بیش از چهل هزار فیلم سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان های سکسی امروز | دوشنبه 8 آذر ۱۴۰۰

ماجرای کون دادنم به زوج /پایانی در اتاق که رسیدم در اتاق رو زدم آقا سعید گفت بیا تو وقتی رفتم تا منو دید از رو تخت پلند شد گفت: وای چه آرایشی کردی عزیزم چه لباسایی پوشیدی امان از این رویا بعد خودش نشست رو تخت حولش رو باز کرد بعد بهم اشاره کرد که زانو بزنم براش ساک بزنم منم دو زانو نشستم زمین کیرش رو در آورد بیرون کیرش نیمه راست 18 سانت بود بعد گفت شروع کن منم کیرش رو گذاشتم تو دهنم شروع کردم ساک زدن سعید خیلی خوشش اومده بود از ساک زدنم خودش هم شروع کرد تو دهنم تلمبه زدن بعد از چند دقیقه کیرش رو در آورد کیرش راست شده بود (خودش می گفت کیرم 24 سانت هستش) خلاصه کیرش بلند شده بود و بزرگ بود بهم گفت: زبونت رو بده بیرون وقتی دادم بیرون با کیرش می زد رو زبونم بعد دوباره ساک میزدم همینطور که ساک می زدم رویا اومد داخل اتاق گفت وای منم می خوام به منم بده بعد کیر سعید رو از تو دهنم بیرون کشید خودش شروع کرد ساک زدن بعد از چند دقیقه آقا سعید گفت بسه دیگه بعد رویا بهم گفت بیا جلو رفتم پیشش به سعید گفت بشین رو تخت و نگاه کن شروع کرد لباسهای منو در آوردن اول تاپی که پوشیده بودم در آورد و سوتین قرمزی که بسته بودم رو نشون سعید داد بعد کم کم شروع کرد درآوردن دامنی که تنم بود حالا من با یه شرت و سوتین بودم جلوی سعید منو برگردوند طوری که باسنم رو به سعید باشه بعد شرت رو داد لای کونم چند ضربه زد به کونم به سعید گفت: چطوره؟ سعید گفت: وای چه کون تپل و خشکلیه رویا بهش گفت: وقتی کیرت بره توش دوست نداری درش بیاری بعد منو خم کرد و طوری ضربه به کونم می زد که تکون بخوره سعید بیشتر حشری بشه سعید اومد جلو شروع کرد به دست کشیدن به کونم و ضربه به کونم می زد می گفت: خیلی دوستش دارم عجب چیزیه بعد رویا بهش گفت: من به شایان گفتم که سعید اگه ببینه کونت رو ول کنت نیست حالا باید صبر کنی یه خورده با ژل انگشتش کنم تا سوراخش برا کیرت آماده بشه بعد ژل به انگشتش زد و شروع کرد به انگشت کردن من بعد رو کرد به سعید گفت: نگاه کن وقتی انگشتش می کنم راحت سوراخش باز میشه و راحت می تونی بکنیش اینم بگم من برا شایان یه اسم انتخاب کردم اسمش از این به بعد (روژان) هستش بعد سعید شروع کرد با کیرش ور رفتن تا آمادش کنه برا کردن من رویا منو برد رو تخت در گوشم گفت که عزیزم من بهت گفتم نگران نباش من مواظبت هستم حالا چهار دسته پا بشو کونت رو بده بیرون تا سوراخت راحتر جلو کیرش قرار بگیره بعد از اینکه من آماده شدم یه کاندوم رو کیر سعید کشید بعد اومد لای کونم رو باز کرد به سعید گفت بکن توش اول سعید کیرش رو دم سوراخم می مالوند بعد با یه فشار سرکیرش رو کرد داخل احساس درد شدیدی کردم یه خورده از شدت درد رفتم جلو رویا گفت: عزیزم تکون نخور تحمل کن الان عادی میشه برات بعد شانه های منو گرفت سعید هم کمرم رو گرفت یه دفعه سعید بقیه کیرش رو هل داد داخل از شدت درد شروع کردم به ناله زدن (آه وای آخ درد داره آی) رویا گفت عزیزم الان عادی میشه برات از شدت دردش جلوی چشمام سیاهی می رفت و احساس کردم کیر سعید تمام کونم رو پر کرده بعد از چند ثانیه سعید شروع کرد به تلمبه زدن هر بار که تلمبه می زد منم با تلمبه زدنش جابجا می شدم رویا وقتی دید خیلی درد دارم لای کونم رو بیشتر برا سعید باز کرد و دور سوراخ کونم رو ماساژ می داد بعد از 5 دقیقه سعید حالتش رو عوض کرد و من رو روتخت به کمر خوابوند و پاهام رو داد وقتی رویا رفت که دوباره لای کونم رو باز کنه گفت: خودش از حالت قبلی باز مونده بعد سعید دوباره کیرش رو کرد داخل کونم اینبار با شدت بیشتر تلمبه تو کونم می زد تمام بدنم تکون می خورد رویا اومد کنار و نوازشم می کرد بعد سینش رو گذاشت تو دهنم گفت بخور تا درد کمتری احساس کنی خلاصه بعد از 10 دقیقه سعید گفت این حالت بسه کیرش رو از تو کونم بیرون کشید بهم گفت بلند شو برو کنار دیوار پاهات رو باز کن گفتم: سرپا می خوای بکنی گفت: آره گفتم : خیلی درد دارم گفت حرف نزن رویا گفت: عزیزم پاشو من کمکت می کنم از تخت تا کنار دیوار 5 قدم نبود ولی من نمی تونستم راه برم هر طوری بود با کمک رویا رفتم کنار دیوار پاهام رو باز کردم رویا گفت عزیزم کونت رو بده بیرون یه خورده خم شو بعد سعید یه خورده ژل بی حسی رو کیرش دوباره زد بعد کاندوم رو کیرش کشید اومد پشتم از لای پاهام کیرش رو کرد تو کونم و شروع کرد به تلمبه زدن با هر تلمبه سعید من رو از زمین جدا می کرد این حالتش طولانی تر بود و خیلی درد داشتم تمام کونم درد می کرد آخراش اینقدر بهم فشار آوردکه من رو چسبوند به دیوار دم گوشم می گفت: کونت مال منه هر وقت بخوام می کنم توش خوشکلم بعد کیرش رو از تو کونم در آورد رویا گفت کجا آبت رو می ریزی بهش گفت: رو کون روژان بعد منو رو تخت چهاردسته پا شدم تا آبش با فشار ریخت لای کونم و روی کونم بعد من و رویا رو بوسید بهمون گفت: امشب خیلی عالی بود حال اساسی کردم بعد با لبخند گفت فردا شب سه تایی این بار بیشتر رویا جون رو می کنم که به روژان جونم فشار نیاد بعد کونم رو بوسید و ضربه ای بهش زد و گفت من میرم حموم بعد از رفتن سعید رویا اومد کنارم گفت:عزیزم خوبی می دونم امشب برات سخت بود ولی عزیزم از این به بعد لذت می بری بعد آب سعید رو از رو کونم پاک کرد و لای کونم رو باز کرد و سوراخم رو دید گفت: حسابی سوارخت سرخ شده و باد کرده ولی نگران نباش خوب میشه بعد بهم گفت می خوای بخوابی یا میری بعد از سعید حموم گفتم می خوابم بعد اومد بهم پوشک بست تا شب رو راحت باشم کنار هم خوابیدیم صبحش که بیدار شدم نمی تونستم از رو تختخواب بلند بشم رویا کمکم کرد تا برم دستشویی نمی تونستم راه برم وقتی پوشکم رو باز کرد رویا دیدم از کونم یه خورده خون اومده رویا گفت نترس این عادیه چیزی نیست چون دیشب بهش فشار اومده اینطور شده نگران نباش عزیزم با لبخندی گفت: الان سعید تو رو هوی من کرده خوشکلمنوشته شایان

عذاب مشترک /۱ دومین باری بود که پا تو خونه اش می ذاشتم. تو جاسیگاریش دیگه جا نبود و چند تا ته سیگار رژی افتاده بود روی میز. با یه پیراهن مشکی آستین حلقه ای نشسته بود رو به روم و خیره شده بود به پرتره ای که تمام دیوار رو پوشونده بود. آخرین پک رو که زد سیگار رو با حرص رو انبوه ته سیگارا چپوند و گفت “من دیگه نیستم” به سختی نگاهمو از بازوها و سر سینه سفیدش برداشتم. نفسمو دادم بیرون و گفتم “ولی ما با هم حرف زده بودیم” یه سیگار دیگه روشن کرد. خیره شد تو چشمام. دودشو داد بیرون و این بار با حرص و عصبانیت بیشتر گفت “گوه خوردم که قبول کردم خوب شد؟” بعد با همون دستی که سیگار رو نگه داشته بود لیوان ویسکیشو برداشت و چسبوند به پیشونیش و چشماشو بست. یاد دو هفته قبل افتادم. روزی که با هم رفته بودیم بیمارستان. نزدیک بود پسر جوونی که مثل اسب از پله ها پایین میومد بخوره بهش. ناخودآگاه خودشو کشید سمت من و دست آزادم حلقه شد دور شونه های ظریفش. یه لحظه برگشت و خیره شد تو چشمام. کافی بود یه کم سرمو جلوتر ببرم تا لبم بره رو لباش. رو لبای خوردنی لعنتیش. یه لحظه دست و دلم لرزید. پسر جوون عذرخواهی کرد و سریع رد شد. سایه نگاهشو ازم گرفت و منم دستمو از دور شونه هاش برداشتم. هر موقع تو چشمام خیره می شد برای چند لحظه زمان توی ذهنم متوقف می شد. درست مثل اولین باری که دیده بودمش. همون روزی که از دست رامین و یکی از طراح های شرکت داشتم زمین و زمان رو به هم می ریختم و عسل جرات نداشت حتی نفس بکشه. نصف خراب کاریا نتیجه سر به هوایی و بازیگوشی های عسل بود. داد و فریادم که تموم شد رو به عسل که میدونستم واسه اخم و تَخمم هم ضعف می کنه، با تشر گفتم “هر چی قرار ملاقات واسه امروز دارم کنسل میکنی” با این که بار اولش نبود که عصبانیت منو می دید ولی انگار زبونش گیر کرده بود تو حلقش. طول کشید تا به حرف بیاد. آروم و با تردید گفت “ولی… خانم مهندس برومند خیلی وقته که منتظرِ…” بدون این که صبر کنم جمله اش تموم بشه پشت کردم بهش و با صدای بلند گفتم “برومند یا هر کس دیگه فرقی…” که یهو چشمام افتاد تو چشمای سیاهش. زمان یه جایی تو ذهنم متوقف شد و نتونستم حرفمو تموم کنم. لعنتی به طرز خیره کننده ای زیبا بود و به طرز عجیبی آروم که بعدها متوجه شدم زیر آرامش ظاهریش چه خبره. نزدیک بود طبق عادت محکم بکوبم تو پیشونیم. تازه فهمیدم چه گافی دادم. اصلا یادم نبود که مهندس برومند دخترعموش رو معرفی کرده بود برای کارای طراحی داخلی شرکت. با منصور سر چند تا پروژه مشترک رفیق شده بودیم.انقدر پیشم اعتبار داشت که نتونم روشو زمین بندازم. بدون این که به روم بیارم لبخند زدم و به طرفش رفتم. از جاش بلند شد. سر تا پا مشکی پوشیده بود. به چشماش مداد مشکی کشیده بود و رژ زرشکیش تنها رنگ متمایزی بود که توی صورتش جلب توجه می کرد. دستشو آورد جلو. خیلی آروم سلام کرد و گفت “سایه برومند هستم. منصور خیلی ازتون تعریف کرده بود. از آشناییتون خوشحال شدم ولی اگر امروز فرصت ندارین می تونم یه موقع دیگه مزاحمتون بشم” کفرم از طعنه صریحش در اومد اما به روم نیاوردم. باهاش دست دادم. عذرخواهی کردم و دعوتش کردم به اتاقم.چند ماه بعد وقتی روی پله های بیمارستان دستم دور شونه هاش ظریفش حلقه شد، حس کردم از هر زمانی بهم نزدیک تره. خیلی نزدیک و در عین حال خیلی دور. انقدر نزدیک که چیزی نمونده بود باهاش لب تو لب بشم و انقدر دور که حتی فکر لمس دستاش هم محال به نظر می رسید. کنارم بود. با همون رژ زرشکی با این تفاوت که یه پالتو همرنگ رژش هم تنش بود. پالتویی که به خواست من مشکی نبود. گرچه بابتش عذاب وجدان گرفته بودم ولی دیگه واسه تغییر عقیده خیلی دیر بود. رسیدیم به بخشی که عزیز توش بستری بود. بهش گفتم “میخوای گل رو تو بگیری دستت؟” بدون هیچ حرفی سبد گل رو از دستم گرفت. بالای تخت عزیز برای اولین بار بعد از چند ماه لبخندشو دیدم. دندونای سفید و ردیفش زیباترش کرده بود. خم شد و خواست دستای عزیز رو ببوسه که عزیز مانعش شد. خیس عرق شدم از خجالت. عزیز پیشونیشو بوسید و در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت “سفیدبخت بشی عروس قشنگم” بعد رو کرد به من، دستمو گرفت و گفت “الهی خیر ببینی از زندگیت. الحق که برازنده هم هستین” خم شدم و گونه های سرد و چروکشو بوسیدم.ادامه دارد

عذاب مشترک /۲ عزیز به کتی اشاره کرد و اونم جعبه قرمزی رو از کیفش درآورد. میدونستم چی توشه. انگشتر فیروزه موروثی ای که نسل اندر نسل به عروس های خانواده رسیده بود. اصلا انتظار این یکیو دیگه نداشتم. سایه با تعجب نگام می کرد. سخنرانی کتی که درباره تاریخچه انگشتر تموم شد، به خواست عزیز کردمش تو انگشت حلقه سایه. دستاش مثل یه تیکه یخ بود. می دونستم چه حالی داره. روم نشد تو چشماش نگاه کنم. کتی بغلش کرد و بوسیدش. نادر شوهر کتی هم با من روبوسی کرد و تبریک گفت و باعث شد یه کم فرصت نفس کشیدن پیدا کنم. به محض این که نشستیم تو ماشین سایه که صداش از حالت عادی همیشگیش بالاتر رفته بود نگاه مضطربشو دوخت تو چشمام و گفت “قرار ما این نبود. این انگشتر، این انگشتر هزار تا داستان پشت سرش داره” سعی کردم آرومش کنم “سایه جان…” نذاشت حرف بزنم و با حالت عصبی ای که قبلا ازش ندیده بودم گفت “به من نگو سایه جان” یه نفس عمیق کشیدم و گفتم “ببین سایه من هم به اندازه تو از انگشتر امروز بی خبر بودم. ولی ما با هم حرف زدیم و تو قبول کردی” دوباره پرید وسط حرفم “آره قبول کردم ولی چی رو؟! قبول کردم که انگشتر چندین میلیونی موروثی خانوادگیتون رو بکنی تو دستم؟ تو انگشت حلقه من؟!” داشت از عصبانیت می لرزید. انگشتر رو که تو انگشتش لق می زد درآورد و گفت “آقای مهندس کوروش کیانی محض اطلاعتون این انگشتر برای انگشت من خیلی بزرگه” حالش حسابی خراب بود. به غلط کردن افتاده بودم. باید فکر می کردم که نمی شه به سایه اعتماد کرد. دلم می خواست زودتر برگردم شرکت و محکم بزنم پس کله رامین که این تخم لق رو تو دهن من شکست که به سایه پیشنهاد بدم. از یه طرف فکر عزیز داغونم کرده بود و از طرف دیگه واسه سایه ناراحت بودم که گرفتاریای من و طرح های احمقانه رامین همون آرامش ظاهریش رو هم دود کرده بود فرستاده بود هوا. تازه گاوم وقتی دوقلو می زایید که منصور از همه چیز با خبر می شد و قید رفاقت و شراکتمون رو با هم می زد. یه سیگار آتیش زدم و تا تموم شدنش نه من حرفی زدم نه سایه. پک آخر رو که زدم بدون این که نگاهش کنم گفتم “عزیز اگه خیلی دووم بیاره شیش ماه. تو این مدت هم هیچ اتفاقی نمیفته. بهت قول می دم. فقط چند ماه تحمل کن” با آرامشی که تو اون موقعیت ازش انتظار نداشتم گفت “منو برسون خونه ام” خونه ای که اون موقع هنوز نمیدونستم چرا از در و دیوارش متنفرم. از خونه سایه تا شرکت تو ترافیک مخم تاب برداشت. کفری بودم کفری تر شدم. وقتی رسیدم طبق معمول پرم گرفت به پر عسل. رامین که بو برده واسه چی سگ شدم از اتاقش اومد بیرون و با چشم و ابرو به عسل اشاره کرد که چیزی نیست. دستشو گذاشت پشتم و در حالی که هولم می داد سمت اتاقش، آروم گفت “مرد حسابی این چه طرز حرف زدنه؟ طفلکو زهره ترک کردی” داد زدم “تو دیگه خفه شو با این راهکار دادنت” رامین که می دونستم پوست کلفت تر از این حرفاست که با توپ و تشر من میدون رو خالی کنه به عسل گفت “به حسن آقا بگو دو تا چایی تازه دم بیاره اتاق من خودتم کم کم جمع و جور کن برو خونه” وقتی ماجرا رو برای رامین تعریف کردم زد زیر خنده و گفت “ماشالا حاج خانوم فکر همه جاشو کرده” اون روز سعی کرد از اون حال و هوا درم بیاره. با هم رفتیم خونه اش. درد عزیز و چشمای سیاه سایه و عشق ممنوع عسل همه رو با هم تو پیکایی که برام می ریخت رفتم بالا. عزیز تنها آرزوش پیش از مرگ سر و سامون گرفتن یه دونه پسرش بود. هفت سال از جداییم گذشته بود. حالا یه مرد 35 ساله بودم ولی دیگه هیچ جوری نمی تونستم حضور هیچ زنی رو تو زندگیم تحمل کنم. دچار یه جور زن زدگی شده بودم که انگار هیچ جوری نمی شد ازش خلاص بشم. عزیز که تو 27 سالگیم دختر همسایه رو به رویی رو برام لقمه گرفت، فکر نمی کرد عروس خانم دلش پیش یکی دیگه گرو باشه و یکی یه دونه پسرش رو نردبون کنه واسه رسیدن به عاشق دلخسته اش. بعد از جداییم همیشه عذاب وجدان داشت و تا من سر و سامون نمی گرفتم آروم نمی گرفت. روزی که کتی پشت تلفن تو زار زار گریه هاش ازم خواست نذارم عزیز آرزو به دل از دنیا بره، عسل لخت و عور مثل یه گربه ملوس تو بغلم ولو شده بود و مثل من هنوز از وخامت بیماری عزیز خبر نداشت. همون روزا بود که رامین فکر پیشنهاد دادن به سایه رو انداخت تو سرم. به قول رامین “کی مناسب تر از سایه؟!” وقتی واقعیت رو به سایه گفتم و ازش خواهش کردم نقش بازی کنه فکرشم نمی کردم کار به انگشتر موروثی بکشه و یک هفته بعد عزیز از بیمارستان مرخص بشه و بعد هم بیفته دنبال سور و سات خواستگاری. یک هفته از مرخص شدن عزیز گذشت. می خواست دوباره سایه رو ببینه. تو اون یک هفته به جز صحبت های مربوط به کار هیچ حرف دیگه ای بین من و سایه رد و بدل نشده بود. آروم، سرد و ساکت، سر تا پا سیاهپوش میومد شرکت و می رفت. خواهش دوباره ازش برام سخت بود. اون روز کلافه بودم و عسل هم مدام به بهانه های مختلف به پر و پام می پیچید. با این که دید کفرمو حسابی درآورده ولی بر خلاف انتظارم بهم نزدیک شد. کنار صندلیم ایستاد، باز چشماشو مظلوم کرد و گفت “تو رو خدا کوروشی دلم برات یه ذره شده. بذار بمونم با هم بریم” خیلی خواستنی بود ولی نه برای من. نه برای منی که بیشتر از ده سال ازش بزرگ تر بودم. بیشتر از صد بار براش خط و نشون کشیده بودم که سر عقل بیاد ولی تو گوشش نرفت که نرفت. آخرش هم کار خودش رو کرد. می ترسیدم ولش کنم کار دست خودش بده و عزیز رو سکته بده. از وقتی پستوناش در اومد و استخون ترکوند گیر دادن های عزیز هم شروع شد. یا من باید مدام رفت و آمدمو به خونه خبر می دادم یا عسل باید قید دامن کوتاه و تاپ و شلوارک پوشیدنش رو می زد. مادرش واسه عزیز و آقاجون خدابیامرز کار می کرد و سر زا عزیز رو قسم داده بود که نذاره بچه اش تو یتیم خونه بزرگ بشه. بعد از جدایی ترجیح دادم باز برگردم پیش عزیز ولی حساسیتش روی عسل بیشتر شده بود. بعد از یه مدت وقتی تصمیم گرفتم جدا زندگی کنم. عزیز اعتراض که نکرد هیچ خیالش راحت هم شد. عسل واسش با کتی فرقی نمی کرد ولی همیشه می گفت “این دختر امانته”. امانتی که واسه من و کتی حکم خواهر کوچیکتر رو داشت اما دور از چشم عزیز آخر کار خودشو کرد و راه پس و پیش واسم نذاشت. ادامه دارد

عذاب مشترک / پایانی اون روز هم وسط کلافگی من و رفتار سرد سایه، چشمای عسلیش کار خودشو کرد و همین که رسیدیم خونه مثل بچه گربه خودشو تو بغلم جا کرد و سرشو فرو کرد تو گودی گردنم. شالش از سرش افتاده بود و بوی موهاش داشت هوش از سرم می برد. اخمامو کشیدم تو هم و از خودم جداش کردم و گفتم “تا من دوش می گیرم از اون چایی های مخصوصت دم کن ببینم فسقلی” از بچگیش فسقلی صداش می کردم. با نیم وجب قد و قواره می تونست همه شهر رو به هم بریزه. چشماش از خوشحالی برق زد. خودشو بالا کشید. دستاشو حلقه کرد دور گردنم و لباش رفت رو لبام و پیش از این که بین بازوهام لهش کنم پرید تو آشپزخونه. از حموم که بیرون اومدم باز خودشو مثل بچه گربه چسبوند بهم. بچه گربه بازیگوشی که هر چی من و کتی زور زدیم درس نخوند. تنها کاری که تونستم براش بکنم این بود که بیارمش تو شرکت زیر پر و بال خودم. غافل از این که این بچه گربه و شیطنتاش آخرش کار دستم می ده. با ناز و عشوه چایی کمر باریک و به قول خودش مخصوص رو گذاشت جلوم. فکر سایه بدجوری ذهنمو مشغول کرده بود. اولین قلوپ چایی رو که خوردم چنان سوختم که موقع گذاشتن استکان روی میز یه کم هم از چایی ریخت رو دستم. دستمم مثل زبونم سوخت. پرید سمتم و گفت “بمیرم الهی سوختی؟ باز کن دهنتو ببینم” با نگرانی زل زده بود تو چشمام. یه لحظه باز دلم خواست لبای قلوه ایشو بکشم تو دهنم و محکم گازشون بگیرم تا کبود بشه. کیرم داشت باز واسه دختری بلند می شد که حکم خواهر کوچیکترمو داشت. باز با خودم درگیر شدم. نزدیک تر که شد پیش از این که غریزه بهم غلبه کنه پرتش کردم سمت مخالفم، رو لبه مبل تعادلشو از دست داد و پیش از این که بیفته رو زمین کتفش گرفت به میز و دادش رفت هوا. همین که برش گردوندم سمت خودم بغضش ترکید و شروع کرد به زار زدن. کشیدمش تو بغلم. می دونست چه مرگمه. سرشو چسبوندم به سینه ام و کتفشو مالیدم. یه کم که گذشت آروم تر شد. دستمو گذاشتم زیر چونه اش و سرشو آوردم بالا. تا دهنمو باز کردم که حرف بزنم لبای نرم و خیس از اشکشو گذاشت رو لبام و بوسید. شوری اشکش رفت تو دهنم. سرم پر شد از عطر موهاش. انقدر بوسید و مکید که باز اختیارم از کفم رفت و بوسیدمش. هم می خواستمش و هم نمی خواستم. زبون داغشو کشیدم تو دهنم و مکیدم. دلم می خواست از خودم جداش کنم ولی وقتی حلقه دستاشو دور گردنم محکم تر کرد به خودم فشارش دادم. پستوناش داشت روی قفسه سینه ام له می شد. نفهمیدم چی جوری لختش کردم. دلم میخواست جرش بدم. تمام تنشو مکیدم و لیسیدم. از زیر گردنش تا کس تنگ و نازش که هنوز هیچ کیری توش نرفته بود. تنش رو مبل بند نمی شد. چشماش خمار شده بود و هر بار که زبونمو به چاک کسش می کشیدم صدای آهش بلندتر میشد. جفت سینه هاش تو دستام بود و کس خیسش تو دهنم. آه و اوهش حشری ترم می کرد. انقدر لیسیدمش تا تو دهنم به اوج رسید و آروم گرفت. انقدر تحریک شده بودم و انقدر دلم می خواستش که کافی بود زبونش به سر کیرم بخوره تا بیام. فسقلی خوب می دونست چی جوری دیوونه ام کنه. وقتی عزیز به موبایلش زنگ زد چند دقیقه ای بود که لخت تو بغل هم آروم گرفته بودیم. نگاهم همراه دستم از انحنای کمرش داشت پایین می رفت که با صدای زنگ موبایلش رو برجستگی کونش ثابت شد. ترجیح دادم وقتی با عزیز حرف می زنه و دروغای شاخدار براش سر هم می کنه چشمامو ببندم. باز عذاب وجدان داشت بیچاره ام می کرد. وقتی گوشی رو داد دستم چشمامو باز کردم. چشم و ابرو اومد و با یه لحن طلبکار و بچه گونه مخصوص خودش گفت “عزیزه می گه اولا واسه چی منو تا این ساعت سر کار نگه داشتی؟ بعدشم می گه با آژانس منو نفرستیا میگه خودت برسونم خونه” با اکراه گوشی رو گرفتم و به زور چند جمله حرف زدم. خیره شدم تو چشمای عسلی و بی خبرش. از عزیز خواسته بودم فعلا درباره سایه چیزی بهش نگه تا خودم یه خاکی به سرم بریزم. وقتی می رسوندمش خونه بارون گرفت. جیک نمی زد. می دونست وقتی سیگار می کشم به نفعش نیست بلبل زبونی کنه. تو دلم لعنت می فرستادم به خودم که نتونستم جلوی غریزه لعنتیمو بگیرم اونم تو وضعیتی که عزیز گیر داده بود به نامزدی من و سایه. از یه طرف دهنم واسه بستن دهن عسل صاف می شد، از طرف دیگه می ترسیدم نتونه تحمل نکنه و یه بلایی سر خودش بیاره. تازه این در صورتی بود که بهترین حالت ممکن اتفاق بیفته و سایه باهام راه بیاد وگرنه عزیز آرزو به دل چشماشو برای همیشه می بست و یه درد همیشگی رو تو قلبم به ارث میذاشت. یک هفته دیگه هم گذشت. وقتی برای بار دوم پا تو خونه سایه گذاشتم انتظارشو داشتم که دیگه زیر بار نره. باید پیش بینی می کردم که ممکنه گندش در بیاد و دستم پیش عزیز و کتی رو بشه. باید در مورد عسل هم حواسمو بیشتر جمع می کردم. همه چی تو هم گره خورده بود و فکرم درست کار نمی کرد. لیوان ویسکیشو از رو پیشونیش برداشت. یه جرعه پایین داد و اخماش رفت تو هم. کنارش نشستم. خیره شد تو چشمام. هیچ حسی ته چشمای سیاهش نبود. سیگارشو از دستش گرفتم یه پک عمیق زدم و گفتم “عمر این پیرزن به دنیا نیست. سرطان همه تنشو گرفته. امیدوارش کردیم. نمی تونم بذارم حال خوش این روزاش خراب بشه. نه تو اهل ازدواجی نه من. تا وقتی عزیز زنده است تحمل کن و تا تهش با من بیا” داشتم سعی می کردم متقاعدش کنم “بذار خانواده تو هم فکر کنن داری سر و سامون می گیری. خیال یه پیرزن دم مرگ و پدر و مادری که نگرانتن رو راحت می کنی. چیزی رو از دست نمی دی. امکان نداره تو خلوتت سرک بکشم. بهت قول می دم فقط تا جایی که لازمه با هم دیده بشیم. همه چی فرمالیته است. مطمئن باش این بازی خیلی طول نمی کشه” سیگار رو گرفت و پشت سر هم چند تا پک زد. یه کم دیگه از ویسکیش خورد و گفت “پاشو برو کوروش. خیلی خسته ام. الان حس فکر کردن ندارم. برو می خوام تنها باشم. اینجوری مثل مامور اجرا بالا سر من واینستا. برو بذار یه کم فکر کنم. الان حوصله اتو ندارم” پیش از این که در رو پشت سرم ببندم صدای هق هقش مثل پرتره روی دیوار خونه اش رفت رو اعصابم. نوشته پریچهر

عشق پوشالی /۱ ماشینم رو کنار خیابون پارک کردم و از ماشین پیاده شدم . پراید مدل نود و یک که پانزده میلیون براش پول دادم. اگر طی دو سال اخیر به جای خرج کردن پولهام برای دوست دخترام و الواطی کردن جمعشون میکردم الان سوار یک 206 صفر بودم ، واسه من فرقی نداشت با یک فرقون هم به اهداف شیطانیم میرسیدم . از ماشین پیاده شدم و به طرف بازار راه افتادم . ازدحام جمعیت زیاد بود و حال میداد برای انگشت کردن دخترای خوشگل ، توی جمعیت انگشت مبارک رو تا ته توی ما تحت چند بنده خدا کردم ، امشب واسم فرق داشت ، خونه خالی و هزار دردسر… پدر و مادرم به مسافرت رفته بودند و اولین شبی بود که خونه رو تحویل من داده بودند. دنبال یک سوژه دلچسب و مناسب میگشتم. کمی از جمعیت دور شدم و توی خیابون شروع به قدم زدن کردم.که عین عجل معلق جلوم سبز شد. از اون شاسی بلندهای آس بود ، از اون های که دماغاشونو عمل کردن ، وقتی از کنارش رد شدم بوی عطرش باعث شد هوش از سرم بپره . ول کن پسر بیخیال ، ولی مگه میشد بیخیالش شد به صورت ناخداگاه صد و هشتاد درجه چرخیدم ، و به سمتی که در حال حرکت بود راه افتادم . خدایا عجب چیزایی میسازی … ((خدایا به جای این همه وقت صرف کردن واسه اینها . موقع ما هم که رسید یکم توجه میکردی و این دماغ ما رو عین خرطوم فیل درست نمی کردی. ‏ با این که پنج شیش بار چسب روش چسبونده بودم تا همه فکر کنن عمل کردم ، ولی نمیدونم نامردا از کجا می فهمیدن عملی نیست و سایز واقعیشه از انواع چسب هم استفاده کردم از چسب برق گرفته تا چسب قطره ای … ولی همین چشمای مشکی کار خودش رو کرده بود و خیلی ها رو دیونه خودش کرده بود و از اونجایی که بنده گی نیستم به پیشنهاداتشون جواب رد دادم)) سرعتم رو زیاد کردم حالا دیگه به صورت عادی راه نمی رفتم و یک جورایی میدویدم تا بهش برسم دوباره از کنارش رد شدم ، سعی کردم سرعتم رو کمتر کنم ، تا زمان بیشتری رو کنارش باشم ، من عاشقش شده بودم ، از این بابت مطمئن بودم سعی کردم چیزی که عاشقش شدم رو بدست بیارم . به خودم جرات دادم به صورتش خیره شدم . با یک لبخند زیبا جوابمو داد . نیشم تا بناگوش باز شده بود و خیره نگاهش میکردم توی همین حال و هوا بودم که احساس درد شدیدی در ناحیه سر کردم ، وقتی به خودم اومدم و جلوی خودم رو نگاه کردم با ستون برقی مواجه شدم که گویا با من تصادف کرده بود مهم نبود مقصر کیه اصلا شاخ به شاخی بود واسه خودش برای اینکه بیشتر از این سوژه خاص و عام نشم به صورت طبیعی و با زدن چند تا سوت به راهم ادامه دادم دوباره به دختره نزدیک شدم و اینبار به خودم جرات دادم و گفتم ببخشید خانوم با بی توجهی که بهم شد سرمو انداختم پایین و بازم به راهم ادامه دادم دوباره گفتم ببخشید خانوم شما دماغتونو ختنه کردین؟ نیشم تا بناگوش باز شد ولی مثل اینکه گند زده بودم ، سعی کردم ، دوباره بهش نزدیک بشم ، هر چی بیشتر بهش نزدیک میشدم حس عاشقی بیشتری پیدا میکردم . این همون چیزی بود که یک عمر دنبالش بودم در این شک نداشتم اینبار سرعتمو بیشتر کردم و پا به پاش راه میرفتم .یکم اخم کردم و حالت جدی به خودم گرفتم و گفتم:” ببخشید خانوم من مزاحم نیستم میشه فقط یک لحظه وقتتون رو بگیرم!؟”‏‎ ‎دختره با سردی جواب داد;” بفرمایید؟” “”ببخشید من عاشق شدم”” “بللللله؟گمشو اشغال عوضی” “”خانوم یه لحظه به حرف های من گوش کنین باور کنین از زمانی که از کنارتون رد شدم ,بوش به مشامم خورد عاشقش شدم .”” دختره با تعجب به صورتم خیره شده بود ، ادامه دادم:” ببینید باور کنین من میخوامش میشه واسه همیشه مال من باشه؟!” از تعجبی که کرده بود ، تعجب کردم حالتش عوض نشده و بدون اینکه حرفی بزنه به صورتم خیره شده بود، گفتم :”خانوم با شمام امکانش هست یا نه؟” “”بدون توجه به جواب دادنش ادامه دادم;” خانوم من توی عمرم چنین بویی به مشامم نخورده بود می تونم اسم ….” میخواستم اسم عطرشو بپرسم که اجازه نداد و گفت ;” سامان تویی؟” “”جانممممم؟”” “خودتی سامان؟” “”نه بدل چینی منه؟شما؟”” “منو نمیشناسی؟ همبازی بچگی هات رو یادت رفته ؟” آره آلزایمر دارم من همه چی یادم میره و اصلا من واسه چی با شما صحبت میکنم ببخشید خداحافظ خواستم سریع طبیعیش کنم و برم خوب شناختمش مبینا دختری که از وقتی یادم میاد با همدیگه بازی میکردیم و مثلا همسایمون بود مامانش یه سره خونمون بود و خودش هم پیش من تا اینکه وقتی کلاس دوم دبستان بود اسباب کشی کردن و به خاطر شغل پدرش به شهر دیگه ای رفته بودند به هر حال آبروم رفته بود و میخواستم هر طور شده ماست مالیش کنم دختره پر رو دنبالم راه افتاده بود یک سره صدام میکرد سامان وایستا … سامان وایستا کارت دارم هر لحظه سرعتمو بیشتر میکردم تا از منطقه خطر دور بشم ولی فایده ای نداشت مثل اینکه اصلا بیخیال نمیشد توی یک حرکت سریع و حساب شده توی یک کوچه پیچیدم و پشت یک پراید قایم شدم و از یک گوشه سر کوچه رو نگاه میکردم ببینم قراره چه اتفاقی بیفته چشمامو تنگ کردم تا بتونم واضح تر ببینم و روی نقطه خاصی تمرکز کنم با صدای خیلی آهسته میگم این دختره کجا غیبش زد چرا رد نشد! ادامه دارد

عشق پوشالی /۲ وای چقدر گرسنمه ! صدای شکم بدبختمم در اومده ولی چرا صدا از پشت سرم میاد با یک حرکت آهسته سرمو میچرخونم و پشت سرمو نگاه میکنم مبینا رو میبینم که دو تا دستاشو روی پهلوهاش قرار داده و با ابروهایی که میزان خشم رو نشون میداد زیر لب غر غر میکنه ((گفتم این شکم صاحاب مرده من اینقدر ها هم خوش صدا نبود)) دختره غر غرو یکسره زیر لب فحش میداد و منم به صورت بهت زده بدون کوچیکترین حرکتی بهش خیره شده بودم طی یک عملیات سریع بلند شدم و بازم شروع به دویدن کردم ضربدری میدویدم تا تیری بهم اصابت نکنه نمیدونم کی قرار بود تیراندازی کنه من فقط توی فیلمها دیده بودم در حال دویدن بودم، یک لحطه انگار دنیا برام صحنه آهسته شد ،یکی از دوست دخترهای قبلیمو دیدم وای چقدر بزرگ شده بود راست میگن که بچه های مردم زود بزرگ میشن وقتی از کنارش رد شدم لبخند ملیحی زد که منو به رویاها برد از رویاهام خارج شدم همراه با درد و سوزش شدید چشمامو باز کردم و با صورت یک زن که در حال جیغ زدن بود مواجه شدم ! مثل اینکه باهاش تصادف کرده بودم و روی شیشه ماشینش پهن شده بودم. از چهره بر افروخته زن خندم گرفت ، بعد از لبخندی ملیح از هوش رفتم. ………. “آقای دکتر حشمتی به اتاق عمل” با این صدا چشمام رو باز کردم ، انگار توی دماغم بمب ترکوندن ، به شدت درد میکرد و احساس سوزش عجیبی بهم دست داده بود، فرشته مهربونی رو دیدم که وارد اتاق شد . وای خدا این دختر چقدر خوشگله ، کنار تختم میاد ، یا خدا … این که مبیناست ، اشهد خودمو خوندم و با یک حرکت ناجوانمردانه خودم رو از روی تخت پایین انداختم سعی کردم حتی الامکان با سر بیام پایین تا خونریزی مغزی کنم و مرگ مغزی بشم.فقط درد دماغم دو برابر میشه . خدایا من زنده ام … مبینا فقط بهم خیره شده بود و داشت با نگاهش من رو میخورد . نکنه فکر کنه من دیوونه ام . از قدیم گفتن در دروازه رو میشه بست ولی دهن مردم رو نه ، آبروم به کلی پیش محدثه رفته بود . این یک مشکل خیلی خیلی بزرگ بود . از روی زمین بلند میشم و لبه تخت میشینم ، دستام رو به همدیگه زدم تا گرد و خاکهاش بره . مبینا همچنان بهم خیره شده و بهم نگاه میکنه . سرمو. کمی بالا میگیرم و بهش نگاه میکنم، نیشم تا بنا گوش باز میشه خنده صدا داری میکنم … شروع به صحبت کردن کرد : “سامان تو چته؟ چرا از من فرار میکنی؟” نیشم همچنان تا بناگوش باز بود و بی توجه به سوالش بهش خیره شده بودم. : “سامان با توام… نمیشنوی” وقای بی توجهی منو دید کشیده ای توی گوشم زد که صداش هزار بار توی اتاق پیچید، از درد داشتم به خودم مبپیچیدم ، دستم رو روی صورتم گذاشته بودم و ناله میکردم واسه خودم .مبینا از ادا و حرکت های من خندش گرفت و شروع به خنده کرد . رو بهش کردم و گفتم : “میخندی؟؟ باید پاپیون ببندی” انگاری بازم گند زدم خنده هاش تبدیل به یک اخم خیلی جدی شد . در همین لحظه دختر دیگه ای در زد و وارد اتاقم شد .یک جعبه شیربنی و یک دسته گل خیلی زیبا دستش بود. در تفکرات خودم غرق میشم …””خدایا این اومده از من خواستگاری کنه… خدایا من که بهت گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم و قصد ادامه تحصیل دارم “” ولی چه کنم چاره ای نیست قبول میکنم . صدایی پر از تعجب به گوشم میرسه : “بله؟؟؟؟؟؟؟؟” از تفکراتم خارج شدم ، انگار باز هم گند زدم به دورو برم نگاه میکنم مبینا رو میبینم که در حالی که دلش رو گرفته داره از خنده روده بر میشه . پس این که کنارمه کیه ؟ خیلی آهسته مردمک چشمام رو تکون دادم و زیر چشمی بهش نگاه کردم . با دهانی باز و چشمانی پر از تعجب داره بهم نگاه مبکنه . لبخند موزیانه ای میزنم و میگم : “عذر میخوام خانوم دهانتون رو ببندید میترسم پشه ای … مگسی چیزی خدایی نکرده بره توش . ” مبینا با این حرفم منفجر شد و از اتاق خارج شد ، دختره به خودش میاد و شروع به صحبت میکنه:”آقای عزیز بنده با شما تصادف کردم ، شما خودتون رو جلوی ماشینم انداختید و… ” حرفاش رو قطع کردم و گفتم: “ببخشید خانوم شیرینی هایی که آورده بودید رو کجا …”قبل از اینکه سوالم تموم بشه چشمم به جعبه شیرینی ها میفته با یک پرش نسبتا بلند خودم رو روی جعبه پرت میکنم و بعد از باز کردن جعبه روی تختم بر گشتم و لبه تخت نشستم ،جعبه شیرینی رو روی پاهام گذاشتم و شروع به خوردن کردم،:”خوب بفرمایید” با گفتن :”مرسی “ساکت میشه . :”خانوم عزیز منظورم اینه که ادامه بدید” وای که چقدر ای کیو این زن پایینه بیچاره شوهرش… احساس کردم خیلی داره بهم نگاه میکنه ، نگاهی به سر تا پای خودم انداختم ولی چیزی ندیدم خدایا قضیه چیه ؟؟؟ نگاهی به شیربنی که دستمه کردم شیرینی پر خونه با دیدن خون از هوش رفتم ….. ادامه دارد

عشق پوشالی /۳ حاضر بودم آلت مبارک رو نداشتم ولی یک دماغ خوشگل و خوش دست داشتم، از بچگی هر چی بدبختی و گرفتاری داشتم سر همین دماغ خرطوم شکل بود ، دماغی که به آلت مبارک زکی گفته بود رشدش از رشد قدم هم بیشتر بود .وقتی چشمام رو باز کردم با چهره برافروخته و نگران مبینا و در کنار اون دختری که باهاش تصادف کرده بودم مواجه شدم، وقتی به هوش اومدن من رو دیدن لبخندی به روی چهرشون نمایان شد که انگار دنیا رو بهشون دادن ، از قدیم الایام از خون میترسیدم ، موقعی که در حال شیرینی خوردن بودم دماغم خونریزی میکنه و بعد از دیدن خون ها از هوش میرم ، از روی تخت بلند شدم و لبه تخت نشستم ، در حالی که با چشمام در حال خوردن مبینا و دختره بودم رو به مبینا میکنم و میگم :”تو از جون من چی میخوای… من یک غلطی کردم ازت عذر میخوام ” در حالی که بغض کردم و اشک توی چشمام جمع شده ادامه میدم :”ببین مبینا من بهت قول میدم دیگه دختر بازی نکنم … قول میدم پسر خوبی باشم … فقط آبروم رو نبر ” مبینا در حالی که بهم زل زده و چشماش گرد شده نفس عمیقی میکشه ، به محض اینکه میخواد حرفی بزنه دختری که باهام تصادف کرده به حرف میاد و میگه :” ببخشید مثل اینکه من اینحا مزاحمم با اجازه ” بدون شنیدن جواب از اتاق خارج میشه ، پارچه سفید رنگی که روی تخت انداخته شده رو برداشتم و در حالی که سرم رو پایین انداختم پارچه رو روی سرم میندازم…نگاهم به آلت مبارک میفته ، با دستم کش شلوار و شرتم رو میگیرم و کمی به جلو میکشم ، انگار صد ساله که خوابیده ، دستی به روش کشیدم وسعی کردم کمی قربون صدقش برم ترجیح دادم کمی باهاش صحبت کنم :” ببین عزیز دلم میدونم که خیلی بهت سخت گذشته ولی بدون که واقعا از ته قلبم دوستت دارم و عاشقتم ” انگار نه انگار داری باهاش صحبت میکنی هیچ تحرکی نشون نمیده بعد از کمی مالش به حرفام ادامه میدم :”عزیزم تو تنها کسی بودی که از بچگی باهام بودی و از وقتی یادمه دوستت داشتم و همیشه به یادت بودم … واسه تو دست به هر کاری زدم… سامان بدون تو معنا پیدا نمیکنه…. نفسمی” مثل اینکه بخار از این بلند نمیشه، بیخیالش میشم ، صداهایی به گوشم میرسه پارچه رو از روی سرم برمیدارم مبینا رو رو به روی خودم میبینم ، در حالی که هق هق میکنه اشک توی چشماش جمع شده ، شروع به صحبت میکنه:” سامان به خدا منم عاشقتم و دوستت دارم منم از بچگی عاشقت بودم و همیشه به یادت بودم” از شنیدن این حرفا چشمام گرد شده و دهنم باز مونده ، با خودم کمی فکر میکنم ، از جونور بودن خودم خندم میگیره در حالی که لبخندی روی صورتم دیده میشه شروع به صحبت کردم :” ببین مبینا من دوستت داشتم و دارم در این شکی نیست … دوست دارم همیشه مال من باشی و همیشه کنارم بمونی”حرفام تاثیر خودش رو گذاشته ، طی یک حرکت سریع خودش رو توی بغلم میندازه ، صورتش رو روی شونه ام میزاره و شروع به گریه میکنه، سعی میکنم به خودم فشارش بدم تا حداقل واسه امشبم یک سوژه مناسب داشته باشم، صورتش رو عقب کشیدم پیشانیش رو بوسیدم و گفتم:” گریه نکن عشقم طاقت اشکات رو ندارم” نمیدونم چی میشه وقتی به خودم میام در حال مکیدن لب های مبینام، کمی از خودم دورش میکنم به چشمای عسلیش زل میزنم چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه لب هامون دوباره توی هم قفل میشه ، صدای ملچ ملوچمون راه افتاده. نگاهم به چهارچوب در خورد پرستار در حالی که آمپولی به دستشه ماتش برده و با دهانی باز داره ما رو نگاه میکنه، از طرز ایستادن پرستار خندم میگیره، مبینا رو از خودم دور میکنم و با اشاره بهش میفهمونم چه اتفاقی افتاده، نگاهی به پرستار میکنه ، پرستار وقتی وضعیت رو میبینه سریعا از محل حادثه دور میشه، بعد. از کارهای ترخیصم از ببمارستان بیرون میایم ، دختری که باهام تصادف کرده لبخند زنان بهمون نزدیک میشه و بعد از تشکر به خاطر رضایت دادن خواهش میکنه که برسونمون، از اونجایی که طاقت دیدن خواهش کردن خانوم ها رو ندارم قبول میکنم ، از مبینا درباره محل اقامتش میپرسم که میگه :”من اینجا دانشگاه قبول شدم و واسه كارهای ثبت نام تنها اومدم و هتل اتاق گرفتم “:”چرا تنها؟”..ادامه دارد

عشق پوشالی /۴ آهی میکشه و میگه:” مامانم با دوستاش رفته کیش بابام رو هم که خودت میدونی گرفتاره… “بهش پیشنهاد دادم به خونه ما بریم اولش مخالفت کرد ولی بعد از اینکه فهمید تنهام با کمی فکر قبول کرد. بعد از دادن آدرس به دختره که اسمش مهسا بود به طرف خونه راه افتادیم. ماشینش رو جلوی در خونه متوقف کرد ، ازش خواستم که بیاد داخل خونه که تشکر کرذ و گفت:” کار دارم باید برم” نگاهی به مبینا کردم وقتی دیدم کمی از ماشین فاصله داره سرم رو کمی از شیشه داخل بردم و گفتم :” میشه یک خواهش ازتون بکنم مهسا خانوم؟” : ” خواهش میکنم … بفرمایید” : ” حقیقتش من از شما خوشم اومده و یک جورایی به دلم نشستین اگر امکانش هست شمارتون رو بدید تا بیشتر آشنا بشیم با هم …” در تمام مدتی که داشتم این حرفها رو میزدم زیر چشمی مبینا رو زیر نظر داشتم… مهسا نگاهی از روی خشم به مبینا بعد هم به من مینداره و با اشاره مبینا رو نشون میده، لب و لوچه ام رو آویزون میکنم و ملتمسانه بهش نگاه میکنم و میگم :” شمارت رو بده توضیح میدم بهت … خواهش میکنم”شمارش رو میگه و بعد از به ذهن سپردن سریعا تشکر میکنم و خداحافظی میکنم ،در حالی که نیشم تا بناگوشم باز بود به طرف مبینا رفتم . مببنا هنوز در حال کنکاش اطرافش بود ، : “سامان اینجاها چقدر عوض شده” : ” مگه قبلا اینجا اومدی؟”… تعجب میکنه و میگه : ” وااااا … مثلا خونمون قبلا اینجا بوده هااا” در حالی که از خنده روده بر شدم بهش میگم:” عزیزم قرار نیست هر جا خونه ما باشه خونه شما هم با ما بیاد. ما الان ده ساله از اون محله اومدیم اینجا…” در حالی که احساس میکنم داره با خودش کلنجار میره و دو دوتا چهارتا میکنه ادامه میدم :” بیا بریم تو خوشگل خانم گیج من” در خونه رو باز میکنم و میریم داخل، بعد از طی کردن سه طبقه جلوی در واحدمون ایستادم ، بعد از باز کردن در تعارف میکنم و میریم داخل . چراغ ها رو روشن کردم و گفتم:” خانومی تا یک نگاهی به خونه بندازی من برم دستشویی و برگردم…” با سر تایید میکنه. توی دستشویی بعد از دیدن آلت مبارک بهش قول امشب رو میدم و میگم :” خوشگل من تو باعث شدی این تیکه ناب نصیبم بشه ، بهت قول میدم امشب جبران کنم، تا صبح میری یک جای گرم و نرم” انگار نه انگار که داری باهاش صحبت میکنی . هیچ احساسی به حرفام نشون نمیده. وقتی وارد پذیرایی شدم از دیدن صحنه ای که دیدم کاملا شوکه شدم . مبینا تلویزیون رو روشن کرده و در حالی آهنگ شادی در حال پخشه . لباساش رو در آورده و با یک تاپ و شورت در حال رقصیدنه. خدایا یکی اینو از برق بکشه …. از پشت بهش نزدیک شدم و طی یک حرکت خیلی سریع سینه هاش رو از پشت چنگ زدم و در دست گرفتم . کمی شوکه شد ولی به رقص خودش ادامه داد ، من رو دنبال خودش از این ور به اونور میکشوند، خسته شدم و روی مبل نشستم همچنان به رقصش ادامه داد ، خدایا این چه نوع جونوریه انگاری عقده رقصیدن داره، انگاری شانس باهام یار نبود چون به محض تموم شدن آهنگ بلافاصله آهنگ شاد دیگه ای شروع میشد ، در یکی از صحنه هایی که بهم نزدیک شد آماده شدم و پام رو جلوی پاش گذاشتم خیلی سعی کرد تعادل خودش رو حفظ کنه ولی موفق تر من بودم در حالی که تعادلش بهم خورده بود کمی پیچ و تاب خورد و … فقط احساس درد شدید از ناحیه چشم، دماغ و دهان و مهم تر از همه از ناحیه تخم چپ میکردم ، خودش رو از روم جمع کرد و کنارم نشست ، نمیدونستم کجام رو بگیرم ، زانوش زده بود آلت مبارک و بیضه سمت چپ رو ناکار کرده بود، انگشت وسطی دستش توی دماغم بود ، کف دستش روی دهانم بود و سرش توی چشمم، از درد به خودم میپیچیدم ، مبینا فقط نگاه میکرد، میشد خجالت رو از توی چشماش خوند ،همه دردهام به کنار درد بیضه هام به کنار ، سریعا از روی مبل بلند شدم و برای تسکین دردم شروع به ورزش کردن کردم . از بشین پاشو گرفته تا دراز نشست و شنا . خیلی درد عجیبی بود کم کم داشت دردم آروم میشد نگاهی به مبینا انذاختم توی چهرش میشد هزارن علامت سوال و تعجب رو دید ، بعد از اینکه کمی که آروم شدم به آشپزخونه رفتم و با دو لیوان آب معدنی برگشتم ، به دلیل مسایل مالی خیلی وقت بود نوشیدنی غیر از آب معدنی توی یخچالمون یافت نمیشد ، اونم به خاطر سنگ کلیه داشتن من بود و گرنه همونم نبود و به جاش آب معمولی بود ، البته در مواردی دیده شده بود که بابام شیشه های که نصفشون آب معدنی داره رو جهت صرفه جویی با آب معمولی پر میکنه ولی هیچ وقت هیچ کس نتونست این رو ثابت کنه ، بعد از خوردن آب ها ازش خواستم کمی با هم اسنراحت کنیم ، با سر تایید کرد پیشنهاد دادم به اتاق. من بریم ، اتاقی که تشکیل شده بود از یک تخت ، کامپیوتر و وسایل جانبی …. ادامه دارد

عشق پوشالی /۵ نقشه های شومی در سر داشتم آلت مبارک تکونی به خودش داده بود و منتظر بود تا به نوایی برسه ، دوست داشتم هر چه سریعتر به قولم عمل کنم ، با هم دیگه روی تخت دراز کشیدیم دستم رو دور گردنش حلقه کردم کمی به خودم فشارش دادم بعد از چند لحظه لب تو لب شدیم و این تازه شروع کار بود ، خودم و آلت مبارک خوب میدونستیم قراره چه اتفاقاتی بیفته …حالا در کنار مبینا آرامش پیدا کرده بودم ، با اینکه اولش فقط برای سکس میخواستمش اما وقتی کمی باهاش معاشقه کردم به این نتیجه رسیدم که میتونه گزینه ی مناسبی برای آینده ام باشه ، انسان بعضی وقت ها واقعا تحت تاثیر محیط اطراف قرار میگیره ، با خودم کلنجار میرم واقعا دوستش دارم و عاشقشم ، از شیطان درونم صداهایی میاد داره یه چیزایی بهم الهام میشه :” سامان از تو بعیده … تو و عاشق شدن … سامان بعد از اینکه کارش رو ساختی مثل بقیه ولش کن … سامان تو نباید به کسی دل ببندی ” با صدای مبینا به خودم میام :” سامان میشه ولم کنی؟ دارم خفه میشم” مثل اینکه بدجور به خودم فشارش دادم ، در حدی که توان صحبت کردن نداشته و واقعا نفسش داشته بند میومده، توی یکی از لحظاتی که کمی از خودم جداش کردم این حرف رو میزنه، سریعا از خودم جداش میکنم همزمان با اینکه به طرف صورتش فوت میکنم تا سر حال بیاد با دستام بدنش رو باد میزنم، کمی سر حال میاد و شروع به صحبت میکنه :” خیلی عوضیی سامان … داشتی به چی فکر میکردی ؟… دداشتم واقعا خفه میشدم دیوونه” . توی تمام مدتی که این حرف ها رو میزد لبخند موزیانه ای میزدم.بدون اینکه جوابی بهش بدم دستام رو دورش حلقه کردم و لب هاش تسخیر کردم ، لب های قلوه ای که فقط به درد مکیدن میخورد ، دستم رو کمی با سینه هاش مماس کردم و از روی تاپ لمسشون کردم چیزی جز سوتینش حس نمیکردم کمی فاصله گرفتیم دلم میخواست زودتر عملیات رو شروع کنم ،سرش رو به خودم نزدیک کردم ،اینبار میخواستم گردنشو بمکم ولی انگاری فکر کرد میخوام ازش لب بگیرم دهانش رو باز کرد ، همزمان به طرف گردنش هجوم بردم ، احساس درد کردم .باز هم دماغم کار دستم داده بود، مبینا با شدت تمام دماغم رو گاز گرفته بود ، یکی نبود بگه آخه دماغ تو توی دهن اون چیکار میکرد .با وجود درد بسیار زیادی که داشتم سعی کردم به روی خودم نیارم، دوباره بهش نزدیک شدم و لبام رو روی گردنش گذاشتم و شروع به بوسه زدم ، همه قسمت های گردنش رو بوسه بارون کردم کم کم به طرف بدنش میرفتم ، دستام رو روی سینه هاش گذاشته بودم و در حال مالش سینه هاش بودم ، صدای اوممم اومممش فضا رو پر کرده بود ، از جاش بلند شد و سوتینش رو باز کرد از دیدن چیزهایی که میدیدم از طرفی تعجب و از طرفی داشتم لذت میبردم ، تعجب از این همه زیبایی که خدا بهش داده بود،نتونستم خودم رو کنترل کنم و شروع به مکیدن کردم طوری میمکیدم که خودم هم به ندید پدید بودن خودم شک کردم ، صدای آه و ناله مبینا در اومده بود ، باید کار رو تموم میکردم دستم رو بین پاهاش کشیدم … . از ترس و دلهره به هوا پریدم سریع خودم رو جمع و جور کردم ،بهترین فکری که به ذهنم رسید فرار بود ، دوان دوان به سمت در اتاق گام برداشتم وقتی دستگیره در رو پایین کشیدم تمام امیدهام نابود شد.در قفل بود ، تمام بدنم میلرزید در حالی که تپش قلبم به شدت زیاد شده بود خیلی آروم سرم رو به طرف مبینا چرخوندم، در حالی که لبخند شیطنت آمیزی به روی لبهاش بود، کلید رو بالا گرفت و نشون داد، اشهد خودم رو خوندم و توی دلم هر چی فحش به ذهنم میرسید به خودم میدادم ، با دستش اشاره کرد که برم پیشش . چاره ای نداشتم شورتش رو در آورده بود و آلتش رو که دو برابر آلت من بود بیرون انداخته بود ، و با دستش در حال ور رفتن باهاش بود ، مطمعن بودم این غول بزرگ قراره تا چند دقیقه دیگه وارد باسن دست نخورده من بشه ، حتی فکرشم نمیکردم که بخواد یک روزی چنین بلایی سرم بیاد ، روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم تنها کاری که ممکنه رو انجام بدم یعنی لذت بردن ، مبینا دستش رو از پشت به آلتم رسوند شروع به مالیدنش کرد یاد حرف یکی از دوستام افتادم میگفت :” برای اینکه بخوای بچه بازی کنی اول باید با دودولش بازی کنی”. مبینا دست از کارش کشید ، چیزی رو روی سوراخ باسنم احساس کردم و بعد … ناگهان چشمام رو باز کردم اولین چیزی که به چشمم خورد مبینا و در کنارش دختری که باهاش تصادف کرده بودم رو میدیدم . انگاری هر چی دیده بودم خواب و رویا بود ، خدا رو شکر کردم بعد از اینکه کارهای ترخیص رو انجام دادیم از بیمارستان خارج شدیم . دختری که باهام تصادف کرده بود بهمون نزدیک شد و پیشنهاد داد که برسونمون . بدون اینکه اصرار کنه قبول کردم. یهو یاد خوابم افتادم ، سریعا گفتم : ” خانم ممنونم من خودم میرم ” گفت :” باشه هر طور راحتین کار من تزیین دکوراسیون داخلیه اگر کاری داشتید در خدمتم ” بعد از دادن شمارش خداحافظی کرد و رفت . رو به مبینا کردم و گفتم :”خوب کاری نداری خانوم؟” :” نه من اینجا دانشگاه قبول شدم و واسه ثبت نام اومدم اینجا . آدرس خونتون و شمارت رو بده داشته باشم ” باز هم یاد اون خواب لعنتی افتادم همه اتفاقات داشت تکرار میشد . ترجیح دادم سریعتر ازش جدا شم. آدرس و خونه و شماره تلفنم رو بهش دادم و ازش خداحافظی کردم .. از ترس خوابی که دیده بودم دو سه ماه دورو بر دختر نرفتم از مبینا هم هیچ خبری نبود . باز هم توی خونه تنها شده بودم ، روی تختم دراز کشیده بودم و آهنگ غلط کردم غلط کردم محسن چاووشی رو گوش میکردم. آهنگ زنگ گوشیم منو به خودم آورد ، وقتی شماره غریبه رو روی گوشیم دیدم بی خیال شدم و گوشیم رو روی میز کنار تخت انداختم. چشمام رو بستم و سعی کردم دیگه به هیچی فکر نکنم … ادامه دارد

لذت بی غیرتی /۱ سلام اسم من حامد و یه زن دارم به اسم شیوا من بچه قائم شهرم و تو دانشگاه ….تهران درس میخوندم و تاحالا دوست دختر نداشتم و از اون پسرایی بودم که اگر یه دختر با هام صحبت میکرد صد تا رنگ عوض میکردم و اینم بگم که درسم فوقالده بود برایه همین همه دخترا ازم سو استفاده میکردن من داشتم ارشد معماری میخوندم که ترم 2 و یه سال دیگه درسم تموم میشد چندتا دوست داشتم مثل خودم خرخون و کس خول خلاصه یه روز تو یکی از الاچیق پارک نزدیک دانشگاه نشسته بودیم که دیدم یه اکیپ دختر شا داف با پسرایه خوش هیکل خوش تیپ اومدن نشستن تو الاچیق روبرویه ما بچه های دانشگامون بودن ولی کارشناسی یکیشون برام خیلی اشنا بود یه دختر خوش تیپ و خوش هیکل یه داف قد بلند با که سینهاش همیشه میخاست از زیر متنتو مانتوشو پاره کنه اسمش شیوا بود و چند سری کاراشو انجام داده بودم کلا درس نمیخوند هر ترم با زور زحمت قبول میشود اینارو میدونستم چون بدجوری چشم دنبالش بود و خدا میدونه چند بار بخاطرش جق زدم تو خابمم نمیدیدم یه روز بخوام بکنمش یکی از رفیقام گفت بچه ها به نظرتون کی این شیوارو میکنه ینی این دختر انقدر شاخه به کسیم میده از حرفش ناراحت شدم گفتن محمد اقا زشته اینجوری حرف میزنی بفهم چی میگی در مورد مردم ولی تو دلم گفتم خدایا واقعا کی این دخترو میکنه یه روز پسرایه اکیپ شیوا اینا اومدن پیشم که اقا حامد یه زحمتی داشتم برات میخواستیم اگر میشه تو طرح 3 ما بهمون کمک کنی اخه استاد گفته شما که ضعیفید از ترم بالایامون کمک بگیرید منم بخاطر اینکه تو اکیپشون یه جوری خودمو جا کنم با اینکه میدونستام باید کل کارای طرح 3 شونو انجام بدم قبول کردم اونام بخاطر اینکه مثلا رسم ادب به جا اورده باشن نشستن کنار منو شرو کردن حرف زدن با هم یکیشون که اسمش امیر بود گفت خوب بردیا از دیشب برامون بگو چه خبر چیکارا کردی نازنین که دیشب گفت با طرف رفتی رو کار دلم برای طرف سوخت گفتم با اون کیر حتمی جوری کونش گزاشتی که تا یه هفته نمیتونه راه بره فکر نمیکردم انقدر پرو باشه که امروزم بیاد دانشگاه بردیا: دلت خوشه امیرا بابا این جنده پتیاره اولش از کون گزاشتم دیدم این حداقلش 50 کیر رفته تو کونش چارتا انگشتم راحت میرفت تو کونش اخم نمیگفت بابا خیلی پارست ولی عوضش پرده نداشت کل از جلو کردمش دادم کلی برام ساک زد مادر جنده خیلی خوش سکس بود تا هحالا همچین دختری ندیده بودم که انقدر حرفه ای بده اومده بود رو کیرم نشسته بود جوری جلو عق میکرد که میگفتی هشت تا نسل قبل اینم جنده بوده امیر: جدی پرده نداشت ؟ نفهمیدی کی پردشو زده؟ راستی کس کش تو که میگفتی مکان نداری کجا بردیش؟ بردایا: نه پرده نداشت میگفت تو اسب سواری پردش پاره شده ولی کس میگفت مکانم خونه خودشون بود تا یه زره تو ماشین باهاش ور رفتم حشرش زد بالا گفت بریم خونمون امیر: مگه کسی خونشون نبود بردیا: چرا خواهرش بود 4 سال از این کوچکتر لامصب چه کسی بود خواهره دلم میخواست اونم بکنم یکی دگه از پسرا که اسمش علی بود گفت یه بار احسان همون پسره که ب ام داره یکی از بچه های کامپیوتره گفته بود که رفته اینو کرده تا این جنده رفته حموم احسانم رفته مخ خواهرشو زده یه کله ام با خواهره رفته این جنده ام فهمیده حرفی نزده بابا این خوارکسه دانشگارو اباد کرده فقط یه نفر نکردتش اونم همین اقا حامد خودمونه هر سه تاشون منو نیگاه کردن چشون افتاد به کیر سیخ شده من که از زیر شوارم ملوم بود همشون زدن زیر خنده که علی گفت بابا تو با داستان این شیوا سیخ کردی خودشو بکنی حتما سکته میکنی یه دفه برق از سه فازم پرید گفتم شیوا ملکان بردیا گفت اره چیه نکنه توام کردیش هر سه باز خندیدن عصابم خورد شد بلند شدم گفتم من کار دارم برید یه کس خل دیگرو پیدا کنید کارای طرح تونو انجام بده امیر که رگنش پریده بود گفت اقا حامد شوخی کردیم باهات رفقیقیم دیه مگه نه گفتم با دختر مردم چی با اونم شوخی کردیرد این جوری در مردش حرف میزنید راهمو گرفتمو رفتم امییراومد بالا توی یکی از کلاسا کشیدم کنار گفت حامد جان حق با تو ما نباید اینجوری در مورد خانوم ملکان صحبت میکردیم بردیا علی رفتن ازش معضرت خواهی بکنن که هچین دروغای در موردش گفتم دوباره شاد شدم گفتم دروغ بود همه حرفاشون امیرم گفت اره بابا تو فکر کردی این دختر تاحالا به کسی داده اصلا کسی میتونه بکنتش گفتم خوب ملومه نه حالا کلاس بیخیالبیا بریم شیرینی این اشتی بریم قهوه خونه گفتم نه کلاس دارم اخه امیرم گفت باشه هر جور راحتی ولی خانوم ملانم میاد نمیدوم چجوری رفتم سمت ماشین امیر تو راه که داشتیم میرفتیم امیر گفت حامد چرا ازدواج نمیکنی گفتم اخه هنوز کسیو پیدا نکردم امیرم گفت موقعیت میخواد چیکار بابا همین خانوم ملکان قرمز شدم گفتم بایا اونکه اصلا ملومه میگه نه امیرم گفت ببین حامد میدونی منو بردیا علی اگر این درسو بیوفتیم این ترم دیگه نمیتونیم درس بخونیم اینجا اخراج میشیم گفتم خوب این چه ربطی داره امیرم گفت من بلرو برایه تو میگیرم تو ازدواج کنی با خانوم ملکان توام کرایه ما سه تارو انجام بده گفتم باشه تو بله رو بگیر من کار تا پایان فارغ تحصیلیتو انجام میدم رسیدیم قهوه خونه دیدم شیوام تو قهوه خونست تو بقل بریاست بردیام تا منو دید خودشو جمو جور کرد رفتم پیششون نشستیم شوا باهام دست داد داشتم زوق مرگ میشدم امیر گفت خوب خانوم ملکان این اقا حامد مارو که میشناسی شیوام گفت نه چطور یکی از دخترا که نشسته بود گفت شیوا کجا دوباره گند بالا اوردی که امیر یه چشم غره به اونیکی دختره رفت منم گفتم من چند بار براتون کار انجام دادم یاذتون نیست دوباره اون دختره گفت دیدی شیوا اومده دمبال دست مزدش کار امشبتم درومد که شیوا دختره زدن زیر خنده امیرم با عصبانیت گفت نازنین چند دقیقه دهن به کست پارت بگیر که نازنین دیگه حرف نزد بجایه اون من خجلات کشیدم از حرف امیر قمز شدم دو باره شروع کرد گفت ببین این اقا حامد ما یه چند وقتی میخواد بیاد درخواست ازدواج کنه ببینه قبول میکونی یا نه شیوا که جا خورده بود منم فکر نمیکردم انقدر سری امیر خواستاگاری کنه شیوا گفت نمیدونم باید باهاش صحبت کنم رفتیم چند تا تخت اونور تر که شیوا گفت اقا یه دو سیب لطفا که یه قلیون چای یارو براموناورد شیوا شیلنگ داد دستمو گفت چاقش کن بعد شروع کرد حرف زدن گفت ببین اقا حامد من این جوریم تیپم دوستام طرز برخوردم کارام اروپایه تو محمونیایه خوانوادگی حجاب مانتو این چرا لوختیه این حرفارو ندارم تو خیابون چرا مانتوت کوتاهه این چیزارم نداریم چرا با این پسر حرف زدی چرا اونو بوسیدیو کجا بودیو با کی بودی دیشب این حرفارم نداریم خانوادمم همینه بعد از ازدواج هیج کدوم از اینا عوض نمیشه پس خوب فکراتو بکن ادامه دارد

لذت بی غیرتی /پایانی منم که با چهار تا پک قلیون گوزه گوز شده بودم نمیخواستم جلو شیوا کم بیارم گفتم همشون قبول من میفهمم چی میگی اونم خندیدو گفت باید فکر کنم منم که فکر کردم پیچوند شیوا رفتم پیش امیر قضیه رو گفتم گفت نترس نازنزین داره مخشو میزنه خلاصه تو همون قهوه خونه مخ شیوارو زدن بل رو گرفت قرار شد اخره هفته بریم خاستگاری رفتیم پیش بچها دوباره نشستیم که شیوا این سری پیش من نشست (یکیم نبود بگه اخه اولاق جنده ام انقدر سری رازی نمیشه به کسی بده چه برسه یه دختر بخواد ازدواج کنه ) قسمت دوم دوستان ببخشید که تو قسمت اول هیچ داستان سکسی نداشت ولی مجبور بودم اونارو بگم منو شیوا قرار شد 1ماه بعد از اونکه هم دیگرو برایه اولین بار دیدم ازدواج کنیم بگزریم که خوانواده من وقتی تیپ شیوارو تو خواستگاری دیدن مخالفت کردن بجز بابام که از اول تا اخر خواسته گاری دستش رو کیرش بود بدتر من خلاصه بالخره با کلی دعوا اونام قبول کردن از شهرستان بیان تو عروسیه منو بعدش دیگه اسمی از من نیارن یه هفته مونده بود به عروسی شیوا گفت که میخواد اخرین مهمونیه مجردیشو بره منم با مانش کارایه عرسیو بکنم که برایه عروسی یه زمین که شهرستان بابام قبلا به نامم کرده بود برایه بعد دانشگام برم زمینرو بسازم کلی پولدار بشم به قول خودش فروختمو کلیم پول نزول کردم یه عروسی تو باغ با دوتا فاز مختلف کرفتیم مهمونای ما همه نشسته بودن و خانوده اونا دخترو پسر توهم میلولیدن که عروسم وسطه همشون بود عروس با یه لباسکه پشتش تا رویه کونش واز بود سینه هاشم فقط نوکش معلوم نبود وسط کلی پسر بود که من فقط بردیا علی امیرو میشناختم بقیشونو نمیشناختم هرز چنگاهیم قیبش میزد شیوا ملوم نبود کچا که از خواهرش شیدا که میپرسیدم میگفت رفته یه جا لابد استراحت کنه راستی یادم رفت شیدا جوری اومده بود تو عروسی که اگر لخت میود بهتر بود اونم جلویه خوده من کلی دست مالیش کردن خلاصه دنبال عروس بودم که دیدم یکی از کسایی که پزیرای میکرد بقل شیدا وایساده داره مشوب میخوره معلوم مسته مسته بد کار گره دستشو گرفت برد ته باغ بشت ذرختا یه جایه تاریک منم به رگه غیرتم برخوردو رفتم دنبالشون که اتفاقی نیوفته از طرفی نمیخواستم دعوا کنم که عروسیه خودم خراب شه دیدم پسره پشته داره میره شیدابرگشت با حالتی مست گفت: کو کلی مشروب که گفتی اینجاست اینجا که چیزی نیست بعد سه تا پسر از پشت درختا اومدن بیرون بردیا امیرو علی بود امیر گفت زود باش تا کسی پیداش نشد بنمش بریم شیدام اینه جنده ها خندیدو گفت من به شما چهار تا بدم عمرن بردیا گفت راست میگه اینم این خواهرش معصومه به کسی تا حالا نداده بد رفت پشتشو ارنجایه شیدارو محکم گرفت که شیدا یه جیغ کوچیک زودو گفت او چته بردیا یه زره خمش کرد علی رفت جلو سره شیدا رو گرفت جلو کیرش گفت بخور شیدام گفت ولم کنید وگرنه میدم دومادمون دهنتونو بگاد بد هر چهار تاشون خندیدن علی گفت ببین برایه اینکه کسی شک نکنه ارایشتم بهم نریزه خودت با زبون خوش همکاری کن شیدام گفت به مامانت بگو همکاری کنه نمیدوم چرا نمیرفتم جلو شاید میخواستم صحنه گایده شدن خواهر زنمو کامل ببینم کارگره گفت اجازه بدید من الا ادبش میکونم یه زره دامنش که اندازه یه کفه دست بود زد بالا بدنش مثل خواهرش نبود ولی بدن خوبی داشت رونیه پرو کون خوش استیل بعد با تمام قدرت میزد دره کونش بردیام دستشو همینجوری محکم نیگه داشته بود برایه همین نمیتونست فرار کنه فقط جیغ میزد از شدت درد زباد پاهاشو محکم میزد زیمن ولی کسی صداشو نمیشنید چون صدایه اهنگ بلند بود شیدا بلخره تسلیم شد گفت میدم میدم ترم خدا دیگه نزن هر کاری بخای میکنم بدون اینکه لباساشونو در بیارن زیپه شلوارشونو دادن پایین اول بردا گزاشت تو کونش شیدا اولش یکم اخو اوخ کرد گفت ارم اروم بدش دیگه صدایه ناله هاش از رویه لذت بود علی گفت بابا این جنده این خواهرشه این کیره به این کلفتی رفته بهش داره حال میکنه بد گفت بیا پاره خانوم ساک بزن برام که کارگره گفت این کلی مشروب خورده یه کیر بره دهنش همرو روت بالا میاره علیم گفت راست میگه تجربت زیاده ها بعد همینجوری که داشت از پشت بردا میکردش علی کیرشو گزاشت دمه کس شیدا که از بس داشت حال میکرد صذایه حشری گفت بکن بکن تو کسم جرم بده علیم گفت مثل اینکه اینم پرده نداره مپل خواهرش بعد فرو کرد تو کس شیدا که یه جیغ بلند کشید دشتشو حلقه کرد دور گردن علی علی یه دف گفت بچه ها بیچاره شدیم امیر گفت چته بدو مام میخایم بکنیم علی کیرشو کشید بیرون گفت این جنده پرده داشت امیرم گفت بابا خره این از بس مسته فردا یادش نمیاد به کی داده بکن تا تابلو نشدیم علیم کرد تو کسه شیدا بردیا از پشت علیم از جلو شروع کردن کردن شیدام معلوم بود ذاره کلی حال میکنه که علی شروع کرد از جلو سرعتشو بیشتر کردن همینجوری به شیدا فش دادن به خواهرش فش دادن که این خواهرت جندهای اینجور فوشا چند تایم نثار من کرد منم نتونستم جلو خودمو بگیرم کیرمو درو وردمو شروع کردم جق زدن امیر بهش گفت کس خل نیریزی تو کسش حامله شه شرش دامنمونو بگیره ولی دیر شده بود تا علی اومد جلویه خودشو بگیره ابش ریخت تو کسه شیدا کیرشو دروورد منم که این صحنرو دیدم ابم اومد ریختم همونجا که ابه بردیام اومدو با یه صدایه بلندو چندتا ضربه محکم ابشو ریخت تو کونش امیر گفت خوبه حالا برید تا منو این داشم کارمونو بکنیم بیایم منم سری شلوارمو کشیدم بالا سری رفتم دوباره سمت مراسم که دیدم شیوا که ارایشش یه زره به هم ریخته موهاش این قبلش نیست داره با چند تا پسر که نمیشناختم گل میگه گل میشنوه هر چند دقیقه یه بار اونا یه بوسش میکنن شیوا منو که دید گفت کجا بودی گفتم اومدم دنباله تو گفت من همینجا بودم با عکاس چند نفر دیگه رفتیم اونجا عکس بگیریم پسرم که اونجا بود گفت راست میگه چه عکسایم شد بعد زدن زیره خنده شیوام گفت زهره مار نمیخواید برید شما که پسرا با من دست دادنو شیوارو یکی یه ماچ اب دار کردو یکیشون که قشنگ ازش لب گرفت بقلش کردنو یه دست به کونش زدن تبریک گفتنو رفتن شیوا بهم گفت شیدا رو ندیدی منم نمیدونم ولی گفتم نمیدونم فکر کنم خسته بود رفت یه جا استراحت کنه اقا اجب شبی بود اونشب من احمق وقتی شیوارو بردم خونه ای که باباش فلا برامون گرفته بود خواستم بکنمش اخه حشرم بخاطر شیدا بد زده بود بالا دیدم میگه خسته ام فقط اگر میشه بزار برایه فردا داشت لباسشو در میورد داشتم میددم چه کسی دارمو تا اخر عمر فقط من میکنمش که دیدم رویه کونش عین جایه دست کبود شده ……………….. نوشته: حامد

عــــــــــــــــروسک شیشـــــــــــــــــــــه ای ۱وقتی پسر خاله ام ازم خواست که وقتی که برای ادامه تحصیل اومدم تهرون برم خونه اونا خیلی خوشحال شدم . این از نظر مالی می تونست خیلی به نفع من باشه . هر چند پدرم با این کار مخالف بود و لی مادرم مخالفت زیادی نشون نداد . خاله ام حدود چهل و پنج سال داشت . چند سالی می شد که شوهرشو از دست داده بود . منو هم خیلی دوست داشت .. هر وقت هم که منو می دید شوخی های عجیب و غریبی با هام می کرد . خاله سیمای من خیلی خوشگل و ناز بود . یه پسر داشت و یه دختر . سیامک بیست و پنج سالش بود . از وقتی که باباش مرده بود شده بود سر پرست مادر و خواهرش . باباش کار خانه دار بود و ملک و املاک زیادی هم داشت .. سیامک در رشته شیلات تحصیل می کرد و درسشم خیلی عالی بود . برای گذروندن دوره تخصصی خود یه بورسیه بهش خورده بود و می تونست در یکی از کشور های اروپایی ادامه تحصیل بده ولی نمی دونست مادر و خواهرشو چیکار کنه . خواهرش شیما هم کمی مشکل روحی و عصبی داشت . طوری که در کودکی دچار یک بیماری از ناحیه سر و سلسله عصبی شده گرفتار یه چیزی شبیه نوعی غش شده بود . طوری که پس از مداوا انگاری چند سالی از نظر فکری رفته بود عقب و کارای عجیب و غریبی می کرد که باعث خجالت خونواده می شد . حرفایی می زد که نباید بر زبون می آورد . مثلا یه بار دیده بود که باباش داره مامانشو می بوسه و با هاش ور میره اینو پیش همه عنوان کرده بود . وقتی که دبستانو خونده بود اونو از مدرسه آوردن بیرون . هر کاری کردند نتونستن اونو در مان کنن . ظاهرش چیزی نشون نمی داد .. من وقتی که از خدمت بر گشتم اون هیجده سالش بود . واسه کنکور پزشکی خودمو به خوبی آماده کرده بودم و اتفاقا واسه تهران پذیرفته شدم . درست در همون روزایی که سیامک می خواست بره اروپا و مادرش نمیذاشت . همه چیز بسته به نظر من داشت که بپذیرم پیش خاله ام می مونم یا نه . برای سیامک این مهم بود که یک محرمی حداقل شبا رو پیش خواهر و مادرش بمونه و مراقب اونا باشه . اون نیازی به تحصیل و رفتن به اروپا نداشت ولی هم عاشق درس خوندن بود و هم عاشق تفریح و دختر بازی . می دونستم که می خواد یک تیر دو نشون کنه . بالاخره قبول کردم . ولی می دونستم که خاله ام با پر حرفی هاش شاید نذاره اون جور که باید به درسام برسم . خیلی دلم می خواست خلاف این بر من ثابت شه . خاله ام طوری از دخترا و رابطه با اونا پیش من حرف می زد که صورتم از شرم سرخ می شد . حتی وقتی که میومد خونه مون یا من می رفتم خونه شون اون تا اونجابی که جا داشت که اون نقاط حساس خودشو مستقیما نشونم نده لباسای فانتزی می پوشید . می گفت نیما جون دوست داری دوست دخترت این جوری باشه ؟/؟ .. نمی دونستم این حرفای بی ربط رو واسه چی می زنه ولی همینو می دونستم که از تماشای اندامش خیلی لذت می بردم . یه هیجان خاصی رو حس می کردم ولی هرگز به این فکر نکرده بودم که بخوام باهاش سکس کنم . اصلا این معنا نداشت که یکی بیاد با محرم خودش از این کارا بکنه .. سیامک حدود سه هفته قبل از این که درسام شروع شه رفت و منم زود تر رفتم خونه خاله ام در نقطه ای در شمال تهران . خونه ای ویلایی و بزرگ . مثل یک کاخ .. در اختیار دو نفر بود . گاهی باغبون و نظافتچی و یکی دو کار گر دیگه میومدن و می رفتن . عاشق استخرش بودم . هوا هنوز گرم بود .. با این که اون قسمت از تهرون خنک تر از جا های دیگه بود . دلم نمی خواست زیاد خودم با شیما دختر خاله ام که هیجده سالو هم رد کرده بود و سه چهار سالی رو ازم کوچیک تر بود روبرو شم . آخه اون عقل درست و حسابی نداشت و اگه یه سوالی از آدم می کرد کنه می شد و تا جوابشو نمی دادم ول کن نبود . برای همین منم زیاد دور و برش نمی پلکیدم ولی اون همش خودشو نزدیک من می کرد . اکثرا اونو عروسک به دست می دیدم . می دونست که اون عروسک جون نداره ولی دلش می خواست مثل دختر بچه هایی که عاشق عروسکن ازش نگه داری کنه . مراقبش باشه . نذاره سر ما بخوره . فقط جای شکرش باقی بود که نمی خواست اونو شیر بده . هنوز تا شروع درسها بیست روزی باقی بود . سعی می کردم زیاد با اونا دمخور نشم . پدرم همش از این می ترسید که خاله دخترشو به من قالب نکنه ………. …ادامه دارد ………….. نویسنده ………….. ایـــــــــــــــــــــــــرانی .

عــــــــــــــــروسک شیشـــــــــــــــــــــه ای ۲می گفت از اون زرنگ ها و هفت خط هاست . کاری کرد که اکبر آقا شوهر خاله ام میون صد تا دختر خوشگل و پولدار و با اخلاقی بهتر , اونو انتخاب کنه .. می گفت حواست باشه اون یک جادوگره . اگه شیما رو بگیری بیچاره میشی .. خیلی حرص می خورد . می گفت پسر خوش تیپ و خوش اخلاق و درس خون من نباید خودشو علاف این دختر بکنه .. مادرم می گفت مرد نگران نباش .. چرا راجع به سیما همچین عقیده ای داری اون اهل این حرفا نیست .. اون روز شیما و سیما با ما یو دو تیکه خودشونو به استخر سپرده بودند . صحنه جالبی واسه دید زدن بود . آب استخر رو از یک متر بالاتر نیاورده بودند . فکر کنم واسه شیما بود . -نیما بیا پیش ما عزیزم . خاله فدات . چرا این قدر خجالتی هستی . اگه بخوای همین جور باشی دخترای دانشگاه پوستت می کنن . از جامعه عقب می مونی . صد دفعه به این سوسن گفتم بابا نذار پسرت این قدر خجالتی و عقب افتاده بار بیاد .. بپر توی آب .. اگه نیای من لختت می کنم .. -آخه شورت پامه .. -خب باشه چه اشکالی داره ! مگه غریبه هستی .. -شیما چی ؟/؟ -خیلی دیوونه ای پسر .. اگه نیای من میاما .. هیچی همون دم استخر لخت شدیم و با همون شورت فانتزی خودمون که هنوز آب نخورده کیرمونو ورم کرده نشون می داد پریدیم توی آب . خاله عجب اندامی داشت . نصف سینه های درشتش زده بود بیرون . با این که شیما خوشگل تر بود ولی لاغر تر بود و مامانش خوش اندام تر بود . وقتی به مادر و دختر نزدیک شدم ناگهان شیما با جفت دستاش به طرفم آب پا شوند . و مثلا داشت با پسر خاله اش بازی می کرد . چهره اش خیلی خندون بود . خنده هاش معصومانه و مظلومانه بود . می دونستم که با تمام وجودش داره از این کار لذت می بره . یه لحظه خاله سیما جفت دستاشو دور کمرم حلقه زد و منو به خودش فشرد . کیرم شق شده بود . نمی دونم چرا . شاید به این دلیل که بی پروایی خاله تا حدودی اینو در من تداعی کرده بود که می تونم با یه دید دیگه ای بهش نگاه کنم . شایدم شیما این حس رو در من به وجود آورده بود ولی زیاد در مورد دختر خاله ام مطمئن نبودم چون اون نگاهش لبخندش طوری بود که من هر گز تصور اینو نداشتم که جسارتی در مورد اون داشته باشم . سینه های خاله به سینه هام چسبیده بود . اون داشت باهام بازی می کرد . ولی من می خواستم از دستش رها شم . نمی خواستم کیر شق شده منو ببینه . نمی خواستم منو سست حس کنه . این که به خاله ام نظر بد دارم . نمی دونم نمی دونم . شاید حتی زنا رو هم میشه سخت شناخت . شاید اونم یه جورایی دلش می خواست که من بهش توجه داشته باشم . یا این که مرد دیگه ای بهش برسه . چون مثل یک زنی که خودشو واسه شوهرش خوشگل و میکاپ می کنه یا واسه دوست پسرش اونم مرتب خودشو آراسته و زیبا می کرد . در حدی که بتونه جلب توجه کنه . خودمو از دستش رها کردم . شیما به طرف من اومد . اونم مث مامانش آغوششو واسم باز کرد ولی من نمی خواستم پیش مامانش بغلش کنم . رسیدم به نقطه ای کم عمق که شورتم مشخص بود . به لای پا و ورم کیر من خیره شده بود . شیما رو میگم .. حس کردم که این رو هم باید به حساب سادگی و خالص بودنش گذاشت .. اون روز گذشت ولی رفتار خاله یه جوری بود . حس می کردم داره خودشو به من نزدیک می کنه . مثل زن تنهایی که نیاز به شوهر داره . نیاز به یک همدم جنسی . یکی که باهاش سکس کنه . شیما با لباسای عادی بود ولی اون با شورت و لباسای زیرش پیش من ظاهر و حاضر می شد و می گفت که این جوری می خواد راحت باشه .. می نشست با شیما فیلمهایی رو می دید که من یکی روم نمی شد کنار اونا بشینم و ببینم . هر چند سکسی کامل نبود ولی مدام زن و مرد لخت می شدن و بدنشونو به هم می چسبوندن .. من از کنارشون پا می شدم . یه شب که من داشتم می رفتم اتاقش شیما رو کرد به مادرش و گفت مامان از اون فیلما که خانومه موز فرو کرد توی کسش نداری . خیلی قشنگ بود . -شیما ساکت شو . اشتباه کردم . همون یه بار کار دادی دستمون بس بود .. -مامان خون که بند اومد .. وااااااییییییی چی داشتن می گفتن . اگه اشتباه نکره باشم این دختره زده بود خودشو ناکار کرده بود و از دختری انداخته بود . سعی کردم از اونا فاصله بگیرم ………. …ادامه دارد ………….. نویسنده ………….. ایـــــــــــــــــــــــــرانی .

عــــــــــــــــروسک شیشـــــــــــــــــــــه ای ۳داشتم یواش یواش به پدرم حق می دادم که باید از این خاله جون تر سید . تا این که یه شب که شیما قرصشو خورده بود و رفته بود به خواب سنگینی .. صدای ناله هایی رو از اتاق خاله سیما شنیدم . در اتاقش باز بود . اون کاملا لخت روی تخت افتاده بود . دمرافتاده صورتش به تخت چسبیده بود و کسشو روی تخت فشار می داد و ناله می کرد . یه چیزایی هم می گفت و من حالیم نبود . فقط اون لحظه طوری به هیجان افتاده بودم که تصور این که اون خاله ام باشه رو از خودم دور کرده بودم . شلوارمو کشیدم پایین . کیرمو هر گز تا به این حد داغ و دراز وکلفت ندیده و حس نکرده بودم . حتی وقتی که می خواستم دختر همسایه رو بکنم و برای اولین و آخرین بار یک جنده رو بگام . همین دو سکس رو در زندگیم داشتم .. یه لحظه پام خورد به وسیله ای که جلو پام بود .. سیما جون فوری سرشو بر گردوند و منو با کیر شق شده ام دید .. فوری شلوارمو کشیدم بالا . ولی می دونستم اون دیگه همه چی رو دیده . لامپو روشن کرد . یعنی ممکنه متوجه نشده باشه که من شورتمو پایین کشیده بودم . ولی جمله بعدی اون نشون می داد که اون همه چی رو دیده .. -نیما جون این قدر سخت نگیر . راحت باش . با خاله ات که هستی راحت باش چرا کشیدی بالا ؟. .. داشتم به این فکر می کردم که این خاله جون من از موقعی که شوهرشو از دست داده این جوری شده یا قبلا هم بوده .. اومد نزدیک من .. خودش شورت و شلوارمو کشید پایین .. -من عادت دارم که برهنه می خوابم . این جوری اعصابم خبلی راحته . کف دستشو دور کیر من لول کرد و گفت عجب رشدی کرده پدر سوخته . خیلی کلفت شده . خوش به حال خانومت که می تونه لذت ببره . ببینم می تونی به ما قرض بدی ؟.. صورتم سرخ شده بود . نمی دونستم چی جوابشو بدم -پسر چته . چرا دست و پاتو گم کردی . فکر کن داری با دوست دخترت حرف می زنی ؟/؟ این قدر سختت نباشه . خودم دیگه پیر هنمو در آوردم . دلم می خواست کنارش دراز می کشیدم . رو همون تختی که شوهر خاله مرحومم بار ها و بار ها اونو گاییده بود . ولی واسه این که یک بار دیگه مزه دهنشو بفهمم گفتم خاله جون من دارم میرم بخوابم . -حالا که می خوای بخوابی بیا از این طرف تا با هم بخوابیم . بازم دستشو گذاشت دور کیرم . می دونستم دیگه کاملا یقین پیدا کرده بودم که اون کیرمو می خواد . داغ داغ شده بود . باید نشونش می دادم . نشون می دادم که من اون جورا هم که فکر می کنه نیبستم . اگه آب ببینم شناگر خوب و ماهری میشم . دو تایی مون رفتیم روی تخت . کون گنده و بر جسته اون . کس درشت و گنده شو به محاصره خودش در آورده بود دیگه نتونستم تحمل کنم تا خاله رو تخت دراز شد و پشت به من قرار گرفت منم زدم کمرشو گرفتم . -نهههههه نههههههه نیما چیکار داری می کنی .. ولی من به حرفاش که می دونستم از فیلمشه توجهی نمی کردم به کارم ادامه می دادم . می دونستم کارم درست نیست ولی اینو هم می دونستم این همون چیزیه که اون می خواد و منم می خوام . دلم می خواست اول کلنگ کارو بزنم و بعد که مطمئن شدم که فینالی در کاره برم دنبال مقدمه سازی .. پنجه هامو انداختم رو کون خاله جون . سوراخ کس گنده اونو می شد با یه حرکت کیری شکارش کرد . همین کاروهم کردم . کیرم با همه بلندی رفت تا ته کس خاله .. -آخخخخخخ نهههههه نههههههه کی به تو گفت .. کی گفت .. -تو نگفتی خاله جون . همین تیکه گوشت داغی که الان زیر کیر منه و داشت واسم عشوه گری می کرد گفت .. سکوت کرده بود تا اونم مثل من لذت ببره . بی هوا آبمو ریختم توی کسش ولی به حرکتم ادامه می دادم تا خاله از این کارم لذت ببره . فضای اون جا روشن بود . کیر همچنان تا ته کس می رفت و بر می گشت . دستامو گذاشته بودم رو سینه های خاله و فشارش می گرفتم . زیر گلوشو می بوسیدم . .. -نیما دوستت دارم دوستت دارم . گفتم بیا این جا بهت خوش می گذره .. همیشه از این بر نامه هاست .. همیشه .. همیشه .. -سیما جون من درس دارم .. -درساتم می خونی . مگه چقدر می خوای پیش من باشی . دوستت دارم . دوستت دارم .. مثل یک معشوقه با من از عشق می گفت در حالی که هوس داشت اونو می سوزوند . طاقبازش کرده نگاهمون در نگاه هم افتاده و این بار با سرعت بیشتری می کردمش تا بتونم ضربه نهایی رو وارد کنم ………. …ادامه دارد ………….. نویسنده ………….. ایـــــــــــــــــــــــــرانی .

عــــــــــــــــروسک شیشـــــــــــــــــــــه ای ۴سیما از بس لباشو گاز گرفته بود خون از گوشه لبش جاری شده بود . سکوت اون و اینکه دیگه لباشو گاز نگرفت نشون می داد که تونستم ارضاش کنم .. سرشو گذاشته بود رو سینه ام و آروم آروم برام حرف می زد . واسم از این می گفت از وقتی که شوهرش مرده هر گز تا به این حد احساس سبکی و آرامش نکرده .. از این می گفت که تنها دغدغه اش شیماست .. این که اون کارش چی میشه .. می گفت که اون دختر خوب و عاقلیه .. فقط یک شوک لازم داره تا بتونه سر حال شه به حالت عادی بر گرده . اون باید خودشو در میون اجتماع حس کنه . با اون چه در این سالها احساس بیگانگی می کرده خو بگیره . شاید ما اگه به نوع دیگه ای باهاش بر خورد می کردیم امروز در مان می شد .. راستی تو فکر نکردی آبتو توی کس من بریزی من بار دار شم ؟/؟ -از مامان شنیدم که سر لوله ات رو بستی .. البته به من که نگفت وقتی داشت با بابام حرف می زد متوجه شدم . -اووووههههه که این طور ..اون شب تا صبح کنار خاله سیما سیر سیر اونو گاییدم .. دم صبح دیدم داره گریه می کنه . حس کردم عذاب وجدان گرفته ولی من همچین عذابی رو حس نمی کردم .. نه عذاب وجدان نگرفته بود . خاله من و عذاب وجدان ؟! اون به خاطر شیما ناراحت بود . از این گفت که شیما با موز دختری خودشو گرفته و دیگه اینو نگفت که فیلم سکسی گذاشته دختره یاد گرفته .. ازم خواست که با شیما طوری بر بخورم که اون خودشو حس کنه . حس کنه بزرگ شده . حالا هم این حسو نداره که کوچیکه ولی حرکاتش یه جور خاصیه که همه اونو به دیده یک بچه نگاه می کنن . .. ازم خواست که حتی اگرم شده با اون رابطه جنسی بر قرار کنم -سیما جون این چه حرفیه .. من قصد از دواج ندارم -به من اعتماد کن . من نمی خوام این کارو بکنی . می خوام لذت زندگی و شهوتو بهش بچشونی شاید این جوری خودشو باور کرد و عقلش اومد سر جاش . با خیلی چیزا آشنا شد . پزشکا میگن که مشکل اون با یه قرص حل میشه و بیشترش روحیه .. حس می کنم که تو می تونی .. دوهفته ای وقت داشتم .. خاله می خواست یه چند شبی قرص دخترشو دیر تر بده یا یکی دو شب بهش قرص نده .. منم دیگه سعی داشتم هر جوری که اون می خواد عمل کنم . کس گشاد رو که گاییده بودم . حالا باید مزه یک کس تنگو می گرفتم . .. سعی کردم باهاش گرم بگیرم . -شیما جون عروسک قشنگیه .. بچه ته .. -نه نیما .. اون که زبون نداره .. -خیلی دوستش داری ؟/؟ چرا خودت یه بچه نمیاری -من که شوهر ندارم بچه بیارم .. -میگما منو هم توی عروسک بازی خودت راه میدی ؟/؟ -تو یک پسری برو توپ بازی کن .. حس کردم این حرفا حرفاییه که سالها پیش یاد گرفته . -ببینم عروسک بازی ها معمولا یک مرد هم می خواد که بابای عروسک باشه . من باباش بشم ؟/؟ ابرو هاشو انداخت بالا وخندید و گفت خیلی خنده داره .. عروسکو بغلش کرده و ازش تعریف کردم . نصف قد شیما خوشگله می شد . ..شب که شد رفتم اتاقش .. -شیما جون بابای عروسک میشه شوهر تو, زن و شوهرا کنار هم می خوابن .. می خوام امشب پیش تو بخوابم .. -نه پسر خاله زشته . مامان دعوام می کنه . خیلی بده -هیچم دعوا نمی کنه . اصلا هم زشت نیست .. زن و شوهر که نباید از هم جدا باشن . نازی کوچولو ناراحت میشه . ما داریم بازی می کنیم . -نیما من بچه نیستم -شیما من دوست دارم بچه باشم . باهات قهرم دختر خاله دیگه باهام حرف نزن دیگه وقتی دارم میون درختا قدم می زنم نزدیک من نشو .. -باشه بخواب پیش من .. خلاصه اون عروسکو گذاشت وسط وکنارش دراز کشیدم -شیما یه بچه که نباید وسط پدر و مادرش بخوابه .. اونو هم از اون وسط بر داشتیم . خودمو بهش چسبوندم . -نیما نکن بده .. مامان بفهمه دعوام می کنه .. دستمو گذاشتم روی تاپ و قسمت سینه هاش .. -نکن .. -شیما تو خیلی خوشگلی .. خیلی نازی .. با موهای سرش بازی می کردم . گردنشو غرق بوسه کرده بودم و سینه هاشو با کف دست و پنج انگشتم چنگش می گرفتم . ساکت شده بود .. نفسهای تندش نشون می داد که به هیجان اومده .. -نکن ..نیما نکن این کارا خوب نیست .. ولی نمی دونم چی شد که خودش شورتشو کشید پایین .. کف دستمو که گذاشتم روی کسش اونو کاملا خیس دیدم . خیس خیس .. اون به هوس اومده بود ………. …ادامه دارد ………….. نویسنده ………….. ایـــــــــــــــــــــــــرانی .عــــــــــــــــروسک شیشـــــــــــــــــــــه ای ۵پس مثل ما تمایل داره . اونو به طرف خودم بر گردوندم تا چشام تو چشاش بیفته .. لبامو گذاشتم رو لباش . چند بار خودشو کنار کشید .. کیرمو گذاشتم سر کسش .. یه لحظه شروع کرد به دست و پا زدن .. تا صدای جیغشو شنیدم همون دو ثانیه اول دستمو گذاشتم جلو دهنش .. -چته شیما چته از چی می ترسی از من نترس .. کارت ندارم خودمو کنار کشیدم . اون اشک می ریخت .. -خون میاد .. مامان دعوام می کنه -عزیزم برای همون یه بار بود که خون اومد . خوشت میاد ؟/؟ لذت می بری .. اشکاشو پاک کردم . در آغوشش گرفتم .. آرومش کردم . با حرفام واسش لالایی خوندم .. کیرمو رو سر کسش گذاشتم و آروم آروم راهشو به طرف جلو باز کردم . فقط حواسم بود که نریزم توش .. این بار کیرمو کشیدم بیرون .. اونو لای سینه هاش می گردوندم . در مقابل هر حرکت من برای اولین بار عکس العمل نشون می داد .. -نیما خیسم کردی -واسه این که توی کست خیس نکنم . مگه می خوای نی نی راس راسکی داشته باشی ؟/؟ این بارکه کیرمو کردم توی کسش دیگه تا یه دقایقی از این هراس نداشتم که خیس کنم . -خیلی خوشگلی شیما .. دوستت دارم . دوستت دارم .. حس کردم که تمام بدنش سست شده .. اونو ارضاش کردم .. بوسیدمش .. چشاشو بسته بود . اون بدون قرص به خواب رفته بود . از پیشش پا شدم . نمی دونم چرا دلم نمی خواست مادرش ما رو کنار هم ببینه .. شیمای مظلوم و معصوم و پاک و بی ریا رو آلوده اش کرده بودم . منی که با مادرش رابطه داشتم .. خیلی آروم از اتاق خارج شدم . شانس آوردم که سیما رو ندیدم .. اصلا به اتاق خودمم نرفتم . تا صبح داشتم قدم می زدم . بعدشم گرفتم تو ی اتاقم خوابیدم .. روز بعد شیما دیگه خیلی خونگرم تر از روزای قبل خودشو بهم نزدیک می کرد . مادرش ما رو با هم تنها گذاشت . اومد کنار من ..-امشبم خاله جون بازی می کنیم ؟/؟ تو بشی بابای بچه ام ؟/؟ قول میدم دیگه اونو پیش خودم نخوابونم . یه نگاهی به چشاش انداختم . دلم واسه مظلومیتش سوخت . از خودم بدم اومده بود .. دوست داری همین جا بازی کنیم ؟/؟ نمی دونست از چی میگم ولی بغلش کردم و بردم گوشه درختا .. بازم اونو به هوس آوردم و کردمش .. وقتی می خواستیم بر گردیم گفت امشب هم بازی می کنیم … چند شب پشت سر هم این کارو کردیم . اون دیگه قرص ارام بخش مربوط به بیماری شو نمی خورد و می خوابید . رفتارش کمی تغییر کرده بود ولی هنوز تا این که مثل آدمای عادی بشه کلی راه داشت .. اون شروع کرده بود به خوندن کتابای داستان .. فیلمهای رمانتیک .. اون حتی دوست داشت آشپزی یاد بگیره نشون بده که مثلا در خاله جون بازی می تونه یک زن کاری باشه .. نمی دونم چرا حس می کردم که دارم بهش دل می بندم . در این فاصله یکی دوبار با خاله سیما سکس داشتم . ولی با خشم . یه بار همچین از حرص کرده بودم توی کونش که خودشم متوجه شده بود در حالتی عادی نیستم . درسام شروع شده بود .. شیما قبلا به خودش نمی رسید اما حالا سعی داشت زیبایی طبیعی خودشو با کمی میکاپ بیشتر کنه .. -عزیزم من درس دارم این قدر دور و بر من نباش . هر وقت صلاح دونستم میام پیشت . مثل یه بچه حرف شنو ازم اطاعت می کرد . وقتی که خونه نبودم لجبازی می کرد .. این جای قضیه درست نبود . اون باید یاد می گرفت که نبودن منو تحمل کنه …یه روز یه دختر همکلاسم اومد دم در خونه تا یه کتابی رو برام بیاره .. شیما اول درو به روش بست تا اون دختر مجبور شد باهام تماس بگیره .. کتابو ازش گرفتم وقتی که رفت سرش داد کشیدم -تو کی می خوای عقلت بیاد سر جاش .. واسه چی درو به روش بستی .. -دوست ندارم با یکی دیگه خاله جون بازی کنی .. بابای عروسک یکی دیگه بشی .. .. وااااایییییی این دختره یک قدم رفته بود عقب . داشت نا امیدم می کرد . تصمیم گرفتم از اونجا برم .. وقتی حس کردم که به سیامک قول دادم گفتم به یه شرطی می مونم که کاری به کارم نداشته باشین .. سیما قبول کرد ولی شیما که مدتها بود عروسک بازی نمی کرد از اتاق رفت بیرون و به شد ت در فضای سبز می دوید .. رفتم دنبالش .. کنار یکی از درختا خودمو انداختم روش -دختره لجباز -ولم کن .. تواون دختر رو دوست داری ؟ عاشقشی ؟/؟ … اصلا این دختر معلوم نبود سیستمش چه جوریه . حالا داشت واسم از عشق می گفت . ………. …ادامه دارد ………….. نویسنده ………….. ایـــــــــــــــــــــــــرانی .

عــــــــــــــــروسک شیشـــــــــــــــــــــه ای ۶ ( قسمت آخـــــــر )ببین شیما دلیل نمیشه که من با هر دختری که باشم دوستش داشته باشم . من این حرفو واسه این گفته بودم که اونو آرومش کنم ولی اون اینو به خودش نسبت داد -پس منو هم دوست نداری ؟/؟ منو نمی خوای ؟/؟ عاشقم نیستی .. برو گمشو ..دیگه دوستت ندارم .. برو ازخونه ام بیرون .. به شدت اشک می ریخت .. -شیما من نمی تونم شما دو تا رو تنها بذارم . به سیا قول دادم . دست خودم بود از این جا می رفتم . من آدم بدی هستم . خیلی بد و عوضی هستم . تو که نباید منو دوست داشته باشی . عشق مال همین کتاباییه که تو خوندی و فکر می کنی که دوستم داری . تو اسیر یک محیط بسته شدی . تو می تونستی سالها پیش با عشق آشنا شی . حالا چون من اولین مرد زندگیت هستم فکر می کنی عاشقمی .. با نگاه مظلومش دلمو ریش ریش کرده بود ولی آن چنان گذاشت زیر گوشم که این کار ازش بعید بود .. -شیما تو عروسکتو داری .. ده متری رفت جلو تر .. خاک نرم اون قسمتو به کناری زد و عروسکو ازش در آورد .. -چیکار کردی -چالش کردم -دیگه دوستش نداری ؟ -فکر می کردم باباشو دوست دارم . تو رو هم چالت می کنم .. -خوشحالم که این کارو می کنی -بد جنس ..سنگدل .. مثل ابر بهار اشک می ریخت .. دلم سوخت .. یا عاشقم شده بود یا فکر می کرد که عاشقم شده . بغلش زدم .. خودشو در آغوشم رها کرد .. لبامو گذاشتم رو لباش .. هق هق گریه رهاش نمی کرد .. نمی دونم چی داشت می گفت ولی همش ازم می خواست که تنهاش نذارم . حس کردم که داره خوب میشه .. ولی در میون این حرفاش گاهی یه سوتی هایی هم می داد .. چون گفت از این به بعد هر دختری که در زد و باهات کار داشت در رو به روش نمی بندم .. -شیما دلت می خواد دوستت داشته باشم ؟ دوست داری عاشقت باشم ؟ سرشو تکون داد -پس هر کاری که میگم باید انجام بدی . شیما مطیع من شده بود .. ولی هنوز یه چیزی رو نمی دونست .اون هنوز نمی دونست که عشق قرار دادی نیست . هنوز نمی دونست که من با تمام وجودم عاشقشم .اونو همین جوری که هستم قبول دارم .. خاله از پشت درختا اومد بیرون . اون همه حرفامونوشنبده بود . -خاله من دیگه نمی تونم . دیگه نمی تونم . ببین صفای قلب شیما رو .. احساس پاکشو حس می کنی ؟/؟ اون داره به زندگی بر می گرده . من نمی خوام ..نمی خوام بد باشم .. شیما سر در نمی آورد که ما داریم چی میگیم . اون نمی دونست که من و مادرش بیش از ده بار با هم سکس داشتیم .. حس کردم که نمی تونم تو چشای شیما نگاه کنم و بهش بگم که دوستش دارم . احساس پستی می کردم .. -درکت می کنم نیما .. درکت می کنم .. ولی حس می کنم داره یه معجزه ای میشه . شاید این معجزه عشق باشه .. اون من و دخترشو تنها گذاشت .. -نیما .. منو می زنی ؟/؟ بیا منو بزن . آخه من تو رو زدم . اگه منو نزنی فکر می کنم بهم نگی عاشقمی .. -شیما تو از عشق و دوست داشتن چی می دونی . چی رو حس می کنی .. -هیچی .. فقط می دونم دلم نمی خواد دیگه عروسک بازی کنم . دلم می خوادیه بچه داشته باشم که باباش تو باشی و منم بهش شیر بدم . من اون عروسکو دیگه نمی خوام . عروسک شکستنی رو -ولی اون که نمی شکنه -واسه من شکسته .. -ببینم تو از عشق چی می دونی .. این روزا چه حالی داری .. -دلم می خواد صبحها زود از خواب پا شم . وقتی پروانه رو می بینم که رو گلها نشسته و آب آبی و آفتابی استخر رو می بینم دلم می خواد تو پیشم باشی . بغلم بزنی . هیچ دختر دیگه ای رو بغل نزنی . وقتی که نیستی به ساعت نگاه می کنم که عقربه هاش چرا این قدر یواش یواش حرکت می کنن . وقتی بغلم می کنی و شباپیشم می خوابی هیچی دیگه نمی خوام . -شیما منم دوستت دارم . منم عاشقتم . عشق مرزی نداره . اصولی نداره . عشق قصه دلهاست ولی شاید خودت متوجه شده باشی و شاید هم ندونی .. ولی در این مرحله اگه بهت بگم بهتره تو با دخترای دیگه خیلی فرق داشتی .. اما فکر می کنم تا هشتاد درصد روبراه شده باشی .. حالا یه چند درصدی مونده -یعنی من دیوونه ام ؟/؟ -نه شیما .. من دیوونه ام . دیوونه تو که دوستت دارم . هر جوری که باشی . حتی اگه مثل گذشته ها شی . حتی اگه به همین صورت بمونی حتی اگه دیگه دوستم نداشته باشی . من این نگاه بی ریا و عاشقونه رو دوست دارم . عاشقشم .. -امشبم پیشم می خوابی ؟/؟ با یه لحنی اینو ادا کرد که جز این که بغلش بزنم کار دیگه ای از دستم بر نیومد . اون شب پیشش خوابیدم و این بار برای اولین بار آبمو ریختم توی کسش . چون دیگه نمی خواستم تنهاش بذارم . می خواستم برای همیشه مال من باشه . دوست داشتم به جای عروسک یه موجود زنده .. میوه زندگی مون پیشمون باشه . -عروس من میشی ؟ می دونی عروس به چی میگن ؟/؟ -ببینم منو دست کم گرفتی نیما ؟/؟ من اون آدم سابق نیستم عشق تو دیگه منو از این رو به اون رو کرده -ببینم شیما تو هر وقت نمی دونی چی جواب بدی طفره میری – من اون وقتا هم که حالم خوش نبود می دونستم عروس کیه -خب کیه شیما خانوم ؟/؟ -ناراحت نشی ها .. عروس به اونی میگن که گربه رو دم خجله می کشه …………. پایان ………….. نویسنده ………….. ایـــــــــــــــــــــــــرانی .

مامــــــــــــــــــــان ناز , خواهــــــــــــــــــــر مامانی من و مامان نسترن و آبجی نازیلا با هم زندگی می کردیم . مامان 40 ساله و خواهر 20 ساله من هر دو بیوه شده بودند . بابام که دوسال پیش مرد و دامادم هم تصادف کرده بود و یک ماهی می شد که رفته بود کما .. جای شکرش باقی بود که بابام تا می تونست واسه مون پول و سر مایه و ملک و املاک جمع کرده بود و من دیگه زورم میومد برم سر کار یه سه سالی رو از خواهرم بزرگتر بودم . مامانی خوشگل و تپل من زود از دواج کرده بود . داستان از این قرار بود که شب جمعه ای رو قرار بود برم خونه پدر بزرگ ولی اون شب نرفتم و خونه موندم . حرکات مامان و خواهرم عجیب و غریب شده بود . ترسیدم که اونا ممکنه یه مردی رو به خونه بیارن . آخه بابا یه پونزده سالی رو از مامان بزرگتر بود و همیشه مادر افسوس خواستگارای جوونشو می خورد و این آبجی ما هم از بس دوست پسر تلقنی و چتی گرفته بود وقتی که شوهر می کرد حس کرد که رسیده به نهایت آرزو هاش . ولی زندگی مشترکش زیاد دووم نیاورد و این شوهره هم دیگه این قدر باید در حالت کما می موند تا می مرد . دیگه کارش از این حرفا گذشته بود . وقتی با مردای فامیل رو برو می شدیم هر دوی اونا تک پرونی های خاصی داشته و خیلی وقتا هم اعصابمو می ریختن به هم . تازه به منم می گفتن چرا تو سر کار نمیری . می خواستن از شر من خلاص شن . بازم خدا رو شکر می کردم وقتی که بابام می مرد من به سن قانونی رسیده بودم . ولی حیف که خدمتم تازه تموم شده بود . اون شب دستگیرم شد که مادر و خواهرم با هم لز دارن و من بی خود به اونا شک کردم که ممکنه مردی رو با خودشون بیارن خونه . فقط صدای اونا رو از پشت در می شنیدم . خونه مون یه خونه ویلایی بزرگ بود .. خیلی بد می شد اگه می فهمیدن که من خونه ام . پس بی خود نبود که بیشتر وقتا رو با هم خلوت می کردند رفته رفته فرم لباسایی که می پوشیدن تغییر کرده و بیشتر سعی می کردند به پار تی هایی برن که دختر و پسر درش قاطی هستند و دست کمی از جنده خونه نداره . خجالتم میومد که بخوام بگم اونا خوار مادر منند . از این کارا کردند که دیگه منم هوس این به سرم افتاد که بخوام با اونا همراهی کنم . با این که اصلا دلم نمی خواست مثل اونا شم ولی منم دیگه خودمو هم سنگر با اونا نشون دادم . سینه چاکی شده و تیپی به هم زده یکی از اون عینک دودی های دختر کش زدم به چشمم حالا سه تایی با هم می رفتیم به مهمونی ها . اونا دو تایی غیبشون می زد و دخترا هم دور مو می گرفتند . دل تو دلم نبود و اصلا به دخترا اهمیتی نمی دادم .. در یکی از این مهمونی ها که خودمو خلاص کردم دیدم چه جور نازیلا و نسترن خودشو به دو تا پسر غریبه چسبونده و اونا با کف دستشون دارن کون مادر و خواهرمو مالش میدن البته دامن هنوز پاشون بود ولی حالتشون طوری بود که انگاری می خوان هر لحظه دراز شن . تا منو دیدن دستپاچه شدن ..-ناصربیا با هم برقصیم .. اینو نازیلا بهم گفت که خیلی ازم حساب می برد . رفتم جای اون پسره دستامو گذاشتم رو کونش .. حرف بزن نبود . می دونست خونم به جوش اومده . مامان هنوز خودشو ول نکرده بود . یه اخمی به دوست پسرش که از نظر هیکل و قد و قواره ازم کوچیک تر بود انداختم که جا رفت و رفت پی کارش .. -ناصر سلامت کجا رفت . این رسم ادب و احترام نیست -مامان باید به معشوقت سلام می کردم یا به تو .. دستشو آورد بالا که منو بزنه که نازیلا دستشو رو هوا گرفت و اومد به حمایت از من .. خلاصه رفتیم خونه .. با خودم گفتم ننه دیگه روت نمیدم . همچین حالتو بگیرم که نفهمی از کجا خوردی . رفتم اتاقم .. من خودم شبا تا دم صبح بیدار بودم ولی اون شب قهوه خوردم که بی خوابی بیشتری به سرم بیفته . من باید حال مامان نسترن خودمو می گرفتم . معلوم نبود تا حالا چه کارا که نکرده ! هر چند بیشتر کاراشو زیر نظر داشتم و چیزی ندیده بودم . اون شب خواهر و مادرم قبل از این که با خودشون خلوت کنن خیلی به خودشون رسیده بودن . نازیلا یه استرچی پاش کرده بود به رنگ آبی و از اون پارچه های نازک که پارچه در حال ترکیدن بود مثل کیر من که داشت پوست باز می کرد . مامان هم که دو تا قاچ کونش مثل دو لپه ای ها از دامن داشت می زد بیرون . تصمیم داشتم با یک لگد درو که از داخل قفل می کردند بشکنم و عملیات برق آسای خودمو انجام بدم . هر چند یکی شون می تونست از دستم فرار کنه . گاییدن نازیلا که جوونتر بود بیشتر حال می داد با این که مامان تپل تر بود . ولی می خواستم به این ننه ام درسی بدم که تا عمر داره به یادش بمونه و این که با یک صاحب کیر نباید شوخی کنه . دو تایی شون در حال نالیدن بودند و فکر کنم کسشون رفته بود رو هم که با یه لگد دررو شکستم .. کاملا لخت بودم . نمی خواستم دیگه وقتو تلف کنم نعره زنان به طرف نسترن رفتم که نذارم فرار کنه .. کاری به کار نازیلا ی نازم نداشتم . -نهههههه داداش داداش زشته .. -تو از حق خودت دفاع کن .. -داداش بیا منو بکن به مامان کاری نداشته باش . بده .. باید به مادر احترام گذاشت . حرمت اونو حفظ کرد . خیلی ناز شده بود . کسش در زیر چراغ خواب به من چشمک می زد . -به موقعش تو رو هم می کنم که این قدر جلو پسرای غریبه مانور ندی . شونه های مامانو گرفتم . جیغ می کشید . -داداش ولش کن .. -نه نازیلا بذار کارشو بکنه . بذار نشون بده که من چی تر بیت کردم . چه ماری در آستینم پروروندم . دستمو به کس مامان چسبوندم . مثل خودش تپل بود . نازیلا خودشو به طرف ما رسوند . -مادر بذار من جورت رو بکشم . درست نیست که یک پسر با مادرش رابطه داشته باشه . -نازیلا تو ساکت .. این درسته که یک دختر با مادرش رابطه داشته باشه ؟/؟ حالا تو کیر نداری من دارم .. ساکت شده بود . -نازیلا این قدر جوش نزن . این سرنوشت منه که یه پسر بی تر بیت نصیبم بشه -مامان تو منو تر بیت کردی مث خودت بار آوردی .. دیگه دست و پا نمی زد . فکر کنم می خواست کیرمو تست کنه . از همون پشت یه ضرب کردم توی کسش .. -شانس آوردم که سر لوله مو بستم وگرنه تو حامله مون می کردی .. من که خودم می دونستم مامان این کارو کرده .. ولی یاد آوری اون چه ضرورتی داشت . متوجه شدم که اون خودش دلش می خواست و از همون اول به نازیلا داشت می گفت که این قدر چوب لاچرخ نذاره مایه نیاد ………… …ادامه دارد ………….. نویسنده ………….. ایـــــــــــــــــــــــــرانی .

ادامه : مامــــــــــــــــــــان ناز , خواهــــــــــــــــــــر مامانی حالا من واسش مایع اومدم . کون تپل مامانو در چنگ دو تا تا دستام داشته با حرص هی کیرمو فرو می کردم داخلش و می کشیدم بیرون .. نازیلا با حسرت صحنه رو نگاه می کرد .. نخواستم جلوی آب کیرمو بگیرم .. -نکن پسر تو منو سوزوندی بی ادب .. نازیلا اگه سختته برو بیرون .. -نه مامان می خوام اینجا باشم که داداش سرت بلا نیاره ؟ -باز بلا از این بالاترنازیلا ؟ . آب کیرم همون اول توی کسش خالی شد ولی کمرشو محکم نگه داشته و صدای گاییدن و بر خورد وسط تن من با کون اون طوری نازیلا رو منقلب کرده بود که خجالتو کنار گذاشته و کف دستشو روی کسش می کشید . دلم واسش سوخت . -نازیلا بیا جلو من واست بمالونم .. همین کارو هم کرد . ولی اون تشنه کیر بود . مامانو طاقبازش کرده و دو تا دستامو گذاشتم رو سینه هاش وکیرمو دوباره کردم توی کسش .. جیغ می کشید -داداش خوبه همین جوری خوبه . مامان که این جوری جیغ می زنه نزدیکه کارش تموم شه . راست هم می گفت .. مامان ارضا شد . کیرمو کشیدم بیرون بدون این که از مامان اجازه بگیرم رفتم سراغ نازیلا . -ببینم خواهر تو حرف حسابت چیه -هیچی من مامانمو دوست دارم نمی خوام اون خیلی عذاب بکشه .. من خودم می دونستم کسش بد جوری می خاره . از اونجایی که مامانو از کس گاییده بودم تصمیم گرفتم یک شکم سیر اونو از کون بکنم . -آبجی کوچولو با مامان حال می کنی حالا که نوبت من شد زبون درازی می کنی؟ نکنه سنگ خودت رو به سینه می زنی . قمبل کن ببینم . داشت کیف می کرد . برق هوسو تو چشاش می خوندم . رفت روی تخت و منم همچین کردم توی کونش که صدای جیغش گوش فلکو کر کرد . تازه کونش از کون مامان کوچیک تر بود و احتمالا سوراخش هم تنگ تر. به زحمت سه چهار سانت از کیرمو توی کونش جا دادم . -داداش داداش جر خوردم .. بذار تو کسم .. به روح پاک و خاک پاک بابا قسم سر فرصت بهت کون میدم . -دخترمو کشتی ناصر .. ولش کن .. کارت که تموم شد من خودم عوضش بهت کون میدم -خوشم میاد مادر و دختر چقدر نسبت به هم ایثار گرن . صمیمیت به این میگن .. کیرمو از کون نازیلا بیرون کشیده اونو فرو کردم توی کسش . چقدر به من حال می داد . خیلی مزه داشت . خیلی .. اونو طاقبازش کرده از روبرو فرو کرده بودم توی کس تنگش . سینه ها شو که شوهره وقت نکرده بود چاق و چله اش کنه دو نه به دونه میذاشتمش توی دهنم . لباشو می بوسیدم .. -پدر هر دو تا تونو در میارم اگه بخواین به مردای دیگه چراغ سبز نشون بدین -داداش هر قرار دادی باید دو طرفه باشه تو هم حق نداری با دخترای دیگه بلاسی .. مامان نسترن : نازیلا راست میگه .. تو هم باید مال ما باشی .. با خودم گفتم بد معامله ای نیست . من دو تا دارم و اونا هر کدوم یه نصفه .. ولی باید به اندازه درسته به اونا حال بدم . نازیلا خیلی عطش داشت . پس از این که ارگاسمش کردم چون شرایط طوری بود که نمی تونستم توی کسش خالی کنم کیرمو گذاشت توی دهنش و پس از ساک زدن آبمو کشید و خورد .. چقدر آرومم کرد این حرکتش . قرار شد بعد از پریود بعدی قرص بخوره .. دیدم مامان قمبل کرده منتظره .. -الوعده وفا .. راستش دیگه دو تایی شیره منو کشیده بودند ولی واسه این که دستشو یعنی کونشو رد نکنم که بعدا بد عادت نشه کیر شل رو به سوراخ کونش چسبونده وقتی رفت توی کون مامان تا نیم ساعت داشتم اون کونو می گاییدم و آبم نمیومد .. فکر کنم اون روز یکی از بهترین روزای زندگی من بود . اون شب سه تایی کنار هم خوابیدیم و از اون شب به بعد هر شب سه تایی کنار هم بودیم . چند روز بعد خونواده پدری دومادم و خود آبجی نازیلا رضایت دادن که اعضای بدن شوهر خواهر به کما رفته مو اهدا کنن . و مدتی بعد یه چند روزی عزا داری کردیم و دیگه حالا از نظر شرعی هم مانعی بر سر راه سکس من و خواهرم نبود . مادرم که خب بیوه بود . فدای این دو نفر بشم من .. با این که دو نفریشون مدام برای هم نوشابه باز می کنن ولی همین که چشمشون به کیرم میفته ته دلشون می خواد که زود تر از اون یکی اونو به دهن بگیرن یا کونشونو بندازن روش .. پایان … نویسنده …. ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .

لذت گناه صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم . تا بفهمم چی شده صدا قطع شد ، قطع که نه ، رفت روی انسرینگ : ثمین ؟ ثمین کجایی ؟ ای بابا ! نگران شدم خب ! گوشیتم که ور نمی داری !بدو بدو رفتم و خودم و رسوندم به تلفن :الو .. الو کاوه؟ – کجایی دختر ؟ از صبح ۱۰ بار زنگ زدم رو گوشیت ؟ خواب بودی؟- خونه ام ! مرخصی گرفتم … آره خواب بودم ! مگه چنده ساعت ؟ همزمان نگاه کردم به ساعت روی دیوار ، ۹:۳۰ بود ، ۱۱:۳۰ با الهام قرار داشتم . موبایلمو نگاه کردم ۵ تا میس کال از کاوه .- تنبل … خوبی حالا؟آره آره ! معلومه خوبم … دارم می رم با الهام خودسازی کنم تا امشب که میای ثمین همیشگیت باشم ! عزیزم …ساکت شد ، احساس کردم از چیزی ناراحته و نمی گه کاوه؟ چی شده؟با یه صدایی که از اعماق چاه در میومد گفت : نمی تونم بیام ثمینم . می دونم که ناراحت می شی اما کسی که باید جام میومده …دیگه بقیه حرفاشو نشنیدم یعنی گوش ندادم بسکه عصبانی بودم ، حتی اگه سنگ از آسمون می اومد باید امشب میومدی بی معرفت . اینم شد زندگی آخه؟ ****تو ماشین که می رفتم به سمت تجریش ، احساس می کردم از قیافه ام همه می فهمن که یه اتفاقی برام افتاده ، دقیقن مثل دیروز سر کار که همه همکارام از نیش بازم فهمیده بودن کاوه قراره برگرده ، انقدر که الهام زنگ زد بهم :تابلو جان ! کاوه قراره بیاد ؟آره خوب ! فردا شب می رسه . چطور مگه ؟بسکه آبرو بری . یه کاری کن حالا همه بتونن فردا شب رو توی رختخواب تجسمت کنن که چجوری داری ناله می کنی زیر کاوه ! یه ذره خوددار باش دختره خنگ !خندیدم : خفه شو بی شعور ! جلوی رسولی و حامدی داری می گی این مزخرفاتو؟نه بابا . کسی نیست ، بعدشم تو اگه خیلی نگرانی کسی نفهمه اون لبخند تابلوتو عوض کن ! صبح رسولی اومده می گه ، خانم رحیمی چه قدر خوشحاله …اه خاک تو سرم ! جدی می گی؟… خوب خوشحالم قراره شوهرم رو بعد ۲ ماه ببینم ، یه کسی بدهکارم؟نه والله ! به شرطی که هر کاری کردین همشو با جزئیات برام تعریف کنیا …بمیری !و خوشحال بودم ، تا ۲ ساعت پیش که بهم گفت هنوز این تنهایی قراره ۲ هفته دیگه تمدید بشه . قرار بود با الهام برم وکسینگ و آرایشگاه و بعدشم فرودگاه دنبال کاوه که همه چی خراب شد . یعنی خرابش کرد . آخه به من چه که اون کسی که جات قرار بوده بیاد نیومده ؟ مگه من آدم نیستم ؟ ۳ سال بود ازدواج کرده بودیم ، تازه بعد از ۲ سال دوستی خیلی خیلی خوب . رابطمون با هم فوق العاده بود ، روابط عاشقانه ، درک و فهم متقابل و سکس … هم کیفیت این رابطه و هم کمیتش انقدر بود که نبودنش واقعن مریض و عصبیم می کرد. لمسش ، شعورش برای ارضای طرف مقابل و بازیهایی که با هم می کردیم همه و همه منو معتاد کرده بود به این رابطه . همه چی خیلی خوب بود تا اینکه کاوه کار گرفت توی یه شرکت آلمانی که تو عسلویه پیمانکار بود و سفرها شروع شد ، اوایل همه چی سر جاش بود ، یک هفته خونه ، ۲ هفته کار ، نگفته پیداست که وقتی خونه بود از تو بغلش تکون نمی خوردم تا همه اون بغل خوب و بزرگش مال من باشه و برای ۲ هفته آینده ذخیره کنم. اما مگه می شد ؟ یه بار باهاش صحبت کردم و گفتم می ترسم از این نبودنت . گفت پولش و سابقش براش خوبه ، اما خب ما هر دو کار می کردیم ، پولش برام مهم نبود واقعن ، از زندگیم راضی بودم و کنارش بودنو می خواستم ، اما قانعم کرد که تحمل کنم ، و من تحمل می کردم و می دونستم این تحمل دو سر داره ، هم من و هم کاوه ، پس باید دووم بیاریم . چون همو دوست داریم . با بالاتر رفتن سابقه اش و مسوولیتش همه چیز ریخت بهم ، ۲هفته شد ، ۳ هفته ، ۱ ماه و این بار آخر۲ ماه و هنوزم قرار بود ۲ هفته دیگه ادامه داشته باشه. تازه چند روز بود که پریودم تموم شده بود و تشنه سکس بودم ،یه زن تو اوائل ۳۰ سالگی اونم بعد ۲ ماه ، چه توقعی باید داشت ؟ تو این مدت چند باری خود ارضائی کرده بودم ، اما برای من هیچی خود کاوه نمی شد ، لمس تنم با دستاش ، احساس آرامشی که وقتی با هم می خوابیدیم تو تموم تنم می دوید … احساس کردم حتی با فکر به سکس یه کم شرتم مرطوب می شه . داشت گریه ام می گرفت ، که اس ام اس اومد ، از الهام بود : ثمین جونم ، از مهد آرمان زنگ زدن ، مثل اینکه باز دعوا کرده ، من باید برم مهد ، یکساعتی دیر می رسم سر قرار اما حتمن خودمو به قرار آرایشگاه می رسونم ، یکم بچرخ تا من بیام . بوسفقط همینو کم داشتم ، ساعت رو نگاه کردم ، ۱۱:۱۵ ، یعنی تا یکساعت دیگه من چیکار کنم آخه ؟ اونم با این حالم ؟ از الهام حرصم گرفت ، بعد از خودم و زندگیم حرصم گرفت که همه چیز تو آخرین دقیقه ها عوض می شه و من توانایی تغییر هیچ چیزی رو ندارم . اون از کاوه و این هم الهام ! اااااااااااه!خواستم جواب بدم که اصن بی خیال ، باشه یه روز دیگه ، که دیدم بهتره یه کم قدم بزنم و این حال و هوای بی حوصله و مریض ازم دور شه ، برم خرید ، آدمهارو ببینم که شادن و درگیر زندگی معمولیشون شاید باعث شه دیگه حداقل الان به سکس فکر نکنم اما … کاش می رفتم خونه …قبل از تجریش از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به قدم زدن و دیدن ویترین مغازه ها ، نیمساعتی قدم زدم و با حسرت به زندگی معمولی آدمها نگاه کردم ، اما هر کاری می کردم فکر لمس کاوه از ذهنم بیرون نمی رفت ، به چیز دیگه ای غیر از سکس نمی تونستم فکر کنم ، تا اینکه توی ورودی یه بوتیک زنونه ، یه شلوار جین خیلی خوشگل چشممو گرفت ، بلو جین ، با پاره گی توی قسمت رون بالای زانو و خیلی خوش دوخت . تن یه مانکن بود با یه کمربند قهوه ای ، خیلی خوشم اومد ، به اتیکت قیمت نگاه کردم ۶۰۰۰۰ تومن ! اول فکر کردم اشتباه دیدم تو همین حین یه صدایی شنیدم : سلام خانم ، خیلی خوش اومدین ، بفرمایین ؟فروشنده بود ، سرم وآوردم بالا و دیدم یه پسر ۲۷،۸ ساله ، خوش تیپ البته از اون مدل خوش تیپهایی که به عنوان فروشنده بوتیک انتظار می ره شلوار خوش فرم مشکی ، پلیور یقه هفت خاکستری و زیرشم یه تیشرت سفید ، جلوم وایساده با یه لبخند کج و ظاهرن مودب. لبخند مودبانه ای زدم و گفتم سلام ، ببخشید این شلوار رو سایز ۳۴ اش رو دارین من پرو کنم ؟ البته که داریم خانم ، تشریف بیارین داخل تا من بهتون بدم امتحانش کنین ، ایشالا که بپسندین و افتخار بدین به ما که همچین مشتری موقر و زیبایی داشته باشیمتو دلم گفتم : روزی به چند نفر این قصه ها رو میگی پسره زبون باز ؟ لبخند بی روحی زدم و مشغول تماشای اجناس داخل بوتیک شدم تا شلوار رو بهم بده . یه کیف D&G با پوست چرم کرم هم چشمم رو گرفت پرسیدم : آقا ببخشید این چنده ؟ قابل نداره خانم ، شما بفرمائید این شلوار رو پا بزنین ، تا من کیفو کادو کنم براتون ، تمام اجناس ما متعلق به شماست . ممنونم ، حالا شما بگین این چنده ؟ به خدا قابل نداره ، ۲۰۰ تومن قیمتشه ، اما شما هر چقدر خواستین بردارینشچیزی نگفتم ، شلوار رو ازش گرفتم و پرسیدم من کجا پرووش کنم ؟ ته مغازه سمت چپ . حالا چه عجله ایه؟ یه سری تاپ هم داریم ، ببینین شاید پسند کردین تشکر کردم و رفتم سمت اتاق پرو ، تنها چیزی که الان دلم نمی خواست لاس زدن با یه پسر هیز بود ، شلوار رو پوشیدم و خیلی خوشم اومد ازش ، انگار برای پای من دوخته بودنش ، با توجه به قیمتش مطمئن بودم تقلبیه ، اما چیزی که خوشگله دیگه چه اهمیتی داره ؟ بهش گفتم که می خوامش ، بعد از کلی زبون بازی که مهمان باشید و چرا کیف و بر نمی دارین گذاشت داخل پلاستیک و در حالی که من داشتم کیف پولم رو در می آوردم تا حساب کنم گفت : حالا که اصرار می کنین ، چشم ! هر چند بازم می گم مهمون باشین ، ۲۵۰ تومان !!برق از سرم پرید! آقا اشتباه نمی کنین ؟ اونجا که نوشته ۶۰ تومن ؟ ۶۰ ؟ نه خانم! اون قیمت کمربنده نه شلوار !یخ کردم ، همه حال خوبم دود شد و رفت آسمون ، احساس می کردم روی یخ لیز خودم و همه دارن با انگشت نشونم می دن و می خندن ، نگاهش کردم ، دیدم داره پوزخند می زنه . حس رقابت زنونه ام تحریک شد . خودم و جمع و جور کردم بسیار خوب !پس نمی خوام ، ببخشین وقتتونو گرفتم درحالیکه میومد به سمتم گفت خانم من که گفتم قابل نداره ، … کنارم وایساد … اگه بخواین تخفیف می دم آخه نهایتن شما ۱۰۰ تومن به من تخفیف بدین هم نمی تونم ، بازم ببخشید… شما ۶۰ تومن رو بدین هم کیف رو ببرین و هم شلوار رو ، البته …قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی داره میفته ، احساس کردم دستش رو گذاشت روی سینه ام ، انقدر شوکه شدم که نفهمیدم چقدر گذشت ، اولین عکس العملم نگاه به بیرون مغازه بود که ببینم کسی می بینه یا نه اما عین یه جوجه ترس خوده وایسادم و برای چند ثانیه تموم نشدنی هیچ عکس العملی نشون ندادم جوووووون ….البته اگه شما با ما راه بیاین ، همینشم نمی خواد بدین سریع خودمو جمع و جور کردم ، خودم و کشیدم کنار و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفتم دستتو بکش کنار عوضی ! نمی بینی حلقه دستمه ؟ بی شعور خانم من جسارت نکردم ، شما هم زیبایی و هم خوش هیکل و خوش لباس ، اگه بدتون اومده عذر می خوام ، اما من سر حرفم هستم ، مطمئنم بهترین حال زندگی تو خواهی داشت باهام ، یه شلوار و کیف هم که چشمتو گرفته با خودت می بری ، این شمارمه ، اگه نظرت عوض شد بهم زنگ بزن نمی دونم بخاطر اومدن یه مشتری دیگه داخل مغازه بود یا چی که کارتشو ازش گرفتم … با سرعت از در مغازه اومدم بیرون ، سرم داغ شده بود و قلبم تاپ تاپ می زد ، اوین بارم نبود که هدف یه آزار جنسی قرار می گرفتم ، اما اولین بارم بود که عکس العملم انقدر منفعلانه بود . احساس می کردم که سر سینه هام سفت شده و به شدت خیسم ، باورم نمی شد که تحریک شده باشم از تماس یه دست غریبه ! نشستم کنار جدول ، نفس نفس می زدم ، موبایلم زنگ زد : ثمین جونی ؟ من الان دم پارکینگ نبش میدونم ، کجائی قربونت برم ؟با تته پته به الهام گفتم که تا ۵ دقیقه دیگه بهش می رسم ساعت و نگاه کردم ۱۲:۲۰ دقیقه بود ،اصلن متوجه گذر زمان نشده بودم ! با عجله رفتم به سمت محل قرار وقتی رسیدم بهش از دیدن قیافه ام ترسید وا ! چته ! چرا رنگت پریده ؟ هیچی ، حالم خوب نیست ! بریم بشینیم یه جا یه چیزی بخوریم ؟ آره عزیزم ، فقط وقت آرایشگاه؟ ۱۲:۳۰ بود خوب؟ کنسلش کن ، اصلن حوصله ندارم براش تعریف کردم که کاوه نمی آد، اون بیچاره هم فکر کرد این حال من به خاطر نیومدن کاوه است و بدون هیچ حرف اضافه قرار آرایشگاه رو کنسل کرد، رفتیم توی یه کافی شاپ توی بازار قائم ، الهام با هیجان از شیطنتای آرمان میگفت تا حال منو عوض کنه ، و من هنوز تو فکر دستی بودم که سینه منو لمس کرده بود و از فکر جمله ای که شنیده بودم بیرون نمی اومدم و هی خیس و خیس تر می شدم ، اصلن حرفای الهام رو نمی فهمیدم ، احساس می کردم الان همه می فهمن که من انقدر تحریک شدم ، با صدای الهام برگشتم به واقعیت هوی ! ثمین ؟ کجایی بابا؟ حالا دو هفته دیگه میاد خوب ! عجبا … می خوای خودم بیام ترتیبتو بدم که حالت خوب شه ؟ الهام یه کلمه دیگه بکی در این باره می شینم ۲ ساعت عر می زنما ! خفه شو ! باشه خب ! دیوونه !پاشو بریم خونه ما ، زنگ می زنم امیر بره دنیال آرمان می ریم اونجا یه فیلمی می بینیم یه ذره مزخرف می گیم می خندیم . پاشو نه نه نه اصلن ، برو به زندگیت برس تا همین جاشم سر قرار آرایشگاه و مرخصی امروز خیلی علاف من شدی ، منم می رم خونه مامان اینا ، حال و هوام عوض می شه …داشتم الهام رو می پیچوندم ! قیافه پسره و کارش از ذهنم بیرون نمی اومد . بعد از کلی تعارف با الهام که می خواست برسونتم خونه مامانم ، بالاخره با دلخوری قبول کرد که من تنها باشم برام بهتره ، بیچاره الهام ! اگه می دونست …پیاده برگشتم به سمت همون مغازه . یه آهنربایی منو خواسته یا ناخواسته می کشوند به سمت اون جا ، از دور نگاه کردم دیدم پسره اونجاست ، کارتشو تو جیب مانتو لمس کردم ، با تردید درش آوردم و دیدم نوشته دامون ۰۹۱۲…. موبایلمو در آوردم ، اما به سرعت فهمیدم که کار احمقانه ایه زنگ زدن از شماره خودم ، یه کم بالاتر تلفن عمومی بود ، برگشتم به سمتش ، یه کارت تلفن خریدم و شماره گرفتم … الو ؟ الو سلام ، بفرمائید؟ آقای دامون ؟ بفرمائید خودم هستم … من …من امروز اومده بودم…مغازتون … همون خانم خوشگله که شلوار وکیف می خواستین و زیادی خجالتی بودین ؟ بله …. خودمم آخ جوووووون ، کار خوبی کردی زنگ زدی عزیزم ، الان کجایی؟ خیلی دور نیستم .. اوکی … ببین ، اسمت چیه راستی؟ سارا اوکی سارا جون ، ببین اگه بتونی تا ۱۰ دقیقه نزدیک مغازه باشی ، من دم در وای میسم ، اومدی ویتریونو نگاه کن توی مغازه نیا تا بهت بگم چیکار می کنیم . باشه خانومی؟ باشه …گفتم باشه؟ انگار من دیگه من نبودم ، من ثمین ام ؟ یا سارا؟ هیچ اراده ای نداشتم ، یعنی ثمین نداشت ، سارا داشت منو می کشوند به سمت مغازه ، انقدر ذهنم به هم ریخته بود که حتی نمی تونستم تمرکز کنم که این کار می تونه خطر ناک باشه ! ادامه دارد

لذت گناه – بخش دوم از دور دیدمش ، دم در مغازه وایساده بود ، ساعت نزدیک ۲ بعد از ظهر بود ، خیابون کمی خلوت تر از قبل ، اما بالاخره خیابون ولیعصر هیچوقت بی رفت و آمد نیست ، انقدر هیجانزده بودم که مثل دختر ۱۸ ساله شده بودم که می ره سر اولین قرار عاشقونه ، قلبم تندتند می زد، می ترسیدم اما هیجانم به ترسم غلبه کرده بود ، رسیدم بهش ، از کنارش رد شدم و رفتم دم ویترین ، جرات نداشتم نگاهش کنم .- سارا جون ، برو توی مغازه ، یه کم وایسا تا من بیام تو بدون هیچ حرفی عین یه موجود بی اراده رفتم تو سراغ رگال تاپ ها و خودمو باهاشون مشغول کردم ، شنیدم داره با کسی حرف می زنه اما نشنیدم چی گفت ، بعد از چند لحظه اومد تو، خیلی عادی انگار مشتری باشم شروع کرد به من قیمت دادن ، کنارم وایساد ، گفت همین جوری آروم آروم برو ته مغازه ، کنار اتاق پرو ،دست راست یه اتاقه که درش پرده ایه ، برو اونجا تا من خیالم راحت بشه کسی آماره اینجارو نزده و بیام پیشت جیگر… همینجا ؟ آره جیگر ، همینجا می خوام بهت حال بدم …همین کارو کردم و یک دقیقه بعد توی اتاق بودم ، تعجب می کردم چطور وقتی برای پرو شلوار تو اتاق پرو بودم این اتاق رو ندیدم ، یه اتاق کوچیک با یه کمد خیلی کوچیک و یه تشک که کفش پهن شده بود ،نشستم گوشه اتاق، من واقعن این تو چیکار می کنم ؟ تو این فکر بودم که پرده کنار رفت و دامون اومد تو … نترس سارا جونم ! همه چیز حله! نکنه یه وقت کسی بیاد تو مغازه ، اینجا که امنیت نداره … اصلن نترس ، اولن که الان سر ظهره و کرکره پایین باشه کسی مشکوک نمی شه ، بعدم به مغازه بغلی گفتم ، هوامونو دارن ، بعدشم من ۵-۶ دقیقه کشیک دادم ، همه چیز عادیه ، همسایه هام همه بچه باحالن یه لحظه حالم از خودم بهم خورد ، سقوط به این سرعت مگه می شه ؟ یعنی من جنده ام که به همسایه اش گفته بپا تا من ترتیب اینو می دم ؟ حالا مگه فرقیم داره؟ الان اومدم اینجا که با این بخوابم … پس لایقه همه جور …نشست کنارم ، دستشو گذاشت روی پام و آروم شروع کرد به نوازش خانمی مانتو ، روسریتو در آر دیگه …بلند شدم که مانتو روسرویمو در آرم ، مانتو رو که در آوردم احساس کردم از پشت چسبید بهم و شروع کرد بازبونش گردنمو لیسیدن ، همزمان دستش رو گذاشت روی باسنم ، خیلی غیر ارادی و ناگهانی از جام پریدم و رفتم اونور اتاق ، یه جورحس دفاعی زنانه ، عصبانی شد : ببین جنده خانم !من مسخره تو نیستم این همه ریسک کنم و تو مثل دختر ۱۵ ساله آفتاب مهتاب ندیده با من رفتار کنی ، اینجا محل کارمه ، اومدی عین آدم بدی و بری ، پس یه کاری نکن جوری جرت بدم که نتونی راه بری بعدش… آخه من تا حالا… با کس دیگه ای … خفه شو ادای آدم حسابیارو در نیار ، بودی یا نبودی به من ربطی نداره ، الان اینجایی و باید به این حال بدی ، میل خودته عین آدم یا مثل حیوون ، خودت انتخاب کن !مثل یه گوسفند مطیع برگشتم سر جام ، بااینکه حرفش خشن بود اما راست می گفت ، خودم اومده بودم ، پس اینبار بدون هیچ مقاومتی جلوش وایسادم . می دونستم این اداها مال قبل اینه که بیام اینجا ، حالا که اینجام ، خوب یا بد ، باید خودمو بسپارم به دستش باریکلا دختر خوب… فقط آروم باش لطفن من کارمو بلدم نگران نباشو اینم راست می گفت ، اینبار با برخورد لبش به گردنم ، تمام بار روحی این چند ساعته آزاد شد ، ناخودآگاه چشمامو بستم و آه کشیدم … جوووووون ، تازه هنو اینو ندیدی سارا جون ، آهه اصلی مونده صورتمو آورد بالا ، شروع کرد لبای قفل شده ام رو بوسیدن ، همزمان دستش از رو لباس سینه هام رو فشار داد. زبونش رو فرستاد توی دهنم ، منم شروع به همکاری کردم ، همه چیز از ذهنم رفت ، دلم سکس می خواست و سکس اونجا بود ، لبام رو می مکید و سینه هام رو فشار می داد ، دستش از روی لباسم لغزید و از زیرش رفت بالا رسید به سوتینم ، چنان فشاری داد سینمو که ناله کردم آروم …این بیشتر حشریش کرد . سریع منو نشوند روی زمین ، با یه حرکت تاپمو در آورد ، مشغول در آوردن لباسهای خودش شد ، سینه کم مویی داشت اما هیکلش ورزیده بود ، نمی دونم چی توی نگاهم بود که گفت کیرم بهت می دم سارا جون ، صبر داشته باش…دستشو برد پشتم و قلاب سوتینم رو باز کرد ، نوک سینه های نه چندان بزرگم بدجوری برجسته شده بود جووون ، تو متاهلی انقدر سینه هات لیموئیه؟و همونطور لبامو بوسید و با زبونش یه خط از روی گردنم کشید تا خط سینه هام ، بدون اراده دراز کشیدم ، اونقدر خیسس بودم که خیسی ام از شرتم داشت به شلوارم سرایت می کرد، دیگه ذره ای مقاومت تو وجودم نبود یا ذره ای عذاب وجدان . هرچی بود لذت بود و لذت … لذت گناه سینه هامو خورد و مکید و با دستی که آزاد بود دگمه های شلوارم رو باز کرد ، شلوارم رو کشید پایین ، شرت نخیه سفیدم خیس خیس بود وای دختر ! تو چرا مثل دختر ۱۵ ساله ای ؟ چرا انقدر خیسی؟… کیر می خوای؟….خوب پس چرا ناز می کنی؟شرتمو زد کنار و افتاد به جونم ، کارشرو خوب بلد بود ، می مکید و می لیسید و انگشت می کرد و از بالا به پایین زبون می زد ، همزمان انگشتشو تند تند می کرد توش و من از اینکه دیشب خودمو تمیز نکرده بودم خجالت می کشیدم . اما خجالت از کی ؟ خفه شو ثمین /سارا … خفه شو من از لذت فقط به خودم می پیچیدم و ناله می کردم . کم کم به حرف زدن افتادم ، خجالتم ریخته بود بخورش ، تند تند بخور ، بیا بالاتر ….آخ ….احساس کردم دارم ارضا میشم ، نمی دونم اون کارشو خیلی خوب بلد بود یا من خیلی حشری بودم ، ترسید ، ازم پرسید که ارضا شدم ، با حرکت سر تایید کردم ، اما بهش فهموندم که این ارضای اصلی نیست و من هنوز می خوام .شرتم رو در آورد . بلند شد جلوم وایساد ، می دونستم منظورش از این حرکت چیه ، کمربندو شلوارشو باز کردم و از رو شرت شروع کردم به نوازش کیرش ، این دیگه کیه ؟ بعد از این همه مدت هنوز کاملن راست نشده بود ، درش آوردم ، و آروم کردم توی دهنم ، شروع کردم به مکیدن ، می دونستم که منم کارمو خوب بلدم ، با ریتم تند و تندتر شروع کردم به خوردن ، همزمان با خودم هم بازی می کردم ، فهمید که هنوزم آماده ام ، خوابید روی زمین ،و ازم خواست بچرخم و همزمان هر دوی برای هم بخوریم ، هیچوقت تو زندگیم همچین لذتی رو تجربه نکرده بودم ، نمی دونم با هام چیکار می کرد ، فقط می دونم نزدیک بود از شدت لذت چند بار گازش بگیرم در حال مکیدن . کیرش بزرگ بود و کلفت ، چقدر؟ نمی دونم ، اما می دونم که بزرگ بود. بلندم کرد، یه کاندوم از کشو در آورد ، ازم خواست که با دهنم بکشم روی کیرش ، این کارو که کردم ، منو خوابوند روی زمین به پشت ، چند باری با کیرش ضربه زد بهم ، و اروم آروم کردش تو ، واااااااای ، تجربه لذت و درد با هم ، نفسم بند اومده بود ، بعد از ۶ هفته سکس نداشتن ، تنگ شده بودم ، اما اونهمه خیسی کمک کرد که درد قابل تحمل بشه ، انقدر آه و ناله کردم که دستشو گذاشت روی دهنم سسسسس، دوس داری خانوم کوچولو؟ کیرمو دوس داری؟ … اوهوم … گفتم یه جوری می کنمت که تا حالا ندادی … مگه نه؟ آره …منو چرخوند ، خوابوند روی زمین ، رو به زمین و پشتم به اون بود ، دوباره شروع کرد ، این بار به سرعت ، از پشت هیکلش رو انداخت روم و سینه هام رو چنگ زد ، همزمان با اون خودمم با کلیتوریسم بازی میکردم و ناله می کردم ، وقتی کیرش می رفت تو ، واقعن نفسم بند می اومد ، یک دفه سرمو برگردوند و گفت وقتی می کنمت منو نگاه کن و بگو دامون منو جر بده ، منو بگا… حرف بزن .. ساکت نباش بکن منو دامون ، بکن ، تندتر …. آخ ….کیرتو می خوام … دامون ضرباتش تند تر و سنگینتر ، فهمیدم داره میاد از یه چیزی می ترسیدم که تو همون وضعیت گفت بریزم تو دهنت ؟ نه دوست ندارم گه خوردی دوس نداریبه سرعت منو چرخوند، قبل اینکه بتونم فرصت کنم عکس العملی نشون بدم ، نشست روی سینه ام ، کاندومو در آورد ، کیر بزرگشو کرد توی دهنم ، خواستم مقاومت کنم که با یه چک توی گوشم سریع بهم فهموند که حدم کجاست ، کیرشو کرد تو دهنم بهم گفت بخورش جنده خانم ، وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدیناچاربا اکراه شروع کردم به مکیدن ، اما شروع کرد توی دهنم به عقب و جلو کردن ، بعد از چند بار عقب و جلو داشتم به حالت تهوع می افتادم و شروع کردم به دست وپا زدن ، فهمید و از روم پاشد و وایساد جلوم ، بلند شدم و کیرشو کردم تو دهنمو همزمان براش شروع کردم به بازی تا آبش بیاد ،سرعت حرکتامو بیشتر و بیشتر کردم و از فریادش متوجه شدم داره میاد ، و اومد ، توی دهنم ، چشامو بسته بودم و تمام عضلاتم و سفت کرده بودم که بالا نیارم … مجبور شدم با اکراه همه آبشو غورت بدم کاری که هیچوقت نکرده بودم … همزمان ، به شدت بدنم تکون خورد و برای بار سوم ارضا شدم ….***لباسامو که می پوشیدم ، سعی می کردم به هیچ چیز فکر نکنم. مطلقن هیچ چیز ، دامون رفته بود که در مغازرو باز کنه ، منم لباس پوشیده بودم و نشسته بودم گوشه اتاق با یه بدن کوفته . ارضا شده و یه ذهن آشفته ، یدفه دامون اومد تو و گفت سارا جون ! ببخش من چیزی ندارم بدم بخوری یکم مزه دهنت عوض شه ، هر وقت خواستی بیا برو … امن امنه . اینو گفت و بدون اینکه تو صورتم نگاه کنه رفت بیرون ، کیفمو برداشتم ، اروم از اتاق اومدم بیرون ، رفتم خودمو مشغول کردم با لباسا که بهم بگه کی برم بیرون ، علامت داد، سرمو انداختم پایین و از در مغازه اومدم بیرون … با خودم فکر می کردم الان و بعد ازبیرون اومدن از اون اتاق من ثمین رو جا گذاشتم و سارا اومدم بیرون ؟ من یه زنم که سکس می خواست و به حقش رسید یا یه جنده بی لیاقت ؟ اونکه صبح ازخونه در اومد قطعن ثمین بود اما اینکه داره برمی گرده چی؟ ثمین یا سارا؟ سارا خانم …. سارا خانم برگشتم به سمت صدا ، دامون بود ، در حالیکه نفس نفس می زد . سارا خانم … خریداتونو جا گذاشتین بسته شلوار و کیف رو به سمت من دراز کرد. با تردید بسته رو ازش گرفتم و بدون هیچ حرفی خواستم برگردم که براهم ادامه بدم اما … سارا… این رفیق من … حمید ، که مواظب بود کسی نیاد … می گه تا ۱ میلیون میده اگه شما ….بقیه حرفشو نشنیدم ، چون نگاهم روی حلقه توی دست چپش ثابت مونده بود . ثمین یا سارا ؟

آخـــــــــــــــــرین سکس زن خیانتـــــــــــــــــــــــــــــــــکارم وقتی با میترا از دواج می کردم سی سالم بود و میترا درست ده سال ازم کوچیک تر بود . می گفت مردای جاه افتاده تر بهترن . بهتر معنای زندگی رو درک می کنن . بهتر می تونن به زن و بچه شون برسن . خلاصه میترای زیبای من با من از دواج کرد . من از خودم خونه داشتم ویک اتوبوسی که بین تهران مشهد مسافر حمل می کرد . زندگی خوبی داشتیم . خدا بهمون یک پسر و یه دخترداد مهیار و محبوبه . که در دهمین سال از دواجمون وقتی که می خواستیم یه خونه در مشهد بگیریم و به دلایلی اونجا هم زندگی کنیم به تر تیب نه و هفت ساله بودند . تر جیح دادیم اونا رو واسه یه مدتی بذاریم تهرون پیش پدر و مادرم باشند و خودمون هم یه بهونه ای تراشیدیم و رفتیم . راستش چشم و هم چشمی های میترا و زندگی تجملاتی خرج ما رو زیاد کرده بود . بدهی های من زیاد شده بود . چک های بی محل زیاد می کشیدم . نمی تونستم جواب ریخت و پاش های میترا رو بدم . تا این که رو آوردم به قاچاق فروشی . کار کثیفی که می دونستم چقدر کثیف و خانمان بر اندازه . همش از این کارا پر هیز داشتم . ولی دیگه مجبور شده بودم . واسه خودم توجیه می کردم اگه من این کارو انجام ندم یکی دیگه می کنه . بدهی های ما صاف شد . من فقط یک فروشنده و واسطه بودم . این کار کمی خطرش کمتر بود . به نسبت کسی که خودش جنس میاره و توزیع می کنه . پول کثیف , من و میترا رو هار کرده بود . اون روز به روز بریز و بپاش های بیشتری می کرد . راستش منم دیگه خسته شده بودم . از دنده کلاج زدنها . از این بی خوابی های شبانه و تو راهی ها . نمی دونستم چیکار کنم . پس از مدتی تصمیم گرفتیم بریم و یه خونه ای هم در مشهد بگیریم . تا خودمون مستقیما از زاهدان و چند شهر مرزی افغانستان بتونیم جنس بیاریم . خیلی خوبه آدم بتونه راحت کاسبی کنه و پول در آره . میترای خوشگل من به نسبت اول از دواج خیلی تپل تر شده بود . لباسای گرون قیمت می خرید و یک هفته نمی شد که دلشو می زد و ازش استفاده نمی کرد . از این که داره سی ساله میشه خیلی ناراحت بود . دوست داشت شناسنامه شو عوض کنه و سنشو بیاره پایین تر -زن ! اگه عزرائیل بیاد دیگه این چیزا رو نگاه نمی کنه . در مهمونی ها خیلی بی پروا شده بود . اوایل ازدواج و تا همین چندی پیش روسری از سرش نمی گرفت ولی حالا لباسایی تنش می کرد که کمرش و نیمی از سینه هاشو هم لخت نشون می داد و همه رو مینداخت توی دید مردا و عین خیالش نبود . من نمی دونستم اون چطور می تونه یک مادر مناسب واسه تر بیت بچه هاش باشه .. با همه اینا برام خیلی تعجب بر انگیز بود که قبول کنه که در مشهد بمونه و یه مدتی رو دو تایی مون اونجا زندگی کنیم . تا موادی رو که از زاهدان میارم اون بتونه جا سازی کنه و بعد از مدتی جنسا رو تدریجا در اتوبوس جا سازی کرده بیاریم تهران و توزیع کنیم . علاوه بر تریاک , شیشه و مواد دیگری رو هم می آوردم . کا رو بارم گرفته بود . گاهی دچار عذاب وجدان می شدم . ولی وقتی که می دیدم چقدر راحت پول در میارم همه اینا رو فراموش می کردم . یک بار که رفته بودم زاهدان با یه بنده خدایی جنس بیارم بین راه به من اطلاع دادند که شرایط مساعد نیست و یکی دو روزی دست نگه داشته باشم بهتره . من اومدم به سمت مشهد . خونه مون در مشهد رو که طرف بلوار خیام بود و خیلی هم شیک بود به اسم میترا خریده بودم . کلید زدم و وارد خونه شدم . کفش میلاد شاگرد مشهدی خودمو دیدم که تو جا کفشیه .. اون این چیکار می کنه . اون که می گفت مریضه و همراه من نیومده بود که بریم زاهدان تا جنس بیاریم .. میلاد بیست و دو سه سالش بود . اون بچه مشهد بود و مجرد بوده پیش خونواده اش زندگی می کرد .. صدای بگو بخند اون و میترا میومد . بد بینی مثل خوره افتاده بود به جونم . میلاد خیلی دختر باز بود و خیلی هم خوش قیافه و خوش اندام بود و به هر دختری که رو مینداخت روشو زمین نمینداخت . خشم عجیبی تمام وجودمو گرفته بود . داشتم دیوونه می شدم . داشتم از پا در میومدم . من نمی تونستم تحمل کنم . نمی تونستم . زنی که پالونش کج شد و از خط خارج شد دیگه اصلاح بشو نیست . یک زن هرزه مثل یک دندون کرم خورده می مونه باید اونوبکنی و بندازیش دور . من دیگه از درد و ناراحتی نمی دونستم چیکار کنم . این برام توهین بزرگی بود یه عمری بی خوابی بکشی .. وجدان خودت رو به خاطرش زیر پا بذاری آخرش که چی .. چی بشه .. خون جلو چشامو گرفته بود . من باید انتقاممو می گرفتم . باید زهر خودمو خالی می کردم . از پشت در صدای اونا رو می شنیدم . اتاق خواب به صورتی بود که می تونستم برم پشت پنجره اش و از یه زاویه ای اونا رو از سمت پنجره حیاط دید بزنم بدون این که متوجهم شن ولی اگه مسیر تخت به سمت دیگه ای بود راحت تر می شد دید زد …………………..ادامه دارد ………….. نویسنده ………….. ایـــــــــــــــــــــــــرانی .آخـــــــــــــــــرین سکس زن خیانتـــــــــــــــــــــــــــــــــکارم ۲تمام حرفای میترا رو به خاطر آوردم . این که مردای جا افتاده بهتر می تونن زندگی رو اداره کنن . حالا توی بغل جوونی که هفت سال ازش بزرگ تر بود عین کرم می لولید .. -آههههههه میلاد میلاد .. بگو چه جوری دوست داری .. اگه می خوای موهای کسمو بلندش کنم .. -اون جوری آقا منصور مشکوک نشه .. نگه چی شده -منصور غلط می کنه . اون یک کس خل تمامه .. یک زن ذلیل واقعیه .. میلاد از کس مو دار خوشش میومد و میترا می خواست موهای کسشو واسش بلند کنه .. صدای ناله هاشونو می شنیدم . صدای بر خورد کیر به کس زنم مثل شمشیری بود که به قلبم فرو می رفت . از خونه اومدم بیرون .. درجا زنگ زدم واسه میترا که من تا ده دقیقه دیگه میرسم خونه .. چایی قلیونو آماده کنه .. می خواستم شرایط رو به حالت عادی برسونم . با خودم فکر کردم اگه بچه ها مادر نداشته باشن چی میشه . اگه بخوام با زن دیگه ای از دواج کنم . وقتی بر گشتم خونه میترا خیلی راحت و مهربانانه با من بر خورد کرد ولی نشون می داد که ار ضا نشده . احساس سنگینی می کرد . اون یک زن هوس باز بود . کیرم دیگه واسش شق نمی کرد . -آهای منصور چی شده دیگه مثل سابق به من توجهی نداری . نکنه تو سفرا یه زن دیگه ای باشه که جای منو توی قلبت گرفته .. -این حرفا چیه می زنی . اصلا امکانش نیست .. اون داشت واسه ما فیلم میومد . می خواستم میلاد و میترا رو به خاک سیاه بنشونم . برای بچه ها بهتر بود که مادر نداشته باشند تا یک مادر هرزه داشته باشن . با پدر و مادرم در این مورد حرف زدند و اونا قبول کردند که در صورت جدایی من از میترا بچه ها رو نگه میدارن تا من دوباره از دواج کنم . دیگه بهشون نگفتم که می خوام چیکار کنم . برای چند روز به میلاد و میترا محبت خاصی کرده تا بهم مشکوک نشن . من حالا میترا رو به دید یک هرزه نگاه می کردم . اون و میلاد نمی دونستن چه سر نوشت شومی در انتظارشونه . با این که چند میلیون ضرر می کردم و شایدم این خونه ای رو که به اسم زنم گرفته بودم دیگه دود می شد می رفت ولی اینا هیچی واسم مهم نبود . زندگی و آینده من و بچه هام از همه اینا مهم تر بود . -میترا جون .. میلاد جان من یه مدتی اطراف مشهد کار دارم .. میترا من این جنسا رو این دفعه به نیت تو دارم می گیرم .. آقا میلاد هم که از اون پسرای دوست داشتنی و گله . باید بالاخره به یه جایی برسه . فردا پس فردا می خواد زن بگیره . باید یه سر مایه ای داشته باشه -منصور جون اون نمی خواد زن بگیره …. یه نگاهی به میترا انداخته رومو بر گردوندم اون حتی از این که میلاد بخواد زن بگیره ناراحت بود .. واسه میلاد یک پراید هم ردیف کرده بودم . اونو مث داداشم دوست داشتم . راحت داشت زنمو می کرد . حالا دیگه خیلی خوشحال بودم . با یه بهونه ای جای تخت در اتاق خوابو عوض کردم که اگه یه وقتی خواستم ناظر سکس اونا باشم بتونم خیلی راحت و بدون دردسر و با تسلط این کارو انجام بدم . خونه دو تا در هم داشت و می تونستم از در پشتی برم بیرون . دوست داشتم آخرین سکس میلاد و میترا رو ببینم و حال کنم . شایدم آخرین باری بود که می تونستم اونا رو ببینم . یک تابستون تقریبا گرم بود . پنجره رو باز کرده بودند . صبر کردم دو تایی شون کاملا لخت شن و من برم رو چهار پایه جامو محکم کنم . حالا راحت می شد صداشونو هم شنید . فرصت زیاد نداشتم . نمی شد زیاد رو اونا زوم کرد . زنم یه شورت فانتزی خیلی نازک پاش کرده بود . اصلا نشون نمی داد شورت پاشه . اگه میترا در یه حالت دمر و یا قمبل کرده قرار می گرفت من راحت تر می تونستم نگاهشون کنم وصداشونو بشنوم و اونا متوجهم نشن چون در اون حالت اونا کاملا پشت به همین جایی که من قرار داشتم بودند . میلاد هم کاملا لخت شده بود . کیرش خیلی کلفت نشون می داد ولی جا داشت که شق تر شه . حالا که می خواستم از دست میترا خلاص شم کاملا لذت می بردم . . میلاد دستشو گذاشت زیر کمر میترا اونو بلندش کرد و در یه حالت قمبلی قرار داد . دو تا قاچ کونشو از وسط باز کرد سرشو گذاشت اون وسط .. دیگه زبونشو خوب نمی دیدم که به کجا می کشه . حالت سر و لیس زدنش طوری بود که انگاری کس و کونو داره با هم لیس می زنه .. -میلاد جاااااااان بخورش بخورش .. تو اگه نبودی من چیکار می کردم . منصور دیگه به من حال نمی ده . -میترا جون نکنه فردا بیای بگی که میلاد هم به من حال نمیده و بری با یکی دیگه -نهههههه نههههههه .. من اهل نامردی نیستم . توی دلم گفتم خوار هر دو تا تونو به گاییدن میدم . داره زن منو میگاد و اون وقت میگه نکنه نامردی کنی و از این حرفا . کار دنیا رو ببین که به کجا رسیده . حالا دیگه به جای خشم حال می کردم …………………ادامه دارد ………….. نویسنده ………….. ایـــــــــــــــــــــــــرانی .

آخـــــــــــــــــرین سکس زن خیانتـــــــــــــــــــــــــــــــــکارم ۳دوست داشتم زود تر از این مخمصه خلاص می شدم و می رفتم با یکی دیگه از دواج می کردم . دور این زندگی ننگینو خط می کشیدم . پدر و مادرم خبر نداشتند که من دارم قاچاق می کنم . همه جا عنوان کرده بودیم که میریم اونجا یه سری لباس و پوشاک خرید و فروش می کنیم و از طرفی دوست داریم نزدیک آقا امام رضا باشیم که خدا و امام رضا کمرمونو بزنه که این دروغ رو تحویل فامیلا مون دادیم و شاید هم حق من بود که زندگی من به این صورت در بیاد . این اواخر خودمو با فریب کاریهای میترا هماهنگ کرده بودم . فکر می کرد داره بچه گول می زنه . همیشه واسه بیرون رفتن من از خونه التهاب داشت . دلش می خواست من خونه نباشم اون خیلی حریص بود . حق هم داشت . داشت سنش بالا می رفت و یه جوون تازه کار و خوش کیر و مجرد و حریص افتاده بود به جونش و تا می تونست این کس مفت رو می گایید . میلاد انگشتاشو کرده بود توی کس زنم .. این طور حس می کردم . چون زبونشو به قسمت بالای چاک و درز وسط کون میترا می کشید و چند تا انگشتشو فرو کرده بود به سوراخی پایین تر . -جااااااان .. بکن .. بکن .. من کیرت رو می خوام . -اوسا منصور کجایی که ببینی من کس زنتو تا دسته میگام . اوسا منو ببخش . تقصیر من نیست . من نامرد نیستم . میترا جون خودش می خواد .-آهای میلاد دیوونه . چون من می خوام تو داری منو می کنی از این حرفا نزن که تحریمت می کنم . -طاقت شوخی رو داشته باش چقدر کم جنبه ای . ولی منصور خیلی مرد آقاییه . دست خودم نیست که من هوس دارم و حشری هستم . از بس کس خله داره به من و تو کمک می کنه تا سر مایه دار تر شیم . خیلی هواتو داره منصور . میگه به جای داداش کوچیکه شی .. دیگه نمی دونه مار تو آستینش پرورش میده . -میترا جون تو خودت به کی داری میگی . مثل این که امروز زیادی معطل کردم تو همین جور داری حرفایی رو که نباید بزنی می زنی . کیرشو به کس زنم چسبوند و اونو یه ضرب فرو کرد تا ته کسش .. -آخخخخخخخخخ .. یواش تر .. -نگئ که این جوری حال نمی کنی . دوای درد تو همیبنه . نه کیر شل و وا رفته اوسا بی خایه …. کثافت به من می گفت بی خایه . کیر من همچین بد هم نبود . نازک بود و پونزده سانتی می شد . حالا مال میلاد فکر کنم خیلی کلفت تر بود و شاید هم یه پنج سانتی بلند تر . …خیلی ناراحت بودم . اعصابم خرد بود از این حرفی که به من زده بود . ولی کیرم به طرز عجیبی شق شده بود . اونو از شلوارم بیرون کشیدم و خودمو از مسیر پنجره دور کردم . به خودم امید وار شدم . حس کردم که دیدن این صحنه و فانتزی هیجان انگیزش کیرمو تا به این حد شق کرده و تونسته منو سر حالم کنه . شاید اگه همینو هم توی کس میترا فرو می کردم می تونستم خیلی حال کنم . چه لذتی به من می داد . چه عشق و حالی می کردم . دوباره سرمو گرفتم طرف مسیر جنایت تا ببینم اون جنایت کارا دارن چیکار می کنن . همچنان مشغول بودند . عین یک موشک زنمو بسته بود به رگبار . کیر رو تا ته فرو می کرد و می کشید بیرون .. چه صحنه ای . اون قدر هیجان انگیز و با حال بود که اصلا نمی دونستم من واسه چی اونجام و نباید زیاد معطل کنم و ممکنه تمام بر نامه هام به هم بخوره . هر چند می دونستم اونا چند ساعتی رو با هم مشغول خواهند بود . چون زن فاحشه و حشری من به این سادگی دست از سر معشوق خودش بر نمی داره . به خوبی می دونستم اگه پاش بیاد اون با مردای دیگه هم رابطه بر قرار می کنه . حالا در اون شرایط تونسته بود میلاد رو که راحت تر و بی درد سر تر بود تورش کنه . دستاشو گذاشته بود رو سینه های زنم و اونو چنگش می گرفت .. -اوووووفففففف نههههههه نههههههههه آتیشم زدی . آتیشم زدی .. خواهش می کنم . ولم نکن . ولم نکن . دوستت دارم . دوستت دارم .. لکه های سفید هوس طوری غلیظ شده بودند که از اون دور روی کیر و اطراف کس میترا مشخص بودند . .. -چه کونی داری میترا .. آبم داره خالی میشه -نه میلاد تو حق نداری تا من ارضا نشدم آبتو خالی کنی . -داره میاد .-بکش عقب نیاد . میلاد اسیر میترا شده بود .. -خوبه .. اووووووفففففف ووووووووییییی کسسسسسم کسسسسسسم خوبه همین جوری آتیشش کن . منو بکن . بکن .. منصور کجایی ببینی میترای تو زیر کیر یکی دیگه داره حال می کنه .. اوووووففففف میلاد نمی دونی چقدر حال میده یه زن شوهرشو فریب میده و سرشو شیره می ماله . فکر می کنه چقدر عاشقشم .. کس خل خبر نداره که کیرش و خودش دیگه به من حال نمیدن . اونو می خوام فقط برای چاپیدن و پول در آوردن . اون فقط به درد این می خوره که در بیاره و من ازش استفاده کنم . منو بکن . منو بکن . من می خوام کیر می خوام . -میترا بگیرش . همش مال تو .. مال کس تو .. -اووووووخخخخخخ بگو .. بگو این کیر مال کس کیه -تو تو تو .. ………………….ادامه دارد ………….. نویسنده ………….. ایـــــــــــــــــــــــــرانی .آخـــــــــــــــــرین سکس زن خیانتـــــــــــــــــــــــــــــــــکارم ۴ ( قسمت آخــــــــــــــــر )بگو به سلامتی اوس منصور .. میلاد هم تکرا می کرد به سلامتی اوس منصور و کس زنش .. دو تایی منو دست مینداختند . زنمو داشت می گایید و متلک هم مینداخت . چه دنیای نامردی ! خیلی کثیفه این دنیا . آدماش فقط به فکر خودشونن . به هیچی اهمیت نمی دن . خود خواه کثیف . داشتم دیوونه می شدم . …ولی خود سکس اونا به من لذت می داد . حال می داد . فقط چند روزی بود که حرص می خوردم . یک زنی که جنده شده باشه دیگه آدم بشو نیست . زن هرزه بخشش حالیش نمیشه . شاید یک مرد زن باز از زن بازیهای خودش خسته شه از کارش دست بکشه ولی زنی که مزه کیر حرامی رو احساس کرده باشه به نوعی تابو شکنی کرده باشه حتی اگه توبه هم کنه همیشه باید منتظر یک لغزش دیگه ای از سوی اون بود . میترا که به هیچ صراطی مستقیم بشو نبود . -عزیزم عزیزم .. ولم نکن .. کمرم درد گرفته ولی چند تا دیگه بزنی می تونی کارمو تموم کنی . من می خوام . کسسسسم می خاره . دوستت دارم . دوستت دارم . می خوام می خوام . حالت سکس رو عوض نکرده بودند . -آخخخخخخخخخ اومد اومد قربونت شم فدات شم .. میترا طوری از ار گاسم و اومدن آب کسش می گفت که انگاری به یه گنج رسیده باشه . دیگه میلاد امونش نداد . چند بار فرو کرد توی کس و بیرون کشید و در آخرین باری که کیرشو به عقب کشید و تمامشو آورد بیرون چقدر آب کیر از کس زنم اومد بیرون و در همون لحظه بود که حس کردم دست من رو کیرم کار خودشو کرده . خودمو کشوندم به حاشیه پنجره جای امن که متوجه من نشن ولی زیر چشمی یه نیم نگاهی هم به کون زنم داشتم تا همراه با پس ریزی منی میلاد , منی منم توی دستم خالی شه . این با حال ترین جقی بود که در تمامی عمرم زده بودم . .. در حالت بعدی میلاد در همون پوزیشن قرار داشت و فقط میترا طاقباز شده بود . اول کیرشو فرو کرد توی دهن میترا .. -بخورش . میکش بزن اون داخلو خوب خالی کن . نذار هیچی باقی بمونه .. الان می خوام کونتو بگام . میترا اگه سرشو به طرف پنجره می گرفت می تونست منو ببینه . از اونجایی که هیکل میلاد جلو دید اونو گرفته بود تا حدودی ایمنی داشتم ولی در حالت دمرویا قمبل کرده میترا , ایمنی من صد در صد بود . میترا پا هاشو به دو طرف باز کرد . میلاد کیرشو از همون روبرو فرو کرد توی کون زنم . چقدر دلم می خواست حالت باز شدن سوراخ کون زنمو ببینم و کیف کنم . وقتی فریاد می کشه و از درد کون دادن می ناله صورتشو ببینم . دیگه وقت رفتن بود . کمرم سبک شده بود . تمام مدارکی رو که دال بر تبهکاری من باشه و تمام اطلاعاتی رو که ممکن بود میلاد و میترا منو بر مبنای اون لو بدن محو کرده بودم . در عوض زمینه رو طوری فراهم کرده بودم که دو تایی شون دیگه رنگ آزادی رو نبینن مگر این که برن اون دنیا .. شانسی که آوردم میلاد شلوارشو توی هال آویزون کرده بود یه پیر هنشم اونجا بود . ریسک کرده داخلش مقداری مواد گذاشته بودم و همچنین در جیب بعضی از مانتو های از مد افتاده زنم .. تا می تونستم گوشه کنار خونه مواد گذاشتم . حتی داخل صندلی پراید میلاد رو هم پر از مواد کرده بودم . از خونه اومدم بیرون . مامورینو کشوندم اونحا در رو باز کردم و بهشون گفتم برن بالا .. یکی دو تا آشنا داخلشون بود . ازشون خواهش کردم که در مورد من چیزی نگن ..من خودم بعدا میام آگاهی . راستش دوست نداشتم میترا و میلاد متوجه شن که من اونا رو لو دادم . این استرس رو داشتم که شاید هنوز یه نقطه ضعفی از من داشته باشن منو گیر بندازن .. به مامورین هم گفتم که این پسره و زنم کارای مشکوک به قاچاق هم می کنن نمی خوام واسه من و بچه هام درد سر شه . نمی خوام اونا بدونن که من لوشون دادم ..ساعتی بعد در اداره آگاهی بودم . میترا گریه می کرد .. آن قدر ازشون شیشه و تریاک گرفته و از ماشین پراید هم مواد گرفته بودند که دیگه فکر کنم جا داشت چند بار اعدام شن . تازه من به خاطر جنده بازی میترا ازش شکایتی نکرده طلاقش دادم … این از سرنوشت من بود . میلاد و میترا دو تایی شون اعدام شدند . من دوباره از دواج کردم . یه جوری هم بچه ها رو توجیهشون کردم که جریان چی بوده .. دور قاچاق و کار حرامو قلم گرفتم . هر چی رو که قبلا از راه حلال به دست آورده بودم فروختم و یه مغازه باز کردم .اتوبوسو فروختم ..خونواده ام هم به من کمک کردند آدم در زندگی باید قانع باشه و اگرم می خواد راحت تر زندگی کنه باید به دنبال روزی حلال بره . مال حرام خیلی از کارای حرامو توجیه می کنه . راستش با این که میترا به سزای اعمالش رسیده و بچه هام مادر ندارند ولی اصلا احساس تاثر نمی کنم .نا مادری بچه هام خیلی خانومه . تنها بی عدالتی در این قضیه این می تونه باشه که به خاطر قاچاق منم مستحق اعدام بودم ولی همینو می دونم که اونا به سزای اعمالشون رسیدند … پایان … نویسنده …. ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .

شبي براي هميشه//۱ قبل از ازدواج بارها سكس رو با تنها دوست‌پسرم تجربه كرده بودم؛ حتي اواخر دوستيمون به پيشنهاد و اصرار خودش يك بار به سكس گروهي هم البته به صورت نصفه و نيمه تن داده بودم. اگر چه ماجراجويي سكس گروهي براي خودم هم جذابيتي داشت اما هميشه از اين كار ترس داشتم. بعدا هم معلوم شد حق با من بود و همون يك تجربه در نهايت باعث شد دوستيمون به بيراهه بره و از هم بپاشه. وقتي ازدواج كردم بيست و شش سالم بود؛ و از اون موقع تا پارسال كه هفت سال از ازدواجمون مي‌گذشت هرگز با كسي جز شوهرم رابطه نداشتم. و البته رابطه سكسيم با شوهرم هم روز به روز سردتر و بي‌رمق‌تر ميشد. از لحاظ اجتماعي مرد خوبي بود و براي راحتي من از هيچ كاري كوتاهي نمي‌كرد اما شايد به دليل اختلاف سني ده‌ساله‌مون معمولا جوابگوي نيازهاي من نبود. برام سخت بود اما شكايتي هم نداشتم. با خوب و بدش مي‌ساختم و هيچوقت حتي فكر خيانت هم به سرم نزده بود. پارسال قرار شد از طرف شركت براي بازديد از يك نمايشگاه دو روزه به شيراز برم. شيراز زادگاهمه و خيلي از دوستان و اقوامم اونجا زندگي مي‌كنن. دو روز مأموريت داشتم؛ دو روز هم مرخصي گرفتم و با يك روز تعطيلي كه بينشون بود در كل پنج روز فرصت داشتم بعد از مدت‌ها تمام شهر رو بگردم و دوستان قديمي رو ببينم و خاطراتمو مرور كنم. دخترعموم فائزه كه شش هفت سالي از من بزرگ‌تره پيشاپيش ازم قول گرفته بود كه خونه‌ي اونا وارد بشم و در طول اين مدت، مَقرّم همونجا باشه. خودم هم البته اونجا راحت‌تر از همه جا بودم؛ چون علاوه بر فائزه با شوهرش محمود و تنها پسرشون رضا صميمي و بي‌تعارف بودم و مي‌دونستم اوقاتمون بيشتر به خوشي و خنده مي‌گذره. به شيراز كه رسيدم رضا اومد دنبالم. رضا يه جوون خوش سر و زبون نوزده ساله بود كه يه جورايي شيطنت و معصوميت رو با هم داشت. از يه طرف وقتي شروع به حرف زدن ميكرد زمين و زمان رو به هم ميدوخت تا يه نكته‌ي بامزه از توش دربياره و همه رو بخندونه از طرف ديگه وقتي تو خودش ميرفت كسي رو به خلوت و تنهايي خودش راه نميداد و با هيچكس درد و دل نميكرد. رضا برام خيلي عزيز و دوست‌داشتني بود. خيلي سر به سرش ميذاشتم و اونم معمولا مي‌خنديد و گاهي هم به شوخياي من جواباي غافلگيركننده ميداد. تا به خونه رسيديم كلي با هم گفتيم و خنديديم. روز اول همه چيز داشت خوب و عادي پيش ميرفت. بعد از ظهر رضا براي كاري رفته بود بيرون و محمود هم سر كار بود. فقط من و فائزه خونه بوديم. من هم بايد تا يكي دو ساعت ديگه آماده ميشدم و به نمايشگاه ميرفتم. وسايل حماممو برداشتم و رفتم كه دوش بگيرم. وقتي از حموم بيرون اومدم چون ميدونستم غير از فائزه كسي خونه نيست فقط يه حوله دور خودم پيچيدم كه از بالاي سينه تا زير باسنم رو ميپوشوند. داشتم با خيال راحت ميرفتم توي اتاقم كه متوجه شدم رضا از توي اتاقش داره نگام ميكنه. حسابي شوكه شدم. چون مدت زيادي توي حموم نبودم و اصلا فكر نميكردم توي اين مدت كم رضا برگشته باشه. يه دفه مث برق‌گرفته‌ها جست زدم و دويدم به سمت اتاقم. هر چند وقتي حواسم اومد سر جاش از واكنش عجولانم پشيمون شدم و با خودم گفتم كاش عادي برخورد ميكردم. طوري كه انگار اتفاقي نيفتاده. توي اتاق لباسامو پوشيدم و آماده شدم كه برم. وقتي اومدم بيرون دوباره چشمم به رضا افتاد. كمي خجالت‌زده به نظر ميومد. اول تصميم داشتم به روش نيارم. ولي وقتي ديدمش با شوخي بهش گفتم: وقتي برميگردي خونه يه آلارمي بده حواسمون باشه! خنديد اما هيچي نگفت. اون روز گذشت و آخر شب براي خواب به اتاق مهمون رفتم. طبق عادت هر شبم همه لباسامو درآوردم و با شورت و سوتين رفتم رو تخت و يه ملافه انداختم روم. و از اونجايي كه روز خسته‌كننده‌اي رو پشت سر گذاشته بودم خيلي زود خوابم برد. نيمه‌هاي شب روي تخت كمي جابجا شدم و خوابم سبك شد. احساس كردم يه چيزي توي اتاق تكون خورد اما اهميت ندادم و چشمامو هم باز نكردم. چند لحظه‌اي گذشت و تقريبا خواب از سرم پريد. قبل از اينكه دوباره خوابم ببره حس كردم از توي اتاق صداي نفس كشيدن مي‌شنوم. كمي ترسيده بودم. آروم لاي پلكمو باز كردم. ديدم يه نفر پايين تخت توي تاريكي نشسته. سريع از جام بلند شدم و نشستم روي تخت و ملافه رو گرفتم رو سينه‌م. گفتم: اينجا چي ميخواي؟ يه دفه با عجله بلند شد و دويد و از اتاق رفت بيرون. اتاق كاملا تاريك بود و جز روشنايي كم‌سويي كه از پنجره مي‌تابيد نوري نبود. اما زير همون نور هم براحتي ميشد رضا رو تشخيص داد. حسابي منگ شده بودم. حالم كه جا اومد ديدم پاهام تا بالاي رونم كاملا از ملافه بيرون افتاده. نميدونستم رضا اين كارو كرده بود يا خودم غلت زده بودم. چند دقيقه‌اي گذشت و همونطور روي تخت نشسته بودم و وضعيت رو توي ذهنم بالا و پايين ميكردم. به خودم ميگفتم شايد خواب ديده باشم. اما همه چيز خيلي واقعي‌تر از اون بود كه بشه بهش شك كرد. انتظار همچين كاري رو از رضا نداشتم. آخرش تصميم گرفتم همون شب ته و توي قضيه رو دربيارم چون فردا ممكن بود رضا همه چيو انكار كنه. بلند شدم و ملافه رو پيچيدم دور خودم و آروم از اتاق رفتم بيرون. در اتاق رضا رو باز كردم و رفتم تو. چراغ اتاقشو روشن كردم. توي تختش بود و ملافه رو كشيده بود رو سرش. در اتاقو بستم و رفتم نشستم لبه تختش. گفتم: رضا! توي اتاق من داشتي چيكار ميكردي؟ آروم سرشو از زير ملافه بيرون آورد و گفت: هيچي بخدا! گفتم: ببين رضا! من خر نيستم. اگه بهم دروغ بگي بهم برميخوره. فقط نگو اومده بودي يه چيزي برداري و بري. حسابي دست و پاشو گم كرده بود. به تته پته افتاده بود. گفت: تو رو خدا به مامانم هيچي نگو. گفتم: اگه ميخواي به مامانت نگم بايد ثابت كني بچه نيستي. گفت: چه جوري؟ گفتم: مث يه مرد راستشو بگو. من از پسراي ترسو بدم مياد. همونطور كه دراز كشيده بود دستاشو گرفت جلو صورتش. گير افتاده بود و نميدونست چطور بايد خودشو خلاص كنه. گفت: آخه چي بايد بگم؟ گفتم: حقيقتو بگو. توي اتاق من چيكار ميكردي؟ داشتي منو ديد ميزدي؟ هيچي نگفت. تكرار كردم: داشتي منو ديد ميزدي رضا؟ گفت: تو رو خدا منو ببخش. گفتم: هنوز موقع بخشيدن نشده. تا اعتراف نكني من هيچيو نميبخشم و هيچ قولي بهت نميدم. حالا يه نفس عميق بكش و بگو چيكار داشتي ميكردي. چندبار نفس عميق كشيد و دلشو زد به دريا و گفت: ميدونم كارم اشتباه بود اما دست خودم نبود. بخدا مغزم كار نميكرد. گفتم: چرا ملافه رو از روي پام كنار زدي؟ ميخواستي چيكار كني؟ گفت: بخدا هيچ كاري نميخواستم بكنم. گفتم: پس چي؟ گفت: فقط ميخواستم ببينم. ملافه رو از روي پاهام تا بالاي رونم كشيدم كنار و يكي از پاهامو گذاشتم لبه تخت و گفتم: بيا ببين. مگه نميخواستي ببيني؟ خب ببين ديگه. سعي ميكرد نگاهشو بدزده و پاهامو نبينه اما نميتونست. بدجور احساس شرمساري ميكرد. بيشتر از اين نميخواستم عذابش بدم. پاهامو پوشوندم و گفتم: من تو رو درك ميكنم رضا جان. تو پسري و طبيعيه كه اين حسو داشته باشي. اما تو هم منو درك كن. كاري كه تو كردي اسمش دزديه. تو داشتي بدون اجازه‌ من از من لذت ميبردي. مرد باش. اگه چيزي از من ميخواستي بايد مث يه مرد ميومدي به خودم ميگفتي. اگرم قبول نميكردم دلم خوش بود كه يه مرد اينو ازم خواسته. گفت: خب چه جوري؟ من چه جوري مي‌تونستم همچين چيزي رو ازت بخوام؟ گفتم: اين ديگه مشكل من نيست آقا رضا! مرد بودن هزينه داره. نميخواستم بيشتر از اين اذيتش كنم. چون يه جورايي خودم رو هم مقصر ميدونستم. بهش گفتم: من فردا ميرم خونه عمو هاشم و اين چند روز رو اونجا ميمونم. اينجوري تو هم كمتر اذيت ميشي. گفت: تو رو خدا نرو. اگه بري هيچوقت خودمو نميبخشم. بعدشم همه ميفهمن يه اتفاقي افتاده. گفتم: باشه فردا درباره‌ش فكر ميكنم. بلند شدم كه برگردم به اتاقم. ازم عذرخواهي كرد و قول گرفت كه به پدر و مادرش چيزي نگم. اون شب گذشت و روز بعد طبق قولي كه داده بودم همه چيزو نديده و نشنيده گرفتم و طوري رفتار كردم كه انگار هيچ اتفاقي نيفتاده. حرفي هم از رفتن نزدم. شب دوم احتمال ميدادم دوباره سر و كله رضا به يه بهونه‌اي توي اتاقم پيدا بشه. نصفه‌شب هر يكي دو ساعت يه بار ناخودآگاه بيدار ميشدم و دور و بر تختو نگاه ميكردم اما اثري از رضا نميديدم. اون شب گذشت و هيچ اتفاقي نيفتاد. روز سوم ديگه كاري توي نمايشگاه نداشتم و از پيش از ظهر همه با هم راه افتاديم به گشت و گذار در شهر و ديدن اقوام. رضا بيشتر توي خودش بود و كمتر حرف ميزد. اولشم نميخواست باهامون بياد اما با اصرار من نظرش عوض شد. از هر فرصتي سعي ميكردم استفاده كنم و با شوخي و جدي به حرف بيارمش. سر به سرش ميذاشتم و از دوست‌دخترش ميپرسيدم. ميگفت تا حالا با هيچ دختري دوست نشده. به خاطر اتفاقاتي كه بينمون افتاده بود باهاش از قبل هم راحت‌تر حرف ميزدم. حتي از زير زبونش بيرون كشيدم كه تا حالا با هيچكس سكس نداشته. بعد از ظهر برگشتيم خونه و يكي دو ساعت استراحت كرديم و قرار شد رضا منو به ديدن چند تا از دوستاي قديميم ببره. توي ماشين از هر دري باهاش حرف ميزدم و با زبون بي زبوني ميخواستم بهش بفهمونم هر چي بوده تموم شده. اما انگار گوشش بدهكار نبود. منم تصميم گرفتم راست و پوست‌كنده باهاش حرف بزنم. گفتم: هنوز داري به اونشب فكر ميكني؟ گفت: ميخواي راستشو بگم يا آبروداري كنم؟! گفتم: يا راستشو بگو يا اصلا هيچي نگو. گفت: آره اتفاقات اون شب مدام جلو چشممه. كارم افتضاح بود. گفتم: بي‌خيال! هر چي بوده ديگه گذشته. منم از دستت ناراحت نيستم. گفت: واقعا؟ گفتم: واقعا. منم بي تقصير نبودم. توي خونه‌اي كه يه پسر جوون زندگي ميكنه بايد بيشتر مراقب رفتارم باشم. گفت: تو كه كار بدي نكردي. دوست ندارم فكر كني آدم بي جنبه‌اي هستم. گفتم: اتفاقا چون ميدونم جنبه‌شو داري الان دارم باهات حرف ميزنم. تا اومد يه چيزي بگه دويدم وسط حرفش و بحث رو عوض كردم. آخر شب برگشتيم خونه و يكي دو ساعتي نشستيم و بعدش من به همه شب بخير گفتم و رفتم كه بخوابم. اونا معمولا تا ديروقت بيدار ميموندن اما من از زور خستگي ديگه طاقت نشستن نداشتم. رفتم توي اتاق و افتادم روي تخت. هنوز خوابم نبرده بود كه برام اس ام اس اومد. رضا بود. نوشته بود: ميخوام باهات حرف بزنم. وقتي همه خوابيدن ميتونم بيام پيشت؟ نوشتم: چرا الان نمياي؟ ممكنه خوابم ببره. خيلي خستم. جواب داد: نميخوام كسي بفهمه. خواهش ميكنم. نوشتم: باشه پس من ميخوابم. هروقت خواستي بياي قبلش به گوشيم زنگ بزن. بالاي سرمه. قبل از اينكه بتونم به اين فكر كنم كه رضا چي ميخواد بهم بگه خوابم برد. ساعت نزديك دو و نيم بود كه با صداي زنگ گوشي بيدار شدم. با صداي خواب‌آلود جواب دادم. بهش گفتم بياد. حتي حس لباس پوشيدن نداشتم. همونطور با شورت و سوتين توي تخت افتاده بودم و با ملافه خودمو پوشونده بودم. رضا در اتاقو باز كرد و اومد تو و درو پشت سرش بست. در حالي كه زير ملافه كش و قوس ميرفتم و به خودم مي‌پيچيدم گفتم: بيا جلو ولي چراغو روشن نكن. اومد جلو و گفت: ميتونم بشينم؟ گفتم: بشين. راحت باش. صندلي پشت ميز رو برداشت و گذاشت كنار تخت و نشست. گفت: ببخش كه بيدارت كردم.

شبي براي هميشه/۲و پایانی گفتم: حالا چي ميخواي بگي كه اينهمه تشريفات داره؟ كمي مِنّ و مِنّ كرد و گفت: نميدونم از كجا شروع كنم؟ كاملا مضطرب و آشفته به نظر ميرسيد. نگران شدم. ديگه تقريبا خواب از سرم پريده بود. ميتونستم حرفشو حدس بزنم اما اميدوار بودم حدسم اشتباه باشه. گفتم: چي شده رضا!؟ بازم خرابكاري كردي!؟ گفت: بخدا مغزم هنگ كرده. نميدونم چيكار كنم؟ گفتم: يه سوال ازت مي‌پرسم. با آره يا نه جواب بده. گفت: باشه. گفتم: قضيه به اونشب مربوط ميشه. يه كم مكث كرد و گفت: آره. گفتم: خوب! حالا ميتوني توضيح بدي. گفت: ذهنم بدجور به هم ريخته. رو هيچ كاري نميتونم تمركز كنم. خودمو با هر چي مشغول ميكنم باز ذهنم ميره سمت تو. بهم بگو چيكار كنم؟ چند لحظه‌اي ساكت موندم. اونم چيزي نگفت. در نهايت گفتم: رضا از من چي ميخواي؟ گفت: ميخوام كمكم كني. گفتم: چه جوري كمكت كنم؟ گفت: نميدونم بخدا! من هيچ تجربه‌اي ندارم. گفتم: من نميتونم كمكت كنم رضا! تو ميخواي بهت بگم چيكار كني كه من از ذهنت خارج بشم. من هر راهي بهت بگم بدتر ذهنتو به هم ميريزم. گفت: حرفاي اون شبت يادت مياد؟ گفتم: كدوم حرفا؟ گفت: يادت مياد گفتي مرد باش؟! گفتي هرچي ميخواي بيا به خودم بگو. من الان دلمو به دريا زدم و دارم به خودت ميگم. ميتوني همين الان منو از در اين اتاق پرت كني بيرون. ميتوني توي صورتم تف بندازي. ميتوني آبرومو جلو همه ببري. ولي نميتوني بگي اين حرفو نگفتي. گفتم: رضا! تو الان چي داري از من ميخواي؟ گفت: من دوستت دارم. گفتم: حرف مفت نزن بچه! خودتم ميدوني اين اسمش دوست داشتن نيست. با خودت صادق باش. تو فقط خونت به جوش اومده. مغزت گُر گرفته. يه بار ديگه اين حرفو بزني نه من نه تو! گفت: ولي من… دويدم وسط حرفش و گفتم: ولي تو غلط ميكني! حرف نباشه. گفته بودم مث يه مرد حرفتو بگو. نگفته بودم كه هر چي بگي قبول ميكنم. حالا هم تا رسوات نكردم برگرد تو اتاقت. حسابي جا خورده بود. از روي صندلي بلند شد. گفت: فقط بذار حرف آخرمو بزنم. گفتم: حرف بي حرف. برو بيرون. از اتاق رفت بيرون. چند لحظه‌اي گذشت. خيلي زود عصبانيتم فروكش كرد. بيشتر از اينكه عصباني باشم دلم براش ميسوخت. اما نميدونستم بايد چيكار كنم. ده دقيقه‌اي گذشت. اس ام اس داد كه: از دستم عصباني نباش. فقط خواستم باهات صادق باشم. منو بخاطر صادق بودنم مجازات نكن. جواب ندادم. بلافاصله اس ام اس بعدي اومد كه: ميدونم دارم اشتباه ميكنم. اما دست خودم نيست. باز هم جواب ندادم. تا يك ربع پشت سر هم اس ام اس ميداد و من جواب نميدادم. گاهي شعراي عاشقانه ميفرستاد و گاهي متن‌هاي ادبي و گاهي هم مستقيم حرفشو ميزد. لابلاي حرفاش چيزي كه بيشتراز همه خودشو نشون ميداد شهوت بود. انگار عمدا ميخواست بهم بفهمونه كه دلش چي ميخواد. حرفاشو توي اس ام اس راحت‌تر ميتونست بيان كنه. فكرمو حسابي مشغول كرده بود. نميدونستم بايد با دلش راه بيام يا بهش بي محلي كنم. وقتي ديد به پياماش جوابي نميدم از خر شيطون پياده شد و ديگه هيچي نفرستاد. اما توي ذهن من غوغايي بر پا بود. نيم ساعت بعد از آخرين پيامش براش اس دادم كه: بيداري؟ جواب داد: فكر ميكني به اين زودي خوابم ميبره!؟ نوشتم: بيا كارت دارم. خيلي زود سر و كله‌ش پيدا شد. در اتاقو پشت سرش بست اما ميترسيد جلوتر بياد. گفتم: بيا جلوتر. آروم اومد جلو تخت ايستاد. گفتم: پس تصميم گرفتي مرد باشي ديگه؟ گفت: دارم سعيمو ميكنم. گفتم: پس راستشو بگو! ميخواي با من بخوابي؟ گفت: آرزومه. گفتم: يه شرط داره. گفت: هر چي باشه قبول! گفتم: فقط براي همين امشب. كمي مكث كرد. گفتم: ميتوني قبول نكني و همين الان برگردي توي اتاقت. گفت: باشه قبوله. گفتم: پس ديگه ادعاي دوست داشتن نكن. از اين لوس‌بازيا بدم مياد. چيزي كه تو ميخواي اسمش سكسه عزيزم! با چيزاي ديگه قاطيش نكن. سرشو انداخت پايين و هيچي نگفت. ميدونست اگه بازم از دوست داشتن حرف بزنه عصبي ميشم و اينبار ديگه راه برگشتي هم نداره. گفتم: لباساتو دربيار. همونجا سر پا خشكش زده بود. گفتم: چيه؟ نكنه منتظري لباساتم من دربيارم!؟ با كمي مكث و ترديد تيشرتشو درآورد. گفتم: شلواركت! زبونش بند اومده بود. شايد فكر ميكرد نقشه‌ ديگه‌اي توي سرمه. شايدم خجالت ميكشيد. ولي به هر حال شلواركشم درآورد. گوشه‌ي ملافه رو بلند كردم و گفتم: بيا بخواب. منم چيز زيادي تنم نيست. خودت كه بهتر ميدوني! آروم اومد روي تخت و به پشت كنارم دراز كشيد. ملافه رو كشيدم روش و دستمو گذاشتم روي سينه‌ش و خودمو چسبوندم بهش. با دستم سينه و شكمشو نوازش ميكردم و پامو ميكشيدم روي پاش اما اون جرأت نميكرد تكون بخوره. چند دقيقه‌اي بي حركت مونده بود. با كنايه بهش گفتم: فقط ميخواستي رو تختم بخوابي؟ نميخواي نشون بدي چقدر مردي؟! كم كم دارم از تصميمم پشيمون ميشم! غلت زد به پهلو و محكم منو تو بغلش گرفت. براي اولين بار فشار كيرشو از توي شورت روي رونم حس ميكردم. حسابي سفت و بزرگ شده بود. خواست لبامو ببوسه. صورتمو كشيدم عقب. گفتم: اول بايد به يه سؤالم جواب بدي. گفت: بپرس. گفتم: اون شب از كي اومده بودي توي اتاق؟ گفت: نميدونم. تقريبا يه ربع قبل از اينكه مچمو بگيري. گفتم: داشتي خودتو ارضا ميكردي؟ گفت: خب آره! ولي نتونستم كارمو تموم كنم. شرمش كاملا ريخته بود. خيلي راحت و بي دغدغه حرف ميزد. پرسيدم: كار ناتمومتو امشب ميخواي تموم كني؟ منتظر جوابش نموندم و لبامو گذاشتم رو لباش. وحشي شده بود و محكم منو به خودش چسبونده بود و لبامو مي‌مكيد. صداي نفساش بلند شده بود. شهوت تندش برام خيلي لذتبخش بود. كيرشو روي رونم فشار ميداد و چون اولين سكسش بود هر لحظه انتظار داشتم آبش بياد. دستمو كردم توي شورتش و كيرشو گرفتم توي مشتم. ديوونه‌تر شد و اونم دستشو از پشت كرد توي شورت منو چنگ انداخت به كونم. كيرشو توي مشتم حركت ميدادم و اونم نفس نفس ميزد و كونمو فشار ميداد. چند ثانيه‌اي طول نكشيد كه آبش با فشار اومد توي مشتم. من اما به حركت دستم ادامه ميدادم و نذاشتم احساس بدي بهش دست بده. هم شورتش خيس شده بود هم دست من لزج شده بود و روي كيرش سُر ميخورد. كاملا كه ارضا شد دستمو آروم از شورتش كشيدم بيرون و براي اينكه فكر نكنه از آبش بدم مياد ماليدم به بدنم. واقعا هم بدم نميومد. هميشه آب كير مردي كه با من ارضا شده بود برام هم جذاب بوده هم سكسي. پيشونيش خيس عرق شده بود. به پشت خوابوندمش و ملافه رو زدم كنار و خودم دراز كشيدم روش. حتي خيسي شورتش هم برام لذتبخش بود. چند دقيقه‌اي روش خوابيده بودم و لبا و صورتشو ميبوسيدم. بهش گفتم: ميخوام شورتتو دربيارم. از روش بلند شدم و نشستم روي كيرش كه هنوز بيدار و سرحال به نظر ميرسيد. براي اولين بار بود كه ميتونست اينطوري منو ببينه. سوتينمو باز كردم و دستشو گرفتم و گذاشتم روي سينه‌م. هنوز از شهوتي كه توي صورتش ديده بودم چيزي كم نشده بود. رفتم پايين‌تر و كمر شورتشو گرفتم و كشيدم پايين. شورتشو انداختم كنار و كيرشو گرفتم توي مشتم. با ديدن كيرش انگار شهوتم تازه بيدار شده بود. دوست داشتم حالا كه بيگدار به آب زدم تا آخرش برم. يه سكس هيجان‌انگيز چيزي بود كه سالها توي زندگيم كم داشتم. گفتم: سير شدي يا بازم ميخواي؟ نشست. بغلم كرد و لبامو بوسيد و منو خوابوند روي تخت و خودشو انداخت روم. معلوم بود كه به اين زودي سير نميشه. كيرشو انداخت بين رونام و منم رونامو محكم به هم چسبوندم. گفتم: تو كه كارت تموم شد. ديگه چي ميخواي ازم؟ گفت: هنوز يه كار مونده. گفتم: چه كاري؟ گفت: خودت ميدوني. گفتم: حتي اگه بدونم تا خودت نگي قبول نميكنم. از پسراي خجالتي خوشم نمياد. گفت: باشه. خودت خواستي. گفتم: آره خودم خواستم. بگو چي ميخواي ازم؟ لباشو آورد كنار گوشم و گفت: ميخوام بكنمت. با اين حرفش يه موج شديد شهوت تو دلم آزاد شد. گفتم: لابد كاندوم هم نداري؟ گفت: كاندوم كه ندارم. ولي چيزي كه براي كردن لازمه دارم! گفتم: رضا! من ميترسم. گفت: نترس. حواسمو جمع ميكنم. با همه‌ي وجودم دوست داشتم منو بكنه اما واقعا نگران بودم. چون هم بي‌تجربه بود هم كاندوم نداشت. با اينحال بايد ريسك ميكردم. نه اون در شرايطي بود كه بشه منصرفش كرد نه راضي كردن من در اون حالت كار سختي بود. دوست داشتم اون شب براش سنگ تموم بذارم. ميخواستم همه چيز براش كامل باشه. هر دومون تن به ماجراجويي داده بوديم و قرار هم نبود ديگه همچين شبي رو با هم بگذرونيم. نميخواستم حسرت چيزي به دل اون يا حتي به دل خودم بمونه. از روم بلند شد. كمر شورتمو گرفت. منم پاهامو بلند كردم. شورتمو از پام كشيد بيرون و انداخت رو زمين. پايين پام نشست. فهميدم ميخواد كسمو بليسه. گفتم: مجبور نيستي اين كارو بكني. گفت: حرف نباشه! پاهامو از هم باز كرد و صورتشو برد به سمت كسم. حسابي خيس شده بودم و ازش خجالت ميكشيدم. اما اون انگار از چيزي كه من فكر ميكردم حرفه‌اي‌تر بود. زبونشو گذاشت روي سوراخ كسم و آروم كشيد تا بالا. داشت سعي ميكرد چوچوله‌مو پيدا كنه. زبونشو روش ميچرخوند و باز ميبرد پايين و مياورد بالا. حركات زبونش نامنظم بود. بهش گفتم: بايد حركتت منظم باشه. بايد يك ريتمو با سرعت و فشار تكرار كني. با حرص و ولع هر چه تمام‌تر كسمو ميليسيد. نفسام تندتر و تندتر ميشد. نفس‌هاي اونم آتيشمو داغ‌تر ميكرد. مثل انسانهاي وحشي و بدوي شده بود و همين باعث ميشد دلم بخواد خودمو همه جوره در اختيارش بذارم. دوست داشتم توحّشو توي چشماش و توي رفتارش ببينم. چنگ انداختم توي موهاش و كشيدمش به سمت خودم. كاملا زيرش بودم و پاهام از دو طرف كمرش باز شده بود. تو چشماش نگاه كردم و گفتم: نميتوني منو بكني. كير تو از عهده من برنمياد. گفت: حالا بهت نشون ميدم! دستمو بردم پايين و كيرشو گرفتم و سرشو چندبار كشيدم روي شكاف كسم و بعد تنظيمش كردم روي سوراخم و گفتم: رضا! بكن منو! بكن منو! آروم كيرشو فشار داد. باز شدن ديواره كسمو كاملا حس ميكردم. كيرش از توي مشتم داشت رد ميشد و ميرفت توي كسم. چند لحظه مكث كرد و دوباره فشار داد. تقريبا نصف كيرش فرو رفته بود. لبامو گاز ميگرفتم كه فرياد نزنم. گفتم: رضا! درد دارم. اما اون گوشش بدهكار اين حرفا نبود. بعد از يه مكث كوتاه با آخرين فشار كيرشو تا ته فرستاد توي كسم. دستم روي بيضه‌هاش بود و فهميدم چيزي از كيرش از كسم بيرون نمونده. حجم كيرشو حس ميكردم. هنوز داشت به ديواره‌هاي كسم فشار مياورد. چنگ انداختم به كمرش و لباشو محكم بوسيدم. آروم آروم شروع كرد به حركت دادن كيرش توي كسم. هر بار كه بالا و پايين ميبردش حركتش روون‌تر ميشد. كم كم همه دردش برام تبديل به لذت ميشد. اولين بار بود كه شريك اولين سكس يك مرد شده بودم. و سالها بود كه تنم شهوت هيچ مردي رو اينطور تا حد جنون به خودش نديده بود. رضا داشت از ذره ذره وجود من لذت مي‌برد و من توي شهوت اون غرق شده بودم. توي چشماش خيره ميشدم. دلم ميخواست شهوت وحشي رو توي چشماش ببينم. دلم ميخواست از توي چشمام بخونه كه چه آتشفشاني در وجودم به پا كرده. حركتشو لحظه به لحظه تندتر ميكرد. دو سه دقيقه‌اي طول نكشيده بود كه چنگ به تشك انداختم و روي كيرش ارضا شدم. اصلا فكر نميكردم رضا بتونه منو ارضا كنه. اما كارشو خيلي خوب انجام داده بود. چند لحظه‌اي خواستم همه وزنشو بندازه رو تنم. بي هيچ حركتي. فقط بغلم كنه. شده بودم مثل دختربچه‌ها. تنش بهم امنيت ميداد. دوست داشتم عرقش پوستمو خيس كنه. دوست داشتم بين بازوهاش مچاله بشم. دوست داشتم بي تابي كيرشو توي كسم حس كنم. يا حتي توي كونم. ازش خواستم تا آب خودش نيومده كيرشو دربياره. از يه طرف ميترسيدم غافلگير بشم از طرف ديگه اما دلم نميومد مجبورش كنم خودشو با دست ارضا كنه. به پهلو خوابيدم و ازش خواستم پشتم به پهلو بخوابه. كيرشو با دست گرفتم و گذاشتم روي سوراخ كونم. گفتم: فقط خيلي آروم فشار بده. شروع كرد به فشار دادن. تمام كمرم داشت تير ميكشيد اما نميتونستم جيغ بزنم. اونقدر فشار داد تا سر كيرش به زحمت جا افتاد تو كونم. بهش گفتم چند لحظه صبر كنه و ادامه نده. كونم داشت تسليم ميشد و خودم داشتم از درد ميمردم. چند لحظه بعد رضا به فشارش ادامه داد. تقريبا راهش باز شده بود. نصف كيرش فرو رفته بود كه احساس كردم نفساي رضا پشت گردنم داره تندتر و داغ‌تر ميشه. چند ثانيه بعد ضربان كيرشو توي كونم حس كردم و آبش كه با فشار از كيرش زد بيرون. همزمان كه اولين جهش‌هاي آبش ميومد كيرشو با تمام توان تا جايي كه جا داشت فرو كرد توي كونم و تا قطره‌ آخر آبشو همونجا خالي كرد. هر دو كاملا بي حس و حال شده بوديم. كيرشو هنوز بيرون نياورده بود. هنوز جسته و گريخته ضربان ميزد و من از اينكه دو بار ارضاش كرده بودم لذت ميبردم. پشت گوش و گردنمو ميبوسيد و سينه‌هامو نوازش ميداد. بهش گفتم: دوست دارم امشب بهت خوش گذشته باشه. گفت: امشب بهترين شب زندگيم بود. تو از اون چيزي كه فكر ميكردم هم عالي‌تر بودي. گفتم: بخاطر همينه كه دلت نمياد كيرتو دربياري!؟ گفت: چرا درش بيارم؟! جاش همونجاست. اونشب تقريبا تا نيم ساعت بعد هم پيشم موند. منو تو بغلش گرفته بود و گاهي صورت و لبهامو ميبوسيد. ميخواست بهم آرامش بده و مطمئنم كنه كه منو فقط به چشم يه سوژه سكسي نميديده. من يك شب ديگه هم خونه‌شون خوابيدم اما با وجود اصرار رضا اجازه ندادم اين اتفاق بينمون تكرار بشه. نميخواستم نسبت به من احساس حق بكنه يا فكر كنه ميتونه منو مال خودش بدونه. براش توضيح دادم كه رابطه ما يه ماجراجويي گذرا بود و با اينكه براي من هم لذتبخش بوده و ابدا هم پشيمون نيستم قرار نيست ادامه پيدا كنه. همه چيز در همون شب تموم شده و چيزي نمونده كه به آينده كشيده بشه. تا الان هم كه حدود يك سال از اون ماجرا ميگذره با اينكه هر از گاهي اس ام اس‌هاي عاشقانه و حتي سكسي ميفرسته هميشه سعي كردم حدشو براش مشخص كنم و بهش بقبولونم كه اون داستان ديگه هيچوقت دوباره اتفاق نميفته.پایان

زن همســــــــــــــــــــــــایه جای مــــــــــــــــــــادرته ۱مثل یک تصویر از جلو چشام رد می شد . اون سالهایی رو که می رفتم خونه شون و با سلیم درس می خوندم . همه چیز بین خونواده های ما مشابه بود . جز یک مورد .. من و سلیم هر دو مون یه خواهر داشتیم که چهار سالی رو ازمون بزرگ تر بودند . از دواج کردن و رفتن به خونه بخت . هر دومون پدرمونو از دست دادیم و تنها با مادرمون زندگی می کردیم . با هم یه دانشگاه هم قبول شدیم و هر دو مون هم مهندسی برق می خوندیم . فقط تفاوت دو تا خونواده در این بود که مادر سلیم سمیه خانوم خیلی شیک و پیک تر و امروزی تر از مامانم بود و با این که خوشگل تر هم نبود اندامشو مینداخت توی دید . مامانامون چهل و سه چهار سالشون بود . من از همون بچگی خیلی شوخ و شیطون و خوشگل بودم . طوری که خیلی از زنای فامیل و حتی همین سمیه جون با هام شوخی می کرد . حالا که فکر شو می کنم با این که شوهر داشت و منم در حدی نبودم که بهش حال بدم بار ها شده بود که با کیرم بازی می کرد . ابن کارو به طور جدی تا قبل از رفتنم به مدرسه انجام می داد . اتفاقا همین کارو با سلیم هم انجام می داد که مثلا گفته باشه داره با هامون بازی و شوخی می کنه . از همون دوران نوجوانی یه حس خاصی نسبت به اون داشتم . وقتی که تکلیف شدم و به سن هیجانات سکسی رسیدم در رویا هام می دیدم که یه روزی با اون باشم و اکثرا به یاد اون بود که جلق می زدم . در خیالم می دیدم که اونم لذت می بره . حالا سالها از اون زمان گذشته بود . دخترای خونه از دواج کرده بودند . پدرا مرده بودند . پسرا دانشجو شده بودند . نمی دونم چرا با این که نمی تونستم در حق سلیم نامردی کنم ولی این اجازه رو به خودم می دادم که واسه خودم فانتزی هایی درست کنم . از وقتی هم که دانشجو شده بودیم و دیگه خونه هامون خیلی خلوت شده بود یه وابستگی بیشتری رو هم نسبت به هم حس می کردیم . مادرم یک زن تقریبا سنتی بود . کنار نا محرم روسری از سرش نمی گرفت ولی سمیه خانوم خیلی بی خیال بود. همه چی به همین صورت پیش می رفت . تا این که تابستون شد و از اونجایی که پدر بزرگ سلیم مرده بود اون جای بابا بزرگش همراه مادر بزرگ رفت به سفر مکه و من موندم و دو تا زن .. سلیم مادرشو سپرد دست من . نه این که تحویل من بده بلکه ازم خواست که مراقبش باشم .. -رفیق نگران نباش . مثل مادر خودم ازش مراقبت می کنم . شایدم بیشتر . من خیلی در امانت داری مراقبم . هنوز هواپیمای سلیم اوج نگرفته بود که سمیه خانوم انگاری از این رو به اون رو شد . درست مثل زنایی که پاشون به یه کشور خارجی باز میشه همون اول خودشونو برهنه می کنن . این کارش جز این که منو بیشتر وادار به جلق زدن کنه تاثیر دیگه ای نداشت . نمی تونستم خودمو قانع کنم که من و اون یه روزی با هم باشیم . اون از دو برابر منم بیشتر سن داشت و تازه در این سالها یه چشمه خلافی که با مردای دیگه باشه ازش ندیده بودم که بتونم خودمو قانع کنم که ممکنه زن همسایه که جای مامانم بود این حس و نیازو داشته باشه . سعی داشتیم اونو بیاریم خونه خودمون که تنها نباشه ولی اون تر جیح می داد که در خونه خودشون بمونه . شامو پیش ما می خورد . در همین چند ساعتی که سلیم رفته بود خیلی به خودش رسیده بود . رفته بود تاتو کنه به سبک جدید بدون خونریزی ..وقتی که بر گشته بود با یه چهره دگرگون شده روبرو شدم . -سمیه مگه می خواد واست خواستگار بیاد ؟-اصلا دلم نمی خواد فکر کنم که سنم داره میره بالا . اون شب مامان و سمیه رفته بودند اتاق خواب مامان .. در اتاقشون نیم باز بود . سمیه لپ تاب سلیمو گرفته بود و اومده بود پیش مامان .. -بیا می خوام امشب یه چیزی بهت نشون بدم . فقط این شهروز سر نرسه -نه تو که اخلاق پسرمو می دونی . حالا من از گوشه همه چی رو نگاه می کردم و با اون فاصله کم همه چی رو به خوبی می شنیدم . سمیه در جا رفت رو فیلمای سکسی . از اون فاصله تصویر به خوبی مشخص نبود .. مامان که این چیزا رو تا حالا ندیده بود عصبی شد و گفت زن از خدا بترس اینا چیه .. -نه شهلا من نمی تونم .نمی تونم بدون مرد باشم . همش به این فکر می کنم که اگه یه مرد پیدا شه یه چند وقتی هم منو صیغه کنه بد نیست .من نمی خواتم گناه کنم . -بس کن سمیه . تو الان باید به فکر پسرت باشی . به اندازه کافی شوهر داری کردی . -عزیز دلم بیست سال خوابیدن زیر کیر شوهر مدت زیادیه ؟/؟ …………..ادامه دارد …………….. نویسنده …………….. ایــــــــــــــــــــــــــــرانی .

زن همســــــــــــــــــــــــایه جای مــــــــــــــــــــادرته ۲-من بمیرم چرا هوایی شدی . -دست خودم نیست . همش دارم از خودم هوس دفع می کنم . میرم توی خیابون به هر مغازه ای میرم فکر می کنم مردا .. پسرا همه شون دارن با هام یه کاری می کنن . -ببین اگه می خوای من قرص اعصابمو بدم بهت یکی دو تا شو بخوری خوب بخوابی آرومت می کنه -نه من خوابم خیلی خوبه .. ببین اگه بخوای تو هم می تونی صیغه شی -خیلی ممنون اگه نمی گفتی نمی دونستم -حالا مسخره ام می کنی ؟/؟ هزار کن حلال کن .. لعنت بر سمیه داشت مادر منو هم از راه به در می کرد . مامان طوری چندشش شده بود که وقتی سمیه می خواست بره خونه اش بخوابه بهش نگفت که شبو پیشش باشه .. مامان اون شب قرص اعصابشو زود تر خورد و خوابید . همسایه قدیمی بد جوری حالشو گرفته بود . دو ساعت بعد صدای زنگ موبایلمو شنیدم . ای بابا این وقت شبی کیه ؟/؟ با این که می دونستم خواب مامان طوری سنگین شده که با این زنگها بیدار نمی شه ولی رفتم حیاط و… سمیه خانوم بود . -مامان خوابه ؟/؟ -آره -بیا با هات کار دارم -چی شده ؟/؟ دزد اومده ؟/؟ -نمی دونم . شاید بیاد . حالا تو بیا من باهات حرف دارم . دزد کجا بود بیاد ما از این شانسا نداریم . -سمیه خانوم سلیم گفته مراقب شما باشم درسته که شما بزرگتر از منین و سن مامان منو دارین . -پسر لب و زبو نتو گاز بگیر و دیگه از این حرفات نزن . آدم تا زنده هست و سر پا می تونه جوونی کنه . عشق کنه . بی خود حرف در نیار . رفتم اونجا .. اوخ این شیطان یواش یواش داشت خودشو نشون می داد . دامن کوتاهش یه وجب بالای زانوش بود . تاپی هم که تنش کرده بود سینه هاشو داشت می ترکوند . -شهروز جان من در مورد یه مسئله ای می خواستم با هات حرف بزنم و اون این که چه جوری بگم هر آدمی چه زن چه مرد یه احتیاجاتی داره .. من که می دونستم چی می خواد بگه و دو زاریم افتاده بود حرفشو قطع کرده گفتم همه اینا رو می دونم می دونم چی می خوای بگی .. -نکنه مامانت برات تعریف کرده .. -نه مامانم چیزی نگفته . خود شما گفتین ؟/؟ -من کی همچین حرفی رو زدم . -شما نگفتین من شنیدم . یه اخمی کرد که می دونستم از این فالگوش وایسادن من خوشش اومده ولی گذاشتم که حرفاشو بزنه -نمی دونستم که دوست داری تفتیش عقاید کنی و سر از کار مردم در بیاری . -مردم یا اون زنی که جای مامانمه و پسرش اونو به امانت سپرده به من .. -مگه من بچه کوچیکم که اون منو بسپره به تو ؟/؟ تازه چه کسی ؟/؟ فکر کردی من نمی دونم تو اون فیلما رو دادی بهش بریزه توی لپ تابش . -سمیه خانوم الانم نیازی به این نیست که از جایی فیلم بگیری بریزی داخل کامپیوتر . از بس سایت های مختلف هست که می تونی راحت از هر جایی که بخوای دانلود کنی . یعنی ضبطش کنی -بلبل زبون هم شدی .. -چیه می خوای نذاری با سلیم باشم ؟/؟ من که حرفی ندارم . -این قدر واسم فیلم نیا شهروز . من خودم می دونم پسرا در این سن چه مار مولکی هستند . همه کاری انجام میدن تا سر خونواده کلاه بذارن برن دنبال عشق و حالشون -پس چرا به من تهمت می زنی . خودشو به من نزدیک تر کرد و گفت می خوام در مورد یک مسئله ای باهات مشورت کنم به شرطی که با سلیم در میون نذاری. اگه یک مردی یک پسر جوونی از همکلاسات حاضر بود صیغه ام کنه من حاضرم . پولی هم ازش نمی خوام . فقط با من باشه .. بدنم داغ شده بود . انگاری منو تب کرده بود . فکر نمی کردم شهوت یه روزی این زنو اون جوری کنه که تابو هایی رو که بین من و خودش وجود داره بشکنه .. از طرفی هوس داشت منو می کشت . ولی من نمی تونستم خیانت در امانت کنم . هر چند اگه سلیم هم اینجا بود نمی تونستم خودمو قانع کنم که مامانشو بکنم . واسه این که یه جوابی داده باشم بهش گفتم باشه سمیه خانوم .. یه کاری می کنم که سلیم نفهمه . فقط دیگه نباید با مادرم از این حرفا بزنی . من نمی خوام اون از راه به در شه -یعنی میگی من که می خوام یک زن پاک باشم و به گناه نیفتم و فساد نکنم از راه به در شده ام ؟/؟ -من این جور دوست ندارم . تحریکش نکن . -اون عاقله و بالغ -منم دارم همینو میگم نمی خوام براش تصمیم بگیری .. – اگه بدونی چقدر از مردای خشن و با سیاست خوشم میاد . باشه هر چی تو بگی ولی منم ازت انتظار دارم که زود برام ردیفش کنی . نگاهشو به نگاه من دوخت . یه لحظه وسوسه شده بودم ولی نه این نامردی در حق رفیقم بود ……………ادامه دارد …………….. نویسنده …………….. ایــــــــــــــــــــــــــــرانی .

زن همســــــــــــــــــــــــایه جای مــــــــــــــــــــادرته ۳ازش فاصله گرفته داشتم به طرف در خروجی پذیرایی می رفتم که اومد دستمو کشید . خودشو بهم چسبوند . -نه سمیه خانوم .. -صدام کن سمیه . من نمی خوام جای مادرت باشم . خودت با من باش . امشبو تو با من باش . سلیم چند روز دیگه بر می گرده . اون وقت تو حسرت این روزا رو می خوری . -اون بهترین دوستمه . جای داداشمه .من در حقش نا مردی نمی کنم . دیگه نتونست خودشو کنترل کنه . منم زانو هام سست شده بود . دامنشو سه سوته در آورد .. شورتشم همین طور -نه من به سلیم خیانت نمی کنم -چه ربطی به اون داره . مگه اون منو خریده . من خودم اختیار دارم تو هم بزرگ شدی .. هیشکی نمی فهمه . هیشکی ..مگه سلیمو می خواستم به دنیا بیارم ازش اجازه گرفتم ؟ اگه این کارو نکنی من هر کی رو دوست داشته باشم میارم این جا .. ببین پسر من سر لوله ام بسته .. می تونی هرقدر که دوست داری آبتو خالی کنی توش -اگه می تونستی تا حالا این کارو می کردی و مرد می آوردی . -می تونستم و نخواستم . ولی از حالا می خوام . -نه اجازه نداری مادرمو تحریکش کنی . -من کار خودمو می کنم . به کسی هم مربوط نیست . وقتی قمبل کرد . کونشو به پهلو ها بازشون کرد گفت ملت واسه این پول خرج می کنن تو مفتشو هم نمی خوای ؟/؟ اشکشو در آورده بودم . گیج شده بودم . رفتم سمت خونه … اونو به حال خودش گذاشتم خوابم نمی برد . اگه بخواد با هام لج کنه .. من اگه در حق سلیم نا مردی کنم … نه .. زن همسایه گفته که ما عاقلیم و بالغ .. سمیه جای مامانمه ولی ده سال از اون جوون تر نشون می داد با این که هم سن بودند . اون گریه می کرد . فکر نمی کرد کسشو رد کنم . خوابم نمی برد . اعصابم خرد شده بود .. خیانت به سلیم .. افتضاح کاری سمیه .. خودمو قانع کردم که اگه پاشم برم با این زن باشم که از زمان بلوغ تا حالا بزرگترین آرزوی زندگی منه علاوه بر حال کردن می تونم جلوی فتنه و جنده بازیهاشو بگیرم .. شیک و پیک کرده یه تیغی به کیر و صورتم انداخته و یه نگاهی به مامانم کردم که در خوابی سنگین فرو رفته بود و گفتم پاشم برم … سمیه این بار کاملا لخت بود .. وقتی منو دید از خوشحالی جیغی کشید که مجبور شدم دهنشو داشته باشم . -می دونستم میای . می دونستم نا امیدم نمی کنی . خودش دست به کار شد و لختم کرد -واااااااااههههههههه این چقدر کلفت و بزرگ شده -آره از آخرین باری که بهش دست زدی بیشتر از ده ساله که می گذره . شاید جادوی دستای تو بوده که این جوریش کرده . کس خلی زن گل کرده بود . رفت متر آورد و طولشو اندازه گرفت . هفده سانت بود . دیگه پسوند خانومو ازاسمش گرفته بودم . دستمو گذاشته زیر بیضه هام , کیر شق شده ام رو یه سمت دهن سمیه گرفته و زن حریص همسایه در حالی که دهنشو باز کرده بود بهش گفتم حواست باشه چی بهت گفتم دیگه تو خونه من پیش مادرم از این حرفا نمی زنی . کیرمو چپوندم توی دهنش . کسش قالب درشتی داشت . وقتی از روبرو نگاش می کردی انگاری یه کدو چلیک بزرگ و درشت و کلفت از وسط نصف شده باشه . با این حال کون نابی داشت . سلیم .. رفیق ! ما رو ببخش . به خاطر حفظ ننه ات و ننه خودم مجبورم شمشیر اسلام رو در سرزمین کفر فرو کنم . فعلا که تو دهنشه . سلیم جان ما رو دعا کن . ما هم ننه تو رو دعا می کنیم که به راه راست هدایت شه . من که الان با کیرم دارم راستش می کنم . واسه این که قدرت و مردانگی خودمو نشونش بدم بغلش کرده بردمش انداختمش روی تخت . چه حالی می کرد . دست از سر دهنش ور نمی داشتم و اونم عاشق این بود که تا می تونه کیرمو ساکش بزنه .. از اونجایی که حداقل بیست سالی رو ازم بزرگتر بود می دونستم که نازمو می کشه و حرفم خریدار داره دهنشو صافکاری کردم و مثل کس گاییدمش . هر چی تونستم توی دهنش خالی کردم و بعد کیرمو سر حلقش فشار گرفتم چاره ای نداشت جز این که تمام آب کیرمو بخوره . حالا دیگه وقتش بود که حسابی حالشو جا بیارم . -بدت که نیومد .. -نه لذت بردم . باورت میشه اولین باری بود که می خوردم ؟/؟ -پس شیرینی بده شدی . دوباره ساک بزن تا شق ترش کنی .. کلفتی کیر منم بد نبود اون داشت کیرمو ساک می زد و من انگشتای پامو به کس خیسش می مالوندم . بالاخره اونو خوابوندم و کردم توی کسش . همچینا هم که فکر می کردم کس گشاد نبود . با این حال کیرم راحت داخلش حرکت می کرد . توی دهنش هم خالی کرده بودم حالا این طرفو راحت می گاییدم …………..ادامه دارد …………….. نویسنده …………….. ایــــــــــــــــــــــــــــرانی .

زن همســــــــــــــــــــــــایه جای مــــــــــــــــــــادرته ۴هر چی زور داشتم و فشار برش وارد می کردم و اونم جوابگوی خوبی بود . از وقتی که خدا بیامرزی رفته بود این دو سالی رنگ کیر رو ندیده بود . هیجان و دستپاچگی و داغی تنش اینو به خوبی نشون می داد . نشون می داد که تا هر وقت که دلم بخواد می تونم بگامش و اونم حرفی نداره . جاااااااااان چه تنی و بدنی حرف نداشت . هیجان گاییدن کونش هم منو دیوونه کرده بود . بیشتر از این لذت می بردم که اونم داره کیف می کنه و محتاج کیر منه . زنی که یک روز حساب ویژه ای رو اون باز کرده بودم حالا به من و کیر من نیاز داشت . اونو طاقباز انداخته بودم روی تخت و لنگاشو داده بودم هوا و قصد داشتم کیرمو فرو کنم توی کسش که دیدم بلبل زبونی رو شروع کرده ولی گفتم فعلا بهتره که بهش رو ندم -تازگیها خیلی مد شده که مردا خیلی کس زنا رو لیس می زنن و خیلی بهشون حال میده . زمان ما مردا این چیزا رو بد می دونستن . انتظار داشتن کیرشونو فرو کنیم تو دهنمون ولی کس مارو که می خواستن بخورن ناز داشتن ولی جوونای امروزه این چیزا رو بد نمی دونن . گذاشتم هر چی دلش می خواد از این حرفا بزنه . با خودم گفتم کس تو رو می خورم نه حالا . هر وقت که دلم خواست . وگرنه این جوری روت زیاد میشه . همین کیری هم که میره توی کست از سرت زیاده .. بدون توجه به حرفاش اونو می گاییدم . خیسی کسش همین جور در حال بیرون زدن بود و اون داشت واسه خودش حرف می زد . دستاشو دور کمرم حلقه زد و روشم خم شدم اون لبای کلفت و هوس انگیزشو بوسیدم . طوری به لباش چسبیدم که انگاری یه گیلاس خوشمزه رو گذاشته باشم توی دهنم . -آخخخخخخخخ نههههههههه نهههههههههه .. خیلی با حاله .. خیلی با حالی .. اوووووووففففففف … خودمو بیشتر روش فشار می دادم تا تماس سینه هامون با هم لذت بخش باشه .. -نمی ذارم در بری همسایه خوشگله .. فدای اون نازت سمیه جون .. لبامو از رو لباش بر داشته زیر گلو صورت و پیشونی اونو می بوسیدم بعدش هم زیر گوش سفیدشو غرق بوسه کرده بودم . کسش همچنان خیس بود . مثل لحظه های اول و شایدم بیشتر .. چشاشو بسته بود دستاشو گذاشته بود رو سینه هاش فریاد می زد .. طوری فشارم داد که استخونام به شدت دردش گرفت ولی اونو از خودم نروندمش . گذاشتم تا با عکس العملی طبیعی هوسشو خالی کنه . حالا اون با تمام حسش خودشو در اختیار من گذاشته بود .. -شهروز خوشم اومد خوشم اومد آبم داره می ریزه .. خوشم اومد .. کسسسسسم آیتو می خواد .. -گذاشتم خالی کنم توی کونت -مگه این آخرین باریه که داری منو می کنی کلی وقته .. دلشو نشکستم و پس از چند بار دیگه فرو کردن و بیرون کشیدن کیرم یک آن کیرو تا ته فرستاده به همون صورت ثابت نگهش داشتم تا در نهایت آرامش و لذت و اوج داغی هرچی که در اون لحظه می تونه بفرسته خالی شه توی کس زن زیبای همسایه … زیر کیر من توی بغل من برای لحظاتی خوابیده بود . آب کیرم از بغلا در حال بیرون زدن بود تا چشاشو باز کرد اونو بر گردوندم . وووووویییییی چه کونی داشت نتونستم تحمل کنم .. کیرم چند سانتی کوچیک و شل شده بود ولی در همون حالت افتش تونستم یه فشاربدم به سوراخ کون سمیه جون و جاشو توی کونش ثابت کنم . یه دستمو گذاشتم زیر شکمش و اونو با لا آوردم . چه کیفی داشت کردن کونش . چند بار گفت که دردش می گیره ولی فکر کنم خیلی بیشتر از اونی که دردش می گرفت ناله می کرد و ناز می کرد و می خواست نشون بده که کونش تنگه ولی از اون کون گشاد ها بود هر چند که گاییدنش به من حال می داد . قالب کون سمیه و تماشاش دیوونه ام کرده بود . خلاصه اون روز من و سمیه به اندازه کافی با هم حال کردیم . مادرم دیگه خیلی بهم سفارش می کرد و غیر مستقیم ازم می خواست که با سمیه خانوم تنها نباشم و می گفت تو بزرگ شدی و از این حرفا . یه روز کاری پیش اومد که مامان می خواست بره خونه یکی از فامیلا در یه شهر دیگه . تا اینو فهمیدم در جا به سمیه گفتم که پیش مامانم بگه که می خواد سه چهار روز بره شهرستان خونه یکی از فامیلا .. نمی خواستم که مادر نگران این مسئله باشه که در غیاب من چی میشه . من هر شب سمیه رو می کردم . عادت کرده بوم . یک هفته گذشته بود و از این زن سیر نمی شدم . هنوز همون هیجان اولیه رو داشتم…………..ادامه دارد …………….. نویسنده …………….. ایــــــــــــــــــــــــــــرانی .

زن همســــــــــــــــــــــــایه جای مــــــــــــــــــــادرته ۵ ( قسمت آخـــــــــــــــــــــر )خلاصه به سمیه گفتم که خونه بمونه و در رو باز نکنه و قبلش بیاد با مادرم خدا حافظی کنه .. در هر حال مادر رفت و زن همسایه رو آوردم خونه خودمون . چون این طرف تجهیزات خیلی کا مل تر بود . خیلی خیلی بهتر بود . آخ که چه کیفی می داد حال کردن در حموم مجهز خونه مون . خیلی جا دار تر بود .بعد از شروع گاییدنش و دو سه روزی که از هم بستری من با زن همسایه می گذشت چون اونو خیلی مطیع و حرف گوش کن دیدم دیگه کسشو هم می خوردم . ازش خواسته بودم که حسابی اونو تیغ بندازه و خوشبو و خوش طعمش کنه . چون یه زن چهل و سه ساله که دیگه نمی تونه کسش مثل کس یه جوون تر تر و تازه باشه . و یا اگه مشکلی وجود داشته باشه به پاس تازگی خودش و صاحبش آدم کوتاه بیاد .اونم تا می تونست برای من سنگ تموم می ذاشت . کف حموم خوابوندمش . چه لذتی می بردم مثل فیلمای خارجی که یک مردی میاد و ماساژمیده اونو ماساژش بدم و بعد بکنمش . از این فیلما واسش نشون می دادم . تحریکش می کردم . دیگه عادت کرده بود از این مدل سکس خیلی خوشش میومد و همیشه می گفت که اونو این جوری بکنم . منم دیگه هر طور می خواست عمل می کردم . طوری مطیع من بود و بنده کیر من شده بود که حتی گاهی وقتا سرش داد می کشیدم مثل عصر قدیم که دوران مرد سالاری بود و اونم مثلا شده بود زن من . -چقدر تو ماهی شهروز . دوستت دارم . دوستت دارم . -حال بده بده .. بکن منو .. خوب که روغن مالیش کرده از بالا مالوندنو شروع کردم . چه هیکلی چه تن و بدن و گوشتی داشت . غرق بوسه اش کرده بودم . چون به دمر افتاده بود نمی شد کسشو خورد ولی کیرمو فرستادم توی دهنش . با ولع داشت ساک می زد . در حمومو کمی باز گذاشتم تا خنک تر شیم . رفتم پشتش . بدن چرب و چیلی شده شو بازم مالوندم . دستامو گذاشتم دو طرف کون گنده اش و اونا رو به دو طرف بازشون کردم . کیرم طوری تیز و دراز شده بود که بیشتر از 17 سانت نشون می داد . هر چی بود اونو کردمش توی کس سمیه جون … تازگی ها روزی دوبار بیشتر انزال نمی شدم . چون گاهی حس می کردم از هول هلیم سردرد گرفتم . فرو کردن کیر توی کس همان و بازم به اوج لذت رسیدن همان .. به زور جلوی آبمو می گرفتم .. -بریز توش بریز توش .. تو که می تونی با همون کیر منو بکنی .. -آخخخخخخخخخ …داره میاد .. جووووووووون .. بدن روغنی و روغن بدنش هم کارشو کرد .. با این که خالی کرده و می خواستم رو تن سمیه دراز بکشم ولی تر جیح دادم به گاییدنش ادامه بدم .. یه لحظه یه چیزی مث یه سایه از کنار در رد شد حس کردم مامانمه .. نهههههههه من بمیرم .. نکنه اون دروغ گفته .. به ما شک کرده … نه ..امکان نداره …دیگه بقیه سکس زهر مارم شد . باید می فهمیدم اون اینجاست یا نه .. فکر کنم اینجا بود . بوی عطر اون همه جا پیچیده بود . یه لحظه از رو تن سمیه بلند شدم .. -چی شد -موبایل زنگ خورد .. -من که چیزی نشنیدم -به خاطر کیره .. خندید و گفت بیا که من منتظرم .. بر گشتم و ازش خواستم بریم که مامان داره میاد ..می دونستم مامان یه گوشه ای پنهون شده . منصرف شده .. اونو رسوندم خونه اش و بر گشتم خونه ام .. حق با من بود .نمی دونستم واسه چی بر گشته ..مادرم اون قدر متانت داشت که خودشو به من و سمیه نشون نده ..-پسر تو خجالت نمی کشی اون جای مادرته … متاسفم برات . مار تو آستینم پرورش دادم . پدرت که این جوری نبود -مامان بابا زن داشت -منم برات زن می گرفتم . -مامان من اونو صیغه اش کردم .. پیش یه آخوندی .. دفتر خونه ای نکردیم . مامان بهش چیزی نگو .. اون از شما خجالت می کشه .. -مگه نمی گفت هزار کن حلال کن .. خجالت نداره .. از چی خجالت می کشه .. بی حیا .. پسره کثیف .. زن هرزه ..پسر جوون ؟/؟ بنازم به این اشتها ! .. -مامان اگه بهش بگی و به روش بیاری من از این خونه میرم برای همیشه .. مادر لب باز کرد تا یه چیزی بگه .. می دونستم می خواست بگه به گور سیاه که رفتی ولی این حرفو نزد و فقط زار زار گریه می کرد . نمی دونستم چه جوری مشکلو حلش کنم .. -مامان قول میدم موعد صیغه که تموم شد تمدیدش نکنم .. -چقدره .. -یک سال -خاک تو سرت … یعنی تا سال دیگه من باید همین جور حرص بخورم .. ؟/؟ .. درجا رفتم واسه سمیه زنگ زدم که اگه یه وقتی کسی از فامیلا فهمید ما با هم رابطه داریم تو بگو صیغه یک ساله هستیم . اصلا معلوم نبود چی دارم میگم . -مگه کسی فهمیده .. مامانت فهمیده با همیم ؟/؟ -نه اون چیزی نفهمیده . قاطی کرده بودم . نمی دونستم چی دارم میگم . مادرم خیلی با من راه اومد . اون دین و ایمون سرش میشه .. سلیم از مکه بر گشت با اومدن اون کارم سخت تر شد . ولی مادر فهمیده ام گاهی وقتا خونه رو بعد از ظهرا ول می کرد و بدون این که به روی سمیه بیاره خونه رو واسه من و اون خلوت می کرد . اون هنوز دلش به این خوشه که یک سال که از صیغه من و سمیه گذشت قال قضیه رو بکنیم . بیچاره حتی ازم نخواست که همین حالا لغوش کنم . هنوز 11 ماه مونده به اون زمانی که به مامان گفتم سر رسید صیغه هست … فعلا که این یازده ما رو حال می کنیم و کس و کون مفت می زنیم . از این ستون به اون ستون فرجه …. پایان … نویسنده …. ایـــــــــــــــــــــــــــرانی .

تولد عشق در تولد یک سال شده بود که مدرک لیسانسم رو از یکی از همین دانشگاه های دولتی گرفته بودم مثلا” شاگرد اول سال ورودیم هم بودم ولی توی این یه سال هرجا رفتم واسه کار نشد که نشد نه اینکه مشکل مالی داشته باشم فقط میخواستم یکم مستقل باشم و از زیر بال و پر خونواده بیام بیرون… پدرم صاحب یه مبل سازی موفقه و از نظر مالی هیچ کمبودی نداشتیم و نداریم …. توی این یکسال هر چی خواستم برام فراهم کرده بود ولی من نمیدونم چرا ولوله افتاده بود بجونم که باید خودت بری سر کار توی این یک سالم هیچ جا شغل درست و درمون پیدا نکردم یعنی بیشتر حدس میزنم که بابام نزاشت که پیدا بشه… با خواهش و تمنا از پدرم اخرش توی یکی از این موسسه های کنکور وازین چرت وپرتا برام یه شغل پیدا کرد … موسسه واسه دوستش بود و منم بعنوان مسوول رسیدگی به وضعیت درسی داوطلبا شده بودم یا به قول خودشون پشتیبان اموزشی بودم …شغل خوبی بود… حدود بیست تا داوطلب که همشونم دختر های راهنمایی بودن رو بمن معرفی کردن… توی این بیستا مهسا خیلی جذاب و تو دلبرو تر بود.. مهسا از یه خونواده ثروتمند و گردن کلفت بود…یبار که واسه یکی از جلسات دعوتش کرده بودم موسسه همراه برادر بزرگترش اومد یه پسر خوش هیکل و فوق العاده جذاب ولی با کمال تعجب خیلی هم مذهبی (نمیدونم توی این خونواده این پسره از کجا پیداش شده بود) توی کل مدت مشاوره مهسا حواسم به مسعود بود این اولین باری بود که یه پسر اینقدر نظر منو جلب کرده بود توی دانشگاه پسرای زیادی رومیدیدم و باهاشون ارتباط داشتم ولی هیچ کدومشون این قدر دختر کش نبود… جلسه تموم شد و مهسا همراه مسعود بلند شدن تا برن که مسعود برگشت و گفت:ببخشید خانوم چیز… -مهوش هستم… مسعود:ازین به بعد من با مهسا میام چون مادر مشغله دارن… (از رفتارش خیلی بدم اومد وبخاطر همین هم با لج گفتم):اومدن یا نیومدنتون زیاد مهم نیست فقط مهساجون خودش بیاد کافیه… اونروز تموم شد ولی هر کاری میکردم این پسره مغرور از خودراضی از ذهنم کنار نمیرفت… یک هفته گذشت و جلسه بعدی مشاوره فرا رسید.مهسا و اون داداش حزب الله یش اومدن…اولش که بهش نگاه هم نکردم ولی وسط تایم استراحت یه نگاه بهش انداختم که متوجه شدم زل شده به من و داره نگام میکنه وای خدای من پس ریشاش کو؟!از اون همه ریش فقط یه ته ریش مونده بود که قیافشو عالی کرده بود…اصلا حواسم نبود که منم زل زدم بهش که یکهو مهسا پرید وسط و گفت:اجازه خانوم میخواین من برم؟! -هااان چی؟!نه!!!کجا میخوای بری؟! ادامه جلسه رو گذروندم ولی سنگینی نگاه مسعود تموم تنم رو داغ کرده بود وقتی جلسه تموم شد مهسا گفت:خانوم اجازه فردا شب جشن تولدمه میشه شما هم بیاین!؟ گفتم:عزیزم ازمامان و بابا اجازه گرفتی که مهمون ناخونده دعوت میکنی؟! مسعود پرید وسط و گفت:بیاید مهوش خانوم الان به مدت یک ماه من بزرگتر مهسا حساب میشم پس من خودم ازتون دعوت میکنم تا بیاین… -:نمیدونم اقا مسعود منم باید با خانوادم هماهنگ کنم ایشالا خدمتتون میرسم… بعد مسعود یه کارت از جیب پیرهنش دراورد و گفت این شماره منه اگه خواستید بیاید تماس بگیرید تا ادرس و تایم تولد رو خدمتتون بگم… اولش از اینکه شمارشو بگیرم خجالت کشیدم ولی دستم ناخوداگاه جلو رفت و کارت رو گرفت…مهسا پرید وسط و گفت:خانوم تورو خدا بیاین همه دوستام هستن… اونروز هم دیدار منو مهسا واز همه بهتر داداشش تموم شد..شب که رسیدم خونه مسئله رو با مادرم در میون گذاشتم مادرم هم با شناختیکه از خونواده مهسا و مادرش داشت گفت اشکالی نداره برو فقط مراقب باش چون خود حاج خانوم و حاج اقا نیستن احتمالا یکم از تولد جشنشون جلو تر بره…منم پریدم مامانمو بغل کردم که گفت:هووی چته مهوش نکنه شکار پیدا کردی !؟ چیزی نگفتم و سریع رفتم تو اتاقم و شماره مسعود رو از توی کیفم در اوردم ولی یکهو دلم ریخت پایین . نکنه فکر بد کنه..واسه همین شماره خونه مهسا اینارو از پرونده اموزشی که داشتم دراوردم و به خونشون تماس گرفتم یه خانومی برداشت خودمو معرفی کردم چند دقیقه بعد خود مهسا تلفن رو ورداشت و ادرس و تایم تولد رو گفت و بعدشم چندتا توصیه واسه درساش بهش کردم البته اینارو گفتم که یکم ازهیجان مطلب و تولدش کم کنم..بعدشم خداحافظی کردم.. ای وای خاک بر سرم لباس چی بپوشم!؟!؟حس دختر تنبل درونم گفت خوبه حالا کو تا فردا ولی ازاونجایی که دختر فعال درونم قوی تر بود اول رفتم حموم واسه هم اب بازی هم شیطونی…فکر مسعود واینکه قراره فردا شب خارج از بحث اموزشگاه ببینمش واسم خیلی جذاب بود..سرمو که شستم شیطون شدید رفت تو جلدم خواستم یکم خودمو سبک کنم ولی بخاطر این چند وقت و مشغله کاری نتونسته بودم یه شیو کامل داشته باشم واسه همین از باکس اصلاح تیغ و موبر رو برداشتم و بدنم رو تمیز تمیز کردم جلوی ایینه ی توی حموم ایستاده بودم …کاملا لخت موهامو از پشت اوردم روی سینم و استایل های مسخره بازی رو جلو ایینه دراوردم .. یکهو مسعود و اون نگاهاش اومد جلوی روم تنم داغ شد..اولین باری بود که یاد یه پسر با من اینکارو میکرد .دستمو بردم سمت کس کوچیکم و شروع کردم باهاش بازی کردن چند بار از عقب داده بودم ولی هیچوقت جرات اینکه بخوام سکس از جلو رو تجربه کنم نداشتم و فقط به همین ور رفتن رضایت میدادم.جلوی ایینه به خودم نگاه میکردم و حرکت دستم روی کس رو سرعت میدادم با دست دیگم با سینه هام ور میرفتم هر وقت اینکارو میکردم تموم تنم اتیش میشد … اییییییی مسعود لعتتی چرا تو .. خیلی وقت بود که توی حموم بودم واسه همین سریع خودمو شستم و اومدم بیرون حس خوبی داشتم هنوز کسم هنوز از بازی کردن باهاش خوشحال بود و داشت میگ میگ میکرد این حالتو خیلی دوست داشتم…واسه همین در اتاقم رو قفل کردم و لخت روی تخت دراز کشیدم تموم فکرم شده بود اینکه میشه مسعود باهام دوست بشه گاهی م به خودم نهیب میزدم که دختر چته مگه میشه دختر هم اینجوری بره توی خط یه پسر اصلا پسر به این خوشتیپی کمه کمه ده تا دوست دختر داره که هر کدومشون عاشقشن…خب داشته باشه مگه من چیم از بقیه کمتره!؟قدم که نزدیک صد و هشتاده وزنمم که نه زیاده نه کم همش پنجاه و سه کیلو ام شیکم ندارم این از این اگه واسه پوست و مو باشه موهام که مشکی مشکی پوستم برعکس موهام سفید رنگ چشام هم که به خونواده مادریم رفته و سبزه خیلی هم خوشگلم … بلند شدم لباس درست و درمون انتخاب کنم واسه فردا شب رفتم جلوی کمد لباسام و هر کدوم رو که فکر میکردم قشنگ تر باشه انتخاب کردم و ست سوتین و شرت و کفششون رو هم روی تختم چیدم تا اخرش یه ماکسی دکولته سبز تیره رو انتخاب کردم هم به رنگ چشام میومد هم چون جلوی سینش یکم باز تر بود روی تنم قشنگ تر می ایستاد و نیازی به سوتین نداشت ولی میدونستم که مامانم رضایت نمیده که اینو بپوشم واسه همین وقتی مامانم پرسید چی انتخاب کردی گفتم اون کت و شلوار زرشکیه مادرم هم از حسن انتخابم خوشش اومد و گفت: افرین لباس پوشیده انتخاب کن که اگه فیلم برداری بود یه وقت بد نباشه. .. فردای اونروز رفتم بازار و واسه مهسا یه کادو خریدم زیاد گرون نبود ولی خیلی قشنگ بود یه گوی شیشه ای بزرگ که توش ته کلبه برفی بود و تکونش که میدادی روی کلبه برف میومد… شب شد و با ماشین مادرم رفتم سمت خونه مهسا اینا یکم بخاطر ترافیک دیرم شده بود وقتی زنگ زدم یکی از توی حیاط دوید و در رو باز کرد ..شوکه شدم خود مسعود بود..با تعجب سلام کردم که گفت سلام مهوش خانوم خوبی!؟فکر کردم نمیای!! منم گفتم:ترافیک بود که یکهو مسعود دستم رو گرفت و گفت همین که اومدی کافیه..راستش خودم هنوز هنگ بودم…منو با خودش به سالن خونشون برد مهسا و دوستاش داشتن جیغ میزدن و میرقصیدن باهم اینقدر سر و صدا بود که گوش ادم تیر میکشید از مسعود خواستم که اتاقی رو که بتونم توش لباسمو عوض کنم رو بهم نشون بده اونم اتاق پرو مهمون رونشون داد خیلی سریع لباسمو عوض کردم و ارایش کوچولو کردم و اومدم بیرون کادوی مهسا رو روی میز کادو ها گزاشتم و به سمت سالن رفتم بجز منو مسعود چند نفر دیگه هم بودن که فکر کنم خواهر برادرای دوستای مهسا میشدن چون سنشون از اینکه بخواب عمو و دایی و خاله باشن کمتر بود … توی همون شلوغی ها داشتم به جمع بچه ها نگاه میکردم که گرمای دست کسی رو روی دستم که رو دسته مبل بود حس کردم..مسعود بود و اروم سرشو اورد جلو من واقعا” اون لحظه ترسیدم و سرم رو بردم عقب که خودش متوجه شد و گفت ببخشید مهوش خانوم چون سر و صدا زیاد بود خواستم از نزدیک باهم حرف بزنیم… گفتم بله متوجه ام که گفت میشه بریم توی حیاط میخوام باهاتون صحبت کنم..اولش با اینکه دلم میخواست که یه همچین پیشنهادی بهم بده جا خوردم ولی با کشش دست مسعود از جام بلند شدم و باهاش رفتم توی حیاط یکم قدم زدیم تا رسیدیم به حوض وسط که گفت:میتونم باهاتون راحت حرف بزنم؟! -: میتونید فقط خواهشا” زیادی راحت نشه!! گفت: میدونم چشم چشم میخواستم یه واقعیت رو بهت بگم مهسا تورو واسه من انتخاب کرده منم چون همین یه خواهر رو دارم به اصرار اون باهاش میومدم مشاوره تا به این بهانه تورو ببینم… با دست پاچگی گفتم: ببینید که چی بشه!؟ مسعود روشو کرد اونطرف و ادامه داد من مهندسم و با حساب و کتابی که خودم کردم دوسال از شما بزرگ ترم … -:خب!؟ :مهوش بامن ازدواج میکنی!؟از همون بار اول که دیدمت توی دلم حالی به حالی شد نفهمیدم عاشقت شدم…ولی الان همین جا بهت میگم مهوش عاشقتم. . دلم هوری ریخت پایین زبونم بند اومد ینی مسعود هم از من خوشش اومده!؟ گفت مهوش با من ازدواج میکنی!؟ سرم رو انداختم پایین و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم کی میاین خونمون خواستگاری؟! با دستش سرمو بالا اوردم و توی چشام نگاه کرد و گفت هر وقت که تو بخوای عزیزم .. اروم اروم صورتشو اورد جلو و لبام رو بوسید… –>ادامه دارد….

تولد عشق در تولد 2 منم مثل یه شکار تسخیرش شده بودم انگار نه انگار که اومده بودم که شکارش کنم حالا من شده بودم صید مسعود… لبامون توی هم گره خورده بود و با یه دستش پشت گردنم رو گرفته بود و با دست دیگش کمرم رو مالش میداد منم دستام رو دو طرف صورتش گذاشته بودم و لباش رو میخوردم… لباشو جدا کرد و صورتم رو غرق بوسه کرد بعد اروم اروم با بوسه های ریز رفت سمت گردنم و شروع به خوردن و لیس زدن کرد منم سرمو به عقب خم کرده بودم و داشتم مست میشدم از اینکه مسعود مال منه و من مال مسعودم … با زبون به سمت سینه هام حرکت کرد که سرشو بالا اوردم و گفتم مسعودم الان زوده نکن جون مهوش… گفت مهوش توی این چند وقت میدونی چقدر توی فکرم بودی چقدر جلوی چشمم بودی !؟میخوای از تشنگیت بمیرم!؟ گفتم تو بمیری من دق میکنما حداقل اینجا نه اینجا وسط حیاط خونتون اگه یکی ببینه چی!؟ گفت پس بیا بریم پشت ساختمون …دستم رو گرفت و منو میکشید تا رسیدیم پش خونه تازه فهمیدم که خونشون هرچی هست پشت ساختمونه حیاط نبود که یه باغ بود به چه بزرگی… منو نشوند روی سانچیر و شروع کرد به لب گرفت ازم و زودی به سمت گردنم رفت و دوباره منو مست خودش کرد همه جا بوی نم بارون گرفته بود انگار تازه باغو اب داده بودن فضای مهیج اونجا صدبرابر لذت عشقبازی رو بیشتر میکرد … مسعود اون قسمت که ازسینه هام رو که میتونست بیرون بیاره رو میخورد و لیس میزد واسه همین دستم رو بردم پشتم و زیپ لباسم رو باز کردم مسعود هم پیرهنشو در اورد لباسم رو تا جایی که زیپ باز شده بود تا زد و شروع کرد به خوردن سینه هام وای مسعود دیوونم کردی سر سینه هام داغ شده بود انگار میخواستن بترکن مسعود هم با زبونش سر سینه هامو یکی یکی میلیسید و میخورد و گاز میگرفت سینه هام شده بودن دو تا گوله کاموا توی دست یه پیشی بزرگ باهاشون بازی میکرد و میگفت الهی من قربون خانومم برم که هیکلش اینقدر ناز ومامانی برام… خودش ایستاد و زیپ شلوارش رو باز کرد و گفت واسم درش میاری!؟منم شلوارش رو تا زانو هاش کشیدم پایین که یکهو لباسم چون تا خورده بود و تنگ تر شد بود از بغل پاره شد…یه لحظه گفتم بدبخت شدم حالا چیکار کنم؟!یادم اومد کت شلوار زرشکیم رو هم با خودم اوردم مسعود گفت: حالا چجوری میخوای بیای توی سالن ماجرای کت و شلوار زاپاس رو که بهش گفتم گفت اوخ چه خانوم شیطون بلایی دارم منم شلوارشو پایین تر کشیدم از جام بلند شدم و بهش گفتم لباسم رو در بیارم یا برام در میاری گفت واست پارش کنم؟! و دست انداخت از بغل چاک خورده رو جر داد حس خوبی بهم داد جلوی پاش زانو زدم توی شرتش یه چیزی قلمبه شده بود قد یه پرتغال تامسون وقتی شرتش رو کشیدم پایین یه کیر گنده نیمه خواب افتاد جلوی صورتم با صدای لوس گفتم:شلام اقا کیر بزرگه… و بعدش گذاشتمش توی دهنم و با زبون زیر کلاهکشو لیس میزدم توی تموم سکس هایی که داشتم هیچوقت ساک نزده بودم ولی مسعود خاص بود واسه همین کیرشو براش مثه یه ابنبات لیس میزدم و میخوردم مسعود هم دستاشو گذاشته بود روی سرم و سرم رو اروم جلو وعقب میکرد خیلی ازین کارش خوشم اومد واسه همین هر باز که جلو عقب میکرد سر کیرشو میکشیدم توی دهنم و میذاشتم دهنم رو بگاد اخرین بار که کرد تو ابش ریخت توی حلقم حس خفه شدن بهم دست دادو مجبور شدم همشو قورت بدم…منو از جام بلند کرد و لبام رو بوسید و گفت ببخشید عزیزم یکهویی شد … منم لباشو بوس کردم و گفتم یکهویی ش قشنگ بود اووووووم… منو توی بغلش چرخوند و گفت خم شو توی دلم گفتم تو که کیرت خوابیده و شومبول شده میخوای چیکار کنی؟! دیدم داره با زبون کسم رو میلیسه و میمکه وای دلم تاب تاب میزد وقتی میکش میزد با زبون میکشیدش روی دندوناش و ولی میکرد یکم اینجوری ادامه داد که دیگه زانو هام طاقت نیاوردن واسه همین بهش گفتم دارم میوفتم …سریع منو گرفت و خوابوند رو صندلی افتابی و رفت وسط پاهام و دوباره شروع کرد منم با دستام سرشو تکون تکون میدادم با روون پاهام سرشو فشار میدادم که حس کردم تموم وجودم جمع شده توی کسم و الان میزنه بیرون این اولین باری بود که تا این حد حس ارامش و ارضا بهم دست میداد بلند شد اومد جلو گفت ببین اقاکیر بزرگه کوچولو شده چیکارش کنم بزرگ بشه؟! دلم ریخت گفتم مسعود من دخترم ها حواست هست؟! –>ادامه دارد….

تولد عشق در تولد 3 بلند شد اومد جلو گفت ببین اقاکیر بزرگه کوچولو شده چیکارش کنم بزرگ بشه؟! دلم ریخت گفتم مسعود من دخترم ها حواست هست؟! گفت عزیزم تو واسه خودمی الان میشی زن من… دلم طاقت نه گفتن بهش نداشتواسه همین کیر خوابیدش رو که یکم از ابش روی سرش جمع شده بود رو کردم توی دهنم و براش دوباره ساک زدم تا باز هم قد بلند شد گفت مرسی خانوم خوشگله منم گفتم: قلبونت اقا کیل بزرگه… رفت وسط پاهام و کیرش رو با کسم تنظیم کرد قلبم توی حلقم اومده بودو ضربانش تند و تند تر میشد مسعود هم اروم اروم کیرشو میفرستاد توی کس من… اینکه کسم داشت اروم اروم باز میشد هم قلقلکم میداد هم اینکه دلشوره داشت خفه ام میکرد…هر میزان که از کیرشو فرو میکرد یکم بیرون میکشید و دوباره فرو میکرد و نگه میداشت..از زور هوس میخواستم جیغ بزنم تقریبا نصفه کیرشو توی کسم کرده بود ولی خبری از خون نبود فقط یکم داخل کوسم درد گز گز میکرد مسعود گفت دخمله ما چرا پرده نداره!؟ گفتم بخدا دخترم نمیدونم چی شده پردم!؟ نزدیک بود بعد از این جملش گریه بیوفتم که خودش گفت میدونم عزیزم این کس تنگ تو مورچه هم توش رفته…بعدجلو تر اومد و لباشو گذاشت روی لبام و با حرص زیاد شروع کرد به لب گرفتن سینه هاموچنگ میگرفت و فشارشون میداد اصلا متوجه نشدم که اون کیر گنده و چاقشو کی توی کس تنگ و کوچیک من جا داده ولی کسم داشت منفجر میشد جوری شده بود که انگار دارن استخونام رو از هم باز میکنن … اروم اروم و ریز ریزتو کسم عقب و جلو میکرد و میگفت:جوووووون این کس مهوش منه چقدر تنگه داغه داغه… من با دهن نیمه باز فقط درد رو تحمل میکردم ولی لذتی داشت که به تموم زندگیم می ارزید دیگه کسم عادت کرده بود و کیرشو بیشتر بیرون میکشید عرق از همه جاش راه افتاده بود منم بدنم مثله اتیش زیر خاکستر هی اتیشم خاموش و روشن میشد….. تموم تنم هوس شده بود و میخواست از کسم بیرون بزنه…برای بار دوم ارضای رویایی شده بودم هنوز بدنم میلرزید که گرمای اب کیرش رو روی شیکمم حس کردم با دستم جمعشون میکردم و توی دهنم میزاشتمشون مسعود هم کیر نیمه شقش رو روی کسم میکشید … دیگه کسم شده بود یه تیکه اتیش فکر میکردم الان قد یه پرتغال باد کرده از داغی… تو این حالت بودیم که یکی داد میزد: مسعووووووووود مسعووووود.. رنگ ار رخمون پرید من که رفتم پشت شمشاد ها قایم شدم و مسعودم فقط پیرهن و شلوارش رو سریع پوشید و رفت به سمت جلو ساختمون … پنج دقیقه نگذشته بود که مسعود با کیفم اومد و گفت زود باش سوییچتو بده لباستو برات بیارم… مسعود رفت و لباسمو اورد حالا بدبختی دوم سر ارایشم بود که بهم ریخته بود… اروم وارد سالن شدم و رفتم اتاق پرو و ارایشم رو درست کردم و برگشتم توی سالن…همه ی این اتفاقات توی یکساعت رخ داده بود ولی برای من به اندازه یک سال لذت و هوس داشت … یک هفته بعدش مسعود اومد خواستگاریم و باهم ازدواج کردیم ولی تنها سوتی که مادرم ازم پیدا کرد این بودکه چرا وقتی لباس های مهمونی رو توی لباسشویی انداختم شرت سبزم با کت و شلوار زرشکیم قاطی بوده…. (ستاره)

رابطه من با نسیم و مادرش //۱ اسم من سهیله 27 سالمه اهل آبادان و به خاطر کارم توی یه شهر دیگه و دور ازخانوادم زندگی میکنم.تا سن 26 سالگی باهیچکس سکس نداشتم .با اینکه تقریبا خوشتیپبودم و توی دانشگاه دختر های زیادی دور و ورم بودند ولی من همش سرم توی درس بود وازطرفی هیچ وقت موقعیت های اینجوری برام پیش نمی اومد ..خاطره ای که می خوام براتونتعریف کنم کاملا حقیقت داره ومربوط میشه به یک سال پیش .یک روز خیلی اتفاقی توی چت با یک دختر ازاهواز آشنا شدم مثل همه چت ها یک ساعتی با هم گپ زدیم و با هم آشنا شدیم متوجه شدم 24 سالشه دانشجوئه و یک خواهرو یک برادر داره باباش هم کارمند شرکت نفت بود بعدعکسامونو ردو بدل کردیم من احساس کردم که با دیدن عکسم رفتارش تغییر کرد وسعی کردبا من صمیمی تر بشه من هم وقتی عکسشو دیدم خیلی منقلب شدم چهره ای زیبا و جذابیداشت و مثل بیشتر دختر های خوزستانی چشمانی درشت و کشیده داشت لبای گوشتی و گونههای برآمده و یکم هم سبزه بود خلاصه اون روز شمارشو بهم داد ولی قول گرفت که فعلابهش زنگ نزنم من هم ازش قول گرفتم که دفعه بعد حتما وب کمش را برای من روشن کنه .فردای اون روز دوباره با هم چت کردیم و این دفعه بهم وب دادیم نسیم یک تاپ تنش بودکه تقریبا تا خط سینه هاش معلوم بود خیلی بانمک بود و من از صحبت با اون خسته نمیشدم این ارتباط ما دو هفته ادامه داشت گاهی وقتها با هم صحبت های سکسی میکردیمو حتی چند بار فایل های سکسی مثل کلیپ یا عکس مبادله می کردیم خیلی دختر احساسی ای بود و زود با دیدن عکس ها تحریک میشد. تا اینکه یک بار مامانش را هم از طریق وب کم دیدماختلاف سنیش با مامانش 18 سال بود وبه قول خودش خیلی به روز بود و کاملا در جریان ارتباط ما بود. .چند بار مامانشو پشت وبکم دیدم خیلی گرم و با محبت برخورد میکرد یک بار نسیم گفت با مامانم چت کن تا من برم بیرون و بر گردم .و از اونجا ارتباط منو مامان نسیم بیشتر شد اسمش مریم بود بهم آی دیشو داد و خواست که از این به بعدبدون اینکه نسیم بفهمه با هم ارتباط داشته باشیم .مامان نسیم خیلی امروزی بودولی اختلاف سنیش با پدر نسیم 13 سال بود و من که عکس پدر نسیم رو دیده بودم متوجه عدم شباهتهای اون و مادر نسیم شده بودم اصلا هیچ تناسبی با هم نداشتند پدر نسیمخیلی پیر وشکسته شده بود .سرتون درد نیارم ارتباط من و مادر نسیم دور از چشم اونادامه داشت حتی شبها تا دیر وقت و از توی اتاق خوابش با من چت میکرد چون پدر نسیمتوی ملی حفاری کار میکرد و کارشون اقماری بود دو هفته کار بودند و د.و هفتهاستراحت.خیلی به هم نزدیک شده بودیم و من بد جوری توی کف سینه های اون بودم همیشهپشت وبکم لباسهای باز و سکسی می پوشید و حرفهای سکس میزد تااینکه بعد از یک ماه ازمن خواست بیام اهواز .گفت خواهر و برادر نسیم رفتند مسافرت و فقط من ونسیم هستیم و دعوت کرد که فردا ناهار برم خونشون من هم که از خدا می خواستم بهشگفتم می خوام با تو تنها باشم گفت باشه فکر اونجاشم کردم نسیم ظهر کلاس داره میره وما تنها میشیم .خلاصه من هم فردا اول صبح ماشین رو روشن کردم و به سمت اهواز حرکت کردم ساعت 10صبح رسیدم در خونه نسیم .خودش در رو باز کرد بعد از یک ماه این اولین باری بود کهنسیم رو از نزدیک میدیدم دختری زیبا و بانمک .اندامی خیلی ظریف و لاغری داشت یکپیرهن جلو باز پوشیده بود و یک شلوار تنگ .خیلی به گرمی استقبال کرد با هم دستدادیم ومنو به داخل خونشون تعارف کرد مادر نسیم هم دم در هال به استقبالم اومد بادیدن مریم چشمهام بیشتر گرد شد.بر خلاف نسیم مریم قدی بلند پاهایی کشیده و رونهایی درشت داشت حتی لباسی که پوشیده بود از لباس های نسیم باز تر بود.یک تاپ پوشیدهبود که از جلو کاملا باز بود و از زیر سینه هاش و روی شکم کاملا چسبون می شدوسینهاشو کاملا بر آمده میکردو یک شلوار ساپورت مشکی خیلی تنگ پوشیده بود که فقطکمی تا زیر زانو هاش رسیده بود ساقهای درشت و براق مریم خیلی برام جذاب وتحریککننده بود ولی چیزی که بیشتر از همه توجهم جلب کرد برجستگی های کون مریم بود فوق العاده زیبا وتراشیده شده بود و موقع راه رفتن تکان های شهوت انگیزی میخورد .نسیم آرایشی خیلی کمرنگ و جزئی داشت ولی مادرش آرایشی بسیار شدید ودرعین حال قشنگی کرده بود که خیلی بهش میومد.خلاصه با هم دست دادیم و وارد پذیرایی شدیم نسیم هم رفتوسایل پذیرایی را آماده کنه .مریم روی مبل روبروم نشسته بود و پا رو پا انداخته بود و رونهای درشتش خیلی توجهمو جلب کرد گاهی وقتها که به سمت جلو خم میشد برق زیر گردن و خط سینه هاش چشمامو گرد میکرد معلوم بود پوست بدنش سفید تر از پوست صورتشه وقتی به مریم نگاه کردم به اختیار کیرم شروع بهبزرگ شدن کرد اونم متوجه این موضوع شده بودو سعی کرد با نحوه صحبت کردن و تکان دادناندامش منو بیشتر تحریک کنه تا اینکه نسیم وارد شده .اون بیچاره خیلی سعی میکردتوجه منو جلب کنه ولی من که خیلی وقت بود بد طوری توی کف مریم بودم و الان هم بادیدنش کفم بیشتر شده بود تمام هوش وهواسم پیش اون بود و توی فکر بعد ازناهار بودمکه نسیم می رفت دانشگاه .خلاصه نیم ساعتی با هم صحبت کردیم و پذیرایی خیلی مفصل یهم ترتیب داده بودند .نسیم هم کنار من نشسته بود وبه بهانه های مختلف خودشو به منمی چسبوند یک بار هم که مامانش از اتاق رفت بیرون افتاد توی بغلم و لبامو گاز گرفتمن هم که نمی خواستم از نسیم هم ناکام باشم بهش گفت بریم یک جا با هم تنهاباشیم اونم به بهانه نشون دادن اتاقش منو برد تو اتاق خودش .خیلی دختر حشری بودوقتی رفتیم توی اتاق در رو بست و پرید توی بغلم و من فقط گاز های نسیم رو رویلباهم احساس کردم واقعا برام لذت بخش بود از هیچ جای من نمی گذشت با همه جام حالمیکرد در حالیکه من داشتم لباهشو می خوردم و دستام دور کمرش حلقه زدو بود محکم کیرمنو گرفته بود .بعد زیپ شلوارمو باز کرد کیرمو در اورد و با ولع خاصی توی دهانشگذاشت خیلی با هوس ساک میزد ومن تیزی دندانهاشو روی کیرم احساس میکرد تقریبا 10دقیقه برام ساک زد من که نمی خواستم الان کاملاارضا بشم روی تختش هولش دادم دکمههای پیرهنشو باز کردم یک سوتین سفید پوشیده بود که از جلو هم باز میشد سوتینشوهم باز کردم سینه های سفید و ریزی داشت که خیلی برام جالب بود وبا ولع شروع کردم بهخوردن سینه هاش اونم که کاملا از حال رفته بود دستمو گرفت وبه سمت کسش برد من هممتوجه منظورش شدم و از زیر شرتش شروع به مالیدن کسش کردم کاملا خیس بودو گرمای مطبوعی داشت اونم بادستش کیرمو میمالید بوی عطر سینه های نسیم منو بیشتر تحریک میکرد و دستای نرموظریفش که کیرمو می مالید خیلی برام لذت بخش بود من هم نوک سینه هاشو گاز میگرفتماونم از درد و شهوت آهسته اه می کشید .بعدازچند دقیقه من کاملا شلوار و شرتشو در اوردم اونم در حالیکه از پشت به روی تخت افتاده بود پاهاش کاملا از تخت آویزون بود من پاهاشو باز کردم وکس زیبا و دست نخورده نسیم شهوت منو صد چندان کرد کاملا تمیز و خوشبو بود و خیسی اطراف کسش برق خاصی به اون داده بود زبونمو نزدیک کسش کردم نوک زبونم به آرامی وارد سوراخس کوسش کردم به آرامی آه قشنگی کشید رونهای نسیم توی دستام بود وسرم کاملا بین پاهاش بود تصمیم گرفتم پیش غذا رو از شکلات کس نسیم میل کنم و کاملا دهنمو به کسش چسبوند زبونم تا اونجائیکه می تونستم وارد سوراخش میکردم بعضی وقتها هم زبونمو بیرون می آوردم و بازبونم کسشو لیس می زدم مشخص بود که خیلی تحریک شده چون صدای اه و ناله اش قطعنمی شد و محکم با دستاش سر منو به سمت کسش فشار میداد ادامه دارد

رابطه من با نسیم و مادرش //۲ و پایانی صورتم کاملا از آب کسش خیسشده بود ولرزش پاهاش هم کاملا محسوس بود به هیچ وجه هردومون راضی نبودیم این لذت قطع بشه من از نرمی و خوشمزگی کس نسیم لذت میبردم و اونم از لیسها و زبون زدن های من. توی اوج لذت بودیم که مادر نسیم ما روبرای ناهار صدا زد نسیم که دیگه نای حرکت نداشت به سختی خودشو جمع و جور کرد و پاشد نشست بهم گفت تو برو من یکم بعد میام من هم زیپ شلوارمو بستم ولباسام مرتب کردمو رفت توی هال خونشون که میز غذا خوری اونجا بود البته مطمئن بودم مادر نسیم میدونه من و نسیم حتما بیکار نبودیم ولی به روی خودش نمی یاره مادر نسیم هم که دید دخترش نیست و چشمش به کیر من که از پشت شلوار هم برآمدگیش معلوم بود افتاد از فرصت استفاده کرد و آرام به من نزدیک شد دهانش را نزدیک گوشم برد و به آرامی نرمۀ گوشمو با دهانش مکید وقتی گرمای نفسش به گوشم خورد کاملا از خود بی خود شدم ولی چون میدونستم الان نمیشه کاری را از پیش برد سعی کردم خودم کنترل کنم.بوی عطر مریم و نرمی ولطافت پوستش برام خیلی جذاب بود توی گوشم گفت برای من هم چیزی موند یا همشو به دخترم دادی .لبخندی زدم لبامو رو لباش که رژ قرمزش زیبایی خاصی به اونها داده بود گذاشتم و بهش گفتم هیچی بهش ندادم همشو برای تو گذاشتم دستامو دورکمرش حلقه زدم تا بیشتر به هم بچسبیم اونم هم که خیلی بیشتر از من شهوتی شده بود دستاشو دور گردن انداخت زبونشو توی دهان گذاشت مزه اش برام جدید بود الان کاملا به هم چسبیده بودیم دستام از پشت روی باسن مریم بود و برجستگی های باسن مریم رو محکم با دستام فشار می دادم اونم که سفتی کیرم را از پشت شلوار کاملا روی بدنش احساس میکرد زبانش رو هم توی دهنم می چرخوند .شهوت سر تاپای وجودشو گرفته بود در حالیکه مریم کاملا توی آغوشم بود چشمم به در اتاق نسیم افتادمتوجه شدم از بین در داره ما رو نگاه میکنه وسینه هاشو می ماله برای اینکه بیشتر تحریک بشه و لذت بیشتری ببره شروع کردم با اندام مریم ور رفتن دستامو زیر لباسش کردم و مهره کمروشو از پشت لمس میکردم حتی دستام تا روی باسنش رفت می خواستم سوراخ کونش رو هم لمس کنم که خودشو کشید کنار باتعجب نگاش کردم روی صندلی کنار میز غذا خوری نشست خیلی حالش بد بود پلک های چشماش به زور باز میشدند لباساشو مرتب کرد و تعارف کرد بیام سر میز بشینم .جو سکسی و شهوت انگیزی سراسر خونه را در بر گرفته بود واقعا کیرم دیگه داشت میترکید. من هم رفتم سر میز نشستم بعد از چند لحظه نسیم هم اومد همه ساکت بودیم و مشغول غذا خوردن .نسیم که خیلی از کارهای من تحریک شده بود به سختی خودشو کنترل کرده بود خلاصه من هم برای اینکه جو سکوت رو بشکنم شروع کردم از دست پخت مریم تعریف کردن که واقعا هم خوشمزه غدا پخته بود نسیم هم کم کم آروم شد و با من همصحبت شد گاهی وقتها از زیر میز هم پاهاشو به پاهای من میزد پاهای استخوانی و لطیفی داشت خلاصه ناهار رو میل کردیم حدود ساعت 2 بود که نسیم گفت من باید برم دانشگاه کلاس دارم خونشون نزدیک دانشگاه بود و زمان کمی طول میکشید که به دانشگاه برسه سریع آماده شد بعد اومد jوی اتاق پذیرایی با من خداحافظی کنه به من دست داد ودر حضور مادرش لبامو بوسید خیلی برام عجیب و در عین حال شهوت انگیز بود که دختری در حضورمامانش با من حال کنه بعد هم به آرامی بغلم کرد و گفت نرو تا من برگردم و از اتاق زد بیرون .به محض رفتن نسیم من و مریم که منتظر این لحظه بودیم نگاهی به هم انداختیم با دست بهش اشاره کردم که بیا پیشم اونم با ناز و کرشمه خاصی به من نزدیک شدمن هم خودمو جمع و جور کردم اومد روی پاهام نشست ولی صورتش رو به صورت من بود بوی عطرو نرمی رونهای مریم که الان دیگه کاملاً روی پاهام حس میشد بیشتر منو تحریک میکرد دستاشو توی موهام انداخت من هم از دستامو دور کمرش و از زیر پیرهنش حلقه زدم لبامو روی لباش گذاشتم ودر همون حالت بهش گفتم می خوام مال من باشی این حرفم انگار انرژی مریم را صد چندان کرد بیشتر به من چسبید ودر همن حال که لبامون روی هم بود با یک صدای آرام و هوس آلودی گفت من مال توام آرومم کن سهیل و خودشو کاملا توی آغوشم رها کرد من هم که دیگه کاملاً از خود بیخود شده بودم شروع به خوردم لبها و گردن مریم کردم حتی یک لحظه هم توقف نکردم اول خوب لباشو خوردم زبونمو توی دهانش میکردم اون مک میزد بعد من زبونش توی دهانم میکرد م ومی مکیدم توی همون حالت بهش گفت اب دهانتو بریز توی دهنم اونم اب دهانشو به طرز خیلی قشنگی اورد بیرون و من خوردمش خیلی این حرکت هردومونو تحریک کرد من هم که نرمی و برق گردن و سینه مریم رو خیلی دوست داشتم شروع به مکیدن زیر گردنش کردم اونم با خنده های ریز و آرامش نشان میداد که خیلی داره لذت میبره بعد از چند دقیقه دیدم داره میره به سمت پایین مبل فهمیدم میخواد برام ساک بزنه پاهامو کامل باز کردم ودستامو از دوطرف روی پشتی مبل انداختم اونم تند تند کمربندمو باز کرد و شلوارمو کشید پایین وقتی چشمش به کیرم افتاد لبخند قشنگی زد کیرمو توی دستش گرفت نوکشو چند بار بوسید زبون زد بعد هم زبونشو از پایین تخمتم تا نوک کیرم کشید تا کیرم کاملا از آب دهانش خیس شدبعد کامل وبه آرامی کیرمو تا آنجا که دهانش جا داشت وارد دهانش کرد و چند لحظه نگه داشت و توی چشمام نگاه کرد واقعا این پوزیشنو خیلی دوست داشتم تو به راحتی روی مبل لم میدی و یکی دیگه برات ساک میزنه خیلی لذت بخشه .خلاصه شروع کرد تند تند کیرمو ساک میزداز هیچ جای کیرم نمی گذشت گاهی وقتها زیر تخمامو هم میخورد خیلی حرکاتش دیوانه کننده بود من هم که می خواستم کاملا چشمای شهوتیشو ببینم موهاشو از روی صورتش جمع میکردم اونم ول کنه کیرم نبود که نبود آب دهانش حتی موهای اطراف کیرمو هم خیس کرده بود گاهی وقتها فقط نوک کیرمو میزاشت بین لباش و مک میزد معلوم بود کارشو خوب بلده نمی دونم چقدر طول کشید فقط اینو می دونم اگه اینطوری ادامه میداد کیرم می ترکید در نتیجه با دو تا دستام سرشو از روی کیرم ورداشتم و توی چشماش نگاه کرد موهای پریشون و چشمای هوس آلود ونفس نفس زدنش نشون میداد خیلی سعی کرد هردومون از این صحنه لذت ببریم .الان دیگه نوبت من بود دستاشو گرفتم بلندش کردم هردومون ایستادیم بغلش کردم توی همون حالت که بودیم ارام ارام بردمش سمت اتاق خوابشون کاملا از حال رفته بود وخودشو تسلیم من کرد بود وهی آهسته آه میکشید دکمه های پیرهنشو کاملا باز کردم پیرهنشو در آوردم سوتین هم نپوشیده بود سینه های درشت و خوش فرمی داشت فرم سینه هاش به سمت بیرون بود وفاصله دو تا سینه اش زیاد بود بعد هم شلوار وشرتشو با هم دیگه از پاش دراوردمخودم هم که دیگه فقط یه پیرهن تنم بود سریع پیرهنمو کندم سفیدی اندامش خیلی قشنگ بود روی تخت هلش دادم و روش افتادم تمام قد روش خوابیدم از سینه هاش شروع کردم یکی از سینه هاشو با دستم میمالوندم ویکی دیگه رو توی دهانم کردم نوکشونو میکشیدم مریم هم با اینکارم آه میکشید بعضی وقتها مک میزدم تااینکه مریم بلند گفت سهیل جونم بخورشوووون من هم تند تند و به طرز وحشتناکی شروع به خوردن سینه هاش کردم انصافاً خیلی خوش مزه بودند مریم خیلی بلند بلند آه میشکید واین منو بیشتر تحریک میکرد وبیشتر سینه هاشو گاز میزدم کیرمو هم روی کسش میمالوندم تااینکه تصمیم گرفتم ساک زدن مریمو جبران کنم پاهاشو کاملا باز کردم و با دستام با کسش بازی کردم خیلی به ارامی بعد کم کم سرعت مالوندن کسشوبیشتر کردم خیلی داشت لذت میبرد انگشتام توی کسش فرو میکردم ومیچرخونم بعد هم که خوب خیس شد دهنمو به کسش نزدیک کردم وشروع به خوردن کسش کردم همزمان هم انگشتمو وارد سوراخ کونش کردم گاهی وقتها صورتم می مالونم به کسش خیلی براش لذت داشت کس مریم پر از آب شده بود وصورت منو هم خیس کرده بود اونم هی آه میکشد و میگفت بخورششش بخورشششش آی آی سوراخ کونش هنوز تنگ بود و معلوم بود خیلی مورد توجه پدر نسیم قرار نگرفته ولی من با انگشتام سعی میکردم سوراخشو باز کنم وچون همزمان با خوردن کسش بود خیلی متوجه دردش نبود زبونمو توی کس مریم کردم تا انحاییکه جا داشت جیغ نازی کشید ومحکم سرمو به داخل کسش فشار داد وهی میگفت بخورششششش سهیل جونمممم بعد از چند دقیقه تصمیم گرفتم کیرمو وارد کسش بکنم کیرمو که دیگه الان خیلی بزرگ شده بود با دستم گرفتم ولی اروم نزدیک کس مریم کردم و واردش کردم جیغ کشید ولی بعد از چندبار تلمبه زدن آروم شده بعد منو به سمت خودش کشید و فشارم داد کاملا روش خوابیده بودم و کیرم داشت توی کسش حرکت میکرد اونم منو فشار میداد و اه میکشید نرمی و تنگی کسش به کیرم بیشتر حال میداد اونم هی میگفت بیشتر بیتشرمن هم سرعت کیرمو بیشتر کردم پاهش کاملا باز بود و تند تند تلمبه میزدم بعد از چند دقیقه گفت سهیل توی کونم هم بکن .کیرمو اوردم بیرون به روی شکم خوابوندمش بالشت خواب پدر نسیم رو زیرش گذاشتم تا سوراخ کونش معلوم بشه کرم را از روی میز ارایشش ور داشتم و با انگشتم به سوراخ کونش مالیدم اول یکی از انگشتاموداخل کردم بعد هم انگشت دوم بعد هم کیرمو گرفتم توی دستم وروی سوراخ کونش گذاشتم مریم به آرامی و باترس گفت ترو خدا فقط آروم بکن تو نازش کردم و گفت نگران نباش. کیرمو آروم آروم هل دادم اولش خیلی جیغ کشید ولی نه اون و نه من ول کن نبودیم بعد از مدتی آروم شد و دیگه کیرم کاملا توی کونش رفته بود لذت کونش کمتر از کسش نبود با دستام چند باز به کونش ضربه زدم و شروع به تلمبه زدن کردم بعد دوباره کیرمو در آوردم و توی سوراخ کسش گداشتم و دوباره کیرمو در آوردم و توی سوراخ کونش قرار دادم این کار هم برای من و هم اون لذت بخش بود .بعد تصمیم گرفتم پوزیشنمونمو عوض کنم خودم اومدم پایین تخت ایستادم مریم رو هم کشیدم روی لبه تخت پاهاشو از دوطرف خودم باز کردم و اوردم بالا کیرمو محکم کردم توی کسش و تند تند شروع به تلمبه زدن این خیلی به مریم چسبید چون پس از مدتی شروع کرد به لزریدن وبلند آه کشید من هم سرعت تلمبه ها زیاد کردم دیگه هردومون داشتیم کاملا ارضا میشدیم من هم تصمیم گرفتم آبمو توی کس مریم خالی کنم همین کارو هم کردم و همه آبمو توی کسش ریختم خیلی بد ارضا شدم و لرزش عجیبی توی همه اندامم بود دیگه نای ایستادن نداشتم توی همون حالت روی مریم افتادم ولی مریم معلوم بود تازه بعد از ارضا شدنش بیشتر شارژ شده منو نوازش میکردم و لبامومیبوسید و هی میگفت مرسی سهیل جونم .بعد از چند دقیقه که حالم بهتر شده بغلش کردم هردومون خیلی لذت برده بودیم مریم گفت سهیل جان بعد از ماه ها این اولین بار بود که از سکس لذت می برد و به هم قول دادیم که حالا حالا شریک جنسی هم دیگه باشیم .دیگه نزذیک اومدن نسیم بود رفتیم با همدیگه سریع دوش گرفیتم و لباسامونو پوشیدیم .مریم هم که اومد با هم رفیتم بیرون و شام با هم بیرون خوردیم توی ماشین دوباره کسشو خوردم اونم برام ساک زد .اون شب تا دیر وقت با هم بودیم بعد من رسوندمش خونه و خودم اومدم ابادان.ارتباط ما تا الان هم ادامه داره نسیم هم میدونه من با مادرش رابطه سکسی دارم ولی به روی خودش نمیاره …. پایان

قهــــــــــــــــــر از خـــــــــــــــانـــــــــه //۱ سلام .تابستون پارسال برام یه اتفاقی افتاد که میخوام براتون تعریف کنم . من آرش هستم و تو یکی از شهرستانهای شمالی کشور زندگی میکنم . یه پسر سرخ و سفیدم با یه قد متوسط ، چشمای زاغ و یه کون تپل و جذاب .واسه این اکثر اوقات پیرهنم رو میندازم رو شلوارم . چون مردم هی نیگام میکنن و اگه فرصتی بشه – مثلا اشتباهی – دست میزنن به کونم . یه بار هم تو بیمه یه مردیکه به هوای اینکه یه برگه بده به کارمند اونجا خودش رو چسبوند به من و فشارم داد که حالی به حالی شدم .بارها هم تو اتوبوس بهم چسبوندن ، یا به کونم دست زدن . تو دبیرستان هم خیلی ها دنبالم بودن اما از ترس آبروم پا نمیدادم تا بلاخره بیخیالم شدن . یکی از دوستام به اسم وحید خیلی چشش دنبالمه و گاه و بیگاه به بهانه های مختلف به کونم دست میزنه مثلا یه کم که آهسته راه میرم ، با کف دستش محکم میزنه به کونم و میگه : راه بیا دیگه تنبل !!! اما مواظبه شورش رو در نیاره چون من شاکی میشم . وقتی دماغم رو عمل کردم یه روز که سرحال بودم 3 بار زد به کونم و گفت : چه جیگری شدی ، حالا وقتشه یه شوهر خوب برات پیدا کنم . خوشگله .اینم بگم که با خودم ور میرفتم . اما جرات نمیکردم به کسی بدم . ماجرای از اونجا شروع شد که یه روز بدون اجازه ، ماشین بابام رو برداشتم و رفتم بیرون . یه کمی با بچه ها تو شهر تاب خوردیم و از شانس گند من زدیم به یه موتوری . چیزیش نشده بود اما کولی بازی درآورد و دعوامون شد . آخرش هم کارکشید به پلیس و مجبور شدم زنگ بزنم به بابام . گواهینامه دارم اما مدارک ماشین و بیمه و زهرمار دست بابام بود . خلاصه بابام اومد و همه چی حل شد و با هم رفتیم خونه . تو خونه باهام بحث کرد و منم که عصبانی بودم جواب دادم . اونم صداش رو برد بالا و آخرکار زد زیر گوشم . منم دادکشیدم چرا میزنی و در اطاقم رو کوبیدم به هم و خواستم از خونه بیام بیرون که مامانم جلوم رو گرفت . اما نتونست جلومو بگیره . بابام هم گفت ولش کن ، بره گم شه ، گوساله . از خونه زدم بیرون هوا داشت کم کم تاریک میشد یه چرخی تو شهرزدم . گوشی ام دائم زنگ میخورد . مامانم مدام زنگ میزد . یکی دو بار هم دوستام زنگ زدن . آخرش گوشی رو خاموش کردم تا کسی مزاحمم نشه . شام رفتم یه ساندویچ خوردم و دوباره تو شهر تاب میخوردم . کم کم خیابونها داشت خلوت میشد و من مونده بودم شب کجا برم ؟ یه کم فکر کردم و پیش خودم گفتم برم پیش وحید ، یا سامان ؟ بعد گفتم نه مامانم آمارم رو از مادراشون میگیره و خیال خونه راحت میشه بذار ندونن کجام تا اذیت بشن . بازم فکر کردم اما به نتیجه نرسیدم تو پارک ، ممکن بود پلیس بهم گیر بده و برم گردونه خونه . اونجوری خیلی خیط میشدم . یهو یه فکری به ذهنم رسید . تو شهر ما یه رودخونه از وسط شهر رد میشه . تو دل شهر کنار رودخونه هم یه پارکه که ساعت 12 شب تعطیل میشه . اطراف اونجا جای دنج زیاد پیدا میشه + اینکه یه جاهایی زمین چمنه و میشه راحت خوابید . تصمیم گرفتم برم اونجا و شب اونجا بمونم . از بس راه رفته بودم دوباره گشنم شده بود .کلی گشتم تا یه سوپر مارکت پیدا کردم و یه بطری آب با سالاد الویه و نون خریدم و رفتم اونجا . یه جای دنج پیدا کردم و تکیه دادم به درخت و با صدای رودخونه یه چند لقمه خوردم .هوا شرجی بود و پشه ها هم مزاحم بودن اما چاره ای نبود . با خودم گفتم یه شبه دیگه ، میگذره . بعد تکیه دادم به درخت و چشمام رو بستم . کم کم خوابم گرفت . اما یهو با یه صدای خش خش از خواب پریدم ، که دیدم یه سگ از فاصله 10 متری ام داره رد میشه . دوست داشتم زودتر صبح بشه و برم . تنهایی ترسیده بودم . فکر کنم ساعت 2 شب بود . هر بار که خوابم میگرفت با کوچکترن صدایی بیدار میشدم . چشام دوباره گرم شده بود که احساس کردم صدای پا میاد . چشامو وا کردم دیدم یکی داره میاد سمت من . نفسم بالا نمیومد سر جام خشک شده بودم و حسابی ترسیده بودم . یه مرد با لباسهای کهنه و کثیف اومد و بالا سرم وایساد . من همینطور نگاش میکردم که یهو داد کشید و گفت : تو زمین بابای من چه گوهی میخوری ؟ اومدی دزدی ؟ اصلا اونجا یه جای جنگل مانند بود و چیزی واسه دزدی نداشت . من و من کردم و گفتم دزدی چیه ؟ دیدم اومد جلو و حرومزاده با لگد کوبید تو بیضه هام . چشام سیاهی رفت و خوابیدم رو زمین . اومد کنارم نشت و پرسید رفیقات کجان ؟ و شروع کرد به مادرم فحش دادن . من از درد زبونم بند اومده بود اما اون هی داد میکشید و سوال میکرد . بعد که دید من جواب نمیدم دو سه بار زد تو سرم . بی پدر دست سنگینی داشت . حالم که بهتر شد گفتم من تنهام ، کسی باهام نیست . اینو که گفتم جلوتر اومد و دست انداخت و کمربندمو وا کرد . سریع دست بردم که مانع اش بشم که مشت اش رو آورد و خواست بکوبه تو صورتم از ترس که نزنه تو دماغم دستمام از کمربند جدا شد و اومد جلوی صورتم . اون آشغال هم از این فرصت استفاده کرد و شلوار و شورتم رو کشید پایین و بلند شد تا کامل از پام درشون بیاره . اما شلوارم گیرکرد به کتونی هام و خیلی با زحمت دراومد حالا من لخت افتاده بودم رو زمین و اون عوضی داشت نیگام میکرد . من دستم رو گذاشتم رو دودولم و اونو پوشوندم . نشست کنارم و هر دو دستم رو گرفت و آورد بالای سرم . با یه دست هردوشون رو گرفت و با دست دیگه دست می کشید به دودولم . دستهاش کثیف بود و خودشم بوی بدی میداد . یه کم که دست کشید بی اختیار دودولم راست شد . من سعی میکردم نذارم اون عوضی منو تحریک کنه اما دست خودم نبود . یه کم بعد گفت : برگرد . من مقاومت کردم و اون عوضی یه چاقو دراورد و تهدیدم کرد که برگرد . خیلی ترسیده بودم و خیس عرق شدم . نشست و دستش رو برد زیر باسنم و با فشار منو برگردوند . ادامه دارد

قهــــــــــــــــــر از خـــــــــــــــانـــــــــه //پایانی از بس ترسیده بودم مقاومتی نکردم و دمر خوابیدم . حالا کون تپل و خوشگل من رو به اون بود . این اولین باری بود که یه مرد داشت به کونم نیگا میکرد . میدونستم اون واسه کردن من تردیدی نداره . مگه یه اتفاقی می افتاد . کاش کسی رد میشد و نجاتم میداد . اما اون حالا داشت به کونم دست میکشید و انگشتاش رو میبرد لای شیار کونم . خیلی ترسیده بودم . یه حسی همیشه دارم که وقتی خیلی میترسم ، یا تو بازی عقب می افتم دوست دارم کسی با سوراخ کونم ور بره و اون عوضی بدون اینکه بدونه داشت این حس منو ارضا میکرد . بعد یه چند بار تف انداخت در کونم و سعی میکرد انگشتش رو بکنه تو ، که موفق هم شد . زانو هاش رو گذاشت دور پاهام و کیرش رو تو چند سانتی سوراخ کونم احساس کردم . نفهمیدم کی لخت شده بود اما حالا فشار سر کیرش رو ، روی سوراخم احساس میکردم . انگار همه توانش رو انداخته بود رو کیرش و داشت فشارم میداد و دائم به مادرم فحش میداد و میگفت شل کن . حرومزاده با فشار سر کیرش رو کرد تو سوراخ کونم . یه لحظه احساس کردم سوراخ کونم پاره شد . درد خیلی شدیدی داشت . اصلا واسش مهم نبود من دارم چه دردی میکشم . مثل حیوووون تلمبه میزد . من که دیگه نمیتونستم تحمل کنم شروع کردم به داد کشیدن ، که با دست کثیفش دهنم رو گرفت و محکم تلمبه میزد . من از درد با صدای خفه التماس میکردم شاید دلش بسوزه و یواش تر بکنه . اما مثل یه کفتار که بیفته رو شکارش ، ولکن نبود و اونقد تلمبه زد تا آبش اومد و اونو خالی کرد تو بدن من . یه چند دقیقه بعد هم از روم پاشد و شلوارش رو پوشید و رفت . انگار حیات وحش بود . وقتی رفت بی اختیار زدم زیر گریه و همینطور که اشک می ریختم لباس هامو کردم تنم و تکیه دادم به درخت ، سرمو گذاشتم لای پاهام و گریه میکردم . خیلی ناراحت بودم که یه ولگرد بی سرو پا بیاد و اینجوری بهم تجاوز کنه و منم نتونم کاری بکنم . انگار یه حیون رو میکرد . بعد گذاشت و رفت . حرص میخوردم و با خودم میگفتم اگه ببینمش با چاقو میزنمش . هنوز باورم نمیشد که تو نیم ساعت یکی اینجوری منو بکنه و من نتونم حتی کمک بخوام . اونقد روحا و جسما خسته شده بودم که خوابم برد و وقتی بیدار شدم ، که آفتاب دراومده بود نزدیکای ظهر رفتم خونه ، مادرم جلوی در کوچه وایساده بود . منو که دید بغلم کرد و آوردم تو خونه و زد زیر گریه . منم که از اتفاقات دیشب دلم پر بود و بغض کرده بودم هق هق ام دراومد . اومدم و یه راست رفتم تو اطاقم .چند ماه از اون ماجرا میگذشت و من هر روز بهش فکر میکردم . دلم میخواست اونو پیدا کنم و خفه اش کنم ، اما میدونستم که نمیتونم . هربار که به ماجرای اون شب فکر میکردم با خودم میگفتم کاش اون منو آروم میکرد و منم لذت میبردم . حالا من کم کم وقتی به موضوع فکر میکردم تحریک میشدم و دیگه اونقدر از اون ولگرد بدم نمی اومد و خیلی دوست داشتم یه بار دیگه کون بدم تو دو ماه آخر بارها می رفتم تو حموم و با یه کدو می افتادم به جون کون تپل ام . بعد کم کم به این فکر افتادم که می تونم با وحید – که می دونستم تو کف کونمه – سکس داشته باشم . با این فکرها می رفتم تو حموم و سیر خودمو میکردم . وقتی آبم می اومد ، با خودم میگفتم دیونه نشی و به وحید ندی ، آبروت میره . اما دیگه سکس با کدو ارضام نمی کرد و دوست داشتم یکی دست بکشه رو کونم . هی به وحید فکر میکردم و حشری میشدم . بلاخره تصمیم گرفتم برم و بهش بدم . اونها یه مستاجر داشتن که تازه پا شده بود و وحید واسه درس خوندن می رفت اونجا . یه بار هم با بچه ها جمع شده بودیم و تا صبح ورق بازی کرده بودیم . یه روز بعد از ظهر بهش زنگ زدم و گفتم وحید امشت بیکاری ؟ گفت : آره . گفتم پس امشب میام پیشت . گفت : پس بچه ها رو هم خبر میکنم . گفتم نه کارت دارم . قبلش رفتم حموم و کون و رونهام رو حسابی تمیز کردم . شام خورده بودم و اونم همینطور. وقتی رسیدم یه کم که گذشت رفتم حموم و کونم رو واسه دادن حسابی آماده کردم .از حموم که اومدم اون تو بالکن داشت سیگار می کشید . وقتی اومد تو گفت : آرش چیزی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ گفتم وحید یه چیزی بگم بین خودمون میمونه ؟ به شوخی گفت: نه . من میرم همه جا جار میزنم . لبخند زدم و گفتم : تو رو خدا جدی باش ، قضیه مهمه . گفت : چی یه عاشق شدی ؟ گفتم : نه . اون شب که تصادف کردیم و من از خونه قهر کردم رو یادته ؟ گفت : آره . گفتم : یادته بهت گفتم اون شب رفتم مسافرخونه ی …. ؟ گفت : آره یادمه . گفتم : راستش رو بخوای من اون شب مسافرخونه نبودم و شروع کردم همه ماجرای اون شب رو براش تعریف کردن . وقتی ماجرا رو تعریف میکردم هم حشری شدم و هم بغض کرده بودم . حالا هر دو ساکت بودیم تا اینکه بلاخره اون گفت : راست میگی ؟ گفتم : دروغم چیه ؟ گفت : دیدم چند وقت تو لک بودی پس بگووو چی شده . من ساکت بودم و به زمین نیگا میکردم . که اون گفت : کاش به من میگفتی اون شب بیام باهات . اصلا چرا نیومدی خونه ما ؟ منم دلیل ام رو گفتم . کمی بعد گفت : چرا اینقدر دیر به من گفتی ؟ گفتم : روم نمیشد . گفت : دکتر رفتی ؟ گفتم دکتر واسه چی ؟ گفت : ازش مریض نشده باشی . مگه نمیگی کثیف بود ؟ گفتم نه ، دکتر نرفتم . گفت دیونه اگه کونت عفونت کرده باشه چی ؟ گفتم فکرنمی کنم . گفت به خونواده ات هم لابد چیزی نگفتی ؟ گفتم نه. گفت باید بری دکتر و خودتو نشون بدی . گفتم : روم نمیشه وحید . گفت : دیونه سلامتی ته . بعد گفت بیا بخواب ببینمت. چراچرت و پرت میگی ؟ بخواب ببینم کونت عفونت کرده یا نه ؟ یه کم من و من کردم و گفتم خب باشه فردا میرم دکتر . گفت : اگه میخواستی بری تا حالا رفته بودی . اصلا فکر کن من دکترم و بلند شد و دشک رو از گوشه اطاق آورد و پهن کرد و دوباره گفت : بخواب بینم ، انگار دختره . منم از خدا خواسته اما مثلا با اکراه رفتم و دمر خوابیدم رو دشک . اومد و نشست پشت کونم و شلوارک و شورتم رو با هم داد پایین یه چند ثانیه به کون تپلم نیگا کرد و گفت : شوخی شوخی یه چیزی بگم جنبه اش رو داری . گفتم چی یه ؟ گفت این کون خوش فرم رو جلو هر کی بذاری ازش نمیگذره . اون ولگرد تا آخر عمرش هم دیگه یه همچین کونی گیرش نمیاد – فهمیدم تحریک شده – بهش گفتم بی ادب خیال های ناجور به سرت نزنه . خندید و گفت : نه ، خیالت راحت باشه . کمی بعد بی هوا یه سیلی محکم زد رو کونم که آخم بلند شد . شاکی شدم و گفتم : چرا میزنی ؟ دوباره یکی دیگه به همون محکمی زد و تا اومدم چیزی بگم سومی هم نوش جون کردم . وحید همینطور که سیلی میزد ازم پرسید ، الان باید بیای و به من بگی ؟ هان ؟ الان باید بگی؟ و مثلا ازم دلخور شده بود . هی سوال میکرد و من جواب میدادم که روم نشد و اونم یه سیلی دیگه میزد رو باسنم . فهمیدم میخواد کم کم آماده ام کنه . سیلی هاش که تموم شد دست انداخت و با هر دو شصت اش ، لپ های کونم رو که حالا گل انداخته بود رو از هم باز کرد و گفت : تکون نخور بذار ببینم چی کارت کرده . بعد دستش رو عقب میکشید و دوباره این کار رو تکرار میکرد . دفعه آخر حسابی کونم رو بازکرد و آهسته فوت کرد درست رو سوراخ کونم که دیونه ام میکرد . سرش رو آورد جلو و زبونش رو مالید به سوراخ کونم . وای چشمامو بستم و لذت میبردم . آروم آروم سوراخ کونم رو میلیسید . با صدای آهسته که ازش حشر می بارید گفتم : داری چی کار میکنی وحید ؟ گفت : مگه نمیدونی بذاق دهن خاصیت ضد عفونی داره . باید حسابی ضد عفونی اش کنم . دکتر که نمیری . پس حرف نباشه . بی اختیار کونم رو دادم بالا و اونم دستش رو آورد و با دودولم ور میرفت . بعد بلند شد و رفت و گشت دنبال چیزی که پیداشم نکرد . فوری رفت از تو یخچال یه قالب کره آورد و با انگشت می مالید رو سوراخ کونم . من چشامو بسته بودم و لذت میبردم . که فشار انگشتش رو ، روی سوراخ کونم حس کردم . خیلی نرم فشار میداد و میکردش تو و شروع کرد به عقب جلو کردن انگشتش تو کونم . چشامو باز کردم و گفتم : داری چی کار میکنی ؟ گفت : باید مطمئن بشم توش زخم نشده باشه و دوباره به کارش ادامه داد . کمی بعد انگشت وسطی دست چپش رو هم کرد تو کونم و هر دو انگشت رو خلاف هم ، رو به بیرون فشار داد تا سوراخ کونم حسابی باز بشه . من داشتم درد میکشیدم و سرم رو برگردوندم طرفش و گفتم : وحید یواش تر،چی کار میکنی ؟ کمی که گذشت شورتش رو درآورد و با دست خوب چربش کرد و اومد طرف من . با لباش پشت گردنم رو میخورد و با صدای آهسته میگفت : امشب خانوم خوشگله خودمی . وقتی گردنم رو میخورد دیونه میشدم ، مخصوصا که با دست حسابی با دودولم ور میرفت . و هی میگفت : خانوم خوشگله 4 ساله منتظر امشبم . احساس میکردم کونم حسابی سکسی شده و آماده است تا سیر گائیده بشه . وحید سر کیرش رو گذاشت در سوراخ کونم و فشار داد و من ناله میکردم . میگفت : یه کم دیگه تحمل کن ، سرش رفته تو . بعد کمی شروع کرد به تلمبه زدن . من تو ناله ها و آخ و اوفم هی میگفتم : وحید ، خیلی دوستت دارم . اون اونقد باهام ور رفت تا خودم رو زیرش خیس کردم . سوراخ کونم جمع شد و به کیرش فشار میاورد و خیلی بهش حال میداد از فشار تلمبه هاش دیگه نمیتونستم کونم رو بالا نگه دارم و کاملا چسبیده بودم به دشک . هی میپرسید : اون بهتر کونت رو گائید یا من ؟ منم میگفتم تو عزیزم . بعد میگفت : تو از الان زن منی و نباید دیگه بی اجازه من بری اونجا ، باشه ؟ منم میگفتم چشم عزیزم . اونم حشری تر میشد و سعی میکرد کیرش رو تا ته بکنه تو که صدای من در میومد . آخر سر هم آبش رو ریخت تو بدنم وبه شوخی میگفت : همه اش ویتامینه . از اون شب به بعد بارها و بارها با هم سکس داشتیم …پایان

عشق نه چندان ممنوع//۱ یکی بود یکی نبود یه دختری بود که توی دبیرستان درس میخوند و سه چهار ماهم بود که بایه پسره دوست شده بود اونم اولین دوست پسرش بود و….نه خیلی تکراریه. راستش تعریف کردن این داستان از طرف خودم کمی برام سخته. اما باید تعریفش کنم شاید اینجوری یکم قلبم آروم بگیره. این داستان سکسی نیست هر کس منتظر چنین چیزیه از همینجا کنار بکشه. حتمامیگین پس چرا دارم وقتتون رو میگیرم. من وقتی اومدم مطالب بچه های این سایتو خوندم از آزادی عقیده ای که اینجا هست خوشم اومد برای همین تصمیم گرفتم بیام واین قصه رو براتون تعریف کنم قصه ای که مثل یه راز با خودم تا حالا نگهداشتم و بخاطر جوی که در ایران هست نشده واسه کسی بگم(مگریک یا دونفر). نظرات شما برام مهمه اما بیشتر دنبال یه راه حل عملی از طرف شما هستم… دوم دبیرستان مردود شدم. خیلی روزهای سختی بود و تحملش برام سخت بود توی خونه باهام سرد شده بودن شاید برای همین به پسری که یکی دو ماه تابستون بود دنبالم بود لبیک گفتم و باهم دوست شدیم.یه پسر خیلی هیکلی و درستش اینه که بگیم گنده. اون موقع خیلی بی تجربه بودم. پسره هم میگفت دورادور بابامو می شناسه. بهش می گفتم خوب پس چرا با دخترش دوستی کردی می گفت خیلی دل و جرات دارم اینم بگم اونم فقط یکسال از من بزرگتر بود. یکبار که باهاش رفتم بیرون ( توی باغ بود) فقط آلت نمایی کرد. اما من با اینکه به میل خودم رفته بودم هیچ تحریک نشدم شاید دفعه اولم بود شاید دیر بالغ بودم. شایدم او علی رقم هیکل گندش بچه بود. کل کشش من به او یه حالت احساسی دوربود. اصلا آشنایی ما تازه داشت شکل می گرفت همیشه تو راه مدرسه ما بود خونشون تو مسیر من بود از جلوی خونشون رد میشدم و بهم لبخند میزدیم و من رد میشدم. گاهیم یه بوسه و بغل و تمام. بوسه هایی خام که در تب وتاب رسیده شدن بودند اما از طرف من خبری نبود گاهی اون صدای اعتراضش بلند میشد که تو چه سردی و من سوالم این بود که یعنی چی؟ سردی و گرمی چه معنایی داره. معلوم بود که با دخترای حرفه ای هم سروکارداره البته اینو بعد ها فهمیدم هم از خودش ( که شاید می خواست حسادتم را دستکاری کنه) هم از دو تا دخترای کار بلد توی مدرسه. اما چرا برام فرقی نداشت. لا اقل باید در حد یه دوستی ساده کمی برام فرق میکرد….خلاصه اینکه تا مدرسه ها شروع نشده بود یکبار همونطور که گفتم تو باغ همو دیدیم وبقیش هم جلوی در خونه موقع رد شدن من که یه دیدار کوتاه بود. کشش ندم. وقتی مدرسه شروع شد یعنی پاییز دوباره باید دوم دبیرستان را شروع می کردم. چه روزای گندی بود. بچه های جدید با ما ردی ها نمی ساختن و هزار تا مشکلات دیگه… اما همه اون گرفتاریها یکطرف… یک روز طبق معمول که ته صف صبحگاه ایستاده بودم و تو خیالات خودم بودم یه صدایی از پشت سر گفت: تنهاییم عالمیه. برگشتم دیدم یه دختر خوش خنده مثلا داره متلک بهم میگه فقط نگاش کردم و هیچی نگفتم. اینجوری که شد سلام کرد. جوابشو دادم. بعدم همینطوری گذشت تا رفتیم سرکلاس. از اونروز به بعد بخاطر برخوردش سر صف بیشتر به چشمم میومد. نگاه سنگینش رو متوجه میشدم. سرشو میذاشت رو میزو دقیقه ها بهم خیره میشد یه نگاه خیس و داغ و عمیق. این نگاه بازیاش دیگه داشت کلافم میکرد کم محلیش میکردم. شاید نمی دونستم چی ازم میخواد شاید در گیر دوست پسرآبکیم بودم. اما خستم کرده بود شایدم چون خودشو خوارم میکرد در نظرم حقیر بود. تا اینکه یبار بهش تیکه انداختم که بعضیا ول کن ما نیستن و خیلی تحقیر آمیز ردش کردم که حوصله رفاقت با شاگردای جدید را ندارم. اینجا معلوم میشه که چقد آدم متکبری هم بودم.( حالا تقریبا یک ماه یک ماه و نیم از اول مدرسه ها میگذشت) اما یادمه فرداش دوباره تو صف مدرسه پشت سرم ایستاده بود و یه کتاب بهم دادو گفت لاشو نگاه کنم. اینو بگم تنها تو صف صبحگاه بود که می تونست منو یجا گیر بیاره که نشه از جات جم بخوری یه مشت رفیق گیر فضول هم داشت که اونجا ته صف خبری از اونها نبود بقول خودش ته صف واسه آدمای تنها وگوشه گیری مثل من بود که دست او به من میرسید. خلاصه کتاب رو باز کردم دیدم یه کارت پستال عاشقانست که معمول بود تو مدرسه بچه ها بهم میدادن بعد پشت ش را نگاه کردم دیدم خیلی درشت نوشته بود«باقلب من بازی نکن». چی بگم که نمی دونم چرا وقتی اینو خوندم چشمام سیاهی رفت. توی قلبم تیر کشید و یهو داغ شدم. با این حال عجیب ناشناخته چند دقیقه یا ثانیه سر کردم و چون خود دار بودم خودمو جمع کردم و بی تفاوت کتاب رو بهش دادم. وقتی دوباره عقب برگشتم دیدم رفته لب باقچه که سه متری از صف ها فاصله داشت نشسته و سرشو بین دستاش گرفته و زمین رو نگاه میکنه. یکی دو دقیقه بعد یکی زد روشونم یکی از بچه ها بود دوباره همون کتاب را بهم داد گفت شهرزاد داده. گرفتم دیدم یه چیز بزرگتر بینشه. یه نامه بود که با خودکار مشکی نوشته بود اولشم اینجوری شروع شده بود«در حسرت دیدار تو آواره ترینم هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست»هرکلمه که می خوندم انگار یه گلوله آتش بود که به سینه سنگی من می خورد. یخم همینطور آب میشد و یه حالت تهوع دلچسب اومده بود سراغم. از عمق عشقش به من نوشته بود از اینکه چقدر به من فکر میکنه از اینکه از یکسال پیش شیفته ی من شده و فکرشو نمیکرده یروز همکلاسی بشیم. نوشته بود که بی تفاوتی من هم عشقشو زیاد کرده هم آتیشش زده. از تبی که وقتی نگاهم میکنه بهش دست میده. نوشته بود شیدا چشمات و اون طرز نگاهت آوارم کرده اینقدر بامن بدتا نکن … نامش چهار صفحه بود وقتی تموم شد جونی توی زانوهام نبود یه موج بیقراری از توی سرم تا کف پاهام می رفت و برمیگشت. اونروز گذشت و چند روز دیگه. بازم زیاد بهشپا ندادم گفتم این آدم به نظر خیالباف میرسه. راستش حوصله رفیق بازی نداشتم نمی خواستم فضول داشته باشم چون مجبور می شدم قضیه ی دوستی خودم با پسره رو بهش بگم. می خواستم سرم تو لاک خودم باشه. هر وقتم سرکلاس سرشو میذاشت رو میز که ازاون سرکلاس منو دید بزنه خودم میزدم به یه در دیگه. از قضا شد نماینده ی کلاس. یک روز که بچه ها خیلی شلوغ می کردن رو تخته نوشت بد ها و خوبها و قسم خورد که اسم هر کی رو نوشت میده به دفتر. اینقد از این نماینده های عقده ای بدم میومد. زیرخوبها منو نوشت یکم نگام کرد وزیر بدها هم اسم منو نوشت. اعتراض کردم. اما توجه نکرد دلخور شدم. یکم گذشت کلاس ساکت نمیشد. من نیمکت اول نشسته بودم اونم رو سکوی جلوی کلاس روبروی من هنوز اون روز جلوی چشممه. یک آن نگاهمون بهم گره خورد همون نگاه خیس و چسبناک و عمیقش. اولش فقط خواستم کم نیارم که یعنی روتو کم کن اما همین باعث شد کارم ساخته بشه. بدنم هم یخ زده بود هم داغ شده بود میلرزیدم،این چه حالی بود داشتم. همون حالت تهوع اومد سراغم. غم عجیبی تو نگاهش بود. چشماش که تقریبا ازون چشمای ریز بود اما خوش حالت و جذاب منو میخواست بخوره و لبهای خوش فرمش نیمه باز مونده بود و دندونای صدفیش از بینش برق میزد. ابروش را میدیدم که از شدت هیجان میلرزید و یکم نم که توی چشماش نشست و در همین حین بود که نگاهش رو دزدید آه پر التهابی کشید و از جلو چشمم کنار رفت. سرمو انداختم پایین حال و هوایی داشتم که وصف شدنی نیست. از اون به بعد ذره ذره رابطمون بیشتر شد. اولین لمس ما دست دادن موقع خدافظی و سلام بود که از خاطرم نمی رفت و کم کم دستای هم دیگه رو میگرفتیم و با لمس دست قلبمون رو تسکین می دادیم. دستاش بهم نیروی زندگی می داد وقتی دست منو فشار میداد انگاریه صدای خشک لولای روغن نخورده ی در از بندبند دستم می شنیدم. حالا بیشتر ساعتای مدرسه باهم بودیم. یکی دوساعت هم بیشتر می موندیم ودرد دل می کردیم. واما دوست پسر بیچاره رو بگو که صداش بلند شده بود که چرا منو دیگه نمی بینه. منم توضیحی نداشتم که بهش بدم. از همون موقع ها شد که فکر کنم رفت بابقیه با یک نفر هم نه… اماعشق تازه ی من یا بهتر بگم اولین عشق من.. اون دیگه آتیش به جونم انداخته بود همه جوره براش می مردم اما بازم عشقم خام بود. شهرزاد یکم از من پخته تر میزد. یه تجربه عاشق شدن با پسر عموشو داشت که دورادور دوسش داشتو بهم نرسیده بودن. بماند.یادمه که یروز با یه چند تارفیق دیگه پشت مدرسه نشستیم هوایکم زمستونی بود اما نزدیک ظهر بود و خورشید آدمو گرم میکرد من و شهرزاد کف مدرسه نشسته بودیم و بچه های عشق والیبال یکم دورتر بازی می کردن مدامم داد میزدن شهرزاد بدو اما اون گوش نمیداد گفت من نمیام و بی مهابا سرشو گذاشت رو پای من و صورتشو بی دریغ داد به نور خورشید و بعد ازاینکه کمی بهم خیره شدیم چشماشو بست و گفت سردمه. دستش رو گرفتم. سرم داغ کرد. بعد از اینکه چند دقیقه خوب تماشاش کردم بی اراده دست بردم تو صورتش و گونش رو نوازش کردم باسر انگشت گونه ها پیشونی و لبهاش رو نوازش میکردم. می دیدم که لبهاش می لرزه و حالش دست خودش نیست منم از حضور معشوق لوندم و نوازشش سر مست بودم تا اینکه رفقای شلوغ از راه رسیدن و عشق بازی ما تمام شد. فرداش خیلی از روی سادگی اعتراف کرد که صورتمو نوازش کردی یجوری شدم. می خواستم بهش بگم کاش یجایی داشتیم که یکم با هم تنها باشیم اما نمی دونم چرا نگفتم. همون غرور مسخره نگذاشت. یه مدت گذشت سر کلاس همش دستمون تو دست هم بود امید همدیگه بودیم. واقعا به یه دختر دل باخته بودم.ادامه دارد

عشق نه چندان ممنوع //۲ وپایانی اما هنوز پی به عمق فاجعه نبرده بودم. اما باز یروز دیگه فرا رسید که آغاز یک رابطه تازه بود یادمه سر زنگ آخر که طبق معمول بخاطر سررسیدن لحظه ی جدایی داغون بودیم وبه روی خود نمی آوردیم. او شروع کرد با مداد تو کتاب من خط خطی کردن انگار می خواست یه چیزی بهم بفهمونه منم فکر میکردم شاید مثل همیشه داره می نویسه که دیوونمه دوباره حالش اونجوری بود که انگار مایلها با من فاصله داشت. گاهی می خندید وگاهی انگار نمی اشک تو چشمش می نشست. کلاس تموم شد بچه ها یا شتاب کلاس رو ترک می کردن اما او تکونی نمی خورد شروع کردم کتابای او و خودمو گذاشتم توی کیفامون. پشتشو کرد به من ولم داد روی من. بچه های طبقه کلا همه رفتند. وصداها خوابید. گفتم پاشو الان یکی میاد میبینه ما نرفتیم ها. با همون خونسردی ذاتیش بلند شد چرخی زد سرش را خم کرد بسمت من صورتش به صورتم نزدیک شد فکر کردم می خواد روبوسی کنه (تااونموقع اینکارو نکرده بودیم. چون معمول نبود) هول شدم اما تا بخودم بجنبم لب منو بوسیده بود. وبوسه ی منم تو هوا موند اونقدر دستپاچه شدم که نگرفتم چی شد.اونم کیف و چادرش را برداشت وبا عجله از کلاس زد بیرون و از مدرسه هم خارج شد. دیدم بهش نمیرسم سلانه سلانه به راهم ادامه دادم. اما چی براتون بگم که اون شب چی به من گذشت. تبی داشتم و لرزی وصف ناشدنی… اونروزا میگذشتن. درس بود وامتحان و همه ی اینها تا رسیدیم به عید تا اون موقع هر وقت تنها می شدیم از هم لب می گرفتیم و مست هم دیگه می شدیم. اما از بس می ترسیدیم یک لب و بعد فاصله که یکوقت کسی نبینه. وضعیت دردناکی بود عاشق باشی و جرات نکنی بامعشوقت خلوت کنی. نزدیک عید بود که پسره یکم به من فشار آورد که باید ببینمت. ازبس زنگ میزد دیگه بابام شاکی شده بود میترسیدم آش نخورده ودهن سوخته بشم. بهش گفتم باشه میام. شاید دس از سرم برداره. یه روز بارونیه ابری بود تو مدرسه تعطیل بودیم با شهرزاد عین دو تا پرنده اسیر قفس توی کلاس نشسته بودیم و غصه دار تعطیلات که داره میرسه و باید دوری بکشیم بودیم. یادم افتاد به پسره که قول دادم ببینمش. به شهرزادکه گفتم التماس آمیز نگام کرد که نرو گفتم بیخ ریشمه بذار برم شاید ولم کنه. الان که دارم اینا رو می نویسم میگم چطوری جرات کردم برم خونه خالی با پسری که اینقد از دستم عصبانی بود. بی کله یا بچه بودم نمی دونم اما الان می دونم که او چون پدرم را می شناخت به من دست نزد.یا از ترس یا معرفت زیادی. اول بغلم کرد منو می بوسید اما حسی نداشتم امتناع میکردم و می خواستم که ولم کنه اونم هی میگفت دوستم داره. اما چی میگفت راه من از اون جدا بود. اونقد از حس بین یه دختر و پسر دور بودم که برام فرقی نداشت چی می خواد ازم اونقد بی تفاوت بودم که حتا ازم نخواست به آلتش دست بذارم اونم یه غروری داشت. یکم منو بوسید و یا موهام بازی کرد وخودشو تحریک کرد بعد التش رو از تو شلوار آزاد کرد وخودش شروع کرد ور رفتن در دم ارضاشد وآبشو ریخت زیر فرش. اونروز روز آخری بود که بایه پسر قرار گذاشتم چون برای من سودی نداشت، لذتی نداشت، اصلا کششی نداشتم. بعد با اصرار ازش جدا شدم به بهانه ی اینکه باید برم خونه اما همه ی فکر وذهنم پیش شهرزاد یود پشیمون بودم که اونو رها کردم رفتم جای دیگه. اونروز هم جایی رو پیدا نکردم تا یکم باهاش تنها باشم. کاش پسر بودم اونوقت اینکار برام راحت میشد. باهاش خدافظی کردم در حالی که آتش عشقش هنوز توی قلبم توی وجودم بود. اونم حال خوبی نداشت.روزها و ماههایی که بعد از اون فرارسیدن جز رنج و درد عشق و دوری چیزی نداشتن با اندکی تنها عصاره خوشی بخاطر بوس و کنارهای دزدکی. کم کم ندا اومد که خواستگار داره. چه روزایی بر من میگذشت. شاید خنده دار هم باشه، غیرت خودمو میگم. وقتی فهمیدم به مرز جنون رسیدم. چنان گریه کردم که از حال رفتم. بعدش که به خودم اومدم گفت ردش میکنه. یکم آروم گرفتم. اما فرداش که اومد خیلی ناراحت بود گفت: ببین شیدا من رفتم زدم زیر همه چیز چطوری بدون تو باشم. بعد مکث عمیقی کرد و گفت بابام گریه کرد و گفت تو آخه چته ازین پسر بهتر کیو می خوای نکنه چیز دیگه ای در بینه. پای کسی در میونه.دلم برا بابام سوخت. اینا رو که گفت من یهو ول شدم اینقدر خوب حس دلسوزی واسه باباشو درک کردم که اعتراضی نکردم و سکوت کردم که دیگه چاره ای نیست بعد دستشو گرفتم و با اندوهی عمیق همو نگاه کردیم. که مثلا کی به ما کار داره عشق ما باقی می مونه. چه ساده بودیم و چه ساده بودم. معلومه که اگه بخوام زیاد وارد جزییات بشم دیگه میشه رمان.بطور خلاصه بگم که دیگه این شرایط را پذیرفته بودیم اوهم هنوز نامزد نکرده بود درخواستمون واسه هم بودن بیشتر بود زمان بوسه هامون بیشتر شده بود التهابمون وصف ناشدنی بود حالا دیگه با دیدن اندامش که تنگ می افتاد توی مانتوش دیوونه میشدم اصلا باهاش راحت نبودم دیگه اینکه اون چه حسی داشت برام مهم نبود. اما یادمه فقط یروزموقع جدایی توی آبخوری مدرسه به بهانه ی آبخوردن رفتیم که همو ببوسیم. من درو بستم و توی اون چنددقیقه که وقت داشتیم برای اولین و آخرین بار تا تونستم لبشو خوردم و مزه ی دهنش رو چشیدم. وای که چه روزی بود وحال بعد ازاونم که چقدخراب بودم. اما بد نیست آخرین دیدار عاشقانه رو هم تعریف کنم گرچه اونم یه ضد حال بیشتر نیست. تابستون شروع شده بود و خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم. یروز همینطوری به بهانه ی کارنامه پاشدم که برم مدرسه. باور کنید وقتی وارد مدرسه شدم بیجهت قلبم اونقدر شدید به تپیدن کرد که داشتم بالامی آوردم. هر چی جلو می رفتم زانوهام بیشتر میلرزید این دقیقا حسی بود که او به من منتقل میکرد چون وقتی به از حیاط گذشتم وچشمم به در سالن رسید اورا دیدم که بطرفم میاد تا دیدمش بند بند وجودم قفل شد بهم که رسید دستشو درازکرد دستشو گرفتم و همینطوری خیره بهم موندیم نه سلامی نه علیکی. روبوسی که جای خود داره اونم تو جمع. دست همو رها کردیم و هرکدوم خلاف جهت تلو تلو خوران از هم دور شدیم. واسه اینکه پاهام جون بگیره یکم لب باغچه نشستم. بعد بلند شدم و بی اراده رفتم پشت مدرسه. از دور دیدم او زودتر ازمن اومده یکی دوتا ماشین اونجا پارک بود همونطورایستاده سرشو گذاشته بود رو کاپوت یکیشون خودمو بهش رسوندم تا کسی نیمده یه کامی بگیرم اما او بی مهابا خودشو انداخت تو بغلم چنان به من چسبیده بود انگار جزیی ازمن بود سینه هاش که از مال من بزرگتربود را روی سینم حس میکردم. کلا او ازمن درشتتر بود ووزنش روی جثه ی ریز من سنگینی میکرد سنگینی دلچسب. از خود بیخود بودم. مقنعش کنارفته بود و انبود موهاش صورتمو نوازش میکرد بوی تنش با ادکلنی که زده بود داشت دیوونم میکردواو که انگار قفل شده بود اما من قرار نداشتم لبهامو به گردنش می ساییدم و گوشش و بناگوششو می بوسیدم. نمی دونم چقدر گذشت تا صدای عده ای بگوشم رسید به زحمت از خودم کندمش و دور تر ایستادم او بازم سرشو گذاشت رو ماشین. چنان آه میکشید که دل سنگ آب می شد. بعدش حسابس لبشو بوسیدم ودور شدم. اونطرف مدرسه همو دیدیم تازه دهنمون باز شد که حرف بزنیم فقط چند کلمه دیوونتم و دلم برات تنگ میشه و اینها و انگار چیزی رو دلش سنگینی میکرد و من احمق نفهمیدم. یه نامه هامونو رد وبدل کردیم جداشدیم. ای وای از دل من، سرتونو در آوردم. سال تحصیلی که شروع شد دیگه هیچی مثل سابق پیش نرفت یه دبیر اسگول داشتیم که پی به رابطه ی خاص ما برد تو بچه ها هم دشمن داشتیم. یروز که از دفتر مدرسه خواستنش با صورتی پر از غم اومد و با کلی اصرار من فقط یه چیز گفت اگه دوسم داری دورمو خط بکش. ازم جداشد. بعد فهمیدم که تهدیدش کردن که اخراجش میکنن چون نمراتش هم خراب بود اما تهدید کرده بودن که با والدین من حرف میزنن و منو هم اخراج میکنن. جیزی نگذشت که دیگه دووم نیاورد وترک تحصیل کرد. هنوز یکسال ونیم نشده بود که ما همکلاس بودیم. چرا این بلا سرمون اومد بعد از عید دیگه نیومد. تازه فهمیدم که تابستونی که گذشته بود او عقد کرده بود و نتونسته بود به من بگه.این که چه روزای گندی را گذروندم بماند شب وروز به عشق شهرزاد یواشکی گریه میکردم و تو خودم می سوختم دردی بود که نمی شد به کسی بگی. تک وتوکی که تو کلاس که فقط می دونستن دوستی عمیقی بین ماست مسخرم میکردن. دیپلم را گرفتم وآماده کنکور میشدم. یه مدت ازش متنفر بودم فکر میکردم او باعث شد که من دیگه نتونم کسی رو دوست داشته باشم اما خودش رفته سر زندگیش. وقتی رفتم دانشگاه آخرای ترم دو رفتم خونش(یادم رفت بگم که او از یه شهری دیگه میومد تو شهر ما درس میخوند). یه پسر چهارساله داشت. دلیل رفتنم این بود که یکم پخته شده بودم و فهمیدم که چرا اونجوری ازم جداشد او فهمیده بود که این رابطه نابودمون می کنه مجبوریم تن به اجبارهای جامعه بدیم و مثل همه باید زندگی کنیم. وقتی ازش پرسیدم گفت که مدیر مدرسه چطوری اونو تو تنگنا گذاشته بود وترسیدم واست دردسر بشه چون خودمم عقد کرده بودم و رابطه ی ما به هیچ کجا نمی رسید.داداشام هم نامه هاتو دیده بودن ومفصل کتکم زده بودن وتهدیدم کرده بودن. اما من باشوهرم راجع به تو صحبت کردم او اینجوری برخورد نکرد…اما بعدش سکوت کرد منم نذاشتم پیشنهادی بده یا در خواستی بکنه به سردی بهش گفتم منم بایه پسره دوست شدم و بهش علاقمند شدم خواستم بگم راجع به من دیگه عذاب وجدان نداشته باش. اونم لبخندی زد و باورش شد و کلی سفارش کرد که مواظب خودم باشم.هرچی فحش دنیاهم بارم کنن کمه که چرا اونروز اینکارو کردم اما بازم نمی شد امکان داشت زندگیشو نابود کنم اونم تو اون شهر کوچیک که او زندگی میکرد. بعدش تو دانشگاه یه استاد دلسوز داشتیم که پی افسردگی من برد وقتی فهمید من تمایلات همجنسگرایانه دارم شدم کیسش اما خیلی کمکم کرد و بعد چندین جلسه صحبت یروز بهم گفت واست مژده دارم شیدا گرایشای تو صرفا همجسگرایانه نیست. اگه یه چند تا مشاوره بشی کمکت میکنه که زندگیتو نجات بدی. به کمک او بود که متوجه شدم دوجنسگراهستم. زندگیم بدک نیست. اما حسرتی تو دلم هست وصف ناشدنی. اگه آزاد باشم…بماند. اینم قصه ی من بود که جز تلخی چیزی نداره. الان نزدیک هفده سال از اون روزها که عاشق شهرزاد شدم میگذره هنوزم تو حسرتش میسوزم. عشقی که تو اوج رسیدن و به بار نشستن به انتها رسید.یکی دوتای دیگه هم پیداشد که مشابه من بودن اما جرقه ای بینمون پیش نیومد که خوشحالم کنه تازه به کی میشه اعتماد کرد.حسابی افسرده ام. ازدواجم کردم این یکی روزگارم بد نیست.اما آتیش زیر خاکسترم. چطوری بگم…..کارشناسای محترمی اینجا نظر میدن با اون بیان شیوا بفرمایید من با اون یکی گرایش جنسی که درد بیدرمونم شده چکارکنم؟ دل به دریا بزنم برم با یک دختر حرف بزنم یا همینجوری تحمل کنم….پایان…..نوشته آلیس

زنی که بعد از سکس با من دختر شد//۱ با سلام خدمت دوستان گل عزیزم امید وارم از این خاطره من خوشتون بیاد چون این داستان کاملا واقعیه .قبل از هرچیز خودمو معرفی کنم. من مهدی هستم 22 سالمه بندرعباسم و قدم تقریبا 170 وزنم هم 57 بگذریم. این داستان بر میگرده به سه یا چهار ماه پیش که هوا خیلی گرم بود. و من چند وقتی میشد که بیکار شده بودم و سر کار نمیرفتم بخاطر همین همیشه دوستام با ماشین میومدن دنبالم میرفتیم تو شهر میچرخیدیم و به قول آبادانی ها تاب میخوردیم. و از این ولگردیهای الکی بیشتر وقتا هم تو چت موبایل( نیمباز) میگشتم و همیشه آنلاین بودم.هر جایی که بودم چت میکردم چه تو اتاقم چه سر کوچه، چه لب دریا همه جا… تا اینکه 1روز تو روم بودم درست نمیدونم کدوم روم بودم که یکیو دیدم به اسم سارا رفتم باهاش چت خصوصی هر چقد بهش سلام دادم جواب نمیداد تو اتاق هم بدجور شلوغ کرده بود.من هم ولکن نبودم دیدم داره جواب نمیده مطمئن شدم که دختره و از اون پسرهای دختر نما نیست.پس بیشتر گیر دادم دیگه داشتم خسته میشدم بهش گفتم تورو خدا جواب بده تا اینکه دیدم با شکلک عصبانی جواب سلاممو داد و گفت چته؟ چرا قسم میدی منم گفتم شرمنده که ناراحتتون کردمو از این حرفا تا اینکه گفتم خودتو معرفی کن یا همون اصل بده . که گفت سارا 25 سالشه و از بندرعباس.تا فهمیدم بندری خیلی خوشحال شدمو تو کونم عروسی بود.بعدأ فهمیدم که اسم واقعیش سپیده ست و 19 سالشه . منم الکی گفتم از شیرازم ولی اگه بخواد همین فردا میام بندر .و اونم گفت صبر کن بیشتر با هم آشنا شیم بعد همدیگه رو میبینیم.خب از این به بعد دیگه همیشه تو چت بیکار نبودم وداشتم با سپیده چت میکردم. و من کلأ خیلی آدم شوخی( جوک ) هستم و اونم همیشه میگفت خیلی با مزه ای و داره ازت خوشم میاد و از این حرفا . و هر چقد بهش میگفتم تل بده تا باهم صحبت کنیم و باهم بیشتر آشنا شیم .اونم میرفت رو اعصابم.و میگفت فعلا نمیشه.بعدا بهت میدم.تا بعد از تقریبا 1 هفته یا بیشتر بهم شمارشو داد. گفت هر وقت تک زدم بزنگ منم گفتم حله ،من خیلی صبر کردم تک نمیزد میخواستم خودم بزنگم به خودم گفتم تا اینجاشو اومدی پس بازم 1کمی دیگه صبر کن. که بعد از چند ساعت دیدم گوشیم داره زنگ میخوره که دیگه شب شده بود و فراموشش کرده بودمو منتظر تماسش نبودم که قطع کردو خودم تماس گرفتم دیدم جواب داد.من : سلامسپیده : سلام ببخشید گوشی مهدی؟من : آره خودمم سپیده خانم.گفت: شما که گفته بودین 22 سالتونه! منم گفتم اره چطور مگه گفت صداتون به یه آقای 30 ساله میخوره.اره حق داشت با هر دختری صحبت میکردم همینو میگفتن که منم گفتم اره همه همینو میگن و کلا تو بندر همه پسراش از وقتی که بلوغ میشن صداشون کلفت میشه.و کلی باهم حرفیدیم. وشوخیو خنده وبا زم همش بهم میگفت خیلی با مزه ای تا اینکه دیگه از هر روز هم خبر داشتیم و از صبح با هم چت میکردیمو شبا با هم تلفنی صحبت میکردیم. که دیگه تا وقتی شبها باهاش صحبت نمیکردم خوابم نمیبرد اونم خیلی بهم وابسته شده بود و میگفت بهت عادت کردم.تا اینکه 1روز شب تو اتاقم دراز کشیده بودمو از تو هندزفری داشتم باهاش صحبت میکردم و شوخیو جک گفتنو گذاشتم کنار باهاش جدی شدمو حرفهای عاشقونه زدم که من همیشه به فکر توأم و 2 نفریمون خیلی تو حس بودیم و اونم داشت از نامزاد سابقش میگفت که ولش کرده و خیلی احساساتی شده بود و داشت گریه میکرد که منم دلداریش میدادمو بهش میگفتم دوستت دارم گریه نکن. تا اینکه گفتم حالا واقعا خداییش اسم واقعیتو بده.که گفت من اسمم سپیده و 19 سالمه قسم هم خورد که راست میگه.اونم به من گفت که تو اسم واقعیتو بگو منم گفتم من اسم واقعیمو بهت گفتم و 22 سالمه فقط الکی بهت گفتم از شیرازم من از بندرعباسم. که خیلی جا خورد و خیلی هم خوشحال شد که دیگه خیلی به هم نزدیک شدیم و میتونیم خیلی زودتر همدیگه رو ببینیم.تا اینکه بعد از چند روز بهش گفتم کی میتونیم همدیگه رو ببینیم که گفت هر وقت شد بهت خبر میدم.تا اینکه دیگه خسته شده بودم از حرفهای تکراری صحبتهای تکراری، شب داشتیم با هم حرف میزدیم تلفنی که ازش پرسیدم که با پسری که نامزادت بود تا چه حدی باهم بودین و دلو زدم به دریا گفتم باهاش سکس هم داشتی یا حال هم با هم کردین که صدایی نیومدو سکوت کرده بود یهو با صدای لرزنده گفت چرا این سؤالو میپرسی که منم گفتم راستش کنجکاو شدم.که اون میگفت ولش کن منم گیر داده بودم. دیدم 2باره زد زیز گریه و خیلی ناراحت شدم.و بیخیال جوابش شدم.که خداحافظی کردیمو چشامو بسته بودم که خواب برم دیدم واسم اسمس اومد که گفت احتمال داره فردا بشه همدیگه رو ببینیم فردا ساعت قرارو بهت اس میکنم فقط زدم پاسخ نوشتم اوکی و زدم ارسال و گرفتم خوابیدم.تا اینکه فرداش بهم تاریخو محل قرارو گفت و منم زنگ زدم به یکی از دوستام که اسمش مجیده و همیشه هم هرچیزی ازش بخوام پایست.خودش تنها زندگی میکنه. ادامه دارد

زنی که بعد از سکس با من دختر شد//۲ بهش گفتم واسه یه 2 ساعتی ماشینتو میخوام که گفت من خونه نیستم ولی ماشین تو خونست و سؤیچش هم تو اتاقمه.و کلید خونش هم گفت در هال 1گلدون هست کلیدو گذاشتم توش. گفتم دمت گرمو رفتم ماشینو آوردمو نیم ساعتی قبل از قرار رفتم حموم و یه اصلاح کاملی کردم و به خودم رسیدمو کلی آدکلن زدمو راه افتادم.قرارمون واسه ساعت 7:30 بعدازظهر تو پارک دولت بود که هرکی بندرعباس اومده میدونه پارکش کجاست .که دیگه نزدیک بودمو هوا هم داشت تاریک میشد تا اینکه رسیدمو ماشینو پارک کردمو رفتم تو پارک و باهاش تماس گرفتمو میگفت بیا اینور یا بیا اونور ادرس نیمکتی که روش نشسته بودو میداد که دیدم جلوم 1 خانمی وایساده گوشیش رو گوششه و داره با من صحبت میکنه.خیلی جا خوردم 1دختر قد بلند و تقریبا لاغر که فکر کنم قدش 167 و وزنش هم 55 میشد.چشاش هم قهوه ای و ابروش خیلی نازک بود و نمیخوام مث بعضیا الکی لاف بزنمو بگم سینش 80 بود و کونش عین 2تاتوپ بسکتبال بود . نه راستش سینه و باسن بزرگی نداشت.بگذریم که من رفتم سمتش خیلی ترسیده بود سلام دادمو جواب داد و نشستم رو نیمکت کنارش که بعد از چندتا جوک وشوخی حسابی رومون باز شد و کلی خندیدیمو.دیگه باید ملاقاتمونو خاتمش میدادیم .که گفتم من میرسونمت که گفت نه و با کلی اصرار بلاخره قبول کردو رفتیم سوار ماشین شدیم ماشین هم پژو 405 نوک مدادی بود و شیشه هاش هم همه بجز جلو دودی بود.و اگه متوجه شده باشین تو بندرعباس بخاطر گرمیه هوا بیشتر ماشینا شیشه ها شون دودی کردن که نشستیم تو ماشینو از بیرون اصلا پیدا نبودیم و فکر اینکه 1دستی یا 1لمسی یا 1لبی بگیرم بودم که کیرم متوجه شدو بیدار شد دیگه داشتم شهوتی میشدم که پیش خودم میگفتم باید امروز 1کاری واسه روهیه کیرم بکنم. که داشتیم میرفتیم طرف خونشون که بهش گفتم خیلی شرمنده که من حتی فراموش کردم وقت سلام کردن حتی دست بدم.که اونم گفت اشکالی نداره دشمنت شرمنده بهش با کمال پررویی گفتم میشه دستاتو لمس کنم که چیزی نگفت و لبخند میزد.که دستمو اوردم جلو و گفتم دستتو بذار تو دستم که اونم اروم دستشو اورد رو دستم با یک مکث کوچولو دستشو گذاشت تو دستم کل بدنم لرزیدو 1جوری شدم خیلی دستش گرم بود. واسه 2 دقیقه ای دستش تو دستم بودو هر 2نفر سکوت کرده بودیم که رسیدم به سرعت گیر و باید دنده رو کم میکردم که دستمو از دستش جدا کردم.بهش گفتم همیشه یادته بهم پشت تلفن میگفتی بوس بده. الان هم میخوام تصویریشو ببینم که گفت مهدی تو داری رانندگی میکنی و خطرناکه که رفتم تو یک خیابون خلوت پارک کردم. آدم از همه جا کمتر بود.بهش گفتم میخوام بوست کنم که چیزی نگفتو بازم لبخند رو لباش بود. منم صورتمو بردم جلو چشامو بستم تا لپشو بوس کنم که اونم صورتشو چرخوندو لبشو گذاشت رو لبام که چشامو باز کردمو دیدم لباش تو دهنمه و داریم لب همو میخوریم مطمئن شدم قبلا اینکارو کرده خیلی وارد بود دست راستشو گذاشته بود پش گردنمو میکشید طرف خودش.خیلی مزه باحالی داشت و دو دقیقه ای لب تو لب بودیم.که از رفتارو نگاهش فهمیدم که حسابی شهوتی شده و اگه همونجا بهش میگفتم بریم عقب ماشین بکنمت .از خداش بود و میومد.که دیگه راه افتادمو رفتم طرف خیابونشون میخواست پیاده بشه بهش گفتم شرمنده که اینجوری شد و اونم خیلی خوشحال بود و گفت خیلی خوشگذشت بازم همدیگه رو میبینیم که 1 بوس کوچولو از لبای هم گرفتیمو خداحافظی کرد و رفت.منم داشتم میرفتم خونه که 1 نوار سی دی در اوردم گذاشتم که محسن چاوشی شعر چه خوبه ما همیشه با هم باشیم، ما 2تا دشمن دردو غم باشیم/ میخوند شعر قدیمیش بود که خیلی از این خواننده خوشم میاد.که دیگه شهوتم فرو ریخته بود.دیر وقت بود زنگ زدم مجید جواب نداد.ماشینو بردم خونه خودمونو .رفتم دراز کشیدمو هندزفری زدم به گوشمو باهاش تماس گرفتم کلی با هم حرف زدیم که چه حسی داشتیو من خوب بودم یا نه بهش گفتم تو خیلی خوشتیب بودی که 2باره ازش پرسیدم که با نامزادت تا چه حدی بودی که بازم ناراحت شدو گفت نمیخوام دربارش چیزی بشنوم.که من بازم گیر داده بودم که گفت باشه بعدا بهت میگم.که بعد از چند روز صحبت کردن 2 باره ازش پرسید که گفت باشه میگم ولی1رازه راز منو فاش نکن منم گفتم باشه.((الان که میخوام اینجا بگم شما نمیشناسیدش.بخاطر همین میخوام بگم)) گفت پسره نامزادش که اسمش یوسف بوده قبلا با هم دوست بودن و یوسف به سپیده میگه خیلی دوسش داره و از این حرفا. سپیده میگه اگه واقعا دوسم داری بیا خواستگاریم که یوسف میگه من هنوز به اون سن نرسیدم که برم خواستگاری پس صبر میکنیم هم بیشتر همدیگرو میشناسیم.دیگه خیلی با هم بودنو گشتنو یوسف میبردش خونه و با هم حرف میزننو بعد بوس بازی و بعد هر 2 نفر شهوتی میشن یوسف میگه بیا بکنمت و سپیده نمیذاره که ن من دخترم و نمیشه که یوسف میگه باید پردتو بزنم.و میزنه. این حرفها که اخر پردشو میزنه و بعد از چند وقت با هم 1دعوای کوچکی میکنن و پسره غیبش میزنه و خیلی باهاش تماس میگیره ولی خاموش بوده.همه اینا رو داشت با گریه تعریف میکرد میگفت دلم میخواد بمیرم دیگه کسی باهام عروسی نمیکنه و از این حرفا.که من هم بهش دلداری میدادم و کلی هم حال کردم که اینجوری داره با من درباره پردش میگه منم بهش گفتم کمکت میکنم تا زندگیتو 2باره شروع کنی که بهم گفت چطوری.که بهش گفتم میتونی تو 2باره دختر بشی که گفت چطوری که منم گفتم هروقت همدیگرو دیدیم دربارش صحبت میکنیم که خیلی خوشحال شد که میخواد زندگیش درست شه.تا اینکه 2باره قرار گذاشتیم و ایندفعه من محل قرارو تعیین کردم به مجید گفتم خونتو واسه 1 شب میخوام که گفت باشه با ماشین مجید رفتم دنبال سپیده که ایندفعه خیلی خوشگلتر شده بود سوارش کردم دست دادیم رفتیم طرفای دریا با ماشین میچرخیدیم همینجوری داشتیم صحبت میکردیم.که بهم گفت بگو چجوری منم گفتم بهت میگم ولی 1شرط داره گفت باشه هرچی بگی قبول میکنم.گفتم تو میخوای 2باره دختر بشی درسته؟ گفت اره بهش گفتم الان که زنی واسه 1بار هم قبل از دختر شدنت با من… که حرفمو قطع کردو گفت فهمیدم چی میخوای.منم راستش 1کم خجالت کشیدم.بهم گفت میدونم همش نقشست میخوای باهام سکس کنی الکی میگی من دخترت میکنم میخواست از ماشین پیاده بشه که گفتم تورو خدا صبر کن که بازم بهم گفت چرا قسم میدی؟گفت باشه صبر کردم چی میخوای بگی.زودباش که میخوام برم گفتم گوش کن اگه واقعا بتونم 1کاری کنم که تو بتونی دختر بودنتو به دست بیاری میذاری من باهات سکس کنم گفت: اگه حرفات حقیقت باشه اره.داشتم از خوشحالی میمردم.انگار تو کونم داشتن قند میشکوندن. بهش گفتم کی شروع میکنیم؟ گفت چی گفتم عشق بازیو دیگه گفت اول ثابت کن.گفتم بهت بگم زیرش نمیزنی ؟ گفت ن.گفتم 1نفر باید از رازت باخبر بشه گفت 1خواهر دارم از خودم بزرگتره شوهر داره ادامه دارد

زنی که بعد از سکس با من دختر شد//۳ .گفتم من 1دکتری تو اصفهان سراغ دارم پرده زنها رو میدوزه دکترش غیر قانونی. گفت جدأ خیلی خوشحال بود منم بهش گفتم حالا باید با خواهرت بری اصفهان.که گفت ادرسشو بده گفتم ادرس و پولش از من .که توی 3 ماه پیش پول پرده دوزی 700 هزار تومن بود .گفتم بریم؟ گفت کجا؟ گفتم خونه گفت مگه خونتون کسی نیست گفتم نه خونه دوستمه.خالیه گفت بریم تقریبا ساعت 8 بود.رفتیم درخونه که رسیدیم کلید در حیات به سؤیچ ماشین چسپیده بود ماشینو خاموش کردم سؤیچو کندم اومدم کلید انداختم در حیاطو باز کردم ماشینو بردم تو حیاط درو بستم سپیده پایین شدو رفتم سراغ گلدون کلید هالو برداشتم کلید انداختم رفتیم تو چراغها رو روشن کردم.رفتیم تو سالن رو مبل نشستیم. تلوزیونو روشن کردم.گفتم سپیده جون راحت باش ولی شرم میکرد.بلند شدم زانو زدم جلوش روسریشو از سرش برداشتم.گفتم مانتوتو در بیار.بعد بلند شدم رفتم آشپزخونه از تو یخچال شربت انبه برداشتم ریختم تو2تا لیوان اوردم دیدم که دکمه های مانتوشو باز کرده ولی درش نیاورده داره میخنده و میگه روم نمیشه.اومدم شربتو گذاشتمو گفتم من عرق کردم تا تو شربت بخوری من برم حموم.حوله با 1 شلوارک برداشتم رفتم حموم یکم رفتم زیر دوش قبل از اینکه برم سر قرار اصلاح کرده بودم.خودمو با حوله خشک کردم شلوارک پوشیدم اومدم بیرون دیدم مانتوشو در آورده با 1تاپ سفید که عکس کارتون خرس بود نمیدونم چی بود روش بود به بغل رو دستش رو مبل خوابیده داشت تلویزیون میدید منو نمیدید رفتم پشت سرش سرمو آوردم کنار سرش که بوسش کنم یهو ترسید جیغ کشید.بعد خندیدو گفت دیوونه سکته میکنم.اومدم نشستم پیشش شربتمونو خوردیم.1چیزی بگم از خودم تو عمرم هیچوقت لب به چیزای کثیف(مشروب ،آبجو، سیگار) نزدم. و به همچین چیزای هم افتخار نمیکنم خیلی ساده شربت انبه خوردیم خیلی هم مزه داد.همینجوری که نشسته بودیم سرشو گذاشتم رو سینم و تو بغلم بود و بهم گفت مهدی فقط امیدم به توإ اگه دروغ گفتی این کارو باهام نکن.منم گفتم عزیزم من مقصدم کمک کردن توإ .و هر دختری واسه لذت سکس کردن دوست داره پرده نداشته باشه و 1 سکس کامل داشته باشه منم میخوام حالا که تو پردت پاره شده و اینهمه غم خوردی.1سکس خیلی خوب باهات بکنم تا این پرده پاره شدنت الکی نباشه و حداقل 1سکس عالی داشته باشی.اونم گفت ممنونم که کمکم میکنی.دستمو تو موهاش میبردم 1گیری به سرش بسته بود موهاشو باز کردم رنگ موهاش خرمایی بود و موهای بلندی داشت داشتم با موهاش بازی میکردم سپیده هم سرشو گذاشته بود رو سینم.وسرشو از رو سینم بلند کردم به بالا به چشام نگاه کرد چشاش پر از اشک بود که با انگشتام اشکشو پاک کردم با دستام 2طرف سرشو گذاشتم و پیشونیشو بوسیدم موهاشو از رو چشاش زدم کنار بهش گفتم دوستت دارم که اونم گفت تو خیلی خوبی.بهش گفتم تو خیلی خوبی دوست داشتم باهات عروسی کنم همین که میدونم قبلا با کسی دیگه خوابیدی وژدانم قبول نمیکنه.گفت درست میگی.که صورتشو آوردم جلو و لبامو گذاشتم رو لبش و خیلی آهسته شروع کردیم به لب گرفتن در حال لب گرفتن دستمو بردم طرف کنترل تلویزیونو خاموش کردم و همینجوری به لب گرفتن مشغول بودیم دستشو برد پشت گردنم و منو کشوند طرف خودش و محکمتر داشتیم لب همو میخوردیم که لبمو جدا کردم تو چشاش نگاه کردم 1لبخند کوچولو زدیم و شروع کردم به لیس زدن گردنه سپیده همه جا سکوت بود فقط صدای کولر و نفس سپیده و چلپ چلوپ کردن من به گوش میرسید.که داشتم گردنشو میخوردم و لاله های گوش سپیده رو میخوردم.شنیده بودم که گردنو لاله های گوش خانمها خیلی جای حساسیه و زود حشری میشن و من هم تا میتونستم خوردم که داشت به خودش میپیچید و نفس نفس میزد 1لحظه ترسیدم بعد فهمیدم از شهوت زیاده که من بیش از حد خوردمش.تا اون لحظه هنوز لخت نشده بودیم که تو 1چش به هم زدن تاپش با شلوار لیش در اوردم و فقط 1سوتین خیلی کوچولوی کرم رنگ با 1 شورت بنفش وسفید شریک در هم بود تنش بود.وپاش بود.‎ ‎که گردنشو خوردمو اومدم پایینتر رسیدم به سینه هاش .از روی سوتین میمالیدمش.همونجا درازش کردم سوتینش در آوردم داشتم سینه هاشو میمالیدم که نگاش کردم دیدم چشاشو بسته دستش هم برده تو شورتش زبونش هم برده زیر لب بالاییش و آه آه یواش به گوشم میخورد که منم سرمو بردم سمت سینه هاش شروع کردم به لیسیدن سینش بجز نوک سینش که داشت دیوونه میشد دوست داشت نوکشو بلیسم منم یهو زبونمو چسپوندم به نوک سینش که حسابی سفت شده بود و خوش طعم شده بود دیگه آه و نالش خیلی زیاد شده بود و کیر منم حسابی خودشو میزد به درو دیوار.که سینشو حسابی خوردم و خوابوندمش به بغلو شروع کردم به لیسیدن کمرش که دیگه داشت دیوونه میشد و داشت باسنشو بالا و پایین میکردو حسابی هم عرق کرده بود 2 باره مثل اول درازش کردم و بهش گفتم میخوام برم سراغ جای حساست اماده ای اینو با نفس نفس گفتم که اونم خیلی نفس نفس میزد و شکمش بالا و پایین میرفت گفتم اماده ای لبخندی زدو گفت اره بخورش.که شورتشو از پاش کشیدم دیدم که خیلی ازش اب اومده بود و شورتش خیلی خیس شده بود کسشو تیغ زده بود و چرب بود و مو نداشت.ابشو پاک کردمو شروع کردم از کشاله های رونش به لیس زدن و رونش میخوردم و دستمو گذاشته بودم رو جفت سینه هاش و داشتم میمالیدم که داشت دیوونه میشد و یهو دهنمو گذاشتم رو کوسش 1جای نرمو داغی بود وشروع کردم به لیس زدن و خوردن و زبونمو میکردم تو کوسش 1مزه خوبی بود نمیدونم چه مزه ای بود و داشتیم حال میکردیم اونم دست چپشو گذاشته بود کنار دستمو زیر سینه هاشو میمالید و آه و اوه میکرد حس کردم از خودم چند قطره ترشحات اومده.و زبونمو اوردم بالاترو گذاشتم رو چوچولش(حساسترین جای زن) نوک زبونمو میچسپوندم به چوچولش داغون میشد حسابی تو صورتش قرمز شده بود تو خوشی غرق بود نمیتونست 1 کلمه حرف بزنه همش نفس تند تند میزدو شکمش خیلی بالا و پایین میرفت منم داشتم با سرعت چوچولشو میخوردم اونم داشت باسنشو بالا و پایین میکرد با دستام رونشو میمالیدم و اون حسابی آه آه میکرد و بخودش می پیچید ادامه دارد

زنی که بعد از سکس با من دختر شد// پایانـــــــی که یهو دیدم صداشو نفسش بالاتر رفتو تند تند آه میکردو تند تند باسنشو بالا و پایین کرد که یهو خودشو بدجور بالا پایین کرد و ارضا شد صداش مثل جیغ شده بود من هم هنوز داشتم میخوردم تا زبونم به چوچولش میخورد خیلی آه بلند میکشیدو منم ول نمیکردم تا این که گفت نخور دارم 1طوری میشم .اخه ارضا شده بود.بی حال همونجا افتاد منم که دهنم با ته ریشی که داشتم پر از ترشحات شده بود با دستمال کاغذی پاک کردمو کس و کونش که آب دهنم بهش رسیده بود با دستمال کاغذی پاک کردمو خوابیدم بغلش گفتم چطور بود ولی اون هنوز نفس نفس یواش میزد که گفت خیلی ممنون 1حس جالبی بود برای اولین بار بود ارضا شدم و خیلی حس خوبی بود. منم بهش گفتم اگه اماده ای تا من ارضا بشم گفت حتما.همینجوری که سینه به بالا خوابیده بودم بهش گفتم شلوارکمو در آرو تو واسم کیرمو بخور که اول خجالت میکشید ولی مجبور بود رفت کش شلوارکمو گرفتو کشید پایین کیرمو دید لبشو گاز گرفته بود نگاش میکردو شرم میکرد بهش گفتم بگیر تو دستاتو بذار تو دهنت که همینکارو کرد دستاش خیلی داغ بود چشامو بستم وقتی گذاشت تو دهنش دیگه داغتر بود که بهش گفتم بخورش که خوردو همش دندونش میخورد به کیرم خیلی دردم میومد بهش میگفتم دندونت مواضب باش که بازم دندونش میخورد و بروش نیاوردم گفتم بسه ممنون .و خوابوندمش رو مبل پاهاشو دادم بالا گفتم سپیده اماده ای گفت اره عزیزم. بازم 1توف انداختم رو کیرم که بخاطر ترشحات سپیده که اومده بود تو دهنم حسابی اب دهنم چرب شده بود 1کمی با دست رو کوس سپیده هم مالیدم خیلی استرس داشت پاهاشو بالا بردم خودم هم زانو زدم که گفت من میترسم کاندوم بزن به کیرت.که بهش گفتم من مواظبم عزیزم. گفت من میترسم کاندوم بذار.که منم بهش گفتم مواظبم عزیزم.راستش از کاندوم خیلی بدم میاد.خب کیرمو گذاشتم رو سوراخ کوسش و باهاش بازی میکردم که یکم فشار دادم به طرف داخل که خیلی زیاد کوسش تنگ بود که گفت آی دردم اومد درش بیار دوباره بذار توش. منم در اوردم دوباره گذاشتم رو سوراخش و هول دادم یواش یواش به طرف کوسش که چشاشو بسته بود و درد میکشید و اینکه رفت داخل.راستش هم بگم کیرم 20 سانته وقتی متر کردم خودم هم تعجب کردم دور کاملش هم 14 سانت.تا اینکه کیرم تا ته کوسش داخل رفتو گفت آخ مهدی بیشتر نری توش. نگاه کردم 3 سانت یا 4 سانت از کیرم مونده بود و بیشتر نمیرفت توش بخاطر این بود که سپیده هنوز کوچک بود و سن زیادی نداشت.خب شروع کردم به عقب جلو کردن و به قول بچه ها تلنبه زدن خیلی یواش عقبو جلو میکردم چون وقتی یواش تلنبه میزدم خیلی خوشش میومدو نگاه به کسش کردم مایه های سفیدی ازش اومده بود.درست مثل ماست بود. چشاش میبستو آه آه میکرد خیلی تلنبه زدم تا میخواستم ارضا بشم مکث میکردم و 2باره تلنبه میزدم تا ارضا نشم بهش گفتم بیا 1طور دیگه بکنم که حالت چهار دستو پا شد و من از پشت زانو زدم و گذاشتم کیرمو تو کوسش از این نما خیلی باحال بود و سوراخ کونشو میدیم میخواستم ارضا بشم واقعا سوراخ کونش خیلی قشنگ بود و خیلی تنگ بود میخواستم بهش بگم از کونم بهم 1حالی بده میدونستم سپیده بخاطر اینکه کمکش کنم راضی میشد ولی از اونجایی که شنیده بودم زن از کون هیچ حالی نمیکنه و فقط درد میکشه بیخیال شدم نخواستم هر چی حال کرده بودو به درد تبدیل کنم و همونجوری داشتم تلنبه میزدم تو کوسش که دیگه از صدای آه اوف سپیده داشتم ارضا میشدم که بهش گفتم داره ابم میاد کجا بریزم که اونم ترسیدو گفت نریزی تو. منم کشیدم بیرون.اونم با عجله چرخید رو به بالا خوابید تا ببینه چطوری ارضا میشم و منم منی با سرعت ازم زد بیرون و همشو ریختم رو شکمش که اونم میگفت داره حالم بهم میخوره زود باش پاکش کن من که اصلا حال نداشتم به زور چندتا دستمال کاغذی کشیدمو گذاشتم روشکمش گفتم خودتو پاک کن و منم دراز کشیدم خیلی خسته بودم.بهش گفتم خیلی دوست دارم.که اونم همش میگفت تو خیلی خوبی.و بعد با هم رفتیم حموم و همدیگه رو شستیم و تو حموم فقط جوک میگفتم و بلند بلند میخندیدیم زیر دوش. تا اینکه سینه هاش بالا و پایین میرفت 2باره شهوتی شدم گفتم دوست داری ارضا بشی گفت دیگه حال ندارم من بهش گفتم ولی من بازم میخوام که گفت نه نمیشه دیگه خیلی دیر میشه ساعت 9 بود .بهش قول دادم زود ارضا بشم.بزور قبول کرد.همیشه مرد اگه خیلی سرعت تلنبه بزنه خیلی زود ازضا میشه و خوابوندمش کف حموم کیرمو توف زدم گذاشتم رو سوراخ کوس سپیده و هول دادم تو و شروع کردم تلنبه زدن که اونم داشت حال میکرد که من سرعتمو بالا بردم خیلی صدا میداد وسپیده هم میگفت مهدی سرعت بکن خوشم میاد سرعت تر سرعت تر همینجوری که داد میزد 1طوری شدمو بیرونش کشیدمو ابمو خالی کردم رو رونش و بهم گفت کاش ارضا نمیشدی. خودمونو شستیم و اومدیم بیرون لباسامونو پوشیدیم و 2باره رفتم 2لیوان شربت انبه اوردم و خوردیمو نیرو گرفتیم اومدیم از خونه بیرونو رسوندمش سر خیابونشون ساعت 9:30 اول شب بود.و زود کار مونو تموم کرده بودیم.تا بعد از چند روز گفت با خواهرم صحبت کردم و اون قول داده به کسی نگه .و قرار شد 2 هفته دیگه به خانوادمون بگیم ما میریم شیراز پیش خالشون ولی قبلش برن اصفهان.و 2روزی اصفهان بمونن.تا اینکه چند روزی قبل از اینکه برن من بهش گفتم دیگه میخوای پردتو بدوزی و دیگه معلوم نیست کی شوهر کنی تا پردتو پاره کنه و 2باره این حس عالیو داشته باشی.گفتم پس الان که نداری ازش استفاده کنیم.که قبول کردو 2بار دیگه تو همون خونه حال کردیم .و قرار شد فرداش برن ومن پولو بهش دادم ولی هرکاری کردم قبول نکرد گفت خودم پول دارم.گفتم خب بردار بابت حال دادنت گفت نه چون خودمم کلی حال کردم.باهاش خداحافظی کردم گفتم انشالله با دل خوش برگردی.و رفت خیلی براش دعا کردم .تو این یک هفته که نبود هر وقت بهش زنگ میزدم ولی گوشیش خاموش بود خیلی دلتنگش بودم تو چت هم نبود.تا اینکه بعد از 1 هفته بهم زنگ زد خیلی خیلی خوشحال بود گفت مهدی من خوب خوبم .دوست دارم ببینمت.وقتی اومد تو ماشین نشست راست اومد تو بغلم و خیلی خوشحال بود.و از خوشحالی داشت اشک میریخت.که بهش گفتم گریه نکن.2باره شروع کردم به جوک گفتن و شوخی کردنو از این حرفها خیلی اونروز خوشحال بودیم.به شوخی بهش گفتم سوغاتی گفت أه یادم رفت بیارم واست سوغاتی گرفتم.از بس دلم برات تنگ شده بود یادم رفت بیارم. که بهش گفتم من دارم شوخی میکنم که گفت جدی خریدم.و بعد چند روز بعد که همدیگه رو دیدیم.سوغاتی را اورد داد بهم منم نگاه نکردم گفتم مرسی چرا زحمت کشیدی که گفت باقیمانده پولم همین بود وگرنه بیشتر از اینا لایق توإ.بعدا که رفتم خونه نگاه کردم که چی خریده 1دست لباس واسم خریده بود.یه پیرهن یه شلوار لی یه جفت کفش که خیلی خوشگل بود و یه عینک ری بن.واقعا دستش درد نکنه.ومن هم چندتا نصیحتش کردمو بهش گفتم :به هیچکس اعتماد نکن.هرکی واقعا تو رو میخواد بهش بگو بیاد خواستگاریت و همیشه تو هر کاری با خانوادت مشورت کن.گول کسیو هم نخور.دیدم اخم کرده بهم میگه من نمیتونم فراموشت کنم من دیگه هیشکیو نمیخوام.منم خیلی بهش وابسته شدم نمیدونم چجوری فراموشش کنم خیلی دختر خوبیه.حالابعد از سه ماه هنوز باهمیم همیشه میحرفیم بهش گفتم دیگه نیاد چت که اونم قبول کردو گفت من تازه بود میومدم چت تو هم اولین نفری هستی که اددت کردم.هنوز هم همدیگه رو میبینیم و رابطمون هم در حد لب گرفتنه فقط هر 2 هفته 1بار میریم تو خونه دوستم و همدیگه رو ارضا میکنیم من کسشو میخورم و اونم واسم ساک میزنه تا ارضا میشم. نمیدونم تا کی رابطمون ادامه داره.پایان

در یک قدمی فاجعه//۱ نمیدونم باور میکنید یا نه ولی وقتی خودم به روزایی که میخوام ازشون بنویسم فکر میکنم باورم نمیشه که از سر حماقت من این اتفاقا افتاده. همیشه فکر میکنم خدا خیلی دوسم داشت و خیلی شانس آوردم که بلایی سرم نیومد. ببخشید که طولانی شده و به جز آخرای داستان تو این ماجرا چندان خبری از سکس نیست ولی الان که سالها از اون روزا میگذره دلم میخواد برای اولین بار ازش حرف بزنم و دیگه توی دلم نگهش ندارم. جریانی که می تونست یه دختر ساده پشت کنکوری رو بندازه تو بغل یه مشت قاچاقچی کثیف و زندگی خودش و خانوادش رو زیر و رو کنه. ممکن بود هیچ وقت جنازم هم به دست پدر و مادرم نرسه.فروردین بود. پشت کنکور بودم و سخت مشغول درس خوندن. همیشه شاگرد اول کلاس بودم و سرم تو درس و کتاب. سالی که دیپلم گرفتم دانشگاه آزاد شیراز قبول شدم ولی نرفتم. دلم میخواست تو تهران تو دانشگاه دولتی درس بخونم. مخصوصا که بابام هم استاد یکی از دانشگاه های دولتی تهران بود و دلم میخواست پیش همکاراش و دوستاش سرش بلند باشه و واسه همین یک سال افتادم پشت کنکور.تو دید و بازدید عید یکی از دوستای خانوادگیمون که حالا خدا رحمتش کنه به مامانم اصرار کرد که منو به پسر یکی از آشناهاشون معرفی کنه. هر چی مامانم گفت ساقی درس داره، کنکور داره، می خواد درسشو بخونه، گیتی خانم انقدر از پسره و وضع مالیش تعریف کرد که دهن مامانمو بست. هی میگفت به خدا اگه خودم دختر همسن و سال ساقی داشتم دو دستی تقدیم این پسره میکردم (ای گیتی خانم ساده دل)وضع مالی بابام خوب بود ولی در حد یه استاد دانشگاه و مادرم هم دبیر بود و من همین یه دونه دختر بودم. ولی پسره اونجور که گیتی خانم میگفت 6 ماه از سال ژاپن بود و 6 ماه ایران و دم و دستگاهی داشت واسه خودش. وقتی گفت “بی ام و” زیر پاشه وسوسه شدم. ندید بدید و تازه به دوران رسیده نبودیم و خونه زندگی خودمون عالی بود ولی یه دختر 18 ساله بودم با کلی رویا و آرزوهایی که اکثر دخترا متاسفانه تو اون سن و سال تو سرشون دارن.تنها چیزی که این وسط یه جورایی آدمو منصرف میکرد این بود که گیتی خانم به مامانم گفت پسره خیلی بیریخته. گفته بود صدای خیلی قشنگی داره و بذار اول با ساقی تلفنی حرف بزنه بعد بیاد جلو.مامانم کلی صغرا کبرا برام چید و گفت به وضع مالیش فکر نکن منو باباتم اول زندگیمون هیچی نداشتیم و خودمون زندگیمونو ساختیم. باباتم انقدر داره که هوای داماد آیندشو داشته باشه و از این حرفا… ولی هوایی شده بودم و دلم میخواست پسره رو ببینم. قرار شد گیتی خانم شماره ما رو به مامان پسره بده که زنگ بزنه ولی شهروز پررو پررو خودش زنگ زد و بعد از صحبت با مامانم خواهش کرد که با من حرف بزنه.صداش به قدری قشنگ بود که هنوز به عمرم مردی به اون خوش صدایی ندیدم. پشت تلفن داشتم غش میکردم. اعتماد به نفسش هم که داشت می خورد به آسمون. جوری حرف میزد انگار همه چیز تموم شده و بی برو برگرد منو دو دستی میدن بهش. همون بار اول پای تلفن خامم کرد. بی خواستگار نبودم و تو همکارای بابام برای پسراشون بارها خواستگاریم کرده بودن یا بعضی از شاگردای بابام جرات کرده بودن و پا پیش گذاشته بودن اما حرف بابام یه چیز بود ساقی اول باید لیسانسشو بگیره.خودمم اصلا تو خط ازدواج و دوست پسر و این حرفا نبودم. ریزه میزه و تو دل برو بودم و کسی میدید باورش نیمشد دیپلم گرفتم. پوست گندمگون و موهای لخت و خرمایی روشنم به مامانم رفته بود و چشمای عسلی و لبای درشتم به بابام. از اون چهره های مهربون که تو همون برخورد اول به دل دیگران میشینه. همیشه هم خندون بودم. شاید دندونای ردیف و سفیدم باعث شده بود همیشه خنده رو لبم باشه.مامان شهروز با مامانم قرار گذاشتن که شهروز بیاد خونمون تا همدیگه رو ببینیم. ولی مامانم گفته بود تا ما دو تا به توافق نرسیم به بابام نمیگه و گفته بود اگه من و شهروز اوکی بودیم اون موقع باید یه فکری به حال رضایت بابام بکنیم.تو اون هفته دو بار شهروز زنگ زد و تلفنی باهام حرف زد و البته من بیشتر شنونده بودم. روزی که قرار بود بیاد انقدر استرس داشتم که حد نداشت. یه شلوار پیش سینه دار قرمز پوشیدم با یه تی شرت سفید ساده زیرش. موهامو دو تا گیس بافتم از دو طرف سرم. خیلی بامزه شده بودم و اینطوری حتی سنمو کمتر هم نشون میدادم.شهروز با یه دسته گل خیلی بزرگ رز و یه جعبه بزرگ شیرینی تر وارد خونه شد. مامانم گل و شیرینی رو ازش گرفت و منم در حالی که هنوز کتاب فلسفه دستم بود آروم سلام کردم. صدا همون صدا بود ولی به قدری صورتش زشت بود که باورم نمیشد این چهره صاحب اون صدا باشه. شهروز خم شد تا بندای کتونی سفید آدیداسشو باز کنه. برام عجیب بود که با تیپ اسپرت اومده! وقتی نشست تو پذیرایی مامانم رفت که چای بیاره. هنوز کتابم دستم بود. یه چشمک بهم زد و گفت خوبی؟ شوکه شده بودم از این همه صمیمیت! یه نیم ساعتی نشست و با مامانم درباره تحصیلات و کار و موقعیتش حرف زد. مهندس صنایع بود (خیر سرش) چنان ساقی ساقی میگفت جلو مامانم که من جای اون خجالت میکشیدم. ساقی میتونه درسشو ادامه بده. بخواد با من بیاد ژاپن میاد و دلش نخواد میمونه. هر چی ساقی بخواد همونه. براش هر ماشینی بخواد میخرم. هر جا که ساقی بخواد خونه میگیرم و … دهنم وامونده بود. نه از قبل منو دیده بود نه عاشقم بود نه هیچی. طبق معمول شکم رفت به موقعیت بابام. مامانم بهش گفت چیزی که برای ما مهمه فرهنگ و شعور و شخصیت طرفه و خوشبختی ساقی.بعد هم با همون زبون چرب و نرمش از مامانم خواهش کرد اجازه بده چند دقیقه تو اتاق من با هم حرف بزنیم. مامانم اجازه داد و من در اتاقمو باز گذاشتم ولی شهروز در اتاقو بست. وایساده بودم جلوش که اومد و کتابو که نمیدونم محض چی تو دستم نگه داشته بودم (احتمالا محض خالی نبودن عریضه) از دستم گرفت و گذاشت رو میز. دستامو گرفت توی جفت دستاشو زل زد تو چشمام و گفت نگفته بودی انقدر خوشگل موشگله خانوم من. هی شوک پشت شوک. تا حالا چنین چیزی ندیده بودم. زبونم بند اومده بود. گفت نمیخواد خجالت بکشی تا چند ماه دیگه خانوم خودمی خجالت نداره که. لبخند اومد رو لبم. گفت ساقی پیش از این که برم میذاری ببوسمت؟ اصلا نمیدونستم چی باید بگم. نمیدونم مسخ چیش شده بودم! به صورتش حتی نمیشد نگاه کرد. یه صورت لاغر استخونی رو یه گردن باریک تو یه هیکل لاغر با قد متوسط با چشمای گرد که یه کم از حدقه بیرون زده بود. بینی متوسط ولی نافرم، لبای مثل نخ نازک و پیشونی بلند. به قدری زشت بود این بشر که نمیشه وصفش کرد ولی وقتی دهنشو باز میکرد صداش جادو میکرد آدمو. صدای بی نهایت زیبا و دلنشینی داشت. به قدری هم قشنگ حرف میزد که انگار اصلا صورت زشتشو نمیبینی.ولی با همه اینا به درخواستش یه نه گنده گفتم و وقتی مامانم صدام کرد در رو باز کردم و شهروز لباشو چسبوند پشت دستم و یه چشمک زد و گفت یکی طلبم و رفت. من موندم و حس جای بوسه اش پشت دستم.اون روز قرار بود ما فقط همدیگه رو ببینیم. مامانم بهش گفت تا روز کنکور ساقی، در این خونه رو نمیزنی و وقتی ساقی کنکورش رو داد در موردش حرف میزنیم. شهروز هم قبول کرد ولی خواهش کرد که تلفنی حرف بزنیم. از اون روز تماسای تلفنیش شروع شد و منم تو عالم هپروت سیر میکردم و دل به درس نمیدادم. تو حرفای تلفنیش ازم میپرسید الان چه لباس زیری تنته یا سایز سوتینت چنده و من پشت تلفن قرمز و آبی و بنفش میشدم و اون میخندید و میگفت این چیزا مهمه عزیزم و بعد هم حرف از سکس و انواع مدلای سکس کردن و چیزایی که دوست داشت و رضایت دو طرف میزد و من آب میشدم این ور خط. بعد با خودم میگفتم حتما حق با شهروزه و آدم باید راجع به این چیزا قبل از ازدواج حرف بزنه! چشم و گوش بسته بودم و دوستام هم اهل دوست پسر نبودن که بفهمم این حرفا و سوالا مال اون موقع نیست و پرسیدنشون عادی نیست. یا این جور حرفا بین دختر و پسری که مدتی با هم دوست هستن و از هم شناخت دارن ممکنه پیش بیاد ولی نه بین دختر و پسری که با معرف برای خواستگاری با هم آشنا شدن. به مامانمم روم نمیشد بگم چیا بهم میگه. تا این که یه روز از مامانم خواهش کرد منو ببره بیرون.ادامه دارد

در یک قدمی فاجعه//۲ هنوز هیچ حس خاصی نسبت بهش نداشتم. فقط با حرفا و صدای قشنگش دل آفتاب مهتاب ندیده منو خام کرده بود. مامانم هم مفصل باهام حرف زد و گفت اگه آدم خوب و با شخصیتی باشه و تو رو خوشبخت کنه قیافه اش اصلا مهم نیست و مهم اینه که آدم باشه.روزی که منو برد بیرون بعد از ناهار رفتیم پارک جمشیدیه. تمام مدت تو بی ام و لعنتیش دستمو به زور گرفت تو دستش و حتی یه بار از سماجت من برای بیرون کشیدن دستم از دستش عصبانی شد و اخماش رفت تو هم و بدخلقی کرد. انقدر با تجربه بود که بدونه چی کار کنه که من ازش عذرخواهی کنم بابت اشتباه نکردم. میخواستم باهاش ازدواج کنم اما وقتی دستمو میگرفت و انگشتامو میمالید و پشت دستمو نوازش میکرد حس خوبی نداشتم.بازم حرفای قشنگش و رستوران آنچنانی و وعده های زندگی اونور آب و اختیاراتی که به عنوان زن زندگیش میخواست برام قائل بشه خامم کرد. وقتی داشتیم از جمشیدیه برمیگشتیم هنوز استارت نزده بود که جفت دستامو گرفت و خم شد روم و تا خواست لباشو بذاره روی لبام صورتمو برگردوندم سمت شیشه ماشین. با یه دستش دستامو مهار کرد و با دست دیگه اش سعی کرد با ملایمت صورتمو برگردونه. از اون اصرار و از من انکار. بوی عطر گرون قیمتش همه سرمو پر کرده بود و دیگه حس مقاومت نداشتم که صدای آژیر ماشین پلیس از جا پروندمون. داشتم سکته میکردم. ماشین راهنمایی رانندگی بود و به خاطر پلاک ترانزیتش گیر داده بودن. من تا اون موقع نمیدونستم پلاک ترانزیت یعنی چی. بیسیم زدن و پلاکشو چک کردن و دیدن مشکلی نداره.نمیدونستم ما رو تو اون وضعیت دیدن یا نه. با این که ماشین راهنمایی رانندگی بود افسره پیاده شد و از من جدا از اونم جدا سوال کرد که چه نسبتی داریم. من صادقانه گفتم خواستگارمه و اومدیم بیرون حرف بزنیم و اون ابله گفته بود نامزدیم. میخواستن ببرنمون. اشکم داشت درمیومد. به افسره گفتم به مامانم زنگ بزنید مامانم میدونه ما بیرونیم. بدون توجه به من بهش گفت صندوقو باز کن. خیلی کارشون طول کشید. من مثل گیج و منگا در حالی که داشتم از ترس پس میفتادم تو دلم فکر میکردم نکنه مواد مخدری مشروبی چیزی تو ماشینش باشه. از دلهره داشتم نقش زمین میشدم که شهروز با یه لبخند گل و گشاد اومد سمت در راننده و افسر اخمو و بداخلاق چند دقیقه پیش با یه نیش باز اومد سمت من و گفت تو هم جای دختر خودمی از اولش راستشو بگین ما هم کاری به کارتون نداریم. من ساده هم تا شهروز نگفت نفهمیدم که موقع باز کردن صندوق عقب سیبیلشونو چرب کرده وگرنه باید اشکم دم مشکم بود و با آبروریزی زنگ میزدم بابام بیاد دنبالم.اون روز هم چیزی به مامانم از اتفاقای افتاده نگفتم. چند هفته ای گذشت و باز شهروز خیلی محترمانه از مامانم خواهش کرد منو ببره بیرون. مامانم خیلی کفری بود از دستش چون میدید من درست و حسابی درس نمیخونم و سر به هوا شدم. شرط کرد بعد از اون روز دیگه حتی تلفنی هم در تماس نباشیم تا من کنکورمو بدم. خدا خیر بده مامانمو وگرنه همه زحمت اون یک سال رو شهروز با اون زبون چرب و نرمش به باد میداد.اون روز بعد از ناهار گفت یه سر بریم خونه عموم؟ گفتم به عموت و زن عموت میخوای بگی من کی هستم؟ گفت زن عموم و بچه هاش آمریکا هستن و عموم تنها زندگی میکنه. گفتم من دلم نمیخواد قبل از رسمی شدن نامزدیمون فامیلاتون منو ببینن. گفت عموم سن و سالی ازش گذشته و اصلا اهل حرفای خاله خانباجی نیست. دلم میخواد عروسمو ببینه. انقدر گفت و گفت که وقتی حرفاش تموم شد تو میدون تجریش جلو در خونه عموش بودیم. نمیدونستم کارم درسته یا نه. ته دلم راضی نبودم ولی دلم خوش بود به این که مامانم در جریانه ما با همیم و شهروز دست از پا خطا نمیکنه.عموش یه پیرمرد سرحال و چاق و قد بلند حدودا 80 ساله بود با ریش پروفسوری و سیبیلای از بناگوش در رفته. یه شلوار خاکستری بندک دار تنش بود با یه پیراهن سفید آستین کوتاه و کراوات خاکستری. یه دستش پیپ بود و پشت یه میزی توی اتاق نشیمن نشسته بود و کلی کاغذ جلوش ریخته بود.وقتی رفتیم تو شهروز دستمو گرفت و برد سمت عموش و گفت این ساقیه عموش با همون ابهت بدون اینکه حتی لبخند بزنه دستمو که برای دست دادن باهاش جلو برده بودم تو دستاش گرفت و گفت راحت باشین برین تو اون اتاق و از خودتون پذیرایی کنین. مونده بودم این دیگه چه جور خوش آمد گوئیه.خونه مثل قصر بود. مبلای استیل مخمل قرمز با طرح های طلایی. فرشای دستباف ابریشم دار سورمه ای که انگار برق میزد. تالبو فرشای گرون قیمت و لوسترای بزرگ و باشکوه کریستال و دیوارکوبای ست. مجسمه های برنز و پولیستر بزرگ که از منم گنده تر بودن. یه شومینه تمام سنگ مشکی و کمی اون طرف تر یه کنسول چوب گردو با یه قاب آئینه خیلی بزرگ که جلوش یه تعداد قاب عکس چیده شده بود. سرمو که چرخوندم نگاهم خیره موند روی یه تابلو بزرگ نقاشی از زنی به غایت زیبا که در لباس شب روی یه صندلی استیل نشسته بود و لبخند به لب داشت. شهروز با دو تا لیوان از آشپزخونه برگشت و گفت زن عمومه خوشگله نه؟یکی از لیوانا رو داد دستم و گفت بخور حالتو جا میاره. وقتی خودش شروع کرد به خوردن بردمش سمت لبم و به هوای این که نوشابه ای چیزیه داشتم یه ضرب میدادمش پایین که پرید تو گلوم. شبیه نوشابه های گاز دار بود ولی نوشابه نبود! شهروز زد پشتم و بعد هم از فرصت استفاده کرد و بغلم کرد و شروع کرد به مالیدن پشتم. نمیذاشت از بغلش بیام بیرون. گفتم این چی بود دادی بخورم؟ گفت شامپاین و اومد لباشو بذاره رو لبام که باز سرمو برگردونم. چند بار تقلا کرد. بازوهام دیگه داشت توی دستاش له میشد. فکر کنم صدای نکن نکنم تو نشیمن به گوش عموش رسید که صداش کرد و شهروز دست از سرم برداشت.اون روز هم خر شدم و چیزی به مامانم نگفتم. شهروز رو حرفش موند و دیگه تا کنکورم زنگ نزد. دو ماه خبری ازش نداشتم و کنکور رو خیلی بهتر از چیزی که تصورشو میکردم دادم اما از شهروز دیگه خبری نشد.مامانم که کلا انگار قضیه رو فراموش کرده بود و به روش نمیاورد. من دلم شکسته بود و فکر میکردم چون نذاشتم شهروز منو ببوسه دیگه سراغم نیومده. یه شب که دختر عموم از شهرستان اومده بود خونمون خر شدم و براش درد و دل کردم و از شهروز گفتم البته با سانسور. دلمو ریختم بیرون و به مینا گفتم نمیدونم چرا دیگه سراغم نیومد. مینا هم اون شب دلمو شکست و نه گذاشت و نه برداشت گفت حتما چون ریزه میزه ای و هیکل دخترونه داری خوشش نیومده ازت! حرف اون شبش شکی به دلم انداخت که یک سال بعد تونستم بفهمم در تمام اون سالها مینا به من و همه چیزم حسادت میکرد و من در نهایت سادگی مثل خواهرم دوسش داشتم. اون شب فکر کردم اگر مینا منو دوست داشته باشه نباید چنین حرفی بزنه و دلمو بیشتر بشکنه.مینا از من دو سال بزرگتر بود و جای خواهر نداشتم بود. نه صورت قشنگی داشت نه هیکل خوبی ولی من خیلی دوستش داشتم. عموم خیلی مذهبی بود و کسی جز ما تو فامیل باهاشون رفت و آمد نداشت. بابام خیلی به اخلاقای احمقانه عموم اهمیت نمیداد و چون از عموم بزرگتر بود عموم احترامشو داشت و بحث نمیکرد باهاش ولی دهن بقیه فامیلو سر اعتقاداتش سرویس کرده بود.مینا برعکس من، هم کلی دوست پسر داشت هم شبا میرفت پیش دوست پسراش میموند. همیشه هم من یا دوستاش به زن عموم دروغ میگفتیم و دسته گلاشو راست و ریس میکردیم. سر این کاراش همیشه دعوامون میشد اما بهم میگفت به تو ربطی نداره و بذار هر کدوم راه خودمونو بریم. حرفای من و تعریفام از صدا و حرف زدن شهروز باعث شد که مینا شماره موبایل شهروز رو از دفتر تلفنم برداره. من با این که شماره شهروز رو داشتم ولی هرگز بهش زنگ نزدم.جواب کنکور اومد و من دانشگاه علامه قبول شدم. خوشحال بودم از درایت مادرم که نذاشته بود سر هیچ و پوچ زحمتام به باد بره. یک سال گذشت و منم کم کم شهروز رو فراموش کردم و با دوستای جدیدم تو دانشگاه خوش میگذروندم که مینا کرج قبول شد و قرار شد بیاد خونه ما بمونه. مامانم کلی با عموم صحبت کرد تا راضی شد مینا بره دانشگاه. مینا اومد خونه ما. بال درآورده بود از این که دیگه تو خونه باباش نمی مونه.ادامه دارد

در یک قدمی فاجعه//۳ و پایانی همیشه من دفتر خاطرات مینا رو میخوندم ولی از وقتی اومده بود خونمون از من پنهانش میکرد. منم بدتر وسوسه افتاد به جونم که ببینم چی توش نوشته که از من قایمش میکنه. بالاخره یه روز دفترش رو جا گذاشت خونه و با خودش نبرد و وقتی بازش کردم دنیا دور سرم چرخید. باورم نمیشد مینا با شهروز قول و قرار گذاشته باشه. اونم کی؟ دقیقا بعد از همون شبی که باهاش درد دل کرده بودم. از شیراز رفتن شهروز برای کارش نوشته بود (عموم اینا شیراز زندگی میکردن و اون زمان هم مینا خونه عموم بود) از این که شهروز دستشو گرفته. از این که تو راه شهروز رو با حرفاش عصبانی کرده و اونم مثل یه آشغال از ماشین پرتش کرده بیرون. از این که یه بار دیگه که شهروز رفته بوده شیراز مینا هم اون روز به هوای عروسی دوستش با هفت قلم آرایش رفته بود شهروز رو ببینه که اونم بهش میگه جنده و باز از ماشین پرتش میکنه بیرون و بعد هم که میبینه ماشینای دیگه با اون سر و ریخت واسه مینا صف میکشن سوارش میکنه. از ناهارا و شامایی که با هم بیرون رفته بودن و از این که هر کار میکنه شهروز آدم حسابش نمیکنه و از این که مدام اسم ساقی رو لب شهروزه. توی دفترش نوشته بود هر کار میکنم اسم ساقی لعنتی از زبون این مرتیکه نمیفته. باورم نمیشد مینا به من بگه لعنتی! خونم به جوش اومده بود. از مینا متنفر شده بودم. از شهروز حالم به هم میخورد. ولی تا نمیدیدمش و حرف دلمو تو روش نمیزدم دلم خنک نمیشد. زنگ زدم به شهروز. باورش نمیشد من باشم. خیلی رک و پوست کنده بهش گفتم باید ببینمش. نه نیاورد ولی هر کار کرد بگم در مورد چیه نگفتم. نمیخواستم بهش آمادگی دروغ گفتن بدم. قرار گذاشتیم پیتزا در ب در تو شریعتی. نزدیک دانشکده. دوستش علی هم قرار شد بیاد. من علی رو دو بار دیده بودم. همون دو باری که بیرون رفته بودم با شهروز علی هم تو ماشین بود اولش و بعد یه جایی پیاده میشد تا ما بریم بگردیم. اسم علی هم تو دفتر مینا بود و همه جا همراشون بود. نه با شهروز دست دادم نه با علی. پیتزا سفارش دادن ولی من لب نزدم. رک بهش گفتم چی بین تو و مینا بوده؟ باورشون نشد که من خبر نداشتم. فکر میکردن من مینا رو فرستادم سر وقت شهروز که واسه من عشق گدایی کنه. گفتم خودم چلاق بودم که مینا رو بفرستم سراغ تو؟ گفتم من ناراحت بودم ازت ولی نه دیگه اونقدر که واسطه بفرستم برات خوش تیپ! دیگه اون ساقی جوجه ماشینی قبل از کنکور نبودم. شهروز هم که لحن حرف زدنمو دید گفت بزرگ شدی ساقی. گفت مینا به من گفت تو داری از دوری من دیوونه میشی و بعد هم که شمارتو ازش خواستم گفت اجازه نداره بده. گفت که گوشیشو ازش زدن و شماره منو نداشته دیگه. گفت من و علی شک کردیم که تو در جریان نباشی ولی قبول کن باورش سخته. بهش گفتم من اگه الان اینجام فقط به خاطر اینه که بدونی انقدر بهت فکر نکردم که تو یکی از بهترین دانشگاه های دولتی قبول شدم. تبریک گفت. گفتم باید بدونی که من در جریان نبودم و تازه فهمیدم و دور مینا رو هم برای همیشه خط میکشم. گفتم خیلی پستی که با دختر عموم ریختی رو هم. گفت ساقی به خدا خودش کرم داشت. من و علی اصلا باورمون نمیشه این دخترعموی تو باشه. همه کاره است با اون قیافه عنترش. گفتم آره اتفاقا میمون هر چی زشت تره ادا اطوارشم بیشتره. به در گفتم و دیوار هم شنید. دلم خنک شده بود. انقدر عصبانی بودم که رفتم دستشویی یه آبی به دست روم بزنم و از خریتم کیفمو نبردم. وقتی برگشتم حس کردم کیفم جا به جا شده ولی چیزی نگفتم. بعد هم به شهروز گفتم هر کار می گم باید انجام بدی. گفت تو جون بخواه. تو دلم یه فحش پدر مادر دار نثارش کردم. گفتم مینا رو به یه بهانه میکشم بیرون و تو هم باید بیای چون تا با تو رو به رو نشه زیر بار نمیره. گفت میخوای نابودش کنی دیگه؟ برای چند روز بعد قرار گذاشتیم. وقتی مینا شهروز رو دید رنگ از روش پرید. باورش نمیشد. تمام تنش می لرزید. سه تایی نشستیم تو ماشین. شهروز برگشت عقب سمت مینا و گفت کی بود گفت ساقی داره از عشق من هلاک میشه؟ لال شده بود. تو چشماش نگاه کردم و گفتم مینا من بهت چنین چیزی گفته بودم؟ من بهت شماره شهروز رو دادم؟ من داشتم پرپر می شدم؟ من بهت گفتم بری سراغش؟ زد زیر گریه و جوابی نداشت بده. شهروز صدای قشنگشو برد بالا و گفت چند بار پست زدم و باز آویزون شدی؟ تو دفترت نوشتی من دستتو گرفتم؟ بهت نگفتم به یاد ساقی دستتو میگیرم؟ یه نگاه عاقل اندر سفیه به شهروز کردم و یه پوزخند زدم بهش. حالم از شهروز هم به هم میخورد. آدم فرصت طلب دروغ گو. کم کم دهن مینا هم باز شد و راست و دورغ هر دوشون رو شد و به جون هم افتادن. دیگه آروم شده بودم. با خونسردی از ماشین پیاده شدم. شهروز اومد دنبالم و گفت بذار برسونمت و توضیح بدم. نه نگو. باید بدونی چرا دیگه سراغت نیومدم. مینا رو از ماشین انداخت بیرون. سوار شدم. مینا سرشو آورد جلو و گفت به عمو و زن عمو میگی؟ گفتم نه تا هر موقع خواستی تو خونمون بمون من چیزی به کسی نمیگم. شهروز تو راه کلی آیه راست و دروغ سر هم کرد که نجیب تر و خانوم تر از چیزی بودی که بخوای نصیب من بشی. من لیاقت تو و خانوادتو نداشتم و از این حرفا. اون توجیه میکرد و من حالا فکر مرحله بعد بودم. تو دلم به هفت خط بودنش فحش میدادم و به این فکر می کردم که چطور کارت دانشجوئیمو ازش پس بگیرم. بی شرف اون روز تو پیتزا در ب در کارتمو از کیفم برداشته بود. ولی گذاشتم اول جریان شهروز و مینا رو تموم کنم بعد بیفتم دنبال بدبختی پس گرفتن کارتم. می تونستم المثنی بگیرم ولی هم از المثنی بدم میومد هم دلم نمیخواست پس فردای روزگار شر بشه این ماجرا برام. گذاشتم چند روزی بگذره و بعد زنگ زدم به شهروز. کلی تحویلم گرفت. گفتم شهروز همه جا رو زیر و رو کردم فکر کنم کارت دانشجوئیم افتاده تو ماشینت. گفت نه من ندیدم. گفتم جون ساقی خوب بگرد زیر صندلی رو. گفت باشه بذار ماشینو که علی ببره کارواش میگم خوب بگرده. پدرسگ منو داشت بازی میداد ولی بازم نشونه خوبی بود. یعنی داره راه میاد و داره چراغ سبز نشون میده واسه کارت. دو روز بعد شهروز زنگ زد و گفت کارتت تو ماشین افتاده بود. اون روز جوری وانمود کردم که یکی از دوستام میدونه دارم میرم کارتمو ازش بگیرم. از صبحش قرار گذاشت. باهاش راه اومدم که کارتو بگیرم. علی و دوست دخترش هم تو ماشین بودن. اون عقب لم داده بودن و تو بغل هم بودن و لب تو لب. من جای دختره سرخ و سفید میشدم. شهروز دستمو گرفت. با چشمام اشاره کردم به عقب. آروم تو گوشم گفت خودشونم مشغولن بابا. چندشم شد ازش. یعنی بیا ما هم مشغول شیم! دستمو آروم از زیر دستش کشیدم بیرون. به عناوین مختلف دهنمو سرویس کرد اون روز. گفت علی کارتو جا گذاشته خونه عموش. قلبم چسبید به حلقم. تو دلم گفتم وای باز یه عموی دیگه! رفتیم نیاوران. یه آپارتمان 4 طبقه. از بدبختی دوست دختر لش علی رو سر راه رسوندیم خونه. داشتم میمردم از این که با شهروز و علی باید برم تو یه خونه که نمیدونم چه خبره توش. ولی نمیخواستم کم بیارم. گرچه تو دلم کم آورده بودم مثل سگ. رفتیم تو. یه خونه قصر مانند دیگه. از خونه عموی شهروز هم شیک تر. عموی علی یه مرد خپل شکم گنده کچل قد کوتاه بود که چشمای هیز و نفرت انگیزی داشت. با من دست داد و دو طرف صورتمو بوسید. هم شوکه شدم هم چندشم شد. نشستیم. رفت خدا رو شکر چایی آورد ولی میمردم لب نمیزدم. میترسیدم چیزی توش ریخته باشه. عمو جان علی پا شد دستمو گرفت برد سمت شومینه و عکس دو تا دختراشو که اونا هم آمریکا بودن! بهم نشون داد. دو تا اسم عجیب غریب هم گفت. دستمو گرفته بود تو دستش و روشو نوازش میکرد. حس بدی داشتم. به شهروز نگاه کردم اصلا نگاهمم نکرد و خودشو زد به اون راه. داشتم میمردم. گفتم میشه کارتمو بدین من دیرم شده باید برم. گفت حالا کجا؟ تازه اومدین! بعد هم به شهروز گفت بگو این مانتو چاقچورشم دربیاره از پشت کوه پیداش کردی؟ نفسم دیگه در نمیومد. هم بهم بر خورده بود و هم از ترس داشتم سکته می کردم. همه امیدم تو اون وضعیت به شهروز بی شرف و علی بود. به خودم میگفتم گیتی خانم خانواده شهروز رو میشناسه و شهروز کاری نمیکنه که براش بد بشه. شهروز خیلی عادی گفت ساقی جان مانتو مقنعتو دربیار یه کم میشینیم بعد خودم میرسونمت. یه کم خیالم راحت شد. نیمخواستم بفهمن دارم از ترس میمیرم. اون روز تیشرت یقه سه دکمه زرشکی آستین بلند مامانمو پوشیده بودم. توش کرکی بود و خوشم میومد و با این که برام یه کم گشاد و بزرگ بود خیلی وقتا میپوشیدمش. یه جین سورمه ای راسته پام بود و موهامو از پشت یه گیس کرده بودم. هیچ آرایشی هم نداشتم. حتی ابروهامم دست نزده بودم. یه صورت کاملا ساده و دخترونه. عموی علی اومد نشست کنارم و خودشو چسبوند به من. دستشو انداخت دور کمرم و گفت خرما بخور برای فشارت خوبه. مورمورم شده بود از گرمای دستش دور کمرم. شهروز و علی اصلا به روشون نمیاوردن. خودشونو با چایی مشغول کرده بودن. تو دلم گفتم اینا سه نفرن که یه نفرشون هم واسه فوت کردن من کافیه. پس بهتره حماقت نکنم. یه چیزی اون وسط میلنگید. دیگه مطمئن بودم نه این مرتیکه خپل عموی علی و نه اون پیرمرد که آدم تر از این مرتیکه خپل بود عموی شهروزه! چایی و خرما رو برداشتم و بلند شدم رفتم مثلا سمت شومینه تا عکسا رو ببینم. مرتیکه خپل لم داده بود و با چشمای هیزش زل زده بود بهم. بعد رفت تو اتاق خواب. به شهروز گفتم کی میریم؟ گفت میریم فقط عصبانیش نکن. تا خواستم حرفی بزنم همون موقع عموی علی برگشت رو همون مبل و گفت بیا اینم کارتت قربون شکل ماهت برم. پریدم که کارتمو بگیرم که دستمو گرفت و نشوند پیش خودش و گفت چقدر عجله داری حالا بشین یه کم پیشم. هنوز داشتم به حرف شهروز فکر میکردم. بعد تلویزیون رو روشن کرد و یه کم بالا پایین کرد. صدای آه و ناله پیچید تو خونه! داشتم آب میشدم از خجالت. کنار دریا دور آتیش چند تا زن و مرد لخت و عور چسبیده بودن به هم و دستشون تو کون و کس و کیر و پستون هم بود. زنا پستونای بزرگی داشتن و مردا نوک پستونای بزرگشونو که با کمربندای مشکی باریک فشرده شده بود گرفته بودن تو دهنشونو میک میزدن. صدای آه و ناله حشریشون هم بلند بود. یه عده زن و مرد لخت هم دور آتیش میگشتن و زنا کونای گندشونو می مالیدن به کیر مردا و با دست هم پستوناشونو میمالیدن. یه کم اونطرف تر یه مردی داشت یه زنی رو به حالت داگی میگائید و من اصلا نمیدونستم کجام و دارم چه غلطی میکنم و چی باید بگم. عموی علی دستشو کم کم گرفت دور تنم. با درموندگی یه نگاه به شهروز و علی کردم. علی روشو کرده بود سمت مخالف تلویزون یعنی این که خجالت میکشه از دیدنش. شهروز سرش پایین بود و هیچی نمیگفت. منم رو به موت بودم و فاتحه خودمو خونده بودم و از طرفی گیج بودم که رابطه بین اینا چیه؟ چرا حمله نمیکنن طرف منو این اداها واسه چیه؟! عموی علی با همون لحن چندش آورش گفت خوشت نمیااااااد؟ دوست نداری از این فیلمااااا؟ گفتم نه میشه خاموشش کنین؟ جالب بود که هنوز با احترام خطابش میکردم. کارتمو داد دستم و آروم لبشو گذاشت روی گونه ام. خودمو یه کم کشیدم کنار. نمیدونم تو چشمام چی بود که شهروز دهن صاحب مردشو باز کرد و گفت عمو جان اگه اجازه بدین ما دیگه بریم. ساقی خجالت میکشه. من دیگه رسما مرده بودم خجالت چه کوفتی بود؟! عموی علی یهو دستاشو از دورم برداشت و گفت باشه برین و رفت تو اتاق خواب و شهروز رو صدا کرد. صدای جر و بحثشون میومد ولی مفهوم نبود. علی هم خفه شده بود و حرفی نمیزد و سرش پایین بود. شهروز برگشت و گفت قبل رفتن برو تو اتاق سمت چپ باهاش خداحافظی کن. انقدر با اطمینان بهم اینو گفت که رفتم. مرتیکه خپل دراز کشیده بود روی تخت. گفت بیا بشین کنارم. رفتم نشستم. دهنم باز نمیشد از ترس و اضطراب و تعجب. فقط دلم می خواست از اون خونه پام برسه بیرون. وقتی نشستم دستمو گرفت مالید. بعد دستشو گذاشت روی پستونای کوچولو و خوش فرمم. دستشو زدم کنار. گفت خوشت نمیاد بهت دست میزنم؟ گفتم میشه برم؟ گفت بذار یه کم بغلت کنم. بعد دوباره دستاشو گذاشت رو پستونام و منو کشید روی خودش. هنوز پاهام رو زمین بود. یه کم سینه هامو مالید و وقتی دید هی دارم خودمو میکشم کنار تقریبا هولم داد و گفت برو دیگه. اومدم بیرون و هیچی به شهروز و علی نگفتم. مانتو مقنعمو پوشیدم و کارتمو گذاشتم تو کیفمو رفتیم. بدحال تر از اونی بودم که خودم بخوام برم. تو ماشین شهروز ولو شدم. شهروز پرسید عمو چی گفت بهت؟ گفتم هیچی. یه نگاه به علی کرد و دیگه چیزی نگفت. بهش گفتم دیگه نمیخوام نه ببینمت و نه صداتو بشنوم. تا یک هفته مریض بودم و افتادم تو خونه. با هیچ کس حرف نمیزدم. مامانم هر چی پرسید تو و مینا چرا قهرین حرفی نزدم. مینا طاقت نیاورد و خوابگاه گرفت. رابطه بین ما و خانواده عموم به هم خورد. زن عموم بارها ازم پرسید سر پسری چیزی با هم حرفتون شده؟ ولی سکوت کردم. عمو دهن مینا رو به خاطر خوابگاه سرویس کرد و مینا با مصیبت لیسانسشو گرفت. دل منم خنک شد. یک سال بعد علی زنگ زد به من و گفت با شهروز از ایران رفتن. گفت حلالش کنم. گفت شهروز از این تماس خبر نداره. گفت من و شهروز برای اون آدمایی که دیدی کار میکردیم (البته نگفت چی کار) و همه دم و دستگاه و ماشین هم مال همون آدما بود و من و شهروز آه نداشتیم با ناله سودا کنیم. گفت اون خانمی هم که جای مامان شهروز همه میشناختنش خدمتکار خونه بوده و چون شهروز هواشو داشته براش همه کار میکرده. گیتی خانم ساده هم از همه جا بیخبر فکر میکنه زنه خانم خونه است نه کلفت و میاد لطف کنه و پسرشو لقمه میگیره برای من! علی گفت شهروز از روزی که پای تلفن باهات حرف زد ازت خوشش اومد. همیشه از سادگی و نجابتت برام تعریف می کرد. گفت انقدر دوست داشت که دیگه سراغت نیومد. تا این که خودت تماس گرفتی و باز شهروز دلش موند پیشت و باز ورد زبونش شد ساقی. گفت انقدر ازت حرف زد که به گوش رئیسمون رسوندن و اونم شهروز رو تو فشار گذاشت که تو رو ببره پیشش. وگرنه دودمان هر دومونو به باد میداد. گفت اونی که به عنوان عموی شهروز دیدی چشم و دل سیره و کاری به فنچای زیر دست من و شهروز نداشت اما اونی که جای عموی من دیدی نه. چیزایی که علی میگفت باورش سخت بود ولی واقعیت داشت و خیلی از قطعه های پازل به هم ریخته ذهنمو کنار هم چید. گفت تو تنها دختری بودی که دست شهروز بهش نرسید ولی تنها دختری هم بودی که شهروز نذاشت شکار به اصطلاح عموی من بشه. من و مینا هیچ وقت با هم دیگه حرف نزدیم. مینا دماغشو عمل کرد و ابروهاشم تتو کرد و یه کم قیافش بهتر شد. تو همون کرج خودشو انداخت به یه پسری که هم خوش قیافه است و هم وضع مالیش بد نیست. الان هم یه پسر زشت داره که شده فتوکپی خود مینا قبل از عمل. بابام و عموم کماکان دورادور با هم در ارتباطن ولی خانواده ها نه. من بعد از لیسانسم با یکی از شاگردای بابام که سال ها خواستگارم بود ازدواج کردم. یه آس و پاس به تمام معنا ولی آدم. اسمش علیرضاست و یه آقای به تمام معناست. از اون جریان سال ها گذشته. هر موقع میرم بهشت زهرا سر خاک گیتی خانم (گیتی خانم ناراحتی قلبی داشت) یه فاتحه براش میخونم و میگم خدا رحمتت کنه گیتی خانم که چیزی نمونده بود بدبختم کنی و مامان و بابامو دق بدی. همین خاک گیتی خانم باعث میشه هیچ وقت این ماجرا رو فراموش نکنم و بالاخره تصمیم گرفتم بنویسمش. علیرضا طفلک فکر میکنه من گیتی خانم رو خیلی دوست داشتم. میدونم اینجا یه سایت سکسیه. ببخشید که داستان من سکسی نبود و مثنوی هفتاد من هم شد. ولی اگر قرار بود این داستان یه داستان سکسی باشه باید اون روز فاجعه ای که نباید، برای من اتفاق میفتاد و بدبخت میشدم و دست بابا و مامانم به جنازمم نمیرسید. شهری که توش زندگی میکنیم و آدمایی که ساده از کنارشون رد میشیم گاهی وقتا داستانایی دارن که آدم نمیتونه به راحتی باورشون کنه. نوشته ساقی

فــــــــــــــراموشی (قسمت اول) علیرضا مامان بیا ناهار امادس…-باشه مامان الان میام.قربونش برم که با اینکه مریضه هیچی برامون کم نمیذاره -داداش محمد اون کامپیوترو ول کن بیا بریم ناهار بازی در نمیره -باشه داداشی الان سیو کنم میام همینجور شاد میرم اشپزخونه میبیم وسیله ها رو اپنه سفره رو پهن میکنم بابا هم که تازه از سر کار اومده بود لباسشو عوض کردو نشست دور سفره -خب بابا چطوری امروز چه خبر بابا- هیچی سلامتی فردا انگار مدیر مدرسه از مکه میاد همه معلما رو شام دعوت کرده -ایول پس یه شام افتادیم دیگه مامان-قضیه چیه شام چیه -هیچی مامان فردا شب شام ولیمه ی مدیر باباشون دعوتیم مامان-ااا! چه خوب ناهارم با همین حرفا و شوخی مثه همیشه ناهارو خوردیم واقعا به همچین خانواده ای افتخار میکنم….همینجور رو تختم بودم دیدم یه صدای قیژ قیژی میاد یکم فکر کردم یه دفعه یاد موبایلم افتادم که رو ویبره بود سریع رفتم از رو میز گرفتمش دیدم پدرامه..دوست صمیمیم پدرام-اه کونی چرا جواب تلفونو نمیدادی 1ساعت دارم جر میدم خودمو -اولا سلام دوما رو سایلنت بود خوبه میدونی همیشه گوشیم سایلنته ..حالا تا بیشتر جر نرفتی بگو کارت چیه؟ پدرام-کون گلابی امروز غروب میای بریم یکم دور بزنیم؟ -تو که میدونی چقد سرم شلوغه همه تو نوبتن مثه تو پدرام-کس نگو جان من میای یا نه؟ -اوکی هر موقع اماده بودی زنگ بزن منم اماده شم میام سر کوچتون که بریم. پدرام-اوکی اوکی پس کسخل فعلا -لقبتو به من نچسبونا خدافظ داداش گوشیو انداختم یه گوشه نشستم پای کامپیوتر تا بازم با تنها همدمم یعنی اهنگ حال کنم..خسته بودم دیگه از تنهایی از بی کسی..هیچوقت دنبال دختری برا دوستی نرفتم اما دلم یه همدم میخواس که الان جا این اهنگ با اون حرف میزدم اما…. غروب پدرامم زنگ زد و من داشتم لباسمو میپوشیدم که بریم یه کم کس کلک بازی در بیاریم پدرامم که تو اینکارا درجه 1 بود مثلا 2ماه دیگه قرار بود دانشجو شیم اونم چه جایی دانشگاه ازاد .رسیدم سر کوچشون یه 5دیقه ای منتظر موندم تا اقا تشریفشونو اوردن -الدنگ میگی بیا بعد خودت دیرتر میای؟ پدرام-وقتی میخوای با شخصیت مهمی مثه من بری بیرون این چیزا رو باید تحمل کنی دیگه -گه نخور راه بیوفت ولت کنم تا فردا همینجور پرت و پلا میگی پدرام-خب حالا دور از شوخی کدوم قبرستونی بریم -خیر سرت نظر تو بود بیایم بیرون حالا نمیدونی کجا بریم؟ پدرام-میخوای بریم همون پارک که هفته پیش بودیم؟ -راهش دوره حسش نی پدرام-خب تاکسی میگیریم -پولشو عمت میده؟ پدرام-پس تو رو همرا خودم اوردم چه غلطی کنه؟ -گمشو مگه من عابر بانکم که هر دفعه صحبت پول میشه اویزون من میشی پدرام-تو که عشقمی نفسمی قربونت برم -عر عر..باشه سگ خور اما اخریه ها پدرام-به تو میگن رفیق توووپ ..رفتیم یه تاکسی گرفتیم به سمت پارک تو راه از شیشه ماشین بیرونو نگاه میکردم ملت همینجور میان بیرون بدون اینکه هدفی داشت باشن..یه زنو شوهر جوونم که دست همو سفت چسبیدم دارن عرض خیابونو رد میکنن واقعا که این زندگی برا هر کسی یه معنی میده همینجور تو حال خودم بودم که پدرام رشته افکارمونو به فاک داد پدرام-علی میگم تیپم چطوره -گوه -نه جدی بگو -مگه میخوای بری خواستگاری اخه -یه چیز تو همین مایه ها -چی؟؟!!یعنی چی این حرفت -راستش علی با یکی قرار دارم استرس داشتم گفتم تو ام بیای -کونده مگه باباتم من.من بیام اونجا چه غلطی کنم اخه -هیچی فقط هوامو داشته باش تر نزنم -عمتو گاییدم که کاراتم مثه خودت تخمیه ..دیگه تا اونجا حرف خاصی نزدیم تا رسیدیمو منم حساب کردم رفتیم سمت قراره این اقا.. ادامه دارد

فــــــــــــــراموشی (قسمت دوم ) از در پارک رد شدیم واقعااا شلوغ بود پسرا دنباله دخترا ..بعضیا هم با هم رو نیمکت نشسته بودن که معلوم بود دوستن..بعضیا هم تنها بودنو تو یه فکر پدرام داشت با موبایل حرف میزد بعد چند دقیقه قطع کرد -این شاهزاده خانوم کو پس -الان گفت نزدیکن دارن میان -مگه چند نفرن؟ -کسخل اونم داره با دوستش میاد دیگه ببینم میتونی مخ دوستشو بزنی -غلط کردی بابا..میدونی اهلش نیستم باز گوشیه پدرام زنگ خورد جواب داد زود قطع کرد -کی بود؟ -بزن بریم که رسیدن همینجور ب سمت جنوبیه پارک میرفتیم که خلوت ترو دنج تر بود -علیرضا -ها -استرس دارم -به کیرم -مرسی از دلداریت واقعا استرسم کم شد کسخل انگار اولین بار بود میخواس ببیندش 100 متر جلو تر دیدم 2تا دختر رو نیمکت نشستن -همینان؟ -اره علی سمت چپیه سمیراس عشق من -گوه بخور دیگه رسیده بودیم بشون بعد از سلامو احوال پرسیو اشنایی رو یه قسمت از چمن نشستیم اسم دوسته سمیرا مریم بود انگار هر دوتا خوشگل بودن سمیرا با مانتو مشکی با شال قرمز مریم با مانتوی سفیدو شال ابی سمیرا-اقا علیرضا چه عجب دیدیمتون من- این پدرام ایندفعه نگفت که میخوایم بیایم پیشتون وگرنه دست خالی نمیومدیم پدرام متعجب داشت از دروغی که گفته بودم نگام میکرد سمیرا-این پدرام کشت ما رو اینقد از شما تعریف کرد پدرام-حالا به خودت نگیریا علی.تعریف میکردم که حداقل تا قبل دیدنت ازت تصور خوبی داشته باشن وگرنه الان دیدنت فهمیدن چه گهی هستی من-خب دیگه اینجوریه؛من فک کنم پول کرایه برا 2نفر دیگه برا برگشت نداشته باشم داداش پدرام-علی قربونت برم حرفامو جدی نگیریا یه مرد اگه تو دنیا باشه اونم تویی دخترا هم که همینجور میخندن یکم دیگه همینجور تو سر کله هم زدیم بعدشم پدرام با سمیرا رفتن یه گوشه دیگه تا ازین کسشرای عشقولانه بگن و من و مریم تنها شدیم مریم-شما امسال دانشگاه میرین؟ -اره چطور -هیچی همینجوری.منم سال دیگه کنکور دارم -موفق باشین -مرسی میدونستم چی تو ذهنشه اما نمیخواستم بش نزدیک شم اصلا حوصله این بازیا رو نداشتم..یه چند دیقه ای ساکت بودیم که فضا خیلی سنگین شده بود من-خیلی وقته که با سمیرا دوستین؟ -از اول دبیرستان -خوبه..منو پدرام از ابتدایی رفیقیم -پس باید خیلی صمیمی باشین -اره بابا مثه خواهره نداشتمه مریم خندش گرفته بود یکم دیگه ازین مزخرفا گفتیم تا صحبت اقا پدرام با خانومش تموم شد تا یه جایی با هم راه افتادیم بعد هم از هم خدافظی کردیم پدرام-تونستی مخ مریمو بزنی؟ -گمشو 100 بار گفتم اهلش نیستم -خاک تو سرت واقعا سوار ماشین شدیم پدرام-چطور بود علی؟ -پارک قشنگی بود -شاسکول سمیرا رو میگم -اها دختر خوبی بود البته اگه تو مثه قبلیا بگاش ندی -نه دیگه علی اینو واقعا میخوام -سر قبلیم همینو گفتی -کونی -عمته دیگه تا اخر راه ساکت بودیم تا رسیدیم سر کوچه پدرام خدافظی کردیم منم رفتم سمت خونه…. درو اروم باز کردم ساعت از 7 گذشته بود رفتم تو خونه دیدم مامان داره فیلم میبینه اصن متوجه اومدنم نشده -سلاااااام بر مامان خوشگلم -اوف علیرضا تویی!مامان این چه وضعه سلام دادنه!زهرم ترکید -قربونت برم من همینجور رفتم به سمت یخچال یه خیار برداشتم خوردم طبق معمولا یه شربته ابلیمو یخ درست کردم و خوردم که واقعا جون گرفتم -مامان محمد کجاست؟ -رفته کلاس نیم ساعت دیگه میاد -اها…بابا چی اون کو؟ -رفته شهر یکم خرید کنه بلند شدم رفتم سمت اتاقم کامپیوترو روشن کردم نشستم پی اس)بازی فوتبال( بازی کردم تیمای حریفو بگا دادم بعضی وقتا هم اونا ما رو بگا میدادن یهو دیدم صدای زنگ میاد پاشدم درو وا کردم دیدم محمده من-سلام داداشی کلاس خوب بود؟ محمد-اره داداشی املا داشتیم 20 شدم -ا باریکلا به خودم رفتی دیگه محمد هم تا اومد نشست پا کامپیوتر منم بیکار بودم گفتم به پدرام یه زنگ بزنم -سلام داداش چطوری؟ -سلام کسکش چطوری؟ -پدرام کیرم بیاد تو احوال پرسیت .2تا کلمه نمیتونی مث ادم بحرفی -فدات بشم -کسخل شدیا -اره نفسم تو چی منو دوس داری؟ -کله کیری این کسشرا چیه؟ -باشه عشقم بعدا خودم بت زنگ میزنم بابای -اه اه اه مردیکه جلف چته تق زد گوشیو قطع کرد 5مین بعد دیدم یه اس ام اس اومده پدرامه:بابا وسط حرفمون یکی از دوستام اومد میخواستم پز بدم بگم دوس دخترمه واقعا که کسخلی جوابشو ندادم گوشیو انداختم یه گوشه رفتم تو حال که بابامم اومده بود -سلام بابا -سلام -چه خبر -هیچی فقط گرونی.. مرغی که تا 2ماه پیش 3500 بود شده 6 تومن نمیگن ملت از کجا باید بیارن -بیخیال بابا.حرص خوردن نداره شامو خوردیمو بعد شامم نشستیم فیلم دیدیم یکم دور هم حرف زدیمو خندیدم بعدم هرکی سر جاش خوابید بازم یه شب تخمیه دیگه..همیشه موقع خواب دلم میگیره اصن با شب حال نمیکنم هر جور بود اون شبم خوابیدم ادامه دارد

فــــــــــــــراموشی (قسمت سوم و پایــــــــانی) علیرضا پاشو مامان پاشو لنگ ظهره -مامان بیخیال دیگه ..تابستونم ما رو ول نمیکنی! -بابا ساعت 12شده چقد میخوای بخوابی -باشه الان بلند میشم یه 5 دقیقه ای رو تخت این ور اون ور کردم تا پاشدم رفتم تو حال دیدم همه اونجان من-سلام بر اهل بیت بابا-سلام بابا محمد-سلام داداشی مامان-چه عجب اقا از خواب سیر شدن!صبحانه میخوری؟ -نه دیگه یه ساعت دیگه ناهاره سر ظهر شد ناهارو خوردیمو یه چرتی زدیم ساعت 4 از خواب پا شدم -مامان من دارم میرم باشگاه -باشه عزیزم فقط زود بیا شام دعوتیما -اخ اره خوب شد یادم اوردی؛اوکی زود میام پس فعلا -به سلامت یه 1ساعتی تو باشگاه بودیمو یه تمرینی کردیم اومدم خونه سریع پریدم حموم یه دوش اب سرد گرفتم که حالم جا اومد -سلام عافیت باشه پسرم -فدات مامانی.سلام بابا چطوری -سلام پسرم یالا اماده شو که زود تر بریم اگه دیر بریم زشته -اوکی تا شما اماده شین منم امادم خودمو خشک کردم رفتم سر وقت کمدم مثه همیشه بهم ریخته بود یه تی شرت ابی با یه شلوار لی ابی پر رنگ تر پوشیدم یه تیپ حسابی زدیمو به همراه خانواده راهی این مهمانی شدیم که تو یه تالار پذیرایی بود و هر دبیری با خانوادش دعوت بود -فدا 2تا پسرم بشم که اینجور تیپ زدن مامانه دیگه همیشه قربون صدقمون میره بابا-بپا شما ها رو ندزدن حالا هممون خندیدیم رسیدیم به اون تالار از ماشینای پارک شده معلوم بود که حسابی شلوغه اون داخل…. کلی ادم اونجا بود ,هر خانواده ای دور یه میز نشسته بودن بعضیا میگفتنو میخندیدن بعضیا سلام و احوال پرسی میکردن منم جز چند تا از همکارای بابا دیگه هیچکیو نمیشناختم همینجور الکی به همه سلام میدادم.یه میز خالی طرف راست بود که رفتیم اونجا نشستیم.. مامان-خوب شلوغه ها ماشالا بابا که همینجور با همکارا خوش و بش میکرد محمد هم با بقیه بچه ها رفتن دم تالار بازی میکردن منم اینور اون ورو نگا میکردم…یکم بعد مدیر باباشون)که مکه بود(اومد به ما خوشامد گفت…دیگه تقریبا نزدیک شام بود..گارسونا میوه هارو از رو میزا جمع میکردنو وسیله های غذا رو میچیدن.. -خدا کنه شام مرغ باشه نه گوشت محمد-اما من میخوام گوشت باشه مامان-بچه ها زشته اینجا دیگه فکر شکم نباشین بابا-هر چی اوردن دستشون درد نکنه به در اشپز خونه خیره شده بودم که بفهمم غذا چیه یهو احساس کردم یکی نگام میکنه یکم سرمو چرخوندم که دیدم یه دختر واقعا زیبا نگام میکنه یه لحظه چشم تو چشم شدیم اما اون سریع روشو برگردوند من اصن عادت نداشتم به یه دختر زیاد نگاه کنم اما نمیدونم چرا همش میخواستم اینو نگاش کنم..چشمای مشکی پوسته سفید با شال قرمزو مانتوی مشکی کوتاهش واقعا زیباش کرده بود)اینا رو تو یه ثانیه دیدما( اما بخاطر زیبایی نبود که اینجور میخواستم نگاهش کنم….بالاخره بیخیالش شدم شامو اوردن خوشبختانه زرشک پلو با مرغ بود منم که حسابی از خجالت شکمم درومدم همش میخواستم به بابام درمورد خونواده ای که اون دختر توش بود بپرسم که میشناسه یا نه اما تابلو بود دیگه میزو جمع کردن کم کم باید میرفتیم دوباره یواشکی به اون دختر نگا کردم داشت با یه زن که فکر کنم مادرش بود حرف میزد به خودم گفتم من که اهل اینکارا نیستم پس همون بیخیال شم بهتره دیگه همه داشتن میرفتن بابا-خب دیگه همه بلند شین که بریم رفتیم سمت در که از مدیرشون تشکر کردیمو رفتیم تو ماشین که دوباره همون احساس اومد سراغم یکم اینور اونورو دیدم که دیدم باز همون دختر از توی یه ماشین شاسی بلند بم زل زده ایندفعه دیگه هیچکدوم سرمونو برنگردوندیم یه 15 20 ثانیه ای بهم دیگه خیره بودیم که ماشین راه افتاد… اومدیم خونه از خستگی رفتم تو اتاق افتادم رو تخت میخواستم به پدرام زنگ بزنم اما دیر وقت بود بلند شدم هندزفریمو گرفتم گذاشتم تو گوشم اتفقای امشب اومد تو ذهنمو مثه شبای دیگه با همون حالت خوابیدم…. -اوف صدای چیه این موقع صبح.. چشامو وا کردم دیدم محمد داره بازی میکنه صدا رو هم زیاد کرده -محمد اونو کم کن اه -باشه داداشی دیگه هرکار کردم خوابم نبرد پاشدم ساعت 9 بود رفتم اشپز خونه به مامان سلام کردم یه کم صبحونه زدم بالا -بابا کو؟ -جلسه داشتن دبیرا امروز رفت اونجا -اها پا شدم رفتم پای تلویزیون یکم کانالارو اینور اونور کردم هیچ گوهی نداشت یهو یاد دیشب افتادم یاد اون دختره واقعا اولین دختری بود اینقد بش فکر میکردم به خودم گفتم بابا اون به اون خوشگلیو پولداری سگشم نمیده بات دوست شه چه برسه خودش همینجور تو فکر بودم یه اس به پدرام دادم اونم بهم سریع زنگ زد -سلام اقای خسیس اس میدی که من بزنگم لاشی؟ -پدرام چطوری؟ -کونی بحثو عوض نکن -جان تو شارژ نداشتم -اره جون عمت -خب حالا چطوری؟ -خوبم فدات علی میگم که 1ماه و نیم دیگه دانشگاه شروع میشه بیا یه مسافرت تا اون موقع بریم -کسخل اخه بدون ماشینو خونه کجا بریم -هنوز داداش پدرامتو نشناختیا ماشینو از بابام میگیرم خونه هم ردیفه ویلای عموم اینا تو بابلسر هست -واقأ راس میگی ؟کس که گیر نیوردیم؟ -نه بابا خدایی راس میگم.پایه ای؟ -ایول اره داداش هر موقع جور شد ندا بده پس -باشه علی پس تا بعد -فعلا داداش -فعلا خیلی خوشحال بودم واقعا به یه مسافرت نیاز داشتم دیگه زندگیم یکنواختو تکراری شده بود… شب به بابام اینا هم درباره مسافرت گفتم اونا هم خوشحال شدن از این قضیه اون شبم به همین منوال گذشت… فردا حدودای 6 غروب بود پدرام بم زنگ زد: پدرام-سلام داش علی -سلام دادا چه خبر مسافرت چی شد -ردیفش کردم 5شنبه راه میوفتیم یعنی 2روز دیگه -خوبه عالیه پس اماده شیم دیگه کم کم -اره دادا من برم مامانم صدام میزنه -باشه فدای تو خدافظ -فدا خدافظ تو اون فرصت 2روزه تا مسافرت خودمو اماده کردم یه سری وسیله با یه مقدار خراکیو ازین چرت و پرتا.. 5شنبه هم رسید..روز شروع مسافرتمون مامان-علیرضا مامان مراقب خودت باشیا -چشم مامانی..داداشی خدافظ شیطونی نکنیا من نیستم -باشه داداشی بابا-خدا به همرات پسرم اروم برین جاده خطرناکه -باشه بابا فدای تو با همه خدافظی کردمو رفتم سر کوچه تا پدرام بیاد دنبالم.. تو فکر بودم یهو صدای تکاف ماشین منو از جا پروند..میدونسم پدرامه -بچه کونی این چه وضع رانندگیه اینجوری تا اونجا بگا میریما -غلط کردی همینم از سرت زیاده -خدا بخیر کنه سوار ماشین شدمو راه افتادیم سمت شمال پدرام-بریم چندتا داف تور کنیم تنها نباشیم این مدت -بیخیال بابا؛من که حالشو ندارم -خب بگو خجالت میکشم.دیگه این حرفا چیه -برو گمشو کیری..میدونی که راحت میتونم مخ بزنم -ببینیمو تعریف کنیم.. دیگه جوابشو ندادم صدای ماشینو زیاد کردمو سرمو دادم عقب تا یکم بخوابم -علی پاشو یه چی کوفت کنیم پاشدم دیدم کنار یه رستوران تو راهی نگه داشته -بزن بریم منم حسابی گشنمه -اره علی..مهمونه من به حساب تو -کونی هستی دیگه – یه دونه ای 2 پرس جوجه کباب سفارش دادیم داشتیم میخوردیم دیدم پدرام همش به پشت سر من نگاه میکنه سرمو برگردوندم دیدم اوه اوه 2تا داف پشتمونن -پدرام اون چشاتو درویش کن -علی بابا ببین چه تیکه ای هستن -دیدم اما من از هر دختری به این راحتیا خوشم نمیاد تا خوشمم نیاد تو نخش نمیرم -جان من بیا این 2تا رو تور کنیم این چند روز اینجاییم تنها نباشیم -به من چه تو خودت برو مخ کن -تنهایی نمیشه که -به کیرم -کیرت تو حلقشون -پدرام یه ذره ادب بد نیستا دیدم پدرام غذاشو برداشت داره بلند میشه -پدرام کجا؟چه غلطی میخوای بکنی؟ دیدم یه صندلی برداشت دقیقا کناره میز اون دخترا نشست همه اونجا داشتن پدرامو نگاه میکردن اون 2تا دختر که انگار هنگ کرده بودن همینجور زل زده بودن به پدرام منم چون 2 3 تا میزی باشون فاصله داشتم صداشونو نمیشنیدم اما معلوم بود دخترا دارن بش میگن اینکارا چیه از قیافشون تابلو بود جدیه جدی بودن پدرامم یه ریز داشت فک میزد 3 4 دیقه بعد دیدم چجور 2تا دختره دارن میخندن؛حتما باز این پدرام یه کسشر گفته بود ببین چه راحت خرشون کرد دیدم داره با دست بم اشاره میکنه تا منم برم پیششون منم دیگه غدامو تموم کرده بودم پاشدم رفتم سمت اونا -اینم رفیق گل ما اقا علیرضا -علی اینا هم دوستای ما ایشون فرناز و ایشون هم عاطفه فرناز-سلام اقا علیرضا خوشحالم دوستایی مثه شما پیدا کردیم -سلام خواهش میکنم منم همینطور سلام عاطفه خانوم -سلام علی اقا خوشبختم -منم همین هر دو قیافه خوبی داشتن اما عاطفه خوشگلتر بود اما فرناز شیطون تر بودو به پدرام حسابی میخورد پدرام-بچه ها دیگه پاشیم بریم فرناز-اره دیگه بریم که حتما داییم الان نگران میشه پدرام-دایی؟ فرناز-اره منو عاطی میریم اونجا پدرام-مگه ما مردیم؟بابا بیاین با هم میریم ویلای ما با هم خوش میگذرونیم این مدت فرناز معلوم بود حسابی ازین پیشنهاد خوشش اومده -اره پدرام راس میگه ما هم تنهاییم بیاین بریم با هم فرناز-اما زشته نمیخوایم مزاحم باشیم پدرام-مزاحم چیه مراحمین فرناز-عاطی تو نظرت چیه عاطفه-من که خوشحالم میشم خیلی احساس راحتی میکنم پیششون من-پس پاشین بریم تا شب نشده پول رستوران حساب کردمو راه افتادیم به سمت ویلا اما دیگه تنها نبودیم…. ما با پژوی پدرام راه افتادیم اون 2تا دختره هم با ام وی ام که داشتن پشت ما راه افتادن فرناز قرار شد زنگ بزنه به داییش بگه ما با دوستامون میریم ویلاشون.. -پدرام تو مگه نگفتی عاشق سمیرا هسی -اره داداش الانم میگم. -پس اینا کین؟ -علی من یه تار موی سمیرا رو به 100تا ازین دخیا نمیدم الانم اگه میبینی مخشون کردم چون این چند روزه تنها نباشیم توام گیر نده دیگه همین چند روز با همیم بعد دیگه اونا میرن دنباله کار خودشون ما هم همین -چمیدونم..شاید حق با تو هس منم دیگه تصمیم گرفتم فاز منفی ندمو با جمع یکی شم ساعت از 7 گذشته بود که دیگه رسیدیم یه ویلای واقعا شیک که یه استخر هم گوشه ی باغه اون ویلا داشت که تمیز بود.. فرناز-به عجب جای با صفاییه عاطفه-من که خدایی حال کردم شما رو نمیدونم پدرام-ما اینیم دیگه منم یه چشمکی به پدرام زدم.. وسیله هارو بردیم داخل ویلا که واقعا دکور قشنگی داشت یه اتاق رو من و پدرام گرفتیم یه دونه رو هم اون 2تا -اهاااای دخترا کجایین پاشین بیاین یچی بپزین کوفت کنیم عاطفه از اتاق اومد بیرون که من یه لحظه هنگ کردم یه شلوارک قهوه ای که تا بالای زانوش بود با یه تاپ بندی سفید که ارم ادیداس داشت چه ریلکس بود.. عاطفه-علی مگه کلفتیم ما مثلا مهمون ما هسیما فرنازم از در اتاق اومد اونم مثه عاطی تاپ و شلوارک زده بود اما عاطی بازم خوشگلتر بود فرناز-اره عاطی راس میگه ما اومدیم خوشگذرونی تازه ما خونه خودمون دس به سیاه سفید نمیزنیم چه برسه اینجا من-پس ما کسخل بودیم شما رو دعت کنیم؟واسه همینا بود فرناز-بی تربیت این لحظه هم پدرام بعد یک ربع تلاش در توالت اومد بیرون پدرام-بچه ها این علی خان یکم منگول تشریف دارن حرفاشو جدی نگیرین عاطی-بله,معلومه -پدرام دسمال اگه کم داری بت بدما پدرام-بی ادب -گمشو فرناز-مثلا 2تا خانوم اینجا نشستنا پدرام-اینارو بیخی شام چه غلطی کنیم -بلند میشی میری به تعداد غذا میگیری میای پدرام-باشه پس پول بده -مگه من پدرتم که پول میخوای 1قرون بت نمیدم پدرام-منم که دیگو پولی در بساط ندارم میدونین که -اره ارواح عمت خسیس عاطی-بابا دعوا نیوفتین من حساب میکنم پدرام-واقعا خانومی عاطی,,حرف نداری,گلی -بسه دیگه کمتر بخور وگرنه سیر میشی پدرام-توام که هی چرت بگو دخترا که داشتن میخندیدن پدرامم رفت شامو گرفت همه نشستیم خوردیم شستن ظرفا رو هم انداختن گردن من بدبخت.. فرناز-نمیدونم چرا خیلی خسته ام من میرم بخوابم که فردا زودتر بریم بگردیم.. پدرام-منم همین منم میرم بخوابم شما هم بگیرین بتمرگین صبح زود پاشین. من با پدرام رفتیم تو اتاق خودمون خوابیدیم دخترا هم تو اتاقشون رفتن بخوابن.. بعد 5مین پدرام خوابش برد واقعا خسته بود اما من هرکار کردم خوابم نبرد ساعت 1شب شده بود بلند شدم رفتم رو ایوون نشستم هنذفریمو گذاشتم گوشم داشتم همینجور اهنگ گوش میکردم یهو دیدم یه دستی اومد بین دستام سرمو برگردوندم دیدم عاطیه -تو چرا هنوز بیداری؟ -به همون دلیل که تو بیداری -من هرشب همینم راحت خوابم نمیبره -چرا؟ -نمیدونم -علی راستش نمیدونم چرا اما یه چیزی توی تو دیدم که پیشت احساس ارامش میکنم وااای اینو دیگه کجای دلم بذارم اصلا دوس نداشتم باش رابطه ی عاطفی برقرار کنم بدون جواب دادن هنذفریمو دوباره گذاشتمو به اهنگ گوش دادنم ادامه دادم شونه هام سنگین شده بود دیدم عاطی سرشو گذاشت رو شونه ی من خوابیده ای خدا این چند روز بخیر بگذره بعد نیم ساعت اونو بلند کردم گفتم برو سر جات بخواب منم میخوام بخوابم اونم همینجور تو خوابو بیداری رفت سمت اتاقش منم با کلی فکر رو تخت دراز کشیدمو اروم خوابم برد…نوشته علــــــــی

تــــغییر //۱ – تو رو خدا، ازت خواهش میکنم، راما، دارم میمیرم، تو رو جون مادرت بکش بیرون، واااایییی، آخخخخ، مُردم…حقش بود، یعنی یه زن چقدر میتونه بدجنس و سرد باشه؟ گناه منِ بدبخت چیه که اینقدر نسبت به سکس سرده؟ بارها ازش خواسته بودم که دفعات سکسمون بیشتر بشه. سکس از پشت پیشکش، فقط ازش میخواستم که با من بیشتر سکس داشته باشه، اما هربار به دلیلی مخالفت میکرد. قهر یک هفته ای من باهاش، اونم فقط به خاطر اشتباه خودش، این فرصت رو به من داد که در کمال بدجنسی برای برگشتن به روال عادی زندگیمون شرط بزارم که باس از پشت به من بده! اینقدر از دستش ناراحت بودم و ازش دلگیر بودم که این خواهشها و التماسهاش اثری روی من نمیذاشت. وگرنه شاید اگه تو شرایط عادی بود، همونطوری که بارها اتفاق افتاده بود، به محض اینکه سر کیرم به کونش برخورد میکرد و ناراحتیش رو میدیدم و دردش رو توی وجودش حس میکردم، دلم میسوخت و بیخیال میشدم و ادامه نمیدادم. اما اینبار فرق داشت! نُه سال از شروع آشنائیمون میگذشت و دو سال از ازدواجمون. تو تمام هفت سال اول که با هم دوست بودیم، برای یه وعده سکس دوزاری، یعنی ساک زدن و بمال بمال و نهایتاً اگه خیلی لطف میکرد یه لاپاییِ ساده، باس دو هفته منّتش رو میکشیدم! … از دو هفته قبل باس ازش خواهش میکردم که مریم تو رو خدا، بیا فقط با هم باشیم. از من اصرار بود و از اون انکار، تا اینکه با هزار زور و زحمت میومد و هربار مثل اینکه دفعه اولی باشه که با یه دختر تو خونه تنها شدی تمام مراحل رو باس یکی یکی طی میکردم. اول با زحمت بوسش کنم، بعد کم کم تبدیلش کنم به لب تا کمی حشرش بزنه بالا! ممانعت کنه از اینکه به سینه ش دست بزنم، از رو مانتو دستم رو بزارم روسینه ش و حرکتی ندم و بگم کاری ندارم! خرش کنم که دستم فقط همینجا بمونه! کم کم دستم رو یه حرکتی بدم و سینه هاش رو بمالم، از لای دکمه های مانتو دستم رو یواش یواش ببرم تو، اینقدر لاس بزنم و حشریش کنم تا مانتوشو بالاخره موفق شم تا در بیارم، دستم برسه به زیر تی شرتش، با التماس تی شرت و سوتینش رو باز کنم، اول از رو شرت، انگشت کردن از رو شرت، زیر شرت، در آوردن شرت، لاپایی گذاشتن یا ساک زدن و … یعنی فکر کن هربار مجبور باشی کل این پروسه رو تکرار کنی و تا آخرش از بس زور زدی و انرژی گذاشتی، بیشتر از اینکه از سکس لذت برده باشی از کلنجار رفتن خسته شده باشی و تمام دست و پات بگیره و از نا رفته باشی و فقط از نظر جنسی و بدنی تونسته باشی کمی خودت رو ارضا کنی و نه یک ارضای با تمام وجود و از ته دل! اونوقتا، میزاشتم به حساب اعتقادات مذهبیش. میگفتم شاید چون کمی مذهبیه دوست نداره قبل از ازدواج سکس داشته باشه. با اینکه بارها براش توضیح داده بودم که عزیز من، توی همین توضیح المسایل هم نوشته که مهم اول از همه رضایت طرفینه و بعد جاری شدن خطبه عقد که دو کلمه عربیه و بس! هیچ لزومی هم نداره و هیچ کجا هم ننوشته که این خطبه رو حتما باس یه عاقد بخونه، خودمون هم بخونیم از نظر خدایی که تو میپرستی مورد قبوله. ولی تو گوشش نمیرفت که نمیرفت! همه جوره دختر خوبی بود، خیلی قانع و دوست داشتنی. اندامش هم نسبتا خوب بود. قد چندان بلندی نداشت، صورت سبزه و چشمای خماری داشت که من باهاش خیلی حال میکردم. مشکل اصلیش توی سکس بود و چند مورد دیگه. با این امید که بعد از ازدواج درست میشه چشمام رو روی این عیوب بستم و ازدواجمون به انجام رسید. ولی مریم هرگز درست نشد! دیگه از اکراه در حین سکس خبری نبود ولی راضی کردنش برای شروع سکس بسیار سخت بود؛ سکس که شروع میشد و حشرش میزد بالا، همه جوره پایه بودا، همه جوره. ولی هر بهانه ای کافی بود تا سکسمون اصلا شروع نشه و یه شب دیگه هم به تاخیر بیفته. خستگی، کار، ظرف شستن، جارو زدن، مهمونی رفتن، مهمون داشتن و هر چیزی که فکرش رو بکنید دلیلی بود تا سکس نداشته باشیم! منی که آدم فوق العاده شهوتی ای بودم، به سختی ماهی دو و نهایتا سه و اگه دیگه خیلی خیلی توی دور بود ماهی چهاربار موفق میشدم باهاش سکس داشته باشم! گاها مجبور میشدم به زور متوسل بشم تا سکسمون شروع بشه و علیرغم ممانعتش با اجبار خودم رو به کسش برسونم. پریودش هم که دیگه کارستون بود. از شانس کیری من یکی از درازترین دوران پریودی میان تمام دخترهای عالم فکر کنم مال مریم بود و هشت روز طول میکشید! به جون خودم راست میگم! عین هشت روز طول دوران پریودش بود! توی این مدت حتی یه لب هم اگه میتونستم ازش بگیرم کلاهم رو شونصدبار باس پرتاب میکردم هوا!تو همین افکار، کیرم رو کمی بیشتر فشار دادم داخل، اشکاش در اومده بود و داشت دسته مبل رو به شدت فشار میداد. زانو زده بود روی زمین، کونش رو به عقب بود و بدنش از کمر به بالا روی مبل ولو بود. منم از پشت، روی زانوهام وایساده بودم و کیرم رو دقیق تنظیم کرده بودم رو سوراخ کونش. تا میتونستم به کیرم و سوراخ کونش کرم زده بودم تا چرب بشن. داد میزد و التماس میکرد که بکشم بیرون! ولی اصلا فایده ای نداشت. کار هفته پیشش اینقدر زشت بود و اینقدر از دستش و از نوع احترام گذاشتن برای زندگیش و من ناراحت بودم که اصلا به ترحم فکر هم نمیکردم. کمی کشیدم بیرون، فکر کرد بیخیال شدم و شروع کرد به تند تند نفس گرفتن و نقش بستن یه لبخند رضایت بخش روی لباش! داشت میگفت مرسی، مرسی که کشیدی… هنوز جمله ش تموم نشده بود که اینبار با قدرت بیشتری فروکردم داخل، انگار بهش شوک وارد کرده باشن، یه دفعه ساکت شد و جیک ازش در نیومد؛ با شدت بیشتری شروع کردم به تلمبه زدن، التماسهاش بیشتر شده بود. هر چی الکی و برا خر کردنش بهش میگفتم خفه شو، الان بهتر میشه و حال میکنی فایده ای نداشت که نداشت؛ خودم هم میدونستم که دارم کسشعر میگم! کون آفریده شده برا یه کار دیگه، نه برا اینکه یه جسم خارجی واردش بشه. تا اونجایی که از یکی از دوستای پزشکم شنیده بودم کلا تو دیواره مقعد زنها هیچ عصب لذتی وجود نداره تا بتونه به مرور هم که شده باعث لذت بشه! فقط درده و درد. شاید بعد از یه مدت به دلیل انبساط ماهیچه ها، کمی از شدت درد کم بشه، ولی تا اونجایی که من میدونستم مطمئن بودم که این درد هرگز به لذت تبدیل نمیشه. مریم یکسره شیون میکرد. دیگه اعصابم رو بهم ریخته بود، همونطوری که کیرم تو کونش بود، ازش خواستم بلند شه، زیر رونش رو گرفتم و بلندش کردم و همونجوری نشسته روی کیرم، بردمش تو اتاق خواب. در حالت عادی به خاطر دیسک کمر نصفه و نیمه ای که دارم، کمرم درد داره و با قرص و دارو خودم رو نگه میدارم تا بتونم زندگی کنم و کار. حالا که دیگه یه بار سنگین رو هم که برام خیلی هم مضر بود بلند کرده بودم و کمرم حسابی درد میکرد و فشار زیادی روش اومده بود. حمل مریم، اونم از پشت، اونم در حالیکه کیرم تا نصف تو کونش بود، فشار خیلی زیادی رو بِهِم وارد کرده بود. با تمام قوت و برا اینکه زودتر از این سنگینی خلاص شم، پرتش کردم رو تخت و خودم هم افتادم روش و نفس نفس میزدم. نمیدونم چرا، ولی همین تاخیر کوچیک تو سکس دلم رو کمی به رحم آورده بود. لعنت به من! نمیتونم، لعنت به من که نمیتونم حیوون باشم! لعنت به من که هیچوقت نتونستم حیوونیتم رو تا آخر ادامه بدم! لعنتی… برش گردوندم سمت خودم. چشماش قرمز قرمز بود. دایم در حالی که گریه میکرد، تکرار میکرد راماجونم غلط کردم، بخدا دیگه تکرار نمیکنم، بخدا دیگه هرچی تو بگی گوش میدم. این کلمات، با هق هق گریه ش قاطی میشد و بین هر کلمه ای فاصله ای به اندازی یه هق زدن بوجود میومد. آخ این دل لعنتی بر خلاف میلم، کم کم داشت به رحم میومد! نه، تو رو خدا به رحم نیا! بزار یه بار هم که شده از پشت حال کنیم! لامذهب، اصلا دوست نداشتم این فرصت رو از دست بدم، ولی حیف! حیف و حیف که دوسش داشتم و نمیتونستم خودم رو گول بزنم! با خودم کلنجار میرفتم و میگفتم نه! تو باس اینبار از کون بکنیش. ولی دوباره بخودم میگفتم: من و این همه سنگدلی؟ آخه چرا راما؟ اونم با کسی که اینهمه دوسش داری؟ راما! چرا، چند دقیقه ای همه ش با خودم یک و بدو کردم، دستم رو گذاشتم رو گونه ش و چنتا از اشکاش رو پاک کردم، زل زده بودم تو چشماش و فقط آروم روی گونه هاش دست میکشیدم و نوازش میکردم. یه حالت عجیبی داشتم؛ داشتم با خودم فکر میکردم اصلا میتونم به زندگی باهاش ادامه بدم یا نه؛ خفه شو بابا! بازم گه خوری کردی؟ آخه تو رو چه با این حرفا لاشی؟ تو میتونی از این بگذری آخه خره که داری کسشعر میگی؟ اون هی میگفت و معذرت خواهی میکرد. ولی من فقط چشام پیشش بود و فکرم هزارتا راه میرفت. ادامه دارد

تــــغییر //۲ نمیدونم، شاید از اول هم اشتباه بود ازدواجمون. به دوست دختر قبلیم فکر میکردم که شاید اگه با اون ازدواج میکردم خیلی موفق تر بودم. به بلاهایی که سر اون بدبخت آوردم. به التماساش که از من میخواست ازش جدا نشم و من اصلا اعتنایی نمیکردم. اونوقتا کر میکردم با هم تفاهم نداریم و اخلاقامون به هم نمیخوره؛ شاید هم درست فکر میکردم! اون رو از دست دادم و یکسال بعد با کسی آشنا شدم که شاید حتی پنجاه درصد اون هم نبود! راست میگن آدم ارزش یه چیز رو وقتی میفهمه که از دستش میده. البته چه میدونم؟ شاید اگه اون هم بود، الان ناراضی بودم. شاید اون هم هیچ گهی نبود! شاید اون هم هزارتا عیب داشت که من تو مدت کوتاه دوستیم با اون و کم بودن سنم که فقط بیست و یکسال بود، نتونسته بودم به عیبهاش پی ببرم. به خودم فکر میکردم که چقدر آسون و فقط به خاطر احساس، تصمیم اشتباهی رو گرفتم. به اینکه من هفت سال با مریم دوست بودم و تمام خصوصیات بد مریم رو قبل از ازدواج میدونستم ولی خودم رو راضی میکردم که بعد از ازدواج درست میشه. ولی نه، “از ازدواج نباید انتظار معجزه داشت”، آدمها همونی هستند که بودند. اگه تو نفر مقابل نقاط ضعف یا عیبی هست که برای آدم قابل تحمل نیست، هرگز نباید به این امید بود که بعد از ازدواج درست میشه! خصوصیات اخلاقی و ذاتی آدمها به ندرت دچار تغییر میشه. تو اون لحظات، آدم فقط باید به خودش فکر کنه. ببینه که میتونه اون اخلاق طرف مقابلش رو تحمل کنه یا نه، ببینه میتونه باهاش کنار بیاد یا نه. ببینه خودش میتونه تغییر کنه یا نه؛ اگه جواب خودش رو با بله داد، باید باهاش ادامه بده. ولی اگه حتی یه درصد احتمال میده که خودش تغییر نمیکنه و نمیتونه تحمل کنه، هرگز نباید انتظار تغییر از طرف مقابل داشته باشه. بهتره بیخیال بشه و مسیرش رو جدا کنه. اینکه من عاشقشم و همه چیزاش رو تحمل میکنم و از این خزعبلات، فقط مال همون چند هفته اول زندگیه، عشق به معنیه ترجیح دادن طرف مقابل به راحتی خود آدم، فقط مال قصه هاست؛ تو عالم واقعیت، تحمل کردن یکی بیشتر از چند هفته مقدور نیست… دستم از اشکاش خیس خیس بود و مریم همچنان داشت منت میکرد و معذرت خواهی. این معذرت خواهی ها خیلی برام آشنا بود! دو روز همه چیز عالی میشد، یه زندگی آروم و بی دغدغه، سکسامون زیاد میشد، اخلاقاش خوب میشد، ولی فقط دو روز! روز سوم، همون آش بود و همون کاسه… باید تصمیم میگرفتم، یا باس قید همه چیز رو میزدم و بیخیال زندگی میشدم، یا باید خودم رو عوض میکردم و با شرایطش میساختم. چه غلطا! من و قید همه چیز رو زدن؟ یکی به من بگه آخه بچه، تو کونش رو داری که طلاق بگیری که داری همچین گهی میخوری؟ واااای خدا! چیکار کنم آخه؟ دیگه به این یقین رسیده بودم که مریم عوض بشو نیست، داشتم دیوونه میشدم، خدایا، خودت به دادم برس…لخظاتی گذشت… دستم رو روی گونه هاش کشیدم و آروم دم گوشش گفتم گریه نکن خانومم. اصلا انتظار نداشت من اینقدر آروم باشم؛ باور نداشت این منِ همون چند دقیقه پیشم! لبم رو نزدیکش کردم و گونه های خیسش رو خیلی آروم بوسیدم، یه دونه دستمال از جعبه دستمال کاغذی روی پاتختی برداشتم. کسکش دستمال کاغذی! آها دیگه بیرون بیا لاشی، اون آشغال هم لج کرده بود و توی جعبه گیر کرده بود و بیرون نمیومد! بالاخره موفق شدم، درش آوردم و اشکای مریم رو کامل پاک کردم؛ هاج و واج وایساده بود و فقط نگام میکرد؛ بهت زده بود و هیچ کاری نمیکرد؛ در حالی که کنارش دراز کشیده بودم کمی سرم رو بلند کردم و لبم رو به لبش نزدیک کردم و یه بوس کوچیک از لبای خوشگلش گرفتم. لبم رو بردم سمت چشمش، چشماش ناخودآگاه بسته شد و همون لحظه روی پلکش رو بوسیدم، پلک بعدیش رو هم یه بوسه زدم. مات شده بود! دوباره خودم رو رسوندم به لبش، با دندونم، لب بالائیشو گاز گرفتم و با آرامش تمام، با دندونهام، لبش رو به سمت بالا کشیدم؛ لب پائینی رو هم یه گاز کوچیک گرفتم، در عین تعجب داشت کم کم داغ میشد؛ این، از نفسهاش که داشتن یه ریتم نا منظم پیدا میکردن کاملا مشخص بود. چشاش باز بودا! بازِ باز و داشت زُل زُل تو چشام نگاه میکرد! زبونم رو بین دو تا لباش قرار دادم. زبونم رو میک زد و کشید تو دهانش، چشاش رو بست و به آرومی شروع کرد با زبونم بازی کردن.. . انگار نه انگار که من همون آدم وحشیِ چند دقیقه پیشم! خُلَم دیگه، چیکار کنم؟ یهو وحشی میشم، یهو آروم میشم. یهو جوگیر میشم، یهو دعوا میگیرم، یهو بعدش، یهوآ، دقیقا یهو آروم میشم! روانیم، نمیخواد شماها بهم بگید، خودم میدونم! بخدا من روانیم، یعنی روانی نبودما، یعنی بودم ولی نه اینقدر دیگه، تقصیر اینه، بخدا این منو تا این حد روانی کرد… لبهامون به هم قفل شد؛ با زاویه نود درجه، با تکیه روی لبامون، سرهامون کاملا روی هم قرار گرفته بود. دستش رو برد پشت سرم و محکم سرم رو به سر خودش فشار میداد، لبامون اصلا بیکار نبودن، کمی سرم رو کشیدم به عقب و زل زدم تو چشاش؛ ترسید، فکر کرد پشیمون شدم و میخوام بلند شم. کمی نگاش گردم و اینبار رفتم سمت صورتش، کل صورتش رو غرق بوسه های ریز کردم؛ گوشش به جرات میتونم بگم یکی از حساسترین نقاط دنیاست! با لبم به آرومی با لاله گوشش ور میرفتم و آروم توی گوشش آه ریز میکشیدم. برخورد هوای گرم دهانم با گوشش و انعکاس صدای آه گفتنم توی وجودش، دیوونه ترش میکرد؛ باعث میشد مثل مار به خودش بپیچه، دایما تکرار میکرد رامایی دوست دارم، راماجونم عاشقتم، راما دیوونتم، لبم رو سُر دادم به سمت گردنش، بوسه های ریز میزدم و گردنش رو زبون میکشیدم. دیگه تحمل نداشت، دستش روآروم برد به سمت کیرم. توی دستش گرفت و آروم با انگشت شستش با نوک کیرم بازی میکرد؛ این حرکتش خیلی نفسگیر بود برام ولی در عین حال بسیار هم لذت بخش. روش خم شدم. دو تا پام رو دو طرفش گذاشتم و طوریکه زورم بیشتر روی تخت باشه، چهار دست و پا روش وایسادم. آخه این چقدر جون داره که من زورم رو بیارم رو تنش؟ این اگه بیفتم روش درجا خفه میشه آخه! از گردنش اومدم پائینتر تا رسیدم به سینه هاش. سینه هاش نسبتا بزرگ بودند و نوک صورتی-قهوه ایش منو دیوونه میکرد. زبونم رو دور قسمت قهوه ایش میچرخوندم و لیس میزدم. یه دایره با فاصله یک سانت از لبه های نوک قهوه ای سینه ش رو در نظر گرفته بودم و روی محیط اون دایره، زبونم رو حرکت میدادم. رفتم سر وقت اون یکی سینه ش، با اونیکی هم همینکار رو تکرار کردم. داشت دیوونه میشد، با قوس دادن به کمرش، خودش رو کمی به سمت بالا حرکت میداد تا زبونم به نوک سینه هاش بخوره، ولی من حواسم کاملا جمع بود!ادامه دارد