بیش از چهل هزار فیلم سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان سکسی برگ برگ سرنوشت من و خواهرم

قسمت اول

بازم تو خلوتگاه همیشگی نشستم هیج جای دنیا بهم ارامش اینجارو نمیده……جای خاصی نیست و اصلا هم ساکت نیست شاید به خاطر اینکه از بچگی هر وقت میخواستم از دست بفیه فرار کنم و دستشون بهم نرسه میومدم اینجا این حس بهم تلقین میشه!۱شاید خنده دار باشه خرپشتک یه خانه قدیمی تو محدوده پیروزی چطور میتونه ارامش بخش باشه اما من غروبها همیشه میومدم اینجا ….سن و سالی ندارم اما مجبورم بزرگ باشم ..سخته اما کاری جز این راه نیست..بهتره یه خورده برگردیم به گذشته..پدرم خوزستانی بود و مادرم اصفهانی ..توی سفر به اصفهان همدیگرو تو سی و سه پل میبینن و عاشق هم میشن پدرم از یه خانواده متوسط بود اما مادرم پدرش بازاری اصفهان ..مخالفتها از ۲طرف بالا میگیره تا مجبور میشن با هم فرار کنن بیان تهران و تو خلوت خودشون بدون حضور والدین عقد میکنن و همینجا میمونن..پدر بزرگ مادریم مادرمو از ارث محرومش میکنه و طایفه پدریم بخاطر اینکه دختر از غریبه گرفته طردش میکنن …اما پدر عشق بسوزه اونا زندگیشونو شروع میکنن و پدرم صبح تا شب کار میکرده تا زندگی شون روبراه بشه ۲سالی از زندگیشون میگذره و انقلاب میشه پدر که تو یه کاباره بخاطر قد و هیکلش بادیگارد بوده بیکار میشه و دوباره از این شاخه به اون شاخه پریدن شروع میشه تا بالاخره توی کارخونه مشغول میشه توی این مدت هر کاری میکنن بچه دار نمیشن و مادر دچار افسردگی میشه تا میرن دکتر و معلوم میشه ایراد از پدرم هست ….۵سال از زندگیشون میگذره تو این مدت پدرو مادر بزرگ پدریم تو جنگ کشته میشن و پدر مادریم هم فوت میکنه و ۲تا دایی هام همه ارث و بالا میکشن و میرن برا همیشه خارج…..تو این مدت مادرم به هر دری میزنه و از دکتر گرفته تا نذر و نیاز تا بعد از ۱۰سال از زندگی مشترکشون در عین ناباوری باردار میشه اونم دوقلو شوق و نشاط به زندگیشون بر میگرده پدرم دیگه سر از پا نمیشناسه همه کار میکنه تا بعد از ۹ ماه منو سحر بدنیا میاییم ….اوضاع بهتر میشه اما بعد از ۳ساله شدن ما پدر بخاطر ورشکستگی کارخانه دوباره بیکار میشه و فقط تونسته بود همین خونرو با کلی قرض بخره به توصیه دوستاش و ساختن اینده بهتر واسه منو سحر میره ابادان تو پالایشگاه نفت مشغول به کار میشه و ماهی ۱هفته میومد تهران من و سحر فقط یه چیز مبهم از پدر یادمون میاد و در واقع مسئولیت ما به دوش مامان بشرا بود ..مامان میگه از رفتن بابام هیچ تغییر مالی تو زندگیمون پیش نیومد هر وقتم اعتراض میکردم بابام بهونه میاورد حقوقش کمه فقط همین خرج بخور نمیر میمونه هر چی هم اصرار میکنه برگرد اگه اینجوره به خرجش نمیره تا نزدیک تولد ۷ سالگی ما پدر تو سانحه اتش سوزی پالایشگاه جونشو از دست میده و ما رو با همه بدبختی های روزگار تنها میزاره از اونروز تا ۱سال پیش که ما پانزده ساله شدیم مامان بشرا با خیاطی واسه مردم ما رو بزرگ کرد تا اونم بخاطر تنها ارثیه پدریش دیابت هر دو چشمهاشو از دست داد تا زمین گیر بشه دیگه من چه میخواستم چه نمیخواسم باید بزرگ میشدم میشدم مرد خونه الان ۱سالی هست تو بنگاه ماشین احمد فری کارگری میکنم ماشین ها رو تمیز میکنم مغازه رو میچرخونم غیر از حقوقم تو بعضی از معامله ها انعام خوبی هم به من میدن !!!!! رابطم با سحر عالیه تنها دلخوشیم اونه ازم خواست شبانه درس بخونم منم بخاطر اون دارم میخونم دلم میخواد سحر همه چی داشته باشه لبخندش تو صورت خوشگلش برام یه دنیاست .. ما هر دو به بابا رفتیم قد بلندو چهار شونه فقط پوسته سحر گندمیه من سبزم اما شباهت ظاهری زیادی داریم همینجور اخلاقی…..همیشه محرم راز هم هستیم مثل دو تا دوستیم حتی سحر پیشنهاد هایی که واسه دوستی تو خیابون بهش میشه بهم میگه یا بعضی وقتا مزاحم داره من میرم حالشو جا میارم ماشالله بدنش زود اومده رو فرم سینه های درشت و کون برجستش باعث شده خواهان زیاد داشته باشه اما اون تا حالا به کسی پا نداده… کار تو بنگاه ماشین باعث شده من چشمو گوشم باز بشه اونم با این صاحب بنگاه احمد فری از اون خانم بازای حرفه ای هست اهل همه خلافی هست مشروب میخوره تریاک میکشه پول نزول میده خانم بازیم که خوراکشه از اون هفت خط هاست…یه اتاق پشت بنگاه درست کرده مخصوص عیاشی هفته چند بار خانم های جور واجور که از سرو وضعشون معلومه چیکاره هستن با دوستای بدتر از خودش ظهر ها اینجا جمعن من بدبختم باید همش واسشون بساط عیش و نوش ردیف کنم…….

قسمت دوم……… با اینکه خیلی وقتها چه احمد اقا چه دوستاش منو مسخره یا بهم توهین میکردن اما من از رفت و امد و سرویس بردن واسشون با اون خانومای خوشگل حال میکردم همش دیدشون میزدم حتی چند باری مچمو گرفته بودن احمد فری با فحش بیرونم کرده بود ..همیشه شب که میومدم خونه با اینکه بیاد اون خوشگلا یه کف دستی ردیف میرفتم اما بعضی وقتها خوایشونو میدیدم و باعث میشد تو خواب گند بزنم به لباس هام…مسئولیت کار های خونه با سحر بود ..یه خونه یه طبقه ۹۵ متری داریم که یه زیر زمین کوچیک داره که شده انباری ۲تا اتاق داره که یکیش اتاقه مامان بشراست که از وقتی زمین گیر شده تخت گذاشتیم همیشه اونجاست و دوستاشم که همه همسایه هستن میان دورو برش یه اتاقم مال منو سحره که سحر توش میخوابه منم تو حال میخوابم با یه اشپزخونه کوچیک که خیلی دلم میخواد تعمیرش کنم دستشویی و حمام هم تو حیاطه کنار هم…..باز جای شکرش هست کرایه خونه نمیدیم….بگذریم من ارزوم شده بود سکس با یکی از اون خانوم ها فقط دو بار یواشکی فیلم سوپر تو اتاق احمد فری رو چند دقیقه دیدم …نمیدونم اینو از بابام ارث بردم خیلی حشریم و کیرمم نسبت به سنم باید بزرگتر باشه اخه یه بار که از دیدن جنده های احمد فری راست کرده بودم یکیشون فهمید و بلند خندید و گفت اوه بیشرف چه چیز گنده ای داره احمد فری هم یه فحش بهم داد و گفت خوزستانیه دیگه !!!!دلم میخواست با یکی دوست بشم بکنمش اما مگه میشد اینجا تا بوق سگ باید میموندم مجبور بودم خود ارضایی کنم….شده بود یه عقده واسم خوابیدن با یه زن مثله اینا خیلی دلم میخواست بدونم مگه چقدر خرجشه تو حمام همش جق میزدم اما چه فایده انگار بدتر میشد ..چند وقتیه مامان بشرا حالش بدتر شده دیابت داره از پا درش میاره مجبور شدیم یه هفته بستریش کنیم تو بیمارستان کارم شده بود دید زدن کون این پرستارا لامصب عجب کونایی دارن همش تجسم میکردم لختشونو وباز خود ارضایی!!!!با یه دختره که همراه مادرش بود تو تخت بغلی اینقدر کلنجار رفتم تا دوست شدم اسمشو بهم گفت سمانه لاغر بود اما سینه هاش با حال از مانتوش پیدا بود ۱۸ سالشه از من بزرگتره اما منم الکی گفتم ۱۹ سالمه چون جثه بزرگی نسبت به سنم دارم باور کرد تو مدت ۱هفته اونجا بودیم خیلی باهاش لاسیدم اما یا من بلد نبودم یا سمانه اینکاره نبود فوری دستمو خوند و با هام قهر کرد و فرداش هم هر کار کردم هیچ نشونی از خودش نداد!!!مامان بشرا رو اوردیم خونه و من از دید زدن کونهای جور واجور محروم شدم …خیلی هیز شده بودم کم کم نمیتونستم از دید زدن کس و کون سحر بگذرم خیلی محتاط نگاش میکردم خدایی خوب چیزیه …اوایل با خودم کلنجار میرفتم یه جورایی عذاب وجدان داشتم اما خودمو قانع میکردم من که نمیخوام کاری بکنم فقط نگاش میکنم !!!!سحر معمولا با تیشرت نصفه استین با شلوار یا شلوارک جلوم راه میرفت و کم تاپ تنش بود…دیگه شده بود یه شوق هر شب با هیجان میومدم خونه تا سحر خو هرعزیزمو دید بزنم بعضی وقتا میرفتم سر کمد لباس زیراش شورتاشو بو میکردم جوووون سایز سینهاش ۷۰ بود همه کاری میکردم تا خوشحالش کنم واسش چیزایی که میخواست میخریدم تا اونم واسه تشکر بیاد بغلم بوسم کنه دسته خودم نبود با بوسیدنه ساده هم راست میکردم گرمای تنش میسوزوندم …دو سه تایی دوست صمیمی داشتم که همیشه از کردن دوست دختراشون یا دختر خاله دختر عموهاشون تعریف میکردن منم خالی میبستم دوست دختر دارم و از کس کون سحر بجای دوست دخترم میگفتم و اونام حسرت منو میخوردن!!! تصمیممو گرفته بودم میخواستم به سحر نزدیکتر شم من واقعا عاشقش شده بودم اونم بعضی وقتها از توجه های بی موردم به خودش تعجب میکرد اما خوشش میومد و خودشو بیشتر لوس میکرد واسم….نمیدونستم چیکار کنم راه نزدیک شدن بهشو بلد نبودم …براش یه بار یه تاپ شلوارک جذب خوشکل خریدم وقتی بهش دادم هم ذوق کرد هم جا خورد اما به روی خودش نیاورد بهش با ترس و لرز گفتم بپوش ببینم اندازه هست اونم رفت تو اتاقش دل تو دلم نبود دیدم بیرون نیومد صداش کردم گفت خوبه مرسی داداش سعید !!!گفتم بیا ببینم بلند گفت اخهههه منم گفتم اخهه چی؟تا سرشو کرد بیرون گفت یه خورده تنگه منم دیگه حالیم نبود پاشدم رفتم تو اتاق یه کم سرخ شد جوووووون چی شده بود بهش گفتم خجالت نکش منم سعیدا !!!!یه کم با این حرفم ارومتر شد یه نگاه به سر تا پاش کردم گفتم بچرخ اونم چرخید جوووووون چه کونی بغلش کردم بوسیدمش گفتم خیلی بهت میاد مبارکت باشه ماشالله خانومی شدی!!!!……………

قسمت سوم….. اونشب بزور خودمو کنترل کردم خیلی رفتارم تابلو بود شایدم من این حسو داشتم دیدید وقتی یه کار بد و داری تو جمع یواشکی انجام میدی فکر میکنی همه دارن نگاهت میکنن یا تابلو شدی؟؟؟؟من هر چی میخواستم کمتر تو ذهنم سحر رو جا بدم بدتر میشد باید لااقل محتاطتر عمل میکردم اون منو خیلی امین میدونست ..اونشب از سر کار اومدم دیدم چراغها همه خاموشه هر چی سحر و مامان بشرا رو صدا زدم کسی جواب نداد دلم شور افتاد نکنه مامان حالش بد شده سراسیمه تو اتاق مامان سرک کشیدم کسی نبود اومدم در اتاق سحر رو باز کردم تو تاریکی کسی نبود اما یه بوی عطری میومد !!!اره بوی عطر سحر بود چقدر این بو منو حشری میکرد ….تو تاریکی اومدم تو اتاق اروم گفتم سحر جان ؟سحر؟اینجایی؟یه دفعه چراغ روشن شد برگشتم دیدم سحر با همهون لباس که واسش خریدم با یه ارایش ناز نزدیک در وایساده !!!۱یه جور خاص بهم لبخند میزنه ..بازم مات و مبهوت اون شده بودم بهم گفت سعید خوردی منو تموم میشما!!!!یه کم سرخ شدم اهسته گفتم از بس خوردنی هستی لامصب….اومد نزدیک تر دیگه تو بغلم بود گوششو چسبوند به دهنم گفت چی گفتی؟نشنیدم بازم بگو؟/داغی نفس هاش دیوونه ام کرده بود شهوت از سر و روم چیکه میکرد تمام نیرومو جمع کردم گرفتمش تو بغلم بهش گفتم سحر میخوامت میخوامت میفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟ تو صورتم زل زد گفت چی میخواهی ؟؟؟؟/با حرص گفتم خودتو وجودتو تن بدن خوشگلتو همه چی…..!!!!خودشو تو بغلم جا کرد و گفت ااااااخ جووووووون منم همینطور….لبمو گذاشتم رو لباش جاااااان به ارزوم رسیدمممممم اونم بدتر از من بود همه لبامو داشت میکند هول بودم هیچی بلد نبودم میترسیدم از دستم بره….بردمش رو تخت نشوندمش رو زانوهام دوباره لب گرفتیم داشتم واسه سینه های دیوونه کنندش له له میزدم دست کردم گرفتم یکیشو جووووووون چه سفت بود کیرم مثله گرز سفت و بلند شده بود اونم اینو فهمیده بود همینجور که رو پاهام بوووود دستشو گذاشت رو کیرم با تعجب گفت وااااااای سعید این چرا اینجوریه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟همینجور که دولا میشدم سینه هاشو در بیارم گفتم تو اینجورش کردی میدونی چند وقته تو کف تو هستم؟اره داداشی میدونم از این به بعد ماله توام از رو پام بلند شد یه دور زد و گفت خوب نگام کن ببین بدنمو همونه که دوست داری!!!!!اب دهنمو قورت دادم و گفتم قوربونه تن و بدنت ارررررره …اونم جلوم خم شد وااااای چه کونی داشت داشت شلوارکشو جر میداد یه کم کونشو برام تاب داد من داشتم از حال میرفتم جرات دست زدن به کیرمو نداشتم میدونستم ابم فوری میاد اومد گفت پاشو …وایسادم خودم خندم گرفته بود بالای شلوارم کلی جلوتر از خودم بود کیرم داشت پاره میکرد شلوارمو ……زانو زد جلوم دست انداخت دور شلوارم گفت ببینم چی قایم کردی؟؟؟؟شلوارو شورتمو با هم کشید پایین ….کیرم مثله فنر پرید بیرون اووووه تا حالا کیرمو این اندازه بزرگ ندیده بودم سحرم تعجب کرده بود …یه کم نگاش کرد بعد دستشو ارووم گذاشت رو کیرم جااااااان سحر سحر جونم نکن بهش دست نزن طاقت ندارم سحر واااای ابمو با فشار پاشید بیروووون چشمامو بسته بودم سیل ازم میومد منم مدام سحر سحر میکردم حس کردم صورت خودمم خیس شده به سختی چشمهامو باز کردم…. یه کم گیج بودم اما تو همون حالم فهمیدم سحر لباسشو عوض کرده!!!!!من کی دراز کشیدم؟؟؟؟اااااااخخخخخ نهههههه خواب دیدم!!!!!لیوان ابو که تو دستش دیدم تازه فهمیدم چرا صورتم خیسه اومدم تکون بخورم حس کردم کار خرابی کردم همه وجودم پر اب منی شده ….سحرم متعجب نگام میکرد بعد گفت داداش خوبی؟خواب میدیدی؟چت شده؟؟؟//بیا یه کم اب بخور من قفل کرده بودم چه گندی زدم امکان نداره نفهمیده باشه ای خداااا …..یه کم اب خوردم اهسته گفتم کابوس میدیدم تو برو بخواب خوبم سحر جان….اونم یه پشت چشمی نازک کرد و همونجور که میرفت گفت اره معلومه چه کابوسی بوده!!!!!شب بخیر و رفت …بعد چند دقیقه پاشدم رفتم تو دستشویی تا زیر نافم گند کاریم اومده بود لباسامو شورتمو همه رو شبونه شستم انداختم رو بند حیاط و خودمم یه دوش گرفتم اومدم تو رختخوابم اما تا صبح داشتم به خوابم فکر میکردم……………………………..

قسمت چهارم…. نمیدونم کی خوابم برد اما با سردرد از خواب پاشدم میدونستم سحر رفته مدرسه با بیحالی بلند شدم یه چیزی خوردم از دست خودم کلافه بودم نمیدونم چه جوری با سحر روبرو بشم دوست نداشتم اون رابطه صمیمانه بینمون با هیز بازیها و ابروریزی های من از بین بره…….با ۱۰۰۰تا فکر از خونه زدم بیرون تو بنگاه هم همش یه گوشه کز میکردمو میرفتم تو فکر چند باری کفر احمد اقا رو در اوردم تا اخرش ۲تا فحش ابدار نثارم کرد ……ظهر بازم بساط داشتن فرستادم برا نهار کباب گرفتم خوشحال بودم ظهر خونه نمیرم …اووووه اینبار دو تا تیکه بیست اورده بودن سنی نداشتن شاید ۲۰ سالشون بود با اقا مرتضی اومذه بودن ولی عجب هیکل و تن و بدنی داشتن واسشون مشروب بردم کوفت کردن بعدم جنده خانوم ویار قلیان کردن من بدبختم خودم کم حالم خراب بود اینام رو اعصابم بودن با اون لباسایه لختیشون باز منو حشری کرده بودن ….ساعت ۳بود نشسته بودم تو بنگاه هوای دور اطرافو داشتم دیدم احمد اقا اومد گفت حواست باشه من یه کار فوری دارم میرم زود میام منم یه چشم گفتم و اون رفت منم درو از تو قفل کردم یه چند دقیقه ای گذشته بود که اقا مرتضی اومد گفت احمد رفت؟منم بلند شدم گفتم اره چیزی میخواهی بیارم اقا مرتضی؟اونم معلوم بود مسته گفت نه دمت گرم..داشت میرفت برگشت گفت سعید تا حالا با زن و دختری خوابیدی؟؟سرخ شدم گقتم نه اقا…لبخندی زد و گفت تا احمد نیومده بدو برو یه سیخی به یکی از اینا بزن ولی وای به حالت اگه دهنت باز شه فهمیدی؟؟گل از گلم شکفت با دستپاچگی گفتم اما یه وقت اینا به احمد اقا نگن؟مرتضی اخمی کرد و گفت غلط میکنن دنبالم بیا منم تو پوسته خودم نبودم نمیدونم فردین شده بود یا مستی کارشو کرده بود رفتیم تو اتاق رو کرد به یکی از اونا گفت پریسا یه حالی به این اق سعید ما بده اما احمد اومد نفهمه ها فهمیدی؟ دختره که چشمهاش داشت بسته میشد یه نیم نگاهی به من کرد و گفت اااه مرتضی این که بچه است بابا……….خورده بود تو پرم مرتضی یه لگد اروم بهش زد گفت خوزستانیه حالا میبینی بچه کیه پاشو یالا ……دسته پریسارو گرفت داد دستم منم با استرس بردمش تو پستو اون اتاق که یه تخت توش جامیشد درو بستم اق مرتضی داد زد سعید لفتش ندیا الان احمد میاد….منم بلند گفتم چشم….جوووووون چه رون های توپولی داشت داشتم دیدش میزدم پریسا گفت بیا دیگه وایسادی که چی؟؟؟؟رفتم جلو اون دامن کوتاهشو از پاش در اورد یه شرت قرمز پاش بود اونم در اورد و پاهاشو بست تاپشو بالا زد سینه هاشو از توش در اورد و دراز کشید رو تخت من هنوز داشتم دیدش میزدم که کفری شد داد زد زود باش بابا در بیار شلوارتو ادم ندیدی تا حالا ؟؟تو روحت مرتضی میگم بچه است میگه…از دیدن کیرم حرفشو خورد چشمهاش باز شد بلند شد نشست گفت نه بابا چه خر کیری هستی جرم ندی بعد یه کاندوم از سر طاقچه برداشت کشید رو سر کیرم من همه اینکارا واسم تازه گی داشت اما میترسیدم باز داد بزنه اومد رو تخت اونم پاشو باز کرد پس کس این شکلیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/یه کم با دستم مالوندمش و خوب دیدمش اونم سر کیرمو گرفت گذاشت رو سوراخش گفت اروم فشار بده بار اولته؟؟منم گفتم اررره اونم خندید و گفت عیب نداره بکن تو کسم اما اروم کیرت کلفته منم گفتم چشم دوباره خندید و گفت افرین …… کیرم تا نصفه تو کسش که رفت نفسشو داد بیرون و گفت حالا بخواب روم با سینه هام بازی کن من خیلی حرفاشو نمیفهمیدم وقتی گفت تلمبه بزن مونده بودم چه کنم شانس اورده بودم مست بود ازش میترسیدم دوباره گفت تکون بده لامصب کیرتو دیگه…….داشتم جلو عقب میکردم تازه داشت استرسم میرفت و من بدنشو بهتر میدیدم اونم چشمهاشو بسته بود و ناله میکرد همش میگفت کشتی منو با این کیرت لعنتی….نمیفهمیدم خوبه یا بد اما ترجیح دادم ادامه بدم تا گفت بسه در بیار در اوردم قنبل کرد جلوم دو تا سوراخهاش زد بیرون داشتم باز کسشو میدیدم که گفت بیا زود باش بهش نزدیک شدم کیرمو گرفت اینبار بهتر دیدم کجا میزاره کیرم رفت تو کسش منظره کونش با حال بود چند تایی عقب جلو کردم تا نتونستم دوام بیارم ابم با فشار ریخت تو کاندوم اونم یه جووون گفت و بلند شد یه دستمال گذاشت لای پاشو لباساشو پوشید و گفت خودتو جمع و جور کن منم فوری شورتو شلوارمو پام کردم اومدم بیرون اق مرتضی خندیدو تو همون مستی گفت خسته نباشی پهلوون بدو برو الان احمد میاد منم رو کردم به پریسا و اق مرتضی گفتم دستتون درد نکنه ممنون نمیدونم کجاش خنده دار بود هر ۳تاشون زدن زیره خنده……اومدم تو دستشویی کاندومو در اوردم خودمو شستم رفتم تو بنگاه…….تا اخر وقت همش به یاد کس و کون پریسا بودم هی راست میکردم دیگه از اون حالت بد صبح و فکر در مورد سحر خبری نبود کلی سر حال شده بودم دمت گرم اق مرتضی……………….

قسمت پنجم….. اونشب رفتار خاصی از سحر ندیدم یه تیشرت معمولی پوشیده بود با یه دامن بلند اما زیاد با هم حرف نزدیم و منم خسته بودم زود خوابم برد ….روزگار میگذشتو من شاید ۱۰۰۰بار با خاطره پریسا جق زدم همیشه سحر و دید میزدم و با هیکلش و فکرو خیالش حال میکردم ….گذشت تا سال اخر دبیرستان رسیدو هم داشت واسه امتحانات اخر سال اماده میشد هم میخواست کنکور امتحان بده البته منم امتحاناتم همزمان بود اما کنکور نمیخواستم بدم خیلی هنر میکردم دیپلم میگرفتم تا بعد ببینیم چی میشه…..اواسط اردیبهشت بود یه روز جمعه که خونه بودم نزدیک ظهر سحر رفت حمام بعد چند دقیقه دستشویی داشتم پاشدم برم دستشویی از صدای شر شر اب که فکرشو میکردم سحر الان با اون بدنش لخت زیره دوش هست حشری میشدم …رفتم تو دستشویی داشتم مینشستم که چشمم افتاد به سوراخ بغل لوله اب که از دستشویی رفته بود تو حمام یه سوراخ کوچیک بود که فقط یه نور کم ازش میومد بیرون چرا تا حالا متوجه اون نشده بودم وااای اگه این سوراخ بزرگتر بشه دقیقا جایی هست که اگه تو حمام باشی بری زیر دوش میفته رو شکم وکس سحر …انگار یه کشف بزرگ کرده بودم دل تو دلم نبود از دستشویی زدم بیرون منتظر شدم سحر بیاد بیرون وقتی اومذد داخل سر حرفو الکی باز کردم که شیر دستشویی خراب شده میرم درستش کنم چکش و اچار پیچ گوشتی رو برداشتم و اومدم تو دستشویی سوراخو باید از دستشویی گشاد میکردم چون اجر بود تو حمام کاشی بود اگه میشکستمش تابلو میشد افتادم به جونش هر چند لحظه سرکی میکشدم سحر نیاد تا بالاخره یه سوراخ به اندازه ۳سانت گشاد کردم یه تیکه اجرم اندازش در اوردم گذاشتم جلوش که سوراخو نبینه و قتی تیکه اجرو برمیداشتی تو حمام اگه جلو دوش می ایستادی پیدا بود پیروزمندانه یه کم سوراخ سمت حمامم گشاد کردم خاک هارو اب گرفتم و اومدم داخل …سحر داشت درس میخوند دل تو دلم نبود فقط روزای تعطیل امکان داشت من باشم بره حمام کی صبر داره تا هفته دیگه حالا اگه بره اونروز……سر سفره فکری به سرم زد وقتی غذا خوردیم ناهار مامان بشرا رو هم دادیم کمک کردم سفره رو جمع کنه تو یه لحظه شیشه که ابلیمو توش بودو ریختم رو لباسو بدنش !!!!!!!واااای ببخشید حواسم پرت شد سحر اخمی کرد و گفت ااااااه سعید گند زدی الان از حمام اومدما ببین چیکار کردی!!!!!دوباره گفتم ببخشید خب دوباره برو حمام ………سحر غر غر کنان رفت تو اشپزخونه اونجارو مرتب کرد و بعد لباس برداشت و رفت حمام…..من نرفته راست کرده بودم یعنی الان به ارزوم میرسم؟یعنی بدنشو میبینم ؟جووووووون .وقتی مطمئن شدم دوشو باز کرد سریع رفتم تو دستشویی خدا کنه محاسباتم درست باشه….اروم تکه اجرو در اوردم واااااااای دقیقا از بالای نافش تا وسط کسش پیدا بوود جوووووووووووووون چه کس خوشگلی داشت دهنم باز مونده بود چه بی مو هم بود معلومه بهش رسیده…کیرم داشت میترکید دست کردم درش اوردم شروع کردم به مالیدن عجب صحنه با حالی بود وقتی لیف زد بدنشو …کسش تو کف یه مدل دیگه بود ااااااخخخخ فدات….برگشت تا وسط چاک کونش پیدا بود اون لیف که میکشید لمبرهای کونش میلرزید جوووووووون سحر چه کونی داری ابجی…این بدن کجا پریسا کجا!!!!با چند تا تکون ابم زد بیرووون با فشار ریخت رو دیواررررر پا هام سست شده بود اما دلم نمیخواست از دیدن کس و کون سحر دل بکنم ولی باید میرفتم هر لحظه امکان داشت بیاد بیرووون …سریع زدم بیرون اومدم لباس پوشیدم رفتم تو خیابون احساس میکردم صورتم گر گرفته منظره اندام سحر از جلو چشمم کنار نمیرفت خل شده بودم به هیچی جز دیدن سحر فکر نمیکردم تا بعد از امتحانات کارم شده بود دید زدن سحر و خود ارضایی واقعا فکر شبانه روزم سحر بود احمد فری همش تیکه مینداخت عاشق شدی؟؟؟؟بگو دست بالا کنیم کاش میشد واقعا ماله من بشه…..کاش سحرم این حسو به من داشت کاش کاش کاش….

قسمت ششم…….اواسط شهریور شده بود من روز به روز به سحر دلبسته تر میشدم فقط سکسی نبود نیازم عاطفی هم بود بی نهایت میخواستمش واقعا اون حتی با رفتارهای عادیش هم منو به جنون کشیده بود یه جورایی اونم دوست داشت بعضی از وقتها میگفت سعید تو چرا منو اینقدر میخواهی؟/؟/من اگه از پدر مادر شانس نداشتم خدا تو رو بهم داده که از همه تو دنیا واسم عزیز تری منم حساس!!!!!سوارش میکردم چهار نعل میرفتم!!!!!!سحر دیگه واسم بهتر لباس میپوشید حتی اون تاپ شلوارکو شبهای جمعه برام میپوشید معلوم بود دلبری میکنه اما از حد خارج نمیشد فقط منو خل و دیوونه میکرد…..یه شبه جمعه رفت حمام نمیدونم میدونست یا نه اخه تا میرفت زیر دوش منم دستشویی میگرفت ….اونشب یه کم عقب تر رفت الهی قربون هیکل سکسیت ابجی تا حالا کسشو کامل ندیده بودم جووووونم یه کم کسشو مالید بعد با تیغ افتاد به جونش من دیگه کم مونده بود سرمو بزنم به دیواااار واااای لای کسشو باز میکرد چه کسی داری سحرررررررر ابم اومد اما کیرمو ول نکردم انگار داشت واسه من نمایش میداد برگشت لای کونشو وا کرد من حتی پلکم نمیزدم چی لمبرایی داشت یه کم کونشو مالید برگشت دستشو کفی کرد تکیه داد به دیوار انگشتشو مالید لای کسش جوووووون با یه دستشم سینه هاشو میمالید و ارروم ناله میکرد منم از دیدن خود ارضایی سحر دوباره راست کرده بودم باور نکردنی بود اونم داشت خود ارضایی میکرد یعنی اونم مثله من هات هست؟؟دیگه صداش بلندتر شده بود و تند تند انگشتشو میمالید لای کوسش….. ارهه بمالش سحرم بمال ابجی خوشگلم جووووون کاش کستو تو دهنم میذاشتی جوووووون فداااات یه دفعه تکون هاش زیاد شد و یه جیغ ارووم زد و نشست کف حمام منم سرعتمو زیاد تر کردمو کیرمو میمالیدم تا دوباره ارضا شدم از ترس اینکه الان نیاد بیرون سریع پاشدم اما پام خواب رفته بود از بس دو زانو بودم واسه همین تعادلم بهم خورد محکم خوردم به در دستشویی و صدای وحشتناکی بلند شد که سحر هم ترسید یه جیغ کشید در حمامو باز کرد و منو دید که از دستشویی دارم میام بیرون با تعجب گفت داداش تویی ؟ترسیدم چی شد؟منم هل شده بودم با من و من گفتم هیچی پام خورد به در !!!!فکر کنم فهمید پشت چشم نازک کرد و گفت چرا لامپ خاموش دستشویی بودی؟؟؟/و در حمامو بست من ……صایع شده بودم اما منظره خود ارضایی سحر به این ضایع شدن می ارزید….اونشب سحر بدجنس لباش جذب و تنگی تنش کرد و منو تا موقع خواب روانی کرد شب با هزار بدبختی خوابیدم…..دو سه روز بعد سحر زنگ زد بنگاه سراسیمه گفت بدو مامان حالش بده اوردیمش بیمارستان!!!!نمیدونم چهجوری رسیدم بیمارستان مامان تو ای سی یو بود سحر و ۲تا از همسایه ها اونجا بودن چند ساعتی منتظر بودیم هیچکس جواب درستی نمیداد تا خبر دادن مامان بشرا تو سن ۵۰ سالگی بر اثر سکته قلبی فوت کرد …با اینکه حضور فیزیکی زیادی نداشت واسمون اما پشتیبان ما همین مامان بود که دیگه نیست روزگار بازم سیاهیشو رو سرمون انداخت بی کس بی کس شدیم تو مراسمش فقط همسایه و دوست و اشنا بودن و چند تایی فامیل دورش اومده بودن با کلی قرض تونستیم مراسمشو ابرو مندانه برگزار کنیم …سحر خیلی بی تاب بود چون اون بیشتر تو خونه بود مامانو تر و خشک میکرد داغونتر بود منم باید صبور بودمو دلداریش میدادم…..بعد از هفت همه رفتن و ما تنها تر از همیشه شدیم دمش گرم احمذ فری هوامو داشت شبها زودتر میگفت برو خونه …..هفته بعد نتایج کنکور اعلام شد و سحر تو دانشگاه دولتی توی تهران رشته حسابداری قبول شد …..با کلی حرف تونستم راضیش کنم بریم واسه ثبت نام براش خوب بود بیکاری تو خونه دیوونه اش میکرد خلاصه با ترم جدید سحرم وارد دانشگاه شد و کم کم اوضاع به حالت عادی داشت بر میگشت منم عزممو جزم کردم تا کم و کاستی نداشته باشه و بی دغدغه درسشو بخونه…….

قسمت هفتم…………..اواسط ترم دانشگاه سحر بود کم کم نوع لباس پوشیدن سحر داشت عوض میشد مانتو های تنگ میپوشید موهاشو مدل جدید از مقنعه میذاشت بیرون و ابروهاشو بر داشته بود برام جای تعجب داشت تحت تاثیر ۲تا از دوستاش قرار گرفته بود ۲باری دیده بودمشون از اون قرتی ها بودن اما قیافه نداشتن….اما سحر واقعا جیگر شده بود کونش تو اون مانتو دانشگاه که تنگش کرده بود چشم هر کسیو میگرفت قد بلند و هیکل رو فرمش تو محلم چشم زیاد دنبالش بود که بچه های اونجا رو حساب من کاری به کارش نداشتن… دلم نمیخواست بهش گیر بدم اما نگرانشم بودم باید یه جورایی بیشتر هواشو داشته باشم …یکی دو بار بهش گفتم سحر تیپ لباس پوشیدنتو عوض کردی!!!اونم گفت ناراحت میشی داداش؟؟؟گفتم نه اما میدونی هیکلت خوشگله مثله صورتت تو این مانتو تنگا که میپوشی مزاحم نداری؟؟خندید و گفت اون که چرا همه جا هست اما داداشی من هواسم هست نگرانم نباش باشه؟گفتم میدونم دختر عاقلی هستی اما قول میدی مثله همیشه حرفاتو بهم بزنی؟اومد رو پاهام نشست و گفت اره داداش من کیو دارم به غیراز تو اخه؟منم بوسش کردم و گفتم مرسی سحر منم جز تو کسی رو ندارم واسه همین نگرانتم……..اونم منو بوسید و پاشد و همینجور که میرفت و منم کونشو تو دامن تنگش میدیدم گفت چاکرتیم داش سعید……!!!دیگه تو کارم اوستا شده بودم از ماشینو راههای خرید فروشش سر در می اوردم خوب به قول احمد فری مخ مشتریهارو میزدم همین باعث شده بود به چشم یه شاگرد صفر بهم نگاه نکنن حتی یه نفر اورده بودن واسه نظافتو چای ریختن منم بیشتر کارای اداری و محضری ماشین ها رو انجام میدادم سربازیم که کاراشو کردم معاف شدم سریع گواهینامه رو گرفتم …عصر ها هم میرفتم باشگاه بدنسازی و به قول استاد باشگاه بدنم چون قد بلند بودم جووون میداد واسه پرورش اندام الان ۱۸۷ سانت بودمو ۸۵ کیلو وزن…..سحرم با شروع ترم دوم دانشگاه عضو تیم والیبال دانشگاه شده بود و تیپ منو هم داشت به قول خودش اپدیت میکرد ….دیگه با احمد فری مشروب میخوردمو منو تو بعضی خانم بازیهاشون راه میدادن منم ماهی یه بار یه سکسی با اون جنده ها میکردم دیگه کمتر خود ارضایی میکردم مخصوصا وقتی استاد باشگامون گفته بود جق زدن سم واسه بدن و بدنسازی…….نزدیک عید داشت میشد یه شب سر شام سحر گفت سعید میتونی ردیف کنی عید دو سه روز بریم شمال؟پوسیدیم اینجا….نگاهی بهش کردمو گفتم من که از خدامه اما با کدوم وسیله؟
سحر گفت یه ماشین بهت احمد اقا نمیده چند روز؟
گفتم نمیدونم اما حالا ماشین جور شه تو این شلوغی عید کجا بریم؟جا پیدا نمیشه یا خیلی گرونه!!!سحر گفت تو ماشینشو جور کن میریم ویلا عاطفه اینا تو تنکابن…..و ادامه داد عاطفه یه داداش داره که خارجه بابا مامانشم خیلی با حالن خودش دعوت کرد !!!!گفتم تو رو دعوت کرده من از این جاها اینجوری خجالت میکشم….سحر اخمی کرد و گفت من که بی تو نمیرم عاطفه هم هر دومونو گفته یالا دیگه سعید خواهش میکنم فقط دو سه روز ..پاشد اومد تو بغلم بوسم کرد و گفت به خاطر من باشه؟باشه؟خندم گرفته بود سنگینی کونش و عطر تنش داشت داغم میکرد زدم در کونش گفتم پاشو حالا تا ببینم ماشین میشه یا نه قول نمیدما!!!!سحر خودشو بهم چسبوند سینه هاشو میدیدم از تو یقه لباسش و با مکث بلند شدو گفت جیگرتو داش سعید…از لحنش خندم گرفته بود….فردا رفتم رو مخ احمد فری و با هزار مکافات بهم گفت اگه نا شب عید اون بی ام و ۳۲۰ که دمه دلمون مونده فروختی اون پراید و فقط تا ۵ عید میبری …سعید خال بهش بی افته همه خسارتشو میدی فهمیدی؟؟خوشحال شدم گفتم چشم دمت گرم احمد اقا جبران میکنم واست…..پدرم در اومد تا اون ماشینو انداختم به یکی و چند روزی به عید بود خبرو به سحر دادمو اونم خیلی خوشحال شد و اماده میشدیم ۲۹ اسفند بریم شمال……یه مقدار پس انداز کرده بودیم باهاش چند دست لباس واسه سحر خریدیم و دو تا هم واسه من….حقوقو عیدی که گرفتم قرار شد ببریم که تو سفر خرج کنیم کلی ذوق داشتیم اولین بار بود از این تهرون خارج میشدیم البته از وقتی یادم میومد دلم میخواست واسه سحر سنگ تموم بذارم….یه خونه تکونی اساسی هم سحر گذاشت کولم و خیلی از اثاث عتیقه هارو ریختیم دور و شب جمعه اخر سال رفتیم سر خاک مامان بابا و اماده شدیم واسه اینکه فردا شب راه بیوفتیم…………………

قسمت هشتم….ساعت ۱شب را ه افتادیم اواسط جاده اینقدر شلوغ بود و ترافیک که ۷صبح رسیدیم چالوس و یه صبحونه خوردیم عجب هوایی بود هر دو تامون مثله این ندید بدیدا بودیم با اینکه سعی میکردیم خودمونو عادی نشون بدیم اما یه جاهایی نمیشد اونجا تازه فهمیدم چقدر از ذنیا عقبیم !!!!!!با کلی سوال پرسیدن ساعت ۱۰ صبح رسیدیم ویلا بابا عاطفه اینا ……وااااای یه باغ سر سبزو بزرگ که دیوارش منتهی میشد به دریا به نظر ما که خیلی لوکس بود البته نسبت به ساختمانهای جدید کمی قدیمی بود اما معلوم بود رسیدگی زیاد بهش میشه…..خلاصه با استقبال گرم پدر مادر و خود عاطفه روبرو شدیم حق با سحر بود پدر مادرش با اینکه هم تحصیلکرده بودن هم سطح مالیشون با ما خیلی فرق داشت اما ادمهای خون گرمو مهربونی بودن …………جالب این بود که هم مامانش هم عاطفه کلا راحت بودن مامانش با یه تیشرت و شلوار و موهای اراسته و عاطفه هم که انگار میخواد بره مهمونی موهاشو رنگ کرده و ارایش غلیظ و تاپ و یه شلوارک جین کوتاه جلوی من ظاهر شدن ساکامونو بردیم طبقه بالا تو یه اتاق بزرگ با تخت دونفره بهمون دادن لباس عوض کردم و تیشرت و شلوار اسپرت پوشیدم سحر گفت سعید من راحت لباس بپوشم؟؟عیب نداره؟؟منم گفتم باشه اومدیم مسافرت راحت باش و اومدم پایین…تا نزدیک ظهر با پدر عاطفه اقای رزاقی مشغول گپ و شطرنج بازی کردن بودیم دختر ها هم تو باغ واسه خودشون میچرخیدن ….ناهارو تو حیاط باغ جوجه درست کردیم که کلی تو اون فضا چسبید این عاطفه هم کونش میخارید همش با من شوخی میکرد و منم خجالت میکشیدم قیافه توپی نداشت اما کونه لرزونی داشت و سینه هاش درشتر از سحر . که به هیکلش بزرگ بود معلوم بود زیادی مالیدن واسش…..سعی میکردم زیاد نگاش نکنم میترسیدم اقای رزاقی بگه چه نمک نشناسه اومده داره میخوره دخترمونم داره دید میزنه…..بعد از نهار همه رفتن واسه یه استراحت و منم اومدم تو اتاق خودمون اما سحر رفت پیش عاطفه منم تو اون هوا یه خواب دلچسب کردم عصر با تکونهای سحر بیدار شدم دلم میخواست بخوابم اما این سحر مگه میذاشت پاشدم گفتم اگه گذاشتی بخوابیم!!!فرمایش؟؟؟؟؟سحر گفت پاشو تنبل خان یه دوش بگیر میخواهیم بریم بیرون پاشو یالا زود باش….رفتم تو حمام همون طبقه که تو راهرو بود یه دوش گرفتم اومدم تو اتاق وااااااااای سحر با یه شرت سیاه دولا شده بود تو ساک داشت یه چیزی بر میداشت جوووووون شرتش نصفه کونشو گرفته بود میخکوب داشتم نگاش میکردم که بر گشت با حنده گفت اهای سعیییید!!!!!!!!جانم؟باز خندید و گفت اگه تموم شد برو بیرون پررو تا لباس عوض کنم ببخشیدا!!!!!تازه فهمیدم کجام سرخ شدم زدم بیرون…وای باز این مچمو گرفت اما اینبار چه عادی بود همین باعث دلگرمیم شد ….بالاخره ۳تایی با ماشین عاطفه که یه پرشیا سفید بود اومدیم بیرون ..پدر مادرش ترجیح دادن تو ویلا بمونن….تو ۲ساعتی که میچرخیدیم کلی با هم خندیدیم عاطفه دیگه سعید بهم میگفت منم مثله سحرو پدر مادرش عاطی صداش میکردم از کاراش معلوم بود از من خوشش اومده اما من بخودم این اجازه رو نمیدادم..خلاصه غروبو لب دریا بودیم کلی کس و کونهای ملت و دید زدم یکی از یکی با حال تر اما خداییش سحر یه چیز دیگه بود جوونهای اون اطرافم اگه نبودم مخشو میزدن….. برگشتیم شامو تو ویلا خوردیمو تا اخر شب گفتیمو خندیدیم…….باز این سحر بدجنس رفت پیش دوستش گفت ما حرفای زنونه داریم ..منم با خیال راحت شلوارمو کندم و با رکابی رفتم رو تخت دلم سکس میخواست تو این هوا میچسبید اما کو سکس !!!!کف دستیم نمیخواستم بزنم بالاخره خوابیدم…نصفه شب دستشویی داشتم پاشدم لباس پوشیدم رفتم دستشویی نمیدونم ساعت چند بود اما نور اتاق بچه ها از زیر در میزد بیرون..اروم رفتم دستشویی اومدم از جلو اتاقشون رد میشدم که صدایی شبیه ناله شنیدم یه کم گوش وایسادم یه بار دیگه اون صدا اومد یعنی چی شده؟نکنه مریض شدن؟میخواستم در بزنم اما یه حسی میگفت نه !!!بیخیال شذم اومدم تو اتاق اما از فکرم خارج نمیشد در اتاقشونم پنجره نداشت یهو یاده تراس افتادم اررره یه تراس کوچیک مشترک دو تا اتاق داشت اروم در تراس رو باز کرذم دولا دولا رفتم سمته اتاقه اونا از گوشه پنجره نگاه انداختم تو یه نور چراغ خواب قرمز اتاقو روشن کرده بود از صحنه ای که دیدم خشکم زد…

قسمت نهم….داشتم شاخ در میاوردم یه کون سفید لخت قنبل رو تخت به فاصله کمتر از ۲متر جلوم بود چند لحظهای طول کشید تا چشمهام به محیط عادت کنه و خودمو پیدا کنم خوب که دقت کردم عاطی رو سحر پشت به من قنبل کرده بود و سرش وسط پاهای سحر بود جووووون تا حالا حتی تو فیلمم همچین صحنه ای ندیده بودم داشتن همجنس بازی میکردن نور اتاق کافی بود تا من کسو کون عاطی رو واضح ببینم فقط دستهای سحر و قسمتی ار رونهای خوشگلش پیدا بود …خیلی اروم دو زانو نشستم کیرمو در اوردم داشت میترکید دوست نداشتم فوری ابم بیاد …عاطی همینجور که کس سحرو میخورد کونشو تکون میداد انگار داره واسه من تکون میده کونه لرزونی داشت منم داشتم این صحنه فوق العاده رو میدیدم و با کیرم ور میرفتم مدتی گذشت تا دو تایی بلند شدن پایین تخت ایستاده شروع کردن به لب گرفتن سحر پشت به من بود و عاطی دو دستی کونشو چنگ میزد الهی قربونه تنو بدنت بشم من ابجی که هیچکی مثله تو خوش استیل نیست جووووون چه کونه خوش فرمی کوفتت بشه عاطی…………………………دوباره خوابیدن رو تخت اینبار عاطی زیر خوابیدو سحر جونم کس خوشگلشو گذاشت دهنش خودشم رفت لای پای عاطی بعدا فهمیدم بهش میگن ۶۹!!!!!عجب منظره قنبلی داشت کون سحر با دیدنش ابم فوران کرد اما کیرمو ول نکردم اونام تو حاله خودشون بودن اهسته ناله میکردن بعضی وقت هام یه چیزی به هم میگفتن که من نمیشنیدم…. عاطی یه طرف لمبرای کون سحرو باز کرد زبونشو بیشتر میمالید به کسش از طرفی با دستش سوراخ کونشو میمالید جوووووون…چه کلاس اموزنده ای واسم بود دقیق داشتم کس لیسی رو یاد میگرفتم…دیگه انگار داشتن به اوج میرسیدن تکون های بدن هر دوتاشون بیشتر شده بود و صداشون بلند تر منم تند تند کیرمو میمالیدم چند دقیقه ای طول کشید احساس کردم ۳تایی با هم ارضا شدیم !!! اونا افتادن رو تختو منم یواش کیرمو کردم سر جاش فقط شنیدم عاطی گفت مرسی سحر اینبار خیلی حال داد یادت نره به قولت عمل کنی …با احتیاط اومدم تو اتاقم و شلوارمو در اوردمو با شورت رفتم تو رختخواب نمیدونم چقدر طول کشید اما ساعتی داشتم به اتفاقی که دیدم فکر میکردم یعنی سحر اینقدر حشریه که اینجوری خودشو تخلیه میکنه یا میله سکسیش به همجنس خودشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نفهمیدم کی خوابم برد صبح که نه نزدیکای ظهر با زور سحر از خواب بیدار شدم …تا چشمم به سحر افتاد لبخندی زدم که از نگاهش مخفی نماند و گفت صبح بخیر تنبل چرا میخندی؟؟منم جوابشو دادمو گفتم نمیدونم چرا اینقدر کسر خواب دارم هر چی میخوابم سیر نمیشم مثله شما ها نیستم تا نصفه شب بیدار باشم که!!!!!یه کم رنگ صورتش عوض شد و گفت تو از کجا میدونی ما بیدار بودیم؟؟یه کم از حرف نسنجیدم دستپاچه شدم و گفتم نصفه شب رفتم دستشویی دیدم لامپ اتاقتون روشنه!! اهان …پاشو سعید الان صدای همه در میاد منم پتو رو زدم کنار با شورت و کیر نیمه راست وایسادم حواسم اصلا نبود سحر نگاهی بهم کرد و با خنده گفت وااااا سعید تو چرا همش اینجوری هستی؟؟؟؟؟//و از اتاق رفت بیرون سرخ شده بودم سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین اقای رزاقی کلی متلک بارمون کرد و گفت جوونهای روغن نباتی تا لنگه ظهر میخوابن حیف این طبیعت نیست صبح قشنگشو از دست میدید اخه؟؟؟؟لبخندی زودمو پیش خودم گفتم تو هم اگه منظره دیشبو میدیدی میفهمیدی کدوم حیف بوده از دستش بدی!!!!قرار شد ناهار بریم جاده ۲۰۰۰ تا غروب جنگل باشیم یه جای دنج بلد بودن رفتیم اونجا واقعا که اب و هوا و طبیعت اونجا ادمو مسخ میکرد مخصوصا دو تا جیگر مثل اینام دور ادم باشن…به بدن عاطی یه کم توجه کردم کونه خوش فرمو بزرگی داشت پوستش از سحر سفید تر بود …اونم یه جورایی نخ میداد دلم میخواست بعد ماجرای دیشب یه حالی بهش بدم…..بعد ناهار خانم و اقا دراز کشیدن و ما هم ترجیح دادیم ۳تایی قدم بزنیم…………………سکوت اونجا و صدای پرنده ها و درختهای سر به فلک کشیده ادمو حالی به حالی میکرد ..تو فکرخودم بودم که سحر اومد کنارم و دستشو انداخت تو بازوهامو گفت به چی فکر میکنی سعید؟؟؟؟

قسمت دهم…….نگاهی بهش کردمو گفتم هیچی داشتم از سکوت اینجا لذت میبردم عاطی کو؟؟/سحر گفت خسته شد نشسته برگشتم دیدم رو تنه یه درخت نشسته و سرش پایینه….سعید تو چرا یه دوست دختر واسه خودت دست و پا نمیکنی؟؟؟؟از حرفش جا خوردم لبخندی زدم و گفتم ای بابا کی به منه اس و پاس پا میده؟!!!داشتم خودمو لوس میکردم سحر سرشو به بازوهام تکیه دادو گفت خیلیم دلشون بخواد پسر با این قد و هیکل ..میخواهی خودم واست جور کنم؟؟؟؟؟؟؟خندم گرفته بود گفتم چه مهربون شدی سحر؟؟؟پشت چشمی واسم نازک کرد گفت نبودم؟؟منم به خودم فشارش دادم وگفتم دارم شوخی میکنم ….سحر ادامه داد حالا چه تیپی میپسندی؟از دهنم پرید گفتم یکی مثله خودت!!!!!واااای باز سوتی دادم اما سحر خندید و گفت یه چی بگم ابروریزی نمیکنی؟؟/گفتم بگو…یه کم من و من کرد و گفت راستش عاطی از تو خیلی خوشش اومده میخواهی باهاش دوست شی؟؟؟!!!!چشمام گرد شد و گفتم چی میگی سحر ما اینجا مهمون اوناییم یعنی چی؟؟؟؟تفاوت من و اونو نمیبینی؟سحر گفت چه ربطی داره مگه میخواهی باهاش ازدواج کنی؟گفتم دوستی…..یه نگاه به عاطی که دور بود ازمون کردم تا دید نگاش میکنم سرشو انداخت پایین گفتم راست راستی خودش گفت؟سحر گفت اره بخدا ..دختر خوبیه هم مهربونه هم باحاله…گفتم من تا حالا دوست دختر اینجوری نداشتم منو که میشناسی خجالت میکشم تازه از باباشم میترسم یه وقت بویی ببره ابرومون میره میگه چه نمک نشناسه این پسره بیخیال سحر….دوباره ادامه داد سعید اینا اینجوری نیستن تازه عاطی دوست پسر قبلا داشته این مساله ها تو خانواده اینا عادیه….حالا لوس نشو یه کم حواستونو جمع کنین کسی نمیفهمه اوکی؟؟/سرم پایین بود داشتم فکر میکردم که داد زد عاطی بیا!!!تا اومدم به خودم بجنبم عاطی نزدیکمون بود سحر با خنده گفت هوای داداش گلمو داشته باشیا اذیتش نکنی!!!هر دو تامون سرمون پایین بود که سحر ازمون دور شد …من مونده بودم چی بگم تو صورتش نگاه کردم گفت خوبی؟؟؟؟از حرفم هر دو زدیم زیر خنده..خیلی زود با هم جور شدیم چون با هم شوخیم داشتیم فوری مچ شدیم یه نیم ساعتی داشتیم وراجی میکردیم یهو به خودم اومدم دیدم چقدر دور شدیم سحر هم پیداش نبود بهش گفتم بهتره برگردیم…عاطی سرشو گذاشت رو سینه ام که منه بی جنبه فوری کیرم تکون خورد یه نگاه به هم کردیمو لب تو لب شدیم مثله وحشیا از هم لب میگرفتیم با سختی از هم جدا شدیم … شهوت تو صورت هر دوتامون موج میزد اومدم دوباره لب بگیرم گفت سعید بریم یه وقت یکی میبینه شب سحرو خواب میکنم میام پیشت اوکی؟؟؟؟ای جوووونم داشتم ذوق مرگ میشدم..راه افتادیم اومدیم پیش بقیه سحرم زودتر برگشته بود تا شب دل تو دلم نبود همش کون عاطی جلو چشم بود خوبیش این بود هر دو میدونستیم سکس میخواهیم ادا در نمیاوردیم……بالاخره اون شب طولانی تموم شد و موقع خواب شد قبل خواب رفتم دوش گرفتم سحر بدجنسم همش میخندید و تیکه مینداخت ….. اونا رفتن تو اتاقشون منم دل تو دلم نبود نمیدونستم سحر میدونه یا نه اما حتما فرداش با خبر میشد از حالا راست کرده بودم نیم ساعتی گذشت تا در اتاق ارووم باز شد وعاطی با یه تاپ شورت سکسی اومد تو درو قفل کرد ….تا اومدم پاشم اومد رو تختو رفت تو بغلم!!!!!یه کم لب گرفتیم و عاطی گفت سعید من تو رو واسه دوستی میخوام دوست دارم تا هر وقت با همیم به هم احترام بذاریم و به نیاز هامون خواهشا عاشق هم نشیم چون ازدواجی در کار نیست فقط یه دوستی اما صمیمانه و بی کلک باشه؟؟//منم گفتم نظر منم همینه….دوباره لب تو لب شدیم چقدر این دختر هات بود سریع دستشو گذاشت رو کیرم یه لحظه مکث کرد با تعجب گفت احیانا تو با اسب نسبتی نداری؟؟منم خندیدمو گفتم چرا عزیز بده؟گفت عالیه…..بهش گفتم کسی نیاد؟بابا مامانت؟سحر؟عاطی همینطور که کیرمو میمالید گفت خیالت راحت راحت همه خوابن….دست انداختم رو سینه هاش دیگه داشتم داغ میکردم بلندش کردم تاپشو در اورم سوتین نبسته بود جووووون سینه هاش بزرگتر از سحر بود پوستش خیلی صاف بود همه سعیمو میکردم اماتور نباشم…….سر سینه هاشو شروع کردم به خوردن اونم موهامو چنگ میزد …خوابوندمش افتادم رو سینه هاش حسابی چلوندمشون..منو کنار زد اومد لباسمو در اورد از گردنم لیسم میزد اینکارا واسم تازگی داشت خیلی حال میداد تا رسید به شورتم یه بوس ازش کرد و درش اورد از دیدن کیرم دهنش وا موند ۲۲سانتی میشد کیرم و کلفت بود سر کلاهک کیرم که دیگه حسابی بزرگ بود یه کم براندازش کرد به لبشو چسبوند بهشو شروع کرد به لیسیدن اااااوه یکی دوبار خیلی معمولی اون جنده ها واسم ساک زده بودن اما عاطی خیلی با ظرافت اینکارو میکرد یکی دو باری داشت ابم میومد نگهش داشتم ………… یه ۱۰دقیقه ای ساک زد تا رضایت داد پاشدم شورتشو در اوردم جوووووون صافه صاف بود خیلی هم خیس شده بود میخواستم درسای دیشبو روش پیاده کنم سرمو بردم لای کسشو شروع کردم لیسیدن اولین بار بود کس میخوردم اولش زیاد جالب نبود اما بعدش برام لذت بخش شد مخصوصا میدیدم داره اون زیر دست و پا میزنه اینقدر خوردم تا ارضا شد تا وسط پاهاش خیس بود این سکس یه چیز دیگه بود…کیرمو گرفت گذاشت رو کسش و تکون میداد تا ابم پاشید رو شکم و سینه هاش وووووووااااییی خیلی بهتر از خود ارضایی بود بعد چند دقیقه دوباره با مالشهای دستش راست کردم اونم دوباره ساک زد و گفت اررووووم بکن تو کسم!!!!!مگه دختر نیستی؟؟؟؟نه دوست پسر قبلیم ترتیبمو داده!!!!هم ناراحت بودم هم خوشحال کیرمو خیس کردم خودش گذاشت تو کسش گفت ارووم فشار بده منم یه خورده کردم تو دستشو گاز میگرفت خیلی تنگتر از اونایی بود که کرده بودم میخواستم بکشم بیرون نذاشت تا نصفه رفته بود تو اما انگار قفل کرده بود شروع کردم تلمبه زدن ۵دقیقه ای میکردمش اونم با کسش ور میرفت تا ارضا شد خوابیدم روش تا حالش جا اومد …برگشت قنبل کرد یاد دیشب افتاده بود کونه نرمو صافی داشت فرو کردم تو کسش میدونستم تو این حالت زود ارضا میشم چند تایی زدم اخریشو تا ته کردم که صداش در اومد کشیدم بیرون همه ابمو خالی کردم رو کونش….وااااای اونشب فهمیدم سکس چیه…..عاطی همش قربون صدقم میرفت .از هم لب گرفتیمو خودمونو جمع و جور کردیمو رفت منم افتادم و خوابم برد…..

قسمت یازدهم……..اونشب خیلی سبک خوابیدم و صبح زودتر از خواب بیدار شدم دوش گرفتم کلی بخودم رسیدم یه انگیزه خاص داشتم نمیدونم چرا دوست داشتم عاطی رو زودتر ببینم شاید مسخره بیاد اما اینقدر زود دوستیمون به سکس داغ کشید فکر میکردم توهم زدم با اینکه مطمئن بودم توهم نیست دلم میخواست عکس العمل عاطی رو ببینم…….۱ساعتی تو باغ قدم زدم یه نشاط زیادی تو وجودم بود رفتم کنار دریا اونموقع صبح تا اونجایی که چشمم میدید کسی لب ساحل نبود هر چند چندتایی از ویلاها مثل همین ویلا دیواراشون تقربا ساحل رو جدا کرده بود اما بازم پیدا بود کسی نیست……….نشستم لبه ساحل و به اتفاقاته این سفر فکر میکردم چه خوب شد اومدیم کاش تموم نمیشد اما باید پس فردا برمیگشتیم پس باید حسابی از این زمان استفاده کرد…تو این فکرا بودم که سنگه نسبتا بزرگی افتاد تو اب و منو خیس کرد برگشتم دیدم عاطی داره هر هر میخنده و با یه شلوار کوتاه جین تنگ که داشت تو پاهاش جر میخورد و یه پیراهن استین کوتاه موهاشم دم اسبی بسته بود بلند داد زد سلام صبح بخیر پهلوون منم بلند شدم گفتم سلام عزیزم صبح تو هم بخیر چه خوشگل شدی….؟عاطی انگار تو اتاق خواب خودشه اومد جلو منو بوس کرد و من به جای اون سرخ شدم یه نگاه به اطراف کردم گفتم دیوونه یکی میبینه!!!سحر کجاست؟تو خونه است سرش درد میکنه…گفتم چرا؟بریم ببینم..تو راه گفتم راستی عاطی به سحر چیزی نگفتی از دیشب که؟سرشو انداخت پایین و گفت نباید بگم|؟گفتم معلومه که نه ولی تو گفتی اره؟ یه دفعه فرار کرد و گفت دیر گفتی نگو و رفت تو ساختمان….وای چرا این دخترا حرف تو دلشون بند نمیشه؟؟؟؟خجالت میکشیدم با سحر روبرو بشم… با بدبختی رفتم تو اتاق سحر رو تخت دراز کشیده بود و داشت به سقف نگاه میکرد نشستم لبه تخت و گفتم سلام ابجی خوشگلم نبینم مریض باشی چت شده؟نکنه سرما خوردی؟اره؟میخواهی بریم دکتر؟سحر نگاه سردی بهم کرد و گفت سلام داداش نه خوب میشم چیزی نیست خوبی؟خوش میگذره؟…….. مثله این بچه خطا کارا سرمو انداختم پایین دوباره گفت اخی چه خجالتی شدی تو ….و روشو برگردوند مونده بودم چه کنم گفتم سحر جان پاشو بریم پایین صبحونه بخور یه قرصم بخور زودی خوب میشی…پاشو پاشو دیگه..سحر با بیحوصلگی گفت چیزیم نیست پریود شدم بابا تو برو من میام…. منم بی حرف رفتم سمته در و گفتم اما تو یه چیز دیگه هم هست و از در خارج شدم اونروز کلا سحر بی حوصله بود حتی واسه خریدم به زور اومد اما چیزی نخرید ناهارو ۳تایی بیرون خوردیم منو عاطی همش همدیگرو میمالوندیم اما من سعی میکردم سحر نفهمه..از دیروز قرار بود عصری بریم دریا که سحر اینجوری شد ما هم میخواستیم نریم اما اون گفت شما به من کاری نداشته باشین برید ما هم اومدیم ساحل ساعت۴ بود یه تعدادی با فاصله از ما تو اب بودن من مایو پوشیده بودم که لباسامو تو باغ در اوردم سحر هم یه شلوارک نخی با یه تیشرت پوشیده بود پدر مادرشم که نهار دعوت بودن خونه دوستاشون هنوز نیومده بودن……….تو اب همش با هم شوخی میکردیم و چون من شنا بلد نبودم سعی میکرد بیشتر اذینم کنه کم کم کیرمو هی میگرفت منم کونشو میمالیدم راست کرده بودم دستم همش تو شلوارش بود اونم کیرمو در اورده بود و تو اب میمالیدش گر گرفته بودم بهش گفتم نکن میکنمتا!!!!!!اونم خندید گفت وااااای نه !!خب بکن من که از خدامه…..یه نیم ساعتی تو اب بودیم که قاط زد گفت سعید من کیر میخوام بیا بریم…کیرمو با مکافات کردم تو از اب اومدیم بیرون رفتیم یه گوشه باغ که درختاش دید نداشت اونجا پرید مایو مو کشید پایین و کیرمو مثله وحشیا کرد تو دهنش شروع کرد ساک زدنمن تکیه داده بودم به درخت و اونم با ولع کیرمو میخورد …بلندش کردم شلوارکشو کشیدم پایین فرصت واسه کس لیسی نبود کیرمو خیس کردم اونم دولا شد رو درخت منم با کمک خودش کیرمو ارووم کردم تو کسش جوووووووووون چه کس و کونی داری عاطی جون اونم ناله میکرد ومیگفت نوشه جونت بکن منو جرم بده سعید محکم تلمبه بزن …منم لمبرای کونشو وا کرده بودم و تلمبه میزدم فورا تکونهاش شدید شد و اه بلند کشیدو ارضا شد منم چندتا تلمبه زدمو کیرمو در اوردم ابمو رختم رو زمین….عاطی شلوارکشو بالا کشید و گفت سعید واقعا کیرت ادمو به هیجان میندازه مرسی….یه لب اساسی از هم گرفتیمو اول عاطفه رفت تو ساختمان بعد من……..سحر خواب بود و منم یه دوش گرفتمو کنارش ارووم خوابیدم…وقتی بیدار شدم سحر نبود و هوا تاریک شده بود…..خیلی رفتارای سحر تابلو بود همش گیر میداد حتی شبم موقه خواب بهونه اورد و زودتر رفت خوابید ….بدجنس تو اتاق خودمون خوابید و امکان سکس شبانه رو ازمون گرفت…منو عاطی بهم قول دادیم از این به بعد هر وقت خواستیم به نیاز هم احترام بذاریم….فردا عصر سفر ما به پایان رسید ۲تایی اومدیم تهران…

قسمت دوازدهم…….تو راه خیلی ساکت بود داشتم مطمئن میشدم انگار از سکس منو عاطی خوشش نیومده یه یه جورایی حسادت میکنه….اما اخه واسه چی؟؟؟؟خودش منو عاطی رو بهم رسوند پس چرا ؟شایدم واسه پریودشه اما مگه من دفعه اولمه اونو پریود میبینم تو فکرام جز حسادت به نتیجه خاصی نمیرسیدم……کندوان وایسادیم اش خوردیم دلو زدم به دریا و گفتم سحر از من دلخوری؟نیم نگاهی بهم کردو گفت نه چرا این حسو داری؟لبخندی زدمو گفتم میشه سوالمو با سوال جواب ندی؟دلم میخواد مثله همیشه با هم راحتو روراست باشیم مگه من جز تو کیو دارم ابجی خوشگلم؟یه اهی کشید و گفت عاطی جونتو!!!!!!پس حدسم درست بود زدم کنار و دستشو گرفتم بوسیدم و گفتم این چه حرفیه اخه؟مگه اون دوست تو نیست ؟؟مگه خودت اونو با من اشنا نکردی؟؟یعنی من تو رو بزارم کنار و بچسبم به عاطی؟باشه من رابطمو باهاش از همین الان تموم میکنم اما کاش اصلا شروع نمیکردیم نمیخوام دوستیتون خراب شه بزار خودم یه بهوونه میارم باشه؟؟سحر اشک تو چشماش جمع شده بود و گفت نه سعید من معذرت میخوام حق با توئه من زیادی حساس شدم خب داداشی تو لوسم کردی این دو روز که کمتر بهم توجه کردی خیلی تنها بودم داشتم دق میکردم اما با عاطی بهم نزن فقط منو مثله قبل دوست داشته باش باشه؟…..بغلش کردم و گفتم دلم میخواد اینو همیشه یادت باشه نه الان نه هیچوقت هیچکس مثله تو برام نیست و نمیشه قول مردونه میدم عزیزم حالا بخند که دق کردم!!!!!سحر خندیدو من به خودم قول دادم رفتارمو با عاطی کنترل شده تر انجام بدم راست میگفت خیلی شلوغ کردیم……. روزهای ما به روال عادی برگشت و منو عاطی هفته ای یه بار با هم سکس میکردیم اونم وقتایی که سحر دانشگاه بود و اینها با هم کلاس مشترک نداشتن من از عاطی خیلی چیزا در رابطه با سکس مدلهای مختلف و اصطلاحات و روحیات زنان تو سکس و…یاد گرفتم …سحر بعد از شمال خیلی جلوم راحت لباس میپوشید و منم کاملا چشم چرونیم علنی شده بود اونم دوست داشت منو اسیر خودش داشته باشه تا اینکه یه شب داشتیم فیلم میدیدیم که سحر اومد کنارم دراز کشید و گفت سعید میخوام یه چیزیو بهت بگم….به پهلو شدم و گفتم بگو اونم سرشو پایین انداخت و گفت یه پسره تو دانشگاهمون چند وقتیه بهم پیشنهاد دوستی میده من تا حالا کشش دادم و جواب ندادم اما…..دلم ریخت پایین سعی میکردم عادی باشم گفتم اما چی؟؟ادامه داد نمیدونم چیکار کنم تو اگه ناراحت میشی من فکرشم نمیکنم راست بگو؟؟؟؟ با اینکه سعی میکردم لرزش صدام تابلو نشه گفتم چجوریه؟کجاییه؟اخلاقش؟خودت چی نظر تو مهمه؟اونم واسم توضیح داد پسره بچه امله وضعشون خوبه و خوش تیپه و ادم هرزه ای نیست سحرم ازش خوشش میاد …چه حاله بدیه ادم سر تا پاش از یه چی بدش میاد اما نتونه بگه نمیتونستم باهاش مخالفت کنم اینجوری باعث میشد شاید باهام دیگه راحت نباشه….تازه میفهمیدم اون تو رابطم با عاطی چی کشیده اگه اونم این حسو داشته بهم واقعا اذیت شده….بهش پیشنهاد دادم یه چند وقتی امتحانی باهاش خیلی کمرنگ دوست باشه تا خوب بشناسدش و تو این مدت خوب امتحانش کنه….اونشب تا صبح نخوابیدم اگه ازش سوءاستفاده میکرد چی؟اگه با احساساتش بازی میشد ؟اگه؟اگه؟نفهمیدم کی خوابم برد اما تصمیم گرفتم یواشکی خودم امار این پسر رو بگیرم……هم از عاطی خواستم حواسش به سحر بیشتر باشه هم با مشخصاتی که ازش داشتم امارشو در اوردم اسمش رامین بود ۲۱ساله تو تهران خونه خواهرش مونده بود و پدر مادرش امل بودن پدرش دبیر بازنشسته بود و مادرش خانه دار و کلا ۳تا بچه بودن که ۲تا خواهراش ازدواج کرده بودن…….دوستاش ازش تعریف میکردن و هم سحر هم عاطی میگفتن از این عوضی ها نیست یه بارم دیدمش خوش تیپ بود و خوش لباس اما از این سوسولا نبود یه کم خوشبین تر بودم و میدونستم سحرم دختر زرنگیه ترم تابستانم تموم شد و سحر ۴ماهی بود با رامین دوست بود و دیگه همش با هم بودن منو عاطی هم کماکان با هم سکسای داغی داشتیم ….

قسمت سیزدهم….یه شب جمعه دیگه از راه رسید و بعد شام سحر میخواست بره دوش بگیره منم ۱هفته ای بود عاطی رو نکرده بودم پریود بود منم داغون….خلاصه رفت حمام منم یواشکی رفتم جایگاه همیشگی…جووووووون از این بدن کیرمو در اوردم کسشو انگار تازه زده بود صاف صاف بود یه کمی براندزش کرد منم مشغوله مالوندن کیرم شدم یه کم رفت عقب انگار حرف دلمو میفهمید برگشت جوووون از این کون وااااای چه طاقچه ای یه کم سرشو برگردوند لمبر سمته چپشو گرفت خوب که دقت کردم یه کبودی رو کونش بود!!!!!!وااای نکنه؟؟؟؟؟اونم داشت همونو وارسی میکرد جای گاز یا مکیدن بود واااای خدا یعنی سحر با رامین سکس داره؟عاطی که پریوده ….کیرم تو دستم خوابید یه حس خیلی بدی داشتم فکر سکس سحر با رامین داشت دیوونم میکرد ..بازم نگاه کردم اما برگشته بود شاید به جایی خورده اما تابلو داشتم خودمو گول میزدم..دوشو بست اومد جلو دیگه زیاد نمیدیدم اما صدا اگه میومد میشنیدم لای رونشو هم باز کرد داشت وارسی میکرد یه دفعه گفت خدا لعنت کنه رامین همه جامو سیاه کردی!!!!!!!!! دیگه تکیه دادم به دیوار بغض کرده بودم باورم نمیشد اروم زدم بیرون رفتم رو تختم سرم از شدت درد داشت میترکید دلم میخواست فریاد بزنم اما خوب که فکر میکردم میدیدم وقتی خودم حریصانه ازش نمیگذشتم یه غریبه بگذره؟؟تو فکر خ بودم که سحر حوله به سر در اتاقو باز کرد و با تعجب گفت سعید خوابیدی؟دستم رو صورتم بود گفتم خوابم میاد سحر… اونم انگار توقع داشت مثله همیشه که از حمام میومد بیرون با لباسای تنگو سکسیش حشریم کنه بعد بخوابه..اروم.گفت شب بخیر و رفت.. سعی کردم فکرمو متمرکز کنم باید سر از کارشون در میاوردم !!باید میفهمیدم تا کجا پیش رفتن؟؟حتما وقتایی که من نیستم میان تو خونه سکس میکنن رامین که جا و مکانی نداره……یه فکری به سرم زد فردا جمعه بود اگه یه بهوونه میاوردم که تا شب نمیام و تو خونه قایم بشم شاید دوباره اینجا بیان من بفهمم موضوع چیه؟بعدا به حساب عاطی هم میرسم که چیزی بهم نگفته تا الان!!!بلند شدم تا سحر نخوابیده اومدم بیرون تو اتاقش بود و طبق معمول داشت با رامین فک میزد بلند داد زدم سحر؟اونم گوشی بدست اومد بیرون گفت جانم داداش؟گفتم اون ساعت رومیزی پیشه توئه؟سحرم گفت گوشی دستتت باشه و رو به من گفت اره میخواهیش ؟گفتم اره بده میخوام ساعت بزارم صبح ساعت ۸باید برم با احمد اقا قزوین ۱ ماشینه بیاریم!!!!سحر گفت جداا؟چرا نگفتی؟منم گفتم یادم نبود میریم تا عصر میاییم اونم رفت و ساعتو اورد داد بهم گفت اوکی داداش مواظب خودت باشیا/؟؟منم ساعتو گرفتمو عادی گفتم باشه تو خونه ای فردا؟جواب داد اره جایی نمیرم…..منم شب بخیر گفتمو اومدم تو اتاقم اونم رفت تو اتاقش در و بست….اروم اومدم بیرونو گوش وایسادم انگار داشتن چونه میزدن سحر مدام میگفت بسه زیادیت میشه تا بالاخره گفت باشه اما بعدش حالا حالا ها خبری نیستا اوکی؟؟؟؟بعدم واسه ساعت ۱۰ قرار گذاشتن برگشتم تو تختم هم خوشحال بودم سر از کارشون در میارم هم ناراحت از سکس سحر با یه کی دیگه!!!!خلاصه صبح ساعت ۸ زدم بیرون بعد چند دقیقه اروم اومدم تو راه پله های پشت بوم در و باز کردم رفتم تو خلوتگاه همیشگیم(خر پشتک)به اتفاق امروز فکر میکردم نمیدونستم عکس العملم چیه!!اما استرس عجیبی داشتم خودمو داشتم قانع میکردم اونم ادمه و نیاز داره!!!!ساعت ۱۰نشده بود که صدای ایفون و باز شدن در و شنیدم ۱۰ دقیقه ای صبر کردم بعد کفشامو تو پشت بوم در اوردم و ارووم اومدم تو راه پله….صدای صحبتشون میومد شاید نیم ساعتی نشستم تا مطمئن شدم رفتن تو اتاق ……… اروم سرک کشیدم کسی نبود مثله روح اومدم تو صداشون از تو اتاق سحر میومدیواش رفتم تو اتاقم پشت تختم قایم شدم تا بعد چند دقیقه اهسته رفتم سمته اتاقه سحر هر چی نزدیکتر میشدم صدای ملچ ملوچ بیشتر میومد.در اتاق نیمه باز بود از پایین ترین نقطه یه لحظه سرک کشیدم رو تخت بودن دوباره نگاه کردم واااااای رامین با رکابی بود و سحر با یه دامن کوتاه و تاپ به پهلو تو بغله هم داشتن لب میگرفتن و پاهاشون به سمته من قفل شده بود مجبور بودم بیصدا نگاه کنم یه کم که لب گرفتن رو تخت نشستن و لباسای همو در اوردن نمیدونم چرا از دیدن سینه های سحر که رامین داشت میکندشون حشری شدمو ناراحتیم یادم رفت دیگه صدای سحر منو داشت دیوونه میکرد ..وااای رامین بسه کندیشون رامین بسه…..رامینم بدون توجه به حرف سحر همه جای سینه شو میک میزد منم دیگه راست کرده بودم اما دست نمیتونستم بزنم به کیرم…رامین سحرو بلند کرد و دامنشو کشید پایین کونه سحر تو شورت لامبادای مشکیش دقیقا جلوم بود رامین همینجور که دولا شده داشت سینه هاشو میخورد کونه خوشگلشو چنگ میزد و جووون جووون میکرد صدای ناله های سحرم اتاقو پر کرده بود خلاصه بلند شدن لباسای همو در اوردن حالا لخته لخت بودن کیر رامین معمولی بود اما کلا پوسته سفیدی داشت سحر رامینو چسبوند به دیوار و دو زانو زد جلوش کیرشو با دست گرفت یه کم مالیدو گفت واااای رامین کیرتو دوست دارم این کیر کیه؟رامینم تو فضا بود بلند گفت کیر خودته ماله خودت خوب بخورش!!!!!!سحر کیرشو کرد تو دهنش اااااوه سحر خانوم چه ساکی میزد از دیدنه خوردنه کیرش نفسهام به شماره افتاده بود همه کیرشو حتی تخماشو میخورد و رامینم دستشو گذاشته بود پشت سر سحر تا ادامه بده…. خیلی با این صحنه حال کردم بعد رامین سحرو قنبل کرد رو تخت و شورتشو از پاش کشید پایین و یه جووووووون بلند گفت و با سر رفت لای پاش و تند تند کسو کونشو لیس میزد سحرم فقط جیغ میزد بخورررررر رامین همشو بلیس ..سوراخ کونمو خوب بخور تا ااااای جوووووون….۱۰ دقیقه ای کس لیسی میکرد تا رضایت داد فکر کنم ۱بارم ارضا شد سحر ..از اینکه ابجی خوشگلمو زیره یکی میدیدم داشتم ناخوداگاه لذت میبردم…..!!!!!!!!رامین سحرو خوابوند یه کم کیرشو لاپایی لای کسه خوشگلش گذاشت به یه کم دوباره لیس زد کس و کونشو کیرشو خیس کرد واااای داره چیکار میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟دل تو دلم نبود یعنی کسشو پاره کرده؟؟سحر با التماس گفت رامین تو رو خدا ارووم هنوز از دیروز درد میکنه باشه؟؟رامین همینجور که داشت کیرشو تنظیم میکرد گفت باشه گلم ارووم میکنم خودتو شل کن!!!!بعد فرو کرد تو..سحر یه جیغ یواش زدو گفت وااای کونم پاره شد!!!باورم نمیشد داره کون میده؟؟//دهنم وا مونده بود به رامین حسودیم میشد اون تونسته بود کونه ناز خواهرمو تصاحب کنه…دیگه داشت تلمبه میزد و سحرم ناله میزد و معلوم بود داره لذت میبره……. تو مدل های مختلف سحرو از کون گایید حدود ۲۰ دقیقه ای داشت میکرد تا کشید بیروون و ابشو ریخت رو کونه سحر وقتی کنار رفت من سوراخ گشاد شده کونه خواهرمو دیدم خیلی ارووم پاشدم اومدم رو پشت بوم رفتم رو خر پشتک …تخمهام درد گرفته بود از حشری شدنم برام یه حس جدید پیش اومده بود حسی که تا خالا تجربه نکرده بودم……..

قسمت چهاردهم……..نمیدونم اسم حسی که داشتمو چی بزارم یه حس لذت درداور یا شایدم یه عقده به ارزوی دیرین نمیدونم اما هر چی بود تلخ وشیرینشو دوست داشتم دلم میخواست به شیرینیش بیشتر فکر کنم ….نمیتونستم جلوشو بگیرم چون اخرش مخفیانه میشد از طرفی رطب خورده کی منع رطب کند!!!!!نیم ساعتی گذشت تا صدای در اومد و من رامین رو دیدم که داره میره بازم منظره سکسشون اومد جلوم وای چه با حال کونه سحر میذاشت خوش به حالش کاش ابشو میریخت تو کونش…..ساعت از ۳گذشته بود که از افکارم اومدم بیرون داشتم تو افتاب پختم!!! اروم اومدم پایین و اهسته از خونه خارج شدمو دوباره با سر و صدا اومدم تو جوووون سحر دمرو داشت تلویزیون میدید کونه خوشگلشم از تو شلوارک کرم رنگش چند برابر نشون میداد بعد از خوش وبش رفتم لباس عوض کردم و سحرم واسم ناهار اورد همش هواسم به اتفاق صبح بود نمیتونستم عادی باشم سحر پرسید داداشی چیزی شده؟چرا تو فکری؟ گفتم نه خوبم تو خوبی؟از صبح چیکارا کردی؟یه کم رنگ به رنگ شدو گفت هیچی درس میخوندم!!!!!(عجب درس با حالی) یه نیشخند زدم و نمیدونم این حرف چرا از دهنم در اومد گفتم یعنی مهمون نداشتی؟؟؟؟؟/دیگه سرخ شد و با من ومن گفت هاااان چرا یکی از دوستام اومد جزوه گرفت و رفت تو از کجا میدونی سعید؟؟؟از دروغش خیلی بیشتر از کار صبحش ناراحت شدم بهش با اخم گفتم سحر من تا حالا محدودت کردم؟داداش بدی بودم واست/دوست و همرازت نبودم؟دوباره گفتم چند وقته با رامین دوستی؟من و به یه ادم چند ماهه میقروشی؟چرا ازم پنهان میکنی؟لطفا جواب بده……سحر سرشو بالا گرفت و چشمهاش پر اشک بود و با بغض گفت سعید بخدا بخدا من نمیخواستم چیزیو ازت پنهان کنم باور کن..تو همه کس منی کیو دارم غیر تو منو ببخش شرمنده حق با توئه تو همیشه دوستم بودی اول ….پاشد اومد کنارم دستمو گرفت گفت سعید میخوام همه چیو بگم نمیخوام چیزی ازت پنهان کنم اما بعدش قول بده ببخشیم… قول میدم همه چیو از این به بعد واست بگم باشه عزیزم؟بهش لبخند زدمو گفتم من اینارو نگفتم تو پیشم اعتراف کنی همین قدر کافیه….سحر اومد رو پاهام نشست و کونه نرمش درست رو کیرم بود گفت نه دوست دارم واسه بهترین دوستم بگم منم از خدا خواسته گفتم باشه….. یه ماه پیش یه شب که رامین منو با ماشینش میرسوند تو ماشین یه کم شیطونی کردیم …بعدش یه بار اومد اینجا و یه سکس سرپایی کم با هم بودیم تا دیروز غروب که دوباره اومد با هم سکس کردیم ..سعید به جونه خودت روم نمیشد بهت بگم اما حالا راحتم دیشب تلفن دستش بود که تو گفتی امروز میری اونم گیر داد بیاد تا بالاخره قبول کردم قبل ظهر اومد ۱ساعتی با هم بودیم!!!! داشتم از هیجان بال بال میزدم بهش گفتم یعنی الان دختر نیستی؟سحر با دستپاچگی گفت چرا چیزه یعنی از پشت کردیم!!!!!!!!!!!!کیرم داشت همینجور راست میشد شنیدن از زبان خودش چه لذتی داشت …بهش گفتم دوسش داری؟قرار مدار چیزی با هم گذاشتین؟سحر سرش پایین بود گفت دوسش که دارم اما از اول بهم گفتیم ازدواج نمیشه چون اونا خانوادشون سنتی هستن و از خیلی وقت پیش میخوان اون با دختر عمش اردواج کنه……..سعید اگه تو بگی همین الان باهاش بهم میزنم بخدا!!!!بوسیدمش و گفتم نه عزیزم خوشحالم که گفتی بهم حق بده نگرانت باشم فقط مواظب باش دلم نمیخواد تو این ماجرا اسیب روحی و جسمی بخوری…..سحر برا اولین بار لبمو بوسید واااااای خدا اینا چه شیرینن منم معطلش نکردم لبشو با مکث مکیدم و کیرم تکون تابلویی خورد که سحر فهمید همینجور که بلند میشد گفت از دسته تو اینم که همش امادست و خندید و رفت منم کونه خوشگلشو داشتم نگاه میکردم دیگه اون دیوار بینمون نبود نبایدم میذاشتم از این به بعد باشه کاش خواهرم نبود واقعا سحر نیمه گمشده منه……. غروب با هم رفتیم بیرون کلی خندیدیم سحر مثله نامزد ها دستشو دور بازوهام میگرفت و رهگذرها حتما میگفتن این زوج چقدر بهم میان!!!!!!شامو با هم خوردیم و بعضی وقتها من از رامین میپرسیدم و از نوعه سکسش اونم با سانسور واسم میگفت الکی بهش گفتم یکی از بچه های محل رامینو دیده از خونه اومده بیرون فکر کرده دوسته منه منم خونه بودم میدونم باور نکرد اما چاره ای نبود…..وقتی برگشتیم سحر یه لباس خواب حریر خوشگل پوشید که رامین واسش گرفته بود شورت لامباداش کاملا پیدا بود داشتم میمردم دوست داشت دیوونه ام کنه اومد گفت سعید کمرم درد میکنه یه کم میمالیش؟؟؟؟باورم نمیشد تا حالا اینجوری لباس نپوشیده بود حالا میخواد ماسازشم بدم؟؟؟؟احساس میکردم قلبم طوری داره تابلو میزنه که لباسم تکون میخوره..وقتی دمرو دراز کشید دستام میلرزید فقط نگاش میکردم که گفت اگه حال نداری پاشم؟؟؟؟؟؟؟؟سریع گفتم نهههه اما اخه ابجی خوشگل نمیگی من سکته میکنم با این لباس؟؟؟؟//خندیدو گفت لوس نشو یالا دیگه….نشستم روی رونهای پاش ..شلوارکم داشت جر میخورد کیرم میخورد به رونهاش …شروع کردم از گردن مالیدن جوووونم از این نرمی پوستت لامصب!!!!بعد همه کمرشو مالیدم فقط نگاهم به کونش بود چه زییبایی و ابهتی واااای…دلمو زدم به دریا اینجور نمیشه که…اروم کونشو مالیدم یه نگاه به صورتش کردم دیدم چشمها شو بسته مسلط تر شدم با دو دست کونشو میمالیدم توصیف حالم تو اون وضعیت خیلی سخته فقط انگار چند روز غذا نخورده باشی برسی به یه میز که بهترین غذاها روش هست میمونی چیکار کنی من مونده بودم واقعا !!!!!!!!دو دستمو میمالیدم رو کونش کیرم خیلی تابلو کشیده میشد به رون پای خوش فرمش حتی یه مو هم دیده نمیشد لمبرای کونشو چنگ میزدم جووووون کاش میتونستم بخورمشووون …یه چند دقیقه ای همه مدلی مالیدمش تا یه اه کشید نمیدونم ارضا شد یا نه ولی چند لحظه بعد بلند شد و گفت مرسی سعید جونم خستگیم در رفت و یه نگاه به کیرم که تو شلوارکم باد کرده بود کرد و خندید و رفت !!!!!پاشدم رفتم دستشویی شاید ۲بار دست رو کیرم نکشیدم ابم با فشار پاشید به در و دیواررررررر…….اونشب یکی از بهترین شبهای عمرم بود حس میکردم سحر بهم میخواست حال بده اینجوری اما نمیخواستم از خط قرمز بگذره منم اینجوری راضی بودم…..

قسمت پانزدهم…..بعد از اون شب دیگه منو سحر خیلی صمیمی و راحت بودیم با هم ..سحر کاملا ازاد میگشت تاب یقه باز شلوارک و لباس خوابهای سکسی خوب میدونست چجوری دیوونم کنه حتی با هم میرفتیم لباس خواب یا لباس سکسی میخرید ؛چون من شورت هایی میپسندیدم که کونش توش بیشتر پیدا باشه اونم همیشه کونشو در معرض دیدم قرار میداد….رابطه من با عاطی همینجور ادمه داشت دیگه از کونم میکردمش و حالت قنبل وقتی کونش میذاشتم تجسم میکردم سحر ودارم میکنم اینجوری وحشی میشدم و ابمو تو کونش میریختم….روزگار گذشت تا ترم اخر درس سحر شد و اگه واحد هاشو پاس میکرد لیسانسشو میگرفت سحر دوست داشت ادامه تحصیل بده و همزمان تو یه شرکت دولتی استخدام بشه دنبال کاراشم بود…..ترم که تموم شد پدر عاطی تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل بفرستتش پیش برادرش !!!!با اینکه تو مدت دوستیمون سعی کرده بودیم به هم وابسته نشیم اما الان هر دو میفهمیدیم چقدر بهم وابسته ایم…..اخرین سکسمونو ۱شب تا صبح پیشم بود و ۴بار ابمو اورد همه مدلی گاییدمش چند تایی از کس و کونش فیلمو عکس گرفتم و خودش اخرین ابمو برا اولین بار خورد و سوپرایزم کرد…عاطی رفت و من خیلی دمغ بودم که سحرم خبر داد رامین باید برگرده شهرشون و خانوادش زورش کردن بعد لیسانس بیاد و با دختر عمه اش ازدواج کنه !!!!دیگه عاطی یادم رفت و همش سعی میکردم سحر و تنها نذارم البته اونم سعی میکرد عادی باشه اما اگه من بودم اونم بود….۲ماهی از رفتن عاطی و جدایی سحر و رامین میگذشت و روزها داشت عادی میشد که اون اتفاق افتاد….. یه روز ظهر تازه اومده بودم خونه که تلفن زنگ زد …..بله بفرمایید؟منزل خانم ملکی؟(فامیلی مادرم بود)بله بفرمایید؟؟یه مردی بود خیلی رسمی صحبت میکرد و ادامه داد ببخشید میتونم با خودشون صحبت کنم؟با تعجب گفتم ایشون چند ساله فوت کردن شما؟ ااااه ببخشید خدا بیامرزتشون من جلیلی هستم مدیر بخش …اداره…از اصفهان شما پسرشون هستین؟بله اما موضوع چیه؟اگه اجازه بدین مفصل توضیح میدم فقط پدر در قید حیات هستن؟و مرحومه ملکی فرزند دیگری هم دارن؟دیگه داشتم کفری میشدم گفتم جناب پدرم که خیلی ساله فوت کردن و من و خواهر دوقلوم فرزنداشون هستیم حالا میفرمایید موضوع چیه؟ (باور نکردنی بود پدر مادرم با اینکه بخاطر اینکه حرفشو واسه ازدواج گوش نکرده از ارث محرومش کرده بود اما قبل از مرگش ۸۰۰۰متر زمین که اونموقع جای زیاد با ارزشی نبوده به اسم مادرم سند میزنه و انتقال انجام میشه ولی اجل بهش فرصت نمیده و می میره کسی هم خبر نداشته حالا اون زمین شده تو منطقه بالا شهر و کلی قیمت پیدا کرده و اون اداره برا گشایش مساحت کاریش تصمیم به خرید این زمین میکنه و استعلام از ثبت میگیره تا معلوم میشه زمین به نام مادرم هست اما اقدام به تحویل سند نشده و جلیلی پیگیری میکنه تا شماره خونرو پیدا میکنه )باورم نمیشد انگار خواب میدیدم چند بار به جلیلی گفتم با اینکه همه نشانی ها درسته اما امکان نداره….خلاصه قرار شد ما همه مدارک و شناسنامه ها گواهی فوت و … رو با سحر ببریم اصفهان تا از نزدیک به صحت موضوع برسیم تلفن جلیلی رو گرفتم و ازش تشکر کردم……….مثله مست ها منگ بودم تا سحر اومد وقتی براش جریانو گفتم اونم مثله من کپ کرده بود من همش میگفتم سحر بزن تو گوشم ما داریم خواب میبینیم؟….. خلاصه بعد ۱هفته مدارکی که جلیلی گفته بود جمع و جور کردیم یه ماشین از احمد فری گرفتم و به همه گفتیم میریم اصفهان واسه تفریح……!!!!به محض اینکه رسیدیم رفتیم اداره ثبت اسناد چند ساعتی طول کشید تا تایید کردن زمینی با همین متراژبه نام مادرم سند قطعی خورده تو بایگانی سند موجوده………منو سحر مثله تیم برزیل که جام جهانی رو برده بود همدیگرو بغل کردیم از خوشحالی نمیدونستیم چه کنیم …رفتیم هتل اتاق گرفتیم عصری رفتیم زمین رو دیدیم معلوم بود چند سالی هست اینجا رشد کرده پر از اپارتمانهای لوکس و بلند زمین هم دقیقا مجاور اداره….بود که جلیلی میگفت هر چی جلو تر میرفتیم بیشتر واقعیت پیدا میکرد از چند تا املاک زمین قیمت کردیم وااااای خدا من حتی نمیتونستم بنویسم اینهمه پولو ….خلاصه فردا با جلیلی قرار گذاشتیم مرد بسیار خوبی بود اون برامون توضیح داد جریانو و گفت قیمت این اداره شاید یه کم کمتر از افراد شخصی باشه اما اولا خودش سریعا اقدام میکنه واسه مراحل اداریش و در ضمن شما اگه بخواهید اینجارو تفکیک کنید باید پول داشته باشید تا عوارض و مالیات و خرج های دیگرو انجام بدید تا سند تفکیکی بگیرین تا بتونید بفروشین و ما این پوله زیادو نداشتیم قرار شد تا فردا فکر کنیم و جلیلی هم با مدیر کل اداره یه قرار ملاقات بگیره و قول داد اگه تصمیم به فروش به ما داشتین همه سعیمو میکنم قیمت بالاتر بره…… اونشب با سحر تا صبح از گذشته و بدبختی هامون تا الان و این اتفاق حرف زدیم واقعا چه فرازو نشیبی داره این سرنوشت…..تصمیم گرفتیم طمع نکنیمو بدیم به همین اداره مطمئن تر بود……جلسه با مدیر با کمک جلیلی خوب بود توافق انجام شد و قرار شد حقوقی اداره سریعا واسه مراحل ااداری اقدام کنه و وقتی اماده به سند شد به ما بگن بییایم اصفهان….!!!! ا ماهی گذشت و تا بهمون خبر دادن بریم برا قرارداد و سند (کاش پدر مادرم زنده بودن اینقدر واسه خرج زندگی خودشونو نابود نمیکردن)خلاصه رفتیم اونجا و با کسر تمام هزینه ها ۱۱میلیارد تومان قرارداد بستیم که ۶میلیارد و نقدا ریختن به حساب مشترکی که تو تهران به پیشنهاد جلیلی باز کرده بودیم و ۲فقره چک جمعا ۵میلیارد بهمون برا ۲ماه و۴ ماه بعد دادن از حس و حالمون نمیتونم چیزی بگم اما هول بودیم نمیدونستیم چیکار کنیم…جلیلی واقعا پدری کرد در حقمون هر کاری کردیم پولی بهش بدیم نگرفت و ما برگشتیم تهران اما اینبار نه اس و پاس بلکه میلیاردر..!

قسمت شانزدهم……… وقتی رسیدیم غروب بود خسته و کوفته بودیم اول سحر رفت حمام اینقدر خسته بودم که نرفتم دید بزنمش ولو شدم تا اومد بیرون یه تیشرت و شرت سفید تنش بود که از دیدن رونهاش به خودم فحش دادم که چرا نرفتم کس و کونشو ببینم ..پا شدم با کیره نیمه راست رفتم حمام تو حمام شورت قرمزشو که در اورده بود اویزون بود بوس کردم جووووون سحر میخوامت لعنتی کیرم راست شده بود و شروع کردم مالیدن به شورتش وای این توش کوس سحر جونم بوده جوووون بکن کوسشو بمال بهش اااااااخ کونتو دوست دارم جووووووون کاش کیرمو لاش میذاشتم …شهوت همه تنمو گرفته بود اینقدر مالیدم تا اب کیرمو تو شورتش خالی کردم و همونجور اویزون گذاشتمش بذار بفهمه چی میکشم ازش………از حموم که اومدم بیرون زنگ زدم پیتزا اوردنو شام و خوردیم اون با همون تیشرت وشورت سفیدش منم با رکابی و شورت البته تیشرتش بلند بود تا رونهاشو میپوشوند فقط میرفت بالا میدیدم شورتشو ….اونشب تا نصفه شب در مورد پولی که بهمون رسیده حرف زدیم قرار گذاشتیم یه خونه بزرگتر بخریم حالا ۲طبقه بهتر ..منم ببینم کجا میشه یه مغازه خرید که بدرد نمایشگاه بخوره حالا منطقه خونه و نمایشگاه ببینیم به پولمون چهجوری میخوره اما قصدمون این بود ملک بخریم هیچی مثله ملک به نفعمون نبود همون شب قرار گذاشتیم ۵۰ میلیون خرج مامان باباو بابا بزرگ بکنیم و خیرات کنیم و بقیه کارارو بی سر وصدا انجام بدیم…… اونشب سحر پیش من تو حال خوابید ….از فرداش به احمد فری گفتم دیگه نمیام دارم دنباله کارایی میرم که بعدا بهش میگم هر چی سوال کرد نگفتم حتی ناراحت شد اما بهش قول دادم میام واسش همه چیو میگم…۱۰ روزی از صبح تا شب دنبال خونه و مغازه بودیم راستش بنگاه ها وقتی خرید میگفتیم یه جوری تمسخر امیز نگاه میکردن ….خلاصه بعد ۱۰ روز یه خونه ویلایی ۴۰۰ متری ۲طبقه و خیلی شیک توی یوسف اباد پیدا کردیم ..۱۵۰ متر حیاط داشت که باغچه و محیطش برا ما که از این چیزا ندیده بودیم بهشت بود ۲طبقه که هر کدام مجزا بود و ۳خوابه با بقیه امکانات ..فقط یه زیر زمین بزرگ داشت که توش یه استخر کوچک با یه جکوزی ساخته شده بود انگار صاحب قبلیش خیلی خوش ذوق بودخلاصه اونجارو معامله کردیم و چند روز بعد سند زدند به خواسته من سند به نام سحر زده شد دوست داشتم اینجوری باشه….افتادیم دنباله مغازه یک ماهی میگشتیم اما مغازه اونم چیزی که من میخواستم سخت گیر میومد تا بالاخره همون بنگاه که خونه رو جور کرد یه مغازه ۱۵۰ متری با ۱۰۰متر گاراژپشتش و ۴ واحد اپارتمان اداری مسکونی بالاش گیر اورد تو سهروردی که پول نقدمون کم بود اما عجب جایی بود راه افتادم اون منطقه رو زیر رو کردم واقعا به قیمتی که داده بود خیلی خوب بود طرف فروشنده خودش نمایشگاهی بود همه میشناختنش اما میخواست زندگیشو بفروشه بره پیش بچه هاش خارج واسه همین زیر قیمت میداد راستش میترسیدم سرمون کلاه بره سحر پیشنهاد داد بریم پیش بابای عاطی ازش کمک بگیریم شبش رفتیم اونجا و کل ماجرا رو در عین ناباوری اونها گفتیم خیلی خوشحال شدن و همون شب با خواهر زادش که وکیل کار کشته بود تماس گرفت و اومد اونجا من کل داستانو گفتم و رسما اونو وکیل خودمون کردیم و فرداش رفتیم املاک و کپی مدارکو گرفت و رفت برا تحقیق و به املاکم گفت تا فردا خبر میدیم..خیالم راحت بود فردا خبر صحت اسناد و داد وبا پولی که دشتیم و چک اول میتونستیم اونجارو بخریم یه کم کم میومد بالاخره با کلی چک و چونه اونجارو قولنامه کردیم و مبلغی رو دادیم تا همه پول ۱ماه دیگه تو محصر موقع امصا سند تا اونموقه چک هم پاس شده بود ………خیلی خوشحال بودم از خرید مغازه مخصوصا که با واحد های روش بود همه امکاناتی واسه نمایشگاه داشت ..گذشت و ما بعد ۱ماه صاحب خونه و مغازه شدیم……قرارمونم این بود چک اخرو بذاریم واسه سرمایه نمایشگاه و یه مقدارشم بانک و بقیه خرجها….خلاصه ورق زندگی ما خیلی زود عوض شدو بعد از ۳ماه اثاث کشی که نه اثاث خریدیمو اومدیم خونه جدید منم دنبال کارای نمایشگاه شدم احمد فری هم با اینکه سبک کار ماشینیش کمتر به من میخورد اما واسه اینکه از دستم نده کمک کرد تا اونجا رو روبراه کنم….دلم میخواست قبل افتتاح نمایشگاه یه سفر با سحر بریم و بعد بیاییم و بالاخره تصمیم گرفتیم بریم یه تور ۱هفته ای مالزی..

قسمت هفدهم… یه چند روزی طول کشید تا تونستیم پاسپورت بگیریم اوایل اذر ماه بود که رفتیم اول مالزی..هتلمون یکی از بهترینها بود کلا برای ما که نهایتا تا شمال رفته بودیم همه چی تازه و جذاب بود ….دیدن اونهمه کس و کون لختو بیرون ریخته منو که ۱۰روزی هم بود ارضا نشده بودم حشری میکرد همش سرم مثله فرمون هیدرولیک میچرخید !!!!ا اتاقمون تو هتل یه تخت ۲نفره بزرگ داشت ….لباسامونو در اوردیم و سحر هم جو گیر شده بود با شورت و سوتین تو اتاق رژه میرفت و دنبال وسایله حمامش بود منم محو اون هیکل نازش بودم بعد کلی تلاش وقتی رفت تو حمام اومد بیرون گفت سامان بیا….من به شوخی گفتم یعنی با هم بریم حمام؟؟؟؟اونم خندید و گفت لوس بیا اینجارو ببین !!!!!حمامش اندازه اتاق خواب ما بود جالب بود که چند مدل صابون وشامپو خارجی و چند تا حوله و حتی خمیر دندان و مسواک یه بار مصرف مرتب و اماده بود ….کلی به اطلاعات بالا مون خندیدیم و سحر رفت حمام منم از تو پنجره اتاق زنای لخت و دید میزدم واقعا کارای ما ۲تا مخصوصا تو ۲ روز اول فیلم بود تازه مثلا داشتیم خودمونو کنترل میکردیم…خلاصه بعد سحر من دوش گرفتمو اومدم بیرون و سحر گفت سعید من اینجا چه جوری لباس بپوشم؟گفتم اینجا که ازادیه هر جور دوست داری گفت یعنی تاپ شلوار عیب نداره؟خندیدم گفتم لباس خوابم عیب نداره اینجا کسی به کسی نگاه نمیکنه برا ما غیر عادیه….سحر خندید و گفت هر کی نگاه نکنه تو یکی میکنی با اون چشمهای هیزت!!!!!!گفتم من فقط به دید تحسین نگات میکنم!!!!سحر گفت اااااهان فهمیدم….اولین کار که کردیم از لیدر تور پرسیدیم خرید کجا خوبه اونم با سرویس هتل ما رو فرستاد چند تا مرکز خرید دیگه تعریفها از اونجا بماند اما ما کلی لباس و لباس خوابو لوازم ارایشو یه دوربین عکاسی و یه فیلم برداری خریدیمو غروب بود که اومدیم هتل….با اینکه ایران پاییز بود اینجا به قوله خودشون بهترین هوا رو داشت الان اما هنوز برا ما گرم و شرجی بود بارونم زیاد میومد….شبها هتل شام نمیداد و ما مجبور بودیم فقط فست فودی غذا بخوریم.هتل ما ۳ تا کاباره داشت و ایرانی توش زیاد بود ساعت ۱۲بود که با سحر رفتیم اونجا که یکی از دی جی هاش ایرانی بود اهنگ ایرانی هم اجرا میکرد … سحر یه تاپ جذب توپ تنش کرد با یه دامن لی کوتاه که هر دو رو امروز خریدیم چه جیگری شده بود منم یه تیشرت اندامی با شلوارک که بدنمو خوب توش مینداخت… اونشب به اصرار من برا اولین بار سحر مشروب خورد کم بهش دادم اما زود داغش کرد و همش میرقصید و به وضوح میدیدم همه محو قد بلند و اندام سکسیش میشن و منم لذت میبردم..کلی دختر چشم بادامی بهم اونشب پا دادن حتی یکیشون وقتی داشتم میرقصیدم کیرمو مالوند که انگار برق گرفتش یه جیغی زد و بهم خیره شد شانس اوردم سر و صدا زیاد بود بعدم تا اخرش که اونجا بودیم منو به دوستاش نشون میداد و میخندیدن انگار دایناسور دیدن!!!!!اونشب منم خیلی خوردمو مست بودم سحرم توپ بود ساعت ۲ اومدیم بیرون رفتیم تو اتاقمون واااااای خدا من امشب سکس میخوااام ..سحر با همون لباسا افتاد رو تخت منم نشستم رو کاناپه و تو حالت مستی داشتم چاک سینه هاشو دید میزدم…..یه کم که گذشت سحر بهم گفت سعید چرا من اینجوریم چقدر داغم؟؟؟گرممه…پا شدم کولر و زدم و بهش گفتم حالت تهوع که نداری؟اونم گفت نه بابا گیجم فقط ..بعد گفت کمک کن لباسامو عوض کنم…جوووووووون نشست لبه تخت و من تاپشو در اوردم الهی قربونه سینه های نازت….بعدم دامنشو در اوردم یه ست ابی پوشیده بود که شورتش لامبادا بود میخواستم لباس بیارم که خوابید رو تخت و گفت اخیشش چه خنکه منم بیخیال شدم کسش تا من ۱ متر فاصله داشت چه کس باد کرده ای جووووون کیرم راست راست بود …بهش گفتم سحر میزونی؟اونم چشمشو باز کرد گفت اره حاله توپی دارم….سعید دلم واسه رامین تنگ شده!!!واااای اونم حشری بود بلند شدم لباسامو در اوردم با شورت و زیر پوش رفتم کنارش بازم تو همون حالت مستی هم استرس داشتم….یه دستی رو شکم صافش کشیدم و اونم چشمشو باز میکرد و میبست…..کیرم سرش از شورتم زده بود بیرون بهش گفتم سردت نیست؟سحر گفت نه؛؛دوباره ادامه داد ماساژ میدی؟؟اااوه اره عزیزم و خودش برگشت و منو با اون کونش دیوونه کرد …اومدم رو پاهاش ؛کونش زیر دستم بود شروع کردم به ماساژدادن هر چی بلد بودم بکار بردم در حینه کار زانومو میزدم به کسش اونم خوشش میومد ..دستم چند باری خورد به بند سوتینش که فهمید و خودش بندشو باز کرد مستی از سرم پریده بود حالا مسته تن وبدن سحر بودم …..کونشو گرفتم تو دستم میمالیدم اونم ناله میکرد و میگفت مرسی سعید عالیه ادامه بده…منم دیگه شیر شده بودم و بعضی وقتها تا لبه های کسشو لمس میکردم کاملا معلوم بود جلو شرتش خیسه….نیم ساعتی داشتم کونشو میمالیدم و بعد حسابی رونهاشو مالیدم بعد به پهلو خوابید وگفت سعید خیلی با حال ماساژ میدی مرسی.. منم خوابیدم روبروش سینه هاش بیرون افتاده بودمنم فقط داشتم نگاه میکردم بعد گفت بیا تو بغلم …واااای تا حالا سحر اینقدر پر حرارت ندیده بودم به پهلو خوابیدمو گرفتممش تو بغلم کیرم تا کسش ۳۰ سانتی فاصله داشت دیگه داشتم قاط میزدم دلو به دریا زدمو کیرمو چسبوندم به کسش کونشم داشتم میمالیدم اونم اه میکشید دیگه هیچی حالیم نبود دستمو کردم تو شرتشو کسشو مالیدم وااااای چه خیس بود اونم گفت وااااای سعید نهههههه اعتنایی نکردم نه اون از صد تا بله بدتر بود تند تند بدون اینکه کسشو ببینم میمالیدم اونم صداش در اومده بود کیرمو فشار میدادم به کسش اینقدر کردم تا چند تا تکون بد خوردو با صدای بلند نالید و ارضا شد……..یه کم ازش جدا شدم بعد چند دقیقه به هوش اومد یه نگاه به وضعیت خودش کرد و گفت سعید میدونم تو هم دوست داری اماخواهش میکنم حد مون رعایت شه باشه؟با سر تایید کردم و اومدم پا شم که پشتشو بهم کرد و دمر خوابید و گفت ببینو بمال تا راحت شی سعید جوون؛ از تعجب دهنم وا مونده بود کیرمو از تو شورتم در اوردمو کونشو میمالیدم با یه دستم جق میزدم اونم ااه میکشید و اسممو صدا میکرد شاید یه دقیقه کشید که ابم اومد اونم چه ابی همشو ریختم رو کونو کمر سحر جوووونم واااااای انگار خواب بودم بیدار شدم چقدر لذت بردم بینهایت حال داد….کیرمو کردم تو شرتمو ابمو با دستمال پاک کردم و سحرم پاشد رفت حموم منم از خجالتم زود خوابیدمو خوابم برد…

قسمت هجدهم… صبح که از خواب پاشدم سحر با یه شورت توری به پهلو کنارم خوابیده بود چقدر این منظره زیبا بود دوربینو یواشکی و اروم اوردم و یه عکس از نمای بسته از مدل کونه خوشگلش انداختم داشتم دوباره راست میکردم پاشدم تا بیشتر از این بیجنبه بازی در نیاوردم رفتم یه دوش گرفتم و زنگ زدم صبحانه رو اوردن تو اتاقمون (یه پولی اضافه ازمون هتل گرفت تا هر کی ناهار یا صبحانه از زمان تعیین شده خواست دیرتر استفاده کنه براش تو اتاقش بیارن)سحر هنوز خواب بود یه گارسن مرد جوان اما مراکشی صبحانه رو اورد نمیدونم چرا دلم میخواست یه کم اذیتش کنم همینطور که سحر به پهلو خوابیده بود وکونش به طرف در بود ازش خواستم اروم صبحانه رو بیاره رو میز بچینه چهره خیره شده اون منو به شوق اورد کاملا معلوم بود محو ابهت و زیبایی کونه سحر شده با مکث تک تک وسایل صبحانه رو میگذاشت و هر بار یه نگاه بهش میکرد کیرم شق شق شده بود از اینکه خواهرم باعث میشه همه میخ تنو بدنش بشن بی نهایت لذت میبردم!!!!!!!بالاخره گارسن رضایت داد بره اما با کیر باد کرده که تابلو تو شلوار پارچه ایش پیدا بود….خودمو مرتب کردم و سحر رو بیدار کردم یه کم سرش درد میکرد به زور بهش صبحانه دادم تا حالش روبراه شد هیچکدوم از اتفاق دیشب حرفی نزدیم و بعد از صبحانه اماده شدیم و با سرویس تور رفتیم مناطق دیدنی رو گشتیم و چند ساعتی خوش بودیم ۳روز مالزی بودیم و ۳روز سنگاپور که روز چهارم میامدیم مالزی و بعد از چند ساعت پرواز به سمت ایران……با اینکه خیلی دوست داشتم اتفاق اونشب نکرار شه اما میترسیدم حرفی بزنم ژبه سحرم شبا میگفتم بریم دیسکو مشروب بزنیم میگفت حالا یه شب دیگه تا رفتیم سنگاپور که نسبت به مالزی بهشت بود واقعا مناظر زیبای اونجا بسیار بکر و طبیعی تر از مالزی بود و هتل ما تو یه جای دنج و اروم که همه ساعات روز و شبش یه زیبایی خاص داشت و ادم از دیدنش سیر نمیشد شب دوم سحر خانوم افتخار دادن بریم بگردیمو لبی تر کنیم یه تیپه ناز سفیدم زده بود از شورت و سوتین سفید تا تاپ یقه باز سفید و شلوارک چسبون سفید که قشنگ درز کس تپلش پیدا بود و کون که نگو محشر زده بود بیرون …..ارایشه خوشگلی کرد و به منم گیر داد و ریشامو زد و یه کوچولو زیرلبمو گذاشت لباسمو خودش برام انتخاب کرد و با هم زدیم بیرون تو مسیر که پیاده میرفتیم پسرای جوون وقتی از بغلمون رد میشدن من میدیدم که بر میگشتنو کونه سحرو از پشت نگاه میکردن گاهی هم یه سوت بلند میزدن اینا لذت منو بیشتر میکرد سحرم اینو فهمیده بود و بیشتر لوندی میکرد… رفتیم به دیسکویی که لیدر تور ادرس داده بود یه جای دنج و شیک با اون منظره و هوای توپ فقط مشروب میطلبید و رقص و عشق و حال ….دیسکو گرونی بود اما نسبت به محیطش عالی بود اونشب تا ساعت ۲شب خوردیمو رقصیدیم و مست برگشتیم هتل…سحر اینبار رو پاهاش نمیتونست وایسه یه کم بی ملاحظه گی کرد کمکش کردم تا تو اتاق رو تخت دراز کشید و منم یه کم کولر زدم وتا حالش بهتر بشه یه ۱۰ دقیقه ای انگار خوابش برد تا پاشد نشست تو هوشو حواس نبود خیره میشد به یه نقطه هر چی هم بهش میگفتم داراز بکش میگفت نه سرم گیج میره میخوابم….کمکش کردم لباساشو در اورد با همون شورت و سوتین بود یه دفعه پاشد گفتم کجا ؟دستشو به سمته حمام نشون داد و راه افتاد بهش گفتم حالت بده سحر؟هیچی نگفت پاشدم رفتم دنبالش دیدم داره لخت میشه حالا هم نگرانش بودم هم باز این داشت منو خل میکرد …..برگشت منو نگاه کرد و گفت نمیایی؟ گفتم من؟؟؟اونم قهقهه زد و گفت پس کی؟بیا بشورم سر حال بشم بدو……….جووووووووووووووون اگه میدونستم مشروب اینقدر رامت میکنه یه ۲۰لیتری بهت میدادم…..سریع لباسامو کندمو با شورت رفتم تو حمامو درو بستم سحر وانو پر کرده بود دولا شده بود داشت با اب بازی میکرد وااااای کسه نانازش زده بود بیروووون من سریعا با تمام قوا راست کردم م م………..اومدم کنارش متوجه من شد ایستاد یه دست به رو سینه هام کشید و گفت جووون عاشقه اینام…کاملا واضح بود مسته و تو حاله خودش نیست اما گفتن مستیو راستی دیگه!!!!!!!! ناخن هاشو تا نافم کشید کیرم داشت شرتمو جر میداد سحر رفت تو وان دراز کشیدو منم نشستم لب وان اول صورتشو نوازش کردم بعد ارووم دستمو کشیدم رو سر سینه هاش که ار اب بیروون بود گردی و سفتی سینه هاش همیشه منو حشری میکرد ..سحر چشمهاشو بسته بود و اااه میکشید دیگه داشتم سینها شو کامل میمالیدم صدای ناله سحر تو حمام میپیچید و منو دیوونه تر میکرد منم چشمهامو بسته بودمو داشتم با مالیدنه سینه هاش حال میکردم که حس کردم کیرمو داره میماله چشمهامو باز کردم واااااااااااااای جووووووووووووووووون داشت با یه دست کیرمو که داشت میترکید از رو شورت میمالید داشتم دیوونه میشدم هر دو تامون بی اختیار شده بودیم سحر نالید سعید این چیه؟؟چقدر بزرگه عاطی همیشه میگفت من حسرتشو میخوردم!!!!!!!!!دستشو کرد تو شورتم دیگه نمیتونستم تحمل کنم اگه به همین وضع ادامه میداد ابم میومد که نمیخواستم بیاد…..پاشدم و تکون خوردنم باعث شد چشمهاشو باز کنه بلندش کردم از وان اومد بیرون چسبوندمش به دیوار به صورت هم خیره شدیم بهش گفتم سحر میدونی چند ساله تو حسرت تو هستم؟میدونی با هر حرکت تو من دیوونه شدم؟میدونی چند هزار بار واست خود ارضایی کردم؟سحر لبمو بوسید و گفت میدونم سعید جان میدونم من شاید تو شرایط عادی هیچوقت اینطوری نباشم و نتونم حرف بزنم اما میخوام بدونی همیشه ارزوم بود تو داداشم نبودی من واقعا عاشقتم و بی نهایت میخواهم ماله تو باشم اما نمیشه سعید اینکار ما الان که مستیمو حشری توجیه داره بعدش من خودمو میشناسم میوفتم به خود خوری و دیوونه میشم از طرفی دلم میخواد هر دومون به ارزومون برسیم(داشتم از حرفاش بال در میاوردم یعنی اونم مثله من این حسو داره؟؟؟)سعید بیا فقط در حد عشقبازی با هم امشب باشیم و ازت خواهش میکنم از فردا مثله قبل باش نذار اذیت بشم باید با خودم کنار بیام شاید یه روز اومدم!!!!باشه؟؟؟لبشو بوسیدمو اومدیم بیرون خودم با حوله همه تنشو خشک کردم سر حال شده بود من رفتم حمام شرتمو در اوردم یه حوله به خودم پیچیدم و اومدم رو تخت کنارش هر دو مکثی کردیمو لبمون رفت رو لب هم……….مثله دو تا عاشق جدا بوده از هم با همدیگه عشقبازی میکردیمو قربون صدقه هم میرفتیم….همه گردنو سینه هاشو لیسیدم دیگه ناله نمیزد داد میزد و منم میخوردم خواستم برم سمته کسش نذاشت منم قصدم این بود هر جور دوست داره باهاش باشم دستمو گرفت گذاشت رو کسش و دوباره لب دادیم منم انگشتمو لای کسه خیسش میچرخوندم بهش گفتم سحر من!!! قربونه این بدنه سکسیت برم لامصب تو چرا اینقدر خوش استیلی؟؟؟؟؟؟///سحرم خندیدو گفت تو که بیشتر ادمو با اون سینه و بازوهات و بعضی جاهای دیگه دیوونه میکنی….همینطور به پهلو تو بغله هم بودیم ومن دستمو از لای کونش برده بودم رو کسشو میمالیدم اینقدر با کسش بازی کردم تا سحر بازومو چنگ زدو یه جیغ کشید ارضا شد…….چند دقیقه ای تو بغلم بود که روبراه شد و ارووم دستشو از لای حوله برد تو گذاشت رو کیرم اااااااااخ جوووونم دراز کشیدمو سحر رفت بین پاهامو حولرو زد کنار و گفت ااای جووونم و شروع کرد به مالیدن و همش خیسش میکرد من کم کم داشتم از حال میرفتم یه دفعه خوابید روم کسش دقیقا رو کیرم بوووود قدرت حرف زدن نداشتم سحر کسشو رو کیرم تکون میدادو با زبون سینه هامو لیس میزد من هیچ اختیاری از کاراش نداشتم فقط تو اوج لذت بودم و اونم بیتابانه کسشو به کیرم میمالیدچند دقیقه ای اینکارو ا حرارت انجام میداد من دیگه داشت ابم میومد بهش گفتم سحر جونم ابم داره میاد انگار دیوونه شد خودشو بیشتر تکون میداد خوابید روم همه ابم پاشید به بدن هر دوتامون اونم همزمان دوباره ارضا شد …..شاید ۱ساعت بیشتر تو بغلم همونطور خوابیده بود و هر دومون به خواب رفتیم تا با تکون خوردنش بیدار شدم از روم پاشد و بدون حرف رفت حمام و منم خودمو جمع و جور کردم و بعد سحر رفتم حمام اینبار وقتی اومدم بیرون سحر خوابیده بود…

قسمت نوزدهم…. صبخ که از خواب بیدار شدم سحر داشت ارایش میکرد سلام صبح بخیر عزیزم همونجوری که به کارش ادامه میداد جوابمو داد راستش از لحن سردش فهمیدم که هنوز تو شک دیشبه و داره با خودش میجنگه مخصوصا لباس پوشیده ای که پوشیده بود بلند شدم ابی به سر و صورتم زدم و لباس پوشیدم ترجیخ دادم منم سکوت کنم اخلاقشو میدونستم وقتی کلافه بود مثله خودم حوصله حرف نداشت …..کارش که تموم شد گفت بریم پایین صبحونه بخوریم بلند شدم و گفتم باشه بعدش برنامه چیه؟و از اتاق خارج شدیم نزدیک اسانسور همون گارسن دیروزی و دیدم کلی تحویل گرفت و بهمون صبح بخیر گفت و در اسانسور واسمون باز کرد!!!!!بعد از صبحونه تصمیم گرفتیم تا ظهر یه کم خرید کنیم و عصر و برا گشت و گذار بزاریم البته سنگاپور نسبت به مالزی هم کوچک تر بود هم به نسبت برا خرید محدود تر اما ما یه کم خرید واسه بابا مامان عاطی و بهرامی (همون وکیلمون)کردیم یه دست لباس اسپرتم من خریدم و سحرم ترجیح داد بقیه خریدشو تو مالزی فردا انجام بده …..برگشتیم هتل و ناهارو خوردیم خیلی دلم میخواست برم استخر هتل که رو پشت بومش بود و البته سر پوشیده بود به سحر گفتم اما اون گفت تو برو من یه کم وسایلو جمع و جور میکنم و میخوابم میدونستم میخواد تنها باشه منم مایو پوشیدم و حولمو انداخنم رو دوشم رفتم بالا……شاید جمعا ۷ نفر تو استخر و سونا بودن که منو یه مرد ایرلندی که با دوست دخترش بود و بقیه یه اکیپ چهر نفره دختر بودن که به نظر تایلندی یا چینی میومدن خیلی هم شلوغ میکردن …وقتی حولمو برداشتم دخترا یه مقدار نگام کردن کلا این چشم بادامیها از بس خودشون ریز و کوتاهند هر کی قد بلند و یه کم ورزیده میدیدن اب از دهنشون راه میافتاد ……تو اونها یکی شون خیلی خوش هیکل بود و کونه توپی داشت شروع کردم شنا کردن اونام تو اب از سر و کول هم بالا میرفتن و با اون زبون تخمیشون بلند بلند حرف میزدن یه کم که گذشت اون زوج رفتن و منو اومدم رو تخت دراز کشیدم بعضی وقتها کس و کونی دید میزدم ..رفتم تو سونا بخار دراز کشیدم اخیش دیگه صداشون نمیومد یه چند دقیقه ای گذشت با سر و صدا اومدن تو سونا اولش منو ندیدن بعد یه کم ساکت تر شدن اون دختر باحاله به فاصله نیم متری من دمرو دراز کشیده بود و کونشو به رخم میکشید یکی از دخترا ازم به انگلیسی یه چی پرسید منم استاد!!!!فقط لبخند میزدم دیدم فایده نداره دست و پا شکسته گفتم ایرانیم انگلیسی بلد نیستم ….دختره اومد شونهامو مالید بهم حالی کرد ماساژ؟؟؟؟؟من فکر کردم میخواد ماساژ بده گفتم یس!!!خوابیدم دیدم زدند زیر خنده !!!۲ تا فحش از اون ابداراش بهشون دادم دختره دستمو گرفت و بهم فهموند من ماساژ بدم منم کرمم گرفته بود اومدم رو کمرش و شروع کردم این یه کارو خوب بلد بودم اونم هی اوووه مای گاد میگفت ۲تاشون پاشدن رفتن بیرون منو اون خوش استیله با این مارمولک موندیم بلند شدم رفتم سمته دختره اونم بهم لبخند زد و دراز کشید منم سفارشی بهش حال دادم و کلی کس و کونشو که مثله دنبه نرم بود مالیدم کارم که تموم شد نشستم بغلش و یه دستی به کونش زدم اونم پاشد ازم تشکر کرد و یه بوس از لبم کرد داشتم دیگه خفه میشدم اونجا پاشدیم زدیم بیرون ….دوستاشون تو جکوزی بودن خسته شده بودم رفتم دوش گرفتم دیدم اون دوتا اومدن پیشم بدبختی هی حرف میزدن منم الکی سر تکون میدادم که یکیشون گفت اوکی منم گفتم اوکی بعد دختره دستشو گذاشت رو کیرم!!!!!!اووووه اینا چیو گفتن من اوکی کردم یاد حرف احمد فری افتادم بعضی وقتا که تو نمایشگاه تو سیستم کامپیوترش هنگ میکردم میگفت هر جا گیر کردی اوکی کن!!!!!!منم انگار اوکی کرده بودم بدم نمیومد یه سکس با حال بکنم دخترا باز داشتن با تعجب به کیرم دست میزدن اینقدرا هم سایز بزرگ نبود اینا ندید بدید بودن ….خلاصه خودمونو خشک کردیم و اونام به دوستاشون یه حرفایی زدن و بهم حالی کردن برم تو اتاقشون راه افتادیم اتاقشون یه طبقه بالا تر بود تا رفتیم تو پریدن به سر و کولم اون مارمولکه که مثله مسواک بود شورتمو کشید پایین و یه جیغ زد و با تعجب کیرمو بالا پایین میکرد منم ترجیح دادم برم تو حس این کس خانوم !!!!!!رفتیم رو تخت و سریع لخت شدیم واسه اینکه زیاد گیر ندن با بدبختی بهشون فهموندم وقت کمه اونام فوری شروع کردن ۲تایی ساک میزدن جووووووون تا حالا اینجوری تو فیلما دیده بودم خوب همه جای کیرمو لیس زدن و اون خوش استیله پاشد چند تا کاندوم اورد و یکیشو کشید رو کیرم چند تا ساک زد و کیرمو تنظیم کرد به کس خانوم مسواک!!!!کس که نه یه درز بود اما خیلی داغ بود منم نامردی نکردم نصفشو دادم تو اونم چشمهاش زد بیرون و تند تند تلمبه میزدم دوستشم داشت جوشهاشو(سینه هاشو )میخورد….یه چند دقیقه ای اونو گاییدم تا بیحال افتاد ..کاندومو عوض کرد واسم و قنبل کرد اهااان این شد کس ؛؛کیرمو اروم فرو کردم تو به نسبت تنگتر از اون یکی بود یه کم کردم تا باز شد منم پهلوهاشو گرفتم و تا ته کردم تو کسش اونم متکای تخت و گاز میگرفت و ناله میکرد مسواک اومد با دست بالای کسشو میمالید منم تلمبه میزدم تا خیلی با حال ارضا شد …..نمیدونم چرا من اینقدر کمرم سفت شده بود خوابوندمش و پاهاشو باز کردم دوباره تلمبه میزدم از حق نگذریم بدنش عالی بود سینهاشم میزون بود با هر تلمبه من سینه هاش تکون میخورد که منو ترقیب میکرد محکم تر بکوبم زدم تا نزدیک ابم شد بر حسب عادت با عاطی کیرمو در اوردم مسواکم سریع کاندومو کشید و دهنشو باز کرد منم ابم با فشار پاشید رو صورت و دهنش اونم هر چی تو دهنش بود قورت داد خداییش این اخریو خوب اومد !!!!!!سریع بلند شدم شورتمو پوشیدم دوست نداشتم سحر بویی ببره ازشون خداحافظی کردمو از اتاقشون زدم بیرون رفتم تو اتاق خودمون……سبک و بیحال رفتم دستشویی شورتمو عوض کردم اروم کنار سحر دراز کشیدمو خوابم برد….

قسمت بیستم…سفر ما بدون اتفاق دیگه ای تمام شد سحر روبراه تر شده بود و ما برگشتیم ایران…….تا یک ماه داشتم دوندگی میکردم تا بالاخره نمایشگاه افتتاح شد هنوز خیلی کار داشت مهم تز از همه سری تو سرا اونم تو صنف ماشین در اوردن و اعتبار کسب کردن بود اما من عزممو جزم کرده بودم…اولین دستاورد پولدار شدن این بود که سحر قید ادامه تحصیلو زد و شروع کرد کلاس زبان رفتن که کاش نمیرفت !!!!گواهینامشو که گرفت براش یه پرشیا سفید گرفتم همیشه پرشیا دوست داشت اونم خودشو با کلاس زبان مشغول کرده بود و با ۲تا دختر از این بچه پولدارا رفیق شده بود که من اصلا ازشون خوشم نمیامد اما مشغله کاری هم بهم این فرصت و نمیداد زیاد پیگیرش بشم اما رفته رفته اثرات همنشینی با این دوستاشو میدیدم تیپ و ظاهرش که کاملا عوض شده بود و دائم با اناهیتا(بهش میگفت انی)و کتایون به مهمونی و تفریح بودن فقط دلم خوش بود سحر عاقله و خودش خواسش به خوب و بدش هست!!!!!! اسفند ماه بود یه شب اومدم خونه دیدم دوستان عزیزش دارن میرن بوی سیگار همه ساختمونو برداشته بود از صبحم سر یه معامله اعصابم بهم ریخته بود وقتی رفتن بهش گیر دادم کدومشون سیگار میکشه ؟؟؟سحرم خیلی بی حوصله جواب میداد تا بحثمون شد وبرا اولین بار دعوامون شد نمیدونم چش شده بود هر چی میگفتم جواب میداد ….بهش گفتم ببین سحر جان من همیشه تو رو عاقلتر از خودم میدونستم اما این چند وقته که با این دوستای جدیدت اشنا شدی خیلی داری تغییر میکنی اینو من میبینم که از بیرون دارم نگات میکنم…سحر با بی حوصلگی جواب داد یعنی شاخ در اوردم؟؟بهش پوزخند زدمو گفتم یه نگاه به خودت بنداز نوع تیپ و قیافه و ارایشت تا حرف زدنت خیلی جلف شدی!!! ما درسته دری به تخته خورده و پولدار شدیم اما اصالتا اینجور بزرگ نشدیم شدیم؟؟سحر کلافه گفت من جلف شدم؟؟یا تو املی سعید؟؟؟من دوست دارم اینجوری بگردم یه عمر با بدبختی بزرگ شدیم حالا که وضعمون خوبه هم باید به یاد بدبختی هامون اونجور زندگی کنیم؟میخوام باقی زندگیمو خوش باشم هر چی نداشتم داشته باشم تو دوست داری اونجوری باش!!!!!تعجب کرده بودم گفتم یه نگاه به لحنه کلامت بنداز اینها نشانه تجدده؟من داداشتم سحر یادت نره منو تو فقط همدیگرو داریم من میگم رفتارو ظاهرت جوری باشه که به شخصیتت صدمه نزنه…..بلند داد زد ااااااه سعید تو رو خدا نصیحت نکن تو که خودت عاشق اینجور لباس پوشیدنایی یادت رفت همش…..حرفشو خورد و منم فهمیدم چیو داره به چی وصل میکنه خیلی ناراحت شدم بی نهایت دلگیر شدم و ترجیح دادم سکوت کنم اونشب تا صبح داشتم به ارامشی که داشت با اومدن پول زیادی تو زندگیمون از بین میرفت فکر میکردم تصمیم گرفتم یه کم بیشتر وقت بزارم و محبت کنم شاید برگردیم به روز های خوبمون اما هر چی من به سمتش میومدم اون دور تر میشد نمیدونستم چیکار میکنه دیگه حرفاشو بهم نمیزد و تازگیها بینهایت ولخرج شده بود هر روز یه مدل لباس و کفش و گوشی موبایل و هر روز یه جا مهمونی و پارتی اینقدر از هم دور شده بودیم که عید شد و در عین ناباوری بهم گفت میخواد با انی و کتی برن شمال ویلای کتی اینا حتی بهم نگفت تو چه میکنی میایی یا جایی میری؟!!!!!! روز دوم عید سحر رفت و من فقط تونستم بهش بگم منو بی خبر نذار اونم بوسم کرد و یه چشم الکی گفت و رفت..دلم خیلی گرفته بود پاشدم رفتم سر خاک پدر مادرم کلی باهاشون حرف زدم یه کم خالی شدم بعد ماهها رفتم خونه قدیمیمون اینجا یه ارامشی بود که اونجا نیست اره اینجا سحر بود که الان نیست رفتم رو خرپشتک و یه ساعتی اون بالا به یاد قدیم نشستم تصمیم گرفتم خونه رو تعمیر اساسی بکنم بزارم بمونه…یه زنگ به احمد فری زدم دلم واسش تنگ شده بود رفتم خونشو با هم اومدیم نمایشگاه تا ظهر با هم از هر دری حرف زدیم روبراه شده بودم برگشتم خونه……………. این چند وقت حتی نتونسته بودم یه دوست صمیمی واسه خودم داشته باشم یه زنگ زدم خونه عاطی اینا و عید و به پدر مادرش تبریک گفتم …ایول عاطی فردا شب با برادرش میومدن تعطیلات ایران بینهایت از این خبر خوشحال شدم و دعوت پدر مادرشو برا فردا شب با خوشحالی قبول کردم ….فردا صبح رفتم یه اصلاح و یه دست کت شلوار شیک خریدم باید یه کم به خودمم میرسیدم غروب ساعت اومدن عاطی رو پرسیدمو یه دسته گل گرفتم و رفتم فرودگاه به سحرم اومدنشو اطلاع دادم و اونم خوشحال شد و گفت تا چند روز دیگه میاد و میبینتش…..با ۱ساعت تاخیر بالاخره اومد خدای من چقدر عوض شده بود جا افتاده تر و با کلاس تر شده بود عینکی هم شده بود که بهش میومد با هام دست داد و وقتی بهش گفتم سحربا دوستاش مسافرته خیلی تعجب کرد اما ترجیح داد حرفی نزنه وبه اتفاق اومدیم خونشون……

قسمت بیست و یکم……اونشب رفتیم خونه عاطی اینا داداشش از این ادمهایی که مثله ربات هستن همه چیزش منظمو رو ساعت بود خیلی راحت ساعت ۱۱ گفت من ۲ ساعت از وقت خوابم گذشته عذر خواهی کرد و رفت خوابید ادم با حالی بود اینجور که معلوم بود تو رشته تحصیلیش سرشناسم بود ..اونشب عاطی کلی از شرایطش تو اونجا گفت و من دلم از این میسوخت که سحر و عاطی با هم درس میخوندن اما این راهشو پیدا کرده بود سحر تازه رفته بود بیراهه….!!!!تا ساعت ۱۲ نشستیم و چون میدونستم عاطی هم خسته هست بلند شدم و خداحافظی کردم عاطی تا دم در با هام اومد و گفت سعید نمیخواستم جلو بابا اینا بگم چی شده؟سحر همیشه با تو بود چرا تنها رفته سفر؟اتفاقی افتاده؟ سرمو پایین انداختمو گفتم مفصله عاطی الان وقتش نیست باشه بعدا میگم….عاطی دستمو گرفت و گفت باشه فردا سعی میکنم باهات قرار بزارم فقط بگو حالش خوبه؟گفتم اره با دوستاش خوشه سحر عوض شده برات میگم مرسی که بفکر ما هستی برو گلم استراحت کن…ادامه داد این حرفا چیه باشه غصه نخور درست میشه شماره موبایلتو بده…منم دادمو باهاش دست دادم و برگشتم خونه!!!!اصلا خوابم نمیبرد رفتم یه دوش گرفتم اومدم دیدم گوشیم داره زنگ میخوره از خونه عاطی اینا بود …سلام خوبی؟چرا نخوابیدی تو؟خوابم نمیبره سعید راستش فکر نمیکردم الان که اوضاع مالیتون خوب شده اینجور ببینمت برام تعریف کن ببینم چی شده؟؟؟هیچی عزیز بعد اینکه اومدیم اینجا و روبراه شدیم سحر پاشو کرد تو یه کفش که ادامه تحصیل نمیدم میخوام برم کلاس زبان و بعدم رفت کلاس گیتار ..تو کلاس زبان با دو تا بچه جلف پولدار رفیق شد اونها اینقدر روش تاثیر گذاشتن که کلا رفتارش وظاهرش و همه چیزش عوض شده همش دنبال خوش گذرونی هست ؛باورت نمیشه همه کار کردم اما نتونستم برگرده به اون سحر قبل تازه به من میگه امل!!!!!! عاطی اهی کشید و گفت بزار روراست بهت بگم سعید جان من با سحر بیشتر از تو تو همه مسائل با هم بودیم اون همیشه یکیو که وضع خوبی داشت و تو دانشگاه با ماشین انچنانی میومد میدید حسرت میخورد و میگفت چی میشه من از این پولا داشتم همشم میگفت اگه شوهر کنم به یه بچه پولدار شوهر میکنم ….!!!اون الان رسیده به پول داره میره به بیراهه نباید بزاری هر کار خواست بکنه ؛سعید الان دور و برش پر میشه از اشغال هایی که واسه پولش بهش نزدیک میشن تا ازش سواستفاده کنن….اهی کشیدم و گفتم من چیکار میتونم بکنم اون تو روم وایساد و تا بهش حرفی میزنم میره خونه دوستاش …..اونا بهش خط میدن پاک مغزشو شستشو دادن……عاطی گفت اوکی فردا میام با هم فکر میکنیم یه راهی پیدا میکنیم بعد با خنده گفت حالا بچه مایه دار دوست دختر چند تا داری؟ خندیدم و گفتم داری میبینی که داشتم الان تنها بودم؟این سحر هیچی واسم نذاشته…خندید و گفت یعنی از مردی افتادی؟بازم خندیدمو گفتم نه هنوز یه چیزایی هست ..عاطی یه نفس عمیق به تمسخر کشید و گفت خدا رو شکر …باشه من دیگه میرم بخوابم فردا احتمالا عصر بهت زنگ میزنم میام برنامه ای که نداری؟گفتم نه عزیز بابت همه چی ازت ممنونم و با هم خداحافظی کردیم خیلی سبک شده بودم باز خوبه عاطی اینجاست ….رفتم دراز کشیدمو به عکس خودمو سحر خیره شدم تا خوابم برد نزدیکه ظهر بود که بیدار شدم ..چقدر خونه نامرتب بود زنگ زدم اون کارگری که میومد خونه رو تمیز میکرد با کلی منت قرار شد بیاد یه دستی به سر و گوش خونه بکشه رفتم یه چیز واسه ناهار خریدم و خوردم ویه زنگ به سحر زدم که جواب نداد واسش اس دادم رفتم تو اتاقم تا نصرت خانوم به کاراش برسه…… ساعت ۴ بود که کار نظافت خونه تموم شد و من دستمزد خوبی بهش دادمو خودمم رفتم دوش گرفتم انگار برا اولین بار داشتم با عاطی قرار میذاشتم استرس داشتم و منتظر ……ساعت حدودا ۶ بود زنگ زد و خودم رفتم دنبالش چقدر تغییر کرده بود رفتارش خانومانه شده بود بوی عطرش مستم میکرد تو راه هر دو کم صحبت کردیم تا رسیدیم خونه…

قسمت بیست و دوم….با دیدن خونه کلی به وجد اومد بهم گفت بابا دسته منم بگیر دستشو گرفتم و گفتم تو خواهشنا دیگه تیکه ننداز بیا بریم تو بابا!!!!!همینجور که هلش میدادم به سمته در ساختمان اینور اونورو نگاه میکرد بالاخره رضایت داد و اومد نشست منم براش میوه و شیرینی اوردم پاشد رفت تو اتاق من ولباسشو عوض کرد جووون الان انگار برام خیلی جذابترا ز قبل شده بود شاید واسه این بود که من بهش نیاز بیشتری داشتم بی اختیار بلند شدم و بغلش کردم و بوسیدمش در گوشش گفتم دلم واست تنگ شده بود اونم بوسم کرد و گفت منم همینطور بهش گفتم چقدر وقت داری؟اونم گفت تا ۹ بعدش باید زنگ بزنم اگه مهمونی باید بریم که مجبورم؛؛؛ منم گفتم اوکی و بهش شیرینی تعارف کردم نزدیکه ۱ساعتی داشتیم در مورد سحر صحبت میکردیم تا قرار شد عاطی باهاش مفصل صحبت کنه ومنم به جای از دور نگاه کردن بیشتر باهاش باشم حتی مونده خودم وارد جمعشون بشم عاطی معتقد بود نباید بزارم دوستاش رو مخش کار کنن و منو یه دیو جلو سحر نشون بدن اونا از جدایی ما نفع میبرن نه از با هم بودنمون برام سخت بود وارد همچین محیطهایی باشم نه اینکه بدم میومد از بچه بازی و همش تفریح اونم هر جورش خوشم نمیومد اما عاطی راست میگفت باید اول رو مخ دوستاش میرفتم واسشون خوب میشدم حتی خرج میکردم تا بهم اطمینان کنند بعد مثله علف هرز از دور سحر پاکشون میکردم کار سختی بود اما چاره ای هم نبود باید امتحان میکردم…..به ساعت نگاه کردم ۸ گذشته بود دلم میخواست با عاطی سکس کنم واقعا بهش نیاز داشتم اما وقت کم نمیذاشت بهش پیشنهاد بدم اونم انگار فکرمو خوند بلند شد یه زنگ به مادرش زد و اومد پیشم گفت سعید جان من باید برم همه خونه مامان بزرگم جمع شدن !!!!پکر شدم گفتم اوکی عزیز…عاطی همینطور که به طرف اتاق میرفت تا مانتوشو بپوشه گفت اما….. گفتم اما چی؟؟؟؟؟گفت اگه مثله گذشته ها پسر خوبی باشی چون فردا عمم و عموم اینا میخوان برن با هم شمال شب زود تموم میشه مهمونی منم به مامان گفتم دوستام دور هم جمعن شب میخوام پیششون باشم حدود ۱۲ به بعد میام پیشت اوکی؟؟؟داشتم بال در میاوردم بی اختیار گفتم اخ جووون بعد هر دو خندیدمو من عاطی رو رسوندم خونه مامان بزرگش قرار شد خودش با اژانس بیاد که تابلو نشه…..تو راه هم شام خریدم هم یه لباس خواب سکسی خوشگل واسش گرفتم اومدم خونه تا بیاذ کلی به خودم رسیدم سحر ساعت ۱۰ جواب اس ظهرمو داد از دستش کفری بودم اما یاد حرفای عاطی افتادم بهش زنگ زدم و اینبار جوری وانمود کردم که خوشحالم داره اب و هوا عوض میکنه بهش تاکید کردم اگه پولی یا چیزی خواست بگه واسش اماده کنم معلوم بود از لحنه کلامم متعجب شده اما سعی کرد سوال نکنه و خودش گفت پس فردا صبح برمیگرده و خداحافظی کردیم!!!!! حدود ۱۲.۴۰ شب بود که عاطی اومد یه راست رفت تو اتاق چند دقیقه بعد اومد جوووووون یه تاپه یقه باز سفید تنش بود با یه شلوار کوتاه لی جذب که کس و کونش توش زده بود بیرون داشتم نگاهش میکردم که گفت میبینم که هنوز عادت چشم چرونی تو حفظ کردی؟؟؟گفتم نه من داشتم…حرفمو قطع کرد و گفت میدونم داشتی به دید تحسین بهم نگاه میکردی !!!!هنوز یادم هست خندم گرفته بود اومد تو بغلم رو مبل نشست و لبامون قفل هم شد جووووون خیلی حریصانه از هم لب میگرفتیم کیرم به سرعت نور راست شد دست انداختم از بالای تاپش چاک سینه هاشو گرفتم و میمالیدم و لب میدادیم عاطی گفت سعید امشب کشتمت باید تا صبح بکنیم باشه؟؟؟منم گفتم جوووون پس چی لابد فکر کردی میزارم بخوابی!!!! همینجور که تو بغلم لب میگرفتیم بلند شدم رفتیم تو اتاقم گذاشتمش رو تخت خودم رفتم کادوشو اوردم گفتم دوست دارم اینو بپوشی واسم عاطی بازش کرد و گفت جونم چه نازه باشه برو بیرون تا بپوشم بعدم پاشد بیرونم کرد ….. بعد چند دقیقه رفتم تو چه بهش میومذد یه لباس خواب سه تیکه بود سرمه ای خالدار که یه شرت لامبادا داشت و جوراب که با بند وصل میشد به لباسش چون پوستش سفید بود بهش خیلی میومد یه دور زد و کونه گنده سفیدشو نشونم داد که اقا کیره داشت مثله گرگه وحشی شورتمو پاره میکرد رفتم جلو دوباره مشغوله لب گرفتن شدیم و با دستم کونه نرمشو میمالیدم صداش در اومده بود تیشرتمو از تنم در اورد و گفت جوووون بدنتم که رو فرم اوردیش باید واسه سینه هات سوتین بگیرم !!سرشو برد سمته سینهامو همونجور که چنگشون میزد با زبونش لیس میزد من داشتم از حال مبرفتم که تکیه دادم به دیوار از گردنم شروع کرد با حوصله خوردن تا رسید به شلوارم اول از رو شلوار کیرمو بوس کرد بعد دکمه شو باز کرد شورتو شلوارمو کشید پایین و کیرمو از زندان در اورد……..جوووووون اینم میبری بدنسازی؟چه بزرگ شده….و سرشو بوس کرد پاهام توان ایستادن نداشت اما اون میخواست همونجوری ساک بزنه دو زانو نشست جلو کیرمو شروع کرد به خوردن همه کیرمو لیس میزد بعد سرشو مبکرد تو دهنش میک میزد با دستش میمالیدش……اینجوری نمیتونستم زیاد دوام بیارم مخصوصا ۱ماهی بود که خود ارضایی هم نکرده بودم با مکافات بلندش کردم خوابوندمش رو تخت سینهاشو از تو لباس در اوردم شروع کردم خوردن اونم بلند بلند ناله میکرد و میگفت بخورشون خوب که سینهاشو وردم اومدم رو کسش وااااای کاملا خیس خیس بود شورتش…. با زبون شورتشو کنار زدم کوسشو یه بو عمیق کردمو مثله وحشیا افتادم به جونش تند تند میخوردم اونم جیغ میزد هر چی التماسم کرد بسه من دیوونه تر میشدم اینقدرخوردم تا ارضا شد و تو دهنمو خیس تر کرد ……………..اومدم کنارش دراز کشیدم اما با انگشت کسشو میمالیدم اونم چشمهاشو بسته بود و ناله میکرد تا سر حال شد پاشد یه کم دیگه برام ساک زد بهش گفتم دوست دارم تو همین لباس بکنمش اونم فقط شرتشو در اورد و دوباره بندای جورابشو وصل کرد خودش اومد روم و کیرمو به کسش تنظیم کرد اروم نشست روش اینقدر لیز بود که راحت رفت تا نصفش تو اما نگه داشت و کم کم تا همون نصفه بالا پایین میکرد منم سینه هاشو میمالیدم …دستمو گذاشتم رو کونشو فشار دادم تا کیرم تا ته رفت تو کسش جیغش در اومد همش میگفت سعید یواش دارم جر میخورم لعنتی!!!!!بعد چند لحظه مکث شروع کردم به تلمبه زدن میدونستم دوست داره وحشی باشم سریع تلمبه میزدمو به کونش سیلی میزدم اونم فریاد میزد و سینه هامو چنگ میزد چند باری حس کردم ابم میاد سرعتمو کم میکردم دوباره شروع میکردم اینقدر کیرمو کوبوندم به ته کسش تا با تکونهای شدید دوباره ارضا شد تا وسط پاهای هر دوتامون خیس شده بود …مدلو عوض کردم خوابوندمش پاهاشو دادم بالا و کیرمو با فشار فرو کردم تو کس خیسش ..بدنش تو اون لباس خیلی بیشتر حشریم میکرد ؛؛؛؛ تلمبه میزدم و به ناله هاش اعتنایی نمیکردم تا ابم اومد و ریختم از رو شکمش تا زیر گردنش و !!!همه لباسش پر اب شده بود بیحال افتادم کنارش عاطی خندید و گفت به دریاچه وصل شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بعد چند دقیقه همونجوری بغلش کردم و رفتیم با هم حمام……تو حمام با کلی خواهش تا نصفه کیرمو تو کونش کردم اما تنگ شده بود درد داشت نذاشت بیشتر بکنم اومدیم یه خورده همونجور لخت میوه خوردیم و دوباره مشغول شدیم اونشب تا ساعت ۵ سکس میکردیم ۳بار من ارضا شدم اون چند بار از دستم در رفته بود …بیهوش شدیمو تا ظهر خواب بودیم…..

قسمت بیست و سوم………ظهر از خواب بیدار شدیم چند تا میس کال عاطی داشت انگار دیرش شده بود همونجور لخت پاشد و زنگ زد و داشت با مامانش صحبت میکرد و منم داشتم از قر دادن کونه لختش دوباره راست میکردم پاشدم همونجور که صحبت میکرد دولاش کردم رو میز ارایش و سرمو بردم تو کس و کونش زود خداحافظی کرد و گفت دیوونه تو سیر نمیشی ؟داشتم تابلو میکردم خودمو !!!!بعدم راه افتاد و گفت سعید خیلی دیر شده خالم اینا دارن واسه ناهار میان اونجا مامان خیلی عصبانیه زود باش منو برسون….منم یه لب ازش گرفتم کونش و انگشت کردم و هر ۲ لباس پوشیدیم راه افتادیم قرار شد سحر امد من همون جور که عاطی گفت رفتار کنم تا عاطی حرفاشو باهاش بزنه!!!!ازش تشکر کردم از هم جدا شدیم داشتم از گرسنگی پس می افتادم رفتم یه دلی از عزا در اوردمو برگشتم خونه…….فرادش ساعت ۳ بود که سحر اومد کلی تحویلش گرفتم کمک کردم ساک لباساشو اوردم تو …از دیدن خونه مرتب گفت خوبه میبینم که خوب مشغول بودی افرین پسر خوب.!!!!!با اینکه بهم تیکه انداخت اما خودمو زدم به نفهمی و گفتم خواستم برا ورود شما اماده باشه حوصله ام سر نمیرفت اینجوری!!!!سحرم رفت داشت اماده میشد واسه حمام گفت پس عاطی جونت کجا بود؟؟؟پوزخندی زدم و گفتم اون اینقدر سرش شلوغه گفت سحر بیاد میاد پیشمون!!!سحر یه ابرو واسم نازک کرد و رفت تو حمام تا در و بست دوباره باز کرد و گفت اقای مظلوم لااقل لباس خوابش و کثیف کاریاتونو جمع میکردی ااااه….واااااااای من چقدر خنگم چرا یادم رفت دیشب عاطی لباس پر ابشو اونجا در اورد چه سوتی دادم یعنی گند زدم !!!!!!حولشو تنش کرد و رفت طبقه بالا حمام (ما از بالا فقط از حمامش استفاده میکردیم اونم بعضی وقتها)اعصابم بهم ریخت فوری حمومو پاکسازی کردم قبل اومدنش کل خونرو اماده کرده بودم اما حمام یادم رفت ترجیح دادم براش چای اماده کنم و خودم رفتم تو اتاقم و خوابیدم ………..ساعت حدود ۶ بیدارشدم یه اس از عاطی اومده بود که اس سحر به اونو برام کپی کرده بود (سلام عاطی جون ببخشید من ماشینم خراب شد!!! برا همین دیر رسیدم تو هم از شواهد پیداست خیلی منتظرم بودی رفتی!!!!! ببخشیدا گلم!!!)زیرش عاطی نوشته بود سعید من از دسته تو چیکار کنم ؟خودت جمع و جورش کن هر دروغی گفتی با من هماهنگ کن.. من اینقدرام خنگ نبودم کم پیش میومد سوتی بدم اما اینبار به اندازه یه سال خرابکاری کردم……………حالا حس حسادت سحرو هم اضافه شد هم برخورد از دیروز به بعد من و میزاره رو حساب شارژ بودنم….. خلاصه اومدم بیرون سحر خواب بود در اتاقشو باز کردم پشت به من به پهلو خوابیده بود امدم برم دیدم انگار پشت کمرشو خالکوبی کرده یه کم رفتم جلو اره نمیتونستم درست ببینم اما کرده بود …امدم بیرون شروع کردم حیاط و اب پاشی کردن و باغچه هارو ردیف کردن تا دیدم سحر داره نگام میکنه شیر و بستمو اومدم تو ساختمان سحر داشت ارایش میکرد یه تاپ شورت پوشیده بود که یه کم از خالکوبیش وقتی دولا شد ریمل بزنه پیدا شد منم انگار الان دیدم کلی ذوق کردم الکی گفتم وااااااای سحر خالکوبی کردی؟؟؟؟؟؟ببینم چه نازه و با دستم تاپشو دادم بالا و شروع کردم به تعریف اونم داشت کیف میکرد بهش گفتم همین یکیه؟سحر گفت یه کوچولو هم زیر نافم زدم ببین بعد شورتشو داد پایین انصافا خوشگل شده بود شاید چند انگشتی بالای کسش ازش کلی تعریف کردمو یه بوس روش زدم اونم گفت نمیدونستم از این چیزا خوشت میاد فکر میکردم صفحه۱۲۵ نصیحت هاتو شروع میکنی گفتن وقتی ببینیش!!!!یه اخم کردم و نشستم لب تخت و گفتم خداییش سحر بی انصاف نباش من کسیو جز تو ندارم !!!سحر بدون حرف به حمام اشاره کرد!!! منم گفتم بابا بخدا اینجور که تو میگی نیست بزار به اونم میرسیم میشه ۱۵ دقیقه باحوصله باشی؟اومد کنارم نشست و گفت بفرما منم ادامه دادم سحر اگه من چیزی خلاف میلت گفتم یا تو بعضی چیزا اختلاف نظر یا سلیقه داریم دلیل نمیشه از هم دور بشیم یادت هست ما تا همین چند ماه پیش چقدر به هم نزدیک بودیم؟یه کم به الانمون نگاه کن؟خداییش من نباید دلخور بشم نزدیکترین کسم بهترین دوستم ازم دور شده؟میدونم منم مقصرم این چند روز خیلی بهش فکر کردم من رفتارم با دوستات درست نبود و حتما بهت قول میدم جبران کنم عاطی کلی با هام حرف زد و من متوجه شدم راهی که میرفتم اشتباه بوده از این به بعد رفتارمو تغییر میدم تو هم باهام خوب باش (مخصوصا اسم عاطی رو اوردم که اون حساسیت و نداشته باشه تا به حرفاش بیشتر گوش بده)….باشه؟سحر گفت باشه سعید من شاید ظاهری عوض شدم چون رو مد بودنو دوست دارم اما باطنا تغییری نکردم فقط اذیتم نکن با کارات ابرومو جلو دوستام نبر!!!!! ایول داشتم یه گام بزرگ بر میداشتم فقط نباید بزارم دوباره دوستاش خراب کنن همه چیو……بهش گفتم یه مشروب توپ گرفتم موافقی بال و جوجه تو حیاط بزنیم یه لبی تر کنیم؟؟؟سحر گفت من با کتی و انی قرار دارم بریم بیرون شام!!!!(اااه این بی پدرا ولش نمیکنن)گفتم میشه بگی اونام بیان اینجا؟دور هم حال میده میخوام جبران کنم سحر گفت سعید اونا با تو راحت نیستن !!۱گفتم من که گفتم میخوام جبران کنم تو یه زنگ بزن یه بار امتحان کنید…بناچار رفت تو حیاط و چند دقیقه ای داشت مخشونو میخورد تا اومد گفت اوکی میان فقط خواهش میکنم دیگه مثله قبل نباشید منم گفت چشم و لباس پوشیدم رفتم بیرون کلی خرت و پرت خریدم و تلفنی همه جریانو واسه عاطی تعریف کردم اونم تشویقم کرد و برگشتم خونه…..وسایلو سریع اماده کردم سحر داشت دائم با تلفنش حرف میزد خیلی دلم میخواست بدونم دوست پسرش کیه و چه جور ادمیه اما باید اروم میرفتم جلو …..ساعت از ۸گذشته بود که تقریبا کارام تموم شد رفتم یه دوش گرفتم ریشامو مدلی که سحر دوست داشت شیو کردم و یه لباس جذب که سحر واسم گرفته بود اما من خجالت میکشیدم بیرون بپوشم تنم کردم سینه هامو بازوهام توش داشت میترکید….داشتم جوجه ها رو سیخ میکردم که اون ۲تا عتیقه اومدن واقعا عتیقه بودن انی که یه بشکه بود فکر کنم ۸۵ کیلو بود با قد ۱۶۵ و سینه ای گنده و هیکل بیریخت اما اعتماد به نفس در حد جنیفر لوپز تازگیا هم که خودشو مثلا برنزه کرده بود که بیشتر به دودی میخورد !!!!!….کتی باز خداییش قابل تحمل تر بود ۱۷۰ قد تقریبا و ۵۰ کیلو به زحمت وزن با سینه های کوچولو اما یه کم ادم تر لباس میپوشید…..خلاصه اومدن داخل سحر داشت میرفت استقبالشون که منو تازه با اون تیپ دید یه لبخند رضایت زد و رفت تو حیاط…….با همدیگه اومدن تو سالن منم داشتم لب اپن جوجه سیخ میکردم سلام و احوالپرسی گرمی باهاشون کردم واونام داشتن متعجب به تیپو کارامو رفتارم نگاه میکردن و زورکی لبخند میزدن …رفتن لباس عوض کردنو منم دست هامو شستم چای ریختم با شیرینی اومدم تو سالن واااای این خوشگل مو قشنگ نصفه سینه هاشو انداخته بود بیرون با اون شلوار جین تنگش وکونه گندش به همراه ۳کیلو چربی اضافی از پهلوهاش و شکم بشکه ایش خیلی مزحک شده بود ادم میدیدش ۶ماه از مردی میافتاد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! چای رو گذاشتم رو میز و باهاشون دست دادم خوش امد گفتم رو به هر دوتاشون کردمو گفتم میخوام قبل هر چی یه عذر خواهی ازتون بکنم واسه اینکه چون من تو این چند ماه اخیر خیلی گرفتاری داشتم و خب چون به سحر بینهایت وابسته هستم یه مقداری داشتیم از هم دور میشدیم و من به اشتباه اینو از چشم شما ها که تازه دوست شده بودین میدیدم و ناخواسته شما رو شاید رنجوندم که ازتون عذر میخوام حتما حتما جبران میکنم!!!!!اونام هول شده بودن هی تعارف تیکه پاره میکردن ..خلاصه تونستم تا حدودی ورق رو برگردونم اونشب براشون سنگ تموم گذاشتم تا ساعت ۱۲ خوردیمو رقصیدیم مدام هم ازشون میخواستم این رابطه ها ادامه داشته باشه من تو صورت تک تکشون رضایت و میخوندم اما اون کتی یه خورده بیشتراز رضایت کرم داشت که سعی میکردم کارهاو نگاهاشو نبینم…..چون سحر رو راضی کرده بودم شبه خوبی بود اونشب….

قسمت بیست و چهارم……………….رفتارم با سحر کاملا عوض شده بود اما هنوز کار داشت تا اون اعتماد قبلو بهم داشته باشه اما لااقل باهام سر سنگین نبود کماکان دوست پسر سحر شده بود واسم معما خیلی دوست داشتم بدونم کیه که اینقدر سحر بهش وابسته هست که ساعتها یا تلفنی یا اس ام اسی واسش وقت میذاشت شاید به عاطی میگفت ……..دو روز بعد عاطی برا ناهار اومد خونمون ۷ فروردین بود صبحش یه سر رفتم نمایشگاه هیچ خبری نبود کلا شهر خلوت بود و منم نزدیک ظهر رفتم رستوران غذا سفارش دادم تا سر ساعت برامون بیارن سحر دیگه حتی غذا هم درست نمیکرد !!!!! اومدم خونه عاطی اومده بود با هم دست دادیمو سحر و بوسیدم رفتم لباس عوض کردم عاطی برامون سوغاتی اورده بود چند دست لباس زیر و لوازم ارایش و برا منم یه ست چوب کار دست از لوازم رو میزی اداری که خیلی خوشگل بود با یه ادکلن باحال ازش تشکر کردم و رفتم تو اشپزخونه زنگ زدم ناهارو اوردن جو بینمون مثله قبل نبود یعنی سحر یه کم گارد میگرفت ناهارو تو سکوت خوردیم پیش خودم گفتم اگه من نباشم شاید اینها زودتر برگردن به شرایط عادی …به بهونه سر درد رفتم تو اتاقمو دراز کشیدم و دعا کردم عاطی بتونه کاری بکنه خوابم برد وقتی بیدار شدم اثری ازشون نبود بعد اینکه دوش گرفتم به سحر زنگ زدم و گفت ما اومدیم بیرون تا ۲ساعت دیگه برمیگردیم..حوصلم سر رفته بود پاشدم رفتم محله قدیمیون یه ساعتی با بچه محلامون بودم و یه سر به خونه زدمو برگشتم تو راه عاطی زنگ زد و گفت بیا به این ادرس دنبالم کارت دارم……زیاد باهاش فاصله نداشتم خیابونم خلوت بود فوری رسیدم و بعد حال احوال ازش پرسیدم خیر باشه عاطی جون بگو ببینم؟عاطی گفت یه جا نگه دار قدم بزنیم رفتیم پارک ملت و دل تو دلم نبود تا عاطی گفت سعید باید یه کم بیشتر مواظبش باشی فکر کنم دستمونو خونده سحر خیلی عوض شده موضع فقط دوستاش نیستن که روش تاثیر میذارن اون زیاد با هام قاطی نشد فکرشم نمیکردم بعد اینهمه مدت اینقدر عادی باشه با هام …اما فهمیدم با داداشه همون دوستش انی دوسته و خیلی دوسش داره!!!!!خشکم زد چی؟؟؟؟سروش اون بچه سوسول؟وااااای اون اخر کثافت کاریه …فکر همه چی میکردم جز سروش…اون یه جوان حدود ۳۰ ساله بود که از هر دری تو بود مثلا هنرمند بود خیر سرش….کلاس گیتار داشت که سحرم میرفت پیشش یاد بگیره..چند باری تو مهمونیهایی که واسه خوندن رفته بود گرفته بودنش چند تا سابقه بازداشتم داشت یه بارم با دوستاش بخاطر مصرف اکس و غیره تو پارتی گرفته بودنش!!! یه تیپو لباسای مسخره ای میپوشید دیدنی….کلا خانواده شری بودن باباش بهش ارث زیادی رسیده بود وافتاده بود تو قمار هر هفته خونشون قمار براه بود و نصفه بیشتر دارایشو باخته بود بعدم تو صانحه رانندگی میمیره راه اونو مادرشون در پیش میگیره حالا کی میشه همه چیشون رو ببازن خدا میدونه ……رو کردم به عاطیو گفتم این دیگه بازی نیست من مطمئنم اینا مخصوصا سروش واسه سحر کیسه دوخته این دختر هم عقلشو از دست داده!!!!!! ۱ساعتی با هم حرف زدیم اما هر نقشه ای میکشیدیم یه جاش میلنگید !!!!مجبور بودم نا محسوس کنترلش کنم بلکه یه امار غلطی از سروش گیرم بیاد و بتونم از چشم سحر بندازمش…!!!!! روزها سپری میشدن و من همه تلاشمو میکردم سحر یه کم اون چشمهاشو بیشتر باز کنه اما انگار طلسم شده بود عاطی ۱۵ فروردین پرواز کرد و رفت واونم هر چی تلاش کرد نتونست صمیمیت گذشتشونو دوباره ایجاد کنه ما یه بار دیگه تو خونه عاطی اینا با هم سکس داشتیم و بهم یشنهاد کرد با هم از طریق اینترنت در ارتباط باشیم به هم ایمل بزنیم و بعضی وقتها چت کنیم… یه کامپیوتر خریدم و از طریقه یکی از بچه ها یاد گرفتم چطوری ای دی داشته باشم و چت کنم….ورود به دنیای اینترنت برام خیلی جالب بود بهترین حسنش این بود اینقدر به رفتارای سحر فکر نکنم …نقشه نزدیکی به سحر و دوستاش با شکست روبرو شد چون هر چی میرفتم سمت اون کمتر تو خونه افتابی میشد شاید از ظهر که از خواب پا میشد تا نصفه شب که میومد همش با دوستاش بود فقط میتونستم واسش دعا کنم چون حتی با دعوا و سختگیری یا قربون صدقه رفتن هیچ فرقی ایجاد نمیشد …..من شبها کارم شده بود بیام خونه تا نصفه شب برم تو اینترنت و با دوستایی که پیدا کرده بود بریم تو روم خصوصی و بگیم بخندیم…با یه اکیپی اشنا شدم که حدودا ۱۵ نفر بودن ۶تا مرد بقیه زن و دختر همه سنی تو گروه بود از مهندس شرکت نفت تا خانم خانه دار و دختر دانشجو پسر بازاری……اکیپ جالبی بود همه با هم دوست بودن اما یه قراری داشتن بین خودشون که دوست دختر پسری توشون نباشه یا جمعا دوست باشن یا خانوما با خانوما واقایون با خودشون…..چند ماهی گذشت و من بعضی وقتا با عاطی هم چت میکردم و سحرم طبق معمول با دوستاش بود و پول خرج میکرد کاراش برام عادی شده بود راستش ۱ماهی بود یکیو استخدام کرده بودم کارش این بود از صبح تا شب هر جا سحر میرفت دنبالش بود بهم گزارش میداد !!!اینجوری لااقل میدونستم کجاست متاسفانه بیشتر وقتشو تو خونه انی بود و با سروشم زیاد میپرید …..دیگه کم کم معتاد اینترنت بخصوص اکیپمون شده بودم یه شب جمعه اخر وقت به اقایون پیشنهاد دادم برا اولین بار بیاییم بیرون همدیگرو ببینیم خلاصه قرار گذاشتیم بریم دربند صبح جگر بخوریم همه استقبال کردن خیلی دوست داشتم واقعیت این ای دی هارو ببینم قرارمون ساعت ۶ بود دربند تیرماه بود و هوا صبح زود خیلی حال میداد اونشب تا ساعت ۴ همه تو چت روم خصوصیمون گفتیمو خندیدیم و بعد بدون اینکه خانوما بفهمن رفتیم که حاضر شیم واسه قرار ………باورم نمیشد این ادمهایی باشن که با اون ایدی هاشون هر شب چت میکردیم ….۱.مهرداد یه شرکت خصوصی داشت ۳۵ ساله متاهل با ۲تا بچه ۳.کامی مهندس شرکت نفت متاهل ۴۲ ساله ۲تا بچه ۳ سیاوش ۴۵ ساله متاهل تو کار خدمات بیمه ۱بچه ۴ سامان ۲۶ساله مجرد عمده فروش مواد غذایی ۵ فرشید ۲۸ ساله تو کار تولید جوراب زنانه مجرد……..از همه کوچکتر من بودم اونروز روز بسیار خوبی بود تا ۱۰ صبح با هم بودیمو کلی گپ زدیم صمیمیتی از اونروز بین ما برقرار شد که دوستیهای من از دنیای اینترنت به دنیای واقعی تبدیل شد..مخصوصا من و سامان که بعدا خیلی با هم صمیمی و ندار شدیم……

قسمت بیست و پنجم……روزها میگذشت من از نظر اعصاب خیلی ضعیف شده بودم سخته تنها کس زندگیت ؛تنها امید و بازمانده خانواده ات یه دفعه ازت فاصله بگیره که کار به جایی برسه که در هفته چند دقیقه بیشتر نبینیش و باهاش صحبت کنی من کارم شده بود خود خوری وبه طرز اشکاری بهم ریخته بودم همه اونایی که باهام در ارتباط بودن اینو حس میکردن همه بچه های نمایشگاه مشتری هام حتی سامان که ۲ماهی بود دیگه با هم صمیمی بودیم اما درد من دردی نبود که بشه به هر کسی بگم مجبور بودم بریزم تو خودم …از سحر همیشه بهم خبر میرسیدکه تو یه مهمونیه و همیشه با دوست پسرش هست ویا با دوستاش تو این مرکز خرید ..فلان ارایشگاه یا فلان رستورانو پارتی!!!!!!!!!!شبها یه وقتا تا نزدیک صبح تو چت بودم تا بیاد و بگیرم بخوابم کم کم از بیخوابی که عادت شده بود رو اوردم به قرص خواب واین اشتباه به اشتباهات دیگم اضافه شد….چند باری سعی کردم باهاش صحبت کنم که اخرش جز دعوا به جایی نرسید ….یه بارم تو یه مهمونی گرفتنشون که با سند و تعهد اوردمش بیرون …. فقط دلخوشیم شده بود چت و ساعتی فراموش کردن این زندگی مزخرف…..با سامان یه چند روزی رفتیم کلاردشت ببینم میشه یه ویلا خرید؟؟ که یه شب دردل کردم … مجبور شدم همه چیو بگم اونم ازم خواست بریم پیش مشاوره با رفتن به اونجا یه کم اروم تر میشدم اما رفتارای سحر داغونم میکرد شده بود سنگ….تقریبا ۱سالی میگذشت و من خودمو مشغول چت و کار کرده بودم سحرم که طبق معمول!!!!چند باری ازش خواستم بریم مشاوره اما اون فقط میخندید و میگفت برات دعا میکنم…..یه شب از دستش که مست بود و نزدیک صبح اومد خونه شاکی شدم دعوا بالا گرفت و من سیلی محکمی بهش زدم که این شد اخرین برخورد میان ما!!!کینه ای ازم گرفت که دیگه درست شدنی نبود …..چند باریم اون پسره رو تهدیدش کردم اما وضع بدتر میشد ……….تا یه شب وقتی مست برگشت خونه تو اون حالت مستی بهم گفت منو سروش قراره هفته دیگه ازدواج کنیم اگه شر درست نمیکنی دوست داری بیا!!!!!!اونشب هر چی باهاش حرف زدم بهش التماس کردم حتی بعد سالها جلوش گریه کردم اون به خرجش نرفت که نرفت ……زنگ زدم به سامان اومد دنبالم (سحر ازش متنفر بود) و تا صبح تو خیابونا راه رفتیم صبح رفتم در خونه سروش اینا با مادرش صحبت کردم(کاش نمیکردم)فقط دری وری بارم کرد داشتم دیوونه میشدم تا حالا امید داشتم یه روز خسته میشه بر میگرده اما این دیگه یعنی سقوط ازاد !!!!کاری از دستم بر نمیامد ……….. سحر ازدواج کرد و من تو جشنش شرکت نکردم مطمئن بودم کسی هم منتظر من نبود ۱ماه نگذشته بود که یه شب سحر و سروش اومدن اونجا و سحر خیلی جدی ازم خواست تکلیف ارثشو مشخص کنم……..بالاخره اون کثافت کاره خودشو کرد مطمئن بودم به ۱سال نمیکشه اون همه دارایشو میکشه بالا……..این وشط سحر بود که کور شده بود… تصمیممو گرفتم بهش گفتم این خونه به نامته وهمینطور ماشین؛ تا الانم اگه قانونیش بخواهی من با پولایی که بهت دادم یه چیزی بیشتر از سهمتم بهت دادم دیگه چیزی نیست ….سحر اشفته داد زد یعنی چی چیزی نیست؟پول دادی که دادی از سهم کارکرد سرمایم بوده که پیشت بوده تو میخواهی سهممو بالا بکشی اینو بگو!!!!و ادامه داد تو که میگفتی من و تو نصف نصف سهم میبریم سهم دو به یک من حتی میشه اینقدر؟؟؟(راست میگفت سهمش بیشتر از اینا بود اما سهم سحر نه سروش لاشخور)بهش پوزخندی زدمو گفتم کاملا واضحه کی میخواد پولاتو بالا بکشه فقط تو چشمها تو بستی!!!!سروش گفت ببین اقا سعید تا الان احترامتو گرفتم و به خاطر سحر هیچی بهت نگقتم و…حرفشو قطع کردم و بلند شدم یقه لباسشو گرفتم کوبوندمش به دیوار گفتم چه غلطی میخواهی بکنی؟هااااان؟سحر اومد بینمون سیلی محکمی زد تو صورتمو گفت باشه سعید از اولم میدونستم یه روز حقمو میخوری عیب نداره از این به بعد نه من نه تو حالام از خونه من برو بیرون نمیخوام هیچوقت ببینمت هیچوقت فهمیدی؟؟؟؟تو واسم مردی برو بیرون!!!!!!!حرفاش مثله پتک میخورد تو سرم بالاخره روزی که مدتها بهش فکر میکردم رسید بغض داشت خفه ام میکرد فقط بهش گفتم این لاشخور همه زندگیتو به باد میده و کیف و لوازم شخصیمو برداشتمو زدم بیرون تو ماشین داد میزدم و سرمو میکوبوندم به فرمون…….رفتم خونه قدیمیمون زنگ زدم به سامان و بهش گفتم برام مشروب بیار اینجا و قطع کردم اونشب تا صبح میخوردمو گریه میکردم واز اونچه بود و به اینجا کشید و بدبختیهام واسه سامان میگفتم……..۱هفته بیرون نزدم سامان واسم غذا میاورد و چند باری دکترمو اورد پیشمو باهام صحبت میکرد اما مگه میشد به راحتی فراموش کرد من درد نبود پدرو به خاطر مادرمو نبود مادرمو به خاطر سحر تحمل کردم اما الان چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اون کفتارا لقمه لقمه میکردنش…

قسمت بیست وششم….. بازم برگشتم به خونه قدیمیمون با اینکه میشد یه واحد بالای نمایشگاه که تازه مستاجرش رفته بود و تجهیزش کنم همونجا بمونم اما تصمیم گرفتم خونه خودمونو تعمیرش کنم و برم همونجا هر چی بود اونجا خاطرات سحر بود شاید خنده دار باشه اما اون سوراخ دستشویی رو که درست کرده بودم و باهاش سحر خوشگلمو دید میزدم و نذاشتم تو تعمیرات دست بهش بزنن حتما کلی اوستا بنا به کس خلیم خندیده بود …بالاخره بعد ۱۵روز یه کم وسایل خریدمو اومدم خونه خودمون اینجا هم غم بود هم شیرینی خاطرات گذشته اما هر چی بود بهتر از اون خونه لعنتی بود انگار طلسممون کردن از وقتی رفتیم اونجا!!!!!!سامان هر روز ساعت ۴از بازار میومد یه سر پیشم و وقتی میخواستم برم نمایشکاه میرفت …۱ماه بعد برام احضاریه دادگاه اومد سحر ازم شکایت کرده بود میدونستم کار اون شوهرشه؛؛؛؛ یه وکیل تازه گرفتم نمیخواستم این ابرو ریزی به خانواده عاطی اینا و بعدشم همه دوست و اشنا منتقل بشه ………….چند وقتی درگیر بودم اما خوشبختانه چون مدرکی نبود راه به جایی نبردن اما من یه حساب باز کردم و از قید خرید ویلا گذشتمو سهم باقیمانده سحر رو به اضافه در امد ماهیانه سودش میریختم تو اون حساب ……..اواخر پاییز بود و من دیگه جز غم سحر همه فکر و ذکرمو بسته بودم به کار اوضاع خوب پیش میرفت……..جو اکیپمون هم تعریفی نداشت همه افتاده بودن تو دوست دختر دوست پسر بازی و اول سامان جدا شد و بعدش من و روم کلا از هم پاشید ….سامان اونموقع یه دوست دختر فابریک داشت وبه من پیشنهاد داد با دختر خالش دوست بشم و خودمو از این اوضاع جدا کنم کلی مخمو خورد تا قرار شد یه شب شام ۴نایی بریم بیرون ..اونشب من رعنا رو دیدم دختره قد بلند و خوشگلی بود و تازه لیسانس ادبیات گرفته بود بهترین خصلتش که از همون اول منو به خودش جلب کرد خونگرمی و دلشاد بودنش بود نمیدونم سامان سفارش کرده بود یا کلا اینجوری بود اما کاری کرد که ملاقات ما به جلسه دوم برا اشنایی نکشید و ما با هم دوست شدیم…………………خیلی بهم محبت میکرد و به حرفام گوش میداد هر روز چند باری حالمو میپرسید و رعایت کارمو میکرد هر وقت میشد با هم میرفتیم بیرون و با هم خوش بودیم با بودنه رعنا کمتر دیگه قرص میخوردم و ورزشو دوباره شروع کردم و اوضاع روحیم خیلی بهتر شده بود با اینکه از خانواده متوسطی بود اما کلا به مال و پول من کاری نداشت….یه جورایی بهم نزدیک شده بود که با وجود نیاز سکسی من اما اصلا نمیتونستم بهش اینو بگم چند باری هم تو خونه تنها بودیم اما حتی اجازه بهش نزدیک شدنو به خودم نمیدادم……..تو این مدت فقط بعضی وقتها میرفتم تو سایت های سکسی و خود ارضایی میکردم………عید اومد و رفت انگار که نیومده خیلی وقتها میرفتم تو کوچه سحر اینا و ساعتها کشیک میدادم اما از سحر خبری نمیشد حتی چند باری ادم فرستادم و فقط فهمیدم هنوز همونجا هستن …..اوایل خرداد بود که یه روز ظهر گوشیم زنگ خورد جواب دادم بله بفرمایید؟سلام اقا سعید؟بله شما؟من کتی هستم دوسته خواهرتون سحر!!!!!!!!!!!!!گوشی داشت از دستم میافتاد قلبم داشت مثله گنجشک میزد با مکث طولانی گفتم چی شده؟سحر طوریش شده؟چرا حرف نمیزنی؟کتی گفت سحر حالش خوبه فقط تو رو خدا یه لحظه سوال نکن بزار حرفمو بزنم….باشه باشه بگو ادامه داد من باید شما رو ببینم موضوعی هست که مهمه….داشتم سکته میکردم داد زدم باشه فقط بگو سحر سالمه؟راستشو بگو….!!!!خوبه اما باید حضوری بگم اوضاعش خوب نیست نمیدونه من زنگ زدم به شما بفهمه میکشتم …..باشه کجا بیام ؟کی؟ادرسو بهم داد نمیدونستم چیکار کنم زنگ زدم به سامان و قرار شد بیاد سر راه با هم بریم ….تجریش قرار گذاشته بود مثله دیوونه ها رانندگی میکردم وااااای اگه طوریش شده باشه همشونو میکشم میدونستم این بیشرفها اخرش خواهرمو به خاک سیاه میشونن……..تو همین فکرا بودم که از پشت زدم به یه ماشین دیگه اصلا نمیفهمیدم یارو چی داره نثارم میکنه فقط هر چی تو کیفم بود دادم به طرف و کارت نمایشگاه رو دادم گفتم داداش من برام اتفاق بدی افتاده اگه پول کمه بیا به نمایشگاه اصلا یه صفرشو برات میگیرم یارو همینجور نگام کرد و منم راه افتادم ساعت ۳ بود که بالای ونک سامانو سوار کردم و تا تجریش سعی میکرد ارومم کنه………خلاصه رسیدیم کتی رو سوار کردیم و سامان گفت بریم دربند بشینیم اونجا بهتره من تو راه خیلی عصبی ازش سوال میکردم و اونم همش میگفت بخدا میگم بزار برسیم بابا من خودم زنگ زدم!!!!!یه جا همون اولا نشستیم و سامان بهم گفت سعید بخدا اگه اروم نباشی میفرستمت تو ماشین با عصبانیت چیزی درست نمیشه…. بعد به کتی گفت از اول بدون کم و کاست همرو بگو نگران هیچی هم نباش….کتی همینجور که سرش پایین بود گفت راستش سحر تو بد مخمصه ای افتاده اون الان ۲روزیه خونه ماست!!!!بعد از اون اتفاق با شما چند ماهی بعد سروش نشست زیر پاش بیا این خونه رو بکوبیم یه برج خوب از توش در میاد اینجوری یه عمر میتونیم راحت زندگی کنیم سحر عاشق سروشه من چند باری بهش گفتم زیربار این حرفها نرو تو که الانم اوضاع بدی نداری اما مادره سروشم بهش پیشنهاد داد منم با یکی از دوستام(از همونا که هر شب خونشون قمار میکردن)سرمایه میزاریم قرار گذاشته بودن یه ۲۰ طبقه بسازن ۱۰ تا اونا ۱۰ تا اینا بردارن خلاصه کار نقشه کشی و اینکارا که تموم شد سروش برا اینکه کارای اداریو مجوز ساخت بگیره یه وکالت تام الاختیار از سحر میگیره و همه اسناد و میبره تا شروع کنه از طرفی مادرشم ۱۰۰ میلیون میده بهش تا خرجهای ملک و مالیاتو بقیه رو انجام بده اما دوماهی میگذره میبینن خبری نشد و هر روز سروش یه بهانه میاورده تو همین وسط سحر حامله شد و الان ۴ماهشه بالاخره یه روز چند نفر میان و میگن ما خونه رو خریدیم و باید پاشین…سحر هرچی به سروش میگه اون کتمان میکنه تا دعواشون میشه و سروش کتکش میزنه و میگه بدهی داشتم و فروختم از خونه میره و دیگه نمیاد بعد ۱ماه صاحب ملک جدید مجبورش میکنه تخلیه کنه و سحرم میره خونه مامان سروش و قضیه بارداریشو و خونه رو میگه تو ۳ماهی که اونجا بوده خودش بهم گفت همش از مادر شوهرش سرکوفت میشنیده و اونو به بی عرضگی متهم میکرده بعدم که تازه مشخص شد سروش خان رفته خارج و این نقشه از قبل کشیده و حالام با دوست دختر سابقش نامزد کرده فقط یه تلفن زده به سحر و گفته ۵۰ میلیون ریخته قبل رفتنش به حسابش که یا بچه رو بندازه یا اون پول باشه واسه بچه….سحر داغون شد اقا سعید!!!! از رو ناچاری به مامان سروش میگه اما اونم گیر میده باید ۵۰ میلونو بدی ؛؛؛من از مردم گرفتم دادم سروش وقتی سحر نمیده از خونه بیرونش میکنه و الان سحر ۲روزه خونه ماست اوضاع خوبی نداره هر چی بهش اصرار کردم به شما بگه گفت بمیرم نمیتونم تو صورت سعید نگاه کنم منم بخدا دلم میسوزه واسش اون داره سکته میکنه گفتم به شما بگم ………….اینقدر حالم بد بود که سرم داشت گیج میرفت دست و پام یخ کرده بود نمیدونم چقدر تو اون حال بودم ولی وقتی بهوش اومدم تو بیمارستان زیر سرم بودم….

قسمت بیست وهفتم…………از پنجره نگاهی به بیرون کردم هوا داشت تاریک میشد تخت بغلیم هم خالی بود کسی هم تو اتاق نبود هنوز گیج بودم که چرا اینجام که سامان با یه پلاستیک دارو و ابمیوه اومد تو تا منو دید اخم کرد و گفت بگیر بخواب …..بهش گفتم چی شد سامان؟؟؟؟؟؟اونم خندید و گفت هیچی پهلوون پنبه ما چپه شد اما دارم بهت میگم اگه یه یه بار دیگه از حال بری عمرا هیکل گنده تو من به دوش بکشم از مردی انداختیم بابا!!!!!!!تازه یادم اومد بلند شدم نشستم گفتم سامان سحر؟؟؟؟؟اون دوباره خوابوندم گفت اول باید روبراه شی مثلا تو میخواهی از اون مراقبت کنی اینجوری ببینتت که اون بیچاره باید پرستارت شه سعید یه کم خود دار باش بزار یه چیزی رو صاف و پوست کنده بگم بهت اگه میبینی تو این مدت خواهرت به جای اینکه به سمتت بیاد رفت سمت ادمای دیگه تو خودتم مقصری تو باید جذب کننده باشی نه دفع کننده….!!!!راست میگفت من خودمو کم مقصر نمیدونستم بهش گفتم سامان کمکم کن تا کاری کنم که اون همیشه پیشم باشه اما چه جوری؟؟؟یه ابمیوه داد دستمو گفت سعید تو و سحر همسنین اما تو مردی باید احساساتتو کنترل کنی رفتارت و افکارت باید جوری باشه که اون به تو تکیه کنه …اون باید وقتی مشکل داره بگه سعید هست میفهمی؟؟؟به جای نصیحت باید کاری کنی گره گشا باشی واسش ؛ اون به غمخوار احتیاج نداره باید حلال مشکلاتش بشی !!! این میشه همون جاذبه….گرفتی؟؟؟بهش گفتم اره راست میگی من همیشه به خاطر بروز علایقم جلوش ضعف نشون دادم و احساسی رفتار کردم اما دیگه تنهاش نمیذارم اون همه کس منه تو هم مثله همیشه کمکم کن داداش باشه؟؟؟سامان با هام دست داد؛؛ یه نیرو و توان خوبی تو خودم میدیدم؛؛راستی این دختره کجاست؟؟؟سامان گفت فرستادم بره خونشون ادرس داد تا بریم اونجا حالام سرم تموم شد میریم اما باید حرف گوش کنی …..گفتم چشم…از درمانگاه که اومدیم بیرون یه کم سر و وضعمو درست کردم سامان سعی میکرد کاری کنه استرس نداشته باشم بهم گفت وقتی با سحر روبرو شدم نصیحتش نکنم بهش روحیه بدم و جوری برخورد کنم که همه چی درست میشه تو راه یه دسته گل خریدیم و با شیرینی رفتیم به ادرس خونه کتی اینا ….سعی میکردم به چیزی فکر نکنم ساعت ۹بود که جلو خونشون بودیم ….نفس عمیقی کشیدم و زنگ خونه رو زدیم خود کتی در و باز کرد و انگار با خانوادش هماهنگ کرده بود پدرش ومادرش اومدن تو حیاط و من از اینکه به سحر رسیدگی کردن ازشون تشکر کردم و پدرش بهم راه رو نشون داد ؛کتی تا دمه در اتاقی که سحر توش بود اومد و رفت همه تو حیاط بودن…در زدم و از صدای سحر دستم لرزید یاد حرفای سامان افتادم در و باز کردمو رفتم تو اتاق……..!!!!! سحر رو تخت دراز کشیده بود از دیدنم بلند شدو خشکش زد منم داشتم به صورت غمگینش نگاه میکردم چند دقیقه ای گذشت تا به خودم مسلط شدم و گفتم سلام عزیزم خوبی؟؟؟؟سحر سرش پایین بود رفتم به سمتش سرشو بلند کردمو گفتم دلم واست تنگ شده بود و بغلمو باز کردم اونم مثله بچه ها خودشو انداخت تو بغلم از گفتن اون حس و حال عاجزم اما فقط هر دو گریه میکردیم انگار خدا دوباره سحرو بهم داده بود اون ازم تو گریه هاش معذرت خواهی میکرد و من فقط میگفتم خدا ممنونم که سحرمو بهم دوباره دادی…..خوب که سبک شدیم از خودم جداش کردم و گفتم پاشو وسایلتو بردار بریم که از گرسنگی تو رو میخورما !!!خیلی وقته یه غذای دلچسب نخوردم….سحرم خندید و گفت منم همینطور داداشی و پاشد ……تو دلم غوغا بود از این وضعیتش اما هم به خودم هم به سامان قول داده بودم محکم باشم یه کم سر و صورتشو پاک کرد من کمکش کردم وسایلشو جمع کنه و اماده شد با هم اومدیم تو حیاط….سامان رفته بود (همیشه کاراش همینجوره حتما میخواسته ما تنها باشیم)از پدر و مادر کتی به ویژه خودش خیلی تشکر کردیم و با هم راه افتادیم سمته خونه خودمون؛ هر دو نفس عمیق میکشیدیم حاله زندانی رو داشتیم که الان بعد مدتها از در زندان اومده بیرون و ازادی رو با تنفس داره لمس میکنه…به سامان زنگ زدم رد تماس داد و بعدش اس داد سعید صلاح نبو د من اونجا باشم سعی کن امشب شنونده باشی فردا با هم صحبت میکنیم!!!غذا گرفتیم و رفتیم خونه حال سحر دیدنی بود کلی با دیدنه خونه اشک ریخت من گذاشتم خوب تخلیه شه حسشو میفهمیدم …اونشب بعد شام کلی با هم گپ زدیم سحر همه ماجراهایی که براش اتفاق افتاده بود و گفت ….. میدونی سعید الان که دارم از بیرون به این مدت که از اینجا رفتیم نگاه میکنم تازه میفهمم من از کجا به کجا رفتم ….چند روز پیش پشت یه کامیون خوندم نوشته بود یارب روا مدار که گدا معتبر شود گر معتبر شود ز خدا بیخبر شود!!!!!من واقعا گم شدم تو پول و چیزی که جنبه اونو نداشتم و همین باعث شد چشمهام بسته شه به روی همه چی حتی تو!!!!!! البته اول انی و بعد سروش خوب اینو میدونستن و همین سادگیم باعث شد اینجوری سرم بیاد ……..بعد اینکه سروش ۱سال رو مخم بود تو رو همه جوره از چشمم مینداخت و منو جوری به تو حساس کرده بود که حتی اگه تو داشتی غذا میخوردی میگفتم از لجه منه اینجوری غذا میخوره !!!!اون بیشرف دائم به من یا مشروب میداد یا قرص اکس من همش یا مست بودم یا تو توهم قرص از طرفی هر چی که میخواستم و برام جذاب بود و شده بود عقده اون بهم میداد سعید اون منو بیچاره کرد……..دستشو گرفتم و گفتم اصلا به این چیزا فکر نکن مهم الانه که من و تو دوباره با همیم تا همیشه و بغلش کردم …یه جورایی از وسط حرفاش به بعضی حرکتهای عصبیش پی بردم این سحر حالا حالا کار داشت تا نرمال بشه………اونشب تو بغله خودم خوابید و من تا نزدیکه صبح به صورت معصومش نکاه میکردم و تصمیم گرفتم همه کار بکنم تا تلافی این بلایی که سر سحر در اوردن این خانواده نامرد جبران شه…

قسمت بیست و هشتم…..نزدیکه ظهر بود که بیدار شدم رفتم نان داغ گرفتم و صبحانه مفصل درست کردم تازه یادم افتاده بود اون حامله هم هست باید تقویت میشد از سر و صدام بیدار شد از تو اشپزخونه واسش بوس فرستادم و اونم خندید بهش بزور صبحانه دادم وقتی بهش گفتم تو نی نی داری باید بیشتر به خودت برسی اشک تو چشمهاش پر شذ !!!!وااای این چرا اینقدر دل نازک شده بود بهم گفت سعید من اصلا نمیدونم این بچه سالمه یا نه تا حالام نرفتم پیش دکتر اما من تا همین ۱۰ روز پیش هم مشروب میخوردم هم همه جور قرص!!!!ااای خداااا بهش گفتم همین امروز میریم دکتر تو نگران نباش ….وقتی رفت دوش بگیره یه زنگ به سامان زدم و ماجرا رو گفتم اونم عقیده منو داشت باید میرفتیم دکتر … به وکیلمم زنگ زدم گفتم اب دستته میذاری زمین میایی نمایشگاه………به سحر گفتم تو خونه باش من یه سر میرم نمایشگاه و میام و راه افتادم سامانو سر راه برداشتم رفتیم اونجا ….کله ماجرای کلاهبرداری رو واسه وکیل گفتم و قرار شد هم یه وکالت از سحر بگیره برا شکایت از سروش هم همین امروز اقدام کنه واسه طلاق غیابی …بهش گفتم من میخوام یه حاله اساسی به این مادرشو خواهرش هم بدم اونم گفت بهتره شکایت نکنم چون مدرکی که محکمه پسند باشه ندارم اما امارشونو بگیرم اگه واقعا خونشون قمارخونه باشه اهله پارتی و پخش قرص باشن میشه سر به زنگا لو داد اونهارو !!!!فکر خوبی بود به وکیل گقتم جدا از دستمزد یه پاداش اساسی داری پیشم اگه هر چه زودتر همه شکایتو طلاقو انجام بده ……..اونم برگه وکالت نامه رو داد بهم تا سحر پر کنه از فردا بیوفته دنباله کاراش …وقتی رفت زنگ زدم به یکی از مشتری هام که از اون کله گنده ها بود و قبلا تو خرید ماشین بهش حال داده بودم یه جورایی بهم مدیون بود بهش جریانو سر بسته گفتم اونم گفت اگه اینی که میگی باشه زود میشه امارشونو گرفت و قول داد حتما نامحسوس بگه پیگیری کنن منم ازش تشکر کردم و قول دادم جبران کنم…..سامان از طریق یکی از بچه های اینترنت یه دکتر زنان خوب پیدا کرد واسمون زنگ زدیم برا غروب وقت گرفتیم برگشتم خونه……به سحر کل جریانو گفتم و به وضوح خوشحالیش رو دیدم…..غروب رفتیم دکتر و بعد از معاینه وقتی رفتم داخل سحر جریانو گفت اونم ازمایشو چکاب کامل نوشت و قرار شد فردا صبح انجام بدیم خودشم هماهنگ کرد جواب هارو همون فردا بگیریم و بریم پیشش….خلاصه بعد از ازمایشاتو عکس و فیلم معلوم شد متاسفانه بر اثر استفاده مکرر از قرص و مشروب بچه ناقصه و اگرم به دنیا میومد یا زنده نمیموند یا ناقص بود ….چاره ای جز انداختن بچه نبود برامون نامه نوشت و بعد مراحل قانونی بچه رو انداختیم…..علی الظاهر سحر زیادم ناراحت نبود فکر کنم دلش نمیخواست یادگاری از اون عوضی داشته باشه…..دو ماهی گذشت تا هم پرونده شکایت تکمیل و سروش ممنوع الورود شد هر وقت وارد ایران میشد به جرم پرونده کلاهبرداری جلب میشد هم طلاق غیابی صادر شد مونده بود حال اساسی که باید به مادرش میدادم…….اواخر شهریور ماه بود از پیگیری های من یه شب که بساط قمار مفصلی جور بوده مامورا ریختن تو خونشون و کلی مشروب و قرص اکس و مواد مخدر به همراه یکی دو نفر که سابقه دار بودن رو گرفتن کلی خوشحال شدم واقعا انگار بهترین خبر رو بهم دادن …….تو این مدت من سحر رو با رعنا اشنا کرده بودم و این دو تا شده بودن رفیق فابریک هم همیشه با هم بودن…..رعنا سحر رو راضی کرد تا تحت مشاوره و درمان دکتر قرار بگیره باید کلا بازسازی میشد که کار من نبود …منم جداگانه میرفتم و دکتر بهم میگفت چه کارهایی رو براش انجام بدم تو ابان بود که دکتر پیشنهاد سفر داد به سحرم گفته بود وقتی بهش گفتم دوست داری بریم سفر؟؟؟؟سحر قبول کرد واقعا هر دو احتیاج داشتیم نزدیکه ۳ سال بود فقط استرس و اعصاب خوردی داشتیم…گفتم سحر کجا دوست داری بریم؟؟هر جا تو بگی میریم…..سحر یه کم فکر کرد و گفت نخندیا گفتم نه بگو؟؟؟ و گفت مالزی!!!!!بغلش کردم و گفتم جووون من؟اونجا رو دوست داری؟؟؟سحر گفت اونجا رو واسه خاطرات خوبی که با هم داشتیم دوست دارم!!!!!یه لحظه یاد اونموقع ها افتادم ارررره یادش یه خیر بهترین سفرمون بود یاد شیطونی هامون افتادم یعنی سحرم به اونا فکر کرده؟بعد از مدتها داشتم راست میکردم نمیدونم فهمید یا نه ولی گفت اهای سعید باز رفتی تو توهم؟؟؟؟و خندیدو رفت و من برا اولین بار بعد اون مصیبت ها از پشت نگاهی به اندام سحر انداختم جووووون هنوزم اون بهترین بود واسم (یه چند کیلویی چاق شده بود از اون هیکل دخترونه شده بود یه زن لوند و سکسی)باید کم کم میفرستادمش ورزش باید همینجور رو فرم بمونه…….اون شب تا نصفه شب به یاد گذشته با خاطراتمون حال کردمو اخرشم رفتم یه خود ارضایی توپ کردم…..فرداش رفتم دنبال کارای بلیط و بقیه چیزا و همه سعیمو کردم تو همون هتل باشیم و بالاخره برا ۲۵ ابان بلیط با همون هتل اوکی شد….

قسمت بیست و نهم ……با اینکه ساعت پروازمون ۵ عصر بود اما تاخیر خورد و تا ۹شب الاف بودیم این باعث شد با سحر بیشتر گپ بزنم نمیدونم چرا حس میکردم مثله زن و شوهر تازه ازدواج کرده داریم میریم ماه عسل !!!!!همش دلم میخواست پیشش باشم اما دیگه یاد گرفته بودم وقتی تمایل نداره بهش ابراز احساسات نکنم ولی اینبار به وضوح میدیدم خودش دوست داره ؛یه شوق کودکانه تو چشمهاش بود همش دستمو میگرفت پشت بازوهامو نوازش میکرد و ارومو سر حال باهام صحبت میکرد این باعث میشد من شارژ بشم بالاخره پرواز کردیم و تو طول پرواز سحر سرشو رو شونه هام گذاشت و خوابید اونشب رسیدیم هتل ساعت از نیمه شب گذشته بود اینبار اتاقمون یه طبقه بالاتر بود و رو به سمت دیگه هتل که منظره زیبایی داشت ؛ سحر رفت دوش بگیره اما من خسته بودمو خوابم برد …صبح زودتر از خواب بیدار شدم چشمم به صورت معصوم سحر افتاد که چه ناز خوابیده بود خیلی دلم میخواست بدونم دیشب با چه لباسی پیشم خوابیده نمیدونم چرا حس میکردم مثله اونبار برام لباس سکسی پوشیده فضولیم گل کرده بود یواش پتوی نازکی که روش انداخته بود و کنار زدم…. خندم گرفته بود یه شلوار ورزشی ساده ولی تنگ پاش بود و یه تیشرت نصفه استین…داشتم به ضد حالی که خورده بودم میخندیدم که سحر بلند گفت سعید تو کی از من سیر میشی؟چشمهات در نیومد این همه سال به دیده تحسین منو نگاه کردی!!!!!!!! ااااوه بازم سوتی دادم یه سیلی زدم به کون نرمش گفتم پاشو لوس نشو صبحونه الان تایمش تموم میشه سحرم پاشد و همینجور که میرفت دستشویی بازومو با دستش کند که دادم در اومد …….بعد صبحونه اماده شدیم تا با برنامه تور بریم گردش داخل شهر تو رفتار سحر خیلی دقت کردم با اینکه به خودش میرسید و ارایش و لباس تمیز میپوشید اما دیگه از اون تیپ های جلف و تابلو با ارایش های جور واجور نمیکرد؛ بدون اینکه از من سوال کنه خودش جوری میگشت که نسبت به گذشته قابل تحسین بود حالا این واسه این بود که هنوز از نظر روحی اماده نبود یا واقعا دیگه میخواست اینجوری باشه!!!!۱یه شلوار جین کوتاه پاش کرده بود با یه لباس استین دار جذب که فرم سینه هاشو به رخ همه میکشید کونشم منو دیوونه میکرد وقتی پشت سرش راه میرفتم میفهمید دارم دیدش میزنم بعضی وقتها یه دفعه بر عکس راه میرفت تا لجم در بیاد به روم میخندید!!!!……..تا ساعت ۲ ظهر بیرون بودیم خیلی بهمون خوش گذشت ناهارو که خوردیم سحر گیر داد بریم استخر منم دوست داشتم اما از اینکه خودمو نتونم کنترل کنم میترسیدم خلاصه سحر مایو پوشید حوله به خودش بست منم همینکارو کردیم با هم رفتیم استخر خوشبختانه ۳تا زن مسن تو استخر بودن دو تا مرد هم که فکر میکنم شوهر همونها بودن داشتن لب استخر شطرنج بازی میکردن…داشتم به دور و اطراف نگاه میکردم که سحر حولشو باز کرد جووووووووووووووووووون از این هیکل قربون قد و هیکلت… بعد مدت طولانی داشتم به دید سکسی نگاهش میکردم اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود کیرم داشت تو مایوم تکون میخورد یه لحظه سحر برگشت به سمتم و غافلگیرم کرد !!!با اخم اومد جلو و گفت والا اگه این غریبه ها اینجوری منو بخورن!!!سعید تو چته؟من که فرار نمیکنم اما تو اینقدر تابلو منو نگاه میکنی این پیر زنها دارن بهمون میخندن بعدم شیرجه زد تو اب!!!!اعصابم بهم ریخته بود از دست خودم نباید اینجور برخورد کنم اولا که ضایع هست دوما سحر هنوز مریض بود و من داشتم با رفتارم اذیتش میکردم ..حولمو در اوردم شیرجه زدم تو اب رفتم پیشش و گفتم سحر شرمنده دیگه تکرار نمیکنم از دستم دلگیر نشو باشه؟؟؟انگار ازم این توقع و نداشت گفت دیوونه داشتم شوخی میکردم شب میخوام باهات مفصل صحبت کنم اوکی؟؟مثله گناهکارا سرم پایین بود وگفتم اوکی….سحر کلی اذیتم کرد و اب بهم میپاشید و میرقت زیر اب قلفلکم میداد تو همین شوخی ها من داشتم قلقلکش میدادم که پای سحر محکم خورد تو تخمهام اینقدر درد گرفت که بی اختیار داد زدم از اب اومدم بیرون سحر سراسیمه اومد بالا سرم…چی شد سعید جون؟خورد تو بیضه هات؟با سر تایید کردمو به خودم میپیچیدم نفسم بالا نمیومد …با زحمت بلند شدم رفتم دستشویی هنوز درد داشتم سحر گفت بریم تو سونا خشک!!!۱اروم اروم رفتم سحر خوابوندم و گفت پاهاتو بده بالا و خودشم نشست کنارم گفت بهتری؟بخدا نمیخواستم اینجوری بشه و بعد خندید و گفت البته تقصیر خودته از بس گنده هست همش تو دست و پای ادمه بچه!!!!!۱از لحنه کلامش هر دو خندیدیم با هم رفتیم تو جکوزی و کلی سر به سر هم گذاشتیم بیشتر از همه سر حالی سحر خوشحالم میکرد بعد ساعتی هر دو خسته شدیمو اومدیم تو اتاق و هر کدوم جدا رفتیم دوش گرفتیم و خوابیدیم …میخواستیم شب شام بریم رستوران دریایی اونبار غذای خوبی خوردیم ساعت ۸ کلی به خودمون رسیدیم و دست تو دست هم زدیم بیرون ….سحر خیلی کم اشتها شده بود من بهش گیر میدادم تا غذا بیشتر بخوره ….شامو خوردیم به سحر گفتم دوست داری بریم دیسکو؟؟؟؟سحر گفت سعید من دیگه حوصله و اعصابه اینجور جاها رو ندارم میرم تو فکر قبل بهم میریزم حتی موزیک بلند هم عصبیم میکنه تو دوست داری برو من میرم هتل!!!گفتم نهههه مگه خولم ؟؟؟میریم با هم خیابون گردی بارونم نمیاد هوا عالیه باشه؟؟؟سحر گفت اره موافقم اما ابجو بگیر با هم بخوریم تو تراس هتل منم خوشحال شدم و راه افتادیم حدود ۱۲شب اومدیم هتل ۴تا ابجو ویه شیشه ویسکی لایت از بار هتل با مخلفات سفارش دادمو اومدیم ….نمیدونم چرا امشب یه حسی داشتم یه اسودگی خیال یه ارامش خاص که فقط با سحر تجربه میتونستم بکنم حتی از حرف سحر که گفت شب میخوام مفصل باهات حرف بزنم استرسی نداشتم خیلی دوست داشتم طوری بشه که من این حالتو بتونم زیاد و زیادتر تو زندگیمون ببینم مسلما سحر هم این ارامشو دوست داشت سحر لباسشو عوض کرد و اینبار یه تاپ شورت باحال پوشید وشالشو انداخت رو دوشش رفت تو تراس تا منم مشروب اوردن برم پیشش منم لباسمو عوض کردم یه رکابی سکسی پوشیدم با شلوارک ؛سحر همیشه از اینجور رکابی ها که سینه هام و بازو هام توش میافتاد بیرون حال میکرد ….!!!!بالاخره مشروبو مخلفاتشو اوردن و منم وقتی گارسون رفت اونهارو اوردم تو تراس و نشستم جلوی سحر پشت میز…. با ابجو شروع کردیم به سلامتی……

قسمت سی ام…….۳تا پیک خورده بودیم و کمی داغ شده بودم سحرم معلوم بود از صرت سرخ شده اش که داره داغ میشه رو کرد به من و گفت سعید دوست داری امشب با هم راحت حرف بزنیم؟؟؟بهش نگاه کردمو گفتم من باهات راحتم .!!سحر ادامه داد میدونم اما میخوام امشب بدون حد و مرز صحبت کنیم اگه دوست داری؟دلم میخواد از هر چی تو دلمونه بگیم و بشنویم میدونم تو هم مثله من جنبه داری….با سر نایید کردمو گفتم باشه منم دوست دارم اما تو اول شروع کن باشه؟؟ سحر خندید و گفت اخی بگردم واست از بس تو خجالتی هستی!!!باشه من میگم یه کم ویسکی بریز ….منم شروع کردم ریختن اون گفت میدونی سعید من و تو همه دوران نوجوانی و جوانی مون با هم بوده ؛درسته تو یه مقطع از هم دور شدیم اما من خیلی چیزها رو مثلا شهوت مرد و چی دوست داره یه مرد و از تو دیدم و تجربه کردم …همیشه توی نوجوانیم سوالات زیادی داشتم که خب مثله تو نمیتونستم مستقیم ازت بپرسم اما میخوام اعتراف کنم همیشه از اینکه مورد توجه تو بودم و تو واسه من حشری میشدی واسه من خود ارضایی میکردی من احساس خوشایند و لذت زیادی میکردم……..از حرفاش سرخ شدم و پیکشو به دستش دادم و با هم خوردیم…..سحر ادامه داد سعید تو غیر عاطی با کسی سکس کردی؟الانم سکس داری؟بهش نگاه کردمو گفتم سکس کردم اما نه سکس عاشقانه یه سکس گذری فقط برا تخلیه که خیلی وقته اونم نداشتم و در حال حاضر هم با کسی سکس ندارم یعنی مدتهاست که سکس ندارم…….!!!!سحر متعجب نگاهم میکرد و گفت فکر نمیکنم تو ادم سردی باشی درسته؟گفتم نه نیستم تازه زیادی هم داغم!!!سحر گفت پس چیکار میکنی سختت نیست؟؟گفتم سخت که هیچ فاجعه است اما دلم نمیخواد با زنای خیابونی باشم راستش بعد عاطی دیگه سکسی به اون معنا نداشتم و کم کم کلا نداشتم و خود ارضایی میکنم…سحر بازم پرسید رعنا میگفت تا حالا حتی یه حرکت سکسی هم با هم نداشتید اره؟؟؟؟ازش خوشت نمیاد برا سکس؟؟گفتم درسته نداشتیم اما میدونی رعنا تو بدترین شرایط روحی مثله پرستار پیشم بود و اینقدر من درگیر غم نبودنت بودم که یه دیوار و حریم خاصی بینمون هست که من هیچوقت نمیخوام اونو بشکنم وگرنه رعنا هم خوشگله هم مهربون هم خوش هیکل اما نمیخوام تو این فاز باهاش باشم…..!!!پیک بعدی رو که زدیم دیگه داغ داغ بودیم ..سحر مدت کوتاهی ساکت بود تا دوباره گفت برام خیلی جالبه که میگی با رعنا نمیخواهی حریم بشکنی اما با منی که خواهرتم همیشه به دید سکسی بهم نگاه کردی و میکنی میخوام برام توضیح بدی چرا؟؟؟تو من چی میبینی؟دوباره سرخ شدم و گفتم سوال های سخت نداشتیما بدجنس…!!!سحر گفت زود باش بگو زود باش…دلو زدم به دریا و گفتم مستی و راستی….بهش گفتم سحر من اگه بگم عاشقتم چیز زیادی نگفتم من از همون ۱۴ ۱۵ سالگی تو رو دوست دارم و کم کم این خواستن با خودمون روز به روز رشد کرد من حس میکنم تو نیمه گمشده منی و این حسو دارم که تو بهترین کسی هستی که میتونه تکمیلم کنه این حرف امشب نیست حرف و درد بیش از ۱۰ساله اما کاش خواهر برادر نبودیم اونوقت…….حرفمو ادامه ندادم اینبار سحر پیک ریخت و داد دستم و گفت اونوقت چی؟؟من سکوت کردم و اون ادامه داد اونوقت منو میکردی اررره؟/اهسته گفتم باهات ازدواج میکردم بعد میکردمت…!!!سحر لبخندی د و گفت عزیزم!!تو که از اول میدونستی ما نمیتونیم ازدواج کنیم چرا این حسو تو دلت رشد دادی؟؟گفتم مگه دسته خودمه؟میدونی چقدر با خودم جنگیدم؟؟چقدر خود خوری کردم؟چقدر عذاب کشیدم اما فایده نداشت من هر روز حسم به تو نزدیک و نزدیک تر میشه…..!!!!سحر اومد کنارم نشست و دستمو گرفت و گفت سعید فکر میکنی من اذیت نمیشدم؟؟تو منو عادت دادی که همیشه بهم توجه کنی همیشه تو هر شرایطی من برات بهترین بودم توی هر جا پیش هر چند تا زن و دختر بودیم تو منو دید میزدی منو میخواستی و این منو غرق غرور میکرد اما وقتی با عاطی خیلی زود سکس کردین .وقتی عاطی با اب و تاب از بدنتو نوع سکست واسم میگفت احساس میکردم داری بهم خیانت میکنی!!!من وقتی فهمیدم که چقدر بهت وابسته ام که تو توی بغله عاطی بودیو و من ملتمسانه از پشت پنجره اون اتاق داشتم نگاهتون میکردم!!!!ا متعجب نگاهش کردم و اون گقت چیه؟؟فکر کردی فقط تو یواشکی از تو دستشویی وقتی میرفتم حمام منو دید میزدی!!!!!!دهنم وا مونده بود و اون ادامه داد یادته واست تو حموم چیکارا میکردم؟؟بعضی وقتا خل میشدم بهت فحش میدادم که چرا در و نمیشکنی نمیایی بزور بهم تجاوز کنی!!!! اره سعید جونم منم این عذاب های شیرینو کشیدم اگه من تو رو با لباسای سکسیم دق میدادم تو هم با اون بدن خوشگلت منو اذیت میکردی…..از حرفاش راست کرده بودم باورم نمیشد سحرم این حسو به من داشته باشه ؛داشتم با حرفاش تو ابر ها واسه خودم لایی میکشیدم !!!! اهای باز که رفتی تو توهم!!!!پیک دیگه ریختم و به سلامتی هم زدیم به هم و گفتم میدونی سحر من نمیدونم اسمش مریضی هست یا طبیعیه اما هر چی هست من اینقدر با کارهات خل و روانی شدم که شده یه عادت شیرین واسم حشری شدن از دست تو اندازه سکس با تو بهم لذت میده یه جورایی خود ازاری گرفتم واسه همینه همش دیدت میزنم این همون لذت درد اوری هست که از تو میگیرم ……اینبار سحر با تعجب گفت یعنی تو از اینکه من جلوت لخت یا با لباس سکسی بگردم و تو حشری بشی ولی نتونی تصاحبم کنی حال میکنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!گفتم اره خیلی…سحر خندید و گفت کسخلی دیگه!!!منم خندیدمو گفتم چیز تو خلم کرده!!!پیک اخرو زدیم مستی از چشمهاش میریخت داشت بلند میشد مثلا دستشو گذاشت رو پام تا راحت تر وایسه اما گذاشت رو کیرم و یه فشار داد گفت باز این بلند شد میگیرم از ته میکنمشا ….منم دیگه سعی به پنهون کردنش نداشتم جمع و جور کردیم اومدیم تو اتاق….سحر رفت یه لباس خواب پوشید که نمیپوشید بهتر بود و دمرو خوابید رو تخت …..بهش گفتم تو تا منو خل و چل نکنی ول کن نیستی نه؟اونم خندیدو گفت نووووووچ….یه کم ایستاده نگاش کردم منتظر بودم تعارفم کنه تا برم بخوابم پهلوش انگار فکرمو خوند و گفت ماساژ میخوام از اون با حال ها….بهش لبخند زدم و رفتم رو تخت..جوووووووووون از این بدن یه لباس حریر نازک تنش بود که همه چیش توش پیدا بود کیرم داشت شورت و شلوارکمو جر میداد !!!!!!!!….. نشستم بین پاهاشو شونه هاشو مالیدم اونم چشمهاشو بست و ناله شهوتی کرد که منو دیوونه تر کرد همه تنشو با ظرافت خاصی میمالیدمو لمس میکردم ….اااااااخ که من چقدر این بدنو میخواستم لباسش رفته بود بالا و شورت لامباداش مثله یه نخ لای کونه بزرگو خوشگلش گیر کرده بود با سر انگشت هام کونشو مالیدم و اروم دست میکشیدم ….صدای سحر بلند تر شده بود و ناله های سکسیش اتیشم میزد کلی مالیدمش کسش کاملا معلوم بود اینقدر اب داده شورتش خیس شده بود بعد اینکه خوب کون و رونهای نرمشو مالیدم به پهلو کنارش دراز کشیدم سحر یه نگاهی بهم کرد و گفت سعید منم مثله تو نیاز دارم باهات باشم منم مثله تو دیوونه سکس با توام دلم میخواد اینو باور کنی اما یه خواهش دارم ازت من تصمیممو گرفتم میخوام باهات باشم میخوام فقط تو باشی که منو تصاحب میکنی فقط تو !!!!!!داشتم از این حرفاش بال در میاوردم یعنی دارم به ارزوم میرسم؟؟؟؟باورم نمیشد …سحر ادامه داد اما سعید من میخواهم ۱۰۰ درصد اماده باهات باشم دلم نمیخواد کوچکترین تردیدی داشته باشم چون نمیخوام پشیمون بشم میفهمی؟؟؟؟با سر تایید کردم و اون گفت به من یه فرصت کوتاه میدی تا به شرایط روحی کامل برسم؟؟؟میتونی تحمل کنی؟؟؟؟اگه بخواهی همین الانم در اختیارتم اما خودم اونجوری کامل میخوام تو چی میگی؟؟؟دهنم باز مونده بود هنوز شک زده بودم بعد چند لحظه مکث بهش گفتم معلومه که منم میخوام وقتی با هام باشی که اماده اماده باشی من که صبر کردم این مدتم روش!!! ولی قول بده زودی بشه …تحملش واقعا سخته مخصوصا الان که میدونم تو هم مثله منی باشه فدات شم؟؟؟؟(دلم نمیخواست چون هنوز تحت درمان بود یه دفعه به هم بریزه و همه تلاشمون واسه خوب شدنش بی فایده باشه از طرفی تحملم تموم شده بود اما میخواستم همونی که میخواد باشه)سحر بغلم کرد و گفت باشه عزیزم حتما با کمک تو زودی خوب میشم سعید من دیگه قصد ازدواج ندارم قول بده تا وقتی ازدواج کنی فقط و فقط مال من باشی؟؟؟؟؟به خودم فشارش دادم و گفتم با وجود تو کی دیگه ازدواج میکنه قول قول میدم…..سحر بهم گفت امشبو فقط همدیگرو ارضا میکنیم و تا برگردیم تهران و خودمو زود تر اماده کنم تا به کام هم برسیم باشه عزیزم؟؟؟؟؟بهش چشمک زدمو لباسشو از تنش در اوردم و افتادم به خوردن سینه های خوشگلش جوووووووووون چقدر خوردمش اونم جیغ میزد دستمو گذاشتم رو کسه خیسشو به سرعت میمالیدمش و همزمان سینه هاشو میخوردم ووواااااای چه لذتی داشت خیلی زود ارضا شد و از حال رفت!!!!!دمرو خوابیدو گفت بذار لای کونم سعید!!!!منم سریع کیرمو در اوردم یه کم خیسش کردم و یه بوس از کونش کردم و گذاشتم لای کونه نرمش شاید چند دقیقه طول کشید اینقدر حشری بودم که ابم مثله اتشفشان فوران کرد…..جوووووون..

قسمت سی و یکم…..اونشب اینقدر مست بودیم که وقتی تن نازشو پاک کردم چشمهاشو سحر بسته بود و من داشتم به صورت خوشگلش نگاه میکردم که خوابم برد ….صبح با تکون های سحر بیدار شدم نمیدونم کی از خواب بیدار شده بود اما ارایش کرده اماده نشسته بود رو مبل و داشت ناخن دستشو لاک میزد بهش لبخند زدمو صبح بخیر گفتم و پاشدم یه ملافه دورم گرفتم و رفتم حمام و اماده شدیم رفتیم صبحونه خوردیم و با سرویس تور رفتیم خرید….توی باقیمانده سفرمون دیگه کاری نکردیم اما چیزی که برام جالب بود رفتار عاشقانه ای بود که هم من هم سحر نسبت به هم انجام میدادیم یه حس بالاتر از صمیمیت گذشته یه حس تملک جاودانه!!!!!اون کماکان منو با طرز لباس پوشیدن و رفتارش حشری و دیونه میکرد منم سعی میکردم اونی باشم که اون میخواد دلم میخواست براش تکمیل و کامل باشم و به وضوح میدیدم که اونم هر روز سر حال تر میشه……سفر اینبار یه سفر رویایی و پر از لحظاته عاطفی و عشقی بود دیگه چیزی از هم پنهون نداشتیم و بهم اشکارا عشق می ورزیدیم…….بالاخره برگشتیم تهران ؛۲ روزی به کارام رسیدگی کردم سحر دوست نداشت بریم یه خونه بهتر میگفت میخوام اینجا بمونم منم خودم دوست داشتم …. شب سوم با سامان تو نت چت کردمو براش از سفرمونو اتفاقاتمون گفتم(تو نت راحت همه چیو میگفتم و اونم میپرسید) خوشحال بود که سحر داره روبراه میشه و اخرش گفت میرم ۲روز تا شهر پدریش و میاد منم گفتم اومدی حتما یه قرار بزار ببینمت …دلم میخواست یه کادو حسابی بهش بدم و از زحماتش تشکر کنم با سحر فرداش رفتیم پیش دکتر اونم از وضعیتش رضایت داشت و قرصاشو به جز ۲تاشون قطع کرد از مطب زنگ زدیم به رعنا و دعوتش کردیم شام بریم بیرون….اونشب سوغاتی هاشو بهش دادیم و تا دیر وقت با هم بودیم وکلی سر به سر هم گذاشتیم…من کماکان منتظر بودم تا عشقم بهم اوکی بده اما هنوز زود بود باید چند وقتی صبر میکردم که این سخت ترین کار دنیا بود !!!!!!!!اخر هفته بود که سامان زنگ زد و گفت یه چیز میگم شوکه نشی؟دلم شور افتاد گفتم بگو سامان میدونی که من دیوونم بهم میریزم ۱!۱خندید و گفت اره واقعا اینو خوب اومدی!!!بلند گفتم سامان بگو چی شده؟؟سامان با خنده ادامه داد من رفتم قاطی مرغها!!!!!چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟سامان این مسخره بازیها چیه؟؟؟خل شدی؟مستی؟؟؟؟کجایی اصلا؟؟؟ سامان ادامه داد بابا بخدا راست میگم !!!!!!بابا مامانم گیر دادن یکی از اقوام دور مادرمو برم ببینم حالا تا ببینیم چی میشه اما اومدم اینجا تازه فهمیدم همه کار هارو کردن قرارشونم گذاشتن اومدم اینجا همه دورم کردن نذاشتن تکون بخورم هی گفتن برو ازمایش شاید به هم نخورید بعد گفتن حالا یه بار دیگه حرف بزنید بعدم تا اومدم برگردم مامان بابام اومدن و همه ریختن سرم تا همین ۱ساعت پیش عقد کردیم بعدم زد زیر خنده…….!!!!!بهش گفتم زهر مار یعنی چی گولم زدن مگه بجه هستی اگه نمیخواستی چرا وایسادی؟من تو رو میشناسم مارمولک کاریو بی برنامه نمیکنی داری دستم میندازی؟؟سامان گفت گوشی؟!!!!بعد یه خانومی گفت سلام اقا سعید من مریم هستم اقا سامان راست میگه ما ۱ساعته عقد کردیم ..همه چی فوری انجام شد هنوز خیلی ها خبر ندارن اما ایشون خواستن اول به شما بگن……هول شده بودم بهش تبریک گفتم و براشون ارزو خوشبختی کردم….سامان گوشی رو که گرفت شروع کردم بهش فحش دادن..سامان نمیدونم بهت چی بگم ولی تو ازدواج کردنتم مثله بقیه ادما نباشه ها همه چیت باید خاص باشه احمق!!!!؟؟؟.. سامان گفت مرسی داداش از تشکرت انشااله عروسی تو!!!!من هر چی دری وری میگفتم اون میخندیدو یه چیز دیگه میگفت تا لجم گرفت و باهاش خداحافظی کردم قرار شد شنبه بیاد تهران پیشم…..باورم نمیشد این پسر خل بود رفت زن گرفت دیوونه اونم ۳روزه….؟؟؟؟وقتی به سحرم گفتم شوکه شد بعدم کلی خندید از دست کارای سامان اونشب کلی از نحوه اشناییمون و نت و اکیپمون حرف زدیم و خوابیدیم اینم بگو از وقتی از سفر اومدیم تو اتاق من یه تخت ۲نفره خریدیم و شبها تو بغله هم میخوابیدیم و هر دو از این موضوع رضایت داشتیم….قضیه سامان شده بود نقل همه جا رعنا هم کپ کرده بود از بچه های نتم به هر کی گفتم باورش نشد همه میگفتن دستت انداخته حتما با دوست دخترش داشته حال میکرده زنگ زده سر به سرت گذاشته…..!!!!اما شنبه عصر که اومد پیشم سند ازدواجشم باهاش بود کلی زدمش پسره دیوونه رو……اونشب برا اولین بار بعد اینکه سحر اومده بود پیشم ۳تایی رفتیم بیرون و شام بهمون داد و کلی خندیدیم و دستش انداختیم اما اون پرو تر از این حرفها بود و خیلی هم حال میکرد از کارش……. شب با هم قرار گذاشتیم رفتیم نت و هم اون کل ماجرا ازدواجشو گفت هم من همه باقیمانده های رابطه مو با سحر ؛اونم بهم اصرار کرد عجول نباشم بزارم خود سحر با امادگی کامل بیاد جلو…..فقط یه چیز ناراحتم میکرد اونم این بود که سامان عزمشو جزم کرده بود بره تو زادگاه خودش شغلشو ادامه بده و همونجا بمونه….۱ماه بیشتر نگذشت که سامان رفت و اونجا مستقر شد و واسه اینکه اونجا داماد سر خونه نشه فورا بساط عروسیشو داشت جور میکرد….تو این مدت سحر هر روز روبراه تر میشد و منم تو فکر خرید یه ویلا تو کلاردشت بودم؛؛ دوست داشتم از پولی که برا سحر تو این مدت تو حساب جدا گذاشته بودم یه مقدارم بزارم روش به نام خودش بگیرم و بالاخره این اتفاقم افتاد و تا روزی که رفتیم اونجا واسه سند بهش نگفتم و سوپرایزش کردم …خیلی خوشحال بود از کاری که کردم و بیشتر از اینکه اونموقع بهش اینارو ندادم و گرنه سروش از چنگش در میاورد خوشحال بود… رعنا دیگه شده بود دوست سحر و بیشتر با اون بود تا با من منم خوشحال بودم از اینکه سحر با یکی دوسته که داره کمکش میکنه برگرده به شرایط عادی….سامان کارت عروسیشو برا هفته اینده برامون اورد با سحر رفتیم یه کادو خوب براشون گرفتیم باید پنجشنبه دیگه ۵بهمن میرفتیم اونجا …!!!! ۲ شب مونده بود که بریم عروسی بعد شام سحر اومد کنارم نشست و حرف وباز کرد از عروسی و کی بریم کی بیاییم و چی بپوشیم خلاصه یه دفعه گفت سعید چقدر خوشحالی دوستت داره داماد میشه؟؟؟بهش نگاه کردمو گفتم معلومه خیلی سامان بهترین دوستمه چرا اینو پرسیدی؟سحر خندید و گفت همینجوری!!!گفتم منم که تو رو نمیشناسم یالا بگو دیگه؟؟؟سحر سرشو پایین انداخت و گفت میخواستم بدونم تو که اینقدر از عروسی دوستت خوشحال میشی اگه خودت فرداشبش که اومدیم داماد بشی چه حسی داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟هنگ کرده بودم دهنم وا مونده بود کاملا شوک زده داشتم نگاهش میکردم!!!!!!تازه فهمیدم چی میگه داد زدم جدی میگی؟؟؟؟؟؟سحر از فریادم ترسید و گفت دیوونه ترسیدم!!!!پریدم بغلش کردمو دور اتاق میچرخوندمش و صورتشو غرق بوسه میکردم اونشب برام شیرین ترین شب عمرم بود ازش سوال کردم سحر عزیزم مطمئنی اماده هستی؟دوست دارم هیچ چیزی نگرانت نکنه ؟؟/سحر گفت اره مطمئنم اما اگه گیر بدی یهو پشیمون میشما!!!!هول شدم بهش گفتم نه نه غلط کردم همه چی ارومه فقط یه ۲تا بزن تو گوشم که بفهمم خواب نیستم!!!سحرم دو طرف صورتمو بوسید و یه لب بهم داد و گفت دیدی بیداری….اونشب کلی قربون صدقه هم رفتیم تو دلم به سامان فحش دادم که چرا زودتر ازدواج نکردی!!!!!!!!دل تو دلم نبود تا روز عروسی ۱۰۰سال بهم گذشت سعی میکردم به سحر چیزی نگم اما اونم معلوم بود یه جورایی ذوق و استرس داره به سامان تلفنی جریانو گفتم عوضی کلی سر به سرم گذاشت و اذیتم کرد …..تو عروسی سامان بعد تالار اومدیم خونه پدر عروس کلی تا نیمه شب رقصیدم سحر نگین مجلس اونشب بود و با اون لباس ماکسی خوشگلش و اون اندامه سکسیش دلبری میکرد حتی یه خواستگارم واسش پیدا شد و وقتی بهش گفتم چی گفتی به اون خانومه خندید و گفت بهش گفتم شوهر دارم!!!!!!!!!!سامان بهم گیر داده بود من میخوام ساقدوشت باشم تو اون شلوغیم دست از این کاراش بر نمیداشت……ما شب خونه پدر مریم زن سامان موندیم و خیلی تحویلمون گرفتن فردا ظهر ناهار و خوردیم و سامان هم گیر داده بود بمونید ۲روز اینجا و هر چی بهش چشم غره میرفتم بدتر میکرد!!!!خلاصه با هزار شوق و اشتیاق راه افتادیم تو راه هر چند دقیقه ۱بار من و سحر بهم نگاه میکردیمو به صورت هم لبخند میزدیم و مطمئن بودیم ما بهترین زوجی هستیم که داریم برای رسیدن بهم لحظه شماری میکنیم………………………………..پایان