بیش از چهل هزار فیلم سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان سکسی غرق در لذت بي انتهاي سكس

فصل اول قسمت یک(دوران کودکی)

خانواده ما تقریبا پر جمعیت بود من دوتا تا خواهر داشتم و یک برادر
پدرم اقا حشمت مرد شریف و زحمت کشی بود خیلیا رو اسمش قسم میخوردن ی جورایی بعد پدر بزرگم بزرگه فامیل به حساب میومد
اون زمان پدرم بازاری بود تو بازار با یکی از اقوام شریکی تولیدی پوشاک داشتن
مادرمم سارا خانوم زن زرنگی بود از هر انگشتش یه هنر میریخت کاری نبود که بلد نباشه از اشپزیو خیاطی بگیر تا ارایشگری و اینکه مربی فیتنس هم بود با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود و چهار تا بچه زاییده بود ولی همیشه به ورزش و سلامتیش اهمیت میداد همه ی مارم مجبور میکرد که ورزش کنیم و تغذیه سلامت داشته باشیم
از خواهرام و برادرم بگم،خواهر بزرگم اسمش مهشیده دختر زیباییه و ب شدت اجتماعی چون رشتش روانپزشکیه با حرفاش و کلام و بیان شیوایی که داره میتونه هرکس و هر چیزیو به سلطه خودش در بیاره بعد از مهشید برادرم معین،مهشید و معین باهم دوسال تفاوت سنی داشتن و اصلا باهم نمیساختن همش تو جنگ و دعوا بودن معين حسابداري ميخوند بعد اون مهناز بود با اختلاف چهار سال اونم دختره ساده و جذابي بود كلا خانوادگي نميگم خيلي خوب ولي چهره هاي بدي نداشتيم و به لطف مادره ورزشكارمون بدن هاي خوبي داشتيم و ته تقاري خانواده اقا ميلاد كه بنده باشم اين داستاني كه ميگم برميگرده به خيلي قديم اون زمان طفلي بيش نبودم اون موقع ما تو جنوب شهر تهران مستاجر بودين تو يه ساختمان چهار طبقه تو اون زمان هم تو فاميل هم تو درو همسايه بيشتره هم سن هاي من دختر بودن شده بوديم هم بازي با دخترا اون زمانم مثل الان نبود كه بچه ها سرشون تو گوشي و تبلت و اينترنت و برنامه هاي مختلف تلوزيون باشه صب ميرفتبم تو كوچه يا بالا پشت بوم تا شب بازي ميكرديم شب كه پدرم از سره كار برميگشت راهيه خونه ميشدم
خلاصه كه هم بازي ما شده بودن دخترا،دخترام كه عشق خاله بازي تو پاگرد پشت بوم موكت پهن كرده بوديم هر كدوممون هم از خونمون هر نوع خوراكي و تنقلات كه داشتيم ميبرديم ميشستيم بازي ميكرديم تو خاله بازي ام كه همتون استادين ما عم تو اون سن كنجكاوي هاي خودمونو داشتيم و شيطوني ميكرديم تو اون سن و سال كه سر از كس و كون در نمياورديم تهه تهه خلاف و پنهان كاريمون اين بود كه شرت و شلوار هم ديگرو ميكشيديم پايين و همديگرو دستمالي ميكرديم
روال ب همين منوال ميگذشت و ما بزرگ و بزرگتر ميشديم يه دختري ساختمان روبه روي ما بود به نام محدثه ازين دختراي شرو شور بود بيشتره بچه محل ها ازش ميترسيدن ولي من از داداشش ميترسيدم اونم بچه شرو شور و دعوايي بود ولي اين محدثه بر خلاف بقيه كه بهشون زور ميگفت با من خوب بود ي روز داشتيم تو كوچه بازي ميكرديم نزديكاي ظهر بود بچه ها ديگه كم كم ميرفتن خونه برا نهار من مونده بودم و محدثه داشتيم كارت بازي ميكرديم چون ظهر شده بود افتاب شديد بود بهش گفتم بيا بريم تو راهرو رو پله بشينيم بازي كنيم اونم اومد يكم كه بازي كرديم يهو گفت ميلاد بيا ي كاري كنيم گفتم چيكار گفت بيا شلوار همديگرو در بياريم من برا تورو ببينم توام برا منو ببين منم بدم نميومد قبلا تو خاله بازي با دخترا كرده بوديم ازين كارا ولي خب محدثه سنش از ماها خيلي بيشتر بود فكر نميكردم با چنين چيزي رو به رو بشم جامونم خيلي تابلو بود به عقل هيچكدوممون هم نرسيد كه ممكنه يهو يكي بياد ببينه چون هم از بالا اگه كسي ميومد مارو ميديد هم از درب ورودي ساختمان كسي ميومد ميديد هم اينكه دره خونه ما اگه باز ميشد كامل ديد داشتن ب ما خلاصه اون شلوار منو كشيد پايين يكم با كيرم ور رفت البته كير كه چه عرض كنم اون موقع شومبول بود بعدش من شلوارشو كشيدم پايين تاحالا كصه اين شكلي نديده بودم اون دخترا بچه سن بودن كسشون خشك بود مو نداشت اين انگار تازه پشماشو زده تيغ تيغ دراومده بود دست كه ب كسش زدم خيس بود لزج مانند بود يكمم بو ميداد كسش راستشو بخايد اون موقع از كس بدم اومد تو همين هين يهو دره خونه ما باز شد مهشيد بود امده بود منو صدا كنه برم نهار كه مارو تو اون وضعيت ديد چشمتوم روزه بد نبينه اومد دختررو فهش كش كردو انداختش بيرون منم دعوا كرد فرستادم خونه…

فصل اول قسمت دوم(ترس كودكانه)

خلاصه كه مهشيد اونجوري مچ مارو گرفت منو فرستاد خونه منم حسابي هم ترسيده بودم كه به مامان چيزي نگه هم خجالت ميكشيدم تو روي مهشيد نگاه كنم نفهميدم چجوري نهار خوردمو رفتم خودمو زدم به خواب تا شب ديگه بيرونم نرفتم شبم كه پدر اومدو باز موقع شام نفهميدم چجوري شامو خوردم انگار هنوز به مامان حرفي نزده بود چون همه چيز عادي بود به روي منم نياورد رفتم خوابيدمو صب با صداي مهشيد از خواب پاشدم
مهشيد:ميلاد پاشو تنبل خان نزديكاي ظهره دوستات چندبار اومدن سراغتو گرفتن،پاشدم ديدم كسي نيست معين و مهناز كه كلاس بودن مامانم كه صب تا ظهر شاگرد داشت باشگاه بود هنوز از مهشيد خجالت ميكشيدم رفتم دستو رومو ي آب زدم گفتم زود بپيچم برم بيرون كه خيلي نگام به مهشيد نيوفته كه گفت بيا يه لقمه صبحونه بخور گفتم نميخورم ميخاستم برم كه دوباره گفت وقتي بهت ميگم بيا بگو چشم بيا برات چايي ريختم بخور كارت هم دارم خلاصه نشستيم يه چاي باهم خورديم بعد گفت ميخام درباره اون كاري كه ديروز انجام دادي باهات حرف بزنم منم از خجالت سرمو انداختم پايينو گفتم ابجي ببخشيد اشتباه كردم ديگه ازين كارا نميكنم تو فقط به مامان چيزي نگو مهشيد كه فهميد من هم خجالت ميكشمو هم يكم ترسيدم با مهربوني اومد بغلم كردو گفت خيالت راحت باشه اگه ميخاستم ب مامان بگم همون ديروز ميگفتم حالا كامل برام تعريف كن ببينم چيكار ميكردين اون دختره عوضی بهت گفت ازين كارا كنيد اره؟ اخه همه ميدونستن محدثه سرو گوشش ميجنبه برا همين مهشيد حدس زده بود كه كاره اون بوده اون پيشنهاد داده منم گفتم اره گفت حالا اون ي غلطي كرد تو چرا قبول كردي گفتم خب منم كنجكاو شده بودم ببينم اونجاي دخترا چه شكليه البته الكي بهش گفتم چون قبلا هم ديده بودم برا دختراي همسايرو گفت خب ديدي چجوري بود خوشت اومد من يكم خجالت ميكشيدم در اين باره با مهشيد صحبت كنم اونم ميگفت خجالت نكش با من راحت باش گفتم نه راستش بدمم اومد هم بو ميداد هم موهاي تيغ تيغي داشت هم خيس و لزج بود مهشيد خنديد گفت اي دختره ي كثافط
بعد دوباره يكم نصيحتم كرد كه ديگه ازين كارا نكن و منم پيچيدم به بازيو رفتم،يه چند روزي گذشت همه چيز عادي بود فقط رفتار مهشيد باهام عوض شده بود مهربون تر شده بود بيشتر بهم توجه ميكرد البته كلا منو خيلي دوست داشت ولي از اون مهربون تر شده بود بعد اظهري بابا زود اومد خونه معلوم بود عصابش خورده با مامان داشتن صحبت ميكردن از حرفاشون متوجه شدم كه انگاري با شريكش همون فاميلمون كه باهم توليدي زده بودن خوردن ب مشكل و ميخان جدا بشن ي چند روزي درگير اين مسائل بوديم كه بالاخره جدا شدن پدره منم اقا حشمت سهم خودش و سرمايه اي كه داشت ب پيشنهاد عموم با دوتا ديگه از دوستاشون شريكي زدن تو كاره ساخت و ساز از همين پايين شهر و زميناي كوچيك شروع كردن و كم كم كارشون گرفت ب اين واسطه رفت و امده ماعم با عموم اينا بيشتر شد تو هفته چند باري يا ما خونه اونا بوديم يا اونا خونه ما يا وسيله جمع ميكرديم خانوادگي ما با عموم اينا ميرفتيم بيرون عموم يه پسر داشت بنام حامد كه يك سال از من بزرگتر بود و يه دختر بنام مينا كه يك سالي از من كوچكتر بود باهم عياق بوديم بازي ميكرديم شوخي ميكرديم تو سرو كله همديگه ميزديم رابطه خوبي داشتيم هم با حامد هم با مينا زن عمومم الهام خانوم زن مهربون و خوش برخوردي بود خيلي به ما احترام ميزاشت منم خيلي دوست داشت ي روز رفته بوديم بيرون حامد گفت بيا ي فيلم نشونت بدم يهو يه فيلم سوپر پخش كرد من اولين بار بود ميديدم تاحالا فقط از دوستام شنيده بودم اون روز گذشتو من تو فكره اون فيلمه بودم همش تاحالا سكس زن و مرد و نديده بودم فكرمو درگير كرده بود اون موقع من گوشي نداشتم كه بخام بگم برام بريزه كه بعدا باز ببينم ي موقع هايي يواشكي با خوده حامد نگاه ميكرديم ي روز كه خونه عموم بودم بعد اينكه فيلم ديديم حامد ي پيشنهادي داد گفت بيا كون همديگه بزاريم گفتم بيخيال حامد يهو يكي مياد ميبينه ابرومون ميره گفت بيا بريم طبقه بالا به هواي بازي كامپوتري دختراعم كه اينجا گرم حرفن كسي بالا نمياد رفتيم بالاعو شروع كرديم شلوارمونو درآورديم كيرامون تقريبا اندازه هم بود جفتمون ب باباهامون رفته بوديم باباي من كه مشخص بود كيره بزرگي داره از روي شرت ماماندوزي كه پاش ميكرد برجستگيش مشخص بود البته ي بارم از حموم اومده بود بيرون ميخاست شورت پاش كنه من ي لحظه از لاي در نگاهم اوفتاد با اينكه كيرش خواب بود ولي خيلي بزرگ و كلفت بود خلاصه كه شلوارمونو درآورديم گفت تو دراز بكش اول من بكنم منم قبول كردم قنبل كردم اونم رفت پشت هركاري كرد توش نرفت اخه بلد كه نبوديم خشك خشك ميخاست بكنه داخل كه هركاري كرد نتونست يكم ماليد ب كونم و جغ زد ابش اومد منم همين كارو تكرار كردمو اب منم اومد خودمونو جمع كرديمو رفتيم پايين…

فصل اول قسمت سوم(شروع يك تازگي)

اون شب گذشتو ما رفتيم خونه فرداش از دوستام كه تجربه كون كردن داشتن يكم سوال پرسيدم راهنماييم كردن كه بايد با ي روغني كرمي چيزي كونو چرب كني بعد با انگشت یکم بازش کنی كه راحت بتوني بكني توش خلاصه گذشتو گذشت ديگه فرصت نشده بود كه با حامد ازين كارا كنيم ي روز صب بيدار شدم طبق معمول كسي خونه نبود فقط مهشيد بود كه اونم تازه از حموم اومده بود خونه ما خيلي بزرگ نبود قديمي ساخت بود يه هال و پذيرايي بزرگ داشت با يه اتاق كه حمام داخل اتاق بود منم اون روز تو اتاق خوابيده بودم بيدار كه شدم ديدم مهشيد تازه از حمام اومده حوله پيچيده دورش دم آيينه داره موهاشو شونه ميكنه منو كه ديد گفت بيدار شدي بالاخره تنبل خان باز كه تا لنگ ظهر خوابيدي منم داشتم پرو پاچه ي مهشيدو ديد ميزدم از حق نگذريم اندام خيلي قشنگ و رو فرمي داشت پوستشم خيلي سفيد بود جوري كه دست ميزاشتي رو پوستش بر ميداشتي قرمز ميشد محو پاهاي سفيدش بودم و سر به سره هم ميزاشتيم ميخنديديم كه يهو مهشيد حولشو باز كرد انداخت زمين چشمام چهارتا شد محو تماشاي بدنش شدم تا ب خودم اومدم ديدم مهشيد داره ميخنده ميگه هوي كجارو داري نگاه ميكني يكم خجالت كشيدم گفتم ابجي خيلي بدنه قشنگي داري،سينه هاي گرد و سفت با نوك كوچولوي صورتي و اون كس كوچولوي صورتيش كه از لاي پاهاش خودنمايي ميكرد چقدر كسش و بدنش تميز بود يه مو رو بدنش نبود برعكس محدثه كه كسشو كه ديدم از هرچي كسه بدم اومد كسه مهشيد خيلي قشنگ بود باز با حرف مهشيد ب خودم اومدم گفت خوبه حالا نديد بديد خوردي منو با چشمات ببين قشنگ كه سير بشي انقدر نديد بديد بازي در نياري حالا بگو ببينم بدن من بهتره يا اون دختره ي كثافط گفتم ابجي كونه لقه اون دختره اون بايد جلوي تو لنگ بندازه گفت خوبه حالا بسته ديگه ديدنيا تموم شد پاشو برو میخام لباس تنم کنم گفتم ابجي ميزاري يكم ب بدنت دست بزنم گفت ديگه پرى نشو گفتم خواهش ميكنم گفت باشه فقط يكم اومد دراز كشيد منم بغلش كردم يكم با سينه هاي خوشكلش بازي كردم خيلي خوش فرم بودن دلم طاقت نياورد شروع كردم ب خوردن مهشيد گفت عوضي گفتي يكم دست بزنم نگفتي ميخام بخورم گفنم ابجي ضد حال نزن ديگه اونم چيزي نگفت يكم كه سينه هاشو خوردم رفتم سراغ كسش واي كه هرچي از وصفش بگم كم گفتم برا مني كه تو اون سن خيلي كص نديده بودم زيبا بود يكم روش دست ماليدم و نوازشش كردم مهشيدم چشماشو بسته بود ديگه نميگفت نكن باز دلو زدم ب دريا تو فيلم ديده بودم مرده كس زنرو ميخورد زنه لذت ميبرد دوست داشتم امتحان كنم لبامو تا گذاشتم رو كسش مهشيد ي اهي كشيد شروع كردم خوردن و ليس زدن كسش ب من كه خيلي داشت حال ميداد برام تازگي داشت مهشيدم انگاري داشت لذت ميبرد يكم كه خوردم سرمو گرفت فشار ميداد ب كسش منم حسابي براش خوردم تا يهو يه اه بلندي كشيدو يكم بدنش لرزيد و اروم شد يك دقيقه اي چشماش بسته بود بعدش چشماشو باز كرد منو نگاه كرد ي لبخند بهم زد و گفت مرسي داداشي ولي شيطون نگفته بودي ازين كارام بلديا از كجا ياد گرفتي منم گفتم چندتا فیلم دیدم یاد گرفتم اومد پاشه كه متوجه كيره من شد كه راست شده داره شلوارو جر ميده يهو گفت اين بيچاررو درش بيار خب بزار ي نفسي بكشه منتظر جواب من نشد خودش كيرمو دراورد يكم برام ماليد بعد گفت نه اينجوري نميشه تو ب من حال دادي منم بايد جبران كنم كيرمو يهو كرد تو دهنش خيلی حس خوبي بود اولين بار بود يكي برام ساك ميزد اونم كي مهشيد كسي كه خيليا ارزو داشتن جواب سلامشونو بده يكم خورد ديگه حالم دست خودم نبود نتونستم خودمو كنترل كنم ابم يهو پاچيد تو دهن مهشيد گفتم الانه كه شاكي بشه ولي با ولع خوردش كيرمو مك زد قشنگ تميزش كرد گفت چطور بود گفتم تو عالي هستي عشقم گفت منم دوستت دارم اون روز براي اولين بار بود انقدر لذت برده بودم با اينكه سكس كامل نكرديم ولي خب بازم خوب بود…

فصل اول قسمت چهارم(تحول)

خلاصه كه كلي اون روز لذت بردم با خبري ام كه شب اقا حشمت پدرم بهمون داد ديگه كلا كيفمون كوك شد شب شدو پدر با يه جعبه شيريني اومد خونه
مامان:به به اقا چيه شاد و شنگولي شيريني ب چه مناسبته
پدر:حالا ميگم بهتون فعلا ي چاي بريز بچه هارم صدا كن بشينيم دوره هم ي چاي با شيريني بزنيم براتون بگم
مامان:بچه ها مهشيد،معين،مهناز،ميلاد بيايد همگي باباتون كارمون داره
همه جمع شديم و بابا اون خبره خوشو داد
پدر:چند روز پيش رفته بودم ي خونه ديده بودم بزرگ خيلي شيك بود چهار خوابه امروز رفتم معاملش كردم همگي ازين خبر خيلي خوشحال شديم خيلي وقت بود قصد خريد خونه داشتيم ولي هي يا نشد يا بابا پولشو سرمايه گذاري ميكرد تو كار بالاخره رسيد اون روز زن راحت شديم از مستاجري كم كم ديگه خودتونو اماده كنيد كه بايد جمع كنيم بريم خونه جديد
بابا كارش گرفته بود و ما روز ب روز وضع و اوضامون بهتر ميشد منم قصد داشتم برم رشته عمران بخونم كه مثل بابا بزنم تو كاره ساخت و ساز اقا حشمت هم موافق بود گفت اونجوري ميتونيم ي شركت هم بزنيم كارمونو توسعه بديم اينده ي خوبي در پيش داريم پسر
به خونه جديد نقل مكان كرديم و از اون خونه قديمي راحت شديم الان ديگه هر كدوم برا خودمون اتاق داشتيم البته اتاق مهشيد و مهناز مشترك بود
منم كم كم ب اين محل جديد عادت كرده بودم كمو بيش با همسايه ها اشنا شده بوديم روز اولي كه داشتيم اسباب اساسيرو ميبرديم داخل ي دختري از بيرون اومد و وارد ساختمون شد فيسِ خوبي داشت ي تيپ اسپرت زده بود قد متوسط كمي لاغر اندام بعده ها متوجه شدم اسمش نيكيه
كنجكاو شدم ببينم همسايه كدوم طبقس ديدم اسانسور رفت طبقه سوم ما طبقه چهارم بوديم گذشت هر از گاهي من اين نيكي خانومو تو اسانسور يا پاركينك گذري ميديدم در حد يه سلام عليك بوديم دوست داشتم مخشو بزنم ولي خب من خيلي صبورم ترجيح ميدم كم كم روي سوژه كار كنم و به دستش بيارم گذشت تا من گواهي ناممو گرفتم يه مقداري پول پس انداز داشتم يكمم به اقا حشمت رو زدم البته اون هيچوقت برامون كم نميزاشت با جون دل هرچي ميخاستم بهم ميداد ولي من همينجوري دوست نداشتم قبول كنم بهش گفتم قرضه بهت پس ميدم تونستم ي دويستو شيش برا خودم بگيرم البته معين هم ماشين داشت باباعم ماشين داشت تا قبل اون ماشين اونارو قرض ميگرفتم ولي خب ماشينه خوده ادم باشه لذتش بيشتره خلاصه كيفي ميكردم برا خودم اين نيكي خانومه غصه ماعم هنوز تو نخش بودم اونم از طرز نگاهي كه ميكرد احتمال ميدادم اوكي باشه ولي هنوز پا پيش نزاشته بودم ي روز از خونه زدن بيرون برم سمت دانشگاه ديدم نيكي سره خيابون منتظره تاكسيه جلوي پاش ترمز زدم شيشرو دادم پايين گفتم همسايه كجا ميري بفرما برسونمت اونم گفت عه سلام شمايي اقا ميلاد مرسي ممنون مزاحم شما نميشم با تاكسي ميرم گفتم بابا مزاحم چيه تو عالم درو همسايگي كه ديگه اين حرفارو ندارين بفرماييد خواهش ميكنم منتظر جوابش نشدم درو براش باز كردم اونم ديگه نشستو باز يكم تعارف تيكه پاره كردو شروع كرديم صحبت كردن اونم دانشجو بود من عمران ميخوندم نيكي معماري رشته هامون مرتبط ب هم بود موضوع خوبي بود برا باز كردن سره حرف من دوره هاي كار با نرم افزار هاي معماريو گذرونده بودم اونم علاقه داشت اين كلاسارو بگذرونه گفت نرم افزار هارو داري شما ميتوني برام نصب كني البته اگه زحمتي نيست گفتم اره دارم هماهنگ ميكنم باهات برات انجام ميدم رسيديم ب مقصدش ازم تشكر كرد و گفت ميتونم شمارتو داشته باشم كه زنگ بزنم برا نرم افزارا گفتم چرا نميشه باعث افتخاره شمارمو بهش دادمو خدافظي كرديم و رفتيم پيش خودم گفتم شروع خوبي بود درسته ميتونستم بهش پيشنهاد بدم ولي ترجيح دادم الان تو اين موقعيت اينكارو نكنم بزارم زمان بگذره ببينم چي پيش مياد گفتم كه من صبرم زياده كارامو انجام دادمو رفتم خونه ديدم مامان و مهشيد دارن باهم صحبت ميكنن مشكوك ميزنن گفتم چيه چه خبر شده مشكوك ميزنيد گفتن قراره برا مهشيد خاستگار بياد منم كه رو مهشيد حساس گفتم كي هست بگين من برم امارشو در بيارم هر كس و ناكسيو راه نديد تو اين خونه ها مهشيد و مامان خنديدن و گفتن حالا تو انقدر غيرتي نشو هنوز نه به داره نه به بار هنوز که ما اجازه نداديم بيان حالا بابات بياد بشينيم صحبت كنيم ببينيم تكليف چيه…

فصل اول قسمت پنجم(اشتباه خوب)

اون شب مامان و بابا صحبت كردن انگار بابا پسررو ميشناخت پسره يكي از مهندسايي بود كه با بابا كار ميكردن ميگفت پسره موجهيه اجازه صادر شد برا خاستگاري قرار شد اخره هفته بيان خاستگاري
تو فكره مهشيد بودم كه يهو گوشيم اس اومد ديدم ي شماره ناشناس نوشته سلام مهندس بيداري گفتم سلام شما؟گفت همون كه امروز حسابي بهت زحمت داد و رسونديش فهميدم نيكيه گفتم بابا اين حرفا چيه تا باشه ازين زحمتا افتخاري بود هم صحبتي با شما بانو نوشت كه ممنون شما لطف دارين قرض از مزاحمت خاستم ببينم كي وقت دارين ي قراري بزاريم براي اون نرم افزارا گفتم هر زمان كه شما بگيد من مشكلي ندارم گفت فردا چطوره ساعت دهونیم يازده صبح گفتم خوبه ي كافه ي خوب سراغ دارم بريم اونجا اوكي دادو شب بخير و خدافظي تا فردا،تو اتاق رو تخت ولو شده بودم تو فكر بودم هم فكر نيكي هم تو فكره مهشيد تو اين چندساله منو مهشيد خيلي بهم وابسته شده بوديم در طي اين مدت از ي حدي بيشتر جلو نرفتيم نه من ميخاستم نه مهشيد شايدم جفتمون دوست داشتيم بيشتر ازينا از هم لذت ببريم اما خب هيچكدوم حرفي نميزديم مهشيد اومد تو اتاقم گفت چطوري داداش كوچولو امروز خوب غيرتي شدي براما گفتم مهشيد ميدوني كه من تورو خيلي دوستت دارم تو اين سالها تو اين همه هواي منو داشتي باهم بوديم لذت برديم از هم يكم سخته بخام ببينم شدي مال كسي ديگه
مهشيد:ميدونم چي ميگي داداشي ولي خب زندگي همينه توام زن ميگيری معين هم زن ميگيره مهنازم ي روزي شوهر ميكنه ولي چيزي تغيير نميكنه هنوزم که اصلا خبری نیست،تو هميشه برام همون داداش كوچولويى و من همه كاري برات ميكنم نگاش كردم و گفتم خيلي دوستت دارم مهشيد و لبامون بهم گره خورد در حال لب گرفتن بوديم كه احساس كردم يكي از جلوي در رد شد در نيمه لا بود ولي ديد داشت ب داخل پاشدم ديدم مهناز بود رد شده رفت تو اتاقش ب مهشيد گفتم فكر كنم مهناز ديد مارو گفت مهم نيس اونم از خودمونه گفتم يعني چي گفت احساس ميكنم سرو گوشش ميجنبه نصفه شب فكر ميكنه من خوابم شروع ميكنه با كسش ور رفتن چند روز پيش داشت ميرفت حموم ديدم يه خيار با خودش برد گفتم بيخيال مهشيد راست ميگي گفت اره والا تو ذهنم بود بيارمش تو بازي ي حالي بهش بديم بالاخره اونم خواهرمونه گناه داره اينجوري تو نظرت چيه گفتم نميدونم هركار كه فكر ميكني درسته انجام بده گفت رديفش ميكنم و رفت منم ديگه خوابيدم كه صب به قرارم برسم با نيكي،صب پاشدم ي دوش گرفتمو صورتمو اصلاح كردم يكم تيپ زدمو از خونه زدم بيرون طرفاي ساعت دهونیم بود كه زنگ زدم ب نيكي
نيكي:سلام اقا مهندس
ميلاد:سلام نيكي خانومه گل خوبي شما
نيكي:ممنون خوبم شما چطوري رديفي؟
ميلاد:مگه ميشه صداي خانوم ب اين زيباييرو شنيد و بد بود
نيكي:ميدونستي خيلي ب من لطف داري خجالتم ميدي با اين همه مهربوني
ميلاد:من چيزي جز حقيقت نميگم در وصف شما بانو كجايي من زدم بيرون از خونه
نيكي:منم تازه اماده شدم دارم ميام بيرون
مبلاد:پس من سره خيابون منتظرم
نيكي:اوكي زودي ميام
يكم منتظر موندم تا خانوم تاشيف بيارن
اومد نشست دست دراز كرد دست داديم اين صميميته و راحتي كه برقرار شده بودو دوست داشتم راحت باهم حرف ميزديم رفتم سمت كافه نسشتيم دوتا قهوه سفارش دادم اونم لب تاپشو دراورد زدم نرافزارا براش نصب بشه نرم افزاراي سنگيني بود زمان ميبرد نصبش در همين هين كلي گپ زديم و گفتيمو خنديديم گفتم الان وقتشه بهش پيشنهاد بدم كه باز پشيمون شدم گفتم كارمون طول ميكشه ي نهار دعوتش كنم ي رستوران شيك و بعد نهار باهاش صحبت كنم بهش پيشنهاد دادم نيكي خانوم اگر افتخار بدين نهارو باهم ميل كنيم
نيكي:باعث افتخاره امروز حسابي ب شما زحمت دادم نهارو مهمون من
ميلاد:اول كه شما رحمتي نه زحمت بعدم زشته وقتي من هستم شما بخاي دست تو جيبت كني
گفت اخه حرفشو قطع كردم با حالت شوخي اما جدي گفتم اخه بي اخه بريم؟
اونم ي لبخند زدو گفت بريم
رفتيم يه رستوران غذا سفارش داديم تا غذارو بيارن شروع كردم صحبت كردن كه نيكي خانوم ي موضوعي چند وقته ميخاستم بهتون بگم اما دنبال ي موقعيت مناسب بودم
نيكي:با اينكه ميدونم چي ميخاي بگي ولي بگو دوست دارم بشنوم
ميلاد:اي شيطون دستمو خوندي پس
نيكي:ديگه ديگه بگو ميشنوم
ميلاد:از همون روز اول كه ديدمت مهرت ب دلم نشست بيشتر كه باهات اشنا شدم تصميمم جدي تر شد اگه قابل بدوني و افتخار بدي باهم باشيم
يكم سكوت كرد گفتم سكوت علامت رضاس ديگه گفت بله گفتم مباركه به پاي هم پيرشيم
خنديدو عشق اغاز شد
نهارو اوردن خورديمو زديم بيرون
نيكي:ميلاد مياي يكم باهم قدم بزنيم
ميلاد اره خوشگلم قدم بزنيم
دست تو دست هم شديم شروع كرديم قدم زدن و حرف زدن بعد رفتيم سوار ماشين شديم كه برسونمش خونه برا اينكه ي موقع خانوادش مارو باهم نبينن مجبور بودم سره خيابون پيادش كنم جدا از هم بريم سمت خونه البته مادرش در جريان بود داره مياد پيشه من گفته بود ميخام براش نرم افزار نصب كنم با مادرش راحت بود ولي باباش رو اين مسائل حساس بود….

فصل اول قسمت ششم(مهناز)

پيروز مندانه ازين كه با نيكي اوكي شدم رفتم خونه احساس كردم مهناز ي جوريه طرز نگاهش،خيلي عادي برخورد كردمو رفتم تو اتاقم مهشيد پشت سره من اومد تو اتاق گفتم چيشده مهناز چش بود گفت ديشب دوباره نصف شب كه داشته با كسش ور ميرفته مهشيد مچشو ميگيره ولي نه از اون مچ گيريا مهنازو لخت ميكنه شروع ميكنه بدنشو ماليدن و كس مهنازو براش ميخوره به گفته ي خودش حسابي ب مهناز حال داده بعدم كه مهناز شرايطو اوكي ديده ب مهشيد گفته ميدونم تو با ميلاد ازين كارا ميكني من روم نميشه تو ميتوني ميلادو برام اوكي كني؟مهشيدم بهش گفته ميلاد اوكي شدس تو اگه خجالت ميكشي بري پيشش من بهش ميگم اون بياد سراغت
ميلاد:چه حرفا چه چيزا چه كارا
مهشيد:مسخره بازي در نيار اخره شب بيا ي حالي بهش بده خيلي تو كفه
ميلاد:باشه حالا تا اخره شب
يكم با نيكي پيام بازي كردم حرفاي عاشقانه ردو بدل كرديم دختره خوبي بود دوسش داشتم
ديگه بابا اومدو شامو خورديمو يكم پا تلوزيون فيلم ديديم كم كم ديگه هركس پاشد بره بخوابه منم رفتم مسواك زدم مثلا اماده بشم برا خواب تا بقيه بخوابن برم سراغ مهناز،دوس داشتم اين حسي كه با مهشيد دارمو با مهنازم داشته باشم مهناز دختره خيلي هاتيه خيلي حشريه من قبلا فكر ميكردم مهشيد خيلي حشريه با مهناز كه وارد رابطه شدم فهميدم اين دختر گوله اتيشه سيرموني نداره خلاصه ساعت حدودا نزديكاي دو شده بود ديگه همه خواب بودن اروم پاشدم رفتم سمت اتاق مهناز و مهشيد
مهشيد كه خودشو زده بود ب خواب كه ما راحت باشيم مهنازم يكم خجالت ميكشيد سرشو كرده بود زيره پتو منم از پايين پاش رفتم پتورو زدم كنار پاهاي خوشگلش نمايان شد اونم پوستش مثل مهشيد سفيد بود شلوار پاش نبود خودشو اماده كرده بود ي شورت مشكي فانتزي پاش بود كه نماي قشنگي ب اون پاهاي سفيدش داده بود از خجالت نگاهم نميكرد سرش زير پتو بود منم اروم از روي شرت دست گذاشتم روي كسش طفلك از شدت شهوت انقدر ازش اب رفته بود شرتش خيسه خيس بود يكم كه ماليدمش شورتشو از بغل زدم كنار كس كوچولوش نمايان شد تقريبا شبيه كس مهشيد بود كسش اب انداخته بود حسابي انقدر حشري بود كه تا زبون گذاشتم رو كسش تنش شروع كرد ب لرزيدن و ارضا شد ولي من دست نكشيدم شروع كردم حسابي كسشو خوردن اه و اوهش داشت ميرفت هوا پتورو گاز ميگرفت اروم پتورو كامل از روش زدم كنار هنوز خجالتو داشت تو چشمام نگاه نميرد بدنشو نوازش كردم سينه هاشو شروع كردم خوردم يه دفعه احساس كردم دستشو گذاشت روي كيرم فهميدم خانوم دلش كير ميخاد همونحور كه نوازشش ميكردم و سينه هاشو ميخوردم كيرمو دراوردم و دستشو گرفتم گذاشتم روش شروع كرد ماليدن دوست داشت ببينه کيرمو ولي از اون زاويه خيلي تو ديدش نبود حالت 69خوابيديم نشوندمش روي دهنم كه كسشو بخورم اونم سرش سمت كيرم باشه بتونه قشنگ تماشا كنه شروع كردم كسش و كونشو براش خوردن حسابي داشت لذت ميبرد يهو كيرمو كرد تو دهنش شروع كرد ساك زدن يكم دندون ميزد ولي خب براي تجربه اولش بد نبود از روم پاشد كيرمو گرفت دستش اومد بشينه روش نزاشتم گفتم چيكار ميكني مگه ديوونه شدي با چشماني مملوع از التماس گفت داداش منو بكن منم متعجب ازين حرف گفتم مگه ديوونه شدي در همين هين مهشيد كه داشت زير زيركي مارو نگاه ميكرد با شنيدن اين حرف پاشد گفت مهناز خل بازي در نيار بچه ولي مگه حرف گوش ميداد مهشيد گفت ميخاي خودتو بدبخت كني تو مگه دختر نيستي مهناز گفت دخترم ولي از عقب كه ميتونم بدم مهشيد ديگه حرفي نزد فقط ي نگاه ب من كردو ي سري تكون داد ب اين معني كه هركار ميخاي بكن
دروغ چرا خودمم دوست داشتم ولي خب تو اين همه مدت با مهشيد رابطمونو سعي كرده بوديم در يه حد و چهارچوبي حفظ كنيم پامونو فراتر نزاشته بوديم ولي الان مهناز از من ميخاست كه از كون بكنمش ديگه شيطون كاره خودشو كرد مهناز داگ استايل شد و با همون خيسي و ابي كه از كسش راه گرفته بود سوراخ كونش و كيرمو خيس كردم اروم سره كيرمو گذاشت دره كونش يكم فشار دادم سرش كه رفت تو يكم انگار دردش گرفته باشه يه تكونه كوچيكي خورد ولي چيزي نگفت منم اروم اروم همون يكمي كه رفته بود تورو عقب جلو ميكردم كه نرم بشه و جا باز كنه كم كم بيشتر فشارش ميدادم تا جايي كه قشنگ ديگه نصف كيرم تو كونش بود ولي باز با احتياط تلنبه ميزدم كه ي موقع دردش نگيره مهنازم كه انگار رو ابرا بود سرشو گذاشته بود بين دستاش و داشت اروم اه و ناله ميكرد ديگه سوراخش باز شده بود منم يكم شدت تلنبه هارو بيشتر كردمو كيرمو ديگه راحت تا ته ميفرستادم تو ي دفعه پشت سرمو نگاه كردم ديدم مهشيد داره مارو نگاه ميكنه و كسشو ميماله منو كه ديد ي لبخند زدو ي چشمك بهم زد منم ادامه دادم همينجوري كه تو كون مهناز تلنبه ميزدم دست انداختم شروع كردم كسش هم ماليدن خيلي لذت بخش بود كونه خوش فرم و خوبي داشت ده دقيقه يك ربع كه از كون كردمش و كسشو ميماليدم يك بار ديگه ارضا شد منم ديگه داشت ابم ميومد دوست داشتم همونجا تو كونش خالي كنم برا همين چيزي نگفتم چندتا تلنبه محكم زدمو ابمو خالي كردم تو كونش انگاري مهناز هم بدش نيومد لبخند رضايتو ميشد از صورتش ديد يكم در اغوش گرفتمش كه جفتمون ريلكس كنيم نگاهم اوفتاد ب مهشيد چشماش خماره خمار بود با ديدن ما حسابي حشري شده بود هنوز دستش ب كسش بود رفتم سمتش شروع كردم كسشو خوردن تا اينكه اونم ارضا شد يكم سبك شد ساعت ديگه نزديكاي چهار صب شده بود خودمونو جمع و جور كرديم و رفتيم خوابيديم صب تو عالم خواب و بیداری احساس کردم یکی بغلم کرده چشممو که باز کردم دیدم مهناز کنارم دراز کشیده بغلم کرده و سرشو گذاشته رو شونم از پیشونیش ی بوس کردمو گفتم ابجی خانومه من چطوره یه دفعه دیدم لخته هیچی تنش نیس بهش گفتم خر شدی مگه نمیگی یکی میبینه گفت نترس فقط مهشید خونس اونم تو آشپزخونه داره صبحانه اماده میکنه خیالم ک راحت شد منم دست انداختم دور کمرش بغلش کردم این دفعه سرشو گذاشت رو سینم منم نازش میکردم بهش گفتم حالا چیشده مهربون شدی اومدی داداشتو بغل کردی گفت اومدم ازت تشکر کنم بابت دیشب خیلی خوب بود منم باز ی بوسش کردم و گفتم ازین ب بعد هرموقع هر نیاز داشتی کاری داشتی حرفی داشتی فقط بیا ب خودم بگو من که یه آبجی مهناز بیشتر ندارم یکم که گذشت مهشید اومد گفت به به ببین چه لاوی میترکونن خواهر برادر خدا بده ازین شانسا یهو مهناز با تیکه بهش گفت خدا که ب تو خیلی وقته این شانسو داده یکم جروبحثو شوخی کردیمو گفتیم خندیدیم پاشدیم سه تایی یه صبحانه زدیم بر بدن…

فصل اول قسمت هفتم(تابو)
با اون اتفاقي كه اون شب اوفتاد يك سريع تابو ها شكسته شد مهناز ديگه روش ب روم باز شده بود براي جفتمون ي فصل جديدي از زندگي شكل گرفته بود كه البته باعث شد رابطه من و مهشيد هم بعد اين همه سال يكم فراتر بره ديگه هم مهناز و هم مهشيدو از كون ميكردم مهشيد يكم محتاط تر عمل ميكرد ولي مهناز بي كله بود ميترسيدن اين بي كلگيش بگامون بده رابطه من با نيكي ام داشت خوب پيش ميرفت باهم بيرون ميرفتيم ميگشتيم خلاصه كلي خوش ميگذرونديم براي اولين بار روز تولدش طعم لباشو چشيدم براش كادو يه ساعت رولكس خريده بودم قرار بود بريم همون كافه كه بار اول رفتيم از قبل هماهنگ كرده بودم كيك گرفته بودم موزيك تولدو اينا با كافه هماهنگ كرده بودم كه ما رسيديم موزيكو پخش كنه و كيكو بياره خلاصه رسيديمو تولد تولد تولدت مبارك مبارك مبارك تولدت مبارك بيا شمعارو فوت كن كه صد سال زنده باشي نيكي كه سوپرايز شده بود پريد تو بغلم گفت ميلاد خيلي دوستت دارم منم ي بوس از لپش كردمو نشستيم كلي گفتيم خنديديم كادوشو بهش دادم همون ساعتي بود كه ميخاست قبلا عكسشو بهم نشون داده بود كه قشنگه بگيرم يا نه فهميدم چشمش گرفته همونو براش خريدم اون روز موقع خدافظي براي اولين بار ناقافل يهو اومد جلو و لباشو چسبود به لبام جفتمون انگاري دوست نداشتيم اين بوسه تموم بشه ولي خب وسط خيابون بوديم و خوبيت نداشت هر روز احساسمون بهم بيشتر و بيشتر ميشد اخره هفته شده بود و قرار بود شب برا مهشيد خاستگار بياد منم رفتم طبق ليستي كه مامان داده بود خريد كردمو رفتم خونه شب شدو زنگ خونه به صدا در اومد خودشون بودن اومدن داخل خانواده كم جمعيتي بودن كلا يه پسر داشتن و يه دختر البته اون شب دخترشون همراهشون نيومده بود خلاصه نشستنو يكم صحبت كردن بزرگترا از مسائل مختلف عروس خانوم چايي و اوردو پسره اسمش مهران بود از تيپ و قيافه و ظاهرش كه ميخورد ادم موجهي باشه پدر و مادرش هم ادم هاي متشخصي بودن وضع ماليشونم خوب بود پدره مهران اجازه خاست كه بچه ها باهم خلوت كنن حرفاشونو بزنن پدرمم ب مهشيد گفت پاشو دخترم با اقا مهران بريد تو اتاق صحبت كنيد رفتنو حدودا يه نيم ساعت بعد اومدن و ديگه اتفاق خاصي ميوفتاد شبش كه رفتن مامان بابا از مهشيد پرسيدن چطور بود مهشيدم انگاري بدش نيومده بود از پسره ولي خب جلوي بابا روش نميشد چيزي بگه بابام بهش گفت دخترم بحث ي عمر زندگيه هر چقدر زمان لازم داري مهم نيس بشين قشنگ فكراتو بكن دودوتا چهارتا كن منم با اينكه شناخت دارم ازشون ولي باز ميرم تحقيق ميكنم در بارشون تا جواب قطعيو بديم
خلاصه گذشتو گذشت همه چيز خوب پيش رفت مهران و مهشيد عقد كردن من تازه اون روز تو محضر خواهره مهرانو ديدم ي دختر با اندامه تو پر چاق نبود ولي بدن پري داشت رنگ پوستش هم برنزه بود قيافه معمولي داشت ولي دختره خوش برخوردي بود اسمش مليكا بود از همون اول باهام خوب گرم گرفته بود البته منظوره خاصي نداشت كلا خانوادگي ادماي راحتي بودن ي مدت هم ايران زندگي نميكردن يكم فرهنگ خارجيارو داشتن ازاد بودن
عقد كردنو عروسيشونم ي مدت بعد برگزار شدو رفتن سره خونه زندگيشون خلاصه ابجي مهشيد ماعم عروس شدو ماهم داماد دار شديم مهران پسره خوبي بود باهم صميمي شده بوديم ديگه تو خونه من مونده بودمو مهناز،معينم كه كلا سرش با كارو زندگيش گرم بود تو يه شركت كار ميكرد حسابدار بود صب ميرفت شب ميومد مهنازم كه نگم براتون كمر برا من نزاشته بود نميدونم اين دختر چرا انقدر حشري بود چند ماهي گذشت ي روز مهشيد بهم زنگ زد حال و احوال كردو گفت كجايي ميتوني بياي پيشم گفتم چه خبره گفت هيچي خبره سلامتي امروز نهار بيا پيشم منم گفتم باشه رفتم بيرون يكم ب كارو بارم رسيدمو زنگ زدم مهشيد گفتم من نزديكم چيزي نميخاي بگيرم گفت نه همه چي هست خلاصه رسيدم پیشه مهشيدو نشستم هوا گرم بود رفت دوتا ليوان شربت خنك اورد و نشست كنارم گفتم چه خبرا ابجي خوبي رديفي؟گفت خوب بودم الانم كه داداشم اومده پيشم بهترم شدم گفتم از زندگيت راضي هستي مهران كه اذيتت نميكنه اگه اذيت ميكنه بگو من گوششو ببرم خنديد گفت فداي داداشم بشم زندگيمم خوبه مهران چيزي برام كم نميزاره گفتم بوي غذايي پيچيده تو خونه قرمه سبزي درست كردي گفت اره غذايي كه دوست داريو برات پختم گفتم به به خوردن داره اين غذا دست پخت مهشيد عالي بود البته معلمش خوب بوده مامانو ميگم بعد بهش گفتم نميخاي بياي بشيني كناره داداشت يكم بغلش كني ميدوني چند وقته بغلم نكردي اونم پاشد اومد نشست رو پامو دستشو انداخت گردنم گفت اره منم حسابي دلم برا بغلت تنگ شده بود اينو كه گفت ديگه لبامون چفته هم شدو شروع كرديم لب گرفتن حس و حال عجيبي شكل گرفته بود منو مهشيد كه اين همه سال همش باهم بوديم الان چند ماهي بود از زماني كه عروسي كرد موقعيتش پيش نيومده بود كه باهم باشيم جفتمون عطشِ همو داشتيم با ولع از هم لب ميگرفتيم دست انداختم تاپي كه تنش بودو دراوردم زيرش سوتين نبسته بود سينه هاي خوشگلش اوفتادن بيرون همينجور كه لب ميگرفتيم شروع كردم ماليدن سينه هاش و بعد سرمو بردم لاي سينه هاش و شروع كردم ب خوردن پاشد دستمو گرفت برد تو اتاق خواب و هلم داد رو تخت اومد روم و شروع كرد لب گرفتن بعد رفت پايين شلوارمو درآورد شروع كرد به ساك زدن يكم كه خورد بلندش كردم شرتكي كه پاش بودودرآوردم 69شديم من كس و كونشو ميخوردم و مهشيدم داشت حسابي برام ساك ميزد
انقدر كسش و خوردم تا ارضا شد يكم كه حالش اومد سره جاش كيرمو گرفت دستش و گذاشت دم سوراخ كسش و نشست روش واي كه چقدر داغ بود كسش،اون روز براي اولين بار بود كه كس ميكردم تاحالا فقط كون كرده بودم خيلي حسه خوبي داشت كلا هميشه اولين تجربه يه حال و هواي ديگه اي داره همينجوري داشت رو كيرم بالا پايين ميشد ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم گفتم ابجي داره مياد سريع پاشد و كيرمو كرد تو دهنش و تمام ابمو خورد بعد دراز كشيد بغلم يكم از هم لب گرفتبم گفت چطور بود داداشي دوست داشتي؟گفتم تو هميشه عالي بودي و هستي ممنونم ازت پاشديم باهم رفتيم حموم ي تني ب اب زديمو حالا حسابي گشنمون شده بود نشستيم نهارو زديمو ديگه منم كم كم حاضر شدم كه برم باز موقع رفتن مهشيدو بغل كردمو ازش تشكر كردم و رفتم…

فصل اول قسمت هشتم(نيكي)

بعد از اون روز چند بار ديگه فرصت پيش اومد كه با مهشيد سكس كنم ي روز طرفاي عصر بود مهشيد بهم زنگ زدكه با مهران دارن ميرن مسافرت گفت بيا كليداي خونرو بهت بدم در نبود ما هواست ب خونه باشه گلدونارم اب بده خلاصه رفتم كليدارو گرفتمو مهشيد اينا راهي شدن رفتن تو راه خونه كه بودم ب سرم زد از اين موقعيت استفاده كنم مكان كه جور بود بهترين فرصت بود با نيكي باشم تا حالا چند باري پيش اومده بود باهم تنها باشيم چند دفعه كه خونه ما خالي بود اومده بود پيشم ولي كاره خاصي نكرده بوديم يكم نازو نوازشو ماچو بوسه عو تمام،شبش كه داشتم با نيكي حرف ميزدم بحثو كشيدم وسط كه اره مهشيد اينا رفتن سفر خونشونو سپردن ب من اونم شوخي شوخي ميگفت خوبه ديگه مكانت به راهه پارتي نگيري حالا گفتم اتفاقا قصد دارم پارتي بگيرم فقط خيلي شلوغش نميكنيم خودممو خودت نظرت چيه گفت با تو هميشه نظره من مثبته منو ميشناخت ميدونست ادم هولي نيستم برا همين راحت قبول ميكرد كه باهام تنها باشه خلاصه قرار گذاشتم با نيكي بريم خونه مهشيد رفتيم خونه مهشيد اينا بزرگ و شيك بود نيكي ام رفته بود داشت خونرو تماشا ميكرد منم رفتم زدم آب جوش بياد ي قهوه درست كنمو رفتيم نشستيم رو مبل تلوزيونو روشن كردم زدم شبكه PMC نیکی ام جو گیر پاشد یکم جلوم رقصیدو بعد دست منو گرفت باهم یکم رقصیدیم و هین رقص لبامون گره خورد به هم و شروع کردیم لب گرفتن من بغلش کردم نشستم رو مبل و نشوندمش رو پام اونم دستشو انداخته بود دور گردنم و‌لب میگرفت فکر کنم یه بیست دقیفه ای داشتیم لب میگرفتیم منم در حال لب گرفتن بدنشو نوازش میکردم از پشت کمرش و پهلوهاش شروع کردم تا اروم اروم برم ب سمت سینه هاش دستمو از ریز لباسش کردم تو کمرشو دست میکشیدم اروم دستمو اوردم بالا سمت سینه هاش و سینه هاشو گرفتم تو مشتم نیکی عکس العملی نشون نمیداد فقط داشت لبامو میخورد نفسش تند شده بود داغیه بدنشو حس میکردم سینه هاش بزرگ نبودن سایزشون 65بود یکم سینه هاشو از زیر لباسش و از روی سوتین مالیدم دستمو کردم زیر سوتینش بعد دلو زدم ب دریا لباسشو دادم بالا که درش بیارم خودشم همکاری کرد بند سوتینشم باز کردم و ممه هاش نمایان شد خوابوندمش رو مبل و اومدم روش ازش لب گرفتم بعد اومدم سمت گردش یکم گردنشو خوردمو بدنشو نوازش میکردم و رفتم سمت سینه هاش شروع کردم ب خوردن خودشو کامل در اختیار من گذاشته بود داشت لذت میبرد حسابی سینه هاشو که خوردم همینجوری بدنشو بوس میکردمو میومدم سمت پایین دست انداختم شلوارشو از پاش دراوردم ی شرت سفید رنگ نازک پاش بود که حسابی از ترشح های کسش خیس شده بود از روی شرت یکم کسشو مالیدم بعد شورتشو از پاش درآورم کسه خیس و ابدارش افتاد بیرون با ولع شروع کردم به خوردن کسش دیگه صدای اه و نالش بلند شده بود اه میلاد وای اه
همینجور که کسشو براش میخوردم شورت و‌ شلوار خودمو از پام درآوردم دست نیکیو گرفتم گذاشتم رو کیرم اونم با اون چشمای خمارش ی نگاه ب کیرم انداختو شروع کرد مالیدن نیکی دختر بود پس باید از کون میکردمش بهش گفتم عشقم پاشو ب پشت بخواب گفت میخای چیکار کنی گفتم میخام از کون بکنمت یکم استرس گرفت ولی چون منو دوست داشت چیزی نگفت و قنبل کرد منم یکم خیس کردم کونشو شروع کردم انگشت کردن کونش خیلی تنگ بود تاحالا صفرش باز نشده بوده یکم که انگشت کردم سره کیرمو گذاشتم رو سوراخش یکم که فشار دادم درش گرفت و رفت سمت جلو گفتم عشقم یکم تحمل کن عادت میکنی باز تا یکم سرش رفت تو خودشو داد جلوعو کیرم اومد بیرون گفت نمیتونم درد داره میشه نکنی؟منم واقعا دوست نداشتم تجربه اولش اذیت بشه گفتم باشه به کمر خوابیدو منم شروع کردم کیرمو میمالیدم رو‌کسش و لای پاهاش عقب جلو میکردم یهو نیکی گفت میلاد بکنش تو کسم گفتم بیخیال دختر بعدا پشیمون میشیا گفت مهم نیس دوست دارم تو پردمو بزنی باز قبول نکردم که خودش کیرمو گرفت گذاشت دم کسش گفت بکن توش راستیتش منم حسابی حشری شده بودم نمیفهمیدم چیکار میکنم یهو یه فشار دادم از بس که کسش خیس بود نصف کیرم رفت داخل و نیکی یه جیغی کشید همونجوری کیرمو داخل نگه داشتم که یکم جا باز کنه بعد اروم شروع کردم تلنبه زدن یکم که تلنبه زدم کیرمو دراوردم دیدم خونی شده با یه دستمال هم کیره خودم هم کس نیکیو تمیز کردم باز گذاشتم تو کسش یه کسه داغ و تنگ که همین الان خودم پلمپشو باز کرده بودم خیلی لذت بخش بود هم من هم نیکی جفتمون رو ابرا بودیم نیکی از شدت لذت اصلا اروم قرار نداشت چشماشو بسته بود سرشو هی اینور اونور میکرد لباشو گاز میگرفت که یهو حس کردم کسش داغ تر و خیس تر شد یکم نبض زد و ارضا شد یکم مکث کردم همونجوری که کیرم تو کسش بود خم شدم ازش لب گرفتم بعد کیرمو دراوردم اومد نشست جلوی پام شروع کرد ساک زدن یکم که ساک زد اب منم اومد پاچیدم روی صورت وسینه هاش خودمونو تروتمیز کردیم همونجوری لخت اومد دراز کشید بغلم من ازش تشکر کردم اونم از من تشکر کرد گفت خیلی خوب بود ممنونم ازت با این که لذت برده بودم ولی پشیمون بودم که نتونستم خودمو کنترل کنم و پردشو زدم شاید نیکی ام الان که ارضا شده چنین حسی پیدا کرده باشه نمیدونم ولی از چهرش که رضایت میبارید بعده اونم رفتارش کاملا عادی و خوب بود و حتی احساس میکردم بیشتر از قبل دوسم داره…

فصل اول قسمت نهم(مینا)

بعد اون ماجرا تا قبل اينكه مهشيد اينا از سفر برگردن يك بار ديگه با نيكي سكس كردم
چند وقتي گذشت ديگه نه موقعيت جور شد تا با مهشيد باشم نه با نيكي ولي خب خوبيش اين بود هنوز مهناز تو خونه بود بي نصيب نميزاشت منو
گذشتو گذشت تا ی روز رفتم دانشگاه اون روز کلاس نداشتم چندتا کاره اداری داشتم،تقریبا دانشگاه خلوت بود داشتم میرفتم سمت ساختمان مورد نظر که کارمو انجام بدم از پشت ساختمون که داشتم رد میشد دیدم ی دختر و پسر چسبیدن به هم دارن لب میگیرن تا متوجه من شدن پسره اومد کنار تا چهره دخترو دیدم جا خوردم مینا بود دختر عموم همون که تعریفشو کرده بودم اونم تو همون دانشگاه مدیریت میخوند،اونم منو دید اصلا ب روی خودم نیاوردم رفتم وارد ساختمون شدم کارمو انجام دادم ولی همش ذهنم پیش مینا بود اون پسررو دورادور میشناختم چیزای خوبی دربارش نمیگفتن حتی شنیده بودم مواد هم مصرف میکنه همینجور که تو فکر بودم کارم انجام شدو زدم بیرون دیدم مینا بیرون وایساده احتمال دادم که منتظره منه تا دیدمش خیلی عادی برخورد کردم گفتم به به سلام دختر عمو اومد جلو سلام کردو دست داد معلوم بود خجالت میکشه بهش گفتم چه خبرا بی معرفت دیروز دوست امروز آشنا چند وقته نیومدی خونه ما هر بارم که مامانت اینا میان سراغتو میگیریم میگن درس داشت نیومد اخرشم با تیکه بهش گفتم البته راست هم میگن خیلی درس میخونی اونم چیزی نمیگفت
بهش گفتم خلاصه مینا خانوم دختر عمو با ما به ازین باش که با خلق جهانی ما شمارو دوست داریم توروخدا مارو دور ننداز
بااین حرفاعو مسخره بازیا یکم تونستم یخشو اب کنم و‌ لبخندی به لبش بشونم بعد بهش گفتم کلاس داری یا میری خونه گفت نه کلاسم تموم شده گفتم پس بیا ببرم برسونمت دستشو گرفتمو رفتیم سمت ماشین،تو ماشین یکم منو من کردو گفت میلاد این قضیه پیشه خودمون میمونه دیگه اره؟منم ی گوشه ترمز کردمو ایستادم نگاش کردم گفتم ببین مینا خودت میدونی که من تورو عین مهشید و مهناز میدونم هیچ فرقی با اونا نداری ما همه عین خواهر و برادریم اینم زندگیه شخصیه خودته من نمیتونم بگم با کی باش با کی نباش من فقط تا حدودی میتونم راهنماییت کنم حالا به عنوان یک دوست یک رفیق یک فامیل یک برادر یا هرچیزی که ب اون عنوان منو قبول داری اونم کامل سکوت کرده بود و‌ به حرفام گوش میداد
گفتم ببین این پسررو من میشناسم اماره خوبی ازش ندارم مینا دختره خیلی ساده ای بود زود گول میخورد گفت نه پسره خوبیه گفته میخاد بیاد خاستگاری منم ی نیش خند زدم گفت چیه مسخره میکنی گفتم مینا جان دختر عمو انقدر ساده نباش من این جماعتو میشناسم با دوتا وعده وعیده الکی خر نشی تن به خاسته هاش بدیا من گفتنیارو همرو بهش گفتم ولی ‌باز میگفت نه من میشناسمش عرفان پسره خوبیه گفتم ایشالله که اینطور باشه ولی من حاضرم باهات شرط ببندم این کلا قصد و نیتش چیز دیگس و خاستگاریو این حرفا کشکه خلاصه اون روز رسوندمش خونه عو منم رفتم سراغ کارام ی مدت بود میرفتم سره ساختمونایی که پدرم و عموم میساختن نظارت میکردمو ی جورایی داشتم کار یاد میگرفتم،تقریبا یک هفته ای گذشته بودو منم دیگه نه مینارو دیده بودم تو دانشگاه نه خبری داشتم سرمم با کارو بارو درسم گرم بود بعداظهر بود تقریبا ساعتای پنجونیم شیش سره ساختمون بودم داشتم کم کم وسایلمو جمع میکردم برم که گوشیم زنگ خورد مینا بود جواب دادم دیدم داره گریه میکنه گفتم مینا چیشده چرا گریه میکنی گفت بیا پیشم گفتم کجایی گفت نمیدونم اینجاهارو بلد نیستم تو یه پارک نشستم گفتم لوکیشن بفرس برام ادرسو که فرستاد سریع گازشو گرفتم رفتم رسیدم دم پارک داخل پارک که شدم دیدم مینا روی نیمکت نشسته تا منو دید سریع دووید سمتم و بغلم کرد باز زد زیره گریه هدایتش کردم نشوندمش رو نیمکت گفتم دختر نصفه جونم کردی بگو ببینم چیشده گفت تو راست میگفتی اون قصدش چیز دیگه ای بوده تا اینو گفتم جوش اوردم با عصبانیت گفتم مینا بلا ملا سرت اورده؟گفت نه گفتم خب ده لامصب بگو ببینم چیشده گفت بعده کلاس باهم نشستیم تو ماشین رفتیم خیابونا دور میزدیم یهو دیدم پیچید تو یه کوچه عو زد دره پارکینگ باز شده رفت داخل
منم حسابی ترسیده بودم گفتم عرفان اینجا کجاس اونم ی نگاه بهم کردو خندید گفت نترس بیا بریم بالا که با مخالفت من رو به رو شد داشتم پیاده میشدم بزنم بیرون بزور منو گرفت که ببره بالا منم جیغو داد کردمو اونم از ترسش ولم کرد منم پا گذاشتم به فرارو تا رسیدم ب این پارک انقدر ترسیده بودم که فقط ب ذهنم رسید ب تو زنگ بزنم میلاد،با شنیدن این حرفا از مینا عصابم خورد شده بود گفتم تکلیف اون کون بچرو که من بعدا میرسم حالا پاشو بیا بریم نترس دیگه من پیشتم دستشو گرفتم بردمش سمت ماشین ی بطری اب بهش دادم گفتم دستو روتو ی اب بزن بعد بردمش دوتا اب میوه گرفتم دادم بهش بخوره یکم جون بگیره در همین هین هم باهاش کلی حرف زدمو حسابی ارومش کردم بعد تصمیم گرفتم ببرمش ی چرخی بزنیم یکم حال و هواش هم عوض بشه گفتم مینا بریم بام تهران گفت نه میلاد حال ندارم دیرمم شده باید برم خونه الاناس که مامانم زنگ بزنه چه حلال زاده ام بود تا اسمش اومد زنگ زد منم گوشیو از مینا گرفتم گفتم سلام زن عمو احوال شما گفت به به سلام گل پسر خوبی گفتم خداروشکر ب احوال پرسیای شما بعد بهش گفتم زن عمو مینا پیشه منه خیالت راحت باشه من قرار بود امشب برم بام تهران ی چرخی بزنم تو دانشگاه مینارو دیدم گفتم این بچه ام چند وقته مشغول درسه با خودم ببرمش یه بادی ام به کلش بخوره زن عمومم گفت باشه میلاد جان پس مینارو سپردم به خودت مراقبش باش گفتم چشم خیالت راحت بعد قطع کردمو رفتیم بام ی چرخی زدیم حسابی ام با مینا شوخی میکردم که بخنده حالش بیاد سره جاش موفق هم شده بودم بعد رفتبم ی فست فودی شام بخوریم کلی تشکر کرد و گفت امروز خیلی اذیتت کردم ببخش منو مرسی که برام وقت گذاشتی جبران میکنم گفتم من همین که ببینم تو حالت خوبه عو لبت خندونه برام کافیه حالا ام اگه میخای جبران کنی فقط بخند اونم ی لبخند زدو شامو که خوردیم بردم دم خونشون اونجاهم بغلم کرد ی بوس از لپم کردو باز تشکر کردو پیاده شد رفت…

فصل اول قسمت دهم(خبریه)

اون شب مینارو که رسوندم تصمیم گرفتم یه حالی ام از اون پسره جا بیارم خلاصه تا برسم خونه شده بود ساعت یازده وارد خونه که شدم خانواده نشسته بودن پا تلوزیون یهو مادرم گفت خوش گذشت با مینا بیرون بودی؟گفتم شما از کجا میدونی گفت زن عموت‌ زنگ زده بود صبحت میکردیم اخراش گفت از میلاد تشکر کن که ب فکر مینا بوده اونم با خودش برده بیرون بابامم ی نگاه بهم کردو گفت خبریه؟اخه تاحالا نشده بود با مینا تنها بیرون بریم همیشه خانوادگی بودیم گفتم نه بابا چه خبری الکی گفتم امروز بعده کار ی سر رفتم دانشگاه مینارو اونجا دیدم،خیلی حس کردم سره حال نیس گفتم ی چرخی بزنیم یکم حالش جا بیاد بابامم گفت خوب کاری کردی اونم مثل خواهرته حواشو داشته باش بعد رفتم ی دوش بگیرم خیلی خسته بودم از صبه زود بیدار بودم از حموم که اومدم دیدم همه رفتن بخوابن رفتم تو اتاقم از بس خسته بودم همونجوری با حوله پهن شدم رو تخت که مهناز درو باز کرد اومد تو نشست پیشم گفت میلاد نخواب یکی دوساعت دیگه که بقیه خوابشون سنگین شد میام پیشت گفتم مهناز امشبو بیخیال شو خیلی خستم گفت چطور خسته نیستی با مینا جونت بری بیرون برا من خسته ای اونوقت گفتم مهناز چرتو پرت نگوها گفت حالا جونه مهناز خبریه گفتم نه گفت پس چیشده تاحالا نشده بود با مینا بری بیرون گفتم حالا دیگه بماند ولی اونجوری که تو فکر میکنی نیست بین منو مینا چیزی نیست گفت من که باور نمیکنم ولی باشه حالا یکم استراحت کن من اخره شب میام گفتم چیکارت کنم دیگه خسته ام که حالیت نمیشه باشه بیا خم شد ی بوسم کردو ی دستی از رو حوله به کیرم کشیدو ی چشمت زدو یکم عشوه اومد رفت بیرون منم که حسابی خسته بودم فقط یه شورت پام کردمو دوباره پهن شدم رو تخت نفهمیدم کی خوابم برد با نوازش کیرم یهو از خواب پریدم دیدم مهناز کیرمو از گوشه شرتم دراورده داره میماله البته خواب بود کیرم وقتی دید بیدار شدم ی چشمک بهم زدو کیرمو کرد تو دهنش همونجور که ساك میزد کیرم شروع کرد به شق شدنو فضای دهنشو حسابی پر کرد مهناز دیگه حرفه ای شده بود دفعه های اول که ساک میزد دندون میزد خاره کیرمو میگایید ولی الان بدون اینکه دندون بزنه ی جوری کیرو میبلعید که الکسیس باید جلوش لنگ مینداخت من که اصلا حال نداشتم تکون بخوردم خوده مهناز شورتمو دراورد پاشد لباسای خودش هم دراورد اومد نشست رو صورتم یعنی کص و کونشو براش بخورم منم شروع کردم خوردن کص کوچولوشو تا تونستم خوردم سوراخ کونشو براش لیس میزدم اونم خم شد باز کیرمو کرد تو دهنش همینجور که کصشو میخوردم کونشم انگشت میکردم یهو مهناز که دراز کشیده بود و داشت ساک میزد حالت نشسته گرفت کصشو بیشتر فشاد داد ب دهنم و اه نالش رفته بود هوا منم حسابی میخوردم تا ارضا شد ابشم خوردم همونجور که دهنم از اب کصش خیس بود پاشد ازم لب گرفت یکم که لبای همدیگرو خوردیم خوابوندمش اومدم روش از گردنش شروع کردم به خوردن و بوس کردن میومدم پایین تا رسیدم ب سینه هاش حسابی مالیدم و خوردم و باز رفتم پایین سراغ کصش خیسه خیس بود همینجور ازش اب میرفت شروع کردم خوردن هر از گاهی سوراخ کونشم ی لیس میزدم حسابی دیوونه شده بود میگفت میلاد بسته دیگه بکن منو میخاستم اذیتش کنم انقدر حشریش کنم که التماس کنه دوباره از بس مالیدمش و خوردمش برای باره دوم ابش اومد پاشدم کیرمو میمالیدم روی کصش از شدت خیسی کصش کیرمم حسابی لیز شده بود مهنازم با اون چشمای خمارش میگفت میلاد بسته دیگه دیوونم کردی بکن توش ی بالشت گذاشتن زیر کونش تا بیاد بالاتر پاهاشم انداختم رو شونه هام سره کیرمو گذاشتم رو کونش با ی فشار سرش راحت رفت تو از بس که دیگه از کون کرده بودمش کونش باز شده بود بازم قصد داشتم اذیتش کنم یکم سرشو میکردم تو در میاوردم کیرمو میمالیدم رو کصش باز یکم میکردم تو کونش در میاوردم خم میشدم کصشو میخوردم باز کیرمو یکم میکردم تو کونش که شروع کرد بهم فهش دادن که اذیتم نکن تا ته بکن تو منم دلم سوخت ی دفعه با ی فشار تا ته جا کردم تو ی ای گفتو چشماشو بست ملافرو چنگ میزد دوباره تا سرش کشیدم بیرون محکم تا ته فرستادم توش چندبار که اینکارو کردم دیگه شروع کردم تلنبه زدن حالا نزن کی بزن همینجور که تو کونش تلنبه میزدم با دست کصش هم میمالیدم که باز بدنش ی لرزشی کردو ی اه خفیفی گفت و ارضا شد منم مکث نکردم همچنان تلنبه میزدم مهناز که سه بار ابش اومده بود چشماشو باز کرد گفت پدره منو دراوردی تو ابت نمیخاد بیاد گفتم چرا دیگه نزدیکه پاشو داگ استایل شو فهمید میخام بریزم تو کونش اخه همیشه ابم که میخاست بیاد داگ استایلش میکردم اینجوری کیر تا ته میرفت تو و همونجا تو کونش ابمو خالی میکردم گفت توش نریز میخام بخورم ابتو بخواب ساک بزنم من دراز کشیدم مهناز شروع کرد ساک زدن یه پنج دقیقه ای که ساک زد سرشو با دست گرفتم کیرمو فشار دادم تو دهنش و ابم با شدت پاچید تو دهنش بدبخت داشت خفه میشد کیرم تا ته حلقش رفته بود کیرمو کشید بیرونو ی فهش بهم داد باز شروع کرد کیرمو مک زدن و قشنگ تمیزش کرد یکم پیشم دراز کشید بعد ی لب ازم گرفتو پاشد رفت تو اتاقش منم از شدت خستگی باز بیهوش شدم…

فصل اول قسمت یازدهم(ناخاسته)

صب پاشدم به یاد دیشب که عجب سکس خفنی با مهناز کردم کیرم یکم راست شد با اینکه زیاد با مهناز سکس کرده بودم ولی این دختر از بس که حشری و داغ بود هیچوقت برام تکراری و خسته کننده نبود پاشدم لباس تن کردم رفتم دیدم مهناز خوابه خوابه حق هم داشت یکی ام اگه اینجوری منو کرده بود سه بار ابم میومد تا لنگ ظهر خواب بودم از خونه زدم بیرون رفتم دانشگاه دنبال این پسره ی لاشی عرفان بودم دیشب تصمیم گرفته بودم ننه ای ازش بگام که دیگه کسیو خفت نکنه
ی چرخی زدم تو حیاط دانشگاه ندیدمش رفتم جلوی در نشستم بهترین جا بود اگه میومد میدیدمش نمیدونستم کلاس داره یا نه ولی اون علاف بود کل هفته پلاس بود کفه دانشگاه حدودا یه چهل دقیقه ای گذشته بود که دیدم اومد بیرون داره میره سمت پارکینگ پشتش راه اوفتادم رفتم اونجا نمیشد کاری کرد حراست وایساده بود گذاشتم قشنگ بره داخل پارکینک بعد خودمو رسوندم بهش از پشت زدم رو شونش تا برگشت ی مشت گذاشتم رو صورتش پخش زمین شد اوفتادم روش تا میخورد زدمش بعد تهدیدش کردم ی دفعه دیگه سمت مینا بره از کون دارش میزنم بچه بی خایه ای بود هیچ غلطی نتونست بکنه سواره ماشینش شدو گازشو گرفت رفت تصمیم داشتم با داداش مینا صحبت کنم که بیشتر مراقب مینا باشه سعی کنه رابطشو با مینا صمیمی تر کنه اما پشیمون شدم گفتم ی موقع فکر میکنن خبراییه تصمیم گرفتم دورا دور خودم حواسم ب مینا باشه
اون روز دانشگاه کاری نداشتم فقط رفته بودم این پسررو ادب کنم منم سواره ماشین شدمو رفتم سره ساختمون ظهر شده بود ساعت تقریبا دو بود که مینا بهم زنگ زد
مینا:سلام پسر عمو خوبی؟
میلاد:به به سلام مینا خانوم شما خوب باشی منم خوبم
مینا:من که خوبم چه میکنی با زحمتای ما
میلاد:خداروشکر که خوبی زحمت چیه بابا این حرفا چیه یه دختر عمو که بیشتر نداریم
چه خبرا چیزی شده باز؟
مینا:سلامتیه شما اقا نه چیزی نشده گفتم ی زنگ بهت بزنم ببینم اگه وقت داری بریم ی دوری بزنیم
میلاد:مطمئنی چیزی نشده یا خبریه جلو مامانت اینا نمیتونی بگی
مینا:نه بخدا خبری نیس اصلا کسی ام خونه نیس که نتونم جلوش صحبت کنم راستش دیشب خیلی بهم خوش گذشت با تو که بودم انقدر که بهم توجه مبکردی حسه ارامشه خیلی خوبی داشتم باز امروز دلم خاست پیشت باشم ولی خب نه بیخیال پشیمون شدم توام گرفتاریای خودتو داری نبد من مزاحم تو بشم
میلاد:باز خر شدی که دختر حاضر شو بیام دنبالت بریم بیرون
مینا:نه میلاد بیخیال مزاحمت نمیشم بازم ممنون بابت دیشب خدافظ
قطع کرد
خندم گرفته بود از دستش اول میگه بیا بریم بیرون بعد میزنه تو ی فازه دیگه
ولی خب من راه اوفتادم سمت خونشونو رسیدم رنگ زدم درو باز کرد رفتم داخل اول که منو دید خوشحال شد اومد دست داد رو بوسی کرد بعد دوباره گفت چرا اومدی من که گفتم پشیمون شدم نمیخاد بیای
ی دونه اروم زدم تو سرش گفتم باز دیوونه شدیا شده تاحالا از من چیز بخای من بگم نه
گفت اخه نمیخام مزاحمت بشم
گفتم من که با تو رودرباسی ندارم اگه کار داشته باشم میگم کار دارم نمیتونم بیام الانم با میل خودم اینجام اصلا کاری ب حرفه تو ندارم برو زودی حاضر شو بریم بیرون
گفت بیرونو ولش همینجا خوبه چای میخوری یا قهوه
گفتم چیزی نمبخام اینجاهم خوبیت نداره الان ی موقع عمو زن عمو یا حامد بیان زشته
گفت اولن که مگه اولین باره تنهاییم باهم بعدم مامان که رفته خونه مادربزرگم شب بابام میره دنبالش میارش حامدم که سره کاره شب میاد حالا چای میخوری یا قهوه گفتم فرقی نداره هر کدوم خودت دوس داری رفت دوتا لیوان چای اورد نشست کنارم
بحث اون پسررو کشید وسط که میترسه تو دانشگاه باز بره سراغش که قضیه امروزو براش تعریف کردم گفتم رفتم حساب کارو گذاشتم کف دستش با تعجب نگام کرد گفت راست میگی الان سره این تلافی نکنه گفتم نترس بی وجود تر از این حرفاس بعدم پای خودش گیره تورو میخاسته خفتت کنه شکایت کنی پدرشو در میارن
یکم ساکت بود بعد گفت من این همه محبت تورو چجوری جبران کنم اخه بخاطره من پاشدی رفتی سراغ طرف نگفتی ی موقع بلایی سرت بیارن من چه خاکی تو سرم بریزم دیدم بغض کرد دست انداختم از شونش گرفتمش کشیدمش سمت خودم سرشو بغل گرفتم یکم موهاشو ناز کردم گفتم تا منو داری نگران هیچی نباش خودم ازین به بعد حواسم بهت هست سرشو اورد بالا نگاهمون چند ثانیه ای بهم گره خورد فاصله صورتمون کم بود اومد جلو لبش که خورد ب لبم سریع خودمو کشیدم عقب دوست نداشتم این کارو بکنم نه که از مینا بدم بیاد اتفاقا خیلی دوسش داشتم از بچگی باهم بزرگ شده بودیم دوست نداشتم فکر کنه بهش نظر دارم یا برای این کارا کمکش کردم که واقعا هم هیچ نظر و قصد و قرضی نداشتم سریع خودم‌و جمع و جور کردم پاشدم که برم وایساد دستمو گرفت گفت کجا میری ناراحت شدی؟جوابی ندادم
گفت بخدا دست خودم نبود میلاد بعد از اون اتفاق تو تنها کسی هستی که اغوشش بهم ارامش میده
نمیدونم چرا دلم خاست ببوسمت
گفتم مینا جان بهتره من برم
گفت میلاد ب خدا اگه بری ی بلایی سره خودم میارم
مونده بودم که چیکار کنم دستمو گرفت نشوندم رو مبل باز اومد نشست کنارم گفت ناراحت شدی ازم؟
گفتم نه ولی شوکه شدم من اگه هر کاری برات میکنم با جون و‌ دل میکنم بدون هیچ چشم داشتی
گفت میدونم میلاد ولی این اغوشت و ارامشی که بهم میدیو ازم نگیر اتفاقا همینکه میدونم بدون هیچ چشم داشتی هرکاری میکنی که حالم خوب بشه یه دنیا برام ارزش داره و حسم بهت بیشتر و بیشتر میشه من تاحالا چنین تجربه ای نداشتم اون اولیش بود که خودت دیدی ریدم با اون انتخابم ادم لاشی بود ولی تو،تو همون چند ساعت حال داغون منو تبدیل کردی به حاله خوب دوستت دارم میلاد خیلی دوستت دارم
خیلی گیج شده بودم از حرفای مینا من تصمیم داشتم دورا دور حواسم بهش باشه مراقبش باشم ولی اون الان علنی بهم ابراز علاقه کرد مونده بودم چیکار کنم از ی طرفم وقتی میدیدم حالش خوبه باهام دوست نداشتم دلشو بشکنم خیلی دوراهی سختی بود نمیخاستم وابسته بشه بهم از ی طرفم اگه الان ولش میکردم ممکن بود برای جبران نیازاش بره سمت ادم اشتباهه دیگه ای
یه نگاه ب چشماش کردمو لبمو چسبوندم ب لبش انگار دنیارو بهش داده باشن سرمو گرفت و شروع کرد لب گرفتن بیشتر از این دوست نداشتم پیش بریم میدونستمم اگه بیشتر اونجا بمونم ممکنه کار به جاهای باریک بکشه با همین لب بهش اوکی داده بودم با اینکه باز اسرار داشت بیشتر پیشش بمونم ولی کارو بهونه کردمو زدم بیرون
ناخاسته تن ب این رابطه داده بودم دوست نداشتم بینمون چنین اتفاقی بیوفته ترجیح میدادم همون پسر عمو یا داداشش باشم ولی خب اون مثل من فکر نمیکرد از عواقبش میترسیدم اخه اون دختره حساسی بود دوست نداشتم وابستگیه بیش از حدش ب من مشکل ساز بشه ولی خب تو اون شرایط بهترین کار تن دادن ب این علاقش بود وگرنه ممکن بود اتفاق بدتری براش بیوفته خلاصه حسابی گیج شده بودم…

فصل اول قسمت دوازدهم(اخرین بار)

چند روزی گذشت میناعم که از من اوکی گرفته بود مدام هی زنگ میزد و پیام میداد احساس میکردم روحیش خیلی خوب شده شادو شنگوله زن عمومم ادم تیزی بود این طرز رفتاره مینارو متوجه شده بود و بو برده بود که مینا با منه خلاصه سرم با کار گرم بودو دانشگاهو میناعم که اضافه شده بود تو همین هین نیکی ی روز با ناراحتی اومد بهم گفت قراره برا همیشه از تهران برن کلی ناراحت بود ازینکه قراره ازم جدا بشه منم ناراحت شدم این مدت به هم وابسطه شده بودیم گفت پدرش انتقالی گرفته قراره برن شهر خودشون سمت گرگان اونجا زندگی کنن گفت ممکنه دیگه هیچوقت همدیگرو نبینیم ازم خاست برای اخرین بار باهم سکس کنیم ولی خب مشکل مکان داشتیم خونه اونا که اصولا خالی نمیشد خونه ما ام صبح هایی که مهناز کلاس داشت خالی بود ولی خب کاره مامان معلوم نمیکرد ی موقع کارش با شاگرداش زود تموم میشد زودتر میومد خونه خلاصه دلو زدیم ب دریا قرار شد پس فردا که مهناز کلاس داره مامانم که میره باشگاه با رفتن اینا نیکی زود بیاد که کارو جمع کنیم گذشت پس فردا ساعت هشت مهناز از خونه زد بیرون نیم ساعت بعدش هم مامان رفت منم زود ب نیکی خبر دادم اومد از همون جلوی در که اومد تو لبامون رفت رو هم وحشیانه لب میگرفتیم هر دومون میدونستیم ممکنه اخرین باری باشه که باهمیم خاستیم بهترین لذتو ببریم حتی نیکی که تا اون روز فقط بهم کس داده بود چون میدونست کون دوست دارم گفت هرجور شده دردشو تحمل میکنه و برای اخرین بار از کون هم بهم میده خلاصه از دم در با لب گیری شروع شدو رفتیم سمت اتاق همونجور که با ولع از هم لب میگرفتیم لباسای هم دیگرو در میاوردیم تا جایی که هر دومون با ی شورت بودیم نیکیو خوابوندم رو تخت شروع کردم سینه هاشو خوردم با اینکه دوست داشتم اخرین سکسمون طولانی باشه ولی خب استرس هم داشتم ی موقع یکی نیاد برا همین نمیشد خیلی لفتش بدیم یکم که سینه هاشو خوردم رفتم سمت کسش وای که چقدر من با این کس لذت برده بودم پلمپش هم که خودم باز کرده بودم باورم نمیشد اخرین باره که میبینم و میکنمش شروع کردم کصشو خوردن انقدر خوردم تا حسابی خیس شدو اب انداخت صدای اه و اوه نیکی ام که خونرو برداشته بود هرچی میگفتم ارومتر گوش نمیداد پاشدم کیرمو دراوردم دادم دستش یکم ساک زد بعد خوابودمش پاهاشو دادم بالا کردم تو کصش اولش اروم اروم یکم عقب جلو کردم ب مرور سرعتو بیشتر میکردم یکم که کردم نیکی گفت تو بیا بخواب من بشینم روت من خوابیدم نیکی اومد روم کیرمو با دستش گرفت هدایت کرد تو کص داغش چنان بالا پایینی میکرد که حد نداشت ی آن جیغ کشیدو دیگه تکون نخورد ارضاع شده بود همونجور که کیرم تو کصش بود دراز کشید روم یکم لب گرفت باز اروم شروع کرد کونشو تکون دادن و کیرم تو کصش عقب جلو میشد یکم بعد دوباره اوج گرفته بود صداشم باز کل خونرو برداشته بود انقدر سرو صدا میکرد که اصلا متوجه صدای دره ورودی نشدیم نفهمیدیم مامان کی اومد زمانی فهمیدم که نزدیکه اتاق شده بود داشت صدا میزد میگفت میلاد پسرم هنوز نرفتی سره کار درو که باز کرد ما خشکمون زد بعد ی ببخشید گفتو درو بستو رفت من که کیرم خوابید از شدت استرس پاشدم صدای دره ورودی ام اومد که نشانه این بود مامان از خونه زد بیرون از پنجره نگاه کردم دیدم بله رفت بیرون نمیدونم چرا برگشته بود خونه یا چیزی جا گذاشته بوده یا شاگردش نیومده بوده یا….نمیدونم ولی بدجور خیت شده بودم ولی رفتارش جالب بود برام ی ببخشید گفت و دره اتاق منو بستو رفت یعنی اینکه راحت باشید،با اينكه مامان برخورد بدي نداشت و ي جورايي اوكي داده بود ولي ديگه نتونستيم ادامه بديم ضد حال خورد تو اخرين سكسم با نيكي قول كونشم ازش گرفته بودم ولي خب قسمت نشد سريع خودمونو جمع و جور كرديم نيكي رفت خونشون منم از خونه زدم بيرون من كه ارضا نشده بودم حسابي كلافه بودم از طرفي ام از مامان خجالت ميكشيدم با اين گندي كه زده بودم چجوري تو روش نگاه ميكردم سره ساختمون كه بودم اصلا حواسم ب كار نبود داشتم خراب كاري ميكردم تصميم گرفتم بيخيال كار بشم زدم بيرون ي چرخي زدم تو خيابون گفتم ي زنگ ب مهشيد بزنم خودمو خراب كنم سرش ي امشبه بگذره روي خونه رفتن كه نداشتم
مهشيد:سلام سلام اقا ميلاد چطوري بي معرفت
ميلاد:سلام به بهترين خواهره روي زمين چطوري؟
مهشيد:اوه الان شدم بهترين خواهر ميدوني چند وقته يه سراغي از اين به قول تو بهترين خواهرت نگرفتي
ميلاد:اره ابجي حق داري چند وقته خيلي درگيره كارو درس بودم كجايي خونه اي؟
مهشيد:اره خونه ام تو كجايي اگه بيكاري پاشو بيا اينجا منم شب تنهام مهران رفته شهرستان
ميلاد:مزاحمت نباشم ابجي؟
مهشيد:چرتو پرت نگو پاشو بيا منتظرتم
خوب شد من ميخاستم بهش بگم شب بيام پيشت بمونم اون خودش پيشنهاد داد خلاصه منم حركت كردم رفتم پيش مهشيد
رسيدمو همون جلو در مهشيدو بغلش كردم دلم براش تنگ شده بود راست ميگفت چند وقتي بود نرسيده بودم بهش سر بزنم باز يكم گلگي كرد كه اره تو بي معرفت شديو ديگه منو دوست نداريو سرت جاهاي ديگه گرمه ابجي مهشيدتو فراموش كرديو ازين جور حرفا منم بغلش كردم رفتيم نشستيم رو مبل گفتم مگه ميشه من ابجي مهشيدمو فراموش كنم عشق اول و اخره من خودتي يكم با اين حرفا ارومش كردم پاشد رفت ميوه عو چاي و شيريني اورد نشست پيشم منم كه امروز تو سكس ارضا نشده بودم دوست داشتم زود با مهشيد برم رو كار تو همين هين مامان زنگ زد ب گوشيم روي جواب دادن نداشتم جواب ندادم يكم بعد دوباره زنگ زد مهشيد گفت كيه دوست دخترته چرا جواب نميدي منم گفتم نه كسي نيست يهو گوشيو از دستم گرفت ديد مامانه گفت عه مامانه كه چرا جواب نميدي پس يكم من من كردم گفت چيزي شده باز چيزي نگفتم كه خودش گوشيمو جواب داد
مهشيد:سلام مامانه عزيزم خوبي فدات بشم
صداي مامانم ميشنيدم ميگفت عه مهشيد تويي مامان گوشيه ميلاد دست تو چيكار ميكنه چرا جواب نداد زنگ زدم
مهشيد:اره ميلاد پيشه منه بهش گفتم بياد اينجا شب تنها نباشم مهران رفته شهرستان كارش داري گوشيو بدم بهش
منم به مهشيد اشاره ميكردم نه بگو دستش بنده
مامان گفت نه ميخاستم ببينم كجاس چرا نيومده خونه باشه دخترم مراقب خودتون باشيد خدافظ
بعد مهشيد رو به من كردو گفت خب اقا ميلاد بگو ببينم چيشده باز چه گندي زدي از خونه فراري شدي ميگم توي بي معرفت ي دفعه ياده من كردي
گفتم هيچي ابجي بگا رفتم
مهشيد:چيكار كردي كه روت نميشد جواب مامانو بدي
منم مجبور شدم داستانو براش تعريف كنم كه اره رو كار بودم ي دفعه مامان اومد مارو تو اون وضعيت ديد الان روم نميشه تو روش نگاه كنم
مهشيدم خنده كنان ب من ميگفت خاك تو سرت از بچگيت همينجوري بودي اون موقع كه من مچتو گرفتم تو راه پله با دختره الانم كه اينجوري
طرز رفتاره مامانم بهش گفتم اونم خب از اخلاق مامان خبر داشت گفت نترس اگه ميخاست برخورد بدي كنه همون موقع كونتو پاره ميكرد چنين اخلاقي نداره مامان
باز زد زيره خنده عو يه خاك تو سرت ب من گفتو پاشد رفت اشپزخونه برا شب شام درست كنه
يكم گذشت منم كانالاي تلوزيونو هي بالا پايين ميكردم هيچي نداشت حوصلم سر رفت رفتم تو اشپزخونه از پشت چسبيدم ب مهشيد اونم خنديدو كارشو انجام ميداد دست انداختم سينه هاشو گرفتم شروع كردم از رو لباس ماليدن
گفت نكن ميلاد برو با اون دوست دخترات ازين كارا كن
گفتم دوست دخترام جلوي تو بايد لنگ بندازن خوشگل خانوم
گفت زارت غلط كردي انقدر كس ليسي نكن ميبينم چقدر ب فكره مني بهم سر ميزني بدو برو بشين تا شومبولتو نبريدم
گفتم ابجي اين شومبول خيلي وقته ديگه كير شده ها
گفت حالا برو بشين تا شب بهت بگم
منم ديگه رفتم باز نشستم پا تلوزيونو شبم بعده شام مهشيدو بغل كردم باهم يكم فيلم نگاه كرديم بعد مهشيد پاشد تلوزيون و برقارو خاموش كرد گفت بريم لالا
بعد گفت جاتو كجا بندازم من تعجب كردم گفتم يعني چي پيشه خودت ديگه گفت نه تنبيهي پيشه من نميخوابي منم ضد حال خوردم يكم پكر شدم ب خيالم بود كه ارضا نشدن امروزمو حسابي با مهشيد جبران ميكنم ولي انگار قصد داشت اذيتم كنه گفتم ي پتو بده همينجا رو مبل ميخوابم اونم ي پتو بهم دادو خودش رفت تو اتاق خوابيد يه يك ساعتي همينجوري تو فكرو خيال بودم كه دره اتاق مهشيد باز شد با لباس خواب نازكش كه همه بدنش معلوم بود اومد بيرون گفت هنوز نخوابيدي كه گفتم خوابم نمياد گفت پاشو بيا پيشه من بخواب بخشيدمت حالا من ناز ميكردم گفتم نميام اونم گفت هرجور كه دوست داري رفت تو اتاق منم پشيمون ازين حرفم پاشدم رفتم دنبالش درو كه باز كردم خنديد بهم گفت چيشد پس چس كرده بودي خودتو گفتم يكم كه فكر كردم ديدم هيجا اغوش گرم خواهر نميشه گفت ريدي ابم قطعه خلاصه بغلش كردمو اون شب مهشيد يه كص و كون حسابي بهم داد كه واقعا جبرانه اون ارضا نشدنه شد…

فصل اول قسمت سيزدهم(مسافرت)

اون شب گذشتو صبم با مهشيد رفتيم يه دوش گرفتيم يكمم باز تو حموم شيطوني كرديمو اومديم بيرون صبحانرو كه خورديم من حاضر شدم برم سره ساختمون ب مهشيد گفتم ابجي اشكال نداره من شب باز بيام اينجا روم نميشه برم خونه
مهشيد:نه داداشي اينجا خونه ي خودته هر وقت ميخاي بيا ولي بالاخره بايد با مامان رو به رو بشي زنگم اگه بهت زد جوابشو بده
داشتم ميرفتم مهشيد يهو به پيشنهادي داد
گفت امروز مهران از شهرستان مياد قرار بود بليط بگيره بريم كيش توام باما بيا ي چند روزي يه اب و هوايي عوض كن خونه كه روت نميشه بري حداقل اينجوري يكم زمان بگذره منم موافقت كردمو رفتم به كارام رسيدم شب ب مهناز زنگ زدم ي سريع وسايل شخصي و لباسامو گفتم برام بزاره تو ساك بياره پايين خودم نميخاستم برم بالا با اينكه ميدونستم مامان خيلي عادي باهام برخورد ميكنه ولي خب اون شرم و حياعه باعث ميشد نتونم تو روش نگاه كنم خلاصع ساكو از مهناز گرفنم رفتم خونه مهشيد وارد كه شدم مهران اومد دم در كلي تحويل گرفت كه به به اقا ميلاد افتخار دادين اقا
با مهران رابطه ي خوبي داشتم وارد كه شدم ديدم مليكا خواهره مهران هم اونجاس اونم اومد جلو دست داد و سلام عليك كرد شب موقع شام فهميدم مليكاعم قراره با ما بياد کیش مليكا دختره زيبايي بود پوست برنزه و اندام پر نظره خاصي بهش نداشتم بعدم گفته بودم مهران اينا كلا خانواده راحتي بودن مليكاعم جوري باهام برخورد ميكرد كه انگاري بيست ساله همو ميشناسيم و رفيق صميمي هستيم كلا رفتارش اينجوري بود اونم قصد بدي نداشت صب ساعت دهونيم پرواز داشتيم شب زود خوابيديمو صب راهي فرودگاه شديم رسيديم اونجا تصميم گرفنيم هتل نريم يه ويلا كرايه كنيم با وضع مالي خوبي كه داشتيم يه ويلاي خفن استخر دار كرايه كرديمو از خستگيه راه يكم استراحت كرديم بعد رفتيم بيرون يه چرخي زديم نهارم بيرون خورديم قرار شد بريم ويلا ي استراحت كنيم بعد ب درخاست خانوما بريم پاساژ گرديو خريد منو مليكاعم باهم عياق شده بوديم كناره هم راه ميرفتيم ميگفتيم ميخنديديم مليكا مجرد بود سنش هم زياد بود از مهشيد ما بزرگتر بود نميدونم چرا ازدواج نكرده بوده خلاصه شبم حسابي چرخيديمو كلي خريد كرديمو شام خريديم رفتيم ويلا بعد شامم نشستيم چهارنفري يكم حكم بازي كرديم منو مليكا يار بوديم مهشيدو مهرانم باهم خلاصه كه خوش ميگذرونديم صب كه بيدار شدم ديدم خانوما يه صبحانه مفصل اماده كردن قرار شد بعد صبحانه ي تني ب اب بزنيم داخل استخر ويلا،صبحانرو زديم منو مهران مايو پوشيديم رفتيم تو اب منتظره خانوما بوديم كه بيان وقتي اومد من كه محو بدن مليكا شدم ي مايوي يه سره سفيد رنگ تنش بود ولي نتونسته بود كامل اون سينه ها و كون گندش و بپوشونه خيلي تابلو بازي در نياوردم سعي كردم خيلي تابلو ديدش نزنم اوناعم اومدن تو اب با ما همراه شدن كلي اونجا هم ديگرو اب داديم باهم كشتي ميگرفتيم هين اينكارا حسابي تونستم ب بدن سكسي مليكا دست بزنم اونم عكس العملي نشون نميداد بعد ي توپ اورديم تو اب بازي منو مليكا باهم يار شديم ما مردا تو دروازه وايساديم منم يكم كيرم راست شده بود از دست مالي كردن مليكا اونم ي موقع هايي كه توپ دست مهشيد بود عقب عقب ميومد سمت من که نزاره گل بزنه با كونش ميخورد ب كيرم چندبار اين اتفاق اوفتادم گفتم خب اتفاقيه بعد ديدم بيشتر كه شد فهميدم نه از قصد كونشو ميزنه ب كيرم ي بار كه انقدر چسبيد بهم كه كيرم قشنگ لاي كپل هاي كونش قرار گرفت اونم بهم يه نگاهي ميكردو لبخند ميزد فهميدم خانوم تنش ميخاره منم ديگه پرو شدم از قصد دست ميماليدم ب بدنش اونم همش ميخنديد مهشيد خسته شد گفت بسته ديگه از اب رفت بيرون مليكاعم باهاش رفت لب استخر رو صندلي دراز كشيدن منم يكم شنا كردم كيرم بخوابه بعد از اب بزنم بيرون يكم كه افتاب گرفتيمو خشك شديم رفتيم داخل مهشيد ديروز ي لباس ديده بود تو پاساژ خوشش اومد با اينكه همه بهش گفتيم خوبه بخر ولي دو دل بود نگرفت حالا به مهران گير داده بود بريم اون لباسرو بخرم مهرانم قبول كرد گفت همگي بريم من كه از بس شناعو بازي كرده بوديم گفتم خستم ميخام استراحت كنم رفتم تو اتاق دراز كشيده بودم اوناعم رفتن من فكر كردم مليكاعم باهاشون رفته تو فكره بدن مليكاعو اون بمال بمالاي استخر بودم كه يهو در اتاق باز شد مليكا با دوتا ليوان آب پرتغال اومد داخل گفتم عه تو مگه نرفتي باهاشون گفت نه منم مثل تو خسته بودم خيلي شنا كرديم بدنم كوفته شده گفتم بيا يه ماساژت بدم حال بياي گفت بلدي گفتم اي يه چيزايي بلديم(يكي از دوستام دوره ديده بود منم تو استخر كمو بيش ازش ياد گرفتم،رگ گيريو،قلنج گيري،نرم كردن عضلات،نقاط حساس بدنو ازين جور چيزا)اب ميوه مونو خورديمو تاپشو دراورد شلواركش هم درآورد با يه شورت و سوتين زرشكي رنگ توري كه اگه قشنگ دقت ميكردي خط كسش هم پيدا بود به شيكم دراز كشيد گفت بيا منم رفتم شروع كردم ماساژ دادن از شونه هاش شروع كردم از شونه سمت راستش ماساژ ميدادم نم نم اومد روي بازوش و ساق و دست و انگشتاش دست چپش هم به همين شكل كمو بيش بلد بودم كجاهارو بايد فشاره بيشتري داد كجارو بايد نرم مالش داد تا عضلات خودشونو ول كنن از پشت كمرش شروع كردم هنوز بالاي بند سوتينش بودم كه بدون اينكه ازش اجازه بگيرم خودم سوتينشو باز كردم مليكاعم سرش رو بالشت بود چشماشم بسته بود حسابي شروع كردم از شونه هاش دوباره ماساژ ميدادم تا بالای باسنش
حدودا يه يك ربعي كه حسابي كمرشو ماساژ دادم اومدم پايين رفتم سراغ رون پاش گفته بودم مليكا بدن تو پري داشت چاق نبود ولي هيكل درشتي داشت اون روناي گندش و فرم باسنش و ساق پاي خوش تراشش ديوونم كرده بود كيرمم راست شده بود خلاصه از رون پاش شروع كردم تا انگشتاي پاشو ماساژ دادم ميخاستم شرتشم مثل سوتينش بدون اينكه بهش بگم در بيارم با اينكه از عكس العملش تو استخر ميدونستم خودش هم دوس داره ولي ترجيح دادم ي دفعه اينكارو نكنم پس اروم دوباره از ساق پاش اومدم سمت رون از روي شرت كپل هاي كونش هم ميماليدم دستمو از زير شرتش رد كردم كونشو گرفتم يكم كه ماساژ دادم بعد دست انداختم شورتشو در بيارم خودشم يكم بدنشو داد بالا همكاري كرد كه راحت در بياد تازه چشمم به جمال اون سوراخ كونش و كص قلمبش كه از پشت زده بود بيرون روشن شد دست انداختم كونشو ميماليدم و هر از گاهي دستمو ميبردم بين رون پاش ي دستي به كص و كونش ميكشيدم دستم كه به كصش خورد ديدم خانوم حسابي خيس كرده
البته حق هم داره منم اگه جاي اون بودم يكي اينجوري ماساژم ميداد خيس ميكردم تو اين هين منم تيشرتمو دراوردم فقط با يه شلوارك بودم كه كيرمم از بس شق شده بود حسابي معلوم بود ب مليكا گفتم برگرده به كمر بخوابه كه اون وره بدنش هم ماساژ بدم وقتي برگشت تازه صورتشو ديدم چشماش خمار خمار بود طلب كير ميكرد نگاهش ب شلواركم و كيره شق شدم بود ولي چيزي نميگفت از بالاي شونه هاش دوباره شروع كردم ماساژ دادن تا رسيدم به سينه هاي گندش سايزشون 85بود با نوكشم قهوه اي كمرنگ شروع كردم ماليدن باز مليكا چشماشو بست از داغيه بدنش معلوم بود حسابي داره لذت ميبره همينجوري كه ماساژ ميدادمو بدنشو ميماليدم رسيدم ب كصش اندازه يه كفه دست كص داشت خيلي تپل بود كصش دلو زدم ب درياعو دست انداختم كه بمالم تا دستم به كصش خورد يه اهي كشيد منم شروع كردم حسابي كصشو ماليدن مليكاعم حسابي اه و نالش رفته بود هوا كه با ي جيغ ابش پاچيد بيرون من متعجب بودم نديده بودم اب زن اينجوري بپاشه فقط قديما تو فيلم سوپرا ديده بودم اونم فكر ميكردم زنه ميشاشه تاحالا نه اب مهشيد نه مهناز نه نيكي هيچكدوم ب اين شكل و با اين شدت نپاشيده بود يكم كه بدنش اروم شد چشماشو باز كردو ي لبخندي بهم زد بعد پاشد منو هلم داد خوابوند رو تخت شلواركو با شورتمو باهم كشيد پايين كيرمو كه ديد چشماش ي برقي زد و ي جوون بلند گفت من كيره بزرگي دارم 22سانت كلفت به بابام رفته بودم هر زني يه بار طعمشو چشيده ديگ ول كنش نبوده مليكاعم كه حال كرده بود كيرمو كرد تو دهنشو شروع كرد ساك زدن جنده خانوم كل كيرمو تو دهنش جا ميداد خيلي حرفه اي ساك ميزد معلوم بود بلده كاره همينجور كه ساك ميزد تخمامم با دستش ميماليد حسابي كه ساك زد اومد رومو لب گرفت بعد با دستش كيرمو تنظيم كردو ي دفعه تا ته جاش كرد تو كصش يه اهه بلندي. كشيدو شروع كرد نرم بالا پايين كردن كصش خيلي تنگ نبود مشخص بود زياد ازش كار كشيده ولي بدم نبود اولش نرم و اروم خودشو بالا پايين ميكرد و كونشو رو كيرم ميچرخوند بعد تندش كرد بالاي تختو با دست گرفته بود محكم خودشو رو كيرم بالاپايين ميكرد انقدر شدتش زياد بود كه تخمام درد گرفته بود تو همين هين احساس كردم كصش گرم تر شد و بدنش شروع كرد لرزيدن ي دفعه كيرمو از كصش كشيد بيرونو باز ابش پاشيد رو شكمم و سينم بعد همونجوري روم دراز كشيد باز يكم كه اروم شد نگام كردو شروع كرد لب گرفتن اون دوبار ارضا شده بود كصش كه خيلي چنگي ب دلم نزد گفتم اين کونه قلنبشو حيفه نكنم پاشدم داگ استايلش كردم كيرمو چپوندم تو كصش يكي دو دقيقه از كص كردم بعد سره كيرمو گذاشتم رو سوراخ كونش فهميد ميخام از كون بكنم خودش دست انداخت لپاي كونشو باز كرد كه راحتتر جا كنم توش منم كه كيرم حسابي از اب كصش خيس بود نيازي به خيس كردن نداشت يه هول كه دادم سرش رفت داخل شروع كردم همون سرشو عقب جلو كردن و كم كم بيشتر هل ميدادم كيرم راحت ميرفت توش معلوم بود كونم زياد داده ولي باز از كصش بهتر بود تنگتر بود تا نصف جا كرده بودم توشو اروم تلنبه ميزدم ي دفعه با ي فشار تا ته كردم توش كه ي جيغي كشيدو رفت سمت جلو كيرم داشت از كونش در ميومد كه منم خودمو هول دادم به جلو كامل خوابيدم روش كيرمم تا ته تو كونش بود شروع كرد فهش دادن كثافط جر دادي كونمو بكشش بيرون منم كه گوشم بدهكار نبود توجه نميكردم شروع كردم محكم تلنبه زدن رحم نميكردم بهش كيرمو تا سرش ميكشيدم بيرون دوباره محكم تا ته جا ميكردم يه ده دقيقه اي شدت هرچه تمام تر كونش تلنبه زدم كه احساس كردم ابم ميخاد بياد تا ته زدم توشو همه ابمو خالي كردم همونجوري كه كيرم تو كونش بود دراز كشيدم روش هنوز فهش ميداد ميگفت پاشو از روم بكش بيرون كيرتو كونم داره ميسوزه يكم كه گذشت كيرم خوابيد از كونش اومد بيرونو منم از روش پاشدم ولو شدم رو تخت اونم رفت سمت دستشويي خودشو تميز كنه اومد بيرون گفت خيلي وحشي اي كونم داره ميسوزه گفتم اشكال نداره بزرگ ميشي برات خاطره ميشه كوسن مبلو كه بغل دستش بود برداشت پرت كرد سمتم و فهش دادو رفت منم پاشدم حولمو برداشتم و رفتم ي دوش بگيرم تخمام حسابي درد گرفته بود از بس با شدت ميكوبيدم به كص و كونش خلاصه دوش گرفتم اومدم بيرون ديدم مهران و مهشيدم اومدن مهشيد لباسي كه خريده بودو تن كرده بود كه نشونه منو مليكا بده بعدم قرار شد پاشيم بريم پارك دلفينا ي رستورانم برا شب مهران رزرو كرده بود پخش موسيقي زنده بودو خلاصه كلي خوش گذرونديم كلا چهار روز كيش بوديم تو اين مدت همون يه بار فرصت شد تق مليكارو بزنم…

فصل اول قسمت چهاردهم(خجالت)

از مسافرت برگشتيم فرودگاهه تهران كه رسيديم باز ياده گندي كه زدم اوفتادم كه الان باید برم خونه تو روي مامان چجوري نگاه كنم خلاصه يه تاكسي گرفتم راهي خونه شدم تو مسير هي با خودم كلنجار ميرفنم كه اي كاش باز با مهشيد ميرفتم خونشون ولي خب نميشد تا رسيديم دم خونه زنگ زدم درو باز كردم با اسانسور رفتم بالاعو دم در كه رسيدم ديدم مامان اومده استقبالم تا منو ديد بغلم كردو بوسيدم گفت به سلامتي رسيدي پسرم دلم برات تنگ شده بود چقدم كه سياه شدي افتاب پوستتو سوزونده منم با اينكه يكم از روش خجالت ميكشيدم مثل خودش عادي برخورد كردم اون موقع كسي خونه نبود فقط من بودمو مامان مهناز كه كلاس بود معين و بابا ام سره كار مامان ي ليوان شربت برام اورد گفت بيا بخور پسرم جيگرت حال بياد تشكر كردمو خوردم گفت مامان فدات بشه الهي خسته ي راهي برو ي دوش بگير استراحت كن منم برم برا شب غذايي كه دوس داري درست كنم باز تشكر كردمو گفتم مامان خيلي خودتو تو زحمت ننداز گفت چه زحمتي برو استراحت كن منم رفنم ي دوش گرفتمو يكم استراحت كردم بيدار كه شدم شب شده بود مهنازو معين و باباعم اومده بودن رفتم پيششون سلام عليكو نشستيم كلي گفتيم خنديديم مهنازم كه گير داده بود يالا پاشو سوغاتيارو بيار منم رفتم چيزايي كه براشون خريده بودمو اوردم از بابا شروع كردم براش يه دست كت و شلوار مارك خريده بودم با يه پيراهن
بابا:دستت درد نكنه پسرم چه خبره انقدر ولخرجي كردي
ميلاد:مبارك باشه باباجان اصلا قابل شمارو نداره ايشالله كه خوشت بياد
مامان:مرد پاشو برو بپوش بيا ببينيم
بابا پاشد بره بپوشه سوغاتيه مامانم بهش دادم اينو به سليقه مهشيد خريده بودم يه لباس مجلسيه مشكي كار شده تا دم رون پا هنوز نپوشيده تو تن مهناز كلي خوشش اومده بود گفت مامان بدو توعم بپوش ببينيم
بابا كت و شلوارو تن زدو اومد ي چرخي پيش ما زدو باز تشكر كردو رفت عوض كنه مامانم لباسو پوشيدى اومد واي چقدر زيبا شده بود تازه با اينكه فقط همون لباسو پوشيده بود نه ارايشي نه هيچي
مامان پوسش مثل مهناز پ مهشيد سفيد بود اون لباس مشكي زيباييه اون رنگ پوستو بيشتر كرده بود مهناز گفت واي مامان چقدر ماه شدي ماهم همه تاييد كرديم خودشم كلي خوشش اومد از لباسه اومد بغلم كردو تشكر كرد منم بوسيدمش
بعد سوغاتيه معينم دادم براش يه پيراهن خريده بودم با دوتا تيشرت اونم تشكر كردو گفت داداش دمت گرم كه به ياد بودي راضي ب زحمت نبودم
مهنازم كه صبر نداشت ببينه براش چي اوردم كلش تو چمدون بود گفتم وايسا كنار دختر ببينم نوبتي ام كه باشه نوبت خواهره گلمه برا مهنازم باز به سليقه مهشيد ي لباس مجلسي خريده بودم زرشكي رنگ با یه ادكلن و چندتا ست تيشرت و شلوارك تو خونه اي
مهناز:واي داداش چه خبره اين همه دستت درد نكنه پريد بغلم ي ماچم كرد تعجب نكنيد اين چيزا عاديه تو خانواده ما همه باهم رابطه ي صميمي و خوبي داشتيم اونم رفت اول لباس مجلسيو پوشيد بعد اون ست هارو دونه دونه تن كردو ما ببينيم خداروشكر همه دوست داشتن چيزايي كه براشون خريده بودمو بعدم مامان صدا زد گفت بيايد شام شامو زديمو يكم باز دوره هم گفتبم و خنديديم فيلم تماشا كرديم و كم كم ديگه هر كس رفت بخوابه منم رفتم تو اتاقم مينا پيام داده بود مشغول پيام بازي با مينا بودم ميگفت دلم برات تنگ شده فردا بيا ببينمت منم قبول كردم براش سوغاتي هم اورده بودم يه ادكلن خريده بودم براش
قرار شد فردا برم دم خونشون دنبالش بريم بيرون
تو همين هين مهناز اومد پيشم مشخص بود چي ميخاد با اينكه خيلي حال و حوصله نداشتم ولي خب دلم نيومد چهار روزي كه مسافرت بودم قبلشم دوروز خونه مهشيد حسابي تو كف بود خلاصه يه حالي بهش دادمو رفت خوابيد
صب پاشدم يكم ب خودم رسيدم ي تيپ زدم البته هميشه ب خودم ميرسيدم باز كسي خونه نبود فقط مامان بود البته اونم الان بايد باشگاه ميبود نميدونم چرا نرفته بود منو ديد گفت صب بخير اقا بفرما صبحانه رفتم نشستم پيشش سره ميز گفت چيه تيپ زدي داري ميري پيش دوس دخترت؟
گفتم هم اره هم نه اخه هنوز خودم مينارو به عنوان دوست دخترم نپذيرفته بودم درسته بهش اوكي داده بودم ولي ي چيزي گفته بودم كه فعلا ارومش كرده باشم نميدونستم اون انقدر قراره بهم وابسته بشه
مامان:يعني چي هم اره هم نه
ميلاد:دوست دخترم كه نيس اخه دارم ميرم پيش مينا
مامان:اوع چه خبره چند وقته زياد با مينا ميپري خبراييه؟
ميلاد:نه مامان خبري نيس ي داستانايي شد ميناعم كه ميدوني دختره ساده ايه احساس كردم يكم بايد كمكش كنم بيشتر بهش توجه كنم بالاخره ما باهم بزرگ شديم اونم مثل مهشيد و مهنازه برام
مامان:مينا دختره خيلي خوبيه من قبولش دارم خلاصه اگه خبراييه بگو من با زن عمو صحبت كنم و خنديد
ميلاد:نه بابا مامان يه چيزي ميگيا من مينارو به عنوان دختر عموم به عنوان يه خواهر دوسش دارم نه بيشتر
مامان:اون دختررو چي؟
ميلاد:با اينكه فهميدم منظورشو ولي گفتم كدوم دختره
مامان:خودت ميدوني،نميگي يه موقع اين دخترا خودشونو بندازن گردنت معلوم نيس كين،چين،خانواده دارن
ميلاد:سكوت كرده بودم خجالت ميكشيدم
مامان:اوع قرمز شدي چرا خجالت نكش پسرم من مادرتم خير و صلاحتو ميخام اين چيزاعم طبيعيه بالاخره تو اين سني كه تو هستي يك سريع نيازا داري بايد برطرف بشه
ميلاد:درست ميگي شما مامان اگه اجازه بدي من ديگه برم
مامان:كجا بري دارم باهات حرف ميزنم با هر كس و ناكسي وارد رابطه نشو حتما هم مراقبت هاي لازمو بكن(با زبون بي زبوني گفت از كاندوم استفاده كن)
ميلاد:مخم سوت كشيده بود كه مامان انقدر راحت داشت باهام حرف ميزد من كه از خجالت سرم پايين بود حرفاشو كه زد و نصبحتارو كه كرد زودي پيچيدم از خونه زدم بيرون
رفتم دنبال مينا دم خونشون ك رسيدم زنگش زدمو اومد تو ماشين كه نشست بغلم كرد ي بوس از لبم كرد گفت واي چقدر دلم برات تنگ شده بود
خوبي خوش گذشت مسافرت؟
ميلاد:اره خوب بود جاي شما خالي
مينا:دوستان ب جاي ما همين كه به تو خوش گذشته باشه من خوشحالم
پاكت سوغاتيشو از صندلي عقب برداشتم بهش دادم
ميلاد:بفرما خانوم اينم ناقابله سوغاتيه
مينا:واي ميلاد مرسي عشقم راضي ب زحمت نبودم همين كه خودت سالم رفتي و برگشتي برام بهترين سوغاتيه
ميلاد:فدات بشم لطف داري حالا باز كن ببين خوشت مياد
مينا:واي مرسي خوب سليقمو ميدونيا خنك و ملايم
باز دست انداخت گردنمو يه بوسم كرد منم اين دفعه همراهيش كردم يه بوسش كردمو رفتبم يكم دور دور كرديم طرفاي ظهر بود گوشيم زنگ خورد
الهام بود زن عموم مادره مينا گفتم مينا مامانته
گفت خب جواب بده گفتم ميدونه باهميم گفت اره داشتم ميومدم بيرون پرسيد گفتم ميام پيشه تو
منم جواب دادم
ميلاد:سلام زن عمو
الهام:سلام ميلاد جان خوبي پسرم؟
ميلاد:ممنون زن عمو شما خوبي عمو خوبه حامد خوبه؟
الهام:از احوال پرسياي شما خداروشكر همه خوبيم
تو چه خبر شنيدم كيش بودي خوش گذشت؟
ميلاد:سلامتي زن عمو جاي شما خالي
الهام:دوستان به جاي ما قرض از مزاحمت ميلاد جان نهار درست كردم با مينا هرجا كه هستين نهار بيايد خونه غذاهاي بيرونو نخوريد به درد نميخوره
ميلاد:ممنون زن عمو من مينارو ميرسونم خونه ولي خودم ديگه مزاحم نميشم يكم كار دارم ميرم كه ب كارام برسم
الهام:چيه اقا ميلاد مارو قابل نميدوني ي لقمه نهاره ديگه ميخوري زود ميري به كارت هم ميرسي
ميلاد:باشه چشم زن عمو خدمت ميرسم فعلا خدافظ
مينا:چي ميگه مامانم؟
ميلاد:هيچي بنده خدا اوفتاده تو زحمت ميگه نهار گذاشتم بيايد اينجا
مينا:غذاهاي مامان خوردن داره پس بريم كه من حسابي گشنم
گازشو گرفنم رفتيم سمت خونه عمو ماشينو پارك كردمو رفتيم بالا زن عمو اومد دم در بهم دست داد اولين بار بود زن عموم بهم دست ميداد با خانواده عموم راحت بوديم زن عموم جلوي من روسري سرش نميكرد ولي تاحالا دست نداده بود بهم خلاصه اومد دست دادو راهنمايي كرد داخل نشستيم كلي با خوش رويي پذيرايي كرد گفتم زن عمو بيا بشين چيزي لازم نيس بياري حسابي اوفتادي تو زحمت اومد نشست رو به روم ميناعم كنار من نشسته بود يكم از مسائل مختلف گفتيم مينا پاشد رفت دستشويي مينا كه رفت انگاري زن عموم منتظر بود تنها بشيم گفت ميلاد جان خاستم ازن تشكر كنم گفتم تشكر بابت چي زن عمو
گفت مينا همه اون چيزايي كه پيش اومدو برام تعريف كرد گفت تو بودي كه كمكش كردي ممنونم ازت كه براش وقت گذاشتي چند وقتي بود حالش خوب نبود ولي از اون روز كه برديش بيرون روحيش عوض شده شاد شده خيلي ديگه نميره تو اتاقش تو خودش باشه مياد ميگه ميخنده اينا همرو مديونه توعم تو ميناي منم بهم برگشتوندي
ميلاد:زن عمو اين حرفا چيه من هركاري كردم وظيفم بوده خداروشكر كه تونستم حال مينارو خوب كنم شما خودت ميدوني من هم شمارو هم مينارو هم عمو و حامدو خيلي دوست دارم ما همه عين يه خانواده ايم من براي هركدوم از شماها هركاري از دستم بر بياد انجام ميدم زن عموم پاشد اومد سمتم پيشونيمو يه بوس كردو گفت بازم ممنونم
ميناعم اومدو نهارو كه خورديم من حاضر شدم كه برم زن عموم اومد جلو در باز بهم دست داد ميناعم انگار نه انگار مامانش وايساده بغلم كردو خدافظي كرد رفتم…

فصل اول قسمت پانزدهم(زن عمو)

اون روز گذشت زن عمومم با من رفتارش تغيير كرده خيلي بيشتر بهم اهميت ميداد جلوم راحت تر لباس تن ميكرد بهم دست ميداد چندباري موقع اومدن يا رفتن بغلمم كرده بود فصل امتحانا بود چندتا از درساي عمومي مشتركو مينا ازم خاسته بود كمكش كنم منم ميرفتم خونشون باهاش كار ميكردم هر دفعه ام زن عمو كلي عزت و احترام ميزاشت در هين درس برامون ميوه عو تنقلات مياورد حسابي بهمون ميرسيد هر دفعه ام ازم كلي تشكر ميكرد كه با مينا درس كار ميكنم
درسارو مينا خودش بلد بود تو درس زرنگ بود نميدونم چرا باز از من خاسته بود باهاش كار كنم شايد دوست داشته بيشتر با من باشه وسطاي درس هم هي شيطون ميشد بغلم ميكرد لب ميگرفت خودشو ميماليد بهم هي ميگفتم نكن مامانت يه دفعه بياد ببينه ابرو حيثيتمون ميره
ولي مگه گوش ميكرد برام ارايش هم كرده بود خودشو خوشكل كرده بود گردنو هي بوس ميكرد
الهام برامون چايي اورد گذاشت رو ميز و اومد بره بيرون نگاش اوفتاد ب گردن من كه رد رژ مينا مونده بود با يه حالت مسخره شوخي ب مينا گفت دختر رحم كن به پسره مردم درس ميخوني يا…حرفشو قطع كردو با خنده گردنو نشون دادو رفت بيرون پاشدم تو اينه ي نگاه كردم ديدم حسابي رژي كرده كله گردنمو گفتم بيا خوب شد حالا ابرو برام نزاشتي الان مامانت هزارتا فكر ميكنه
گفت نترس مامان من فكره بدي نميكنه
گفتم ديگه نميام بهت درس بدم
مينا كه ناراحت شد از حرفم اومد از پشت بغلم كرد خودشو مظلوم كرد گفت ببخشيد عشقم ديگه نميكنم
گفتم تو اخر كار دسته ما ميدي دختر
مينا:اخه من تورو خيلي دوست دارم ميلاد دوست دارم همش پيشت باشم بغلت كنم ببوسمت حتي…
حرفشو خورد ولي من فهميدم ميخاد چي بگه گفتم ديوونه نشو مينا اين كارا درست نيس
مينا:درست چيه پس اين كه من در حسرت اغوش تو بمونم اينكه من دوست دارم همه وجودمو با عشق تقديم به تو كنم،چي درسته ميلاد چرا با من اين كارو ميكني ميدوني چند وقت ازينكه باهميم گذشته تو اصلا به خاسته هاي من اهميت ميدي؟ميبيني من چقدر براي اغوشت دلم پر ميكشه ولي ازم دريغ ميكني اين درسته مبلاد؟ميدوني من شبا با فكره تو ميخوابم صب با عشقه تو بيدار ميشم؟ميفهمي اينارو؟مگه ميشه نفهمي ولي خودتو ميزني به نفهمي چرا دوست نداري با من باشي من انقدر بدم يعني؟
ميلاد:خفه شو مينا اين حرفا چيه ميزني خودت ميدوني من چقدر دوستت دارم خودت ميدوني الان اگه اينجام فقط بخاطره توعه ولي نميتونم اينكارو كنم نه به اين دليل كه دوستت ندارم دارم ولي تو ديگه بيش از حد به من وابسطه شدي مينا
اين كاري ام كه تو از من ميخاي با روحيه اي كه از تو سراغ دارم وابسطه ترم ميشي من نميخام ي روزي اگه نبودم اذيت بشي
مينا:ميلاد من خر نيستم با من عين بچه ها برخورد نكن من ميدونم با تو هيچ اينده اي ندارم ميدونم تقديره ما بهم گره نخورده ميدونم ي روزي بايد جدا بشيم همه اينارو ميدونم با خودمم كنار اومدم كه اون روز خيلي اذيت نشم ولي الان كه هستي ميخام با تمام وجود داشته باشمت ميخام مال من باشي
اينارو گفتو اومد لباشو گذاشت رو لبام شروع كرد لب گرفتن نميدونم چند دقيقه لبامون رو هم بود ولي ديدم زن عمو جلو در وايساده داره مارو نگاه ميكنه ي لبخندي زدو گفت براتون ميوه اوردم زياد درس خوندين بخوريد فشارتون نيوفته باز خيط شده بودم دوباره ي اخمي ب مينا كردم كه ديدي گفتم كار دستمون ميدي اونم خنديدو گفت بيخيال ي تيكه پرتغال برداشت گذاشت دهنمو مشغول درس شديم ي چند روزي گذشت ي روز كه رفتم خونه عمو با مينا درس كار كنم ديدم خونه نيست زن عمو گفت مينا رفته كتابخونه با دوستاش نمونه سوال حل كنن گفتم پس چرا ب من خبر نداد گفت بهويي شد ب من گفت ب ميلاد زنگ بزن بگو نياد من بهت زنگ نزدم چون دوست داشتم بياي همش كه نبد ب مينا درس بدي يكمم به من درس بده
گفتم زن عمو چي ميگي اومد دستمو گرفت نشوندم رو مبل و نشست كنارم گفت ميلاد تو كه خوب به همه كمك ميكني يه كمك هم به اين زن عموي بيچارت كن
گفتم زن عمو خدا نكنه تو بيچاره باشي چيشده هر چي هست بگو من در خدمتم
طرز نگاهش عوض شده بود بهم خيره ميشد انگار ي چيزي ميخاست بگه روش نميشد دستمو همچنان تو دستش گرفته بود الهام يه زن 47ساله بود
اندام معمولي يكم شكم داشت سينه هاش 80 سبزه بود تاحالا اينجوري نديده بودمش
دستشو گذاشت روي رون پام يكم ماليد بعد اومد سمت كيرم گفتم زن عمو چيكار ميكني دستشو به علامت هيس هيچي نگو گذاشت رو دهنم كمربندمو باز كرد كيرمو دراورد كرد تو دهنش يكم كه ساك زد من گيج و منگ بودم يهو به خودم اومدم از جام پريدم شلوارمو كشيدم بالا گفتم نه زن عمو درست نيست اين كار من نون و نمك عمورو خوردم ميخاستم برم نزاشت گفت بشين حرف دارم باهات گفتم صلاح نيس من اينجا بمونم گفت چند لحظه ب حرفام گوش بده بعد خاستي بري برو
نشستم الهامم اومد جلوم نشست
الهام:ببين ميلاد ميدونم اين كار اشتباهه من تاحالا تو زندگيم تو اين همه سال به عموت خيانت نكردم هرچي بود خوب و بد سوختم و ساختم ولي خب من ي زنم همه نيازا كه مالي نيست عموت فكر ميكنه مارو از مال دنيا بي نياز كرده فقط همينه عو بس ميدوني الان چند ساله حسرت يه سكس به دلم مونده عموت ديگه اون شور و حال قديمو نداره من اگه ميخاستم مثل زناي ديگه باشم راحت ميتونستم برم دوست پسر بگيرم بدون اينكه كسي بفهمه نيازمو برطرف كنم ولي خب ابرومو نميتونم ب خطر بندازم الان ميبيني دست ب دامن تو شدم چون ميشناسمت ميدونم با مرامي با معرفتي راز داري با اينكه سختم بود ولي ترجيح دادم پيشه تو خودمو وا بدم حالا تو ميخاي پسم بزني اشكال نداره اين همه مدت كنار اومدم سوختم و ساختم بازم يه خاكي تو سرم ميريزم الان ميخاي بري پاشو برو
الهام شروع كرد ب گريه كردن راستش دلم سوخت ب عمو نميومد ادم سردي باشه شايد چون سنش رفته بالا ديگه خيلي حال و حوصله نداره
الهام منو راز داره خودش دونست حرفشو بهم زد حالا بايد چيكار كنم پاشدم رفتم گرفتمش تو بغلم اشكاشو پاك كردم گفتم نبينم الهام خانومه من ناراحت باشه ها اگر ميخاد ميلادو داشته باشه بايد بخنده يه نگاه بهم كردو گفتم بخند ديگه اونم ي لبخند زدو لبامو گذاشتم رو لباش شروع كرديم از هم لب گرفتن هنوز شرايطي كه توش قرار گرفته بودمو باورم نميشد دركش برام سخت بود من با زن عمو الهام زني كه هم سن مادرمه من جاي بچشم واقعا چيكار داشتيم ميكرديم ما اين شهوت بود كه داشت مارو هدايت ميكرد پيش خودم گفتم مگه چه اشكالي داره وقتي من با خواهراي خودم رابطه برقرار كردم و اين تابورو شكستم اينم يه سكس ممنوعه مثل رابطه خواهر و برادر مهم اينه بهترين لذت و ببرم و بهترين لذتو به الهام بدم خودمو اينجوري قانع كردم درسته زوره شهوت خيلي بيشتره هر چقدر ممنوع هر چقدر بد ي راهي برا قانع شدن پيدا ميشه تصميم گرفتم يه حال اساسي به الهام بدم همينجور كه ازش لب ميگرفتم گفتم بريم تو اتاق پاشد دستمو گرفت باهم رفتيم ب اتاقش عكس عمورو كه رو ديوار ديدم يكم عذاب وجدان اومد سراغم ولي باز زوره شهوت بيشتر بود
شروع كردم از الهام لب گرفتن يكم كه لب گرفتم رفتم سراغ گردنش شروع كردم خوردن بعد با كمك خودش تاپشو از تنش درآوردم زيرش سوتين نبسته بود كارو راحت تر كرده بود سينه هاي بدي نداشت نسبت به سنش هنوز سر بالا و سفت بود خوابوندمش رو تخت دراز كشيدم روش شروع كردم سينه هاشو خوردن و ماليدن الهامم خودشو سپرده بود ب من حسابي سينه هاشو خوردم همينجوري از سينه هاش بدنشو ميخوردمو ميبوسيدم ميومدم پايين تا رسيدم به شلوارش دست انداختم شلوارشو درآوردم يه شورت نخي قرمز باش بود كه حسابي از ترشحات كصش خيس شده بود يكم از روي شورت دست كشيدم به كصش الهامم اه و نالش رفته بود هوا بعد شورتشو از بغل زدم كنار دست ميكشيدم رو كص خيس و داغش شورتشم كامل از پاش درآوردم شروع كردم به خوردن كصش زبونمو كه زدم به كصش يه اهي از شدت لذت كشيد با ولع شروع كرده بودم كصشو خوردن همزمان كه ميخوردم با دستمم چوچولشو ميماليدم طولي نكشيد كه الهام ارضا شد ولي من ول كن نبودم هنوز به خوردن و ماليدن ادامه ميدادم كه باز مجددا ابش اومد خودش ديگه سرمو زد كنار گفت بسته صبر كن دراز كشيدم كنارش تا يكم حالش جا بياد رو بدنش دست ميكشيدم سينه هاشو ميماليدم چند دقيقه اي كه حالش اومد سره جاش پاشدم لباسامو درآوردم يكم ازش لب گرفتم دوباره اوفتادم به جون سينه هاش حسابي خوردم الهام دوباره رفته بود تو فاز ميگفت ميلاد من كير ميخام گفتم اي به چشم كيرم بهت ميدم كيرمو گرفتم جلو صورتش شروع كرد ساك زدن يكم كه ساك زد رفتم نشستم بين پاهاش،باهاشو از هم باز كردمو سره كيرمو گذاشتم رو كصش گفتم زن عمو اجازه هست گفت بكن كه دارم ميميرم رخصتو كه گرفنم كيرمو تا دسته جا كردم تو كصش نفسش يه آن بند اومد فكر كن 22سانت كيرو يهو فرو كنن داخلت انقدر كصش داغ و خيس بود كه نميخاستي بكني ام خودش كيرو ميكشيد داخل شروع كردم تلنبه زدن الهامم شديد اه و ناله ميكرد بازوهامو چنگ ميزد ملافرو چنگ ميزد كلا اروم و قرار نداشت شدت تلنبه هامو بيشتر كردم با دستمم چوچولشو ميماليدم كه براي باره سوم الهام ارضا شد ابش كه اومد كيرمو همون داخل نگه داشتم خم شدم روش لباشو بوسيدم يكم ناز و نوازشش كردم بعد دوباره خيلي اروم كيرمو داخل كصش به حركت درآوردم حسابي داشت لذت ميبرد من پاهام درد گرفته بود پاشدم وايسادم الهامو همونحور كه خوابيدع بود اوردم لب تخت باهاشو انداختم رو شونه هام شروع كردم تلنبه زدن انقدر زدم زدم كه داشت ابم ميومد الهامم انگار فهميد دارم ميام ناي حرف زدن نداشت پاشو حلقه كرد دوره كمرم تلنبه هاي اخرو كه با شدت ميزدم همزمان باهم ارضا شديمو همه ابمو ريختم داخل كص داغش همونجوري ولو شدم روش يه ده دقيقه اي فكر كنم به همون شكل بوديم كه كيرم از كصش دراومد ابمم از كصش سرازير شده بود الهام بغلم كردو ازم لب گفت مرسي ميلاد خيلي خوب بود چهاربار ارضا شده بود ميگفت چندسالي بوده اينجوري لذت نبرده بوده…

فصل اول قسمت شانزدهم(آيدا)

با اينكه از كردن زن عمو الهام خيلي لذت برده بودم فكر كنيد سكس با يه زن جا اوفتاده كه جاي بچشي و هم سن و سال مادرته طبيعتا يه حس و حال ديگه اي بهت ميده اونم قطعا همين حس و داشت كه كيره يه جوون بانشاط و با انرژيو خورده
ولي خب كمي هم عذاب وجدان داشتم اصلا ي دفعه چيشد كه اينجوري شد اون از مينا كه اون روز با زبون بي زبوني ميگفت دوست داره با من باشه خودشو در اختيارم بزاره اينم از الهام كه بي مقدمه و يهويي رفته بود سره اصل ماجرا شايدم زودتر از اينا قصد داشته بهم نزديك بشه چون كمي حس ميكردم رفتارش باهام عوض شده ولي خب بالاخره اين اتفاق اوفتاده بود باز ب خودم ميگفتم اشكال نداره لذتشو بردي اونم خودش دوست داشته و راضي بوده با جون و دل خودشو در اختيارم گذاشته با اين حرفا خودمو قانع ميكردم
گذشت و گذشت ديگه روي الهامم به روم باز شده بود تقريبا ديگه هفته اي يكي دوبارو برنامه داشتيم و حسابي از هم لذت ميبرديم ولي تا اون موقع با اينكه مينا بارها حتي علني خاست باهام سكس كنه فرصتش پيش نيومد فقط چندباري برام ساك زد
خلاصه زندگي بر وقف مراد بود درسم ديگه اخراش بود قرار بود مدركمو كه گرفتم يه شركت ساختماني تاسيس كنم اوضاع احوال كارم كه خوب بود سره چندتا پروژه بودم سكس هم كه بيش از حد به راه بود اگه به خودم نميرسيدم و خودمو تقويت نميكردم بدنم كم مياورد مهشيدو الهام يه طرف همين مهناز كه تو خونه وره دلم بود از همشون بيشتر رس منو ميكشيد ورزش هم ميكردم بدنه خوبي ساخته بودم خلاصه مشغول زندگي بودم ي مدتي بود ظهرا ناهارو ميرفتم خونه سره راهم ميرفتم دنبال مامان باشگاه باهم ميرفتيم خونه ي روز كه رفتم دنبال مامان با يكي از دوستاش اومد بعدا طبق صحبتا متوجه شدم اسمش ايداس 35سالشه تقريبا شيش ماهه اومدن محل ما و تو همون باشگاه اين ايدا خانوم هم به عنوان مربي مشغول به كار شده خلاصه اومدنو سلام عليكو مامان منو ايدارو به هم معرفي كرد ايداعم يكم تعارف كرد كه زحمت دادم بهتون راهي نبود خودم ميرفتم
مامان:اين حرفا چيه خونه هامون كه نزديك همه اين مسيرم كه ما بايد بريم حالا شما يكم پيشه ما بد بگذرون
ايدا:نفرماييد سارا جان باعث افتخاره
از وقتي نشست تو ماشين دروغ چرا رفتم تو كفش ازين تيريپ زنا بود كه ادم پيش خودش ميگه واوو كي اينو ميكنه چهره ي خيلي زيبايي داشت و اونجور كه با يه نگاه ب استايلش قطعا زير اون لباسا بدن خوش فرمي هم داره خلاصه از فرداي اون روز دنبال مامان كه ميرفتم ايداعم چون هم مسير بوديمو وسيله نداشت با ما ميومد خونشون يه خيابون با ما فاصله داشت خلاصه اين رفت و امد ها باعث شد يكم صميميته بيشتري برقرار بشه منم تو كفش بودم ولي خب موقعيت جوري نبود كه بشه كاري كرد لامصب از بس خوب بود اين زن نگاش ميكردي كيرت راست ميشد چ برسه بخاي بكنيش ادم هولي نبودم تامين بودم از هر نظر ولي واقعا اين زن هوش و از سر ميبرد متاهل بود از اون مهمتر دوست سارا(مامان)بود و اين يكم دستمو بسته بود ي روز كه طبق معمول رفتم دنبالشون ايدا گفت ميلاد مامانت ميگفت گوشي فروش اشنا داري ي گوشي ميخام ميتوني بگي برام بياره من خودم خيلي سر در نميارم ميترسم كلاه بزارن سرم
ميلاد:اره ايدا خانوم شما مدل و مشخصات گوشي كه ميخايدو به من بگيد من به دوستم ميگم بياره
خلاصه گوشيشو براش سفارش دادمو قرار شد فرداش بريم تحويل بگيريم فرداش كه رفتم دم باشگاه دنبالشون قرار شد مامانو برسونيم خونه منو ايدا باهم بريم پيش دوستم كه گوشيشو بگيريم
خلاصه گوشيشو گرفتيم سيم كارتشو براش انداختم تنظيمات گوشيو براش رديف كردم يه شيطنت ريزي گفنم بكنم شمارمو سيو كردم براش یه تک هم زدم ب خودم که شمارشو داشته باشم گوشيرم همونجور صفحه روشن كه ببينه شمارمو براش زدم دادم دستشو گفتم مباركت باشه اونم يه لبخندي زدو تشكر كردو بردمش رسوندمش موقع پياده شدن خودش دستشو اورد جلو دست داد و خدافظي كرديم رفتيم منم رفتم سره كار تا شب مشغول بودم اصلا نگاه ب گوشي نكردم شبم تا برسم خونه عو دوش بگيرمو شام بخورم تقريبا ساعت شده بود نزديكاي 12 گوشیو برداشتم ببینم چه خبره کسی زنگی پیامی چیزی نزده دیدم ایدا ساعت 9بهم پيام داده نوشته
سلام ميلاد جان خوبي بازم خاستم ازت بابت امروز تشكر كنم حسابي بهت زحمت دادم جبران كنم برات
با اينكه دير وقت بود گفتم حالا جوابشو بدم شايد بيدار بود و ديد اخه ورزشكارا به ساعت خوابشون خيلي اهميت ميدن مامان سارا كه اينجوريه چي بشه كه ديروقت بخوابه هميشه ساعت ده ميخوابيد صبم زود بيدار ميشد
خيلي كوتاه و مختصر براش نوشتم:خواهش ميكنم افتخاري بود در كناره شما بودن
براش فرستادمو ديگه نه اون پيامي داد و نه من
يكي دوروز بعد ايدا اكانت اينستا ساخت و منو فالو كرد عكسامو ديده بود و لايك كرده بود پيام داد از عكسا تعريف ميكرد اونجا يه استارت كوچيكي خوردو تقريبا به بهونه هاي مختلف يا اون عكس يا مطلبي ميزاشت يا من چيزي ميزاشتم به هم پيام ميداديم با مرور اين پيام دادن ها بيشتر شد ديگه بي دليل هم گاهي به هم پيام ميداديم پياماي معمولي چه خبر،چيكارا ميكنيو ازين جور حرفا نمه نمه اين صميميته بيشتر شد ديگه پيام جوابگو نبود تو روز يكي دوباري تلفني هم باهم صحبت ميكرديم همه جيز خيلي عادي و صميمانه بود عين دوتا دوسته خوب بوديم باهم،دردودل ميكرد باهام
با اينكه تو كفش بودم و دوست داشتم هرچي زودتر بتونم باهاش رابطه برقرار كنم ولي باز جلوي خودمو ميگرفتم كه بزار همه چيز همينجوري نرم نرم پيش بره مهم استارت كار بود كه خورد انقدري باهام صميمي شده بود كه چندباري ميخاست بره لباس بخره ازم خاسته بود همراهش برم ميگفت تو سليقت خوبه ميخام نظر بدي ب همين شكل چند باري بيرون رفتيم چندباري نهار دعوتش كردم باهم وقت گذرونديم ولي همه جيز خيلي عادي تو اين مدت حتي دستم بهش نزدم خاستم پيشم احساس امنيت كنه و يكم كلاس گذاشتن هم خب بد نبود براش كه خيلي ام فكر نكنه ميخام به دستش بيارم
تا ي روز كه داشتيم باهم قدم ميزديم خودش دستمو گرفت هوا كمي خنك بود ولي دستمو كه گرفت دستش خيلي گرم بود اين گرما طبيعيه؟شايدم هوس داره؟شايد تو ذهن ايدا هم اونچه ميگذره كه تو ذهن منه ولي هيچكدوم نميتونيم اصل داستانو به زبون بياريم رفتيم روي نيمكت نشستيمو براي اولين بار دست انداختم دورش و كشوندمش سمت خودم سرشو تكيه داد ب شونم سكوت بين ما حكم فرما شده بود يهو دوتايي باهم انگاري سكوتمون شكسته بشه همزمان ي كلمه گفتيم د…….
ايدا با لبخند بگو چي ميخاستي بگي
ميلاد:اول تو بگو خانوما مقدم ترن
ايدا:نوچ تو بايد بگي
زل زدم تو چشماش و گفتم دوستت دارم
ايدا:اونم همينحوري با اون چشماي قشنگش بهم نگاه ميكرد و سكوت كرده بود
گفتم حالا تو بگو چي ميخاستي بگي
سرشو باز تكيه داد ب شونم و حرفي نزد يكم بعد گفت ميلاد پاشو بريم ي جوري شدع بود حرفشم كه خورد پيش خودم گفتم ي موقع ناراحت نشده باشه شبش اومدم پيام بدم ببينم اصلا جواب ميده گفتم بيخيال فردا كه رفتم دنبال مامان ميبينمش كه چند ساعت بعد خودش پيام داد
ايدا:ميلاد
ميلاد:جانم خوبي تو؟
ايدا:خوبم
ميلاد:مطمئني اخع ي جوري شدي ي مرقع از من كه ناراحت نشدي
ايدا:نه تو ببخش من يهو يكم ذهنم بهم ريخت
ميلاد:خلاصه ي موقع اگه باعث ناراحتيت شدم عذرخواهي ميكنم
ايدا:ميشه اون حرفي كه زديو ي بار ديگه بگي؟
ميلاد:منظوري نداشتم ايدا جان ي موقع برداشت بدي نكني
ايدا:خواهش ميكنم ي بار ديگه حرفتو تكرار كن
ميلاد:دوستت دارم
ايدا:منم دوستت دارم
ميلاد:!!!!!!!!!!!!!!!
ايدا:چيزي كه اونجا نتونستم بگم اين بود
ميلاد:جدي ميگي ايدا؟
ايدا:ببين ميلاد من خيلي با خودم كلنجار رفتم با اينكه ميدونم صد دردصد اشتباهه كارمون ولي حالم باهات خوبه
ميلاد:من واقعا الان شوك شدم ايدا منم خيلي وقته ميخام اين موضوع رو بهت بگم اما نميخاستم خدايي نكرده ازم ناراحت بشي
ايدا:بايد ببينمت
ميلاد:كي؟كجا؟
ايدا:اخره هفته نهار بيا خونم
ميلاد:اي به چشم بانو خدمت ميرسم
خوشحال بودم ازينكه ايدا خودش اوكي داده بود دوروز مونده بود تا اخره هفته صبر نداشتم مگه ساعت ميگذشت شبا خوابشو ميديدم تو ذهنم تخيل ميكردم كه رفتم پيشش و در اغوشع هم داريم لذت ميبريم هرجور شد اين دوروز گذشت خودمو حسابي تروتميز و مرتب كردم كل موهاي بدنمو زدم صافه صاف كيرو خايرو حسابي برق انداختم گفتم هرچيزي ممكنه پس اماده باشم خلاصه رفتم خونه ايدا وارد كه شدم يكم استرس گرفتم ازينكه شوهرش ي موقع نياد داستاني نشه كه دره واحدش باز شد واي خداي من عجب لعبتي
اون لباسو اون ارايشو اون بوي عطري كه به مشام ميخورد ادمو ديوونه ميكرد رفتم داخل بي اختيار همديگرو محكم بغل كرديم جوري كه انگار ده ساله همو نديديم بعد ي بوس كوچولو از لپش كردمو دعوتم كرد برم بشينم خودشم رفت چاي و بساط پذيرايي اوردو نشست رو به روم
بهش گفتم بغل من جا هستا از اون مبل هم راحت تره ي لبخند زدو پاشد اومد نشست تو بغلم…

فصل اول قسمت هفدهم(خیانت)

ميلاد:ايدا؟
ايدا:جانم
ميلاد:دوست دارم….
ايدا چشماشو بستو لباشو گذاشت رو لبام
چقدر با احساس لبامو ميخورد حسابي ديوونم كرده بود ب خودمون كه اومديم فكر كنم يه نيم ساعتي داشتيم از هم لب ميگرفتيم
كيرمم حسابي راست شده بود ايدا ي دستي روش كشيدو ي نگاه سكسي ب من كرد و رفت نشت جلوي پام دست انداخت كيرمو دراورد اول شروع كرد سره كيرمو ي بوس كرد و زبونشو دورش ميچرخوند كيرم كه داشت منفجر ميشد از بس هوس ايدارو داشتم احساس ميكردم كيرم هم بزرگتر شده هم كلفت تر ايدا شروع كرد ساك زدن در هين ساك زدن ي نگاهي هم ب من ميكرد كه صحنرو جذاب تر ميكرد مني كه كمرم سفته و ابم زود نمياد خيلي نتونستم تحمل كنم از بس كه اين زن زيبا بود و با حركات و لوندي هايي كه ميكرد ديگه نتونستم ده دقيقه اي كه ساك زد احساس كردم ابم داره مياد بهش گفتم بسته داره مياد اونم با ولع بيشتري ب ساك زدن ادامه داد تا ابم تو دهنش خالي شد همشو خورد ديگه نوبتي ام باشه نوبت منه لختش كردم دستمو گرفت كشيد برد سمت اتاق خوابشون هولش دادم رو تخت رفتم ي لب ازش گرفتم و شروع كردم سينه هاشو خوردن ايدا پوستش سفيد بود سينه هاش هم سايز 75سر بالا و سفت از بس اندام ورزيده و قشنگي داشت هرچي ميخوردم سير نميشدن حسابي سينه هاشو خوردم و مالوندم تا رفتم سر وقت كسش واي يه كص كوچولو و نقلي كسش اندازه يه بند انگشت بود تا شروع كردم به خوردن ابي بود كه از كسش راه گرفته بود تو همين بين سوراخ كونش نظرمو جلب كرد يه سولاخ كوچولوي صورتي تروتميز همينجور كه كسشو ميخوردم ي زبوني هم به سوراخ كونش ميكشيدم حسابي بدنش گر گرفته بود سرمو با دستش به كسش فشار ميداد موهامم داشت ميكند كه يهو با ي لرزش و اه بلند اونم ارضا شد
اومدم بالا كنارش دراز كشيدم گرفتمش تو بغلم شروع كردم بوسيدن و نوازش تا يكم حالش جا بياد
ايدا چرخيد اومد روم دراز كشيد ازم لب گرفت بعد دست انداخت كيرمو گرفت و نشست روش واي كه چه كص تنگ و داغي بود انقدر تنگ بود كه كيرم يكم ب سختي داخل شد اگه نميشناختمش ميگفتم امكان نداره اين كصه يه زن متاهل باشه تنگي كصش مثل تنگي كص نيكي بود برا اولين بار كه پردشو زدم شروع كرد به بالا پايين رفتم روي كيرم چشماشم بسته بود داشت همينجور سرعتشو بيشتر ميكرد كه براي بار دوم با شدت ارضا شد معلوم بود خيلي حشريه كه انقدر زود دوباره ابش اومد ده دقيقه ام نشد كه داشت رو كيرم بالا پايين ميكرد ولي ارضا شد و ولو شد روم يكم بي حركت موندم بعد خودم از زير نرم شروع كردم تو كسش تلنبه زدن بعد به كمر خوابوندمش و پاهاشو انداختم رو شونه هام و كردم تو كسش تا ته جا ميكردم تو كصش دوباره تا ته ميكشيدم بيرون دوباره محكم تر فرو ميكردم داخل حسابي رو ابرا بود ايدا شروع كردم محكم و پر قدرت تلنبه زدن انقدر زدم زدم ايدا يهو با يه جيغي كيرمو كشيد بيرون و ابش از كسش پاشيد بيرون برا بار سوم ارضا شد منم اگه جلو خودمو نگرفته بودم ابم اومده بود دوست نداشتم ب اين زودي تموم بشه ميخاستم حسابي لذت ببرم ايدارو داگ استايلش كردم رفتم پشتش واي كه چه نمايي يه كون قلنبه گرد خوشگل و تروتميز كس صورتيش كه بين پاهاش خود نمايي ميكنه شروع كردم حسابي كص و كونشو خوردن بعد پاشدم كيرمو كردم تو كسش يكم كه از كس كردم سره كيرمو گذاشتم دره كونش گفت نه ميلاد از عقب نكن بكن تو كسم گفتم من الان هوس كونتو كردم گفت نميتونم من تاحالا كون ندادم گفتم چه بهتر خودم صفرشو باز ميكنم خلاصه هي اون بگو هي من بگو بالاخره راضيش كردم شروع كردم با انگشت سوراخشو باز كردم با يه انگشت خيلي اروم و نرم شروع كردم يكم كه جا باز كرد دو انگشتي يكم دردش ميومد ولي چون خيلي اروم و با حوصله اينكارو براش ميكردم تحمل ميكرد يكم كه سوراخش باز شد سره كيرمو گذاشتم سرش و اروم فشار دادم سرش رفت داخل يكم خودشو جمع كرد منم برا اينكه اذيت نشه يكم صبر كردم جا باز كنه چندباري سرشو درآوردم دوباره كردم تو اروم اروم فشارو بيشتر ميكردم ديگه راهش باز شده بود سرعت تلنبه هامو بيشتر كردم با دستم كص ايدارو ميماليدم كه لذت بيشتري ببره از تنگي و داغي كونش ديگه نتونستم تحمل كنم با شدت تلنبه ميزدم ابم كه داشت ميومد تا خايه جا كردم توش و كل ابمو خالي كردم تو كونش ايدا عم همزمان با من برا بار چهارم ارضا شد با اينكه يه بار ابم اومده بود ولي باز انقدر زياد بود كه از بغلاي كيرم زده بود بيرون منم ولو شدم بغل ايدا رو تخت گرفتمش تو بغلم سرشو گذاشت رو سينم موهاشو ناز ميكردم اونم بغلم كردو نفهميديم كي تو بغل هم خوابمون برد دو سه ساعتي خوابيديم بيدار شديم دوست نداشتيم از بغل همديگه جدا بشيم
نهارو باهم خورديم بعد نهارم چند ساعتي تو بغل هم بوديم باهم لاس ميزديم و عشق بازي ميكرديم ديگه موقع رفتن بود ولي جفتمون هنوز عطشمون نخوابيده بود شايد اگه فرصتش بود دوباره دست ب كار ميشديم ولي خب بيشتر موندن جايز نبود ممكن بود شوهرش از راه برسه از همديگه تشكر كرديم و رفتم شب ايدا پيام داد
آيدا:سلام ميلادم خوبي عشقم؟
ميلاد:به به سلام خانوم خانوما مگه ميشه با تو بود و بد بود
ايدا:فدات بشم الهي بابت امروز ممنون خيلي خوب بود
ميلاد:قربونت برم عزيزم ممنون از خودت خيلي لذت بردم
ايدا:ولي بيشعور كونم درد ميكنه نميتونم درست بشينم
ميلاد:خوب ميشي گله من
آيدا:ميلادم؟
ميلا:جان ميلاد
آيدا:هيچي بيخيال
ميلاد:بگو ديگه با منم ازين حرفا داري مگه
آيدا:فردا باز مياي پيشم؟
ميلاد:اگه آيدا خانومم بخاد چرا كه نه
آيدا:هنوز هوستو دارم بهت فكر ميكنم كسم خيس ميشه از اون موقع كه رفتي تا الان ده تا شورت عوض كردم
ميلاد:قربون خودت و اون كص نازت فردا ميام حسابي از خجالتت در ميام
ايدا:اي كاش الان پيشم بودي تا صب تو بغلت بودم
ميلاد:ميخاي بيام
ايدا:كاش ميشد…
ميلاد:برو استراحت كن عشقم فردا كلي كار داريم باهم
ايدا:بي صبرانه منتظرم شبت بخير…
اين زن انقدر جذاب و سكسي بود انقدر حشري بود كه ادم اصلا ازش سير نميشد يه مدت تمام هر روز كارمون شده بود همين روزي دو سه راند سكس ميكرديم ولي خب بايد ي مقدار خودمونو كنترل ميكرديم وگرنه بگا ميرفتيم يك درصد اگه شوهرش بو ميبرد زندگيشون خراب ميشه ايدا شوهرشو دوست داشت از زندگيش راضي بود حتي مشكل جنسي ام نداشت كه بخاد دليلي بر خيانتش باشه ولي خب عشقه ديگه يه آن پيش مياد كارم نداره مجردي،متاهلي،درسته،غلطه،بده،خوبه زماني ب خودت مياي كه كار از كار گذشته قبلا هم گفتم زور شهوت بيشتره پس فقط بايد لذت برد…

فصل اول قسمت هجدهم(معين)

تو دوران خوبي بودم كيرم كه همش تو كص و كون بود كارو بارم كه خداروشكر به راه امتحاناي اخره ترم شده بود ديگه داشتم مدركمو ميگرفتم خيلي برنامه ها داشتم اوضاع احوال ماليمون هم خيلي خوب شده بود از اون زمان كه اقا حشمت(پدرم)زد تو كاره ساخت و ساز روز به روز وضع و اوضامون بهتر شد بعده هاام كه من درسشو خوندمو وارد كار شدم بيشتره پروژه ها دست من بود من ادارش ميكردم خلاصه منم خوب وضعي به هم زده بودم 206رو فروختم يه جنسيس كوپه انداختم زير پام و زندگي ميكردم از اون محل هم اسباب كشي كرديم اومديم تو يه پنت هاوس سمت شمال شهر
در گيره زندگيو كارو درس بودم كه زدو اقا معين داداش بزرگه عاشق يكي از همكاراش ميشه عو بابا مامان ميرن خاستگاري اوناعم پسند ميكنن دختر پسرم كه از قبل باهم اشنا شده بودن ي چندباري خانواده ها رفتن و اومدن تحقيقات نهايي انجام شدو عقد كردن اسم عروسمون مبيناس،مبينا قيافش معمولي بود اندامش هم معمولي خيلي گوشت دهن گيري نبود ولي تنها جيزي كه از همون اول كه ديدمش نظرمو جلب كرد كون قلنبش بود تنها جايي از بدنش كه خودنمايي ميكرد دختره چاقي نبود ولي كون به نسبت بزرگي داشت خلاصه عروس خانوم پاشون ب خونه ما باز شدو منم كلا ادم خوش برخوردي ام شوخي هم زياد ميكنم زود با من صميمي ميشن اين مبينا خانوم هم با من صميمي شده بود خيلي ام باهم تفاوت سني نداشتيم حرفاي همو خوب ميفهميديم چند وقت بعد عروسي كردن و معين و مبينا عم ديگه رفتن سره خونه زندگيشون،مبينا دختر پر شور و حالي بود اهل مسافرت و تفريح و دوره همي مدام برنامه ميچيند همگي ميرفتيم تفريخ و گردش جمعمون هم كه جمع بودو منو مهناز، مهشيد و مهران،معين و مبينا
مبينا خودش تك فرزند بود ما براش شده بوديم عين برادر و خواهرش خيلي باما كيف ميكرد با من كه خيلي جور شده بود ي موقع هايي موقع سلام عليك اگه كسي نبود بهم دست هم ميداد چند باري ام به مناسبت تولد و چيزاي ديگه بغلش هم كرده بودم چندباري ام سوتي داده بودم جلوش داشتم ب كونش نگاه ميكردم يهو برگشته منو ديده متوجه شد داشتم به كجا نگاه ميكردم عكس العمل خاصي نداشت ي لبخند ميزدو روشو بر ميگردوند
يه ويلا گرفته بوديم تو شمال گاهي ميرفتيم ي اب و هوايي عوض ميكرديم ي روز قرار شد همگي بريم باباعو مامانو مهناز باهم راهي شدن منم چندتا كار داشتم قرار شد فرداش با معين و مبينا سه تايي بريم خلاصه فرداش برا معين كار پيش مياد مجبور ميشه بمونه مبينارو سپرد ب من گفت شماها بريد خلاصه راهي شديم تو ماشين كلي خانوم زدو رقصيد تو راهم هي جاهاي سرسبز و قشنگ ميديد ميگفت نگهدار عكس بگيريم خلاصه رسيديم ويلامون تا دريا راهي نبود پياده هم ميشد رفت اين دختراعم كه وقت و بي وقت دلشون هواي دريا ميكرد صب مهناز صدام ميكرد ميگفت بيا بريم لب ساحل بعداظهرم مبينا البته مهناز كه دنبال شيطنت بود لب ساحل هم در امان نبودم از دستش ولي مبينا نه باهم قدم ميزديم حرف ميزديم بنده خدا شوهرش كه نيومده بود دلش خوش بود ب من ديگه راحت دستشو ميگرفتم باهم لب ساحل قدم ميزديم ميومد تو بغلم ميشست باهم غروب افتابو تماشا ميكرديم منم يه شيطنت هايي ميكردم ي موقع كه بغلم بود موهاشو نوازش ميكردم صورتشو ناز ميكردم چندباري هم لپشو بوسيدم اونم با يه بوسه جواب ميداد لب ساحل ميديد زنا و دخترا چجوري بهم امار ميدن خودشو از قصد بيشتر ميچسبوند ب من كه مثلا ب اونا حالي كنه من ماله اونم حسادت زنانه ديگه زنا تيزن جنس خودشونم بهتر ميشناسن زودتر متوجه ميشن تو ساحل بهم ميگفت مثلا اون سه تا دختر دارن بهت امار ميدن اون زنه تو كفته ي روز تو راه ساحل مبينا يادش اوفتاد گوشيشو جا گذاشته وسطاي راه بوديم گفت تو برو بشين تو ساحل تا من زودي برم گوشيمو بردارم و بيام گفنم باشه رفتم نشستمو سه تا دختر بودن هر روز سره همين ساعت كه ما ميومديم اونام ميومدن از قضا امارم ميدادن كه مبينا ام متوجه شده بود بهم گفته بود اون دخترا بهت امار ميدن خلاصه اينا تا ديدن من تنهام اومدن جلو كه سره صحبتو باز كنن
سلام عليك كردن و گفتن خوشتيپ چرا امروز تنها اومدي دوس دخترت باهات نيومد گفتم اون خانوم زنمه الانام فكر كنم برسه بياد ببينه داريد با شوهرش لاس ميزنيد از كون اويزونتون ميكنه
يكيشون گفت اي جان حالا نميشه جاي اون تو مارو از كون بكني يعني اويزونمون كني
حيف تو نيس خيلي از زنت سر تري
گفتم برو توبه كن دختر جان دست دراز كرد
شمارشو داد گفت ما سه تا تنهاييم فلان جا ويلا كرايه كرديم خوشحال ميشيم ي شبو باهم بگذرونبم از دور ديدم مبينا داره مياد تا رسيد ب ما معرفيش كردم به اونا گفتم ايشونم همسرم مبينا خانوم كه سراغشو ميگرفتين اونم يكم چپ چپ نگاشون كردو دخترا پيچيدن رفتن تو الاچيغ رو به روي ما نشستن
مبينا:اي شيطون چشم منو دور ديدي اره
ميلاد:نه بابا تو كه ميدوني من اهل اين چيزا نيستم مبينا:اره تو كه راس ميگي اصلا اهلش نيستي
ميلاد:از بس جذابم مردم جذبم ميشن ديگه ديدي كه اينا خودشون امار ميدادن ديدن تو نيستي اومدن سره حرفو باز كنن گفتن دوس دخترت كجاس گفتم اون زنمه
مبينا:اي جان شوهره كي بودي تو
زديم زير خنده دختراعم از تو الاچيق چشمشون ب ما بود
مبينارو بغلش كردم گفت چيه ميخاي حرص اون دخترارو دراري گفتم اره پايه اي گفت اره
اونم هي برام عشوه ميومد و خودشو بيشتر ميمالوند بهم لپمو بوس ميكرد گفتم ببين زن و شوهريم مثلا لبو بايد بوس كني نه لپو
مبينا:توام انگاري بدت نيومده ها،شیطون شدی
اونجا براي اولين باز لباشو بوسيدم اون دختراعم كه تو كف بودن پاشدن برن با دست يكيشون اشاره كرد كه زنگ بزن بهم ما عم ديگه رفتيم
حسابي حشري شده بودم از بس با مبينا لاس زده بودم كاري ام نميشد كرد زد ب سرم اخره شب با مهناز ي راند برم ي دفعه ياد اون سه تا دختر اوفتادم زنگ زدم ب اون شماره كه داده بود
الو بله
ميلاد:سلام وقت بخير
سلام ممنون شما؟
ميلاد:منتظر تماس كسي نبودين شما
خوشتيپ پسر تويي
ميلاد:خودشه درسته چه خبرا مهمون نميخايد؟
اون مهمون اگه تو باشي چرا كه نه ادرس ميفرستم بيا منتظرتيم
ادرس و فرستاد خيلي دور نبود خونرو پيچوندم گازشو گرفتم تو راه زنگ زدم بهشون كه شام خوردين گفتن نه گفتم پس شام با من ميگيرم ميام
رفتم غذا گرفتمو تو راه كاندوم هم خريدم معمولا با كسايي كه ميشناسم از كاندوم استفاده نميكنم ولي خب شناختي رو اينا نداشتم براي رعايت بهداشت حتما بايد از كاندوم استفاده ميكردم
خلاصه رسيدمو وارد خونه شدم سه تايي ي استقبال گرم كردن هنوز اسماشونم نميدونستم
باهاشون اشنا شدم سه تاشون تقريبا هم سن و سال بودن 23-24سالشون بود اولي كه بهم شماره داد اسمش مهسا بود دومي اسمش شيما بود سومي اسمش نازنين بود دانشجو بودن سه تايي باهم پيچيده بودن اومده بودن شمال تعارف كردن نشستيم دخترا بساط شامو رديف كردن خورديم بعد نشستيم من روي مبل تك نفره بودم اون سه تا هم رو به روي من كم كم وسط صحبتا و شوخي و خنده اي كه ميكرديم اينا شروع كردن همديگرو ماليدن كم كم لب ميگرفتن از هم و علني ديگه جلوي من شروع كردن به لز كردن واي كه تماشاي اين صحنه چقدر جذاب بود انگاري خوده فيلم سوپره سه تا دختر جوون جلوت دارن لز ميكنن
حسابي حشري شده بودم كه نازنين اومد دستمو گرفت كشيد سمت خودشون سه تايي اوفتادن ب جون من همه جامو ميخوردن و خودشونو ميماليدن بهم خلاصه اون شب تا نزديكاي صب با اين سه تا دختر چه كارا كه نكرديم كوص و كون براشون نزاشتم از شدت خستگي نفهميديم چهارتايي كي بيهوش شديم صب وسط سه تا دختر لخت بيدار شدم صحنه سكسي قشنگي شكل گرفته بود پاشدم دخترا اسرار كردن بمون ظهرم باهم باشيم ولي ديگه اصلا حال و حوصلشونو نداشتم صبحانه نخورده زدم بيرون…

فصل اول قسمت نوزدهم(مبينا)

خلاصه از پيشه اون دخترا زدم بيرون ديدم هوا خيلي سكسيه نمه بارون هم زده بود حسه خونه رفتن هم نداشتم يكم تو خيابون چرخ زدم صبحانه نخورده بودم گشنم شد گفتم زنگ بزنم ببينم مهناز و مبينا حاضر بشن بريم كافه يه صبحانه بزنيم زنگ زدم مبينا
مبينا:به به اقا ميلاد نيستي اقا از ديروز پيچيدي رفتي پيشه كي من نميدونم
ميلاد:خب بابا حالا چه خبره يه حالي احوالي كن بعد تيكه بنداز
خب حالا حاضر شيد با مهناز بريم ي صبحانه بزنيم
مبينا:مهناز كه رفت ساحل من الان حاضر ميشم
ميلاد:باشه بيا من جلو ويلا منتظرم
مبينا اومدو رفتيم نشستيم كافه صبحانه خورديم گفتيمو خنديديم تصميم گرفتيم بريم ساحل راهي شديم تو ساحل دست ب دست هم قدم ميزديم حس صميميته خوبي بود ديگه اتفاق خاصي نيوفتاد همون شب معين هم اومدو فرداش برگشتيم تهران يكم منو مبينا رومون ب هم باز شده بود گاهي كسي نبود بغلم ميكرد حتي باز چندباري لب تو لب هم شده بوديم ولي همش در همين حد بود تا زدو روز سال تحويل شد طبق معمول اقا معين مشغول كار قرار شد من بعده كارم برم دنبال مبينا بريم خونه ما مهشيدم قرار بود بياد كه دوره هم سالو تحويل كنيم با مبينا هماهنگ كرده بودم كه فلان ساعت اماده باش ميام دنبالت يكم كارم زودتر تموم شد زود رسيدم زنگش زدم كه بيا پايين من جلو درم گفت عه ميلاد چقدر زود اومدي من هنوز حمام نرفتم بيا بالا بشين تا من ي دوش بگيرمو اماده بشم
خلاصه رفتم بالا اومد درو باز كردو داخل شدم دست داديم بغلم كرد صورتشو گرفتم بي مقدمه يه بوس از لبش كردم گفتم ديگه عيده بوسه درست حسابي يايذ بدي خنديدو خودش باز لباشو چسبوند به لبم و يه بوس كرد تعارفم كرد گفت بشين برات ميوه بيارم گفتم زحمت نكش چيزي نميخام زودي برو كاراتو بكن كه بريم
مبينا رفت حمام و منم نشستم پاي تلوزيون يه ربع بعد صدام كرد كه ببخشيد حولم جا موند رو تخت مياري برام رفتم حولشو بهش دادم پيچيد دورش اومد بيرون رفت تو اتاقش باز دو دقيقه نشده صدام كرد كه سشوار دم آيينس مياري برام خلاصه يكم سرش غر زدم كه همه كاراتو من دارم ميكنم كه عجله كن بريم سشوارو بردم براش تو اتاق ديدم حوله پيچ وايساده دم ايييه قدي اتاقش رفتم پشت سرش گفتم بزار من موهاتو خشك كنم گفت نه بابا ازين كارام بلدي گفتم حالا ببين بلدم يا نه از پشت همونجوري شروع كردم سشوار كشيدن و شانه كردن موهاش تموم كه شد همونجوري كه پشتش وايساده بودم گفت ميلاد ي چيزي بگم نه نميگي گفتم چي گفت بگو نه نميگي تا بگم گفتم با اينكه نميدونم چيه ولي باشه يهو حولشو از تنش ول كرد رو زمين و لخت جلوم وايساد گفت ميلاد منو بكن
هولم داد رو تخت كه پشت سرم بود دراز كشيد روم
اومدم بگم مبينا مطمئني كه گفت هيس و نزاشت حرفمو ادامه بدم گفت فقط بيا لذت ببريم گفتم كه اينطور زن داداش كصت ميخاره لذتي بهت بدم كه يادت نره چرخيدم روش و لبامون رفت رو هم حالا نخور كي بخور جفتمون عطشه اين سكسو داشتيم ضربان قلب رو هزار بود كلي كه لب گرفتيم رفتم سراغ سينه هاش به نسبت روزي كه با داداشم ازدواج كرده بود سينه هاش بزرگ تر شده بود تا ميتونستم سينه هاشو خوردم و ماليدم ديگه نزاشت ادامه بدم منو چرخوند و اومد روم لباسامو دراوردو رفت سمت كيرم يه دستي سرش كشيدو كرد تو دهنش تا ته ميكرد تو حلقش يكم كه خورد خودش اومد نشست روم و كيرمو هدايت كرد تو كصش
كصه خوبي داشت حرارت كصش خيلي بالا بود كيرو اب ميكرد انقدر رو كيرم سواري كرد تا ارضا شد و ولو شد روم چند دقيقه اي روم ولو بود تا سره حال شد خوابوندمش رفتم لاي پاش شروع كردم كصشو خوردن يكم كه باز كصش حال اومدو اب انداخت سره كيرمو گذاشتم روش و تا ته فرستادم توش حالا نوبت من بود كه با تلنبه هاي سنگين كصشو جر بدم انقدر زدم زدم تا حس كردم داره ابم مياد اومدم شل كنم بكشم بيرون كه مبينا نعره زد بزن بزن داره مياد با پاش كمرمو سفت گرفت چندتا تلنبه محكم زدم تو كصش و باهم همزمان ارضا شديم همه ابم خالي شد تو كصش حالا من ولو شدم روش و اونم محكم بغلم كرده بود حسابي خيس عرق شده بوديم يكم كه جفتمون رو به راه شديم باهم زديم زيره خنده عو لب تو لب شديم هردومون لذت برده بوديم پشيمون نبوديم برق رضايت هم كه ميشد تو چشماي مبينا ديد
ديگه برام مهم نبود كيو ميكنم زن داداشمه كه باشه وقتي خودش راضيه تازه پيشنهاده خودشم بود درسته منم بدم نمياد كردنيو بايد كرد معينو كه ميديدم به جا اينكه خجالت بكشم ازين كه زنشو كردم يه حسه برتري ام حتي بهم دست ميداد كه زنش انقدر تشنه كيره منه خلاصه سال تحويلو گذرونديم تو اين مدت يكي دوباري باز به دعوت خود مبينا رفتم پيشش بهم حسابي سرويس داد تا ي روز بهم زنگ زد و گفت تبريك ميگم گفتم تبريكه چي گفت داري بابا ميشي گفتم چي ميگي مبينا گفت من حاملم گفتم خب مباركه چرا ميگي من دارم بابا ميشم گفت چون مطمئنم بچه ي توعه يادت نيس روزه سال تحويل ابتو ريختي تو كصم تا اون روز معين جلوگيري ميكرده توش نميريخت وقتي فهميدم ازت حامله شدم ي روز كيرشو دير كشيدم بيرون كه ابش بريزه داخل بچرو بتونم بندازم گردنش
مخم سوت كشيده بود از دست اين زن
گفتم تو همون موقع بايد يه قرص اورژانسي ميخوردي گفت حالا مگه چيه من راضي ام از اينكه دارم بچه تورو تو شيكمم پرورش ميدم اين راز هم بين خودمون ميمونه و خيلي عادي ب زندگيمون ادامه ميديم و من به تو ب عنوان پدره بچم هر موقع بخاي بهت سرويس ميدم و در اختيارتم…

فصل اول قسمت بيستم(فارق التحصيل)

خداروشكر بعد كلي سختي درسم تموم شد مدرك مهندسيو گرفتم شبش همه خانواده جمع شدن خانوده عموم هم اومدن جشن گرفته بودن برام كلي همه خوشحال بودن و تبريك گفتن و بهم هديه دادن حالا فقط مونده بود سربازي كه بابا رديف كرده بود با اشناهايي كه داشتيم تونستم بخرمو كارت پايان خدمتم گرفتم قرار بود شركت ساختموني تاسيس كنم ولي قبلش تصميم گرفتم يه سفر مجردي برم كشور كفر و استكبار تايلند يه حال و هوايي عوض كنمو بيام پيگير كاراي شركت بشم خيلي راه در پيش داشتم تازه اول جوونيم بود عشق حال ميكردم يه هفته رفتم تايلند اونجا كم كص و كون نكردم اين چشم بادوميا كص هاي تنگي دارن ولي باز هيچكدوم دافاي وطني خودمون نميشن هيجاهم وطن نميشه برگشتمو بعده مدت ها تلاش با سرمايه اي كه خودم داشتم و سرمايه اي كه اقا حشمت داشت يه شركت فوق لاكچري ساختماني زدمو مشغول كار شديم شروع كردم براي استخدام منشي و مهندس و حسابدارو اين چيزا گزينش كردن در نهايت تيم خوب و كار بلدي جمع كردم شركت بزرگ بود هر بخش منشي جداگانه داشت بجز من و سه تا از دوستانم به نام هاي محسن،محمد،رضا بقيه همكارا خانم بودن
تو محيط كار خيلي جدي برخورد ميكردم دوست نداشتم مسائل سكسي و بخام بكشم تو محيط كار اما خب اونجا با اون خانومايي كه مشغول ب كار بودن منم كه يه رئيسه جوون پولداره خوش هيكل خيلي بهم امار ميدادن مخصوصن اون فائزه جنده كوچولو منشيم كه فقط منتظر بود يه نخ بهش بدم كه بگيره تا تهش بره ولي خب داخل شركت قانوناي خودشو داشت محل كسب و كارم بود نميخاستم به لجن كشيده بشه محسن و محمد و رضا از رفيقاي دوران دبيرستان و دانشگاهم بودن باهم فارق و تحصيل شديم جووناي زرنگ و جوياي نامي بودن اون زمان فقط محسن متاهل بود محمد و رضا مجرد بودن كه البته چند سال بعد محمد با منشيش ازدواج ميكنه رضاعم كه مثل من سرش تو كص و كون بود تن به ازدواج نميداد تا ي روز ميزنه اين اقا رضا با خانوم حسابدار ميريزه رو هم تو شركت بگايي درست ميكنن و من مجبور ميشم عذر دوتاشونو بخام با اينكه دليل اخراجشونو ب كسي نگفتم ولي بچه ها بو برده بودن با اين كار حساب كار دست همشون اومد كه گفته بودم اينجا جاي اين كثافط كاريا نيست شده بودم يه مدير مدبر و با جذبه همه بهم احترام ميزاشتن و حساب ميبردن كارمم كه گرفته بود هي پروژه پشت پروژه
تا اينكه تبديل شدم به يه مهندس كارافرين جوون ثروتمند يه خونه مجردي تو بهترين برج شمال تهران فول امكانات خريدم يه بنز اس پونصد هم انداخته بودم زيره پام تو خيابون روزي صدتا شماره ميگرفتم ولي خب پيگيرشون نميشدم از لحاظ جنسي تكميل بودم مهناز حسابي بهم حال ميداد مهشيد بود گاهي مبينا بود الهام بود ايدا بود چي ميشد ي موقع ي مورد همه چي تموم به پستم ميخورد دست رد به سينش نميزدم تو برجي كه بودم به نسبت همه چيز عادي بود همسايه هاي فرهيخته و با فرهنگ و تحصيل كرده اي داشتيم كسي كار به كار كسي نداشت تو رفت و امد ها و سلام عليك ها نم نم با يكي از همسايه ها اشنا شدم به نام پارسا يه جوون 39ساله خيلي پسر مشتي و با ادبي بود چندباري كه تو سالن ورزش باهم تمرين كرديم بيشتر رفيق شديم حتي ب واسطه اون با مصطفي اشنا شدم مصطفي و پارسا رفيق فاب هم بودم از بچگي باهم بزرگ شدن باهم بيزينس راه انداختن ازدواج كردن الانم جفتشون تو ي طبقه دوتا واحد گرفتن زندگي ميكنن خلاصه هي رفت و امدا بيشتر شد قرار ورزش و استخر و سوار كاري و تیراندازی ميزاشتيم ي شب پارسا دعوتم كرد خونش با كلي اسرار كه مزاحم نميشم و اين حرفا گفت بيا هم خانوم من هم خانوم مصطفي ميخان باهات اشنا بشن خلاصه اون شب رفتم خونه پارسا مصطفي و خانومش هم بودن خيلي گرم باهام برخورد كردن جمع خيلي دوستانه و صميمي بود با خانوما اشنا شدم بيتا خانومه پارسا بود 32ساله یه زن تقریبا ریزه میزه به قول دوستان نقلی و مسافرتی جون میده بندازیش صندوق عقب بری شمال و هديه 31ساله خانم مصطفي اونم يه خانوم تقريبا مانكن ولي تو پر و گوشتي اون شب حسابي زحمت كشيدن و ما اشنا شديم چند بار ديگه خونه مصطفي و پارسا رفتيم چندباري من دعوتشون كردم خلاصه رفيق شده بوديم هنوز خبر نداشتم كه چه اتفاقايي در پيشه و چه ماجراهايي قراره اتفاق بيوفته فصل جديدي از زندگي و دنیای سکسی پيشه روم بود…

پايان فصل اول

فصل دوم قسمت اول(برج)

بعد از فراز و نشیب های زندگی که تعریف کردم براتون اقا میلاد الان دیگه برای خودش کسی شده بود جایگاهی پیدا کرده بود موقعیت عالی
خیلی وقت بود که مجردی زندگی میکردم همون طور که گفتم به پنت هاوس فول امکانات گرفته بودم برای یه نفر ادم خیلی بزرگ بود ولی خب رفت و امد زیاد بود مهمون زیاد داشتم مهناز که خیلی راضی بود گاهی میومد سه چهار روز پیشم میموند و انواع اقسام پوزیشن های سکسی و در جای جای خونه انجام میدادیم شبام لخت مثل یه فرشته تو بغلم میخوابید خیلی دوسش داشتم این مدت رابطمون بیشترم شده بود به هم وابسطه تر شده بودیم مهشیدم که سره خونه و‌ زندگیش بود یه پسر کوچولوعم اوردو من دایی هم شدم اونم سرش با زندگی و بچش گرم بود خیلی وقت بود فرصت خوب و مناسب برای رابطه نداشتیم ولی خب بازم مشکلی نبود جوره مهشیدو مهناز میکشید ماهی یه بارم الهام زن عموم حسابی با کص و کونش ازم پذیرایی میکرد دخترش میناعم وقتی از من دیگه ناامید شد باهاش رابطه برقرار نکردم کم کم دیگه سرد شدو الانم چند ماهی میشه شوهر کرده
مبینا خانومم که با اون حرکتی که زدو از من حامله شد و من صاحب یه دختر شدم به نام یاس که معین برادرم داره براش پدری میکنه منو مبیناعم سعی کردیم کمتر رابطه برقرار کنیم که خدایی نکرده ی موقع لطمه ای به زندگیش وارد نشه از زندگیش خیلی راضی بود و داشت دخترمونو بزرگ میکرد،روز ها میگذشت و من با پارسا و مصطفی صمیمی تر میشدم بعد یک سالی که همسایه بودیم و دیگه حسابی رفیق شده بودیم ی روز پارسا بهم زنگ زد
پارسا:سلام داش میلاده گل حال و احوالت چطوره ردیفی برار؟
میلاد:عشق داداشی به مولا چاکرم تو خوبی خانومت خوبه؟
پارسا:خوبیم همه سلامت باشی داداش قرض از مزاحمت کی وقت داری چند کلمه حرف دارم باهات
میلاد:چیشده ستون اتفاقی اوفتاده؟
پارسا:خیره انشالله کی هستی؟
میلاد:شب خونه ام هر ساعتی دوست داشتی بیا قدمت روی چشم
پارسا:پس میبینمت فعلا
ذهنم درگیر شد که یعنی چیکار میتونه داشته باشه خلاصه اون روز کارم که تو شرکت تموم شد رفتم خونه اول رفتم سالن ورزش حسابی تنی گرم کردم بعدم یه تنی به اب زدمو دیگه تقریبا نیمه های شب بود پارسا زنگ زد درو باز کردم تعارفش کردم
بساط پذیرایی و اوردم نشستیم
میلاد:خب داش پارسا خیلی خوش اومدی بیتا خانومم میاوردی میگفتی مصطفی و هدیه جان هم بیان
پارسا:لطف داری داداش برای مهمونی نیومدم چند کلمه حرف داشتم باهات مردونه دوتایی صحبت کنیم بهتره
میلاد:کم کم داری میترسونیما بگو ببینم چیشده داستان چیه
پارسا:والا گفتنش یکم سخته ولی تو این مدت که شناختیمت متوجه شدم ادم قابل اعتمادی هستی و میشه روت حساب کرد
میلاد:فدایی داری داداش کاری چیزی هست بگو من در خدمتم
پارسا:راستیش منو بیتاعو مطصفی و هدیه چند سالی هست باهم رابطه داریم ضربدری و موازی و هرکاری بگی کردیم
من که از حرفاش یکم متعجب شده بودم چیزی نمیگفتم و فقط گوش میکردم
ادامه داد:خلاصه الان یکم رابطمون یکنواخت شده و از اونجایی که هم من هم مصطفی دوست داریم گاییده شدن زنمونو توسط یکی دیگه ببینیم دنبال یه نفره سوم بودیم ولی نمیشد ب کسی اعتماد کرد اینجا تو این مدت ما تورو خوب زیر نظر داشتیم ماشالله با خانومایی ام که میان خونت و‌ میرن معلومه کار بلدی چون طرف ی بار بیاد راضی نباشه دیگه نمیاد خلاصه منو مصطفی درباره تو به توافق رسیدیم ولی هنوز به خانومامون نگفتیم گفتم اول باتو صحبت کنم ببینم تمایلی داری ب این نوع رابطه یا نه
میلاد:چی بگم والا گیج شدم اصلا انتظاره هر چیزیو داشتم جز این ولی همین که بهم این اعتمادو کردی من ممنونم ولی نمیتونم قبول کنم تو و مصطفی رفیقامید از روی شما خجالت میکشم بعدا
پارسا:خجالت نداره که ما خودمون داریم بهت این پیشنهادو میدیم و شک نکن همه چیز فکر شده داره پیش میره و هیچ مشکلی از سوی ما نیست
منم دیگه حرفی نزدم پارسا گفت پس راضی ای با خانومامون که هماهنگ بشه دعوتت میکنم بیای
بعدم پاشد رفتو من موندم و هزاران سوال و فکر
که مگه میشه مگه داریم شوهره طرف خودش بیاد بگه بیا زن منو جلوم بگا مخم داشت سوت میکشید ولی حس شهوت در من روشن شد اخه هم بیتا هم هدیه زنای زیبایی بودن خیلی هم شیطون و‌ پر جنب و جوش بودن و با انرژی…

فصل دوم قسمت دوم(بي غيرت)

چند روزي از پيشنهادي كه پارسا داده بود ميگذشت منم كم كم ديگه داشت فراموشم ميشد
كه يهو بيتا زن پارسا باهام تماس گرفت
بيتا:سلام اقاي مهندس چطوري يا نه؟
ميلاد:سلام بيتا خانوم ممنون شما خوبي اقا پارسا خوبن؟
بيتا:از احوال پرسياي شما اقا كم پيدايي خيلي وقت سر به ما نميزني
ميلاد:سرم شلوغه كاره ديگه حالا من نميرسم شما چرا نميايد
بيتا:حالا از اين ب بعد بيشتر ميايم ايشالله
ببين زنگ زدم دعوتت كنم براي شب
ميلاد:چه خبره زحمت نميدم هر دفعه باعث زحمت شديم
بيتا:تا باشه ازين زحمتا اقا شب منتظريم
داشت يادم ميرفت ولي با زنگ زدن بيتا باز ذهنم مشغول شد هميشه خود پارسا زنگ ميزد دعوت ميكرد چيشد اينبار بيتا زنگ زد خلاصه شب شدو رفتم خونه پارسا طبق معمول مصطفي و هديه هم بودن از همون ابتدا كه وارد شدم يكم جو سنگين بود طرز نگاها فرق كرده بود با اينكه مثل قبل كلي تحويلم گرفتن ولي جو يه حالي بود خانوما كه رفتن تو اشپزخانه پارسا بهم يه چشمك زدو گفت حله اماده كه هستي يكم استرس بهم وارد شد و عرق نشست رو پيشانيم مصطفي گفت از منو پارسا خجالت نكش ما خودمون شروع ميكنيم تا تو يخت اب بشه و جو از اين حالت در بياد خانوما اومدن يكم گفتيمو خنديديم و زديم و رقصيديم
ديگه هركدوم ول شده بوديم روي يه مبل هديه بغل مصطفي و بيتا بغل پارسا شروع كردن لاس زدن و لب بازي راستش يكم خجالت ميكشيدم ولي صحنه ي سكسي خيلي جذابي شده بود تماشاش كه براي من خيلي لذت بخش بود همينجور كه زنو شوهرا باهم لاس ميزدن لباساي همديگرم دراوردن هر از گاهي ي نگاهي هم ب من كه محو تماشاشون بودم ميكردن وقتي كامل همه لخت شدن
پارسا گفت اقارو باشيد قرار بود منو مصطفي تماشا كنيم تو داري تماشا ميكني و زديم همه زير خنده بيتا و هديه با هدايت شوهراشون اومدن سمت من هديه شروع كرد ازم لب گرفتن و بيتام كيرمو از شلوارم درآورد و شروع كرد ساك زدن
بعدم هديه رفت پايين و با بيتا دوتايي اوفتادن ب جون كيرم يكم بيتا ميخورد در مياورد ميكرد دهن هديه لا به لاش از هم لب ميگرفتن اصلا يه صحنه وصف نشدني بود پارسا و مصطفي ام دست ب كير داشتن مارو تماشا ميكردن اين دوتا زن منم لختم كردن بيتا اومد روم كه بشينه رو كيرم پارسا گفت وايسا خودم دوست دارم اين كيرو هدايت كنم تو كص زنم،پارسا اومد كير منو تنظيم كرد رو سولاخ زنش و با ي فشار فرستادم داخل بيتا يه اهي از سره لذت كشيد و برق رضايتو تو چشماي پارسا ديدم كه ازين كه كير رفت داخل كص زنش چقدر داره لذت ميبره همونجور كه بيتا روم بالا پايين ميكرد هديه ام اون زير تخماي منو كص و كون بيتارو ليس ميزد هر از گاهي ام كيرمو مياورد بيرون يكم ساك ميزد باز ميكرد تو كص بيتا رو هوا بوديم بيتا انقدر محكم و خودشو بالا پايين ميكرد كه تخمام درد گرفته بود ي دفعه با يه جيغ بلندي ارضا شد و ولو شد روم،يكم كه سره حال شد رو كرد به پارسا كه اونم از شدت لذت گاييده شدن زنش ابش خالي شده بود تو دستش گفت ديدي چجوري كص و كون زنتو گاييد بدو بيا كصمو بليس حسابي تميزش كن بيتا از روي من پاشد و پارسا شروع كرد كصشو خوردن نوبتي ام باشه نوبت هديس…

فصل دوم قسمت سوم(گروهي)

بيتا كه ارضا شد پارسا رفت لاي پاش و شروع كرد براش خوردن هديه اومد بين پاهام يكم برام ساك زد بعد داگ استايل شد به مصطفي گفت اول كير ميلادو ساك بزن بعد بكنش تو كصم جا خوردم از حرفش خجالت ميكشيدم مصطفي بخاد برام ساك بزنه ولي تا به خودم بيام مصطفي كيرمو گرفت دستش و كرد تو دهنش يكم كه ساك زد گذاشت دم سولاخ زنش و با فشار كيرو جا كردم توش كص نبود كه كوره اتيش بود انقدرم كه ازش اب رفته بود ليزه ليز شده بود كيرو ميبلعيد تو خودش حسابي داگ استايل از كص كردمش تا هديه ام ابش اومد ولي من هنوز انگار نه انگار كه دوتا كص كردم شايد بخاطر يكم استرسي كه داشتم ابم نميومد
ديدم اونور پارسا خوابيده بيتا ام نشسته روش داره سواري ميكنه رفتم پشتش و كيرمو گذاشتم رو سولاخ كونش ي جون گفتو يكم خم شد همونجور كه كيره پارسا تو كصش بود با دستاس لپاي كونو باز كرد و من كيرمو جا كردم تو كونش منو پارسا شروع كرديم تو كص و كون بيتا تلنبه زدن مصطفي ام اومد وايساد جلوي بيتا داد براش ساك بزنه هديه هم رفت نشست رو دهن پارسا همه مشغول بوديم كه براي بار دوم بيتا لرزيد و ارضا شد پارساعم ابش اومد تو كص زنش بيتا خالي كرد مصطفي ام ابشو ريخت تو دهن بيتا ولي من هنوز ابم نيومده بود بهم گفتن تو چرا ابت نمياد گفتم نميدونم هديه گفت بهتر ما كه از خدامونه تا صبح بايد مارو از كص و كون بگايي بعد پاشد اومد جلو كيرمو از كون بيتا دراورد شروع كرد ساك زدن خوابيد لنگارو داد هوا گفت بزن توش منم شروع كردم تلنبه زدن تو كصش پارسا كه از شدت خستگي ي گوشه ولو شده بود مارو تماشا ميكرد بيتاعم يكم كه سره حال شد اومد روي هديه دراز كشيد سمت من قنبل كرد واي كه نگم براتون دوتا كص جلوم از كص هديه ميكشيدم بيرون ميكردم تو كص بيتا باز در مياوردم ميكردم تو كص هديه يكم اين مدلي كرديم هوسه كون هديرو كردم هنوز كونشو فتح نكرده بودم به مصطفي گفتم بيا زنتو دوتايي بگاييم اون رفت زيرو كرد تو كصش منم دوباره از پشت شروع كردم گاييدن كونش بيتاعم نشست رو دهن مصطفي تا كص و كونشو براش بخوره بعد بيست دقيقه تلنبه هاي شديد سه تامون رو اوج بوديم و همزمان باهم ارضا شديم مصطفي ابشو خالي كرد تو كص منم همه ابمو تو كون هديه خالي كردم بعدم بيتا اومد سراغ كص و كون هديه و آبايي كه ازش خالي ميشدو خورد
بعد يه سكس گروهي به اين خفني حسابي خسته شده بوديم پنج تامون همونجوري همونجا رو كاناپه لخت ولو شديم و خوابيديم نفهمیدیم کی صب شد صب پاشدم دیدم بیتاعم بیداره دستمو گرفت کشید گفت بیا بریم باهم دوش بگیریم اونجا باز بیتا خانوم شیطونیش گل کردو مشغول شدیم وسط کار هدیه ام درو باز کردو اومد سه تایی یه حال مختصری کردیمو اومدیم بیرون پارسا و مصطفی ام بیدار شده بودن با تیکه و خنده به خسته نباشید دلاورا و صب بخیر گفتن اونام پاشدن ی دوش گرفتن سره میز صبحانه دیگه اصلا درباره اتفاقایی که اوفتاد حرفی نشدو بعدم با تشکر زدم بیرون رفتم واحد خودم…

فصل دوم قسمت چهارم(راز)

رفتم واحد خودم تو کفه اتفاقایی که اوفتاده بودم
ولی حس خیلی خوبی داشتم حسه تازه ای بود
تجربه جدیدی بود فکرشم نمیکردم یه روزی یه زنو جلوی چشمای شوهرش بگام الان دوتا زنو جلوی چشمای شوهرشون و به کمک شوهراشون حسابی بهم سرویس داده بودن،با اینکه دوش گرفته بودم ولی باز وانو پره اب یخ کردم رفتم خوابیدم توش تا ذهنم و بدنم سبک بشه،مدتی گذشت خبری از پارسا اینا نبود بعد چند روزی بهم زنگ زد باز قرار گذاشتیم اومد صحبت کردیم میگفت که همه راضی بودن ازین رابطه هم خانوما لذت بردن هم خودش و مصطفی ازم تشکر کردو رفت از اون روز تقریبا هفته ای یکی دوبار به همین شکل سکس میکردیم ولی کم کم دیگه پارسا و مصطفی فقط تماشاچی شده بودن ی روز هین سکس با بیتا و هدیه سرمو چرخوندم دیدم پارسا و مصطفی دارن باهم لاس میزنن و لب بازی میکنن تا متوجه من شدن خودشونو جمع کردن و با لبخند جمعش کردن
اینجا بود که شستم خبر دار شد رابطه اینا فقط در این حد نیس وسیع تره خلاصه اون روز بعد اینکه حسابی بیتا و هدیرو از کص و کون گاییدم پاشدم رفتم،همون شب تقریبا نصفه شب شده بود زنگ خونرو زدن باز کردم دیدم پارساس دعوتش کردم داخل نشستیمو گفتم چیشده داداش این موقع شب اومدی حالت ردیفه
پارسا:والا داش میلاد میخام یه واقعیتو برات تعریف کنم
میلاد:بگو داداش گوش میکنم
پارسا:من و مصطفي گي هستيم و راستشو بخاي اصلا تمايلي به خانوما نداريم اگرم ميبيني ازدواج كرديم و كناره همسرامون داريم خوب و خوش زندگي ميكنيم فقط بخاطره جلوه اجتماعي و خانوادگيمونه چون نه شرايط خانوادگي نه اجتماعي و نه از هر لحاظ ديگه نميتونستن علني اعلام كنن كه چه گرايشي دارن بخاطر همين ازدواج ميكنن و خانوماشونم در جريان كامل اين موضوع قرار ميدن و كم كم حتي سكس ضربدري ميكنن ولي خب اين دوتا هيچ حسي به خانوماشون نداشتن،ميكردن حتي ارضا هم ميشدن ولي بدون هيچ حسي ولي پارسا و مصطفي از باهم بودن بسيار لذت ميبردن سره همين موضوع ما يكيو ميخاستيم كه بتونه خوب از پسه خانوماي حشري ما بر بياد كه ما با خيال راحت خانومامونو بسپريم بهش و باهم خوش باشيم،الانم داش ميلاد ختم كلام جفت اين زنارو ميسپاريم ب خودت ديگه هرموقع هرجايي هر مكاني خاستين باهم باشيد نيازي به اجازه منو مصطفي نيست
نظرت چيه موافقي؟
ميلاد:بعد اينكه حرفاشو گوش كردم فهميدم كه درست حدس زده بودم پارسا و مصطفي باهم رابطه دارن و پيشنهادي ام كه بهم داد پيشنهاد چربو چيل و دندون گيري بود دوتا زن سكسيو داشتن ميزاشتن در اختيارم يه دفعه ي فكري ب سرم زد گفتم موافقم ولي شرط داره اگر شمام با شرط من موافق باشيد من كاري كه ازم ميخايدو ميكنم و خيالتونم از بابت خانوماتون راحت باشه
پارسا:بگو شرطتو داداش؟
ميلاد:از اونجايي كه پارسا و مصطفي بد تيكه هايي نبودن دوست داشتم يه تقي بهشون بزنم گفتم ميخام فقط يك بار با تو و مصطفي سكس كنم
پارسا كه از حرفم يكم جا خورده بود يه ابرويي بالا انداخت و گفت تو بدت نمياد ازينكه پسر بكني؟
گفنم نه اتفاقا منم كمي تمايل ب گي دارم ولي نه به حدو اندازه شما پسره خوب و كردني باشه بايد سيخش زد
گفت:ببين من و مصطفي مال هم ديگه ايم فقط ولي چون تو اين لطفو ب ما ميكني و هواي زنامونو داري من حرفي ندارم مصطفي ام با من راضي ميكنم خبرت ميكنم پاشد بره رفتم تا دم در استقبالش موقع رفتن صداش كردم تا برگشت صورتشو گرفتمو يه لب ازش گرفتم بعدم ي چشمك بهش زدمو اونم با لبخند خدافظي كردو رفت…

فصل دوم قسمت پنجم(دیدار)

خلاصه اون شب گذشتو منتظر خبره پارسا بودم
از طرفی یکم استرس هم داشتم اولین باری بود که میخاستم پسر بکنم قدیما تو بچگی با پسر عموم ی کارایی کرده بودیم ولی اون موقع نا بلد بودیم حتی توش هم نتونستیم بکنیم ولی الان داستان فرق داره سه تا ادم بزرگیم عاقل و بالغ خلاصه چند روزی گذشت خبری از پارسا نبود ی روز داشتم میرفتم سمت شرکت سره ی خیابون ی خانومی وایساده بود به چشمم خیلی اشنا اومد جلوتر که رفتم دیدم ترانس دوست دوران دانشگاه اون دوران باهم چندتایی پروژه انجام داده بودیم جلوش ترمز کردم اول فکر کرد مزاحمم چند قدمی رفت عقب بعد که شیشه ماشینو دادم پایینو صداش کردم و منو دید اومد نشست
ترانه:به به اقای مهندس میلاد چه افتخاری داشتیم چشممون به جمالتون روشن شد
میلاد:چطوری ترانه چه خبرا میدونی چند وقت گذشت از اون دوران یادش بخیر
ترانه:خداروشکر خوبم میگذرونم اره دیگه هرکسی رفت سراغ زندگیش تو چه خبرا میبینم که دکو‌ پوزی به هم زدی ماشینه اخرین سیستم سواریو چندتا از بچه ها میگفتن شرکت هم زدی
میلاد:اره خداروشکر اوضاع بد نیس شرکت هم زدم با بچه ها مشغولیم محسن و محمد هم هستن
ترانه:اوه اوه اون دوتا بچه درس خون هستن هنوز
بی معرفت چرا منو دعوت ب همکاری نکردی؟
میلاد:اتفاقا اون زمان که شرکت تازه تاسیس بود دنبال نیرو بودم بیشتر از بچه های خودمونو اوردم ولی هرچی سراغ تورو گرفتم پیدات نکردم خطی ام که ازت داشتم خاموش بود وگرنه خانوم مهندس بهتر از شما کجا میخام پیدا کنم
بعد گفتم اینجوری که بده وسط خیابون بیا شرکت نزدیکه بریم هم شرکتو ببین هم رفقای قدیمو ببین هم صحبت کنیم ببینم چه خبرا این مدت کجا بودی
خلاصه حرکت کردم سمت شرکت با ترانه که وارد شدم بچه هایی که میشناختن اومدن ب استقبالو يه استقبال گرمی ازش کردیم و نشستیم تو اتاقم
میلاد:قهوه که میل داری
ترانه:اگر زحمتی نیس
میلاد:شیرین دوست داری هنوز مثل قدیم؟
ترانه:نه منم مثل تو خیلی وقته تلخ میخورم
میلاد:خب بگو ببینم چه خبر کجا بودی این مدت جایی مشغول ب کار هستی یا نه؟
ترانه:بعد از دانشگاه به اسرار خانواده با پسر عموم ازدواج کردم و بخاطر کارش چند سالی المان بودیم حدودا شش ماهی هست برگشتیم ایران امروزم خودم داشتم میومدم سمت شرکتت که تو راه منو دیدی
میلاد:پس ازدواج کردی مبارکه خیلی خوشحال شدم از دیدنت خاطره های خوبی برام زنده شد از دوران دانشگاه
ترانه:ازدواج اره خریت کردم هی بگذریم تو چی ازدواج نکردی؟
میلاد:نه بابا من هنوز به سن ازدواج نرسیدم
ترانه:اینو نگی چی بگی تو که خوش خوشانته داری لذت دنیارو میبری زن میخای چیکار
خلاصه اون روز یه دیداری بعد سالها با ترانه صورت گرفت و همون روز دعوت به کارش کردم و قبول کرد و مشغول ب کار شد ترانه یه چهره معمولی داشت ولی جذاب بود قبلا دختره پر جنب و جوشی بود الان ی مقداری اروم بود بیشتر تو خودش بود گذشت و گذشت…

فصل دوم قسمت ششم(گي)

چند روزي بود سكس نداشتم كمرم پر شده بود حشريه حشري تو فكر بودم زنگ بزنم مهناز بياد پيشم بعد گفتم نه به ايدا بگم شوهرشو بپيچونه بياد بعد دلم هواي كون زن عمومو كرد خلاصه حشريت زده بود به بشريتم كه با صداي زنگ گوشي به خودم اومدم پارسا بود قبل اينكه جواب بدم انگاري ميدونستم چي ميخاد بگه ي موج خوشحالي منو فرا گرفت
ميلاد؛جونم داش پارسا
پارسا:سلام ميلاد جان خوبي
ميلاد:چاكرم تو خوبي جانم؟
پارسا:داداش براي اون قضيه تماس گرفتم باهات همه چيز اوكي بعداظهر بيتا و هديه دارن ميرن خريد مصطفي گفت خونه اونا قرار بزاريم
ميلاد:رديفه داداش خدمت ميرسم
خوشحال بودم حس غريب و عجيبي ام داشتم اخه تاحالا ب اين صورت برنامه ريزي براي گي نكرده بودم اصلا فكرشم نميكردم چون گي نبودم ولي خب از كونه خوب هم نميگذرم
خلاصه بعداظهر شدو رفتم خونه مصطفي،با پارسا اومدن جلو در استقبال منم از همون اول گفتم ميلاد خجالتو بزار كنار بزن پرو بازي تا كار بهتر پيش بره درسته جلوي هم ديگه سكس كرده بوديم من زناشونو گاييده بودم ولي اينبار فرق ميكرد سه تامون حال و هواي ديگه اي داشتيم
همون جلو در پرو بازيو شروع كردم از جفتشون لب گرفتم اونام با اينكار يكم خودشونو ول كردن و راحتتر شدن نشستيم مطصفي پذيرايي كرد گفتم بشين داداش چيزي نميخاد بياري زودتر شروع كنيم بهتره نا قافل شلوارمو با شورتم كشيدم پايين گفتم يالا بخوريدش پارسا و مصطفي ي نگاه به هم كردن و اومدن نشستن جلوي پام و شروع كردن ساك زدن نه خوبه درسته پسرن ولي خوب ساك ميزدن پر تفه مجلسي از هم ديگه ام لب ميگرفتن بعد پاشديم لخت شديم رفتيم تو اتاق خواب مصطفي رو تخت دادم بازم برام ساك زدن پارسارو گفتم قنبل كرد مصطفي رو گفتم اومد هم سولاخ كون پارسا هم كير منو خورد و ليزش كرد و كيرمو گذاشتم رو سوراخ كون پارسا با ي فشار سرش رفت داخل و پارسا يه اهي كشيد منم شپ شپ ميزدم رو كون پارسا از بس زده بودم قرمز شده بود مصطفي ام نشسته بود جلوي پارسا داده بود براش ساك بزنه منم كه تا دسته ديگه كيرو جا كرده بودم تو كون پارسا همينجوري كه تو كونش تلنبه ميزدم دست بردم كيرشو گرفتم و ميماليدم بعد بيست دقيقه تلنبه شديد دستم خيس شد ديدم كه پارسا ابش اومد و پهن شد رو تخت همونجوري كه خوابيده بود رفتم نشستم رو سينش و كيرم كه تو كونش بودرو دادم حسابي ساك زد و تميز كرد حالا نوبت كون مصطفي بود خودم از تخت اومدم پايين و وايسادم مصطفي رو خوابوندم لب تخت و يه بالشت گذاشتم زير كونش و لنگاشو دادم هوا و چپوندم تو كونش،كونه تنگي نداشتن چون جفتشون كيراي خوبي داشتن و همديگرو زياد گاييده بودن سوراخشون باز شده بود ولي اون گرما و لذتي كه بايد ميدادو ميداد تا دسته جا كرده بودم تو و تلنبه هاي سنگيني حواله كونش ميكردم پارساعم اومده بود داشت كير مصطفي رو ساك ميزد رو هوا بوديم مصطفي كه ابش اومد ريخت تو دهن پارسا منم ديگه داشت ابم ميومد با چندتا تلنبه همه ابمو خالي كردم تو كون مصطفي همين كه ابم اومد نگو بيتا و هديه از راه رسيده بودن كليد انداخته بودن اومده بودن داخل و وارد اتاق شدن مارو تو اون وضعيت ديدن و زدن زير خنده بعد بيتا گفت ميلادم از راه به در كردين ميزاشتين اين بمونه براي ما بعد هديه اومد جلو گفت ببين چه ابي از كون شوهره كونيم راه گرفته شروع كرد خوردن و بيتاعم اومد كيره منو ساك زد بعد مصطفي و پارسا رو به زناشون گفتن ازين به بعد شماها زن ميلادين هر موقع هر زمان هر جايي هركاري خاستين بكنيد از طرف ما اجازشو دارين و مشكلي نيست بيتا و هديه ام با اين حرف كلي ذوق كردن و پريدن بغل شوهراشون بعدم قرار شد شب بدون شوهراشون بيان تا صب پيشم…

فصل دوم قسمت هفتم(ترانه)

از اون روز به بعد با اون گي خفني كه داشتم و اينكه بيتا و هديه عملا مال من شده بودن ي شب يا بيتا پيشم بود يا هديه يا دوتاشون باهم خوب از پسشون بر ميومدم سير از پيشم ميرفتن و خودشونم راضي بودن پارسا و مصطفي ام كه خيالشون راحت بود باهم مشغول عشق بازي بودن
خلاصه روزا ميگذشت و هر روزه من سكسي تر از روز قبل از زماني كه ترانه اومده بود شركت مدتي ميگذشت دختره كار بلديه فقط يكم احساس ميكرد ميزون نيست ولي كاري نداشتم كلا بدم مياد بخام تو زندگي كسي دخالت كنم طرف خودش دوست داشته باشه برام تعريف ميكنه،بجز تهران چندتا پروژه تو كيش انجام ميداديم معمولا براي سركشي به پروژه يا محسن و ميفرستادم يا محمد يا گاهي خودم ميرفتم كه به اسرار ترانه هر دفعه اون ميرفت ي روز كه قرار بود ترانه بره كيش پيش خودم گفتم منم برم اونجا بلكم تونستم يكم حالشو جا بيارم شايد گفت چشه و مشكلش چيه
خلاصه همون هتلي كه ترانه اتاق گرفته بود منم اتاق گرفتم ترانه خبر نداشت منم اومدم كيش با ديدن من جا خورد گفت چيه اومدي بببيني كارمو بلدم يا نه گفتم كارتو كه ميدونم بلدي ولي من اگه الان اينجام چون نگرانت بودم رفتيم يكم باهم قدم زديم ي كافه نشستيم گفتم خب ترانه خانومه ما چشه
ترانه:ترانه خانوم چيزيشه مگه به اين خوبي
ميلاد:خوبيش كه بله خوبه ولي يكم انگاري ميزون نيس
ترانه:نه خوبم چيزيم نيست
ميلاد:باشه نگو هرطور كه خودت دوست داري نميخام اذيتت كنم
ترانه:مشكلاته زندگيه ديگه ميلاد چي بگم اخه هزارتا مشكل هست كه گفتن هم نداره
ميلاد:شايد گفتن نداشته باشه ولي با گفتنش سبك ميشي از چي فرار ميكني كه سفرهاي كاريو همش تو مياي
ترانه:از خونم فرار ميكنم ميلاد
از اون زندگي نكبت بار فرار ميكنم
اره اينارو ميخاي بشنوي،من زندگي خوبي ندارم
تقصير خودمم هست اگر اون زمان جلوي اسرار هاي خانواده وايساده بودم و زن پسر عموم نميشدم شايد اينجوري نميشد شايد نميدونم نميدونم ديگه مخم نميكشه
ميلاد:سكوت كرده بودم فقط تونستم دستاشو يگيرم تو دستام و يكم اينجوري بهش قوت قلب بدم كه من هستم
و ادامه داد:اوايل زندگي بد نبود كم كم عاشق همسرم شدم مرد بدي نبود ي سريع اخلاقاي بد داشت ولي در كل ادم بدي نبود شغل و جايگاه خوبي ام داره تو مدتي كه المان بوديم كلا قرار بود براي هميشه اونجا زندگي كنيم ميخاستيم بچه دار بشيم و يه زندگي شاد كه همه ارزوشو داشتن بسازيم كه بعده تلاش هاي بسيار براي بچه دار شدن متوجه شديم مشكل از منه و من نازام شوهرمم كه پسر ميخاست كه بعده ها صاحب انوالش باشه و اون نسل عنشو ادامه بده كم كم رفتارش باهام سرد شد من مشكلي نداشتم ب خودش هم گفتم كه منو طلاق بده برو زني بگير كه برات بچه بياره اما اون طلاقم كه نميده هيچ عذابم ميده با بي توجهي با بد رفتاري با كج خلقي و جديدا هم گند خانوم بازي و جنده بازياش دراومده كلا راحت ترم نباشم نبينمش براي همين مسافرت هاي كاريو ميگم بدي ب من
ميلاد:واقعا ناراحت شدم ترانه جان هر كمكي از دست من بر مياد بگو من كوتاهي نميكنم
ترانه:دمت گرم ميدونم با مرامي مشكلي نيست ديگه با گندي كه زدو مدركي كه ازش دارم ديگه نميتونه بگه طلاق نميدم بالاخره تموم ميشه اين زندگي نكبت بار…

فصل دوم قسمت هشتم(دلداري)

اون روز با دردو دلي كه ترانه كرد بكم سبك شد بهش گفتم كارو تعطيل كن اين چند روزم بريم بگرديم يكم حال و هوا عوض كنيم كه بريم تهران شركت كلي كار ريخته سرمون خلاصه اون مدت كه كيش بوديم به تفريح و گردش گذرونديم با حرفا و كارام سعي ميكردم يكم به ترانه روحيه بدم حالشو خوب كنم كه تقريبا موفق هم شده بودم اتفاق خاصي بينمون پيش نيومد فقط روز اخري اومد تو اتاقم يكم صحب كرديم و اخراي حرفاش احساس كردم الان به يه اغوش مردانه نياز داره و در اغوشم گرفتمش كوتاه بود ولي مفيد بود بعدم راهي تهران شديم و مشغول ب كار احساس ميكردم حالش بهتره تصميم داشتم بازم چندتا سفره كاريو منم همراه ترانه برم كه باز بلكم بتونم روز به روز روحيشو بهتر كنم خداييش بدون هيچ چشم داشتي اينكارو ميكردم فقط سره رفاقتي كه داشتيم نه چيزه ديگه اونم خوب منو ميشناخت ميدونست پيشم امنيت داره ارامش داره بهش بها ميدادم مراقبش بودم گذشت چندتا سفر باز كيش و قشم رفتيم تا ي فرصت خوب براي شركت پيش اومد همكاري با يه شركت بزرگه ايراني در پروژه اي تو دبي خيلي فرصت شغلي خوبي بود قطعا هيچكس از دست نميداد طرفاي شركتي كه ميخاستيم همكاري كنيم و ما يه نشست برگزار كرديم و قرار شد قرار داد هفته ي بعد تو دبي بعد از ديدن پروژه و صحبت هاي نهايي انجام بشه قرار بود خودم تنها برم دبي چون تو شركت كار زياد ريخته بود سرمون و نميشد بخام بچه هاي ديگرو بفرستم ولي باز ترانه با اسرار راضيم كرد كه اونم همراهم بياد هرچي گفتم دختر جام سرمون شلوغه اينجا كارا رو هوا ميمونه ميگفت نه محمد و محسن هستن جمع ميكنن كارارو خلاصه خانوم راضيم كردو راهي شديم كاراي رزور هتلو ترانه انجام داده بود ديدم يه اتاق گرفته گفتم خب حتما سوييت گرفته دو تخته جدا وارد اتاق كه شديم ديدم نه يه مستركينگ گرفته يه تخت دونفره داشت من كه دنبال اين مسائل نبودم ولي انگاري ترانه خانوم قصد شيطنت داشت چون اقامتمون ممكن بود طول بكشه و اين اتاق و اين تخت براي دوتامون حسه شهوتو بيدار ميكرد نه من چيزي گفتم درباره اتاق نه ترانه حرفي زد يكي دوروز مشغول نشست با مهندسا بوديم و بالاخره قرار دادو بستيم و قرار شد براي شيرينيش شب يه جشن كوچيكي بگيريم
باهم رفتيم ديسكو و زديم و رقصيديم من خيلي اهل مشروب نبودم چندتا پيك با ترانه همراهي كردم ولي ترانه زياد خورد و كم كم حسابي مست شده بود جوري كه صلاح ديدم ببرمش تو اتاق بخوابه خلاصه بغلش كردم و راهي اتاق شديم تو اتاق كمكش كردم لباساشو دراورد و فقط تنش ي شورت و سوتين موند گفتم ميخاي دوش بگيري گفن نه ميخام بخوابم منم خوابوندمش تو تخت و پتو كشيدم روش خودمم رفتم ولو شدم رو كاناپه
منم نفهميدم همونجوري نشسته كي خوابم برد صب با صداي ترانه بيدار شدم گفت چرا اونجا خوابيدي گفتم هيچي ديشب مست بودي اوردمت بالا گفتم راحت استراحت كني من رو مبل خوابيدم
ترانه:نگفتي اونوقت شايد من اون موقع مست نياز داشتم يكي از پشت بغلم كنه و تو بغلش بخوابم
ميلاد:ديگه والا من داستانى انقدر عاشقانش نكردم
ترانه:الانم دير نيست ميتوني عاشقانه بكنيم يعني داستانو عاشقانه كني
ميلاد:يه نگاهش كردم گفتم چرت نگو ترانه انگاري هنوز از ديشب شنگوليا
اومد نشست روي پام و تو چشمام زول زد و گفت تاحالا هيچوقت انقدر مطمئن و مصمم نبودم بعد لباشو گذاشت رو لبام نميدونم چه مدت گذشت ولي مدت طولاني همونجوري در اغوشم بود و عاشقانه با لبامون همديگرو همراهي ميكرديم…

فصل دوم قست نهم(خيانت شيرين)

بعد از اينكه حسابي منو ترانه از اغوش هم فيض برديم ترانه پاشد دستمو گرفت و كشيد سمت تخت گفتم ترانه چيكار ميكني گفت كاره درستو دارم انجام ميدم يك بارم براي دله خودم زندگي كنم ميخاستم بعد از طلاقم اين اتفاق بيوفته ولي الان بهتره بزار حسه شيرين خيانت به اون ادم هم بچشم و باز دراز كشيد روم و شروع كرد لب گرفتن بعد به كمك هم همديگرو لخت كرديم واي كه اين زن چقدر داغ و پر حرارت بود شر شر از كصش اب ميرفت سره كيرمو كه گذاشتم روي كصش ليز خوردو تا ته رفت داخل ترانه يه آن نفسش بند اومد و خودشو كشيد عقب و كيرم دراومد گفت چيكار ميكني پسر اين كص دوساله رنگ كير به خودش نديده يه دفعه تا دسته ميچپوني توش
گفتم والا ترانه جان تقصير من نيس اين كصه تو كيرمو يهو مثل چي بلعيد گفت بس كه تشنه ي كيره بچم كيرمو باز گذاشتم دم سوراخش و اين دفعه اروم و نرم شروع كردم تلنبه زدن هنوز پنج دقيقه نشده بود كه با لرزشي شديد ترانه ارضا شد انقدر حشري بود كه با فاصله كم پشت هم چندبار ديگه ارضا شد منم ابم داشت ميومد و كشيدم بيرون خالي كردم رو شكم و سينه هاش و لو شدم بغلش همديگرو در اغوش گرفتيم
ترانه:مرسي كه هستي ميلاد خيلي دوستت دارم
پيشونيشو يه بوس كردمو گفتم منم دوستت دارم بعد باهم پاشديم ي دوش گرفتيم تو حمام حسابي برام ساك زد و ابمو خورد بعدم اومديم وسايلو جمع كرديم كه برسيم به پرواز
خلاصه اينجوري شد كه رابطه بين من و ترانه شكل گرفت
ترانه زن با سياستي بود ميدونست تو شركت چجوري برخورد كنه و اينكه من دوست ندارم تو محيط كارم ازين كارا كنيم
خيلي محتاط برخورد ميكرد گاهي بعده كار ميومد خونم يا من ميرفتم خونش و باهم برنامه ميكرديم تا زدو كاراي طلاقش هم انجام شدو راحت شد الان با خيال راحت و ذهن ارام بهم ارامش ميده و عشق ميورزه و از هم لذت ميبريم
گذشت و گذشت يه روز اگهي كرده بودم دنبال منشي بودم و داوطلب هارو قرار ميزاشتيم ميومدن و گزينش ميشدن بين همه اين داوطلب ها ي خانومي اومد وارد اتاق شد همين كه وارد شد چهره ي زيباش منو جلب كرد و از همه جالب تر كه به خانم محجبه و چادري بود اومد نشستو خودشو معرفي كرد مرجان 45ساله متاهل،لیسانس گرافیک تسلط کامل به زبان انگلیسی و تسلط کامل به نرم افزار فورد و افیس
گفتم خوبه ماشالله کار بلد هم هستین ما اینجا منشی میخاستیم ولی خب شما با این توانایی هایی که داریم بیشتر میتونید به ما کمک کنید
مرجان:والا من به این کار نیاز دارم منشی بودنش برام مهم نیس‌
میلاد:ولی برای من مهمه که افراد مشغول کاری باشن که درش تخصص دارن شما استخدامی میگم همکارا شرح وظایفتونو بهتون بگن
دیدم یکم جا خورد انگاری منتظر بود ردش کنم بره
گفتم چیه انتظار نداشتی پذیرفته بشی
گفت راستیش نه چون هرجا میرم با نوع پوشش و حجابم مشکل دارن و خودتون میدونید که دنبال چین
گفتم از نظره من که شما صلاحیت این شغل رو دارین و ما اینجا ازین جور مسائل نداریم و اینجا هم یه جو صمیمی و دوستانه بین همه برقراره و همه حد و حدود خودشونو میدونن حالا انشالله مشغول ب کار میشی باهاشون اشنا میشی گفتم از کی میتونی کارتو شروع کنی گفت از هر موقع شما بگی حتی همین الان گفتم امروز که هیچی فردا بیا خونت کجاس راهت نزدیکه
مرجان:نه والا یکم مسیرم دوره ولی مشکلی نیست
میلاد:پس انشالله فردا میبینمتون روز خوبی داشته باشین…

فصل دوم قسمت دهم(مرجان)

مرجانو استخدام کردم ولی بدجور جذبش شده بودم خانوم با وقار و خوش منشی بود خیلی ام تو دار بود از وقتی مشغول ب کار شد تو نخش بودم کارش خوب بود صب سره وقت سره کار بود گاهی حتی بعداظهر اضافه کاری ام میموند بهش میگفنم شما راحتون دوره زودتر برو میگفت مشکلی نیست
نمیدونم شاید به پولش نیاز داشت که اضافه کار میکرد یه چند روزی بود متوجه شدم یکم انگاری دستپاچه و نگرانه صداش کردم اومد اتاقم
مرجان:بله رئيس كاري داشتين در خدمتم؟
ميلاد:لطفا درو ببند بيا بشين
اومد نشست و گفتم خانوم مشكلي دارين شما
يهو انگار دستپاچه شد گفت نه چه مشكلي چيزي شده
گفتم يكم حس كردم ميزون نيستي چندباري ام اومدي يه چيزي بگي حرفتو خوردي و رفتي
ببين اگر مشكلي هست خواهش ميكنم بگو اينجا همه بچه ها با من صاف و صادقن كاري چيزي باشه من بتونم انجام بدم كوتاهي نميكنم
گفت والا چي بگم صاحب خونه جوابمون كرده گفته بايد پاشيد چهارماهه اجارش عقب اوفتاده
گفتم شرمنده محض اطلاع سوال ميكنم شوهرتون چيكار ميكنه بچه ام دارين؟بچه نه خداروشكر،شوهرمم بنا بود ازين بناهاي قديمي كار درست درس نخونده بود ولي كار بلد بود عملي ياد گرفته بوده پيكانكاره يه پروژه ميشه سرش كلاه ميزارن شوهره بدبخت منم هرچي داشت و نداشت فروخت و داد به بدهي و شاكي ها و ما شديم اواره كوچه و خيابون ازين خونه به اون خونه الانم كه صاحب خونه جوابمون كرده مونديم كجا بريم چيكار كنيم
توروخدا ببخشيدا رئيس سره شمارم درد اوردم
ميلاد:اين حرفا چيه اتفاقا از دستت شاكي ام هستم كه چرا زودتر نگفتي بهم بلاخره همكار كه هستيم حالا اون هيچي ادم كه هستيم در حد خودمون ميتونيم به هم نوع خودمون كمك كنيم
يه چك براش نوشتم دادم بهش گفتم اينو بده ب صاحب خونه براي اجاره
مرجان:دستتون درد نكنه نميتونم قبول كنم
ميلاد:نترس قرضه از حقوقت كم ميكنم
تشكر كردو چكو گرفت بعد موقع رفتن بهش گفتم اسباباتم جمع كن از اوجا بايد پاشي
گفت پاشم كجا برم اين موقع سال
گفتم حالا كار ب اين چيزا نداشته باش فعلا پولو بده به صاحب خونت و وسايلاتو جمع كن فرداعم با شوهرت بيا ببينم تا بزارمش سره يه كاري مشغول بشه
خيلي خوشحال شد انگاري ي باري از دوشش برداشتن رفتو مشغول كارش شد،فرداش با اقا جمشيد شوهرش كه البته الان ما اينجا همه عمو جمشيد صداش ميكنيم يه مرد 60ساله مرجان و جمشيد باهم خيلب اختلاف سن داشتن اومدن و عمو جمشيد كلي تشكر كرد بابت اجاره خونه
يكم صحبت كرديمو بعد من رو ب مرجان كردم و گفتم خب ديگه خانومه…شما ميتونيد بريد سراغ كارتون منو اقا جمشيدم مردونه يكم گپ بزنيم ببينم خدا چي ميخاد،مرجان پاشد رفت جمشيد ميگفت فكر ميكردم سنت خيلي بيشتر از اين چيزا باشه وقتي وارد اتاق شدم و ديدم يه جوون پشت ميزه يكم جا خوردم خوشحالم كه ميبينم يكي تو سن و سال شما انقدر موفقه تو ادم خوبي هستي جوون قدر خودتو بدون
ميلاد:شما لطف داري به بنده خب عمو جمشيد كار ميكني با ما يا نه پيشنهاد كاري خوبي برات دارم
شما خودت اوستا كاري الانم سني ازت گذشته كار نميخاد كني فقط نظارت كن بالاسره كارگرا باش حواست به كارا باشه اونم از خداش با اين شرايط و حقوق بعد مرجانم گفتم اومد گفتم عمو جمشيدم ديگه از امروز مشغوله كار ميشه عو يه كليد برداشتم دادم به مرجان گفت اين چيه گفتم اينم خونه جديدتون يه واحد اپارتمان نو ساز كليد نخورده دوتا كوچه پايين تر از شركت كه مشكل مسافت هم ديگه ندارين فعلا اسباب كشي كنيد اونجا تا بعد
جمشيد و مرجان باهم گفتن اخه ما نمبتونيم بعدا اين همه لطف و محبت شمارو جبران كنيم
گفتم بابا جمع كنيد خوتونو اين حرفا چيه قراره ما ي عمر كار كنيم كناره هم خيالتون راحت اجارشم از حقوقتون كم ميكنم خلاصه اون روز حسابي عمو جمشيد و مرجان خوشحال شدن و منم راضي ازين كه تونسته بودم گره اي از مشكلاتشون باز كنم…

فصل دوم قسمت يازدهم(مسافرت)

مرجان ديگه خيالش راحت شده بود از لحاظ شغل و مسكن و خيلي خوب به كارش ادامه ميداد با منم يكم صميمي تر شده بود ولي كلا زني نبود كه به كسي رو بده من با اينكه واقعا تو كفش بودم از بس كه اين زن چهره ي زيبايي داشت ولي خب حرعت نميكردم به اين راحتيا بخام بهش نزديك بشم اون وقار و جذبه اي كه داشت محدودم كرده بود ولي روزها ميگذشت و كم كم سعي ميكردم بيشتر باهاش صميمي بشم گذشت ي روز تصميم گرفتم پاشم چند روزي برم شمال اب و هوا عوض كنم تو همين فكرا بودم و رسيدم خونه كه پارسا منو تو پاركينگ ديد و گفت خوب شد ديدمت ميخاستم بهت زنگ بزنم بيا بريم بالا كارت دارم رفتم خونش مصطفي و هديه هم بودن پارسا گفت داش ميلاد منو مصطفي يه هفته اي نيستيم اين خانومارو ما مثل هميشه ميسپاريم دست خودت گفتم عه منم يه هفته اي ميخاستم برم مسافرت ديدم يكم انگار خورد تو پره بيتا و هديه گفتم ولي مشكلي نيست اگه شما اجازه بدين خانوماتونم باهام بيان مهمان من ي هفته ميريم شمال پارسا و مصطفي گفتن داداش زن خودتن ماله خودتن اجازشونم دست خودت بريد خوش باشيد بيتاعو هديه ام از پيشنهادم استقبال كردن و جلوي شوهراشون يه لب جانانه ازم گرفتن خلاصه جاتون خالي رفتيم شمال ويلا كرايه كردم تو اين يه هفته با اين دوتا زن حشري همه كاري كرديم،همه جا رفتيم كمر نزاشتن براي من سيرموني نداشتن ولي منم خوب از پس گاييدنشون بر ميومدم خلاصه مسافرت خوب و به ياد ماندني شد برگشتيم همچنان رو مرجان زوم بودن از هر راهي ميشد خودمو بهش نزديك تر ميكردم ولي خب هنوز خيلي راه بود زني نبود كه به اين راحتي تن به رابطه با نامحرم بده اونم چنين زن محجبه اي كه شوهر هم داره بايد دقيق و حساب شده ميرفتم جلو صبر و حوصلم خوب بود سرمم با كص و كون هاي دوروبرم گرم بود نم نم با حوصله كارو جمع ميكردم تو اين اوضاع احوال مهناز گير داده بود كه دوست دارم پردمو بزني خسته شدم از بس بهت كون دادم اصلا من ازدواج نميخام كنم ميخام كص بدم لذت ببرم اگه تو نزني خودم پارش ميكنم دختره خل شده بود ولي خب ميدونستم جديه و تصميمشو گرفته نميتونستم بهش نه بگم
خيلي سال بود باهاش رابطه داشتم بعد از اينكه مهشيد ازدواج كرد و كمتر رابطه داشتيم جوره اونم مهناز ميكشيد خواهره عزيزم بود تو اين مدت با جون و دل برام مايه گذاشته بود با خيليا سكس كرده بودم ولي خواهرام يه چيز ديگن خلاصه مجبور شدم تن بدم به خاسته مهناز قرار شد شب بعده كار برم دنبالش و بريم خونم با اينكه بارها و بارها بالاي هزاربار مهنازو كرده بودم ولي هر بار انگاري برام تازگي داشت الانم كه قرار بود به كصي كه خيلي سال بود هنگام گاييدن كون بهش نگاه ميكردم و ارزوم بود بكنم برسم
مهناز اومد نشست تو ماشين بغلم كرد و سلام كرد گفتم اماده اي بريم گفت بزن بريم داداشي…

فصل دوم قسمت دوازدهم(بكارت)

مهناز دستمو گرفت كرد تو شرتش گفت ببين چقدر اب انداخته صبر نداره كيرت بره توش ميخاد زود عروس بشه
صبر كن ابجيه گلم عجله نكن چيزي نمونده به مراد دلت برسي
رسيديم خونه همين كه وارد شديم ديوانه وار اوفتاديم ب جون هم لب ميگرفتيم و با عجله لباساي همديگرو ميكنديم بيتا و هديه انگاري منتظر بودن من برسم خونه بيان پيشم زنگ زدن بهم منم گفتم امشب مهمون دارم يكم خورد تو پرشون
مهناز:كي بود دوست دخترات بودن
ميلاد:كون لقشون مهم نيستن من مهمان ويژه دارم امشب فقط خودتو عشقه ابجي
لبامون دوباره رفت روهم و لخت لخت تو بغل هخ بوديم مهنازو خوابوندم رو تخت رفتم سراغ كصش خيس خيس بود ابداره ابدار شروع كردم خوردن يكم بعد مهناز گفت بسته الان ابم مياد پاشو بزن توش پاشدم كيرمو دادم دستش يكم ساك زد و اومدم بين پاهاش سرشو گذاشتم رو سوراخ كصش و اروم هول دادم داخل يكم سخت و با فشار داخل شد سرش كه رفت داخل يه اخ گفت و چشماشو بست منم اروم اروم شروع كردم تلنبه زدم خيلي اروم و نرم تا جايي كه ديگه قشنگ كل كيرمو جا دادم داخل مهناز كه رو هوا بود صداي اه و نالش خونرو برداشته بود كيرمو دراوردم خون بكارتشو تميز كردم و شروع كرديم اينار داگ استايل از پشت انداختم داخل كصش تا ميتونستم كصشو گاييدم چندباري زير كيرم و تلنبه هاي شديدم ارضا شد منم ديدم ابم داره مياد دوست داشتم تو كونش خالي كنم همون جور كه داگ استايل بود كيرو از كصش كشيدم بيرون و فرو كردم تو كونش يه اخ گفتو ابم فوران كرد داخل كونش و ولو شدم روش
يكم كه حالمون اومد سره جاش پاشدم دوتا اب ميوه اوردم دادم بهش گفتم اينم برا ابجي قشنگم بخوره جيگرش حال بياد تبريك ميگم امروز ديگه رسما زن خودم شدي
مهناز:مرسي داداشي فدات بشم الهي كه انقدر به فكر مني خيلي لذت بردم
مهناز:ميلاد
ميلاد:جانه ميلاد
مهناز:من بازم ميخام
ميلاد:فداي ابجي حشريم بشم كه هنوز نيم ساعت نگذشته باز هوس داره خودم سبكت ميكنم
تا صب حسابي با مهناز مشغول بوديم جالب بود خودمم سير نميشدم ازش فقطم سره مهناز اينجوري بودم از بس كه اين دختر حرف نداره واقعا دست مهشيد درد نكنه كه اون سالها باعث شد اين رابطه بين منو مهنازم شكل بگيره كلا مهشيد تو اين مسير سكسي زندگي من نقش مهمي داشته وگرنه من اون زمان بچه اي بيش نبودم سر از كص و كون در نمياوردم كه مهشيد ب من اجازه داد با بدنش اشنا بشم و منو اورد تو اين دنياي لذت بي انتهاي سكس…

فصل دوم قسمت سيزدهم(پيروز)

انگاري داشتم به پيروزي نزديك ميشدم صميميت خوبي بين منو مرجان شكل گرفت و با اون كمكي كه بهشون كردم حتي همين خونه اي بهشون دادم بشينن و كمك كردم بخرن و حسابي تو دل مرجان جا باز كرده بودم اونم انگاري براش مهم شده بودم حواسش بيشتر بهم بود بيشتر پيام ميداد زنگ ميزد حرف خاصي نميزديم حرفاي معمولي ولي رابطه داشت روز ب روز پرنگ تر ميشد اونم بعده اين همه مدت يك سالي ميشد كه مرجان برام كار ميكرد و من تو اين يك سال در همين حد پيش رفته بودم ولي اميد داشتم و دلم روشن بود گذشت تا روز تولد مرجان شد براش يه گردن اويز شيك خريدم خيلي براش هزينه كردم منتظر بودم شركت كه تعطيل شد موقع رفتن بهش بدم خلاصه بعداظهر شدو بچه ها يكي يكي تعطيل كردن و رفتن مرجان طبق معمول اخرين نفر ميرفت خونشم كه نزديك شده بود راهي نداشت خانومو صداش كردم اومد داخل اتاق واي كه من چقدر اين فيس و دوست داشتم يه زن جا افتاده پوست سفيد و اندامي كه هنوز نديدم و تشخيصش از زير چادر دشوار بود ولي چنين زني ب اين زيبايي حتما اندام خوبي ام داره با اينكه يكي از قانونام اين بود كه تو شركت كص بازي تعطيل ولي اگه اين زن رامه من ميشد ميزدم زيره همه قانونا و همونجا ترتيبشو ميدادم
با صداي مرجام ب خودم اومدم
اقا ميلاد امري داشتين با من
پاكتي كه روي ميز بودو برداشتم دادم بهش و گفتم تولدت مبارك
خوشحال شد و گفت واي مرسي چرا اينكارو كردي هميشه شرمندم ميكني با كارات
حالا باز كن ببين دوسش داري
جعبرو از پاكت دراورد و بازش كرد و چشاش برق زد بعدم جعبرو بست و گذاشت رو ميز گفت اقا ميلاد شرمنده ميدونم هديرو نبد پس داد ولي نميتونم قبول كنم دليلي نميبينم اين چنين كادوي گرونيو ازتون قبول كنم و شمام نبد اينكارو ميكردين
ميلاد:اولا كه اصلا قابل شمارو نداره بعدم كادو بهانس شما خودت خيلي براي ما ارزش داري مرجان خانوم الانم اگر ميخاي من ناراحت بشم كادورو قبول نكن ميخاي ناراحت بشم؟
مرجان:واي من غلط بكنم كاري كنم شما ناراحت بشي
بعد پاشدم گردنبندو برداشتم و گفتم اجازه هست خودم بندازم گردنت يكم با ترديد قبول كرد چادرشو از سرش برداشت و رفتم پشتش گردن بندو بستم و چرخوندمش سمت خودم گفتم مباركت باشه چيزي نميگفت فقط نگاهم ميكرد فاصلمون خيلي كم بود منم نگاهم گره خورد به نگاهش و قفل نگاهه هم شديم يه دفعه مرجان چشماشو بست و همزمان باهم صورتامونو اورديم جلو و لبامون به هم گره خورد اينجا بود كه حس كردم خانوم شل شد و ديگه از اون زن با جذبه خبري نبود رام رام تو بقلم بود هيچ حرفي بينمون ردو بدل نميشد با نگاه باهم حرف ميزديم شركت جاي مناسبي نبود ولي الان بايد كاره نا تمومو تموم ميكردم همينجور كه لب ميگرفتم و در اغوشم بود شروع كردم لباساشو درآوردن هيچ حركتي نميكرد سكوت كرده بود فقط نگاهم ميكرد خودشو سپرده بود دستم وقتي مانتو و شلوارشو دراوردم محو اين همه زيبايي شده بودم بدنش هم مثل صورت زيبا و بي نقص سينه هاي درشت گرد و سفت و سر بالا نسبت ب سنش بدن بيستي داشت انقدر حشري شده بودم كه گفتم الاناس كه خودمو خراب كنم
خوابوندمش رو مبل و شروع كردم لب گرفتن اينار خودش هم همكاري كرد و با ولع لبامو ميخورد شروع كردم سينه هاشو ماليدن و خوردن متوجه شدم رو سينه هاش حساسه حسابي كه خوردم رفتم سراغ كصش واي كه نگم براتون يه كص كولوچه اي تپلي با لبه هاي برجسته كوچولو حالا نخور كي بخور وقتي متوجه شدم داره ابش مياد دست كشيدم گفتم اينجوري نبد ارضا بشه بايد با كير حسابي حالشو جا بيارم كيرمو دراوردن و گذاشتم روي سوراخش يه با اجازه گفتمو هول دادم داخل مرجان لباشو گاز گرفت و چشماشو بست واي خداي من انگاري تو بهشت بودم از وصف اين زن هرچي بگم كم گفتم انقدر زدم زدم تا مرجان لرزيد و اب از كصش پاچيد بيرون انقدر زياد بود كه همه جاي منو خيس كرد بعد ديدم شروع كرد به اشك ريختم گفتن نكنه الان كه ارضا شده پشيمون صده باشه در اغوشش گرفتم نازش كردم بوسش كردم گفتم نبينم مرجام خانومه من ناراحت باشه ها
گفت مرجانت ناراحت نيس اينا اشك ذوقه ميلاد باورت ميشه توي اين چهلو پنج شيش سالي كه عمر كردم انقدر لذت نبرده بودم تاحالا حتي درست ارضا هم نشده بودم انگاري الان سكسو تازه باتو شناختم ممنونم ازت و لباشو گذاشت رو لبام و عشق اغاز شد…

فصل دوم قسمت چهاردهم(ويليام)

سرخوش و سر زنده و شاداب از فتح كص زني به اين نابي مرجانو ميگم…
اون روز حسابي تو شركت بهم حال داد ديگه اصلا خبري از اون جذبش نبود كه ادم بترسه يه ادم ديگه شده بود حسابي عاشقم شده بود
عمو جمشيدم بيشتر ميفرستادمش سره پروژه هاي شهرستان كه اينجا زنش راحت در اختيارم باشه
و اين جهاد در راهه كص و ادامه ميدادم
گذشت و گذشت ي سفره طولاني در پيش داشتم قرار بود اول برم دبي بعد از اونجا برم امريكا
تو دبي كاره مهمي داشتم يه قرار داد مهم بايد ميبستم البته كار براي خودم نبود از طرف اون شركتي كه گفته بودم باهاشون چندتا پروژه بزرگ انجام داديم شركت خيلي قدري بود مديرش يه اقاي مسني بود به اسم جمال اقا البته بعدا متوجه شدم اون فقط اونجا مديرعامله ولي كل اون دمو دستگاه مال كس ديگس كه ميپردازيم بهش
خلاصه اين جمال اقا از من خواهش كرده بود كه برم سره اين قرار داد گفت تو جووني اعتماد ب نفس داري بلده كاري ميخام تو ببندي قرار دادو اين قرار داد خيلي برامون مهمه زندگيه هممونو متحول ميكنه سعي كن هرجور شده ببندي قرار دادو جوون،خلاصه كه نشستيم پاي ميز مذاكره طرف قرار داد يه شركت امريكايي بود اصلا باهاشون حال نكردم كون نشورا فكر كردن با بچه طرفن ميخاستن با نصف مبلغ قرار داد ببندن منم خيلي شيك و مجلسي ريدم بهشون گفتم انگاري متوجه نيستي با كي و چه كسايي طرفين مبلغم سه برابر كردم گفتم اگه خاستين كار كنيد اين مبلغ ميبندم و پاشدم رفتم،وكيلش شب باهام تماس گرفت كه هرچي شما بگي قبول بيا سره قيمت هم به توافق ميرسيم خلاصه يه قرار داد تپل بستم بيشتر از اون چيزي كه فكرشو ميكرديم سوداور بود جمال خان حسابي خر كيف شد گفت حتما بايد سره فرصت يه قرار بزاريم خانوم بزرگ ببينت جوان لايقي هستي خلاصه پيروز و خوشحال رفتم فرودگاه كه برم امريكا پيش ويليام دوستم،ويليام يه جوون سياه پوست32ساله هيكلي و چهارشانه اصالتأ استراليايي ولي ساكن امريكا بود
با ويليام هم سره همين پروژ هاي مشترك تو ايران دوبي و امريكا اشنا شدم حسابي باهم رفيق شده بوديم به من ميگفت تو از برادمم برام عزيز تري چرا كه كارايي كه تو در حق من كردي برادم نكرد
ويليام حساباش ب مشكل ميخوره از طرفي برادرش هم تو استراليا سرمايشو بالا ميكشه ويليامم ي مقدار پولي كه داشت كه البته مبلغ كمي ام نبود ميسپاره دست من تو ي حساب مشترك بين و المللي تو ايران منم همه پولشو براش اماده كرده بودم و انتقال داده بودم ب حسابم تو امريكا اونجا بايد ميرفتم كاراي انتقال پولو انجام ميدادم چون مبلغ زيادي بود كه پولو تحويل صاحبش بدم و از زيره باره اين مسئوليت بيام بيرون رسيدم فرودگاه لس انجلس ويليام و همسرش ميا اومده بودن استقبال ويليام حسابي بغلم كردو ميا همسرش اومد اونم دست داد بغلم كرد گفت ويلي خيلي ازت تعريف كرده گفتم ويلي جان لطف داره به من
نشستيم تو ماشين گفتم داش ويلي بي زحمت منو برسون به يه هتل كه ديگه مزاحم شمام نباشم
به ويليام برخورد گفت دمت گرم ديگه من مردم مگه داداشم بره هتل من يك ماه ايران بودم تو توي خون بهم بهترين اتاقى دادي بهترين پذيرايي از من كردي الان اومدي شهر من كله خونه و زندگيه من ماله تو
ميا:شما دوتا چه تيكه تعارفي هم باهم ميكنيد
ويليام:ميا نميدوني اخه اين اقا ميلاد چقدر بچه با عشق و با مرام و با معرفتيه
رسيديم دم خونشون ي خونه بزرگ شيك ويليام ي اتاق در اختيارم گذاشت ى گفت اينجارو خونه خودت بدون چيزي خاستي ب من يا ميا بگو در خدمتتيم داداش…

فصل دوم قسمت پانزدهم(لس انجلس)

خلاصه چند روزي مشغول كاراي بانكي بوديم و پول ويليامو تمام و كمال بهش دادم هرچي گفت بايد مبلغي براي خودت برداري تو لطف بزرگي بهم كردي گفتم نه من نيازي ندارم پولت دستم امانت بود و الانم دادم بهت گفت يكي مثل تو كه غريبه اي و اينجوري در حقم خوبي كردي يكي مثل اون داداشم كه از پوست و گوشت و استخوان هميم كلي از پولامو بالاكشيد…
ويليام قصد داشت بره استراليا دنبال كاراي حساباش و حقشو بگيره
خلاصه كارم تموم شده بود با ويليام و ميا رفتيم تو ساحل ي تني ب اب بزنيم يكي از دوستاي ميا به نام اميليا هم بود از اون زنا بود كه از اول خودشو گرفته بود مثلا انگار چه پوخيه منم خيلي تحويلش نگرفتم و با ميا و ويليام ميگفتيم ميخنديديم ميا و اميلي رفتن تو اب منو ويليام صحبت ميكرديم و منظررو تماشا ميكرديم كه ميا و اميلي اومدن بعد ميا به شوخي گفت ميلاد اميلي تو كفته ها اميلي ام گفت هه زارت اين بچس دوتا تقه نزده خودشو خراب ميكنه
گفتم بايد يه حالي ازش بگيرم
نظرت چيه شرط ببنديم گفت براي اينكه ظايت كنم ببنديم از تو بهتراش جلوي من دو دقيقه بيشتر دووم نياوردن
گفتم باشه تو درست ميگي(جوجرو اخر پاييز ميشمارن)
بعد گفت ببين ي اتاق ميگيريم تو فلان هتل اتاقاي لاكچري به شدت گرون كه زيره اب بود
اگر از پسم بر اومدي كه پول هتل و اون مبلغي كه شرط بستيمو ميدم اگرم باختي تو فقط پول هتلو بده خیلی به خودش مطمئن بود باید حسابی حالشو جا میاوردم
بعد اميلي پاشد رفت و ويليام و ميا مرده بودن از خنده از دست ما و كل كلا و كوري خوني هايي كه براي هم ميكرديم ميا گفت ميلاد اميلي دافه قدريه ها شرط نميبستي باهاش ويليام پريد تو حرفش و گفت ببين من اين ميلادو ميشناسم پدر سوخته ايه كه دومي نداره ببين چجوري حال اميلي جونتو جا بياره خلاصه گذشت تو هتل تو اتاق كه وارد شديم محو زيبايي شدم اتاق زير اب انواع اقسام ماهي كه به وضوح ديده ميشد چه حالي ميداد سكس تو اين اتاق اميلي گفت هي پسر جون هنوزم دير نشده ها ميتوني بگي گنده گوزي كردم
از دست اين زن خندم گرفته بود با همه انگاري جنگ داشت كل كل ميكرد اميلي 58سالش بود ولي ب نسبت سنش جوان و سكسي مونده بود خلاصه نشستيم يه شامپاين باز كردم باهم نوشيديم و رقصديم و راهي تخت شديم گفت برات ساك ميزنم اگه پنج دقيقه تونستي تحمل كني تو برنده اي،يه پوزخند بهش زدمو كيرمو چپوندم تو حلقش انصافا كه ساكر حرفه اي بود انگاري جونتو از كيرت ميخاست بكشه بيرون هي ساك زد هي ساك هي ساك زد هواسش به ساعت هم بود پنج دقيقش كه تموم شد هيچي پنج دقيقه اضافه ترم ساك زد فكر كنم فهميد رييس كيه هولش دادم رو تخت بدون هبچ نازو نوازش و مالشي بي مقدمه كيرمو چپوندم تو كصش گلوشو محكم گرفته بودن و شديد تلنبه ميزدم و محكم چك ميزدم تو گوشش بعد داگ استايلش كردم باز وحشيانه شروع كردم گاييدن انقدر چك زدم به لپاي كونش كه حسابي قرمز و كبود شده بود و اميلي به گريه اوفتاده بود چند بارم زير فشارام گوزید بعد اينكه حسابي از كص گاييدمش و چهار پنج باري ابش اومد يه صفايي هم ب كونش دادم جوري كه تا يك ماه نميتونست بشينه و گشاد گشاد راه ميرفت
بعد از يه سكس خشن اميلي كه بيهوش شد تازه بدنشو ديدم اوه اوه سياهو كبودش كردم دختره بدبختو،اتاقو براي يه شب گرفته بوديم و واقعا جوري كه من اميليو گاييدم تا يك ماه اسم كير بياد جيغ ميكشه شرطو بردم پيروزمندانه برگشتم پيش ويليام و ميا اونام از چهرم فهميدن داستانو بعدم ميا اميليو كه ديده بود بهم ميگفت ميلاد چه بلايي اوردي سره اين بدبخت
اميلي مجبور شد ي مدت بره خونه خواهرش تا بدنش خوب بشه كه شوهرش متوجه نشه كه زنش به طرز فجيعي گاييده شده…

فصل دوم قسمت شانزدهم(مراقب زنم باش)

قرار بود ديگه بليط بگيرم و برگردم وطن ويليام هم ميخاست بره استراليا دنبال كاراش ولي چون معلوم نبود چقدر كاراش زمان ميبره ميا رو نميتونست با خودش ببره و از طرفي ميا و ويليام خيلي به هم وابسطه بودن ميا دختر هاتي بود لاغر اندام بود ولي زن زيبايي بود بور و چشم رنگي
نگو ميا معتاده سكسه و ويليام همش در حال سرويس دادن ب خانوم از حق نگذريم ويليام كير خفتي داشت فكر كنم سي سانت بود به شدت كلفت مثل خيلي ديگه از سياه پوستا اون شب ويليام بهم گفت داداش تو كه مرام و معرفتو در حق من تموم كردي يه كار ديگه ام ازت ميخام نه نگو كه من با خيال راحت برم سراغ مشكلاتم
ميلاد:جانم داداش بگو اگه كاري باشه بتونم كوتاهي نميكنم
ويليام:تو بمون اينجا پيش ميا من دارم ميرم ولي اينحا خيالم پيش ميا راحت نيست اين دختر خيلي هاته از دوري من نميتونه تحمل كنه تو بمون ي مدت كوتاهي جاي من مراقبش باش تامينش كن تا منم با خيال راحت برم
ميلاد:والا داداش خودت كه ميدوني منم تو ايران خيلي سرم شلوغه
ويليام:گفتم نه نيار ديگه من بجز تو نميتونم ب كسي اعتماد كنم زن و زندگيمو بدم دستش
خلاصه به هر ترفندي بود راضيم كرد بمونم ولي فقط يك ماه
موقع رفتنش هم تو فرودگاه دست ميارو گذاشت تو دستم و گفت مراقب خانوم من باش نزار بهش سخت بگذره
ويليام رفتو با ميا راهي خونه شديم تو راه ب ميا گفتم كه بزارتم هتل چون مدت زيادي قرار بود بمونم دوست نداشتم زحمت بدم به ميا
ميا:هتل؟اينجوري ميخاي از من مراقبت كني اونوقت،اون خونرو خونه خودت بدون ميلاد جان
چند روزي از رفتن ويليام ميگذشت منو ميا همش تو تفريح و گردش بوديم مدام مهموني و پارتي و ديسكو و…
تا شبي كه مهموني يكي از دوستانش دعوت شديم و اونجا همه زوج بودن و منم قطعا بايد جاي خالي ويليامو پر ميكردم با ميا رفتين وسط و رقصيديم هين رقص لبامون به هم گره خورد و يه لب كوچيكي از هم گرفتيم بعدش ديگه اتفاقي نيوفتاد شبش كه رسيديم خونه من رفتم وانو پر كردم تا يه تني به اب بزنم تو حال و هواي خودم بودم كه يهو ميا لخت با يه بطري شامپاين و دوتا ليوان وارد شد و گفت اجازه هست منم بيام گفتم بفرما خونه خودتونه اومدو يه ليوان شامپاين داد دستم يكي ام دست خودش اومد تو وان نشست تو بغلم منم در اغوشش گرفتم تن لختمون باهم يكي شده بود گرماي تنشو حتي داخل اب هم حس ميكردم بدون هيچ حرفي چرخيد سمتم و لباشو گذاشت رو لبام واي كه چه رمانتيك و عاشقانه لب ميگرفت چقدر اين زن زيبا بود بعد پاشد كيرم كه راست شده بودو گرفت دستش و كشيد بردتم تو اتاق و هولم داد رو تخت اون شب يه سكس جانانه با ميا كردم زن خيلي هاتي بود از اون شب به بعد ديگه روش تو روم باز شد و هر روز خانوم دلش هواي كير ميكرد و حسابي رس منو كشيده بود كجايي ويليام كه زنت كمر نزاشت براي من از شانس بد يا خوبه من ويليام كارش بيشتر طول كشيد و من به جاي يك ماه سه ماه براي ميا شوهري كردم بعدم كه ويلي برگشت حالا منو ميا شديد به هم وابسطه شده بوديم
ديگه چون ويلي بود من سمت ميا نرفتم تا اينكه خوده ميا پيشنهاد داد ويلي وقتي ديد ميا با من حالش خوبه گفت داداش ميا ديگه فقط زن من نيست زن توعم هست هر موقع خاستين ميتونيد باهم باشيد چه من باشم چه نباشم بعدم دوتايي حسابي يه دل سير ميارو از كص و كون گاييديم…

فصل دوم قسمت هفدهم(آوا)

شب اخر بود مدت زمان زيادي تو اين شهر مونده بودم شهره خوب و مدرن و قشنگيه ولي بازم ميگم هيجا وطن نميشه،دلم بد هوای تهرانو کرده بود
شب اخري گفتم تنها برم تو خيابونا يكم قدم بزنم بعدم رفتم تو ي بار و نشستم ي پيك ويسكي زدم نگاهم اوفتاد به يه دختره پلنگه شاسي بلند وايساده بود ي گوشه داشت سيگار ميكشيد
خوب تيكه اي بود چيزي نبود كه بشه بي تفاوت از كنارش گذشت،رفتم سمتش و سره صحبتو باز كردم
اسمش اوا بود پدرش ايراني بود مادرش امريكايي خودشم كلا امريكا بزرگ شده بود فارسي بلد نبود
٢٦سالش بود دختره خون گرمي بود زود تونستيم ارتباط بگيريم و بعد ب ي نوشيدني مهمونش كردم دختره ركي بود گفت توام حتما چشمت گرفته ميخاي منو بكني
يه لبخند بهش زدم و گفتم اگه افتخار بدين كه بدمم نمياد
يهو دستمو گرفت و گذاشت لاي پاش واي باورم نميشد كير داشت…
متعجب بودم كه گفت هنوزم ميخاي خوشگل پسر
تو ذهنم داشتم به خيلي چيزا فكر ميكردم از زماني كه يادم مياد دوست داشتم با يكي از اين دخترا رابطه داشته باشم هم حسابي بهش بدم هم حسابي بكنمش
اوا:كجايي پس پسر ميگم هنوز ميخاي
اتفاقا الان بيشتر هم ميخام ي لبخندي زدو گفت پس بيا دنبالم
رفتيم بيرون با يه موتور سنگين اومد جلوم وايساد بازم پرام ريخت گفتم دخترو موتور سنگين البته اين همچين دخترم نبود با اون كيرو خايه
سوار شدم و گازشو گرفت رفت رسيد دم يه برج و با موتور رفت تو پاركينك اول يكم ترسيدم گفتم اينجا كجاس ي موقع نريزن سرمون بكنن پولمونم ندن
خلاصه تو سرم هزارتا فكر ميچرخيد كه گفت رسيديم پياده شو بريم بالا وارد اسانسور شديم رفتيم طبقه بيستم وارد ي خونه شيك شديم گفت به كلبه من خوش اومدي خونه قشنگي داشت با سليقه چينده بود گفت چاي سبز ميخوري یا قهوه گفتم ترجيح ميدم تورو بخورم ي جون گفت و اومد نشست روي پام شروع كرديم لب گرفتن
اوا گفت فقط من به روش خودم حال ميكنما منم كه نميدونستم روشش چيه فكرم نميكردم چيز خاصي باشه قبول كردم
بعد اومد لباساي منو دراورد و يكم كيرمو گرفت دستش و گفت نه راضي ام كير خوبي ام داري يكم كه ساك زد گفت صبر كن الان مياد چند دقيقه بعد با يه سريع وسايل تو دستش اومد گفت بازي شروع شد دست و پاهامو بست ب تخت و دهانمم با دهان بند بست و با شلاق كوچيكي كه داشت ميزد ب بدنم درد زيادي نداشت بيشتر ميسوخت ولي خب محكم نميزد تخمامو با دستاش ميكشيد و فشار ميداد دردم ميگرفت ولي دهانم بسته بود و دستو پام بسته كاري نميتونسنم بكنم ب خودم گفتم ببين چه غلطي كردي اصلا تو چيكار داشتي رفتي طرفه اين
حسابي شروع كرد برام ساك زدن گاهي سره كيرمو محكم گاز ميگرفت خوشش ميومد لذت ميبرد ازين كاراش بعد پاهامو باز كردو گفت داگ استايل شو منم قنبل كردم و اومد پشتم باز با همون شلاق شروع كرد زدن به لپاي كونم اينار محكم تر ميزد و واقعا درد در بدنم ميپيچيد بعد شروع كرد سوراخ كونمو ليس زدم و نم نم انگشت كرد توش و گفت جونمي جون پسر كونت پلمپه كه من كه دهنم بسته بود چيزي نميتونستم بگم ولي برق خوشحاليو تو چشماش ديدم يكم روغن روي سوراخم و باسنم ريخت شروع كرد ماساژ دادن و انگشت كردن بعدم كيرشو گذاشت سره سوراخ و هول داد تو كيرش متوسط بود حدودا 14سانت
تا حالا كون نداده بودم با ورود كيرش ب كونم يه حس عجيبي داشتم يكم درد داشت ولي دردي مملوع از لذت…

فصل دوم قسمت هجدهم(شيمل)

بعد از اينكه اوا حسابي سياه و كبودم كردو منو از كون گاييد و ابشم همون داخل كونم خالي كرد دستام و دهنمو باز كرد من كه ولو شدم رو تخت اونم ولو شد كنارم
اوا:واي پسر خيلي خفن بودي تو خيلي حال كردم
ميلاد:خفه شو كثافط تو بيماري،رواني اي
من بهش فهش ميدادم اون انگار ازين فهش ها هم لذت ميبره ميخنديد گفتم اينجوريه حالا بهت ميگم پاشدم كه جوري كونشو جر بدم كه حساب كار دستش بياد يكم كونم درد گرفته بود ولي خوابوندمش و همه عقده هامو سره كونش خالي كردم البته از حق نگذريم خودش خوب حالي بهم داد سوراخ كونش حرف نداشت تروتميز و تنگ و خوردني
بالاخره ب ارزوي قديميم رسيدم و كلي حال كردم درسته انتظار بعضي قسمتارو نداشتم ولي در كل حال و هواي جديدي بود و واقعا لذت بخش بود
اوا كه حسابي از من خوشش اومده بود شمارشو داد گفت باز هرموقع اومدي امريكا حتما بيا پيشم
خلاصه پرواز كرديمو بالاخره بعد مدت ها دوري رسيدم وطن دلم براي همه چي تنگ شده بود رسيدم خونه اخ كه راست ميگن هيجا خونه خود ادم نميشه بعد مدت ها استراحت خفن كردم 24ساعت خوابيدم با صداي زنگ گوشي بيدار شدم
اقا جمال بود به به شازده پسر رسيدن بخير بالاخره اومدي
ميلاد:چاكر اقا هستيم در خدمتتون
جمال:اخر هفته بيا ويلاي لواسون خانوم بزرگ ميخاد ببينتت مشتاق ديدارته
ميلاد:انشالله خدمت ميرسم
اين خانوم بزرگو من تاحالا نديده بودم ولي كل اين انوال و اون شركت به اون بزرگي و هزاتا جاي ديگه همه ميگن مال اين خانوم بزرگه بدم نميمو ببينم كيه اين خانوم بزرگ خانوم بزرگ كه ميكنن
واقعا چقدر كار ريخته سرم اين مدت نبودم همه كارام انبار شده رو هه ديگه تو اين اوضاع مامان ساراعم گفته شب حتما بيا شام اينجا همه دوره هميم عمو اينام هستن با اينكه حوصله نداشتم ولي خب چاره اي نبوذ خيلي وقتم بود خانوادگي دور هم جمع نشده بوديم شب رفتمو همه بودن ميناعم بود دختر عموم خيلي وقت بود ازش بيخبر بودم بعد از اينكه ازدواج كرد ديگه نديدمش الانم شنيده بودم چند ماهي هست طلاق گرفته
خلاصه اون شب با مينا كلي گفتيم و خنديديم و كلي تجديد خاطره كرديم و گذشت….

فصل دوم قسمت نوزدهم(اولين و اخرين بار)

بعد از اون شب مهموني مينا باز فيلش ياد هندستون ميكنه و هنوز تو اون عشق قديم مونده
اما الان ديگه اون دختر قديم نبود اندام زنانه تري پيدا كرده بود برجستگي هاش بيشتر شده بود
ي روز دعوتش كردم خونم و اومد كلي حرف زديم ازم گله ميكرد ميگفت بخاطر اينكه تو بهم محل ندادي و سره اينكه حرص تورو در بيارم بدون فكر ازدواج كردم و الان بعد چند سال جدا شدم برگشتم سره خونه اولم من كه اصلا اين حرفا برام مهم نبود ديگه ام اينكه باهاش سكس بكنم يا نه مهم نبود پاشدم بدون معطلي و هيچ حرفي شروع كردم به سكس و حسابي گاييدمش و اخرم ابمو پاچيدم رو صورتش وقتي داشت ميرفت گفت اين اولين و اخرين باري بود كه اين اتفاق اوفتاد اين چيزي بود كه خيلي قديم بايد ميشد ولي الان شد و ديگه تمام شتر ديدي نديدي منم كه كلا اصلا حرفاش به تخمم نبود و اصلا بهش اهميت نميدادم الانم اگه كردمش چون مشخص بود بخاطر كير اومده بقيه حرفاش بهانس با يه كص ننت بدرقش كردم و رفت…
اخر هفته شد و راهي لواسون شدم برام جالب بود ببينم اين خانوم بزرگ كيه كه انقدر بهش احترام ميزارن
رسيدم به ادرس و ديدم به ويلا نيس كه كاخيه براي خودش خدم و حشمي كه ميومدن و ميرفتن منمو راهنمايي كردن نشستم و گفتن خانوم بزرگ الان تاشيف ميارن تو دلم گفتم چ افتخاري داره خانوم بزرگتون كه امروز چشمش به ديدار اقا ميلاد روسن ميشه يهو با صداي يه خانومي به خودم اومدم
به به اقاي مهندس چه عجب چشم ما به زيارت شما روشن شد
اومد جلو و دست دراز كرد گفت و تعارف كرد بنشينيم
گفتم خانوم بزرگ شماييد؟گفت ميتوني فرحناز صدام كني
فرحناز يا همون خانوم بزرگ يه زن تقريبا 60ساله ولي شاداب و سر زنده و واقعا با اقتدار بود اونجا كه همه جلوش دولا راست ميشدن زن بسيار خوش برخوردي بود ولي خب ياد گرفته بودم فقط ظاهرو نبينم
فرحناز:شما جوان لايقي هستي با اون حركتي كه تو دوبي زدي فهميدم جربزه داري و ميشه روي كاراي بزرگ روت حساب باز كرد
ميلاد:شما لطف دارين درس پس ميديم بانو جان
خلاصه اون روز چشممون به جمال اين خانوم بزرگ روشن شد و استارت همكاري هاي بزرگتري بود براي من و اينده و اتفاقايي كه در پيشه روي من بود و من بي خبر…

فصل دوم قسمت بيستم(حديث)

چند وقتي بود تو سالن كه تمرين ميكردم ي اقايي هم ميومد كم كم باب اشنايي باز شدو اسمش سعيد بود مهندس پتروشيمي بود ي روز با خانومش ديدمش نميدونستم اين خانوم زن سعيده
بارها ديده بودمش نميدونمم چرا هر دفعه با طرز بدي بهم نگاه ميكرد متوجه شدم اسم خانوم حديثه،حديث يه دختر چادري البته گاهي ام با مانتو ديده بودمش و تپلي البته نه زياد ولي يكم تپل بود و بامزه شنيده بودم دختراي تپل خيلي حشرين خلاصه ميگذشت و ميگذشت اين حديث خانوم هر دفعه منو ميديد بد نگاه ميكرد ي روز كه جفتمون هم زمان تو پاركينگ بوديم ميخاستيم ماشين بردايم بريم بيرون بهش گفتم تو مشكلت با من چيه گفت ببين من يكي گول ظاهرتو نميخورم تو از اون ادماي لاشي هستي
گفتم نديده و نشناخته قضاوتم ميكني؟
گفت همچين هم نديده و نشناخته نيس بعدم خدافظي كردو رفت
يعني منظورش چي بود از اين حرفاش اينكه گفت همچين نديده و نشناخته هم نيس يعني چي؟يعني منو زير نظر داشته؟ولي خب چرا
گفتم باز ي موقع ديدمش چهارتا حرف از زبونش ميكشم بيرون ي روز داشتم ميرفتم بيرون وارد اسانسور شدم ديدم حديث هم تو اسانسوره داره ميره پايين سلام عليكش كردم و يكم باز چپ چپ نگاه كرد گفتم تورو با ي من عسل هم نميشه خوردت
حديث:ماشالله تو ي نفر اشتهاي خوبي داري خوب ميتوني بخوري خيالت راحت و پياده شد رفت ماشينو روشن كردمو زدم بيرون ديدم پياده داره از كنار خيابون ميره براش بوق زدم اومد جلو گفت هان چيه چي ميگي تو
گفتم بابا يكم اروم باش چرا گارد داري همش
گفت خب كارتو بگو گفتم هيچي ديدم پياده اي گفتم ببينم جايي ميري برسونمت كه ديدم لياقت نداري بعدم گازشو گرفتم رفتم اوسكل فكر كرده كيه برا من خودشو ميگيره اول اخرش بايد از زير كيره من رد شيد ديگه…فرداي اون روز ديدمش خيلي توپش پر بود و شاكي كه ديدي ميگم تو لاشي وگرنه اونجوري ول نميكردي بري گفتم بابا تو تكليفت با خودتم معلوم نيست زن باهم افتاده بوديم سره كل كل ي روز بهش گفتم ببين بيا صلح كنيم دعوتش كردم يه رستوران نشستيم صحبت و صحبت تازه فهميدم اين حديث خانوم رفيق فابريك ترانس اون زمانم كه ترانه ميومده پيشم و ميرفته اين با خبر ميشه و پرسو جو ميكنه ازش كه تو ساختمونه ما چه خبره مياي و ميري ترانه ام بهش ميگه و اينم بيشتر روي من زوم ميشه و خب شاهد رفت و امد خانوماي ديگ ام بوده برا همين ميگه تو لاشي با همه هستي…

فصل دوم قسمت بيست و يكم(امتحان كن)

حسابي مخ حديثو زدم كه تو درباره من اشتباه فكر ميكني گفت اشتباهه چي تو اصلا برات مهم نيست با كي ميخوابي ايا طرف مجرده متاهله ترانه اون زمان كه ميومد پيشت شوهر داشت هنوز طلاق نگرفته بود حالا اون ب كنار خانوماي ديگه چي
ميلاد:چرا بايد اين چيزا برات مهم باشه؟تو ميشنيني صب تا شب چك ميكني كه من با كيا رفت و امد ميكنم؟
يكم دست پاچه شد گفت نه اصلا براي من مهم نيست
گفتم والا امار كه خوب داري ولي باشه تو ميگي مهم نيست منم ميگم باشه
حديث:ولي ي سوال؟تو چي داري كه اين زنا ولت نميكنن
گفتم ميخاي امتحان كني توام؟
گفت ببين حواست باشه ها من مثل اون زنا نيستم كه گولتو بخورما
گفتم گوله چي اخه اونام عقل دارن منطق دارن شعور دارن وقتي ببينن پيشه من از همه لحاظ تامينن ديگه چي ميخان هركس يك بار اومده مشتري شده
توام همينطور شايد فكر كني مثل اونا نيستي اما توام بخوريش مشتري ميشي
گفت چيو بخورم بي تربيت؟
گفتم هيچي ذهنتو درگير نكن نظرت چيه اگه ميگي مثل اونا نيستي بسم الله بيا ببينم چند مرده هلاجي
باهم راهي خونه شديم دعوتش كردم به واحدم اومد تو اول همه جارو برسي كرد گفت نه فكر نميكردم خونه به اين ترو تميزي داشته باشي از ي پسر مجرد بعيده كه البته فكر كنم خانومايي كه ميان و ميرن يه دستي ام به سر و روي خونت ميكشن چون اين ترو تميزي مشخصه كاره زنه
گفتم ببين تو برو پليس بشو زود اماره همه چيو در مياري زرنگم هستي
كنار هم نشستيم يكم معذب بود گفتم نميخاي چادرتو در بياري چيزي نگفت خودم اومدم كمك كنم كه نزاشت و گفت خب ببينم چي داري كه دل زنارو بردي منم نه گزاشتم نه برداشتم شلوار و شورتمو باهم كشيدم پايين و گفتم بيا اينم 24سانت كيره كلفت كه زنا عاشقشن چشماش چهارتا شده بود از تعجب يهو گفت واي چقدر بزرگه ناخودآگا اومد سمتم و كيرمو گرفت دستش يكم نگاش كرد و خوب كه برانداز كرد ي جون گفت و كيرمو كرد تو دهنش با اون لباي كوچولوش چنان ساكي زد هنوز چادر سرش بود كمكش كردم دراوردن و بردمش تو اتاق روي تخت كامل لختش كردم واي يه تيكه گوشت خالص تپلي مپلي با كص تپل ابدار و سينه هاي ۸۵و باسن بزرگ اوفتادم ب جون كص تپلش انقدر خوردم و ماليدم كه حديث با ي جيغ ارضا شد اومدم روي سينه هاش جون ميداد برا لا پستوني كيرو انداختم لاي ممه هاش بعد پاشدم كشيدمش لب تخت و خودم وايساده تا دسته جا كردم تو كص تپل و داغش هنوز ده تا تلنبه هم نزده بودم كه خانوم از شدت شهوت باز ارضا شد رو هوا بود ميگفت بكن تو كصم واي كصمو جز بده ابتو بپاش تو كصم واي بكن صداش كل خونرو برداشته بود و صداي شلپ شلوپه برخورد بدنمونم كه نگم زير اين تلنبه هاي سنگين ي بار ديگه ام ارضا شد و بيحال پهن شد رو تخت اومدم باز كيرمو بكنم تو كصش كه گفت واي ميلاد نميتونم ديگه كصم درد گرفت بخواب برات ساك بزنم خوابيدمو اومد ده دقيقه اي ساك زد و ابمم با ولع و ناز و عشوه ميل كردو تو بغلم خوابيد بيدار كه شديم چهار پنج ساعتي گذشته بود با تكوناي من حديث هم چشماشو باز كرد يكم بدون صحبت به هم زل زديم و حديث اومد جلو لبامو بوسيد و گفت خيلي خوب بود ممنونم ازت خيلي نياز داشتم سبك شدم سعيدو كه ميبيني تو كل ماه يه هفته خونس بقيش ماموريت گفتم ازين به بعد من هستم رو من حساب كن
پاشد و گفت نه ديگه گفتم كه من مثل اون زناي ديگه نيستم درسته خيلي حال كردم ولي ديگه ازين خبرا نيس گفتم باشه حالا ميبينيم نشاشيده شب درازه…

فصل دوم قسمت بيست و دوم(تو بردي)

تقريبا يك هفته اي گذشت ي روز ديدم در ميزنن باز كردم حديث بود اومد تو گفتم چيه چيشده گفت ميلاد تو بردي لعنتي تو بردي گفتم چي ميگي
گفن هيچي نگو فقط الان بهم كير بده كه كص و كونم بد ميخاره منم ديگه جايز نديدم بخام بركت خدارو رو زمين بزارم بخام كل كل كنم و حسابي يه دل سير از خجالت كص و كون خانوم دراومدم بعدش كه سبك شد گفت ميلاد بگم كه خدا چيكاره نكنه منم از راه به در كردي
ميلاد:نه ولي ي هفته ام خوب تحمل كردي گفتم سره دوروز واميدي خودتو
حديث:خفه شو ميلاد دهن منو باز نكن ببين چه به روز من اوردي من تا حالا به شوهرم خيانت نكرده بودم گفتم همچين بدم نشد برات
خلاصه از اون روز اين حديث پدر منو دراورد بس كه حشري بود گاهي ميومد همون سرپايي جلو در ترتيبشو ميدادم و سريع ميرفت جوري شده بود كه ديگه شورشو دراورده بود هرچي ميگفتم مراعات كن يكم بگامون ميدي اينجوري گوش نميداد حتي چند باري مادرش و خواهر كوچيكش كه پيشش بودن به بهانه هاي مختلف ميومد پيشم ميداد و ميرفت تا ميزنه مادرش شك ميكنه ي روز امار ميگيره ببينه كجا مياد اسانسور سوار ميشه كدوم طبقه ميره ميبينه اومده طبقه اخر كه اونم تك واحدي بود و مشخص بود پيشه كي مياد
اون روز بعد اينكه حسابي ميگامش و ابمم تو كصش خالي ميكنم ميره خونه مادرش ديگه علني بهش ميگه دختر تو مگه شوهر نداري اين كارا چيه ميكني اونم مادرورو ميپيچونه و از سرش باز ميكنه ولي خب مامانش نگران زندگي دخترش بود مياد سر وقت من درو باز كردم ديدم ي خانوميه گفت من مادر حديثم خيلي گرم باهاش برخورد كردم و راهنماييش كردم داخل بعد گفت ببين پسر جون من ميدونم تو با دخترم رابطه داري اومدم بگم ولش كن بزار زندگيشو كنه اون شوهر داره گفتم اگه مشكل منم كه باشه كاريش ندارم ولي اون نميتونه از من بگذره گفت مگه تو چي داري كه نتونه گفتم بيا ي كاري كنيم تو نگرانه زندگي دخترتي ديگه بيا يك بار باهم باشيم بعد ديگه من با دخترت كاري ندارم ميخاستم مادر حديثم نمك پرورده كير كنم
گفت خفه شو من اومدم ميگم دست از سره دخترم بردار تو به من پيشنهاد بي شرمانه ميدي گفتم ببين من با دخترت كار ندارم اون با من كار داره چون چيزيو ميخاد كه اينجا بهش ميرسه توام اگه به فكرشي از خود گذشتگي كن
يكم فكر كرد و گفت باشه هر كار ميخاي بكن ولي با دخترم كاري نداشته باش ديگه…

فصل دوم قسمت بيست و سوم(بكن كه خوب ميكني)

خلاصه مادر حديثو بردم تو اتاق و چنان حالي بهش دادم كه بعدش خودش گفت تو كجا بودي تا الان پسر بكن كه خوب ميكني دخترمم بكن خاك تو سره اون دامادم كه نميتونه سيرش كنه اونم مثل مامانش حشريه بكن كه خوب ميكني
وقتي فهميد دخترش چه كيريو ميخوره و خودش هم نمك گير اين كير شد حالا كارم شده بود سرويس دادن ب اين مادر و دختر،دختره كم بود مادرش هم اضافه شد تو اين هين چندباري حديث با خواهر كوچيكش اومد پيشم خواهرش ميشست تو پذيرايي و من حديثو ميكردم بعد باهم ميرفتن تو اين رفت و امد ها باهاش دوست شدم بچه بود اون زمان ۱۶سالش بود يكم تو درساش كمكش كردم و بهش بها دادم اونم تو سن حساسي بود و وابسطه اين محبت هاي من شده بود ي روز بهم گفت من بهت علاقه دارم گفتم هانيه چي ميگي منو تو اصلا سنمون به هم نميخوره بيش از پونزده سال اختلاف سن
ميدونم ولي براي من مهم نيس من خودتو ميخام
من گفتم اين بچس الان كلش داغه داره يه چيزي ميگه از سرش ميپره ولي ديدم نه روز ب روز بهم وابسطه تر شد حتي بهش كم محلي كردم حتي دعواش كردم كه ازم فاصله بگيره ولي فايده نداشت يه دل نه صد دل عاشق من شده بود
خداييش دختره خيلي خوشگلي بود بچه بود هنوز بيبي فيس بود ولي زيبا بود خلاصه هركاري ميكردم از سرم بازش كنم نميشد ميگفت چرا منو پس ميزني گفتم ببين رابطه ما از پايه مشكل داره اخه
حالا سن به كنار خودت ميدوني من با خيليا رابطه دارم تو ميتومي قبول كني
هانيه:اره تو فقط مال من باش منو پس نزن من مشكلي ندارم با هركس ميخاي رابطه داشته باش
ميلاد:الان داري اين حرفو ميزني بعدا خودت همچين حساس بشي
خلاصه از دست اين هانيه خانوم نميدونستم چيكار كنم نا خاسته تن به خاستش دادم و گفتم چهار روز ديگه بزرگتر ميشه باد سرش ميخوابه خودش سرد ميشه ميره
خلاصه هانيه خانوم قصه شد دوست دختره بنده فكر كن جاي بچم بود من اگه زود ازدواج ميكردم بچم حالا نه هم سنش ولي ديگه نصف سن هانيرو داشت اين دختر انقدر با نمك و شيرين بود كه منم ديگه فكر كنم عاشقش شده بودم ميرفتم دم مدرسش دنبالش با ي حسه غروري جلوي دوستاش با من پز ميداد و باهام حالش خيلي خوب بود مادر و خواهرشم وقتي فهميدن با منه و خب ميشناختن منو سپردنش بهم مادرش گفت فقط مراقب بچم باش…

فصل دوم قسمت بيست و چهارم(عشق)

خلاصه هانيه شده بود همه زندگيم فكر نميكردم ي روز اينجوري بشه اوايل فقط تو اين فكر بودم اين چهارروز ديگه به خودش مياد ول ميكنه ميره ولي الان جفتمون انقدر به هم وابسطه شده بوديم كه بدون هم نميتونستيم تو اين مدت هم هيچگونه رابطه جنسي باهاش برقرار نكردم اون ازم ميخاست ولي من قبول نميكردم فقط اجازه داشت تو بغلم بخوابه بعده يك سال بازم با اسرار خودش دادم برام ساك زد ولي بيشتر نميزاشتم جلو بره ازم قول گرفته بود هجده سالش كه شد به عنوان كادوش باهام سكس كنه و پردشو بزنم و ديگه چيزي نمونده بود به هجده سالگيش چه زود گذشت دو ساله باهميم اون شبو هيچوقت فراموش نميكنم كل خونرو شمع چيدم روي تختو پره برگ گل كردم و با عشقم هم اغوش شديم خيلي دوسش داشتم عروسك كوچولوي من بود همه كاري براش ميكردم
شب هجده سالگيش با زدن پردش ديگه مال خوده خودم شد ميگفت ميلاد خيلي دوستت دارم بخاطرش همه روابطمو قطع كرده بودم مادر و خواهرش هنوزم ازم ميخاستن باهام باشن ولي بخاطر هانيه دست رد به سينشون ميزدم
فرداش با مادرش صحبت كردم و دخترشو خاستگاري كردم اونم از خداش داماد بهتر از من كجا گير مياره با پدرش مطرح ميكنه و با خانواده رفتيم خاستگاري و همه چيز خيلي خوب پيش رفت و منو هانيه ازدواج كرديم و واقعا از انتخابم راضي ام خيلي زندگيمو دوست دارم هانيه جونش برام ميره وقتي يكي تو زندگيت هست كه اين همه براش مهمي حتي بيشتر از خودش به تو اهميت بده تو خوشبخت ترين ادم روي كره ي زميني و من از ته دل اين خوشبختيو حس ميكردم و به هيچ عنوان نمبخاستم از دستش بدم الان ديگه همه چيزاي خوبو فقط براي خودم نمبخاستم اول براي هانيه بعد خودم شده بود همه زندگيم ميلادي كه ميگفت من دم به تله نميدم و ميخام مجرد زندگي كنم الان ديگه رفته بود قاطي مرغا چند سال بعدم خدا اولين بچرو به ما داد پسر بود اسمشو گذاشتيم نيما و منو هانيه حس خوبه پدر و مادر شدن هم چشيديم و ديگه من به عنوان يك همسر و يك پدره خوب دنبال فراهم كردن آسايش و راحتيشون بودم و باز بي خبر از اتفاقايي كه پيشه روم بودن و مسيري كه زندگيه همرو تغيير داد…و باز هم غرق در لذت بي انتهاي سكس…

اين داستان ادامه دارد…

پايان فصل دوم

فصل سوم قسمت يك(اتفاق بزرگ)

چند سالی میگذشت،همه چیز خیلی خوب بود
یه مرد متاهل و متعهد به خانوادم بودم پسرم نیما پنج سالش شده بود خدا یه دخترم به من و هانیه داد اسمشو گزاشتیم بهار خیلی از زندگیم‌ راضی بودم هانیه یه زن همه چیز تمام بود برام و عشق و محبتی که به پام میریخت منو از هر لحاظی ارضا میکرد همونجور که گفتم همه روابطمو قطع کرده بودم میلادی که ی زمانی صب تا شب کص و کونای رنگ و وارنگ زيره دستش بود حتی با خواهر های خودم هم دیگه سکس نکردم البته اونام دیگه هرکدوم مشغول زندگیشون بودن،فقط مهناز ازدواج نکرد که از اولم خودش میگفت دوست نداره ازدواج کنه به درسش ادامه داد تو ی دانشگاه خوب تو خارج و میرفت و میومد
خانم بزرگ یا همون فرحناز که من الان فرح صداش میکنم تو این مدت خیلی سعی کرد خودشو بهم نزدیک کنه اگر من اون میلاد سابق بودم حتما از خجالت کص و کونش در میومدم به نظر،خودش خیلی تمایل داشت ب رابطه با من ولی خب چرا من،از من بهتراشو تو دست و بالش داشت حتما برنامه هایی داشت زن زرنگی بود کاریو تا براش منفعت نداشت انجام نمیداد حتی سکس
خلاصه هربار از طرف من با مخالفت مواجه میشد
یه روز گفت یه مهمانی خانوادگی دارم دوست دارم توام باشی با پسرا و عروس های من اشنا بشی
با اینکه خیلی تمایلی نداشتم ولی به اسرار قبول کردم
شنیده بودم خانوم بزرگ چهارتا پسر داره ولی ندیده بودمشون همسرشم بیست سال پیش مرحوم میشه و فرح خودش این بچه هارو بزرگ کرده بود تو این سالها دیگه ازدواج هم نکرد
البته با وضع خوبی که داشتن و حتما ارثی ام که همسرش برای فرح و بچه هاش به جای میزاشت زندگی شاهانه خوبی ساخته بودن دلیل اینکه من بچه هاشو ندیده بودم این بود که ساکن ایران نبودن شیش ماه اینور بودن شیش ماه اونور
خلاصه شب مهمانی با خانواده بزرگ فرح اشنا شدم
امیر پسر بزرگش جراح قلب و همسرش شقایق ماما
امین پسر دومی جراح مغز و عصاب و همسرش نورا پرستار
البرز پسر سوم مهندس هوا فضا و همسرش آنا طراح لباس
و پسر کوچیکش افشین مهندس معمار و همسرش شیوا اونم مهندس معمار
اگر با نوه های فرح میخاستی حساب کنی خانواده خیلی پر جمعیتی بودن همه ام ادم حسابی تحصیل کرده با فرهنگ واقعا اونشب من کلی چیز یاد گرفتم ازشون و مهمانی خیلی خوب برگزار شد و تمام،شب تو راه خونه هانیه میگفت میلاد چه عشقی میکنه این فرحناز خانوم گفتم چطور گفت ندیدی بچه هاشو عروساش‌و نوه هاش چجوری دورش میچرخیدن و بهش احترام میزاشتن
گفتم از کجا میدونی هانیه جان شاید همه اینا ظاهری باشه
هانیه:توام به همه چیز بد بینیا
میلاد:نه عشقم نه فدات بشم تو دیگه خیلی خوشبینانه نگاه میکنی
خلاصه رفتیم خونه اون شب هانیه حسابی حشری بود و با کص و کونش بازم ی شب رویایی برام ساخت
خیلی از ازدواجمون میگذشت ولی همچنان عشقمون داغ مثل روز اول بود تا اینکه اون اتفاق بزرگ اوفتاد…

فصل سوم قسمت دوم(وقوع)

یک روز شرکت بودم تقریبا وسطای روز بود مهناز سراسیمه وارد اتاق شد….
میلاد:خاک تو سرت کنن دختر یکم سنگین باش من اینجا رئیسم خیر سرم همینجوری بدون هماهنگی سرتو میندازی میای تو….
مهناز:ول کن این حرفارو بابا نمیدونی چیشده که
میلاد:یه لحظه ترسیدم برا کسی اتفاقی اوفتاده باشه
گفتم بگو ببینم چیشده؟
مهناز:واي ميلاد وای میلاد امروز چیزیو دیدم که شاخ دراوردم همه پرام که هیچ پرچامم ریخت
توام اگه بشنوی گوز پیچ میشی….
میلاد:دیوونه ترسیدم گفتم شاید کسی چیزیش شده حالا چی دیدی بگو ببینم
مهناز:اصلا همینجوری امکان نداره شرط داره
میلاد:چی کص تفت میدی نمیگی پاشو برو
مهناز:خب حالا میگم ولی شرط داره شرطش هم اینه که یه صفایی به کص و کون ابجیت بدی….
میلاد:چی میگی مهناز میدونی که…
مهناز:اره ميدونم اقا داداشه ما الان يه مرد متعهد شده شوخي كردم باوو
بعد گوشيشو دراورد و گفت بيا داداشي بيا اين كليپو ببين كه يه عمر خواب بوديم سرمون عين كبك تو برف بوده…
گوشيو ازش گرفتمو زدم فيلم پخش بشه
واي خداي من
واي خداي من
واي خداي من
چي داشتم ميديدم،یه آن دنیا دور سرم چرخید
معین داشت مامان سارارو میگایید…
معین؟
مامان سارا؟
عه
من فکر میکردم این همه سال من دارم کیفشو میبرم و با خواهرام پنهانی رابطه دارم….
فکر میکردم معین یه ادم بی عرضه ای باشه
ولی….
باور نمیکردم با اینکه فیلمش تو دستام بود
گفتم مهناز این فیلمو از کجا اوردی؟
مهناز:داغه داغه همين امروز خودم گرفتم
بي خبر رفتم خونه با اين صحنه مواجه شدم نميدونم چيشد به ذهنم زد فيلم بگيرم بعدم كه زدم بيرون نفهميدم چجوري تا اينجا رسيدم.
گوشيتم كه جواب نميدادي ببينم كجايي خدا خدا ميكردم شركت باشي.
ميلاد:مهناز باورم نميشه يعني اينا چند وقته رابطه دارن؟
مهناز:نميدونم والا ولي فكر كنم مدت طولاني باشه….
رفتم تو فكر عميق هم تو فكر بودم با صداي بلند مهناز به خودم اومدم
ميلاد ميلاد ميلاد
ميلاد:هان هان چي ميگي
مهناز:چيه تو فكري البته من ميدونم ب چي فكر ميكني به اين فكر ميكني كه اين همه سال از سكس با مامان محروم بودي….
واقعا هم راست ميگفت به اين هم فكر ميكردم
اخه چجوري اين رابطشون شكل گرفته؟
چرا مامان با من چنين رابطه اي برقرار نكرد؟
يعني اونام اين رازشونو اين همه سال مثل من و مهشيد و مهناز پنهان كرده بودن؟
كلي سوال تو سرم بود كلي چرا؟واقعا چرا؟
مهناز:ميلاد چيكار كنيم الان؟
ميلاد:فعلا كاري نكن اين فيلمم برام بفرست به مهشيدم فعلا حرفي نزن تا ي فكري كنم…

فصل سوم قسمت سوم(سارا)

چند روزي بود ذهنم حسابي مشغول بود بالاي هزار دفعه اون كليپو نگاه كرده بودم
هانيه تو خونه بهم ميگفت چيه حس ميكنم ميزون نيستي،الكي ميگفتم بخاطره كاره سرم شلوغه خستم اونم نگرانم بود بيشتر بهم ميرسيد اين زن فرشته بود وقتي نشست روي پام تا ارومم كنه نگاهش كه كردم انگاري همه غمام يادم رفت همه چيزو فراموش كردم رفتم سمت لباش و شروع كرديم بوسه هاي پشت هم هانيه گاهي شيطنت ميكرد لبمو ي گازه كوچيكي ميگرفت بعد دستمو گرفت برد تو اتاق گفت بيا بريم كه ميخام حال اقاييمو خوب كنم شارژش كنم اون شب حسابي برام سنگ تموم گذاشت…
تا صب نتونستم بخوابم باز فكرو خيالا پيداشون شده بود…
و از طرفي وسوسه هاي شيطاني…
مامان سارا زني بود كه هر مردي ارزوي كردنشو داشت…
منم اين همه سال تو كفش بودم ولي هيچوقت جرعت نداشتم بخام حتي فكر كنم دربارش…
اخه چرا الان؟
چرا الان بايد اين موضوعو بفهمم؟
من با خودم عهد بسته بودم هيچوقت به هانيه خيانت نكنم…
اون ميلاده قبلو خيلي سال بود محارش كرده بودم
ولي همه فكرو ذكرم شده بود مامان سارا
چپ ميرفتم مامان سارا
راست ميرفتم مامان سارا
از كار و زندگي اوفتاده بودم چيكار بايد ميكردم
ايا بايد اين حسو همينجا خفه ميكردم و صداشم در نمياورديم و همه چيز مثل قبل عين يه راز باقي بمونه
اما چه رازي ديگه اگه بخامم نميتونم فراموش كنم
خيلي خودمو كنترل كردم كه نرم سمت مامان سارا حتي چند باري تا مرزش هم رفتم ولي خودمو كنترل كردم،ولي خب اين شهوت لعنتي بدجوري منو احاطه كرده بود و دلو زدم به درياعو رفتم سراغ مامان سارا…
سارا:به به ببين كي اومده پسر كوچولوم اومده
ميلاد:سلام مامان
سارا:سلام به روي ماهت عزيزدل مادر خوبي؟
اومد در اغوشم گرفت و بوسيدم و رفتيم داخل
سارا:بشين پسرم بشين الان برات ميوه ميارم چاي هم تازه دمه
گفتم مامان چيزي نميخام بيا بشين كارت دارم…
يكم شوكه شد نشست و گفت چيشده با هانيه به مشكل خوردي؟
ميلاد:مامان چطور دلت اومد؟
سارا:چيو چطور دلم اومد عزيزكم چيشده؟
ميلاد:چطور دلت اومد اين همه سال منو از خودت محروم كني
سارا:يعني چي ميلاد جان مادر منظورت چيه من تورو از چيه خودم محروم كردم اخه؟
ميلاد:مامان بسته تظاهر بسته ظاهر نمايي
من ميدونم تو و معين باهم رابطه دارين…
اينو كه گفتم محكم يه كشيده خوابوند تو گوشم و گفت خفه شو پسره ي نفهم هرچي از دهنت در مياد داري به مادرت ميگي…
من بدون هيچ حرفي فقط كليپو پلي كردم و گوشيو دادم دستش….
كليپو كه ديد پاهاش شل شد نشست رو مبل
تو شك بود كه صداي زنگ گوشيش به صدا در اومد وقتي جواب داد يهو ديدم رنگش پريد و اشكش جاري شد پخش زمين شد رفتم بالا سرش مامان،مامان چيشدي كي بود گوشيو از زمين برداشتم الو….

فصل سوم قسمت چهارم(داغ)

داغ دار شده بوديم…اون تلفن خبر فوت معين و به ما داد.
باورمون نميشد معين كه جوون بود متوجه شديم بخاطر مصرف بيش از حد مواد اوردوز كرده
اخه تا اونجايي كه من ميدونستم معين اهل اين چيزا نبود
ولي ديگه گذشته بود و برادمو از دست دادم
درست تو روزي كه تصميم گرفته بودم رازش با سارارو بر ملا كنم…
سارا با اينكه ميدونست ديگه من در جريانم اصلا حرفي درباره اون موضوع نزد
منم ديگه تا مدت ها كه حال سارا يكم بياد سره جاش اصالا به روش نياوردم
از دست دادن برادرم به كنار بعد يه مدت مبينا هار شده بود اذيت ميكرد يه ادم ديگه شده بود
يه هرزه به تمام معنا شده بود
ي روز با پول و كتك و تحديد مجبورش كردم بچش كه البته بچه خودم ميشدو بده به من و بره اونم قبول كرد تا زماني كه معين بود براي دخترم ياس پدري ميكرد الان اين مادر ننگ بود براش درسته ياس منو عمو صدا ميكرد ولي خب من كه ميدونستم در اصل پدرشم
ياس دوازده سالش بود تقريبا دختر بزرگي شده بود
مامان سارا ميگفت ياسو بگو بياد پيش من باشه من گفتم نه دوست داشتم حالا كه معين نيست خودم براي ياس پدري كنم
هانيه ام حرفي نداشت
اينجوري بود كه ياس وارد خونه ما شد براش يه اتاق اماده كردم هم اون مارو دوست داشت هم منو هانيه خيلي دوسش داشتيم خداييش هانيه عين يه مادره دلسوز باهاش برخورد ميكرد همونجوري كه با نيما و بهار بچه هاي خودمون بود
نيماعم كه خب اون موقع هنوز بچه بود ولي رابطه اونم با ياس خوب بود ابجي صداش ميكرد بهارم كه هنوز شيرخواره بود
خيالمم ديگه از بابت ياس هم راحت شد
ولي هنوز دلم با مامان سارا صاف نشده بود
گذشت و گذشت تا ي روز خودش بهم زنگ زد
سارا:سلام ميلاد جان مامان خوبي؟
ميلاد:اي بد نيستم جانم؟
سارا:پاشو بيا خونه بايد باهم حرف بزنيم
ميلاد:چشم چيزي لازم نداري تو مسير بگيرم
سارا:دستت درد نكنه فقط خيلي مراقب خودت باش منتظرتم…

فصل سوم قسمت پنجم(مامان)

با اينكه از دست مامان شاكي بودم ولي دوست داشتم حرفاشو بشنوم
البته اونم مقصر نيست نميتونم ارزش انتظاري داشته باشم
وظيفه مادريشو كه هميشه به نحو احسنت انجام داده همه جوره هوامونو داشته چيزي برامون كم نزاشته پس من نميتونم انتظاره ديگه اي داشته باشم
ولي دلمم براش ميسوخت من خيلي دوسش داشتم و حتي ميتونم به قطع بگم اونم منو از بچه هاي ديگش بيشتر دوست داره اما چرا با معين؟
رسيدم خونه با مامان سارا نشستيم الهي دورش بگردم چقدر از اون موقع تا حالا شكسته شده بالاخره داغ فرزند سخته خدا براي هيچكس نخاد.
رفتم كنارش و گرفتمش در اغوشم يكم نازش كردم بوسش كردم ديدم داره گريه ميكنه اشكاشو پاك كردم گفتم مامان نبينم غمتو مگه ميلادت مرده
خودم نوكرتم خودم خاك پاتم تو فقط دستور بده
من غلط كردم اون روز اگه اون حرفم زدم منو ببخش
فقط تو ناراحت نباش كه الان ديگه تحمل ناراحتيه تورو ندارم مامان….
پيشانيمو يه بوس كردو پاشد رفت دست و صورتشو شست و دوتا چاي ريخت اومد نشست كنارم….
سارا:ببين ميلاد جان خودت ديگه همه چيو ميدوني چيزي برا پنهان كردن نمونده رابطه من و معين خيلي ناخاسته صورت گرفت كه بعد كم كم بيشتر شد و به جايي رسيد كه خودمون هم حسابي راضي بوديم و لذت ميبرديم شايد تو درست بگي من ب عنوان مادر براي تو كم گذاشتم اگر من با معين بودم پس تورم نبد از خودم محروم ميكردم منو ببخش پسرم؟
ميلاد:چي ميگي مامان تو تاج سرمي من كي باشم كه شمارو ببخشم….
سارا:حالا بدو بغل مامانت كه دلش بدجوري هواي پسر كوچولوشو داره….
اون روزو مامان برام تبديل كرد به يه روز يه ياد ماندني
تا اون روز فكر ميكردم سكس با خواهر خيلي لذت بخشه
اما وقتي با مامان سارا سكس كردم فهميدم تهه لذت همينه واي كه چقدر خوب بودو من اين همه سال ازش محروم بودم سير نميشدم خوده خوده بهشت بود…غرق بودم در لذت بي انتهاش….

فصل سوم قسمت ششم(تعهد)

از لذت بي انتهاي سكس با مامان سارا تو پوست خودم نميگنجيدم….
اما از اينكه تعهدم به هانيرو شكسته بودم ناراحت بودم
مني كه اين همه مدت خودمو كنترل كرده بودم
اصلا چرا الان بايد از راز مامان با خبر ميشدم؟
ولي ديگه كار از كار گذشته بود و ديگه مامان سارارو به دست اورده بودم شايدم همه اينا يه حكمتي درش باشه كي ميدونه….
واقعا نميتونستم ازش دل بكنم اين مدت از خواهرام دل كندم ولي سارارو نميتونم اغوشش پره از ارامشه برام ارامشي وصف نشدني….
تو روي هانيه نميتونستم نگاه كنم ميديدمش از خودم بدم ميومد،شرمسار ميشدم
من دست خودم نبوده از همون كودكي الوده به سكس و اين رابطه ها شدم درسته ي مدت از زمان متاهلي اون ميلاد اصليو محارش كردم ولي خب تا كي،من اتيشه زير خاكستر بودم و با مامان سارا دوباره گر گرفتم….
اره شايد درست شايد اشتباه اما اون ميلاده سابق باز برگشت….من كه ديگه خائن شده بودم ديگه چه فرقي ميكرد با مامان سارا باشم يا كس ديگه….
بعد از مدت ها باز رابطم با مهشيد و مهناز شروع شد حتي دوباره با زن عمو الهام هم خوابيدم….
واقعا بعد اين همه دوري از اين مدل سكس ها واقعا لذت بخش بود با اينكه شايد بارها و بارها باهاشون سكس كرده بودم اما انگار باز تازگي داشت و حال و هواي قديمو برام زنده ميكرد….
غرق در سكس بودم كه باز فرحناز سعي كرد خودشو بهم نزديك كنه منم ديگه الان اون ميلادي نبودم كه جلوي خودشو بگيره خيانت نكنه زدم كص و كونشو جر واجر كردم برق خوشحاليو تو چشماش ديدم انگاري ازين كه بالاخره منو به دست اورد خوشحال بود با اينكه سني ازش گذشته بود و كص و كوني گشاد كرده بود ولي هنوز جذاب و سكسي بود خوب بلد بود عشوه گري كنه و دل ببره اما من ديگ هيچي برام مهم نبود فقط ميكردم
من كه شاشيده بودم تو عشق و عاشقي با خيانتم
شماام بشاشيد به عشق و عاشقي بره
اينجاس كه شاعر ميگه عشق چيه بابا كيرم توش…

فصل سوم قسمت هفتم(فرح)

بعد از سكس با فرح،دعوتم كرد به يه مهماني….
ولي تاكيد كرد تنها و بدون همسرم برم….
ميلاد:من هرجا دعوت باشم هانيرم ميبرم….
فرح:اينبار ب نظره من نياريش بهتره ممكنه چيزايي ببينه كه دوست نداشته باشي بدونه….بگو ميري يه جلسه كاري
ميلاد:مگه چه خبره تو اون مهموني؟
فرح:نترس خبره خاصي نيست فقط مهماني خيلي ويژه و سكرتِ اين نقاب هم بگير قبل از وارد شدن بزن….
ذهنم درگير مهماني بود يعني چه خبره چرا با نقاب بايد برم
تا قبل از مهماني كلي فكر تو سرم بود كه يعني چه خبر ميتونه باشه….
وارد مهماني كه شدم تقريبا همه مهمان ها امده بودن شلوغ بود همه مثل من نقاب به صورت داشتن…
از بين جمعيت تشخيص پسراي فرح برام راحت بود….
به جو و فضاي مهماني نميخورد مهماني معمولي باشه از لباساي فوق باز و سكسي خانوما ميشد راحت اينو فهميد و اينكه ميديدم راحت همديگرو دستمالي ميكنن سكس نميكردن ولي قطعا اخر اينجور مهماني ها به سكس هم ختم ميشه…. حتي شايد سكس گروهي يا شايد يه چيز وسيع تر سكس گروهي و خانوادگي چه فكرايي كه نميكردم….
به مهمان ها ميخورد بيشتريا زوج باشن اما بودن خانوما و اقايوني كه مثل من تنها بودن هرچي چشم ميچرخوندم خبري از فرح نبود اون منو دعوت كرده بود الان خودش معلوم نبود كجاس….
در همين هين كه چشم ميچرخوندم كه ببينم ايا فرحو پيدا ميكنم چشمم خورد به يه مردي كه خيلي ب نظر اشنا ميومد حتي لباساي تنش هم اشنا بود يكم كه بيشتر دقت كردم درسته اقا حشمت بود پدرم….!
يعني كه چي حشمت اينجا چيكار ميكنه جوري كه توي ديدش نباشم نگاهش ميكردم البته اگرم منو ميديد با اون نقاب شايد نميتونست تشخيص بده شايدم مثل من ميتونست راحت تشخيص بده…. جوري كه متوجه نشه نزديكش وايسادم همين هين يه مردي اومد كنارش و شروع كردن صحبت كردن واي من اينم كه عموم بود يعني چي اينا تنهان اومدن يا با كسي اومدن اينجا بيشتر زوجن منم كه امروز پيش مامان سارا بودم اگه قرار بود با بابا جايي برن بهم ميگفت حدس زدم اين دوتا داداش دور از چشم زناشون اينجان تا تهه داستانو خوندم
حتي فهميدم كه فرح هم ازين ماجرا خبر داشته و از قصد كاري كرده كه اينجا باشم و اين مرضوع برا منم اشكار بشه ديگه صلاح نديدم بمونم اومدم از خونه بزنم بيرون كه فرح منو ديد كجا ميري گل پسر؟
ميلاد:ببخشيد ولي ديگه نميتونم بمونم بايد برم
فرح:بابات و عموتو ديدي؟
ميلاد:دنبال چي هستي تو،به چي ميخاي برسي چرا اصل حرفتو نميزني فرح….
فرح:اگه نميخاي تو مهموني باشي اشكال نداره بيا بريم اتاق من اونجا كسي مزاحم نميشه منم كل ماجرارو برات تعريف ميكنم….

فصل سوم قسمت هشتم(جرقه)

فرح:از اونجایی که تو بچه تیزی هستی باید متوجه شده باشی که این مهمونی يه مهموني ساده نیست و هرکسی اجازه ورود ب این مهمانی و نداره.
افراد و زوج های فرهیخته ای در این مهمانی هستن و همه چیز و همه نوع رابطه ای در این مهمانی ازاده بدون هیچگونه محدودیتی کسی که اجازه ورود ب این مهمانی پیدا کنه پا توی دنیای سکسی بزرگی میزاره….
و تو اگر الان اينجايي اول از همه بخاطره اينه كه من ميخام و تو توي دل من جا باز كردي….
و دوم اينكه تو تنها كسي هستي كه ميتوني بعد مدت ها يه تحول عظيمي به اين مهماني ها بدي.
ميلاد:من متوجه نشدم حالا همه اين حرفا درست بابام و عموم اينجا چيكار ميكنن يعني چي من ميتونم تحول عظيمي ايجاد كنم؟
فرح:ميدونم خيلي سوال داري كم كم به همش ميرسي حالا پاشو برو اون مانيتورو روشن كن و تماشا كن ببين تهه مهموني چي ميشه باباعو عموت اينجا چيكار ميكنن تا كم كم برسيم به خودت….
مانيتورو روشن كردم با حرفايي كه فرح زد از ديدن اين صحنه ها اصلا متعجب نشدم هر كسي ي گوشه مشغول سكس بود هركس با هركسي دوست داشت مشغول بود گاهي جاهاشون عوض ميشد وايه من پسراي فرح كه همه بودن يعني صد درصد خانوماشونم توي همين جمعن و حتما دارن زيره يكي اه و ناله ميكنن بابا و عمو هم ي گوشه مشغول بودن و سه تا خانوم داشتن بهشون سرويس ميدادن تنها چيزي كه درباره بابا و عمو فكر نميكردم همين بود زن عموي بدبختم بخاطر اينكه شوهرش درست بهش نميرسيد اومد به من داد نبود ببينه عمو چجوري تو كص و كون زناي مردم تلنبه ميزد پس بگو اينجور جاها خودشو خالي ميكرده براي زنش حوصله نداشته باباعم كه ديگه هيچي هرچي تصوير خوب ازش تو ذهنم ساخته بودم خراب شد البته من شايد انتظار ديگه اي داشتم ازش وگرنه اونم داشت زندگي ميكرد و از زندگيش لذت ميبرد مثل من حتي به غلط….
يكم بعد فرح كه با ديدن صحنه هاي سكسي حشري شده بود پاشد مانيتورو خاموش كردو گفت ديدني ها بسته ديگه بيا به داد كص من برس….
بعد از يه سكس جانانه و خالي كردن همه ابم تو كصش گفت:من سارارو دورادور ميشناسم دافه قدريه،كير راست كنه،خوب ميتونه به پسراي من سرويس بده….
از حرفش عصابم خورد شدو گفتم زر نزن زنيكه من رو مادرم حساسم درباره اون درست حرف بزن….
فرح:چيه غيرتي شدي چطور تو مادره اونارو ميكني چيزي نيست اونا مادر تورو بكنن بده؟
ببين اگر بابا و عموت اينجان فقط بخاطره اين بوده كه ي روزي بتونم مادرت سارارو بيارم توي جمع
از بابات كه نا اميد شدم گفتم شايد تو بتوني استارت يه سكس بزرگ خانوادگيو بزني….
البته براي توام بد نميشه تو فقط مادرتو مياري در عوضش من و عروسام و حتي زناي ديگه مهماني ماله تو ميشن ميتوني خودتو تو كص و كون و سينه هاشون غرق كني….

فصل سوم قسمت نهم(تصميم درست)

بعد از اون شب و اون مهماني نميدونستم بايد چيكار كنم هرچي بود نبد عجولانه تصميم ميگرفتم بحثي نبود كه بشه سر سري تصميم گرفت بايد روش فكر ميكردم و با برنامه ريزي جلو ميرفتم بايد يه تصميم درست ميگرفتم
خلاصه گذشت و منم به خيلي چيزا فكر كردم بايد جمع بندي ميكردم و بعد اگر خاستم اعلام ميكردم….
ي روز پيش مامان سارا بودم خيلي پاپيچش شدم كه رابطش با معين چجوري شروع شد اول نميگفت با اسرار من گفت من ديگه رازي پيشت ندارم اينم بدون اشكال نداره
خيلي سال پيش وقتي منو داييت(سهراب) داشتيم باهم سكس ميكرديم معين متوجه ميشه و مچ مارو ميگيره منم از اون روز ناخاسته باهاش وارد رابطه شدم البته اولش ناخاسته بود يه جورايي بايد بهش باج ميدادم كه جلو بابات حرفي نزنه ولي بعده ها خودمم دوست داشتم پسرم بود از گوشت و استخونم بود ازش لذت ميبردم همينجوري كه الان از پسر كوچولوم لذت ميبرم….
ميلاد:پس كه اينطور اي دايي سهراب خاركسده پس توام اره عجب مارمولكي
سارا:نگو داداشمو گناه داره حالا يه سوپرايزي برات دارم بعدا بهت ميگم….
مامان سارا هنوز نميدونست كه منم با خواهراي خودم رابطه دارم اون فيلمم نگفتم مهناز ازش گرفته گفتم اون روز خودم اومده بودم خونه سر بزنم فيلم گرفتم ب مهنازم گفتم اصلا ب روي مامان نياره ب اونم حتي نگفتم كه من الان با مامان رابطه دارم از وقتي فرح قضيه سكس خانوادگيو بهم گفت ذهنم درگير بود كه چرا ما نكنيم اينكارو دوست نداشتم تن به خاسته فرح بدم تصميم داشتم حتي بابا حشمتم ازين داستان بكشم بيرون اگر بنا به سكس خانوادگي باشه همه چيز داخل خانواده خودمون باشه بهتره تا اينكه من بخام مادرمو بيارم چهارتا نره خر بكننش درسته اونام مادر و زنشونو در اختيارم ميزارن ولي بازم ارزش اينو نداره كه مادرم بره زير كير غريبه براي همين دست رد زدم به سينه فرح و مطمئن بودم كه تصميم درستي گرفتم حتي همه قضيرو به سارا گفتم اول يكم از بابا ناراحت شد ولي بهش حق داد گفت مگه خوده من بهش خيانت نكردم اونم متقابلا اينكارو كرده پس نميتونم ازش گله كنم
اون فرحنازه بي شرفم ميشناسم قديم تو باشگاه باهاش اشنا شدم اونم منو از اونجا ميشناسه….
اين زن روانيه يه ديوانس از همون موقع زناي خوشگلو تور ميكرد براي پسراش چقدر دنبال من بود ولي بهش محل نميدادم….ديگه ام دوست ندارم هيچگونه ارتباطي با اين زن داشته باشي حتي كاري فهميدي؟
ميلاد:اي به چشم تو فقط جون بخا مامان عزيزم….

فصل سوم قسمت دهم(بيلاخ)

بعد از صحبت با مامان سارا و تصميم درستي كه براي زندگي گرفتم همه روابطمو حتي روابط كاريو با خوده فرح و شركتش تمام كردم و از اونجايي كه ميدونستم فرح زن زرنگيه ممكنه چيزي دستش داشته باشه بعدا بخاد به عنوان اهرم فشار استفاده كنه به همين دليل با يه هكر حرفه اي همه سيستم هاشو هك كرديم و ديدم بله كلي عكس و فيلم از من و بابا و حتي عمو داره و كلي عكس و فيلم از ادماي مختلف حتي عكس و فيلماي برهنه و سكسي عروساش عكسايي كه مربوط ب خودمون بودو پاك كردم بقيرم نگه داشتم كه اگر زماني از طرفش مشكلي به وجود اومد داستاني شد دستم پر باشه….
با كاري كه كردم فرح تا عمق سوراخ كونش سوخت
معلوم بود خيلي نقشه ها برامون كشيده بوده كه همش نقش بر آب ميشه بابا و عمورم نميتونستم علني برم بهشون بگم ديگه نرن به مهماني هاش مجبور شدم براي اونام يه داستان ساختگي درست كنم كه يكم بترسونمشون كه اونورا نرن.
تا بالاخره بشينم ببينم اين سكس خانوادگيو از كجا شروع كنيم و ايا اصلا خوب پيش ميره….
چون بازم بايد پنهان كاري ميكرديم هانيه نبد متوجه ميشد بچه هامون حتي شوهر مهشيد و بچش از همه مهمتر بابارو چجوري بياريم تو بازي درسته هممون تهمون باد ميده و خودمونو تو سكس وا داديم و كاره راحتيه استارت سكس خانوادگيو زدن اما باز بايد به عواقبش فكر ميكرديم….
گذشت ي روز مامان سارا گفت ميلاد وسايلتو جمع كن ميخايم دوتايي بريم مسافرت….
ميلاد:به به هميشه به تفريح و گردش حالا كجا قراره بريم؟
سارا:دماوند خونه داييت
ميلاد:خونه دايي سهراب؟چه خبره؟
سارا:خبراي خوب گفته بودم برات سوپرايز دارم
هرچي گفتم چه خبره و سوپرايزه چي اصلا انگار نه انگار ميگفت خودت اونجا متوجه ميشي….
خيلي وقت بود دايي سهرابو نديده بودم سهراب تقريبا هم سن و سال ساراس پشت به هم بودن اول مامان سارا بعدم دايي سهراب….
سهراب زن و بچه داشت زنش اذر يه زن سبزه خيلي معمولي قيافش چنگي به دل نميزد ولي اندام خوبي داشت كمي هم چاق بود و دختر داييم صبا ٣٠سالش بود اما هنوز مجرد بود اونم از نظره قيافه ساده بود ولي اندامش تو پر بود به مادرش رفته بود سينه و باسن درشتي داشت خلاصه من بيخبر از همه چي با مامان سارا راهي باغ دايي سهراب شديم….

فصل سوم قسمت يازدهم(دايي)

وقتي رسيديم با استقبال گرم دايي و خانوادش رو به رو شديم خيلي وقت بود همديگرو نديده بوديم خيلي حرفا داشتيم براي گفتن منو دايي سهراب خيلي باهم عياق بوديم بچه بوديم كلي ميزديم تو سرو كله هم ديگه ولي خب ديگه هركس رفت سراغ زندگي و سرنوشت خودش….
اون شب اتيش روشن كرديمو بساط كبابم دايي فراهم كرده بود اذر و صبا ام ديگه نميدونيد كلي بهمون رسيدن و سنگ تموم گزاشتن….
صبا:پسر عمه چرا خانوم بچه هاتو نياوردي؟
ميلاد:راستش خيلي يهويي شد اومدنمون ايشالله دفعه بعد با خانوم بچه ها مزاحم ميشيم
يه نگاهه خريدارانه اي بهم كردو گفت انشالله
سهراب:ولش كن بچرو صبا اومده دو روز اينجا دلي از عزا در بياره مجردي عشق و حال کنه….
صبا:بله خيلي ام خوش اومده قدمشون روي سره ما خب عمه از شما چ خبر كم پيدايي كمتر بهمون سر ميزني ما دوستتون داريم هنوزا پيش ما بيايد
سارا:فداي برادر زاده گلم بشم من كه خيلي دلتنگتون بودم
صبا:راستشو بگو شيطون دلتنگه ما يا داداشت
اذر:بگير بشين سره جات دختر زشته جلو اقا ميلاد انقدر لودگي نكن
صبا:اقا ميلاد كه از خودمونه و قراره خودمي ترم بشه
يعني چي قراره خودموني تر بشه؟
بعده يه اتيش بازي و كباب بازيه حرفه اي رفتيم داخل خانه با صبا رفتم اتاقش نشستيم يكم صحبت كرديم ديدم خانوم با چشماش داره منو ميخوره گفتم هوي تو خودت مگه پدر و برادر نداري به پدر و برادر مردم اينجوري نگاه ميكني
گفت دارم ولي به اين جيگريشو نه خوش به حال زنت تيكه خوبي گيرش اومده حتما قدرتو ميدونه
ميلاد:تو نميخاي ازدواج كني؟
صبا:نه بابا كسخلم مگه منم مثل مهنازه شما راحت دارم زندگيمو ميكنم دنبال دردسر نيستم
ميلاد:نيازاتو چجوري تامين ميكني؟
صبا:بي پرده حرف بزن منظورت سكسه بالاخره هستن كسايي كه تامينم كنن مثلا يكيش خودت
ميلاد:من؟حالا از كجا ميدوني من اينكارو ميكنم؟
صبا:همين كه اينجايي يعني براي همين كار اومدي
ميلاد:چي ميگي صبا منظورت چيه ازين حرفا؟
صبا:مثل اينكه بي خبري از همه جا نميدوني مامان جونت چرا اوردت اينجا؟
ميلاد:گفت سوپرايز داره اما حرفه ديگه اي نزد
صبا:چ مامان خوبي چه سوپرايز خوب تري
سوپرايزش ماييم
ميلاد:شماييد؟
صبا:اره در جريان رابطه مامانت با بابام كه هستي سارا همه چيو برام گفته….
خيلي ساله كه من و مامانم و بابام باهم سكس ميكنيم….
ميلاد:يعني تو با بابات خوابيدي؟
صبا:بله و گاهي سارا خانوم هم به جمع سه نفره ما ميپيونده و حال ميكنيم
خيلي وقت بود رابطمون ي نواخت شده بود و ما سه تا زن بابام تنها از پسمون بر نميومد قرار بود مامانت معينو بياره كه عمرش ب دنیا نبود الان قسمت تو شد به خانواده سكسي ما خوش اومدي….

فصل سوم قسمت دوازدهم(سوپرايز)

پس اين بود سوپرايز مامان سارا ولي بايد بهم ميگفت در جريان قرارم ميداد….
الان ديگه منم يه نگاه خريدارانه اي به صبا كردم اونم متوجه شد و خنديد بعد گفت پاشو بريم تو هال كه همه منتظر عضو جديدن منو اذر جون بيشتر وارد هال شديم مامان روي پايه دايي بود داشتن لب ميگرفتن اذرم داشت برا دايي ساك ميزد با ديدن من يكم خودشونو جمع كردن صبا گفت بفرماييد اينم از اقا ميلاد
سهراب:دايي جون بدو بيا كه اين كص و كونا بركت خدان درست نيست همينجوري رو زمين بمونن
يه نگاه به مامان سارا كردم اونم يه چشمك بهم زدو رفتيم روي كار صبا و مامانش اذر اومدن و افتادن ب جونم مامان ساراعم كه با دايي مشغول بود
سهراب:راست ميگن نو كه بياد به بازار كهنه ميشه دل آزار ببين ابجي پسرتو اوردي زن و دختره من همش اونورن
صبا:بابا جون نه كه به خودت خيلي داره بد ميگذره عمه سارا شاه كصيه براي خودش
سهراب:بله من كه راضي ام شمام كيف كنيد با ميلاده دايي بكن دايي جون كه حلالت باشه
كص و كونه زن و بچمو مال خودت بدون….
خلاصه اون شب تا صب منو دايي سهراب مامان سارا عو اذر جون و صبارو به همه روش هاي سامورايي مورد گاييش قرار داديم سه تاشونو به نوبت با دايي همزمان از كص و كون گاييديم حسه خوبي بود حتي ديدن گاييده شدم مامانم توسط داييم خيلي لذت بخش بود دايي ام كه غريبه نبود كه بخام غيرتي بشم خودي بود پس بزن بره جايي كه غم نباشه….
دوروز با مامان خونه دايي سهراب بوديم و اين دوروز همه كار كرديم حتي انقدر صبا از من لذت برده بود كه همون هفته باز پاشد اومد تهران و باهم رفتيم خونه مجرديم و حسابي ترتيبشو دادم
ميگفت اذر مامانش هم هنوز تو كفمه كيرم زير زبونش مزه كرده بود قرار شد ي روزم اذر بياد فقط خودم باشم و خودش تا حسابي از خجالت كص و كونش در بيام زن داییه تپلیمو….
يه موقع هايي ميگم خدايا اين ٢٥٠گرم گوشت(كص)چي بود افريدي كه سرش كل دنيا جنگه….
همين كص ادمو بيچاره ميكنه مثل مني كه نتونستم جلوي هواي نفس و هوسمو بگيرم خيانت كردم و دوباره اوفتادم توي دنياي وسيع سكس….
ايا اگر ي روز متوجه بشم هانيه ام خيانت كرده چه برخوردي دارم؟
فكرش هم ازارم ميداد هانيه زن من دنياي من نفسه من عشق من زير يكي ديگه نه نه نه
هانيه نه زن من نه نه نه نه
هانيه:عشقم بيدار شو داري خواب بد ميبيني
ميلادم عشقم پاشو،باز كن چشماي خوشگلتو ببين من كنارتم….
پاشدم ديدم هانيه نگران با ي ليوان اب كنارمه
هانيه:خوبي عشقم خواب بد ديدي بيا اين ابو بخور اروم بشي….
بعدم سرمو گرفت تو بغلش و شروع كرد سرمو ناز كردن چقدر مهربون بود اين دختر چقدر بهم اهميت ميداد ولي من چيكار كرده بودم
ناخوداگاه اشك از چشمانم جاري شد اما نزاشتم هاني متوجه بشه،زودي بغلش كردم و خوابيديم….

فصل سوم قسمت سيزدهم(فصل جديد)

بايد وارد فصل جديدي از زندگي ميشديم
ديگه زمانش رسيده بود كه استارت سكس خانوادگيو بزنم….
اما از كجا بايد شروع ميكردم؟
اره درستش هم همينه از خود مامان سارا بايد شروع ميكردم….
حالا كه اون همه رازشو بهم گفته بود و حتي باعث شد با دايي و خانوادش وارد رابطه بشم
پس موقش بود كه اونم راز اين همه سال من و دختراشو بدونه
خلاصه نشستم كل ماجرارو سير تا پياز براي مامان سارا تعريف كردم
از شكل گرفتن رابطم با مهشيد تا مهناز
بعد از شنيدنش گفتم چيه مامان تعجب نكردي؟
گفت نه زياد بالاخره اونام دختراي منن چطور من با برادر خودم رابطه دارم اونام مثل من ولي اينش برام جالبه كه طي اين همه مدت من متوجه اين موضوع نشدم كه اونم باز از پدر سوختگيه شما بچه هاس….
گفتم مامان اين حرفارو بيخيال من يه فكر خوبي تو سر دارم كه براي هممون خوبه….
سارا:بگو ببينم فكرتو گل پسرم
ميلاد:چرا ما اين سكس خانودگيو علني نكنيم؟
چرا از هم ديگه با خيال راحت لذت نبريم؟
فكر كن مامان،من،تو،مهشيد،مهناز،بابا
سارا:فكرت فكره خوبيه از صحبتايي ام كه كردي مهشيد و مهناز كه از الان اوكي شدن ميمونه بابات كه چجوري بياريمش تو بازي
ميلاد:اون ديگه زحمتش دست خودتو ميبوسه مامان جان ولي باباعم ب نظرم رديفه اگر خودش اهل اين داستانا نبود پاش به خونه اون فرح جنده باز نميشد پس اونم رديفه فقط يكم از روش خجالت ميكشيم اخه نه كه تاحالا جلوش پامونم دراز نكرديم چه برسه الان كه جلوش قراره درازمو بكنم تو كص زن و بچش
سارا:باشه بابات با من خيالت راحت تو برو با ابجيات هماهنگ كن تا من باباتو بپزمش و خبرتون كنم….
پريدم بغلش و يه ماچ ابدارش كردم ديدم نه اينجوري فايده نداره سير نشدم بلندش كردمو بردمش رو تخت خودش و بابام حسابي كص مامان جونمو كردمو ابمم تا قطره اخر خالي كردم تو جايي كه ازش اومدم و ولو شدم روش….
مامانم همونجوري بغلم كرده بود و قربون صدقم ميرفت بعدم پاشديم باهم يه دوش گرفتيم و من رفتم سراغ ابجيا و مامانم قرار شد روي بابا كار كنه
واي اگه ميشد چي ميشد بهش فكر ميكردم كيرم راست ميشد بعد اين همه سال پنهاني الان ديگه قراره علني بشه اگر داداش معين هم عمرش كفاف ميداد ديگه جمع تكميل بود ولي اشكال نداره من به نيابت از اونم كص و كون مادر و خواهراشو ميكنم…ثوابش به معين هم ميرسه….
باشد كه رستگار شويم…
و غرق در لذت بي انتهاي سكس….

فصل سوم قسمت چهاردهم(خاطره بازي)

رفتم با ابجيا صحبت كردم اول يكم شاكي شدن ازينكه با مامان سارا رابطه برقرار كرده بودم و بهشون چيزي نگفته بودم ولي با يه سكس خوب از دل جفتشون درآوردم و همگي اماده بوديم كه مامان سارا مخ بابا حشمتو بزنه عو خبرمون كنه
گذشت و گذشت فعلا خبري از مامان سارا نبود حتما داره يواش يواش بابارو رام ميكنه اون زن كارشو بلد بود و همچنان منتظر بوديم….
اون زمان كه ازدواج كردم و مثلا پسره خوبي شده بودم رابطم با بيتا و هديه هم قطع شد اولش شاكي بودن پارسا و مصطفي ميگفتن ما خيالمون راحت بود تو هستي زنامونو سپرده بوديم دستت اما خب شرايطمو درك كرده بودن و منطقي برخورد كردن اونام دوست نداشتن لطمه اي به زندگيم وارد بشه،اما الان كه اوضاع فرق كرده بود هوسشونو كرده بودم….
ي روز دم ظهر بود پارسا و مصطفي كه سره كار بودن زناشونم كه همش با هم بودن يا بيتا خونه هديه بود يا هديه خونه بيتا….
خلاصه سرزده رفتم دم خونه بيتا در زدمو بيتا اومد جلو در تا درو باز كرد و منو ديد يه جوووووووونه كش دار گفت و تعارف كرد تو هنوز داخل نشده بوديم داد زد هديه بدو بيا ببين كي اومده من كه ديدمش كصم اب اوفتاد….
هديم تا منو ديد گفت اي جانم منم الان كه ديدمش كصم اب اوفتاد مگه ميشه اين پسرو ديد و كصت خيس نشه….
سه تامون ميدونستيم چي ميخايم بيتا و هديه همونجا رو كاناپه اوفتادن به جونم واي كه چقدر دلم تنگ شده بود براي اين صحنه دوتا دختر سكسي فوق حشري سر تا پامو ليس ميزدن و ميخوردن حسابي اون روز بعد سالها باز خاطراتم زنده شدو حسابي يه دل سير بيتا و هديرو از كص و كون و دهن گاييدم اونام راضي ازين كه باز ميتونن با من باشن ولي ميدونستن كه الان شرايط مثل قبل نيس الان من يه مرد متاهلم بايد محتاط عمل ميكرديم كه هم لذتشو ببريم هم بگا نريم خلاصه كلي خاطره بازي كرديم اون روز بچه ها اسرار داشتن بمون تا پارسا و مصطفي بيان باهم چهارتايي هم يه صفايي كنيم با اينكه خيلي دوست داشتم با پارسا و مصطفي ام يه حالي كنم ولي گفتم اون باشه براي بعد الان بايد برم خونه كه هانيه و بچه ها ميزو چيندن و منتظرمن با يه بوسه به لباشون خدافظي كرديم و راهي خونه شدم….

فصل سوم قسمت پانزدهم(لواط)

بعد از اون روز و گاييدن دوباره بيتا و هديه بعد از سالها لذت خوبي برده بودم….
ولي عجيب نميدونم چرا دلم هواي كون پارسا و مصطفي رو كرده بود….
يعني از اولش هم به هواي كون پارسا و مصطفي راهي خونشون شدم و گفتم فعلا يه دل سير زناشونو از كص و كون بگام تا به جمال كون اقايون برسم….
بيتا و هديه ماجراي امروزو برا شوهراشون تعريف كردن و همون شب پارسا بهم زنگ زد كه اي بيمعرفت بعد مدت ها اومدي و زودي ام رفتي چرا نموندي تا منو مصطفي ام بيايم دلمون برات تنگ شده….
گفتم عشق داداشين،جفتتون تو قلب ما جا دارين.
پارسا:حالا بچين باز ببينيمت نميدوني چقدر امروز بيتا و هديه خوشحال شدن از ديدنت ممنونم كه خوب حال زنامونو جا اوردي امروز….
ميلاد:حتما منم دل تنگتونم فردا بيايد پيشه من ادرس خونه مجرديمو برات ميفرستم….
پارسا:خدمت ميرسيم داداش
ميلاد:فقط داش پارسا اگه امكانش هست خودت و داش مصطفي فقط بيايد خانوما باشن براي بعد….
پارسا كه گرفت حرفمو.فهميد دلم هواي كونشونو كرده يه دهن سرويس گفتو گفت خدمت ميرسيم و خدافظي كرديم….
صبر نداشتم تا پارسا و مصطفي برسن من گي نبودم اما نميدونم چرا انقدر يه دفعه هوس كون پسر كرده بودم مخصوصن كوناي تميزه پارسا و مصطفي تو همين فكرا بودم كه صداي زنگ اومد
خودشون بودن پارسا و مصطفي….
وارد كه شدن به استقبالشون رفتم و همون دم در حسابي همديگرو بغل كرديم و لب ميگرفتيم….
يكم نشستيم از اين چند سال دوري و اتفاقاش صحبت كرديم و خاطرات گذشترو زنده كرديم….
ديگه وقت تلف كردن جايز نبود لخت شديم
نشستم وسط پارسا و مصطفي شروع كردم ازشون لب گرفتن و همزمان كيراشونم ميماليدم اونام كير و خايه منو ميماليدن….
بعد مصطفي نشست جلوم و شروع كرد ساك زدن منم كير پارسارو كردم تو دهنم و حسابي براش خوردم بعد برش گردوندم و سوراخ كونشم حسابي خوردم و انگشت كردم كيرم كه با اب دهان مصطفي خيس شده بودو گزاشتم روي سوراخ كون پارسا و بي درنگ تا دسته جا كردم توش پارسا يه اه عميقي از ته دل كشيد و تلنبه هاي سنگيني كه وارد كونش ميكردم و اونم همزمان داشت كير مصطفي رو ساك ميزد يكم گذشت به مصطفي گفتم اونم بياد روي پارسا و قنبل كنه….
واي جونمي جون دوتا كون تروتميز جلوم اوفتادم به جونشون و حسابي سوراخ كونشون و تخماشونو حتي كيرشونو خوردم و باز تلنبه ها شروع شد از كون پارسا ميكشيدم بيرون ميكردم تو كون مصطفي و دوباره به همين شكل….
بعدم مصطفي كيرشو كرد تو كون پارسا حالا من داشتم مصطفي رو ميكردم اونم همزمان پارسارو ميكرد و كيرشم دست انداخته بود گرفته بود و ميماليد بعد باز جا عوض كرديم اينار تو كون پارسا كردم و اونم تو كون مصطفي سه تامون ديگه تو اوج بوديم كه يهو باهم يه نعره كشيديم و اب من خالي شد تو كون پارسا اب پارسام تو كون مصطفي و اب مصطفي تو دستاي پارسا….
عجب سكس خفني شد سه تامون ديگه نا نداشتيم رفتيم باهم سمت حمام اونجا يكم برا هم ديگه ساك زديم و قرار شد ي برنامه بچينيم پنج تايي با زناشون سكس كنيم البته پارسا و مصطفي كه به زنا حسي نداشتن ولي خب از تماشاي گاييده شدن زنشون توسط من كه ميتونستن لذت ببرن و اين بود يه لواط درست حسابي بعد مدت ها….

فصل سوم قسمت شانزدهم(تصادف)

چند روز گذشت باز ديدم خبري از مامان سارا نشد منم بخاطره مشغله كاری اصلا وقت نكرده بودم بهش سر بزنم يا حتي زنگ بزنم هانيه و بچه ها ميرفتن پيشش بهش سر ميزدن ولي خب من وقت نكرده بودم….
مهشيد و مهنازم مثل من منتظر بودن هممون حال عجيبي داشتيم ميدونستيم لذتي وصف نشدني در راهه و تو كص و كونمون عروسي برپا بود….
بعد زدو باخبر شديم زكي اصلا اقا حشمت پدره گرامي تهران نيست پاشده رفته شهرستان براي سركشي به زمينا و باغمون…بايد منتظر ميمونديم تا برگرده چقدر اين انتظار سخت بود زمان دير ميگذشت….
يه دفعه يه فكري به سرم زد پيش خودم گفتم حالا بابا نيس من و مامان و مهشيد و مهناز كه هستيم فعلا برانامه بچينم يه حال چهارنفره بكنيم….
دختراعم روشون به روي سارا باز بشه تا سره فرصت كه اقا حشمت برگشت مامان سارا قضيرو باهاش در ميون بزاره….
به بچه ها كه گفتم اونام حسابي حال كردن و استقبال كردن قرار گذاشتيم خونه مامان سارا
اون روز منو مهشيد زودتر رسيديم مهناز بيرون بود منتظر بوديم از راه برسه تا برنامرو شروع كنيم كه با اون تلفن ناگهان برنامه بهم ريخت مهناز زنگ زد گفت تصادف كرده البته خداروشكر خودش سالم بود ولي ماشين خودش و اوني كه بهش زده بود داغون شده بود مقصر هم مهناز خانوم بود….
خلاصه پاشدم رفتم پيش مهناز مامان ومهشيدم ميخاستن بيان گفتم نميخاد خودش كه خداروشكر صداشم شنيدين سالمه من برم كه تنها نباشه
رسيدم ديدم اوه اوه از بغل زده به يه ماشين قسمت درب عقب و سپر و باك طرفو تركونده ماشين خودشم البته دست كمي از اين نداشت
مرده صاحب ماشينم كه تا ديدمش مشخص بود حرومزادگي از سرو روش ميباره ميخاست كون بندازه اذيت كنه خلاصه مقصر كه ما بوديم افسرم نگفتم بياد حوصله نداشتم گفتم زودي جمع كنيم بريم مدارك مهنازو مَرده گرفت و قرار شد تايين خسارت كنه بهش خسارتشو بدم ماشين مهنازم برديم گذاشتم تعميرگاه و صاف كاري و راهي خونه شديم اون روز ديگه سره اين اتفاق مهناز حالش ميزون نبود كاري نكرديم قرار شد برنامرو بندازيم براي بعد گذشت با اينكه من به مهناز گفته بودم تنها پا نشی بري سراغ خسارت و مداركت حتما ب من بگو اما اون گوش نداده با طرف هماهنگ ميكنه كه بره پولو بده مداركشو بگيره
مَرده ام بهش ادرس شركتشو ميده ميگه من الان محل كارم هستم اينجا تاشيف بياريد
مهنازم خب ميگه شركته ديگه محل كاره مشكلي نيست ميره اونجا وارد كه ميشه ميبينه كسي نيست شركت خلوته وارد اتاقش كه ميشه مداركو ميگيره اما يارو ميخاسته اذيتش كنه و مهنازم با چك و لگد و جيغ و داد و هوار از دستش فرار ميكنه
و حسابي ترسيده و با حال پريشون اومد پيشه من تا منو ديد پريد تو بغلم و زد زير گريه كمكش كردم نشوندمش اشكاشو پاك كردم يكم ارومش كردم طفلي هرچي ميشد مستقيم ميومد پيش من هميشه عين كوه پشتش بودم پرسوجو كردم كه چيشده اونم كل ماجرارو برام تعريف كرد هنوز زد چنگ دست اون مرتيكه نجس روي ساعدش مونده بود اينو كه ديدم حسابي جوش اوردم گفتم من اگه زنشو جلو چشماش نكنم ميلاد نيستم….

فصل سوم قسمت هفدهم(تجاوز)

ادرس شركت اون حرومزادرو از مهناز گرفتم ميگفت ميلاد ولش كن شر درست نكن ميريم ازش شكايت ميكنيم گفتم زكي خواهره من چقدر تو ساده اي كلي بايد بري بيوفتي دنبال شكايت اخرشم كه چيزي نميتوني ثابت كني نه اينطوري درست نميشه بلايي بايد سره اين حرومزاده بيارم كه بدونه بايد با يه خانوم توي جامعه چجوري برخورد كنه….
ادم گزاشتم امارشو دراوردم ادرس خونه زندگيشو گير اوردم ي شب با دوتا از رفيقاي خلافم رفتيم سر وقتش نصفه شب كه مطمئن شديم خوابيدن كلاه كشيديم سرمون و اروم وارد خونه شديم و مرتيكه لجنو كون لخت از بغل زنش كشيديمش بيرون….
دهن خودش و زنشو بستيم خودشم بچه ها بردن نشوندنش رو صندلي و دست و پاشو بستن….
از موهاي زنش گرفتم به طور وحشيانه اي كشيدم بردمش انداختمش جلو شوهرش شروع كردم لباساشو جر دادن خيلي تقلا ميكرد خيلي دستو پا ميزد سره همين مجبور شدم چندتا چك محكم حوالش كنم….
مرتيكه كثافط همينجور داشت نگاه ميكرد و با دهان بسته سعي ميكرد عربده بكشه از بس جوش اورده بود رنگش قرمزه قرمز شده بود شروع كردم زنشو جلو چشماش گاييدن و در حال گاييدن به زنش گفتم تو بي گناهي اما امشب داري تقاص كاره شوهره حرومزادتو ميدي اونم با دهان بسته همينجوري گوله گوله اشك ميريخت حسابي كه زنشو جلوي چشماش و به طرز وحشيانه و فجيعي گاييدم پاشدم وايسادم جلوي صورت مَرده و همه ابمو با فشار و حرص پاچيدم روي صورتش بعدم يه رخصت به بچه ها دادم اونام جلوي چشماش ترتيب زنشو دادن و مثل من ابشونو پاچيدن روي صورت اون مردكه كثيف….
داشتيم جمع و جور ميكرديم بريم ديدم نه هنوز دلم خنك نشده زنشو كه گاييدم خودشم بايد بگام تا اروم بشم….
دوستام دست و پاشو گرفتن و قنبلش كردن منم نه گزاشتم نه برداشتم خشك خشك چنان كونشو جر دادم و ابمو خالي كردم توش كه وقتي كشيدم بيرون بلند گوزيد و ابم همراه با خون از كونش ريخت بيرون….
بعدم يه تيزي برداشتم و يه خطه نابي انداختم روي لپ كونش گفتم كونتم بريدم كه حساب كار بياد دستت بعدم با بچه ها پيچيديم به بازي و رفتيم
با اينكه رفيقم بودن و سره مرام و معرفت و ناموس باهام اومدن ولي يه پوله خوبي به دوتاشون دادم كه بعدا ي موقع جايي دهن باز نكنن بالاخره ما بدون اجازه وارد حريم خصوصي مردم شديم و حالا اون به كنار دوتا ادمو به طرز وحشتناكي مورد تجاوز قرار داده بوديم البته اون مرتيكه ام فكر نكنم بخاد شكايت كنه خايه اين حرفارو نداره امشبم كه كونيش كرده بودم اينه سزاي كسي كه بزور بخاد به كسي دست درازي كنه….

فصل سوم قسمت هجدهم(رفيق قديمي)

منم ديدم بابا كه فعلا نيست برنامه عشق و حال با مامان و ابجي ها كه فعلا كنسل شد بخاطر مهناز….
گفتم پاشم برم شمال يه اب و هوايي عوض كنم
نميدونم چيشد اين دفعه رفتم سمت گرگان شايد يه نيرويي منو كشيد اون سمتي يه ويلا اجازه كردم و كمي استراحت كردم يكي دوروز اول همه چي معمولي با تنهاييه خودم عشق ميكردم گوشيمم خاموش كرده بودم كه فقط مال خودم باشم
ميرفتم جنگل ميرفتم دريا ي روز رفتم داخل يه مركز خريد يكم لباس بخرم خريدامو كردم تموم شد اومدم سمت ماشين يه دفعه يه خانومي از پشت صدام زد….
اقا ميلاد….اقا میلاد….
برگشتم اول نشناختم يكم كه دقت كردم ديدم عه اين كه نيكيه خودمونه چقدر تغيير كرده بود به پا خانومي شده بود براي خودش….
جفتمون خيلي خوشحال بوديم ازين ديدار ميگن كوه به كوه نميرسه ولي آدم به آدم ميرسه همينه ها ببين بعد گذشت اين همه سال و اين همه اتفاقايي كه اوفتاد الان دوباره دست تقدير مارو رو به و روي هم قرار داده بود….
از خودش برام تعريف كرد همون سالها بخاطر شغل پدرش ميان گرگان و بعده هام همونجا ادامه تحصيل ميده و ازدواج ميكنه و حاصل اين ازدواج يه پسر به نام نوید….
منم از زندگيم براش گفتم كلي باهم تجديد خاطره كرديم و از اخرين قرامون كه مامان سر رسيد و ما ناكام مونديم و از كوني كه قرار بود بهم بده قسمت نشده بود كلي خنديديم….
نيكي:ميلاد شايد باورت نشه ولي از همون موقع تاحالا ب عشق خودت اين كونو حتي نزاشتم كسي انگشت كنه شوهرمم نزاشتم بكنه چون پلمپ اينم مثل پلمپ كصم دوست داشتم ب دست تو باز بشه حس كردم حرارت بدن جفتمون رفته بالا و بدون حرفي فيس تو فيس شديم و لبامون رفت روهم بعد چند ثانيه نيكي رفت عقب و گفت نه ميلاد نه درست نيست اين كارمون الان شرايط ديگه فرق كرده من شوهر دارم بچه دارم توام همينطور
گفتم نيكي من كه ميدونم تو خودتم دلت ميخاد اون سكس نيمه تمام بعد اين همه سال بالاخره تموم بشه پس فقط بيا لذت ببريم و به هيچي فكر نكنيم راهي ويلايي كه كرايه كرده بودم شديم وارد كه شديم ديوانه وار همو بغل كرديم و نميدونستيم چجوري همديگرو بخوريم لباساي همديگرو كنديم و از شدت شهوت بدون مقدمه و ساك كيرمو كرد تو كسش نشست روش و عين یه كابوي تگزاسي روي كيرم سواري ميكرد كه ديگه جفتمون نتونستيم زير فشار اين لذت تحمل كنيم و همزمان باهم ارضا شديم و ابم داخل كصش خالي شد و نيكي ولو شد روم يكم كه جفتمون سره حال شديم حالا نوبت كوني بود كه سالهاي پيش بايد ميگاييدم و نشد حسابي چربش كردم و انگشت كردم كه قشنگ جا باز كنه بچم دردش نگيره و بالاخره صفره كونش هم به دست من باز شد بعدش ديگه دوتايي تصميم گرفتيم اين اخرين سكسمون باهم باشه و ديگه دوست نداره به شوهرش خيانت كنه….
اما طی سفرهای بعدی ام که اومدم شهرشون نتونسته بود خودشو کنترل کنه و باز حسابی با کص و کونش بهم حال داد هر دفعه ام میگفت اینباره اخر باشه نمیخام دیگه خیانت کنم اما خودش باز وا میداد حتی توی خونه خودش روی تخت خودش و شوهرش بهم حسابی داد و منم ابمو پاچیدم روی عکس شوهرش….

فصل سوم قسمت نوزدهم(مامان و خواهرا)

بالاخره قرار شد چهارتايي منو مامان سارا و مهشيد و مهناز برسيم به اون فيض…
اين دفعه اونا جمع بودم خونه مامان سارا و منتظر من بودن چون كارم طول كشيده بود كمي دير رسيدم….
كليد انداختم وارد خونه شدم ديدم خلوته رفتم سمت اتاق خواب مامان وايه من عجب صحنه اي سه تا لعبت لخت روي تخت داشتن باهم لز ميكردن….
با ديدن من مامان سارا اغوششو باز كرد گفت بيا بغلم مادر فدات بشم
خواهرامم دست باز كردم و گفتن بيا بغلم خواهر فدات بشه بعد سه تايي اومدن منو لخت كردن و خوابوندنم وسط تخت مهناز و مهشيد رفتن سراغ كيرم و شروع كردن ساك زدن مامانم نشست رو صورتم و شروع كردم كص و كونشو خوردم….
انگاري وسط خوده خوده بهشت بودم اين سه تاعم حوري داشتن بهم حال ميدادن حسابي كص مامانو خوردم اونم تو دهنم ارضا شد و رفت نشست روي كيرم همينجوري سواري ميكرد حالا مهشيد اومده بود نشسته بود روي صورتم من كص و كونشو ميخوردم اونم با مامان سارا لب ميگرفتن مهنازم اون پشت داشت تخماي منو و كيرمو كه توي كص سارا عقب و جلو ميشدو ميخورد يكم بعد باز سارا لرزيد و ارضا شد بعد پاشد حسابي كيرمو خورد و تميزش كرد حالا مهناز اومد نشست رو كيرم واي كه چقدر خوب بود منو خوابونده بودن وسط خودشون سواري ميكردن و با لذت ارضا ميشدن و به همين ترتيب مهشيدم از كص گاييدم و ارضا شد حالا نوبت كوناشون بود سه تاشونو گفتم روي تخت كناره هم داگ استايل بشن واي كه چه منظره اي بود سه تا كص و كونه تروتميز جلوت اونم نه هر كص و كوني كص و كونه خواهر و مادر هرچي از وصفش و لذتش بگم كم گفتم حسابي به كوناشون هم صفا دادم و اخرم سه تايي جلوم زانو زدن و ابمو پاچيدم رو صورتشون بعدم شروع كردن از هم لب گرفتن و سه تايي راهي حمام شديم اونجام باز يكم شيطوني كرديم و مامان و دختراش لز كردن من تماشا كردم و برام باز كلي ساك زدن و با كص و كونشون بهم حال دادن….
همه راضي و سر خوش ازين اتفاقي كه اوفتاد منتظر بوديم بابا حشمت هم برگرده تا اون اتفاق بزرگه بيوفته….
كه بازم ما با شنيدم يه خبره بد متوجه شديم كه اقا حشمت تو راه برگشت تصادف ميكنه و ريق رحمتو سر ميكشه شوكه بوديم ازين اتفاق مدت زمانه زيادي نبود كه از داغ معين برادم ميگذشت كه حالا عزا دار پدرم شديم….

فصل سوم قسمت بيستم(عاقبت)

سالِ بابا هم گذشت و چه زود ميگذرد اين عمر و ما قدرشو نميدونيم….
چه برنامه ها كه نداشتيم….
چه تصميم ها كه نگرفته بوديم….
كه عمر اقا حشمت هم مثل معين كفاف نداد كه به وصال كص و كون دختراش برسه….
البته حشمت خان خوب زندگي كرد عشق و حالش به راه بود الانم ديگه خدابيامرزتش….
سخت بود ولي خب خاك سرده ادم فراموش ميكنه….
و خب با رابطه اي هم كه بين من و مامان و خواهرام شكل گرفت زودي باز همه روحيمونو به دست اورديم و از اين زندگي سكسي لذت ميبرديم
الانم كه مامان تنها شده بود بيشتر پيشش بوديم و بيشتر از هم ديگه لذت ميبرديم و خب چهارتامون ازين قضيه خوشحال بوديم ولي باز بايد احتياط ميكرديم چون نه همسر من نه همسر مهشيد ازين ماجرا خبر نداشتن و اگر بويي ميبردن معلوم نبود چي ميشد مهنازم چند سال بعد با دوست پسرش تو انگليس ازدواج ميكنه و همونجا ساكن ميشه
سالي يه بار مياد ايران يه سري ميزنه و يه حاله خانوادگي ميكنيم و ميره الان ديگه بيشتر من پيش مامانم و هيچوقت ازش سير نميشم ارامشه محضه وجودش برام حتي فكره اينكه ي روز نباشه ازارم ميده.
منم دلم خوش بود به همين مادر و همسرم و بچه هام….
بچه ها زود بزرگ ميشن طي اين همه سال سعي كرده بودم پدر خوب و همسره خوبي براي خانوادم باشم نميدونم تا چه حد موفق بودم هانيه و بچه ها كه جونشون برام در ميرفت….
ياس با اينكه منو به عنوان عموي خودش ميشناخت و نميدونه من پدره واقعيشم اما خيلي خوب كناره ما داره زندگي ميكنه و هم من هم هانيه وهم خواهر و برادروشو دوست داره و بهشون تو هر زمينه اي كمك ميكنه….
با اينكه من به هانيه خيانت كرده بودم و خب اين گاهي ازارم ميداد ولي خانواده خوشحال و خوشبختي بوديم و خب گفتم كه بچه ها زود بزرگ ميشن و كسي مثل من كه ذهنش بيماره سكسه فكراي پليدي به سرش ميزنه كه بازم باعث ميشه مسير زندگي من و خيلياي ديگه تغيير كنه و باز هم غرق در لذت بي انتهاي سكس….

اين داستان ادامه دارد…

پايان فصل سوم

فصل چهارم قسمت يكم(بچه ها)

امشب از آسمان ديده تو
روي شعرم ستاره ميبارد
در سكوت سپيد كاغذها
پنجه هايم جرقه ميكارد
شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهشها
پيكرش را دوباره مي سوزد
عطش جاودان آتشها
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
از سياهي چرا حذر كردن
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب به جاي مي ماند
عطر سكر آور گل ياس است
آه بگذار گم شوم در تو
كس نيابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زين دريچه باز
خفته در پرنيان رويا ها
با پر روشني سفر گيرم
بگذرم از حصار دنياها
داني از زندگي چه ميخواهم
من تو باشم ‘ تو ‘ پاي تا سر تو
زندگي گر هزار باره بود
بار ديگر تو بار ديگر تو
آنچه در من نهفته درياييست
كي توان نهفتنم باشد
با تو زين سهمگين طوفاني
كاش ياراي گفتنم باشد
بس كه لبريزم از تو مي خواهم
بدوم در ميان صحراها
سر بكوبم به سنگ كوهستان
تن بكوبم به موج دريا ها
بس كه لبريزم از تو مي خواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم آرام
به سبك سايه تو آويزم
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست

توي قايق وسط اقيانوس فقط من و عشقم و آب….
تا چشم كار ميكرد آب بود و آب….
قرارمون هم همين بود انقدري بريم كه فقط تا چشم كار ميكنه آب باشه….
من و هانيه در اغوش هم در حال تماشاي غروب افتاب و هانيه در حال زمزمه كردن اين شعراز فروغ بود….
و منو نوازش ميكرد عشق….عشق….عشق….
ديگه سن و سالي ازمون گذشته بود با اموالي كه تو اين سالها جمع كرده بودم ديگه نيازی به كار كردن نداشتم ديگه فقط تفريح و گردش…. سكس،سكس،سكس اخ چيه اين سكس كه همرو بگا داده…هي روزگار توف….
بچه هامون ديگه بزرگ شده بودن….چقدر قشنگ بود تماشاي روز به روز بزرگ شدن و موفقيتشون
دخترم ياس ماشالله براي خودش خانومي شده بود
٢٦سالش بود به عشق من اونم رفت عمران خوند عشق باباشه با اينكه خاستگاراي زيادي داشت و پاشنه درو كنده بودن اما حتي هيچكدومو راه نميداد منم هميشه براي نظرش احترام قائل بودم و هواشو داشتم براي همين باهام خيلي صميمي بود تو هر زمينه اي اول از من مشورت ميگرفت
ميدونستم چندسالي هست با يه پسره دوسته امارشم دراوده بودم خيلي بهش سخت نميگرفتم ولي ميگفتم مراقب روابطش باشه دختره عاقلي بود خيالم ازش راحت بود….
حتي اولين باري كه گفت عمو(اخ كه اي كاش واقعيتو ميدونستي و بابا صدام ميكردي)ميخام سيگار بكشم چجوريه رفتم براش يه نخ مارلبرو فيلتر پلاس گرفتم كه سبك باشه بار اولشه
وقتي كشيد و تموم شد فقط بهش اينو گفتم
ببين ياس عزيزم كشيدي ديدي چجوريه ادم با سيگار بزرگ نميشه اين كسشعر ترين چيزه اگر خوب بود شك نكن منم ميكشيدم….
حالا خودت ميدوني اين زندگيه توعه و تو بايد تصميم بگيري انقدري ام خانوم و بزرگ شدي كه بتوني خودت خوب و بدو تشخيص بدي….
سالها بعد اومد گفت يادته اون روز اون حرفارو بهم زدي من ممنونتم….
خيلي خوشحالم كه سلامتيمو به خطر ننداختم
خلاصه….
اقا نيما تنها پسر و وارث خاندان الان ديگه مردي شده بود براي خودش ١٩سالش بود يه جوان خوشتيپ و سكسي مثل باباش….
از وقتي بچه بود ميبردمش باشگاه و تا همين الانم باهم تمرين ميكنيم بدن ساختيم كصه خاره روني كلمن….نيما خيلي ب درس علاقه نداشت بعد ديپلمش همين ورزشو ادامه داد و الان خودش مربيه و مجموعه ورزشي بزرگ و لاكچري راه انداخته خبر داشتم خونه مجردي ام داره و خوب كص ميكنه درو داف تو دست و بالش زياده بالاخره يه ژن هم از باباش به ارث برده باشه همين ميشه
كاري ب كارش نداشتم ماشالله ورزش كارم كه بود خيالم راحت بود سمت دود و مواد نميره ميزاشتم عشق كنه باهم خيلي رفيق بوديم كلا با بچه هام جدا از پدر بودن سعي كرده بودم رفيقشون باشم و باهم رفاقت کنیم….
هميشه هم تشويقشون كردم يادم نميره زماني كه ديگه فهميدم نيما به بلوغ رسيده و ابش مياد ي شب بردمش بيرون سپردمش دست يكي از دوست دخترام گفته بودم حسابي بهش حال بده….
نيما كه مشخص بود خيلي حال كرده بهش گفتم فقط اين موضوع بين خودمون بمونه ها مامان بفهمه جفتمونو از كون آويزون ميكنه….
دختر كوچولوم بهارم الان ١٦سالش شده بود علاقه زيادي به انگليسي داشت و دوست داشت تو اين رشته ادامه بده و بعده ها استاد زبان بشه اونم بالاخره توي اون سن دنياي خودشو داشت منم هميشه حمايتش كردم حتي با اينكه ميدونستم ممكنه نظرش بعده ها عوض بشه ولي بهش ميگفنم تو استاد زبان بشو من خودم برات بهترين و بزرگترين و مجهز ترين اموزشگاه زبانو ميزنم برو اونجا مديريت كن و دستور بده اونم از اينكه يه بابايي داشت كه انقدر هواشو داشت خيلي خوشحال بود و خيلي دوسم داشت از بچگي عادت كرده بود سر بزاره روي سينم و بخوابه حتي الان كه بزرگ شده گاهي ميگه بابا اجازه ميدي سرمو بزارم روسينت و بخوابم خيلي بهم ارامش ميده….
منم كه همه جونم براش ميره مگه ميتونم بهش بگم نه گاهي هانيه و نيما و ياس بهمون ب شوخي تيكه ميندازن كه ببين پدر دختر چه همديگرو دوس دارن ياس به هانيه ميگفت ببين اين بهار هووته ها و ميخنديدن….
رابطه هانيه هم مثل من با بچه ها خوب بود ما امروزي فكر ميكرديم و درده اين جوان هارو ميدونستيم و خوب بلد بوديم چجوري باهاشون كنار بيايم كه از سوي ما انقدر مطمئن باشن كه همه حرفاشونو بهمون بگن و اين خوب بود حرفا از كانون خانواده بيرون نميرفت بهتر چون هيچكس دلسوز تر از منو مادرش نبوديم براشون….
همچنان دنياي سكسي من برقرار بود و من ازش لذت ميبردم اما ديگه همه چيز تكراري شده بود نياز به تحول بود يه تحول بزرگ كه حتي ايندرو ميتونست در بر بگيره و اين فكر ماه هاست كه قلقلكم ميده اره چرا كه نه مگه چه اشكالي داره اونام از اين زنجير و محدوديت خلاص ميشن و همه چيز در همين خانواده اتفاق ميوفته چيزي فراتر از باور چيزي فراتر از سكس تهه همه چيز ختم ميشه به سكس جالب نيس؟ميلاد تو يه رواني هستي دنيارو فقط تو كص و كون ميبيني هه گاهي خودمم به خودم ازين تيكه ها ميندازم خلاصه من….
تصميممو گرفته بودم يه تصميم مهم كه خيلي راه تا عملي كردمش داشتم ايا اصلا همه چيز اونجور كه من ميخام پيش ميره اروم باش اروم باش ميلاد
باز اغوش هانيه بود كه منو از شر اين افكار نجات داد من غرق در لذت بي انتهاي سكس شده بودم و روز به روز حريص تر خدا بخير كنه….

شبانگاهان که مه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوس ها
تن مهتاب را گیرم در آغوش

فصل چهارم قسمت دوم(وسوسه)

بعد از مدت ها بالاخره تصميمم رو گرفتن
بايد عمليش ميكردم….
همونجور كه من ازادانه با خانوادم سكس كردم الان زن و بچم هم ميتونن ازادانه و در چهار چوب خانواده اينكارو بكنن….
اينو زماني بهش رسيدم كه ب خودم اومدم ديدم بچه هام بزرگ شدن….
و اونام حتما تو اين سن و سال ها فانتزي هاي سكسي خودشونو دارن نبايد بزارم ازين ديرتر بشه
اشتباهي كه سالها منو مامان و خواهرام كرديم نبد تكرار بشه اگر خيلي سالها پيش از اين روابط پرده برداشته بوديم سكس خانودگي اي كه با از دست دادن بابا و معين ديگه هيچوقت انجام نشد
حداقل الان كه تو خانواده خودم زنم بچه هام ميتونم اين موضوع رو جا بندازم چرا نكنم….
من درسته رو خانوادم غيرتي ام نميتونم ببينم كسي بخاد بهشون دست درازي كنه اما غريبه كه در كار نيست همه جزو يه خانواده ايم و تا دير نشده بايد اين كارو ميكردم اما از كجا شروع كنم از بچه ها؟نه هانيه گزينه مناسبيه اگر اون با من يكي بشه راحت تر ميتونيم بچه هارم بياريم تو بازي…….
بهترين جا بود براي اينكه با هانيه صحبت كنم كفه اقيانوس خودم بودم و خودش ديگه افتاب هم غروب كرده بود….
دلو زدم به دريا عو نم نم موضوع رو با هانيه در ميون گزاشتم….
هانيه:ميلاد تو فكر ميكني من نفهمم من از همه روابطت خبر دارم اگر تو اين همه سال به روت نياوردم چون خودم بهت گفته بودم تو فقط مال من باش با هركي خاستي ارتباط داشته باشي داشته باش يادته؟درسته منم يه زنم حساسم شوهرمو فقط براي خودم ميخام اما من از اول ميدونستم تو معتاد سكسي اونم نه سكس معمولي،همينجوري انتخابت كردم پس گِله اي هم ندارم و با همه اين تفاسير هنوز ذره اي از عشق و علاقم بهت كم نشده….
الانم تو اينو ميخاي باشه من همين كه در كناره تو باشم برام بسته همين كه بدونم هرجا بري هركار كني با هركي باشي تهش دلت دربست براي خودمه مرا بس….
باشه ميلاد باشه عشقم من كمكت ميكنم تا به اون زندگي سكسي كه ميخاي برسي….
نميدونم درسته اين كار يا نه اما با تو همه جوره پايم مثل همه اين سالها كه پايه بودم….
واي كه چقدر اين زن با شعور بود انگاري كه يه باري و از دوشم برداشته باشن اگر ميدونستم هانيه چنين برخوردي ميكنه شايد خيلي زودتر ها حتي وارد رابطه با خواهرام و مادرم هم ميكردمش اما بالاخره هر چيزي سره تايم خودش بايد اتفاق بيوفته و اين تحول زمانش ديگه رسيده بود….
چه مادر و پدري،قرار بود بچه هامونو از راه به در كنيم….
هانيه:نيما با من اون مثل باباش حشريه كارش راحته اما دخترا دست خودتو ميبوسه ميلاد
هانيه شروع كرد رو نيما كار كردن منم رفتم سراغ ياس….كار سختي نبود نزديك شدن بهش چون انقدري صميمي بوديم كه حتي باهام ميومد استخر و جلوم با شورت و سوتين بود منم راحت دست ب بدنش ميزدم بايد قلقش دستم ميومد ببينم چجوري ميتونم حشريش كنم فهميدم خانوم روي سينه هاش به شدت حساسه و وقتي تو اب موقع بازي يا زماني كه همينجور بي دليل بغلش ميكردم و دستم بيش از حد به سينه هاش ميخورد شاهده تغيير و تحول در ياس ميشدم و اونم ديگه از اب ميرفت بيرون منم نميخاستم اذيتش كنم….
نميخاستم حس بدي بهم پيدا كنه براي همين جوانب احتياطو هميشه رعايت ميكردم….
خلاصه مدتي بود داشتم رو ياس كار ميكردم يه جورايي شده بوديم شبيه دوست پسر دوست دخترا
كلي براش وقت ميزاشتم و دوتايي همه جا رفتيم و حسابي باهاش ديوونه بازي در مياوردم همكاراش كه منو نديده بودن فكر كرده بودن دوست پسرشم يا شوگر دديشم وقتي گفته نه عمومه گفتن خدا بده از اين عموها….
ياس:عمو ميشه ديگه نياي اينجا دنبالم….
ميلاد:چرا فدات بشم مشكلي هست مگه….
ياس:بله من روي عموم حساسم مياي اينجا….
دوستام با چشم ميخان بخورنت كلي تيكه ام جلوي من ميندازن اصلا انگار نه انگار ممكنه من ناراحت بشم….
دولا شدم يه ماچ از لپش كردم و گفتم سخت نگير زندگيو عمو فدات بشه به اينام توجه نكن حسوديشون ميشه بهت….
ياس:خخخ اولا فكر ميكردن تو دوست پسرمي
ميلاد:ميگفتي اره دوست پسرمه اينجوري ديگه جلوت تيكه ام نمينداختن و از حسادت ميتركيدن
ياس:اگر ميشد كه خوب بود عمو ميدونستي مرد ارزو هاي من يكيه عين خودت؟
شايد الان بگي دختره خل شده اما جدي ميگم تو همه چيز تمومي خيليا ارزو دارن حتي گوشه چشمي بهشون بندازي….
ميلاد:اون پسره دوستت چيشد تو كه خيلي ميخاستيش….
ياس:بره گمشه ديگه برام مهم نيست فقط ظاهره گول زننده اي داشت باطنش يه لجن بود….
ميلاد:خيلي خوشحالم ازين كه دختر عاقلي هستي و ادماي غلط زندگيتو زود حذف ميكني….
ياس:تربيت شده ي خودتم ديگه عمو جان واييييييييي ماچ
همين كه مرد ارزو هاش يكيه شبيه من خودش قدم خوبيه الانم كه تو برهه حساسيه با پسره به هم زده
پس بيشتر به بودن من و اغوش مردانم نياز داره….

فصل چهارم قسمت سوم(ياس)

همونجور كه هانيه باهام شرط بسته بود اون زودتر تونسته بود نيمارو رام كنه بچم از روي مادرش خجالت ميكشيد يكم اما مگه ميشه از اين لذت گذشت تا اينجاي كار خوب پيش رفته بودن هانيه تونسته بود براي نيما ساك بزنه و با برنامه ريزي كه كرده بود تا اخر هفته كصش به وصال كير پسرش ميرسه فهميدم اگر آب باشه هانيه هم شناگره خوبيه،خب نيما كه حل شده بود تصميم داشتم يه برنامه سفر بچينم دوتايي منو ياس تو سفر ديگه تير اخرو بزنم دوتا بليط گرفتم برا فرانسه ميدونستم پاريسو دوس داره و راهي شديم….
ياس:ميگم عمو ولي واقعا هركي ندونه فكر ميكنه ما دوست پسر دوست دختريم انقدر كه دوتايي ميريم اينور اونور الانم كه مسافرت خارجي چرا مامان اينارو نياوردي؟
ميلاد:دوست داشتم با ياسي خانومم دوتايي باشيم بده؟
ياس:نه من كه از خدامه ميدوني كه چقدر دوستت دارم….
ميلاد:منم دوستت دارم خوشگل خانوميه من
رسيديم و اتاق گرفتم از قصد اتاقي گرفتم كه فقط يه تخت دونفره داشته باشه….
ياس:اوم قراره هر دومون رو اين تخت بخوابيم؟
ميلاد:اره مشكل داري؟مثلا تو اينجا دوست دخترمي ها كنارم نميخوابي؟
ياس:جون بابا چ دوست پسر سكسي اي هر دختري از خداشه كنارت بخوابه تو خبر نداري….
چرتو پرت ميگفتيم و ميخنديديم….كسخلمون زده بود بيرون….
شب شد رفتيم ي رستوران شيك استيك گراز زديم با شراب قرمز بسيار رمانتيك و سكسي انگاري اونم دوست داشت براي مدتي ام كه شده واقعا نقش دوست پسرشو بازي كنم دست تو دست هم تو خيابان هاي پاريس قدم ميزديم اونجا يه دوستي داشتم يك شب دعوتموه كرد به مهمانيش اونجا اكثرا زوج بودن همه دست ب دست هم با موزيك ملايمي وسط مشغول رقص بودن من و ياس تا الان تماشا گر بوديم احساس كردم ياس دوس داره باهم بريم و مثل اون زوج ها برقصيم پاشدم و خودمو زدم به اون راه و نقش بازي كه مثلا انگار اونو نميشناسم دست دراز كردم و گفتم دوشيزه ياس افتخار اين رقصو به بنده ميدين؟
اونم دستشو گذاشت تو دستم و گفت يس مستر ميلاد
بوسه اي به دستش زدم و رفتيم وسط و عاشقانه شروع به رقص كرديم تا اينكه اصلا نفهميديم كي و جچوري لبامون به هم گره خورد ياس كه به خودش اومد سريع لباشو از لبام جدا كردو با يه ببخشيد دويد سمت سرويس بهداشتي.
رفتم سراغش پشت در وايسادم تا بياد بيرون تقريبا خيلي زمان برد كه اومد چشماشو از چشمام ميدزديد خجالت ميكشيد اونم بخاطره شرم و حيايي بود كه داشت درست بزرگش كرده بودم
بدون حرفي وارد اتاق شديم ياس رفت تو تراس نشست دوتا ليوان شامپاين ريختم و رفتم پيشش گفتم چطور بود؟
ياس:با صداي ضعيف چي چطور بود عمو
ميلاد:عمو چيه من اينجا نقش دوست پسره تورو دارم
ياس:ببخش منو واي من چيكار كردم منو ببخش
چجوري تو روي هانيه نگاه كنم….
بغلش كردم گفتم چيو ببخشم كاره اشتباهي نكردي كه
ياس:چرا ولي باور كن اصلا نفهميدم چيشد
ميلاد:باورم ميشه چون من خودمم نفهمبدم چيشد ولي اون لحظه برام خيلي حس قشنگي داشت
ياس:يعني تو ناراحت نشدي؟
ميلاد:ديوونه شدي بعدم مگه قرار نبود اينجا دوست پسر دوست دختره هم باشيم خب فكر كنم يه بوسه ديگه به جايي بر نخوره نظرت؟
ياس:اي كاش….
ميلاد:حرفتو نخور بريز بيرون هرچي تو دلته
ياس:كاش تايمش كمي بيشتر بود پس اين حرفو با خجالت زد….
ميلاد:نگاهش كردم و گفتم كاش نداره و لبامو گذاشتم رو لباش و اونم حسابي همراهي كرد نيم ساعتي تو تراس بغلم نشسته بود و در حال لب گرفتن بوديم بعد كه لبامون جدا شد گفتم بيا اينم طولانيش به نگاه بهم كرد و گفت خيلي دوستت دارم….
پاشدم رفتم مسواك زدم و اماده شدم براي خواب لباسامم همرو كندم فقط شورت پام بود رفتم رو تخت و صدا زدم دوس دختره من نميخاد بياد كنار اقاش لا لا كنه يهو ديدم ياس با يه لباس خواب حرير سفيد كه زيرش هم هيچي نپوشيده بود و از بس لباس نازك بود قشنگ اندامش نمايان بود و اومد كنارم دراز كشيد يكم باز ازم لب گرفت و پشتشو كرد و خوابيديم يكم گذشت….
ياس:ميلاد
ميلاد:جان ميلاد عشقم
ياس:ميزاري منم مثل بهار بيام تو بغلت و سرمو بزارم رو سينت بخوابم؟
ميلاد:اصلا اجازه گرفتن نميخاد عزيزدلم اغوش من هميشه براي تو بازه و اومد تو بغلم و تا صب تو بغلم خوابيد صب پاشدم رفتم حمام ديدم ياسي هم بيدار شد گفتم بيا توام دوش بگير تا بريم صبحانه بخوريم….
يكم دو دل بود كه خودم رفتم دستشو كشيدم اوردمش تو حموم لباس خوابش هم اومدم در بيارم گفت اخه زيرش لختم گفتم اشكال نداره با منم ازين حرفا داري مگه ميخاي منم كامل لخت بشم كه توام راحت باشي و تو همين هين شورتم و دراوردم سعي ميكرد به كيرم نگاه نكنه اما نميتونست هي نگاهش ميخورد بهش بعدم باهم رفتيم زير دوش و از پشت بغلش كردم ضربان قلبشو حس ميكردم خيلي تند ميزد مخصوصن وقتي كه دستم خورد به سينه هاش سينه هاي درشت و ابداري داشت سايز75 وقتي دوتا سينه هاشو از پشت گرفتم و شروع كردم ماليدم احساس كردم پاهاش سست شد بعدم ي دستمو رسوندم به كسش و همونجوري از پشت سينه و كصش و ميماليدم و گردن ى گوششو ميخوردم ديگه نتونست رو پاش وايسه نشست و قشنگ صورتش رو به روي كيرم قرار گرفت يه نگاهي به من كردو به نگاهي به كيرم سرمو به علامت تاييد يه تكون دادم و دست انداخت كيرمو گرفت و كرد تو دهنش
واي كه چه حالي بود شروع كرد ساك زدن يكم كه ساك زد بلندش كردم بردم انداختمش روي تخت رفتم لاي پاهاش كصش به مامانش رفته بود شروع كردم حسابي خوردن تا اينكه با لرزشي شديد و صدايي خفيف ارضا شد رفتم روش ازش لب گرفتم كيرمم لاي پاهاش تكون ميدادم تا اينكه خودش با دستاش كيرمو گرفت و فرستاد تو كصش واي كه چقدر داغ بود اصلا مهم نبود برام كه چرا پرده نداشت يا اون لحظه اصلا بهش فكر نكردم و با قدرت روش تلنبه ميزدم كه همزمان باهم ارضا شديم منم ابمو روي سينه هاش خالي كردم و در اغوش هم تا صب يه خواب شيرين كرديم…..

فصل چهارم قسمت چهارم(نيما)

با رابطه اي كه بين منو ياس شكل گرفت
حسابي ياس عاشق من شده بود….
اين دنيايي كه پا گزاشته بود داخش دنياي وسيعي بود….
براش تازگي داشت و حس هيجانش و برانگيخته ميكرد….
اونم كه يه دختر جوان تو اوج شهوت و نياز هاي جنسي كسيو پيدا كرده بود كه راحت ميتونست بهش اعتماد كنه و خودشو در اختيارش قرار بده….
و اون مدت كه پاريس بوديم حسابي برام سنگ تموم گزاشت و منم متقابلا حال و انرژي خوبي بهش دادم….
حتي ديگه صلاح ديدم واقعيت زندگيشو بهش بگم
وقتي فهميد من پدره واقعيشم كلي تو بغل هم گريه كرديم و به رابطه ي شيرين پدر دختريمون ادامه داديم….
با حس پيروزمندانه اي وارد كشور شديم و هانيه اومده بود فرودگاه دنبالمون و از چهرمون همون اول تا تهه ماجرارو خوند و با چشمكش بهم فهموند….
هانيه ام تو اين مدت رو نيما كار كرده بود و بالاخره مادر و پسر به وصال هم در اومدن و بدناشون باهم يكي شد و پسرم كيرشو فرو كرده بود تو كص مادرش مني كه تجربه سكس با مادرو داشتم ميدونستم چه لذت بي انتهايي برده….
البته من و ياس هم دست كمي ازشون نداشتيم اون به خيالش با عموش سكس كرده بود و بعدم كه فهميد من پدرشم و با اين واقعيت كنار اومد البته ب گفته خودش اين همه سال فقط ب اسم عموش بودم ولي عين يه پدر واقعي بودم براش….
و من دختره خودمو گاييده بودم يه كص جوان شاداب….
حالا كه نيما و ياس اوكي شده بودن حالا بايد يه جوري باهم ديگه رو به رو ميشديم قرار شد ي روز كه با نيما رو كار بودن من به همراه ياس بيام و مثلا مچشونو بگيرم و ياسم كه قطعا ديدن اين صحنه تو شوكه سريع تا تنور داغه نونو بچسبونيم خلاصه روز موعود فرا رسيد من الكي به يه بهونه اي با ياس زدم بيرون و منتظر بودم هانيه پيام بده برگردم خونه پيام كه اومد راهي خونه شدم با ياس وارد شديم صداي اه اه خفيفي ب گوش رسيد يه نگاهي به هم كرديمو اهسته رفتيم سمت اتاق خواب منو هاني من كه ميدونستم چه خبره اما ياس با ديدن اين صحنه شاخ دراورده بود وقتي وارد اتاق شدم طفلك نيما از ترس نزديك بود بشاشه به خودش كه وقتي برخورد منو ديد اروم شد گفنم چيه پسر بدو بيا كص مامانتو همينجوري ول كردي بيا بكن توش سيراب كن كص مامانتو كشيدمش روي هاني و كيرشو خودم فرستادم تو هنوز هنگ بود ياس كه بدتر پاشدم ياسو كشيدم روي تخت و شروع كردم ازش لب گرفتن ي نگاه به هانيه كردو هانيه بهش گفت راحت باش عزيزم لختش كردم و خوابوندمش كنار هانيه و منم كنار نيما مشغول گاييدن ياس شدم يكم بعد زدم پشت نيما گفتم بيا جاهامون عوض اونم از خداش اومد لاي پاهاي ياس خواهرش و كيرشو كرد داخل حالا نزن كي بزن منم هانيرو شروع كردم كردن بعدم نوبتي هم هانيه هم ياسو با نيما دوتايي همزمان از كص و كون گاييديم قشنگ ديگه رومون به روي هم باز شده بود و رضايتو ميشد تو چشماي نيما و ياس ديد فكرشم نميكردن چنين پدر و مادر پايه اي داشته باشن….
فقط مونده بود بهار كوچولوم دختره نازم با مشورت با هانيه و نيما و ياس تصميم بر اين شد كه وفتي به سن قانوني رسيد اونم بياريم تو بازي چيزي نمونده بود يك سال ديگه ميشد هجده سالش و ياس ميگفت شما خيالتون راحت دختره شيطونيه خودم ميارمش تو بازي….
خلاصه سكس خانودگي ما شكل گرفت البته هموز جمع كامل نشده بود ولي ميشد از الان تكميل شده ديدش از اونروز ديگه تو هر فرصتي سكس ميكرديم يا همه باهم يا من با ياس نيما با هانيه يا من با هانيه نيما با ياس مشغول بوديم شديد تا روز تولد هجده سالگي بهار ياس مارو سوپرايز ميكنه و بهار كوچولومو به جمع ما اضافه ميكنه که بابا میلادش الهی فدای اون کون و کصه صورتی کوچولوش که لای پاهاش خودنمایی مبکرد بدون ذره ای مو كه البته فقط كونش قابل استفاده بود اما همونم يه دنيايي بود براي خودش كون تنگ و صفر يه دختر هجده ساله با اينكه خيلي دوست داشتم صفر كونشو خودم باز كنم ولي گفتم ميدونو خالي كنم بدم دست جوان ها من صفر هاي زيادي تو زندگيم باز كرده بودم نوبتي ام باشه نوبت جا نشينم پسرم نيماس….

فصل چهارم قسمت پنجم(فرا تر از ابر ها)

مدت ها گذشت و ديگه سكس خانوادگي برامون عادي شده بود….
بازم فكراي پليد اومد به ذهنم كه باز يه تنوعي به سكس خانوادگيمون بدم….
قصد داشتم مامان سارا،مهناز،مهشيد حتي مادر و خواهر هانيه اونام بيارم تو بازي اونام كه غريبه نبودن….
خلاصه زدو همه چيز خوب پيش رفت مامان سارا وارد جمع شد با اينكه ديگه پير شده بود ولي باز تو اون جمع بين جوونا حرف اولو ميزد و اونجا نيما براي اولين بار با مادر بزرگش و عمه هاش مهشيد و مهناز سكس ميكنه و حتي بعده ها حديث خواهره هانيه و مادرش هم اورديم اونام از خداشون همه چيز خوب بود ولي ب اين فكر نكرده بودم كه اين همه زنو منو نيما دوتايي چجوري سيرشون كنيم براي همين نقشه كشيديم مهران شوهر مهشيد و شوهر مهنازم اورديم تو جمع پسر مهشيدم مردي شده بود اونم اومد عمو و زن عمورو اورديم،دايي سهراب و خانوادش الان ديگه تعدا خوب بود زنا هيچ موقع بي كير نميموندن و البته ماعم بدون كص و كون نمونديم و روز به روز سكسمون گسترده تر ميشد تا زدو ياس هم ازدواج كرد شوهره اونم بعده ها به جمع ما پيوست حتي عروسم زن نيما
و بعده ها شوهره بهار و روز به روز اين جمع سكسي و اين سكس خانوادگي گسترش يافت تا جايي كه كله طايفرو در بر گرفت و حاج ميلاد شد بيان گزار بزرگترين سكس خانوادگي دنيا و همينجور ما پير ميشديم و جوان ها جاي مارو ميگرفتن همشون بچه ها و نوه هام بودن از تماشاشون لذت ميبردم
و بالاخره بعد از گذر ثانيه ها،دقيقه ها،ساعت ها، هفته ها،ماه ها، و سال ها زندگي سكسي،بزرگ مرد خاندان ميلاد خان در سن ۸۵ سالگي روي كص جان به جان افرين تسليم ميكنه و ريق رحمتو سر ميكشه و دنيا ميماند و سكسي كه بنيان گزاري كرده بود كه داشت روز به روز گسترده تر ميشد و بچه ها و نوه هاي ميلاد خان جا پاي پدر بزرگشون گذاشتن و باز هم غرق در لذت بي انتهاي سكس….

اين داستان ادامه دارد….

پايان فصل چهارم