بیش از چهل هزار فیلم سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان سکسی چگونه آخوند مکار گولم زد و از جلو و عقب ترتیبم را داد

خاطره ای که میخوام تعریف کنم مربوط میشه به یکی از دوستان نزدیکم که خانم بیوه تقریبا\” ۸- ۲۷ ساله ای است بنام مرجان که خیلی هم بی شیله پیله است .
یکروز دفترچه خاطراتش را به من نشون داد و ازمن خواست که ماجرای طلاق گرفتنش را بخونم … وقتی چند صفحه از دفترچه رو خوندم ، دیدم خیلی جالبه … ازش خواهش کردم که اجازه بده اون صفحات مورد نظرم را اسکن و پرینت کنم ، و الآن که این ماجرا را مینویسم ، پرینت خاطرات مرجان زیر دستمه . ( ماجرا را از زبان مرجان بخوانید ) :
شوهرم آدم مزخرفی بود … درطی مدت ۵ سالی که باهاش زندگی کردم ، فقط چند ماه اول رفتار نسبتا\” خوبی داشت ولی بعد از اون دیگه از خونه فراری بود و اکثر شبها خونه نمیومد و این ۳ سال آخر به بهانه رفتن به خارج ازکشور برای کار ، دیگه اصلا\” هیچ خبری ازش نبود و ناپدید شده بود و من مجبور شدم خانه اجاره ایمان را تخلیه کنم و برگردم خونه پدرم و با اونا زندگی کنم( حالا خدا را شکر که بچه دار نشدم).
در آبانماه سال گذشته سرانجام تصمیم گرفتم به هرشکل که شده از شوهرم طلاق بگیرم.
درپی این تصمیم به یکی از دفترخانه های ازدواج وطلاق رفتم و آخوندی را دیدم که تک وتنها پشت یک میز نشسته بود ( دفترخانه های ازدواج وطلاق معمولا\” بجز خود ملا کارمند دیگری نداره) .
سلام کردم وگفتم : حاج آقا ! میخواستم از شوهرم جدا بشم ، چیکارباید بکنم؟ .
آخونده خیلی بی تفاوت تکه کاغذ کوچکی را از توی کشوی میزش در آورد و گفت : به این آدرس مراجعه کن و تقاضا بده ، هر وقت رای دادگاه صادر شد ، آنوقت بیا اینجا !! … من کاغذ را گرفتم و اومدم بیرون .
توی خونه وقتی خوب فکر کردم ، دیدم مثل اینکه به این سادگی نمیشه طلاق گرفت و تازه باید برم دادگاه وحالا چقدر هم باید دوندگی کنم !!
خلاصه هرچی فکر کردم ، عقلم به جایی نرسید . بنابراین فردای آنروز دوباره به اون دفترخونه رفتم و به آخونده گفتم : حاج آقا دیروز اومدم خدمتتون ، فرمودید برم دادگاه ، ولی من خیلی مشکل دارم و اصلا\” راه و چاه را هم بلد نیستم ، ترا خدا لااقل منو راهنمایی کنید که چیکار باید بکنم ، صواب داره .
آخونده گفت : خیلی خب ، بنشین تا من این سند را بنویسم تا ببینم چی میگی !
بعد از حدود پنج دقیقه آخونده سندش را نوشت و سرش را بلند کرد وگفت : خیلی خب ، حالا من سراپا گوشم ، بگو ببینم ! …. من هم بطور خلاصه ماجرای زندگیم را شرح دادم .
آخونده گفت : همه این چیزها که گفتید درست ، ولی من بدون حکم دادگاه هیچ کاری نمیتونم بکنم !
گفتم : خلاصه حاج آقا من امیدم اول به خداست ، دوم به شما … الهی خدا یک در دنیا صد در آخرت عوضتون بده .
آخونده گفت : ببین خواهر من ! گوش بده : نمیشه که من بدون رای دادگاه حکم صادرکنم ! ، من فقط میتونم یک مقدار راهنمائیت کنم و راه وچاه را نشونت بدم .
گفتم : همین کار راهم بکنید ازتون ممنون میشم ، چون من اصلا\” نمیدونم چیکار باید بکنم .
حاج آقا گفت : خیلی خب خواهر ، فردا ساعت دو بعدازظهر بیا که من هم سرم خلوت باشه تا بهت بگم که چکار باید بکنی ، البته من وظیفه ندارم کسی را راهنمایی کنم ، ایندفعه راهم بخاطر رضای خدا وبخاطر اینکه یک خدمتی به همشیره دینی خودم کرده باشم اینکار را میکنم .
گفتم : خیر ببینی حاجی ! ایشالله بتونم از خجالتتون در بیام … این را گفتم و خواستم خداحافظی کنم که آخونده یکدفعه گفت : مثلا\” چه جوری میخوای از خجالتمون در بیای همشیره !!؟
من که غافلگیر شده بودم گفتم : نمیدونم حاجی ! ایشالله خدا وسیله ای فراهم کنه که بتونم از خجالتتون دربیام ، فعلا\” بااجازه … و داشتم از دفترخونه خارج میشدم که آخونده گفت : خدا وسیله اش را قبلا\” فراهم کرده ، برو بسلامت … و من از دفترخونه خارج شدم .
فردا ساعت دو که رفتم دفترخونه ، به آخونده سلام کردم و نشستم.
آخونده گفت : ببین همشیره ! خدا خودش شاهد وناظر است که من وظیفه خودم را انجام دادم و تمام نصیحتها را کردم ولی شما قبول نمیکنید دیگر !!!!! ( بخدا اصلا\” هیچ نصیحتی نکرد ..، .. اصلا\” هیچ صحبتی با من نکرد !!! ) .
حاجی بعد از کمی مکث گفت : ببین ! من الآن بعنوان یک مشاور دارم باشما صحبت میکنم ، شما الآن اگر پیش یک مشاور میرفتید باید کلی پول میدادید ، ولی من هیچ پولی هم نمیخوام ، بهرحال خدایی هم بالای سرمان هست !
گفتم : نه حاج آقا ، خیلی ممنون ، من هرچقدر پول مشاوره تون هم بشه پرداخت میکنم .
آخونده گفت : اولا\” نمیخواد خاصه خرجی کنی !! ، ثانیا\” مشاور که اندازه من دلسوزی نمیکنه ، درسته ؟! گفتم: درسته ! … گفت : احسنت !! ، حالا که به دلسوزی من اذعان میکنی ، منهم که پولی ازشما طلب نمیکنم و شما دیروز هم گفتی که انشالله جبران میکنم ، … حالا بفرمائید چگونه میخواهی جبران بکنی ؟؟!!!
گفتم : نمیدونم حاج آقا ! ، شما میفرمائید چکار کنم ؟
حاجی گفت : واالله نمیدانم ! ، یک معامله مرضی الطرفین! که هم خدا راضی باشد وهم بنده خدا .
گفتم : حاج آقا ببخشید! ، معامله مرضی الطرفین یعنی چه؟
گفت : یعنی یک معامله ای که درآن هردوطرف راضی باشند دیگر!!!
( باورکنید تا اون موقع هنوز دو زاریم نیفتاده بود که این مرتیکه چه مرگیشه !!! )
گفتم : حاج آقا یعنی میفرمائید من باشما معامله کنم ؟ ، اگه میشه یک مقدار بیشتر توضیح بدین که یعنی جزئیات این معامله چی باید باشه .
آخونده گفت : جزئیات را هم خودت بهتر میتوانی مشخص کنی که چه باید باشد … ضمنا\” من هم خداوکیلی تمام تلاشم را میکنم در جهت متارکه وخلاصی شما … حالا فعلا\” برو فکرهات را بکن ، این هم کارت من ( یک کارت داد دستم ) ، هر نتیجه ای که از فکر کردنت گرفتی تلیفون بزن و بمن بگو .
کارت را گرفتم و گفتم : چشم حاج آقا … و خداحافظی کردم و داشتم از دفترخونه اش بیرون میومدم که شنیدم آخونده داره پشت سرم میگه : ماشا الله ، ماشا الله !!!!!
وقتی برگشتم خونه ، همش تو فکر بودم که جواب آخونده رو چی بدم ، چون دیگه کاملا\” فهمیده بودم از من چی میخواد .
با خودم گفتم : من که به تنهایی هیچ کاری ازم بر نمیاد و بلد هم نیستم که کجا برم وچیکار بکنم ، بنابراین هیچکس بهتر از این آخونده نمیتونه کمکم کنه تا از دست شوهرم راحت بشم .
ولی هرچی فکر میکردم دلم نمیگرفت که به آخوند جماعت حتی یک بوس هم بدم چه برسه به اون چیزهای دیگه ! ، … وقتی فکرشو میکردم حالم بهم میخورد ، مخصوصا\” وقتی یاد اون حرفهایی که همه میگن ( کاسه آب یخ و …) میفتادم که دیگه هیچی !!!

خلاصه خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی آخرسر با خودم گفتم : به جهنم ، سگ خور … ولی با آشیخ رک وپوست کنده حرفهام را میزنم وقید وشرط میکنم که فقط برای یک دفعه باشه ها ! … و سفت ومحکم هم باید بهم قول بده که کارم را درست کنه .
با این نتیجه گیری فردای اونروز به دفترخونه زنگ زدم و گفتم : حاج آقا ! میخواستم بیام خدمتتون .
گفت : فکرهات را کردی ؟
گفتم: بله .
گفت : حالا جواب منفی است یامثبت؟ .
گفتم: حاج آقا ! حالا میام اونجا بهتون میگم .
حاجی گفت : خیلی خب ، بنده ساعت دو بعدازظهر منتظر شماهستم .
گفتم : چشم حاج آقا … و خداحافظی کردم.
نزدیک ساعت دو بعد ازظهر یک دستی به سروصورتم کشیدم و رفتم دفترخونه … سلام کردم و نشستم… بوی گلاب آخونده توی فضا پیچیده بود .
آشیخ بلافاصله از جاش بلند شد وهمانطور که در را می بست گفت : راجع به آن معامله خداپسندانه فکر کردی؟!!
گفتم: بله حاج آقا ، ولی بشرط اینکه شما قول بدین که کار منو درست کنید و این برنامه هم برای یکدفعه بیشتر نباشه ها !!!
آخونده چشمهاش برقی زد وگفت : پس جواب عروس خانوم مثبت است دیگر؟!!!
من هم با یکمقدار عشوه گفتم : اگه شرطهام را قبول داشته باشید ، با اجازه بزرگترها بله !!! .
تا این را گفتم ، آخونده گفت : ای جان …، … جان … و بطرفم اومد و دوتادستشو گذاشت روی پستونام و فشارشون داد و گفت : این لیموها حالشان چطور است؟!!!
گفتم : وا !!! حاج آقا ، به این زودی؟!! … درضمن من که هنوز شوهر دارم! ، یعنی از نظر شما گناه نداره؟!
آخونده گفت : ببین عزیز جانم ، دین مبین اسلام برای هر مسئله ای راه حلی دارد .. ، .. درخصوص اینکه میگویی برای یکبار و یکروز باشد ، شما بگو حتی برای ۵ ساعت !!! ، من صیغه را ۵ ساعته میخوانم !!!
گفتم: حاج آقا مثل اینکه متوجه نشدید من چی میگم !! ، میگم من هنوز شوهر دارم!! .
آشیخ گفت : برای آن هم یک فکری میکنیم .
به پستونام اشاره کردم و گفتم: برای این دستی که الآن به اینجام زدید چه فکری میکنید؟!! .
آشیخ گفت : اون هم خب ماخطاکردیم ، استغفرالله وربی …. انسان جایزالخطاست دیگر !! ، این که چیزی نیست!!!!!! .
و همانطورکه به سرتاپام نگاه میکرد گفت: شما هی میگوئی شوهر ، شوهر !! ، اصلا” یک همچین مردی که نماز نمیخواند واینقدر هم ظلم کرده ، زنش بهش حرام است !!!!!! ، حالا اگرشما خیال میکنید گناه دارد و از آخرتتان میترسید ، گناهش گردن من!!! .
گفتم: نه حاج آقا ، شما نمیخواد گناه منو به گردن بگیری ، خیلی ممنون ، شما فقط لطف کن کار منو درست کن ، اصلا” من زیاد به گناه وصواب واین چیزها مقیدنیستم .
بمحض اینکه این حرف را زدم ، آشیخ باخوشحالی کف دستهاش را محکم به هم زد و ازجاش بلند شد و درحالیکه بطرف من میومد گفت: دیدی؟ ، دیدی گفتم شماها به من حلالید؟!! و دستش رابرد زیر مانتو وگذاشت روی کسم وهمانطورکه میمالید گفت: ای جان …. جان …. الهی درد وبلات بخوره تو سر اون حاج خانوم بوزینه!!! .
باعشوه گفتم: حاجی تورا خدا طلاقمو بگیری ها !! .
آشیخ همونطور که دستش لای پاهام بود گفت: درمورد متارکه ، هرکاری شما آخرالامر بگویید من میکنم …. و دستش را فشار داد روی کسم ویک نیشگون از کسم گرفت .
گفتم : حاجی جون هنوز صیغه نخوندی ها !!!! .
دستش را از روی کسم برداشت و دوتا بازوهام را گرفت وهمونطور که سرش را برای لب گرفتن جلو میآورد گفت : تو به من حلالی شیرین زبان!!! و لبهاش را گذاشت روی لبهام ….. از اونهمه ریش وپشم داشت حالم بهم میخورد و سفت دهنم رو بسته بودم و لبهام را روی هم فشار میدادم .
خلاصه حضرت حجت الاسلام وقتی یک مقدارهم با گردن وزیر چونه ام حال کرد ، دستم را گرفت وبرد زیر عباش که دستم را بچسبونه به کیرش …. سریع دستم را از زیر عباش بیرون کشیدم و گفتم: چیکارمیکنی حاجی؟!! …. حاج آقا دوباره دستم را کشید بطرف خودش و گفت : بگذار دست شما هم به زیارت مشرف بشه …. و دستم را برد زیر عبا وچسبوند به کیرش …… یکدفعه مغزم سوت کشید …بی اختیارباخودم گفتم: یاحضرت عباس … این چیچیه ؟!!! … این که اندازه کیرخره !.
خیلی ترسیده بودم …. باخودم گفتم: یاقمربنی هاشم دستم به دامنت ، منو نجات بده ، غلط کردم ، گه خوردم ، دیگه از این کارها نمیکنم.
بغض تو گلوم گیر کرده بود … میدونستم که من از زیر این کیر ، سالم بیرون نمیام !!! وحشت سراسر وجودم را فرا گرفته بود .
سرانجام حاجی یک مقدارکه دستم را روی کیرش نگهداشت ، بالاخره دستم را از روی کیرش برداشت و گفت: زیارت قبول ! ، دیگر دستت را بردار تا ما واجب الغسل نشده ایم!!!!

گفتم: حاجی! من دیگه میخوام برم ، اجازه هست؟
حاجی گفت: روز موعود کی باشد؟ .
گفتم: نمیدونم حاج آقا ، فقط شما زحمت بکشید یک جوری طلاق منو بگیرید .
حاج آقا گفت : قرار ماهمین فردا یا پس فردا باشد خوب است؟ … ( دیدم نه بابا ! ، من تو فکر طلاقم وحاجی فقط به فکر روز موعود) .
گفتم: مسئله ای نیست ، فقط یک روز زودتر به من بگید تامن هم برنامه ام راتنظیم کنم .
حاجی گفت : خیلی خب فردا یک تلیفونی به اینجا بزن .
گفتم : چشم ، پس دیگه من بااجازه تون برم .
حاجی پیشانیم را بوسید و گفت: خداپشت وپناهت … ومن ازدفترخونه اش بیرون اومدم .
وقتی به خونه رسیدم ، هزارجور فکر وخیال پیش خودم کردم . به خودم میگفتم : خاک برسرت کنن احمق! ، مگه تو دیگه اززیر اون کیرکلفت وکاسه آب یخ جون سالم بدر میبری؟!! … چشمت که کورشه … تا تو باشی که دیگه با آخوند نپری!!!
بعد دوباره باخودم میگفتم : نه!! ، اصلا” شاید کاسه آب یخی هم درکارنباشه … حالا کیرش یک مقدار کلفته ، خب باید تحمل کنم دیگه! ، مگه زنش چیکارمیکنه؟ ، منم مثل اون! .
بعد دوباره باخودم میگفتم : این آخوندهای بی شرف اصلا” خدا را قبول ندارن! … مگه ندیدی چی میگفت … پدرسگ میگفت : من زن شوهردار را هم میکنم، گناهش هم گردن خودم .
باز پیش خودم میگفتم : نکنه منو برداره ببره یک جای دنج ، بعدش حسابی که کارخودشو کرد سرمو زیرآب کنه؟!!!… اصلا” ولش کن ، من طلاق نمیخوام … باز بهتر از اینه که جونم را هم در این راه ازدست بدم!!!
خلاصه تافردای آنروز فکر وخیال ولم نمیکرد … ولی آخرسر باخودم گفتم : بابا دیگه لولوخوخوره که نیست ! … مگه زن بدبختش چیکارمیکنه؟ … منم یکدفعه خودم راجای اون میگذارم دیگه! ، مگه چی میشه؟ … حاجی بیچاره هم بهرحال کارم را درست میکنه دیگه!!!
با این افکار بود که فردا به حاج آقا زنگ زدم و تا سلام کردم حاجی که موقعیتش مناسب نبود گفت: آقای عزیز ، من الآن سرم شلوغ است ، شما یکساعت دیگر تلیفون بزن تا ببینم چکار میتونم برات بکنم !! … خندیدم و گفتم چشم و قطع کردم .
یکساعت بعد که زنگ زدم حاجی گفت : وعده ما برای فردا باشد خوب است؟ .
گفتم: اشکال نداره .
حاجی گفت: بنابراین فردا ساعت ده صبح بیا اینجا .
گفتم: حاجی مگه ساعت ده صبح ، ساعت کاری شمانیست؟.
حاجی گفت: فرداساعت ده کارهای من تمام میشه و بعد از آن دیگر آسوده ام … ضمنا” حتما” باچادرمشکی بیا .
گفتم : چرا با چادر مشکی؟ ، من که چادری نیستم حاجی! .
حاجی گفت: مگرشما چادر مشکی توی خانه ندارید؟ .
گفتم : بخدا نه حاج آقا ، من اصلا” تاحالا چادر سرم نکرده ام .
حاجی گفت: خیلی خب شما همینجوری بیا ، من برات ازخانه چادر میاورم .
گفتم: حاج آقا اگه ساعت ده بیام ، تا کی کارم طول میکشه؟ .
حاجی گفت: انشاالله برای نماز مغرب وعشا برمیگردیم .
بالحن متفکرانه ای گفتم: خیلی خب ، پس من فرداساعت ده صبح اونجا هستم … و خداحافظی کردم.
خلاصه از وقتی تلفن راقطع کردم تا فردای اونروز ، فکر و خیال داشت منو میکشت … دلهره اون کیرکلفت و کاسه آب یخ یک لحظه راحتم نمیگذاشت .
دوباره افتادم به فکرکردن …. باخودم گفتم: آخه مگه تو عقل نداری؟! … این آخوند ایکبیری ، پدر صاحاب کس را درمیاره … بدبخت بیچاره ! بیا جون خودت را نجات بده و از خیر این معامله ننگین بگذر !!!
دوباره با خودم میگفتم : نه بابا ! حاجی بیچاره مگه چیکار کرده ؟ … خب حالا یک مقدار کیرش کلفته ، تقصیر خودش که نیست ، یک راه باهاش میرم ، درعوض کارمو درست میکنه و طلاقمو میگیره و دیگه برای همیشه راحت میشم .
خلاصه فردای آنروز از بس دلهره داشتم اصلا” آرایش هم نکردم و ساعت ده ونیم از خونه راه افتادم بطرف دفترخونه آخونده .
وقتی از خونه اومدم بیرون گفتم: بسم الله الرحمان الرحیم ، یاارحم الراحمین ، خدایا خودم را به خودت سپردم و راه افتادم .
یکربع بعد به دفترخونه رسیدم و زنگ زدم … حاجی در را باز کرد و رفتم تو .
حاجی گونه ام را بوسید و از توی کیفش یک چادر مشکی بیرون آورد و گفت : بیا ! ، این را بگیر سرت کن و برو بیرون از دفترخانه ، دویست متر جلوتر ، سرچهارراه واییستا تا من بیام . ماشین من هم تویوتای سفید رنگ است .
گفتم : حاج آقا حالا چرا من باید چادر سرم کنم؟ .
گفت : آخر تا حالا تو دیده یا شنیده ای که یک آخوند ، زنش یا دخترش محجبه نباشد؟ .
گفتم: نه! .
گفت: خب خداپدرت رابیامرزه ، پس زود برو سرچهارراه تا من بیام .
چادر را سرم کردم و از دفترخونه خارج شدم و رفتم سرچهارراه ( خیلی برام سخت بود که چادر سرم کنم ، چون تاحالا از این غلطها نکرده بودم) .
حاج آقا دو – سه دقیقه بعد با ماشینش جلوی پام ترمز کرد ومن سوار شدم و حاجی حرکت کرد.

بهار داغ این هم فقط برای تو:
چند کیلومتر که رفتیم پرسیدم : حاجی! حالا کجا داریم میریم؟.
حاجی گفت: میریم کرج ، یک ویلای محقری در کردان کرج داریم که انشاالله آنجا بد نمیگذرد!! .
با یک مقدار شرم وحیا گفتم : حاجی تورا امام رضا قضیه کاسه آب یخ واینجور چیزها درکار نباشه ها !!! .
حاج آقا قه قه زد زیر خنده وگفت : نه بابا خیالت راحت ! کاسه آب یخ مال قدیم الایام بود !! .
خلاصه حدود یکساعت طول کشید تا به ویلای حاجی رسیدیم . آشیخ سریع در ویلا را باز کرد و منو به داخل اطاقی راهنمائی کرد و خودش رفت که وسائلش را ازتوی ماشین بیاره .
چند لحظه بعد حاجی با ۳ تا پلاستیک دسته دار بزرگ برگشت … وسائلی که حاجی از توی صندوق عقب ماشینش آورد عبارت بود از : چند تا نون ، مقداری گوشت سینه مرغ ، چندتا کمپوت آناناس ، یک پاکت ذغال درشت ، یک فلاسک چای ، مقداری میوه مرغوب ویک پلاستیک بزرگ که پر از انار ریز و خیلی بد بود که معلوم بود خیلی هم باید ترش باشه .
گفتم : حاجی چه ذغالهای درشتی؟!! ، چرا ذغال ریز نگرفتی؟ ، ذغال ریز که برای کباب بهتره ! .
حاجی گفت: عیب ندارد … برای کباب ، ذغالهای درشت را خرد میکنیم!! .
گفتم: حاجی میوه های خیلی خوبی خریدی! ، ولی اون انارها چقدر ریز و کاله؟!!
حاجی گفت: مصرف میشه!! .
گفتم : من که از اون انارها نمیخورم .
حاج آقا عمامه وعبا و لباده اش را درآورد و با یک بیژامه بلافاصله ذغالها را توی منقل ریخت و یک شیشه کوچک نفت را روی ذغالها خالی کرد و کبریت زد … چند دقیقه که گذشت ذغالها روشن شده بود و گل انداخته بود …. حاجی دستش را کرد زیر تخت و یک بافور بزرگ که عکس شاه عباس روش بود را از زیرتخت درآورد.
دلم شروع کرد به شور زدن … باخودم گفتم : ای داد و بیداد ! ، پس بگو چرا ذغال درشت خریده !! … این میخواد تریاک بکشه که حالاپدر صاحاب منو در بیاره !! ….. بی اختیار شروع کردم به صلوات فرستادن!!!
حاجی دو – سه تا بست تریاک که کشید ، گوشتها را کباب کرد ، سفره ای انداخت و یک لقمه بزرگ هم برای من درست کرد و گفت: بخور ! و خودش هم مشغول خوردن شد .
خلاصه بعد از خوردن ناهار ، دوتا از کمپوت آناناسها راهم باز کرد و خوردیم و سفره را جمع کرد … بعد جانمازش را پهن کرد ونمازش را خوند و گفت: حالا یک حمامی برویم!! …. هیچی نگفتم … پیش خودم دعا میکردم که خدا کنه خودش تنها بره حموم و منو با خودش نبره …. اتفاقا” حاجی هیچ حرفی به من نزد و خودش لباسهاش را در آورد و به تنهایی رفت حموم و بعد از چند دقیقه اومد بیرون ودر حالیکه حوله اش تنش بود گفت : آبها خیلی گرم وخوب است … شما هم یک دوش بگیر تا من چند تا پک به این بافور بزنم
گفتم: چشم حاجی جون … و جلوی حاجی شروع کردم لباسهام را در آوردن … وقتی کرستم را باز کردم و فقط شورت تنم بود ، حاجی همانطور که منو نگاه میکرد گفت: تبارک الله احسن الخالقین!!!! .
خنده ام گرفت ، شورتم را هم درآوردم و رفتم توی حموم ….. سرم را شامپو نزدم ولی بدنم را لیف زدم و شستم و حوله حاجی را تنم کردم و اومدم بیرون .
دیدم حاجی توی اطاق نیست ، تعجب کردم ، لباسهام را پوشیدم و ازاطاق بیرون رفتم … دیدم حاجی توی حیاط نشسته و یک لگن گذاشته جلوش و داره انارها را دون میکنه .
گفتم: حاجی برای کی داری اینا رو دون میکنی؟ من که نمیخورم !! .
حاجی گفت : شما فعلا” برو توی اطاق که سرما نخوری .
برگشتم توی اطاق و درحالیکه حسابی گیج شده بودم پیش خودم گفتم ” اینجوریه که میگن هیچکس سر از کار آخوندها در نمیاره ” !!! .
کارهای حاجی خیلی مشکوک میزد . باخودم گفتم: خدایا ! یعنی این داره چیکار میکنه؟؟! … کاشکی زودتر غروب میشد که از اینجا میرفتیم !!
نشسته بودم و در فکر بودم که یکربع بعد حاجی اومد جلوی در اطاق و به من اشاره کرد که بیا … بلند شدم رفتم توی حیاط .
حاجی گفت : یکی از دمپایی هات را دربیار و با پا این انارها را توی این ظرف فشار بده تا آبشون دربیاد .
با شک وتردید نگاهی به حاجی ونگاهی به انارهای دون شده انداختم و گفتم : باشه …. و یکی از دمپایی هامو در آوردم وپایم راگذاشتم روی انارها و آنقدر لگد کردم تا آب انارها تقریبا” دراومد .
حاجی گفت : خیلی خب ، شما برو باشیرآب کنارحوض پاهات را بشور و برو توی اطاق .
گفتم : باشه و رفتم پاهامو شستم و برگشتم توی اطاق.
چند دقیقه بعد حاجی با لگن پراز آب انار اومد توی اطاق و مستقیم رفت توی حموم ، لگن را توی حموم گذاشت و خودش اومد بیرون و رو به من کرد و گفت: شما از قشنگی وحسن جمال مانند قرص قمر هستی !! حالا لباسهات را دربیار … و خودش شروع کرد به در آوردن لباسهام .
منهم که فکر میکردم میخواد کارش را با من شروع کنه با عشوه گری کرست و شورتم را هم در آوردم و جلوی حاجی واییستادم و منتظر بودم که حاجی هم لخت بشه … ولی دیدم حاجی دستم را گرفت و برد جلوی در حموم و گفت : برو توی حمام…با تعجب گفتم : حاجی من که همین الآن حموم بودم !!! .
حاجی گفت : میدانم ، میدانم ، شما برو داخل!!! .
با شک وتردید نگاهی به دور و برم کردم و رفتم توی حموم .
حاجی گفت : حالا خیلی آرام بنشین روی لگن !!! .
با تعجب و با صدایی که ترس در اون موج میزد گفتم : واسه چی حاج آقا!!!؟؟
حاجی گفت : عزیزم که الهی فدات شم ، شما ماتحتت را بگذار داخل آب انار !!! .
با تعجب گفتم : حاج آقا ماتحت چیه؟ .
حاجی گفت : ای بابا … یعنی عورتت را بگذار داخل آب انار تا چوچوله ات جمع بشه قربونت برم !!! .
داشتم از تعجب شاخ در میآوردم و از ترس نزدیک بود سکته کنم .
بی اختیار و با صدایی بغض آلود شروع کردم به التماس کردن و زدم زیر گریه .
با گریه گفتم : حاجی ترو خدا !! … حاجی بقرآن همینجوریش هم من طاقت نمیارم !! .
و در حالیکه اشک از تمام صورتم میریخت گفتم : حاجی بخدا حاضرم تا آخر عمر کنیزت بشم ، ترو فاطمه زهرا از خر شیطون بیا پایین .
حاجی گفت : چقدر نازک نارنجی! ، حالا چرا گریه میکنی قربونت برم … و اومد توی حموم که من بی اختیار جیغ کشیدم و اومدم فرار کنم که پایم خورد به لگن و آب انارها ریخت وسط حموم .
یک نفسی به راحتی کشیدم … حاجی نگاهی به آب انارها انداخت و گفت : بر شیطان لعنت !!!
با صدای بغض آلودی گفتم : حاج آقا ! من تاحالا فکر میکردم آخوندها فقط کاسه آب یخ دارند! … و دوباره زدم زیر گریه .
حاجی با عصبانیت گفت : ای بابا ، گریه نکن دیگر!! ، کاسه آب یخ دیگر قدیمی شده ، الآن عصر ارتباطات است ، من این آب انار ترش را هم از اینترنت یاد گرفته ام !!! ( توی دلم گفتم: بر پدر آدم دروغگو لعنت ، تو اصلا” نمیدونی اینترنت چیه! ) .
خلاصه حاجی قرقرکنان گفت: خیلی خب ،دیگر عیبی ندارد ، گریه نکن … دوش را باز کن و دوباره آبی به تنت بزن و بیا بیرون .
گفتم : چشم ! … وسریع دوش را باز کردم تا آب انارها از کف حموم شسته شه ، بعدش هم آبی به بدن خودم ریختم و حوله حاجی را پوشیدم و اومدم بیرون .
دیدم حاجی روی تخت نشسته و داره منو نگاه میکنه … بی اختیار گفتم: سلام !! .
حاجی گفت : سلام به روی ماهت ، به چشمون سیاهت!! ، عزیز دلم ، چقدر با این حوله خوشگل میشی!
گفتم: حاجی حوله شما خوشگله! .
حاجی گفت : یک کاری بگم میکنی؟ .
گفتم : چیکار؟ .
گفت : همینجوری که این حوله تنت است ، یک خورده برای حاجیت برقص !! .
گفتم : وا !! ، حاجی بدون موزیک که نمیشه رقصید ! .
حاجی گفت : حالا که ما اینجا مطرب نداریم ، بگذار خودم برات بشکن میزنم ، تو هم برقص! … و سپس دو تا دستهاش را بهم داد و برد بالا و شروع کرد به بشکن زدن ( چقدر هم بشکن هاش صدادار بود ! ) .
خلاصه به هر شکلی بود شوخی شوخی از زیر رقصیدن در رفتیم .
حاجی گفت : بیا زیر پتو ، میترسم سرما بخوری ! .
توی دلم بسم الله گفتم و با همون حوله رفتم روی تخت .
حاجی گفت : چه کار خوبی کردی که موهایت را خیس نکردی و گرنه من الآن نمیتونستم دستم را بکنم لای موهات .
سپس دستهای حاجی رفت لای موهام و منو انداخت روی تخت و افتاد روم و شروع کرد لب گرفتن .
داشتم له میشدم … حاجی همانطور که داشت صفا میکرد ، یکی یکی لباسهاش را درآورد و آخرسر هم شورت پارچه ای پادارش را درآورد … با تمام وجود سعی میکردم که چشمم به کیرش نیفته … حاجی یکی از پستونام را به دهان گرفت و شروع کرد به مک زدن ( چقدر هم سفت مک میزد ) .
دراین گیر و دار یکدفعه احساس کردم کیر حاجی لای پاهام داره وول میخوره . منهم برای اینکه به حاجی برنخوره ، یک مقدار الکی خودم را فشار دادم به حاجی و آخ و اوخ کردم که یکهو متوجه شدم که حاجی تف کرده کف دستش و داره میماله به کسم .
با خودم گفتم مرجان اشهدت را بگو … که دیدم کیر حاجی داره فشار میاره به کسم که بزور بره تو .
با هر بدبختی ای بود نصف کیر حاجی رفت تو … داشتم میمردم… حاجی کیرش را عقب جلو میکرد ولی هرچی فشار میداد بیش از نصف کیرش نمیرفت تو .
گفتم : حاجی ترا خدا زیاد فشار نده ، دردم میاد ! .
حاجی گفت : به روی چشم !! و دوباره شروع کرد به فشار دادن .
با ناراحتی گفتم : حاجی آخه چی جوری بگم ؟ ، ترا خدا اینقدر فشار نده که بیشتر بره تو ، دردم میاد ، آخه من که بیش از این جا ندارم !!!
هرچی میگفتم ، حاجی میگفت چشم ! ولی کار خودش را میکرد .
بدتر از همه اینکه هی منو میکرد و به زنش فحش میداد ! .
هر چند دقیقه یکبار همینجور که عقب جلو میکرد میگفت: ایشاالله درد و بلات بخوره توی کاسه سر حاج خانوم … ، الهی حاج خانوم پیشمرگت بشه و ….
پدرسگ سیر هم نمیشد ! … بیش از نیمساعت بود که داشت کیرشو عقب جلو میکرد ولی مگه ارضا میشد ؟!!
یکبار که داشت تلمبه میزد و با دستش هم کونم را میمالید ، یکدفعه فریاد زد : ای جان …. جان ، … آهای حاج خانوم ، بیا از کونش بخور !!! .
این حرف را که زد ، من شدیدا” خنده ام گرفت و خودم را از حاجی جدا کردم و از شدت خنده شکمم را چسبوندم به تشک و داشتم میخندیدم که حاجی نامرد هم از فرصت استفاده کرد و مثل یک روباه مکار پرید روم و شکمش را چسبوند به کمرم .
فریاد زدم : حاجی پاشو … حاجی چیکار میخوای بکنی؟ .
حاجی همانطور که کیرش را به سوراخ کونم چسبونده بود گفت : حرف نزن بخواب! ، من تا سر ختنه گاه بیشتر داخل نمیکنم !!
و ….. یکدفعه آتیش گرفتم … جد و آبادم اومد جلوی چشمم و تا مغز استخوانم تیر کشید .
فریاد زدم : آخ … آخ … حاجی بیچاره شدم … آخ … حاجی درش بیار … و شروع کردم به دست و پا زدن ، که در همین حال هم حاجی آبش اومد ( خیر سرش ) .
وقتی حاجی کیرش را در آورد ، تازه دردش شروع شده بود .
در حالیکه گریه میکردم گفتم : الهی خیر نبینی حاجی … خدا لعنتت کنه … ایشالله جدت تو کمرت بزنه … و لنگ لنگان بطرف حمام رفتم .
خودم را شستم و اومدم بیرون و در حالیکه هنوز اشک میریختم در گوشه ای نشستم
حاجی کمی نوازشم کرد و گونه ام را بوسید و ظرف میوه را گذاشت جلوم و گفت: معذرت میخوام ، به بزرگواری خودتان ببخشید .
ساعت چهار بعدازظهر بود و حاجی دوباره مشغول تریاک کشیدن شد .
گفتم : حاجی این بوی تریاک منو اذیت میکنه .
حاجی گفت : شما برو توی آن یکی اطاق تلویزیون تماشا کن تا من کارم را بکنم .
به اطاق بغلی رفتم وتلویزیون را روشن کردم .
نیمساعت بعد حوصله ام سررفت و درحالیکه هنوز درد داشتم ، رفتم بیرون از اطاق و به پشت در اطاق حاجی که رسیدم ، از شیشه نگاه کردم ، دیدم حاجی هنوز داره تریاک میکشه … باخودم گفتم: خداکنه اینقدر زیاد تریاک بکشه که دیگه کیرش بلند نشه ! و برگشتم به همان اطاق و خودم را با تلویزیون سرگرم کردم .
ساعت حدود پنج بعدازظهر بود که حاجی از توی همون اطاق ضربه ای به دیوار زد و من رفتم اون اطاق .
دیدم حاجی منقل و بافورش را جمع کرده و تمام لباسهاش را درآورده و لخت وسط اطاق ایستاده و در حالیکه کیرش راست شده بود ، یک تسبیح به کیرش آویزون کرده و داره بشکن میزنه و میرقصه .
داشتم مات و متحیر به این حرکاتش نگاه میکردم که حاجی اومد منو بغل کرد و برد انداخت روی تخت و در عرض چند ثانیه لباسهامو درآورد و شروع کرد پستونم را مک زدن .
کمی که مک زد ، دستم را گرفت و گفت: میخواهم دستت را بفرستم به زیارت حضرت کیر !!!
گفتم : حاجی این حرفها را نزن ، گناه داره ! .
حاجی گفت : مزاح کردم ! و دستم را گذاشت روی کیرش … منهم کمی کیرش را مالیدم و حاجی دوباره افتاد روم و کیرش را تا جایی که میتونست فرو کرد توی کسم .
در حالیکه حاجی کیرش را بالا و پایین میکرد ، احساس میکردم که با هر فشار حاجی ، کیرش به ته کسم میخوره و کسم داره جا باز میکنه .
خیلی مراقب بودم که دوباره از پشت ترتیبم را نده ، به همین دلیل محکم کمرم را چسبونده بودم به تشک و لنگامو باز کرده بودم .
یکبار که حاجی محکم کیرش را فشار داد توی کسم ، خیلی دردم اومد و گفتم : حاجی ترا خدا زیاد فشار نده ، بیشتر از این که نمیره تو !
این را که گفتم حاج آقا کشید بیرون و گفت : جسارتا” اگر بنده پشت کمر شما قراربگیرم ، هرچقدرهم که فشار بدهم بیشتر از نصفش دخول نمیکند !!!
گفتم : نه حاجی! میترسم دوباره بری پشت !! ، هنوز پشتم داره درد میکنه .
حاجی گفت : نخیر ! … بخدا قسم دیگر نمیرم پشت ، من اشکهای شما را که دیدم دلم کباب شد ، خیالت راحت ، به شما قول میدم .
گفتم : حاجی ! قول مردونه میدی؟ .
گفت : مردانه قول میدم ، … اصلا” لعنت خدا بر پدر و مادر و جد و آباد آنکس که وطی دبر بکند!!! (آخوندها به کون کردن میگن وطی دبر ) .
( پیش خودم گفتم: بابا یک روحانی داره اینجوری قسم میخوره و قول میده … دیگه دروغ که نمیگه بدبخت!) .
بهش گفتم : خیلی خب حاجی ، من به شما اعتماد کردم … و برگشتم و اون طرفی خوابیدم روی تخت .
… حاجی هم مانند عقابی که یک پرنده را شکار میکنه افتاد روم ، بطوریکه دیگه اصلا” نمیتونستم تکون بخورم … وکیرش را از عقب فرستاد توی کسم .( حاجی راست میگفت ، اینجوری دیگه نصف کیرش بیشتر نمیرفت تو ).
حدود یکربع بود که کیرش را توی کسم بالا و پایین میکرد ولی مگه کارش تموم میشد؟!!! .
در این گیرودار یکدفعه احساس کردم که حاجی کیرش را گذاشته روی سوراخ کونم و داره فشار میاره .
گفتم: حاجی چیکارمیکنی؟ … خجالت بکش! … تو قول دادی … برو کنار ببینم .
حاجی همانطورکه دهانش کنار گوشم بود آهسته گفت : حرف نزن ، تکون هم نخور ، من خودم مواظبم ! ، یک سانتیمتر بیشتر نمیکنم تو !!! .
فریاد زدم : حاجی اذیت نکن! … حاجی ولم کن! . ……. که دیدم دوباره آتیش گرفتم !
یک جوری هم خوابیده بود روی کمرم که اصلا” نمیتونستم تکون بخورم . … همونجور زیر کیر شروع کردم به گریه کردن .
من گریه میکردم و ملافه را چنگ میزدم و حاجی کار خودش را میکرد .
وقتی کارش تموم شد با گریه رفتم حموم و خودمو شستم و برگشتم .
با گریه گفتم : خیلی دروغگویی حاجی !! … اصلا” شما آخوندا همه تون دروغگو و نامردین .
( کمی که گریه کردم توی دلم گفتم: دیگه تموم شد … هر بلایی که میتونست سرم آورد و دیگه هم موقع برگشتنه … بنابراین بهتره زیاد فحشش ندم تا بلکه بتونم خرش کنم و طلاقمو بگیرم ) .
قیافه مظلومی گرفتم و با گریه گفتم : چقدر من ساده و احمقم که حرف همه رو باور میکنم .
حاجی گفت : گریه نکن ، تقصیر منه ، من در مسائل جنسی یک مقدار بد قول هستم ، دیگر کار از کار گذشته ، انشاالله جبران میکنم .
منهم بلافاصله گفتم : حاجی حالا من ازشما میپرسم : چه جوری میخوای جبران کنی؟ .
حاجی گفت : شما میگویی چکار کنم که جبران کرده باشم ؟ .
گفتم : شما فقط طلاق منو بگیر … من حوصله دادگاه رفتن و این چیزا رو هم ندارم ، همه کاراش با خودت حاجی جونم!!! .
حاجی با قربون صدقه گفت : ای جان ، جان ….. قربان آن حاجی جونم گفتنت برم…وبلفاصله اضافه کرد : باشد ، من این کار را میکنم .
گفتم : حاجی ! قول میدی؟ .
گفت : قول شرف میدم .
گفتم : تا ببینیم !!
خلاصه اونروز از ویلای حاجی برگشتیم و حاجی یک کیلومتر مونده به خونه مون منو پیاده کرد و اومدم خونه .
سه روز بعد به حاجی زنگ زدم … حاجی گفت : دارم کارت را درست میکنم ، انشاالله تا ده روز دیگر کارهات را قانونی میکنم و حکم طلاقت صادر میشه .
بعد حاجی ادامه داد : میخوام دوباره ببرمت همانجا ! .
گفتم: نه حاجی! ، حرف شما آخوندها اعتبار نداره ! … اول طلاق ، بعد ویلا !! ، بخدا تا حکم طلاق را دستم ندادی باهات هیچ جا نمیام .
ده روز بعد حکم طلاق را از حاجی گرفتم … حاجی گفت : کی آماده ای که برویم ویلا ؟ … گفتم : فردا یک زنگ بزنید تا ببینم برنامه ام چه جوریه ! .
فردا حاجی زنگ زد وگفت : کی انشالله؟؟ .
گفتم : فعلا” که حالاحالاها اصلا” نمیتونم .
حاجی گفت : ولی شما قول داده ای !!! .
گفتم : من هم مثل خودت یک مقدار توی مسائل جنسی بدقولم !!!
خلاصه حاجی یکی دو بار دیگه هم به خونه مون زنگ زد که به مامانم گفتم بگو نیستش .
….. و سرانجام حضرت حجت الاسلام را از سرم بازش کردم .

پایان