بیش از چهل هزار فیلم سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان سکسی دو روي عشق

دو روي عشق – قسمت اول

تمام تنم درد ميكرد . با خستگيه مفرط از خواب بيدار شدم . به ساعت اطاق نگاه كردم ساعت 12:20 ظهر رو نشون ميداد . تو عمرم ياد ندارم بيشتر از ساعت 8 صبح خوابيده باشم .
با هر بدبختي كه بود از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشويي . مزه خون هنوز تو دهنم بود . تو آينه نگاه كردم يه رگه خون از بغل شقيقه چپم اومده بود تا زير چونم . خواستم صورتم رو بشورم منصرف شدم .ديدم برم حموم بهتره . آخه موهام پر از لخته هاي خوني بود كه ديشب از سرم رفته بود . سرم هنوز يكم تير ميكشيد . موهام به هم چسبيده بود و يه قيافه وحشتناك ازم ساخته بود . رفتم تو حموم و آب رو تنظيم كردم كه به دماي مطلوبم برسه . رفتم زير دوش و يكم حالم بهتر شد . با وجود زخمهاي رو سرم نميتونستم شامپو بزنم . ميترسيدم عفونت كنه . آروم با دستم سعي كردم خونهاي روي سرم رو تميز كنم . تازه متوجه شدم ديشب چه بلايي سر خودم آوردم . سرم آشو لاش بود . 5 يا 6 تا قاچ نسبتا عميق از فرق سرم به جلو اومده بود . يه آن خودم هم ترسيدم وقتي لمسش كردم . تو همين حال داشتم به گذشته فكر ميكردم . به گذشته اي كه شايد خيلي دور بود اما واقعا بهم نزديك بود . ياد دوران كودكي و ….

“”””

تقريبا 9 سالم بود كه مادرم فوت شد و وظيفه بزرگ كردن من و برادرم به گردن پدرم افتاد . بنده خدا از شانسش هر دومون هم تخس و كله شق بوديم . بعد ازتقريبا 1 سال كه از اون قضيه گذشت پدرم خونمون رو عوض كرد . خونه قبليو( خ باستان ) اجاره داد و يه خونه تو منطقه اميريه تهران خريد . ميگفت تحمل دوريه مادرتون سخته و اونجا پر از خاطرات مادرتونه برامون .

كلا تو فاميل مركز توجه بودم به 3 دليل : 1 – مادرم رو از دست داده بودم تو اين سن كم . 2 – اخلاقم . 3 – چون يه بچه پرورشگاهي بودم ( البته اين قضيه رو تو 12 سالگي بهم گفتن )

با همه خوب بودم . از تنها چيزي كه بدم ميومد ترحم بود . به همه هم ميگفتم : منو به خاطر خودم دوست داشته باشيد . نه به خاطر اتفاقاتي كه تو گذشته برام افتاده .

بهترين دوستم تو كل فاميل دختر داييم بود . اسمش مريمه . خيلي به هم وابسته بوديم . اغلب مواقع هم يا من ميرفتم خونه اونها يا اون خونه ما بود .
روزها كه از مدرسه بر ميگشتم از تو يخچال غذامو بر ميداشتمو گرم ميكردمو ميخوردم . بعدش ميشستم سره درسم تا سريعتر تموم بشه و بعدش به قول بابام برم تو كوچه با هم سنو سالاي خودم محلمون رو به آتيش بكشيم .

من و مريم هم سن بوديم و اغلب مواقع با هم درس ميخونديم . يه روز تو دوران پنجم دبستان بوديم كه منو مريم مثل هميشه تو خونه ما داشتيم درس ميخونديم كه مريم گفت :
م : كامران ديروز يه فيلمي تو خونمون ديدم كه خيلي با حال بود .
ك : خوش بحالت . مياوردي با هم ببينيم خوب .
م : آخه نميشد . از كشوي بابام پيداش كردم . اگه ميفهميد پدرم رو در مياورد .
ك : خوب داستانش چي بود ؟
م : راستش از اين فيلمها بود كه بهش ميگن : سوپر . منم يواشكي نگاه كردم . مادرم بفهمه دارم ميزنه .

من كه تا اون روز دورادور اسمه فيلم سوپر رو شنيده بودم و تا حالا نديده بودم خيلي كنجكاو شدم كه بفهمم چي به چي هست . فقط ميدونستم چيزايه بدبد نشون ميده ( به قول بزرگترا )
گفتم : كاش من هم ميتونستم ببينم . با حال بود ؟
م : آره . اولش ترسيدم . ولي بعدش يه حس خوبي بهم دست داد .
ك : ميشه تعريف كني چه شكلي بود ؟
م : يه زن و مرد بودن لخته لخت . با هم يه كارايي ميكردن . مثلا زنه اونجايه آقاهرو ليس ميزد . مرده هم براي خانومرو . بعد مرده اونجاش رو ميكرد تو اونجاي زنه و عقب جلو ميكرد .
ك : پس خيلي باحال بوده ؟
م : آره . ميخواي بهت نشون بدم چه جوري بود ؟
منم از خدا خواسته قبول كردم .
هردومون با خجالت خيلي زياد لخت شديم و همديگرو نگاه مي كرديم .
من گفتم : چرا شرتت رو در نمياري ؟
م : چرا خودت در نياوردي ؟
ك : من آخه خجالت ميكشم .
م : بيا تا 3 بشماريم بعد هر دومون در بياريم .
ك : باشه قبوله .
1 – 2 – 3
باهم شرتامون رو كشيديم پايين . من يدفعه زدم زير خنده . اشك تو چشام جمع شده بود .
م : چرا ميخندي مسخره . ( با حالت عصبانيت )
ك : آخه تو كه چيزي نداري . ( فكر ميكردم كه مال اونم بايد مثل مال من باشه . برا همين ميخنديدم . ) ( اون موقع نميدونستم كه بعضي دخترا با اين كه كير ندارن ولي به وقتش چنان آدمو ميكنن كه دردش تا سالها تو كونت ميمونه )
م : ديوونه مال زنا و دخترا با شما مردها فرق ميكنه .
ك : جدي ميگي ؟ ( با تعجب )
ك : ميشه ببينم ؟
م : آخه خجالت ميكشم .
ك : خوب يه كاري ميكنيم . تو چشاتو ببند كه خجالت نكشي .
م : باشه . ولي دست نزنيها ؟
ك : باشه قبول .
من مثله اين آدما كه كشف جديدي كردن با دقت داشتم نگاه ميكردم . كنجكاويم به حدي زياد بود كه قولم يادم رفت و مثله اين خنثي كننده هاي بمب با احتياط دستم رو كشيدم روش . يه دفعه ديدم مريم يه لرزشي از ترس تو بدنش افتاد و چشاش رو باز كرد .

دو روي عشق – قسمت دوم

از خجالت و ترس لالموني گرفته بودم . سرم رو انداختم پايين . بعد از چند لحظه دست مريم رو روي دول ( كير كنوني ) خودم حس كردم . نگاش كردم . از خجالت سرخ شده بود . ولي داشت باهاش بازي ميكرد . بعد از لحظاتي بهش گفتم :
ك : قرار بود بگي اون زن و مرده چيكار ميكردن .
م : آخه خجالت ميكشم .
ك : باشه پس بيا لياسامون رو بپوشيم .
يدفعه مريم نشست رو زمين و سر دولم رو با نوك زبونش ليس زد . منم كه شكه شده بودم و مثل يه مجسمه داشتم به اين كارش نگاه ميكردم . بعد چند لحظه من خوابيدم روش و خودم رو ميماليدم بهش . اون برگشت گفت :
م : حالا نوبت منه .
كسخل فكر ميكرد اونم پسره . با كسش ميماليد به كون من .
( الان كه فكرش رو ميكنم . ميبينم دنياي بچگي و سادگي چقدر بهتر از الانه . )

بعد از كمي وررفتن با هم لباسامون رو پوشيديم و نشستيم سر درسمون .

اونروز وقتي مريم ميخواست بره خونشون همديگرو بغل كرديم و از صورت و لپ همديگه ماچ ميكرديم .
واز اونروز بود كه مريم شد اولين شريك جنسي من . و من اولين پله در زمينه سكس ( اين زيباترين موهبت الهي و در عين حال پر دردسرترينش را تجربه كردم . )

درضمن مريم اولين دختري بود كه من باهاش سكس داشتم و هنوز مزش زيره دندونم . كه در ادامه خاطرم براتون تعريف ميكنم .

بعد از اونروز رابطه من و مريم جور ديگه اي شده بود . از هم خجالت ميكشيديم . زياد هم دورو بر هم نميپلكيديم . اون سال هم من شاگرد دوم كلاسمون شدم . و سال بعد وارد محيطي شدم به نام مدرسه راهنمايي .

چون از همون بچگي استخوان درشت بودم . هميشه جام ته كلاس بود . و همه شما هم ميدونيد كه ته كلاس اغلب جايگاه بچه هاي شر و شيطون هستش .
خوب من هم كه با اين جمع حسابي جور شدم و يواش يواش به جاي درس خوندن كارمون شده بود اذيت كردن معلمها و بچه هاي ديگه .

روز نميشد كه تو مدرسه دعوا راه نندازيم و بعد از تعطيلي مدرسه تو كوچه ها پرسه نزنيم . اغلب مواقع هم با بچه ها سر مسايل جنسي صحبت ميكرديم . البته مسايلي كه تو عالم بچه گي داشتيم و نه به صورت حرفه اي.

بغل دست من يه پسري بود به نام ساسان . از اون بچه تخسهاي روزگار بود . يه روز صحبت فيلم سوپر شد كه من گفتم تا حالا نديدم . اون هم با بچه هاي ديگه شروع كردن دست انداختن من و مسخرم ميكردن . من هم ناراحت شدم از دستشون و گفتم : خوب مگه چيه ؟ من دورو برم از اين چيزا نبوده تا بتونم ببينم .
بعد از مدرسه ساسان صدام كرد و گفت : كامران بيا بريم تا دم خونه ما كارت دارم .
منم قبول كردم و رفتيم در خونشون . ساسان رفت تو خونشون و بعد از 10 دقيقه اومد بيرون . يه بسته داد دستم و گفت : برو نگاه كن حالشو ببر .
ك : اين چي هست ؟
س : كسخل فيلم سوپره .
ك : برا كيه ؟ از كجا آوردي ؟
س : برا داداشمه . آخه اون فيلم كرايه ميده . فقط بابات اينا نگيرن ازت كه داداشم دهنمو ميگاد .
ك : نه خيالت راحت باشه . يواشكي نگاه ميكنم .
س : باشه برو نگاه كن ياد بگير كه اگه روزي صحبت اين چيزا شد كم نياري . ( با يه چشمك )
ك : باشه مرسي .
خداحافظي كردمو دويدم سمت خونه . از شوقم كه منم ميخوام فيلم سوپر ببينم داشتم پرواز ميكردم .

رسيدم خونه . اون موقع ها ويديو beta max 200 مد بود . ما هم داشتيم . سريع رفتم گذاشتم تو دستگاه و مثل اين عقده اي ها زدم از اول اولش بياد .
بعدش Play كردم و شروع كردم به نگاه كردن . يه هيجاني تو وجودم بود . نميتونم واقعا تعريف كاملي بكنم ازش . فقط يه حس خوبي بود
يادمه كه هر كس تو اين فيلمه بود يا داشت ميكرد يا داشت ميداد . خلاصه كل فيلمو بدون اينكه از جام تكون بخورم نگاه كردم .
يجورايي شده بودم . يه حسي داشتم كه برام نا آشنا بود . بعد از اين كه فيلم تموم شد . درش آوردمو راه افتادم سمت خونه ساسان اينا .

ميترسيدم اگه تو خونه ياشه گندش در بياد .رسيدم در خونشون در زدم . مادر ساسان اومد در رو باز كرد .

ك : سلام خاله ؟ ( من به مادر دوستام ميگفتم خاله . البته الان هم ميگم . )
م س : سلام پسرم . خوبي ؟
ك : بله . ساسان خونس خاله ؟
م س : آره پسرم .بيا تو . تو اتاقشونه .
ك : نه مزاحم نميشم . درسام رو نخوندم . اگه ميشه صداش كنين من 5 دقيقه كارش دارم .
م س : باشه . هر جور راحتي . بذار صداش كنم .
بعد از چند دقيقه ساسان اومد جلو در .

گفت : چي شده ؟
ك : هيچي اومدم فيلمرو بهت برگردونم .
س : مگه نميخواستي ببيني ؟
ك : ديدم ديگه .
س : كلشو ديدي ؟
ك : آره بابا . خيلي باحال بود آدم يه جورايي ميشه .
س : آره . مخصوصا كه چند نفر باشي با هم نگاه كني .
ك : خوب بگيرش كه من ديرم شده بايد برم .
س : باشه فردا با هم صحبت ميكنيم راجع بهش .
ك : تا فردا خداحافظ
س : خداحافظ

رفتم خونه و به درسام رسيدم . از فرداش منو ساسان رابطمون نزديكتر شد . تا جايي پيش رفتيم كه تقريبا هر روز يكي از فيلم سوپرهاي داداشش كار ميگرفت ميومد خونه ما با هم نگاه ميكرديم .
بعد از چند ماه كه از اين ماجرا ميگذشت يه روز ساسان بهم گفت : كامران ميشه امروز اميد هم بياد خونه شما ؟
ك : اميد ؟ كدوم اميد ؟
س : بابا اميد … و ميگم .
ك : همون بچه مثبت رو ميگي ؟
س : آره . آخه اونم دوست داره بياد فيلم نگاه كنه .
ك : باشه اگه تو بگي من حرفي ندارم بگو بياد .
بعد از مدرسه من رفتم خونه و تا بچه ها بيان خودم رو با درس مشغول كردم . يه 2 ساعتي گذشته بود كه زنگ خونمون رو زدن و من در رو باز كردم . ديدم اميد ساسان اومدن تو حياط .
منم از پنجره دعوتشون كردم تو اطاق و با هم نشستيم جلوي تلوزيون .

Play كه كرديم با كنجكاوي نشستيم نگاه كردن .
من يه لحظه برگشتم ببينم بچه ها چيكار ميكنن ديدم اميد كير ساسان رو گرفته دستش داره از رو شلوار ميماله براش .
من همين جوري هاج و واج داشتم نگاشون ميكردم كه متوجه من شدن و خودشون رو جمع و جور كردن . گفتم : اين كارا يعني چي ساسان ؟
اميد كه سرش پايين بود و فقط فرش رو نگاه ميكرد .
ساسان يكم مكث كرد و بعد گفت : كامران بيا بريم تو اون اطاق يه چيزي بهت بگم ؟
گفتم : خب همين جا بگو .
س : اينجا نميشه بيا بريم برات توضيح بدم .
رفتيم تو اون يكي اطاق با دلخوري گفتم : خب بگو ببينم چي ميگي ؟
س : ببين كامران . من اميد رو آوردم اينجا تا يكم حال كنيم .
ك : منظورت از حال كردن چيه ؟
س : بابا اين اميد كونيه . دوست داره كون بده . من هم آوردمش بكنيمش .
( من چند بار از زبون بچه هاي همكلاسي شنيده بودم كه ساسان با اميد سرو سري داره . اما تازه اونروز فهميدم كه كاملا قضيه از چه قراره . )
ك : گه خوردي . چرا نميبريش خونه خودتون .
س : بابا مياد اونجا داداشم نميزاره نوبت به من برسه .
ك : مگه داداشت هم اميدو كرده ؟
س : آره بابا . اولين باري كه اميد اومد خونمون به من تو درسا كمك كنه . داداشم منو فرستاد دنبال يه كاري . وقتي برگشتم ديدم داره اميد رو ميكنه . از اون روز بود كه من هم شروع كردم به اين كار . ( البته بعدا فهميدم منظورش از كردن همون لاپايي بوده .)
ك : آخه چرا تو خونه ما ميخواي اين كارو بكني ؟
س : ديوونه من عمدا آوردمش اينجا تا تو هم يه حالي بكني .
ك : من تا حالا از اين كارا نكردم . ميترسم .
س : ترس نداره . اتفاقا خيلي هم حال ميده
ك : اميد چي ميگه ؟
س : نترس اون با من . تو اينجا بمون . من ميرم پيشش . بعد از لاي در نگاه كن . وقتي ديدي اوضاع رديفه تو هم بيا تو . بقيه اش با من .
ك : باشه .
ساسان رفت و من با يه دنيا فكرو خيال موندم تو اتاق . يعني چي ؟
2 تا پسر با هم اين كارا رو بكنن .
يه نيرويي تو درونم منو به سمت اين كار هل ميداد . اما عقلم بهم ميگفت كه نكنم اين كارو . زشته .
بالاخره نيروي درونم به عقلم غلبه كرد و من هم رفتم تو اتاق .
واقعا صحنه مسخره اي بود . ساسان خوابيده بود رو اميد داشت دولشو لاي پاي اميد فرو ميكرد . من هم رفتم سمتشون . اميد تا منو ديد ميخواست بلند بشه كه ساسان نگهش داشت و تهديدش كرد كه اگه به جفتمون حال نده فردا تو مدرسه به همه بچه ها ميگه كه چه قضيه اي بينشون بوده . اميد بدبخت هم از ترس آبروش قبول كرد . من رفتم جلوي اميد نشستم رو زمين اميد هم دستشو دراز كرد سمت دولم و شروع كرد از رو شلوار باهاش بازي كردن . يواش يواش دستش رو كرد تو شرتم داشت باهاش بازي ميكرد كه يه دفعه من يه حسي بهم دست داد كه خيلي غريب بود . كل بدنم سفت شد . فكر كردم كه ميخوام ادرار كنم . اميد هم همينجوري داشت با هاش ور ميرفت كه من به اوج رسيدم . اولين باري بود كه اين حس بهم دست داده بود . خيلي خوشايند بود .
ساسان هم كارش تموم شد و من ديدم يه آب سفيد از دولش زد بيرون . گفتم كه : چرا مال من از اين آبها نداره ؟
س :بايد يه مدت از اين كا را بكني تا براي تو هم بياد .
بعد از اين حرفها ساسان و اميد رفتن خونه هاشون . با وجود اينكه اون حس برام خوشايند بود اما ته دلم پشيمون شدم و هي به خودم لعنت ميفرستادم . اونروز همونجا تصميم گرفتم كه رابطم با ساسان رو كم كنم و ديگه با هيچ كس مثل اميد برخورد نكنم . ( كه خدا رو شكر تا الان موفق شدم . )
شب كه بابا اومد خونه بهش گفتم كه : بابايي ميشه اسمه منو باشگاه بنويسيد ؟
بابا : آره پسرم . چه ورزشي دوست داري ؟
ك : كاراته .
بابا : باشه پسرم . اسمتو مينويسم . به شرط اين كه از درسات عقب نيوفتي .
بابام هم از خداش بود من برم يه جايي انرژيم رو تخليه كنم تا ديگه جوني نداشته باشم تو محل پدر همسايه هارو در بيارم .( اما بنده خدا نميدونست كه تازه اول مشكلاتشه . )

دو روي عشق – قسمت سوم

فرداش با بابا رفتيم ميدان منيريه . اون موقعها يه باشگاهي بود دور ميدان به نام سعديان . رفتيم كلاس كاراته ( سبك كان ذن ريو ) ثبت نام كرديم و بعدش هم از داخل ميدان از يكي از مغازه ها يه دست لباس فرم كاراته خريديم و رفتيم خونه . فقط ميتونم بگم كه از فرط خوشحالي شب با همون لباس خوابيدم .
فرداش بعد از مدرسه سريع از بچه ها خداحافظي كردم و رفتم خونه يه چيزي خوردم و نشستم سر درسم . آخه به بابام قول داده بودم ورزش روي درسم تاثير نذاره . براي همين به خودم قول داده بودم درسم رو بهتر از قبل بخونم تا مشكلي پيش نياد .
ساعت شروع كلاسم 4:30 بود . ولي من از 4 اونجا بودم . وقتي كلاسم داشت شروع ميشد دست يه نفر رو روي شونم حس كردم . برگشتم ديدم يه آقاي ميانسال با موهاي جو گندمي و قد متوسط وايساده پشتم . ( اون مرد كه ميشه گفت تمام استواريم رو تو زندگي از اون دارم استادم بود . )
ك : سلام .
ا : سلام آقا پسر گل . تازه ثبت نام كردي؟
ك : بعله .
ا : اسمت چيه ؟
ك : كامران .
ا : چرا كاراته رو انتخاب كردي ؟
ك : ميخوام قوي باشم و هر كس بهم زور گفت و بزنم داغونش كنم .
ا : جدي ميگي ؟ براي همين قضيه اومدي باشگاه . ؟
ك : بعله .
ا: پس كوچولو اشتباه اومدي . اينجا به كسي دعوا كردن ياد نميدن .
ك : پس چي ياد ميدن ؟
ا : اينجا مردونگي ياد ميدن . سرفرازي ياد ميدن . استوار بودن ياد ميدن . طريقه بهتر زندگي كردن رو ياد ميدن . اون كارايي كه تو ميخواي اينجا ياد بگيري رو تو دروازه غار ياد ميدن نه اينجا .
اونهايي كه اينجا ورزش ميكنن ياد ميگيرن باوجود اين كه زورشون زياد ميشه ولي سرشون به كار خودشون باشه و با كسي حتي ضعيفتر از خودشون حتي بلند هم صحبت نكنن چه برسه به اينكه بخوان دعوا كنن .
حالا اگر ميتوني اين كار رو انجام بدي قدمت روي چشم . والا اينجا به درد تو نميخوره .
ك : باشه سعي ميكنم ياد بگيرم .
ا : بارك ا.. پسر خوب . خوب حالا برو لباسات رو عوض كن الان تمرين شروع ميشه .
ك : چشم .

رفتم تو رختكن . چند تا بچه هم سن و سال خودم و چند تا هم آدم بزرگ داشتن لباس عوض ميكردن . من هم لباسام رو از توي ساك در آوردم و تنم كردم . رفتم تو سالن داشتم به اطراف نگاه ميكردم كه يدفعه يه صداي فرياد اومد : همه رو به استاد . و يه كلماتي به زبان غير ايراني گفت . همه يه حالت احترام به خودشون گرفتن و با هم گفتن : اوس

من هم كه مثل اين آدماي منگ وايساده بودم و داشتم اين حركات رو با تعجب نگاه ميكردم كه يدفعه ديدم همون مردي كه باهام حرف ميزد استادمونه .

تو دلم گفتم : كامران دهنت سرويسه به اون حرفهايي كه زدي جلوش الان اينقدر اذيتت ميكنه كه خودت بزني به چاك .

تو اين فكرا بودم كه يه نفر داد زد كه همه تو يه صف . من هم كه وارد نبودم رفتم پشت سر همون آقاهه وايسادم كه چند نفري شروع كردن خنديدن . ( آخه من رفته بودم با كمربند سفيد كه هنوزم بستنش رو بلد نبودم پشت سر شاگرد ارشد كلاس كه دان 4 بود وايساده بودم . )
يه نفر بهم توضيح داد كه بايد برم آخر صف وايسم .

خلاصه اونروز من با بقيه شروع كردم به تمرين كردن و بعدش استاد يكي از شاگردهاي بلند پايه كلاس رو مامور كرد كه به من قوانين كلاس رو يادم بده و يه كم هم با من تمرين كنه .

بعد از كلاس وقتي رسيدم خونه با خودم عهد بستم كه اين ورزش رو ادامه بدم ( البته با وجود دردي كه كل بدنمو گرفته بود به خاطر حركات كششي كه اون روز تو كلاس انجام داده بوديم )

اونشب بابا از كلاسم پرسيد و من هم بهش گفتم كه سخت بود ولي خوب بود .
بابا هم تشويقم كرد كه ادامه بدم و از دعوا كردن و اين جور چيزا اجتناب كنم .
( ميتونم بگم يكي از كارايي كه بابام برام انجام داد و الان خود من دارم ثمرش رو ميبينم همين كلاس ورزشي بود )

روزها ميگذشت و من هم درسم رو ميخوندم هم ورزش ميكردم . گه گداري البته خود ارضايي هم ميكردم كه از همكلاسيها م ياد گرفته بودم . تا اين كه دوران راهنمايي تموم شد و من وارد دبيرستان شدم . دبيرستان رهنما ( ميدان منيريه ) با وجود ممارستي كه تو تمرينام داشتم يكي از بهترين افراد كلاسمون شده بودم و حالا ديگه برا خودم تو باشگاهمون كسي بودم . گه گداري تو اين مدت دعوا كرده بودم . ( تقريبا هفته اي 2 بار البته )

ولي دعواهاي جدي نبود و اگر هم بود من سعي ميكردم از فنوني كه تو باشگاه ياد گرفته بودم استفاده نكنم . بيشتر موقع دعوا با كله ميذاشتم تو صورت طرف يا مثلا پاهاش رو ميگرفتم و زير يه خم ازش ميگرفتم ( البته نه به صورت حرفه اي )

وقتي وارد دبيرستان شدم ديگه تقريبا همه چيز رو تا حدي راجع بهش ميفهميدم . و سرو گوشم شروع كرد به جنبيدن از دبيرستان كه ميومديم بيرون اگه دختري ميديديم يه كس شري ميگفتيم و هرهر بهش ميخنديديم . يادمه سال دوم بودم كه به يه دختر يه چيزي گفتم : داشتيم ميخنديديم كه يدفعه يه چيزي خرد تو مخم . يه لحظه برگشتم ديدم يكي از سال چهارميهاست با كلاسورش زده بود تو سرم .
نگاش كردم و گفتم براي چي ميزني ؟
% : بيخود ميكني به دوست من متلك ميندازي ؟
ك : خوب زدن نداره كه ميتوني با حرف هم بگي .
% : چه بچه پررويي هستي . عوض اينكه معذرت خواهي كني جواب منو هم ميدي .
ك : تو مگه مثل آدم رفتار كردي كه منم معذرت خواهي كنم ؟
يه دفعه اومد سمتم و يه چك زد تو گوشم . اومدم برم سمتش منصرف شدم ( راستش يه كم ازش ميترسيدم )
روم كردم اونورو داشتم ميرفتم كه يدفعه گفت : اين دفعه از اين كارا بكني . مادرتو …..
يدفعه قاط زدم . نميدونم چي شد ولي به كلي ريختم به هم . برگشتم به سمتش گفتم : چي گفتي ؟ اومد سمتم به حالت حمله و گفت : همون چيزي كه شنيدي ؟
ديگه نفهميدم چي دورو برم ميگذره .
همين جور كه داشتيم سمت هم ميرفتيم . يه ضربه بهش زدم . ( ماواشي گري ) قشنگ پام نشست بغل گوشش .
جا خورده بود از اين حركتم . تا اومد به خودش بجنبه يه لغد هم حواله تخمش كردم و خوابيد رو زمين .
تو همين حين 2 تا از رفيقاش هم رسيدن و افتادن به جون من . با وجود اينكه زورم بهشون نميرسيد ولي دست از زدنشون بر نداشتم . اگه ده تا ضربه ميخوردم بالاخره يدونه ميزدم . بالاخره كسبه محل اومدن جدامون كردن . و دعوا تموم شد . با سر وروي خاكي رفتم سمت خونه . يه آبي به سر و روم زدمو نشستم فكر كردم كه به ديگران چي بگم . ( صورتم كبود بود ) بد جوري كتك خورده بودم .

شب كه بابام اومد . يدفعه گفت : بچه جان با خودت چيكار كردي . ( ميدونست زياد دعوا ميكنم . آخه اغلب مواقع اونايي كه كتك ميخوردن با بابا ننشون ميومدن در خونمون . بدبخت بابا هم يه جورايي رازيشون ميكرد كه بچن و از اين حرفها . اما اين دفعه فرق ميكرد . )
قضيه رو براش تعريف كردم . اون هم گفت : درسته بهت فحش ركيك دادن ام بايد ميرفتي به مسؤلين مدرسه ميگفتي اون ها هم خودشون حلش ميكردن .

بعد ازم پرسيد : دماغت درد نميكنه ؟
ك : آره . چطور ؟
ب : مثل اينكه جلوي آيينه نرفتي . پاشو خودت نگاه كن .
رفتم جلوي آيينه خودم وحشت كردم . ( واقعا تركونده بودن سرو صورتم رو ) دماغم رفته بود سمت چپ صورتم . تازه فهميدم چرا دماغم درد ميكنه . آخه شكسته بود دماغم .

با بابا رفتيم بيمارستان امير اعلم . دكتره يه مقداري قرص داد بهم و وقت گذاشت براي جا انداختن دماغم .
وقتي برگشتيم خونه داداشم هم اومده بود . ( تازه خدمتش تموم شده بود و سر كار ميرفت . البته تا اون روز ميونه خوبي با من نداشت . ميگفت : تو از خون من نيستي . تو يه غريبه اي . )

تا منو ديد شكه شد . از بابام پرسيد چي شده ؟
بابام هم گفت : يه نفر به مادرتون فحش داده دعواشون شده .
داداشم پرسيد : زدي يا خوردي ؟
ك : تنها كه بود زدمش . ولي دوستاش ريختن سرم او نا رو هم زدم ولي بيشتر كتك خورم ازشون تا اينكه بزنمشون .
اشك تو چشاي داداشم جمع شده بود . گفت : غصه نخور داداشي خودم فردا ميام پدرشون رو در ميارم . ( خودش بعدا كه بزرگتر شديم بهم گفت : اونشب كه فهميدم به خاطر فحش مادر اينجوري دعوا كردي تازه فهميدم كه چه قدر ما هارو از خودت ميدوني و تعصب داري روي ما ها . )( از اون روز من يه حامي پيدا كردم كه با وجودي كه كنارم بود اما با من غريبي ميكرد )
ك : نه داداش . فردا ميرن ميگن فلاني بچه ننه بود . حرف در ميارتن برام .
داداشم گفت : باشه . اما اگه دفعه بعد همچين اتفاقي افتاد بهم بگو تا نشونشون بدم با كي طرفن ؟
ك : چشم .
فرداش كه رفتم مدرسه همه يه جوري نگام ميكردن . فكر ميكردم به خاطره كجي دماغمه . اما يكي از بچه ها كه اسمش احمد بود گفت : پسر دمت گرم . خوب روي اين پسره ابراهيم رو كم كردي . همه دارن حال ميكنن با اين قضيه . تازه يكي از كاسباي محل هم قضيه رو به آقاي ناظم گفته : احتمالا اونها رو تنبيه كنه .
( بعد از چند روز اون سه نفر اومدن پيش من و ما با هم آشتي كرديم . البته آقاي ناظم تهديدشون كرده بود كه اگه از من معذرت خواهي نكنن . مدرك بي مدرك . )

بعد از ظهرش كه رفتم باشگاه داشتم لباسام رو عوض ميكردم كه استادم اومد تو رختكن . بهش سلام دادم و احترام گذاشتم .
استاد جواب سلامم رو داد و گفت : نميخواد لباس عوض كني .
ك : چرا استاد .
ا : يعني نميدوني ؟
ك : نه بخدا .
ا : قضيه ديروز چي بوده . مثل اين لات و لوتا تو خيابان دعواميكردي .
ك : استاد به خدا اونا مقصر بودن . به من فحش …. دادن .
ا : درسته فحش دادن ولي اين دليل نميشه كه تو از ورزشي كه ميكني براي ادب كردنشون استفاده كني . من روز اول هم اگه يادت باشه بهت گفتم كه اين كارا از شاگردهاي من سر نميزنه . يادته ؟
سرم پايين بود .
ا : چرا جواب نميدي ؟
ك : بعله استاد يادمه .
ا : پس ديگه نميخواد سر كلاس من حاضر بشي . چون من ديگه چيزي به تو ياد نميدم .
اشكم در اومده بود . هرچي التماسش كردم به خرجش نرفت كه نرفت .
من هم از همه جا مونده رونده راه افتادم سمت خونه

دو روي عشق – قسمت چهارم

خيلي پكر بودم . نميدونستم چيكار كنم . آخه عادت كرده بودم به ورزش . علي الخصوص كه با جو باشگاه هم اخت شده بودم . شب وقتي بابا اومد خونه همه چيز رو واسش تعريف كردم . اونم يه كم فكر كرد وگفت : يه چند جلسه اي فقط برو باشگاه و بشين تماشا كن . آخر هفته هم كه وقت دكتر داريم براي دماغت . بعد از اون برو پهلوي استادت ببين اين دفعه چي بهت ميگه ؟
از فكرش خوشم اومد . پيش خودم گفتم : نهايت يه چند روزي تو خونه تمرين ميكنم تا ببينم چي ميشه .
5 شنبه بود كه صبح زود با بابام رفتيم بيمارستان . چشمتون روز بد نبينه . بعد از اينكه 2 تا آمپول كه سرنگش اندازه سرنگ دام پزشكها بود و مخصوص احشام استفاده ميشه زدن تو دماغم ( واقعا درد كشنده اي داشت ) بينيم تقريبا بي حس شد كه دكتر اومد سر وقتم . با يه سري ميله فلزي كه قطرشون فرق ميكرد شروع كرد جا انداختن دماغم . از درد داشتم دسته صندلي كه روش نشسته بودم رو ميكندم . صداي جابجا شدن استخوانهام رو ميشنيدم . بالاخره بعد از نيم ساعت مصيبت تموم شد و با يه استراحت پزشكي 3 روزه و مقدار زيادي داروي مسكن راهي خونه شديم . همونجا بود كه به خودم قول دادم ديگه دعوا نكنم (آره ارواح عمم . تا الان سه بار دماغم شكسته )

جمعه كه تو خونه جمع بوديم و خبري نبود . شنبه صبح بابا و داداشم رفتن پي كار خودشون . من موندم و تنهايي . نشستم يه كم كتاب خوندم ولي حوصلم سر رفت . خودم رو مشغول كردم تا اينكه ظهر شد ميخواستم غذام رو بذارم داغ بشه كه يه دفعه زنگ در رو زدن . با خودم گفتم : حتما همكلاسيام هستن اومدن حالم رو بپرسن . اف اف رو برداشتم و گفتم : بله .
% : سلام . مريمم . باز كن در رو .
ك : به به مريم خانوم از اين طرفها راه گم كردين ؟
م : لوس نشو درو باز كن . خسته شدم .

در رو باز كردمو و رفتم يه دستي سريع تو اتاق كشيدم تا مرتب بشه .

م : صاحبخونه كجايي پس ؟
ك : خونه نيست بيا تو .
م : چي ميگي تو ؟
ك : مگه با صاحبخونه كار نداشتي . بابام نيست ديگه .
م : هر هر هر خنديدم .
از در كه اومد تو انگار برق بهم وصل كردن . داشتم همينجور نگاش ميكردم كه با صداي مريم به خودم اومدم .
م : هوي . چيه اينجوري نگاه ميكني ؟
ك : بابا تعجب كردم . تو همون مريم كوچولوي مايي ؟( خيلي وقت بود نديده بودمش . دخترها رو هم كه ديدين يه دفعه اي مثل درخت لوبياي سحر آميز رشد ميكنن . )
م : خوبه خوبه . همچين ميگه مريم كوچولو . انگار بابابزرگمه . نيست خودت خيلي بزرگي .
ك : نه به خدا خيلي فرق كردي . باور كن .
م : تو هم فرق كردي . گوريلي شدي واسه خودت . ( با خنده )
ك : حيف كه دوست دارم وگرنه ميدونستم چيكارت كنم .
م : بذار دماغت خوب بشه بعد شاخ و شونه بكش براي من . راستي نميخواي اينا رو از من بگيري . ؟ خسته شدم .
اصلا حواسم نبود بنده خدا يه سبد دستش بود كه توش 2 تا قابلمه بود . از دستش گرفتم و گفتم : خريد بودي ؟
م : نخيرم . مادرم براي حضرت عالي غذا درست كردند . دادن من حمال بيارم خدمت شما تا شما تناول كنيد .
ك : اي واي چرا زحمت كشيده زندايي . راضي به زحمت نبودم . از حمالي شما هم ممنونم .
م : واقعا كه جاي تشكركردنته . نوش جان كنيد من هم ميرم ديگه .
برگشت طرف در كه بره تازه فهميدم چه غلطي كردم . ازپشت گرفتمش و گفتم : بابا شوخي هم حاليت نميشه ؟
م : نه حاليم نميشه . كسي به تو ياد نداده با يه دختر چه شكلي بايد صحبت كني ؟
ك : آخه من تا حالا به غير از تو با دختر ديگه اي برخورد نداشتم كه بخوام ياد بگيرم . تو هم كه بهترين دوست مني . فكر نميكردم اينقدر بهت بر بخوره . من معذرت ميخوام .
مريم يه دفعه روش رو برگردوند طرف من و گفت : يعني تو توي اين چند وقته هنوز يه دوست دختر هم واسه خودت پيدا نكردي ؟
ك : نه بابا . كي مياد با منه به قول تو گوريل رفيق بشه . ؟
م : واقعا كه بي عرضه اي .
ك : چون دوست دختر ندارم بي عرضه ام ؟
م : آره ديگه .
ك : بابا من كه وقت ندارم از اين كارا بكنم . تازه تو كه منو ميشناسي من آدم خجالتيم . يا درس ميخونم يا اينكه ورزش ميكنم .
م : واقعا خجالتي هستي . يه ساعته دستت رو بازوهاي منه اونوقت ميگي خجالتي هستي ؟
تازه متوجه دستام شده بودم . دستام رو ازش جدا كردمو گفتم : ببخشيد حواسم نبود . راستي ناهار خوردي ؟
م : نه . ولي ميرم خونه ميخورم .
ك : نه ديگه نرو . منم حوصلم سر رفته .
م : خوب پاشو بيا خونه ما .
ك : نه بابا . روم نميشه . تازه هوا هم سوز داره ميخوره به دماغم از درد تير ميكشه . بيا از همين غذا با هم ميخوريم .
م : باشه . چيكارت كنم . پسر عممي ديگه . ( با يه حالت خاصي اين جمله رو گفت كه واقعا تو اون لحظه به دلم نشست )
سبد رو برداشتم وبا هم رفتيم تو آشپزخونه .
م : تو بشين من خودم غذا رو ميكشم .
ك : ايول دختر خوب . خوشم اومد .
م : عوضش تو بايد ظرفهارو بشوري . باشه ؟
ك : تو هم كه فقط ضد حال بزنا .
م : باشه بابا . حالا قر نزن بعد از غذا تصميم ميگيريم كه كي بشوره .
وقتي در قابلمه رو باز كرد لذت وافري بردم . چون غذايي كه زنداييم درست كرده بود قرمه سبزي بود . غذاي دلخواهم .
ك : واقعا دست مادرت درد نكنه . خداييش خيلي باحاله كه قرمه سبزي درست كرده .
م : آره والا . ما كه بهش ميگيم چي درست كنه ميگه هر چيزي كه من درست كنم بايد بخوريد . اما براي تو غذاي مورد علاقت رو درست ميكنه .
ك : چه كنيم ما اينيم ديگه .
مريم مشغول گرم كردن غذا بود كه من تازه متوجه يه چيز خارق العاده شدم كه تازه نظرم رو جلب كرده بود .و اون چيزي نبود به جز اندامه زيباش كه بعد از به قول قديميها استخوان تركوندنش زيبا تر هم شده بود . قد نسبتا بلند . سينه هاي ليمويي . كمر باريك . وپاهاي نسبتا كشيده . ( اون موقع ها واليبال بازي ميكرد )
تو دلم گفتم : كاش ميتونستم باهاش اولين سكسم رو تجربه كنم .( با توجه به پيش زمينه اي كه از قبل داشتم و براتون گفتم . )
ولي بعدش گفتم : ديوونه از اون موقع خيلي گذشته . الان بزرگتر شده ديگه بچه نيست كه مثل اونموقع خودش رو در اختيارت بذاره .
تصميم گرفتم بعد از ناهار يه حركتي بزنم اما نه بصورت تابلو كه ازم ناراحت بشه .
تو اين فكرا بودم كه صداي بر خورد ظرفهاي غذا منو به خودم آورد .
م : كامران ؟
ك : بله ؟
م : به چي فكر ميكردي ؟
ك : چيز مهمي نبود .
م : دروغ نگو .
ك : حالا بعد از ناهار ميگم بهت . ( ميخواستم در حين غذا خوردن فكر كنم كه از چه راهي موضوع اون سال رو پيش بكشم )
م : الان بگو ديگه .
ك : بذار ناهارم رو بخورم . بعدش بهت ميگم . حيفه آخه 2 باره سرد بشه .
( اون زمان يه كارگري ميومد خونمون و غذا درست كردن هم با اون بود . البته هفته اي 2 بار اما هر دفعه كه ميومد براي چند روزمون غذا درست ميكرد . دستپختش خوب بود . اما غذايي كه تازه پخته شده باشه يه طعم ديگه اي داره اونم قرمه سبزي كه زنداييم درست كرده باشه )
با ولع تمام غذام رو خوردم و از مريم هم تشكر كردم بابت زحمتش و گفتم كه از مادرش هم تشكر كنه .
بعد از غذا رفتيم تو حال روي مبل جلوي تي وي نشستيم .
م : خوب . بگو ببينم به چي داشتي فكر ميكردي ؟
ك : آخه چيز مهمي نبود . باور كن .
م : باور نميكنم . چون چشات به من دروغ نميگن
ك : باشه تسليمم بهت ميگم . ( رومو كردم سمتش و تو صورتش خيره شدم . نقشه خوبي كشيده بودم كه اگه درست اجراش ميكردم موفق به انجام تصميمم ميشدم . )
ك : راستش داشتم فكر ميكردم كه چرا تو تعجب كردي از اين كه من دوست دختر ندارم ؟
م : خوب آخه تعجب هم داره . تو الان ديگه نزديك 18 سالته . دبيرستان ميري . من هر كس رو تو اين سن ميبينم تا الان يه شيطنتي كرده . يه دوستي چيزي براي خودش دست و پا كرده .
ك : يعني اگه كسي تو اين سن اين كارا رو نكرده باشه داخل آدم نيست ديگه ؟
م : نه بابا . منظور منو نفهميدي . آخه تو خيلي آدم شيطوني هستي . و خيلي زود هم با ديگران رابطه بر قرار ميكني . براي همين تعجب كردم .
ك : نميدونم . شايد موقعيتش پيش نيومده . يا اينكه من هنوز به فكرم نرسيده از اين كارا بكنم .
م : نميدونم چي بگم . شايد .
ك : خوب تو بگو ببينم . تو مگه دوست پسر داري الان ؟
م : من ؟ نه بابا . ( ولي قيافش داد ميزد داره دروغ ميگه . )
ك : دروغ نگو به من كوچولو . نترس بين خودمون ميمونه .
م : قول ميدي ؟ ( دستش رو دراز كرد سمتم . منم باهاش دست دادم و بهش قول دادم كه محرم اسرارش باشم )
ك : آره . قول ميدم .
م : راستش رو بخواي با پسر همسايه بغليمون دوست بودم ولي بعد از چند ماه قهر كرديم با هم . الان هم كس ديگه اي با هام دوست نيست
ك : چرا قهر كرديد .؟
م : پرور شده بود . منم ديدم باهاش قهر كنم بهتره .
ك : چيكار ميكرد مثلا ؟
م : هيچي بابا ولش كن .
ك : نه ديگه نشد . قرار شد همشو بهم بگي .
م : آخه روم نميشه .
ك : بگو از من خجالت نكش .
م : يه چند باري با هم يه كارايي كرديم . بعدش هر روز بهم ميگفت برم پيشش . منم ديگه نميخواستم از اين كارا بكنم باهاش قهر كردم .
ك : چه كارايي مثلا ؟ ( نسبتا عصباني بودم . نميدونم چرا يه حس مالك بودن داشتم نسبت بهش . )
م : نپرس ديگه . خجالت ميكشم بگم .
ك : نخير بايد بگي . وگرنه ميام پدر پسر رو در ميارم . خودت ميدوني كه من چه كله خريم .
م : بابا مثلا فكر كن با هم يه كم معاشقه كرديم .
ك : چشمم روشن . مريم من واقعا ازت توقع نداشتم .
م : نميدونم چي شد كه اين اتفاقات بيفته . ولي يه حس كنجكاوي داشتم نسبت به اين قضيه .
ك : معاشقتون چه شكلي بود . تا چه حدي بود ؟
م : چند بار اولش فقط يه كم ماچ و بوسه و لب و يه ذره هم دستمالي همديگه . ولي 2 دفعه آخر يه سكس نيمه داشتيم .
ك : يعني الان دختر نيستي ؟ ( با عصبانيت )
م : نه بابا ديوونه . از عقب منظورم بود .
ك : واقعا احمقي دختر . نگفتي بابات بفهمه كله ات رو ميكنه ؟
م : دست خودم نبود آخه . خيلي لذت داشت برام . اغلب هم كلاسيام از اين كارا با دوستاشون ميكنن . تازه خود ارضايي هم ميكنن .
ك : تو چي ؟ تو هم ميكني ؟
م : گهگداري آره .
ك : تو از كجا ياد گرفتي ؟
م : از همون دوستام .
ك : واقعا بايد تو انتخاب دوستات تجديد نظر كني .
م : كامران جان اين قضيه ربطي به يه قشر خاص نداره . همه ما دخترها يه جورايي راجع به اين قضيه كنجكاويم .
ك : نميدونم چي بگم .
م : ببخشيد كه عصبانيت كردم . ( دستاي منو گرفته بود تو دستاش )
ك : عيبي نداره . ولي از اين به بعد مواظب خودت باش . ميدوني كه تو تنها كسي هستي كه من بهش حساسم )
م : آره . به خدا تو هم مثل داداش ميموني براي من . بگو كه از دستم ناراحت نيستي .
ك : از دستت ناراحتم . ولي سعي ميكنم فراموش كنم .
م : مرسي . حالا من به عنوان جبران اين قضيه ميرم چايي بيارم كه آشتي كنيم .
ك : آره فكر بدي هم نيست .
تو فاصله زماني كه مريم رفت از آشپزخونه چاي بياره تصميم خودم رو گرفتم .
ميخواستم باهاش سكس كنم . اما نه به هر قيمتي .

دو روي عشق – قسمت پنجم

تو همين فكرا بودم كه روي پام يه چيزي رو حس كردم . نگاه كردم . دست مريم بود . داشت تو صورت من نگاه ميكرد .
ك : چيه ؟باز چي شده ؟
م : كامران ؟
ك : جانم ؟
م : از دستم ناراحتي ؟
ك : گفتم كه سعي ميكنم فراموشش كنم .
م : مرسي .
ك : خواهش .
يه چند لحظه سكوت بينمون بود تا اينكه تمام انرژيم رو جمع كردم و رومو برگردوندم سمتش .
ك : مريم ؟
م : جانم ؟
ك : يه چيزي ميخوام بپرسم . قول بده ناراحت نميشي .
م : بايد ببينم چي هست ؟
ك : نه . اول بايد قول بدي .
م : باشه قول ميدم ناراحت نشم .
ك : راستش . امروز ياد چند سال پيش افتادم . يادته اومده بودي خونمون .
م : خوب من كه هميشه ميومدم خونه شما . تو الان منو تحويل نميگيري من هم كم تر ميام .
ك : نه بابا . اين حرفها چيه ؟ منظورم اون روز خاص بود .
م : كدوم روز ؟
ك : بابا همون روزي كه فيلم ديده بودي اومده بودي براي من تعريف ميكردي .
م : كدوم فيلمو ميگي ؟ ( تابلو بود كه ميدونه چه قضيه اي روميخوام پيش بكشم . ولي خودش رو زده بود به كوچه علي چپ )
ك : يعني تو يادت نمياد ؟
م : نه . خوب بيشتر توضيح بده .
ك : باشه ولش كن . بيخيال .
م : هر جور راحتي .
ك : فيلم ميبيني ؟ ( اين نقشه اي بود كه تو مغزم كشيده بودم . )
م : چه فيلمي هست ؟
ك : از همون فيلمهاست كه تو خوشت مياد .
م : باشه بيار ببينيم .
پاشدم رفتم از تو اتاقم يه فيلم سوپر توپ برداشتم و آوردم گذاشتم تو ويديو .Play كردم و رفتم رو مبل كنار مريم نشستم .
اسمه فيلمش Hospital بود . از اين سوپرهاي داستاني بود .
وقتي فيلم شروع شد . جرات نداشتم برگردم سمت مريم و بهش نگاه كنم . همش منتظر يه عكس العمل خيلي بد بودم از طرفش .
يه چند دقيقه اي گذشت ديدم صداش در نمياد . برگشتم سمتش . يه نگاه به من كردو گفت : اين فيلمو ديدم . فيلم ديگه اي نداري ؟
ك : جدي . كجا ديدي ؟
م : از يكي از دوستام گرفتم .
ك : تنهايي ديدي ؟
م : اينو ديگه نپرس .
ك : پس با اون پسره ديدي .
م : كامران بيخيال . قرار بود بازجويي نكني . اگر دوست داري دروغ بشنوي بازجويي كن منو .
ك : ببخشيد . هواسم نبود .
پاشدم رفتم تو اتاقم و يه فيلم ديگه آوردم و شروع كرديم نگاه كردن . بعد از چند دقيقه دست مريم رو رو دستم كه رو دسته مبل بود حس كردم . يه حس خيلي قوي بهم دست داد . حسي آميخته با ترس و شهوت و استرس و ….
خوشم ميومد از اين حس . يه چيزي بهم ميگفت كه كامران داري به اون لحظه موعود ميرسي . لحظه اي كه هر پسري آرزوش رو داره . اولين تجربه سكس با جنس مخالف . ته دلم مالش ميرفت . خلاصه كه خيلي حس قشنگي بود .
با صداي مريم به خودم اومدم . م : كامران اون چيه ؟
ك : چي چيه ؟
م : همون كه اونجاست .
ك : كجا رو ميگي ؟
مريم دستش رو دراز كرد سمت كيرم و گفت : بابا اينو ميگم ؟
از خجالت داشت ميمرد . اما با نهايت پررو بازي اين كارو انجام داد .
ك : خودت كه ميدوني . چرا ميپرسي . اين همون چيزيه كه شما دخترا از وجودش بي نصيبين . ( از شدت خجالت و شهوت سرخ شده بودم . )
م : ميشه ببينمش ؟
ك : جدا . ميخواي ببينيش . ؟
م :‌آره . عيبي داره ؟
ك : نه . به شرطي كه منم براي تو رو ببينم .
م : حالا بعدا . اول من ببينم بعد تو ببين .
مثل اين آدم كسخولا يه دفعه شرت وشلوارم رو با هم كشيدم پايين .
مريم با كمال تعجب و كنجكاوي داشت نگاه ميكرد .
يواش يواش عزمش رو جزم كرد و دستش رو آورد سمت كيرم .
دستش كه به كيرم خورد . از گرماي دستش يه لذت وافر به من انتقال پيدا كرد . خيلي خوشم اومد .
پاشدم وايسادم جلوش . دست انداختم زير بغلش و اونو هم بلند كردم .
حالا به قول برو بكس يه جورايي Face To Face بوديم .
مريم همين جور كه با كيرم ور ميرفت پرسيد تا حالا از اين كارا كردي ؟
ك : نه . گفتم كه تا حالا دوست دختر نداشتم .
م : ميخواي امتحان كنيم ؟
ك : آره . اما من هيچي بلد نيستم .
م : خوب منم كم بلدم . اما هون يه ذره رو هم ياد بگيري فكر كنم بستت باشه .
ك : باشه .پس بريم تو اتاق من .
م : بريم .

فيلم ها رو برداشتم و با مريم رفتيم تو اتاقم . مريم نشست رو صندلي .
ك : خوب حالا بايد چيكار كنيم ؟
م : كامران يادت باشه اين قضيه فقط بايد بين خودمون باشه ها ؟
ك : مگه من خرم برم به كسي حرفي بزنم . ؟
م : فقط محض يادآوري گفتم .
مريم بلند شد و رو بروي من وايساد . دستش رو انداخت دور گردن من و صورتش رو به صورتم نزديك كرد .
تو همين حين بهش گفتم كه : اين يكي از آرزوهام بود كه با تو باشم و با هم بتونيم يه همچين لحظه اي رو خلق كنيم .
م : منم همينطور .
ديگه نذاشت حرفي بزنم . لبش رو چسبوند به لبهاي من . من هم كه آخر آدم ناشي نميدونستم چيكار بايد بكنم . ( بعدها كه فيلم American Pie رو ديدم ياد اون روز خودم افتادم و كلي خنديدم . )
مريم بهم ياد داد كه چه جوري همراهيش كنم و هر كاري كه اون انجام ميده من هم انجام بدم . داشتم از انجام اين بازي لذت ميبردم . من كه يه عمر سردسته بودم تو اين كار داشتم از يه نفر ديگه پيروي ميكردم .
يواش يواش همديگرو لخت كرديم و بعد از اولين تماس بدنهامون بود كه فهميدم واقعا گرماي بدن جنس مخالف چقدر دلپذيره .
مريم من رو به سمت تختم هدايت كرد . من شده بودم غلام حلقه به گوش مريم هر كاري كه ميگفت رو بدون لحظه اي درنگ انجام ميدادم . اندام مريم فوق العاده زيبا بود . قد بلند . سينه هاي خوش فرم كوچيك كه مثل دو نا پرتغال رو بدنش خود نمايي ميكرد و هر آدمي رو تشويق ميكرد به بوييدن و خوردن وليسيدن . باسن خوش فرم و رانهاي كشيده . كه فكر ميكنم همش به خاطر واليبال بازي كردنش بود .
منم كه ديگه گذشت زمان رو متوجه نميشدم . يه لحظه يه گرماي مطلوب و فوق العاده جذاب و وهم انگيز رو روي كيرم حس كردم . يه نگاهي به مريم كردم . داشت برام ساك ميزد . واقعا لبهاي داغي داشت . هنوز كه هنوزه كمتر دختري رو ديدم كه لبها و زبونش اينقدر داغ و مطلوب باشه .
توي همين حين كه داشت ساك ميزد احساس كردم كه دارم ميام . به مريم گفتم : ميخواد آبم بياد .
با دستش شروع كرد ماليدن كيرم تا اينكه آبم با يه فشار خارق العاده زد بيرون . مريم رفت يه دستمال آورد و شروع كرد به تميز كردن دستش و تنو بدن من .
تا اون لحظه كه من فقط خود ارضايي كرده بودم . يه همچين حس نابي بهم دست نداده بود . واقعا حس قشنگي بود اينگونه ارضا شدن و به انزال رسيدن . بعد از چند لحظه ديدم مريم ميخواد لباساش رو بپوشه .
ك : چيكار ميكني ؟
م : خوب تموم شد ديگه . نكنه منتظر بقيش هستي .
ك : آره . من كه هنوز كس تو رو نديدم .
م : باشه سر يه فرصت ديگه .
ك : نه . همين الان .
كشيدمش سمت خودم و اين بار من بودم كه از مريم لب ميگرفتم . دلم ميخواست دوباره ارضا بشم . و با مريم هم از عقب سكس كنم .
يه مقداري كه لب همديگرو بوسيديم . مريم بهم گفت :‌زير گردن و نوك سينه هاش رو براش ليس بزنم . منم كه از اين كار خوشم اومده بود شروع كردم به انجام اين كار و با وجود ناشي بودنم تونستم كه مريم رو به اوج شهوت برسونم . كه يه دفعه اي مريم گفت كه كسش رو بخورم . من هم تو فيلم ديده بودم كه مردها اين كارو انجام ميدن . من هم سرم رو كردم لاي پاي مريم و كس خيس آبش رو شروع كردم به ليس زدن . هرچي من تند تر و محكمتر اين كارو ميكردم . مريم هم با ناله هايي كه از شهوت ميكشيد من رو تشويق ميكرد به انجام اين كار . تو همين حالت بوديم كه مريم بلند شد و اومد سروقت كير من كه تازه دوباره جون گرفته بود . گرفت دستش و شروع كرد به ساك زدن .
دوباره همون لذت اومد تو وجودم . ازش خواستم كه بيشتر بكنه تو دهنش اما گفت كه : كيرت خيلي بزرگه . ميترسم عق بزنم .
بعد از چند دقيقه ازش پرسيدم .
ك : مريم ميشه از عقب بكنم ؟
م : دوست داري منو از عقب بكني ؟ ( با يه حالت عشوه و صداي شهوتناك اين رو ازم پرسيد )
ك : آره . دوست دارم .
م : آره عزيزم . منم دوست دارم كه تو منو از عقب بكني . كرم داري ؟
ك : آره . ميخواي چيكار ؟
م : نكنه ميخواي خشك خشك منو بكني .
ك : آهان هواسم نبود .
رفتم يه كرم مرطوب كننده آوردم و دادم دستش . بعد از چند تا ليس كه به كيرم زد يه مقداري كرم با دستش به كيرم كشيد و كيرم رو چرب كرد و بهم ياد داد كه با انگشتم چه شكلي سوراخش رو آماده كنم براي پذيرايي از كيرم . با انگشت اشاره ام شروع كردم به باز كردن راه سوراخش . لامصب اينقدر تنگ بود كه سوراخش روي انگشتم فشار مياورد . بعد از چند لحظه به درخواست مريم با 2 تا انگشت شروع كردم به انجام دادن اين كار . يه مدت كه گذشت مريم رو كرد به من و گفت : يواش يواش كيرت رو بكن توش و خيلي آروم حركت بده تا من هم نگفتم حركت نده .
سر كيرم رو گذاشتم دم در ش و خيلي آروم كلاهكش رو فرستادم تو كه ديدم عضلات كونش رو صفت كرد .
م : كامران جان يواشتر .
ك : چشم . اگه درد داره در بيارم ؟
م : نه . اولش اينجوريه . بعدش خوب ميشه . آروم آروم بكن تو .
بعد از چند لحظه كيرم با تمام هيبتش داخل اون سوراخ تنگ و نسبتا داغ فرو رفته بود و من به دستور مريم داشتم عقب جلو ميكردم .
مريم هم كه صداي ناله هاي شهوتناكش رفته بود هوا . و من رو تشويق ميكرد كه محكمتر بكنمش .
بعد از چند لحظه حس كردم كه مريم يه لرزش خفيف كرد و يه كم بي حال شد .
ك : چت شد ؟ ميخواي در بيارم ؟
م : نه عزيزم . من ارگاسم شدم . تو هم سعي كن بشي .
من هم دوباره شروع كردم به تلمبه زدن . تا اينكه حس كردم آبم داره مياد . به مريم گفتم و مريم گفت كه همونجا خالي شم .
من هم با يه فشار عميق كه اصلا هم دست خودم نبود همه آبم رو تو كونش خالي كردم و در همين حين با دستام يه صورت ناخود آگاه از فرط لذت يه فشاري به پهلوهاش آوردم . ( كه مريم بعدش گفت كه اون فشاري كه من تو لحظه آخر به بدنش آوردم واقعا براش لذت بخش بوده و من هنوزم كه هنوزه اين حركت رو در انتهاي سكس روي طرف مقابل انجام ميدم . )
ديگه نايي برام نمونده بود . بيحال بيحال بغل دست مريم ولو شدم و ازش تشكر كردم . اون هم از لبم يه بوس كرد و از من تشكر كرد و گفت كه : كامران از اين به بعد هر كدوممون هوس كرد اون يكي بايد قبول كنه . اينجوري هيچ كدوممون تو انتخاب دوست دچار مشكل نميشيم . من هم از خدا خواسته قبول كردم . بعد از چند لحظه كه توي خلصه بوديم مريم بلند شد خودش رو جمع جور كرد و بعد از خداحافظي از من رفت طرف خونه .
منم يه كم خونه رو مرتب كردم و رفتم حمام . آخه ميخواستم برم باشگاه يه سرو گوشي آب بدم ببينم چه خبره .
( تا چند روز احساس خشنودي ميكردم بابت قضيه اي كه بين من و مريم پيش اومده بود و من اولين تجربه سكس رو مزه كرده بودم . )

دو روي عشق – قسمت ششم

( از اون روز بود كه مريم شد پارتنر من تا جايي كه من و اون بيشترين تجربه سكس هامون رو با هم كسب كرديم . )

بعد از حمام لباس پوشيدم و رفتم سمت باشگاه .
وارد باشگاه شدم يه حس خوب بهم دست داد و خيلي افسوس خوردم كه چرا بايد يه همچين قضيه اي استادم رو ناراحت كنه و من كارم به اينجا بكشه .
داخل سالن كه شدم شاگردهايي كه از رختكن ميومدن بيرون با ديدن من بهم احترام ميذاشتن . ( آخه اون موقع من كمربند مشكي دان 2 گرفته بودم و سومين ارشد كلاس بودم )
من هم باهاشون سلام و عليك ميكردم و حالشون رو ميپرسيدم . تو حين صحبت بوديم كه متوجه نگاه بچه ها به پشت سرم شدم . برگشتم و نگاه كردم ديدم استادمون اومده داخل و داره به سمت ما مياد .از ديدن استاد هم خوشحال شدم و هم ترسيدم . هم دلم واسش تنگ شده بود و هم اينكه از برخوردش خبر نداشتم . نمي دونستم چه عكس العملي ميخواد نشون بده .
به حالت احترام با استاد سلام احوالپرسي كردم و با هم دست داديم .
% : چطوري خروس جنگي ؟ ( اين حرفش رو با كنايه زد بهم )
ك : خوبم استاد ممنون .
% : اينورا ؟
ك : دلم تنگ شده بود اومدم بهتون سر بزنم .
% : بايد اونموقع قدر اين مكان رو ميدونستي . با وجود اينكه روز اول هم بهت گفته بودم اين ورزش براي چه چيزهايي به غير از دعوا كردن هم ابدا شده ولي تو باز هم گزينه دعوا كردن رو انتخاب كردي .
ك : من كه توضيح دادم بهتون چرا اون قضيه پيش اومد .
% : ميدونم چي ميخواي بگي . الان هم ميخوام جلوي بچه ها تنبيهت كنم . شايد تو درس عبرت ديگران بشي .

تو همين حين بچه ها رو صدا كرد به سمت خودمون و رو به من و همه بچه ها گفت : همتون خوب گوش كنيد . ميدونيد كه كامران چند سالي هست كه شاگرد منه و ميتونم بگم يكي از بهترين شاگر د هام هم هست . اما اين آقا كامران هفته پيش تو خيابان دعوا كرده و اين براي من زجر آوره . حالا من ميخوام اين شخص رو جلوي شما تنبيه كنم تا درس عبرت بشه براي ديگران .

حالا ديگه روي صحبتش با من بود :
بهت گفته بودم ديگه تو اين باشگاه جاي تو نيست . اما دلم نمياد يه شاگرد خوب و با پشتكار رو از دست بدم . براي همين يه تنبيه ديگه برات در نظر ميگيرم .

راستش يه كم خوشحال شدم كه ميتونم برم به باشگاه اما نميدونستم تنبيه جديد چي هست .
% : تنبيه تو اينه كه تمام حكم ها و كمربند هات رو بياري به من تحويل بدي و با كمربند سفيد بياي و داخل باشگاه تمرين كني .
و بايد بهت بگم كه ديگه بعد از اين هم جزو شاگرد ارشد هاي كلاس نيستي . حالا ميتوني بري فكرهات رو بكني و بعد جواب بدي .

داشتم از عصبانيت سكته ميكردم . ديگه داشت اشكم در ميومد . اين براي من يعني سقوط .
جلوي بچه ها بد جوري خوردم كرد . من هم نميتونستم بهش جواب بدم . به ناچار سرم رو انداختم پايين و از در باشگاه اومدم بيرون .
نميخواستم اون چيز هايي كه تو اين چند ساله تو اين ورزش به دست آورده بودم رو از دست بدم . پس تصميم خودم رو گرفتم .
اين باشگاه نشد يه جاي ديگه .

( البته تا 1 ماه دنبال باشگاهي بودم كه سبك ورزش من توش باشه . همشون يا تا خونمون راهش دور بود يا من با محيطشون حال نكرده بودم . )

يه روز داشتم از تو ميدان منيريه رد ميشدم . ناخود آگاه وارد باشگاه خودمون شدم . اونروز كلاس تكواندو برگزار ميشد .
رفتم نشستم روي يدونه از نيمكتها و با كنجكاوي خاصي به ورزش تكواندو نگاه ميكردم . ديدم كه اين رشته از نظر ضربات پا و رفلكس بدني خيلي با كاراته فرق ميكنه و خيلي جذاب تر به نظرم اومد .

همون زمان بود كه تصميم گرفتم رشته خودم رو عوض كنم .

دراينجا لازم دونستم كه يه كم از بابا و داداشم بگم .

پدرم اون موقع نظامي بود و تو آگاهي تهران خدمت ميكرد . البته به غير از نظامي بودن يه گارگاه رفوگري فرش تو بازار داشت كه بعد از تعطيل شدن از آگاهي ميرفت اونجا و تا شب هم اونجا بالا سر كارگرا بود .بعد از بازنشستگيش هم به همون كار فرش ادامه داد تا الان كه يكي ازكسانيه كه فرش به آلمان صادر ميكنه و اونجا هم يه فروشگاه نقلي افتتاح كرده و اغلب مواقع هم اونجاس . يكي از دلايلي كه من خيلي غد بودم و هر چيزي كه ميخواستم رو بهش ميرسيدم . روحيه اي بود كه از بابام ياد گرفته بودم .

برادرم هم بعد از ديپلم رفت خدمت و بعد از اون هم يه مغازه موتور فروشي و موتور سازي زد . كه الان هم يكي از معروفترين موتور فروشها و موتور بازهاي تهران هستش .

با شروع دوباره ورزش من هم شدم همون كامران قبلي . شاد و سرزنده .
هفته اي دوبار هم با مريم شيطنت ميكرديم و از وجود هم لذت ميبرديم .

تو اون سال 2 تا هديه تو روز تولدم از پدر و برادرم گرفتم كه تاثير به سزايي تو زندگيم داشتن .
پدرم برام يه كامپيوتر خريد كه الان وقتي فكرش رو ميكنم تمام چيز هايي كه الان دارم مخصوصا شغلم و موقعيتم تو بازار كار همش رو مديون اون كامپيوتر هستم .

برادرم برام يه موتور سيكلت هديه آورده بود . كه الان از صدقه سر موتور سواري يه گوشه اي از زندگيم لطمه ديده و مهمتر از همه بت زندگيم رو سر موتور سواري از دست دادم .

تا اينجاي خاطراتم رو داشته باشيد تا سر فصل جديد ي از خاطراتم رو از قسمت بعد براتون بنويسم .

دو روي عشق – قسمت هفتم

سال آخر بودم و با كمال قاطعيت درس ميخوندم و در كنارش هم به ورزش و ولگردي و … ميگذشت .
يادمه اولين دوست دخترم رو نزديك امتحانهاي خرداد پيدا كردم . ( يادش به خير )
يه روز از باشگاه اومدم بيرون و داشتم ميرفتم سمت خونه كه يه صدايي نظر من رو جلب كرد . يه كم كه دقت كردم ديدم 2 تا دختر دارن پشت سر من راه ميان و يه جورايي دارن كس و شر ميگن .
يكيشون گفت : كاش من هم يه دوست پسر ورزشكار داشتم .
اونيكي هم گفت : نه بابا الان پسرا همشون عملي شدن . اگه كسي رو هم ديدي ساك باشگاه رو دوششه داره ميره حموم .
جفتشون زدن زير خنده .
منم كه آخر بچه پررو . پيش خودم گفتم يه كم چرت و پرت بگم بهشون دهنشون رو بگام .
يكم سرعتم رو به بهانه ديدن ويترين يه مغازه كم كردم تا اونا بيافتن جلو .
راه افتادم پشتشون و گفتم : آخه وقتي آدم كون و كپل شما خوشگلا رو ميبينه غسل لازم ميشه بايد بره حموم .
يكيشون كه قدش بلندتر از اون يكي بود برگشت يه نگاهي بهم كرد و گفت : كي از شما نظر خواست ؟ ( بعدا اسمش رو فهميدم كه ساناز بود )
ك : تا اونجايي كه من ميبينم تقريبا فقط من يه نفر تو اين محدوده ساك رو دوشمه . فكر كردم با من هستيد .
س : نه عزيزم هر گردي كه گردو نيست ؟
ك : خوب حالا چرا ميزني . من گفتم اگر دوست پسر ورزشكار خواستين در خدمتم .
س : نه عزيزم . تو فعلا برو به حمومت برس كه كمري برات باقي نمونده .

داشتم يه جواب مشتي آماده ميكردم بهش بدم ( ميخواستم حسابي قهوه ايش كنم )
كه يه دفعه ديدم مريم داره از روبرو مياد . پشيمون شدم . سرعتم رو هم يه كم، كم كردم . ديدم اي دل غافل مريم داره با اين 2 تا جونور خوش و بش ميكنه . ( تو دلم گفتم كونت پارس )
اومدم يه جورايي جيم بزنم كه مريم صدام كرد .
م : كامران . ؟ كامران ؟
ك : ا . سلام . نديدمت . اين جا چه كار ميكني ؟
م : داشتم ميرفتم در خونه دوستم . اما الان تو راه ديدمش .
ك : كدوم دوستت ؟
م : ببخشيد معرفي نكردم . ساناز دوستم . الناز هم خواهرش . بچه ها اينم كامران پسر عمم .
ك : سلام . وقتتون به خير . خوشحال شدم از زيارتتون . خوب مريم جان اگه با من كاري نداري من برم . هم خسته ام . هم بايد به درسم برسم .
م : نه . قربانت . فردا ميام پيشت يه كم تو درسام كمكم كني . ( با يه چشمك )‌
ك : باشه بيا . پس منتظرم . با اجازتون . خدانگهدار .

ازشون كه جدا شدم شروع كردم به خودم فحش دادن . آخه كسخل آدم تو محل كه از اين كارا نميكنه . خوب شد ، ضايع شدي ؟. هم جوابت رو دادن نتونستي بهشون حرف بزني . هم الان ميرن ميذارن كف دست مريم . رابطتو با مريم خراب ميكنن .

از طرفي هم مريم گفته بود فردا مياد خونمون . يا ميخواست بياد كونمو پاره كنه يا اينكه واقعا به يه كلاس تقويتي ( سكس )نياز داشت .

دل رو زدم به دريا و توكل كردم به خدا
( آخه ميگن اگر با يه قزويني تو يه كوچه بن بست گير كردي . 3 راه داري : 1 – غبار شي بري تو آسمون . 2 – آب شي بري تو زمين 3 – دستت رو بذاري رو زمين و به خدا توكل كني )
(( البته فقط اين يه تيكه رو نوشتم شايد از يك نواختي دربيام . قصد توهين به هيچ چيز رو نداشتم )‌)

فرداش از مدرسه كه اومدم خونه . ناهارم رو خوردم و نشستم سر درسم تا مريم بياد .
بعد از حدود يك ساعت زنگ خونه رو زدن و من با آيفون در رو باز كردم .
ديدم مريم اومد تو حياط و اومد سمت راه پله .
رفتم جلوش و گفتم : چرا در حياط رو نبستي ؟
م : از مدرسه ميام با دوستم هستم . گفتم بيام بهت بگم اگه ايرادي نداره من امروز رو نيام . ميخوام با دوستم بريم بيرون يه دوري بزنيم .
ك : خيره ايشالا . ولي من دلم خيلي ميخواد . فردا هم كه باشگاه دارم نميشه كاري كرد .
م : ميدونم عزيزم . ولي نميدونم اين ساناز چرا كليد كرده كه امروز با هم باشيم .
ك : ساناز همون دختره كه ديروز با هم ديدمتون ؟
م : آره الان هم جلوي در وايساده .
ك : خوب تعارفش ميكردي بياد تو . زشته اين جوري ؟ ( تعارف شاه عبدالعظيمي )
م : بهش گفتم . گفت شايد تو خوشت نياد .
ك : نه بابا اين حرفها چيه ؟ تو كه منو خوب ميشناسي .
م : پس بذار صداش كنم بياد تو . عيبي نداره كه ؟
ك : نه بابا . اينجا خونه خود شماست . ( ديگه كم آوردم . نه اينكه از سانازه بدم بياد ولي ميترسيدم يه سوتي بده مريم بفهمه )

مريم دويد سمت در حياط و ساناز رو دعوت كرد داخل خونه . اون بچه پر رو هم بدون تعارف وارد شد .
س : سلام آقا كامران ببخشيد كه مزاحم شديم .
ك : سلام از بنده است . اين حرفها چيه . منزل خودتونه . بفرماييد داخل . اصلا احساس غريبي نكنيد . ( اين آخريش رو با طعنه گفتم )
بچه پر رو نه گذاشت نه برداشت گفت : حالا كه اينقدر اصرار ميكنيد به اندازه يه چايي خوردن مزاحمتون ميشيم .
داشتم تو دلم فحش خواهر و مادر ميدادم بهش . آرزو داشتم تنها بوديم همچين ميكردمش صداي هفت تا حيوون مختلف رو از درد در بياره .
به هر حال رفتيم داخل خونه و دعوتشون كردم بنشينن .
من هم رفتم تو آشپزخونه و شروع كردم به تدارك لوازم پذيرايي . تو همين حين هم داشتم فكر ميكردم دهن اين دختره ( ساناز ) رو چه شكلي آسفالت كنم .

چاي حاضر شد ريختم تو فنجان . مريم رو صدا كردم چاي رو دادم دستش بهش گفتم : تو اينا رو ببر من الان ميام .
م : بابا عروس خجالتي ديده بوديم . داماد خجالتي نديده بوديم . ( يه خنده اي هم كرد )
ك : حساب تو رو بعدا ميذارم كف دستت . با اين مهمون پر رويي كه آوردي اينجا .
م : اولا خودت گفتي قدمش روي چشم . دوما مهمون حبيب خداست هر چه قدر هم كه بد باشه . سوما اون حسابي كه ميگي بزرگه كف دستم جا نميشه . ( اين آخري رو با يه لحن خاصي ادا كرد .)
ك : خيلي بي حيا شدي . بعدا بهت ميگم . چشم سفيد .
مريم يه شكلك بهم در آورد و رفت تو پذيرايي .
من هم يه ديس ميوه و بقيه وسايل پذيرايي رو برداشتم و رفتم پيششون .
ساناز كه فكر كرده بود اومده خونه خاله . مانتوش رو در آورده بود و بدون مقنعه نشسته بود رو مبل .
من هم كه دنبال يه فرصت بودم كنايه هاش و متلكهايي رو كه نتونسته بودم جواب بدم رو تلافي كنم گفتم : ساناز خانوم راحت باش . خونه خودتونه .
س : باور كن از خونه خودمون هم راحت ترم . آخه تو خونمون همچين پذيرايي ازم نميشه .
ك : شما فقط حق خوردن چايي داريد . اين ميوه ها براي من و مريمه .
س : منم ميخورم حالا ميبيني .
ك : شما خيلي چيزهاي ديگه رو هم ميتوني بخوري . اما بايد درست انتخاب كني .
( باور كنيد بد خورد تو ذوقش تا حدي كه حس كردم الان پا ميشه يه دونه ميزنه تو گوشم از خونه ميره بيرون . اما خيلي سريع به اعصابش مسلط شد و حرف رو عوض كرد )
س : خونتون خيلي با صفاست . خيلي خوشم اومد از خونتون .
ك : قابل نداره . ميخواين كادوش كنم براتون . ؟
م : كامران بسه ديگه . بدبخت يه تيكه انداخت . بمب بارونش نكن .
ك : مگه ساناز خانم ناراحت ميشن كسي باهاشون شوخي كنه ؟ آره ساناز خانوم ؟
س : نه اتفاقا . من خوشم مياد كل كل كنم .
م : ساناز قبر خودت رو كندي . اين پسر عمه من تا امواتت رو نياره جلوي چشت ولت نميكنه .
س : جدا . پس بشين و نگاه كن كي كم مياره .
ك : هر جور ميلته . ولي فقط بايد قول بدي هرچي شنيدي بذاري به حساب شوخي . فردا نري داداشت رو بياري با لا خات دربياد .
س : اولا كه داداش ندارم . دوما اگه نتونم از پس تو بر بيام كه بايد برم بميرم .
ك : پس پاشم يه ترمه بيارم . اگه ميت شدي بپيچيمت لاي اون .
مريم هم ديگه داشت لذت ميبرد از اين كل كل كردن ما .
خلاصه يه يك ساعتي با هم شوخي كرديم و خنديديم . آخر سر هم جفتمون كم آورديم صلح كرديم .
بعد از اين حرفها شروع كرديم راجع به مسايل جدي تر صحبت كردن و آخرش هم با هم خداحافظي كرديم و اون 2 تا رفتن سمت خونه هاشون .
يه جورايي از اين سانازه خوشم اومده بود . ولي نميتونستم با وجود رابطه اي كه با مريم داشت بهش نزديك بشم .

فرداش كه داشتم از باشگاه ميومدم خونه يكي بهم گفت : خسته نباشي حمام بودي يا تازه داري ميري ؟
برگشتم ديدم سانازه اما اين بار تنها .
گفتم : از ديروز كه 2 باره ديدمت تا الان 10 باري حموم رفتم . الان هم داشتم بر ميگشتم كه انگار بايد دوباره برم .
س : سرديت نكنه ؟
ك : يه چايي نبات ميخورم درست ميشه .
س : جاي من هم بخور .
ك : مگه تو سرديت كرده ؟
س : آره . بدجوري .
ك : ايشالا كه شفاي عاجل . از دست من كه كاري بر نمياد .
س : شايدم بر بياد . از كجا معلوم .
ك : من فقط ميتونم زير تابوتت رو بگيرم شهادتين بگم . اگر لازم شد بفرست دنبالم .
س : خيلي بي ادبي . يه دور از جوني . چيزي ؟
ك : اه . راست ميگيها . دور از جون خودم .
س : مسخره اي به خدا . كاري نداري ؟
ك : از اولش هم نداشتم . شما مزاحم شدين .
س : خاك بر سرت .
ك : ممنون از اين لطفت .
س : شوخي كردم به دل نگير .
ك : ولي من جدي ميكنم .
س : ميزنم تو سرت ها ؟
ك : نزن سرش زخم ميشه . …… كار خودت سخت ميشه .
س : هرهر هر خنديدم .
ك : گريه هات رو هم ميبينم .
س : باشه تا بعد . فعلا خدا حافظ
ك : خداحافظ . سلام برسون . خوشحال شدم .
س : بعدا بهت ميگم جوابت رو .
ك : خوب تلفن بزن . اين همه راه هم نمياي خسته بشي .
س : باشه .ميزنم .
ك : چه بچه حرف گوش كني .
ك : فعلا خداحافظ
س : خدا حافظ

بعد از رفتنش يه سري فكر اومد تو ذهنم . يكيش اين بود كه از من خوشش اومده . ( البته اين رو يه كاكتوس هم با اون I Q پايين ميفهميد . اما از يه طرف هم ميگفتم : نكنه مريم اين رو فرستاده تا ببينه من چه عكس العملي نشون ميدم . )
تو اين فكرا بودم كه رسيدم دم در خونه . كليد انداختم و وارد شدم كه ديدم تلفن داره زنگ ميزنه .
دويدم تو اتاق و گوشي رو برداشتم . مريم بود .
ك : بفرماييد
م : سلام . خوبي . ؟
ك : سلام به روي ماهت . تو خوبي ؟
م : اي بد نيستم . الان اومدي ؟
ك : آره . چه طور ؟
م : هيچي . ساناز زنگ زد . گفت كه ديدتت تو راه باشگاه . گفتم يه حالي ازت بپرسم .
ك : ماشالاه هزار ماشالا اين دوستت چه قدر فضوله .
م : نه بابا من ميدونم چشه .
ك : خوب چشه ؟
م : الان زنگ زده بود تلفن خونه شما رو ميخواست . من هم بهش دادم .
ك : تو چيكار كردي ؟
م : هيچي تلفنتون رو دادم بهش .
ك : مثلا كه چي بشه ؟
م : هيچ چي بابا . فكر كنم ميخواد باهات دوست بشه .
ك : جدا . پس چشت روشن .
م : خوب مگه چه عيبي داره ؟
ك : هيچ چي . اونوقت تو چيكاره اي تو زندگيه من ؟
م : من .
ك : آره .
م :‌ من دختر دايي تو ام ديگه .
ك : پس رابطمون چي ؟
م : اون كه جاي خودشه . چه ربطي داره به اين موضوع . تازشم شايد من هم فردا از يه پسري خوشم بياد . اونوقت تو نميذاري من باهاش دوست بشم ؟
ك : من چه كارم كه نذارم . ولي بايد اول پسر رو تاييد كنم بعدش مشكلي نيست .
م : خوب من هم الان ساناز رو چك كردم . بهت ميگم مشكلي نيست .
ك : من ميدونم تو ميخواي منو امتحان كني .
م : ديوونه مگه من و تو عاشق و معشوقيم كه از اين كارا بكنيم . من و تو يه رابطه فاميلي داريم و يه رابطه ديگه . قرار نيست به خاطر اين قضيه زندگي رو به كام همديگه تلخ كنيم كه . اونا جاي خودش . بقيه قضايا جاي خودش .
ك : جدي ميگي ؟
م : آره به خدا . راستش رو بخواي من خودم به ساناز پيشنهاد دادم باهات دوست بشه . همه اين نقشه ها هم زير سر من بود .
ك : خيلي ديوونه اي به خدا .دختر با اين كار روابط من و تو كمرنگ ميشه .
م : نه . اينجوري فكر نكن . اگر من و تو خودمون كمرنگش نكنيم . كمرنگ نميشه .
ك : باشه . پس من فكرام رو بكنم بهت ميگم . ( ولي حقيقتش اين بود كه واقعا تو كونم عروسي بود . اگر كسي انگشتم ميكرد داماد كور ميشد )
م : تازه ميخواي فكر كني . الان اون بدبخت داره شماره شما رو ميگيره .
ك : باشه اگر زنگ زد با هم حرف ميزنيم . اما يادت باشه قول دادي كه ناراحت نشي از دستم ها .
م : نترس . من بهت قول ميدم كه اتفاقي نميافته . فقط بعد از صحبت كردنتون بهم خبرش رو بده .
ك : باشه زنگ ميزنم بهت ميگم .
م : مرسي . پس تا بعد خداحافظ
ك : خداحافظ . ايشالا جبران كنم .
م : ايشالا .

هنوز تلفن رو سر جاش نذاشته بودم كه دوباره زنگ خورد ( مثل معروف : يعني كي ميتونه باشه ؟

دو روي عشق – قسمت هشتم

خيلي سريع تلفن رو برداشتم . از اين كه ميخوام با ساناز حرف بزنم يه حالي شده بودم .

ك : بله . بفرماييد .

باور كنيد سبيلاش رفت تو گوشم .

( يه دوستي داشتم اسمش علي بود . خواركسده تو سن 18 سالگي سبيلاش عين فرچه واكس بود . يادمه اول سال تحصيلي يه معلم جديد اومد سر كلاسمون فكر كرد اين علي رفيق ما معلمه اين كلاسه و خودش اشتباه اومده تو اين كلاس . معذرت خواهي كرد و رفت بيرون . ما هم تا يه ساعت داشتيم ميخنديديم . )

خلاصه اون كسي كه پشت خط بود اين علي آقاي ما بود . ( منتظر كي بوديم زنگ بزنه كي زنگ زد )‌

بعد از سلام و احوالپرسي بهش گفتم كه من منتظر تلفن هستم بعدا با هاش تماس ميگيرم .

تلفن رو كه قطع كردم تازه يادم افتاد هنوز كفشهام رو هم در نياوردم .
لباسام رو عوض كردم و نشستم پاي درسم . اما چه درس خوندني . همش چشم به تلفن بود . تمركز نداشتم .ديدم اينجوري نميشه يه زنگ زدم به مريم و بهش گفتم يه زنگ بزنه ببينه چه خبره به من خبر بده .
اونم گفت كه خبرش رو ميده . دوباره تمركزم رو جمع كردم و نشستم درسم رو خوندم . ديگه داشتم فراموش ميكردم قضيه رو كه دوباره تلفن زنگ خورد . فكر كردم مريمه گوشيو برداشتم و گفتم چي شد ؟
س : مثل اينكه منتظر كس ديگه اي بودي ؟
ك : ببخشيد شما ؟
س : حالا ديگه نميشناسي . سرورتم . ( ساناز بود )
ك : من يه سرور بيشتر ندارم اونم خودمم .
س : از اين به بعد من سرورتم . فهميدي ؟
ك : آدم كه با ولي نعمت خودش اينجوري حرف نميزنه . اما ميتوني مريدم باشي . اين افتخار بزرگيه .
س : كل اميريه دنبال من راه ميافتند بهم شماره بدن كه من سرورشون بشم . اونوقت تو ميگي من بايد مريد تو باشم . ( حرفش خيلي زور داشت برام )
ك : پس برو سروريه همون لاشخورها رو بكن . من بلد نيستم زير پرچم كسي باشم . اخلاقم اينجوريه ديگه . چكار كنم . الان هم اگر امري نيست من بايد به كارام برسم .
س : صبر كن بينم . مامانت بهت ياد نداده بايد ناز يه دختر رو بكشي .
ك : اولا مادرم در قيد حيات نيست . دوما اگر هم بود و اين چيزا رو ميگفت من عمل نميكردم بهشون .
س : خدا رحمتش كنه . ببخشيد يادت آوردم . شرمنده .
ك : خدا اموات شما رو هم بيامرزه . دشمنت شرمنده .
س : مريم راست ميگفت كه تا حالا دوست دختر نداشتي . هيچ چيز بلد نيستي .
ك : چه كار كنم ديگه . عقب افتاده ام آخه .
س : عيبي نداره خودم يادت ميدم .
ك : فكر نكنم عمرت كفاف بده .
س : خيلي پر رويي .
ك : ميدونم . نيازي به ياد آوريش نيست .
س : باشه بابا من تسليم . حالا اگر جدا كار داري من مزاحم نشم .
ك : كارم اينه كه با تو صحبت كنم . پس مزاحم نشو .

يه نيم ساعتي صحبت كرديم و قرار شد كه با هم دوست بشيم . دو تا دوست خوب كه خنده و گريمون با هم باشه .
بعدش من شمارشون رو گرفتم و قرار شد با هم تماس داشته باشيم .
(يه مقداري بايد از ساناز بگم .
دو تا چشم قهوه اي درشت . ابروهاي پيوسته . قد نسبتا بلند و لاغر اندام . سينه هاش از روي لباس معلوم بود كه قشنگه . كونش يكي از جاهاي مشهود اندامش بود . خوش فرم و گرد . لبهاش هم كه نگو و نپرس .
از لحاظ اخلاقي هم كه بايد بگم لات ترين دختري بود كه تا حالا تو عمرم ديدم . زمانهايي كه با هم شوخي ميكرديم خيلي كم اتفاق ميافتاد كم بياره . اگر هم كم مياورد سريع خودش رو جم و جور ميكرد .
از لحاظ سكس هم كه حرف نداشت . خيلي حشري بود فقط كافي بود رو سرش دست ميكشيدي . بقيش رو خودش انجام ميداد .
تو اون تقريبا 2 سالي كه با هم بوديم كلا خيلي خوش گذشت . )

از اون روز به بعد هر روز با هم تلفني صحبت ميكرديم . راجع به همه چيز و همه جا . هر دومون هم امتحان داشتيم و بايد خوب درس ميخونديم . بعضي وقتها هم با مريم ميومدن خونه ما درس ميخونديم . با اين تفاصيل من و مريم كمتر فرصت ميكرديم تنها باشيم . اما هر دومون يه جورايي قبول كرده بوديم اين قضيه رو .

بعد از حدود ده روز از گذشت آشناييمون طبق روزهاي قبل قرار بود مريم وساناز بيان خونه ما . من داشتم ظرف ناهارم رو ميشستم كه زنگ زدن . در رو باز كردم ديدم ساناز اومد تو حياط خونه و در رو هم بست . رفتم جلوش و پرسيدم : پس مريم كجاست ؟
س : عليك سلام .
ك : سلام ببخشيد حواسم نبود . مريم كجاس ؟
س : مريم كار داشت گفت كه يه كم دير تر مياد . من اومدم تا مريم بياد يه كم با هم تنها باشيم . آخه اين دختر داييت مگه ميذاره ما تنها باشيم الان موقعيت خوبيه .
ك : اون بنده خدا به خاطر خودت نميذاره تنها باشيم . آخه پسر عمش رو خوب ميشناسه .
س : تو كه سهلي گنده تر از تو هم نميتونه كاري بكنه .
ك : بر منكرش لعنت . حالا نميخواي بياي تو ؟
س : آخه خيلي هم تعارف كردي .
ك : بيا بابا . نيست هر روز من تعارفت ميكنم چتر ميشي خونه ما .
س : روز اول مگه نگفتي خونه خودتونه .
ك : حالا من يه اشتباهي كردم . تو بايد باور كني . ؟
س : لوس نشو ديگه . هيچ چي نميگم پر رو شده .
ك : آره والا . تو بشين من الان ميام .
رفتم تو آشپز خونه تا هم ظرفها رو بشورم هم يه چايي حاضر كنم با هم بخوريم .

مشغول انجام كارام بودم كه حس كردم ساناز اومد تو آشپزخونه .
س : آخي . خودت ظرفهات رو ميشوري . بذار من برات بشورم .
ك : برو بابا . تو اگه بلد بودي تا الان شوهرت داده بودن .
س : اولا بلدم . دوما اين دوره زمونه مردش نيست بياد خواستگاري .
ك : مرد ديدي بكش رو خودت . مرد كجا بود بابا .
س : همين رو بگو .
ك : منظورم اين بود كه الان همه پسرند . مرد كه نمياد دختر پر افاده اي مثل تو رو بگيره . مگر اينكه دندوناش حسابي تيز باشه .
س : هه هه هه خنديدم .
ك : ايشالا گريه ات هم ميبينيم . حالا هم زياد حرف نزن . برو 2 تا چايي بريز تا منم كارم تموم بشه .

ساناز با غرغر رفت چايي بريزه . پرسيد : كامران دوست داشتي يه خواهر مثل من داشتي ؟
ك : آره . خيلي .
س : جدي ميگي ؟
ك : باور كن . اونوقت ديگه خودم كاراي خونه رو انجام نميدادم .
س : مسخره گفتم خواهر نگفتم كلفت كه .
ك : ولي جدا دوست داشتم خواهر داشتم . فكر ميكنم خيلي حال ميداد .
س : اگر داشتي چكار ميكردي ؟ فقط جدي بگو
ك : باها ش درد دل ميكردم . رازم رو بهش ميگفتم . كمكش ميكردم . هميشه حمايتش ميكردم و …
س : منم دوست داشتم يه داداش گردن كلفت داشتم مثل تو .
ك : كه چي بشه ؟
س : اونوقت هر وقت كسي اذيتم ميكرد . ميامد با لاخواهم در ميومد .
ك : مگه كسي اذيتت ميكنه ؟
س : نه بابا .
ك : دروغ نگو . راستش رو به من بگو .
س : راستش هنوز زياد نشده ولي بعضي وقتا كرم ميريزه .
ك : كي هست حالا .
س : پسر همسايمون . من ازش خوشم نمياد ولي اون گير داده بهم .
ك : ميخواي بيام حالش رو جا بيارم . ؟
س : ديگه چي . ؟ بگم كي بود اين . ؟
ك : راهش رو پيدا ميكنم .
س : نه قربونت . از مريم شنيدم خيلي كله خري . نميخوام شر بشه .
ك : هر جور راحتي . اما اگر روزي به كمك من احتياج داشتي بهم بگو . من هستم تا آخرش .
س : مرسي . قربونت برم . ( دويد و اومد از لپم يه ماچ آبدار كرد . )
ك : چه كار ميكني . ترسيدم . ( كپ كرده بودم )
س : ببين كي ميخواد با لا خواه من دربياد . ( غش كرده بود از خنده )
ك : الان بهت نشون ميدم .
س : چيو ؟
هنوز حرفش تموم نشده بود كه گرفتمش و رو دستام بردمش تو پذيرايي . پرتش كردم رو مبل و داد ميزد و ميخنديد .
ك : چرا ميخندي ديوونه ؟
س : كامران خيلي خوشحالم .
ك : از چه بابت ؟
س : از اينكه با تو دوستم . فكر ميكنم ميتونم بهت اطمينان كنم . تو ستون خوبي هستي براي آدمي مثل من .
ك : نه بابا . يعني خر خوبيم ديگه ؟
دستش رو گذاشت رو لبم و نذاشت ادامه بدم .
س : ميخوام با تمام وجودم حست كنم . ميخوام نفسم باشي . ميخوام مريدت باشم .
ك : تو ديوونه اي به خدا .
س : راست ميگي . ديوونم . الان 2 سالي هست ميخوام باهات دوست بشم ولي نميشد . اما الان مال مني .
ك : دروغگو تو 2 سال پيش منو از كجا ميشناختي ؟
س : همون روزي كه تو خيابون دعوات شده بود. خيلي حال كردم نترسيدي و وايسادي با وجود اين كه ميدونستي كتك ميخوري .
بعد چند روز تو رو به دوستام نشون دادم و قضيه رو براشون تعريف كردم كه يدفعه مريم گفت كه تو پسر عمشي . از همون موقع ها دوست داشتم باهات دوست بشم .
ك : جالبه .
س : كامران ؟
ك : جانم .
س : چشات رو ببند . ميخوام يه چيزي بهت نشون بدم .
ك : واجبه اين كا رو بكنم ؟
س : آره .
چشام رو بستم . بعد از چند ثانيه يه گرماي دلچسب رو ي لبم حس كردم . چشمم رو باز كردم . ساناز رو ديدم كه داره لبهاي داغش رو روي لبهاي من ميلغزونه . واقعا لحظه فراموش نشدني بود . تو يه حالت خلصه فرو رفتم . دستاش رو آورد بالا و دور گردنم قلاب كرد . با پاهاش هم دور كمرم رو قلاب كرد. من هم كمكش كردم همون بالا بمونه و تو لب گرفتن همراهيش ميكردم .
س : كامران ؟
ك : جانم ؟
س : تا حالا كسي بهت گفته چشات خيلي با حاله .
ك : نه والا . چه جوريه مگه ؟
س : فقط ميتونم بهت بگم دوست دارم توشون غرق شم . خيلي عميقه چشات .
دوباره لبش اومد رو لبم و همون گرماي شيرين دوباره به من منتقل شد .

دو روي عشق – قسمت نهم

داشتم گر ميگرفتم از گرماي وجودش . كيرم هم ديگه سيخ شده بود و داشت به دلش صابون ميزد . چون حسش بهش ميگفت الانه كه دلي از اذا در بياره .
من هم بيكار نبودم و درحين همراهي تو لب و لوچه بازي با دستم هم داشتم اون باسن خوش تراش و البته سفتش رو نوازش ميكردم .
چشاي ساناز پر بود از شهوت و خمار بود از اين حالي كه داشت . من هم دست كمي از اون نداشتم . آوردمش پايين و يه نگاه به اون چشمهاي درشت كردم .
ساناز پرسيد : چيه .؟ ميخواي برايه من هم كلاس تقويتي بذاري ؟
ك : تو مگه قضيه كلاس رو هم ميدوني ؟ ( آخه من و مريم اسم سكس رو گذاشته بوديم كلاس تقويتي )
س : آره بابا . اين مريم شما سادس . همه چيز رو براي من تعريف كرده .
ك : چه خوب . ميخواسته راه رو هموار كنه .
س : آره جون خودت . منم كه پا ميدم به تو .
ديدم اگه بخوام كل كل كنم آتيش شهوتش ميخوابه و ديگه شايد موقعيتي بهتر از اين نصيبم نشه .
لبم رو گذاشتم روي لبش و دستم رو انداختم دور كمرش . به خودم فشارش دادم . كيرم داشت باهاش برخورد ميكرد و از حركاتش ميشد فهميد كه داره حال ميكنه .
يه دستم رو انداختم پشت كمرش و با اون دستم پاهاش رو گرفتم و راه افتادم سمت اتاقم . با يه صداي شهوت آلود و حشري كننده پرسيد : چكار ميخواي بكني ؟ ميخواي بهم تجاوز كني . ؟
ك : نه بابا اين چه حرفيه . ديدم خوابت مياد دارم ميبرم بخوابونمت .
س : با لالايي يا بي لالايي ؟
ك : كدومش رو بيشتر دوست داري ؟
س : اوليش .
ك : چشم عزيزم . همراه با نوازش ديگه ؟
س : اوهوم . نوازشش رو بيشتر از لالاييش دوست دارم .

گذاشتمش رو تخت خودم هم خوابيدم روش . شروع كردم به بهره جستن از تمام تجربياتي كه تا اون لحظه كسب كرده بودم . دوست داشتم به نحوه احسنت باهاش سكس كنم . كه هم به اون بچسبه و هم به خودم .

از لاله گوشش شروع كردم . حس كردم قلقلكش مياد ولي ادامه دادم . گازهاي ريز ميزدم به لاله گوشش . ( از همون لحظه بود كه عاشق اين گوشواره هاي حلقه اي شدم . چون يه جفت سايز متوسطش رو گوشش بود كه هم زمان با گوشش اونها رو هم به زبون ميكشيدم . )

يواش يواش داشت آه و نالش به هوا بلند ميشد . رسيده بودم به زيره گردنش و نقطه ضعفش رو پيدا كرده بودم . آروم و سر فرصت ميليسيدمش و با يه دستم داشتم سينه اش رو ميماليدم . ديگه كاملا در اختيارم بود . درحين انجام كارم ازش پرسيدم : تا حالا سكس داشتي ؟
س : اگه بگم آره ناراحت ميشي . ؟
ك : نه . براي چي بايد ناراحت بشم . گذشتت به خودت ربط داره . آيندت به هردومون . من هم داشتم . از نظر تو عيبي داره ؟
س : نه اتفاقا خيلي هم خوبه و خوب بلدي كارت رو .
دوباره شروع كردم به زبون زدن به صورت و گردنش .
ميخواستم برم سراغ سينه هاش . دوست داشتم لمس كنم اون هارو . دست انداختم پايين تي شرتش و تا زير گردنش آوردم بالا و دو تا سينه سفت اما كوچولو و ناز بدون سوتين جلوم خود نمايي ميكرد . با ديدنشون ديگه مهلت ندادم . شروع كردم به خوردنشون و ليسيدن او تا ليموي زيبا .
يكيش تو يه دستم بود و اونيكي توي دهنم . ديگه ناله هاش كامل به گوش ميرسيد و گهگداري هم ميگفت : كامران محكم مك نزن كبود ميشه .
من هم كه گوشم بدهكار نبود و كار خودم رو انجام ميدادم . يواش يواش اومدم تا نافش . يه كم تو ي نافش رو ليس زدم كه خودش رو جمع كرد و خندش گرفت . دوباره برش گردوندم به حالت قبل و شروع كردم به ليس زدن از نافش تا وسط سينه هاش و بالعكس . ديگه داشت رواني ميشد . دستم رو رسوندم به وسط پاش . تا دستم بهش خورد پاهاش رو سفت كرد . ولي من تو همون حالت داشتم با كسش بازي ميكردم كه يواش يواش دست از مقاومت برداشت و خودش رو شل كرد . بعد از چند دقيقه گفت : الان نوبت منه .
ك : باشه . بيا ببينم چند مرده حلاجي .
من رو بادست هول داد رو تخت و خودش اومد رو شكمم نشست . اول از همه تي شرتش رو در آورد تا من اون تن زيبا رو بهتر ببينم . دست انداخت و تي شرت من رو هم در آورد و با پشت دستش كشيد رو سينه هام .
س : چقدر سفت و داغه .
ك : بده ؟
س : نه خيلي هم خوبه ولي كاش يه كم موهاش بيشتر بود . ولي اينم خوبه . دوسش دارم .
ك : ناسلامتي ورزشكارما .
س : با همينت حال ميكنم .
سرش رو به گردنم نزديك كرد و شرو ع كرد به ليسيدن و يواش يواش اومد به سمت سر سينم . ليس ميزد و من از اين كه زبون خيسش به سينم ميخورد لذت ميبردم . ديگه داشتم از شق درد ميمردم كه ساناز به داد كير بيچاره من رسيد .
ميخواست بشينه روش كه من گفتم : اول دگمه هاي شلوارم رو باز كن . حيووني داره تلف ميشه از تنگي جا .
ساناز هم همين كار رو كرد و بعد آروم نشست روش . با اين كه هر دومون شلوار پامون بود ولي داشتم از زور لذت ميمردم . ساناز رو كير من نشسته بود و قر ميداد به باسنش من هم كه زير بودم و داشتم با سينه هاش ور ميرفتم . بهش گفتم ساك ميزني ؟
س : حالا ببينم چي ميشه ؟
ك : وا . ميزني يا نه .؟
س : گفتم كه ببينم چي ميشه .

يواش يواش از روي پام بلند شد و اومد كنارم . فهميدم كه نوبت منه هنرنمايي كنم .
دست انداختم به دكمه شلوارش و بازش كردم . و شلوارش رو آروم كشيدم پايين . يه شورت پاش بود كه تا ديدم پخي زدم زير خنده .
شايد باور نكنيد ولي محبوبترين شخصيت كارتوني من روي شورتش چاپ شده بود . ( پت و مت ) ( آخه نماد من و چند تا از دوستام همين پت و مت بودن كه البته الان هم هممون يه جفت عروسك از اين 2 تا داريم )
اولش با عصبانيت نگام كرد ولي من با همون حالت خنده بهش فهموندم كه دارم به اين دو تا كسخل ميخندم .
بعد از اين كه از اون حالت در اومدم شورتش رو از پاش در آوردم و بهش گفتم : اجازه هست ؟
س : چي ؟
ك : هيچ چي .
كسش به نسبه خيس بود با شرت خودش تميز كردم و سرم رو بردم لاي پاش تازه متوجه منظورم شده بود . شروع كردم به ليس زدن و با يه دستم هم داشتم يكي از سينه هاش رو ميماليدم . تابلو بود ديگه تو حال خودش نيست . هنوز يك دقيقه از شروع اين كارم نگذشته بود كه بهم گفت : بسه ديگه بيا بالا كارت دارم .
رفتم بالا كنارش روي تخت . دست انداخت شلوارم رو كشيد پايين . شورتم رو هم همين طور . با ديدن كيرم يه گوشه لبش رو يه گاز كوچولو گرفت و گفت : بچه مگه تو چند سالته يه همچين چيزي داري ؟
ك : به سن نيست كه . نفس قضيه مهمه . ( اون موقعها تازه با اين كرمهاي حجم دهنده آشنا شده بودم و داشتم معامله ام رو پر بركت ميكردم )
خندش گرفته بود . يواش يواش زبونش رو به سر كيرم زد و شروع كرد به ليس زدن اطرافش . اونجا فهميدم اين بچمون چه قدر كار كشتس .
داشت از بقلهاي كيرم ليس ميزد و ميومد پايين . و بالعكس . يواش يواش سر كيرم رو كرد تو دهنش و با وجود سختي كه داشت براش شروع كرد به ساك زدن . ( نسبت به مريم خيلي وارد تر بود . )
ديگه تو حال خودم نبودم و داشتم پرواز ميكردم . اون هم ريتمش تند تر شده بود و با موقعيتي كه داشت آشنا .
دلم ميخواست همين جوري فقط برام ساك بزنه و آبم نياد . خيلي خوب اين كار رو ميكرد .
تو حال خودمون بوديم كه يدفعه زنگ در خونه به صدا در اومد .
هيچ كدوممون قدرت هيچ گونه عكس العملي رو نداشت . كير من كه تا چند ثانيه پيش مثل لوله پليكا شده بود . الان اصلا خبري ازش نبود . مثل تلسكوپ جمع شده بود .
دوباره زنگ در به صدا دراومد .
با سرعت نور لباس تنم كردم و رفتم دم آيفون .
ك : بله . بفرماييد ؟

دو روي عشق – قسمت دهم

م : مهمون نميخواين ؟
ك : شما كه خودتون صاحب خونه ايد . بيا تو .

تا مريم بياد يه سركي تو اتاقم كشيدم . تا سوتي ندم پيشش .

م : سلام .
ك : سلام .
س : سلام مريم جون . دير كردي .
م : آره كارم طول كشيد . اما مثل اينكه براي شما بد نشده .
ساناز كه در جا لالموني گرفت .
ك : چطور ؟
م : هيچ چي . ميخواستم بگم خسته نباشيد . همين .
ك : پاينده باشي . ولي درس خوندن زياد هم خستگي نداره .
م : بعله . اين رو ميدونم . اما نه هر درس خوندني .
ك : من كه نميفهمم چي ميگي .
م : برو جلوي آيينه ميفهمي .

دويدم تو اتاقم و رفتم جلوي آيينه . اي بميري مريم با اين چشات .
يه زره جاي رژ ساناز رو صورتم مونده بود . ولي خيلي هم تابلو نبود . با اون چشاش چه شكلي ديده بود نميدونم .

پاكش كردم اومدم بيرون و گفتم : من كه چيزي نديدم .
م : منم كه عرعر .
ك : حالا ميگي چي ؟
م : هيچ چي عزيزم . آخه كتاباتون رو نديدم كجا پهن كردين گفتم شايد كارگاه داشتين . عملي انجام ميدادين . ( با خنده و يه شيطنت خاص بهم فهموند كه خفه شو مچت رو گرفتم . )
ك : حالا من با دوست دخترم شايد يكم شيطوني كرده باشيم . بايد تابلومون كني ؟
م : نه بابا . شوخي كردم .

يه دفعه ديدم ساناز بلند شده و داره آماده ميشه كه بره .

ك : كجا ايشالا . ميخوايم درس بخونيم ها .
س : نه بايد برم . الان اصلا حسش رو ندارم .
نميدونستم چي بگم و يا چكار كنم . از خجالت سرخ شده بود بچه .

م : ساناز جان ميخواي من برم . اگه مزاحمم .
س : وا . مريم اين چه حرفيه . از سوتي كه دادم يكم دلخورم . درست ميشه .
م : نميدونم والا هر جور راحتي .
س : باشه پس من فعلا ميرم . فردا ميبينمتون .

ساناز خداحافظي كرد و رفت .

به مريم گفتم : حالا بعدا به رومون مياوردي چيزي ميشد .
م : آخه بابا من فكر كردم ناراحت نميشه . نميدونستم اين جوري ميشه .
ك : عيبي نداره . بيا بشينيم درسمون رو بخونيم . من فردا امتحان دارما .
م : هر چي شما بگيد . چشم .

يه ساعتي درس خونديم و تمرين حل كرديم . موقع استراحت مريم پرسيد : كامران ؟
ك : ميشنوم .
م : : حال داد ؟
ك : چي حال داد ؟
م : همون ديگه . امروز ظهر رو ميگم .
ك : كاري نكرديم كه بخواد حال بده .
م : دروغ نگو به من . مچتون رو گرفتم باز حاشا ميكني .
ك : باور كن كاري نكرديم . تازه ميخواستيم يه كم شيطنت كنيم كه شما رسيديد . الان هم بيضه هام درد ميكنه .
م : چرا ؟
ك : آخه كاملا تحريك شده بوديم كه تو زنگ زدي . خيلي شوك قوي بود .
م : الان از دست من كاري ساخته هست .؟
ك : آره اول پاشو يه زنگ به ساناز بزن و بهش بگو باهاش شوخي كردي . اون بنده خدا فكر كرد تو آتو گرفتي ازش كه اينقدر ناراحت شد .
م : غلط كرده . ما اينقدر صميمي هستيم كه همه چيز همديگرو ميدونيم .
ك : ميدونم . ولي باز زنگ بزني بهش بهتره .
م : باشه .پس من برم بهش زنگ بزنم .

تا مريم به ساناز زنگ بزنه من هم رفتم تو آشپزخونه و 2 تا شربت بهليمو تپل درست كردم . تو همين حين هم داشتم به قضيه امروز فكر ميكردم و به اندام ساناز .

يه جورايي دوباره كيرم شروع كرد به حركت كردن و به نظرم اومد كه با مريم يه سكس رديف بكنم .

رفتم تو حال كه ديدم مريم هنوز داره حرف ميزنه . بهش گفتم كه : بابا يه معذرت خواهي كه اينقدر طول نميكشه .
م : معذرت خواهي كه تموم شده . داشتيم راجع به يه چيز ديگه حرف ميزديم .
ك : بده من گوشيو . صبح تا شب با همين باز هم حرف داريد براي هم .
گوشيو گرفتم و نشستم رو مبل كناره مريم .
ك : سلام . خوبي ؟
س : آره خوبم . تو چطوري ؟
ك : اي بدك نيستم . چرا نموندي درس بخونيم . ؟
س : حال عجيبي داشتم . نميتونستم بمونم اونجا .
ك : الان چطوري ؟
س : خيلي خوبم .
ك : خدا رو شكر .
س : كامران جان مرسي .
ك : بابت ؟
س : همه چيز .
ك : مثلا ؟
س : بابت امروز . خيلي خوب بود .
ك : مطمعني ؟
س : آره به خدا جدي ميگم .
ك : خوب خدا رو شكر تو راضي باشي من هم راضيم .
س : مرسي عزيز . راستي فردا ميري باشگاه ؟
ك : نه . 3 جلسه نميتونم برم . بايد به درسام برسم . همشون پشت همديگه است .
س : ميتونم فردا بيام خونتون ؟
ك : آره . قدمت رو چشم . كتابهات رو هم بيار .
س : نه بابا . ميخوام بيام به قول مريم كارگاه عملي .
ك : من كه از خدامه . پس تا فردا باي .
س : باي عزيزم . خوش بگذره . ( اين جمله آخر بوي طعنه ميداد )
ك : به تو هم همين طور .

گوشيو گذاشتم سر جاش .
به مريم گفتم : كه كلاس امروز عملي بوده . آره ؟
م : آره ديگه .
ك : پس چون غيبت داشتي بايد درس پس بدي . چند وقتي هست دل به كار نميديها .
م : شما تشريف داشتيد و من دل به كار ندادم .
ك : الان كه هستم .
اين رو گفتم و كشيدمش طرف خودم . لبهامون تو هم قفل شد و با ولع از هم لب ميگرفتيم . هردومون گوله آتيش بوديم .

بهش گفتم بريم اتاق من . پاشد و همراه من اومد سمت اتاق . در حين راه رفتن دستم رو باسنش بود و هر قدمي كه بر ميداشت لپ كونش بالا و پايين ميشد .
مريم خوابيد رو تخت و من رو دعوت كرد سمت خودش . من هم افتادم روش و شروع كردم به معاشقه .
سفارش ساناز بهم گفت كه نتونستي درست و حسابي حال كني . الان برات تلافي ميكنم .
ك : ديگه چي گفت اين ساناز خانوم . ؟
س : از چيزت هم خوشش اومده بود .
ك : از چيم ؟ ( ميخواستم اسمش رو از زبونش بشنوم . خيلي با اين حركت حال ميكنم )
س : از همون ديگه .
ك : اسم نداره .؟
س : چرا داره .
ك : پس بگو ببينم اسمش چيه . ؟
‌با يه ناله از جنس شهوت گفت : از كيرت . از كيرت . از ايني كه ميخواد الان به من حال بده . ( تو همين حين دستش رو هم گذاشت رو كيرم . )
ديگه طاقت نداشتم . دست انداختم و لباسش رو در آوردم . سوتينش رو دادم بالا و شروع كردم به ليس زدن . دلم نميخواست مقايسشون كنم . ولي هركدومشون يه امتيازهايي نسبت به هم داشتن .
ديگه داشت تند تند نفس ميكشيد و دستش تو موهام بود . رفتم سمت نافش . تمام قلق بدنش تو دستم بود . ميدونستم نقاط حادثه خيز بدنش كجاس . در حالي كه داشتم با نافش بازي ميكردم و زبون ميزدم شلوار و شرتش رو هم دادم پايين و بعد از پاش در آوردمشون . رفتم سراغ كسش كه تازه و خوشبو بود .
داشتم ليس ميزدم و با دندونام گاز هاي ريز ميگرفتم كه مريم با همون صداي آغشته به شهوتش گفت : من هم ميخوام .
ك : چي ميخواي ؟
س : بابا كيرت رو ميخوام . كيرت رو .
ك : ميخواي چكارش كني ؟
س : ميخوام بخورمش . ميخوام آبش رو بيارم .

تو همين حين بلند شدو اومد سمت من .
شلوارم رو آزاد كرد و شورتم رو كشيد پايين .
با چنان ولعي شروع كرد به ساك زدن كه از مريم بعيد بود اين كارا .
( اون لحظه گذاشتم به حساب حشري بودنش ولي بعد فهميدم ميخواد با ساناز رقابت كنه )
ديگه داشت با تمام وجود ساك ميزد برام . من هم كه غرق لذت و شهوت .
بلندش كردمو برش گردوندم .
ك : ميخوام از پشت بكنم .
م : بكن عزيزم . مال خودته .
ك : ماله خود خودم .
م : آره عزيز . ماله خودته .

رفتم از همون پشت شروع كردم با انگشتم سوراخش رو باز كردن و بازي دادن .
رفتم از رو ميزم كرم مرطوب كننده برداشتم و سوراخش رو چرب كردم . يه مقداري هم به كيرم زدم و آروم گذاشتم در سوراخش .
سرش رو كه فشار دادم تو . يه ناله جانسوز كرد . يه لحظه مكث كردمو دوباره مشغول شدم و كمكم تا ته جا كردم تو اون سوراخ ناز . يكم مكث كردم تا عضلاتش به حد مطلوب برسه و بعد شروع كردم به تلمبه زدن .
ديگه ناله هاش از درد نبود . بلكه از شهوت بود و خوشي من هم كه داشتم پرواز ميكردم .
مريم تشويقم ميكرد به محكم تلمبه زدن و من هم با تمام وجودم و قدرتم اين كار رو ميكردم . با يه دستم هم داشتم با چوچولش بازي ميكردم كه حس كردم به ارگاسم رسيد . تمام تنش سفت شد و ماهيچه كونش يه فشار خوشايند به كيرم آورد .
من هم به لحظه موعود نزديك شدم و با تمام قوا فشار آخر رو آوردم و همون ته نگهش داشتم . آبم و ريختم تو سوراخش و يواش يواش عقب جلو ميكردم تا كامل تخليه شم .
كيرم رو كه از سوراخش كشيدم بيرون مريم ولو شد رو تخت . من هم شرت و شلوارم رو كشيدم بالا و كنارش دراز كشيدم .

ك : خوب بود . ؟
م : آره خيلي حال داد .
ك : چطور ؟
م : كم پيش مياد كه تا اين حد حال كنم . مرسي كامران .
ك : من بايد از تو تشكر كنم عزيزم .
م : حالا بگو ببينم .من بهترم يا ساناز ؟
ك : نداشتيما . اگه بخواي از اين حرفها بزني رفاقتم رو با ساناز بهم ميزنم . من هيچ وقت تو رو با هيچ كس مقايسه نميكنم . تو بهترين مونس و دوست مني . اين رو بفهم .
م : بابا شوخي كردم .اگر ميخواستم حسادت كنم كه اون رو باهات دوست نميكردم .
ك : آفرين دختر خوب . ولي ديگه از اين حرفها نزن .
م : چشم آقا معلم .

هردومون با هم خنديديم . بعد از يه استراحت كوچولو مريم حاضر شد كه بره خونشون ديدم داره يه جوري راه ميره .

ك :چرا اين جوري راه ميري ؟
م : بايد از جنابعالي پرسيد . كارش رو كرده تازه سوال هم ميكنه . يه وقت با ساناز اين جوري نكني ميپره از دستت ها .
ك : از كجا معلوم . شايد خوشش هم بياد .
م : خيلي پررويي . كاري نداري من برم .
ك : نه عزيز . برو . به مامان اينها هم سلام برسون .
م : چشم . باي .
ك : باي .

رفتم تو اتاقم و ولو شدم رو تختم . ناي وايسادن نداشتم .

گفتم : خدايا اين حال خوش و از من نگير .
( زماني هم كه مستم اين دعا رو ميكنم . البته قديمها نه الان . چون خيلي وقته به يه همچين لحظه هايي نرسيدم )

دو روي عشق – قسمت يازدهم

يه كرختي دلپذير و مطلوب اومده بود سراغم . داشتم حال ميكردم .
تو همين لحظه هم داشتم به ساناز فكر ميكردم و البته مريم .
سانازي كه داشت حسابي پا ميداد و مريمي كه دستي دستي براي خودش رقيب درست كرده بود . ( از رفتارش كاملا مشخص بود كه بدجوري پشيمونه )
تو فكر فردا بودم . يعني چه اتفاقي ميخواست بيافته ؟
دلم رو صابون زده بودم واسه فردا ولي مريم رو چكارش كنم ؟ چه جوري بپيچونمش فردا نياد ؟
يه زنگ به ساناز زدم . الناز گوشيو برداشت . ازش پرسيدم ساناز هست . گفت كه دستش بنده . ميگم زنگ بزنه . خداحافظي كردم و رفتم نشستم پاي درسام . خير سرم امتحان داشتم مثلا .
داشتم دوره ميكردم كه تلفن زنگ زد . برداشتم .
ك : بله . بفرماييد ؟
س : سلام آقا كامران . يادي از ما كرديد.
ك : سلام . من بايد اين رو بگم نه شما .
س : جدا . ؟ تو اين چند وقته كه با هم دوست شديم چند بار زنگ زدي خونه ما .؟
ك : خوب ديوونه فرق داره . من نميخوام مزاحمت بشم و تو خونه مشكلي برات پيش بياد .
س : خوب حالا . جدي ميگيري . خودت خوبي ؟
ك : به لطف شما . تو چطوري ؟
س : اي بد نيستم .
ك : كجا بودي زنگ زدم . ؟
س : راستش حموم بودم . احتياج داشتم .
ك : عافيت باشه . من هم اتفاقا ميخوام برم . خيلي لازمه برام .
س : البته . با اين ورجو وورجه اي كه امروز كردي حتما بايد حموم بري .
ك : كاري نكردم كه . خودت خوبه اينجا بودي .
س : ناقلا با من كاري نكردي . با مريم كه آره .
ك : نه بابا . اين حرفها چيه . ؟
س : كامران فقط به من دروغ نگو . فقط همين رو ميخوام ازت . قول ميدي ؟
ك : باشه . آره امروز با مريم برنامه داشتيم . فقط تو هم بايد قول بدي ناراحت نشي .
س : من تمام شرايط رو ميدونستم و اومدم باهات دوست شدم . فقط قول بده به غير از مريم دختر ديگه اي تو زندگيت نياد . همين .
ك : خيالت راحت باشه عزيز . قول .
س : من هم تا زماني كه با تو هستم به هيچ پسري فكر نميكنم . قول ميدم بهت .
ك : دمت گرم . هستم .
س : ميگم فردا ما امتحانمون ساعت 10 تمومه . تو كي امتحان داري ؟
ك : من هم همون ساعت تموم ميكنم . چطور ؟
س : هيچ چي . گفتم اگر بخواي من 11 بيام پيشت البته اگر كاري نداري .
ك : نه كاري كه ندارم . اتفاقا خيلي هم خوبه .
س : باشه . پس تا فردا ساعت 11 صبح باي .
ك : من هم منتظرم . قربونت باي .

گوشيو گذاشتم سر جاش و به فكر فرو رفتم . بايد براي فردا تدبيري بيانديشم .
چند روز قبل از يكي از بچه ها ژل ليدوكايين خريده بودم ولي تا حالا استفاده نكرده بودم . تصميم گرفتم فردا اگر پا داد ازش استفاده كنم ببينم چطوره .

بلند شدم رفتم حموم و يه حالي هم به موهاي زايد بدنم دادم . بعدش رفتم سمت معجوني علي بابا تا يه معجون توپ بزنم به بر بدن .

روز بعد ساعت 8 امتحان داشتم . ساعت 9 از سر جلسه اومدم بيرون . نسبتا امتحانم رو خوب داده بودم و راضي بودم . راه افتادم سمت خونه . داداشم هنوز خونه بود . من رو كه ديد پرسيد : خوب بود ؟
ك : توپ . فقط كسي نبود شوتش كنه .
% : معلومه خوب بوده چون كبكت داره خروس ميخونه . اگر امتحانات رو خوب بدي با بچه ها كه خواستيم بريم شمال تو رو هم ميبريم .
ك : ايول . دمت گرم . سوييچ موتور چي ؟ ( آخه از يكماه قبل از امتحانات سوييچ موتورم رفت تو بايگاني تا من فقط درس بخونم )
% : اون رو هم كه گفتم بعد از امتحانات آزاد ميشه . حالا هم من برم سر كار كه خيلي كار دارم امروز .
ك : باشه برو . موفق باشي .
تو كونم عروسي بود . آخه خيلي دوست داشتم باهاشون برم شمال . اكيپشون همه موتور سوارهاي خوبي بودن و هميشه با شروع شدن تابستان هر هفته با موتور ميرفتن شمال و عشق و حال ميكردن . ( البته الان يه چند ساليه اين كار خز شده . هر كس رو ميبيني تو جاده با يه موتور لگن ويراژ ميده . هر سال هم چند تاشون تو همين جاده چالوس فوت ميكنن . )
يكم تو خونه چرخيدم و كارام رو كردم تا وقت بگذره . نزديكاي 11 بود كه زنگ زدن . در رو باز كردم . ساناز بود . اومد تو و در حياط رو بست .
تابلو بود از امتحان رفته خونه بعدش اومده . ( بقول ما خودش رو حسابي ساخته بود )
ك : سلام ساناز خانوم گل منگلي .
س : سلام آقا كامران با مرام .
ك : چوبكاري نكن . ميدونم آخره مرامم ولي به روم نيار پررو ميشما .
س : خوبه خودت ميدوني پررويي .
ك : ما اينيم ديگه . شكسته نفسي ميكنيم و سرمون پايينه .
س : بسه ديگه . جاي تعارف كردنته . ؟
ك : اوا چرا نمياي تو . دم در بده .

هردومون خنديديم و رفتيم تو پذيرايي . نيم ساعت اول به پذيرايي و كل كل گذشت .
س : كامران . ميشه يه موزيك بذاري . دلمون گرفت .
ك : چشم . ولي من موزيك شاد گوش نميدم . يه سبك خاصي گوش ميدم .
س : بابا مجلس ختم كه نيومدم . ميخوام يه كم قر بدم كمرم خشك شده .
ك : پس بايد كاست بذارم . تو كامم موزيك براي رقص ندارم .
س : هر كاري ميكني بكن .
يه كاست گذاشتم تو ضبط و رو شنش كردم . يدونه از اين دلي ديوونه ها داشت ميخوند اسمش يادم نيست چون زياد نميشناسمشون .
ساناز خانوم هم گير داده بود كه با من بايد برقصي . من هم كه تو اين زمينه اندازه آميب هم استعداد ندارم . وقتي بهش گفتم بلد نيستم داشت مسخرم ميكرد و ميخنديد . من هم بهش گفتم تا تو اينجايي من برم تو اتاقم و برگردم .
رفتم تو اتاقم و يه مقدار از ليدوكايين زدم به كيرم . دوستم بهم گفته بود چه جوري بايد استفاده كنم ازش .
از اتاق اومدم بيرون ديدم ساناز به قول خودش داره قر ميده . من هم رفتم سمتش و يه لب ازش گرفتم . بهش گفتم خاموشش كنم بريم اتاق من يه موزيك بي كلام بزارم حال كن . چيه اين جفنگيات گوش ميدي . ؟
موافقت كردو رفتيم تو اتاق . از تو فايلهاي صوتيم يه چند تا موزيك بي كلام ساكسيفون گذاشتم و با هم نشستيم روي لبه تخت . ساناز يه شلوار استرج چسبون تنش بود با يه تاپ آستين حلقه اي . تاپش ليمويي بود و خيلي هم بهش ميومد . يه آرايش ملايم هم كرده بود ولي الان داشت به آرايشش يه چيزهاي ديگه هم اضافه ميكرد .
دست انداختم دور گردنش و بهش گفتم بابا همين جور هم دل من و بردي نميخواد بيشتر از اين عذابم بدي .
س : تو اين كه خوشگلم شكي نيست . ولي ميخوام هميشه يه جوري باشم برات تا تكراري نشم .
ك : اين حرفت رو نشنيده ميگيرم . ديگه هم تكرار نكن . باشه ؟
س : باشه عزيز دلم . شوخي كردم .
تو همين حين لبشو به لباي من نزديك كرد و يه لب جانانه مهمونم كرد .
س : كامران . ؟
ك : جانم ؟
س : ديروز با مريم بودي خيلي حال داد؟
ك : ميشه از اين سوالها نپرسي . خوشم نمياد .
س : نه فقط ميخوام بدونم چه قدر حال داد ؟
ك : مگه ميشه يه پسر با يه دختر باشه و حال نكنه . ؟
س : آخه تصميم گرفتم خيلي بهتر از مريم بهت حال بدم .
ك : جدا . چرا ؟
س : ‌ميخوام من رو هم مثل مريم دوست داشته باشي . من به مريم حسوديم ميشه راجع به اين قضيه .
ك : من كه نميفهمم شما دخترا چتونه . ولي باور كن يه مدت بگذره تو هم ميشي مثل مريم واسه من . مطمئن باش .
س : مرسي عزيزم . اگر الان بهم ميگفتي اندازه مريم منو دوست داري به خاطر دروغ گفتنت ديگه باهات حرف نميزدم .
ك : بهت قول دادم دروغ نگم . پس مطمئن باش نميگم .
پريد تو بغلم و شروع كرد به لب دادن بهم . خودم هم هنوز نفهميدم دليل كارش چي بود .
ديگه وقتش بود . بايد شروع ميكردم .
ك : ساناز جان ؟
س : جونم عزيزم ؟
ك : از لالايي ديروز خوشت اومد . ؟
س : آره . چه جورم . امروز براي همين اينجام . فقط بگو ببينم تا حالا با چند تا زن سكس داشتي ؟
ك : فقط با مريم بودم . همين .
س : راست ميگي ؟
ك : دروغم چيه ؟
س : آخه خيلي خوب نسبت به سنت سكس رو ميشناسي . فكر ميكردم سرد و گرم چشيده باشي .
ك : من و مريم هرچيزي كه بلديم . از رابطه خودمون ياد گرفتيم .
س : مرسي اينكاره . ( يه چشمك )
ك : تو چي ؟ تو چند بار سكس داشتي ؟
س : من هم سكس داشتم . اما نه با يه نفر . تو هفتمين دوست پسرمي . با همشون سكس داشتم .
ك : الان هم دوست پسر داري ؟
س : آره .
ك : كي هست ؟ ( با دلخوري پرسيدم ازش )
س : يكيه اسمش كامرانه . خيلي باحاله .
ك : يعني من ديگه ؟
س : آره بابا . نترس . فقط خود خودتي .
ك : مرسي عزيز .
لبم رو گذاشتم رو لبش و هولش دادم رو تخت من هم خوابيدم كنارش . صداي ساكسيفون يه حس خوبي بهم ميداد . ديگه وارد معاشقه قبل از سكس شده بوديم . يه دستم زيره سرش بود و لبهامون تو هم گره خورده بود . بازبونم شروع كردم تلمبه زدن تو دهنش . اون هم داشت با عضلات پارويي پشتم بازي ميكرد . من هم با اين يكي دستم كه آزاد بود داشتم سينه هاي كوچولوش رو بازي ميدادم . نوكش زده بود بيرون و من گرفته بودمش لاي انگشتام و بازي ميدادمش .
طاقباز خوابوندمش و خودم هم رفتم روش . از لاله هاي گوشش شروع كردم به خوردن . ديگه داشت ميرفت تو حالت شهوت . ناله هاي خفيفي ميكشيد كه بيشتر باعث تحريك من ميشد . من هم شروع كردم خوردن زير گردنش و چونش . هرجايي كه ميديدم رو ليس ميزدم .

دست انداختم پايين تاپش و كشيدم بالا . از سرش هم ردش كردم و لختش كردم . باز هم بدون سوتين بود . سينه هاش سيخ سيخ بود .
رفتم سراغ اون دوتا ليمو شيرين . يكيش تو دهنم بود و يكيش تو دستم . ساناز هم كه ديگه داشت از هوش ميرفت . دستش تو موهام بود و بازيشون ميداد . رفتم سر وقت نافش . يكم زبون زدمو اومدم دوباره سروقت سينه هاش . زبونم بين ناف و سينه هاش در حركت بود . يه دستم رو گذاشتم رو كسش و يه فشار كوچولو دادم بهش . يه ناله اي كرد كه حالم خراب شد . ديگه تو حال خودم نبودم . دستم رو رسوندم به لبه شلوارش و پاشدم كه بكشم پايين . گفت : كامران . ؟
ك : جونم . عزيزم ؟
س : چشاتو ببند .
ك : چرا ؟
س : ببند بعد شلوارم رو بكش پايين .
ك : تو خجالت ميكشي . من چشام رو ببندم .
س : خجالت چيه بابا . چشات رو ببند و بعد بكش پايين .
چشام رو بستم و شلوارش رو كشيدم پايين . چشام رو كه باز كردم ديدم يه شورت توري مشكي پاشه ( بچم ميخواست منو سورپرايز كنه مثلا )
رنگ مشكي شرتش رو رون پاش خود نمايي ميكرد و كس خوشگلش از اون زير به صورت محو ديده ميشد .
از روي شرتش يه زبون به كسش زدم تو همون حال داشتم شلوارش رو هم كامل در مياوردم . لبه شرتش رو كشيدم كنار و شروع كردم به ليس زدن زبونه هاش .
كسش لبه هاي بر آمده اي داشت كه من خوشم ميومد . مو قع اورال سكس ميتونستم لبه هاش رو كاملا مك بزنم . خيلي حال ميكردم با استايل كسش .
ديگه داشت فوران ميكرد . بلند شد و من رو هول داد رو تخت . تيشرتم رو از تنم درآورد و گرماي تنش رو با گرماي تن من مخلوط كرد . واقعا ديگه داشتم بيهوش ميشدم . هردومون داغ بوديم و تشنه شهوت .
از لبام شروع كرد و اومد رو سينه هام . ليس ميزد و ميرفت پايين تا به نافم رسيد . همين كه ليس زد من زدم زيره خنده .
س : زهر مار . ببين حال ميده با من اين كارو ميكني ؟
ك : جون . آره حال ميده . خيلي هم حال ميده .
س : نوش جونت .
دست انداخت به شلواركم و كشيدش پايين . شرتم رو هم همينطور . بعد هردوشون رو از پام درآورد .
يه دستي به كيرم زدو گوشه لبش رو دندون گرفت .
ك : چيه ؟ خوشت مياد ؟
س : آره . چه جورم . از ديروز تو فكرش بودم . مال منه مگه نه ؟
ك : آره عزيزم . مال خودته .
س : مرسي . دوسش دارم .
ك : اونم تو رو دوست داره .
داشتم اين رو ميگفتم كه زبونش رو روي كيرم حس كردم . اول قشنگ سانت به سانتش رو ليسيد و بعد آروم كرد تو دهنش . خيلي با حوصله ساك ميزد .
س : مزه چي ميده ؟
ك :بده ؟
س : نه . ولي يه مزه خاصيه .
ك : ژل بي حسي زدم بهش . اگر بدت مياد بشورمش .
س : نه . خوبه .
دوباره كرد تو دهنش و شروع كرد به ساك زدن . به خاطر ليدوكايين زياد گرماي دهنش رو حس نميكردم ولي كيرم داشت ميسوخت .
حس كردم ديگه فكش خسته شده . بلند شدم و جام رو باهاش عوض كردم . شرتش رو در آوردمو شرو ع كردم به ليس زدن كسش .
كليتوريسش رو پيدا كردم و با زبونم تحريكش ميكردم . ديگه صداش در اومده بود و داشت ناله ميكرد از سر خوشي و لذت .
س : كامران ميخوام .
ك : چي ميخواي ؟
س : اونو ؟
ك : چيو ؟
س : دوست داري بگم كيرت و ميخوام ؟
ك : آره .
س : ‌باشه بابا كيرت رو ميخوام .
ك : چشم . تقديم ميكنم . دوسش داري ؟
س : آره . خوشم مياد ازش .
ك : باشه پس برگرد .
س : از عقب ؟
ك : آره ديگه . پس چي ؟

دو روي عشق – قسمت دوازدهم

س : از عقب درد داره . از جلو بهتره . من هم بيشتر حال ميكنم .
ك : ديوونه شدي ؟ ميفهمي چي ميگي ؟
س : آره . ميدونم چي ميگم . از جلو بكن .
ك : بيخيال بابا . من اينكاره نيستم .
س : ديوونه مشكلي نداره . من حلقويم .
ك : حلقوي ديگه چه صيغه ايه ؟
س : بابا جان تو چقدر خنگي . پرده من حلقويه . چيزي نميشه از جلو بكني .
ك : تو از كجا ميدوني ؟
س : داستانش مفصله . بعدا بهت ميگم . حالا زود باش تا سرد نشدم .

(‌ تا اون موقع نميدونستم بعضي از دخترها پلمپشون همچين هم مطمئن نيست . داشتم حال ميكردم كه ميخوام از كس براي بار اول حال كنم . از طرفي هم ميترسيدم داستاني پيش بياد )

ك : مطمئني ؟
س : آره عزيزم . خيالت راحت .

دلم رو زدم به دريا و با گفتن رمز : يا مرتضي عقيلي عمليات رو شروع كردم .

ساناز كيرم رو گرفت دستش و يه كم برام ساك زد تا هم خيس بشه و هم دوباره شق بشه . بعدش خوابيد رو تخت و آغوش تمنا رو به روي من گشود . من هم رفتم بين پاهاش . با دستش كيرم رو گرفت و با سوراخش تنظيم كرد و به من گفت كه يواش يواش بكنم تو .

از هيجان قلبم داشت از سينم ميزدبيرون . يه حس خاصي داشتم آميخته به ترس وشهوت و ….

يواش يواش كيرم رو داخل ميكردم و در عجب بودم از گرمايي كه داخل كسش بود . كسش تنگ بود و خيلي داغ و البته خيس .
تو دلم گفتم : كس كس كه ميگن اينه .؟ كيرم توش .
ساناز كه از حالش تابلو بود تو اوج آسمونه و خيلي هم لذت ميبره .
يواش يواش كير من با محيط اطرافش آشنا شد و ابتكار عمل رو به دست گرفت . ديگه داشتم به صورت متمادي تلمبه ميزدم و غرق لذت بودم . واقعا سكس از جلو لطفش بيشتر از سكس از عقب بود . ( ولي به هر حال هر كدومش يه لذتي داره )

ديگه صداي ساناز تو اتاق بخش شده بود و گهگاهي هم به من ميگفت : كامران جان . محكمتر . تندتر .
تمام توانم رو تو كمرم جمع كرده بودم و تلمبه ميزدم . پاهاي ساناز هم دور كمرم حلقه بود و من روي اون بدن زيبا و شهوت بر انگيز حايل بودم . بعد از چند دقيقه من خوابيدم رو تخت و ساناز اومد نشست رو كيرم . وقتي تمامش جاشد حس كردم كه الانه اشكش در بياد . دستش رو گذاشت رو سينه ام و فشار بدنش رو داد رو سينه هاي من و شروع كرد بالا پايين كردن چند دفعه هم كامل نشست رو كيرم و كمرش رو قر ميداد . سر كيرم به ته كسش ميخورد و هر دومون داشتيم حال ميكرديم . بعد از چند لحظه يه رعشه افتاد تو تن ساناز و كسش هم داغ شد . فهميدم كه ارگاسم شده . بلندش كردم و خوابموندمش رو تخت و دوباره شروع كردم به تلمبه زدن . ساناز هم داشت كمك ميكرد تا من هم ارضا بشم . يواش يواش جريان آب رو تو كمرم حس كردم و تلمبه زدن رو تندتر كردم . آخرين لحظه كه ميخواستم بيام كشيدم بيرون و گذاشتم بالاي كسش . آبم با فشار زيادي زد بيرون و تا نافش جهيد به جلو . ساناز يه ناله از سر شهوت و رضايت كردو يه لبخند پيروزي گوشه لبش نقش بست . ( اون لحظه فكر كردم از اين راضيه كه هم من حال كردم و هم خودش ولي بعدها فهميدم دليلش فقط اين بود كه من رو يه قدم از مريم دور كنه كه البته موفق هم شد . )
ديگه نا نداشتم . آروم شرتم رو پام كردم و خوابيدم پهلوي ساناز كه داشت خودش رو تميز ميكرد . كارش تموم شد و اومد تو بغلم و يه لب جانانه بهم داد و گفت : خوب بود عزيزم ؟
ك : عالي بود . تا حالا اين جوري حال نكرده بودم .
س : كجاش رو ديدي ؟ دفعه بعد يه حالي بهت بدم كه تا چند سال يادت نره .
ك : مرسي عزيزم . همين هم از سرم زياده . تو چي ؟تو حال كردي ؟
س : آره چجورم . من هم تا حالا اينجوري حال نكرده بودم . مرسي كامران جان بابت همه چيز مرسي .
ك : نوش جونت . هر وقت خواستي خودم در خدمتم .
س : جدي ميگي ؟
ك : آره . شوخيم كجا بود ؟
س : باشه پس من الان دوباره ميخوام .
ك : ديگه لوس نشو كه . الان مگه اين راست ميشه كه تو رو بكنم . ؟
س : اگر من بخوام راستش ميكنم ولي براي امروزم بسه . ديگه نا ندارم دو بار شدم .

دوباره لبهامون رفت تو هم و يه نيم ساعتي عشق بازي كرديم . يه چرت كوچولو هم زديم . چون واقعا خسته بوديم .
از خواب كه پاشدم ديدم ساناز هنوز لخت تو بغلمه . دستم رو از زير سرش آروم كشيدم بيرون و رفتم تو آشپزخونه . يكم غذا تو يخچال داشتيم گرم كردمو گذاشتم رو ميز . رفتم سر وقت ساناز . هنوز خواب بود . با نوازش و ماچ و لب و اين جور چيزا سعي كردم بيدارش كنم . بيدار شده بود ولي خودش رو لوس كرده بود و چشاش رو باز نميكرد . يه نيشگون ريز از نوك سينش گرفتم كه جيغش رفت هوا . بلند شد دنبالم كرد تا توي آشپزخونه . تا غذاي روي ميز رو ديد پريد بره بشينه پشت صندلي كه بهش گفتم يه آبي به سر و صورتش بزنه تا سر حال بياد و لباساش رو هم بپوشه بعد بياد .
وقتي اومد تو آشپزخونه من پشت ميز بودم و منتظرش بودم . اومد سمت من و يه بوس كوچولو از گونم كردو نشست بغلم .
س : كامران ؟
ك : جانم ؟
س : منو دوست داري ؟
ك : مطمئن باش اگر دوستت نداشتم الان اينجا نبودي .
س : مرسي عزيزم .
ك : تو چي ؟ منو دوست داري ؟
س : خيلي اندازه دنيا .
ك : پس دروغ ميگي . سعي كن منو اندازه خودم دوست داشته باشي .
س : باشه هر چي كه تو بگي . ولي من تو رو خيلي دوست دارم . امروز يه گوشه اش رو بهت ثابت كردم .
ك : منم همينطور .
س : كامران قول بده هميشه براي من باشي . قول ميدي ؟
ك : آره قول ميدم . منتها در كنار تو مريم به عنوان دختر داييم و دوستم هم هست . مشكلي نيست كه ؟
س : نه بابا . مريم دوست من هم هست . من هم دوستش دارم .
ك : آفرين دختر خوب . حالا ناهارت رو بخور كه بايد بري خونه .
س : نه . من تا بعد از ظهر اينجام .
ك : مادرت نگران ميشه دختر .
س : بهش گفتم 5 ميام خونه .
ك : باشه پس بخور كه سرد شد .
ناهار رو خورديم و با كمك هم ظرفها رو شستيم و رفتيم تو اتاق من و رو تخت ولو شديم دوباره .

س : كامران . چرا اتاقت رو رنگ مشكي زدي ؟
ك : آخه از رنگ سياه خوشم مياد .
س : چيه بابا . دل آدم ميگيره .
ك : عادت كني بهش خيلي هم دلت باز ميشه .
س : نميدونم والا .
ك : خوب . بگو ببينم تو كي متوجه شدي كه پردت حلقويه ؟
س : بايد خيلي چيز ها رو برات تعريف كنم . حوصلت سر ميره .
ك : نه بابا . بايد جالب هم باشه .
س : باشه . فقط خودت خواستيها .
ك : آره بابا . مشكلي نيست .
س : راستش بايد بهت بگم كه :
+++++++
اون روزي كه با اون ابراهيم دعوا كردي من داشتم از اونجا رد ميشدم . آخه اون دوست پسرم بود و خيلي هم اذيتم ميكرد . ديدم كه باهاش دعوات شد و بقيه قضايا .
وقتي ديدم كه ترسي نداري از ابراهيم و دارو دستش چند روز با خودم كلنجار رفتم تا باهات دوست بشم . راستش ميخواستم يه حامي پيدا كنم و توي اون چند روز به اين نتيجه رسيدم كه تو ميتوني بهترين حامي و بهترين دوست باشي برام .
تو اين ميونه مريم به دادم رسيد . وقتي كه فهميدم پسر عمه مريمي خيلي خوشحال شدم و بالاخره با كمك مريم با تو دوست شدم و الان هم فقط براي توام .
راجع به قضيه پرده ام هم بايد بگم من با دوست پسرايي كه داشتم سكس داشتم قبلا هم بهت گفتم . ولي نه از جلو و هميشه از عقب بود تا اينكه اون روز رسيد .
يه روز طبق معمول داشتم با ابراهيم كل كل ميكردم تا به اينجا رسيد كه بهش پيشنهاد دادم به هم بزنيم . آخه از دوستي فقط دعوا كردن و دري وري گفتن به هم رو ياد گرفته بوديم .
ابراهيم تهديدم كرد كه اگر بخوام باهاش به هم بزنم آبروم رو تو خونه ميبره من هم ترسيدم از اين تهديدش و كجدار مريض باهاش رفاقت ميكردم تا اينكه يه روز بهم گفت : برم خونشون . ميدونستم كه ميخواد باهام سكس بكنه براي همين طفره رفتم اما بالاخره با تهديد مجبورم كرد برم اونجا . بهم گفت كه ميخواد براي بار آخر با هم سكس داشته باشيم و بعد هر كدوممون بريم سمت زندگي خودمون .
پيش خودم گفتم : اين همه با هم حال كرديم اين يه بار هم روش . ميرم و بعدش خلاص ميشم از اين نكبت .
رسيده بودم در خونشون و لي يه حسي نميذاشت كه جلوتر برم . دلم شور ميزد ولي بالاخره خودم رو مجاب كردم و در زدم . ابراهيم اومد دم در و راهنماييم كرد داخل .
وقتي رسيديم تو اتاقش اومد بغلم كنه كه من نذاشتم و ازش اول قول گرفتم كه بعد از انجام اين سكس ديگه با من كاري نداشته باشه . اون هم قول داد و بهم گفت يه سكسي باهات بكنم كه خودت بياي دنبالم براي اينكه بكنمت . حالا ميبينيم .

شروع كرد به لخت كردن من و خودش يه كم كه گذشت من هم حشري شده بودم و دوست داشتم كه اين كار انجام بشه .
ديگه از دستمالي گذشته بوديم و ابراهيم كونم رو آماده ميكرد براي كردن كه ديدم در اتاق باز شد و اون 2 تا نوچه هاش لخت مادر زاد اومدن تو اتاق . داشتم از ترس قالب تهي ميكردم . به ابراهيم يه نگاهي كردم و بهش گفتم خيلي نامردي . گريم گرفته بود مستاصل شده بودم . اون نامرد هم يه نيشخندي زدو گفت كه رسمه اونها اينه كه هر كدومشون دوست دخترشون ميخواد به هم بزنه بايد اون 2 تاي ديگه هم دختر رو بكنن . پس اگر صدات در نياد خيلي زود تموم ميشه اما اگر بخواي شلوغ كني ديگه تا اونجايي كه ميشه ميكنيمت . من با يه صداي خفيف ميخواستم داد بزنم و در برم اما زورم بهشون نميرسيد . ديگه داشتن تهديدم ميكردن كه كار دستت ميديم و از اين حرفها . ديگه خودم رو به دستشون سپردم و دعا ميكردم كه هر چه زودتر تموم بشه .

اون سه تا نره خر افتادن به جونم . حسابي از كون كردن من رو . ديگه نا نداشتم تكون بخورم چه برسه به اين كه بخوام داد و بيداد كنم . تو همين احوال بوديم كه يكيشون كه اسمش سعيد بود پيشنهاد داد از جلو بكنن منو تا تنبيه بشم . ابراهيم موافقت كرد ولي اون يكي كه اسمش يادم نيست گفت كه من نيستم . گناه داره بدبخت . ولي اون 2 تا نامرد دست از سرم بر نداشتن و با وجود التماسهايي كه ميكردم كار خودشون رو ميكردن . سعيد دستهاي من رو گرفت و و يه دستش هم جلوي دهنم بود تا داد نزنم ابراهيم هم رفت وسط پاهام و با تمام نيرويي كه داشت كيرش رو كرد تو كسم . داشتم از درد ميمردم . اون زير به خودم فحش ميدادم كه چرا اومدم تو اين خونه و …
ديگه تقلا نميكردم چون كار از كار گذشته بود . ابراهيم كه خالي شد جاش رو با سعيد عوض كرد و سعيد هم منو از جلو كرد . كارش كه تموم شد منو مجبور كرد آبش رو هم قورت بدم تا آخرين قطره . بعدش هم كمكم كردن لباسام رو تنم كردن و منو از خونه انداختن بيرون . اينقدر تحقير شده بودم كه حتي نتونستم يه فحش بدم بهشون . ميترسيدم دوباره شروع كنن .

اومدم خونه . قضيه رو به الناز گفتم . الناز هواي من رو داشت تا كسي نفهمه قضيه رو . شنيده بودم كه وقتي پرده پاره ميشه خون مياد . ولي من يه كم خونريزي داشتم اون هم به خاطر پارگي كوچولويي بود كه پايين كسم ايجاد شده بود . فرداش هم با الناز رفتم دكتر قضيه رو براش تعريف كردم .اون هم منو معاينه كرد و بهم گفت كه پرده من از نوع حلقويه . باور كن اينگار دنيا رو به من داده باشن . خيلي ميترسيدم كه خانوادم اين موضوع رو بفهمن . ولي خوب به خير گذشت . از اون روز به بعد با هيچ پسري دوست نشدم و تنها زماني كه از جلو حال كردم همون روز بود و امروز . اونروز به من تجاوز شد و من لذتي نبردم . اما امروز با كمال ميل اين كار رو انجام دادم و لذت كامل رو بردم . البته اين نتيجه اينه كه تو خيلي خوبي و بايد اين امتياز رو داشته باشي . هميشه هم در كنارت ميمونم تا وقتي كه تو بخواهي . و تا اونروز هم قول ميدم به هيچ پسري فكر نكنم .
+++++++
حرفهاش كه تموم شد دچار چند گانگي شخصيت شده بودم .
از طرفي دلم براش سوخت و ميخواستم باهاش همدردي كنم .
از طرفي هم به شعورم بي احترامي شده بود . اون من رو به عنوان يه باديگارد انتخاب كرده بود . انگار كه من براش حكم يه سگ نگهبان رو داشتم حس ميكردم باهام بازي كرده .
با صداي ساناز به خودم اومدم .
س : كامران . چته ؟ به چي فكر ميكني ؟
ك : هيچ چي نيست . ميشه بري خونتون . ؟
س : آخه چي شده . چرا ؟ به خدا من تو رو دوست دارم .
ك : فقط برو خونتون . هيچ چيز ديگه اي هم نگو .
س : نه . من نميرم تا نگي چي شده .
ك : برو . هروقت كه من رو فقط به خاطر خودم ميخواستي بيا . اما الان برو .
اشك تو چشاي ساناز جمع شده بود . داشت گريه ميكرد .
ك : ساناز برو . خواهش ميكنم برو . حداقل الان اينجا نباش . خودم بعدا بهت زنگ ميزنم .

ساناز بلند شد و با چشماني اشكبار لباساش رو تنش كرد و از خونه زد بيرون .

تمام لذت امروزم كوفتم شد . بد جوري به هم ريختم . دلم براش ميسوخت اما بايد ميفهميدم الان من چكارم تو زندگيش . يه دوست يا يه سگ نگهبان ؟

دو روي عشق – قسمت سيزدهم

دل و دماغ درس خوندن نداشتم ولي چه كنم كه بايد ميخوندم .
يه مقداري سرم به كتاب و درس بود و فكرم مشغول شده بود . صداي زنگ منو به خودم آورد . آيفون رو برداشتم .

ك : بله . بفرماييد ؟
م : كامران در رو باز كن .
ك : مريم تويي . ؟ بيا تو .
تو پذيرايي بودم كه مريم اومد داخل .
م : سلام .
ك : سلام به روي ماهت . خوبي ؟
م : اي بد نيستم . چيكار ميكردي ؟
ك : درس ميخوندم .
م : چرا صبر نكردي تا ما هم بيايم . ؟
ك : خوب با شما هم دوره ميكنم . چه عيبي داره .
م : باشه . پس بذار زنگ بزنم ببينم ساناز چرا نيومده هنوز .؟
اسم ساناز رو كه شنيدم همه چيز يادم اومد . اما چيزي به مريم نگفتم . فكر كردم اگر ساناز بهش بگه بهتره .
م : مادرش ميگه 11 صبح رفته هنوز نيومده خونه . نميدونه كجاست . تو ميدوني ؟
ك : نه . به من هم چيزي نگفته . ( فكر كنم از قيافم تابلو بود كه دارم دروغ ميگم . )
م : كامران . چيزي شده ؟
ك : منظورت چيه ؟
م : ميگم بين تو و ساناز چيزي شده ؟
ك : نه بابا . چي ميخواد بشه .
م : دروغ نگو . مگه ميشه تو از ساناز بي خبر باشي ؟ مگر اينكه يه اتفاقي افتاده باشه بينتون .
ك : حالا بعدا بهت ميگم . الان فكر كن ببين ساناز كجا ميتونه باشه ؟
م : اول بگو چي شده .
ك : حتما بايد الان بگم ؟
م : آره .

تمام قضيه رو براش تعريف كردم . به غير از قضيه سكس و او ن قضيه كه فقط خود ساناز ميدونست و البته من .( پرده اش )

م : خيلي بي شعوري كامران . فكر كردي همه مثل من هستن كه هرچي ميگي بهم جوابت رو نميدم و يا عكس العملي نشون نميدم .؟
ك : چي شده مگه ؟
م : آخه پسر خوب اگر به من همچين حرفي رو ميزدي با شناختي كه ازت دارم ميفهميدم كه دليلت چي بوده . اما ساناز كه هنوز تو رو خوب نميشناسه . نميدونه منظورت از اين كارا چي هست .
ك : بابا من اون موقع قاتي بودم . نبايد اينجا ميموند . اگر اينجا ميموند شايد بدتر از اين ميشد .
م : ميدونم . اما ساناز كه اين قضيه رو نميدونه . اگر بدوني چقدر دوست داره . اگر بدوني حاضره به خاطر تو هر كاري بكنه اين جوري باهاش برخورد نميكني و نميكردي .
ك : تو از كجا ميدوني كه خيلي منو دوست داره ؟
م : آخه كله پوك . من با ساناز رفاقت ديرينه دارم . درضمن خودم هم دخترم . همه چيز رو حس ميكنم .
ك : خوب حالا ميگي من چه كار بايد بكنم . ؟
م : هيچ چي . مرگ ميخواي برو بمير . دختر به اين خوبي و خوشگلي اومده تو زندگيت اونوقت تو داري جفتك ميندازي . ؟
ك : من نميخوام جاي تو رو با ساناز عوض كنم . اما اون ميخواد اينجوري باشه .
م : خوب اين كه خيلي هم خوبه . شايد اون بهتر از من بشه برات .
ك : برو بابا . ببين به كي دلمون رو خوش كرديم .
م : ديوونه . مساله من و تو كه معلومه. هم با هم فاميليم . هم اينكه بهترين دوستان هم هستيم . اما ساناز امروز هست و فردا نيست . كامران دم رو غنيمت بشمار . سعي كن تا آخرش باهاش باشي . وگرنه غلط كردي از روز اول بهش بله گفتي براي دوستي . حالا از تو خوشش اومده خواسته باهات دوست بشه . دلش دوست پسر قلدر ميخواسته . شايد برعكس ميشد و تو از اون خوشت ميومد و به من ميگفتي كه من باهات دوستش كنم . اونوقت اون اگه تورو تحويل نميگرفت تو دوران دوستيتون خيلي بهت حال ميداد آره ؟
( با اين حرف مريم به خودم اومدم . با اينكه ساناز رقيبش شده بود ولي اون باز هم از اون حمايت ميكرد . حرفش هم تقريبا حق بود )

ك : خوب الان ميگي چكار كنيم .
م : هيچ چي . بالاخره ميره خونه . من هم باهاش حرف ميزنم اما جوري كه نفهمه تو ميدوني . كاري ميكنم كه اون دوباره پيشقدم بشه . چون ميدونم كه غرور مسخره تو اجازه چنين كاري رو نميده تا پيشقدم بشي .
ك : باشه . فقط بهم بگو . تا سوتي ندم .
م : باشه بابا . فقط قول بده دوباره جفتك نندازي ها ؟ اگر من رو دوست داري سعي كن اون رو هم مثل من دوست داشته باشي . و هيچ وقت هم سعي نكن دل دختري رو بشكني كه اين كار بزرگترين خيانت به اون دختره . چون همين قضيه ميتونه تو زندگيش تاثير خيلي بدي بزاره .
ك : چشم . مادر بزرگ . تموم شد ؟
م : آره تموم شد . اما تنبيهت مونده .
ك : واي نه بيخيال . درس داريم ها .
م : نكنه كمرت خاليه ؟
ك : نه بابا . اين چه حرفيه .
م : با ساناز هم آره ؟
تا اومدم جوابش رو بدم گفت : دروغ نگو . ناراحت نميشم . خوب ؟
ك : آره .
م : بارك ا… پس من هم ميخوام .
ك : جون مريم بيخيال امروزرو .
م : شرمنده . قرارمون يادت نره . باشه . ؟

( چون يكم به قول بچه ها داستان تو اتاق خواب بود براي همين اينجا رو سانسور ميكنم ميرم تو حياط ( شوخي ) )

مريم كه رفت داشتم به حرفاش فكر ميكردم . به اينكه اين دخترها چه قدر حساسن و از اين حرفها . ديگه نا نداشتم راه برم چه برسه به اين كه بشينم پاي درسم . يه حموم رفتم و گرفتم خوابيدم . ميخواستم 4 صبح پاشم درسم رو بخونم .

فرداش از امتحان اومدم بيرون و رفتم سمت خونه . يكي ديگه از امتحانهام مونده بود . اون رو هم ميدادم خلاص ميشدم . نشستم سر درسم و خر زدم حسابي . اونروز اتفاق خاصي نيافتاد . قرار بود مريم كارها رو رديف كنه .

آخرين امتحان رو كه دادم يه نفس راحت كشيدم و از اينكه دوباره آزاد شدم و البته ول خيلي خوشحال بودم . هم ميتونستم برم باشگاه هم اينكه موتورم از مصادره در ميومد و حسابي كس چرخ ميزدم تو شهر حال ميداد.

ناهار خورده بودم كه زنگ زدن .
در رو باز كردم . مريم و ساناز اومدن داخل . يه لحظه ديدم الناز هم باهاشونه . چه خبر بود .نميدونم .

م : سلام آقاي عصبي .
ك : عليك سلام مادر فولاد زره .
س : سلام كامران .
ك : سلام خانوم خانوما . خوش اومدي .
ا : سلام آقا كامران .
ك : سلام الناز خانوم . خوش اومدين . حداقل يه خبر ميدادين همتون با هم مياين حول كردم .
م : نترس بابا . خوبه دختريم .
ك : والا همينش ترس داره . ( هممون زديم زير خنده و رفتيم تو پذيرايي )

اون ها نشستن و من هم رفتم تو آشپزخونه تا شربت درست كنم و شيريني كه اونها آورده بودن رو بچينم تو ظرف . مشغول كارم بودم كه يه دست اومد رو شونه هام .
ساناز بود . سرش و گذاشت رو پشتم و با يه صداي گرفته گفت : كامران . از دستم ناراحتي ؟
برگشتم سمتش . سرش رو انداخت پايين . دستم رو انداختم زير چونش و سرش رو آوردم بالا تو چشاش نگاه كردم و گفتم : فكر ميكنم تو از دست من ناراحتي .
س : من ؟ نه به خدا . من بهت حق ميدم . راست گفتي . من بايد به خاطر خودت دوست داشته باشم نه به خاطر چيز ديگه اي .
ك : من هم زياد تند رفتم . من و ببخش .
س : تو بايد منو ببخشي . الان هم فقط به خاطر خودت اومدم اينجا . فقط خودت . دوست دارم حالا ميخواي باور كن ميخواي نكن .

سرش رو گذاشت رو سينه ام .

ك : من هم دوست دارم . مطمئن باش . ( كاملا بغلش كرده بودم و به خودم فشارش ميدادم )
س : مرسي عزيزم ( اشك تو چشاش جمع شده بود حالا نميدونم از احساسش بود يا از فشاري كه من بهش داده بودم . )

لبش رو به لبم نزديك كرد . لبهامون تو هم قفل شد و با تمام وجود داشتيم از خجالت هم در ميومديم .

يه لحظه سرم رو جدا كردم از سرش ديدم مريم و الناز دارن مارو نگاه ميكنن . تا منو ديدن مريم داد زد به افتخارشون و هر دوشون شروع كردن دست زدن . سلناز رو ول كردم و افتادم دنبالشون . مريم زياد اومده بود خونمون و همه جا رو ميشناخت به همين دليل سريع از دستم در رفت . يه لحظه متوجه الناز شدم تا برگشتم سمتش ترسيد اومد فرار كنه پاش گير كرد به ميز وسط پذيرايي و يه صداي وحشتناكي به هوا بلند شد . ( كرك و پرم ريخت )

دو روي عشق – قسمت چهاردهم

در ورودي پذيرايي بسته بود و الناز حواسش نبود به خاطر همين وقتي خواست از در فرار كنه مثل اين گربه هه تو تام و جري با در يكي شده بود .

من از طرفي ترسيده بودم . از طرفي هم از خنده اشك تو چشام جمع شده بود . نميتونستم جلوي خنده ام رو بگيرم . الناز كه پخش شده بود كف اتاق . مريم و ساناز هم داشتن به من و الناز نگاه ميكردن . من با صداي ساناز به خودم اومدم .

س : اگر طوريش شده باشه . گردنت رو ميشكنم كامران .
ك : بابا به من چه ؟ ميخواست فضولي نكنه . ( هنوز خنده هام قطع نشده بود )
س : الناز فضول نيست . اين ايده دختر داييه محترمت بوده .
ك : خوب بالاخره شريك جرم حساب ميشه ديگه . بايد تنبيه ميشد .

ساناز و مريم زير بغل الناز رو گرفتن و آوردنش رو كاناپه نشوندن . من هم خودمو جمع و جور كردم و رفتم تو آشپزخونه . 4 تا شربت تپل درست كردم و با شيريني آوردم تو پذيرايي .

معاينه تموم شده بود و خيال هر سه شون راحت شده بود كه بلايي سر الناز نيومده .
بهشون تعارف كردم و نشستم رو يدونه از مبلها . تازه يادم افتاده بود الناز رو ديد بزنم . همچين بد هم نبود . اگر يه پرده چاق ميزد بهتر ميشد . تو حال و هواي خودم بودم كه با صداي ساناز به خودم اومدم .

س : آهاي . خورديش . تموم شد .
ك : نه بابا . تازه مزه كرده . (‌ هممون زديم زير خنده )

اونروز هم با هم خيلي سر و كله هم زديم و شوخي كرديم . ديگه برناممون شده بود هر روز همديگرو ديدن . بعضي وقتها هم مريم يا ساناز تنهايي ميومدن خونه تا با هم فوق برنامه داشته باشيم .

من قبول شدم و بعد از كنكور دادن وارد دانشگاه شدم . منتها رشته اي رو كه دوست داشتم دانشگاه آزاد قبول شدم و مجبور شدم برم دانشگاه آزاد و مثلا درس بخونم تا براي خودم كسي بشم . ( نيست خيلي هم درس خونديم )

“”””

حس كردم سردم شده . پاهام خسته بود . ديگه نميتونستم سر پا وايسم . از حموم اومدم بيرون . 2 تا مسكن خوردم تا شايد سر دردم خوب بشه .

دلم گرفته بود . خيلي هم گرفته بود . از زندگيم حالم به هم ميخورد .

يه لحظه يه فكري به سرم زد . آره خودشه مريم . تنها كسي كه ميتونه منو از اين حالت در بياره . خيلي وقت بود نديده بودمش . دلم براش تنگ شده بود .

بهش زنگ زدم . با دومين زنگ گوشيو برداشت .
م : سلام . چه عجب يادي از فقير فقرا كردين .؟
ك : سلام مريم حالم خوب نيست . مياي پيشم . ( ديگه بغض گلوم و گرفت . زدم زير گريه . )
م : چته كامران . ؟ چي شده ؟
هق هق گريه ام امونم رو بريده بود نميتونستم حرف بزنم .

م : كامران خونه اي ؟
ك : آره
م : تا نيم ساعت ديگه اونجام .
ك : منتظرم .

“”””

درسم تموم شده بود . از سربازي هم به خاطر سابقه بابا تو جنگ معاف شدم . يه كمي پول جمع كرده بودم .

( زماني كه دانشگاه قبول شدم . مصادف بود با پايان ساخت و ساز خونه تو خيابان باستانمون . از بابا خواستم كه يه واحد از اونجا رو بده به من . من هم در قبالش اجاره بدم بهش . ميخواستم مستقل باشم .

بابا هم قبول كرد و من وارد آپارتمانم شدم . ميخواستيم همه واحدها رو اجاره بديم . براي همين من شدم مسئول تاييد مستاجرها و مثلا مدير ساختمون . تو اون ايام كارو كاسبي بابا هم سكه شده بود . بازنشست شده بود و رفته بود ( كلن ) يه كارگاه زده بود . كار فرش رو برد اونجا . خونه تو اميريه هم دست داداشم بود كه ازدواج كرده بود . من هم هم زمان با درسم كار هم ميكردم . تو يه شركت كامپيوتري مشغول به كار شدم تا خود كفا بشم و كمتر از بابا پول بگيرم . )

به خاطر مشعله درسي و كاري كه داشتم زياد مريم رو نميديدم . ماهي يه بار اگر ميشد . مريم هم مترجمي زبان ايتاليايي قبول شده بود و با قدرت درس ميخوند . از ساناز هم تقريبا 2 سالي بو د بي خبر بودم . بعد از دانشگاه تصميم گرفتم براي خودم كار كنم . حالا ديگه هم تجربه داشتم و هم تحصيلات .

“”””
ياد روز آشناييم باهاش افتادم . رو تخت دراز كشيدم و رفتم تو فكر ……………

“”””

یکی از روزهای آذرماه بود تقریبا ساعت 10 شب بود .تو باشگاه داشتم بیلیارد بازی میکردم که موبایلم زنگ خورد . بر خلاف عادت همیشگیم که اگه شماره غریبه باشه جواب نمیدم جواب دادم :
بفرمائید؟
سلام ، اقای م ؟
خودم هستم امرتون ؟
من ص هستم .
به جا نمیارم . میشه بیشتر توضیح بدید؟
شما میتونید با شماره ای که افتاده تماس بگیرید ؟
بله حتما. منتهی من الان جایی هستم که امکانش نیست . میتونم تا 1 ساعت دیگه زنگ بزنم ؟
بله . حتما من تا ساعت 2 بیدارم منتظرتون هستم .
قربان شما حتما زنگ میزنم . پس فلن بای
مرسی خدانگهدار
( هنوز اون مکالمه جزء به جزءش یادمه)
طرف مکالمه من یه دختر بود با یه صدای ناز که تو صداش یه جذبه خاصی بود. دیگه تامل جایز نبود بر عکس همیشه که تا منو از در باشگاه بیرون نمی انداختن من از بچه ها خداحافظی کردمو سریع رفتم طرف خونه . تا رسیدم موتورم رو گذاشتم تو پارکینگ و یه کله رفتم تو خونه. دیدم ساعت یک ربع به یازده میخواستم تل بزنم که با خودم گفتم این یه رب رو هم دندان رو جیگر بذار تا طرف فکر کنه خیلی دقیقی .
تو این مدت همش فکر میکردم که شماره من از کجا رسیده دست این بابا . آخه من خیلی کم پیش میاد به کسی شماره بدم ( به خاطر اینکه تو این کارا یه کم کودن هستم )
ساعت یازده گوشیو برداشتم و زنگ زدم . بعد از چند تا زنگ گوشیو برداشت . سلام و احوالپرسی و بعدشم یه یکدستی توپ . بهش گفتم بابا اینا نگن این وقت شب با کی حرف میزنی؟
گفت که یه سوییت جداگانه تو خونشون هست و اون تنها اونجا زندگی میکنه .
بعد از یه کم چاپلوسی گفتم امرتون بفرمایید؟
گفت که با دوستش اومده بودن درب مغازه من که برای دوستش نوت بوک بخرن . بر حسب اتفاق کارت ویزیت من افتاده بود دست ایشون و چون ایشون توی آزمایشگاه یه بیمارستان کار میکردند میخواستن اوقات بیکاریشون رو روی نوت بوکهای من به صورت ویزیتوری پر کنن . قرار شد فردای اونروز بیاد در مغازه تا با هم دیگه حرف بزنیم .
بعد از خدا حافظی ازش رفتم تو فکر که این از کجا سبز شده . همش تو این فکر بودم که دوستام دارن مسخره بازی در میارن تا یه کم بخندن . آخه من خودم از این کارا زیاد میکنم . بگذریم .
صبح شد و من رفتم در مغازه . یه ساعتی بود در مغازه بودم داشتم فیلم نگاه میکردم که یه نفر سلام کرد . با دلخوری صدای دستگاهمو قطع کردم و جواب سلام دادم . سرمو که گرفتم بالا یک دفعه هنگ کردم . یه دختر با قد تقریبا 1.80 و خیلی خوش هیکل رو بروم وایساده بود و با اون چادر عربی که سرش کرده بود هوش از سر آدم میبرد . متوجه هنگ کردن من شد و سریع خودشو معرفی کرد . تازه 2 زاریم افتاد . همون دیشبیه بود
خلاصه با زحمات خودمو جمع جور کردم و بهش تعارف زدم که بشینه . وقتی نشست بهش گفتم چای میل میکنید یا کافی میکس ؟ گفت چایی ؟ لیوان برداشتم که براش چایی بریزم که یهو داد زد : وای تو این میخواین چایی بریزید برای من؟ یه دفعه به خودم اومدم دیدم لیوان خودمو برداشتم . آخه من یه لیوان آبجو خوری خفن دارم که تو اون مایعات میخورم . خلاصه معذرت خواهی کردم خواستم لیوانو عوض کنم که گفت دوست داره با لیوان من چایی بخوره . من هم اطاعت امر کردم و براش چایی ریختم . خلاصه بعد از چند دقیقه صحبت متفرقه رفتیم سر اصل مطلب . من مشخصات دستگاههامون رو بهش دادم و قرار شد بابت فروش هر دستگاه 20 هزار تومان بهش پورسانت بدم . داشت بلند میشد که بره من هم به یه بهانه ای تا دم پاساژ با هاش رفتم و ازش برای 5 شنبه شام دعوت کردم و اون هم با کمال میل قبول کرد . 5 شنبه من رفتم فلکه دوم صادقیه و چون هم بارون میامد هم دفعه اول ملاقات هر دومون بود موتور نبردم و با خط 11 رفتم . جلوی گلدیس وایساده بودم که یه نفر صدام کرد . برگشتم . خودش بود . با یه تریپ خفن اما با کلاس سلام و احوالپرسی و بعدش پیشنهاد خفن من جهت رفتن به فرحزاد. یه دربست گرفتم و هر دو سوار شدیم توی راه هیچ صحبتی بینمون ردو بدل نشد . رسیدیم اونجا یه قهوه خونه خوب بلدم که آبگوشت با عشقی داره و پاتوقمه. داخل شدیم و نشستیم . بهش گفتم چی میل داری؟
گفت هر چی خودتون میخورید .
گفتم من میخوام آبگوشت بخورم .
در کمال نا باوری گفت: آخجون آبگوشت .
خلاصه سفارش دادیم تا بیارن. بعد از خوردن شام سفارش چای دادم ( جای همه خالی دلتون نخاد )
دست کردم جیبمو بسته سیگارمو در اوردم . یه نخ برداشتم اومدم اتیشش کنم دیدم داره نگاه میکنه. گفتم شما هم میکشید یا من حق ندارم بکشم ؟
گفت من هم میکشم . خلاصه یه تریپ با کلاس بازی در آوردمو سیگاره اونم روشن کردمو با هم شروع کردیم صحبت کردن . من از زندگی خودم گفتم. اونم از این که یه بار ازدواج نا فرجام داشته الان رو پای خودشه و با خانوادش مشکل داره و غیره .
خلاصه به ساعتم نگاه کردم دیدم نزدیک 12 گفتم دیرتون نشه گفت که شب خونه نمیرم . میرم خونه دوستم که دهکده میشینه. یه آن رگ غیرتم گرفت یهو متوجه شد و گفت نترس بابا دختره. هر دومون خندیدیم.
از قهوه خونه که اومدیم بیرون به پیشنهاد من تو دره فرحزاد شروع کردیم به قدم زدن زیر بارون و جای همتون خالی زمزمه کردن شعر بزن باران حبیب با صدای خر در چمن من . نمی دونم چرا من بچه مثبت شده بودم و از این تریپها پیاده میکردم. خلاصه یه آن به خودم اومدم دیدم میدان پونکیم . حسابی سردش شده بود داشت به وضوح میلرزید. بالاخره رضایت دادیم و یه تاکسی دربست گرفتیم. تو ماشین که نشستیم دستش رو گرفتم دیدم مثل برف سرده . یکم هاش کردم گرم بشه. وقتی رسیدیم دهکده داشتم از ماشین پیادش میکردم که یه لبخند قشنگ تحویلم داد وازم تشکر کرد. من هم گفتم که قابل نداشت و خداحافظی کردم وقتی نشستم تو ماشین دیدم ساعت تقریبا 2.5 شده. اونشب یکی از بهترین شبهای زندگیم بود . اما نمیدونستم روزگار داره با هام بازی میکنه.
فردای اونروز جمعه بود و من هم باید تو نمایشگاه الکامپ تو غرفه وا میستادم . خیلی خسته بودم دیدم که موبایلم زنگ میزنه دیدم خودشه. با سلام احوال پرسی شروع شد و قرار شد که من بعد از ظهر 2 باره تو صادقیه ببینمش . چون دوستش یک کار تحقیقاقی رو با هندی کم تهیه کرده بود و من قرار شد فیلمهای هندی کم رو ازش بگیرم و به VHS تبدیل کنم .وقتی رسیدم بارون بند اومده بود .رفتیم تو کافی شاپ پردیس فلکه اول نشستیم یه نیم ساعتی حرف میزدیم راحع به این که خیلی دیشب حال کردیم و.
یکهو بهم گفت که: کامی دلم میخواد برم یه جای دنج
من هم که آخر فردینم گفتم پاشو بریم. مثل این ادم چتا رفتیم پارک پرواز . هوا سرد بود. کاپشنم رو در آوردم و انداختم

من هم که آخر فردینم گفتم پاشو بریم . مثل این ادم چتا رفتیم پارک پرواز . هوا سرد بود . کاپشنم رو در آوردم و انداختم رو دوشش . داشتیم سیگار میکشیدیم که یه دفعه منو جو گرفت و بهش گفتم : میای با هم دوست شیم .؟
یه نگاهی بهم کردو گفت : مگه نیستیم ؟
گفتم : نه. منظورم اینه که فقط مال هم باشیم . یه سری حرف زدیم و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که شخص اول زندگی هم بشیم .
ازش تشکر کردم و چیشانیش رو بوسیدم . یه ماشین گرفتم بردمش دم خونشون و از اونجا هم رفتم خونه.
د یگه خواب نداشتم تصور اینکه یه همچین دختری با من یه لا قبا دوست بشه خیلی مشعوفم کرده بودو …
روزی چند ساعت با هم تلفنی حرف میزدیم و قربون صدقه هم میرفتیم.
2 شنبه بود که اومد در مغازه فیلمها رو که تبدیل کرده بودم و گرفت و رفت خانه دوستش .شب زنگ زد که فیلمها توی دستگاهشون پخش نمی شه. قرار شد صبح برم اونجا و براشون راهش بندازم .
صبح شد بلند شدم یه دوش گرفتم و یه دست لباس مرتب تنم کردم . با ادوکلن هم دوش گرفتم یه آژانس و یه کله دهکده .
رسیدم سر کوچه زنگ زدم رو موبایلش اومد جلو پنجره و راه رو بهم گفت . طبقه سوم یه آپارتمان 8 واحدی. رفتم داخل . اومد به استقبالم و برای اولین بار یه لب داغ ازم گرفت که یه آن فکر کردم سماور گازی خونمو ماچ کردم . رفتیم داخل حال و من هم شروع کردم با ویدئو ور رفتن هنوز زمانی نگذشته بود که متوجه گندی که زده بودم شدم به جای اینکه فیلمها روSP ضبط کنم LP ضبط کرده بودم برا همین دستگاهشون پخش نمیکرد. نشستم رو مبل که اومد توی حال با 2 تا استکان چای . گفت درست شد براش توضیح دادم چی شده . گفت عیبی نداره . اومد بغلم رو مبل نشست دستمو گرفت و زل زد تو چشام . گفت کامی میدونی آدم تو چشات غرق میشه . گفتم من نجات غریق خوبی نیستم نجاتت بدم گفت لذتش به اینه که آدم توش غرق بشه . جفتمون رمانتیک شده بودیم دستمو انداختم گردنش و یه لب ازش گرفتم . با کمال میل خودشو در اختیارم گذاشت . بعد از چند دقیقه به خودم اومدم دیدم لخت تو بغل همیم . من خیلی با ORAL SEX حال میکنم شروع کردم به لیسیدن تمام بدنش از مغز سر تا نوک انگشتهای پاش . میتونستم رضایت رو توی اعمالش ببینم . دیگه وقتش بود باید میرفتم سر اصل مطلب پاهاشو جمع کردمو شرتشو در آوردم . یه نگاهی به کسش کردم و حظ کردم از این سلیقه . معلوم بود آماده همچین برنامه ای بوده خلاصه دل و به دریا زدمو شروع کردم به لیسیدن کسش
. واقعا لذت بخش بود خوش طعم و گوارا 10 دقیقه ای میشد این کارو براش انجام میدادم حالش حسابی بد شده بود بدنش میلرزید. گفت حالا نوبت منه . جامونو عوض کردیم مثله قهطی زده ها شروع کرد لیسیدن بدنم آنفدر این کارو خوب انجام میداد که داشتم دیوانه میشدم . بعد از چند دقیقه بهش اشاره کردم که برام ساک بزنه اما ازم معذرت خواهی کرد و ازم خواست این چیزو ازش نخوام . قبول کردم . یه نگاه از سر شهوت بهم کردویه دست به کیرم زد که مثل ستون تخت جمشید استوار وایساده بود و گفت شوندولت چشه ؟ گفتم : نمیدونم شما دکترشین ؟
گفت داروشو دارم بدم ؟
گفتم لطف میکنید ؟
گفت خرج داره؟
گفتم : هرچی باشه قبوله؟
گفت : فقط باید برای من باشه؟
منم از خدا خواسته گفتم باشه قبول ؟
گفت : قول مردونه؟
گفتم : مردومنه . زنونه . بچه گونه . و…
با یه دستش آب دهنش رو مالید سر کیرم و گفت بزار یه دلی از عزا در بیاره. منم با یه چشم از روی شهوت پاهاشو باز کردم
سر کیرم رو گذاشتم رو سوراخش گفتم از جلو میشه ؟
با سر بهم جواب داد .
من هم خیلی آهسته شروع کردم به داخل کردن کیرم تو کسش . در آوردمش و دوباره این کارو کردم و آروم شروع کردم به تلمبه زدن .
هرچی زمان میگذشت بیشتر حال میداد . کسش مثله تنور داغ بود و البته خیس . احساس کردم دارم میپرم اما نمی خواستم تنهایی این کارو بکنم . بهش گفتم پوزیشنمونو عوض کردیم من به کمر خوابیدم اون هم اومد نشت رو کیرم تازه یادش افتاد چقدر بلند و درازه یه آهی کشید که کیف کردم . همینجور که بالا پایین میشد با چوچولش هم بازی میکرد . داشتم باهاش حرف میزدم تا روش باز بشه و موفق هم شدم . شروع کرد به حرفهای سکسی زدن دیگه داشت داد میزد از جر خوردنش میگفت و از اینکه چقدر دارم بهش حال میدم . یواش یواش دیدم داره اونم میپره منم داشتم میپریدم توی یک آن که داشت ارگاسم میشد من هم به ارگاسم رسیدم و چون نمیخواستم بهش و به خودم ضد حال بزنم همونجا خالی شدم . دیگه نا نداشتم از جام تکون بخورم نیم ساعتی همونجا خوابیدیم بعد با هم رفتیم دوش گرفتیم . درسته اونروز از کاسبی افتادم اما خیلی حال داد بهم .

دو روي عشق – قسمت پانزدهم

تا اون روز اگر با دختري بودم فقط به فكر اين بودم كه تو دوران دوستيمون از همديگه يه كامي بگيريم و بعد والسلام .
نميدونستم دوز نارو زدن بعضي دخترها خيلي بالاست . با وجود روابطي كه داشتم ولي اين تجربه رو نداشتم . بايد ميفهميدم وقتي اين خانوم ص كه هنوز يه هفته نشده باهاش دوست شدي مياد تو بغلت ميخوابه ممكنه كه شرش بيشتر از خيرش باشه .

روزهامون با هم ميگذشت . ص شده بود سوگلي من . ديگه هر چي ميگفت همون بود . در هفته دو شب رو هم خونه من ميموند و با هم يه حال و حولي به قول جوونها ميكرديم .

زماني كه هنوز ص نيومده بود تو زندگيم يه دوست دختر داشتم به نام فرانك . خداييش خيلي گل بود . 2 سالي بود با هم دوست بوديم ولي اين دختر اينقدر خانوم بود كه من اصلا دلم نميومد فراتر از يه لب دادن پيش برم . يكي از معدود انسانهايي بود كه تو زندگيم هر كاري براش انجام دادم با خوبي جوابم رو داد. و هيچ وقت پرخاش نكرد .

چند ماهي بود كه من با ص دوست شده بوديم . من قضيه رو با فرانك در ميون گذاشتم . قرار شد كه فقط به چشم يه دوست خوب همديگرو ببينيم و روابط بينمون هم در حد همين نوع دوستي باشه .

گهگداري با هم با تلفن صحبت ميكرديم و از حال هم جويا بوديم .
يه رو ز كه برف شديدي هم اومده بود داشتم حاضر ميشدم كه برم سر كار . موبايلم زنگ خورد . فرانك بود .
ك : به به . سلام . ببين كي زنگ زده .
ف : سلام . خوبي كامي جان . ؟
ك : من كه خوبم . اما مثل اينكه تو زياد خوب نيستي ؟
ف : آره . دلم گرفته . كاش ميشد ببينمت .
ك : مخلصتم هستم . ميرم مغازه يه كم كارام رو ميكنم بعدش كجا بيام ببينمت ؟
ف : من دانشگاهم . شماره مهشيد رو كه داري ؟
ك : آره عزيزم . دارم . رسيدم زنگ ميزنم به مهشيد تا بهت بگه .
ف : مرسي . از لطفت . فقط زود بيا .
ك : چشم .

خداحافظي كرديم با هم .

در اصل مغازه كاري نداشتم . با وجود برفي هم كه داشت ميومد كاسبي صد در صد تعطيل بود اونروز . ولي به هر حال بايد ميرفتم چراغ مغازه رو روشن ميكردم . به هر حال كاسب بوديم خير سرمون .
داشتم شير قهوه درست ميكردم كه بزنم بر بدن صداي ص منو به خودم آورد . ( برا من هم درست ميكني جيگر ؟ )
برگشتم سمت صداش جلوي اوپن وايساده بود . ( بعد از آشناييمون يه كليد بهش داده بودم تا راحت بياد و بره )

ك : سلام كي اومدي خوشگله ؟
ص : همين الان . خسته بودم حسش نبود برم خونه . ( شب قبلش شيفت شب بود تو بيمارستان )
ك : خوب كاري كردي . بشين برات يه شير قهوه بيارم حالت بياد سر جاش .
ص : چشم بابايي (‌تيكه كلامش بود به من ميگفت بابايي . با يه لحجه كودكانه خودش رو برام لوس ميكرد . مخصوصا زماني كه كارش گير بود واقعا خرم ميكرد با همين حركاتش )

شير قهوه كه حاضر شد رفتم رو كاناپه كنارش نشستم .
ك : بفرماييد ني ني كوچولو .
ص : چشم بابايي . چه عجب بابايي من يه روز رو خونه مونده نرفته سر كار ؟
ك : ديدم برف مياد گفتم يه كم دير تر برم از خونه بيرون .
ص : منو بگو دلم رو صابون زدم امروز كامل پهلوي هميم .
ك : ميرم مغازه يه كاري دارم . بعدش ميرم شريعتي و بعد ميام خونه . تو هم شب بمون . با هميم ديگه .
ص : باشه عزيزم هر چي تو بگي .

لبش رو به لبم چسبوند . واقعا خوشمزه بود لبش و البته داغ و حيران كننده .

داشتيم معاشقه ميكرديم . سست شده بودم برا رفتن ولي ياد قرارم با فرانك كه افتادم نظرم عوض شد . تو لب و لوچه هم بوديم كه موبايلم زنگ خورد . من هم برداشتم .
ك : بله ؟
ف : راه افتادي ؟
ك : نه هنوز .
ف : بيا ديگه چقدر لفتش ميدي ؟
ك : چشم . الان ميام .
ف : اومدي بيا طبقه دوم . كلاس شماره 211
ك : باشه . حتما .

خداحافظي كردم و قطع كردم .

ص : بايد حتما بري ؟
ك : آره عزيز . ولي زود ميام . قول .
ص : كي بود زنگ زد ؟
ك : يكي از بچه ها .
ص : از كي تا حالا بچه ها ليدي شدن ما خبر نداريم .؟
ك : ليدي كدومه بابا .
ص : كامران فكر كردي من خرم . صداي دختره تا اينجا ميومد . بيا كلاس 211 اونوقت ميگي يكي از بچه ها بود .

ديگه نميتونستم بپيچونم .

ك : راستش اين يه دختريه به نام فرانك . خيلي وقته كه بهم زديم . اما امروز ميخوام برم باهاش خدا حافظي كنم براي هميشه .
ص : حتما بايد بري اونجا خداحافظي كني ؟
ك : فكر ميكنم برم بهتره .
ص : بگو به خاك مادرم ميخوام برم خداحافظي كنم .

بد منو گذاشته بود تو منگنه .

ك : به خاك مادرم ميرم براي خداحافظي .
ص : براي هميشه ديگه ؟
ك : آره عزيزم .
ص : قول ؟
ك : قول .
ص : پس من خونه منتظرتم .
ك : چشم . زود ميام .

ازش خداحافظي كردم و از خونه زدم بيرون . ديگه مغازه هم نرفتم . يه دربست گرفتم رفتم سمت فرانك .
رسيدم دم در دانشگاهشون . داخل شدم و رفتم به همون آدرس كه داده بود . در كلاس نيمه باز بود . يه نگاه به داخل كردم ديدم فرانك با چند تا از دوستاش دارن حرف ميزنن .

رفتم داخل .
ك : سلام .
ف : سلام . خوش اومدي . بچه ها اين همون كامرانه كه ازش براتون گفتم .

دوستاش باهام سلام و عليك كردن و يه كم شوخي با هم كرديم و سروكول هم زديم .

يواش يواش دوستاي فرانك پيچيدن بيرون از كلاس . من و فرانك تنها مونديم . فرانك رفت در كلاس رو چك كرد و اومد سمت من .
دستش رو انداخت دور گردنم و لبش رو گذاشت رو لبم .
من هم دوست داشتم باهاش همراهي كنم . يه دقيقه اي تو همين حال بوديم . بعد از هم جداشديم و نشستيم رو صندلي .
ياد دوران دانشجويي خودم افتادم . يادش به خير .
ف : كامران . بيا مثل قديم باشيم با همديگه . من اينجوري داره اعصابم خرد ميشه .
ك : يعني چي ؟ مثل قديم يعني چي ؟
ف : يعني اين كه بگو من تو زندگيه تو چه كارم ؟
ك : تو يكي از بهترين دوستان من هستي كه هميشه هم از احترام خاصي برخورداري .
ف : من نميخوام فقط دوست تو باشم . من ميخوام عشق تو باشم .
ك : ما كه با هم صحبت كرده بوديم . چرا دوباره اين حرف رو ميزني ؟
ف : ميدونم كه قول دادم بهت ولي ميخوام بزنم زير قولم .
ك : نميتوني . ميدوني كه اوضاع زندگيه من چه جوريه .
ف : آره ميدونم . يه دختر لاشي اومده تو زندگيت من شدم آشغال .
ك : چرا اين حرف و ميزني . تو سروري . در ضمن ص هم لاشي نيست . تو مثلا تحصيل كرده اين مملكتي اين واژه ها چيه از دهنت در مياد . ؟
ف : ببين چه طرفداري ميكنه از اين دختره . مگه اون چي داره كه من ندارم ؟
ك : جفتتون براي من يه اندازه ارزش داريد . ولي چه كنم كه الان سر دوراهيم .
ف : جون كامي بيا دوباره شروع كنيم . اصلا هر چي تو بگي من قبول ميكنم . حتي حاضرم جسمم رو بزارم در اختيارت .
ك : بس كن دختر خوب . تو كه ميدوني تنها دختري بودي تو زندگيم كه به خاطر خودش ميخواستمش نه به خاطر سكسش .
ف : همين عذابم ميده . تو اين چند وقته سعي كردم يه دوست پسر براي خودم انتخاب كنم ولي با هر كس كه دوست شدم به هفته نكشيده ميخواستن باهام رابطه جنسي بر قرار كنن . اما تو اين كا رو نكردي .
ك : من براي تو احترام زيادي قائلم . براي همين اين كار رو نكردم با وجود اينكه ميدونستم به من نه نميگي .

تو همين حين موبايلم زنگ خورد . شماره خونه افتاده بود .
ك : جانم .
ص : هنوز كارتون تموم نشده ؟ ( اين جمله با يه طعنه اساسي همراه بود )‌
ك : چرا ديگه دارم ميام .
ص : زياد به خودت فشار نيار . بياي خونه كارت دارم .
ك : چشم . فعلا باي .

برگشتم سمت فرانك . چشاش خيس اشك بود . آرايشش تو صورتش پخش شده بود . خيلي دلم به حالش سوخت . ولي به دو دليل نميتونستم به خواستش پاسخ مثبت بدم . اول اينكه ص حسابي منو شيفته خودش كرده بود . دوم اينكه من لياقت دختر خوبي مثل فرانك رو نداشتم . اون لياقتش بيشتر از يه نفر مثل من بود .

رفتم سمتش . بلند شد و خودش رو انداخت تو بغلم .

ف : كامران . ايشالا كه خوش باشي . دعا ميكنم فقط از اين دختره ضربه نبيني .
ك : تو هم همين طور عزيزم . خيالت راحت باشه من حواسم جمعه .

ديگه موندن جايز نبود . از تو كيفم هديه اي كه براي فرانك گرفته بودم رو دادم بهش .

ك : بيا اين هم يه يادگاري ديگه از من . فقط تو رو خدا نفرينم نكني ها .
ف : ديوونه . من تو رو دوست دارم براي چي بايد نفرينت كنم
ك : مرسي بابت همه دوران خوبي كه برام ساختي . ايشالا تو همه كارهات موفق باشي .
ف : تو هم همين طور .

رومو بر گردوندم سمت در كه برم بيرون فرانك صدام كرد .
ف : كامران ؟
ك : جانم . ؟
ف : دوست دارم براي هميشه .
ك : منم همينطور .

لبهامون دوباره تو هم قفل شد . ولي معذب بودم .

چرا بايد با فرانك اين كار رو ميكردم . ؟ چرا بايد دل اين دختر رو اينجوري ميشكستم ؟
خدايا كي و چه جوري تقاص اين دختر رو ميخواي از من بگيري ؟ فقط بهم رحم كن .

دو روي عشق – قسمت شانزدهم

بر خلاف ميل باطنيم از فرانك جدا شدم . در حاليكه تو چشاش غم موج ميزد و هر لحظه منتظر منفجر شدن بود .

نميدونم دچار چه افسوني شده بودم . ص من رو به خودش جذب كرده بود . هر كاري كه ميخواست براش انجام ميدادم . حتي در مورد مريم هم اعمال نفوذ داشت روي من .

مريم از ص خوشش نميومد و خيلي وقتها كه صحبتش ميشد بهم هشدار ميداد راجع بهش . ميگفت : اين دختره يه ماره خوش خط و خاله كه يه روز يه نيش حسابي بهت ميزنه و لي من ميذاشتم رو حساب حسادت دخترونش .

در كلاس رو باز كردم كه برم بيرون ديدم دو تا از دوستاي فرانك پشت در وايسادن . ازشون خداحافظي كردم و بهشون گفتم كه مواظب فرانك باشن .

از در دانشگاهشون اومدم بيرون . هوا خيلي سرد بود . آسمون دلش خيلي پر بود . هنوز داشت برف ميباريد . زمين سپيد پوش بود .

تو حال و هواي خودم بودم . نميدونستم چيكار كنم . از يه طرف خوشحال بودم كه ص تو خونه منتظرمه و از طرفي هم از دوريه فرانك دلم شكسته بود . چه دو راهيه عجيبي . البته تو زندگي از اين دو راهي ها زياده . مهم اينه كه آدم بتونه با استفاده از تجربياتش و كمك خواستن از ديگران بهترين راه رو انتخاب كنه .

داشتم ميرفتم كه يه دفعه آسمون اومد جلو چشام و همزمان درد عجيبي تو تمام تنم ريشه دووند .
صداي خنده چند تا دختر منو به خودم آورد . مثل يه …. رو زمين ولو شده بودم . يه نفر هم نبود منو با كاردك از رو زمين جمع كنه . پام ليز خورده بود و خورده بودم زمين .

يه صدايي اومد : بچه ها آقا رو ببينيد با آسفالت يكي شده . هرهرهرهرهر
يكي از اون دختر ها بود . بلند شدم داشتم خودم رو ميتكوندم . ولي صداشون داشت ميرفت تو مخم .

در جواب حرفش با خشم رو كردم بهش و گفتم : خوبه حداقل با آسفالت يكي شدم . تو چي ميگي كه هر شب با تشك رختخواب اين و اون يكي ميشي . ؟
صداي خنده ها قطع شد . دختره يه قيافه حق به جانب به خودش گرفت و اومد سمتم .

 : با كي بودي ؟
 ك : با تو . مگه غير از تو كس ديگه اي هم از اين كارا ميكنه ؟
 : حرف دهنت رو بفهما . وگرنه يه كاري ميكنم پشيمون بشي از گفته هات .

يه شيشكي براش بستم . رفيقاش تركيده بودن از خنده . دختره داشت از عصبانيت ميتركيد .

 : الان بهت نشون ميدم .
 ك : تو كه چيزي نداري . ولي اگه خواستي امشب بيا خونه من . تا من بهت نشون بدم . مطمئنا خوشت مياد . تنوع ميشه برات .

راهم رو گرفتم و اومدم . دويد جلوم وايساد و گفت : با كي بودي مرتيكه ؟
ك : ببين من الان اصلا حالم خوب نيست . كاري نكن اينجا لهت كنمها . برو گمشو ديگه .

يه چند نفر دورمون جمع شده بودن . از اين ملت كس ليس كه اگه بين يه پسر و دختر دعوا بشه ميرن طرف دختررو ميگيرن .

يكيشون گفت : با اين خانوم محترم چيكار داريد ؟
يه نگاه بهش كردم و گفتم : با شما نسبتي داره ؟ خواهرتونه ؟
@ : شما فرض كن كه خواهرمه .
ك : تبريك ميگم خواهرت خيلي كسه . ميتوني از بغلش كاسبي كني .
@ : با كي بودي ؟
ك : با تو حرومزاده . به تو چه ربطي داره خودت رو قاطي ميكني ان آقا ؟

حمله كرد سمتم . ديگه نفهميدم چي شد . ( هميشه همينطورم . تو حالت عصبانيت نميفهمم چه كار ميكنم )

به خودم كه اومدم پسره تو شمشاداي گوشه خيابون افتاده بود و داشت ناله ميكرد . دختره هم جيغ و داد ميكرد . بهشون توجهي نكردم و رفتم گوشه خيابان و يه دربست گرفتم سمت خونه .

نزديك خونه بودم . پياده شدم و يه كم ميوه و تنقلات گرفتم رفتم خونه .

از در كه وارد شدم اول گرماي توي خونه بهم خوش آمد گفت و بعدش بوي غذايي كه تو خونه پيچيده بود بينيم رو نوازش داد .

خريد هام رو گذاشتم رو اپن .

از ص خبري نبود . اما خونه شده بود يه دسته گل . همه چيز مرتب شده بود . معلوم بود خيلي زحمت كشيده . ( البته اغلب مواقع اين كار رو ميكرد . روزايي كه صبحش سر كار نميرفت ميومد خونه من و همه جا رو ترو تميزو مرتب ميكرد . )

لباسام رو در آوردم و لباس راحتي تنم كردم . تو خونه يه دوري زدم ديدم كه ص حمومه . از صداي آب فهميدم .

داشتم ميرفتم سمت كاناپه كه موبايلم زنگ خورد . شماره مهشيد بود . دوست فرانك .
ك : بفرماييد ؟
ف : سلام كامي ؟
ك : عليك سلام . چي شده ؟
ف :‌هيچ چي . بگو ببينم تو بيرون از دانشگاه ما دعوا كردي ؟
ك : نه . چطور ؟
ف : دروغ نگو . آره يا نه ؟
ك : خوب بابا . آره . چطور مگه .؟
ف : هيچ چي . يه كيف جا مونده بود اونجا . گفتم شايد براي تو باشه .
ك : راست ميگيها . الان كجاس ؟
ف : دست اين دكه روزنامه فروشيه . ميخواي بگيرم برات بيارم ؟
ك : نه عزيزم . خودم ميام ازش ميگيرم .
ف : باشه . هر جور راحتي . با من كاري نداري ؟
ك : نه عزيز . برو به كارات برس .
ف : خداحافظ .
ك : خداحافظ . مواظب خودت باش .
ف : تو هم همينطور .

اينقدر با عجله اومده بودم كه كيفم رو جاگذاشته بودم . حالا كي حال داشت دو باره برگرده كيف رو بياره .

تو همين فكرا بودم كه ص از حموم اومد بيرون .

ص : سلام . خوشگل من كي اومده من نفهميدم ؟
ك : سلام عسل . تازه اومدم . چرا اينقدر زحمت كشيدي ؟ بد عادت ميشم ها ؟
ص : زحمت چيه بابا . ؟ اينجا خونه خودمه .
ك : آره به خدا . ميخواي سندش رو هم بزنم به نامت ؟
ص : الان نه . وقتش بشه بهت ميگم . تو نميخواي بري حموم ؟
ك : صبح حموم بودم .
ص : ميدونم . ولي چرا اصلاح نكردي ؟
ك : حسش نبود .
ص : پاشو تنبل . برو صورتت رو اصلاح كن كه اصلا ريش بهت نمياد .
ك : گير داديا ؟ ميگم حوصلش رو ندارم .
ص : ميخواي من بزنم برات ؟
ك : آره . حتما تيغ ميدم دست تو كه صورتم رو بزني . ؟
ص : نه بابا . با ماشين ميزنم . نترس .
ك : هر كاري دوست داري انجام بده .

ص دويد تو اتاقم و ماشين ريش تراشم رو آورد . نشست كف اتاق و من رو كشيد سمت خودش .

ك : حالا لباسات رو ميپوشيدي بعد . سرما ميخوريها . ( يه حوله بسته بود دور كمرش . يدونه هم دور موهاش )
ص : نترس بابا .

سرم رو گذاشتم روي پاش و اون هم شروع كرد به زدن ريشم ( دوست داشت هر روز صورتم رو بزنم . ميگفت وقتي باهات معاشقه ميكنم زبري صورتت پوستم رو اذيت ميكنه . منتها من كه آخر آدم تنبلم تو اين زمينه )

همينجور كه داشت صورتم رو ميزد پرسيد : كامي رفتي پهلوي دختره ؟
ك : آره . چطور ؟
ص : هيچ چي . ميخواستم ببينم به كجا رسيد ؟
ك : تموم شد . با هم خداحافظي كرديم .
ص :‌ يه وقت با من همچين كاري رو نكني ؟
ك : تا خودت نخواي نه .
ص : من كه هيچ وقت نميخوام .
ك : ببينيم و تعريف كنيم .
ص : خيالت راحت . خوب صورتت هم تموم شد . پاشو برو يه دوش بگير تا من هم برم به غذا يه سري بزنم .
ك : چشم . حالا چي درست كردي ؟
ص : قرمه سبزي . دوست داري كه ؟
ك : عاشقشم .
ص : خيلي بي معرفتي . عاشق قرمه سبزي هستي اما عاشق من نه ؟
ك : عاشق تو هم هستم خوشگلم . خيالت راحت . اما قرمه سبزي رو از تو بيشتر دوست دارم .

صداي جيغ بنفشش به هوا بلند شد . ميدونستم الانه كه يه بلايي سرم بياره . سريع بلند شدم و در رفتم تو حموم .
در رو هم از داخل بستم .

ص : كامي تو مياي بيرون ديگه . من ميدونم با تو .
ك : خوب چيكار كنم قرمه سبزي دوست دارم ديگه . آخه اونو ميشه خورد تو رو كه نميشه .
ص : كوفتت بشه . هر وقت ميام اينجا تا تمومم نكني نميذاري برم اونوقت ميگي نميشه منو خورد ؟
ك : خوب بابا . تو رو هم اندازه قرمه سبزي دوست دارم .
ص : باشه . فعلا بخشيدمت تا بعدا تنبيهت كنم .

دوش رو باز كردم و رفتم زير آب . يه نگاه به خودم تو آيينه حمام كردم . حس ميكردم خوشبخت ترين پسر رو زمينم .
يه يار خوب دارم كه همه كاري برام ميكنه.

(( الان كه فكر ميكنم به اون زمان به اين نتيجه ميرسم كه چقدر خر بودم كه اون فكر ها رو ميكردم …. ))

دو روي عشق – قسمت هفدهم

تو فكر بودم كه قيافه فرانك اومد جلوي چشمم .

قيافه اي معصوم و دوست داشتني . ولي من احمق اين دختر دوست داشتني رو از خودم روندم .

ياد روز آشناييمون افتادم . يادش به خير …….

تو ياهو مسنجر به قول قديميها چرخ دور ميزدم و از هر اي دي كه خوشم ميومد يه پي ام ميدادم . به يكي پي ام دادم .جواب داد .

خودم رو معرفي كردم و اون هم خودش رو فرانك معرفي كرد . يه كم كه چت كرديم براي اينكه بفهمم واقعا دختره يا سر كارم بهش پيشنهاد دادم كه با تل صحبت كنيم . خياي ريلكس قبول كرد . اما ازم قول گرفت اگر از هم خوشمون نيومد مزاحمتي ايجاد نكنم براش . من هم قول دادم و خواستم تل بدم كه خودش شماره خونشون رو برام تايپ كرد . پرسيدم كي زنگ بزنم . گفت : هر وقت دوست داشتي .
من هم همون موقع بهش گفتم : ديس بشه تا من زنگ بزنم بهش .

به شماره اي كه داده بود يه نگاه كردم و پيش خودم گفتم : آخه كسخل الانه كه زنگ بزني و چند تا سبيل كلفت اونور خط از ته دلشون بخندن بهت و مسخرت كنن .
اما از اونجايي كه من آدم پررويي هشتم دل رو زدم به دريا و زنگ زدم به شماره اي كه فرانك داده بود . بعد از 2 تا بوق يه دختر گوشيو برداشت . يه نفس راحت كشيدم كه اسكل نشده بودم .
ف : بفرماييد ؟
ك : سلام . كامران هستم .
ف : سلام . حال شما خوبه ؟
ك : ممنون به مرحمت شما . خانواده محترم خوب هستن ؟
ف : خوبن . سلام دارن خدمتتون .

خلاصه از اين دسته حرفها . بعد از نيم ساعت صحبت كردن قرار بر اين شد كه جمعه همديگرو ببينيم و اگر از هم خوشمون اومد با هم دوست بشيم .

از اون روز تا جمعه اش هر روز با هم حرف ميزديم و يواش يواش يخ بينمون آب شده بود و خيلي ريلكس شده بوديم با هم .

جمعه شد و روز قرار . من ديوونه قرار رو گذاشتم جلوي سينما قدس تو ميدان وليعصر . حواسم نبود كه بعد از ظهر تو اون يه تيكه سوزن بندازي پايين نميره . حالا ما دو تا كه تا حالا هم رو نديديم چه شكلي ميخوايم هم رو پيدا كنيم .

بالاخره بعد از مصيبتي كه كشيديم ( البته فرانك ) بالاخره هم رو پيدا كرديم .

داشتم با نگاهم دنبالش ميگشتم كه موبايلم زنگ خورد . شماره غريبه بود . جواب دادم .
ك : بفرماييد ؟
ف : آقا كامران كجاييد شما ؟
ك : من سر قرارم شما كجاييد . ؟
ف : من هم همونجام . كدوم يكي هستيد ؟
ك : شما كجاييد بگيد تا من پيداتون كنم . ( راستش مشخصات لباسام رو عوضي گفته بودم بهش تا من بتونم زود تر اون ببينم و سريعتر از اون ارزيابي كنمش )
ف : من دم باجه تلفن كارتي جلوي سينما هستم .

نگام رفت اون سمتي . 2 تا كيوسك بود . تو هر دوش هم دختر بودن . اولي رو كه ديدم نزديك بود قالب تهي كنم . ( يا مرتضي عقيلي ) اين ديگه چيه ؟

يه غولي بود از لحاظ هيكل . راحت 120 ميشد وزنش . گفتم : كامي جون تو كونت پارس نري جلو ها . كافيه يه روز دعواتون بشه . ميزنه آبلمبوت ميكنه .
داشتم به اين چيزا فكر ميكردم كه صداي فرانك از پشت گوشي منو به خودم آورد .
ف : كوشي پس ؟
ك : كدومشوني ؟ دستت رو بگير بالا .

دستش رو گرفت بالا . يه نفس راحت كشيدم . اشتباه گرفته بودم . از ته دلم خندم گرفته بود با تصوراتي كه داشتم . من هم دست تكون دادم و اون منو ديد و گوشيو گذاشت سر جاش و اومد سمتم . از فكرهايي كه كرده بودم هنوز لبم خندون بود . رسيديم به هم .

يه دختر با هيكل متوسط . نه خيلي لاغر و نه خيلي چاق . هيكش خوب بود در كل . قدش هم در حدود 170 بود . موهاي لختش از زير شالش زده بود بيرون . مشكي وبراق . خيلي به رخش ميومد . صورت گرد . چشاي قهوه اي با عينك كه فريمش خيلي قشنگ بود . گريف بود و مشكي . رنگ فريم عينكش با پوست سفيدش تو جنگ بودن و به زيبايي چهره فرانك كمك ميكردن .در كل دختر خوشگلي بود . به دلم نشست تو همون نگاه اول .

ف : بايدم بخندي . منو گذاشتي سر كار نبايد گريه كني كه .
ك : به شما نميخنديدم . باور كن . داستانش مفصله .
ف : خوب پس بگو من هم بخندم .

با اشاره سر بهش دختر گنده ارو نشون دادم و گفتم : ببينش تا بعد بهت بگم چي بود قضيه .

با هم رفتيم سمت كافي شاپ سوگلي تو خيابون آبان . رسيديم اونجا . سفارش داديم . من قهوه سفارش دادم فرانك هم كافه گلاسه .
يه كم كه گذشت سر صحبت باز شد و من قضيه جلوي سينما رو براش تعريف كردم . يه كم هم از خودم پياز داغش رو زياد كردم و يه فيلم نامه كمدي براش سر هم كردم .
از بس خنديده بود اشك تو چشاش جمع شده بود . ذاتا دختر خوش خنده اي بود با وجود مشكلا تي كه تو زندگيش داشت ولي از ته دل ميخنديد . بعضي وقتها بهش حسوديم ميشد كه ميتونه اينقدر راحت بخنده و از كنار مشكلاتش به راحتي رد بشه .

اهل مطالعه بود و عاشق نوشتن . رشته تحصيلي اش هم تقريبا يه همچين چيزي بود ( سريه . چون اون الان يكي از نويسنده هاي خوب يكي از ……. پرفروش ايرانه . )

يه كم راجع به كتاب و درس و غيره با هم صحبت كرديم . يه چند تا شعر واسه هم خونديم كه بيشتر جنبه كل كل داشت تا چيز ديگه . بعد از يه ساعت بلند شد يم و از كافي شاپ زديم بيرون .
بالاخره بعد از اين ملاقاتمون قرار شد كه دوستان خوبي بشيم واسه هم .
(‌مريم تو دوست دخترهاي من از همه بيشتر از فرانك خوشش ميومد . خيلي با هم جور بودن . حتي وقتي رفتم و باهاش خداحافظي كردم . مريم تا 2 ماه جواب سلامم رو هم نميداد . يكي از دلايلي كه با ص لج افتاده بود همين قضيه بود )

ياد روزي ميافتم كه براي اولين بار به خونم دعوتش كردم . بدون چون و چرا قبول كرد . ميتونم بگم رو سر من قسم ميخورد . خيلي بهم اطمينان داشت . من هم به خاطر همين قضيه هيچ وقت فرانك رو به چشم دختري كه بشه باهاش سكس كرد نگاه نكردم و الان خوشحالم كه از اعتمادش نسبت به خودم سوء استفاده نكردم .

جمعه بود و قرارمون ناهار بود تو خونه من . من هم سنگ تموم گذاشتم براش . براي ناهار لازانيا درست كردم و سالاد ماكاروني .
مريم رو هم با اجازه فرانك دعوت كردم تا هم به فرانك بفهمونم كه تو فكر كارهاي بدبد نيستم و هم اينكه مريم رو با فرانك آشنا كنم . مريم از وقتي كه اومده بود همش از فرانك سوال ميكرد و هي تيكه ميانداخت .

ميگم كامي . اين عروس خانوم كي قراره بياد ؟
ميگم كامي . تو تا حالا يادت مياد براي من يه همچين كارايي كرده باشي كه به خاطر اين فرانك خانوم انجام ميدي ؟

و از اين دسته شوخيها كه همش هم منجر ميشد به تو سر و كله هم زدن .

با كمك مريم ميز رو چيديم و دسر هم حاضر كرديم . ( مريم خيلي خوش سليقه بود و هميشه تو تزيين دكوراسيون خونه كمكم ميكرد )

بالاخره زنگ در خونه زده شد و مريم در رو باز كرد و رفت به استقبال فرانك .
بعد از چند لحظه هر دوشون داخل خونه شدن .

از همون اول نگاه كنجكاو فرانك كل خونه رو ور انداز كرد .

بعدش من رو از نظر گذروند . بنده خدا چند بار منو ديده بود . هميشه هم با تيپ اسپرت . اما اونروز من يه تيپ رسمي زدم كه خودم خيلي باهاش حال ميكنم .

يه شلوار پارچه ايه مشكي پام كرده بودم و يه پيرهن مردونه مشكي با كجراه نقره اي . يه كراوات نقره اي هم بسته بودم كه رنگ لباسم رو بشكنه . فكر ميكنم جذاب شده بودم . چون اگر غير از اين بود مريم مسخرم ميكرد .

( زماني كه داشتيم خونه رو ميساختيم به پيشنهاد من طبقه اول رو يه واحدي ساختيم و خيلي هم تو نقشه خونه ريزه كاريها رو در نظر گرفتيم . خيلي خوش ساخت شده بود . هنوز هم كه هنوزه هر كس بار اولش باشه بياد تو خونه من خيلي با ساخت اونجا حال ميكنه )

آپارتمان من در حدود 180 متره با دو تا اتاق خواب بزرگ ، يه حال و پذيرايي نسبتا بزرگ و جادار . تو حمومش هم ميشه قشنگ كشتي گرفت .

فرانك رو راهنمايي كردم تو پذيرايي . مريم با يه چشمك يواشكي بهم فهموند كه بالاخره من هم راه افتادم و از انتخابم راضي بود . لبخند رضايت رو تو چهرش ميديدم .

فضاي اتاق پذيرايي رو با كمك مريم طراحي كرده بودم . يه گوشه اش شومينه بود . بالاي تاقچه شومينه دو تا لاله طرح شاه عباسي گذاشته بودم . جلوي شومينه هم يه صندلي نعنويي با چوب آبنوس كه هر وقت ميشينم روش ياد پدر پسر شجاع ميافتادم .

يه دست مبل راحتي 11 نفره كه دو تاش كاناپه بود تو پذيرايي رو بروي تي وي گذاشته بودم و ميز وسطش رو هم از اصفهان خريده بوديم . منبت كاري بود .

چهار تا گلدان چيني بزرگ دارم كه يكي از دوستاي بابا از چين فرستاده بود براش و من ازش گرفتمشون . روشون اژدها نقاشي شده . گذاشته بودم بين مبلها .

بغل شومينه هم يه گرام گذاشته بودم . ( همه اين چيزايي كه ميگم هنوز هم هستن اما اون موقع كجا و الان كجا )

در كل خونه رو با عناصر سنتي و مدرن تلفيق داده بوديم . هر كس كه ميومد نميفهميد من سنتي هستم يا مدرن .
ديوار پذيرايي هم پر از تابلو هاي منبت كاري شده و مينا كاري شده است . چند تا از سياه مشقهايي كه نوشته بودم و خوب در اومده بود رو قاب كرده بودم وزده بودم به ديوار .

فرانك بعد از تعارف كردن معمول نشست رو كاناپه و من مريم رو به فرانك و فرانك رو به مريم معرفي كردم .

اون دو تا داشتن تعارف تيكه پاره ميكردن كه من رفتم تو آشپزخونه و تدارك پذيرايي اوليه رو ديدم .
با سه تا شربت به ليمو تپل رفتم پيششون . بهشون تعارف كردم خودم هم نشستم روبروي فرانك .

ف : كامران نگفته بودي خونتون اينقدر دنجه .
ك : آره . فقط جون ميده براي تنهايي .
م : نيست كه تو هم هميشه تنهايي ؟
( آخه اغلب مواقع مهمون داشتم . رو حساب دوستاني كه داشتم از همه قشر آدمي ميومد خونه من . از شاعر بگير تا هنر پيشه . البته الان هم از اين رفت و آمدها دارم اما خيلي كم . بيشتر دوست دارم تنها باشم . اونوقت ها بيشتر بساط تخته نردمون براه بود . ميشستيم با بچه ها بازي ميكرديم و كري ميخونديم . روزهايي هم كه فوتبال داشت به اندازه ورزشگاه آزادي آدم تو خونه من بود كه فقط با هم كل كل ميكرديم و سرو كول هم ميزديم )

يه چشم غره به مريم رفتم كه حساب كار بياد دستش . ولي اون بچه پررو هر چيزي رو كه به فرانك نگفته بودم رو بهش گفت . آخرش هم ميپرسيد : كامران بهت گفته بود اينارو ؟
بيچاره فرانك هم جواب ميداد : حتما ميخواسته بعدا بهم بگه .

خلاصه با حرف زدن سرمون گرم شد و وقت ناهار شد . من به فرانك و مريم تعارف زدم كه بريم سر ميز ناهار خوري .
فرانك از ديدن چيدمان ميز خيلي خوشش اومد و از مريم تشكر كرد . چون تابلو بود اين يكي ديگه كار من نميتونه باشه . البته مريم به فرانك توضيح داد كه غذا رو من درست كردم تا اگر غذا به مذاق فرانك خوش نيومد خودش رو تبرئه كنه .

ناهار رو در سكوت خورديم . فقط صداي يه موزيك از شهريار قنبري پخش ميشد .

بعد از ناهار فرانك ميخواست ظرفها رو بشوره كه با اصرار من و مريم بيخيال شد .
مريم گفت : تا كامي اتاق ارواح رو بهت نشون بده .من هم يه چايي حاضر ميكنم .
ف : كامي ، اتاق ارواح چيه ديگه ؟
ميخواستم جوابش رو بدم كه مريم جواب داد : اتاق خوابشه . من كه ميترسم برم اون تو .
ف : بريم ببينيم چه شكليه .

من هم با استيصال قبول كردم و با اشاره به مريم فهموندم كه فاتحه ات رو بخون .

به سمت اتاقم راهنماييش كردم . در اتاقم رو كه باز كردم استرسي كه به فرانك وارد شد رو ميشد حس كرد .

دو روي عشق – قسمت هجدهم

بنده خدا جا خورده بود .
ك : برو تو ديگه . چرا وايسادي ؟
ف : مريم واقعا راست ميگه . مثل اتاقه ارواح ميمونه . ولي جالبه .
ك : اينجا جاييه كه من توش به آرامش ميرسم . خلوتگاه منه .

فرانك وارد شد من هم پشت سرش . داشت همه چيز رو از نظر ميگزروند .

ديوارهاي اتاقم يه دست رنگ مشكي داره . يه رگه هاي سفيد هم با قلم مو روي همه جاي ديوار رنگ پاشيدم كه يكنواخت نباشه . ( بدبخت اون كسي كه اتاقم رو رنگ ميزد يكي از دوستام بود . يه يه هفته اي وقت صرف كرد تا اونچيزي كه من ميخوام رو در بياره )

از در كه وارد ميشي رو ديوار رو برو يه دست كامل لباس تكواندو به حالتي كه مثلا يه نفر يه ضربه از ضربات تكواندو رو روي هوا زده چسبوندم (‌تيو تيچاگي ) سر يكي از آستيناي پيرهنش هم يه شمشير سامورايي نصب كردم كه خيلي قشنگ شده . ( البته به نظر خودم )

بقيه فضاي اون ديوار رو انواع سلاح رزمي احاطه كرده . از شمشير و خنجر بگير تا نانچيكو و سانچيكو . به اضافه حكمهايي كه تو دوران ورزش كردنم گرفتم و يه عكس دسته جمعي از بچه هايي كه باهاشون ورزش ميكردم كه البته چند تا از اونها الان براي خودشون كسي شدن تو تكواندو .

ديوار سمت چپم كلا كتابخونمه . در حدود ششصد و پنجاه تا كتاب دارم كه اغلبش چاپشون قبل از سال 60 هستش و كتابهاي ارزشمندي هستن و چند تاييش رو هم اگر ازم بگيرن اعدام رو شاخشه .

يه ميز تحرير كوچولو و يه چراغ مطالعه هم همون جا بغل كتابخانه دارم اما اغلب مواقع موقع مطالعه ميرم ميشينم رو صندلي نعنويي تو حال .

ديوار سمت راست هم كه يه مقدارش براي پنجره رفته و باقيش هم لوازم ورزشي ديگه ام هستش . مثل چوب بيلياردم و لوازم كوهنورديم .

ديوار ديگه اتاقم هم توسط ميزكامپيوتر و لوازم صوتي و تصويري احاطه شده . داخل اتاق يه تخت خواب هم هستش كه با رنگ اتاقم سته و البته دو نفره هم هست تا اگر مهمون داشتم راحت بتونيم بخوابيم .

فرانك از ديدن اتاقم به وجد اومده بود .
ف : كامران نگفته بودي اينقدر دپرسي .
ك : دپرس چيه بابا . من از رنگ مشكي خوشم مياد به دپرس بودن چه ربطي داره ؟
ف : شوخي كردم بابا . واي كتابخونش رو ببين . من كه ديگه هر روز ميام خونه تو به خاطر اين كتابخانه .
ك : بايد كارت عضويت بگيري .
ف : مسخره . خيلي هم دلت بخواد .

رفت سمت كتابخونم و كتابها رو ورانداز كرد .

ف : واي . خداوند الموت . كامي اين رو بده من بخونم برات بيارم .
ك : خيلي معذرت ميخوام اين رو ميگم ولي سعي كن دو چيز رو از من نخواي . يكي كتابامه . يكي جونمه .
ف : حالا نميخوام بخورمش كه . ( خيلي بهش برخورده بود )
ك : ميدونم عزيزم . ولي قبول كن اگر ميخواستم هر كس ازم كتاب بگيره بهش بدم الان نصفه همين هم كه دارم رو هم نداشتم . باور كن الان در حدود 150 جلد كتابم دست اين و اونه كه اصلا بروي خودشون هم نميارن .
ف : عيبي نداره . هروقت خواستم ميتونم بيام اينجا و كتاب بخونم . ؟
ك : قدمت رو چشم منه . حتما .

فرانك يه دوري زدو رفت سمت يكي از ديوارها كه روش حكمهام رو زده بودم .

ف : اينا چي هستن ؟
ك : اينا حكمهاي ورزشهاييه كه قديما انجام ميدادم . حكم كمربندو مسابقه و از اين چيزا .
ف : تو با اين همه دلمشغولي كه داشتي چه شكلي درس خوندي ؟
ك : خودم هم هنوز نفهميدم . ديدم همه ميخونن يه مدركي ميگيرن . من هم همين كار رو كردم .
ف : واقعا كه . جواب دادنتم مثل آدميزادها نيست .

با صداي مريم صحبتمون قطع شد .

م : اگر دل و قلوه دادنتون تموم شد بياين . چايي سرد ميشه .

با فرانك از اتاق رفتيم بيرون و به مريم ملحق شديم . در حين چايي خوردن يه كم سر به سر هم گذاشتيم و شوخي كرديم .

م : فرانك . تو بهش بگو رنگ اتاقش رو عوض كنه . حرف منو كه گوش نميده .
ف : والا من چي ميتونم بگم . هر كسي از يه چيزي خوشش مياد . منو تو كه نميتونيم نظر شخصيه خودمون رو به كسي تحميل كنيم . تازه اون اتاق اتاقه خواب كامرانه . يعني خصوصي ترين جا تو زندگيش . پس براي من و تو و …. نبايد فرقي داشته باشه كه بايد چه شكلي باشه .
از خنده روده بر شده بودم . مريم بد جوري ضد حال خورده بود ولي سريع خودش رو جمع و جور كرد .
م : البته من هم به خاطر خودش ميگم . پس فردا افسرده ميشه ميوفته رو دستمون .
ك : نترش عزيزم . با وجود امثال تو و فرانك خانوم من هيچ وقت افسرده نميشم .
ف : خوبه خوبه . حالا من يه ذره طرفداريت رو كردم پر رو نشو . اصلا مريم راست ميگه . چرا ديوار اتاقت بايد مشكي باشه ؟
ك : خوب بابا . پس كنيد . حرف ديگه اي نداريد بزنيد گير داديد به اتاق خوابه من . هر كس خوشش نمياد از اون اتاق نياد اون تو .
م : باشه بابا . با اون اتاقت .

يه كم ديگه كل كل كرديم و وقت گذرونديم . فرانك بلند شد و آماده شد كه بره خونشون . ميخواستم ببرم برسونمش كه نذاشت . براش آژانس گرفتم .

موقع خداحافظي فرانك خيلي تشكر كرد و آرزو كرد كه بتونه جبران كنه زحماتي كه ما مثلا براش كشيده بوديم رو .

فرانك كه رفت مريم گفت : كامي بيا يه كم آشپزخونه رو مرتب كنيم .
ك : بذار براي بعد از ظهر خودم مرتب ميكنم خونه رو . تو هم ميخواي بري برو كه ديرت نشه .
م : نه بابا . من تا شب اينجام . كسي خونه نيست برم خونه چيكار كنم . ؟
ك : باشه . من ميرم يه چرتي بزنم . تو نميخوابي ؟
م : چرا . شايد من هم يكم بخوابم من هم خسته شدم امروز .
ك : واقعا شرمندم . خيلي تو زحمت افتادي .
م : نه بابا . خيلي هم ممنونم كه من رو هم دعوت كردي .

رفتم سمت اتاقم و ولو شدم رو تخت خوابم . داشتم فكر ميكردم كه فرانك ميتونه دختر قابل اطميناني مثل مريم باشه يا نه ؟
از فكرم خندم گرفته بود . واقعا مريم تو همه چيز تك بود . اخلاق . رفتار . شخصيت و ….

ديدم مريم هم اومد تو اتاق و كنارم رو تخت دراز كشيد .

ك : چه عجب . شما هم پا به خونه ارواح گذاشتي .
م : عزيزم تو هر جا باشي . من هم هستم حتي اگر بري جهنم .
ك : دروغ نگو ديگه . اونجا تو رو راه نميدن .
م : مسخره . مگه من چمه ؟
ك : هيچ چي . فقط تو فرشته اي . جات تو بهشته . با ما جهنميها چيكار داري .؟
م : هرهرهر خنديدم . مسخره اي تو به خدا .
ك : حقيقت رو گفتم . مريم باور كن خيلي دوست دارم .
م : ميدونم . من هم دوست دارم . از اينكه كنارتم و نظرم برات مهمه خيلي خوشحالم .
ك : لوس نشو ديگه . حالا بگو ببينم چطور بود ؟
م : خيلي خوشمزه بود .
ك : چيو ميگي ؟
م : مگه غذا رو نپرسيدي ؟
موهاش رو كشيدم و گفتم : مسخره فرانك رو ميگم . اونوقت تو راجع به لازانيا نظر ميدي ؟
م : شوخي كردم خوب . ببينم ميتوني كچلم كني اينقدر كه موهام رو ميكشي . ؟ با فرانك از اين كارا نكنيا . حيفه موهاش . خيلي قشنگن .
ك : نظرت رو نميگي ؟
م : چرا ميگم . راستش كامران چجوري بگم كه ناراحت نشي .
ك : چي شده . بگو ناراحت نميشم .
م : قول داديا ؟
ك : آره قول دادم .
م : راستش . راستش .
ك : راستش چي ؟
م : خوب هولم نكن الان ميگم .
ك : بگو ديگه . جون به لبم كردي ؟
م : بابا ميخوام بگم . دمت گرم انتخابت حرف نداشت . خداييش دختره خوبيه . من كه خوشم اومده ازش .

خودش فهميد كه بايد فرار كنه . تا اومد در بره گرفتمش .

ك : منو دست ميندازي مسخره .
داد ميزد : جون كامي ببخشيد . ميخواستم يكم اذيتت كنم . به خدا قصد بدي نداشتم .

خودم رو كشيدم روش و تمام وزنم رو انداختم رو بدن ظريفش .

م : كامي غلط كردم . كامي له شدم . بلند شو از روم .
ك : ديگه از اين كارا نكنيها .؟
م : كامي جون فرانك كه عزيزه برات بلند شو ( زد زير خنده )
ك : عجب بچه پر رويي هستيا . ( خودم هم خندم گرفته بود . تو بدترين شرايط هم كم نميا ورد . اين اخلاقش رو دوست داشتم . )

تو همين حين كه داشتم مثلا تنبيهش ميكردم حس كردم كه مريم هم از اين قضيه كه من روشم خيلي احساس رضايت داره . خودم هم بدم نميومد يه كم شيطنت كنم . چند وقتي بود كه با هم سكس نداشتيم . تازه داشتم متوجه ميشدم كه چرا مريم بعد از رفتن فرانك نرفت و موند خونه من .

يواش يواش از خشونتم كم كردم و به لطافتم زياد .
مريم هم فهميد و سعي كرد كه كمكم كنه .

به شوخي بهش گفتم : ايندفعه اگر از اين كارا بكني يه كاريت ميكنم كه تنبيه بشي .
م : مثلا چيكار ميكني ؟
ك : خودت ميدوني . نميخواد ديگه من بهت بگم .
م : من نميدونم . بگو تا از زبون خودت بشنوم .
ك : باشه . تنبيهت از اين به بعد اينه كه باهات سكس ميكنم .
م : آخ جون پس من از اين به بعد هر روز اذيتت ميكنم تا تومنو تنبيه كني .
ك : خيلي پر رو شدي . از الان تنبيهت شروع ميشه .
م : هورا هورا . آفرين كامي . مريمو تنبيهش كن .
ك : وقتي اشكت در اومد ميفهمي كه نبايد سر به سرم بذاري .
م : نه ديگه اونقدر هم خشن تنبيه نكنيها . مگه من عسل تو نيستم ؟
ك : عسل كه هستي . ولي بپل زيادي شيرين نباشي بپري تو گلوم .
م : تو هم كه اصلا بدت مياد از عسل . مگه نه ؟
ك : نه .

لبامون بهم نزديك شد و بعدش قفل شد تو هم . اونروز با مريم دو بار سكس كردم و خاطره شد برام . واقعا خيلي چسبيد بهم اون سكس .

دو روي عشق – قسمت نوزدهم

ص : نميخواي بياي بيرون . خوبه صبح حموم بودي وگرنه تا شب اونجا ميموندي .
ك : اومدم عزيز .

با صداي ص از گذشته به حال اومده بودم . الان ديگه فرانك نبود . (‌يعني خودم خواستم كه نباشه بنده خدارو )

طبق معمول هميشگي آب گرم رو بستم و يه نفس عميق كشيدم و رفتم زير دوش آب سرد . سرماي آب تو تنم رخنه كرد . عادت دارم به اين كار . ( از آب سرد خوشم مياد. با بچه ها كه ميريم سونا كل كل ميكنيم كي بيشتر بمونه تو حوضچه آب سرد . طبيعتا هميشه من برنده ام .بچه ها بهم ميگن Sub zero . )

حولم رو تنم كردم و اومدم تو حال . ص آرايش كرده بود و يه لباس سكسي خوشگل به رنگ ليمويي تنش كرده بود . دوست داشتني شده بود به نظرم .

ص : عافيت باشه .
ك : سلامت باشي .
ص : چيكار ميكردي اين همه مدت تو حموم ؟
ك : هيچ چي . آب گرم خيلي لذت بخش بود زيرش وايساده بودم .
اومد سمتم . دستش رو انداخت دور گردنم و يه لب ازم گرفت .
ص : واي كامي . تو نميخواي اين اخلاقت رو ترك كني .؟ آخه كدوم آدم عاقلي تو زمستون دوش آب سرد ميگيره . ؟
ك : تو كه ميدوني من عادت دارم به اين كار . تازه 2 تا خاصيت داره اين حركت . 1 – اعصاب آدم آروم ميشه . 2 – عضلات بدن شل نميشه .
ص : خوبه رشتت مهندسي بوده وگرنه ادعاي دكتري داشتي .
ك : چه كنم ديگه تو كه ميدوني من تو هر سوراخي يه انگشتي ميكنم .
ص : آره والا . مخصوصا اگه سوراخش گرم و مرطوب هم باشه كه كارت از انگشت هم فراتر ميره .

با هم خنديديم و من رفتم تو اتاقم كه لباسام رو تنم كنم . يه ركابي تنم كردم و از رو شرتم هم يه شلوارك .

رفتم بيرون ديدم ص جلوي آكواريوم وايساده . ( 1 سالي ميشد كه به پيشنهاد يكي از بچه ها آكواريوم خريده بودم )

ص : كامي بيا به اينا غذا بده من ببينم .
ك : باشه براي بعد . امروز بايد دل بخورن . بايد برم بخرم براشون .تموم شده .
ص : خوب از اين غذا خشكها بريز . حالا يه بار به خاطر من برنامه غذاييشون رو به هم بزن .
ك : باشه بابا .

داشتم به ماهيها غذا ميدادم . ص هم وايساده بود و با لذت نگاه ميكرد به اين كار .

ك : خوب غذاي اينهارو كه دادم حالا كي ميخواد به من غذا بده ؟
ص : من مگه مردم . خودم غذا ميدم بهت عزيزم .

ناهار رو خورديم . من يه سيگار آتيش كردم و نشستم رو كاناپه . عادت كرده بودم به كار كردن . اون روز كلافه بودم در اثر بيكاري .

ك : ميگم از مغازه پايين چه خبر ؟
ص : رامين كه ميگه چيزي در نمياد . نميدونم فكر ميكنم بايد جمعش كنيم .

چند وقتي بود كه من و ص و رامين كه يكي از دوستاي من بود يه مغازه اجاره كرديم و توش لوازم آرايشي ريختيم . قرار بر اين بود كه رامين مغازه رو بچرخونه و من و ص هم اوقات بيكاريمون بريم كمكش در عوض پولي كه ميخواستيم به يه شاگرد بديم رو به رامين بديم . اينجوري اون هم دل گرم ميشد به كاسبي . البته من اصلا دنبال سود نبودم ققط ميخواستم يه كاسبيه ديگه هم داشته باشم .

ك : آخه يكي نيست بهش بگه وقتي سر چراغي مغازه رو ميبندي ميري دنبال كس كلك بازي خوب معلومه در آمد مياد پايين .
ص : ميگم ميخواي من هر وقت كارم تموم ميشه برم در مغازه وايسم . ؟
ك : نميدونم والا . سختت ميشه برات .
ص : نه بابا . تازشم بعضي از دخترها ميبينن يه پسر فروشندس نميان تو مغازه . من برم بهتر ميشه .
ك : فكر بدي نيست . اگر دوست داري برو .
ص : باشه پس من از فردا ميرم اونجا .
ك : من هم مغازه رو زودتر ميبندم هر روز ميام اونجا تا با هم برگرديم .
ص : عاليه . بهتر از اين نميشه .

ص با دو تا ليوان آبجو خوري كه توش چايي بود اومد طرفم . يه لب جانانه بهم داد و نشست كنارم . تو چشاش برق شيطنت رو ميديدم .

ص : كامي ؟
ك : جانه كامي ؟
ص : ميشه امشب مشروب بخوريم ؟‌
ك : آره . چرا نميشه .
ص : ايول . پس يه چرتي بزن . بعد بر يه كم بند وبساط بگير بيار كه امشب ميخوام حسابي مي خوري كنم . ميخوام تو اين دنيا نباشم .
ك : يعني اينقدر از در كنار من بودن عذاب ميكشي كه ميخواي با مستي فراموشش كني ؟
ص : ديوونه اي ها . من منظورم اين نيست كه . ميخوام امشب مست باشم و بهت يه هديه بدم .
ك : جدا . مثلا مست نكني نميتوني هديه بدي ؟ بعدشم هديه بابت چي ؟
ص : اولا هديش خواصه . دوما به خاطر كاري كه امروز به خاطر من انجام دادي مستحق گرفتن اين هديه هستي .

دقيقا فهميدم منظورش چيه . چون با فرانك خداحافظي كرده بودم خوشحال بود . يه لحظه حالم ازش به خورد . خيلي حالم گرفته شد .مگه ميشه آدمها به خاطر ناراحتيه ديگران خوشحال بشن .

چاييم رو برداشتم و گفتم : پس من برم بخوابم . ساعت 4.30 بيدارم كن باشه ؟
ص : برو . من هم الان ميام پهلوت .

نشستم لبه تختم و چاييم رو خوردم . ليوان رو گذاشتم رو ميز كنار تخت و ولو شدم رو تخت . چشام رو بسته بودم و داشتم فكر ميكردم كه وجود ص رو در كنارم حس كردم .
ص : بخواب كه امشب باهات خيلي كار دارم .

ديگه مثل قديمها نبودم كه هر دختري پهلوم بود حتما بايد چند بار باهاش سكس كنم . ديدم نسبت به سكس عوض شده بود . اون وقتها فقط سكس ميكردم كه به تعداد دفعات سكسي زندگيم افزوده بشه . اما الان دوست داشتم از ته دل طالب سكس باشم . هم خودم و هم پارتنرم .

ص رو بغل كردم و يكم معاشقه كرديم و بعد خوابيديم . تو آغوش هم . فكر ميكردم كه ديگه براي خودمه . اصلا همه كاري ميكردم كه فقط براي خودم باشه . از شكستن دل يه آدم خوب مثل فرانك تا سرمايه گذاري به نام اون تو جاهاي مختلف . همين مغازه آرايشي فروشي رو هم من سرمايه گذاشتم ولي به رامين و تو قرار دادمون نصفش رو به نام ص نوشتم .

از خواب كه بيدار شدم ص هنوز خواب بود . تو خواب چقدر معصوم بود . آروم از كنارش بلند شدم و لباس پوشيدم و زدم بيرون از خونه . اول از همه يه دربست گرفتم و رفتم سراغ دكه روزنامه فروشي . بعد از دادن مشخصات كيفم رو گرفتم و يه پول چايي هم به يارو دادم و برگشتم سمت خونه . توي راه يه كم خرت و پرت خريدم براي مي خوريه شبمون . دو تا دونه مرغ هم گرفتم براي جوجه كباب درست كردن .
وارد خونه كه شدم ديدم ص نشسته داره تي وي ميبينه . سلام كردم . اومد سمتم و خريدها مو از دستم گرفت . با هم رفتيم تو آشپزخونه و من مشغول شدم به خورد كردن مرغ ها براي جوجه درست كردن . ص هم نشسته بود و به كارهاي من با دقت نگاه ميكرد .

ص : كامي ؟
ك : جانم ؟
ص : زنگ بزنم افسانه هم بياد اينجا ؟
ك : براي چي ؟
ص : همين جوري . دلم ميخواد امشب اون هم اينجا باشه .
ك : نميدونم . از نظر من كه مشكلي نداره ولي ما كه تا حالا همو نديديم .
ص : خوب ميخوام بگم بياد با هم آشنا بشيد ديگه .
ك : بگو بياد . ولي مگه نميخواستي مشروب بخوري ؟
ص : خوب اون هم ميخوره چه عيبي داره ؟
ك : هيچ عيبي نداره عزيزم . بگو بياد .
ص : مرسي عسلم .
ك : كاري نكردم كه تشكر ميكني . سهمه سگ و گربه هاي محل رو ميخوايم بديم به اون بخوره . ثواب هم ميكنيم . ( زدم زير خنده )
ص : خيلي بدي . حالا دوست من شد سگ و گربه ؟
ك : شوخي كردم . پاشو زنگ بزن بگو بياد ديگه .
ص : چشمممممممممممممممممممممممممممممممممم .

ص دويد سمت تلفن و شماره گرفت و شروع كرد صحبت كردن .

اين افسانه خانوم از اون دختر هاي پاچه ورماليده بود . چند باري باهاش پشت تلفن كل كل كرده بودم . خيلي بچه پررو بود . يه بار ميخواست با يه رنو 5 لگن با من كورس بذاره ميگفت هر ماشيني هم دوست داشتي بيار با خودت . بد بخت بهش يه رنو فروخته بودن بهش گفته بودن تقويته . بيچاره توهم زده بود فكر ميكرد با اين رنو ميتونه مسابقه بده . البته بعدا تو ماشينش يه كاري كردم كه ديگه بابت رانندگي كل نميزد برام . ( ايشالا اگر عمري باقي بود براتون تعريف ميكنم )

ص : كامي گفت كه تا يه ساعت ديگه مياد . من برم لباسم رو عوض كنم .
ك : همين خوبه بابا . مگه پسره كه ازش رو بگيري ؟
ص : آخه فكر ميكنه دوستيه ما يه دوستيه سادس .
ك : مگه الان از اين مدل دوستيها هم پيدا ميشه ؟
ص : حالا به هر حال .

تيكه هاي مرغ رو زعفران و پياز زدم و آخرش هم روغن مايع ريختم روش و گذاشتم تو يخچال . يه كم تو خونه دور زدم .

ص هم رفته بود تو آشپزخونه رو مرتب ميكرد .

ك : ميگم . حتما من هم بايد لباس رسمي تنم كنم آره ؟
ص : نه . ولي اون لباس ورزشيهات رو بپوش كه سته .

يه دست گرمكن ورزشي نايكي داشتم مريم برام خريده بود . خيلي بهم ميومد . تنم كردم و يه دستي هم به موهام كشيدم . با كتيرا موهام رو خوابوندم رو سرم و به سمت عقب شونه زدم . (‌ص از اين مدل مو خوشش ميومد )

صداي زنگ در اومد و ص رفت در رو باز كرد .

يه دختر اومد تو خونه خدا نصيب هر مردي بكنه از اين دختر ها منتها با اخلاقش رو .

WoW چي بود لا مصب . آخر تيكه بود . شايد اگر تو خيابون ميديدمش حاضر ميشدم 100 تومن بدم و يه راه باها ش سكس كنم .

قدش از من بلندتر بود . يه جفت بوت براق پاش بود با يه شلوار جين تنگ . مانتو هم نداشت از اين پانچوها تنش بود . يه شال هم با پانچوش ست كرده بود كه هارموني قشنگي داشت . صورتش هم خوشگل بود و نمكي ولي زير يه خروار مواد آرايشي گم شده بود .

رفتم جلو . ص من رو بهش معرفي كرد .

ص : افسانه جان اين هم آقا كامران كه دوست داشتي ببينيش . كامي جان ايشون هم افسانه است كه پشت تلفن باهاش كل كل ميكردي .

افسانه دستش رو آورد سمت من و با هم سلام و احوالپرسي كرديم .

بعد از اين كه تعارفش كردم بياد تو ديدم داره همين جوري با بوت ميره تو خونه يه نگاه به ص كردم متوجه شد و به افسانه گفت كه صبر كنه تا دمپايياش رو براش بياره .

من هم رفتم داخل خونه و يه نگاه ديگه به اطراف انداختم . افسانه اومد داخل و با راهنماييه ص به سمت كاناپه حركت كرد .

ا : آقا كامران . خونه قشنگي داريد . تبريك ميگم .
ك : به صاحبش بايد تبريك بگيد من اينجا سرايدارم .
ا : كاش من هم سرايدار همچين خونه اي بودم . خيلي باسليقه چيده شده . ص اينا كاره تو ا مگه نه ؟
ص : نه بابا . كامي به من اجازه اين كارا رو نميده كه . سليقه مريم دختر داييه كاميه . خيلي باسليقه اس .
ا : آره . معلومه .انگاري كه خونه خودش رو چيده . تمام هنرش رو به كار برده .
ك : بالاخره من پسر عمشم ديگه . بايد هم اين كارا رو بكنه . ( ميخواستم جلوي اين بحس رو بگيرم )

نشستيم رو مبل . ص رفت و با سه تا نسكافه برگشت . براي من رو تو ليوان آبجو خوريم درست كرده بود .
ا : واي . ص اين ديگه چيه ؟ نسكافه رو كه اين تو براش ميريزي مشروبش رو تو چي ميخوره ؟
ك : والا راستش ما خلافمون قتله عرق خوريمونم با سطله . شما نگران نباش . ( هممون زديم زير خنده )

يه كم كه گذشت افسانه با محيط وفق پيدا كرد و لباس هاش رو در آورد . شال و پانچوش رو از تنش در آورد و گذاشت رو مبل كناري .

يه تاپ يقه دار تنش بود به رنگ قرمز و آستينهاش هم حلقه اي بود و سفيديه بدنش به چشم ميومد با رنگ تاپش . يه تتو با طرح سيم خاردار هم دور بازوي چپش خود نمايي ميكرد . موهاش رو هم هاي لايت كرده بود . فندقي بود اگر اشتباه نكنم و يه مقداري هم هاي لايت شرابي و كله غازي قاطيش بود . خيلي بهش ميومد . تو دلم گفتم : كوفتش بشه اوني كه اينو ميكنه .
تصوري كه ازش داشتم درست بود . با وجود اينكه خيلي لوند بود و خواستني ولي معلوم بود آدم زياده خواهي هم هست . از اين دختر هايي كه در آن واحد با بيست تا پسر دوستن و همشون رو هم ساپورت ميكنن . با وجود خوشگليش ازش خوشم نيومد . اخلاقش منحرف بود .

بعد از سر و كله هم زدن و خوردن نسكافه پرسيدم : خوب . بچه ها مشروب چي ميخوريد ؟
ص : چي داري ؟
ك : ويسكي هست . ودكا هست . عرق هم هست .
ص : من ودكا ميخورم .
ك : شما چطور ؟
ا : هر چي كه شما بخوريد من هم ميخورم .
ك : من خودم عرق كشمش ميخورم . با اين يكي مشروبا حال نميكنم .
ا : باشه پس من هم عرق ميخورم .

بلند شدم و رفتم تو حيات خلوت . يه نصفه 20 ليتري عرق داشتم به اندازه 5 بطر ازش ريختم تو يه ظرف و بردم گذاشتم تو يخچال يه كم خنك بشه . يه نصفه شيشه Sky Vodka هم تو يخچال داشتم .

يواش يواش داشتم براي تهيه سور و سات اقدام ميكردم . ص پرسيد : كامي از الان زود نيست ؟
ك : تو كه ميدوني من الان بشينم پاي اين تا ساعت 2 ميشينم . پس دير و زود نداره .

رفتم تو تراس و زغال ريختم تو منقل . يه كم هم الكل ريختم رو زغالها و آتيشش زدم . ص هم با ظرف حاوي جوجه ها اومد تو تراس . بهش گفتم كه بره سيخ ها رو هم بياره .

يه صدايي از پشت سرم اومد كه كمك نميخواي ؟

دو روي عشق – قسمت بيستم

افسانه بود .

ك : نه . قربونت برو بشين . مهموني گفتن صاحب خونه اي گفتن .
ا : ميشه تعارف رو بذاريد كنار . من اين جوري راحت ترم .
ك : اوكي هر جور راحتي . بيا زغال ها رو آروم باد بزن . من هم جوجه سيخ كنم .

شروع كرد به باد زدن . من هم تو همون حين داشتم كسو كونش رو ديد ميزدم . خدايي خيلي اندامش زيبا بود . مخصوصا با اون شلوار جيني كه پاش كرده بود . داشتم دنبال خط شرتش ميگشتم . همين جور كه داشتم جوجه ها رو سيخ ميزدم نوك يكي از سيخها رفت تو دستم . داشتم نگاه ميكردم ببينم چي شده كه با صداي ص به خودم اومدم .

ص : اين هم نتيجه چشم چروني . خوب شد حالا .

افسانه هم متوجه قضيه شد و با يه صداي آغشته با عشوه به ص گفت : چيكارش داري بچه رو بذار از نعمت هاي خدادادي لذت ببره .

هر دو شون خنديدن . من هم كه فكر ميكردم اگه الان چيزي نگم لال از دنيا ميرم .گفتم :آخه خدا هم يه نعمتهايي رو داده كه از بد روزگار فقط ميشه نگاش كرد .

افسانه كه از خنده روده بر شده بود .

ص : بسه ديگه افسانه . يكم ديگه به اين بخنديم امشب جفتمون رو با هم صيغه ميكنه .
ا : چه عيبي داره . ؟ منو تو ميشيم هوو .

من هم داشتم اين وسط اشپيل ميومدم واسشون .

ك : آي خدا از زبونت بشنوه دختر . اين جوري بشه كه من جام تو بهشته . منتها بايد به فكر تقويت باشم . بايد برم مثل ماشين تو خودم رو تقويت كنم .

ص : ژيان رو چه به تقويت ؟
ك : بابا تا ديروز كه لامبورگيني بودم برات . حالا شدم ژيان ؟
ا : ص تو فكر ميكني از پس زبون اين بر بياي كه باهاش كل كل ميكني . ؟ نديدي مگه من هم جلوي اين كم مياوردم پشت تلفن .
ك : ميتوني جاهاي ديگه رو هم امتحان كني . همه جا كم مياري فرق نميكنه .

اينقدر كل كل كرديم كه زغاله همش پوك شد . دوباره زغال ريختم رو شون .

به ص گفتم كه بره بساط رو بچينه . به افسانه هم گفتم بره يه ديس با دو تا دونه نون بياره .
جوجه ها كه مغز پخت شده بودن رو با سيخ گذاشتم لاي نون و رفتم تو خونه .
ديس رو گذاشتم رو ميز توي حال كه ص بساط رو گذاشته بود روش . خودم هم رفتم سمت شومينه و يكم خودم رو گرم كردم .

رفتم سراغ ضبط و يه سي دي از شهريار قنبري گذاشتم . به ص و افسانه ملحق شدم .

ا : آقا كامران ببخشيد تو رو خدا به خاطر من حسابي تو زحمت افتادين . از صبح كه فهميدم ميخوام شما رو ببينم لحظه شماري ميكردم . الان ميبينم لحظه شماريهام بي فايده نبوده .

يه جاي حرفش منو به فكر برد و اون اين بود ((( از صبح ))) . من كه بعد از ظهر راجع به اين قضيه با ص صحبت كردم . تو اون لحظه به روي خودم نياوردم و گذاشتم بعدا از ص دليل دروغش رو بپرسم .

ك : راستش خيلي وقت بود كه ميخواستيم دعوتتون كنيم ولي فرصت نشده بود . زحمتي هم نيست شما هم از خودمونيد .

چهره ص نشون ميداد كه متوجه شده كه من دارم فعلا ماست مالي ميكنم قضيه رو . با چشاش داشت ازم تشكر ميكرد .

شروع كرديم به پيك ريختن و نوشيدن . من خودم شدم ساقي .

سلامتي ميدادم كه افسانه گفت : تو اين سلامتيها رو از كجا ياد گرفتي ؟
ك : آخه من هفته اي دو سه باري با بچه ها جمعيم و مي خوري ميكنيم . تو همين جمعها ياد گرفتم .
ا : يادم باشه بگم برام بنويسيشون . خيلي قشنگن .

ديگه داغ شده بوديم . مشروب خوبي بود . يكي از بچه ها اسمش هنريك بود از اون ميگرفتم . سرامون داغ شده بود . بلند شدم بسته سيگارم رو برداشتم و برگشتم سر جام . ميخواستم يدونه روشن كنم كه ص گفت : يه دونه هم براي من روشن كن . افسانه گفت : به من تعارف نميزنيد ؟
گفتم : سيگار تعارف زدني نيست . اگر ميكشي روشن كنم برات .
ا : ميشه بدي من روشن كنم براتون ؟
سه تا سيگار دادم دستش هر سه تاش رو گذاشت گوشه لبش و با هم روشنشون كرد . نفري يدونه داد بهمون . ميخواستم از سيگاره كام بگيرم ديدم جاي رژش افتاده رو فيلتر سيگار . تو دلم گفتم : لبهات رو كه نميتونم ببوسم حداقل اين طوري طعم رژت رو حس ميكنم .

شهريار داشت ميخوند . آهنگ مورد علاقه امه . خيلي دوسش دارم اين آهنگ رو :

اگه سبزم اگه جنگل اگه ماهي اگه دريا
اگه اسمم همه جا هس روي لب ها تو كتابا
اگه رودم رود گنگم مثل مريم اگه پاك
اگه نوري به صليبم اگه گنجي زير خاك
واسه تو قد يه برگم پيش تو راضي به مرگم
اگه پاكم مثل معبد اگه عاشق مثل هندو
مثل بندر واسه قايق مثل قايق واسه پارو
اگه عكس چل ستونم اگه شهري بي حصار
واسه آرش تير آخر واسه جاده يه سوار
واسه تو قد يه برگم پيش تو راضي به مرگم
اگه قيمتي ترين سنگ زمينم توي تابستون دستاي تو برفم
اگه حرفاي قشنگ هر كتابم براي اسم تو چند تا دونه حرفم
اگه سيلم پيش تو قد يه قطره اگه كوهم پيش تو قد يه سورن
اگه تن پوش بلند هر درختم پيش تو اندازه ي دگمه ي پيرهن
واسه تو قد يه برگم پيش تو راضي به مرگم
اگه تلخي مثل نفرين اگه تندي مثل رگبار
اگه زخمي زخم كهنه بغض يك درد رو به ديوار
اگه جام شوكراني تو عزيزي مثل آب
اگه ترسي اگه وحشت مثل مردن توي خواب
واسه تو قد يه برگم پيش تو راضي به مرگم…….

داشتم با آهنگ زمزمه ميكردم كه ص اومد روي پام نشست . خيلي مست بود . اصلا حضور افسانه رو نديده گرفته بود .يه لب ازم گرفت و پرسيد : كامي دوسم داري ؟
ك : آره عزيزم . دوست دارم .
ص : من خيلي بيشتر دوست دارم . ( يه لب جانانه ديگه مهمونم كرد )
ك : مرسي عزيز .
ا : من بدبخت هم كه يالقوزم كاش يكي هم ميگفت منو دوست داره . ( اين جمله رو افسانه با يه لحن بچه گونه گفت و يه چشمك به من زد . )

ك : خوب من ميگم . تو فكر كن كه نفر اول زندگيت بهت گفته .
ا : باشه بگو .
ك : من دوست دارم .
ا : I Love You Too Babe
ك : So Thanks
ص : منم همين كه كامي گفت . ( هممون زديم زير خنده )

افسانه هم مثل ص كله پا شده بود ولي من هنوز داشتم ميخوردم و مينوشيدم .

ا : ميشه يه موزيك بذاري يه كم قر بديم ؟
ك : آهنگ شاد ندارم . ميخواي همين جوري قر بدي قر بده .
ص : آره من هم ميخوام برقصم . حال ميده .

از روي پام بلند شد و رفت سمته افسانه و شروع كردن رقصيدن .

من هم ديگه لاينم پر شده بود . يواش يواش شروع كردم به جمع كردن ظرفها . اون دو تا هم داشتم ميرقصيدن .

ص اومد پيشم و گفت : كامي اگر افسانه شب بمونه اينجا ايراد داره ؟
ك : نه عزيزم . چه ايرادي ؟
ص : مرسي . تو چقدر گلي . بذار برم بهش بگم . خوشحال ميشه .

بعد از چند دقيقه ديدم افسانه داره از آپارتمان ميره بيرون .

ك : كجا ميري ؟
ا : ميرم از تو ماشينم سي دي بيارم .
ك : سوييچت رو بده من ميرم ميارم .

سوييچ رو ازش گرفتمو رفتم تو خيابون . از تو ماشينش كيف سي ديش رو برداشتم و رفتم تو خونه .
آهنگ گذاشتن و شروع كردن رقصيدن .

آره تو محشري از همه سري …………….

يكم كه جمع و جور كردم بهشون گفتم : خسته نشديد اين قدر ورجو وورجه كرديد ؟
ص : الان ميايم ديگه . اومدن نشستن و من هم آهنگ رو عوض كردم .

از فريدون فروغي يه سي دي گذاشتم .

دو تا چشم سياه داري ………..

ياد اون فيلمه بهروز افتادم كه دور آتيش جمع شده بودن و رضا كرم رضايي داشت اين آهنگ رو ميخوند و گوگوش و بهروز با چشاشون با هم حرف ميزدن . ( اسمش الان به خاطرم نمياد فكر ميكنم ماه عسل بود )

چقدر دلم ميخواست الان من هم لب دريا كنار آتيش ميشستم و حال ميكردم .

يه كم صحبت كرديم و بعد از صحبتهاي معمولي رسيديم به جوك و مسخره كردن همديگه و غيره …

موقع خواب رسيده بود . به ص گفتم كه شما بريد تو اتاق من رو تخت بخوابيد . من هم همين جا رو كاناپه ميخوابم .
ا : اينجوري كه نميشه . شما از هم جدا بخوابيد . يه شب با هميد ها .
ص : راست ميگه . بيا بريم سه تايي رو تخت بخوابيم . تختت كه بزرگه هممون جا ميشيم روش . افسانه هم كه از خودمونه غريبه نيست .
ا : نه بابا . شما بريد تو اتاق خواب . من هم اينجا ميخوابم .
ك : بابا چرا دعواميكنيد . اين خونه دو تا اتاق خواب داره ناسلامتي .
ص : نه بابا . بچه شب تنهايي ميترسه .
ك : همچين ميگي بچه اينگار بايد بريم جيشش هم بگيريم .

افسانه كه تركيده بود از خنده .

بالاخره به توافق رسيديم كه هر سه تامون تو حال بخوابيم .

سه دست رختخواب اوردم و پهن كردم زمين . افسانه هم به پيشنهاد ص رفته بود شلوارك منو پاش كرده بود . چه پاهايي داشت لا كردار .

ك : ص از لباساي خودت كه اينجا داري بده تنش كنه . راحت باشه .
ص : هيچ چي ديگه به اين رفيق ما هم كه نظر داري . من هر چي لباس اينجا دارم يه جورايي ولنگ و بازه تنش كنه تو هم ديد بزني ؟
ك : تو كه ميدوني چشاي من درويشه . اين حرفها چيه ؟
ص : آره تو تراس ديدم از بس چشات درويش بود سيخ رفت تو دستت .

هر دوشون خنديدن .

چراغ رو خاموش كردم و يه آهنگ بدون كلام ساكسيفون گذاشتم .

تو جام دراز كشيده بودم تو حال خودم بودم . ص بين من و افسانه خوابيده بود . من دستم رو از زير سر ص رد كرده بودم و با اون يكي دستم با موهاش بازي ميكردم . يه نيم ساعتي گذشت . ص صدام كرد . كامي ؟
ك : جانم ؟
ص : خوابي ؟
ك : نه هنوز بيدارم .
ص : كامي من ميخوام .
ك : چي ميخواي ؟
ص : اينو . ( دستش رو رسوند به كيرم )
ك : الان آخه وقت اين كاراس . ؟
ص : چه عيبي داره ؟
ك : هيچ چي فقط روت رو بكن اونور ميبيني كه افسانه هم اينجاس .
ص : خوب باشه . مگه اون با دوست پسرش از اين كارا نميكنه ؟
ك : مگه ميكنه ؟
ص : آره . يكي از دوست پسراي قديمش دختريش رو برداشته . اين هم با هر كسي كه به دلش بشينه يه حالي ميكنه .
ك : خوب اون كه جلوي ما از اين كارا نميكنه . اونوقت ما بكنيم . بفهمه زشته . آبرومون ميره .
ص : باشه . بيخيال .

بعد از يه دقيقه ديدم دستش رو كيرمه و داره باهاش بازي ميكنه . يواش يواش من رو حشري كرد . من هم دستم رو گذاشتم رو سينه هاش و شروع كردم بازي دادن شون .
يه چند دقيقه اي به همين منوال گذشت . من دستم رو رسونده بودم تو شورت ص و داشتم با كس ورم كردش بازي ميكردم . سرم رو بادستش هدايت كرد به سمت پايين . يعني اينكه برم براش بخورم . رفتم پايين و شلوار و شرتش رو از پاش در آوردم . رفتم بين پاهاش و شروع كردم به ليس زدن . پاهاش رو از لذت فشار ميداد به سرم . من هم با ولع زياد مشغول خوردن بودم . يه دست اومد تو موهام و شروع كرد با سرم بازي كردن . يكم ديگه خوردم صداش ديگه رفته بود بالا .

كله ام رو از زير پتو آوردم بالا كه بهش بگم آرومتر . ديدم افسانه بيداره و داره ما رو نگاه ميكنه .

دو روي عشق – قسمت بيست و يك

نگاهمون تو هم قفل شد . ص هم متوجه شده بود .
ا : خوش ميگذره ؟ افتادي به جون رفيق من .
ك : جاي شما خالي . رفيقتون افتاده به جون من .
ا : دوستان به جاي ما .
ك : قربون تو دختر خوب .

برگشتم سر جام . ص داشت با افسانه پچ پچ ميكرد . خيلي ضايع شده بوديم . همش تقصير اين ص وقت نشناسه . خوب دلت سكس ميخواد براي چي از دوستت دعوت ميكني كه بياد اينجا . هم اون معذب بشه و هم خودمون .

دوباره دست ص اومد رو كيرم . برگشتم بهش اعتراض كنم كه ديدم افسانست . از روي ص آويزون شده بود و داشت به كير من دست ميزد .

ك : بفرما تو . دم در بده .
ا : الان ميرسم خدمتتون .

يه نگاه به ص كردم با لبخندي كه تحويلم داد بهم فهموند كه كاريش نداشته باشم .

ك : ميشه بگيد اينجا چه خبره ؟
ص : اين همون هديه ايه كه بهت قولش رو داده بودم .
ك : چرا بايد اين كار رو بكني ؟
ص : براي دلم . خيلي دوست داشتم يه بار هم كه شده اين كار رو برات انجام بدم .
ك : عوضش هم از فردا برام قيافه بگيري . مگه نه ؟
ص : نه به خدا . اين چه فكريه كه ميكني . يادته يه بار موقع سكس بهم گفتي حال كردن با دو تا دختر تو يه زمان خيلي حال ميده . من هم ميخواستم اين كار رو برات انجام بدم . همين .
ك : مرسي عزيزم .

از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم . يه اسپري 20000 داشتم كه فقط كافي بود قوطيش رو نشون كيرم بدم . خودش بي حس ميشد از ترسش .
يه مقدار خيلي زيادي زدم و برگشتم بيرون براي اينكه اسپري اثر كنه بايد يه كم وقط تلف ميكردم .
يه سيگار روشن كردم و نشستم رو كاناپه . اون دو تا هم به من ملحق شدن .

ا : ص تو مطمئني اين آقا كامران شما عقلش سر جاشه . ديوونه كه نيست خدايي نكرده ؟
ص : نترس . اين مارمولكي كه من ميشناسم . رفت تو اتاق يه كاري كرد . وگرنه الان پوست جفتمون كنده بود .

اونها هم هر كدوم يه سيگار روشن كردن و نشستن همونجا . پاشدم رفتم سر يخچال از ودكاهه يه ذره مونده بود . ريختم تو ليوانوو يه سره رفتم بالا . يه تيكه خيار شور هم گذاشتم دهنمو برگشتم پيششون .

ته دلم خيلي از اين كه ميخوام اين افسانه رو بكنم خوشحال بودم ولي از طبعاتش ميترسيدم . ميترسيدم ص ميخواد امتحانم كنه . و من بخوام گند بزنم به دوستيمون . دل رو زدم به دريا و با رمز(( يا مرتضي عقيلي ))عمليات رو شروع كردم .

رفتم سراغشون . هر دوشون تو مستي و شهوت غرق بودن .
خودم هم كه جاي خودش . رو هوا بودم .

براي حفظ يه سري از محدوديتها سعيم رو كردم كه به ص بيشتر توجه كنم تا افسانه .

رفتم سراغ ص . بغلش كردم و شروع كرديم به لب گرفتن . افسانه هم يواش يواش بايد خودش رو به جمع ما ملحق ميكرد . در حين لب گرفتن داشتم ص رو لخت ميكردم . ديدن اون تن و بدن زيبا دوباره منو به وجد آورده بود . ( واقعا اندامش سكسي بود براي من ولي تو اون لحظه اندام دست نيافته افسانه برام يه معما بود كه خيلي دوست داشتم زودتر اون رو كشف كنم )
اسپري كار خودش رو كرده بود و بي حسي رو ميتونستم خوب بفهمم . بالا تنه ص رو لخت كرده بودم . زير چشمي يه نگاهي به افسانه كردم . فهميد كه دارم نگاش ميكنم با دندونش گوشه لب پايينش رو گاز گرفت و به من فهموند كه دوست داره برم سمتش . در همين حين كه با ص عشق بازي ميكردم دستم رو دراز كردم سمت افسانه و اون رو به سمت خودمون كشيدم . نزديك كه شد دستم رو گذاشتم رو يكي از سينه هاش و شروع كردم به بازي كردن باهاشون . لبم رو از رو لب ص جدا كردم و به لبهاي خوشگل افسانه نزديك كردم . يه لب جانانه ازش گرفتم و دوباره برگشتم سمت ص . با پيشنهاد من رفتيم تو اتاق خوابم و رو تخت دوباره شروع كرديم به عشق بازي .

فضاي غريبي بود برام . يه كار تازه . يه سكس تازه . يه پارتنر تازه كه البته به لطف پارتنر قبلي اومده تو بغل من تا هر دوشون هم من رو غرق در لذت كنن و هم خودشون عطش سكس رو تو وجودشون سيراب كنن . فقط من بدبخت نميدونستم كه چه شب سختي رو پيش رو دارم . 2 تا دختر كه شهوتشو.ن خيلي زياد بود و البته خيلي هم دير ارضا ميشدن . دست انداختم لباس افسانه رو هم در آوردم . سوتينش رو هم خودش در آورد . هر دوشون رو خوابوندم رو تخت و به ترتيب شروع كردم به خوردن سينه هاشون . اگر سينه ص رو ميخوردم دستم رو سينه هاي افسانه ميگشت و همچنين بالعكس . ( از خودم تعريف نكنم ولي خوب از پس يه دختر براي حشري كردنش بر ميام )

داشتم همينطور كه سينه هاشون رو ميخوردم به سمت نافشون ميرفتم كه روي ناف افسانه يه حلقه نظرم رو جلب كرد . تا اون روز فقط تو فيلمهاي پورنو از اين چيزا ديده بودم . ولي الان از نزديك داشتم ميديدم يه همچين چيزي رو كه واقعا بايد بگم خيلي هم نافش سكسي شده بود با اون حلقه . شروع كردم با زبونم باهاش بازي كردن . همين جور ادامه دادم تا صداشون در اومد . ديگه آماده بودن براي هر چيزي كه من بخوام .

دست انداختم و شلوارك افسانه رو كشيدم پايين . يه شرت از اين نخ در بهشتها پاش بود بندش رو زدم كنار و يه نگاه به بهشتش كردم . بهشتي كه قرار بود من دخول كنم بهش . خوب بود . يعني ميتونم بگم معمولي بود . به هيكلش نميخورد يه كس معمولي داشته باشه . فكر ميكردم الان ديناميت توش تركيده .

يه دست روش كشيدم كه صداي نالش منو حشري تر كرد. خوب ميدونست كي بايد ناله كنه . يه ليس به كسش زدمو و رفتم سراغ ص .
شلوار و شرت ص رو با هم در آوردم . اين قسمت قبلا كشف شده بود و من براي تجديد ميثاق باهاش اومده بودم ( ياد سالروزرحلت خميني افتادم با اين جمله (( شوخي )))

شروع كردم براشون ليس زدن و انگشت كردن . بعد از چند دقيقه ديگه نوبت اونها بود كه به من حال بدن . من رو انداختن رو تخت .
ص اومد نشست رو صورتم و من مشغول شدم به اورال . هنوز گرمكنم تنم بود . اومد پايين گرمكنم رو در آورد و بالا تنم رو لخت كرد .
دوباره برگشت سر جاش . رو كرد به افسانه با يه صداي حشري گفت : شلوارش ديگه با خودت .
افسانه هم يه چشمي گفت و دست انداخت به شلوارم و با كمك من از پام در آورد . از روي شرت با لبش شروع كرد به تحريك كيرم .
يه كم كه گذشت شرتم رو از پام در آوردو يه دستي به كيرم كشيد . ص ازش پرسيد چطوره ؟
ا : خوبه . خيلي هم خوبه .
يه گرماي لذت بخش به تمام بدنم منتقل شد . گرما و رطوبت دهن افسانه بود . تو دلم گفتم : كاش اسپري نزده بودم تا بيشتر حس كنم اين گرماي دل انگيز رو .

ميتونم بگم اينقدر خوب و حرفه اي ساك ميزد كه چند بار نزديك بود از زور شهوت بزنم تو گوشش . ( جدي ميگم . لامصب همچين ساك ميزد كه تمام سلولهاي بدنم تو عرش سير ميكردن )
بالاخره بعد از چند وقت يكي پيداشده بود كه برام خيلي خوب ساك بزنه . ص كه بدش ميومد . مريم هم بنده خدا مثل اينا نبود كه انواع و اقسام كير رو ديده باشن .
ديگه تو اوج بودم و روحم داشت به پرواز درميومد .

فك خودم كه درد گرفته بود . ص تازه تازه داشت به اوج شهوت ميرسيد . خيلي دير ميومد بالا . اما وقتي به بالاترين حد شهوت كه ميرسيد تا كمر منو خشك نميكرد ولم نميكرد .

حالا نوبت من بود كه از اون دوتا پذيرايي كنم . بلند شدم و گفتم : اول كدومتون ؟
افسانه گفت : من .

يه يزيد كشيدم رو كيرم .
خوابوندمش و خودم رفتم بين پاهاش سر كيرم رو با سوراخش تنظيم كردم و يه هل كوچولو دادم بهش . كسش خيس بود اما عمليات كند پيش ميرفت . يه چند باري كشيدم بيرون و دوباره جازدم تا همش داخل شد . شرو ع كردم به تلمبه زدن . افسانه پاهاش رو دور كمرم حلقه كرده بود و قربون صدقه كيرم ميرفت و تشويقم ميكرد به محكم تلمبه زدن . ص هم داشت با خودش ور ميرفت و گهگاهي هم ميومد ازم يه لب ميگرفت .
اتاق از صداي شهوت بار ما سه نفر و بوي بدنامون و بوي شهوت يه حالت روحاني گرفته بود .

دو روي عشق – قسمت بيست و دوم

كسش واقعا سكسي بود تنگ بود و داغ . داشتم تلمبه ميزدم كه نظرم به ص جلب شد . داشت با كليتوريسش بازي ميكرد و ناله ميكرد . حسابي حشرش زده بود بالا ديگه نوبت ص بود . از افسانه در آوردم و رفتم بين پاهاي ص . كسش آماده پذيرايي بود و من مهمان دعوت شده . شروع كردم به تلمبه زدن . داشت باهام حرف ميزد . حرفهاي سكسي و بعضي وقتها هم ركيك . حالا افسانه بود كه داشت باديدن صحنه سكس من و ص خود ارضايي ميكرد. از ص در آوردم و رفتم تاقباز روي تخت دراز كشيدم و افسانه اومد رو كيرم نشست و آروم آروم شروع كرد به بالا پايين كردن . من به ص اشاره كردم كه بياد رو صورتم بشينه . ص هم همين كار و كرد . و من شروع كردم به ليس زدن لبه هاي كسش و بغل رونهاش . افسانه دست از بالا پايين كردن برداشته بود . فكر كردم ميخواد جاش رو با ص عوض كنه ولي با گرما و خيسي كه روي كيرم احساس كردم متوجه شدم كه داره برام ساك ميزنه . هر چي اون بهتر ميخورد من هم براي ص بهتر حركت ميكردم . افسانه جاش رو با ص عوض كرد . اومد رو صورتم نشست و گفت : كامي من دارم ميشم دلم ميخواد اينجا بشم . من هم با سر بهش فهموندم كه هر جور دوست داري . ص داشت رو كيرم بازي ميكرد و كس افسانه رو دهن من بود و من تمام سعيم رو ميكردم كه بهش يه حال حسابي بدم . بعد از چند لحظه با لرزشي كه تو افسانه پديدار شد به ارگاسم رسيد و صورت من رو خيس آب كرد . ص هم از حركاتش ميشد فهميد كه داره مياد . اين وسط من بدبخت تازه داشتم يه كم حال ميكردم . ص هم ارگاسم شد و ولو شد بغل دست افسانه . من يه كم به خودم استراحت دادم و رفتم سر وقت افسانه . براش يه نقشه حسابي كشيده بودم . ( ميخواستم از كون بكنمش ) شروع كردم باهاش بازي كردن . ص هم به ما ملحق شد و هم من رو ميماليد و هم افسانه رو . در گوش افسانه گفتم : ميتونم از عقب حال كنم ؟
ا : تا حالا يه بار بيشتر اين كار رو نكردم ولي اگر تو بخواي من هم تحمل ميكنم .
ك : نترس خوشگله . من تو اين يه قلم حرفه ايم .
ا : تو قلمهاي ديگه هم حرفه اي هستي اين كه جاي خود دارد .
يه كرم آوردم و شروع كردم با سوراخش بازي كردن . ص هم داشت با سينه هاش بازي ميكرد . از لاله گوشش شروع كردم به ليس زدن و گاز گرفتن . سوراخش آماده شده بود . بهش گفتم قنبل كن خوشگله .
ا : ميخواي چيكارم كني ؟ ( روش باز شده بود . ميخواست از من حرف سكسي بشنوه )
ك : ميخوام باهات مقاربت جنسي انجام بدم .
ص تركيد از خنده . افسانه يدونه زد تخت سينم و گفت : خيلي مسخره اي . منو بگو ميخام حشري حرف بزنم حال كنه . اونوقت اين واسه من لفظ قلم صحبت ميكنه .
ك : خوب بگو چي بهت بگم . من هم همونجوري بگم . آخه خجالت ميكشم ازت .
ا : چقدر هم خجالتي هستي تو . يك ساعته لخت تو بغلتم . جرم دادي . اونوقت خجالت هم ميكشي . تو مگه خجالت حاليت ميشه .
ك : خوب بابا . الان كه وقت اين حرفها نيست شوخي كردم باهات . حالا برگرد .
ا : كه چي بشه ؟
ك : كه جرت بدم . خوشگله . مگه همين رو نميخواي ؟
ا : با چي ميخواي جرم بدي ؟ ( دوباره برگشتيم تو حال سكس )
ك : با همين كيرم كه اينجاست
ا : آخ خ خ خ خخخخخخخخ
ك : اره . ميخوام كسو كونت رو جر بدم . دوست داري ؟
ا : آره . امشب براي همين اينجام .
اين رو كه گفت همزمان جيغش رفت رو هوا . ( آخه يدفعه كلاهك كيرم رو كرده بودم تو كونش )‌
ا : چه كار ميكني ديوونه ؟
ص از خنده روده بر شده بود . بهش گفت : وقتي اينجوري تحريكش ميكني فكر اينجاش هم باش .
يه كوچولو صبر كردم كه دردش بخوابه و دوباره شروع كردم به داخل كردن كيرم . تا ته كه رفت يكم بهش استراحت دادم و شروع كردم به تلمبه زدن . خواركسه ميگفت يه بار امتحان كردم ولي تجربه به من ميگفت كه خيلي بيشتر از اين حرفها بوده .

داشتم تلمبه ميزدم و حال ميكردم . افسانه هم داشت با چوچولش ور ميرفت . آخراي كار بود كه افسانه دوباره ارگاسم شد . معلوم بود كه خيلي وقته سكس نداشته . چون خيلي سريع وا ميداد .

ميخواستم همين جور ادامه بدم تا خودم هم ارضا بشم كه ديدم ص داره نگاهم ميكنه. معلوم بود كه بازم ميخواد . رفتم سمتش و كاندوم رو از رو كيرم برداشتم . پاهاش رو باز كردم و رفتم وسط پاهاش . دوباره كردم تو كسش و شروع كردم به تلمبه زدن . خودم كه حسابي خسته شده بودم . داشتم به خودم فحش ميدادم كه چرا اينقدر اسپري زدم . لامصب نميومد . ولي الان كه كاندوم نداشتم بيشتر حال ميكردم . بعد از چند دقيقه يه حس قشنگ تو كمرم بوجود اومد . به ص گفتم كه دارم ميام .
ص : بيا عزيزم . من هم نزديكم .
به شدت تلمبه زدنم اضافه كردم و در آخرين لحظه كشيدم بيرون و پاشيدم رو سينه و شكمش .
ص هم يه ارگاسم رسيده بود . افسانه داشت بادستش آب منو ميماليد به سينه هاي ص .
ص : نكن ديوونه . چكار ميكني ؟
ا : براي پوست خيلي خاصيت داره .
ص : من خوشم نمياد . اگر خاصيت داره بمال به خودت .
ا : چشم .
يه كم كه ولو بودم بلند شدم برم حموم .
ا : كجا آقا خوشگله ؟
ك : با مني ؟
ا : آره با توام .
ك : فكر كردم داري اشتباه ميكني . آخه من كجام خوشگله . ؟
ا : حالا . يه چيزاييت خوشگل هست كه ميگم .
ك : دارم ميرم حموم .
ا : منم بيام .؟
ك : بفرماييد .
ص : من هم ميام .
ا : تو ديگه كجا ؟ مگه سه نفري تو حمومشون جا ميشيم آخه . ؟
ص : ديوونه . برو حمومشون رو ببين . خيلي بزرگه .

با خنده و شوخي رفتيم حموم و خودمون رو شستيم . گهگاهي هم يه انگولكي به هم ميكرديم .

بعد از حموم اومديم تو اتاق خواب . من لباس تنم كردم . ص هم فقط شرت و كرست تنش بود . افسانه هم لباساش رو پوشيده بود .
گفتم بريم بخوابيم كه من فردا خيلي كار دارم .
ص : من كه مرخصي دارم .
ك : خوش بحالت .
ص : ميخوايم با افسانه بريم آرايشگاه .
ك : اوكي .

رفتيم تو جامون و گرفتيم بخوابيم كه كس و شر گفتن و شوخي كردنمون شروع شد . من وسط خوابيده بودم . هر دوتاشون هم شروع كرده بودن به اذيت كردن من . بعد از چند دقيقه من گفتم : بچه ها بخوابيد . من صبح بايد برم سر كار . اگر شلوغ كنيد يه بلايي سرتون ميارم ها .
ديگه شب به خير گفتيم و من ازشون تشكر كردم بابت سكسي كه باهاشون داشتم . چشمام داشت گرم ميشد كه يكيشون دستش اومد رو كير من . فكر كردم كه ص است . اما با نگاهي كه به اطرافم كردم ديدم كه افسانست . گذاشتم هر كاري كه دوست داره بكنه . پدر سگ اينقدر با كيرم ور رفت تا آبم اومد ريخت رو دستش . بعدش هم هر دومون مجبور شديم يه دستشويي بريم .

تو رختخواب كه دراز كشيدم يه حس خلع قشنگ داشتم . سكس با دو تا دختر سكسي و شيطون واقعا انرژيم رو تحليل برده بود .

تو خواب ناز بودم . اصلا دلم نميخواست صبح بشه .

صداي زنگ موبايلم ميومد . تو دلم گفتم : كون لقش . هر كسي هست باشه . اصلا حسش نيست از زير پتو بيام بيرون و بهش جواب بدم . ولي ول كن نبود . پشت سر هم زنگ ميزد . به ساعت يه نيم نگاهي كردم ديدم 6.45 هستش . يعني كي بود اين وقت صبح . ؟

صداي موبايلم قطع شده بود . ميخواستم بيخيال بشم و بگيرم بخوابم كه اينبار تلفن خونه زنگ خورد .

با صدايي كه از تلفن بلند شد ص و افسانه هم بيدار شدند .

ص : كامي كيه اين وقت صبح داره تلفن ميزنه ؟
ك : نميدونم .
رفتم سمت تلفنم و به شماره نگاه كردم . شماره غريبه بود ولي بايد بر ميداشتم . يه نيرويي بهم فشار مياورد كه اين كار رو بكنم .

ك : بله . بفرماييد ؟
م : سلام كامي . مسعودم . خوبي ؟
ك : عليك سلام . تو ساعت نداري . ميدوني ساعت چنده ؟
م : من شرمندم . ولي يه اتفاقي افتاده كه بايد بهت ميگفتم .
ك : خيلي خوب بگو ببينم چي شده . ؟
م : كامي لباس بپوش بيا بيمارستان قلب ……
ك : اونجا براي چي ؟ ( دست و پام شروع كرد به لرزيدن . صداش خيلي نگران بود )
م : فقط بيا كامي . به كمكت احتياج هست .
ك : خوب بگو چي شده ؟ ( داشتم داد ميزدم پشت تلفن . ميترسيدم خبر ناگواري باشه كه البته از طرز صحبت كردن مسعود تابلو بود )
م : كامي …. باباي رضا …. باباي رضا …….
ك : باباي رضا چي ؟ حرف بزن .
م : باباي رضا مرده .
ك : كس وشر نگو . من پريروز ديدمش . خيلي هم سالم و سلامت . چقدر هم زديم تو سر و كول همديگه . اصلا هم شوخيت با مزه نبود . احمق خر
گوشيو قطع كردم . فكر ميكردم شوخيه . مگه ميشه كسي رو 1 روز قبل ببيني و ساعتها باهاش شوخي كرده باشي . بعد الان زنگ بزنن بگن مرده .

تو همين فكر بودم كه دوباره تلفن زنگ زد . تو دلم گفتم گوشيو بردار و دو تا فحش آبدار نثارش كن .
ك : چي ميگي ؟
م : كثافت مگه من باهات شوخي دارم . به جون مادرم باباي رضا مرده . رضا كه تو شوكه . من هم بلد نيستم كاري بكنم . كامي ارواح خاك مادرت زود بيا . من نميدونم چكار كنم .
ك : وايسا همون جا اومدم .

گوشي از دستم سر خورد و افتاد پايين . خودم هم ولو شدم رو زمين . ص و افسانه دويدن طرفم . صورتم از اشكهام خيس شده بود . هق هق گريه امونم رو بريده بود .

دو روي عشق – قسمت بيست و سوم

كمتر كسي اشك منو ديده بود تا اون موقع . همه فكر ميكردن كه من آدم شاد و خوشبختيم . ولي نميدونستن كه مصداق (((‌ خنده تلخ من از گريه غم انگيز تر است ))) در مورد من هم صدق ميكنه .

افسانه و ص هر دوشون جلوي من نشسته بودن . با بهت و حيرت به من نگاه ميكردن . از جام پاشدم . رفتم سمت حموم . سريع يه غسل كردم و اومدم بيرون بالاخره ميخواستيم زير تابوت يه آدم شريف رو بگيريم بايد تميز ميشدم از هر چي گناهه .

رفتم سمت كمد لباسام . يه شلوار پارچه اي مشكي با يه پيراهن مشكي تنم كردم . يه كاپشن مشكي هم داشتم تنم كردم و رفتم سر گاو صندوقم . هميشه يه مقدار پول براي روز مبادا توش داشتم . شمردم تقريبا هفت صد تومن بود . يدفعه ياد دو برگ چكي هم كه تو صندوق داشتم افتادم . او نارو هم برداشتم . بالاخره رضا يكي از بهترين دوستام بود . يه وقت اگه پولي لازم داشت امثال من بايد يه كمكي ميكرديم ديگه .

از اتاق اومدم بيرون . افسانه و ص داشتن با تعجب نگام ميكردن .

ص : نميخواي بگي چي شده ؟
ك : باباي رضا فوت كرده . دارم ميرم كمكشون كنم .
ص : تو هم كه سرت درد ميكنه واسه عزاداري . ( هنوز هم كه هنوزه من شايد مجلس عروسي كسي نرم ولي تو مراسم عزاداريشون حتما شركت ميكنم .)

بدون اينكه جوابش رو بدم از خونه زدم بيرون . يه زنگ به موبايل رضا زدم . مسعود گوشيو برداشت .
م : كجايي كامي ؟
ك : دارم ميام . مسعود جون مادرت اگر شوخيه بهم بگو ناراحت نميشم .
م : كس خلي ها . واقعيته .
ك : حالا چيكار كردين . ؟
م : هيچ چي من كه نميدونم چكار بايد بكنم .
ك : برو به دكترش بگو گواهي فوت صادر كنه براش . من هم تو راهم تا صادر بشه من هم ميام . بقيه كار ها رو هم خودم انجام ميدم . رضا كجاس ؟
م : همين جا . اصلا تو شوكه . فقط زل زده به ديوار و گريه ميكنه .
ك : باشه . كاري كه گفتم بكن تا من برسم .
م : چشم .

تو راه كه داشتم ميرفتم به چند تا از بچه ها كه دوستاي مشتركمون بودن زنگ زدم و قضيه رو بهشون گفتم . هر كسي مامور انجام يك كاري شد . يكي اتوبوس خبر كنه . يكي گوسفند بخره . يكي به بقيه بچه ها خبر بده . يكي بره بهشت زهرا قبر بخره و غيره و غيره . همه كارها رو هندل كردم . رسيده بودم دم در بيمارستان .

از در سالن كه ميخواستم برم تو نگهبان بهم گير داد .
= : كجا آقا ؟
ك : باباي دوستم فوت شده . اومدم اينجا ببينم چه خبره ؟
= : بايد بري دم سرد خونه از اون طرفه .

رسيدم نزديك سردخونه . رضا نشسته بود رو زمين . اصلا متوجه حضورم نشد . مسعود رو نديدم .

ك : رضا . داداشي سلام . من اومدم .
ر : كامران . بابا م . بابام . ( گريه مجالش نداد )
خيلي دوست داشتم پابه پاش گريه كنم . ولي نميشد . من اومده بودم ستون بشم براش . نميتونستم خودم هم بريزم پايين .

ك : پاشو پسر . مرد كه گريه نميكنه . الان تو مرد خونه اي . بزرگ خونه اي . محكم باش . چشم اميد خواهرات به توئه .
ر : كامي . به خدا كمرم شكست . دارم نابود ميشم .
ك : پاشو داداشي . ميدونم سخته . ولي اين رسمه روزگاره . من و تو كه زنده ميمونيم محكوميم به فنا . يكم محكم باش .

يه كم كه حرف زديم آرومتر شد . شماره عموش رو ازش گرفتم و قضيه رو به عموش گفتم . قرار شد طبق برنامه من عمل كنن .
مسعود هم با گواهي فوت اومد . بعد از تسويه با بيمارستان و گرفتن آمبولانس جنازه رو تحويل گرفتيم و به سمت محل راه افتاديم .

سر كوچه جاي سوزن انداختن نبود همه كسايي كه ميشناختيم نميشناختيم اومده بودن . اتوبوس ها هم رسيده بودن . يه دوستي دارم مداحه . بهش زنگ زده بودم بياد تو جمعيت ديدمش . باهاش هماهنگي هاي لازم رو انجام دادم .

شده بودم همه كاره مجلس . به عموها و داييهاي رضا دستور ميدادم و سرشون داد ميزدم . طبق يه قانون نانوشته من شده بودم مسئول برگذاري مراسم .

تاج گلهايي كه گفته بودم حاضر شده بود و اومده بود . بچه ها رو اتوبوسها نصب كردن . يه نماز ميت هم سر جنازه تو مسجد محل خونديم .
لباساي رضا رو عوض كردم و سپردمش دست مسعود . تذكرهاي لازم رو بهش دادم كه هواي رضا رو داشته باشه .

جنازه رو برداشتيم و يه چند صد متري تو خيابون رو دوشمون حمل كرديم . كل كسبه محل مغازه هاشون رو بسته بودن و دنبال جنازه ميومدن .

بعد از بريدن سر گوسفند يكي از بچه ها رو مسئول كردم تا به قصاب كمك كنه كه گوشت رو براي خورشت قيمه آماده كنن براي شام . خودم هم با يكي از دوستاني كه رستوران داره هماهنگ كردم تا 500 دست غذا آماده كنه براي ناهار .

رضا رو نشوندم تو ماشين يكي از بچه ها . من و مسعود و راننده هم نشستيم تو ماشين . راه افتاديم سمت بهشت زهرا .

تو راه هيچ كس حرفي نميزد . هممون ساكت بوديم . من يه سيگار روشن كردم . داشتم كام ميزدم بهش كه رضا گفت : كامي يه سيگار هم به من ميدي ؟
بچه ها با تعجب يه نگاه به رضا كردن و يه نگاهي به من . آخه رضا از سيگار متنفر بود .
ك : مشكلي نيست . اما فقط همين يه دونه ها . ( ميخواستم يه كم به اعصابش مسلط بشه . )

با علامت سر تاييد كرد . يه سيگار براش روشن كردم و دادم دستش .

ديگه تو راه حرفي زده نشد . فقط موبايلهاي من راه به راه زنگ ميخورد و برنامه رو با بچه ها هندل ميكرديم . ( از وقتي تاليا اومده بود من يه خط تاليا هم خريده بودم . تاشماره كارم با شماره خصوصيم رو جدا كنم )

تو راه ياد حاج اكبر افتادم . باباي دوست داشتني رضا . يه مرد واقعي . يه آدم پاك . يك انسان .

ميتونم بدون اغراق بگم از بابام بيشتر دوسش داشتم . تو همه رفيقهاي رضا با من صميميتر بود و ميشه گفت : يكي از بهترين دوستام بود . اغلب مواقع تو هر كاري كه گير ميكردم ازش كمك ميگرفتم و اون هم با كمال متانت و پختگي بهترين راه حل رو بهم پيشنهاد ميداد.

توي محل هم كه همه رو سرش قسم ميخوردن . از وقتي كه مادر رضا فوت شده بود تمام زندگيش رو وقف رضا و سه تا خواهرش كرده بود . نميذاشت آب تو دل اين بچه ها تكون بخوره .

حالا كجا بود ؟
داشتيم ميبرديمش بسپاريمش به خاك . داشتيم بدرقه اش ميكرديم تا خونه آخرت . تا منزلگاه معبود . تا بهشت برين .

خوش به حالش . ميدونم جاش تو بهشته . اصلا شك ندارم به اين قضيه .

رسيديم دم در غسال خونه . به بچه ها دستورات لازم رو دادم . 3 نفر رو مامور كردم مواظب رضا باشن . ورود رضا رو هم به غسالخونه غدغن كردم . گفتم شده بزنينش ولي نذاريد بياد تو .

با بزرگاي فاميلشون صحبتها شد و من گفتم كه تا اتمام مراسم و پذيرايي ناهار رو برنامه ريزي كرديم . براي شب هم شام قيمه ميديم كه بعد از مراسم تدفين تداركش رو ميبينيم . همشون داشتن تشكر ميكردن از كارايي كه كردم . من هم در جواب بهشون گفتم : حاجي مثل پدر بود برام . هر كاري كه بكنم وظيفه امه .

تو غسالخونه بوديم و داشتيم براي آخرين بار حاج اكبر رو ميديديم . چه قدر راحت از اين دنيا دل بريدي . واقعا مرد بودي .

از جلوي در صداي دادو بيداد ميومد . رومو برگردوندم ديدم رضا داره ميدوه مياد داخل . مسعود هم يه دستش رو چشمش داره مياد دنبالش . ديگه كار از كار گذشته بود . 3 نفري هم نتونسته بودن مهارش كنن . با مشت گذاشته بود تو صورت مسعود بدبخت . رضا داد ميزد بزاريد بابام رو ببينم . دلم واسش تنگ شده .
رفتم سمتش . بغلش كردم . منو به خودش ميفشرد . خيلي دلم براش ميسوخت ولي امان از اين روزگار .

زير لب شروع كردم زمزمه كردن اين شعر :

عجب رسميه رسمه زمونه ………… قصه برگ و باد خزونه

ميرن آدما از اونا فقط ………… خاطره هاشون به جاميمونه

به خودم اومدم ديدم همه دارن با صداي بلند اين شعرو ميخونن و گريه ميكنن . رضا تو بغل من داشت گريه ميكرد . گريه اي كه واقعا ميتونم بگم از تمام وجودش بود . از ته دلش . با دستم موهاش رو نوازش ميكردم و سعي ميكردم دلداريش بدم . ديگه جايز نبود اونجا وايسيم .
آوردمش بيرون . مسعود با نگاهش داشت ازم معذرت خواهي ميكرد . بهش فهوندم كه مشكلي نيست .

به مادر يكي از بچه ها هم ماموريت داده بودم با چند نفر مواظب خواهر هاي رضا باشن و هواشون رو داشته باشن .

سر نماز ميت رضا بغل دست من وايساد . وسطاي نماز حس كردم كه رضا داره ميافته . سريع زير بغلش رو گرفتم و از تو صف كشيدمش بيرون . سريع به مسعود گفتم يه سانديس بخره بياره . رضا رو خوابوندمش رو يه نيمكت تا حالش سر جاش بياد . يه كم كه گذشت بهتر شد .

بلندش كردم و بهش گفتم : رضا اگر تحمل نداري بفرستمت خونه ؟
ر : نه كامي . خواهشا اين كار رو نكن .
ك : پس محكم باش . تو مردي ناسلامتي . تو ديگه الان ستون خونتوني . خواهرات به تو اميد دارن . نبايد ضعيف باشي .
ر : باشه سعيم رو ميكنم .
ك : افرين پسر خوب . ( از پيشونيش يه بوس كردم )

جنازه رو گرفتيم دستمون و به سمت قبري كه محيا شده بود حركت داديم .

لا اله الي الله .
محمد رسول و علي ولي الله .

بلند بگو لا اله الي الله .

به عزت شرف لا اله الي الله .

برگشتم به پشت سرم نگاه كردم .

خداي من اين همه آدم . كاش من هم وقتي ميميرم اينقدر خوب باشم كه اين همه آدم بيان به مراسم خاكسپاريم .

جنازه رو با خوندن دعاي تلقين به خاك سپرديم . سنگ لحد رو كه گذاشتن ديگه تمام بدنم اختيارش از دست رفت . مخصوصا كه علي رفيقم ( همون مداحه ) حسابي سنگ تموم گذاشته بود . چنان گريه اي منو گرفته بود كه اگر هم ميخواستم نميتونستم جلوش رو بگيرم . چنان گريه ميكردم تو بغل رضا كه هر كس كه مارو نميشناخت فكر ميكرد من پسر اون مرحومم .
با كمك بچه ها من و رضا نشستيم تو ماشين . آدرس رستوران داده شده بود . همه به سمت اونجا حركت كرديم .

غذا جوجه كباب بود . خيلي هم آبرو دار و مرتب سرو شد . براي شام غريبان هم همون جا از همه دعوت كرديم كه تو خونه رضا اينا حضور به هم برسونن .

بعد از غذا رفتم پهلوي مرتضي ( صاحب رستوران ) وجه غذا رو با يكي از چكها پرداخت كردم . خيلي هم تعارف ميكرد كه نگيره . عموي رضا اومده بود حساب كنه كه با چشم غره من خودش رو جمع و جور كرد .

رفتيم سمت خونه رضا شون . از صبح ص چند باري زنگ زده بود . توي راه دوباره زنگ زد .
ص : سلام .
ك : سلام .
ص : قربونت برم چيكار كردي با خودت . صدات چه قدر گرفته ؟
ك : الان وقتش نيست . ببخشيد ها .
ص : ميدونم عزيزم . زنگ زدم كه از طرف من به رضا تسليت بگي . ( آخه ص اغلب دوستاي من رو ميشناخت )
ك : چشم . آقا رضا ص هستش . ميخواد تسليت بگه .

گوشيو دادم به رضا . بعد از چند تا تعارف و غيره گوشيو داد بهم .
ك : خوب . ديگه چه خبر ؟
ص : هيچ چي رفتيم آرايشگاه و برگشتيم . الان هم تو خونه توايم .
ك : اوكي . خونه رو مرتب كنيد . شايد بچه ها بيان اونجا .
ص : اگر خواستين بياين يه خبر به من بده .
ك : باشه عزيز . فعلا .
ص : باي .

رسيديم در خونه رضاشون . همه رسيده بودن . قرار كارها رو گذاشتيم . و هر كسي يه مسئوليتي رو به عهده گرفت .

من هم بعد از اينكه كارها رو رديف كردم به رضا گفتم كه من خونه ام اگر كاري داشتي بهم بگو .

من رو بغل كرد و بابت همه چيز تشكر كرد .

من هم بهش گفتم كه وظيفه ام بوده . اگر بخوايم فقط تو روزاي خوشي دوست هم باشيم كه فايده نداره .

با بقيه بچه ها هم خداحافظي كردم و به سمت خونه حركت كردم . خونمون با خونه رضا اينا يه كوچه فاصله داره .

در آپارتمان رو باز كردم و رفتم داخل . ص و افسانه هر دوشون اومدن به استقبالم و بهم تسليت گفتن . من هم ازشون تشكر كردم و يه راست رفتم تو اتاقم .

ص خوب ميدونست كه الان اصلا نبايد مزاحمم بشه . ( تو اين زمينه ها دختر فهميده اي بود )

دو روي عشق – قسمت بيست و چهارم

لباسام رو عوض كردم و رفتم سراغ يار تنهاييام و دلتنگيام .

آره خودشه . فقط ني ميتونه منو سبك كنه . فقط ني ميتونه هر چي تو دلم دارم رو از تو چشام به صورت اشك بيرون بريزه .

شروع كردم به ني زدن . با شور خاصي اين كار رو ميكردم . سوز ني جگرم رو ميسوزوند . ولي لذت بخش بود . به اشكم اجازه دادم فرو بريزه . هر چي نفس داشتم تو سازم ميدميدم و پاداشم جاري شدن همه اشكهاي فرو خوردم بود كه تو دلم سنگيني ميكرد .

ديگه براي حاج اكبر گريه نميكردم . براي خودم گريه ميكردم .

يه آدم بي كس و كار . با وجود كسايي كه دورو برم بودن ولي تنها بودم . اغلب كسايي كه دورم بودن از شرايطم استفاده ميكردن نه از وجود خودم . اما چه كنم كه اين هم رسمه روزگاره . من براي اينكه تنها نباشم بايد باج ميدادم .

بابا م كه هر 6 ماه ميامد ايران و يه هفته ميموند و ميرفت . داداشم هم كه درگير خانوادش بود و خوشگذروني . همه فكر ميكردن چون يكم اوضاع روبراهه ديگه چيزي كم ندارم . ولي نميدونستن كه من به چيزي غير از پول و خونه و … احتياج دارم .

دلم براي خودم ميسوخت . هواي مادرم رو كرده بودم . خيلي جاش تو زندگيم خالي بود .

اشك تو چشام سيل بود و ميريخت پايين . داشتم با سوز ني حال ميكردم . متوجه حضور ص و افسانه شدم . ميخواستم اعتراض كنم ولي ديدم اشك تو چشم جفتشون حلقه زده . شايد اون دو تا هم دلشون گرفته بود . بالاخره اون ها هم بشر بودن . دل داشتن .

يه نيم ساعتي ميزدم . واقعا ميتونم بگم كه خالي شدم از هر غصه اي .

تموم كه شد ص اومد به سمتم و يه بوسه از گونه ام كرد .

ص : عزيزه دلم . مرگ حقه . ميدونم خيلي باباي رضا رو دوست داشتي ولي بالاخره بايد با اين موضوع كنار بياي .
ك : براي اون گريه نميكنم . به حال خودم گريه ميكنم . دلم براي خودم تنگ شده بود .
ص : قربونت برم . مگه من تو زندگيه تو نقشي ندارم . ؟
ك : داري عزيزكم . ولي اين بحثش فرق ميكنه .

دراز شدم رو تخت . ص هم اومد بغلم خوابيد . افسانه هم رفت بيرون تو پذيرايي . نفهميدم كي خوابم برد . با نوازشهاي ص به بيدار شدم .

ص : كامي جان . عزيزم بيدار شو . تلفنهات داره زنگ ميخوره . من كه نميتونم جواب بدم بهشون .

به موبايلام نگاه كردم . ساعت 5 بود . يا علي چند تا ميسد افتاده بود . به تك تكشون زنگ زدم و كارها رو باهاشون هماهنگ كردم و پاشدم حاضر بشم برم سمت خونه رضا اينا .

افسانه هم ازم تشكر كرد بابت پذيرايي و خداحافظي كردو رفت .

ص : كامي من هم بيام خونه رضا ؟
ك : آره . چرا كه نه .
ص : زشت نباشه . يه وقت كسي نگه اين با كامي چه نسبتي داره ؟
ك : نه بابا . حاضر شو بريم . فقط حوصلت سر نره اونجا ؟
ص : مگه ميشه كنار تو باشم و حوصلم سر بره .

با همديگه راه افتاديم به سمت خونه رضاشون .

رسيديم دم در خونشون كه مادر يكي از دوستام ما رو ديد . بعد از سلام و احوالپرسي ص رو بهش معرفي كردم و گفتم كه مياد تو زنونه مواظبش باشه .

مادر دوستم هم با گفتن جمله : بيا بريم عروس خانوم دست ص رو گرفت و برد .

با خودم گفتم : خوب شد اين مادر من نبود والا الان 4 تا بچه هم داشتم . تو دلم خنديدم و رفتم سمت بقيه .

عموي رضا من رو كه ديد انگار دنيا رو بهش دادن . اومد سمتم .

ع : خسته نباشي كامران جان .
ك : قربانه شما . ببخشيد ديگه من ول كردم رفتم . كاري چيزي مونده يا نه ؟
ع : همه كارا انجام شده . فقط رضا يكم تو خودشه . هر چي هم باهاش حرف ميزنيم اثري نداره . يكم باهاش صحبت كن .
ك : عمو جان اين اتفاق كه افتاده براي هممون سخت بود چه برسه به رضا . بهش فرصت بديد تا با شرايط جديد كنار بياد . ولي چشم . حتما . ( آخه حرف من براي رضا حجت بود . خيلي باهم عياق بوديم )

رفتم سر وقت آشپز . خورشت رو بار گذاشته بودن . يكم با هم چاق سلامتي كرديم .

برگشتم تو جمع . مسعود با يه سيني چايي اومد سمتمون .

رضا يه بادمجون كاشته بود زير چشش كه اگر تو شرايط ديگه اي بوديم حتما مسعود رو سوژه ميكرديم و يه كم بهش ميخنديديم . ولي اونجا جاش نبود .
ك : سلام مسعود . خسته نباشي داداش .
م : قربونت برم . من كه كاري نكردم . همه زحمتا به گردن شماها بود .
ك : نوكرتم . من هم كه فقط ارد دادم . كاري نكردم .
م : خداييش وقتي رفتي صحبتت بود . همه ازت تعريف ميكردن . ميگفتن اگه كامي نبود مراسم اينقدر خوب انجام نميشد .
ك : چوبكاري نكنيد ديگه . اولا اگر من نبودم يكي ديگه اين كارا رو ميكرد . دوما من كاري نكردم كه . فقط يكم به خودم مسلط بودم . همين
سوما وظيفه ام بود به عنوان دوست رضا اين كارا رو بكنم .
ع : اين حرف رو نزن پسرم . ما خيلي ازت ممنونيم بابت همه چيز . ايشالا تو خوشيها جبران كنيم .
ك : من مخلصتم عمو جان . وظيفم بود .

يكم كه گذشت رضا از خونه اومد بيرون . اومد سمتم و همديگرو بغل كرديم .
ك : مرد ما چطوره ؟
ر : قربونت برم داداش . خيلي زحمت افتادي .
نذاشتم ديگه حرف بزنه . انگشتم رو گذاشتم رو لبش . ديگه ادامه نده .

يكم كه گذشت مهدي هم اومد . بهش گفتم سوييچت رو بده من بشينم تو ماشينت يه سيگار بكشم . رضا و مسعود هم اومدن . تو ماشين كه نشستيم سيگارم رو روشن كردم و شروع كرديم به صحبت كردن و دلداري دادن رضا .

مراسم اون شب هم با همه تلخيهاش تموم شد . و من خوشحال بودم از اينكه براي دوستم تونستم يه كار كوچولو انجام بدم . ص هم كه اينجور كه بعدا خواهرهاي رضا تعريف كردن وقتي رفته بود تو مجلس حسابي پذيرايي كرده بود از مهمونها و هر كس هم كه ميپرسيده اين خانومه كيه همه ميگفتن كه نامزد آقا كامران دوست رضاس .

بعد از مراسم عموهاي رضا با زور تمام حسا ب و كتاب رو با من انجام دادند و بر خلاف ميل درونيم يه چك بابت خرجهايي كه كرده بودم بهم دادن . من هم چك رو به زور دادم به رضا و بهش گفتم فعلا لازم داري اين رو . باشه پهلوت بعدا ازت ميگيرم .

رسيديم خونه . ص لباساش رو عوض كردو اومد رو كاناپه نشست كنارم .

ص : خسته نباشي عزيز .
ك : قربونت برم . ببخشيد امروز نتونستم اون كامي كه دوست داري باشم . شرمندت شدم .
ص : اين حرفها چيه . تازه امروز كاملا شناختمت . خيلي دوست دارم كامي .
ك : من هم همينطور .
ص : راستي اونجا همه فكر ميكردن كه من نامزد توام .
ك : آره . به گوشم رسيد .
ص : آخ اگه بدوني وقتي اين جمله رو ميگفتن چه حالي ميشدم . قند تو دلم آب ميشد . كاش ميشد كه اين واقعيت پيدا ميكرد .
ك : جدا ؟
ص : آره به خدا راستش رو ميگم .

راستش خودم هم يه همچين حسي داشتم راجع به اين موضوع . مادر رفيقام همشون بهم تبريك گفته بودن . يه لحظه احساس كردم كه ديگه وقتشه بايد زن بگيرم .

از فكر اين موضوع ته دلم يه جوري شد . خندم گرفته بود .

ص : قربونت برم كه بالاخره خندت رو هم ديديم .
ك : قربانه يو . بريم بخوابيم كه فردا يه عالمه كار دارم .
ص : آره من هم بايد برم سر كار .
ك : پاشو بريم .

لباسامون رو عوض كرديم و رفتيم تو تخت خواب .

ك : ص ؟
ص : جانم ؟
ك : بابت همه چيز ممنون . ديشب يه شب فراموش نشدني برام درست كردي .
ص : اين حرفها چيه . ديگه نگيا .
ك : از دستم كه ناراحت نيستي ؟
ص : نه عزيز دلم چرا ناراحت باشم . خودم برنامش رو گذاشته بودم .
ك : مرسي عسلم . افسانه چي ميگفت ؟
ص : خيلي خوشش اومده ازت . فقط امروز يه كم ناراحت شد كه چرا به موهاي من توجه نكردي . آخه خيلي زحمت كشيديم براش .

راست ميگفت .

اصلا توجه نكرده بودم به اين قضيه . ص موهاش رو داده بود بافت آفريقايي كرده بودن . خيلي قشنگ شده بود .

ك : به خدا اصلا متوجه نشدم . منو ببخش خوشگله .
ص : اين رو نگفتم كه ازم معذرت خواهي كني . تازه با اون اوضايي كه تو داشتي اگر متوجه ميشدي جاي تعجب داشت .

ك : مرسي كه من رو درك ميكني .
ص : وظيفه امه .
ك : ص يه چيزي بپرسم ؟
ص : بپرس ؟
ك : دوسم داري ؟
ص : آره عزيزم . دوست دارم .

با شنيدن اين جمله ته دلم يه جوري شد . لرزيد . يه لرزش قشنگ واقعا نميتونم توصيفش كنم . بايد حس كنيد اين تا بفهميد چي ميگم .

ك : بازم بگو .
ص : دوست دارم . دوست دارم . كامرانم دوست دارم .
ك : بازم بگو ميخوام بشنوم .

لبهاش رو به گوشم نزديك كرده بود و با يه نجواي خاص ميگفت دوست دارم . دوست دارم . دوست دارم .

تو حال خودم نبودم . داشتم لذت ميبردم از اين جمله . دلم ميخواست هميشه بشنموم اين جمله رو .

“”””
با صداي تلفن به خودم اومدم . صدام از ته چاه در ميومد .
ك : بعله ؟
ص : سلام كامي . به خدا شرمندم .
ك : مگه نگفتم تو براي من مردي . مگه نگفتم ديگه نميخوام ببينمت يا صدات رو بشنوم .
ص : به خدا پشيمونم . ترو خدا . ترو ارواح خاك مادرت بذار بيام اونجا . بهت توضيح ميدم همه چيز رو . ( صداي هق هق گريه اش رفت به هوا )
ك : تو براي من مردي . ديگه چي ميخواي از زندگيم . مگه نميخواستي من رو نابود كني . خوب به مقصودت رسيدي . ديگه چي ميخواي ؟
ص : كامي يه بار ديگه بهم فرصت بده . من همه چيز رو درست ميكنم .
ك : تنها فرصتي كه دادم اين بود كه ديشب دستم رو به خونه نجست آلوده نكردم . هر دفعه كه ميخواستم تصميمم رو اجرا كنم منصرف ميشدم . در نتيجه خودم رو ميزدم . الان هم اگر ببينمت به خدا قسم ميكشمت . ميدوني كه اين كار رو ميكنم . تو ديگه براي من مردي . اين رو بفهم . تو ديگه تو قلب من جايي نداري .

با عصبانيت گوشيو كوبيدم سر جاش . زخمهاي سرم بر اثر فشاري كه بهم اومد دوباره تير كشيدن . ياد اين زخمها افتادم كه به خاطر دوستت دارم گفتنهاي اون شب ص ديشب روي سرم نقش بسته بود .

از خودم بدم ميومد . جواب بابا و بقيه رو چي ميدادم …..

خدايا خودت كمكم كن

“”””
لبهامون تو هم گره خورد . با همه وجودم ميبوسيدمش . فكر ميكردم به اين ميگن عشق

پس من عاشق شده بودم …….

دو روي عشق – قسمت بيست و پنجم

اون شب يكي از عاشقانه ترين سكسهاي عمرم رو با ص كردم . (‌ راست ميگن بعضي وقتها سكس ميتونه به عشق برسه )

صبح كه از خواب بيدار شدم يه دوش گرفتم و يه چايي ديشلمه ريختم براي خودم . ص هم بيدار شده بود و حاضر شده بود تا بره سر كار .

ك : عسلم . ؟
ص : جانم ؟
ك : دوست دارم .
ص : ما بيشتر .

با هم از در زديم بيرون . با هم تا يه مسيري رفتيم . بعد از هم جدا شديم .

در مغازه رو كه باز كردم . تازه فهميدم چقدر دلم براي كار كردن تنگ شده . اونروز خيلي خوب گذشت . چون تونستم با فروشي كه داشتم تعطيلي دو روز قبل رو جبران كنم . يه كم كه سرم خلوت شد . بچه هايي كه همسايه بودن اومدن و يه سري بهم زدن و دليل مشكي پوشيدنم رو ازم سوال كردن . من هم دليل رو گفتم و اونا هم تسليت گفتن بهم .

سرم تو حساب كتابا بود كه امير يكي از رفيقام تو پاساژ اومد پهلوم و يكم گپ زديم با هم .
ا : كامران تو چند وقت پيش دنبال شاگرد ميگشتي ؟
ك : آره . چطور مگه ؟
ا : هيچ چي . يكي از فاميلهامون دنبال كار ميگرده . گفتم اگر هنوز هم شاگرد ميخواي بگم بياد ببينيش .
ك : آره داداش بگو بياد ببينمش . فقط يه چيزي اخلاق منو بهش بگو ببين اگر ميتونه با من كار كنه بياد .
ا : باشه بهش ميگم .

( من يه اخلاق بدي كه دارم تو موقع كار كردن با هيچ بني بشري شوخي ندارم . خيلي سخت گيرم . الان هم خيلي از زير دستام شايد از نحوه برخوردم تو محيط كار ناراحت بشن . ولي همشون ميدونن تمام سخت گيريهاي من به خاطره خودشونه و به نفعشون . )

بعد از ناهار داشتم يه مشتري رو پرزنت ميكردم . ديدم امير اومد دم مغازه . مشتري تو مغازه رو كه ديد اشاره كرد كه سرم خلوت شد مياد . بالاخره به خانوم سيريش يه دستگاه فروختم و راهيش كردم رفت .

بعد از چند لحظه امير با يه پسر درشت اندام اومدن داخل مغازه .

بعد از سلام و احوالپرسي و معارفه . امير رفت و من با آقا كيوان تنها شديم براي باز كردن يه سري مسايل .

از نحوه كارمون براش توضيح دادم و اينكه بايد چه كارايي انجام بده تو مغازه .

بالاخره قرار شد كه يك ماه پيش من كار كنه تا اگر هردومون راضي بوديم ادامه بديم .

نمرديم و ما هم شاگرد دار شديم ولي چه شاگردي …..

( ديگه فقط سرپاش نگرفتم . هر كاري كه تو مغازه بود رو خودم انجام ميدادم . بقيه كارها رو هم چون آقا گيج تشريف داشتن باز هم خودم انجام ميدادم . خلاصه شازده آورده بودم براي خودم . بعد از يك ماه هم يه تيپا تو كونش و انداختمش بيرون . )

بعد از ظهر با ص قرار داشتم تو مغازه آرايشي فروشي . ص زود تر رسيده بود . جلوي در مغازه وايساده بود . چون آقا رامين طبق معمول تو پيچ بودن .

رسيدم جلوي مغازه ديدم يكي از كسبه پاساژ كه اسمش مرتضي بود گير داده به ص و سعي داره باهاش صحبت كنه .

رفتم جلو ص تا من رو ديد اومد سمتم . مرتضي تازه دوزاريش افتاده بود كه اين كي هست .

ك : چي ميگفت اين الدنگ ؟‌
ص : هيچ چي بابا . ميگفت خسته ميشي سر پا وايسي . بيا تو مغازه من بشين . فكر ميكرد من مشتريم .

رفتم سمت مرتضي .

م : سلام آقا كامران . چه عجب اينورا ؟
ك : سلام از ماست . مشكلي پيش اومده بود ؟
م : نه فقط ديدم ايشون منتظره تا مغازتون باز بشه بهشون تعارف كردم بيان تو مغازه بشينن .
ك : خواهشا ديگه از اين لطف ها به مشتري هاي مغاز ما نكن . ممنون ميشم ازت .
م : سوء تفاهم شده داداش . منظور بدي نداشتم .
ك : ميدونم نيتت خيرو خدا پسندانه بوده . ما را به خير تو اميدي نيست پس شر مرسان .

رفتم سمت مغازه و در رو باز كردم .
خداي من ببين مغازه به چه وضعي افتاده . يكي نيست به اين رامين احمق بگه خوب معلومه مشتري نمياد تو اين مغازه . كثافت از سرو كول مغازه ميريخت . با ص مشغول نظافت مغازه شديم .

ص : كامي . بيا ببين .
ك : چيو ؟
ص : دسته گل رفيق شفيقت رو .

يه كاندوم مصرف شده تو سطل زباله بود . ديگه داشتم قاط ميزدم . تو مغازه اي كه محل كسبه و از اين كارا . خوب معلومه بركت مغازه ميره ديگه . بالاخره مغازه رو تميز كرديم و من هم ويترين رو ريختم پايين و دوباره چيدمش .

يه زنگ به رامين زدم . البته با موبايلم .
ك : سلام . رامين مغازه نيستي ؟
ر : چرا بابا . اومدم تي رو بشورم .
ك : من الان دو ساعته دارم زنگ ميزنم . بر نميداري تلفن مغازه رو .
ر : شايد جلوي در بودم نشنيدم .
ك : اوكي كي ميري مغازه ؟
به تته پته افتاده بود .
ر : الان ميرم ديگه . مگه كار واجبي هست كه اينجوري داري صحبت ميكني .؟
ك : كون گشاد . من الان 2 ساعت تو مغازه دارم تميز كاري ميكنم . اونوقت تو ميگي رفتي تي بشوري . كسخل گير آوردي .
ر : كامي خدايي شرمنده . كار پيش اومده بود . يه توكه پا اومدم بيرون الان هم دارم بر ميگردم اونجا .
ك : لازم نكرده بياي . امشب ساعت 9 خونه منتظرتم .
ر : باشه ميام .

كارمون كه تموم شد ص زنگ زد خونشون گفت كه شيفته نميره خونه .

راهيه خونه شديم . سر راه يه كم بند وبساط خريديم براي شام . حوصله غذا درست كردن نداشتم .

تو خونه داشتيم شام رو ميخورديم كه رامين اومد . بعد از شام نشستيم به صحبت كردن راجع به كار .

ك : ببين رامين اين جوري نميشه . تو اين ماه دخلت چقدر بوده ؟
ر : چيكار كنم . مشتري نمياد تو مغازه .
ك : تا حالا دليلش رو فهميدي كه چرا اينجوري ميشه ؟
ر : نه . تو كه عقل كلي به من بگو چرا ؟
ك : من عقل كل نيستم . فقط كافيه خودت رو بذاري جاي مشتري . اگر تو مشتريه اون مغازه بودي با اوضاعي كه مغازه داره اصلا داخل مغازه ميشدي ؟
ر : مگه چشه ؟
ك : بگو چش نيست . كثيف كه هست . ويترينت هم كه اصلا ديدن نداره . اغلب مواقع هم يا شما تو مغازه نيستي يا اگر هم باشي يكي از دوست دخترات هم اونجا پهلوت نشسته . تازه اگر هم نباشه سعي ميكني هر دختري مياد تو مغازه رو تور كني . خوب به نظرت يه مشتري كه يه بار از يه مغازه خريد ميكنه . چرا دفعه بعدي هم نبايد بياد همونجا ؟
ر : نميدونم چي بگم . تو داري منو محكوم ميكني .
ك : اگر يكي از چيزايي كه گفتم درست نيست تف كن تو روي من .
ر : من قبول دارم كه دل به كار نميدم . ولي قبول كن كه يه كم به كار دلسرد شدم . چون شما دوتا سر كار خودتون هستيد و تمام زحمات اونجا گردن منه .
ك : اولا كه شما در ازاي وقتي كه ميذاري تو مغازه داري حقوق ميگيري . كه سواي درصدت حساب ميشه . دوما قرار شده از فردا من و ص بعد از كارمون بيايم مغازه و كمك تو كنيم . و تو ميتوني وقتهايي كه ما هستيم تشريف ببريد دنبال عشق و حالتون .
از امشب تا 3 ماه وقت داري مغازه رو به سود دهي برسوني وگرنه من تمام سرمايه اي كه گذاشتم رو از كار ميكشم بيرون . اونوقت تو ميموني و حوضت .
ر : اين درست نيست .
ك : همين كه گفتم . اگر هم ناراحتي همين فردا ميتونيم شراكتمون رو به هم بزنيم . من حاضرم ضرر و زيان هم بدم . منتها مغازه رو من به اجاره خودم درميارم و يه فروشنده ميذارم اونجا . ضرر و سودش هم مستقيم به خودم ربط داره . حالا انتخاب با توئه كدومش بهتره . ؟
ر : فكر كنم راه اول بهتر باشه . بالاخره من هم تو راه انداختن اون مغازه سهم داشتم . حالا سودش رو تو ميخواي بخوري .
ك : پس خودت هم قبول داري . اون مغازه ميتونه سود خوبي داشته باشه . ايشالا كه از فردا بچسبي به كار .
ر : حتما . چشم .
ك : درضمن كادوي تولد بچه ات رو هم تو سطل آشغالي پيدا كردم . خواهشا ديگه از اين گه كاريها تو مغازه اي كه با من شريكي نكن .
ر : از چي حرف ميزني ؟

يه نگاه به ص كردم بلند شد رفت تو اتاق من .

ك : خودت رو نزن به خريت . منظورم همون كاندوميه كه تو سطل بود.

رنگ از رخش پريد . آخه روزي كه مغازه رو افتتاح كرديم بهش همه اين چيزارو گفته بودم .

رامين از من خيلي حساب ميبرد .

ولي اون شب گدازه هاي انتقام رو ميشد تو صورتش ديد . معلوم بود كه يه روز يه كلكي به دستم ميده .

تمام بلاهايي كه به سرم نازل شد از سر همون مغازه كوفتي و كار كردن ص تو مغازه شروع شد .

دو روي عشق – قسمت بيست و ششم

سرمون تو كارهاي خودمون بود . مغازه آرايشي هم با وجود سر زدنهاي من و ص رونق گرفته بود . رامين هم دوباره دلگرم كار شده بود .

شب چهلم باباي رضا بود . خدا بيامرزدش چه زود گذشت .

اجراي مراسم به من محول شده بود . من هم خداييش سنگ تموم گذاشتم . هر كاري از دستم بر ميومد انجام دادم براشون . هيچ كس فكرش رو هم نميكرد با اين نظم يه همچين مراسمي بر پا بشه . همه كفشون بريده بود . البته ديگه آخراش من داشتم سكته ميكردم از بس حرص و جوش ميزدم . بعد از سرو شام همه رفتند سوي زندگيه خودشون .

يه غم عجيب تو چشاي رضا هويدا شده بود .
با دستم زدم رو شونش .
ك : مرد بزرگ از چي ناراحته ؟
ر : كامي خيلي ميترسم .
ك : از چي داداش . براي چي ميترسي ؟
ر : ميترسم از پس اين مسئوليت خطير بر نيام .
ك : يادت باشه (((( غير ممكن غير ممكنه )))) فقط كافيه اراده كني . اونوقت كوه رو هم ميتوني جا به جا كني . خدا رو شكر حاج اكبر به اندازه اي براتون گذاشته كه دستتون جلوي كسي دراز نشه و از هر كس و ناكسي چيزي رو طلب نكنيد . فقط به نظر من بايد درست بندازيش تو كار و از سودش زندگي رو بچرخوني . دو روز ديگه هم ايشالا خواهرات ميرن خونه بخت . اونوقت ديگه مسئوليت تو هم كم ميشه . فقط يه كم سختي داره .كه خداييش من يكي تا آخرش باهاتم . البته اگر قابل بدوني .
ر : اين حرفها چيه داداش . تو سروري . خداييش خيلي دوست دارم مثل تو باشم . تو همه كارها رو راحت ميگيري .
ك : خاك بر سرت . اگر بخواي مثل من ياشي كه سوپور هم نميشي .
ر : نميدونم چي بگم .
ك : هيچ چي نگو و فقط به آينده فكر كن . چون آينده براي تو و خواهرات درخشانه خيالت راحت .

بعد از يه يك ساعتي صحبت داشتم راه ميافتادم برم سمت خونه كه خواهر رضا ( سپيده ) از خونه اومد بيرون .

هم سن هميم . 3 سال از رضا بزگتره . الان هم ازدواج كرده و زندگي خوبي هم داره الحمدلله .

س : آقا كامران . بياين داخل يه چايي بخوريد .
ك : نه . ممنونم ديگه مزاحم نميشم . بايد برم .
س : همچين ميگيد بايد برم كه اينگار زن و بچه تو خونه منتظرتونن . ( اين جمله رو با يه لحني كه مثلا همه چيز رو ميدونه ادا كرد )
ك : نه بابا . كي مياد دختر دسته گلش رو بده به يه آدم يه لا قبا مثل من .
س : خيلي هم دلشون بخواد . چه كسي بهتر از شما . حالا بيا يه دقيقه بشين بعد برو .
ك : به روي چشم . چون اگه بگم نه . ديگه با جارو ميافتين دنبالم .

با هم رفتيم داخل خونه شون . ياد حاج اكبر افتادم . دلم دوباره گرفت .

نشستيم تو پذيرايي . رضا و خواهراش با اصرار اطرافيان لباس مشكيهاشون رو در آورده بودن . خوشحال بودم كه لباسي كه من براي رضا خريده بودم رو تنش كردن . خيلي بهش ميومد .

بعد از خوردن يه چايي .سپيده خانوم با دو تا بسته كادويي اومد تو اتاق و نشست روبروي ما .

س : خب . آقا كامران . اين چند وقته خيلي زحمت كشيديد. واقعا برادري كرديد در حقمون . نميدونيم چه شكلي جبران كنيم زحمتت رو .
ك : من كه كاري نكردم . كارها رو بچه ها انجام دادن . من فقط ارد ميدادم .
س : شما بزرگواريد . از اين به بعد هم سعي كنيد رضا رو كمك كنيد و خانواده ما رو مثل خانواده خودتون ببينيد .
ك : شما هميشه به من لطف داشتيد . حاج اكبر رو هم مثل پدرم دوست داشتم .
س : بابا هم شما رو خيلي دوست داشت . اين هم يه هديه ناقابل از طرف من و سارا و رضا به شما و نامزدتون ص .
ك : بابا اين كارا چيه تو اين وضعيت . من اصلا توقعي ندارم ازتون .
ر : بگير داداش . نترس نمك گير نميشي .
ك : قربونت برم رضا جان به خدا شرمندم كردين .

دست انداختم دور گردن رضا و ماچش كردم .

بعد از تعارف و اين جور چيزا . كادوييها رو به دستم گرفتم و ازشون خداحافظي كردم .

رسيدم خونه . اول بسته اي كه بزرگتر بود رو باز كردم .

خداي من . يه دست لباس مجلسي حرير مشكي با قلاب بافي معركه و مليله كاري شده براي ص . ميشد راحت حدس زد كه كارهايي كه روش انجام شده كار يه دختر خوش سليقست به نام سپيده ( خواهر رضا ) معلوم بود خيلي روش وقت گذاشته .

اون يكي كادو رو باز كردم . يه پيرهن مردونه با كجراه سياه و رنگ سفيد . خيلي خوشگل بود . خيلي بهم ميومد . هر كس انتخاب كرده بود واقعا خوش سليقه بود .

چهل روز بود مشكي رو از تنم در نياورده بودم . ريشام رو هم نزده بودم . شده بودم مثل اين بچه بسيجيها . رضا قسمم داده بود به محض اينكه رسيدم خونه شيو كنم و لباسام رو هم عوض كنم . داشتم كاغذ كادوها رو جمع ميكردم كه يه نامه ديدم تو كادويي خودم .

از پاكتش در آوردم . مظمونش اين بود : ( هنوزم به عنوان يادگاري دارمش )

{{{{{{{}}}}}}}
به نام خدايي كه عشق را آفريد

با سلام ،

قسمت ميدم به هر كس كه ميپرستي قضيه اين نامه بين خودمون بمونه و به هيچ جايي درز نكنه . اين تنها خواهشم از شماست .

روزهايي كه ميومديد در خونه ما و سراغ بابا و رضا رو ميگرفتيد فكر ميكردم كه بهونه است .

بهونه اي براي ديدن من و يا خواهرم . پيش خودم ازتون متنفر بودم كه به خواهر رفيقتون چشم داريد .

بابا هميشه صحبت شما رو توي خونه ميكرد و ازتون به خوبي ياد ميكرد . ميتونم بگم خيلي دوستون داشت . به اندازه ماها كه بچه هاش

بوديم .

ولي من پيش خودم فكر ميكردم كه بابا حتي يكذره هم شما رو نشناخته . چون تو خيال من شما يه آدمي بودي كه به خاطر وجود من و

خواهرم به خونه ما رفت و آمد ميكنيد . اما خوشحالم كه اشتباه ميكردم .

روز تشييح جنازه بابا فهميدم كه شما اصلا توقيد اين مسايل نيستي و واقعا دوست خوبي براي خانواده ما هستيد . اما صد افسوس كه دير

متوجه شدم . شبي كه با ص اومديد خونه ما ، شبي بود كه خيالات من واهي شد . فهميدم كه كسي رو تو زندگيتون داريد كه بهش عشق

بورزيد و دركنارش شاد زندگي كنيد . و من از اين موضوع خيلي خيلي خوشحالم .

من اين نامه رو ننوشتم كه بگم ……….. و غيره .

فقط نوشتم كه ازتون حلاليت بطلبم بابت طرز تفكرم نسبت به شما و بابت همه زحماتي كه تو اين چند وقت برامون كشيديد تشكر كنم .

در آخر هم آرزو ميكنم كه با ص خوشبخت بشيد و بتونيد در كنار هم لحظات خوبي رو سپري كنيد .

خواهشا ازاين به بعد هم وقتي من رو ديديد به فكر اين نامه نيافتيد و اين موضوع رو فراموش كنيد .

به اميد روزي كه تو عروسيتون شركت كنيم و شاهد لحظات شاد زندگيتون باشيم . و تمام زحماتي رو كه كشيديد جبران كنيم .

دوست خانوادگيه شما (( سعيده ))

{{{{{{{}}}}}}}

نميدونستم چيكار بايد بكنم . تو فكر فرو رفتم .

كاش ميشد همه آدمها اينقدر رك و راست از طرف مقابلشون انتقاد كنن . به همين سادگي . اونوقت دنيا گلستون ميشد .

دو روي عشق – قسمت بيست و هفتم

پنج شنبه بود . داشتم در مغازه حساب و كتابام رو رديف ميكردم كه ص به همراه افسانه وارد شدن .

ص : سلام .
ا : سلام كامران خان .
ك : سلام به روي ماهتون . اينطرفا . ؟
ص : هيچ چي بابا . چك حقوقم رو دادن رفتم برداشت كنم هنوز واريز نكرده بودن . گفتن شنبه ميريزند . الان هم ميخواستيم بريم خريد . گفتم اگر تو پول تو مغازه داشته باشي چك رو بدم به تو ازت پول بگيرم .
ك : آره هستش . چقدر ميخواي ؟
ص : …….. تومن .
پول رو در آوردم و دادم بهشون . چك رو هم ازش گرفتم . از اين حرف ها بينمون نبود . حساب حساب بود و كاكا برادر .

ص : راستي كامي ؟
ك : جانم ؟
ص : كي ميري خونه ؟
ك : ساعت 2 . چطور ؟
ص : هيچ چي . رفتي خونه لباس مرتب بپوش . من بهت زنگ ميزنم بريم يه جايي ؟
ك : كجا ايشالا ؟
ص : بعدا بهت ميگم .
ك : كي بايد بريم . ؟
ص : ساعت 3 .
ك : باشه . پس من لباسام رو عوض كردم .ميرم باشگاه تا تو زنگ بزني .
ص : باشه . پس تا ساعت 3 . باي .
ا : خداحافظ .
ك : باي . مواظب باشيد .

كارام رو راست وريس كردم و رفتم خونه . لباسام رو عوض كردم و رفتم سمت باشگاه .

ساعت نزديكاي 3 بود كه ص زنگ زد .

ص : كامي من يه كم كارم طول ميكشه . تو چيكار ميكني ؟
ك : فعلا كه دارم بازي ميكنم . چطور ؟
ص : باشه . من ساعت 6 ميام نزديك باشگاه قرار ميزارم باهات كه بريم .
ك : باشه پس منتظرم . ( راستش خودم هم دوست نداشتم برم بيرون . فكر ميكردم ميخواد خريد كنه . من هم كه حوصله خريد و اين چيزا رو ندارم )

نزديكاي ساعت 30 : 6 بود كه ص زنگ زد و رفتم از باشگاه بيرون .

ديدم با ماشين افسانه است .
ك : پس افسانه كو ؟
ص : رفت . ماشينش هم دست منه .
ك : خوب كجا ميخواي بري ؟
ص : اول بريم خونه . بعد ميريم بيرون .
ك : چه خبره خونه ؟
ص : هيچ چي بابا . ميخوام يه كم استراحت كنيم . بعد بريم جايي .
ك : باشه بريم .

رسيديم در خونه و رفتيم بالا . توي راه ص به يه نفر اس ام اس زد . نفهميدم چي بود . هرچي هم پرسيدم براي كي فرستادي چيزي نگفت .

پشت در آپارتمان بودم ميخواستم در رو باز كنم كه ص صدام كرد .

ص : كامي ؟
ك : جانم ؟
ص : خيلي دوست دارم .
ك : منم همينطور .
ص : بذار چشات رو ببندم بعد برو تو خونه .
ك : چرا ؟
ص : سوال نكن ديگه . يه بار به حرف من گوش كن . ضرر نميبيني .
ك : چشم . ولي من هميشه به حرف تو گوش ميدم كه .
ص : ميدونم عزيزم .

چشام رو با شالش بست و يه لب هم از لبم گرفت .

داشتم فكر ميكردم كه اين جونور چه حركتي تو خونه كرده كه ميخواد مثلا منو سورپرايز كنه .

در رو كه باز كرد و رفتيم تو . يدفعه يه صداي وحشت ناك به هوا بلند شد .

كامي جان تولدت مبارك .

اصلا اين يه فقره رو فكرش رو هم نميكردم . خودم اصلا يادم نبود تولدمه .

چشام رو كه باز كردم ديدم يه لشگر آدم تو پذيرايي وايسادن .

خيلي از دوستام و دوستاي ص كه بينمون مشترك بودن اونجا بودن . در حدود 20 نفري ميشدن .

همه انگار عروسي دعوت بودن . لباسهاي آراسته و زيبا . خدا رو شكر كردم كه ص با كلك هم كه شده بود منو مجبور به عوض كردن لباسام كرده بود .

پسرها اغلب لباس مجلسي . و دخترها هم لباس مهموني يا شب . همه خوشگل كرده بودن خودشون رو .

در عوض من هم يه دست لباس اسپرت تنم بود . همين .

با همه دست دادم و و روبوسي كردم . خيلي خوشم اومد از اين كه ص به فكرمه . افسانه يه دست لباس پوشيده بود كه ميتونم بگم نميپوشيد بهتر بود . همه جاش معلوم بود . داشت اون وسط از مهمونا پذيرايي ميكرد . اومد سمتم و تولدم رو بهم تبريك گفت . باهاش دست دادم و ازش تشكر كردم .

ص هم رفت تو اتاق من و بعد از چند لحظه با لباسي كه سپيده بهش هديه داده بود اومد بيرون . خيلي بهش ميومد .

اومد سمتم . تو بغلم گرفتمش و يه لب جانانه و كشدار مهمونش كردم . همه با صداي بلند كر ميزدن و دست ميزدن .

نشستيم تو پذيرايي . من رو مبل نشسته بودم و ص هم اومده بود نشسته بود رو دسته مبل .

در گوشش گفتم : عزيزم مرسي كه به فكرم بودي و تولدم يادت بود .
ص : وظيفه ام رو انجام دادم . به تشكر نيازي نيست .
دوباره يه لب ديگه ازش گرفتم .

افسانه هم داشت ميرفت تو آشپزخونه و ميامد بيرون . وسايل پذيرايي رو ميچيد رو ميز .
ص هم بلند شد و با دوستش كه اسمش غزاله بود رفتن كمكش . كم كم وسايل تكميل شد و سرو كله نيم جين ويسكي جاني واكر هم پيدا شد .

به ص گفتم : ويسكي از كجا آوردين ؟
ص : غزاله به دوست پسرش گفته بود . اون هم برامون خريد .
سقف خونه پر بود از كاغذ رنگي و لوازمي كه تو تولدا استفاده ميكنن . يواش يواش پيك هاي مشروب پر ميشدن و خالي ميشدن . همه سر خوش بودن و مست . بعد از نيم ساعت دخترا سي دي گذاشتن و شروع كردن به رقصيدن . ديگه تو حال خودمون نبوديم . همه داشتيم شادي ميكرديم و قدر لحظاتي كه در كنار هم بوديم رو ميدونستيم . بعد از يه ربع در خونه به صدا در اومد . در رو كه باز كردم ديدم دختراي همسايه ها هستن . تو مجتمعمون اون وقتا 4 تا دختر با خانوادشون زندگي ميكردن . دو تاشون خواهر بودن ( شادي و شيما ) دوتاي ديگه هم هر كدوم براي يه خونواده .( نسترن ) و ( سودابه ) دعوتشون كردم داخل ( ص رفته بود دعوتشون كرده بود و از خونوادشون اجازه گرفته بود )
بنده خداها فكر كرده بودن اومدن جشن تولد دوستشون . تا پسرا رو ديدن يه جورايي معذب شدن كه ص بهشون فهموند كه جمعي كه اينجا هستن . آدمهاي خوبين و خيالشون رو راحت كرد . دوباره بساط بزن و برقص بر پا شد . دوباره در زدن . رفتم در رو باز كردم .

خايه هام چسبيد زير گلوم .

واي خداي من تيمسار بود . ( پدر شادي و شيما و دوست و همسنگر بابا تو جنگ )

گفتم الان يه چك افسري ميزنه تو گوشم و آبرومون رو ميبره .

با حلقه زدن دستاش دور گردنم و ماچش خيالم راحت شد .
ت : كامران جان تولدت مبارك .
تعارفش كردم بياد داخل .

(‌اين بنده خدا همدوره بابا بود و با هم خيلي صميمي بودن . روزي كه ميخواستيم خونه رو اجاره بديم به پيشنهاد بابا اومد اونجا نشست . بابا هم ازشون اجاره نميگيره . ولي خودشون بنده خداها پول شارژ رو به زور ميدن به من . خيلي آدمه خوبيه . يه خونه تو لواسون داره داده اجاره اومده تو آپارتمان ما . در كل آدم خيلي خوبيه . خداييش من كه تا حالا ازش بدي نديدم . تو خيلي از بحرانها به من مثل يه دوست كمك كرده )

پشت سر تيمسار هم زنش اومد داخل و به من تبريك گفت .

بچه ها يه لحظه از وجود اين دو تا انسان سن بالا شوكه شدن . ولي بعد از يكم كه گذشت ديدن تيمسار هم اهله دله و دوباره پايكوبيمون شروع شد . تيمسار بغل دست من نشسته بود و به سلامتيه هم پيك ميرفتيم بالا .

هي ميزد رو شونه من و تشويقم ميكرد كه تو مشروب خوري باهاش كل بندازم . خلاصه نتيجه كل كل من و تيمسار هم شد پاتيل شدن .
ديگه وقت شام بود . من كه مست بودم و كاري نميتونستم بكنم . ص و افسانه و چند تا ديگه از دخترها بساط شام رو آوردن و از همه پذيرايي كردن . بعد از شام به درخولست من و بعدش پافشاري بچه ها شادي رفت از خونشون ويلن تيمسار رو آورد پايين .

تيمسار هم به افتخار تولدم حسابي سنگ تموم گذاشت ( خداييش خوب ويلن ميزنه )

هممون داشتيم از حضور تيمسار و خانوادش لذت ميبرديم . خيلي لحظات قشنگي بود . يه شب خاطره انگيز كه فكر نكنم هيچ وقت يادم بره .
بعد از شام يه كم مستيم پريده بود و حواسم جمع تر بود .

كيك تولدم شبيه يه سل بود ( يكي از نتهاي موسيقي )

كيك رو بريديم و تقسيم كرديم .

ديگه نوبت باز كردن كادوييها رسيد .

هر كسي به نوبه خودش وبه اندازه توان ماليش هديه گرفته بود . يه ساعت سواچ . 4 تا سكه طلا . يه گردنبند طلا . يه پلاك و غيره .

خانواده تيمسار هم يه كاپشن خيلي خوشگل بهم هديه دادند و البته شادي هم يه تابلو منظره كه خودش كشيده بود رو به عنوان هديه به من داد.

ديگه نوبت ص بود كه هديه بده .

بلند شدم و ص رو پيش خودم كشيدم . رو به جمع گفتم كه :‌ بهترين هديه اي كه ص ميتونست به من بده همين برگزاري جشن امشب بود كه خيلي غيره منتظره و دلنشين بود .
ص عزيز من خيلي خوشحالم كه به فكر من بودي و اين جشن رو تدارك ديدي و خيلي هم زحمت كشيدي . از همه كسايي هم كه تشريف آوردن و كلبه حقير ما رو روشن كردن سپاسگذارم و اميد وارم كه بتونم يه روزي و يه جايي جبران همه خوبيهاتون رو بكنم .

مخصوصا از تيمسار عزيز . دوست خوب خانوادگيمون كه با حضورخودشون و خانواده محترمشون به جشن ما صفا دادن . خيلي گلي عمو جان ( من تيمسار رو عمو صدا ميكنم . چون از وقتي كه چشمم رو باز كردم ديدمش )

بعد از صحبتهام همه برام دست زدن و دوباره سرود تولدت مبارك رو برام خوندن .

ص هديه خودش رو بهم داد . يه انگشتر طلا كه به حلقه دانشجويي معروفه . ميدونست كه خيلي وقته ميخوام يدونه از اين حلقه ها بخرم .
خيلي هديه اش برام زيبا مينمود .

افسانه هم يه دستبند طلا خريده بود .

از همه تشكر كردم .

خيلي خوشحال بودم كه اين همه آدم دورو برم هستن و جزوي از زندگيمن .

ديگه كم كم وقت رفتن بود . مهمونا جفت يا تك خداحافظي ميكردن و ميرفتن به سمت خونه هاشون .

خانواده تيمسار هم رفتن . ولي تيمسار وايساده بود جلوي در آپارتمان . بعد از بدرقه مهمونا ازش تشكر كردم .
ت : ميگم كامران . توهم كم شيطون نيستيا .
ك : چطور عمو جان ؟
ت : همين جوري . اين دفعه بابات بياد ايران بايد دستت رو بند كنيم . ديگه وقت ازدواجته .
ك : اين حرف ها چيه عمو ؟ كي دخترش رو ميده به من ؟‌
ت : يه كم به اطرافت نگاه كني ميبيني كه طرف برات حلقه هم خريده . پس دخترشون رو ميدن بهت . شب به خير . ( با اين حرفش از شرم خون تو صورتم دويد )
ك : شب به خير عمو جان . باز هم ممنون از همه زحماتتون .
ت : برو پسر به مهمونات برس .
ك : چشم . شب خوش .
برگشتم تو آپارتمان و در رو بستم . ص و افسانه با هم اومدن سمتم و هر كدومشون يه گونه ام رو بوس كردن . من هم هر دوشون رو بوسيدم و ازشون تشكر كردم .

دو روي عشق – قسمت بيست و هشتم

با همديگه كمك كرديم و خونه رو مرتب كرديم . ص ظرفها رو ميشست و من و افسانه هم مشغول جمع كردن ظروف و نظافت شديم .

ساعت حدود 1 بود كه كارامون تموم شد .

ك : خوب بچه ها من يه دوش بگيرم و بيام . شما هم كم كم حاضر بشيد و بگيريد بخوابيد .
ا : خوب كامران جان . قبل از اينكه بري حموم من باهات خداحافظي كنم و برم .
ك : كجا ايشالا ؟
ص : راست ميگه . اين وقت شب كجا ميري ؟
ا : برم ديگه . آخه مزاحمتون ميشم .
ك : اين حرفها چيه ؟ شما مراحميد .
ص : افسانه خودت رو لوس نكن . فردا هم كه جمعه اس . با هميم خوش ميگذره .
ا : به خدا من از خدامه كه با شما ها باشم . ولي ميترسم كه تو روابطتون تاثير بذاره .
ك : نترس بابا . من و ص خيلي با شعور تر از اين حرفها هستيم كه بخوايم از اين كارا بكنيم . ولي من با كسي تعارف ندارم . تو هم مثل ص عزيزي براي من . هيچ وقت هم حس نكن كه مزاحمي . اگر مزاحم هم باشي اينقدر رك هستم كه بهت بگم . خيالت راحت .
ا : نظر لطفته . مرسي . حالا اگر از حموم اومدي بيرون نبودم . ناراحت نشو .
ك : باشه . هر جور راحتي . خوشحال ميشم اگر بموني .

رفتم سمت حموم .

يه صفايي به سرو صورتم دادم و يه آبتني حسابي كردم . حولم رو تنم كردم و اومدم تو حال . خبري نبود . فكر كردم افسانه رفته .
دنبال ص ميگشتم . رفتم تو اتاق خودم ديدم جفتشون اونجان . داشتن لباس عوض ميكردن . تا چششون به من افتاد يه معذرت خواهي كردم و اومدم بيرون از اتاق . افسانه صدام كرد .
ا : كامي بيا ؟
برگشتم تو اتاق .
ك : جانم ؟
ا : بيا تو بابا . دم در بده . من امشب ميمونم .ايرادي كه نداره . ؟
ك : نه بابا . چه ايرادي ؟ خونه خودته .
ا : آخه شايد بخواي شيطوني كني . من مزاحم ميشم .
ك : نترس بابا . اگر بخوايم شيطوني كنيم تو رو هم بازي ميديم .
ص : چشمم روشن . مثل اينكه مزه كرده .
ك : آي گفتي . ولي شوخي بود به دل نگير .
ص : آهان . حالا شدي پسر خوب .
ك : خوب ديگه به جاي اين حرفها به افسانه يه لباس راحتي بده .
ص : بابا جان . من هر چي لباس دارم اينجا همش ولنگ و بازه .
ك : نيست لباسي كه تنشه همچين پوشيدس .
هممون زديم زير خنده .
من هم لباسام رو برداشتم اومدم توي حال عوض كردم .
ديگه خواب از سرم پريده بود . يكي نبود به من بگه . كسخل آدم عاقل ساعت 1 بعد از نيمه شب ميره حموم . ( خودم گفتم . شما نگيد ديگه )
با بچه ها نشستيم به صحبت كردن راجع به كسايي كه اومده بودن تولدم و مخصوصا تيمسار و خانوادش .
يه كم كه صحبت كرديم . هديه ها رو آورديم و دوباره ديد زديم . شده بوديم مثل اين بچه كوچيكا كه از ذوق هديه تولدشون رو شبا تو خواب بغل ميگيرن .
نوبت هديه افسانه شد . دستبندي كه خريده بود رو گرفت و به دستم بست . خيلي قشنگ بود .
ازش دوباره تشكر كردم و آرزو كردم كه بتونم جبران كنم . ص هم انگشتري رو كه خريده بود رو به انگشت حلقه دست چپم كرد و من هم به عنوان قدرداني ازش يه لب جانانه گرفتم . افسانه هم داشت مارو نگاه ميكرد.

يه كم كه گذشت افسانه گفت : ميگم بچه ها من كه ماشين دارم يه برنامه بذاريم يه شمال بريم .
ص : آره . كامي جان ميشه بريم ؟
ك : آره چرا نميشه . فقط كي بريم ؟ كجا بريم ؟
ص : بريم ويلاي علي رفيقت . اونجا خيلي باحاله .
ك : بايد ببينم كه خودشون اگر نميرن كليد بگيرم ازش . جا كه رديف ميشه . كي بريم ؟
ا : هفته ديگه خوبه ؟
ك : اگر اينجوريه بايد چهارشنبه بعداز ظهر راه بيافتيم تا حداقل از 5 شنبه و جمعه اش استفاده كنيم . شما ها بايد ببينيد ميتونيد بياين يا نه؟
ا : من كه كارم دست خودمه . هر وقت بخوام نميرم .
ص : من هم اين هفته دو تا شيفت شب واميسم . 3 روز مرخصي ميگيرم .
ك : اوكي . پس اگر نمردم و زنده موندم . 4 شنبه ساعت 1 ظهر راه ميافتيم . حله ؟
ص : حله .
ا : اي ول بزن قدش .
من هم زدم قدش و ص هم همين كار رو كرد .

ص : خوب بچه ها بريم بخوابيم . الان خروسها شروع ميكنن به خوندن .
ك : شما بريد . من الان ميام . ( هوس مشروب كرده بودم . ميخواستم برم يه دو پيك بزنم حال كنم . )
دختر ها رفتن جاي خواب رو آماده كنن . من هم رفتم سر يخچال و يكي از شيشه هايي كه نصفه مونده بود رو برداشتم با يه ليوان . اومدم نشستم رو صندلي نعنويي خودم . پيك اول رو زدم . يه تكه شكلات تلخ هم دستم بود . يه گاز ازش زدم . مزه مشروب و شكلات يه مزه خوب رو تو دهنم به وجود آورد . و تشويقم كرد به ادامه . يه پيك ديگه ريختم و دوباره رفتم بالا .
ص : بد نگذره . تك خور ؟
ك : نه بابا . اتفاقا تك خوري خيلي هم حال ميده .
ص : من هم ميخوام .
ك : برو بخواب بچه . دير وقته . شب تو جات جيش ميكني .
ص : مسخره .
ك : اسم بابات اصغره .
ص : خيلي لوسي . من هم ميخوام .
ك : خوب به جاي اينكه غر بزني برو ليوان بيار بريزم برات . اون بسته سيگار من و با يه جاسيگاري هم بيار .
ص : نخواستم بابا . حالا يه پيك مشروب خواستم . اندازه يه باكس مشروب ازم ميخواد كار بكشه .
ا : بفرماييد اين هم سيگار . ( افسانه يه سيگار روشن كرده بود و تعارف ميكرد بهم )
زدم رو دستش وازش گرفتم . يه كام زدم و دودش رو دادم بيرون .
ا : كامي به من هم ميدي ؟
ك‌ : آره بابا . برو ليوان بيار براي تو هم بريزم .
ا : نه . تو ليوان خودت بده .
ك : دهنيه . مريض ميشي . ( يه چشمك زدم بهش )
ا : نترس مريضيت واگير دار نيست .

براش يه پيك ريختم يه نفس رفت بالا . بهش يه تيكه شكلات دادم .

ص : پس من چي ؟
ا : حسود .
ك : بيا بابا . بيا تو همين ليوان بخور .
ص : نه تو ليوان نه .
ك : پس چي . ؟ ميخواي تو پارچ بريزم برات .
ص : نه از دهنت ميخوام بخورم .
ك : دهن من مگه استكان عرق خوريه دختر ؟
ص : نه . ولي دوست دارم امتحان كنم .
يه پيك ريختم و رفتم بالا . تو دهنم نگه داشتم . بهش اشاره كردم كه بياد جلو .
لبش رو به لبم نزديك كرد . وقتي لبامون به هم رسيد از دهن خودم ريختم تو دهنش .
ا : من هم ميخوام .
ك : تو كه اصلا. نامحرمي گفتن . محرمي گفتن .
ا : نيست تو هم اين چيزا سرت ميشه .
ك :بيا بابا . حوصله ندارم باهات كل كل كنم .
ا : بچه پر رو نميگه از خدامه . ميگه نميخوام كل كل كنم .
ك : حالا هر چي . ميخواي يا نه ؟
ا : آره چرا نميخوام .
ص : زود باش كامي بعدش من هم دوباره ميخوام .
دوباره پيك رو پر كردم و به افسانه اشاره كردم كه بياد جلو . اون هم لبهاشو به لبم چسبوند و من مشروب تو دهنم رو خالي كردم تو دهنش . يه نيم ساعتي كارم شده بود همين . يه بار ص . يه بار افسانه .
( دوستاني كه مشروب ميخورن ميدونن كه زبان خيلي سريع تر از جاهاي ديگه بدن الكل رو جذب ميكنه ) در نتيجه ديگه مست شده بودم . اون دو تا هم يكم تكون خورده بودن .

دو تا پيك هم خودم خوردم و بلند شديم . تلو تلو خوران رفتم شيشه رو گذاشتم تو آشپزخونه . يه سيگار ديگه روشن كردم . توپ تكونم نميداد. بعد از سيگار رفتم تو اتاقم . ديدم اون دو تا ضعيفه رو تختن . رفتم سمت كمد كه رختخواب در بيارم بخوابم رو زمين كه ص صدام كرد .
ص : كامي چيكار ميكني ؟
ك : جا ميندازم بخوابم .
ص : بيا همين جا پيش ما .
ك : نه بابا . جاتون تنگ ميشه .
ص : بيا بابا . ما كه كوچولوييم . ميترسيم تنها بخوابيم . بيا بابايي .
رفتم رو تخت كه ص بلند شد من كه دراز كشيدم ص اومد بغلم . من بين ص و افسانه قرار گرفته بودم .
دست چپم رو دراز كردم ص سرش رو گذاشت رو دستم . افسانه هم دست راستم رو گرفت و سرش رو گذاشت رو دستم .
داشتم به اون روز فكر ميكردم كه چقدر ص و افسانه زحمت كشيده بودن براي تولدم . بايد يه جوري جبران ميكردم براشون . برنامه شمال فرصت خوبي بود براي اين كار . بايد يه سفر به ياد موندني براشون تدارك ميديدم .

تو همين فكرا بودم كه يه دست اومد رو سينم و مشغول شد نوازش كردن سينه ام . خيلي دلم ميخواست امشب به سكس تپل ختم بشه . ولي ميترسيدم ص ناراحت بشه . ( خداييش از افسانه نميشد چشم پوشوند. )

دو روي عشق – قسمت بيست و نهم

دست همين جور رو تنم ميلغزيد و بالا و پايين ميرفت .
بعد از چند لحظه اززير تي شرتم دستش رو به تن لختم رسوند و شروع كرد به بازي با پشمهاي سينم . يه دفعه حس كردم كه افسانه نفسي كه تو سينش حبس بود رو رها كرد .گرماي نفسش تو صورتم خورد و يه حس عجيب و قشنگ بهم دست داد. ديگه مطمئن شدم كه افسانه است داره باهام ورميره . بدنم داغ بود . خودم قشنگ ميتونستم حس كنم اين قضيه رو . دستم رو تكون دادم و بهش فهموندم كه صورتش رو به صورتم نزديك تر كنه . لبهاش رو به گوشم نزديك كرد . صداي نفساش داشت ديوونم ميكرد . خيلي آروم گفت : كاش ميشد شيطوني كنيم .
ص يه تكوني به خودش داد و خودش رو به من فشار داد . دستش رو گذاشت رو سينه ام . دستش با دست افسانه برخورد كرد . تو دلم گفتم : كامي جان به گا رفتي برادر .
منتظر عكس العمل ص شدم . تنها عكس العملش اين بود كه اون هم دستش رو زير تيشرتم ببره و شروع كنه به بازي با شكم و نافم .
پس مسئله حله .
يكم كه گذشت دست ص خيلي آروم و با تومانينه به سمت شلواركم رفت . بعد از چند لحظه دستش رو كير نيم خيزم بود و داشت باهاش ور ميرفت .
ص : چيه ؟ دلت شيطوني ميخواد ؟
ك : بستگي داره به نظر شما .
ص : شب تولدته . روت رو زمين نميزنم . دوست داري ؟
ك : آره . چرا كه نه . كدوم احمقي حاضر ميشه دو تا داف تو بغلش . تو يه تخت بخوابن و بهشون دست نزنه .
ص : پس بدون كه خودت خواستي . اگر اعتراض كني ما ميدونيم و تو .
ك : چطور مگه ؟
ص : امشب ميخوايم شيره جونت رو بكشيم . ميخوام كاري كنم كه اگر خوشگل ترين دختر دنيا هم بياد تو بغلت . حتي خيال سكس هم باهاش نكني .
ك : ببينيم و تعريف كنيم .
ص : افسانه . دست به كار شو كه آقا كامران امشب قصد كل كل دارن .
ا : به روي چشم عزيزم .
ك : فقط يه خواهش . بذاريد من اسپري بزنم كه زمانش زياد بشه . نميخوام زود دست از سرتون بر دارم .
ص : نميخواد آقا كامران . خودم برات حلش ميكنم . امشب خواب به چشمات حرومه شازده پسر .

ص از روي تخت بلند شد و افسانه رو هم با خودش بلند كرد . شروع كردن به رقصيدن و در حين اين كار لباساي همديگه رو هم در مياوردن . هر تكه از لباساشون كه در ميومد به سمت من پرت ميشد . من هم داشتم از نگاه كردن بهشون لذت ميبردم .
بعد از اينكه لخت شدن خيلي آروم اومدن به سمت تخت . ص رفت سراغ تي شرتم و با كمك خودم درش آورد . نشست رو شكمم و لبش رو به صورتم نزديك كرد . افسانه هم موفق شد شلوارك و شورتم رو از پام در بياره . يه آه از سر شهوت كشيد .
ا : واي . ص ببين چه كرده لا مصب . (‌شب قبلش حسابي تميز كاري كرده بودم پايين رو )‌
ص : آره . ناقلا از قبل آماده بوده مثل اينكه .
ك : نه بابا . ديشب زدم .
ا : خوش به حالت ص . از يه روز قبل خودش رو مرتب ميكنه تا باهات سكس بكنه .
ك : امشب كه تو هم بي نصيب نموندي خوشگل .
ص : آره والا همين رو بگو .
ا : مگه نشنيدي ميگن مادر زنت دوست داره . حالا معلوم نيست من رو كي دوست داشته . ؟

هممون زديم زير خنده و دوباره مشغول شديم . من با ص داشتم عشق بازي ميكردم و لبهامون تو هم گره خورده بود . ص دختر هاتي بود .البته زماني كه حسابي تحريك ميشد يا مست بود . ( خيلي از زمانايي كه با افسانه و ص همزمان سكس كردم هر دوشون مست بودن . شايد هم خودشون رو ميزدن به مستي كه من اينجوري فكر كنم )
در حال خوردن لبهاي ص بودم كه خيسي و گرميه زبون افسانه رو بغل تخمام حس كردم . بعد از چند لحظه خيسي زبونش رو روي كيرم حس كردم . زبون گرمي داشت و خيلي خوب ساك ميزد . حسابي تحريكم كرده بود . ميترسيدم ادامه بده آبم بياد .
بلند شدم و ص و افسانه رو خوابوندم رو تخت . هر دوشون پاهاشون رو باز كرده بودن و با چشاشون التماس ميكردن كه بهشون حال بدم .

سرم رو بردم لاي پاي ص . اولين ليسي كه بروي كسش زدم . يه آه شهواني غليظ كشيد كه افسانه در جوابش گفت : خوش به حالت . حالشو ببر.
يه كم كه به كس ص زبون زدم رفتم سراغ افسانه . يه زبون به كسش زدم . خيس آب شد . بيچاره حسابي كسش له له ميزد واسه سكس .
من و ص هر وقت كه ميخواستيم ميتونستيم سكس كنيم . حتي چند باري كه شيفت شب بود تو بيمارستان . رفته بودم و تو همون بيمارستان يه سكس اساسي كرده بوديم . اما افسانه از زماني كه براي اولين بار تو خونه من و به همراه من وص سكس كرده بود ديگه با كسي سكس نداشت و به ص گفته بود يه بار سكس با شما دوتا اندازه 100تا سكس تكي حال ميده . من كه از خدام بود كه گهگداري به افسانه يه سيخي بزنم . ص هم از اشتياق من خبر داشت و ما نع نميشد .

يه كم هم براي افسا نه رو ليس زدم و سرم رو آوردم بالا ديدم دارن سينه هاي هم رو ميمالن .

يه كاندوم تاخيري كشيدم رو كيرم و فيكسش كردم .

ك : خوب كدومتون اول ميخواد پذيرايي بشه ؟
ص : اول افسانه . چون خيلي دلش تنگ شده .
ك : به روي چشم خانومي . عسل مني ؟
ص : آره . قربونه اون چشات برم كه هر وقت مست ميكني يا حشري ميشي دل آدم رو ميبره .
ك : قابل نداره خوشگله .
ص : صاحابش لازم داره .

رفتم سمت افسانه . دستش رو چوچولش بود و داشت بازي ميداد . پاهاش رو از هم باز كردم و سر كيرم رو مماس كردم به سوراخش . آروم آروم هل دادم داخل . تو همين حين از زور شهوت و يا درد گوشه چپ لبش رو يه گاز گرفت كه به مذاق من خوش اومد . خيلي حال ميكردم كه ميديدم يه نفر داره از سكس با من لذت ميبره .
داخل كسش مثل كوره ذوب آهن بود . تو دلم گفتم : الان وقتشه كه كيرم رو بيارم بيرون و بزارم رويه يه سندون با چكش يه شكل خوشگل بهش بدم . از اين فكر لبخند رو لبم نشست .
افسانه در حالي كه داشت ناله ميكرد متوجه لبخند من شد .
ا : اين لبخنده پيروزيه ؟
ك : نه عزيزم . ياد يه چيزي افتادم بعدا ميگم شما هم بخندين .
ص : كامي تو نميتوني موقع سكس توجهت رو به سكس جلب كني . من كه ميدونم الان به قول خودت يكي از اين فكراي جوجه اي اومد تو مغزت كه نيشت تا بناگوش باز شد .
ك : سكس با خوشحالي بيشتر بهم حال ميده . من سكس ميكنم كه عشق و حال كنم . نه اينكه فقط كمرم رو خالي كنم .
با صداي افسانه به خودم اومدم .
ا : كامي ولش كن . محكم بزن . بزن ميخوام حال كنم .
ك : اي به چشم خانومي . الان همچين جرت بدم تا يه هفته نتوني راه بري .
ا : آره . جرم بده . دوست دارم جرم بدي. محكم . محكم تر .
با تمام قوايي كه تو كمرم بود داشتم تلمبه ميزدم . سر كيرم رو حس ميكردم كه به ته كسش ميخوره . ( از كسش زياد كار نكشيده بود . لامصب مثل جارو برقي كيرم رو ميكشيد تو خودش و لبه هاش دور كيرم رو احاطه ميكرد . خيلي دختر سكسي و جذابي بود )
ص رو ديدم كه داره به خودش ميپيچه .
ك : خوب نوبتي هم كه باشه نوبت عسل خودمه . دوست داري بيام روت ؟
ص : آره عزيزم . چرا كه نه . من دوست دارم هميشه زيرت باشم .
رفتم بين پاش يه ليس به كسش زدم و آروم سر كيرم رو فرو كردم تو كسش . واي خداي من چقدر ترشح كرده بود . معلوم بود كه از صحبتهاي من و افسانه خيلي لذت برده .
ك : دوست داري چيكارت كنم .؟
ص : جرم بده كامي . جرم بده . همش براي خودته . هر كاري كه دوست داري بكن .
ك : چشم عزيزم . چشم .
داشتم با تمام قوا تلمبه ميزدم . ليدوكائين تو كاندوم اثر خودش رو كرده بود . مستيم هم شده بود مزيد بر علت . به افسانه گفتم كه پوزيشنش رو عوض كنه و آماده باشه تا من بيام .
برگشت رو دوتا زانوش رو تخت قنبل كرد . سرش به طرف ما بود و با يه دستش هم داشت با كسش ور ميرفت .
رفتم سمتش و شروع كردم از عقب كردن تو كسش . يه كم كه گذشت . بلندش كردم و خودم خوابيدم رو تخت . افسانه اومد با كسش نشست رو صورتم و ص هم اومد رو كيرم نشست و خودش رو بالا و پايين ميكرد . تو اوج لذت بوديم هرسه تامون .

فضاي اتاق آكنده شده بود از بوي شهوت و ناله هاي شهوت باري كه هركدوممون براي تشويق ديگري از گلومون خارج ميكرديم . بعد از چند لحظه افسانه با يه فشار كه به لبهام آورد به ارگاسم رسيد و شل شد . حالا نوبت ص بود كه به ارگاسم برسه . من اصولا وقتي به پشت رو ي زمين يا تخت ميخوابم كمك ميشه به دير انزال شدنم . پس حالا حالا ها جا داشت كه به انزال برسم . ص با تمام وجودش داشت بالا پايين ميشد و همزمان هم داشت با يه دستش با چوچولش بازي ميكرد . چند دقيقه اي گذشت و ص هم ارگاسم شد . بلندش كردم از روي خودم .
رفتم سر وقت افسانه .
ك : ميونه ات با آبم چطوره ؟
ا : چيكارش كنم ؟
ك : بخوريش ؟
ا : تو هم هر كاري كه ص برات انجام نميده از من ميخواي ها ؟
ك : حالا مگه چي ميشه ؟
ا : هيچ چي . به يه بارش فكر كنم بيارزه . تا حالا امتحان نكردم .
ك : پس شروع كن ببينم چي كار ميكني ؟

كاندوم رو از رو كيرم كشيدم بيرون و افسانه شروع كرد به ساك زدن . واقعا با تمام وجودش اين كار رو ميكرد . ص هم حالش اومده بود سر جاش . بلند شد اومد سمتم و دستش رو انداخت دور گردنم و شروع كرد به خوردن لبام . ديگه فشار آب رو تو كمرم حس ميكردم . وقتش رسيده بود كه خالي بشم .

هيچ مقاومتي در مقابل خروج آبم نكردم . آبم با همه فشار وارد دهن افسانه شد . افسانه هم با اينكه دفعه اولش بود ولي كم نياورد و نگهش داشت تو دهنش . چند باري به حالت خفگي افتاد و با فشار سرفه اي كه ميكرد. آبم از بغل دهنش ميزد بيرون بالاخره تموم شد . يه كم از آبم رو مزه مزه كرد و قورت داد . باقيش رو هم با آب دهنش از لبش بيرون داد . اون هم ليز خورد و از زير گردنش تا روي سينه هاي خوش استايلش اومد پايين . ديگه رمق سر پا وايسادن نداشتم . نشستم لبه تخت .
ص : كامي وقتي ارضا شدي يه فشار به من آوردي كه با وجود دردش خيلي لذت بخش بود . از اين به بعد يادت باشه هميشه اين كار رو بكن . اينجوري يه حس قشنگي به آدم دست ميده . حسي كه به آدم ميفهمونه طرفش چقدر لذت برده از اين رابطه .
ك : چشم عزيزم . از هر دوتون هم ممنونم . خيلي حال داد . دمتون گرم .
ا : نه بابا . حالا تاصبح خيلي مونده . مگه نشنيدي كه ص چي گفت . ميخوايم شيره جونتو بكشيم بيرون .
ك : بيخود زحمت نكشين با يه معجون دوباره كمرم توپ ميشه .
ص : حالا كه اينجوري شد . امشب يه كاري ميكنيم كه كمري بشي . بچه پر رو .
هممون دوباره زديم زير خنده . با هم رفتيم حموم .و اومديم بيرون . تا صبح يه بار ديگه هم سكس كرديم . خيلي خوش گذشت اون شب .
ميخواستيم ديگه بخوابيم كه نظرم به حياط جلب شد . توي گرگ و ميش صبحگاهي چشمم به حياط پوشيده از برف خورد .
ك : بچه ها بياين ببينيد چه برف باحالي داره مياد.

دختر ها دويدن سمت پنجره .
ص : واي خداي من . خيلي با حاله .
ا : نه بابا . كجاش باحاله . مثلا امروز ميخواستيم بريم بيرون بگرديم .
ك : خوب طوري نشده كه . ميريم ميگرديم .
ا : جدي ميگي ؟
ك : آره عزيزم . ناهار هم ميريم فرح زاد يه آبگوشت توپ مهمون منيد . خوبه ؟
هردوشن پريدن بغلم كردن و عينهو بچه كوچولوها كه ذوق ميكنن داشتن ذوق ميكردن .
بنده خداها با ساده ترين چيزي كه از طرف من بهشون پيشنهاد ميشد به طور محسوسي ذوق زده ميشدن در صورتي كه اين كار براي ما پسرها عادي بود كه وقتي برف مياد بريم يه جايي يه كم برف بازي كنيم و بعدش هم بريم يه غذاي زمستوني بزنيم به بر بدن .

(بعدا از زبون خودشون شنيدم كه من تنها پسري بودم كه وقتي در كنارشون بودم پايه همه نوع كس كلك بازي بودم و فقط به سكس با هاشون فكر نميكردم . )
ك : بسه ديگه بريم بخوابيم يه كمكي . والا فردا اردو بي اردو .
ص : چشم بابايي .
ا : من هم چشم بابايي .

آخيش بعد از يه شب كه حسابي شب كاري داشتم چه خوابي من رو گرفته بود . خيلي داشتم حال ميكردم . مخصوصا اين كه دو تا پري دريايي تو بغلم خوابيده بودن .

صداي موبايل ص آرامش خونه رو به هم زد .

دو روي عشق – قسمت سي ام

ص رو تكونش دادم تا بيدار بشه . تو خواب وبيدار رفت سر وقت موبايلش . افسانه هم چشش رو باز كرده بود . از جام بلند شدم كه برم دستشويي و سر و صورتم رو بشورم . يه دفعه چشم افسانه به كير سيخم افتاد . چشاش داشت از حدقه ميزد بيرون .
ا : آقا رو باش ما ديشب خودمون رو جر داديم راست نكنه . ببين چه سيخه لا مصب .
ك : نترس بابا . از شهوت نيست دليلش چيزه ديگه ايه .
ا : دليلش چيه ؟
ك : بابا جيش دارم اينجوري شده .
ا : بي ادب . مسخره .

خنديدم و از در اتاق رفتم بيرون . ص اومد سمتم . يه لب از هم گرفتيم .
ك : كي بود خانومي ؟
ص : غزاله بود .
ك : چي ميگفت ؟
ص : ميگفت حوصلش سر رفته . من هم گفتم كه خونه توام . جايي نميتونم برم .
ك : خوب اگر دوست داري بهش بگو بياد با ما بريم بيرون .
ص : حالا ما كه خودمون معلوم نيست كجا ميخوايم بريم تو اين برف . اونوقت مهمون هم دعوت كنم . ؟
ك : چرا معلوم نيست . ماشين افسانه كه هست . دوست داشته باشين ميريم پارك پرواز . اونجا وقتي برف مياد خيلي حال ميده . شلوغ هم ميشه .
ص : حالا بذار خودمون رو جمع و جور كنيم بهش يه زنگ ميزنم ببينم چي ميگه .
ك : قربونه عسلم برم كه از خواب پا ميشه بد قلقه .

اومد دنبالم كنه كه در رفتم تو دستشويي و در رو بستم .

ص : تو بالاخره مياي بيرون ديگه . من كي بد قلق بودم كه خودم خبر نداشتم .؟

بعد از شستن سر و صورتم اومدم بيرون . ص و افسانه تخت رو مرتب كرده بودن و رفته بودن تو آشپزخونه .

ك : سلام به خانومهاي زيبا رو . صبحتون به خير .
ص : خيلي پر رويي خداييش . اون همه ديشب ازت كار كشيديم گفتم الان تا لنگ ظهر تو رختخوابي . از همه هم سحر خيز تره .
ا : آره ميبيني .
ك : خوب بابا . يه ماشالا بگيد تو رو خدا . چشم ميخورم بي شوهر ميمونيدا .
هر دوشون داشتن با تعجب نگام ميكردن .
ك : خوب حالا . چشاتون رو اينجوري نكنيد خيلي خوشگليد اين جوري هم كه ميكنيد آدم زهره ترك ميشه .
ص : شنگولي كامي خان .
ك : تو هم اگر به جاي من بودي و تا صبح 2 تا دختر التماست رو ميكردن كه با هاشون سكس كني شنگول ميشدي .
جفتشون حمله كردن سمتم . در رفتم به سمت اتاقم . نتونستم در رو ببندم رسيده بودن بهم . هولم دادن رو تخت و افتادن به جونم . چشمتون روز بد نبينه چنان بلايي سرم آوردن كه به غلت كردم افتادم . يكي موهام رو ميكشيد . اون يكي هم نيشگونم ميگرفت . بالاخره رضايت دادن ولم كنن منتها به شرطي كه صبحانه رو من درست كنم . من هم قبول كردم و از شرشون خلاص شدم .

رفتم تو آشپزخونه . داشتم نفرين ميكردمشون .
ك : الهي كچل بشيد هر دوتاتون كه كچلم كردين . نامردا پوست كلم رو كندين . اين چه وضعه تنبيهه .

بساط صبحانه رو آماده كردم . يك فروند ماهيتابه و مقداري مخلفات كه داخلش بود و بهش ميگن املت ايتاليايي رو گذاشتم رو ميز . يه چند تيكه نون سنگك هم تو مايكرو گذاشته بودم گرم بشه . در آوردمو گذاشتم سر سفره . بقيه مخلفات رو هم از يخچال آوردم و خودم هم نشستم .
ا : اين چي هست حالا درست كردي ؟
ك : كوري يا تا حالا املت نخوردي ؟
ا : املت خوردم . اينجوريش رو نخوردم .
ك : پس بخور كه نخوري از چنگت در رفته . اونوقت برو بگو تهران بد جاييه .
ص : باز هم مثل اينكه تنبيه ميخواي . آره ؟
ك : شما چرا جنبه شنيدن حرف حساب رو نداريد . چقدر بي جنبه ايد .
ص : واه واه اين جوري حرف نزن دلم ريش ميشه . مسخره .
ك : بخوريد بابا حالا . وقت زياده امروز سر و كله هم بزنيم . حيف اين املت نيست نخورم و بشينم با شما دو تا مغز تعطيل كل كل كنم . ؟
ص : حيف كه سر سفره ايم وگرنه حالت رو جا مياوردم .
ك : باشه بابا . من تسليم . بي خيال بخور كه دير شد .
ا : چي دير شد. ؟
ص : هيچ چي بابا . كامي ميگه بريم پارك پرواز يه كم برف بازي كنيم .
ا : اي ول . من كه پايم اساسي .
ك : اين چه طرزه حرف زدنه يه دختره . يه كم مودب تر حرف بزن (‌اينقدر جدي و محكم گفتم كه جفتشون شوكه شدن )
ا : ببخشيد كامي هواسم نبود .
ك : دفعه آخرت باشه ها ؟
ص كه كلش پايين بود و هيچ چي نميگفت . حسابي تو شوك بود .
ا : چشم . بازم ببخشيد .

ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم . تركيدم از خنده . تو چشام اشك جمع شده بود اينقدر خنديدم . اون 2 تا هم اولش شوكه شدن از خنده من ، ولي بعدش با خنده من خندشون گرفته بود و داشتن ميخنديدن .

ا : خدا بگم چيكارت نكنه . از ترس قلبم داشت از حلقومم ميزد بيرون . به خدا ترسيدم .
ص : آره منم همينطور . كامي خيلي مسخره اي به خدا .
ك : يعني من اينقدر ترسناكم كه خودم خبر نداشتم .
ص : من يكي كه از عصبانيتت خيلي ميترسم . واقعا وحشتناك ميشي تو اون لحظه . ياد اون روز افتادم كه تو خيابون با يارو دعوات شد .
خودم هم يادم اومد . خدايي چه روزي بود اونروز .

ص ميخواست بياد در مغازه كه من بهش يه وسيله اي بدم . بعد از يه ربع دير كردن اومد تو . يه قيافه خيلي مضطربي داشت . ازش پرسيدم چي شده . اولش چيزي نميگفت ولي وقتي ديد من اصرار ميكنم بهم گفت كه يكي از موتوريهايي كه جلوي در پاساژ پاتوقشونه بهش متلك انداختن . بهش گفتم :چي گفت .
ص : هيچ چي بابا . ولش كن .
ك : ميگم بگو چي گفت بهت كه اينقدر به هم ريختي ؟‌
ص : هيچ چي گفت خوش به حال اون كسي كه تو رو ميكنه . دوستاش هم ميخنديدن .
ك : پاشو بريم ببينم كي بوده .
ص : كامي جون من بيخيال شو . آبروي من هم ميره اين جوري .
ك : تو فقط نشونش بده از دور بعدش برگرد تو مغازه .
با اصرار من رفتيم جلوي در پاساژ يا رو رو نشونم داد . اونجا زياد ديده بودمش . به ص گفتم كه برو دم در مغازه وايسا من الان ميام . ص با نگراني كه تو چهره اش موج ميزد رفت سمت مغازه . از خيابون رد شدم و رفتم سمت يارو .

داشتن با هم ميگفتن و ميخنديدن .

ك : سلام .
@ : سلام . موتور ميخواي ؟
ك :‌نه فقط يه سوال داشتم .
@ : بپرس بهت بگم .
ك : خواهر داري ؟
@ : چي ؟
ك : گفتم خواهر داري ؟
@ : فرض كنيم آره . چطور ؟ (‌ يه حالت هيستريك تو صورتش پديدار شد )
ك : هيچ چي ميخواستم بگم خواهرو مادرتو با هم گاييدم .

حمله كرد سمتم . من هم همين كار رو كردم افتاديم به جون هم همديگرو ميزديم . وحشتناك بود . يه لحظه صداي ص رو شنيدم كه داد ميزد مردم بياين كمكش مگه نميبينين ريختن سرش دارن ميزننش . ( رفيقهاشم اومده بودن بالا خواهش )

تو همين گير و دار چند تا از بچه هاي پاساژ كه منو ميشناختن اومدن تو دعوا . البته نه براي جدا كردن . بلكه براي دعوا كردن . محشر كبري بود اونجا . از گوشه لبم جايي كه مشت خورده بود و تركيده بود خون ميومد . ولي من اصلا توجهي به اين قضيه نداشتم . خلاصه بعد از اينكه يه دعواي مشتي كرديم ملت ريختن و سوامون كردن . ص رو ديدم . خيلي عصبي بودم . داد زدم سرش : مگه من نگفتم برو جلوي مغازه وايسا منتظرمن . چرا برگشتي . ؟
اشك تو چشاش حلقه زده بود . نه به خاطر دادي كه سرش زدم . بلكه خوشحال بود كه يه حامي مثل من داره . به گفته خودش از اون روز عاشق من شده بود .

ص : كامي كجايي ؟
ك : هان . همينجام . ياد اون روز افتادم .
ص : اوكي . چايي ميخوري ؟
ك : بريزي آره . چرا كه نه ؟

چايي رو روي ميز گذاشت و خودش هم نشست سر ميز .

افسانه داشت با چاييش بازي ميكرد.
ك : ميگم افسانه ببخشيد باهات اين جوري شوخي كردم . ناراحت نشو.
ا : اين چه حرفيه . خودم ميفهمم كه همش شوخيه . داشتم فكر ميكردم كاش يه دوست پسر مثل تو پيدا ميكردم .
پقي زدم زير خنده .
ك : ديوونه اي به خدا . الان همه دنبال آدم خرپول مايه دار بچه تيتيش ميگردن . اونوقت تو دنبال يه كسخل مثل مني ؟
ا : نگو اين حرف رو . تو خيلي خوبي اين رو از ته دلم ميگم .
ك : اين حرفت رو ميذارم رو حساب اينكه هنوز بديهاي من رو نديدي . همه آدم ها هم اخلاق خوب دارن هم بد . متاسفانه من بديام بيشتر از خوبيهامه .
ا : من كه قبول ندارم .
ص : من هم همينطور .
ك : خوب حالا . تو مگه از يه دوست پسر چه انتظاري داري . ؟ خوب فكر كن من دوست پسر توهم هستم .
ص : ميترسم سرديت كنه كامي جان .
ك : نترس اونوقت يه دختر شيرين هم پيدا ميكنم جاي نبات ميخورمش خوب ميشم .
ص : واقعا كه پر رويي .
ك : نيست كه تو هم بدت مياد .
ص : اتفاقا من فقط به دليل پر رو گريت و يه دنده بودنت ازت خوشم مياد.
يه كم سر به سر هم گذاشتيم و خنديديم .

ساعت 9.30 بود كه ص به غزاله زنگ زد و موضوع رو بهش گفت . اون هم گفت كه با دوست پسرش قرار گذاشته . اگر پسره بياد اونجا ميان و ما رو هم ميبينن .

حاضر شديم كه بريم . من يه تيپ اسپرت زدم . يه شلوار جين يخي داشتم پام كردم به همراه يه تيشرت آستين دار ورزشي . كاپشني هم كه تيمسار ديشب برام هديه آورده بود رو هم تنم كردم . بوت هاي كوهنورديم رو هم پام كردم . خودم رو خفه كرده بودم . ساعت . انگشتر . دستبند . پلاك . زنجير . هر چي كه ديشب تو تولد داده بودن بهم رو استفاده كرده بودم. ص و افسانه هم مسخرم ميكردن و ميخنديدن .

اون 2 تا هم هر چي لوازم آرايش داشتن ماليده بودن تو صورتشون .

بهشون اعتراض كردم .

ك : بچه ها مهموني نميريم كه . يه كم كمتر . به خدا آرايش نكرده هم قشنگيد ملت نگاتون ميكنن . واي به حال الان . مگر اينكه بخواين بياين اونجا بخواين دنبال دوست پسر بگردين كه اون امرش سواست .

هر دوشون از آرايششون كم كردن و لباس پوشيدن . ( بد خورده بود تو پرشون . من تو اين زمينه ها خيلي ركم . واضح حرفم رو ميزنم به طرف مقابل ميخواد خوشش بياد ميخواد نياد به يه ورش )

دم ماشين افسانه كه رسيديم يه عالمه برف روش بود . با دست برفها رو ريختم زمين و يه دستمالي هم به آيينه ها و شيشه ها كشيدم .افسانه سوييچ رو داد دست من . خودش هم رفت نشست عقب . ص ميخواست بره عقب بشينه كه افسانه نذاشت .

نشستم تو ماشين و استارت زدم . بعد از چند تا استارت روشن شد . همونجور ماشين رو روشن نگه داشتم تا گرم بشه .
تو همين حين گفتم : ببخشيد اگر اعتراض كردم. خودتون ميدونيد وضعيت جامعه چه شكليه . جوونا به زن شوهر دار هم رحم نميكن و متلك ميندازن واي به حال شما ها . من هم اگر ميگم به خدا به خاطر خودم نيست . نهايتش يه دعوا كردنه كه تنم ميخاره اتفاقا براي اين كارا . ولي بيرون رفتنمون ديگه كوفتمون ميشه . حالاهم اگر از دست من ناراحتيد من و ببخشيد . منظور بدي نداشتم .

ا : كامي ؟
ك : جانم ؟
ا : ممنونم كه روي ما تعصب داري . من كه اتفاقا خيلي هم خوشحال شدم . چون اينجوري فكر ميكنم كه واقعا دوستمون داري . تو مثل داداش نداشتمي برام .

ص : آره من هم با افسانه موافقم بابايي . مرسي .

هر دوشون رو ماچ كردم و تشكر كردم ازشون .

ديگه ماشين گرم شده بود و ميشد حركت كرد. راه افتادم سمت سعادت آباد شهرك مخابرات . پارك پرواز .
جايي كه من و ص به هم قول داديم شخص اول زندگيه هم باشيم .

تو اتوبان كه داشتم ميرفتم آهنگ حبيب داشت پخش ميشد .

ببار اي برف . ببار اي برفه سنگين بر مزارش .
ببار اي برف . ببار اي برفه غمگين بر مزارش .
به من ميگفت برف رو دوست داره .
به من ميگفت اگه آروم بباره .
به من ……………
……………………

هرسه مون داشتيم زمزمه ميكرديم اين آهنگ رو . كاش ميشد هميشه روزامون مثل روزاي برفي سفيد باشه و يه دست .

دو روي عشق – قسمت سي و يكم

رسيديم دم در پارك . ماشين رو پارك كردم و راه افتاديم بريم بالا .
خداييش فكر ميكردم ما 3 تا كسخليم اين وقت روز تو اين برف اومديم اينجا ولي ديدم نه كسخل تر از ما هم پيدا ميشه و اونها كسايي بودن كه برف بازيشون تموم شده بود و داشتن بر ميگشتن سمت خونه .

ص سمت راستم و افسانه سمت چپم قرار گرفته بودن . دستاشون رو دور دستام حلقه كرده بودن و پابه پاي من راه ميومدن.
راستش هر كسي نگاهمون ميكرد از چشم هاش ميشد خوند كه تو دلشون چي ميگذره .

حقيقتش يه جورايي قيافه گرفته بودم و پز ميدادم وقتي اين دو تا دختر تو دل برو بغل دستم داشتن راه ميرفتن .

رسيديم بالا . ملت داشتن برف بازي ميكردن و با هم شوخي ميكردن . من رفتم به سمت يكي از نيمكتها كه پر از برف بود . پام رو گذاشتم رو نشيمن نيمكت و نشستم رو لبه پشتي نيمكت . يه سيگار از تو جيبم در آوردم و روشن كردم . يه كام عميق از سيگارم گرفتمو دودش رو كه با بخار دهنم مخلوط شده بود دادم بيرون . بچه ها هم اومدن همون كاري رو كه من كرده بودم انجام دادن و نشستن كنارم . ص راست بود و افسانه چپ .
ص : تك خوري هم كه ميكني جديدا .
ك : شما نميتونيد ببينيد من يه سيگار براي خودم روشن كنم ؟
ا : نه كه نميتونيم ببينيم . خوب براي ما هم روشن كن .
ك : اين همه دختر اينجان كدومشون دارن سيگار ميكشن كه شما بشين دوميش ؟
ص : چرا هميشه ما بايد دوم باشيم . ؟ يه بار هم ما اول باشيم چي ميشه ؟
ك : هر كاري ميخواين بكنين . ولي اگر كسي چپ نگاهتون كردو دعوا كردم چيزي نگيد ها ؟
ص : باشه بابا . اصلا ما تسليم . بازم حرف تو به كرسي نشت . پاشو حداقل بريم برف بازي .

سيگارم رو انداختم زمين و تو همون حال كه از نيمكت ميومدم پايين با پام خاموشش كردم . يه كم كه برف بازي كرديم يه عده جوون هم به ما ملحق شدن . همشون جفت بودن . شروع كرديم به سر و كله هم زدن . مشغول بوديم كه يكي از دخترهاي اون جمع كه خيلي هم ميشنگيد و ميخاريد اومد سمت من و يه گوله برف زد تو صورتم . انگار به من برق 3 فاز وصل كرده باشن . گوله برفه خورده بود زير چشمم و سردي و دردش يه سوزش روي گونه ام بوجود آورد . با دستام يكم گونه ام رو ماليدم و گرمش كردم . دختره منتظر عكس العمل من بود . يه نگاه بهش كردم و يه لبخند تحويلش دادم .
بد بخته بيچاره فكر كرد حال كردم با اين حركتش ولي نميدونست كه معني لبخند من اين بود : ننت گاييدس . مادر بگريد .
دوباره مشغول شديم به برف بازي . من هم تو همين حين رو زمين دنبال يه سوژه ميگشتم . ص فهميد و اومد سمتم .
ص : كامي . چيزي گم كردي ؟
ك : نه . دارم دنبال برف ميگردم .
ص : كامي اين همه برف زير پاته . اونوقت تو داري دنبال برف ميگردي ؟
ك : نه بابا . اين برفش مخصوصه . ميفهمي بعدا .

تو همين حين اون چيزي رو كه ميخواستم پيدا كردم . يه تكه يخ رديف و باعشق .
سريغ با دستم همراه برف برداشتم و يه گوله برف محيا كردم براي خودم . يكي ديگه هم درست كردم . اون تيكه اي كه توش يخ بود رو دادم دست چپم . رفتم سمت دختره . پرسيدم : با اون برفي كه به من زدي يعني اينكه شوخي داريم با هم مگه نه ؟
جواب داد : آره ديگه .
به شوخي برفي كه دست راستم بود رو زدم تو سينش . از ترسش پشتش رو كرد به من فكر ميكرد بعدي رو ميخوام بزنم تو صورتش ولي غافل بود از اينكه اتفاقا ميخوام بزنم پس كلش . تا برگشت اون يكي گوله برف رو دادم دست راستم با ضرب كوبيدم پس كلش . شانس آورد فاصلمون كم نبود والا معلوم نبود چه بلايي سرش ميومد .
يه آخ جانسوزي كشيد و برگشت سمتم . از صداي اون ص و افسانه اومدن سمتمون . ص با نگاهش بهم مبگفت : بالاخره زهرت رو ريختي ؟
منم با اشاره بهش فهموندم كه مقصر خودش بود .
دوستاي دختره دورش جمع شده بودن . يكيشون گفت : شما شوخي حاليت نميشه ؟
ك : مگه چيكار كرديم . ؟ يه گوله برف بود ديگه . حالا اينقدر بزرگش ميكنين .
گفت : پس از اين شوخيها هم داريم ؟
ك : چه ايرادي داره . فقط به شرطه اينكه ناراحت نشيد .

با آرايش نظامي كه گرفتن يه دفعه جبهه جنگ صلاح الدين ايوبي براي باز پس گرفتن اورشليم اومد جلوي چشمم .
ما شده بوديم كاتوليكها و اونها هم سپاه اعراب .
ريختيم سر هم . تا جايي كه جون داشتيم از خجالت هم در اومديم . برف بود كه به سر و كول هم ميزديم . تو همين گير و دار نيروي كمكي به مارسيد . غزاله و دوست پسرش بودن . تازه نفس و البته يه كم خل و چل .
با ديدن اونها ما يه جوني گرفتيم و دوباره افتاديم به جون اونها .
دو تا پسر تيتيش تو جمع اونها بودن كه يكي دوبار ديدم به ص و افسانه سواي برف زدن متلك هم ميندازن.
تا حالا دوست پسر غزاله رو نديده بودم .
ميگفتن اسمش اردشيره . ولي بعدا معلوم شد اسمه شناسنامش يد ا… است .

(‌قربونه جلال و جبروت خدا برم كه دستش اين بود . يه ت… 16 سيلندر 24 سوپاپ كه الان ديگه كسي تحويلش نميگيره چون سوخت جيره بنديه . اين ها هم كه مصرف سوختشون خيلي بالاس قيمتشون هم كه اومده پايين . در كل تو خرج بيافتن ديگه كاريشون نميشه كرد. فكر ميكنم غزاله فقط به خاطر پول پسره باهاش دوست شده بود از اون بچه پول داراي تازه به دوران رسيده كه آداب اجتماعيش در حد يك باكتري بود )

خلاصه رو كردم بهش و آمار 2تا بچه ژيگولا رو دادم بهش . قرار شد اون بگيرتشون و من هم از يقه لباسشون برف بريزم تو لباساشون . آقا چشتون روز بد نبينه . اين آقا اردشير خان انگار داره 2 تا گوسفند رو مشايعت ميكنه سمت آغولشون . پاي جفتشون رو گرفت وقتي افتادن رو زمين نشست رو كمرشون . من نزديك بود از خنده بتركم . خدايي خيلي صحنه كره اي بود. اون 2 تا بد بخت مگس وزن هم كه نميتونستن از زير دست اين غول بيابوني فرار كنن . فقط داشتن فكر ميكردن كدوم گزينه از بلاياي طبيعي و غير طبيعي به سرشون مياد.
يه دفعه با صداي اردشير به خودم اومدم .
با يه لحجه ت …. داد ميزد : هوي . زود باش ديگه . الان در ميرن .
سريع خودم رو رسوندم به بالاي سرشون و با برف لباساشون رو پر كردم . بدبختها داشتن از سرما سكته ميكردن .

در گوش يكيشون هم گفتم : بچه خوشگل وقتي ميبيني يه دختري با دوست پسرش اومده بيرون چاك دهنت رو نگه دار تا اينجوري بلا سرت نياد .
اردشير هم كه تازه متوجه شده بود قضيه از چه قراره نشست رو سينه يكيشون و شروع كرد تو دهنش برف ريختن . رفيقاي پسره هم فكر ميكردن ما داريم با اينا شوخي ميكنيم .

اردشير رو بلند كردم و كشيدمش اين طرف .
غزاله اومد جلو و سلام عليك كرديم با هم و آقا اردشير رو به من معرفي كرد. اكيپ دختر پسرا هم داشتن ميرفتن كه 2 تا از دختراشون جدا شدن بيان خداحافظي كنن كه اون يارو پسره كه در گوشش صحبت كرده بودم نزاشت و سرشون داد كشيد كه براي چي ميخواين خداحافظي كنيد باهاشون و از اين حرفها . يه لحظه ياد حسين رمضون يخي افتادم از جذبش . ( كون نشور شلوارش رو نميتونست بالا بكشه ميخواست دوست دخترش هم ازش حساب ببره )
2 تا دخترا اومدن خداحافظي كردن با ما و بعد رفتن به سمت خروجيه پارك .

ما هم رفتيم سمت نيمكت و نشستيم روي اون . غزاله گفت : راستي بچه ها چايي ميخورين ؟
ك : آره . ولي بايد بريم فرح زاد .
غ : نه بابا . ما آورديم . و رو كرد به اردشير و گفت : عزيزم ميري فلاكس چايي رو از ماشين بياري ؟
اردشير خان هم با اين كلمه عزيزم فكر كنم تا نوك اورست هم ميرفت چه برسه تا دم ماشين . مثل خري كه بهش تيتاپ دادن چهار نعل رفت چايي بياره .
من هم يه سيگار رو شن كردم تا چايي بياد تمومش كنم . آخه يه مثلي هست كه ميگه :

آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است ………… سيگاره بعده چايي ، چاييه بعده سيگار

ص : كامي جان ؟
ك : بله ؟
ص : من هم يدونه روشن كنم بابايي ؟
ك : فكر نكن با اين چيزا ميتوني منو خر كني . اون اردشير خان دراز دست بود كه با يه عزيزم خر شد.
افسانه پقي زد زيره خنده . غزاله زد تو پهلوش و گفت : به چي ميخندي ؟ مسخره .
ا : آخه كامي ميگه اردشير دراز دست . اين بدبخت كه دستش از دنيا هم كوتاهه . به من چه به كامي زورت نميرسه چرا منو ميزني ؟
غ : حد اقل جلوي من مسخرش نكنين . خدا وكيلي بچه خوبيه . شما هنوز نشناختينش .
ص : همون كه تو شناختيش بسه .
افسانه و ص زدن زير خنده .
ك : بچه ها غزاله راست ميگه . نخندين يه وقت ميبينيد يه شوهر اينجوري گيرتون اومدا . بنده خدا فقط ثمره ازدواج فاميليه يه كم ناقص خلق شده . دست خودش كه نبوده.

با اين حرفم افسانه كه خوابيد رو زمين و غلط ميزد از شدت خنده . خود غراله هم داشت ريسه ميرفت . ص گفت : تو خودت چرا اينجوري كه ما ميخنديم نميخندي ؟
ك : شما ها دركتون سوراخه به يه بنده خدا ميخندين . من كه مثل شما نيستم .
ص : آره خوب . معلومه . 3 سوت بچه مردم رو سوژه كردي حالا ميگي اين كاره نيستي ؟
از دور ديدم اردشير خان داره مياد ( به قول نيما جاويدان كه جاش خيلي خاليه ) بزن زنگ و كريم آب منگول اومد .

بد بخت لپاش گل انداخته بود . قد كوتاهي داشت تقريبا 1.60 يه كم هم تپل بود . دستاش هم نسبت به قدش ميومد . يعني كوتاه بود . يه شلوار پارچه اي نوك مدادي پاش كرده بود يه كاپشن خلباني از اين خزا و خيلا كه تو ميدون گمرك ميتوني پيدا كني . با يه جفت كفش اسپرت قهوه اي . خدا وكيلي بايد ميبردنش تو فشن تي وي طراح لباسش ميكردن . حقش خورده شده بود.

( فقط يه سوتيش رو بگم حال كنيد : يه بار تو خونش داشتيم كار برقي ميكرديم من بهش گفتم كه سيم سيار رو قطع كن ( يعني كليدش رو بزن از مدار در بياد .) كسخل سيم چين رو برداشت و سيم رو در حالي كه توش برق بود قطع كرد. خداييش اگر سيم چين عايق نبود مثل لامپ مهتابي روشن ميشد. بعد بهش ميگم انگيزت از اين كار چي بود ؟
گفت : خودت گفتي قطعش كن . من هم قطع كردم . )

( يا اينكه به سوسيس فرانكفورتر ميگفت : فرانكي )
رسيد به ما و سلام كرد . من كه تركيدم از خنده . بقيه هم بدون اينكه بفهمن من به چي ميخندم خندشون گرفته بود .

اردشير : چيه ؟ به چي ميخندين ؟
ك : هيچ چي داداش . دمت گرم . خيلي حال دادي چايي رو آوردي . خيلي ميچسبه .
اردشير :بايد بگي به چي ميخنديديد ؟
ك : باشه . آخه پسر خوب مگه تو الان از پيش ما نرفتي ؟ چرا اومدي دوباره سلام كردي ؟
اردشير : آهان . خوب زودتر بگو . عادتمه .
ك : اوكي . دمت گرم . حالا چايي رو بده بخوريم . كه خيلي سرده .

جاتون خالي چاييه خيلي چسبيد .

بعد از اينكه چايي رو خورديم به ص اجازه دادم كه يه سيگار روشن كنه . هر سه تا دخترها روشن كردن و شروع كردن به كشيدن . بي جنبه ان ديگه.

اردشير خان داستان ما هم كه آويزون غزاله بود . هي ميگفت : ديگه ديره . بريم . غزاله هم كه دوست داشت بمونه پهلوي ما . خلاصه بعد از يه ربع به پيشنهاد من رفتيم بيرون پارك و به سمت فرح زاد حركت كرديم .

تو فرح زاد يه كافه است كه قبلا هم گفتم براتون پاتوقمون بود . رفتيم اونجا . هر كسي براي ناهار يه غذايي سفارش داد .
من و ص كه آبگوشت خور بوديم . افسانه و غزاله هم چلو مرغ سفارش دادن . اردشير خان هم كه معلومه چي سفارش داد ديگه ….

چلو مرغ

داشتيم ناهار رو ميخورديم كه من چشم به جناق مرغي افتاد كه افسانه داشت ميخورد . به ص يه چشمك زدم و رو به همه گفتم كه : كي جناق ميشكنه ؟
ص گفت كه من نيستم . افسانه هم همينطور . غزاله گفت : من ميشكنم . سر چي ؟
ك : سر پول ناهار الان خوبه ؟
غ : نه زياده . يه چيز ديگه بگو .
ك : خوبه ديگه . چيزي نميشه كه .

بالاخره نقشم گرفت و دوست عزيزمون آقا اردشير بند و آب داد و افتاد تو تله .
اردشير : من ميشكنم باهات .
ك : اوكي . پس سر پول ناهار و همه مخلفات .
اردشير : بزن قدش .
زديم قدش و جناق شكستيم .

من تا اون لحظه فكر ميكردم اين بنده خدا فقط روابط اجتماعي بلد نيست . اما صد افسوس دريغ از مقدار كمي آي كيو .
آي كيوش يه نمره از كاكتوس هم پايينتر بود . يعني تقريبا 6 .

سرتون رو درد نيارم . تقريبا 9 بار باخت . بچه پر رو هي ميزد زيرش . ميگفت من هواسم نبود . غزاله هم براي اينكه دوستش نبازه تا مورد تمسخر ما ها قرار نگيره كمكش ميكرد .
هر چيزي كه رو ميز بود رو ميدادم بهش . اون هم ميگرفت . خلاصه كم هم نمياورد و ميزد زيرش . آخرين حقه رو وقتي ميخواستيم از رستوران بريم بيرون زدم .

داشتيم ميرفتيم بالا كه بهش گفتم : داداش تو مثل اينكه تاوان نميدي . بيخيال ميشيم . اين رستورانيه آشناست . من برم جلو پول نميگيره . اين كيف پولم رو بگير برو حساب كن . امروز مهمون خودمي . خوشم اومد ازت .
نيشش تا بنا گوشش باز شد . دستش رو دراز كرد و كيفم رو گرفت . تا گرفتش گفتم : يادم تو را فراموش .
كيف پول منويه دفعه ول كرد رو زمين . اينگار بهش برق وصل كرده باشن .
داشت فحش ميداد كه من بهش گفتم : خون خودت رو كثيف نكن . حساب كن بريم . دير شد .
همين طور كه به زمين و زمان فحش ميداد به غزاله يه نگاهي كرد . غزاله هم باسر بهش اشاره كرد كه پول غذا رو حساب كنه .

اومديم بيرون . اردشيرهم پول غذا رو حساب كرد و اومد بيرون به ما ملحق شد .

اردشير : ولي اين نامرديه . من قبول ندارم . تو به من كلك زدي .
ك : عيبي نداره . بازي فكري چي بلدي ؟
اردشير : چطور ؟
ك : هيچ چي بريم خونه من بشينيم بازي كنيم .
غ : اردشير تخته نردش حرف نداره . هميشه من رو ميبره ( لازم به ذكره كه غزاله فقط بلد بود طاس بريزه همين )
اردشير : آره . تخته بازي كنيم .
ك : باشه . ولي يه شرط داره .
اردشير : چه شرطي ؟
ك : اگر تو باختي شام هم مهمون تو . اگر من باختم پول ناهار رو حساب ميكنم .
اردشير : قبوله .
ك : پس بزن بريم كه ميخوام يه شام توپ ازت بكنم .
اردشير و غزاله رفتن سمت ماشينشون . يه زانتيا نقره اي داشت . ما هم رفتيم تو ماشين افسانه و به سمت خونه حركت كرديم . تو راه ص پرسيد : كامي . فكر ميكني بتوني ببريش .؟
ك : نه . فقط ميخوام پول ناهار رو حساب كنم .
ص : ديوونه اي . خوب همونجا هم ميتونستي حساب كني .
ك : گفتم يه كم دور هم باشيم هوامون عوض بشه . والا ميخواست الان اين غزاله بدبخت رو ببره خونش ترتيبش رو بده .
ص : تو از كجا ميدوني آخه ؟
افسانه پريد تو صحبتمون .
ا : آره بابا . تابلو بود . بد گير داده بود به افسانه .

هممون زديم زير خنده . ديگه نزديك خونه بوديم . من هم منتظر يه نبرد حساس با اردشير دراز دست .خيلي وقت بود كه يه حريف قدر نداشتم تو تخته نرد .

دو روي عشق – قسمت سي و دوم

رسيديم دم در خونه . من همه رو دعوت كردم داخل و با هم رفتيم تو . وارد كه شديم تلفن خونه شروع كرد زنگ زدن . رفتم برداشتم . مريم بود .
بچه ها رو دعوت كردم كه بشينن به ص هم اشاره كردم كه يه نسكافه اي ، چايي چيزي حاضر كنه و خودم هم رفتم تو اتاقم .

ك : سلام . به بي معرفت ترين دختر دايي دنيا . خوبي ؟
م : سلام . واقعا كه خيلي پر رويي . خودت حساب كن ببين چند وقته كه تو به من زنگ نزدي .همش من زدم . امروز هم اگر روز خاص نبود زنگ نميزدم .
ك :‌جدا . پس لطف كردي . حالا چرا روز خاص ؟
م : تو آدم نميشي ديگه . مثلا امروز تولدته . تولدت مبارك عزيز .
جوري وانمود كردم كه اصلا يادم نبوده .
ك : مرسي عزيزم . قربونت برم كه اين قدر به فكرمي .
م : خدا رو شكر يه تشكر كردن رو ياد گرفتي .
ك : ولش كن . حالا كادو چي خريدي برام ؟
م : اول بگو كي خونته ؟
ك : ص و چند تا از دوستان مشتركمون .
م : خوبه . پس همچين هم بهت بد نميگذره .
ك : بي خيال مريم . به خدا رابطه من و تو بيشتر از اين حرفها ميارزه كه بخوايم اعصابمون رو خرد كنيم .
م : اصلا به من چه ؟ برو هر غلطي ميخواي بكن .
ك : جون كامي بيخيال شو . تو كه دختر خوبي هستي . حالا كي مياي من ببينمت . ؟ دلم برات تنگ شده نانازم .
م : خوبه . خوبه . نميخواد خرم كني . امروز كه نميشه ميخوام برم خونه فرزانه دوستم . شايد هم بمونم پهلوش امشب رو .
ك : اي ول . مريم يه خواهشي بكنم روم رو كه زمين نميندازي ؟
م : تو كه ميدوني من رو حرف تو حرف نميزنم . البته اگر عملي باشه .
ك ‌:آره به خونه بگو ميموني خونه دوستت ولي بيا اينجا . يه كم با هم باشيم .
م : نميدونم . اگر شد بهت ميگم . ص رو ميخواي چيكارش كني . ؟
ك : اون احتمالا بره . تو به من خبر بده . نهايتش اون هم ميمونه ديگه .
م : مار از پونه بدش مياد دم خونشم سبز ميشه . من و اون كارد و پنيريم . تو ميگي بيام اونجا ببينمش ؟
ك : خوب حالا توام اينگار هووش رو ميبينه .
م : اگر رفت به من زنگ بزن بگو .
ك : چشم خانومي . الان كاري نداري ؟
م : نه قربونت . فعلا.

گوشي رو قطع كردم و رفتم تو حال گذاشتم رو استيشنش .
بچه ها دور هم جمع بودن . ص داشت تو آشپزخونه نسكافه درست ميكرد . اردشير هم كه اينگار خونه خودشه . ولو شده بود رو زمين بغل مبلها .
ك : ميگم پهلوون اگر خسته اي بزاريم براي يه وقت ديگه ؟
اردشير : نه . الان بهترين وقته كه باهات بازي كنم .
ك : اوكي . پس پاشو دور اتاق يه كم بدو و حركات كششي انجام بده يه كم بدنت گرم بشه . عضلاتت نگيره .
غزاله و افسانه نيششون باز شد دوباره .
اردشير : من گرمم. نترس . فقط غزاله هم ميشينه پهلوي دستم كمكم ميكنه .
ك : مگه ميخواي بيستون رو بكني كه كمك هم ميخواي . بابا 2 تا دونه طاسه جمعش رو هم 1 گرم هم نميشه . حالا كمك هم ميخواي .؟
اردشير : برو بيار ديگه تختت رو .
ك : ندارم كه . مگه تو ماشينت نداري ؟
اردشير : اسكول كردي مارو . ؟ اين همه راه كشوندي من رو اينجا اونوقت ميگي تخته ندارم ؟
ك : تو مگه نداري ؟
اردشير : دارم . ولي خونس .
ك : خوب يه تك پا پاشو برو بيار ديگه . چي ميشه . ازش چيزي كم نميشه كه ؟
اردشير : اين همه راه رو برم خونه . مگه خر مغزم رو گاز گرفته ؟
ك : دمت گرم ديگه . ما تازه با هم دوست شديم اونوقت تو نميخواي به خاطر اين دوستي يه كار مفيد انجام بدي . ؟
غزاله هم باور كرده بود .
غ : اردشير پاشو برو بيار ديگه . چقدر تنبلي ؟ ميخواي من هم بيام باهات بريم با هم بياريم . ؟
اردشير : باشه . پس پاشو بريم و بيايم .
ك : حالا خونتون كجا هست ؟
اردشير : ظفر .
ك : خيلي دوره كه .
اردشير : عيبي نداره . با غزاله ميريم زود برميگرديم .
ك : نه بابا ميوفتيد تو زحمت . اصلا ولش كن . من تخته خودم رو ميارم .

با اين حرفم دخترها كه تركيده بودن از خنده . غزاله چشاش پر اشك بود . افسانه كه صداش تو خونه پيچيده بود . ص هم همينطور .

اردشير ناراحت شد . پاشد كه خداحافظي بكنه بره .
ك : كجا داداش . ؟ جون كامي ناراحت نشو . شوخي كردم باهات . چون فكر ميكردم آدم با جنبه اي هستي .
اردشير : نه . ناراحت نشدم .
ك : پس جون كامي بشين كه يه دست تخته مشتي بزنيم .
همه هم ازش ميخواستن كه بمونه . بالاخره آقا از خر شيطون اومد پايين و نشست رو مبل .

ك : خوب حالا ببينم كدوم تخته ام رو بيارم .
اردشير : مگه چند تا داري ؟
ص : سه تا .
اردشير : كامي خيلي نامردي . يه جايي تلافي ميكنم اين كارات رو .
ك : ناراحت نشو فقط ميخواستيم شوخي كنيم .

رفتم يكي از تخته هام رو برداشتم واومدم تو حال .

من نشستم رو كاناپه و بساط رو پهن كرديم رو ميز .

غزاله رفت نشست پهلوي اردشير . ص و افسانه هم هر كدوم نشستن يه طرف من و مشغول شديم به بازي . دست اول رو شل بازي كردم ببينم بازيش در چه حديه . خيلي بچه ساده اي بود . تقربا فهميدم كه بازيش در حد معموله .
دست دوم بردمش ودست سوم رو چيديم .
اردشير : ميگم اگر باختي بايد شام بديها ؟
ك : نزن زيرش ديگه قرارمون يادت رفت ؟
اردشير : نه . من قبول ندارم .
ك : باشه يه كاري ميكنم باهات . ميتونم بهت يه ارفاق كنم . هر يه دستي كه بردي رو دو دست حساب ميكنم . ولي اگر باختم فقط پول ناهار رو ميدم .
اردشير : اين شد يه چيزي . قبول .
ك : نزني زيرش ها .
با سر تاييد كرد كه نه .

دوباره بازي رو از اول شروع كرديم . بدبخت بيچاره دريغ از يه دست كه بتونه ببره . آخرش هم زد زير تخته و همه مهره ها رو به هم زد.

يكم نشستيم و حرف زديم و شوخي كرديم . راجع به كار صحبت كرديم و گپ زديم . هوا ديگه تاريك شده بود . غزاله بلند شد و گفت : آقا كامران ببخشيد ديگه امروز حسابي اذيتت كرديم .
ك : كجا حالا ؟ آقا اردشير مهمونمون كردن شام بيرون . ناراحت ميشن اگر نريم .
غ : نه به خدا من كه ديرم شده . بايد برم خونه . شما ها بريد خوش بگذره .
ك : نترس بابا . شوخي كردم . امروز اينقدر اين آقا اردشير رو اذيت كرديم كه شام ازش نخوايم .
اردشير : نه بابا . اين چيه ميگي ؟ من بايد به شما شام بدم . فردا برام حرف در مياريد .
ك : اين حرفها چيه ميزني پسر خوب . تو خيلي گلي . همون ناهار كافي بود . الان هم غزاله ديرش شده . پاشو داداش ببر برسونش .
غزاله و اردشير بعد از خداحافظي كردن از هممون رفتن .

ص : كامي خيلي بي معرفتي ؟
ك : چرا خانومي ؟
ص : بابا پسر مردم رو جلوي دوست دخترش از صبح داري ضايع ميكني . زشته ديگه .
ك : من چيكار كنم . وقتي خودش سوژه ميده دست من .؟
ا : ص كامي راست ميگه ديگه . آدم اينقدر خنگ ؟
ك : نه خنگ نيست يه كم فقط با همنژاداي راه راهش فرق ميكنه و سادس .
زديم زير خنده .
يه كم خونه رو مرتب كرديم و به سر وضعش رسيديم .

افسانه و ص هم آماده شدن كه برن .
ك : خوب بمونيد فردا از همين جا بريد سر كار .
ص : نه عزيزم من كه ديشب هم خونه نبودم . حتما بايد برم .
ا : من هم كه ص داره ميره ميرم . ولي خيلي خوش گذشت . خداييش خيلي حال داد . كامران بابت همه چيز ممنونم .
ك : من كه كاري نكردم . شما ها زحمت كشيدين . من بايد ازتون تشكر كنم .
افسانه اومد تو بغلم و يه ماچ از لپم كرد . من هم يه ماچ ازش كرم و يه دست رو موهاش كشيدم .

ا : مرسي كه به من لطف داري .
ك : وظيفه است . من بايد ممنون باشم كه منو دوست خودت ميدوني .
ص : خوب ديگه بريم افسانه زياد وراجي نكن .

ص هم اومد تو بغلم و ازم يه لب داغ و سكسي گرفت وگفت : بابايي خيلي خوش گذشت مرسي .
ك : منم ممنونم ازت بابت همه چيز . راستي برنامه شمال رو بچينم ديگه ؟
هر دوشون گفتن : آره . آره .
ك : با مخلفات يا بي مخلفات ؟
ص : با همه چيز عزيزم .
ك : چشم . من برنامش رو ميچينم . رسيدي خونه زنگ بزن .
ص : چشم بابايي .

تا دم در رفتم بدرقشون وقتي رفتن اومدم تو .
لباسام رو عوض كردم و لباس خونه تنم كردم . يه زنگ زدم به مريم .
م : بله ؟
ك : سلام . عسلي . خوبي ؟
م : سلام كامي جان . تو خوبي ؟
ك : اي بد نيستم . شكر . خوب من تنها شدم . بيا ديگه .
م : راستش نميتونم بيام . ميمونم پهلوي دوستم .
ك : اوكي . ولي يادت باشه ها . مثلا تولدم بود امروز .
م : اون كسي كه ميخواستي پيشت باشه بود ديگه . من رو ميخواي چيكار ؟
ك : خيلي بي جنبه اي . تا حالا از اين حرفها ازت نشنيده بودم .
م : بابا جان . من از ص بدم مياد . اينو بفهم .
ك : باشه . نميخواد دوباره تكرار كني . حالا جدا نمياي ؟
م : نه عزيز .
ك : اوكي . فعلا كاري نداري ؟
م : نه قربونت . شب خوش .
ك : شب خوش . فعلا .

گوشيو كوبيدم سر جاش .

لعنت به شما دختر ها كه چشم ديدن هم رو ندارين . خوب از ص خوشت نمياد اون كه الان اينجا نيست كه نميايي اينجا ؟

رفتم ضبط رو روشن كردم . يه سي دي از فريدون فروغي گذاشتم داخلش و نشستم روبروي شومينه . صداي فريدن تو خونه پيچيده بود .

دو تا چشم سياه داري ………………… دوتا موي رها داري
تو اون چشا چيا داري …………………صفا داري ، صفا داري
صف عشاق بدبختو از اين جا تا كجا داري ؟

دو تا چشم ، دو تا چشم
دو تا چشم سياه داري ……………………………….

يه سيگار روشن كردم و به فكر فرو رفتم . به اين كه چرا بايد مريم نسبت به ص حساس باشه . ص كه آزاري واسه من نداره . تازه در كنارش هم خوشحالم . مريم هم كه خودش يه دوست پسر خوب داره . پس از چي ناراحته ؟

دو روي عشق – قسمت سي و سوم

همونطور كه صندلي رو به حركت در آورده بودم و به صداي افسون گر پايه هاش گوش ميدادم خيره شدم به شعله هاي زيباي آتش شومينه كه چه زيبا ميسوختن . چه تلفيق رنگي . آتش عشق هم همينجوره . همه رنگ هست . ميتوني به پاش بسوزي البته بايد بسوزي مگه چاره ديگه اي هم داري .؟

دلم ميخواست سر مريم عزيزم داد بزنم و بهش بگم : چيه ؟ تو چون ميبيني من عاشق ص شدم و ص عاشق من . و هر دومون حاضريم به پاي عشق هم بسوزيم داري حسودي ميكني . ميخواي ص رو از چشم من بندازي . و ……

“”””
برودت كولر بدنم رو خشك كرده بود . درد بدنم بيشتر شده بود . خداي من چرا پس مريم نيومد . مريم عزيز تراز جانم .

پاشدم و شروع كردم تو اتاق قدم زدن . مغز سرم تير ميكشيد . فكر كنم به خاطر ضربه هاي عميقي بود كه با قمه به فرق سر خودم كوبيده بودم . كاش جراتش رو داشتم و يكي از اون ضربه ها رو توي گردن اون فاحشه ميزدم . تا اين لكه ننگ رو از رو زمين پاك كنم . ولي چه كنم همچين نيرويي در من وجود نداشت با همه عصبا نيتي كه تو وجودم پديد اومده بود و خوني كه جلوي چشمم رو گرفته بود باز هم رحم كردم بهش و گذاشتم كه بره . ياد اون روز برفي افتادم كه جلوي شومينه نشسته بودم و فكر ميكردم كه مريم به ص حسادت ميكنه . به خاطر ص داشتم مريم رو از دست ميدادم . ميخواستم تو روش وايسم .

ديگه با صداي بلند داشتم با خودم حرف ميزدم و خودم رو نصيحت ميكردم .

آخه احمق . بي شعور مريم كمتر از تعداد انگشتهاي دست ص رو ديده بود و خوب شناخته بود . اونوقت تو بيشعور از 7 روز هفته 4 روزش ص رو ميديدي و شاهد رفتارش بودي ولي اين موضوع رو نفهميدي ؟
خاك بر سرت . ادعات هم ميشه بچه زرنگي . تو يه كبك بودي كه كله ات رو كرده بودي تو برف و فكر ميكردي هيچ كس نميبينتت .
نگو كه عشق كورت كرده بود كه آبروي هر چي عاشق رو هم كه هستن ميبري . تو خر ميفهمي عشق چيه ؟ تا حالا دركش كردي ؟
حرف بزن . چرا لال موني گرفتي ؟

ديگه صدام به فرياد تبديل شده بود ولي فريادي كه فقط خودم ميشنيدم . ناله ميكردم . زجه ميزدم . كاش مريم زودتر برسه . بتونم باهاش دردو دل كنم . گريه كنم . چقدر الان به يه نفر احتياج دارم كه دلداريم بده و بگه همه چيز درست ميشه . كاش خواب بود همه اينها . كاش ص مثل همون ص تو فكرم بود . غير قابل قياس .

صداي باز و بسته شدن درب آپارتمان رو شنيدم . با خودم گفتم : كامي مريم اومد . حالا ميتوني باهاش درد و دل كني و خودت رو سبك كني .
اومدم برم بيرون از اتاق ميخكوب شدم .
يه صدايي داشت صدام ميكرد . يه صداي آشنا . صدايي كه تا ديروز وقتي ميشنيدم ته دلم خالي ميشد . ميلرزيدم به خودم عاشقش بودم .

ولي الان چي ؟
حتما كابوسه . حتما من مردم و روحم شاهد يه چيزايي هست .
مگه من الان به ص نگفتم كه ديگه نميخوام ببينمت ؟
مگه من تردش نكردم . مگه تهديدش نكردم . پس اينجا چه كار ميكنه ؟ براي چي اومده ؟ نكنه همش خواب بود ؟
يه دستي به سرم كشيدم . درد تمام وجودم رو پر كرد . از درد پاهام به لرزه در اومد . كجاس اون كامران كه چهار ستون بدنش تكيه گاه ديگران بود ؟
كجاست اون كامراني كه همه دوست داشتن يكي مثل اون پشتشون باشه و حاميه اونها باشه ؟
اين لرز چيه كه اومده سراغت ؟
پس خواب نيستم . واقعيته .

صدا نزديكتر ميشد و من مثل مجسمه ميخكوب بودم سر جام . نميتونستم تكون بخورم . مسخ بودم . بدنم سست بود . قدرت حركت نداشتم .

يه سايه از درب اتاق افتاد داخل . يه شبه كه خيلي محتاط ميومد جلو .

وقتي صورت ص رو تو چهار چوب در ديدم همه اتفاقات اومد جلوي چشم . ريز به ريز . با تمام جزئيات . شده بود فيلم سينمايي با كيفيت دي وي دي . با صداي دالبي . مغزم دستور نميداد .

به قول بچه هاي فني هنگ كرده بودم .
ص داشت من رو نگاه ميكرد . تو چشام زل زده بود . قطره اي اشك آروم از كنار چشش غلطيد و اومد صورتش رو خيس كرد . رد اشك رو صورتش قابل رويت بود .

واي خداي من . اين همون صورتي نيست كه من عاشقش بودم و شبها موقع خواب با تصور اين چهره به خواب ميرفتم . ديگه زيباييهاش رو نميديدم . فقط يه چهره ديو سيرت .
چهره اي كه به من عشق آموخت . چهره اي كه به من شادابي ميداد . چهره اي كه با ديدنش گل خنده رو لبام شكوفا ميشد .

و در اخر چهره اي كه نابودم كرد . با خاك يكسانم كرد . آبروم رو بين همه كسايي كه ميشناختن من رو برد و به تباهي كشوند اون كامران مغرور رو .

يدفعه مغزم به كار افتاد . قبل از اينكه بتونه تكون بخوره با يه حركت سريع گرفتمش . از زوري كه به فكم وارد كرده بودم دندونام درد گرفته بود .

صدايي آكنده از خشم و نفرت . ياس و نااميدي . دربه دري و غربت چند ساله از حنجرم خارج شد . با تمام وجودم داد ميزدم . پرده گوش خودم داشت پاره ميشد .

گفتم : مادر جنده هر جايي . پتياره . با چه جراتي اومدي تو اين خونه . ؟ با چه جراتي اومدي دم دست من ؟ مگه نگفتم اون قيافه نحست رو نميخوام ببينم ؟
اومدي ببيني كه چجوري من رو گاييدي ؟
ببين . ببين . دوبار محكم كوبيدم رو ي سرم . زخمهاي شب قبل دوباره باز شدن . خون از بغل شقيقم جاري بود و قطره قطره ميچكيد روي صورت وحشت زده ص و روي فرش . از ترس زبونش بند اومده بود . نفسش بالا نميومد . اشك مثل سيل از چشماش روان بود .

ترس رو ميشد كاملا تو چهرش خوند . ميدونست من عصباني بشم به خودم هم رحم نميكنم چه برسه به طرف مقابلم .

ك : حرف بزن . پتياره . مادر قحبه . خونت رو رو سرت خراب ميكنم كه خونم رو خراب كردي . چرا ؟ فقط بگو چرا ؟
مگه تو نامزد من نيستي بي شرف . بي همه چيز ؟
با سر داشت اشاره ميكرد كه آره .

اوندفعه اگر ازت چشم پوشي كردم فقط به خاطر اين بود كه قرارمهمي بينمون نبود . گفتم جوون بوده . گول خورده . به بزرگي خودم بخشيدمت تا توي فاحشه من رو كوچيك كني . حقير كني .
نترسيدي الان كه مياي اينجا بلا سرت بيارم .
سرش رو به علامت نه تكون داد . حرصم گرفت . همون جور كه دستم رو زير گلوش فشار ميدادم مجبورش كردم با من راه بيافته . قمه اي كه ديشب باهاش خودزني كرده بودم رو از روي زمين برداشتم . تيغه اش خوني بود . تو دلم گفتم : خون يه مرد كه براي نامردي ريخته شد . يه خنده تلخ رو لبم نشست .

گفتم : ميكشمت . هم تو رو هم خودم رو . اين جوري هر دومون از اين دنيا راحت ميشيم . ترس به تمام بدنش مستولي شده بود .
با خس خس گفت : كامران به خدا غلط كردم . قول ميدم جبران كنم همه چيز رو . به هر چي كه ميپرستي منو ببخش . يه بار ديگه فرصت بده جبران كنم . قول ميدم بشم اونچيزي كه تو ميخواي . به نون و نمكي كه با هم خورديم قسمت ميدم بيخال شو و من رو ببخش .

ك : خفه شو سليطه . تو حرمت نون و نمك ميدوني چيه ؟ هرزه ؟ خيابوني ؟

صداي هق هقش تو اتاق پيچيد .
ص : كامران تو رو به روح مادرت منو ببخش . بذار كنيزيت رو بكنم . جون مريم …….

حرفش رو قطع كردم .

فرياد كشيدم سرش گفتم : اسم مادر من و مريم رو به اون دهن نجست راه نده پتياره .

معطل نكردم . تيغه قمه رو گذاشتم زير گلوش .

با يه صداي بلند به خودم اومدم . مريم بود .

م : كامران چي كار ميكني ؟ كامران جان ارواح خاك عمه دست نگه دار . چي شده ؟ آروم باش بگو چي شده ؟

“”””

داشتم با رقص شعله هاي اتيش حال ميكردم كه دستم سوخت . سيگارم تموم شده بود به آخر رسيده بود .

صداي زنگ تلفن من رو به خودم آورد . جواب دادم .
ك : بله . بفرماييد ؟
ص : سلام بابايي . خوبي ؟
ك :‌سلام قربونت برم . كجايي ؟
ص : خونم ديگه بابايي . تازه رسيدم .
ك : اوكي . چه خبر ؟
ص : هيچ چي گفته بودي زنگ بزن زنگ زدم كه بگم رسيدم خونه .
ك : اوكي عزيز . ميخواي چيكار كني الان ؟
ص : چيكار كنم بابايي . ؟ ( با يه لحن كودكانه كه من عاشقش بودم اين جمله رو ادا كرد . )
ك : هيچ چي بابايي . يه كم استراحت كن كه خسته شدي امروز .
ص : چشم بابايي . دوست داشتي زنگ بزن حرف بزنيم .
ك : باشه قشنگم . حتما . فعلا كاري نداري ؟
ص : نه بابايي . منتظر زنگت هستم .
ك : باشه . چشم .
ص : باي .
ك : باي .

گوشيو گذاشتم سر جاش .

خدايا من چقدر ص رو دوست دارم . كاش مريم هم اين رو ميفهميد.

دو روي عشق – قسمت سي و چهارم

يه دوري تو خونه زدم . چشمم به آكواريوم افتاد . رفتم سمتش . 5 تا ديسكس مشتي داشتم كه هر كس ميديد آب از دهنش راه ميافتاد . خيلي خوش رنگ بودن و البته سرحال . ظرف غذاشون رو گرفتم دستم و شروع كردم براشون غذا ريختن . با چه لذتي ميخوردن. خيلي حال ميكنم وقتي به ماهيها غذا ميدم . مخصوصا الان كه هر وقت دلم ميگيره ميرم ميشينم رو بروي اكواريوم و باهاشون درد دل ميكنم . براشون از دو رنگيها ميگم . جفاي زمونه . نامرديها . و ….

غذا دادن ماهيها كه تموم شد حس كردم تو شكمم يه اتفاقاتي داره ميوفته . يكم كه دقت كردم ديدم روده بزرگم داره با زانو ميزنه تو صورته روده كوچيكه . بد جوري گشنه بودم . حالا كي ميخواد شام درست كنه ؟
بگم چي بشي مريم كه به خاطر تو ص رو دك كردم رفت . حداقل اگر الان يكيتون اينجا بود يه چيزي درست ميكرد ميخوردم .
در يخچال رو باز كردم ويه نگاه اجمالي به داخلش انداختم . ساده ترين غذايي كه ميشد بخورم رو پيدا كردم . چند تكه ژامبون كه از ترس اينكه ميخوام بخورمشون همديگرو بغل كرده بودن و مثل شبهاي عمليات با همديگه وداع ميكردن .

كويتي پور هم داشت : ميخوند براشون .
بربند كوله پشتي و آذوقه همسنگرت ……. اي لشگر …… امشب بمان امشب بمان

يكي از ژامبونها داشت براي يكي ديگشون سر بند ميبست . فكر كنم تك تير انداز بود چون قناصه داشت .

خودم از طرز فكرم خندم گرفته بود . واقعا شاد بودم ها .
دست دراز كردم كه ظرفش رو بر دارم بيارم بيرون كه صداي در اومد . مريم بود كه وارد شد.

م : صاحبخونه ؟ خونه اي ؟
ك : ااا . سلام. تو كه قهر بودي ؟ نميخواستي بياي ؟‌
م : قهر كه براي بچه هاس . ميخواستم يكم حالتو بگيرم .
ك : خيلي مسخره اي . اگر بدوني چقدر فحشت دادم .
م : هر چي گفتي به خودت بودي . بي ادب .
ك : خودتي . شام خوردي ؟
م : نه . بچه پر رو مهمون دعوت ميكني . اونوقت توقع داري شام هم بخوره بياد ؟
ك : آره خوب . نيست هميشه هم شام ميخوري بعدش مياي . چتر باز .
م : باشه . آقا كامران به هم ميرسيم . كاري نداري ؟ ( مثلا قهر كرده بود ميخواست بره )
ك : بودي حالا . داري ميري اين آشغالها رو هم بذار دم در . دستت درد نكنه .
م : كامران ميكشمت . ( جيغ بنفش بود )

اومد دنبالم كنه كه از دستش در رفتم و شروع كردم فرار كردن از دستش .

م : مردي وايسا .
ك : مرد نيستم و در ميرم .
م : بالاخره چي ؟ ميگيرمت كه ؟
ك : زهي خيال باطل جوجو .
م : من جوجوام . بگيرمت ميدونم باهات چيكار كنم .
يه دفعه برگشتم سمتش و با يه لحن جدي و صورت پر غضب رفتم دنبالش .
ك : مثلا ميخواي چيكار كني ؟
م : هيچ چي به خدا . شوخي كردم باهات .
ك : دفعه بعد اينجوري شوخي نكن . چون اونوقت مجبورم جدي بكنمت . ( خودم ديگه خندم گرفت يه دفعه )

چشتون روز بد نبينه تا چند دقيقه موهاي من تو مشتش بود و ميكشيد . من هم هي ميگفتم بابا غلط كردم . ببخشيد .
بالاخره رضايت داد و بيخيال شد .

خداي من چقدر دلم لك زده بود يه كم اذيتش كنم و حرصش رو در بيارم . الان ديگه آروم شده بودم .
خيلي وقت بود همديگرو نديده بوديم . از وقتي ص اومده بود تو زندگيم مريم از زندگيم فاصله گرفته بود . چقدر ناز شده بود به چشمم .

ك : خوب . خوشگله . شام چي ميخوري ؟
م : نميدونم . هر چي درست كني ميخورم .
ك : مسخره منظورم اين بود كه تو آشپزي كني .
م : نه بابا . بعد از چند وقت اومدم اينجا . حالا پاشم آشپزي هم بكنم . ؟
ك : پس ميخواي من پاشم آشپزي كنم ؟
م : آره . چه عيبي داره ؟ خيلي وقته دست پختت رو نخوردم .
ك : اونو كه البته شب ميدم بخوريش . ولي شام رو شرمندم .
م : كامي خيلي بي ادب شديا .
ك : كمال همنشين در من اثر كرد . وگرنه من همان خاكم كه هستم .
م : خوب اين كه پر واضحه . من كه دوروبرت نباشم همين ميشي ديگه . ( طعنه خيلي بدي بود )
ك : باشه بابا . با كلاس . حالا شام چيكار كنيم ؟ من خيلي گشنه ام .
م : هر چي تو بخوري من هم ميخورم . فرقي نميكنه .
ك : باشه پس زنگ ميزنم پيتزا بيارن . ميخوري كه ؟
م : آره . بدم نمياد .

سرم رو پاش بود و رو زمين دراز كشيده بودم . دستم رو گذاشتم رو صورت نازش . دستم رو روي صورتش نگه داشت . يه مكثي كرد و دستم رو كشيد جلوي صورتش . با يه نگاه پر تعجب به دستم نگاه كرد و گفت : مباركه آقا كامي . كي نامزد كرديد ماها خبر نداريم ؟
ك : نامزد چيه ؟ هديه تولدمه .
م : ا . پس من دوباره دير كردم .
ك : اين حرفا چيه ميزني ؟ همونجور كه تولد من ياد تو بود ياد ص هم بوده ديگه .اين كه ناراحتي نداره عزيزه دلم .
م : باشه عزيز من كه چيزي نگفتم . مباركت باشه .

سرش رو كشيدم پايين و يه لب جانانه ازش گرفتم . تو چشاش يه معصوميت عجيب و يه نگراني عجيب تر رو ميتونستم ببينم .

م : كامي . من خيلي تو رو دوست دارم . خيلي .
ك : من هم همينطور . به خدا كل دنيارو با تو عوض نميكنم .
م : من اگر بهت اعتراض ميكنم فقط به خاطر اينه كه نميخوام ضربه جبران ناپذيري بخوري . چون تحمل ديدن غمت رو ندارم .
ك : مرسي كه به فكرمي . ولي هواسم جمعه عزيزم . مواظب هستم .
م : آفرين پسر خوب .

يه ماچش كردم و از زمين بلند شدم . تلفن رو برداشتم و سفارش 2 تا پيتزا دادم .

به مريم هم گفتم : خوب عزيزم . برو لباسات رو عوض كن راحت باشي .
م : لباس راحتي همراهم نيست .
ك : خوب بيا بهت بدم .
با هم رفتيم تو اتاق خوابم . كشوي زير تخت رو كشيدم بيرون و بهش گفتم هر كدوم رو ميخواي بردار بپوش .
م : اينا كه براي ص است . نميخواد . با همين لباسا راحتم .
ك : تو و ص كه سايزتون يكيه . نترس بيماريه پوستي هم نداره. خيالت راحت باشه . ( با اين حرفم جاي اعتراض نذاشتم براش )

خودم از اتاق اومدم بيرون و رفتم تو آشپزخونه .

مريم داد زد . : كامران كدومش رو بپوشم كه تو هم خوشت بياد . ؟
ك : هر كدوم رو كه دوست داري . خودت كه بهتر سليقه من رو ميدوني .

رفتم تلفن رو برداشتم و به ص يه زنگ زدم . اشغال بود . دوباره گرفتمش بازم اشغال .

موبايلش رو گرفتم . زنگ ششم بود فكر كنم كه برداشت . صداش پر از استرس و تشويش بود .

ص : عزيزم . الان خودم ميگيرمت .
تا اومدم بگم با كي داري حرف ميزني قطع كرده بود .

تو فكر اين بودم كه يعني چي ؟ چرا اينقدر با عجله قطع كرد .

تلفن زنگ خورد .
ك : جانم . ؟
ص : سلام بابايي .
ك : سلام . خوبي ؟
ص : مرسي . بد نيستم . تو خوبي ؟ شام خوردي ؟
ك : نه هنوز . نيم ساعته دارم ميگيرم شمارت رو چقدر اشغالي ؟ ( يه دستي زدم بهش )
ص : داشتم با فرزانه صحبت ميكردم .
ك : جدا ؟
ص : آره بابايي . ( لحن بچه گونه . براي خر كردن من )
ك : خوب چي ميگفت ؟‌
ص : هيچ چي ؟ حرفاي معمولي . سلام رسوند بهت . ( از فرزانه بعيد بود . كاردو پنير بوديم با هم )
ك : سلامت باشن .
ص : ديگه بگو .
ك : هيچ چي زنگ زدم بگم مريم اينجاست . اگر زنگ نزدم ناراحت نشي . ( چه خيال خامي )
ص : نه بابايي . سلام برسون بهش . خوش بگذره . ( با طعنه )
ك : سعي ميكنيم عزيز. تو كي ميخوابي ؟
ص : سرم درد ميكنه . شايد يه نيم ساعت ديگه .
ك : اوكي . تونستم زنگ ميزنم .
ص : باشه . اما اگر زدي بر نداشتم بدون كه خوابم .
ك : باشه عسلم . شب خوبي داشته باشي .
ص : همچنين باباييه خوبم براي شما (. بوس .)
ك : باي .
ص : با باي .

گوشيو گذاشتم زمين . با حرفهايي هم كه مريم ميزد يه كمكي مشكوك شده بودم . البته خيلي كم .

م : ص بود ؟
ك : آره عزيزم . سلام رسوند .
م : سلامت باشن . ( با طعنه )

برگشتم بهش اعتراض كنم كه خشكم زد يه دفعه .

دو روي عشق – قسمت سي و پنجم

يكي از شلواركهاي من رو پاش كرده بود . با يه تيشرت كه يه آرم نايكي بزرگ روسينش نقش شده بود و رنگش هم ليمويي بود .

لباسا تو تنش گريه ميكرد . يه نخ هم سيگار گرفته بود دستش . از سيگار يه كام زد و يه چرخي هم به بدنش داد .
م : چيه ؟ خوشگل شدم نه ؟
ك : آره . فقط يه كم منو ياد دلقكهاي سيرك ميندازي .
م : دلقك خودتي مسخره . با اون دوست دختر جنون سكست كه يه دست لباس پوشيده تو خونت نداره .
براي اينكه تيكه اي كه انداخته بود رو تلافي كنم بهش گفتم : كجاش رو ديدي . تازه مياد خونه . همون لباسها رو هم تنش نميكنه . چون هميشه بايد در دسترس باشه .

بد خورد تو پرش وحالش گرفته شد .
م : خيلي بيشعوري كامي . يه كلام آدم باهات شوخي ميكنه تا لگد مالش نكني ول نميكني . اين هم هديه تولدت . من برم حاضر شم برم خونه .
ك : شوخي كردم ديوانه .
م : از لحنت معلوم بود كه داري شوخي ميكني . ( يه جعبه كادو يي كوبيد رو ميزو رفت سمت اتاق من )
ك : مريم . مريم وايسا ببينم .

تا برسم بهش در اتاق رو از داخل قفل كرد . چند تا ضربه زدم به در صداش كردم . جوابي نداد .
نشستم پشت در و باهاش صحبت كردم .
ك : باشه . تو هم برو . تمام دلخوشيم اينه كه يه دختر دايي دارم كه حرفم رو ميفهمه . دركم ميكنه . جنبش زياده تو شوخي . حالا يه شوخي باهات كردم اينجوري قهر ميكني ميري كه چي بشه ؟ چقدر بي جنبه شدي تو . ميگم شوخي بود . احمق نميفهمي مگه ؟

م : كامي صدات رو ببر . حرف نزن . خوب ؟
ك : باشه . اصلا من لال ميشم . فقط بگو كه باهام قهر نيستي . جون كامي بگو ديگه .
م : باشه . من قهر نيستم . خوب شد ؟
ك : آره ديوونه خوب شد . جون كامي بيا بيرون ديگه . لوس نشو .
م : بايد نازم رو بكشي .
ك : برو بابا . من از اين قرتي بازيا بلد نيستم . بيا . بيا برو خونتون تا منو سوسول نكردي .
م : ااا . يعني ناز ص رو هم نميكشي وقتي اذيتش ميكني ؟
ك : ص كه سهله . نازه باباش رو هم نميكشم . تو كه منو خوب ميشناسي چه كله خريم .
م : كله خر نيستي . بيشعوري . احمق بايد بلد باشي ناز دختر ها رو بكشي . والا ازت سرد ميشن . خري ديگه نميفهمي .
ك : برو بابا . من از اين كارا بلد نيستم .
م : به درك . از من گفتن بود .
اومدم جوابش رو بدم كه زنگ در رو زدن .
آيفون رو برداشتم و جواب دادم . پيتزا رسيده بود . در رو باز كردم و رفتم پشت در اتاق .
ك : مرمري . درو باز كن شلوارم رو بردارم ميخوام پول غذا رو بدم .
م : لازم نكرده بياي تو . از لاي در بگيرش .

شلوارم رو از لاي در داد بيرون و در رو دوباره بست .

پول غذارو حساب كردم و در رو بستم .
ك : مرمري . بيا سرد ميشه ها .
م : من ميل ندارم . ميرم خونه يه چيزي ميخورم .
ك : به درك كه ميخواي بري . غذات رو بخور بعدش هر گوري خواستي ميتوني بري .
م : نميخورم . مگه زوره ؟
ك :‌آره زوره . اگر نخوري . اجازه نداري پات رو از در اين خونه بذاري بيرون .
م ‌: خوب . پس نميخورم . ( ديگه معلوم شد فقط داره منو اذيت ميكنه . )
ك : اي ول پس من سهم تو رو هم ميخورم .
م : غلط كردي . دارم از گشنگي ميميرم . كوفت بخوري .
ك : خوب تو كه نمياي بيرون من چيكار كنم . ؟
م : بذار جلوي در بر ميدارم تو اتاق ميخورم .
ك : نخير . فقط تو آشپزخونه غذا سرو ميشه . دوست داشتي مياي اونجا ميخوري . بهت هم بگم اگر تا 1 دقيقه ديگه بيرون نياي همش رو دهن ميزنم كه نتوني بخوري . حالا خود داني .

رفتم تو آشپزخونه و نشستم پشت ميز . به اندازه اي كه ميدونستم مريم ميخوره گذاشتم تو يه بشقاب و قايم كردم . يه اسلايس هم گرفتم دستم كه تا اومدش تو آشپزخونه بهش وانمود كنم كه دارم ميخورم . از سر هر اسلايس هم يه گاز زدم و گذاشتم سر جاش . به يه دقيقه نكشيد كه اومد بيرون . از صداي در فهميدم .
پشتم به در اتاق بود . سريع يه اسلايس رو گذاشتم دهنم و مشغول شدم .

م : كوفتت بشه . اون همرو خوردي . هنوز كه يه دقيقه تموم نشده بود نامرد ( نامرد رو همچين گفت از شدت خنده غذا پريد تو گلوم )

م : كامي . كامي ؟ چي شدي ؟ واي خدا مرگم بده .

يه ليوان آب گرفتم دستم و خوردم . مريم هم پشتم وايساده بود و داشت با مشت ميزد پشتم .

ك : بسه بابا . استخوانهام رو شكستي . بيا بشين .
م : نميخوام همش رو دهني كردي حالا ميگي بيا غذا بخور .
ك : برو گذاشتم رو صندلي زير ميز . بردار . من تك خور نيستم .
م : ميدونستم پسر عمم تك خور نيست . ولي خيلي ديوونه اس . چون حتي بلد نيست دل من و اسير كنه اونوقت توقع داره دل يه گرگ رو بدست بياره .
ك : جون مريم بيخيال . بيا بشين مثل يه دختر خوب غذات رو بخور . ولش كن بذار ص هر بلايي ميخواد سر من در بياره . بيخيال .
م : خودت خواستيها . من ديگه از اين به بعد اصلا راجع به ص هيچ صحبتي نميكنم . ولي بعدا حتي دوست ندارم درد دلت رو گوش كنم .
ك : ايول دختر خوب . بارك ا…

مريم نشست پشت ميز و مشغول شد . يه لحظه زد به سرم يه پيك ويسكي بريزم و با غذام بخورم . بلند شدم و يه ليوان برداشتم و رفتم سر يخچال . ليوان رو نصف پر كردم و با نوشابه اومدم سر ميز .

م : كامي جان ؟
ك : جانم ؟
م : براي من هم ميريزي ؟
ك :چشم دايي روشن . سيگار كه ميكشي . مشروب هم ميخواي . از فردا سينما هم برو .
مرده بود از خنده . قهقهه ميزد .
م : خيلي مسخره اي . مگه من چمه ؟
ك : چت نيست . تويي كه به سيگار كشيدن من گير ميدادي يه ربع پيش سيگار گوشه لبت بود . تويي كه تا حالا لب به مشروب نزدي الان مشروب ميخواي . ديگه چيكارا ياد گرفتي اين چند وقته بگو ما هم ياد بگيريم . از كي ياد گرفتي بچه پر رو اين كارارو ؟
م : از افشين جونم .
ك : گه خورده پسره بچه قرتي . غلط كرده .
م : كامي . تو خودت هم از اين كارا ميكني . چرا به اون فحش ميدي ؟
ك : من تا حالا به كسي سيگار تعارف كردم يا مشروب تعارف كردم .؟
م : خوب نه .
ك : پس غلط كرده بهت اين كاررو ياد داده .
م : از يه نظر تو راست ميگي . ولي اگه من خودم خواسته باشم چي ؟
ك : تو چشاي من نگاه كن ببينم . خودت خواستي ؟

هي ميخواست نگاهش رو از نگاهم بدزده ولي نميذاشتم .

ك : من منتظر جوابم . فقط راستش رو بگو .

يه بغض تو گلوش پيچيد . يه كم چشاش خيس شد. ميدونست دروغ بگه ميفهمم .

م : نه . خودم نخواستم . ولي اون هم مجبورم نكرده .
ك : من به خاطر خودت ميگم مريمم . قربونت برم . با خودت اين كارا رو نكن . تازه اگر هم هوس همچين كاري رو كرده بودي ميومدي پيش خودم . نه پيش يه پسر غريبه كه معلوم نيست وقتي مست كردي چه بلايي ميخواد سرت بياره .

خيسي چشاش بيشتر شد . حس كردم كه با اين طرز حرف زدنم ناراحت شده . بايد از دلش در مياوردم .
رفتم سر يخچال .
ك : خوب . چقدر بريزم برات ؟
م : نميخوام كامي جان . منصرف شدم .
ك : لوس نكن خودت رو . ميريزم برات هر چقدر دوست داشتي بخور . باشه ؟
م : باشه .

براش يه كم ريختم تو ليوان و آوردم سر ميز . دادم بهش .

ك : چند بار خوردي تا حالا .
م : الان رو هم حساب كنم دفعه هشتمم هستش .
ك : اوكي . بخور نوش جونت .
م : مرسي . كامي كه اينقدر روي من متعصبي . ولي بدون كه من هم نسبت به تو تعصب دارم .
ك : ميدونم دختر خوب . ولي من با تو فرق ميكنم . تو اگر برات اتفاقي بيافته شايد غير قابل برگشت باشه . ولي من يه پسرم . شايد اغلب اتفاقها فقط برام يه كم دردسر درست كنه . اين رو درك كن .
م : درك ميكنم . خوب هم درك ميكنم .
ك : حالا بخور كه سرد شد.

بدون هيچ حرفي غذامون رو ميخورديم و همديگرو نگاه ميكرديم . ليوانم خالي شد . بلند شدم پرش كردم .
م : كامي جان . به منم ميدي ؟
شيشه رو آوردم گذاشتم سر ميز . براش دوباره ريختم .
م : كامي ؟
ك : جانم ؟
م : ميشه اجازه بدي بخورم تا مست شم . ؟
ك : تا حدي كه خرابكاري نكني ايراد نداره . ولي براي چي ميخواي مست بشي . ؟ خوشحالي يا غمگيني ؟
م : دلم گرفته كامي . ميخوام باهات درددل كنم . ميخوام مست كنم برات حرف بزنم .
ك : باشه عزيز . بخور . ولي هر جا كه فكر كردي بستته ديگه نخور .
م : چشم .
ك : بي بلا .

شام رو خورديم . آثار مستي تو صورت مريم مشهود بود . تو حال خودش بود . من هم يه كم داغ كرده بودم . به قول ابي رفيقم دو لاين بالا بودم .
ظرفها رو جمع كردم و يه دستي به آشپزخونه كشيدم . مريم هم رفت تو حال نشست روي مبل . من هم به درخواست مريم يه سي دي از فرامرز اصلاني گذاشتم .

يه ديواره ، يه ديواره ، يه ديواره

يه ديوار كه پشتش هيچ چي نداره

…………

نشستم كنار مريم . سيگارم رو روشن كردم و كام زدم . يه نگاه بهم كرد .
ك : چيه ؟
م : ميشه من هم بكشم ؟
ك : دوست داري بكش . ولي در كل چيز خوبي نيست .
م : ميدونم . ولي الان ميچسبه .
براش يدونه روشن كردم و دادم بهش . داشت كام ميزد به سيگار ولي من متوجه اون لبهاي زيباش بودم كه به دور فيلتر سيگار چسبيده بود چقدر دوست داشتم لبهاش رو . لبهايي سكسي كه با رژ صورتي كم رنگ قشنگترهم شده بود . قيافش خيلي ناز شده بود . از شدت مستي گونه هاش گل انداخته بود و چشايه قشنگش صد چندان قشنگتر شده بود . به قول قديميها چشاش شهلا شده بود . رنگ چشاش زيتوني بود وقتي يه نوري توش بازتاب پيدا ميكرد . تلالو رنگ رو ميشد تو چشاش ديد.
خداي من من چقدر مريم رو ناديده گرفته بودم . چقدر زيبا شده بود تو اين مدتي كه من با ص دوشت شده بودم و از مريم دور بودم .
قيا فش به طرز قابل قبولي لوند شده بود و دل هر پسري رو ميتونست بلرزونه . ميتونست با نگاهش هر پسري رو به زانو در بياره و يوق بردگي رو بر گردنش بندازه . و من افتخار ميكردم كه اين فرشته معصوم الان در كناره منه و من رو دوست داره .

با صداي مريم به خودم اومدم .
م : كامي ؟
ك : جانم ؟
م : به چي زل زدي ؟
ك : به تو عزيزم . به تو .
م : كامي ميدونستي وقتي مستي چشات خيلي نافذ تر و قشنگتر ميشن ؟
ك : نه .
م : اون برق تكبر و غرورت كه تو چشاته تبديل ميشه به يه برق محبت . آدم دلش ميخواد تو چشات غرق بشه .
ك : نگو از اين حرفها . پر رو ميشم به خدا .
م : كامي خيلي دلم گرفته . خيلي خوشحالم كه الان پيشتم .
ك : خوب بگو ببينم چي ميخواستي بگي ؟
م : بريم تو اتاق دراز بكشيم با خيال راحت برات تعريف كنم .

ضبط رو خاموش كردم و رفتيم تو اتاق و روي تخت دراز كشيديم .
مريم سرش رو گذاشت رو دست چپم و آروم گرفت.

ك : خوب . بگو . من گوشم با توئه عزيز .
م : كامي فقط بايد يه قولي بدي . هيچ گونه عكس العمل فيزيكي نبايد انجام بدي .
ك : يعني چي ؟
م : يعني اينكه قشنگ به حرفاي من گوش ميدي و از راه عقل كمكم ميكني نه از راه زور .
ك : تا ببينم چي باشه .
م : نه بايد قول مردونه بدي . قول . ؟
ك : باشه قول .
م : بگو به جون مريم منطقي عمل ميكنم .
ك : باشه . به جون خودت منطقي عمل ميكنم .
م : ارواح خاكه عمه يه بار تو زندگيت منطقي باش .
ك : چشم . حالا ميگي چي شده يا نه .؟
م : كامي جان . من يه كار خيلي بدي كردم . ميترسم بابا م بفهمه .
ك : چي شده . واضح حرف بزن . چيكار كردي ؟
م : تقصير افشون بود . البته من هم مقصر بودم . خودم خواستم .
ك : چيكار كردين شما دوتا احمق ( لحنم عصبي بود . دلم بد جوري شور افتاده بود )
م : كامي تو قول دادي عصبي نشي . اصلا نميگم .
ك : باشه بابا . بگو خودم رو كنترل ميكنم .
م : من و افشين با هم سكس داشتيم . ( يه قطره اشك از گوشه چشمش غلطيد رو دستم . )
ك : تا چه حدي بوده كه اينجور پريشوني ؟
م : كامي جان . منو ببخش . به خدا اصلا نفهميديم چي شد .
ك : گفتم تا چه حدي بوده ؟
م : كا … كامل . كامي من ديگه دختر نيستم . ( صداي حق حقش فضاي آروم اتاق رو به لرزه در آورد )

ميخواستم از جام بلند شم و اعتراض كنم بهش و سرش يه داد بزنم كه قولم يادم اومد .

اشك از پهناي صورتش سرازير شده بود . دلم طاقت ديدن اشكاش رو نداشت . ولي چي كنم بايد ميذاشتم خودش رو خالي كنه . معلوم بود خيلي وقته كه داره با اين موضوع جدال ميكنه و همه درداش رو ريخته تو خودش .

تو دلم گفتم : خاك بر سرت كامي . اينقدر به ص توجه كردي كه مريم رو فراموش كردي . اصلا نفهميدي كي اين قضيه پيش اومده . ناراحتيش رو هم نديدي كه ازش بپرسي دختر خوب چته ؟ چي شده ناراحتي ؟ چه مرگته ؟ و …….

دو روي عشق – قسمت سي و ششم

مستي از سرم پريده بود . بدنم از شدت عصبانيت ميلرزيد .

خدايا يعني چي ؟ چرا مريم احمق اجازه داده بود يه همچين قضيه اي اتفاق بيافته . ؟

اگر دايي ميفهميد سرش و از تنش جدا ميكرد . بايد يه فكري ميكردم . بايد به مريم كمك ميكردم . حالا چه شكلي بايد ميفهميدم .
مريم هنوز داشت گريه ميكرد ولي بيصدا .
بلند شدم رفتم تو آشپزخونه يه قهوه براش درست كردم و يه مقدار كمي هم ويسكي ريختم تو قهوه اش . بايد آرومش ميكردم .
قهوه رو دادم خورد . بهش گفتم : پاشو برو يه دوش بگير بعد ببينيم چيكار ميتونيم بكنيم .

مريم رفت حموم . من هم نشستم و يكم فكر كردم چيكار بايد كرد . به فكرم رسيد به ص زنگ بزنم و باهاش مشورت كنم . ولي ديدم ص از اين موضوع خبر دار نشه بهتره .

به فكر افسانه افتادم . گوشي رو برداشتم و بهش زنگ زدم . زنگ دوم گوشيو برداشت .
ا : بفرماييد ؟
ك : سلام عرض شد .
ا : سلام . شما ؟
ك : ديگه نميشناسي ؟
ا : ا . كامي تويي ؟
ك : نه پس شوهر عممه . ماشالا اينقدر پسر دورو برته كه نميشناسي كي به كيه .
ا : نه به خدا . الان دوست پسر ندارم . باور كن .
ك : باشه بابا باور كردم . تازه داشته باشي به من چه مربوطه ؟
ا : نگو اين حرف رو . شما صاحب اختياريد .
ك : باشه . حالا جاي تعارف كردن گوش كن ببين چي ميگم زنگ زدم يه كم ازت راهنمايي بگيرم .
ا : جانم در خدمتم .
ك : ببين اين حرفهايي كه الان بينمون زده ميشه فقط بينه خودمون ميمونه . هيچ كس نبايد بفهمه . حتي ص . اوكي ؟
ا : خيالت راحت . من دهنم قرصه . بگو ببينم چي هست حالا ؟
ك : والا يكي از رفيقام با دوستش يه كم شلوغ كاري كردن و كار داده دست دختره . ميخواستم ببينم چه ميشه كرد ؟
ا : چي شده حالا . حامله شده دختره ؟
ك : نه بابا . اوپن شده .
ا : خوب دوستت كه الان بايد عشق دنيا رو بكنه .
ك : ببين افسانه الان وقت شوخي نيست . خيلي هم دارم جدي صحبت ميكنم . اگر نميتوني راهنماييم كني بگو با كس ديگه اي در ميون بذارم .
ا : باشه بابا . بايد دختر رو ببرين ريكاورش كنيد .
ك : كجا ؟ تو ميشناسي كسي رو يا نه ؟
ا : من ميشناسم . ولي اول بايد بهم بگي چرا نبايد اين قضيه رو ص بفهمه . ؟ اين اتفاق براي رفيقت افتاده .
ك : داستانش مفصله . بعدا بهت ميگم .
ا : نكنه خودت شيطوني كردي . حالا ميترسي ص بفهمه .
ك : نه عزيزم . من تا وقتي كه ص باشه زير آبي نميرم براش . خيالت راحت .
ا : كامي ؟
ك : جانم ؟
ا : سعي كن زياد توي دوستيت با ديگران صادق نباشي . يه وقت ضربه ميخوريها .
ك : چطور ؟ چيزي شده مگه ؟
ا : نه . ولي در كل گفتم . تو پسر خوبي هستي . دوست ندارم غمت رو ببينم .
ك : اين نظر لطفته دختر خوب . ولي اگر موضوعي هست كه اذيتت ميكنه بهم بگو .
ا : نه عزيز . بيخيال . حالا نميگي قضيه چيه ؟

قضيه مريم رو براش تعريف كردم . خيلي ناراحت شد .

ا : روي من حساب كن . در ضمن خيالت راحت باشه . هيچ بني بشري اين موضوع رو از من نميشنوه .
ك :‌مرسي . ايشالا جبران كنم .
ا : جبران هم ميكني . مطمئن باش .
ك : اوكي . حتما . الان امري نيست .
ا : نه برو به مريم خانوم برس كه خيلي احتياج داره به محبت . خوش به حالش حد اقل يكي هست براش درد دل كنه . ما كه همينم نداشتيم .
ك‌ : هر وقت دلت گرفت به من بگو . باشه ؟
ا : آره . بايد يه كم باهات درد و دل كنم خالي شم ولي ايشالا سر فرصت .
ك : به هر حال من در خدمتم . فعلا با اجازت رفع زحمت ميكنم .
ا : فعلا باي . خبرش رو هم ميدم بهت .
ك : مرسي . خداحافظ .

گوشيو گذاشتم سر جاش . يه دوري توي اتاق زدم و شروع كردم به فكر كردن . يه سيگار روشن كردم و نشستم جلوي شومينه . تو فكر بودم كه دست مريم رو روي شونم حس كردم .

م : كامي ببخشيد اذيتت كردم .
ك : از اين تعارفها نكن كه خوشم نمياد .

اومد جلوم وايساد . حوله حمام من تنش بود . ولي بندش رو نبسته بود و تقريبا تمام هيكلش از روبرو معلوم بود . موهاي لختش ريخته بودن رويه حوله و يه نماي زيبا از رخش رو به تصوير كشيده بودند .

ك : خودتو بپوشون دختر . سرما ميخوري ها . ( نميخواستم با ديدن اندامش تحريك بشم . دوست نداشتم توي اون شرايط به سكس فكر كنم )
م : چشم . شما امر بفرماييد .
ك :‌بريم تو اتاق يه دست لباس بدم بپوش .
م : نه همونا رو ميپوشم .
ك : باشه . برو بپوش تا من هم بيام اونجا ببينم چه خبر بوده .
م : چشم .
ك : بي بلا .

مريم رفت تو اتاق خوابم . من هم رفتم توي آشپزخونه و دوتا ليوان نسكافه درست كردم و رفتم پيشش .

لباساش رو پوشيده بود . موهاش رو هم از بالاي كلش كش بسته بود . شده بود عينهو ساموراييها . ميدونست كه من عاشق اين كارشم . داشت آرايش ميكرد .
ك :كم بمال اين آشغال ها رو به سر و صورتت . بابا خداييش همين جوري هم خوشگلي به خدا . تازه الان جايي نميخواي بري كه داري آرايش ميكني .
م : براي تو دارم آرايش ميكنم عزيز . بعدشم اگر اينها آشغاله شما چرا داريد ميفروشيد .؟
ك : براي اينكه دختر ها اگر از گشنگي بميرن هم مهم نيست براشون ولي لوازم آرايش از نون شب هم واجبتره . ( به كسي بي احترامي نشه فقط )

از جلوي آيينه دويد اومد سمتم . دستش رو انداخت پشت گردنم و يه لب ازم گرفت .
م : چشم . هر چي شما بگي .

از گونه اش يه بوس كردم وراهنماييش كردم كه روي تخت بشينه . خودم هم نشستم كنارش . دوباره دستاش قفل شد دور گردنم . يه لب ديگه . با تمام وجودم داشتم مقاومت ميكردم . دوست نداشتم پهلوي خودش فكر كنه كه الان من ته دلم صابون زدم بابت اين قضيه .

ك : مريم جان . خوب بگو ببينم چرا گذاشتي اين جوري بشه . ؟ تو كه دختر عاقلي هستي .
م : به خدا كامي دست خودم نبود . يه نيروي دروني قوي باعث شد كه اون درخواست رو از افشين بكنم .
ك : اون چرا اين كارو كرده . ببينمش گردنش رو خرد ميكنم .
م : نه كامي . ترو خدا به خودت مسلط باش . هر دوتامون مقصر بوديم .
ك : خوب حالا بگو ببينم چطور شد ؟
م : باشه .

پاهاش از تخت آويزون بود . يه تكوني به خودش داد و به صورت چهار زانو نشست روي تخت . من هم مجبور شدم يه كم زاويه ام رو تغيير بدم كه بهش مسلط باشم .
########################
مريم شروع كرد به تعريف ماجرا از سير تا پياز .

تو كه افشين رو ديدي ميدوني كه اين چيزا ازش بر نمياد . يعني اينكه اونقدر مثل امثال تو توي سكس حرفه اي نيست . معموليه .
يه ماه بعد از آشناييمون بود كه بهم گفت خونشون كسي نيست . حوصلش هم سر رفته . بهم پيشنهاد داد بريم بيرون يه دوري با هم بزنيم . من هم قبول كردم . با هم رفتيم يه كم توي خيابونا گشتيم. من ازش پرسيدم كه مادرت اينا كجان . اون هم جواب داد كه رفتن كرج مهموني و امشب هم نميان خونه .
با هم رفتيم توي يه كافي شاپ نشستيم و از هر دري صحبت كرديم . يواش يواش راه افتاديم سمت خونه . من كنجكاو شده بودم كه خونشون رو ببينم . فقط ميدونستم كه توي گيشاست خونشون . ( فكر ديگه اي تو سرم نبود .به غير از اين ) براي همين يه جورايي بحث رو كشوندم به خونشون يكم كه صحبت كرديم افشين بهم گفت : اگر ديرت نميشه . بيا بريم خونمون رو ببينيم . بعدش هم خودم ميرسونمت .
من هم يه كم براش ناز كردم و بعدش قبول كردم . توي يه ماهه گذشته راجع به احساسمون و ديدمون راجع به سكس چند باري حرف زده بوديم .
رسيديم دم در خونشون . در رو باز كرد و راهنماييم كرد داخل خونه . خونه قشنگ و با صفايي داشتن . داخل پذيرايي خونشون كه شديم بهم تعارف كرد كه بشينم . من هم نشستم و افشين هم يه مقدار وسايل براي پذيرايي آورد و نشست روي مبل رو بروم . چند دقيقه اي گذشته بود كه افشين بهم گفت : چرا مانتو روسريت رو در نمياري ؟
من هم گفتم كه ميخوام برم ديگه . راحتم . اومد سمت من و نشست كنارم روي مبل . به چشام زل زد و ازم پرسيد :
ا : مريم . من و تو الان يه ماه هست كه دوستيم و من حس ميكنم كه هنوز يخ بينمون آب نشده و صميمي نشديم با هم .
م : چرا ؟ مگه من برخورد بدي باهات ميكنم . ؟
ا : نه عزيز . نه . فقط نميدونم كه چرا از من دوري ميكني . مثلا الان بهت ميگم مانتوت رو در بيار ميگي ميخوام برم . مگه چقدر طول ميكشه در آوردن و پوشيدنش . ؟
م : آخه پسر خوب . اين كه نشد دليل . شايد من زير مانتوم يه لباس ناجور تنم باشه كه تو نبايد ببينيش .
ا : ا . اگر من نخوام ببينم پس كي بايد ببينه ؟
م : هنوز زوده پسر خوب .
ا : خيلي هم ديره . دوستاي من با يه دختر دوست ميشن به يك هفته نرسيده با دختره سكس ميكنن . اونوقت من هنوز از تو يه لب هم نگرفتم .
م : ببين من با اون دخترها فرق ميكنم . تو هم سعي كن با رفيقات توي اين زمينه فرق كني . باشه ؟
ا : نه . نميتونم . دختري مثل تو در كنارم باشه و من نتونم حتي لمسش كنم . اين خيلي سخته .
م : يعني ميخواي بگي كه با من دوست شدي به خاطر سكس و ….
ا : نه به خدا . منظورم اين نبود . من تو رو با تمام وجودم دوست دارم . باور كن . ولي توي دوستي اين چيزا هم هست قبول كن .

يه كم با هم جدال كرديم و بالاخره به قول خودش خامم كرد و من رو راضي كرد به اين كه يه مقداري روابطم رو گسترش بدم و يه كم اجازه معاشقه بهش بدم . به شرط اينكه زياده روي نكنه . ( راستش خودم هم بدم نميومد يكم باهاش راحت تر باشم . )

با شنيدن اين حرف مثلا ذوق زده شد و از لپم به اين بهانه يه ماچ كرد . من هم بهش گفتم كه خودش رو لوس نكنه . ولي ول كن نبود ديگه . اينقدر باهام حرف زد و رو ي مخم راه رفت تا اين كه من هم تشويق شدم به همراهي باهاش .

اونروز در حد عشق بازي رفتيم جلو . هم اون و هم من راضي بوديم به اين كار . حس بدي نسبت بهش نداشتم . دوست داشتم تا حدودي رابطه داشته باشيم با هم . نه زياد . از خونشون اومديم بيرون و من رو تا يه مسيري رسوند و من هم رفتم سمت خونه . شبش بهت زنگ زدم تا باهات در ميون بزارم . ديدم سرت گرمه ص هستش و باهاش رفتي بيرون . يه جورايي به ص حسوديم شد . داشتم ميديدم كه با ورود ص به زندگيت نقش من داره كمرنگ و كمرنگ تر ميشه . يه كم فكر كردم . تصميم گرفتم كه نيازي كه تو تا اون روز برام بر آورده ميكردي رو بسپارم به دست افشين . اينجوري هم تو با ص بودي وخوش ميگذروندي هم من با افشين كه بهش علاقه داشتم عشق بازي ميكردم .

########################
صحبتش به اينجا كه رسيد بهم اشاره كرد كه نسكافش رو بدم بهش . تو سكوت داشتيم نسكافمون رو ميخورديم و هر كدوممون به يه چيزي فكر ميكرديم .
داشتم به خودم فحش ميدادم كه چرا مريم رو ناديده گرفتم كه بخواد بره محبت رو از توي آغوش يه نفر ديگه تمنا كنه . ولي ص رو مقصر نميدونستم .

ك : خوب بقيش .

########################

چند روزي از اون قضيه گذشته بود . رابطه من و افشين هم نزديكتر و گرمتر شده بود . يه روز جمعه به پيشنهاد افشين رفتيم سمت كردان . اونجا يه باغ داشتن . رفتيم اونجا براي تفريح . ميدونستم كه بريم اونجا افشين دست از سرم برنميداره . راستش خودم هم دلم ميخواست كه اين قضيه اتفاق بيافته و به يه عشق بازي ختم بشه . براي همين به خودم رسيدم و خودم رو آراسته كردم . سر ساعت سر قرار حاضر شد و به سمت باغشون راه افتاديم .وقتي رسيديم يه كم تو باغشون گشتيم و دست در دست هم براي هم شعر زمزمه ميكرديم . گهگاهي هم افشين در گوشم جمله هاي عاشقانه ميگفت . نزديك ظهر بود كه بساط ناهار رو كه افشين آماده كرده بود رو از ماشين در آورديم و مشغول تهيه اش شديم . جوجه كباب بود و مقداري مخلفات در كنارش . وقتي غذا حاضر شد نشستيم سر ميز كه ديدم افشين با خودش مشروب آورده . بهش چيزي نگفتم . دوست نداشتم ناراحتش كنم . ولي در كمال ناباوري ديدم كه براي من هم ريخت و گذاشت جلوم .
بهش گفتم : چيكار ميكني آقا پسر ؟
ا : مشروب ريختم برات . كار بدي كردم ؟
م : كار بد كه نه . ولي من نميخورم .
ا : مگه ميشه . يه بار اومديم بيرون با هم خوش باشيم اونوقت تو نميخواي مشروب بخوري ؟
م : من تا حالا نخوردم از اين چيزا .
ا : تو گفتي و من هم باور كردم . كامرانتون مثل اژدها مشروب ميخوره اونوقت تو ميگي تا حالا نخوردم .
م : كامران ميخوره . به من چه ربطي داره .
ا : يعني تو تا حالا با كامران مشروب نخوردي ؟
م : نه .
ا : يعني تا حالا بهت نگفته كه بخور ؟
م : نه . اون ميگه هر كس دوست داشته باشه خودش ميخوره . نيازي نيست كسي رو تشويق كرد به اين كار .
ا : جدا .
م : آره .
ا : اوكي . حالا بايد از يه جايي شروع كني ديگه . از همين جا شروع كن . خيلي حال ميده .
م : نه نميتونم .
ا : فكر كن كامران بهت تعارف كرده . دست اون رو هم اينجوري رد ميكني ؟ ( با اين حرفش من رو شانتاژ كرد كه اين كار رو بكنم . نقطه ضعفم رو پيدا كرده بود . ميدونست تو يعني همه چيز براي من )

من هم مشروب رو گرفتم از دستش و يه سره رفتم بالا . تا ته معدم رو سوزوند . افشين هم سريع يه تيكه جوجه داد بهم كه پشت سرش بخورم تلخيش از بين بره . از چشام اشك راه افتاده بود . خيلي تلخ بود مزش غريب بود برام . همونجا تو دلم گفتم اين كامران خر چجوري اين كوفتي رو ميخوره و حال ميكنه باهاش .

ا : چطور بود ؟
م : خيلي بد مزه بود .
ا : اولين بارت بوده . چند بار بخوري بهش عادت ميكني . ( در همون حال هم دوباره برام مشروب ريخت )
م : نريز من نميخورم ها .
ا : ديگه ريختم . اين رو هم بخور . ديگه نخور .

ليوانش رو آورد بالا و سلامتي گفت من هم مثل تو يدفعه از دهنم در رفت و گفتم : نووش . بره اونجا كه غم نباشه . بدبخت كپ كرده بود . نميدونست چي بگه . من هم براي اينكه تو خماري بزارمش ليوانم رو رفتم بالا . لامصب دوباره سوختم . دوباره افشين جوجه داد بهم و خوردم . يه چند باري با ترفند و تعريف برام مشروب ريخت . گرم شده بودم . يه حس غريب بهم دست داده بود . نميگم بد بود . چون خيلي هم خوب بود . اونجا بود كه فهميدم امثال تو چرا با مشروب خوردن حال ميكنيد . بعد از ناهار رفتيم تو ساختموني كه توي باغ بود. افشين بغلم كرده بود و من رو به خودش فشار ميداد . شهوت و مستي توي چشاش موج ميزد . چشماش تمنا ميكرد همراهيه من رو و من سر خوش بودم . گرم بودم . از مستي و البته شهوت . دوست داشتم من رو محكم به خودش فشار بده . هوس سكس كرده بودم . فكر ميكردم دارم از تو انتقام ميگيرم . با خودم لج كرده بودم . اين وسط افشين بود كه سودش رو برد .

اولين سكسمون همون روز اتفاق افتاد . اونقدر حشري بودم كه اجازه دادم مثل تو از عقب باهام سكس كنه . خيلي لذت بخش بود . بعد از دو بار سكس توي اونروز بساطمون رو جمع كرديم و به سمت تهران برگشتيم . توي راه افشين بهم سيگار تعارف كرد . با كلي كلنجاربا خودم يه نخ روشن كردم و مثلا شروع كردم به كشيدن. اون هم داشت حال ميكرد كه من رو به راه آورده .

وقتي رسيدم خونه از ترس اينكه بابا اينا چيزي نفهمن رفتم توي اتاقم و به بهانه خسته بودن خلوت كردم با خودم . يواش يواش از كرده خودم پشيمون شده بودم . دلم ميخواست با يكي درد و دل كنم . تنها كسي كه محرم اسرارمه تويي .

زنگ زدم خونت جواب ندادي . به موبايلت زدم . بعد از چند تا بوق برداشتي . صداي نفس نفس زدنت ميو مد . ازت پرسيدم چكار ميكني ؟
گفتي كه ص خونه اته . سريع هم دست به سرم كردي و قطع كردي .
وقتي گوشيو گذاشتم سر جاش به اين نتيجه رسيدم كه خوب كاري كردم . من هم آدمم و حق انتخاب دارم براي خودم . پس از اون روز من هم شدم معشوقه افشين . ديگه هر وقت جايي رديف بود كه ميتونستيم با هم باشيم نه نميگفتم و ميرفتم . افشين هم اين رو به خوبي متوجه شده بود و كمال استفاده رو هم ميكرد . دوست داشتم كه من رو مثل ص دوست داشته باشي . مني كه از وقتي خودمون رو شناختيم در كنار هم بوديم .

########################

خدايه من چي ميشنيدم . از مريمم . پاك ترين دختري كه ميشناختم . بي غل و غش . ساده . مهربون وووووو
فقط به خاطر يه لجبازي كوچيك با من خودش رو سپرده بود به دست يه آدم مادر قهبه كه ازش سوء استفاده بشه .
تو دلم گفتم كه بايد يه درس اخلاق و معرفت به اين آقا افشين بدم . اينجوري نميشه . هنوز نفهميده بودم كه كي مريم اوپن شده . بايد ازش ميپرسيدم .

دو روي عشق – قسمت سي و هفتم

خشم سراپا وجودم رو گرفته بود . ولي بايد صبر ميكردم ببينم آخرش چي ميشه . نميخواستم زود قضاوت كنم .

ك : خوب . باقيش رو بگو .

مريم يه آهي كشيد و شروع كرد . غم و ترس رو ميتونستم توي چهره اش بخونم . ميدونست اگر قاطي كنم . يه بلايي سر افشين ميارم .
########################

از اون روز بود كه خودم رو كامل در اختياره افشين قرار دادم و سعي كردم عاشقش بشم و اون هم عاشقم بشه . هر كاري از دستم بر ميومد براش انجام ميدادم . اغلب اوقات تنهاييم صرف افشين ميشد . افشين هم همه رقمه هوامو داشت و مواظبم بود . بيشتر مواقع ، موقع سكس سعي ميكردم تو رو فراموش كنم . ولي چون افشين هيچ وقت نميتونست نيازه بدنم رو بفهمه و بهش پاسخ بده تو ميومدي تو ذهنم و من در خيالم با تو سكس ميكردم . جسمم در اختيار افشين بود ولي روحم در كنار تو . بعد از مدتي مشروب خوردن و سيگار كشيدن برام عادي شد . ميخوردم و ميكشيدم و با مستي حال ميكردم . از خودم بيخود ميشدم . ميدوني وقتي مست ميكردم آروم ميشدم . به همون آرامشي ميرسيدم كه انتظارش رو داشتم . اين قضايا گذشت تا 3 هفته پيش .
يادته بهت گفتم كه با بچه هاي دانشگاه ميخوايم بريم شيراز ؟
دروغ گفته بودم . هم به تو هم به خانوادم . با افشين رفتيم دماوند . باغ دوستش . من و افشين بوديم . دوست افشين و دوست دخترش . قرار بود 3 روز رو اونجا بگذرونيم و به قول معروف عشق و حال كنيم . اول جاده دماوند قرار داشتيم با دوست افشين اسمش نادر بود . اسمه دوست دخترش هم زيبا بود . بچه هاي خوبي بودن . وقتي به هم ملحق شديم حركت كرديم به سمت دماوند . توي راه به افشين گفتم : تو مطمئني كه حضورمون براي اينا باعث ناراحتي نيست . ؟
ا : آره بابا . خيالت راحت . خود نادر دعوتمون كرده .
م : فقط اونجا يه كم مراعات كن . نميخوام اينا راجع به من فكر بد بكنن . باشه ؟
ا : نترس خانومي . خيالت راحت باشه . اينا تو اين قضايا زياد سخت گير نيستن . حتي يه بار نادر جلوي من با زيبا سكس كرده و من تماشا ميكردم .
م : واي . خاك بر سر شون . يه وقت به سرت نزنه از اين كارا بكنيها .
ا : نترس . مگه خرم .

ديگه رسيده بوديم به دماوند . هوا به شدت سرد بود . برف گوشه و كنار به چشم ميخورد . افشين پشت سر نادر ميروند . رسيديم جلوي يه در بزرگ كه در يه باغ بود . نادر پياده شد در رو باز كرد . زيبا نشست پشت فرمون ماشين نادر و ماشين رو برد داخل . پشت سرشون هم ما وارد شديم . يه باغ بزرگ كه با برف پوشيده شده بود . درسته سرد بود ولي جاي قشنگي بود .

رفتيم داخل ساختمون و پسرا سريع بساط آتيش رو به پا كردن تا ساختمون گرم بشه . من و زيبا هم مشغول صحبت شده بوديم .
نادر و افشين لوازمي كه با خودشون آورده بودن رو از ماشينها خالي كردن و آوردن توي ساختمون .
من و زيبا هم كمكشون كرديم تا زودتر تموم بشه كارشون . كارها كه تموم شد . چند تا ساندويچ ژامبون درست كرديم و به عنوان ناهار خورديم . تو اين ميون هم كه زيبا خانوم براي نادر عشوه ميومد و نادر هم گهگداري يه دستي به سر و گوش زيبا ميكشيد . حتي چند بار محكم زد در كون زيبا اونم ميخنديد و بيشتر به نادر ور ميرفت . من يه كم معذب بودم توي اين جمع .افشين متوجه شد و بهشون توضيح داد كه من معذبم . اونا هم يكم خودشون رو جمع و جور كردن . بعد از ناهار اون دوتا كه رفتن تويه يكي از اتاقها و خيلي زود صداشون بلند شد .
به پيشنهاد افشين من رفتم روي كولش و از بالاي پنجره اتاق شروع كردم به ديد زدن . نادر و زيبا لخت مادر زاد بودن و نادر كيرش رو كرده بود تو كس زيبا و با تمام قدرت تلمبه ميزد . ديدن اين صحنه ها حسابي تحريكم كرده بود . زيبا اندام خوش فرمي داشت و نادر هم هيكل تو پري داشت . سكسشون خشن بود نسبتا . احساس كردم كه خودم رو خيس كردم مخصوصا كه افشين هم اون پايين دستش به هر جا كه ميرسيد رو ميماليد . بعد از چند لحظه با كمك افشين اومدم پايين . تشنه سكس بودم . افشين هم اين رو خوب فهميده بود . دستش رو كرد توي شلوارم از بغل شرتم دستش رو به كسم رسوند .
ا : واي دختر چته ؟ چي شده ؟
م : هيچ چي .
ا : تو كه راست ميگي . ( لبش رو گذاشت رو لبم )

تمام اعضاي بدنم تشنه سكس بودن . با افشين رفتيم توي يه اتاق ديگه و مشغول شديم . يه سكس جانانه كرديم و بعدش يه چرت زديم . بعد از ظهر كه از اتاق اومدم بيرون زيبا نشسته بود رو مبل . صدام كرد رفتم پهلوش نشستم .
ز : چطوري خوشگله . خسته نباشيد . حال داد ؟
م : چي حال داد ؟
ز : مياي ما رو ديد ميزني و بعدش ميري با دوست پسرت عشق و حال ميكني . بعد خودت رو ميزني به اون راه .
م : كي گفته ؟
ز : خودم ديدمت شيطون . تازه ايرادي نداره كه . من كه ناراحت نشدم .
م : به هر حال ببخشيد .
ز : نه بابا . راحت باش . تا حالا گروپ سكس داشتي ؟
م : نه .
ز : ميخواي داشته باشي ؟
م : ببين زيبا جان من مثل تو آزاد نيستم . اگر هم سكس ميكنم كامل نيست . من دخترم هنوز .
ز : ا . پس مزه سكس رو هنوز نچشيدي . حيف باشه .
م : مگه چقدر فرق ميكنه ؟
ز : بيشتر از اون چيزي كه فكرش رو بكني .
م : نميدونم چي بگم .

يه كم راجع به سكس از جلو صحبت كرديم و بقيش رو هم راجع به زندگي و اين حرفها .

شب وقتي بساط مشروب پهن شد ميخواستم نخورم ولي به اصرار اون سه نفر خوردم . خيلي هم خوردم . هممون مست بوديم تو لحظه خوش .
ديگه هيچ چي حاليم نبود . زيبا به بهانه گرم بودن تاپش رو در آورد . با يه سوتين و شلوارك نشسته بود . نادر هم كه اصلا اينگار ما اونجا نبوديم داشت باهاش ور ميرفت. من با وجود مستيم ولي خجالت ميكشيدم . بعد از چند لحظه ديدم دست افشين روي سينه هامه و داره ميمالدشون. برگشتم به سمتش و يه نگاهي بهش كردم . نذاشت حرف بزنم لبهامو به دندون گرفت و شروع كرد به خوردن . با دستم هولش دادم عقب و گفتم : افشين مگه نميبيني اينجا آدم هست .
ا : خوب باشه . اونا هم دارن همين كار رو ميكنن .
ز : مريم جونم سخت نگير . اتفاقا اينجوري بيشتر حال ميده .
ن : آره مريمي . به داد افشين برس كه اوضاعش خرابه .( با نگاهش نگاه منو راهنمايي كرد به سمت كير افشين . بد جوري سيخ كرده بود . )
دوست نداشتم به اين كار تن در بدم ميخواستم بلند شم برم تو يكي از اتاقا كه افشين دستم رو گرفت و من رو كشيد به سمت خودش .
ا : بيا خوشگلم . چرا اينا دل ما رو آب بندازن . بيا همين جا حال كنيم روشون رو كم كنيم .
م : نه افشين من نميتونم .
ا : نميتونم نداره . ( اومد و خوابيد روم . ديگه نميتونستم از دستش در برم . با وجود مقاومتي كه ميكردم تاپم رو از تنم در آورد )

صداي تشويق زيبا و نادر بلند شد . آفرين آفرين ميگفتن و افشين رو تشويق ميكردن به ادامه كارش . نميگم بدم ميومد چون داشتم لذت اين حس جديد رو ميبردم ولي يه كم خجالت ميكشيدم .

چند لحظه اي كه گذشت با وجود زبونهايي كه افشين به اندامم ميزد من هم تحريك شدم و خودم رو سپردم به دستش . فهميده بود كه رام شدم بلند شد و سوتينم رو هم در آورد و بازبون و دندوناش افتاد به جون سينه هام . مست بودم . مست مشروب و مست شهوت . هيچ چيز برام مهم نبود ديگه . خجالتم جاش رو داده بود به دريدگي . الان هم باورم نميشه اون شب چه شكلي تونستم جلوي 2 تا غريبه با دوست پسرم سكس كنم . ولي اون حس جديد تشويقم ميكرد به ادامه كار . ديگه به لطف افشين لخت لخت بودم . زيبا هم همينطور . ناله هاش من رو كه دختر بودم تحريك ميكرد واي به حال پسرا . يه كل كلي بين من و زيبا افتاده بود . هر كاري من ميكردم براي افشين اون هم ميكرد . يا برعكس . هر دومون داشتيم توي يه مسابقه نانوشته شركت ميكرديم . مسابقه سكس . ولي بازنده اين مسابقه من بودم .

زماني كه به اوج شهوت رسيديم زيبا پاهاش رو باز كرد و نادر بين پاهاش قرار گرفت و سر كيرش رو سر داد تو كس زيبا . زيبا هم شروع كرد به سرو صدا كردن و همزمان با سينه هاي خودش ور ميرفت . قافيه رو باخته بودم . دلم ميخواست من هم بتونم از جلو سكس كنم . به 2 دليل : 1 _ پوز اون جنده خانوم رو بزنم . 2 _ راه رو توسط افشين باز كنم تا خودم رو در اختيار تو قرار بدم .

نميدوني چه زمانهايي كه من با فكر سكس كامل با تو به خواب رفتم . فكر ميكردم تنها برتري ص نسبت به من همين بود كه تو ميتونستي باهاش سكس كامل داشته باشي . همين . اما ميدونستم اگر از تو بخوام حتما مانعم ميشي .

تو همون لحظه بود كه اون تصميم عجيب رو گرفتم . سر كير افشين رو گرفتم و با سوراخه كسم تنظيمش كردم . بهش فهموندم كه بايد بكنه . برق شادي و ترس رو همزمان تو چشاش ديدم . ولي شادي بيشتر از ترس بود . سر دوراهي بود . بهش گفتم : افشين منو بكن . منو بكن .
ا : آخه تو هنوز دختري .
م : ميگم بكن . زود باش .

ديگه تاخير نكرد و خيلي آروم كيرش رو به كسم فرو ميكرد . درد داشتم . سوزش عجيبي توي تموم تنم به جريان افتاده بود . از درد داد ميكشيدم . زيبا و نادر هم مثل چوب خشك وايساده بودن و نگاهمون ميكردن .

بالاخره تموم شد . آتش شهوتم خاكستر شد و رو به سردي رفت . تازه فهميدم كه چه اشتباهي كردم . بدنم به شدت درد ميكرد . پاهام خشك شده بود . از همه مهمتر قلبم پاره پاره بود . ديگه با چه رويي برگردم خونه . با چه رويي با تو مواجه بشم . از عكس العملت ميترسيدم . الان هم ميترسم . چون حس ميكنم آرامش قبل از طوفانه .

اونشب تاصبح گريه كردم . افشين بي خاصيت هم كه شهوتش خوابيده بود و يه گوشه به خواب رفته بود . اون دوتا هم كه تو بغل هم كز كرده بودن و خرناس ميكشيدن .
كامران . كاش اونجا بودي . دلم براي خودم . بابام . مادرم و تو ميسوخت .

########################

گريه امونش رو بريده بود . باور نميكردم كه رفتار من باعث شده باشه كه مريم اجازه بده بي عصمت بشه ولي به من برسه . چرا ؟
آخه چرا ؟

سرش رو گرفتم روي شونه ام و گذاشتم اشكاش سرازير بشه . نميتونستم تو اون لحظه ملامتش كنم . بايد صبر ميكردم .
داشتم نقشه ميكشيدم كه چه جوري ننه اين افشين رو بگام . بايد يه كاري ميكردم تا آخر عمرش نتونه سرش رو بالا بگيره .

درسته مريم ازش اين رو خواسته بود ولي اون هم نبايد به اين كار تن در ميداد .

هق هق مريم به قلبم خنجر ميزد . سرش رو بوس كردم و دستم رو كردم بين موهاش .

ك : عيبي نداره . يه اشتباهي كردي . ولي درست ميشه .
م : يعني ميخواي بگي كه از دستم ناراحت نيستي ؟
ك : هه . دختر خوب اينقدر عصبانيم كه الان ميتونم زمين و زمان رو به هم بدوزم . ولي به خاطر شرايط روحيه تو فعلا كاري نميكنم و خود خوري ميكنم . حساب اون افشين مادر به خطا رو هم ميذارم كف دستش . اونم به وقتش .
م : كامي . من ازش خواستم اين كار رو بكنه .
ك : اولا تو غلط كردي كه فكر كردي با اين كارت ميتوني دوست داشتنت رو به من ثابت كني . من يه موي گنديدت رو با هزار تا حوري بهشتي عوض نميكنم . دوما من اگر بهت كم توجهي كردم دليل بر اين نميشه كه ص من رو ارضا ميكنه و تو نميتوني . اگر هم با هم سكس ميكرديم فقط صرفا به خاطر همين مسايلي بود كه ازش ميترسيدم و آخرش هم اتفاق افتاد . سوما بر فرض مثال كه تو خواستي اون پسره عوضي چرا خواسته تو رو عملي كرده بايد تاوان اشتباهش رو بده .چهارما اگر فكر ميكني كه من تو رو دوست ندارم بايد بگم كه من عاشقتم . احمق اين رو درك كن .
م : منم عاشقتم كامران . به خدا دوست دارم . خيلي زياد باورت نميشه از جونم بيشتر دوست دارم .
ك : ديوونه من هم دوست دارم . قربونت برم .
م : كاش ميشد با هم عروسي كنيم .
ك : آره . اي كاش ميشد . ولي خودت كه بهتر ميدوني دايي نظرش راجع به من چيه . پس جزوه محالاته .
م : آره ميدونم . ميدونم . هيچ كاري هم نميشه كرد .

خيلي دلم ميخواست اون اتفاق ميافتاد . ولي چه كنم راهي نداشت .دايي من خر خودش رو سوار بود و پياده هم نميشد .

دو روي عشق – قسمت سي و هشتم

خیلی اعصابم خورد بود . از مریم جدا شدم و مثل مرغ سربریده توی اتاق میگشتم . مطمئنا اگر افشین اونجا بود با خواهر و مادرش وصلت مبکردم . باید یه بلایی میاوردم سرش اینجوری نمیشد دست روی دست بزارم .

یه نخ سیگار روشن کردم و رفتم توی آشپزخونه . بساط چایی رو ردیف کردم . باید یه کاری میکردم که روی اعصابم مسلط بشم . یه چای ریختم واسه خودم و یه سیگار دیگه هم روشن کردم . مریم از اتاق اومد بیرون . وقتی من رو دید ترجیح داد برگرده داخل اتاق .

یکم که به خودم مسلط شدم برگشتم پیشش . یه غم عجیبی توی چهره اش بود که خیلی اذیتم میکرد. باید بهش دلداری میدادم .

نشستم پهلوش و گرفتمش تو آغوشم . تشویش رو از اندامش میشد حدس زد . میدونست که آرامش قبل از طوفانم .

چند لحظه بعد با یکم من و من کردن ازم پرسید : کامی ؟ میخوای چیکار کنی ؟
ک : خودم میدونم . اونش با من دیگه تو کاری نداشته باش به این کارا .
م : کامی این مسئله مربوط به منه . باید بدونم چیکار میخوای بکنی .

یه نگاه به ساعت روی دیوار انداختم . تقریبا 9.30 بود .

ک : یه زنگ بزن افشین بیاد اینجا .
م : میخوای چیکار کنی ؟ ( از ترس میلرزید . دندوناش رو به هم فشار میداد )
ک : کار خاصی ندارم . میخوام یکم باهاش حرف بزنم .
م : نه . من تو رو خوب میشناسم . میخوای شر به پا کنی .
ک : دیوونه اینجا خونه منه . تو خونه خودم که شر به پا نمیکنم که . تو فقط بگو بیاد میخوام باهاش حرف بزنم فقط .
م : باید قول بدی دعوا راه نندازی . قسم بخور .
ک : به جون خودت که میدونی چقدر دوست دارم و قسم راستم رو سرته باهاش کاری ندارم . میخوام اتمام حجت کنم باهاش .
م : باشه . بذار ببینم میاد یا نه .
ک : نه دیگه نشد . اگر اومد که هیچ . اگر نیومد بهش بفهمون که باید بیاد . وگرنه من میرم پیشش . اونوقت مسئله بغرنج میشه .

مریم گریه اش گرفته بود . با گریه ادامه داد : ای خدا . من چیکار کنم .
ک : کاری که من میگم رو انجام بده همین .

با حالی زار و پریشان رفت به سمت تلفن .

بعد از یک دقیقه اومد توی اتاق .

ک : خوب چی شد ؟
م : هیچ چی . گفت با دوستام بیرونم . نمیتونم بیام .
ک : گه خورده بچه سوسول . مادر به خطا .

رفتم سمت تلفن . زدم روی ردیال .
ا : گفتم که نمیام . باز زنگ زدی که چی بشه ؟
ک : بیخود کردی . اگر تا 10 دم در خونه من نباشی . امشب زندگیت رو به خاکستر تبدیل میکنم . منو خوب میشناسی کاری رو که بگم انجام میدم .
ا : سلام کامران . فکر کردم مریمه .
ک : الان که فهمیدی کیه ؟
ا : آره . فهمیدم .
ک : تا 10 اینجایی . اوکی ؟
ا : اتفاق خاصی افتاده مگه ؟
ک : نه جون تو . میخوایم با هم یکم گپ بزنیم . اشکالی داره مگه ؟
ا : باشه من تا 11 اونجام .
ک : گفتم 10 مثل اینکه نشنیدی . یا خودت رو زدی به خریت .
ا : باشه . سعیم رو میکنم بیام .
ک : تا 10 نیای جلوی در خونتون آتیش به پا میکنم . فهمیدی . ؟
ا : باشه . 10 اونجام .

گوشیو قطع کردم .

افشین پسر خاله سامان یکی از دوستای خوب من بود . مریم رو توی جمع ما دیده بود و بعد از چند بار سر راهش سبز شدن بالاخره با مریم دوست شده بود . روز اول دوستیشون به هر دوشون اخطار های لازم رو داده بودم . باهاش شرط کرده بودم که اگر آسیبی به مریم برسونه خشتکش رو میکشم روی سرش . اونروز زیاد به این تهدید من وقعی نذاشته بود تا اینکه یه بار با ما اومد شمال . اتفاقا توی همون سفر هم اکیپ ما با چند از محلیهای اونجا دعوامون شد و یه کتک کاری حسابی کردیم . بعد از اون قضیه به سامان گفته بود که این کامرانه قاطی میکنه بد جوری کسخل میشه. سامان هم خر فهمش کرده بود که حواسش باشه دست از پا خطا نکنه . یه جورایی حساب میبرد یا احترام بود نمیدونم . ولی حرف من برش داشت براش . ( میدونستم که سر ساعت 10 دم در خونه است . اصلا شکی نداشتم . )

م : کامی ؟
ک : بله ؟
م : یادت باشه قول دادیا .
ک : میدونم . چشم .
م : مرسی .
ک : تشکر نیازی نیست . خوب بعدش چی شد .؟

########################

صبح که از خواب پاشدن . زیبا اومد پیشم و یه کم دلداریم داد . با هام صحبت کرد و من رو مجاب کرد که با این قضیه باید کنار بیام و در ضمن خودم از افشین خواستم که این اتفاق بیافته . پس من هم اندازه افشین مقصرم .
از شدت ترس و دلهره و عصبانیت نفهمیدم کی ظهر شد و بعدش هم عصر .

روز سختی بود . دلمشغولی نداشتم . همش تو فکرم داشتم تحلیل میکردم که اگر بابا اینا بفهمن چه اتفاقی میافته .

بعد از شام من و زیبا رفتیم توی یکی از اتاقها و پسرا هم با هم رفتن توی یه اتاق دیگه و خوابیدیم . البته نصفه شب زیبا رفت بیرون با نادر یه کارایی کرد و برگشت توی اتاق .

حالم از سکس به هم میخورد . از معاشقه . از شهوت . از بوی مرد . از همه چیز . افشین نامردی رو در حقم تموم کرده بود و داشت به ریشم میخندید . چند باری بهم نزدیک شد و لی با برخورد بد من ازم فاصله گرفت . بالاخره روز بازگشتمون فرارسید .

نمیخواستم بشینم توی ماشینش ولی مجبور بودم . راه افتادیم سمت تهران . توی راه افشین سر حرف رو باز کرد و شروع کرد توجیه کردن کارش . بعضی وقتها هم من رو مقصر میدونست که تشویقش کردم به این کار . یواش یواش صحبت به اینجا رسید که ما همدیگرو دوست داریم و میتونیم با هم ازدواج کنیم . و از این دسته خزعبلات . من احمق هم خام شدم و باهاش آشتی کردم . از اون روز تا الان هم دیگه پیگیرش نشده و فقط و فقط هر وقت به سکس احتیاج داره من رو به هر بهانه ای میکشه بیرون و باقیش هم که خودت میدونی .

########################

گر گرفته بودم . انگار مواد مذاب آتشفشان فوجی یاما رو داشتن میریختن رو بدنم . داغ بودم . داغ انتقام . ( نمیدونم تا حالا شده تشنه انتقام از یه نفر باشید یا نه . تا وقتی که زهر خودتون رو نریزید آروم نمیشید . )

ک : آخرین باری که باهاش بودی کی بود ؟

مریم سرش رو انداخت پایین . میترسید توی چشام نگاه کنه .

ک : من منتظر جواب سوالم هستم .
م : دی .. دی .. دیروز .
ک : سکس هم داشتین ؟

با سر علامت آره رو بهم نشون داد .

نفهمیدم چی شد . فقط جای دستم که روی صورتش نقش بسته بود رو دیدم . خودم باورم نمیشد روی مریم دست بلند کنم . اصلا توقع همچین چیزی رو خودم نداشتم چه برسه به مریم . تو شوک بود . چونش میلرزید . اشک تو چشاش منتظر بود که بریزه پایین . یواش یواش اشکش سرازیر شد . بغلش کردم . به خودم فشارش دادم . صدای هق هقش اتاق رو پر کرده بود . چشام خیس اشک بود . دلم میخواست گریه کنم و خودم رو خالی کنم ولی از مریم خجالت میکشیدم . مریم مثل ابر بهار گریه میکرد . بدنش به شدت تکون میخورد .

ک : مریم . منو ببخش . به خدا دست خودم نبود . باور کن .
م : میدونم . کمترین چیزی بود که باید منتظرش میبودم . لیاقت من مرگه کامی .
ک : از این حرفها نزن که خوشم نمیاد . دنیا به آخر نرسیده . همه چیز درست میشه . مطمئن باش .
م : خدا کنه که درست شه . واقعا غیر قابل تحمل شده برام .
ک : تویی که از این قضیه رنج میبری چرا دوباره رفتی تو بغل اون مادر قهبه ؟
م : میترسیدم کامی . به خدا هیچ لذتی نمیبردم از سر اجبار بود .
ک : این و نگو که باور نمیکنم . باشه ؟

هق هقش دوباره بلند شد . با تمام وجودش ناله میکردو اشک میریخت . خیلی دلم براش سوخت . بیچاره مثلا به من پناه آورده بود اونوقت من احمق بد تر از دیگران باهاش برخورد کرده بودم . سرش رو گرفتم بالا و یه بوس از گونش کردم . در گوشش نجوا کردم . : عزیزم . منو ببخش . به خدا دست خودم نبود .
م : عیبی نداره . حقمه . حقمه .

به ساعت نگاه کردم . نزدیک 10 بود . الان دیگه این مادر به خطا پیداش میشد . باید آماده میشدم . باید نسخش رو همونجا میکشیدم .

به مریم گفتم که توی اتاق میمونی و تا من نگفتم بیرون نمیای . حتی اگر دعوامون شد .
م : تو قول دادی . یادت رفته ؟
ک : گفتم حتی اگر ؟ متوجه شدی حالا ؟
م : آره . متوجه شدم .

صدای زنگ در بلند شد . استرس و تشویش به سراغم اومد . باید منطقی برخورد میکردم با این قضیه . چون پای آبروی مریم در میون بود . باید از راهش وارد میشدم .

آیفون رو برداشتم .
ک : بله ؟
س : کامی سامانم در رو باز کن .
ک : این طرفا ؟
س : هوا سرده . درو باز کن به جای سوال پیچ کردن .
ک : تنهایی ؟
س : نه . افشین هم باهامه .

در رو باز کردم و تیز رفتم یه زنگ به رضا زدم گفتم بیاد دم در خونه کارش دارم . اون هم گفت تا یک ربعه دیگه اونجاست .

دو روي عشق – قسمت سي و نهم

مریم رو هل دادم توی اتاق و در رو روش قفل کردم . از پشت در بهش گفتم صدات در نمیاد تا من بهت بگم .

در آپارتمان رو باز کردم و سامان و افشین داخل شدند . سامان رو در آغوش کشیدم و روبوسی کردم باهاش .

ک : چطوری پهلوون ؟
س : نوکرتم . بد نیستم . تو خوبی ؟
ک : بد نیستم ولی خوب هم نیستم .
س : آره . از قیافت معلومه .
ک : بیخیال . تو چرا اونجا وایسادی بیا تو دیگه . ( منظورم افشین بود که مثل بچه یتیما وایساده بود جلوی در . )

داخل شدن و در رو بستم . تعارفشون کردم بشینن . خودم هم رفتم آشپزخونه و با سه تا فنجون نسکافه برگشتم .

ک : خوب چه خبر . ؟ راه گم کردی داداش .
س : من که خودت میدونی چقدر گرفتارم . الان هم افشین زنگ زد و یه مقداری از اتفاقی رو که افتاده رو پشت تلفن بهم گفت . دیدم تنها نیاد بهتره .
ک : پس اومدی بالاخواهش . آره ؟
س : این حرفها چیه کامی میزنی . ؟ من غلط بکنم بخوام تو روی تو وایسم . اتفاقا حق رو به تو میدم . فقط اومدم کمک کنم ببینیم چه شکلی میشه این مشکل رو رفع کرد .
ک : اوکی . دور از جونت داداش . خوب آقای افشین خان . من اوایل دوستیتون به هر دو تا تون هشدار دادم . اما مثل اینکه جدی نگرفتید . درسته ؟

بچه لالمونی گرفته بود . نفس هم نمیکشید چه برسه به حرف زدن .

ک : اگر صدای من رو نمیشنوی یه بار دیگه بلند تر تکرار کنم .

با زحمت آب دهنش رو قورت داد و گفت : نه . صداتون به اندازه کافی بلند هست . خوب میشنوم .
ک : پس جواب من رو بده .
ا : چی بگم ؟ شما درست میگی . ولی کاریه که شده . منم مثل سگ پشیمونم .
ک : خوبه پشیمونی که چند بار بعدش هم این کار رو انجام دادید . اگر نبودی تکلیف چی بود ؟
ا : شما به بزرگی خودت ببخش . من همینجوری اعصابم به هم ریخته هست . شما کمکمون کنید .
ک : آخه احمق من چکارم که ببخشم . الان هم اگر دارم دخالت میکنم . فقط به خاطر اینه که فکر نکنی مریم بی کس و کاره و هر کاری دوست داشتی باهاش بکنی و اون هم نتونه به کسی بگه .
ا : الان شما بگو من چیکار کنم . من هم همون کار رو میکنم .
ک : تو قصد ازدواج با مریم رو داری ؟
ا : من آره . ولی شرایطم اجازه نمیده .
ک : یعنی نه درسته ؟
ا : آره . همچین چیزی .
ک : با اجازت سامان جان شرمنده . ( یه چک افسری مشتی خوابوندم تو گوشش . )

سامان که کپ کرد . با شناختی که از من داشت میدونست اگر بخواد دخالت کنه مسئله بیشتر بیخ پیدا میکنه .

دست افشین رو صورتش بود و داشت جای چک رو میمالید .

ک : میدونم الان دوست داری پاشی یقه من رو بگیری و تلافیه چکی که خوردی رو در بیاری . فقط بدون این رو زدم تو گوشت . تا از این به بعد به هیچ دختری برای اینکه خرش کنی قول ازدواج ندی . شیر فهم شدی ؟
ا : بله . ولی شما نقش مریم رو توی این ماجرا فراموش کردی مثل اینکه .
ک : نه . اتفاقا لنگه همین چک رو مریم خانوم هم نوش جان کردن . فعلا تو تعدا د مساوی هستید .
س : خوب کامی حالا باید چیکار بکنیم . با زدن این دوتا الاغ که چیزی به سر جای اولش بر نمیگرده .
ک : من هم نظرم همینه . بهترین راه اینه که مریم ریکاور بشه . و افشین هم باید کمک کنه . همین .
ا : من چه کمکی از دستم بر میاد ؟
ک : بگرد یه دکتر خوب پیدا کن . همین .
ا : دکتر از کجا پیدا کنم من . ؟
نزدیک بود دستم دوباره صورتش رو نوازش کنه . ولی جلوی خودم رو نگه داشتم .
ک : اون زمانی که داشتی از زور شهوت با آبروی یه دختر بازی میکردی فکر اینجاش هم میکردی . اوکی . ؟
ا : من نیستم . شرمنده آقا کامران .
س : گه خوردی نیستی . میخوای آبروی من رو ببری . ؟
ک : ولش کن سامان . بذار بره . ولی بهش قول میدم . تو هفته آینده یه دکتر پیدا کنه البته نه برای مریم . برای خواهرش . چون اگر همکاری نکنه . همون بلایی که سر مریم آورده سر خواهرش میارم . باور کن که این کار رو میکنم . قسم میخورم .

افشین برگشت سمت من و گفت : تو هیچ گهی نمیتونی بخوری .
ک : گه خوریت رو هم میبینم بچه کونی . سامان این آشغال رو از این جا ببر . بهش هم بفهمون من کاری که بگم رو انجام میدم .

سامان بلند شد و با من خداحافظی کرد و رفتن از خونه بیرون . هنوز یک دقیقه نشده بود که رضا اومد .

ر : سلام داداش . چی شده . عصبی هستی . ؟
ک : بشین برات بگم .

مقداری از داستان رو برای رضا تعریف کردم .

ر : خوب حالا چه کمکی از دست من ساختست . ؟
ک : به شکوفه بگو یه قرار بذاره من خواهر افشین رو ببینم . ( شکوفه دوست دختر رضا بود و با خواهر افشین همدانشگاهی بودن . )
ر : کامی بیخیال . آدم هر کاری که میگه رو که انجام نمیده .
ک : تو که منو خوب میشناسی . میدونی که به دو چیز دیگران نظر ندارم . یکی ناموسشونه . یکی پولشون . پس خیالت راحت باشه .
ر : بهم میگی میخوای چیکار کنی ؟
ک : بعدا میفهمی . هر وقت زمانش رسید .
ر : باشه . من امشب با شکوفه صحبت میکنم . بهش میگم که یکی از دوستام میخواد با آزیتا دوست بشه .
ک : آره . فکر خوبیه . شما دوتا فقط آزیتا رو بیارید پیش من . باقیش با من .
ر : باشه چشم . الان کاری نداری من برم ؟
ک : برو به زندگیت برس . خبرش هم به من بده .
ر : چشم .
رضا هم رفت . در اتاق رو باز کردم . مریم اومد بیرون .
م : کامی میخوای چیکار کنی ؟ این کارا چه معنی میده ؟
ک : نترس کار بدی نمیکنم . فقط میخوام افشین رو به گه خوردن بندازم .
م : نکنه تهدیدت رو اجرا کنی ؟
ک : نه . مگه من مثل اون جاکش نامردم .؟
م : مرسی کامی .مرسی .
ک : حالا هم اگر کاری نداری برو توی اتاق و بگیر بخواب . من هم همینجا میخوابم .
م : مگه پهلوی من نمیخوابی ؟
ک : فعلا نه . تا زمانی که قضیه ات تموم بشه .
م : یعنی حتی یه بار هم نمیخوای ؟
ک : مریم داری کاری میکنی بهت شک کنما . دختر این حرفا چیه که میزنی . ؟ افشین راست میگفت تو هم به اندازه اون مقصر بودی .
م : من منظورم چیز دیگه ای بود .
ک : هر چی که بود . فرقی نمیکنه برای من .
م : حداقل بیا یه کوچولو برام نی بزن . این کار رو که میکنی ؟
ک : باشه . برو . من هم یه سیگار میکشم میام .

مریم رفت توی اتاق . من هم یه نخ سیگار برداشتم و روشن کردم .

با اینکه از این قضیه خیلی ناراحت بودم ولی یه نیرویی من رو به سمت مریم سوق میداد . تشویقم میکرد که باهاش هم خوابگی کنم و لذتش رو با مریم تقسیم کنم . ولی درونم ولوله ای به پا بود . آشوب و تشویش سراسر وجودم رو گرفته بود . داشتم با ضمیر خودم میجنگیدم . مریم الان دیگه یه چینی ترک خورده بود که اگر بهش دست میزدی بیشتر ترک میخورد . و من از این میترسیدم که از این کار لذت ببره . معلوم نبود دیگه میشه کنترلش کرد یا نه ؟

سیگارم رو توی جاسیگاری خاموش کردم و رفتم داخل اتاق . برق خاموش بود و مریم روی تخت دراز کشیده بود و پتو رو دور خودش پیچیده بود .

میخواستم چراغ رو روشن کنم که مریم بهم گفت توی تاریکی بهتره . من هم رفتم سراغ نیم . از کاورش در آوردم و اومدم نشستم لبه تخت . پای راستم رو انداختم روی پای چپم و یه نفس چاق کردم و شروع کردم . میتونم بگم وقتی نی میزدم تمام سلولهای بدنم کمکم میکردن. با تمام وجودم نی میزدم . چون برای دل خودم میزدم . صدای سوز نی توی خونه میچرخید و روح ادم رو به تسخیر در میاورد . در همون زمان هم یاد گذشته ها افتادم . چرا باید الان این اتفاق بیافته . زمانی که من به ص دل بستم . مریم میاد به خاطر رسیدن به من همچین کاری رو میکنه . یه بار از خانواده مریم خواستگاری کرده بودمش . ولی باباش به خاطر کدورتی که با بابای من داشت مخالفت کرد و نذاشت ما دوتا به هم برسیم . من هم همون موقع مریم رو به عنوان دختر داییم و یه پارتنر سکس دوست داشتم و میشه گفت میپرستیدمش . حالا که من به ص علاقه مند شدم و شاید بخوام باهاش ازدواج کنم . مریم پرده از یک عشق خاک خورده و لی آتشین بر میداره که تمام وجودم رو میلرزونه .

با تمام احساس نی میزدم . اشک از گوشه چشمم سرازیر شده بود . اشکی که نه به خاطر خودم بلکه به خاطر معصومیت از دست رفته مریم فرو میریخت . اشکی داغ و آتشین .

مریم هم ناله میکرد و اشک میریخت . نمیدونم برای چی ولی دعا میکردم من دلش رو نشکسته باشم .

چشمام میسوخت . نفسم به شماره افتاده بود . سوز ساز بیشتر از اونی بود که قلب کوچیک من و مریم بتونه جلوش مقاومت کنه . پس مجبور شدم دست نگه دارم . نباید بیشتر از این جلو میرفتم .

بشنو از نی چون حکایت میکند ……………………….. از جداییها شکایت میکند

نی رو گذاشتم یه کناری و خودم از اتاق رفتم بیرون . یه ابی به سر و صورتم زدم و مریم رو تنها گذاشتم تا با خودش خلوت کنه .
خودم هم یه پتو اوردم و میخواستم همونجا روی زمین بخوابم که مریم صدام زد .

م : کامی ؟
ک : جانم ؟
م : یک دقیقه میای اینجا .
ک : چی شده ؟
م : بیا . خودت میفهمی .

پاشدم رفتم سمت اتاق .
ک : جانم ؟
م : بیا اینجا بشین کارت دارم .

نشستم لب تخت و نگاش کردم .

م : کامی میخوام بگم میدونم که اشتباه بزرگی مرتکب شدم . ولی فکر میکنم همچین هم بی ثمر نبود .
ک : یعنی چی ؟
م : یعنی اینکه من فهمیدم تو چقدر منو دوست داری .
ک : جدا . ؟ جور دیگه ای هم میشد این رو فهمید .
م : مثلا چه شکلی ؟
ک : از من میخواستی تا بهت ثابت کنم .
م : الان هم میتونی ثابت کنی ؟
ک : که دوست دارم ؟
م : آره ؟
ک : چرا که نه ؟
م : پس برای اینکه ثابت کنی منو دوست داری یکساعت در اختیار من باش .
ک : یعنی چی ؟
م : یعنی هر چی من گفتم قبول کنی .
ک : نه . اونوقت یه کاری میگی که من شاید نمیخوام انجامش بدم .
م : پس حداقل بیا یکم بغلم بخواب . همین .
ک : اوکی . این خطرش کمتره .

رفتم کنارش دراز کشیدم .

م : بیا زیر . نترس نمیخورمت .

پتو رو دادم بالا و رفتم زیرش . تمام وجودم گر گرفت . خدای من مگه میشه یه دختر اینقدر داغ باشه . بدن مریم یه کوره آتیش بود . داغ داغ . لخت مادر زاد زیر پتو بود . از تماس بدنم با بدنش میترسیدم . میترسیدم وسوسه بشم .

تو این خیالها بودم که مریم اومد روم و لبش رو به لبم رسوند . اختیارم دست خودم نبود دیگه قافیه رو باخته بودم . نیروی درونم به نیروی عقلم غلبه کرد . و اون چیزی که ازش گریزان بودم به سرم اومد .

تسلیم در مقابل شهوت .

دو روي عشق – قسمت چهلم

با خودم گفته بودم حالا که تسلیم شدم براش سنگ تموم بذارم . تمام توانم رو در اجرای سکس براش پیاده کردم و میدونم که بیشترین لذت رو رو برد . ( بنا به دلایلی این سکس رو نمینویسم . البته شرمنده دوستان خوبم )

صبح که از خواب بیدار شدم . اینگار کوه کنده بودم . شب قبل بیش از حد ورجه وورجه کرده بودیم . حسابی خسته بودم .
یه نگاه به مریم کردم و محو جمالش شدم . خیلی ناز شده بود . خیلی معصوم بود چهره اش . سیر نمیشدم ار نگاه کردنش . مثل یه بچه کوچیک خودش رو جمع کرده بود تو خودش . دوتا کف دستش رو چسبونده بود به هم و گذاشته بود زیر صورتش .

تو دلم گفتم : خدایا . این دختر معصوم رو حفظش کن . به خدا من کثافت اصلا لیاقت ندارم با این فرشته حرف بزنم . چه برسه به اینکه اون بخواد عاشق یه آدم …. مثل من بشه . منی که فکر و ذکرم شده سکس . با ص . افسانه . مریم . شاید هم فردا یه نفر جدید. معلوم نیست چه غلطی میخوام بکنم . دلم میخواد همه کسایی که دورو برم هستن برای من باشن . مگه من کیم . ؟ جز یه آدم جنون سکس . که خودش رو توی زندگیش به چند تا چیز بیشتر آلوده نکرده . کار . سکس . پول تا حدی . مشروب . سیگار و چند تا چیز کوچیک و بزرگ دیگه .

خیلی آروم از تخت اومدم پایین و رفتم سمت حمام . یه دوش گرفتم و صورتم رو هم شیو کردم . زیر دوش با خودم حرف میزدم و خودم رو نصیحت میکردم .

با خودم قرار گذاشتم که چند تا کار رو توی اولویت قرار بدم .

1 – مسئله مریم رو حل کنم و بفرستمش سمت زندگیه خودش . باید قانع میشد که باباش نمیذاره ما به هم برسیم .
2 – بعد از برگشتن از شمال افسانه رو فقط در حد یه دوست بپذیرم . نه یه پارتنر سکسی .
3 – تکلیف ص رو هم باید روشن میکردم که چیکارست توی زندگیه من . یا میخوام باهاش ازدواج کنم که باید گذشتش رو فراموش کنم . یا اینکه فقط به عنوان یه دوست و یه پارتنر سکس بهش نگاه کنم . اونوقت نباید ریز بشم توی کاراش و فضولی کنم تو زندگیش . که هر دوی این تصمیمها نیاز به مطرح کردن با خود ص داشت .

اولویت اولم مسئله مریم بود که باید حل میشد .

از حمام اومدم بیرون و بعد از خشک کردن خودم و پوشیدن لباسام رفتم توی آشپزخونه برای تدارک صبحانه .
توی سماور آب ریختم و روشنش کردم . در یخچال رو باز کردم . خوراکی توش زیاد بود ولی میل به خوردن هیچ کدومشون رو نداشتم . شال و کلاه کردم و از خونه زدم بیرون . سر خیابونمون یه حلیم فروشی هست که حلیم زعفرانی با عشقی داره . هنوز هم هست . 1 کیلو حلیم و یه نون بربری داغ و خشخاشی گرفتم و رفتم سمت خونه . توی راه داشتم واسه افشین یه نقشه حساب شده میریختم تا دهنش رو آسفالت کنم . بالاخره تمام و کمال نقشه توی سرم نقش بست . ( یاد اون کارتونه افتادم که یارو فکرش خبیص بود . توی مغزش رو نشون دادن چند تا خفاش داشتن تو کلش پرواز میکردن ) خودم خنده ام گرفته بود . یه جورایی چت زده بودم . اگر نقشم میگرفت آقا افشینمون قاتی باقالیا بود .

رسیدم دم در خونه . میخواستم در رو باز کنم برم داخل که عمو ( تیمسار ) اومد بیرون .

ک : سلام عمو جان .
ت : سلام به روی ماهت پسرم . چه عجب سحر خیز شدی ؟
ک : عمو جان من که هر روز با کله پزا میرم سر کار با مطربا میام خونه .
ت : آره . اگر این ضعیفه ها دورو برت نباشن اینجوریه . ولی اگر باشن که نه . ( یه لبخند قشنگ هم تحویلم داد)
ک : عمو جان همین ضعیفه هان که باعث میشن آدم با طراوت بمونه و خوب کار کنه .
ت : تو هم مثل باباتی . تو زبون کم نمیارید که . ( یه دستی از روی مهربونی زد روی شونم )
ک : ما در مقابل شما درس پس میدیم قربان .
ت : برو بچه جون حلیمت سرد شد .
ک : آخ آخ یادم رفت تعارف کنم بهتون . به خدا شرمنده . بفرمایید .
ت : نوش جان . گوارای وجود . کاری نداری فعلا ؟
ک : نه عمو جان به سلامت .
ت : خداحافظ .
ک : خداحافظ .

داخل شدم و در رو هم بستم . در آپارتمان رو آروم باز کردم و رفتم داخل . بندو بساط رو گذاشتم توی آشپزخونه . نون رو هم پیچیدم لای سفره . آب جوش اومده بود چایی رو دم کردم و رفتم سمت اتاق . مریم هنوز خواب بود . نشستم لبه تخت و آروم آروم شروع کردم با موهاش بازی کردن . یواش یواش چشاش رو باز کردو من رو نگاه میکرد . از رفتارش معلوم بود دوست داره نازش رو بکشم . دستم رو رسوندم به صورت زیباش و شروع کردم به نوازش .
ک : عزیز بیدار نمیشی ؟
م : نه .
ک : پاشو عزیز. صبحانه حاضره . سرد میشه .
م : نمیخورم . ( با لحن کودکانه حرف میزد )
ک : پاشو نی نی . از دیشب هم سرپات نگرفتم . میترسم جات رو خیس کرده باشی .

انگار برق سه فاز بهش وصل کرده باشن . مثل فنر از جاش پرید .

م : خاک بر سرت کنن که بلد نیستی بیشتر از دو جمله ناز ادم و بکشی . انگشتت رو میکنی توی ذوق آدم . همش میزنی .
در حالی که میخندیدم . نگاش میکردم و لذت میبردم .
ک : خوب پاشو دیگه . خودت رو نباید برای من لوس کنی که .
م : مگه ساعت چنده اینقدر شلوغش کردی ؟
ک : اونجا هست دیگه . نکنه بلد نیستی بخونی منتظری من برات ترجمه اش کنم .
م : نخیر اقای باسواد . خودم سواد دارم . اخه فکر کردم این ساعت خوابیده .

برگشتم به ساعت نگاه کردم . تازه 30 : 6 بود .

ک : نه بابا . درست داره کار میکنه .
م : کامی میکشمت . آخه الان وقته بیدار شدنه . من دارم از خستگی میمیرم .
ک : پاشو جمع کن بابا . صبحانه رو بخور بعدا اگر خواستی بگیر بخواب . اوکی ؟
م : حالا چی داریم برای صبحانه ؟
ک : نون . کره . پنیر . مربا .
م : مسخره کدومشون سرد میشه که تو هی میگی سرد شد سرد شد . ( به حالت حمله دنبالم کرد من هم در رفتم توی آشپزخونه )

با دیدن حلیم وایساد .
م : وای کامی میدونی چند وقته هوس حلیم کردم . دستت درد نکنه .
ک : بیخود کردی . مگه خودت ناموسی ؟ این صبحانه منه . تو باید کره پنیر بخوری .
م : بیخود بیخود . حالا که اینطور شد . همش رو خودم میخورم .
ک : سیر نشدی چیز دیگه هم دارم بدم بخوریا .
م : خیلی بیشعوری کامی .
ک : چرا فحش میدی . تو منحرفی خوب . من منظورم مواد غذایی دیگه ای بود .

داشت میشست پشت میز که بهش گفتم : هوی . بابات یادت نداده قبل از اینکه بشینی سر سفره دست و روت رو بشوری ؟
م : نه . میخوام خوردم برم بگیرم بخوابم . خواب از سرم میپره .
ک : مگه خیال نداری بری خونتون ؟
م : نه . امشب هم اینجا هستم . ظهر کلاس دارم میرم و بر میگردم اینجا .
ک : مگه اینجا کاروانسرای باب همایونه . ؟
م : نخیر . خونه عشقمه . به تو هم ربطی نداره .

نمیخواستم حالش رو خراب کنم . پس بهش چیزی بابت اینکه به من نگه عشق و از این حرفها نزدم .

روغن داغ کردم و آوردم ریختم روی حلیم و قشنگ همش زدم . برای مریم یه ظرف کشیدم گذاشتم جلوش . ظرف خود حلیم رو هم گذاشتم جلوی خودم و شروع کردیم به خوردن . تموم که شد بلند شدم 2 تا چایی ریختم و آوردم سر میز .

م : میگم کامی . خوش به حال اون کسی که زن تو میشه .
ک : چطور مگه ؟
م : هیچ چی . همه کارای خونه رو بلدی انجام بدی . اون هم استراحت میکنه .
ک : آره جون خودت . الان هم اگر این کارارو میکنم برات به ازاش باید امروز یه دستی به خونه بکشی . فکر کردی من مجانی به کسی غذا میدم .
م : نخواستیم بابا . من الان میرم خونه خودمون . اونجا حداقل به اندازه غذایی که میدن بیگاری میکشن . تو یه کاسه حلیم دادی به من . حالا توقع داری خونه به این گندگی رو تمیز کنم . مگه من نوکرتم ؟
ک : نه عزیزم . نوکر چیه . ؟ دیگه از این حرفها نزن . شما کنیز این خونه ای .
م : دیگه باید بزنمت . پر رو شدی به خدا .
ک : بیخیال حالا . هی میگه میزنم میزنم . اینگار بچه گیر آورده . بشین بینیم بابا .

چایی رو خوردیم و با کمک هم یه کم به سر و وضع آشپزخونه رسیدیم . من هم یواش یواش حاضر شدم که برم سر کار .

م : کامی من تا ساعت 3 کلاس دارم . بعدش میام خونه که حوصلم سر میره.
ک : یه دستی به خونه بکش . من هم سعی میکنم زود بیام خونه باشه . ؟
م :باشه . ببینم چی میشه .

یه ماچش کردم و از خونه زدم بیرون و راه افتادم سمت مغازه . امروز سوای کارای مغازه باید پیگیر کارای مریم هم میشدم .

خدا به خیر بگذرونه .

دو روي عشق – قسمت چهل و یکم

رسیدم دم در مغازه . یه بسم ا… گفتم و در مغازه رو باز کردم و داخل شدم . چه روزی بود . برف که اومده بود . سرد هم بود تازه شنبه گشاده هم بود چه شود امروز؟

اول از همه یه زنگ به ص زدم و حالش رو پرسیدم . سر کار بود قرار شد خودش بهم زنگ بزنه .

یکم به ویترین ور رفتم و بعد ش هم یکم با همسایه ها زدیم تو سر و کول هم . خسته شدم برگشتم تو مغازه و یکم به نقشه هایی که تو مغزم بود فکر کردم و یه کم تصحیحشون کردم .

گوشیو برداشتم و زنگ زدم به افسانه .

ا : بفرمایید . ؟
ک : ممنونم . صرف شده . ( دستم جلوی دهنم بود )
ا : الو . شما ؟
ک : شما ؟
ا : شما زنگ زدین . شما کی هستین . ؟
ک : من پسر خاله بهروز پیرپکاجکی هستم . ( این کلیپ scary movie دوبله هه تازه اومده بود و رو بورس بود . )
ا : ا . کامی مسخره . نزدیک بود فحشت بدما .
ک : از بس خنگی . مگه تلفنهای منو نداری تو ؟
ا : نه بابا . من شماره ای از تو نداشتم که تا دیشب از خونه زنگ زدی من یاد گرفتم .
ک : سیوش نکردی که ؟
ا : چرا اتفاقا . نباید سیو میکردم ؟
ک : نه .
ا : خوب پاکش میکنم . ( با ناراحتی )
ک : آره پاکش کن . بعدا خودم بهت میدم .
ا : خیلی مسخره ای به خدا .

یه کم دیگه سربه سرش گذاشتم و بعدش هم سراغ ماموریتی که بهش داداه بودم رو گرفتم . گفت که تا بعد از ظهر بهم خبرش رو میده . بعدش هم با هم خداحافظی کردیم .

گوشیو که قطع کردم یادم افتاد که هنوز ناهار نخوردم .

زنگ زدم ناهار آوردن . خوردم و دوباره بیکاری اذیتم کرد .

رضا رو گرفتم .

ر : به داداش داشتم میگرفتمت .
ک : اول سلام . دوم مگه سگی که این و اون رو میگیری ؟
ر : شما بخوای سگم میشیم . علیک سلام .
ک : دور از جون داداش . چه خبر . ؟
ر : سلامتی . خبر این که امروز شکوفه آزیتا رو میاره محل ساعت 6 . خوبه دیگه ؟
ک : بهتر از این نمیشه . دمت گرم . بهش که چیزی نگفتین ؟
ر : نه بابا . شکوفه بهش گفته که میخواد با یکی آشناش کنه .
ک : ای ول . این یعنی کار درست .
ر : پس ما 6 محلیم . چیکار بکنیم . ؟
ک : من میرم خونه رو مرتب میکنم تا شما برسید . بیاین خونه من دیگه .
ر : باشه . پس تا 6 بای .
ک : نوکرتم . بای .

گوشیو گذاشتم سر جاش و دو تا دستم رو کوبیدم به هم . یه مشتری پشت ویترین داشت دستگاهها رو نگاه میکرد . از صدای دست زدنم یه تکون مهیب خورد و با یه نگاه عاقل اندر صفیح بهم کرد و رفت . یه نیشخند زدم و بلند شدم . یه کم دورو بر خودم چرخیدم دیدم نه هیچ رقمه امروز کاسب نیستم . باید برم . در مغازه رو بستم و با بچه ها خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه .

سر راه یکم بندو بساط خریدم . رسیدم دم در خونه . در رو باز کردم و داخل شدم . داشتم با خودم سوت میزدم و آواز میخوندم که یدفعه یه صدایی اومد .

بایدم شاد باشی شازده پسر . ( کرک و پرم ریخت .) برگشتم سمت صدا مریم بود .( اصلا یادم نبود مریم الان تو خونه است )

ک : بمیری که نزدیک بود منو بکشی .
م : خودت بمیری بچه پررو . عوض تشکرته دیگه .
یه نگاه به خونه انداختم مثل دسته گل شده بود .
ک : مرسی . ممنونم . اما آدم وظیفه اش رو انجام میده که توقع تشکر نداره .
م : خوبه خوبه . مگه من نوکرتم . ؟
ک : بازم گفت . قبلا هم گفتم که شما کنیزی . نوکر نیستی .
م : حیف که خسته ام و حوصله ندارم وگرنه میدونستم چیکارت کنم .
ک : باشه بابا . من تسلیم . حالا جدا خسته نباشی .
م : سلامت باشی . چرا اینقدر زود اومدی ؟
ک : حوصله نداشتم . تازه مهمون هم دارم .
م : کیه مهمونت ؟
ک : آزیتا . خواهر افشین .
م : نه ؟
ک : آره . چه عیبی داره ؟
م : کامی میخوای چیکار کنی دختر مردمو .؟
ک : کاریش ندارم . میخوام بهش پیشنهاد دوستی بدم .
م : جون کامران بیخیال شو . آزیتا رو جای افشین مجازاتش نکنی . من افشین رو واگذار کردم به خدا . خدا خودش حقش رو میده بهش .
ک : من با آزیتا کاری ندارم . تو هم بشین ببین که چوب خدا دست منه . کاریت نباشه .
م : خدا کنه تصمیم درستی گرفته باشی .
ک : مطمئن باش . منو که میشناسی ؟
م : همون چون میشناسمت میترسم .
ک : حالا میبینی . من برم یه چرت بزنم . تو هم به کارات برس .
م : منو باش . گفتم الان میگه تو برو استراحت کن من خودم باقیه کارا رو انجام میدم .
ک : زهی خیال باطل .

رفتم تو اتاقم و با همون لباسام دراز شدم رو تخت .
تا حالا آزیتا رو ندیده بودم . ولی میدونستم که دختر خوبیه بر خلاف داداشش .
تو همون حال که داشتم فکر میکردم بهش چی میخوام بگم خوابم برد . نفهمیدم چقدر گذشت که با تکونهای مریم بیدار شدم .

م : کامی پاشو . تلفن زنگ میخوره .

گوشیو گرفتم و جواب دادم .
ک : بله .
ص : خوابی ؟
ک : آره یه کوچولو . چطور ؟
ص : هیچ چی . کجایی ؟
ک : خونه .
ص : مگه مغازه نبودی ؟
ک : خبری نبود زود اومدم خونه .
ص : اوکی . من هم دارم میرم خونه . گفتم یه زنگی بهت بزنم . بعد برم .
ک : برو عزیز . مواظب خودت باش . یکم هوشیار شدم زنگ میزنم بهت .
ص : باشه بابایی . دوست دارم .
ک : منم دوست دارم . بای .
ص : بای .

گوشیو که قطع کردم دیدم مریم داره با چشم غره نیگام میکنه .

ک : چیه ؟ آدم ندیدی ؟
م : آدم دیدم . خر آدم نما ندیدم .
ک : خوب حالا دیدی ؟
م : آره .
ک : چطوره ؟
م : بد نیست . فقط یه کم پرروئه .
ک : این که خصلتشه . دیگه .
م : بیخیال کامی اصلا حوصله ندارم .
ک : باشه بابا .

یه نگاه به ساعت کردم 5.15 بود . رفتم حمام و یه دوش گرفتم و اومدم بیرون . یه گشتی تو خونه زدم و یکم هم سر به سر مریم گذاشتم .
توجیهش کردم که فقط میشینه و گوش میده که چه صحبتهایی رد و بدل میشه . اگر هم گریه کنه از خونه میاندازمش بیرون . چون دوست نداشتم جلوی چند تا آدم غریبه بشکنه .

رضا زنگ زد و گفت که توی راه هستن . من و مریم هم یه بار دیگه با هم همه چیز رو چک کردیم. آزیتا و مریم همدیگرو میشناختن و از نزدیک با هم آشنا بودن .

بعد از تقریبا یک ربع زنگ در به صدا در اومد .

در رو باز کردم و رضا و شکوفه و آزیتا داخل شدن . من با رضا روبوسی کردم و به دخترها خوش امد گفتم . دختر ها هم که چسبیدن به هم و خاله زنک بازی شروع شد . خوبه که همدیگرو یه کم میشناختن .

همه رو تعارف کردم داخل پذیرایی . مریم هم رفت توی آشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو بیاره . شکوفه هم رفت کمکش .

آزیتا روبروی من نشسته بود . یه نگاه خریدارانه بهش کردم . ( کاش به کسی قول نداده بودم که باهاش کاری ندارم .) قیافه اش معمولی بود ولی هیکل بیستی داشت . خوراک سکس بود . (مثلا به خودم قول داده بودم که هر کسی رو به چشم سکس نگاه نکنم ولی دست خودم نبود )

قدش تقربا 165 بود . بدنش خیلی خوش فرم بود .. مخصوصا سینه هاش که آدم رو یاد پهلوون های قدیم میانداخت که زنجیر میپیچیدن دور خودشون با یه فشار پاره میکردن . سینه های آزیتا هم داشتن لباساش رو جر میدادن . یه کم موذب نشسته بود زیاد راحت نبود . میدونستم که با دیدن مریم تو خونه من یه چند تا علامت سوال تو مغزش به وجود اومده . برای همین زیاد چیزی نگفتم تا یه کم فکرش مشغول بمونه .

مریم و شکوفه اومدن . چایی و شیرینی و میوه رو چیدن روی میز و بعد از چند تا تعارف رد وبدل کردن نشستن .

ک : خوب . خوش اومدین . صفای قدمتون . بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید .

یه کم سر و کولشون زدم تا جو یه کمکی از حالت رسمی در بیاد .رو کردم به آزیتا و شروع کردم .

ک : خوب آزیتا خانوم خوش اومدین . کلبه حقیر ما رو گرم کردید با وجودتون .
آ : ممنونم . آقا کامران . خواهش میکنم .
ک : میدونم که یه چند تا سوال برات پیش اومده که وظیفه خودم میدونم جوابشون رو بدم .
آ : بله . ممنون میشم که این کار رو انجام بدید .
ک : چشم . آقا رضا رو که میشناسید . دوست پسر شکوفه خانوم هستن که دوست شماست .
آ : بله . میشناسمشون .
ک : مریم خانوم رو هم که میشناسین . حتما . ؟
آ : بله . چند باری دیدمشون .
ک : کجا ؟
آ : جای خاصی نبوده . ( بیچاره نمیدونست چه شکلی باید جواب بده . میترسید مثلا پته مریم رو بریزه رو آب )
ک : چرا اتفاقا . جاش خاص بوده . منزل خودتون . مگه نه . ایشون دوست دختر آقا افشین برادر محترم شما هستن مگه نه ؟
آ : بله . ( تردید از صحبتهاش هویدا بود )
ک : خوب منم که معرف حضورتون هستم . کامران هستم و پسر عمه مریم جان .
آزیتا یه نفس راحت کشید . معلوم بود که یه فشار سنگین از روی دوشش برداشته شده .
آ : بله . تازه یادم اومد . افشین خیلی از شما تعریف میکنه . سامان هم که قسم راستش روی سر شماست . ببخشید همون اول نشناختم .
ک : خواهش میکنم . نظر لطفشونه . از آشنایی با شما هم خوشوقتم .
آ : من هم همینطور . خیلی دوست داشتم از نزدیک زیارتتون کنم .
ک : باعث افتخار منه .
یکمی حرف زدیم و از این ور اونور تعریف کردیم .

با اشاره من رضا و شکوفه پیچیدن به بازی و رفتن تو اتاق خواب من .

مریم و آزیتا هر دوشون استرس زیادی رو تحمل میکردن . از چهره اشون مشخص بود .

ک : خوب آزیتا خانوم . حتما میخوای بدونی که برای چی اینجایی و هدفم از این کار چی بوده ؟
آ : بله . خیلی .
ک : باشه . من حرف میزنم شما هم گوش بده . هر جایی برات نامفهوم بود بعدش بهم بگو که برات توضیح بیشتری بدم .

لحن صحبتم جوری بود که نتونه مخالفتی بکنه . خیلی محکم و رسمی .

یه سیگار برداشتم و روشنش کردم . یه کام عمیق بهش زدم .

یه نفسی چاق کردم و شروع کردم .

دو روي عشق – قسمت چهل و دوم

ک : خوب آزیتا خانوم گوش بده و خودت قضاوت کن . امروز اینجایی چون که من و مریم ازت یه کمکی میخوایم . کمکی که فقط از دست تو بر میاد انجام بشه .
آ : من اگر کاری از دستم بر بیاد حتما انجام میدم .

شروع کردم به تعریف کردن قضیه ای که بین مریم و افشین پیش اومده بود . آزیتا هم با نگرانی داشت گوش میداد و هیچ حرفی نمیزد . مریم برخلاف دستوری که بهش داده بودم خیلی آروم اشک میریخت و دل من و بیشتر خون میکرد .
بعد از تمام شدن صحبتهام . مریم رو فرستادم که چایی بیاره . خودم هم یه سیگار روشن کردم . آزیتا از من اجازه گرفت و یه سیگار از توی پاکت سیگارم برداشت . براش فندک روشن کردم و گرفتم طرفش . زد رو دستم و ازم تشکر کرد .

مریم هم با چایی اومد نشست پیشمون . با چشم غره من خودش رو جمع و جور کردو صورتش رو مرتب کرد .

آ : خوب . حالا از دست من چه کمکی ساخته است ؟
ک : ببین . من و مریم هیچ توقعی از افشین نداشتیم . نه پول خواستیم ازش و نه اینکه بهش گفتیم باید مسئولیت این کار رو گردن بگیره . همونطور که گفتم فقط ازش خواستیم یه کمک کنه یه دکتر پیدا کنیم و مشکل مریم رو حل کنیم فکر نکنم این خواسته بزرگی بود . حتی میتونست به دروغ قبول کنه این مسئولیت رو . میدونم که مریم رو هم مقصر میدونی . خود من هم همین عقیده رو دارم . ولی اگر افشین به خواسته مریم عمل نمیکرد هیچ وقت این قضایا پیش نمیومد . من میخوام بدونم اگر مریم از افشین میخواست که یک نفر رو بکشه . باز هم افشین خواسته مریم رو اجابت میکرد یا نه ؟
آ : خوب فکر نکنم .
ک : چرا ؟
آ : چون سودی نداشت براش .
ک : آفرین . من هم منظورم همینه . پس معلوم میشه افشین خیلی دوست داشته که این اتفاق بیافته که خواسته مریم رو اجابت کرده . دوما بعد از این کاربرای اینکه بتونه از مریم دوباره کام دل بگیره به دروغ به مریم قول ازدواج داده . کاری که بعید میدونم هیچ وقت انجام بشه . که خودش جای بحث داره . من هم چون میبینم که افشین به قول خودش زرنگی کرده و زده و در رفته میخوام یه حال اساسی بهش بدم که یه چند وقتی تو کما باشه . میخوام روحیش رو به هم بریزم و یکم داغونش کنم . چون اون با مریم این کار رو کرده . تو خودت دختری و بهتر از هر کس دیگه ای میتونی خودت رو جای مریم بذاری . حالا هم اگر جایی از حرفهای من بیربطه بگو . من ناراحت نمیشم .

آ : ببین آقا کامران . من خواهر افشین هستم و طبیعتا طرف برادرم رو میگیرم . ولی وقتی خودم رو میذارم به جای مریم به این نتیجه میرسم که بی غرض باید داوری کنم . پس افشین رو 70 % توی این قضیه مقصر میدونم . و عمل غیر مسئولانه ای که انجام داده رو رد میکنم . حالا شما میخوای چیکار بکنی که افشین تنبیه بشه ؟ من کمکتون میکنم .

ک : خیلی گلی به خدا . پس من نقشه ای که توی سرم هست رو برات میگم . نقاط قوت و ضعفش رو هم با هم ارزیابی میکنیم . مریم پاشو برو پیش رضا اینا ببین چیزی نمیخوان ؟
م : یعنی برم دنبال نخود سیاه ؟
ک : آفرین دختر باهوش . خوشم میاد زود میگیری قضیه از چه قراره .

مریم رفت . من و آزیتا تنها موندیم . یکم که در سکوت گذشت آزیتا گفت : خوب من در خدمتم .
ک : راستش نقشه من اینجوریه که …………………………..

نقشه رو براش شرح دادم . در حین صحبت کردنم . چهره اش همه نوع حالتی میگرفت به خودش . عصبانیت . شادی . خجالت و …

بعد از تموم شدن صحبتهام میتونم بگم تو شوکه کامل به سر میبرد . آب دهنش رو به زور قورت داد . یکم من و من کرد و بعدش شروع کرد به صحبت کردن .

آ : آقا کامران نقشه اتون خوبه . اما چند تا ایراد داره . اولا شما از کجا میدونید سامان قبول کنه این قضیه رو .؟
ک : سامان با من . رو حرف من حرف نمیزنه .
آ : دوما شما از واکنش افشین نسبت به این قضیه چیزی نمیدونید . شاید در واکنش به این قضیه بلایی سر من بیاره .
ک : نترس . تا زمانی که افشین کلا متوجه قضیه بشه و بفهمه که فقط داشته تنبیه میشده شما پیش ما هستید . دستش بهتون نمیرسه که بخواد کاری انجام بده .
آ : فکر آبروی من رو هم کردید ایشالا دیگه . نیاید آبروی دختر داییتون رو حفظ کنید آبروی من رو ببرید .
ک : نترس دختر خوب . تو هم مثل مریم برای من دارای احترام و حرمتی . خیالت راحت باشه .
آ : باشه . شما موافقت سامان رو بگیر . باقیش با من . من همکاری میکنم باهاتون . افشین باید یه بار اینجوری تنبیه بشه . تا با آبروی کسی بازی نکنه و غرورش باید لگد مال بشه .

ک : مرسی دختر خوب . به خدا خیلی گلی .
آ : از این حرفها نزنید . خوش به حال مریم که یه پسر عمه خوب مثل شما داره . بیخود نیست سامان اینقدر دوستون داره .
ک : نه بابا . زیاد شلوغش میکنن . خیلیها که من میشناسمشون از من خیلی بهتر هستن . باور کن .
آ : شما هر قدر هم بگید من حرف خودم رو میزنم .
ک : باشه بابا . مثله اینکه مرغ شما هم یه پا داره .
آ : نترسید از شما لجبازتر نیستم . بدبخت افشین که یه همچین نقشه ای براش کشیدین .
ک : اوکی . پس حله دیگه .
آ : آره . خیالتون راحت .
ک : پس یا علی . ( دستم رو دراز کردم سمتش . بدون معطلی دستش رو به دستم رسوند و باهام دست داد )
آ : علی یارت .
ک : ممنونم . ایشالا برات جبران میکنم .
آ : مرسی .

ک : آهای رضا . مریم نمیاین بیرون ؟
ر : اومدیم داداش . چرا داد میزنی .مگه سر جالیزی ؟
ک : فرض کن که هستیم . بیا یه فکری برای شام بکن پسر .
آ : نه دیگه بیشتر از این مزاحم نمیشیم . دیگه رفع زحمت میکنیم .
ر : ا . بیخیال رو حرف کامی حرف نزن دیگه .
ک : آره . بابا شام رو بخورید بعد برید . البته مهمون آقا رضای گل هستیم هممون .
ر : چرا من حالا ؟
ک : سزای آدم چتر باز همینه . من این خانومهای محترم رو دعوت کردم . تو چرا خودت رو قاطی میکنی ؟
ر : باشه بابا . حالا یه لقمه شام میخوای به ما بدیا . هی تحقیرمون کن جلوی دوستمون .
ک : بیخیال بابا . شکوفه میدونه تو چه مارمولکی هستی .. ضایع نمیشی جلوش . تازه بهت افتخار هم میکنه . مگه نه شکوفه خانوم ؟
ش : والا چی بگم ؟
ک : یه چیزی بگو که به ضرر رضا نشه . همین .

همین جوری یکم دیگه کل کل کردیم و خندیدیم . قرار شد شام رو بخوریم و بعدش رضا ببره برسونتشون .

رضا رفت بیرون کباب گرفت و مخلفات . دخترها هم میز رو چیدن و یه کم خونه رو مرتب کردن .
موقع شام اینگار هممون صد ساله که همدیگرو میشناسیم . باخنده و شوخی شام رو خوردیم . جو کاملا دوستانه بود .برای آزیتا و شکوفه جالب بود که من چجوری میتونم هم اینقدر خشک و رسمی باشم و هم اینکه اینقدر شوخ .

بعد از شام یه چایی دیشلمه زدیم تو رگ و بعدش هم موقع خداحافظی فرارسید .
شکوفه و آزیتا اومدن جلو با مریم روبوسی کردن و با من هم دست دادن . رضا هم که اومد تو بغل من و همدیگرو در آغوش گرفتیم .

موقع رفتن آزیتا ازم شماره تلفن گرفت تا باهام هماهنگ باشه .

بعد از رفتن اونها . رفتم رو کاناپه ولو شدم . یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به کشیدن .

با صدای مریم به خودم اومدم .

م : کامی با تواما . کجایی ؟
ک : هان . همینجام . داشتم فکر میکردم .
م : خوب نمیخوای بگی با افشین میخوای چیکار کنی ؟
ک : به وقتش میفهمی . عجله نکن .
م : ببخشید ولی مثل اینکه این مسئله منم هستا .
ک : تو خراب کردی . من میخوام آبادش کنم . اگر هم بهت چیزی نمیگم . برای خودته وگرنه بهت میگفتم . یه کم دندون رو جیگر بذار .
م : باشه . فقط خدا کنه گند نزنی .
ک : نترس . من گند نمیزنم . خیالت راحت باشه .

مریم رفت جلوی تلویزیون و زد رو ماهواره . من هم یه سیگار دیگه آتیش کردم . یاد ص افتادم . بهش گفته بودم زنگ میزنم .

تلفن رو برداشتم و شماره خونش رو گرفتم . اشغال بود . ردیال کردم . بازم اشغال . چند باره گرفتم باز هم اشغال . دیگه داشت اعصابم خرد میشد . موبایلش رو گرفتم . در دسترس نبود . نگرانش شده بودم . گذاشتم روی اتو ردیال . تا تقربا بیست دقیقه طول کشید تا آزاد شد . مریم هم فهمیده بود که اعصابم به هم ریخته . یه گوشه ای سر خودش رو گرم کرده بود و با من کاری نداشت .

زنگ اول گوشیو برداشت .
ص : جونم عزیزم .
ک : سلام با منی .؟ ( رفت تو شوک . فکر کنم اصلا توقع من یکی رو نداشت . یکم مکث کرد و جواب داد )
ص : آره دیگه بابایی . پس با کیم . ؟
ک : همینجوری . آخه گوشیه تو که آی دی کالر نداره . تو از کجا فهمیدی منم .؟
ص : حس ششم بابایی .
ک : آفرین به تو . چه خبر ؟
ص : سلامتی . تو چه خبر ؟
ک : بد نیستم . خدا رو شکر . چی کار میکردی ؟
ص : کار بدی نمیکردم بابایی . ( تو همین حین صدای زنگ موبایلش رو شنیدم . یکم متعجب شدم . سریع هم صداش قطع شد )
ک : موبایلت زنگ میخوره . ( پارازیت موبایل افتاده بود رو خط )
ص : نه بابایی . قطع شد .
ک : کی بود ؟
ص : فرزانه بود .
ک : اوکی . دیگه چه خبر . حالا کار بد نمیکردی درست . کار خوبی که انجام میدادی چی بود ؟
ص : هیچ چی داشتم موزیک گوش میدادم .
ک : خوبه . خوبه . (دوباره پارازیت )
ص : بابایی . من بهت زنگ بزنم ؟
ک : بزن عزیز . تا کی .؟
ص : 1 دقیقه دیگه .
ک : اوکی منتظرم .
ص : مرسی بابایی مهربون . ( گوشیو گذاشت سر جاش )

گوشیو گذاشتم سر جاش و به فکر فرو رفتم . یعنی چی ؟
ص منتظر تلفن بود . اما نه تلفن من .موبایلش هم زنگ میخورد ولی جواب نمیداد . من هم راجع به اشغالی تلفن بهش چیزی نگفتم . اون هم دروغ گفت که داشته موزیک گوش میداده چون حداقل باید یه صدایی چیزی از خونش میومد .

خدا به خیر بگذرونه . یاد حرف افسانه افتادم که گفت : کامی محبتت رو برای هر کسی خرج نکن . یعنی چی ؟ یعنی این یه نوع هشدار بوده برای من .

باز هم احساسم به منطقم غلبه کرد و پیروز شد.

بچه جان تو چقدر مشکوکی . مگه بده که دوست داره و منتظر تلفنت میمونه . ؟
حتما فرزانه بوده که رو موبایلش زنگ میزده . چرا اینقدر زود به همه چیز شک میکنی .

تو همین افکار بودم که تلفن زنگ خورد . از شمارش فهمیدم ص هستش .
ک : جانم .
ص : سلام بابایی .
ک : سلام عزیز . خوبی ؟
ص : آره من خوبم . ولی تو خوب نیستی مثل اینکه .
ک : منم خوبم . نگران نباش .
ص : باشه . ببخشید که قطع کردم . میخواستم ببینم افسانه چی میگه .
ک : مگه جلوی من نمیتونستی صحبت کنی ؟
ص : آخه بابایی من و فرزانه بیتربیتی حرف میزنیم تو ناراحت میشی اونوقت .
ک : اوکی . دیگه چه خبر . ؟
ص : سلامتی .

10 دقیقه ای حرف زدیم و بعدش هم قطع کردیم .

با اینکه بیخیال شده بودم ولی ته دلم یه جوری بود . یه حس غریب .

دو روي عشق – قسمت چهل و سوم

م : کامی ؟
ک : جانم ؟
م : چیزی شده ؟
ک : نه عزیز . چیزی نیست .
م : اگر فکر میکنی که به من بگی سبک میشی بگو . چرا یه دفعه اینجوری به هم ریختی ؟
ک : گفتم که چیزی نیست . خیالت راحت .
م : باشه . ولی من باور نمیکنم .

رفت پی کارش . من هم دوباره رفتم تو فکر . باید بیشتر به ص توجه میکردم خیلی بیشتر از الان .

تو همین فکرا بودم که تلفن زنگ زد .

ک : جانم ؟
ا : سلام . خوبی ؟
ک : به سلام . چطوری دخمل ؟
ا : بد نیستم . خدا رو شکر . تو چه خبر ؟
ک : منم خوبم . بگو ببینم چیکار کردی ؟
ا : ردیفه ردیفه . هفته دیگه میریم پهلوی یه دکتره که کارش اینه . از یکی از دوستام آدرسش رو گرفتم .
ک : مطمئنه ؟
ا : آره بابا . یکشنبه هفته دیگه وقت گرفتم ازش .
ک : ص که نفهمید .؟
ا : نه بابا . مگه بچه ای .
ک : اوکی مرسی از لطفت . ایشالا جبران کنم برات .
ا : این حرفها چیه میزنی پسر خوب . این همه من به تو زحمت دادم و خواهم داد . یه بار هم من کاری برای تو انجام بدم . چیزی ازم کم نمیشه .
ک : مرسی دختر خوب . حالا هزینه اش چقدری میشه ؟
ا : نمیدونم . رفتیم پهلوش ازش میپرسیم .
ک : باشه . خوبه .
ا : کامی ؟
ک : جانم ؟
ا : برنامه شمال که به هم نمیخوره ؟
ک : نه عزیز . اون سر جاشه .
ا : ایول . میخوام یه چند روزی عشق و حال کنم .
ک : ایشالا همینجور هم میشه .
ا : میتونم یه خواهشی بکنم ؟
ک : بگو عزیز .
ا : من میخوام تورو داداشی صدا کنم . برای تو ایرادی داره ؟
ک : نه . ولی دلیلش چیه ؟
ا : آخه مثل داداش دوست دارم .
ک : ولی هیچ داداشی با خواهرش سکس نمیکنه . مگه نه ؟
ا : اون یه قضیه فرق میکنه . اون زمانها من رو به یه چشم دیگه نگاه کن .
ک : نمیدونم والا . اونوقت من هم حتما تورو باید آبجی صدا کنم ؟
ا : نه بابا . هر چی دوست داشتی صدام کن .
ک : باشه ببینم چی میشه .
ا : مرسی داداشی .
ک : خواهش میکنم آبجی .
ا : تنهایی ؟
ک : ای تقریبا . چطور ؟
ا : هیچ چی . میخواستم ببینم اگر دوست داشته باشی بیام پهلوت .
ک : نه عزیز . امشب اصلا حوصله ندارم . ولی اگر خواستی فردا شب بیا اتفاقا کارت هم دارم . منتهی ص نباید بفهمه .
ا : چیکار ؟ ( با تعجب )
ک : منحرف منظورم اون کارا نبود . یه کم میخوام باهات حرف بزنم .
ا : اتفاقا چون منظورت رو فهمیدم تعجب کردم .
ک : حالا فردا راجع بهش حرف میزنیم . فقط یادت باشه چی بهت گفتم .
ا : میدونم بابا . ص هیچ چیز نفهمه .
ک : آفرین دختر خوب .
ا : خواهش میکنم داداشی گلم .
ک : خیلی خوب دیگه لوس نشو .الان کاری نداری .
ا : نه عزیز . فردا باهات هماهنگ میشم .
ک : باشه . فعلا بای تا فردا .
ا : بای .

گوشیو گذاشتم سر جاش .

مارو باش رو دیوار کی یادگاری مینویسیم . من میخوام اینو از زندگیم دکش کنم . این به من میگه داداشی . فردا یه کوچولو آماده اش
میکنم که از شمال اومدیم دکش کردم بهش بر نخوره .

مریم رو صداش کردم پیش خودم و قضیه رو براش تعریف کردم .
م : مرسی کامی . نمیدونم چه شکلی این کارات رو جبران کنم .
ک : جبران نمیخواد . فقط به فکر خودت باش تا باز از این بلاها سر خودت نیاری .
م : چشم عزیزم . هر چی تو بگی .
ک : آفرین دختر خوب .
م : کامی .میشه امشب هم با هم باشیم .
ک : با همیم دیگه .
م : نه. از اون لحاظ میگم .
ک : از کدوم لحاظ ؟
م : بابا . چقدر خنگی . میگم امشب هم میای با هم سکس کنیم ؟
ک : باز که گفتی . دیشب هم از دستم در رفت .
م :مگه قرار نیست هفته دیگه برم دکتر و درستش کنم . ؟
ک : خوب چرا . آره .
م : خوب این یه هفته رو بذار حداقل استفاده کنیم .
ک : مریم یه چیزیت میشه ها . یعنی چی ؟
م : یعنی اینکه من میخوام این یه هفته باهات از جلو سکس داشته باشم.

البته من هم بدم نمیومد از این حرکت . ولی خوب یه حسی داشتم به این موضوع .

ک : باشه . حالا ببینیم چی میشه .
م : مرسی . مرسی .

پرید یه ماچم کرد .

م : پس من برم حمام و یکم به خودم برسم .
ک : برو . ولی یادت باشه حرف من به منزله قبول کردنم نبودا .
م : درست میشه . نترس . ( یه چشمک بهم زدو رفت به سمت حمام .)

بلند شدم و استریو رو روشن کردم . یه فرامرز اصلانی گذاشتم و برگشتم و سر جام . یه سیگار برداشتم و روشن کردم .
دوباره اون حس لعنتی اومد به سراغم . گوشیو برداشتم و شماره ص رو گرفتم . زنگ میخورد ولی بر نمیداشت . کجاس یعنی ؟
موبایلش رو هم گرفتم . زنگ 6 یا 7 بود برداشت .

ص : سلام بابایی . ( صدای محیط باز میومد . مثل پارکی یه همچین چیزی )
ک : سلام . کجایی ؟
ص : هیچ چی فرزانه اومد دنبالم . گفتم بریم شیان یه کم بچرخیم .
ک : این وقت شب ؟
ص : آره دیگه بابایی .
ک : قدیمها این کارارو با من هماهنگ میکردی . اجازه میگرفتی .
ص : یدفعه ای شد بابایی . قربونت برم .
ک : ایراد نداره . ولی دفعه بعد به من بگو دختر خوب باشه . ؟
ص : چشم بابایی .
ک : کی میری خونه ؟
ص : خونه نمیرم دیگه . میرم خونه نرگس .
ک : کی میرسی اونجا ؟
ص : الان ساعت چنده . یه ساعت دیگه . ( یه نیگاه به ساعت انداختم .9.20 بود )
ک : باشه رسیدی خونشون به من زنگ بزن . منتظرم .
ص : چشم بابایی . دوست دارم .
ک : منم همینطور . مواظب خودتون هم باشید .
ص : چشم بابایی .
خداحافظی کردم و گوشیو گذاشتم . دلم عجیب شور افتاده بود . مثل سیر و سرکه میجوشید . کاملا بیقرار بودم . کاری هم از دستم بر نمیامد .

یکم تو خونه گشتم . مثل مرغ سرکنده بودم .

لباسام رو تنم کردم .
رفتم پشت در حمام وبه مریم گفتم : میخوام برم بیرون
مریم ازم پرسید : کجا این وقت شب ؟
ک : میرم جایی کار دارم زود برمیگردم . در رو از داخل قفل کن . زود میام .

سر کوچه یه تاکسی در بست گرفتم و آدرس خونه نرگس رو بهش دادم . 30 دقیقه بعد اونجا بودم . از ماشین پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم . یه سیگار روشن کردم و ازش یه کام عمیق گرفتم . از سرما تو خودم کز کرده بودم . یه 15 دقیقه ای اونجا وایسادم بعدش زنگ زدم خونه نرگس .

ن : بفرمایید ؟
ک : سلام نرگس خانوم . خوب هستین من کامرانم .
ن : به به . آقا کامران گل . چه عجب از این ورا ؟
ک : ما که همیشه مزاحمیم . شما خوبید؟
ن : مرسی به لطف شما .
ک : غرض از مزاحمت . ص گفته بود که میاد اونجا پیش شما . میخواستم ببینم اومده یا هنوز نیومده .
ن : هنوز نیومده . ولی زنگ زده بهم . الان دیگه باید پیداش بشه .
ک : اگر اومد بهش بگید که به من یه زنگ بزنه . من منتظرشم .
ن : باشه حتما بهش میگم .
ک : ببخشید دیگه مزاحمتون شدم .
ن : خواهش میکنم . این چه حرفیه شما مراحمید .
ک : ممنونم . با اجازتون . خدانگهدار .
ن : خدا نگهدار .

گوشیو قطع کردم و برگشتم سرجام . نمیدونم چرا ولی حس ششمم میگفت یه اتفاقی در حال به وقوع پیوستنه .

هنوز ده دقیقه نگذشته بود که یه پراید سفید سر کوچه نگه داشت . موقعیتم جوری بود که اگر ص اومد من رو نبینه . اینطوری بهتر بود .فقط میخواستم ببینم چه خبره .

وای خدای من چی میدیدم . پاهام شل شد . نمیتونستم وایسم . خیلی به خودم فشار آوردم که به خودم مسلط باشم و محکم . الان زمانی نبود که بخوام ضعف نشون بدم .

دو روي عشق – قسمت چهل و چهارم

مرتضی اینجا چیکار میکنه . ؟
اینا همدیگرو کجا دیدن ؟

خدایا چی میدیدم .

مرتضی راننده بود و ص بغل دستش نشسته بود . فرزانه هم با یه پسر که نمیشناختمش عقب نشسته بودن . هر چهار تاشون نیششون باز بود و داشتن با هم میگفتن و میخندیدن .
ص با مرتضی دست داد و مرتضی اون رو کشید سمت خودش و یه لب جانانه از همدیگه گرفتن . دیگه قاط زدم . دست خودم نبود . از تو مخفیگاهم اومدم بیرون .

خیلی محکم ولی آهسته رفتم سمت ماشین . رسیدم جلوی ماشین و با دوتا دستم محکم کوبیدم رو کاپوتش . هر چهار تاشون متوجه حضور من شدن .مرتضی و ص که با تعجب داشتن من رو نگاه میکردن . پسری که عقب پهلوی فرزانه نشسته بود ( که فهمیدم صاحب ماشین اونه ) در رو باز کرد و اومد پایین .

% : هو . چه مرگته ؟ کسخلی مگه ؟
ک : خفه شو . بشین تو ماشین تا نزدم مادرت و نگاییدم .
% : با کی هستی تو ؟
ک : با تو مادر قحبه . گفتم بتمرگ تو ماشین . گه زیادی هم نخور . بگو چشم .

پسره اومد بیاد سمت من که مرتضی پیاده شد و جلوش رو گرفت .
% : ول کن مرتضی . بزار بزنم کونش رو پاره کنم .
ک : ولش کن ببینم میخواد کیرم رو بخوره . ( تو همین حین دست ص رو روی بازوم حس کردم . )
ص : کامران . بیا اینور من بهت توضیح میدم همه چیز رو .
ک : تو خفه شو . اصلا نمیخوام صدات رو بشنوم .
% : درست صحبت کن باهاش .

دیگه نفهمیدم چی کار میکنم . اون زمان همیشه یه زنجیر توی جیبم داشتم که برای دعوا درستش کرده بودم . از این زنجیر های ریز اما تو پر که برای غلاده سگ استفاده میکنن . دستم رفت تو جیبم . سردی جسم زنجیر و گرمای دست من تلفیقی نا مانوس پدید آورده بودن . از برزنتی که سر زنجیر تعبیه کرده بود م به عنوان دستگیره گرفتم و از جیبم کشیدمش بیرون . مرتضی میدونست که نباید دعوا شروع بشه .
چون روز اول که مغازه آرایشی رو گرفته بودیم اونجا یه دعوا کرده بودم با یکی از کسبه اونجا و در آخر هم منجر به شکسته شدن دو تا شیشه سکوریت شده بود .
تا مرتضی بخواد به خودش بجنبه و جلوی من رو بگیره . اولین ضربه زنجیر به کاپوت ماشین اصابت کرد . یه صدای عجیبی از کاپوت بلند شد . همه برای چند ثانیه مکث کردن . ص داشت التماس میکرد . فرزانه که ریده بود به خودش .و از جاش تکون نمیخورد . مرتضی هم که فهمیده بود چه گندی زده دو به شک بود که بیاد منو آروم کنه یا تو روم وایسه . مونده بود اون بچه کونی که اصلا نمیدونست من کی هستم و چی میخوام . ؟

% : هو . کثافت . چی کار میکنی ؟
ک : گفتم خفه شو . وگرنه بد میبینی .
% : خودت خفه شو .
ک : نه مثل اینکه تا مادرت رو نگام ول کن نیستی . هان .

دیگه خون به مغزم نرسید . زنجیر رو بردم هوا و با یه چرخش دور سرم با شدت کوبیدم تو شیشه در راننده . شیشه پودر شد اومد پایین .
دومی هم همچینین و لی فقط ترک خورد . پایین نریخت .
اومدم برم سمت شیشه جلو که با صدای مرتضی به خودم اومدم .
م : کامران بسته دیگه . بیخیال شو .
ک : تو حرف نزن که نوبت توام میشه .
م : میدونم . ولی با ماشین این بدبخت چیکار داری . ؟ کس دیگه بهت خیانت کرده . نارو زده . حالا تو داری دق دلیت رو سر ماشین این بیچاره پیاده میکنی .
یکم از خشمم کم شد . پسره بدبخت داشت گریه میکرد . زنجیر رو از مچم در آوردم و گذاشتم تو جیبم .

ک : هو . دزد ناموس . به این بچه ننه بگو فردا بیاد در مغازه به رامین میگم خسارتش رو بهش بده . بگو وا نیسه اونجا مثل زنا گریه کنه .

خودم هم یه نگاه با نفرت کردم به ص و روم رو برگردوندم و خیلی داغون راه افتادم که برم . چند نفری وایساده بودن و شاهد ماجرا بودن . با تعجب داشتن نگاهم میکردن .

ک : چیو نگاه میکنین . ؟ حلوا که خیر نمیکنن . چند تا آدم مادر قحبه من و به گا دادن . اگر میخواین تشویق کنین باید اینا رو تشویق کنین .با دستم بهشون اشاره کردم و سرم رو انداختم پایین و به راه خودم ادامه دادم .

ص : کامران ؟ کامران وایسا کارت دارم . کامران با توام .
دست انداخت و دستم رو کشید . روبروم که قرار گرفت . هنوز ثابت نشده بود که یه چک خیلی محکم خوابوندم زیر گوشش . خودم دردم گرفت . قلبم به درد اومد .
با وجودیکه از شدت سیلی شوکه شده بود دست انداخت و یقه لباسم رو چسبید .

ص : تو منو بکش . ولی اول به حرفهام گوش بده . بعد هر کاری خواستی انجام بده .
ک : من هیچ صحبتی با تو ندارم . دیگه اصلا کاری ندارم باهات . برو خوش بگذرون . هر دقیقه تو بغل یکی باش و باهاش دل و قلوه رد و بدل کن . تو دیگه برای من مردی . میفهمی ؟ مردی .
ص : کامران جون هر کس که دوستش داری . فقط 10 دقیقه . بعدش هر کاری که بگی من انجام میدم . بذار 10 دقیقه برات توضیح بدم .
ک : من تو رو دوست داشتم . ولی الان دیگه نه . برو پی زندگیت . برو .
ص : بابایی . تو رو خدا . ارواح خاک مادرت . فقط 10 دقیقه . قول میدم بیشتر نشه .

از سر و صدای ما اغلب همسایه ها کله اشون رو از پنجره کرده بودن بیرون که ببینن چه خبره .

ک : خفه شو . صدات رو هم بیار پایین .
ص : چشم . هر چی تو بگی . ( اشک از گوشه چشماش به شدت میومد پایین . . شونه هاش از شدت هق هق بالا و پایین میشدن . )

برگشتم سمت دوستاش . وایساده بودن هنوز .

ک : برید گمشید دیگه . زندگیم رو به گا دادید خیالتون راحت شد دیگه . گورتون رو گم کنید .

مرتضی وپسره که اسمش رو هم هنوز هم نفهمیدم سوار ماشین شدن . فرزانه پشت سر ما وایساده بود داد زد : ص بیا بریم . این لیاقتت رو نداره .

با سرعت رفتم سمتش .. میتونم بگم مثل یه یوزپلنگ که یه طعمه ضعیف پیدا کرده و میخواد تمام بدبختیاش رو از طریق دندونای تیزش به گوشت اون طعمه مفلوک خالی کنه .
قبل از اینکه کسی بتونه عکس العملی نشون بده رسیدم بهش . دستم رو انداختم زیر گلوش و فشار دادم .

ک : ببین جنده 5 زاری . صد تا مثل تو آرزوی این رو دارن که زیر من بخوابن . التماسم رو میکنن که بکنمشون . اگر هم تا الان بلایی سرت نیومده به خاطر این بوده که لیاقت کیر امثال من رو نداشتی . پس زبونت رو بکن تو کونت و گورت رو گم کن . فهمیدی مادر به خطا یا دوباره بهت بگم ؟

با سر تایید کرد که همه حرفام رو متوجه شده . از فشاری که به خرخرش آورده بودم صورتش سرخ شده بود . به صورت عادی نمیتونست نفس بکشه .
مرتضی رسیده بود بهمون . خفتش رو ول کردم و برگشتم .
زیر لب داست یه چیزی زمزمه میکرد برگشتم با یه نگاه غضب آلود نگاهش کردم . لال شد .

ص دستم رو گرفت و من رو کشید به یه گوشه ای . یه پارک مانند بود اونجا . نشستیم روی یکی از نیمکتها . از فشار عصبی که بهم وارد شده بود . زبونم چسبیده بود به سقم . یه سیگار در آوردم روشن کنم از دستم افتاد . لرزش دستم خیلی زیاد بود . ص سیگار رو از زمین برداشت و برام روشنش کرد داد دستم .

گرفتم ازش . چند تا کام عمیق و پشت سر هم از سیگار گرفتم . یه قطره اشک از گوشه چشمم غلطید رو ی گونم .
از چشم ص دور نموند . با یه بوسه اشکم رو از صورتم پاک کرد .

واقعا راست میگن فاصله عشق تا نفرت یک قدمه .

کسی که تا 1 ساعته پیش عاشقانه دوستش داشتم برام بیگانه بود . دیگه نمیتونستم دوستش داشته باشم .

ک : خوب . میخواستی حرف بزنی . بگو میشنوم . میخوام برم .
ص : نه . تو منو تو این وضعیت نباید تنها بذاری .
ک : کدوم وضعیت .؟ تو که وضعیتت بد نیست . یه دوست خوب پیدا کردی اسمش آقا مرتضی شاخ شمشماده .
ص : تو رو خدا اینجوری حرف نزن . اول حرفم رو گوش کن .
ک : بگو . میشنوم .
ص : ببین کامران به همه مقدسات قسم میخورم که امشب برای اولین بار بود که با مرتضی رفتم بیرون . اون هم مقصرش فرزانه بود . اون تشویقم کرد که با مرتضی دوست بشم .
ک : فرزانه مرتضی رو از کجا میشناخت . ؟
ص : چند باری اومد دم مغازه . یه بار هم همین پسر رو اونجا دید . پسره با فرزانه دوست شد . یه مدت که از دوستیشون گذشت مرتضی به فرزانه گفته بود که با من صحبت کنه و پیشنهاد دوستی مرتضی رو به من بده . یه چند باری با هم راجع بهش صحبت کردیم . حتی به فرزانه گفته بود که اگر ص بخواد من باهاش ازدواج میکنم . امشب هم مثلا اومده بود ببینه حاظرم باهاش ازدواج کنم یا نه . به خدا من اصلا روحم هم خبر نداشت . فرزانه گفت بیا بریم بیرون بگردیم . بعدش دیدم از قبل با هم هماهنگ کرده بودن . رفتیم یه جا یه شام خوردیم و بعدش اومدیم که من رو برسونن تا دم در خونه نرگس .

ک : فرض بگیریم که همه چیزایی که گفتی راست بود . تو مگه من رو دوست نداشتی ؟
ص : آره . خیلی هم دوستت داشتم و دارم .
ک : پس چرا همچین قضیه مهمی رو به من نگفتی .
ص : ترسیدم بیای دم در مغازه و آبروریزی کنی .
ک : از ابرو ریزی امشب که بدتر نبود .
ص : راستش اصلا فکر نمیکردم که سر و کله ات اینجاها پیدا بشه .
ک : همیشه بهت گفتم که اتفاق یکدفعه میافته . نگفتم ؟
ص : آره بابایی گفته بودی .
ک : یه بار دیگه بگی بابایی میزنم زیر گوشت پرده گوشت پاره بشه . فهمیدی ؟
ص : آره . فهمیدم . ( سرش پایین بود .با یه حالت مستاصل جواب میداد. )
ک : خوب دیگه وقتت تموم شد . ممنونم که این همه وقت باهام بازی کردی و آخرش هم این جوری تموم شد .

از جام بلند شدم و راه افتادم .

ص : کامران تورو خدا وایسا . هنوز حرفم تموم نشده .
ک : 10 دقیقه ای که فرصت خواستی تموم شد . شرمنده .
ص : به قول خودت . این همه وقت برام گذاشتی . حالا یه کم هم بیشتر . این رو از من دریغ نکن . خواهش میکنم ازت .

صدای هق هقش بلند شد دوباره . یه چیزی قلبم رو داشت پاره پاره میکرد و اون هم این بود که یه آدم هر چند هم پست داشت التماسم میکرد .هیچ وقت تو زندگیم اجازه ندادم کسی التماسم کنه .

ک : خوب بگو . فقط سریع بگو . میخوام برم .
ص : باشه . پس بیا بشین .
ک : همینجوری راحتم . حرفت رو بزن .
ص : ببین کامران . من و تو دوستهای خوبی برای هم بودیم و امیدوارم که تو به من فرصت بدی این اشتباهم رو جبران کنم . یک بار بهم فرصت بده . قول میدم با تمام وجودم جبران کنم برات . اصلا من رو به کنیزی قبول کن . درسته این چند وقته با هم دوست بودیم و به قول تو به هم عشق میورزیدیم . تو هیچ چیزی برای من کم نذاشتی . به جرات میگم هیچ چیز . اما یه چیزی که هر دختری از عزیزش توقع داره بشنوه رو هیچ وقت به زبون نیاوردی . یا اگر هم صحبتش شد به راحتی از کنارش رد شدی . من اگر امشب اینجا بودم در کنار مرتضی صرفا به خاطر همین قضیه بود . چون فکر نمیکردم که تو هیچ وقت به من پیشنهاد ازدواج بدی . همیشه از این که تو بخوای با من دوست باشی و من به تو عشق بورزم و در آخرش تو بری با مثلا مریم ازدواج کنی میترسیدم. کامران من دیگه سنی ازم گذشته . درسته تو تا امروز ستون زندگیم بودی ولی اگر بخوای یه روزی بری با کس دیگه ای ازدواج کنی این وسط کی بازنده میشه . ؟ درسته اون بازنده منم . نه تو . درسته من به تو بد کردم . خیانت کردم با وجود اینکه میدونستم تو خیلی به این مسئله حساسی و من رو زیر ذره بین داری . ولی بدون اگر میدونستم که 1 % تو اقدام میکنی به این که بخوای با من ازدواج کنی مطمئن باش هیچ وقت فکر هیچ پسر دیگه ای رو هم به مغزم خطور نمیدادم .
ک : شاید حرفات درست باشه و منطقی ولی نباید این کار رو با من میکردی . میتونستی بیای به من بگی که مثلا یه خواستگار برام پیدا شده . اونوقت نظر من رو میپرسیدی . اگر من بهت جواب درست میدادم که هیچ . اگر هم نه که تو میتونستی هر کاری دوست داری انجام بدی . تازه اگر دیدی اومدم جلو و درگیر شدم صرفا به خاطر لبی بود که به مرتضی دادی . این برای من خیلی سنگین تموم شد . برای همین دلیلت رو قبول نمیکنم که میگی مرتضی اومده بود ببینه که تو باهاش ازدواج میکنی یا نه . دفعه اولتون هم نبود که با هم میومدین بیرون چون از برخوردتون موقع خداحافظی میشد فهمید که اون احترم اولیه بینتون بر قرار نیست . اونوقت من احمق میومدم تو پاساژ سینه ام رو میدادم جلو راه میرفتم . معلوم نیست تا حالا چند نفر پشت سر من حرف زدن که فلانی رو میبینی اینجوری راه میره . دوست دخترش با فلانی رفیقه . میدونی این چه ضربه بدی به اعتبار من . به غرور من و به حیثیتم میزنه . ؟ میدونی یا نه ؟

ص : آره . امشب فهمیدم که چقدر این مسئله برات اهمیت داره . فهمیدم که وقتی میگن یارو ناموس پرسته و به خاطر ناموسش دست به قتل میزنه یعنی چی .

ک : خوبه پس یه تجربه کسب کردی تا بعد از من با هرکس که دوست شدی بدونی به غرورش . به هیثیتش و به آبروش با این کارت لطمه نزنی . خوب دیگه من میخوام برم . فقط میخوام بدونم چند بار از این کارا کردی که من روحم هم خبر نداشت . ؟ چند شب من احمق تو رختخواب به یاد تو میخوابیدم ولی تو با فراق خاطر داشتی به ریش من میخندیدی و عشقت را با کسی به غیر از من تقسیم میکردی ؟ جون هر کس که دوست داری این یدونه رو بهم راست بگو . دیگه چیزی ازت نمیخوام . به خدای احد و واحد راست میگم .

ص سرش پایین بود و داشت با ناخنهاش ور میرفت .

ک : خوب مثل اینکه این رو هم نمیخوای بگی . پس من برم .

برگشتم و راه افتادم که برم .

ص : کامران صبر کن . میخوام جوابت رو بدم .

همونجا وایسادم . پشتم بهش بود . نمیخواستم نگاهش کنم و افسون نگاهش دوباره من رو بگیره . با حرفاش یکم رامم کرده بود ولی نمیخواستم که برگردم .

ک : بگو ؟
ص : این دفعه چهارم بود .
ک : ممنونم که گفتی . اگر تو این مدت ازم بدی دیدی منو ببخش . حلالم کن . خداحافظ
ص : وایسا کامران . یه سوال من ازت دارم تو جواب بده .
ک : بگو .
ص : تو اگر یه روزی میخواستی با کسی ازدواج کنی . من هم جزو گزینه هات بودم یا نه ؟
ک : تو تنها گزینه بودی . گذاشته بودم تو سفر شمال باهات حرف بزنم .

راه افتادم و رفتم . صدای دویدن ص میومد که دنبالم میدوید . رسید بهم . جلوم وایساد . با دستاش نگهم داشت و تو چشام نگاه کرد . میخواست ببینه چشام دروغ میگن یا راست .

شرم و پشیمانی رو میشد توی چشاش دید .

ص : کامران به من فرصت بده جبران کنم . قول میدم جبران کنم همه چیز رو . قول میدم .
ک : خیلی دیر شده . خیلی دیر .
ص : به خدا هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده بین من و مرتضی . به جون بابا و مامانم راست میگم .
ک : فرقی نمیکنه .
ص : کامران یه فرصت . جون هر کس که دوست داری . دوست دارم دوباره بابایی خودم باشی .
ک : نمیدونم . شاید فکر کردم و نظرم برگشت ولی الان مغزم کار نمیکنه .
ص : میخوای باهات بیام خونه ات ؟

یه نگاه بهش کردم که خودش فهمید حرف نادرستی زده . سریع حرفش رو تصحیح کرد .

ص : منظورم این بود که میخوای تا خونه باهات بیام و برسونمت . ؟
ک : برو به زندگیت برس .
ص : تو رو خدا اینجوری باهام حرف نزن . به خدا یه بلایی سر خودم میارما .
ک : فرقی نمیکنه . هر کاری دوست داری انجام بده .

به سرعت حرکت کردم که از این مخمصه فرار کنم . دوباره دوید دنبالم و منو گرفت . خیلی سریع تا من از خودم عکس العمل نشون بدم لباش رو گذاشت رو لبام .

راست میگن اگر از یه خر لب بگیری . بهتر از اینه که با یه لب خر بشی .

و این در مورد من بی اراده صدق میکنه .

دو روي عشق – قسمت چهل و پنجم

بعد از اون لب ص دستاش رو گذاشت دو طرف صورتم و تو چشام زل زد .
ص : کامران . منو ببخش . خواهش میکنم . قول میدم جبران کنم .
ک : اگر این هفته بهت گفتم که بریم شمال بدون بخشیدمت . اگر هم که نگفتم بدون نبخشیدم . فعلا خدانگهدار . تو هم دیگه دیر وقته برو خونه . خوب نیست یه دختر این وقت شب تنها تو خیابون باشه .
ص : من که تنها نیستم . با عشقم هستم .
ک : نیم ساعت پیشت یادت بیاد دیگه این حرف رو نمیزنی . ( بد خورد تو حالش )
ص : یعنی تو نمیخوای من رو برسونی تا دم در خونه ؟
ک : مگه نمیری خونه نرگس ؟
ص : نه دیگه . میخوام برم خونه خودمون .
ک : باشه بیا برسونمت . راه بیافت .
ص : مرسی بابایی .
ک : تا زمانی که نبخشیدمت این واژه رو به کار نبر .
ص : چشم بابایی .

از لج بازیش خنده ام گرفت .
ص : هورا هورا . بابایی بد اخلاق خندید .
ک : مگه نگفتم این واژه رو به کار نبر .
ص : ببخشید .

از تو خیابون یه تاکسی گرفتیم رانندش یه پیر مرد بود . تو دلم به تمام سر دمداران مملکت فحش دادم . از خودم بدم اومده بود .

مگه میشه یکی مثل من که جوون بودم و توانا تقریبا از نظر مالی تو مذیقه نباشم و پول رو بدون دلیل مثل ریگ برای امثال ص خرج کنم . یکی هم مثل این بنده خدا این وقت شب به خاطر یه لقمه نون باید زحمت بکشه و خون دل بخوره .میگن دنیا وارونست همینه دیگه .

سوار شدیم آدرس خونه ص رو دادم و گفتم بعدش هم میرم خ باستان .

پیرمرد از تو آیینه یه نگاهی بهم کرد و گفت : چقدر میدی ؟
ک : چقدر میشه پدر ؟
پ : 6 تومن .
ک : خوبه . بریم .

راننده دنده یک رو چاقید و راه افتاد . توی راه ص نگاهش تو صورت من بود , داشت من رو نگاه میکرد .

ک : حاجی میتونم سیگار بکشم ؟
پ : بکش ایراد نداره .
ک : شما هم میکشی برات روشن کنم ؟
پ : نه پسرم اهلش نیستم .

از تو جیب کاپشنم بسته سیگارم رو در آوردم و یه نخ روشن کردم .
شیشه رو دادم پایین تا دود سیگار بره بیرون . یه کام عمیق از سیگار زدم و فرو خوردمش .

تو فکر بودم که دست ص رو روی دستم حس کردم . یه حسی بهم دست داد , نمیخواستم فکر کنه که خیلی زود خرم کرده با وجود اینکه دقیقا همینجور بود . واقعا زود خرم کرده بود .
دستم رو از دستش کشیدم بیرون .
ص : کامران ؟
ک : بله ؟
ص : چرا اینجوری میکنی با من ؟
ک : دلیلش رو خودت میدونی , من دیگه چی بگم بهت .
ص : هنوز من رو نبخشیدی ؟
ک : تو اگر جای من بودی به این سادگی و به این سرعت میبخشیدی ؟
ص : فکر نکنم .
ک : پس توقع بیخودی نداشته باش .
ص : چشم . ( دوباره اشک از گوشه چشماش سرازیر شد . ) اشک تمساح که میگن همینه .
ک : میدونی که بدم میاد کسی کنارم باشه و گریه کنه مگه نه ؟
ص : آره , میدونم .
ک : پس پاک کن اون اشکهای مسخره رو .
ص : چشم .

دیگه رسیده بودیم دم در خونه اشون . از ماشین پیاده شد .
من هم پیاده شدم که بشینم پهلوی راننده .

ص : کامی ؟
ک : بله ؟
ص : تو رو خدا سعی کن امشب رو فراموش کنی .
ک : سعی خودم رو میکنم .
ص : مواظب خودت هم باش .
ک : این رو هم سعی خودم رو میکنم .
ص : خداحافظ .
ک : خدا حافظ .
نشستم تو ماشین و راننده حرکت کرد . یه سیگار دیگه روشن کردم و تو حال خودم بودم . راننده هم بنده خدا فهمیده بود که من بدجوری پنچرم کاری به کارم نداشت . فقط وقتی سر خیابون رسیدیم ازم پرسید کدوم ور بره که من راهنماییش کردم .
رسیدیم سر کوچه و نگه داشت .
ک : حاجی امشب چقدر کار کنی دخلت جور میشه و میری پهلوی زن و بچه ات ؟
پ : 10 تومن بشه میرم خونه , چطور ؟
ک : هیچ چی . پس برو خونه و پیش زن و بچه هات باش و بهشون برس .

در آوردم از جیبم 10 تومن دادم بهش و روم رو کردم سمت خونه و راه افتادم .
بنده خدا ماتش برده بود , نفهمید چی شد . فقط فکر کنم دلش به حالم بدجوری سوخت . فکر کرد من کسخلی چیزی هستم .

کلید انداختم تو در و داخل شدم . رفتم تو اتاقم دیدم مریم یه دست لباس سکسی و زیبا تنشه و یه آرایش خیلی باحال هم کرده و رو تخت خوابش برده . بنده خدا حتما خیلی منتظرم بوده , دلم به حالش سوخت .
پتو رو آروم کشیدم روش و خودم هم رفتم تو هال رو کاناپه دراز کشیدم .
یه نخ سیگار روشن کردم و به جریان امشب فکر کردم .
دلم میخواست که ببخشمش , ولی عقلم میگفت که کار درستی نیست تو جدال بودم با خودم . تو فکر غرق بودم .
م : کامران با تواما .
ک : هان , چیزی شده ؟
م : نه بابا , کی اومدی ؟
ک : نمیدونم فکر کنم یه ربعی باشه .
م : چرا نیومدی پیش من بخوابی ؟
ک : گفتم تو رو دیگه از خواب بیدار نکنم .
م : کجا بودی تا این وقت شب ؟
ک : جایی بودم .
م : افسانه زنگ زده بود . گفت هر ساعتی که اومدی بهش زنگ بزنی , کار واجب پیش اومده .
ک : باشه بهش زنگ میزنم , تو هم برو بخواب .
م : تو نمیای پیشم عزیز ؟
ک : برو من هم میام .

مریم رفت . من هم گوشیو برداشتم و شماره افسانه رو گرفتم .
با اولین زنگ برداشت گوشیو .
ا : کامران حالت خوبه ؟
ک : آره چطور مگه ؟
ا : هیچ چی , نگران شده بودم برات ؟
ک : چرا . ؟
ا : آخه فرزانه زنگ زده بود و یه چیزایی میگفت . نگران شدم .
ک : چی میگفت مگه ؟
ا : این که امشب سوتی دادن و تو فهمیدی . مچشون رو گرفتی و از این حرفها . میگفت که تو خیلی عصبانی بودی .
داشت دنبال ص میگشت , میگفت خونه نرگس هم نرفته و نگرانه که تو بلایی سر ص آورده باشی .
تو که موبایلتو جواب نمیدادی . ص هم که خاموش بود . من هم نگران شدم , کامران بلایی که سر ص نیاوردی ؟
ک : نه بابا , نترس . به اون پتیاره هم بگو یه بار دیگه دوروبر ص ببینمش جرش میدم .
ا : کامی ؟
ک : بله ؟
ا : یه بار بهت هشدار داده بودم . ولی گوش ندادی .
ک : الان موقع نصیحت نیست , اوکی ؟
ا : باشه , هر جور راحتی . فردا که میتونم ببینمت ؟
ک : اگر حالم خوب باشه آره , میبینیم هم رو .
ا : پس صبح بهت زنگ میزنم .
ک : باشه , الان کاری نداری ؟
ا : نه , بهش فکر نکن . عشق و عاشقی از این چیزا زیاد داره .
ک : میدونم , میدونم . فعلا خداحافظ .
ا : خدا نکهدار .

گوشیو گذاشتم سر جاش و دوباره یه سیگار روشن کردم .
اینقدر عصبانی بودم که اصلا هیچ چیزی جلودارم نبود, سیگار میکشیدم که مثلا آرومم کنه .
مدام صحنه هایی رو که دیده بودم مثل فیلم سینمایی جلو چشمم رژه میرفتن , بد جوری داغون بودم .

الان که دارم مینویسم یاد فیلم مسیر سبز میافتم که تکیه کلام جان کافی بعد از گذشتن از سختیها این بود : خیلی خسته ام رییس . خیلی .

سیگارم رو تو جاسیگاری خاموش کردم . یاد حرف یکی از بچه ها افتادم که میگفت : بهترین رفیق آدم سیگارشه با این که میدونه آخرش زیر پات له میشه ولی تا آخر عمرش به پات میسوزه .

یه زهرخند زدم و از جام بلند شدم . چراغهای هال رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق خواب .
مریم انتظارم رو میکشید , آغوشش رو باز کرد و منو به آغوشش فرا خواند .
چقدر احتیاج داشتم به آغوش گرمی که من رو در بر بگیره و آرومم کنه . چقدر احتیاج داشتم به جایی که بتونم تمام بدبختیام رو تبدیل کنم به اشک و در اونجا خودم رو خالی کنم .

با تمام وجودم با تمام خستگیم به آغوش مریم عزیزم پناه بردم و خودم رو سپردم به دستان لطیف و پر از عشقش . که واقعا میتونم بگم عشقش یه عشق ناب بود و گوارای وجود قلبی پاره پاره مثل قلب من .
به نظر شخصیه من آدمها برای این از سکس خوششون میاد که بعد از اتمامش مغزشون یه ریست کامل میشه و به یه خلصه میره و پر میشه از لذت , دردها رو فراموش میکنن و از دنیا برای حتی لحظه ای دل میکنن , خلع فکری یکی از دستاوردهای سکسه که ما انسانها رو از بعضی از غمها نجات میده .

آغوش گرم و نوازشهای دل انگیز مریم من رو به وجد آورده بود ولی در عین حال باز هم به یاد ص بودم و کاری که با من کرده بود .
با خودم کلنجار رفتم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که دم رو غنیمت بشمارم تا بعد ببینم چه کاری میشه کرد . برای همین خودم و مریم رو تو سکس و شهوت غرق کردم . سکسی که آخرش یه خلع مغزی بود و میتونم بگم کاملا من رو به ارامش رسوند , میدونم که مریم هم لذت وافری از اون سکس برد و با وجود اینکه بعضی وقتها در حال سکس خشمگین میشدم و سکس خشنی براش به اجرا گذاشته بودم لذت کامل رو برد , بعد از سکس در اغوش مریم به خواب رفتم و چه خواب دلپذیراما کوتاهی .

نیمه شب بود که بر اثر دیدن یک کابوس از خواب پریدم و سراسیمه نشستم توی جام , عرق سردی به پیشونیم نشسته بود . تمام بدنم خیس عرق بود , خواب وحشتناکی بود , خیلی هم وحشتناک .

از تخت اومدم پایین .
یه نگاه به مریم کردم .باز هم با همون چهره معصوم خوابیده بود , تو دلم گفتم خوش به حالت که میتونی به این راحتی بخوابی .

رفتم تو آشپزخونه , ساعت تقریبا 3 صبح بود . یه چایی برای خودم درست کردم و ضبط رو روشن کردم . شاید صدای فریدون میتونست آرومم کنه .

نشستم روی صندلی جلوی شومینه و چایی داخل لیوان رو مزه مزه کردم . دوباره فکر و خیال اومد به سراغم .
چرا باید همچین اتفاقی برای من بیافته . ؟ ( سوال مسخره ای بود ) چون خودم احمقم , به همین سادگی .

خواب بدی بود , مظمونش این بود که ص خودکشی کرده .

بی اختیار دستم رفت سمت گوشیه تلفن . شماره ص رو گرفتم .
جای تعجب بود برام , با دومین زنگ برداشت .
ص : بله بفرمایید ؟
ک : منتظر کسی بودی ؟
ص : آره , منتظر تو بودم . خیلی با خودم کلنجار رفتم که بهت زنگ بزنم اما نمیدونستم که عکس العملت چی هست , برای همین منصرف شدم .
ک : یعنی تو منتظر من بودی . من باور کنم این موضوع رو ؟
ص : آره به خدا . به جون عزیز ترین کسایی که تو زندگیمن راست میگم .
ک : خیره ایشالا .
ص : تو چرا زنگ زدی ؟
ک : نمیدونم , از خواب پریدم . اصلا نفهمیدم چرا شماره ات رو گرفتم .
ص : پس معلومه خیلی مهمم برات .
ک : اگر مهم نبودی امشب خیلی بی تفاوت از کنار این مسئله میگذشتم و اصلا به روی خودم نمیاوردم و جلو نمیامدم .
ص : به خدا وقتی دیدمت منتظر بودم یه کاری دست خودت بدی . از قیافه ات معلوم بود که خیلی عصبانی هستی , من که منتظر هر گونه اقدامی از طرفت بودم .
ک : خدا رو شکر میکنم که اتفاقه غیر قابل برگشتی نیافتاد .
ص : آره , باید یه صدقه بدم .
ک : اوکی , با من کاری نداری ؟
ص : کامران ؟
ک : بله؟
ص : به خدا دوست دارم . میپرستمت .
ک : فکر نمیکنی یه کم دیر شده ؟
ص : اگر تو بخوای نه , هنوز دیر نشده .
ک : این هم مستلزم فکر کردنه .
ص : فکرات رو بکن , قول میدم پشیمون نشی .
ک : از چی ؟ از این که فکرم رو میکنم ؟
ص : به خدا مسخره ای , تو عصبانیت هم فکرت جاهای بد میگرده .
ک : میدونی که نسبت به واژه کردن واکنش نشون میدم .
ص : آره میدونم .
ک : خوب دیگه کاری نداری ؟
ص : نه , ولی تو رو خدا من و ببخش .
ک : سعیم رو میکنم , بهت خبر میدم .
ص : میتونم بهت زنگ بزنم ؟
ک : دوست داری بزن , ولی این به منزله این نیست که بخشیدمت . بهت که گفتم جوابت رو چه شکلی میدم بهت .
ص : آره ,خیلی دلم میخواد با هم بریم شمال .
ک : هر چی خدا بخواد .
ص : و البته بنده خدا که تو باشی .
ک : بسه دیگه نمیخواد مخ من رو بزنی . برو بگیر بخواب .
ص : چشم , شب به خیر .
ک : بگی صبح به خیر بهتره , خدا حافظ .
ص : خدا حافظ.

گوشیو گذاشتم سر جاش ,لیوان چایی رو سر کشیدم و بعد از خالی شدنش گذاشتمش رو میز .

دستام رو قلاب کردم پشت گردنم و تکیه دادم به پشتی صندلی .

باز هم فکر و خیال , باز هم استرس و تنش .
نمیدونستم چه راهی درسته و چه راهی غلط , وقتی یاد چهره زیبا و دلفریب ص میافتادم با خودم میگفتم که میبخشمش ولی وقتی یاد اون اتفاق کذایی میافتادم میگفتم : ولش کن , بذار گورشو گم کنه بره دنبال هرزه گریش .

هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم . آخرش هم به این نتیجه رسیدم با چند نفری مشورت کنم , که البته یکیشون افسانه بود . دوست نداشتم مریم از این ماجرا با خبر بشه , که البته تا حدودی هم موفق بودم .

برگشتم تو اتاق خواب , دوباره به چهره معصوم مریم نگاه کردم .
پوست سفید و لطیفش , دماغ زیبا و خوش فرمش , موهای مشکی و لختش , اندام خوش تراش و بی نقصش .

همه و همه آدم رو تشویق میکرد که این مخلوق خدا رو به آغوش بکشی و غرق در لذت بشی .
خودم هم نمیدونم با اون اعصاب خورد چه شکلی تشویق میشدم به این کار , کدوم دست نامرئی من رو سوق میداد به طرف مریم و اندام هوسناکش , ولی دست آخر اون دست و غریضه شهوت دست به دست هم دادن و من رو تشویق کردند به هم آغوشی با مریم .

کنار مریم دراز کشیدم و خیلی آروم شروع کردم به نوازش اندامش .از گوشش تا زیر گردنش , از روی لبهای داغش تا بالای سینه های سفت و گردش , یواش یواش مریم هم از خواب بیدار شد و از اینکه این وقت شب دارم باهاش ور میرم هم متعجب شده بود و هم خوشحال .

م : به به , ببین کی اومده این طرفا . آقا کامرانی که تا دیروز حتی نمیخواست دست بزنه به دختر داییش .
ک : اگر ناراحت شدی برم ؟
م : اتفاقا باش که باهات کار دارم عزیز دلم .
ک : چیکارم داری ؟
م : خودت میفهمی .

مریم غلطی زد و اومد روم , من هم به پشت روی تخت دراز کشیده بودم . خدای من این دختر آتشفشانی از شهوت بود , داغی تنش بدنم رو میسوزوند , گرمای دل انگیزی که هر پسری آرزو داره پارتنر سکسیش به این صورت داغ و پر انرژی باشه .

دوباره خلع ذهنی , دوباره کرختی بعد از سکس , دوباره لذت وافر . همه و همه دست به دست هم دادن تا من بتونم بعد از مریم در آغوش خواب قرار بگیرم , خوابی دل انگیز که الان هم در حسرت یه همچون خوابی هستم که دوباره برام تکرار بشه تا دیگه کابوس نبینم

دو روي عشق – قسمت چهل و ششم

از خواب مرگ بیدار شدم . چشمام رو که باز کردم چهره زیبا و دوست داشتنی مریم رو دوباره دیدم .

ساعت رو نگاه کردم . 9.15 بود تقریبا . اتفاقات شب قبل دوباره به یادم اومد . کاش همش فقط یه کابوس بود . کاش خواب بود که با بیدار شدن من همه چیز به حال عادی بر میگشت .

از رختخواب بلند شدم و رفتم سمت حمام . یه دوش گرفتم تا سر حال بیام . اومدم بیرون دیدم مریم هم بیدار شده .

ک : سلام قند عسل من . چطوری ؟
م : سلام عزیز . خوبم . مرسی . صبحت به خیر .
ک : صبح توام به خیر . خوب خوابیدی ؟
م : نه. یه بچه تخس دیشب تا صبح با من ور رفت نذاشت بخوابم که .
ک : خوب برو بگیر بخواب خانومی .
م : نه دیگه باید برم کلاس دارم . فقط میخوام یکم باهات حرف بزنم البته اگر قول بدی عصبانی نشی .
ک : بگو عزیز . نترس عصبانی نمیشم .
م : کامران دیشب چه خبر بود ؟ اتفاقی افتاده بود ؟
ک : نه عزیز . چیز خاصی نبود .
م : مطمئنی ؟
ک : آره , چطور مگه ؟
م : هیچ چی ولش کن .
ک : هر جور راحتی .

رفتم تو آشپزخونه و مشغول تدارک یه صبحانه مقوی شدم . نگاه مریم روم سنگینی میکرد . اما دلم نمیخواست چیزی بهش بگم چون تصمیم گرفته بودم به ص یه فرصت دیگه بدم .

صبحانه تشکیل شده بود از تخم مرغ و خرما . مریم هم از حمام اومد بیرون و اومد تو آشپزخونه . در سکوت کامل صبحانه رو خوردیم و مریم هم بلند شد و آماده شد که بره .

م : کامی ؟
ک : جانم ؟
م : با من کاری نداری ؟ من میخوام برم .
ک : نه عزیز . ببخشید که بد گذشت .
م : اتفاقا تو ببخش که اذیتت کردم . ولی به من که خیلی هم خوش گذشت .
ک : خوب پس خدا رو شکر ما یکی رو کردیم و از ما خوشش اومد و تشکر کرد .
م : خاک بر سرت که فقط فکر این کارایی .
ک : بخشی از زندگیه عزیز . ولی شوخی کردم .
م : میدونم مواظب خودت باش و چشمات رو تیز کن ببین دورو برت چی میگذره .
ک : چشم مادر بزرگ مهربون .
م : از من گفتن بود ولی تو جدی نگیر .
ک : چشم .
م : باز هم بابت همه چیز ممنونم , ایشالا که جبران کنم برات .
ک : قابل نداشت . 2 شب دیگه هم بیای خونه ام بمونی کامل جبران میکنی .
م : تو جون بخواه . کیه که بده ؟
ک : اونی که میخواد بده دیگه تعارف نمیکنه که .
م : بیشعوری دیگه . نگاه نمیکنی به طرف مقابلت ببینی دختر یا پسر . هر چی از دهنت در میاد میگی .
ک : نیست تو هم بدت میاد .

دیگه نتونست جلوی خودش رو نگه داره . اومد سمتم . فکر کردم میخواد شوخی افغانی کنه ولی بر خلاف انتظارم اومد تو آغوشم و سرش رو گذاشت رو سینه هام .

م : همین پررو بودنته که آدم رو جذب میکنه . باز هم ازت ممنونم میام پیشت دوباره .
ک : قدمت رو چشم . هر وقت بیای خوشحال میشم .
م : مرسی کامی جان .

یه لب طولانی و داغ همراه با احساس آخرین چیزی بود که بینمون ردو بدل شد . چون بعد از اون لب مریم با دیدگانی که از اشک پر شده بود از خونه با عجله زد بیرون . هیچ وقت نفهمیدم اشکی که ریخت بابت چه چیزی بود .

دل و دماغ کار کردن نداشتم . تصمیم گرفتم بمونم تو خونه .

یکم چرخیدم دور خودم و کارا رو انجام دادم . بعدش هم یه کم خودم رو با ماهواره مشغول کردم . چشمام تصویر میدید ولی مغزم جای دیگه ای بود . یاد اتفاق دیشب افتاده بودم . موبایلم زنگ خورد شماره ص بود اولش نمیخواستم جواب بدم ولی بعدش منصرف شدم .

ک : بفرمایید ؟
ص : سلام .
ک : سلام .
ص : کجایی کامران ؟
ک : خونه , چطور مگه ؟
ص : هیچ چی . مغازه نمیری ؟
ک : فکر نکنم . حوصله ندارم .
ص : میتونم بیام پیشت ؟
ک : که چی بشه ؟
ص : میخوام باهات صحبت کنم .
ک : فکر نکنم وقت خوبی باشه برای این کار .
ص : کامران به خدا دارم دیووونه میشم از دیشب نخوابیدم . تو رو خدا اجازه بده بیام میخوام باهات حرف بزنم .
ک : دوست داری بیا ولی توقع نداشته باش کامران همیشگی باشم برات .
ص : نه قول میدم بهت هیچ توقعی نداشته باشم ازت .
ک : باشه بیا .
ص : مرسی کامران .
ک : کی میرسی ؟
ص : در رو باز کنی میام تو .
ک : مگه اینجایی ؟
ص : آره ,پشت درم .
ک : کلید که داری خودت بیا تو .
ص : اجازه هست . ؟
ک : تا وقتی که کلید رو ازت نگرفتم اجازه داری بیای تو این خونه .
ص : مرسی .

گوشیو قطع کرد .
گوشی رو پرت کردم رو کاناپه و سعی کردم یکم خودم رو ریلکس کنم , نمیخواستم دوباره پرخاش کنم بهش .

آخه دوستش داشتم اونقدر دوستش داشتم که میخواستم فراموش کنم این کارش رو پس باید سعی خودم رو میکردم .
در آپارتمان باز شد و ص تو آستانه در نمایان شد . چقدر چهره اش مغشوش بود چقدر داغون بود یا من اینجوری فکر میکردم .
اون دختری که هیچ وقت بدون آرایش ندیده بودمش حالا بدون هیچ گونه آرایش و با یه لباس خیلی معمولی اومده بود پیش من . دلم براش سوخت .
در رو که بست کیفش رو ول کرد تو راهرو با سرعت اومد طرفم . با تمام احساسش خودش رو تو بغلم جا داد و با تمام وجودش گریه میکرد . از اینکه خودش رو در مقابل من بشکنه واهمه ای نداشت با اینکه میدونست کسی نباید جلوی من گریه کنه . مثل یه کودک شیر خوار زار میزد و گریه میکرد . دیگه نفساش به هق هق تبدیل شده بود . حال خودم هم بهتر از اون نبود ولی من مغرور اغلب مواقع تو زندگیم حتی از خودم هم خجالت میکشیدم که تو خلوت خودم گریه کنم چه برسه به الان که ص روبروی من بود . خودم رو نگه داشتم و بغض خودم رو با همه سختیهاش فرو خوردم . چند دقیقه ای گریه کرد و من هیچ گونه اعتراضی نکردم . چون فکر میکردم این اشکها باعث میشه که بار گناهش سبک بشه . بعد از تقریبا یک ربع ص رو از خودم جدا کردم . تیشرتم خیس شده بود از اشک چشماش .
ص زل زد تو چشام و با حسرت نگاهم میکرد .

ص : کامران توروخدا من رو ببخش . از دیشب با خودم کلنجار رفتم . هر جوری که فکر کردم دیدم که به تو ظلم کردم و مقصر خود منم . قول میدم اگر من رو ببخشی تمام عشقم رو به پات بریزم . قول میدم . قول میدم به خدا اگر از این به بعد خطایی از من سر بزنه هر کاری دوست داشتی میتونی انجام بدی . و دوباره هق هقش به اسمان برخواست .

ک : میدونی که چی از من میخوای ؟
ص : آره . بخشش .
ک : میدونی که خیلی سخته . ؟
ص : میدونم . اما اگر تو بخوای همچین هم سخت نیست . قول مبدم با کارهایی که برات انجام میدم هر چه سریعتر فراموشش کنی این قضیه رو .
ک : از کجا بدونم که دیگه تکرار نمیشه .
ص : هر کاری که بگی انجام میدم . هر ضمانتی که بگی قبول دارم .
ک : یعنی اگر جونت رو هم بخوام میدی ؟
ص : آره . جون من بی ارزش تر از این حرفهاست .
ک : پس نمیتونم ببخشمت . شرمنده ام .
ص : چرا ؟ ( قیافه ناامیدش هنوز هم تو خاطرم هست )
ک : برای اینکه وقتی جون خودت برات ارزشی نداره پس نتیجه میگیریم که من به اندازه جون خودت هم ارزش ندارم .
ص : نه کامران من منظورم این بود که جون من در مقابل تو بی ارزشه .
ک : هیچ وقت این حرف رو دیگه تکرار نکن چون دروغ محضه .
ص : چشم بابایی . چشم .

چقدر دلم تنگ شده بود برای این لحن بچه گونه و این جمله . همینجا بود که دیگه خر شدم و همه ژستی که گرفته بودم رو گذاشتم کنار . یه خنده گوشه لبم نشست که باعث شادی ص شد . برق خوشحالی تو چشای خیسش کاملا مشهود بود . چقدر خوبه که آدم بتونه دیگران رو خوشحال کنه حتی اگر به قیمت گزافی براش تموم بشه .

ص : آخ جون بابایی من رو بخشید . بابایی من رو بخشید .
ک : شلوغ کنی باهات قهر میکنما .
ص : نه تورو خدا . دیگه طاقت ندارم . ( به صورت دست به سینه نشست و لبهاش رو هم روی هم فشار میداد تا صدایی ازش در نیاد )

از قیافه اش خنده ام گرفت و دیگه نتونستم جلوی خودم رو نگه دارم و زدم زیر خنده . خنده ای از ته دلم با تمام وجودم . تمام غمها با این خنده از بین رفت و جاش رو به شادی داد . شادی و آرامشی که هر انسانی تو زندگیش به دنبالش میگرده .

با این خنده ص هم به وجد اومد و خودش رو به من نزدیک کرد . تو چشام زل زده بود . تو چشاش یه چیزی میدیدم که که نمیتونستم درکش کنم . برق خاصی داشت چشمای سحر انگیزش . حالتی داشت که به انسان آرامش میداد . با گرمای لبهای ص به خودم اومدم . تو بغلم بود و هر دومون داشتیم عاشقانه از هم لب میگرفتیم . به سکس فکر نمیکردم چون این عشق بازی صد برابر سکس لذت داشت برامون .
تقریبا یک ساعتی در آغوش هم بودیم ومعاشقه میکردیم . چه لحظات زیبایی بود .
ک : تو از کی جلوی خونه من بودی ؟
ص : از 8 صبح .
ک : چی شد که اومدی اینجا ؟
ص : میخواستم ببینمت . البته از دور حتی جرات این که بهت نزدیک بشم رو نداشتم . وقتی عصبانی میشی خیلی ترسناک میشی . راست میگن ادمایی که آروم هستن خشمشون خیلی بده .
ک : نمیدونم والا . خودم که همچین حسی ندارم .
ص : ولی واقعا همین جوریه که من میگم . خیلی وحشی میشی وقتی عصبانی میشی .
ک : پس سعی کن دیگه من رو عصبانی نکنی .
ص : چشم بابایی .
ک : آفرین دختر خوب .
ص : بابایی مریم دیشب هم اینجا بود ؟
ک : آره , چطور مگه ؟
ص :از قضیه چیزی فهمید ؟
ک : نه , چیزی بهش نگفتم .
ص : مرسی بابایی خوبم که آبروم رو حفظ کردی . ( دیگه دلم نیومد بهش بگم برای حفظ آبروی خودم چیزی بهش نگفتم )
ک :خواهش . خوب حالا ناهار چی درست میکنی من بخورم .
ص : چی دوست داری ؟
ک : هر چی که تو درست کنی .
ص : باشه بزار برم سر یخچال ببینم چی میتونم درست کنم .
ک : همه چیز هست ولی باز هم نگاه کنی بد نیست .

ص از جاش بلند شد که بره تو آشپزخونه که بهش گفتم : نمیخوای لباسات رو عوض کنی ؟
ص : چرا , اما اول بزار ببینم چی میتونم درست کنم برای عشقم بعد برم لباس عوض کنم .

دوید رفت تو اشپزخونه سر یخچال و بعد از چند دقیقه اومد بیرون .

ص : کامی ,باقالی پلو با مرغ درست کنم . ؟
ک : آره , خیلی خوبه .
ص : باشه پس تا من لباس عوض میکنم تو پاشو یه تیکه مرغ از یخچال در بیار .
ک : مارو باش , گفتیم آشپزی کن حالا باید پاشیم آشپزی هم بکنیم .
ص : خون خودت رو کثیف نکن تنبل خان . خودم همه کارارو میکنم . شما هم استراحت کن .
ک : آهان این شد حرف حساب .

ص لباساش رو عوض کرد و از اتاق اومد بیرون .

ک : بچه پر روها برای خودتون لباس بیارید اینجا دیگه . هر کی میرسه این شلوارک و تیشرت منو تنش میکنه .
ص : یه یه یه یه یه . خوب تو بخر برامون که ما هم شبیخون نزنیم به لباسات .
ک : خوشگلید یا خوب تار میزنید ؟
ص : هر جفتش .
ک : کار دیگه هم بلدید که از چشم من دور مونده باشه ؟
ص : خیلی کارا که یواش یواش میبینیشون .
ک : فکر نکنم به غیر از این کارا کار دیگه ای بلد باشید . دست و پا چلفتیها . دخترا همشون همین جورن . وقتی میرن خونه شوهر تازه یادشون میافته که باید به غیر از یه کار ی که خودت خوب میدونی کارای دیگه هم بلد باشن . مثلا خونه داری .
ص : اولا این حرفی که زدی چه ربطی به پوشیدن لباسای تو داشت . دوما اون یه کار چیه ؟
ک : اولا من هیچ وقت هیچ چیز رو به چیز دیگه ای ربط نمیدم . دوما اون یه کار هم خوردن و خوابیدن بود .
ص : برو بابا . همه دخترهای الان که تو رژیمن و زیاد غذا نمیخورن که .
ک : اولا تو کدوم رژیمن ؟ جمهوری اسلامی یا طاغوت ؟ دوما غذا رو نگفتم که . چیز دیگه رو میگم .
ص : مثلا چی رو ؟
ک : مثلا این رو . ( با دست اشاره کردم به جلوم )
ص : دیگه باید بزنمت . هی من طفره میرم از این قضیه هی این همه چیز رو ربط میده بهش .

فرار رو بر قرار ترجیح دادم و از دستش در رفتم و دویدم تو اتاق خواب ص هم دنبالم میومد . رفتم بالای تخت و براش گارد گرفتم .

ک : بچه مگه خودت ناموس نداری میخوای دست به من بزنی ؟
ص : نترس ترسو بیا پایین باهات کاری ندارم .
ک : دروغ میگی .
ص : باور کن کاریت ندارم .
ک : نه تو میخوای منو گول بزنی و بعدش بهم تجاوز کنی .
ص : اه اه اه . کی به تو تجاوز میکنه آخه . چه خودش رو هم تحویل میگیره .
ک : به من که نمیتونی تجاوز کنی . به این تجاوز میکنی از خدات هم هست .
ص : میکشمت به خدا . ( پرید رو تخت )

همین که رسید دم دستم , دست انداختم پشت رونهای پاش و کمرش بلندش کردم رو هوا . بچه پر رو دست انداخت تو موهام و شروع کرد به کشیدن موهام .

ک : ول کن موهام ریخت همش .
ص : بگو غلط کردم تا ول کنم , والا اینقدر میکشمشون تا کچل بشی .
ک : من به بابام هم نمیگم غلط کردم . تازه برای من که مهم نیست کچل بشم . اگر دوست داری مورد تمسخر دوستات قرار بگیری که به همدیگه بگن شوهر ص کچله بعدش بزنن زیر خنده این کار رو بکن .
ص : راستی راستی من میخوام زن تو بشم ؟
ک : اگر دختر خوبی باشی و دست از پا خطا نکنی شاید .

دستاش شل شدن و به صورت حلقه اومدن دور گردنم .

ص : قول میدم تو زندگیت بهترین باشم . به خدا قول میدم .
ک : باشه پس من هم تو رو به عنوان زن دومم میگیرم .
ص : مسخره . حالا چرا زن دوم .؟
ک : برای اینکه هر وقت زن اولم دلم رو زد بیام تو رو بگیرم اونوقت حالش بیشتره .
ص : دیوونه ای تو به خدا .
ک : تازه فهمیدی ؟
ص : نه میدونستم . ولی شکم به یقین تبدیل شد .
ک : خوب خدا رو شکر . حالا بریم سر مبحث شیرین تجاوز . دوست داری بهت تجاوز کنم . ؟
ص : عمرا نتونی . ( با عشوه حرف میزد . خودش دوست داشت که باهام کل کل کنه سر این قضیه )
ک : باشه . خودت خواستی .
ص : نه غلط کردم . ببخشید .
ک : بیخود کردی . دیگه من عزمم رو جزم کردم که این کار رو بکنم .
ص : نمیتونی . آخه چراغ قرمزه .
ک : ای بابا . فرعی هم نداره بندازیم از اونجا بریم .

خنده اش گرفته بود .

ص : عوضش بریم شمال تلافیش رو در میارم .
ک : اونجا شریک داری . نمیتونی .
ص : نترس اون با من . افسانه نهایتش روزی یه باره . بیشتر نمیتونه .
ک : تو ناراحت نمیشی بابت این که افسانه هم هست باهامون ؟
ص : فعلا تا زمانی که مسئله من و تو جدی نشده نه . ولی بعدش باید قطعش کنیم .
ک : اتفاقا پیش خودم تصمیم داشتم بعد از شمال این کار رو انجام بدم .
ص : نه بابا . تو توی این سفر شمال چه کارایی که نمیخواستی انجام بدی .
ک : دیگه دیگه . ما اینیم .
ص : آخ آخ . ولم کن من برم به غذا سر بزنم الان یه چیزیش بشه میگی آشپزی بلد نیستی .
ک : طوریش هم نشه باز هم اشپزی بلد نیستی فرق نمیکنه به حالت .

یه دهن کجی کرد و رفت سمت آشپزخونه . من هم دراز کشیدم رو تخت و چشام رو بستم .

بعد از تقریبا نیم ساعت ص صدام کرد و گفت که ناهار حاضره . بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه . بوی باقالی پلو هوش از سر آدم میبرد .
ص میز رو خیلی مرتب چیده بود و شمعهای روی میز رو هم روشن کرده بود . الحق و الانصاف دستپختش خوب بود تو بعضی از غذاها .و این قضیه شامل باقالی پلو هم میشد . غذای خیلی خوشمزه ای شده بود شروع کردیم به خوردن . من با وجودیکه صبحانه کاملی خورده بودم و تحرکم هم از صبح زیاد نبود ولی با اشتها غذا خوردم .

بعد از نهار با کمک ص ظرفها رو شستیم و آشپزخونه رو مرتب کردیم . تو همین حین هم افسانه زنگ زد بهم که بهش گفتم بعدا خودم بهت زنگ میزنم . کارمون که تموم شد یه چایی و سیگار بعدش هم بر خلاف عادتم یه چرت مرغوب با عشق زدیم که خستگیمون در بره

دو روي عشق – قسمت چهل و هفتم

از خواب که بیدار شدم ص رو هم بیدار کردم و در کنار هم یه چایی خوردیم .

ص : کامی ؟
ک : بله ؟
ص : منو کاملا بخشیدی ؟
ک : بخشیدمت , ولی نه کامل . به زمان احتیاج دارم .
ص : باشه عزیز ولی سعی کن همه چیز رو فراموش کنی .
ک : سعیم بر همینه .
ص : مرسی .
ک : خواهش , فقط حواست باشه دیگه اینجوری نشه . چون دفعه بعد معلوم نیست مثل ایندفعه به خیر بگذره .
ص : نه , قول میدم که دیگه تکرار نشه .
ک : آفرین . من هم میخوام با بابا صحبت کنم و قضیه تو رو بهش بگم .
ص : یعنی میخوای بیای خواستگاریم ؟
ک : یه چیزی تو همین مایه ها .
ص : مرسی . مرسی . ( پرید تو بغلم و صورتم رو غرق در بوسه کرد . )
ک : بسه دیگه مثل این پیرزنها هی ماچ میکنی آدم رو .
ص : خوب دوست دارم . اصلا به تو چه مربوطه ؟ من دارم عشقم رو ماچ میکنم .
ک : هر جور راحتی .
ص : همین جوری راحتم .

یه کم دیگه سر به سر هم گذاشتیم و بعدش ص بلند شد که بره .

ک : چون میخوام یه کم فکر کنم بهت نمیگم که بمونی . ( ارواح عمه ام )
ص : میدونم عزیز .

ص رفت به سمت خونه اشون و من دوباره تنها شدم . یه زنگ زدم به افسانه و قرار شد که شام با هم بریم بیرون . یه رستوران تو شریعتی قرار گذاشتیم و قرار شد راس ساعت 8 اونجا باشیم . نمیخواستم افسانه تنهایی بیاد تو خونه من حوصله حرف و حدیث نداشتم مخصوصا با این اوضاعی که به وجود اومده بود .

یه دوش گرفتم و سر و صورتم رو هم صفا دادم . یه دست لباس کلاسیک که متشکل شده بود از یه پیراهن و شلوار زغالی و یه کفش مشکی . تنم کردم و یه کاپشن مشکی هم داشتم که تنم کردم . سر ساعت اونجا بودم ولی بر خلاف همیشه که دخترها عادت دارند دیر برسند , افسانه رسیده بود و منتظر من بود . با همدیگه سلام و علیک کردیم و نشستیم .

آ : کامی خبریه اینجوری تیپ زدی ؟
ک : آره , با یه نفر قرار دارم بعد از اینکه از تو جدا بشم میرم پیشش . ( ضد حال اساسی خورده بود )
ا : خوب اگر میبینی من مزاحمم برم که تو هم زودتر برسی به قرارت .
ک : حالا به اندازه یه شام خوردن میتونم وقتم رو در اختیارت بذارم .
ا : هر هر هر . خندیدم .
ک : گریه ات رو هم میبینم .
ا : حالا خداییش با کی قرار داری ؟
ک : بابا با کسی قرار ندارم . بده بهت احترام گذاشتم لباس مرتب تنم کردم اومدم پیشت ؟
ا : نه , اتفاقا خیلی هم خوبه .

منوی رستوران رو نگاه کردیم و غذا سفارش دادیم . من برای خودم ماهی قزل آلا سفارش دادم و افسانه هم بختیاری .

ا : کامی ؟
ک : بله ؟
ا : راجع به دیشب حرف میزنی ؟
ک : نزنم بهتره چون میخوام فراموشش کنم ولی تا حدودی بهت میگم .

شروع کردم به صورت مختصر و مفید قضیه رو بهش گفتم و شرح دادم .

ا : خوب , حالا میخوای چیکار کنی ؟ ص رو میبخشی یا نه ؟
ک : امروز صبح ص اومد خونه ام . تا بعد از ظهر هم اونجا بود . من هم بخشیدمش و میخوام با بابا صحبت کنم که باهاش ازدواج کنم .
ا : نه !
ک : آره , چه ایرادی داره ؟
ا : شما پسرا حقتونه هر بلایی سرتون بیاد . شما ها آدم بشو نیستید .
ک : ببین افسانه درسته که ص دست از پا خطا کرده ولی من به شخصه نمیتونم ازش دل بکنم . بهش عادت کردم و فکر میکنم که بخشی از وجودمه .
ا : نمیدونم والا چی بگم . ولی فکر نمیکنی این کارت یه ریسکه ؟
ک : ببین افسانه زندگی کردن ما آدمها هم یه نوع ریسکه , با اینکه میدونیم زود یا دیر میمیریم , ولی با این وجود سعی میکنیم پول جمع کنیم , خونه آنچنانی داشته باشیم , ماشین لوکس سوار بشیم و غیره و غیره . مثلا همین الان من ریسک کردم با تو اومدم به این رستوران , شاید ص از این مسئله خبر داشته باشه و برای آبرو و حیثیت من خدشه ای به وجود بیاد . ص که نمیدونه من و تو در چه رابطه ای با هم اینجا قرار گذاشتیم و چه حرفهایی ردو بدل میشه و شده , غیر از اینه ؟
ا : نه , حرفات منطقیه .
ک : خوب , حالا ص یه اشتباهی کرده و به نظر من تنوع طلبی کرده همون کاری که همه انسانها انجام میدن . نمیشه به خاطر این اشتباه که هممون مرتکب میشیم تردش کنیم و مثل یه جزامی باهاش برخورد کنیم . برای همین من به قول تو این ریسک رو کردم و امیدوارم که جواب این ریسکم رو هم بگیرم .
ا : از کجا معلوم که نخواد دوباره تنوع طلبی کنه ؟
ک : اونش دیگه بستگی به من نوعی داره تا چطوری بتونم نیازهای ص رو برطرف کنم تا هوس تنوع طلبی به سرش نزنه .
ا : ایشالا همین جوری باشه که تو فکر میکنی . پس از الان باید به فکر یه مراسم عروسی باشم و خودم رو اماده کنم .
ک : آره والا .
ا : از همین الان بهت تبریک میگم .
ک : حالا . بذار ببینیم چی میشه بعدش تبریک بگو .

شام اومده بود در سکوت شام رو خوردیم . از رستوران زدیم بیرون .
ا : میگم کامی ؟
ک : جانم ؟
ا : قضیه مریم چی شد؟ چیکارش میکنی ؟
ک : قرار شد با تو بیاد پهلوی دکتره دیگه . زحمتش گردنه تو افتاده .
ا : نزن از این حرفها که بدم میاد . چه زحمتی ؟ من دوست دارم کاری از دستم بر بیاد و برای تو انجام بدم .
ک : سعی کن این حس رو نسبت به همه آدمها داشته باشی .
ا : چشم .
ک : بی بلا .

سوار ماشین افسانه شدیم و راه افتادیم سمت خونه . سر کوچه که رسیدیم با افسانه خداحافظی کردم و رفتم داخل .
کفشهام رو هنوز در نیاورده بودم که تلفن زنگ خورد سریع خودم رو رسوندم به تلفن . ص بود .

ک : جانم ؟
ص : بی بلا بابایی . کجا بودی ؟
ک : رفتم بیرون یه دور زدم الان رسیدم که زنگ زدی .
ص : شام خوردی بابایی ؟
ک : اره عزیز . تو خوردی ؟
ص : من هم خوردم . چه خبر ؟
ک : خبری نیست . امن و امانه .
ص : خدا رو شکر .

یکم با هم حرف زدیم و بعدش قطع کردم تلفن رو .

داشتم لباسام رو در میاوردم که موبایلم زنگ خورد .
ک : بفرمایید ؟
آ : سلام آقا کامران .
ک : علیک سلام . شما ؟
آ : آزیتا هستم . خواهر افشین .
ک : اوه . ببخشید به جا نیاوردم . خوبی ؟
آ : خواهش میکنم . ای بد نیستم . زنگ زدم که بگم من اولین قدم رو که گفته بودید برداشتم و به خوبی پیش رفت .
ک : آفرین . بهتر از این نمیشه .
آ : دیگه باقیش دست خود شما . ایشالا که درست از آب در بیاد .
ک : ایشالا . فکر نکنم که مشکلی پیش بیاد .
آ : باشه . پس من منتظر خبر شما میمونم . شماره ام هم که افتاد .
ک : باشه عزیز . پس من باید با سامان صحبت کنم و باقیه قضایا .
ا : اوکی . خبرش رو به من هم بدید .
ک : باشه , چشم . فعلا کاری ندارید با من ؟
آ : نه دیگه . خوشحال شدم . خدا نگهدار .
ک : منم همینطور . خدا نگهدار .

گوشیو انداختم رو مبل و بقیه لباسام رو در آوردم . یکم کانالهای ماهواره رو بالا پایین کردم و اخرش هم گذاشتم روی M 6 music و خودم هم رفتم داخل آشپزخونه و یه چایی دو نبش فرد اعلا برای خودم ریختم و اومدم پای تلویزیون .

یواش یواش احساس کردم که دیگه باید برم بگیرم بخوابم . فردا خیلی کار داشتم و باید زود از خونه میزدم بیرون .
رفتم تو رختخواب و با یه عالمه مشغله فکری آخر سر خواب چشمانم رو فرا گرفت و به خواب رفتم .
صبح خروس خون از خونه زدم بیرون . اول از همه باید به شیکمم میرسیدم . سر خر رو کج کردم تو کله پزی سر خیابون . وارد که شدم مجید صاحب کله پزی پشت دیگ وایساده بود و بوی کله پاچه آدم رو مسخ میکرد . یه سلام و احوالپرسی کردم و نشستم پشت یکی از میزها . جاتون خالی یه کله کامل رو خوردم و زدم بیرون . راه افتادم سمت مغازه . طبق معمول یه بسمه ا… گفتم و به قول قدیمیها در حجره رو باز کردم و مشغول کار شدم . ساعت 8.45 بود تقریبا که ص زنگ زد و ازم پرسید برنامه شمال به راهه یا نه که گفتم آره فردا ظهر میریم . قرار شد که به افسانه هم خبر بده و هماهنگیهاشون رو انجام بدن .

نزدیکای 10 بود که به سامان زنگ زدم و نقشه ام رو بهش گفتم اولش قبول نمیکرد اما با هزار مصیبت تو مخ پوکش رخنه کردم و با هم هماهنگ شدیم . قرار رو گذاشتیم برای هفته بعد . خوب دیگه کارها بر وفق مراد بود . از مریم هم یه خبری گرفتم که گفت دانشگاهه و بعدا بهم زنگ میزنه . باقیه روز رو به کارهای بانکی و غیره سر کردم . دو تا چک داشتم که حساب رو پر کردم تا توی سفر خیالم راحت باشه بابتشون . دم دمای عصر هم خدا دوستم داشت یه چند تایی دستگاه فروختم و خرج سفر هم جور شد .

با یکی از همسایه ها هماهنگ کردم و بهش گفتم که تا شنبه نمیام . اگر کسی اومد سراغم رو گرفت بهش بگه . به علی یه زنگ زدم و راه افتادم سمت خونه اشون تا کلید ویلا شون رو ازش بگیرم .

زنگ خونه اشون رو زدم و علی آیفون رو برداشت و گفت که برم بالا . با هم تعارف نداریم خیلی رله ایم .

از در که وارد شدم مادر بزرگ علی در کنارش وایساده بود . علی با مادر بزرگ و پدر بزرگش زندگی میکنه که البته الان پدر بزرگش در قید حیات نیست . خدا بیامرزدش پیرمرد با عشقی بود .

ک : سلام حاج خانوم .
% : بازم این پدر سگ به من گفت حاج خانوم .
ع : عادتشه مامانی .
ک : من شرمندم به خدا حواسم نبود .
% : تو هیچ وقت حواست نیست بچه جان . مثل علی سر به هوایی .
ع : باز هم که منو تخریب شخصیتی کردی جلوی دوستام .
% : کامران که دوستت نیست . داداشته علی جان .

یکم تعارف تیکه پاره کردیم و بعدش من و علی رفتیم تو اتاقش .

ک : خوب داش عل ما چطوره ؟
ع : بد نیستم خدا رو شکر . تو خوبی ؟
ک : ای . میگذره . ببخشید انداختمت تو زحمت . شرمندم به خدا .
ع : نزن از این حرفها . چه زحمتی . ما که خودمون نمیریم . شما جوونا برید عشق و حال کنید یه ثوابی هم به رو ح پر فتوح ما برسه .
ک : تو اون روح پر فتوحت سگ ب ….. . این چه طرزه حرف زدنه . اینگار خودش 100 سالشه . حالا خوبه 3 سال هم کوچیکتر از منه .

بعد از نیم ساعت صحبت کردن راجع به کاسبی و زندگی و از این چیزا بالاخره از علی کلید ویلا رو گرفتم و بلند شدم که برم .
ک : خوب داداش ایشالا که بتونم جبران کنم .
ع : جبرانت اینه که برگشتنی یه شیشه مربا برام بخری بیاری همین .
ک :تو جون بخواه . کیه که بده ؟
ع : اونی که باید بده میده . نگران نباش . راستی با چی میخواید برید ؟
ک : با ماشین دوست ص .
ع : چی هست ماشینش ؟
ک : رنو 5 .
ع : آخه کسخل آدم چله زمستون با رنو 5 میره شمال ؟
ک : خوب چیکار کنیم . ماشینمون همینه دیگه .
ع : بیا جوون برو عشق و حال کن . ( سوییچ ماشینش رو در آورد و سمتم دراز کرد . )
ک : نه بابا . دیوانه ایا . خودت بدون وسیله بمونی که چی ؟
ع : بهت میگم بگیر . حرف اضافی هم نزن .
ک : نمیدونم چه شکلی ازت تشکر کنم .
ع : با زبون بی زبونی .
ک : بلد نیستم .
ع : یادت میدم .

داشتم خداحافظی میکردم که مادر بزرگ علی اومد بیرون از اتاقش و اومد سمت ما .

% : کجا میری ؟
ک : دیگه رفع زحمت کنم . باید برم خونه .
% : اول شام میخوری بعدش میری خونه اتون .
ک : نه به خدا . زحمت میشه .
% صد دفعه بهت گفتم رو حرف بزرگترت حرف نزن . فقط بگو چشم .
ع : مامانی شاید با دوست دخترش قرار داره روش نمیشه بگه بنده خدا .
% : غلط کرده با تو . شام میخوره بعد هر جایی دوست داشت میره .
ک : مثل اینکه تا کتک نخوردم باید بگم چشم .
ع : آفرین به آدم چیز فهم .
ک : خواهش میکنم . وظیفه است .

برگشتیم تو خونه و جای همتون خالی یه خوراک مرغ توپ با دستپخت منحصر به فرد مادر بزرگه علی خوردیم و بعدش هم نشستیم به تخته بازی کردن با پدر بزرگ علی . ولی صد افسوس که من در حسرت یه دست بردن اون خدا بیامرز سوختم . بعدش هم با کلی کل کل و سر و صدا از جمع صمیمیشون خدا حافظی کردم و با ماشین علی به سمت خونه راه افتادم . ترجیح دادم تا فردا موقع حرکت چیزی به دخترها نگم تا کف و خونشون قاطی بشه .

یه هوندا سیویک عروسک به رنگ آبی کاربونی که خیلی هم خوشگل شده بود البته توسط داش عل .یه ضبط و باند داشت رو ماشینش که تو زمان خودش جزو بهترینها بود .
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و رفتم تو خونه . به ص یه زنگ زدم و یکم حال و احوال کردیم و بهم گفت که فردا با افسانه میرن یه جایی و بعدش میان دم در خونه تا از اونجا راه بیافتیم . قرارمون شد ساعت 11 صبح جلوی خونه من . بعد از تلفن ص به مریم زنگ زدم و بهش گفتم که تا جمعه تهران نیستم و اگر کاری داشت رو موبایلم زنگ بزنه . بنده خدا جرات ابن که بپرسه با کی دارم میرم و کجا میخوام برم رو نداشت .

چند تا تیکه لباس و لوازمی که لازم داشتم رو جمع کردم تو یه ساک ورزشی وگذاشتم پشت در . یه گشتی هم تو خونه زدم و بعدش رفتم حمام . یه صفایی به همه جا دادم و خودم رو آماده کردم برای یه سفر 3 روزه با تمام مخلفات . از حمام که اومدم بیرون رفتم برای خواب . ساعت رو هم برای 7 صبح تنظیم کردم تا از خونه بزنم بیرون و یه دستی به سر و گوش ماشین علی بکشم و آب و رو غنی عوض کنم و بعدش هم یه سر باید میرفتم سمت کوچه مروی تا یکم وسایل برای عملیات بیت المقدس بخرم . با فکر اینکه تو این 3 روز چه شکلی عشق و حال کنیم و چیکار بکنیم به خواب رفتم . مثل این بچه ها که میخوان با خانوادشون به سفر برن و خیلی هیجان دارند شده بودم . تا اون روز با ص زیاد رفته بودیم شمال و همه رقمه عشق و حال کرده بودیم ولی این سری فرق داشت . دو تا دختر حشری و البته پررو تو سکس با من پر رو تر از اونا داشتیم میرفتیم توی یه ویلا وسط جنگل که تا چند کیلومترش هیچ انسانی تردد نمیکرد و جای هیچگونه نگرانی نبود بابت مزاحمت . میخواستم این 3 روزه رو به صورت جدی مست و پاتیل باشم و خوش بگذرونم . که البته همین جور هم شد و این سفر یکی از به یاد ماندنی ترین سفرهایی بود که تو زندگیم رفتم . ( شاید پیش خودتون فکر کنید که یه سفر شمال این همه تعریف نداره که ولی باید بگم با وجود سفرهایی که داشتم حتی چند تاییش که خارج از کشور بوده این یه سفر یه حال دیگه ای داد بهم . خیلی باحال بود . ولی بعدها دلیلی شد برای اینکه خیلی کم به شمال برم و اگر هم میرفتم سعی میکردم مسیرم با مسیر اون سفر یکی نباشه . چرا که خاطرات خوش اون سفر در سفرهای بعدیم به خاطراتی تلخ تبدیل میشدن و زهر به کام من میکردند . )

دو روي عشق – قسمت چهل و هشتم

صبح از خواب بلند شدم و یه صبحونه مقوی خوردم بعدش از خونه زدم بیرون . ماشین رو برداشتم و رفتم سمت یه تعویض رو غنی که با مسیرم هم جور در بیاد . ماشین رو گذاشتم تو تعویض روغنی و سفارشهای لازم رو کردم . خودم هم رفتم سمت کوچه مروی تا هم شامپو بخرم و هم یه مقدار قابل توجهی کاندوم و لیدوکایین و از این جور چیزا و البته مقداری هم کاکا ئو و شکلات برای تجدید قوا . بعد از خرید هم یه زنگ به ص زدم میدونستم که جفتشون با هم رفتن برای اپیلاسیون . گفت که کارشون داره تموم میشه و میان سمت من . خودم رو به تعویض روغنی رسوندم و ماشین رو تحویل گرفتم و به سمت خونه راه افتادم . ماشین رو کردم تو پارکینگ و خودم هم رفتم تو خونه . وسایل رو جابجا کردم و یه مقداری هم به ماهیها غذا دادم که این چند روزی که نیستم گشنه نمونن . چند تا سی دی هم از سی دی های خودم برداشتم و گذاشتم دم دست تا ببرم تو ماشین . دیگه وسایل تقریبا تکمیل شده بود ولی باز هم وسواسم گل کرده بود و دوباره همه چیز رو چک کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم همه چیز روبراهه با خیال راحت ولو شدم روی کاناپه . تقریبا 20 دقیقه بعد ص زنگ زد که برم پایین تا راه بیافتیم . در رو بستم و با سلام و صلوات وسایل رو برداشتم و رفتم پایین . با دیدنشون آب از لک و لوچم راه افتاد . بچه پرروها علاوه بر اپیلاسیون موهاشون رو هم بافته بودن و حسابی به قول معروف گفتنی تیپ زده بودن . رفتم جلو با هم دیگه سلام علیک کردیم و بعدش من هم به افسانه گفتم که ماشین رو بیار تو پارکینگ یه نگاهی به آب و روغنش بکنیم و بعد راه بیافتیم .
ص : کامی بیخیال . میریم تو راه یه نگاهی میندازیم بهش دیگه .
ک : لوس نشو . اگر تو جاده بذارتمون چیکار میخواین بکنید ؟
ص : همچین میگه تو جاده اینگار میخوایم بریم تو کویر هیچ کس هم نیست کمکمون کنه .
ک : حالا به هر حال بشین بیا تو دختر که دیر شد .
ا : چشم قربان .

در پارکینگ رو باز کردم و افسانه هم رفت داخل . من و ص هم از رمپ رفتیم پایین .
ص : مگه کارت طول نمیکشه ؟
ک : چطور ؟
ص : آخه در رو نبستی .
ک : نه زود میریم بیرون . یکم وقت میبره .

با تعجب شونه هاش رو انداخت بالا و دنبالم اومد .
افسانه ماشین رو وسط پارکینگ وایسونده بود .
ص : ا . کامی این ماشینه برای کیه اینجاست ؟
ک : نمیدونم .
ص : از این ماشین باحالاستا .
ک : آره به خدا . یه همچین ماشینی اینجا باشه اونوقت ما میخوایم با این لگن بریم مسافرت . دستم رو به علامت نشانه به سمت ماشین افسانه حرکت دادم .
ا : خیلی هم دلت بخواد . ناراحتی با این لگن نیا .
ک : خودت خواستیا . من با این ماشین هیچ جا نمیرم . بند و بساطتون رو جمع کنید با ماشینهای ترمینال میریم .
ص : کامی لوس نشو . مگه ما با این تیپ و قیافه میتونیم با ماشینهای ترمینال بیایم . ؟
ک : خوب شما با این لگن بیاین من با ماشینهای ترمینال میام .
ا : تو هم که شورش رو در آوردی . آخه مگه این ماشین چشه ؟
ک : میگم پررویی میگی نه . بابا جان این ماشین رو با این ماشین مقایسه کن ببین کدومش باحالتره ؟
ا : خوب دلیل نمیشه که . من بضاعت مالیم این ماشینه . صاحب اون ماشین هم بضاعتش اونقدره .
ک : آفرین دختر خوب . پس قبول کردی که ماشینت لگنه .
ا : اصلا من با تو هیچ جا نمیام .
ک : باشه نیا . حالا ماشینت رو هم از سر راه بردار ما میخوایم رد شیم .

در کمال ناباوریشون دست کردم تو جیبم و سوییچ ماشین رو در آوردم و لوازمم رو هم گذاشتم صندوق عقبش . ص و افسانه داشتن همین جور نگاهم میکردن یدفعه ص گفت : ا . من میگم این ماشینه چقدر اشناست . ماشینه علیه مگه نه ؟
ک : آره . چطور مگه ؟
ص : همین جوری اینجا چیکار میکنه ؟
ک : هیچ چی . دیدم با لگن حال نمیده مسافرت . گفتم شما با لگن بیاین من هم با این بیام .
ا : واقعا که . خیلی مسخره ای .
ص : همین رو بگو .
ک : حالا دیگه بسه بقیه حرفاتون رو تو ماشین بزنین . زود لوازمتون رو بریزد تو این ماشین . تو هم اون لگن رو بردار و پارکش کن یه گوشه ای . تا کسی نیاد اشتباهی توش جوراب بشوره .
ا : کامی میکشمت .
ک : تو با این تیپی که زدی نیم ساعتی هست که منو کشتی .
ا : آره ؟
ک : ماره . زود باش دیگه ضعیفه .

افسانه و ص سریع وسایلشون رو ریختن تو صندوق عقب ماشین علی . چشمتون روز بد نبینه اندازه یه سفر یک ماهه 5 نفر وسیله آورده بودن . فقط یه ساک آورده بودن توش چند جفت کفش و بوت و غیره بود . حالا لوازم من از یه ساک دستی هم کمتر بود . خدا به دادم برسه .

ک : میگم ظرف و ظروف آشپزخونه , کمد , جاکفشی و چیزای دیگه یادتون رفته میاوردین اونها رو هم . بابا یه خاور جنس آوردین با خودتون که .
ص : خوب مایحتاجمونه . چیکار کنیم ؟
ک : بابا همون 250 گرم رو میاوردین بس بود . بقیه اش اضافه باره .

جفتشون با غضب نگاهم کردن .

ک : خوب دیگه تا 10 میشمرم هر کی سوار نشه جا میمونه . خودم سوار شدم و ماشین رو روشن کردم و شروع کردم به شمردن . از یک تا ده رو به سه ثانیه هم نشد شمردم و دنده عقب زدم از پارکینگ بیرون . بدبختها هاج و واج مونده بودن . رسیدم رو پل بوق و چراغ زدم که زود باشید دیگه . بالاخره جفتشون رسیدن و من هم پیاده شدم ودر رو بستم . هر دوتاشون نشسته بودن عقب . نشستم تو ماشین و آیینه رو تنظیم کردم تو صورتشون .

ک : مگه من راننده شخصیتونم که این جوری هر جفتتون عقب نشستین . یکیتون بیاد جلو .
ص : زیاد حرف نزن راه بیافت . نوبت به ما هم میرسه که سر کارت بذاریم .
ک : باشه . هر جور راحتید . ولی تا یکیتون نیاد جلو اینقدر بد رانندگی میکنم که حالتون به هم بخوره .
ص : زهی خیال باطل . عمرا .
ک : پس خودتون خواستید ها .

از روی پل اومدم تو خیابون و با تیک آف وحشتناک راه افتادم . توی شهر نمیتونستم گاز و گوز کنم . چون همه بدتر از من آویزون فرمون بودن . از شهر که زدم بیرون اول اتوبان نگه داشتم و یه صدقه چرخوندم دور سر خودم و ماشین و انداختم صندوق صدقات .
ص : پس ما چی بی شخصیت ؟
ک : خوب دیوونه پولم کم بود به شماها نمیرسید . ولی نگران نباش وقتی من و ماشین سالم باشیم یعنی شماها هم سالمید دیگه . البته از لحاظ جسمی نه عقلی . چون جفتتون دیوونه اید .
ا : دیوونه خودتی که با دوتا دیوونه مثل ما دم خور شدی .
ک : اینو باش تازه فهمیده من دیوونم . خوب حالا هیچ کدومتون نمیاید جلو مگه نه .؟
ص : نه .
ک : نه و نگمه . نشونتون میدم .

گذاشتم تو دنده و راه افتادم . یکی از سی دی هام رو که با خودم آورده بودم و گذاشته بودم تو چنجر رو انتخاب کردم و پلی کردم . یه سی دیه راک بود با بیس بالا . بیس رو هم روی ضبط تنظیم کردم و صدا رو هم انداختم روی باندها و سابهای عقب . ولوم رو هم تا دسته بردم بالا و در همین حین یه نخ سیگار هم روشن کردم بر خلاف انتظار اون دو تا به صورت معمولی شروع کردم به رانندگی . گوش خودم داشت اذیت میشد . وای به حال اون دو تا بینوا ولی چه کنم که باید حالشون رو جا میاوردم . اولای موزیک بچه تخس بازی در آوردن و هیچ چی نگفتن اما زمانی که موزیک به اوج خودش رسید کاملا مشهود بود که تو مخشونه و حالشون داره بد میشه .

ص : کامی تو رو خدا کمش کن . سرمون درد گرفت ( این جمله رو به صورت عربده بیان کرد تا من بشنوم )
صدای ضبط رو یکم کم کردم و گفتم : بابا موزیک با عشقیه . تازه کجاش رو دیدید . الان که بریم تو جاده یه موزیک خر تر از این میذارم براتون حالشو ببرید .
ص : نه تو رو خدا . بیخیال . سر درد میگیریم .
ک : اوکی حالا کدومتون میاد جلو بشینه .
ص : هیچ کدوم .
ک : پس حالشو ببرید . ( دوباره ولوم رو تا دسته بردم بالا )

نزدیکای کرج بودیم که دیدم افسانه داره میزنه رو شونه ام . ولوم رو کم کردم و گفتم : جانم ؟
ا : نگه دار . من میام جلو بشینم .
ک : آفرین دختر خوب . ولی میای جلو باید سرویس بدیا .
ا : مثلا ؟
ک : فکر بد نکن . بغل دست من میشینی . چرت زدن ممنوع . ترسیدن هم ممنوع . اوکی ؟
ا : اوکی .

آروم کردم و کشیدم به منتها الیه سمت راست جاده ( چه آیین نامه ای نوشتم این یه تیکه رو )
افسانه اومد جلو نشست و من هم یه سی دی که تمام آهنگهای دلخواهم رو گلچین کرده بودم توش رو انتخاب کردم و پلی کردم . ولوم رو هم به صورت معمولی تنظیم کردم و وضعیت اکو لایزر رو برگردوندم به حالت نرمال .

دوباره راه افتادم .

ک : خوب میمردید از اول همبن کار رو میکردید . اینقدر هم عذاب وجدان نمیگرفتید .
ص : بهت نشون میدیم آقا کامی بذار برسیم .
ک : یه کار نکنید وسط جاده ولتون کنم و برم دنبال عشق و حالم .
ا : مگه جرات این کارارو هم داری ؟
ص : افسانه ولش کن . این تو این یه قلم هم سابقه داره . کل کل نکن باهاش .
ک : آفرین دختر چیز فهم .

یاد اونروزی افتادم که سعید رو قال گذاشته بودیم بنده خدارو .

یه بار رفته بودیم شمال برگشتنی یکی از بچه ها که اسمش سعید بود هی فاز منفی میداد بهمون . مثلا همه میخواستیم وایسیم چایی بخوریم آقا هوس بستنی میکرد. میرفتیم ناهار بخوریم آقا رژیم میگرفت . به هر حال تو مخ جمع بود . یه بار بهش تذکر دادم که هر چی جمع میگه گوش بده و ساز مخالف نزن . گوش نداد . برگشتنی دیگه شورش رو در آورده بود تا یکی سیگار روشن میکرد اعتراض میکرد . نشسته بود جلو و هی با ضبط ور میرفت و هی آهنگها رو عقب جلو میکرد . وقتی رسیدیم گچسر موقع بنزین زدن من به بچه ها پیشنهاد دادم که ولش کنیم تو همون گچسر و خودمون بیایم تهران . بچه ها اول مخالفت کردن ولی بعدش به این نتیجه رسیدیم که این کار رو بکنیم . بعد از بنزین زدن ماشین به سعید گفتم که : سعید میخوایم یه چیزی بخوریم به نظرت چی بخوریم ؟
س : رانی خوبه ؟
همه تایید کردیم حرفش رو . پس قرار شد که آقا سعید شاخ شمشاد بره و رانی بخره . البته برای اینکه یکم اذیتش کرده باشیم هر کسی یه طعمی رو سفارش داد . سعید از ماشین پیاده شد و از جاده رد شد رفت توی یکی از مغازه ها . تا رفت تو مغازه من هم گازش رو گرفتم و راه افتادم . اولش هممون میخندیدیم ولی یواش یواش بچه ها گفتن که کامی بیخیال برگردیم سوارش کنیم .
ک : یا یه کاری رو نکنید یا تا آخرش برید در ضمن جاده یه طرفه شده نمیتونیم برگردیم .
نزدیکای سد بودیم که موبایل من زنگ خورد . به رضا گفتم جواب بده .
سعید بود . رضا هم گذاشته بود رو اسپیکر و همه داشتیم گوش میدادیم .
س : لاشیا کجایین ؟ کجا قایم شدین ؟
ر : کسخل ما الان سد یم .
س : باشه . شوخیه مسخره ای بود . بیاید من رو سوار کنید .
ر : شرمنده دیگه جاده یه طرفه شده . نمیتونیم برگردیم . ما میریم تو هم خودت بیا .
س : انتر من پول ندارم تو جیبم .
دیگه هممون از خنده روده بر شده بودیم . سعید از اون طرف فحش میداد و ما میخندیدیم . دو بار هم قطع شد و بعدش هم دیگه نتونست مارو بگیره .
ما هم که آخر آدم بی رحم اومدیم رسیدیم تهران و هر کس هم رفت خونه خودش . بیچاره سعید هم راست گفته بود پول به اندازه کافی تو جیبش نبوده . مجبور شده بود از گچسر یه آژانس بگیره تا دم در خونه و پول از خونه برداره باهاش حساب کنه . سر همین قضیه سعید تقریبا یک سال با هممون قهر بود تا بالاخره رضا رفت باهاش آشتی کرد و دوباره آوردش تو جمع ولی دیگه تو سفرهای بعدی بهش میگفتیم بمیر میمرد تا دیگه همچین بلایی سرش نیاریم .

تو این فکرا بودم که رسیدیم به اول جاده چالوس . ( میتونم بگم که من واقعا با این جاده عشق بازیها کردم . یادش به خیر اون زمانایی که هنوز موتور سواری تو جاده چالوس خز نشده بود ما تابستونا هر هفته با موتور شمال بودیم . جاده رو مثل کف دستم میشناسم از بس که رفتم و اومدم . چه شبایی که ساعت 2 بعد از نیمه شب کل میانداختیم و چراغ خاموش جاده رو میرفتیم . ) اول جاده نگه داشتم و یکم تنقلات خریدم برای سرگرمی. به ساعت نیم نگاهی کردم تقریبا 12.15 بود .

ک : خوب دیگه تا بعد از کندوان هیچ جا نگه نمیدارم . اگر کاری ندارید راه بیافتم .

اون دوتا هم که کاری نداشتن من هم راه افتادم به سمت جاده چالوس که مثل همیشه باهاش عشق بازی کنم .

دو روي عشق – قسمت چهل و نهم

وسط هفته بود و جاده به نسبه خلوت بود . من هم که عاشق جاده و رانندگی . به قول ص جاده رو با چشمام میخوردم همیشه باطعنه میگفت : سیر نشدی با نون بخور سیر شی .

صدای موزیک تو ماشین پخش میشد و من رو به یه وادی دیگه ای برده بود . از بچگی عاشق شمال بودم وقتی میرم اونجا اصلا یه روح جدید و با انرژی به کالبدم دمیده میشه . دریای بی کران و جنگل سبز و کوه های استوار و رودهای خروشان . همه و همه دست به دست هم میدن تا انسان برای مدتی هم که شده از زندگی عادی خودش بزنه بیرون و به یه خلصه برسه تا برای چند صباحی یه آرامش هر چند مختصر هم که شده داشته باشه .

از سد رد شده بودیم و من با میانگین سرعت 100 رانندگی میکردم . دست ص که از پشت اومد روی شونه راستم من رو به خودم آورد .
عین این بچه تخسها نشسته بود وسط صندلی عقب و دستهاش رو گذاشته بود رو صندلیهای جلو .
از تو آیینه نگاهش کردم . چشاش برق خاصی داشت . همه میگن چشای خودم قشنگه با وجود اینکه رنگ میشی داره و به نظر خودم خیلی معمولیه ولی اکثرا قریب به اتفاق حتی پسرها میگن یه حالت خاصی داره چشمای من ولی من شیفته چشمای ص بودم . چشمای زیتونی رنگی که تو ی اون صورت کوچیک اما جذاب خود نمایی میکرد و الان هم که با این آرایش زیبایی که کرده بود دل ادم رو میلرزوند .

یکم که گذشت برگشت سر جاش و شروع کرد به تماشای مناظر اطراف . من هم یه سیگار روشن کردم و مشغول کشیدن شدم . افسانه هم یکی روشن کرد برای خودش .
ص : افسانه یدونه هم برای من روشن کن .
ک : بچه ها مواظب باشید رو کش صندلیها رو نسوزونید . امانته .
ص : چشم بابایی .
ا : چشم بابایی .
ک : زهر مار . به جای اینکه مسخره بازی در بیارید یه میوه ای چیزی پوست بکنید بدید بخورم گلوم خشک شده .
ص : چشم بابایی .
ا : چشم بابایی .
ک : نه مثل اینکه من آروم نشستم و کاریتون ندارم خودتون کرم میریزید . کاری نکنید دوباره شروع کنم ها .
ص : چشم بابایی .
ا : چشم بابایی .

از پرروییشون خنده ام گرفت .

ص برام یه پرتغال پوست کند و فال فال کرد داد بهم من هم خوردم و یکی دیگه هم خواستم . بعد از پرتغال هم یکم تخمه از تو نایلون برداشتم و شروع کردم به شکستن .

بالاخره رسیدیم به کندوان . یادش به خیر قدیما اگر یادتون باشه کندوان چراغ داشت چقدر باید صف وامیستادی تا نوبت بشه از تونل رد بشی . الان دیگه حال نمیداد .
وارد تونل که شدیم اون دوتا سرشون رو از شیشه کردن بیرون و شروع کردن به دادا و بیداد کردن . من نمیدونم که چه کسی این کار رو اول انجام داده ولی هر کی بوده کسخل بوده .

از تونل که زدیم بیرون شیشه رو یکم دادم پایین تا از هوای پاک کوهستانی اون یه قسمت یکم استنشاق کنم .
نرسیده به سیاه بیشه کنار رستوران آبی نگه داشتم که هم یه ناهاری چیزی بخوریم و هم خودم هم برم یه ایمیل به بیت رهبری بزنم و خودم رو راحت کنم .
ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم . اون دو تا که از ماشین پیاده شدن سریع خودشون رو جمع کردن تو کاپشنهاشون . باد میومد . ولی من با همون تیشرتی که تنم بود از ماشین پریدم پایین و با هم رفتیم داخل رستوران . سفارش غذا رو دادم و خودم هم راه افتادم سمت دستشویی . از دستشویی که اومدم بیرون دیدم یه پسره یه پاش رو گذاشته روی یکی از صندلیهای میز ما و دولا شده داره با ص و افسانه کل کل میکنه . پشتشون به من بود و من رو نمیدیدن .

پسره داشت میگفت : یا دوباره بهم زنگ میزنی یا من میدونم با تو . ( بعدها فهمیدم که دوست پسر قبلی افسانه بوده که اونروز اتفاقی دیده بودش )
ا : من دیگه با تو کاری ندارم که . گورت رو هم گم کن . الان یکی میاد میبینتت بد میشه برام .
% : به کیرم که بد میشه . اصلا میخوای همین الان آبروت رو اینجا ببرم ؟
ص : برو آقا پسر دنبال شر نگرد .
% تو یکی خفه شو بابا .

رفتم جلو تر رسیدم بهشون رو به پسره کردم و گفتم : آقا ببخشید شما سفارش غذا دادید ؟
% : پسره یه نگاهی به من کردو گفت : نه هنوز . ( هنوز نفهمیده بود که من همراه ص و افسانه هستم . )
ک : غذاتون آماده است . تا سرد نشده تشریف ببرید میل کنید .
% : جدا . کجاست ؟
ک : از این ور باید تشریف ببرید . (با دستم دستشویی رو نشون دادم بهش )
% : هو . مگه با من شوخی داری ؟
ک : نه عزیز . فقط میخواستم بگم اگر خواستی گه خوری کنی باید بری اونجا . ( دوست نداشتم وارد یه درگیری فیزیکی بشم فقط میخواستم شرش رو کم کنم )
% : گه خودت بخور . به تو چه ربطی داره ؟
ص : کامران بیخیال شو . الان خودش میره .
% : آهان . فهمیدم چی شد . ( روشو کرد به افسانه ) منتظر زنگت هستم یادت نره .
ک : بعید میدونم بهت زنگ بزنه . منتظر نباش .
% : تو مگه چیکارشی ؟
ک : من نامزدشم . ( رنگ از رخش پرید )

پسره یه نگاه به افسانه انداخت و یه نگاه به من سرش رو انداخت پایین و از در رستوران زد بیرون . فکر نمیکردم به این سادگی باور کنه . چقدر خر بود . من هم نشستم پشت یکی از صندلیها .
ا : کامی مرسی . بهت توضیح میدم که کی بود .
ک : نیازی نیست . فعلا که گورش رو گم کرد . خواهشن بهش فکر هم نکن چون نمیخوام این چند روزه رو بری تو خودتو حال ما رو هم خراب کنی .
ا : چشم عزیز .
ک : آفرین دختر خوب .
ص : وای کامی گفتم الان میای شر میکنی .
ک : قرار شد حرفش رو هم نزنیم .
ص : چشم .

ناهار حاضر شد و من هم با اشتهای کامل تا آخرین دونه برنجش رو هم خوردم . بعدش هم یه چایی و بعدش هم دوباره راه افتادیم . طبق برنامه ریزیم اگر به مشکل نمیخوردیم نزدیکای 5 میرسیدیم ویلای علی اینا . البته سر راه باید یکم خرید میکردیم و بعد میرفتیم . برای همین وقتی نشستیم تو ماشین گاز ش رو گرفتم و راه افتادم . از هزار چم که اومدم پایین سرعتم رو بیشتر کردم و قتی هم که رسیدم مرزن آباد دیگه داشتم پرواز میکردم با ماشین . کمربندیه چالوس رو انداختم به سمت نمک آبرود حرکت کردم . سر راه تو متل قو وایسادم . اونجا یه ساقی داشت اسمش سیاوش بود ازش دو تا شیشه ویسکی گرفتم و چند تا ماهی هم برای شام خریدم با یکم مخلفات دیگه خرید اصلی رو میخواستم فرداش انجام بدم . . گازش رو گرفتم و به سمت عباس آباد حرکت کردیم . نزدیکای ورودیه جاده 2 هزار بودیم که علی زنگ زد و گفت که اگر میخوای شومینه روشن کنی باید هیزم بخری . چون هیزم تموم شده . آدرس هیزم فروشی رو گرفتم و سر راه به طرف سفارش دادم و اون هم گفت که تا نیم ساعت دیگه میاره دم در ویلا تحویل میده . کاملا علی و خانوادش رو میشناخت . میگفت که علی اینا همیشه هیزمشون رو از اون میگیرن .

انداختم تو جاده 2 هزارو به سمت ویلا حرکت کردم . هوا دیگه تاریک شده بود که ما رسیدیم به ویلا . ص یه بار دیگه هم اومده بود به این ویلا ولی باز هم براش جای شگفتی داشت .
از ماشین پیاده شدم و در وردی رو باز کردم و ماشین رو وارد کردم و دوباره در رو بستم .
افسانه داشت با تعجب به اطراف نگاه میکرد .
دور تا دور ویلا رو دیوار کشیده بودن از در که وارد میشدی یه جاده سنگ فرش شده راهنماییت میکرد به سمت عمارت اصلی ویلا که بیشتر مصالحی که توش به کار رفته بود . سنگ بود و چوب . دور تا دور ویلا رو درختهای سر به فلک کشیده احاطه میکرد . پایین درختها هم توسط باغبونشون چمن میکاشتن که ابته تو اون فصل از سال زیاد به چشم نمیامد .این ویلا با نظارت بابا بزرگ علی ساخته شده بود و میتونم بگم یکی از معدود ویلا هایی بود که من با همه چیزش حال میکردم . عمارت ویلا در 2 طبقه ساخته شده بود که مساحتی تقریبا در حدود 800 متر رو در بر میگرفت . طبقه بالا شامل 5 اتاق خواب نسبتا بزرگ و سرویس بود . برای دستیابی به طبقه بالا از پله هایی استفاده میشد که به صورت نیم هلال در آورده بودند و جنسشون هم از چوب راش بود که خیلی زیبا و کلاسیک از آب در اومده بود .
طبقه همکف هم که از یه آشپزخونه و یه حال بزرگ و یه بار نسبتا بزرگ و 3 تا اتاق تشکیل شده بود که تمام امکانات رفاهی رو میشد در اونجا ها پیدا کرد . از تلویزیون و دستگاه پخش دی وی دی گرفته تا حتی یک عدد میز پوکر خیلی زیبا و شکیل که محل برپایی بازی هایی بود که مادر بزرگ و پدر بزرگ علی بر پا میکردن .

ا : کامی میگم چه جای با حالیه ها .
ک : تازه الان تاریکه چیزی نمیبینی . صبح کفت میبره مخصوصا اگر مه بزنه که دیدنیه .
ا : من تا حالا ویلا جنگلی نیومدم . ولی اینجا که خیلی باحاله .
ک : به نظر من ویلای جنگلی از ساحلی بهتره .
ص : آره . منم همین رو میگم . اینجا هم که دنجه و کسی هم با کسی کاری نداره .
ک : اتفاقا من باهات کار دارم .
ص : چیکار ؟
ک : میخوام به هر دوتون تجاوز کنم و بعدش هم همینجا خاکتون کنم و برم .
ص : آخ جون من که عاشق تجاوزم .
ا : خاک بر سرت ص . این چه طرز حرف زدنه ؟ الان کامی حشری میشه بهمون تجاوز میکنه ها .
ک : تو هم که از این چیزا بدت میاد .
ا : آره والا .

رسیده بودم جلوی ویلا . چراغهای ماشین رو طوری تنظیم کردم که بیافته روی در ورودی عمارت و خودم پیاده شدم و رفتم در رو باز کردم . و از داخل کلید کنتور برق رو زدم و چراغهای محوطه رو هم روشن کردم . خودم برگشتم سمت ماشین و با کمک بچه ها لوازم رو بردیم داخل .

ا : وای ببین چقدر خوشگله اینجا .
ص : آره . خیلی باعشقه .
ک : چه کنیم دیگه . رفیقای ما اینن .

هنوز جابجا نشده بودیم که زنگ در رو زدن . در رو باز کردم و ماشینی که هیزم آورده بود وارد شد . به دختر ها گفتم : شماها ملافه ها رو از روی مبلها جمع کنید و قشنگ تا کنید بزارید یه گوشه . من هم میرم کمک این یارو هیزمها رو خالی کنیم .

با کمک طرف هیزمها رو چیدیم سر جاش و پول یارو رو حساب کردم و رفت . خودم هم باهاش رفتم تا دم در و در رو از داخل قفل کردم . رفتم سر وقت هیزمها و مقداری از هیزمها رو که فکر میکردم زود تر آتیش میگیرن رو برداشتم و رفتم داخل عمارت . دختر ها داشتن لوازم رو مرتب میکردن .

ص : کامی شام چی میخوای درست کنی ؟
ک : ماهی . مگه ندیدی خریدم .؟
ص : چرا دیدم . ولی میخوای سرخ کنی ؟
ک : نه بابا . بذار مستقر بشیم بعدش میبینی .
ا : کامی این همه مشروب این جا هست اونوقت تو رفتی دوباره خریدی . ؟
ک : در دیزی بازه . حیای گربه کجاست ؟ ویلاشون رو گرفتیم حالا به مشروبشون که نباید ناخنک بزنیم .
ا : خوبه رفیقته .
ک : به هر حال . من اینجوریم . سعی میکنم چیزی که خودم میتونم تهیه کنم رو از کسی نگیرم .

هیزمها رو گذاشتم بغل شومینه بزرگی که تو هال بود و با هزار مصیبت تونستم روشنش کنم . چند تیکه چوب نازک ریختم و بعدش یه کنده درخت گذاشتم روشون تا اون هم یواش یواش آتیش بگیره و تا صبح بسوزه .
رفتم تو آشپزخونه و یخچال رو زدم به برق و به ص هم گفتم که بگرده یه تخته برای پاک کردن ماهی پیدا کنه . خودم هم رفتم پشت ویلا و شوفاژخونه رو روشن کردم تا این چند روزه از سرما نمیریم . علی گفته بود که هفته پیش گازوییل رو پر کردیم و خیالت راحت باشه بابتش . داخل که شدم دخترها داشتن مثلا ماهی پاک میکردن . ص که اینگار یه چیز نجس رو گرفته باشه دستش . از گوشه دم ماهی گرفته بود و داشت مثلا شکم ماهی رو باز میکرد که تمیزش کنه .

ک : نکن اونجور . بلد نیستی دست نزن خوب .
ص : خوب میخوام یاد بگیرم .
ک : نمیخواد یاد بگیری . اگر میخواستی یاد بگیری تو خونه بابا جونت یاد میگرفتی .
ا : راست میگه دیگه .
ک : تو حرف نزن که از ص بدتر توئی .

برگشتم تو تراس و منقلی رو که اونجا تعبیه شده بود برای غذا پختن پر از ذغال کردم و آتیشش کردم . خودم برگشتم داخل . دستهام رو شستم و رفتم سر وقت ماهیها . به ص گفتم که پیاز و فلفل سبز و گوجه فرنگی رو سالادی خورد کنه . افسانه هم وایساده بود ببینه من چیکار میکنم . شکم ماهیها رو تمیز کردم و بعدش هم با یه حرکت تیغه وسط کمرشون رو کشیدم بیرون . افسانه که داشت از تعجب شاخ در میاورد .
ا : کامی از کجا این کارارو یاد گرفتی ؟
ک : از حسین رفیقم . اون آشپزه .
ا : واقعا که همش به فکر شکمتی .
ک : زیر شکم رو یادت رفت بگی .
ا : آره .
ک : ماره .
ا : کوش ؟ کجاس ؟
ک : همین دوروبراست بگردی پیداش میکنی .

دستش رو برد سمت شلوارم و سر کیرم رو گرفت دستش و گفت : منظورت این بود ؟
ک : آره . دقیقا .
ا : خوب پس الان میکنمش که از این به بعد فقط فکر شکمت باشی . ( یه فشار بد با انگشتهاش به سر کیرم آورد که خودم فهمیدم رنگم عوض شد . بد جوری درد گرفت )
ک : آخ آخ . بیشعور کندیش . نمیگی این نباشه باید بری بادمجون پیدا کنی خود ارضایی کنی .
ا : غش غش غش . خندیدم .
ک : وقتی پاره ات کردم گریه ات رو هم میبینم .
ص : بابایی ببخشش .
ک : شرمنده . اینجوری هم وانیسا من رو نگاه کن . برو ببین آتیشن منقل به راهه یا نه .
ا : چشم بد دهن .

افسانه رفت به منقل سر زدو برگشت گفت که خوبه .

ماهیها رو شستم و پولکهاش رو هم گرفتم . بعدش داخل شکم همشون از مخلوط پیاز و فلفل و گوجه فرنگی و یه مقدار جعفری پرکردم و تو هر کدومشون هم یه مقدار کره و آبلیمو زدم و مقداری هم فلفل سیاه زدم بهش و بعدش هر یه ماهی رو لای یه ورقه فویل قشنگ پیچوندم و چیدمشون تو سینی . بعد از این که تموم شد به قیافه متعجب اون دوتا نگاه کردم .
ک : چیه ؟
ص : چه شکلی میخوای درست کنی اینارو . ؟
ک : وایسا نگاه کن . حرف هم نزن .
ص : چشم .

رفتیم تو تراس و بعد از به هم زدن ذغالها همه رو جمع کردم یه گوشه و بعدش ماهیها رو خوابوندم کف منقل و ذغالها رو هم پخش کردم رو شون .

ص : کامی مطمئنی که اینجوری میپزه ؟
ک : گفتم تو این یه قلم کاری نداشته باشید . حاضر شد بخورید و حال کنید .

برگشتیم داخل و من وسایلی رو که باید تو یخچال قرار میگرفت رو چیدم داخل یخچال و یکم آشپزخونه رو هم مرتب کردم و برگشتم سر ماهیها .

یه دور چرخوندمشون و نشستم تا حاضر بشن . دختر ها هم رفته بودن لباسای راحتی بپوشن . یه زنگ به علی زدم و بهش گفتم که مستقر شدیم . اون هم گفت که خوش بگذره و من هم دوباره ازش تشکر کردم و خدا حافظی کردیم با هم . روی ذغال کنار ماهیها یه قوری گذاشته بودم که بعد از جوش اومدن توش چایی دم کرده بودم با یه تیکه دستمال از دسته قوری گرفتم و یه لیوان چایی برای خودم ریختم و بعدش هم یه سیگار روشن کردم و زل زدم به سرخی ذغالها . از سیگارم کام میگرفتم و گرمای ذغالها که به صورتم میخورد خیلی حال میداد بهم . بعد از تموم شدن سیگار چاییم رو خوردم و به ماهیها یه نگاهی انداختم . دیگه آماده شده بودن . رفتم داخل که بگم میز رو بچینن که دیدم مشغول همین کارند .
ماهیها رو از زیر ذغالها کشیدم بیرون و گذاشتم تو سینی و بردم سر میز . دختر ها سالاد شیرازی درست کرده بودن و میز رو هم خیلی با سلیقه چیده بودن . افسانه از توی بار سه تا گیلاس خالی آورده بود و گذاشته بود روی میز . یکی از ویسکیها رو هم از یخچال در آورد و آورد سر سفره .

ک : هنوز گرمه ها . گلوت رو میزنه .
ا : نترس بابا . من عرق سگی گرم هم خوردم .
ک : بابا . آقا لاته .
ا : جونم . ؟
ک : شکلاته .
ا : لوس .
ص : بسه دیگه .
ک : چشم مادر بزرگ .
ص : تو که میخوای غذا ی اینجوری درست کنی نباید نون بخری ؟
ک : نه . 7 تا ماهیه بدون نون بخوری هم زیاد میاد .
ص : جدی ؟
ک : جون تو .

نشستیم به خوردن . جایه همگی خالی خیلی خوشمزه شده بود . دختر ها که خیلی حال کردن با اون غذا .
بعد از شام دختر ها میز رو جمع کردن و من هم توی لیوانم مشروب ریختم و بلند شدم رفتم سمت شومینه . با سیخ شومینه یکم کنده ها رو جابجا کردم و مرتبشون کردم . به لطف شومینه و شوفاژهای ویلا دیگه از سرمایی که در لحظه ورودمون به ویلا حاکم بود خبری نبود و یکمی گرمتر شده بود . با انبر شومینه یه تیکه ذغال برداشتم و سیگارم رو باهاش روشن کردم . لم دادم روی مخده ای که اونجا بود چشم دوختم به شعله های آتیش . انگار که به جای سوختن داشتن میرقصیدن و پایکوبی میکردن . چقدر دوست داشتم یه زندگی اینجوری داشتم برای خودم . خارج از شهر و توی سکوت مطلق به دور از هر هیاهو و دغدغه زندگی میکردم و به عشق و حالم میرسیدم . از فکر خودم خنده ام گرفت . آخه خودم رو بهتر از هر کسی میشناختم . ساخته شده ام برای شور و هیجان و شر . من و چه به آرامش و خلوتی و به دور از هیاهو بودن .

ص و افسانه هم اومدن و به من ملحق شدن . یکم با مشروبم بازی بازی کردم و باقیش رو یه نفس رفتم بالا . پشت سرش هم یه کام از سیگارم گرفتم .
ص : میگم کامی یه حرفی بزن . الان که دیگه رانندگی نمیکنی بگی هواسم پرت میشه .
ک : چی بگم . ؟ شما ها بگید من براتون بگم .
ا : ما اگر میدونستیم چی بگیم که نمیومدیم پیش تو .
ک : اولا تو نه و شما . دوما مگه من مثل شما ها خبر نگار بی بی سی ام که همیشه یه حرفی برای گفتن داشته باشم .
ص : نیست که نیستی .
ک : آره جون تو . میخواین فیلم ببینیم ؟
ا : آره بهتر از هیچ چیه .
ک : اوکی بریم دم تلویزیون . شما ها برید چند تا بالشت و یکم خوراکی بیارید . من هم میگردم ببینم فیلم چی دارن یکی بذارم ببینیم .

ص رفت بالشت آورد و افسانه هم با تخمه و میوه و چایی اومد . من هم تو دی وی دی های علی گشتم و چند تا فیلم پیدا کردم که یکیش زیبای آمریکایی بود . خودم دیده بودم ولی باز هم کاچی بعزه هیچ چی .
ک : زیبای آمریکایی رو دیدید ؟
ا : نه . قشنگه ؟
ص : من هم ندیدم .
ک : خوب پس همین رو میبینیم .

گذاشتم تو دستگاه و پلی کردم . همزمان با دیدن من که داشتم از خوراکیها تناول میکردم . خوشبختانه زیر نویس بود و نیازی نبود که من بهشون توضیح بدم . آخه هر وقت تو خونه من فیلم نگاه مبکردن من بدبخت باید براشون توضیح میدادم که این صحنه چی شد و غیره .

یکم که گذشت خوراکی نمونده بود که بخورم . یه بالشت گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم . یه سیگار هم روشن کردم و مشغول تماشا شدم . سیگارم که تموم شد تو جاسیگاری خاموشش کردم و دستهام رو گذاشتم زیر سرم .ص اومد بغلم دستم رو باز کردم که بخوابه رو دستم افسانه با دیدن این صحنه اومد روی اون یکی دستم و دراز کشید روی دستم . هر دو تاشون خوشگل بودن و تو دل برو . من تو اون لحظه احساس خوشبختی میکردم که 2 تا دختر لوند در کنارم هستن و دارن در کنار من زندگی میکنن . دست ص روی سینه من حرکت میکرد و داشت من رو نوازش میکرد . افسانه هم که غرق در فیلم بود و چشم از تلویزیون بر نمیداشت . فیلم که تموم شد یکم راجع به فیلم حرف زدیم و بعدش هم یکم سر به سر هم گذاشتیم . بلند شدم و ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه .

ص : کامی نمیخوای لباسات رو عوض کنی ؟
ک : چرا اتفاقا . این ها رو که شستم میرم عوض میکنم .
ص : تو بیا برو من و افسانه مرتب میکنیم خودمون .
ک : اوکی .
رفتم تو اتاقی که شوفاژش رو روشن کرده بودم تا گرم بشه و شب توش بخوابیم . به ساعتم یه نگاهی انداختم . تقریبا 11.30 بود . لباسام رو که عوض کردم از ساکم هم یه کم ژل لیدو کائین برداشتم و قشنگ مالیدم به کیرم . یواش یواش باید خودم رو آماده میکردم تا از خجالت اون دوتا دختر بربیام .
از اتاق اومدم بیرون . یه شلوارک پام کرده بودم و با یه تیشرت . رفتم سر یخچال و یکم دیگه مشروب ریختم برای خودم . هنوز به اندازه کافی شنگول نشده بودم . به دختر ها گفتم که میخواین بخوابین یا بیدارید ؟
ص : نه دیگه بریم یواش یواش برای خواب حاضر بشیم . مگه نه افسانه . ( چشمکش از چشم تیز بین من دور نموند . )
ا : آره دیگه . تا تو بیای ما هم حاضر میشیم . برای خواب .
ک : اوکی . من هم یه مسواک میزنم و میام .
از تو اتاق مسواک و خمیر دندونم رو برداشتم و زدم بیرون . دختر ها رفتن تو اتاق و در رو هم بستن . مشروبم رو که خوردم یه سیگار روشن کردم و کشیدم . تموم که شد رفتم دندونام رو مسواک زدم و یه سر کشی هم دور ساختمون کردم . صدای زوزه گرگها از تو جنگل میومد و گه گاهی هم صدای پرواز پرنده ای در دل تاریکی شب سکوت رو میشکست . از لای شاخ و برگ درختهای سر به فلک کشیده ستاره ها سوء سوء میزدن و به آدم چشمک میزدن . محو تماشای شب شده بودم . هوای سردی بود ولی مشروب من رو گرم کرده بود و زیاد سرما رو حس نمیکردم . در های ماشین رو چک کردم و برگشتم داخل عمارت . برقهای محوطه رو خاموش کردم و یه گشتی هم داخل ساختمون زدم و بعدش هم با کم کردن چراغهای روشن به سمت اتاق حرکت کردم . توی اتاق تنها نوری که وجود داشت نور دو تا آباژوری بود که در دو طرف تخت دو نفره و نسبتا بزرگ داخل اتاق قرار داشت . این اتاق برای بابا بزرگ علی بود . ولی هر وقت که ما ها تنها میرفتیم اونجا تحت تصرف ما قرار میگرفت . یه کتابخانه نسبتا بزرگ که اغلب کتابهاش رو دیوان اشعار شاعر های بزرگ در بر میگرفت در گوشه سمت راست در ورودی به چشم میخورد و یه میز تحریر کنده کاری شده زیبا هم در یک گوشه دیگه اتاق قرار داشت . افسانه وص هم رفته بودن برای مسواک زدن و البته فکر کنم ارایش کردن .
از لای پرده های ضخیم ولی زیبای اتاق به بیرون از پنجره نگاهی انداختم و تو تاریکی شب غرق شدم . واقعا به این سکوت احتیاج داشتم . خیلی وقت بود که سر فرصت مسافرت نرفته بودم و این قضیه با اتفاقاتی که تو این چند وقته اخیر برام افتاده بود همه و همه دست به دست هم داده بودن تا من محتاج یه همچین سکوت دل نشینی باشم . سکوتی که دیگه فکر نکنم تا زمان مرگم دوباره بهش دست پیدا کنم .
تو همین افکار بودم که ص و افسانه کر کر کنان وارد اتاق شدن .

ص : ا . بابایی اینجایی ؟
ک : آره عزیزم . چطور ؟
ص : هیچ چی . فکر کردم هنوز بیرونی .

برگشتم به سمتشون . خدای من این دو تا هیچ کاری بلد نبودن به غیر از دلبری .

ص یه لباس خواب قرمز تنش کرده بود که تا بالای زانوهاش ادامه داشت و کاملا اندامش رو به رخ میکشید . یه آرایش خیلی قشنگ هم کرده بود و موهاش رو که بافته بود از دو طرف روی شونه هاش ریخته بود . معلوم بود که زیر لباسش دیگه چیزی نپوشیده . میدونست که من عاشق رنگ قرمزم وبا دیدن لباسای سکسی قرمز بد جوری آمپر میچسبونم .
افسانه هم یه دست لباس دو تیکه چرمی براق تنش کرده بود با یه ساپورت مشکی و یه کفش پاشنه بلند . یه لحظه یاد این پورنو های فتیش افتادم . داشتم تو دستش دنبال شلاق میگشتم . سوتین مشکی و براقش با تن سفیدش در جدال بود و دامن کوتاهی که پاش کرده بود رونهای خوشگلش رو به نمایش گذاشته بود . ساپورت هم که جای خودش رو داشت چون قدش بلند بود خیلی بهش میومد . اون هم یه ارایش خفن کرده بود که بد جوری ادم رو هوسی میکرد همون جا بپره و یه بلایی سرش بیاره . موهاش رو هم از روی شونه راستش ریخته بود بغل و یه دستش هم به کمرش بود و داشت منو نگاه میکرد .

ص : بابایی طوری شده اینجوری ما رو نگاه میکنی ؟ ( از لحن صداش شهوت کاملا مشهود بود )
ک : نه . داشتم فکر میکردم شما دو تا رو چه شکلی بکنمتون تا خوشتون بیاد .
ا : جدا ؟
ک : آره . عیبی داره ؟
ا : نه عیبی که نداره . ولی قرار نیست که سکس کنیم .
ک : آره از این حجابتون معلومه که اومدین دعای توسل بخونین و دخیل ببندین .

دیگه جفتشون زدن زیر خنده .

ا : کامی بمیری که هیچ وقت این اراجیف از مغزت نمیره بیرون .
ک : من بمیرم کی تو رو بکنه ؟
ا : حالا .
ک : خوب شد این مهران مدیری این برنامه رو ساخت و این تیکه کلام افتاد دهن شما دخترها .
ص : وا .
ک : والا . حالا اگر میخواین

دو روي عشق – قسمت پنجاه ام

زبون من و افسانه به هم گره خورده بود وبا تمام وجود از شیرینیه لبهای همدیگه بهره میجستیم . ص هم که با سر و سینه من مشغول بود و با حرکاتش من رو بیشتر و بیشتر تحریک میکرد برای یک مقاربت و همخوابگی طولانی و فرح بخش . هر سه تامون غرق در مستی مشروب بودیم و البته سکس . سکسی مفرح که ذرات وجودمون فریاد میزندند و از ما اون رو گدایی میکردند . بعد از چند لحظه افسانه و ص جاشون رو عوض کردند . من ابتکار عمل رو به دست اون دوتا سپرده بودم تا هر جوری که میخوان کام دل بگیرن و لذت ببرن . ص دست انداخت و با کمک خودم تیشرتم رو در آورد . بعد از این کار به روی سینه ام نشست و با خم کردن سر خودش لبهاش رو به لبهای من رسوند و یک لب آتشین و دلچسب به من هدیه کرد که با شنیدن آهی از سر شهوت از جانب من رضایت رو توی چشمای زیتونی رنگش دیدم . چقدر بافت موهاش بهش میومد . شبیه دختر های کلمبیایی شده بود که توی ماهواره دیده بودم . سایه آبی رنگی که به چشماش زده بود چشمان زیباش رو چندین برابر زیبا تر و خواستنی تر کرده بود .

ص : چیه آقا پسر ؟ تا صبح پدرتو در میاریم . سعی کن زود نیای والا مجبورت میکنم که چندین بار خالی بشی .
ک : تو کارت رو بکن . ببینیم کی کم میاره . امشب باید قول بدی که من آزادانه کارم رو بکنم و نه و نو نیاری .
ص : مثلا چیکار ؟
ک : نمیدم و نمیخورم و نمیخوام و از این چیزا نداریم . باشه ؟
ص : عزیزم من که همیشه با تو راحتم و خودم رو در اختیارت قرار میدم .
ک : امشب میخوام به جاهای ممنوعه سر بزنم و لذت ببرم .
ص : باشه . هر چی عزیز دلم بخواد .
ک : بیچاره خودت رو بدبخت کردی با این حرفت .
ص : ببینیم کی بدبخت میشه .

دیگه نذاشت باهاش کل کل کنم . دوباره لبهای سحر آمیزش رو به لبهای من قفل کرد و شروع کرد به عشق بازی .چند ثانیه بعد با وجود بی حسی کیرم گرمای سوزان لبهای حرفه ای افسانه رو به روی کیرم حس کردم و فهمیدم که افسانه هم دست به کار شده . یکم که برام ساک زد سرش رو بلند کرد و گفت : ص بازی رو از الان باخته بدون . این جونور بی حسی زده .
ص : چه بهتر . یه حال اساسی و طولانی مدت .
ا : اره چرا که نه .
ک : پس حرف نزنید و به کارتون برسید .

مدتی به همین منوال گذشت . من با ص معاشقه میکردم و افسانه هم داشت با لبهای هنرمندش بیشتر و بیشتر من رو به اوج حشریت میرسوند .
حالا دیگه نوبت من بود که ابتکار عمل رو به دست بگیرم ( به قول رفسنجانی هر چی دارم رو رو کنم و بگم اینه )
ص رو از روی خودم بلند کردم و خودم هم به حالت نشسته روی تخت نشستم . افسانه رو که داشت ساک میزد از خودم دورش کردم و بلند شدم . شلوارکم رو کامل در آوردم . از افسانه یه لب گرفتم و هدایتش کردم به سمت تخت . ص رو هم خوابوندمش روی تخت .
هر دوشون روی تخت دراز کشیده بودن و آماده بودن تا من شروع کنم . رفتم روی ص و شروع کردم به لب گرفتن . در همین حین هم یک دستم به سینه افسانه بود و شروع کردم از روی سوتین براق و مشکیش براش سینه اش رو مالیدن . دست افسانه هم بیکار نبود داشت با سینه من بازی میکرد . دستم رو از سینه افسانه جدا کردم و به سمت باسن ناز ص کشیدم از زیر بغل تا بغل لمبر کونش . یه آه از سر سر خوشی کشید . لبه دامن رو گرفتم وکشیدم بالا . درست حدس زده بودم . شورت و سوتین نداشت . پس برای لخت کردنش زیاد وقت تلف نمیشد . آروم لباسش رو کشیدم بالا و از تنش در آوردم . یه دستی به چاک کسش کشیدم که از خیسی اون لذت بردم . دستم رو به دهان بردم لیس زدم . افسانه با یه ناله گفت : جون . دوست داری ؟
ک : آره عزیزم . چرا که نه . برای تو هم خیس شده .؟
ا : دیگه از خیس گذشته . رودخونه شده .
ک : عزیزم الان به دادش میرسم نگران نباش .
ا : بیا که هلاکم .

رفتم به سمت افسانه . ص که شروع کرده بود با کس خودش ور میرفت . ( وقتی پارتنر سکسم این کار رو میکنه واقعا لذت میبرم . دلیلش رو هنوز نفهمیدم )
برگشتم سمت ص و یه لیس مشتی به کسش زدم که صداش در اومد . برگشتم سمت افسانه یه دستش رو سینه اش بود و داشت میمالیدش . صدای ساکسیفون بالا گرفته بود و داشت من رو تشویق میکرد به همخوابگی با این دو تا دختر حشری که هوش رو از سر هر بنی بشری بیرون میکردن .
آروم دست انداختم به سگک سوتین افسانه که از جلو باز میشد .
ک : اجازه هست ؟
ا : تو صاحب اخیار منی . من دربست در خدمت توام .
سگک رو باز کردم وشاهد به نمایش در اومدن دو تا سینه زیبا و لیمویی شدم . که الحق و والانصاف لیمو بودن چون با خوردنشون فشارم میافتاد پایین . .

سوتین رو ازش جدا کردم و صورتم رو به لبای داغش رسوندم و شروع کردم به لب گرفتن . آروم اومدم به سمت شکمش و بعدش هم ساپورت و شورتش رو به آرومی و بدون هیچ عجله ای از تنش در آوردم . در اولین نگاه متوجه تتویی شدم که تا زه زده بود . یه گل سرخ خیلی زیبا که با محارت خاصی درضلع شمال غربی کسش به صورت رنگی زده شده بود و خود نمایی میکرد . تو فیلمهای پورنو دیده بودم . ولی اولین بارم بود که یه دختر رو میدیدم که این جای بدنش رو تتو کنه . ولی خیلی خوشم اومد تو اون لحظه .
ک : میگم این و از آدامس خرسی در آوردی زدی اینجا ؟
ص که ترکید از خنده .
ا : نه احمق . واقعیه .
ک : خار نداشته باشه لیس بزنم دهنم گاییده بشه . ؟
ا : نترس .
ک : خار نداره ؟
ا : نه .
ک : خارکسده چی ؟
ا : وای کامی کشتی منو .
ک : میدونم . الان مفقود الاثرت هم میکنم .
این رو گفتم و زبونم رو گذاشتم روی شکاف کسش و یه لیس سرتاسری به شکاف کسش زدم . داشت اوف اوف میکرد . برای اینکه حسم به هم نریزه تصمیم گرفتم که کارم رو انجام بدم . برای شوخی کردن وقت زیاد بود . یکم دیگه که براش لیس زدم . خودم خوابیدم روی تخت و به ص فهموندم که بیاد با کسش بشینه روی دهنم تا من براش بخورمش . افسانه هم که اتوماتیک همیشه تو این جور مواقع میرفت پی ساک زدن برای من . همینجور که کس ص رو میخوردم افسانه هم داشت تخمام رو لیس میزد . خیلی حال میداد . یکم که گذشت افسانه اومد جای ص . به ص گفتم که : نمیخوای برای یه بار هم که شده برای من ساک بزنی ؟
ص : آخه من خوشم نمیاد .
ک : یه بارش چیزی نمیشه . امتحانش ضرر نداره .
ا : تو ام لوس نشو دیگه . فکر کن داری آبنبات میخوری . من که خیلی حال میکنم .
ص : آخه تو جنده ای .
ا : کامی ببین یه چیزی بهش میگما .
ک : ولش کن الان تنبیهش میکنم .
ا : آخ جون من هم تنبیه میخوام .
ک : چیه ؟ خوشحالی ؟
ا : آره .
ک : الان گریه ات رو هم میبینم .
زبونم رو کشیدم به وسط کسش و شروع کردم به لیس زدن . چوچولش رو به نیش میکشیدم و بعضی وقتها هم یه گاز ریز میگرفتم . یواش یواش رد زبون ص رو روی کیرم حس کردم . افسانه که به اوج دیوانگی رسیده بود . از روم بلند شد و ص رو زد کناروبعد از کشیدن یه کاندوم روی کیرم نشست رو کیرم . با دستش کیرم رو با سوراخ کسش تنظیم کردو یواش یواش با کس خیس و داغش کیرم رو بلعید و شروع کرد به بالا و پایین کردن . ص هم بیکار نشسته بود و باز کسش رو گذاشته بود تو دهن من . دستای من هم داشتن سینه های ص رو لمس میکردن و گاهی هم فشار میدادن .
بعد از چند دقیقه ص از روی من بلند شد و به افسانه گفت : بسه دیگه . نوبت منه .
افسانه به کناری رفت و من هم از جام بلند شدم .ص رو خوابوندم روی تخت جوری که پاهاش از تخت بیرون باشه . پاهاش رو دادم بالا و سر کیرم رو با سوراخ کسش تنظیم کردم و خیلی آروم هل دادم داخل . ص یه آه دیگه از سر شهوت کشید و گوشه لبش رو گاز گرفت . شروع کردم به تلمبه زدن . افسانه هم داشت سینه های ص رو میخورد و یه دست ص با چوچول خودش ور میرفت . مثل کرم توی هم میلولیدیم و لذت میبردیم از زمان حالمون . بعد از چند دقیقه پوزیشن رو عوض کردم . به افسانه و ص گفتم که هر دوشون قنبل کنن روی تخت خودم هم پشتشون قرار گرفتم و شرو ع کردم به کردن افسانه . از پشت گذاشته بودم تو کسش و با یه دستم هم داشتم ص رو آماده میکردم تا از پشت باهاش حال کنم . عرق از سر و صورتم به پایین سرازیر شده بود . از آب کس ص استفاده کردم و یواش یواش شروع کردم به باز کردن راه کون ص . اولش که دست زدم برگشت اعتراض کنه ولی تا منو دید یادش افتاد که قول داده امشب همه رقمه در اختیار من باشه . ( تازه فهمیده بود چه غلطی کرده . پشیمونی تو صورتش هویدا بود . ) اولین انگشت رو تا آخر به مقصد رسوندم و شروع کردم به بازی کردن با سوراخ کونش . افسانه هم خودش رو عقب جلو میکرد و همکاری میکرد . نوبت انگشت دوم بود که به حرکت در بیاد . همزمان با اینکه مشغول سوراخ کون ص بود م خودش هم داشت با کسش ور میرفت . دیگه آماده بود . از افسانه کشیدم بیرون و رفتم پشت ص قرار گرفتم .
ص : کامی جون من بیخیال . من تا حالا از پشت ندادم .
ک : با یک دفعه طوریت نمیشه .
ا : لوس نکن خودتو . دردش که تموم بشه حالشو میبری .
ص : تو خفه .
سر کیرم رو روی سوراخ کون خوش استایل ص تنظیم کردم . دیگه وقتش بود که به آرزوی دیرینم یعنی فتح کون ص برسم . پس باید با برنامه حرکت میکردم که مانعی بوجود نیاد . خیلی آروم و با حوصله . ذره ذره کیرم رو توی اون سوراخ تنگ حرکت میدادم و به جلو پیش میرفتم . از نصف که گذشته بود مقداری تحمل کردم تا جا باز کنه و عادی بشه براش . داشت درد میکشید ولی زیاد اعتراض نمیکرد . فقط میگفت کامی یه کم آرومتر .
دیگه به اخر خط رسیدم . تا ته جا داده بودم اونتو . لبه های سوراخش خفت کیرم رو چسبیده بودن و داشتن بهش فشار میاوردن . چه لذتی داشت . یکم که گذشت شروع کردم به عقب و جلو کردن ولی خیلی آروم . افسانه هم رفت جلوی ص دراز کشید و ص هم شروع کرد به لیس زدن ناف و شکم افسانه . بعد هم رفت سراغ کسش و شروع کرد به لیس زدن و گاز زدن . دیگه سوراخش جا باز کرده بود و کیرم به راحتی عقب جلو میشد .

ص با صدای حشری و پر از شهوتش بهم میگفت : کامی . محکمتر . محکمتر . خیلی حال میده . بزن محکم بزن توش .

یکم که گذشت حس کردم که میخوام نزدیک بشم به اومدن . برای همین یه انتراکت دادم به خودم و از کون ص کشیدم بیرون و رو زمین نشستم و شروع کردم به لیس زدن کس ص که از لای پاش زده بود بیرون و یکی از تصاویر زیبای طبیعت رو خلق کرده بود به حالت معمولی برگشتم و ص رو هول دادم جای افسانه و افسانه رو کشیدم زیرم و ازپشت کردم تو کسش و شروع کردم به تلمبه زدن . ناله های هر سه تامون در هم آمیخته شده بود و شده بود صدای زیر ساکسیفون با عشقی که از اسپیکرهای هارمن کاردون نوت بوکم که توی فضا پخش میشد و یک موسیقی ترکیبی بسیار عالی و گوش نواز رو پدید آورده بود . افسانه با لیس زدن و انگشت کردن ص اون رو به اوج رسوند و ص با جیغ کوتاهی اعلام کرد که ارضاء شده . من هم با شدت به افسانه ضربه میزدم و دیگه هیچ چیز حالیم نبود . بالاخره افسانه هم پرید و من موندم با یه کیر شق و پر آب که در آستانه انزال به سر میبرد و دنبال جایی برای خالی شدن میگشت و چه جایی پر حرارت تر از دهان افسانه .
افسانه رو بر گردوندم به سمت خودم در همین حین کاندوم رو هم از کیرم جدا کردم سرش رو راهنمایی کردم به سمت کیرم و اون هم شروع کرد به ساک زدن و چه با عشق و شهوت این کار رو میکرد . ص علیرغم بی بنیگی از تخت اومد پایین و رو در روی من قرار گرفت و لبهای داغ و سکسیش رو به لبهای من چسبوند و شروع کردیم به لب گرفتن . دیگه داشتم میومدم به افسانه گفتم که دارم میام و اون هم با شدت بیشتری ادامه داد به کارش . بعد از چند ثانیه شیر فلکه باز شد و تمام آبم تو دهان افسانه خالی شد . افسانه هم همش رو قورت داد ودر حین انجام این کار یه سرفه کوچولو که ناشی از جستن آبم به ته حلقش بود کرد که مقداری از آب من که تو دهنش بود به صورت پودر از دهانش خارج شد و به رونهام پاشید . ( اونجا بود که نحوه عملکرد پمپ انژکتور رو یاد گرفتم )
دیگه نایی نداشتم که سرپا وایسم . نشستم لبه تخت و خودم رو ولو کردم روی تخت . افسانه دست بردار نبود و دوباره داشت با زبونش به کیرم ور میرفت . ص اومد در کنارم دراز کشید و با یه بوسه شیرین ازم تشکر کرد . افسانه هم بلند شد بیاد پهلومون که بهش گفتم : افی یه سیگار بیار که الان خیلی حال میده .
ا : آره به خدا . اینو هستم .
ص : برای من هم بیار .
ا : چشم ملکه .

افسانه از اتاق رفت بیرون و ص یه لب دیگه مهمونم کردو گفت : کامی به خدا خیلی دوست دارم . عاشقتم .
ک : منم همینطور عزیز دلم . میخوامت تا قیام قیامت .
ص : دوست دارم .دوست دارم . دوست دارم . ( با این حرفش وجودم به آتش عشق دچار شد و گر گرفتم . ته دلم قنج میرفت . مثل خری که بهش تیتاپ با آب طالبی داده باشن )
ک : منم همینطور خوشگله .
ا : هوی ص تمومش نکن . لازمش داریم ها .
ک : تو یکی نترس . به اندازه داریم برای تو .

افسانه سه تا سیگار رو با هم چپوند تو دهنش و با هم روشن کرد . رد صورتی رژش روی فیلتر قهوه ای سیگارم خود نمایی میکرد . ( اون وقتها سیگار کمل تازه اومده بود تو ایران و از اون زمان تا الان از این سیگار میکشم )
آخ که شاید اغلبتون بدونید . سیگار چند جا بیشتر از جاهای دیگه حال میده . یکی از همین جاها هم بعد از سکسه . سیگار رو با اشتها کشیدم و باهاش حال کردم . رخوت سکس و خلع فکریش بهم داشت حال میداد . بعد از چند دقیقه از جام پاشدم و رفتم به سمت حمام . یه دوش با عشق گرفتم و برگشتم تو اتاق . دختر ها همون جوری نشسته بودن .
داشتم خودم رو خشک میکردم که افسانه گفت : میگم کامی تو چرا تتو نمیکنی ؟
ک : نمیدونم . تا حالا بهش فکر نکردم .
ا : باحال میشیها .
ک : فکرام رو میکنم اگر خواستم بعدا تتو میکنم .
ص : آره . من هم اگر تو بکنی میرم میکنم .
ک : حالا تا بعد ببینیم چی میشه ( بعد یعنی هفته بعد که رفتم پهلوی یکی از دوستام و از بازویه دست چپم تا ساعدم با حروف شیشیمی تتو کردم که معنیش به ایرانی بود (( عشق من )) . خداییش خیلی بهم میومد . زمانی که میرفتم سونا و استخر ملت کفشون میبرید . )

دختر ها هم رفتن دوش گرفتن و برگشتن تو اتاق . فقط بدنهاشون رو شسته بودن . بعد از اینکه خودشون رو خشک کردن هر کدومشون یه دست لباس خواب تنشون کردن که شبیه هم بود .

ک : اینجوری که نصفه شب من دچار سر در گمی میشم . نمیدونم کدومتون رو خفت کردم .
ص : ما تک خور نیستیم . هر کدوممون رو خفت کنی به اونیکی خبر میده . تو نگران نباش .
ک : خوبه .
یکمی سر و کول هم زدیم بعدش هم بعد از خاموش کردن چراغها توی تخت آروم گرفتیم . ص سمت چپ من خوابیده بود و افسانه سمت راست . ص یه بوس ریز از صورتم کردو گفت : بابایی شب به خیر .
ا : بابایی من هم شب به خیر . ( یه بوس )
ک : شب به خیر عزیزای دلم . ممنونم خیلی حال داد. به شما ها چطور ؟
ص : من که خیلی حال کردم . فقط کونم خیلی درد میکنه ولی دردش لذت بخشه .
ا : منم همینطور . مخصوصا آخراش خیلی چسبید .
ک : میگم ص پس از این به بعد این درد لذت بخش رو بهت هدیه میدم .
ص : کور خوندی فقط همین امشب بود .
ا : توام چس نکن خودتو . حال کردی دیگه .
ص : تو خفه .
ک : بگیرید بخوابید که صبح سر حال بلند بشید .
ص : چشم بابایی .
ا : چشم بابا یی .

یواش یواش چشمام گرم شده بود و به خواب رفتم . دستهای ص و افسانه روی سینه ام بود و چقدر آرام به خواب رفته بودن . خودم هم که اینگار کوه کنده بودم .

صبح با صدای پرنده هایی که روی درختها سر و صدا میکردن از خواب بلند شدم . اون دوتا هنوز خواب بودن . به آرومی از بینشون اومدم بیرون و از تخت خزیدم پایین . رطوبت بدنم رو کرخت کرده بود . تازه جای شکرش باقیه که رو تخت خوابیده بودیم . یه نگاهی به ساعت روی گوشیم کردم . تقریبا 6.30 بود . از اتاق اومدم بیرون و بعد از شستن سر وصورتم لباس تنم کردم و سوییچ رو برداشتم و ازعمارت ویلا زدم بیرون .
وای خدای من هوای تمیز و پاک . درسته یکم سرد بود ولی خیلی با عشق بود . برگهای درختها که هر کدومشون یک رنگ داشتن روی زمین ریخته بود و تلفیقی از زیبایی رو بوجود آورده بود . زیبایی که تنها خداوند بزرگ میتونه اون رو بیافرینه و خلق کنه . درختها پر بود از پرندگانی زیبا و البته بازیگوش که از این شاخه به اون شاخه میپریدن و با هم شاید بازی میکردند . میخواستم یه سیگار روشن کنم که واقعا دلم نیومد تو این هوای ناز ریه هام رو از وجودش محروم کنم . سوار ماشین شدم و به سمت در ورودی ویلا از توی جاده سنگلاخی حرکت کردم . بعد از خروج از محوطه اصلی ویلا و بستن در راه افتادم به سمت شهر . برای تهیه مواد لازم مخصوص یه صبحانه مقوی و خوشمزه .
اول از همه با دیدن نانوایی بربری که تقریبا خلوت هم بود وایسادم با دادن پول اضافی که به شاطر دادم نونهای من رو یه دور بیشتر سوار چرخ و فلک کرد ( آخه نانوایی بربری ماشینی هم نوبربود اون زمان . ) بعد از گرفتن نان سوار ماشین شدم و به سمت بازار سماکها حرکت کردم و از اونجا مقداری اشپل ماهی خریدم و تعدادی هم تخم مرغ محلی دو زرده فرد اعلا . بعد هم از یه مینی سوپر مقداری کره و مربا و از این خرت و پرتها گرفتم تا اگر دختر ها از کوکوی اشپلی که میخوام درست کنم خوششون نیومد با این چیزها خودشون رو سیر کنن .
بعد از خرید مایحتاجم به سمت ویلا حرکت کردم توی راه یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به کام گرفتن ازش . ( فحش ندید عادتمه صبح ناشتا اول یه لیوان آب میخورم و بعدش یه سیگار روشن میکنم و میکشم )

رسیدم به ویلا . لوازم رو از داخل ماشین برداشتم و با خودم بردم داخل . کنده داخل شومینه هنوز هم داشت میسوخت اما خیلی بیرمق . به اتاق یه سر زدم دیدم هنوز خوابند . میخواستم بیدارشون کنم دلم نیومد با خودم گفتم : فکر کردی همه مثل خودت خروسن حتی روزهای تعطیل هم زود از خواب بلند میشی .بذار بخوابن هر وقت صبحانه حاضر شد بیدارشون کن .

رفتم تو آشپزخونه و مشغول شدم به تدارک صبحانه . هر وقت با دوستان هم مسافرت میریم من بیچاره نقش “”کزت “”رو ایفا میکنم و بقیه هم میشن خانواده “” تناردیه “” . البته خودم دوست دارم اینجوری باشه .
اشپلها رو با تخم مرغها زدم و به صورت کو کو در اوردم و شروع کردم به پختنشون . قشنگ یه ماهیتابه پر درست کردم .
با خودم گفتم : آخه کسخل از کجا معلوم که خوششون بیاد و بخورن ؟
خوب نخورن به کیرم خودم با مشروب میخورم حالشو میبرم .
باقیه کارها رو هم انجام دادم و بعد از دم کردن چای رفتم داخل اتاق و یه شوخی افغانی هم کردم . دور خیز کردم و با یه جهش بلند پریدم روی تخت مابین ص و افسانه که جای خالیه خودم بود و هنوز هم حفظ شده بود . همزمان با این حرکت با صدای گوش خراشم داد زدم . : بر پا . برپا صبح شده . زود باشید .
بدبختها ریده بودن به خودشون . قیافه هاشون دیدنی بود . نمیدونستن کجان . ؟ اومدن شمال عشق و حال کنن و یا تو سربازخانه دلاور مردان نیروی زمینی قرار دارن . ؟
یکم گه گذشت موقعیت رو فهمیدن و شروع کردن دنبال من دویدن . من هم از دستشون در رفتم از اتاق زدم بیرون .
ص : کامی خاک بر سرت . آخه اینجوری آدم رو از خواب بیدار میکنن ؟
ک :خودت میگی آدم رو نه شما ها رو که ؟
ا : هر چی باشیم از تو بهتریم .
ک : بر منکرش لعنت . هر دوتون حیوانات نجیبی مانند اسب هستید اون هم از نژاد عربش . معرکه .
ا : پس تو هم قاطر امامزاده داوودی حتما ؟
ک : آره تو اینطوری فکر کن . حیف اسب که بهت نسبت دادم . تو یه الا غ چموشی .

ص داشت خمیازه میکشید که با شنیدن این جمله خمیازه اش تبدیل شد به قهقهه .
ا : زهر مار . عوض اینکه اون و دعوا کنه داره به من میخنده .
ک : بسه دیگه . زود برید دست و روتون رو بشورید که صبحانه اماده است .
ص : جدی ؟ چی هست حالا ؟
ک : برید بیاین خودتون میبینید . فقط میخوام چای بریزم . زود بیاین سرد نشه .

افسانه به سمت دستشویی رفت و ص هم شروع کرد به کش و قوس دادن خودش . من هم رفتم داخل آشپزخونه و 3 تا چایی لب سوز لب دوز ریختم و نشستم سر میز .
دختر ها هم اومدن و نشستن سر میز . بعد از خودن چای . ماهیتابه حاوی کوکو رو آوردم سر میز بهشون گفتم که بکشن برای خودشون .

ص : بابایی این چیه درست کردی ؟
ک : بخور و نپرسه عزیزم . فقط میل بفرمایید .
ص : چشم .
با قاشقش یه ذره از گوشه محتویات ماهیتابه برداشت و مزه مزه کرد .
ص : هوم خیلی خوشمزه است .
افسانه هم یه تستی زدو رضایت رو میشد از چهره اش فهمید . نامردا اغلب اون رو اونا خوردن و من بدبخت مجبور شدم برای خودم نیمرو درست کنم . ( مثلا نقشه کشیده بودم با مشروب بخورمش )

بعد از صبحانه دختر ها آشپزخونه رو مرتب کردن و من هم یه گشتی دور ویلا زدم و بعدش هم آماده شدیم که بزنیم بیرون . میخواستم ببرمشون جواهر ده برای آب گوگرد . خودم که خیلی حال میکنم با اونجا .

دو روي عشق – قسمت پنجاه و یکم

دختر ها تیپ اسپرت زده بودن . خودم هم که اغلب مواقع اسپرت میپوشم آخه به دور از آدمیزادم تو لباس رسمی احساس خفگی میکنم . تا حالا تو کل عمرم بیشتر از 5 یا 6 بار کت و شلوار رسمی نپوشیدم .
یواش یواش هوا داشت ابری میشد که این هم از خصلت های آب و هوای شماله .
دختر ها از در ویلا اومدن بیرون . شوق رو تو چهره جفتشون میشد دید .
ا : وای خدای من اینجا توی روز چقدر قشنگ تره . ص ببین چه جای با حالیه .
ص : آره . دیشب که بهت گفتم .
ا : کامی خیلی ممنونم . من که اینجا به آرامش رسیدم .
ک : خواهش میکنم . البته آرامش تو از یمن وجود منه والا اینجا هم یه جایی مثل همه جاهای روی زمینه .
ا : یه کم خودت رو تحویل بگیر .
ک : دارم همین کار رو میکنم .
ا : آفرین به تو .
ک : زیاد حرف زدی . بریم دیگه .
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت رامسر شهری که من خیلی باهاش حال میکنم . سر راه یکم میوه خریدیم و افتادیم تو جاده جواهر ده . خیلی آروم میروندم و عجله ای تو کار نبود برای رسیدن . به آخر جاده جواهر ده که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و به راهمون ادامه دادیم . ابر ها پایین اومده بودن و یه مه غلیظ اما زیبا رو بوجود آورده بودن . بوی نمی که تو هوا پیچیده بود نوید بارش باران رو میداد . ولی روی هم رفته خیلی توپ بود . اکسیژن خالص تو هوا معلق بود و با نفس کشیدن های عمیق این نعمت خدادادی رو به ریه هام منتقل میکردم تا شاید اون دنیا به قول آخوندها ریه هام ازم شکایت نکنن که فقط سیگار کشیده و ما رو نابود کرده . یه قهوه خونه کوچیک اونجا هست که هر وقت میرم اونجا یه سر میزنم و یه چای و قلیون میزنم به بر بدن . از در قهوه خونه که وارد شدیم یه سلام کردم .

ک : سلام .
% : سلام ارباب بفرمایید . ( با لحجه شمالی بخونید )
ک : خسته نباشید . بساطتون به راهه ؟
% : بله ارباب بفرمایید .

نشستیم روی تخت و سفارش چای و قلیون دادم . تو اون هوای سرد و مه آلود کوهستان چقدر چای و قلیون میچسبه مخصوصا این که یه منقل پر از ذغال سرخ هم بغل دستت باشه . شروع کردیم به شوخی کردن و تو سر هم زدن . اون دوتا که غرق خوشی بودن و همین قضیه باعث میشد که من هم غرق لذت باشم . مثل دو تا بچه کوچیک خودشون رو لوس میکردن و گهگداری هم تو سر و کول هم میزدن . بعد از صرف چای و کشیدن قلیان راه افتادیم به سمت چشمه آب گوگرد که تو مسیر قرار داره و به داخل رودخانه جواهر ده میریزه . وقتی رسیدیم اونجا ماشین رو پارک کردم و از شیب رودخانه به سمت پایین سرازیر شدیم . به لب رودخونه که رسیدیم من کتونیهام رو در آوردم و پاچه هام رو زدم بالا و پاهام رو کردم تو آب , آبش سرد بود ولی حال میداد . افسانه و ص هم همین کار رو کردن ولی به محض برخورد پاشون به آب جیغشون در اومد و بیخیال شدن .
ص : کامی آب به این سردی خل شدی پات رو کردی توش ؟
ک :اولش سرده ولی بعدش که سر میشه دیگه چیزی نمیفهمی .
ص : برو بابا دیوانه .

هر دوشون اومدن نشستن پهلوم و به رودخونه سنگ پرت میکردن . من هم با پاهام با آب بازی میکردم .
ک : دختر یدونه از اون میوه ها رو پوست بکن من بخورم .
ص : کامی بتریکی . چقدر میخوری ؟
ک : اولا که میوه جای غذارو نمیگیره . دوما باید جون داشته باشم جلوی شما دوتا مارمولک کم نیارم که فردا نرید پشت سرمن چرت و پرت نگید .
ا : راست میگه دیگه . کامی جان الان خودم برات پوست میکنم .
ص : پس برای من هم پوست بکن .
ک : آهان پس مهم گشادی کالیبر بود .
ص : نه دیگه . من و افسانه هم میخوریم تا جلوی تو کم نیاریم .
ک : شما دوتا اگر این رو بخورید دیگه جلوی من کم نمیارید .
ص : کامی میکشمت . بذار برگردیم ویلا .
ک : اوه حالا کو تا برسیم به ویلا . بیا همین جا بخوردیگه . باور کن با این کارت من و میکشی .
ص : دست انداخت توی موهام و کشید به سمت بالا .
ص : بگو غلط کردم .
ک : باشه باشه . غلط کردی .
ص : نه بگو غلط کردم .
ک : بابا جان همون که میگی دیگه غلط کردی .
ص : اینقدر میکشم تا موهات بیاد تو دستم .
ک: خوب به جای مو هام یه چیز دیگه بگیر دستت . ثواب هم داره دل یه جوون رو شاد میکنی .
ص : کامی بسه دیگه .
ک : تازه اولشه .
ص : نه بابا .

داشتیم همین جور کل کل میکردیم که یه قطره بارون درشت خورد تو فرق سرم . زیر لب یه فحش خواهر و مادر به آسمون دادم و به دختر ها گفتم :سریع جمع کنید که به گا رفتیم . بارونهای شمال رو که دیدید در عرض کمتر از یک دقیقه آدم رو فاک آف میکنه . همونجوری با پای برهنه دویدم بالا و دختر ها هم دنبالم دویدن . رسیدیم به ماشین و نشستیم داخلش . وقتی که مستقر شدیم شروع کردم به پوشیدن جورابهام و کتونیهام .
ص : مگه خل شدی . خوب بارونه دیگه . تازه حال میده زیرش وایسیم .
ک : اوکی من میشینم تو ماشین شما ها برید زیرش وایسید . ولی بگم من حوصله تب و لرز کردن و مریضی و نعش کشی رو ندارم . هر کس مریض بشه یه تیر خلاصی بهش میزنم و تو همین جنگلها خاکش میکنم . ( اینگار اسبن بنده خداها )
ص : خوب بابا تو هم . یادش رفته از متل قو تا سی سرا رو زیر بارون پیاده با هم رفتیم .
ک : یادم نرفته . ولی اون بارون کجا و این کجا . ( خداییش از همون اولش معلوم بود از این بارونهاست که زمان باریدنش کمه و قدرتش زیاده . )
ص : بارون بارونه دیگه چه فرقی میکنه ؟
ک : فرقش اینه که این بارو ن خیلی خیسه .
ص : مسخره .

دیگه قشنگ قطرات درشت بارون با ضرب میخورد به ماشین و صدا میداد.
ا : ص کامی راست میگفتا . عجب بارونی شد .
ک : کامی همیشه راست میگه . یادت باشه .
ا : بی مزه .
ماشین رو روشن کردم و به راه افتادم . خیلی آروم میروندم هم به خاطر لغزندگی جاده و هم اینکه داشتم از مناظر طبیعت که پیش رومون بود لذت میبردیم . افسانه عقب نشسته بود و ص هم جلو پهلوی من . ص شیشه رو کشیده بود پایین و دستش رو از شیشه کرده بود بیرون و داشت حال میکرد . یه نگاه تو آیینه انداختم افسانه هم تو خودش غرق بود و داشت بیرون رو نگاه میکرد .
ک : افسانه به چی فکر میکنی ؟
ا : هیچ چی . دارم منظره ها رو نگاه میکنم .
ک : یه پرتغال برای من پوست بکن . بعدش بیرون رو نگاه کن . ناسلامتی من دارم رانندگی میکنم خسته میشم .
ا : وای کامی خاک بر سرم . میوه ها رو جا گذاشتیم .
ص : واقعا خاک بر سرت .
ا : به من چه ؟ شوهر جنابعالی هولم کرد . فحشش رو من باید بخورم .
ک : خوبه والا . زبون که نیست جاده کازرونه .

دست انداختم از جلو داشبورد یه نخ سیگار برداشتم که روشن کنم .
ص : بابایی بده من روشن کنم چند تا کام بزنم بعدش تو بکش .
ک : تو که میدونی من سیگار نصفه بکشم اصلا نمیفهمم چی کشیدم . بیا دوتا روشن کن یکیش رو بده به من .
ص : چشم بابایی .
ک : لوس نشو دیگه . با هر کلکی که ممکنه من و گول میزنی تا سیگار بکشی .
ص : چه کنیم . ما اینیم دیگه .

ضبط رو روشن کردم و دنبال آهنگ بزن باران حبیب گشتم و بالا خره پیداش کردم . ص هم سیگاری که برام روشن کرده بود رو داد دستم . همینجور که از سیگارم کام میگرفتم و رانندگی میکردم به آهنگی که از باندهای ماشین پخش میشد گوش میدادم و حال میکردم .

بزن باران بهاران فصل خونه ……. بزن باران که دریا لاله گونه

بزن باران که بر چشمان یاران ….. جهان تاریک و دریا واژگونه

………………

رسیدیم به رامسر . یکم تو خیابانهاش گشت زدیم. ساعت رو نگاه کردم دیدم نزدیک 12 شده . باید یکم خرید میکردم برای این چند روزه حالا که به تفریحمون نرسیدیم حداقل بریم به خریدمون برسیم . سر خر رو کج کردم به سمت بازار وقتی رسیدیم به دختر ها گفتم که شما بشینید من یکم خرید کنم و بعدش بریم ویلا .
ص : من که باهات میام .
ا : منم میام .
ک : بیاید پایین بابا . شدم عینهو گربه که بچه هاش رو به دندون میکشه .

بارون هنوز داشت میومد ولی نه با اون شدت اولیه . داشتیم راه میرفتیم و به اقلام موجود در بازار نگاه میکردیم که متوجه نگاه مردم به خودمون شدم . یکم دوروبرم رو نگاه کردم ببینم چه خبره . دیدم اون دو تا هم دارن ریز ریز میخندن . قضیه جالب شده بود میخواستم هر چه زود تر بفهمم قضیه چیه . یکم که خودم رو بر انداز کردم بالاخره به عمق ماجرا پی بردم . با خودم گفتم : خاک بر سر خنگت کامی با این حواسی که تو داری آخرش کل دنیا بهت میخندن . پاچه های شلوارم هنوز بالا بود . شده بودم عینهو آب حوضیها . دولا شدم و سریع درستش کردم به اون دوتا یه نگاهی کردم و گفتم : شما که دیدید چرا نگفتید . ؟
ص : آخه خیلی حال داد . باحال شده بودی بابایی .
ا : کامی راست میگه . خیلی مسخره شده بودی .
ک : بد بختها قبر خودتون رو کندید . آرزو کنید من یه طوریم بشه والا تو همین چند روز بلایی به سرتون میارم تا مرغهای هوا به حالتون خون گریه کنن .
ص : بابا شوخی کردیم . حالیت نمیشه .
ک : اتفاقا من میخوام جدی بکنم . به نظر شما ایرادی داره ؟
ص : نه . هر جور راحتی .

جفتشون میدونستن که دارم باهاشون شوخی میکنم . خودم یه پا دلقکم و از این چیزا ناراحت نمیشم .

( یه بار تو دریا گوشه با دوستام کل افتاده بودیم . قرار شد که من گدایی کنم هر چقدر که پول جمع شد . باقیه جمع هر نفر 5 برابرش رو بدن بهم . جاتون خالی شوخی شوخی و با هر کلکی که بود 6300 تومن گدایی کردم و در حدود 180000 تومن کاسب شدم که البته همرو تو همون سفر گذاشتم تو تنخواه و خرج کردیم )
خرید های لازمه رو کردیم و ریختیم تو ماشین .یکم هم هله هوله خریدم برای رفع کسالت و بعدش هم راه افتادیم سمت ویلا .
ک : میگم ناهار چی دوست دارید درست کنم . ؟
ص : نمیدونیم . هر چی که باشه .
ک : کته کباب بزنیم ؟
ا : کته کباب چیه ؟
ک : بخور ونپرسه .میخوری یا نه ؟
ا : آره هر چی باشه میخوریم .
ک : اوکی . شام هم جوجه با استخوان میزنم .
ص : آره . من که موافقم .
ا : منم همینطور .

رسیدیم ویلا و با کمک بچه ها وسایل رو بردیم داخل ویلا . قرار شد دختر ها کمک کنن کارهای ریزه میزه رو انجام بدن من هم بقیه کارها رو .

ص و افسانه پیاز و باقیه موادی که من بهشون گفتم رو خورد کردن و بعدش هم اومدن ببینن من دارم چیکار میکنم . مقداری از گوشت مغز رونی که خریده بودم رو برای کباب چنجه ( به قول شیرازیا کنجه ) حاضر کردم و بعد از عملیات ژانگولری از قبیل ساطوری کردن و غیره خوابوندمش تو پیاز و فلفل و ادویه .
به دختر ها گفته بودم که مرغها رو بشورن اما دریغ از یه حرکت کوچولو . به قول خودشون بدشون میومد به مرغ و ماهی دست بزنن . ( من نمیدونم چطور بدشون نمیاد وقتی میخورن اما وقتی میخوان تمیز کنن چندششون میشه )

وقت خوردن قلچماغم……………. وقته کار کردن چلاغم

تا زمانی که گوشت بخواد جا بیافته که موقع پختن سفت نشه . افتادم به جون مرغها و همش رو جوجه کبابی خورد کردم و بعد از خوابوندن تو پیاز و فلفل و ادویه و البته مقداری هم روغن مایع درب ظرف رو محکم بستم و گذاشتم تو یخچال .

ص : میگم کامی بابای من وقتی جوجه درست میکنه بهش آبلیمو هم میزنه .
ک : اون بابای توئه به من چه .
ص : وا . یعنی چی . ؟
ک : یعنی اینکه اون بلد نیست جوجه درست کنه به من چه مربوطه . اگر الان بهش آبلیمو بزنم تا شب که میخوایم کبابش کنیم جوجه ها پوک میشه و دیگه خوشمزه نمیشه . متوجه شدید . ؟
ص : آهان از اون نظر .
ک : آره . به بابات هم بگو کاری که بلد نیست انجام نده .
ص : برای همین میخواد تو رو به غلامی قبول کنه دیگه .
ک : آره والا . نیست من هم غلام حلقه به گوشم . وامیسم برای بابات جوجه کباب درست میکنم اون هم بی استخوان .

دستهام رو شستم از آشپزخونه اومدم بیرون . به دختر ها هم گفتم ظرفهایی که من کثیف کردم رو که البته مقدارش هم کم نبود بشورن و بذارن سر جاش . خودم رفتم جلوی شومینه و دوباره روشنش کردم و بعدش هم رو مخده جلوی شومینه لم دادم و یه سیگار هم روشن کردم تا خستگیم در بره .

با صدای بلند داد زدم : راستی اگر چندشتون نمیشه لطف کنید زحمت برنج کته رو شما ها بکشید .
ص : کی درستش کنم . ؟
ک : الان مشغول شو دیگه .
ص : باشه . من و افسانه درستش میکنیم .
ک : به اندازه خودتون درست کنید . چون مطمئنم که همچین گند میزنید که من نمیتونم بخورم .
ص : حالا میبینیم . همچین درست کنیم که انگشتهات رو هم بخوری .
ک : پس میخواین به خودتون ظلم کنید . وقتی من انگشت نداشته باشم کی میخواد شما ها رو انگشت کنه ؟
ا : خیلی بی ادب شدی کامی ؟
ک : آره یادت باشه بعد از ناهار تنبیهم کنی .
ا : حتما این کار رو میکنیم .
ک : نه باید بگی حتما این کار رو میدیم . چون شماها که نمیتونید بکنید .

هنوز حرفم تموم نشده بود که جفتشون مثل اجل معلق خراب شدن رو سرم . خدا وکیلی صد رحمت به رژیم صهیونیستی باز اونها مرام دارن اول پول دادن بعدش ترتیب فلسطینیها رو دادن . این دو تا ترتیب من رو دادن پول هم ندادن . جای همتون سبز چنان کتکی خوردم از دستشون که اواخرش داشتم جنبه ام رو از دست میدام . یه جورایی هر سه مون شانس آوردیم که به وقتش تموم شد والا مسافرت رو حرامشون میکردم .
بعد از اینکه از دستشون جون سالم به در بردم بلند شدم و رفتم سر وقت گوشتها .
ک : بعد از نهار گریه اتون رو هم میبینم .
ص : وای نگو ترسیدیم .
ک : حالا میبینیم .

با زبونی که افسانه به عنوان شکلک در آورد یه خنده رو لبام نشست و همه چیز یادم رفت . تو دلم گفتم : مقصر خودتی دهنشون رو سرویس کرده بودی باید یه حالی بهت میدادن تا روت کم بشه .

از توی کابینتها سیخها رو پیدا کردم و شروع کردم به سیخ زدن گوشتها . حیف که کیوی نداشتیم والا میخوابوندمشون تو کیوی اونوقت خوشمزه تر هم میشد .
دختر ها هم داشتن برنج رو ردیف میکردن . بعد از سیخ زدن گوشتها رفتم بیرون سراغ منقل شروع کردم به برپا کردنش . با هزار مصیبت بالاخره ذغالها گداخته شد و آماده شد برای پختن کباب . از داخل سیخها رو آوردم و چیدمشون روی منقل و بعدش هم مشغول پختن شدم . به افسانه گفته بودم که یک مقدار مشروب برام بیاره . آخه عاشق اینم که پای منقل همزمان با پختن کباب جات یه ناخنکی هم به کبابها بزنم البته با مشروب .

بعد از مدتی که گذشت یکی از سیخها رو که تقریبا پخته بود به اتمام رسوندم و دخلش رو آوردم . باقیه سیخها رو هم گذاشتم لای یه نون لواش که توی یه سینی بود و بردم داخل ویلا . ص داشت برنج میکشید و افسانه هم داشت میز رو میچید .
ک : زود باشید دیگه .
ص : حاضره .
ک : اوکی پس بیاید تا از دهن نیافتاده .

سینی رو گذاشتم روی میزو خودم هم نشستم پشتش . میزمون تقریبا همه چیز توش پیدا میشد . از ماست چکیده تا سیر ترشی . افسانه اومد سمتم و گفت : کامی ؟
ک : جانم ؟
ا : ناراحت که نشدی ؟
ک : بابت چی ؟
ا : شوخی که باهات کردیم .
ک : نه بابا . نترس من جنبه ام خیلی بیشتر از این حرفهاست .
ا : ولی من فکر میکنم ناراحت شدی . به هر حال ببخشید . ( اومد جلو یه بوس از لپم کرد . )
ک : نزن از این حرفها . خیالت راحت باشه که ناراحت نشدم .
ا : اوکی . ممنونم .
ص : من هم معذرت میخوام . ( یه بوس هم ص از لپم کردو بعدش هم نشست پشت میز )
ک : بچه ها من وقتی خودم باهاتون شوخی میکنم پس در نتیجه منتظر عکس العمل از طرف شماها هستم . پس دلیلی نداره ناراحت بشم . شماها هم دیگه از این فکرا نکنید . این همه من شمارو میکنم اذیت , یک بار هم شما منو اذیت کنید راهه دوری نمیره .
ص : اونوقت میگم پررویی باور نمیکنی .
ک : باور میکنم ولی به روی خودم نمیارم .
ص : اون که پر واضحه .
ک : بسه دیگه سرد شد بخورید .

دو روي عشق – قسمت پنجاه و دوم

بعد از صرف چایی دراز شدم جلوی شومینه دختر ها هم هر کدوم یه طرفم دراز کشیدن .
ک : دارم میگم اگر میخواید اینجا پهلوی من بخوابید بدون ورجو وورجه و اذیت میخوابید وگرنه مجبور میشم هر دوتون رو تنبیه کنم .
ص : مثلا چیکار میکنی ؟ ( صداش رو کش داد )
ک : حالا دیگه . جرات داری شلوغ کن تا بهت نشون بدم .
ا : ایول ص بیا اذیتش کنیم .
ک : با دم شیر بازی میکنی بچه جان . بگیر بخواب تا جلو و عقبت رو یکی نکردم .

همین حرفم باعث شد که کل کل بالا بگیره و در آخر هم به یه سکس کوتاه ولی باحال ختم بشه . کوتاه از اون نظر که هیچ گونه معاشقه ای درش وجود نداشت و صرفا جنبه فاک داشت . کل کل بود دیگه نمیشد کاریش کرد .

بعد از سکس من جلوی شومینه یه چرت مرغوب زدم تا بعد از ظهر سرحال باشم . دختر ها هم رفتن تو اتاق بخوابن .

از خواب که بلند شدم . سکوت مطلق ویلا رو احاطه کرده بود که من خیلی باهاش حال میکردم . از جام بلند شدم و بعد از انداختن یه کنده دیگه داخل شومینه رفتم داخل آشپزخونه و زیر کتری رو روشن کردم تا یه نسکافه بزنم تو رگ . از در رفتم بیرون . بارون بند اومده بود و هوا خیلی عالی بود هوس کردم یکم قدم بزنم . رفتم داخل لباسام رو پوشیدم و پاکت سیگارم رو برداشتم و از ویلا زدم بیرون . دختر ها خواب بودن و من هم نمیخواستم این سکوت دل انگیز رو با کل کل کردن با اونا عوض کنم .
از در ویلا زدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن تو جاده دور ویلا . هوای دبشی بود و خیلی حال میداد که نفس عمیق بکشی . حس میکردم تو گوشه ای از بهشتم . تو همین حین ذهنم معطوف شد به سمت مریم . چقدر دلم میخواست مشکلش رو سریعتر حل کنم و بفرستمش سوی زندگیه خودش . قبل از اومدن با تیمسار راجع به ص صحبت کرده بودم و ازش خواسته بودم با بابام در میون بذاره قضیه رو . عکس العمل تیمسار که خوب بود . از ص خوشش اومده بود و فکر میکردکه به هم میایم . بعد از مسافرت اولین کار این بود که ازش بپرسم جواب بابا چی بوده . یه لحظه خودم رو تو لباس دامادی تجسم کردم و ص رو هم توی لباس عروس در کنارم . ( وای خدای من کت و شلوار رو با کتونی پوشیده بودم ) خنده ام گرفته بود از دست خودم .به خودم گفتم : میگم کسخلی میگی نه همیشه دنبال یه سوژه ای هستی تا دلقک بازی در بیاری حتی به خودت هم رحم نمیکنی . یه خنده دیگه و بعدش هم دستم رو کردم تو جیبم و یه سیگار آتیش کردم . دیگه سردم شده بود باید برمیگشتم . آخه طبق معمول کاپشن تنم نکرده بودم و با یه تیشرت داشتم اونجا فر میخوردم . سیگارم که تموم شد خودم رو جلوی در ویلا دیدم . کلید انداختم و وارد شدم . صدای ص و افسانه رو میشنیدم که دارن با همدیگه صحبت میکنن. هنوز هم داخل اتاق بودن .

ص : خوب . حالا که خودش میخواد من چرا نخوام ؟
ا : ببین ص هر دومون میدونیم که کامران پسر خوبیه در آمدش هم بد نیست و الحمدا… دستش به دهنش میرسه . ولی با شناختی که من ازش دارم میدونم که بعد از ازدواج محدودت میکنه . اگر واقعا عاشقشی و دوسش داری باهاش ازدواج کن وگرنه این کار رو باهاش نکن گناه داره بچه مردم .
ص : افسانه فکر کردی من یه دختر هرزه ام که بعد از ازدواجم با کامی بخوام بهش خیانت کنم ؟ نه من کامی رو دوست دارم . حس میکنم که یه تکیه گاه خوب پیدا کردم و میتونم بهش تکیه بزنم . خودم هم دیگه خسته شدم از این زندگی میخوام روی آرامش رو ببینم .
ا : پس بهت تبریک میگم از همین الان . کامی پسر خوبیه و فکر کنم بتونه خوشبختت کنه .
ص : مرسی عزیز دلم . ایشالا که تو هم به خواسته دلت برسی و یکی رو برای خودت پیدا کنی .

برگشتم تو آشپزخونه و با یه ذره آبی که ته کتری مونده بود یه نسکافه درست کردم برای خودم و یکم هم سرو صدا تولید کردم تا اون دوتا بفهمن که من برگشتم . کتری رو هم پر کردم و گذاشتم رو گاز .

ص : سلام بابایی . کجا بودی ؟
ک : بیرون بودم عزیزم . رفته بودم قدم بزنم .
ا : خوب بیمعرفت ما رو هم بیدار میکردی با هم میرفتیم .
ک : نه دیگه گفتم شماها استراحت کنید تا برای شب جون داشته باشید . آخه امشب شب کارید .
ص : روتو برم بچه که روی ما رو بردی . دو تا دختر نتونستیم هنوز از پست بر بیایم .
ا : با اون فلفلی که با غذاش میخوره توقع داری کم هم بیاره . لامصب همیشه گوش به فرمانه .
ک : نیست که شما دو تا هم بدتون میاد .
ص : والا همین و بگو .

خوب دیگه برید دست روتون رو بشورید حالم داره بد میشه از قیافه هاتون .
جفتشون دویدن دنبالم ومن هم در رفتم .
ص : بی شخصیت خیلی هم دلت بخواد که قیافه های ما رو ببینی .
ک : تو که راست میگی .

یکم که دنبالم کردن بالاخره موفق شدن که منو بگیرن . شروع کردیم به سر و کول هم زدن و جیغ داد کردن . تو همین حین ناخن افسانه قسمتی از گوشت صورتم رو خراش داد .
ک : ببینید چی کار کردید . شماها الان دیگه ممهورالدم شدین برای من . ریختن خونتون واجبه .
دنباشون کردم بالاخره افسانه رو گرفتم .
ا : ص بیا کمک کن .
ک : راست میگه بیا کمکش . جرات داری بیا .
ص : من اصلا تخمش وندارم این کار رو بکنم .

نمیدونید تو اون لحظه چه حالی بهم دست داد . ترکیدم از خنده . خیلی باحال گفت این یه جمله رو . افسانه هم از خنده های من خنده اش گرفته بود . همون طور که روی افسانه بودم غلط خوردم رو زمین . دلم درد گرفته بود از بس که خندیده بودم . تو همین حین افسانه با زبونش خراش صورتم رو لیس میزد .
ک : نکن چندشم شد . مگه گربه ای تو از این کارا میکنی ؟
ا : آره دیگه . من پیشیم .
ک : آره والا . اونم از نوع گربه کوره . هر چی آدم بهت محبت میکنه آخرش چنگ میزنی به آدم .
ا : کامی به خدا دست خودم نبود . من معذرت میخوام .
ک : میدونم دیوونه شوخی کردم . عوضش بعداتلافی میکنی برام مگه نه .؟
ا : آره . چرا که نه ؟ ( لحنش حشری بود و با گذاشتن دستش به روی کیرم این رو ثابت کرد . )

از جام پاشدم و رفتم صورتم رو توی آیینه نگاه کردم زیاد هم عمیق نبود ولی میسوخت . یه آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون . پشت سر من هم دختر ها رفتن سر و صورتشون رو شستن و اومدن بیرون . یه نگاهی به ساعت انداختم . تازه 5.30 بود .

ک : میگم حاضر بشید بریم بیرون یه گشت دوری بزنیم .
ص : کجا بریم بابایی ؟
ک : بریم رامسر . ته بلوار کازینو . اگر باز باشن یه چایی قلیون بزنیم روشن شیم .
ا : آره . من هم موافقم .
ک : مخالف هم بودی فرق نمیکرد . هه هه هه هه
ا : مسخره .
ک : بیسکویت بخور آدم شو .

دختر ها رفتن تو اتاق و بعد از یه ربع ساعت که از دستشون حرص خوردم با یه تیپ خفن اومدن بیرون . من که اینا رو همیشه میدیدم یه جوری شدم وای به حال کسایی که میخواستن الان ببیننشون . ص یه شلوار جین مشکی تنگ پوشیده بود و با یه کاپشن مشکی کوتاه که تا باسنش به زور میرسید . یه جفت کتونی سفید هم دستش بود تا پاش کنه . یه کلاه مشکی هم کشیده بود رو سرش .
افسانه هم یه شلوار پارچه ای کوتاه پاش بود با یه نیم بوت مشکی یه مانتو کوتاه هم تنش کرده بود و یه کاپشن چرم چسبون هم تنش که تا کمرش اومده بود پایین و یه شال مشکی هم سرش کرده بود .
ک : آهای مگه دارید میرید مهمونی . این چه وضعشه ؟
ص : بابایی الان هوا تاریک میشه زیاد معلوم نمیشیم . گیر نده دیگه .
ا : من که تیپم خیلی هم سنگینه .
ک :آره والا . 25 گرم هم نیست کجاش سنگینه ؟
ص : بریم دیگه بابایی دیر میشه ها ؟
ک : دارم میگم تیپتون همین طوری ضایع هست زیاد شلوغ نمیکنید ها . یه وقت من دعوا میکنم اون وقت بیا درستش کن .
ا : چشم رییس ما هواسمون هست .

رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت رامسر . به رامسر که رسیدیم رفتم به سمت بلوار کازینو و بعد از رسیدن به انتهاش از ماشین پیاده شدیم و داخل یکی ازمعدود قهوه خونه هایی شدیم که باز بود . به غیر از ما 3 نفر . دو تا میز دیگه پر بود یکیش یه دختر و پسر جوون نشسته بودن و یکیش هم 4 تا پسر خزو خیل که هنوز کاپشن خلبانی جزو تیپشون به حساب میومد . نشستیم پشت میز و من هم سفارش چای و قلیون دادم و نشستم . جایی که ما نشسته بودیم منظره ای از دریا داشت و با وجود اینکه هوا تاریک شده بود ولی صدای دریا برامون یه صدای دلنشین رو پدید آورده بود و داشتیم حال میکردیم . چای و قلیون اومد روی میز و مشغول شدیم . یکم که گذشت یکی از اون جمع اومد سمت ما و من رو صدا کرد پیش خودش .
% : سلام . داداش بچه تهرانی ؟
ک : علیک سلام . با اجازتون . امرتون ؟
% : هیچ چی گفتم اگر چیزی خواستی بگو تا برات مهیا کنیم .
ک : نه داداش قربونت همه چیز هست .
% : مشروبی ؛ موادی ؛ مکانی ؛ چیزی نمیخوای ؟
ک : نه عزیزم دستت درد نکنه . لطف کردید .
% : خواهش میکنم . در خدمتم .
ک : یا علی آقا جون . خوشحال شدم .
% : خدا حافظ .

برگشتم سر میز و یه استکان چایی ریختم برای خودم . بعد از کشیدن قلیون و خوردن چایی از جامون بلند شدیم رفتیم سمت ماشین . سوار که شدیم ماشین رو از پارک در آوردم و راه افتادم .

تو راه سی دیه شهیار قنبری رو چاقیدم و رفتم تو حس . آخ که اگر بدونید شهیار قنبری تو شب اونم زمانی که داری رانندگی میکنی چه حالی میده .

ترانه شروع شد به پخش و من هم با تمام وجود غرق در موسیقی شدم و شروع کردم به خوندن با هاش .

روز پاييزي ميلاد تو در يادم هست
روز خاکستري سرد سفر يادت نيست
ناله ی نا خوش از شاخه جدا ماندن من
در شب آخر پرواز خطر يادت نيست
تلخي فاصله ها نيز به يادت ماندست
نيزه بر باد نشسته ست و سپر يادت نيست
يادم هست ….. يادت نيست ……
خواب روزانه اگر درخور تعبير نبود
پس چرا گشت شبانه در بدر يادت نيست
من به خط و خبري از تو قناعت کردم
قاصدک کاش نگويي که خبر يادت نيست
يادم هست …… يادت نيست ……
عطش خشک تو بر ريگ بيابان ماسيد
کوزه اي دادمت اي تشنه مگر يادت نيست
تو که خود سوزي هر شب پره را ميفهمي
باورم نيست که مرگ بال و پر يادت نيست
تو به دلريختگان چشم نداري بي دل
آنچنان غرق غروبي که سحر يادت نيست
يادم هست …… يادت نيست

آهنگ که تموم شد هر سه مون داشتیم با آهنگ داد میزدیم و این از اثرات خل بودنه .
دوباره زدم آهنگ از اول پخش بشه و ما هم دوباره شروع کردیم به خوندن همزمان . من یکی که عربده میکشیدم . دختر ها هم همینطور . ص که خودش یه ام پی تری پلایر سیار بود . لامصب هر موزیکی که میذاشتی حفظ بود و پا به پا میومد .
دیگه رسیده بودیم نزدیک ویلا من هم که جاده رو خالی گیر آورده بودم و برای خودم لایی بازی میکردم و بوق میزدم . خلاصه آرامش اونجا رو به گه کشیده بودیم . رسیدیم به جلوی در ویلا ص پیاده شد و اومد نشست پشت فرمون . من هم در رو باز کردم و ص ماشین رو برد داخل و تا دم در ویلا رفت . من هم در رو از پشت قفل زدم و پیاده از روی جاده سنگلاخی به سمت در عمارت راه افتادم . صدای تکون خوردن سنگها زیر پام آوای دلنشینی رو بوجود آورده بود . رسیدم به دخترها .

ص : میگم بابایی چه ماشین ردیفیه . یدونه از اینا بخر دیگه ؟
ک : مگه پفک نمکیه به همین راحتیها بشه خریدش . میدونی چقدر پولشه ؟
ص : بابایی تو که مایه داری. این حرفها رو نزن .
ک : ای ول معنیه مایه داری رو هم فهمیدیدم . پس اونایی که تو روز در آمد میلیونی و میلیاردی دارن چی بهشون میگن ؟
ص : به اونا میگن خر مایه .
ک : نخیر به اونا میگن آقا زاده . من که آفتابه زاده هم نیستم .
ص : خوب از باباییت بگیر .
ک : الان به اون بگم خایه هاش رو حوالم میکنه .

افسانه که پقی زد زیر خنده . خودم هم خنده ام گرفته بود .
ص : تو دیوونه ای به خدا .
ک : میدونم نیازی به گفتن نبود .

رفتیم داخل ویلا به ساعت نگاه کردم دیدم تازه شده 8 . ای بابا حالا چیکار کنیم . همش هم که نمیشه سکس کرد تا سرمون گرم بشه .

ک : خوب . شماها لباستون رو که عوض کردید زود بند و بساط رو اماده کنید که میخوام شام شما ها رو بدم . خودم هم میخوام امشب سیاه مست کنم و حال کنم .
ص : ما هم هستیم .
ک : بیخود . شماها جنبه ندارید . یه بلایی سرتون میاد نمیتونم جمعتون کنم اونوقت .
ا : برو بابا . باهات شرط میبندم که از تو بیشتر بخورم .
ک : بچه جان یادت باشه هیچ وقت تو می خوری کل نکن حتی اگر حرفه ای این قضیه باشی .
ا : به هر حال ما هم میخوریم .
ک : حالا تا ببینم چی میشه .

خودم لباسام رو عوض کردم و رفتم سر وقت منقل تا روشنش کنم . ذغال ها رو که آتیش زدم دو تا کنده بزرگ برداشتم و رفتم تو ویلا و یکیش رو گذاشتم داخل شومینه و یکیش هم گذاشتم کنارش .
برگشتم سر وقت منقل و آتیشش رو به راه کردم .

ص : کامی برنج هم میخوای درست کنی ؟
ک : من که فقط جوجه میخورم . شما اگر برنج میخورید برای خودتون درست کنید .
ص : نه بابا . من به خاطر تو گفتم .
ک : اوکی . برو اون گوشیه من رو بیار کار دارم .
ص : چشم بابایی خوشگله .
ک : خوشگل عمته بچه پر رو بدو برو بینم .

ص گوشیو آورد و زنگ زدم به داش عل .
ع : بله ؟
ک : سلام داش .
ع : سلام دلاور . خسته نباشید . میبینم که خوب با دوتا ضعیفه به ملک ما تجاوز کردین و دارین حسابی عشق و حال میکنید .
ک : تازه کجاش رو دیدی . الان میخوام ازت اجازه بگیرم و به مشروبات هم حمله کنیم .
ع : این حرفها چیه داداش . از توی بار هرچی خواستی بردار .
ک : علی یه چیزی میگم نخندیا .
ع : بگو داداش .
ک : جون علی این مشروبا به من نمیسازه میدونی که . سوسولیه . میخورم معده ام تعجب میکنه . این دورو برا عرق سگی هم داری یا نه .
ع : جون کامی با این یکی شوخی نکن . ناموسی شوخی کنی ناراحت نمیشم ولی از این یکی بکش بیرون .
ک : بابا زیاد که نمیخوام . یه دو تا پیک باشه موضوع حله .
ع : همون دیگه پیکهای تو رو میدونم چقدریه برای همین میگم بکش بیرون .
ک : داداش 2 تا شیشه ویسکی میذارم جاش . حله ؟
ع : خفه بابا . پولشو به رخ من میکشه . ولی جون کامی تازه گرفتم تمومش نکنیا . حال ندارم تا کلار دشت برم دوباره بگیرم .
ک : نه جون تو . به اندازه ور میدارم .
ع : اوکی . گوشه آشپزخونه یه کابینت سه گوش هست . یه بیست لیتری اونجاست بردار .
ک : ای ول . دهنت سرویس شد . داشتی میومدی شمال سر راهت برو کلار دشت بگیر . این که تمومه .
ع : کسخل نذاشتی حرفم تموم بشه که فکر کنم در حدود 5 بطر داخلش باشه . نوش جونت بزن روشن بشی . اصل عرقه . سرگله حالشو ببر .
ک : نه داداش ما تک خور نیستیم برات نگه میدارم .
ع : کسخل شوخی کردم . اتفاقا میخواستم بهت زنگ بزنم تا برش داری و یه حالی ببری و ما رو دعا کنی .
ک : داداش همینجوریش هم دعات میکنیم . نگران نباش .
ع : چس نکن خودتو دیگه . هوا چطوره ؟
ک : جات خالی . توپه توپه .
ع : دهنت سرویس . هوس کردم بیام .
ک : خوب پاشو بیا .
ع : نمیدونم بذار ببینم نوشین میاد یا نه بهت خبر میدم .
ک : اوکی پس منتظرم .
ع : زیاد روش حساب نکن ولی اگر اومدنی شدیم بهت میگم .
ک : باشه ولی بیای خوشحال میشیم .
ع : آره والا . ما بیایم که عیشت به هم میخوره .
ک : دیوانه ای دیگه من حاضرم یه سال از عمرم و بدم یه روز با تو و نوشین باشم . آخه میدونی که خیلی دلقکین حال میده آدم باهاتون باشه .
ع : کامی دم دستم برسی کونت و پاره میکنم .
ک : همش وعده و وعید . بابا جان یه بار هم عمل کن .
ع : دهنت گاییده است .
ک : اوکی بابا . حالا برو خبر بگیر ببین چی میشه .
ع : باشه داداش . خوش بگذره .
ک : نوکرتم داداش . به خوشیه شما .
ع : خداحافظ .
ک : خداحافظ .

گوشیو قطع کردم که دیدم ص داره نگاهم میکنه .
ک : چیزی شده ؟
ص : نه فقط کار بدی کردی به علی گفتی بیاد . ما مثلا میخواستیم تنها باشیم .
ک : علی از این حرفها زیاد میزنه . نترس عمرا نیاد .
ص : مطمئنی ؟
ک : آره بابا . تازه اگر بیان که خیلی هم خوش میگذره . نوشین خیلی دختر باحالیه . علی رو هم که دیدی چه جوریه .
ص : علی رو میدونم که با حاله . ولی دوست دخترش رو که ندیدم . نمیدونم کی هست و چه شخصیتی داره .
ک : بهت قول میدم اگر بیان دو تا دوست صمیمی میشید برای هم . خیالت راحت .
ص : ولی خدا کنه نیان . تازه داریم حال میکنیم .
ک : نترس اونا اگر بیان هم همش میخوان تو بغل هم باشن با ما کاری ندارن .
ص : اوکی . به قول خودت خیره .
ک : آره خیره .

رفتم تو ویلا و گالن رو پیدا کردم . راحت 10 لیتر عرق توش بود . اونم چه عرقه با عشقی .
یه پارچ برداشتم و از عرق پر کردم و کردمش تو فریزر تا یکم حداقل خنک بشه . به افسانه هم گفتم : ماست خیار هم درست کنه .
آخ که عاشق ماست و خیار با عرقم . تازه فلفل سبز هم داشتیم که نور علی نور بود .

سریع دست به کار شدم و جوجه ها رو در آوردم بیرون و شروع کردم به سیخ زدن . یه مقدار هم بال قاطی جوجه ها بود که سوا روی یه سیخ دیگه زدم و گذاشتم کنار . به بچه ها گفتم که بند و بساط رو بیارن بیرون و رو میز روی تراس پهن کنن . میز رو هم کشیدم نزدیک منقل تا راحت بهش دسترسی داشته باشم . جوجه ها رو چیدم رو منقل و گذاشتم تا با آتیش خود منقل بپزه . یواش یواش میز پر شد از خوراکی و ظرفهای جور واجور . رفتم از تو اتاق علی چتفل های عرق خوریش رو برداشتم و اومدم بیرون .
نشستیم دور میزو من شدم ساقی . چتفل ها رو پر کردم و جلوی هر نفر یدونه گذاشتم . یکی از کارهایی که تو عرق خوری باهاش حال میکنم سلامتی فرستادن و این کس کلک بازیاشه .

چتفل خودم رو گرفتم دست و گفتم : اینو میخورم به سلامتیه داش علی که باعث شد ما اینجا چند روزی حال کنیم و جاش هم خیلی خالیه .
پیک رو رفتم بالا . خداییش تا مغز کونم رو داغ کرد با خودم گفتم این مشروبه نه این مشروب شیشه ایها که آدم نمیفهمه چی خورده . ( دوستان عفو کنن ولی من یکی به شخصه با عرق کشمش خیلی حال میکنم و هیچ مشروبی نمیتونه جای عرق رو برام پر کنه .)
دختر ها هم به طبعیت از من یه نفس رفتن بالا ص که از حالت چشاش معلوم بود بد خورده تو برجکش . افسانه هم تقریبا همین حال رو داشت . هر دوشون از سوزش مشروب تو گلوشون اشک تو چشاشون جمع شد .
نفری یه قاشق ماست دادم خوردن . ازشون توقع نداشتم که آیین مقدس عرق خوری رو بلد باشن . برای همین زیاد باهاشون کل کل نکردم و گذاشتم حال کنن برای خودشون .

چتفلها رو پر کردم و رفتم سمت منقل یه نگاهی به سیخها انداختم . تقریبا آماده بودن . یکی از جوجه ها و سیخ بال رو برداشتم و آوردم سر میز . میدونید که چربی بال مرغ چه حالی میده به آدم این جور مواقع .
دوباره چتفلم رو برداشتم و گفتم : میخورم به سلامتی باغچه که گلش شمایید و خارش ما .
ص : نوش جون .
ا : نوش .
ک : آره . بلدیدا .
رفتم بالا و چتفل رو خالی برگردوندم پایین . ص یه قاشق ماست بهم داد که زدم رو دستش و خوردمش .

ک : بچه ها ؛ فقط یه خواهشی دارم ازتون جایی که دیدین دیگه نمیتونید بخورید بگید . مشروبش سنگینه و اگر اوضاعتون خراب بشه تا صبح خواب به چشماتون حرامه .
ص : من که دو تا دیگه بخورم بسمه .
ا : من پابه پای کامی میرم .
ک : تو بیخود میکنی . دو سه تا که خوردی میکشی کنار . اوکی ؟
ا : باشه بابا . نترس من هیچ چیم نمیشه .
ک : ببینیم و تعریف کنیم .

همین جوری پیک ها پر و خالی میشد . من که احساس گرما میکردم . حسابی گرفته بود من رو . به افسانه گفتم بسه دیگه نخور .
ا : من خوبه خوبم . نترس .
ک : پس همینجوری خوب بمون .
ا : باشه . همین یه پیک رو هم بخورم دیگه نمیخورم .
ک : قبل از اینکه بخوری پاشو از تو آشپزخونه یه لیوان بیار بعد بخور . ( میخواستم بهش ثابت کنم که زیاده روی کرده . )
افسانه میخواست از جاش بلند بشه که نتونست و دوباره با کون محکم خورد رو صندلی .
ک : دیدی گفتم بسه . من خودم هم آخرین پیکمه . چون نمیخوام مشروب با من حال کنه من میخوام باهاش حال کنم .
ا : آره . راست میگی . بد کوفتی بود .
پیک خودم رو رفتم بالا و پشت بندش هم پیک افسانه رو هم خوردم . پشت بندش هم یه کم نمک به عنوان مزه حسن ختام برنامه بود . حال خوشی داشتم . دوباره همون دعای همیشگی که میگم رو گفتم : ای خدا این حال خوش رو از ما نگیر .

با کمک هم میز رو به نسبه جمع کردیم و باقی مونده غذا رو هم من کشیدم توی یه ظرف که فردا بخوریمش تا اصراف نشه .

یه سیگار روشن کردم و کامهای عمیق میگرفتم ازش هوا هم که توپ بود . وای که تو چه لذتی غرق بودم . مستیم دوبل شد وبه قول دوستان فکر کنم 3 خط رو هم پر کردم .

دو روي عشق – قسمت پنجاه و سوم

سیگارم که تموم شد رفتم داخل ساختمون . ص داشت ظرفها رو میشست و افسانه هم چپ کرده بود روی یکی از مبلها و داشت سیگار میکشید .
ک : صد دفعه گفتم یه پیک کمتر ؛ زندگیه بهتر . گوش نمیدی که .
ص : همین رو بگو .
ا : بابا جان من حالم خوبه . حسابی هم دارم حال میکنم .
ک : خدا رو شکر .

از توی ظرف میوه ها یه پرتغال برداشتم . حوصله پوست کندن نداشتم با چاقو چهار قاچش کردم و به نیش کشیدم . خیلی حال داد . یکی دیگه برداشتم و به همین طرز فجیع خوردم .
به خودم اومدم دیدم ص داره صدام میکنه : آهای چه خبره ؟
ک : چی چه خبره ؟
ص : به قول خودت کره کردی رو پرتغالها اونوقت میگی چی چه خبره ؟

یه نگاه به آشغال پرتغالها کردم راحت 7 یا 8 تا پرتغال خورده بودم .

ک : خوب حالا توام , یدونه پرتغال خوردم ها .
ص : منظورت یه کیلو بود دیگه .
ک : ای یه همچین چیزی .

ظرف رو برداشتم بردم داخل آشپزخونه و شستم و گذاشتم تو آب چکون .

ک : میگم خوش میگذره بهتون یا نه ؟
ص : به من که تا اینجاش خیلی حال داده .
ا : من هم دارم حال میکنم . خیلی با حاله .
ک : پس فعلا خدا رو شکر تونستم دو تا آدم متوقع رو راضی نگه دارم .
ص : نه بابا .
ک : زن بابا .

رفتم نشستم کنار شومینه و لم دادم رو مخده . به ص گفتم که برام سیگار بیاره . تو عالم مستی و شنگولی بودم و داشتم با رقص شعله های آتیش داخل شومینه حال میکردم .
ص : بیا بابایی .
ک : مرسی عزیز . از دستش گرفتم شروع کردم به کام زدن .
ص : میگم بابایی کی میخوای با بابات صحبت کنی ؟
ک : راجع به چی ؟
ص : راجع به خودمون دیگه ؟
ک : خودمون یعنی چی ؟
ص : بازم بدجنس شدیا بابایی شیطون . ازدواجمون دیگه .
ک : آهان از اون نظر . مگه قراره که ما با هم ازدواج کنیم ؟
ص : نمیدونم . خودت گفته بودی .
ک : آره . با تیمسار صحبت کردم که با بابا در میون بذاره . بعد از سفر نتیجه مشخص میشه .
ص : وای . کامی جدی میگی ؟
ک : مگه من با تو شوخی دارم ؟
ص : کم نه .
ک : آره عزیز جدی گفتم .
ص : مرسی . مرسی .

پرید تو بغلم و یه لب اساسی ازم گرفت و نشست تو بغلم .

ص : کامی به خدا کنیزیت رو میکنم .
ک : اون که وظیفه اته , چیز جدید بگو .
ص : تمام زندگیم برای تو ؛ خوبه ؟
ک : آره , منم همینطور .
دوباره لبهامون تو هم قفل شد .

ا : وای این دوتا رو نگاه کن . مثل مرغ عشق دارن با هم جیک جیک میکنن .
ک : دیوانه مرغ عشق که جیک جیک نمیکنه . عر عر میکنه .
ا : آره خوب .

افسانه هم اومد و به ما ملحق شد. ص دوباره شروع کرد به لب گرفتن از من . دست افسانه به کیرم رسید و شروع کرد به مالیدن .

ک : یه اعلام آمادگی بکن بعد .
ا : اینجوری حالش بیشتره .

دیگه به حالت نعوض کامل رسیده بودم . راحت دراز کشیدم رو زمین و ص هم دوباره با لبهای من مشغول شد . افسانه شلوارکم رو کشید پایین و دوباره شروع کرد به مالیدن . بعد از چند لحظه گرمای لبهای حرفه ای و داغش رو رو کیرم حس کردم . یه حس خوب بهم دست داد . حسی که به من میگفت دوباره از وجود این دو تا حوری بهشتی بهره مند میشم و کام دل میگیرم از اندام زیبا و لوندشون . زبان افسانه به زیر تخمم میخورد و من غرق در لذت بودم . ص از کنارم به پایین خزید و جای افسانه رو گرفت . جای تعجب بود که ص بدون اینکه من بهش حرفی بزنم سعی در انجام کاری داره که خودش ازش بدش میومد . حرفه ای نبود و گهگداری دندوناش به کیرم میخورد ولی باز هم داشتم لذت میبردم . مخصوصا این که ص داشت این کار رو برام انجام میداد . بعد از لحظه ای افسانه دست به کار شد و با چنان شدتی شروع کرد به ساک زدن که به دقیقه نکشید تا آبم بیاد . مقداری از آبم رو مزمزه کرد و خالی کرد بیرون .

ک : پس شماها چی ؟
ا : نترس . اول خالیت کردم که دور دوم زود نیای . حالا حالا ها باهات کار داریم .
ک : اوکی . پس من میرم یه دوش میگیرم و میام .

رفتم داخل حمام و یه دوش مشتی گرفتم . با دوش آب سردی که آخرش گرفتم تا حدودی مستیم جاش رو به هوشیاری داد . از حمام زدم بیرون و با حوله ای که دور کمرم پیچیده بودم رفتم سمت اتاق خواب . ص روی تخت دراز کشیده بود و افسانه هم جلوی آیینه بود و داشت به خودش میرسید . صدای ساکسیفون تو فضا موج میزد و دوباره من رو کوک کرد برای یه سکس دیگه . رفتم سمت تخت و نشستم لبه تخت . ص از زیر پتو اومد بیرون , لخت لخت بود .
ص : بذار خشکت کنم , حتما باز هم با آب سرد دوش گرفتی ؟
ک : آره ؛ چه عیبی داره ؟
ص : هیچ چی فقط مریض میشی .
ک : نترس بادمجون بم آفت نداره .

افسانه هم چراغها رو خاموش کرد و لخت شد به ما پیوست . بعد از اومدن افسانه عملیات بیت المقدس شروع شد و یه سکس جانانه کردیم و بعد از سکس هر سه مون با بدنهایی کرخت و مغزی تهی از هر چیزی به خواب رفتیم . خوابی زیبا و دلنشین .

صبح با همه خستگی که داشتم از جام پاشدم . یه کشو قوس به خودم دادم و رفتم سمت حمام . مستی و سکس دیشب و دیروز حسابی بدنم رو کوفته کرده بود . یه دوش آبگرم گرفتم و صورتم رو هم شیو کردم و از حمام اومدم بیرون . یه نگاهی به یخچال انداختم . تقریبا همه چیز داشتیم و نیازی به بیرون رفتن نبود . برای خودم چایی درست کردم و صبحانه رو براه کردم . نون بربریه دیروز شده بود عینهو لاستیک مارشال دور سفید ؛ لامصب هیچ رقمه نمیشد بخورمش . گرفتمش روی شعله گاز و یه کم با آتیش گرمش کردم تا قابل خوردن باشه . اومدم شروع کنم که یادم افتاد نون لواش هم هست . شروع کردم به خوردن صبحانه تو سکوت دل انگیز ویلا . بعد از صبحانه هم یه چایی ریختم برای خودم ورفتم نشستم جلوی پنجره و یه سیگار روشن کردم . بیرون رو نگاه میکردم . صدای پرنده ها میومد هوا هم که توپ بود و یه لکه ابر هم تو آسمون نبود . خوب امروز رو چیکار کنیم تا خوش بگذره ؟
تصمیم گرفتم که وقتی بچه ها بیدار شدن بندو بساط رو جمع کنیم بزنیم بریم لب دریا . ناهار هم همونجا بخوریم . فقط باید یه چند تایی ماهی میخریدم برای ناهار که روی آتیش کباب کنیم و بزنیم به بدن .

نیم ساعتی تو ویلا چرخ زدم و بعدش رفتم سراغ بچه ها که بیدارشون کنم .
هر دوشون لخت مادرزاد خوابیده بودن و من دوباره با دیدن این اندام زیبا شور زندگی در وجودم روان شد . رفتم سر وقت ص و لبم رو گذاشتم روی لبش . یکم که خوردم ص چشماش رو باز کردو یه لبخند کوچولو تحویلم داد ودستاش رو حلقه کرد دور گردنم و شروع کردیم به خوردن لبهای همدیگه . از ص جدا شدم و رفتم سمت افسانه . میخواستم یه کم کرم بریزم. دستم رو رسوندم به کونش و یه انگشتش کردم . بنده خدا اینگار برق بهش وصل کرده باشن از جاش پریدبالا . ص که از خنده روده بر شده بود . افسانه با قیافه خواب آلودش یه نگاهی به من کردو گفت : کامی تو کی میخوای آدم بشی ؟
ک : هیچ وقت .
ا : میدونستم .
یه لب ازش گرفتم و یکم با دستام که تو موهاش بود با موهاش بازی کردم و نوازشش کردم .

ا : همین خل بازیاته که تو دل آدم جا باز میکنی . دیوونه .
ص : خداییش این و خوب اومدی . من هم موافقم .
ک : پاشید تا باز باهاتون شوخی افغانی نکردم .
ص : بابایی صبحانه چی داریم ؟
ک : کوفت هست با زهر مار . کدومش رو میل دارید از همون بیارم براتون . اصلا میخواین شما از تخت نیاید پایین من صبحانه رو روی تخت براتون سرو کنم .
ا : آره آره من دوست دارم .
ک : پس بیا صبحانه حاضره . ( دستم رو گرفتم به جلوم )
ا : خاک بر سرت که اینقدر منحرفی .
ص : خودت کرم میریزی دیگه چرا به کامی فحش میدی ؟
ک :تو هم نمیخواد بالاخواه من باشی . الان حتما بابت این بالاخواهی از من باج میگیری ؟
ص : نه بابایی . من فقط میخواستم بگم که فقط برای من صبحانه میاری رو تخت .
ک : همین یه قلم رو داریم میل میکنید بدم خدمتتون .
ص : افسانه راست گفت .
ک : افسانه به راست دونش خندید .

پاشدم از اتاق زدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه . راستش هنوز گشنه ام بود . دوباره چایی ریختم برای خودم و نشستم . سرو کله دختر ها هم پیدا شد و نشستیم به صبحانه خوردن . بعد از صبحانه یه کم دو رو برمون رو مرتب کردیم و آماده شدیم برای رفتن . تعدادی سیخ و مقداری ذغال و لوازم دیگه ای که لازم داشتیم رو برداشتم وگذاشتم تو صندوق عقب و بعد از بستن در ویلا زدیم بیرون . حالا حالا ها برای ناهار وقت داشتیم پس چه جایی بهتر از متل قو , دریا گوشه و تیله وا .
دنده رو چاقیدم و به سمت عباس آباد و متل قو به حرکت در اومدم . جاده کناره به نسبه شلوغ تر شده بود بالاخره 5 شنبه بود و بعضی ها هوای شمال زده بود به سرشون و زده بودن به جاده . توی راه تو حال خودمون بودیم و داشتیم راجع به مسائل دورو برمون حرف میزدیم که دیدم از روبرو دو تا ماشین با هم کورس گذاشتن و با سرعت هر چه تمامتر دارن میان به سمت ما . ماشینی که به حریم ما تجاوز کرده بود و داشت شاخ به شاخ میومد یه ماکسیما سفید بود که تو لاین من با سرعت داشت نزدیک میشد . ماشین بغلیش هم یه بی ام دبلیو بود که معلوم بود با هم حسابی کل انداختن و هیچ کدومشون هم حاضر به کوتاه اومدن نیستن . هر دوشون شونه به شونه هم میومدن و به ما نزدیک میشدن . من فکر میکردم که بی ام دبلیو به ماکسیما راه بده و شل کنه تا برگرده تو لاین خودش ولی خر تر از این حرفها بود و شل که نکرد هیچ چی راننده ماکسیما رو هم مجبور کرد که تو لاین سبقت بمونه . من هم در آخرین لحظه تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بکشم تو شونه خاکی اونم با سرعت تقریبا 100 تا بغل جاده رو خالی کرده بودن که زیر سازی کنن برای عریض کردن جاده برای همین اختلاف سطح آسفالت با شونه خاکی تقریبا 10 یا 15 سانتی بود که به محض هدایت ماشین به خاکی ماشین با صدای وحشتناکی وارد اون قسمت شد . ترمز نمیتونستم بزنم به خاطر خاک و سنگ ریزه هایی که اونجا بود به زحمت با معکوس و بعدش که سرعتم کم شد با ترمز ماشین رو نگه داشتم . یه نفس عمیق کشیدم به خاطر اینکه به خیر گذشته بود. شانس آوردیم پشت سرمون ماشین نبود والا معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد . ص و افسانه که ریده بودن به خودشون . یه چند تا دم و باز دم کردم و بعد از اینکه از استرسم کم شد ماشین رو گذاشتم تو دنده و جاده رو بریدم و از مسیری که داشتم میومدم برگشتم .

دوباره خون به مغزم نرسیده بود و میخواستم اون دوتا مادر قحبه رو پیدا کنم و با خواهر و مادرشون وصلت کنم . ص اومد اعتراض کنه که بهش گفتم هیچ حرفی نزن و فقط کمربندت رو ببند . گاز ماشین رو گرفتم با گذشت هر ثانیه به سرعت ماشین اضافه میشد . از عصبانیت دنده بود که به دنده اضافه میکردم و با خشم میروندم . تقریبا 20 کیلومتری که برگشتم طعمه مورد نظر یافت شد . ماکسیما تو شونه خاکی پارک شده بود جلوی یه مغازه , از این مغازه هایی که سوغاتی میفروشن . وایسادم پشتش و از ماشین پیاده شدم . قفل عصایی رو برداشتم و در رو بستم . ص از ماشین پیاده شد که سرش داد زدم : میشینی تو ماشین . اگر نعشم هم افتاد زمین حق نداری پیاده بشی . فهمیدی ؟
با سر تاکید کرد که کاملا متوجه شده . نشست تو ماشین و در رو بست .
صورتم از شدت عصبانیت گر گرفته بود . یه بشکه باروت بودم که هر لحظه ممکن بود منفجر بشه.رسیدم به پشت ماشین .
با لگد کوبیدم به گلگیر ماشینشون . صدای دزدگیرش بلند شد . آماده شدم تا راننده اومد بیرون با قفل عصایی بزنم ننش رو بگام .

چی فکر میکردیم و چی شد ؟
یه دختر با ریموت کنترل دزد گیر رو زد و اومد سمت من .
% : مگه خل شدی مرتیکه ؟
ک : خل نشدم با راننده این ماشین کار دارم .
% : راننده اش منم . امرتون . ( دستش به کمرش بود و با یه حالت طلبکارانه داشت نگاه میکرد )
ک : شما الان با اون بی ام دبلیو کورس گذاشته بودی ؟
% : آره . مگه ایرادی داره ؟ ( تو همین حین یه دختر دیگه هم به دختره پیوست . فهمیدم که رفیقشه )
ک : خودت پشت فرمون بودی ؟ ( میخواستم مطمئن بشم راننده کی بوده )
% : گفتم که آره . به شما چه مربوطه ؟

هنوز حرفش تموم نشده بود که یه کشیده محکم خوابوندم زیر گوشش . برق از سه فازش پرید .

% : هو کثافت برای چی میزنی ؟
یه چک افسری دیگه تو اون ور صورتش .
ک : اینو زدم که یاد بگیری تو همچین جاده ای با کسی کورس نذاری . فهمیدی مادر قهبه ؟

اونیکی که اومده بود سمت من و میخواست حمله کنه. بهش گفتم یه قدم دیگه برداری میزنم ننه تو رو هم میگام . فهمیدی ؟
همونجا در جا خشکش زد .
صاحب مغازه اومد بیرون .
@ : اوهوی بچه قرتی چیکارشون داری ؟ ( با یه لحجه مازندرانی کش دار حرف میزد . اگر تو حالتی غیر از این موقع بودم تا صبح بهش میخندیدم )
ک : شما چیکارشونی ؟
@ : فرض کن همه کاره .
ک : پس آقای همه کاره وایسا الان زنگ میزنم پلیس بیاد باید جوابگوی یه سری مسائل باشی .
@ : به من چه . من چیکارم ؟
ک : پس وایسا عقب و خودت رو قاطی نکن .

بر خلاف تهدیدی که به ص کرده بودم با افسانه از ماشین پیاده شده بودن و داشتن دخترا رو آروم میکردن .

رفتم طرف ماشین قفل رو انداختم داخل ماشین و بسته سیگارم رو برداشتم و یه نخ سیگار روشن کردم و شروع کردم به کشیدن . دختره هنوز داشت گریه میکرد . اونیکی هم داشت با افسانه حرف میزد . نشستم تو ماشین دستم رو گذاشتم روی بوق . اون دوتا هم مجبور شدن بیان سوار شن .

رفتم جلوی پای دختره و بهش گفتم : حالا فهمیدی برای چی زدمت یا نه ؟ اگر نتونسته بودم ماشین رو جمع کنم الان داشتن با کاردک از کف جاده جمعمون میکردن .
دختره همونجوری وایساده بود و داشت با ناخنهاش بازی میکرد .

ک : دفعه بعد از پاپیت ماشین گرفتی مثل بچه آدم رانندگی کن و یاد این دو تا چکی که خوردی بیافت .

گاز ماشین رو گرفتم و راه افتادم . دیگه حس گردش نداشتم . بدجوری خورده بود تو ذوقم . سر راه چند تا ماهی گرفتم برای ناهار و برگشتیم سمت ویلا .

دختر ها هیچ کدوم حرفی نمیزدن . کاملا درک کرده بودن الان هیچ رقمه نباید حرف بزنن . ص ضبط رو روشن کرد و یه نخ سیگار برام روشن کرد و داد بهم . سیگار رو میکشیدم و تو حال خودم بودم.رسیدیم دم ویلا در رو باز کردم و ماشین رو انداختم داخل و به دختر ها گفتم کاری به کارم نداشته باشن و اگرمیتونن ناهار رو خودشون ردیف کنن . رفتم تو اتاق و خودم رو ولو کردم رو تخت . این هم از تفریح کردن ما . کیرم تو این شانس .

دو روي عشق – قسمت پنجاه و چهارم

نفهمیدم کی خوابم برد , ولی با تکونهایی که ص داشت بهم میداد از خواب بیدار شدم .
ص : بابایی تنبل پاشو ؛ چقدر میخوابی ؟
ک : مگه چقدر خوابیدم ؟
ص : تقریبا دو ساعته .
ک : جون من ؟ اصلا نفهمیدم کی خوابیدم .
ص : آره دیگه . بابایی عصبانی من امروز با همه سر جنگ داره . برای همین خسته شده دیگه .

تازه یادم افتاد چه اتفاقی افتاده . یه کوچولو پشیمون بودم از کاری که کردم ولی در کل تخمم هم نبود .

از جام پاشدم و از تخت اومدم پایین . ص زل زده بود تو چشام .
ک : چیه ؟ چرا اینجوری نگاه میکنی ؟
ص : هیچ چی . دارم چشمات رو نگاه میکنم . ایراد داره ؟
ک : نه عزیزم . چه ایرادی ؟

دست انداختم دور گردنش و یه لب اساسی ازش گرفتم . با هم دیگه از اتاق زدیم بیرون . من رفتم سمت دستشویی تا هم آمپرم رو بیارم پایین و هم سر و صورتم رو بشورم , ص هم رفت برای چیدن میز ناهار .

از دستشویی که اومدم بیرون رفتم سمت آشپزخونه . از بوی غذا معلوم بود که اون دو تا واقعا تلاش کردن که یه غذای توپ درست کنن . افسانه داشت برنج میکشید توی دیس و ص هم داشت ظرفها رو میچید روی میز . یه سلام مقوی کردم بهشون که افسانه با یه قیافه عاقل اندر صفیح برگشت نگاهم کردو گفت : خسته نباشی رزمنده .
ک : با پاکفوم پاک کردم . خسته نیستم .
ا : مسخره .
ک : حیف که حوصله ندارم جوابت رو بدم بزار ناهرم رو بخورم بعدش خدمتت میرسم .
ا : برو بابا . خوبه همیشه جلوی من کم میاری .
ک : اگر منظور اون جلوته که صد البته . بشکنه کیری که جلوش کم نیاره .
ا : خیلی بی ادبی کامی .
ک : خوب وقتی میبینی که من حوصله ندارم کل کل نکن . میمیری ؟
ا : برو بابا .

رفتم نشستم پشت میز و خودم رو با خوراکیهای رو میز مشغول کردم . غذا اومد سر میز . یه دیس برنج خوش عطر و بو و یه دیس با 5 تا ماهی قزل که از قیافه اشون معلوم بود حسابی تو روغن سرخ شدن و البته باید خوشمزه هم باشن .

ک : من میخوام با دست غذا بخورم . کسی که ناراحت نمیشه ؟
ا : نخیر انسان اولیه . جمع خودمونیه . کسی ناراحت نمیشه .
ص : نه بابایی . من هم میخوام با دست بخورم .

یه بشقاب پر برنج کشیدم و یدونه از ماهیها رو هم برداشتم و شروع کردم به در آوردن تیغ هاش و خردش کردم رو برنجم .بعد از تمیز کردن ماهی شروع کردم به خوردن . نمیدونم چرا اینقدر گشنه بودم . جاتون خالی ماهی پلو با سیر ترشی و بقیه مخلفات چه حالی میده . حسابی خوردم یعنی میتونم بگم تا سر حد انفجار .

بعد از غذا یه نخ سیگار روشن کردم و دختر ها هم شروع کردن به جمع کردن میز . سیگارم که تموم شد افسانه با یه سینی چایی اومد نشست سر میز و یه نخ سیگار برداشت و برای خودش روشن کرد . یکم که گذشت ص رو به من کرد و گفت : کامی چرا با دختره اونجوری برخورد کردی ؟
ک : حقش بود . باید یکی تنبیهش میکرد .
ا : نیست خودت خیلی با احتیاط رانندگی میکنی ؟
ک : من هر جوری هم رانندگی کنم با جون دیگران بازی نمیکنم .
ص : خوب این درست ولی برخوردت با اون دو تا دختر مناسب شخصیت تو نبود . یه لحظه یاد اونشب افتادم که داشتی فرزانه رو خفه میکردی ؛ خیلی ترسیدم .
ک : حالا دیگه یه اتفاقی افتاده ؛ پیگیریش هم بی حاصله پس بیخیال شید .
ص : هر جور راحتی .

رفتم جلوی شومینه و جام رو مرتب کردم . مثل این گربه خونگیا بیکار میشدم میرفتم جلوی شومینه و چرت میزدم .

ص : بابایی ؟
ک : جانم ؟
ص : چند تا از دوستام اومدن شمال . میتونم آدرس بدم بیان اینجا ببینمشون ؟
ک : فکر نکنم مشکلی باشه بگو بیان . کیا هستن ؟
ص : تو نمیشناسیشون بابایی .
ک : اوکی .
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که خوابم برد . با صدای ظرف و ظروف از توی آشپزخونه بیدار شدم . دوساعتی میشد که خوابیده بودم . از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه . دیدم اون دوتا دارن مثل قرقی کار میکنن . افسانه داشت میوه میشست و ص هم داشت خشکشون میکرد و میچید تو ظرف .

ک : اوه . ببین چیکار دارن میکنن به خاطر چند تا دوست فکسنی . هر کی ندونه فکر میکنه نوه آشیخ ممد حسن کون پاره داره میاد اینجا .
ص : بابایی بیدار شدی ؟
ک : با این سر و صدایی که شما دو تا به پا کردین خرس قطبی هم از خواب زمستونیش بیدار میشه چه برسه به من که خوابم هم سبکه .
ا : صدای خرو پفت تا تهران میرفت اونوقت میگی خوابم سبکه ؟
ک : برو ضعیفه سر به سر من نذار .
ص : بابایی میری یه دوش بگیری سر حال بیای ؟
ک : مگه خواستگار داره میاد که باید مرتب باشم ؟
ص : نه بابایی ولی خوشتیپ باشی بد نیست .
ک : حالا کی میان این شازده ها ؟
ص : دیگه الان پیداشون میشه .
ک : باشه پس من تو حمومم هرکدومشون سکسی تره بفرستید اونجا .
صدای جیغ بنفش ص ویلا رو به لرزه در آورد و همزمان یه سیب هم به سمتم پرتاب شد .
ص : کامی میکشمت که همش به فکر اینی که یه نفر رو بزنی زمین .
ک : اصلا این وصله ها به من نمیچسبه . خودت که میدونی کیر من فقط برای شاشیدنه .
ص : خاک بر سرت .

ص دوید به سمت من و من هم در رفتم تو حمام . پشت در حمام داد میزد و هی میگفت مردی بیا بیرون . یدفعه در رو باز کردم و دویدم سمتش بدبخت ریده بود به خودش پا گذاشت به فرار افسانه که ترکیده بود از خنده ؛ خودم هم داشتم میخندیدم .
ص : افسانه مسخره نیشت رو ببند وگرنه میزنم تو سرت ها .
ا : به من چه ؟ زورت به کامی نمیرسه میخوای عقده هات رو سر من خالی کنی .
ص : خف بابا .
ک : اوهوی این تیکه کلام رجیستر شده است تو حق نداری ازش استفاده کنی .
ص : کامی برو به کارت برس الان اینا پیداشون میشه .
ک : باشه بابا . برو یه دست لباس برام بیار .

خودم هم رفتم داخل حمام و یه استحمام مشتی کردم و صورتم رو هم شیو کردم . داشتم خودم رو خشک میکردم که ص در زد . در رو باز کردم و اومد داخل رختکن . حوله رو از دستم گرفت و شروع کرد به خشک کردن من .
ک : هنوز نیومدن ؟
ص : چرا بابایی . اومدن افسانه پهلوشونه .
ک : خوب تو هم برو من خودم میام .
ص : بابایی یه وقت دیدیشون و ناراحت شدی خواهشا اون دقیقه عکس العمل نشون نده بعدش که رفتن هر کاری دوست داشتی بکن .
ک : تو که میدونی اگر من ببینمشون ممکنه عکس العمل نشون بدم برای چی دعوتشون کردی که بیان اینجا ؟
ص : باید میومدن بابایی .
ک : فرزانه که نیست ؟
ص : نه بابایی گلم .
ک : اوکی برو من هم میام .
ص : مرسی بابایی ؛ ادوکلنتم آوردم بزن خوشبو بشی دختر های مردم مست بشن و من بهت افتخار کنم که تو عشق منی .
ک : این همه چیز تو دنیا برای قیف اومدن هست اونوقت تو میخوای با من لگن قیف بیای ؟
ص : تو بهترین هستیه منی .
ک :برو دیگه هندونه نذار زیر بغل من ؛ بچه پر رو .

ص یه زبون در آورد و در رفت بیرون . لباسام رو پوشیدم و میخواستم بیام بیرون که یادم افتاد جوراب پام نیست . ای بمیری ص با این لباس آوردنت . از در اومدم بیرون که بپیچم برم تو اتاق جوراب پام کنم دیدم جورابام از دستگیره در آویزونه . پام کردم و به سمت حال حرکت کردم . دو تا دختر پشت به من نشسته بودن و من قیافه هاشون رو نمیتونستم تشخیص بدم . ص و افسانه با دیدن من از جاشون بلند شدن و اون دو تا هم متوجه حضور من شدن و بلند شدن و برگشتن به سمت من .

وای خدای من چی میدیدم همون دو تا دختری بودن که تو ماکسیما بودن ؛ اینا اینجا چیکار میکنن ؟ چه شکلی ما رو پیدا کرده بودن ؟ زیاد نباید به خودم فشار میآوردم .
حکما کار یکی از این دو تا مارمولک بوده ( تیکه ادبی رو حال کردین )
یه سلام و احوالپرسی نه چندان گرم کردم و رفتم بشینم روی مبل روبروییشون . در همین حین هم یه چش غره به اون دو تا ضعیفه کردم که یعنی بعد از رفتن این دو تا کونتون پاره است , محرز .

ص : کامی جان ایشون سمیرا خانم هستن و ایشون هم مهدیه دوستشون . میشناسیشون که ؟
ک : بله امروز یه ملاقات دوستانه داشتیم با هم . ( لحنم نشون میداد که از حضور اون دوتا در این مکان اصلا راضی نیستم )
ص : به هر حال هر دوشن اومدن که بابت قضیه امروز معذرت خواهی کنن .
ک : نیاز به این همه زحمت نبود , چون فکر نکنم دوباره هم رو میدیدیم که بخوایم تو معذورات قرار بگیریم . حالا هم اگر معذرت خواهیشون رو کردن من رفع زحمت کنم . ص از مهموناتون پذیرایی کنید سعی کنید بهشون خوش بگذره .

از جام بلند شدم و میخواستم برم از ویلا بیرون که اونی که اسمش سمیرا بود از جاش بلند شد و صدام کرد .
س : آقای کامران خان ؟
ک : بله . بفرمایید ؟
س : فکر کردی کی هستی که اینجوری برخورد میکنی ؟
ک : من کسی نیستم ؛ همونطور که شما هم کسی نیستی . متوجه شدید ؟
س : من وظیفه خودم میدونستم که بیام و از شما و دوستانت معذرت خواهی کنم برای همین این همه راه رو اومدم تا اینجا .
ک : اگر اون اتفاق جور دیگه ای تموم میشد چه جوری معذرت خواهی میکردی ؟
م : حالا که به خیر گذشت .
ک : بله . شانس آوردید به خیر گذشت والا الان یکی از شما دوتا ناقص روی تخت بیمارستان بودید , چون من تونستم خودم رو کنترل کنم و بلایی سرتون نیاوردم . حالا هم با اجازتون من رفع زحمت میکنم .
س : فکر نمیکنی یه کم گنده دماغی ؟

برگشتم سمتش و یه نگاه اجمالی بهش کردم .

ک : آره هستم . اگر اومدم خواستگاریت بهم جواب مثبت نده . ( خودم خندم گرفت )
س : هر هر هر خندیدم .
ک : میتونی گریه کنی به حال من فرقی نمیکنه .
ص : کامی , سمیرا بیخیال شید تو رو خدا .
ک : تو حرف نزن تا بعد باهات کار دارم .
م : سمیرا پاشو بریم مثل اینکه اینا با خودشون هم دعوا دارن .
ک : خوش گلدین , هری .

در رو باز کردم و با دست بهشون راه رو نشون دادم . اون دوتا هم پاشدن از در زدن بیرون . اعصابم به هم ریخته بود دلم نمیخواست از دستم ناراحت بشن . بالاخره رسم ادب رو به جا آورده بودن و اومده بودن برای معذرت خواهی . ماشینشون استارت خورد تا میخواست راه بیافته صداش زدم .
ک : سمیرا ؛ وایسا .
س : بعله امرتون ؟
ک : حالا بیاید بالا یه چایی بخورید بعد برید .
س : نه بابا نه به اون بی احترامیت و نه به این دعوتت .
ک : بیا پایین لوس نشو . زود باش .

یکم ناز و گوز کردن و از ماشین اومدن بیرون . لبخند رضایت رو توچهره ص دیدم . هدایتشون کردم داخل ویلا و خودم هم داخل شدم . افسانه هم رفت تو آشپزخونه و چایی ریخت و آورد پیش ما .

شروع کردیم به صحبت کردن با هم دیگه و یواش یواش جو صمیمی شد . من هم کوتاه اومده بودم و دیگه داشتم کس کلک بازی در میآوردم و اونها رو میخندوندم . نزدیکای 7.30 بود که اون دوتا بلند شدن که برن . من گفتم که شام بمونید ؟
س : نه دیگه بیشتر از حد زحمت دادیم .
ک : نه بابا چه زحمتی اگر میتونید بمونید تعارف نکنید .
ص : راست میگه دیگه بمونید تعارف نکنید .
س : باشه بذار ببینم میتونیم بمونیم یا نه .

سمیرا رفت زنگ بزنه که برای شام هماهنگ کنه تا بمونن . ص بهم گفت : حالا میخوای چی درست کنی ؟
ک : یه چیزی درست میکنیم نترس .

سمیرا برگشت و گفت که میمونن .

من به ص گفتم که از اونها پذیرایی کنن تا من برم یه کم خرید کنم و برگردم . افسانه هم گفت که با من میاد .

ص : آهای نرید شیطونی کنید ها .
ک : نترس , ما تک خور نیستیم .

از ویلا زدیم بیرون و با نهایت سرعت خودم رو به رامسر رسوندم وقت تنگ بود و غذای وقت بر نمیتونستم درست کنم . پس در نتیجه مقدار قابل توجهی جوجه کباب مثلا آماده خریدم و مقداری هم بال مرغ برای خودم خریدم . یکم دیگه هم خرت و پرت خریدیم برای سالاد و گازش رو گرفتیم سمت ویلا . توی راه افسانه به حرف اومد و شروع کرد به صحبت کردن .
ا : میگم کامی قضیه مریم رو چیکار میکنی ؟
ک : قرار شد با تو بیاد کاراش رو انجام بدید دیگه .
ا : اون رو که میدونم . منظورم اینه که حالا که میخوای با ص ازدواج کنی مریم رو چیکار میکنی ؟
ک : مریم هم میره سر زندگیش .
ا : تو که با مریم اینقدر جوری چرا با مریم ازدواج نکردی ؟
ک : شرایطمون با هم جور در نمیاد . داییم یه بچه مایه دار میخواد که بره دامادش بشه و رو حرفش هم حرف نزنه . نه من بچه پررو که با همه دعوا دارم و تو هفت آسمون ستاره که هیچی یدونه افتابه هم ندارم .
ا : آهان پس اینطور ولی باید از خداشون هم باشه .
ک : همین رو بگو . الان نظر تو چیه ؟ به نظرت من و ص میتونیم خوشبخت بشیم ؟
ا : نمیدونم والا . ولی تو میتونی هر کسی رو خوشبخت کنی .
ک : آره والا . مگر اینکه تو من رو تایید کنی .
ا : نه جدی میگم کامی . بعضی وقتها به ص و مریم و همه کسایی که دورو برت هستن حسودیم میشه .
ک : این حرفا رو نزن دختر خوب . من که به نظر خودم خیلی هم آدم مزخرفی هستم و لیاقت هیچ کس رو ندارم . در ضمن تو خودت هم جزو دورو بریهای من محسوب میشی .
ا : میدونم ولی بعد از ازدواجتون چی ؟
ک : مثل الان , هیچ فرقی نمیکنه . فقط دیگه سکس بینمون نیست .
ا : ایشالا که به پای هم پیر بشین . فکر میکنی پدرت با این ازدواج موافقت کنه ؟
ک : مطمئن باش با شناختی که من از تیمسار دارم اگر با بابا صحبت کرده باشه الان بابا نقشه اتاق حجله رو هم کشیده .
ا : پس یه شیرینی حسابی افتادیم .
ک : آره اونم از نوع مرغوبش . اگر عمری باقی بمونه همگی دسته جمعی بعد از عروسی میایم اینجا یه چند روزی عشق و حال میکنیم .
ا : وای کامی چه حالی میده ها .
ک : ایشالا بی حرف پیش .

دیگه رسیده بودیم به ویلا . وسایل رو از ماشین خالی کردیم و رفتیم داخل . اونا لباسای بیرونشون رو در آورده بودن و راحت نشسته بودن . تا دیدمشون یه یا ا… بلند گفتم که ص خنده اش گرفت .
ص : بیا تو بابا یه نظر حلاله .
ک : میدونم ولی امان از اون یه نظر که ادم رو گمراه میکنه .
س : آقا کامران اگر معذب هستید لباسامون رو بپوشیم .
ک : نه بابا شوخی کردم . مگه خل شدم خودم رو از دیدن زیباییهایی که خدا خلق کرده بی نصیب کنم .

ایما و اشاره های ص بهم فهموند که کونم پاره است به وقتش . سریع رفتم و بساط آتیش رو براه کردم و برگشتم داخل ویلا و با کمک افسانه شروع کردم به سیخ کشدین جوجه ها . ص هم داشت برنج درست میکرد. بهش گفته بودم کته درست کنه تا سریعتر حاضر بشه . جوجه ها که سیخ شدن و من رفتم تو تراس و جوجه ها رو چیدم روی منقل و شروع کردم به پختنشون . همزمان دو تا سیخ بال هم گذاشتم در کنارشون تا یه لبی تر کنم . به دستور من یه لیوان عرق کشمش ناب محمدی برام محیا شد و شروع کردم به می گساری و آشپزی در کنار هم . جوجه ها آماده شده بودن . دختر ها هم داشتن باقی کارها رو انجام میدادن . میز روی تراس داشت یواش یواش پر میشد و من هم لیوان دومم رو داشتم خالی میکردم . بالاخره میز چیده شد و هممون دور میز جمع شدیم و شروع کردیم به شام خوردن . من که خودم برنج نخوردم جوجه خالی میزدم و با لیوان سوم سرگرم بودم .

ص : میگم کامی بد نگذره تنهایی داری میزنی و حال میکنی؟
ک : تا کور شود هر آنکس که نتواند دید .
س : آقا کامران قدیما یه تعارفی میزدن به مهمون .
ک : قدیما دست فرمون مهمونا خوب بود نه الان که هم دست فرمونشون افتضاحه و هم اینکه شبه و مهمونا میخوان تو این جاده رانندگی کنن . ایشالا روز تشریف بیارید در خدمتتون هستیم .
سمیرا رو کرد به ص و گفت : شماها با این زبون که از نیش مار هم بدتره چه جوری کنار میاین ؟
ک : اینا شیفته اخلاق من شدن .
س : آره والا . رفتی خونه به مادرت بگو برات اسفند دود کنه تا یه وقت چش نخوری با این اخلاقت .

با این حرفش ص و افسانه بهتشون زد و به من نگاه میکردن فکر میکردن که الان یه عکس العمل از جانب من میبینن ولی من خیلی ریلکس رو کردم به سمیرا و گفتم : میگم بریزه تو جوب آب میگن اونجوری بهتره .

یکم دیگه کل کل کردیم و سرو کول هم زدیم . شام که تموم شد من یه سیگار برای خودم روشن کردم و در حالی که به سیاهی حاکم بر بلندی درختهای ویلا خیره شده بودم ازش کام میگرفتم . محو جمال تاریکی شده بودم و داشتم باهاش حال میکردم . به غیر از صدای دختر ها که داشتن با همدیگه حرف میزدن گهگداری هم صدای به هم خوردن بالهای یه پرنده که تو سیاهی شب دیده نمیشد به گوش میخورد .

ص : کامی بیا اینجا دیگه دلمون گرفت .
ک : پودر چانته بریزید باز میشه .
برگشتم پیششون و باقی مونده لیوانم رو یه سره رفتم بالا . ص داشت سیگار میکشید . افسانه یه نخ سیگار برداشت و میخواست روشن کنه که دیدم مهدیه داره بد نگاه میکنه .
ک : میگم مهدیه خانوم صامت اگرسیگاری هستی تعارف نکن , شام که چتر شدید یه نخ سیگار هم روش .
م : من نمیکشم ولی به خاطر این حرفت یه نخ بر میدارم برای سمیرا .
ک : آدم زنده وکیل وصی نمیخواد , خودش بخواد برمیداره . در ضمن اگر سیگاری نیستی هیچ وقت دست بهش نزن چون جیزه .
م : چشم . بیا سمیرا بردار یدونه بکش و بعدش هم بریم .

سمیرا یه نخ سیگار برداشت و روشن کرد به پیشنهاد من ص و افسانه رفتن داخل و با یه سینی چای داغ و مقداری میوه برگشتن . بعد از صرف چای و میوه اون دو تا بلند شدن که برن . من هم سفارشهای لازم رو بهشون کردم و بعد از معذرت خواهی از همدیگه اونها راه افتادن به سمت ویلای خودشون که تو عباس آباد بود . من که مست بودم و حس کار کردن نداشتم . دختر ها شروع کردن به تمیز کاری و این حرفها . دختر ها بعد از نظافت اومدن کنار من توی حال نشستن و شروع کردیم به صحبت کردن راجع به مسایلی که پیش اومده بود . تو همین حین موبایل ص زنگ خورد . سمیرا بود که به توصیه من بعد از رسیدنشون زنگ زده بود که بگه سلامت رسیدن . ص گوشی رو آورد سمت من و گفت که کامی با شما کار دارن .
ک : بله بفرمایید ؟
باور کنید یه سبیل رفت تو گوشم . یه صدای مردونه و با صلابت که مو به تن هر پهلوونی سیخ میکرد چه برسه به من جیغیلی . ( حدس زدم که بابای یکی از اون دوتاست .)
% : سلام آقا کامران .
ک : سلام از بنده است قربان . حال شما خوبه . ؟ خانواده محترم خوب هستن . ؟
% : ممنونم به لطف شما . من پدر مهدیه هستم . زنگ زدم از بابت پذیرایی امشبتون از دخترها تشکر کنم .
ک : خواهش میکنم . این چه حرفیه . برگه سبزی بود تحفه درویش , کار خاصی انجام ندادیم که وظیفه بوده .
% : نظر لطفتونه . ببخشید که بچه ها مزاحمت ایجاد کردن براتون . میخواستم ازتون خواهش کنم اگر دعوت مارو بپذیرید فردا ناهار در خدمتتون باشیم .
ک :خدمت از ماست قربان . شما اجازه بفرمایید این کار رو من حقیر انجام بدم و شما کلبه محقر ما رو با وجودتون نورانی کنید .
% : اختیار دارید قربان . اونجا و اینجا نداره که حتما تشریف بیارید . میخوایم از شما زوج خوشبخت پذیرایی کنیم و یه چند ساعتی در کنار هم باشیم .
ک : ا طاعت امر میشه ولی جسارتا ما فردا عازم هستیم و در ضمن مزاحمتون هم نمیشیم . ( ص داشت با مشت میزد به پهلوم یعنی اینکه قبول کنم )
% : حالا بعد از ظهر حرکت کنید . اشکالی پیش نمیاد . ما هم خوشحال میشیم که زیارتتون کنیم .
ک : خواهشا اینجوری حرف نزنید من ادبیاتم یکم زیر پنجم دبستانه نمیتونم جواب بدم شرمندتون میشم . چشم فردا میرسیم خدمتتون .
پدر مهدیه با خنده گفت : از دست شما جوونا . پس ما فردا منتظر شما هستیم . من الان گوشی رو میدم به بچه ها که آدرس رو بدن بهتون .
ک : اوکی . ایشالا که تا فردا از دعوتتون پشیمون نشید . حتما خدمت میرسیم . به خانواده محترم سلام برسونید . با اجازتون .

خداحافظی کردیم و تا سمیرا گوشی رو گرفت من هم گوشی رو دادم به ص که آدرس بگیره . صحبتشون که تموم شد رو کردم به ص و گفتم : ببین چیکار میکنید شماها . تا میرسید به یکی زرتی شماره رد و بدل میکنید و جی جی باجی میشید . حالا فردا چیکار کنیم . اینقدر حرف زد نتونستم نه بیارم .
ص : خوب چه عیبی داره . میریم باهاشون آشنا میشیم .
ک : بله شاید هم همش نقشه است تا بریم اونجا و من تقاص اون دو تا چک رو بدم . با اون صدای کلفتی که باباهه داشت تصور کن چه کیری میتونه داشته باشه بعد از این همه سال بالاخره فردا دامن من لکه دار میشه و آبرو برام نمیمونه .

افسانه که ترکیده بود از خنده . داشت دسته مبل رو گاز میگرفت . ص هم داشت فحشم میداد که چقدر بی ادبم و از این حرفها یکم که گذشت به ص گفتم یه زنگ بزن به این سمیرا ببین باباش اینا اهل مشروب هستن یا نه ؟
ص هم زنگ زدو بعدش اومد گفت : میگه آره . اونم چه جورم .
ک : داش عل کجایی که بار به گا رفت .
ص : چطور مگه ؟
ک : بابا جان دست خالی که نمیشه رفت اونجا , یه چیزی باید ببریم دیگه . فکر کنم باید از مشروبهای علی کار بگیرم .
ا : بیچاره علی . همش باید زیر بار ظلم تو باشه .
ک : تو یکی خودت رو ناراحت نکن که کل دنیا زیر یوق استعمار داش علی ان .

یکم دیگه صحبت کردیم و بعدش هم رفتیم به سمت منطقه عملیاتی تا با رمز یا کاندوم رزم شبانه رو شروع کنیم .

شب آخر بود و حسابی باید حال میکردیم ؛ چون بعد از این سفر قرار بود دیگه سکس سه نفری نداشته باشیم و افسانه از برنامه سکسمون بره بیرون . پس باید سنگ تموم میذاشتم که این کار رو هم کردم و یه سکس خاطره انگیز براشون به یادگار گذاشتم .

دو روي عشق – قسمت پنجاه و پنجم

صبح از خواب پاشدیم با همدیگه شروع کردیم به مرتب کردن ویلا تا وقتی میریم پیش خانواده سمیرا و از همون طرف هم گازش رو بگیریم به سمت تهران . وسایل رو جمع کردیم و کردیم تو ماشین . یه مقداری هم مواد غذایی مونده بود تو یخچال که مجبور شدیم یخچال رو خاموش نکنیم و همون جور بمونه . در ویلا رو بستیم و افتادیم تو جاده و به سمت آدرس حرکت کردیم . سر راه چون هنوز زود بود که بریم ویلای سمیراشون یه جای دنج پیدا کردم و رفتیم لب ساحل . یکم نشستیم اونجا و مقداری میوه که داشتیم رو خوردیم و یکم هم به موجهای سرگردان دریا نگاه کردیم که به نظر من کسخلن . آخه با یه امیدی میکوبن میان سمت ساحل و با سر و صدا از روی هم رد میشن و خودشون به ساحل میکوبن ( چون فکر میکنن که خیلی گردن کلفتن ) بعدش دست از پا دراز تر برمیگردن تو دریا چون کسی توی ساحل منتظرشون نیست . بعد از گذشتن زمان راه افتادیم به سمت ویلای سمیراشون .

با هر جون کندنی بود ویلاشون رو پیدا کردیم . یه ویلای ساحلی شیک ؛ که یه جای دنج بنا شده بود و سبک ساخت ویلا با ظرافت و وسواس خاصی طراحی شده بود . نمای مرمر سفید رنگ دو طبقه ویلا چشم هر انسانی رو نوازش میداد و سفالهای روی سقفش توی نور کم رمق آفتاب درخشش خاصی داشتن . مثل درخشش چشمای یه انسان واقعا عاشق که معشوقه اش رو میخواد طلسم کنه .

درب عمارت بزرگ بود و روی در دو تا سرباز هخامنشی از جنس برنز وظیفه محافظت از در رو به عهده داشتن ورخ زیبایی به در ورودی داده بودن . زنگ ویلا رو به صدا در آوردم . صدای سمیرا از پشت آیفون شنیده شد , من هم خودم رو معرفی کردم . چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که درتوسط یه مرد باز شد بعد از سلام و احوالپرسی , من هم برای داخل کردن ماشین سوار شدم و بعد از اینکه در کاملا باز شد ماشین رو تو دنده گذاشتم و راه افتادم داخل محوطه . یه لحظه فکر کردم وارد یکی از عمارتهای دوره رنسانس ایتالیا شدم . جاده ای که به عمارت ویلا ختم میشد جنسش از مرمر رگه دار بود و شکل جاده به صورت یه موج بود , کناره های جاده محصور شده بود از درختهای کاج کوتاهی که به صورت زیبایی حرس شده بودن و به شکل مارپیچ در اومده بودن و با نظم خاصی روبروی هم کاشته شده بودن . پشت کاجها هم محوطه ای چمن کاری شده بود که معلوم بود رسیدگی زیادی میشه به اون منطقه . در بین چمنها تعدادزیادی تخته سنگ به صورت ناهماهنگ پخش بودن و این ناهماهنگی خودش یه نظم زیبارو به وجود آورده بود . انتهای جاده ختم میشد به یه آبنمای زیبا که شامل یه حوض نسبتا بزرگ و گرد میشد و در میانش هم یه تندیس دلفین وجود داشت که از دهانش آب به بیرون میریخت . ماشین رو در کنار 3 تا ماشین دیگه پارک کردم . یکیش که همون ماکسیمای دیروزی بود و دو تا هم زانتیا با دو رنگ مختلف سفید و نوک مدادی در کنار هم پارک بودن .
دختر ها محو تماشای زیبایی ویلا بودن و داشتن با هم پچ پچ میکردن در همین حین یه هیولا اومد به سمتمون .
وای خدای من تا حالا تو عمرم سگ ژرمن شیپر به این بزرگی و البته سر حالی ندیده بودم . واقعا غولی بود برای خودش . دختر ها که از دیدنش قالب تهی کردن و دویدن پشت سر من . خود من هم یکم ترسیده بودم ولی میدونستم که اگر جلوی سگ یک قدم بری عقب اون دو قدم میاد جلو . پس سعی خودم رو کردم که ریلکس باشم . سگ داشت بهمون نزدیک میشد که صدای مردی که شب قبل باهاش صحبت کرده بودم من رو به خودم آورد .
% : ویلسون بیا اینور . بیا پسر آفرین .

سگ راه خودش رو عوض کرد و به سمت مرد حرکت کرد . من هم یه نفس راحت کشیدم .

چهره مرد بسیار برام جذاب بود . از اون چهرها بود که همیشه دوست داشتم قیافه من هم اونجوری بشه اما نشد که بشه .
قد بلند و سینه های ستبر؛ از سر شونه های پهنش معلوم بود که حتما ورزش میکنه . دستی تو موهای جو گندمیش کشید و اومد به سمت ما . من و دختر ها هم حرکت کردیم به سمتش . از پله های مرمرین عمارت به سمت پایین سرازیر شده بود. به همدیگه که رسیدیم خودش رو معرفی کرد من اشکان هستم و پدر مهدیه ؛ خوشحالم که دعوت مارو پذیرفتید . شما باید آقا کامران باشید طبیعتا و ایشون باید ص و ایشون هم افسانه خانوم . دقیقا درست حدس زد ( معلوم بود که دخترهای نجیبشون حسابی راجع به قیافه اون دوتا اطلاعات کامل در اختیار آقا اشکان گل گذاشتن )

ک : ما هم خوشحالیم که شما قابل دونستین و ما رو به عرصه سیمرغ دعوت کردید .
ص : من هم همینطور واقعا از دیدارتون خوشوقتم .
ا : من هم همین طور آقای اشکان .

% خوش اومدید ؛ اینجا رو ویلای خودتون بدونید . ویلسون هم به جمع ما پیوست . من یادم افتاد که هدیه ای که براشون آورده بودیم رو یادم رفته بیارم . برگشتم سمت ماشین و دوشیشه مشروبی که یکیش ابسولوت لیمو بود و اون یکیش هم یه ویسکی B W بود رو برداشتم برگشتم به سمتشون .

ک : به رسم ادب تقدیم به شما . ببخشید که متای ناقابلیه و قابل شما رو نداره .
% : خواهش میکنم پسر جون . حضور شما جوونا خودش بهترین هدیه است برای ما .

دست پهنش روی شونه هام سنگینی میکرد . داشتم با خودم فکر میکردم که ما اینجا چیکار میکنیم و اینها برای چی ما رو به جمع خودشون راه دادن , یه لحظه پشیمون شدم ولی دیگه حاصلی نداشت . با مشایعت آقای اشکان داخل عمارت ویلا شدیم .خدای من چی میدیدم . ضلع شمالی ویلا که رو به دریا بود و فاصله اندکی هم تا دریا داشت که اون محیط هم خودش جزو مشاع خود ویلا بود از شیشه سکوریتهای بزرگی تشکیل شده بود و یک ویو فوق العاده رو به نمایش در میاورد . چه زیبا بود این منظره خلق شده توسط آهن و شیشه . و چه زیبا بود منظره غروب خورشید که به راحتی میشد تو زمان خودش از این مکان به تماشا نشست . با سرو صدایی که به پاشد من به خودم اومدم , مهدیه و سمیرا اومده بودن به داخل سالن و چنان با ص و افسانه خوش و بش و چاق سلامتی میکردن گو اینکه از دوران طفولیت داخل قنداق همدیگه جیش میکردن . چنان صمیمی که هر کسی که جمع رو نمیشناخت فکر میکرد این چند نفر سابقه دوستی دیرینه با هم دارن و خیلی هم با همدیگه عیاق هستند .

دو زن شیک پوش و میانسال با لباسهای فاخر به جمع اضافه شدند و بعد از سلام و احوالپرسی و روبوسی با ص و افسانه به سمت من اومدن که مثل این بچه گداهای سرتق که سر چهار راه وامیستن همونجا وایساده بودم. به سمت من اومدن و به همدیگه توسط سمیرا معارفه شدیم و من هم خودم رو معرفی کردم و ازشون بابت مزاحمتی که ایجاد کرده بودیم معذرت خواهی کردم . مادر سمیرا رو به من گفت : آقا کامران به قیافتون نمیخوره آدم بد قلق و خشکی باشید .
ک : اشتباه به عرضتون رسوندن . راوی دروغ گفته .
# : حتی چکی که تو گوش دخترم هم زدین دروغ بوده ؟
یکم شوک شدم , با خودم گفتم : دیدی کون رو به گا دادی
ک : نخیر اون رو راست گفتن ولی باید یه نفر این مسئولیت خطیر رو به عهده میگرفت تا بعدها مشکل جدی تری پیش نیاد خدای ناکرده .
# : اتفاقا برای همین دیروز برای معذرت خواهی فرستادیمشون پیش شما .
ک : واقعا میگم اصلا نیازی به اون کار نبود وظیفه من بود که برای معذرت خواهی خدمت برسم .
% : خوب دیگه تعارف بسته بریم بشینیم یه پذیرایی از شما به عمل بیاریم .

همگی با هم به سمت مبلهای راحتی داخل سالن رفتیم و نشستیم روی اونها . مهدیه از جمع جدا شد و بعد از چند لحظه برگشت و نشست پیش ما ها . تو دلم گفتم : معلوم نیست کی میخواد پذیرایی کنه همه که اینجا نشستن .

تو همین حین یه خانم میانسال دیگه با تعدادی چای که توی استکانهای کمر باریک شاه عباسی ریخته شده بود به جمع ما ملحق شد و من به این نتیجه رسیدم که بعله اینها اعوان و انصار زیاد دارن . کلفتی و نوکری و از این قبیل چیزها . ما رو باش دیشب از این دو تا دختر ناز پرورده چقدر کار کشیدیدم .
% : خوب جوون تعریف کن ببینم چی کارا میکنی ؟
ک : والا چی بگم ؟ من کامران هستم و شغلم هم کامپیوتره و در حال حاظر نوت بوک میفروشم و در کنار این کار هم یه مغازه لوازم آرایش فروشی داریم که جنسهای بنجلمون رو میفروشیم به جماعت نسوان . ایشون هم نامزدم ص هستش که هم توی مغازه با من شریکه و هم توی بیمارستان …. کار میکنه و تحصیلات شون هم فوق لیسانس …. هستش و ایشون هم که دوست شفیق ص و البته من افسانه خانم هستن که شغلشون هم …. هستش .
% : ماشالا چه نفسی . من هم که خودم رو معرفی کردم و میدونید که پدر مهدیه هستم و شریک پدر سمیرا خانم که در حال حاظر در ایران نیست . ایشون هم همسر من هستن و ایشون هم که مادر سمیرا جان . من و پدر سمیرا از 17 سالگی با هم دوست هستیم و الان هم شریک تجاری هم هستیم و البته به غیر از زنامون همه چیزمون رو شریک هستیم . شغلمون هم ….. هستش که توی کارمون میتونم بگم جزو بهترینها هستیم .
ک : از اینکه با شما آشنا شدم واقعا خوشحالم . ممنونم که مارو قابل دونستین و دعوت کردید .
% : ما از شما ممنونیم که دعوت ما رو پذیرفتید . بچه ها راحت باشید و فکر کنید اینجا خونه خودتونه . کامران خان پدر و مادر چه کار میکنن و کجا هستن .؟
ک : پدر که در حال حاضر توی کار فرش هستند البته نه در ایران و مادرم هم که در قید حیاط نیستن و عمرشون رو دادن به شما .
% : خدا بیامرزدشون
ک : خدا اموات شما رو هم بیامرزه . راستی آقای اشکان واقعا تبریک میگم به خاطر حسن سلیقه اتون بایت طراحی و ساخت ویلا تون من که خیلی خوشم اومد از این محیط .
% : قابلت رو نداره کامی خان کج سلیقگی من و پدر سمیراست .
ک : صاحبش بیشتر لازم داره خیلی هم شیک و بی نقصه .
% : مهدیه راست میگفت که از زبون کم نمیاری .
ک : نه به خدا من اتفاقا همیشه ریپ میزنم موقع صحبت کردن باور کنید .
% : پر واضحه . ولی مهدیه هم از ویلای شما خیلی تعریف کرده و گفته که یه ویلا جنگلی دنج و با عشق دارید توی دو هزار .
ک : اونجا برای من نیست . برای یکی از دوستان هستش که لطف کرده و اجازه داده ما سرایدارش باشیم برای چند روزی .
% : خدا این دوستان رو از آدم نگیره .
ک : الهی آمین .

یکم دیگه با همدیگه صحبت کردیم و جمع به نسبه صمیمی شده بود . به پیشنهاد آقای اشکان بساط تخته نرد پهن شد و تقسیم شدیم به دو جبهه . آقای اشکان با زنش و مادر سمیرا یک طرف و من و اون چهار تا خل و چل یک طرف دیگه . دست اول خیلی معمولی بازی کردم و باختم مثلا میخواستم تستش کنم ببینم چقدر وارده . لا مصب خدای تخته بود دستش هم که معرکه میومد . خداییش هنوز تو کف تاس ریختنش هستم . نبرد وحشتناکی بود با زدن هر مهره ای که روی زمین بود صدای داد همه در میومد . این دختر ها اینقدر جیغ زدن پشت سر من که پرده گوشم داشت سوراخ میشد . دو تا 7 پارت بازی کردیم که مساوی تموم شد .
% : کامران خان تخته رو از کی یاد گرفتی ؟
ک : از بابام . هنوز هم تو حسرت اینم که بتونم ببرمش خیلی با فکر بازی میکنه .
% : از سبک بازیت معلومه که حریفت قدر بوده .

تخته رو جمع کردیم و شروع کردیم صحبت کردن راجع به کار و کاسبی و از این حرفها . خانمها هم که شروع کرده بودن به حرف زدن راجع به این ور و اونور که مادر سمیرا ازم پرسید : آقا کامران ایشالا کی شیرینی عروسیتون رو میخوریم ؟
ک : هر وقت شما امر بفرمایید . من همیشه در خدمت گذاری حاضرم .
# : پس ما هم دعوتیم دیگه .
ک : حتما . چه کسی از شما ها بهتر .
# : به پای هم پیر بشین ایشالا .
ک : ممنونم از شما بابت این همه محبت که نسبت به ما دارید .

متوجه گذشت زمان نمیشدیم غرق بودیم تو صحبت کردن و گپ زدن . واقعا انسانهای شایسته ای بودن . آقای اشکان که مرد پخته ای بود و البته با مطالعه . راجع به هر چیزی با هم بحث کردیم و تبادل نظر کردیم . ( این تکه کلامی که من میگم به نظر شخصیه من ) از همون موقع تو مغز من رسوب کرد . هر وقت میخواست نظرش رو بگه از این واژه استفاده میکرد و هیچ وقت نظر خودش رو به طرف مقابلش تحمیل نمیکرد .

وقت ناهار شد و میز غذا خوری یواش یواش رنگ گرفت از انواع خوراکیهای متنوع . با مشایعت آقای اشکان همگی به سمت میز حرکت کردیم و پشت میز مستقر شدیم . جای همگی خالی تقریبا 5 نوع غذا روی میز بود که ماهی اوزون برون توی همش تک بود . دوستانی که عرق خوری میکنن میدونن که بهترین و لذیذ ترین خوراکی در کنار عرق ماهی اوزون برونه که البته اگر کبابی باشه خیلی بهتره . سرم رو با ماهی گرم کرده بودم که اقای اشکان با دو تا پیک نسبتا بزرگ مشروب به دادم رسید .
% : خوب کامی جان من سلیقه مشروبت رو نمیدونم ولی ایشالا که خوشت بیاد .
افسانه این وسط خودش رو قاطی کرد و گفت : آقای اشکان این کامی فقط با عرق کشمش حال میکنه .
یه چش غره بهش رفتم که یعنی آبروم رو بردی بچه با این عرق کشمش گفتنت .
% : اتفاقا خود من هم با عرق بیشتر حال میکنم .

بنده خدا از جاش بلند شد و رفت داخل آشپزخونه و با دو تا لیوان دیگه برگشت که از رنگش میشد حدس زد عرق ناب محمدیه .
% : بزن روشن بشی آقا کامی که خیلی با عشقه این عرق . سرگله .
یه بوی کوچولو کردمش و یه مقداری خوردم . واقعا عرق خوبی بود اون چیزی بود که من خودم دوست داشتم . به هر حال غذا رو با اشتهای کامل خوردم و تقریبا 3 تا لیوان هم عرق باهاش ریختم تو خندق بلا . حسابی داغ بودم و داشتم حال میکردم با گرمای مشروبی که تو وجودم به گردش در اومده بود . بابت ناهار تشکر کردم و از آقای اشکان اجازه گرفتم یه چند دقیقه ای جیم شم توی حیاط و برگردم . ازم پرسید کجا میری که بهش گفتم با اجازتون میرم یه نخ سیگار بکشم و بیام .
% : بیا پسر جون همینجا بکش . من هم خودم سیگاریم . فکر میکردم ناراحت بشی برای همین نکشیدم .
ک : این دیگه از اون حرفها بودا . شما صاحب خونه ای من مهمون برای چی باید ناراحت بشم .
% : رسم ادب حکم میکنه پسر جان .
ک : ممنونم از توجهتون .

آقای اشکان از بسته سیگارش به من یه نخ تعارف کرد و بعدش هم برام فندک روشن کرد . با همدیگه نشستیم و شرو ع کردیم به سیگار کشیدن . تقربا ساعت 3 بود که یه فکری به نظرم رسید . ص و افسانه رو کشیدم کنار و بهشون گفتم : میتونید فردا رو هم سر کار نرید و امشب رو هم بمونیم ؟
ص : آره من که از خدامه .
ا : من هم مشکلی ندارم .
ک : اوکی پس من به اشکان میگم برای شام بیان ویلای علی اینا .
ص : وای کامی چه فکر بکری .
ک : فقط اگر حوصله اش رو دارید ها .
ا : نه بابا . حتما این کار رو بکن . خیلی حال میده .

برگشتم پیش آقای اشکان و گفتم : آقای اشکان من واقعا ازتون ممنونم بابت پذیرایی امروزتون .
% : از این حرفها نزن که خوشم نمیاد یه لقمه غذا بود در کنار هم به لذت و شادی خوردیم .
ک : میخوام یه خواهشی بکنم فقط خواهشا روی من رو زمین نندازید .
% : بگو جوون .
ک : امشب شام مهمون ما هستید . حتما هم باید بیاید . چون اگر نیاید ناراحت میشم .
% : ببین من اهل تعارف نیستم . ولی تا اونجایی که یادمه گفته بودید که امشب بر میگردید تهران .
ک : الان تصمیم گرفتیم که بمونیم و فردا برگردیم .
% : باشه من حرفی ندارم ولی اجازه بده از وزرای جنگ که خدا رو شکر تعدادشون هم کم نیست کسب تکلیف کنم .

هر دومون خندیدم . اشکان رفت به سمت خانمها و دعوت من رو به گوششون رسوند . دختر ها که از خوشحالی جیغ میزدن و خانمها هم با کمال میل قبول کردند .

% : فقط باید قول بدی زیاد تو زحمت نندازی خودت رو .
ک : چشم . یه نون پنیر در کنار هم میزنیم و حالشو میبریم .
% : اوکی پس ما میایم .
ک : ممنونم که دعوتم رو قبول کردید . پس با اجازتون ما مرخص بشیم تا شما تشریف بیارید به کارهامون برسیم .
% : قولت یادت نره جوون .
ک : شما که میدونید جوونای الان یکم بد قولن ولی چشم . حتما .

با ص و افسانه حاضر شدیم که بزنیم بیرون که دیدم مهدیه و سمیرا از مادراشون اجازه گرفتن و میخوان با ما بیان . من هم آدرس ویلا رو هم به صورت کتبی و هم به صورت کروکی کشیدم و دادم به آقای اشکان . اون دوتا میخواستن ماشینشون رو بیارن که من گفتم با ماشین من میریم شب هم که آقای اشکان هست و با ایشون برمیگردید . قبول کردند و راه افتادیم که بریم به سمت ویلا تا هر چه سریعتر بساط سور وساط شب رو تهیه کنیم .

توی راه خرید های لازم رو انجام دادم و به دختر ها هم گفتم که هر چیزی که لازم میدونید رو تهیه کنید تا همه چیز به نحو احسنت تهیه بشه . مقداری هم میوه و تنقلات خریدیم و بعدش هم به سمت ویلا حرکت کردیم . فقط مونده بود چند تا ماهی قزل آلای تازه که اونم قرار شد از توی جاده دو هزار از سر حوضچه بخریم که هم تازه باشه و هم سایزش کوچیک باشه که خوشمزه تر باشه .

صدای ضبط تا دسته زیاد بود و کسخل بازیهای ما به اون دوتا دختر باکلاس هم سرایت کرده بود و پابه پای ما میخوندن و داد میزدن . با صدای همیشه سحر انگیز شهیار قنبری که میخوند :

نخواب ای حسرت سفره گل گندم
نباش تو دالونای قصه سردرگم
نخواب رو بالش پرهای پروانه
که فریاد تو رو کم دارن این مردم! *

لالا لالا دیگه بسه گل لاله
بهار سرخ امسال مثل هرساله
هنوزم تیر و ترکش قلبو میشناسه
هنوزم شب زیر سرب و چکمه می ناله

نخواب آروم گل بی خار و بی کینه
نمی بینی نشسته گوله تو سینه ؟
آخه بارون که نیست … رگبار باروته !
سزای عاشقای ” کرد ” ما اینه؟

نترس از گوله ی دشمن گل لادن
که ” عزالدین ” و داره سرزمین من !
اجاق گرم سرمای شب سنگر
دلیل تا سپیده رفتن و رفتن

نخواب آروم گل بادوم ناباور
گل دلنازک خسته، گل پر پر
نگو باد ولایت پر پرت کرده
دلاور قد کشیدن رو بگیر از سر

دوباره قد بکش تا اوج فواره
نگو این ابر بی بارون نمی ذاره
مث ” کرد ” دلاور نشکن از دشمن
ببین سر می شکنه تا وقتی سر داره

نذاشتن هم صدایی رو بلد باشیم
نذاشتن حتی با همدیگه بد باشیم
کتابای سفیدو دوره می کردیم
که فکر شبکلاهی از نمد باشیم

نگو رفت تا هزار آفتاب هزار مهتاب !
نگو کو تا دوباره بپریم از خواب !
بخون با من نترس از گوله ی دشمن
بیا بیرون بیا بیرون از این مرداب

نگو تقوای ما تسلیم و ایثاره
نگو تقدیر ما صد تا گره داره
به پیغام کلاغای سیاه شک کن
که شب جز تیرگی چیزی نمیاره

نخواب وقتی که هم بغضت به زنجیره
نخواب وقتی که خون از شب سرازیره
بخون وقتی که خوندن معصیت داره
بخون با من بیا تا من نگو دیره !

سکوت شیشه های شب غمی داره
ولی ” کرد ” تو مشت محکمی داره !!
عزیز جمعه های سرخ آزادی
کلاغ پر بازی با تو عالمی داره …

دوران خوشی بود و سرمستی از عشق ؛ یادش به شر

دو روي عشق – قسمت پنجاه و ششم

بعد از خریدن تعدادی ماهی قزل آلای تقریبا 250 گرمی راهی ویلا شدیم . به ویلا که رسیدیم تقسیم مسئولیت کردیم . من شدم مسئول تدارک شام و بقیه هم شدند مسئول تهیه سالاد و پذیرایی و سفره آرایی و غیره .

با سرعت نور ماهیچه هایی رو که گرفته بودم بار گذاشتم و رفتم سر وقت ماهیها . بعد از نیم ساعت ماهیها سیخ شده بودن و آماده بودن برای کباب شدن . مقداری هم جوجه کباب آماده کردم . بعد از این که کارم تموم شد رفتم سر وقت دخترها که ببینم چی کار کردن . تو کاراشون بهشون کمک کردم و بعدش هم دسته جمعی میز ناهار خوری داخل ویلا رو به روی تراس منتقل کردیم و شروع کردیم به چیدن میز .

داخل ویلا رو هم مرتب کردیم و بالاخره کارمون تموم شد و وقت کردیم که یه کمی استراحت کنیم . افسانه و ص بساط چای رو براه کردن و تنقلاتی رو هم که خریده بودیم رو داخل ظرفهای مخصوص به خودشون ریختن و چیدن روی میز عسلیهای داخل پذیرایی . عرقی که مونده بود رو ریختم توی یه ظرف گذاشتم داخل یخچال تا خنک بشه . دیگه کارمون تموم شده بود و منتظر بودیم تا مهمونها بیان .

تو همین حین یه زنگ به داش عل زدم و بهش قضیه رو گفتم که منتظرم نباشه چون فردا میام سمت تهران . یه زنگ هم به مریم زدم و حالش رو پرسیدم .
ک : سلام به مرمری خودم . خوبی ؟
م : علیک سلام . خوبم ولی مثل اینکه شما بهتری .
ک : نه بابا چه خوبی . اینقدر اینجا بدبختی دارم که نگو .
م : کاش همه مردم بدبختیهاشون مثل تو بود اونوقت دنیا گلستان میشد . میدونم دیگه الان فقط داری میخوری و میخوابی و حال میکنی .
ک : خوب حالا که چی ؟ میخوای بیام تهران بشینم ور دلت تا یه وقت شیطونی نکنم تا تو ناراحت نشی .
م : نخیر . ولی الان 4 روزه از من خبر نگرفتی . نمیگی ببینم مریم زنده است . مرده . بلایی سرش اومده و….
ک : راست میگی . بهت حق میدم عزیز . شرمنده اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت این چند روز .
م : شما پسرا همتون همین جوری هستین .
ک : بیخیال من رو با بقیه مقایسه نکن .
م : آره راست میگی تو از همشون بدتری .
ک : مثل اینکه اشتباه کردم بهت زنگ زدم . برو به کارت برس خداحافظ .

تا اومد بگه کامی گوشی رو قطع کردم روش . چند بار زنگ زد ولی ریجکتش کردم . یه اس ام اس زد و توش معذرت خواهی کرد ولی من خره خودم رو سوار بودم و دیگه جوابش رو ندادم .

دختر ها داشتن با هم حرف میزدن و میخندیدن . ص اومد پیش من و گفت : بابایی با کی حرف میزدی ؟
ک : با مریم .
ص : حالش خوب بود ؟
ک : آره سلام رسوند .
ص : سلامت باشن . چیزی میخوری برات بیارم ؟
ک : اگه یه چایی بیاری میخورم .
ص : چشم بابایی .
ک : بی بلا .

چایی رو خوردم و دراز کشیدم روی تخت یه نخ سیگار روشن کردم و رفتم تو فکر .
از یه طرف میخواستم با ص ازدواج کنم و از طرف دیگه مریم به من دلداده بود و ول کن نبود . شده بودم عینهو آدمی که اره رفته تو کونش نه راه پس داشتم و نه راه پیش .

تو همین فکرا بودم که ص اومد تو اتاق و گفت : کامی بلند شو مهمونا الان میرسن .

از جام بلند شدم و یه نگاه تو آئینه به خودم کردم و یه دستی هم تو موهام کشیدم . یه شیشکی هم برای خودم بستم و بعدش هم یه نیشخند . این هم از محاسن کسخل بودنه دیگه .

مهدیه گفت که باباش اینا پشت در هستن من هم رفتم تا در رو باز کنم براشون .

از جاده سنگلاخی رفتم به سمت در و بازش کردم . زانتیا نوک مدادی پشت در ایستاده بود و آقای اشکان پشت فرمون بود . با دیدنشون یه دست تکون دادم براشون و دعوتشون کردم داخل . ماشین به حرکت در اومد و خیلی خرامان خرامان به سمت عمارت به حرکت در اومد . در رو بستم به سمتشون حرکت کردم . ماشین از حرکت ایستاد و آقای اشکان و مادر مهدیه و سمیرا از ماشین پیاده شدن . داشتن به اطراف نگاه میکردن و صحبت میکردن که من رسیدم بهشون .
ک : مخلص آقای اشکان . خوش آمدید .
% : سلام به کامران عزیز . ببخشید مزاحم شدیم .
ک : نزنید از این حرفها . مزاحم رو یه نقطه اش رو بردارید میشه مراحم .

بچه ها هم به جمع ما اضافه شده بودن .

% : میگم آقا کامران از طرف من به دوستتون به خاطر سلیقه ای که تو ساخت ویلا به خرج بردن آفرین بگید . واقعا جای خارق العاده ایه . آدم به آرامش میرسه اینجا . بیخود نیست که دختر ها از اینجا اینقدر تعریف میکردن .
ک : نمیتونم بگم قابل نداره چون متعلق به من نیست ولی من هم با نظر شما کاملا موافقم . اینجا جاییه که من خودم واقعا هر وقت میام داخلش آرامش از دست رفته ام رو پیدا میکنم .

ص : میگم کامی جان مهمونها پاشون درد گرفتا . بفرمایید داخل .
ک : راست میگی . تو رو خدا بفرمایید داخل . من اصلا حواسم نبود .

با تعارف و این چیزها همگی به داخل ویلا رفتیم و توی پذیرایی نشستیم . ص و افسانه رفتن داخل آشپزخونه و با سینی چای برگشتن پیش ما . من و آقای اشکان هم داشتیم خوش و بش میکردیم و شوخی میکردیم با هم . با وجود اینکه فاصله سنیمون زیاد بود و از لحاظ وضعیت مالی هم با هم هیچ گونه سنخیتی نداشتیم ولی حسابی با هم گرم گرفته بودیم و انگار فامیل هم هستیم .

دوباره بساط تخته نرد به راه شد و دوباره جیغ های بنفش ص و افسانه و مهدیه و سمیرا داشت گوشمون رو کر میکرد. حسابی سر گرم بودیم و هیچ رقمه متوجه گذشت زمان نمیشدیم . بعد از بازی من بلند شدم و از جمع اجازه گرفتم که برم برای آماده کردن سور و سات .
آقای اشکان هم بلند شدو دنبالم اومد هر چی بهش التماس کردم که بشینه میون جمع قبول نکرد . داشتم منقل رو درست میکردم و آقای اشکان هم وایساده بود و نگاه میکرد .

% : آقا کامران خیلی خوشم اومد از جمع شما ها . من و یاد زمان جوونی خودم میندازی . پر شور و انرژیک و حاضر جواب .
ک : شرمنده میکنید به خدا . خال مه رویان سیاه و دانه فلفل سیاه …… هر دو سوزانند اما , این کجا و آن کجا ؟
من انگشت کوچیکه شما هم نمیشم .
% : از این تعارفها نکن که اصلا خوشم نمیاد . نگاه به ظاهرمون نکن . ما هم مثل خودت خاکی هستیم .
ک : باور کن آقای اشکان خاک هم با خاک فرق میکنه . خاک شما مرغوب تر بوده .
% : امان از دست تو پسر بازیگوش . بنده خدا پدرت چی کشیده تا تو به این سن برسی .
ک : وینستون قرمز میکشه .
% : نه نمیشه اصلا با تو کل کل کرد .
ک : من بیجا کنم با شما کل کل کنم .
% : دور از جونت .
یکم کل کردیم و بعدش من بساط کباب جات رو از تو یخچال آوردم بیرون و چیدم رو میز .

ص و افسانه هم برنج رو آماده کرده بودن و دیگه چیزی نمونده بود که بخوان بکشنش تو دیس . یه سر به ماهیچه زدم دیدم قشنگ جا افتاده و آماده خوردنه . با کمک آقای اشکان شروع کردیم به کباب کردن جوجه کباب و ماهی قزل آلا .

خانمها یواش یواش اومدن دور میز نشستن و دختر ها هم با دیس برنج و بقیه خوراکیها که آماده کرده بودیم به جمع ما پیوستن . تو همین حین من هم رفتم و ظرف عرق رو برداشتم و اومدم سر میز و به آقای اشکان تعارف کردم که بیکار نشینه . طبق عادتم یه سیخ گذاشته بودم کنار برای خودم و همزمان با پختن جوجه ها ازش میخوردم و پشتش هم مشروبم رو میزدم وحال میکردم . اشکان هم به من پیوست و شروع کردیم همونجا پای منقل به می خوری کردن . جوجه ها که حاضر شد بردم سر میز و به همه تعارف کردم که مشغول بشن . ماهیها رو چیدم رو آتیش و ص هم با ماهیچه ها سر و کله اش پیدا شد . جالب اینجا بود که مادر سمیرا از من دستور طبخ ماهیچه رو پرسید و اشکان موادی که به جوجه زدم رو پرسید . خداییش از حق نگذریم دستپختم خوبه .
شام رو با شادی و خنده خوردیم . خدا رو شکر همه از شام خوششون اومدو البته به اندازه هم پخته بودیم و اضافه نیومد که بخواد اصراف بشه . بعد از شام دختر ها ظرفها رو جمع کردن و بردن داخل آشپزخونه .

% : میگم کامران جان ممنونم بابت پذیراییت . خیلی عالی بود .
ک : شرمندمون نکنید تو رو خدا کاری نکردیم که .
% : نه اتفاقا خیلی هم عالی بود فقط قولت یادت رفته بود .
ک : من که بهتون گفتم روی قول جوونای این دوره زمونه نمیشه حساب کرد .
% : امان از دست شما جوونا .

بعد از اینکه ظرفها شسته شد نشستیم به ورق بازی کردن اونم چی ؟ قاشق بازی . کلی خندیدیم . بنده خدا آقای اشکان سرعت عملش پایین بود و اغلب مواقع آخر میشد . چقدر تنبیهش کردیم . یه تریپ هم مهدیه باخت که بهش گفتم باید صدای گوسفند در بیاره که هممون اینقدر خندیدیم اشک از چشامون سرازیر شده بود .

بالاخره زمان خداحافظی فرارسید . آقای اشکان با در آغوش کشیدن من ازم تشکر کرد و شماره اش رو بهم داد و گفت که هر وقت کا ری داشتم میتونم باهاش تماس بگیرم . دختر ها هم از همدیگه خداحافظی کردن و رفتن سوار ماشین شدن . بعد از رفتن اونها ما هم برگشتیم داخل ویلا و ظرفها رو جمع کردیم و با کمک همدیگه ویلا رو مرتب کردیم . ساعت از 1.30 گذشته بود که کارامون تموم شد و با فراغ خاطر نشستیم جلوی شومینه .
ص : کامی جان بابت همه چیز ممنونم . این چند روزه حسابی خوش گذشت .
ا : منم همینطور . خیلی عالی بود .
ک : خواهش میکنم . من که کاری نکردم تازه اشم من باید از شما تشکر کنم . الانم بلند شید بریم بخوابیم که فردا میخوایم راه بیافتیم بریم تهران .

بلند شدیم و رفتیم داخل اتاق خواب و آماده شدیم برای خواب . تازه داشت چشام گرم میشد که یه دست اومد رو کیرم و شروع کرد به مالیدن . ص بود از صدای نفسهاش میشد فهمید .

ک : بچه جان بگیر بخواب کار میدم دستتها .
ص : آخجون من میخوام دستم کار بدی .
ک : خیلی وقته دستت کار دادم نفهمیدی .
ا : منم بازی . منم بازی .
ک : بگیر بخوا ب بابا حال نداری .

خلاصه اینقدر به پرو پای من پیچیدن تا مجبور شدم به انجام عملیات فتح المبین 28 .
سکسی چنان با شور و هیجان که خیلی کم پیش اومده تو زندگیم اینجوری سکس کنم . بدجوری تحریکم کرده بودن و من رو به هوس انداخته بودن .

صبح که از خواب پاشدم یه سره رفتم حمام و داشتم خودم رو میشستم که دیدم در حمام باز شدو افسانه اومد داخل .
ک : اینجا چیکار میکنی ؟ برو بیرون من الان میام بعدش تو بیا .
ا : بیخیال کامی . چه عیبی داره من هم با تو حموم کنم ؟
ک : برو عزیز یه وقت ص میاد یه فکرایی میکنه .
ص : سلام بابایی من اینجام .
ک : سلام و زهر مار . مگه این حموم چقدر جا داره که سه نفری اینجا باشیم ؟
ص : بابایی ما اومدیم تو رو بشوریم .
ک : بیخود کردید , برید بیرون بینم .
ص : نمیریم .
ک : خودتون خواستید ها .

دوش آب گرم رو بستم و با آب سرد بهشون آب پاشیدم . جیغ میزدن و التماس میکردن که بیخیال شم ولی چه کنم که کرمم گرفته بود و بیخیال نمیشدم .

بالاخره فراریشون دادم و خودم رو شستم و اومدم بیرون . اون دوتا هم وایساده بودن جلوی در تا من بیام بیرون .
ص : حالا که اینجوری شد ما امشب میایم خونه تو میخوابیم .
ک : قدمتون روی چشم , ولی شما خسته نشدید این چند روزه این همه دادید ؟
ا : خیلی هم دلت بخواد .
ک : همین رو بگو .

رفتم تو اتاق و خودم رو خشک کردم و لباسام رو تنم کردم . وسایلم رو هم جمع کردم و ریختم تو ساکم و یکم هم اتاق رو مرتب کردم و یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به کشیدن .

کی با این کون گشاد حال داره این جاده رو برگرده .

دختر ها هم از حموم اومدن بیرون و با داد و بیداد های من سریع خودشون رو جمع و جور کردن و بعد از بستن درهای ویلا و چک نهایی اونجا افتادیم تو جاده .

عجله ای برای برگشتن نداشتم و خیلی آروم میروندم . توی راه نزدیک عباس آباد توی یه قهوه خونه نگه داشتم تا صبحانه بخوریم . من املت خوردم و دختر ها هم نیمرو خوردن . بعد از صبحانه دوباره راه افتادیم . از داخل عباس آباد انداختم تو جاده عباس آباد به کلاردشت و با سرعت کم تو جاده شروع کردم به حرکت . واقعا زیباست این جاده و انسان از دیدنش سیر نمیشه . همین جوری نمور نمور جاده رو اومدیم تا رسیدیم به کلار دشت و بعد از پر کردن باک ماشین به راه افتادم و انداختم تو جاده چالوس . با سرعت متوسط میروندم و با جاده عشقبازی میکردم . صدای موزیک فضای ماشین رو پر کرده بود و هر کدوممون سرمون به کار خودمون بود . حرفی رد و بدل نمیشد . ص بقل دست من نشسته بود . پای راستش رو گذاشته بود رو ی داشبورد و به بیرون زل زده بود . افسانه هم پشت سر ص نشسته بود و داشت جاده رو تماشا میکرد . من هم که داشتم رانندگی میکردم و با موزیک حال میکردم . کندوان رو رد کردیم رسیدیم به گچسر .

ک : بچه ها چیزی برای خونه نمیخرید ؟
ص : من که نه .
ا : منم نه .
ک : اوکی پس بریم .

راه افتادم و دوباره روز از نو روزی از نو .

بعد از سد کرج به بچه ها گفتم اگر گشنشونه که پیاده بشیم برای غذا خوردن اگر هم که نه میریم خونه و یه چیزی میخوریم . به این نتیجه رسیدیم که بریم خونه غذا بخوریم . من هم گازش رو گرفتم و راه افتادم سمت خونه . ساعت تقریبا 2.45 بود که رسیدیم تهران سر راه سه تا ساندویچ از موسیو گرفتم و رفتیم خونه . ماشین رو انداختم تو پارکینگ ولوازم من رو برداشتیم و رفتیم بالا .

این سفر هم تموم شده بود و فقط خاطره های خوب و بدش به یاد موند . خاطره هایی که آدم در حسرت تکرارشون میمونه . خاطره هایی دور اما دل انگیز و روح نواز که بعضی وقتها پیوند دهنده گذشته به آینده هستن .

دو روي عشق – قسمت پنجاه و هفتم

سکوت مطلق خونه با صدای ما سه نفر در هم شکست و دوباره خونه تبدیل شد به میدان جنگ زمان جنگهای صلیبی . با وجود اینکه گرد راه به صورتامون نشسته بود و خسته بودیم ولی همچنان پر انرژی تو سر و کول هم میزدیم . ناهار رو خوردیم و بعدش من به داش عل زنگ زدم تا باهاش هماهنگ کنم برای تحویل ماشین و کلید های ویلا , قرارمون افتاد برای بعد از ظهر .
چند ساعتی وقت داشتم تا یکم استراحت کنم .
هر کدوممون یه جایی ولو شده بودیم و من روی کاناپه بودم و اون دو تا هم تو اتاق خواب من . نفهمیدم کی خوابم برد , نزدیکای غروب بود که از خواب بیدار شدم و رفتم حمام و یه دوش گرفتم تا از کرختی در بیام . اون دو تا هم که هنوز خواب بودن . لباسام رو تنم کردم و راه افتادم سمت خونه علی شون , یه زنگ به علی زدم که بیاد پایین چون اگر میرفتم بالا در رفتن از چنگال تیز مادر بزرگش برای من ناتوان خیلی سخت بود . علی جلوی در وایساده بود که من رسیدم بهش بعد از سلام و احوالپرسی ازش تشکر کردم بابت همه چیز و ماشین و کلید های ویلا رو دادم بهش و میخواستم خداحافظی کنم که علی گفت : الان کجا میخوای بری ؟
ک : میرم خونه دیگه . چطور ؟
ع : هیچ چی . میخوای بیام برسونمت ؟
ک : نه دادا با خط 11 سیر میکنم , برو به زندگیت برس .
ع : تعارف که نمیکنی ؟
ک : نه بابا خیالت راحت برو داداش برو .

خداحافظی کردیم و من هم یه تاکسی دربست گرفتم و راه افتادم سمت خونه . توی راه به برنامه هایی که داشتم فکر کردم و یه کم تحلیلشون کردم . رسیده بودم دم در خونه , تصمیم داشتم برم سراغ تیمسار و ببینم با بابا صحبت کرده یا نه .

یه کوچولو هم به خودم نهیب زدم که : داش کام ( به قول علی joker_2006 ) قشنگ فکراتو بکن چون بعد از ازدواج بساط کس کلک بازی رسما تعطیله و باید بشی مرد زندگی . یه وقت نیای دختر مردم رو بیاری تو خونه ات و بعدش بخوای دوباره بری دنبال جوونی کردن و این جور چیزا .
ک : نه بابا . مگه کسخلم ؟ میچسبم به زندگی و یه زندگیه ردیف درست میکنم و سعی میکنم تو این مدتی که از عمرم باقی مونده به نحو احسنت حالشو ببرم و سعی کنم که ص هم حالشو ببره . مگه یه مرد از زندگیش چی میخواد ؟

تو این فکر بودم که اسم بچه امون رو چی بذاریم , خودم از این همه کسخل بودنم خنده ام گرفته بود .

حالا اگر بابا قبول نمیکرد چی ؟ اگر بابای ص قبول نمیکرد چیکار باید میکردیدم ؟

بریز بیرون این فکرای مسخره رو . مگه میخوای آپولو هوا کنی , یه پسر و دختر علافید که هر دو خانواده راضی هم هستن که شما دو تا با هم ازدواج کنید و از شرتون خلاص شن .

با این افکار زنگ خونه تیمسار رو زدم . شادی آیفون رو برداشت و پرسید کیه ؟
ک : منم منم مادرتون .
ش : سلام آقا کامران . جدیدا خیلی با مزه شدید .
ک : آره . به خاطر اینه که شبا تو پیت خیار شور میخوابم . پدرتون تشریف دارن ؟
ش : والا رفته تا جایی و لی الان دیگه پیداش میشه . راستی شنیدم میخوای بری قاطی مرغها .
ک : ای بابا . تو این دورو زمونه نمیشه به کسی اعتماد کرد . بابا جونت همه چیز و بهت گفته ؟
ش : نخیرم . وقتی داشت بابابات صحبت میکرد فهمیدم . به هر حال مبارک باشه .
ک : حالا معلوم نیست چی میشه که ؟
ش : آره بهتره وایسی بابا بیاد ازش بپرسی .
ک : باشه مرسی . کاری نداری ؟
ش : نه خداحافظ .
ک : خداحافظ .

دست انداختم کلید رو از جیبم در بیارم که دیدم تیمسار داره با خانمش میاد سمت من , به من که رسیدن با هاشون سلام و احوالپرسی کردم و بعدش خانمش از ما جدا شد و رفت توی خونه .

ت : چطوری جوون ؟
ک : خدا رو شکر بد نیستم .
ت : خوش گذشت ؟
ک : ای , جای شما خالی بد نبود .
ت : دوستان به جای ما .
ک : زنگ زدید به بابا ؟
ت : آره زنگ زدم و بهش هم گفتم .
ک : خوب چی شد ؟
ت : هیچ چی . بابات میگه کامی حق اینکه برای خودش زن انتخاب کنه رو نداره , من خودم باید براش پیدا کنم .

بد خورد تو حالم , فکر نمیکردم بابام این حرفا رو بزنه .

ک : خوب حتما راست میگه . از اینکه زحمت کشیدید و باهاش در میون گذاشتید ممنونم .

با لب و لوچه آویزون ازش دور شدم و میخواستم برم یه کم قدم بزنم که تیمسار صدام کرد .

ت : بچه ننر بیا ببنیم . کجا داری میری ؟
ک : میرم جایی کار دارم .
ت : باشه برو به کارت برس . تقصیر منه که با داداشت هماهنگ کردم با هم بریم خونه دختره و با پدرش حرف بزنیم .
ک : کدوم دختره ؟
ت : همون ص دیگه . مگه با چند تا دختر میخوای ازدواج کنی شیطون ؟
ک : عمو جان اذیت نکن , بگو ببینم چه خبره . اذیت نکن دیگه .
ت : پسر خوب تا حالا دیدی بابات بد تور و بخواد ؟
ک : نه والا .
ت : اون حرفی که زدم شوخی بود بابات گفته که یه قراری بذاری من و داداشت بریم خونه اشون یه صحبتهایی رو بکنیم اگر اوکی شد برای عید که اومد ایران براتون یه مراسم بگیریم و بعدش هم ما یه شیرینی بخوریم که خیلی وقته منتظر این لحظه ایم .

اینگار دنیا رو بهم داده بودن , تو کونم عروسی بود بد فرم اگر کسی انگشت میکرد حتما داماد کور میشد .یکی از معدود دفعاتی بود که تو زندگیم از شنیدن یه خبر اینقدر به وجد بیام و از خوشی بترکم . پریدم تو بغل تیمسار و غرق در بوسه اش کردم . خیلی خوشحال بودم بابت این خبر . با دستپاچگی کارایی که باید میکردم رو ازش پرسیدم و دویدم تو خونه . اصلا یادم رفت ازش خداحافظی کنم .

دویدم تو اتاق خواب دیدم اون دوتا نشستن و دارن با همدیگه حرف میزنن . با دیدن من از جاشون بلند شدن و به سمتم اومدن .

ص : کامی چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟
ک : چجوری شدم ؟
ص : نمیدونم ولی دگرگونی .
ک : یه مژدگونی بده یه خبر خوب بهت بدم .
ص : اول بگو بعد .
ک : پس نمیگم .
ص : باشه بابا , بیا . ( یه ماچ آبدار از صورتم کرد که صداش هنوزم که هنوزه تو گوشمه )
ک : امشب تیمسار زنگ میزنه خونه اتون و با بابات صحبت میکنه .
ص : دروغ میگی .
ک : دروغم چیه دیوونه ؟
ص : وای کامی اصلا باورم نمیشه . بگو که خواب نیست و حقیقته .
ک : باور کن راست میگم , میخوای انگشتت کنم که باورت بشه بیداری ؟

افسانه که ترکید از خنده .
ص : مسخره .
ا : وای بچه ها من که خیلی خوشحالم از شنیدنش . به پای هم پیر شید .
ک : ممنونم عزیزم .
ص : افی زود باش که خیلی کار دارم . بریم من و برسون خونه .
ک : کجا با این عجله ؟
ص : باید برم خونه , میخوام ببینم بابام چی میگه . من دق میکنم به خدا .
ک : باشه هر جور راحتی عزیزم .
ص : فردا شب حتما میام میمونم پیشت .
ک : لازم نکرده . حالا بگو ببینم فکر میکنی نظر بابات چی میتونه باشه ؟
ص : نمیدونم , ولی ایشالا که مشکلی پیش نیاد .
ک : ایشالا .

دختر ها حاضر شدن و رفتن سمت خونه هاشون , کامی موند و حوضش .

یکم تو خونه چرخ دور زدم یه جور حس شبیهه دل شوره داشتم که برام جذاب بود . دقیقا مثل زمانی که از بانجی جامپینگ میخوای بپری پایین . یه حس آمیخته به ترس که خیلی هم دلپذیره . یادمه تو تایلند تجربه کرده بودم این حس رو , نه یه بار بلکه 4 بار . هر دفعه که راهم میافتاد اونوری حتما از بانجی جامپینگ استفاده میکردم . یه جورایی میخواستم پوز این حس که تو وجودت رخنه میکنه رو بزنم ولی به شخصه هیچ وقت نتونستم . بعدها به این نتیجه رسیدم اگر این حس وجود نداشته باشه که پایین پریدن اصلا مزه نمیده به آدم .

الان هم همین فکر رو میکردم . با تمام وجودم با این حس لعنتی حال میکردم .

بالاخره ساعت مقرر فرارسید و تیمسار اومد پایین تو خونه من ؛ آمار بابای ص رو داشتم و میدونستم که خونه است . شماره خونه ص شون رو گرفتم ( البته نه تلفن مستقیم ص رو ,بلکه تلفن خانوادگیشون رو ) بعد از حدود چند تا بوق یه صدای مردونه از پشت خط به گوش رسید . ( گذاشته بودم رو اسپیکر گوشی که من هم بفهمم چی میگه )

# : بفرمایید ؟
ت : سلام عرض میکنم . منزل آقای … ؟
# : بله بفرمایید .
ت :عرض ادب دارم خدمتتون . بنده …. هستم , میخواستم ببینم میتونم برای چند لحظه مصدع اوقات شریف بشم ؟
# : حتما . من در خدمتم .
ت : خدمت از ماست . والا غرض از مزاحمت اینکه ……..

در حدود 20 دقیقه صحبت کردن و بالاخره قرار شد من بهمراه تیمسار و برادرم برای فرداش برای آشنایی اولیه بریم خونه ص .

تو دلم غوغایی به پا بود , داشتم از خوشحالی بال در میاوردم . واقعا نمیدونستم این انرزی رو چه جوری تخلیه کنم .

تیمسار باهام خداحافظی کردو رفت خونه خودش قرار بر این شد که آخر شب برم ازش بپرسم که چیکار میخوایم بکنیم . یکم تو خونه فر خوردم دیدم نمیشه . یه زنگ زدم به ص .
ص : سلام بابایی ؟
ک : سلام عزیزم . چرا گریه میکنی ؟
ص : اشک شوقه بابایی . باورم نمیشه که به قولت عمل کنی .
ک : دختر خوب کامی هر حرفی بزنه روش وامیسه . تا حالا نفهمیدی اینو ؟
ص : چرا بابایی ولی این یکی یه رویا بود که داره رنگ واقعیت به خودش میگیره .
ک : آره منم دارم پرواز میکنم .

یکم دیگه صحبت کردیم و بعدش تلفن رو قطع کردیم .

باورم نمیشد یعنی با این سرعت قرار بود که پیش بریم . پس کارای عقب افتاده ام چی ؟

شماره مریم رو گرفتم .

م : سلام کامی . چه عجب نگرانت شدم .
ک : خوبی ؟ چه خبر ؟
م : سلامتی , کی رسیدید ؟
ک : ظهر بود .
م : خوش گذشت ؟
ک : جای شما خالی . مریم پس فردا چیکاره ای ؟
م : چطور ؟
ک : برای دکتر دیگه آی کیو .
م : آهان ؛ راستش کلاس دارم . نمیشد فردا بریم ؟
ک : نه عزیز فردا من یه کار خیلی مهم دارم .
م : چه کاری ؟
ک : حالا بعدا بهت میگم .
م : نه اول باید بگی . ( اینقدر کلید کرد تا بالاخره من رو به حرف آورد )
ک : میخوایم بریم خونه ص برای خواستگاری و از این حرفها .

یه لحظه شوکه شد , لال مونی گرفته بود .

ک : مریم . مریم . هستی ؟
م : آره ؛ هستم . تو مگه بابات اومده ایران که میخوای بری خونه اونا .

قضیه رو براش تعریف کردم . خیلی به هم ریخت .

ک : خوب نگفتی پس فردا بریم یا نه ؟
م : بذار ببینم چی میشه .
ک : بابا جان باید بگی که من به افسانه بگم برات وقت بگیره .
م : کامی ؟
ک : جانم ؟
م : من منصرف شدم . دیگه نمیخوام ریکاوریش کنم .
ک : یعنی چی ؟ تو که الان داشتی میگفتی فردا بریم ؟
م : خوب الان میگم که دیگه نمیخوام .
ک : مثلا که چی ؟ چی شد دوباره .
م : تو که میخوای بری سر زندگیت . به زندگی من هم کاری نداشته باش از این به بعد . خواهش میکنم ازت .
ک : من نمیتونم به این سادگی از این قضیه بگذرم .
م : کاری بوده که خودم دوست داشتم انجام دادم و به تو هم هیچ ربطی نداره . دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنیم .
ک : ولی مریم جان .
م : دیگه نمیخوام بشنوم , به پای هم پیر شین . خداحافظ .

نذاشت من باهاش حرف بزنم . گوشیو قطع کرد . دوباره گرفتمش . ریجکتم کرد . یه بار دیگه بازم ریجکت . دفعه سوم : دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است .

ک : تف به ذات هر چی دختره . خوب احمق به من چه که بابات تو رو به من نداد . مگه من سعیم رو نکردم . مگه نیومدم با دایی صحبت کنم . خودت که دیدی جوابش چی بود . حالا مگه قتل کردم ؟ میخوام با دوست دخترم ازدواج کنم . میخوام خوشبختش کنم . میخوام بشم مرد آرزوهاش . مگه تو خودت دوست نداشتی من سر و سامون بگیرم .

ک : کامی خاک بر سرت با این خبر دادنت . این همه ملت رو میپیچونی یه هفته هم این دختر رو میپیچوندی کاراش رو تموم میکردی بعدش بهش میگفتی . حناق میگرفتی اگر جلوی خودت رو نگه میداشتی ؟

همینجوری با خودم حرف میزدم و تو خونه راه میرفتم . عیشم کوفتم شده بود . از دست خودم شاکی بودم و به خودم فحش میدادم . دیدم بمونم خونه کلافه میشم یه زنگ زدم به رضا و بهش گفتم بیاد بریم یه دوری بزنیم بیرون . میخواستم از اون حال و هوا در بیام .

رفتم تو پارکینگ و یه دستمال برداشتم و کشیدم رو موتور . یه مگنوم مغز پسته ای رنگ که باهاش زندگی میکردم , خودم از سی کی دی درش آورده بودم و جمعش کرده بودم . باک اولش رو تو شهر سوزونده بودم و باک دوم جاده چالوس بودم . حسابی آب بندی بود و به قول موتور سوارا گرگ بود برای خودش . خیلی وقت بود سوارش نشده بودم , هوا که سرد میشد موتور رو میکردم تو پارکینگ تا بهار بعد . زمستون حال نمیکنم موتور سواری کنم . ولی اون شب عجیب زده بود به سرم که یه دوری با موتور بزنیم تو خیابونا . با یه نیش هندل روشن شد , یه نیمچه گاز کردم تو کونشو بعدش از رمپ پارکینگ رفتم بالا و انداختمش تو کوچه رضا رسیده بود جلوی در . در حیاط رو بست و اومد نشست پشتم .

ر : چطوری داش ؟ رسیدن به خیر ؟
ک : نوکرتم داداش . فدای تو .
ر : چه عجب رخش رو آوردی بیرون .
ک : دلم گرفته بود گفتم بریم یه فری بخوریم . پایه ای که ؟
ر : برو که باهاتم .

از رو پل رد شدم و انداختم تو خیابون . گازشو گرفتم و انداختم تو نواب رو به شمال . از توحید انداختم تو چمران و از پل گیشا که رد شدیم دیگه گاز کش بودیم . دنده بود که میکردم تو کون موتور . صدای اگزوز شکاری تو گوشم بود . همیشه همین بود صدای اگزوز رو که میشنیدم از خود بی خود میشدم . موتورم حسابی سر حال بود و گاز میخورد . رضا هم از اون پشت تشویقم میکرد به اضافه کردن سرعتم . خروجی ملاصدرا رفتم داخل و جلوی بهروز برگر نگه داشتم . از چشام به خاطر سرعت زیاد اشک اومده بود پایین . موتور رو زدم رو جک و به رضا گفتم : چی میخوری ؟
ر : مهمون منی ها ؟
ک : خفه شو بابا . آوردمت بهت سور بدم اونوقت تو میخوای مهمون کنی ؟
ر : سور چی چی داداش ؟
ک : حدس بزن .
ر : حتما باز کسخل شدی و یه مغازه دیگه راه انداختی .
ک : نه بابا . همون یدونه هم داره دهنم و میگاد مگه کسخلم ؟
ر : جون کامی بگو حوصله فکر کردن ندارم .
ک : اصلا مغز داری که فکر کنی ؟
ر : آره هر چی تو بگی . بگو بینم مردم از فضولی .

با دهنم آهنگ بادا بادا مبارک بادارو زدم براش .

ر : دروغ میگی ؟
ک : نه به خدا .
ر : با کی ؟ ص ؟
ک : آره . ایراد داره ؟
ر : نه داداش چه ایرادی ؟ مبارکه . به خدا خوشحال شدم . بالا خره تو هم یه چیزی شدی .
ک : یعنی چی ؟
ر : هیچ چی بابا . به قول بهزاد همه یه گهی شدن ما همون آقایی هستیم که بودیم .

تا بیام به خودم بجنبم ناکس در رفته بود .

ک : دهنت سرویسه .
ر : شوخی بود بابا .
ک : میدونم .

سفارش دو تا چیز برگر دادیم و همونجا نشستیم به خوردن . تموم که شد یه نخ سیگار روشن کردم و یه کام عمیق گرفتم ازش .

ر : میگم کامی فکر نکنی با یه ساندویچ همه چیز تموم شد ها . یه سور حسابی باید بدی .
ک : ای به چشم . اونم به وقتش .
ر : ولی جدا از شوخی خیلی خوشحالم که داری سرو سامون میگیری .
ک : ممنونم رفیق . ایشالا یه روز هم نوبت شما میشه .
ر : نه دادا ش قربونت خودت خر شدی بسه . از من یکی بکش بیرون .
ک : خیلی هم دلت بخواد . کون گشاد همچین میگه بکش بیرون اینگاری الان صد تا داف مشتی پشت در خونشون صف وایسادن تا آقا با یکیشون ازدواج کنه .
ر : نه داداش همون یدونه هم که داریم از سرمون زیاده . خواهر … فکر میکنه واقعا زنمه بعضی وقتها یه توقع های بیخودی ازم داره که تو کونم هویج سبز میشه از شنیدنشون .
ک : بیخیال رضا . بالاخره دخترا با هزار امید با یه پسر دوست میشن . نمیتونی اون امید ها رو ازشون بگیری .
ر : دیگه هر خواسته ای که دارن اسمش امید نیست که .
ک : میدونم چی میگی ولی به هر حال باید بسازی باهاش . اتفاقا دختر خوبیه . من که خوشم میاد ازش .
ر : آره والا این یکی خوب اومدی . یه موی گندیدش رو با صد تا دخترجنده مثل اینا عوض نمیکنم ( سه تا دختر مکش مرگ من داشتن از اونجا رد میشدن )
ک : خانم ببخشید فضولی میکنم ولی این آقا بهتون فحش داد . ( اون سه تا برگشتن و یه نگاه عاقل اندر صفیح به ما کردن و راهشون رو گرفتن و رفتن )
ر : خاک بر سرت کامی . دیگه داری زن میگیری از این کارا نباید بکنی .
ک : بابا جان دختر بازی که نکردم . فقط بهشون اطلاع رسانی کردم که تو چی بهشون گفتی .
ر : بیخود کردی اطلاع رسانی میکنی . پاشو راه بیافت بریم که دیره .
ک : بزن بریم .
برگشتنی خیلی آروم انداختیم از میدون ونک و خیابان ولیعصر اومدیم پایین . توی مسیر راجع به چگونگی قضیه ای که پیش رو اومده بود حرف زدیم و درد دل کردیم .

ر : ولی کامی زن بگیری دیگه کس کلک بازی تعطیل میشه ها .
ک : آره . ولی به هر حال باید یه روزی تموم بشه . باور کن خسته شدم دیگه . میخوام زندگیم رو هدفمند کنم ببینم چی کارم ؟
ر : آره . این رو هستم .

رسیده بودیم تو محل رضا رو سر کوچه اشون پیاده کردم و خودم هم رفتم سمت خونه . موتور رو انداختم تو پارکینگ و خودم هم رفتم بالا . یه زنگ زدم خونه تیمسار و باهاش صحبت کردم . قرار شد فردا من ساعت 5 خونه باشم و با تیمسار و داداشم و زن داداشم بریم خونه ص اینا . فقط نمیدونم این زن داداشم چرا خودش رو قاطی کرده بود . راستش با هم میونه خوبی نداشتیم ولی میدونستم که میخواد بیاد فقط حس فضولیش رو آروم کنه . بعضی وقتا جو میگرفتش و میخواست من رو نصیحت کنه من هم که همیشه با یه زخم زبون کارش رو میساختم و بهش میفهموندم که تو کارای من فضولی نکنه . خیلی دلش میخواست آپارتمانی که من توش زندگی میکردم رو برای خودشون کنه و من خیلی خوب این رو میدونستم که اغلب مواقع داداشم رو تحریک میکنه بر علیه من ولی من پر رو تر از این حرفها بودم که جلوش کم بیارم . بایدیه پادزهر برای این حرکت پیدا میکردم . آهان این شد .

زنگ زدم خونه تیمسار اینا و بهش گفتم که از خانومش هم دعوت کنه بیاد .
ت : معلوم هست چی میگی پسر جان . مگه میخوایم بریم جبهه داری لشکر میکشی ؟
ک : نه عمو جان بالا خره دو تا خانوم باید باهامون باشن که با خانومهای اونا گرم بگیرن .
ت : باشه حالا که خودت میخوای من حرفی ندارم . اتفاقا خوشحال هم میشه بهش بگم .
ک : ممنونم عمو جان ایشالا جبران کنم براتون .
ت : برو پسر جون , من خوب میشناسمت تو چه جونوری هستی . میخوای پوز زن داداشت رو بزنی .

کرکم ریخت پایین . تا حالا راجع به این قضیه هیچ صحبتی با هم نکرده بودیم ولی این از کجا میدونست ا… اعلم .

ک : این حرفها چیه عمو جان . پوز زنی چیه ؟
ت : ولش کن برو به زندگیت برس بچه جان .
ک : چشم .
ت : بی بلا . خدا حافظ
ک : خدا حافظ

خوب این هم یه پادزهر مناسب برای زن داداش عزیز که دیگه پاشو تو کفش من نکنه .قیافه اش فردا دیدنیه .

(( خدا رو شکر الان اینجا نیستن که من بخوام باهاش سر شاخ بشم . چون الان دیگه اون کامی جنگنده نیستم . ))

آماده شدم برای خواب , فردا خیلی دل مشغولی دارم . باید استراحت میکردم تا جون بگیرم برای فردا .

دو روي عشق – قسمت پنجاه و هشتم

شب رو با رویا و دلهره و کابوس سپری کردم . لامصب تمومی نداشت و صبح نمیشد . نزدیکای 6 صبح بود که دیگه بیخیال خواب شدم و بیدار شدم و از خونه زدم بیرون , هوا بد نبود برای همین تصمیم گرفتم برم پارک لاله و یه دوری تو پارک بزنم . یه زمان بود صبحها تو پارک لاله والیبال بازی میکردیم و اغلب کسایی که تو پارک به صورت ثابت میومدن ما ها رو میشناختن . یکم دور میدان پارک فر خوردم و با کسایی که میشناختم احوالپرسی کردم و یکم حال و هوام عوض شد . دلشوره عجیبی داشتم , کم شده بود ولی از بین نرفته بود . نزدیکای 8 بود که راه افتادم سمت پاساژو در حجره رو باز کردم و بعد از جوش آوردن قوری برقی و درست کردن یه نسکافه تپل شروع کردم به انجام دادن کارام .خوشبختانه اینقدر کار داشتم که فرصت نکردم ناهار بخورم چه برسه به اینکه بتونم فکر کنم . از ص هم بیخبر نبودم , بهم زنگ زده بود و گزارش داده بود که رفته بیمارستان و با هزار منت یه نفر رو گذاشته جای خودش و دوباره برگشته خونه . ساعت 3.30 بود که در مغازه رو بستم و راه افتادم سمت خونه . سر راه دو تا دونه کلاب ساندویچ گرفتم که بخورم ولی اصلا از گلوم پایین نمیرفت . دوباره دلشوره افتاده بودم و داشت پدرم رو در میاورد . اولین تجربه از این دست رو داشتم حاصل میکردم و خیلی هم سخت گرفته بودم این قضیه رو .
یه بار بابای ص رو دیده بودم , روز افتتاحییه مغازه آرایشی فروشی بود . اومده بود ببینه دختر دسته گلش با کی شریک شده . خوبه دخترش از خودش سرمایه نذاشته بود والا فکر کنم هر روز یه دور مجانی باید بهش میدادیم . آدم بدی به نظر نمیومد ولی از قیافش معلوم بود که یه کمکی خشکه مذهبیه .
سماور رو آتیش کردم و خودم هم رفتم حمام و یه دستی به سر و صورتم کشیدم و در آخر هم یه دوش آب سرد گرفتم برای تسکین اعصاب . از حمام که اومدم بیرون یه چایی برای خودم دم کردم و رفتم سر وقت کمد لباسام تا ببینم چی میتونم بپوشم که مناسب این روز باشه . یه دست لباس کلاسیک انتخاب کردم که شامل یه شلوار پارچه ای مشکی رنگ بود و یه پیراهن مشکی با کج راه نقره ای رنگ که بهم میومد . گذاشتمشون روی تخت و خودم هم رفتم تو آشپزخونه بعد از ریختن چایی تلفن رو برداشتم و یه زنگ به مریم زدم . دوباره ریجکتم کرد و بعدش هم گوشیو خاموش کرد . حالا این یکی رو میخوام چیکارش کنم ؛ نمیدونم . داشتم بد و بیراه میگفتم به زمونه که موبایلم زنگ خورد . افسانه بود جواب دادم .
ک : سلام .
ا : سلام شاه داماد .
ک : آره والاه . هنوز هیچ چی نشده شاه داماد هم شدم .
ا : نترس بابا . باید از خداشون هم باشه که یکی داره میره دخترشون رو بگیره .
ک : این حرفت رو در اسرع وقت به گوش ص میرسونم تا خشتکت رو بکشه رو سرت .
ا : نه بابا , شوخی کردم .
ک : … خوردم رو گذاشتن برای یه همچین مواقعی .
ا : باشه بابا , چه خبرا ؟
ک : سلامتی . خبری نیست .
ا : از مریم چه خبر ؟
ک : هیچ چی بابا ؛ پاشو کرده تو یه کفش که نمیخوام برم ریکاوری و از این حرفها .
ا : چرا ؟ دلیلش چیه ؟
ک : هیچ چی بابا , دیشب قضیه امروز و خونه ص و … رو براش تعریف کردم لج کرد گفت دیگه به این کار کاری نداشته باشم .
ا : درست میشه . بذار این قضیه تموم بشه , میافتیم دنبال کاراش و قضیه رو حل میکنیم .
ک : باشه , تو چه خبر ؟
ا : هیچ چی , از صبح کلافه ام . میخوام ببینم شما دو تا بالاخره به کجا میرسید .
ک : هر چه پیش آید خوش آید .
ا : کس و شعر نگو کامی از صدات معلومه که چقدر مضطربی .
ک : پس خودت میدونی چه خبره دیگه .
ا : به قول خودت ایشالا که خیره .
ک : ایشالا . خوب دیگه فعلا کاری نداری با من .
ا : نه برو خوشتیپ کن که باباش خوشش بیاد ازت .
ک : باشه چشم . فعلا بای .
ا : بای .

یه چایی دیگه برای خودم ریختم و ولو شدم رو کاناپه . تو ماهواره داشتم کس چرخ میزدم که رسیدم به M6 music داشتم یه آهنگ رپ گوش میدادم که زنگ خونه به صدا در اومد . یه نگاه به ساعت انداختم دیدم 5 شده , حتما داداشم بود . تو خانواده ما خوش قولی تو خونمونه وهیچ وقت سر یه قرار دیر نمیرسیم . آیفون رو برداشتم و فهمیدم که حدسم درسته . در آپارتمان رو باز گذاشتم و خودم رفتم تو اتاق خوابم و لباسام رو پوشیدم . برگشتم توی هال دیدم داداشم جلو در وایساده .
ک : سلام , بیا داخل دیگه .
# : نه دیگه تیمسار داره میاد پایین . تو هنوز حاضر نشدی که , ما از تو بیشتر هول میزنیم .
ک : من که حاضرم , فقط یه جوراب باید پام کنم .
# : با این ریخت میخوای بیای اونجا .
ک : چشه مگه .
# : برو کت شلوار تنت کن . زشته این جوری .
ک : اولا کت و شلوار ندارم . دوما مگه داریم میریم خواستگاری ؟

با چش غره ای که بهم رفت فهمیدم که آره دیگه میخوایم بریم خواستگاری .

# : تو این همه در آمدت رو چیکار میکنی که یه دست کت و شلوار برای خودت نمیخری ؟
ک : کی حال داره کت و شلوار بپوشه .
# : نمیدونم والا , تو هم یه جور دیوونه ای دیگه .
ک : زن داداش کجاس ؟
# : تو ماشینه , من هم میرم پایین زود حاضر شو بیا پایین .
ک : چه شکلی بریم ؟
# : با ماشین من میریم دیگه .
ک : جا میشیم ؟
# : آره بابا جان , بیا پایین به این کارا کاری نداشته باش .
ک : چشم .

سریع جورابام رو پام کردم و یه واکس فوری به کفشهام زدم و سریع رفتم پایین .
با زن داداشم سلام و احوالپرسی کردم و یه کم تعارف تیکه پاره کردیم . هر جفتمون آرزومون این بود که سر به تن نفر مقابل نباشه و هر دومون میدونستیم که چقدر از همدیگه متنفریم . ولی کاریش نمیشد کرد و باید کنار میومدیم با شرایط موجود .

تیمسار هم با خانمش اومدن پایین و به ما پیوستن . همشون اینگار دارن میرن عروسی , لباسای اونچنانی و شیک . فقط من لباسم معمولی بود . داداشم و تیمسار کت و شلوار رسمی تنشون کرده بودن و زنها هم با وجودیکه چادر سرشون کرده بودن البته به سفارش من ولی معلوم بود که لباسای خوبشون رو تنشون کردن تا چشم اونوریا رو در بیارن . با اصرار داداشم تیمسار نشست پشت فرمون و خانمش هم نشست کنارش , ما سه تا هم نشستیم عقب و تیمسار ماشین رو به حرکت در آورد .

# : کامی , گل و شیرینی سفارش دادی ؟
ک : نه ؛ مگه لازم میشه ؟
# : دست خالی میخوای بری خونه مردم .
ک : من نمیدونم که ؛ کسی هم نبود بهم بگه چیکار باید بکنم .
ت : عیبی نداره الان سر راه یه چیزی میگیریم .
# : اخه عمو جان چطور بلده بره تو خیابون برای خودش زن پیدا کنه ؛ بلد نیست رسم و رسوم رو یاد بگیره ؟
ت : عیبی نداره ؛ جوونن دیگه . چیکارش میشه کرد .

بالا خره داداشم زهرش رو ریخت با اون تیکه اش و حسابی تا مغز کونم رو سوزوند . میدونستم که الان زنش حسابی خنک شده و داره کیف میکنه .

ک : عموو جان زحمت میکشید از توی پاستور تشریف ببرید ؟
ت : ای به چشم . شما جون بخواه شاه داماد .
# : پاستور چی کار داری ؟
ک : مگه نگفتی باید گل بخریم ؛ خوب میریم از زعیم میگیریم دیگه . ( حالا شدیم یک به یک ) ( دوستانی که زعیم رو نمیشناسن باید بگم که جزو 5 تا گل فروشی مشهور تهران هستش که خیلی هم گرون فروشه . )
عمدا زعیم رو انتخاب کردم که لج زن داداشم رو در بیارم . آخه عاشق خرید کردن از زعیم بود و داداشم هم همیشه بهش میگفت که زعیم گرونفروشه و نباید ازش گل خرید و از این حرفها .
یه زنگ هم زدم به شیرینی فروشی آق بانو و با یکی از فروشنده هاش که توی یکی از مهمونیهای تو خونه ام دوست شده بودیم صحبت کردم و سفارش شیرینی دادم بهش . داداشم از شنیدن اسم دختره و گرم صحبت کردنم باهاش تعجب کرده بود و داشت چپ چپ نگام میکرد .
# : میگم کامی دیگه داری ازدواج میکنی دست از این کارهات بردار .
ک : دوست دخترم نیست که فقط یه آشناست .
# : این چه آشناییه که باهاش اینقدر ریلکس صحبت میکنی ؟
ک : جون داداش بی خیال شو . مطمئن باش خبری نیست .
ت : آره بابا , تا امروز جوونی کرده ولی از این بعد حتما فکر و ذکرش میشه زندگیه مشترک .
ک : صد در صد عمو جان .
تو همین حین زن داداشم یه پارازیت دادا و گفت : عمو جان اگر دوستان شفیقش بزارن به زندگیش برسه .
ک : زن داداش مطمئن باش بعضی از این دوستها ارزششون خیلی بیشتر از کساییه که ادعای فامیلی و آشنایی نزدیک با آدم دارن .

دیگه خفه شد و نشست سر جاش . تیمسار جلوی زعیم زد رو ترمز و گفت : کامی جان عمو زود بپر یه دسته گل به سلیقه خودت بگیر بیار ببینم سلیقه ات اینجا چجوریه ؟
ک : چشم عمو جان .

دویدم تو گل فروشی و یه سبد گل زیبا که تلفیقی از گل سوسن و رز زرد و و دو تا شاخه گل آفرودیت بود گرفتم و با کارت سامانم حساب کردم و اومدم بیرون . زن داداشم که از دیدن سبد گل چشاش چهار تا شده بود . در عقب پاترو ل رو که بهش میگیم سگ دونی باز کردم و سبد گل رو گذاشتم اونجا و اومدم نشستم داخل ماشین .

# : خوبه حواست نبوده از این کارا بکنی وگرنه معلوم نیست چی میخواستی سفارش بدی . چقدر پولش رو دادی ؟
ک : مگه آدم چند بار میره خواستگاری یه بار که بیشتر نیست . نا قابل 25 چوق
# : تا اونجایی که من میدونم یه بار هم باید با بابا بری خونشون .
ک : خوب اونموقع دیگه باید سنگ تموم بذارم و یه چیزی بهتر از این بخرم .
# : خدا کنه حالا نظر خانوادش مثبت باشه تا یه وقت دلخور نشی .
ک : نترس ؛ اگر جوابشون مثبت نبود سبد گل و شیرینی رو برمیدارم میارم بیرون .
ت : ا کامی نکنی از این کاراها .
ک : شوخی کردم عمو جان .

همین جور که داشتیم صحبت میکردیم رسیدیم به آق بانو . رفتم داخل و با شیرینی که سفارش داده بودم اومدم بیرون . 5 کیلو شیرینی لطیفه که به صورت زیبایی چیده شده بودن داخل یه ظرف شیشه ای و یه سلفون نازک روش کشیده شده بود . اون رو هم گذاشتم پشت ماشین و نشستم تو ماشین .

# : به به میبینم که سودابه خانم خیلی هم خوش سلیقه تشریف دارن و حسابی تحویلتون گرفتن .
ک : چه کنیم ما اینیم دیگه .

حسود خانم هم که داشت میترکید . آخه هیچ وقت یادم نمیره وقتی رفتیم خواستگاریش براش شیرینی دانمارکی برده بودیم اونم تو یه جعبه مقوایی . الان تازه داشت اونروزاش یادش میومد و حسرت میخورد . از لپهای برافروخته اش معلوم بود که حسابی داره حرص میخوره .

بالاخره راه افتادیم سمت خونه ص و من هم دیگه داشتم کلافه میشدم از نصیحتهای داداشم که میگفت آدم باید قدر پولش رو بدونه و همینجوری خرجش نکنه و از این حرفها . بیخیال شدم و کل کل نکردم باهاش بالاخره داداشم بود و به خاطرمن اومده بود نمیخواستم باعث آزارش بشم .

رسیدیم دم در خونه ص شون و همه پیاده شدیم . قرار شد که تیمسار به عنوان بزرگترمون صحبت کنه و فقط زمانی که لازم شد من صحبت کنم . اولین باری بود که توی یه جمعی قرار میگرفتم که ابتکار عمل از دستم خارج بود و باید میشستم یه گوشه تا دیگران برام تصمیم بگیرن . سبد گل رو خودم برداشتم و سینی شیرینی رو هم داداشم . زنگ در خونه رو زدیم که صدای ص از پشت آیفون به گوش رسید که با گفتن بفرمایید داخل در رو هم باز کرد .

همگی وارد حیاط نقلی اما زیبای خونه اشون شدیم و بعد از گذشتن از کنار باغچه و حوضی که به خاطر زمستون توش آبی وجود نداشت به پلکان ورودی ساختمون رسیدیم . با وجودیکه چند باری به خونشون اومده بودم ولی این دفعه اینگار دفعه اولمه و میترسیدم که قدم بردارم تو اون خونه . انتظار داشتم که ص بیاد به استقبالمون ولی این اتفاق نیافتاد و به جای ص پدرش بود که به پیشوازمون اومد .
اول از همه با تیمسار سلام و علیک کرد و بعدش داداشم و آخرش هم با من . هممون به داخل ساختمون راهنمایی شدیم بعد از گذشتن از یه راهرو باریک به یه هال رسیدیم که توش یه دست مبلمان فرفورژه چیده شده بود .

تو دلم گفتم : خواهرشو گاییدم کی میخواد رو این مبلها یه ساعت بشینه .
مادر ص هم به استقبال ما اومد و بعد از تشکر کردن بابت گل و شیرینی و تعارف تیکه پاره کردن بالاخره اجازه جلوس به ما داده شد و نشستیم روی مبلها . برای اینکه اعتماد به نفس پیدا کنم نشستم پهلوی دست تیمسار . داداشم رو یه مبل تکی نشست و زن داداشم و زن تیمسار هم روی اون یکی مبل دونفره نشستن . بابای ص بعد از خوش آمد گویی نشست رو یه مبل تکی که روبروی ما قرار داشت و مادر ص هم رو مبل بقل دستیش نشست . بعد از صحبتهای معمول بین تیمسار و داداشم و بابای ص بالاخره رسیدیم به مرحله چایی آوردن . یاد این فیلمها افتادم که همیشه داماد هول میشد و چایی رو میریخت رو کیر و خایه اش و داد و فریاد میکرد . از این فکرم خنده ام گرفته بود و میترسیدم که این بلا سر من هم بیاد ؛ ولی از ترس کونم خنده خودم رو نگه داشتم و با گازهایی که از داخل لبم میگرفتم موفق شدم که خودم رو کنترل کنم .

بالاخره ص با یه سینی چایی تو استکان های کمر باریک دسته نقره ای زیبا وارد اتاق شد و به همه تعارف کرد . به من که رسید از ترس کونم اصلا نگاهش هم نکردم . ص چای رو پخش کرد و دوباره برگشت تو آشپزخونه . یه چادر سفید با گلهای ریز سرش کرده بود که خیلی بهش میومد و با مزه اش کرده بود .

بالاخره تیمسار شروع کرد به صحبت کردن و توضیح اینکه چرا بابا ی من تو اون جمع نیست و تیمسار این مسئولیت خطیر رو به عهده گرفته و برای آشنایی بیشتر و صحبتهای مقدماتی امروز اینجاییم تا بعد از اینکه اگر به میمنت و شادی جواب خانواده ص مثبت بود توی ایام عید با بابا برسیم خدمتشون برای انجام صحبتهای نهایی .
یه سری صحبت که رد وبدل شد بابای ص رو کرد به من و گفت : خوب شازده پسر بگو ببینم چی تو چنته داری و چیکاره هستی و برنامه ات چیه برای آینده .
از ترس گلوم خشک شده بود و شده بود عینهو چوب خشک . یه نفسی چاق کردم و زبونم رو روی لبم کشیدم که خشکیش از بین بره . خودم هم تعجب کرده بودم کامی با اون زبون که عینهو نیش عقرب بود و جواب همه رو میداد چرا لالمونی گرفته بود . زبونم رفته بود تو کونم . صدام رو صاف کردم و با لرزشی که حاکی از هیجان بود شروع کردم به تعریف شرایطی که داشتم .

ک : خوب اسم من و که میدونید کامران هستم و یه بار افتخار آشنایی با شما رو داشتم . میدونید که یه مغازه کوچیک داریم که با دختر خانم خودتون و یه نفر دیگه که اون رو هم میشناسین شریک هستم و غیر از در آمد اون مغازه یه مغازه هم که البته اجاره ای هست توی پاساژعلاالدین دارم که توش کار کامپیوتر انجام میدم و در آمدم هم تقریبا ماهیانه …… تومان هست . ( داداشم با شنیدن رقم درآمدم یه کم خودش رو تکون داد و یه نگاه به من کرد . ) تحصیلاتم رو هم که باید به عرضتون برسونم ………. از دانشگاه آزاد دارم . یه خونه فعلا در اختیارمه که پدرم لطف کردن و بهم دادن و میتونیم تا زمانیکه خونه بخریم اونجا زندگی کنیم . از نظر لوازم منزل هم باید به عرضتون برسونم که همه چیز به صورت تکمیل توی خونه من یافت میشه و میشه گفت که یه خونه نسبتا تکمیله که با کمک پدرم تکمیل شده . ماشین هم ندارم و اگر لازم باشه دوباره میخرم . همین .

@ : الان به غیر از درآمدت از پدرت هم کمک میگیری ؟
ک : نخیر آقای …. به هیچ عنوان .
@ : ببین آقا کامران . هر خاواده ای رسم و رسوم خودش رو داره . ما نه شیر بها میگیریم و نه چیز دیگه . برامون هم مهم نیست که مهر دخترمون زیاد باشه و یا کم فقط یه چیزی رو از دامادم انتظار دارم . و اون اینه که اگر قراره به من نوعی احترام گذاشته بشه باید همون مقدار هم به دخترم احترام گذاشته بشه . فقط یه قول مردونه میخوام که سعیت رو بکنی برای دختر من یه زندگی متوسط درست کنی و تا آخر عمرتون در کنار هم زندگی کنید . این تنها خواسته من و مادر ص هستش از شما .
ک : شما مطمئن باشید دختر شما نازک تر از گل از من نمیشنوه . اینو یه مرد جوان بهتون قول میده .
با این حرفم تیمسار سرش رو به علامت تایید حرفهای من تکون داد .
@ : آفرین پسر خوب . ما قبل از اینکه بیاید اینجا با ص صحبتهامون رو کردیم و دختر من شما رو خیلی قبول داره . پس ما هم با نظر دخترمون موافق میشیم و شما رو به عنوان عضو جدید خانواده قبول میکنیم . حالا دیگه من یه پسر به نام کامران هم دارم .
ک : من از اطمینان شما ممنونم و امیدوارم که جواب اطمینانتون رو به خوبی بدم .
@ : ایشالا . دخترم ص بیا از مهمونها پذیرایی کن بابا .

غرق در لذت بودم . تمام ترسی که داشتم از بین رفت و من به آرامشی مطلق دست پیدا کردم . آرامشی بی نهایت دلچسب و خواستنی . ص اومد داخل و بعد از جمع کردن استکانها دوباره با چای تازه دم برگشت و شروع کرد از ما پذیرایی کردن . چقدر دلم میخواست اون لحظه تنها میبودیم و من عاشقانه ص رو در آغوش میکشیدم و به خودم فشارش میدادم . دیگه تا حدودی ص برای من شده بود و من به گوهری که چشمم بهش بود دست پیدا کرده بودم . بعد از پذیرایی قرار و مدارها گذاشته شد تا با بابام در میون گذاشته بشه و قرار بر این شد که در ایام عید با بابام دوباره برای صحبتهای نهایی به خونه ص شون بریم و همونجا دیگه ما رسما زن و شوهر بشیم و به قول بعضیا گفتنی مثل دو کبوتر عاشق بریم تو آشیانمون . بعد از خداحافظی از خانواده ص اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم . داداشم دست انداخت گردنم و از صورتم یه ماچ کرد .

# : خوشحالم که بالاخره تو هم داری سرو سامون میگیری . کاش مامان هم بود و این روز رو میدید .

با گفتن این حرف زخم کهنه ای که تو سینه داشتم سر باز کرد و بدون توجه به حضور چندین غریبه تو جمع اشک تو چشام جمع شد و بالاخره بغضم ترکید . اشک به پهنای صورتم پایین میومد و هیچ چیز جلودارم نبود . خیلی دلم برای مادرم تنگ شده بود . کاش بود و دامادی من رو میدید . چقدر دوست داشتم ص رو بهش نشون بدم و بهش بگم مامانی اینم عروست , اینم عروسی که دوست داشتی داشته باشی . ولی افسوس و صد افسوس که این آرزو چیزی جز حسرت بر دل زخمی من جایی باقی نذاشت .

ت : بس کن کامی . خجالت بکش مرد که گریه نمیکنه .
# : حالا من یه چیزی گفتم تو چرا اینقدر زود جوش آوردی داداشی .

یکم سر به سرم گذاشتن و تا حالم اومد سر جاش .

( خدا نصیب هیچ کس نکنه ولی بی مادری یکی از سخت ترین دردهای این دنیای لعنتیه . ایشالا که سایه پدر مادرتون همیشه بالای سرتون باشه و چتر حمایتشون رو سرتون باز باشه و غم این عزیزان رو نبینید که میتونم بگم یکی از سخت ترین دردهاست . )

بعد از اینکه یه کم سر حال اومدم از داداشم پرسیدم : داداش چطور بود ؟
# : کی ؟ ص ؟
ک : نه پس باباش .
# : آدم خوبی بود . خیلی باهاش حال کردم .
ک : کیو میگی ؟
# : مگه راجع به بابای ص نپرسیدی ؟
ک : جون داداش اذیت نکن منظورم ص بود .
# : به پای هم پیر بشید . دختره خوبیه فکر نمیکردم تو کج سلیقه یه همچین دختری گیرت بیاد .
زن داداشم هم گفت : آره . کامی خیلی نازه .

تو دلم گفتم : بعدا معلوم میشه کدومتون به اونیکی زورش میچربه . شب دراز است و قلندر بیدار .

ک : ممنونم , نظر لطفتونه . مرسی از همتون که اومدید و پشتم رو خالی نکردید .
# : این چه حرفیه بچه جان . وظیفه امون بوده . باید از عمو جان تشکر کنی .
ت : از این حرفها نزنید که بهم بر میخوره . منم وظیفه ام بوده شماها مثل بچه های خودم هستید .
ک : دست شما درد نکنه دیگه . مردونگی ما رو بردی زیر علامت سوال عمو جان .
ت : اوه اوه . بچه زبونش باز شد دوباره . تا چند دقیقه پیش مثل قناری رفته بود تو لک . حالا بلبل زبونی میکنه .

با این حرفش همشون زدن زیر خنده وشروع کردن به مسخره کردن من . ولی من داشتم به چیزهای دیگه ای که مغزم رو مشغول خودش کرده بود فکر میکردم . (( آینده ))

دو روي عشق – قسمت پنجاه و نهم

رسیدیم خونه . هر چی اصرار کردم که بیان داخل و شام رو با هم باشیم نیومدن . داداشم و زنش که از همون جلوی در رفتن سمت خونه , ازشون بابت اینکه اومده بودن تشکر کردم . تیمسار رو تو بغلم گرفتم و بابت همه چیز ازش تشکر کردم و آرزو کردم که یه روزی زحماتش رو جبران کنم . به هر حال رفتم داخل خونه و ولو شدم رو تخت و شروع کردم به فکر کردن و خیال بافی .

خدایا با چه سرعتی داشت اتفاق میافتاد , اصلا باورم نمیشد که طی این یه هفته روال زندگیم عوض شده باشه . من کجا و زن گرفتن کجا ؟
تو همین فکرا بودم که یه اس ام اس اومد برام از ص بود . نوشته بود شاه دوماد چطوره ؟
بهش زنگ زدم .
ص : سلام بابایی ؟
ک : سلام عزیزم . خوبی ؟
ص : خوبم ؟ دارم از خوشحالی ذوق مرگ میشم .
ک : بابات چی گفت ؟
ص : هیچ چی , ولی خیلی خوشش اومده بود مادرم که داشت پر در میآورد . اونم راضی بود ازت .
ک : خوب خدا رو شکر .
ص : کامی ؟
ک : جونم عزیزم .
ص : دوست دارم , به خدا دوست دارم .
ک : منم همینطور عزیز دلم .
ص : قربونت برم . میخوای بیام پیشت ؟
ک : خواستن که میخوام ولی بمون خونه . اگر خواستی فردا بیا .
ص : چشم بابایی .
ک : بی بلا .

از همدیگه خداحافظی کردیم دوباره میخواستم رو تخت ولو بشم که منصرف شدم . پاشدم لباسام رو در آوردم و یه کم تو خونه گشتم و بالاخره یه خوردنی برای خودم جفت و جور کردم وقتی خوردمش دراز کشیدم جلوی تلویزیون و بالاخره بعد از اینور اونور کردن کانالها یه فیلم پیدا کردم و نشستم به نگاه کردن . یواش یواش چشام سنگین شدو خوابم برد . صبح با کوفتگی زیادی که توی تنم بود بیدار شدم و بعد از یه دوش حسابی از خونه زدم بیرون به قصد کار کردن اونم با قدرت هر چه تمامتر . توی روز حسابی سر خودم رو گرم کرده بودم و یه کاسبی نسبتا خوب هم کردم که جبران چند روز تعطیلی که داشتم رو کرد . نزدیکای 8 بود که مغازه رو بستم و راه افتادم سمت خونه . به خونه که رسیدم چراغها روشن بود و بوی خوش قرمه سبزی خونه رو برداشته بود . ص اومده بود خونه من و برای من غذا درست کرده بود . صداش زدم ولی جوابی نیومد . یه بار دیگه و دوباره هیچ . داخل آشپزخونه شدم و یه سرکی سر قابلمه زدم . بوی خوش غذا زد تو صورتم . رفتم سمت حمام , دیدم صدای دوش آب میاد . پس خانم حموم تشریف داشتن . رفتم لباسام رو عوض کردم ویه آبی هم به سر و صورتم زدم تا خستگیم در بره . اومدم نشستم تو هال روی کاناپه و سرم رو گذاشتم روی پشتی و چشام رو بستم . داشتم فکر میکردم که بوی صابون و شامپو به مشامم رسید . چشام رو باز کردم دیدم ص روبروم با فاصله خیلی کم وایساده و داره نگام میکنه .
ص : سلام بابایی ؟
ک : سلام به روی ماهت . خوبی خشگله . ؟
ص : خوبم بابایی , خسته نباشید .
ک : سلامت باشید , کی اومدی ؟
ص : تقریبا 6 بود یه کم خونه رو مرتب کردم و بعدش هم غذا گذاشتم تا شوهرم از سر کار بیاد خونه .
ک : آره ؟
ص : آرهههههههههههههه . با لحنی حشری و دوست داشتنی جوابم رو داد .

ص اومد نشست تو بغلم و یه لب جانانه مهمونم کرد .

ص : بابایی الان دسر میخوری یا بعد از شام ؟
ک : هر جوری دسرم بخواد همون کار رو میکنم .
ص : پس میزاریم بعد از شام که یه حال اساسی بهمدیگه بدیم .
ک : اوکی عزیز , پس تا تو میز رو بچینی من هم برم یه دوش بگیرم و بیام .
ص : برو بابایی ولی زود بیا .
ک : چشم .
ص : بی بلا .
ک : ای شیطون .

رفتم داخل حمام و یه دوش گرفتم تا خستگیم در بره و یه کم هم شارژ بشم .

از حمام که اومدم بیرون حوله ام رو تنم کردم و رفتم سمت آشپزخونه . روی میز چیده شده بود و آدم رو تشویق میکرد برای یه دل سیر غذا خوردن .

نشستم پشت میز و ص هم اومد نشست روبروم . شام رو در سکوت مطلق خوردیم و بعد از شام هم من لباس تنم کردم و یه نخ سیگار برداشتم و رفتم رو کاناپه ولو شدم . ص هم آشپزخونه رو مرتب کرد وبا دو تا لیوان چای تازه دم به من پیوست . نگاهمون پر بود از حرف ولی زبانمون نمیچرخید که بازگو کنیم حرف دلمون رو . ترجیح دادم بزارم ص سکوت رو بشکنه ولی اون هم زبانش بند اومده بود و قادر به تکلم نبود . یه کم نشستیم و بعد از اینکه چای رو خوردیم بلند شدم و دست ص رو گرفتم و به سمت اتاق خواب راهی شدیم . ترجیح داده بودم با زبان عشقبازی و سکس حرفم رو بهش بزنم .

اون شب سکس برای من طعم دیگه ای داشت . واقعا میتونم بگم برای شهوت سکس نکردم , بلکه برای دلم و برای عشقی که نسبت به ص داشتم این کار رو کردم و چقدر هم مزه داد به هردومون . بعد از سکس نطقمون باز شده بود و داشتیم با هم به قول جوونا لاو میترکوندیم .تا نیمه شب بیدار بودیم و بعد از یه سکس دیگه بالاخره راضی شدیم به خواب و چه زیبا بود کشیده شدن چشمهای ما به سمت خواب . خوابی دل نشین و سبک و عاری از هرگونه استرس .

صبح از خواب پاشدم و بعد از دوش گرفتن بساط صبحانه رو حاظر کردم که ص هم بیدار شدو بعد از حمام اومد نشست سر بساط صبحانه . بعد از صبحانه از خونه زدیم بیرون و راه افتادیم به سمت محل کارمون . وسط راه ص از من جدا شد و رفت به سمت بیمارستان من هم رفتم سمت مغازه و روز از نو ؛ روزی از نو .

تا شب مشغول بودم و چیزی متوجه نشدم نزدیکای ساعت 7 دیدم دیگه خبری نیست گفتم که ببندم و یه سر به رامین بزنم ببینم اوضاعش چطوره ؟

رفتم در مغازه آرایشی فروشی مغازه باز بود و یه دختر به همراه رامین پشت پیشخون نشسته بودن و داشتن دل و قلوه خیر هم میکردن . رامین با دیدن من برق از سه فازش پرید . دختره که من رو نمیشناخت زیاد توجهی نکرد به ورود من .

ک : به به , آقا رامین . خوبی داداش ؟
ر : نوکرتم داداش . شما خوبی ؟
ک : ممنونم . شکر به لطف شما بهترم . خوب خانم خوشگله اگر دل و قلوه دادنتون تموم شد زحمت بکشید تشریفتون رو ببرید چون آقا رامین یه کم سرش شلوغه و کار داره .
& : اتفاقا من هم داشتم میرفتم و رفع زحمت میکردم .
ک : زحمت بکشید و از این به بعد اگر با آقا رامین کار داشتید بیرون از مغازه به زحمت بندازشون . ممنون میشم .
ر : کامران جان من توضیح میدم بهت .
ک : حالا بعدا . سر فرصت .
& : خوب دیگه من برم شما هم به کارتون برسید . ( دختره ریده بود به خودش ؛ رامین هم از قیافه اش معلوم بود که خیلی ناراحت شده بابت برخورد من )

ک : خوب جوون بیا ببینم چی کار کردی این چند وقته .
ر : تو بشین ؛ من یه چایی بریزم و بعد دفتر ها رو نگاه بنداز بهشون .
ک : ممنون میشم بابت چای .

رامین دفترها رو گذاشت جلوم و من هم سرم رفت تو حساب و کتاب و این چیزها . بعد از اینکه حسابها رو بررسی کردم رو کردم به رامین و ازش پرسیدم : میدونی این ماه چقدر سود کردیم ؟
ر : تقریبا یک تومن .
ک : اوکی . هزینه ها رو ازش کم کنیم چقدر میمونه .؟
ر : 700 تومن .
ک : آفرین پسر دقیق . خوب تقسیم بر 3 کن ببین چقدر میشه ؟
ر : خوب میشه اینقدر .
ک : اوکی . شما چقدر برداشت داشتی ؟
ر : تقریبا 600 تومن .
ک : دقیقا 620 هزار تومن . خوب چه نتیجه ای میگیریم ؟
ر : نمیدونم والا !
ک : نتیجه میگیریم که سود مغازه به نسبت چند ماه پیش یه کوچولو بهتر شده ولی آیا آقا رامین شما به اندازه سهمت برداشت کردی ؟
ر : نه , میدونم که یه کم بیشتر برداشتم ولی ماهه دیگه برداشت نمیکنم تا جبران بشه .
ک : یکم بیشتر یعنی اینکه شما دو ماه سهم رو با احتساب در آمدی که تو این ماه داشتیم برداشت کردی .
ر : خوب لازم داشتم , چیکار باید میکردم ؟
ک : عزیز دلم ؛ آدم پاشو اندازه گلیمش دراز میکنه . تو میخوای کار نکنی ولی در قبالش پول خوب برداشت کنی و هر دقیقه هم با یه داف باشی . اینجوری که نمیشه رامین جان .
ر : نمیدونم چی بگم دیگه .
ک : ببین این مغازه چه سود بده و چه سود نده برای من فرقی نمیکنه من از جای دیگه درآمد دارم , ص هم همینطور پس این وسط تو میمونی که بایددر آمد مغازه رو زیاد کنی و سود ببری ؛ پس در نتیجه دست از کس کلک بازی بردار و بچسب به کاسبیت .
ر : به خدا من تمام سعیم رو دارم میکنم ؛ همه چیزایی رو هم که گفتی قبول دارم و از اون شبی که با هم صحبت کردیم سعی کردم که بچسبم به کاسبی .
ک : ولی الان یه نمونه بارزش اینجا نشسته بود . ببین رامین قصد نصیحت ندارم ولی بدون که همین دخترها یه روزی به گا میدنت .
ر : به خدا از اون روز همین یه دفعه بود .
ک : اوکی من باور میکنم ولی رو حرفهای من فکر کن تا بعدا پشیمون نشی که سودی نداره .

بعد از صحبتهایی که بینمون رد و بدل میشد به رامین گفتم که بیا بریم شام رو بیرون بزنیم تو بدن . با همدیگه رفتیم رستوران کشتی سندباد و نشستیم و با هم گپ زدیم و عشق و حال کردیم . برگشتنی رامین بهم گفت : کامی چقدر به ص مطمئنی ؟
ک : از چه نظر ؟
ر : همین جوری , آخه بعد از قضیه ای که با مرتضی پیش اومد یه جورایی ته دلم ازش بدم اومده .
ک : اونم یه بچگی کرده بود مثل بچه بازیهایی که تو در میاری , پس میشه اون رو هم بخشید .
ر : باشه ولی هواست بهش باشه .
ک : چشم حتما . ( نمیدونم چرا این حرف رو بهم زد ولی به روی خودم نیاوردم )

با رامین تا یه جایی رفتیم و بعد ش از هم جدا شدیم دلم برای ص پر میکشید و حیف که بیمارستان بود و اون شب شیفتش بود . رفتم خونه یه زنگ بهش زدم و یکم با همدیگه صحبت کردیم و بعدش هم از هم خداحافظی کردیم . یه زنگ هم به افسانه زدم و یه حالی ازش پرسیدم و بعدش هم یه زنگ به مریم زدم که طبق معمول بعد از دیدن شماره من اول ریجکتم کردو بعدش هم گوشیش رو خاموش کرد . براش یه اس ام اس زدم و چند تا دری وری مشتی بارش کردم . گوشیو انداختم رو مبل و خودم هم روی یکی دیگه از مبلها ولو شدم . تا عید چیزی نمونده بود و بابا هم میخواست بیاد ایران و باقیه قضایا . باید خودم رو آماده میکردم برای همه چیز و مهمتر از همه این بود که تا شب عید بکوب کار کنم و یه کم پول جفت و جور کنم تا اگر یه وقت خواستیم خرجی کنیم دستم تو جیب خودم باشه .

روزها پشت سر هم سپری میشد و من و ص هم برای رسیدن روز موعود لحظه شماری میکردیم . با بابا هماهنگ کرده بودم و بدون اینکه ص بفهمه رفتم پیش یکی از دوستام و یه حلقه انتخاب کردم و بهش سفارش ساخت دادم تا اگر به میمنت و شادی تو ایام عید همه چیز بر وفق مراد بود حلقه رو بدم به ص تا دستش کنه .

با خود ص هم رفتیم یه دست کت و شلوار برای خودم خریدم که خیلی بهم میومد ولی وقتی میپوشیدم تو تنگنا قرار میگرفتم و احساس خفگی بهم دست میداد . بالاخره تونستم با مریم دوباره رابطه ام رو برقرار کنم و مریم هم با قضیه ای که بین من و ص داشت پیش میرفت کنار اومده بود و به خودش قبولونده بود که قسمت نبوده که من و مریم با هم ازدواج کنیم .

28 اسفند ماه رسید و من و تیمسار و داداشم رفتیم به پیشواز بابام . پرواز بابا که نشست و از گیت اومد بیرون اول از همه من رو در آغوش کشید و چشماش پر اشک شده بود . بهم میگفت شاه داماد اومدم دامادت کنم . اومدم سر و سامانت بدم . اشک تو چشام حلقه زده بود . دیگه واقعا باور داشتم که بابا من رو به اندازه بچه خودش دوست داره و من براش خیلی مهمم . این به من یه انرژی مثبت میداد که خیلی هم دلچسب بود برام . از فرودگاه تا خونه داداشم گپ زدیم و خندیدیم . وقتی رسیدیم من خداحافظی کردم که برم سمت خونه که بابام دستم رو گرفت و گفت : کجا جوون ؟
ک : میرم خونه تا مقدمات پذیرایی از شما رو فراهم کنم . ( خیلی وقت بود خونه داداشم نرفته بودم و الان هم نمیخواستم برم )
پ : بیا پسر جان . خونه غریبه که نمیخوای بری خونه داداشته . زن داداشت زحمت کشیده تدارک دیده . تازه اشم عمو جون اینا هم این جا هستن بعدش با هم میریم .

بالاخره مخ من رو زد و نگهم داشت . بعد از شامی که زن داداشم تدارک دیده بود ( البته بگم صبحانه بهتره ) با خانواده تیمسار راه افتادیم به سمت خونه . تیمسار و زنش از ص تعریف و تمجید میکردن و برای بابا از محاسنش میگفتن . همین قضیه باعث شد که بابا از من بخواد قبل از اینکه بخوایم بریم خونه ص اینا اول من به ص بگم بیاد بابا ببیندش تا باهاش از نزدیک آشنا بشه .

هممون خسته بودیم و رفتیم به اتاق خواب برای استراحت . فرداش با ص هماهنگ کردم که بیاد خونه تا بابا از نزدیک ببیندش و باهاش صحبت کنه . ص هم قرار شد که بعد از کار بیاد خونه من تا بابا رو ببینه .

بعد از ظهر بود که زنگ خونه به صدا در اومد و بابا در رو باز کرد . من هم از آشپزخونه از بابا پرسیدم که کی بود ؟
پ : فکر کنم عروس خانمه .

ص از در وارد شد و با دیدن بابام همونجا در جا وایساده بود . بعله جذبه بابا ص رو هم گرفته بود . اون صورت خشن اما دوست داشتنی همیشه تو نگاه اول باعث میشد که همه یه کم مکث کنن و سعی کنن جلوش کاری رو انجام ندن که باعث آزار این صورت خشن بشه .

پ : بیا تو دختر چرا اونجا وایسادی ؟
ص : سلام آقای …. خوش اومدین به ایران .
پ : سلام دخترم , شما هم خوش اومدی به اینجا .

بابام دستش رو دراز کرد به سمت ص و ص هم در جواب با بابا دست داد . دستهای ظریف ص تو دستهای مردونه و زمخت بابا گم شده بود . آدم فکر میکرد که بابام دستهای یه عروسک رو به دست گرفته .

با مشایعت بابام ص به داخل هال اومد و نشست روی مبلی که بابا بهش نشون داده بود .

پ : کامران , چرا وایسادی پسر یه چایی , نسکافه ای ؛ چیزی بردار بیار مهمونمون گلویی تر کنه .
ک : چشم .

با سه تا لیوان نسکافه داغ وارد هال شدم و نشستم رو مبل کنار ص . یکم که گذشت بابا شروع کرد به سوال از ص که کی بودی و چی بودی و از زندگی چی میخوای و از این حرفها . ص هم به تک تک سوالهای بابا جواب داد . بعد از حدود 2 ساعتی که بابا با من و ص حرف زد ص بلند شد و بعد از خداحافظی از من و بابا سوار آژانسی که براش گرفته بودم شد و رفت خونه .

من هم برای بابا یه چلو مرغ مشتی درست کرده بودم که با همدیگه نشستیم سر میز شام و شروع کردیم به خوردن غذا . اصولا بابام بدش میاد سر سفره کسی صحبت کنه . برای همین شام در سکوت کامل خورده شد و من بعد از اینکه بابا از آشپزخونه رفت بیرون ظرفها رو شستم و بعدش هم یواشکی یه نخ سیگار تو تراس کشیدم و برگشتم تو آشپزخونه تا چایی بریزم ببرم برای خودمون تا بزنیم تو رگ . با سینی چای رفتم تو هال خبری از بابا نبود ولی بوی پیپش تو خونه پیچیده بود داشتم رو مبل جابه جا میشدم که بشینم بابا هم از داخل اتاق خودش اومد بیرون و اومد به سمت من و روی مبل رو به روم نشست . پیپ فالکونش تو دستش بود و داشت ازش کام میگرفت بوی توتون پیپ داشت دماغم رو نوازش میداد ( فکر کنم بورکم رایف سفید بود توتونش )

بابا همونجوری که داشت از پیپش کام میگرفت نگاهش تو صورت من میچرخید و با توجه بهم نگاه میکرد .

پ : خوب , بگو ببینم این دختر شاه پریون رو از کجا پیدا کردی و چند وقته که میشناسیش .

من هم تقریبا یه خلاصه از زمان آشناییمون تا امروز رو براش تعریف کرد م البته با رعایت موازین شرعی .

پ : خوب پس هر دو تون همدیگرو دوست دارید و میتونید تا آخر عمرتون در کنار همدیگه شاد باشید .
ک : فکر کنم همینجوری باشه که شما میگید .
پ : باشه من حرفی ندارم و براتون آرزوی خوشبختی دارم .
ک : ممنونم بابا ی مهربون .

بابا رو در آغوش گرفتم و همونجوری تو بغلش بودم . چقدر خوبه حس امنیتی که تو اون لحظه به آدم دست میده . دیگه از هیچ چیز نمیترسی و مطمئنی که یه نفر هست که پشتت باشه و با لاخواهت باشه . همیشه همینجوریه هر وقت بابا پیشمه احساس شجاعت بهم دست میده با این که سنی ازم گذشته و به قول بابا مردی شدم واسه خودم . البته خیر سرم .

بابا اون شب موافقت خودش با ازدواج من و ص رو اعلام کرد و یه سری مسایلی که هر پسر جوونی باید بدونه رو بهم گوشزد کرد و توضیح داد برام .

فردای اونروز من به همراه بابا به دیدن فامیلهای درجه یک بابا رفتیم که هم برای تبریک سال نو و هم برای تجدید دیدار بین اونها بود . کل فامیل از دیدن من تعجب میکردن . چون من اصولا رفت و آمد اونچنانی رو با فامیل دوست ندارم و همیشه تو پیله تنهایی که دور خودم تنیدم قایم میشم . بعد از دیدو باز دیدها که تقریبا 3 روز طول کشید تا تموم بشه بالاخره روز موعود فرارسید و بابا با خونه ص اینا تماس گرفت و بعد از معارفه قرار و مدار فردا شبش رو گذاشتن وقرار بر این شد که بریم خونه اونها برای صحبتهای تکمیلی .

برای فرداش ماشین علی رو گرفتم ازش و به همراه تیمسار و خانمش و داداشم و زن داداشم به راه افتادیم به سمت خونه ص اینا . سر راه سفارشهایی که داده بودم رو از گل فروشی و شیرینی فروشی گرفتم و بعدش هم به راه افتادیم به سمت مقصد . دوباره اون دلشوره و ترس اومده بود به سراغم . بابام متوجه شده بود هی زیر سبیلی بهم میخندید و بعضی وقتها هم بهم یه چشمکی میزد برای اینکه دلم رو قرص کنه . رسیدیم به خونه ص اینا و همگی بعد از پیاده شدن و هماهنگیهای لازم زنگ خونه رو به صدا در آوردیم . ایندفعه بابای ص از آیفون دعوتمون کرد داخل . حوض خونه اشون یه رنگ دیگه به خودش گرفته بود . آب ریخته بودن داخلش و تمیزش کرده بودن چند تا ماهی گلی هم داخل حوض داشتن بازیگوشی میکردن . توی باغچه اشون پر شده بود از گلهای بنفشه و رازقی . در کل با دفعه قبلی که اومده بودیم اونجا زمین تا آسمون عوض شده بود حیاطشون . با مشایعت ما بابا جلو رفت و بقیه هم پشت سرش . داخل ساختمون که شدیم بابای ص اومد به استقبالمون و بهمون خوش آمد گفت و بهم دیگه عید رو تبریک گفتیم . هممون راهنمایی شدیم به سمت پذیرایی و نشستیم روی مبلهای راحتی که جای مبلهای فرفورژه رو گرفته بودن . بعد از جابجا شدن و نشستن تیمسار شروع کرد به معارفه بابا و اینکه شغلش چیه و کجا هست و از این چیزهای معمول . بالاخره بابا به حرف اومد و گفت : خوب حالا که با هم آشنا شدیم بهتره که بریم سر اصل مطلب .

دو روي عشق – قسمت شصتم

بعد از صحبتهایی که بین بابا و بابای ص رد و بدل شد قرار بر این شد که فردای اونروز یه نفر بیاد و یه صیغه محرمیت برای ما بخونه تا بعد از ایام ماه محرم و صفر و طبق تقویم مراسم عقد و عروسی رو برگذار کنیم و بریم سر خونه و زندگیمون . بعد از تمام شدن صحبتها و گذاشتن قرار فردای اونروز از خانواده ص خداحافظی کردیم و از خونه اشون اومدیم بیرون . طبق پیشنهاد بابا میخواستیم بریم دربند شام بخوریم که تیمسار بهانه بچه هاش رو آورد که من به دستور بابا رفتم دم در خونه تا دختر های تیمسار رو بردارم و ببرم دربند پهلوی بقیه . من به سمت خونه حرکت کردم و بابا اینا هم رفتن به سمت دربند . به محض اینکه رسیدم خونه زنگ خونه تیمسار رو زدم و دختر ها که آماده بودن اومدن پایین و سوار ماشین شدن و حرکت کردیم به سمت دربند . تو پوست خودم نمیگنجیدم . رو ابرها بودم تو ی مسیر صحبتی رد و بدل نشد و من با فراغ خاطر رانندگی کردم و به مقصد رسیدم . به داداشم زنگ زدم و پرسیدم که تو کدوم کافه نشستن . اونجا رو بلد بودم چند باری با رفقا رفته بودیم اونجا . ما هم به اونها ملحق شدیم و سفارش شام رو دادیم و شروع کردیم به گپ زدن با همدیگه . بعد از شام هم راه افتادیم سمت خونه و بعدش هم قرارها گذاشته شد و همه رفتن سوی خونه خودشون . قرار بود خانواده ص فردا بیان خونه من تا هم خونه رو ببینن و هم اینکه همونجا صیغه محرمیت خونده بشه . زود خوابیدیم و فردا صبحش من رفتم برای هندل کردن کارها . میوه و شیرینی رو سفارش دادم و بعدش هم کارهای جزئی رو انجام دادم و بالاخره حاج اقایی که تو محل دفتر خونه داشت رو پیدا کردم و قرار بعد از ظهر رو گذاشتیم . بابا هم به داداشم سفارش کرده بود که به تعداد نفرات احتمالی شام سفارش بده . خودش هم زنگ زده بود به دایی و بعد از اینکه با همدیگه از پشت تلفن آشتی کرده بودن دعوتشون کرده بود برای مراسم امروز . بالاخره بابای مریم هم از این قضیه باید مطلع میشد و حضور پیدا میکرد .

خیلی زود زمان میگذشت . من بعد از جمع و جور کردن کارها بالاخره فرصتی پیدا کردم که یه دوش بگیرم و بعدش هم استراحت کنم . زن داداشم و زن تیمسار و دختر هاش مشغول هماهنگ کردن باقی کارها شده بودن . بالاخره زمان سر رسیدن خانواده ص فرا رسید و سر و کله اشون پیدا شد . اونها هم تقریبا 8 نفر بودن با کسایی که آورده بودن با خودشون . از نگاه همشون میشد فهمید که از شکل و شمایل خونه خوششون اومده و پسندیدن . بالاخره دایی و زن دایی و مریم هم اومدن و آخونده هم پیداش شد . ( چون شناسنامه ص مشکل داشت نمیتونستیم عقد کنیم برای همین به صیغه محرمیت بسنده کرده بودیم ) افسانه هم به دعوت من وص اومده بود .

آخونده اینگاری چوب نیم سوز کرده بودن تو ماتحتش خیلی سرعتی صیغه رو خوند و بعدش هم با گرفتن اجرتش از خونه فلنگ رو بست . باورم نمیشد به این سرعت من و ص تا یکقدمی ازدواج رفته بودیم و فقط یک قدم مونده بود به اینکه زندگیه مشترکمون رو شروع کنیم . مریم اشک تو چشاش جمع شده بود و گریه میکرد . دایی من رو به آغوش کشیده بود و برام آرزوی خوشبختی میکرد . بعد از پذیرایی که از مهمونها شد بابام بهم اشاره کرد و من هم حلقه ای که سفارش داده بودم رو از جیبم درآوردم و بعد از دست زدن حاضرین به دست ص کردم . چشمای ص برق میزد و خیلی خوشحال بود از بابت دریافت یه همچین هدیه ای . بعدش بابا یه پلاک طلا با زنجیرش به ص هدیه داد و بعدش داداشم و زنداداشم هرکدومشون نفری یه سکه طلا . دایی و خانوادش هم نفری یه سکه و در نهایت تیمسار هم یه سکه و همینطور هدیه بود که به سمت ص سرازیر شده بود . خانواده ص هم چند تا سکه و یه ساعت بهم هدیه دادن . زمان شام خوردن بود و پذیرایی . مریم و افسانه سنگ تموم گذاشتن و حسابی از مهمونها پذیرایی کردن . نزدیکای 12 بود که همه متفرق شدن و به سمت خونه هاشون به حرکت در اومدن . خوشبختانه دخترها خونه رو مرتب کرده بودن و کار زیادی نمونده بود برای انجام دادن . وقتی همه رفتن من یه دستی به سر و وضع خونه کشیدم و کارهای باقی مونده رو انجام دادم .حسابی خسته بودم و وقتی سرم رو گذاشتم رو بالشت به یه خواب عمیق فرو رفتم . صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم . ص بود که از شدت خوشحالی صبح زود از خواب بیدار شده بود بابت همه چیز تشکر کرد و یه کم دیگه هم با هم حرف زدیم و بعدش قطع کردیم و من تصمیم گرفتم که یه صبحانه جانانه برای بابای عزیزم حاضر کنم . از خونه زدم بیرون و بعد از گرفتن 2 تا نون سنگک داغ و یه دست کله پاچه برگشتم خونه . بابا بیدار شده بود و داشت تو خونه فر میخورد . بنده خدا چایی هم حاضر کرده بود . بعد از یکم شوخی و سر به سر گذاشتن من نشستیم پای صبحانه و حسابی از خجالت شکم نازنین در اومدیم . باقیه ایام تا زمانی که بابا برگرده توی تفریح و گردش گذشت و چند جایی هم ص با ما اومد . بالاخره روز رفتن بابا فرارسید و بعد از اینکه سفارشهای لازم رو کرد راه افتادیم که برسونیمش فرودگاه . دلم گرفته بود تازه داشتم با وجود بابا در کنارم اخت میشدم و عادت میکردم بهش . از فرودگاه تا خونه لام تا کام حرف نزدم و تو فکر بودم . بابا تو فرودگاه بهم گفته بود کامران یه امانتی گذاشتم روی تخت رسیدی برش دار . وقتی رسیدم خونه رفتم سر وقت تخت . یه پاکت اونجا بود بازش کردم . توش نوشته بود که خوشحاله میبینه برای خودم مردی شدم و دستم تو جیب خودمه و از این حرفها و بالاخره مقداری یورو داخل پاکت بود که برای روز مبادا ازش استفاده کنم . از یه طرف بابت اینکارش ناراحت شدم و از طرف دیگه خوشحال شدم چون یه گوشه کارم رو میگرفت .

از اون روز به بعد من به خونه ص اینا رفت و آمد داشتم و حسابی با خانوادش جور شده بودم . روزها به سرعت سپری میشدن و به روز موعود نزدیک میشدیم . من هم تمام سعی خودم رو میکردم تا کاسبی رونق بهتری بگیره تا بتونم یه مراسم آبرومند برگزار کنم .

داشتیم دنبال باغ میگشتیم برای برگزاری عروسی و مراسم . تو فکرم کارهایی که یه زمانی آرزو داشتم شب عروسیم انجام بدم رو مرور میکردم و سبک سنگینشون میکردم هرجا هم که گیر میکردم از بابا کمک میگرفتم و کارهایی که نیاز به مشورت حضوری داشت رو با تیمسار درمیون میذاشتم . تقریبا همه دوستان از قضیه با خبر شده بودن و منتظر بودن تمام بلایایی که تو مراسماشون سرشون در آورده بودم رو تلافی کنم . تو این میون مریم و افسانه هم بهم کمک فکری میدادن و سعی میکردن موانع رو از سر راهم بردارن .

توی همین بگیر و ببندها یه روز یه اتفاق کاری برام افتاده بود و اعصابم خورد بود , من احمق هم دق دلی این اتفاق رو سر رامین پیاده کردم و یه درگیری کوچیک هم بینمون به وجود اومد .

“”””””””

خونهای روی سرم خشک شده بود و مریم و ص با اضطراب به من نگاه میکردن . آتش غضب سراپای وجودم رو فراگرفته بود . از قیافه هردوشون معلوم بود که حسابی کپ کردن و هر لحظه منتظر یه عکس العمل از طرف من هستن .

دلم به حال خودم میسوخت , دلم به حال ص میسوخت , و از همه مهمتر دلم به حال مریم میسوخت . این گند رو چجوری میخواستم سر پوش بزارم .

چقدر زحمت کشیدم و عرق ریختم . چه شبهایی رو که با یاد این دختر لجن به خواب رفتم . چه آرزوها داشتم . چه فکرایی در مورد آینده کرده بودم . ولی افسوس که همه چیز به هم ریخته بود . همه چیز نابود شده بود . تمام آرزوهام به پوچی و تباهی کشیده شده بود . اونم به دست کی ؟؟
به دست کسی که میخواستم آشیانه عشقم رو بر مبنای اون بنا کنم و تا آخر عمرم براش یه شوهر دلسوز و یه دوست فداکار باشم . حالا دیگه اون کامی مغرور و از خود راضی وجود خارجی نداشت . شده بود یه مجسمه که یه زمانی قیمتی بود و زیبا مینمود . حالا اون مجسمه سقوط کرده بود و نابودی رو باچشمای خودش به نظاره نشسته بود . دیگه اون کامی مرده بود . مرده.

با فکر کردن به این چیزها دوباره حالت جنون بهم دست داد و از جام بلند شدم با سرعت به سمت ص حمله ور شدم . تا به خودشون بجنبن خرخره ص تو انگشتهای کینه جو ی من گم شده بود . صدای خس خسش بالا گرفته بود . التماس رو تو چشاش میدیدم . واقعا میتونم بگم قدرت کشتنش رو تو اون لحظه داشتم . دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم که بخوام غصه اش رو بخورم . این هم برگی از سرنوشت بود که برای من رقم خورده بود . برگی سیاه و البته تلخ .

م : کامی ولش کن داره خفه میشه .
ک : میخوام بکشمش . میخوام نابودش کنم . میخوام از هستی ساقطش کنم که من رو از هستی ساقط کرد .
م : کامی به خدا این راهش نیست . ارواح خاک عمه ولش کن .
ک : قسم نخور که فایده ای نداره .
م : کامی اگر ولش نکنی خودم رو میکشم باور کن راست میگم .

روم رو برگردوندم سمت مریم . با چشمانی اشک بار و خیس روبروی من وایساده بود . قمه ای که شب قبل باهاش خودزنی کرده بودم تو دستش بود و تیغه قمه روی رگ دستش . بلند گریه میکرد جوری که تمام بدنش تکانهای شدید میخورد . دستم بی اختیار شل شد و خرخره ص رو ول کردم . اصلا دلم نمیخواست به خاطر بیشعوری من و ص , مریم آسیب ببینه .

ص دستش رو روی گلوش میکشید و ماساژمیداد هنوز نفسهاش از شماره نیافتاده بود و یه صدایی شبیه صدایی که وقتی گوسفند رو میکشی و خس خس میکنه از گلوش خارج میشد .

م : به من بگید چه اتفاقی افتاده بین شما . کامی تو رو خدا به من بگو .

روم رو کردم سمت ص .

ک : کلید ها رو بده به من .

ص کلید ها رو از کیفش در آورد و به سمت من گرفت . کلیدها رو از دستش قاپیدم و تو چشاش نگاه کردم . چشمهایی که یه زمان برای دیدنشون لحظه شماری میکردم و دنیای زیبایی رو براش تصور میکردم . دیگه دیدن اون چشمها لطفی برای من نداشت . بلکه عذابی علیم بود برام .

ک : همین الان از این خونه میری بیرون و دیگه حتی فکر اینکه یه نفر به نام کامی وجود داره رو هم حق نداری بکنی . فهمیدی ؟

با صدای آکنده از بغض و فشار و نالان گفت : جواب خانواده ام رو چی بدم ؟ چی بگم بهشون .؟
ک : حقیقت رو بگو . چون اگر تو نگی مطمئن باش من میگم . شک نکن .
ص : نمیتونم کامی . بابام من رو میکشه .
ک : بهتر . یه لجن از روی زمین کم میشه .
ص : کامی تو رو ارواح مادرت یه بار دیگه من رو ببخش . به خدا جبران میکنم .
ک : یه بار دیگه اسم مقدس مادر من به زبونت بیاد مطمئن باش دقیقه آخر زندگیته اون لحظه .
ص : به من رحم کن .
ک : تو مگه به من رحم کردی . تو مگه به فکر من بودی . مگه من چی برات کم گذاشتم . بگو لعنتی .
ص : هیچ چی کم نذاشتی . به خدا هیچ چی .
ک : پس برای همین اینکار رو انجام دادی نمک نشناس . پاشو گورت رو گم کن از این خونه . پاشو برو گم شو .

از صدای خودم ترسیدم . نمیدونم با کدوم قدرت این صدا از حلقوم من خارج شد . نعره ای بود که از زخمی که به قلبم وارد شده بود نشعت میگرفت .

ص میخواست بیاد سمت من که مریم خیلی سریع اون رو از اتاق بیرون برد . میدونست ایندفعه دیگه من مجالش نمیدم .

بالاخره مریم ص رو از خونه بیرون کرد و اومد تو اتاق با یه لیوان آب برای من . لیوان رو از دستش گرفتم و یه نفس رفتم بالا بعد از تمام شدن آب داخل لیوان با قدرت هر چه تمامتر لیوان رو کوبیدم تو دیوار روبروم , لیوان خرد شد مثل غرور من . لیوان خرد شد مثل ابروی من . لیوان نابود شد مثل من . مثل آرزوهای دورو دراز من .

سرم رو گرفتم توی دستام و با تمام حسی که داشتم شروع کردم به گریه کردن . دیگه اشک امانم رو بریده بود باید خالیش میکردم این دل سگ مصب رو .

مریم شروع کرد به مالش دادن شونه هام و تشویقم میکرد که گریه کنم تا خالی بشم تا راحت بشم . بعد ازگریه ای که کردم مقداری آروم تر شده بودم . فقط هق هق من توی اتاق سکوت اونجا رو به هم میزد .

م : کامی نمیخوای بگی چی شده . ؟
ک : نمیدونم از کجا بگم .
م : از هر جا که دوست داری . بگو .

باید با یکی دردل میکردم و چه کسی بهتر از مریم . بهترین دوستم . بهترین شخص زندگیم و بهترین سنگ صبورم تو ایام زندگیم . تصمیم داشتم همه چیز رو بهش بگم . پس سعی کردم به خودم مسلط باشم و شروع کردم به تعریف ماجرا .

دو روي عشق – قسمت شصت و یکم

مریم پاکت سیگارم رو آورده بود برام , یه نخ از توش برداشتم و روشن کردم . معده ام خالی بود و با کامی که از سیگار گرفتم شروع کرد به سوزش . دستام محرز میلرزید و قادر نبودم که کنترلش کنم . سینه ام رو صاف کردم و بعدش به مریم نگاه کردم .

م : نمیخوای بگی ؟
ک : چرا میگم .

و اینطور شروع کردم براش قضیه رو تعریف کردن .

اوایل هفته پیش بود که یکی از مشتریهای مشهدم به مشکل مالی خورده بود و من هم ازش طلبکار بودم چند باری بهش زنگ زدم و ازش خواستم که مبلغ بدهیش رو برام حواله بزنه ولی اون هر دفعه به دلایل مختلف من و میذاشت سر کار . بالاخره تصمیم گرفتم خودم برم مشهد و ببینم چیکار میتونم بکنم . برای 3 شنبه بعد از ظهر بود که بلیط رفت گرفتم و برای 5 شنبه بعد از ظهر بلیط برگشت . 3 شنبه به ص برنامه ام رو گفته بودم و بهش گفته بودم که بره پیش رامین و یه جورایی قضیه دعوا رو سر هم بیاره و از طرف من ازش معذرت خواهی کنه . خودم هم ساعت 8.30 شب بود که تو فرودگاه هاشمی نژاد مشهد از هواپیما پیاده شدم و به سمت هتل همای قدیم که نزدیک بلوار سجاد قرار داره و نزدیک بود به مغازه این مشتریه حرکت کردم و برای دو روز اتاق گرفتم . شبش رو رفتم حرم امام رضا و یه زیارت کردم و برگشتم هتل . میخواستم بخوابم که همون مشتریه زنگ زد و گفت که مشکلش تقریبا حل شده و فردا برام حواله رو میزنه . چند تا فحش آبدار بهش دادم و گفتم که خوب زودتر میگفتی چون من اومدم مشهد و الان هم مشهد هستم . با اصرار آدرس ازم گرفت و اومد به هتل همونجا یه چک به تاریخ روز به مبلغ حسابمون بهم داد تا بقول خودش خیالم راحت باشه و شب راحت بخوابم . روز بعدش هم اومد دنبالم و با همدیگه رفتیم چک خودش رو پاس کردیم و بعدش هم با کمک اون برای بعد از ظهر همون روز بلیط برگشت گرفتم برای تهران چون دیگه کاری نداشتم اونجا انجام بدم و صلاح نبود که بمونم . روز رو با مشتریم رفتیم شاندیز و اطرافش و خوش گذروندیم و بعد از ظهر هم بعد از تسویه حساب هتل راه افتادیم سمت فرودگاه تا من برگردم تهران . چون تمام روز با پسره بودم پس در نتیجه وقتی نداشتم که به ص زنگ بزنم و بهش بگم که امروز برمیگردم . یه بار هم که اون زنگ زده بود فقط تونسته بودم بهش بگم حالم خوبه و از این حرفها . با خودم گفتم میرم تهران و بعدش بهش زنگ میزنم و میگم که زودتر برگشتم و از این حرفها . بالاخره پرواز تو فرودگاه مهر آباد نشست و من با تاکسیهای فرودگاه رفتم سمت خونه . از ماشین که پیاده شدم یه حس دلشوره بدی بهم دست داده بود . ساعت تقریبا 10,30 بود که کلید انداختم تو در ورودی و داخل ساختمون شدم . از پله ها که رفتم بالا دیدم درب گارد آپارتمانم باز هست . با خودم فکر کردم که در رو بسته بودم یا نه , وقتی نحوه بسته شدن قفل رو روی دستگیره درب آکاردئونی دیدم شکم به یقین تبدیل شد که کس دیگه ای به غیر از من درب رو باز کرده . گوشم رو گذاشتم روی در و آروم گوش دادم که ببینم چه خبره . صدا های مبهمی به گوش میرسید و واضح نبود . کیفم رو گذاشتم توی پارکینگ و خیلی آروم از گوشه تراس رفتم بالا و داخل رو سرک کشیدم . چراغهای هال خاموش بود و فقط از آباژور گوشه هال نور کمی فضای خونه رو روشن کرده بود . از اتاق خوابم نوری به بیرون میزد که نشون میداد چراغ اتاق خواب روشنه . میخواستم از اونیکی پنجره اتاق خواب رو دید بزنم که دیدم وسیله زیاده اونجا و ممکنه باعث ایجاد سر و صدا بشه . منصرف شدم و از تراس اومدم پایین و برگشتم پشت در . خیلی آروم کلید انداختم توی در و به آرومی باز کردم در رو . حس فضولیم حسابی تحریک شده بود و میخواستم ببینم اونجا تو خونه من چه خبره . خدا خدا میکردم که زنجیر محافظ پشت در رو ننداخته باشن . از شانسم زنجیر باز بود و در به آرومی روی پاشنه چرخید و من خیلی آروم وارد آپارتمان شدم . بغل جا کفشی یه جفت کفش دخترونه بود و یه جفت کتونی که به نظرم خیلی آشنا میومد . مثل شبه از تاریکی هال استفاده کردم و به سمت پشت دیوار اتاق خوابم رسیدم . حالا دیگه بخشی از اتاق خواب رو کامل میدیدم و صداها برام مفهوم شده بود . صدای ساکسیفون بود که داشت تو اتاق پخش میشد و صدای ناله های ص که از شدت شهوت بود . قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون . خدایا چیکار باید میکردم ؟ اینجا چه خبره ؟ نکنه دارم خواب میبینم ؟
صدای پسر به گوش میرسید که با کلمات رکیک ص رو خطاب میکرد و ص که با صدای شهوتناکش از این دسته از کلمات استقبال میکرد و ناله های شهوانی سر میداد . یه لحظه فکری به سرم زد . گوشیو از جیبم در آوردم و بدون اینکه بزارم نور ال سیدیش تو اتاق پخش بشه شماره ص رو گرفتم . موبایل ص شروع کرد به زنگ خوردن . برای شماره من یه آهنگ مخصوص گذاشته بود . صدای موبایلش تو خونه پیچید . چه گندی زدم من . موبایلش تو هال بود و از داخل کیفش زنگ میخورد . صدایی از داخل اتاق شنیده شد . پسره گفت : کیه فکر میکنی ؟
ص : کامرانه .
پ : پس کون لقش ؛ ولش کن بعدا بهش زنگ میزنی . مگه نه ؟
ص : چرا که نه . خودت و عشق است بچه خوشگل .
پ : جون امشب چنان بکنمت که تا یه ماه به کامی نتونی بدی . میخوام پاره ات کنم جنده کوچولو .
ص : من در اختیار توام . هر کاری دوست داری بکن . پاره ام کن . جرم بده .
پ : مطمئن باش همینکار رو میکنم . کامی کجایی که ببینی دوست دخترت زیرم خوابیده و از من کیر میخواد . تو گوش من میزنی بچه کونی ؟ الان زیدت رو جر واجر میکنم که بفهمی با کی در افتادی . انتقامم رو میگیرم ازت .

دیگه هیچ چی نمیفهمیدم . حالا فهمیده بودم که کتونیهای جلوی در برای کیه ؟

رامین مادر جنده .

گوشیه موبایل از دستم سر خورد و افتاد کف اتاق . مسخ شده بودم و نمیتونستم از جام بلند شم . یه لحظه چهره تمام کسایی که به خاطر ص بهشون پشت کرده بودم اومد جلوی چشم , فرانک , مریم , سمیه , شقایق و … همشون داشتن با یه لبخند تمسخر آمیز من رو نگاه میکردن وبهم میخندیدن .

آخه من چه اشتباهی مرتکب شده بودم که باید این اتفاق سرم میومد . دختری که اسمم روش بود و قرار بود در آینده نزدیک با من ازدواج کنه زیر یکی از دوستای قدیمیه خودم خوابیده بود و داشت به من خیانت میکرد . اونم کجا ؟ تو خونه خودم . تو رختخواب خودم . جایی که شبهایی که در کنار هم بودیم زمزمه های عاشقانه سر میدادیم و با هم عشق بازی میکردیم . جایی که این چند وقت اخیر من برای آینده خودمون اونجا اینقدر فکر میکردم تا به خواب برم . آره آقا کامران این نتیجه بخشش کردنه . این نتیجه اعتماد زیادیه . اینه نتیجه چشم و گوش بسته عاشق یه نفر شدن . یادم اومد سومین روزی رو که با ص دوست شده بودم و باهاش سکس داشتم . احمق بودم که به این قضیه فکر نکرده بودم . دختری که روز سوم دوستیش باهات سکس کامل میکنه پس حتما در آینده با کس دیگه ای هم این کار رو میکنه . یاد تذکرهای افسانه و مریم افتادم که بهم گوش زد میکردن که هواسم باشه به ص . آخه با چه جراتی این دوتا اینکار رو دارن تو خونه من انجام میدن . میخواستم زنگ بزنم به 110 ولی بعدش از آبروی خودم ترسیدم . دلم نمیخواست تیمسار از این موضوع با خبر بشه . اگر یه ماشین پلیس جلوی در خونه وامیساد 100 تا از رفیقای خودم که تو اون محل داشتم میومدن ببینن چه خبر شده . آبروم برام مهمتر بود . ولی کدوم آبرو نمیدونم . با هزار زحمت از جام پاشدم . پاهام میلرزید . دستام به رعشه افتاده بود . از شدت عصبانیت چشمم همینجوری پلک میخورد . کنترل خودم رو از دست داده بودم . همزمان صدای اون دو تا هم به اوج رسیده بود و داشتن به قول خودشون از خجالت همدیگه در میومدن . به در نیمه باز اتاق که رسیدم با لگد دررو باز کردم رامین رو ص بود و داشت تلمبه میزد . هر دوشون عرق کرده بودن و داشتن تو هم میلولیدن . با صدای باز شدن در هر دوشون شوکه شدن . ص دیدش رو در خشک شده بود و رامین هم برگشته بود و داشت نگاه میکرد . ص با دست رامین رو پس زد و یه ملافه از روی تخت کشید روی خودش . مادر جنده داشت مثلا نشون میداد که دختر نجیبیه و از من خجالت میکشه . تا به خودشون بیان رسیده بودم به دیواری که قمه ها و شمشیرهام رو روش گذاشته بودم . دستم به سمت قمه دولب قدیمی ای رسید که خیلی دوسش داشتم . در حدود 70 سال قدمت داشت . قمه که تو دستم جا گرفت رامین میخواست در بره که مثل یه ببر زخمی دویدم به سمتش و از خروجش ممانعت کردم . تیغه سرد قمه زیر گلوی رامین بود و داشت با چشمای از حدقه در اومده تو چشای من نگاه میکرد .
ک : مادر جنده داشتی اینجا تو خونه من رجز میخوندی . حالا چرا لال مونی گرفتی .
ر : کامی اجازه بده توضیح بدم .
ک : چیو میخوای توضیح بدی . حرومی ؟ بگو بینم به کی داشتی میگفتی بچه کونی ؟
ر : به خدا با تو نبودم .
ک : الان که پلیس اومد اینجا معلوم میشه با کی بودی .

از شنیدن اسم پلیس هر دو تاشون ریدن به خودشون . ص داشت لباساش رو تنش میکرد که با داد من دست از این کارش برداشت .

ک : کس کشهای مادر جنده به من خیانت میکنید .

اولین ضربه قمه رو زدم روی سر خودم . رامین از این حرکت ترسید و در رفت به ته اتاق .

ک : چرا جواب نمیدید حرومزاده ها ؟ چرا به من خیانت کردید . مادر جفتتون رو به عذاتون میشونم .

گرمی خونی که از بالای پیشونیم به پایین سرازیر شده بود رو به خوبی حس میکردم .

ک : مگه کرید چرا جواب من رو نمیدید ؟

ضربه دوم رو با شدت بیشتری زدم . صدای قاچ خوردن سرم تو اتاق پیچید . اصلا نمیخواستم به هیچ کدومشون آسیب بدنی برسونم . چون میدیدم اون روزی رو که به خاطر همین کارم گیر بیافتم و به خاطر دو تا آدم حرومزاده تاوان دادن اصلا قابل قبول نبود برام . در نظر من هیچکدومشون ارزش اینکه بخوام تاوانی به خاطرش بدم رو نداشتن . یه لحظه چشمم افتاد به دست چپ ص که انگشتری که براش خریده بودم داشت تو نور خودنمایی میکرد .

ک : هو پتیاره اون چیزی که کردی تو انگشتت چیه ؟
ص : انگشتریه که خودت دادی بهم . ( صداش آکنده از ترسی بود که به وضوح تو چهره اش هم نمایان بود .)
ک : میدونم من بهت دادم اون رو . میخوام بگی بهم برای چی این انگشتر رو بهت دادم . ؟
ص : برای اینکه میخواستیم با هم ازدواج کنیم .
ک : پس مادر قهبه برای چی داشتی به من خیانت میکردی ؟
ص : کامی من بهت توضیح میدم .
ک : چیو میخوای توضیح بدی ؟ دادنت به این گرگ در لباس میش رو میخوای توضیح بدی .
ر : کامران ما اشتباه کردیم . تو رو خدا ببخش مارو .
ک : تو هر چه سریعتر از جلوی چشم من دور شو که اگر 10 دقیقه دیگه اینجا وایسی سرت رو گوش تا گوش میبرم .
ر : پس ص چی ؟
ک : به تو چه مربوطه کس ننه . راهت و بگیر و برو بچه پر رو .

رامین با عجله داشت لباس میپوشید .

ک : یه چیز دیگه . کافیه یه بار دیگه ببینمت . خدا شاهده از هستی ساقطت میکنم . خودت میدونی که از کون حرف نمیزنم پس سر راه من سبز نشو فهمیدی ؟
ر : پس تکلیف مغازه چی میشه .؟
ک : رضا رو میفرستم حساب کتابش رو باهاتون بکنه . گورتو گم کن .

رامین خیلی با عجله رفت .

درسته که تو عالم رفاقت کیر زده بود ولی به نظر من مقصر اصلی ص بود نه اون . رامین اگر هزاری هم کرم داشت و چشمش دنبال ص بود ولی اگر ص ریگی به کفشش نبود هیچ وقت حاظر نمیشد که با رامین سکس داشته باشه تو این شرایط . با توجه به اینکه تو خونه خودم داشت این اتفاق میافتاد پس ص خودش لاشی بازی درآورده بوده و رامین رو کشیده تو خونه من و رامین هم مثل هر جوون دیگه وسوسه شده بوده و این کار رو انجام داده .

حالا من موندم و ص .

هنوز رو تخت نشسته بود و داشت با وحشت من رو نگاه میکرد .

ک : برای چی به من خیانت کردی ؟ چیزی برات کم گذاشتم . عشقم رو ازت دریغ کردم . تو سکس نتونستم جوابگوت باشم . از لحاظ مالی و عاطفی تو تنگنا بودی . کدومش ؟ کدومش ؟

ضربه بعدی قمه روی سرم نشست . اصلا درد حس نمیکردم . اینقدر به مغزم فشار اومده بود که سیستم عصبیم هیچ گونه حرکتی از خودش نشون نده .

ص : کامی تو رو خدا بسه . دیگه نزن خودت رو .
ک : جواب سوال من این نیست .
ص : به خدا تو هیچ چیز واسه من کم نذاشتی . این قضیه هم یدفعه ای پیش اومد .
ک : یدفعه ای یعنی اینکه تو رفتی مغازه و بعدش هم رامین یدفعه ای اومده با تو تو خونه من و بعدش هم یدفعه ای رفتید تو بغل هم و بعدش هم یدفعه ای به من کیر زدید . مگه نه . ؟ به همین سادگی که من گفتم بوده .

ضربه بعدی گیجم کرد . به طوری که داشتم تلو تلو میخوردم .

ص : کامران من رو ببخش . غلط کردم .
ک : همین . به همین سادگی ببخشمت . حتما توقع داری بعدا هم بشی زن من و همین رامین تو دلش بگه کاش با ص بیشتر رابطه داشتم چه کسی بود .آره ؟ همین رو میخوای ؟
ص : کامی ببخش منو .
ک : زندگیت رو تباه میکنم . باور کن این کار رو میکنم شک نکن . حالا هم زود از جلو چشام دور شو . دیگه نمیخوام ببینمت .
ص : جواب خانوادم رو چی بدم ؟
ک : اون موقعی که لنگهاتو برای اون دزد ناموس باز کرده بودی و تشویقش میکردی کیرش رو تا دسته بهت فرو کنه این سوال رو از خودت میکردی . پاشو. برو گورت رو گم کن .
ص : کامی یه فرصت دیگه بهم بده . من دخترم آبرو دارم .
ک : خفه شو و از آبرو دم نزن که بی آبرو تر از خودت خودتی . پاشو از جلو چشمم دور شو . حالم داره ازت به هم میخوره .

دست انداختم تو گیسهاش و کشیدمش به سمت در اتاق و از اتاق پرتش کردم بیرون . لباساش رو انداختم روش تا تنش کنه .

ک : اگر تا یک دقیقه دیگه لباسات تنت نباشه لخت میندازمت وسط خیابون .

میدونست تو حالت عصبانیت حرفی رو بزنم حتما اجرا میکنم . سریع لباساش رو پوشید . رفتم به سمتش وایسادم روبروش و یه لب ازش گرفتم . بعد از اینکه لبم رو از لبش جدا کردم یه کشیده محکم بهش زدم که با صورت خورد زمین .

ک : کثافت بی همه چیز زندگیم رو تباه کردی . من از ته دلم دوستت داشتم . تو منو خورد کردی پس منتظر باش خوردت کنم .

از یقه مانتوش گرفتم و از در آپارتمان پرتش کردم بیرون . از در ساختمون هم انداختمش تو کوچه به طوری که چهار چنگولی کف پیاده رو ولو شد . نمیدونم چی شد که برگشتم سمتش و یه لگد محکم زدم زیر کونش . از جاش بلندش کردم و هولش دادم تا راه بیافته . با یه فضاحتی تا دم در آژانس بردمش و یه ماشین گرفتم و فرستادمش بره . بچه های آژانس با دیدن سر و وضعم میخواستن حرف بزنن که با اشاره من لالمونی گرفتن .

برگشتم تو خونه و شکستم . تمام حیصیتم از بین رفت , با آبروم بازی شد . غرورم شکست . نابود شدم و از بین رفتم . حالا تقاص کدوم گناهم بود این قضیه که خدا داشت ازم میگرفت نمیدونم .

به اینجا که رسیدم بغضم ترکید و صدام سکوت خونه رو در هم شکست . مریم من رو در آغوش گرفت و همزمان با من شروع کرد به گریه کردن .

دو روي عشق – قسمت شصت و دوم

چقدر گذشت نمیدونم ولی از دردی که تو سرم پیچیده بود و امانم رو بریده بود به خودم اومدم . مریم هم پیشم بود , طفلی چشاش کاسه خون بود از بس گریه کرده بود .

ک : مریم من رو ببخش .
م : تو که کاری نکردی , چرا همچین حرفی میزنی ؟
ک : به خاطر این من رو ببخش که به حرفت گوش ندادم و رابطه ام رو با ص بیشتر و بیشتر کردم .

مریم من رو در آغوش خودش کشید و گفت : عزیز دلم اگر حرفی هم میزدم به خاطر خودت بود . این وسط فقط خودت ضرر کردی مگه نه ؟
ک : آره . اونم چه ضرری .
م : حالا میخوای چیکار کنی ؟
ک : نابودش میکنم , زندگیشون رو به گه میکشم .
م : چیزی درست میشه با این کار ؟
ک : نه ؛ ولی این کار رو میکنم . تن خانوادش رو میلرزونم .
م : مگه اونا بهت بد کردن پسر خوب . اونا هم مثل تو متضرر شدن . کامی این رو درک کن .

مریم راست میگفت . بابای بیچاره یا مادر بدبختش چه تقصیری داشتن ؟
ولی چیکار میتونستم بکنم ؟ چه شکلی باید غرور شکسته شدم رو بازسازی کنم ؟ آبی که ریخته نمیشه جمعش کرد . حالا جواب دور و بریها رو چی باید بدم ؟ بابا , داداشم , زن داداشم , دوستام و … وای تصور کردنش هم برام سخت بود چه برسه به این که بخوام براشون توضیح هم بدم . همین فکر و خیالها باعث شد که سر دردم بیشتر از قبل بشه . باور کنید بد جوری فشار عصبی روم بود .

م : پاشو برو حمام یه دوش بگیر شاید یکم بهتر شدی . ببین چه به روز خودت آوردی .

با کمک مریم رفتم حمام ولی پاهام یارای نگه داشتن بدنم رو نداشتن . مریم هم با من داخل حمام شد و برام شیر آب رو تنظیم کرد و همونجا وایساد تا من دوش بگیرم . لباسای مریم هم خیس شده بود . بعد از اینکه من اومدم بیرون مریم لباساش رو در آورد و و رفت تو اتاق و بعد از اینکه اومد بیرون یه دست از لباسایی که ص اغلب مواقع تو خونه من میپوشید رو تنش کرده بود . با دیدن چهره من سریع متوجه شد و رفت یه دست از لباسای خودم رو تنش کرد . رو مبل نشسته بودم و داشتم سیگار میکشیدم .

ک : مریم جان از تو یخچال یه لیوان برام مشروب بریز بیار اگر زحمتی نیست برات .
م : باشه الان برات میارم .

مریم با یه لیوان که نصفش از مشروب پر شده بود برگشت پیشم . همونجور یه نفس رفتم بالا . یه سوزش وحشتناک تو بدنم پیچید . تازه یادم افتاد که معده ام خالیه خالیه . بلند شدم و با مشقت رفتم سمت آشپزخونه . مریم هی میگفت : بشین هر چی میخوای من برات بیارم .
ک : نه خودم میتونم . رفتم سر یخچال یه کم کالباس تو یخچال بود برداشتم و شروع کردم به خوردن . تو همون حال هم برای خودم دوباره مشروب ریختم و رفتم بالا . تازه یه نگاهی تو آشپزخونه انداختم . بعله دیشب حسابی با هم دیگه عشق و حال داشتن مادر جنده ها . ظرفهای غذا ولو بود تو آشپزخونه . میخواستم بشورمشون که مریم نذاشت . من رو نشوند روی صندلی و خودش مشغول به کار شد . داشتم فکر میکردم که چیکار باید بکنم . یه نخ دیگه سیگار روشن کردم و رفتم تو فکر . یکم که گذشت تونستم فکرم رو متمرکز کنم رو کارایی که باید انجام میدادم . یه زنگ زدم به رضا و بهش گفتم کارت تموم شد بیا در خونه کارت دارم . بنده خدا شک کرد که اونوقت روز تو خونه ام و میدونست که الان باید مشهد باشم نه تهران . سریع خودش رو رسونده بود به من . نیم ساعتی نگذشته بود که زنگ در به صدا در اومد . مریم در رو باز کرد و رضا اومد داخل .
ر : سلام ابجی خانم . چه عجب ما شما رو زیارت کردیم . ( رضا خیلی با مریم مهربون بود . نه اینکه بهش چشم داشته باشه . خداییش مثل خواهر هاش باهاش رفتار میکرد .) بعد از یه سلام و علیک که بینشون رد و بدل شد مریم رضا رو راهنمایی کرد به سمت آشپزخونه .
رضا تا من رو دید وارفت .

ر : کامی ؟ این چه وضعیه ؟ چی شده داداش ؟
م : هیچ چی به قول خودش خون به مغزش نرسیده و بلا سر خودش آورده .
ر : کامی خودزنی کردی ؟
ک : آره .
ر : چرا ؟
مریم نذاشت من حرف بزنم . همه چیز رو برای رضا تعریف کرد . لرزش دست رضا نشونه این بود که الانه که کسخل بشه .

ر : به خاک بابام مادر جفتشون رو میگام . رامین ننت گاییده است .
ک : رضای بیشعور یه دختر اینجا وایساده ها .
ر : آخ آخ . آبجی ببخشید ولی دست خودم نیست .

راه افتاد بره سمت در که صداش کردم .

ک : رضا ؟ رضا ؟ ولی گوشش بدهکار نبود . باید جلوش رو میگرفتم .
ک : رضا بیا اینجا کارت دارم کثافت .
باز هم نمیدونم با چه نیرویی این صدا از حلقوم من خارج شد . سرم دوباره تیر کشید و داغ شد .
رضا برگشت تو آشپزخونه .
ر : چیه ؟ چی میگی ؟ کاری که تو نکردی رو من میکنم . مادرشون رو به عذاشون میشونم .
ک : بیا بشین کارت دارم . من مثلا صدات کردم که کمکم کنی . حالا تو میخوای نمک رو زخم من بپاشی . الاغ اگر به لات بازی و این حرفها بود که خودم هم میتونستم حل و فصلش کنم . حالا هی تو فحش بده بهشون و شاخ و شونه بکش .
ر : پس میخوای چیکار کنی کامی ؟ مریم یه دستمال بیار .
م : چی شده آقا رضا ؟
ر : هیچ چی , الاغ از سرش داره خون میاد .

مریم با یه پارچه تمیز اومد و گذاشتش روی سرم . رضا هم دست خودم رو گرفت گذاشت روی دستمال تا فشار بدم خونریزی قطع بشه .

ر : نگفتی میخوای چیکار کنی ؟
ک : اولین کار اینه که هیچ کس نباید از این موضوع با خبر بشه . دوم هم اینکه بری پهلوی رامین و حساب کتاب مغازه و سهم من رو بگیری ازش و بیای همین .
ر : ص چی پس ؟
ک : اون با من . تو کاری نداشته باش .
ر : نمیدونم چی بگم . ولی اگر من جای تو بودم تا الان دهنشون رو سرویس کرده بودم .
ک : باز که حرف خودت رو میزنی . کاری که من میگم بکن چون نمیخوام دیگه رامین رو ببینم .
ر : کی برم ؟
ک : همین الان . قرارداد مغازه رو هم بهت میدم تا خفه خون بگیره و زر زر نکنه برات .
ر : باشه .
ک : فقط یه چیزی .
ر : بگو .
ک : حق نداری دست روش بلند کنی . فهمیدی ؟
ر : آره .
ک : دمت گرم .
ر : نوکرتم داداش .

اشک تو چشاش حلقه زده بود و هی میخواست بغضش رو فرو بده . خودم هم اینجوری بودم و نمیتونستم نگهش دارم . اشک از گوشه چشمم سرازیر شد . رضا هم با من شکست و به گریه افتاد . مریم از تو آشپزخونه به یه گوشه خلوت پناه برد تا من اشکهای این دختر رو نبینم . میدونست که من هیچ وقت جلوی کسی گریه نمیکنم تا مثلا غرورم نشکنه . فکر کنم میخواست راحت خودم رو خالی کنم . رضا دستش رو شونه هام بود و با من اشک میریخت .
با صدایی آکنده از غم و نالان گفت : کامی چه فکرایی که برای شب عروسیت نکرده بودم . میخواستم حسابی بتروکونم . چقدر خوشحال بودم که داری ازدواج میکنی .
دیگه صدای ناله هاش به زجه تبدیل شده بود و من هم دست کمی از اون نداشتم . بد جوری با زندگیم بازی شده بود و میخواستم انتقام بگیرم . راستش تصمیم داشتم سهمی که تو مغازه برای شراکت گذاشته بودم رو بگیرم تا به عنوان دیه بهشون برگردونم . میخواستم جفتشون رو نابود کنم . اصلا اون پول برام ارزشی نداشت . فقط میخواستم بزنم جفتشون رو بتروکونم .

بعد از تقریبا نیم ساعت آروم شدیم و یکم به خودمون مسلط شدیم . رضا به موبایل رامین زنگ زد و گفت که داره میره مغازه برای حساب و کتاب . رامین هم گفته بود که مغازه نیست که صدای عربده رضا رو شنیدم که گفت : تا نیم ساعت دیگه در مغازه ای وگرنه جلوی در خونه اتون آتیشت میزنم . من کامران نیستم کاری به کارت نداشت هواست باشه مادرتو نگام یه وقت .
رضا گوشیو قطع کرد و راه افتاد به سمت مغازه . مریم هم تو خونه مثل مرغ سر کنده بالا و پایین میشد . بهش گفتم که بره خونه ولی گفت که شب رو میمونه پهلوم هرچی اصرار کردم فایده ای نداشت . البته دلم میخواست که اونجا باشه . وجودش برام مایه آرامش بود .

بعد از تقریبا 40 دقیقه رضا زنگ زد و گفت که رامین میگه تا ص نباشه حساب کتاب رو نمیدم . دیگه داغ کردم و با هزار زحمت لباسام رو پوشیدم و راه افتادم سمت مغازه . مریم هم میخواست بیاد که مانعش شدم . بهش گفتم تا من برگردم هر چی که میبینی از ص ردی روشه جمع کن و بریز دور .
به مغازه که رسیدم رامین با دیدن من رفت پشت پیشخون وایساد تا از گزند احتمالی مسون بمونه خیر سرش .

ک : مادر جنده مگه ص تو این مغازه سهمی گذاشته که تو الان میگی ص هم باید باشه ؟
ر : نه , ولی به عنوان یه شریک کاری باید حضور داشته باشه .
ک : ببین رامین دیگه دارم فکر میکنم که دیشب اشتباه کردم گذاشتم به سلامت در بری . باید همونجا میزدم مادرتو میگاییدم . زود حساب کتاب رو رو کن که کار دارم .
ر : من باید به ص زنگ بزنم و بهش بگم . رضا میخواست بپره بهش که نذاشتم .
ک : زنگ بزن بهش بگو . ( داستان داشتم براشون . )

بعد از اینکه با ص صحبت کرد گفت که : ص میگه نمیشه همه اش رو پول بدیم بالاخره جنس هم داریم .
ک : خیلی حرف خوبی زده اتفاقا . (همین حرف باعث شد که یه فکر بزنه تو سرم . باید این شعله های انتقام رو که تو وجودم بود رو یه جایی خاموش میکردم و چه جایی بهتر از این مغازه که باعث همه بدبختیهای من بود . ) پس تا من برم مقدمات زدن اجاره نامه رو به نام تو فراهم کنم . حساب کتاب کن تا من سهمم رو بردارم برم .

با رضا از مغازه زدم بیرون و بهش گفتم که بره یه چهار لیتری بنزین از یه جا پیدا کنه و بیاد .
ر : کامی بیخیال چیکار میخوای بکنی ؟
ک : برو و سوال نکن میفهمی خودت . یه کاری بکنم کارستون
ر : خدا به دادمون برسه .

رفتم تو دفتر مدیریت ساختمون و بهشون گفتم که میخوایم اجاره نامه رو تغییر بدیم به نام رامین . بعد از کمی کشمکش بالاخره موفق شدم که راضیشون کنم به این کار . خوشبختانه چک ضمانت مغازه به نام رامین بود و من گیر نبودم . بعد از نیم ساعت به رامین زنگ زدن که بیاد تو دفتر و اجاره نامه جدید رو امضا کنه . رامین که اومد بالا من هم یه تعهد نوشتم که با مغازه دیگه کاری ندارم و کاره ای نیستم اونجا . از در دفتر که زدم بیرون رضا هم رسیده بود . بنده خدا یه ظرف نوشابه خانواده بنزین پیدا کرده بود . همون هم بس بود برای کاری که میخواستم انجام بدم .

تو مغازه سهم نقدیم رو به صورت چک کشیدیم ( چون حساب دو امضا بود ) رضا رو از مغازه فرستادم بیرون , خودم هم با رامین نشستیم تو مغازه تا رامین حساب جنسیم رو هم بده . یه مقدار از مانده حساب رو لوازم ارایشی برداشتم و باقیش رو هم عروسک . وسط مغازه پر شده بود از جنس . همه رو رامین بسته بندی کرد و گفت که این هم باقیش .
به رضا گفتم برو بشین تو ماشین الان میام. ظرف بنزین رو برداشتم و ریختم رو جنسها . رامین هی میگفت کامی نکن . چیکار داری میکنی .
ک : سهم خودمه دخالت نکن مادر جنده .
تمام بنزین رو خالی کردم رو جنسها . رامین اومد به سمتم تا اعتراض کنه . ولی حیف که دیر جنبید . فندک زیپویی که ص برام هدیه خریده بود روشن شده بود و پرت شده بود رو جنسهای وسط مغازه . ( خوب شد تو فیلمها از این صحنه ها زیاد دیده بودم و این ایده تو اون لحظه به فکرم خطور کرده بود . )

شعله های آتش زبانه کشید و از دست رامین هم هیچ کاری بر نمیامد و مات و مبهوت آتیش گرفتن جنسها رو نگاه میکرد . با آب هم نمیتونستن خاموشش کنن فقط تنها راه خاموش کردنشون کپسول آتشنشانی بود که بعید میدونستم با سرعتی که تو اشتعال بود چیزی از جنسها باقی بمونه براش تا زمانی که کپسول بیارن . با عجله قبل از اینکه کسی بهم برسه سوار ماشین رضا شدم و از اونجا دور شدیم .

ر : کامی چیکار کردی اونجا ؟
ک : هیچ چی . سرمایه اشون رو به گا دادم , همین .
ر: خوب بچه کونی ازت شکایت کنن چی ؟
ک : اولا شکایت نمیکنن . دوما اگر هم شکایت کنن با پولی که سهم خودمه و دستمه خسارت بهشون میدم .
ر : تو خیلی خری به خدا . یعنی ارزشش رو دارن این دو تا .
ک : رضا من باید یه جایی خالی بشم . پس حرف نزن و بهش هم فکر نکن .
شعله انتقام روشن شده بود و من میخواستم که اون دوتا هم تو جهنم من بسوزن . تا خونه صحبتی بینمون ردو بدل نشد و هر دومون ساکت بودیم . همونجا بود که تصمیم گرفتم مغازه خودم رو هم جمع کنم

دو روي عشق – قسمت شصت و سوم

وقتی رسیدیم خونه مریم با نگرانی داشت نگاهمون میکرد . از من پرسید چی شد ؟
چیزی بهش نگفتم . رضا قضیه رو تا اونجایی که فهمیده بود براش تعریف کرد .
م : اصلا معلوم هست چیکار داری میکنی .
ک : آره , میخوام نابودشون کنم .
م : با نابود کردن خودت ؟ اگر برن شکایت کنن چی ؟
ک : اگر نداره . حتما میکنن .
م : خوب چیکار میکنی اونوقت ؟
ک : خدا بزرگه . نترس .
م : من که نمیدونم چی میگی .
ک : خودم هم نمیدونم .

ولو شدم رو کاناپه . یه نخ سیگار روشن کردم و شروع کردم به فکر کردن که قضیه رو چه شکلی به گوش بابا برسونم . راهش تیمسار بود ولی چه شکلی به اون میگفتم مهم بود . مریم برامون غذا درست کرده بود رضا آورد سر میز عسلی و گفت : کامی بیا بخور جون بگیری احمق .
ک : میل ندارم .
ر : غلط کردی باید بخوری .

اصلا حوصله این یه قلم رو نداشتم به زور چند لقمه خوردم . گلوم چوب خشک شده بود و غذا پایین نمیرفت ازش . کشیدم کنار و نشستم دوباره رو کاناپه .

ر : حالا چه شکلی میخوای به بابا ت بگی ؟
ک : نمیدونم . نهایتش میگم با هم تفاهم نداشتیم .
ر : احمق خودت این دختر رو پسندیده بودی , حالا میخوای بگی با هم تفاهم نداشتیم . بشین و منتظر بمون اونها باور کنن .
ک : رضا یه کاری میکنی ؟
ر : تو جون بخواه داداش .
ک : تو برو قضیه رو به تیمسار بگو اون خودش میدونه چه شکلی سر و ته این قضیه رو هم بیاره .
ر : جونم و بخواه ولی این یه قلم رو از من نخواه .
ک : مگه میخواد بخوردت .
ر : نه بابا . من روم نمیشه بهش این چیزها رو بگم .
ک : احمق سر بسته بگو بهش . اصلا قضیه سکس رو هم نگو فقط بگو ص با رامین رابطه داشته و کامی فهمیده برای همین میخواد به هم بزنه .
ر : خیلی سخته کامی .
ک : مگه میخوای کوه بکنی .
ر : باشه یه کاریش میکنم .
ک : پاشو دیگه .
ر : چیکار کنم . ؟
ک : پاشو برو بگو دیگه .
ر : الان ؟
ک : آره .
ر : خدایا خودت به خیر بگذرون .

رضا پاشد و از در رفت بیرون . فکر کردم اگر زود تر بگم بهتره تا اینکه بخوام وقت تلف کنم . 10 دقیقه نشده بود که زنگ زدن . مریم در رو باز کرد و با سلام و علیکی که رد وبدل شد فهمیدم تیمسار اومده پایین . از جام یه تکون خوردم و با دیدن تیمسار باهاش سلام و احوالپرسی کردم . خودش با دیدن حال زارم فهمید که بدجوری درب و داغونم . برای همین اصلا از در نصیحت وارد نشد .

ت : کامران , چت شده چیکار کردی با خودت , آقا رضا چی میگه ؟
ک : هر چی که گفته راسته .
ت : برای چی میخوای به هم بزنی ؟
ک : مگه رضا بهتون نگفته ؟
ت : نه , فقط به من گفت که میخوای به هم بزنی . البته دیشب صدات تا بالا میومد ولی فکر میکردم داری پشت تلفن جرو بحث میکنی .
مجبور شدم قضیه رو با حفظ شئونات اسلامی بهش بگم . یه کم رفت تو فکر . بد جوری دمق شد ه بود بنده خدا .

ک : حالا شما باید کمکم کنید .
ت : باشه ولی من باید از بابات کسب تکلیف کنم .
ک : رضا جان گوشیو میاری .

رضا گوشیو آورد و من شماره بابا رو گرفتم . بعد از چند تا بوق بالاخره گوشی رو برداشت . گوشی رو اسپیکر بود .

ب : بله , بفرمایید .
ت : سلام جوون .
ب : به سلام …. چه عجب یادی از ما کردید .
ت : هیچ چی همین جوری زنگ زدم حالتو بپرسم .
ب : من خوبم . شما خوبید ؟ شاه داماد چطوره ؟ ( با این حرف بغض مریم ترکید و شرو ع کرد به اشک ریختن . خود من هم منقلب شده بودم دوباره )
ت : اونم بد نیست سلام میرسونه . راستش زنگ زدم یه موضوعی رو باهات در میون بذارم و نظرت رو بدونم .
ب : بگو من سراپا گوشم .
ت : راستش کامی میخواد قضیه ازدواجش رو منتفی کنه . میخواستم بدونی .
ب : یعنی چی ؟ رفته رو دختر مردم اسم گذاشته حالا میخواد به هم بزنه ؟ حق نداره این کار رو بکنه .
ت : … جان من کل قضیه رو میدونم و به کامی حق این کار رو میدم . پس یه کم فکر کن .
ب : مگه چی شده ؟
ت : هیچ چی . قضیه …. یادته یه همچون جریانی پیش اومده .
ب : شاید داره اشتباه میکنه . مطمئنید . ؟
ت : آره . دیشب هم تو خونه خودتون مچشون رو گرفته .
ب : تو رو خدا ؟ ( دلم برای بابا سوخت . یدفعه لحن صداش عوض شد و اون تراوتی که داشت جای خودش رو به ناامیدی داد )
ت : متاسفانه آره . واقعیته .
ب : زنگ بزن و به بابای دختره همه چیز رو بگو . به کامی هم بگو هیچ حرکت غیر منطقی ازش سر نزنه . تا من ببینم چه کار باید کرد .
ت : شازده پسرت که امروز رفته در مغازه و همه چیز رو به هم زده و داغون کرده . ولی از این به بعد خودم مواظبم .
ب :…. من کامی رو دست تو سپردم تو رو خدا مواظبش باش این یدونه بدجوری کله خره ها . کار میده دست خودش .
ت : نترس هواسم بهش هست .
ب : باشه پس برو به خانواده دختره خبر بده و نتیجه اش رو به من زنگ بزن بگو . دیگه سفارش نکنما .
ت : نه برو با خیال راحت به کارت برس . اگر دست من بود اصلا نمیذاشتم از این قضیه بویی ببری ولی چیکار کنم که باید میفهمیدی بالاخره .
ب : خوب کاری کردی گفتی . خودت ردیفش کن .
ت : باشه چشم . فعلا کاری نداری ؟
ب : نه ولی خودم دوباره زنگ میزنم بهتون .
ت : باشه . قربانت فعلا خداحافظ .
ب : خداحافظ .

گوشیو که قطع کرد یه آه کشید و تو مبل فرو رفت . بعد از یکم فکر کردن بهم گفت که شماره خونه ص اینا رو بگیرم . شماره رو گرفتم و دادم دستش . از روی اسپیکر خارجش کرد که من نشنوم اونور چی میگن . بعد از چند دقیقه که با بابای ص صحبت کرد یدفعه آمپر چسبوند و شروع کرد به دادو بیداد کردن .

ت : مرتیکه چرا حرف حالیت نمیشه ؟ دیشب تو خونه خودش با پسره گرفتتشون . حالا هی بگو داری تهمت میزنی . چه تهمتی داریم بزنیم . برو از دخترت بپرس برات تعریف کنه قضیه رو .

………….

ت : مالش بوده دوست داشته آتیش بزنه . به شما چه مربوطه .

…………

ت : دارم میگم اگر از دستش شکایت کنید جلوتون وامیسم و کاری میکنم که دخترت و با اون پسره حرومزاده سنگسار کنن . فهمیدی ؟
……..

ت : بعله موقع انجام عملیات گرفتتشون .

ت : الو ؟ الو ؟

ت : قطع کرد .

دوباره گرفتیم ولی کسی گوشی رو. برنمیداشت .

ک : عمو جان نکشتش .
ر : خفه شو بابا . یارو اومده ریده تو زندگیش رفته باز هم نگرانشه .
ک : من که چیزی نگفتم .
ت : راست میگه دیگه تا کی میخوای براش دل بسوزونی . ؟ مگه اون دلش به حال تو سوخت ؟
ک : نه .

تو همین حین تلفن زنگ خورد . از خونه ص اینا بود . تیمسار از دستم قاپید گوشیو .

ت : بعله بفرمایید .

ت : مشکلی نیست من همینجا تو خونه کامران منتظر شما هستم . اون رو هم میگم بیارنش اینجا پدر سوخته رو .

گوشیو که قطع کرد رو کرد به رضا و گفت : رضا جان تا نیم ساعت دیگه رامین رو میخوام . نمیدونم از کجا پیداش میکنی ولی پیداش کن و بیارش اینجا .
ر : چطور عمو جان ؟
ت : بابای ص داره میاد اینجا میخوام روبروشو ن کنم با همدیگه .
ک : من نمیخوام اصلا ریخت هیچ کدومشون رو ببینم .
ت : دست تو نیست که . باید بیان اینجا . حرف هم نمیزنی و دست از پا خطا نمیکنی . فهمیدی ؟
ک : بعله . ( جذبه ای که تو صداش بود کاری کرد که من اصلا جرات دخالت کردن نداشته باشم )
ت : رضا بدو ببینم چیکار میکنیا ؟
ر : چشم .

رضا تیز از خونه رفت بیرون . مریم هم از اتاق اومده بود بیرون برای تیمسار یه چایی ریخت و نشست کنارمون .

ت : مریم جان شما خونه نمیری مگه ؟
م : راستش اگر اجازه بدید من امشب پیش کامران میمونم .
ت : بودنت اینجا صلاح نیست . اگر بری خونه که خیلی بهتره اما اگر میخوای بمونی وقتی اینها اومدن برو خونه ما و پیش دخترهای من باش تا از اینجا برن . بعدش برگرد اینجا .
م : چشم . ( فکر نکنم به جز چشم چیز دیگه ای میتونست بگه )
ت : تو چرا از دیشب به من چیزی نگفتی ؟ چرا زنگ نزدی پلیس بیاد اینجا ؟
ک : والا میخواستم بزنم ولی به خاطر آبرومون نزدم .
ت : نیست الان آبروت حفظ شده . اگر فکر آبروتون بودی باید چشات رو بیشتر باز میکردی ؟
ک : بله . شما درست میگید .

یکم دیگه مورد شماتت قرار گرفتم . 1 ساعت از رفتن رضا گذشته بود که با رامین سر و کله اشون پیدا شد . پای چشم رامین یه کبودی خیلی تیره کاشته شده بود که معلوم بود کار رضاست . یقه پیراهنش هم پاره شده بود .

ت : برای چی زدیش ؟
ر : کثافت نمیاومد با هزار کلک از خونه کشیدمش بیرون .
ت : باشه . خوب پسر جون گوش کن ببین چی میگم . الان بابای ص میاد اینجا و تو مثل بچه آدم همه چیز رو تعریف کنی براش وگرنه کامران از هردوتاتون شکایت میکنه و اونوقت به جرم زنا کاری با ص هر دوتا تون سنگ سار میشید . چون ما شاهد کامران هستیم که ص رو برای ازدواج به محرمیت خودش در آورده .
ر : من هیچ کاری نکردم . تازه میخوام برم از این کثافت شکایت هم بکنم .
صدای چکی که تو صورت رامین نشست هنوز هم از یادم نرفته . اونجا بود که فهمیدم چک افسری واقعی یعنی چی .

ر : برای چی میزنید . ؟ مگه بچه یتیم گیر آوردید ؟

یه چک دیگه نوش جان کرد . با اشاره من مریم از خونه رفت بیرون . مریم که رفت بیرون تازه فهمیدم بد دهن تر از خودم هم آدم وجود داره . تیمسار به رامین فحش میداد اونم چه فحشهایی خدا وکیلی تا اون موقع نشنیده بودم . تمیز ترین و پاستوریزه ترینش این بود : کیرم تو خشتک ناموست .

کرک و پر من و رضا که ریخته بود پایین . رامین هم فهمیده بود مسجد جای گوزیدن نیست افتاده بود به خایه مالی . هی میگفت : به خدا من مقصر نبودم . ص تقصیر داشته و از این حرفها تیمسار هم میگفت که تو دادگاه معلوم میشه .

بالاخره بابای ص هم سرو کله اش پیدا شد البته به همراه اون مادر جنده (( ص ))

همین که رسیدن متوجه شدم که یه فصل حسابی از خجالت ص در اومده تا بیان اینجا . از من داغون تر ص بود .

وقتی نشستیم بابای ص بهم گفت که قضیه چی بوده وخواست که براش تعریف کنم . با وجود تیمسار در کنارم حس میکردم یکی هست که حامیه من باشه اونجا . شروع کردم از سیر تا پیاز ماجرا رو برای بابای ص تعریف کردن . خشم و درماندگی هر دو در صورت بابای ص نمایان بود . صحبتهام که تموم شد بابای ص رو کرد به طرف ص و پرسید : همین جور بوده که کامران میگه ؟
ص جوابی نداد . بابای ص با تحکم بیشتری ازش پرسید : میگم همینجور بوده که کامران میگه ؟
ص با علامت سر صحبتهای من رو تصدیق کرد . خشم تو چهره بابای ص دوید و ص نادم از این کار سرش پایین بود . با پس گردنی که بابای ص بهش زد بیچاره ولو شد رو زمین . بابای ص رو کرد به رامین و گفت : راست میگه این چیزها رو ؟
رامین داشت من و من میکرد که با داد بابای ص به خودش اومد .
ر : تا حدودی بعله .
# : تا حدودی ؟ مادر قهبه مگه تو نمیدونستی که این دوتا با هم میخوان ازدواج کنن ؟
ر : به خدا مقصر من نبودم . دخترتون بود .

تیمسار از جاش بلند شد و یقه رامین رو گرفت .

ت : مادر به خطا خایه داشته باش گهی که خوردی رو هضم کن . ننداز گردن این و اون . مقصر بودی یا نه ؟
ر : بعله .

اصلا از بابای ص این انتظار رو نداشتیم مثل باز شکاری به سمت رامین پرید و قبل از اینکه ما بفهمیم چی به چیه با مشت افتاد به جون رامین . تا رضا و تیمسار بخوان بگیرنش چند تا مشت کوبنده تو دماغ و دهن رامین زده بود که باعث شد خون تمام صورتش رو بگیره . بابای ص از کوره در رفته بود و هیچ کاریش هم نمیشد کرد . اونجا فهمیدم که از من صدمه دیده تر هم وجود داره . من نهایتش ص رو از زندگیم خارج میکردم و بعد از یه مدت هم شاید فراموشش میکردم ولی این پیرمرد چیکار میخواست بکنه ؟ آیا تحمل این رو داشت که با این قضیه کنار بیاد . ؟ آیا میتونست هضم کنه این قضیه رو ؟

یاس و ناامیدی هممون رو فرا گرفته بود .تیمسار بالاخره تونست یکم بابای ص رو آروم کنه ولی من میدونستم که اون آتیش زیر خاکستره و هر لحظه دوباره ممکنه شعله ور بشه .

# : خوب آقا کامران نمیدونم چی بهت بگم . به خدا نمیدونم . فقط بهم بگو میخوای چیکارشون کنی ؟
ک : شما جای بابای من هستید و من اصلا رو حرف شما حرف نمیزنم . شما خودتون تصمیم بگیرید . من هم با نظر شما مخالفت نمیکنم .
# : من عاجزانه ازت میخوام ازشون بگذری .
ک : من کاری به کارشو ن ندارم ولی هیچ وقت نمیبخشمشون و میسپارمشون دست خدا . خدا خودش تقاص من رو از این دوتا میگیره .
# : خدا خودش به من کمک کنه تا بتونم این لکه ننگ رو از دامن خودم پاک کنم . به خدا اگر بدونید تو دلم چی میگذره . دلم میخواد هر دوشون رو خفه کنم .
ک : من هم دیشب همین حال شما رو داشتم . باور کنید میخواستم جفتشون رو به درک واصل کنم ولی جراتش رو نداشتم .
# : درکت میکنم پسر جان . سخته خیلی هم سخته .

ص یه گوشه کز کرده بود و گریه میکرد . بگم زجه میزد بهتره . هی از بابای خودش و من میخواست که ببخشیمش . رامین هم که صورتش درب و داغون بود . رضا یه دستمال بهش داده بود که خون ریزی رو قطع کنه باهاش .

یکم بین تیمسار و بابای ص صحبتهایی شد و بالاخره بابای ص از جاش بلند شد که برن .
ص رو با خودش میکشید . ص رو کرده بود به من و با گریه التماس میکرد که : کامران تورو خدا منو ببخش . والا بابام منو میکشه .
با خفت نگاهش میکردم . هیچ دلسوزی تو وجودم نبود . فقط سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و بهش گفتم : شرمنده ولی تا آخر عمرم نمیبخشمت .

تو همین حین بابای ص حلقه ای که برای ص خریده بودم رو از دست ص به زور در آورد و گذاشت رو لبه اپن . صداش کردم و گفتم : این برای من هیچ ارزشی نداره . بزارید پیشش باشه تا هر وقت دیدش یادش بیافته که با یه آدم چیکار کرده و چه شکلی نابودش کرده .
روم رو برگردوندم و رفتم سمت اتاقم . اونها رفتن . دوباره بغض راه گلوم رو بسته بود .

با خودم میگفتم : نه ؛ الان وقتش نیست . تو رو خدا الان نشکن . خواهش میکنم .
ولی چه فایده اشکم سرازیر شد و هیچ چیز یارای نگه داشتن اشکهام رو نداشت . هیچ چیز . هیچ کس .

به این فکر میکردم که چقدر بده زمانی که فکر میکنی همه چیز بر وفقه مرادته و زندگی داره روی خوش بهت نشون میده یدفعه یه اتفاقی میافته که در عرض یه دم و بازدم همه چیزت به هم میریزه و معادلات زندگیت بی معنی میشن .

دو روي عشق – قسمت شصت و چهارم

دیگه اون کامران قدیم نبودم شدم خاکستر نشین . نه به خاطر دوریه ص بلکه به خاطر غرور شکسته شدم . داغون بودم و مایوس . میترسیدم از خونه برم بیرون ,فکر میکردم که همه میدونن چه لحظاتی بر من گذشته و چی شده بهم . بعد از تماس افسانه که البته رضا گوشیم رو جواب داده بود . ( گوشیم رو داده بودم دست رضا اون بنده خدا شده بود منشیم ) فهمیدیم که ص بعد از اینکه از باباش یه دست کتک سیر خورده بر اثر شدت جراحات به بیمارستان منتقل شده و بستریه . یه جورایی ته دلم خوشحال شدم بابت این قضیه . رامین هم از من شکایت کرده بود و برای اینکه شکایتش رو محکم و محکمه پسند کنه صاحب مغازه رو مجبور کرده بود که اون هم یه شکایت روی پرونده بزاره . قافل از اینکه سرمایه اش تو بانک توسط من بلوکه شده بود و من تا امضا نمیزدم روی دسته چک رامین نمیتونست حساب رو خالی کنه . بعد از اینکه از دادسرا اومدیم بیرون جلوی در دادسرا رضایت صاحب مغازه رو با پرداخت غرامتی که سرش به توافق رسیدیم گرفتم و همونجا اون بنده خدا رضایت داد بهم . موند آقا رامین و حوضش . هنوز وقت دادگاه نرسیده بود که فهمید یه کیر خورده اندازه کیر خر . اومده بود پیش رضا و افتاده بود به خایه مالی . به هر حال قرار بر این شد که اون رضایت بده و پرونده رو مختومه اعلام کنه و من هم یه چک رو امضا کنم تا رامین بتونه حساب رو خالی کنه . رضا بهش گفته بود که اگر بابت چک شکایت کنی باید چند ماهی کاسبی نکنی تا دادگاه مشخص کنه که کامی باید چک رو امضا کنه تا تو پولت رو از بانک بگیری . بعد از چندین روز کشمکش بالاخره رامین رفت رضایت داد و پرونده مختومه اعلام شد . من هم یه امضا زدم روی یه چک تا بتونه پولش رو برداشت کنه . حالا دیگه نوبت من بود که خواهر و مادر رامین و ص رو بگام . پولی که برام مونده بود رو گذاشتم برای اینکار و توسط برادر یکی از رفیقهام که وکیله شکواییه ای بر علیه رامین و ص تنظیم کردیم و هر دوشون رو به دادگاه فراخواندیم . جلسه اول دادگاه تو راهرو وایساده بودم که ص با باباش اومدن تو راهرو . من روم رو کردم اونور که مثلا ندیدمتون . بابای ص اومد سمتم . از آخرین باری که دیده بودمش حسابی پیرتر شده بود . داغون بود بنده خدا . ( خیلی دلم به حالش سوخت ) بهم گفت که از خیر شکایت بگذرم و حاضره که هر ضرر و زیانی که دیدم بهم بده . من هم بهش گفتم این موهای من رو میبینید که تو این چند وقت سفید شده ؟ میتونید دوباره مثل روز اولش کنید . ؟ این چند وقته میدونید چقدر زجر کشیدم . میدونید تو خونه یدونه ظرف شکستنی سالم پیدا نمیشه ؟ میدونید دائم یکی داره منو میپاد که دست از پا خطا نکنم ؟ اینها رو چه شکلی میتونی جبران کنی ؟ هان ؟
بنده خدا اشک تو چشاش جمع شده بود و نزدیک بود که گریه کنه جلوی من و رضا و داداشم و تیمسار . اینبار دیگه نذاشتم یه مرد بشکنه . چون خودم معنی و مفهوم شکستن رو درک میکردم . از در مجتمع قضایی زدم بیرون . به اصطلاح وکیلم دنبالم دوید و گفت : کامی کجا میری ؟
ک : نمیدونم . فقط میدونم باید برم همین .
هر چه اصرار کرد که وایسم نشد . رضا هم بهش فهموند که مرغ من یه پا داره . رفتم خونه , رضا هم دنبالم بود .
ک : رضا جان تا الان خیلی برام زحمت کشیدی ولی از اینجا به بعد رو بزار خودم برم داداش .
ر : چیکار میخوای بکنی ؟
ک : کار خاصی نمیکنم فقط تنهام بذار .
ر : نمیتونم . اگر بلایی سر خودت بیاری من خودم رو نمیبخشم .
ک : نترس , بهت قول میدم هیچ بلایی سر خودم نیارم .
ر : مردونه .
ک : آره مردونه , زنونه , بچه گونه . هر چی تو بگی . ( یه لبخند تلخ رو لباش نشست و بغلم کرد )
ر : خیلی مخلصم به خدا .
ک : ما بیشتر داداش .

رضا رفت و من تنها شدم . تو این چند وقته مغازه علاالدین رو تحویل داده بودم و بیکار بودم . حسابهام رو هم رضا بنده خدا جمع کرده بود برام . دیگه جای موندن تو اون خونه نبود برام . وسایلم رو برداشتم . قلم خطاطی , ریقه , کاغذ , نی , چند دست لباس جمع و جور , موبایل , شارژر و ….

همه رو ریختم تو کوله پشتیم و یه مقدار پول هم برداشتم و بعد از اینکه در و بستم و خونه رو سپردم به امون خدا راه افتادم به سمت درکه . بعد از شن اسکی بالای هفت حوض رسیدم به مقصد . وسطهای هفته بود و کوه خلوت بود . صدای رودخانه و هوای کوهستان یه کم حالم رو بهتر کرده بود . از در کافه که وارد شدم داد زدم : عمو حسن مهمون نمیخوای ؟
ع : هرکی باشه حبیب خداست ولی چه بهتر که کامران باشه .

صداش از تو پستو میامد . ک : قربونه تو برم که هنوز هم من رو فراموش نکردی . ( خیلی وقت بود که بهش سر نزده بودم )
از در اومد بیرون و بغلم کرد .
ع : مگه میشه کسی تو رو فراموش کنه پسر جان .
ک : نو کرتم به مولا .
ع : سروری , تاج سری .
ک : غلام ادبتم .
ع : لوس نشو دیگه بیا بشین یه چایی برات بریزم خستگیت در بره .

چای رو که گذاشت جلوم خودش هم نشست بغل دستم . با یه دستش زد رو شونه ام و گفت : خوب پهلوون وسط هفته و از این ورا ؟ میری پناهگاه ؟
ک : راستش دنبال یه پناهگاه میگردم عمو حسن . برای همین دست به دامنت شدم .
ع : من که نمیفهمم چی میگی .
ک : حوصله داری برات بگم یا نه ؟
ع : بگو جوون که دل عمو حسن گنجینه رازه .

تو چهره عمو نگاه کردم . یه پیرمرد پا به سن گذاشته و لوطی . با مرام و دل سوز . به قول ما جوونا سینه سوخته . قد بلند و لاغر اندام با چهره ای تکیه و پر چروک که میون هر کدوم از این چروکهای روی صورت و پیشونیش یه عالمه خاطره و درد و دل خوابیده بود . عاشق این مرد بودم . هر وقت میامدم درکه پاتوقم اینجا بود . هیچ وقت یادم نمیره روز اول آشناییمون .

یکی از روزهای خدا که رفته بودم کوه سر راه برگشت از پناهگاه کولاک شد و من مجبور شدم برم داخل این کافه سر راهی تو راه . سر کافه دار زیاد شلوغ نبود اما تنها جوونی که تو اونجا پیدا میشد من بودم . همه کسایی که اونجا بودن از پیرمردهایی بودن که اغلب مواقع تو کوه میدیدمشون و بعضیهاشون هم پایه ثابت پناهگاه بودن و همه اونجا بهشون احترام میذاشتن . پیرمردهایی که عاشق کوه بودن و کوه رفتن براشون یکی از پلهایی بود که اونها رو به این دنیا وصل کرده بود . داشتم جلوی بخاری که سوختش هیزم بود خودم رو گرم میکردم که یه صدایی من رو به سمت خودش برگردوند .
ع : چایی میخوری جوون ؟
ک : اگر لطف کنید ممنون میشم .
ع : الصاعه میارم برات .
در برخورد اول از چالاکی این پیرمرد متعجب شدم . مثل فرفره کار میکرد . چای من رو که بهم داد ازم پرسید چیز دیگه ای هم میخوای یا نه ؟ گفتم که یه چایی دیگه بهم بده بی زحمت این فلاسک رو هم پر کن برام .
ع : به روی چشم .

در کوله ام رو باز کردم و از داخل ظرفی که داخلش داشتم چند تا دونه خرما خستاوی در آوردم و گذاشتم کنار نعلبکیم . دیروز حسابی راه رفته بود م و مثل همیشه دوباره تو کوه نوردی خر بازی در آورده بودم و حسابی کالری سوزونده بودم . خرما در این مواقع همه اش میشه پروتئین و جذب بدن میشه . داشتم با چاییم بازی بازی میکردم و به کولاک بیرون نگاه میکردم که یه استکان دیگه چای اومد رو میز برام . سرم رو گرفتم بالا و به پیرمرد تعارف زدم که از خرما برداره . پیرمرد یدونه خرما برداشت و گذاشت گوشه دهنش و خواست بخوره که دید نمیشه .
ع : این کلوخه یا خرما پسر جان ؟ ( خرمای خستاوی خیلی سخته و محکم به خاطر همین بیشترین مواد مغزیش داخلش حفظ میشه و میمونه . )
ک : خرما ست فقط یکم باید بذارید تو دهنتون خیس بخوره ولی بعدش که میخورید خیلی خوشمزه است .
ع :باشه همین کار رو میکنم . کی رفته بودی بالا ؟
ک : دیروز عصر . شبخوابی داشتم . همیشه میام شب رو میمونم .
ع : پس چرا تنها ؟
ک : تنهایی بیشتر حال میکنم تو کوه باشم .
ع : بعله اما نه تو زمستون خطرناکه .
ک : میدونم ولی چرا شما اینجا تنهایید . ؟
ع : شرایط اینجور ایجاب میکنه .
ک : منم همین که شما گفتید .
با خنده زد رو شونه ام و گفت : امان از دست شما جوونا .
ک : والا به خدا همین رو بگو .

از جاش بلند شد و میخواست بره که گفت : ناهار میمونی یا میری ؟
یه نگاه به بیرون انداختم با وجود برفی که داشت میومد اگر همون موقع راه میافتادم بهتر بود و راحت تر میرفتم پایین . چون هنوز برف به صورت جدی رو زمین نشسته بود ولی یه جورایی از پیرمرد خوشم اومده بود .
ک : میمونم . چی دارید برای خوردن ؟
ع : فقط دیزی داریم اینجا . البته اگر دوست داشته باشی .
ک : پس حتما میمونم .
ع : پس چاییت رو که خوردی هر وقت خواستی بگو بساط نهارت رو پهن کنم برات .
ک : چشم . حتما .

میخواستم بهش بگم که نهارم رو بیاره که دیدم خودش متوجه شده و داره میاره برام . جام رو روی تخت درست کردم و مشغول شدم به خوردن دیزی . اونم چه آبگوشتی . یکی از معرکه ترین آبگوشت هایی که خوردم تو عمرم همون آبگوشت بود . نمیدونم سرمای هوا بود یا وجود سرشار از انرژی پیرمرد یا صدای تارش که شروع کرده بود به نواختن برای چند تا از همون پیرمردها که پاتوقشون اونجا بود . خیلی بهم حال داد اونروز . صدای تار پیرمرد تو سلولهای بدنم جا باز کردو من رو جلد اون کافه و عمو حسن کرد . بیشتر اوقاتی که کوه میرفتم دیگه به عشق عمو حسن بود و آبگوشتهای با عشقش . یواش یواش با هم دوست شدیم و من تجربه های زیادی ازش یاد گرفتم تو هر زمینه ای . عمو حسن با این که سواد زیادی نداشت ولی از لحاظ معلومات عمومی در حد خیلی بالایی قرار داشت . میدونست از صدای تارش خوشم میاد و برای همین هیچ وقت لذت شنیدن صدای تارش رو از من دریغ نکرد .

حالا داشتم بعد از چند سالی که از آشناییمون گذشته بود حوادث اخیر رو برای عمو حسن بازگو میکردم و اون با گوش دل و جان و با صبر زیاد گوش میداد به حرفام . از چهره در هم رفته اش فهمیدم که متاثر شده از این قضیه و بعد از پایان صحبتهام و بازگو کردن تصمیمم که میخواستم یه چند وقتی پیشش بمونم تنها چیزی که بهم گفت این بود : پاشو زود وسایلت رو جابجا کن , خیلی کار داریم اینجا . میخوام اینجا رو یکم تر و تمیز کنیم .
میخواستم بپرم ازش تشکر کنم که با چش غره ای که رفت پشیمون شدم و اینکار رو نکردم . وسایلم رو گذاشتم تو پستو و مشغول شدم به کار کردن . خیلی وقت بود که فعالیت بدنی نداشتم و برام خیلی مفید بود این فعالیت . با جون و دل کار کردم و کمک عمو حسن کردم تا اونجا تمیز بشه . بعد از اینکه کارمون تموم شد گفت : کامران بیا اینجا بشین کارت دارم .
دو تا چایی قند پهلو ریخت و اومد نشست روی تخت کنار دستم و گفت : ببین پسر جان . همه انسانها تو زندگشیون از این مصیبتها زیاد میبینن برای اینکه قدر عافیت رو بدونن و از لحظات شاد زندگشیون بهره ببرن تا در روزهای سخت حسرت روزهای خوش گذشته رو کمتر بخورن . اول از همه اینکه اینجا متعلق به خودته و تا هر وقت که میخوای میتونی اینجا بمونی ولی بدون که تو متعلق به این محیط نیستی . درسته کوه رو دوست داری و شبهای زیادی تو این کوهها گذروندی ولی اون شبها برای تفریح بوده و نه زندگی پس بهت سخت میگذره که اگر میخوای دووم بیاری باید تحمل کنی . دوم اینکه خدارو شکر کن که این اتفاق برات افتاد و زود فهمیدی قضیه رو . فکرش رو کردی اگر روزی این قضیه رو میفهمیدی , که صاحب بچه بودی ازش و سالیان سال باهاش زندگی کرده بودی چه اتفاقی میخواست بیافته ؟ سوم اینکه جوون باید بهت بگم که دنیا به آخر نرسیده و تو میتونی با اراده قوی دوباره به زندگیه گذشتت برگردی . فقط اینجا موندنت یه شرط داره اگر قبول کنی من حرفی ندارم تا هر وقت که میخوای بمون .
ک : چی هست شرطش عمو حسن ؟
ع : سخت نیست . فقط باید قول بدی که نمازت قضا نشه همین .
ک : قول میدم .
ع : یا علی . خوش اومدی .
ک : قربونه مرامت عمو حسن .
ع : وظیفه است کامران یادت باشه وظیفه . خدا تورو فرستاده که من کمکت کنم . پس اینکار وظیفه امه .
ک : باز هم به هر حال ممنونم .

تقریبا دو ماه پهلوی عمو حسن بودم و با اون روزها و شبها رو میگذروندیم . خیلی تو اون مدت نصیحتم کرد و چیزهایی رو بهم یاد داد و گوشزد کرد بهم که هنوز دارم به بعد تازه ای از صحبتهاش دست پیدا میکنم . شبها خوشنویسی میکردم . نی میزدم . با عمو حسن صحبت میکردم و ازش میخواستم که تجربیات زندگیش رو که به دردم میخوره بهم منتقل کنه . هر دومون به هم وابسته شده بودیم . تنها کسانی که میدونستن که من کجام رضا و مریم بودن که به درخواست من از اومدن زیاد به اونجا خودداری میکردن . شبها رضا روی موبایل بهم زنگ میزد و با هزار بدبختی با هم حرف میزدیم و کار ها رو هندل میکردیم . تو اون مدت بابا اومده بود ایران و برگشته بود دوباره . رضا بهشون گفته بود که حال من خوبه و دارم روی اعصابم کار میکنم که این موضوع رو فراموش کنم و به قولی آنست بشم . روزها در پی شبها میومدن و میرفتن . دنیای من شده بود کوهستان . همیشه صدای رودخونه باعث آرامشم میشد و روزهایی که کارمون زیاد بود و خسته میشدم پاهای برهنه ام رو میسپردم به دست رودخونه تا باعث در رفتن خستگیم باشه . بالاخره تونستم تا حدودی با قضیه کنار بیام و به خودم بقبولونم که حتما خیری در این اتفاق بوده که من نمیتونستم درکش کنم . به هر حال بعد از دوماه از عمو حسن جدا شدم و به سمت خونه به حرکت دراومدم . جدایی از عمو حسن برام خیلی سخت بود . نمیدونستم که آیا میتونم بدون اون زندگی کنم یا نه . به هر حال باید برمیگشتم به زندگیم . به قول عمو حسن من برای اونجا نبودم .

به محض ورود به خانه همه خاطرات یدفعه به سمتم هجوم آوردن . دوباره خاطرات ص تداعی گر شد تو ذهنم . یه لحظه میخواستم قاط بزنم که تونستم به اعصابم مسلط بشم . خونه عینهو دسته گل بود . اینگار نه انگار که من این چند وقته تو این خونه نبودم . رضا و مریم تمام لوازمی که میدونستن برای من تداعی گر خاطرات ص هستش رو از خونه بیرون برده بودن . حتی یه ماهی خریده بودم برای ص که رضا اون رو هم از آکواریوم در آورده بود و داده بود به یکی از این آکواریوم فروشیها . یارو بهش گفته بود که این پولش زیاده و ضرر میکنی بخوای بفروشیش ولی رضا بهش گفته بوده که مجانیه . فقط دلم نیومده بکشمش . برای همین آوردم پیش شما که نگهش دارید .
دکوراسیون خونه یکم تغییر کرده بود و لوازم جدیدی بهش اضافه شده بود . رفتم تو آشپزخونه در کابینت رو باز کردم که لیوان بردارم برای آب خوردن . دیدم ظروف چینی و بلور جدیدی تو کابینت خودنمایی میکنن . به فکر همه چیز بودن . ( بعدها فهمیدم که بابا و رضا و با کمک مریم این کارها رو انجام دادن و بابا وقتی اومده ایران و فهمیده که من به یه گوشه ای پناه بردم اصلا نخواسته که آرامش من رو به هم بزنه )

رفتم داخل اتاق خوابم و اولین کاری که کردم این بود که لخت بشم و برم حمام . خیلی وقت بود که یه دل سیر دوش نگرفته بودم . صورتم رو اصلاح کردم و دوش گرفتم . از در حمام که اومدم بیرون دیدم حتی حوله ام هم عوض شده . به خودم بالیدم که کسانی رو دارم که به فکرم باشن و اینقدر براشون مهم باشم که این کار ها رو برام انجام بدن .

یه لحظه یادم افتاد که نمازم داره قضا میشه . سریع وضو گرفتم و وایسادم به نماز . به قول عمو حسن نماز یه قرص آرامبخشه که هیچ وقت بدنت بهش عادت نمیکنه و همیشه تورو به آرامش میرسونه . داشتم رکعتهای آخر نمازم رو میخوندم که در آپارتمانم باز شد .
یکی اومد پشت سرم وایساد و داشت نگاهم میکرد تا من نمازم تموم بشه . سلام آخر نماز رو که دادم صدای رضا بود که من رو به خودم آورد .

ر : خداییش دلم برات یه ذره شده بود بیمعرفت . کی اومدی ؟

دستام رو باز کردم و رضا رو در آغوش کشیدم .

ک : خیلی مخلصتم مرد . منم دلم یذره شده بود برات .
ر : نوکرتم داداش . بهترشدی یا نه ؟
ک : آره . خیلی بهترم .
ر : خدا رو شکر .
ک : خوب بگو بینم چه خبرا ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
ر : هیچ چی . خبری نیست . چند روزی بود ماهیها غذا نخورده بودن اومدم بهشون غذا بدم . وقتی دیدم گارد در بازه تعجب کردم . در رو که باز کردم و بوتهات رو دیدم از شوق نزدیک بود پس بیافتم . پاشو بزنیم بیرون که امشب شام مهمون منی .
ک : جون رضا بیخیال . اصلا حوصله اش رو ندارم .
ر : بیا بریم دیگه لوس نشو .
بالاخره با اصرار رضا قبول کردم بریم بیرون یه چیزی بخوریم . هوا برام خیلی سنگین بود . عادت کرده بودم به هوای کوهستان و اکسیژن خالصش . قلبم میگرفت تو تهران . بعد از شام اومدیم خونه و یکم دیگه با هم حرف زدیم و بعدش رضا بلند شد که بره خونه .
ر : میگم تیمسار دیدتت ؟
ک : نه هنوز . چطور ؟
ر : هیچ چی . برو یه سر بهش بزن خیلی نگرانت بود .
ک : حتما . خودم هم میخواستم این کار رو بکنم .

رضا که رفت رفتم بالا و زنگ در خونه تیمسار اینا رو زدم . در باز شد و شادی پشت در نمایان شد . با صدای جیغ بنفشش کل آپارتمان یه لحظه تو سکوت غرق شد . تیمسار سراسیمه اومد جلوی در آپارتمان .

ت : چی شده دخترم ؟ چی بود ؟

چهره تیمسار که روی چهره ام قفل شد . برق شادی رو تو چشاش دیدم .

ت : کامی . خودتی ؟ بیا پیش عمو بینم پسر چه عجب برگشتی تو .
ک : مخلصتم عمو جان . به خدا شرمنده ام که بیخبر رفتم .
ت : دیگه از این حرفها نزن . خانم بیا ببین کی اومده ؟
# : خوب بیارش تو . اینجا مگه پادگانه ایست خبر دار میکشی .

هر دومون خندیدیم و با تعارف تیمسار و یا ا… گفتن من داخل شدیم . خانم تیمسار با دیدن من قربون صدقه ام میرفت و در آخر هم برام اسفند دود کرد که مثلا چش نخورم . بعد از کلی گپ زدن و شوخی و خنده ازشون خداحافظی کردم و برگشتم تو خونه . اماده شدم برای خواب .

چه شبی بود اونشب . عادت کرده بودم بالای سرم سقف نباشه و زیرم هم سفت باشه . آخر سرش هم رو زمین روی فرش یه پتو پهن کردم و روزمین خوابیدم . منتها با مرور خاطرات گذشته ای نه چندان دور که باعث شد من بفهمم زندگی اون چیزی نبود که من داشتم . فهمیدم که زندگی بعدهای زیادی داره که من هنوز لمسشون نکردم و حالا حالا باید تو زندگیم تجربه کسب کنم . ( فقط حیف که وقتی به حدی میرسیم که میتونیم از تجربیاتمون استفاده کامل رو ببریم وقت مردنمون میرسه . اینم یه بازیه دیگه از روزگاره )

دو روي عشق – قسمت شصت و پنجم

با هر زحمتی که بود خوابیدم . صبح برای نماز صبح به صورت اتوماتیک وار بیدار شدم و بعد از خوندن نماز دیگه خوابم نبرد . یکم تو خونه چرخیدم دیدم دارم کلافه میشم از خونه زدم بیرون و تو یه قهوه خونه یه صبحانه مشتی خوردم و بعدش هم رفتم سمت پارک لاله . یکم چرخ زدم تو پارک و با کسایی که میشناختم چاق سلامتی کردم . تو همین حین هم داشتم فکر میکردم که حالا باید چیکار بکنم . دست خودم نبود به کار کردن عادت داشتم و نمیتونستم ول بگردم . از پارک زدم بیرون و رفتم سمت بازار تا هم تجدید دیداری با دوستان داشته باشم و هم ببینم چه کاری میتونم انجام بدم . تا نزدیکای ظهر تو بازار پهلوی بچه ها بودم و کمی گپ زدیم با همدیگه . دم ظهر بود که یکی از دوستان به نام آرش رو دیدم و بعد از اینکه یکمک خوش وبش کردیم برای ناهار رفتیم بیرون . تو رستوران آرش بهم پیشنهاد داد که توی یه دوره فشرده تکمیلی تعمیرات ثبت نام کنم تا هم از بیکاری در بیام و هم یه کم سطح علمیم رو بالاتر ببرم . پیشنهاد بدی نبود , از آرش آدرس آموزشگاه و تلفن اونجا رو گرفتم تا فردای اونروز تماس بگیرم با اونجا و برم ثبت نام کنم . آرش خودش یکی از اساتید اونجا بود که شبکه تدریس میکرد . دوره شبکه رو با همدیگه گذرونده بودیم ولی اون به مراتب بهتر از من پیشرفت کرده بود تو اون زمینه . از بازار که زدم بیرون شماره مریم رو گرفتم . بوق دوم بود که جواب داد .
م : کامی توئی ؟
ک : سلامت کو بی ادب ؟
م : سلام . خوبی ؟ کجایی ؟
ک : زیر سایه شما . همین دورو برا . تو کجایی ؟
م : دانشگاه . چطور ؟
ک : هیچ چی . گفتم اگر کارت تموم شد و دوست داشتی بیا خونه ببینمت .
م : مگه اومدی پایین ؟
ک : آره عزیزم .
م : کی ؟
ک : دیروز .
م : کامی میکشمت . از دیروز اومدی و به من خبر ندادی ؟
ک : تو خیلی وقته منو کشتی خبر نداری .
م : هنوز هم پر رویی . باشه بعد از کلاس میام خونه . دلم تنگ شده بود برات .
ک : منم همینطور .

بعد از خداحافظی رفتم سمت خونه . سکوت خونه برام آرام بخش بود ولی تداعی گر خاطرات گذشته بود برام . به خودم گفتم : خودت کردی که لعنت بر خودت باد . بسوز و بساز . تا تو باشی دیگه به هرکس و ناکسی اعتماد نکنی و خام نشی .

رو تخت دراز کشیدم و به آینده مبهم روبرو فکر کردم اینقدر که نفهمیدم چه شکلی زمان گذشت . با توجه به سوابق کاری و برخوردهایی که تو بازار کار داشتم کار پیدا کردن برام خیلی راحت بود ولی به هر حال باید بهترین انتخاب رو میکردم . منی که چند سالی برای خودم کار میکردم سخت بود که برم زیر دست یکی دیگه کار کنم . تو همین فکرها بودم که زنگ خونه به صدا در اومد . آیفون رو برداشتم . مریم بود در رو باز کردم و وایسادم جلوی در آپارتمان تا مریم بیاد بالا . رخ مریم از دیدنم شکوفا شد .
م : آخه تو عوضی و خر چی داری که من دلم برات تنگ شده بود ؟
ک : همین خریتمه که همه دوستم دارن و خرم میکنن دیگه .
م :خاک بر سرت کامی که آدم نمیشی به خدا .

در که بسته شد هر دومون تو آغوش هم بودیم با قدرت هر چه بیشتر همدیگرو به خودمون فشار میدادیم . بعد از چند لحظه لبهامون به هم گره خورده بود و داشتیم از خجالت هم در میامیدم . میتونم بگم نیروی شهوت اصلا تو اون لحظه دخالتی نداشت و این دوست داشتن بود که ما دوتا رو به اینکار واداشته بود . احساس کردم گوشه چشمم خیس شد و قطره اشکی از گوشه چشمم پایین چکید . خدایا چقدر دلم برای مریم تنگ بود و خودم خبر نداشتم . مریم هم دست کمی از حال من نداشت . بالاخره رضایت دادیم و از هم جدا شدیم . بعد از اینکه دو تا قهوه و مقداری بیسکوییت آوردم سر میز تو پذیرایی و در کنار مریم نشستم شروع کردیم به درد دل کردن و تعریف کردن از همه جا . خیلی حرف داشتم که باید به مریم میزدم و خودم رو خالی میکردم از جور زمانه که ص رو بهم رسونده بود و بعدش اون قضیه پیش اومده بود تا تجاربی که در کنار عمو حسن کسب کرده بودم و اینکه تصمیم گرفتم زندگیه دیگه ای رو شروع کنم . یه زندگی جدید و پر محتوا . مریم هم باهام درد دل کرد و حرفهای دلش رو برام زد و در آخر بهم گفت : کامی ناراحتم بابت همه اتفاقاتی که این چند وقته برات افتاد ولی از این خوشحالم که تونستی دوباره برگردی به زندگیت و از همه مهمتر اینکه دوباره سرپا وایسی . بابات میدونست که نباید بهت نزدیک شد تو اون برهه از زمان برای همین نیومد تا ببینتت . با کمک رضا و من سعی کرد محیط خونه رو برات دوباره امن کنه تا زمانیکه برگشتی حداقل بتونی یه زندگی جدید رو شروع کنی . راستش من اون موقع فکر میکردم که بابات آدم سنگدلیه و یا اینکه خیلی از دستت ناراحته که این کار رو داره انجام میده ولی حالا به این نتیجه رسیدم که کار درست رو بابات انجام داد . راستی یه مقداری به من پول داده تا بهت بدمشون من هم گذاشتم توی کتابخانه لای کتابات . بهم گفت که بهت بگم این پول رو صرف کاری کنی که باعث آرامشت بشه و از فکرو خیال درت بیاره .

مقداری دیگه حرف زدیم و از همه جا صحبت کردیم . میگفت که این چند وقته خیلی بهش سخت گذشته و نگران من بوده . من ناخود آگاه از مریم دوری میکردم و بهش نزدیک نمیشدم میترسیدم که دوباره شروع کنم به انجام کارهای گذشته . فاصله خودم رو با مریم حفظ کردم تا وقتی که بخواد بره خونه اتفاقی بینمون نیافته . موقع رفتن بود که جای پولها رو بهم نشون داد و بعد از خداحافظی از من رفت خونه اشون . پول قابل ملاحظه ای بود و باید روش فکر میکردم که چیکارش کنم و چه شکلی خرجش کنم تو همین فکرا بودم که یادم افتاد با بابا حرف نزدم . زنگ زدم بهش گوشی رو که برداشت بغض راه گلوم رو گرفت . چجوری میتونستم این همه محبت رو جبران کنم .
ک : سلام بابا جان . حال شما خوبه ؟
پ : کامران جان . خودتی ؟ خوبی بابایی ؟
ک : به لطف شما خوبم . شما چطورید ؟
پ : من هم خوبم ولی نگرانت بودم پسر جان . نمیگی ناراحت میشیم از ناراحتیت ؟
ک : چیکار باید میکردم اصلا روم نمیشد باهات حرف بزنم . به خدا شرمنده ات هستم بابت این اتفاق .
پ : دشمنت شرمنده باشه پسر جان . همه تو زندگیشون اشتباه میکنن و تو شانس آوردی که اشتباهت قابل برگشت بود برات و ضرر غیر قابل جبرانی نخوردی از این قضیه . حکمتی بوده تو این قضیه تا تو مغرور بفهمی که همه چیز رو نمیدونی و نباید به خودت مغرور بشی .
ک : دقیقا همینطوره که شما میگید .
پ : خوب بگو ببینم حالت چطوره ؟

ده دقیقه ای میشد که صحبت میکردیم بالاخره میخواستم قطع کنم که یادم افتاد بابت پول ازش تشکر کنم . بهم گفت که اون پول رو یه جایی خرج کنم که باعث شادیم بشه و برای کار ازش استفاده نکنم . از بابا تشکر کردم و بعدش هم خداحافظی کردیم با همدیگه .

یکم تو خونه فر خوردم و ماهواره نگاه کردم . حوصله ام سر رفته بود . زنگ زدم به رضا و بهش گفتم که اگر کاری نداره و حوصله داره بیاد بریم یه دوری بزنیم با همدیگه . رضا هم گفت که تا 10 دقیقه دیگه میاد . زیر سماور رو خاموش کردم و از در آپارتمان زدم بیرون . تو راه پله زد به سرم که با موتور بریم بیرون و بچرخیم . رفتم تو پارکینگ کاور موتورم رو کشیدم کنار . رخش همونجا آرمیده بود سوییچ رو برداشتم بعد از روشن کردن موتور چند تا گاز مشتی دادم بهش تا یکم حال بیاد . از در پارکینگ رفتم بیرون و وایسادم تو پیاده رو . منتظر رضا بودم تا بیاد . یه نخ سیگار روشن کردم و باهاش مشغول شدم . رضا که رسید ماشین رو پارک کرد و اومد نشست ترکم و بعدش راه افتادیم تو خیابونا . که به رضا گفتم کجا بریم داداش ؟
ر : بریم پارک پرواز .

یه غم بزرگ دوباره تو دلم نشست . یاد خاطرات ص افتادم دوباره . یاد شبی که اونجا عهد کردیم شخص اول زندگیه هم باشیم و برای هم بهترین دوست . یاد روزی که اونجا برف بازی کرده بودیم . یاد شبهایی که میرفتیم اونجا مثل دو تا مرغ عشق برای هم جیک جیک میکردیم . شاید فحشم بدید ولی ص شده بود زهیر من . هر جا که میرفتم خاطرات ص مثل سیل ویران کننده به مغزم هجوم میاورد . چند وقتی که هر جا میرفتم چشم میچرخوندم شاید ص رو ببینمش دوباره . نمیدونم اگر میدیدمش چیکار میکردم ولی این خواسته تو وجودم بود . از جاهایی که با ص رفته بودم فراری بودم و گریزان . در حقیقت هیچ جا نمیتونستم برم . چون هر جایی که میرفتم حتما باهاش خاطره داشتم . صدای خنده هاش تو گوشم میپیچید و دیوونه ام میکرد .

ر : کامی با توام داداش ؟
ک : جونم ؟
ر : چرا وایسادی پس ؟
ک : همینجوری . میگم پارک پرواز نه یه جای دیگه بریم .
ر : هر جا دوست داری برو داداش برای من فرقی نمیکنه .
ک : پس محکم بشین که رفتیم .

گاز موتور رو گرفتم و انداختم اول جاده لشگرک . یه کم که رفتیم جلوی یکی از کافه ها وایسادیم و رفتیم داخل . جاتون خالی چای و قلیون و شام مفصل رو زدیم به بدن . سیگارم رو برداشتم و یه نخ روشن کردم و شروع کردم به کام گرفتن .
ک : میگم رضا نظرت چیه موتور رو عوض کنم ؟
ر : نمیدونم والا . همین که خوبه چی میخوای بگیری از این بهتر .
ک : یه ZZ .
ر : بیخیال کامی . کسخلی ؟ مجوز میخواد .
ک : مجوزش رو میگیرم . اون مشکلی نیست .
ر : اگر بشه چی میشه . خدای عشقه . فقط باید باهاش با جاده عشق بازی کنی.
ک : آره . اگر بگیرم یه سفر میریم شمال باهاش حالشو میبریم .
ر : ایشالا . حالا مجوز میخوای از کجا بیاری ؟
ک : با تیمسار صحبت میکنم . ببینم میتونه بگیره برام یا نه . تازه داداشم هم میتونه برام ردیفش کنه .
ر : آره فکر خوبیه . راستی با داداشت حرف زدی یا نه ؟
ک : نه هنوز . میدونم که میخواد حسابی نصیحتم کنه و کس و شر بگه برای همین فعلا دورو برش آفتابی نشم بهتره .
ر : نمیدونم هر جور راحتی .
ک : پاشو بریم داداش .
ر : بریم .

تو جاده که افتادیم کسخل بازیا شروع شد دوباره . لایی بازی و از این حرفها . چند نفری رو هم کیرشون کردیم و خندیدیم بهشون . بالاخره رسیدیم خونه . رضا رفت خونه اشون و من هم رفتم دم در خونه تیمسار اینا .
زنگ زدم خودش اومد دم در .
ک : سلام عمو جان .
ت : سلام پسر جان بیا تو .
ک : نه مزاحم نمیشم فقط میخواستم یه زحمتی بدم بهتون .
ت : تو جون بخواه .
ک :خدا نکنه این حرفها چیه ؟ راستش یه مجوز برای موتور میخوام شما میتونید برام بگیرید ؟
ت : مگه موتور تو هم مجوز میخواد ؟
ک : این نه ولی میخوام عوضش کنم اون میخواد .
ت : مگه چی میخوای بگیری ؟
ک : یکم شبیه همینه ولی یه کم قدرتش بیشتره .
ت : نمیدونم بیا تو به یکی از دوستام زنگ بزنم ببینم چی میشه .

رفتیم داخل و بعد از سلام و احوالپرسی با اهل و عیال تیمسار نشستم . تیسمار زنگ زد به یکی از دوستاش و بعد از اینکه بهش همه چیز رو گفت پرسید کامران جان چه موتوری میخوای بخری ؟
ک : یه ZZR 600 cc .
تیمسار با تعجب نگاهم کرد و بعد به رفیقش گفت . طرف یکم نه و نو اورد و بعدش حرف دلش رو زد که یکی هست جور میکنه ولی یه پول چایی باید بهش بده و از این حرفها .قبول کردم و بهش گفتم که مشکلی نیست . اون هم گفت که برم یه جایی فرم پر کنم تا سریعتر و بهتر بتونیم مجوز بگیریم . به تیمسار گفتم که بگه اگر زودتر حاضر بشه شیرینی تپل تری میدم بهشون . بعد از پایان مکالمه تیمسار برگشت و گفت : تو مطمئنی میخوای این موتور رو بخری ؟
ک : بعله . چطور مگه ؟
ت : بابات میدونه .
ک : بهش میگم . میدونم که مخالفتی نمیکنه .
ت : خیر ایشالا .

از خانواده تیمسار خداحافظی کردم و رفتم خونه . تصمیمم رو برای به گا دادن پولی که بابا بهم داده بود گرفته بودم . یکی از آرزوهام داشتن همچین موتوری بود . باز هم بلند پروازی کردم اونشب . آدمیزاده دیگه چه میشه کرد .
شب رو با رویای سوار شدن روی موتور به خواب رفتم . دوستانی که موتور سواری میکنن و خیلی باهاش حال میکنن میدونن که سواری گرفتن از این موتور چه حالی میده و چه لذتی داره . یه زمان داداشم اینا تو مغازه اشون یدونه داشتن و من چند باری در حد 5 دقیقه سوار این هیولا شده بودم وتوی سفری هم که تایلند رفته بودیم یدونه اجاره کرده بودم و حالشو برده بودم به قول بچه ها که میگفتن کامران نزدیک بود شب رو هم رو موتوره بخوابه .
صبح که از خواب پاشدم دوباره بساط پارک رفتن رو علم کردم و بعدش هم رفتم آموزشگاهی که آرش بهم ادرس داده بود . تو کلاسای تکمیلی سخت افزارش ثبت نام کردم تا فعلا یکم خودم رو مشغول کنم تا بعد تصمیم داشتم که برم پیش یکی از دوستان و به صورت پاره وقت کارهای سخت افزاریشون رو انجام بدم تا بعدش ببینم خدا چی میخواد . ولی بعد از گذشت تقریبا 10 روز از ثبت نامم توسط خود آرش اونجا تو آموزشگاه شدم استاد تدریس سخت افزار مقدماتی و پیشرفته . کلاسهایی که با من درس داشتن کاملا از وجود من بهره میبردن به طوری که الان چند تا از شاگردهای اون زمانم مسئولیتهای عظیمی بر عهده اشونه . البته نه به خاطر اینکه من بهشون درس دادم بلکه به خاطر اینکه تا حدودی بهشون فهموندم که اگر عاشق کارشون نباشن هیچ وقت نمیتونن از طریق کار کردن ارضا بشن و این بدترین چیزیه که هر انسانی که کار میکنه خیلی از مواقع بهش دچار میشه . چند هفته ای گذشت تا اینکه از طریق تیمسار متوجه شدم مجوز حاضره و من میتونم برم برای دریافتش . بنا به توصیه دوست تیمسار با یه تیپ حزب الهی رفتم برای دریافت مجوز و بعد از تعهد دادن و این چیزها بالاخره تونستم مجوز رو بگیرم . از در اونجا که اومدم بیرون سریع به رضا زنگ زدم و خبر رو بهش دادم . خیلی ذوق داشتم . رفتم سروقت موتور که از سی کی دی در اومده بود و سر هم شده بود . سندش رو هم بعد از مجوز گرفتن میتونستیم تبدیل کنیم به ایران آخه سندش اماراتی بود .

برق هیولا چشمم رو نوازش میداد . رنگ بادمجونیش خیلی زیبا و محسور کننده بود . داشتم بال در میاوردم . اصلا استایلش من و کشته بود .
چند روزی گذشت و من بالاخره به آرزوی دیرینه ام رسیدم . تو ایام هفته که یا خودم کلاس داشتم و یا اینکه شاگرد داشتم . با اینکه پول ناچیزی از بابت تدریس میگرفتم ولی از این کار لذت میبردم و دوست داشتم با دیگران و سرو کله بزنم . یه مدتی جمعه ها میرفتم پیست و با هیولا پز میدادم . بعدش که کسل کننده شد با رضا مینداختیم بیرون شهر و عشق و حال میکردیم . یواش یواش برام جاذبه اش رو از دست داده بود . دیگه عادی شده بود برام . درسته که هر وقت تو خیابون سوار میشدم ملتی که با موتور حال میکنن یه جورایی نگاه میکردن ولی برای خودم دیگه عادی بود این قضیه و فقط صرفا به عنوان یه وسیله نقلیه نگاهش میکردم .

روزها سپری میشد و من تا حدودی به ص فکر میکردم میتونم بگم بیشتر زمانهایی که میخواستم بخوابم . تا اینکه یه روز تلفن خونه زنگ خورد و من بر داشتمش .

ک : بفرمایید ؟
ص : سلام کامران .

قلبم داشت ازسینه ام میزد بیرون . خدای من این صدای ص بود که بعد از این مدت میشنیدم .
ک : گیرم که علیک . امرتون . ؟
ص : کامران منم ص .
ک : بله به جا آوردم . امرتون .
ص : تو رو خدا اینجوری صحبت نکن باهام .
ک : اگر میخوای اینجوری باهات صحبت نشه پس قطع کن و دیگه هم اینجا زنگ نزن .

گوشیو قطع کردم و همونجا رو زمین نشستم . بازهم خاطرات قدیمی هجوم آوردن به سمتم . دوباره گوشی زنگ خورد . سیمش رو جدا کردم از پریز . موبایلم زنگ خورد خاموشش کردم . دیگه داشت کلافه ام میکرد . حالم داشت از خودم به هم میخورد به خاطر اینکه با شنیدن صداش دوباره پاهام به لرزه افتاده بود . دیگه نمیخواستم دوباره شروع بشه . تا همون زمان هم خیلی صدمه دیده بودم . همیشه میخندیدم ولی ته دلم چیز دیگه ای بود . حالا دوباره این صدای نامفهوم برگشته بود . اسمش ریحانه بود ولی من اسمش رو گذاشتم صدا . چون مثل یه صدا اومد تو زندگیم و مثل یه صدا از زندگیم رفت بیرون . فقط خاطراتش بود که باهام مونده بود و حالا این خاطرات باعث سفیدی قسمتی از موهام بود که هر روز صبح تو آیینه میدیدمشون . دستام میلرزید نمیدونم چه نیرویی بود که بهم دستور داد دوباره سیم تلفن رو به پریز بزنم . چند دقیقه ای گذشت و دوباره صدای تلفن به گوشم رسید با ترس برداشتم . صدام از ته چاه میامد .
ریحانه : کامران تورو خدا فقط گوش بده ببین چی میگم . قطع نکن خواهش میکنم . ( گریه میکرد )
ک : میشنوم . چرا برگشتی ؟ چرا نمیذاری به حال خودم باشم . ؟ مگه نمیخواستی زندگیم رو خراب کنی . خوب موفق شدی دیگه چی میخوای ؟ میخوای وایسی روی خرابه ها و به ریش من بخندی ؟ میخوای ببینی که چه صدمه ای دیدم از دست تو ؟
ر: من فقط یه چیزی میخوام ازت .
ک : چیو ؟ جونمو ؟
ر : نه . فقط من رو ببخش همین . به خدا شبها کابوس میبینم . آرامش ندارم . نمیتونم زندگی کنم .
ک : تازه شدی عین من . همه فکر میکنن که فراموشت کردم ولی اینطور نیست شبها با فکر تو میخوابم و هنوز هم نفهمیدم که چیکار کردم که شایسته این اتفاق بودم .
ر : کامران من نمیتونم تحمل کنم .
ک : مگه من میتونم تحمل کنم . تو زندگیه من رو ریدی توش . نابودم کردی . حالا زنگ زدی میگی من رو ببخش ؟ تو خودت جای من بودی این کار رو میکردی ؟
ر : آره . به خدا میکردم .
ک : ولی من نمیکنم . یه بار دیگه هم زنگ بزنی به خانوادت زنگ میزنم و میگم تا دوباره بزنن لهت کنه . فهمیدی ؟
ر : آره فهمیدم .

دیگه نذاشتم حرف بزنه و گوشیو قطع کردم . بدنم داشت میلرزید و دوباره دچار اون حالات قدیمی شدم . اعصابم به هم ریخته بود . رفتم تو حمام و یه دوش گرفتم که یکم بهتر بشم . از حمام که اومدم بیرون دو تا قرص اعصاب خوردم تا یکم آرومم کنه . دکتر مشاوری که پیشش رفته بودم برام تجویز کرده بود برای مواقعی که اینجوری به هم میریزم . بعد از نیم ساعتی آروم شدم و زنگ زدم به افسانه .

ا : سلام کامی . خوبی ؟
ک : به این مادر جنده زنگ بزن و بگو این بازی رو تموم کنه وگرنه ایندفعه دیگه مادرشو میگام .
ا : کیو میگی ؟ باز که قاط زدی پسر خوب .
ک : اون ریحانه مادر جنده رو میگم . الان زنگ زده بود اینجا و دوباره اعصاب من رو به هم ریخت .
ا : ای کثافت . میگم چرا چند روز پیش زنگ زده بود سراغت رو میگرفت . نگو دوباره هوایی شده . ولش کن اعصاب خودت رو خرد نکن .
ک : بهش زنگ بزن و بگو از من یکی بکشه بیرون بیخیال بشه . اصلا بگو کامران گفت من بخشیدمت . دیگه خودت میدونی و خدای خودت . ( صدام دوباره به عربده تبدیل شده بود )
ا : باشه باشه بهش میگم تو آروم باش .

بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم و سیم تلفن رو هم از پریز کشیدم تا شاید بتونم یکم بخوابم تا دوباره یکم بهتر بشم . این شده بود بازی ریحانه با من تا همین چند وقت پیش هم ادامه داشت تا آخر سر در حضور رضا و افسانه ازش تعهد گرفتم که دیگه با من کاری نداشته باشه و بره گم بشه از زندگیه من بیرون .

چند ماه بعد ……………….

دوشیزه محترمه عروس خانم . خانم مریم …. آیا وکیلم شمارا به عقد دائم آقای کامران …… به مهریه مقرر یک جلد کلام ا… مجید . یک دست آیینه و شمعدان . 124 عدد سکه بهار آزادی و یک سفر حج عمره در بیاورم . آیا وکیلم . ؟

مریم : با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها بعله .

صدای ولوله تو تمام خونه پیچید .

دو روي عشق – قسمت شصت و ششم

بالاخره با قلدری وزور و خایه مالی و همه چیز تونسته بودم که مریم رو برای خودم کنم . قرار بر این بود که اول عقد کنیم و بعد از تقریبا سه ماه بعد عروسی و بعدش هم نخود نخود هر که رود خانه خود . بعد از مراسم عقد که تو خونه داییم اینا برگزار شد من و مریم به عقد دائم هم در اومدیم و رسما نامزد همدیگه . یادش به خیر چه روزهای پر شوری بود تو زندگیه من . بابا چند روز بعد از مراسم عقد برگشت آلمان و قرار براین شد که چند روز قبل از روز عروسی بیاد ایران . من و مریم هر روز همدیگه رو میدیدم و به قول معروف نومزد بازی میکردیم . با همدیگه قرار گذاشته بودیم که تا شب عروسی با هم سکس نداشته باشیم . سخت بود ولی این که آدم له له این قضیه رو بزنه بیشتر حال میداد . من هم تو یکی از شرکتهای مطرح بازار کار پیدا کرده بودم و با اضافه کاری که میکردم تقریبا درآمد خوبی داشتم . به خاطر تجربه ام تو کار و کلاس تکمیلی که شرکت کرده بودم خیلی سریع جای خودم رو تو اون شرکت باز کرده بودم و شده بودم همه کاره اونجا . البته شرکت برای یکی از دوستانی بود که تو کار با هم آشنا شده بودیم و به خصوصیات و تواناییهای فردی من کاملا اطمینان داشت . روزها میگذشت و من و مریم برای شب عروسی لحظه شماری میکردیم ولی این لحظه شماری باعث میشد که فکر کنیم روزها چقدر دیر میگذرن .
چند ماه بعد ……

سه روز مونده به عروسیمون مریم خونه من بود . به سفارش بابای مریم با یکی از مجریان مراسم عروسی که تو تهران تقریبا شناخته شده بود قرار گذاشته بودیم و میخواستیم بریم وسایل مورد نیازمون رو از روی آلبوم و آرشیو اون شخص انتخاب کنیم . مراسم عروسی تو باغ یکی از دوستان بابا برگزار میشد . باغ قشنگی بود با علی و رضا رفته بودیم و دیده بودیم .

ک : مریم ؟ مریم ؟
م : جانم ؟
ک : کجایی پس دیر شدها ؟
م : حالا زوده از الان میخوای کجا بری ؟

رفتم تو اتاق خواب . مریم رو تخت دراز کشیده بود .

ک : پاشو تنبل . تا حاضر بشی دیر میشه .
م : کامی بیا ؟
ک : جانم ؟

لبهاش رو غنچه کرد که بوسش کنم . یدونه زدم آروم تو سرش و گفتم : پاشو خودت رو لوس نکن بچه پررو .
م : هوی . هنوز تو خونه ات نیومده دست بزن داری وای به حال اون موقعی که بیام تو خونه ات بخوام زندگی کنم .
ک : خیلی هم دلت بخواد . تا 10 میشمرم اگر بلند شدی از جات که هیچ اگر نه که خودم میرم . 1 تا 10 رو تو سه سوت شمردم . راه افتادم که برم سمت در داد زد وایسا بابا اومدم . تیپ اسپرت زده بودم اونروزو حسابی خودم رو تحویل گرفته بودم . تتو روی بازوم افتاده بود بیرون و یه جلوه قشنگی بهم داده بود . درسته یادگاری از زمان ریحانه بود ولی خودم باهاش حال میکردم . مریم میگفت باید بری یه کاریش بکنی ولی من قبول نمیکردم . حلقه ای که مریم برای روز نامزدی انتخاب کرده بود برام خیلی زیبا بود و چشم رو خیره میکرد . چون پوستم سبزه است طلا سفید تو دستم خودنمایی میکرد . داشتم کتانی هام رو میپوشیدم که مریم هم اومد بیرون .
م : چیه خوشگل کردی بچه پررو ؟
ک : با یه خانم خوشگل قرار دارم ببرمش بیرون بیاد خوشتیپ باشم دیگه .
م : خاک بر سرت . همون خانم خوشگله الان ازت یه بوس کوچولو خواست بهش ندادی .
ک : آخه ترسیدم پا روی قولم بزارم . تو که نمیخوای من عهد و پیمان بشکنم .
م : نه نمیخوام . این چند روز هم تحمل میکنم .
ک : آفرین دخمل خوب . بزن بریم که کار داریم .
م : به شرط اینکه زیاد تند نریا .
ک : نترس بابا . دست فرمون حاجیت حرف نداره .
م : بزن بریم .

رفتم تو پارکینگ و موتور رو روشن کردم . میخواستم موتور رو هم گل بزنم شب عروسی جلو رو ماشین عروس باشه . برای همین باید میبردمش به مجری برنامه شب عروسی نشون میدادمش تا فکری براش بکنه . ( فکر از این جوجه ای تر نوبر بود به خدا )

راه افتادیم به سمت بلوار کاوه ( قیطریه ) از هفت تیر مدرس رو انداختم به سمت بالا و با سرعت میانگین 90 تا میرفتم . مریم هی میگفت کامی آرومتر . ولی من گوشم به این حرفها بدهکار نبود و هر چی مریم میگفت آرومتر من بیشتر گاز میدادم . اصلا ذات موتور سنگین همینه که هر چی بیشتر گاز بخوره تو تشنه تر میشی که دنده ها رو بیشتر پر کنی . کپسولهای موتور باز شده بود و صدای دلنشین همیشگیش تو گوشم بود . خیلی با این صدا حال میکردم و میکنم . آدم رو به سمت ابرها میکشونه . دوست داری پرواز کنی باهاش . خروجی صدر از مدرس زدم بیرون و انداختم تو صدر . از شیب مدرس تا خروجی شریعتی دو تا دنده پر کرده بودم و داشتم سومیش رو پر میکردم . از شدت بادی که تو صورتم میخورد با وجود عینکی که روی چشمم بود باز هم اشک از چشام سرازیر شده بود . یه لحظه پلک زدم و به محض باز شدن چشمم متوجه استپ عقب یه دوو ریسر شدم که روشن شده بودن . یه راننده مسافر کش مادر جنده دقیقا تو لاین بغل واساده بود و داشت مسافر پیاده میکرد . ماشین دوو هم برای همین در جا پاش رو گذاشته بود رو ترمز . کمتر ازچند ثانیه فرصت داشتم که موتور رو جمع کنم و بدترین تصمیم زندگیم رو گفتم .

دو تا معکوس بد به موتور دادم که زوزه اش به هوا رفت و همزمان پام رو تا آخر رو ترمز پایی فشار دادم و ترمز جلو رو گرفتم . بر اثر معکوسی که داده بودم موتور به سمت جلو فرو رفته بود و بعد اززدن ترمز جلو دیگه حتی وزن مریم هم توان مقابله با بلند شدن پشت موتور رو نداشت . موتور از پشت اومد روی هر دومون و با شدت زیاد به ماشین جلویی و بعدش به زمین اصابت کردیم .صدای ترمز مهیبی از پشت سر به گوش رسید . گفتم کامی تموم شد اومد روت ماشین پشت سریه .

همه چیز دور سرم میچرخید . چشام سیاهی میرفت و نمیتونستم تشخیص بدم کجام . دست چپم درد شدیدی داشت . میخواستم پاشم که پاهام یاریم نکردن . خودم رو به سمت مریم میکشوندم . یه لحظه یاد اون کلیپ منصور افتادم که با دختره تو تونل تصادف میکنن . از این فکرم یه زهر خند به لبم نشست و چند تا فحش و دری وری به خودم دادم . دیگه نزدیک بودم به مریم که یکی دست انداخت زیر بدنم و از رو زمین من رو کند .

چشام رو باز کردم . لامپهای مهتابی بالای سرم روشن بودن و سکوت وهم انگیزی همه جا حاکم بود . صدای بوق پشت سر همی میومد که برام خیلی آشنا بود . یه بار دیگه چشام رو باز و بسته کردم . احساس تشنگی میکردم . میخواستم یکی رو صدا کنم که بهم آب بده ولی زبونم تو دهنم نمیچرخید . صدام بیشتر شبیه خس خس بود تا صدای خودم . چند لحظه ای به همین منوال گذشت تا یکم هوشیار تر شدم . میخواستم بلند شم . دستهام رو گذاشتم پهلوی بدنم تا ستون بشن . خدایا دست چپم چرا سر شده . حتما خواب رفته . پام هم سنگین بود . چه بلایی سرم اومده بود . یدفعه یه دست اومد و من رو به سمت پایین هدایت کرد . تازه فهمیدم کجام . من تو بیمارستانم . دکتر بهم میگفت آروم باش پسرم . آروم باش .
با صدایی که از ته چاه در میومد میگفتم من پسر تو نیستم . بزار برم .
د : آروم باش پسر جان . الان دوباره آروم میشی . چند لحظه بعد چشام سنگین شد و دوباره پلکهام سنگین شدن و بیهوش شدم .

نمیدونستم چند روزه که اونجام . هر وقت هم که بلند میشدم و هوشیار میشدم دوباره همون آش و همون کاسه . آرام بخش بود که به من میزدن . بعد از به گفته رضا چهار روز من رو بردن تو بخش . در حالی که تخت داشت حرکت میکرد چهره بابام رو دیدم بالای سر خودم و بعدش هم رضا و داداشم . چقدر پیر شده بود بابام . شاید هم من اینطور میدیدم . نمیدونم . وقتی وارد اتاق کردن منو یه صدایی به گوشم رسید که میگفت : لطفا بیرون باشید بذارید کامل سر حال بیاد بعدش برید داخل . شما ها باید مراعاتش رو بکنید .
بعد از یک روز بالاخره بابام اومد تو اتاق . با دیدنش خیلی خوشحال شدم . میخواستم به پاس ادب از جام بلند شم ولی همین که فکر کردم دستام ستون تنم شده ولو شدم رو تخت . بابا با عجله اومد سمتم . یه نگاهی بهش کردم و گفتم : بابا من چم شده ؟
ب : هیچ چی بابایی به قربونت بره آروم باش پسرم .
ک : چرا نمیتونم بلند شم .
ب : باید یکم دیگه استراحت کنی تا بتونی بلند بشی .

تو همین حین چشمم افتاد به گچ سفید رنگی که روی پای راستم بود . پس پام شکسته بود و خبر نداشتم . صدای در اومد برگشتم ببینم کیه ؟
رضا بود که حسابی داغون بود . از وضعش میشد فهمید که حسابی به هم ریخته است . تو همین حین توجهم به دست چپم معطوف شد .

یعنی چی ؟ دارم خواب میبینم حتما . میخواستم با دست راستم پتو رو بزنم کنار که هم آنژیوکت تو دستم و هم بابام نذاشت اینکار رو بکنم . رضا سریع اومد جلو که هواس من رو پرت کنه . ولی من کنجکاو تر از این بودم که بیخیال بشم . التماسشون میکردم که بزارن ببینم چی شده ؟
بابا دیگه نتونست طاقت بیاره و با چشمانی پر از اشک تسلیم شد و از در اتاق رفت بیرون . چی شده یعنی ؟
ک : رضا این پتوی لعنتی رو بزن اونور .
ر : کامی چیزی نشده که چیرو میخوای ببینی ؟
ک : رضا نزار خر بشمها . بزن کنار این سگ مصبو .

یکم دیگه کل کل کردیم و بالاخره رضا مجبور شد اون کاری که من میخوام رو انجام بده . از دیدن صحنه ای که دیدم دلم غش رفت . حالم خیلی بد شد . خدایا دستم کجاست پس ؟
از بازو به پایین دستم نبود . وحشت تمام وجودم رو گرفته بود . نمیدونستم چه بلایی سرم اومده ولی این رو میدونستم که دست چپم رو قطع کردن . تو دلم گفتم مریم به ارزوت رسیدی تتو پاک شد . از شدت ترس گریه ام گرفته بود . واقعا ترسیده بودم . حالا فهمیدم بابا و رضا چرا اینقدر درب و داغونن . تو عالم خودم بودم . تازه داشت یادم میومد که چرا اینجام . حافظه ام داشت دوباره اکتیو میشد .

ک : رضا مریم کجاست ؟
ر : همین دورو برا . الان باید پیداش بشه . بذار ببینم بیرونه بگم بیاد تو .

گریه امانم رو بریده بود . رضا هم از دست من در رفته بود . یه پرستار اومد سروقتم و بعد از شنیدن چند تا فحش ناجور از من بالاخره کار خودش رو کرد و من رو برد تو هپروت . فردای اونروز تازه به هوش اومده بودم . با باز کردن چشام تیمسار رو بالای سر خودم دیدم .
ک : سلام عمو جان .
ت : سلام به روی ماهت عمو جون . خدا رو شکر که زنده ای و نفس میکشی .
ک : عمو دیدی دستم رو قطع کردن .

دوباره چشام از اشک خیس شد .

ک : عمو تو رو خدا بهم بگو چی شده ؟ تو رو خدا بگو چرا همه از من فرار میکنن . ؟ مریم کجاست عمو ؟
ت : کامران جان بزار حالت خوب بشه بعدش بهت میگیم که چی شده . مریم هم مثل خودت تو اتاق دیگه ای بستریه . خیالت راحت باشه عمو .
ک : کی میگید به من . عمو من رو ببرید خونه . نمیتونم اینجا بمونم .
ت : میبرمت عمو . به همین زودی میبرمت .

چند روزی به دستم فکر میکردم که دیگه ندارمش . کارم رو چیکار کنم ؟ چه شکلی زندگی کنم ؟ اصلا مریم با این شرایط من رو قبول میکنه یا نه ؟ هزاران سوال تو مغزم بود که باعث آزارم میشد .
داشتن من رو ترخیص میکردن که ببرن خونه . از خانواده مریم خبری نبود . شبها رضا دورادور مراقب من بود و همراه من . با یه ویلچر من رو از راهروی بیمارستان عبور میدادن . تو این چند روز رضا و بابا و تیمسار , داداشم و خیلی های دیگه که میشناختمشون از قیافه هاشون غم میبارید . یه پروتز سفید دور گردنم بود و یه پام هم شکسته بود و تو گچ بود . آستین لباسم آویزون بود و جای خالی دستم رو به رخ میکشید . ترس عجیبی از آینده به وجودم رخنه کرده بود .

تقریبا ده نفری میشدن کسانی که اومده بودن بیمارستان . هر کسی یه کاری رو انجام میداد. داش عل از دور بهم رسید . چشای پر اشکش اشک من رو هم دوباره سرازیر کرد .

ع : قربونت برم داداش . کاش من مرده بودم و این جوری ندیده بودمت . داداش خدا بهت صبر بده . غم آخرت باشه .

فکر کردم داره شوخی میکنه تا من روحیه ام بهم برگرده . ولی با برخوردی که رضا با علی کرد فهمیدم که قضیه چیز دیگه ایه . ( علی نمیدونست که من بیخبرم از ماجرا )

ک : رضا علی چی میگه ؟ غم آخر یعنی چی ؟
ر : هیچ چی بابا . دیوونه یه حرفی زد دیگه بیخیال .
ک : من از اینجا تکون نمیخورم تا بهم نگین چی شده .
ت : کامران بریم خونه من بهت میگم .
ک : اصلا همین الان باید بهم بگید .
ب : پسرم میریم خونه بهت همه چیز رو میگیم .
ک : همین الان . اصلا ببینم این مریم کجاست . چند روزه من اینجا بستریم نیومده ملاقاتم .
ت : گفتم که مریم هم بستریه .
ک : باشه میخوام ببینمش . ( لج کرده بودم که مریم رو ببینم . حرف علی یه شک بدی به دلم نشونده بود . )
ت : الان نمیشه . بعدا .

میخواستم از جام بلند بشم که رضا جلوم رو گرفت و گفت : کامی بیا بریم خونه من قول میدم همه چیز رو بهت بگم از سیر تا پیاز .
ک : قول ؟
ر : قول .
ک : بریم .

تا خونه نفهمیدم چقدر گذشت و بعد از اون رو هم نفهمیدم .

صدای تیمسار به گوشم میرسید .

به عزت شرف لااله الی ا… لا اله الی ا…
محمد رسول و علیست ولی ا… لا اله الی ا…

لباس مشکی به تنم بود و روی ویلچر نشسته بودم . احمد دوستم شده بود مسئول نگهداری من تا کاری ازم سر نزنه . پشت صف تشییع کننده جنازه حرکت میکردیم .

زیر لب زمزمه میکردم : این جسد مریمه منه که داره میره . این فرشته پاک منه . این زنه منه . صدام در نمیومد . اینقدر داد زده بودم که تارهای صوتیم یارای کمک نداشتن . یکی از دوستان تیمسار که دکتر بود اومده بود برای مراقبت از من .

ک : احمد به بابام بگو میخوام برای آخرین بار ببینمش .
ا : نمیشه . به خدا نمیشه .
ک : تو رو خدا نذارید تو حسرت دیدارش بسوزم . خواهش میکنم .

داشتم التماس میکردم ولی صدام تو صدای دوروبرم گم شده بود . یدفعه یه دست مردونه اومد رو شونه ام . برگشتم به سمت صاحب دست . آقای اشکان بود .

ک : آقای اشکان میخوام ببینمش . شما بگید بهشون شاید قبول کنن .
سیل اشک بود که از چشمان اشکان سرازیر شد. دوروبرم رو نگاه کردم . همه داشتن با یه نگاه ترحم انگیز نگاهم میکردن . بالاخره رسیدیم به سر قبر مادرم . قبر کناریه مادرم رو بابا برای خودش خریده بود ولی با اتفاقی که افتاد دایی رو مجاب کرده بود که مریم رو اونجا دفن کنن .

نمیدونم چه نیرویی باعث شد که صدام دوباره دربیاد . داد میزدم و با مادرم صحبت میکردم .

مادر ببین عروست رو آوردن . مادر ببین پاره تنم رو آوردن . مادر ببین تمام وجودم و زندگیم رو آوردن .

اینقدر بیتابی کردم تا حالم بد شد . تمام جمعیت میگریستن برای هجرت این فرشته آسمانی . ستون زندگیم . کسی که باهاش برنامه ها چیده بودیم و کارهای بزرگ میخواستیم انجام بدیم . ولی جور زمانه قصی القلب تر از همه اینها بود که بخواد به من رحم کنه .
تنها حسرتی که تو وجودمه و هیچ وقت فراموش نمیکنمش تا آخر عمر اون لحظه بود که مریم تمنای بوسه ای از من داشت و من با بی رحمی هر چه تمامتر ازش دریغ کردم . شبها که میخوابم قبل از خواب قاب عکس مریم نازنینم رو میبوسم شاید تلافی اون روز رو بکنم ولی افسوس و صد افسوس که دیر شده .

پایان