بیش از چهل هزار فیلم سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان سکسی از پدرام كوچولو تا پادشاه سکس

قسمت نخست : آغاز فصلی تازه

درود؛
من پدرام هستم و 32 سال سن دارم. زندگی سکسی خودم رو از سن 17 سالگی شروع کردم و میخوام که زندگی نامه سکسی خودم رو براتون به تدریج بنویسم. امیدوارم که لذت ببرید. در ضمن باید بگم که اسمهایی رو که به کار می برم مستعار هستند چون می خوام روابطی رو بازگو کنم که شاید کسانی که طرف دوم ماجراهای من بودند دوست نداشته باشند اسم واقعی شون بازگو بشه. از طرف دیگه خیلی از اونها الان ازدواج کردند و ممکنه اتفاقی این سایت و خاطرات من باعث دردسرشون بشه. پس به من حق بدید که اسم واقعی پارتنرهام رو بازگو نکنم.
اول بذارید یه کمی از خودم بگم. من پسری هستم با 167 سانت قد کمی چهارشونه با چشم و ابرو و موهای موج دار قهوه ای تیره با پوستی گندمی. تو محیط خونه آروم ولی در جمع دوستان شلوغ و شیطون هستم .
با اینکه اتفاقات سکسی در زندگیم زیاد بوده و دوست دختر هم زیاد داشتم ولی تا به حال یاد ندارم که به یه دختر متلک گفته باشم و یا برای دوستی و رابطه با دخترها و زنها سریش شده باشم. در تمام تجارب سکسی من فقط فرصتهایی رو که به دست میاوردم به راحتی از دست نمیدادم.
من در 13 سالگی بالغ شدم اونم به واسطه دیدن چند تصویر سکسی که توی یه فیلم دیدم. شب خوابیدم و … . خودتون بقیه ماجرا رو میدونید. وقتی بیدار شدم خیلی ترسیدم و با دستپاچگی سعی کردم دسته گلی رو که آب دادم یه جوری ماست مالی کنم ولی بالاخره نشد و پدرم ماجرا رو فهمید. شب همون روز پدرم من رو صدا زد و کلی درباره بلوغ و از این جور چیزها برای من صحبت کرد. پدر من مرد روشن فکریه و همیشه با من در زمینه های مختلف به خصوص سکس بیشتر رفیق بود تا پدر.
از اون روز بود که نوع نگاه من به دخترها عوض شد. با دیدن دخترها یاد خواب اون شب می افتادم و تو عالم خیال خودم و اون دختر رو به جای شخصیتهای خواب خودم میدیدم و یه دفعه متوجه میشدم که پدرام کوچیکه مثل سنگ سفت شده و داره میترکه و زود خودم رو جمع و جور میکرد و سرم رو به یه کاری گرم میکردم.
دو سالی به همین منوال گذشت. من حالا 15 ساله بودم. تابستون بود و از صبح تا شب بچه های قد و نیم قد توی محوطه بازی مجتمعی که ما توی اون زندگی میکردیم مشغول بازی و وراجی و سروصدا بودند. تو همون مجتمع دخترایی که دو سه سال از من کوچکتر بودند زیاد بودند و من با اکثرشون رابطه خوبی داشتم. به هم دیگه نوار موسیقی قرض میدادیم و باهم بازی میکردیم. ولی کم کم به خاطردیدی که نسبت به اونها پیدا کرده بودم سعی میکردم کمتر باهاشون تو ملع عام ظاهر بشم. همش فکر میکردم یه نفر که از احساس شدید جنسی من باخبره من رو میپاد و مواظب حرکات منه. درست هم بود. بعدها فهمیدم که پدرم دورا دور مواظب حرکات و رفتار من با دخترها بوده تا اگر من در روابطم با دخترها دچار اشتباه شدم به من تذکر بده و من رو راهنمایی کنه.
یه حرف پدرم رو که تو سن 18 سالگی به من زد هرگز فراموش نمیکنم. پدرم به من گفت: عشق و حالت رو بکن ، جنده بازیت رو بکن ولی هیچ وقت جنده سازی نکن.
بگذریم، تو همون تابستون بود که من احساس کردم از بین تمام دخترهای همسایه یکی شون خیلی زیبا تر از دیگرانه و احساس میکردم که رفتارش با من خیلی صمیمی تر از دخترای دیگه هست. اسمش المیرا بود. دختری بود با اندام متناسب و موهای خرمایی روشن با فرهای درشت و چشمهای عسلی خوش رنگی که هر وقت نگاهش به من می افتاد من احساس میکردم قلبم داره از تو سینم میزنه بیرون. چهره مهربون و زیبایی داشت که شباهت بسیار زیادی به جوانی های مدونا خواننده معروف اون دوران داشت. کم کم اون هم فهمیده بود که من بیشتر علاقه دارم در بین دختر و پسرهای مجتمع با اون صحبت کنم و در کنار اون باشم. منی که تا دو سه سال پیش توی بازیها بارها المیرا رو لمس کرده بودم و یا حتی بغل کرده بودم و هیچ احساس خواصی پیدا نکرده بودم حالا فقط با برخورد دست المیرا با دستم احساس میکردم تمام بدنم آتیش گرفته . دیگه دوران بازیهای کودکانه گذشته بود و من افسوس می خوردم که چرا در همان زمانی که میتونستم المیرا رو لمس کنم چنین احساسی نداشتم. شبها به یاد المیرا بالش رو بغل میکردم و می خوابیدم و اکثر شبها خوابش رو میدیدم.
المیرا دو سال از من کوچکتر بود ولی بعدها فهمیدم که خیلی توی سکس از من باتجربه تر بود. البته به اندازه خودش.
یه روز ساعت حدود یک و نیم بعد از ظهر بود. هوا گرم بود و توی محوطه مجتمع هیچ کس نبود، به غیر از من که تو سایه یه درخت نشسته بودم و داشتم کتاب <<بیست هزار فرسنگ زیر دریا>> رو می خوندم. یه دفعه احساس کردم یه نفر پشت سرم ایستاده. برگشتم و با دیدن المیرا که باد با موهای زیباش بازی میکرد خشکم زد.
المیرا لبخندی زد و گفت: ترسیدی؟
گفتم: نه، مگه تو ترس داری؟
خندید و اومد نزدیک و کنار من روی نیمکت نشست.
گفت: چی می خونی؟
کتاب رو بهش نشون دادم. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. طاقت نیاوردم و گفتم: این وقت روز اینجا چکار میکنی ؟
گفت : پدرو مادر و برادرم رفتن بیرون، منم حوسلم سر رفت اومد بیرون. مزاحم کتاب خوندت شدم؟
با عجله گفتم: نه، نه، اتفاقا منم حوسلم سر رفته بود.
لبخندی زد و گفت: یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟
گفتم: سعی میکنم.
بی مقدمه پرسید: تو از لیلا(یکی دیگه از دخترای مجتمع) خوشت میاد؟
من که حدس زده بودم داستان از چه قرار اول دست و پام رو گم کردم ولی زود به خودم گفتم: خره خودت رو جمع و جور کن، فرصت رو از دست نده.
جواب دادم: به عنوان یه همسایه و همبازی، نه بیشتر. المیرا سوالش رو در مورد چندتا از دخترای دیگه تکرار کرد و من که دیگه مطمئن شده بودم که آخر این سوالها به کجا میرسه هر کدوم رو به یه دلیلی رد کردم.
بعد یه دفعه اخمهاش رو کرد تو هم و گفت: پس حتما برای تو منم مثل دخترای دیگه هستم؟
با اینکه حدس زده بودم که داستان به کجا ممکنه برسه ولی از حالت چهره و سوال المیرا جا خوردم و مردد شدم که چی بگم. ولی بازم خودم رو جمع وجور کردم و گفتم: نه، تو با بقیه فرق میکنی.
از حرفی که زدم خودم تعجب کردم و کمی هم خجالت کشیدم.
خندید و گفت: چه فرقی میکنم؟ منم مثل بقیه یه دخترم.
سرم رو انداختم پایین و تمام حواسم رو جمع کردم که چی بگم. بالاخره بعد از چند لحظه آروم و بدون این که تو چشماش نگاه کنم گفتم: نه، تو از همه دخترا زیباتری و من خیلی دوست دارم که با تو دوست باشم.
احساس کردم خشکش زده. زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم که اونم سرش رو انداخته پایین و لپاش گل انداخته. به نظرم اومد که از قبل خیلی زیبا تر شده.
آروم گفت: منم تو رو دوست دارم. با گفتن این جمله یه نگاه به من که خشکم زده بود انداخت و خندید و بعد دوید به سمت ساختمون و پشت در سیکوریت دودی ورودی گم شد. ولی من برای چند دقیقه همونجا مات و مبهوت نشسته بودم.
اون شب رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. تا صبح خوابم نبرد.
دیگه هر روز کار من و المیرا این بود که کشیک بکشیم که کی یکی مون میاد تو محوطه تا اون یکی هم بپره و بیاد. اون تابستون با تمام خوشی هایی که برای من به خاطر دوستی با المیرا داشت گذشت. در طول سال تحصیلی صبحها زودتر از معمول از خونه میزدم بیرون تا المیرا رو که به مدرسه میرفت ببینم و بعد خودم به مدرسه میرفتم.
داستان دوستیم با المیرا رو به یکی از دوستانم که دوسال بزرگتر از خودم بود ولی خیلی باهم صمیمی بودیم به اسم اشکان در میون گذاشتم. اشکان خودش دوست دختر داشت و بعضی وقتا من رو راهنمایی میکرد که برای المیرا چی بخرم یا بهش چی بگم.
دو سال از دوستی من و المیرا میگذشت و ما خیلی به هم عادت کرده بودیم با اینکه هر روز تو محوطه هم دیگه رو میدیم ولی باز هر وقت که فرصت پیدا میکردیم با هم تلفنی صحبت میکردیم. دیگه حرفامون از حالت دوتا همبازی خارج شده بود و بیشتر عاشقانه بود تا بچگانه.
روز دهم مرداد بود صبح به هوای دیدن المیرا از خونه زدم بیرون. بعد از یه ساعت المیرا هم اومد تو محوطه و با دوستاش مشغول صحبت شد. حالا دیگه پسرا و دخترای هم سن و سال من باهم بازی نمیکردند . بالاخره المیرا رو توی راه پله تنها گیر آوردم.
بعد کمی خوش و بش به من گفت: امروز بعد از ظهر ساعت پنج مادر و پدر من میرند عروسی برادرم هم رفته مسافرت، دوست داری بیای خونه ما.
گفتم آره، ولی کسی نفهمه؟!!
گفت: نه ، سعی کن یه جوری بیای که کسی تو رو نبینه.
بالاخره ساعت پنج بعد از یه انتظار طولانی از راه رسید. من مادر و پدر المیرا رو که سوار ماشین شده بودند و میرفتند از پنجره دیدم. سریع لباس پوشیدم و بعد از یه ربع زدم بیرون. با احتیاط تمام خودم رو به در خونه المیرا رسوندم و آروم در زدم. در خیلی زود باز شد و المیرا سرش آورد بیرون گفت: زود بیا تو تا کسی نیومده. منم زود چپیدم تو و در رو بستم. چشمم که به المیرا افتاد نزدیک بود سکته کنم. المیرای پانزده ساله یه آرایش ملایم کرده بود، یه شلوارک صورتی پاش بود با یه تاپ سفید حلقه ای. پوست سفید و لطیفش چشمم رو نوازش میداد. ولی من سعی میکردم زیاد به پاهای خوش تراش و بازوهای ظریف المیرا خیره نشم. می ترسیدم ناراحت بشه.
رفتم تو و روی کاناپه راحتی نشستم.
المیرا گفت: الان میام. رفت توی آشپزخونه و با دوتا شربت آلبالو برگشت. شربت رو گذاشت جلوی من روی میز و خودش با فاصله روی کاناپه نشست.
خندید و گفت: اینجوری بهتره،نه؟
گفتم: چی بهتره؟
گفت: کسی مزاحم حرف زدنمون نمیشه.
گفتم: آره. ولی نکنه یه وقت کسی بیاد؟
گفت: نه بابا، نترس، برادرم که تا دو روز دیگه نمیاد، مادر و پدرم هم که تا ساعت 1 و 2 بعد از نصف شب سروکلشون پیدا نمیشه.
نیم ساعت به حرف زدن گذشت. بعد المیرا بلند شد فیلم شارون رو گذاشت توی ویدئو و گفت: من این فیلم رو خیلی دوست دارم، تو چی ؟
گفتم : من هنوز نتونستم ببینمش.
گفت: بهتر ، حالا باهم می بینیمش.
این جمله رو طوری ادا کرد که آتیش شهوت رو تو وجود من روشن کرد.
فیلم شروع شد. من شنیده بودم که این فیلم صحنه های عشقبازی داره، ولی فکر میکردم در حد لب و لوچه باشه ولی وقتی که اولین صحنه نیمه سوپر فیلم شروع شد و دوتا هنر پیشه لخت مادرزاد تو بغل هم وول میزدن من یه نگاه به المیرا کردم و دیدم المیرا با چهره ای برافروخته زل زده به من داره منو نگاه میکنه. یه دفعه یاد حرف اشکان افتادم که می گفت: اگه میخوای دختری که دوستش داری باهات بمونه سعی کن از هر نظر ارزاش کنی. به خودم گفتم: این بهترین فرصته. آروم دستم رو بردم به طرف دست المیرا که روی پشتی کاناپه تکیه داده بود. با اولین تماس دستامون انگار که منتظر باشه دستم رو محکم تو دستش گرفت و من رو به طرف خودش کشید. منم از خدا خواسته افتادم تو بغلش. دستام رو دور کمرش حلقه کردم و تو چشاش زل زدم. شهوت از چشمای زیباش میبارید.
بهم گفت: خیلی دوستت دارم و نذاشت من جواب بدم و لباش رو محکم روی لبای من گذاشت. منم که دیگه دیوونه شده بودم شروع کردم به لب گرفتن به همون روشی که تو فیلمای سکسی دیده بودم. با تمام شهوتی که داشتم جرأت نمیکردم بدن المیرا رو اون جوری که میخوام لمس کنم. می ترسیدم ناراحت بشه. ولی بعد از چند دقیقه لب گرفتن المیرا صورتش رو کشید عقب و من رو از خودش دور کرد. اول فکر کردم ناراحت شده و قلبم افتاد تو شرتم ولی بعد از چند لحظه خودش رو انداخت روی کاناپه و گفت: فکر کن من شارون هستم و تو اون پلیسه. چکار میکنی؟
من که دیوونه شده بودم بدون فکر کردن دستام رو بردم به طرف تاپش و اون رو به سرعت از تنش درآوردم. سینه های ظریفش که شبیه لیمو شیرین بود و سوتین هم نداشت با لرزش هوس انگیزی افتاد بیرون. یه نگاه به المیرا کردم و وقتی رضایت آمیخته با شهوت رو توی چشماش دیدم دیگه صبر نکردم و رفتم سراغ سینه های ناش و شروع کردم به بازی کردن و لیسیدن . صدا نفسای عمیق و شهوت آلود المیرا بیشتر من رو شهوتی میکرد. تو همون حال المیرا دست من رو گرفت و برد پایین و آروم گذاشت روی کسش. من که تا اون موقع دستم به کس نرسیده بود و حسابی داغ کرده بودم بلند شدم و شوارک و شورت المیرا رو با هم از پا در آوردم. اولش خجالت کشید و پاهاش رو جمع کرد ولی وقتی من دوباره رفتم سراغ سینه هاش و شروع کردم به خوردن و با دستم شروع کردم مالیدن کسش آروم آروم پاش رو باز کرد و اجازه داد که دستم کاملا روی شیار کس ظریف و خوش فرمش قرار بگیره. منم شروع کردم به مالیدن کسش که حالا دیگه خیس شده بودو ناخودآگاه انگشتم رفت به طرف سوراخ کسش و یه فشار کوچیک بهش آوردم که سریع پاهاش رو جمع کرد و با صدای گرفته ای گفت: مواظب باش، من دخترم ها.
خندیدم گفتم: ببخشید،دست خودم نبود، از این به بعد مواظبم. دوباره پاهاش رو باز کرد و منم دوباره شروع کردم. توی فیلما دیده بودم که مردا چه جوری کس زنا رو میخورند . آروم آروم همون طور که شکم صاف و لطیفش رو میلیسیدم و میبوسیدم رفتم به طرف کسش. وقتی به کسش رسیدم اول مردد بودم که کسش رو بخورم یا نه، ولی وقتی بوی عطری که به کسش زده بود به مشامم رسید و چشمم بهش افتاد دیگه طاقت نیاوردم و افتادم به جون کسش. حالا دیگه صدای نفس نفس زدنش به ناله ها و جیغهای کوتاه تبدیل شده بود. با دوتا دستش سرم رو روی کسش فشار میداد و منم با لذت کسش رو میخوردم. بعد از حدود ده دقیقه رونای نرم و سفیدش رو محکم به دوطرف صورتم چسبوند و شروع کرد به لرزیدن و ناله کردن. مدتی به همون حال موند و بعد شل و ول افتاد روی کاناپه. من اول ترسیدم. چون تا اون موقع ارزاء شدن دختر رو ندیده بودم. ولی بعد از چند دقیقه چشماش رو باز کزد و من رو نگاه کردو خندید. من که تا اون موقع تو حال خودم نبودم متوجه شدم کیرم داره شلوارم رو پاره میکنه. المیرا که شلوار برآمده من رو دیده بود بلند شد بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به لخت کردن من. بعد من رو هل داد روی کاناپه و بدون مقدمه رفت سراغ کیرم که مثل چماق شده بود. احساس میکردم داره میترکه. اول با دست کمی کیرم رو مالید. مثل اینکه المیرا هم دودل بود که کیر من رو بخوره یا نه. بالاخره شروع کرد به بوسیدن و لیس زدن کیرم . بعد آروم آروم کیرم رو کرد تو دهنش و شروع کرد به ساک زدن. طبیعی بود که زیاد وارد نبود ولی من اونقدر حشری بودم که بعد از دو سه دقیقه احساس کردم کمرم داغ شده و بعد یه درد لذت بخش زیر شکمم احساس کردم گفتم: دارم میام. المیرا سریع کیرم رو از تو دهنش در آورد ولی دیگه دیر شده بود. آبم با شتاب زیاد پاشید بیرون و ریخت روی صورت المیرا. المیرا بعد از اولین شلیک من خودش رو کنار کشید و شلیک دوم اونقدر بلند بود که آبم ریخت روی میز جلوی کاناپه. من سریع یه دستمال از روی میز برداشتم و گذاشتم سر کیرم و بقیه آبم رو ریختم توی اون. المیرا تو همین فاصله رفته بود توی دستشویی تا صورتش رو بشوره. من دیگه رمقی نداشتم همونطوری افتادم روی کاپانه و چشمام رو بستم. المیرا از دستشویی اومد بیرون و من به زحمت از جام بلند شدم و لباسام رو برداشتم و رفتم توی دستشویی. همونجا لباسام رو پوشیدم اومدم بیرون. دیدم المیرا هم لباساش رو پوشیده و داره روی میز و فرش رو پاک میکنه. بهش گفتم: ببخشید، دست خودم نبود. گفت: اشکالی نداره، ولی این بار زودتر بگو. بعد هر دو زدیم زیر خنده.
و این اولین تجربه سکسی من بود. که هیچ وقت فراموشش نمیکنم. امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید و برای اینکه من حس و حال پیدا کنم تا ادامه زندگینامه سکسی خودم رو براتون بنویسم

قسمت دوم: ضدحال

بعد از اون روز من یه احساس عجیبی داشتم. هم احساس رضایت داشتم که تونسته بودم با یه دختر زیبا سکس داشته باشم و هم یه جور احساس گناه داشتم. پیش خودم فکر میکردم نباید به دختری که دوستش داشتم دست درازی میکردم. یه جورایی حیفم میومد که دختری به اون زیبایی رو که احساس میکردم عاشقشم وسیله هوس بازی خودم بکنم (به قول اصفهانی ها: آکِس حیفِس) ولی از طرفی هم چنان سینه های المیرا زیر دندونم مزه کرده بود که مطمئن بودم اگر بازم فرصتی پیش بیاد با کله میرم سروقتش.
از اون روز به بعد دیگه من فقط دنبال فرصتی بودم که بتونم با المیرا تنها باشم. تو راه پله ها، گوشه و کنار پارکینگ، تو ماشین پدرم و هر جایی که میتونستم حداقل طعم لبای ظریف و خوش حالت المیرا رو بچشم و بدنش رو از روی لباس هم که شده لمس کنم.
یواش یواش پسرا و دخترای دیگه مجتمع هم متوجه شده بودند که رابطه من با المیرا دیگه اون رابطه بچگانه گذشته نیست و گه گداری تیکه هایی به من و المیرا می پروندند. من و المیرا هم فارغ از هر گونه دلواپسی به علاقه و رابطه ای که بینمون به وجود اومده بود مشغول بودیم.
المیرا یه خواهر و یه برادر کوچکتر از خودش داشت و یه برادر هم داشت که دو سال از من بزرگتر بود به اسم آرش.(که ای کاش این یه برادر رو نداشت).
شهریورماه رسیده بود. پدر و مادرم داشتند آماده میشدند تا با برادر و خواهر کوچکترم برای دیدن مادربزرگم به مدت یک هفته برند به شهر زادگاه پدرم. من از بچگی اون شهر رو دوست نداشتم و یه روز که توش میموندم حوصلم سر میرفت. پدر و مادرم هم این رو میدونستند. وقتی که من گفتم نمیام زیاد تعجب نکردند. بعد از کلی بگومگو و کش مکش بین من و مادرم بالاخره رضایت دادند که من تهران بمونم به شرطی که برای ناهار و شب برم خونه مادربزرگم.
من خیلی خوشحال بودم و برای خودم و المیرا نقشه های زیادی کشیده بودم. روز شنبه بود که پدر و مادرم صبح زود حرکت کردند. منم که از خوشحالی داشتم بال در میاوردم تا ساعت ده صبح ثانیه شماری کردم تا برم و المیرا رو گیر بیارم و خبر رفتن پدر و مادرم رو بهش بدم. بالاخره المیرا رو توی راه پله ها گیر آوردم و بعد از رد و بدل کردن دو سه تا ماچ جریان رو بهش گفتم.
المیرا گفت: حیف شد.
گفتم: چرا؟
گفت: آخه ما هم فردا قراره بریم شمال.
اینو که گفت انگار یه پارچ آب یخ روی سر من ریختند. گفتم : تا کی
گفت: نمیدونم، شاید تا آخر هفته.
خیلی حالم گرفته شده بود. گفتم: نمیشه تو نری؟
گفت: اصلا حرفش رو نزن. پدرم اجازه نمیده من تنها اینجا بمونم.
گفتم: خوب پس امروز بیا خونمون.
گفت: نمی تونم. قراره با مادرم برم خرید از اون طرف هم باید بریم خونه خالم.
حسابی دمق شده بودم. پیش خودم فکر میکردم شاید المیرا دیگه دوست نداره با من سکس داشته باشه. ولی آخه چرا؟
گفتم: نکنه دوست نداره بیای پیشم.
اخماش رو کرد تو هم و گفت: این چه حرفیه، من از خدامه که بتونیم با هم تنها باشیم .
احساس کردم از حرفم ناراحت شده. گفتم: ببخشید. ولی خیلی حالم گرفته شد.
گفت: منم همینطور ولی کاریش نمیشه کرد.
بعد از ده دقیقه حرف زدن از بالا صدای پا اومد. من و المیرا برای اینکه کسی ما رو باهم نبینه سریع خداحافظی کردیم و من از پله ها سرازیر شدم و الیرا به سمت بالا حرکت کرد.
وقتی به محوته بازی رسیدم چندتا از پسرای هم سن و سال من جمع شده بودند و مشغول حرف زدن بودند. من اونقدر حالم گرفته بود که بی خیال رفتم و روی یکی ازنیمکتهای محوته نشستم. یکی از پسرا به نام افشین که از من بزرگتر بود ولی با هم خیلی صمیمی بودیم از بقیه جدا شد اومد سمت من. کنارم نشست و گفت: چیه پسر؟ خیلی گرفته ای.
گفتم: چیزی نیست.
گفت: بابا اینا رفتند.
گفتم: آره. صبح زود رفتند.
گفت: نکنه دلت برای مامانت تنگ شده بچه ننه؟
گفتم: تو هم وقت گیر آوردیا.
گفت: بی خیال بابا. یه فیلم گرفتم، توپ. پاشو بریم خونتون با هم نگاه کنیم.
گفتم: نه بابا. حسش نیست.
گفت: از دست میدیا. سوپره ها.
من که خیلی وقت بود فیلم سکسی ندیده بودم و آمپرم هم خیلی بالا رفته بود(از نظر شهوتی البته) اوضاعم هم مگسی بود قبول کردم و با افشین به طرف خونه راه افتادیم.
وارد خونه شدیم و فیلم رو گذاشتم تو دستگاه. فیلم راسپوتین بود. خیلی فیلم باحالی بود. یه فیلم سوپر داستانی که از روی زندگینامه راسپوتین که یه کشیش روس بود ساخته بودند. صحنه های فیلم رو که میدیدم مدام به یاد اندام خوش تراش المیرا میافتادم و ضدحالی که خورده بودم.
اون روز بدبیاری من گذشت. شب رفتم خونه مادربزرگم و شام رو خورده نخورده رفتم تو رختخواب. شب مدام خواب المیرا رو میدیدم و خودم و اون رو تو صحنه های فیلم راسپوتین میدیدم. یه دفعه احساس کردم کیرم داره منفجر میشه. از خواب پریدم و فهمیدم که خوابایی که دیدم کار داده دستم و الانه که آتشفشان کیرم فوران کنه. سرش رو محکم گرفتم و دویدم تو دستشویی. خوشبختانه به موقع بیدار شده بودم و تونستم خودم رو برسونم به توالت.
فردای اون روز بعد از خوردن صبحانه علیرغم مخالفت مادر بزرگم رفتم خونه خودمون. ساعت ده و نیم بود که رسیدم به مجتمع. توی محوته افشین و یکی دوتا از پسرای دیگه رو دیدم. افشین رو کشیدم کنار و گفتم: خدا لعنت کنه. دیشب نزدیک بود خونه مادر بزرگم تو خواب اوضاعم خراب بشه. اگه زود نجنبیده بودم آبروم میرفت.
افشین خندید و گفت: به من چه تو بی جنبه ای؟
همینطور که داشتم با افشین صحبت میکردم یه دفعه متوجه شدم که المیرا از در ورودی محوته اومد داخل و یه نگاهی به من کرد و با سر اشاره کرد که یعنی بیا تو راه پله ها. منم بعد از چند دقیقه برای اینکه تابلو نشه به افشین گفتم: من یه سر میرم خونه و برمیگردم. خودم رو تیز رسوندم به راه پله و دیدم المیرا منتظرمه. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. گفتم: مگه نرفتید شمال؟
جواب داد: نه بابا، نمیریم.
گفتم: چرا؟
گفت: مادربزرگم دیشب حالش بد شد بابام بردش بیمارستان الانم بستریه.
من نمیدونستم خوشحال بشم یا به خاطر مریضی مادربزرگ المیرا ابراز ناراحتی کنم، گفتم: حالا حال مادربزرگت چطوره؟
گفت: والا، بهتره ولی دکترش گفته باید دو سه روز بستری باشه.
گفتم: یعنی نمیرید شمال؟
گفت: فعلا که نه.
من که تو کونم عروسی بود گفتم: خوب پس میتونی بیای خونه ما.
گفت: فکر نکنم.
من اخمام رو کشیدم تو هم گفتم: دیگه برای چی؟
گفت: چون مامانم باید بمونه بیمارستان، قرار شده ما بریم خونه خالم تا تنها نباشیم.
تو دلم گفتم: بخشکی شانس. اگه یه میله از آسمون بیافته که یه سرش داغ باشه و یه سرش سرد، سر سردش میره تو کون من که سر دیگش رو کسی نتونه بگیره و بکشه بیرون.
گفتم: ای بابا، چه شانسی داریم ما. نمیشه شما خونه خودتون بمونید؟
گفت: حالا بذار ببینم چکار میتونم بکنم. من دیگه باید برم خونه . الانه که سرو کله خالم پیدا بشه تا مارو ببره خونشون.
از هم جدا شدیم و من برگشتم تو محوته. خیلی عصبی شده بودم و به شانس خودم مدام فحش میدادم. داشتم دیوونه میشدم. حالا که شرایط خونه ما از هر نظر مناسب بود چه ضد حالایی از راه میرسید.
افشین تا من رو دید گفت: دوباره که تولبی ، چت شد؟
گفتم: هیچی. من میرم خونه. خوابم میاد.
گفت: ساعت یازده صبح کی خوابش میاد؟
گفتم: من، چون دیشب نتونستم درست بخوابم. ولی دروغ میگفتم، فقط میخواستم تنها باشم. حالم بدجوری گرفته بود.
از افشین جدا شدم و رفتم خونه. دو ساعتی گذشت. روی کاناپه دراز کشیده بودم و یکی از آلبوم های فرامز اصلانی رو گذاشته بودم داشتم گوش میکردم که تلفن زنگ زد. با خودم گفتم: حتما مادربزرگمه، میخواد بگه، چرا ناهار نیومدی ؟
با بی میلی گوشی رو برداشتم و گفتم: الو، بفرمایید.
صدای ناز و دلنواز المیرا از اون طرف خط گفت: سلام؛ غروب مهمون نمی خوای؟
من که انگار بهم شوک وارد کردند برای چند لحظه سرجام خشکم زد. نمیدونستم چی بگم. بالاخره گفتم: چطور مگه؟
گفت: من بعد از ظهر میام خونه که آماده شم و لباسام رو بردارم تا پدر دوستم بیاد من رو ببره خونشون. تولد دوستمه.
گفتم: خوب، نمیتونی که بیای خونه ما.
گفت: نه ولی تو میتونی بیای خونه ما.
با تعجب گفتم: خونه شما؟!!! مگه تنها داری میای؟
گفت: آره.
گفتم: خوب مگه نمیخوای آماده بشی و بری تولد؟
گفت: چرا ولی یکی دو ساعتی وقت دارم که بتونم به تو اختصاص بدم.
گفتم: نظر لطفتونه. باز جای شکرش باقیه که شما به این بنده حقیر رخصت دیدار دادید.
خندید و گفت: مصخره، ساعت پنج منتظرتم. من دیگه باید برم نمیتونم دیگه صحبت کنم. خداحافظ.
گفتم: خداحافظ.
خیلی خوشحال شده بودم. بلند شدم و رفتم حموم و بعد همه جام رو ادکلن زدم به خصوص کیر و خایم رو.
ساعت چهار و نیم بود لباس پوشیده رفتم تو محوطه. حدود ساعت پنج و پنج دقیقه بود که در ورودی مجتمع باز شد یک عدد المیرا وارد مجتمع شد. من از روی نیمکت نیمخیز شدم که برم دنبال المیرا که دیدم یک فروند آرش (برادر بزرگ المیرا) هم وارد مجتمع شد. المیرا یه نگاه زیر چشمی به من انداخت و سرش رو تکون داد. من که داشت خون خونم رو میخورد و شانس و اقبال خودم رو به باد فحش و بد و بیراه گرفته بودم سرجام نشستم و برای اینکه آرش شک نکنه خودم رو زدم به اون راه. المیرا و آرش رفتند داخل آسانسور و رفتند بالا. من عصبانی شده بودم طوری با مشت کوبیدم روی نیمکت که صداش توی محوطه مجتمع پیچید. راستش دست خودم هم خیلی درد گرفت. بعد از ده دقیقه دیدم آرش از آسانسور اومد بیرون رفت به سمت چندتا از هم سن و سالای خودش که دورتر از من مشغول بازی بسکتبال بودند. من سریع بلند شدم و رفتم خونه و تلفن زدم به المیرا. المیرا گوشی رو برداشت و با صدای نازش گفت: بله.
گفتم: سلام، تو که گفتی تنها میای؟
گفت: سلام، چکار کنم. از دست این مادرم. هر کاری کردم نذاشت تنها بیام.
من عصبی بودم کنترل خودم رو از دست دادم و با کمی خشونت گفتم: ببین از دیروز تا حالا چند بار به من ضدحال زدی.
المیرا گفت: تقصیر من چیه؟ حالا چرا عصبانی میشی؟
گفتم: آخه همه برنامه های من رو بهم ریختی. کلی دلم رو صابون زده بودم.
المیرا با لحن جدی گفت: تو برای خودت برنامه ریزی کرده بودی. مگه من گفته بودم برنامه ریزی کنی؟ و تق، گوشی رو گذاشت.
من تازه متوجه شدم که بد جوری با المیرا صحبت کردم، دوباره شماره خونه المیرا رو گرفتم. بعد از سه تا زنگ آرش گوشی برداشت. منم سریع گوشی رو قطع کردم و از عصبانیت گوشی بی سیم و پرت کردم. گوشی خورد به گلدون روی میز و گلدون هزار تیکه شد. حالا دیگه با صدای بلند به خودم و بخت و اقبالم بد و بیراه می گفتم.
بعد از یه نیم ساعت تلفن زنگ زد. گوشی رو برداشتم گفتم: بفرمایید. اما هیچ صدایی نمیومد. دوباره گفتم : بفرمایید. تماس قطع شد. حدس زدم المیرا باشه. شمارش رو گرفتم. اینبار خود المیرا برداشت گفت: بفرمایید.
گفتم: ببخشید دست خودم نبود. اما هیچ جوابی نشنیدم. گفتم: بی خیال شو دیگه. من منظوری نداشتم. از بس دوست دارم با تو باشم بعد این همه ضد حال کنترلم رو از دست دادم. ببخشید اگه تند رفتم.
آروم گفت: اشکال نداره. فقط دیگه با من اینطوری حرف نزن. من خیلی دوستت دارم نمیتونم تحمل کنم تو با من بد حرف بزنی.
بی اراده اشک تو چشمام حلقه زد. گفتم: قول میدم. من رو ببخش.
گفت: بگذریم. فردا ساعت یازده قبل از ظهر منتظر من باش.
از صداش فهمیدم که گریه کرده ولی به روش نیاوردم. گفتم: از همین الان تا فردا ساعت یازده لحظه شماری میکنم.
گفت: آرش اومد بالا. من دیگه نمیتونم حرف بزنم خداحافظ. گوشی رو گذاشت.
من یه کمی آروم شدم و رو مبل نشستم. بعد از اون همه بد بیاری باور نداشتم که بتونم فردا المیرا رو توی خونمون ببینم ولی اینبار بخت با من یار بود. بعد از کلی انتظار وقتی زنگ در خونه ساعت یازده و ده دقیقه به صدا در اومد و بعد از بازشدن در المیرای زیبای من وارد خونه شد، باورم شد.
المیرا یه شلوار لی پوشیده بود با یه تاپ آبی آسمانی. وقتی که داخل شد و مانتوش رو درآورد. من دیگه طاقت نیاوردم و بغلش کردم شروع کردم به بوسیدن و خوردن گردن و صورت و لبهاش. بعد از چند دقیقه المیرا گفت: فقط من نیم ساعت دیگه باید برم خونه. الانم به بهونه گرفتن نوار از ماریان ( یه دختر ارمنی خوش قد و بالا که دوست صمیمی المیرا بود) اومدم بیرون.
گفتم: باشه عزیزم. پس بیا بریم تو اطاق من.
دستش رو گرفتم و بردمش توی اطاقم. همونطور که ازش لب میگرفتم خوابوندمش روی تختم و شروع کردم به خوردن لباش و لمس بدن نازش. احساس میکردم از داخل آتیش گرفتم. گوشام اونقدر داغ شده بود که فکر میکردم الانه که آتیش بگیره. نفسم داغ داغ بود. انگار تب کرده بود. آروم شروع کردم به درآوردن لباس های المیرا. المیرا هم هم زمان شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهن من.بعد دو سه دقیقه هر دوتامون لخت بودیم و پوست تن من چسبیده بود به پوست نرم و لطیف المیرا. من شروع به خوردن و لیسیدن گردن و گوشهای المیرا کردم و آروم آروم اومدم پایین تا رسیدم به سینه های ناز و تر و تازه المیرا. از شدت شهوت نوک سینه هاش مثل سنگ شده بود. خوردن سینه های المیرا چه لذتی داشت.(هنوز بعد از 15 سال مزش زیر زبونمه). آروم رفتم به سمت پایین دور نافش یه چرخ با زبونم زدم و رفتم به طرف کس نازش که چوچول صورتی رنگ خوش رنگش از لای لبه های صاف و خوش فرمش خود نمایی میکرد. وای که چه لحظاتی بود بعد از اون همه ضدحال. یه راست رفتم سراغ کسش و آروم زبونم رو زدم به چوچولش. المیرا یه نفس عمیق کشید و دستاش رفت توی موهای من و سرم رو به طرف کسش کشید. منم شروع کردم به خوردن. تو همون حالت خوردن چرخیدم و به صورت 69 روی المیرا قرار گرفتم و بعد یه چرخش کردم تا المیرا بالا قرار بگیره.(این روش رواز توی فیلم یاد گرفته بودم). المیرا هم که منظور من رو فهمیده بود شروع کرد به خوردن کیر من که مثل سنگ سفت شده بود و تمام رگهاش زده بود بیرون. دیدن اون کس و کون زیبا و خوش فرم روبروی صورتم من رو بیش از پیش حشری کرده بود. با ولع بیشتری افتادم به جون کس المیرا. بعد از چند دقیقه به المیرا گفتم: بلندشو و قنبل کن.
المیرا یه نگاه به من کرد و گفت: مواظب که هستی؟
گفتم: آره بابا، نگران نباش.
المیرا قنبل کرد و من از دیدن کون سفید و قنبل شده المیرا هوش از سرم رفت. اول رونای المیرا رو که در اثر خوردن من و آب کس خودش خیس و لیز شده بود به هم چسبوندم و کیرم رو گذاشتم لای رونای المیرا و شروع کردم به عقب و جلو کردن. بعد از یکی دو دقیقه کیرم رو درآوردم آروم گذاشتم دم کسش و یه فشار کوچیک دادم. المیرا خودش رو کشید جلو و برگشت و نگاهم کرد. گفتم: ببخشید. حواسم هست ، نگران نباش.بعد بهش گفتم: میتونم از عقب بکنم.
المیرا گفت: آخه میترسم. میگن خیلی درد داره.
گفتم: نه ، نترس .آروم میکنم کرم هم میزنم که درد نگیره.
با بی میلی قبول کردو دوباره قنبل کرد. من سریع رفتم و کرم آوردم و یه خورده مالیدم به سر کیرم و یه خورده هم مالیدم به سوراخ کون المیرا و با انگشت شصتم آروم سوراخش رو مالیدم و چندباری هم فشار دادم تا کمی باز شه. از اونجایی که اولین بارم بود که میخواستم رسما یه دختر رو از کون بکنم زیاد تجربه نداشتم و کمی هم میترسیدم. ولی اونقدر حشری شده بودم که ترس و نگرانی نمیتونست جلوی من رو بگیره. خلاصه. آروم سر کیرم رو که حالا حسابی چرب و سیخ شده بود گذاشتم دم سوراخ المیرا و آروم فشار دادم. به مجرد این که داغی داخل سوراخ کون المیرا رو سر کیرم حس کردم المیرا یه جیغ بنفش کشید و از زیر کیر من در رفت.
گفت: دیدی گفتم درد داره.
گفتم اولش یه کم درد داره اگه تحمل کنی بعدش دیگه درد نداره.
گفت: نه من میترسم.
گفتم: تورو خدا حالا که تونستیم باهم باشیم ضدحال نزن.
این رو که گفتم، الیرا دوباره قنبل کرد و گفت: فقط آروم.
من دوباره کیرم رو چرب کردم و سرش رو گذاشتم دم سوراخ کون المیرا و آروم فشار دادم. المیرا اوف واوف میکرد و رو تختی رو چنگ میزد. حالا دیگه برای این که صداش بیرون نره صورتش رو گذاشته بود روی تخت و جیغ میزد. گاهی هم به حالت گریه می افتاد. ولی من که شهوت همه چیز رو به غیر از ارزاء شدن از یادم برده بود همچنان فشار میدادم تا این که بالاخره سوراخ کون المیرا باز شد و کیر من تا ته رفت توی کون ناز و سفید المیرا.چه گرما و حرارتی داشت. احساس میکردم کیرم رو کردم توی فر. آروم شروع کردم به تلنبه زدن. المیرا هم با هر تلنبه یه ناله میکرد. من همینطور که تلنبه میزدم از زیر دستم رو برم به سمت کس المیرا و شروع کردم به بازی کردن با چوچولش. حالا ناله های از سر درد المیرا تبدیل شده بود به ناله های کوتاه شهوتی. بعد از پنج شش دقیقه احساس کردم سوراخ کون المیرا تنگتر شدو صدای ناله های المیرا عوض شد و یه لرزش خفیف تو بدنش افتاد. حدس زدم که المیرا ارزاء شده ولی با این حال برای این که مطمئن بشم حالش خوبه پرسیدم: ارزاء شدی؟
جواب داد: آره
گفتم: حالت خوبه؟
گفت: آره فقط زود باش.
من تلنبه هام رو سریع تر کردم و ادامه دادم تا اینکه احساس کردم دارم به آخر خط میرسم. ناخودآگاه کیرم رو تا ته فشار دادم توی کون المیرا و المیرا که انتظار این فشار رو نداشت از درد جیغ کشیدو زانوهاش سر خورد و با هم افتادیم روی تخت و تو همون حالت هم کیر من شروع به فوران کرد و تمام آبش رو توی کون المیرا خالی کرد.
بعد از دو سه دقیقه که من تو همون حالت روی المیرا بی حال افتاده بودم و کیرم که هنوز شق و رق بود توی کون المیرا بود، المیرا گفت: بلند شو بابا خفه شدم زیرت.
من آروم کیرم رو از تو کون المیرا کشیدم بیرون و از صحنه ای که دیدم شکه شدم. کیر من و سوراخ کون المیرا هر دو خونی بود. من سریع یه دستمال گذاشتم لای کون المیرا و خودم هم که از ترس رنگ و روم پریده بود رفتم توی توالت و کیرم رو شستم. وقتی اومدم بیرون دیدم المیرا هم رنگ و روش پریده و با ترس داره به من نگاه میکنه.
گفت: مگه تو از عقب نکردی؟
گفتم چرا. چطور مگه؟
گفت : پس این خون چیه؟ نکنه پردم پاره شده؟ این رو گفت و اشک توی چشماش حلقه زد .
من که با دیدن این صحنه خیلی دلم برای المیرا سوخته بود رفتم و بغلش کردم و گفتم: نه عزیزم نترس. چون تا حالا از عقب نداده بودی و منم بی تجربه بودم سوراخ کوکونیت یخورده زخم شده.
گفت: تو مطمئنی؟
گفتم: آره جیگر. من خودم چون دیدم دستمال گذاشتم روش.
یه نگاه به من کردو هردو زدیدم زیر خنده.
بدرود.

قسمت سوم: ولی افتاد مشکلها

چهارشنبه بود. فردا قرار بود مادر و پدرم از مسافرت برگردند. بعد از اون جریان روز دوشنبه چون المیرا به خونه خالش رفته بود دیگه ازش خبر نداشتم و داشتم از دل تنگی دیوونه میشدم.ساعت 10 صبح بود که از خونه مادربزرگم رسیدم خونه. با بی حوصلگی رفتم تو اطاقم و دراز کشیدم روی تختم و زل زدم به سقف. تو دلم میگفتم اگه المیرا اینجا بود چه لحظات خوشی رو با هم داشتیم. تو خیالات خودم غرق بودم که با صدای زنگ تلفن از رویاهام جدا شدم و بلند شدم و رفتم گوشی رو برداشتم.
– بله بفرمایید.
– سلام، کجایی بابا این همه زنگ زدم
با شنیدن صدای دلنشین المیرا گل از گلم شکفت و گفتم: کجایی تو. من که مردم اینقدر خونتون زنگ زدم و تو مجتمع منتظر شدم تا تو رو ببینم.
– من الان شمالم. با دختر خالم اومدم بیرون و از مخابرات برات زنگ میزنم.
– بالاخره رفتید شمال؟ کی میاید؟
– احتمالا دوشنبه سه شنبه هفته دیگه.
– بی معرفت ، نگفتی من با این دل تنگم چکار کنم؟
– بکشش گشاد میشه.
– با مزه شدی. آب دریا زیادی شور بوده بانمک شدی.
– چکنیم دیگه. ولی جدی ، منم خیلی دلم تنگت شده. منی که همیشه از اومدن به شمال لذت میبردم الان دوست دارم هر چه زودتر برگردیم تا تو رو ببینم.
– آره خوب، اینم نگی میگند لال از دنیا رفت.
– بدجنس، اصلا دوست ندارم.
– شوخی کردم بابا. فقط یه کاری بکن زود برگردید.
– چکار کنم؟ مگه دست من؟
– اگه بخوای آره، مثلا خودت رو بزن به مریضی.
– دیوونه. من دیگه باید برم دخترخالم من رو دیوونه کرده. کاری نداری؟
– چرا، سوغاتی یادت نره.
– چی میخوای برات بیارم؟
– یه فرشته به اسم المیرا.
– بی مزه. کاری نداری؟
– نه، خوش بگذره.
– بابای
– بدرود، عزیزم. خیلی دوست دارم.
با اینکه میدونستم تا یه هفته دیگه المیرا رو نمیبینم ولی با همین چند دقیقه صحبت انرزی خاصی گرفته بودم. خوشحال بودم. چون میدیدم که اینقدر برای المیرا ارزش دارم که در عین حالیکه تو شمال داره خوش میگذرونه بازم به یاد من هست و با هزار زحمت وقت میذاره تا با من تماس بگیره.
بلند شدم و از خونه زدم بیرون. دم در آسانسور منتظر ایستاده بودم که در آسانسور باز شد و دیدم ماریان (همون دختر جیگر ارمنی که دوست المیرا بود) توی آسانسوره.
گفتم: ببخشید. داشتی میرفتی بالا؟
– اشکالی نداره بیا تو.
منم از خدا خواسته چپیدم تو. در آسانسور که بسته شد. ماریان بدون مقدمه پرسید: از المیرا چه خبر؟
من که جا خورده بودم حواسم رو جمع کردم و گقتم: از من میپرسی؟ من چرا باید از المیرا خبر داشته باشم؟
– برو بدجنس، المیرا همه چیز رو در مورد خودتون برام تعریف کرده. حتی شیطنتهاتون رو.
من که جا خورده بودم گفتم: منظورت رو نمیفهمم.
– خودت رو به کوچه علی چپ نزن بابا. گفتم که المیرا همه چیز رو از سیر تا پیاز بهم گفته. شیطون، بهت نمیاد اینقدر آب زیر کاه و زبل باشی.
من که ستاد رو لو رفته دیدم با قاطعیت گفتم: حالا کجاش رو دیدی؟ فلفل نبین چه ریزه، بشکن و بالا بنداز، بگیر بریز تو آب گوشت، وانگهی دریا شود.
خندید و گفت: خوبه، سرو زبونت هم خوب تند و تیزه، فلفل.
در آسانسور باز شد و ماریان درحالی که خارج میشد گفت: المیرا بهم زنگ زده بود تا بهت بگم رفتن شمال.
– ممنون، همین چند دقیقه پیش باهم تلفنی صحبت کردیم
– خوب پس بالاخره موفق شد پیدات کنه. خیلی دنبالت میگشت.
– به هر حال ممنون که پیغامش رو رسوندی.
– خواهش میکنم. من رو هم دوست خودت بدون. خداحافظ.
– بدرود.
جمله آخرش رو با یه لحنی ادا کرد که برام خیلی خوشایند اومد و احساس کردم که از این نوع حرف زدن منظوری داره. ولی بیخیال شدم و فراموشش کردم.
یه هفته به اندازه یک سال طول کشید، ولی بالاخره تموم شد و المیرا از شمال برگشت و در اولین دیدارمون چشمم که بهش افتاد بی اختیار بغلش کردم و صورتش رو غرق بوسه کردم. چهرش در اثر آفتاب لب دریا برنزه شده بود و با اون چشمای عسلی و خمارش چنان همخوانی داشت که به مراتب زیباتر از پیش به نظر میرسید.
یه بسته به من داد و گفت: بیا اینم سوغاتی.
– من خودت رومیخوام.
– جدی، آتیشت خیلی تنده، بذار جای قبلی خوب بشه بعد.
– مگه هنوز زخمه؟
– نه، ولی تا دو روز نمیتونستم درست برم دستشویی. درد میکرد.
– منو ببخش. نمیخواستم اذیتت کنم.
– دیوونه، اذیت چیه؟ من خودم هم لذت بردم. از قدیم گفتند هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
هردو زدیم زیر خنده. بعد از چند دقیقه صحبت چندتا لب رد و بدل کردیم و از هم جدا شدیم. من به سرعت خودم رو به خونه رسوندم رفتم تو اطاقم و بسته رو با اشتیاق باز کردم. یه عینک دودی زیبا، چندتا صدف خوش رنگ و یه پاکت داخل بسته بود. پاکت رو که باز کردم دیدم دوتا عکس از خودش و یک نامه داخل پاکت گذاشته. از دیدن عکسها خیلی هیجانزده شدم. یکی از عکسها رو توی آتلیه کرفته بود، با یه آرایش زیبا و لباسی که تمام زیبایی های اندام خوش تراشش رو به خوبی به نمایش میذاشت و عکس دیگه توی ویلای شمال و لب استخر گرفته شده بود. یه مایوی دوتکه پوشیده بود و یه فیگوری گرفته بود که من با دیدنش حالی به حالی شدم و پدرام کوچیکه بیدار شد. به نظر من این دوتا عکس بهترین و زیباترین سوغاتی بود که المیرا میتونست برای من بیاره.(هنوز هم اون دوتا عکس رو دارم با دیدنشون به یاد لحظات شیرینی که با المیرا داشتم میافتم.)
اون سال تابستون هم با تمام لحظات به یادماندیش تمام شد. حالا دیگه اکثر دختر پسرهای مجتمع میدونستند که من و المیرا با هم دوست هستیم.
دوران مدرسه شروع شد و من که سال آخر بودم با یکی از پسرای مجتمع به نام حامد در یه مدرسه و یه کلاس بودم و با هم خیلی صمیمی شده بودیم. حامد از بچگی ویلون میزد و خیلی هم وارد بود. در طول دوران مدرسه حامد کم کم در جریان دوستی من با المیرا قرار گرفت و حتی بعضی صبحها که من زودتر میرفتم بیرون تا المیرا رو تا دم مدرسه همراهی کنم حامد هم با من میومد.
اون سال من خودم رو برای امتحانات دیپلم و کنکور آماده میکردم.
در طول سال تحصیلی فقط دوبار تونستم با المیرا سکس داشته باشم. سال تحصیلی تموم شدو دوباره تابستون رسید و من که سرگرم کنکور بودم کمتر بیرون میرفتم. بارها المیرا به من اعتراض کرده بود که چرا مثل پارسال تابستون تمام اوقات آزادم رو به اون اختصاص نمیدم و من براش کلی دلیل میآوردم تا کمی قانع میشد. بالاخره کنکور رو دادم و راحت شدم. یک ماهی از تابستون میگذشت و من بیشتر سعی میکردم با المیرا بیرون از مجتمع دیدار کنم.
روز 12 مرداد رسید. روز نحصی که تا عمر دارم فراموش نمیکنم. ساعت حدود 10 صبح بود که رفتم توی محوطه مجتمع تا اگه بشه المیرا رو ببینم و برای آخر هفته یه قرار باهاش بذارم. همین که وارد محوطه شدم دیدم آرش برادر بزرگ المیرا تو محوطه ایستاده و تعدادی پسرای هم سن خودش هم دورش رو گرفتند. تا من رو دید به سرعت اومد طرفم و گفت: پسره هرزه توبه چه جرأتی به خواهر من گیر دادی و ولشم نمیکنی؟
من که انتظار همچین برخوردی رو نداشتم سر جام میخ کوب شدم و فقط به چهره آرش که صورتش از خشم سرخ شده بود خیره و مات نگاه میکردم.
با کف دستش ضربه ای به سینه من زد و فریاد زد چرا حرف نمیزنی؟ با توام آشغال.
من دیدم اگه سکوت کنم هم محکوم میشم و هم کتک میخورم. خودم رو جمع و جور کردم گفتم: این حرفا چیه آرش، ما همسایه هستیم و المیرا مثل خواهر من میمونه.
• بیخود، من اگه برادری مثل تو داشته باشم خودکشی میکنم.
این جمله رو گفت و دستش رفت بالا و با شدت روی صورت من نشست. من زیاد اهل دعوا نبودم ولی تو دعوا کم نمیاوردم. ارش از من بزرگتر و درشتتر بود و اگه میخواستم باهاش گلاویز بشم کتکه رو میخوردم به همین خاطره تنها کاری که کردم به محض خوردن سیلی از آرش و برگشتن به حالت اول با گلد زدم توی تخمای آرش و پاگذاشتم به فرار. فقط دیدم که آرش نعره ای کشید وافتاد زمین . منم با سرعت به طرف در خروجی مجتمع دویدم و افتادم تو کوچه و با تمام قدرت دویدم. دوتا از دوستای آرش که دنبالم بودند تا سر کوچه اومدند و بعد منصرف شدند.با تمام سرعت میدودم و تو همون حال داشتم به عواقب کاری که کردم فکر میکردم. بعد از 10 دقیقه دویدن خودم رو جلوی در خونه حمید، یکی از همکلاسی هام دیدم. زنگ رو زدم و حمید که از پنجره من رو دیده بود خیلی زود در رو باز کرد و سریع رفتم تو حیاط و در رو بستم. از زور خستگی همون جا پشت در حیاط نشستم رو زمین و رو به حمید نفس نفس زنان گفتم: یه خورده آب به من بده.
• چی شده؟ این چه وضعیه؟
• دارم خفه میشم یه خورده آب به من بده، همه چیز رو برات تعریف میکنم.
حمید دوید تو خونه و بعد از یکی دو دقیقه با شیشه آب یخ و یه لیوان اومد بیرون. یه لیوان آب برام ریخت و گرفت طرفم ولی من که تو حال خودم نبودم شیشه آب رو از دستش گرفتم و تا نصف سرکشیم و باقی آب بطری رو خالی کردم رو سر و صورتم.
یه کم حالم جا اومد حمید نشست بغل دست من که حالا روی لبه باغچه نشسته بودم و گفت: حالا میگی چه مرگته؟
بهش یه نگاه کردم و گفتم : منو فروختند.
با تعجب به من نگاه کردو پرسید: فروختند؟ مگه چکار کرده بودی؟
داستان رو براش تعریف کردم. بعد از نیم ساعت با حمید رفتیم تو اطاقش و به افشین زنگ زدم. گوشی رو که برداشت گفتم: سلام افشین، منم پدرام.
گفت: سلام و زهرمار. این چه کاری بود با آرش کردی؟ شانس آوردی ضربت کاری نبود چون اگه محکمتر و دقیق تر زده بودی الان آرش باید اسمش رو عوض میکرد میذاشت مهوش.
گفتم: اه توام وقت گیر آوردیا. حالا چه وقت شوخیه؟ اونجا چه خبر هست؟
• هیچی دوستای آرش اون رو بردند خونشون و تحویل مامانش دادند تا یخ بذاره رو تخماش که باد نکنه.
• مزه نریز. کسی سراغ من رو نگرفت؟
• نه، فقط پدر آرش اومد تو محوطه و وقتی تو رو پیدا نکرد زنگ خونتون رو زد و به مادرت گفت شب که آقاتون اومد بگید یه سر به من بزنه.
با این که من با پدرم خیلی رفیق بودم ولی تو این مورد خیلی دلواپس شدم. چون پدرم بارها بهم گفته بود که دعوا نکنم. ولی آخه من که نمیخواستم اینطوری بشه. اگه نمیزدم، میخوردم. به افشین گفتم: اگه میشه برو و به مادرم بگو من خونه حمید هستم.
با لحن مسخره ای گفت: من از دست تو چکار کنم. همیشه بار مشکلات تو روی دوش منه.
گفتم: حالا خر خوبی باش و این یه بار هم بار مشکلات من رو ببر، قول میدم کاه و یونجت رو زیاد کنم.
گفت: ای بی شرف. تو این وضعیت هم از زبون کم نمیاری.
گفتم: بس کن افشین، اصلا حال و حوصله ندارم.
گفت: باشه اینبارم به خاطر رفاقتی که ای کاش باهات نداشتم کمکت میکنم. چکار کنیم ما خراب رفیقیم دیگه. همه چیزمون رو پای رفاقت باختیم اینم روش.
گفتم: بس کن بابا. کاری نداری؟
• نه.
• پس گم شو عزیزم، میخوام یه نفسی تازه کنم.
• فعلا.
• بدرود.
گوشی رو گذاشتم و به حمید گفتم: میتونم یه تماس دیگه بگیرم.
• با کی؟
• با المیرا.
• تو دیوونه ای ها. الان چه وقت زنگ زدن به المیراست؟
• نگرانشم. میترسم این موضوع باعث بشه حسابی چوب بخوره.
• خیلی خوب بابا، زنگ بزن. ولی زیاد طولش نده.
گوشی رو برداشتم و شماره رو گرفتم. بعد از دو تا بوق المیرا گوشی رو برداشت:
• الو.
• الو المیرا! منم پدرام
تماس قطع شد. دوباره تماس گرفتم ولی اشغال میزد. چند بار تماس گرفتم ولی باز هم اشغال بود. اعصابم داشت خرد میشد. داشتم دیوونه میشدم. بیشتر از اونکه نگران خودم باشم نگران المیرا بودم. همش خدا خدا میکردم که برای المیرا دردسری پیش نیومده باشه.
بعد از نیم ساعت تلفن زنگ زد. حمید گوشی روبرداشت بعد از سلام و احوال پرسی رو به من کرد و گفت: مامانت. گوشی رو گرفتم و گفتم: الو.سلام.
• سلام. اونجا چکار میکنی؟
• همینجوری، اومدم یه سری به حمید بزنم ببینم کنکور رو چکار کرده.
• آره جون خودت، افشین همه چیز رو برام گفت. برای چی با آرش گلاویزشدی؟
• اون گیر داد. من که شروع نکردم.
• برای چی بهت گیر داد؟
• چمیدونم. همینجوری.
• همینجوری؟!!! الکی اومد و یقت رو گرفت و تو هم زدی ناکارش کردی؟ خیلی خوب، بالاخره برمیگردی خونه که. معلوم میشه چه دسته گلی آب دادی
اینو گفت و بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. معلوم بود که خیلی از دستم ناراحته. من تا ساعت 10 شب با حمید بودم و تو خیابونا پرسه میزدیم. اینقدر ناراحت و نگران بودم که ساندویچی که برای ناهار گرفته بودیم رو نخورده انداختم دور.
ساعت 30/10 شب بود که با احتیاط وارد محوطه مجتمع شدم و دیدم هیچ کس تو محوطه نیست. رفتم به طرف آسانسورتا برم بالاکه با صدای پدرم سرجام میخکوب شدم. پدرم از توی دفتر هیئت مدیره مجتمع اومده بیرون و من رو صدا میزد.(پدرم رئیس هیئت مدیره مجتمع بود). برگشتم و پدرم رو دیدم که با دست به من اشاره میکنه تا برم توی دفتر. وارد دفتر که شدم پدرم رودیدم که پشت میز نشسته. بهم گفت: بشین.
بدون اینکه چیزی بگم روی یکی از صندلی ها نشستم و سرم رو انداختم پایین. بعد چند دقیقه سکوت پدرم گفت: خوب داستان از چه قراره؟
• کدوم داستان؟
• داستان گیر دادنت به المیرا و دعوات با آرش.
• من کی گیر دادم به المیرا؟
• ببین پدر المیرا با المیرا و آرش نیم ساعت پیش اینجا بودند. همه چیز رو برام گفتند. دوست دارم ماجرا رو از زبون خودت بشنوم.
• ماجرای دعوا رو؟
• نخیر، خودت رو نزن به خنگی. میدونم اینقدر باهوش هستی که بدونی منظورم کدوم ماجراست.
سرم پایین بود و نمیدونستم از کجا شروع کنم. پدرم دوباره گفت: اگه واقعیت رو بهم بگی سعی میکنم کمکت کنم، واگرنه خودت میدونی و آرش و المیرا و خوانوادش.
من دیدم بهتره تا ماجرا رو برای پدرم بگم شروع کردم و ماجرای دوستیم رو با المیرا برای پدرم تعریف کردم. پدرم بعد از اینکه حرفای من تموم شد چند دقیقه فکر کردو بعد گفت: ولی المیرا ماجرا روطور دیگه ای تعریف کرد.
• مثلا چطوری؟!!!
• اون میگفت که توبه اون پیشنهاد دوستی دادی و همش به پروپاچش میپیچیدی و حتی در طول دوران مدرسه اون رو تا مدرسه تعقیب میکردی و سعی میکردی که با اون دوست بشی.
• پدر خودت میدونی که من تا به حال دنبال دختر نیوفتادم و از پسرایی که دنبال دخترا موس موس میکنند بدم میاد. حالا چطور خودم … .
• خوب، شاید زیبایی المیرا، یا هر حس دیگه تورو وادار کرده که دنبالش باشی.
• اگه حرف من رو باور داری داستان همونی بود که گفتم، ولی اگه باور نداری میتونی از حامد یا افشین بپرسی.
پدرم نیشخندی زد و گفت: اشکال تو اینه که فکر میکنی همه مثل خودت صاف و ساده هستند و توی دوستی روراستند.
• چطور مگه؟!!
• کسی که رابطه تو با المیرا رو به آرش لو داده میدونی کیه؟
• نه، حتما یکی ما رو باهم دیده.
• نخیر، کسی که تو رو فروخته همین آقا حامد، دوست صمیمی خودته که از همه جیک و پیکت خبر داشته.
من که باورم نمیشد حامد چنین کاری کرده باشه همینجور هاج وواج موندم. پدرم که تعجب من رو دید و فهمیده بود من اون زور چقدر ناراحت شدم با مهربونی گفت: خوب، حالا اشکالی نداره. من سعی میکنم این قائله رو بخوابونم به شرطی که تو از این اتفاقات درس بگیری و توی دوستیهات بیشتر دقت کنی و همیشه مسائل خصوصیت رو برای خودت محفوظ نگهداری. در ضمن آدم اگه میخواد گرگ هم باشه بهتره که گرگ بیابون باشه نه خونه. تو اگه میخوای دوست دختر داشته باشی داشته باش ولی سعی کن از دور و بریها و نزدیکان نباشه. اینجوری دردسرش کمتره.
صحبتهای پدرم من رو خیلی آروم کرد. رو کردم به پدرم که مشغول آماده شدن بود تا بریم خونه و گفتم: برای المیرا دردسری پیش نیومد.
نگاهی بهم کرد و گفت: ای کاش یه زره از احساسی که تو نسبت به المیرا داری اون هم نسبت به تو داشت. امشب چنان تو رو متهم میکرد که اگه من تورو نمیشناختم باورم میشد که تو یه پسر هرزه و لاابالی هستی که تنها کارت اینه که بیوفتی دنبال ناموس مردم و اذیتشون کنی.
با شنیدن این حرفا خیلی دلشکسته شدم. المیرایی که اون همه به من ابراز علاقه میکرد من اونقدر اونروز نگرانش بودم برای نجات خودش من رو متهم کرده بود و تمام ماجرا رو وارونه تعریف کرده بود. ایکاش اون روز کتکه رو از آرش خورده بودم ولی همچین حرکتی رواز المیرا نمیدیدم. از همه بدتر خیانت حامد بود که من اونقدر باهاش احساس دوستی میکردم که خصوصی ترین مسائلم رو باهاش در میون میذاشتم. واقعا آدم چقدر باید نامرد باشه. فقط یه چیزی که ازش سر در نمیاوردم این بود که حامد چرا این کار رو کرده بود؟!!!!!!!!!!!!

قسمت چهارم: تجربه جدید، عشق و حال جدید

یه هفته از اون جریان شوم گذشته بود و من خیلی کلافه بودم. خیلی دلم میخواست دوباره المیرا رو ببینم و باهاش صحبت کنم. فکر میکردم مجبور شده همه چیز رو وارونه تعریف کنه. هرکی نمیدونست من و المیرا خوب میدونستیم که این المیرا بود که توی دوستی پا پیش گذاشته بود. دلم میخواست بازم با المیرا باشم هر شب به یاد اون میخوابیدم و خوابش رو میدیدم و هر روز صبح به امید دیدن اون بیدار میشدم و میزدم بیرون. خیلی حالم گرفته بود. اصلا حوصله هیچکس و هیچ چیز رو نداشتم. تو اون یه هفته المیرا رو اصلا ندیده بودم، حتی توی محوطه مجتمع یا از پنجره یا … . هر جا چشم مینداختم انگار اون رو میدیدم ولی سراب بود و خیال. حتی طاقت نداشتم تو اطاقم بمونم. احساس میکردم اطاقم هنوز بوی تن ناز المیرا رو میده. وارد اطاقم که میشدم تمام خاطراتی رو که با المیرا تو اون اطاق داشتم جلوی چشمام رژه میرفتند. یکی دو بار تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم. ولی ترسیدم براش دردسر درست کنم.
یه روز توی هال خونه نشسته بودم که زنگ در رو زدند. اصلا حوصله هیچ کس رو نداشتم. بلند شدم رفتم توی اطاقم. مادرم در رو باز کرد و بعد از چند لحظه صدا زد پدرام جان بیا دم در کارت دارند. من با بی حوصلگی رفتم دم در و با تعجب دیدم ماریان جلوی در ایستاده. گفتم: سلام.
• سلام، خوبی.
• ای،هستم.
• چند وقته حالت گرفتست.
• همینجوری. کاری داشتی؟
• آره نوار جدید شهرام رو میخواستم. اون روز دیدم تو ماشین گذاشتی گفتم اگه میشه ازت بگیرم ضبط کنم.
• واستا برات بیارم.
برگشتم تو و نوار رو براش آوردم و دادم بهش. گفت: مرسی.
• خواهش میکنم. کاری نداری؟
• چرا. اگه وقت داشته باشی.
• خوب، بگو.
• راستش من از جریان تو و المیرا باخبر شدم. خیلی ناراحت شدم.
• روزگار دیگه، معمولا چیزی رو که آدم دوست داره زود از دستش در میاره.
• من با المیرا هم صحبت کردم.
• من خیلی دوست دارم دوباره برای یه بار هم که شده با المیرا صحبت کنم. خیلی دوست دارم بدونم که چرا …
نذاشت حرفم تموم بشه و گفت: بهتره بیخیال المیرا بشی.
• چرا؟ تو چیزی میدونی؟
• گفتم که باهاش صحبت کردم. بهش گفتم که اشتباه کرده تو رو فروخته برای اینکه خودش رو نجات بده ولی اون اصلا عوض شده. من احساس میکنم دلش یه جای دیگه مشغوله.
من با شنیدن این حرف یخ زدم. انگار یه چیزی تو وجودم فرو ریخت. میخواستم داد بزنم و بگم نه، اون المیرای منه. اونقدر مهربون و دوست داشتنیه که امکان نداره من رو به خاطر کس دیگه ای بفروشه. تو داری دروغ میگی. عرق سردی تمام بدنم رو گرفته بود. ماریان که متوجه تغییر حال من شده بود گفت: باور کن من فکر نمیکردم المیرا اینقدر هوس باز باشه که به خاطر یه پسر دیگه اینقدر راحت روی دوستی دو سه سالش با تو پا بذاره. چند وقت قبل از دعوای تو با آرش به من یه چیزایی راجع به یه پسر دیگه گفته بود ولی من فکر میکردم فقط داره حرف میزنه. حالا میفهمم که چرا اونقدر آسون رابطتون رو وارونه جلوه داد. هر کی ندونه من که میدونم المیرا به تو پیشنهاد دوستی داد . قدم اول رو برداشت. حتی من بهش گفتم که برو و با پدرام صحبت کن و چی بگو. ایکاش اینکار رو نکرده بودم
گفتم: دروغ میگی.
• دلیلی نداره بهت دروغ بگم. المیرا دوست منه. ولی با چیزی که ازش دیدم و با دیدن حال واحوال تو نتونستم تحمل کنم و تصیمی گرفتم هرطور شده موضوع رو بهت بگم.
• یعنی من مدتهاست که بازیچه المیرا بودم و اون دلش پیش یه پسر دیگه بود؟
• متأسفانه همینطوره.
از یه طرف دلم شکسته بود و میخواستم گریه کنم، از طرف دیگه اونقدر عصبانی بودم که اشکم خشک شده بود. انگار از تو آتیش گرفتم. با خودم میگفتم: آخه چرا؟ مگه من المیرا رو دوست نداشتم؟ مگه بارها خودش به من نگفته بود که اگه تورو نبینم میمیرم؟ مگه نه اینکه من از وقتی که با اون دوست شده بودم دیگه به هیچ دختری نگاه نمیکردم؟ چرا باید بامن چنین کاری بکنه؟
گفتم: میشه ترتیبی بدی تا یه بار دیگه با المیرا صحبت کنم؟
• نه، فکرشم نکن. آرش گفته فقط میخوام یه بار دیگه پدرام رو دور و بر المیرا ببینم. گردنش رو میشکنم. بهتر فراموشش کنی. من که دوستش هستم بهت میگم المیرا اگرچه زیبا و دلفریبه ولی ارزش این همه دلبستگی رو نداره.
• از این به بعد به نظر من هیچ دختری ارزش دلبستگی رو نداره. اگه عشق و عاشقی و دوستی اینه من که دیگه دور هرچی دختره خط میکشم. حیف اون همه وقت که من به یاد المیرا هدر دادم.
• اشتباه نکن. همه دخترها مثل هم نیستند.
اونقدر حالم گرفته بود که اصلا حال ایستادن رونداشتم. به ماریان گفتم: خیلی ممنون که اومدی من رو روشن کردی. من داشتم دیوونه میشدم. همش نگران المیرا بودم و فکر میکردم اون هم مثل من کلافه و غمگینه، نگو که یه جورایی هم خوشحاله که شر من از سرش کم شده.
• خواهش میکنم. راستش من چون میدیدم که تو خیلی داری خودت رو اذیت میکنی اومدم تا تو رو از واقعیت آگاه کنم شاید بتونم بهت کمکی کرده باشم. دیگه مزاحمت نمیشم. فقط دوست دارم من رو دوست خودت بدونی.
این جمله و لحن تلفظش توسط ماریان برام خیلی آشنا به نظر رسید. بعد کمی فکر کردن یادم اومد این جمله رو با همین لحن تو آسانسور زمانی که المیرا به شمال رفته بود ازش شنیدم. گفتم: خوشحال شدم. امیدوارم بتونم این لطفت رو جبران کنم.
• بیخیال، دوست دارم از فردا وقتی میبینمت همون پدرام شیطون و سرزنده رو ببینم. فعلا خداحافظ.
• بدرود.
ماریان رفت و سوار آسانسور شد و منم برگشتم توی اطاقم. ساعت 4 بعداز ظهر بود. افتادم روی تختم و چشمام رو بستم. نفهمیدم کی خوابم برد. تو خواب همش کابوس میدیدم. المیرا رو میدیدم که دستش تودست یه پسر دیگست. صورت پسره رو نمیدیدم چون سیاه و تاریک بود. المیرا به من نگاه میکرد و میخندید. میخواستم فریاد بزنم و بگم که چرا اینطور با دلم بازی کردی؟ منی که اینقدر تورو دوست داشتم این بود جواب عشقم؟
با صدای پدرم از خواب پریدم. عرق تمام بدنم رو گرفته بود. دور و برم رو نگاه کردمو دیدم پدرم کنار تختم نشسته و دستش روی پیشونی منه. گفت: تب داری که. خواب میدی؟
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: نه، فقط حالم خوب نیست. فکر کنم سرما خوردم.
پدرم تو چشمای من خیره شدو بعد لبخندی زدو گفت: نه عزیزم، سرما نخوردی. مشکلت جای دیگست. مادرت ناخواسته صحبتهای تو با ماریان رو شنیده بود وبرام تعریف کرد. میدونم که دلت شکسته ولی دوست دارم این چیزایی رو که میگم نه به عنوان نصیحتهای پدرانه بلکه به عنوان یه گپ و راهنمایی دوستانه گوش کنی و تو زندگیت به کار ببندی. اول پا شو این لیوان آب میوه رو بخور تا خواب از سرت بپره تا بقیش.
بلند شدم و لیوان آبمیوه رو گرفتم و از اونجایی که خیلی تشنه بودم همش رو یه نفس رفتم بالا.
پدرم شروع کرد به صحبت: خیلی المیرا رودوست داری؟
سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم: تا چند ساعت پیش این طور احساس میکردم ولی حالا نمیدونم. سردر گمم. مطمئن نیستم که چجور احساسی نسبت بهش دارم. از یه طرف نمیتونم فراموشش کنم و از طرف دیگه نمیتونم به خاطر کاری که کرده ببخشمش.(من از کوچکی با پدرم راحت بودم و حرفهام رو راحت و بی رودروایستی مثل یه دوست باهاش میزدم و اون هم در مقابل با من مثل یه دوست رفتار میکرد.)
پدرم لبخندی زد و گفت: ببین، تو باید از این اتفاقات درس بگیری. چیزایی که از این ماجرا دستگیرت شد اینا بود:
1. به هیچ دختری دلنبند چون چه بخوای و چه نخوای یه روزی به یه دلیلی از کنارت میره مگه اینکه مطمئن باشی که اون دختر فقط و فقط مال تو هستش. یعنی میخوای باهاش ازدواج کنی اونم سعی کن تا زمانی که سر سفره عقد ننشستی عاشق هیچ بنی بشری نشی.
2. راز دلت رو با هیچ کس نگو چون حتی اگه اون کس صمیمی ترین دوستت باشه باز امکان داره که نتونه راز تورو پیش خودش نگه داره.
3. اگر میخوای گرگ باشی، گرگ بیابون باش نه خونه.
4. تو جوونی و حق داری از جوونیت لذت ببری، ولی حواست جمع باشه که بیگدار به آب نزنی. جنده بازی بکن ولی جنده سازی نکن.
اگه این نتایج رو از اتفاقات اخیر گرفته باشی و تجربه هات رو به کار ببندی میتونی بگی زیاد هم بد نشده. دنیا که به آخر نرسیده. این دختر نشد، به درک این همه دختر زیبا و خوش برو رو که میتونی از هم صحبتی باهاشون لذت ببری. در عوض ناراحتی که کشیدی یه چیزایی دستگیرت شد که باعث میشه یه پله بزرگتر بشی.
در تمام زمانی که پدرم داشت حرف میزد من داشتم نکاتی رو که پدرم گفته بود حلاجی میکردم و میدیدم که دقیقا این همون اشتباهاتی هستند که من در رابطه ام با المیرا مرتکب شدم.
در آخر پدرم گفت: با این اتفاق تو نباید گوشه گیر بشی و از روال معمولی زندگی فاصله بگیری. من بهت حق میدم . خود من هم جوون بودم و این دوارن رو گذروندم و حالا دارم تجربیاتم رو در اختیار تو قرار میدم تا راه رو از چاه تشخیص بدی. اگه گذاشتم ماجرای تو و المیرا به خودی خود پیش بره و فقط از دور مراقبت بودم به خاطر این بود که میخواستم تو خودت تجربه کنی. اینجوری بیشتر برات جا میافتاد. حالا هم این جا نشین و زانوی غم بغل کن. افشین سراغت رو از من میگرفت. پاشو برو بیرون و یه دوری بزن. بیا اینم سوئیچ ماشین. فقط مواظب باش.
بلند شدم و لباس پوشیدمو زدم بیرون. افشین رو تو محوطه دیدم که با چندتا از بچه های دیگه وایستاده بود. کمی دور تر هم آرش با دوستاش وایستاده بود و با چشم غره من رو نگاه میکرد. رفتم به سمت افشین و گفتم: بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم، من ماشین دارم.
• چه عجب، ما شمارو زیارت کردیم. از تو لک دراومدی؟
• بیخیال بابا، بریم برات تعریف میکنم.
• المیرا رو دیدی؟
• نه، دیگه مهم نیست. آدم برای کسی میره که براش تب کنه.
• مرسی ادبیات، مرسی ضرب المثل. سخنورم بودی و ما نمیدونستیم.
• حالا کجاش رو دیدی. زیاد حرف بزی شعرم میگما. راه بیفتد بریم که اصلا حوصله این مجتمع رو ندارم.
همینکه برگشتم تا برم طرف پارکینگ المیرا رو دیدم که با دوستاش از آسانسور پیاده شد و با دیدن من انگار خشکش زد. من با اینکه قلبم داشت از سینه میزد بیرون ولی خودم رو کنترل کردم و نگاهم رو از المیرا دزدیدم و رفتم به سمت پارکینگ. موقعی که داشتم از کنار گروهی که المیرا هم جزوشون بود رد میشدم چشمم به ماریان افتاد که داشت نگاهم میکرد و لبخند میزد. چشمم که توچشاش افتاد چشمکی زدو رد شد و رفت. یه لحظه فکری مثل یه جرقه از ذهنم گذشت. با خودم گفتم: حالا که المیرا به من بیوفایی کرده و رفت سراغ یکی دیگه چرا من به پاش بمونم. منم میرم دنبال عشق و حال خودم. بهترین گزینه ای که به نظرم میرسید تا باهاش دوست بشم و باعث بشم که المیرا هم یه خرده احساس من رو داشته باشه ماریان بود. ولی هنوز راهنماییهای پدرم تو گوشم داشت زنگ میزد.(اگه میخوای گرگ باشی، گرگ بیابون باش).
ماشین رو آتیش کردم و با افشین زدم بیرون. تو خیابون ولیعصر داشتیم میرفتیم که یهو افشین گفت: دور بزن برو اون دست خیابون.
من در حالی که داشتم دور میزدم گفتم: اون ور چه خبره؟
• تو دور بزن کاریت نباشه.
وقتی دور زدم دیدم یه زن جوون و خوش قد و بالا کنار خیابون ایستاده و جلوش کلی ماشین ترمز زدند. دوزاریم افتاد و به افشین گفتم: بیخیال شو. با این همه ماشین آخرین مدل که جلوش ترمز زده فکر میکنی سوار پژو ما بشه؟
• اولا، بیخیار بهت زن نمیدند. دوما سنگ مفت، گنجشک مفت. برو جلو، خدا رو چه دیدی، شاید امروز روز ما باشه.
رفتم جلو ترمز زدم. در کمال تعجب دیدم خانم بدون اینکه یه لحظه تأخیر کنه دستگیره در رو گرفت و در رو باز کرد و سوار شد و بدون مقدمه گفت: فقط سریع برید که از دست این همه آدم مزاحم خسته شدم.
گازش رو گرفتم و راه افتادم. یکی از ماشین هایی که منتظر بود تا خانوم روبلند کنه اومد کنار ماشینم و گفت: نوش جونتون خوب گوشتی رو تور زدید. بعد هم گازش رو گرفت و گلوله کردو از خیابون ولیعصر سرازیر شد.
من پیچیدم تو خیابون میرداماد. افشین گفت: خوب خانوم کجا تشریف میبرند.
• مکان دارید؟
من و افشین که چراغهامون روشن شده بود به هم نگاه کردیم و خندیدیم. افشین با پرویی گفت: نمیخواید خودتون رو معرفی کنید؟
• من اسمم شهلاست. اگه مکان دارید سریع بریم که خستم وگرنه من رو میدون محسنی پیاده کنید، شمارو به خیر و مارو به سلامت.
• این چه حرفیه، مکان هم نداشته باشیم مکان میسازیم.
رو به افشین کردم و گفتم بریم خونه حمید اینا. مادر و پدرش رفتند مسافرت.
• پس معطل چی هستی گازش رو بگیر بریم.
تو راه زیاد حرف نزدیم. چند جمله ای هم که رد و بدل شد بین افشین و شهلا بود. رسیدم سر کوچه ای که خونه حمید توش بود. من سر کوچه وایستادم و گفتم: من میرم به حمید بگم در حیاط رو باز کنه تا بدون مکث بریم تو خونه. پیاده شدم و رفتم به سمت خونه حمید. زنگ رو زدم و منتظر شدم ولی خبری نشد. دوباره زنگ زدم ولی بازم خبری نشد. حالم گرفته شد برگشتم و چند قدمی که از در دور شدم صدای حمید رو شنیدم که از پنجره آشپزخونه سرش رو آورده بود بیرون. گفتم: کجایی یه ساعته دارم زنگ میزنم؟
• صبر کن الان میام پایین.
بعد چند دقیقه حمید در حیاط رو باز کرد و من رفتم تو. بی مقدمه گفتم: یه تیکه تور زدیم دنبال مکان میگشتیم، یادم افتاد مادر پدر تو رفتند مسافرت، منم سر خر رو کج کردم این طرفی.
• آخه، الان نمیشه.
• چرا؟
• الان دوست دخترم اینجاست.
• خوب ببرش یه اطاق دیگه ما هم میریم یه اطاق دیگه. خونه شما چیزی که کم نداره اطاقه.
حمید یه خورده فکر کرد و گفت: آخه خواهر ملینا (دوست دختر حمید) هم اینجاست. ولی اشکال نداره اون تو هال نشسته. شما از در بالکن برید تو اطاق جلویی. اطاق برادرمه. فقط چیزی رو به هم نریزید که خیلی روی وسایلش حساسه.
من در حیاط رو کامل باز کردم و رفتم تا ماشین رو بیارم. خلاصه من وافشین و شهلا وارد اطاق هادی برادر حمید شدیم و شهلا به محض ورود در حالی که روسری و مانتوش رودر میاورد گفت: یه لیوان آب یه من میدید؟ خیلی تشنمه.
من از اطاق اومدم بیرون و رفتم به طرف آشپزخونه تا آب بردارم. وارد هال که شدم دیدم یه دختر ملوس که یه خرده هم تپلی بود روی مبل نشسته و با دیدن من هراسان نیمخیز شد ولی من با دست اشاره کردم و گفتم: نترسید، من دوست حمید هستم و اسمم پدرامه. شما؟
• خوشوقتم، من سلاله هستم.
• منم خوشوقتم. حمید اینجا نیست؟ من میخوام یه لیوان آب بردارم.
• نه بابا، از وقتی که اومدیم حمید و ملینا چپیدند تو اطاق و هنوز بیرون نیومدند. من رو بگو که پاشدم با ملینا اومدم اینجا.
• خوب اگر تنها هستی میخوای من اینجا بمونم تا حمید و ملینا بیاند بیرون.
با شیطنت نگاهم کرد گفت: از پنجره مهمونتون رو دیدم. بهتره تشریف ببرید پیش مهمونتون.
این رو که گفت من یهو یادم افتاد که اومده بودم برای شهلا آب ببرم. گفتم: اون مهمون من نبود، مهمون دوستم بود. حالا اگه اجازه بدی آب ببرم که طرف از تشنگی تلف شد.
خندید و گفت: برو، ولی اگه برگردی خوشحال میشم.
جملش رو با چنان عشوه ای ادا کرد که گوشام سرخ شد. آب رو برداشتم و رفتم به طرف اطاق. اومدم در رو باز کنم که شنیدم از تو اطاق صدای شهلا بلنده که “یواششششششششتر”. در رو زدم و گفتم: آب رو گذاشتم پشت در، خوش باشید جوونا، دشکش پر قوی رشتیه!
سریع برگشتم و دیدم که سلاله هنوز تو هال نشسته و حمید از آشپزخونه اومد بیرون. حمید با دیدن من گفت: تو اینجا چکار میکنی؟
• گفتم بیام این طرف هم افشین راحت باشه هم سلاله خانوم از تنهایی در بیاد، حوصلش سر رفته بنده خدا.
• خوبه، میبینم که ایکی ثانیه باهم آشنا شدید. راستی از کی تو اینهمه دلسوز افراد تنها شدی؟
• از همین پنج دقیقه پیش. توهم بهتره مزاحم نشی. برو ملینا تنهاست.
هر سه تامون زدیم زیر خنده و حمید رفت تو اطاقش و در رو بست. منم رفتم و روبروی سلاله روی مبل نشستم و گفتم: از بودن من اینجا که ناراحت نیستی؟
با همون عشوه ای که تو صداش موج میزد گفت: نه، چرا ناراحت باشم. اینجوری منم از تنهایی درمیام.
• چند سالته؟
• 21 سال.
• بهت نمیاد. یعنی دوسال از من بزرگتری.
• آره دیگه.
حمید دوباره از اطاقش اومد بیرون گفت: پدرام بیا کارت دارم.
بلند شدم و در حال رفتن گفتم: اگه گذاشتی دو کلام با سلاله خانم اختلات کنیم.
وقتی رسیدم به حمید دست من رو گرفت و برد تو یه اطاق دیگه و گفت: حواست جمع باشه، سلاله یه بار ازدواج کرده و یک سال هم زندگی کرده و بعد طلاق گرفته.
• چه بهتر. راه بازه پس.
• بدجنس، ولی تاحالا که به هیچ کدوم از بچه ها پا نداده. فکر نمیکنم بتونی مخش روبزنی.
• حالا که اینجوریه میرم رو مخش. شایدم تونستم مخش رو بزنم و امروز بعد از مدتها یه کامی ازش بگیرم.
• من چشمم آب نمیخوره. بزرگتر از توهاش نتونستند.
• تا اینجا که خوب پا داده. ببینم تا کجا میاد.
• موفق باشی.
• ممنون
برگشتم و دوباره روبروی سلاله نشستم. سلاله که تا اون موقع با مانتو نسشته بود حالا مانتوش رو در آورده بود.حمید که داشت میرفت تو اطاقش یه نگاه به من کرد و خندید و یه چشمک زد و انگشت شصتش رو به علامت موفق باشی بالا آورد و رفت تو اطاق.
رو کردم به سلاله و گفتم: خیلی تشنمه برم آب بیارم.
• تو بشین من میرم.
وقتی بلند شد تازه فهمیدم که چه بدن تو پر و خوش ترکیبی داره. سینه های براومده و کمر متناسب با پهلوهای گوشتالو و باسن گرد و براومده که نسبت به کمرش خیلی پهنتر به نظر میرسید. موهای مشکیش هم بلند بود تا کمرش میرسید. همون طور که داشت به طرف آشپزخونه میرفت یه قر و قمیشی میومد که من با دیدنش وا رفتم.
برگشت و جلوم دولا شد و لیوان آبی رو که تودستش بود به طرفم گرفت. تو اون حالت یقه بلوز صورتی رنگش باز مونده بود و من کاملا چاک سینه های توپرش و سوتین سفیدش رو میدیدم. یه لحظه خشکم زد. سلاله که متوجه خط نگاه من شده بود بدون این که مانع دید زدن من بشه گفت: تشنه آبی یا تشنه گوشت؟
من به خودم اومدم و دیدم که سلاله تو همون حالت که دولا شده مونده و داره میخنده. منم که جرأت پیدا کردم گفتم: تشنه هردو. ولی آب همیشه پیدا میشه، این گوشته که به این راحتی یافت نمیشه.
لیوان رو از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز کنار مبل و دستش رو گرفتم و نشوندمش روی زانوم و دستم رو انداختم دور کمرش. بوی عطرش داشت دیوونم میکرد. چشمام تو چشمای درشتش قفل شده بود. همون طور که نگاهش میکردم کشیدمش سمت خودم و لبام رو گذاشتم روی لباش. چشمهاش رو بست و اجازه داد لبهاش رو ببوسم. بعد از یه لب طولانی بلند شد و روبروم ایستاد. ترسیدم. فکر کردم پشیمون شده و من رو هم میخواد مثل بقیه دست به سر کنه. ولی بعد از چند لحظه دستم رو گرفت و گفت: بلند شو بریم تو یکی از اطاقها. نمیخوام بقیه ما رو تو این حالت ببیند. اینجا مؤذبم.
بلند شدم و در حالی که دستش تو دستم بود با هم رفتیم به طرف اطاق خواب پدر مادر حمید. در رو پشت سرم بستم و تو این فاصله سلاله رفت و روی تخت نشست. رفتم طرفش و کنارش نشستم. دوباره لبهام رو گذاشتم روی لبهاش. تو همون حال داشتم به این فکر میکردم که چطور زنی که به هیچ کدوم از دوستای حمید پا نداده اینقدر آسون خودش رو در اختیار من گذاشته.
تو همون حال لب گرفتن افتادیم رو تخت و من رفتم روی سلاله و تو همن حال شروع کردم به خوردن گردن و نرمه گوشش. سلاله دستاش رو دور گردنم حلقه کرده بود و من رو به خودش فشار میداد. برآمدگی سینه های درشتش رو حس میکردم و خیلی دوست داشتم اونهارو لمس کنم. آروم دم گوشش گفتم میتونم بدنت رو لمس کنم؟
دستاش رو شل کرد من برای گرفتن جواب نیم خیز شدم و توچشماش که شهوت توش موج میزد خیره شدم. آروم گفت: هر کاری که دوست داری بکن.
چشماش رو بست و احساس کردم که گوشه چشمهاش از اشک خیس شده. آروم از روش بلند شدم دستم رو از روی لباس گذاشتم روی سینه هاش که نوکش از زور شهوت زده بود بیرون. آروم شروع کردم به مالیدن سینه هاش. بعد از چند دقیقه دستم رو آروم برم پایین تا رسیدم به کسش. پاهش رو از هم باز کرد و من فهمیدم که اجازه دارم دستم رو به دروازه بهشتش برسونم. کسش رو میمالیدم و با هر حرکت دستم آهی میکشید. من کنارش روش دوزانو نشسته بودم. آروم دستش رو رسوند به لای پای من و شروع کرد به مالیدن کیر من که داشت شلوارم رو پاره میکرد تا بیاد بیرون. دستم رو انداختم به سکگ کمر شلوارش و اون رو باز کردم و تو همون حال صورتش رو نگاه کردم. چشماش همچنان بسته بود و اعتراضی به کار من نکرد. آروم بلند شدم و شلوارش رو درآوردم و بعد بلوزش رو. حالا سلاله با یه شرت و سوتین سفید روی تخت دراز کشیده بود و با چشمایی که خواهش ازش میبارید نگاهم میکرد. منم لباسهام رو به غیر از شرتم در آوردم و رفتم روی تخت. دراز کشیدم روش و دستم رو بردم زیر کمرش و سگک سوتینش رو باز کردم. وقتی سینه های سفید و نازش از توی سوتین رها شد با حرکت شهوت انگیزی افتادن بیرون. رفتم سراغ شرتش و حالا دیگه از زور شهوت داشتم دیوونه میشد. شرتش رو با شدت از پاش درآوردم. سلاله هم دست انداخت به شرت من و اون رو درآورد. کیرم که مثل سنگ سفت و مثل چماق بلند و راست شده بود مثل فنر از توی شرتم پرید بیرون. خوابیدم کنار سلاله و شروع کردم به مالیدن سینه ها و کسش. آروم دستم رو برم به طرف سوراخش و انگشتم رو آروم کردم تو. آهی کشید و پاهاش رو بیشتر باز کرد تا انگشت من بیشتر بره تو. کسش خیس و داغ بود. کیرم رو گرفته بود توی دستش و بالا پایین میکرد.
سلاله بلند شد و یه راست رفت سراغ کیرم و شروع کرد به خوردن و لیسیدن. خیلی وارد بود. از نوک کیرم لیس میزد و میرفت تا زیر خایه هام. تخمام رو تو دهنش میگرفت و میمکید. تو همون حالت نیم تنش رو گرفتم و چرخوندمش روی خودم و به حالت 69 قرار گرفتیم و منم شروع کردم به خوردن کس سلاله. بعد مدتی سلاله بلند شد و برگشت و دوباره اومد روم و کیرم که حالا خیس و لیز بود گرفت و نشست روش. آروم کیرم رو گذاشت دم سوراخ کسش و یواش وزنش رو انداخت روی باسن سفید و تپلش و کیر من سر خورد توکسش. برای اولین بار بود که گرمای کس رو درو کیرم احساس میکردم. احساس کردم کیرم از حرارتش داره آتیش میگیره. آروم شروع کرد کمرش رو حرکت دادن و با هر حرکت کمرش کس داغش دور کیر من سر میخورد و بالا و پایین میشد. توهمون حال سینه هاش که روبروی صورت من بود رو جلو داد و من فهمیدم که میخواد که بخورمشون، منم با ولع تمام شروع کردم به خوردن سینه های تپل و سنگینش که تو اون حالت سنگینیشون رو روی صورتم احساس میکردم. دستم روی کپلهاش بود و لرزش کپلهاش رو با هر ضربه ای که میزد احساس میکردم. بعد حدود ده دقیقه احساس کردم که دارم میام. کیرم رو از توکسش کشیدم بیرون و محکم فشارش دادم تا فوران نکنه.

قسمت پنجم: زندگی زیبا میشود

چند روزی از آشنایی و سکس من با سلاله گذشته بود. روحیه من بهتر شده بود و با اینکه گاهی اوقات خاطراتم با المیرا و نامردیهای اون و حامد آزارم میداد، سعی میکردم که فراموششون کنم ولی در عین حال توی این فکر بودم که چطور میتونم تلافی کنم و جواب لطف هر دوشون رو بدم.
یه روز ظهر که توی محوطه نشسته بودم، ماریان رو دیدم که از در ورود مجتمع وارد شد و رفت به سمت آسانسور تا سوار بشه. خودم رو رسوندم به ماریان گفتم: درود، چطوری خانوم خانوما؟
• سلام، مرسی، تو خوبی؟
• ممنون، میتونم چند لحظه وقتت رو بگیرم؟
• خواهش میکنم، فقط زود، چون باید برم خونه.
• زیاد وقتت رونمیگیرم. راستش درباره حرفای اون روزت خیلی فکر کردم. حق با تو بود. همه دخترها مثل هم نیستند. من تصمیم داشتم دور هرچی دختره یه خط قرمز بکشم و دوست دختر داشتن رو فراموش کنم، ولی صحبتهای تو و پدرم من رو روشن کرد و فهمیدم که به خاطر نامردی و بی معرفتی دو نفر نباید روال طبیعی زندگیم رو تغییر بدم و خودم رو توی احساساتم حبس کنم، اونم برای کسی که به قول خودت دیگه هیچ احساسی نسبت به من نداره.
• خوشحالم که به عنوان یه دوست تونستم بهت کمک کنم. البته باید بگم که بعد از برخوردی که بین تو و آرش پیش اومد، اون پسری که المیرا باهاش رابطه داشت جا زد و به بهانه های مختلف از المیرا فاصله گرفت. چون میترسید که اگه آرش بفهمه بلایی که سر تو اومد سر اون هم بیاد.
• خوب از قدیم گفتن، هرچی که عوض داره گله نداره. المیرا باید این رو میدونست که بلایی که سر من آورد ممکنه یه روز یکی سرش بیاره. راستش من با اینکه هنوز ته دلم از المیرا خوشم میاد ولی دیگه بعد از این جریانات نمیتونم همه چیز رو فراموش کنم و دوباره مثل قبل با المیرا باشم. چه تضمینی وجود داره که دوروز دیگه المیرا از یه پسر دیگه خوشش نیاد و دوباره همون آش و همون کاسه؟
• حق با توست. منم به المیرا گفتم که انتظار نداشته باش با اون کاری که با پدرام کردی دوباره همه چیز مثل روز اول بشه.
• یعنی المیرا میخواد دوباره با من باشه؟
• این جوری به نظر میرسه.
• نه، من تصمیمم رو گرفتم، اولاً، اگر دوباره قضیه لو بره هم من تو دردسر میوفتم و هم المیرا. دوماً، دیگه من نمیتونم اون احساس یه دست رو نسبت به المیرا داشته باشم و این باعث میشه که هم من از دوستی با المیرا لذت نبرم و هم اون. سوماً، من تصیمیمم رو گرفتم و کس دیگه ای رو برای دوستی انتخاب کردم.
• جدی؟ با کی دوست شدی؟
• هنوز دوستِ دوست که نشدم، چون هنوز بهش پیشنهاد ندادم. امیدوارم که پیشنهاد دوستی من رو بپذیری.
ماریان یه لحظه خشکش زد و بعد از کم مکث گفت: یعنی الان تو داری به من پیشنهاد دوستی میدی؟
• آره، و اگه بپذیری خیلی ممنون میشم.
• آخه… .
• آخه نداره. آره یا نه. راستش من ازت خیلی خوشم اومده. چون دختر با محبت و روشن فکری هستی و به نظر من از تمام دخترایی که دور و بر من هستند مناسبترین کیس برای دوستی هستی. حالا چی؟ قبول میکنی؟
• والا منم از تو خیلی خوشم میاد. ولی اگر اجازه بدی یه کم فکر کنم و بعد بهت جواب بدم.
• باشه، هرچند که نیازی به فکر نیست. چون هم من از تو خوشم میاد و هم تو میگی که از من خوشت میاد، پس مشکلی نیست. ولی با این حال منتظر جوابت میمونم.
• مرسی که درک میکنی. آخه برای من خیلی غیر منتظره بود که تو به عنوان یه پسر مسلمون به من که مسیحی هستم پیشنهاد دوستی بدی.
• به نظر من مذهب مسئله مهمی نیست. مهم اینه که دو نفر از هم خوششون بیاد. بقیه مسائل فرعی هستند و قابل حل.
• درسته، سعی میکنم در اولین فرصت جواب نهایی رو بهت بدم.
• منتظرم.
• خوب، من دیگه باید برم. خداحافظ.
• بدرود.
ملریان سوار آسانسور شد و رفت. من که کلی نقشه کشیده بودم که چطوری موضوع رو با ماریان در میون بذارم، حالا احساس خوبی داشتم. چون همه چیز خودبه خود جور شد و من تونستم حرفم رو به ماریان بزنم.
دو روزی از ماریان خبری نشد. داشتم مأیوس میشدم. پیش خودم فکر میکردم حتماً جوابش منفیه که خودش رو به من نشون نمیده. شایدم پیشنهاد من براش اونقدر مسخره و بی اهمیت بوده که اصلاً به خودش زحمت نداده درموردش فکر کنه.
روز سوم صبح زودتراز همیشه از خونه زدم بیرون تا برم برای ماشین یه سری لوازم بگیرم. همین که وارد محوطه شدم تا برم پارکینگ دیدم ماریان زیر همون درختی که تقریباً سه سال پیش اولین دوستی من با یه دختر(المیرا) شکل گرفت ایستاده و به من نگاه میکنه. رفتم طرفش و وقتی رسیدم بهش نگاهی به چشمای مشکیش که اون روز خیلی زیباتر به نظر میرسید انداختم و گفتم: سلام، معلوم هست کجایی؟
• سلام، خیلی وقت بود اینجا منتظرت ایستادم. این دو روز هم تهران نبودم. شمارت رو هم نداشتم که بهت زنگ بزنم. در عوض توی این دو روز خیلی فکر کردم.
• خوب، نتیجه؟
• نتیییییییییججه… . آره.
• چی آره؟
• جواب پیشنهادت. هرچی فکر کردم، با این که تو با المیرا دوست بودی و المیرا دوست صمیمی من بود و اگه من توی این شرایط به تو آره بگم ممکنه المیرا ناراحت بشه با این حال پیشنهادت رو قبول میکنم. حتی اگر المیرا ناراحتم بشه مهم نیست، چون خودش اشتباه کرده. تو هم دیگه حاضر نیستی دوباره با المیرا باشی، پس چرا من فرصت دوستی با تورو به خاطر هیچ از دست بدم.
من که توی اون دو روز کلی فکرهای منفی برای خودم کرده بودم با شنیدن جواب صریح و قاطع و مثبت ماریان نزدیک بود قلبم از توی سینم بزنه بیرون. به هر زحمتی که بود خودم رو کنترل کردم و گفتم: ممنونم، امیدوارم بتونیم در کنار هم روزا و لحظات خوش و خاطره سازی داشته باشیم. دستم رو برم جلو و بدون این که توجهی به این موضوع داشته باشم که توی محوطه مجتمع ایستاده ایم و ممکنه کسی مارو ببینه دست ماریان رو گرفتم و آوردم بالا و بوسه ای روی اون زدم و تو چشمای ناز مشکی ماریان خیره شدم. همیشه یه شیطنت خاص ته نگاههای ماریان دیده میشد که اون رو دوست داشتنی تر و خواستنی تر میکرد. دست کردم توی جیبم و یه تکه کاغذ در آوردم و با خودکاری که روی جاسوئیچیم بود شماره اطاق خودم رو براش نوشتم و دادم بهش.(مدتی بود که یه خط جدید خریده بودیم و پدرم اون رو مستقیم به اطاق من وصل کرده بود.)
از هم خداحافظی کردیم و قرار شد ساعت 3 بعد از ظهر ماریان برای من زنگ بزنه. حسن دوستی با ماریان این بود که اولاً، ماریان یه دختر مسیحی بود و خوانواده اونها مشکلی در این نمیدیدند که ماریان با یه پسر دوست باشه. دوماً، با این دوستی هم المیرا ادب میشد و هم آرش بیشتر حرس میخورد. چون آرش هم تا اونجایی که من خبر داشتم مدتی دنبال ماریان بود تا باهاش دوست بشه. ولی به هر دلیلی که آخر هم من نفهمیدم ماریان بهش جواب رد داده بود. شاید چون برادر دوستش بود و یا شاید چون آرش با آدمای ناجوری دوستی داشت که شهرت خوبی تو محله نداشتند.
من خوشحال از گرفتن جواب مثبت از ماریان سوار ماشین شدم که اون روز پدرم با خودش نبرده بود و زدم بیرون. ساعت حدود 30/1 بعداز ظهر رسیدم خونه. ناهار خوردم و رفتم توی اطاقم و منتظر تلفن ماریان شدم. ساعت حدود 2 بود که تلفن زنگ زد. با خودم گفتم حتماً افشین یا حمیده. قرار ما ساعت 3 بود. گوشی رو برداشتم و گفتم: بله، بفرمایید.
صدای ناآشنای یه دختر از پشت خط گفت: سلام،آقا پدرام؟
• بله، پدرام هستم. شما؟
• من رونمیشناسی؟
• نخیر، به جا نمیارم.
• خوب، حق داری آخه صدای من رو زیاد نشنیدی.
• خانوم یا امرتون رو بفرمایید یا مزاحم نشید.
• چه بداخلاق. عصبانی نشو بابا. من ملینا هستم.
• ملینا؟ دوست دختر حمید؟
• بله، حالا شناختی؟
• بله، ولی فکر نمیکنی اشتباهی زنگ زدی؟ اینجا خونه حمید نیست منم حمید نیستم.
• فرقی نمیکنه، پسر، پسره دیگه.
• Oh my god ، دوکلام هم از مادر عروس بشنوید. ولی هر کسی برای خودش اسمی داره و دل هر کس مال خودشه. اسمها و دلها که یکی نیست.
• فیلسوف هم که هستی.
• میشه بری سر اصل مطلب. من کار دارم و منتظر تلفن هستم.
• منتظر تلفن کی؟ دوست دخترت؟
• میتونی این جوری فرض کنی. حالا کارت رو میگی یا قطع میکنی؟
• خوب بابا، من رو بگو که تورو مورد اطمینان دیدم و میخواستم بهم کمک کنی.
• نظر لطفته، ولی من اگه میتونستم به کسی کمک کنم اول به خودم کمک میکردم.
• راستش میخواستم یه خورده با حمید صحبت کنی.
• راجع به چی؟
• ببین، من هر وقت میرم خونه حمید اون میخواد به من دست درازی کنه و ازم کام بگیره.
• خوب؟
• خوب من نمیخوام همچین رابطه ای با حمید داشته باشم.
• خوب پس چرا میری خونشون. اگه قرار به حرف زدنه همون از پشت تلفن حرف بزنید.
• خوب آخه حمید میخواد. البته به نظر من هم صحبت رودررو لطفش بیشتره.
• اگه حمید رو دوست داری و احساس میکنی اون هم تورو دوست داره خوب چه اشکالی داره از باهم بودن لذت بیشتری ببرید.
• راستش من اونقدر به حمید علاقه ندارم که بخوام خودم رو همه جوره در اختیارش بذارم.
• خوب این رو بهش بگو. اون هم معطل نگه ندار.
• راستش من میخواستم این کار رو تو بکنی و از طرف من بهش بگی.
• شرمنده، اون وقت فکر میکنی حمید درمورد من چه فکری میکنه؟ فکر میکنه من مخ تورو زدم و تورو میخوام برای خودم.
• خوب مگه اشکالی داره؟
• چی؟ اینکه حمید اینجوری فکر کنه یا اینکه من تورو برای خودم بخوام؟
• هردوش، البته دومی بیشتر.
من که از تعجب احساس میکردم روی سرم شاخ دراومده با خودم فکر کردم به هم خوردن رابطه من با المیرا چه پربرکت بود برای من. اول که ماریان و بعد سلاله و حالا هم ملینا. خدا بعدیها رو به خیر بگذرونه.
گفتم: ببین تو دختر زیبایی هستی و هر پسری دوست داره که با دختری مثل تو دوست بشه ولی تو دوست دختر حمید هستی و حمید هم توست صمیمی منه. اولاً من باید موضوع رو باحمید در میون بذارم و دوماً، باید کمی فکر کنم.
• باشه، من دوباره فردا زنگ میزنم که جواب رو ازت بگیرم. الان پدرم اومد خونه. نمیتونم حرف بزنم. خدانگهدار.
• بدرود.
عجب داستانی بود؟ از یه طرف من هنوز احساس میکردم که باید فقط با یه دختر دوست باشم و اگه غیر از این باشه معنیش اینه که در رفاقت خیانت کردم و از طرفی از هیچ کدوم از این دخترها نمیشد گذشت. هر کدوم به نوعی خواستنی بودند. ماریان با اون چشمای شیطونش, سلاله با اون شهوت و از همه مهمتر باز بودن راهش و حالا هم ملینا با اون نگاه حشری و اندام سکسیش. احساس میکردم مثل کلاف سردرگمی شدم که اصلاً نمیشه سر نخش رو پیدا کرد.
سر ساعت 3 بود که تلفن دوباره زنگ زد. گوشی رو برداشتم. ماریان بود. گفت: الو، سلام.
• درود. خوبی؟
• مرسی، میشه یه سؤال بپرسم؟
• بگو.
• چرا تو به جای سلام میگی درود؟
• خوب چون سلام کلمه عربیه و درود فارسی. من خیلی دوست دارم که زبان فارسی از واژه های عربی خالی بشه ولی اونقدر عربی وارد زبون ما شده که امکانش نیست کاملاً فارسی صحبت کنیم. ولی به هر حال در بعضی موارد که معادل فارسی هست سعی میکنم از کلمه فارسی استفاده کنم. مثل سلام و خداحافظ که میشه بجاش گفت: درود یا بدرود.
• خوبه، نژاد پرست هم که هستی.
• نژاد پرست نه به اون معنی. ولی خیلی دوست دارم ما ایرانی ها به اصل خودمون برگردیم.
• بگذریم. نیم ساعت پیش زنگ زدم. اشغال بودی.
• آره، داشتم با یکی از دوستام حرف میزدم.
• دختر بود؟
• فرض کن آره، چطور؟
• هیچی، ولی اگه دختر بود پس چرا به من پیشنهاد دوستی دادی؟
• خوب مگه همه دوستیها و رابطه ها یه جورند؟ من ممکنه با دخترای زیادی رابطه داشته باشم ولی قرار نیست همه رابطه هام مثل رابطه ام با تو باشه. درسته؟
• شاید، ولی ممکنه توی ابن همه رابطه دوتا رابطه شبیه هم پیدا بشه.
• ببین ماریان، ما قراره با هم دوست باشیم و از دوستیمون لذت ببریم. قرار نیست باهم ازدواج کنیم. درسته؟ پس بهتر نیست با دوری از گیر دادنهای بیخود دوستیمون رو لذت بخش کنیم؟
• یعنی اگه منم به غیر از تو با پسر دیگه ای رابطه داشته باشم تو اعتراضی نمیکنی؟
• من وتو باهم دوستیم و نه من میتونم به تو امر کنم که با هیچ پسر دیگه ای رابطه نداشته باش و نه تو. مگه اینکه ازدواج بکنیم. اگه تو بدون اینکه من رو دور بندازی و رابطت رو با من قطع کنی با پسر دیگه ای رابطه داشته باشی من نمیتونم اعتراضی کنم ولی اگه به خاطر یه پسر دیگه زیر عهد و قرار و حرفهات بزنی و من رو مثل المیرا بفروشی، خوب، طبیعی که ناراحت میشم.
• خوبه، خیلی اروپایی فکر میکنی.
• خوب، به نظر من درستش همینه. حالا میخواد اروپایی باشه، میخواد ورامینی.
• بگذریم، من تسلیم. منم سعی میکنم مثل تو فکر کنم، چون فکر میکنم اینجوری خیلی از حساسیتها از بین میرند.
• درسته، خوب دیگه حرفای فیلسوفانه بسه. عصر چکاره ای؟
• بیکار. چطور؟
• دوست داری باهم بریم بیرون؟
• بیرون؟
• آره، من ماشین رو برمیدارم و میریم بیرون.
• نه، گیربازاره، میگیرنمون.
• نه بابا، میریم یه جایی که زیاد گیربازار نباشه.
• نمیدونم، من ساعت 5 بهت زنگ میزنم. ببینم تا اون موقع اوضاع از چه قراره.
• باشه، پس من منتظرم. نکاریا.
• من اهل سرکاری نیستم.
• OK ، پس منتظرم.
• باشه، خدا… ببخشید، بدرود.
• خوبه راه افتادی. بدرود.
گوشی رو که گذاشتم بلند شدم و رفتم تو هال و به پدرم گفتم: بابا، امروز عصر میتونم ماشین رو بردارم.
• آره، من جایی نمیخوام برم. کجا میخوای بری؟
• میخوام برم بیرون یه دوری بزنم.
• تنهایی؟
• حالا، بالاخره یکی رو پیدا میکنیم که تنها نباشیم.
• خوبه، ولی مواظب باش. هم تورانندگی وهم … .
• میدونم بابا، خیالت راحت باشه.
ساعت پنج بالاخره رسید وماریان سر ساعت زنگ زد.
• الو، سلام.
• سلام خانومی، همیشه سر وقت. از این اخلاقت خیلی خوشم میاد
• ممنون، اگه بگم نمیام، ناراحت میشی؟
• از دست تو نه ولی از شانس خودم آره.
• خوب پس برای این که شانست رو زیاد بد و بیراه نکنی، میام.
• باز خوبه دلت برای شانس من سوخت، وگرنه من مجبور بودم برم تمام صابونایی که به دلم زده بودم بشورم.
• مسخره ای تو، من میرم سر کوچه منتظرت میشم. نمیخوام تو مجتمع کسی مارو باهم ببینه.
• باشه عزیزم، منم الان راه میوفتم.
سریع شال و کلاه کردم و ماشین رو آتیش کردم و راه افتادم. سر کوچه ماریان رو دیدم که ایستاده. ترمز زدم و ماریان سریع سوار شد و منم گازش رو گرفتم و از محله دور شدیم. ماریان یه آرایش ملایم و زیبا کرده بود و بوی عطرش داشت من رو دیوونه میکرد. سعی میکردم از کوچه پس کوچه ها برم تا زیاد تو دید نباشیم و یه وقت بهمون گیر ندن.(اینم شد مملکت؟!!!)
همینطور که داشتم رانندگی میکردم یه لحظه متوجه شدم که گرمی دستی رو روی دستم که روی سر دنده بود احساس میکنم. نگاه کردم و دیدم ماریان بدون اینکه به من نگاه کنه دستش رو گذاشته روی دستم. وقتی که متوجه شد که من دارم نکاهش میکنم، بدون اینکه نگاهش رو برگردونه یه لبخند شیطنت آمیز زد و گفت: حواست به رانندگیتون باشه آقا، کار میدی دستمونا.
• ای شیطون، حالا من زبل و شیطونم یا تو؟
• تو.
• چرا؟ بازم من شیطونم؟
• برو، من که میدونم تو با المیرا چه شیطنتهایی کردی. این که من دستم رو گذاشتم روی دستت شیطنته یا اون کارایی که تو با المیرا کردی؟
• مگه المیرا برای تو تعریف میکرد؟
• از سیر تا پیازش رو. اونم با آب و تاب فراوون. چنان تعریف میکرد که آب دهن آدم راه میافتاد.
• خوبه، پس تو هم از اینجور شیطنتها خوشت میاد، نه؟
• به موقع و به جاش آره. کیه که از این جور شیطنت ها دوست نداشته باشه؟
• خیلی از دخترا در رابطشون با پسرا میگن که از رابطه سکسی خوششون نمیاد.(البته سکسیش رو آروم گفتم که ببینم عکس العمل ماریان چیه)
• خوب، اونا یا مریضند که باید خودشون رو به پزشک معرفی کنند، یا اِفه چُسی میاند برای اینکه بگند ما پاکیم و اهل اینجور رابطه ها نیستیم و خلاصه تو مایه های عشق پاک سیر میکنیم.
• یعنی هر کی از این رابطه ها خوشش بیاد و داشته باشه نا پاکه؟
• نه، البته به اندازش، بعضی ها دیگه شورش رو در میارند. هر جا میرسند و به هر کی که میرسند بند رو آب میدن و تا ته تهش میرند. اینجور رابطه ها جای مناسب و طرف مناسب میخواد نه هرجا و با هرکس.
• همین روشن فکریت من رو کشته دیگه.
باهمون دستش که روی دستم بود یه ضربه روی دستم زد و گفت: تو این زبون رو نداشتی چکار میکردی؟
• هیچی، احتمالاً هنوز نتونسته بودم بهت پیشنهاد دوستی بدم و هنوز تو خماریت مونده بودم.
• ای بد جنس کلک.
ساعت حدود 7 بود. بعد از کلی پرسه زدن تو خیابونا و کوچه پس کوچه ها باهم رفتیم توی یه کافی شاپ که یه گوشه دنج از میدون آرژانتین بود و معمولاً پاتوق دخترو پسرایی مثل ما بود که دنبال یه جای آروم و کم دید میگشتند تا ساعتی رو با هم باشن و بگن و بخندن. یه ساعتی اون جا بودیم و بعد به پیشنهاد من رفتیم ساختمون آفتاب تا پیتزا بخوریم. بعد از خوردن پیتزا حرکت کردیم به سمت خونه. ساعت حدود یازده بود که رسیدیم سر کوچه. من نگه داشتم و یه نگاه یه ماریان کردم. محله آروم و خلوت بود و پرنده پر نمیزد. ماریان هم به من خیر شده بود. انگار میدونست که ازش چی میخوام. آروم دستم روانداختم دور گردنش و صورتم رو بهش نزدیک کردم. هیچ عکس العملی نشون نداد. فقط تو چشمام زل زده بود. آروم لبهام رو روی لبهاش گذاشتم. اون موقع بود که چشمای نازش رو بست و شروع کردیم به لب گرفتن. برای دو سه دقیقه نفهمیدم کجا هستم. بعد ماریان که انگار خجالت کشیده بود سرش و انداخت پایین و آروم گفت: ازت خیلی ممنونم، شب خیلی خوبی بود.
• من ازت ممنونم که امشب با من بودی به منم خیلی خوش گذشت، مخصوصاً این ده دقیقه آخرش.
• ای بدجنس، من همینجا پیاده میشم.
• باشه منم همینجا میمونم تا تو بری توی مجتمع بعد حرکت میکنم.
ماریان سریع یه بوسه روی لبم نشوند و گفت: بدرود.
• بدرود، شیطون بلای من.

قسمت ششم: برسر چندراهی

صبح زود بود. با اینکه شب قبل از فکر و خیالهایی که در سرم بود و من رو گیج میکرد دیر خواببیده بودم ولی زود بیدار شدم و هنوز چشمام درست باز نشده بود که دوباره کوهی از افکار مختلف روم هوار شد و احساس کردم مغزم زیر این بار داره له میشه. بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه. پدرم طبق معمول زود بیدار شده بود و میز صبحانه رو چیده بود.
• درود بابا.
• صد درود، مرد کوچیک خونه.
• فکر نمیکنم زیادم کوچیک باشم. 20 و خرده ای سالمه ها.
• اوه، ببخشید. یعنی الان بزرگ شدی؟
• خوب، اینجوری فکر میکنم.
• اگه 50 سالتم بشه بازم برای من پدرام کوچولویی. راستی، چرا اینقدر زود بیدار شدی؟
• نمیدونم. فکرم مشغوله.
• خوبه، تو فکر هم داری؟
• اِاِاِاِ، بابا، اذیت نکن دیگه. دارم جدی حرف میزنم.
• ببخشید، نمیدونستم تو جدی هم میتونی باشی.
• بابا!! (با عصبانیت)
• تسلیم.(با دستای بالا) خوب، حالا فکرت رو چی مشغول کرده؟
• نمیدونم چجوری بگم. بعد از جریان آرش اتفاقات و موقعیتهای جدیدی برام پیش اومده که هر کاری میکنم باهم جفت و جور نمیشند.
• منظورت از جریان آرش، همون جریان المیراست دیگه! نه؟!!
• خوب حالا، جریان المیرا. گیر میدیا.
• خوب؟!!!
• خوب، خوب دیگه. تو این چند روز افراد جدیدی سر راهم قرار گرفتند که تصمیم و انتخاب رو برام سخت کردند.
• آهان، گرفتم. دخترا ولت نمیکنند. صف کشیدند تا تو یکیشون رو انتخاب کنی.
• ای بابا، مثل اینکه شما نمیخواید موضوع رو جدی بگیرید.
• خیلی خوب، باهات شوخی کردم تا هم خواب از سرت بپره و هم از اون حال و هوای سردرگمی در بیای. ازت نمیپرسم کی و کِی و کجا؟ فقط چندتا موضوع رو بهت میگم که اگر اونها رو کنار هم بذاری و ازشون استفاده کنی میتونی از این سر در گمی در بیای.
• معما طرح میکنی؟
• تو اینجوری فرض کن. چون وقتی یه معما رو حل میکنی از اونجایی که روش فکر میکنی موضوع و محتواش تو ذهنت میمونه. خوب، حواست جمع هست یا بذارم برای یه وقت دیگه؟
• نه، حواسم جمع شماست.
• بسیار خوب. 1- تا موقعی که ازدواج نکردی خودت رو پابند و مقید یه دختر نکن. 2- سعی کن با هر دختری اونجوری رفتار کنی که انتظار داره، البته نه اینکه دربست مطیعش بشی، منظورم اینه که به فراخور روحیات و علایق طرف مقابلت دقت کن و اونهایی رو که هم برای تو و هم برای اون ضرر و یا عواقب بد نداره مد نظرت قرار بده تا دوستی و رابطتون لذت بخش بشه. 3- بعضی افراد ارزش دوستی ندارند، پس سعی کن ازشون دوری کنی. مثلاً به خاطر انتخاب ماریان به عنوان دوست دختر جدیدت خوشم اومد چون دختر فهمیده و با کلاسیه و خانواده خوبی هم داره. 4- دردام احساساتت گیر نکن و سعی کن همیشه و در هر شرایطی منطقت رو روشن نگه داری. 5- هیچوقت طرف مقابلت رو مجبور به کاری نکن که دوست نداره و مطمئن باش اگر طرفت از روی اجبار باعث لذت تو بشه ممکنه در کوتاه مدت برات لذتبخش باشه ولی بعد یا برات ایجاد دردسر میکنه و یا تورو دچار وجدان درد میکنه.
• یعنی اگه من هم زمان با چند دختر دوست باشم، خیانت نکردم؟
• نه، چون تو فقط با اون دخترها دوستی. مثل اینکه تو چون با افشین دوستی دیگه نباید با حمید دوست باشی. منطقی نیست. فقط رابطه ای که بین تو و یه دختر وجود داره از بعضی نظرها با رابطت با یه پسر فرق میکنه. اگر ازدواج بکنی مسئله فرق میکنه. تا موقعی هم که آمادگی ازدواج رو نداشته باشی مطمئن باش پیش نمیاد.
• از کجا باید بدونم آمادگیش رو دارم یا نه؟
• ببین، از نظر ظاهری وقتی که تونستی به تنهایی یه خانواده رو اداره کنی آمادگی ازدواج رو داری، ولی از نظر باطنی، زمانی میرسه که تو احساس میکنی دیگه روابط معمولی با چند دختر تورو راضی نمیکنه و دوست داری کسی رو داشته باشی که مال خودت باشه و تو هم مال اون باشی و از رابطه با چند دختر که امروز هستند و ممکنه فردا نباشند خسته میشی. اون وقته که تنها ازدواج میتونه مشکلت رو حل کنه. البته امیدوارم وقتی به فکر ازدواج بیفتی که هم تجربه و آمادگی باطنی داشته باشی و هم توانایی ظاهری.
• مطمئن باش، من فعلاً میخوام از جوونیم لذت ببرم.
• خوبه، درستش هم همینه. البته باید مواظب باشی، چون سر راهت چاه و چاله زیاده. سعی کن همیشه با چراغ روشن حرکت کنی. در ضمن از چند چیز دوری کن: 1- دوست بد. 2- زن شوهردار. 3- دخانیات. 4- مصرف بیش از حد مشروبات الکلی. 5- انحرافات جنسی. همیشه سعی کن در هر جریانی از راه طبیعیش وارد بشی تا تو دردسر نیفتی. حالا هم صبحونت رو بخور تا جون بگیری و بتونی با چندتا دختر کشتی بگیری.
• بابا، تیکه میندازی؟
• تیکه چیه؟ خودت گفتی دخترا برات سینه چاک میکنند.
• من کی گفتم؟
• حالا، فقط مواظب باش بیشتر از ظرفیتت سوار نکنی.
• خیلی بدجنسی بابا.
صبحونه رو کامل نخورده بودم که تلفن اطاقم زنگ زد. بلند شدم و درحالی که هنوز داشتم لقمه رو میجویدم رفتم و گوشی روبرداشتم.
• سلام، آقای سحرخیز.
• درود، شما؟
• مثل اینکه هنوز خوابیا. اول بیدار شو، بعد لقمت رو غورت بده، بعدم حواست رو جمع کن تا یادت بیاد من کی هستم. مثل اینکه دور و برت دختر زیاده که قاطی میکنی و نمیتونی درست صداها روتشخیص بدی.
• تو خواب و خوراک نداری مگه دختر؟ صبح کله سحر نگفتی مردم خوابند؟ بدبخت حمید چی میکشه از دست تو؟
• اِاِاِاِاِاِ، چه عجب، حضرت اشرف دوگولشون کار کرد و ما رو به جا آوردند؟!!!!
• خوب حالا، مزه نریز. چیه صبح به این زودی زنگ زدی نذاشتی صبحونم رو میل کنم؟
• حیف که نه حال کل کل دارم نه وقتشو. چی شد؟ فکرات رو کردی عروس خوانوم؟
• اولاً، عروس خانوم عمّته. دوماً، اول باید موضوع رو با حمید در میون بذارم، بعد تازه اگه حمید بیخیالت شد من فکر کنم.
• اوووووووووووووووووه، چقدر کلاس میذاری بابا، فکر کردی نوبرش رو آوردی؟ چیزی که زیاده پسر. همچین ناز میکنه انگار آلن دلونه. دنیا رو ببین تو روخدا! همه چیز وارونه شده. من، یه دختر ناناز و ترگل ورگل باید بیام منت یه پسر کج و کوله رو بکشم.
• کج و کوله، آره، خدا از ته دلت بشنوه. بعدشم، مگه من نامه فدایت شوم برات فرستادم و ازت خواستم که به من زنگ بزنی؟ خودت راست کردی به حمید کیر بزنی و بیای رو مخ ما با دمپایی ابری پیاده روی کنی.(راستش اونقدر از حرفش حرصم گرفته بود که یه لحظه یادم رفت که با ملینا دارم حرف میزنم و هنوز اونقدر باهاش خودمونی نشدم که شوخی های ناجور بکنم و حرفای خارج از محدوده بزنم)
• خیلی بی ادبی، فکر میکردم که خیلی با کلاستر از این حرفا باشی.
با اینکه میدونستم سه کردم ولی خودم رو از تک وتا ننداختم و گفتم: صبح کله صحر زنگ زدی رو اعصاب من داری چهار نعل میدویی، تازه انتظار داری باهات با کلاس رفتار بشه. تابستونه، صبح زودم هست، کلاس ملاس تعطیله. درضمن مگه دروغ میگم؟ میخوای حمید رودست به سر کنی.
• گفتن داریم تا گفتن. بگذریم، من طبعم بالاتر از این هستش که با این چیزا ازت ناراحت بشم.
• از اولم میدونستم سریشتر از این حرفایی.(خیلی دوست داشتم یه جوری دست به سرش کنم. چون هم دوست دختر حمید بود، هم خواهر سلاله بود و اینجوری که به نظر میرسید خیلی هم کنه بود)
• ببین پدرام، من یه بدی دارم، اونم اینه که وقتی از چیزی یا کسی خوشم بیاد باید هر طور شده به دستش بیارم. پس سعی نکن من رو قلاب سنگ کنی.(نه خیر، طرف خیلی کلیدتر از اینه که بشه با حرف بپرونیش)
من که منتظر بودم تا ماریان زنگ بزنه و باهاش صحبت کنم(چون قرار بود هر روز به محض اینکه ماریان بیدار شد به من زنگ بزنه تا برنامه اون روز رو با هم هماهنگ کنیم) برای اینکه ملینا شاخ رو بکشه گفتم: خوب دیگه، شوخی بسته. جدی، من امروز با حمید در مورد توصحبت میکنم و بعد بهت زنگ میزنم.
• ساعت چند؟
• بعد از ظهر بین ساعت 4 تا 5 منتظر باش.
• باشه. فقط سرکار نذاریا.
• نه، من هر عادت بدی داشته باشم این یه عادت رو ندارم.
• باشه، من منتظرم.
• پس فعلاً، بدرود.
• خداحافظ.
گوشی رو که گذاشتم و تو دلم گفتم: کاش به جای ملینا سلاله زنگ میزد تا شاید بتونم یه صفای دیگه باهاش بکنم. هنوز مزه اون سینه های سفید و تپل سلاله زیر دندونم بود و پدرام کوچیکه هم بدجوری بیتات شده بود.
ساعت 9 بود که ماریان زنگ زد. برای ساعت 10 قرار گذاشتیم تا با هم بریم بیرون. قرار شد من یه تاکسی تلفنی بگیرم و سر کوچه منتظر ماریان بشم. مثل همیشه سر ساعت ماریان پیداش شد. من قبل از اون یه تماس با حمید گرفته بودم و بهش گفته بودم شاید من و دوست دخترم بیایم خونتون. از اونجایی که پدر و مادر حمید هر دو شاغل بودند و برادر حمید هم تا ساعت 2 بعد از ظهر کلاس تقویتی بود، خونه حمید اینا از صبح تا ساعت دو و نیم سه مکان بود تازه اگر هم کسی سر میرسید اطاق حمید یه در خروجی مستقل داشت که راحت میشد ازش خارج شد و فرار کرد. بعد از یک ساعت دور زدن تو خیابونها و کمی خرید که ماریان کرد به خونه حمید رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم و من کرایه رو حساب کردم. همون دری رو که به اطاق حمید باز میشد زدم و بعد از باز شدن در رفتیم تو. حمید بعد از چند دقیقه که با ما بود با اشاره من و به بهانه اینکه میخواد تلفن بزنه از اطاق خارج شد و ما رو تنها کجاست. ماریان روی مبل راحتی نشسته بود و منم لبه تخت. ماریان به محض وارد شدن مانتو و روسریش رو درآورده بود و با شلوار لی و یه تاپ سفید آستین حقله ای که تنش بود چشم هر بیننده ای رو به خودش جلب میکرد. یه تینیجر به تمام معنا بود. با همون چشمای درشت و شیطونش به من نگاه میکرد و آتیش هوس رو در من شعله ورتر میکرد. میخواستم هر چه زودتر اون بدن سفید و متناسب و خواستنی رو بدون فاصله حتی پارچه لباسهامون در آغوش بگیرم و گرمای پوست مرمریش رو روی پوست تنم احساس کنم. بعد چند دقیقه سکوت و در و بدل کردن نگاههای معنی دار بالاخره ماریان گفت: اومدیم اینجا بشینیم همدیگه رو نگاه کنیم؟
• خوب، میخوای پاشیم همدیگه رو نگاه کنیم؟
• پرفسور، منظورم نشستن نبود نگاه کردن بود.
• آهان! خوب، میخوای دراز بکشیم و همدیگه رو نگاه کنیم؟
• ای مسخره.
با دست اشاره کردم که: بلند شو و بیا پیش من.
با اون چشمای هوس انگیزش اشاره کرد که: نه، تو بیا پیش من.
بدون اینکه لحظه ای رو از دست بدم بلند شدم و رفتم روی دسته مبل راحتی نشستم و گفتم: خوب، حالا چکار کنیم؟
ماریان با عشوه خاصی به من نگاه کرد و گفت: شیطونی.!!!
با شنیدن این حرف دیگه طاقت نیاوردم و از روی دسته مبل سر خوردم تو بغلش و تو همون حال لباهام رو روی لباش قفل کردم. لب داغش لبام رو میسوزوند. تو همون حال دست بردم به طرف سینه هاش و از روی لباس سینه های برآمدش رو نوازش کردم وقتی دیدم که هیچ اعتراضی نکرد، فهمیدم که میتونم ادامه بدم. با فشار بیشتری شروع به مالیدم سینه هاش کردم. با اینکه سینه های نسبتاً بزرگی داشت ولی سفت و شق و رق بودند، طوری که من برای یه لحظه فکر کردم سینه هاش رو عمل کرده و پروتز گذاشته. آروم همونطوری که بدنش رو از روی لباس لمس میکردم دستم سور خورد به طرف کسش. اما بازم هیچ عکس العملی ندیدم و کماکان چشمای خمار و درشتش رو دوخته بود تو چشمای من و لبهام رو میخورد. معلوم بود که حسابی حشری شده. نفسهاش داغ و تند بود و لپهای سفیدش از شدید شهوت سرخ شده بود. بعد از کمی ور رفتن بلند شدم و تاپش رو از تنش درآوردم. یه سوتین صورتی خوش رنگ بسته بود که منظره سینه هاش رو با اون چاک عمیق بین سینه ها خیلی جذابتر کرده بود. باورم نمیشد تو این مدت کوتاه و تنها در بار دومی که با هم از مجتمع زده بودیم بیرون تونسته باشم خودم رو اونجایی که میخواستم برسونم. شروع کردم به باز کردن دکمه های شلوار لیش و آروم اون رو از پاش درآوردم. چه رونهای سفید و صاف و گوشتی داشت. مثل سنگ مرمر صاف و سفید ومثل پنبه نرم و لطیف.شرتش هم با سوتینش ست بود و رنگ زیباش از لای رونهای خوردنی ماریان خودنمایی میکرد. یهو ماریان با یه چهره جدی از جاش بلند شدو من رو هل داد عقب. یکی دوقدم رفتم عقب. منتظر بودم که بزنه زیر گوشم و لباسهاش رو بپوشه و بزنه بیرون. اومد طرفم و همونطور که خیلی جدی تو چشمام نگاه میکرد دستش رو انداخت لای پای من و تخمام رو گرفت و یه فشار داد. با اینکه دردم گرفته بود ولی خوشحال بودم. چون فهمیدم که قصد داره ادامه بده . حالا دیگه نوبت اون بود. تو همون وضعیت با همون دستش که تخمام رو باهاش گرفته بود من رو به طرف تخت راهنمایی کرد. منم از خدا خواسته افتادم روی تخت و خودم گذاشتم در اختیار ماریان تا هر کاری که دوست داره بکنه. ماریان آروم اومد روم و نشست روی سینم، طوری که شرتش روبروی دهن من بود. چه بوی عطر توت فرنگی میداد. شروع کردم به لیس زدن شرتش. یه خرده که گذشت از روی سینم بلند شد و دکمه های پیراهن من رو دونه دونه و با کرشمه باز کرد و با نوک ناخنهای بلند و لاک زدش شروع کرد به نوازش سینه و شکمم. من داشتم دیوونه میشدم آستینهای پیراهنم رو درآوردم و منتظر حرکت بعدیش شدم. آروم رفت پایین و دکمه شلوارم رو باز کرد و بعد با دندون زیپ شلوارم رو کشید پایین. اونقدر نفسهاش گرم بود که گرماش رو از روی شرت حس میکردم. شلوارم رو درآورد و با همون شرت نشست روی کیر من و شروع کرد به چرخودن کمر و باسنش در حالی که حرارت و رطوبت کسش رو روی کیرم حس میکردم. تو همون حالا دستش رو برد پشتش و بند سوتینش رو باز کرد واون رو آروم درآورد سینه های توپر و سفید و سفتش مثل دو تا هلو که از شاخه آویزون باشند افتادن بیرون. آروم روی سینه من نیمخیز شد تا سینه هاش روبروی صورت من باشه. بوی عطر نارسیسش من رو گیج کرد. شروع کردم به خوردن سینه هاش. عجب سینه هایی داشت. گرد و تو پر و سفت با نوکهای جوون و برآمده که وقتی میرفت توی دهنم انگار خوش مزه ترین پاستل دنیا رو دادم میک میزنم. همونجورری که داشتم سینه هاش رو میخوردم با کمک خودش شرتش رو از پاش درآوردم و پرت کردم گوشه اطاق. دستام رو گذاشتم روی کپلهاش و شروع کردم به نوازش و مالیدن.رونهای نازش دوطرف بدن چفت شده بود. به هر زحمتی بود شرت رو هم تو همون حالت درآوردم. کیرم چسبید به کسش. مثل این بود که سر کیرم روچسبونده باشم به بخاری. کسش تب کرده بود و از آبی که ترشح میکرد کیرم خیس شد.بعدماریان چرخید و طاقباز افتاد روی تخت و پاهاش رو از هم باز کرد. کس سرخ و گوشتالوش اوفتاده بود بیرون. رفتم سراغ کسش. عطر شرت توت فرنگیش هنوز روی کسش بود و منم مثل اینکه دارم ژله میخورم. صداش در اومد. ناله میکرد . بعضی اوقات سر من رو از خودش دور میکرد و بعد باز ول میکرد. بعد چند دقیقه سرم رو گرفت من رو کشید روی خودش منم همون طور که بدنش رو لیس مزدم رفتم بالا تا رسیدم به سینه هاش. یه خرده از سینه های نازش خوردم. بازم من رو کشید بالاتر تا جایی که کیرم رسید وسط سینه هاش. سینه هاش رو که از آب دهن من خیس شده بود جمع کرد دور کیرم و منم شروع کردم به عقب و جلو کردن. با هر فشاری که میدادم سر کیرم از بالای سینه هاش میزد بیرون و اون هم یه بوس یا یه لیس به سر کیرم میزد. خودش رو کمی کشید پایین و کیرم رو با دوتا دستاش گرفت و شروع کرد به خوردن. طوری میک میزد که احساس میکردم الانه که پوست کیرم ور بیاد. گاهی هم کیرم رو تا ته میکرد توحلقش. معلوم بود که تجربه قبلی داره. منم از این موضوع ناراحت نبودم. بعد از چند دقیقه کیرم رو از تو دهنش درآورد گفت: دیگه طاقت ندارم. من رو بکن.
من با عجب نگاهش کردم و گفتم: از جلو؟!!!!
• آره، زود باش دارم دیوونه میشم.
• آخه،… .
• زود باش، نترس، من دختر نیستم.
چهارچراغم روشن شد. شنیده بودم که دخترای مسیحی خیلی آزادتر از مسلمونا هستند ولی فکر نمیکردم تا این حد. رفتم پایین و وسط دوتا پاش قرار گرفتم. با شک کیرم رو گذاشتم دم سوراخش و یه فشار کوچیک دادم. یه نفس عمیق کشید و بالش زیر سرش رو چنگ زد. گفتم: مطمئنی؟
• آره، زود باش، کشتی منو.
با فشار بعدی سرکیرم رفت تو کس داغ و تب کردش. اونقدر خیس بود که احساس میکردم کیرم خود به خود داره سر میخوره و میره جلو. بالاخره تمام کیرم تا بالای تخمام رفت تو. خیلی تنگ بود. معلوم بود با اینکه اپنه ولی زیاد از کسش کار نکشیده. شروع کردم به تلنبه زدن. کم کم به سرعتم اضافه میکردم و ماریان هم با بالا رفتن سرعت من صداش میرفت بالاتر. پاهش رو دور کمرم فقل کرده بود و من رو به طرف خودش فشار میداد. تو همون حال افتادم روی سینه هاش و حالا نخور، کی بخور. نمیدونم چند دقیقه بود که تو اون حال میکردمش. جالب این بود که منی که تا اون روز نهایت تا ده دقیقه میتونستم طاقت بیارم بالای ده دقیقه تو همون حال در حال تلنبه زدن بودم و اصلا انگار نه انگار. پاهاش رو باز کردو در حالی که کیرم هنوز توکسش بود با هم چرخیدیم و ماریان بالا قرار گرفت و شروع کرد به بالا و پایین کردن. با هر حرکتش رونا و سینه های نازش میلرزید و با هر لرزش اونا دل منم میلرزید. سینه هاش رو تو دوتا دستم گرفته بودم و می مالیدم و ماریان هم سینه من رو چنگ میزد. معلوم بود که خیلی داره لذت میبره. بعد ماریان بلند شدو برگشت و قبنل کرد. وای، چه باسنی. منم بلند شدم و کیرم رو دوباره گذاشتم دم کسش و هول دادم تو. اونقدر حشری بودم که با تمام قدرت ضربه میزدم. با هر ضربه من تمام هیلکل ماریان،به خصوص کپلهای توپرش میلرزید. حالا دیگه ماریان از شدت شهوت داد میزد. طوری که فکر میکنم صداش تو تمام خونه پیچیده بود. ماریان از زیر با دستش داشت چوچولش رو میمالید. من احساس کردم که دارم به موج لذت میرسم. کیرم رو تا ته کردم تو کس ماریان و نگه داشتم تا ماریان هم به من برسه. دوست داشتم با هم ارضا بشیم. ماریان همونطور که کیر من تو کسش فقل شده بود کسش رو میمالید. کسش اونقدر ترشح داشت که نیازی به تف زدن نداشت. بعد از چند دقیقه بدن ماریان شروع کرد به پیچ و تاب خوردن و صدای جیغ ماریان که از زور لذت بود بلند شد منم شروع کردم به تلنبه زدن تا جایی که احساس کردم دارم خالی میشم. کیرم رو کشیدم بیرون و آبم رو پاشیدم روی کپلهای ماریان که از بس مالیده بودم و چنگ زده بودم سرخ شده بود. ماریان هنوز داشت نفس نفس میزد. سریع چندتا دستمال برداشتم و آبم رو از روی کونش پاک کردم و خودمم ولو شدم روی تخت. ماریان هم همونطور دمر افتاد روی تخت و چشماش روبست. نمیدونم چتد دقیقه تو اون حال گذشت. با صدای در به خودم اومدم و بلند شدم و شرتم رو پوشیدم و رفتم درز در اطاق رو باز کردم. حمید گفت: خسته نباشی. صداتون تا هفتا محل اون طرفتر میرفت. من صدای ضبط رو بلند کردم که صداتون بیرون نره.
تازه متوجه صدای بلند ضبط شدم که بدبخت داشت خودش رو جر میداد. گفتم: ببخشید، ولی خودت که میدونی، دست خودمون نبود.
• میدونم، میدونم، همیشه بار مشکلات تو روی دوشای منه.
• خفه بابا، تا یه خورده تحویلش میگیرم فکر میکنه تویله مال اونه. حالا هم اینجا وانستا. بدو برو یه شربتی آبمیوه ای چیزی آماده کن، من و خانوم خیلی تشنمونه.
حمید یه بیلاخ نشون داد و کوتاه اومد و رفت. من و ماریان لباسامون رو پوشیدیم و رفتیم توی هال. من افتادم روی مبل و ماریان هم روی یه مبل دیگه ولو شد. حمید از آشپزخونه با سه تا لیوان آبمیوه اومد بیرون و سینی رو گذاشت روی میز. من یهو یاد ملینا افتادم. رو به حمید کردم گفتم: راستی یه دقیقه بیا تو اطاق کارت دارم … .

قسمت هفتم: دست و دلبازی یه رفیق

وقتی رفتیم تو اطاق، بدون مقدمه رو به حمید کردم و گفتم: چرا ملینا رو اینقدر اذیت میکنی که بیاد و شکایتت رو به من بکنه؟
حمید هاج و واج من رو نگاه کرد و بعد از کمی مکث گفت: از من به تو شکایت کرده؟
• آره بابا، زنگ زده بود به من و میگفت که با حمید صحبت کن که من رو نکنه.
• به همین صراحت بهت گفت؟
• نه به این صراحت، ولی معنی حرفاش همین بود.
• خوب، اولا، شمارت رو از کجا آورده بود؟ دوما، چرا بین اینهمه آدم به تو شکایت کرده؟
• اینا رو دیگه از خودش بپرس. البته فکر کنم شماره رو از سلاله گرفته، چون من شمارم رو به سلاله دادم. گرچه دیگه به من زنگ نزده. شایدم به خاطر اینکه ملینا به من زنگ زد.
• نکنه تو رفتی رو مخش؟ دوست دختر ما رو میقاپی؟
• میدونستم یه همچین فکری میکنی. ولی احمق جا، من که ملینا رو یه بار اونم با خودت دیدم و حتی باهاش مستقیمم حرف نزدم که بخوام مخش رو بزنم.
• میدونم دیوونه، شوخی کردم. راستش رو بخوای منم دیگه میخواستم بیخیالش بشم. چون من دنبال یه دوستی همراه با لذت سکس بودم ولی ملینا اینطور که به نظر میرسه اونقدر از من خوشش نمیاد که بتونه با من سکس داشته باشه.
• با تمام حماقت این یه مورد رو درست فهمیدی. یه خواهش دارم، اونم اینه که چیزایی رو که بهت میگم به روی ملینا نیاری. چون اون من رو مورد اعتماد دونسته. به هر حال من تو دوستیم و من باید حقیقت رو بهت بدم.
• از اولش هم احساس میکردم که ملینا به خاطر اینکه از دخترای دیگه عقب نمونه و بگه که منم دوست پسر دارم با من دوست شده. چون بارها دیده بودم پوز این دوستی رو به دوستاش میده. ولی ایکاش خودش به من میگفت. در ضمن حالا میفهمم چرا گیر داده بود که برای چشمای تو اسفند دود کنم.
• برای چشمای من؟ چه ربطی داره؟
• میگفت چشمای دوستت پدرام خیلی خوشگله و منم چشمام شوره. میترسم چشمش کنم.
• واقعاً که بعضی از این دخترا کسخولند.
• منم همین رو بهش گفتم. آخه چشمای باباقوری تو چه خوشگلی داره که ملینا میگه خوشگله.
• باز بهت خندیدم پررو شدیا. هر چی باشه از چشمای چپر چلاق تو که قشنگ تره. درضمن فقط ملینا نمیگه، سلاله هم اون روز میگفت.
• اصلاً بریم از همین دوست دخترت که الان باهم خونه رو گذاشته بودید رو سرتون بپرسیم.
• بریم. کیو میترسونی؟ پیرزن رو از خونه خالی؟
• قبل از اینکه بریم بیرون بذار تکلیف ملینا رو روشن کنیم. من بیخیال ملینا شدم. تو ببین میتونی ازش کام بگیری؟
• دوست ندارم در مورد من بد فکر کنی.
• نه بابا، گفتم که از اولشم معلوم بود که دوستی ما زیاد دوامی پیدا نمیکنه. هرچند من به غیر از بدی از تو چیز دیگه ای ندیدم.
• خفه بابا، خوبه که میبینی، همه بار مشکلات تو روی دوشای منه. حتی دوست دخترت رو هم من باید بکنم.
این رو گفتم و چون میدونستم حمید چه عکس العملی نشون میده در اطاق رو باز کردم و پا گذاشتم به فرار. حمید هم دنبال من کردم رفتیم تو هال. دور هال دنبال من میدوید و میگفت: اگه بگیرمت … .
بعد از چند دقیقه هر دو خسته شدیم و افتادیم روی مبل. ماریان که تا اون لحظه داشت مارو با تعجب نگاه میکرد و میخندید گفت: چرا مثل سگ و گربه به جون هم افتادید؟
گفتم: دستت درد نکنه، حالا حمید هیچی، برای من یه بلا نسبتی میگفتی.
یواش یواش آماده شدیم تا برگردیم خونه. موقع رفتن به حمید گفتم: پس من اون جریان رو دنبال کنم؟
حمید گفت: آره، من که نتونستم کاری از پیش ببرم، تو برو ببین به جایی میرسی.
با ماریان برگشتیم خونه. همین که وارد خونه شدم مادرم با اخم گفت کجایی تو، تلفن اطاقت صد بار زنگ زد. من یه بار جواب دادم ولی انگار از صدای من خوشش نیومد قطع کرد. (مادرم زیاد از اینکه من دوست دختر داشته باشم خوشش نمیومد، ولی زیادم گیر نمیداد چون میدونست که من به هر حال کار خودم رو میکنم و نمیتونه جلوی میل جوونی من رو بگیره.)
هنوز حرف مامان تموم نشده بود که دوباره تلفن زنگ زد. مامان گفت: بفرمایید، برو جوابش رو بده تا دق نکرده.
من خنده ای مصنوعی کردم و چپیدم تو اطاقم و در رو بستم و گوشی رو برداشتم. همونطور که انتظار داشتم ملینا از اون ور خط گفت: سلام؛ چه عجب بالاخره جواب تلفن رو دادی؟!!!
• اولاً، من خونه نبودم، وقتی میبینی جواب نمیدم چرا ایقدر زنگ میزنی؟ مادرم رو کلافه کردی. حتماً نیستم که جواب نمیدم. دوماً، مگه قرار ما ساعت 4 تا 5 بعد از ظهر نبود؟
• ببخشید ولی طاقت نداشتم میخواستم ببینم چکار کردی؟ بعدشم من ممکنه بعد از ظهر خونه نباشم. بگذریم، با حمید حرف زدی؟
• آره.
• خوب؟ چی شد؟
• هیچی، چی میخواستی بشه؟ حمید گفت که من خودم میدونستم ملینا چه احساسی نسبت به من داره و حالا که اینطوری شد منم بیخیالش میشم.
• جدی؟!!! فکر نمیکردم اینقدر منطقی باشه و راحت دست از سرم برداره.
• نه بابا؟!!! اولاً، دوستای من همشون مثل خود من لارج و منطقی هستند. دوماً،فکر کردی مرلین مانرو هستی که پسرا برات سر و دست بشکنند؟
• خیلی بی معرفتی. یعنی اینقدر بی ریختم؟
• خیلی خوب بابا، شوخی کردم. لب ور نچین که من دلم خیلی نازکه زود پاره میشه.
• (با خنده) ای مسخرۀ بیمزه. خوب، حالا چکار میکنی؟
• چی رو چکار میکنم؟
• میتونم روی دوستیت حساب کنم یا نه؟
• خیلی عجله داریا، گفتم که وقتی حمید OK داد تازه من باید فکر کنم.
• خوبه تو دختر نشدی، وگرنه داماد میمرد تا از تو جواب بله بگیره.
• دور و زمونه عوض شده عزیزم، حالا دیگه پسرا نسبت به دخترا کمترند و نوبت ماست که ناز کنیم دیگه.
• اوهو، نازت رو بخورم. چقدر از خود راضی!!!
• همینه که هست، ناراحتی؟
• نه، عاشق بدتر از اینهارو هم تحمل میکنه.
• بابا عاشق!!! مطمئنی سرت به جایی نخورده؟ این پرت و پلاها چیه میگی؟ مگه آدم ندیده و نشناخته عاشق کسی میشه؟
• من تورو دیدم. اون برق چشمای قشنگت چنان من رو گرفته که همون یه نگاه کافی بود… .
• مواظب باش، برق چشمای من فشار قویه. ممکنه خاکسترت کنه. ولی جدی، بذار تا کارمون بیخ پیدا نکرده همین الان یه سری مسائل رو برای هم روشن کنیم. ببین، من فقط توی دوستی با دخترا دنبال اینم که باهم از لحظات جوونیمون لذت ببریم. سعی میکنم تا موقعش نرسیده به عشق و عاشقی و ازدواج و از اینجور چیزا فکر نکنم. دوست دارم طرف مقابلم هم همینطوری باشه تا بعداً مشکلی پیش نیاد. پس ازت میخوام که به حرفام خوب فکر کنی و اگر اهل همچین رابطه ای هستی با من ادامه بدی و اگر نه خودت رو گول نزن. اینها رو گفتم که بدونی و برای خودت خیالبافی نکنی و در ضمن بعداً فکر نکنی که سر کارت گذاشتم، چون اصلاً از سرکار گذاشتن خوشم نمیاد. تو هم خوب فکرات رو بکن و بعد تصمیم بگیر تا تو هم من رو سرکار نذاری، چون من از سرکار موندن هم اصلاً خوشم نمیاد. از حالا تا هر وقت هم که خواستی میتونی فکر کنی و بعد جواب بدی. اگر زنگ زدی معنیش اینه که موافق همچین رابطه ای هستی، ولی اگر موافق نیستی دیگه زنگ نزن، چون این قاعده زندگی منه و هیچ بتصره و ماده واحدۀ دیگه ای هم نداره. OK؟
• باشه، تو دیگه جای هیچ اما و اگری نذاشتی، من فکرام رو میکنم و بعد تصمیم میگیرم. پس فعلاً خداحافظ.
• بدرود.
وقتی گوشی رو گذاشتم با خودم فکر میکردم: به احتمال زیاد دیگه زنگ نمیزنه. ولی اگه زنگ زنه حیف میشه ها، یه دختر خوشگل و خوش هیکل از دستم میپره. ولی عیب نداره، اینجوری بهتره. از اول سنگام رو باهاش واکندم که اگه بعداً با هم رابطه ای داشتیم دیگه جای هیچ گله و شکایتی نباشه. تو همین افکار بودم که دوباره تلفن زنگ زد. گوشی رو برداشتم. صدای ناز و با عشوۀ سلاله رو شنیدم که گفت: سلام، چطوری پسر بلا؟
• درود به خانوم خوشگله خودم.
• اِاِاِاِ، از کی تا حالا خانوم خوشگله تو شدم خودم خبر ندارم؟ تو دور و برت خیلی شلوغه. دیگه من رو میخوای چکار؟
• چرا تیکه میندازی؟ اگه اینجوری فکر میکنی چرا زنگ زدی؟ میخوای حال گیری کنی؟
• نه، ولی میخواستم بهت بگم که، درسته چند وقته که ازت خبر ندارم ولی میدونم که با کیا میپری. ظرفیتت خیلی بالاست، مثل بیوک میمونی. چندتا چندتا بی انصاف؟
• (با تعجب) چطور مگه؟
• هیچی، اون روز اومدی خونه حمید با یکی بودی، امروزم که با یه دختر دیگه، حالا هم که با ملینا خانوم، منم که خانوم خوشگله تو شدم، تازه اینا، اوناییند که من خبر دارم، خدا میدونه چندتا دیگه داری.
تو دلم گفتم: خوب، شهلا رو که اون روز دید، ملینا هم که خواهرش و تعجبی نداره که فهمیده، ولی ماریان!!! اون رو از کجا میدونه؟ گفتم: علم غیب هم که داری.
• نه علم غیب ندارم ولی کلاغای خبر چین کم نیستند.
• کجاست اون کلاغ خبرچین تا من نوکش رو بچینم تا دیگه چوقولی نکنه؟
• بگذریم، نمیخوام معما بگم، صبح وقتی که اونجا بودی داشتم با حمید تلفنی حرف میزدم. میخواستم درباره ملینا باهاش حرف بزنم که گفت تو با یه دختر ارمنی اونجایی. اصلاً به سنت نمیاد که اینقدر هوسباز باشی.
• خوب، راستش رو بخوای نمیدونم چی شده!! الان مدتیه که همینطوری برام میباره. بعد از ضدحالی که از اولین دوست دخترم خوردم همینطور موقعیتهای جورواجور برام پیش میاد. مثل اون روز که اومد خونه حمید و تو رو اونجا دیدم و … . برای خودم هم جالبه که چطور ظرف کمتر از دو ماه زندگی من چطور اینقدر تغییر کرده. منی که تا دو سه سال پیش نمیتونستم تو چشمای یه دختر خیره بشم یا باهاش راحت رابطه برقرار کنم، حالا!!!! نمیدونم.
• خوب داری بزرگ میشی دیگه. خوب ، اهل پارتی هستی؟
من که اصلاً انتظار چنین سؤالی رو نداشتم برای چند لحظه خشکم زد. سلاله داد زد: الو؟ هستی؟
• آره، آره، ببخشید. چطور مگه؟ پارتی دارید؟
• من که نه ولی به یه پارتی دعوت شدم. از اونجایی که هیچ دوست پسری ندارم فکر کردم تو بدت نیاد که با من بیای.
• آهان، پس از درد ناعلاجی به گربه میگی خان باجی. تو که تا حالا داشتی من رو محاکمه میکردی. چی شد؟ حالا داری من رو دعوت میکنی که باهم بریم پارتی؟
• اولاً، من تو رو محاکمه نمیکردم، فقط این رو گفتم تا تو بدونی که من از همه چیز باخبرم و دوست ندارم به خاطر اینکه رابطت رو با من حفظ کنی بهم دروغ بگی. دوماً، نه تو با این دوستی نسبت به من تعهد خاصی داری نه من. فکر میکنم اینجوری از بودن با هم بیشتر لذت میبریم. سوماً، من تو زندگیم تصمیم گرفتم که دیگه عاشق کسی نشم، پس نباید انتظار داشته باشم که کسی هم عاشق و پابند من بشه. من تصمیم دارم از زندگی و جوونیم لذت ببرم. پس با اما و اگرهای بیخود نمیخوام به پای خودم زنجیر بزنم و خودم رو زندانی احساسات و افکار بیخود کنم.
• خوبه، خوشحالم که تو اینقدر با من هم عقیده ای، چون منم تقریباً همین اخلاق رو دارم به غیر از عشق و عاشقی. به نظر من عشق به وقتش خودش رو تو دل آدم جا میکنه و انسان نمیتونه بدون عشق زندگی کنه. ولی عشق مثل یه بچه در حال رشده که اگر با منطق کنترل و هدایتش کنی آینده خوبی داره و اگر نه فقط تابع احساسات باشی به انحراف میره و باعث دردسر میشه.
• حالا در مورد حرفات بعداً فکر میکنم. الان بگو ببینم پارتی میای؟
• کی؟ کجا؟
• جمعه. توی یه باغ تو لواسون.
• پارتی کیه؟
• دوست پسر یکی از دوستام. دوستم برای اینکه مهمونی شلوغتر بشه مأمور شده تا دوستاش رو دعوت کنه. منم گفتم اگه تو دوست داشته باشی باهم بریم.
• آخه چرا من؟ اینهمه پسر.
• مگه تو چته؟!!!
• آخه، من سنم از تو کمتره، درضمن تا حالا هم تو یه همچین مهمونی هایی نبودم و تجربه همراهی یه خانوم رو ندارم. میشه گفت برای اینجور مجالس هنوز کوچیکم.
• بسه دیگه، هیچ کدوم از اینهایی که گفتی دلیلی برای نیومدنت نیست. لذت بردن از زندگی محدودیت سنی نداره، همونطور که اون روز تو خونه حمید باعث شدی که من عهدم رو بشکنم. چطور اون روز از من کوچیکتر نبودی؟ بعدشم، بالاخره باید از یه جایی شروع کنی تا با حال و هوای اینجور مراسم آشنا بشی. نترس خودم هوات رو دارم.
• خوب، بذار فکرام رو بکنم.
• ببین، فکر کردن نداره. اگه نمیتونی تصمیم بگیری و من رو همراهی کنی من به فکر یه پای دیگه باشم.
من که میدیدم اگه لفتش بدم مرغ از فقس میپره و ته دلمم خیلی دوست داشتم یه بارهم که شده اینجور پارتی ها رو ببینم گفتم: خیلی خوب، میام.
• مطمئنی، اگه نمیتونی همین الان بگو. من سرکار نمونما.
• نه مطمئن، هر کی رو سر کار بذارم خانومی خودم رو که سر کار نمیذارم.
• ای شیطون، من باید برم. بازم بهت زنگ میزنم. فعلاً خداحافظ.
• بدرود.
گوشی رو گذاشتم و به خودم گفتم: نخیر، در عشق و حال به روم باز شده، اساسی. خدا آخر و عاقبتش رو به خیر کنه. ولی آخرش رو وللش، حالا رو عشقست.
روزای بعدی رو با ماریان و سلاله و دوستام گذروندم تا بالاخره جمعه رسید. صبح جمعه طبق معمول هر جمعه صبح با پدرم رفتیم کوه. همینجور که از کوه بالا میرفتیم به پدرم گفتم: بابا، من امشب به یه مهمونی دعوت شدم.
• مهمونی؟ چه جور مهمونیی؟
• راستش رو بخوای به یه پارتی دعوت شدم.
• اوهو، پارتی هم که دعوت میشی. اینجوری که تخت گاز میری موتور میسوزونیا.
• منظورت چیه، بابا؟
• منظور خاصی نداشتم. ولی تو که تا چند وقت پیش تو حال وهوای عشق نوجوونی و عشق پاک و این حرفها بودی در مدت خیلی کوتاهی تغییرات زیادی کردی و نگاهت به اطرافت عوض شده. مواظب باش اونقدر عقب عقب نری که از اون ور بوم بیفتی. زندگی فقط عشق و حال و دختر و خوشگذرونی نیست.
• میدونم بابا، راستش مدتهاست که میخواستم راجع به کار و آینده خودم باهات صحبت کنم، ولی الان موقع مناسبی نیست. سرفرصت باهم صحبت میکنیم. الان میخواستم بدونم که میتونم به این مهمونی برم؟
• با کی میری؟
• بالاخره با یکی میرم. مطمئن باش که همه حرفات تو گوشمه و همیشه ازشون استفاده میکنم. درضمن به کسی که از من خواسته تا باهاش به پارتی برم جواب مثبت دادم. اگه نرم فکر میکنه سرکارش گذاشتم و یا بچه بازی در آوردم.
• من که نگفتم نرو. اتفاقاً به نظر من انسان هرچیزی رو یه بار هم که شده باید تجربه کنه، به شرطی که آلودش نشه. توکه قرار و مدارت رو گذاشتی دیگه چرا از من نظر میخوای.
• درسته که قرار مدار گذاشتم ولی اگه بابای خوبم بگه نه، گور بابای قرار، به همش میزنم.
• ای بدجنس ناقلا، تو هم خوب بلدی سر من رو گول بمالیا. اگه این زبون رو نداشتی چکار میکردی؟
• باور کن بابا، اگه بگی نه، نمیرم.
• برو، ولی مواظب باش.
• حتماً، … .
حدود ساعت چهار بعداز ظهر بود. تو اطاقم دراز کشیده بودم که تلفن زنگ زد. من به خیال اینکه سلاله ست گوشی رو برداشتم گفتم: درود به خانومی.
صدای یه پسر از پشت خط گفت: اشتباه گرفتی جیگر، منم افشین.
• اَاَاَه، خروس بی محل، الان چه وقت زنگ زدنه؟ من منتظر تلفن یه خانم با شخصیت هستم، آدم نسبتاً با شخصیت.
• خفه بابا، خانوم با شخصیت با توی بی شخصیت چکار داره؟
• خفه بمیر، زود بنال چکار داری، من وقت زیادی ندارم صرف تو کنم.
• بله دیگه، آقا اونقدر سرشون شلوغه که دیگه وقت ندارند با رفیقای قدیمیشون حرف بزنند. اشکال نداره، نوبت ما هم میشه.
• آفرین پسر خوب، این دفعه از منشیم وقت بگیر نوبتت که شد میتونی با من تماس بگیری.
• روتو برم بابا، به سنگ پای قزوین گفته بر جلو بوق بزن. کم نیاریا.
• نه تو نگران من نباش، فقط زود بگو چکار داری منتظر تلفنم.
• کی قرار زنگ بزنه؟
• گفتم که یه خانوم خوشگل.
• خدا شانس بده. امروز غروب چکاره ای؟
• گرفتار، چطور مگه؟
• میخواستم اگه میای با هم بریم بیرون یه دوری بزنیم.
• شرمنده من گرفتارم. به یه پارتی دعوت شدم که اگه نرم همه خیلی ناراحت میشن.
• آره خوب، نه که خیلی تحفه ای.
• حالا که میبینی. کجا میخواستی بری. دیگه چه فرقی میکنه. تو که پا نیستی.
• لوس نشو بابا، عین دختر دبیرستانیا زود قهر میکنه. چه خبر هست؟
• هیچی بابا، با شهلا قرار گذاشته بودم بریم بیرون بعدم بیایم خونه ما تا صبح عشق و حال کنیم. گفتم اگه تو هم پایه ای ماشین رو برداری و با ما بیای.
• آهان، پس من رو نمیخواستی، یه ماشین و یه راننده میخواستی؟
• یه چیزی تو این مایه ها.
• شرمنده، یه سرویس دیگه گرفتم، امشب نمیتونم در خدمتتون باشم، شماهم تو خماری ماشین بمونید.
• حیف که بابا اینا رفتن مسافرت و ماشین رو هم بردند وگرنه منت تو رو نمیکشیدم.
• میدونم، تو معرفت این کارا رو نداری.
• خوب دیگه، مزاحمم نشو بذار فکر کنم ببینم چکار باید بکنم.
• پس گم شو عزیزم، بذار منم به کارم برسم.
• خداحافظ، تک خور.
• بدرود، کسخول.
تا گوشی رو گذاشتم دوباره تلفن زنگ زد: بله، بفرمایید.
• مرضو بفرمایید، چقدر حرف میزنی.
• سلاله جان، تویی؟ تو که با ادب تر از اینا بودی.
• ببخشید، ولی اونقدر شمارت رو گرفتم که اعصابم خرد شد.
• اشکال نداره، میبخشمت به باغ وحش.
• ای مسخره، حالا من بی ادبم یا تو؟
• پسر نوح با بدان بنشست …….. خاندان نبوتش گم شد
• آفرین، اهل ذوق هم که هستی.
• نه زیاد. بگذریم، برنامه چیه؟
• ساعت پنج و نیم تو میدان آرژانتین جلوی در شهروند منتظرتم.
• باشه، حتماً میام.
• منتظرم، خداحافظ.
• بدرود.
مونده بودم که تیپ رسمی بزنم یا اسپرت. تو همین فکر بودم که پدرم اومد تو اطاقم و گفت: برنامت چیه؟ میری؟
• اگه اجازه بدی.
• برو. ولی چی میخوای بپوشی؟
• تو فکر من رو میخونی؟!!!! همین الان سر همین مسئله گیر کرده بودم.
• خوب، بستگی به مهمونی داره. ولی چون نمیدونی مهمونی تو چه مایه ای هست یه تیپ میونه بزن. نه خیلی اسپرت، نه خیلی کلاسیک. مثلاً یه پیراهن آستین کوتاه با شلوار پارچه ای و کراوات و کفش چرمی.
• فکر خوبیه. ممنون که من رو نجات دادی.
• قابلی نداشت. ولی خیلی مواظب باش. دیگه توصیه نمیکنم.
• باشه بابا جون. خیالت راحت باشه.
همونطور که پدرم گفته بود لباس پوشیدم و سر ساعت، سر قرار بودم. چشمم که به سلاله افتاد خشکم زد. با اون تیپ و آریش چقدر جذاب شده بود. هر کس از نزدیکش رد میشد محو اون میشد و یه نفر هم بهش یه تیکه انداخت که من به روی خودم نیاوردم. اومد و نشست تو ماشین و گفت: سلام، پسر کوچولوی من چطوره؟
• خوبم، جیگری شدیا.
• جدی؟ چشمات جیگر میبینه. راه بیفت که با این ترافیک میترسم موقعی برسیم که همه دارند میرند.
• نترس به موقع میرسونمت. کو تا شب؟ راستی تا ساعت چند اونجاییم؟
• تا هر وقت که عشقته. خواستی تا خود صبح.
چشمام گرد شده بود. گفتم: مگه خونه بهت گیر نمیدن؟
• بعد از اون جریاناتی برام پیش اومد مادرم زیاد بهم گیر نمیده. پدرم هم دیروز برای چند روز رفته مسافرت. منم به مادرم گفتم میرم تولد یکی از دوستانم و ممکنه شب همونجا بخوابم.
• خوبه، فکر منم نکردی. به این فکر نکردی که من چجوری تا صبح با تو باشم؟
• مگه مشکلی هست؟
• نه خوب، فقط مادر و پدر من تا صبح از نگرانی دق میکنند.
• آخییییییییییییییی، بچه ننه.
• موضوع اصلاً این نیست. اگه بهشون گفته بودم تا صبح نمیام مشکلی نبود.
• خوب یه زنگ میزنی و بهشون میگی.
تو فکر بودم که چکار کنم که یهو به یاد افشین افتادم که گفته بود خونشون امشب مکانه. گفتم: حله، درستش میکنم.
• میدونستم که تو از بودن شب در کنار من نمیگذری.
• مگه دور از جونم خرم؟ آدم عاقل این جور فرصتها رو مفت از دست نمیده.
خنده ای از ته دل کرد و در حالی که من داشتم رانندگی میکردم یه بوسه روی گونم نشوند و بعدهم با دستش جای روژ رو از روی صورتم پاک کرد… .

قسمت هشتم: یک شب به یاد ماندنی

وقتی که رسیدیم به باغی که دوست سلاله آدرس داده بود هیچ صدایی نمیومد. سلاله گفت: نکنه اشتباه اومدیم؟
• فکر نمیکنم. طبق آدرس و راهنمایی هایی که گرفتیم باید همین باغ باشه.
• پس چرا هیچ خبری نیست؟ شاید برانامه به هم خورده و من خبر ندارم.
• ممکنه. بذار من پیاده بشم و زنگ بزنم. شاید خبری بشه.
از ماشین پیاده شدم و رفتم به طرف در باغ. بعد از کمی گشتن زنگ در رو پیدا کردم و دوبار پشت سرهم زنگ زدم. یکی دو دقیقه ای گذشت، ولی خبری نشد. دیگه داشتم ناامید میشدم. به طرف ماشین حرکت کردم که صدایی از پشت در گفت: کیه؟
جواب دادم من از دوستان شراره خانوم هستم.( اسم دوست سلاله)
• شراره؟!!! ما اینجا شراره نداریم.
• ببخشید ما به یه مهمونی دعوت شدیم و طبق آدرس رسیدیم به این باغ.
تو همین فاصله سلاله هم از ماشین پیاده شده بود و خودش رو به جلوی در رسونده بود. بهم گفت: بگو ما از دوستان آرمین هستیم. جمله سلاله رو تکرار کردم. در باز شد و یه جوون سرش رو از لای در آورد بیرون و یه سرکی کشید. وقتی که مطمئن شد ما تنها هستیم گفت: برای پارتی اومدید؟
من یه نگاهی به سلاله کردم و بعد گفتم: گفتم که، به مهمونی آقا آرمین دعوت شدیم.
سلاله دست کرد تو کیفش و یه کارت درآورد و داد دست پسره. اون جوون وقتی کارت رو دید سریع در باغ رو کاملاً باز کرد و گفت: سریع برید تو.
سوار ماشین شدیم و وارد باغ شدیم. با راهنمایی اون جوون از راهی که به وسط باغ ختم میشد به سمت داخل حرکت کردیم. بزرگی باغ تمام توجه من و سلاله رو به خودش جلب کرده بود. اونقدر بزرگ بود که دیوارهای باغ دیده نمیشد و تا چشم کار میکرد درخت و بوته بود. حالا میفهمیدم که چرا صدای موزیک بیرون نمیومد. با اون همه فاصله از در ورودی باغ و اون همه دار و درخت طبیعی بود که هیچ صدایی بیرون نره. کمی که جلو رفتیم جاده یه پیچ نیمدایره خورد و بعد از اون پیچ بود که تازه ما ویلای وسط باغ رو که جلوی اون کلی ماشین ایستاده بود و دونفر هم نزدیک ماشینها ایستاده بودند رو دیدیم. ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم. یکی از اون دونفر اومد به طرف ما و بعد از سلام و احوالپرسی ما رو به داخل ویلا راهنمایی کرد. انگار این باغ رو فقط برای پارتی و مهمونی های مخفی درست کرده بودند. ارکستر داشت آهنگ میزد و تعدادی دختر و پسر وسط مجلس داشتند میرقصیدند. تعدادی هم گوشه و کنار سالن نشسته بودن و مشغول صحبت و خوردن و آشامیدن بودن. من محو تماشای مجلس بودم که سلاله دستش رو انداخت تو دست من و گفت: بریم یه گوشه بشینیم.
برگشتم و تا چشمم به سلاله با اون لباس زیبای شهوت انگیزش افتاد سر جام میخکوب شدم. یه دامن کوتاه پوشیده بود با یه کفش پاشنه بلند زیبا و یه بلوز ابریشمی نازک که یه طرفش از روی شونش رد میشد و طرف دیگش از زیر بغلش و شونه سمت راست سلاله رو در حالی که موهای مشکیش روی اون ریخته بود به زیبایی به نمایش میذاشت. تو همون حال بودم و هاج و واج داشتم سرتا پای سلاله رو برانداز میکردم که یه نیشگون از دستم گرفت و گفت: پسره هیز، حواست کجاست؟ چرا خشکت زده؟ مگه تا حالا من رو ندیدی؟ خوبه که تو بدن برهنه من رو هم دیدی و این جوری داری با نگاهت من رو میخوری.
به خودم اومدم و گفتم: تو رو دیدم ، ولی اینجوری ندیدم. تواین لباس و با این آرایش خیلی زیبا شدی.
• ممنون، خوب، دیگه چشم چرونی بسه. انرژیت رو نگه دار، امشب از این صحنه ها زیاد میبینی. فقط مواظب باش چشمات درد نگیره.
دست من رو کشید و باهم رفتیم یه گوشه سالن، نزدیک بار کوچکی که توی سالن بود و چند نوع مشروب توش بود و یه نفر هم مسؤلش بود روی یه مبل دونفره نشستیم. چه خبر بود!!! دخترای قد و نیم قد، با قیافه ها و لباسها و آرایشهای مختلف تو سالن وول میزدند و پسرا هم از این همه نعمت خدا دادی لذت میبردند. (البته نه اینکه دخترها لذت نمیبردن. من از دید یه پسر 20 ساله به قضیه نگاه میکردم) بعد از این که کمی نشستیم و جاگیر شدیم و من خودم رو توی اون فضا پیدا کردم، تصمیم گرفتم از اون حالت خرفتی و هاج و واجی دربیام و از اون مجلس و از حضور سلاله در کنارم کمال لذت رو ببرم. به همبن خاطر رو به سلاله کردم و گفتم: خوب، نوشیدنی چی میخوری؟
• نه بابا، زیادم بی تجربه نیستی. زود راه افتادی.
• ما اینیم دیگه، من آدم فرصت طلبی هستم به خصوص در مورد لحظاتی که میتونم ازشون لذت ببرم. این دیگه باید به تو ثابت شده باشه.
• آره خوب، اگه غیر از این بود امکان نداشت اون روز خونه حمید بتونی من رو اونطوری خفت کنی.
• من تو رو خفت کردم یا تو با شکستن عهدت من رو خفت کردی؟
• بگذریم، من ویسکی میخورم. فکر میکنم فعلاً مطمئن ترینشون همین ویسکی باشه. البته آرمین هیچوقت تو مهمونی هاش کم نمیذاره.
بلند شدم و رفتم به طرف بار. به مسؤل بار گفتم: درود، ممکنه دوتا ویسکی لطف کنید.
طرف یه نگاهی به من کرد و بعد دوتا گیلاس ویسکی خنک ریخت و گذاشت توی یه سینی و چندتا تکه شکلات و یه شیشه کوچیک سودا هم گذاشت بغلش. بعد گفت: بفرمایید، اگه چیپس ، ماست یا بقیه مخلفات رو هم میخوای روی اون میز هست.
گفتم: ممنون. رفتم به طرف سلاله و سینی رو گذاشتم جلوش و گفتم: من میرم یه خورده خرت و پرت برای خوردن بیارم.
رفتم به طرف میز و مشغول برداشتن شدم. یه خرده چیپس، یه پیاله ماست و خیار، مقداری سالاد ماکارونی و چند تا تکه ژانبون برداشتم و برگشتم که برم به طرف سلاله که با دیدم صحنه روبروم درجا میخکوب شدم. نمیتونستم باور کنم. حامد، همون رفیق نارفیق من که باعث اون جنجال و به هم خوردن دوستی من با المیرا شده بود همراه آرش، برادر المیرا با دوتا دختر اونطرف سالن ایستاده بودن و مشغول حرف زدن بودن. با دیدن اونها انگار ضربان قلبم به بالاترین حد ممکن رسیده بود. صدای قلبم رو میشنیدم و فشاری رو که خون به رگهای مغزم وارد میکرد حس میکردم. سریع حرکت کردم و رفتم به طرف سلاله. نشستم کنارش و بشقاب پر رو گذاشتم روی میز جلوی مبل. سلاله با دیدن قیافه مضطرب من پرسید: چیزی شده؟
• نه، چیز زیاد مهمی نیست.
• پس چرا اینقدر سرخ شدی؟ از چیزی عصبانی شدی که این طور برافروخته شدی؟
• نه، مهم نیست. بعداً برات توضیح میدم. نمیخوام این لحظات شاد رو هم به تو و هم به خودم زهر کنم.
• ای بابا، خوب بگو چی شده.
• گفتم بعداً بهت میگم. الان موقعش نیست و منم حال توضیح دادن ندارم. بیخیال شو و بیا از این مجلس و از وجود هم لذت ببریم.
دست سلاله رو گرفتم و آوردم بالا و یه بوسه ریز روش زدم و بعد خنده ای کردم و گیلاسم رو برداشتم و گفتم: به سلامتی خانومی خودم که باعث شد امشب رو خوش بگذرونیم. باقی چیزا رو هم فعلا وللش.
سلاله هم گیلاسش رو آورد بالا و گفت: نوش
گیلاس ها رو زدیم به هم و هر دو یه نفس همه گیلاس رو سر کشیدیم. تو همین لحظه یه دختر ناز و مامانی و مانکن اومد طرف ما و سلاله با دیدنش بلند شدم باهاش رو بوسی کردو از حرفاشون فهمیدم که شراره دوست سلاله ست. سلاله ما رو به هم معرفی کرد و ما با هم دست دادیم و در عین ناباوری من، شراره صورتش رو به علامت روبوسی چسبوند به صورت من و بعد گفت: امیدوارم درکنار هم و توی این مجلس خوش باشید و لذت ببرید. بعد یه نگاهی به میز ما کرد و گفت: چرا اینجوری از خودتون پذیرایی میکنید؟ رفت به طرف بار و یه بطری ویسکی که کمی ازش خالی شده بود برداشت و آورد و گذاشت روی میز ما و گفت: به هر حال من باید اینجا هوای دوستای خوبی مثل سلاله جون رو داشته باشم.
گفتم: خوش به حال سلاله خانوم که دوستی به این با مرامی داره که تو این شلوغی هواش رو داره.
شراره خنده ای کرد و بعد از کمی خوش و بش کردن با من و سلاله رفت تا با آرمین برقصه. من و سلاله هم دوباره نشستیم روی مبل و من دوباره گیلاسها رو پر کردم از ویسکی و سودا(آب گازدار که بهترین لایت کننده برای ویسکی هست) و بعد همراه با سلاله نمه نمه زدیم تو رگ. بعد از چند دقیقه احساس کردم که ویسکی کار خودش رو کرده و داره من رو گرم و سرحال میکنه. (من یه عادتی داشتم و دارم، اونم اینه که مثل خیلی از جوونا که وقتی به مشروب میرسند خودشون رو خفه میکنند و برای خودشون و دیگران دردسر میشند نیستم. من دوست دارم وقتی مشروب میخورم به اندازه ای بخورم که در عین حالی که شارژ و سرحال میشم ولی حواسم هم جمع باشه. اینجوری هم از اون حال و هوا بیشتر لذت میبرم و هم کاری نمیکنم که بعداً شرمندش بشم.) بعداز تموم کردن گیلاسهامون بلند شدم و دست سلاله رو گرفتم و گفتم: دوست داری با هم برقصیم؟
• البته، با کمال میل.
دوتایی رفتیم وسط سالن، جایی که دختر پسرای دیگه هم داشتن باهم میرقصیدند و شروع کردیم به رقصیدن. در حال رقص بودیم که یه نفر از پشت زد روی شونه من و گفت: خوش میگذره، جوجه فکلی؟
وقتی که برگشتم دیدم آرش مثل برج زهرمار ایستاده جلوم. نمیدونستم باید چکار کنم. اگه جوابش رو میدادم ممکن بود دعوامون بشه و مهمونی آرمین بدبخت با اون همه خرج به هم بخوره. اگه هم جوابش رو نمیدادم فکر میکرد ازش ترسیدم و جازدم. حامد هم چندقدم عقب تر از آرش ایستاده بود. سلاله وقتی این وضعیت رو دید اومد جلو و گفت: قضیه چیه؟ پدرام تو این آقا رو میشناسی؟
آرش گفت: بله خانوم، خوبم میشناسه. پسره هرزه.
با شنیدن این حرف اومدم که جوابش رو بدم که سلاله زودتر از من به حرف اومد و گفت: ببین آقای محترم، من نمیدونم بین شما و پدرام چی وجود داره و نمیخوام هم بدونم. فقط میدونم که اینجا جای تسویه حسابهای شخصی نیست.
حالا دیگه تعدادی از مهمونها متوجه ما شده بودند و دور ما جمع شده بودن. آرش گفت: این مسئله به شما هیچ ربطی نداره خانم. بعد دستش رو آورد تا سلاله رو که بین من و اون قرار داشت بزنه کنار که من دیگه نتونستم تحمل کنم و با تشر خاصی که خودم هم از خودم انتظار نداشتم گفتم: اگه دستت به این خانم بخوره اینبار کاری میکنم که واقعاً صدمه ببینی.
آرش با شنیدن حرف من و دیدن قیافه جدی من دستش رو انداخت و گفت: حیف که اینجا جاش نیست. ولی مطمئن باش پرم به پرت میگیره بالاخره.
من هیچ جوابی بهش ندادم و فقط نگاهش کردم. آرش پوزخندی زد و بعد پشت کرد به من و توی جمعیت گم شد. سلاله روکرد به من و گفت: این کی بود؟ تو به خاطر دیدن اون در اینجا اونطور برافروخته شده بودی، درسته؟
• آره، فقط همین رو بهت میگم که اون برادر اولین دوست دختر من بود که باهاش سر خواهرش دعوام شد و از اون روز از من کینه ای داره که نگو و نپرس. دیگه هم کشش نده چون دوست ندارم این حس و حال رو به خاطر یه همچین آدمی خراب کنم.
• باشه، ولی باید قول بدی که بعداً همه چیز رو برام تعریف کنی.
• باشه، حالا تا دیر نشده ببین اینجا تلفن پیدا میشه. میخوام ببینم میتونم یه جایی پیدا کنم که امشب رو با هم بریم اونجا.
• صبر کن من شراره رو پیدا کنم. اگه اینجا تلفن نداشته باشه آرمین موبایل داره.(اون موقع موبایل اونقدر کم و گرون بود که فقط پولدارای آنچنانی میتونستند داشته باشند و منم از همینجا فهمیدم که آرمین باید از طبقه مرفهی باشه)
بعداز چند دقیقه سلاله دست من رو گرفت و برد توی یه اطاق که طبقه بالای ویلا بود و تلفن رو نشونم داد. تلفن رو برداشتم و شماره افشین رو گرفتم. همونطور که ایستاده بودم و گوشی رو گرفته بودم دم گوشم سلاله از پشت دستاش رو حلقه کرد دور کمرم و سرش رو گذاشت روی شونم. منم با دست دیگم که آزاد بود دستاش رو نوازش میکردم. بعد از چندتا زنگ افشین گوشی روبرداشت و نفس نفس زنان گفت: الو؟
• درود، چرا نفس نفس میزنی. داشتی نمد میمالیدی؟
• نه جیگر، داشتم شهلا خانوم رو میمالیدم. کونت بسوزه.
• همینه دیگه، تو آدم بشو نیستی، با زنای خیابونی میپری، سوزاک و سفلیس میگیری میمیری بدبخت.(اون موقع ایدز هنوز رایج نشده بود)
• تو نگران نباش. من با شقایق(کاندوم) میرم روکار.
• والا من که چشمم آب نمیخوره که تو بدونی چجوری ازش درست استفاده کنی.
• داری از کون سوزیت اینا رو میگی، میدونم.
• نه، من الان تو یه پارتی باحال تو لواسونم و همین الان که دارم با تو صحبت میکنم، یه جیگر مامانی من رو از پشت بغل کرده. ببینم خونه امشب مکانه دیگه، نه؟
• برای تو نه، یادته سر ماشین چه سوسویی میدادی؟ حالا نوبت منه که حالت رو بگیرم.
• آدم با ولی نعمت خودش اینجوری حرف میزنه؟ یا اطاق داداشت رو آماده میکنی تا من و سلاله خانوم قدم رنجه کنیم و پا بر دیدگان تو بذاریم و خونتون رو با وجود مبارکمون نورانی کنیم یا تورو خدا بی معرفت نشو دیگه. خوب من ماشین رو لازم داشتم و از چند روز پیش قرارم رو با سلاله گذاشته بودم.
• (با خنده) خدا لعنتت کنه پدرام. باشه بابا، بیاین. حالا میذاری ما هم به حالمون برسیم.
• حالا شد، برو گم شو عزیزم، دیگه امری ندارم، بدرود.
دیگه نذاشتم افشین حرفی بزنه و گوشی رو قطع کردم. سلاله که با حرفها و شوخی های من از خنده روده بر شده بود، بعد از اینکه حالش جا اومد و خنده ولش کرد، من رو بغل کرد و لبهاش رو روی لبای من گذاشت و یه لب طولانی ازم گرفت. دوباره گوشی رو برداشتم و به خونه خودمون زنگ زدم. به پدرم که گوشی رو برداشته بود گفتم: من امشب با افشین میریم خونشون. تنهاست.
بعد با سلاله رفتیم پایین تا دوباره یه زیره لبی تر کنیم و از مجلس لذت ببریم. در حال نوشیدن یه گیلاس دیگه بودیم که شراره همراه با یه پسر قدبلند و خوش تیپ با چشمای آبی و موهای خرمایی خیلی روشن اومدن به طرف ما و شراره من و سلاله رو به آرمین معرفی کرد و بعد از کمی خوش و بش آرمین گفت: شنیدم اینجا یه نفر مزاحم شما شده بود، درسته؟
گفتم: چیز مهمی نبود، یه مسئله ای بود بین من و اون که باید بیرون از اینجا حل میشد ولی ظاهراً اون میخواست اینجا حلش کنه.
آرمین رو به من کرد و گفت: به هر حال اون و دوستش از طریق یکی از دخترها دعوت شده بودن و من بهشون تذکر دادم که اینجا جای لات بازی نیست. ظاهراً اونها هم ناراحت شدن و دمشون رو گذاشتن رو کولشون و رفتند توی حیاط کنار استخرنشستن. من بهشون گفتم که نمیتونند از اینجا خارج بشن تا مهمونی تموم بشه و همه با هم بریم. ممکن بود به خاطر انتقام از شما و من برند و مهمونی رو به مأمورا لو بدن.
گفتم: از توجه و لطفتون خیلی ممنونم.
بعد از کمی حرف زدن شراره و آرمین از ما جدا شدن و رفتن طرف دیگه سالن. تو دلم میگفتم: آرش همینجوری که خون من رو به جای آب میخورد، حالا با این جریان مثل گرگ زخمی میمونه که دنبال موقعیت میگرده تا انتقام بگیره. با ضربه سلاله به بازوم از فکر و خیال اومدم بیرون و گیلاسی رو که سلاله پر کرده بود برام ازش گرفتم و با هم نم نم شروع به خوردن کردیم. با دیدن دخترای خوشگل و خوش هیکلی که توی اون سالن بودن تقریباً آرش و مسائل مربوط به اون رو فراموش کردم و محو نگاه کردن به دخترایی شدم که زیر نورای رنگی سالن در حال رقص و شادی بودند. حالا دیگه تقریباً سالن تاریک بود و فقط نورهای رنگی رقص نور بود که سالن رو کمی روشن میکرد و تو این میون هم بعضی از دختر پسرها فرصت گیر آورده بودن تا از هم لب بگیرند و گاهی هم همدیگه رو دست مالی کنند. بعضی ها هم با هم میرفتن بالا تا شاید تو یکی از اطاقها بتونند با هم راحتر عشق بازی کنند.منو سلاله هم در حالی که همدیگه رو بغل کرده بودیم و با موزیک ملایم داشتیم تانگومیرقصیدیم گاهی از هم لب میگرفتیم و تو حال و هوای خودمون بودیم.
اونقدر خوش گذشت و دور و برم اونقدر دخترای جور و واجور بود و اونقدر با سلاله و چند دختر دیگه رقصیدم که گذشت زمان رو حس نمیکردم. فقط موقعی متوجه ساعت شدم که یکی از دخترا داشت به دوست پسرش میگفت: دیگه بریم، ساعت دوازده ست. یه نگاه به سلاله کردم که داشت سرصبر میک آپش رو درست میکرد. گفتم: میدونی ساعت چنده؟
• نه، چطور؟
• ساعت دوازده نیم شبه؟ بهتره راه بیفتیم. همین الانش هم دیر شده. ممکنه تو خیابون بهمون گیر بدن. افشین هم ممکنه خوابیده باشه و خلاصه عیشمون، نا قص میمونه.
• باشه، الان حاضر میشم.
از باغ زدیم بیرون و به سمت مجتمع حرکت کردیم. اینقدر غرق خوشی بودم که آرش و برخوردش رو کاملاً فراموش کرده بودم. وقتی رسیدیم به نزدیک مجتمع به سلاله گفتم: صندلی رو بخوابون تا وقتی میریم توی مجتمع کسی تو رو نبینه. وارد مجتمع شدیم و من یه راست رفتم توی پارکینگ و بعد از برانداز کردن اطراف با سلاله پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه افشین.
زنگ زدم. چند دقیقه ای گذشت ولی خبری نشد. دوباره زنگ زدم. اینبار افشین با لباس به هم ریخته و چشمای خواب آلود در رو باز کرد و من و سلاله زود رفتیم تو. از سر و وضع افشین معلوم بود که لخت خوابیده بوده و با زنگ من سریع بلند شده و لباسهاش رو پوشیده. من و سلاله با راهنمایی افشین رفتیم تو هال و روی مبل نشستیم. رو کردم به افشین و گفتم: تنهایی؟
• نه، شهلا هنوز اینجاست. توی اطاق من خوابیده.
• ما مزاحم تو نمیشیم، مثل اینکه خواب بودی، برو بخواب، من خودم جای همه چیز رو بلدم. این بار اشکال نداره خودمون از خودمون پذیرایی میکنیم ولی دیگه تکرار نشه.
• بمیر بابا، حال ندارم. دارم میمیرم از خستگی.
• باشه، من امری باهات ندارم، میتونی بری بمیری.
افشین کوسن روی مبل رو برداشت و پرت کرد طرفم و رفت به سمت اطاقش و تو همون حال گفت: اطاق داداشم رو که بلدی. برید اونجا بخوابید. بعدم رفت تو اطاقش و در رو بست.
من یه نگاهی به سلاله کردم که با اون چشمای مستش خیره شده بود به من. شهوت و خواهش توی چشماش موج میزد. بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و یه ظرف میوه با یه شیشه آب خنک برداشتم و برگشتم تو هال. به سلاله گفتم: بلند شو بریم تو اطاق. سلاله بلند شد و دنبال من راه افتاد. میوه و آب رو گذاشتم روی میز کنار تخت و خودم نشستم روی تخت و رو به سلاله گفتم: نمیخوای پیاده بشی؟
سلاله بدون اینکه جوابی به من بده کیفش رو گذاشت کنار تخت و شالش رو برداشت و مانتوش رو هم درآورد. ولی از اونجایی که معلوم خیلی آمپرش بالاست همونطور ادامه داد. اول بلوز و بعد دامن کوتاهش و بعد با یه عشوه و ناز سوتین و شرت. من که همینجوری از تصور حالی که قرار بود اون شب با سلاله بکنم حشری شده بودم بلند شدم و بدن برهنه سلاله رو بغل کردم و شروع کردم به خوردن گردن و نرمه گوشش. تازه داشتم آماده میشدم که لباسهام رو در بیارم که صدای زنگ در بلند شد. سلاله که ترسیده بود سریع دوباره لباسهاش رو پوشید، البته بدون لباس زیر. من از اطاق رفتم بیرون و افشین رو دیدم که سراسیمه از دم در اومد تو و گفت: بدبخت شدیم.
• چرا؟ چه خبر شده؟
• بهرام (پسر دانشجوی همسایه دیوار به دیوار خونه افشین) اومده دم در و میگه یه ماشین گشت دم در مجتمع وایستاده و مأموره داره با آرش صحبت میکنه. بهرام از پشت در شنیده که آرش داره راجع به واحد ما حرف میزنه.
من با شنیدن این حرف انگار دنیا رو کوبیدن تو سرم. اینقدر گرم لذت بردن از لحظات اون شب بودم که کلاً آرش و کینه شتریش و بودنش توی پارتی رو فراموش کرده بودم. مونده بودم که چکار کنم. رفتم دم در و بهرام رو دیدم که هنوز دم در بود. بهرام از ما چند سالی بزرگتر بود و دانشجوی فوق لیسانس بود و بچه پولدار اصفهان. پدرش وقتی بهرام دانشگاه تهران قبول شد، برای اینکه راحت باشه یه آپارتمان توی مجتمع ما براش خرید تا دیگه خوابگاه و خونه دانشجویی لازم نداشته باشه. من توی چند برخوردی که با بهرام داشتم به نظر بچه با صفا و خون گرمی بود. تو این فکر بودم که چکار کنم. یهو بهرام گفت: سریع اگه موردی دارید بفرستید بیاد خونه من. من چراغای واحدم خاموشه اگه گیر دادند میتونی بگی که این واحد هیچ کس نیست. من لفتش ندادم و رفتم تو و دیدم شهلا و سلاله به چهره های نگران توی هال ایستادند. گفتم: سریع دنبال من بیاید. اونها هم بدون اینکه چیزی بگند دنبالم راه افتادن. هر دوشون رو کردم تو خونه بهرام و خودم هم برگشتم تو خونه افشین و به افشین گفتم: کاملاً معمولی رفتار کن.
هنوز حرفم تموم نشده بود که زنگ در به صدا در اومد. من و افشین به هم نگاه کردیم. اشاره کردم که من اینجا میشینم پای تلویزیون و تو برو در رو باز کن. افشین رفت و منم نشستم روی مبل و تلویزیون رو روشن کردم. داشت فوتبال نشون میداد. دوتا باشگاه اروپایی بودن. بعد از دو دقیقه دیدم افشین با یه مأمور اومد تو هال. من که خودم رو زده بودم به کوچه علی چپ، بلند شدم و با تعجب گفتم: اتفاقی افتاده؟
افشین هم که قضیه رو گرفته بود گفت: نمیدونم، این سرکار میگن میخوان یه نگاهی تو خونه بندازند.
رو به مأموره کردم و گفتم: مشکلی پیش اومده جناب سروان.
با اخم نگاهم کرد و گفت: هنوز که نه، ولی ممکنه پیش بیاد.
بدون این که منتظر جواب من بشه رفت و شروع کرد به گشتن خونه. وقتی چیزی پیدا نکرد اومد تو هال و رو به ما گفت: کجا قایمش کردید؟
من با تعجب گفتم: چی رو؟
• چی رو نه، کی رو؟
• جناب سروان من نمیدونم شما راجع به چی حرف میزنید. من و آقا افشین امشب اینجا تنها هستیم.
• اینجا خونه کدومتونه؟
• خونه افشین.
• پدر و مادرت کجاند.
افشین جواب داد: رفتن مسافرت.
مأموره یه نگاهی به من کرد و پرسید: تو اینجا چکار میکنی؟
من جواب دادم: من دوست و همسایه افشین هستم. امشب تنها بود، فوتبال هم داشت اومد اینجا که هم افشین تنها نباشه و هم با هم فوتبال رو نگاه کنیم.
مأموره سری تکون داد و گفت: معلوم میشه، خونتون کدوم واحده؟
جواب دادم: واحد 12، ولی پدر و مادرم الان دیگه خوابند.
• مهم نیست، بیدارشون میکنیم.
این رو گفت و از خونه زد بیرون. منم دنبالش راه افتادم تو همون حال گفتم: میشه بفرمایید که چه مشکلی پیش اومده که شما اینجوری تو زحمت افتادید؟
• این فضولیا به تو نیومده. حالا هم زنگ خونتون رو بزن و بگو پدرت بیاد دم در.
من کلید انداختم و رفتم تو خونه و یه راست رفتم سراغ پدرم که تو اطاقش خوابیده بود. آروم بیدارش کردم که مادرم بیدار نشه و بعد بهش گفتم: یه لحظه بیا بیرون.
پدرم بلند شد و دنبال من اومد تو هال و گفت: چی شده؟ مگه قرار نبود امشب خونه افشین باشی؟
گفتم: چرا. ولی یه مشکلی پیش اومده.
جریان مأمور رو براش تعریف کردم و گفتم که داستان مفصلش رو بعداً برات میگم. پدرم لباسش رو عوض کرد و اومد دم در و بعد از سلام و تعارفات معمول گفت: مشکلی پیش اومده جناب سروان؟
• هنوز نه، ولی به ما گزارش شده که توی یکی از واحدهای این مجتمع اعمال خلاف عفت در جریانه و وقتی ما به محل مراجعه کردیم پسر شما اونجا بود. شما اطلاع داشتید که پسرتون کجاست؟
• بله، پدرام امشب قرار بود خونه دوستش افشین بمونه

ساعت حدود 2 بعد از نیمه شب بود. افشین با چشمای پف کرده گفت: پدرام خدا لعنتت کنه که اینطور امشب رو کوفتمون کردی. صدبار مردم و زنده شدم.
• اشکال نداره، کمی هیجان برات خوب بود، شاید بتونه اون مخ تعطیلت رو راه بندازه. ولی خودمونیما، تو هم بازیگر خوبی هستیا.
• واقعاً که خیلی پررویی. زدی تو حال و حولمون تازه زبون هم میریزی؟
سلاله پرید تو کش مکشمون و گفت: بس کنید دیگه، گذشت و رفت. یه خطری بود که از بیخ گوشمون گذشت. شما هم اینقدر اره ندین و تیشه بگیرید. پاشیم بریم تو اطاق بخوابیم که خیلی خسته ام.
سلاله این رو گفت و بلند شد و رفت به طرف اطاق. منم بلند شدم و یه چشمک زدم به افشین و افشین هم آروم گفت: برو، سلاله خوابش میاد. برو بخوابونش.
رفتم تو اطاق و در رو بستم. وقتی برگشتم به سمت تخت دیدم سلاله لخت مادرزاد روی پهلوش خوابیده و در حالی که یه دستش رو زیر سرش ستون کرده بود به من اشاره میکنه که:” بیا اینجا”. منم که بعد از اون همه دردسر خیلی دوست داشتم یه جوری از فکر اون جریانات بیام بیرون و از سر شب هم کلی دلم رو برای سکس با سلاله صابون زده بودم همونجور که به طرف تخت میرفتم دونه دونه لباسهام رو کندم و وقتی که به تخت رسیدم مثل سلاله لخت بودم و کیرم که تازه فهمیده بود موضوع از چه قراره و از شوک دراومده بود شروع کرد به بالا آوردن سرش. همونطور که من جلوی تخت ایستاده بودم و به تن و بدن زیبا و شهوت انگیز سلاله چشم دوخته بودم، سلاله چرخید و طوری به پشت خوابید که سرش لبه تخت و زیر خایه های من قرار گرفت. آروم شروع کرد به لیسیدن خایه هام. آروم تخمهام رو توی دهنش میکرد و میک میزد. من کمی پاهام رو خم کردم تا پایین تر بیام و کیرم راست دهنش قرار بگیره. کیرم رو گرفت و سرش رو کرد تو دهنش و شروع کرد به خوردن. دستاش رو انداخت دور رونهای من و من رو به طرف جلو کشید طوری که کیرم تا ته رفت تو حلقش. یه لحظه فکر کردم که الانه که خفه بشه ولی اون من رو بیشتر به جلو هول میداد. بعد از چند ثانیه دستاش رو شل کرد و من آروم اومدم عقب و دیدم که چشمای نازش از شدت فشاری کیر من توی حلقش پر از اشک شده و آب دهنش هم اونقدر ترشح شده که تمام صورتش رو خیس کرده. کمی با زبون با کیر من بازی کرد و دوباره همون کار قبلی رو تکرار کرد. چندبار این کار رو تکرار کرد و دیگه چیزی نمونده بود که من ارضا بشم. بلندش کردم و یه لب ازش گرفتم و بعد چرخوندمش و باسنش رو روی لبه تخت گذاشتم و نشستم و بعد پاهاش رو روی شونه هام گذاشتم و رفتم سراغ کسش. شروع کردم به خوردن و لیسیدن. سلاله پاهاش رو دور گردن من قفل کرده بود و سرم رو به کسش فشار میداد و با یه دستش موهای من رو چنگ میزد. بعد از چند دقیقه همون جور اومدم بالا و تا رسیدم به سینه هاش و شروع کردم به خوردن سینه های توپر و عطراگینش. بازم رفتم بالاتر و شروع کردم به لب گرفتن. حالا سلاله لبه تخت نشسته بود و پاهاش رو دور کمرم حلقه کرده بود و من رو به خودش فشار میداد. منم کیرم رو با کسش تنظیم کردم و کسش اونقدر خیس بود که با یه فشار کیرم تا ته توش جاگرفت. من جلوی تخت ایستاده بودم و سلاله پاهاش رو باز کرده بود و روی توتا دستاش تکیه کرده بود. منم پاهای سفید و بلوریش رو گرفته بودم و پشت سر هم تلنبه میزدم. با هر ضربه من کل هیکل نازش به خصوص سینه های هوس انگیزش میلرزید و موج برمیداشت. بعد هر دو رفتیم روی تخت و سلاله قنبل کرد و من هر حالی که به صورت نیمه ایستاده پشتش قرار گرفته بودم دوباره کیرم رو فرستادم تو کس داغ و لیزش و با شدت بیشتری ضربه زدم. طوری ضربه میزدم که صدای برخورد من با کپلهای تپلش تو اطاق می پیچید و سلاله هم با ناله های شهوتیش فضا رو شهوت انگیزتر میکرد. بعد از اون سلاله به پهلو خوابید و من هم پشتش قرار گرفتم و درحالی که پای سمت چپش رو بالا گرفته بودم کیرم رو از پشت کردم تو کسش و شروع کردم به ضربه زدن. داشتم دیوونه میشدم. احساس میکردم خون چنان تو رگهام پمپ میشه که میخواد رگهام رو پاره کنه. ضربان نبضم رو در تمام بدنم احساس میکردم و صدای قلبم رو میشنیدم. بدن هر دومون خیس عرق بود و لیز شده بود. سلاله به پشت خوابید روی تخت و پاهاش رو کاملاً باز کرد و من وسط دوتاپاش قرار گرفتم و دوباره شروع کردم. تو همون حال با دست چوچولش رو میمالیدم و گاهی تلنبه زدن رو قطع میکرد تا سلاله هم به من برسه و ارضا بشه. چیزی نمونده بود که من فوران کنم که سلاله پاهاش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو به شدت به خودش فشار داد و جیغهای کوتاه و خفه ای از سر لذت کشید و بعد چند لحظه شل شد و افتاد روی تخت و منم باز شروع کردم به ضربه زدن. گفتم: سینه های نازت رو جمع کن. سلاله با دو دستش سینه هاش رو جمع کرد و من که دیگه داشتم منفجر میشدم کیرم رو کشیدم بیرون گذاشتم لای پاهش و تو همون حال آبم با فشار زد بیرون و اونقدر شتاب داشت که تا زیر گلوی سلاله رسید. بعد از تخلیه کامل مثل نمد افتادم رو تخت و تو همون حال دستم رو دراز کردم و جعبه دستمال کنار تخت رو برداشتم و دادم به سلاله تا خودش رو پاک کنه.
چند دقیقه ای تو همون حالت بیحالی و سبکی بدون حرکت روی تخت افتاده بودم که با صدای سلاله به خودم اومدم: من میخوام برم حموم.
• حالا بخواب، فردا صبح برو.
• نه الان اگه نرم حموم خوابم نمیبره.
• گیر نده دیگه، الان ساعت نزدیک 3 صبح، آخه کدوم آدم عاقلی میره حموم که تو دومیش باشی؟
• من سومیشم.
• چرا سومی؟
• دومیش تویی، چون تو زودتر از من تو حمومی.
• یعنی باهم بریم حموم.
• آره خوب، نظرت چیه؟ هنوزم آدم عاقل این موقع نمیره حموم؟
• آدم عاقل که نه، ولی آدمی که نابغه باشه مثل من همچین فرصتی رو از دست نمیده.
• (باخنده) خوشم میاد که کم نمیاری. همیشه یه جوابی تو آستینت هست.
بلند شدم و لباسم رو بغل گرفتم و از لای در سرک کشیدم تا مطمئن بشم که کسی تو هال نیست. اشاره کردم که دنبالم بیا. هر دو سریع چپیدیم تو حموم و من در رو از داخل چفت کردم تا کسی مزاحممون نشه … .

قسمت نهم: اولین حموم سکسی

شیر آب رو باز کردم و گرمای آب رو تنظیم کردم و دوش رو باز کردم. گرمای آب روی پوستم بعد از افت و خیزهای اون شب خیلی لذتبخش و آرامشبخش بود. همونطور که زیر دوش بودم به سلاله اشاره کردم که اون هم به من ملحق بشه. زیر دوش همدیگه رو بغل کرده بودیم و از هم لب میگرفتیم. چهره واقعی سلاله که حالا دیگه آب آرایشش رو شسته بود زیر بارش قطره های آب جذابیت خاصی پیدا کرده بود و با اینکه من تازه ارضا شده بود دوباره با لمس پوست خیس بدن سلاله روی بدنم آتیش شهوت در من زبانه کشید. نمیدونستم که حرارتی رو که حس میکنم از آب گرم دوشه یا از آتیشی که در وجودم بود. زیر همون دوش شروع کردم به خوردن سینه های سلاله که در اون حالت خواستنی تر و زیبا تر از قبل جلوه میکرد. آروم رفتم پایین و روی زانوهام نشستم تا به کس سلاله رسیدم. سلاله هم یکی از پاهاش رو بلند کرد و گذاشت روی شونه من. شره آب از لبه های کسش من رو یاد چکیدن قطره های شبنم از روی گلبرگهای گل سرخ مینداخت. شروع کردم به خوردن. سلاله دست انداخته بود توی موهام و اونها رو چنگ میزد. صدای ناله ها و نفسهای شهوانی سلاله توی حموم منعکس میشد و طنین مینداخت. بعد از مدتی سلاله من رو بلند کرد و خودش دوزانو جلوی من نشست. کیرم رو که دوباره بیدار شده بود گرفت و با ولع تمام شروع به خوردن کرد. طوری کیرم رو تا ته توی حلقش میکرد که آگاهی هق میزد ولی انگار که از این حالت لذت میبرد و بارها این کار و تکرار کرد. تو همون حال من لیف و صابون رو برداشتم و یه کف حسابی درست کردم. دوش رو بستم و شروع کردم به شستن بدن سلاله و تو همون حال هم با بدن لیز از صابونش بازی میکردم. سینه هاش رو فشار میدادم و چون لیز بودند از لای مشتم سر می خوردن و حالت شهوت انگیزی بیرون میپریدند. کپلهای صاف و سفیدش رو میمالیدم و دستم رو لای چاک باسنش میکردم و بازی میکردم. بعد از تموم شدن شستن سلاله نوبت من بود که خودم رو بسپرم به دستای اون تا اون هم من رو بشوره. شروع کرد به لیف زدن. موقعی که به کیرم رسید، کف فراوونی رو با لیف ایجاد کرد و شروع کرد به بازی با کیر و خایم. تو اون حالت احساس میکردم از فرط لذت جونم داره از تنم بیرون میره. پاهام سست شده بود و میلرزید. بعد سلاله بلند شد و شیر آب رو گرفت و باسن خوش فرمش رو داد طرف من و قنبل کرد. سر کیرم رو گذاشتم دم کسش و فشار دارم. با رفتن کیرم توی کسش آه و ناله های سلاله هم شروع شد. من به شدت تلنبه میزدم و چون اون شب یه بار ارضا شده بودم طبیعی بود که دیرتر به اوج لذت برسم. بعد از مدتی سلاله در حالی که کیر من هنوز توی کسش بود چرخشی کردو یه پاش رو آورد بالا و منم با گرفتن رونش پاش رو روی شونم گذاشتم و شروع کردم به ضربه زدن. صدای برخورد بدنم با رونهای گوشتی سلاله توی حموم میپیجید.( چالاپ، چالاپ) هنوز بدنهامون صابونی بود و من از لمس سینه ها و رونها و کپل لیز سلاله لذت میبردم. بعد من روی توالت فرنگی نشستم و سلاله رو به من نشست روی کیرم و شروع به بالا و پایین کردن کرد. حالا دیگه معلوم بود که سلاله داره به ارگاسم میرسه. بعد از چند دقیقه سلاله خودش و انداخت تو بغل من و سرم رو روی سینه هاش فشار داد و بعد بدنش شروع به لرزیدن کرد. بعد از مدتی که بی حرکت موند بلند شد و چهار دست و پا روی زمین قرار گرفت و قنبل کرد. منم که دیگه داشتم دیوونه میشدم شروع کردم به کردن. چند دقیقه ای طول کشید تا اون درد خوشایند رو زیر تخمهام احساس کنم. سریع کیرم رو کشیدم بیرون و ایستادم. سلاله هم سریع برگشت و کیر من رو گرفت و شروع به ساک زدن کرد. کیرم رو کشیدم بیرون و آبم رو با شدت پاشیدم روی صورت و سینه های سلاله. سلاله هم تو همون حالت موند تا آخرین قطره های آبم هم تخلیه بشه. بعد کیرم رو گرفت و چنان میکی زد که من احساس کرد تموم جونم داره از کیرم میزنه بیرون. هردومون بیحال کف حموم نشسته بودیم و نفس نفس میزدیم. انگار کوه کنده بودیم. بعد از مدتی بلند شدیم و خودمون رو آب کشیدیم و بعد از اینکه با حوله کوچک داخل حموم کمی آب بدنمون رو گرفتیم با احتیاط از حموم زدیم بیرون و رفتیم به سمت اطاق.
سلاله زودتر از من رفت توی اطاق. من موقعی که داشتم از جلوی در اطاق افشین رد میشدم متوجه شدم که درز در اطاق بازه. حس کنجکاوی و مردم آزاریم گل کرد و آروم درز در رو بیشتر باز کردم و توی اطاق سرک کشیدم. افشیم لخت و دمر افتاده بود روی تخت و نور کمرنگی که از پنجره به داخل اطاق میتابید درست افتاده بود روی کونش. اونطرفتر هم شهلا طاق باز خوابیده بود و بدن خوش تراشش زیر نور کمرنگ اطاق خودنمایی میکرد. میخواستم برم تو و یه کرمی بریزم ولی دوباره پشیمون شدم و به خودم گفتم: افشین همینطوری امشب از دست من شاکی هست، اگه بازم اذیتش کنم ممکنه قاطی کنه.
در اطاق افشین رو بستم و رفتم توی اطاق خودمون (اطاق برادر افشین). سلاله همونطور لخت روی تخت خوابیده بود و چشماش رو بسته بود. آروم گفتم: خوابی؟
• نه، بیا اینجا، میخوام امشب تو بغل تو بخوابم.
رفتم طرف تخت و خوابیدم کنار سلاله و سلاله هم سرش رو گذاشت روی سینه من و آروم خوابید. من چشمام رو بستم و اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح ساعت 10 بود که با صدای ضربه افشین به در بیدار شدیم. افشین گفت: پاشید بیاید صبحونه بخورید.
بلند شدیم و لباسهامون رو پوشیدیم و رفتیم توی آشپزخونه. افشین بچه با حالی بود و وقتی که خونشون بودم از هیچی کم نمیذاشت و راه رسم مهمان نوازی رو خوب بلد بود. میز صبحونه رو چیده بود و خودش هم نشسته بود سر میز. ما رو که دید خندید و گفت: به به زوج جوان آرسن لوپن!!! صبح به خیر.
من خنده ای کردم و در حالی که با سلاله سر میز مینشستم گفتم:پس شهلا کو؟
• صبح زود تر بیدار شد و رفت. باید میرفت سرکار.
• راستی، دیشب خیلی نگرانت بودم، افشین جان.
• نگران من؟ چرا؟
• آخه، لخت خوابیده بودی و کون مونت زده بود بیرون. میترسیدم یه وقت از کون بچایی.
• ای کثافت، جلوی سلاله خانوم، خجالت بکش.
• مگه چی گفتم؟ من رو بگو که دیشب تا صبح از نگرانی تو و برای همدردی با تو لخت خوابیدم تا اگه تو سرما خوردی منم که خیلی دوستت دارم سرما بخورم.
• خیلی بی مزه ای. راستی دیشب نزدیک بود این آرش نامرد کار بده دستمونا. شیطونه میگه برم بزنم لت و پارش کنم.
• نه افشین جان، این راهش نیست. آرش هم خیلی دوست داره تا با ما وبیشتر با من درگیر بشه. ولی من این فرصت رو بهش نمیدم. صبر کن. به موقعش میدونم لطف دیشبش رو چجوری جبران کنم.
صحبت به اینجا که رسید سلاله گفت: راستی پدرام، بگو ببینم، این آرش چه پدر کشتگی با تو داره؟
من در حالی که صبحونم رو میخوردم همه داستان خودم با المیرا رو براش تعریف کردم.
سلاله گفت: خوب از یه جهت به آرش حق میدم. تو با خواهرش هر کاری که خواستی کردی. منم اگه جای اون بودم خونت رو میریختم. ولی المیرا خیلی در حق تو بیمعرفتی کرده. از اون بدتر حامده که این وسط آتیش بیار معرکه بوده و حالا هم خودش رو چسبونده به آرش. من فکر میکنم که یه ریگی تو کفشش هست که حاضر شده تورو برای رسیدن به هدفی بفروشه.
• منم هیمن فکر رو میکنم. ولی خیلی دوست دارم بفهمم که چرا این کار رو کرده.
• مهم نیست. مطمئن باش که بالاخره یه روزی همه چیز روشن میشه. حالا هم زود باش. من باید کم کم برم خونه. پدرم ممکنه امروز از سفر برگرده. دوست ندارم وقتی میاد بیرون از خونه باشم. حال و حوصله داستان سرایی و توضیح دادن ندارم.
صبحونه رو خوردیم و با احتیاط سلاله رو از مجتمع بردم بیرون و راهیش کردم تا با تاکسی تلفنی بره خونه. بهش گفتم که وقتی رسید خونه برای من زنگ بزنه.
وقتی که به مجتمع برگشتم و وارد محوطه شدم دیدم که آرش جلوی آسانسور ایستاده و زل زده به من. من خودم رو زدم به اون راه و رفتم به سمت پله ها تا برم خونه. در همین لحظه آرش صداش در اومد و گفت: دیشب شانس آوردی که گیر نیفتادی، جوجه. ولی بدون که من دست از سرت برنمیدارم. تو باید خیلی شانس داشته باشی تا از دست من راحت بشی.
من نگاهی به آرش کردم و سرم و به علامت تأسف تکون دادم و دیگه اجازه ندادم که آرش بیشتر از اون چرت و پرت بگه و پله ها رو گرفتم و رفتم بالا. وقتی که وارد خونه شدم، مادرم گفت: چه عجب، شما تشریف آوردید. معلوم هست از دیروز بعدازظهر کجایی؟ حالا دیگه کارت به جایی رسیده که شبها هم بیرون میمونی و نمیای خونه؟
گفتم: مامانی چرا گیر میدی؟ من که به بابا گفته بودم کجام.
• خوبه، خوب با بابات ساخت و پاخت میکنی و دیگه من رو در جریان کارات قرار نمیدی.
• این چه حرفیه مامان؟ من دیگه بچه نیستم. در شرایط سنی هستم که با بابا راحتتر میتونم ارتباط برقرار کنم.
• زبون نریز فیلسوف، برو و تلفن اطاقت رو وصل کن. از دیروز عصر که تو رفتی بیرون تا همین یک ساعت پیش هر نیم ساعت زنگ زده و هیچ کس هم اون ور خطش نیست که بگه چی میخواد که اینقدر زنگ میزنه.
من که هنوز خسته بودم رفتم توی اطاقم و تلفن رو وصل کردم و دراز کشیدم روی تختم. هنوز 10 دقیقه نگذشته بود که تلفن زنگ زد. گوشی برداشتم و صدای ماریان رو شنیدم که میگفت: درود، چه عجب!!؟ خونه تشریف دارید؟ معلوم هست از دیروز عصر تا حالا کجایی؟ مردم بس که زنگ زدم.
• تو بودی که این همه زنگ زدی و مادرم رو شاکی کردی؟
• من فقط چهار دفعه زنگ زدم. دو بار دیروز و دو بار هم امروز. مثل اینکه مراجعه کننده زیاد داریا.
• بگذریم، اینقدر خستم که اصلاً حال یکی به دو ندارم. امروز چکاره ای؟
• من برای همین بهت زنگ زدم. من امروز بعد از ظهر دارم با مادرم و خواهرم میرم قبرس.
• قبرس؟ چه خبره؟
• هیچی، داریم میریم برای گردش.
• چند وقته میری؟
• احتمالاً یک ماهه.
• اوووووووو، پس حالا حالاها من باید سماق بمکم.
• نه، تو دور و برت حسابی شلوغه. شب پارتی میری. بعدشم با خانم همراهت شب رو به صبح میرسونی. پس تنها نمیمونی.
• میشه بگی این همه اطلاعات رو از کجا آوردی؟
• اکثر بچه ها جریان رو میدونند. ظاهراً آرش و حامد تو رو زیر نظر داشتن و بالاخره هم تونستند ازت یه آتو بگیرند. در ضمن پدرم هم که دیشب دیر وقت اومد خونه، آرش و ماشین گشت رو جلوی در دیده و آرش جریان رو براش گفته. زود ولت کردن.
• (این آرش لعنتی دیگه داره شورش رو در میاره) خوب من رو اصلاً نگرفته بودند که ولم کنند. این جزو نقشه های آرش بود که من رو گیر بندازه، ولی نتونست. بعدشم قرار بود بین من و تو این حرفها نباشه.
• درسته، منم سرزنشت نمیکنم. فقط خواستم بگم که مواظب آرش و کینه شتریش باش.
• ممنون، خوب حالا میتونم ببینمت؟
• آره ولی خارج از محله و اون هم کوتاه، چون باید زود برگردم تا آماده بشم.
• باشه، پس قرارمون همون کافی شاپی که اولین بار باهم رفتیم.
• باشه، فعلاً بدرود.
• بدرود.
اون روز به غیر از دیدارم با ماریان اتفاق دیگه ای نیفتاد و من بیشتر وقتم رو صرف فکر کردن در مورد آرش و تلافی محبت هاش کردم.

قسمت دهم: فصلی تازه

تابستون داشت تموم میشد و من که از گرفتن جواب قبولیم در دانشگاه خیلی خوشحال بودم مشغول تدارک وسایل و مدارک لازم برای دانشگاه بودم به همین دلیل هم مدتی بود که از روابطم با دخترها کم شده بود بعد از اون شب به یاد موندنی دیگه سکس نداشتم. البته سلاله و ملینا رو گاهی میدیم و یا با هم تلفنی صحبت میکردیم ولی دیگه فرصتی پا نداده بود که بتونم سکس داشته باشم. افشین هم که از قبولی در دانشگاه ناامید شده بود خودش رو آماده میکرد تا به سربازی بره.
اواخر شهریور ماه بود و هوا خنکتر شده بود و درختان برای خواب زمستانی مشغول آماده شدن بودن. انگار درختها هم برای خوابیدن داشتند لباسهاشون رو در میاوردن تا راحت و عریان به خواب برند و برای عشقبازی در بهار آماده بشند.
توی اطاقم نشسته بودم و داشتم لیست مدارکی رو که دانشگاه برای تکمیل پرونده خواسته بود میخوندم. تو حال خودم بودم که زنگ تلفن من رو به خودم آورد. گوشی رو برداشتم و گفتم: بله، بفرمایید.
• سلام، گل پسر.
• درود، ملینا تویی؟
• آره، پس میخواستی کی باشه؟ مگه به غیر از من کس دیگه ای هم برات زنگ میزنه، جیگر؟
• دوباره شروع نکن تو رو خدا.(بارها ملینا به طرق مختلف سعی کرده بود تا از زیر زبون من بکشه که آیا من به غیر از اون با دختر دیگه ای رابطه دارم یا نه و با اینکه میدونست که من با سلاله و دخترای دیگه رابطه دارم، انگار دوست داشت که من بهش دروغ بگم.) خودت میدونی که نظر من در دوستی با دخترها چیه و بارها هم سر این مسئله با هم بحث کردیم، پس چرا هر بار اعصاب من و خودت رو با این بحث خرد میکنی؟
• آخه من دوست ذارم که تو فقط مال من باشی. دوست ندارم به هیچ دختر دیگه ای نگاه کنی. دوست دارم اون چشمای قشنگت فقط مال من باشه.
• ببین ملینا، من و تو فقط با هم دوستیم و من از اول هم بهت گفتم که قصد ازدواج با تو یا هر دختر دیگه ای رو ندارم. ولی انگار تو دوست داری هر بار این مسئله رو مطرح کنی و رابطمون رو خسته کننده کنی. یه کمی از خواهرت سلاله یا بگیر. یه خرده بازتر فکر کن. چرا شما دخترها تا یکی بهتون میگه سلام، خودتون رو تو لباس عروس و طرف رو تو لباس دامادی میبینید؟ خواهش میکنم دیگه این بحث و تمومش کن و کشش نده. من همینم که هستم و از این وضع راضیم، تو اگر میخوای که با من دوست بمونی سعی کن درک کنی و خودت رو با این شرایط وفق بدی.
• ببینم، مگه من چیز زیادی ازت میخوام؟ خوب همه اون چیزایی که تو از یه دختر میخوای من دارم. پس دیگه چه لزومی داره که با کس دیگه ای رابطه داشته باشی.
• بذار رک و پوست کنده با هم حرف بزنیم. تو زیبایی، خش اندامی، خوش صحبت و با محبتی و خیلی چیزهای دیگه، درست، ولی هنوز نتونستی انتظار من رو برآورده کنی.
• چه انتظاری؟ من که با هر ساز تو رقصیدم.
• با هر ساز من به غیر از یه ساز.
• چه سازی؟
• سکس. توهنوز نتونستی خودت رو راضی کنی که با من سکس داشته باشی. البته اجباری هم نیست. من با تو دوستم و به دوستی هم ادامه میدم ولی مجبورم برای برآورده شدن بعضی خواسته هام با دخترهای دیگه ای هم در ارتباط باشم.
• ببین، من از سکس بدم نمیاد. یعنی هیچ آدم سالمی از سکس بدش نمیاد. ولی من دوست دارم با کسی سکس داشته باشم که بدونم مال خودمه و تا آخر هم مال خودم میمونه.
• که اون آدم من نیستم، درسته؟ پس چرا اسرار داری که به دوستیت با من ادامه بدی؟
• آخه ازت خوشم میاد. ولی تو حاضر نیستی عشق من رو قبول کنی.
• عشق و عاشقی رو بذار برای اون کسی که قراره تا آخرش مال تو باشه. من و تو دوستیم و تو عالم دوستی و در حد دوستی من نوکرتم هستم، ولی سعی نکن که به من عادت نکنی. این رو گفتم که فردا نگی پدرام به من دروغ گفت و من رو سرکار گذاشت.
• ممنون از تذکرت. پس فعلاً کاری نداری؟
• همین؟!!! زنگ زده بودی که با من یکی به دو کنی و اعصاب همدیگه رو سوهان بزنیم.
• نه، دلم تنگ شده بود. زنگ زدم کمی با هم حرف بزنیم. ببخشید که باعث ناراحتیت شدم. خداحافظ.
ملینا بدون این که منتظر جواب من بشه گوشی رو قطع کرد. میدونست که ناراحت شده ولی به نظر من اگر اون موقع و از اون شرایط ناراحت میشد بهتر بود تا بعد، از مشکلات بزرگتری که ممکن بود با طرز فکر خودش به وجود بیاره ناراحت و سرخورده بشه. من دوست نداشتم ملینا رو به کاری که راضی نیست مجبور کنم و دوست هم نداشتم که ملینا برای خودش کاخی خیالی درست کنه و بعد زیر آوار همون کاخ له بشه.
طرفای ظهر بود که از تو خونه موندن خسته شدم و از خونه زدم بیرون. رفتم تو محوطه که خلوت و ساکت بود. زیر درخت روی نیمکت نشستم. نا خودآگاه به یاد اون روزی افتادم که تنها روی همون نیمکت نشسته بودم و المیرا اومد و … . چه روزایی بود تمام خاطراتم با المیرا مثل فیلم از جلوی چشمام میگذشت. آشناییمون، تلفنی حرف زدنامون، تا مدرسه رفتنامون، اولین سکسمون و … . واقعاً چی شد؟ چرا باید دوستی من و المیرا به اونجا میرسید؟ بعد به یاد روزی افتادم که همونجا از ماریان جواب مثبت برای دوستی گرفتم و بعد… . دخترها چقدر با هم فرق میکنند؟!!! ولی همشون در یه چیز مشترکند. حسادت. همه دخترها، حتی دخترایی مثل سلاله و ماریان که در ظاهر فقط دوستی و لذت بردن از لحظات باهم بودن براشون مهمه و براشون مسئله ای نیست که من به غیر از اونها با دختر دیگه ای هم رابطه داشته باشم، در اعماق وجودشون این حسادت رو دارند و گاهی با گوشه و کنایه هاشون این موضوع رو بروز میدن. بعد یادم اومد که خودم در طی این چند سال چقدر تغییر کردم. منی که یه روزی حتی نمیتونستم مستقیم تو چشمای یه دختر نگاه کنم، حالا اینقدر راحت با دخترها رابطه برقرار میکردم و حتی تا آخر رابطه هم که همون سکس بود میرفتم. بعد به یاد آرش و فتنه هاش افتادم. واقعاً که عجب کینه شتری بود!! و چقدر بدذات و نامرد!! ایکاش میشد تا دوران دوستی من با المیرا دوباره برمیگشت تا من با تجربه ای که تو این سالها به دست آورده بودم میتونستم دوستیم رو با المیرا حفظ کنم. ولی نه، شایدم اینجوری بهتر بود. من تو این سالها خیلی چیزا یاد گرفتم که اگر این اتفاقات برام نمیفتاد شاید هیچ کدوم رو یاد نمیگرفتم.
در افکار خودم غرق بودم که صدای افشین من رو به خودم آورد.
• سلام، کجایی ؟
• درود، همینجا.
• خودت رو میدونم اینجایی، حواست کجاست؟
• هیچ کجا. داشتم به روزایی که از دوستیم با المیرا تا الان گذشته فکر میکردم.
• هنوزم به المیرا فکر میکنی؟
• نه زیاد، ولی نمیتونم کامل فراموشش کنم. گرچه اون من خیلی بدی کرد، ولی خوبی هایی هم داشت که باعث میشه هنوز ته قلبم ازش خوشم بیاد.
• حلال زادست. اوناهاش، از در مجتمع اومد تو.
خیلی وقت بود ندیده بودمش، خیلی فرق کرده بود. جا افتاده تر و زیباتر از قبل شده بود و حرکات و راه رفتنش زنانه تر شده بود. دیگه خبری از اون سبک سری های نوجوانی در رفتارش نبود. هرچند که به نظر من المیرا با اون شیطنتهاش بیشتر جاذبه داشت. من خیره شده بودم بهش و با نگاهم تا پای آسانسور بدرقش کردم. وقتی که به جلوی آسانسور رسید ایستاد و نگاهی به من انداخت و بعد از چند لحظه که خیره به من نگاه کرد سرش رو انداخت پایین و داخل آسانسور شد که درش باز شده بود. در آسانسور بسته شد و من همچنان به در بسته آسانسور خیره مونده بودم که صدای افشین من رو به خودم آورد که میگفت: عجب تیکه ای شده!! جا افتاده شده. خوب چیزیه ها. اگه داداشی مثل آرش نداشت من حتماً میرفتم تو نخش.
• جدی؟! اگه آرش نبود که دیگه چیزی به تو نمیرسید، چون من هنوز المیرا رو داشتم.
• مثل اینکه یادت رفته که المیرا داشت تورو دو دره میکرد تا با یه پسر دیگه دوست بشه. از کجا معلوم؟ شاید اون پسر الان من بودم.
• واقعاً؟
• آره، ولی به نظر من ماریان یه چیز دیگست. هم خوش هیکل تر از المیراست و هم خون گرمتر.
تعجب نکردم، چون بعد از جریان المیرا من دیگه تصمیم گرفته بودم که دوستی هام رو از دوستانم مخفی نگه دارم و افشین هم نمیدونست که من با ماریان دوستم. برای اینکه این بحث زیاد کش پیدا نکنه گفتم: ببینم این وقت روز اومدی اینجا پشت سر دخترای مردم حرف بزنیم؟
• بمیرم که تو هم اصلاً از دخترا خوشت نمیاد و اصلاً اهل این حرفها نیستی.
• بگذریم، کار سربازیت چی شد؟
• هجدهم اعزامه. باید برم.
• به این زودی؟
• آره، بهتر بابا، زودتر برم که زودتر تموم بشه. تو چکار کردی؟
• منم دانشگاه ثبت نام کردم، از اوایل مهر کلاسهامون تشکیل میشه و دوباره باید برم سر کلاس.
• خسته نشدی اینقدر سر کلاس نشستی؟ بابا ول کن بیا با هم بریم سربازی.
• برو بابا، من سربازی برو نیستم.
• آره جون خودت. به همین خیال باش. چند سال دیگه تازه باید بری سربازی و اونوقت من بهت سوسو میدم، چون تا اون موقع من سربازیم رو تموم کردم و وارد بازار کار شدم، تو تازه باید یه فکری بکنی برای نون درآوردن.
• اشکال نداره. بمون و ببین که من میرم سربازی یا نه.
• خیلی خوب، رجز خونی بسته. پاشو باهم بریم بیرون یه دوری بزنیم.
پاشدم و از مجتمع زدیم بیرون. به سر کوچه نرسیده بودیم که یکی از پسرهای ارمنی محله به اسم آرتین من رو صدا زد و اومد طرفم. سه سالی از من بزرگتر بود. وقتی به ما رسید خیلی جدی و بدون سلام گفت: گوش کن ببین چی میگم. ما ارمنی ها اصلاً دوست نداریم که یه دختر ارمنی با یه پسر مسلمون بپره. حالیته؟ پات رو از کفش ماریان میکشی بیرون، وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
من که جاخورده بودم و نمیدونستم چی بگم یه نگاه به افشین کردم و دیدم که اون هم هاج و واج یه نگاه به من میکنه و یه نگاه به آرتین که منتظر جواب نمونده بود و راهش رو کشیده بود و داشت از ما دور میشد. بعد از اینکه آرتین رفت و راه افتادیم افشین که تا اون موقع ساکت بود نتونست تحمل کنه و بالاخره ترکید و گفت: دهنت سرویس پدرام، تو با ماریان هم آره؟ خیلی آب زیر کاهی پسر. با منم آره؟ من فکر میکردم ما با هم خیلی بیشتر از اینها نداریم که دوستیت رو از من پنهون نکنی.
نگاهی به افشین کردم و گفتم: تو هم وقت گیر آوردیا. موضوع اصلاً دوستی و صمیمیت نیست. من بعد از المیرا و اون داستان تصمیم گرفتم در مورد دوستی هام مخصوصاً تو محل و مجتمع با هیچ کس حرف نزنم. فقط موندم که آرتین جریان من و ماریان رو از کجا میدونه!! من که به کسی نگفته بودم و سعی کردم که خارج از محل هم با ماریان قرار بذارم.
• حالا میخوای چکار کنی؟ بیخیال ماریان میشی یا پی در افتادن با پسرای ارمنی محل رو به تنت میمالی.
• نمیدونم، از طرفی ماریان دختر فوق العاده ایه و من از دوستی با اون خیلی خوشحال بودم و از طرفی هم دوست ندارم به خاطر این دوستی برای ماریان دردسری پیش بیاد.میدونی که پسرهای ارمنی تعصب خاصی روی دخترهای ارمنی در مورد دوستی با پسرهای مسلمون دارند و حتی ممکنه که با بالا گرفتن این گونه دوستی ها اون دختر از جامعه ارامنه طرد بشه.
• حق با توست. بهتره ظاهراً هم که شده رابطت رو با ماریان قطع کنی.
• مگه کسی تا حالا میدونست که من با ماریان دوستم. خود تو یکی از بهترین دوستان من هستی تا همین چند دقیقه پیش نمیدونستی. حالا چطور این داستان به گوش آرتین رسیده؟ نمیدونم.
یه خرده قدم زدیم و برگشتیم خونه. من ناهارم رو خوردم و رفتم تو اطاقم. ماریان هنوز از مسافرت قبرس نیومده بود و من تو فکر این بودم که باید چکار کنم.

ادامه قسمت دهم : اجرای زنده لزبینها

دو سه روزی از برگشتن ماریان میگذشت، ولی خبری ازش نبود. من که هم دلم برای ماریان تنگ شده بود و هم منتظر بودم تا با ماریان در مورد آرتین و تهدیدش صحبت کنم دیگه داشتم کلافه میشدم. بالاخره طاقتم تموم شد و گوشی رو برداشتم و شماره خونه ماریان رو گرفتم. مادر ماریان گوشی رو برداشت. از اونجایی که من میدونستم که مادر ماریان از جریان دوستی ما با خبره گفتم: درود، میتونم با ماریان صحبت کنم؟
• سلام، آقا پدرام شمایید؟
• بله، شما حالتون خوبه ؟
• ممنون.
• سفر خوش گذشت؟
• جای شما و خانواده خالی، قبرس جای زیباییه.
• دوستان به جای ما. سوغاتیهای ما رو نمیخواید بدید؟
• (باخنده) چرا، ولی چون خیلی زیاد بود مجبور شدیم با کشتی بفرستیم یه خورده طول میکشه تا برسه.
هر دو زدیم زیر خنده و بعد من گفتم: میتونم با ماریان صحبت کنم؟
• آره پسرم، ولی خوب به حرفهاش گوش کن و منطقی تصمیم بگیر.
من سریع آنتنهام تکون خورد که چه موضوعی پیش اومده که مادر ماریان این رو گفت. تو همین افکار بودم که ماریان از اون طرف خط گفت: درود، پدرام جان خوبی؟
• ممنون، ولی مثل اینکه تو بهتری!! دیگه سراغی از ما نمیگیری؟!! میترسی ازت سوغاتی بخوام؟
• نه دیوونه، فقط نمیدونستم چی بهت بگم.
• در مورد چی؟
• خودت رو به اون راه نزن. آرتین همون روز اول زنگ زد خونه ما و من و مادرم رو تهدید کرد که اگر قضیه رابطه ماریان و پدرام تموم نشه مجبوره که با شورای ارامنه محل موضوع رو در میون بذاره و اونوقت دیگه ما حق هیچ گله ای نداریم.
• پس اینطور. راستش از وقتی که آرتین این موضوع رو به من گفت تا حالا همش دارم با خودم کلنجار میرم که چکار کنم. از طرفی داشتن دوست دختری مثل تو رو نمیتونم نادیده بگیرم و از طرفی هم چون تو رو دوست دارم نمیخوام برای تو و خانوادت دردسری پیش بیاد. شاید بشه مخفیانه به دوستیمون ادامه بدیم.
• ببین پدرام، من هم از داشتن دوستی مثل تو خیلی خوشحال هستم ولی از این میترسم که اگر بار دیگه قضیه لو بره جامعه ارامنه چه عکس العملی نشون میده. ما میتونیم تلفنی با هم رابطه داشته باشیم ولی دیگه نمیتونم باهات جایی بیام. حالا به نظرت داشتن همچین رابطه ای تو رو راضی میکنه؟
• خوب نه، ولی از هیچی بهتره. من نمیتونم از تو بخوام که موقعیت خودت و خانوادت رو به خاطر من به خطر بندازی. راستش رو بخوای نمیتونم هم قبول کنم که اصلاً باتو رابطه نداشته باشم. فقط یه چیز برای من مبهم مونده. اونم اینه که آرتین از کجا رابطه من رو با تو کشف کرده و فهمیده که ما با هم رابطه داریم؟
• منم تعجب کردم. تو به کسی چیزی در مورد رابطمون گفتی؟
• مگه دیوونم که یه اشتباه رو دوبار تکرار کنم. حتی افشین هم که از صمیمی ترین دوستانم هست تا اون موقعی که آرتین جلوی اون من رو تهدید کرد از جریان خبر نداشت و ناراحت هم شد که چرا بهش نگفتم.
• خوب من هم که به هیچ کس نگفتم.
• بالاخره ته و توش رو در میارم. هرطور شده میفهمم که کی تو کار ما موش دوونده.
• زیاد خودت رو درگیر نکن. به هر حال مدتی که با تو دوست بودم خیلی برام لذتبخش بود. دوست دارم امروز بعدازظهر برای آخرین بار باهم بریم بیرون تا هم باهم باشیم و هم سوغاتیت رو بهت بدم.
• نکنه برات دردسر پیش بیاد؟
• نه، من با آژانس میزنم بیرون و میرم خونه یکی از دوستانم. آدرسش رو هم بهت میدم تا بیای اونجا. دوستم یه دختر دانشجوی شیرازیه که مسلمونم هست. بیا اونجا. فقط مواظب باش که کسی نفهمه.
• باشه، ممنونم که این برنامه رو گذاشتی تا برای آخرین بار هم که شده بتون ببینمت.
• خواهش میکنم. آدرس رو بنویس. سهروردی … .
ساعت 4 بعد از ظهر بود که از خونه زدم بیرون و ماشین رو که اجازش رو از پدرم گرفته بودم برداشتم و راه افتادم تا برم به آدرسی که ماریان داده بود. تو مسیر دائماً مواظب بودم که کسی من رو تعقیب نکنه. بعد از مدتی متوجه یه پیکان شدم که تقریباً سایه به سایه من میومد. چندتا کوچه رو دور زدم تا ببینم که دنبالم میاد یا نه. دنبالم میود، البته بافاصله. تصمیم گرفتم بایستم و اگر اون هم ایستاد برم و ببینم که کیه که داره من رو تعقیب میکنه. اونطوری که از توی آیینه میدیم دو نفر سرنشین داشت. توی یکی از خیابونها زدم بغل و ایستادم. ولی اون ماشین اومد و از کنارم رد شد. ولی فقط راننده توش دیده میشد و وقتی بیشتر دقت کردم دیدم صندلی کنار راننده خواببیده. پس کس دیگه ای هم توی اون ماشین بود که من میشناختمش و اون نمیخواست من ببینمش. راننده رو نمیشناختم. وقتی ازم فاصله گرفتند من سریع دور زدم و با سرعت در جهت خلاف حرکت اونها شروع به روندن کردم. از آیینه دیدم که اون پیکان در انتهای همون خیابون داره سعی میکنه که دور بزنه و دنبالم بیاد. ولی ماشینها بهش راه نمیدادند. وقتی از دیدش خارج شدم پیچیدم توی کوچه و با سرعت چندتا کوچه رو دور زدم و بعد افتادم توی یه خیابون اصلی و سریع خودم رو رسوندم به یه بزرگ راه و با سرعت تمام بزرگراه رو گرفتم و رفتم بالا. دیگه خبری از اون پیکان نبود. از بزرگراه خارج شدم و به طرف خیابون سهروردی راهم رو عوض کردم. در راه همش چک میکردم که دوباره تعقیب نشم. خبری نبود. اول نمیخواستم برم سر قرار ولی بعد با خودم فکر کردم که اگر این فرصت رو از دست بدم دیگه ممکنه نتونم با ماریان به این راحتی ملاقات کنم. پس تصمیم گرفتم که برم. دو کوچه مونده به آدرس ماشین رو پارک کردم و پیاده راه افتادم. در راه کاملا مواظب اطراف بودم. وقتی که مطمئن شدم کسی من رو تعقیب نمیکنه سریع خودم رو به آدرس رسوندم و زنگ زدم و در باز شد و من بعد از اینکه باز سرکی تو کوچه کشیدم چپیدم تو و رفتم به واحدی که ماریان گفته بود.
وقتی ماریان من رو دید پرید بغلم و دوتا لب آب دار ازم گرفت و گفت: کجا بودی لعنتی؟ دلم برات یه ذره شده بود. چرا دیر کردی؟
گفتم : بذار بشینم و یه نفسی تازه کنم، برات تعریف میکنم.
نشستیم و بعد از کمی خوش و بش با ماریان و الهه دوست ماریان جریان تعقیب شدنم رو براشون گفتم. ماریان با نگرانی گفت: حالا مطمئن هستی که دنبالت نیومدن؟
• آره، پیچوندمشون و در رفتم.
ماریان دستش رو انداخت درو گردنم و لبهاش رو گذاشت روی لبهام. بعد از یه لب جانانه گفتم: جلوی دوستت خجالت بکش.
• من و الهه از این حرفها نداریم. راستش از تو خواستم بیای اینجا تا تو رو با الهه آشنا کنم. دختر ماهیه و بچه شیرازه. حالا که من تو دیگه نمیتونیم اون جوری که میخوایم با هم باشیم، من فکر کردم که تو و الهه بتونید دوستای خوبی برای هم باشید. الهه سه سال از تو بزرگتره ولی قلبش عین یه بچه صافه. از اون دخترهای باحاله که مطمئن هستم تو ازش خوشت میاد.
من با تعجب داشتم به ماریان و الهه نگاه میکردم و اصلاً برای من قابل قبول نبود که ماریان من رو خواسته باشه اونجا تا باعث دوستی من با یه دختر دیگه بشه. به نظر من با اینکه الهه دختر نازی بود ولی ماریان یه چیز دیگه بود. به ماریان گفتم: متوجه هستی چی داری میگی؟ تو من رو خواستی اینجا تا من رو با الهه دوست کنی و خودت بکشی کنار؟
• اولی درسته، ولی دومی نه. من دوست دارم که تو با الهه دوست بشی. تعریفت رو هم برای الهه کردم و الهه هم از تو خوشش اومده. ولی دوست ندارم که رابطت رو با من قطع کنی. هر چند که دیگه مثل قبل نمیتونیم راحت با هم رابطه برقرار کنیم ولی من خوشحال میشم که تو حداقل با تلفن با من در ارتباط باشی.
رو کردم به الهه و گفتم: الهه خانم این چی میگه؟
الهه سرش رو انداخت پایین و گفت: والا چه عرض کنم. فعلاً که ریش و قیچی دست ماریان جونه.
از این حرفش فهمیدم که اون هم با این دوستی موافقه. ماریان گفت: خوب حالا چی میگی؟
• والا، نمیدونم چی بگم. البته منم دوست دارم که یه نفر دیگه به دوستانم اضافه بشه، ولی آیا درمورد من همه چیز رو به الهه خانوم گفتی؟
• آره جیگر، حتی گفتم که آدم سکسی هستی و توی دوستی با تو نباید انتظار داشت که تو فقط با یه نفر دوست باشی و خیلی چیزهای دیگه.
• خوبه، حسابی پته مارو ریختی روی آب دیگه.
• میتونی اینجوری فکر کنی. حالا پا شو بریم تو اون اطاق تا سوغاتیت رو بهت بدم.
• نمیشه همینجا بدی؟
• نه آخه این سوغاتی یه مراسمی داره که باید اجرا بشه.
بعد با شیطنت خندید و یه چشمک به الهه زد و بلند شد و در حالی که دست من رو گرفته بود رفتیم تو اطاق. در رو که بستم پرید بغلم و شروع کرد به لب گرفتن.منم که خیلی وقت بود سکس نداشتم و دلم هم برای اون تن و بدن ماریان تنگ شده بود دیگه طاقت نیاوردم و تو همون حالت لب شروع کردم به کندن لباسهای ماریان و اون هم همین کار و با من کرد. بعد از اینکه هر دومون لخت شدیم من رو هول داد روی تخت و بعد رفت به طرف در اطاق و دوتا ضربه محکم زد به در و بعد اومد طرفم.
گفتم: برای چی در زدی؟
با شیطنت جواب داد: یه خرده صبر کن میفهمی.
بعد از چند دقیقه در باز شد و من با کمال تعجب دیدم که الهه لخت مادرزاد تو چهارچوب در ظاهر شد. من از تعجب سرجام خشکم زده بود و تو همون حال ملافه تخت رو کشیدم روی خودم. ماریان با دیدن چشمهای گرد شده من و پوشوندن بدنم خندید و گفت: چیه؟ چرا خشکت زده؟ چرا خودت رو پوشوندی؟ تو اینقدر خجالتی نبودی.
بعد رفت به سمت الهه و دستش رو گرفت و آورد سمت تخت. من نیمخیز شدم و جا دادم تا هر دو بیاند روی تخت. در کمال ناباوری دیدم که ماریان و الهه شروع کردند به لب گرفتن از هم و مالیدم بدن هم دیگه. باورم نمیشد که ماریان مثل یه لز تمام عیار جلوی چشم من با یه دختر دیگه حال کنه. اونها بدون اینکه توجهی به من که مات و مبهوت بهشون خیره مونده بودم بکنند باهم ور میرفتند و سینه های هم رو میمالیدن و میخوردند. واقعاً صحنه جالب و شهوت انگیزی بود. بعد از مدتی ماریان الهه رو خوابوند روی تخت و خودش به حالت 69 روی اون قرار گرفت و هر دو شروع کردند به خوردن کس همدیگه. من اونقدر تعجب کرده بودم که اصلاً حواسم به خودم نبود. ملافه از روم رفته بود کنار و کیرم مثل یه چماق، بزرگ و سفت شده بود. ماریان با دیدن وضعیت من خندید و گفت: نمیخوای دست بکار بشی؟ اون پدرام کوچیکه بدبخت داره خودش رو میکشه.
با این حرف ماریان به خودم اومدم و نگاهی به کیرم انداختم که به نظر میرسید از همیشه بزرگتر و سفت تر شده. دیگه تاب مقاومت نداشتم. اونقدر شهوتی شده بودم که خجالت و تعجب رو از یاد بردم و رفتم سراغ ماریان و شروع کردم به لب گرفتن. تو همون حالت برای اینکه با الهه هم در گیر بشم چرخیدم و وسط پاهای ظریف و لطیف الهه قرار گرفتم و رفتم سراغ کسش و شروع کردم به خوردن. بعد از چند دقیقه ماریان و الهه بلند شدن و من رو روی تخت طاق باز خوابوندن و یکیشون ازم لب میگرفت و دیگری کیرم رو با ولع تمام میخورد و بعد جاهاشون رو عوض میکردند. الهه برعکس ماریان هیکل ظریفی داشت و سینه های کوچیک که شبیه دونیمه لیموشیرین بودند. ماریان اومد روی من و کیر من رو با کسش تنظیم کرد و بعد آروم فشار داد تا کیرم تا ته بره تو و بعد شروع کرد به بالا و پایین کردن. الهه هم سرش رو کرده بود وسط دوتا پای من و تخمهام رو لیس میزد. وای که چه لذتی داشت. بعد الهه با ماریان جاش رو عوض کرد

قسمت یازدهم: دانشگاه و عشق و حال

بالاخره کلاسهای دانشگاه تشکیل شد. رفتیم سر کلاس و دوباره روز از نو روزی از نو. استادها میومدند و مخ مارو میخوردند و میرفتند. یکی دو هفته ای از شروع کلاسها میگذشت که من و یکی از همکلاسی هام که تو اون مدت باهم آشنا شده بودیم به اسم بردیا، کم کم آنتنهامون در مورد دخترای دانشگاه شروع کرد به تکون خوردن. هم دختر تهرونی ها رو زیر نظر داشتیم و هم شهرستانیهایی رو که اینجا خونه دانشجویی گرفته بودند. چندتا گزینه هم انتخاب کرده بودیم تا اگر پا داد بریم تو نخشون و دوران خسته کننده تحصیل رو با حضور اونها جذابتر و قابل تحمل بکنیم. با اینکه در جلسه توجیهی اول ترم معاون دانشگاه که ظاهراً آدم خشک و مذهبی بود به همه گوشزد کرده بود که دخترها و پسرها نباید در دانشگاه با هم ارتباط داشته باشند و هر کاری که با هم دارند از طریق مدیر گروهشون به هم برسونند، ولی کمتر پسر و دختری بود که گوشش به این حرفها بدهکار باشه و هرکی دنبال کار و یار خودش بود. تو همون مدت کوتاه میشد فهمید که نصف بیشتر دختر و پسرها با هم دوست شدند. بین دخترای کلاس سه تا دختر خوشگل رشتی بودند که با هم یه خونه دانشجویی گرفته بودند و من و بردیا رفتیه بودیم تو نخشون تا شاید بتونیم دوتاشون رو که خشگلتر بودند تور بزنیم و با هم دوست بشیم. بردیا یه ماشین سواری گلف برای خودش داشت که پدرش چون دانشگاه قبول شده بود براش خریده بود. یه روز که از دانشگاه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم، من متوجه اون سه تا دختر رشتی شدم که منتظر ماشین بودند. زدم به پهلوی بردیا و گفتم: پسر بجنب که امروز اگه شانس بیاریم دختر رشتیا مال ما میشند.
بردیا گفت: جلوی دانشگاه؟
گفتم: زود باش دیگه، پس میخواستی جلوی خونشون سوارشون کنی؟راه بیفتد تا سوار ماشین نشدند.
تا بردیا خواست راه بیوفته یه تاکسی رسید و هر سه تاشون سوار شدند و تاکسی راه افتاد. زدم تو سر بردیا و گفتم: خاک تو سرت کنم، اونقدر لفتش دادی که مرغ از قفس پرید. حالا هم مثل منگلها من رو بروبر نگاه نکن. راه بیفت، شاید حداقل بتونیم خونشون رو پیدا کنیم و یا جایی پیاده بشند و ما بتونیم سوارشون کنیم.
بردیا بدون این که چیزی بگه راه افتاد و تاکسی رو دنبال کرد. ولی پشت یه چراغ قرمز ما نموندیم و تاکسی رفت و گمش کردیم. رو به بردیا گفتم: تو آخرشی پسر. خوب گند زدی به موقعیت.
• خوب چکار کنم؟ چراغ رو که نمیتونستم رد کنم. ندیدی مگه افسره داشت مارو میپایید.
• برو بابا، این دفعه تو یه همچین موقعیتهایی من میشینم پشت فرمون.
بردیا من رو دم در مجتمع پیاده کرد و رفت. با هم قرار گذاشته بودیم که جمعه بریم کوه. جمعه رسید و من ماشین رو برداشتم و صبح زود رفتم دنبال بردیا و بعد با هم رفتیم توچال. بعد از کلی کوه پیمایی و راه پیمایی دوباره برگشتیم پایین و به سمت خونه راه افتادیم. از سرازیری توچال که داشتیم میومدیم پایین سه تا دختر خوشگل و ناناز نظر من رو جلب کردند و به بردیا گفتم: پسر اینارو، عجب تیکه هایی هستند. عینک دودیشون رو گاز بزنم.
بردیا گفت: بزن کنار ببینم میاند سوار بشند.
من زدم کنار و منتظر شدم تا دخترا برسند به ماشین. یکی از اونها اومد طرف ماشین و گفت: میدونستم پسرای تهران شیطونند، ولی نمیدونستم پسرای مؤدب توی دانشگاه، پسرای بلای بیرونند.
این رو گفت و عینک دودیش رو برداشت و من با کمال تعجب دیدم که یکی از همون دختر رشتی های دانشگاه ست. جاخوردم و رو به بردیا گفتم: بردیا، ستاد لو رفت.
دختره خندید و گفت: اشکال نداره من به کسی نمیگم که شما شیطونی کردید.
دست و پام رو جمع کردم و گفتم: ممنون که این لطف رو به ما میکنید، وگرنه ما نمیدونستیم اونوقت با سیل دخترای دانشگاه چکار کنیم.
• اوه، چه از خود راضی!! خوب، چرا اینجا ایستادید؟
• خوب برای اینکه هم کلاسیهای خوشگلمون رو برسونیم.
• کجا؟ هرجا که دوست داشته باشند.
• ما میخوایم بریم پارک ملت.
• خوب ما هم میریم پارک ملت، مگه نه بردیا؟
بردیا سرش رو تکون داد و دختره که بعداً فهمیدم اسمش مژده ست به دوستاش اشاره کرد که بیاند و خودش زودتر در رو باز کرد و نشست تو ماشین. بعد مینا و فرانک هم سوار شدند و من حرکت کردم. تو ماشین با هم آشنا شدیم و من که از برخورد مژده و همینطور از تیپ و قیافه و هیکلش بیشتر از بقیه دخترا خوشم اومده بود بیشتر سعی میکردم که روی صحبتم با اون باشه و بردیا هم که فهمیده بود من نظرم روی کدومشونه بیشتر با فرانک لاس میزد. صحبت به دانشگاه و رابطه بین دختر و پسرها کشید کم کم رسیدیم به خودمون و قبل از اینکه دم پارک ملت پیاده بشیم کار به مخ زنی رسیده بودیم و کنار استخر پارک بود که جواب مثبت رو از دخترها گرفتیم و تلفن رد و بدل کردیم و بعد از اینکه دوری تو پارک زدیم، من پیشنهاد کردم که بریم ناهار رو با هم بخوریم. ناهار رو هم تو یکی از رستورانهای همون اطراف پارک خوردیم و بعد دخترا خواستند که برند خونه. البته نمیخواستند که ما برسونیمشون. شاید میترسیدن که ما آدرس خونه دانشجویی شون رو یاد بگیریم. بالاخره با پافشاری من و بردیا راضی شدند که ما برسونیمشون خونه. خونشون توی یه محله خلوت اطراف خیابون شریعتی بود و یه ساختمون دو واحدی بود که بالا صاحب خونه مینشست و پایین دخترا. وقتی دخترا رو پیاده کردیم و راه افتادیم، من و بردیا به هم نگاهی کردیم و بعد کف دست راستمون رو به هم زدیم و یه هورای بلند به افتخار خودمون و شانسی که اون روز آورده بودیم کشیدیم.
به خونه که رسیدم باز طبق معمول مادرم از زنگ تلفنهای اطاقم که جواب هم نمیدادند شاکی بود. منم که دیگه از دست شکایتهای مادرم در این مورد کلافه شده بودم گفتم: باشه مامان جون، از این به بعد وقتی دارم میرم بیرون تلفن رو از پریز میکشم که مزاحم تو نشه.
مادرم با چشم غره گفت: اصلاً من حرفم چیز دیگه ای هست. من میگم چرا اینقدر زنگ میزنه و وقتی که میبینه تو برنمیداری باز هم زنگ میزنه و چرا حرف نمیزنه؟ من که میدونم دختره. از این به بعد بهش بگو با من حرف بزنه تا من روشنش کنم که تو نیستی و کی میای.
گفتم: مادر من، قربونت برم، شما خودش رو ناراحت نکن. من درستش میکنم.
هنوز جملم تموم نشده بود که تلفن اطاقم زنگ زد. سریع سر و ته حرف رو هم آوردم و رفتم تو اطاقم. گوشی رو برداشتم و گفتم: بله، بفرمایید.
• سلام شیطونک، معلوم هست کجایی از صبح تا حالا؟
• تویی ملینا؟ تویی از صبح با تلفنات مادرم رو زابه راه کردی؟
• خوب من چکار کنم؟ تقصیر خودته. میخواستی گوشی رو برداری تا منم اینقدر زنگ نزنم.
• آخه خنگ بابا، من اگه خونه بودم که گوشی رو برمیداشتم. وقتی گوشی رو خودم برنمیدارم یعنی که نیستم. تو هم این جور مواقع یا دیگه زنگ نزن یا اگه زنگ زدی هرکسی که گوشی رو برداشت حرف بزن.
• دیگه چی؟ من روم نمیشه حرف بزنم.
• آخی، دختر خجالتی! بابا تو دیگه کی هستی؟ ولی جدی میگم، من حوصله ندارم هر وقت میام خونه مادرم به خاطر تلفنهای پشت سر هم و بی پاسخ سرم غر بزنه.
• باشه، از این به بعد یه کاریش میکنم. حالا بگو ببینم، بعد از ظهر چکاره ای؟
• نمیدونم، معلوم نیست. چطور مگه؟
• هیچی میخواستم با هم بریم بیرون یه دوری بزنیم.
• الان نمیتونم بهت قول بدم. ساعت 5 به من زنگ بزن. اگه برنامم ردیف بود میام.
• آهان، یادم نبود که تو سرت خیلی شلوغه و برای دیدنت باید وقت قبلی بگیرم.
• تو رو خدا دوباره این بحث رو شروع نکن. تو مثل اینکه خوشت میاد هم اعصاب من رو قلقلک بدی و هم خودت رو ناراحت کنی.
• من فقط میدونم که عشق یه سره، باعث دردسره.
• ببین، من بارها بهت گفتم که عشق مال بچه گربه ست. پس دیگه حرف از عشق و عاشقی نزن. من یه بار فکر کردم عاشق شدم، برای هفتاد و هفت پشتم کافیه. از من نخوا که یه اشتباه رو دوباره یکرار کنم.
• باشه، تسلیم. مثل اینکه هیچ طوری نمیتونم به تو بفهمونم که من عاشقت شدم. اشکال نداره. من ساعت 5 زنگ میزنم. فعلاً کاری نداری؟ خداحافظ.
• بدرود، خانوم غرغرو.
گوشی رو گذاشتم و رفتم که بیوفتم روی تخت که دوباره تلفن زنگ زد. گوشی رو برداشتم و گفت: بله؟
• سلام، آقا پدرام؟
• درود به خانوم کوهنورد. خوبی مژده خانوم؟
• مرسی، رسیدی خونه؟
• آره، چطور؟
• آخه یه بار زنگ زدم هیچکس گوشی رو برنداشت. چند دقیقه پیش هم اشغال بود. پیش خودم فکر کردم، نکنه آقا پدرام من رو پیچونده و شماره رو اشتباه داده.
• نه غزیز، من توی رفاقت اهل پیچوندن نیستم. در ضمن یه خواهشی هم دارم. اگه ممکنه، هر وقت زنگ زدی و کسی گوشی رو برنداشت بدون که من خونه نیستم، اگر هم کس دیگه ای گوشی رو برداشت لطفاً صحبت کن، قطع نکن.
• هر کی؟ حتی پدر و مادرت؟
• آره، من با اونها راحتم. اشکالی نداره صحبت کنی.
• خوبه، اینجوری منم خیالم راحت تره. خوب، ساعت 6 چکاره ای؟
• بیکار. چطور؟
• من میخواستم برم بیرون خرید. گفتم اگه دوست داری بیا با هم بریم. در ضمن مینا و برادرش هم که اونم دانشجو هست باهامون میاند. اشکالی نداره؟
• نه، ولی برادر مینا میدونه من کی هستم؟
• آره، نگران نباش. بهش گفتیم که تو از همکلاسی های ما هستی و با من دوستی. مشکلی نداره.
• خوبه، اگه اینطوره که میگی از نظر من هم اشکالی نداره.
• خوب، پس تا ساعت 6 جلوی خونه ما. خداحافظ.
• بدرود.
همون موقع پدرم اومد تو اطاقم و گفت: سلام به آقا پدرام ددری. خوب واسه خودت میگردیا. تا اونجایی هم که من خبر دارم شیطنتهات تمومی نداره.
• درود بابا، چرا گوشه و کنایه میزنی؟ چیزی شده؟
• خدا وکیلی تو چندتا دوست دختر داری؟
• چطور؟
• مامانت از دست زنگ تلفنت عاصی شده. روزی چندصدبار زنگ میزنه.
• خوب این دلیلی برای این نمیشه که من یه عالمه دوست دختر داشته باشم. من همش چهارتا ، نه، پنج تا دوست دختر دارم.
• ببین اینقدر دارند زیاد میشند که حسابشون از دستت در رفته.
• ولی اونی که مامان رو کلافه کرده یکیشونه که تریپ عاشقی برداشته و از خر شیطون هم نمیاد پایین. بقیه اگر زنگ بزنند هر کسی که گوشی رو برداره صحبت میکنند.
• خوب اون یکی که میگه عاشقت شده چی. چه جور دختریه.
• دختر بدی نیست، ولی هرچی که من بهش میگم که ما فقط دوستیم به خرجش نمیره که نمیره.
• پس بهتره که هر جور که میتونی دوستیت رو باهاش به هم بزنی. چون اون دختر از این دوستی صدمه میبینه. تو که نمیخوای با جوونی و سرنوشت یه دختر به خاطر امیال خودت بازی کنی؟ میخوای؟
• این چه حرفیه. من بارها خواستم یه جوری باهاش رفتار سرد داشته باشم تا اون هم بیخیال بشه، ولی حرف تو کلش نمیره. از طرفی هم من با خواهرش هم دوستم و نمیتونم مثلاً به بهانه ازدواج با کسی دیگه دست به سرش کنم تا بیخیال من بشه و اینقدر خودش رو گول نزنه.
• بابا تو دیگه کی هستی؟ با دوتا خواهر هم زمان دوستی و هر دو هم میدونند؟
• آره، آخه خواهر این ملینا خانوم که اسمش سلاله ست یه بار ازدواج کرده و بعد از یک سال زندگی از شوهرش جدا شده. خواهر ناتنی ملینا هم هست. برعکس ملینا هم اصلاً اهل اینجور بچه بازی ها نیست و این رو قبول کرده که با هم رفیق باشیم بدون اینکه دست و پای هم رو ببندیم.
• سلاله؟ این همون دختری نیست که اون شب با هم رفتید پارتی و … .
• آره خودشه.
• به هر حال خواستم بگم مراقب ارتباطات باش و زیاده روی نکن.
• من سعی خودم رو میکنم، ولی وقتی موقعیتش پیش میاد نمیتونم از فرصت استفاده نکنم.
• ای شیطون.
• راستی بابا، میتونم ماشین رو عصر هم داشته باشم.
• یهو بگو این ماشین رو بدم به تو و خودم به فکر یه ماشین دیگه باشم. نه، ماشین رو لازم ندارم. عصری عموت قراره بیاد اینجا. من باید خونه باشم.
• ممنون بابای خوب.
• هندونه دیگه؟ خوب، خوش باشی. بدرود.
• بدرود.
پدرم از اطاق رفت بیرون و من ساعت رو روی 5 تنظیم کردم تا بتونم سرقرارم با مژده برسم. اونقدر در فکر قرارم با مژده بودم که یادم رفته بود ملینا هم قراره به من زنگ بزنه و برای عصر قرار بذاره. افتادم روی تخت و از بس خسته بودم سریع خوابم برد.

قسمت دوازدهم: عشق یا حماقت؟

سر ساعت 5 بود که هم تلفن و هم ساعتم با هم شروع به زنگ زدن کردن و من از خواب پریدم و نمیدونستم اول جواب کدومشون رو بدم. تو عالم خواب و بیداری ساعت رو از بالای تختم برداشتم و گذاشتم دم گوشم و گفتم: الو.
صدای گوش خراش زنگ ساعت من رو به خودم آورد و تازه فهمیدم که باید ساعت رو خواموش کنم و جواب تلفن رو بدم. گوشی رو برداشتم و گفتم: الو.
• سلام، چقدر دیر جواب میدی. داشتم قطع میکردم.
• درود، تویی ملینا؟
• آره ، خواب بودی؟
• آره، کاری داشتی؟
• بیداری؟ شایدم یادت رفته که من برای چی زنگ زدم.
• هان… . نه… ، یعنی…، آهان، برای بیرون رفتن زنگ زدی.
• خوبه باز یادت اومد. حالا چکار میکنی؟ میتونی بیای بریم بیرون؟
• راستش نه. یه کاری برام پیش اومده که باید برم دنبال اون.
• از اون کارها؟ با کدومشون قرار داری؟
• ملینا بس کن. همین چند ساعت پیش سر این قضیه باهم بحث کردیم. تو خسته نمیشی از تکرار مکررات؟
• باشه، فقط دیگه انتظار نداشته باش که من بهت زنگ بزنم.
بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و من همونطور گوشی به دست موندم. تو همون حال پیش خودم میگفتم: راستی ممکنه ملینا بیخیال من بشه؟ من که فکر نمیکنم. دوباره چندروز دیگه، روز از نو روزی از نو.
بلند شدم و آماده شدم تا برم دنبال مژده. مادرم اومد تو اطاقم و گفت: دوباره شال و کلاه کردی که. داری کجا میری؟
• میرم بیرون.
• میدونم، کجا؟
• با یکی از دوستام قرار دارم.
• دوستات یا دوست دخترات؟
• گیر نده دیگه، مامانی.
• عموت اینا دارند میاند اینجا. اونوقت تو میخوای بری بیرون.
• مامان، میدونی که من حال و حوصله مهمون بازی رو ندارم.
• مهمون؟ از کی عموت و زن عموت و دختر عموهات شدن مهمون؟ تو که تا چند وقت پیش خیلی دوست داشتی با دختر عموهات باشی.
• اون مال اون وقت بود. درضمن من اجازم رو از بابا گرفتم. اگه باور نمیکنی از خودش بپرس.
• بله، من که کشکم.
• نه، این چه حرفیه. تو مامان خوب و ناز منی.
• خودتی. فقط هر جایی میری زود بیا که حداقل شام اینجا باشی.
• باشه مامانی. قربونت برم که اینقدر مهربونی.
• برو این حرفها رو به یکی بگو که مثل خودت … باشه. نه من که تو رو بزرگ کردم کلک.
مادرم رو بغل کردم و به بوسه از صورتش برداشتم و گفتم: مامان خوب من، نترس. من مواظب خودم هستم.
مادرم بدون اینکه چیزی بگه از اطاقم رفت بیرون و منم بعد از چند دقیقه از خونه زدم بیرون. وقتی رسیدم دم خونه مژده، دیدم یه پسر نسبتاً قد بلند جلوی در ایستاده و داره با مینا حرف میزنه. از شباهتشون حدس زدم که باید برادر مینا باشه. مینا با دیدن ماشین من، به برادرش چیزی گفت و به سمت من اشاره کرد. برادر مینا که بعد فهمیدم اسمش مهیاره اومد طرف ماشین و وقتی رسید کنار ماشین که منم از ماشین پیاده شده بودم. با من دست داد و خودش رو معرفی کرد و منم متقابلاً خودم رو معرفی کردم. بعد از رد و بدل کردن تعارفات معمول، مهیار گفت: من به بچه ها گفته بودم که مزاحم شما نشن. من خودم یه ماشین میگرفتم و میبردمشون خرید.
گفتم: این چه حرفیه؟ اصلاً مزاحمت نیست. این باعث شد که من با شما آشنا بشم و در ضمن چند ساعتی هم با مژده خانوم هستم.
در حال حرف زدن با مهیار بودم که سر و کله مژده و مینا پیدا شد. وای خدای من، مژده به قدری زیبا شده بود که من اول نشناختمش. آرایش خاصی کرده بود و لباش شیکی هم پوشیده بود. هر دو اومدند و مژده بدون اینکه تعارف بکنه در جلو روباز کرد و نشست جلو کنار من. مینا و مهیار هم سوار شدند عقب و منم که هنوز مات مژده بودم سوار شدم و راه افتادم. مژده با ناز خاصی گفت: خوب، میدونی کجا باید بری؟
• راستش نه، شما امر بفرمایید. من راننده ای بیش نیستم.
• (باخنده) ای بی مزه، برو مجتمع گلستان توی شهرک غرب.
• اطاعت خانم.
گازش رو گرفتم و سر خر و کج کردم به طرف شهرک. متحیر مونده بودم که توی این فاصله کوتاه، چطور مژده اینقدر با من خودمونی شده. دائماً حرف میزد و به بهانه های مختلف دستش رو میذاشت روی دست من که روی سردنده ماسیده بود. همش به خودم میگفتم: ایکاش این دوتا سرخر نبودن تا همینجا مژده رو هم میآوردم تو راه. واقعاً از تمام دخترهایی که تا اون موقع باهاشون بودم زیباتر شده بود. خودش که زیبا بود، یه آرایش زیبا هم کرده بود که قشنگی های چهره اش رو صدچندان میکرد. من فکر میکردم که به نظر من این طور میاد، ولی وقتی که دیدم اکثر عابرین و یا سرنشین های ماشین های دیگه با دیدن مژده نگاهشون روش قفل میشه، فهمیدم که، نه، واقعاً تیکه ایه که نمیشه نگاهش نکرد. راستش اونقدر محو تماشای مژده شده بودم که یکی دوبار هم نزدیک بود دسته گل به آب بدم و تصادف کنم. بالاخره رسیدیم به مجتمع گلستان و رفتیم توی پاکینگ. موقع پیاده شدن. مژده کمی مکث کرد تا مینا و مهیار پیاده بشن. بعد در حالی که آروم در رو باز میکرد گفت: رانندگیت زیاد تعریف نداره ها.
منم با شیطنت گفتم: من رانندگیم مشکلی نداره، مشکل از شماست. اونقدر زیبا هستی که من که هیچی حواس راننده های دیگه رو هم پرت کردی و نزدیک بود اونا به من بزنند.
خنده ای معنی دار کرد و با ناز گفت: ممنون، چشات خوشگل مینه.
این رو گفت و پیاده شد. من که هنوز مبهوت زیبایی این دختر بودم، زیر لب گفتم: آخه که اگه به چنگم بیوفتی، میدونم چجوری تلافی این تیکه ها و دلبری هات رو بکنم.
مثل اینکه حرفهام رو شنیده باشه برگشت و سرش رو آورد توی ماشین و گفت: پشت سرم چیزی گفتی؟
با دستپاچگی گفتم: نه، چطور مگه؟
یه نگاه معنی دار بهم کرد و خندید و در رو بست. من هم پیاده شدم و به بقیه که جلوتر داشتند میرفتند به سمت آسانسور ملحق شدم. یه دوری توی مجتمع تجاری زدیم و مژده و مینا یه چیزهایی خریدن و بعد تو همون مجتمع به پیشنهاد مژده توی یه کافی شاپ کمی نشستیم و بستنی و نکاسفه خوردیم و کمی بیشتر با هم آشنا شدیم. اونجا بود که فهمید مژده بچه گلسار رشته و وضع مالیشون هم توپه. در اصل خونه ای که اینجا گرفته بودن، در اجاره مژده بود و برای اینکه تنها نباشه و کمکی هم به دوستاش کرده باشه، از اونها خواسته بود تا با هم توی همون واحد زندگی کنند. در ضمن فهمیدم که توی دهکده ساحلی انزلی هم یه ویلا دارند که همون جا از من دعوت کرد تا تابستون برم اونجا و من بهش گفتم که حالا تا تابستون. اونقدر از بودن با مژده راضی بودم که اصلاً یادم نبود، مادرم گفته برای شام خودم رو باید برسونم و ساعت نزدیک 9 بود که با آوردن اسم شام توسط مژده، من یهو یادم افتاد. ولی اگه میگفتم که باید برم خونه ممکن بود مژده فکر کنه من دارم در میرم. به همین خاطر گفتم: مشکلی نیست، فقط اگه اجازه بدید به خونه یه زنگ بزنم و خبر بدم.
مژده با شیطنت گفت: چیه؟ تایم بیرون بودنت گذشته و باید برای تمدیدش اجازه بگیری؟
گفتم: نه خانوم خانوما، شام مهمون داریم و من گفته بودم که برای شام برمیگردم و حالا برای اینکه منتظر من نمونند باید بهشون خبر بدم تا اونها شامشون رو بخورند.
مژده با شنیدن این حرف گفت: پس بیخیال شو. نمیخوام به خاطر ما خانوادت یه وقت پیش مهمونها شرمنده بشند. میذاریم برای یه شب دیگه. ولی یادت باشه که یه شام به ما بدهکاری. تازه به ضررت هم شد. چون دفعه دیگه علاوه یرما حتماً فرانک و بردیا هم هستند و خرجت میره بالاتر.
خندیدم و گفتم: البته شام قابل تو و دیگر دوستان رو نداره، ولی میتونم بدونم چرا بدهکارم؟
مژده با ناز و ادای دیوونه کننده ای گفت: خوب معلومه، به خاطر دوستی با دختری مثل من باید سور بدی.
با این حرف مژده همه زدیم زیر خنده و به سمت ماشین راه افتادیم.
وقتی که رسیدم خونه میز غذا رو چیده بودن و دختر عموهام هم داشتند مخلفات سفره رو میاوردند. مادرم با دیدن من گفت: به به، آقا پدرام!! چه عجب شما تشریف آوردید. ما شکممون چهار پایه برداشت.
زن عموم که پیش مادرم توی آشپزخونه ایستاده بود گفت: چکارش داری بابا، جوونه دیگه. حالا نگرده و شیطونی نکنه پس کی بکنه؟
اون شب چندبار تلفن اطاقم زنگ زد و وقتی گوشی رو برداشتم کسی جواب نداد. حدس میزدم که چه کسی باید باشه. میخواستم بهش زنگ بزنم و بگم که من از این جور بچه بازی ها اصلاً خوشم میاد. ولی دخترعموی بزرگم که دو سال از خودم کوچکتر بود و از کوچیکی مثل خواهر و برادر با هم بزرگ شده بودیم همش دم پر من بود و من ترجیح دادم که گوشی رو از پریز بکشم.
فردای اون روز صبح اول وقت سلاله زنگ زد و بعد از کمی خوش و بش گفت: ببینم تو دیروز با ملینا چکار کردی؟
• چطور؟
• دیشب اگه به موقع نرسیده بودم تو اطاق یه شیشه پر از قرص آرامبخش رو رفته بود بالا.
• دروغ میگی.
• نه، خیلی داغون بود. وقتی که جلوش رو گرفتم، زد زیر گریه و گفت” حالا که من تو زندگیم به یه نفر دل بستم، اون دلش با من نیست و عشق من رو قبول نمیکنه” خیلی باهاش کلنجار رفتم تا بالاخره گقت که منظورش تویی. شانس آوردم که به موقع رسیدم بالای سرش وگرنه معلوم نبود الان چه بلایی سر خودش آورده.
• ببین سلاله، تو شاهدی که من روابطم با دخترها چطوریه. میدونی که من کسی نیستم که بخوام با احساسات دخترها بازی کنم و هرکاری که میخوام باهاشون بکنم و بعد دورشون بندازم. میدونی که من از همون اول، راه و روشم رو در دوستی مشخص میکنم و هیچکس رو با بردن به عالم خیال و وعده و وعیدهای واهی فریب نمیدم. چون من در دوستی به دنبال رفاقت و لذت بردن از لحظاتم هستم نه ازدواج و عشق و هر کوفت دیگه ای. به ملینا هم بگو با این بچه بازی که درآورده دیگه نمیخوام حتی صداش رو بشنوم. چون نشون داد که هرچی که بیشتر جلو میریم، کوته نظری و خیالبافی اون هم بیشتر میشه. اگر هم تو از این موضوع ناراحت میشی و ممکنه دوستیت رو با من بهم بزنی، با اینکه خیلی از اخلاقت خوشم میاد، ولی مهم نیست. ترجیح میدم دوست خوبی مثل تورو از دست بدم، ولی باعث خودآزاری یه دختر که خودش هم نمیدونه چکار داره با زندگیش میکنه نشم. والسلام، نامه تمام. دیگه هم نمیخوام راجع به ملینا و رابطمون چیزی بشنوم. به ملینا هم بگو من رو فراموش کنه.
• حالا چرا اینقدر خشن؟ فکر نمیکردم پدرام آروم و شوخ تا این حد بتونه خشن و بی رحم باشه.
• آره، من بی رحم هستم. چون به عشق ملینا جواب رد دادم و حقیقت رو گفتم. اگه بهش امید الکی میدادم و بعد ازش هرجور که میخواستم استفاده میکردم و بعد هم مثل یه تفاله دورش مینداختم، آدم خوب و با رحم و مروتی بودم، نه؟
• ببین پدرام، من میدونم که تو چی میگی و همه حرفهات رو هم قبول دارم. ولی الان وقت مناسبی برای قطع رابطه با ملینا نیست. اون تو شرایط بدیه. این موضوع ضربه سنگینی بهش میزنه و ممکنه … .
• گوش کن سلاله، اتفاقاً الان به نظر من وقت مناسبیه. ملینا باید با یه ضربه بزرگ مواجه بشه تا شاید از این خواب لعنتی بیدار بشه. من موندم، من در بین دخترهایی که میشناسم کمترین توجه رو به ملینا میکردم. چون میدیدم که اگر بخوام بیش از حد بهش نزدیک بشم، اون خودش رو گول میزنه و بعد صدمه میبینه. ولی الان در عجبم که من هرچی از اون دورتر میشم انگار اون بیشتر برای خودش خیالبافی میکنه. تا جایی که دست به کاری میزنه که حتی زنهایی با سابقه زندگی چند ساله در کنار شوهرشون و دیدن بیوفایی و یا خیانت از طرف همسرشون دست به این کار نمیزنند. سلاله، تو میفهمی کاری که ملینا داشت میکرد یعنی چی؟ اون با این کارش هم خانواده شما رو داغدار میکرد وهم من رو تو دردسری مینداخت که امکان خلاصی ازش نبود. پس به من حق بده که دیگه نخوام حتی صدای ملینا رو بشنوم. اینطوری برای خودش بهتره.
• باشه، من تورو درک میکنم. ولی نمیتونم این چیزهارو به ملینا بگم. خودت باید بهش بگی. من فکر میکنم اگر خودت بهش بگی راحتتر بپذیره و تأثیر بیشتری روش داشته باشه.
• من اگه الان با ملینا روبرو بشم نمیدونم که آیا میتونم خودم رو کنترل کنم یا نه. ولی در موردش فکر میکنم.
• باشه، فقط کی؟ چون من میترسم ملینا رو تنها بذارم. و دوست دارم که این موضوع هرچه زودتر تموم بشه.
• سعی میکنم تا عصر جواب بدم. فعلاً اعصابم خرده. کاری نداری؟
• نه، زیاد خودت رو ناراحت نکن. حل میشه. خداحافظ.
• بدرود.
گوشی رو با عصبانیت گذاشتم و با صدای کف زدن پدرم که تو چهار چوب در ایستاده بود به خودم اومدم.
پدرم با همون لبخند همیشگیش گفت: میبینم که آقا پدرام ما، با صدای بلند با دختر مردم صحبت میکنه. چیه؟ چی شده که صدات رو اینقدر بردی بالا و سر دختر مردم هوار میکشی؟ همه رو بیدار کردی.
• ببخشید بابا، چیزی نیست.
• دروغ نگو، من یه چیزایی رو ناخواسته شنیدم. میخوام که خودت برام موضوع رو از سیر تا پیاز تعریف کنی. شاید بتونم کمکت کنم.
بعد از کمی مکث شروع به حرف زدن کردم و جریان خودم با ملینا رو کامل برای پدرم تعریف کردم و قضیه اقدام به خود کشی و عکس العمل خودم رو هم براش گفتم.
پدرم کمی فکر کرد و گفت: آفرین، عکس العمل تو قاطع و عاقلانه بود. البته بهتره خودت باهاش روبرو بشی و با همین قاطعیت تمام خواسته هات رو بهش بگی. این تأثیرش بیشتره.
با راهنمایی های پدرم تصمیمم رو گرفتم و با سلاله برای ساعت 4 بعد از ظهر قرار گذاشتم تا با ملینا بیاند و من همه حرفهام رو با ملینا رودررو بزنم.
ساعت 4 سر قرار، توی یه گوشه خلوت از پارک ساعی بودم. عصر پاییز بود و کمتر کسی به پارک میومد. جایی که من قرار گذاشته بودم هم بسیار خلوت و بدون رفت و آمد بود. کلاغها بالا درختان چنار در حال خبرچینی بودن و برگ درختان چنار با هر نوازش باد پاییزی از درختان جدا میشدند تا درختان سبک بار از مسئولیت نگهداری برگها و عریان و لخت به خواب زمستانی برند. انگار همه چیز بوی غم میداد. من که با یادآوری حماقت ملینا هر بار خونم به جوش میومد، محو تماشای سروی شدم که حتی دست بیرحم باد پاییزی هم نتونسته بود سبزی و طراوت رو از اون بگیره. واقعاً که سرو به حق نماد پایداری در برابر مشکلات زندگیه. ایکاش ملینا کمی از پایداری سرو رو داشت و کمی هم درایت تا میفهمید که زندگی و عشق اون چیزی نیست که اون توی رویاهاش به دنبال اونه. صدای خرد شدن برگها زیر پاهای ملینا که داشت به من نزدیک میشد من رو به خودم آورد. با دیدنش خون توی رگهای صورتم دوید و احساس کردم مثل دیگی از مواد مذاب به جوش اومدم. با دیدن اون چهره که در اون لحظه به نظر من حماقت و کوته فکری ازش میبارید کنترلم رو از دست دادم و نمیدونم که چطور شد که تا به من رسید و اومد بگه “سلام” سیلی محکم من اون رو سر جاش میخکوب کرد. توچشمام نگاه کرد. اشک توی چشماش حلقه زد. ولی دلم براش نسوخت. حالا که فکر میکنم خودم هم تعجب میکنم که توی اون لحظات چطور اونقدر سنگ دل شده بودم که قطره های اشک ملینا که روی گونه هاش میدودند و تو روسری آبی رنگش گم میشدند اصلاً دلم رو نلرزوند. بدون مقدمه و بدون درود، بهش گفتم: فکر نمیکردم اینقدر احمقانه و بچگانه فکر کنی. تو که ادعا میکنی من رودوست داری و آدم رمانتیکی هستی، هیچ تو اون لحظه ای که تصمیم گرفتی این کار مسخره رو بکنی به این فکر کردی که به سر من و خانواده خودت چی میاری؟ هیچ از اون کله کوچیکت گذشت که با مردن تو زندگی چند نفر تباه و سیاه میشه؟ اگه حتی یه بار این سؤالات رو از خودت میکردی، هرگز همچین کار احمقانه ای نمیکردی. پس تو نه من رو دوست داری و نه هیچ کس دیگه رو. تو فقط خودت رو دوست داری و دوست داری که همه به ساز تو برقصند و همون کاری رو بکنند که که تو انتظارش رو داری و وقتی کسی به ساز تو نرقصه، دنیای کوچیکت اونقدر برات تنگ میشه که باز با خودخواهی تمام تصمیم میگری که از این دنیا فرار کنی، همونطوری که از واقعیتی که من بارها بهت گوشزد کردم فرار کردی و برای خودت کاخی از خیال و رویا ساختی و نزدیک بود زیر آوارهای همین کاخ زنده به گور بشی. ملینا، بیدار شو. زندگی اون چیزی نیست که تو برای خودت تصویر میکنی.
• آخه … .
• صحبت نکن. چون حتی دیگه طاقت شنیدن صدات روهم ندارم. فقط گوش کن و سعی کن از این رویا بیای بیرون. با این کارت نشون دادی که هنوز بچه ای و ارزش دوستی نداری. هنوز خیلی چیزها هست که باید یاد بگیری. برای داشتن زندگی و روابط موفق، فقط زیبایی کافی نیست. عقل و درایت لازمه که متأسفانه تو نداری. من حرفهام رو زدم. تو هم بهتره که روشت رو در زندگی جنسیت تغییر بدی. دیگه هم نمیخوام با من رابطه داشته باشی. حتی اگه خودت رو هم بکشی اصلاً دلم برات نمیسوزه. راستش به نظر من مردت به خودت و دیگران کمتر صدمه میزنه. حالا اگه دوست داری بمیری آزادی. برو، برو و دوباره یه شیشه قرص بردار. ولی این دفعه برو یه جایی که کسی نتونه به دادت برسه. حداقل این یه کار رو درست انجام بده. حالا هم از جلوی چشمم برو و دیگه اسم منو نیار. فکر کن من مردم. بدرود.
پشت کردم بهش و راه افتادم. صدای هق هقش هنوز تو گوشم بود. ولی دلم براش نمیسوخت. اون باید اونطور ضربه میخورد، شاید از اون خواب لعنتی بیدار میشد و با واقعیت زندگی روبرو میشد. شاید هم این تجربه ای میشد براش، که حتی اگر هم واقعاً کسی رودوست داره، دیگه براش خودکشی نکنه. صداش رو میشنیدم که میگفت” پدرام، پدرام، من رو ببخش” ولی هیچ واکنشی نشون ندادم و به راه ادامه دادم.
به خونه که رسیدم، یه راست رفتم توی اطاقم و دمر افتادم روی تخت. خیلی خسته بودم. اونقدر خسته بودم که حتی ذوق دیدن مژده، توی دانشگاه هم من رو ترغیب نمیکرد که در انتظار فردا باشم. دوست داشتم دو روز رو پشت سر هم بخوابم و هیچی نفهمم.

قسمت سیزدهم: دادن مژده و گرفتن مژدگانی!

صبح شده بود. با صدای ساعت از خواب پریدم. بلند شدم و با بی میلی تمام آماده شدم تا برم دانشگاه. موقعی که داشتم از اطاقم میومد بیرون، یه دسته کلید که به یه میخ ریز روی دیوار کنار در اطاقم آویزون بود توجهم رو جلب کرد. با تعجب رفتم جلو و برش داشتم. آشنا نبود. مشخص بود که سوییچ ماشینه که یه جاسوییچی با آرم BMW هم داشت.(ماشین مورد علاقه من) کمی فکر کردم، ولی فکرم به جایی قد نداد. همینطور تو فکر بودم و تصمیم گرفتم که برم بیرون و از پدرم بپرسم که این چیه، که متوجه شدم پدرم توی چهارچوب در ایستاده و داره من رو نگاه میکنه. تا اومد چیزی بگم، گفت: تشکر لازم نیست. من این ابوتیاره رو برات گرفتم که دیگه دست از سر ماشین من برداری و خودم رو از دستت نجات بدم.
تازه دوزاریم افتاد. پدرم قول داده بود که اگه دانشگاه در اون رشته ای که دوست دارم قبول بشم یه ماشین برام بخره، ولی من زیاد جدی نگرفته بودم و دنبالش رو نگرفتم. از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم. پریدم پدرم و چندتا ماچ آبدار کردم و بدون اینکه دفتر و دستکم رو بردارم دویدم توی پارکینگ تا ببینم که ماشینی که پدرم برام خریده چه شکلی. پدرم هم دنبالم اومد. وقتی که وارد پارکینگ شدیم، پدرم رفت به طرف یه ژیان درب و داغون و گفت: این ماشین خوبیه. نگاه به ظاهرش نکن. کم مصرفه، کم خرجه و مهمتر از همه ماشین نرمیه.
خیلی خورده بود تو حالم. تا اومدم بگم که آخه این ماشین رو من چجوری ببرم دانشگاه، پدرم حرفم رو قطع کرد و گفت: نه، صبر کن صحبتم تموم بشه بعداگه خواستی چیزی بگی و تشکر کنی آزادی.
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: آره خوب، واقعاً دستت درد نکنه، اگه یه موتور گازی براوو برام میخریدی بیشتر خوشحال میشدم.
پدرم خندید و گفت: دیدی داری عجله میکنی؟ من هنوز حرفم راجع به ماشین تو تموم نشده. ببین این ماشین برای جوونایی مثل تو که باد تو کلشونه مناسبه، چون حداکثر سرعتش 50، 60 کیلومتر در ساعته و با این سرعت صدمه جدی به کسی وارد نمیشه. ولی از اونجایی که من میدونم تو پسر عاقلی هستی و تو خیابون الکی گاز و گوز نمیکنی ترجیح دادم این ماشین رو برات بخرم.
پدرم دست انداخت و چادر ماشینی که کنار همون ژیان پارک شده بود رو برداشت. وای خدای من. زبونم بند اومده بود. باورم نمیشد که پدرم همون چیزی رو خریده باشه که من آرزوی داشتنش رو داشتم. یه BMW آلبالویی مدل 320 با رینگهای پهن و سپر آمریکایی. معلم بود که ماشین رو داده کارواش و حسابی پلیشش کرده. ماشین برق میزد و من محو تماشاش شده بودم. چندبار رود ماشین گشتم. حتی یه خط هم نداشت. تودوزی ماشین هم شیری رنگ بود. بعداز چند دقیقه، پدرم گفت: خواهش میکنم پسرم، قابلی نداشت.
من که تازه یادم اومده بود که از پدرم بابت خریدن اون ماشین تشکر نکردم، پریدم بغلش کردم و گفتم: واقعاً ممنونم بابا. اینقدر خوشحال و ذوق زده شدم که یادم رفت ازت تشکر کنم. مطمئن باش که مثل تخم چشمم ازش نگهداری میکنم.
پدرم با خنده گفت: ببینیم و تعریف کنیم. این ماشین از نظر بدنه و موتور حرف نداره و سالم سالمه. مواظبش باش و ازش خوب استفاده کن. حالا هم بیا بریم بالا صبحونت رو بخور و راه نیوفت که دانشگاهت دیر شد.
گفتم: باشه بابا جون. تو برو من یه نگاهی توش بندازم و بیام.
پدرم رفت و من رفتم توی ماشین نشستم و داخل ماشین رو یه براندازی کردم و با ذوق و شوق فراوون رفتم بالا تا زودتر آماده بشم و راه بیوفتم. بالاخره نشستم پشت ماشین و گازش رو گرفتم. واقعاً ماشین رو پایی بود. هنوز بعد از گذشتن نزدیک به ده سال خاطراتی که با اون ماشین داشتم برام شیرین و لذتبخشه. وقتی رسیدم دم دانشگاه متوجه نگاههای بچه های دانشگاه که به ماشین من خیره شده بودند شدم. یه رنگی داشت که توی اون آفتاب پاییزی هر بیننده ای رو جذب میکرد. وقتی که پارک کردم و داشتم از ماشین پیاده میشدم، بردیا رو دیدم که با تعجب اومد طرفم و گفت: پسر، عجت ماشین نازیه!! مال خودته؟
بادی به قبقب انداختم و گفتم: پس چی؟ فکر کردی مال عمته؟ خوب، مال خودمه دیگه. بابای تو یه گلف لگن برات خریده، فکر کرده که کیر غول رو شکونده. حال کن ببین بابای من چه کرده.
بردیا یه دوری اطراف ماشین زد و گفت: مبارکه، وقتی کهنش کردی بده ما یه عکس باهاش بگیریم.
با هم رفتیم توی دانشگاه و رفتیم سر کلاس. مژده و دوستاش هم اومده بودند. ولی از ترس حراست دانشگاه فقط به رد و بدل کردن نگاه و لبخند بسنده کردیم. موقعی که کلاس تموم شده، یه یادداشت نوشتم و وقتی که از کنار میز مژده رد میشدم گذاشتم رو میزش و از کلاس زدم بیرون. نوشته بودم که بعد از دانشگاه بیاد تا من برسونمش. دانشگاه که تموم شد زدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم سر خیابون دانشگاه، چون میدونستم که مژده اونجا وایمسته تا حراست دانشگاه نبینند که من سوارش کردم. مژده رو سوار کردم و گفتم: پس دوستات کجاند؟
• فرانک که با بردیا رفت، مینا هم که با برادرش قرار داشت تا برند انقلاب دنبال چندتا کتاب برای پروژه بگردن.
راه افتادیم و از مژده پرسیدم: کجا بریم؟ میری خونه، یا جای دیگه ای کار داری؟
• راستش دوست دارم که خونتون رو ببینم. من رو میبری خونتون.
• من، مشکلی ندارم، ولی مادرم خونه ست. نمیدونم اگه تورو ببرم خونه چه عکس العملی نشون میده؟
• خوب، اگه فکر میکنی مشکلی پیش میاد، بیخیال شو. من رو برسون خونه خودمون.
من که دوست نداشتم کم بیارم گفتم: صبر کن ببینم چکار میتونم بکنم.
نزدیک یه کیوسک تلفن عمومی نگه داشتم و به شرکت پدرم زنگ زدم. به پدرم گفتم: من و یکی از همکلاسیهام که بچه رشته، میخوایم بریم خونه. شما میتونی با مامان تماس بگیری و بهش بگی؟
• چرا خودت تماس نمیگیری؟
• آخه روم نمیشه.
• روت نمیشه؟!! آهان، از اون دوستا. تو میری دانشگاه درس بخونی یا دختر بازی کنی، پدرسوخته؟
• هر دوش باهم. حالا زنگ میزنی؟
• باشه، فقط تو 10 دقیقه دیگه به من زنگ بزن تا من بهت بگم که بری یا نه.
گوشی رو قطع کردم و برگشتم توی ماشین و گفتم: یه چند دقیقه صبر کن تا من یه زنگ دیگه بزنم و بعد بریم.
• نمیخوام تو توی دردسر بیفتی. اصلاً ولش کن، من رو برسون خونه.
• مگه میشه، یه خانوم با شخصیت و خوشگل مثل شما از من یه چیزی بخواد و من روش رو زمین بندازم. چند دقیقه صبر کن تا ببینیم چی میشه.
• آخ که تو چه زبون چرب و نرمی داری! خوب آدم رو خر میکنی و هندونه میدی زیر بغلش.
• دور از جون خر… ببخشید دور از جون شما. این حرفا چیه؟
• ای بی شعور.
• خواهش میکنم، نظر لطفتونه. ما هر چی بلدیم از شما یادگرفتیم. شما استاد مایین.
• واقعاً که از زبون کم نمیاری.
• همه همین رو میگن. راستی چرا؟
• واسه همون یه راه. حالا هم اینقدر زبون نریز، برو ببین چی شد.
از ماشین پیاده شدم و دوباره رفتم و زنگ زدم. پدرم جواب مثبت رو از مادرم گرفته بود. فقط گفت که زیاد اونجا شیطونی نکنید، چون ممکنه مادرت ناراحت بشه.
برگشتم و گفتم: خوب، خانوم خانوما، محکم بشین که میخوام تا خونه یه کاری کنم که قلبت بیفته تو شر… ببخشید تو کفشت.
• ای بی ادب.
• اشتباه لپی بود. پیش اومده، پیش میاد دیگه.
• منظورم این بود که آدم یه حرفی رو که میزنه تا ته میزنه، حرفش رو عوض نمیکنه.
• آهان، از اون نظر میگی. من فکر کردم که از کلمه شرت بدت اومد.
• خوب دیگه، مزه نریز، روتم زیاد نکن، پسرخاله هم نشو. راه بیفت بریم.
• چششششششششششششم.
وقتی رسیدم خونه و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم، دیدم آرش اومده تو پارکینگ و داره با ماشین پدرش ور میره و تمیزش میکنه. با دیدن من و ماشین و مژده، انگار که برق سه فاز گرفتش. خشکش زد و بروبر من رو نگاه کرد. میدونستم که تو اون لحظه تا اعماق تهش داره میسوزه. منم برای اینکه هم لج اون رو بیشتر در بیارم و هم بتونم به مژده نزدیکتر بشم. دست مژده رو گرفتم و به طرف آسانسور رفتیم. مژده هم نه تنها اعتراضی نکرد بلکه چنان به من چسبید که برآمدگی های سینش رو روی بازوم حس میکردم. سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا. زنگ رو زدم و کلید رو انداختم تو در. وقتی که رفتیم تو مادرم از توی آشپز خونه اومد بیرون و با دیدن مژده اومد طرفش و با روی باز باهاش دست داد و گفت: بفرما دخترم. راحت باش. بفرما بشین.
حسابی حال کرده بودم. اصلاً از مادرم انتظار همچین برخوردی رو نداشتم. حسابی کلاس من رو جلوی مژده برد بالا. البته وقتی رفتم تو آشپزخونه و با مادرم تنها شدم گفت: خوبه دیگه، کارت به جایی رسیدم که جلوی من دختر میاری تو خونه؟
• مامان، این چه حرفیه؟ من و مژده همکلاسی هستیم. مگه نمیبینی، نه آرایش آنچنانی داره و نه لباس مهمونی. با همون مانتو و مقنعه دانشگاه و از دانشگاه اومدیم اینجا. حالا هم گیر نده. وقتی که رفت، همه چی رو برات توضیح میدم.
• باشه، فقط همینجا توی سالن میشینید. نمیبریش تو اطاقت. فهمیدی؟
• چشم، مامان گلم، شما امر بفرمایید.
• آره جون خودت، توهم که چقدر حرف گوش میکنی؟
بعد از نیم ساعت که نشستیم و با مژده صحبت کردیم، مژده گفت: خوب دیگه، اگه اجازه بدید من دیگه برم که خیلی کار دارم.
مادرم گفت: کجا؟ ناهار گذاشتم. ناهار رو به ما افتخار بده بعد پدرامم میرسوندت.
• مزاحم نمیشم.
• چه مزاحمتی دخترم. دور هم ناهار رو میخوریم. الان دیگه پدر پدرام هم میاد. حالا نشستی. کجا میخوای بری؟
من اشاره کردم که بمون، ناراحت میشه.
مژده گفت: شما لطف دارید. امروز کلی مزاحم شدیم.
بعد از رد و بدل شدن تعارفات، مادرم رفت توی آشپزخونه تا میز رو بچینه. مژده گفت: بنده خدا، مادرت تو زحمت افتاد. نمیخواستم اینجوری مزاحمت ایجاد کنم.
• حالا که کردی، تموم شد و رفت. مادرم هم که غذا گذاشته، اگه نمونی اضافه میاد باید بریزیم دور.
• واقعاً که، اون زبونت رو مار بزنه تا من از شر اون زبون دو متریت راحت بشم.
• دلت میاد؟! منم و همین یه زبون. اگه اینم نداشتیم که کلاهمون پس معرکه بود. نه مثل تو خوشگلیم و نه خوب ساز میزنیم. هنر منم همین زبون ریختن هاست. خوب حالا چرا مانتوت رو در نمیاری؟ اینجوری مؤذب نیستی.
• آخه آستین حلقه ای پوشیدم. میترسم مادرت ناراحت بشه.
• چرا زودتر مانتوت رو درنیاوردی و ما رو بی نصیب گذاشتی.
• ای پسره هیز.
بلند شد و مانتوش رو درآورد و گذاشت روی دسته مبل. تازه اونجا بود که من فهمیدم زیر اون مانتوی دانشگاه که نسبتاً هم گشاد بود چه لعبتی خوابیده!! اووووووووووووووف.
بعد از یه ربع، پدرم اومد خونه و با مژده دست داد و احوالپرسی کرد. ناهار رو خوردیم و بعد چای و میوه و بعد هم زدیم بیرون. وقتی رسیدیم دم در خونه مژده، برگشت و به من گفت: ممنون، خوش گذشت. واقعاً خوانواده خوب و خونگرمی داری. خدا برات نگهشون داره.
خندیدم و گفتم: ممنون، خوبی از خودتونه. خدا تو رو هم برای ما نگه داره.
• ای شیطون، من دیگه باید برم. تعارفت نمیکنم چون ممکنه صاحب خونم ببینه و راپورتم رو سریع بده رشت. ولی یه روزی که اوضاع اینجا ردیف باشه دعوتت میکنم تا بیای خونه.
قبل از پیاده شدن، توی چشمای من نگاه کرد و بعد آروم لبهاش رو روی گونه من چسبوند و یه بوس کوچولو از گونم برداشت و آروم گفت: این پیش پرداخت رو داشته باش تا بعد.
با این حرفش سر تا پای من گر گرفت. گوشام سرخ شد و دوباره همون ضربان همیشگی تمام وجودم رو فرا گرفت. یعنی میشد من به اون فرشته کوچولو دست پیدا کنم و تلافی تمام دلبری هاش رو که تو همون مدت کوتاه کرده بود بکنم؟!
تو چشماش نگاه کردم و آروم یه لب کوچولو ازش گرفتم. با این کارم احساس کردم که اون هم آتیش گرفته. صورتش سرخ شده بود و لپهاش گل انداخته بود. آروم در رو باز کرد و گفت: فردا توی دانشگاه میبینمت.
با هم خداحافظی کردیم و اون رفت. من ایستادم تا اون بره توی خونه و بعد راه افتادم. اونقدر تو فکر مژده و اتفاقی که در لحظه آخر بینمون افتاد بودم که ذوق و شوق ماشین جدیدم رو فراموش کرده بودم.
چند وقتی از اون ماجرا گذشت. زمستون شده بود و رابطه من با مژده صمیمی تر و بیشتر شده بود، ولی تا اون موقع هیچ موقعیتی برای سکس پیدا نکرده بودیم. البته، با الهه که از طریق ماریان باهاش دوست شده بودم دو، سه باری توی اون مدت سکس داشتم. بعد از برخورد شدیدم با ملینا توی پارک دیگه نه از ملینا خبری بود و نه از سلاله. پیش خودم فکر میکردم که : خوب، ملینا به خاطر برخوردی که من باهاش کردم، بیخیال من شده، ولی سلاله چی؟!! اون چرا دیگه زنگ نمیزنه؟!! شاید به خاطر خواهرش از دست من دلخوره.
دیماه بود و هوا بارونی بود. یادمه نزدیکای کریسمس بود که مژده به من گفت: یکی از دخترای ارمنی دانشگاه که با من خیلی دوسته، یه پارتی کوچیک گرفته، برای کریسمس. من رو هم دعوت کرده، البته به همراه تو. چون میدونه که ما با هم دوستیم.
کلی خوشحال شدم. مدتها بود که به یه مهمونی درست و حسابی نرفته بودم. بالاخره کریسمس رسید و من با مژده طبق قرار قبلی رفتیم پارتی. پارتی توی یه خونه نسبتاً بزرگ ویلایی بود توی محله عباس آباد. تعداد مهمون ها هم خیلی زیاد نبود. شاید تعداد دخترها و پسرها روی هم 30 نفر میشد. مهمونی جالب و خوبی بود. درخت کریسمس و کادوهای رنگ و وارنگی که پای اون چیده بودن. دختر و پسرهای شاد و سرمستی که اون شب رو در کنار هم داشتند خوش میگذروندن و از همه مهمتر باز شدن باب رابطه سکسی بین من و مژده موقع رقص تانگو، اون شب رو به یادمونی کرد. موقعی که داشتیم رقص تانگو میکردیم چراغها رو خاموش کردند و فقط چندتا چراغ رنگی کم نو روشن بود. من که با خوردن مشروب داغ شده بودم و توی اون فضا حسابی حس شهوتم زده بود بالا، ناخودآگاه دستم که دور کمر مژده بود سر خورد و رفت روی باسن مژده و یه فشار کوچیک به کپل گوشتی مژده دادم. مژده تو همون حال رقص نگاهی مهربون توی چشمام کرد و لبخندی زد و بعد سرش آروم آورد کنار گوشم و گقت: چیه؟ پسره شیطون؟ آمپرت زده بالا؟ خیلی وقته که منتظر این لحظه هستم، لعنتی.
تو همون حال منم کنار گوشش آروم گفتم: منم همینطور. ولی نمیدونم چرا موقعیتش پیش نیومده تا بتونیم با هم خلوت کنیم.
• امشب موقشه.
• امشب؟ کجا؟
• خوب معلومه، خونه من.
تو همین لحظه موزیک تموم شد و چراغها روشن. با هم رفتیم و روی یه مبل نشستیم و من گفتم: خونه تو؟ ولی دوستات؟ صاحب خونت؟
• اون موقعی که ما میریم صاحب خونم خوابیده. فرانک هم که وقتی میخوابه، اگه توپ هم در کنند بیدار نمیشه. مینا هم که برای عروسی پسرداییش رفته رشت. امشب مناسبترین شبه. به خصوص که فرانک به صاحب خونم گفته که من سرم درد میکرد و سر شب رفتم خوابیدم و حالا اونا فکر میکنند که من خونم.
• خوبه، پس از قبل فکر همه جاش رو کردی؟ حالا من شیطونم یا تو؟
• هر دومون. خوب حرف بسته، یه گیلاس دیگه بریز بخوریم که دیگه توپ توپ بشیم. راستی، نمیخوای از مامانت اجازه بگیری؟
این حرف رو با حالت خاصی گفت که من فهمیدم داره تیکه میندازه. با خنده گفتم: نه جیگر، قبلاً اجازم رو گرفتم و گفتم که شب نمیام خونه.
• مگه میدونستی که امشب قراره بیای خونه من؟
• خوب، آدم عاقل حساب همه جا رو میکنه و پیشبینی های لازم رو انجام میده. گرچه، من تصمیم داشتم امشب حتی دزدکی هم شده بیا خونتون و یه حالی به حولتون بدم.
• ای بدجنس، پس تو هم آره؟!!!
• آررررررررررررررررررره، جیییییییییییییییییییییییییگر.
ساعت حدود دوازده ونیم بود که من و مژده از صاحب مجلس و چند نفر دیگه خداحافظی کردیم و زدیم بیرون. برای اینکه گیر گشت و این چیزا نیوفتیم، من بیشتر از کوچه ها و خیابونای فرعی میرفتم. به نزدیک خونه مژده که رسیدیم، من ماشین رو کمی دورتر پارک کردم و با هم آروم و بی سر و صدا رفتیم تو خونه و سریع چپیدیم تو اطاق مژده.من نشستم روی تخت و مژده بعد از درآوردن مانتو و روسریش رفت توی آشپزخونه و با یه شیشه آب خنک و مقداری میوه برگشت.وقتی اومد توی اطاق و دستش خالی شد من دیگه طاقت نیوردم و بغلش کردم و با هم افتادیم روی تخت و من شروع کردم به بوسیدن صورتش که بوی عطر و کرم پودرش من رو دیوونه کرده بود و آروم رسیدم به لبش که هنوز پر از رژ بود. آروم یه بوس از لبش گرفتم. چشمای قشنگش رو بسته بود و انگار منتظر بود تا یه لب حسابی ازش بگیرم. منم شروع کردم و تمام لبش رو همراه با رژش خوردم. هردوتاییمون داغ داغ شده بودیم. من روی مژده افتاده بودم و اون تو همون حال لب گرفتن شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهن من و بعد اون رو از تنم درآورد و با ناخنهای بلندش پشت من رو آروم چنگ میزد. من هم بلوز مژده رو در آوردم و آروم با لبم از گردنش اومدم پایین و از بین سینه هاش که هنوز سوتین روش بود گذشتم و رفتم پایین تا رسیدم به نافش. با زبونم نافش رو قلقلک میدادم و تو همون حال دگمه های شلوارش و باز کردم و شلوارش رو هم درآوردم و بعد از اینکه با زبونم از بغل کسش رد شدم و آه و ناله اون رو بلند کردم تمام رون و ساق پاهاش رو بوسه بارون کردم. بلند شدم و شلوار خودم رو هم درآوردم و دوباره خوابیدم روی مژده. باهم چرخیدیم و مژده روی سینه من نشست و آروم و با ناز و عشوه سوتینش رو درآورد. سینه های سفید و نرمش از سوتین لیز خورد و افتاد بیرون. من شروع کردم به بازی کردن با سینه هاش. سینه های خوش فرم و نرمی داشت. مژده آروم روی من خم شد و به من اجازه داد تا سینه هاش رو یکی بعد از دیگری بخوردم. من در حالی که داشتم سینه هاش رو میخوردم دست انداختم به بندهای شرتش که دوطرف باسنش گره خورده بود و بازش کردم و شرت مشکیش از باسنش جدا شد و سر خورد و افتاد رو کیر من که هنوز توی شرتم اسیر بود. حالا نوبت مژده بود که با بوسیدن و لیسیدم من بره پایین تا به شرتم برسه. شرتم رو آروم کشید پایین و کیر من مثل یه فنر از توش آزاد شد و پرید بیرون. مژده آروم شروع کرد به بازی کردن با کیر من. کم کم لبهاش رو به کیرم نزدیک کرد و کیرم رو بوسید و آروم سرش رو کرد توی دهنش. وای که چقدر داغ بود. شروع به ساک زدن کرد و من داشتم از زور لذت میمردم. بعد از چند دقیقه بلندش کردم و آرودمش روی تخت و خوابوندمش و رفتم سراغ کسش. دیگه طاقت نداشتم. شروع کردم به خوردن کس تپل و گوشتیش. دستاش رو انداخته بود توی موهام و سرم رو به کسش فشار میداد. من زبوننم رو آروم کردم توی سوراخش که سرم رو از کسش جدا کرد و با یه نگاه شهوتی بهم گفت: مواظب باش، من اپن نیستم.
با چشم بهش اطمینان دادم و دوباده شروع کردم.بعد از مدتی، بلند شدم و یه بالش برداشتم و گذاشتم زیر کمرش تا باسن و سوراخ کونش بیاد بالا. کیرم رو با آب کسش و کمی آب دهن خودم خیس کردم و آروم گذاشتم دم سوراخ کونش. کمی فشار دادم که بازوهام رو چنگ زد و گفت: آروم پدرام، فقط آروم.
کیرم رو روی سوراخ کونش بازی میدادم و آروم فشار میدادم تا سوراخش کمی شل شد. کمی فشار رو بیشتر کردم و سر کیرم رفت تو. دوباره با یه جیغ کوتاه که سعی کرد توی گلو خفش کنه بازوم رو چنگ زد و مدام کلمه آروم رو تکرار میکرد. یواش کیرم رو بازی دادم و کم کم تا ته کردم توی کونش و شروع کردم به زدن تلنبه های آروم. صدای آی و اوهش بلند شد، ولی خودش رو کنترل میکرد تا صداش زیاد بالا نره. حالا دیگه دوتا پاهاش باز و رونهاش توی دستای من بود و من داشتم تلنبه میزدم و مژده هم تو همون حال با کسش ور میرفت و انگشتش رو لای کسش میکرد و با چوچولش بازی میکرد. آروم کیرم رو چند بار از توی کونش بیرون آوردم و دوباره کردم تو. سوراخش حسابی باز شده بود. بعد من روی تخت دراز کشیدم و مژده در حالی که پشتش به من بود روی من قرار گرفت و نشست روی کیرم و آروم اون رو فرستاد توی کونش. روی دوپا نشسته بود و دستهاش رو روی سینه من ستون کرده بود و بالاو پایین میکرد. منم با یه یه دست کسش رو میمالیدم و با دست دیگم با سینه های پنبه ایش ور میرفتم. مژده بعد از چند تلنبه ای که میزد کامل مینشست و کیر من تا ته میرفت توی کونش و اون با چرخش باسنش من رو دیوونه میکرد. مژده بلند شد و قنبل کرد و من از پشت دوباره شروع کردم. کپلهای سفید و گوشتی مژده رو چنگ میزدم و گاهی هم محکم میزدم روشون. کپلهاش سرخ شده بود و جای ضربه های من روی باسنش نقش بسته بود. تو همون حالت بالش رو گذاشتم زیر شکمش و گفتم دراز بکش و من هم بدون این که کیرم رو دربیارم روش دراز کشیدم و باز شروع کردم. دیگه داشتم ارضا میشدم. گفتم: دارم میام.
• جوووووووووووون، آبت رو بریز تو کونم. میخوام از تو داغم کنی.
با این حرفش بیشتر تحریک شدم و بعد از چند ضربه محکم، آبم با فشار توی کون مژده خالی شدو اون میگفت”آخ جون، چه داغه، وااااااااااااای”. بعد من همون جوری افتادم روش و مدتی تو همون حال موندم. صدای مژده دراومد که: پس من چی؟ حالا نوبت منه که ارضا بشم.
از روش بلند شدم و یه دستمال گذاشتم روی سوراخ کونش تا آبم بیرون نریزه و تخت رو کثیف نکنه و بعد برگردوندمش و شروع کردم به خوردن و بازی کردن با کسش. چند دقیقه ای طول کشید تا مژده به اورگاسم برسه و وقتی هم که داشت ارضا می شدم نیم خیز شد و با ناخنهای بلندش پشت من رو چنان چنگ زد که احساس کردم پوستم رو کنده. ولی توی اون حال و هوا، دردش برام لذت بخش بود.
هردومون روی تخت دراز کشیدیم. بعد از کمی استراحت من بلند شدم و رفتم توی دستشویی و کیرم رو شستم. وقتی اومدم بیرون دیدم مژده تو اطاق نیست و از توی حموم صدای شر شر آب میومد. من رفتم و افتادم روی تخت. و از خستگی خوابم برد. نمیدونم چقدر طول کشید ولی با تماس پوست خنک و مرطوب مژده که از عقب من رو بغل کرده بود و خوابیده بود پیشم بیدار شدم. برگشتم و مژده رو بغل کردم و یه لب حسابی ازش گرفتم و گفتم: ممنون، امشب خیلی به من خوش گذشت.
• خواهش میکنم. قابل شما رو نداشت. به منم با تو خیلی خوش گذشت.
هر دو توهمون حالت خوابمون برد بدون اینکه به این فکر کنیم که فردا من چطوری بدون این که صاحب خونه مژده متوجه بشه از خونه باید بزنم بیرون.
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدیم و خودمون رو جمع جور کردیم و مژده از اطاق رفت بیرون تا ببینه اوضاع از چه قراره و تلفن رو هم که داشت خودش رو میکشت نجات بده. بعد از چند دقیقه برگشت توی اطاق و گفت: مارو ببین که دیشب نگران این بودیم که چجوری فرانک رو دست به سرش کنیم!! خانوم دیشب اصلاً خونه نبوده. تشریفشون رو برده بودن خونه بردیا خان.
• پس اونها هم دیشب، آره. خوبه، تو جریان خودمون رو نگفتی؟
• نه.
• خوب، حالا یه بلایی سر بردیا بیارم که حال کنه.
• چکارش داری بنده خدا رو؟
• فقط میخوام یه خرده اذیتش کنم، بخندیم. خوب حالا من چجوری برم بیرون؟
• یه کاریش میکنیم، فعلاً بیا بریم صبحونه بخوریم.
صبحونه رو خوردم و با هزار بدبختی و دلهره، یواشکی از خونه زدم بیرون و رفتم

قسمت چهاردهم: “عشق یا حماقت” نه “عشق یا نامردی”

بهمن ماه بود. یادمه که برف سنگینی هم اومده بود. صبح از خواب بیدار شدم تا برم دانشگاه و ترم جدید رو شروع کنم. آماده شدم و رفتم پایین تا سوار ماشینم بشم و برم دانشگاه که سرایدار مجتمع من رو صدا کرد و گفت: پستچی جلوی در مجتمع با شما کار داره.
رفتم دم در و پستچی رو دیدم و بعد از سلام یه پاکت داد دستم و ازم امضا گرفت و رفت. روی پاکت آرم دادگستری بود و اسم منم روش بود. جا خورده بودم. نامه از داگستری!! برای من!! یعنی چی بود . با دلهره پاکت رو باز کردم و نامه توش رو خونم. دنیا دور سرم چرخید. به دیوار تکیه دادم تا نیفتم. دوباره نامه رو خوندم. ” خواهان: ملینا … و خواسته پدرام … !!! قرار دادگاه یه هفته دیگه بود. یعنی چی شده بود. مگه من چکار کرده بودم که ملینا از دستم شکایت کرده بود؟!!! به سختی به خودم مسلط شدم و رفتم سراغ ماشین و راه افتادم. تو راه همش تو فکر نامه دادگاه بودم. آخه چرا؟!!! شاید به خاطر سیلی که بهش زده بودم. ولی نه، نمیتونه این باشه. فکرم به جایی قد نمیداد. نمیدونستم این موضوع رو چطوری به پدرم بگم. آخه قول داده بودم که مواظب رابطه هام باشم. و حالا … . داشتم دیوونه میشدم.
رسیدم دانشگاه و رفتم توی محوطه. بردیا من رو دید و اومد طرفم و گفت: سلام، پدرام خان خودمون.
من فقط با بی حوصلگی گفتم: درود.
• چیه؟ کشتیهات غرق شدن. چرا اینقدر پکری؟ بیا بریم تو که مژده منتظرته.
• بیخیال شو بردیا. اصلاً حوصله ندارم. حالم گرفته ست.
• چرا؟ تو که همیشه سرحال بودی. نکنه با مژده حرفت شده؟
• نه بابا، آخه تو این دوره و زمونه آدم خودش رو اونقدر پابند یه دختر میکنه که با یه جر و بحث اینجوری به هم بریزه؟ وقتی کسی که ادعا میکنه عاشقته، برات احضاریه دادگاه میفرسته، فکر میکنی ارزش ناراحت شدن داره که رابطت باهاش به هم خورده؟
• چی شده؟ عاشق کیه؟ دادگاه چه صیقه ایه؟ درست حرف بزن ببینم چه مرگته.
• هیچی بابا، با یه دختره یه مدت دوست بودم و اون ادعا میکرد که عاشقمه و دوست داره تا آخر عمر با من باشه و از این جور کس شعرا که اغلب دخترا میگند و اکثراً هم دروغ میگند. بعد ظاهراً چون من قبول نمیکردم که فقط با اون باشم و به قول خودش مال اون باشم، نزدیک بود خودش رو بکشه که خواهرش به دادش میرسه و من با فهمیدن موضوع اون رو از خودم به سختی میرونم. بعد از اون قضیه دیگه خبری ازش نداشتم و فکر کردم که بیخیالم شده. ولی حالا، امروز صبح یه نامه برام اومده که دادگاه به شکایت اون دختره، من رو خواسته. حالا چرا؟!! خودمم موندم.
• خوب حتماً زدی پرده و چوب پرده رو با هم آوردی پایین و اونم رفته از دستت شکایت کرده.
• خفه بابا، من حتی دستمم به بدنش نخورده.
• تو؟!!! با یه دختر دوست بودی و دست بهش نزدی؟!! اینا رو به یکی بگو که تو رو نشناسه.
• معلومه که هنوز من رو نشناختی. من هیچ وقت، تا حالا، بدون رضایت طرفم با کسی سکس نداشتم. من دوست دخترایی دارم که هنوز که هنوزه بعد از یه سال به من میگند شما. منم مثل خودش باهاش رفتار میکنم.
• خوب؟ حالا میخوای چکار کنی؟
• نمیدونم. باید موضوع رو به پدرم بگم.
• چطوری میخوای بگی؟ پوستت رو قلفتی میکنه.
• نه، فقط روم نمیشه. چون قبلاً به من تذکر داده بود که مواظب روابطم با دخترا باشم.
وارد کلاس که شدیم، مژده رو دیدم که با دیدن من، یه چشمک زد و خندید. منم یه خنده مصنوعی تحویلش دادم و رفتم سر جا نشستم. از درس اون ساعت هیچی نفهمیدم. اونقدر حالم بد بود که به بردیا گفتم: من میرم خونه. حال سر کلاس نشستن رو ندارم.
از دانشگاه زدم بیرون و سوار ماشینم شدم و راه افتادم. حوصله خونه رو هم نداشتم. دو ساعتی توی خیابونا پرسه زدم و بالاخره خسته از اون همه فکر و سؤال رفتم خونه. وارد اطاق که شدم و تلفن رو دیدم، دیگه طاقت نیاوردم و رفتم و گوشی رو برداشتم و شماره خونه ملینا رو گرفتم. سلاله گوشی رو برداشت و تا گفت “الو”، من بدون درود و سرود و بی مقدمه گفتم: دستتون درد نکنه بابا. ایول. مگه من چکار کردم که برای من احضاریه میفرستید؟
ساکت بود و هیچی نمیگفت. داد زدم: چرا لال شدی؟ اون ملینای عاشق پیشه کجاست؟ بگو بیاد بگه که من چکار کردم که باید بیام دادگاه.
سلاله با صدای گرفته ای گفت: من نمیدونم. خودتون بهتر میدونید. تو دادگاه همه چیز روشن میشه.
این رو گفت و تق، گوشی رو گذاشت. اعصابم خرد شده بود. گوشی رو کوبیدم روی دستگاه و برگشتم که بخوابم رو تخت که دیدم پدرم که برای ناهار اومده بود خونه همراه مادرم که با نگرانی نگاهم میکرد، پشتم ایستادند.
پدرم گفت: چی شده پدرام؟ کی بود پای تلفن؟ چرا داد میزدی؟ داستان دادگاه چیه؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم: میشه با هم تنها باشیم؟
مادرم با نگرانی از اطاق رفت بیرون و من و پدرم نشستیم لبه تخت.
پدرم گفت: خوب؟ میگی چی شده؟
نامه دادگاه رو دادم به پدرم و گفتم: بابا، من هیچ کاری نکردم که بترسم. فقط نمیدونم که چرا؟
پدرم بعد از خودن نامه گفت: این ملینا … کیه؟ چه رابطه ای با تو داشته؟
• خواهر سلاله بود. همونی که بهتون گفتم تو حال و هوای عاشقی و ازدواج سیر میکنه و شما گفتید که از خودم دورش کنم. منم همین کار رو کردم.(تمام ماجرای اقدام به خودکشی ملینا و برخورد خودم رو با اون برای پدرم تعریف کردم.
• تو مطمئنی که به غیر از رابطه تلفنی و رفت و آمد معمولی هیچ رابطه دیگه ای با ملینا نداشتی.
• آره بابا، من حتی دستمم به اون نخورده.
• خوب حالا نگران نباش. با اینکه در انتخاب دوست اشتباه کردی، ولی تجربه خوبی کسب کردی. من سعی میکنم این مشکل رو حل کنم. به شرطی که همه چیز رو راست گفته باشی.
• چرا باید به بابایی به خوبی تو دروغ بگم؟ وقتی اینقدر خوب من رو درک میکنی و به حرفام گوش میدی و مشکلاتم رو حل میکنی، چرا باید بهت دروغ بگم؟
پدرم دستی به شونه من زد و گفت: خوبی از خودتونه. فقط بازم میگم در انتخاب دوستانت دقت کن.
پدرم بلند شد و از اطاق رفت بیرون. من کمی خیالم راحتتر شد. فقط نگرانی به خاطر این بود که چرا ملینا از من شکایت کرده. این بود که من رو کلافه میکرد.
اون هفته به اندازه یه سال برای من طول کشید. مژده بارها تو اون مدت ازم پرسیده بود که چی شده؟ ولی نمیخواستم قبل از اینکه برم دادگاه و از اتهامم آگاه بشم بهش چیزی بگم.
بالاخره روز دادگاه رسید و من و پدرم و یکی از دوستاش که وکیل بود رفتیم دادگاه. وارد راه روی دادگاه که شعبه درج شده در نامه توش بود شدیم. ملینا و یه مرد و یه پسر جوون رو که بعداً فهمیدم پدر و برادرش بودند رو دیدم که ایستادند. ملینا به همراهاش چیزی گفت و اون دوتا با خشم برگشتند و من رو نگاه کردند و برادر ملینا با خشونت به طرف من هجوم آورد که من رو بزنه. مأمورای داخل راهرو جلوش رو گرفتن و پدرش اومد جلو گفت: ول کن محمود، دادگاه خودش به حسابش میرسه.
وارد دادگاه شدیم و قاضی اومد. من با اینکه میدونستم کاری نکردم که محکوم بشم ولی ترس و دلهره تمام وجودم رو گرفته بود. دادگاه شروع شد و منشی دادگاه متن شکایت نامه رو خوند و من از لابلای جمله های قلنبه سلنبه اون فهمیدم که من رو به فریبکاری و زایل کردن بکارت ملینا متهم کردند. بعد از تموم شدن متن، قاضی پرونده گفت: آقای پدرام … آیا شما این اتهامات رو میپذیرید؟
من بلند شدم و گفتم: خیر آقای قاضی. من تمام اتهامات رو رد میکنم.
دادگاه یک ساعت طول کشید و ملینا توی اون دادگاه در حالی که سعی میکرد توچشمای من نگاه نکنه گفت که من اون رو با وعده ازدواج فریب دادم و وادارش کردم که با من رابطه نامشروع داشته باشه و بعد از اینکه فهمیدم که بکارتش زایل شده اون رو از خودم روندم.
من از شنیدن این حرفها، هم تعجب کرده بود و هم حالم به هم خورده بود. وکیل من از دادگاه خواست تا یه نسخه از مندرجات پرونده رو به اون بدند تا بتون بر اساس اون دفاع من رو به عهده بگیره. در شکایت نامه تاریخی که برای زایع شدن بکارت ملینا درج شده بود مهر ماه همون سال بود. در حالی که من در اون تاریخ دیگه با ملینا اصلاً رابطه ای نداشتم. دادگاه تموم شد و تاریخ بعدی برای رسیدگی به پرونده مشخص شد و قرار شد تا اسفندماه ما دوباره بریم دادگاه. وقتی که داشتیم از دادگاه خارج میشدیم برادر ملینا گفت: خودم پدرت رو درمیارم. صبرکن.
از دادگاه که خارج شدیم، وکیلم گفت: خوب حالا کاری که ما باید بکنیم اینه که بگردیم دنبال شاهدهای احتمالی و راهی که ثابت کنیم این اتهامات بر علیه تو بی اساسه. تو که مطمئنی که هرچی به من گفتی راست بوده؟ نه؟
گفتم: من کاری نکردم که به خاطرش مجازات بشم.
بعد از یه هفته وکیل من از دادگاه خواست تا دستوری صادر کنه تا برای مشخص شدن صحت ادعای ملینا، اون رو به آزمایشگاه بفرستند تا زایع شدن بکارتش ثابت بشه. دادگاه دستور رو صادر کرد و وکیل من قضیه رو دنبال کرد و بعد از دوتا اخطاریه خانواده ملینا حاضر شدند تا ملینا رو بفرستند معاینه. وکیل من جواب معاینه رو از پزشکی قانونی گرفت و به من گفت: نگران نباش، با همین جواب میتونم تورو بترئه کنم، ولی الان هیچی بهت نمیگم تا مطمئن بشم.
روز دادگاه رسید و ما دوباره رفتیم دادگاه. قاضی پرونده بعد از انجام مقدمات دادگاه از وکیل من خواست تا دفاعیه خودش رو قرائت کنه.
وکیلم بلند شد و شروع به صحبت کرد: همونطور که در شکایت نامه موجود در پرونده ذکر شده خانوم ملینا … ادعا کرده که در تاریخ 17/7 … این اتفاق بین ایشون و آقای پدرام … افتاده، درحالی که طبق نظر پزشکی قانونی که طی این نامه به عرض دادگاه میرسه بکارت خانم ملینا … زایع شده، ولی نه درتاریخی که ایشون مدعی هستند. ایشون مدعی هستند که دوستی و آشناییشون با موکل من حدوداً 18 ماه پیش اتفاق افتاده، درحالی که طبق نظر پزشکی قانونی ازاله بکارت ایشون دقیقاً 27 ماه پیش اتفاق افتاده، یعنی 9 ماه قبل از آشناییشون با موکل من. درضمن در این گزارش آمده که، خانم ملینا … بعد از این تاریخ، حامله شده بودند و دوماه بعد از رابطه غیر مشروعشون با فردی که هویتش برای این دادگاه معلوم نیست، اقدام به عمل صقد جنین کرده. با توجه به این گزارش معتبر پزشکی قانونی، باید گفت که ادعاهای خانم ملینا … و خانواده ایشان بی پایه و اساس بوده و موکل من کاملاً بیگناه میباشد.
با تموم شدن صحبتهای وکیل من، پدر ملینا بلند شد و گفت: آقای قاضی، تمام این حرفها دروغه و این گزارش ساختگی از پزشکی قانونی هیچی رو ثابت نمیکنه و ما هنوز بر شکایت خودمون پافشاری میکنیم.
قاضی دادگاه با قاطعیت رو به پدر ملینا گفت: آقای … لطفاً تا دادگاه اجازه نداده صحبت نکنید و گزارش رسمی پزشکی قانونی هم نمیتونه ساختگی باشه. شما با این حرفتون دستگاه قضایی رو زیر سؤال میبرید.
با برخورد جدی قاضی، پدر ملینا دوباره سرجاش نشست و چشم غره ای به من و وکیلم رفت. قاضی ختم جلسه رو اعلام کرد و تاریخ صدور رأی رو بعد از عید اعلام کرد.
من خوشحال از دفاعیه محکم وکیلم، دست وکیلم رو محکم فشردم و ازش تشکر کردم. خیالم کمی راحت شده بود، ولی هنوز نگران بودم و در عین حال عصبانی، چرا که یه بار دیگه، یه دختر دیگه که به من ابراز عشق و علاقه میکرد، به من نارو زده بود و میخواست که با وارونه جلوه دادن قضایا و دروغ من رو محکوم کنه و خودش رو نجات بده. واقعاً حالم از اینهمه دورویی و بی معرفتی به هم میخورد. دوست داشتم یه بار دیگه ملینا رو ببینم و سیلیی رو که سر اقدامش به خودکشی بهش زده بودم جفت کنم. خیلی دوست داشتم تلافی کنم ولی چه فایده. اینجور آدما هیچ وقت عبرت نمیگیرند.
وقتی داشتیم میرفتیم خونه پدرم گفت: اینم یه تجربه جدید. وقتی دیدی کسی توی یه مدت کوتاه اونقدر با تو صمیمی شد که از حد گذشت و ابراز عشق و علاقه زیاد کرد مواظب باش. چون حتماً نفعی در این ابراز علاقه داره که ممکنه به ضرر تو باشه. مثل همین قضیه. ملینا برای اینکه خودش رو از بی آبرویی و بی آیندگی نجات بده تصمیم گرفته بود که تورو فریب بده و سعی کنه که تورو جذب خودش کنه و بعدهم همه چیز بی سر و صدا تموم میشد و ملینا با تمام اشتباهاتی که مرتکب شده بود به یه زندگی آبرومند میرسید. ولی وقتی که مقاومت تو رو دید و فهمید که به هیچ طریقی نمیتونه تو رو با خودش همراه کنه تصمیم گرفت که تورو مجبور به این کار کنه.
گفتم: ممنونم باباجون. من نمیدونم اگه پدری مثل شما نداشتم با این همه اشتباهی که مرتکب میشم الان جام کجا بود. ولی خدارو شکر شما همیشه با من مثل یه رفیق رفتار کردید و همین باعث شده که من بتونم مشکلاتم رو با شما که حامی اصلی من در این دنیا هستید راحت درمیون بذارم و از کسی کمک بگیرم که میدونم فقط خیر و صلاح من رو میخواد.
راستی یادم رفت بگم. بعد از تهدیدی که برادر ملینا کرد، وکیلم یه برگه تأمین جانی و مالی برای من و خانوادم در پرونده گنجوند که به موجب اون هر خسارتی که از طرف خواسته به ما برسه مورد پیگرد قانونی قرار میگیره و با این کارش تا روز صدور حکم پرونده رو چهار میخه کرد.
روزها پشت سر هم گذشت و من دیگه از ملینا و خانوادش خبری نداشتم تا اینکه توی ایام تعطیلات عید ، تلفن اطاقم به صدا در اومد و وقتی که گوشی رو برداشتم سلاله با گریه از اون طرف خط گفت: الو، پدارم، خودتی؟
• گیرم که باشم. فرمایش؟
• پدرام اینجوری با من صحبت نکن. من خیلی به پدرم و ملینا گفتم که این کار رو نکنند، ولی به خرجشون نرفت. من میدونستم که تو با ملینا سکس نداشتی و ممکن نبود که کار تو باشه ولی خبر نداشتم که ملینا چه دسته گلی آب داده و حالا میخواد گناهش رو بندازه گردن تو. کسی که اون بلا رو سر ملینا اورده بود، یه پسر خرپول بود که بعد از اینکه فهمید ملینا ازش بارداره، فرار کرد و رفت خارج از کشور.
• آهان، شما هم چون دیگه دستتون بهش نمیرسید، دنبال یه یقه میگشتید تا پنجه خونی رو بزنید بهش و من هالو رو گیر آوردید. نه؟
• به خدا من خبر از حاملگی ملینا نداشتم. مادرش مخفیانه اون روبرده بود و کورتاژ کرده بود.
• خوب، گیریم که اینطوری باشه، اینها رو چرا به من میگی؟
• (با هق هق) من نمیخوام که تو درباره من بد فکر کنی. من بی تقصیرم. میدونم که خیلی از دست خانواده من ناراحتی، ولی من بیگناه بودم.
• تو از باکره نبودن خواهرت خبر داشتی. چرا به من نگفتی؟
• نمیخواستم رابطتون رو به هم بزنم. مخصوصاً که میدیدم ملینا نسبت به تو ابراز علاقه میکنه. پیش خودم گفتم، شاید بعد از اون همه بلایی که به سرش اومد حالا با این رابطه کمی آرامش پیدا میکنه. نمیدونستم که چه فکر کثیفی تو سرشه. البته این رو هم بگم، این افکار پلید از مغز خودش نیست. مادرشه که نقشه میکشه و اون رو وادار به انجامش میکنه. درمورد اون پسر پولدار هم که باعث حاملگی ملینا شد، در اصل مادر ملینا مقصر بود که اون رو تشویق میکرد تا هر طور که شده اون پسره رو بندازه تو دام و باهاش ازدواج کنه، غافل از اینکه اون پسر زرنگتر از اینها بود.
• ببین سلاله، همه این چیزایی که گفتی درست. ولی انتظار نداشته باش که من رابطه ام با تو یا هر کدوم از افراد دیگه اون خانواده صمیمی بشه. قبول کن که تو شرایط فعلی اصلاً عاقلانه نیست که من با تو رابطه داشته باشم. هم برای من خطر داره و هم برای تو. پس بیخیال شو. من حرفهای تورو قبول میکنم و تو رو مثل قبل دوست خودم میدونم، ولی دیگه نمیتونیم باهم باشیم. این رو میفهمی؟ اگه رابطمون لو بره میدونی چی میشه؟
• قبول دارم. باشه، فقط میخواستم بگم که من بعد از طلاقم خیلی افسرده و بی روح شده بودم و تو با اون چشمای قشنگت و با اون زبون ریختنات دوباره زندگی من رو از سکون و سکوت درآوردی. ازت ممنونم و امیدوارم که هر جا هستی و با هرکسی که هستی خوش و خرم باشی. ممنونم که من رودرک کردی. راستش تصور اینکه تو من رو با ملینا همدست بدونی داشت دیوونم میکرد. این رو بدون که هیچ وقت تو و روزای خوبی رو که در کنار تو داشتم فراموش نمیکنم.
• ببین سلاله، منم خیلی از دوستی با تو لذت بردم و هیچوقت خاطراتی که با تو داشتم رو فراموش نمیکنم. ولی بهتره که حداقل مدتی با هم ارتباط نداشته باشیم تا آبها از آسیاب بیفته.
• باشه، دیگه مزاحمت نمیشم، اگه اجازه بدی هر چندوقت یه بار بهت زنگ بزنم.
• خوشحال میشم، ولی از بیرون، نه از خونه.
• حتماً، خداحافظ.
• بدرود.
روز صدور حکم دادگاه رسید و ما رفتیم دادگاه. قاضی پرونده بعد از خوندم سرفصلهای پرونده و با استناد به گزارش پزشکی قانونی که صحت اون هم به تأیید دادگاه رسیده بود، من رو تبرئه کرد و اعلام کرد که آقای پدرام … حق اعاده حیثیت دارند و میتونند از خانم ملینا … و خانواده ایشون شکایت کنند.
من بعد از مشورت با پدرم و وکیلم جواب دادم: من شکایتی ندارم و فقط عذرخواهی لفظی کافیه.
وکیلم اضافه کرد که البته درخواست تأمین امنیت جانی و مالی از طرف ما به قوت خودش باقیه.
وقتی داشتیم از دادگاه خارج میشدیم، ملینا و پدر و برادرش هنوز نشسته بودند و سرشون پایین بود. من رو به برادر ملینا گفتم: حالا حقشه که من گردن تو رو خرد کنم یا نه؟
اون هیچ جوابی نداد و پدرم دستی به شونه من زد و گفت: بیا بریم. همه چی تموم شد… .

قسمت پانزدهم: تابستانی پربار

تابستون از راه رسید وآخرین روز دانشگاه و آخرین امتحان. از جلسه که اومدم بیرون مژده رو سوار کردم و راه افتادیم. یکشنبه بود. مژده تو راه برام گفت که پنجشنبه میره رشت و از من دعوت کرد که برم رشت. من هم قول دادم که برم. قرار گذاشتیم تا قبل از رفتنش یه بار دیگه با هم خلوت کنیم و لذت باهم بودن رو بچشیم. از بخت بد من الهه هم قرار بود بره شیراز و تا آخر تابستون هم نمیومد. من که تقریباً در ماه سه باری با یکی از این دخترای ناز سکس داشتم نمیدونستم چطور باید تحمل کنم. با خودم فکر میکردم که : فایده نداره، باید یکی دونفر رو تو تهران پیدا کنم. وگرنه از بی کسی میمیرم. مژده رو رسوندم خونه و راه افتادم. تو راه به فکر این بودم که تا مژده نرفته رشت آخرین کام رو هم ازش بگیرم. به خونه که رسیدم، بعد از ناهار تو اطاقم دراز کشیده بودم که تلفن زنگ زد. بردیا بود. گفت: پسر مژده بده که نونمون تو روغنه.
• خدا به خیر بگذرونه. دوباره چه خوابی دیدی؟(آخه تو این مدت که با اون دخترای رشت رفیق شده بودیم دو با بردیا برنامه گذاشت تا من و بردیا و مژده و فرانک تو یه خونه شب رو بمونیم، ولی هر دوبار لو رفتیم و شانس آوردیم که تونستیم در بریم.)
• نه خره، اینبار دیگه ردیفه.
• اون دفعه ها هم همین رو گفتی و اونجوری ریدی تو حالمون.
• نه به خدا، پدر و مادرم دارند میرن مسافرت. میرند خارج پیش خواهرم. دو ماهی هم اونجا هستند. منم و خونه خالی و مکان. حالا اگه دوست نداری، اسراری نیست. نیا.
• حالا تو عمرت یه بار میخوای آدم مثمر ثمری باشیا. ببین میتونی این یه شانس رو هم از خودت بگیری.
• روتو برم که کم نمیاری.
• جدی میگم، من برای خودت میگم.
• خیلی خوب ، خودت رو لوس نکن. پس فردا میرند. میتونی قرار بذاری مژده هم بیاد.
• مژده رو چکار داری؟ مگه خودت خوار مادر نداری که با زید ما کار داری؟
• مسخره نشو بابا، منتظرم. اگه خواستید بیاید، باید وقت قبلی بگیرید و بلیط هم بخرید.
• خوب یهو بگو اونجا رو کردی مکان و خودتم جاکشی میکنی دیگه.
• حالا، پولش خوبه، اسمش رو بد در کردند که دست زیاد نشه. منتظرم.
• باشه، سعی میکنم با حضور خودم محفلتون رو روشن کنم.
• نه بابا، مسخره. خداحافظ.
• کاریت ندارم دیگه میتونی بری بمیری عزیزم.بدرود.
زنگ زدم به مژده و قرار پس فردا غروب رو باهاش گذاشتم و با بردیا هم هماهنگ کردم. اون روز غروب سر قرار بودم و مژده و فرانک رو سوار کردم و رفتم به طرف خونه بردیا. وقتی که رسیدیم، دیدم بردیا جلوی در خونه ایستاده و در حیاط رو هم کاملاً باز کرده. منم همونطوری یه سره ماشین رو بردم تو حیاط و بردیا سریع در حیاط رو بست و ما پیاده شدیم. بردیا و فرانک همونجا تو حیاط همدیگه رو بغل کردند و یه لب از هم گرفتند. من گفتم: بابا شما خیلی آتیشتون تنده ها. صبر کنید بریم تو، اینجا خوبیت نداره.
رفتیم توی ساختمون و من دیدم که به به، بساط ویسکی رو میز آماده ست. به بردیا گفتم: نه بابا، کم کم داری یه چیزایی یاد میگیری. اونم مدیون منی. ببین از وقتی که با من دوست شدی خیلی با کلاس شدی. البته حالا حالاها مونده تا خیلی چیزا رو بفهمی، ولی اگه ترشی نخوری و وردست خودم کار کنی شاید یه چیزی بتونم ازت بسازم.
بردیا با خنده گفت: گمشو بابا، اون موقع که تو با آچارپیچ گوشتی میگفتی آدابیگودی، من بساط مشروبم به راه بود.
من گفتم: همین دیگه از بس الکل مصرف کردی مخت زایع شده. من میگم چرا هرچی بهت یاد میدم یاد نمیگیری!! پس به خاطر اینه.
مژده پرید وسط و گفت: دوباره شما دوتا همدیگه رو گیرآوردید و شروع کردید به کل کل. وا بدیدی بابا، بذارید امشب حالمون رو بکنیم. دیگه تا دو سه ماه ما رو گیر نمیاریدا.
نشستیم روی مبل و شروع کردیم به خوردن و نوشیدن. بعد از نیم ساعت هر چهارتامون شارژ بودیم و سر کیف اومده بودیم. بردیا یه موزیک شاد گذاشت و دخترا شروع کردن به رقصیدن. بعد هم با هم تانگو رقصیدیم. تو همون حال بردیا رو میدیدم که که یا از فرانک لب میگرفت و یا گردن و نرمه گوشش رو میخورد. فهمیدم که باید تنهاشون بذاریم. دست مژده رو گرفتم و باهم رفتیم تو اطاق بردیا. دوتایی اوفتادیم روی تخت و شروع کردیم به لب گرفتن و ور رفتن با هم. آروم آروم لباسای همدیگه رو در آوردیم و پوست تنمون چسبید به هم. بدنش داغ بود و چشمای قشنگش خمار و پراز خواهش. من رفتم سراغ سینه های سفید و نازش و شروع کردم به خوردن و لیسیدن و گاز گرفتن. معلوم بود که خیلی حشریه. شهوت از نگاه و حرکاتش میبارید. چشماش که همیشه من رو مجذوب میکرد، هم مست بود وهم خمار شهوت. آروم رفتم پایین تمام بدنش رو میبوسیدم و میلیسیدم و میرفتم طرف کسش. وای کسش رو اصلاح کرده بود و عطر زده بود. داشتم دیوونه میشدم. زبونم رو انداختم لای کسش و شروع کردم به خوردن. معلوم بود که تازه حموم کرده. خیلی حشری شده بود. به بدنش پیچ و تاب میداد و موهای من رو چنگ میزد و آه و نالش بلند شده بود. بعد از مدتی سرم رو از خودش دور کرد و گفت: اگه ادامه بدی میشما.
من دراز شیدم روی تخت و مژده شروع کرد. اول نوک سینه های من رو لیس زد و دندون دندون کرد. خیلی حال میداد. بعد رفت سراغ کیرم که حسابی شق و رق شده بود و شروع کردن به خوردن. حسابی که خورد و سیر شد. قنبل کرد و گفت: فقط یواش، درد داره.
من پشتش قرار گرفتم و کیر رو با آب دهن و آب کسش خیس کردم و سوراخ کونش روهم با آب دهن خودم حسابی مالیدم تا لیز و نرم بشه. بعد سر کیرم رو با سوراخ کونش میزون کردم و آروم آروم فشار دادم. وقتی که سر کیرم رفت تو، ناله ای کرد و رو تختی رو چنگ زد. ولی هیچی نگفت. من آروم بازی میکردم تا سوراخش باز بشه و من بتونم کیرم رو تا ته بکنم تو. آروم کیرم رو هول دادم جلو و کم کم تا ته رفت تو کونش. داغ و تنگ بود. مثل همیشه. شروع کردم به تلنبه زدن. دستم رو از زیر شکمش برده بودم و با چوچولش بازی میکردم و خودش هم با دستش دست من رو بیشتر روی کسش فشار میداد. با هر ضربه من کپلهای سفیدش میلرزید. بعد هر چند تلنبه کیرم رو آروم میکشیدم بیرون و آب دهنم رو میریختم روی سوراخش که حالا کاملاً باز شده بود و آب دهنم سر میخورد و توی سوراخش گم میشد و من دوباره کیرم رو تا ته میکردم تو. بعد مدتی تو همون حال که کیرم تو کونش بود هر دو به پهلو خوابیدیم رو تخت و مژده یه پاش رو بالا نگه داشت و من رونش رو گرفتم. دست دیگم هم از زیر بدنش رد شده بود و با سینه هاش بازی میکرد. تو همون حال شروع کردم به ضربه زدن و مژده هم تو همون حالت سرش رو برگردونده بود از من لب میگرفت. بعد از چند دقیقه احساس کردم که دارم میام، ولی دوست داشتم که مژده هم ارضا بشه. برای همین تلنبه زدن رو قطع کردم و همونطور که کیرم تو کونش بود شروع کردم به مالیدم کسش. خیلی طول نکشید تا به ارگاسم برسه. وقتی که داشت ارگاسم میشد من شروع کردم به تلنبه زدن و زمانی که مژده از فرط لذت داشت جیغ میزد من هم آبم اومد و کیرم رو کشیدم بیرون و آبم رو لای پاهای مژده و روی کشاله رون سفیدش خالی کردم.
بعد از تمیز کردن خودمون، من آروم رفتم و از تو اطاق توی هال سرک کشیدم و دیدم که فرانک و بردیا هنوز مشغولند. فرانک هم بدن خوبی داشت، ولی لاغر بود و به خوش هیکلی مژده نبود. فرانک قنبل کرده بود و بردیا از عقب داشت تلنبه میزد. اولین بار بود که از نزدیک سکس دونفر رو میدیدم. با اینکه تازه ارضا شده بودم با دیدن اون صحنه زنده سکس دوباره پدرام کوچولو بیدار شد و سرش رو آورد بالا. همون موقع، بردیا ارضا شد و آب کیرش رو پاشید روی کمر فرانک و وقتی که کاملاً تخلیه شد افتاد روی مبل. من خودم رو پشت دیوار پنهان کردم و تو همون حال بلند گفتم: بردیا لختش قشنگه و رفتم تو اطاق و در رو بستم.
من و مژده لباس پوشیدیم و از اطاق اومدیم بیرون. فرانک مانتوش رو پوشیده بود از پاهای لختش و لباساش که روی مبل افتاده بود معلوم بود که زیر مانتوش هیچی نپوشیده. بردیا هم ربدوشام پدرش رو پوشیده بود. بردیا با دیدن من گفت: حالا دیگه مارو دید میزنی؟ بزنم اون چشمات بیفته کف دستت تا دیگه کسی رودید نزنی؟
خندیدم و گفتم: ای بابا، سخت نگیر. آخه هیکل درپیت تو هم دید زدن داره؟…
اون شب نزدیک به سه بار با مژده سکس داشتم. ساعت 3 صبح بود که هردومون مثل جنازه و تو بغل هم روی تخت بردیا خوابمون برد.
فردای اون شب ساعت 10 صبح بود که با سرو صدایی که بردیا تو آشپزخونه راه انداخته بود بیدار شدم و دیدم که مژده هنوز توبغل من خوابیده. دستم از بس زیر بدنش مونده بود بی حس شده بود. آروم دستم رو کشیدم بیرون و بلند شدم و لباس پوشیدم رفتم بیرون از اطاق. بردیا و فرانک بیدار بودند و داشتن صبحونه رو آماده میکردند… .
بعد از مدتی که از تعطیلات تابستونی گذشت، یه روز پدرم از من خواست تا برم به دفترش. اونجا درمورد کار و آینده صحبت کرد و اینکه بهتره حالا که تابستونه و من یکی دو ماه وقت آزاد دارم با حال و هوای کار بازار هم آشنا بشم و به من پیشنهاد داد که برم و پیش یکی از دوستانش که یک لوستر فروشی بزرگ داشت مشغول به کار بشم. من هم بعد از کمی سبک و سنگین کردن پیشنهاد پدرم و چون از بیکار بودن هم خسته شده بودم قبول کردم و توی اون فروشگاه به عنوان مسؤل فروش و متصدی کامپیوتری کردن فاکتورها مشغول به کار شدم.
یه روز جمعه که با بردیا و افشین و حمید رفته بودم پارک ملت و مشغول بازی بدمینتون بودیم، اتفاق جالبی افتاد که اثراتش بعداً خودش رو نشون داد.
من و بقیه دوستانم مشغول بازی بودیم که مادر و دختری به ما نزدیک شدن و مادره گفت: سلام پسرای من، میشه این دختر من هم با شما بدمیتون بازی کنه. آخه خیلی این بازی رو دوست داره.
من به بقیه بچه ها نگاه کردم و گفتم: خواهش میکنم.
رفتم به طرف وسایلمون که کنار یه درخت بود و جفت راکت خودم رو برداشتم و برگشتم پیش بقیه و اون رو دادم به دختری که زیبا و ملوس بود و بعداً فهمیدیم که اسمش نسترنه. شروع به بازی کردیم. واقعاً خوب بازی میکرد. سریع و با دقت بود و هر طور که بود خودش رو به توپ میرسوند. من از این جسارت و تحرک نسترن خیلی خوشم اومده بود و خیلی دوست داشتم که بتونم باهاش رابطه برقرار کنم، ولی به خاطر حضور مادرش نمیتونستم برم طرفش و سر صحبت رو باز کنم. به چهرش میخورد که از من یکی دوسالی بزرگتر باشه، ولی ریز نقش بود و همین کم سن تر نشونش میداد. بعد از یک ساعت مادر و دختر از ما خداحافظی کردند و رفتن و من هم بیخیال شدم.
اواسط مرداد ماه بود که توی نمایشگاه بین المللی یه نمایشگاه لوستر و مبلمان برگزار شد و دوست پدرم هم که من پیشش کار میکردم یه غرفه توی نمایشگاه گرفت و من رو به عنوان مسؤل فروش و سفارشات فرستاد اونجا. من که تو مدت کمی همه جنسها رو شناخته بودم به راحتی به مشتریها جواب میدادم و راهنماییشون میکردم. روز سوم نمایشگاه بود و آقا نوید که صاحب کار من بود توی غرفه نشسته بود . من داشتم جواب یکی از مشتریها رو میدادم. همینطور که داشتم با مشتری حرف میزدم متوجه غرفه روبرویی شدم که یه دختر توش ایستاده بود و داشت برای من دست تکون میداد. تعجب کردم و دور و برم رو نگاه کردم. فکر کردم که با کس دیگه ای کار داره، ولی کسی جز من متوجه اون نبود. سریع سر و ته حرف رو با مشتری هم آوردم و به آقا نوید گفتم که من میرم تا دستشویی و میام. از غرفه زدم بیرون و رفتم کمی جلوتر، جایی که از غرفه ما دید نداشت ایستادم. دیدم که اون دختر، همراه یه زن از غرفه بیرون اومدن و به سمت من اومدن. وقتی که به رسیدن سلام کردن و دختره گفت: من رو شناختید؟
من کمی فکر کردم و گفتم: نه متأسفانه، به جا نیاوردم.
• تو پارک ملت، بدمینتون.
تازه دوزاریم افتاد و گفتم: آهان، نسترن خانم و ایشون هم مادرتون هستند.
کمی با هم قدم زدیم و من که تازه پدرم یه خط موبایل برام گرفته بود، به نسترن گفتم: این شماره موبایل منه، اگه لوستر و چراغ تزئینی خواستید من در خدمتم.
بعد از تقریباً 20 دقیقه از هم خداحافظی کردیم و من برگشتم توی غرفه. آقا نوید با دیدن من گفت: کجایی تو، مشتری بیستا از این چراغهای عدسی سقفی میخواد. بیعانه داده و تا شب میاد که ببره. اینجا هم تموم کردیم. این سوییچ ماشین منه. برو فروشگاه و پنجاه تا چراغ عدسی رو از احمد تحویل بگیر و بیار اینجا. باهاش هماهنگ کردم.
سوییچ رو گرفتم و رفتم تو پارکینگ. آقا نوید یه پاترول دو در مشکی داشت که مخصوص کارش بود. ماشین رو برداشتم و از در جنوبی نمایشگاه زدم بیرون و وارد بزرگراه چمران شدم. داشتم از جلوی در غربی نمایشگاه رد میشدم که دیدم نسترن و مادرش منتظر ماشین دربستی هستند تا برند خونه. ترمز زدم و اونها اول به خیال اینکه من مزاحمم اعتنایی نکردند. شیشه رو دادم پایین گفتم: دوباره سلام. کجا تشریف میبرید، برسونمتون.
نسترن با خوشحالی گفت: آقا پدرام شمایید؟ مزاحمتون نمیشیم.
گفتم: این چه حرفیه؟ بفرمایید بالا تا یه جایی میرسونمتون.
نسترن در جلو رو باز کرد و نشست و مادرش هم پشت سوار شد. من راه افتادم و تو راه بیشتر با هم آشنا شدیم. من فهمیدم که نسترن 3 سال از من بزرگتره و توی اتریش متولد شده و اونجا یه ازدواج نا موفق داشته و حالا هم نزدیک به 3 ساله که اومدن ایران. البته توی اتریش خونه داشتند و پدرش که تو کار صادرات و واردات بود، دائم به اتریش و آلمان سفر میکنه و گاهی هم خانواده رو با خودش میبره. نسترن تک فرزند خانواده بود و مادرش گفت که بعد از جریان طلاقش خیلی افسرده و گوشه گیر شده و اون(مادرش) خیلی دوست داره تا دخترش با انتخاب چندتا دوست بتونه از اون حال و هوا دربیاد. خلاصه منم که آدم فرصت طلبی هستم، همون جا نون رو چسبوندم و گفتم: اگه قابل بدونید من خیلی دوست دارم که بتونم کمکی به نسترن خانوم بکنم، چون اون روزی که توی پارک دیدمشون خیلی از تحرک و سرعتشون خوشم اومد و حدس میزدم که دختر سرزنده و شادی باشه. حالا هم دوست دارم اگر بتونم بیشتر با هم آشنا بشیم ، شاید بتونم کمی از این حالت افسردگی درشون بیارم، البته اگه شما (مادرش) اجازه بدید.
مادرش با خنده گفت: خواهش میکنم. من و نسترن هم از برخورد و شخصیت شما توی پارک و نمایشگاه خوشمون اومد و قبل از اینکه شما مارو سوار کنید داشتیمدرمورد شما صحبت میکردیم و من داشتم نسترن رو تشویق میکردم که به شما زنگ بزنه و از لاک خودش بیاد بیرون. درسته که شما کوچکتر از نسترن من هستید، ولی نسترن به دوستان پرجنب و جوش و جوون احتیاج داره تا روحیه خودش هم عوض بشه. من که خوشحال میشم اگه شما و نسترن بتونید با هم دوست بشید و برای هم دوستان خوبی باشید.
بالاخره رسیدم به کوچه ای که خونه نسترن توی اون بود. وارد کوچه شدم و تا وسطای کوچه رفتم که دیدم یه ماشین بنز 280 نقره ای از در پارکینگ یه خونه اومد بیرون و نسترن تا دیدش گفت: مامان، باباست. داره کجا میره؟
من با شنیدن این حرف جفت کردم. ترمز کردم و گفتم: میخواید برم عقب تر تا پیاده بشید.
نسترن با تعجب گفت: برای چی؟
• خوب… آخه … پدرتون … .
• (باخنده) نه، نگران نباشید. پدر من خیلی آدم روشن فکریه و از این که من دوست پسر داشته باشم ناراحت نمیشه.
این رو گفت و پیاده شد و رفت به طرف ماشین پدرش. پدر نسترن با دیدن نسترن پیاده شد و با دخترش رو بوسی کرد و بعد نسترن به من اشاره کرد و چیزهایی به پدرش گفت. من که از نگرانی داشتم میمردم، از ماشین پیاده شدم و پدر نسترن اومد طرفم و باهام دست داد و گفت: من بهزاد پدر نسترن هستم و از آشنایی با شما خیلی خوشبختم.
منم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: من هم پدرام هستم و از آشنایی با شما خوشبختم… .

قسمت شانزدهم: عطر دل انگیز نسترن(ادامه تابستانی پربار)

دو سه روزی از تموم شدن نمایشگاه گذشته بود و جمعه صبح بود. من بعد از خوردن صبحونه توی اطاقم نشسته بودم پشت کامپیوترم و داشتم توی اینترنت دور میزدم. گوشی موبایلم زنگ زد. جواب دادم. نسترن بود که گفت: سلام، پدرام جان. خوبی؟
من که تا اون روز تقریباً رسمی با نسترن حرف میزدم کمی تعجب کردم، ولی سعی کردم خودم رو با لحن اون هماهنگ کنم و گفتم: بئرود خانومی. ممنون. تو خوبی؟
• ای بدک نیستم.
• خوب؟ چی شده یادی از ما کردی؟
• من که همیشه به یاد تو هستم. راستش تو این مدت کم خیلی به بودنت عادت کردم و روحیم هم بهتر شده. خوشحالم که تونستم دوست خوبی مثل تو پیدا کنم.
• خواهش میکنم. خوبی از خودته. باب و مامان خوبند؟
• همه خوبند و بهت سلام میرسونند. راستش مامان ازم خواست که بهت زنگ بزنم و امروز برای ناهار دعوتت کنم اینجا.
• ممنونم. ولی نمیخوام مزاحم بشم.
• این رو نگو که دلخور میشما. وقتی مامان دعوت میکنه یعنی که چی؟ یعنی خیلی خاطرت رو خواسته، چون مامان من به این سادگی ها از کسی خوشش نمیاد.
• مامان لطف داره. باشه، دیگه تعارف نمیکنم. راستش من هم اهل تعارف نیستم، پس میام.
• خوشحالم کردی. راستی بابا هم میگه که باید یه دست شطرنج تو رو ببره تا همین اول دوستی یه زهر چشمی ازت بگیره.
• بابا ، خودت دیدی که من روز اول همینطوری با دیدن بابات کپ کردم، دیگه زهر چشم برای چی؟
• شوخی کردم، دیوونه. بابای من خیلی خوب و مهربونه. حالا خودت به مرور میبینی.
• خوب، پس اگه اجازه بدی، من برم و آماده بشم تا سر وقت برسم.
• OK . دیر نکنیا. منتظرتم. بابای.
• بدرود.
گوشی رو که گذاشتم هم تو کونم عروسی بود و هم کمی نگران بودم. نمیدونستم با حضور پدر و مادر نسترن من چه رویه ای رو باید پیش بگیرم. تو دلممیگفتم” ایکاش نسترن تنها بود.”
به هر حال آماده شدم و ساعت 11 بود که حموم کرده و ادکلون زده با یه دسته گل کوچیک به خاطر بار اولی که دارم میرم خونه نسترن جلوی در خونشون بودم. زنگ رو زدم و در باز شد. حیط رو رد کردم و از پله های ایوون داشتم میرفتم بالا که در ورودی ساختمونباز شد و نسترن با یه تاپ سفید و یه دامن لی اومد بیرون. خیلی زیبا شده بود. بازتاب نور آفتاب روی تاپ سفیدش چشمم رو میزد. با هم دست دادیم و من رو به داخل راهنمایی کرد.
نسترن دسته گلی رو که من براش آورده بودم گذاشت تو یه گلدون کریستال. بیتا خانمم بعد از چند دقیقه از اطاق اومد بیرون و با من دست داد و در کمال ناباوری من با من روبوسی کرد و منم نامردی نکردم و یه ماچ آبدار از لپش گرفتم .
نشستیم روی مبل و شروع کردیم به حرف زدن. اونقدر به من خوش میگذشت که نفهمیدمکی ساعت 1 شد. زنگ در زده شد و پدر نسترن هم بعد از چند دقیقه به ما پیوست.
ناهار رو که خوردیم پدر نسترن بساط شطرنج رو چید و تا ساعت 4 با من کلنجار رفت و آخرش هم برد. بعد با پیشنهاد من قرار شد من و نسترن بریم بیرون و یه دوری بزنیم نسترن آماده شد و من هم راه افتادم. قبل از خارج شدن روبه بیتا کردم و گفتم: بیتا خانم، شما هم با ما بیایید.
• نه من می مونم خونه و براتون یه شام خوشمزه درست میکنم.
• شام مزاحم نمیشم.
• این چه حرفیه. برین گردشتونو بکنید و ساعت نه و نیم برای شام اینجا باشید.
من که حس کردم این تعارف برای اینه که من و نسترن سر موقع برگردیم خونه دیگه تعارف نکردم و قبول کردم . زدیم بیرون و رفتیم پارک ساعی یه نیم ساعتی اونجا بودیم که نسترن گفت: بیا بریم با ماشین دور بزنیم.
منم قبول کردم و از پارک زدیم بیرون و ماشین رو آتیش کردم و راه افتادم تو خیابابونا. بعد از چند دقیقه نسترن دوباره دستشو گذاشت روی دست من. اینبار من دستمو برداشتم و دست نسترن رو گرفتم گذاشتم روی رون پام و بعد دستمو گذاشتم رو دستش و شروع کردم با دستش بازی کردن. دیدم هموجور با اون چشمای شهوت انگیزش به من زل زده و و لبخند میزنه. یهو نسترن سرشو گذاشت روی شونه من. من که حسابی حشری شده بودم پیچیم تو یه کوچه خلوت و زدم بغل. بعد دستمو انداخت دور کمر نسترن و اونو کشیدم طرف خودم و گفتم: می خوام ببوسمت.
لپای نسترن گل انداخت و چشماشو بست و منم از فرصت استفاده کردم و لبو گذاشتم رولبش و یه لب جانانه ازش گرفتم. خودمم باورم نمیشد به این راحتی به هدف نزدیک شده باشم. بعد دوباره راه افتادیم. نسترن گفت: بریم خونه.
گفتم: تازه ساعت هشت و نیمه. هنوز یه ساعت وقت داریم.
گفت: به نفعته که بریم خونه.
من از چشمای شیطونش یه چیزایی خوندم که بعد فهمیدم درست بوده. ولی اون لحظه تو این فکر بودم که تو خونه با وجود مادر نسترن چکار میتونم بکنم ولی برای این که نسترن فکر نکنه دارم خوره بازی در میارم قبول کردم و گردش کردم و به طرف خونه راه افتادم .

تو خونه چند دقیقه تو هال نشستیم بعد نسترن گفت: بیا بریم تو اطاق من.
منم از خدا خواسته پا شدم و دنبال نسترن راه افتادم. اطاق قشنگی داشت. دکوراسیون زیبا و عروسک های جورواجور. وقتی وارد اطاق شدیم نسترن درو بست رفت یه آلبوم از تو کتابخونه اطاقش آورد و نشست رو تختش. دیدن نسترن خوش هیکل تو اون لباس سفید که دستای زیبا و شکم صافو صاق پاهای بلوریشو به نمایش گذاشته بود و حالتی که نسترن روی تخت نشسته بود دو باره آتیش شهوت رو در من شعله ور کرد. رفتم و کنارش روی تخت نشستم و گفتم: مادرت نمیاد تو.
با حالتی که معلوم بود معنی حرفمو فهمیده گفت: نه راحت باش.
منم معطل نکردم و دستمو دور کمرش حلقه کردم. گفت: نمی خوای آلبوم منو ببینی؟
گفتم: چرا، ولی دوست دارم تو توبغلم باشی و من آلبوم رو تماشا کنم.
یهو بلند شد و اومد کامل تو بغلم و روی پاهام نشست و یه دستشو انداخت دور گردنم و با دست دیگش آلبوم رو نگه داشت و گفت: تو ورق بزن.
گفتم: مادرت نیاد.
گفت: نه خیالت راحت باشه. اگه کارم داشته باشه از تو آشپزخونه آیفون میزنه و با دست دستگاه آیفون داخلی رو به من نشون داد.
تو دلم گفتم: بابا تکنولوژی. منم با یه دست نسترن رو بغل کردم و با دست دیگه آلبوم رو ورق میزدم. عکسهایی از دوران بچگی و از دوران زندگی نسترن در اتریش بود. راستی نگفتم، نسترن یه سال از من کوچکتر بود و بیست و دو سالش بود ولی مثل یه دختر بیست و هفت هشت ساله رفتار می کرد و آرایش می کرد و لباس می پوشید. خلاصه آلبوم تموم شد و نسترن اون رو گذاشت کنار تخت و منو هل داد رو تخت و خودشو انداخت روی من و یه لب طولانی از من گرفت. مثل اینکه اون حشرش بالا تر از من بود. یه لحظه فکر کردم عوض اینکه من با اون حال کنم اون داره با من حال می کنه. در یک لحظه گر گرفتم و فهمیدم که با یک دختر شهوتی ولی باکلاس خاص خودش طرفم و باید حواسم رو جمع کنم که هم بتونم نسترن رو راضی نگه دارم و هم خودم حال کنم. گفتم: تا کجا می تونم پیش برم؟
گفت: تا آخر هر چیزی که تو فکرت هست.
من که از تعجب شاخ درآورده بودم با تعجب نگاهش کردم. باورم نمیشد اینقدر صریح و سریع بره سر اصل موضوع. گفتم: ولی مادرت … .
حرفمو برید و گفت: نگران اون نباش.
اینو که گفت گفتم: خودت خواستی. اونم خندید. با یک حرکت پاشدم و سریع تاپشو در آوردم که دیدم، به، کرست نداره و سینه های مرمریش مثل دوتا هلوی پوست کنده افتاد بیرون، معطلش نکردم و رفتم سراغ سینه هاش و شروع کردم به خوردن و مک زدن و گاز گرفتن سینه هاش که یهو صدای آیفون بلند شد و رشته افکارمو جر داد. نسترن آیفون رو جواب داد. مادرش گفت: نیم ساعت دیگه برای شام بیایید.
من که ضد حال خورده بودم گفتم: اینجوری نمیشه، من معذبم، بذار برای یه روز دیگه.
درحالی که داشتم از شق درد میمردم.
گفت: حالا که آتیشم زدی؟ اگه جا بزنی دیگه باهات کاری ندارم.
من که اینجوی دیدم رفتم طرفشو بغلش کردم و آوردمش طاق باز انداختمش روتخت و دامنشو دادم بالا و شورت صورتیشو از پاش در آوردم. وای، هرچی از کس خوش فرمش بگم کم گفتم. یه کس خوش نما با لبه هایی نارک و خوش فرم که کمی از هم باز شده بود و جداره داخلی کسش که مثل یه گل سرخ آتیشی وسط اون همه زیبایی خود نمایی میکرد. بی اراده و بدون معطلی رفتم سراغ اون دریچه بهشتی و یه بوس کوچولو ازش برداشتم. همون تماس کوچیک باعث شد. نفس عمیقی بکشه و کسش آب بندازه. چه بوی خوبی داشت. معلوم بود که همیشه تمیز نگهش میداره و خوشبوکننده بهش میزنه.دیگه نفهمیدم چکار میکنم. رفتم جلو و زبونمو انداختم لای کسش و شروع کردم به مکیدن لبه های کسش و زبون زدن به چوچولش. نسترن نفس نفس میزد و گه گاه جیغهای آروم کوتاهی میزد که باعث شهوت بیشتر من میشد. چند دقیقه ای به همین ترتیب گذشت تا اینکه یه دفعه نسترن دست انداخت بالش تختشو برداشت و اونو گذاشت روصورتش و از ته دل یه جبغ بلند کشید و پاهاشو بست و خودشو جمع کرد و به پهلو افتاد رو تخت. من که این صحنه حشری ترم کرده بود و کیرم داشت شلوارمو میترکوند. کیرمو درآوردم و رفتم طرف کس نسترن که حالا خیس خیس شده بود و از لای کشاله های رونش زده بود بیرون. کیرمو گذاشتم دم کسش و هل دادم تو. کسش خیلی تنگ بود. به خاطر همین آروم آروم کیرم رو تا ته کردم توکسش. نسترن فقط روی تخت افتاده بود و با حرکت من ناله های کوتاه میکرد. اونقدر حشری بودم که با چندتا تلنبه آبم اومد. کیرمو کشیدم بیرون و آبم رو ریختم روی کپل سمت چپش که رو به من بود. ولی نسترن همینجوری روی تخت اوفتاده بود و اوف اوف میکرد. دستمال آوردم و کپلشو تمیز کردم و بلندش کردم و یه لب محکم ازش گرفتم و گفتم: من اینجوری با دلهره حال نمیکنم. یه دفعه که باهم تنها بودیم اونوقت بهت میگم سکس یعنی چی.
نگام کردو لبخند زد و گفت: برای یه همچین روزی لحظه شماری میکنم.
دوباره بوسیدمش و لباسشو تنش کردم. سرو وضعمون رو درست کردیم و رفتیم به سمت هال تا شام بخوریم. هنوزم خیلی چیزا باورم نمیشد و فکر میکردم دارم خواب می بینم. مخصوصا این رو که با بودن مادر نسترن تو خونه، نسترن رو کردم و هیچ کس هم مزاحمم نشد. شام رو خوردم و بعد از شام هم با دسر و میوه پذیرایی شدم .

يه هفته بعد از اولين سکسم با نسترن ساعت ده شب بود که تلفن زنگ زد. گوشي برداشتم و بعد از کلي حرف زدن نسترن گفت: فردا صبح ساعت نه منتظرتم بيا خونمون. مادرمم نيست . ميره خونه دوستش. البته من بهش گفتم که تو مياي.
من که تو کونم پارتي بر پا شده بود. از خدا خواسته گفتم: باشه، پس تو هم خودتو آماده کن.
گفت: براي چي؟
گفتم : براي اينکه يکي از بزرگترين لذتهاي زندگيتو فردا تجربه کني .

بالاخره فردا با تمام دير کردناش رسيد و من آماده شدم که برم خونه نسترن اينا . روز جمعه بود. ماشين رو آتيش کردم و راه افتادم. تو راه رفتم پيش يکي از دوستام که ارمني بود و دوتا قوطي ویسکی ازش گرفتم و سر راه يه بطری سودا هم براي قاطي کردن با ویسکی خريدم و رفتم خونه نسترن اينا.وقتي رفتم تو ديدم به به، نسترن يه شلوار استرج تنگ با يه بلوز استرج ست همون پوشيده و برآمدگيهاي بدنش حسابي زده بود بيرون. حتي تو يه زاويه اي از تابش نور ميشد سايه اي از شورت و کرستشو از زير اون لباس چسبون ديد. همين منو در همون لحظه ورود حشري کرد. گفتم: مامانت کي مياد؟
گفت: شب ساعت يازده دوازده .
گفتم بابات چي؟
گفت: بابام با همکارش رفته اصفهان براي انجام يه معامله و تا دو روز ديگه نمياد.
گفتم: پس امروز نونمون تو روغنه. منم که تا شب کاري ندارم، پس امروز تا شب عرق و ورق و شترق به راهه.
خنديد و گفت: عرق و ورقش درست ،ولي شترقش مشروط به اينه که تو بتوني منو بگيري و به زور لختم کني و باهام حال کني.
گفتم: راستي؟ باشه ولي اول دوتا گيلاس بيار يکي از اين ویسکی هارو باز کنم بزنيم تو رگ تا بعد. راستي تو که مي خوري؟
گفت: چرا که نه ؟
رفت و با دو تا گيلاس برگشت. دو تا گيلاسا رو پر کردم و يکي رو دادم دست نسترن ولي نسترن گيلاس گذاشت رو ميز و گفت: چند لحظه صبر کن. رفت توي آشپزخونه و بعد از پنج دقيقه با يه سيني آومد. ديدم تو سيني يه ظرف ميوه پوست کنده شده ، يه ظرف ژله و يه بشقاب پر از سالامي و زيتون و خيارشور بود.
گفت: مي خواستي بدون مزه بخوري؟
گفتم: سک خوردنم يه حالي داره.
پيک هارو زديم به هم و من گفتم: به سلامتي هرچي دخترناز مثله نسترن.
نسترن هم خنديد و باهم يه جرعه زديم بالا و پشتش مزه… . خلاصه نصف قوطی رو خورديم. حالا ديگه من داغ شده بودم و شنگول بودم. از اونجايي که ميخواستم يه حال حسابي با نسترن بکنم ترجيح دادم بيشتر نخورم که مست مست نشم. چون اينجوري ديگه آدم نميفهمه چکار ميکنه. گيلاس آخر رو که خورديم گفتم: خوب حالا ديگه عرق و زديم برويم سراغ شترق.
اينو که گفتم نسترن از جا پريد و با حالتي که معلوم بود اونم تو ابرا سير ميکنه رفت و به حالت فرار پشت مبل ايستاد و گفت: قبلا گفتم که بايد اول بتوني منو بگيري و به زور منو لخت کني و بعد… .
به اينجا که رسيد يهو به طرفش خيز برداشت اونم پا گذاشت به فرار و منم دنبالش. موقعي که ميدويد سينه هاش و کپلس از زير لباس استرجش ميلرزيد و منو حشري ميکرد. يه دور ، دور هال زديم بعد نسترن از پله ها زد بره بالا سمت اطاق خوابها و منم که در اثر دويدن يه خورده مستيم پريده بود قوطی ویسکی رو برداشتم و دنبال نسترن رفتم بالا. تو حال بالا يه جرعه از قوطي زدم و قوطي رو گذاشتم روي ميز و رفتم سراغ نسترن که حالا به نفس نفس افتاده بود. همين که اومد در بره دم در حمام گرفتمش و با هم خورديم به در حمام که نيمه باز بود و دوتايي رفتيم تو حموم منم نامردي نکردم و نسترن رو بلند کردم و گذاشتمش تو وان بزرگي که توي حموم بود و خودمم رفتم تو وان و بعد سعي کردم دستمو برسونم به سينه هاي نسترن ولي اون خودشو جمع کرده بود و نميذاشت، منم سريع گردنشو زير بغلم گذاشتم و محکم گرفتم و با دست ديگم سريع شلوارشو کشيدم پايين و پامو گذاشتم روي پاچه شلوارش و بعد سريع بغلش کردم و از روي زمين بلندش کردم که اين کارم باعث شد شلوارش از پاش در بياد بعد همون طور که تو بغلم بود دستمو انداختم لب بلوزش و بعد دستامو از هم باز کردم و بردم بالا نسترن از تو بغلم افتاد تو وان در حالي که بلوزش توي دستاي من بود. ولي باز نسترن بلند شد و چهار دست و پا خواست از توي وان در بره که من دست انداختم و شرتشو کشيدم که باعث شد شرتش پاره بشه و بياد تو دستم. حالا فقط مونده بود سوتين. نسترن بلند شد و از حموم زد بيرون منم دنبالش . سر پله ها گرفتمش و تا کمر از لبه نرده ها آويزونش کردم و گفتم: حالا رضايت ميدي يا بازم تنت ميخاره.
گفت: باشه ، تسليم.
ولي تا ولش کردم دوباره پاگذاشت به فرار و رفت تو اطاقش و در رو بست و خودشم پشت در رو گرفت . منم که ديگه حشرم زده بود بالا با تمام قدرت خودمو زدم به در و در رو باز کردم. نسترن فرار کرد و رفت روتختش و بالش رو برداشت و گفت: بياي جلو ميزنم.
گفتم: بالش که سهل شاتگانم اگه دستت بود من ميومدم جلو .
حمله کردم بهش. با بالش يه ضربه زد به من ولي فرصت نکرد ضربه دوم رو بزنه چون من کرستشو هدف گرفته بودم و موفق هم شدم که دستمو بندازم وسط سينه هاش تو کرستش و اونو طوري بکشم که از وسط پاره بشه. حالا ديگه نسترن مثل يه هلوي پوست کنده جلوي من ايستاده بود. از بس فعاليت کرده بوديم عرقمون در اومده بود براي همين يه فکر بکر به نظرم رسيد همون طور که نسترن روي تختش ايستاده بود و منو نگاه ميکرد شروع کردم به درآوردن لباسهام .بعد که کاملا لخت شدم بي مقدمه به طرف نسترن حمله کردم و کمرشو بغل کردم و انداختمش رو دوشم و در حالي که نسترن دست و پا ميزد و با مشت ميزد پشت من بردمش طرف حموم و همونطور که نسترن رو دوشم بود شير آب گرم و سرد وان رو بازکردم و نسترن رو گذاشتم تو وان. هنوز لباسها و شرت جر خورده نسترن کف حموم افتاده بود. خودمم رفتم تو وان شروع کردم به لب گرفتن از نسترن. نسترن اول خودشو جمع کرده بود و نميذاشت من راحت به بدنش دست بزنم ولي بعد از چند دقيقه دستشو انداخت دور گردنم و شروع کرد به خوردن لبهام. تو همون حال بلندش کردم و يواش دوش آبو باز کردم و هردو زير آب ولرم دوش خيس شديم. بعد به نسترن گفتم: بازم نمي خواي با هم حال کنيم؟
ولي نسترن به جاي جواب دادن به من دو زانو نشست و کير منو گرفت و شروع کرد به خوردن. من تو اون لحظه انگار رو زمين نبودم. يهو از کف پاهام گرماي مطبوعي زبونه کشيد و تا سرم اومد بالا. تو همون حال ليف رو برداشتم و صابوني کردم و به نسترن گفتم ميخوام بشورمت.
اونو نشوندم لب وان و شروع کردم به شستنش. همه جاشو خوب ليف زدم و وقتي داشتم کس و کونشو ميشوستم آه و اوه ميکرد. بعد گفتم: حالا نوبت توست اونم شروع کرد . وقتي به کيرم رسيد ليف رو گذاشت کنار و با دست صابوني شروع کرد آروم کير و خايه منو ماليدن. من ديگه داشتم از حال ميرفتم.
حموم کردن تموم شد و خودمونو خشک کرديم و رفتيم تو هال پايين و دو تا پيک ديگه زديم و همونجا روي کاناپه شروع کرديم به لب گرفتن. واي خداي من، من و نسترن در حالي که پوست بدنمون که حالا از شدت شهوت تب کرده بود به هم چسبيده بود داشتيم از هم لب ميگرفتيم و من توهمون حال داشتم کس و سينه هاي نسترن رو مي ماليدم. که متوجه شدم کس نسترن حسابي آب انداخته و تب کرده. ديگه لفتش ندادم و نسترن رو طاق باز خوابوندم روي کاناپه و پاهاشو از هم باز کردم و رفتم سراغ کس خيس و سرخش که هنوز بوي صابون ميداد. زبونم رو آروم کردم لاي کسش و شروع کردم به حرکت دادن موج مانند زبونم. اوف اوف نسترن بلند شد. بعد چند دقيقه نسترن گفت: من ميخوام کيرتو تا ته بخورم.
معلوم بود که خيلي حشريه و مستی هم بهش جسارت داده بود که اينطوري بي پروا ابراز احساسات بکنه. بلند شد و به من گفت: بشين روي مبل و پاهاتو باز کن.
منم همين کار رو کردم و اون نشست بين دوتا پاي من و گفت: ميخوام رستو بکشم امروز.
من چيزي نگفتم و فقط نگاهش ميکردم. شروع کرد، اول تمام کير و خايم رو غرق بوسه کرد و بعد از زير خايه هام شروع کرد به ليس زدن و خوردن و همين طور اومد بالا تا رسيد به سر کيرم .آروم سر کيرمو زبون زد و بعد آروم آروم اونو کرد تو دهنش. کير من کوچک نيست ولي ميديدم که اونو به تدريج تا ته کرد تو حلقش طوري که براي يه لحظه فکر کردم الانه که خفه بشه ولي کيرمو مثل باسلوق ميخورد و تمام وجود منو آتيش ميزد. بعد از چند دقيقه گفتم: حالا ديگه مي خوام پدرام کوچولو رو بفرستم تو باغ بهشتيت تا براي خودش بگرده و حال کنه. بلندش کردم و نشوندمش لب کاناپه و تکيه دادمش به پشتي کاناپه و پاهاي نازشو بلند کردم و گذاشتم روي شونه هام و سر کيرمو که حالا مثل يه چماق بزرگ و سفت شده بود گذاشتم در کسش که حالا خيس و داغ شده بود و بعد از اينکه يه کم ماليدش به کسش و خيسش کردم آروم فرستادمش تو کس نازش. يه نفس عميق کشيد و منم شروع کردم به تلمبه زدن. با هر حرکت من يه جيق کوتاه و خفه ميزد و منو بيشتر حشري مي کرد. بعد از اينکه تو اين حالت حسابي کردمش بهش گفتم: حالا برگرد و زانو بزن و دستاتو بذار روي کاناپه و کون خوشگلتو قنبل کن تا قنبلتو بترکونم. نسترنم که داشت از حال مي رفتم همين کار رو کردو من پشتش رو زمين زانو زدم و کيرمو کردم تو کسش. با هر ضربه اي که ميزدم کپلاي سفيد و قلمبش مثل ژله ميلرزيد و دل منم با خودش مي لرزوند. بعد کيرمو درآوردم و گذاشتم در سوراخ کونش. برگشت و يه نگاه به من کرد و خنديد. فهميدم که راضيه. منم کيرمو که با آب کسش حسابي خيس و ليز شده بود آروم و با فشار کردم تو کونش. خيلي تنگ بود و من به زحمت تونستم سر کيرمو بکنم تو. تو همين لحظه نسترن يه جيغ بلند کشيد و گفت: آروم.
گفتم: باشه عزيزم، کارمو بلدم.
به تدريج تمام کيرمو کردم تو کونش و شروع کردم به عقب و جلو کردن. با هر حرکت من اوف اوف میکرد و با دست کسش رو می مالید. باید اعتراف کنم که تا اون لحظه کونی به این تمیزی ندیده بودم. نه بوی بدی و نه کثیفی. بعد از چند دقیقه چون سوراخش خیلی تنگ بود احساس کردم آبم داره میاد ولی من نمی خواستم به این زودیا ارضا بشم و دوست داشتم بیشتر طولش بدم. به همین خاطر کیرمو آروم کشیدم بیرون و یه نگاه به سوراخ کونش که هنوز باز مونده بود کردم و گفتم: من میرم کیرمو بشورم که دوباره بندازمش به جون کست.
پاشدم و رفتم دشتسویی و کیرمو با اینکه تمیز بود با آب سرد و صابون شستم و مخصوصا یخورده بیشتر روش آب سرد ریختم تا آبم دیر تر بیاد. حالا دیگه کیرم یه خورده شل تر شده بود. برگشتم و دیدم نسترن روی کاناپه خوابیده و داره با کسش ور میره و به بدنش پیچ و تاب میده و با اون چشمای نازش طوری منو نگاه میکنه که خواهش درونیش رو میشد تو چشماش دید. رفتم نزدیک کاناپه و ایستادم نسترن هم مثل اینکه از قبل میدونست باید چکار بکنه بلند شد و کیر منو گرفت و شروع کرد به ساک زدنهای عمیق. کیر من که حسابی شق شد منو هل داد روی کاناپه و خودش اومد رو من و پاهای بلوریشو دوطرف بدن من گذاشت و به حالت چنباتمه نشست و کیر منو گرفت و کرد تو کسش. بعد شروع کرد به بالا پایین کردن. وقتی بالا و پایین میرفت سینه های گرد و سفیدش بالا و پایین میپریدن و منو دیوونه میکردن. بعد از چند دقیقه احساس کردم که دارم میترکم به همین خاطر نسترن رو از رو خودم بلند کردم و از کمرش گرفتم و انداختمش روی شونم. گفت: چکار میکنی؟
گفتم: صبرکن میفهمی. بدون معطلی از پله ها رفتم بالا و بردمش تو اطاقشو انداختمش روی تخت و خودمم افتادم روش. نسترن سریع پاهاش دور کمرم انداخت و گفت: زود باش، می خوام کیرتو تو عمق وجودم حس کنم. تو باید منو امروز به اوج لذت برسونی.
با گفتن این حرف حلقه محاسره پاهاشو تنگ کردو کیر من که حالا دیگه درست دم کسش بود تا ته رفت تو کسش. منم که دیگه دیوونه شده بودم با قدرت هر چه تمام تر شروع کردم به تلمبه زدن. نفهمیدم چه مدت تلمبه زدم ولی یک مرتبه نسترن خودشو سفت کرد و شروع کرد به جیغهای حشری زدن و با ناخنهای بلندش تمام پشت منو محکم چنگ زدن. ولی تو اون حال به جای اینکه جای پنجه هاش که بعدا متوجه شدم خون هم اومده درد بگیره فقط احساس لذتی میکردم که تا اون لحظه نظیرش رو تجربه نکرده بودم. با تمام این اوصاف من با شدت هرچه تمام تر به تلمبه زدنم ادامه دادم. نسترن هم که حالا دیگه بی حال شده بود و پاهاش از دورکمر من باز شده بود دائم می گفت: جون،جون، بکن منو، زود باش، می خوام آبتو تا ته بخورم.
تو همین لحظه من احساس کردم که دیگه نمیتونم جلوی آبم رو که با شدت هرچه تمام تر در حال بالا اومدن از کیرم بود بگیرم به همین خاطر یه دفعه کیرمو کشیدم بیرون و نسترن که از حالات من فهمیده بود که آبم داره میاد سریع بلند شد کیر منو گرفت، اما تا بخواد برسوندش به دهنش اولین فوران آب من با تمام شدت پاشید روی صورتش اما نسترن توجهی نکردم و کیر منو کرد تو دهنش و شروع کرد به میک زدن. من احساس میکردم که تمام

قسمت هفدهم: باغ هلو

بعد از دور اول حال کردن با نسترن فکر نميکردم که ديگه حال داشته باشم که پا شم چه برسه به اينکه بازم با نسترن حال کنم. ولي اوضاع بر خلاف تصورات من پيش رفت.
خوب حالا ما تو حال پايين بوديم. نسترن گفت: ناهار چي ميخوري درست کنم. گفتم:لازم نيست چيزي درست کني، باهم ميريم بيرون ناهار ميخوريم و برميگرديم. نسترن هم قبول کرد و گفت پس لباس بپوشيم، تا حاضر بشيم و بريم برسيم به يه رستوران خوب ديگه وقته ناهاره.
به شوخي گفتم: حالا بايد رستورانش حتماً خوب باشه.
باخنده گفت: بله، من عادت ندارم هرجايي غذابخورم .
يه چشمک به من زد و رفت که لباس بپوشه منم دنبالش رفتم تا لباسم رو که هنوز تو حموم بود بردارم و بپوشم. خلاصه لباس پوشيدم و زديم بيرون و ماشين رو آتيش کرديم و رفتيم رستوران شمشيري تو خيابون خالد استانبولي نزديک پارک ساعي.غذا سفارش داديم و منتظر غذا بوديم که موبايل نسترن زنگ زد.
نسترن گوشي رو جواب داد از حرفاش فهميدم که يکي از دوستاش به اسم فرانک پشت خطه که خيلي وقت همديگه رو نديدن و با هم قرار گذاشتن که ساعت 3 بعد از ظهر فرانک بياد خونه نسترن تا همديگه رو ببينند. حقيقتش من يه خورده خورد تو ذوقم ولي به روي خودم نيوردم. غذا خورديم و طرفاي ساعت 2 حرکت کرديم به سمت خونه.
حدود ساعت دو و نيم رسيدیم خونه. نسترن رفت تو اطاقش و وقتي که اومد ديدم يه نيم تنه قرمز پوشيده با يه دامن کوتاه مشکي که پاهاي سفيد و ناف خوشگلش رو در معرض ديد گذاشته بود و منو باز هوسي کرد ولي چون دوستش قرار بود بياد ترجيح دادم آروم بگيرم تا وقت مناسب بعد از رفتن دوستش. حدود ساعت سه و ربع زنگ در رو زدن و بعد از چند دقيقه فرانک خانوم ظاهر شد. يه دختر برنزه جيگر و خوش هيکل که وقتي مانتو و روسريش رو در آورد تازه فهميدم چه تيکه اي تشريف داره. موهاي هاي لايت شده موج دار چشمهاي خمار و آرايش زيبا سينه هاي نسبتا بزرگ که چاکش از يقه هفت پيراهن سبز رنگش زده بود بيرون کمر باريک و باسن گرد و برآمده و فقط چون شلوار لي پاش بود نميتونستم ترکيب پاهاش رو ببينم ولي حتماً به باحالي بقيه اعضاي بدنش بود.
حس کردم از ديدن من در اونجا جا خورده و يه کم هم دلخور شده ولي نفهميدم چرا. خلاصه بعد از کمي تعارف و خوش و بش نسترن پيشنهادي کرد که انگار دنيا رو رو سر من خراب کردند. به فرانک که گفته بود ميخواد يک ساعت ديگه بره خونه گفت: نه شام بمون باهم باشيم خودم به مادرت زنگ ميزنم و ميگم که اينجا هستي.
من که دلم رو براي عشق و حال تا آخر شب با نسترن صابون زده بودم انگار يه سطل آب يخ خالي کردند روم. خيلي حالم گرفته شد و تو يه فرصت مناسب که نسترن رفته بود تو آشپزخونه به بهانه آب خوردن رفتم پيشش و گفتم: اين چه پيشنهادي بود که کردي؟ همه برنامه ها رو به هم زدي.
نسترن گفت: فرانک بهترين و صميمي ترين دوست منه و الان چند ماهه که به خاطر سفرش به خارج نتونستم ببينمش حالا انتظار داري به اين زودي بذارم بره؟
من که داشتم از کوره در ميرفتم گفتم : ولي با اين کارت روزمون رو خراب کردي. بعداًهم ميتونستي ببينيش يا دعوتش کني که بياد و يه هفته پيشت بمونه.
نسترن اخماش رو کشيد تو هم و گفت: داري خودخواه ميشي ديگه.
بعد انگار که يه چيز تازه يادش اومده باشه چشماش يه برقي زد و گفت: صبر کن شايد امشب تا آخر وقت به جاي يه هلو دوتا هلو گيرت بياد.
من که متوجه منظورش شده بودم گفتم: انتظار نداري که فرانک با اون دک و پزش و با اون ناخوشنودي که از حضور من در اينجا از نگاهش ميباره يهو خودش رو بندازه تو بغل من و بگه بيا منو بکن؟
نسترن خنديد و گفت: نه خنگه ، فرانک از اون دخترا نيست ولي هرچيزي يه راهي داره.
گفتم : مگه اونم اوپنه؟
گفت : فرانک شوهر داشت ولي شوهرش که عشق موتور و پبست و اين چيزا داشت تو پيست ميخوره زمين و ضربه مغزي ميشه و بعدش هم فوت ميکنه براي همينم اوپنه. از اين گذشته من و فرانک قبل ازدواجش و يک دوبار هم بعد از ازدواجش باهم لز ميکرديم.
اينو گفت و با ديس ميوه از آشپزخونه زد بيرون .
من که جاخورده بودم و داشتم به اين فکر ميکردم که نسترن چه نقشه اي تو سرش داره رفتم به سمت حال ديدم نسترن بساط ویسکی رو دوباره جور کرده و گذاشه روی ميز. با لبخند به من گفت: بيا ساقي که من و فرانک امروز ميخوايم به سلامتي دوستيمون مست کنيم.
من که سريع دوزاريم افتاد که نسترن چه نقشه اي داره معطل نکردم و گفتم: چشم، چي بهتر از اين که آدم ساقي دوتا خانوم خوشگل بشه.
فرانک خنديد و گفت: چه سرزبوني هم داره آقا؟
گفتم: حالا کجاش رو ديدي اگه از دست ما دلخور نباشي و دل بدي، با ما بهت بد نميگذره.
سه تا گيلاس پر کردم و هر سه تا گيلاسامون رو برداشتيم و زديم به هم و من گفتم: به سلامتي هرچي دختر خوشگل و با مرام و خاکيه که الان دوتاشون روبروي من نشستن.
گيلاس پشت گيلاس بود که ميرفت بالا. ولي من حواسم بود براي خودم کم ميريختم و باهر دوپيکي که به دخترا ميدادم يه پيک خودم ميخوردم. بعد از يه ربع احساس کردم که جفتشون رو هواند. به نسترن يه چشمک زدم و اشاره کردم که الان موقشه. نسترن با اينکه مست بود ولي منظورم رو فهميد و بي مقدمه خودش روانداخت رو فرانک که حالا ولو شده بود روي کاناپه و شروع کرد به لب گرفتن از فرانک. فرانک يه لحظه خودش رو عقب کشيد و گفت: نسترن چکار ميکني؟
نسترن گفت: اگه بدوني چقدر دلم براي تن و بدن نازت تنگ شده؟
فرانک يه نگاهي به من کرد و گفت: اما…
که من انگشتم رو به علامت سکوت روي لبم گذاشتم و گفتم: راحت باشيد اگه دوست داري من برم بيرون.
نسترن گفت: نه من و فرانک با هم اين حرفا رو نداريم ، اون دختر ريلکسيه تو هم که از خودموني پس بمون شايد به وجودت نياز باشه .
بعد بدون معطلي دوباره خودش رو رسوند به فرانک و شروع کرد به لب گرفتن . فرانک هم که انگار راضي شده بود دستاش رو حلقه کرد دور گردن نسترن و شروع کرد به خوردن لباي اون.
من که تا اون موقع از نزديک لز نديده بودم نشستم روي مبل روبروي اونا و مشغول تماشا شدم. بعد از لب گرفتن حسابي نسترن يواش يواش اومد پايين و شروع کرد به خوردن و ليسيدن گردن فرانک . فرانک نفس نفس ميزد و همراه اون منم به نفس نفس اوفتاده بودم. حالا ديگه فرانک کاملا روي کاناپه خوابيده بود و نسترن هم افتاده بود روش. بعد نسترن درحالي که پاهاش دوطرف کمر فرانک بود روي شکم فرانک نشست و نيم تنش رو در آورد. زير نيمتنه هيچی نپوشيده بود و سينه هاي گرد و سفيدش مثل دوتا هلو افتاد بيرون. بعد خم شد روي فرانک و سينه هاش رو روبروي دهن فرانک گرفت. فرانک هم با ولع تمام شروع کرد به خوردن. بعد نسترن دامن و شرت خودش رو درآورد و رفت سراغ لباسهاي فرانک. دگمه هاي پيران سبزش رو باز کرد و پيراهن رو درآورد حالا سينه هاي سفت و بزرگ و برنزه فرانک از توي سوتين توري سبزش معلوم بود بعد نوبت شلوارش شد. نسترن دستاي فرانک رو گرفت و اون رو بلند کرد تا بايسته بعد شلوار فرانک رو درآرود . کون خوش فرم فرانک توي شرت توري سبز به سمت من بود و داشت من رو ديوونه ميکرد.
حالا فرانک فقط شرت و کرست ست سبز تنش بود که با رنگ برنزه بدنش صحنه هوس انگيزي رو به وجود آورده بود. فرانک نسترن رو هل داد روي کاناپه و خودش بين دوتا پاي اون قرار گرفت. شروع کرد به ليسيدن شکم و دور ناف نسترن . به کارش خيلي وارد بود . آروم آروم اومد پايين تارسيد به کس نسترن و شروع کرد به خوردن کس خوش فرم نسترن. من که ديگه داشتم دوونه ميشدم بلند شدم رفتم جلو . اول شک داشتم که کاري بکنم ولي با اشاره نسترن جرعتم رو جمع کردم و آروم دستم رو بردم به طرف سگک سوتين فرانک و شروع کردم به باز کردن اون . يه لحظه فرانک برگشت و با اون چشماي خمارش که حالا مستي و شهوت هم توش موج ميزد من رو نگاه کرد و بعد يه لبخند زد و به خوردن کس نسترن ادامه داد. سوتين فرانک رو درآوردم و رفتم سراغ شرتش آروم شرتش رو کشيدم پايين و از کونش که حالا قنبل شده بود درآوردم. اونجا بود كه فهميدم فرانک خودش رو تو آفتاب برنزه کرده چون جاي يه شرت مثلث کوچيک سفيد مونده بود و کس سفيد و خوش ترکيب فرانک رو که از وسط روناي خوش تراشش زده بود بيرون به خوبي به نمايش گذاشته بود.خودم هم لباسهام رو درآوردم و شروع کردم از نسترن لب گرفتن. نسترن داشت حال ميکرد. رفتم سراغ سينه هاش شروع کردم به خوردن. بعد با اشاره نسترن رفتم پايين تر تا رسيدم به کسش. همونجايي که فرانک داشت خودش رو خفه ميکرد. شروع کردم بالاي کس نسترن و ليس زدن و آروم رفتم پايين حالا ديگه سرم چسبيده بود به سر فرانک. شروع کردم به بوسيدن سر و صورت فرانک. فرانک هم کس نسترن رو ول کردو شروع کرد به لب گرفتن از من . منم مجالش ندادم آروم خوابوندش رو فرش پاي کاناپه و شروع کردم به خوردن سينه هاش. تازه اونجا بود که فهميدم سينه هاي فرانک با اينکه بزرگ بود ولي خيلي سفت و شق و رق بود. بعد رفتم سراغ کسش که مثل يه مرواريد سفيد وسط روناي برنزه فرانک ميدرخشيد. چندتا بوس کردم تا ببينم اگه بو ميده نخورم . بوي عطر ميداد. عطري که بيشتر منو حشري کرد . معلوم بود که براي همين کار ولي با نسترن اومده اونجا و با برنامه ريزي قبلي. شروع کردم به خوردن کس آب دار فرانک و تو همون حالت به صورت 69 روي فرانک قرار گرفتم . فرانک هم که کارش رو خوب بلد بود شروع کرد به خوردن و ليسيدن کير من که با وجود حال سنگين پيش از ظهر بازم مثل چماق سفت شده بود. بعد از چند لحظه نسترن که تا اون موقع روي کاناپه داشت با خودش ور ميرفت اومد برعکس جهت فرانک خوابيد و سرش و کنار سر فرانک گذاشت. حالا سر هر دوي اونا لاي پاهاي من بود و کير من از بالا دهنشون رو هدف گرفته بود. نوبتي کير من رو ميخوردن و من داشتم حال ميکردم. با اين که از خوردن کس فرانک سير نميشدم ولي براي اينکه نسترن ناراحت نشه برگشتم و همين حالت رو با کس نسترن هم اجرا کردم. بعد از مدتي بلند شدم و گفتم خوب بريد رو کاناپه و قنبل کنيد تا جفتتون رو جر بدم. هردو خنديدند و روي کاناپه زانو زدن و دستاشون رو تکيه دادند روي پشتي کاناپه و کوناي خوش تراششون رو قنبل کردند سمت من. منم اول رفتم سراغ نسترن و کيرم رو گذاشتم دم کسش و فشار دادم. اونقدر کسش خيس و ليز بود که با اولين هول کيرم سر خورد و تا ته رفت تو کسش يه جيغ کوتاه زد و من شروع کردم به تلنبه زدن اون دوتا هم داشتند از هم لب ميگرفتند. بعد چندتا تلنبه کيرم رو درآوردم و رفتم سراغ فرانک و سر کيرم رو گذاشتم دم کسش و با يه فشار قوي تا ته کردم تو. جيغ فرانک در اومد و پشتي کاناپه رو چنگ زد . عجب کس تنگ و داغي داشت.چندبار همين طوري دست عوض کردم بعد گفتم: حالا فرانک بخوابه روي کاناپه و نسترن بره تو بغلش و پاهاتون رو باز کنيد. حالا دوتا کس خوشگل روي هم افتاد بود و کير منو طلب ميکرد. يه بار ميکردم تو پاييني و يه بار ميکرد توبالايي. بعد گفتم: بريم بالا روي تخت. هردو بلند شدن و من دستم انداختم دور کمرشون و اونا هم دستشون انداختند دور گردن من و از پله ها رفتيم بالا. به اطاق که رسيديم من رفتم روي تخت و طاق باز خوابيدم . نسترن اومد روي منو نشست روي کير من و کيرم رو کردم تو کسش و شروع کرد به بالا و پايين کردن. فرانک هم با اشاره من اومد و پاهاي نازش رو گذاشت دوطرف سر من و کسش رو آورد دم دهن من و منم با ولع شروع کردم به خوردن کسش . بعد جاهاشون رو عوض کردن . توهمين حالت از هم لب ميگرفتند و با سينه هاي هم بازي ميکردند. بعد از اين حالت بهشون گفتم قنبل کنيد. هردو کنار هم روي تخت قنبل کردند و من رفتم سراغ کون فرانک. کيرم رو گذاشتم دم سوراخ کون فرانک و خواستم فشار بدم که خودش رو کشيد کنار و گفت: از پشت نه. درد ميگيره.
گفتم: اگه خودت رو سفت نکني درد نداره .
نسترن با خنده گفت: نترس به کارش وارده. من امتحانش کردم.
فرانک با بي ميلي دوباره قنبل کرد . گفت: فقط آروم.
گفتم: باشه.
نسترن گفت: صبر کنيد پا شد و از تو کمدش يه قوطي آورد و گفت: اين ژله. هم مرطوب کننده و هم بيحس کننده. براي دردهاي موضعي خوبه ولي براي اينکار عاليه. بابام از خارج آورده.
ژل رو گرفتم و يه خورده به کيرم زدم و يه خورده هم به سوراخ کون فرانک. بعد کيرم رو گذاشتم دم سوراخش و آروم هول دادم اول فرانک ناله ميکرد و ميگفت: يواش. سر کيرم رفت تو و جيغ فرانک درآمد. گفتم: يه لحظه صبر کني دردش آروم ميشه. بعد از چند لحظه دوباره فشار دادم ولي فرانک ديگه جيغ نزد. کيرم رو آروم تا ته کردم تو کونش و شروع کردم به تلنبه زدن. کپلهاي درشت و نرمش با اون خط سفيد وسطش با هر حرکت من ميلرزيد و موج برميداشت . بعد کيرم رو کشيدم بيرون و رفتم سراغ نسترن . دوباره کيرم رو كه حالا يکمي هم بيحس شده بود ژل زدم و گذاشتمش دم سوراخ کون سفيد نسترن که با تمام وجود قنبل کرده بود و ميگفت: بکن ، بکن توش. کيرم رو آروم کردم تو کونش. نسترن جيغ ميزد و روتختي رو چنگ ميزد ولي تو همون حال ميگفت : بکن. جرم بده. شروع کردم به تلنبه زدن. تو همين موقع فرانک اومد و پاهاش رو باز کرد و کسش رو گذاشت جلوي نسترن.نسترن هم شروع کرد به خوردن کس فرانک. من احساس کردم که ديگه نميتونم ولي تو اون حالت دوست نداشتم تموم بشه به همين خاطر کشيدم بيرون و بلند شدم و رفتم دستشويي وکيرم رو شستم و برگشتم ديدم دوتايي به پهلو به صورت 69 خوابيدند و دارند کس هم ديگه روميخوردند از ديدن اين صحنه کيرم که يه خورده در اثر سردي آب افتاده بود دوباره شق شد . رفتم جلو گفتم ميخوام هر دوتاتون رو به ارگاسم برسونم. پس بخوابيد روي تخت و پاهاتون رو بدين بالا. اول رفتم سراغ فرانک و کيرم رو گذاشتم تو کسش و گفتم پاهات رو حلقه کن دور کمرم و فشار بده. بعد شروع کردم به تلنبه زدن. اونقدر تلنبه زدم تا فرانک چند تا جیغ بلند از سر شهوت زد و پاهش رو چنان به کمرم فشار داد که احساس کردم کمرم داره له میشه. بعد از چندلحظه فرانک کاملا از حال رفت و بیحال روی تخت وارفت .منم کیرم رو در آوردم و رفتم سراغ نسترن. به همون حالت شروع کردم به کردن تا نسترن هم به ارگاسم رسید و باز هم با ناخنهاش تمام پشت من رو چنگ زد. من که در اثر ژل کیرم بیحس شده بود با دیدن ارگاسم اون دوتا فرشته نازنین چنان به هیجان اومده بودم که احساس کردم کیرم داره میترکه. کیرم رو کشیدم بیرون و گفتم هر دو بشینید رو زمین و تکیه بدین به تخت. میخوام آبم رو بریزم روی سینه های نازتون. بعد تو همون حالت دادم کیرم رو دوتایی ساک بزنند. بعد از چند دقیقه احساس دردی زیر تخمام کردم و فهمیدم که دارم فوران میزنم به همین خاطر کشیدم عقب و آبم با فشار تمام پاشید روی سینه های فرانک. دومین شلیک سینه های نسترن رو نشونه گرفت و درست وسط سینه هاش خورد به هدف سومی روی فرانک که دیگه مهلت ندادند و دوتایی مثل آدمای تشنه که به آب رسیدن برای خوردن باقیمانده آبم هجوم آوردند و نوبتی کیرم رو میکیدند تا همه آبم تخلیه شد بعد من افتادم روی تخت و نسترن و فرانک بعد از این که خودشون رو پاک کردند اومدند و دو طرف من خوابیدند و اومدند تو بغل من و باهم یه نیم ساعتی استراحت کردیم و اونا گاهی به من لب میدادند و دایم با کیر من که دیگه حال ایستادن نداشن ور میرفتن. بعد با هم رفتیم حموم. اون روز سه بار حموم کردم. بعد از حموم همون جوری لخت رفتیم پایین و یه گیلاس دیگه زدیم. فرانک گفت: راستش اول که اومدم و پدرام رو اینجا دیدم خیلی حالم گرفته شد که نمیتونم با نسترن راحت باشم و بعد از مدتها یه حال حسابی با هم بکنیم به خاطر همین از دست پدرام دلخور بود ولی حالا خیلی خوشحالم که پدرام اینجا بود. امروز بهترین لذت سکسیم رو تجربه کردم. البته از نسترن شرمنده هستم که دوست پسرش رو باهاش شریک شدم.
من گفتم: اتفاقا منم با اینکه از لحظه اول از هیکل و قیافت خوشم اومد ولی خورد تو ذوقم که عشق و حال امروزم خراب شده ولی حالا خوشحالم که تو هم اومدی.
بعد خوردن دو سه تا گیلاس دیگه تصمیم گرفتیم برای شام بریم بیرون و دوباره برگردیم خونه تا اگه فرصت شد بازم ما هم حال کنیم.

خلاصه اون روز من یه هلومیخواستم که آتیش شهوتم رو درمان کنه ولی با اومدن فرانک جیگر یه باغ هلو گیرم اومد.

قسمت هجدهم: یه دختر روس

مدتی از دوستی من و نسترن میگذشت و به هم عادت کرده بودیم و اکثر اوقات بیکاریم رو یا خونشون بود یا با هم میرفتیم بیرون. مدتی هم بود که از کار فروشگاه خسته شده بودم و احساس میکردم علاقه ای به این رشته کاری ندارم. تصمیم گرفته بودم که برم بازار و پیش پسر عموم که از کله گنده های بازار بود مشغول به کار بشم و این تصمیم رو هم با پدرم در میون گذاشتم. پدرم هم گفته بود کمی بیشتر فکر کن و اگه مطمئن شدی که تصمیمت درسته این کار رو بکن. یه شب که از فروشگاه اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم تا برم خونه، کمی که از فروشگاه دور شدم دیدم یه دختر قد بلند و یه زن چادری کنار خیابون ایستادند و منتظر ماشین هستند. من ناخود آگاه توجهم به اون دختر جلب شد و نمیدانم که چرا اون دختر هم من رو نگاه کرد و وقتی دید که من متوجهش هستم برای سوار شدن به ماشین من دست تکون داد و من هم ایستادند. هر دو سوار شدند و من راه افتادم. در طول مسیر سر صحبت باز شد و من فهمیدم که اونها برای خرید لوستر به اون منطقه اومده بودند، ولی نتونسته بودند لوستر مورد نظرشون رو پیدا کنند.
من گفتم: من مسؤل فروش یک لوستر فروشی بزرگ در همون منطقه هستم و اگر بخواند میتونم بهشون کمک کنم.
اون دختر که بعداً فهمیدم اسمش آیلاره، ابراز تمایل کرد و من یه کارت از کارتهای مغازه رو که شماره موبایل خودم رو هم پشتش نوشته بودم به او دادم و گفتم: هر وقت که خواستید با من هماهنگ کنید تا من ترتیب اومدنتون به فروشگاه و خرید و تخفیف رو براتون بدم.
آیلار تشکر کرد و من اونها رو در نزدیکی خونشون پیاده کردم و رفتم خونه. دو سه روزی از این جریان گذشت و من هم دیگر این موضوع فراموش کرده بود. صبح بود و من داشتم میرفتم فروشگاه که موبایلم زنگ زد. گوشی رو جواب دادم: بله، بفرمایید.
• سلام، آقا پدرام؟
• درود، بفرمایید. خودم هستم.
• من آیلار هستم. اگر یادتون باشه… .
• بله، بله، خواهش میکنم، امرتون رو بفرمایید.
• راستش من میخواستم امروز برای خرید مزاحمتون بشم.
• خواهش میکنم، آدرس رو که دارید. من هم تا یک ربع دیگه فروشگاه هستم و در خدمتون هستم.
• ممنون، حتماً مزاحم میشیم.
• در خدمتم، بدرود.
• خدمت از ماست. خدمت میرسیم.
وقتی که به فروشگاه رسیدم آماده کار شدم و تقریباً یک ساعتی گذشت که دیدم آیلار و همون خانوم چادری، همراه یه دختر دیگه وارد فروشگاه شدند. من به آقا نوید گفتم: این خانومها از آشنایان من هستند و قصد خرید دارند. اگه میشه سر قیمت هواشون رو داشته باشید.
آقا نوید هم گفت: حتماً، ببین چی میخواند، من در خدمتم.
من به سراغ آیلار و همراهاش رفتم و شروع کردم به نشون دادن لوسترها و توضیح دادن درمورد اونها. بعد از تقریباً نیم ساعت، بالاخره یه جفت لوستر انتخاب کردند و بعد از گرفتن تخفیف و پرداخت وجه یه آدرس دادند و خواستند تا لوستر ها رو با یه نصاب بفرستیم خونشون تا اونها رو نصب کنه. من که از طرز برخورد و قد وبالای آیلار خوشم اومده بود، از آقا نوید خواستم که من با نصاب برم و ترتیب کارها رو بدم. خلاصه قرار شد ساعت 6 بعد از ظهر من همراه یه نصاب بریم خونه آیلار و همین طور هم شد. یه آپارتمان نسبتاً شیک با دکوراسیونی که آدم رو یاد خونه های سبک روسی توی فیلمها مینداخت. زمانی که نصاب مشغول کار بود، من و آیلار توی هال تنها بودیم و کم کم وارد جرئیات شدیم و اون برای من گفت که پدرش از مهاجرهای روس هست و اینجا با مادرش که اصالتاً از آذربایجان شوروی سابق بود آشنا شده و با هم ازدواج کردن. مثل اینکه آیلار هم بدش نمیومد که رابطه ای دوستانه با من برقرار کنه. ولی اون روز نشد که من درخواستی بکنم. فقط به آیلار گفتم که اگر مشکلی پیش اومد، میتونه با موبایل من تماس بگیره تا من در اسرع وقت ترتیب کار رو بدم.
دوروزی از رفتن من به اون خونه گذشته بود که آیلار زنگ زد. من با تعجب گفتم: به این زودی مشکل پیش اومده.
• مشکل پیش اومده، ولی نه برای لوسترهای شما.
• پس برای چی مشکل پیش اومده؟
• بهتره بگید برای کی.
• خوب، چه مشکلی برای کی پیش اومده؟
• خوبه، شما هم فروشنده خوبی هستید و هم حراف خوبی.
• لازمه کار فروشندگی، حرافیه. من باید بتونم با مشتریها ارتباط برقرار کنم. درسته؟
• بله، خوب نمیخواید بدونید برای کی ، چه مشکلی پیش اومده؟
• چرا، شما بفرمایید. من سراپا گوشم و در خدمتم. اگه کمکی از دستم بر بیاد حتماً دریغ نمیکنم.
• اتفاقاً در این یه مورد، فقط شما میتونید به من کمک کنید.
• پس موضوع شخصیه، نه خانوادگی. درسته؟
• دقیقاً. به خاطر همین هم میخواستم که اگر ممکنه شمارو ملاقات کنم و رو در رو باهاتون حرف بزنم.
• خواهش میکنم، فقط من روزها فروشگاه هستم.
• حتی روزهای تعطیل؟
• نه، جمعه ها تعطیلم.
• بسیار خوب، پس جمعه همین هفته، همون جایی که شب اون ملاقاتمون ما رو پیاده کردید ساعت 10 صبح میبینمتون.
• حتماً. امیدوارم بتونم کمکی بکنم.
• حتماً میتونید. البته اگه بخواید.
• این چه حرفیه؟
• پس میبینمتون، فعلاً با اجازه.
• بدرود.
• خداحافظ.
به خودم گفتم: یعنی چه موضوعیه؟ خوب، به غیر از دوستی و این حرفا چه موضوع دیگه ای میتونه باشه، خنگه؟ ولی تا اون روز نرسه نمیشه مطمئن بود.
فردای اون روز وقتی که رفتم تا سوار ماشین بشم، آرش رو دیدم که با یکی از دوستانش توی محوطه ایستاده و داره صحبت میکنه. وقتی که من رو دید، نمیدونم چرا احساس کردم که توی چشماش برق شرارت و کینه توزی رو دیدم. ولی اهمیتی ندادم و سوار ماشین شدم و راه افتادم. رفتم فروشگاه و تا غروب که کارم تموم میشد اونجا بودم. وقتی که تعطیل کردم و اومدم تا سوار ماشین بشم دیدم که از دم گلگیر عقب ماشین تا بغل چرخ جلو یه رورفتگی عمیق افتاده که معلوم بود در ارثر کشیده شدن سپر یه ماشین به وجود اومده. من که اعصابم خرد شده بود و به زمین و زمان بدوبیراه میگفتم، مشغول برانداز کردن بدنه داغون ماشینم شدم. در همین موقع یکی از مغازه دارهای همون نزدیکی به طرفم اومد و گفت: نامرد، دنبالش کردم ولی نتونستم نگهش دارم.
• مگه شما دید که کی به ماشین من زده؟
• آره، یه بلیزر مشکی بود. انگار از قصد اومد و اینجا دور زد و طوری فرمون گرفت که نوک سپرش بره تو بدنه ماشین شما. بعد هم گازش رو گرفت و در رفت.من تا از مغازه دویدم بیرون دور شده بود و نتونستم شمارش رو بردارم. دلم خیلی برای ماشینتون سوخت. واقعاً ماشین عروسکیه.
• ممنون.
رفتم توی فکر. بلیزر مشکی… . بلیزر مشکی… . یعنی کی بوده؟ کی متونسته با من دشمنی داشته باشه و بلیزر مشکی هم داشته باشه؟ برادر ملینا؟ نه. آرتین؟ نه. آرش هم که بلیزر نداره. پس کی میتونه باشه؟ شایدم اتفاقی بوده.
به هر حال با اعصابی خرد رفتم خونه و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. متوجه حضور آرش توی پارکینگ شدم. تا چشمام بهش افتاد یه نیش خند تمسخرآمیز زد و رفت. نمیدونم که چی ته دلم میگفت که کار کار خودشه. ولی آخه بلیزر از کجا؟ با اعصاب خرد رفتم خونه. اولین کسی که فهمید من ناراحتم، مادرم بود. اومد تو اطاقم و گفت: چیه؟ کشتی هات غرق شدن یا مادمازلها تحویلت نگرفتند؟
• مامان، تو رو خدا بیخیال. اصلاً حال شوخی ندارم.
• چرا؟ چیزی شده دوباره؟
• ماشینم رو زدند.
• دزدیدند؟
• نه بابا، زدند بهش. بغلش رو داغون کردند.
• خوب مقصر کی بوده.
• همین دیگه، نمیدونم. چون ماشین من پارک بوده و یه ماشین اومده زده بهش.
• ای بابا، چه آدمایی پیدا میشند.
این رو گفت و از اطاق رفت بیرون. نسترن زنگ زد و گفت که اگه بیکاری بیا اینجا. ولی من جریان رو براش تعریف کردم و گفتم که حالم گرفته ست. میام اونجا حال شما رو هم میگیرم.
شام رو که خوردیم، من دوباره رفتم تو اطاقم و روی تخت دراز کشیدم. یه موزیک ملایم گذاشته بودم و چشمام رو بسته بودم که پدرم زد به در رو اومد تو اطاق.
• چیه پسر؟ تصادفه دیگه، مرگ که نیست. چرا اینقدر ناراحتی؟ همین فردا ماشینت رو میبریم نمایندگی میدیم عین روز اولش درستش کنند.
• ناراحتی من از این نیست که ماشینم اینجوری شده.
• پس از چیه؟
• به خاطر اینه که … (همه داستان رو براش تعریف کردم)
• تو مطمئنی که از قصد بوده؟
• راستش نه. ولی اون مغازه دار طوری با اطمینان میگفت که من هم احساس میکنم از قصد بوده.
• خوب، آخه کی با تو دشمنی داره و بلیرز مشکی هم داره؟
• همینه که کلافم کرده. نمیدونم کی ممکنه باشه. اون کسایی که میدونم دل خوشی از من ندارند، هیچ کدوم یه همچین ماشینی ندارند.
• خوب شاید یکی از دوستانشون داشته باشه.
• حالا از کجا بفهمیم که کی بوده؟
• راهی نداره. مگه بفهمی که کسانی رو که بهشون شک داری به یه همچین ماشینی دست رسی دارند یا نه.
اون شب گذشت و فردا من دو ساعت از آقا نوید مرخصی گرفتم و با پدرم ماشین رو بردیم نمایندگی و خوابوندیم تا درستش کنند. موقع برگشتن به پدرم گفتم: ولی من جمعه قرار داشتم. اینا هم که گفتند یه هفته باید بمونه.
• چاره ای نیست دیگه، مثل اینکه خر ما دوباره باید به تو سواری بده، نه؟ باشه من جمعه ماشین رو نمیخوام. البته تا ساعت 6 غروب. باید برم جایی.
• ممنون بابای خوب، تو همیشه عالی هستی.
• گوشام دراز شده و بیشتر از این دراز نمیشه. کمرم هم درد میکنه، هندونه نده زیر بغلم. لوس هم نشو که بهت نمیاد.
جمعه رسید. من صبح بلند شدم و رفتم سر قرار. یه ربعی دیر کرد تا بیاد، ولی بالاخره اومد. به خودش رسیده بود و خوشگلتر از قبل به نظر میرسید. سوار شد و بعد از چاق سلامتی گفت که اگه میشه بریم یه جایی که بتونیم راحت حرف بزنیم. من هم به یه کافی شاپ دنج رفتم و بعد از سفارش قهوه رو کردم به آیلار و گفتم: خوب، من سراپا گوشم. بگید ببینم چه کمکی از دست من برمیاد.
• ببینم، یعنی شما نمیتونید حدس بزنید که من درمورد چی میخوام با شما حرف بزنم؟
• راستش یه حدسهایی میزنم. ولی ادب و احتیاط حکم میکنه که اول به حرفهای شما گوش کنم و پیش داوری نکنم.
• خوب، پس من میرم سر اصل مطلب. میتونم رک و صریح باشم؟
• حتماً، من از کسایی که صریح و رک عقاید و خواسته هاشون رو بیان میکنند خیلی خوشم میاد. چون توی دنیای امروز نه وقتی برای مقدمه چینی و در لفافه حرف زدن هست و نه ارزش لحظات اونقدر پایینه که با طفره رفتن و خوردن حرفها اونهارو حدر بدیم. پس راحت باشید.
• ممنون، راحتم کردید. لپ کلام اینه که من از شما خوشم اومده و خیلی مایلم که با شما بیشتر آشنا بشم.
• نظر لطفتونه. راستش من هم یه همچین احساسی رو نسبت به شما دارم، ولی اگه اجازه بدید من باید یه چیزهایی رو همین الان بگم و بعد شما تصمیم بگیرید که رابطه ای با من داشته باشید یا نه. راستش من آدمی هستم که کلاً با خانومها راحت رابطه برقرار میکنم و کم هم نیستند دخترهایی که یا باهاشون در ارتباطم و یا بودم. من اصلاً در فکر ازدواج و تشکیل زندگی نیستم و فعلاً حداقل چنین تصمیمی ندارم و دوست دارم که طرف مقابلم هم این مسئله رو بدونه و خودش رو باهاش وفق بده. من دوست دارم که از لحظات زندگیم و از دوستیم لذت ببرم و دوست ندارم که با بگو مگوها و دلخوریهای بیخود، لحظاتی رو که میشه ازشون لذت برد از دست بدم. با هر کسی هم سعی میکنم طبق خواست و علایق خودش رفتار کنم به شرطی که خط قرمزهای من رو زیر پا نذاره. حالا با این شرایط شما حاضرید که با من رابطه دوستی داشته باشید؟
• خوبه، شما خیلی رک و صریح چیزایی رو گفتید که اکثر پسرها اونها رو از دخترایی که باهاشون رابطه دارند مخفی میکنند.
• چون دوست ندارم لحظاتی رو که میتونم ازشون لذت ببرم با دلهره اینکه نکنه طرفم فلان چیز رو بدونه و رابطش رو با من قطع کنه، حدر بدم.
• ولی فکر نمیکنید که داشتن چند دوست دختر در آن واحد، کمی دردسرساز باشه و شما رو پسری حوس باز جلوه بده؟
• من حوس باز نیستم. هستند دخترایی که خیلی وقته باهاش دوستم ولی هیچوقت به خودم اجازه ندادم که حتی دستشون رو بگیرم، چون حس میکنم که اونها اینطوری راحتترند. و وقتی که همه اونها من رو اونجوری که هستم بشناسند احتمال بروز دردسر به حداقل میرسه. مگه اینکه اون طرف بخواد خودش رو گول بزنه یا سعی کنه که من رو عوض کنه که اینجور رابطه ها هم چندان دوامی نداره و به دردسر نمیرسه. شما هم اگر فکر میکنید که من نمیتونم دوست خوبی براتون باشم میتونید همین الان به من بگید و خلاص. هرچند که من از داشتن دوستی مثل شما خیلی خوشحال خواهم شد.
• خوب، بعضی وقتا همه چیز اونجوری که آدم انتظار داره پیش نمیره. ولی با این حال اگه شما مایل باشید، من هم حاضرم تا با هم دوست بشیم.
اینجوری شد که من و آیلار با هم دوست شدیم و اگه داستانم رودنبال کنید میبینید که دوستای خوبی هم برای هم شدیم.
وقتی که برگشتم خونه، باز فکر و خیال ماشین و اون بلیزر مشکی تمام ذهنم رو پر کرد. شب بود که موبایل زنگ زد. با کمال تعجب دیدم مژده پشت خطه. خیلی وقت بود که ازش خبر نداشتم و کم و بیش دلم برای شیطونی هاش تنگ شده بود.
• پدرام خان، خوبی؟ مارو نمیبینی خوش میگذره؟
• چه عجب؟ کجایی دختر؟
• تو لباسام. خونه زنگ زدم، مادرت برداشت و گفت که نیستی. کجا بودی شیطون بلا؟ رفته بودی شیطونی؟
• ای بابا، شما دخترها چرا اینجوری هستید؟ از اونجا هم من رو کنترل میکنی؟ خوب وقتی من رو میذاری انجا و میری دهاتتون، انتظار داری چکار کنم؟
• ای بدجنس، خوب پاشو بیا اینجا.
• خیلی دوست دارم، ولی الان ماشین ندارم و در ضمن میرم سر کار.
• ماشینت چی شده؟ فروختی؟
• نه گذاشتم تعمیرگاه. یه هفته ای کار داره.
• خوب بعد از اون یه هفته بیا. از سر کارت هم مرخصی بگیر.
• باشه، بذار ببینم چکار میتونم برات بکنم.
• اوه، دعوتش میکنی، منت هم مذاره.
• آخه من بیام اونجا کجا برم؟
• مگه ویلا ندارید؟
• چرا، داریم. ولی تو زیباکناره. تا رشت یک ساعتی فاصله داره. بعدشم من بیام برم اونجا تو ویلا و تو توی رشت؟ خوب این چه کاریه؟
• خوب تو برو اونجا، منم چند روز میام تو ویلامون توی دهکده ساحلی. اونجا به زیبا کنار نزدیکه.
• باشه، سعی میکنم برانامم رو جور کنم و بیام.
هنوز موبایل رو قطع نکرده بودم که تلفن اطاقم زنگ زد. گوشی رو برداشتم و تو همون حال با مژده خداحافظی کردم و جواب تلفن رو دادم. نسترن از پشت خط گفت: معلوم هست کجایی؟ چرا پیدات نیست؟ دیگه با ما حال نمیکنی؟
• این چه حرفیه، دختر گل؟ ماشین ندارم. خوابوندم تعمیرگاه.
• خوب، همبن الان یه آژانس میگیری و میای اینجا. وگرنه دیگه نه من نه تو. نمیگی من دلم برات تنگ میشه، دیوونه؟
• باشه، باشه، تو حرس نخور، شیرت خوشک میشه، دیگه نمیتونی به من شیر بدی. الان راه میوفتم.
• مصخره، شیر عمت رو بخور. من به تو بهتر و مقوی تر از شیر رو میدم.
• جوووووووووون، نگو، من الان همینجا میوفتما.
• لوس نشو، یالا راه بیوفت. مامانم هم سراغت رو میگرفت. منتظرتم. بدرود.
• اومدم، بدرود.
آماده شدم و زنگ زدم آژانس و رفتم پایین تا دم در مجتمع منتظر ماشین بشم. در حالی که دم در مجتمع داشتم قدم میزدم ، یه دفعه یه بلیزر مشکی که کمی دورتر از مجتمع توی کوچه پارک شده بود، توجهم رو جلب کرد. رفتم طرفش و دور تا دورش روبرانداز کردم و متوجه شدم که روی لبه سپر جلوش و سمت شاگرد، سابیده شده و کمی هم رنگ قرمز روش مونده. دیگه مطمئن شده بودم که این همون ماشینیه که زده به ماشین من. تصمیم گرفتم که بفهمم اون ماشین مال کیه. آژانس رسید و من سوار شدم و بهش گفتم اگه ممکنه کمی دورتر از مجتمع و جایی که بشه بلیزر رو دید و دیده نشد بایسته. بعد تقریباً نیم ساعت یه نفر از مجتمع خارج شد و رفت سوار اون ماشین شد و راه افتاد. من هم از راننده خواستم که اون رودنبال کنه… .

قسمت نوزدهم: مار زخمی

همینطور که به دنبال اون بلیزر مشکی میرفتیم با خود فکر میکردم که راننده اون کیه و با کی توی مجتمع رابطه داره؟ تنها کسی که میتونست این آتیش از گورش بلند شه آرش بود. ولی باید مطمئن میشدم. تو همون حال شماره ماشین رو برداشتم. بالاخره بعد از نیم ساعت اون ماشین جلوی یه خونه ایستاد و رانندش پیاده شد و رفت توی یه خونه. آدرس و پلاک خونه رو هم برداشتم و تازه یادم افتاد که باید برم خونه نسترن. آدرس رو به راننده گفتم و راه افتادیم. وقتی که وارد خونه نسترن شدم دیدم که نسترن توی حیاط منتظر منه و تا من رو دید اومد جلو و بعد از یه لب گفت: کجا بودی؟ چرا اینقدر دیر کردی؟
جریان رو براش تعریف کردم و اون گفت: خوب حالا میخوای چکار کنی؟
• نمیدونم، ولی باید بفهمم که کی پشت این جریانه. بعد باید تصمیم بگیرم.
رفتیم توی خونه و بعد از اینکه با بیتا روبوسی کردم توی هال روی مبل نشستم. بیتا هم بعد از کمی به من و نسترن ملحق شد و گفت: کم پیدایی. سراغی از ما نمیگیری.
• چندروزی گرفتار بودم، نتونستم بهتون سر بزنم. آقای … کجا هستند؟
• رفته اتریش. یه ماهی اونجا میمونه. شاید من و نسترن هم چند وقت دیگه بریم اونجا و بعد با هم برگردیم.
• ای بابا، پس بگید که میخواید حسابی من رو تنها بذارید دیگه.
نسترن پرید تو حرفمون و گفت: من که نمیام مامان، شما خودت اگه میخوای برو.
بیتا اخمی کرد و گفت: یعنی چی؟ تو میخوای اینجا تنها بمونی که چی بشه؟
نسترن خودش رو لوس کرد و گفت: خوب تنها نمیمونم. به پدرام میگم بیاد پیشم تا تنها نباشم.
همه با هم زدیم زیر خنده. اون شب کلی گفتیم و خندیدیم. آخر شب بود که من با یه آژانس برگشتم خونه. البته بیتا اسرار داشت که ماشین پدر نسترن رو بردارم و تا وقتی که ماشین خودم آماده بشه ازش استفاده کنم. ولی با پیش آمدی که برای ماشین من شده بود صلاح ندیدم که ماشین اونها رو به امانت بگیرم. میترسیدم بلایی سر اون ماشین بیاد و من شرمنده بیتا و نسترن بشم. رسیدم خونه، درحالی که مغزم پر بود از سؤالات گوناگون در باره اون بلیزر و ماشین خودم.
صبح زود بلند شدم و پدرم رو که بعد از ورزش صبحگاهی مشغول آماده کردن میز صبحانه بود توی آشپزخونه پیدا کردم و جریان رو براش تعریف کردم. پدرم بعد از اینکه تمام جریان رو براش گفتم کمی فکر کرد و گفت: خوب حالا ما باید بفهمیم که این طرف کیه و با کی در این مجتمع در ارتباطه. برای این کار میشه رفت دم در خونشون. ولی اگه بتونیم اول تلفنی باهاشون تماس بگیریم و بگیم که همه چی رو میدونیم و از روی شماره ماشینتون که یه رهگذر روز تصادف برداشته بود و به وسیله آشنا هایی که توی پلیس داریم هم آدرس و هم شماره تلفنتون رو پیدا کردیم و میخوایم از دستتون شکایت کنیم، مگر اینکه بگید چرا اینکار رو کردید، فکر میکنم زودتر به نتیجه برسیم.
من گفتم: خوب، آدرسش رو که داریم، ولی تلفن رو از کجا پیدا کنیم.
پدرم خنده ای کرد و گفت: اون با من. یادته که یکی از مدیران مخابرات از دوستان نزدیک منه. از طریق اون و با دادن آدرس میتونیم راحت تلفن رو پیدا کنیم. امروز ترتیبش رومیدم.
آماده شدم و رفتم سر کار. غروب که برگشتم دیدم پدرم اومده خونه و منتظرمنه. تا وارد خونه شدم گفت: بیا اینجا این شماره رو بگیر و گوشی رو بده به من. شماره ماشین و آدرس طرف رو هم بده به من.
همین کارها رو کردم و پدرم بعد از کمی که گوشی دستش بود گفت: الو، سلام….. می بخشید میخواستم بدونم شما بلیزر مشکی رنگی با شماره … دارید. …… خوب، ببینید آقای محترم، من نمیدونم که شما کی هستید و چکاره اید ولی چندروز پیش ماشین شما در خیابان … دیده شده که به BMWآلبالویی رنگی که مال پسر من بوده و پارک هم بوده زده و بعد فرار کرده. شماره ماشینتون رو یکی از عابرین برداشته ومن از طریق اون و با کمک دوستانی که توی پلیس دارم تونستم آدرس و شماره شما رو پیدا کنم. حالا، اگر دوست دارید این جریان بدون سر و صدا حل بشه باید راننده ای که اون روز پشت فرمون بوده بیاد و یه سری مسائل رو برای ما روشن کنه. خسارتی هم نمیخوایم. فقط به سؤالات ما جواب بده. این هم شماره موبایل منه … . منتظر تماستون هستم. خدا نگهدار.
گوشی رو که گذشت پریدم جلو و گفتم: چی شد؟
• هیچی طرف خیلی جا خورد و همش میگفت بله…. چشم. فکر میکنم نقشمون عمل کنه. نگران نباش.
با خوشحالی رفتم توی اطاقم و گوشی رو برداشتم و به نسترن زنگ زدم. جریان رو براش گفتم و ازش خواستم تا با هم بریم بیرون. ولی اون گفت: تو بیا اینجا. من امشب تا دیر وقت تنهام.
عالی بود. مدتی بود سکس نداشتم و حالا میتونستم تلافی اعصاب خردی ها و گرفتاری های این چند روز رو در بیارم. دوباره از خونه زدم بیرون. البته با آژانس. از وقتی که پدرمبرام ماشین خریده بود، دوست نداشتم دیگه ماشین پدرم رو ازش بگیرم. به خونه نسترن که رسیدم، دیدم بیتا هنوز خونه ست. کمی خورد تو ذوقم ولی بعد از نیم ساعت بیتا حاضر شد تا بره مهمونی. رو کرد به ما و گفت: بچه های خوبی باشید، زیاد هم شیطونی نکنید.
خنده ای موزیانه کرد و رفت. حالا من بودم و نسترن.
حالا من ونسترن تنها بودیم و هر دومون میدونستیم که از هم چی میخوایم. پارچ شربت آلبالویی که بیتا قبل از رفتنش روی میز گذاشته بود هنوز اونجا بود. من با دیدن اون فکری مثل برق از ذهنم گذشت. نگرهی به نسترن کردم و گفتم: میخوام امشب کاری کنم که تا عمر داری یادت نره.
• مطمئن باش لحظه لحظه ای رو که با تو بودم هیچوقت فراموش نمیکنم.
این حرفش آتیشی به جونم انداخت که دیگه نتونستم تاب بیارم و بلند شدم و پارچ شربت رو برداشتم و دست نسترن رو هم گرفتم و بردمش بالا و یه راست رفتم تو حموم. پارچ رو با احتیاط گذاشتم لب وان وبعد همونجا شروع کردم به لب گرفتن از نسترن و تو همون حال هردوتاییمون مشغول درآوردن لباسهای هم شدیم. حالا بدنهامون برهنه بود و پوست تن من پوست لطیف نسترن رو روی خودش حس میکرد. آروم نسترن رو بلند کردم و نشوندم لب وان. طوری که پاهاش داخل وان بود. بعد پارچ شربت رو برداشتم و آروم شربت رو از بالای سینه های نازش ریختم روی تنش. شربت مثل جوی خونی از لای سینه های سفید و اغواگر نسترن سر میخورد و بعد از عبور از روی کسش داخل وان میریخت. بعد شروع کردم به لیسیدم و خوردن شربتی که روی بدن نسترن بود. سینه هاش رو که حالا شیرینتر از پیش شده میخوردم و با زبون نوک اونهارو قلقلک میدام. نفسهای نسترن به شماره افتاده بود. آروم رفتم پایین تر رو شربتی رو که توی فرو رفتگی نافش جمع شده بود مکیدم و بعد رفتم سراغ کسش که شربت هنوز قطره قطره از لبه هاش میچکید. شروع کردم به خوردن کسش و شربتی که روش بود. نسترن دوباره پارچ رو برداشت و در همون حال که من کسش رو میخوردم آروم ریخت روی شکمش و شربت به سمت کسش جاری شد و من همچنان داشتم از خوردن کس شیرین و گوشتی نسترن لذت میبردم. بعد از چند دقیقه من روی لبه وان نشستم و گفتم: حالا نوبت توست.
نسترن پارچ رو برداشت و آروم شربت رو روی سینه من ریخت. بعد شروع به لیسیدم سینه و شکم من کرد و وقتی به کیرم که حسابی سفت شده بود رسید، کمی شربت روی اون ریخت و بعد شروع به خوردن کرد. نفسم داشت بند میومد. سردی شربت کیرم رو خنک کرده بود و حالا احساس میکردم که گرمای دهن نسترن داره کیرم رو میسوزونه. نسترن تخمهام رو میخورد و میمکید. بعد من بلند شدم و دوش رو باز کردم و هردو رفتیم زیر دوش. کمی از هم لب گرفتیم و نسترن دریچه تخلیه وان رو بست تا آب پر بشه. تا زمانی که آب وان لب به لب پر بشه من ونسترن دائم با هم ور میرفتیم و هم دیگه رو میخوردیم و با ریختن شربت روی هم طعم شیرین سکس رو شیرینتر میکردیم. وقتی که وان پر شد، من نسترن رو نشوندم توی وان و بعد سرم رو زیر آب بردم و تا جایی که نفسم اجازه می داد کس نسترن رو زیر آب خوردم. چندبار نفس گرفتم و دوباره شروع کردم. وای کس نسترن با اون رنگ ولع انگیزش زیر آب چه منظره ای داشت. بعد نسترن توی وان برگشت و قنبل کرد و من هم پشتش قرار گرفتم و کیرم رو گذاشتم دم کسش و آروم فشار دادم. چون توی آب بودیم کمی لغزندگی کسش کم شده بود ولی هر طور که بود کیرم رو کردم تو کسش و شروع به تلنبه زدن کردم. با هر ضربه ای که میزدم آب وان موج برمیداشت و چون پر پر بود از لبه های وان میریخت بیرون. هر فشاری که میاوردم، آب با فشار از بین بدن من و چاک باسن سفید نسترن بیرون میپاشید. چه منظره ای بود. بعد من خوابیدم توی وان و سرم رو به بدنه شیبدار وان تکیه دادم و نسترن نشست روی من و آروم کیرم رو فرستاد توی کسش. بالا و پایین میکرد و با هر حرکتش انگار دنیایی از لذت رو به وجود من پمپ میکرد. جاهامون رو عوض کردیم و نسترن در حالی که دستها و پاهاش رو روی لبه وان ستون کرده بود و فقط باسن خوش فرمش توی آب بود قرار گرفت من دوباره رفتم سراغش. بعد از هر چند تلنبه ای که میزدم کیرم رو در می آوردم و کسش رو میخوردم. اینقدر اینکار رو ادامه دادم تا نسترن جیغی کشید و دست و پاش از لبه وان سر خورد و افتاد توی وان و شروع به لرزیدن و پیچ و تاب خوردن کرد. ارگاسم شده بود و حالا نوبت من بود. همونطور که نسترن توی وان افتاده بود بین دوتا پاش قرار گرفتم و دوباره کیرم رو کردم توکسش و شروع به تلنبه زدن کردم. چند دقیقه ای که گذشت، احساس خوش انزال به سراغم اومد و بلند شدم و نسترن کیرم رو گرفت و شروع به ساک زدن کرد. آبم با فشار اومد و ریخت توی حلق نسترن و اون هم همش رو خورد. کیرم رو مک میزد و تا آخرین قطره آبم رو کشید بیرون. هردو بی حال و بی رمق توبغل هم توی وان دراز کشیده بودیم و از هم لب میگرفتیم.
یه دوش گرفتیم و از حموم اومدیم بیرون و خودمون رو خشک کردیم و رفتیم تو اطاق نسترن. همونجور لخت روی تخت دراز کشیدیم و دوباره شروع به لب گرفتن از هم کردیم. من همونطور که نسترن روی تخت خوابیده بود شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن بدن نسترن و آروم رفتم سراغ کسش. نسترن پاهاش روباز کردو فهمیدم که دوباره دوست داره که سکس داشته باشه. راستش من هم احساس میکردم که دوست دارم یه بار دیگه ارضا بشم. شروع کردم به خوردن کسش که هنوز بوی صابون میداد. کسش حسابی خیس شده بود. به صورت 69 قرار گرفتیم و نسترن شروع به خوردن کیر من کرد. کمی طول کشید تا کیر من دوباره بیدار بشه و آماده سکس بشه. نسترن رو خوابوندم روی تخت و بین دوتا پاش قرار گرفتم و کیرم رو به مهمونی کس خیسش فرستادم. نسترن آه و ناله میکرد و با پنجه های ظریفش بالش زیر سرش رو چنگ میزد. من هم که دوباره آتیش شهوت تمام وجودم رو گرفته بود با تمام قدرت ضربه میزدم و از لرزش بدن و سینه های ناز نسترن بیشتر حشری میشدم. بعد از نسترن خواستم تا تو همون حال پاهاش رو جفت کنه و من هم پاهام رو دوطرف بدن اون گذاشتم. کیرم توی کس نسترن بود و توی این حالت هم فشار بیشتری به کیر من میومد و هم به کس نسترن و همین فشار باعث لذت و تحریک بیشتر هردومون شد. نزدیکه به 15 دقیقه تو همون حال نسترن رو میکردم و با زبونم سینه ها و گوش و گردن نسترن رو قلقلک میدادم. نسترن لرزید و من رو به خودش فشرد و ارگاسم شدم و من هم با دیدن حالت اون بیشتر تحریک شدم و درد خوشایند انزال رو زیر تخمهام حس کردم. کیرم رو کشیدم بیرون و همه آب گرمم رو روی سینه ها وشکم نسترن خالی کردم.
نمیدونم بعد از این سکس طولانی، چقدر تو بغل هم خوابیده بودیم. وقتی بیدار شدم دیدم نسترن رفته و لباس پوشیده و لباسهای من روهم برام آورده گذاشته روی تخت. بلند شدم و لباس پوشیدم و با هم رفتیم پایین. نسترن شام رو آماده کرد و هر دو باهم خوردیم. خیلی خسته بودم و دوست داشتم بخوابم. انرژی زیادی از دست داده بودم.
ساعت تقریباً 2 بعد از نیمه شب بود و من ونسترن تو بغل هم روی کاناپه به خواب رفته بودیم که من احساس کردم کسی بالا سر ما ایستاده. ناخودآگاه چشمهام رو باز کردم و بیتا رو دیدم که جلوی کاناپه ایستاده و داره ما رو نگاه میکنه. با دیدن چشمهای باز من لبخندی زد و آروم گفت: خوبه بهتون گفتم شیطونی نکنید. اگه نمیگفتم چکار میکردید؟
خندیم و بلند شدم و نسترن هم بیدار شد و با دیدن مادرش بلند شد و در حالی که چشمهاش رو می مالید گفت: کی اومدی، مامان؟
بیتا گفت: همین الان. پدرام امشب اینجا میمونه؟
گفتم: نه، اگه اجازه بدید باید برم. فردا هم باید برم سر کار هم یه سری به ماشینم بزنم ببینم به کجا رسیده کارش.
بیتا گفت: باشه، اسرار نمیکنم. پس بلند شو تا من برسونمت.
گفتم: نه، مزاحم شما نمیشم. یه آژانس زنگ بزنید، من خودم میرم.
نسترن پرید تو حرفم و گفت: نه دیگه بذار من و مامان میرسونیمت.
با دیدن حالت لوس و چشمای قشنگ و خواب آلود نسترن قبول کردم و با هم به سمت خونه راه افتادیم.
فردای اون روز پدرم گفت: امروز کارت رو تعطیل کن. من خودم زنگ میزنم به آقا نوید میگم که تو کار داری و نمیتونی بری فروشگاه. خیلی کار داریم.
بعد از خوردن صبحونه در حالی که من هنوز خسته و کوفته بودم، از خونه زدیم بیرون. اول یه سری به ماشینم زدیم و نقاش نمایندگی گفت که تا فردا کارش تمومه. بعد پدرم با تلفن همراهش به همون شماره صاحب بلیزر زنگ زد و گفت: خوب، فکراتونرو کردید؟ …. بسیار خوب ما میایم دم در خونتون تا ببینیم شما چه جوابی برای ما دارید.
گوشی رو قطع کرد و به طرف آدرسی که من بهش دادم راه افتادیم. وقتی که به خونه مورد نظر رسیدیم، بلیزر مشکی توی کوچه پارک بود و یه پسر جوون به همراه یه آقای نسبتاً مسنتر که بعداً معلوم شد پدرشه کنار اون ماشین ایستاده بودند. وقتی که ما به اونها رسیدیم و پدرم خودش و من رو معرفی کرد و جریان رو براشون گفت، پدر اون جوون که اسمش فرهاد بود گفت: من صد دفعه به این پسر گفتم که ماشینت رودست دوستات نده. یه وقت مثل اینبار مشکلی پیش میاد، میوفته گردن تو. ولی اصلاً به حرف من گوش نمیده. اون روز هم ماشینش دست یکی از دوستاش بوده و حتی خودش هم نمیدنسته که دوستش تصادف کرده. تازه همین الان ما متوجه سابیدگی و رنگ روی سپر و گارد جلو شدیم.
پدرم گفت: خوب اون دوستی که پسر شما ماشین رو بهش داده، کی بوده؟
فرهاد پرید جلو و گفت: حالا هر کی که بوده، مهم نیست. من خودم تمام خسارت شما رو بهتون میدم. شما اصلاً فکر کنید من این کار رو کردم.
پدرم لبخندی زد و گفت: نه پسرجان، ما دنبال خسارت نیستیم. ما فقط میخوایم بدونیم که کی اینکار رو کرده. البته میدونیم که این تصادف از قصد بوده. حالا اگه تو نگی که کی پشت این ماشین بوده ما مجبوریم شکایتنامه خودمون رو بر علیه تو تنظیم کنیم و مطمئن باش که توی دردسر میوفتی. چون به اندازه کافی شاهد داریم که بتونیم تو رو متهم کنیم. پس بهتره که خودت رو فدای دوستی که اینقدر نارفیقه نکنی.
پدر فرهاد به حرف اومد و گفت: این آقا راست میگند. اون دوست اگه واقعاً دوست بود، هیچوقت از تو و ماشینت سوء استفاده نمیکرد. پس بگو و خودت رو توی دردسر ننداز و ما رو هم گرفتار نکن.
فرهاد کمی مکث کرد و بعد من من کنان گفت: تورو خدا فقط نگید که من بهتون گفتم.
پدرم گفت: مطمئن باش من کاری میکنم که اون طرف نفهمه که تو به ما جریان رو گفتی.
فرهاد سرش رو انداخت پایین و گفت:آرش، آرش از دوستان دوران دبیرستان من بود و ازم خواست که ماشینم رو یه نصف روزبهش قرض بدم. باور کنید اگه میدونستم میخواد چکار کنه هیچوقت این کار رو نمیکردم.
من و پدرم از فرهاد و پدرش خداحافظی کردیم و به سمت خونه حرکت کردیم. توی راه پدرم گفت: باید یه کاری بکنیم که دیگه آرش به خودش اجازه نده که کینه توزی کنه…

ادامه قسمت نوزدهم: مار زخمی
بعد از ظهر بود و پدرم از سر کار اومد خونه و گفت: امروز باید تکلیف رو یه سره کنیم. دیگه نباید آرش جرأت کنه که برای ما دردسر درست کنه.
پدرم بلند شد و از توی دفتر تلفن شماره خونه آرش اینا رو پیدا کرد و زنگ زد. نمیدونم کی گوشی رو برداشت. پدرم گفت: سلام، من … هستم. آقا آرش خونه هستند؟
…… ممنونم میشم اگه لطف کنید و بهشون بگید که توی دفتر هیئت مدیره منتظرشون هستم.
پدرم گوشی رو گذاشت و به من گفت: بلند شو بریم تو دفتر. اگه اومد که باهاش اتمام حجت میکنم. اگه هم نیومد مجبورم برم دم در خونشون.
با هم رفتیم توی دفتر و منتظر شدیم. یه ربع بعد سر و کله آرش پیدا شد. احساس کردم چهرش مضطربه. مثل اینکه تونسته بود حدس بزنه که جریان از چه قراره. سلام کرد و با دعوت پدرم روی یکی از صندلی ها نشست. پدرم شروع به صحبت کرد: ببین آقا آرش من برای تو و خانواده تو احترام قائلم و دوست ندارم که توی همسایگی بین من و شما سر و صدایی بلند بشه. ولی اگه تو بخوای به این رویت ادامه بدی، من مجبورم که هر طور شده جلوی تو بایستم و مطمئن هستم که اونوقت ممکنه دیوار حرمت بین من با شما از بین بره.
آرش که جا خورده بود، کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت: من نمیدونم درباره چی صحبت میکنید.
پدرم گفت: چند روز پیش اتفاقی برای ماشین پدرام پیش اومد که از این قراره… (داستان رو بدون گفتن اقداماتی که من و پدرمکردیم براش تعریفکرد.
آرش که رنگش پریده بود گفت: خوب این داستان چه ربطی به من داره؟
پدرم اخمهاش رو در هم کشید و خیلی جدی و خشک که باعث ترس من هم شد چه برسه به آرش گفت: من صاحب اون ماشین رو پیدا کردم و ازش شکایت کردم. شاهد و دلیل کافی هم برای متهم کردنش دارم. صاحب اون ماشین آقای فرهاد … هست که فکر میکنم تو خوب میشناسیش.
وقتی آرش اینحرف رو شنید خشکش زد و به تته پته افتاد و گفت: من … من نمیشناسمشون.
پدرم گفت: ولی ایشون خیلی خوب تورو میشناسند. قرار شده که ایشون هم شکایت نامه ای بر علیه کسی که اون تصادف رو کرده و فرار کرده تنظیم کنند و به پرونده شکایت ما اضافه کنند. در این صورت هر دو شکایت متوجه شخص راننده میشه. چون آقا فرهاد مدعی شدند که هیچ کدوم از اعضای خانوادشون اون روز و اون ساعت سوار اون ماشین نبودند و برای ادعاهاشون هم شاهد کافی دارند.
آرش به فکر فرو رفت و بعد با بی شرمی خاصی که فقط از خودش ممکن بود سر بزنه گفت: خوب شکایت کنند. این به من چه ربطی داره؟
پدرم گفت: بسیار خوب. پس برای تو هیچ اشکالی نداره که ما شکایتمون رودنبال کنیم و شخصی رو که پشت فرمون اون ماشین بوده به دادگاه احضار کنیم. درسته؟
آرش با پررویی هرچه تمامتر گفت: نه، چه اشکالی داره؟
شاید آرش فکر میکرد که ما داریم یه دستی میزنیم. برای همین نمیخواست بند رو آب بده. ولی اگر هم اینطور بود نشون دهنده کند ذهنیش بود. چون با نشانه هایی که پدرم از مالک خودرو داد، باید میفهمید که ما دروغ نمیگیم.
پدرم موبایلش رو در آورد و یه شماره گرفت و بعد گفت: آقا فرهاد؟ من … هستم. همین الان با کسی که شما مدعی هستید اون روز ماشینتون دستش بوده رودررو نشستم و ایشون مدعی هستند که اون روز پشت ماشین شما نبودند. به این ترتیب من مجبورم که شکایتم را بر علیه شما دنبال کنم و از طریق قانونی مشکل رو حل کنم. شما هم منتظر احضاریه دادگاه باشید تا در اونجا توضیح بدید.
پدرم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و رو به آرش گفت: امیدوارم که همونطور که ادعا میکنی اون ماشین اون روز دست تو نبوده باشه. چون اگر غیر از این باشه خیلی برات بد میشه.
آرش با وقاحت تمام بلند شد و بدون خداحافظی از اطاق خارج شد.
من با تعجب به پدرم گفتم: یعنی چی؟ من فکر میکردم که قضیه ساده تر از اینها حل بشه و بتونیم شر آرش رو کم کنیم.
پدرم لبخندی زد و گفت: اما من انتظار همین رفتار رو از آرش داشتم. مطمئن بودم که بعد از رفتن ما سراغ فرهاد و ماشینش اون با آرش تماس میگیره و داستان رو براش میگه و سعی میکنه تا اثر رنگ ماشین تو رو که روی سپر و گارد ماشینش مونده بود از بین ببره. به همین خاطر هم همون روز با یکی از دوستانم که کارشناس تصادفات بود تماس گرفتم و رفتیم سراغ ماشین فرهاد و اون دوست من با دوربین خودش عکسایی از ماشین فرهاد انداخت که به وسیله اون میشه جریان رو پیگیری کنیم. در ضمن نمونه ای هم از رنگ باقی مونده بر روی سپر اون ماشین برداشت و به همراه عکسها ضمیمه پرونده شکایت کرد.
من با تعجب گفتم: شکایت؟!!! ولی ما که هنوز شکایتی نکردیم.
پدرم باز هم خندید و گفت: تو نکردی. ولی من همون روز شکایتنامه روتنظیم کردم و تشکیل پرونده دادم. آرش هم که فکر میکنه ما هنوز شکایت نکردیم، چون من به فرهاد اینطور گفتم و او هم به آرش همین رو گفته، سریع در سدد از بین بردن آثار و علائم به جا مونده بر روی ماشین براومدند. چون الان که من داشتم از سر کار میومدم راه رو کج کردم و از طرف خونه فرهاد اومدم و خوشبختانه ماشین اونجا بود. هیچ اثری از جای تصادف و رنگ مونده بر روی اون نبود. آرش به خیال خودش مدارک رو از بین برده بود. به فرهاد هم اطمینان داده که ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم. الان هم که به فرهاد زنگ زدم و گفتم که از طریق قانونی اقدام میکنیم اون به من گفت که شما هر کاری که دوست دارید انجام بدید و برای من اهمیتی نداره. از اینجا معلوم میشه که فرهاد هم در جریان اقدام آرش بوده و با اون همدسته. با تمام این حرفها من مطمئن هستم که این بار گوش مالی سختی به آرش خواهم داد.
من گفتم: بابا تو هم یه پا کارآگاهیا. من که عقلم به اینجور جاها قد نداده بود.
پدرم خندید و گفت: بالاخره هرچی باشه من چند سال بیشتر از تو توی این جامعه زندگی کردم و با اینجور مشکلات روبرو شدم. البته دوستان خوبی هم دارم که توی این قبیل موقعیتها راهنمایی و کمکم میکنند تا بتونم مشکلات رو به بهترین نحو حل کنم. تو هم سعی کن در زندگیت دوستانی داشته باشی که بتونند تورو یاری بدند. نه اینکه فقط روزای خوشی باهات باشند و نتونند هیچ مشکلی رو ازت حل کنند. حالا هم بلند شوبریم خونه که الان مامانت شاکی میشه. تو هم دیگه فکرش رو نکن. من خودم دنبال جریان هستم. فردا هم که ماشینت رو گرفتی، بیار همینجا و بذار تا آرش ببینه که ماشینت مثل روز اول شده و کمی بسوزه تا به موقعش آتیشش بزنم.
فردای اون روز ماشینم رو از نمایندگی گرفتم و پدرم نمیدونم به خاطر خوشحالی بیشتر من یا برای سوزوندن بیشتر آرش بهم پول داد تا هم برای ماشینم سیستم صوتی خوب بخرم و هم ماشینم رو اسپرت کنم. منم همون روز رفتم و یه سیستم صوتی باحال روی ماشین بستم و فلاپ و بادگیر بغل و عقب و سقف و رکاب بغل فابریک و چراغهای جلوی هالوژنی ماشینم رو گرفتم و بردم نمایندگی تا نصب کنند. تا غروب گرفتار ماشین بودم و وقتی که کار تموم شد، خودم تو کف ماشینم مونده بودم.اونقدر قشنگ شده بود که هنوزم که هنوزه وقتی عکسهاش رو توی آلبومم میبینم با خودم میگم ایکاش نفروخته بودمش.
از تعمیر گاه یه راست رفتم دم خونه نسترن و اون رو سوار ماشین کردم و رفتم توی خیابون و کلی دور زدم. وقتی مردم چشمشون با دیدن ماشین من روش قفل میشد لذت میبردم. بعد رفتم به سمت خونه خودمون و به نسترن گفتم که میخوام ببرمت خونمون رو ببینی. نسترن هم با کمال میل قبول کرد و با هم رفتیم خونه.
به مجتمع که رسیدیم یه راست رفتم تو محوطه و همونجا ایستادم و پیاده شدیم. افشین و چندتا دیگه از بچه ها که توی محوطه بودند اومدند و دور ماشینم جمع شدند و افشین گفت: پسر!!! این چیه؟ چکار کردی؟ حسابی باباهه رو تیغ زدیا.
گفتم من تیغ نزدم. خودش بهم پول داد و گفت که طبق سلیقه خودم درستش کنم.
توهمون حالی که ایستاده بودم و با افشین و بقیه حرف میزدم و نسترن هم کنار من ایستاده بود، آرش رو دیدم که از آسانسور خارج شد و با دیدن من و نسترن و ماشینم میتونستم آتیش خشمش رو توی چشماش ببینم. خیلی حال کردم که تو اون حال آرش هم اومد و من و ماشین و نسترن رو باهم دید. میدونم که بدجنسیه، ولی دست خودم نبود و از دیدن حس حسادتی که تو چشمای آرش موج میزد خیلی لذت بردم. از روی بدجنسی تو چشمای آرش زل زدم و یه لبخند تمسخرآمیز تحویلش دادم.
توهمون حال بودم که پدرم هم از راه رسید و گفت: خوبه، ماشینت رو که گرفتی و یه دخترخانوم خوشگل روهم که هنوز به من معرفی نکردیشون با خودت آوردی. نمیگی بعضی ها ممکنه سکته کنند؟
بعد خندید و من پدرم و به نسترن و نسترن رو به پدرم معرفی کردم و پدرم در حالی که با نسترن دست میداد رو به من کرد و گفت: خوب دیگه، معرکه گیری بسته. ماشینت رو ببر و بذار تو پارکینگ و مهمونت رو هم ببر خونه تا من هم الان میام. کارت دارم.
وقتی که وارد خونه شدیم و مادرم نسترن رو دید اول جا خورد. ولی بعد خودش رو جمع و جور کرد و اومد جلو و با نسترن دست داد و من اونها رو به هم معرفی کردم و بعد با هم رفتیم توی هال و روی مبل نشستیم. بعد ار مدت کوتاهی پدرم هم اومد و به ما ملحق شد. بعد کمی خوش و بش و صحبت پدرم رو به من کرد و گفت: راستی امروز احضاریه دادگاه برای فرهاد پست شد. من ترتیب استشهاد محلی رو هم از اون کاسبی که بلیزر رو دیده بود، دادم و ضمیمه پرونده شد. دیگه نه فرهاد و نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه زیر هیچ چی بزنه. وقتی این برنامه تموم شد و ما تونستیم آرش رو محکوم کنیم، یه تقاضای تأمین جانی و مالی میکنیم تا جلوی اینجور اقدامات آرش رو بگیریم.
شام خوردیم و ساعت 10 بود که من نسترن رو سوار ماشین کردم و بردم خونشون و یه ساعتی هم اونجا موندم. مادر نسترن اونشب به من گفت که رفتنشون به اتریش قطعی شده و سه روز دیگه با نسترن میرند اتریش و تا یه ماه اونجا میمونند. من که خیلی تو ذوقم خورده بود و میدونستم که از سه روز دیگه تا یک ماه دیگه فرصتی برای بودن با نسترن و بهرمندی از وجود زیبا و شیطون اون رو ندارم همون شب قرار پس فردا رو باهاش گذاشتم تا با هم خلوت کنیم. چون مامانش قرار بود باز بره به یه مهمونی دوره ای که خونه یکی از دوستاش بود و بهترین فرصت برای من و نسترن بود تا با هم باشیم.
دو روز از اون شب گذشت و من صبح بلند شدم و صبحونه رو خوردم. دیگه به لوستر فروشی نمیرفتم و قرار شده بود که از اول شهریور ماه برم بازار و پیش پسر عموم مشغول به کار بشم. ساعت 10 بود که پدرم زنگ زد و گفت: فرهاد با من تماس گرفت و گفت که احضاریه دادگاه به دستش رسیده و شاکی از این بود که ما بهش قول دادیم شکایت نمیکنیم. من هم بهش گفتم که توخودت به من گفتی که هر کاری که دوست داریم بکنیم. در ضمن بهش گفتم که پرونده کامله و حتی درست کردن ماشین هم نتونسته کمکی به اون بکنه و تمام جریان عکس و نمونه رنگ روی سپر رو براش گفتم و گفتم که اگه توی دادگاه بگی که کی اون روز پشت ماشینت بوده و از دادگاه بخوای تا اون رو احضار کنه، بعد از روشن شدن واقعیت من شکایتم رو از تو پس میگیرم و بر علیه اون کسی که ماشینت دستش بوده شکایت میکنم. من فکر نمیکنم که فرهاد بخواد به خاطر آرش خودش رو تو دردسر بندازه.
من خوشحال از پیشرفت قضیه به این شکل رفتم توی اطاقم تا کمی با کامپیوترم ور برم که تلفن اطاقم زنگ زد و من گوشی رو برداشتم و صدای ناز آیلار رواز پشت خط شنیدم که میگفت: سلام.خوبی بی معرفت؟
• چرا بی معرفت؟
• معلوم هست کجایی؟ چرا سراغی از من نمیگیری؟
• ببخشید ولی این چند روز گرفتار بودم.(تمام اتفاقات روبراش تعریف کردم)
• خوب حداقل یه زنگ میزدی.
• گفتم که ببخشید. حالا که داریم با هم حرف میزنیم، با گله و شکایت حال هم دیگه رو نگیریم بهتره، نه؟
• باشه، اینبار میبخشمت. ولی دفعه آخرت باشه اینقدر بی معرفت میشی. خوب، ببینم، فردا کجایی؟
• نمیدونم. چطور مگه؟
• راستش میخواستم با هم باشیم.البته نه بیرون. دوست دارم بیای خونه ما. من تنهام. همه رفتند مسافرت و من موندم تهران. دو روزی تنهام.
• خوب به یکی از دوستات بگو بیاد پیشت.(میخواستم ببینم مزه دهنش چیه)
• جدی؟ یعنی تو دوست نداری بیای پیش من؟
• چرا. ولی اینجور موقعها یه دختر خوب از یکی از دوستای دخترش دعوت میکنه تا بیاد و پیشش بمونه.
• حالا اگه من نخوام دختر خوبی باشم، باید چه کسی رو ببینم.
• باید من رو ببینی. اگه اینطوریه باشه. منم چون پسر خوبی نیستم دعوتت رو قبول میکنم.
• خوبه، پس به پای هم میایم. فعلاً کاری نداری؟
• نه عزیزم، بدرود.
• خدانگهدار.
گوشی رو گذاشتم و با خودم گفتم که عجب وقتم پر شده ها. وقت سر خاروندن ندارم. تو همین افکار بودم که دوباره تلفن زنگ زد. گوشی رو برداشتم و اینبار صدای مژده رو شنیدم: سلام گل پسر. مارو نمیبینی خوشی؟
• نه بابا چه خوشی. نیستی ببینی من چقدر از دوریت لاغر شدم.
• آره جون خودت. خودتی. من تورو میشناسم. تو به خودت بد نمیگذرونی. راست بگو از وقتی من رو ندیدی با چندتا دختر شیطونی کردی؟
• ای بابا، از سقف برو بالا. این حرفا چیه؟ منم و یه مژده خانوم.
• آره میدونم. تو گفتی و منم باور کردم. خوب حالا بگذریم. کی میای شمال؟
• نمیدونم شاید آخر هفته یه برنامه بذارم و بیام.
• با ماشین خودت میای؟
• آره، البته اگه مامان ترسوی من گیر نده.
• خوبه پس من باهات تماس میگیرم تا بدونم کی میای. خیلی دلم برات تنگ شده دیوونه.
• منم همینطور، وروجک.
• پس تا بعد. خدانگهدار.
• بدرود، ماهی سفید من.

قسمت بیستم: تا حالا ماهی سفید روسی خوردید؟

سه شبنه بود. من صبح تا ظهر دنبال یه سری کارها بودم و ظهر بود که با آیلار تماس گرفتم و برای ساعت 6 بعد از ظهر باهاش قرار گذاشتم. آدرس رو ازش گرفتم و قرار شد ماشین رو یه خرده دور تر از خونشون پارک کنم و آیلار هم در ورودی مجتمعی رو که توش زندگی میکرد، باز بذاره تا من سریع برم تو و دم در معطل نشم، تا همسایه ها من رو نبینند.
ساعت شش و ربع بود که با کلی ترس و لرز بالاخره وارد آپارتمان آیلار شدم و یه نفس راحت کشیدم. چون چند بار مجبور شدم کوچه رو بالا پایین کنم تا کسی نباشه و من بتونم برم توی ساختمون. بعد از اینکه نفسم سر جاش اومد، گفتم: بابا، این دیگه چجور مهمون دعوت کردنه؟ من که مردم تا تونستم بیام تو.
• هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. به هر حال ببخشید، ولی اینجا یکی دوتا همسایه فضول داریم که من نمیخواستم تورو ببینند. حالا هم که به خیر گذشت.
• آره خوب، زهره من هم آب شد. فدای سرت.
• ای بدجنس. مگه چندبار گیر افتادی که اینطوری میترسی؟
• گیر که نیفتادم. ولی تجربم هم کم نیست. خطرات زیادی رو از سر گذروندم.
• خوب پسری که اینقدر شیطونی میکنه باید پی خطر رو هم به تنش بماله دیگه.
• ای بابا، من کجام شیطونه؟ پسر به این سر به زیری و مظلومی تا حالا جایی دیده بودی؟
• آره جون خودت، یکی تو خیلی مظلومی، یکی هم چنگیز خان مغول.
• من کجام شبیه چنگیزخانه؟
• مظلومیتت دیگه.
هر دو زدیم زیر خنده و آیلار بلند شد و رفت تا میوه و شربت بیاره. من خونه رو برانداز کردم. خونه خوب و زیبایی بود. البته مثل خونه نسترن اشرافی نبود، ولی زیبا و مرتب بود. آیلار بعد از چند دقیقه با وسایل پذیرایی اومد و کنار من روی کاناپه نشست. من گفتم: اینقدر زحمت نکش. لاغر میشیا. من اومدم اینجا خودت رو ببینم. بشین همین جا و از جاتم دیگه جم نخور.
آیلار خندید و گفت: واقعاً که خوب بلدی دخترا رو خر کنی، ولی من از اون ساده هاش نیستم. بی خودی زبون نریز که من خودم زبون بازم.
• این چه حرفیه؟ دور از جون خر … ببخشید دور از جون شما. خر چیه؟
• ای بدجنس. ( با کوسن روی مبل محکم زد تو صورتم)
کوسن رو گرفتم و گفتم: زدی؟
خندید و گفت: آره، خوب کردم.
منم نامردی نکردم و کوسن رو چنان زدم تو صورتش که یکی از کوسن خورد و یکی از پشتی مبل. آبلار صورتش رو گرفت و گفت: دیوونه، تو شوخی سرت نمیشه؟
خندیدم و بهش نزدیکتر شدم و گفتم: چرا، ولی شوخی بدنی نداشتیم. زدی ضربتی، ضربتی نوش کن. اگر هم نخواستی، اون رو فراموش کن.
خندید و دستش رو از روی صورتش برداشت و زهره ترک شد. آخه صورت من حالا دقیقاً دوسانتی صورتش بود. کمی رفت عقب و اومد چیزی بگه که من انگشتم رو گذاشتم روی لبش و گفتم: هیسسسسسسسس. هیچی نگو.
همینجوری تو چشمای هم زل زده بودیم و انگار با نگاه هامون همه اون چیزایی رو که باید به هم بگیم گفتیم. آروم صورتم رو بردم جلوتر و لبش رو بوسیدم. فقط نگاهم میکرد. حتی پلک هم نمیزد. دویاره لبش رو بوسیدم، اما اینبار طولانی تر. بغلش کردم و گرمای زیاد بدنش رو که نشون دهنده احساس شهوت بالاش بود، حس کردم. لپهای سفیدش گل انداخته بود و چهره ناز و خواستنیش رو زیباتر کرده بود. صورتش رو غرق بوسه کردم و آروم دم گوشش گفتم: دخترای روس همشون اینقدر خجالتی هستند؟
نگاهی به من کرد و آروم گفت: نه، ولی پسرای شیطون ایرانی همشون همینقدر پررو و بی طاقت هستند.
خندیدم و گفتم: خوب مگه بده؟ بدت میاد؟
بازم توی چشمام نگاه کرد و گفت: کدوم دختر دیوونه ای هست که از یه پسر شهوتی پرروی آتیشپاره مثل تو بدش بیاد؟
این رو که گفت، انگار به من چراغ سبز نشون داد و حس شهوت من مثل گاو نر وحشی که در حصارش رو باز کنند و با شتاب وارد صحنه گاو بازی بشه، وارد صحنه ذهن من شد و من دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و شروع کردم با ولع تمام گردن و نرمه گوشش رو خوردن و لیسیدن. همونطور که نشسته بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد، نفسهاش به شماره افتاد و بعد آروم دستهاش رو کرد توی موهای من و شروع کرد با موهای من بازی کردن. من آروم رفتم پایینتر و دکمه های پیراهن آیلار رو که منگنه ای بود دونه دونه باز کردم. به وسطای پیراهنش که رسیدم متوجه شدم که سوتین نبسته.ادامه دادم و بالاخره دوتا سینه ناز و نوک تیز و سرحال جلوم ظاهر شد. سفید بودند با نوکی صورتی رنگ که هر مردی رو وسوسه میکردند تا ازشون بچشه. آروم نوک یکیشون رو کردم توی دهنم و شروع کردم به خوردن. درعین شق و رق بودن، خیلی نرم بود. سینه هاش رو به نوبت توی دهنم میکردم و میخوردم و میلیسیدم و نوکش رو گاز گاز میکردم. آه و ناله های آیلار شروع شده بود و پراهنشم کامل از نتش دراومده بود. خوابوندش روی کاناپه و بعد از باز کردن دگمه شلوارش، زیپش رو با دندون گرفتم و باز کردم. بعد آروم شلوار و شورت قرمز رنگش رو در آوردم. حالا آیلار مثل یه پری دریایی زیبا و سفید با اون بدن کشیده و مرمریش جلوم روی کاناپه لخت خوابیده بود. آروم بلند شدم و لباسهام رو در آوردم. بعد رفتم سراغ کسش و بعد از چند بوسه شروع به لیسیدن اون کردم. آیلار پاهاش رو از هم باز کرده بود و کس خوش فرمش با اون لبه های ظریف و زیبا و گوشتی صورتی رنگ نمایان شده بود. شروع کردم به لیسیدن و خوردن کسش و با هر لیسی که میزدم آیلار پیچ و تابی به بدن خودش میداد و آه و ناله میکرد. بعد آیلار بلند شد و من رو روی کاناپه به صورت دمر خوابوند و خودش هم کنار کاناپه زانو زد. با نوک ناخنهای بلندش پوست پشت من رو آروم لمس میکرد و از پاهام به طرف شونه هام و بر عکس حرکت میکرد. قلقلک لذتبخشی باعث میشد که دریای شهوت من طوفانی تر بشه. بعد دستش رو برد لای پاهای من و با نوک ناخنهاش شروع به نوازش خایه من کرد. اونقدر لذت داشت که من سرم رو در کوسن کاناپه کرده بود و از زور لذت فریاد میزدم. بعد من رو برگردوند و همین کار رو با روی تنم کرد. با نوک ناخنهاش سینه و شکمش من رو لمس میکرد که باعث لرزشهای خفیفی در بدنم میشد و شهوت من رو دوچندان میکرد. آروم صورتش رو به کیر من نزدیک کرد و اون رو بوسید و بعد شروع به خوردن کرد. آروم کیرم رو داخل دهنش میکرد و میمکید و بانوک زبونش سر کیرم و تخمهام رو قلقلک میداد. من داشتم دیوونه میشدم. دیگه طاقت نیاوردم و بلند شدم و پشت آیلار قرار گرفتم. آیلار در حالی که روی زمین، جلوی کاناپه زانو زده بود دستهاش رو روی کاناپه گذاشت و باسن سفید و سفتش رو به طرف من داد وتوی همون حال گفت: مواظب باش. جلوم ورود ممنونعه.
خندیدم و گفتم: مواظبم. من کارم رو خوب بلدم جیگر.
کیرم رو گذاشتم لای رونهای آیلار. طوری که مماس با کسش باشه و شروع کردم به عقب و جلو کردن. کم آب کس آیلار باعث خیس شدن رونهاش و کیر من شد و من بعد از اینکه با آب دهن سوراخ کونش رو لیز کردم و کمی با انگشت با سوراخش بازی کردم تا نرم و باز بشه آروم سر کیرم رو گذاشتم دم سوراخ کونش و شروع کردم به فشار دادن. تازه سر کیر من رفته بود تو که آیلار جیغی زد و با ناله گفت: آخخخخخخخخخخ، سوختم. یواشتر، آروم بکن تو.
من از کمر آیلار گرفتم و آروم و با حرکات پشت هم عقب و جلو، کیرم رو تا ته کردم توی کونش. تنگ و داغ بود. آیلار ناله میکرد و میگفت: آخخخخخ، بکن، بکن، ولی آروم.
من شروع کردم به تلنبه زدن و آروم آروم به سرعت و شدت ضربه هام اضافه کردم. آیلار در حالی که آه و نالش خونه رو برداشته بود با دستش کسش رو میمالید. بعد از چند دقیقه آیلار رو طوری روی کاناپه قرار داد که باسن نازش روی دسته کاناپه بود و به سمت بالا قرار گرفته بود. من بغل دسته کاناپه ایستادم و کیرم رو دوباره فرستادم توی کونش. همونطور که ضربه میزدم، دستم رو دور رونهای سفید و صافش حلقه کردم و با شصت دستم کس و چوچولش رو مالیدم. همینطور ضربه میزدم که آیلار جیغی کشید ومن احساس کردم که سوراخ کونش تنگ و گشاد میشه. لرزش خفیفی توی بدنش حس کردم که نشون میداد به ارگاسم رسیده. من همچنان تلنبه میزدم. کم کم من هم احساس کردم که زیر تخمهام داغ شده و آبم داره با فشار میاد که بریزه بیرون. کیرم رو کشیدم بیرون و آبم رو روی کس آیلار که جلوم بود ریختم. قسمت مایع آبم از کناره های کسش سرازیر شد و چون بدنش سرازیر بود. به سمت شکمش سر خورد و بعد از اینکه نافش رو پر کرد باز هم جلوتر رفت و رسید به لای سینه های کله قندی آیلار. من که بی حال شده بودم همونجا روی یکی از مبلها نشستم و خودم رو ولو کردم روی مبل. آیلار هم بعد از اینکه چند دقیقه ای تو همون حالت موند، بلند شد و خودش رو با دستمال تمیز کرد و اومد طرف من و روی زانوم نشست و کیر من رو که از حال رفته بود گرفت توی دستش و گفت: پدرام، خیلی باهات حال کردم. این پدرام کوچولو هم خوب کارش رو بلده ها!! (منظورش از پدرام کوچولو کیرم بود).
نگاهی به صورت آیلار که از بس پوستش سفید و شفاف بود میشد رگهای زیر پوستش رو دبد، انداختم و گفتم: من هم با تو خیلی حال کردم. تا حالا ماهی سفید روسی به ای گندگی نخورده بودم که اونم خوردم.
آیلار زد زیر خنده و خودش رو انداخت توی بغلم و سرش رو گذاشت روی سینه من و دستش رو دور کمرم حلقه کرد. من هم آیلار رو در آغوش گرفتم و یه بوس از پیشونیش برداشتم و هردو بیحال و ساکت دقیقه ها توی همون حالت موندیم.
آخرای شب بود و من میخواستم برگردم خونه که آیلار با نگرانی گفت: من از تنهایی میترسم. میشه امشب رو پیش من بمونی؟
فکری کردم و گفتم: باشه، فقط برای اینکه خونه نگران نشند باید یه زنگ بزنم و به پدرم بگم که امشب مهمونم و تا صبح نمیام.
گوشیم رو درآوردم و به پدرم زنگ زدم . حدود ساعت 2 بعد از نیمه شب بود که من و آیلار کنار هم توی تخت خوابیدیم و بعد از کلی حرف زدن و دل دادن و قلوه گرفتن و لب و لوچه متوجه شدم که آیلار خوابش برده. من هم چشمام رو بستم.
فردای اون روز وقتی که رسیدم خونه، پدرم زنگ زد و گفت که روز دادگاه، هفته دیگه، سه شنبه ست. من کمی به کارهای شخصیم رسیدم و بعد از خونه زدم بیرون. با ماشین داشتم میرفتم به سمت خونه نسترن. قرار بود اون شب با نسترن باشم. فردای اون روز نسترن و مادرش برای یک ماه میرفتند اتریش. من کمی حالم گرفته بود. درسته که با چند دختر دیگه رابطه داشتم، ولی با هیچ کدومشون نمیتونستم مثل نسترن راحت باشم. رسیدم به دم در خونه نسترن و زنگ رو زدم. بیتا جواب اف اف رو داد و در رو باز کرد. وقتی که داخل خونه شدم، خبری از نسترن نبود. از بیتا پرسیدم: نسترن کجاست.
• رفته تا پیش یکی از دوستاش، ولی گفت که تو میای و از من خواست که بهت بگم زود برمیگرده.
• خوب، پس من مزاحم نمیشم، میرم بیرون و یه دوری میزنم و بعد باز برمیگردم.
• هنوز با من احساس غریبی میکنی؟ بمون، نسترن هم الان پیداش میشه.
من روی مبل نشستم و بیتا رفت توی آشپزخونه تا قهوه بیاره. وقتی که برگشت من از تعجب چشمام چهارتا شد. بیتا که تا اون موقع همیشه جلوی من یا با شلوار و پیراهن بود یا یه ربدوشام زنانه گل بهی میپوشید،(که اون روز هم تنش بود) وقتی که از آشپزخونه اومد و وارد هال شد، ربدوشامش رو درآورده بود و یه دامن کوتاه مشکی که یه وجب بالای زانوش بود و یه تاپ بندی سفید پوشیده بود که معلوم بود زیرش سوتین نبسته و سر سینه هاش زده بود بیرون. من تا اون روز هیچ نظری به بیتا و هیچ زن شوهر دار دیگه ای نداشتم، با دیدن بیتا با اون لباس و با اون اندام زنانه و متناسب دلم هری ریخت پایین. بیتا اومد و سینی قهوه رو جلوی من نگه داشت تا من قهوه بردارم. همونطور که دولا شده بود، من تونستم از بالای تاپش سینه های خوش ترکیبش رو ببینم. هوش از سرم رفته بود. ولی یک آن به یاد حرفای پدرم افتادم که بهم گفته بود از زن شوهر دار بپرهیز. خودم رو جمع و جور کردم و تشکر کردم. بیتا روبروی من روی مبل نشست و پاش رو روی پاش انداخت. در این حالت من میتونستم تا بالای رونش رو ببینم. داشتم دیوونه میشدم. از یه طرف نمیخواستم با دید سکسی به بیتا نگاه کنم و از طرف دیگه حس شهوتم من رو هل میداد که برو جلو، فرصت رو از دست نده. حسابی گرمم شده بود و حواسم به اندام خوش تراش بیتا بود که با صدای بیتا به خودم اومد که میگفت: خوب، تعریف کن ببینم، چه خبرا؟
• راستش هیچی، خبر خاصی نیست.
• راستش من خیلی دوست ندارم که برم اتریش، ولی پدر نسترن ازم خواسته که برم و بعد از یه ماه با هم برگردیم. نسترن هم از موقعی که با تو دوست شده و چندتا از دوستان قدیمیش رو پیدا کرده، روحیش عوض شده. اون هم دوست داره که بمونه، ولی من نمیتونم تنهاش بذارم و برم. یه روز دو روز نیست. یه ماهه.
• منم دلم برای شما و نسترن تنگ میشه. کاش میتونستم باهاتون بیام.
• خوب بیا بریم.
• تعارف شاه عبدالعزیزمیه دیگه، نه؟ من که تا تکلیف سربازیم معلوم نشه نمیتونم از کشور خارج بشم. گذشته از اون شما فردا میخواید برید و من توی کمتر از 24 ساعت چطوری میتونم ویزا و بلیط بگیرم؟
• راست میگی، به اینهاش فکر نکرده بودم. بگذریم. چشم به هم بزنی دوباره برگشتیم. خوب از خودت بگو. کارت رو چکار کردی؟
من کمی با بیتا صحبت کردم و در تمام طول صحبتمون من داشتم با خودم کلنجار میرفتم که با این پری خوش اندامی که جلوم نشسته چکار کنم. نمیتونستم ازش چشم بردارم و در عین حال هم نمیتونستم که ازش کام بگیرم. توی همین افکار بودم که بیتا بلند شد و آروم اومد کنار من و روی مبل نشست و دستش رو گذاشت روی رون من گفت: کجایی؟ حواست پرته.
من خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: هیجا … تو فکر این بودم که ایکاش میشد باهاتون بیام.
بیتا توی چشمای من نگاه کرد و آروم و با عشوه گفت: ولی چشمای قشنگت چیز دیگه ای میگند.
با شنیدن این حرف سرتا پام آتیش گرفت. ولی باز به خودم مسلط شدم و گفتم: نه، جدی میگم.
بیتا دستش رو دور گردنم انداخت و صورتش رو به من نزدیک کرد و گفت: من میدونم که تو داری به چی فکر میکنی و من هم از این فکرت خیلی خوشم میاد. میدونی که خیلی وقته از شوهرم دورم و نتونستم خودم روتخلیه کنم. میدونم که تو اهل سکس هستی و من دوست دارم که باهات سکس داشته باشم.
من تمام وجودم شروع به سوختن کرد. ایکاش رفته بودم بیرون. ایکاش میشد از اونجا فرار کنم. نمیخواستم با کسی سکس داشته باشم که میدونستم مال کس دیگه ایه و از طرفی هم مادر دختریه که من دوست دارم همیشه باهاش رابطه داشته باشم. میدونستم اگر اینبار رو با بیتا سکس میکردم، دیگه نمیتونستم جلوی سکسهای بعدی رو بگیرم و همین موضوع یا باعث دردسرم میشد و یا حداقل باعث کدورت بین من و نسترن میشد. خودم رو از توی بغل بیتا کشیدم بیرون و به صورتش نگاه کردم. اصلاً به اون صورت زیبا و معصوم نمیومد که بخواد به شوهرش خیانت کنه. آروم گفتم: بیتا خانوم،درسته که من جوونم و حس شهوتم بالاست و شما هم زنی زیبا و خوش اندام هستید و هر مردی آرزو داره که با زنی مثل شما سکس داشته باشه، ولی این کار رو از من نخواید. من نمیتونم به آقای … خیانت کنم و از رابطم با دختر شما سوء استفاده کنم و فقط به فکر شهوت رانی خودم باشم. توی زندگی به غیر از شهوت و لذت چیزهای دیگه ای هم هست که گاهی در مقابل شهوت سد میزنه و اون رو کنترل میکنه. من دوست ندارم که به خاطر ارضا شدن شهوتم در مقابل وسوسه آمیزش با شما، دوستی با نسترن رو از دست بدم و همیشه از دیدن روی نسترن و پدرش خجالت بکشم. پس من رو معاف کنید.
این رو گفتم و به سمت در حیاط حرکت کردم تا از خونه خارج بشم که صدای بیتا من رو از رفتن بازداشت که میگفت: صبر کن. عجله نکن. اشتباه هم نکن. من هم دوست نداشتم و ندارم و نخواهم داشت که به شوهرم خیانت کنم و به خاطر لحظه ای شهوت رانی پشت پا به خیلی چیزها بزنم. راستش، من میخواستم عکس العمل تورو ببینم و بدونم که پسری مثل تو تا چه حد میتونه روی خودش کنترل داشته باشه. میخواستم بدونم که آیا تو فقط برای شهوت رانی با نسترن من دوست شدی، یا اینکه دوستی برات مهمه و در کنار دوستیت با نسترن، از وجود همدیگه هم لذت میبرید. میخواستم بدونم که تو در مورد رابطت با دخترها و زنها چه جور رفتاری داری. یه رفتار لاابالی و بی قید و بند که فقط هدفش سکس و شهوت رانیه یا اینکه رفتاری با حد و اندازه های مشخص و خط قرمز های معلوم که از اونها عبور نمیکنی. خوشبختانه خیالم رو راحت کردی. معلومه که پدر و مادرت خوب تونستند تورو هدایت کنند و خودت هم پسر خوبی هستی و حد و حدود خودت رو میشناسی.
من که تا اونموقع پشتم به بیتا بود، با تموم شدن حرفش برگشتم و دیدم که شال بلندی رو که روی پشتی کاناپه افتاده بود برداشته و دور خودش پیچیده و بلند شده و داره به طرف آشپزخونه میره. من همونجا ایستادم تا از آشپزخونه بیاد بیرون. وقتی که برگشت روبدوشامش تنش بود و با لبخند گفت: خوب، حالا دوست دارم که بیای اینجا بشینی و با هم قهوه بخوریم و در ضمن اتفاق امروز رو فراموش کنی و مثل قبل دوستیت رو با نسترن و خانواده ما ادامه بدی.
من خندیدم و گفتم: من فراموش میکنم، ولی این رو بدونید که امتحان سختی ازم گرفتید. چیزی نمونده بود که کنترلم رو از دست بدم.
بیتا با نگاه مهربونی بهم گفت: اوه، من که دیگه پیر شدم. دخترای جوونند که باید دل تورو ببرند.
سرم رو انداختم پایین و گفتم: به چشم مادری باید بگم که واقعاً اندام و چهره زیبا و متناسبی دارید و اگه کس دیگه ای به غیر شما بود و میدونستم که مجرده شاید الان قضیه 180 درجه فرق میکرد.
بیتا بازهم خندید و گفت: ای زبون باز کلک، خیلی خوب دیگه بیا اینجا بشین تا نسترن بیاد، اینقدر هم زبون نریز، چون ممکنه ایندفعه واقعاً حالی به حالی بشم و یه کاری دست تو و خودم بدم. در ضمن از این به بعد هم من رو با اسم کوچک و بدون ” خانوم” صدا میکنی اینقدر هم رسمی باهام حرف نمیزنی. دوست دارم باهام راحتتر باشی… .
من هم در حال که به سمت مبل میرفتم تا بشینم گفتم: چشم بیتا خانو …، ببخشید، بیتا جون… .

قسمت بیست و یکم: رشت، شهر دختر خوشگلا

بالاخره نسترن اومد و بیتا هم به مهمونی رفت و من و نسترن بازم با هم تنها شدیم. میخواستم اون شب خودم رو از لذت وجود نسترن پر کنم تا تلافی یه ماهی رو که نیست در بیارم. به خاطر همین برای اولین بار با خودم کرم بیحسی برده بودم. دوست داشتم یه سکس طولانی داشته باشم.
بعد از نیم ساعت که از رفتن بیتا گذشته بود، من و نسترن توی اطاق اون، روی تخت خوابیده بودیم و از هم لب میگرفتیم و با هم ور میرفتیم. من گونه ها و گردن نسترن رو میبوسیدم و میخوردم و از باغ لباش گل میچیدم. به نظرم اون شب نسترن هم زیباتر شده بود و هم شهوتی تر. لباسامون رو در آوردیم و کنار هم خوابیدیم. پوست سفید و داغ نسترن به بدنم چسبیده بود و من رو سرشار از لذت میکرد. مدتی طولانی فقط هم دیگه رو میبوسیدیم و میلیسیدیم. من رفتم سراغ سینه های ناز و سفید نسترن و شروع به خوردن کردم. نفسهای نسترن به شماره افتاده بود. در همون حال دستم روی کس نسترن بود و اون رو می مالیدم. معلوم بود که نسترن هم خیلی حشری شده. کسش حسابی آب انداخته بود و خیس و لیز شده بود. آروم رفتم سراغ کسش که مثل همیشه تر تمیز و عطراگین بود. همیشه به کسش عطر میزد. اگر هم نمیزد، اونقدر زیبا و خوردنی بود که من نمیتونستم از خوردنش صرف نظر کنم. سرم رو لای رونهای سفید و مرمری نسترن گذاشتم و با ولع شروع به خوردن کسش کردم. زبونم رو لای کسش میکردم و از بالا تا پایینش رو میلیسیدم و گاهی هم زبونم رو توی سوراخش میکردم. نسترن به بدن ناز و ظریفش پیچ و تاب میداد و با آه و ناله هاش به هر حرکت من جواب میداد. اونقدر کسش رو خوردم که نسترن به لرزه افتاد و رونهاش رو به دوطرف سرم چسبوند و موهام رو چنگ زد و از ته دل جیغ کشید. فهمیدم که به ارگاسم رسیده. خیلی زود ارضا شده بود. معلوم بود که خیلی حشریه. مدتی تو همون حالت موندیم تا نسترن پاهاش شل شد و از دوطرف صورتم جدا شد. من آروم بلند شدم و کنارش دراز کشیدم و دوباره شروع به لب گرفتن و لمس اندام خوش فرمش کردم. چند دقیقه بعد دوباره احساس کردم که بدن نسترن داغ شده. بلند و شد و بعد از این که از لبم شروع کرد و به سمت پایین تمام بدن من رو بوسید و لیسید، رفت سراغ کیرم. اون رو توی دستاش گرفته بود و میبوسید. بعد رفت سراغ تخمام و اونها رو لیسید و به نوبت توی دهنش کرد و مکید. لذت زیادی با هر حرکت نسترن به وجود من سرازیر میشد. بعد نسترن آروم کیرم رو کرد توی دهنش. داغ و مرطوب بود. به تدریج تمام کیرم رو تا ته حلقش فرو کرد. یه لحظه در اثر فشاری که کیر من به حلقش وارد کرده بود حالت هق بهش دست داد، ولی کیرم رو در نیاورد و تمون جوری تو دهنش نگه داشت. آروم کیرم رو درآورد و من دیدم که مقدار زیادی بزاق از کیرم سرازیره. شروع به ساک زدن کرد و با دستش تخمهام رو ناز میکرد و قلقلک میداد. من از شدت لذت داد میزدم. اولین باری بود که صدام اونجوری بلند شده بود. نسترن بلند شد که بشینه روی کیرم. گفتم: صبر کن.
دست کردم توی جیب شلوارم که کنار تخت بود و کرم بیحس کننده رو درآوردم و کمی ازش زدم به سر کیرم و مالیدم بهش. بعد از چند دقیقه احساس کردم کیرم بی حس شده. حالا نسترن نشست روی من و آروم کیر من رو با سوراخ کسش تنظیم کرد و با حرکات دورانی، همراه با فشار کیرم رو فرستاد اون تو. با اینکه کیرم بی حس شده بود، ولی گرمای کس نسترن رو حس میکردم. نسترن اول آروم شروع به بالا و پاین کردنم و چرخوندن کمرش کرد. ولی بعد از مدتی با حالتی که نشون میداد دوباره شهوت وجودش رو فرا گرفته، با سرعت و شدت زیادی حرکت میکرد و من هم با حرکات کمر خودم به شدت ضربه ها اضافه میکردم. با هر ضربه تمام بدن نسترن، به خصوص سینه ها و کپلهای نازش که توی دستای من بودند، میلرزید و موهاش افشون میشد. نسترن از سر لذت، جیغ میزد و با ناخنهای بلندش سینه من رو چنگ میزد. من هم گاهی سینه هاش رو توی دستام میگرفتم و میمالیدم و گاهی هم روی کپلهای باسن نازش ضربه میزدم. تو همون حالی که کیرم توی کس نسترنبود، چرخیدیم و نسترن زیر قرار گرفت . پاهای ظریف و نازش رو دور کمر من حلقه کرد. من هم با تمام قدرت شروع به تلنبه زدن کردم.نسترن با دستاش میله های بالای تختش رو گرفته بود و جیغ میزد. هردوتامون دیوونه شده بودیم و صداهامون با هم قاطی شده بود و فضای اطاق رو پر کرده بود. سینه های نسترن توی دستای من بود و میمالیدمشون و گاهی هم میخوردمشون.
حالا نسترن قنبل کرده بود و باسن نازش رو که در اثر ضربه های من سرخ شده بود داده بود طرف من. من بعد از اینکه تمام باسنش رو غرق بوسه کردم آروم کیرم رو گذاشتم دم کسش که از لای رونای سفیدش زده بود بیرون. شروع کردم به تلنبه زدن و نسترن هم با حرکات جلو و عقب خودش ، شدت ضربه هارو بیشتر میکرد. حالا صدای برخورد بدنهامون با هم به صدای آه و ناله های نسترن و نفسهای تند من اضافه شده بود و یه سنفونی شهوت راه انداخته بود.
من بلند شدم و کنار تخت ایستادم و نسترن هم در حالی که جلوم دولاشده بود و باسنش رو کاملاً داده بود بالا و دستاش رو روی لبه تخت ستون کرده بود، جلوی من قرار گرفت. من دوباره کیرم رو گذاشتم دم کسش و با یه فشار فرستادمش تو. همونطور که تلنبه میزدم روی کمر نسترن خم شدم و در حالی که کمرش رو میبوسیدم و میلسیدم با دستاهام سینه هاش رو میمالیدم. تو همون حال نسترن یه پاش رو بلند کردو من رونش رو بغل کردم و پاش رو آوردم بالا و شروع کردم به کردن.
حالا من ایستاده بودم و نسترن در حالی که دستاش رو دور گردنم انداخته بود و پاهاش رو دور کمر حلقه کرده بود و مثل کوآلا بهم چسبیده بود، بهم کمک کرد که کیرم رو بکنم توی کسش. وزنش کم بود و من به راحتی در حالی که دستام زیر باسنش بود اون رو بالا و پایین میکردم. وای که چه لذتی داشت. 45 دقیقه بود که داشتم یه نفس با نسترن سکس میکردم، ولی هنوز دوست نداشتم تموم بشه.
یه بار دیگه نسترن رفت روی تخت و قنبل کرد و من پشتش قرار گرفتم. در حالی که کیرم رو توی کسش کرده بودم، با آب دهن سوراخ کونش رو خیس و لیز کردم و با شصتم مالوندم. بعد آروم کیرم رو درآوردم و گذاشتم دم سوراخ کون نسترن و یواش فشار دادم. سر کیرم داغی داخل بدن نسترن رو احساس کرد که نسترن جیغی کشید و گفت: بکن، بکن، فقط آروم. دارم جر میخورم.
این حرف نسترن بیشتر شهوتیم کرد. بالاخره کیرم تا ته رفت توی کونش و نسترن هم که ملافه روی تخت رو چنگ میزد، دائم جیغ میزد. من شروع کردم به تلنبه زدن. نسترن گاهی با کس خودش ور میرفت و گاهی هم با همون دست خیسش تخمهای من رو میمالید. من کم کم داشتم داغ میشدم و میدونستم که انزال نزدیکه. آروم کیرم رو کشیدم بیرون و رفتم توی دستشویی و حسابی کیرم رو شستم و دوباره برگشتم و رفتم سراغ نسترن که حالا طاق باز روی تخت خوابیده بود و داشت با خودش ور میرفت. یه راست رفتم سراغ کسش و دوباره شروع کردم به خوردن. داشت دیوونه میشد. سرم رو گرفت و آورد بالا و گفت: بکن توش. میخوام کیرت رو تو کسم حس کنم.
کیرم رو گذاشتم دم کس خیسش و دوباره شروع کردم. خودش هم با شدت با چوچولش بازی میکرد و میمالیدش. با شدت ضربه میزدم. پاهای نسترن که دور کمر من حلقه شده بود، فشارش بیشتر شد و بدن نسترن شروع به لرزیدن و پیچ و تاب کرد و بعد از چند ثانیه صدای جیغ بنفش نسترن که از سر لذت بود تمام خونه رو پر کرد. من همونطور ضربه میزدم و با سینه های نسترن که حالا دیگه از حال رفته بود و میگفت زود باش، بیا، میخوام همه آب داغت رو بخورم. بازی میکردم)
من احساس کردم که زیر تخمهام داغ شده و درد لذت بخش انزال رو زیر شکمم حس کردم. سریع کیرم رو کشیدم بیرون و بلند شدم و نسترن هم در حالی که جلوی من روی دوزانو نشسته بود کیرم رو گرفت و شروع به ساک زدن کرد. موقعی که اولین قطرات آبم اومد، نسترن کیرم رو آورد بیرون و دهن بازش رو طوری با کیرم تنظیم کرد که همه آبم ریخت توی دهنش. بعد همه آبم رو غورت داد و کیرم و مکید و تا آخرین قطره آبم رو کشید بیرون.
هر دومون روی تخت دراز کشیدیم و من در حالی که نسترن رو بغل کرده بودم و میبوسیدم گفتم: حیف که تو داری میری، خیلی به بودنت عادت کرده بودم. نمیدونم تواین مدتی که نیستی باید چکار کنم.
نسترن خندید و گفت: بدجنس، تو که به خودت بد نمیگذرونی. این مدت رو با دخترای دیگه سر کن تا من برگردم.
• تنها دختری که اینقدر با خودش و خانوادش راحت بودم و میتونستم هر وقت که میخوام ببینمش تو بودی و هستی. نمیدونم چرا، ولی فکر اینکه نمیتونم یه ماه تورو ببینم و باهات باشم داره دیوونم میکنه.
• اشکال نداره. زود میگذره. من هم سعی میکنم از اونجا برات زنگ بزنم.
• شنیدن که بود مانند کرد… ببخشید، دیدن.
یه نیشگون ازم گرفت و گفت: ای بدجنس، پس تو من رو برای همین میخوای.
خندیدم و گفتم: نه فقط برای همین، ولی خوب، یکی از دلایلش اینه. مگه تو من رو برای چی میخوای؟
خیلی جدی نگاهم کرد و بعد آروم گفت: راستش پدرام، میدونی؟ نمیدونم چطوری بگم. … من… من فکر میکنم که دارم عاشقت میشم.
توی چشمای قشنگش خیره شدم. احساس کردم واقعاً داره راست میگه. یه معصومیت خاص توی نگاهش بود که من تا اون لحظه ندیده بودم. بعد از کمی مکث بهش گفتم: نسترن این کار رو نکن. سعی نکن به من دلبسته بشی. من نمیتونم اون مردی باشم که تورو خوشبخت کنه. من و تو دوستیم و قراره که تا آخر باهم دوست بمونیم. پس نخواه که با پیش اومدن حتی فکر ازدواج، دوستیمون از این حال و هوای زیبا و خوشایند در بیاد.
اشک توی چشمای نازش حلقه زد و آروم گفت: میدونم چی میگی. منم سعی خودم رو میکنم. ولی دست خودم نیست. دوستت دارم. نه برای ازدواج و اینجور حرفها. اصلاً تو فکر ازدواج نیستم. ولی باور کن دست خودم نیست. دوستت دارم. عاشقت شدم و میدونم که تو من رو برای ازدواج نمیخوای. با این حال عاشقتم.
این رو گفت و سرش رو توی سینه من قایم کرد و تو همون حال گرمای اشکهاش رو روی سینه ام احساس کردم. موهاش رو نوازش کردم و گفتم: منم دوستت دارم. ولی نه برای ازدواج. بیا به هم یه قولی بدیم. قول بدیم که همیشه و هرجا و با کسی که هستیم به یاد هم باشیم و همدیگه رو فراموش نکنیم و با یاد و خاطرات زیبایی که با هم داشتیم، لحظاتمون و سرشار از لذت کنیم.
آروم زنجیر طلایی رو که دور گردنم بود و اول اسم خودم هم بهش آویزون بود از گردنم باز کردم و بستم دور گردن نسترن و گفتم: هروقت این رو دیدی به یاد من باش.
اشکهاش رو پاک کردم و صورتش رو بوسیدم. نسترن بلند شد و رفت سراغ کشوی اطاقش و بعد چند لحظه برگشت و یه پلاک کارته ضخیم رو روی مچ دست من بست. من نگاهی به پلاک انداختم و با تعجب دیدم که روش نوشته شده “Pedram” گفتم: این … . این چیه؟
خندید و گفت: یه یادگاری کوچیک برای اینکه به یاد من باشی. اگر هم یه زمانی یادت رفت که کی بهت دادتش زیر پلاکت رو بخون. یادت میاد.
پلاک رو برگردوندم و زیرش رو خوندم:”Nastaran”
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی من اینقدر بی معرفتم که عزیزی مثل تورو فراموش کنم؟ بعدشم این رو کی دادی درست کردند؟
خندید و گفت: نه عزیزم شوخی کردم. میخواستم پشت پلاک رو هم بخونی. اون زیر نوشتم تا همیشه اسمم روی پوست تنت باشه. اون پلاک رو هم وقتی که قرار شد من و بیتا با هم بریم اتریش سفارش دادم تا یادگاری بدم بهت. امیدوارم که هروقت میبینیش به یاد من بیافتی.
بلند شدم و بغلش کردم و گفتم: اولاً خیلی ممنون از هدیه و یادگاری قشنگت. دوماً من همیشه به یادت هستم. سوماً کافی بود تو یه شاخه گل سرخ بهم بدی. تازه هیچی هم که نمیدادی مطمئن باش که من هیچ وقت فراموشت نمیکنم.
بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم: دوستت دارم. باور کن. ولی ازم نخواه که … .
دستش رو گذاشت روی لبهام و گفت: میدونم، هرطور که تو بخوای. منم عاشقتم و سعی میکنم با تمام عشقی که بهت دارم، خط قرمزها رو رعایت کنم.
دستش رو بوسیدم و گفتم: ممنونم که درکم میکنی.
اون شب باز هم با هم سکس کردیم و هردوتاییمون تا صبح کنار هم خوابیدیم. صبح که بلند شدم، دیدم نسترن توی اطاق نیست. بلند شدم و رفتم دستشویی و آبی به سر و صورتم زدم و بعد از اینکه سر و ضعم رو درست کردم، رفتم پایین. بیتا با دیدن من گفت: سلام، خوبی پدرام جان؟ صبحت به خیر.
• درود به بیتا جون گل. ممنونم. ببخشید که دیشب اینجا موندم.
• این چه حرفیه؟ خونه خودته. در ضمن برای من که دردسری نداشتی، جای نسترن رو روی تختش تنگ کرده بودی که اونم فکر نمیکنم از این موضوع ناراحت باشه.
هردو خندیدیم و نشستیم کنار میز صبحانه که تو همین حال نسترن هم اومد و گفت: چیه؟ چی دارید پشت سر من میگید؟
بیتا خندید و جریان شوخیش رو به نسترن گفت و نسترن هم با خنده گفت: اِاِاِاِاِاِ…، بیتا!! خیلی بدجنسیا. نمیتونی ببینی؟ خوب شوهر تو ازت دوره و تو حسودیت میشه، بگو.
همه خندیدم و شروع کردیم به خوردن صبحانه.
بعد از ظهر اون روز نسترن و مادرش رو رسوندم فرودگاه و بعد از یه خداحافظی جانانه و عاشقانه که اشک بیتا رو هم درآورد رفتند. پکر بودم. مخصوصاً حالا که احساس میکردم نسترن واقعاً من رودوست داره. ولی من نمیتونستم به خودم اجازه بدم که عاشقش باشم. به دلایل مختلف. یکیشون این بود که من بعد از جریان المیرا به خودم قول داده بودم که عاشق کسی نشم تا زمانی که بدونم واقعاً و کاملاً مال خودمه.
وقتی که رسیدم به مجتمع، افشین رو توی محوطه دیدم که داره میاد به طرف من. وقتی رسید بهم گفت: سلام، پسر معلوم هست کجایی تو؟ بی معرفت شدیا.
• نه افشین جان، موضوع بی معرفتی نیست. یه مدت که گرفتار کار بودم بعدم که جریان ماشین و از همه مهمتر این دخترا رو یکی باید جواب بده دیگه.
• مسخره. آخریش مهمترین دلیلت بود، نه؟
• ای همچین. تا وقتی دخترای حوری بلوری هستند، من چرا باید بیام سراغ توی گوریل انگوری؟
• خفه بابا، بگذریم، پایه مسافرت هستی؟
• کجا؟ کی؟ با کی؟
• ای بابا، یکی یکی. هر جا که شد. خسته شدم از بس توی تهران موندم. یه چندروزی بریم یه گوشه ای صفا کنیم.
کمی فکر کردم و گفتم: خوب بریم رشت. ما توی زیبا کنار یه ویلای دربست داریم که نزدیک دریا هم هست.
• عالیه. چی بهتر از این. پس ماشین و جا از تو، خورد و خوراک هم از من. راستی خودمون دوتا بریم؟
• منظور؟
• هیچی. آخه همینجوری خشک خشک که حال نمیده.
• خوب بردیا رو هم برمیداریم.(افشین قبلاً با بردیا که هم کلاس دانشگاهم بود آشنا شده بود)
• مسخره، منظورم دختر بود.
• من اونجا دوست دختر دارم، بردیا هم که داره، میمونی تو که کون لقت. این مشکل خودته.
• لعنت به اون زبونت. منم شهلا رو برمیدارم میارم.
• دیوونه شدی؟ تو جاده میگیرنمون، چوب تو کونمون میکنند، دیوونه.
• خوب شهلا رو با سواریا ی مسافر کش میفرستیم. خودمون با ماشین میریم.
• حالا بعداً راجع به اون حرف میزنیم. راستی مشروب بر ندار. تو جاده خطرناکه. من توی رشت آشنا دارم. میریم ازش میگیریم.
• حتماً عرق سگی دیگه؟
• نه، هرچی که بخوای داره.
قرارمون رو گذاشتیم و من به بردیا هم خبر دادم تا آماده باشه دو روز دیگه میریم رشت. بردیا هم که خیلی دلش میخواست فرانک رو ببینه قبول کرد و قرار شد که به فرانک مژده هم خبر بده.
شب تو اطاقم نشسته بودم و کتاب میخوندم که تلفنم زنگ زد. گوشی رو برداشتم و گفتم: درود، بفرمایی.
• درود گل پسر. خوبی؟ شنیدم میخوای بیای رشت.
• مژده جون تویی؟ خوبی عزیزم؟
• آره، مرسی. کی قراره بیاید؟
• اگه مشکلی پیش نیاد پس فردا.
• خوبه، بالاخره از اون تهران کوفتی دل کندی.
• به شهر من توهین نکن، لطفاً. تهران با تمام مشکلاتش بازم سرور شهرهای ایرانه و هیچ کجا تهران نمیشه.
• اووووووووووووووووووه. وطن پرست!
• ما اینیم. راستی برنامت رو ردیف کن این چند روزی که اونجاییم با هم باشیما.
• باشه، من و فرانک و یکی دیگه از دوستامون قراره پس فردا بریم دهکده ساحلی و یه چند روز اونجا بمونیم. برنامه ردیفه.
• خوبه، پس فکر همه جارو کردی. گفتی سه نفرید. پس من به افشین بگم تنها بیاد.
• برای چی؟
• خوب دوستت که اونجا هست. افشین رو باهاش جفت میکنیم که هر وقت اومدیم شمال افشین هم تنها نمونه.
• ای بدجنس. دلم برات یه ذره شده، بی شرف. زودتر بیا.
• منم دلم برات تنگ شده، وروجک. میام. زود میام، عزیز دلم.
• خوب، منتظرتم. بدرود.
• بدرود، جیگر.
گوشی رو قطع کردم و شماره افشین رو گرفتم و بهش گفتم که بیخیال شهلا بشه. من اونجا براش یه دوست دختر پیدا کردم.
روز موعود رسید و من و افشین و بردیا، صبح زود حرکت کردیم. قرار بود سر راه بریم رشت و دخترا رو هم برداریم و بریم ویلای ما. مژده خودش ماشین داشت و اینجوری بهتر بود. چون اون وقتا هنوز خیلی بگیر بگیر بود و ما نمیتونستیم راحت با دوست دخترامون هر جایی بریم. تا قزوین رو افشین نشست پشت فرمون و از قزوین به بعد رو من نشستم. جاده رشت اون موقع هنوز پهن نشده بود و خیلی باریک بود. جاتون خالی، ما رو توی دو سه تا پست نگه داشتند و تا تو شورتمون رو هم گشتند تا شاید بتونند یه خلاف پیدا کنند. ماشین من که تابلو بود، مأمورا هم که تشنه آتو. ولی چیزی گیرشون نیومد. وقتی رسیدیم رشت اولین کاری که کردم به یکی از آشناها که بچه رشت بود زنگ زدم و قرار شد که مشروب رو بگیره و با دوست دخترش بیاد ویلای ما. بعد دخترا رو پیدا کردیم و با هم به سمت ویلا حرکت کردیم. قرار بود تا شب توی ویلای ما باشیم و بعد برای شب بریم دهکده ساحلی و تا صبح تو ویلای نسترن اینا باشیم. تو مسیر مقداری لوازم و نوشابه گرفتیم. گوشت و جوجه آماده رو هم که از تهران توی یه کلدمن صندوقی با خودمون برداشته بودیم. رسیدیم به زیبا کنار بعد از اینکه هتل صدا و سیما رو رد کردیم رفتیم به سمت دریا تا رسیدیم به ویلا. در حیاط رو باز کردم و هردو ماشین رفتند تو. ویلای ما جایی قرار گرفته بود که خیلی خلوت و کم رفت و آمد بود و یک نفر از بومی های همون منطقه مراقبت و نظافتش رو بر عهده داشت. تا ما پیاده شدیم و وسایلمون رو جابجا کردیم دوست من که قرار بود از رشت به ما ملحق بشه هم رسید. اسمش جلال بود و دوست دخترش که خیلی هم زیبا و خوش مشرب بود اسمش نازنین بود که نازی صداش میکردند. دوست مژده هم که همراهشون بود اسمش سمیرا بود و خیلی زود با افشین جور شد. تقریباً از همون لحظه که توی ویلا پیاده شدیم سمیرا و افشین شروع کرده بودند روی مخ هم کار کردن. بساط ناهار و ویسکی رو آماده کردیم و منقل رو راه انداختیم تا کباب درست کنیم. بردیا گوشت و جوجه ها رو سیخ کشید و افشین و سمیرا هم به کمک هم کبابها رو روی منقل جابجا میکردند و گرم صحبت بودند.من و مژده هم توی آشپزخونه مخلفات رو آماده میردیم و جلال و نازی هم میز رو میچدند و ویسکی و مزه رو آماده میکردند.
بالاخره وقت ناهار شد و اول همگی دو سه گیلاس ویسکی زدیم و نمه نمه از کباب هم خوردیم. روز خوبی رو داشتیم. بعد از ناهار هرکدوممون یه طرف پرتاب شدیم. من و مژده توی باغ کنار استخر کوچیک ویلا که تازه آب شده بود، روی صندلی ساحلی لم داده بودیم و افشین و سمیرا هم توی باغ قدم میزدند. بردیا و فرانک هم توی اطاق خواب بودند و به بهانه خستگی با هم خلوت کرده بودند. جلال و نازی هم توی هال ویلا روی کاناپه در حال عملیات بودند… .

همونطور که روی تختهای کنار استخر دراز کشیده بودیم، مژده گفت: خوب کاری کردی که اومدی. دلم برات خیلی تنگ شده بود. از وقتی که با تو آشنا شدم دیگه رابطه و رفتار پسرهای دیگه برام جذاب نیست. خوشحالم که که با دوست شدم.
من که میدونستم قسمتی از این تعارفات به خاطر دوری از من و سکسه و قسمتیش هم به خاطر مستی، گفتم: منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم. دوست داری با هم بریم تو اطاق؟
با چشمای مست و خمار از شهوت من رو نگاه کرد و با لبخند نازش بهم فهموند که بریم. بلند شدم و دستش رو گرفتم و رفتیم به سمت ساختمون ویلا. وارد ویلا که شدیم، اولین چیزی که توی هال توجه ما رو جلب کرد، لنگهای بالا رفته نازنین بود که از بالای پشتی کاناپه دیده میشد و باسن لخت جلال که دایم بالا و پایین میرفت. من و مژده نگاهی به هم کردیم و خندیدیم و بی سر و صدا رفتیم توی یکی از اطاقها. هنوز روی تخت جا گیر نشده بودیم که دیدم افشین و سمیرا هم اومدند توی اطاق. هر دوشون مست بودند و میخندیدن. به افشین گفتم: آقای محترم، لطفاً تشریف ببرید بیرون. مزاحم خلوت ما شدی.
افشین خندید و با صدایی کشدار گفت: ای بابا، من که کاری با شما ندارم. من کار خودم رو میکنم و شما هم کار خودتون رو بکنید. عیسی به به دین خودش، موسی هم به دین خودش.
من که میدونستم افشین باز هم در نوشیدن مشروب زیاده روی کرده و بعد که حالش جا بیاد کلی دردسر داریم باهاش، دست مژده رو گرفتم و از اطاق زدم بیرون و به مژده گفتم که مایوش رو بپوشه تا بریم توی استخر. هر دومون مایو پوشیده لب استخر نشسته بودیم و از هم لب میگرفتیم. من یه مایو سرمه ای رنگ پوشیده بودم و مژده هم که با خودش مایو آورده بود، یه مایوی بیکینی یه سری پوشیده بود و تمام برآمدگیهای بدنش نمایان شده بود. سینه های گرد و نازش با اون نکهای برآمده و باسن خوش فرمش با اون قوس و چاک خواستنیش و حتی کس گوشتی و قلنبه شدش، همه و همه من رو تشویق میکرد که کام دلم رو ازشون بگیرم.
من و مژده با هم رفتیم توی آب استخر که توی اون هوای گرم، واقعاً خنک و دلچسب بود. توی آب داشتم از مژده لب میگرفتم و بدنش رو لمس میکردم که احساس کردم سایه ای از کنار استخر افتاد توی آب. سرم رو بلند کردم و دیدم که بردیا و فرانک در حالی که مایو پوشیدند، لب استخر ایستادند و دارند ما رو نگاه میکنند. به بردیا گفتم: چشمات رو درویش کن، مگه خودت خوار مادر نداری؟
بردیا خندید و گفت: چرا، ولی دیدن تو و مژده تو این حال و هوا واقعاً جالبه.
این رو گفت و در حالی که دست فرانک رو تو دستش داشت هر دو با هم پریدند توی استخر و آرامش استخر رو به هم زدند. هنوز موجهای استخر آروم نشده بود که جلال و نازنین هم در حالی که مایو پوشیده بودند از ویلا پریدن بیرون و خودشون رو انداختند توی استخر. من شاکی شده بودم داد زدم: خوبه دیگه شما کارتون رو کردید و حالا مزاحم خلوت ما شدید.
بردیا خندید و در حالی که فرانک و بغل کرده بود گفت: بیخیال بابا، تازه کارمون شروع شده.
این رو گفت و یه لب محکم از فرانک گرفت. اولش دخترا یه کم خجالت میکشیدن، ولی بعد کم کم عادت کردند و اونها هم مشغول شنا و آب پاشی به هم شدند. با اینکه مژده واقعاً خوش هیکل و زیبا بود ولی چهره و اندام سمیرا بدجوری من رو وسوسه کرده بود. اندامی کشیده و سبزه داشت که خیلی متناسب بود و قدش هم بلند بود. هر کدوم از ما با دوست دختراش مشغول بود و کم کم بی تفاوت به حضور دیگران عشقبازی ها شروع شد.

قسمت بیست و دوم: دهکده ساحلی

جلال و نازنین از ما جدا شدند و من رو در حسرت دیدن هیکل کشیده و ناز نازنین گذاشتند. من و افشین و بردیا هم خودمون رو رسوندیم به دهکده ساحلی. جلوی در ورودی دهکده، نگهبان در جلومون رو گرفت و گفت: شما؟
من گفتم: درود، ما دعوت داریم.
نگهبان نگاهی مشکوک به ما انداخت و گفت: ویلای کی دعوت دارید؟
من که مژده قبلاً همه چی رو برام توضیح داده بود گفتم: ویلای آقای … .
نگهبان گفت: چند لحظه صبر کنید.
رفت توی دفتر نگهبانی و تلفن رو برداشت و بعد از چند دقیقه صحبت از همون تو به ما اشاره کرد که بفرمایید داخل. منم گازش رو گرفتم و رفتم توی دهکده.
چه خبر بود!!!!! انگار اصلاً اونجا جزو ایران نبود. دختر و پسر توی خیابونها و بلوارهای دهکده راحت و بیخیال غم دنیا دست تو دست هم راه میرفتند و میگفتند و میخندیدند. بعضی از دخترها دوچرخه سواری میکردند و بعضی ها هم در حالی که روسریشون رو روی شونه هاشون انداخته بودند با موهای باز قدم میزدند. بالاخره با پرس و جو، ویلایی رو که مژده آدرس داده بود پیدا کردیم و جلوش پارک کردیم. به محض اینکه ایستادیم،مژده از در ویلا اومد بیرون و برامون دست تکون داد. من در حالی که پیاده میشدم به افشین و بردیا گفتم: وسایل رو بردارید و بیارید تو ویلا.
افشین گفت: نوکر بابات، غلام سیاه. چه دستور هم میده.
من با اخم گفتم: آدم با ولی نعمت خودش اینجوری صحبت نمیکنه، در ضمن اگه من نبودم و تو رو نمی آوردم اینجا الان توی تهران داشتی به جای سینه های سمیرا دود میخوردی و قیافه نحص آرش رو تحمل میکردی. پس باید کلی هم سپاسگزار من باشی.
بردیا پرید وسط حرفم و گفت: حالا افشین رو تو آوردی، من که خودم اینجا دوست دختر داشتم.
نگاهی به بردیا کردم و گفتم: تو هم اگه من برنامه نذاشته بودم، وجود ترتیب دادن یه همچین برنامه ای رو نداشتی. تازه اگر هم ترتیب میدادی، با کدوم ماشین میخواستی بیای؟ با اون گلف لگنت که همیشه خدا تو تعمیرگاهه. پس هردوتون خفه شید و دستوری رو که بهتون میدم اجرا کنید. وگرنه جفتتون رو از ویلای دوست دخترم میندازم بیرون و دوست دختراتون رو هم خودم تر و خشک میکنم.
این رو گفتم و پا گذاشتم به فرار. افشین و بردیا هم دنبال من کردند و من درحالی که به طرف ویلا میرفتم داد زدم: مژده، من رو از دست این دوتا دیوونه زنجیری نجات بده.
پریدم تو ویلا و در رو پشت سرم بستم و با کمک مژده پشت در رو گرفتیم تا افشین و بردیا نتونند بیاند تو. بعد از کمی کل کل و بگو مگو، سمیرا و فرانک هم به ما ملحق شدند و مثل یه عامل نفوذی کمک کردند تا بردیا و افشین بیاند تو. افشین و بردیا به طرف من خیز برداشتن که من رو بگیرند که افشین با زیر پایی که مژده براش گرفت پخش زمین شد و بردیا هم با جا خالی من افتاد روی مبل و با مبل که در اثر سنگینی بدن بردیا روی دوپایه عقبی بلند شده بود برگشت و افتاد پشت مبل.
مژده داد زد: بسه دیگه. چرا مثل خروس جنگی افتادید به جون هم؟ چی میخوای از جون پدرام من؟
با این حرف مژده، همه بچه ها ادای حال به هم خوردگی رو در آوردن و هر کدوم یه طرف افتادند روی زمین. مژده هم از این حرف خودش خندش گرفته بود. من دستم رو انداختم دور کمر مژده و گفتم: تا کور شود هر آن کس که نتواند دید. آقا افشین و جناب بردیا، آقایون نسبتاً با شخصیت، حالا که حالتون جا اومد برید و وسایل رو ازتو ماشین بیارید که داره دیر میشه.
افشین و بردیا در حالی که به من دهن کجی میکردند از ویلا رفتند بیرون و بعد از چند دقیقه با وسایل اومدند تو.
وقتی نشستیم من رو به مژده کردم و گفتم: راستی نگهبانای دهکده برامون شاخ نشند؟
• نه بابا، هم پدرم هر وقت میاد سیبیلشون رو چرب میکنه، هم من امروز حسابی با پول ساختمشون تا هوامون روداشته باشند. خیالت راحت باشه.
ویلای مژده نسبتاً شیک بود و دوبلکس. پایین یه هال و پذیرایی و یه آشپزخونه اپن بار مانند داشت و طبقه بالا هم سه تا اطاق خواب و یه سرویس حموم و دستشویی. اون شب رو حسابی به خودمون خوش گذروندیم. صبح ساعت 9 بود که مژده من رو بیدار کردو با نگرانی گفت: پدر و مادرم همین الان از در دهکده اومدند تو. باید زود از اینجا برید. نگهبانی که من دمش رو دیده بودم الان بهم خبر داد.
من سریع بلند شدم و لباسام رو پوشیدم و بردیا و افشین رو به زور از توی اطاقها کشیدم بیرون و آماده شدیم که بریم. ولی دیر شده بود. ماشین پدر مژده جلوی ویلا ایستاد و ما برای اینکه دیده نشیم، رفتیم تو بالکنی که طبقه بالا و پشت ساختمون بود. من تو فکر این بودم که اگر پدر و مادر مژده مارو اونجا ببینند چه فاجعه ای بار میاد. برای همین دنبال راه فراری بود که یه دفعه چشمم به تیر چراغ برقی افتاد که نزدیکی بالکن بود. به افشین و بردیا اشاره زدم و اول خودم تیر رو گرفتم و سر خوردم پایین و سریع لای بوته های شمشاد گم شدم. بردیا و افشن هم پشت سر من اومدند پایین و ویلا رو دور زدیم با احتیاط و خیلی سریع رفتیم به سمت ماشین و سوار شدیم و راه افتادیم. کمی که از ویلا دور شدیم، من ایستادم و با گوشیم به موبایل مژده زنگ زدم. مژده گوشی رو جواب داد و گفت: سلام پگاه جون. من الان دهکدم. جات خالی. تو هم پاشو بیا. اینجا همه چیز روبه راهه.
خیالم راحت شد. فهمیدم که مژده جلوی پدر و مادرش با من اینجوری صحبت کرد که هم اونها نفهمند که چه کسی پشت خطه و هم من بفهمم که خطر از بیخ گوشمون به خیری گذشته.
بهش گفتم: باشه، فهمیدم. ما توی دهکده یه دوری میزنیم. تو هم هر وقت تونستی راحت حرف بزنی با من تماس بگیر.
گوشی رو قطع کردم به بچه ها گفتم: خطر رفع شد. باید منتظر زنگ مژده باشیم تا ببینیم چکار میتونیم بکنیم.
رفتیم به سمت دریا و از ماشین پیاده شدیم. یک ربعی گذشت که موبایلم زنگ زد. مژده بود و گفت که پدر و مادرش تا یک ساعت دیگه میرند انزلی و از اونجا هم میرند آستارا و ما باید تا رفتن اونها صبر کنیم.
توی دهکده دور میزدیم و اونقدر دخترای جور و واجور و تیکه تو بلوارای اونجا وول میزدند که متوجه گذشت زمان نبودیم. جلوی یه کافی شاپ ایستاده بودیم و افشین داشت رو مخ یکی از دخترای اونجا کار میکرد. تلفن من دوباره زنگ زد. مژده بود که گفت: میتونیم برگردیم ویلا. افشین که تازه موفق شده بود جواب سلام رو از دختره بگیره، راضی نمیشد بیاد. من از اینکه دنبال دخترا موس موس کنم خوشم نمیومد و معتقدبودم که دختری که خیلی ناز کنه، اگر هم بالاخره دوست بشه بدرد نمیخوره. دوستی باید دوطرفه باشه و هر دوطرف از هم خوششون بیاد. بالاخره افشین بعد از دادن شماره به اون دختره رضایت داد و به طرف ویلای مژده راه افتادیم. وارد ویلا که شدیم دخترا لباس پوشیده بودند و آماده شده بودند تا با هم بریم بیرون و توی دهکده قدم بزنیم. زدیم بیرون و داشتیم قدم میزدیم که افشین یه دفعه گفت: ببخشید من یه چیزی تو ماشین جا گذاشتم، پدرام سوییچ رو بده.
من سوییچ رو دادم و افشین جیم شد. من از حرکت افشین تعجب کردم ولی زیاد طول نکشید که متوجه شدم دختری که افشین مخش رو زده بود و بهش شماره داده بود داره با دوستاش از ته بلوار میاد طرف ما. به بردیا اشاره زدم که طرف رو داری؟ بردیا هم متوجه داستان شد، ولی به روی خودش نیاورد. دختره با دوستاش به ما رسید و با دیدن من و بردیا با سه تا دختر خنده ای کرد و اومد طرفمون و گفت: سلام، دوستتون افشین خان، کجاس پس؟
سمیرا نگاهی به ما کرد و بعد به اون دختره گفت: شما؟
دختره نگاهی به سمیرا کرد و با بلخندی مسخره گفت: من شکوفه هستم، چطور مگه؟
سمیرا گفت: با افشین چکار دارید؟
• والا من با افشین کاری نداشتم، اون با من کار داشت. مشکلیه؟
• مشکل اینه که افشین دوست پسر منه.
• اوه، که اینطور پس این شماره ای که به من داده بگیرید و بهش بدید. فکر کنم من رو با شما اشتباه گرفته بود که شماره رو به من داد.
بعد دست کرد توی کیفش و کاغذی رو که شماره افشین روی اون نوشته شده بود درآورد و داد دست سمیرا و راهش رو کشید و رفت. سمیرا میخواست بره طرفش که بحث رو کش بده که من جلوش رو گرفتم و گفتم: بیخیال شو، امشب رو بهمون زهر نکن. حالا افشین یه اشتباهی کرده، به این دختره چه ربطی داره؟
سمیرا نگاهی به من کرد و گفت: شما پسرا سیرمونی ندارید. مگه من چم بود که افشین به این سرعت رفت سراغ یه دختر دیگه؟
گفتم: سمیرا جون، اولاً همه پسرا مثل هم نیستند و دوماً تو چیزیت نیست. ولی یه وقت موقعیتهایی پیش میاد که آدم ندونسته کاری میکنه که بعد باعث پشیمونیش میشه. حالا تو هم بیخیال شو و نذار این چند روزی که ما اینجا دور هم هستیم خراب بشه و اوقاتمون تلخ بشه.
سمیرا بدون اینکه جوابی به من بده رو به مژده گفت: همین الان باید برگردیم ویلا تا من وسایلم رو بردارم و بعد هم یه آژانس برام میگیری تا من رو برسونه خونه. نمیخوام دیگه اینجا بمونم.
بعد از گفتن این جمله به سمت ویلا حرکت کرد و مژده هم دنبالش راه افتاد تا شاید بتونه منصرفش کنه. فرانک هم باهاشون رفت. وقتی که از دید ما خارج شدند، افشین سر و کلش پیدا شد و گفت: چی شد؟
گفتم: هیچی، فقط جنابعالی با این هوس رونیت گند زدی به حالمون. سمیرا قهر کرد و داره میره که وسایلش رو برداره و برگرده رشت. در ضمن شکوفه خانوم هم که اینقدر دنبال کونش موس موس کردی تا بهش شماره بدی، به راحتی فروختت و شمارت رو هم داد به سمیرا. حالا هم سمیرا رو از دست دادی و هم شکوفه خانوم از خود راضی رو. تا تو باشی که دیگه اینقدر دلگی نکنی.
افشین گفت: ای بخشکی شانس. من چه میدونستم که این دختره مثل جن بوداده جلومون سبز میشه و پتمون رو میریزه رو آب.
با خنده گفتم: پتمون نه و پته تو رو. من و بردیا که مشکلی نداریم. فعلاً تویی که یاغوز شدی و باید باقی سفر رو تنها و عذب بمونی، گوگولی.
افشین با دلخوری گفت: اینه رسم رفاقت دیگه، نه؟ رفیق نیمه راه شدید؟
• خفه بابا، گند زده دوقورت و نیمش هم باقیه. حالا بیا بریم ویلا ببینیم چکار میتونیم بکنیم تا تو و سمیرا رو دوباره با هم آشتی بدیم. همیشه بار مشکلات تو روی دوش من بوده، اینم روش. چکار کنم دیگه، خراب رفیقیم و کاریش هم نمیتونیم بکنیم.
به سمت ویلا راه افتادیم. عجب روزی بود!! مثل اینکه قرار نبود یه آب خوش توی دهکده ساحلی از گلومون پایین بره. به ویلا که رسیدیم، دخترا توی حال نشسته بودند و حرف میزدند. با ورود ما سمیرا که هنوز از دست افشین دلخور بود، بلند شد و رفت طبقه بالا و رفت توی یکی از اطاقها. مژده رو به ما گفت: واقعاً که، شما پسرا چرا اینقدر ولنگارید. کلی با سمیرا چونه زدم تا راضی شد که نره. ولی خیلی از دست افشین دلخوره. بهتره افشین بره و خودش از دلش در بیاره.
نگاهی به افشین کردم و گفتم: چرا پس مثل بز اخوش وایستادی و نگاه میکنی؟ تکون بخور دیگه. برو و گندی رو که بالا آوردی یه جوری پاک کن.
افشین راه افتاد و رفت بالا. منم کنار مژده روی مبل نشستم. مژده گفت: حالا گند کارای شما کی در بیاد خدا میدونه.
دستم رو انداختم دور گردن مژده و گفتم: خودت میدونی که من یه پسر خجالتی و سر بزیرم و هیچوقت روی این که با یه دختر حرف بزنم رو ندارم، چه برسه به اینکه سیریش بشم و بخوام باهاش دوست بشم.
مژده با خنده گفت: آره، میبینم. الان عمت رو اینجوری بغل کردی دیگه، نه؟
همه زدیم زیر خنده و مشغول صحبت شدیم. بعد از نیم ساعت افشین و سمیرا در حالی که دست همدیگه رو گرفته بودند و با لبی خندون اومدند پایین و به جمع ما پیوستند. من رو به سمیرا و افشین کردم . گفتم: فقط میخواستید پیاده روی قبل از ناهار مارو به هم بزنید، که زدید. حالا که اینطور شد، همه ناهار مهمون منید، البته با پول افشین خان، تا دیگه اون باشه که از این دسته گلها به آب نده.
افشین تا اومد مخالفت کنه، همه جمع با گفته من موافقت کردند و ریختند سر افشین که به عنوان شیرینی آشتی کنون باید بهمون ناهار بدی. بالاخره افشین قبول کرد و همه راه افتادیم به سمت یه پیتزا فروشی که مژده میگفت غذاش خیلی خوبه. دخترا با ماشین مژده راه افتادند و ما هم حرکت کردیم.
غذا رو سفارش دادیم و منتظر بودیم که آماده بشه. همونطور که سر میز نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم، یه دفعه یه جوون که از لهجه اش معلوم بود بچه شماله، اومد طرف ما و به من و افشین و بردیا اشاره کرد و گفت: بلند شید بیاید بیرون کارتون دارم.
ما به هم نگاه کردیم و برای اینکه کم نیاریم بلند شدیم و سه تایی رفتیم بیرون. چشمتون روز بد نبینه، دیدیم ده دوازده نفر جوون بیرون رستوران ایستادند و اون پسره هم به اونها ملحق شد. بعد همون جوون برگشت و گفت: خوب، میشه بگید با بچه محلهای ما چکار دارید؟
من که تازه دوزاریم افتاده بود، قبل از اینکه افشین و بردیا چیزی بگند گفتم: مشکلی پیش اومده؟
• هنوز نه، ولی اگه بیخیال بچه محلهای ما نشید و دمتون رو روی کولتون نذارید و از اینجا نرید، ممکنه مشکلی پیش بیاد.
• ببین دوست عزیز، من نمیدونم مشکل شما چیه، ولی بهتره دوستانه با هم دست بدیم و با این حرفها روزمون رو خراب نکنیم.
• بچه پررو، بهت میگم، گورت رو گم کن و از اینجا بزن به چاک.
تا من اومدم حرف بزنم، سه چهارتا از مأمورای نگهبانی دهکده اومدند طرف ما و یکیشون که معلوم بود درجش از بقیه بالاتر بود گفت: مشکلی پیش اومده؟
من گفتم: نه قربان، داشتیم با هم کمی اختلات میکردیم.
مأموره نگاهی به من کرد و گفت: ولی به من چیز دیگه ای گزارش شده.
بعد رو کرد به جوونی که به ما گیر داده بود و گفت: تو دوباره پیدات شد و شر به پا کردی؟
اون جوون گفت: نه به خدا. اینا مزاحم چندتا از دخترای هم محلی ما شده بودند، منم خواستم که … .
مأموره اجازه نداد که جمله طرف تموم بشه گفت: از کی تا حالا تو اینقدر بچه مثبت شدی، سوپر من؟!!! هر کی تو رو نشناسه من که دیگه میشناسمت. برای من فیلم بازی نکن.
بعد رو کرد به ما گفت: تو بچه کجایی؟
• تهران.
• اینجا چکار میکنی؟
• اومدیم مسافرت، گردش.
• میدونم، توی دهکده ویلا دارید؟
تا اومدم جواب بدم، صدای مژده از پشت سرمون بلند شد که گفت: سلام آقای … .
• سلاااام، خانوم … . خوب هستید؟ پدر محترم خوبند؟
• ممنون، به لطف شما. ببخشید جناب … ، این آقایون مهمون های من هستند و از هم کلاسیهای دانشگاهم در تهران هستند که برای یه پروژه اومدند رشت. از اونجایی که توی تهران نسبت به من خیلی لطف داشتند، من اونها رو دعوت کردم تا این چند روز توی ویلای ما بمونند. الان هم پدر و مادرم اینجا بودند. ما با هم اومدیم اینجا که ناهار بخوریم که این آقا مزاحم ما شد و خواست که شر به پا کنه.
• که اینطور، پس این آقایون مهمون شما هستند. قدمشون روی چشم ما.
بعد رو کرد به اون جوون و گفت: آقا ارسلان، یا همین الان از اینجا میری و دیگه هم دور و بر این آقایون پیدات نمیشه، یا سرو کارت با منه. میدونی که دل پری ازت دارم. پس سعی نکن که پرم به پرت بگیره. برو… برو دیگه… .
اون جوون هم که قضیه رو اینجوری دید، نگاهی از سر خشم به من کرد و بعد همراه دوستاش سوار ماشینهاشون شدند و راه افتادند.
بعد از تشکر از مأمورا که ما رو از یه کتک حتمی نجات داده بودند، برگشتیم توی رستوران و مشغول خوردن غذا شدیم. من رو کردم به مژده و گفتم: بالاخره پولایی که بابات و خودت خرج کردید، یه جایی به درد ماهم خورد. ولی دم مأمور گرم. اگه نرسیده بود، الان افشین و بردیا، لت و پار شده بودند.
افشین در حالی که یه گاز از پیتزا تو دهنش بود گفت: چرا فقط من و بردیا، پس تو چی؟
• آخه خودتون میدونید که من طاقت کتک زدن کسی رو ندارم، و در ضمن طاقت دیدن کتک خوردن دوستام رو هم ندارم. در نتیجه، فرار میکردم که شاهد این مناظر دلخراش نباشم.
افشین گفت: آره جون خودت. یادم نرفته چند سال پیش که چه بلایی سر آرش آوردی. بدبخت نزدیک بود به خاطر ضربه تو مجبور بشه تغییر جنسیت بده. حالا برای من دل نازک شده.
• افشین جان، دلبندم، اولاً اون آرش بود این طرف ارسلان نامدار. دوماً، آرش یه نفر بود ارسلان یه لشگر آدم همراهش بود که اگه باهاشون درگیر میشدیم تیکه بزرگمون گوشمون بود. پس یه آدم عاقل مثل من فرار میکنه و دوتا آدم دیوونه مثل شما وایمیسته تا کتک بخوره.
صدای خنده دخترا سالن رستوران رو پر کرد و من گفتم: هیسسسسسسسسسسس، ساکت تورو خدا. سه تا بلا از سرمون رد شده. بذارید غذامون رو به سلامت بخوریم و بریم تا بلای چهارم نرسیده.
آخرای غذا بود که موبایلم زنگ زد. گوشی رو برداشتم و با دیدن شماره پدرم بلند شدم و از رستوران اومدم بیرون و گوشی رو جواب دادم.
• درود، پدرام جان، کجایی بابا؟
• ما الان تو دهکده ساحلی هستیم. جاتون خالی.
• ممنون، دوستان به جای ما. ما که دیگه ازمون گذشته، شماها باید حال کنید.
• نگو این حرف رو بابا. من هنوزم که هنوزه دوست دارم تیپ دختر کش تو رو داشته باشم.
• ای پدر سوخته. بگذریم. امیدوارم خوش باشید. فقط زنگ زدم بهت بگم که دو روز دیگه تاریخ دادگاه، برای تصادف ماشینته. بهتره که تهران باشی، چون باید بریم دادگاه.
• باشه بابا، خودم رو میرسونم، خیالت راحت باشه.
• خوب، خوش باشید. بدرود.
• بدرود.
برگشتم توی رستوران دیدم که افشین داره میز رو حساب میکنه. وقتی که داشتیم میومدیم بیرون به جمع گفتم: مثل اینکه توی این دهکده نمیشه راحت نفس کشید. بهتره برگردیم ویلای ما و اونجا خوش بگذرونیم.
مژده گفت: هر جور که راحتید. ولی بهتره قبل از اینکه بریم زیبا کنار یه سری بریم انزلی و یه دوری بزنیم. راستی فردا هم یه برنامه توپ دارم براتون که حسابی کیف کنید.
من گفتم: باشه، میریم انزلی. فردا هم طبق برنامه تو عمل میکنیم. البته امیدوارم که برنامه فردات هم مثل دهکده ساحلی دردسر نباشه.
مژده با جیغ گفت: خیلی بی مزه و بد جنسی.
با گفتن این جمله به طرف من دوید و من هم فرار کردم

قسمت بیست و سوم: مرداب انزلی و نازک سرا

از دهکده ساحلی زدیم بیرون و به سمت انزلی راه افتادیم. با دوتا ماشین خیالمون راحتتر بود و من پشت ماشین مژده حرکت میکردم، چون زیاد انزلی رو نمیشناختم. بعد از کمی رانندگی رسیدیم به ایستگاه قایقهایی که گردشگرها رو به وسط مرداب انزلی میبردند. قایق دارها داد میزدند: مرداب، جزیره لاله و نیلوفر. ما هم یه قایق کرایه کردیم و به راه افتادیم. من در حالی که جلوی قایق و کنار مژده نشسته بودم، دست مژده رو گرفته بودم و مناظر زیبای اطرافم رو نگاه میکردم. هوا شرجی بود ولی با حرکت قایق باد خنکی صورتم رو نوازش میکرد. قایق از بین نی هایی که مثل دیواری دوطرف آبراه رو گرفته بودند به جلو میرفت و ما گاهی مرغابی های وحشی رو میدیدیم که یا لای نیزار گم میشدند و یا دسته جمعی از بالای سرمون پرواز میکردند و میرفتند. بعد از مدتی، به جایی رسیدیم که یه محوطه باز بود و سطح آب رو نیلوفرهای آبی با برگهای گرد و پهن و گلهای زیبای سفید و صورتی پوشونده بود. کمی که جلو رفتیم من متوجه چند موجود کوچیک شدم که کمی جلوتر از قایق توی آب شنا میکردند و تعدادی چلچله دریایی زیبا بالای سر آنها پرواز میکردند. راننده قایق توضیح داد که اینها جوجه های چلچله های دریایی هستند و والدینشون سعی دارند با پرواز بالای سر اونها و شیرجه زدن حواس ما رو از جوجه ها پرت کنند. کمی که جلوتر رفتیم و به نزدیکی جوجه ها رسیدیم صدای جیغ مانند چلچله ها بلند شد و حرکاتشون تبدیل به شیرجه های تهدیدآمیز به سمت قابق و ما شد تا ما رو بترسونند و از نزدیک شدن به جوجه ها بازدارند. من سعی کردم با خم شدن از کنار قایق یکی از جوجه هایی رو که حالا در کنار قایق شنا میکردند بگیرم که در همین لحظه درد منقار یکی از چلچله های عصبانی رو پشت گردنم حس کردم و ترجیح دادم که از این کار صرف نظر کنم. چون نزدیک بود چلچله ها چشم و چال بچه هارو با نوک در بیارند. صاحب قابق توضیح داد که گرفتن این پرنده ها خلاف قانونه و این پردنده ها جزو پرنده های حفاظت شده مرداب هستند و به غیر از این با گرفتن یکی از جوجه ها باید پی درد و زخم منقار والدین اونها رو متحمل بشیم. قایق به راه خودش ادامه داد و به جایی رسید که معروف به جریره لاله بود که در اونجا هم نوعی نیلوفر آبی زیبا همه جا رو فرا گرفته بود که شباهت زیادی به گلهای لاله داشت. بعد کلی گشت و گزار در مرداب انزلی نزدیکای غروب بود که برگشتیم به اسکله قایقها و پیاده شدیم. خورشید در حالی که غروب میکرد، نور زیبا و قرمز رنگش رو بر روی مرداب پاشیده بود و انگار مرداب آتیش گرفته بود. چندتا عکس گرفتیم و برگشتیم و سوار ماشینها شدیم و به اتفاق به پارکی رفتیم که روبروی بندرگاه کشتیهای باری درست کرده بودند. بعد از کمی قدم زدن روی سکوهای کنار آب نشستیم و منظره لنگرگاه و کشتی هایی رو که توش بودند و با هم نگاه کردیم.هوا تاریک شده بود و انعکاس نور چراغها و نورافکنهای اسکله و کشتی ها بر روی آب مواج، منظره ای زیبا و فریبنده رو به وجود آورده بود که آدم از دیدنش سیر نمیشد. مژده کنار من نشسته بود و دست من رو توی دستش گرفته بود. توی همین حال گفت: پدرام.
• جونم.
• خیلی خشحالم که کنار تو هستم.
من نگاهی به بقیه بچه ها که دورتر از ما نشسته بودند کردم و دیدم که افشین و سمیرا دارند روی مخ هم پیاده روی میکنند و فک میزنند. بردیا و فرانک هم در حال قدم زدن بودند و کم کم از ما دور میشدند. نگاهی به مژده کردم که با اون چشمای نازش به منظره اسکله خیره شده بود و دور دست رو نگاه میکرد. آروم گفتم: دوباره تو یه منظره رمانتیک دیدی، احساساتت قلیان کرد؟
• بی احساس!! جدی گفتم. خوشحالم که با پسری مثل تو دوست هستم و کنارت هستم.
• چرا؟!!! مگه من چه چیزم با پسرای دیگه فرق میکنه؟
• نمیدونم، ولی همین که رو راستی و سعی نمیکنی کسی رو برای استفاده و لذت خودت گول بزنی، خیلی ارزش داره. معمولاً پسرها برای اینکه بتونند به کام دلشون برسند و با یه دختر دوست بشند و عتش شهوتشون رو کمی آروم کنند، هم دروغ میگند و هم با احساسات طرفشون بازی میکنند، بدون اینکه متو.جه باشند چه بلایی ممکنه سر طرف مقابلشون بیارند. راستش خیلی به حرفهات فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که تو درست میگی. حتی اگر هم من و تو به هم قول بدیم که برای همیشه با هم بمونیم، باز هم هیچ اطمینانی نیست که در آینده روزگار و سرنوشت چه بازی رو برامون رقم زده. پس بهتره که بدون اینکه خودمون رو گول بزنیم و اذیت کنیم، فعلاً از جوونی و لحظات گذرای اون باید کمال استفاده رو بکنیم و از لحظه لحظه اون لذت ببریم. برای همین خوشحالم که تو در کنار منی و من میتونم با تو از لحظاتم لذت ببرم.
• ای شیطون بلای ناز. تو هم خوب بلدی وراجی کنیا! ولی تو راست میگی و خوشحالم که تو هم به نتیجه ای رسیدی که من توی زندگی نه چندان طولانیم بهش رسیدم. اینجوری هردوتامون در کنار هم میتونیم خیلی بیشتر از زندگیمون لذت ببریم.
بعد آروم دستش رو بلند کردم و بوسه ای بر روی دستش زدم و گفتم: ممنونم که با وجودت باعث لذت لحظه های زندگیم میشی.
لبخندی زد و گفت: منم از تو ممنونم که به من یاد دادی به چیزهای واهی و خیالی و تفکرات دور از دست رس دل نبندم و بتونم که از جوونیم کمال استفاده رو بکنم تا بعدها حسرتش رو نخورم.
هردو زدیم زیر خنده و از روی سکو بلند شدیم و من به بقیه گفتم که بهتر حرکت کنیم. اول بریم شام بخوریم و بعد هم همه با هم میریم ویلای ما. تازه سوار ماشین شده بودیم که موبایلم زنگ زد.
• بله بفرمایید.
• سلام پدرام جان، منم جلال.
• درود جلال جون، خوبی؟
• مرسی. کجایید؟
• ما انزلی هستیم تا یکی دو ساعت دیگه میرسیم ویلای خودمون. چطور مگه؟
• هیچی میخواستم با نازنین مزاحمتون بشم و امشب دور هم خوش باشیم.
• چی از این بهتر؟ منتظرتم.
• باشه میام. فعلاً خداحافظ.
• بدرود.
وقتی حرکت کردیم مژده به موبایلم زنگ زد و گفت: میخوای شام ببرمتون یه جای توپ؟
• کجا؟
• نازک سرا. توی جاده لاهیجانه.
• ولی اونجا که خیلی دوره. من به جلال گفتم ما تا دوساعت دیگه ویلاییم.
• خوب بهش زنگ بزن و بگو که بیاد نازک سرا. بچه رشته و حتماً میدونه کجاست. تا برسیم اونجا اون هم میتونه خودش رو برسونه.
• باشه.
شماره جلال رو گرفتم و موضوع رو بهش گفتم و اون هم گفت که باشه تا نیم ساعت دیگه راه میفته. دنبال ماشین مژده راه افتادیم و رفتیم به سمت نازک سرای پیشنهادی مژده. وقتی که رسیدیم به اونجا و پیاده شدیم، دیدم که یه باغ بزرگه که توش پر آلاچیق چوبیه و جلوش هم یه منقل برزگ و درازه که چند نفر که معلوم بود از مسافرها و مهمانهای اونجا هستند دارند روی اون کباب درست میکنند. مژده برام توضیح داد که اینجا گوشت رو کیلویی میخری و بعد از اینکه با نمک و فلفل و ادویه و کیوی رنده شده حسابی هم زدی، خودت باید به سیخ بکشی و بعد کباب کنی و بخوری. جالب بود. دخترا رو فرستادیم تو تا یه آلاچیق خالی گیر بیارند و بشینند و من و افشین و بردیا هم رفتیم تا بساط کباب رو براه کنیم. چند کیلو گوشت گرفتیم و مخلفاتش رو بهش اضافه کردیم و داشتیم گوشتها رو سیخ میزدیم که سر و کله جلال و نازنین هم پیدا شد و جلال بعد از اینکه نازنین به بقیه دخترا ملحق شد اومد و به ما کمک کرد. سیخهای کباب خیلی بلند تر از معمول بود. تقریباً دوبرابر سیخهای معمولی. بالاخره سیخ زدن گوشتها تموم شد و من و جلال مشغول کباب کردن گوشتها شدیم و افشین و بردیا هم رفتند توی آلاچیق. در حالی که من داشتم کبابها رو روی آتیش جابجا میکردم جلال رفت و به رشتی با صاحب اونجا مشغول حرف زدن شد و بعد از چند دقیقه اومد و گفت: ردیف شد.
• چی ردیف شد؟
• با یارو حرف زدم و قرار شد طوری که زیاد تابلو نباشه همراه کباب ویسکی هم بزنیم تا روشن بشیم.
• ویسکی از کجا؟
• تا حاجیت رو داری غم نداشته باش. توی ماشین پره. هم برای اینجا و هم برای ویلا. خیالت راحت.
• دمت گرم بابا، حال دادی.
• چه کنیم دیگه، یه آقا پدرام باحال که بیشتر نداریم.
سیخهای بلند کباب رو توی سینی گذاشتیم و ما هم به بقیه ملحق شدیم. جلال لیوانهای یکبار مصرف رو تا نصف ویسکی ریخت و بقیه لیوان ها رو با سودا پر کرد. دو سه تا از بچه ها ترجیح دادند به جای سودا نوشابه روی ویسکیشون بریزند و با اون لایتش کنند. ولی به نظر من هیچ لایت کننده ای برای ویسکی بهتر از سودا نیست، چون طعم خود ویسکی حفظ میشه و در ضمن لایت هم میشه و به خاطر گازی که سودا داره گیرایی ویسکی هم بیشتر میشه. جاتون خالی مشغول خوردن و نوشیدن شدیم. البته من و مژده مواظب بودیم. چون باید رانندگی میکردیم و باید حواسمون جمع میبود. در ضمن هیچکدوممون سکس رو در شرایطی که مست مست بودیم دوست نداشتیم، چون هیچیش یادمون نمیموند. بر عکس خیلی ها که فکر میکنند اگر مست مست باشند سکس بیشتر حال میده. حدود ساعت نه بود که به طرف وبلا حرکت کردیم این بار من جلو میرفتم و مژده قرار بود که با فاصله یک ربع بعد از ما حرکت کنه تا ما برسیم به ویلا و ورود اونها بدون توقف به داخل ویلا ممکن باشه. تا دخترها برسند من با جلال دم در ویلا ایستاده بودیم و حرف میزدیم. از جلال پرسیدم: راستی چطور اون یارو راضی شد که تو محل کارش ما ویسکی بخوریم؟
• من قبلاً هم اونجا ویسکی خورده بودم. اینجا بعضی جاها هستند که میتونی مشروب با خودت ببری و بخوری تازه بعضی جاها هم هستند که خودشون مشروب دارند و یواشکی به مشتریهایی که میشناسند میفروشند تا همونجا بخورند. توی کوچصفهان یکی دوتا کبابی هست که این کار رو میکنند. یه چیزی هم به مأمورای انتظامی میدند تا زیاد بهشون گیر ندند.
همین موقع بود که موبایلم زنگ زد و مژده از پشت خط گفت: ما الان زیباکناریم، ولی یه ماشین پر از پسر بهمون گیر داده و سایه به سایه ما میاد. من صلاح ندیدم بیام طرف ویلا و اونها رو هم بکشونم اونجا.
من بهش گفتم: خیلی خوب، شما سر جاده مجتمع صدا و سیما منتظر باشید من الان میام.
جلال پرسید: چی شده؟ ویلا رو گم کردند؟
• نه، چندتا پسر بهشون گیر دادند و افتادند دنبالشون. مژده هم نخواسته اونهارو بکشونه اینجا.
• خوب پس بذار افشین و بردیا رو هم صدا کنم تا راه بیفتیم.
• نه فقط بردیا رو بگو بیاد. افشین بمونه اینجا تا در ویلا رو باز نگه داره.
• باشه.
بعد از چند دقیقه من و جلال و بردیا راه افتادیم. وقتی که به ماشین مژده رسیدیم و پیاده شدیم، مژده هم پیاده شد و به طرف من اومد و با دست ماشین پرایدی رو که کمی دورتر ایستاده بود و چندتا جوون توش بودند به ما نشون داد. جلال تصمیم داشت بره جلو و درگیر بشه که من جلوش رو گرفتم و گفتم: نباید درگیر بشیم. بهتره صبر کنیم تا برند.
ما سوار ماشین خودمون شدیم و به مژده هم گفتم که دنبال ما بیاد. راه افتادیم و به سمت بندر زیباکنار حرکت کردیم تا ببینم که دنبالمون میاند یا نه. با کمال تعجب دیدم که اون ماشین دنبال ماشین مژده راه افتاد و حتی خودش رو کنار ماشین مژده رسوند و جوونایی که توش نشسته بودند چیزایی به دخترا گفتند. من سرعتم رو کم کردم تا مژده به من برسه و از کنارم رد بشه. تو همون حال بهش گفتم گازش رو بگیر و برو ویلا . من نمیذارم دنبالت بیاند. مژده سرعت گرفت و رفت و من هم راه پراید رو که قصد داشت دنبال مژده بره بستم و با سرعتی در حد 50 بهش اجازه ندادم ازم رد بشه و دنبال مژده بره. پشتم حرکت میکرد و چراغ و بوق میزد و میخواست که ازم سبقت بگیره، ولی من نمیذاشتم از هیچ طرفی رد بشه. وقتی که از سر جاده ای که به ویلای ما میرسید رد شدیم و دیدم که اون پراید هنوز دنبال من میاد، مطمئن شدم که مژده رو گم کردند و نفهمیدند که اونها به سمت ویلا پیچیدند. به همین خاطر گازش رو گرفتم و اون پراید هم که نشادری شده بود پشتم با سرعت حرکت کرد. با موبایل به مژده زنگ زدم و مطمئن شدم که وارد ویلا شدند و افشین هم در ویلا رو بسته. به بردیا و جلال گفتم: محکم بشینید که میخوام دهن این بچه فوفولها رو سرویس کنم. جاده اون منطقه نسبتاً خلوت بود ولی باریک با پیچهایی که بعضی هاشون خیلی تند بود. من هم که اون جاده رو زیاد رفته بودم میدونستم با این وضعی که پرایده داره میاد میشه سوسکش کرد. توی یه کفی که میدونستم آخرش یه پیچ تند داره گاز ماشین رو گرفتم و فاصله ام رو با پراید زیاد کردم. پرایده جاموند، آخه هرچی باشه BMW320 با موتور 2000 سی سی دیگه از پس یه پراید 1300 سی سی بر میاد. به پیچ که نزدیک شدم سرعتم رو کم کردم و ترمز دستی رو کشیدم و رفتم توی پیچ. کون ماشین چرخید و وقتی که پیچ رو طی کردم دوباره گاز رو بستم به ماشین و کمی بعد از پیچ سرعتم رو کم کردم. پرایده دیده نمیشد. بعد از چند لحظه صدای ترمز بلند و جیغ مانندی اومد و پراید با سرعت اومد توی پیچ. ولی اونقدر سرعتش زیاد بود که از جاده خارج شد و بعد از شکوندن حصار کنار یه شالی رفت توی شالی که پر از آب بود و بعد از طی کردن تقریباً 20 متر در حال چرخش، ایستاد و ماشین تا کمر رفت توی آب. من دور زدم و رفتم به سمت جایی که پراید رفته بود تو باقالیا. طوری تو گل فرو رفته بود که سرنشینهاش مجبور شدند از پنجره های ماشین بیاند بیرون. با سر و صدایی که راه افتاده بود. اهالی بومی که اون دور و اطراف بودند به محل حادثه اومدند و بعد از چند دقیقه ماشینهای عبوری هم ایستادند. خوشبختانه هیچ کدوم از سرنشینهای پراید چیزیشون نشده یود و همه از ماشین اومدند بیرون. جلال میخواست بره جلو و تازه دعوا راه بندازه که من دستش رو گرفتم و گفتم: ول کن. این بدترین تنبیه بود. حالا حالا ها باید زور بزنند تا ماشین رو از اون همه آب و گل در بیارند. سوار شید بریم.
سوار ماشین شدیم و در حالی که برای راننده پراید که نزدیک ماشین ایستاده بود و مارو نگاه میکرد دست تکون میدادم، گازش رو گرفتم و راه افتادم. وقتی به ویلا رسیدیم بچه ها جلوی ویلا منتظر ما بودند. وارد ویلا شدیم و جریان رو برای همه تعریف کردیم. بعد از کلی خندیدن به ریش اون جوونای سیریش رفتیم توی ویلا و من چراغهای محوطه رو روشن کردم و به مژده گفتم که امشب میخوام تو استخر با هم شنا کنیم. بعد از اینکه بازم یه ریز از ویسکی زدیم و سرحال اومدیم، هر کدوممون یه طرف پرتاب شدیم. جلال و نازنین، توی هال بودند و افشین و سمیرا و بردیا و فرانک هم جفت جفت چپیدند توی یکی از اطاقها. من و مژده هم بعد از اینکه لباس عوض کردیم و مایو پوشیدیم رفتیم لب استخر و در حالی که لب استخر نشسته بودیم و پاهامون توی آب بود شروع به لب گرفتن کردیم. بعد از یه روز پرماجرا، مستی و عشقبازی خیلی حال میداد. لبای مژده داغ بود و لبام رو میسوزوند و نرمی سینه های برآمدش زیر دستام من رو توی آسمون هوس پرواز میداد. همونطور که لبامون روی هم بود، با هم سر خوردیم توی آب خنک استخر. من مژده رو محکم بغل کرده بودم و لبهاش رو میخوردم و در همون حال با یه دستم کپلهای نرم و برآمدش و می مالیدم. آروم بند مایوی یه تیکه مژده رو از سر شونه هاش پایین آوردم و در حالی که گردن و گوشهای مژده رو میلیسیدم، مایوش رو تا زیر سینه هاش پایین کشید و رفتم سراغ سینه هاش. مژده با لحنی شهوت آلود گفت: نکنه یه وقت بچه ها بیاند!
گفتم: نترس. اونا الان همشون مشغول عملیات هستند و کاری به کار ما ندارند. بعد از کمر مژده گرفتم و بلندش کردم و گذاشتمش لب استخر و آروم مایوش رو از تنش در آورم. مژده برهنه و مثل یه پری دریایی لب استخر نشسته بود و رونهای سفید و نرمش رو به هم چسبونده بود. پاهاش رو از هم باز کردم و وسط اونها قرار گرفتم و لبم رو به لبه های کس نازش نزدیک کردم و یه بوس کوچولو روی کسش زدم و آروم زبونم رو لای شیار خوش فرم کسش کردم و شروع به لیسیدن اون کردم. مژده هم بدنش رو عقب داده بود و دستاش رو روی زمین ستون کرده بود و رونهای مرمریش رو روی شونه های من گذاشته بود و توی این حالت من میتونستم تمام کس داغ و خیسش رو بخورم. چوچولش رو با زبون قلقلک میدادم و این کارم باعث میشد که آه و ناله مژده بلند بشه. دستم رو دور رونهای مژده حلقه کردم و با انگشتام لبه های کسش رو از هم جدا کردم و قرمزی کسش از وسط لبه های سیفد اون مثل یه گل رز به من چشمک زد. با ولع تمام کسش رو میخوردم و میلیسیدم و مژده هم با نوازش سر من و آه های بلند و کش دارش من رو بیشتر تحریک میکرد. مژده وارد آب شد و در حالی که روی آب به صورت طاق باز خوابیده بود و من باز وسط پاهاش قرار گرفتم و در حالی که مژده روی آب شناور بود دوباره مشغول خوردن کسش شدم. بعد از مدتی من لبه استخر نشستم و مژده که توی آب بود اومد سراغ کیر من و با بوسه زدن به سر کیرم شروع کرد. از نوک کیرم رو تا زیر تخمهام بوسه بارون کرد و از همون زیر شروع به لیسیدم کرد تا دوباره به سر کیرم رسید و آروم سر کیرم رو توی دهنش کرد و شروع به خوردن و مکیدن کیرم کرد. معلوم بود که خیلی شهوتی شده. کیرم رو تا ته میکرد توی حلقش و نگه میداشت و با اینکه در اثر فشاری که بهش میومد چشماش پر اشک شده بود باز این کار رو با لذت ادامه میداد. بعد مژده در حالی که دستهاش رو به لبه استخر تکیه داده بود و باسن گرد و خواستنیش رو قنبل کرده بود من رونگاه کرد و گفت: شروع کن. ولی یواش.
گفتم: باشه جیگر. تو که میدونی من به کارم واردم.
کرمی رو که با خودم لب استخر آورده بودم برداشتم و کمی به سوراخ مژده زدم و مالیدم و با انگشت کمی سوراخش روباز کردم و بازی کردم تا نرم بشه. کمی از کرم رو هم به سر کیر خودم مالیدم و کیرم رو دم سوراخ کون مژده قرار دادم و آروم فشار دادم. مژده ناله میکرد و میگفت: جوووووون… ، یواش…. بکن…. تا ته بکن تو….
سر کیرم که رفت تو مژده جیغی کشید گفت: آروم. درد گرفت.
من باز هم کیرم رو عقب و جلو کردم و صبر کردم تا سوراخش بازتر بشه و بعد باز آروم فشار دادم. کیرم تا ته و با ناله های مژده رفت تو کونش و داغی داخل بدن مژده رو دور کیرم حس کردم. بعد از یه مکث کوتاه شروع کردم به تلنبه زدن. با هر حرکت من آب استخر موج برمیداشت و صدای دلنوازی رو ایجاد میکرد و گاهی آب در اثر برخورد بدن من با باسن مژده، از شیار کونش بالا میپاشید. من در همون حال که تلنبه میزدم روی مژده خم شده بودم و با دست از زیر کسش رو میمالیدم. . شونه ها و کمر اون رو میبوسیدم و میلیسیدم. بعد من در حالیکه روی پله های استخر که از کف استخر تا لبه اون اومده بود نشستم، در حالی که از شونه هام بیرون از آب بود و مژده در حالی که پشتش به من بود و پاهش دوطرف بدن من، آروم روی کیر من نشست و کیر چرب من تا ته رفت توی کونش و مژده شروع به حرکت کرد. زیر آب چه حالی میداد. کیرم وقتی که از کونش بیرون میومد سرمای آب روحس میکرد و وقتی دوباره میرفت توی کونش گرمی اون دیوونم میکرد. خنکی آب و ویسکی باعث شده بود که من دیر تر به اوج برسم. من بازهم کس مژده رو می مالیدم و اون هم با حرکت بالا و پایینش لذت رو به وجود من تزریق میکرد. من و مژده از استخر خارج شدیم و رفتیم توی چمنهایی که کنار استخر بود و مژده باز قنبل کرد و من از عقب شروع به خوردن کسش کردم و این کار رو اونقدر ادامه دادم تا مژده جیغی کشید و بدنش به لرزه افتاد. من هم بلند شدم و کیرم رو دوباره کردم توی کون مژده که در اثر ارگاسم تنگ شده بود و شروع کردم به تلنبه زدن و اونقدر به این کار ادامه دادم تا آبم با فشار اومد و تمام آبم روتوی کون مژده خالی کردم و بعد هر دومون روی چمنها افتادیم و غش کردیم

قسمت پایانی: لونک و دیلمان و پایان سفر

صبح روز بعد من زودتر از بقیه بیدار شدم و مژده رو بیدار کردم تا با هم بساط صبحونه رو بچینیم. ولی مژده پیشنهاد داد که حالا که ساعت 7 صبحه، بقیه بچه ها رو هم بیدار کنیم و صبحونه رو بریم لونک بخوریم. همین کار رو هم کردیم و همه آماده شدیم. ماشین جلال رو توی ویلا گذاشتیم و با دوتا ماشین راه افتادیم. دخترا جلو حرکت کردند و ما هم دنبالشون. توی راه از جلال پرسیدم : راستی نازنین به خانوادش چی میگه که شب با تو بیرون بوده؟
جلال با خنده ای موزیانه گفت: من تورم رو هرجایی پهن نمیکنم. این نازنین که میبینید، یه زن مطلقه ست که تنها زندگی میکنه و الان سه ساله که با من دوسته. من حتی اکثر شبها میرم خونش و اونجا میخوابم. زن خوبیه و با تمام مشکلاتی که توی زندگیش داشته، تونسته روی پای خودش بایسته و تقریباً هم سالم زندگی کنه. هم خونه داره و هم درآمد و برای اینکه تنها نباشه با من دوست شده و واقعاً به من خیلی محبت کرده.
من گفتم: ای شیطون، تو هم کم وارد نیستیا. واقعاً که تورت رو خوب جایی پهن کردی. هم بی دردسره و هم ماهیش اروزن برونه.
بالاخره از جاده رشت به لاهیجان خارج شدیم بعد از عبور از شهر سیاهکل، وارد یه جاده کوهستانی بسیار زیبا شدیم که انواع مناظر زیبا و بکر طبیعی رو داشت. کوه، جنگل، رودخونه، آبشار، مرتع و … . واقعاً زیبا بود. جاده اونقدر بالا رفت که ما میتونستیم حرکت ابرها رو که در کنارمون از توی دره عبور میکردند ببینیم و از اون همه منظره زیبا لذت ببریم. از اون جاده هایی بود که اگر آدم یه شبانه روز هم توش رانندگی میکرد، خسته نمیشد.
به پیشنهاد جلال از ماشین دخترها سبقت گرفتم و وقتی که به جایی که اسمش لونک بود و یه آبشار زیبا با یه رستوران محلی کوچیک داشت رسیدیم، به پیشنهاد جلال ایستادیم. جلال گفت: صاحب این کلبه و اون آلاچیقهای نزدیک آبشار با من رفیقه و من هر وقت میام اینجا کلی تحویل میگیره. من الان میرم و ترتیب یه صبحونه توپ محلی رو براتون میدم. شما هم توی یکی از اون آلاچیقها جاگیر بشید تا من بیام.
با اینکه تابستون بود، ولی همه ما اونجا احساس سرما میکردیم. مخصوصاً نزدیک آبشار بلند و پر سر و صدا که شدیم، سرما رو بیشتر حس کردیم. من از توی ماشین چندتا پتوی مسافرتی آوردم و دختر پسرها جفت جفت یه پتو به خودمون پیچیدیم و نشستیم توی آلاچیق. بعد مدتی بساط صبحونه آمد. سرشیر و کره و پنیر و نون محلی با تخم مرغ محلی نیمرو شده و یه قوری بزرگ چای همراه با دو مدل مربا. یه صبحونه کامل و کاملاً طبیعی که هنوز که هنوزه مزه اش بعد از گذشت سالها، زیر دندونمه. همه به حد انفجار خوردیم. اونقدر خوشمزه بود و توی اون هوای پاک و فضای زیبا اشتهای ما باز شده بود که دوست نداشتیم دست از خوردم برداریم. بالاخره خوردن تموم شد و تصمیم گرفتیم از مسیر باریکی که کنار آبشار بود خودمون رو به بالای آبشار برسونیم و توی جنگلی که بالای آبشار بود یه گشتی بزنیم. واقعاً که چه منظره و محیط جذابی بود. روی تنه بعضی از درختها قارچهای کوچیک و سفیدی به صورت بوته ای دراومده بود و بوی نم و گیاه تمام فضا رو پر کرده بود. من و مژده مشغول قدم زدن و صحبت کردن بودیم که صدای فریاد افشین و سمیرا رو شنیدیم که میگفتند: کمک، کمک!!!! به سمت صدا حرکت کردیم و دیدیم که سه تا سگ دنبالشون کردند و اونها هم به سرعت باد دارند فرار میکنند. جلال داد زد: فرار نکنید. یه چوب بردارید و بشینید زمین.
ولی اونها اونقدر ترسیده بودند که قدرت تصمیم گیری نداشتند. جلال به من و بردیا تشر زد: چرا وایستادید، نفری یه چوب بردارید و بیاید دنبال من.
ما هم همین کار رو کردیم و همراه جلال به طرف سگها حمله کردیم، در حالی که چوبها رو توی هوا میچرخوندیم، به طرف سگها رفتیم. اول سگها حالت تهاجمی داشتند و به سمت ما پارس میکردند . ولی بعد از اینکه اولین سگ طعم چوب جلال رو چشید و زوزه کشان پا به فرار گذاشت، اون دوتای دیگه هم فرار رو بر قرار ترجیح دادند و از ما دور شدند.
بعد از اینکه کلی به افشین و سمیرا خندیدیم و نفسمون جا اومد، من رو به افشین گفتم: تا شما باشید که دوتایی دنبال یه جای خلوت و دنج نگردید. حقتونه. کاش میذاشتیم یکی از اون سگها به گاز جانانه از کپل آقا افشین بگیره، تا یادش باشه که هرجایی آدم با دوست دخترش خلوت نمیکنه.
جلال در حالی که از حرف من خندش گرفته بود گفت: اینا سگهای گله بودند. احتمالاً شما دوتا زیادی به گله نزدیک شده بودید. این سگها خیلی تربیت شدند و خودشون بدون چوپون گله رو میارند چرا و غروب هم برمیگردونند به آقول. در ضمن یادتون باشه، هر وقت سگ دنبالتون کرد، فرار نکنید. سعی کنید خونسردیتون رو حفظ کنید و بشینید و چوب و یا سنگی بردارید و حالت تهاجمی به خودتون بگیرید. اون وقته که سگ ترجیح میده بیخیالتون بشه و بره.
نزدیکای ظهر بود که دوباره سوار ماشینها شدیم و باز هم به طرف بالای کوه رفتیم و رسیدیم به جایی که جنگل تبدیل شد به دشت و دره ای سبز که کلبه های چوبی به صورت پراکنده توی اون به چشم میخورد. چه منظره ای. یه لحظه آدم احساس میکرد که توی مراتع کوهستانی اروپا، مثل آلپ ایستاده و یا داره به یه پستر بزرگ از طبیعت زیبا نگاه میکنه. گله های گوسفند همراه با سگهای گله توی مرتع در حال چریدن بودند و گاوها هم در گروههای 4 – 5 تایی مشغول نشخار کردن بودند. صدای رودخونه و پرنده ها گوش رو نوازش میداد و بوی مطبوع علفهای نمدار فضا رو پر کرده بود. نزدیک یه قهوه خونه ایستادیم و پیاده شدیم و مشغول گردش و لذت بردن توی اون طبیعت و فضای رویایی شدیم.
برای ناهار از همونجا گوشت تازه گرفتیم و صاحب قهوه خونه که منقل کبابش هم به راه بود، گوشتها رو برامون کباب کرد و ما کباب رو همراه با ماست گوسفندی و نون محلی و سبزی و یه ریزه ویسکی نوش جا کردیم و بعد تصمیم گرفتیم که چادر من رو که با خودم آورده بودم الم کنیم و تا دم غروب همونجا بمونیم.
من و مژده در حالی که وسط دشت سر سبز و زیبا قدم میزدیم با هم حرف میزدیم. من گفتم: واقعاً چه جای زیبایی. کاش زودتر اومده بودیم اینجا تا میتونستیم یکی دو روز اینجا بمونیم.
• خوب بمونیم.
• آخه نمیشه.
• چرا؟!
• چون هم تو و دوستات باید برگردید دهکده ساحلی، چون پدر مادرت فردا برمیگردند اونجا و شما باید اونجا باشید و هم اینکه من باید برم تهران چون فردا پیش از ظهر باید دادگاه باشم.
• به خاطر ماشین؟
• آره، باید برم.
• کاش میشد بیشتر بمونی. خیلی از اینکه کنار هم باشیم لذت میبرم و دوست دارم که همیشه کنارم باشی، ولی میدونم که امکانش نیست. دست خودم نیست. میدونم که نباید خودم رو گول بزنم. ولی خوب دله دیگه. کاریش نمیشه کرد.
• من هم از بودن در کنار تو لذت میبرم وروجک. ولی خوب باید به کارهام هم برسم. تازه چند وقت دیگه دوباره ترم جدید شروع میشه و تو میای تهران و بیشتر میتونیم باهم باشیم. پس غم به اون دل کوچیکت راه نده و بذار این چند ساعت باقی مونده از سفرمون بهمون خوش بگذره.
مژده که بازوی من رو بغل کرده بود و کنارم راه میومد خودش رو به من فشار داد و گفت: واقعاً باتو لحظه ها خوش میگذره و چه زود میگذره.
من یه بوس به گونه مژده زدم و گفتم: به من هم خوش میگذره، وروجک.
بعد کلی قدم زدن و تماشای مناظر زیبا دوباره به چادر رسیدیم. جلال و نازنین کنار چادر روی زیر انداز نشسته بودند و بردیا و فرانک هم رفته بودند توی چادر و با هم خلوت کرده بودند. افشین و سمیرا هم کمی دورتر از چادر مشغول قدم زدن بودند. روز خوب و به یادماندنی بود. قرار شد دوباره شب برگردیم ویلای ما و صبح زود دخترا برند دهکده و ما هم به سمت تهران حرکت کنیم.
نازنین بد جوری چشم من رو گرفته بود. ولی حیف که اولاً دوست دختر جلال بود و مژده هم اونجا بود. در غیر اون صورت مطمئناً میرفتم رو مخش و کام دلم رو از اون صورت زیبا و جذاب و اون هیکل کشیده و رو فرمش میگرفتم. مخصوصاً که حالا فهمیده بودم زنه و تنها هم زندگی میکنه. خیلی دوست داشتم شرایط غیر از اون بود و می تونستم به نازنین نزدیک بشم. ولی حیف که نمیشد.
به ویلا رسیدیم و دخترا مشغول راست و ریس کردن بساط شام شدند. من و بقیه پسرها هم توی ایوون ویلا نشسته بودیم و حرف میزدیم. جلال گفت: کاش بیشتر میموندید تا بیشتر با هم باشیم. اگه تونستید بازم تا تابستون تموم نشده بیاید شمال. راستش بودن با اکیپ شما خیلی باحاله. چون همه خودمونی و ریلکسید و سعی میکنید که از همه لحظه ها استفاده کنید تا بهتون و به بقیه خوش بگذره.
من گفتم: تو هم باحالی جلال جون. هم تو و هم نازنین پای خوبی برای گردش و مسافرت هستید. تو هم اگه تونستی با نازنین بیاید تهران تا اونجا دور هم باشیم.
بالاخره موقع شام شد و همگی شام خوردیم. بعد از شام بردیا گیر داد که دخترا باید برقصند. خلاصه یه موزیک باحال گذاشتیم و دخترا یکی یکی رقصیدند. نازنین واقعاً زیبا میرقصید و با عشوه ها و حرکات بدنش دل هر بیننده ای رو میبرد. نمیدونم چرا، ولی حس میکردم که اون هم متوجه نگاههای من شده بود و بیشتر رو به من و جلوی من میرقصید و تا چشمش تو چشم من میفتاد یه لبخند شیطنت آمیز روی صورتش نقش میبست. من تو حال خودم بودم که جلال نشست کنارم آروم بهم گفت: ای شیطون چشمت گرفته، نه؟
من خودم رو جمع و جور کردم و خودم رو زدم به اون راه و گفتم: چی رو؟!!! منظورت رو نمیفهمم.
• خودت رو نزن به کوچه علی چپ. من که میدونم چشمت نازنین رو گرفته.
نگاهی به جلال کردم و گفتم: یعنی من اینقدر پست هستم که بخوام با دوست دختر رفیقم روی هم بریزم و به رفیقی مثل تو نارو بزنم. البته نازنین به نظر من هم زیباست و هم خوش هیکل و مطمئن باش اگر دوست دختر تو نبود تاحالا مخش رو زده بودم. ولی نازنین هر چقدر هم ناز باشه من به خودم اجازه نمیدم بهش نزدیک بشم. چون اون با تو رفیقه.
جلال خندید گفت: میدونم، تو اگه همچین آدمی بودی توی این چند روز یه حرکتی میکردی. و میدونم که با اینکه خیلی نازنین توجهت رو جلب کرده، تو حتی به خودت اجازه ندادی با اون تنها صحبت کنی. ولی اگه میتونستی یه روز دیگه اینجا بمونی و دخترا دک کنی، من یه کاری برای اون دل شیطونت میکردم.
با تعجب به جلال نگاه کردم و از کنارش بلند شدم و رفتم بیرون از ویلا. بعد از چند دقیقه مژده اومد پیشم و گفت: چی شده، ناراحتی؟
• نه چیزی نیست. اومدم بیرون یه کم هوا بخورم. الان میام تو.
تو همین لحظه جلال هم اومد بیرون و به ما پیوست. من به مژده فهموندم که بهتره مارو تنها بذاره و بره توی ویلا. وقتی مژده رفت جلال گفت: چی شد پسر؟ چرا قاطی کردی؟
نگاهی ملامت بار یه جلال کردم و گفتم: به احترام نون و نمکی با هم خوردیم و ویسکی که با هم زدیم تو رگ بهت چیزی نگفتم. ولی فکر نمیکردم که تو چنین پیشنهادی بهم بدی. هر چی باشه نازنین با تو اومده اینجا و دوست دختر توست. درست نیست که اون رو به بغل کس دیگه ای حواله بدی. میدونی این کار اسمش چیه؟
جلال خنده ای کرد و گفت: دستت درد نکنه. یعنی فکر کردی من کسکشم؟!!!!
• تو جای من بودی چی فکر میکردی؟ درسته که من از نازنین خوشم اومده، ولی درست نیست که تو بخوای اون رو به هر دلیلی بندازیش تو بغل من.
• من کی گفتم میخوام نازنین رو بندازم تو بغل تو، آقای عجول؟
• پس چی؟
• عجله کردی. اگه یکم صبر میکردی خودم بهت توضیح میدادم. البته منم نباید اینطوری بهت میگفتم. ولی بذار روی حساب اینکه من و با تو خیلی راحتم و میخواستم یه حالی بهت بدم. حالا خوب گوش کن تا برات بگم و از اشتباه درت بیارم. نازنین یه دوست داره به نام ملیحه که اون هم مثل نازنین بیوه است. البته شوهر اون فوت کرده و بچه هم نداره. اون هم مثل نازنین 29 سالشه و واقعاً زیبا و خوش هیکله و من اگه اول اون رو میدیدم حتماً به جای نازنین با اون دوست میشدم. چند وقت پیش نازنین به من گفت که ملیحه دنبال یه نفر میگرده تا بتونه باهاش راحت باشه و رابطه داشته باشه. ولی دوست نداره از بچه های رشت باشه. چون اینجا خبرها خیلی زود پخش میشه و اکثر مردم همدیگه رو میشناسند. من میخواستم اگه بشه تورو با اون آشنا کنم تا هروقت میای رشت یه نفر داشته باشی که بتونی باهاش خوش باشی. هرچی باشه مژده دختره و میدونم که تو هم کسی نیستی که بخوای اون رو بگیری و یا آیندش رو تباه کنی. به خاطر همین نمیتونی اون طوری که میخوای از وجودش لذت ببری. منظورم رو حتماً میفهمی. ولی ملیحه هم زنه و هم خونه و ماشین داره و توی یه آژانس هوایی کار میکنه و درآمد کافی داره. تازه حقوق شوهرش رو هم میگیره. خلاصه کیس خوبیه و من چون خودم نمیخواستم باهاش دوست بشم، بهتر دیدم که تو و ملیحه رو با هم آشنا کنم. ولی حیف که تو باید برگردی تهران. ولی اگر تونستی و اگر نظرت مثبته، بعد از اینکه کارت تهران تموم شد تنها بیا اینجا تا من ترتیب کارها رو بدم.
من با شرمندگی نگاهی به جلال کردم و گفتم: ببخش که در موردت اشتباه کردم. من نباید زود تصمیم میگرفتم. واقعاً نمیدونم چطوری ازت معذرت بخوام. نمیدونم چرا یه لحظه حرفت و لحن گفتنت برام آفساید اومد. از این به بعد یاد بگیر خبرای خوب رو درست بدی.
جلال خندید و دستی به شونه من زد و گفت: ای شیطون، پس نظرت مثبته؟
با حالتی موذیانه گفت: حالا باید طرف رو ببینم. میدونی که من به هر کسی افتخار دوستی نمیدم. حالا چطور شده درمورد تو این اشتباه رو کردم، نمیدونم. احتمالاً مست بودم.
جلال که از خنده ریسه رفته بود ، بعد از اینکه خودش رو کنترل کرد گفت: بله، البته، اون عمه منه که با نصف دخترای تهرون دوسته. یعنی من از دخترای تیتیش مامانی تهرون هم کمترم؟!!!
بعد دست من رو گرفت و گفت: پس من با ملیحه هماهنگ میکنم. تو هم در اولین فرصت بیا تا ترتیب ملاقاتتون رو بدم.
برگشتیم تو و به بقیه بچه ها که با نگاهشون ازمون میپرسیدن چی شده ملحق شدیم. جلال به بچه ها گفت: هیچی بابا، آقا پدرام گل دلش برای مامانش تنگ شده بود، رفته بود بیرون گریه کنه که من نذاشتم.
همه زدند زیر خنده و مژده پیش من نشست و گفت: چیزی شده بود؟
• نه عزیزم. یه خورده حالم از اینکه باید برگردم تهران و از این جمع باحال دور بشم گرفته بود.
• اشکال نداره. تا چند وقت دیگه خودم میام تهران و از این تنهایی درت میارم، عزیز دلم. گرچه میدونم تو هیچ وقت و هیچ کجا به خودت بد نمیگذرونی، بلا برده.
بعد صورتم رو بوسید و دستم و گرفت و در حالی که داشت من رو به سمت یکی از اطاق خوابها میبرد بلند گفت: امشب اطاق خواب مال ماست. کسی مزاحم نشه، وگرنه گردنش رو میشکونم.
وارد اطاق شدیم و مژده در رو بست و من رو هل داد روی تخت و خودش هم افتاد روم و شروع کرد به لب گرفتن.
اون شب تا نیمه های شب صدای آه و ناله از گوشه و کنار ویلا به گوش میرسید و همه چون میدونستند که فردا باید از هم خداحافظی کنند، سعی داشتند از آخرین ساعتهای با هم بودن کمال استفاده رو بکنند و خودشون رو خفه کنند. من و مژده هم از این تبصره مستثنا نبودیم و اون شب تا نیمه های شب داشتیم با هم حال میکردیم. من یادمه که اون شب هر کدوممون دو یا سه بار ارضا شدیم و صبح دیگه نایی برای بلند شدن نداشتیم. ولی به هر حال باید زود پا میشدیم و راه میفتادیم. صبح اول وقت جلال و نازنین از ما خداحافظی کردند و رفتند رشت. من و افشین و بردیا هم بعد از یه خداحافظی حسابی و کلی لب و لوچه بالاخره از دخترها جدا شدیم. اونها رفتند دهکده ساحلی و ما هم به سمت تهران حرکت کردیم.
اون سفر یکی از پرخاطره ترین سفرهایی بود که من داشتم و مطمئن هستم که هیچوقت فراموشش نمیکنم.
پایان