سراغش نمیرم بگذار هر دومون این عشق رو فراموش کنیم . شاید هم اصلا عشقی نباشه … اما ته قلبم یه چیزی فریاد میزد نه نمی تونم .نزدیک یه هفته گذشته بود غروب بود و داشتم از کنار ساحل برمیگشتم وقتی به در آپارتمان رسیدم و خواستم در رو پشت سر خودم ببندم یه نفر با فشار دستش نگذاشت . با تعجب سرم رو بلند کردم و در کمال حیرت نامی رو دیدم که پشت در ایستاده بود . ماتم برد .
—- نمیخوای بگذاری بیام تو
از جلوی در کنار رفتم و در رو بار کردم . یه نگاهی به اطراف کرد و گفت
—- اینجا چه خبره کسی اینجا زندگی نمیکنه
از وضعیت درهم خونه ام خجالت کشیدم همه چیز اینور و اونور ولو بود و روی اپن آشپزخونه ام پر از ظرفهای نشسته و جعبه های پیتزا بود …..حتی سوتینی نارنجی که صبح عوضش کرده بودم روی مبل راحتی کنار کتابخونه بد جوری توی چشم میزد با خجالت اول اونو ربرداشتم و گفتم بشین برات چایی بیارم
—- نمیخواد لباسهات رو برات آوردم جا گذاشته بودی توی ماشین
—- ممنون حالا بشین نترس نمک گیر نمیشی
— من که خیلی وقته نمک گیرت شدم خانم کوچولو
با اینکه قلبم از فرط شادی در حال انفجار بود سرم رو پایین انداختم و به طرف آشپزخونه رفتم
——– ببخشید که اینجا ا ینهمه بهم ریخته است آخه تو این مدت بد جوری درگیر درسهام بودم
— پس واسه همینه که سراغی هم از من نگرفتی
—- خوب اره دیگه می دونی ….
—- اما دوستات که چیز دیگه ایی میگفتن میگفتن یه هفته است دانشگاه نمیایی
—- خوب آخه آره می دونی …. حالا بگذریم از آیناز چه خبر
این سوال رو پرسیدم تا هم تلافی متلکش رو بکنم هم ببینم که آیا هنوز با هم ارتباط دارن ؟
صدای نزدیک گوشم زمزمه کرد :
— خیلی دلم برات تنگ شده بود
به سرعت برگشتم نگاهم به چشمان دریایی و درخشنده اش افتاد موهای مجعد ش عضلات پیچیده اش همه تصمیمات و گلایه هام یادم رفت و همونطور بهش خیره موندم اگه دست خودم بود خودم رو توی دریایی چشماش غرق میکردم .
—- منم دلم برات تنگ شده بود
—- بخاطر تو منم یه هفته اس هیچ جا نرفتم فقط منتظر بودم زنگ بزنی
— نمیخواستم خودمو بهت تحمیل کنم
ناگهان مرا محکم در آغوش کشید و گفت :
—- دیووووووونه
خودم رو رها کردم هرگز اینچنین راضی عاشق و تسلیم نبودم با هم حس دخترنه ام با همه پاکی دنیام قلبم و جسم تسلیم عشقی شده بود که توی همه ذرات قلبم ریشه داده بود … دستم رو دور گردنش حلقه کردم و او پی در پی سر و صورتم رو آهسته و با احساس می بوسید و زمزه میکرد
— عروسکم .. عزیزم… دیوونه من
همونطور که دستش رو دورم حلقه کرده بود با هم رفتیم و روی کاناپه نشستیم سرم رو به بازوش تکیه دادم و اون آروم شونه ام رو نوازش میکرد بعد آهسته سرش رو آورد پایین و گونه ام رو با لبهاش لمس کرد انقدر ظریف که انگار من یه جسم شکستی ام که هر لحظه ممکنه خرد بشم .. لبهاش رو از روی گونه ام کشید و به لبهام رسید خیلی آهسته لبهام رو بوسید انگار یه گرمایی تند یه دفعه توی همه تنم پخش شد سرم رو بردم عقب و چشمام رو بستم و لبهامون توی هم گره خورد با اینکه اولین بارم بود که لب میدادم اما انقدر تسلیم وجودش شده بودم که همه چیز به خودی خود پیش میرفت لبهام رو می مکید و آهسته گازشون می گرفت زبونش رو توی دهنم می چرخوند و حس می کردم دلم میخواد همینطور تا ابد همدیگر رو ببوسیم .. طعم دهانش گرم و شیرین بود دستش رو آروم روی پشتم حرکت می داد و منو بخودش فشار میداد … منم خودم رو بیشتر توی بغلش فرو می کردم آهسته دستش رو گذاشت روی سینه های برجسته ام که بر اثر نفسهای تب آلودم انگار میخواستن لباسم رو پاره کنن و بیرون بیان یواش دکمه های مانتوم رو باز کرد واونو از تنم در آورد زیر مانتوم یه تاپ نیم تنه قرمز پوشیده بودم که به رنگ برنزه روشن پوستم هماهنگ بود شیدا و شیفته نگاهم می کرد خجالت کشیدم هم بخاطر لباسی که پوشیده بودم همه بخاطر هیجانی که باعث میشد نتونم درست نفس بکشم .. دوباره سرش رو طرفم آورد و آروم لاله گوشم رو بوسید لذت مثل یه موج توی تنم دوید همونطور که با لبهاش با گوش وگردنم بازی می کرد دوباره دستش رو گذاشت روی سینه ام من دیگه انگار روی ابرها بودم ناخود آگاه ناله ایی مثل آه کشیدم و کمی لرزیدم … و یه دفعه نامی خودش رو عقب کشید .. و بلند شد با تعجب نگاهش کردم . اما اون درحالی که خیلی دستپااچه و کلافه بود گفت
— وای دیرم شد قرار بود برم باشگاه بچه ها منتظرن
خیلی تعجب کردم نمی دونم چرا یه خورده ام ناراحت شدم فکر کردم که حتما خیلی ناشیانه رفتار کردم یا اینکه …. به هر حال هیچی نگفتم و منم بلند شدم .لبخندی زد و گونه ام رو بوسید
— خانم کوچولوی قشنگم از فردا میره سر کلاساش باشه
سرم رو به علامت باشه تکون دادم اصلا نمیتونستم حرف بزنم انگار زبونم قفل شده بود به طررف در رفت کنار در دوباره منو در آغوش کشید و لحظه ایی به خودش فشرد همین موقع شکمم به یه چیز سفت خورد زیر چشمی که نگاه کردم دیدم جلوی شلوارش باد کرده و بالا اومده خیلی تعجب کردم نمی تونستم بفهمم با اینکه اینهمه تحریک شده چرا هیچ کاری نکرد . انگار متوجه نگاه من شد چون خیلی سریع سرم رو بوسید و خدا حافظی کرد و رفت
تا چند ثانیه بعد از رفتنش باورم نمیشد که اینجا بوده و اینهمه اتفاق بین ما افتاده اما بازم خوشحال بودم .. صدای موزی ذهنم می گفت پس تصمیمات چی میشه . اما من دیگه کر و کور شده بودم پیش خودم گفتم انقدر بهش محبت می کنم که همه چیز یادش بره و همه رو رها کنه
رابطه رویایی ما از فردای اون روز شروع شد هر روز می اومد دنبالم و با هم به کنار دریا یا جنگل می رفتیم گاهی وقتی روزهای تعطیل دوتایی به کلاردشت می رفتیم و به جای رفتن به ویلا که حالا می دونست ازش منتفرم کنار دریاچه چادر میزدیم . یکی دوبار هم نیروی انتظامی بهمون گیر داد اما خوشبختانه چون خانواده اش از خانواده های بسیار سر شناس اون شهر بودن و یا گاهی هم با مبلغی رشوه قضیه ختم به خیر میشد .. وقتی با هم بودیم هیچ کدوممون از غصه خبر نداشتیم ساعتها کنار هم می نشستیم و حرف میزدیم . دیگه توی هیچ کدوم از بیرون رفتنهامون هیچ کدوم ازدوستاش با ما نیومدن همیشه تنها بودم
همیشه صدام میکرد خانمم عزیزم قشنگم و من غرق شادی بودم خیلی جوان بودم نه اینکه فکر کنید از اون موقع خیلی گذشته نه اما قلبم خیلی جوان بود جوان بودم خام و عاشق و وای به وقتی که همه اینها با هم یه جا جمع بشن .. اگه یه کم تجربه داشتم شاید الان توی این گرداب گناه و دلتنگی سرگردون نبودم . …
به هر حال روزها همینطور می گذشتن رابطه من هیچ وقت از یه لب گرفتن و بغل کردن جلو تر نرفت و همیشه فقط این بود که اذیتم می کرد می گفتم نکنه به قدر دیگران از سکس با من لذت نمیبره اما هیچ وقت روم نمیشد ازش سوال کنم گاهی که خیلی توی بغل هم می مونیدم یا با هیجان از هم لب می گرفتیم حس می کردم که به شدت تحریک شده اما بازم جلوی خودش رو می گرفت … صبح یه روز جمعه که وسایلم رو جمع کردم تا به کلاردشت بریم و منتظر صدای بوق ماشینش بودم که دیدم در میزنن تعجب کردم گفتم حتما کاری پیش اومده و میخواد بگه که نمی تونیم بریم در رو که بازکردم در نهایت تعجب آیناز رو پشت در دیدم . با کمال پر رویی اومد تو . انقدر متعجب بودم که نتونستم حرفی بزنم .
— پس خونه ات اینه
لحنش پر از تحقیر بود .
— چرا یه جای درست و حسابی اجاره نکردی اینجا که آدم می پوسه
—- چی میخوای اینجا
—- مهمون نواز هم که نیستی
—- مهمون کسیه که دعوتش کرده باشن نه تو که بی اجازه اومدی هرچی دلت میخواد می گی
— خب منم اینطوری راحتترم اینطوری بهتر میشه حرفم رو بگم و برم
کنار در ایستادم و در را باز کردم راستش یه خورده ترسیده بودم .
—- اما من علاقه ایی به شنیدن حرفات ندارم اصلا
اومد ربروم ایستاد و سرم رو به طرف خودش برگردوند
— اما باید بشنوی حرفام رو خانم کوچولوی قشنگم
از لحنش جا خوردم
—- دلت رو به نامی خوش نکن انقدر هم خودت رو بهش نچسبون اون مال تو نیست و نمیشه
— به تو ربطی نداره
— ربط داره قشنگم اگه ربط نداشت که هر شب نامی از رابطه اش با تو برام نمی گفت الانم دارید میرید کلاردشت مگه نه ؟
وقتی سکوتم رو دید جری تر شد و ادامه داد :
—- ببین نامی آدمی نیست که بهش وابسته بشی اون جز من و تو ده تا دوست دختر دیگه ام داره پری شکوه فوژان ساناز … و خیلی های دیگه تو رو هم به چشم یه خانم کوچولو نگاه میکنه واسه همینه که هیچ وقت باهات سکس نداره فکر می کنه تجربه اش رو نداری و نمی تونی خوب بهش حال بدی اما به جاش وقتی پیش من میاد انقدر داغه که از همون توی ماشین راست کرده … دست از سرش بردار انقدر خودت رو بهش نچسبون اون تیکه تونیست
صدای بوق ماشین نامی از توی خیابون می اومد به خودم اومدم و فریاد زدم
— از خونه من برو گمشو هرزه خیابونی
— باشه میرم اما قبلش یه کار دیگه ام باهات دارم
و ناگهان چنان سیلی به گوشم زد که درد تا مغز استخوانم نفوذ کرد ا
—- حالا بی حساب شدیم
و بعد رفت . کنار در خشکم زده بود احساس تحقیر و توهینی که بهم شده بود آتیشم زده بود سرم داشت گیج میرفت حس می کردم دارم توی خودم تحلیل میرم . صدای بالا اومدن کسی رو شنیدم و چهره تار نامی رو روبروم و صدای نگرانش رو که می گفت :
چی شده شارکه حالت خوب نیست ایناز اینجا چیکار داشت
دیگه هیچی نفهمیدم و بیهوش شدم

وقتی به هوش اومدم توی اتاقمی روی تخت و بودم نامی بالای سرم نشسته بود روم رو ازش برگردوندم انقدر رنجیده بودم که حتی دلم نمیخواست دیگه توی صورتش نگاه کنم . خم شد و آهسته پیشونیم رو بوسید :
—بهتری عزیزم
با دستم اونو رو ازخودم دور کردم و گفتم :
ازمن دورشو دیگه نمیخوام ببینمت از اینجاغ برو
— باشه گلم تو الان حالت خوب نیست دکتر گفت که فشارت خیلی پایین اومده بگذار یه وقت دیگه با هم حرف می زنیم
— دکتر کدوم دکتر
— راستش تو که حالت بد شد خواستم ببرمت بیمارستان ااما راستش ترسیدم برای همین زنگ زدم به یکی از دوستام که پرستاره اومد و فشارت رو گرفت و بهت چند تا آمپول زد
— عجب حتما یکی دیگه از اون دوستهای هرزه ات از کی تا حالا یه دانشجوی پرستاری رو بهش میگن دکتر
— این حرفها چیه می گی شارکه بس کن بعد درباره اش حرف می زنیم
— بعدی وجود نداره نامی همه چیز بین ما همینجا تموم شده همه چیز تو هم بهتره بری دنبال زندگی ات
دستش رو با کلافگی توی موهاش فرو کرد و گفت :
— آخه چرا حداقل به من بگو چی شده بگو که من چیکار کردم
— هیچی تو کاری نکردی ما به درد هم نمیخورم
صدام آهسته آهسته داشت میرفت بالا داشتم کنترل خودم رو از دست میدادم
نامی بلند شد و گفت :
— باشه من از اینجا میرم اما فقط بدون که صاف میرم سراغ آیناز و اونو جرش میدم باید بدونم این سلیطه به تو چی گفته
توی جام نیم خیز شدم و داد زدم :
—سراغ اون چرا اون چشم منو به واقعیت باز کرد به اینکه تو چه سگ هرزه ایی هستی و دنبال هر سگ ماده ایی که دم تکون بده میری که غریزه ات رو آروم کنی اینکه من چقدر احمقم که به تو دلبسته تو کاری نکردی عزیزم این منم که با دست خودم بزرگترین اشتباه زندگی ام رو مرتکب شدم و تو رو به زندگی ام راه دادم حالا هم میخوام از زندگی ام بری بیرون تو راست می گی من ساده و خنگ و پپه ام انقدر خنگ که دل به تو بسته من بی تجربه ام وگرنه گول ترو نمیخوردم تو حتی یه بار هم نخواستی با من سکس داشته باشی چرا ؟چون منو رو یه دختر کوچولوی احمق فرض کردی یه دختر کوچولو که حتی نمیتونه ….
با اینکه داد میزدم با اینکه میلرزیدو با اینکه اختیارم از دستم رفته بود اما شرم اجازه نداد جمله ام رو تموم کنم

نامی کنارم نشست و سعی کردم منو در آغوش بگیره اما من خودم رو کنج تخت جمع کردم و گفتم به من نزدیک نشو برو بگذار من به درد خودم راحت باشم برو تو بغل یکی دیگه از معشوقه هات و بعدش بشینید و به سادگی من بخندید و از کارهای من برای همدیگه تعریف کنید برو

نامی با سماجت بغلم کرد و محکم نگه ام داشت . بوی مردانه تنش عطر ملایم ادکلنش عضلات محکم و بهم پیچیدش منو آروم کرد و دریایی آبی نگاهش باز افسونم کرد . بعد از چند لحظه سکوت گفت :
— تو عزیز منی من ترو توی دنیا از همه بیشتر دوست دارم برام مهم نیست که آیناز از من به تو چی گفته … آره

من دوست دختر دارم خیلی ام دارم با همشون هم سکس دارم … اما تو برای من عزیزی اونها فقط به اندازه همخابه بودن با من برام ارزش دارن اما من ترو با تمام قدرتی که یه مرد می تونه زنی رو دوست داشته باشه دوست دارم نمیگم عاشقتم نه چون من هیچ وقت عشق رو درک نمی کنم اما دوستت دارم و اگه نخواستم باهات رابطه داشته باشم …
— واسه اینکه من من خام و بی تجربه ام و نمی تونم …
— نه قشنگم نه خانمم به خاطر اینکه تو رو بخاطر معصومیتت دوست دارم ترو بخاطر مهربونی هات دوست دارم به خاطر دلسوزیهات گاهی حتی حس می کنم که تو منو بیشتر ازمادرم دوست داری انقدر به من محبت می کنی که من خالص بودنش رو از توی چشمای قشنگ و شفافت می بینم و اگه نخواستم باهات رابطه داشته باشم چون دلم نیومد که وجود معصومت رو با این جور چیزها آلوده کنم …. فقط همین چون اگه من بخوام با تو سکس کنم به اندازه ایی تجربه دارم که برای هر دومون کافی باشه و نگاهش رو به چشمام دوخت .
من کرخت از گریه و بیحال از ضعفی که کرده بودم قلبم و روحم در پی تحقیری که شده بودم تشنه و ترک خورده حرفهای نامی رو بلعید و منو سیراب کرد . و در پی حرفهاش حس کردم دارم گرم میشم نگاهم به نگاهش پیوند خورد و عشق به همراه یه حس غریب دیگه از اعماق وجودم بالا اومدو گرماش توی چشمامم شعله کشید و همزمان نگاه اونم گرم شد چشمام رو بستم و خودم روبه دست لبهای نوازشگر گرم و مشتاقش سپردم اینبار بوسه هاش نرم و نوازشگونه نبود همراه با هیجان و تبی بود که تا حالا زش ندیده بودم لبهام رو محکم می لسید و می کشید همیشه میگفت که لبهات قلوه ایی و خیلی خوشفرمه و هروقت با هاش حرف میزدم اون خیره به لبهام نگاه میکرد و می گفت خیلی بامزه میشن وقتی داری حرف می زنی . و حالا داشت لبهام رو به معنای واقعی میخورد انقدر مکیدشون که حس کردم ترک خوردن زبونش رو کرد توی دهنمو می کشید به دندونهامو توی دهنم می چرخوند بعد یواش زبونش رو از روی چونه ام آورد پایین و شروع به مکیدن گردن و گوشم شد . کم کم همه تنم داشت مورمور میشد حسی خوشایند و تا حدی ترسناک رو داشتم تجربه میکردم حسی که داشت همه اختیارم رو ازم میگرفت و همینش منو می ترسوند اما نامی خیلی خونسرد و آروم کار خودش رو

میکرد و ذره ذره گردنم رو می لیسید و گاهی گاز می گرفت بعد یواش دستش رو گذاشت روی یکی از سینه هام و آه کوچکی نا خواسته از بین لبهام خارج شد و یواش خودم رو تکون دادم نامی بلیزم رو از تنم در آورد و انگار همه ترسها و خجالتهای ن با همون لباس از تنم در اومد . نامی بلا فاصله شلوارم رو هم در آورد و چند ثانیه بهم خیره شد و بعد دوباره به طرف سینه هام اومد و گفت : وای چه پوست خوشرنگی داری شارکه …

سینه هام از شدت هیجانم داشتن سوتینم رو پاره میکردن با یه حرکت گره سوتینم رو از جلو کشید و سینهای نسبتا درشتم رها شدن انقدر عمیق نفس میکشیدم که با هر نفسم لرزشی توشون می افتاد نامی سرش رو آورد جلو و اونا رو بوسید و بعد نوکشون رو که حالا سفت شده بود رو گرفت بین ا نگاشتاش و شروع به بازی دانشون کرد . شهوت از یه جایی پایین شکمم شروع شد و توی همه تنم پخش شد ناله ایی کردم و نامی گفت
: جان بلند تر عزیزم بلند تر
و نوک سینه ام رو کرد توی دهنش و شروع به مکیدنش کرد و من دیگه اختیارم رو از دست داده بودم و مدام ناله میکردم . انقدر سینه ام رو خورد و مکید و بازبونش نوکشون رو بازی داد که دیگه سر شده بودن اما هنوز لذت می بردم بعد یواش اومد پایین و زبونش رو توی نافم بازی داد من دیگه کمرم رو از روی زمین بلند می کردم بعد یواش رفت پایین پام و کناری رون پام رو نوازش کرد و لیسید و بعد زبونش رو از وسط شورتم کشید او امدتا بالای کسم صدای ناله هام دیگه فکر کنم تا خوونه همسایه ها هم میرفت انقدر شهوتم بالا بود و هم بخاطر اینکه بار اولم بود همون موقع ارضا شدم اما نامی کار خودش رو ادامه میداد یواش شورتم رو در آورد و شروع به لیسیدن

کرد و یواش یواش از کنارهای رونم تا ساق پاهام رفت و دوباره اومد بالا و لبهام رو بوسید و بعد لباسهای خودش رو در آورد من توی اولین سکسمون هیچ حرکتی از خودم نشون ندادم و فقط لذت بردم بعد دوباره به حالت شصت و نه خوابید کنارم و شورتش هنوز پاش بود و جلوش حسابی باد کرده بود کیرش از روی شورت خورد به صورتم و دوباره دیونه شدم یواش لمسش کردم و ناخود آگاه شورتش رو در آوردم و کیر بزرگش اومد بیرون اون یواش با حرکت کمرش کیرش رو به صورتم می مالید و بعد به روی لبهام کشید و من یواش زبونم رو به سر کیرش کشیدم که ناله بلندی کرد و من به کارم ادامه دادم و همه کیرش رو لیسیدم و بعد با فشار کمی که اون به لبهام داد کیرش رو کردم توی دهنم شروع به مکیدنش کردم و اونم سرش رو برد و وسط پام و کسم رو می لیسید و وسطش رو می مکید انقدر اینکار رو کردم که حسکردم کیرش داره سفت تر میشه خودمم دیگه داشتم به اوج میرسیدم همین موقع اون بلند شد برگشت و شروع کرد به لب گرفتن بعد پاهام رو باز کرد و سر کیرش رو گرفت توی دستش و و می مالید به وسط کسم من دیگه بی اختیار مدام کمرم رو بالا می بردم و می خواستم کاری کنم که بره توش واما نامی اینکار رو نکرد و بعد پاهام رو جفت کرد و کیرش رو گذاشت لای کسم و شروع کرد به تکون دادنش دیگه حرکت های منم با اون هماهنگ شده بود و همونطور که ناله میکردم همراه اون بالا و پایین میرفتم تا اینکه بازم حس کردم همه وجودم داره میلرزه و متورم میشه و با چند تا تکون شدید ارضا شدم اونم همزمان کیرش رو کشید و آبش رو بپاشید روی سینه هام
و بعد خم شد و چند بار صورت و پیشونیم رو آروم بوسید و کنارم ولو شد . هیچ کدوم حرفی نداشتیم که بزنیم و شاید نزدیک یه ساعت کنار هم همونطور برهنه ساکت دراز کشیدم من سرم روی توی گودی شونه اش گذاشته بودم و و اون آروم موهام رو که دورم پریشون شده بود نوازش میکرد . انگار همه اون خشمها و گلایه ها همه اون تردید ها باهم خالی کرده بودم … انقدر ساده بودم که به همین سهم از عشق راضی بودم
به همین راحتی دوران ببیست و دوسال معصومیت دخترانه ام به پایان رسید و رابطه من و نامی واره دوره تازه ایی شد …. تا اینکه آخر اون ترم درسم تموم شد و قرار شد برگردم تهران …

باورم نميشد که ميخوام از نامي جدا شم باورم نميشد که بينمون قراره کوهها و دره ها قرار بگيره .. مثل ديونه ها شده بودم مثل کسايي که ميخوان يه تکه از بدنشون رو ازشون جدا کنيد نامي هم کلافه بودم مدام ازم بهانه ميگرفت و غر ميزد اما سعي ميکرد مستقيم چيزي به من نگه که منم بيقرار تر نشم … روز آخر وقتي باوانت وسايلم و کتابهام و ميفرستادم تهران تمام مدت کمکم ميکرد و هر چند لحظه يه بار به يه بهانه ايي بغلم ميکرد و منو ميبوسيد و گاهي که منم مشغول کاري بودم ميديدم که يه گوشه به در يا ديوار تکيه داده و داره نگاهم ميکنه . ته نگاهش يه چيزي مثل حسرت برق ميزنه … من بيشتر از اون غصه ميخوردم همه فکرم اين بود که بعد ارفتن من اون با دوست دختر هاي ديگه اش تنها مي مونه و ممکنه خيلي راحت منو فراموش کنه مي دونستم که هنوز باهاشون رابطه داره و مي دونستم که گاهي ام ميره به ديدنشون اما دلم به اين خوش بود که منو ازه مه اونها بيشتر دوست داره و برام ارزشي قائله که براي اونها نيست امانميدونستم در نبودن من چه اتفاقي مي افته و شايد اصلا يه نفرديگه جاي منو توقلبش بگيره … دلم پر از غصه بودو اشک مدام گوشه چشمم رو ميسوزند …بلاخره کارهام تموم شد و من هم چمدانم رو برداشتم و با نامي راهي تهران شديم خيلي بهش اصرار کردم که تو نيا چون روز بعدش بايد صبح توي يه جلسه مهم حاضر ميشد اما اون گوشش به اين حرفها بدهکار نبود فقط نگام ميکرد و لبخند ميزد اون سفر يکي از غم انگيزترين و و در عين حال بهترين سفرهاي عمرم بود هنوز که سفرهايي کاري به اون شهر برام پيش مياد وقتي توي پيچ و خم کندوان هزار چم و سايه بيشه رد ميشم ياد اون روز باعث ميشه بغض کنم خوشبختي که چه ساده از دست رفت ….. به هر حال اون روز هر ده بيست کيلومتر ماشين رو نگه ميداشت با هم کنار جاده قدم ميزديم و يا لبه پرتگاه مينشستيم و به دره مه آلود زير پامون نگاه ميکرديم و حرف ميزديم يادم نمياد دقيقا چي ميگفتيم اما فقط دوست داشتيم با هم حرف بزنيم برام تمشک وحشي خريد و بعد اونا رو يکي يکي به سر و صورت هم مي ماليديم و اون آروم گونه ها و لبهام رو که قرمز شده بود مي ليسيد . . . عصر رسيديم نزديکهاي کرج يه جا نزديک رودخونه ماشين رو پارک کرديم و يه زير انداز برداشتيم و رفتيم کنار رودخونه که يه خورده استراحت کنيم … يه قسمت از اون محوطه بود که چند تا درخت دور هم به حالت نيم دايره در اومده بودن و شاخه هاشون انقدر به هم گره خورده بود که از بالا و جاده اصلا ديد نداشت . زيرانداز رو همونجا پهن کرديم و من به يه درخت تکيه دادم و نشستم و نامي هم دراز کشيد روي زمين و سرش رو گذاشت روي پام و چشماش رو بست منم مشغول نوازش موهاش شدم و توي دلم غصه ميخوردم آروم انگشتم رو مي کشيدم روي پيشونيش و گونه و لبهاش و همه رو لمس ميکردم ميخواستم طرح صورتش رو بخاطر بسپارم وقتي داشتم لبهاش رو لمس مي کردم با شيطنت نوک انگشتام رو گاز ميگرفت و بعد کم کم اونها رو کرد توي دهانش و ميليسيد و منم مي خنديدم و مي گفتم نکن نامي غلغکم مياد اما اون بازم ديونه شده بود ولي من اصلا توي حس و هواي سکس نبودم انقدر غصه داشتم که اصلا دلم نميخواست به اينچيزها فکر کنم ولي نامي دست بردار نبود مدام انگشتام رو مي ليسيد و بعد دستش رو آورد بالاو سرم رو خم کردو شروع به لب گرفتن کرد … من يه اخلاق خاصي توي سکس دارم که نمي دونم همه دختر ها اينطوري ان يا نه اما وقتي دلم سکس نخواد هر کاري ام که باهام بکنه طرف سکسي ام اصلا تحريک نميشم و اگر هم خيلي ديگه اذيتم کنه و تحريک هم بشم اصلا لذت نميبرم اون روز هم اصلا دلم نميخواست با هم سکس داشته باشيم اما نامي دست بردار نبود منم نخواستم دلشو بشکنم توي گوشش گفتم باش اما با من کاري نداشته باش و بعد بهش گفتم اون بشينه و من سرم رو گذاشتم روي پاش و از روي شلوار کيرش رو لمس کردم و بعد يواش دکمه هاي شلوار لي اش رو باز کردم و درش آوردم يه خورده توي دستم ماليدمش و بعد شروع به ليسيدنش کردم نامي هميشه دوست داشت که قبل از ساک زدن کيرش رو و تخمام رو براش بليسم و منم همينکار رو کردم و بعد همه کيرش رو با هم کردم توي دهنم حس مي کردم دارم خفه ميشم اونم چند زده بود توي موهام و سرم رو سفت گرفته بود که نتونم سرم رو عقب ببرم و من براش ساک ميزدم انقدر اينکا رو ادامه دادم که آبش اومد و سرم رو کشيد کنار و آبش پاشيد روي زير انداز منم از بلند شدم و رفتم کنار رودخونه و دهنم رو آب کشيدم (اصلا نمي تونم تصور کنم که بعضي ها چطوري آب مرد رو مي خورند و به به هم مي گن ) وقتي بگشتم پيشش اونم لباساش رو درست کرده بود نشستم کنارش و بهش تکيه دادم و اونم دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد . و سرش رو توي موهام فروکرد و گفت :
—- شارکه تو هميشه خيلي بدن خوشبويي داري هيچ وقت نشد بخوام بغلت کنم و حس کنم بودي بدي ميدي بوي تنت مثل عطر گل سرخه لطيف و دوست داشتني … نري اونجا منو فراموش کني ها نکنه پسرهاي تهروني ترو از چنگ من در بيارن هر جا باشي ميام مي کشمت باور کن
اولين بار بود که اينا رو به من ميگفت :
—- اگه حتي يه روز هم بهم زنگ نزني من ميام سراغت اينو مطمئن باش
—- اين منم که بهت بايد بگم تا من رفتم نري سراغ دخترهاي ديگه گرچه ميدونم هنوز ولشون نکردي اما نکنه يکي جاي منو توي دلت بگيره
( چه بدبخت بودم که به همين سهم از عشق هم راضي بودم (
و اون ميخنديد و مي گفت :
— تو دنيا هيچ کي مثل تو برام عزيزي نيست همه اشون برن گمشن
يه بيست دقيقه در همون حالت با هم حرف زديم و دوباره راهي تهران شديم و نامي منو تا دم در خونه رسوند و خودش دوباره برگشت شمال . وقتي رفتم توي خونه اصلا خوشحال نبودم مادرم و برادرهام باخوشحالي اومدن طرفم و بغلم کردن ولي من با يه تبسم خشک جوابشون رو دادم و بعد به طرف اتاقم رفتم .
و برق رو خاموش کردم و رفتم توي تختم و تا ساعتها گريه کردم . خدايا ديگه هرگز فکرنکنم چنين عشق عميقي رونسبت به هيچ کس بتونم داشته باشم يه عشق آتشين بي منطق و کور . صبح وقتي از خواب بلند شدم اولين کاري که کردم با نامي زنگ زدم و چند دقيقه حرف زديم هيچ وقت عادت نداشت که با کسي صحبت تلفني طولاني داشته باشه قرار شد شب دوباره بهش زنگ بزنم . تا شب يکي از دوستان دوره دبيرستانم به اسم سيمين اومد دنبالم و با هم رفتيم بيرون . يه کافي شاپ به اسم کندو توي تهرانپارس که يه زماني هر روز بادوستام مي رفتم اونجا البته خونه مادقيقا نقطه غرب تهرانه اما اونجا رو خيلي دوستداشتم … کلي با دوستام خنديدم و اونها قليون کشيدن . وقتي حساب ميز رو داديمو خواستيم بريم خونه يه پسر خيلي خوش تيپ و قد بلند اومد جلو و گفت سلام
با استفهام نگاهش کردم .
— ببخشيد اين کارت ويزيت منه ميشه خدمتتون باشه
خنده ام گرفته بود با وجود ظاهر خيلي با کلاسش اما خيلي رفتار نا پخته ايي داشت و يا شايد هم زيادي به خودش مطمئن و مغرور بود به هر حال با بي تفاوتي ازش گذشتم . شايد خيلي خوشتيپ تر از نامي بود اما من همه جا توي صورت همه آدمها فقط نامي رو مي ديدم هر لباس و تيپ مردونه ايي که خوشم مي اومد توي تن نامي تصور ميکردم و لذت ميبردم و هر عطري که تحريکم ميکرد رو توي آغوش اون استشمام ميکردم و با خيال خودم خوش بودم …. دوستهام همه سر به سرم گذاشتن و کلي مسخره ام کردن :
-شارکه بابا اين آخر تيپ بود خاک توسر بي عرضه ات کنن شماره رو ميگرفتي ميدادي به من
— آره والا مي دادي به ما ما باهاش جاي تو قرار ميگذاشتيم
— آخه اسکل اگه تو باهاش قرار ميگذاشتي نميگفتن جاي اون دختر سبزه قد بلند خوش هيکل اين بشکه دويست و بيست ليتري از کجاش در اومده
تا شب به اين موضوع خنديدم و. بعدش ديگه يادمون رفت . شب بلافاصله که رسيدم خونه رفتم سراغ تلفن و بهش زنگ زدم بار اول کسي گوشي رو برنداشت و من دوباره زنگ زدم بار دوم نامي با صدايي خواب آلود گفت الو
با تعجب گفتم :
— نامي الان چه وقت خوابه آخه
— خسته بودم صبح توي جلسه بودم
— آخي قربونت برم گلم برو بخواب من فردا بهت زنگ ميزنم
–باش…
همون موقع صداي نازک و کشدار يه دختر بلند شد :
— نامي کيه زنگ زده
و بعد صداي نامي که يواش ميگفت مامانمه و صداي کشمکش اونها و بعد دختر گوشي رو گرفت و قطع کرد .
قلبم داشت مي ايستاد فکر نمي کردم که نامي انقدر وقيح باشه که هنوز يه روز از رفتن من نگذشته با يه دختر ديگه قرار بگذاره و بره توي بغلش درحالي که ديروزش داشته با من حال ميکرده سرم داشت گيج ميرفت . دوباره زنگ زدم اما ديگه تلفنش رو جواب نداد . مثل ديوونه ها با خودم حرف ميزدم و اشک ميريختم :
— خاک برسرت شارکه اين بود عشقت .. حقته حتي اون آيناز جنده ام بهت گفت که نامي به دردت نمي خورده اما تو چي تا يه چيز نشونت دادخام شدي … خاک توسرت حالا توي بغل يه نفر ديگه خوابيده ديروز با تو حال ميکردو قربون صدقه ات ميرفت حالا يکي ديگه …انقدر هم طرف رو دوستداره که بهش نميگه تويي ميگه مامانمه ..
برام خيلي عجيب بود آخه تا حالا برام پيش نيومده بود هميشه دوستدخترهاش مي دونستند که با کي دوسته حتي پيش من هم اگه کسي زنگ ميزد هيچ وقت حاشا نميکرد …
حس ميکردم که از درون خرد شدم . توقع نداشتم که دوره همه رو خط بکشه اما حالا توي اين وضعيت توي زماني که تازه از هم جدا شديم و روز قبلش با من و تو بغل من بوده …. با خودم ميگفتم ديگه ولش ميکنم ديگه تموم … اما ته دلم ميديدم که قادر نيستم اينکار رو بکنم من واقعا ذليل اين عشق شده بودم نمي دونم چند ساعت دور خودم چرخيدم وگريه کردم تا اينکه موبايلم زنگ زد . گوشي رو توي دستم گرفتم و سکوت کردم . صداي نامي از اون طرف خط مي اومد :
— الو شارکه
-….
— حرف بزن
-……
– مي دونم هرچي بگي حق داري فقط حرف بزن
–…..
— باور کن ن نميخواستم اينطوري بشه باعثش دوستم بود اون بود که اين برنامه رو جور کرد . اينم رفيق رفيقش بود مثلا ميخواست من تنها نباشم اينم سريع خودموني شد …
—- انقدر برات ارزش داشت که يه کلمه نگفتي بهش که من دوست دخترتم گفتي مامانمه . خوب چرا حالا داري توضيح ميدي عزيزم تو که دروغ نگفتي من مادرتم …. حالا هم بروخوش باش بيخود هم وجدان درد نگير که اصلا بهت نمياد
— شارکه اينطوري حرف نزن تو دنيايي مني من يه تار
— بسه نامي ديگه حالم از شنيدن اين حرفها بهم ميخوره تو هر شب تو بغل يکي هستي و هر وقت حوصله ات سر ميره ميايي تو گوش من شر و ور عاشقانه ميخوني . دست از سرم بردار تو منو داغون کردي خدا لعنتت کنه نه مي تونم با تو بمونم نه مي تونم بي تو باشم ديگه از اين دنيا خسته ام دلم ميخواد بميرم …..
و بعد تلفن رو قطع کردم و به تلخي و ازته دل گريستم انقدر گريه کردم که نفسم قطع شده بود دردي شديد توي قفسه سينه ام پيچيد و فلجم کرد و اين شروع يه بيماري مزمن قلبي شد که تا امروز بعد از گذشت سالها روز به روز بدتر ميشه و رهام نکرده . . . .

ديگه بيشتر از اين نمي تونم بنويسم چون حتي حالا هم با به ياد آوردن اون روزها آزار ميبينم و بر خودم لعنت مي فرستم

ساغرم شکست اي ساقي
رفته ام ز دست اي ساقي
در ميان طوفان در موج غم نشسته منم
چون قايق شکسته منم
اي ناخداي عالم
تا نام من رقم زده شد
يکباره مهر غم زده شد بر سرنوشت آدم
حکايت از چه کنم
شکايت از که کنم
که خود به دست خود آتش بر دل خون شده نگران زده ام

اون شب تا صبح نتونستم بخوابم و فقط اشک ريختم . حس ميکردم يه چيزي مثل نيشتر داره قلبم رو سوراخ ميکنه …. نزديکهاي سپيده زدن بود که خوابم برد اما چه خوابي بيشتر شبيه يه جور بيهوشي بود صبح که شد با صداي تلفن از خواب بيدار شدم :
— الو سلام شارکه خانم
— بله بفرماييد
— من ناديا هستم خواهر نامي
يه هو توي جام نشستم .
—بله ؟ متوجه نشدم
—- خواهر نامي ميشناسيدش که
— بله بله حالتون خوبه
— ممنون شما خوبيد
— …..
— راستش امروز صبح نامي اومد پيش من و همه جريان شما رو تعريف کرد الان هم خيلي ناراحته و حتي سرکار هم نرفته ازمن خواست باهاتون صحبت کنم و ازتون بخوام ببخشيدش
—- ….
— مي دونم از دستش دلخوريد راستش قضيه روبراي من هم که تعريف کرد گفتم تو همچين گند زدي که من نمي دونم چطوري بايد جمعش کنم اما ازتون ميخوام ببخشيدش و باور کنيد که اون شما رو خيلي دوست…
— ببخشيد ناديا جون من چي رو بايد ببخشم ميشه بگيد
ناديا کمي مکث کرد و بعد گفت :
— همون اتفاقي که بينتون افتاده ديگه
— اينکه نامي بعد همه محبتي که از من ديده يه روز بعد از رفتن من از اون شهر رفته پيش يکي ديگه من نمي دونم تا حالا عاشق شدي يا نه اما من چطور مي تونم ببخشمش
— مي دونم عزيزم چي ميگي من کاملا درکت مي کنم اما ميدونم که تو اگه واقعا عاشق نامي باشي نميتوني فراموشش کني و اگه بخواي خودت رو بيشتر از اين عذاب بدي ممکنه به رابطه اتون لطمه بزنيد اون واقعا شرمنده است
— ناديا جون من فکر نکنم نامي حتي بدونه شرمندگي يعني چي … بين ما رابطه ايي وجود نداشته از اول اگه بود نامي بهش احترام ميگذاشت فقط احترام نميگم که وفادار ميموند فقط احترام ميگذاشت … اما اون به هيچ چيز معتقد نيست و منم ديگه خسته شدم ناديا جون من نميگم که ديگه نميخوام ببينمش و از اين حرفها اما رابطه گذشته ما اگه ام بوده ديگه تموم شده . اون هر وقت ميتونه زنگ بزنه و حال و احوال کنه اما من ديگه هيچ تعهدي نسبت به اون ندارم و سعي ميکنم عشق و فکرش رو هم از سرم بيرون کنم
يه دفعه صداي نامي توي گوشي پيچيد :
— نه شارکه من دوستت دارم باور کن دارم از ديشب تا حا لا ديونه ميشم من اشتباه کردم غلط کردم منو ببخش
باورم نميشد که نامي باشه که داره اين حرفها رو ميزنه و خودش رو انقدر کوچيک ميکنه
— آخه عزيز من چرا خودت رو اذيت ميکني تو انقدر دور و برت هستن که ديگه نيازي به من نداري برو با اونها خوش باش منم هميشه يه دوست خوب برات ميمونم . همين
— نه تو مال مني من بدون تو نمي تونم زندگي کنم
— زندگي ؟ پس الان داري چيکار ميکني چيکار ميکني اسم اينکاري که ميکني زندگي نيست اگه زندگي نيست پس چيه برو به همين روشت ادامه بده و اصلا هم نگران من نباش من با خودم و دلم هر طور شده کنار ميام اصلا عذاب وجدان نداشته باش خدا راشکر بين ما هم که اتفاق غير قابل جبراني نيافته
— فکر ميکني چرا نيافتاده چون من دوستت داشتم . چون عاشقت بودم چون حاضر نبودم با زندگيت بازي کنم اگه تو خودت نميخواستي و اعتراض نميکردي من حتي حاضر بودم تا آخر دنيا باهات دوست بمونم و رابطه جنسي با تو نداشته باشم …. يادت نيست اون روزکه آيناز اومد پيشت اين خودت بودي که گفتي تو چرا با من
— مي دونم نميخواد حماقتم رو يادم بندازي حالا هم ديگه بيشتر از اين نميخوام حماقت کنم اشکالي داره
— بله اشکال داره اشکال داره من نمي تونم بدون تو بمونم
— مي توني خيلي راحت مي توني منم ميخوام برم دنبال زندگي ام از آينده ام مي ترسم براي همين باور کن با اولين کسي که بياد خواستگاريم ازدواج ميکنم . اينطوري شايد بتونم از خيلي چيزها جلو گيري کنم
صداي فرياد نامي در گوشي پيچيد :
— تو غلط ميکني من تا آخر همين هفته ميام خواستگاريت تو فقط مال مني تو همه چيز مني
صداش آميخته با بغض بود و من مات و مبهوت پاي تلفن بر جا مونده بودم . باورم نميشد که حرفي که زده باشه حقيقت داشته باشه براي يه لحظه همه مغزم بهم ريخت . نه داره خرم ميکنه ….گرما توي صورتم پخش شد يعني نامي انقدر دوستم داره …
— شارکه عزيزم هستي
— باهام بازي نکن نامي من طاقتش رو ندارم
— بخدا راست ميگم من ديگه طاقت ندارم تو از من دور شدي و هر لحظه ممکنه از دست بدمت شارکه من امروز ميرم و با مادرم صحبت ميکنم
— نه اينکار رو نکن خواهش مي کنم
— چرا مطمئن باش که اينکار رو ميکنم اينو قسم ميخورم
—…..
بوق بوق بوق
صداي بوق ممتد تلفن منو متوجه کرد که نامي تلفن رو قطع کرده … روي تختم نشستم و به فکر فرو رفتم باورم نميشد که نامي حرفش رو جدي زده باشه حسي به من ميگفت که اينم يه بازي ديگه است براي فريب دادن من براي خام کردن من ….. قدرت تصميم گيري و تفکر ازم گرفته شده بود هم خوشحال بودم هم بهت زده و هم مردد …. يعني واقعا نامي اينکار رو ميکرد اگه زنگ بزنه به مامان چي چطور بابا رو خبر کنم … راستي من يادم رفت از خانواده ام براتون بگم چون اين اطلاعات توي ادامه داستان تاثير داره . پدر و مادر سالها قبل از هم جدا شدن و پدرم بعد از اين جدايي ازدواج کرده و دوتا دختر هم داره اون گاهي به ما سر ميزنه و ازمون خبر ميگيره اما من نه زنش رو ديدم و نه بچه اش رو يکي از معدود دفعاتي که اومد به ديدن ما وقتي بود که من دانشگاه قبول شدم کليدآپارتمان رو بهم داد و گفت فقط تابستون و عيد ميام ازت کليد رو ميگرم ….. دقيقا مثل يه صاحبخونه با اين تفاوت که اجاره ايي در کار نبود .. من از محبت و حمايت پدري هيچ وقت هيچي حس نکردم هميشه جاي خالي يه مرد توي زندگي ام بوده هيچ وقت پدرم منو تو آغوش نگرفت تا حس کنم کسي هست که حمايتم ميکنه …. شايد براي همين بوده که به راحتي جذب محبت نامي شدم چون هميشه رفتارش با من يه رفتار حمايتگر و مقتدرانه بود و وقتي در آغوشش بودم احساس آرامش خاصي داشتم انگار بعد از يه طوفان شديد به يه ساحل امن رسيده باشم … مادرم بعد از جدايي ديگه ازدواج نکرد و همه عمرش رو صرف تربيت من و دوتا داداش دوقلوم که اسمهاشون پيمان و پورياست کرد . مادرم تکنسين اتاق عمله و زن آروم اما افسرده است و هنوز هم حسميکنم که عاشق پدرمه . وضع مالي مون هم کاملا متوسطه مثل خيلي از خانواده هاي ايراني يه آپارتمان سه خوابه قديمي که ارث پدري مادرم بود و يه ماشين پرايد هاشبک که دست من مامانم و داداشهام مي چرخه … برادر هام توي کار لباسن و با هم يه توليدي کوچيک دارن که شراکتي اداره اش ميکنن .
بگذريم
به هر حال اون روز اصلا تو حال و هواي خودم نبودم تمام مدت رو سعي کردم توي اتاقم بمونم و هر وقت مامانم ميگفت داري چيکار ميکني ميگفتم دارم روي نوشته هام کار ميکنم …. شب بود که صداي تلفن خونه بلند شد . مادرم گوشي رو برداشت
_ بله بفرماييد
— بله خودم هستم
—- ممنون متشکرم
—….
— ببخشيد شما
—…..
— بله خواهش ميکنم تشريف بياريد
-….
-خواهش ميکنم
-….
— خدا نگهدار
من تو اتاقم سرجام خشک شده بودم نمي دونم چرا حس ميکردم که اين تلفن هرچي هست با نامي در ارتباطه .بعد ازچند لحظه مادر در اتاقم رو باز کرد و اومد تو
— شارکه
— بله مامان
— تو خانواده نوايي رو ميشناسي
— نوايي
— بله . ناديا نوايي ميگفت از دوستان توست
— اوه بله دانشجو که شديم با هم آشنا شديم
— ميگفت که ميخوان براي يه امر خير مزاحم بشن
— برادرش رو هم ميشناسي
کمي مکث کردم نميدونستم چي بگم اما حس کردم حقيقت بهترين چيزه . بنا بر اين با شرم و خيلي خلاصه رابطه خودم و نامي رو براش توضيح دادم البته جاهاي که نبايد ميگفتم رو سانسور کردم . …

ناديا با مامانم تماس گرفته بود و قرار رو براي دو هفته بعد گذاشته بود که با خانواده اش براي خواستگاري بيان . اين اولين خواستگاري نبود که برام مي اومد از بدو ديپلم گرفتنم دهها خواستگار جور واجور داشتم که هر کدوم به دليلي نيمه تموم مونده بود و به نتيجه نرسيده بودن اما اينبار انگار همه توي خونه حس کرده بودن که اينبار با هميشه فرق داره و من خودم انگار بي وزن بودم و روي ابرها راه ميرفتم انگار در تمام اين مدت خواب ميديدم بارها مثل ديونه ها خودم را ميزدم تا ببينم که بيدارم يا نه … از يه طرف واقعا خوشحال بودم و از يه طرف ميترسيدم اما خودمم نمي دونستم از چي ….
— الو شارکه عزيزکم خوبي
— تو چيکار کردي نامي
— منکه گفتم نميخوام تو رو از دست بدم
— آخه چرا من ..؟
— براي اينکه خانمي مهربوني پاک و دلسوزي
— بسه نامي اگه من همه اينا که ميگي بودم تو هر روز تو بغل يکي نبودي
—نگو شارکه بيشتر از اين منو شرمنده نکن نگو
— آخه …
— قول ميدم شارکه قسم ميخورم که ديگه بعد از ازدواج حتي به کس نگاه هم نکنم به جون خودم به جون خودت
— آخه …
— ديگه هيچي نگو نميخوام اين روزها رو خراب کنيم با اما و ا خه …
و من که افسون عشق بودم سکوت کردم دو هفته بعد طوري گذشت که انگار همه چيز رو از پشت پرده مه مي ديدم . روز خواستگاري رسيد و مادرش و پدرش ناديا و برادر بزرگش به همراه زن دادشش اومدن خواستگاري . اشتياق من و لبخندهام همه چيز رو فاش کرده بود …. وو مادرم از شادي من شاد بود اما ته نگاهش برق غمگيني مي درخشيد غم تنها شدنش ….. روز خواستگاري همه چيز به آرومي گذشت و من بر طبق رسمي که توي خانواده امون بود هيچ چيز رو سخت و سنگين نگرفتم … و اين باعث تعجب خانواده اش شده بود. اما من فارغ از همه دنيا محو نامي بودم که در کت و شلوار طوسي و اندامي اش با موهاي خوشحالت و برق دريايي نگاش لبخند ميزد و به من نگاه ميکرد … باور کرده بودم که شهزاده رويايي سواراسب سفيد اومدتا منو به شهر روياهام ببره …. و من مغرور از اينکه از بين اونهمه دختر من رو انتخاب کرده مست و شادمان بودم …. همه چيز به خوبي تموم شد و قرار شد بعد از يه سري تحقيقات مقدماتي . مادرم تلفني با مادرش قراره عقد و عروسي رو بگذارند…… و بلاخره اون روز رسيد توي اون فاصله من و نامي کمتر همديگر رو ديديم و باهم حرف زديم اما من زماني به خودم اومدم که کنار نامي سر سفره عقد نشسته بودم و از زير انبوه و تور و پولک چشم به آينه و قران و آب داشتم . و اونجا بود که هراسي عجيب به سراغم اومد دلم ميخواست بلند شم و همه چيز رو بهم بريزم و فرياد بزنم نه من پشيمون شدم . و انگار ترديد واقعا مثل خوره داشت روحم رو ميخورد از اطرافم صداي هلهله و شادي مي اومد اما انگار اين هلهله و شادي براي من مثل مارش عزاداري بود ….. و قبل از اينکه بفهمم چي شده عاقد سه بار خطبه عقد رو خوند و من در ميان بهت حيرت و ترديدم بله را گفتم و مرتکب بزرگترين اشتباه زندگي ام شدم. پدرم خيلي راحت دفتر رو امضا کردو تنها وظيفه پدرانه اش رو دربرابر من به انجام رسوند و بدون اينکه در باقي مراسم ازدواجم شرکت کنه رفت . تا آخر اون شب بغض مثل بختک گلوم رو مي فشرد . اما نامي بي خيال و فارغ توي اون کت و شلوار مشکي و شيک لبخند ميزد و با مهمونها خوش و بش مي کرد در ميون مهمونها دوتا دختر از اقوام نامي بودن که خيلي بد و جلف لباس پوشيده بودن و مدام مي رفصيدند و عشوهاي ناجور مي اومدن . شنيده بودم که مادر يکي از اونها خيلي علاقه داشته که نامي با دخترش پرستو ازدواج کنه . پرستو واقعا خوش هيکل بود شايد چهره چندان زيبايي نداشت اما قدي بلند و هيکلي پر و محکم داشت سينه اي سفت و سر بالا و باسن برجسته بسيار خوش فرم و يه دامن خيلي کوتاه تنگ پوشيده بود به همراه يه بليز حرير که همه بدنش معلوم بود حتي نگيني که توي نافش بود از زير حرير مي درخشيد . من اول متوجه هيچي نبودم تا اينکه يکي از دوستام اومد و توي گوش من زمزمه کرد :
— نامي کم مونده با نگاهش اين دوتا رو قورت بده بهش بگو خوب نيست داماد اينقدر هيز باشه
و خنديدو رفت . وقتي سرم رو برگردوندم ديدم که بله نگاه نامي از روي اون دو تا برداشته نميشه. ترجيح دادم سکوت کنم نميخواستم مراسم ازدواجم روبا خاطره ايي تلخ همراه کنم با خودم گفتم نامي چه تقصيري داره اون دو تا خيلي جلف هستند همه مردها بهشون ذل زدن … آخر مراسم بود دوربين هندي کم برادر نامي روي ميز روبروي ما جا مونده بود مهمانها تقريبا رفته بودند و جز عده معدودي کسي توي باغ نمونده بود . نامي دوربين رو برداشت و دربرابر چشمان بهت زده من شروع به فيلم برداي از اون دوتا دختر کرد که هنوز کنار گروه ارکستر مشغول رقصيدن و خنديدن بودند . اصلا توي حال خودم نبودم دلم ميخواست دوربين رو توي سر نامي بشکنم و خردش کنم . اما اون خيلي خونسرد مشغول کار خودش بود…. ضعف لعنتي به سراغم اومد سرم رو. به کناره مبل تکيه دادم و چشمام رو بستم اشک داشت چشمام رو مي سوزوند اما به هر سختي بود از ريختنش جلو گيري کردم…. نمي دونم چقدر توي اون حال بودم که متوجه شدم بايد سوار ماشين بشيم و به طرف هتل حرکت کنيم … قرار بود که من و نامي براي يکي دوسال توي شهر اونها زندگي کنيم و بعد دوباره به تهران برگرديم . هم مامانم و هم نامي دوست نداشتن که من شب اول ازدواجم رو توي خونه مامانم اينا شروع کنم بنا بر اين توي هتل لاله يه اتاق گرفته بوديم که شب رو اونجا بمونيم و صبح بعد از خدا حافظي من و خانواده ام به سمت شهر نامي حرکت کنيم …. وقتي به هتل رسيديم در آغوش مادر م بغضم شکست . انقدر تلخ گريه کردم که هرگز بياد ندارم اونطور گريسته باشم .. غم دور شدن از خانواده ام و رفتارهاي زننده نامي همه و هم توي سينه ام جمع شده بودند و داشتند منفجرم مي کردند نامي به طرفم اومد و بازوش رو دورم حلقه کرد و منو به طرف خودش کشيد :
— چيه عروسک تو که هنوز از تهران بيرون نرفتي قول ميدم هر ده روز بيارمت تهران که مادرت اينا رو ببيني
مادرم در حالي که مي گريست دست نامي رو گرفت و گفت :
— نامي جان اول خدا بعد شما شارکه رو بزه تو ميسپارم انگار که يه تکه از قلبم رو بهت ميسپارم
— نگران نباش مامان من مثل چشمم ازش نگهداري مي کنم
بلاخره همه ما رو تا سوئيتمون رسوندن و خودشون رفتند . وقتي تنها شديم من هم به معناي کلمه احساس تنهايي کردم حس کردم نامي رو که فکر ميکردم عاشقشم ديگه نميشناسم … فکر مي کردم که يه مرد غريبه اينجاست … تحت تاثير ترس و هيجاني که داشتم همه اونچه توي مراسم گذشته بود رو فراموش کرده بودم . مات و مبهوت وسط سوئيت نشسته بودم و نامي هم نگاهم مي کردو لبخند ميزد دستم رو گرفت و گفت :
— خانم کوچولو قشنگم من خيلي خسته ام تا کي ميخواي اينجا وايستي و به در . ديوار ذل بزني بيا بريم بخوابيم
من با اينکه بارها با نامي سکس داشتم اما نميدونم چرا شرم همه وجودم رو پرکرده بود سرم رو پايين انداختم و نامي با صداي بلند خنديد و دستم رو گرفت و به همراه خودش به طرف اتاق خواب کشيد :
— نترس بابا نميخوام بخورمت من فقط خيلي خوابم مياد
روي لبه تخت نشستم زبونم بند اومده بود و اون با محبت و به آرومي تک تک سنجاقها و تو رو از سرم باز کرد و لباس سفيد و دنباله دارم رو از تنم در آورد و من شرم زده سريع به زير لحاف خزيدم نامي هم بعد از مدت کوتاهي لباسش رو عوض کرد و برق رو خاموش کرد و کنارم دراز کشيد دستم رو توي دستش گرفت و با صدايي زمزمه گونه شروع به صحبت کرد :
— شارکه يعني تو بلاخره مال من شدي
— نامي
— جان دلم
— بهم قول بده که هميشه فقط مال من باشي .. اگه يه روزي بهم خيانت کني من ميميرم بخدا ميميرم
— مگه مغز خر خوردم که با داشتن عروسکي مثل تو برم سراغ هر کس ديگه
خواستم بهش بگم که پس چرا تو عروسي ذل زده بودي به پرستو چرا ازش فيلم گرفتي . اما بازم سکوت کردمو گفتم که شايد من اشتباه کردم واصلا بهتره زندگي ام رو و بهترين شب زندگي ام رو با اين حسادتها خراب نکنم نامي آروم برگشت و در آغوشم کشيد در حالي که سر شونه هاي برهنه ام رو نوازش ميکرد گفت :
— عروسکم به هيچ چيز فکر نکن من نميگذارم آب توي دلت تکون بخوره من حالا ميتونم بگم که عاشقتم عاشق تو همه زندگي مني بعد دستم رو دوباره گرفت و آورد بالا و کف دستم رو بوسيد و نوک انگشتام رو تک تک بوسيد سرش رو گذاشت روي سينه هام و چشماش رو بست …. و من سرمست از حرفهاي قشنگش به چهره اش که درخواب معصوم و زيبا بود مثل مجسمه اي يونان باستان نگاه کردم لبخند زدم و کم کم خوابم برد ….. نمي دونم چند ساعت از خوابيدنم گذشته بود اما از نور کمرنگ گرگ و ميش ميشد فهميد که نزديک صبح شده که حرکت دستي رو روي بدنم حس کردم به سرعت چشمام رو باز کردم . و نگاهم در نگاه طوسي نامي گيره خورد . نگاهش حالا شرشار از برق اشتياق بود دستش آروم روي بدنم مي چرخيد برق نگاهش و نفسهاي هوسناکش منو هم به دنيايي خواهش و تمناي جسم کشاند صورتش رو آورد جلو و چشمام رو بوسيد لبهاش رو روي بيني ام کشيد و و به لبهام رسيد و اولين بوسه رو بعد از ازدواجمون تجربه کردم و حس کردم عشقم داره پخته و عميقتر ميشه همزمان که منو مي بوسيد سوتينم رو از تنم در آورد رفتارش با يه نوع خشونت شهوت آلود آميخته شده بود ورفتار عجولانه اش روي من هم تاثير گذاشته بود . با دندونهاش نوک سينه ها م رو مي کشيد و من از درد و لذت ناله ميکردم و فرياد هاي کوتاه ميزدم بعد با خشونت شورتم رو از پام در آورد و به طرف پايين رفت همه پام رو از ساق تابالا مکيد و گاز گرفت و من فقط به خودم مي پيچيدم تا رسيد به وسط پام زبونش رو محکم از بالا تا پايينش کشيد و من بخودم لرزيدم و حس کردم همه سلولهاي تنهم از شدت شهوت و لذت فرياد مي کشن . بعد زبونش رو فرو کرد توي کسم و مي چرخوند بعد از کمي که با کسم بازي کرد و اومد بالا و دوباره ازم لب گرفت و من با پام شورتش رو از پاش در آوردم و با ديدن کيرش از خود بيخود شدم و کشيدمش بالاتر تا کيرش جلوي دهنم قرار گرفت و من سريع شروع به مکيدنش کردم از گز گزي که توي دهنم حس کردم متوجه شدم که قبلش اسپري بي حسي زده…. محکم کيرش رو مي ليسيدم و مي مکيدم و سرش رو گاز مي گرفتم تا اينکه خودش رو کنار کشيد و اومد پايين و پاهام رو باز کرد هم ميخواستم و هم مي ترسيدم اما اون خيلي خونسرد سر کيرش رو به لبه هاي کسم ماليد و يواش فشار داد اما تو نمي رفت . از کنر تخت کرمي برداشت و خودش و من چرب کرد و اينبار يه فشار محکمتر داد درد در وجودم پيچيد فقط و فقط درد رو حس ميکردم انقدر که دهانه واژنم تنگ بود دوباره کيرش اومد بيرون پاهام رو باز تر کرد و يه بار ديگه فشار داد اينبار با خشونت بيشتر . و دردی در همه پام پیچید انگار یه زخم کهنه سر باز کرده باشه فریادی کشیدم و او چند ثانیه صبر کرد و بعد دوباره یه فشار دیگه داد و اینبار نصفش رفت تو من فقط درد میکشیدم اصلا از درد آمیخته با لذتی که همیشه همه حرفش رو میزدند خبری نبود خیلی می سوخت . نامی میدونست دارم درد می کشم خم شد و منو بوسید و کمی دست نگه داشت و بعد دوباره شروع به فشار دادن کرد تا اینکه بلاخره همه اش رفت تو … حس می کردم همه کسم با هم درد می کنه بعد از چند ثانیه نامی شروع کرد به عقب و جلو کردن فقط دعا میکردم که زودتر تموم بشه اما نامی انگار تازه گرم شده بودکم کم درد من هم کمتر شد و به یه سوزش مدام تبدیل شد اما هنوز از لذت بردن خبری نبود اون شب نامی زیاد تغییر وضعیت نداد چون میدونست من دارم درد می کشم تا اینکه بلاخره ارضا شد . …
کنارم دراز کشید هوا دیگه روشن شده بود دستم رو گرفت و بوسید :
— بلاخره خانم خودم شدی .قربونت برم زیاد درد کشیدی خیلی تنگی واسه همین زیاد اذیت شدی
و دوباره دستم رو بوسید با همه دردی که می کشیدم حس عجیبی هم داشتم غصه و شادی ……………
بله اون شب بهترین شب زندگی ام بود که عشقم با جسمم پیوند خورد اما بزرگترین اشتباه زندگی ام رو هم مرتکب شدم اشتباهی که زندگی ام رو سوزوند و اون هم ازدواج با نامی بود

تا نزدیکیهای ظهر خوابیدیم . وقتی بیدار شد درد شدیدی داشتم و درست نمی تونستم راه برم نامی به راه رفتنم می خندید و مدام منو می بوسید بعد از نهار به طرف خونه ما رفتیم و با مامانم و برادرهام خدا حافظی کردیم انقدر تلخ و انقدر سخت بود که نمی تونم حسش رو به کسی منتقل کنم فقط کسانی که تو این موقعیت قرار گرفتن ی تونن درک کنن من چی میگم با اینکه چهار سال دور از خانواده ام زندگی کرده بودم با اینکه خیلی بهشون وابسته نبودم اما جدایی این بار خیلی سخت بود و بریدن از خاطرهاو پیوند ها اشکهامون با غصه و نگرانی همراه بود مادرم منو می فشرد من گریه می کردم و مدام می گفتم مامان مامان مثل بچه دو ساله ایی که به زور میخوان اون رو از مادرش جدا کنن و مادرم هم زیر لب تکرار می کرد جانم عزیزم بچه ام بچه ام بچه ام …. تمام راه رو تا شهر نامی در سکوت طی کردیم فقط نامی گاهی دستم رو می فشرد و

می بوسید و من اندوه زده و اشکبار به بیرون از پنجره خیره شده بودم احساس عجیبی داشتم انگار شراب وجودم داشت تخمیر می شدو جا می افتاد حس دلهره آورد و شیرین زن بودن و زن شدن برام هم دوست داشتنی و هم ترسناک بود .. انگار با برداشته شدن پرده بکارتم پرده دیگه ایی روی روحم کشیده شده بود پرده ایی از تعلق از تعهد و از مسئولیت انگار دیگه نامی رو طور دیگه ایی دوست داشتم انگار وجودم به وجودش پیوند

خورده بود انگار من اون بودم و او من …. انگار……… به هر حال در میان این احساس غم و شادی حس دلتنگی هم داشتم برای دنیایی قشنگ دخترونه ام برای دنیایی که ازش دیگه فقط میشد با یادش بخیر یاد کرد … انقدر به این چیزها فکر کردم که بلاخره خوابم برد یه خواب سبک که انگار یه طور خلسه عارفانه بود . با نوازش دستهای نامی بیدار شدم :
— خانمم عروسک بیدار شو رسیدیم
چشم که باز کردم نگاهم در چشمهای طوسی و شفافش گره خورد و دلم ضعف رفت من افسون این نگاه بودم . دیدم که توی حیاط خونه کوچیک نامی هستیم و ماشین درست جلوی در ورودی خونه پارک شده . خونه نامی در اصل یه ویلایی کوچیک دو خوابه بود که کنار یه روخونه قشنگ که دقیقا از وسط شهر رد میشد ساخته شده بود و درست اون طرف خیابون رودخونه با یه پیچ قشنگ به دریا می ریخت .من همیشه عشق این خونه بودم .

پیاده که شدم نامی تعظیم کوچکی کرد و گفت به قصر خودتون خوش اومدید بانوی من
و کلید خونه رو به من داد و من خانم خونه اش شدم وقتی وارد شدم توی همه وسایل و چیدمانشون رد پای سیلقه دوست داشتنی مادرم و حس کردم و باز بغض گلوم رو گرفت در تمام مدت کوتاه بین خواستگاری و عروسی انقدر من در رویا بودم انقدر گنگ و افسون شده بودم که اصلا نفهمیدم که کی این وسایل خریده شدند و کی از تهران به اینجا اومده اند و کی چیده شده اند . اما حالا حس می کردم که انگار توی خونه خودمونم و مادرم همین الان از در رفته بیرون که به خانم همسایه سر بزنه …….. زندگی ما به همین راحتی شروع شد

نامی چند روز رو خونه موند و به همراه من به خونه اقوامی که دعوتمون می کردند می اومد و بعد هم تمام روز رو توی طبیعت زیبای اونجا میگشتیم و بعد از چند روز زندگی روال عادی خودش رو پیدا کرد من شروع کردم به درس خوندن برای آزمون ورودی کانون وکلا و کارشناسی ارشد و اون هم به سر کار می رفت . و همه چیز و همه کارش دقیق و منظم بود یادم رفت بگم که محل کاری نامی یه کارگاه کوچیک مبل سازی بودکه درست پشت ساختمون خودش ساخته بود . البته رشته تحصیلی اش فرق میکرد اما خودش میگفت میخواد یه مدت کار آزاد بکنه و بعد از اینکه سرمایه لازم رو جمع کرد با هم برگردیم تهران و اون در زمینه شغلی خودش کار کنه .

و قول داده بود که شمال موندنمون بیشتر از سه سال طول نکشه . شب که می اومد به خونه می شد نامی دوست داشتنی من با حرفهای قشنگ . البته عادت نداشت که دست به سیاه و سفید بزنه اما من با عشق همه کارها رو می کردم و همیشه بعد از اینکه می اومد خونه روی تخت دراز می کشید و می گفت شارکه بیا منو ماساژ بده هیچ کس مثل تو اینکار رو نمی کنه . و من همه کارهام با عشق بود شاید نتونید حسم رو درک کنید . هر شب با هم سکس داشتیم من هم کلا زنی ام که توی مسائل جنسی بسیار گرم و زیاده طلب هستم انگار گرمی وجود نا می به من هم سرایت کرده بود اما گاهی وقتها خسته می شدم و می گفتم نامی تو چقدر منو اذیت می کنی
— میخوام تا قبل از سی سال از کار بندازمت که یه دلیل محمکه پسند برای ازدواج مجدد داشته باشم
— کور خوندی تو نمی تونی منو از کار بیندازی مواظب باش خودت یه وقت از کمر نیافتی
— کاری نداره امتحان میکنیم ببینیم کی زودتر از کار می افته
ودر هم گره می خوردیم بیست و سه روز از عروسی ما گذشته بود یه شب آسمون از سر شب شروع کرد به رعد و برقهای عجیب و ترسناک اما بدون باران من بعد از یه سکس طولانی در آغوش نامی به خواب رفته بودم که با تکانهای نامی به خودم اومدم چشمام رو باز کردم نگاه نگران نامی رو دیدم که به کدر شده بود

– بلند شو شارکه
— چی شده
—- سیل اومده رودخونه طغیان کرده
از جا پریدم دست و پام داشت می لرزید نامی سریع ساک کوچیکی برداشتو جواهرات من و مدارکمون رو داخل ساک ریخت و با هم ازخونه خارج شدیم از چیزیکه می دیدم وحشت کرده بودم رنگ آب رودخونه سیاه و بود و سنگهایی به بزرگی یه اتاق رو با خودش می غعلطوند و می آورد سطح آب بالا اومده بود و به نزدیک پل رسیده بود نامی سریع ماشین رو روشن کرد و از کنار دیوار مشرف به رودخونه کنار کشید . بارون به شدت و و یه ریز می بارید به محض اینکه نامی ماشین رو از خونه خارج کرد من رو توی ماشین نسشوند و خودش به جمع همسایه ها پیوست . خونه از زیر شسته میشد و بر اثر اصابت سنگها به پی هاش می لرزید و اول از همه اتاق خوابمون توی رودخونه فرو ریخت و بعد کم کم همه خونه و کارخونه از زیر شسته شد و ریخت توی رودخونه
نامی خشکش زده بود می دونستم که چقدر اونجا رو دوست داره می دونستم که خودش پا به پای کارگرها برای ساخته شدن اون خونه و کارگاه زحمت کشیده دستم و روی شونه اش گذاشتم و گفتم نگاه نکن عزیزم

نگاه نکن . اما اون خشک بر جاش ایستاده بود و اون منظره رو نگاه می کرد .
در فاصله بیست دقیقه همه چیز از بین رفت و ما فقط اشک ریختیم و نگاه کردیم بغض نامی هم شکست و مثل بچه ها به آغوش من پناه آورد و گریست و من هم بی اختیار بلند بلند همراهش گریه می کردم . همسایه ها ما رو سوار ماشینشون کردند و به خونه مادر علی رسوندند . نمی خوام از اون روزهای تلخ چیزی بگم اما خودتون

می تونید حدس بزنید و درک کنید که بر ما چی گذشت .

نمیخوام زیاد براتون از غم و غصه بعدش بگم چون میترسم حوصله اتون سر بره
اما نامی بعد از اون جریان یه جور حالت پرخاشگری خاصی توی همه رفتارش موج میزد و همه چیز و همه کس رو متهم می کرد . و بیشتر از همه منو متاسفانه بعضی از اعضای خانواده اش هم همینطوری بودن و غیر مستقیم به چیزهایی از قبیل قدم تو بود و این چیزها اشاره می کردن اما من فقط سکوت می کردم و به خودم می گفتم خوب شاید یه جورایی همه اینا ناراحت و شوکه شدن و بعد از گذشته یه مدت کوتاه یادشون میره اما متاسفانه روز به روز نامی بد اخلاق تر میشد . تا اینکه تصمیم گرفت با برادر بزرگش برن تهران ستاد حوادث غیر مترقبه و دنبال گرفتن خسارت و وام باشن چون توی اون شهر تنها خونه ایی که به کل ویران شده بود خونه ما بود و بقیه خونه ها دچار آب گرفتگی شده بودن . به هر حال من هم گفتم که میخوام باهات بیام . از اینکه تنها و غریب بین اون مردم نا مهربون رها بشم برام ترسناک بود . نامی شروع به غرغر کرد که نه تو چرا میخوای بیایی من میرم دو سه روزه میام و از این حرفا اما من بی توجه لباس پوشیدم و رفتم توی ماشین نشستم . تا تهران باز هم بین ما فقط و فقط سکوت بود البته با بردارش حرفهایی می زندن اما منو اصلا به حساب نمی آوردن . برام خیلی عجیب بود که ظرفیت یه آدم چقدر می تونه کم باشه که دربرابر مشکلات خودش رو اینطوری ببازه خوب اگه این حادثه برای اون سخت بود برای من هم به همون اندازه سخت بود چون اونجا خونه و زندگی منم حساب میشد . اما نامی این رو کاملا از یاد برده بود من خیل از وسایلی رو که مادرم با عشق برام خریده بود حتی بازشون نکرده بودم و حالا همه اشون ته دریا بودن . فکر به اینها بیشتر آزارم میداد اما این واقعیت برام روشن شده بود که نامی تحمل سختی ها رو نداره و در پی یه مشکل دنبال یه نفر میگرده که بار همه چیز رو بگذاره روی شونه اش . وقتی به خونه مادرم اینا رسیدیم منو سر خیابون پیاده کرد و گفت تو برو خونه مامان اینا من دارم بر میگردم میام دنبالت
خشکم زده بود باور نمیکردم که حتی نخواد تا دم در خونه با من بیاد .
— تو کجا میری
— میرم خونه یکی از دوستام حوصله ندارم بیام ا ونجا
در سکوت برگشتم و به خونه رفتم . احساس بد بختی و تنهایی میکردم . احساس بدی که هنوز خیلی زود بود دچارش بشم هنوز یه ماه هم نشده بود که ما ازدواج کردیم اما به همین راحتی توی اول راه زندگی تنها مونده بودم . توی این چند روز که خونه مامان اینا بودم خیلی حالم بد بود با هر ابری که توی آسمون می اومد تنم می لرزید و اگه قطره ایی بارون می چکید تب می کردم . هرچی به موبایل نامی زنگ میزدم تلفنش خاموش بود .انقدر تبهای عصبی ام بالا رفت و دردهای که توی قفسه سینه ام داشتم تا اینکه مادر منو برد پیش یه متخصص قلب و اون بعد از یه سری آزمایش و نوار گفت :
— که تمام دردها عصبی اند و دارن دریچه های قلبم رو گشاد می کنند و هر نوع حرص و جوش و عصبانیت برام مثل سم می مونه .
و منو معرفی کرد به یه متخصص ا عصاب . وقتی برگشتم خونه توی چشمای مادرم پر از نگرانی بود و توی دستهای من پر از کیسه های قرص و دارو .
اون شب وقتی به نامی زنگ زدم بعد از چند تا بوق بلاخره برداشت . و خیلی سرد و رسمی با من حرف زد و گفت که فردا شب میاد دنبالم . در همون حین که داشت حرف میزد من حس کردم که صدای خنده زنی رو شنیدم .
داشتم دیونه میشدم یعنی ممکن بود که نامی بازم ….. زنگ زدم به خواهرش و گفتم که نامی توی تهران معمولا خونه کدوم دوستش میره
— پرسید چطور مگه
— آخه از ستاد حوادث زنگ زدن به گوشی اش گوشی اش هم جا مونده خونه ما مثل اینکه باید صبح زود بره اونجا کارش دارن
به هر ترفند و حیله ایی بود آدرس خونه کامران رو گرفتم . حوالی خیابون ترشت بود . روز بعد از خواب که بیدار شدم ماشین رو از مامان گرفتم و گفتم دارم میرم خونه یکی از دوستام و غروب بر میگردم . وقتی به جلوی آپارتمان رسیدم ماشین نامی رو دیدم که اونجا پارک کرده منم دور زدم و رفتم سر کوچه . سرکوچه اشون یه فضای سبز کوچیک بود ماشین رو کنارش پارک کردم و توی ماشین نشستم . نمی دونم چند ساعت گذشت من مدام از توی اینه ها در خونه رو نگاه می کردم .کم کم داشتم از اومدنشون نا امید میشدم که دیدم در خونه باز شد و اول برادرش ازخونه اومد بیرون و پشت سرش نامی به همراه دو تا زن از خونه خارج شدن حس کردم قلبم توی سینه ام منفجر شد . زنها هر دوتا بالای سی سال سن داشتند اما خیلی خوش هیکل و خوشگل بودن یکی شون که زیر بازوی نامی روگرفته بود یه مانتوی تنگ سفید بدن نما پوشیده بود و باسن گندا ش زده بود بیرون . و اون یکی همه یه مانتو حریر شنل مانند که که بغلهاش باز بودن و زیرش یه بلوز و شلوار تنگ که الان رنگشون یادم نیست تنش بود . نفس توی سینه ام می جنگید و به زور بالا می اومد. قطرات درشت عرق همه پیشونی ام رو خیس کرده بود بغض داشت خفه ام میکرد اما نمی تونستم گریه کنم . برادر نامی نشست پشت رل . نامی در عقب رو برای زن سفید پوش باز کرد و دستش رو گذاشت روی کمرش و هلش داد به طرف در و یواش دستش رو آورد پایین و گذاشت روی باسنش و فشارش داد به طرف توی ماشین . حالم خیلی بد شده بود . باورم نمیشد که بعد از یه ماه از عروسیمون نامی با این طرز بد بخواد به من خیانت کنه . پیش خودم گفتم که دیگه باهاش زندگی نمی کنم طلاق می گیرم . برگشتم به طرف خونه . تموم راه رو مثل دیونه ها رانندگی کردم . تا رسیدم خونه مامانم وحشت زده پرسید چی شده –
انقدر بغض داشتم که نمی تونستم جوابش رو بدم . اصلا نمی دونستم چی باید بگم روم نمیشد که بخوام بهش بگم که نامی بعد از یه ماه به من خیانت کرده .
— دختر نصفه جون شدم بگو چی شده
نمی دونم چطور این فکر به ذهنم رسیداما صدایی رو شنیدم که از گلوم اومد بیرون وبه مادرم گفت :
— هیچی خونه دوستم که بودم فهمیدم شوهرش بهش خیانت کرده اونم میخواد طلاق بگیره خیلی اعصابم خورد شد
— ای بابا توکه منو کشتی من گفتم ببین چی شده تصادف کردی کسی رو زیر گرفتی واسه نامی اتفاقی افتاده
بغضم شکست وخودم رو توی بغل مامانم رها کردم . بوی مادر بوی آرامش بوی بچگی باعث شد که گریه ام بیشتر و بیشتر بشه . مادرم مدام می گفت :
— ترو خدا راستش رو بگو شارکه چی شده تو داری به من دروغ میگی
اما من گریه ام انقدر شدید بود که نتونستم جوابش رو بدم . شاید نزدیک یه ساعت توی بغلش گریه کردم . و آرزو کردم بچه بشم و برگردم به دوران کودکی دیگه از بزرگ بودن بدم اومده بود از اینهمه نا مردمی و خیانت حالم بهم میخورد .
— چیزی نشده مامان فقط دلم گرفته این روزها خودمم تحت فشارم غصه های دوستم بیشتر عصبی ام کرد
— دخترم تو که خودت الان مثل یه بشکه باروتی دیگه نباید بری بشینی پای درد دل یکی دیگه
چیزی نگفتم و رفتم توی اتاقم یادم اومد که قراره امشب نامی بیاد دنبالم . نمی دونستم چطوری باهاش برخورد کنم . پشیمون بودم که چرا همون موقع نرفتم جلو و آبروش رو نبردم . بدبختانه آبروریزی و داد و بیداد کردن اصلا از من بر نمی اومد . نمی دونم چند ساعت توی اتاق بودم که با صدای در خونه به خودم اومد . یه جور آرامش خاص توی وجودم پیچیده بود . تصمیم گرفتم همین که اومد جریان رو بهش بگم و ازش بخوام که فردا بریم دادگاه و درخواست طلاق توافقی بدیم .
— شارکه مامان بیا آقا نامی اومد
بلند شدم و به طرف حال رفتم . نامی با همون لباسهایی که عصرتنش بود جلوی درگاه ایستاده بود . بر خلاف این چند روز اخیر خیلی شادو سر حال بود یه دسته گل بزرگ از رزهای سفید و لیمویی توی دستش بود . لبخند بی رنگی بهش زدم و برگشتم توی اتاق
— چیزی نیست امروز رفته خونه دوستش مثل اینکه اون باهاش درد دل کرده یه خورده بهم ریخته
چند لحظه بعد نامی کنارم روی لبه تخت نشسته بود :
— چی شده عزیزم
از شدت عصبانیت و غصه خنده ام گرفته بود چند روز میشد که اصلا با من حرف نمیزد و اگر هم حرفی بین ما رد و بدل میشد پر از طعنه و تلخی بود .
— روت میشه با من حرف بزنی
— می دونم گلکم می دونم که بهت بی توجهی کردم می دونم که باهات بد کردم اما تو همه به من حق بده من توی وضع بد روحی بودم
— حالا درمان شدی ؟
— خوب این چند روز خیلی فکر کردم و دیدم که بلاخره اتفاقیه که افتاده و باید از نو زندگی مون رو شروع کنیم
—- عجب پس معلومه دکترهای حاذقی بودن که به این سرعت ترو درمان کردن
— یعنی چی شارکه چرا با طعنه حرف میزنی
—– یعنی تو نمی دونی
— چیو باید بدونم
نمی دونستم که جریان رو چطوری بهش بگم ترجیح دادم که بهش نگم که خودم شاهد جریان بودم :
–امروز عصر یکی از دوستام تو و داداشت رو همراه دوتا زن حوالی خیابون ترشت دیدن
برای به لحظه نگاهش رنگ فولا د شد و دستش که دور بازوم بود سخت شد . اما سریع به خودش اومد
— چی داری می گی شارکه دوتا زن
— بله دوتا زن میدونی توی این چند روز به من چی گذشته می دونی چقدر قرص و دارو خوردم تا از تب و تشنج رها شدم می دونی ناراحتی قلبی داشتم می دونی دو شبانه روز مادرم کنار بسترم گریه میکرد . اون وقت تو کجا بودی توی بغل یه هرزه خیابونی و حال میگی توی این چند روز آروم شدم تو خیلی وقیح و پر رویی نامی خیلی
و دچار تشنج شدم همه تنم می لرزید . نامی هراسان مادرم را صدا کرد و من دیگه هیچی به خاطر نیاوردم . وقتی به هوش اومدم توی اتاق دراز کشیده بودم و یه سرم به دستم وصل شده بود نامی هم کنار تختم با چشمان سرخ نشسته بود روم رو برگردوندم . نامی خم شد و سرش رو روی سینه ام گذاشت دستش رو دور کمرم حلقه کرد بوی عطرش توی مشامم پیچید و من احمق منه ساده باز ضعف کردم خدایا چقدر این مرد دروغگو و خیانت کار رو دوست داشتم
نامی آهسته زمزمه کرد :
— شارکه تو اشتباه می کنی بخدا اشتباه می کنی اون دوتا یکیشون دوست نادر بودن یکشون هم دوست شاهد که داشتم می بردیم برسونیمشون آخه من با وجود عروسکی مثل تو میرم دنبال اینا باور کن داری اشتباه میکنی . من یه تار موی تو رو با دنیا عوض نمی کنم
حالم داشت از اینهمه دروغ بهم می خورد . اما بازم افسون چشماش افسون حرارت بدنش و افسون کلماتش شده بودم عطرش آرومم کرده بود. بهش نگفتم که دیدم بازوت رو گرفته بهش نگفتم که خودم دیدم که دستت رو گذاشته بودی روی باسنش . چون توی دلم و توی سرم می دیدم که هنوز دوستش دارم می دیدم که هنوز نمی تونم بدون اون زندگی کنم . فقط آروم گریستم و گذاشتم منو در آغوش بگیره با همون دستهایی که این چند روز یکی دیگه رو لمس کرده منو لمس کنه گذاشتم باهام سکس داشته باشه وبعدش آروم کنارم دراز بکشه و من به صدای نفسهاش گوش کنم
فردای اون شب در پناه نگاههای نگران تر مادرم من احمق با او باز به شهرش برگشتم

وقتی برگشتیم به خونمون کم کم زندگیمون روی روال افتاد . یه خونه کوچیک اجاره کردیم و نامی هم دنبال باز سازی کارگاه بود . منم ازامتحان اون سال کانون جا موندم و دوباره شروع به خوندن برای سال آینده و کنکور کارشناسی ارشد کردم . از اینور و اونور به گوشم میرسید که نامی گاهی یه شیطونی هایی می کنه . اما سعی می کردم بهش فکر نکنم به این امید بودم که با گذر عمر کم کم پخته بشه و دست از شیطنت برداره .

زندگیمون یه حالت یکنواخت و عادی داشت به خودش می گرفت اما من همچنان شیفته و عاشق نامی بودم از همه چیزهای خوب رو برای او می خواستم توی همه چیز اول او رو در نظر میگرفتم و بعد خودم انقدر بهش محبت می کردم که دیگه اصلا یادم رفته بود شارکه ایی هم هست و آرزوها و انتظاراتی داره . البته فکر می کنم این خصلت تمام زنهای ایرانی باشه که همه چیز رو برای همسرانشون میخوان و این بزرگترین اشتباهه یه زنه اشتباهی که من چند سال ادامه اش دادم چون فکر میکردم کار درست همینه و زن خوب یعنی این . و این باعث

شد که نامی هم کم کم وجود منو از یاد ببره و من براش مثل یه سایه بشم در کنار زندگی اصلی اش . توی این مدت کشمش های زیادی هم داشتیم اما همیشه این من بودم که کوتاه می اومد . و از نظر سکسی هم هر طور که دوست داشت باهاش همونطور رفتار میکردم . و اصلا به این توجه نمی کردم که ممکنه آزار ببینم . تنها شاید نقطه ایی که گاهی منو به یاد خودم می انداخت دردهای گاه گاهی بود که توی قفسه سینه ام می پیچید . سال دوم ازدواجم بود که متوجه شدم نامی خیلی رفتارش عوض شده دیر میاد خونه و شبها نمی تونه

بخوابه با یه کم توجه متوجه شدم که به تریاک معتاد شده . داشتم دیووونه میشدم . بر عکس اون چیزی که من فکر میکردم نامی خیلی آدم ضعیف و سست عنصری بود و با کوچکترین مشکل زندگی اینطوری دچار چالش شده بود . همه تلاشم رو برای برگردوندش کردم روزها و شبها کنارش گریه کردم وبه پاش افتادم تا راضی شد که ترک کنه . هفت روز مدام منم همراهش درد کشیدم و توی خونه راه رفتم پاهاش رو ماساژدادم باهاش گریه کردم . روزهای تلخی بود اما هرچی بود گذشت . و تا چهل روز هم همه بد خلقی ها و بد قلقی هاش رو تحمل

کردم . تا بلاخره از این مشکل جان سالم به در برد و من هم دوباره با او متولد شدم . حس می کردم خدا دوباره زندگی رو به من و او بخشیده . نامی هم کمی بهتر شده بود اما می دونستم که گاهی هنوز شیطنت هایی داره . اما من از اینکه از اعتیاد جدا شده بود انقدر خوشحال شدم که دیگه به هیچ چیز فکر نمی کردم . تا اینکه یه شب آپاندیسم درد گرفت نامی با همه دردی که من می کشیدم خیلی خونسرد بود و همه اش میگفت
چیزی نیست خوب میشی .
کسایی که دچار آپاندیس شدن می دونن که من چه دردی رو اون شب تا صبح

تحمل کردم . و وقتی صبح نامی دید که واقعا نمی تونم از درد صاف بایستم تازه با خونسردی منو به بیمارستان رسوند . وقتی که بعد از عمل مرخص شدم و برگشتم خونه ازش دلگیر شده بودم چون برام قابل قبول نبود منی که برای یه سردرد اون تا صبح بیدارم و تا تسکین پیدا نکنه نمی خوابم چطور اون به این راحتی میگذاره که من درد بکشم . خواهرش توی بیمارستان و خونه هم راهم بود تا من کمی بهتر بشم . روز دوم که از بیمارستان مرخص شدم . طبق عادت همیشگی ام داشتم موبایلش رو چک میکردم که دیدم چند بار شماره یکی از دوستان صمیمی به نام سمانه توی گوشی نامی است و باهاش تماس گرفته . خیلی تعجب کردم . گفتم یعنی

میخواسته حالم رو بپرسه خوب اگه اینطوره چرا به خودم زنگ نزده . وقتی نامی از حمام اومد بیرون پرسیدم :
— نامی شماره سمانه توی گوشی تو چیکار میکنه . بهت زنگ زده بود ؟
و در کمال نا باوری نامی با خشونت گوشی رو از دستم کشیدو لگدی به پهلوم زد که حس کردم بخیه هام الانه که باز بشه . از درد نفسم بند اومده بود اما نامی همچنان داشت غر غر میزد :
— تو کی میخوای دست از اینکارهات برداری چقدر آخه فضولی به تو چه ربطی داره که گوشی منو چک میکنی
خواهرش منو به سرعت به اتاق برد و در بست و شروع کرد با نامی دعوا کردن . اما من فقط اشک میریختم .

هیچی دیگه نمیشنیدم . نمی دونم سمانه برای چی بهش زنگ زده بود شاید یه جورایی به سمانه اعتماد داشتم اما برخورد نامی برام غیر قابل باور بود . به سختی از جام بلند شدمو ساکمو برداشتم و مشغول جمع کردم وسایلم شدم . هنوزکارم تموم نشده بود که در باز شد و نامی اومد توی اتاق .
— چیکار داری میکنی شارکه
-…..
— ببخشید اشتباه کردم دست خودم نبود توکه می دونی من هنوزحالم کامل خوب نشده چرا با اعصابم بازی

می کنی
—……….
— ترو خدا به من نگاه کن
اما من نمیخ واستم نگاهش کنم می دونستم که با دیدنش افسون میشم .و این چیزی بود که اون می دونست

کاملا از تاثیری که روی من داشت آگاه بود و من خسته بودم از این بازی . به طرف اومد تا بغلم کنه اما داد زدم
— اگه به من دست بزنی انقدر جیغ می کشم که همه همسایه ها بیان اینجا
— آخه چرا من غلط کردم منو ببخش خواهش می کنم بس کن شارکه چیز مهمی نیست که تو داری اینطور

برخورد میکنی . باور کن سمانه فقط زنگ زده بود حال ترو بپرسه چون گوشی تو توی بیمارستان خاموش بود

همین . اصلا خودت زنگ بزن باهاش حرف بزن
— یعنی انقدر احمقی که فکر میکنی مشکل من سمانه است
— من غلط کردم من گوه خوردم بخدا خودمم نمی دونم چی شد که اینکار رو کردم بخدا دست خودم نبود
سرم رو آوردم بالا نگاهم به پوستر بزرگی .که از عروسیمون به دیوار ا تاق خواب زده بودیم افتاد . به لبخند واقعی ام و به نگاه مهربان نامی که صورتش رو به صورتم چسبانده بود دستاهاش از پشت منو در بر گرفت بودن او لحظه دستاش رو برده بود زیر سینه هام و یواشکی داشت فشارشون میداد و من از این حرکتش خنده ام گرفته بود و اون زیرگوشم آهسته زمزمه کرده بود . قربون خنده قشنگ دخترم برم میخوای همینجا برات بخورمشون که دل این خانم عکاس هم ضعف بره و خانم عکاس ما رو به خود آورده بود که بسه اقای نامی شارکه خانم از حالا تا آخر دنیا با شماست بگذارید بقیه عکسها رو بگیریم ا خود آگاه با به یاد آوردن اون روز لبخند زدم . و زیر لب زمزمه کردم از حالا تا آخر دنیا .
نامی با خنده من جرات پیدا کرد و به طرفم اومد و منو بغل کرد اشک توی چشمای هر دومون حلقه زده بود می دونست عاشقشم و می دونستم دوستم داره اما نمی دونم چرا این کابوسهای تلخ زندگیمون رو رها نمی کرد.

شاید همه از بی تجربگی من بود . چشمام رو بستم و سعی کردم فراموش کنم .
بعد از اون روز نامی به طرز قابل توجهی عوض شده بود . و خیلی رفتارش با من بهتر شده بود. مثل روزهای دوستیمون و من هم به همین راضی بودم مگه یه زن از شوهرش چی میخواد محبت و توجه .و احترام . تا اینکه حالت تهوه و سرگیچه هام و بهم خوردن نظم پریودم این خبر رو به من داد که حامله ام ……

دوران بارداری سختی داشتم . با حاملگی من هر دو خیلی راحت کنار آمده بودیم نه مثل زوج های عاشق بچه از خوشحالی به رقص در اومدیم و نه ناراحت شدیم . انگار که اینم یه برهه دیگه از زندگیه . برای من درسخوندن خیلی سخت تر شده بود روزی که سر جلسه آزمون ورودی کانون وکلا نشستم تازه دو ماه باردار بودم و سرگیجه تهوع همراهم بود . با تمام سوالات با دلهره پاسخ دادم و اصلا امیدی به قبولی نداشتم … بعد از دوماه روز اعلام نتایج انقدر حالم بد شد که فشارم رفت روی هفده و مجبور شدم بیست و چهار ساعت در بیمارستان بستری بشم . وقتی نامی برای مرخص کردنم به بخش مراقبتهای ویژه بارداری اومد . صورتش میدرخشید و

نگاهش درخشان بود . دستش رو دور کمر من حلقه کرد و گفت :
— مامان کوچولوی قشنگم دیگه خیلی باید مواظب خودت باشی ها ………. شاید هم بهتر باشه صدات کنم خانم وکیل .
نمی دونید چه حسی داشتم بلاخره همه تنهایی ها و درس خوندنها به نتیجه رسیده بود . من در آزمون پذیرفته شدم اونم با رتبه خیلی خوب و جزو سهمیه بندی شهر تهران . با استفاده از بارداریم و شرایط زندگی ام دوره کار آموزیم رو به شهر نامی انتقال دادم . و زندگی همچنان در جریان بود با همه تلخی ها و شیرینی هاش . و من مثل همیشه توی هیچی برای نامی سکس نمیگذاشتم حتی در سکس با اینکه خودم از بدو دوران حاملگی کلا میل جنسی ام از بین رفته بود و فکر می کنم به خاطر هورمونهای حاملگی دیگه اصلا نیاز جنسی در خودم حس نمی کردم بلکه برعکس وقتی نامی به طرفم می اومد دچار دلزدگی میشدم . اما با اینهمه هرگز از خودم پسش نزدم و به میلش راه اومدم با اینکه گاهی بعد از سکس دچار حالت تهوع شدید میشدم اما بازم با عشق تن به سکس باهاش میدادم و عجب که نامی نه تنها هرگز میلش کم نمیشد روز به روز هم بیشتر میشد گاهی از دهنش می پرید که تو تنها زنی هستی که هیج وقت از سکس باهاش خسته نمیشم همیشه برام تازگی داری . می گفت بوی آغوشت برام یه جور آرامبخش عطر گل یخ های باغچه رو یادم میاره …. دلم از حرفاش میگرفت و می گفتم پس چرا به من خیانت می کنی اگه من نیازهات رو بر آورده میکنم چرا بهم خیانت می کنی ….. اما فقط به روش لبخند میزدم و خودم رو توی بغلش بیشتر قایم می کردم ماههای آخر بارداریم که

دیگه نمیتونستم از جلو باهاش سکس داشته باشم براش ساک میزدم با اینکه همیشه از اینکار بدم می اومد اما دلم نمیخواست بخاطر کمبود مسائل جنسی بره و نیازش رو در جای دیگه ایی جستجو کنه . . . بلاخره نه ماه حاملگی تموم شد و من برای زایمان به تهران برگشتم . انقدر حالم بد بود و بچه ام درشت بود که به صورت اورژانس سزارین شدم . وقتی به بخش اومدم نامی با نگاهی نگران بالای سرم بود و مدام منو باد میزد و من درد می کشیدم و اسم مادرم رو صدا میزدم تمام شکمم می سوخت . اما وقتی دخترم رو آوردن برای لحظه ایی حیرت از وجودی که من زاده شده بود درد ها رو از یادم برد . حس میکردم که تکثیر شدم و ذره ایی دیگه از

وجودم رو توی آغوشم گذاشتن دخترم تپل و خوشگل بود صورتش ترکیبی از من و نامی بود و و.قتی چشماهاش رو باز کرد دوتا چشم طوسی کمرنگ توی صورتم خندید . مادرم می گفت که چشم همه بچه وقتی به دنیا میان روشنه . اما من نمی دونم چرا مطمئن بودم که رنگ نگاه باران درست مثل نگاه نامی است . شاید چون از همون یه لحظه کوتاه که چشماش رو باز کرد و به من نگاه کرد جادوی نگاهش منو به سوی خود کشید . عشق از همه وجودم جوشید . یه عشق کور یه عشق بدون قید شرط عشقی اونقدر قوی که دیگه همه علاقه هام رو در خودش تحلیل برده بود . دختر گرسنه و حریصم صورتش رو می چرخوند و به دنبال سینه ام میگشت .

بدون اینکه چیزی آموخته باشم نوک سینه ام رو توی دهانش گذاشتم و صدای ملچ و و ملوچ حریصانه اش همه اتاق رو پر کرد . انقدر با ولع مک می زد که همه خنده اشون گرفته بود .پرستارها می گفتن این جزو معدود بچه هاییه که انقدر با قدرت می مکه و قرص و محکمه . و من با عشق نگاهش میکردم نوازش دستی منو به خودش آورد چشمم به نامی افتاد و حس کردم که چقدر بیشتر از پیش دوستش دارم اونکه این هدیه زیبا رو به من داده

بود اونکه پدر بچه ام بود و حالا عشق من همراه با نوعی پختگی و عشق همراه بود . بعد از چهار روز مرخص شدم و به خونه برگشتم .نامی دوسه روز دیگه کنار ما بود و بعد برگشت به شهرشون من درتمام این مدت سرگم با حس تازه ام بودم روزها چند بار با نامی حرف میزدم و اون هم از پشت تلفن مدام قربون صدقه من و باران میرفت . . . یه ماه از اومدنمون به تهران گذشت هربار به نامی می گفتم که بیاد دنبالمون هی بهانه می آوردو امروز و فردا میکرد . من کم کم داشتم خسته میشدم دلم هوای خونه خودم رو کرده بود . و از دست نامی هم کلافه شده بودم … بلاخره یه روز صبح نامی بدون اینکه به من چیزی بگه راه افتادو به طرف تهران اومد

وقتی که رسید من از تعجب و خوشحالی نمی دونستم چکار کنم . محکم در آغوشش گرفتم مثل بچه کوچولو ها گریه کردم اون هم سرم رو می بوسید و می گفت :
— نگاش کن مامان کوچولوی ما رو باش میخوای مای بی بی ت رو عوض کنم شیر خوردی عجیجم
و من در میان گریه میخندیدم و به سینه اش مشت میزدم . تا عصر اون روز فقط سرگرم باران بود براش لحظه به لحظه کارهاش رو توضیح دادم از اولین لبخندش و اولین اصوات نامفهوم که از دهانش خارج شده بود .
اون روز بعد از اینکه خوابید من طبق معمول رفتم سراغ موبایلش همیشه آرزوی می کنم که کاش اون روز اونکار رو نمی کردم . نامی انقدر خسته بود که کنار باران خوابش برده بود . و من بعد از اینکه با گوشیش چند تا عکس از هر دوشون گرفتم . وسوسه شدم تا به این باکسش نگاه کنم . وقتی اس ام اس اول رو باز کردم دیدم که نوشته شده می تو یعنی من هم همینطور . خیلی تعجب کرد یعنی این کی می تونه باشه شماره اش رو یاد داشت کردم و رفتم سراغ اس ام اس بعدی یه بعدی نوشته بود ساعت هشت اول میدون درکه . دیگه چیز خاصی توش نبود . برگشتم و گوشی رو گذاشتم سرجاش از تلفن خونه به شماره اول زنگ زدم یه دختر با

صدای قشنگی گفت : بله دهنم خشک شد :
— سلام
— سلام بفرمایید
— ببخشید
— بله ؟
—….
—- بفرمایید شما ؟
— ببخشید من خواهر آقا نامی هستم
—وای سلام ببخشید نشناختمتون خوب هستید شما
— ممنون شما خوبید
— خیلی متشکرم خانواده خوبن
— ممنون . میخواستم بپرسم که من منتظر نامی بودم قرار بود امروز بیاد تهران خونه ما گفتم ببینم شما ازش

خبر ندارید
—- راستش چرا دیروز که با من بود گفت که فردا صبح میخوام برم تهران کار دارم اما نگفت که شما تهران

زندگی می کنید .
— آهان آخه هنوز نرسیده من نگرانم
—- اما به من دوسه ساعت پیش زنگ زد و گفت رسیدم . قراره شب بهم زنگ بزنه ازش میخوام حتما بهتون

خبر بده
—- ممنون . میشه اسم شما رو بدونم
— ببخشید مگه نامی بهتون نگفته مگه شماره ام رو از اون نگرفتید
— راستش نه این شماره رو یکی از دوستاش بهم داد و گفت ممکنه شما خبر داشته باشید
— من فاطیمام
— ببخشید شما چه رابطه ایی با نامی دارید
فاطیما که دیگه در صداش نگرانی موج میزد گفت :
— من راستش دوستشم
— شما نامی رو در چه حد می شناسید
—– ببخشید می تونم بپرسم منظورتون چیه
— شما می دونید که نامی زن داره و یه بچه ایی که تازه یه ماهش شده
— چی ؟
صدای دختر آمیخته با بغض وبهت شده بود
تعجب کردم که به اون حقیقت رو نگفته پس حتما این دختر هم براش خیلی اهمیت داشته
— بله خانم من زنشم و تازه یه ماه میشه که دخترم به دنیا اومده
لعنت به من و لعنت به این بغض که همیشه در بدترین جا ها گریبانم رو میگره
— باور کنید خانم من چیزی نمی دونستم
من گریه می کردم و دختر هم پای من در پشت گوشی می گریست . نمی دونم بهش چی گفتم نمی دونم

چقدر حرف زدیم اما به خود اومدم و دیدم که نیم ساعته دارم گریه می کنم و با فاطیما حرف میزنم و از خودم و نامی و خیانتهای مکررش براش میگم . و او هم با من گریه می کنه . مثل دیونه ها شده بودم بدون خدا حافظی گوشی رو گذاشتم . نمی دونستم باید چیکار کنم هر تصمیمی اون لحظه به ذهنم می رسید همه خطرناک و وهم آلود بودن. صدای نامی رو شنیدم که منو به اسم صدا می کرد به سرعت به داخل حمام رفتم نامی به بیرو ن اومد و پشت در حموم صدام کرد :
— شارکه من دارم میرم بیرون با یکی از دوستام قرار دارم بعد از شام میام منتظر من نباشید
صدای خفه ایی که مطمئنم صدای من نبود پاسخ داد باشه
وقتی صدای بیرون رفتنش رو شنیدم به سرعت از حموم خارج شدم . نگاهی به ساعت انداختم هفت تمام بود

حدس میزدم هرچی هست مربوط به اون اس ام اسه و مغزم به سرع شروع به فرمان دادن کرد به سرعت لباسهای باران رو تنش کردم برای مادرم یاد داشت گذاشتم و از خانه خارج شدم جلوی اولین ماشین خالی که رسیدم گرفتم و گفتم
ده تومن در بند
از راننده خواستم که تند تر و تند تر بره اما با اینهمه وقتی که رسیدم نامی همون لحظه ماشین رو روشن کرد و با کسی که جلوی ماشین کنارش نشسته بود راه افتاد . از راننده خواستم که تعقیبشون کنه و بلاخره اونها در ابتدای سربالایی دربند ایستادن و در برابر چشمان پر خون از گریه ام نامی به همراه دختر جوانی که صورتش رو نمی دیدم پیاده شد . کرایه راننده رو دادم و درحالیکه باران رو توی بغلم می فشردم به دنبالشون راه افتادم بعد از کمی بالا رفتن داخل یه رستوران بزرگ شدند و من کمی صبر کردم و بعد متعاقبا به داخل رستوران رفتم

وقتی از پله ها پایین رفتم و توی محوطه داخل حیاط چشم گردادندم اونها رو دیدم نامی دستش رو دور گردن اون دختر حلقه کرده بود و دختر هم سرش رو توی شونه اون فرو برده بود و هر دو می خندیدند جلو تر رفتم نامی سرش رو بالا آورد و خنده روی صورتش تبدیل به شکلکی مسخره شد . در همین هنگام دختر هم سرش

رو بالا آورد خدای من چی میدیدم ………..

باورم نمیشد سمانه کنار نامی نشسته بود . لبخند برلبهاش خشک شد و بر لبهای من نشست . لبخندی از سر درد لبخندی از سر تنهایی لبخندی پر از درد لبخندی از روی نا باوری دلم داشت می ترکید قلبم داشت منفجر میشد دلم میخواست اما بی اختیار می خندیدم
و اشک هم زمان از چشمام فرو میریخت . همه چیز رو باخته بودم . من هدیه و چشم روشنی ام رو بخاطر به دنیا آوردن دخترم گرفته بودم و نامی بدترین و سنگدلانه ترین هدیه ایی
که یه مرد می تونه به همسرش بده رو به من داد . دلم داشت می ترکید . اما قدرت حرف زدن از من سلب شده بود هر دوشون از جا بلند شدن و به طرف من اومدن اما من با نفرتی آمیخته به حیرت چند قدم به عقب برداشتم . دلم
می خواست می تونستم اون موقع چشمهای بی حیا شون رو از هم بدرم می تونستم فریاد بزنم و آبروشون رو ببرم . اما قدرت هیچ کدوم از اینها در من نبود برگشتم
— شارکه صبر کن
من دیگه نمیخواستم هیچی بشنوم برگشتم و دویدم . می خواستم با تمام قدرت ازشون دور بشم و دیگه نبینمشون می خواستم اونقدر دور بشم انقدر دور که دیگه هیچ وقت نبنیمشون
دلم از اینهمه نا مردمی و سنگدلی شکسته بود . دلم ازاینهمه کم لطفی گرفته بود . دلم از اینهمه بی معرفتی شکسته بود . من با اونهمه رنج دختری براش به دنیا آوردم
و با اونهمه عشق می پرستیدمش اما اون به من چی هدیه کرد خیانت . اونهم با کی با یکی از صمیمی ترین دوستام . آخ که دیگه از هرچی واژه دوست و دوستیه بیزار شدم دیگه هیچ دوستی رو باور ندارم .
نامی از همون لحظه در قلب من مرد . شاید باور نکنید اما اون عشق تند و سوزنده برای همیشه در قلب من خاموش شد . قلبم شکسته بود . انقدر ملموس و واقعی
که صدای شکستنش رو شنیده بودم . باران رو به قلبم فشار میدادم و می دویدم و اشکاهام از کنار صورتم به پرواز در می اومدن توی سر پایینی تند دربند پاهام لغزید و محکم زمین خوردم . فقط
تونستم باران رو بالا بگیرم تا آسیب نبینه برای همین دوتا زانو هام محکم با زمین برخورد کردن و حس کردم خورد شدن . اما شاید باور نکنید هیچ دردی رو حس نمیکردم
درد قلبم خیلی بزرگتر از این حرفها بود . دست نامی بر شانه ام نشست . همه نفرتم رو توی چشمام جمع کردم . و به صورتش ذل زدم و آهسته گفتم
— از من دور شو نامی از حالا تا آخر دنیا دیگه نمیخوام ببینمت
و زیر لب مثل دیونه ها زمزمه می کردم تا آخر دنیا تا آخر دنیا تا اخر دنیا
نامی خواست بلندم کنه که با فریادی خفه از خودم دورش کردم بلند شدم . سمانه با وقاحت نگاهم می کرد . پوزخندی بهش زدم تف غلیظی به صورتش پرت کردم
اما نمی تونستم هیچی بگم . هیچ ناسزایی رو در اون حد نمی دیدم که با اونها برابری کنه . برگشتم و به راهم ادامه دادم لنگ لنگان و اونها همه ایستاده بودند و نگاهم می کردن . اولین تاکسی خالی رو سوار شدم اما نمی دونستم باید کجا برم
توان رفتن به خونه و روبرو شدن به خانواده ام رو نداشتم .
— آفا لطفا برید سمت میدون رسالت
یاد دوستم مهناز افتادم دوستی که از دوران بچگی می شناختمش و بعد از ازواجم با نامی کلا همه دوستانم رو فراموش کرده بودم
او با مادرش تنها زندگی می کرد و پدرش فوت کرده بود و برادری هم نداشت . تنها جایی که به ذهنم رسید که در اون لحظه می تونم برم اونجا بود . وقتی با اون حال
جلوی در خونشون پیاده شدم . دلم برای خودم سوخت حالت زنهای فریب خورده ایی رو داشتم که از راه نا مشروع حامله شدن و بچه حرام زاده ایی رو به دوش می کشن بدون اینکه هیچ سر پناهی داشته باشن
باران از زمان زمین خوردن من شروع به گریه کرده بود . این گریه برام مثل یه جور همدردی بود و آرومم می کرد بنا بر این سعی نکردم که ساکتش کنم مهناز از دیدنم شوکه شد بود بارن رو به آغوشش سپردم و خودم رو روی اولین مبل رها کردم . گریه خفه ام رو رها کردم و با صدای بلند گریستم انقدر گریستم مادر مهناز وحشت زده از اتاق بیرون اومد
مهناز بهش اشاره کرد که ساکت باشه و باران رو به او داد و اشاره کرد که بره تو اتاق و خودش کنارم نشست دستش رو دور گردنم حلقه کرد و بدون حرف در آغوشم گرفت . انقدر تلخ می گریستم که او هم با من گریه میکرد
بدون اینکه دلیلش رو بدون . و من کم کم و بریده براش از نامی و خیانتهاش گفتم از اینکه در تمام لحظات زندگیش باهاش همراه بودم از اوراگی های بعد از سیل گفتم از خیانتهاش گفتم از اعتیادش و از اینکه چطور
پا به پاش گریه کردم و درد کشیدم تا ترک کرد . از سمانه گفتم و اینبار مهناز حیرت زده در چشمام نگاه کرد و سرش رو تکون میداد گویی باور نمیکرد سمانه کسی که انقدر
به من نزدیک بود انقدر صمیمی اینطوری در این زمان به من خیانت کرده باشه . اون شب دیگه بیشتر از این نتونستم با هم حرف بزنیم . مهناز به مادرم زنگ زد و گفت که من پیش او هستم
دو سه روز مرخصی گرفت و کنارم موند . ناراحتی قلبی ام تشدید شده بود و افسردگی خفیفی که بعد از زایمان گریبانم رو گرفته بود شدت پیدا کرده بود مدام
تب میکردم و هزیان می گفتم . به باران خیره میشدم اما دلم نمیخواست بهش شیر بدم . مدام بهش ذل میزدم وقتی گریه میکرد از گریه اش لذت میبردم گویی
داشت با من همنوایی میکرد روز سوم به اصرار مهناز پیش دکتر رفتم و دکتر تجویز کرد که برای یه هفته توی بیمارستان بستری بشم . با همه دردی که توی قلبم حس میکردم
اما آروم بودم فقط اشک میریختم گویی چشمامم چشمه ایی شده بود که پایانی نداشت . مهناز به مادرم هیچی نگفت فقط گفت که دچار افسردگی بعد از زایمان شدم
فردای روز بستری شدنم نامی به دیدنم اومد . همراه مادر . باور نمیکردم که انقدر وقیح باشه اما بود . اومده بود با دسته گلی بزرگ از گلهای رز سفید که می دونست عاشقشم
روم رو به طرف پنجره کردم . مادرم مشکوک نگاهمون میکرد اما برام فرق نمیکرد حتی برام مهم نبود که مادر هم بدونه دیگه حتی خیانت نامی هم برام مهم نبود
چون دیگه دوستش نداشتم .
— شارکه عزیزم
برگشتم به صورتش نگاه کردم . ته ریش مختصری در آورده بود و پای چشماش گود رفته بود . پس اونم به روش خودش درد کشیده بود . اما برام مهم نبود
مادر آهسته از اتاق خارج شد . نامی خم شد به طرفم صورتم رو برگردوندم
— شارکه از من روتو برنگردون من می دونم هرچی بگی حق داری
دست رو گرفت و بوسید دستم رو از دستش کشیدم . صورتم رو به طرف خودش برگردوند . چشماش مثل دوتا دریاچه کوچک پر از اشک شده بود و چانه اش می لرزید
چانه ایی که حاضر بودم برای بوسیدنش همه زندگی ام رو بدم اما دیگه هیچ حسی در وجودم نبود .
— منو ببخش . منو ببخش هیچی نمی تونم بگم هیچ توضیحی ندارم که بدم بخدا دارم داغون میشم توی این چند روزه داغون شدم
حالا دیگه گریه میکرد بلند بلند گریه میکرد
— غلط کردم شارکه غلط کردم گوه خوردم بخدا دیگه هیچ وقت اینکار رو نمی کنم بخدا دیگه آدم میشم می دونم باور نمی کنی اما بهت ثابت میکنم
— نه نامی تو آدم نمیشی تو ذات پست و کثیفه کاش از مردونگی می افتادی شاید اون موقع میشد باورکرد که سر به راه میشی اما تو هرزه ایی
— هرچی بگی حق داری اما به این قران قسم میخورم
قران کوچکی از جیب بغلش در آورد و دستش رو گذاشت روی اون
— به این قران قسم میخورم که دیگه هیچ وقت بهت خیانت نکنم تو فقط منو ببخش منو ببخش
پوزخند زدم
— برو نامی برو فقط میخوام دفعه بعد توی دادگاه ببینمت تا قبل از اون دیگه نمیخوام چشمم به چشمت بیافته
— نه نه من طلاقت نمیدم من دوستت دارم شارکه ترو خدا بخاطر باران خواهش می کنم
باران باران چقدر این اسم برام اشنا بود ناگهان بخاطر آوردم که من یک ماه پیش دختری زا ئیده ام
— باران تو چه می فهمی باران چیه تو اصلا از پدر بودن و پدر شدن چی می فهمی پدر هرزه ایی که هر لحظه دنبال یه ماده سگ بدوه همون بهتر که تو زندگی باران نباشه
باران کجاست الان باران
دیگه اختیار از دستم بیرون رفته بود و فریاد میزدم
— برو گمشو مامان یکی بیاد اینو بندازه بیرون من فقط میخوام توی دادگاه ببینمت برو گمشو باران کجاست
باران
باران
باران

نامی بعد از اون روز دیگه به دیدنم توی بیمارستان نیومد . یعنی دکترها براش قدغن کردن . بعد از یه هفته از بیمارستان مرخص شدم و رفتم خونه مادرم . هیچ کس با من از هیچ چیز حرف نمیزد . و سکوتشون بیشتر آزارم میداد. برادرهام هر دو با هم نامزد کرده بودن و در تدارک جشن عروسی اصلا وقت نشستن پای حرفهای منو نداشتن . مادرم هم که با دلسوزیهاش بیشتر آزارم میداد . تنها دلخوشی ام باران بود نمی دونم اگه باران نبود من از اون روزهای سخت و تلخ چطور می گذشتم . صبح ها که بیدار میشدم با صدای گریه او بود و شبها هم با صدای خرخر ضعیفش می خوابیدم . عشق در من به نوعی دیگر تبدیل شده بود و تبلور پیدا کرده بود . نامی تا ده روز اول اصلا سراغی از من نگرفت حتی تلفن هم نمیزد . اما بعد از ده روز تلفنهاش شروع شد و من تنها در سکوت به التماسها و گریه هاش گوش میدادم . دلم اصلا براش نمیسوخت . حس می کردم قلبم تبدیل به یه تکه سنگ شده بود . من می دونستم که اشتباهات زیادی کردم اما تاوان اشتباه من تاوان صبوری من اینهمه خیانت نبود اون هم در این موقعیت و با سمانه ……….. گاهی فکر می کردم که اگر پدرم در کنارم بود شاید می توانستم درست فکر کنم و تصمیم بگیرم چون مادر تنها اشک می ریخت قربون صدقه ام میرفت و طوری نگاهم می کرد که گویی از دست رفته ام …. می دیدم که هر روز ضعیف تر میشه می دیدم که هر روز در خودش تحلیل میره . سه ماه گذشت در این مدت چند بار خواهر نامی به تهران اومد و چند بار مادرش تماس گرفت اما حالا با همه وجود حس میکردم که اونها منو درک نمی کنن با همه وجود می دیدم که حرفامون از جنس همدیگه نیست . و من تنها سکوت می کردم و در نگاهشون این باور رو می خوندم که شارکه دیونه شده . گاهی دلم برای نامی هم میسوخت حس می کردم اون به نوعی اسیر شیطان درونش شده و دربرابر اون از خودش اختیاری نداره . در کنار همه بیزاری هام از ادامه این زندگی تنها یه فکر بود که گاهی منو به تردید می انداخت . سر نوشت باران حالا من دیگه خودم تنها نبودم گاهی آروز می کردم که کاش باران به دنیا نیومده بود اما بلافاصله از این فکر خودم شرمنده میشدم و سریع در آغوشش می گرفتم و می گفتم خدایا توبه نشنیده بگیر این حرفم رو . باران همه زندگی من بود همه عشقی که در وجودم گم کرده بودم . و این تر دید وقتی پر رنگ تر شد که مهناز به دیدنم اومد . کنارم نشست باران را بوسید و به من گفت :
شارکه تا کی میخوای به این وضع ادامه بدی
— خودمم نمی دونم مهناز اما دیگه نمیتونم برگردم سر او ن زندگی
— می دونم شارکه خیلی سخته شاید من چون تو موقعیت تو نیستم نمی تونم درک صحیحی از اون داشته باشم . اما یه کم بشین به سرنوشت خودت و من فکر کن . و بعد به آینده باران شاید بتونی یه تصمیم بگیری
مهناز اینا رو گفت و رفت . و من در فکر فرو رفتم سرنوشت خودم که کاملا مشخص بود . همیشه همه جا نبودن پدر آزارم داده بود . همیشه در همه لحظه ها حسرت خورده بودم که کاش اون بود و یاریم می کرد اما پدر من تنها نقشش در زندگی من همون یه امضا سرسفره عقد بود . هرگز آغوشش آرامم نکرده بود و هرگز دستهاش یاریم نکرده بود . و مادر همیشه تنهایی بار همه چیز رو بر دوش کشیده بود اما هرگز زندگی ما کامل نبود . و اما سرنوشت مهناز که خودش غمنامه دیگریست . پدرش سالها قبل فوت کرده بود . مادرش بعد از چند سال تاب تنهایی رو نیاورده بود و با مردی ازدواج کرده بود که از خودش ده سال کوچکتر بود به اسم شهریار . شهریار بعد از از دواج با مادر مهناز تا یه سال خوب بود اما بعد از اون همه چیز عوض شد مهناز اون موقع تازه پانزده سال داشت . و شهریار سعی می کرد هر طور شده خودش رو به اون نزدیک کنه . مهناز خیلی میترسید اما جرات هم نداشت که چیزی به مادرش بگه . نمیخوام داستان زندگی اش رو به درازا بکشم اما بلاخره توی یه شب تلخ که مادر مهناز خونه نبوده شهریار کار خودش رو می کنه و میره . مهناز از اون به بعد در کابوس تلخی اسیر میشه که هر شب و هر شب همراهش بوده و بزرگترین اشتباهش این بود که به هیچ کس حرفی نمیزده . تا بلاخره یه شب مادرش همه چیز رو می فهمه و تنها کاری که می تونه بکنه این بوده که شهریار رو مثل سگ از خونه بیرون کنه . و از اون به بعد هیچ کدومشون دیگه نتونستن مثل آدمهای عادی زندگی کنن . مهناز هم قسم خورد که هرگز دیگه ازدواج نکنه کاری که تا حالا هم نکرده .
اون شب تمام این چیزها جلوی چشمام رژه می رفتن و آزارم می دادند . تا صبح چندین بار باران را در آغوش فشردم و بر مظلومیت خودم مهناز باران مادرم و مادرمهناز گریه کردم . گرچه همه ما تاوان اشتباهاتی رو میدادیم که که از رفتار نا پخته مون سر چشمه می گرفت . اما هر چه که فکر می کنم می بینم که سرنوشت تاوان سختی از ما گرفت .
فردای اون روز که نامی زنگ زد کمی ارامتر شده بودم . و اون که وضع رو اینطور دید همون لحظه به طرف تهران راه افتاد . وقتی از در خونه اومد تو . تنم لرزید . باور نمی کنید هیچ عشقی در وجودم نبود تنها دل زدگی . نامی خیلی درب و داغون شده بود صورتش زد شده بود و نگاهش تعادل خودش رو از دست داده بود .
وقتی کنار من نشست دستهام رو گرفت و بر چشماهاش گذاشت و گریست . دلم سوخت برای خودش و و برای خودم . اما باز هم عشقی در کار نبود . دستهام رو بوسید و بوسید و بوسید .
— شارکه منو ببخشی من دارم داغون میشم شارکه غلط کردم بخدا یه لحظه از جلوی چشمام کنار نمیری شارکه
انقدر حرف زد که لبهاش خشک شدن . بعد باران رو در آغوش گرفت باران غریبی کرد و گریه رو سر داد و نامی هم سرش رو در آغوش او فرو کرد او را بویید و گریست .
حس کردم باید بخاطر باران یه بار دیگه بهش فرصت بدم برای اینکه باران مثل من بی پدر بزرگ نشه و درد تنهایی وت حقیر رو هیچ وقت هیچ جا حس نکنه . حس کردم باران پل پیوندیه که نمیشه به این راحتی این پیوند رو ویران کرد . حالا ارتباط ما و ازدواج ما پایه های محکمتری داشت که برای ویران کردنش باید بیشتر صبر میکردیم تا نکنه خرابه های این پل زندگی کسان دیگه ایی رو ویران کنه .
میدون که دارید توی دلتون به سادگی من میخندید و شاید از حماقتم حرص بخورید اما من باز هم به همراه نامی به خونمون برگشتم . اما اون شارکه دیگه مرده بود . و نامی مدام قسم می خورد که همه چیز رودرست می کنه .
شب اولی که به خونمون ب رگشتیم بعد از خوابیدن باران به طرفم اومد در آغوشم گرفت . بوی بدنش مشمئزم کرد . بویی که قبلا باعث آرامشم بود . منکه هر بار نامی در آغوشم می گرفت برای سکس تحریک میشدم اما اینبار خیلی بی تفاوت مثل یک تکه سنگ چشمانم رو بسته بودم اون چشمام رو بوسید لبهام رو بوسید اما لبهای من اصلا هیچ اشتیاقی نداشتند دستانش رو روی بدنم به گردش در آورد اما دستانش هم هیچ شوقی و حسی جنسی رو در من به وجود نیاورد . تنها داشت عصبی ام می کرد . سینه هام رو در آورد و …… شاید خودش هم باور نمیکردم که من اینهمه سرد با شم بعد از سه ماه دوری . و من در پایان این سکس متوجه چیزی شدم . نامی هر کاری می کرد نمی تونست ارضا بشه شاید حدود یه ساعت داشت به حالتهای مختلف با من سکس می کرد اما هرکاری که کرد فایده نداشت آخر از نفس افتاده کنارم دراز کشید . تعجب کرده بودم . اما خود نامی ساکت بود گویی علت این امر رو مید ونست . پیش خودم فکر میکردم یعنی ممکنه خدادعای منو شنیده باشه و قدرت جنسی نامی کلا از بین رفته باشه . در اون وضعیت خنده ام گرفت .
زندگی ما ادامه داشت هر دو سعی می کردیم طوری رفتار کنیم که انگار هیچ چیز اتفاق نیافته بیمون . نامی سرساعت می اومد خونه و مدام قربون صدقه ام می رفت . برام هدیه میخرید و از همه مهمتر و شاید تنها چیز زیبای زندگی ام وابستگی اش به باران بود طوری بهش عشق می ورزید که من در هیچ پدر دیگه ایی ندیده بودم . و وقتی هم که شب می اومد خونه باران با رفتن به آغوشش دست از همه بد غلقیهاش بر میداشت . خوشحال بودم از اینکه آرامشی که من در اغوش نامی گم کرده ام باران در اغوش پدرش پیدا کرده بود .
اما قدرت جنسی نامی روز به روز کمتر میشد . و رفتارهایش هم عجیب تر . شبها تا صبح بیدار بود و نمی توانست بخوابد . گاهی شروع به هزیان گویی میکرد و حرفهای بی سر و ته میزد مردمک چشماهش دیگه با هم تطابق نداشتند و نمی تونست اونها رو ثابت نگه داره . هیچ چیز در خاطرش نمی موند . البته تنها چیز مثبتی که در این میان بود اینکه دیگه هیچ خبری از شیطننتهاش به گوشم نرسید . خط موبایلش رو به من داده بود و خط منو گرفته بود . و هیچ تماسی با اون خط هر گز گرفته نشد . هیچ سفرکوتاهی نرفت و همیشه در هر لحظه که باهاش تماس می گرفتم در دسترس بود . داشتم فکر میکردم که سرش به سنگ خورده و حالا که از مرز سی سالگی گذشته کم کم پخته شده و داره عاقل میشه . داشتم امیدوارم میشدم که شاید بتونم ببخشمش و رنجی که کشیدم رو در گوشه ایی از قلبم پنهان کنم . اما بازیهای زندگی با ما هنوز تموم نشده بود .
یه شب که از خواب بیدار شدم دیدم نامی کنارم نیست .ترسیدم گفتم نکنه باز هم داره یه جا با تلفن پچ پچ می کنه . همه جای خونه رو گشتم نبود وقتی در حمام رو باز کردم باصحنه ایی روبرو شدم که باورم نمیشد . نامی بی حال سرش رو به دیوار تکیه داده بود وچشماش به دو سو رفته بودن و از کنار لبش آبه دهانش سرازیر بود . و کنارش…… سنجاق قفلی یه فندک افتاده بود ا ز حالت سنجاق معلوم بود که برای مصرف مواد ازش استفاده شده بود . سرم گیج رفت . ترسیده بودم آب سرد رو باز کردم و نامی رو کشیدم زیر آب سرد . و بعد آب رو ولرم کرد م و انقدر ماساژش دادم که حالش اومد سرجاش و تونستم بیارمش تو اتاق و لباسهاش روعوض کنم .
— نامی داشتی چیکار می کردی اون چی بود که می کشیدی چرا اینطوری شدی
— هیچی باور کن یه کم تریاک از یکی ا
— به من دروغ نگو این اصلا بو نداشت اگه تریاک بود من می فهمیدم
و نامی سکوت کرد و سکوت کرد و من اصرار کردم و اصرار کردم . و تا اعتراف به حقیقتی که که باعث همه ویرانی های بعدی زندگی ام شد
نامی به کراک معتاد شده بود در این سه ماه که من تهران بودم …………. این ماده هنوز انقدر شناخته شده نبود اما من با پرونده هایی که گاهی توی دوره کار آموزیم داشتم و با بعضی از این ادمها برخورد می کردم می دونستم که آدم رو تبدیل به چه انگلی میکنه. اون لحظه انقگار دنیا رو توی سرم کوبیدن . نمی دونم چرا باران رو که در خواب بود در آغوش کشیدم وگریه کردم .
بیچاره باران
باران
باران

زندگی از اون به بعد چهره جدیدی رو به من نشون میداد . چهره ایی که تلختر و سیاهتراز گذشته بود . البته این مسئله به تدریج داشت شکل بدتری به خودش می گرفت . بارها التماس می کردم که بیاد با کمک هم ترک کنه . یا اینکه بره به مراکز ترک اعتیاد . اما وابستگی روانی کراک خیلی بیش از تریاک بود . گاهی همه سعی خودش رو میکرد که مصرف نکنه اما فقط بیست و چهار ساعت دوام می آورد و بعد با حالت بدی از بیقراری می رفت می خرید و دوبرابر مصرف می کرد . اداره کارگاه رو به برادرش سپرده بود و خودش تقریبا خونه نشین شده بود . گریه های من هم چاره ساز نبود توی این مدت برادرانم ازدواج کردن و درکمال تعجب مادرم هم که می گفت از زندگی مجردی و تنهایی خسته شده با مرد بازنشته ایی که سابقا دیبر بود ازدواج کرد . هیچ کدوم از ما مخالف نبودیم چون حس میکردم که این ازدواج رو باید مادرم سالها قبل می کرد اما تمام این مدت به خاطر ما صبر کرد . اما من تنها پناهگاهم رو از دست دادم مادر خونمون رو اجاره داد و خودش به خونه آقای مهدوی رفت . نامی روز به روز بیشتر مصرف می کرد و من روز به روز بیشتر افسرده میشدم تنها دلخوشی ام اونجا خانواده ایی در همسایگی ام بودند که روزهای کار آموزی ام باران رو پیششون می گذاشتم و می رفتم دادگاه و گاهی کنارشون می موندم . برادر نامی که خیلی دوست داشت اداره کارگاه رو کاملا به دست بگیره بجای اینکه نامی رو از خونه نشینی منع کنه تشویقش کرد که باهاش یه قرار داد اجاره ببنده و کلا کارگاه رواجاره بده به اون هرچی من گفتم که این کار اشتباهه ازش خواستم هرطور که می تونه حداقل شغلش رو حفظ کنه اما نامی قبول نکرد و گفت میخواد بمونه خونه ترک کنه . اما این کار رو نکرد مصرفش روز به روز بیشتر میشد . دیگه تمام ساعات شبانه روزش تقسیم شده بود به چند ساعت خواب مصرف نئشگی و چرت زدن . که خدایا نئشگی کراک نفرت انگیز ترین چیز دنیاست ./ چشماش چپ میشد و شروع به هزیان گویی می کرد حرفهای بی سرو ته هر جا که با هم مهمونی می رفتیم می دیدم که چرت میزنه و همه بهش می خندن . خانواده اش هم منو مقصر می دونستند و هیچ اقدامی نمی کردند . داشتم دیونه میشدم چند بار به زور بردمش به مراکز ترک اعتیاد اما وقتی بر میگشت فقط چند ساعت حرفهای اونها روش تاثیر داشت . متاسفانه هم پس انداز داشت هم اجاره قابل توجهی هر ماه می گرفت و اصلا از نظر مالی مشکلی برای مصرف نداشت . قدرت جنسی اش هم کاملا از بین رفته بود و اگر هر چند ماه یه بار با هم سکس می کردیم انقدر نفرتانگیز رفتار میکرد که حالم بد میشد . وقت سکس چشماش چپ میشد و آب از گوشه دهانش سرازیر میشد و هر کاری میکرد ارضا نمیشد و من فقط درد می کشیدم گاهی دو ساعت عقب جلو میکرد اما ارضا نمیشد و وقتی کارش تموم میشد من حس میکردم دهانه واژنم به شدت می سوزه انگار آتش گرفته . بهم شک میکرد و تهمت های عجیب میزد می گفت از کیفم پول بر میداری با تلفن حرف می زنی . من ترجیح میدادم که همیشه خواب باشه و کاری نکنه تا منم یه نفس راحت بکشم . من توی اون شهر هیچ کس رو نداشتم خانواده اش کاملا عوض شده بودند و همه بر علیه من رفتار میکردند درحالی که من فقط و فقط بهشون محبت کرده بودم . و عامل همه بد رفتاری ها جاری و برادر شوهرم بودند که از اول به من و زندگی ما حسادت می کردند . درحالی که من بدون اغراق و بدون یه طرف قضاوت کردن قسم میخورم که هرگز بدی و بی احترامی درباره اشون نکرده بودم. امان از اون شهر نفرین شده امان از مردمان سنگدل بخیل و حسودش لعنت بر اونجا لعنت بر همه شون … تمام مردهاشون وقتی نامی چرت میزد پوزخند میزندن و نگهایی هرزه شون رو به سوی من می فرستادند و من در خودم می شکستم . اما نامی هیچ کدوم از اینها رو نمیدید . متلکهاشون رو نمیشنید . کم کم برادرش شروع کرد به لج بازی به بهانه اعتیاد نامی اجاره ما رو پرداخت نمیکرد بدون اینکه کاری براش بکنه حتی یه بار که من از شدت استیصال از ماموران انتظامی خواستم که ن امی رو به مرکز ترک اعتیاد ببرند به سرعت اقدام کرد و کلی هم فحش نثارم کرد که تو من در حقش خیانت کردم . نامی شروع کرد استفاده از پس انداز وبعد فروختن طلاهای خودش و من و بعد بردارش ماشین بیست میلیونش رو به بهانه حساب کتاب یک میلیون تومن ازش خرید و کم کم اثاثیه خونه و بعد شروع به قرض کردن از این اون کرد هر بار که بهش میگفتم برو از برادرت شکایت کن و نامی رو تحریک می کردم که برای گرفتن حقش اقدام کنه برادرش سریع دویست سیصد تومن بهش میداد و اونکه اسیر مواد بود خفه میشد . کم کم میزان بدهی هاش بالا رفت و مجبور شد بیش از پیش خودش رو توی خونه حبس کنه منم تقریبا شبیه یه زندانی بودم هیچ جانمی رفتم و صبح تا شب تو اون خونه کنار باران بودم و رفتار مالیخولیایی او رو تحمل می کردم گریه می کردم و بهش التماس می کردم که بسه اما فایده ایی نداشت . نمی دونم چرا انقدر تحمل می کردم خودم هم گاهی موندم که خدا چقدر بهم صبر و تحمل داده که من می تونم این وضعیت رو تحمل کنم. کم کم آمار بدهی اش بالا رفت و اکثر طلبکارهاش هم مواد فروشانی بودن که دین و ایمان نداشتند به نظر من کثیف ترین قشر مردم دنیا فروشندگان کراکند چون خودشون هم کم کم سیاه و کثیف میشن مثل ذات مواد …….. یه روز که داشتم از دادگاه به خونه بر میگشتم سوار یه پیکان شدم . رانندهاش برگشت و کسی که کنارش بود هم نگاه زشتی به من کرد :
— شما همسر نامی هستید
— شما ؟
— ما ازش طلب داریم نمیخواد بدهی ما رو بده
— به من ربطی نداره با خودش حرف بزنید
—اگه خودش رو میدیدم که زنشو می گاییدم
—- خفشو کثافت نگهدار همینجا
—— چیه جنده خانم بهت برخورد با اون شوهر عملی چه ادعایی ام داره
درب ماشین رو باز کردم نگهدار وگرنه جیغ میکشم یکی از مردها دست انداخت و یکی از سینه ها رو گرفت
— جون چه سینه هایی داری جون میده واسه لیسیدن
راننده که دید دارم خودم رو پرت میکنم سریع نگه داشت و من از ماشین یبرون پریدم
—— کثافتهای عوضی آشغال
—-خفه شو جنده خانم به شوهرت بگو اگه بدهی ما رو نده این بار تو و دختر رو با هم می کنیم .
تمام راه رو تا خونه دویدم حتی دنبال باران هم نرفتم صاف به اتاق نامی رفتم و دیدم که لم داده و چشماش رفته و برای خودش زیر لب زمزمه می کنه .
— کثافت بی غیرت لجن
—– چته شارکه چی شده خانمی
—- به من نگو خانمی از حرف زدنت بیزارم ازخودت بیزارم
رفتم توی اتاق خواب خواستم وسایلم رو جمع کنم اما فکر کردم کجا برم خونه کی رو دارم که برم برم بگم چی . از بی کسی خودم بیشتر دلم سوخت و بیشتر گریستم نامی اومد تو اتاق و سعی کرد بغلم کنه اما برام نفرت انگیز بود دهانش و بدنش بوی بدی می داد و کم کم داشت ورم می کرد . چشماش اما پر از اشک بود باز دلم براش سوخت حس کردم عشقی که اینهمه مدت انکار میکردم انگار هنوز یه جایی ته قلبم هست به پاش افتادم و گریستم نامی ترو خدا بیا ترک کن نامی به من رحم کن به بچه ات رحم کن نامی من خسته شدم
— باشه قول میدم فقط یه هفته بهم مهلت بده بعدش ترک می کنم قول میدم بخدا قول میدم به جان باران
اما این یه هفته شد یه ماه و نامی ترک نکرد نه اینکه نخواد می خواست اما نمی تونست خیلی اراده اش ضعیف تر از این حرفها بود برکه شفاف نگاهش کدرو زد شده بود اون صدای محکم و اون غرور مردانه اش از بین رفته بود قامت کشیده اش داشت خمیده میشد کراک به طرز سریع و مرگ آوری رو به تخریب اون اورده بود .
و من مستاصل بودم نه می تونستم ترکش کنم نه کنارش بمونم و در میان من هم کم کم رو اوردم به دنیایی نت و اینتر نت تمام ساعتهایی که باران خواب بود یا بازی میکرد من توی نت می چرخیدم اول به دنبال راهی برای درمان و رهایی بودم اما کم کم نت برام جای خالی نامی رو داشت پر می کرد ……..

من شاید تا همین الان هم فکر می کنم که همه فداکاریهایی که در حق نامی کردم درست بوده و باید اینطور میشده چون زنش بودم و وظیفه داشتم که اینکار رو بکنم . حالا اگه نشه گفت وظیفه میشه گفت که اصل انسانی اش این بوده که من برای پایداری زندگی ام همه کار بکنم همه کارهایی که به عقلم می رسید . اما هر انسانی یه جایی تو زندگی اش کم میاره یه جایی حس میکنه دیگه توان فداکاری کردن رو نداره و تحمل تنهایی رو نداره . و این باعث شده که من هم راه اشتباهی رو در زندگی ام پیش بگیرم که از من در حال حاضر یه زن افسرده پیشمان و مستاصل بسازه . حاضرم به همه اون روزهای سخت برگردم و این بار شارکه رو از نوعی دیگر بسازم اما افسوس که من یه چینی شکسته ام که حتی اگر بند هم بخورم فایده ایی دیگه حداقل

برای خودم ندارم . همونطور که گفتم من توی تنهایی های طاقت فرسام پناه بردم به اینتر نت و تمام ساعتهایی بی کاری و تنهایی ام رو توش میگذروندم .و مثل اکثر مردم با اولین چیزی که آشنا شدم چت و یاهو مسنجر بود . و خیلی اتفاقی با چت رومهای ایرانی . از این خوشحال بودم که می تونم از قالب زندگی تلخم بیام بیرون و خودم رو جای دختری که هنوز ازدواج نکرده جا بزنم و با همه حرف بزنم بگم بخندم و نگران این نباشم که پشت سرم چی میگن . حس می کردم شاید به نوعی این یه راه فرار از دیوانگی یا از هم پاشیدن زندگیمه . انقدر در نت غرق شدم که خودم هم به نوعی اعتیاد دچار شدم اعتیاد به اینتر نت . و بعد از مدت کوتاهی با وبلاگ

نویسی آشنا شدم و از طریق اون هم چند دوست دختر و پسر پیدا کردم . اما هیچ وقت نه با کسانی که توی شهرم بودند چت می کردم که نکنه یه وقت وسوسه بشم که روابطم رو بیشتر کنم و نه به کسی از شرایط زندگی ام چیزی می گفتم که دچار سوتفاهم و پیش داوری نشن . و به خیال خودم داشتم این اعتیاد پنهان رو کنترل می کردم . نامی هم کاری به کارم نداشت و وقتی میدید من وقتهایی رو که صرف غر زدن به اون التماس کردن وگریه کردن می گذرونم پای نت می گذرونم خوشحال میشد . بیشتر تشویقم می کرد حتی بیشتر وقتها

که برای خودش مواد می خرید برای من هم کارت اینتر نت میگرفت . و دوست داشت من در همین بی خبری که هستم بمونم و من روز به روز بیشتر وابسته میشدم به این سیستم لعنتی . طوری که وقتی هم که از دادگاه بر میگشتم می رفتم توی یه سی ان و وبلاگها رو به روز می کردم و به دوستام حرف میزدم و بعد میرفتم مهد دنبال باران . اما هیچ وقت از وقتی که باید توی خونه صرفش میکردم نمی زدم چون خیلی معتقد بودم

به اینکه اول از هرچیزی توی دنیا باران برام مهمه . اما ساعتهایی که خواب بود رو من تمام مدت توی اینتر نت صرف می کردم. یکی از این روزها که داشتم به یه یکی از اد لیستهام حرف میزدم یه نفر درخواست اد داد یه آیدی به نام نیما . خیلی پیش می اومد که از توی وبلاگم یا سایتم آیدیم رو برمیداشتند و اد می کردند چون وبلاگهام خیلی پر بازدید بود و حداقل روزی 500 بازدید رو داشتم که برای یه وبلاگ تازه کار خیلی خوب بود . بنا بر این ادش کردم و شروع به حرف زدن کردیم گفت که اهل ساریه و دانشجوی روانشناسی . فاصله ساری تا شهری که من در اون بودم چندین ساعت بود بنا بر این احساس خطر نکردم و باهاش حرف زدم . خیلی پسر

مودبی به نظر میرسید . همیشه از من راهنمایی می خواست و خودش رو مشتاق یادگیری نشون میداد . من هم همیشه از اینکه به کسی کمک کنم لذت می بردم . هیچ وقت سعی نمیک رد روابطش رو با من بیشتر کنه و این برام ارزش داشت . چون با اکثر کسایی که چت میکردم بعد از یکی دوبار اصرار داشتن که همدیگر رو ببینیم یا با تل با هم حرف بزنیم و من به ناچار رابطه ام رو باهاشون قطع می کردم . بعد از حدود سه ماه یه روز که برای دیدن مادرم اینها به تهران رفته بودم از اونجا از یه کافی نت آن لاین شدم . و بعد از حال و احوال ازم پرسید تهران هوا چطوره
من چون به همه می گفتم که اهل تهرانم اصلا شک نکردم و گفتم خیلی خوبه و اون پرسید نسبت به شمال چطوره
و این باعث شد که توی مغزم یه تلنگری بخوره . و بهش مشکوک شدم . وقتی برگشتم خونه تمام فکرم مشغول بود. حس میکردم یه گرداب داره منو به سوی خودش می کشه . انقدر پاپیش شدم و بهش اصرار کردم
که عاقبت یه روز گفت من می دونم تو اگه بفهمی من اهل کجام دیگه با من حرف نمیزنی
بهش قول دادم و قسم خوردم که اینطور نشه اون در نهایت نا باوری من گفت که اهل همون شهریه که من توش زندگی میکنم و منو کامل میشناسه و میدونه که شوهر دارم . و وقتی اسم کافی نتی رو که توش کار میکرد گفت سرم سوت کشید و برای چند

لحظه حس کردم دارم از حال میرم چون من کافی نت اونها رو همیشه از چند نظر ترجیح میدادم یکی بخاطر اینکه نزدیک محل کارم بود و دیگه اینکه محل دنج و آرومی بود و از همه مهم تر که صاحبش که همون به اصطلاح نیما باشه یکی از دوستان دوران دبیرستان همسرم بود . وقتی اینا رو بهش گفتم فقط سکوت کرد .و من اف لاین شدم . حس کردم دنیا داره دوره سرم می چرخه . چقدر سعی کردم از بد نامی به دور بمونم . اما انگار دست سرنوشت حماقت من همه و

همه دست به دست هم داده بودن تا منو درگیر یه بازی کنن .
تا چند روز اصلا ایدیم رو باز نمیکردم وحشت داشتم از اینکه دوباره باهاش روبرو بشم . چند تا ایدی دیگه ساختم حتی اون موقع هم قبول نداشتم که کارم از ریشه و پایه اشتباهه . و دیگه به کافی نت اونها نرفتم . تا اینکه یه روز زنگ تلفن خونه به صدا در اومد . …

— بله بفرماييد
— سلام
— سلام
—- خوبيد شما
— ممنون ببخشيد شما ؟
— من همونم که ازش فرار مي کني
— متوجه منظورتون نميشم لطفا توضيح بديد و يا گوشي رو قطع ميکنم
— نه ديگه قرار نشد نا مهربون باشي
گوشي رو قطع کردم . وحشت کرده بودم همه تنم داغ شده بود نمي دونستم کيه اما مي دونستم که حتما منو ميشناسه زنگ تلفن منو به خود آورد نميخواستم جواب بدم واقعا نمي خواستم اما بعد از چند زنگ صداي نامي در اومد :
— اون تلفن رو خفه اش کن
کاش جواب نداده بودم کاش سيم تلفن رو کشيده بودم . کا…..
— بله
— نکنه نامي خونه است که نمي توني حرف بزني
سرم رو بلند کردم و نامي رو نگاه کردم . بعد از مصرف مواد گيج و منگ دمر روي تخت افتاده بود . بله نامي خونه بود اما چه بودني بودني که با نيستي هيچ فرقي نداشت .
— الو هستيد ببخشيد شارکه خانم ميخواستم چند کلمه با شما حرف بزنم باور کن قصد مزاحمت ندارم
— لطفا اول خودتون رو معرفي کنيد
— من نيما پايدار هستم
— شماره منو ازکجا آورديد
— مثل اينکه يادتون رفته نامي دوست منه
پوزخندي زدم .
— دوست چه دوستي که داريد درحقش خيانت ميکنيد
— مگه من چيکار کردم
— همينکه زنگ مي زنيد اينجا همينکه از اومدن من به کافي نتتون سو استفاده کرديد و آيديم رو برداشتيد با وجود اينکه مي دونستيد من يه زن شوهر دارم و شوهرم دوست شماست
— صبر کن يه خورده يواشتر من قبول دارم که اشتباه کردم اما قصدم از همه اينها فقط و فقط کمک کردن به شما بود
— مگه من ازتون کمک خواستم مگه من مشکلي دارم که شماميخواهيد حلش کنيد شما از مشکلات من چي مي دونيد ؟

— قبول کن توي شهري به اين کوچکي سر در آوردن از زندگي ديگران کار سختي نيست نه من که بيشتر شهر مي دونند که نامي معتاد و ورشکسته شده .
— خوب که چي
— شما چرا انقدر تهاجمي حرف ميزنيد
— دليلي نداره اصلا من با شماحرف بزنم شما هم لطف کنيد ديگه اينجا زنگ نزنيد
— باشه اما اگه ممکنه امشب آن لاين بشو ميخوام باهاتون حرف بزنم خواهش ميکنم براي آخرين بار
کمي مکث کردم نامي در جايش غلطيد و من ترسيدم خنده دار بود که از اون شبح مي ترسيدم .
— باشه امشب اما فقط بدونيد که براي اخرين باره
— ممنون مزاحمتون نميشم فعلا خدا نگهدار
— خدا حافظ
گوشي رو که قطع کردم احساس بدي داشتم يه حس تلخ که الان هم نمي تونم توصيفش کنم .اما پيش خودم گفتم که اين اخرين باره و بعداز اين ديگه هيچ وقت اون ايدي رو باز نمي کنم
شب بعد از اينکه باران رو خوابوندم مثل هرشب سيستم رو روشن کردم . و آيديم رو باز کردم . چراغ آيدي نيما روشن بود و کنارش نوشته شده بود :
براي ديدن تو از حادثه ها گذشته ام کفر اگر نباشد اين من از خدا گذشته ام
منتظر شدم تا اول اون پي ام
— سلام شبتون خوش
— سلام ممنون
— از من دلخوريد
—بله
— اما شما قول داده بوديد که دلخور نشيد منم براي همين خودم رو معرفي کردم
— وقتي قول ميدادم فکر هر چيزي رو ميکردم جز اين حالا لطفا بگيد با من چيکار داريد
— ببين شارکه شايد تو منو آدم پستي بدوني که دارم از موقعيت سو استفاده ميکنم اما باور کن من هيچ قصد بدي ندارم من چند روز اول که تو مي اومدي به کافي نت ما اصلا تو رو نميشناختم اما هميشه يه غم و غصه ته چهره ات ميديدم که برام خيلي تلخ به نظر مي اومد انگار مدام در نبرد بودي و ذهنت در گير بود .
براي همين به خودم اجازه دادم که آيديت رو بردارم و بهت پي ام بدم دلم ميخواست بدونم چه مشکلي داري و تا شايد بتونم کمکت کنم آخه من رشته ام روانشناسي باليني بوده . من کاملا احساس تنهايي و اندوه تو رو درک مي کنم و مي دونم که اگه بخواي اينطوري پيش بري به سمت جنون ميري
— از اينکه نگران من شديد ممنون اما مگه من از شما کمک خواسته بودم
— نه اما باور کن اندوه چهره ات انقدر زياد بود که دلم نيومدازش بگذرم
— شما بهتره تمام اين وقتي رو که صرف چهره شناسي ديگران مي کنيد وقت زندگي خودتون بکنيد چون اونطور که مي دونم همسر و فرزند داريد
— بله خيلي ام دوستشون دارم اما من فقط به عنوان يه همنوع ميخوام بهتون کمک کنم شايد بتونيد نامي رو از اين وضعي که توش هست در بياريد به عنوان دوست قديمي اش
اون شب چند ساعت من و نيما با هم حرف زديم . و اون سعي کرد متقاعدم کنه که مي تونه کمکم کنه که مشکل نامي رو حل کنم . و قرار شد که بعد از اون ارتباطمون به صورت چت ادامه پيدا کنه و اون با راهنمايي گرفتن از اساتيد سابقش بهم بگه که بايد چيکار کنم .
من هم به شرطي که اون هرگز ازم نخواد که ملاقات حضوري يا تماس تلفني داشته باشيم پذيرفتم . از اين قول و قرار حدود يه ماه گذشته بود در زندگي ماهيچ چيز تغيير نکرده بود . اوخر مرداد ماه بود که يکي از دوستان نامي پيشنهاد داد که به منطقه کوهستاني در چند شهر آن طرفتر برويم و نامي هم قبول کرد منم حس کردم که اين تغيير و مسافرت مي تونه براي روحيه هر سه نفرمون خوب باشه . بنا بر اين عصر روز پنج شنبه راهي ييلاق شديم . در ييلاق مذکور يه بناي باستاني ديدني بود . بعد از اينکه به کلبه کوهستاني شاهرخ رسيدم و من و همسر شاهرخ وسايل رو جابه جا کرديم قرار شد که بعد از خوردن نهار به ديدن آن بنا برويم . نهار در فضاي دوستانه صرف شد . و من بعد از مدتها دوباره معني در کنار هم غذا خوردن جمع خانوادگي رو فهميدم . باران هم از اين جو خيلي خوشحال بود و مدام ميخنديد و با دستهاي کوچکش غذا ها رو به اطراف مي پاشيد و صورتش رو توي ظرف ماست فرو ميکرد و ما ميخنديدم . توي دلم مي گفتم خدايا چي ميشد که اين جو و روحيه هميشه توي زندگي ما باقي بمونه چي ميشد که نامي دوباره همون نامي سابق بشه و من با نگاه کردن توي برکه نگاهش احساس طراوت کنم . اما اين شادي من زياد به طول نيانجاميد و بعد از غذا نامي دوباره بساط مصرف موادش رو که به خاطر نوع مصرف خيلي ساده و جمع و جور بود گوشه اتاق بر پا کرد و شاهرخ و همسرش از اتاق خارج شدند و من شرمزده باران رو در آغوش گرفتم و گوشه ايي کز کردم . اول خواستم که اعتراض کنم اما با شناختي که از روحيه نامي داشتم مي دونستم که در صورت اعتراض من شروع به داد و بيداد مي کنه و من نميخواستم جلوي خانواده دوستش سر شکسته تر بشم . بلاخره بعد از اينکه کار نامي تموم شد . همه با هم قدم زنان به سمت اون بناي تاريخي حرکت کرديم. دشتهاي سر سبز و کوههاي پوشيده از درخت اصلا برام جذابيت نداشتند . حتي صداي شر شر آب رودخانه وحشي که از کنار جاده سنگ لاخي مي گذشت هم ديگه منو به وجد نمي آورد گويي شارکه در درون من مرده بود . و من زني بودم در استانه فصلي سرد . وقتي که به اون بناي تاريخي رسيديم مردها جلو تر از ما حرکت کردند و سيما همسر شاهرخ که از اهالي همان محل بود چند تن از اقوامشون رو اونجا ديد و مشغول گفتگو شد . من هم در حالي که دست باران رو که تازه راه رفتن اموخته بود گرفته بودم کنارديوارهاي بلند و تابلوهاي زيبا قدم مي زديم و سعي مي کردم با زبان کودکانه اون رو سرگرم کنم . که با صداي نامي به خودم اومدم
– شارکه بيا
وقتي برگشتم براي لحظه يي ماتم برد نيما کنار نامي ايستاده بود و درکنارش هم زن جواني به همراه پسر بچه ايي حدودا نه ساله ايستاده بودند . نا خود آگاه باران را در آغوش گرفتم و به خود فشردم . و بعد به سمتشون راه افتادم
— شارکه ايشون اقاي پايدار هستند از رفقاي دوران دبيرستان و هم باشگاهي هاي قديمي ام
با لبخندي که گويي به زور روي صورتم کشيده بودند سلام و احوال پرسي کردم . همسرش ظريف و ريز نقش بود صورتي زيبا داشت اما مثل مجسمه هاي چيني بي روح بود . وقتي احوال پرسي ها تمام شد معلوم شد که اونها هم مثل ما براي فرار از شرجي و گرماي شهر به کوهستان پناه آوردن . نيما از نامي دعوت کرد که شب رو به ويلاي اونها بريم . همه تنم گر گرفت خدا خدا مي کردم که نامي دعوتشون رو قبول نکنه . نمي دونم از چي اما مي ترسيدم از اينکه بخوام به خونه اونها برم وحشت داشتم . اما نامي بعد از کمي تعارف دعوتش رو قبول کرد . و نگاه معترض مرا نديده گرفت . نا خود آگاه نگاهم به نيما افتاد و ديدم که لبخندي کج بر لبانش خود نمايي مي کند

اون شب با وجود همه غرغرهای من به ویلایی نیما رفتیم . برعکس کلبه شاهرخ ویلایی اونها بسیار زیبا و بزرگ بود یه راه کوتاه که پوشیده از سنگ ریزه های یه دست و زیبا بود ما رو به جلوی در وردی عمارت ویلا می رسوند اطراف این این راه چند چشمه و حوزچه مصنوعی ساخته بودند که زیر نور مهتات تلالو خاصی داشت . برای لحظه ای
غرق در زیبایی اونجا شدم و همه چیز یادم رفت . اما وقتی وارد ویلای شیک و بزرگ اونا شدم احساس نا آرامی و عدم امنیت به سراغم اومد . دلم می خواست اون شب هرچه زودتر تموم بشه و ما
به شهر برگردیم . مطابق معمولا مردها مشغول آماده کردن بساط جوجه کباب شدند زن نیما هم گفت که میخواد یه دوش بگیره و من هم که اصلا با همسر نیما احساس راحتی نمی کردم به بهانه خواباندن باران به یکی از اتاقها رفتم . . دلم خیلی گرفته بود می ترسیدم و حس بدی داشتم . بغض داشت خفه ام می کرد باران را روی پاهام گذاشتم و خودم سرم رو به کناره لبه تخت تکیه دادم و چشمام رو بستم و اشک رها شد روی صورتم . احساس بی پناهی و تزلزل می کردم . حس می کردم هیچ یاور و همراهی ندارم و توی این دنیایی به این بزرگی تنهای تنها موندم . سردم بود دلم برای آغوش محکم نامی زمانی که هنوز معتاد نشده بود تنگ شده بود دلم برای بوی خوش نفسش دلم برای سکسهای داغ و طولانی مون تنگ شده بود . خیلی سخته که حس کنی هیچ کس روی کره زمین نیست که حمایتت کنه و همراهت باشه هیچ کس نیست که دوستت داشته باشه و براش مهم باشی . و تو فقط چتر حمایتی باشی که نا گزیر خودت رو روی سر دیگران بکشی . ذورق طلایی من کشتی شکسته ایی شده بود که دیگه نا خدا نداشت و باد و طوفان داشت اون رو به مسیرهایی می برد که اصلا دلم نمیخواست . چشمام رو بستم و سعی کنم با فکر کردن به خاطرات خوش خودم رو توی رویا ببرم اما هرچی فکر می کردم خاطره خوشی پیدا نمی کردم که تهش غصه ایی نباشه . با نوازش دستی روی صورتم چشمام رو باز کردم و در کمال تعجب نیما رو دیدم که روبرو روی زمین نشسته . با وحشت از جا پریدم و سریع باران رو در آغوش گرفتم .
— تو اینجا چیکار میکنی برو بیرون
— چرا گریه می کنی عزیزم من نمی تونم غصه تو رو ببینم
— خفه شو برو بیرون با من اینطوری حرف نزن
— باشه تو هرچی میخوی به من بگو من درکت می کنم می دونم تو چه وضعیتی هستی
نمیخوام به هیچ لهجه ایی توهین کنم . اما اون لحظه از لهجه کش دارش از برق مشمئز کننده نگاهش داشتم بالا می اوردم .
— برو گمشو بیرون کثافت فکر می کنی نمیدونم چرا سر از اینجا در اوردی نمی دونم چرا مارو اینجا اوردی اما من هنوز انقدر حقیر و کثیف نشدم که بخوام تن به هر چیزی بدم
— اما وقتی که خودمو معرفی نکرده بودم چیز دیگه ایی می گفتی خودت رو دختر چهار ده ساله جا می زدی
— اون برای فرار از دنیایی تلخی بود که توش بودم نه واسه اینکه هر آشغالی رو راه بدم توی زندگی ام حالا تا داد نزدم برو بیرون
نیما که کاملا تغییر رفتار داده بود با لحنی تمسخر آمیز گفت :
— نه بابا داد بزنی که شوهر عملی ات بیاد سراغم اونکه حال نداره راه بره امروز توی موزه دیدم دوتا قدم میرفت جلو سه تا قدم می اومد عقب
خشمگین و تحقیر شده توی چشماش نگاه کردم و گفتم :
— اما همون شوهر عملی من شاید الان یقه زنت رو گرفته باشه تو کلاه خودت رو بگیر که باد نبرتش
سوز سیلی توی صورتم نشست و من هم متعاقبا سیلی سختی به صورتش نواختم . نیما گفت مطمئن باش تقاص این کارت رو می بینی مطمئن باش
و بیرون رفت . باران در آغوشم می گریست و من تلختر گریه می کردم .بعد از چند دقیقه نامی امد توی اتاق
— شارکه بیا بریم شام حاضره
— نای حال باران خوب نیست ترو خدا بیا بریم شهر برسونیمش دکتر
— الان توی این کوه و کمر چطوری بریم تا صبح صبر کن مگه چی شده
و من پنهانی باران رو بیشتر فشار میدادم که بیشتر گریه کنه .
— نمیدونم یه سره گریه میکنه چند بار هم بالا آورده

— باشه خانمم بیا از زن نیما یه ذره شربتی نباتی چیزی بگیر شاید بهتر بشه

— نمیخواد من همینجامی خوابونمش شام هم نمیخورم

— نمیشه که ناراحت میشن

— به درک من بچه ام مریضه تو هم شامت رو خوردی بیا همینجا

نامی شانه بالا انداخت و رفت بیرون . بعد از نیم ساعت با کمی غذا برگشت . امامن خودم رو به خواب زدم و نامی هم گوشه اتاق مطابق معمول بساط کراکش رو علم کرد و شروع به کشیدن کرد .

وقتی که به شهر برگشتیم . تا چند روز افسرده و و غمگین بودم . تا اینکه نامی تصمیم گرفت که یه سفر کوتاه بره به تهران . من نه حوصله داشتم نه دلم میخواست که باهاش همسفر بشم . بنا بر این توی خونه موندم و سعی کردم با خونه تکونی یه خورده حال و هوای خونه رو عوض کنم . اما روز دوم بود که دیدم باران به شدت بی قراری میکنه و دچار اسهال و استفراغ شدید شده و گریه اش اصلا بند نمیاد . حتی یه قطره آب هم توی معده اش نمی موند . با هراس اون رو به بیمارستان رسوندم . دکترها ااز معاینه های اولیه چیزی نفهمیدند . اما بعد از چند آزمایش دکتر منو به اتاقش بردو گفت :
— خانم شما برای ساکت کردن این بچه از چی استفاده می کنید
— هیچی گاهی بهش پرومتازین میدم که تجویز دکتر خودشه
— به غیر از اون
— هیچی آقای دکتر
— اما توی خون دخترتون مقدار زیادی مرفین دیده شده که این علائم و بی قراری هاش هم بخاطر نرسیدن مرفینه

باران عزیز دلم برایت می سوزد که نیامده طعم نازیبای اعتیاد و چشیدی
پس ببار نه نم نم که رگبار شاید نامی از نامی و نامی ها نماند و دل پردردی آرام گیرد
ببار باران عزیز ببار
ترا با غیر می بینم صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم برنمی آید

نشستم باده خوردم خون گرستم کنجی افتادم
تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگی ها بی قراریها
تو مه بی مهری و حرف منت باور نمی آید

منه بر گردن دل بیش از این طوق جفا کاری
که این دیوانه گر عاقل شود دیگر نمی آید

شارکه جان حرف اخوان حرف دل توست با نامی بی نام
دلم با تو می گرید
آرمین

وقتی به هوش اومدم روی تخت بیمارستان بودم و به یه دستم سرم وصل شده بود . من اینجا چیکار میکردم . باران کجاست .
— باران
با صدای فریادم پرستار به داخل اتاق اومد چیزی نیست خانم دخترتون حالش خوبه تو بخش اطفاله . از جا بلند شدم . درد کشنده ایی توی قفسه سینه ام پیچید. چهره ام درهم رفت .
— خانم دراز بکش فشارت روی ششه
— من باید دخترم رو ببینم من باید با دکترش حرف بزنم
صدای بم و آرامبخشی توی اتاق پیچید
— من اینجام دخترم
سرم رو برگردوندم دکتر پیر و خوشروی اطفال کنار تختم ایستاده بود .
— خانم پرستار شما لطفا برید بیرون
— چشم دکتر
با نگرانی روی تخت نشستم .
— دکتر دخترم دخترم کجاست حالا باید چیکار کنم
— خونسرد باش خانم خونسردی شما و اطلاعات صحیحی که به ما میدید می تونه به من کمک کنه .
— چی بگم دکتر چی بگم
— به دخترت چه نوع ماده مخدر یا دارویی میدادی
ضجه ایی از ته گلویم بلند شد .

— دکتر چی میگید کدوم پدر و مادری می تونن چنین کاری در حق فرزندشون بکنن که من بخوام اینکار رو بکنم
— من از این چیزها زیاد دیدم دیدم پدر یا مادران معتادی رو که برای ساکت نگهداشتن بچه نوزداشون بهش تریاک دادن و اونو معتاد کردن
— اما اشتباه می کنید دکتر نه من نه پدرش هیچ کدوم اینکار رو نکردی
— یعنی تو خونه شما هیچ کس معتاد نیست
-…… راستش ………
—–…بگو دخترم وگرنه مجبور میشم با پلیس تماس بگیرم تا حالاش هم اگه صبر کردم چون ظاهر تو اصلا به معتاد ها نمی خورده
—- بله دکتر پدرش اعتیاد داره
— به چی
— کراک
دکتر چهره در هم می کشه و می گه حدس می زدم که یه چیزی خیلی قوی تر از تریاک باشه که اینطور بچه رو آلوده کرده .
— اما دکتر من مطمئنم که پدرش بهش مواد نداده
— شاید ….
— پس آخه چه طوری
— معمولا وقتی شوهرت مواد مصرف می کنه دخترت کجاست
کمی سکوت کردم و بعد به سختی ادامه دادم
— آقای دکتر این آخرین خونه ایی که ما اجاره کردیم خیلی کوچیکه یه خونه یه خوابه جمع و جور وقتی که همسرم توی آشپزخونه مواد مصرف می کنه ما یا توی حال هستیم یا توی اتاق خواب اما بیشتر وقتها میره پیش پدرش
— مقدار مصرف پدرش چقدره
— وزنش رو نمی دونم اما روزی چهار پنج بار مصرف می کنه و هر بار دو سه ساعت مدام می کشه .
— خوب پس مصرفش خیلی بالاست . احتمالا دختر شما بر اصر دودی که تو فضا و کنار پدرش ا ستشمام کرده معتاد شده
— پس چرا من
— شما سیستم بدنتون خیلی قویی تر از یه بچه یه ساله است که تمام این یه سال زندگی اش تحت تاثیر دود کراک زندگی کرده . اما حتما روی شما هم تاثیراتی داشته که بعدها خودش رو نشون میده
— حالا باید چیکار کنم آقای دکتر
–شما دیگه نمی تونید کاری کنید باید بسپریدش به ما
اشکها یم باز روی صورتم جاری شدند .
— آقای دکتر یعنی خوب میشه
— انشالله که خوب میشه اما باید به تدریج سم رو از بدنش خارج کنیم . خیلی آهسته که هیچ فشاری به سیستم بدنش وارد نشه و تمام مدت هم باید توی بیمارستان بستری بشه
— به نظرتون ببرمش تهران ممکنه براش بهتر باشه
— مشکل دختر شما بیماری خاصی نیست که نیاز به تخصص خاص داشته باشه بلکه باید سم زدایی بشه و اینکار رو در یه درمانگاه کوچک هم میشه انجام داد

— بله . امیدوارم حمل بر جسارت من نکنید من قصد توهین
— می دونم دخترم . اما شما باید هرچه سریعتر برای ترک همسرتون اقدام کنید چون وقتی نیروهای پلس در جریان این مسئله قرار بگیرند ممکنه دخترتون رو به بهزیستی بسپرند
حس کردم که خون در رگهام منجمد شد . از تخت پایین پریدم . و روی پاهای دکتر افتادم .
— اقای دکتر خواهش میکنم التماس می کنم که بهشون گزارش ندید من قسم می خورم قول میدم هرگز چنین اتفاقی نیافته دوباره قسم می خورم خواهش می کنم التماس می کنم
سرم از دستم بیرون کشیده شده بود و قطرات خون بر موزاییک کف اتاق می چکید . دکتر به آرامی مرا بلند کرد و گفت
— به خودت مسلط باش دخترم . فعلا دخترت باید یه ماهی اینجا بستری باشه در این مدت اگه دیدم اقدام موثری برای تغییر شرایط زندگی فرزندت کردی گزارش نمی دم .
نا خودگاه دست دکتر رو در دست گرفتم و هزاران بار بوسیدم و با قطرات اشکم شستشو دادم .
وقتی به بخش اطفال رفتم باران خواب بود . طفلک دخترم تمام دست و پاهایش رو برای پیدا کردن رگ سوراخ کرده بودند دختر کوچولوی من انقدر تپل بود که نمی تونستند رگش رو پیداکنن تک تک جای سوزنها رو بوسیدم و گریستم . باران چشماش رو باز کرد و لبهاش رو جمع کرد تا گریه کنه اما با دیدن من بغضش تبدیل به خنده ایی قشنگ شد . و من هم در میان گریه خندیدم دستش را گرفتم و به صورتم چسباندم . ساعتی بعد خانم پرستار به اتاق اومد و گفت که باید برم از دکتر خود باران پرونده پزشکی اش رو بگیرم و بیارم . من تا خوابیدن باران صبر کردم و بعد از بیمارستان خارج شدم ساعت حدود نه شب بود اما می دونستم که منزل دکترش کجاست . جلوی اولین ماشین رو گرفتم و بدون توجه به راننده اش سوار شدم و مقصد رو گفتم .

— چی شده که این وقت شب جلوی بیمارستانی
سرم رو بلند کردم و در نهایت تعجب نیما رو دیدم که پشت رل ماشین نشسته بود
— نگه دار میخوام پیاده شم
— ببخشید شارکه خانم من اون روز خیلی تند رفتم
—خفه شو و اسم منو به زبونت نیار نگه دار
— می گن به دختر تهرانیها نباید رو داد ها . بد بخت من ترو آدم حساب کردم پرو میشن . خفشه شو هرجایی خانم
در ماشین رو باز کردم نگه دار وگرنه جیغ میزنم ابروت بره کثافت . نیما پیچید توی یه کوچه .و نگهداشت . قبل از اینکه بخوام پیاده بشم دستم رو گرفت و گفت :
— صبر کن . زنهای لاشی مثل تو که صبح تاشب توی اینتر نت می چرخند فقط بدرد کردن می خورند و بس . حتی تا اون حد هم نیستی که آدم بخواد باهاتون لاس بزنه فقط باید جرتون داد
دستش رو دراز کرد خواست ببرم بین پاهام اما من به هر بد بختی بود دستش رو گاز گرفتم و از ماشین بیرون پریدم
— مطمئن باش خشک خشک می کنمت مطمئن باش

و من گریه کنان از اآنجا گریختم . یاد آن روز که طلبکارن جلوی من را گرفته بودند افتادم . بیشتر گریستم احساسم رو نمی تونم توصیف کنم الان هم که یه سال و خورده ایی از اون روز گذشته با بیاد آوردن اون روز همه تنم یخ میزنه . باورش سخته خیلی سخت که اینهمه بد بختی برای یه نفر پیش بیاد . قدیمها وقتی راهنمایی بودم و کتابهای نسرین ثامنی رو میخوندم می گفتم مگه میشه اخه این همه مصیبت سر یه نفر بیاد . اما حالا می بینم که چقدر زندگی خودم شبیه داستانهایی شده که توی مجلاتی یا رمانهای پشت شیشه مغازه ست
دو سه روز از بستری شدنمان در بیمارستان می گذشت که نامی آمد . مثل اینکه به خانه رفته بود و پیغام من رو از صاحبخانه گرفته بود . وقتی در قاب در ایستاد با دیدن قامت خمیده و رنگ و روی زردش با دیدن ورم صورت و شکمش .نفرت در همه وجودم پیچید .
— بیا تو دم در بده چرا اینجا ایستادی بیا ببین چه دست گلی به آب دادی .
— چی شده شارکه
— چی شده ؟ از خودت بپرس خوش غیرت از خودت بپرس مرررررررد . ببین با بچه ات چیکار کردی . از اونم یه معتاد ساختی مثل خودت. ببین ببین چطور دست گلم رو پزمردی . ببین هیچی از باران من نمونده . تف به روت بیاد تف به غیرتت بیاد .
— وااااااای
نامی همونجا جلوی در روی زمین نشست . و صدای گریه اش همه اتاق رو پر کرد .
— آره گریه کن . اما نه بحال باران به حال خودت گریه کن به حال خودت که انقدر بد بختی که انقدر ذلیلی . انقدر نامردی بعدش هم برو خیابون ……. و مواد بخر و برو خونه بزن تا دیگه غم نخوری تا بیعار بشی
— وای شارکه من چیکار کردم
— اصلا تو چرا غصه میخوری مگه تو رگ داری تو مگه غیرت داری . مالت رفت سلامتی ات خونه ات رفت ماشینت رفت کارگاهت رفت زنت ………….. و حالا هم داره بچه ات میره . اما تو برو توکه مثل خوک شدی بی رگ و بی غیرت
با صدای سرفه ایی کوتاه به خود اومدم . و دکتر رو دیدم که دستش رو روی شونه نامی گذاشته و اون رو با خودش از اتاق بیرون برد .

—- برو اما یادت باشه که دیگه نمیخوام ببینمت برو خودت رو بکش برو بمیر اما هیچ وقت جلوی چشمای من دیگه نیا

تا آخرین روزی که توی بیمارستان بودیم دیگه نامی رو ندیدم . دکتر باران هر روز سعی می کرد با نصایح مشفقانه اش منو آروم کنه و راه درست رو نشونم بده .و من تنها گوش می کردم چون براستی دیگه بعد از قضیه نیما چشمم ترسیده بود و هیچ نصیحتی رو خالی از غرض نمی دیدم . تمام اون مدت رو توی بیمارستان بودم . یکی دوبار به برادرهام زنگ زدم اما انقدر مشغله کاریشون زیاد بود که نتونستن بیان . مادرم دو سه روزی پیش ما اومد به همه سپرده بودم که بگن باران بر اثر مسمومیت بستری شده . خجالت میکشیدم که اصل قضیه رو بگم . مادرم چند روزی پیشم بود اما انقدر شوهرش باهاش تماس گرفت که آخر خودم به زور وادارش کردم که برگرده تهران . ساعتها به باران نگاه می کردم و گریه می کردم . پدرم رو لعنت می کردم نامی رو لعنت می کردم خودم رو لعنت می کردم . روز آخر بستری شدن باران رسیده بود دقیقا سی و پنج روز بود که ما توی اون بیمارستان بودیم با همه انس گرفته بودم و همه عاشقانه باران رو دوست داشتن . نه اینکه مادرشم و میخوام ازش تعریف کنم اما براستی بچه دوست داشتنیه . یه دختر خنده رو مهربون و خوش اخلاق و تپلی با موهای فرفری و گونه های گل انداخته . برخی از پرستاران از رفتن ما اشک به چشم آورده بودن و برای برقراری ارامش در زندگی ام دعا می کردن . وقتی همه کارهای ترخیص رو انجام دادم و به بخش مالی رفتم مسئول اون بخش گفت که تمام هزینه ها قبلا پرداخت شده با تعجب پرسیدم توسط کی ؟
— توسط پدر باران کوچولو
برگشتم دکتر باران رو دیدم که با لبخند نگاهم می کرد . .
— اون مگه اینجاست
— تا دوسه روز پیش نبود اما چند روزه که برگشته
— برگشته از کجا ؟
— با من بیا دخترم
حیران به دنبال دکتر به راه افتادم . و قتی به اتاقش رسیدم نامی رو دیدم که سر افکنده در مقابلم ایستاده بود . با نفرت نگاهش کردم . در اوج نفرت حس می کرد که در وجودش چیزی به شدت آشناست خواستم از اتاق بیرون برم . اما دکتر مانع ام شد و گفت گوش کن دخترم .
— من دیگه هیچی نمیخوام بشنوم اقای دکتر دیگه هیچی . یعنی دیگه هیچ چیز برام نمونده که بخوام از دست بدمش چیزی نمونده خیلی وقته که همه چیز از دست رفته . حالا دیگه عشقی هم نمونده
نامی به تلخی نگاهم کرد و چشماش درخشید .
— می دونم دخترم هرچی بگی حق داری . اما تو هنوز باران رو داری که حلقه اتصال …
— بله دکتر دقیقا من به خاطر وجود باران میخوام ترکش کنم میخوام ترکمون کنه . من میخوام این حلقه اتصال رو جدا کنم تا انقدر میان ما کشیده نشه و نابود نشه میخوام این حلقه به طرف من کشیده بشه تا در امان بمون
— اما نامی تغییر کرده نگاش کن ببین خودت بهش نگاه کن
با بیزاری سرم رو بالا بردم . و متوجه شدم که دکتر درست میگه دیگه از اون ورم از اون زردی صورت خبری نبود . صورتش لاغر شده بود و بچه سال . نگاهش می درخشید .و فهمیدم که چه چیزی در صورتش انقدر برام آشنا بوده همون برق نیلگون گاهش که من روز اول آشنایی مجذوبش شده بودم.اما دیگه برام جذابیتی نداشت . سرم رو برگردوندم و گفتم :
— آقای دکتر من میخوام برم اینجا ایستادن هیچ دردی از دردهای من دوا نمیکنه
— صبر کن دخترم میخوام باهات حرف بزنم چند لحظه بشین
با بی میلی نشستم روی اولین مبل کنار در . نامی هم مردد بر جایش نشست . دکتر رو به من کرد و گفت :
— من همون روز که نامی ا ومد به بیمارستان باهاش خیلی حرف زدم . من اینو می تونم قسم بخورم که نامی تو و دخترش رو بی نهایت دوستداره و راضی نیست که خاری به پاتون بره
پوزخندی بر لبانم نقش بست و نامی سرش را با افسوس تکان داد .
دکتر بی توجه ادامه داد :
— من وقتی همه عشق و علاقه اون رو به تو و باران دیدم . مصمم شدم که کمکش کنم و با کمک یکی از دوستام که خانه بهبودی رو رو تحت نظر گروه “ان ای ” تشکیل داده و با صحبتهای موثر اون نامی رو به اونجا فرستادم . و اون بیست یک روز در اونجا موند و ترک کرد و حالا برگشته .البته الان حدود هفت هشت روزی میشه که اومده اما . روی رودرو شدن با شما رو نداشت . حالا که اون به زندگی عادی برگشته . میخوام تو هم بهش فرصت بدی که یه بار دیگه بهت ثابت کنه که میتونه شوهر خوبی برای تو و پدر خوبی برای باران باشه
با ناباوری به نامی نگریستم . باورم نمیشد که ترک کرده . اما تغییرات چهره اش انقدر محسوس بود که همه چیز رو بیان می کرد .
روبه دکتر کردم و گفتم :
— آقای دکتر هیچ می دونید از من چی میخواهید . یه ساله من دارم توی زندگی اون عذاب می کشم یه ساله که هر روز به نوعی داره تن و بدنم توی این زندگی میلزره . ابروم رفته قلبم و روحم خردشده و نزدیک بود بچه ام از دست بره و خودم ……… وای دکتر شما چی می دونید چی به من گذشت . میدونید ……..
— من همه این چیزها رو میدونم . اما تو رو هم توی این چند روز تا حدی شناختم . وسعت وفاداریت به نامی مثال زندنیه . وسعت عشق مادریت از همه عشقهای دنیا بزرگتره . بخاطر خودت بخاطر خودش بخاطر باران این فرصت رو بهش بده .
بر سر دوراهی مانده بودم عقل میگفت آزموده را آزمودن خطاست . اما احساسم می گفت که یه بار دیگه بهش فرصت بدم . به نامی نگاه کردم و زیر لب گفتم که یعنی باز می تونم دوستش داشته باشم . یعنی باز دلم براش خواهد طپید . نامی هم سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد . نگاهش می درخشید و غرق تمنا بود . لبخند بی رمقی بر لبهام نشست . از جا بلند شدم و گفتم . بیا بریم پیش باران دلش برات خیلی تنگ شده
دکتر لبخند زد و گفت :

— ممنونم دخترم .
نامی همچنان سر افکنده کنارم قدم بر میداشت . اما نه مثل قبل نه با قدمهای که روی زمین کشیده می شد . اینبار با قدمهایی مرتب و موزون هرچند کم رمق .با خودم میگفتم باید تقویتش کنم خیلی ضعیف شده و حیرت کردم از اینکه بعد از آن همه بلا هنوز نگرانش میشم و هنوز برام مهمه . زیر لب گفتم شارکه چه سخت جانی تو ….

نامی وقتی باران رو دید که در آغوش پرستار بخش می خندید با بی قراری در آغوشش گرفت و با صدای بلند گریست . انقدر بلند که بیشتر همراهان بیماران بیرون امدند و ما را نگاه میکردند . نامی میگریست و زیر لب قربان صدقه باران می رفت و او را می بوسید و می بویید . دست را برشانه ش گذاشتم . دستم را بوسید . و من دستش را گرفتم و بعد از تحویل دادن نامه ترخیص به همراه هم از بخش خارج شدیم . و نزد دکتر رفتیم . دکتر کلی سفارش کرد که حتما نامی به کلاسهای گروه ان ای بره و هر روز اونجا حضور پیدا کنه و هر چند وقت یه بار هم بیاد و بهش سر بزنه .نامی قول داد . من هم با بغض از دکتر تشکر کردم و گفتم :
— آقای دکتر واقعا ازتون ممنونم شما باعث شدید که من باور کنم که در این شهر انسانیت نمرده و هنوز هستند انسانهایی که بهای وجودشون چیزی جز شرافت و انسانیت نیست
دکتر لبخند زد و گفت :
— برید و سعی کنید خوشبخت باشید .

وقتی به سمت خونه می رفتیم سعی کردم همه افکار تلخ و تاریک رو به گذشته بفرستم و قلبم از شوق اینکه ممکنه باز باهم و با خوشی زندگی کنیم می لرزید و باران هم در آغوش نامی می خندید و من دستم را دور بازویش حلقه کردم

اما افسوس که زندگی هرگز با من روی آشتی نداشت و ندارد ………

از همون ساعت من کاملاتغييرات نامي روحس ميکردم .انقدر برام محسوس بود که خودم هم باور نميکردم .اينکه انقدر بتونه مواد روييه نفرتاثير بگذاره که با حذف شدنش يه آدم انقدر از نظر روحي
و جسمي تغيير کنه .اونم تنها با يه ماه مصرف نکردن.ديگه از چرت زدن خبري نبود يعني در اصلا تا يکي دو ماه اول اصلا از خواب خبري نبود.ودچار بيخوابي شديدبود . اما خودشهم آزاري نميديد گاهي ميگفت که پاهام داره گز گز ميکنه ومي رفت ودوش آب سرد ميگرفت يا پاهاش رو توي تشت آب سرد قرار مي داد . ومن سعي ميکردم براش ماساژ بدم تا درد ر و کمتر احساس کنه . به من ميگفت که شارکه من تازه انگار چشمام باز شده و دارم خيابونها رومي بينم . از ديدن کلماتي که باران ميگفت متعجب ميشدو مي گفت اين بچه کي انقدر بزرگ شده من اصلا متوجه بزرگ شدنش نشدم.چقدر فضاي خونه عوض شده. و با کمک هم سعي کرديم يه سر وساموني به وضعيت در همريخته و غبار آلودخونه کوچکمون بديم. و اونچه برام جاي تعجب داشت اين بود که ناميکه تا قبل ازترک کردن حدود چندين ماه بود که با من رابطه جنسينداشت حالا ميل جنسي اش به طور عجيبي ده برابر شده بود . و چيزي که همه خودش رو و هم من رو آزار ميداد اين بود که خيلي سريع به انزال مي رسيد وحتي گاهي وقتي داشتم شلوارش رودر مي آوردمبه انزال مي رسيد و همه باعث خنده وهم باعث آزارمون مي شد. شايد روزي سه يا چهار بار هوس سکس مي کرد که هنوز سکس کامل نشده بود ارضا ميشد . و من هم گاهي خسته مي شدم از اين وضع اما هيچي به روش نمي آوردم که بهش بر نخوره گاهي در سکوت بهشخيره مي شدم و با خودم فکر مي کردم .اين چند سال بر من چي گذشته و آيا هيچ وقت به طور کامل مي تونم ببخشمش يا نه . هنوز شبها گاهي توي اينترنت مي چرخيدم ولي هر گز آيدي قديمي ام رو باز نکردم. باران و نامي رابطه احساسي قشنگي رو با هم برقرار کرده بودند . که برام خيلي زيبا بود. باران يه لحظه از آغوش پدرش بيرون نمي اومد.ومن از ديدن اين منظره ها لذت ميبردم . بعد از مدت کوتاهي که اندک پولي که داشتيم تمام شد.نامي تصميم گرفت که برگرده به کارگاه وبا برادرش کار کنه حتي به صورت کارگر . اما برادرش ناگهانن اون روي خودش رو بدتر و بيشتر به ما نشون دادو گفت که من نميتونم با نامي کار کنم .يا اون بايد اينجا باشه يا من.و اگه اون بخواد بياد بايد دستگاههايي که من توي اين مدت خريدم پولش رو به من بده که يه چيزي ميشه حدود ده ميليون تومان . و موقع دادن اجاره هم بد جوري باز درمي آورد.نامي دچار شوک شده بود و خيلي عصبي و ناراحت بودباورش نميشد که برادرش بخواد باهاش اينطوري تا کنه .من هم باور نمي کردم فکر مي کردم که برادرش بايدالان از ترک کردن نامي خوشحال شده باشه و بخواد کمکش کنه و دططشت نامي برگرده به وضع سابقش .من ديگه نمي تونستم اين وضع رو تحمل کنم .و با هاشون درگير شدم و اين باعث شدکه همه کاسه کوزهها سر من بشکنه .نامي سعي کرد برگرده سر کارش اما نتيجه ايي نگرفت و سعي کرد که کاري خارج از اونجا براي خودش پيدا کنه اما نتونست . تا اينکه يه روز با خوشحالي اومدخونه و گفت که نيما بهش گفته که بياد توي کافي نتش مشغول به کار بشه تا اون بهش به طورکامل روش کار شبکه کابلي و نحوه اداره کافي نت رو ياد بده تا اونط بتونه بعدش بره و اقدام کنه براي اينکار . انگار دنيا جلوي چشمام سياه شد نميدونستم چيکار کنم نمي دونستم کار درست چيه ميتونه باشه و من چطور مي تونم بهش بگم که اينکارش درست نيست و اون هيچ قصدي جز برهم زندن زندگي ما نداره برام خيلي عجيب بود که چرا و چطور اون اينطوري کمر به نابودي زندگي من بسته . مگه من چه بدي در حقش کرده بودم .هنوز هم نميدونم .و ازش ميخواد درخلوت خودش بشينه وفکرکنه ويه ذره به اين فکرکنه چرا اينطور درپستي و گمراهي غرق شده . نميدونم که آيا ذره وجدان براش مونده يا نه واگه اين ذره ايي وجدان رو هنوز داره بهتره درخلوت خودش فکر کنه وببينه بخاطر هوسي زودگذر و بخاطر لجبازي با زندگي خودش چه کرده و چطور باعث شده که بي گمان پرونده سياهي ازش پيش خدا ساخته بشه . من هرچه تلاش کردم نامي دست از اين اقدامش بر نداشت و هر روز به کافي نت شفق مي رفت که در بلوار زيبايي واقع شده بود . هر روزکه از سرکار برميگشت منتظر بودم که حرفي بزنه و يا کاري کنه که نشان از خراب کرد ذهنش توسط نيما داشته باشه . اما اوضاع ظاهرا آرام بود.تا اينکه يه روز نامي تصميم گرفت که نيما و خانواده اش رو دعوت کنه . من بناي ناسازگاري گذاشتم و گفتم که ازدوستان او خوشم نمياد ودوست ندارم که با هيچ کدومشون مراوده داشته باشم. اما نيما اصلا نميخواست قبول کنه . اين مخالفت من براش عجيب بود . من از ترس اينکه مبادا مشکوک بشه سکوت کردم. روز جمعه ايي که قرار بودنيما به همراه زنش و پسرش به خونه ما بيان من بر عکس هميشه که جلوي مهمانها يه پوشش معمولي دارم . مانتو و شلوار و مقنعه پوشيدم و کارها رو طوري تنظيم کردم که مدام توي آشپزخونه باشم . اون روز بلاخره اونها اومدند . باور نميکنيد وقتي که از در خونه وارد شد با اون چهره نفرت انگيز و لبخند مشمئزکنند اش . دلم مي خوست با دستهاي خودم خفه اش کنم .ا ز تک تک اعضاي خانواد اش هم نفرت داشتم . همه وجودم غرق در نفرت بودبا بي اعتنايي آشکاري با هاشون احوالپرسي کردم و به آشپزخونه رفتم . تا قبل از شام توي آشپزخونه خودم رو محبوس کردم . و مشغول آشپزي بودم سر سفره کنار نامي نشستم و مشغول غذا دادن به باران شدم اما نگاههاي زير چشمي نيما رو کاملا حس مي کردم . نيما روبه من کرد و گفت :
— شارکه خانم دوره کار آموزيتون تموم شده
— بله
— يعني از کي ميخواهيد دفتر باز کنيد
— نمي دونم
نامي با تعجب نگاهم کرد و گفت دوره کار آموزيت کي تمام شد تو که هنوز داري ميري دادگاه . همونطور که غذا رو توي دهن باران مي گذاشتم با لبخند به نامي نگاه کردم و گفتم :
— عزيزم کار آموزيم چند هفته است تموم شده الان هم خودم دوست دارم برم بعد از تعطيلات عيدميرم تهران مدارک و کار تحيقيقي و گزارش کارهام رو تحويل کانون ميدم تا امتحان اختبار برگزار بشه بايد صبر کنم
نيما با خنده گفت :
— حالا خوبه نميدونستيد که بايد چيکار کنيد
جوابي بهش ندادم و سکوت کردم اما دلم ميخواست به تو چه کثافت عوضي تو توي زندگي من چي ميخواي به تو چه که من ميخوام چيکار کنم
با صداي نامي به خودم اومدم
— شارکه خانم وقتي وکيل بشي اولين مشتري ات خودمم بايد طلاق منو از اين سميه بگيري
صداي اعتراض آميخته به خنده همسرش بلند شد . من با خونسردي نگاهش کردم و گفتم:
— اتفاقا بر عکس اگه کسي بخواد طلاق بگيره اون سميه خانمه چون واقعا کلاه بزرگي سرش رفته اون از سر شمام زياديه
اتاق در سکوت فرو رفت هيچ کدام توقع نداشتند که من چنين پاسخي بدم . صورت نامي ازخشم سرخ شده بود اما براي من اصلا مهم نبود .بقيه مهماني در سکوت و سردي گذشت و اونها بعد از شام خدا حافظي کردند و رفتند .
بعد از رفتنشون نامي به شدت با من دعوا کرد که چرا با دوستش چنين برخوردي کردم و من گفتم که حتما لياقتش اين بوده من از اين دوستت خوشم نمياد
— به تو چه که از اين دوستم خوشت بياد يا نياد .
من نمي تونستم جوابي بشه بدم باران رو که ترسيده بود به اتاق خواب بردم و مشغول شير دادن بهش شدم.
نامي بعد از مدت کوتاهي به اتاق اومد و من رو از پشت در آغوش گرفت و موهام رو بوسيد و گفت :
— مي دونم عزيزم که تو از بخاطر گذشته مي ترسي و مي ترسي من با وجود دوستام دوباره به سمت اعتياد برم اما من بهت قول ميدم اينطوري نشه . من ديگه هرگز با يه آدم معتاد حرف نميزنم . من الان توانايي اداره زندگي ام رو دارم .
احساس کردم که نامي دچار غرور شده چون از وقتي هم که پيش نيما کار ميکرد ديگه به کلاسهاي ان اي نميرفت و نيما اين رو بهش تلقين کرده بود که اين کار باعث رفتن آبرو و اعتبارش توي شهر ميشه
نامي هم با تکرار حرفاي اون ميگفت که :
— من يه آدم تحصيل کرده چرا بايد برم بين يه عده آدم بي سوادبشينم چرا بايد برم يه آدم رو که اصلا قبولشم ندارم به عنوان راهنما براي خودم انتخاب کنم .
و من در درون ميترسيدم که اين باورها نامي رو به جايي بکشونه که نبايد .
نزديک عيد شد . و ما تصميم گرفتيم به تهران بريم اما کمي که فکر کردم ديدم که ديگه در تهران جايي رو ندارم که توش راحت باشم بنا بر اين به برادرانم زنگ زدم و گفتم اگه مي تونن عيد با مامان به شهر ما بيان .يکي ازبرادرهام قبول نکرد اما يکي ديگه چرا و قرار شد که بيان اينجا و بعد با هم به سمت ماسوله بريم و اطراف اونجا يه خونه بگيريم . نامي براي عيد هر طور بود اجاره يکي دوماه از اجاره هاي عقب افتاده رو از برادرش گرفت و ما بعد از سال تحويل به سمت ماسوله به راه افتاديم . وقتي به اونجا رسيديم هوا خيلي خوب بود .و من هم خيلي خوشحال بودم که ميديدم که بعد از مدتها همراه خانواده ام به سفر اومدم و مي تونم در آرامش به سر ببرم . باران هم نگاهش برق شادي داشت . خلاصه يه هفته آنجا بوديم و خيلي بهمون خوش گذشت . روزي که قرار بود فرداش به شهر مابرگرديم . من و زنداداشم باران رو پيش مردها گذاشتيم و قرار شد که بريم به بازار محلي شهر تا اون مقداري سوغات براي خانواده اش بخره منم مي خواستم کمي خريد کنم تا براي مادرم بفرستم . وقتي که خريدمون تموم شد به طرف خونه برگشتم زن داداشم گفت که تو برو تو من خريدها رو توي صندوق جابجا کنم و ديگه نيارمشون تو . چون فردا ميخواهيم برگرديم . من هم با خوشحالي عروسک قشنگي رو که براي باران خريده بودم برداشتم و براي غافل گير کردنش يواش يواش به داخل خونه رفتم و بعد در اتاق رو باز کردم اما خداي من چي ميديدم باورم نميشد ………

با باز شدن در عجيبترين و يکي از تلخترين لحظه هاي عمرم رو مقابل چشمام ديدم . نامي کنار برادرم نشسته بود و داشت مواد مصرف مي کرد اتاق پر از دود شده بود . احساس کردم دنيا داره دور سرم مي چرخه . برادرم مثل کساني که جن ديدن از جا پريد . نامي رنگ از رخش رفت گويي در همون لحظه همه خون بدنش رو بيسرون کشيده بودن . من مثل درختي در مسير باد تا شدم و شکستم . احساس کردم دردي در عميق ترين نقطه وجودم رشد کرد و اومد بالا و به قلبم رسيد به طور وحشتناکي توي قفسه سينه من پر شد . و در درست چپم پيچيد . و ديگه هيچي نديدم . وقتي به هوش اومدم توي بيمارستان بودم . اول يادم رفته بود که براي چي اومدم اينجا و اصلا اينجا چيکار مي کنم اما وقتي چهره شرمنده زن داداشم و داداشم رو ديدم همه چيز به خاطرم اومد . خدايا چرا انقدر من بد بختم چرا بايد نامي دوباره به دست يکي از نزديکترين کسان من به سمت مواد بره . ناگهان اسمي همه مغزم رو پر کرد باران.رو به همسر برادرم کردم و پرسيدم :

— الهه باران کجاست
— بيرون پيش باباشه
بغض توي گلوم شکست .
— ميشه بياريش
الهه رفت بيرون و بعد از چند لحظه نامي و باران در آستانه در ظاهر شدند. رويم را به تلخي به سمت ديگري برگرداندم . نامي باران را آرام کنارم نشاند . برادرم از اتاق خارج شد . باران را در آغوش گرفتم و سرم را در انبوه موهاي فرفري اش پنهان کردم . باران صورتش را به سينه ام چسباند و با بغض گفت :
— مي مي ,مي مي
اما مي دونستم که اون لحظه شيرم پر از غصه و و غمه و اگه باران بخواد شير بخوره استرسم به اون هم منتقل ميشه با اينکه سينه هام تير مي کشيد و بي تابانه دهان پر توقع و گرسنه باران رو طلب مي کرد بهش توجه نکردم سعي کردم در تخت بنشينم .نامي خواست کمکم کنه اما چنان نگاه تلخي بهش کردم که سر جاش موند . همونطور که با باران حرف مي زدم و سعي مي کردم سرگرمش کنم صداي نامي رو شنيدم:
— شارکه بخدا نفهميدم دارم چيکار مي کنم بخدا نفهميدم. داداشت شروع کرد منم از خود بيخود شدم
توي دلم برادرم رو لعنت کردم . گرچه اون نمي دونست که نامي اعتياد داشته و تازه ترک کرده و اينکارش براش مثل سم مي مونه . نبايد در موقعيت قرار بگيره . اما باز هم احساس مي کردم که برادرم منو شکسته .
— قسم ميخورم شارکه اولين بار بود و آخرين بار بخدا ديگه برم خونه تکرار نميشه مگه من ديونه ام بعد از اونهمه بد بختي
— برو بيرون نامي ميخوام فکرکنم
نامي سر افکنده از اتاق بيرون رفت. من احساس مي کردم که در بدترين شرايط دنيا قرار گرفتم . اما نمي تونستم نامي رو در اون وضع رها کنم . حتما دوستاني که مدام منو سر زنش ميکنند که چرا گذشت کردم الان هم پوزخند بزنند . اما من در اون لحظه اينو باور داشتم که اين اولين باره بعد از ترک که نامي داره به طرف مواد ميره . و به دو دليل نمي تونستم ترکش کنم يکي اينکه باعث اين شروع مجدد برادرم بود و دوم اينکه مي ترسيدم با ترک کردنش اين اولين بار تبديل بشه به تکرارهاي مجدد و درتنهايي نتونه تاب بياره . بنابر اين برادرم را صدا کردم . اون شرمنده اومد داخل اتاق . حالا که دقت مي کردم مي ديدم که چقدر شکسته شده .دلم براش سوخت دلم ميخواست مثل قديما بغلش کنم و باهاش گريه کنم . اما حالا من مسئول چيز مهمتري بودم اون الهه رو داشت و الهه ميتونست غصه زندگي و سلامتي اون رو بخوره .
— از اين به بعد تا وقتي ترک نکردي حق ندارم اسم منو بياري اصلا خواهري به اسم شارکه نداري . همين حالا هم خودتون برميگرديد تهران ما خودمون ميريم .
— اما……..
— اما نداره .. اما نداره نميخوام ببينمت تو منو سرشکسته کردي نه پيش نامي پيش خودم .برو
شانه هاي برادرم لرزيد و از اتاق بيرون رفت . الهه بعد از او وارد اتاق شد و گفت :
— حداقل بگذار برسونيمتون خونتون
— نه الهه جان ……فقط ترو خدا مواظبش باش کمکش کن چرا انقدر
— مقصر نيستم برادرش اونو به معتاد کرد مي دوني که هر دوتا هم يه جا توي يه محل کار مي کنند صد بار خواسته ترک کنه اما بازم شروع شده
واي خداي من چي ميشنيدم .يعني اين کراک لعنتي تا کجا ها سايه شومش رو پهن کرده . بغضم انقدر سنگين بود که نتونستم جلوي هجوم اشک به چشمام رو بگيرم . برادرهاي دسته گلم برادرهاي عزيزم . مي گريستم و زير لب زمزمه مي کردم داداشي داداشي
وقتي سر بلند کردم الهه رفته بود . چند ساعت بعد از بيمارستان بيرون آمديم و به سمت خونه برگشتيم .
وقتي رسيدم به خونه سعي کردم طوري رفتار کنم که انگار اتفاقي نيافتاده است . بنا بر اين سريع مشغول تدارک شام شدم . دوش گرفتم لباس قشنگي پوشيدم . نامي در تمام اين مدت ساکت و ارام نشته بود و به ظاهر تلويزون نگاه مي کرد . بعد از اينکه باران خوابيد . ما هم رفتيم توي تخت که بخوابيم . چشمام رو بسته بودم که حرکت دست نامي روي اندامم حس کردم .اين عادت نامي بود که بعد از هر دلخوري و دعوايي به سراغ سکس مي اومد . نمي دونم شايد اينطوري مي خواست مطمئن بشه که دلخوريم ازش تموم شده . به هرحال سکس اون شب ما شروع شد . وقتي کاملا هر دو تحريک شده بودم و ميخواستيم که سکس رو به نقطه اوجش برسونيم . با کمال تعجب متوجه شدم که وضعيت نامي به قبل از ترک کردندش برگشته و هر چه تلاش مي کنه نمي تونه ارضا بشه . عصبي شده بود و خيلي سريع و محکم ضربه ميزد اما هيچ فايده نداشت و من فقط داشتم درد ميکشيدم . تا بلاخره خسته و عصبي کنارم ولو شد . بي حرف چشم به سقف دوخت من هم به حمام رفتم .و با کمي لوسيون و کرم سعي کردم التهاب بدنم رو کم کنم .
شايد دوستان تعجب کنن که چرا من ديگه از جزئيات سکسهام نمينويسم . دليلش اينکه من تنها سکسهايي رو با جزئياتش توي ذهنم مرور ميکنم که ازشون لذت برده باشم . منظورم از لذت ,لذت روحيه نه جسمي .
اون شب نامي تا صبح نخوابيد و صبح زود به طرف کافي نت رفت . منم با اين اميد که ديشب خودش متنبه شده به زندگي ام در کنار اون ادامه دادم . دو سه هفته از اين ماجرا مي گذشت و من ديگه اصلا نديدم که نامي مواد مصرف کنه اما به طور قابل توجهي افسرده شده بود و از اون شب به بعد اصلا اصرار نداشت که با هم سکس داشته باشيم . من هم تمام روز و شب رو بعد از کارهاي خونه و رسيدگي به باران مشغول تنظيم گزارش کارهام و تايپ اونها و سرچ توي اينتر نت براي موضوع کار تحقيقي ام بودم .
تا اينکه يه روز وقتي نامي رفت سرکار گوشي موبايل و کيفش رو توي خونه جا گذاشت . اون روز بايد براي تکميل يکي از گزارشهام به دادگاه ميرفتم و يه پرونده رو دوباره ميخوندم . به دوستم زنگ زدم و اون اومد و باران روبرد . منم وسايلم رو برداشتم راهي بشم که ديدم تلفن زنگ ميزنه .
— بله ؟
–سلام شارکه من کيف و گوشي ام رو جا گذاشتم يکي از بچه هامياد بده بهش بياره .
— باشه فقط سريع من بايد برم دادگاه باران هم رفته پيش سولماز
–تا دو دقيقه ديگه اونجاست.
روي مبل کنار در نشستم و منتظر موندم باصداي زنگ در آپارتمان از جا بلند شدم و در رو باز کردم . نيما با لبخند زشتي پشت در ايستاده بود
— سلام
صش
بي حرف کيف و موبايل رو به طرفش دراز کردم و خواستم در رو ببندم که در برابر حيرت من به زور در رو باز کرد و اومدتوي خونه …….

سرش فرياد کشيدم :
– برو بيرون اينجا چي ميخواي
با پرو رويي در رو بست و بهش تکيه داد . :
— ميخواستم بهت بگم قبري که بالاش گريه مي کني توش مرده نيست
– برو بيرون وگرنه داد ميزنم همسايه ها بيان اينجا
— تو براي کي داري خودت رو اينطوري آزار ميدي براي کسي که توي هپروطه
— فعلا اين تويي که توي هپروطي تو انقدر که به فکر مني به فکر زن خودت باش که نپره
يه لحظه دستش رفت بالا
— اگه دستت به من بخوره طوري فرياد مي کشم که همه بيان اينجا ديگه هيچي برام مهم نيست
نيما خنده بلندي رو سر داد و گفت :
— بهتره بري بالاي سر شوهرت تا ببيني چطوري الان توي هپروطه
— خفه شو
— هر روز که مياد توي کافي نت ميره بالا و تا خود شب يه سره مي کشه من موندم که توي خر چطور نفهميدي
— دروغه همه اش دروغ
— مي توني همين الان بري و ببيني
ساکت شدم و ماتم برده بود خدايا يعني ممکنه يعني اين همه مدت من بازي خوردم . نمي دونم چقدر ساکت مونده بودم که يهو دست نيما رو دور خوردم حس کردم . با نفرت سعي کردم خودم رو از توي بغلش بکشم بيرون اما اون خيلي قدرتمند تر از من بود ناگهان پام رو بالا آوردم و کوبيدم وسط پاهاش وقتي از درد دلا شده بود در رو باز کردم و از خونه بيرون دويديم جلوي اولين ماشين رو گرفتم و آدرس کافي نت شفق رو دادم خيابان امام خميني . کافي نت اونها علاوه بر کافي نت بودن مرکز آي اس پي شون هم هست . و وقتي از در وارد ميشي يه راه پله سمت راست هست که مغازه رو به حالت دوبلکس در مياره و اون بالا دم و دستگاه مربوط به اي اس پي رو گذاشتن بي توجه به کارکنان و مشتريان از پله ها بالا رفتم و بله نامي رو ديدم که مثل هميشه يه فندک اتمي دستش بود و يه سنجاق يه دست ديگه اش . باديدنم همه چيز از دستش افتاد تنها کاري که تونستم بکنم اين بود که آب دهاني به صورتش پرت کردم . و از اونجا بيرون رفتم . مغزم مثل يه آدم آهني شروع به فرمان دادن کرده بود اولين کاري که کردم به يه وانت بار رفتم و هرچي کتاب و لباس و کامپيوتر و چيزهاي مربوط به خودم رو توش بار زدم و آدرس خونه مادرم رو دادم و بعد رفتم دنبال باران و از همونجا به ترمينال سوارهاي تهران رفتم . شايد باور نکنيد اما همه اينکار ها رو در عرض دو ساعت کردم . انگار ميخواستم از اون شهر فرار کنم ديگه هرچي کشيده بودم بسم بود. از ترمينال به نامي زنگ زدم مي دونستم انقدر ترسوست که هنوز خونه نرفته تا ببينه که چي به سرش اومده . :
— الو نامي
— شارکه
— خفه شو من دارم ميرم تهران چند وقت ديگه ام مي فرستم بيان بقيه وسايلم رو ببرن تو هم برو بمير ترو خدا بمير که فقط مردنه که لايقشه
— نه شارکه گوش کن من غلط کردم
— معلومه که غلط کردي کثافت اون جايي که تو توش نشستي و داري مي کشي ازت يه کس کش ساخته تو اونجا مي کشي ونيما مياد خونه سراغ زنت . بهتره بره بميري
— واي
تلفن رو قطع کردم و با باران سوار ماشيني که دربست کرايه کرده بودم شدم . و به سمت تهران برگشتم . بلاخره افسون غريب اون شهر شکست و من اونجا رو براي هميشه ترک کردم .لعنت به اون شهر لعنت به مردمش لعنت به مردهاي نامردش لعنت به همه چيزش
تمام راه تا تهران رو گريستم . به ياد تمام روزهاي خوش و ناخوشي که با نامي اين راه رو طي کردم به ياد همه گذشته ام . و با هر پيچ و خم جاده کندوان خودم رو لعنت کردم با هر خاطره که توي ذهنم مي چرخيد خودم رو لعنت کردم. وقتي به تهران رسيدم وسايلم زودتر از خودم رسيده بودند مادرم نگران منتظرم بود با ديدنش خودم رو به آغوشش پرت کردم . بوي شيرين آرامش در همه تنم دويد گريستم و ناله کردم گريستم و فرياد کشيدم همه اين دوسال درد فرياد کشيدم . مادرم بدون اينکه جريان رو بدونه با من گريه مي کرد . با صداي بم مردي به خودم اومدم .
— خانم بهتره بريم تو
برگشتم ناپدري ام رو ديدم که باران رو در آ غوش گرفته بود شرمنده زير لب زمزمه کردم
— کرايه ماشين
— حساب کردم بريم تو
وقتي به داخل رفتيم شرمنده از سر افکندگي که براي مادرم در برابر همسر جديدش درست مي کردم همه داستان رو براش گفتم حتي جريان اعتياد دو برادرم رو و اينکه اين بار مسبب لغزش نامي کي بوده همه چيز رو به جز جريان نيما چون روي اينکه جلوي نا پدريم به اين موضوع اعتراف کنم رو نداشتم . وقتي که آروم شدم مادرم منو به اتاق خودش برد و انقدر نوازشم کرد که به خواب رفتم. خيلي وقت بود که محبت ديدن رو فراموش کرده بودم خيلي وقت بود که هيچ کس بخاطر خودم به من محبت نکرده بود . نامي تنها وقتي نياز جنسي داشت به سراغم مي اومد باران هم کوچکتر از اون بود که بدونه محبت کردن يعني چي . دلم براي نوازش دستي تنگ شده بود . دلم براي اينکه حس کنم کسي دوستم داره تنگ شده بود نمي دونم چطور بگم که احساسم رو درک کنيد . اما دلم براي دوباره ديده شدن تنگ شده بود بعد از مدتها بخواب عميقي فرو رفتم . نمي دونم چند ساعت خوابيدم اما وقتي بيدار شدم که تلفن همراهم يه سره زنگ ميزد وقتي جواب دادم ناديا پشت خط بود
— سلام شارکه تو کجايي
— تهران
–تهران چرا مي دوني نامي چي به سرش اومده
— برام مهم نيست
— يعني چي
— چطور تازه به يادتون افتاده که برادر داريد و زن برادر داريد چطور الان داري سراغش رو از من ميگيري توي اين دو سال کجا بوديد
— شارکه
— اون وقت که داشت و به همتون مي بخشيد مثل مگس دورش بوديد و وقتي شکست شما ترکش کردي و ما رو تنها گذاشتيد حالا چي شده که تازه يادت افتاده برادر داري
— شارکه نامي توي بيمارستانه
–………
— بخدا راست ميگم
— چرا
— با نيما دعواش شده کارشون به کتک کاري کشيده نيما پرتش کرده صاف رفته توي شيشه مغازه
قلبم فشرده شد . اما نفس عميقي کشيدم و گفتم :
— ببين ناديا به من ربطي نداره بهتره خودتون جمعش کنيد من ديگه کسي رو به اسم نامي نميشناسم .
و تلفن رو خاموش کردم . بايد خطم رو هم عوض ميکردم ديگه دلم نميخواست هيچ نشاني از گذشته همراهم باشه .
از فرداي اون روز سعي کردم زندگي رو جور ديگه ايي شروع کنم مادرم گفته بودکه تا هر وقت بخوام ميتونم اونجا بمونم . وقتي دنبال کارهام به کانون رفتم بهم گفتن بخاطر تاخير نمي تونم در آزمون اختبار اون دوره شرکت کنم . بلکه بايد صبر کنم تا دوره بعد که حدود شش ماه بعد بود . شروع کردم به درس خواندن و دنبال کار گشتن . چون وکيل سرپرستم توي تهران نبود و من براي کارهاي حقوقي ام به امضا اون نياز داشتم و به هيچ عنوان راضي نبودم که برگردم اونجا . بنا بر اين قيد کارهاي حقوقي رو زدم و ترجيح دادم تا زمان آزمون و مشخص شدن کارم جاي ديگه کارکنم. ناپدري ام مرد ساکتي بود . خيلي کم حرف ميزد و اصلا کاري به کار ما نداشت توي مدتي که من به اونجا اومده بودم برادر هامم ديگه از شرمندگيشون اونجا نمي اومدن . تا اينکه يه روز شنيدم که هر دو با هم به يه خانه بهبودي رفتن
. خوشحال شدم و دلم هم گرفت کاش قبل از اينکه براي من اين اتفاق مي افتاد اونهابه فکر ترک کردن مي افتادند . دل ميخواست از اون خونه برم چون دلم نميخواست مزاحم زندگي مادرم باشم . مادرم يه اتاق خواب رو به من و باران اختصاص داده بود. من بعد از مدتي که دنبال کار گشتم موفق نشدم .يکي از دوستام که يه تو يه انتشارات کار مي کرد . ازم خواست که توي خونه براي اونها کار کنم منم که ناچار بودم قبول کردم و داستانها ي که اون برام مي آورد رو ميخوندم و ويراستاري ميکردم و احيانا اگر کار تايپي داشتن براشون انجام مي دادم .گاهي از صبح زود تا شب پاي کامپيوتر بودم . و شب خسته کوفته به تنها چيزي که گم شدن در اون منو از خودم جدا ميکرد پناه مي بردم به اينترنت . انگار ميخواستم از خودم فرار کنم . مادرم گاهي ازم مي پرسيد که نميخوام براي طلاق اقدام کنم . اما اصلا حوصله و روحيه دنبال کارهاي طلاق رفتن رو نداشتم . باخودم مي گفتم منکه قصد ازدواج ندارم پس ولش کن هر وقت کمي بهتر شدم ميرم دنبال کارهاي طلاق . توي اينتر نت دوستهاي خوبي داشتم کساني که با حرفاشون خيلي بهم کمک ميکردن. اما سعي ميکردم که رابطه ام رو با اونها کاملا حساب شده باشه حتي با دوستهاي دخترم تا ديگه تجربه نيما تکرار نشه . نمي دونم شايد اعتياد من به اينترنت هم مثل يه اعتياد نامي به مواد به مخدر بود که هر کاري ميکردم شديدتر ميشد هرچقدر سعي ميکردم کمتر برم دنبالش اما روز به روز بيشتر و بيشتر ميشد . با وجود کارهايي که مي کردم اما هنوز گاهي از نظر مالي در تنگنا بودم و مجبور بودم که از مادرم کمک بگيرم . که خيلي باعث شرمندگي ام ميشد . تا اتفاق ديگه ايي افتاد که حسابي داغونم کرد ( اگه بخودم بود داستان رو همينجا تموم ميکردم تا قسمت بعد اما با توجه به اعتراض دوستان ادامه ميدم ) يه شب وقتي که تازه از اينترنت خارج شده بودم و داشت کم کم خوابم مي برد . حضور کسي رو در اتاق خواب احساس کردم . گفتم شايد مادرمه که اومده اونجا چپزي برداره . اما اما وقتي چشمام رو نيمه باز کردم متوجه شدم که نا پدريم توي اتاقه و چشم دوخته با من و دستش رو گذاشته بود وسط پاش ………………..داشتم ديونه ميشدم مثل آدميکه يهو خبر مرگ عزيزترين کسش رو بهش داده بودند نفسم رو حبس کردم اون مدتي اونجا ايستاد و بعد از اتاق خارج شد . باخودم گفتم شايداشتباه ميکنم و قصد اون اون چيزي که من فکرکردم نبوده ……….

چند روز گذشت و همچين جرياني ديگه تکرار نشد .منم با خودم گفتم حتما اشتباه کردم و اون منظوري نداشته . سرم به زندگي و باران گرم بود . از نامي هم توسط يکي از دوستام خبر داشتم که از بيمارستان مرخص شده . دوستهايي که توي تهران داشتم اکثرشون ازدواج کرده بودن ونمي تونستم زياد باهاشون رفت و آمد کنم نه اينکه اونها نخوان بر عکس از خدا شون هم بود اما وقتي مي رفتم خونشون و مي ديدم که شاد و خوش زندگي خوبي رو دارن دلم مي گرفت . از اينکه تو هر کلمه شون عشق به همسرشون موج ميزد دلم مي گرفت . تو دلم مي گفتم خدايا چي ميشد نامي اينطور نبود چي ميشد منم الان توي کانون گرم خانواده خودم بودم و هر شب باران توي بغل پدرش مي خوابيد و مثل من يه عمر حسرت آغوش گرم پدر به دلش نمي موند . حسرتهاي من تمومي نداشت . نه اينکه به اونها حسادت کنم نه اما دلم مي گرفت هر وقت خونه يکي از دوستام مي رفتم . تبديل شده بودم به يه آدم منزويي که همه چيزم از کارم گرفته تا تفريحم شده بود کامپيوتر . با کامپيوتر کار مي کردم با کاميپوتر بازي مي کردم . درس مي خوندم . و توي اينترنت مي چرخيدم . يه جور اعتياد شديد داشتم به اين دنيايي مجازي . اعتيادي که هنوزهم رهام نکرده . همه چيزم توي دنيا دو چيز شده بود باران و اينترنت .وقتي خيالم راحت ميشد که باران گرسنه نيست و داره براي خودش بازي مي کنه سريع مي رفتم توي نت . با دوستام حرف مي زدم و وبگردي ميکردم . خودم رو دوباره پشت يه نقاب پنهان کرده بودم . فکر مي کردم اين بار عاقل ترم . در همين بين بود که خيلي اتفاقي با صدرا آشنا شدم . يه روز که داشتم دنبال يه کد خاص براي يکي از وبلاگهام مي گشتم اون رو توي يه سايت ديدم که صاحبش نوشته بود هرکس اينو ميخواد اميلش رو بگذاره تا براش بفرستم . حوصله اميل زدن نداشتم . براش آف گذاشتم که اگه ممکنه کد رو برام بفرسته . از قضا آن لاين بود و جوابم رو داد من هم کد رو گرفتم و طريقه و جاي گذاشتنش رو پرسيدم . اون هم با حوصله همه رو برام توضيح داد . از اين همه اطلاعاتش تعجب کردم ازش پرسيدم چند سالشه گفت هجده سال
بيشتر تعجب کردم . چون حدود هفت سالي از من کوچکتر بود . کم کم حرفامون خصوصي تر شد و از دوست دخترش برام گفت که خيلي دوستش داشت ولي من هيچي از خودم براش نگفتم با اينکه بهم گفته بود که هجده سال داره اما باور نميکردم مي دونستم که توي دنيايي مجازي هر چيزي ممکنه اتفاق بيافته و همه اينها ممکنه دروغ باشه . اون هم کاملا متوجه شک و ترديد من به همه چيز شده بود . بنا بر اين خودش پيشنهاد کرد که بهم وب بده منم قبول کردم . وقتي ديدمش يه جورايي خنده ام گرفت خيلي کوچولو بود خيلي از سني که ميگفت کمتر به نظر ميرسيد اما پسر خوشقيافه ايي بود . يه جور حس مادرانه نسبت بهش پيدا کرده بودم . ياد برادرام افتادم وقتهايي که هم سن صدرا بودن . بغض گلوم رو گرفت . وقتهايي که مي اومدن و سرشون رو روي پاي من ميگذاشتن و مي گفتن آجي ابروهامون رو يه جوري تميز کن کسي نفهمه . و من کلي متلک بارشون مي کردم . ياد بچگي هامون که با هم پول جمع مي کرديم و بستني مگنوم که تازه به بازار اومده بود ميخريديم و سرش دعوا مي کردم . ديدن صدرا با اونهمه معصوميت کودکانه کاري کرد که دلم براي برادرهام تنگ شد .
رابطه من و صدرا خيلي پر رنگ نشد و همونطوردر حد سوالهايي در زمينه طراحي وب و بقيه اين مسائل باقي موند .
يه روز مادرم اومد و بهم گفت که شارکه ميخواي بريم به ديدن داداشات تو هم ميايي ؟
سکوت کردم دلم براشون تنگ شده بود وضعف مي رفت اما از يه طرف نمي تونستم ببينمشون دلم نمي خواست با ديدنشون ياد نامي بيافتم . از اين حسم خنده ام گرفت و با خودم گفتم چه پوست کلفتي تو زن چطور هنوز مي توني براي يه هميچين آدم دلتنگ باشي . نمي دونم شايد براي خيلي از شما هم قابل درک نباشه اما من حس مي کنم احساسم نسبت به نامي از عشق به عادت تبديل شده بود . با همه سختيهايي که کنارش کشيده بودم انگار به بودنش به بودن بي رنگش عادت کرده بودم . با اينکه وقتي مواد مصرف مي کرد هرگز شبي نبود که منودر آغوش بکشه و بخوابه اما همينکه مي ديدم کنارم دراز کشيده و نفس مي کشه احساس امنيت مي کردم . وقتي ميديدم سرحاله و با باران بازي ميکنه ياد عقده هاي بي پدري خودم مي افتادم و بغض گلوم رو مي گرفت .
خواستم به مامان بگم که نه من نميام شما بريد اما توي نگاهش چيزي بود که نتونستم اينکار رو بکنم . بنا بر اين با بي ميلي آماده شدم تا باهاش برم . برادرهام هر دو به تازگي ترک کرده بودند وقتي ديدمشون هر دو شرمنده بودن . وقتي در آغوش گرفتمشون حس کردم که انگار پاره ايي از وجودم دوباره به من برگشته . چطور انقدر از هم دور شده بوديم . چطور انقدر با هم بيگانه شده بوديم . رفتار زن داداشهام چندان دوستانه نبود . شايد يه جورايي بهشون حق ميدادم چون فکر مي کردند ما اونها رو در روزهاي سختي تنها گذاشته بوديم . همونکاري که به نوعي خانواده نامي با من کرده بودند. اما من دلم ميخواست بهشون بگم که مقصر خودتون بوديد که اين مسئله رو ازهمه پنهون کرديد . مقصر خودتون بوديدکه نخواستيد ما رو محرم بدونيد . مقصر خودتونيد . اما نه اين حرف هم بي انصافي بود چون خواهر نبايد انقدر از برادرش دور بشه ندونه اون داره چي به روز خودش و زندگي اش مياره . اون شب خيلي بهم خوش گذشت بعد از مدتها انزوا و تنهايي کلي با برادرهام حرف زدم و خنديدم . و به خودم قول دادم که از اين به بعد بيشتر با هم باشيم .
فرداي اون روز تصميم گرفتم براي فرار از تنهايي به يه کلاس ورزشي برم و ورزشي رو که از بعد از ازدواج رهاش کرده بودم دوباره شروع کنم . اما تمام در آمد اون هفته رو خرج کرده بودم گرچه درآمدم انقدر اندک بود که فقط کفاف خرجهاي باران رو ميداد . بنابر اين تصميم گرفتم از مادرم قرض کنم و با کار هفته بعد بهش برگردونم . وقتي موضوع رو به مادرم گفتم لبخندي زد و گفت باشه اون شب وقتي سر ميز شام بوديم رو کرد به به ناپدريم و گفت :
— قبل از اينکه بخوابي يه بيست تومن پول بهم بده
— براي چي ميخواي
از اين سوالش کمي ناراحت شدم . حس کردم مادرم هم رنجيد . نا پدريم زياد حرف نميزد و نميشد حدس زد که چه شخصيتي داره اما منکه داشتم باهاشون زندگي مي کردم تازه فهميدم که چه آدم کوته فکر و بد ذاتي پشت اون چهره آرام و با شخصيتش پنهانه .
— براي شارکه ميخوام
با خودم گفتم واي کاش نگفته بود سريع رو کردم بهش و گفتم
— البته هفته بعد که حقوقم رو گرفتم بهتون پس ميدم
براي اولين بار لبخند رو روي لبش ديدم و گفت :
— نه اين چه حرفيه باشه
يه جورايي دلم گرفته بود حس ميکردم که از خودم بدم مياد که تبديل به يه موجود سربار شدم . اون شب اصلاحوصله توي نت رفتن رو هم نداشتم . يه قرص آرامبخش خوردم و خوابيدم . نيمه هاي شب بود که حس کردم يه چيزي روي مچ پام داره حرکت مي کنه . قرص آرامبخش انقدر گيجم کرده بود که حس کردم دارم توهم مي بينم و سعي کردم بخوابم اما انگار با سکوت من اون جري تر شده بود دستش رو از ساق پام کشيد و آورد بالا روي رونم کشيد و بعد هم به سينه هام رسيد با فشاري که به سينه ام وارد شد گرماي مطبوعي توي تنم دويد . انگار مکان و زمان رو فراموش کرده بودم يه لحظه حس کردم تازه ازدواج کردم و توي آغوش نامی ام . يه نفس عميق کشيدم . نا پدريم با شنيدن صداي آه من مثل اينکه اون رو فرض بر رضايتم گذاشته بود دستهاش پرو تر شدند و با اشتياق سينه هام رو مي ماليدند و کم کم صورتش رو به صورتم نزديک کرد تا خواست لبش رو روي لبهام بگذاره بوي تند سيگارش و زبري صورتش منو به دنيايي واقعيت بر گردوند . از جام سريع پريدم و نشستم . باورم نميشد صداي نفسهاش تند و سنگين شده بود . دستهاش رو دراز کرد تا منو در آغوش بگيره .سيلي سختي به صورتش زدم . سريع رفت عقب . زمان برگشت و سر جاش قرار گرفت من متوجه موقعيت شده بودم . از جا بلند شد و با عجله از اتاق بيرون رفت . نمي دونم چقدر مات و مبهوت نشسته بودم تا با صداي نق نق باران به خود اومدم و بغلش کردم و شروع کردم همراه با اون اشک ريختن . . .

اون شب مثل بيشتر شبهاي زندگي ام به من خيلي سخت گذشت . تقريبا فراموش کرده بودم که من هم زن هستم با نيازهاي جسمي و روحي . اون شب با اون چندلحظه ايي که در رويا فرو رفتم دوباره احساساتم در من زنده شده بود . فکر نميکردم با اون بلايي که نامي به سرم آورده باز هم هوس آغوش او در دلم زنده بشه . اما من يک زن بودم و خيلي جوان اونقدر جوان که براي دفن کردن احساسات و غرايزم نا توان بودم . اول تصميم گرفتم که برم و با برادرهام زندگي کنم . اما با به ياد آوردن رفتار سرد همسرانشون پشيمون شدم . اون شب تا صبح نخوابيدم . از شب بعد تصميم گرفتم که توي هال بخوابم و ديگه به اتاق نرم . از صبح روز بعدش از طريق يکي از دوستام که کارمنده بانک بود دنبال يه وام بودم که بتونم پيش پرداخت يه سوئيت کوچک رو بدم و از اونجا برم . بغضي تلخ گوشه قلب و روحم نشسته بود که به اين راحتي پاک شدني نبود .مادرم پول رو که برام اورد گفتم که نه ديگه منصرف شدم حوصله باشگاه رفتن رو ندارم هرچقدر اصرار کرد اما من قبول نکردم . ديگه حتي دلم نميخواست باران رو توي اون خونه تنها بگذارم . دلم ميخواست به مادرم بگم که بعد از اين همه سال که تنهايي رو تحمل کرده با چه مرد کثيفي ازدواج کرده .اما دلم نيومد وقتي به چهره افسرده اش نگاه مي کردم وقتي به صورت مهربونش نگاه مي کردم دلم براش مي سوخت و با خودم ميگفتم ببين شارکه اين آينده تو هم مي تونه باشه . اما من قسم خوردم که اگر از نامي جدا شدم هرگز هرگز با مردي ازدواج نکنم و خودم تمام بار زندگي و باران رو به دوش بکشم . گاهي از خدا مي پرسيدم که چرا بايد همه اتفاقات تلخ براي من بيافته چرابايد اينهمه امتحان گوناگون از من بکنه منکه ضعيف تر از اونم که بخوام از پسش بر بيام. بد بيني من نسبت به مردها و آدمها روز به روز بيشتر شد و افزايش يافت .
چند روز وقتي که داشتم به اين مسائل فکر مي کردم صدرا اومد روي خط انقدر بهم ريخته بودم که حتي اون هم متوجه شد . و انقدر اصرار کرد که نمي دونم چطور همه زندگي ام رو براش گفتم انقدر پر بودم که فقط اشک ميريختم و تايپ مي کردم صفحه کليد از اشکام خيس خيس بود . و اون در تمام اين مدت سکوت کرد . حتي بعدش هم تا چند دقيقه نمي تونست حرف بزنه و من شانه هام مي لرزيد . گاهي وقتها انقدر از خودم بيزار ميشم که نمي دونم چطور با خودم کنار بيام . صدار اون روز فقط حرفام رو شنيد و هيچ اظهار نظري نکرد بعد از اينکه کمي حرفهاي متفرقه زديم از روي خط رفت .
چند روز بعد اومد روي خط و بهم گفت که ميخوام يه قطعه کامپيوتر بخرم که توي شهر ما نيست . ميشه که تو زحمتش رو بکشي
— آخه منکه سر در نميارم
— اشکال نداره من خودم مدل و نوعش رو بهت ميگم تو برو بازار بخر و برام با تيپاکس بفرست .
مردد مونده بودم نمي دونستم چطور موضوع اينکه از نظر مادي برام مقدور نيست رو بهش بگم .
اما ديدم که خودش گفت :
— فقط لطفا يه شماره حساب بده تا من برات پولش روبريزم
يه نفس راحت کشيدم و شماره حسابم رو دادم و چند روز بعد رفتم و قطعه ايي که خواسته بود را براش گرفتم . و پست کردم .
شب بعدش که رفتم روي خط بهم گفت که :
— ببين شارکه ميخوام يه چيزي بهت بگم اما نمي دونم چطوري بگم که بد برداشت نکني
نگران شدم . درباره صدار بخاطر سن کمش تنها چيزي که به ذهنم نميرسيد اين بود که نسبت به من نظر خاصي داشته باشه . اون لحظه گفتم اي خدا حتما اينم مثل نيما يا بقيه است . خنده تلخي روي لباهام نشست .
— پس اگه فکر مي کني من ممکنه ناراحت بشم نگو
— آخه نميشه که
— ببين تو هنوز نگفتي من دارم يه برداشت بد مي کنم پس لطفا بحث و تمومش کن
— تو چند روز پيش به من گفتي که بيمه و حق تمديد پروانه ات رو به کانون نپرداختي درسته ؟
— بله خوب چه ربطي داره
— ببين من بي هيچ قصدي ميخوام اين پول رو بهت قرض بدم
— نههههههههههه
— باور کن من هيچ قصد خاصي ندارم بخدا به جون مادرم فقط ميخوام اين پول رو بهت قرض بدم و روزي که کارت رو شروع کردي مطمئن باش خودتم نخواي ازت پسش مي گيرم
— نه اصلا حرفشم نزن
غرورم يه جورايي جريحه دار شده بود . چند روز پيش که رفته بودم کانون بهم گفته بودن که براي شرکت در امتحانات اختبار بايد حسابم رو با صندوق حمايت و خود کانون تصفيه مي کردم و مفاصا حساب مالياتي ام رو هم مي بردم بهشون ميدادم . من توي اين مدتي که کار آموزي مي کردم چون تهران نبودم و اصلاتوي شرايط تهران رفتن و کانون رفتن هم نبودم اصلا دنبال کارهام رو نگرفته بودم و باعث شده بود که رقم بدهي ام خيلي زياد بشه . چندروز بود که مدام بين خيابان ظفر (صندوق حمايت ) و ميدان آرژانتين ( کانون وکلا)در رفت و آمد بودم تا شايد بتونم ازشون تخفيف بگيرم يا اينکه برام قسط ببندن اما هر کاري مي کردم موفق نميشدم .
اون شب خيلي اصرار کرد اما من قبول نکردم .
يه روز که داشتم از کانون بر ميگشتم سوار يه تاکسي شدم خيلي توي فکر بودم همه اش به اين فکر مي کردم که چطور مي تونم اين مبلغ رو جور کنم . از پنجره ماشين به بيرون خيره شده بودم که ديدم راننده تاکسي داره باهام حرف ميزنه :
— ببخشيد خانم مشکلي براتون پيش اومده خيلي توي فکريد
اي واي بازم يه آدم بلا نسبت نفهم ديگه . البته بيشتر خانمهايي که بنا به دلايلي خارج از خونه تردد مي کنند اين مسائل براشون عاديه . اما اون روز من اصلا تحمل شنيدن هيچ چرت و پرتي رو نداشتم . ترجيح دادم سکوت کنم و ذل زدم به خيابون دعا مي کردم هرچه زودتر برسم به هفت تير و پياده شم .
— ببخشيد اگه مشکلي هست بفرماييد منم مثل برادرتون
واي چقدر از اين جمله حالم بد ميشد ( البته سو تفاهم نشه نسبت به همه برادرهاي گلم توي اين سايت ) .
— ببخشيد آقا توي ميزان کرايتون يا نوع رانندگي تون فرق مي کنه
— بله ؟؟؟
— خواهش مي کنم رانندگي تون رو بکنيد و حرف زيادي نزنيد
— چرا ناراحت ميشي خواهرم من خواستم اگه مشکلي داريد کمکتون کنم
— من سوار تاکسي شدم که از اين مشکلات برام پيش نياد اما مثل اينکه تاکسي و شخصي اين روزها فرقي نمي کنه
— ببخشيد خانم من قصدي نداشتم
و ساکت شد . منم باز توي خودم فرو رفتم . اي بابا چرا به مردم بي خود گير ميدي شايد هم قصدي نداشت بنده خدا نهايتش با يک کلمه نه يا بله جوابش رو ميدادي چرا دق و دلي ات رو سر مردم خالي مي کني . داشتم با وجدان دردم مي جنگيدم که متوجه شدم به ميدان هفت تير رسيدم . کرايه را به سمتش گرفتم و خواستم ازش عذر بخوام که ديدم راننده محترم مچ دست من رو با پول اشتباه گرفته و از اونجا دستش رو کشيد و آورد تا به نک انگشتام رسيد . مغزم داشت از عصبانيت منفجر ميشد دستم رو به شدت پس کشيدم . و هرچي از دهنم در اومد بهش گفتم
وقتي هم پياده شدم کد تاکسي رو از روي شيشه عقب ماشين برداشتم تا در اولين فرصت برم به اداره تاکسي راني و ازش شکايت کنم .
الان که دارم اين رو مي نويسم پيش خودم ميگم که حتما الان بسياري از دوستان پيش خودشون ميگن که حتما شارکه يا خيلي زيباست يا خيلي جلف که اينهمه مشکل براي اون پيش مياد يا ميخواد خود نمايي کنه و بگه که مورد توجه . نه من يه زن عادي با چهره خيلي عادي که شايد خيلي از مردها خوششون نياد و با ظاهر و لباس پوشيدني خيلي خيلي ساده هستم . اما متاسفانه انقدر جامعه ما داره غرق در سياهي مي شه که بيشتر زنها در همه جا با اين مشکلات روبرو هستند و حتي اگه شاغل باشن که اين وضع بدتر و افتضاح تره . توي خونه توي خيابون توي محل کار توي ماشين . مشکل اينجاست که ما همه حريم خودمون رو فراموش کرديم گاهي توي اين سايت داستانهايي مي خونم که باعث تاسف من ميشه . چه مرد چه زن نبايد اين اجازه رو به خودشون بدن که حريم ديگري رو بشکنند . البته وقتي که هر دو طرف راضي باشند قضيه فرق مي کنه و ديگه اين بستگي به اعتقادات خودشون داره اما وقتي ما اجازه ميديم به خودمون تا با رفتار زننده موون باعث آزار روحي ديگران بشم . بايد منتظر عقوبتش باشيم اون هم در همين دنيا . بگذريم
چند روز بعد بود که به تاکسي راني رفتم و اونها هم به سرعت اقدام کردند و ظرف يکي دو ساعت راننده مورد نظر رو شناسايي کرده و منو به منطقه مربوطه فرستادن. وقتي با راننده توي تاکسي راني روبرو شدم اصلا منو نشناخت مثل اينکه انقدر اين کار براش عادي شده بود که ديگه چهره ها در خاطرش نمي موند . خيلي راحت شروع کرد به قسم خوردن که اين خانم اشتباه مي کنه و منو با يه نفر ديگه اشتباه گرفته . اما مسئول اونجا قبول نکرد و گفت يا بايد رضايت خانم رو جلب کني يا اين خانم مي تونه ازتون شکايت کنه . اما من قصد رضايت دادن نداشتم انگار همه کينه ايي که از مردها به دل گرفته بودم رو ميخواستم سر اين تلافي کنم . البته مسئولين اونجا هم مي گفتند که ما هم اگه جاي شما بوديم شکايت مي کرديم و من شکايت کردم و پرونده رو فرستادن به کلانتري و از اونجا چون پرونده مربوط ميشد به امنيت اجتماعي پروند رو به اداره آگاهي فرستادن . تا تحقيق بيشتري انجام بشه . . فکر نمي کردم که يه پرونده ساده انقدر کش پيدا کنه . در اداره آگاهي افسري رو مسئول رسيدگي به اين پرونده کردن و من به اتاقي رفتم تا به سوالاتش جواب بدم . ديدم مرد جوان کوتاه قدي که کاپيشن چرم پوشيده بود اونجا نشسته پيش پاي من بلند شد و خودش رو اينطور معرفي کرد

— من سرگرد تهراني هستم ( البته درجه اش رو الان زياد مطمئن نيستم ) . و اومدم که درباره مشکلي که براتون پيش اومده باهم حرف بزنيم .
لبخندي زدم و گفتم هرچي بپرسيد جواب ميدم.
او هم متقابلا لبخندي زد و گفت :
— ببينيد خانم من دقيقا ميخوام بهم بگيد که اون راننده تاکسي چيکار کرد
با اينکه کمي خجالت مي کشيدم اما همه جريان رو براش تعريف کردم .
اما اون رو به من کرد و گفت :
— ببينيد خانم اين چيزهاييه که شما قبلا هم گفتيد . اما من فکر مي کنم که يه چيزهايي هست که شما روتون نميشه بگيد . و چون اين مسئله مربوط به امنيت بانوان ميشه ما بايد جريان رو کامل همونطوري که هست بدونيم .
— بله متوجه ام اما همه اش همين بود که گفتم
نگاه خاصي کرد و گفت :
— من فکر نميکنم که اينطوري باشه
من که ديگه کم کم داشتم عصبي مي شدم . گفتم :
— ببخشيد آقا من نمي دونم شما چي ميخواهيد که بهتون بگم اما من همه چيز رو همونطور که بودبراتون گفتم
تهراني هم مثل اينکه فهميد من عصبي شدم کمي سکوت کرد. بعد دوباره گفت :»
-خب از اول شروع مي کنيم شما فکر کن من برادرتم خيلي راحت از اول ماجرا رو براي من شرح بده
من با اينکه خيلي عصبي بودم شروع کردم به تعريف کردن که حرفم رو قطع کرد
— اينطوري نه ببين مثلا
دستش رو دراز کرد و ادامه داد
— اين دست شماست و شماهم راننده تاکسي هستيد دقيقا بهم نشون بديد که چي کار کرد
واي مغزم داشت منفجر ميشد . صورتم شده بود رنگ انار . يه جور فلج عضلاني گرفته بودم . نمي تونستم هيچ حرکتي بکنم .به سختي گفتم
— ببخشيد من اونطوري نمي تونم توضيح بدم اگه پرونده کامل شده من برم
اما اون سمج تر از اين حرفا بود . دستم رو که برده بودم به سمت روسري ام گرفت و گفت :
— مثلاميخوام بدونم دستت رو از کجا گرفت از مچ يا بالا تر
و در حيني که حرف ميزد دستش رو بالا تر مي برد .از جا بلند شدم و گفتم :
–آقا شما بايد از خودتون خجالت بکشيد اين چه طرز بازجوييه مگه من متهمم شما درباره من چي فکر کرديد
— يعني چي خانم بشيند
— صدات رو روي من بالا نبر حالا خوبه به عنوان شاکي اينجام اگه متهم بودم چه بلايي سرم مي آورديد
— شما اشتباه
— بسه آقا هر چه بگندد نمکش مي زنند … واي به روزي که بگندد نمک
و از اتاق بيرون رفتم . بعضي آميخته با نفرت و اشمئزاز همه وجودم رو در بر گرفته بود حس مي کردم که چقدر ما زنها بايد تحقير و توهين بشنويم . و چقدر برخورد اين نامردمان باعث شده که زنهاي پاک و عفيف از جاده سلامت خارج بشند .سينه ام سنگين بود و قلبم به شدت درد مي کرد و وقتي به خونه رسيدم باران رو ديدم که روي پاي ناپدري ام نشسته بود و باهاش بازي ميکرد . با نفرت باران رو از آغوشش بيرون کشيدم و از او دور شدم .
شايد اين خاطره که تعريف کردم ربطي به کل جريان داستان نداشت اما ياد آوريش هنوز هم باعث عذابم ميشه . ديگه پي گيري پرونده نشدم يکي دوبار با شماره همراهم تماس گرفتند که حداقل براي بستن پرونده و رضايت دادن برم اما حتي به اين خاطر هم اونجا نرفتم .
روزها در پي هم مي گذشتند و من همچنان مستاصل در پي يافتن راهي بودم که بتونم مبلغي که بايد براي کانون مي دادم رو جور کنم . اما هر دري رو که ميزدم بسته بود . چه وام چه قرض چه کار . تا اينکه بلاخره بر اثر اصرارهاي صدرا تسليم شدم که اين پول رو ازش بصورت قرض بگيرم و هر وقت که کارم رو شروع کردم بهش پس بدم .
خيلي احساس عذاب و شرمندگي داشتم . اما سعي مي کردم که حداقل با محبت کردن وهمدردي و همدلي با صدارا سعي کنم که محبتهاش رو جبران کنم که گرچه اصلا نميشد و اين کار من اشتباه بزرگي بود . صدرا پسري بود از خانواده ايي بسيار ثروتمند که که صاحب چندکارخانه بزرگ بودند . اما مهر و محبت هيچ جايي درخانواده اشون نداشت حتي مادر ش هم روش درست محبت کردن به فرزندش رو نمي دونست . و زندگي شون در کار کار کار و خوردن و خوابيدن و باز کار و کار خلاصه شده بود . و من سعي مي کردم با توجه و محبتي که خودم هم نسبت بهش احساس مي کردم . کمي دلش رو به دست بيارم تا اينهمه افسرده نباشه . انگار به نوعي حس مي کردم که اون هم فرزند منه . و يه جور حس مادرانه نسبت بهش داشتم . اما اين محبت کردن من نتيجه ايي که به بار آورد وابسته شدن بيش از حد صدرا نسبت به من بود . ما حتي هيچ وقت نتونستيم يه بار هم همديگر رو ببينيم . اما اون يه جورايي خيلي خيلي به من وابسته شده بود . اين براي من خيلي سخت و آزار دهنده بود .خيلي وقتها بود که سعي مي کردم براش همه چيز رو وضعيتمون رو توضيح بدم . ازش بخوام که کمي منطقي تر باشه اما تازه فهميدم که زير اون ظاهر آرام و مهربان چه کودک لج باز و زياده طلبي پنهان بوده کودکي که از من هر روز بيشتر از قبل محبت و مهربوني مي خواست . البته اين رو بايد بگم که در کنارش خيلي خيلي به من کمک مي کرد حتي بي اونکه بدونم به حسابم پول واريز مي کرد و مي گفت که نمي خوام به هيچ عنوان محتاج ديگران باشي و کار هاي پيش پا افتاده انجام بدي ميخوام که فقط تو خونه بموني و براي آزمون آماده بشي و قسم مي خورد که هر وقت رفتم سرکار تمام اين پولها رو از من پس مي گيره .
و من پي در پي اشتباهاتم رو تکرار کردم .
يه روز که به خونه برادرهام رفته بودم حس کردم که اونها دارن چيزي رو از من مخفي مي کنند. و هي با هم درگوشي حرف مي زنند . و همينطور هم مادرم اما وقتي بهشون مي گفتم . بهم مي خنديدند. بلاخره روزها گذشتند. و زمان امتحان فرا رسيد . روزهاي خيلي سختي بود پر از استرس و امتحانات هم خيلي سنگين بودند . در تو حالت کتبي و شفاهي برگزار شدند . در پايان اصلا فکر نمي کردم که شانسي براي قبولي داشته باشم اما صدارا مدام به من روحيه ميداد و مي گفت که تو حتما قبول ميشي. تصميم داشتم که بعد از مشخص شدن نتيجه امتحاناتم براي گرفتن طلاق اقدام کنم . و بلاخره بعد از يک ماه و نيم انتظار نتايج را اعلام کردند و من درکمال ناباوري قبول شدم و تونستم که رتبه خيلي خوبي رو هم کسب کنم .
خيلي خوشحال بودم . از اينکه مي تونم کارم رو شروع کنم از اينکه مي تونم بدهي هام به صدرا رو بدم و تصميم داشتم که بعد از دادن بدهي هام طوري که بهش ضربه نخوره رابطه ام رو باهاش قطع کنم . و تصميم داشتم که هرچه زودتر براي دادن دادخواست طلاق اقدام کنم .
بعد از مراسم تلحيف و گرفتن پروانه اصلي به دنبال جايي بودم که کارم رو در اونجا آغاز کنم . بعد از مشورت با چند نفر به اين نتيجه رسيدم که بهتره در آغاز در دفتر يکي از وکلايي که سابقه بيشتري دارند کارم رو آغاز کنم تا هم از تجربيات اون استفاده کنم و هم هزينه کمتري رو در ابتدا براي اجاره محل کار متقبل بشم . چون هنوز راه زيادي باقي بود تا بتونم اعتبار کسب کنم و همينطور تجربه .
يه روز که تو خونه نشسته بودم و داشتم توي روزنامه دنبال اتاقي براي اجاره کردن يا همکاري براي شراکت مي گشتم چشمم به آگهي خورد که نوشته بود اتاقي از يک دفتر وکالت مبله اجاره داده ميشود . وقتي که زنگ زدم خانم جواني جواب داد آدرس رو ازش گرفتم . باران را به مادرم سپردم و راهي دفتر وکالت شدم .
دفتر در يکي از خيابانهاي خوب مرکز شهر بود و موقعيت کاري خوبي داشت . وقتي وارد شدم سالن کوچکي را دربرابرم ديدم که به زيبايي تزئين شده بود و برعکس اکثر دفاتر وکالت که از رنگهاي تيره و تزئينات چوبي درش استفاده شده يه فضاي روشن و با دکوري ساده مدرن و خيلي زيبا .کف سالن با سراميکهاي آبي مايل به فولادي فرش شده بود و ديوارها به رنگ طوسي خيلي قشنگ ويه دستي بود پرده و مبلمان اتاق تلفيقي از رنگ سفيد و آبي بود در گوشه و کنارش گلهاي آپارتماني به چشم ميخورد .
بعد از چند لحظه که همه جا رو خوب بررسي کردم به سمت منشي که خانم نسبتا جوان و زيبايي بود رفتم وخودم رو معرفي کردم و اون ازم خواست چند لحظه منتظر بمونم و بعد از هماهنگي با آقاي وکيل که حالا ميدونستم اسمش معين تجلي است من رو به داخل اتاق راهنمايي کرد . فضاي داخل اتاق نيز به همون زيبايي دکور شده بود و عطر ملايمي در فضاي اتاق پيچيده بود . وقتي سرم رو بلند کردم تعجب کردم توقع داشتم که با مردي ميانسال روبرو بشم . اما دربرابر من مرد جواني حدود سي و پنج ساله نشسته بود با کت شلواري زغالي و چهره ايي بسيار آشنا و دوست داشتني ……

بلاخره چيزي که آرزوش رو داشتم و براش تلاش کرده بودم به وقوع پيوست . صبح روزي که عازم دفتر وکالت شدم يه انرژي مضاعفي توي وجودم موج ميزد . به اونجا رسيدم منشي با لبخند باهام روبرو شد ازش پرسيدم :
— مي تونم برم پيش آقاي تجلي
— ايشون معمولا صبحها دفتر نميان اما عصر ها از ساعت سه به بعد توي دفترن
— پس من برم عصر برگردم
— نه ايشون گفتند که شما تشريف داشته باشيد تا عصر که ايشون بيان البته اگه خودتون مايل باشيد
— بله حتما
بلند شد و در اتاق منو باز کرد اما کليد رو به من نداد . احتمالا اينم دستور آقاي تجلي بود . اتاق کار من ساده اما روشن و زيبا بود دکور اتاق به رنگ سرمه ايي و زرشکي بود رنگ آبي بيرون رو بيشتر دوست داشتم اما اينجا هم زيبا و شيک بود . کتابخانه کوچکي پر از کتابهاي حقوقي و قانون در گوشه اتاق به چشم ميخورد . کمي توي اتاق قدم زدم اما ديدم که موندنم اونجا بي فايده است . از منشي آدرس و تلفن دفتر رو گرفتم و رفتم دنبال کار سفارش کارت ويزيت و تابلو . و بعدش هم که کارم تموم شد رفتم به يه رستوران نهار بخورم . وقتي سر ميز نشستم . سرم رو بلند که کردم روي ميز روبرو مرد نسبتا مسن و چاقي نشسته بود که لبخند کش داري به من زد . بااخم سرم رو پايين انداختم و جام روعوض کردم . وقتي پيشخدمت اونجا که مرد جواني بود سر ميز من اومد سفارش غذام رو که مثل هميشه جوجه بدون برنج بود دادم اما انگار گارسون محترم هم از جمله آدمهايي بود که تا يه زن تنها مي بينند لبهاشون کش مياد و لبخند ژکوند تحويل آدم ميدن . با تغيير نگاهش کردم و اون دمش رو قيچي کرد و رفت . غذام رو در سکوت خوردم اما احساس خيلي بدي داشتم حس مي کردم چند جفت ذل زدن به من شايد اصلا هم اينطور نبود اما همون دوتا برخورد کوچيک باعث شده بود حالم گرفته بشه . هنوز غذام تموم نشده بود که همون گارسون با بشقاب کوچکي که روش کارت ويزيتي بود به طرف من اومد وگفت اين رو اون آقا دادن به شما
لبخند مشمئزکننده ايي روي لبهاش بود . يه لحظه آرزو کردم کاش از اون دسته زنهايي پر رويي بودم که هم دهن گشاد اين گارسون رو با يه کشيده مي بستم و هم اين کارت ويزيت رو پاره مي کردم و پرت مي کردم توصورت اون خيک باد که شکم بزرگش حتا اجازه نميداد درست نفس بکشه . اما تنها کاري که تونستم بکنم اين بودکه کارت رو پاره کردم و دوباره گذاشتم توي بشقاب و گفتم ببر خدمت ايشون .. در ضمن صاحب اينجا مي دونند که شما اينکار ها رو انجام ميديد
— نه خانم شرمنده ببخشيد
— حتما انعام خوبي گرفتي اما کاري کن که پولي که ميخوري و مي بري خونه حداقل حلال باشه گرچه خودت هم دست کمي از اون نداري
گارسون سر به زير دور شد . و بشقاب رو سر ميز خيک باد گذاشت و بي حرفي به اشپزخانه برگشت . نمي دونم که آيا همه زنهايي که تنها زندگي مي کنند و يا تنها بيرون ميرن هم با اين معضلات برخورد مي کنند يادمه که توي يه کتاب خوندم که زن داستان که بيوه بود گفت :
— اگه وضع زندگي همه زنهاي تنها اين باشه پس يه دفتر خاطرات براي همشون کافيه
بعد از نهار پياده به طرف دفتر به راه افتادم و وقتي به اونجا رسيدم ساعت از سه گذشته بود . وقتي وارد دفتر شدم عطر ملايم مردانه ايي در همه فضا پيچيده بود . فهميدم که تجلي برگشته . منشي هم حدسم رو تاييد کرد و وقتي به داخل اتاق رفتم نمي دانم چرا يه لحظه حس کردم فضاي ريه ام از هوا تهي شد . در تمام طول بستن قرار داد به دقت به حرفاش گوش کردم با وجود سن کمش اما خيلي دقيق و عميق حرف ميزد . بلاخره قرار داد رو بستيم و امضا کرديم و اون کليد هاي دفتر و اتاقم رو بهم داد و گفت شما مي تونيد از ساعت هشت تا هشت شب اينجا باشيد اما فکر نمي کنم که فعلا ضرورتي داشته باشه که تمام مدت اينجا باشيد . مي تونيد به صورت نوبتي يه روز صبح و يه روز عصر بياييد البته در نهايت هر طور خودتون مايليد
— بسيار خوب درباره اش فکر مي کنم
— تابلو سفارش داديد
— بله سه روز ديگه حاضره
— مبارکه
— ممنون .
— در ابتداي کار که سرتون خلوت تره مي تونيد پرونده هاي منو که در گذشته داشتم مطالعه کنيد البته اگر مايل بوديد
— اوه خيلي ممنون خيلي ام خوشحال ميشم
–به خانم منشي ميگم که ليست بايگاني رو نشونتون بده
— متشکرم
و صحبتهاي ما همينجا تموم شد. . .
در ابتداي کار تصميم گرفتم بر خلاف حرف او هر روز از صبح تا عصر توي دفتر باشم . اما مشکلي که داشتم براي عصر باران بود چون مهد کودک باران فقط تا ساعت دو بچه ها رو نگه ميداشت و من هم دلم راضي نميشد که ببرمش به يه مهد تمام وقت . چون هنوز خيلي کوچيک بود که بخواد اينهمه از من دور باشه . بعد از مشورت با چند نفر تصميم گرفتم که شيفت عصر ببرمش مهد کودک و صبح ها که تجلي دفتر نيست با خودم ببرمش دفتر . با منشي هم صحبت کردم و قرار شد که در ماهي مبلغ اندکي به او هم پرداخت کنم که در نگهداري از باران بهم کمک کنه . و قرار شد تا خود تجلي متوجه نشده چيزي بهش نگم . چون هم خودم رو مسئول نمي ديدم که بخوام در اين زمينه چيزي بهش بگم هم اينکه من داشتم اونجا به طور درصدي با او کار ميکردم . بنا بر اين کمي حس خود خواهي در من بالا رفته بود. يکي دو هفته اول همه چيز عادي پيش ميرفت من جز چندتا مشاوره حقوقي کار ديگه ايي بهم مراجعه نشد . ساعت دو باران رو به مهد مي بردم تا ساعت هفت که مي رفتم دنبالش . خيلي کم با تجلي روبرو مي شدم جز سلام و خدا نگهدار هر روزه حرف ديگه ايي بينمون رد و بد نميشد . و من بيشتر وقتم به مطالعه پرونده هاي او مي گذشت . که در کمال تعجب بيشترشون منجر به پيروزي شده بود گاهي با خودم مي گفتم نکنه اين همون وکيل مدافع شيطان باشه . و از اين فکرم خنده ام مي گرفت . وکيل مدافع شيطان فيلم مورد علاقه منه و عاشق بازي آل پاچينو در اون فيلم هستم . به نظرم آل پاچينو سلطلان بازيگري دنياست . گرچه زندگي شخصي جالبي نداره .
خوب مثل اينکه از داستان منحرف شدم . يه روز صبح که يه خانمي براي مشاوره در خصوص دريافت مهريه اش پيش من اومده بود و من باران رو به منشي سپرده بودم . بعد از راهنمايي اون زن و تموم شدن کارم . وقتي اومدم بيرون که ببينم باران در چه حاله تجلي رو ديدم که وسط اتاق خم شده بود و داشت با باران حرف ميزد . همه تنم يخ کرد . با اينکه از نظر خودم کار بدي نکرده بودم اما اون لحظه آرزو کردم که کاش از اول ماجرا را بهش گفته بودم . تجلي با ديدن من صاف ايستاد و سلام کرد . من با خجالت دست باران رو گرفتم و گفتم :
— دخترم بارانه
–بله خانم سخاوت برام گفتن
و بي هيچ حرف ديگه ايي به طرف اتاقش به راه افتاد. دلم داشت از جاش در مي اومد نا خودآگاه من هم به دنبالش رفتم و در زدم و داخل شدم
— مي بخشيد آقاي تجلي من بايد بهتون از قبل مي گفتم
— چيرو
— جريان باران رو
با تعجب نگاهم کرد و گفت :
— خوب به من چه ارتباطي داره که شما يه دختر داريد
نمي دونستم که واقعا خنگه يا خودش رو زده به خنگي يا داره منو ريشخند مي کنه .
— منظورم اين بود که جريان اينکه باران رو هر روز صبح ميارم اينجا
— بله خوب بهتر بود از اول به من ميگفتيد
— ميدونيد من ترسيدم که
— لازم نيست توضيح بديد از نظر من اصلا مانعي نداره که باران رو حتي عصر ها هم به اينجا بياريد بنا بر اين بيشتر از اين خودتون رو ناراحت نکنيد
— ممنون
— اما کاش عصر ها حداقل مي تونست پيش پدرش بمونه تا انقدر خسته نشه
نگاهي به صورتش کردم او هم داشت مستقيم نگاهم مي کرد . نمي دونستم که مي خواد از زير زبونم حرف بکشه يا منظوري نداره اما در هر حال باز هم نمي دونستم جواب حرفش رو چي بدم
— پدرش …
در پي سکوتي که کردم او هم مکثي کرد و گفت . :
— خوب من ديگه ديرم ميشه ساعت يازده دادگاه دارم اومده بودم دنبال يه برگه
روزها ي ماه پشت سر هم سپري مي شدند و من نتونسته بودم يه پرونده بگيرم . تازه فهميدم که چقدر کار عاقلانه ايي بوده که از ابتدا جايي رو اجاره نکردم بيشتر دوستام که اينکار رو کرده بودند حالا توي اجاره دفترشون مونده بودند .يکي از شبهايي که برگشتم خونه ديدم مامان خونه نيست يعني هيچ کس خونه نبود. کمي غذا براي خودم و باران آماده کردم و خورديم خيلي خسته بودم مي دونستم که مامان اينا ميان و سر و صدا مي کنند بنا بر اين بعد از مدتها جام رو توي اتاق پهن کردم . و با باران خوابيدم با سر و صدايي که توي هال مي اومد چشمام رو باز کردم و فهميدم مامان برگشته . دوباره خوابيدم اصلا حس بيدار شدن نداشتم . اما بعد از چند دقيقه در اتاق باز شد و بعد از چند ثانيه دوباره سناريو چند شب پيش اجرا شد با اين تفاوت که اين بار هشيار بودم و سريع از جام بلند شدمو سيلي سختي به صورت نا پدري ام نواختم و او سريع ازاتاق خارج شد اما اينبار من هم به دنبالش رفتم .
و فرياد کشيدم :
— مامان
اما جوابي نيامد بعد ها فهميدم که مادرم با نا پدري ام به خانه خواهر شوهرش که بيمار بوده رفتن و مادر براي پرستاري از او آنجا مانده .
— چي جون من ميخواي کثافت من جاي دخترتم من بهت محرمم مثلا تو پدر مني خجالت نمي کشي
او فقط پوزخند ميزد و من مثل آدمهاي رواني داد مي کشيدم . فريادهاي خشک که حنجره ام رو ميسوزند .
— بيچاره مادرم که بعد از اينهمه تنهايي به گرگي مثل تو پناه آورده بيچاره مادرم
— خيلي نا راحتي از اين خونه برو
اين تنها حرفي بود که از دهن او بيرون اومد و بعد به اتاق خودش رفت. و من همان شب تصميم گرفتم از اونجا برم . نمي دونستم کجا بايد برم دلم نميخواست برم خونه برادرهام تصور رفتار زن داداشهام آزارم مي داد . هر دوشون طوري با من رفتار مي کردند گويي که يه طفيلي ام . و مي خواستن جلوي روزي که نکنه سربارشون بشم رو بگيرند برادرهامم که از هيچ جا خبر نداشتند اصولا فکر نکنم مردها هيچ وقت به اين رمزو رموز رفتار زنهاشون آگاه باشن . اما اون شب چاره ايي نداشتم وسايلي اندکي برداشتم و به اونجا رفتم . وقتي به اونجا رسيدم فضاي خاصي اونجا حاکم بود انگار جز من شخص ديگه ايي هم توي خونه هست .اما من انقدر درب و داغون بودم که اصلا به اين چيزها توجهي نکردم . به برادرم گفتم اگه اشکالي نداره يه چند روز اونجا بمونم تا يه فکري براي جا م بکنم. هرچي پرسيد چي شده فقط گفتم که ديگه دلم نميخواد توي اون خونه بمونم همين .
برادرم تلفن رو برداشت و به خونمون زنگ زد و بعد از حدود يه ربع حرف زدن گوشي رو قطع کرد و گفت :
— شارکه اصلا ازت توقع نداشتم
— مگه من چيکار کردم ؟
— تو هنوز از نامي جدا نشدي چطور به خودت اجازه ميدي چنين رفتاري داشته باشي
قلبم داشت از سينه در مي اومد يعني اون کفتار پير چي به برادرم گفته بود . زن داداشم چيز توي گوش برادرم گفت و اون که گويي تازه به خود اومده بود گفت بيا توي اتاق ميخوام باهات حرف بزنم

وقتی همراه برادرم به اتاق رفتم ذهنم پر از سوالهای نپرسیده بود
— چرا شارکه من به تو و به پاکی ات ایمان داشتم
پوزخندی زدم
— به من به پاکی ام به چی ایمان داشتی توی اینهمه مدتی که من داشتم تو زندگی با نامی بد بختی می کشیدم شما ها کجابودید . توی تموم این ش و روزهای ساکت و سرد من کجا بودید تو تمام ثانیه هایی که من مثل پروانه ایی بی فایده بال میز دم و می سوختم شما کجا بودید
حالا برای من غیرتی شدی اونم واسه حرف یه انگل که خودش رو چسبونده به زندگی مامان
— تو خودت نامی رو خواستی خودت رفتی
— آره منن خودم خواستم خودم رفتم راست میگی نباید از شما توقع داشتم که پشتم رو نگه دارید و حمایتم کنید حالا چی شده که برای من غیرتی شدی چی شده که یادت افتاده شارکه هم هست
— برای اینکه تو اون موقع اینجا نبودی برای اینکه حالا با کارهات داری آبروی مامان و ما رو می بری میخوای زندگی اونم مثل زندگی خودت به گند بکشی
باورم نمیشد که این حرفا رو از برادرم بشنوم
— مگه من چیکار کردم ؟
— این آدمها و ماشین های مختلف کین که هر روز و هر شب تو رو می رسونند جلوی در خونه اینا کین که زنگ می زنند خونه مامان اینها
مات و مبهوت نگاهم به صورت برادرم خیره شده بود برادرم که از سکوت من جری تر شده بودادامه داد
— تو از نامی جدا شدی که بیایی این زندگی رو واسه خودت درست کنی تو می تونستی باهاش بمونی و اونو بسازی اما اومدی پی خوشی خودت اومدی که اینطوری زندگی کنی شاید هم این رفتارهای تو باعث شده اون معتاد بشه وگرنه
سیلی سختی به صورتش نواختم و فریاد کشیدم :
— خفه شو . خفه شو و دهنت رو ببند تو چه می دونی من چی کشیدم در تمام روز و شبهایی که با هوس بازی های نامی ساختم و صبورانه سعی کردم با وفا و عشق بهش نشون بدم راه درست زندگی چیه تموم ثانیه هایی که من توی سکوت به در و دیوار خونه ذل می زدم و اون با دوستاش مشغول عشق و حال بود شما کجا بودید موندم و تحمل کردم چون گفتم که خودم خواستم آره شما راست میگید من خودم خواستم این حق منه که خیانت ببینم و وفا داری نشون بدم چون یه زنم و میخوام زندگی ام رو حفظ کنم می خواستم با عشق و صبوری و نجابت به شوهرم نشون بدم که راه درست اینه و گوهری که دنبالشه توی خونه است نه توی بغل زنها و دخترهای ولگرد مقصر منم که تا معتاد شد مثل هزاران زن دیگه که به این بهانه به راحتی طلاق می گیرند و می رند نرفتم و موندم موندم تا شاید بهش فرصت بدم با عشق به من و بچه اش ترک کنه نگذاشتم شما ها چیزی بفهمید تا حرمتش پیش شما نشکنه اما نمی دونستم که شما خیلی وقته خودتونم توی این گند آب غرق شدید . اشتباه از منه که همون موقع که بچه ام با دود مواد پدرش معتاد شد و یه ماه توی بیمارستان در حال ترک بود از نامی شکایت نکردم و ترکش نکردم و تحمل کردم اشتباه از منه که نگاههای هرزی خیلی ها رو تحمل کردم و محکم موندم تا اون توی منجلاب ولش نکنم تا بهش فرصت بدم بهش التماس کردم تهدیدش کردم تشویقش کردم دکتر بردمش کمپ رفت ومن موندم چون خواستم عشقم رو نگه دارم و وقتی بریدم که دیگه بریده بودم دیگه داشت وجودم و زن بودنم و هویتم زیر سوال می رفت حالا اومدم اینجا به شما ها پناه آوردم که زن هاتون با دیدنم پشت چشم نازک کنند و نا پدریم
اینجا بغضم شکست و با زانو روی زمین نشستم
— نا پدریم کسی که باید جای پدرم باشه کسی که باید حمایتم کنه نصف شب میاد سراغم وقتی مامان نیست میاد سراغم ووقتی از اون به تو پناه آوردم باید اینطوری مثل یه زن هرزه باهام برخورد بشه یه زن ولگرد
نمی دونم چقدر دیگه حرف زدم نمی دونم چقدر دیگه نالیدم نمی دونم چقدر دیگه حرف زدم اما دیگه صدام در نمی اومد . سرم رو بلند کردم دیدم برادرم داره گریه می کنه امادیگه قلبم از سنگ شده بود به سختی بلند شدم و رفتم بیرون زن داداشم گوشش رو چسبونده بود به در با نفرت نگاهش کردم اون لحظه از همه آدمها بیزار بودم . باران رو بغل کردم و از خونه امدم بیرون زن داداشم داد زد کجا ؟ و خواست برادرم رو صدا کنه تا بیاد و جلوی منو بگیره اما تا قبل از اینکه بهم برسن از خونه زدم بیرون و در حالی که باران توی بغلم بود شروع کردم به دویدن انقدر دویدم تا به خیابون اصلی رسیدم یه ماشین در بست گرفتم و به سمت دفتر رفتم کلید هاش رو داشتم و قتی رسیدم روی صندلی توی اتاقم یه جا برای باران درست کردم و خوابوندمش . وخودم رفتم پشت میزم نشستم سرم رو روی میز گذاشتم و تا صبح گریستم سپیده که زد توی همون حالت خوابم برد با صدای در بیدار شدم و با دیدن منشی که جلوی در ایستاده بود لبخند کم رنگی زدم نمی دونم چهره ام چطوری بود که اون اصلا ازم سوالی نپرسید صبح به خیری گفت و رفت بعد از چند دقیقه با یه فنجان قهوه داغ برگشت و بی حرف اون رو روی میز گذاشت و رفت . اون روز رو اصلا نفهمیدم چطور ظهر شد ظهر باران رو به مهد بردم و وقتی برگشتم دم در دفتر یه جوان که اصلا شکل و شمایلش یادم نیست یه متلک که اونم یادم نیست چی بود بهم پروند اما من انگار بغض همه نا مردمی ها رو داشتم سر اون می ترکوندم هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم و داشتم بی محابا فریاد میزدم .و اونم داشت یه سری فحش و بد و بیراه بارم می کرد که دیدم یکی باهاش درگیر شد و چند تا مشت محکم خوابوند توی صورتش . و اون جوان هم فرار رو برقرار ترجیح داد وقتی تجلی برگشت باورم نمیشد که اون باشه بهش نمی اومد با اون کت و شلوار اتو کشیده و چهره تر تمیز یه همچین قلدری باشه نا خود آگاه میون بغض خنده ام گرفت
با نگاه مخصوص اون بخودم اومدم و سلام کردم و ازش تشکر کردم
— سلام خیلی ممنون آقای تجلی متاسفم که شما هم درگیر شدید
خودم هم نمی دونم چرا چنین جملات مزخرفی رو تحویلش رو دادم همون موقع به ذهنم رسیدکه چقدر این قسمت از زندگی ام شبیه فیلم فارسی ها یا رمانهای آبکی عاشقانه است . و باز لبخند روی لبهام نقش بست .
— میشه بپرسم به چی می خندید
سریع نیشم رو جمع کردم و زیر لب گفتم :
— آخه اصلا به ظاهرتون نمی آد که از پس دعوا هم بیاد
— یعنی منظورتون اینکه خیلی قیافه ام سوسوله
در حالی که از شنیدن چنین کلمه ای از زبان اون متعجب شده بودم گفتم
— نه اصلا من جسارت نمی کنم ولی خوب ظاهرتون خیلی متشخص
توی ذهنم به خودم گفتم گندت بزنه شارکه که گند زدی با این حرف زدنت .
— اما بدونید که هر چقدر وکیل متشخصی هم باشید بلاخره یه جا با یکی دست به یخه میشی از این چیزها توی این شغل خیلی عادیه
این را گفت و بی اونکه منتظر جواب بمونه به داخل دفتر رفت .خیلی حرف بدی زده بودم بطور غیر مستقیم بهش گفته بودمکه شما آدم بی شخصیتی هستی . در حالی که اون بیچاره میخواست از من حمایت کنه . پشت سرش داخل دفتر داشتم توی این وضع زندگی ام همین رو کم داشتم که بخوام ناز آقای تجلی رو بکشم وقتی وارد شدم اون توی اتاقش بود نگاهی به خانم منشی انداختم با ایما و اشاره های بامزه ایی بهم فهموند که خیلی اوضاع بیریخته . ناچار در زدم و وارد دفترش شدم . بر خلاف همیشه اصلا تعارف نکرد که بنشینم . اما من نشستم و شروع به حرف زدن کردم :
— ببخشید آقای تجلی من از دیشب تا حالا لحظه های سختی روگذروندم شاید بخاطر بی خوابی و گریه زیاده که نمی فهمم درست چی میگم ازتون عذر میخوام .
مدتی در سکوت گذشت و بعد گفت :
— می تونم بپرسم مشکلتون چیه ؟
— راستش آقای تجلی این کلاف سردر گم تر از اونکه با حرف زدن باز بشه
— به هر حال هر کمکی از دستم بر بیاد خوشحال میشم بتونم براتون کاری بکنم
سرم رو بلند کردم ونگاهش کردم دیگر چهره اش غضب آلود نبود البته همون جدیت توی نگاهش به چشم می خورد اما حس می کردم که نرمش خاصی توی حالت حرف زندنش هست بنا بر این به خودم جرات دادم وا زش پرسیدم :/

— راستش من یه مشکلی برام پیش اومده که باید دنبال خونه بگردم میخواستم ببینم میشه من یه مدت شبها اینجا بمونم تا یه جای مناسب پیدا کنم
با تعجب و در سکوت نگاهم کرد .و بعد از مکثی خیلی طولانی گفت :
— بسیار خوب از نظر من مانعی نداره
به سنگینی از جا بلند شدم احساس می کردم بار منت صد دنیا بر دوشم نشسته و بار غصه هزار ملت . ازش تشکر کردم و از اتاق بیرون رفتم .

به اتاقم که رفتم دیدم چند بار مامان از خونه با همراهم تماس گرفته . دلم نمی خواست بهش زنگ بزنم اصلا نمی دونستم که برادرم چیزی بهش گفته یا نه . می ترسیدم حرفی زده باشه و من از روبرو شدن با مادرم شرمنده بودم گرچه کوچکترین تقصیری نداشتم . خواستم به خانم منشی بگم که هرکی زنگ زد بگه من نیستم اما در همون وقت در رو باز کرد و گفت ک
— مادرتون پشت خط هستند
سرم رو به علامت باشه تکون دادم و او رفت گوشی رو که برداشتم نمی دونستم چی باید به مادرم بگم اما بلاخره باید از این مرحله ام عبور می کردم
— سلام
صدای مادر شکسته درگوشم نشست
–شارکه
سعی کردم خویشتن دار باشم اگه یه زمانی باید گریه می کردم اماالان وقت گریستن نبود .
— خوبی مامان
–شارکه داداشت چی میگه دیشب داداشت و ….. بگو که دروغ میگه
— الهی قربونت برم مامان الهی دورت بگردم ببخش منو ببخش
— وای شارکه وای … من باورم نمیشه
— منم باورم نشد مامان
— ….
— الان کجاست ؟
— دیشب داداشت اینا اومدن اینجا با هم درگیر شدن کار به زدو خورد کشید اونم رفت ازشون شکایت کرد الان همه شون بازداشتند
— ای وای نه راست میگی
— شارکه من حالا چیکار کنم
عجزی که در صدای مادر بود روحم رو شکست وای به مادر بیچاره من چی بهش گذشته بود .من دقیقا می تونستم بفهمم و شاید حتی درد مادرم سنگین تر بود چون من دخترش بودم چون من بهش پناه برده بودم .
— الو شارکه کجا رفتی ؟
— هستم مامان
— من حالا باید چیکار کنم
— قربونت برم فقط حرص و جوش نخور
خودم از بی معنی بودن حرفم خنده ام گرفته بود مگه میشد که حرص و جوش نخوره مگه میشد چنین درد سنگینی رو تحمل کرد .
— وای شارکه اومد
مادرم می ترسید خنده دار بود در حالی که این نا پدری ام بودکه باید می ترسید . صدای باز شدن در به گوش رسید . و بعد از چند لحظه صدای نخراشیده ناپدری ام
— یه چند وقتی که اون تو موندن یاد میگیرن واسه خاطر هر هرزه ایی یقه چاک ندن
از شدت عصبانیت از جا پریدم گوشی رو سر جاش کوبیدم و از اتاق اومدم بیرون هم زمان با من تجلی هم از اتاقش خارج شده بود .
از چهره بر افروخته ام فهمید که از چیزی عصبانی ام . با صدایی نگران پرسید چیزی شده
— نه فقط من باید تا جایی برم و برگردم .
— صبر کنید من می رسونمتون
— نیازی نیست . خودم میرم
— با این حالی که دارید صلاح نیست تنهایی برید
تحکمی که در صداش بود منو متوقف کرد . به اتاقش برگشت و بعد از چند لحظه کوتاه با کیف و سویچش برگشت . بی حرف از در اتاق خارج شدم و او هم به دنبالم اومد . وقتی سوار ماشین شدیم انقدر صدای نفسهام بلندبودو انقدر عصبی بودم که خودم صدای تپش قلبم و نفسم رو می شنیدم .

تجلی برای آرام کردن من موسیقی ملایمی روشن کرد و گفت :
— چند نفس عمیق بکشید تا از این هیجان و استرس خارج بشید
اما نفرت درون من عمیق تر از این حرفها بود که بشه بیانش کرد . زیر لب مسیر رو بهش گفتم و ساکت موندم . سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشمام رو بستم . نمی دونم چقدر گذشت که صدای تجلی دوباره در گوشم پیچید :
— ببخشید رسیدم به خیابون مورد نظرتون کدوم فرعی رو باید برم داخل
چشمام رو باز کردم و آدرس رو بهش دادم . وقتی جلوی در خونه پیاده شدم هنوز نمی دونستم که چی باید بهش بگم . بدون فکر کلید انداختم و در رو باز کردم وقتی وارد ساختمون شدم مادر رنگ پریده روی مبلی نشسته بود و صدای ناپدریم از توی ا تاق خواب می اومدکه غرولند می کرد .

— دختره هرزه هر روز با یکی رفت و هر شب یکی رسوندتش شب تا صبح نشست پای اینتر نت و با فاسقاش چت کرد یا داشت پای تلفن بهشون میداد . اون وقت حموم واجبش رو می اومد توی خونه من میکرد
مادر منو که دید از جا پرید و خواست چیزی بگه که اشکار کردم سکوت کنه
— اون وقت من بهش جا دادم غذا دادم خرج خودش و اون توله اش رو دادم . میره میگه من بهش چش دارم ای نمک به حروم معلوم نیست تو زندگی خودش چه گندی زده که اینطوری آوراه شده می بینم یه مدته برک از زندگی ام بیرون رفته نگو از قدمهای نحس این عوضی هر جاییه . خدا به داد دخترش برسه زیر دست مادری مثل این …

حرفش به اینجا که رسید در رو با پا باز کردم و رفتم تو . نمیدونم اون لحظه اون قدرت رو خدا از کجا به من داده بود اما وقتی منو دید داد زد :
— به چه جراتی پات رو گذاشتی تو خونه من زنیکه هر..
نگذاشتم حرفش تموم بشه . یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار
— آره تو راست میگی من هرزه ام اگه هرزه نبودم همون شب اول که اومدی سراغ من و دستت تو خشتکت بود باید داد میزدم و آبروت رو می بردم
بدون اینکه بفمم داشتم خرخره اش رو فشار میدادم و در عجب بودم که اون هیچ عکس العملی نشون نمیداد
— تو انقدر کثافتی که بوی گندت همه خونه رو برداشته اینکه برکت خونه ات رو برده بد بخت من جای دخترت بودم تو مثل پدرم به من محرم بودی اون وقت اینطوری به من خیانت کردی
مادر هراسان در درگاه اتاق حاضر شد
— ولش کن شارکه کشتیش

صورتش قرمز شده بود دستم رو از دور گردنش برداشتم و چند قدم دور شدم باز شجاع شد و تا خواست حرف بزنه گفتم :
— ببین من تا یه ساعت دیگه زنگ میزنم کلانتری اگه رفتی رضایت دادی که هیچ وگرنه میرم به جرم تجاوز به عنف ازت شکایت می کنم انقدر کارم رو خوب بلدم و انقدر آشنا دارم توی اینکار که حداقل تا زمانی که بتونی چیزی رو ثابت کنی بندازمت تو حلفدونی گرچه اونا خودشون آدم شناسند و توی اولین نگاه می فهمند که توچه خوک بی غیرتی هستی .
از اتاق خارج شدم و بلند گفتم فقط یه ساعت وقت داری .

و از خونه خارج شدم . تجلی هنوز جلوی در ساختمون منتظر بود بی هیچ حرفی در رو باز کردم و توی ماشین نشستم . و او هم ماشین را روشن کرد و راه افتاد . بغض سنگینی گلوم رو می فشرد . که بلاخره نتونستم تحمل کنم و چهره ام در برابر سنگینی بغضی که در گلو داشتم در هم رفت . و بلند بلند شروع به گریستن کردم . نمی دونم چقدر گریستم و او همینطوری بی صدا رانندگی می کرد اما با صدای زنگ موبایلم به خود اومدم و سرم رو بلند کردم . شماره خونه بود گوشی رو برداشتم و گفتم بله
— شارکه
— مامان چی شده
— شارکه اون رفت که رضایت بده اما به منم گفت که باید از اینجا برم
و بعض تلخی توی گلوش شکست . کمی سکوت کردم و گفتم :
— باشه مامان صبر کن من الان خودم میام دنبالت
و تلفن رو قطع کردم
— ببخشید میشه منو جلوی یه آژانس پیاده کنید
تجلی نگاه سنگینی بهم کرد و توی اولین بریدگی دور زد و به صمت خونه مادرم حرکت . و من بی هیچ حرفی باز ساکت فکر میکردم به خودم گفتم

لعنت به تو شارکه لعنت به تو که انقدر بد قدم و بد اقبالی لعنت به تو که سرنوشتت انقدر سیاهه که زندگی دیگران رو هم سیاه میکنه . لعنت به تو
— رسیدم .
با نگاهی سرشار از قدر شناسی از ماشین پیاده شدم و به طرف خونه راه افتادم مادر انقدر گریسته بود که چشماش باز نمیشد . کمکش کردم که وسایل اندکی برای خودش برداره و باهم از خونه خارج شدیم . وقتی داخل ماشین نشست اون دو رو به هم معرفی کردم و ازمامان پرسیدم حالا کجا میخوای بری .
— نمی دونم
— میخوای ببرمت خونه الهه اینا
— نه اصلا
— پس میخوای بری خونه خاله شهلا
مادر سکوت کرد و من آدرس خونه خاله شهلا که یکی از دوستان مادرم بود و به تنهایی زندگی میکرد رو با شرمندگی به تجلی دادم . و قتی به اونجا

رسیدیم مادر گفت :
— تو پایین نمیایی ؟
— نه مامان باید برم دنبال باران دیگه داره دیر میشه
— پس شب بیا اینجا
— قربونت برم امشب نمی تونم واقعا روحیه اش رو ندارم که با کسی برخورد داشته باشم . فردا میام پیشت وقتی از مادر خدا حافظی می کردیم انگار یه غم سنگین دیگه مثل کوه به غمهام اضافه شد و روی پشتم نشست غم تنهایی مادر غم شکست تلخی که خورده بود بعد از این همه سال تنهایی بعد از اینهمه دربه دری …. وقتی باران رو از مهد برداشتم از تجلی خواستم تا منو به دفتر برگردونه

— نمی خوام سو برداشت کنید اما من می تونم به طور موقت یه جایی رو براتون در نظر بگیرم .
— نه ممنون من توی دفتر راحتترم البته اگه از نظر شما موردی نداشته باشه
— مورد که نداره اما اینطوری راحت نیستید
— باور کنید راحتم
ازش بخاطر همه زحماتی که اون شب کشیده بود تشکر کردم و پیاده شدم و به داخل دفتر رفتم . باران توی بغلم خوابیده بود جاش رو درست کردم

خودم هم خیلی خسته بودم با اینکه ساعت تازه شش و نیم بود اما بخاطر بیخوابی و گریه بیش از حد چشمام می سوخت . روی صندلی ام نشستم و پام رو روی میز گذاشتم و خوابم برد . با صدای ضرباتی که به در کوبیده میشد بیدار شدم . هراسان بیدار شدم . به ساعت نگاه کردم ساعت نه شب بود باران هم با صدای در بیدار شده بود و گریه میکرد بغلش کردم و رفتم پشت در :
— کیه
با خودم فکر کردماونکه کلید داره نکنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لای در رو آروم باز کردم و با دیدنش نفس راحتی کشیدم اما اون برای چی اومده بود اونجا
در رو کامل باز کردم و از جلوی در کنار رفتم .با کمال تعجب دیدم که داره به طرف پله ها برمیگرده
— میخواستم مطمئن بشم هستید یه سری وسایل براتون آوردم
هنوز در تعجب بودم که او با دوتا کارگر که دو سر یه کاناپه بزرگی رو گرفته بودند از پله ها بالا اومدندو با راهنمایی تجلی اون رو داخل اتاق من یه گوشه گذاشتند . و باز بیرون رفتند کاناپه قابل تبدیل شدن به تخت بود و کارم رو برای خوابیدن در اونجا راحتتر میکرد . در مدت کوتاهی مقدار لوازم از قبیل یه قالیچه کوچک دوتا پتو و بالش و مقدار هم ظرف که داخل اشپزخونه کوچک دفتر گذاشت . .رو به کمک کارگرها بالا اورد و بعد خودش دوباره رفته و با دو تا پرس غذا برگشت . هر کاری کردم راضی نشد که پول غذا و کارگرها رو بگیره و ولوازم رو هم گفت که از خونه خودش داره میاره . و خیلی سریع خدا حافظی کرد رفت .

بعد از رفتنش تازه فهمیدم که چقدر گرسنه ام از شب گذشته تا اون موقع چیزی نخورده بودم جز چند فنجان قهوه غذا رو روی میز کوچیکی که آورده بود گذاشتم و همراه باران مشغول خوردن شدیم بعداز خوردن شام با بارن بازی کردم و براش توی کامپیوتر آهنگ گذاشتم و کم کم چشمای اون سنگین شد و دوباره خوابش برد . و منم خودم رو روی کاناپه رها کردم و کش و غوسی به خودم دادم . چشمام رو بستم . تمام وقایع اون روز مثل یه سریال از جلوی چشمام عبور میکردند . گاهی خنده تلخی روی لبام می نشست و گاهی بغضم می گرفت. اما وقتی به رفتار تجلی فکر میکردم یه جورایی گرم میشدم . برای اولین بار توی زندگی ام حس کردم که یه پشتیبان محکم دارم و یکی هست که به مشکلات من فکر میکنه بدون اینکه سعی کنه به من نزدیک بشه یا سعی کنه به زور حرفام رو از زیر زبونم بیرون بکشه . کسی که توی یه سکوت مرموز درکم می کنه و در پشت پرده داره به آرومی کمکم می کنه تا از این دوره سخت عبور کنم …

صبح روز بعد از خواب که بیدار شدم انگار از یه خواب هزار ساله برخواستم . سعی کردم اتفاقات روزهای گذشته رو فراموش کنم . عصر با باران رفتم پیش مامان . طفلک خیلی درب و داغون شده بود در عرض یه شب . منو که دید دوباره بنای گریه گذاشت . بعد از اینکه آروم شد ازش پرسیدم میخوای چیکار کنی مامان
— خوب معلومه میخوام جدا بشم
— اما مامان شاید راه دیگه ایی هم باشه
مادر با نگاهی تمسخر آمیز نگاهم کرد .
— تو اینو به من نگو
سرم رو پایین انداختم و گفتم . :
— مامان من اینطوری احساس عذاب وجدان می کنم
مادر آهی کشید و گفت :
— همه اش بخاطر تو نیست گرچه مهم ترین دلیلش همین اتفاقات آخر بود
— پس چی ؟
— تو همین مدت کم فهمیدم که با چه آدم لئینی ازدواج کرده بودم . خیلی از دستش عذاب کشیدم . خساست هاش بد دهنی های پنهانش و بد بینی ها و تهمت هاش
— وای مامان چرا پس زودتر ازاین اقدام نکردی
— چون فکر می کردم من دیگه به آخر خط رسیدم و راهی دیگه نیست تا پایان
کمی سکوت کردم بعد ازش پرسیدم :
— خوب میخوای کجا بمونی
— یه خورده پس انداز توی بانک دارم فعلا یه جار رو اجاره می کنم تا مستاجرها از خونه خودمون برن بیرون
— خوبه منم می تونم بیام پیش شما اجاره رو من میدم
مادر با نگاهی گنگ نگاهم کرد و خواست چیزی بگه اما پشیمون شد . از اونجا که بیرون اومدم با وجود احساس غصه ایی که برای زندگی مامان داشتم اما یه جور سبکی خاصی رو حس میکردم مادر باران رو پیش خودش نگه داشت وگفت که حالا که تنهاست می خواد با باران آرامش بگیره و ازم خواست که وکالتش رو برای طلاق بر عهده بگیرم . خنده داره اولین کار رسمی من باید اقدام برای طلاق مادرم باشه . برادرهام چند بار به دفتر و کالت اومدن و ازم خواستن تا برم موقت پیش اونها اما من قبول نکردم و گفتم تا زمانی که مادر یه جای مناسب پیدا کنه من همینجا می مونم .
روزها از پی هم می گذشتند و تبدیل به هفته می شدند . تجلی که می دید من از بیکاری دارم روحیه ام رو از دست میدم چند پرونده بهم معرفی کرد تا روشون کار کنم و این کمک بزرگی برای من بود و باعث میشد تا کمی فکرم رو از چیزهای که دوست ندارم رها کنم . اما تلفن های تهد ید آمیز ناپدری ام و و بی احترامی هاش گاهی بد جور منو بهم میریخت . از وقتی که اخطاریه دادگاه به دستش رسیده بود با اینکه خودش مادر رو بیرون کرده بود اما مدام به پر و پای من می پیچید . اما سعی می کردم بهش بی توجه باشم و هیچ عکس العملی نشون ندم اما امکان پذیر نبود . . . تا اینکه یه روز بلاخره جلوی دفتر پیداش شد وقتی داشتم از دفتر خارج میشدم تا برم باران رو از مادر بگیرم . سینه به سینه اش در اومدم با نگاهی طلبکارانه سر تا پایم را نگاه کرد و گفت :
— بلاخره زهر خودت رو ریختی مطمئن باش که من ساکت نمی نشینم .
خواستم رد بشم و برم که باز جحلوی راهم رو گرفت و گفت :
— فکر کردی دلم واسه مامانت لک زده نه امانمی گذارم ج…ه پرر ویی مثل تو واسه من شاخ بشه
خنده ام گرفت بود مثل جوانهای لات بیست ساله حرف میزد . پوزخند زدم که حسابی عصبی اش کرد و یقه ام رو گرفت سرم رو کوبید به چهار چوب در درد بدی در سرم پیچید .
— چیه اون روز تو خونه هارت و پورت کردی فکر کردی ازت می ترسم . فکر کردی خبریه تا جنازه ات رو
— دستت رو بنداز
صدای تجلی رو شنیدم که از پشت سرم می اومد با اینکه درد بدی توی سرم داشتم . اما احساس خوبی همه وجودم رو در بر گرفت . . .
— مثلا نندازم چی میشه
در یک لحظه نا پدریم به کناری پرت شد . تجلی که حالا روبروی من و پشت به من ایستاده بود گفت :
— زورت رو به یه خانم نشون میدی خجالت نمی کشی از این سن وسالت
— نا پدریم که هنوز از ضربه ایی که خورده بود گیج بود گفت:
— خانم هه هه هه خانم
بعد رو به من کرد و گفت :
— مگه بهش نگفتی که چه عوضی هستی مگه بهش نگفتی انقدر هرزه بازی در آوردی که شوهرت از خونه پرتت کرد بیرون مگه بهش نگفتی که مثل سگ از اون شهر پرتت کردن بیرون نکنه فکر می کنه تو آخر نجابتی و حالا خودت رو میخوای ببندی به ریش این
نمی دونم از شنیدن صدای سیلی بود که به گوش نا پدریم خود یا بخاطر درد غیر قابل تحمل حرفاش و یا بخاطر زخم سرم بود که حالا خون از پشت سرم روی گردم و کمرم می ریخت بود که حس کردم آخرین نیرویی که داشتم به تحلیل رفت و من ضعف رفتم و بیهوش روی زمین افتادم . وقتی به هوش اومدم توی در مونگاه بودم سرم هنوز در میکرد . چشمام رو که باز کردم مادرم نگران جلوم ایستاده بود و نگاهم می کرد .
— عزیزم حالت خوبه
به سختی جوابش رو دادم و گفتم :»
— خوبم مامان چی شد من چرا اینجام
— آقای تجلی که میگفت با اون عوضی دعوات شده و اون ضربه ایی به
— آهان یادم اومد حالا کجان
— کی ؟
— تجلی و .
— تجلی ترو رسوند اینجا و به من زنگ زد و وقتی من اومدم خودش رفت کلانتری مثل اینکه همون موقع زنگ زده به صد و ده اومدن بردن اون عوضی رو
نفس عمیقی کشیدم این مسئله هر چند به ضرر من تموم شده بود و من جسما و روحا داغون شده بودم اما به نفع پرونده مادرم بود .
— شارکه آخه چرا با اون درگیر شدی
زیر لب و آهسته همه چیز رو براش تعریف کردم وقتی حرفام تموم شد انگار حالم هم بهتر شد سرم هم داشت تموم میشد . از مامان پرسیدم که سرم بخیه خورده
— نه خدا را شکر اونقدر زخمش جدی نبوده که بخوای بخیه بخوری
— کی میریم خونه
— یه عکس از سرت گرفتن جوابش که بیاد معلوم میشه که میریم یا اینجا می مونیم
در سکوت به عکس پرستار که انگشتش را به علامت سکوت روی لبش گذاشته بود خیره شدم . درتمام زندگی دربرابر سختیها و نا مردمی ها سکوت کردم و این تنها باری که حرف زدم و دردم را گفتم اینهمه بلا دامنگیر خودم و خانواده ام شد. انگار به راستی سکوت بهتر از کلام است هر چند سرشار از رازهای ناگفته باشد هر چند سرشار از حرکات نا کرده باشد . بعد از گذشتن مدت کوتاهی دکتر وارد اتاق شد و در حالی که عکس سرم را در دست داشت گفت :
— خدا را شکر مشکل خاصی نیست اگه بخواهید می تونید برای اطمینان خاطر امشب رواینجا بمونید
سعی کردم سر جایم بنشینم :
— نه آقای دکتر اگه ممکنه مرخصم کنید
— بسیار خوب اما سه روز بعد بازم بیایید تا زخم سرتون ویزیت بشه یه سرم هم براتون نوشتم اگه باز احساس ضعف کردید حتما تزریق بشه .
مادر بعداز گرفتن و شنیدن دستورات لازم کارهای ترخیص منو انجام داد در تمام این مدت چشمم به در اتاق بود هر لحظه منتظر بودم که در باز بشه و یکی بیاد تو . با اینکه نمی خواستم اعتراف کنم که منتظر اون هستم اما توی قلبم یکی فریاد میزد پس چرا نیومد .
اون شب مادر منو پیش خودش خونه خاله شهلا برد وقتی رسیدم اونجا باران با دیدنم خودش رو توی آغوشم انداخت و شروع به شیرین زبونی کرد . با لبخند بهش خیره شدم و فکرکردم که همه زندگی ام با همه خوشی ها و نا خوشی هاش فدای اون لحظه ایی که خنده قشنگش باران توی گوشم می پیچه .
فردا صبح مادر هر کاری کرد که بمونم خونه و استراحت کنم اما من می خواستم برم و شکایتم رو از ناپدریم تنظیم کنم وقتی به دفتر رسیدم منشی گفت که آقای تجلی تماس گرفتن و گفتن که بیایید به کلانتری …. میدان نیلوفر . کنار مسجد رضا
وقتی به اونجا رفتم تجلی منتظرم ایستاده بود با هم به اتاق افسر نگهبان رفتیم و او از من خواست تا همه چیزهایی که اتفاق افتاده رو یک به یک تعریف کنم . و من همه چیز رو گفتم افسر نگهبان دستور داد ناپدری ام رو آوردند . از من پرسید که میخوام ازش شکایت کنم با قاطعیت گفتم بله و قتی نا پدریم من رو دید و فهمید که میخوام ازش شکایت کنم با کمال پر رویی بازم به من حمله ور شد و شروع کرد به حرفای زشت و فحش های رکیک دادن . افسر نگهبان با عصبانیت به سربازها دستور داد که اون رو کنار بکشند و همه حرفهاش رو صورت جلسه کرد و پروند رو همراه ما به دادسرا فرستاد من در اونجا به جرم ایراد ضرب و جرح عمدی توهین هتک حرمت و قذف ازش شکایت کردم و نامه ایی گرفتم تا به پزشکی قانونی برم . وقتی به دفتر برگشتیم ساعت نزدیک سه شده بود . تجلی زنگ زد تا برامون غذا بیارن و من اعتراضی نکردم. در سکوت با هم غذا خوردیم . اما باز این بغض لعنتی منو رها نکرد و به سراغم اومد دستپاچه سعی کردم با خوردن یه لیوان نوشابه بغضم رو فرو بدم اما تلاشم بیهوده بود و نوشابه به گلوم پرید. تجلی از جا بلند شد و برام یه لیوان آب آورد . وقتی آب رو خوردم و سرفه ام آورم شد بغضم دوباره شکست به یاد آوردن حرفای رکیکی که ازش توی دادسرا و توی کلانتری جلوی تجلی شنیده بودم باعث میشد که شرمم صد برابر بشه . گریه باعث میشد که درد سرم که بهتر شده بود باز هم بیشتر و بیشتر بشه . تجلی آورم دستش رو روی شونه ام گذاشت و من تنها غمگین بی پناه سرم رو در آغوشش گذاشتم و به تلخی این همه سال تنهایی و بغضم رو گریستم . باورم نمیشد اما اون صبورانه همه اشکهام رو تحمل کرد و من گریستم . وقتی سرم رو بلند کردم دیدم یقه کتش رو خیس خیس کردم . شرمزه گفتم :
— ببخشید لباستون رو خیس خیس کردم
تجلی لبخندی زد و برای اولین بار به چشمهام خیره شد و گفت :
— اشکالی نداره .
شرمنده و خجل سرم رو پایین انداخته بودم . باورم نمیشد که چنین کاری کردم از اینکه لحظاتی پیش در آغوشش بودم احساس گناه می کردم . اما این احساس گناه تلخ نبود بلکه برام بسیار شیرین بود و این خیلی عذابم میداد . تجلی باز هم جلو اومد و روی یه صندلی کنارم نشست و دستم رو گرفت دستهام خیس و عرق کرده توی دستاش می لرزید احساس میکردم صدای قلبم همونطور که گوش خودم رو کر کرده بود توی همه اتاق پخش شد ه . تجلی کمی پشت دستم رو نوازش کرد و من و دست گناه کارم بی هیچ عکس و العملی بر جای موندیم و هیچ کاری نکردم حتی دلم نمی خواست دستم رو بیرون بکشم . بعد از سکوت کوتاهی تجلی شروع به حرف زدن کرد
— شارکه من چند وقتی میشه که میخوام باهات حرف بزنم و از زندگی سابقت بپرسم از پدر باران و اینکه کجاست اما با توجه به حرفهای ناپدری ات متوجه شدم که از هم جدا شدیم
با صدایی که از ته چاه در می اومد پرسیدم :
— یعنی شما حرفای اون رو باور کردید
لبخندی زدو دستم رو بوسید وگفت :
— نه اشتباه نکن فقط اینو با ور کردم که جدا شدید چیزی که خودم هم از قبل حدس می زدم .
باورم نمیشد که این تجلی باشه که اینطور کنارمن نشسته و با من حرف میزنه و انقدر رمانتیک رفتار می کنه اون ظاهر خشن اون رفتار طلبکارانه و رئیس مابآنه همه و همه از بین رفته بود و حالا چهره ایی رو میدیدم که برام نا آشنا بود . با خودم گفتم ای وای این هم تو زرد از آب در اومدو با توجه به حرفای دیشب اون عوضی فکر کرده من یه زن … ام که حالا راحت اومدم توی بغلش از این فکرم به خشم اومدم و خواستم از جا بلندبشم که دیدم بهم گفت :
— شارکه با من ازدواج می کنی
وای نمیدونید چه حالی داشتم اون لحظه باورم نمیشد خشکم زده بود مات و با دهانی باز توی چشماش خیره شدم و او با لبخند ادامه دا د
— برای من مهم نیست که چرا از شوهرت جدا شدی و اینکه در زندگی سابقت چه اتفاقاتی رخ داده من حس می کنم که نیمه گم شده خودم رو پیدا کردم تقریبااز دو هفته بعد از اینکه به اینحا اومدی به این نتیجه رسیدم
خواستم حرفی بزنم که گفت
— همکار عزیز صبر کن همه حرفای من رو گوش کن بعد هرچی خواستی بگو . من با باران اصلا مشکلی ندارم . و باید بگم که من هم تجربه یه ازدواج نا موفق داشتم همسرم بعد از شش ماه منو ترک کرد حالا دلیلش رو باشه بعد بهت میگم اما میخوام اینو بدونی که همچین نیست که وضع تو رو درک نکنم . فکر نکنی دلم برات سوخته و از این حرفای مزخرف تو واقعا زن محکم و نجیبی هستی این رو توی این دوماه کاملا حس کردم . و اینکه عاشق کارت هستی کاری که من هم بهش عشق می ورزم . پس ما وجوه مشترک زیادی داریم.
من مات و مبهوت گوش میکردم و او حرف میزد . و من برای لحظه ایی در دنیایی شیرین فرو رفتم دنیایی شیرینی که شاید می تونستم در کنار اون داشته باشم . به آینده زندگی ام و کارم فکر می کردم که درکنار اون چطور می تونست ارام و در عین حال درخشان باشه . وقتی از رویا خارج شدم که تجلی بار دیگر از من پرسید :
— حالا حاضرید درباره پیشنهاد من فکرکنید
— بله
اما این صدای من نبود نمی دونم این صدا از کدوم نقطه نهانی وجودم بیرون اومده بود . اما خودم از شنیدنش وحشت کردم من چطور می تونستم به درخواست ازدواج مردی پاسخ مثبت بدم در حالی که هنوز زن دیگری بودم تجلی خوشحال از پاسخ من دستهاش رو جلو آورد و من رو میون بازوانش گرفت . احساس بدی به من دست داد او من را بخو د فشرد و من احساس اشمئزاز کردم با اینکه احساس نیاز به اون آغوش حمایتگر داشت از ذره ذره یاخته های تنم بیرون میزد با اینکه احساس نیاز به آغوش مردی که بیمار نباشه که طلبکار نباشه و هرزه نباشه سالها بود در اعماق وجودم فریادی گنگ و خفه داشت اما از جا بلند شدم . و خودم رو از آغوش اون رها کردم .
— شارکه
— من باید فکر کنم حرفهایی هم هست که باید به شما بزنم اما حالا نه
— باشه من صبر می کنم
— من امشب میرم پیش مادرم
باشه می رسونمت بی صدا کیفم رو برداشتم و از درخارج شدم و او پشت سر من اومد بیرون وقتی از در دفتر خارج میشدم چهره بسیار غریب و بسیار آشنایی در حال وارد شدن به دفتر بود کسی که عطر بسیار آشناش همه رویاهام رو ویران کرد عطر آشنایی که منو به یاد تنهایی وحشت نفرت درد و غصه و عشقی تند می انداخت که هرگز دیگر نمونه اش رو حس نکرده بودم . نامی مقابلم بود و من در جا خشک شدم .

باورم نمیشد که واقعا نامی روبروی من باشه ایستادم او هم ایستاد در چشمهای او برقی درخشید شاید عشق شاید شادی و در چشمهای من هم برقی درخشید شاید حسرت شاید غصه شاید نفرت . پشت سرم تجلی از پله ها پایین اومد و وقتی دید ایستادم بهم گفت :

— بگذارید برسونمتون
وقتی نگاه منو متوجه نامی دید پرسشگر نگاهش کرد و احساس کردم که الانه که باهاش درگیر بشه که چرا راه منو بسته . نامی هم که متوجه شده بود رو به من کرد و گفت :
— سلام
در شرایط بدی بودم می ترسیدم اگر بی توجه به نامی رد بشم تجلی به هوای اینکه مزاحم من بوده باهاش درگیر بشه . بنا بر این جواب سلامش رو به آرامی دادم و نامی راه رو باز کرد و من از ساختمان خارج شدم . تجلی هنوز منتظر بود . رو به نامی کردم و با صدایی خشک که نمی دونم چطور و از کجای حنجره ام بیرون آمده بود گفتم :

— اینجا چه کار می کنی ؟

— اومدم باهام بریم خونه پیش مادرت

پوزخندی زدم چقدر این مرد پررو بود انقدر راحت حرف میزد انگار ما هنوز با هم زندگی می کنیم و همین امروز صبح از هم جدا شدیم . نمی خواستم تجلی حرفام رو بشنوه رو به تجلی کردم و گفتم :

— ایشون پدر باران هستند شما تشریف ببرید من با ایشون صحبت دارم

در یک لحظه رنگ از روی تجلی پرید و من خودم را لعنت کردم و بختم را . چند لحظه مات به من و نامی نگاه کرد و بعد بی هیچ حرفی سوار ماشینش شد و رفت . نگاهم رو دوختم به ماشینش تا دور شد و دور شد .

— بریم شارکه

با صدای نامی به خود اومدم . به تندی روم رو برگردوندم به طرفش و گفتم :

— من با تو هیچ جا نمیام بهتره بری همونجایی که تا حالا بودی من نمی خوام ببینمت .

— اما من میخوام باهات حرف بزنم

— ما هیچ حرفی برای گفتن نداریم همین روزها دادخواست طلاق به دستت میرسه

— اما من نمیخوام طلاقت بدم

— دیگه خواستن یا نخواستن تو مهم نیست چون من طلاق می خوام

— اما شارکه گوش کن

— ببین نامی من از تو متنفرم از اون شهر متنفرم از این آدمی که از من ساختی متنفرم من میخوام تنها زندگی کنم با دخترم در آسایش چیزی که حق منه

— خواهش می کنم یه بار دیگه به حرفای من گوش کن فقط به حرفام گوش کن

نگاهش کردم رنگ طوسی چشمانش باز به اشک نشسته بود و نی نی اش می لرزید ترسیدم باز افسون بشم با شنیدین حرفاش ترسیدم پس سریع سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو به زمین دوختم و گفتم :

— دیگه گوشی برای شنیدن نمونده من از حرفای تکراری بیزارم نامی ازت بیزارم دیدنت حالم رو منقلب می کنه پس تنهام بگذار تازه دارم معنی آرامش رو می فهمم تازه دارم معنی آسایش رو می فهمم این حق من و اون بچه است حقی که تو از ما گرفتی اما من دارم به دستش میارم پس برو برگرد به همونجایی که بودی به شهری که آدماش از جنس خودتن .

وقتی سوار ماشین شدم و از جلوی چشماش دور شدم هنوز گریه می کرد و هنوز همونجا ایستاده بود .

بغضم ترکید حال بدی داشتم وقتی گریه می کردم با خودم فکر کردم که چقدر از این سه چهار سال گذشته رو من گریستم و چقدر از این چند سال رو خوشحال بودم و خندیدم و وقتی به لحظهای خوبم فکر کردم انقدر کم بودند که حتی طرح کم رنگی ازشون هم توی پستوی ذهنم نبود . وقتی به خونه دوست مامان رسیدم باران خودش رو پرت کرد توی بغلم مادرم نگاهی به من کرد و چشمای سرخم رو دید اما چیزی نگفت . برام عجیب بود اما حدس زدم که حتما از اومدن نامی خبر دار شده . برای فرار از هر گونه پرسش و پاسخی به اتاق برگشتم . نگاه گریان نامی و نگاه مبهوت تجلی جلوی چشمام می چرخید . مثل آدمهای شک زده بودم اون شب تا صبح از اتاق خارج نشدم . فردای اون روز اصلا توان رفتن به دفتر و روبرو شدن با تجلی رو نداشتم . عصر که شد با خودم تصمیم گرفتم که تکلیف خودم و زندگی ام رو یکسره کنم من باید از نامی جدا میشدم . اینطوری اونم برای خودش حقی نمی دید که بخواد وقت و بی وقت جلوی راهم سبز بشه . روز بعد زمانی که مطمئن شدم تجلی به دفترش رفته منم به همون سمت حرکت کردم . و وقتی وارد دفترشدم احساس آرامش خاصی وجودم رو در بر گر فت احساسی که هرگز با اون روبرو نبودم حتی توی سالهای زندگی با نامی هیچ وقت نتونسته بود این احساس آرامش و امنیت رو در من به وجود بیاره . منشی از جا بلند شدو به گرمی با من سلام و احوال پرسی کرد . ازش پرسیدم که تجلی توی اتاقشه تایید کرد و من به طرف اتاق اون براه افتادم قلبم انگار از جای اصلی اش فرو افتاده بود صدای طپشش انقدر بلند بود که حس می کردم به گوش همه میرسه . سرم رو بلند کردم به زحمت چند ضربه به در زدم و صدای بم او را شنیدم که گفت :

— بفرمایید

یه چیزی ته دلم ضعف رفت . وارد اتاق شدم . با دیدنم کاملا جا خورد و از جاتقریبا نیم خیز شد و دوباره نشست . برای دومین بار بدون اجازه روی یکی از مبلها نشستم

— سلام

— سلام

به هم خیره شده بودم در نگاه من شرم اضطراب موج میزد و در نگاه اون سوال سوال سوال و یه چیزی شاید شبیه عشق . سرم رو به طرف دیگه ایی برگردوندم . به تابلویی که روبروم روی دیوار نصب شده بود خیره شدم و بی مقدم شروع به حرف زدن کردم :

— حتما براتو جای سواله که پدر باران دیروز اینجا چیکار می کرده و اصلا توی این مدت کجا بوده

حرفی نزد و با سکوتش نشون داد که منتظر شنیدم حرفامه . و من حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم انقدر که لبهام خشک شدن از همه چیز گفتم از ابتدای آشناییمون تا آخرین روزی که ترکش کردم از همه چیز گفتم حتی از چیزهایی که بازگو کردنش نیاز به کنار گذاشتن شرم داشت اما انگار یه پیوندی بین من و تجلی از دیروز برقرار شده بود که به من اجازه می داد بی پرده از همه چیز حرف بزنم .

وقتی حرفام تموم شد سرم رو بلند کردم و نگاهم به صورت تجلی افتاد اما از اون کسی که همیشه می شناختم خبری نبود انگار با شنیدن حرفای من یه جورایی اونم شکسته بود شاید براش باورش سخت بود اما نقاب سنگی اش کنار رفته بود و من چهره ایی رو می دیدم که متاثر از حرفای من سرشار از غم و اندوه و همدردی بود . این چهره باز بغض همیشگی من رو شکست . و مثل همیشه اشکام جاری شدند . نمی دونم چقدر سکوت کرد سیگار کشید و من گریه کردم . اما انقدر گریه کردم تا بغضی که مثل سیب کال راه گلوم رو بسته بود نرم شد و پایین رفت . وقتی به خودم اومدم تجلی کنارم نشسته بود دستش رو روی دست من گذاشت و یه دستشم دور شونم ام حلقه کرد و سرم رو روی شونه اش گذاشت . با اینکار احساس خوبی بهم دست دیگه از اون عذاب وجدان روز قبل خبری نبود . و او شروع به حرف زدن کرد . به اینکه او هم عاشقانه با همسرش ازدواج کرده بود و زمانی که با هم پیوند زناشویی بسته بودن هر دو دانشجو بودند . و انقدر عاشق که همسرش روی تمام خواسته های خانواده اشرافی اش پا گذاشته بود وبا اون به آپارتمان کوچکشون اومده بود . اما این باهم بودن زیاد به طول نیانجامیده بود تجلی مشکلی داشت که درصد بچه دار شدنش رو خیلی کم کرده بود البته غیر ممکن نبود اما کم بود و نیاز به صبر داشت . زندگی اشون هم توی اون آپارتمان کوچک از نظرهمسرش غیر قابل تحمل شده بود و همیشه از تنهایی شکوه داشت و تجلی زمانی به خودش اومد که روزی همسرش رو با پسرخاله اش توی خونه در حالی که برهنه در آغوش هم بودن دید و به همین سادگی داستان عشقشون به آخر رسید . همسرش وقتی دید که تجلی با وجود اون وضع هنوز درخواست طلاق نداده خودش به بچه دار نشدن اون استناد می کنه و همه حق و حقوقش رو میگیره و میره البته تجلی اگه میخواست می تونست کاری کنه که هیچ چیزی به همسرش نده اما خودش میگفت انقدر شوکه بود که دست به هیچ کاری نزد . وقتی حرفاش تموم شد از لرزش صداش فهمیدم که چه رنجی رو تحمل کرده . مدتی در سکوت سرم روی شونه اش بود و به سرنوشت هر دو مون فکر می کردم . ……………………………….. . . .
بلاخره وقتی از جا بلند شدم . رو به اون کردم و گفتم :

— بر هر دوی ما روزگار سختی گذشته تو تکلیفت با زندگی ات مشخصه اما منم میرم که تکلیفم رو با زندگی ام مشخص کنم و برگردم

تجلی هم از جا بلند شد و به طرفم اومد توی نگاهش نگرانی و اندوه موج میزد رو به من کرد و گفت :

— فقط میخوام یه چیزی بگم شاید از نظر تو ظالمانه باشه اما وقتی داری درباره نامی تصمیم گیری می کنی خواهش می کنم به من فکر نکن اصلا

با آزردگی نگاهش کردم اما اون در سکوت دستم رو گرفت بوسید و گفت :

— من منتظرت می مونم . فقط میخوام اگه حتی یه فرصت کوچک میشه به این آدم داد که بلند بشه از جاش و اگر در توانت بود اینکار رو بکن . . .

به سرعت از اتاقش بیرون رفتم و از ساختمان خارج شدم باز هم یه پیاده روی طولانی دیگه در پیش بود و من که باید فکر می کردم به همه چیز ..

اون شب که برگشتم پیش مامان در کمال تعجب دیدم که نامی و دوتا برادرهام هم اونجا هستند . باران روی پای نامی نشسته بود و می خندید جواب

سلام هیچ کس رو ندادم و رفتم داخل اتاق خواب چشم رو بستم و سرم رو بین دستام گرفتم . سکوت سنگینی توی خونه نشسته بود اما می دونستم که این سکوت موندنی نیست و می دونستم که بلاخره سکوت می شکنه . و همینطور هم شد بعد از دقایقی در باز شد و مادرم و برادرهام اومدند تو . قبل از اینکه بخوان حرف بزنن بهشون گفتم که :
— من نمیخوام و نمی تونم با اون زندگی کنم اگه اومدید در این باره حرفی بزنید من هیچی نمیخوام بشنوم .
مادرم با غم سنگینی که تو صداش بود گفت :
— اما شارکه
— اما نداره مامان اما نداره من نمیخوام
صدای مادرم بلند شد و گفت :
— بسه دختر همه اش داری میگی من من من یه ذره ام به دیگران فکرکن
پوزخندی زدم .و گفتم :
— به کدوم دیگران به نامی که چند سال از عمر منو ازم گرفت به من تنهایی غصه بی حرمتی و عذاب هدیه کرد . به باران که نزدیک بود بااعتیاد پدرش بمیره . به تو که نا به سامانی زندگی من دامن زندگی ات رو گرفت به برادرهام که خودم دیدم که دارن کنار نامی مواد مصرف می کنند . نه مامان من به همه اینها فکر کردم که حالا میخوام این زندگی رو تمومش کنم من میخوام بادخترم تنها زندگی کنم نمی تونم روی زندگی اون ریسک کنم نمی تونم

مادرم در حالی که غضب توی صداش بود گفت :

— به مردی فکرکن که شکسته بیرون در انتظار بخشش توست به مردی که الان چهار ماهه دورادور داره با تو ودخترش زندگی می کنه داره هر روز از دور

نگاهتون می کنه و اشک می ریزه به مردی که روز مراسم تلحیف تو گوشه ایی از سالن ایستاده بود و اشک می ریخت اما شهامت جلو اومدن رو نداشت به مردی فکر کن که بخاطر خودش و اینکه میخواد آدم باشه پاک شده و الان چهار ماهه که پاکه و میخواد در کنار خانواده اش باشه میخواد که تو قبولش کن میخواد بهش فرصت دوباره بدی …

با بغض خندیدم و گفتم :

— چهارماهه پاکه ؟ چهار ماهه میاد دورادور من و باران رو نگاه می کنه . خیلی به نظرتون درد آورده این مسله . اما من چهار سال توی زندگی اش عذاب کشیدم چهار سال با وجود بودنش تنهایی کشیدم چهار سال هر نگاه زشت و هر توهینی رو تحمل کردم . بارها از شدت تنهایی تا پرتگاه لغزش رفتم بارها لغزیدم بارها ایمان و پاکی ام رو بخاطر اون از دست دادم بخاطر همه تنهایی هام بخاطر همه فشارهایی که بهم وارد میشد . حالا شما اومدی میگی چهار ماهه داره عذاب میکشه چهار ماهه که عوض شده
صدای یکی از برادرهام گرفته و مغموم بلند شد :

— من می دونم که چیز زیادی از تو میخواهیم اما نامی واقعا عوض شده تمام این چهار ماه توی خونه ما بود تمام شبها با ما به جلسه اومد و توی حلقه دعای آخر جلسه تنها چیزی که با گریه از خدا میخواست این بود که برگرده به این زندگی که از این تنهایی نجات پیدا کنه تا بتونه با شما باشه دوباره .

فریاد زدم بس کنید . توی این هفت هشت ماهیی که من توی خونه اون پیر سگ بودم تو همه شبهایی که کسی که قرار بود پدر من باشه نفسهای شهوت آلودش رو روی صورت من رها می کرد اون تازه سعی میکرد که خوب باشه توی زمانی که من مجبورشدم بخاطر رهایی از مشکلاتم دستم رو جلوی همه دراز کنم . توی تمام این مدتیکه من داشتم با بدبختی هام می جنگیدم اون تازه داشت سعی می کرد که خوب باشه و پاک بشه
مادرم که حالا صداش هم مثل چهر ه اش شکسته بود گفت :

— به باران فکر کن تو داری همین زندگی که خودت تجربه کردی رو به باران هدیه میدی به باران که هیچ گناهی نداره . چرا میخوای اون رو هم مثل خودت بسوزونی

— یعنی شما میگی من خودم رو فدا کنم بخاطر باران .

— بله کاری که هر مادری می کنه

— من خودم رو فدا کردم بخاطر باران من خودم رو فدا کردم بخاطر خوشبختی باران من حاضرم روزی هزار بار برای خوشبختی اش بمیرم و زنده بشم .

کاری که من میکنم بخاطر بارانه

مادرم سرم فریاد کشید :

— انقدر باران رو علم خودخواهی های خودت نکن باران الان تو بغل مردی نشسته که بیشتر از هر مرد دیگه ایی توی دنیا می تونه براش تکیه گاه باشه

بیشتر از همه اون کسانی که تو فکر می کنی . اگه رفتی از این زندگی و بعد سرنوشتی مثل سرنوشت خودت گریبان باران رو گرفت .وقتی مجبور شدی نگاه هرزه شوهرت رو روی تن باران تحمل کنی اون وقت می فهمی که فرق نامی با مردهای دیگه برای باران چیه تو خودت رو از خدا بالاتر می دونی خدا همه رو می بخشه خدا همه گناهان رو می بخشه اما تو نمی تونی نامی ببخشی و بهش فرصت دوباره بدی تو نمیتونی از این خودخواهی خودت بگذری .

با باز شدن در صدای مادر رو به خاموشی رفت . نامی در حالی که باران رو در آغوش داشت در درگاه ایستاده بود نگاهش کردم مردی که روزی عشقم بود و همه زندگی ام مردی که برای رسیدن بهش حاضر بودم زنده از آتش بگذرم و حالا حسی نسبت بهش نداشتم نه عشق نه نفرت توی درگاه ایستاده بود و نگاهش لبریز از اشک بود آرام رو به من و مادر کرد وگفت :

— مادر شارکه رو سرزنش نکنید من لایق اون زندگی نبودم و گویا هنوز لایق نیستم من میرم از زندگی باران و شارکه میرم

باران رو در آغوش فشرد و پیشانی اش رو بوسید و سرش رو توی گردنش باران فرو کرد و نفس عمیقی کشید و بی صدا گریست . توی اتاق همه گریه میکردیم من باران مادر برادرهام . و من سنگین بودم از اینهمه فشاری که داشت به قلبم وارد می اومد نامی باران رو زمین گذاشت و برگشت تا بره .

که باران دستش رو گرفت و گفت :

— بابایی منم ببر میخوام بیام دد

مادر با بغض و گریه به من گفت :

— شارکه شیرم رو حلالت نمی کنم هرگز
دیگه نمی تونستم تحمل کنم همه این فشارها برام سنگین بود قلبم داشت کند وکند تر می زد همه چیز جلوی چشمام به سختی حرکت می کرد .

آهی کشیدم و از حال رفتم وقتی بهوش اومدم توی اتاق مراقبتهای ویژه بودم کلی آت و آشغال بهم وصل کرده بودند مادر کنارم نشسته بود و لباس سبز بلندی پوشیده بود . زیر لب گفتم :

— باران کجاست من چرا اینجام

مادر دستم رو فشرد و گفت:

— قربونت برم مادر باران همین جاست نگاه کن

رو برو روکه نگاه کردم پشت در های بسته اتاق مراقبتهای ویژه باران رو نامی داشتند از قاب شیشه ایی روی در نگاهم می کردند . اشک چشمام رو

سوزوند . پرستار نزدیکم شد و گفت نه دیگه قرار نیست اینجا هم به خودت فشار بیاری
و آمپولی بهم تزریق کرد و من بعد از چند لحظه دوباره بخواب رفتم شاید باور نکنید اما از همون لحظه خواب تا وقتی دوباره به هوش بیام و ببینم که منو

منتقل کردند به بخش تنها تصویری که جلوی چشمامم می چرخید صورت نگران نامی و صورت خندان باران بود که توی قاب شیشه ایی به من ذل زده بودند . بعد از دور روز من مرخص شدم . در تمام این دو روز فکرم رو کرده بودم و تصمیمم رو گرفته بودم من مرد تحمل کردن عذاب وجدان نبودم من مرد نبرد نبودم من باید می رفتم و تن به جریان زندگی می دادم . وقتی نامی برای مرخص کردنم به بیمارستان اومد ازش خواستم که یه جای کوچیک اجاره

کنه تا بریم اونجا وقتی این حرف منو شنید نمی دونیدچهره اش چقدر روشن شد انگار یه لحظه خورشید توی صورتش طلوع کرد مادرم هم خندید و من بغض کردم و با درد سنگینی در قلبم لبخند زدم .

یه هفته بعد از مرخص شدنم از بیمارستان به دفتر تجلی رفتم و بی اونکه در بزنم وارد اتاقش شدم با دیدنم بهت زده بر جا موند وبا لبخند به طرفم اومد اما دستهام رو به حالت ضربدر مقابلم نگه داشتم و گفتم :

— من اومدم برای خدا حافظی . من اومدم بگم که تصمیم گرفتم که بخاطر باران و نامی دوباره یه فرصت دیگه به زندگی مون بدم . اومدم بگم که من

نمی تونم بار سنگین عذاب وجدان و مسئولیت باران رو و نفرینهای مادرم رو تا ابد تحملکنم اومدم بگم که تا همیشه به یاد ……..

تجلی که حالا جور دیگه ایی نگاهم می کرد گفت :

— نه تو اومدی بگی که انقدر انسان بودی که خواستی به یه مرد در هم شکسته یه فرصت دوباره بدی که خودش رو بسازه تو اومدی به من ثابت کنی

که هنوز انسانیت و وجدان وجود داره و من خوشحالم با همه دردی که از رفتنت می کشم اما هر وقت که بیادت بیافتم به یاد زن فداکار و فرشته خویی می افتم که شاید دیگه هرگز مثل اون رو توی زندگی ام نبینم

خواستم حرفی بزنم که با دست من وادار به سکوت کرد و گفت :

— ازت میخوام به یاد من نیافتی او اگر به یادم افتادی فقط به یاد یه همکار بیافت که تنها برات آرزوی خوشبختی می کنه و از خدا میخواد که سهم اون رو از خوشبختی بگیره و به تو بده

بیشتر از اون نتونستم اونجا بمونم از اتاقش با گریه خا رج شدم باورم نمی شد .ه این حرفها رو از تجلی بشنوم حس می کردم همه چیز مثل فیلمهای هندی شده و من دارم نقش یه زن فداکار رو بازی می کنم . ..

دو هفته بعد از این جریان نامی یه سوراخ موش اجاره کرد و ما به اونجا رفتیم مادر هم کنار همون دوستش موند تا با هم باشند و تنها نباشند .

نامی به واقع تغییر کرده دیگه اون آدم قدیم نیست هیچ کدوم از خصلتهای بد اون موقع رو توی خودش نداره هر شب در جلسات شرکت می کنه و همراه راهنمایی که داره کلاسهای قدم رو یکی یکی طی می کنه . حالش خیلی خوبه و اخلاقش هم خوب باران خیلی خوشحال و شادتر از همیشه است . تنها مشکلی زندگی ما مشکللات مالیه که بخاطر بیکاری نامی دچارش هستیم و برادر نامردنامی که هر ماه نصفی از اجاره کارگاه رو به زور براش می فرسته . نامی انقدر توی شهرش خرابکاری کرده و بدهکاری بالا آورده که نمی تونه دیگه به اون شهر برگرده و حقش رو از نادر بگیره . و من من اینجا یه آدم افسرده ام با همه خوبی های نامی دیگه هیچ حسی بهش ندارم وقتی بهم نزدیک میشه وقتی بهم دست می زنه با همه وجود احساس چندش می کنم روابط جنسی مون تنها به یه عذاب یه طرفه تبدیل شده من عذاب می کشم و شکنجه میشم تا شروع بشه و تموم بشه و نامی سعی می کنه و فکر می کنه که با بیشتر و بیشتر ادامه دادن به روابط جنسی می تونه منو به حالتهای قبل برگردونه اما از من دیگه هیچی

نمونده یه آدم ع صبی ام که با هر حرفی سریع جبهه میگریم و داد و فریاد راه می اندازم و با همه بد خلقی می کنم و قتی با نامی همبستر میشم ناخودگاه فکر تجلی میاد توی سرم و به اون فکر میکنم تا بتونم همبستری با نامی رو تحمل کنم . از هیچ چیز زندگی ام راضی نیستم اما در واقع بهانه ایی هم دیگه برای ناراضی بودن ندارم نامی خوب خوش اخلاق و مهربانه . گاهی اختلافاتی داریم مثل همه زن و شوهر ها و من از خودم و حسی که

هنوز نسبت به تجلی دارم شرمنده ام سعی می کنم برای نامی نقش بازی کنم و هم اینکه می بینم اون خوشبخته و باران شاده تنها احساس رضایتیه که توی زندگی ام دارم . اما گاهی که تفاوتهای بین خودم و اون رو می بینم دلم به درد میاد . حالا این منم که مشکل دارم این منم که نمی تونم وفادار باشم نمی تونم از فکر تجلی بیام بیرون این منم که هنوز با صدرا ارتباط دارم و هنوز نتونستم دینم رو بهش بدم . و فقط و فقط منتظر روزی ام که بتونم دوباره برگردم سرکارم . اما می دونم که اون وقت حالا نیست چون از دیدن هرچیزی که من به یاد روزهای خوش دفتر درکنار تجلی بیاندازه به شدت فراریم .

من دارم توی یه عذاب مدام زندگی می کنم عذاب یه زندگی بی عشق و یه رابطه پر از اکراه و عذاب وجدان از عدم وفا داریم به این زندگی داره مغز منو می خوره اما به هیچ عنوان توان رها کردن این زندگی رو ندارم نمی تونم بدون باران زندگی کنم و توان جدا کردن باران و نامی روهم ندارم . من این وسط دارم روز به روز بیشتر و بیشتر از بین میرم و هیچ کس نیست که دردم رو بدونه … .
می دونم شاید براتون حرفام قابل درک نباشه شاید نتونید برزخی روکه توی ذهن منه درک کنید . اما من توی آتشی بدتر از زندگی قبلی ام با نامی دارم

دست و پا می زنم . . . سال نو شروع شده و من این سال رو باگریه شروع کردم با دلتنگی و با اندوه …………………………..

ای خدا ای خدا

دیگه دنیا واسه من تاریکه

زندگی کوره رهی باریکه

آخر قصه من نزدیکه

این منم از همه جا وا مانده از همه مردم دنیا رانده رانده و خسته و تنها مانده

عشق بی غم توی خونه

خنده های بچه گونه

به دلم شد آرزو

بازی عمرم رو باختم

کاخ امیدی که ساختم

عاقبت شد زیر و رو

لعنت به من لعنت به اعتیاد لعنت به آدمهای بی غیرت و بی شرف لعنت به این زندگی لعنت به این دنیا لعنت
پایان