بیش از چهل هزار فیلم سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان های سکسی امروز | دوشنبه 15 آذر ۱۴۰۰

هنـــــــــــــــوز هـــــم مـــــی تـــــوانـــــــــــــــی ۲ در همون لحظات چند بار فانتزی سکس با پرویز به سراغ پروین اومده بود .. نههههههه نهههههههههه پروین چت شده ؟ این فکرا چیه ؟ تو یک زن فداکار و وفادار و نجیبی . تو باید حرمت کسی رو که سی سال باهاش زندگی کردی و هشت سال از قبل هم با هاش دوست بودی داشته باشی … الان جمشید و روح جمشید داره همه اینا رو می بینه عذاب می کشه .. این پسره رو از خونه ات بیرون کن تا دیگه از این فکرا به سرت نیفته ولی حس کرد که کسش کاملا خیس شده و دیگه نمی تونه تحرکی داشته باشه کاملا سست روی تخت افتاده بود . فردای اون روز رفت به خونه یکی از دوستاش .. میترا هم سن و همکلاس و همسایه قدیمی و دوران کودکی و مجردی اون بود . اونم دو سال پیش شوهرشو از دست داده بود . اون و میترا خیلی با هم صمیمی بودند . موضوع رو با اون در میون گذاشت .. میترا : کاش من به جای تو بودم . اگه من بیام خونه تون سه سوته با این پسره دوست میشم . اگه بدونی چه حالی با هاش می کنم و چه حالی هم بهش میدم ! -یعنی تو از وقتی که شوهرت مرده با مردای زیادی حال کردی ؟-پروین ! مگه آدم چند بار زندگی می کنه ؟ زندگی مال زنده هاست . شوهرت مرده . اون وارد دنیا و زندگی دیگه ای شده . تو که نمی خوای بهش خیانت کنی . اون خاطرات و ارزش اون خاطرات به جای خود .. زندگی مال زنده هاست . تو هم اگه زود تر می مردی حق جمشید بود که بره با یه زن دیگه باشه .. الان در صحرای محشر و روز قیامت تو و جمشید دو تایی رو که با هم باز خواست نمی کنن .. این حرفا رو بذار کنار .. یه وقتی از این حرفا نزنی ها که من این پسره رو بیرون کنم و از این حرفا .. اگه این پسره رو خواستی بیرون کنی اصلا من خودم صاحب خونه اش میشم . گناه داره طفلک ! -میترا من اومدم که آرومم کنی ..-اگه می خوای آروم شی یه کاری بکن که اون راضی شه با تو بخوابه . تازه خیلی هم باید دلت بخواد که یه پسر ترگل و ورگل و اون جوری که خودت میگی خوشگل و خوش تیپ و خوش بدن بیاد سراغ توی 55 ساله که با آرایش می تونی خودت رو تر و تازه نگه داشته باشی . یه نگاهی به عمق تن و بدن ما نشون میده که ما هر کاری هم کنیم بازم گوشه و کنار بدن ما یه چین و چروک هایی داره .پروین به خونه بر گشت .. حرفای میترا بد جوری روش اثر گذاشته بود . وقتی که به پرویز نگاه می کرد یه حس عجیبی بهش دست می داد .. یه روزی متوجه شد اون پسری که دوست داشت از دستش در بره حالا دوست داره که بهش چراغ سبز نشون بده .. تصور این که دست پرویز بدن اونو لمس کنه آتیشش می داد . براش سخت بود .. ولی وقتی به این جمله میترا فکر می کرد که زندگی مال زنده هاست به شدت حشری می شد . خودشم نمی دونست که چه عاملی باعث شذه که اون پرویزو به شام دعوت کنه .. پرویز تعجب می کرد . برای اولین بار بود که بعد از مرگ جمشید , پروین به این شکل ازش دعوت کرده بود که بره پیشش . پروین هم در آشپزی و هم در آراستن خودش سنگ تموم گذاشته بود .. بازم ساپورت پاش کرده بود و یه بلوز چسبونی هم تنش کرده بود که سینه هاشو هم کاملا درشت و بر جسته نشون می داد .. آرایشی که رو صورتش انجام داده بود از اون یک زن زیبا و رویایی و تو دل برو ساخته بود .. -پروین خانوم امشب دیگه واقعا شر منده مون کردی ..-دشمنت شر منده باشه .. -جای جمشید خان خالی .. -آره . جاش خالیه .. ولی نمی خوام زیاد با فکر کردن به اون خودمو ناراحت کنم .. یعنی حداقل اگه میشه امشب زیاد صحبتشو نکن .. -هر طور شما راحتین . فقط از دید گاه برادر خواهری می تونم بهتون بگم که چقدر خوشگل شدین ؟-این دیگه اشکالی نداره . اتفاقا خانوما خیلی خوشحال میشن که ازشون تعریف شه .- امید وارم از این جور رک حرف زدن من ناراحت نشده باشین .-اتفاقا لذت می برم از این که حس می کنم یه جوانی مثل شما این عقیده رو در مورد من داره ..پرویز و پروین هر دو به این فکر می کردند که چی بگن و چی نگن .. موضوع رو به کجا بکشونن . دل تو دل پروین نبود . اون به غیر از شوهر مرحومش با هیچ مردی رابطه نداشت ولی پرویز تا حالا با بیشتر از بیست زن و دختر سکس کرده بود که هیشکدومشون شرایط یا سن پروین رو نداشتند . پرویز هم هیجان زده بود از این که بتونه موفق شه زنی سر سخت رو با فر هنگ و فلسفه ای خاص شکست بده و نشون بده که وفاداری پس از مرگ طرف توفیری نداره و یه نوع علافیه .. پروین به بهانه های مختلف از جاش پا می شد و به پرویز پشت می کرد تا اونو بیشتر تحریک کنه .. پرویز هم نتونست جلوی شق شدن کیرشو بگیره . یکی دوبار می خواست از جاش پا شه ولی روشو نداشت . می ترسید که پروین متوجه شق شدن کیرش شه .. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

هنـــــــــــــــوز هـــــم مـــــی تـــــوانـــــــــــــــی ۳ پروین هم حس کرده بود که کیر پرویز شق شده … فهمید که پسر یه گرایش هایی نسبت به اون داره . لحظه به لحظه هیجانش بیشتر می شد . قلبش به شدت بیشتری می زد . دستپاچه شده بود . رفت دستشویی .. حس کرد که دور و بر کس و مغز کسش کاملا از هوس خیس شده و ترشحات سفیدی هم ازش خارج میشه که نشون دهنده هوس اونه . نهههه نهههههههه .. من نمی تونم این کارو بکنم . شاید پرویز یه نظر بدی راجع به من پیدا کنه . شاید اون نخواد با من باشه . اون اگه داشت استمناء می کرد و خود ار ضایی , با تصاویر زنان جوان بود . شاید منو نخواد .. ولی اگرم بخواد من چیکار کنم . من دو تا دختر دارم و دو تا داماد .. ولی نهههه اونا که قرار نیست چیزی بفهمن .. حالا چیکار کنم . اون کیرش شق شده و می دونم که منو می خواد .. حالا اون از کجا بدونه که منم تمایل دارم . اگه بخواد بیاد طرف من ..من چیکار کنم .. میگن زن شیطونه به موقعش شیطونو هم فریب میده . می تونه رو مردا نفوذ داشته باشه . برای خواسته هاش بجنگه . ولی من چیکار کنم که اونو به دست بیارم . باید در مورد یه موضوعی حرف بزنم … پروین : من الان چند ساله که می شناسمت و با خونواده ات آشنایی دارم اونا ازت نمیخوان که از دواج کنی ؟ پرویز یه نگاهی به پروین انداخت .. زن سرشو انداخته بود پایین . صورت درشتش در این حالت زیبا تر شده بود . ولی پسر حس کرد که اون از رو شرم و نیازشه که داره این جوری نگاش می کنه .. -ازدواج در این دوره و زمونه خیلی گرون تموم میشه . تازه آدم نمی تونه همه زنا و دخترا رو بشناسه . نمی تونه به همه اعتماد کنه . دو تا از دگمه های بلوز پروین رو باز شده می دید . دیگه دوزاریش افتاد . می دونست که اون زن هم یه تمایلاتی داره . چند روز قبلش هم یه بار دیده بود که وقتی پروین داشت رخت پهن می کرد دستشو گذاشت لای شلوارش و احتمالا داشت با کسش ور می رفت . پس در اونم زمینه های تحریک و هوس و آمیزش وجود داره . اونم یک زنه .. یک انسانه . از نیاز های انسانی که دور نیست .. بوی عطر ملایم و بسیار هوس انگیز زنونه ای که پروین در فاصله رفت و بر گشت به دستشویی به خودش زده بود دیگه بیش از پیش پرویز رو متقاعد کرده بود که می تونه یه حرکاتی رو از خودش نشون بده . می دونست اونه که باید شروع کننده باشه . -پروین خانوم . من هنوز لذت همسر داری رو نچشیدم ولی اونایی که عمری همسر داری کردند و عادت کردن به زندگی اشتراکی اونا باید خیلی واسشون سخت باشه .. زن همچنان سرش پایین بود . حس می کرد که چرا پرویز داره اون حرفا رو می زنه … رنگش پریده بود .. منتظر جرقه ای بود تا آتیش بگیره تا به مرز انفجار برسه تا منفجر شه . دو تایی شون با یه فاصله ای از هم رو کاناپه نشسته بودند . پرویز خودشو نزدیک تر کرد ..-خیلی خوبه که آدم با یه حرکت بتونه دو تا کار مثبت انجام بده .. پروین که صداش به زور در میومد و نفسش بالا نمیومد گفت-منظورت چیه .. پرویز صورتشو به صورت زن نزدیک کرد . اون این حس و حالات رو به خوبی می شناخت .. می دونست که با یه بوسه و با یه در آغوش کشیدن و ور رفتن با همون سینه های درشتی که پروین راه دسترسی به اونو بازش کرده همه چی حله .. لبای پرویز رفت رو لبای زن حشری 55 ساله .. زنی که سی سال ازش بزرگ تر بود .. پروین حس کرد که تمام تنش داغ شده … لبای پرویز رو لبای پروین حرکت می کرد .. پروین خجالتش میومد که لباشو حرکت بده .. دست پرویز رفته بود رو سینه های پروین … قلب زن به همون صورت و با شدت می تپید . حس می کرد که حالا کاملا رام شده … و پروین وقتی چنین حسی کرد لباشو به آرومی رو لبای پرویز حرکت داده و در یه لحظه اون لبارو به شدت میکش زد طوری که پرویز حس کرد که پروین دیگه مثل یک موم در دستای اونه .. به سرعت شروع کرد به لخت کردنش … پروین لذت می برد از این که پسر با حشر و هوس زیاد و نوعی زور داره لباسا رو از تنش خارج می کنه .. از این گستاخی اون خوشش میومد . از این که اعتماد به نفس داره . ولی با توجه به این که سالها بود یه دید دیگه ای نسبت به اون داشته و هر گز تصور چنین روز هایی رو نمی کرد هنوز سختش بود که بخواد هوسشو در قالب کلمات ادا کنه .. در عرض دو دقیقه متوجه شد که از اون و پرویز فقط یه شورت رو تنشون مونده .. پسر لباشو گذاشته بود رو سینه هاش و به آرومی اونو می مکید . نوک سینه های پروین تیز تیز شده بود .. سینه های درشت و سفت و تر و تازه زن نشون نمی داد که اون سی سال شوهر داری کرده باشه . پرویز فقط تونست همینو بگه که عجب سینه های تر و تازه ایه . چه آبداره ! و پروین دوست داشت بگه که شوهرش جمشید خیلی به این اهمیت می داد که اون اندام رو فرمی داشته باشه و به خاطر همین همیشه می رفت بدن سازی و ورزش …. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی

هنــــــــــوز هـــم مـــی تـــوانــــــــــی ۴ (قسمت آخر ) پرویز زبونشو در آورده بود و دور و بر سینه ها و ناف و زیر شکم پروین رو می لیسید . زن به حدی حشری شده بود که حس کرد یواش یواش داره صداش در میاد . -آههههههههه آههههههههه نهههههههههه من نمی تونم من نمی تونم …پرویز خنده اش گرفته بود . از این که می دید پروین حالا که به این جا رسیده داره ناز می کنه .. -من نمی تونم .. نمی تونم .. گناهه گناهه .. -نه این گناه نیست . من و تو هر دو تنهاییم . حالا دیگه تنها نیستی .. -من نمی تونم-تو بهتر از یه زن جوون می تونی . تجربه تو و شور و حال من می تونه در تو شور و حال دیگه ای به وجود بیاره .. وتجربه منو هم زیاد کنه . پروین می خواست بگه که منم شورو حال دارم . منم همه چی دارم .. پرویز لباشو گذاشت رو شورت زن .. اون شورت خیس و کس درشتش هر دو رو با هم گذاشت توی دهنش ..-نههههههههههه نهههههههههه آخخخخخخخخخخ کسسسسسسم کسسسسسسم درش بیار . درش بیار .. قبل از این که پرویز اقدامی برای در آوردن شورت پروین انجام بده اون طوری حالی به حالی شده بود که خودش شورتشو در آورد ..-تو هم درش بیار تو هم مال خودت رو درش بیار ..پروین بازم خودش دست به کارشد شورت پرویز رو هم از پاش در آورد .. به دیدن کیر درشت و کلفت اون داشت از حال می رفت . بی اختیار خودشو انداخت رو کیر و تا پرویز بخواد بفهمه چی شده کیرشو توی دهن زن دید .. چه با ولع ساک می زد .. با این که کیرش حدود بیست سانت طول داشت ولی سبک ساک زدن پروین طوری بود که حس کرد که تمام اون کیر رو فرو کرده توی دهنش.-نههههههه نههههههه پروین جون داره میاد داره می ریزه ..ولی پروین دیگه توجهی نداشت .. آب کیر پرویز توی دهن پروین خالی می شد . اون با لذت همه اونو می خورد .. بعد از ساک زدن , پروین از جاش پا شد و به سمت تخت رفت .. دیگه به این فکر نمی کرد که روی این تخت بار ها و بار ها با شوهرش سکس کرده . خودشو انداخت روی تخت .. پاهاشو باز کرد .. این علامتی بود برای پرویز که کس درشتشو بخوره .. نگاه پروین به کیر درشت پرویز بود و این که می دونست این کیر به خوبی حریف کسش میشه . پرویز تا می تونست دهنشو باز کرد و با تکنیک هایی که می دونست خیلی زود پروین رو به ار گاسم رسوند . یه حالی به پروین دست داده بود که اصلا این فکر مزاحم که شوهر داشته و وابسته به مرد دیگه ای بوده به سراغش نمیومد . اون فقط کیر تازه این پسر جوون رو می خواست .. اون کیر بیست سانتی و کلفت رو خیلی راحت توی کسش قبول کرد .. -جووووووووون … اووووووووخخخخخخخ کسسسسسسم … پرویز .. سوختم سوختم .. پرویز می دونست که اون کس رو باید تا می تونه بکنه و سر حالش کنه .. کوس پروین به این زودیها از کیرش سیر نمیشه .. پروین یه بار دیگه هم ار گاسم شد ولی همچنان از پرویز می خواست که اونو بکنه .. در حالت بعدی خودشو انداخت رو پسر .. نوک سینه های پرویز رو دونه به دونه میکش می زد … بعد خودشو انداخت رو کیر پسر جوون . ولش نمی کرد .. پرویز دیگه کاملا متوجه شده بود که هر چی تا حالا در مورد زنای میانسال و پنجاه به بالا شنیده درسته .. اونا شاید نسبت به شوهرشون سر باشن ولی اگه یه پسر جوون به تورشون بخوره ول کنش نیستن .. پروین خودشو به شدت روی کیر پرویز حرکت می داد ..-داغ شدم .. کسم .. کسم .. جوووووون .. می خوام .. کیرت رو می خوام -توی کسته .. ولی من کونت رو می خوام . می خوام بکنم توی کونت ..-می دونم .. می دونم . تو خیلی وقته که هوس کون منو داری … پروین این بار قمبل کرد و از پرویز خواست که بکنه توی کونش ..-عجب چیزیه پروین جون ! -مال توست مال آقا پرویز خودمه .. همون بهترین کارو می کنی که زن نمی گیری .. عشق کن .. حال کن …-پروین جون کرم بیارم ؟ -نه بکن .. همین جوری بکن . من حال می کنم . می خوام تو هم خالص خالص حال بکنی ..هیچ فاصله ای بین کیر تو و کون من نباشه . پرویز در همون حالت قمبلی پروین کیرشو فرو کرد توی کسش .. می خواست خودشو سبک کنه و با مدت زمان بیشتری کون زنو بکنه … پروین آب کیر پرویزو توی کسش حس می کرد … بعد از این که اون آبو در ساک زدن خورده بود حالا از این که کس تشنه لبش هم سیراب شده احساس لذت می کرد .. با این که پروین از پرویز خواسته بود که کیرشو خشک توی کون خشکش فرو کنه ولی قممتی از منی های بر گشتی خودشو به سوراخ کون زن فرستاد .. یه نگاهی به کون بر جسته پروین انداخت و کیرشو فرو کرد توی کونش .پروین : اوووووووففففففف چقدر کلفته .. جون .. جون ..منو بکن ولم نکن .. کونم کیر می خواد .. دقایقی بعد پرویز به ساعت دیواری نگاه کرد . درست یک ربع بود که داشت کون پروینو می گایید ولی زن هنوز سیر نشده بود ..پروین : خوب حال می کنی ؟ پروین همینه .. اگه اونو خوب داشته باشی دیگه اصلا زن نمی خوای .. کار به جایی رسیده بود که پرویز هوس کرده بود که توی کون پروین خالی کنه .. با تمام وجودش آبشو توی کون پروین ریخت . یک بار دیگه زن افتاد روی کیر پرویز و خودشو روش می کشید .. بعد هم چسبید به ساک زدن , ور رفتن با پسر .. ماساژ و بوسیدن تمام نقاط بدنش . حالا که تسلیم شده بود دوست داشت با تمام وجودش تسلیم شه … -پروین جون .. تو یک نابغه ای .. تو از یه دختر نوجوون هم جوون تری .. -دیگه هر چی هستم مال توام .. -دیدی گفتم می تونی ؟-آره راست گفتی .. هر کاری اراده می خواد .. اراده و نیاز .. خوشحالم که تونستم …. پایان …. نویسنده … ایرانی

دخــتــــــــــرخــالـــــه مــهـربــون و خــالـــــه حــشــــــــــری ۱ من اسمم کیارشه بیست و دوسالمه .. دانشجوی رشته ریاضی هستم . با این که اهل تفریح و دختر بازی هستم ولی درسام خیلی خوبه . یه خاله خوشگل و تو دل برو و تپل دارم به اسم هما که 45 سالشه و فقط یه بچه داره به اسم هدیه که 18 سالشه و سال آخر دبیرستانشه .. هما مثل مامانش خوشگل و تو دل برو نیست ولی بدک هم نیست . اون خیلی دوستم داشته و هنوزم داره . خاله جون ما هم خیلی هوامو داره .. راستش یه مدت فکر می کردم که علتش اینه که دوست داره من دامادش شم .. ولی از همون بچگی وقتی بغلم می کرد منو با یه حالت خاصی می بوسید .. گاه به شومبول منم دست می زد که بعدا که به سن بلوغ رسیدم این کارو ول کرد . تیپ درست و دختر کشی هم دارم .. نمی دونم چرا یه جورایی دلم می خواست با خاله ام حال می کردم . اخه اون خیلی راحت و سکسی پیش من می گشت .. با دکلته هایی که منو به یاد سرخپوست های جذاب مینداخت و طوری هم بود که از پشت که نگاش می کردی تقریبا جفت رون پاهاش مشخص بود .. همش به این فکر می کردم که اگه یه روزی بخوام با اون سکس کنم چه عکس العملی نشون میده . خیلی با هام راحت بود . در مورد دوست دخترام حرف می زد .. منم همش بهش می گفتم خاله جون ما فقط در حد حرف و صحبت با هم دوستیم . البته از این که بخوام بهش بگم با هاشون رابطه جنسی و آنال سکس دارم ابایی نداشتم . ولی نمی خواستم توی ذوقش بزنم . چه می دونستم ! شاید اونم در فانتزی های خودش یه تصوری از منو می داشت که دارم بهش حال میدم . فکر اون شب و روز مشغولم کرده بود .. هدیه عاشقم بود ولی من توجهی بهش نداشتم. اما تازگی ها این فکر به سرم افتاده بود که واسه نزدیک شدن به هما هم که شده باید یه روی خوشی هم به هدیه نشون بدم . ولی باید یه بهونه می داشتم واسه بیشتر سر زدن به خونه خاله . وقتی هدیه ازم خواست که برم و با هاش ریاضی کار کنم خیلی خوشحال شدم .. من واسه این که چند ساعت اون جا بمونم مانعی نداشتم . مهم همون بهانه اولیه بود که همونو پیدا کرده بودم . خاله جون هم که مدام ازم پذیرایی می کرد . یه روز چند بار لباسشو عوض کرد . هر بار یه عطری هم به خودش می زد . این هدیه هم هر جوری بود می خواست خودشو بهم بچسبونه ..-کیارش تو می دونی که من چقدر دوستت دارم . چرا به من توجهی نداری ..-تو الان چند ساله داری اینو بهم میگی ولی من نمی تونم . من و تو مثل خواهر و برادریم -این حرفو نزن کیا که ازت خیلی دلخور میشم . من که خودم می دونم تو تا حالا کلی دوست دختر داشتی و با خیلی ها شونم حال کردی . چرا پیش مامانم فیلم بازی می کنی طوری که اوئن فکر کنه تو امامزاده دهر هستی .. می خواستم بهش بگم مگه تو فضولی که پشیمون شدم .. هدیه : از من چی می خوای کیا ! بگو برات چیکار کنم . بگو .. من دوستت دارم . من می خوامت . اگه دوست داری منم در اختیارتم . فقط دوستم داشته باش ..منو ببوس .. هدیه از حال رفته بود . داشت التماس می کرد که یه جوری با هاش ور برم . ولی می ترسیدم که اونو از دختری ساقط کنم .-هدیه چته .. تو امروز حشری به نظر می رسی … -یه چیزی بهت نشون بدم قول میدی که به هیشکی نگی و منو محکومم نکنی ؟ -چیه عزیزم . -من از صحنه سکس بابا مامانم یه جورایی یه تیکه فیلم گرفتم .. وقتی می بینمش نمی تونم جلو خودمو بگیرم .. یه جوری میشم . دوست دارم با من ور بری .. خواهش می کنم ..-می تونی اون فیلمو به منم نشون بدی ؟-زشته ..-چطور وقتی می خوام با تو حال کنم زشت نیست . شاید منم مثل تو می خوام با دیدن این فیلم تحریک شم و بهت حال بدم . -اوووووووههههههه چه عالی ! جدی میگی کیارش ؟ -تو حالا فیلمو بیار-کوتاهه .. -حالا به کوتاهی و بلندیش کاری نداشته باش .دختر خاله فیلمو آورد .. صحنه هایی بود که خاله و شوهر خاله لخت بودند .. وااااایییییی خاله جونو بعد از اون وقتی که کوچیک بود و در حمام کاملا لختش دیده بودم برای اولین بار بود که اونو برهنه می دیدم … شوهر خاله حامد کیرشو دستش گرفته بود و با یه دست دیگه یه طرف کون زنشو به کناره ها بازش کرد تا کیرشو بفرسته توی کون . ولی از اون جایی که کیرش کوچیک بود کمی اونو به کس خاله جونم مالید و به زحمت اونو کرد توی کس .. تماشای کون خاله تحریکم کرده بود . هدیه : مامان خونه نیست .. تا دو ساعت دیگه هم بر نمی گرده . خودشو چسبوند بهم . ولی من داشتم نگاه می کردم که خاله و شوهر خاله ام چیکار می کنن .-خوشت اومد ؟-خیلی زیاد .. -نگاه کن .. الان مامان ارضا نشده بابا انزال میشه .. مامان میفته با هاش دعوا ..میگه همیشه اونو تشنه نگه می داره .. خیلی دلم واسش می سوزه کیا جون .. خودمو بی خیال نشون داده با خودم گفتم این منم که باید برای خاله ام دلسوزی کنم و راه در مانشو می دونم . ولی واسه این که موضوع رو خیلی عادی نشون بدم گفتم -حالا هدیه جون تو به فکر خودت باش .. هدیه طوری خمار و حشری و وسوسه شده بود که منو تا به حد نهایت تحریک کرد . البته من بیشتر از فیلم تحریک شده بودم . خاله داشت خودشو می کشت که شوهره بیشتر بهش حال بده ولی حامد خان پس از انزال زود رس تلپی افتاده بود رو تخت . …. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

دخــتــــــــــر خــالـــــه مــهـربــون و خــالـــــه حــشــــــــــری ۲ هدیه بد جوری خودشو بهم چسبونده بود . منم نه می تونستم از دستش در برم و نه این طور می خواستم . ولم نمی کرد . کنه شده بود . می گفت هر کاری دوست داری با من بکن .. -هدیه من با دخترای فامیل از این کارا نمی کنم . اگه مامانت بفهمه چی .. نهههههه نهههههههه .. خواهش می کنم .. ولی دلم می خواست . اونو خوابوندم .. کاملا تسلیم بود .. بلوزشو دادم بالا . اول از سینه های دخترونه اش شروع کردم . می دونستم نقطه ضعف دخترا رو . مخصوصا اونایی که تازه کارن . دست زدن به سینه هاشون در جا اونا رو شل می کنه . اون سینه ها رو گذاشتم توی دهنم . حسابی میکشون زدم . دست و پا هاشو مرتب به این طرف و اون طرف پرت می کرد ولی من ول کنش نبود . چه سینه های تازه و دخترونه ای داشت ! نوک تخم پرتقالی اون حسابی وسوسه ام کرده بود . میک زدن هر کدوم از سینه ها به تنهایی کافی بود که اونو میخکوبش کنم . شورتشو در آورد . دستشو روی کسش می کشید .. ووووووییییییی عجب کس کوچولویی داشت ! خیلی غنچه ای بود . اصلا باورم نمی شد یک دختر هیجده ساله قالب کسش مثل کس یه دختر کوچولو باشه . با زبون بی زبونی بهم می گفت که میکش بزنم . منم با اشتها این کارو براش انجام دادم .-این قدر جیغ نزن هدیه ! تو کچلم کردی .. -وااااایییییییی کیا تو منو کشتی . نمی تونم دیگه نمی تونم … نمی ذاشتم در بره .. ناخناش گوشت تنمو کنده بود .. گاه با اون ناخنا خودشو هم خراش می داد تا یه جورایی با هوسش کنار بیاد … سینه هاشو با کف دستم می گردوندم و کسشو لیس می زدم . موهامو همین جور می کشید ول کنم نبود . بالاخره شل شد و ول کرد و دونستم که ارضا شده . یه پهلو که کرد و کون تر و تازه شو دیدم حسابی حال اومدم . با این که این دختر بیشتر شبیه باباش بود و خوشگل نبود ولی خیلی با اخلاق و فهمیده و نجیب بود و اگه این جور به من راه می داد به خاطر عشقی بود که نسبت به من داشت .. کف دستمو که گذاشتم رو قاچ کونش و باهاش ور رفتم تازه دوزاریش افتاد که باید کون بده .. یکی از کرم های مادرشو آورد و پس از این که خوب انگشت توی کونش کردم و دور و بر سوراخشو روغن مالی کرده کیرمو فرو کردم توی کونش .. آن چنان فشاری به خودش می آورد که دلم براش سوخت . ولی من که نمی تونستم همش به فکر لذت طرفم باشم باید به خودمم فکر می کردم . ولی یک سوم کیر دراز و درشتمو که هیجده سانتی می شد فرو کرده بودم توی کون هدیه ..-خیلی تنگ و کیپه دختر !نفسش در نمیومد ..یه فشاری هم به سینه هاش آورده و پشت گردن و شونه هاشو غرق بوسه کردم . دوست نداشتم خیلی زود آبمو توی کونش خالی کنم . ولی تا به خودم اومدم کون دختر خاله رو همچین کردم که قسمتی از آب کیرم اومد بیرون و یه مقداریشو هم می تونستم روی سوراخش ببینم .. ظاهرا اون داخلو اون قدر پر کرده بودم که منی من همچنان در حال بر گشت بود و یه جورایی منو به یاد کتری مینداخت که آبش جوش اومده و داره می ریزه و بازم پر نشون میده . هدیه : بگو برات چیکار کنم . هر کاری برات می کنم . کیرت رو می خورم . من مال تو میشم تو فقط مال من باش . هر کاری واست می کنم . می خوام زنت بشم ..اگه با هر بار گاییدن یکی می خواستم اونو زنم کنم تا حالا باید سی تا زن می داشتم . .. کیرمو ساک زد و دوباره هم کردمش . روز بعد کمی سردی نشون دادم . ولی اون خیلی خودشو خوشگل تر از دیروز کرده بود .-ببین هدیه دیگه شلوغش کردی . شورشو در آوردی .-نه .. این حرفو نزن . من دوستت دارم . بدون تو نمی تونم زندگی کنم . -بس کن .این حرفا مال قصه هاست .-منم می خوام ماجرای عشق من و تو یک ماجرای شیرین یاشه .ظاهرا طرف ول کن نبود . ولی من نمی خواستم به این نون و ماستها دم به تله بدم . -باهات قهرم کیا . می خواستم امروز یه فیلم دیگه از مامانو نشون بدم . اونو وقتی گرفتم که توی حیاط بود . منم بودم توی محوطه پایین .. توی حیاط خلوت یه کاری داشتم .. مامان فکر می کرد من رفتم بیرون ..-ببینم یه مرد غریبه رو آورد ؟-چی میگی تو . به مامانم میاد این کاره باشه ؟ مامان داشت با خودش حال می کرد . خودشو لخت کرده بود . اووووفففففففف اگه بدونی اون صحنه ها چقدر حشری کننده بود . کون مامان خیلی گنده تر نشون می داد ..-اون که خودش کون گنده هست .. -ببینم آدم راجع به خاله اش این طور حرف می زنه ؟ -پس تو چرا راجع به مامانت این طور حرف می زنی . -اون فرق می کنه . تازه من یک دخترم ..-پس واسه چی خیالت نیست فیلماشو نشون میدی ؟! -اگه دوست نداری دیگه نشون ندم . من این کارو به خاطر هیجان تو انجام دادم .. یه لحظه به خودم اومدم دیدم که لجبازی بی خود دارم . -حالا هدیه جون نشون بده تا ازت دلخور نشدم . -مفت و مجانی ؟! … ادامه دارد …. نویسنده ….. ایرانی

دخــتــــــــــرخــالـــــه مــهـربــون و خــالـــــه حــشــــــــــری ۳ هدیه : باشه من این فیلمو می ذارم ولی باید قول بدی که با من راه میای -باشه عزیزم . من دیگه باید چیکار کنم نمی دونم .خودشو تا به حد یه شورت رسوند و منو هم لخت کرد .راستش دیگه ترس برم داشته بود . می دونستم که اون یه این سادگی ها از من دست بر نمی داره .. ولی فیلمو که شروع کرد به نشون دادن راست می گفت این دختره . عجب هیجانی داشت ! خاله هما وسط حیاط خودشو کاملا بر هنه کرده بود و رفت کنار دوچرخه ایستاد و کس و سوراخ کونشو به نوبت می ذاشت سر دسته و فرمون دوچرخه اونو وارد کسش می کرد و تا اون جایی که می تونست می ذاشت توی کونش .. آخ که چه صحنه هایی بود ! دست هدیه اومد به سمت کیر من .. ولی کیر خود به خود شق شده بود .-نه .. نهههههههه این دیگه چیه . خاله که این قدر حشریه آمادگی اونو داره که از کیر یک غریبه استفاده کنه . من خیلی ناراحت میشم اگه اون بخواد این کار رو انجام بده .. هدیه : مگه تو شوهرش هستی .؟-خب اگرم نباشم احساس مسئولیت می کنم . نمی تونم بی تفاوت باشم . نمی تونم از این مسئله به سادگی بگذرم . دیگه زده بود به سیم آخرم . من باید خاله ام رو می گاییدم تا اون زن به این فکر نیفته که با مرد دیگه ای باشه . وقتی اون کون گنده شو می ذاشت رو سر فر مون دوچرخه و اونو فرو می کرد توش با خودم گفتم که اگه کیر من به جاش بود چی می شد . اون قدر حشری شده بودم که وقتی هدیه شورتمو کشید پایین و با کیرم ور رفت همون اول آبمو آورد . دهنشو گذاشت رو کیرم و آبموخورد . هدیه : اگه مامانم بدونه که تو به دیدن تن لخت اون یه حالی میشی پدرت رو در میاره . -اول پدر تو رو در میاره که از اون فیلم گرفتی .. رفته بودم توی حس . دختر با تمام وجودش خودشو تسلیم من کرده بود حتی راضی بود که از کسش رد شم ولی قبول نکرده بودم . اون روز خاله که بر گشت ما در شرایطی عادی بودیم ..هدیه : نظرت راجع به مامان من چیه .. -هیچی خیلی می ترسم . بابات باید هر طوری که شده اونو ار گاسمش کنه ..از اون طرف خاله هما هم رفتارش نسبت به من کمی عوض شده از قبل هم مهربانانه تر شده همش داشت از دخترش تعریف می کرد که می دونه اون دختریه که دست خورده نیست . اهل هیچی نبوده . خیلی ساده و مظلومه . نجیبه .. تمام اینایی رو که می گفت کاملا درست بود .. و حتی یک بار هم علنا گفته بود که من و اون می تونیم با از دواج کنیم . واسه این که دلشو خوش نکنم گفتم خاله جون دختر خاله مثل خواهر آدمه .. من اونو به دید خواهری نگاه می کنم .. ولی خاله هما با اندامش با اون سینه های بیرون انداخته اش .. با اون دکلته پشت و جلو بازش با اون موهای افشون و میکاپ به مد روزش دل و دین و ایمان منو برده بود . دیگه هوش و حواس واسه من نذاشته بود . این هدیه هم که مدام عکس و فیلم مامانشو واسه من می ذاشت و هر بار که اون خونه نبود منو می برد توی رختخواب خودش . آخرین فیلمی که گذاشته بود صحنه حمام کردن مادرشو نشون می داد که چه جوری داره استشهاءمی کنه . با بدنش ور میره .. اون کف هایی که روی کونش بود به شدت منو تحریک کرده .. دیگه نمی دونستم باید چه خاکی تو سرم بریزم که خاله جونمو داشته باشم . چاره ای نداشتم که بازم برم به بغل این دختره و عشق و حال کنیم . اون برام از عشق و دوست داشتن گفت . از این که فکر نکنم که اون یک دختر بده .-کیا ! من چون دوستت دارم و عاشقتم خودمو در اختیارت قرار دادم . به پسرای دیگه حتی یه نگاه هم نمی کنم . به تلفن های اونا جواب نمیدم . چند تا از اونا به سبک قدیم واسم نامه دادن همه شونو پاره کردم . این حرفا رو که می زد تا حدودی هم حس حسادتم تحریک می شد . ولی اون دختر خوشگلی نبود . با این حال دوست نداشتم به غیر از من حتی کس دیگه ای هم باشه که به اون توجه می کنه .. اونو بوسیدم .. و یکی دوبار هم اونو از کون گاییدم . یه نگرانی و ناراحتی و تاسف خاصی در چهره اش موج می زد . شایدم میخواست یه چیزی رو به من بگه ولی روش نمی شد . ناراحت بود . -چته عزیزم چیزی می خوای بهم بگی ؟در همین لحظه خاله هما وارد شد . خشکم زد . باور نمی کردم که اونو این جا ببینم . اون تازه یک ساعت می شد که از خونه رفته بود بیرون و تا دوساعت دیگه هم نباید بر می گشت . حتی هدیه هم باهاش حرف زده اون گفته بود یه جاییه که تا دو ساعت دیگه هم نمی تونه که بیاد خونه . آب دهنمو نمی تونستم قورت بدم . هما : متاسفم برای هر دو تا تون و برای تو کیارش .. پس که گفتی هدیه به جای خواهرته .. من بهت چی بگم .. هدیه دستشو گذاشت جلو چشاش و پاشد رفت … .. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

دخــتــــــــــرخــالـــــه مــهـربــون و خــالـــــه حــشــــــــــری ۴ از خجالت نمی دونستم چیکار کنم . هما دست بر دار نبود ..هما : چند بار باید بهت بگم دختر که تو درس و مشقت رو ول نکن و پای اینا نشین .-مامان منم دل دارم . منم آدمم .. منم حس دارم .. هما لپ تابو روشن کرد .. درست رفت به همون فایل های تصویری .. و آرشیوی که دخترش فیلمهاشو اون جا گذاشته بود … یکی یکی همه رو بر رسی کرد … انگار یه فیلمی بود که من ندیده بودم … داشت یه موزو فرو می کرد توی کسش و مدام با صدای بلند کیر کیر می کرد ..و می گفت هیشکی نمیاد دوست پسر من شه و کسمو بخارونه ؟ من توی این گیر و دار از زبونم پرید و به هدیه که برگشته بود گفتم-این کجا بود من ندیدم .چون این جوری که خاله کیر کیر می کرد توی اون آشفته بازار تحریکم کرده بود ..-دختر برو بیرون من با این خواهر زاده ام کار دارم . به من می گفت که تو جای خواهر اونی ..-مامان خواهش می کنم به بابا چیزی نگو ..نمی دونم یواش یواش داشتم به بعضی چیزا شک می کردم . این که چرا بیشتر این فیلمها شفاف بوده و تمام زوایای کس و کون رو به خوبی نشون میده یعنی از یه فاصله نزدیک بر داشته شده . چرا اون جور که باید و شاید خاله به دخترخاله تشر نمیره . چرا در بعصی از این فیلمها هما طوری حرف می زنه و حرکاتی از خودش نشون میده که انگار داره فیلم بازی می کنه . . یعنی چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه . مادر و دختر از این کار چه انگیزه ای می تونن داشته باشن ؟ من و هما یک بار دیگه تنها شدیم .. -خاله منو ببخش . تکرار نمیشه . به پدر و مادر من چیزی نگو ..-چی رو ببخشم ؟ تو با آبروی دخترم بازی کردی . آبرو به جای خود احساساتشو بگو . من حالا چه جوری تو روی خودم و اون و حتی تو نگاه کنم . اون عاشق توست . می خواد زنت شه . دختر به این دسته گلی من می خواد زن تو بشه . -خاله ! من دانشجوی بیکارم .. – در عوض شوهر خاله ات تا بخواد پولداره . ریش و قیچی و همه چی دست منه .. ولی حالا تو خیلی چیزا رو در مورد من می دونی .. می دونی که من از زندگی زنا شویی ام راضی نیستم .نمی دونستم چه جوری خودمو از از دواج با هدیه خلاص کنم . راستش اگه قصد از دواج می داشتم می تونستم با این مسئله که هدیه زن من شه کنار بیام . ولی در اون شرایط به تنها چیزی که فکر می کردم گاییدن خاله ام بود . هم از کون هم از کس و هم از دهن . .. یه فکری به ذهنم رسید .. -خاله جون من افکاری انحرافی دارم . راستش منو ببخش نباید اینا رو بگم . وقتی که هدیه جون این فیلمها رو واسم می ذاشت من با این فانتزی که دارم با شما حال می کنم .. با شما سکس می کنم .. با هدیه حال می کردم . منو ببخش خاله جون . نباید این افکار شوم و پلیدو داشته باشم ..تا اینو گفتم دیدم دکلته شو در آورد . بدون سوتین و با یه شورت فانتزی .. -بیا .. بیا کیارش .. اصلا خجالت نکش .. تو دیگه کی هستی ؟ من راستش نفهمیده بودم اون داره انتقاد می کنه یا داره راستی راستی تعارف می کنه که برم به سمت اون ؟ منم نکردم کم کاری و رفتم سمتش . فوقش می خواست یکی بذاره زیر گوشم . چون قدم یه چند سانتی ازش بلند تر بود خودمو طوری بهش چسبوندم که سینه های من و اون به هم چسبید .. -چیکار داری می کنی ؟ -بهتر از اینه که کیر یک غریبه رو بخوری .. -نه .. نههههههه .. این فقط یه فیلم بود .. -حالا داره حقیقت پیدا می کنه .. تو کیر می خوای .. کیر من تو رو سر حالت می کنه ..-من تا تکلیف دخترم روشن نشه دست و دلم به کاری نمیره .راستش در اون لحظه هر چی از من می خواست راضی به انجامش بودم . حس کردم که اون و هدیه با هم دست داشته و یه جورایی با هم کنار اومده بودند . یعنی خاله و دختر خاله ام ..و در واقع زن و مادر زن بعدی من یه جورایی با هم تفاهم کرده بودند که منو بین خودشون قسمت کنن . من مال هر دو تا شون باشم . پس خاله هما خیلی بیشتر از اونی که من طالبش باشم شیفته و تشنه کیر من و عشقبازی با من بود . دستمو گذاشتم دور کمرش و او نو به پشت خوابوندم .. دستمو محکم می زدم به کون و کپلش .. و همش می گفتم .. اینه ؟ اینه همون کون و کپلی که با موز و دسته دوچرخه و لوله جارو برقی می خواستی بهش حال بدی ؟ کیر گوشتی خواهر زاده ات که حاضر و آماده بود .. انگشتمو کردم توی سوراخ کونش ..-خوبه .. خوبه .. دسته دوچرخه به اندازه کافی گشادش کرده . حالا دیگه نوبت کیر منه .. -نهههههههه .. کسسسسسم .. کسسسسسسم می خاره .. الان نه .. الان کونم نمی خاره ..-خاله جون من .. بگو تو جنده کی هستی ؟ بگو ..-فقط تو .. فقط تو کیا جونم .. باشه .. باشه هر جا رو دوست داری بکن .. … ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

دخـتـــــر خـالـــه مـهـربـون و خـالـــه حـشـــــری ۵ (قسمـت آخـر ) کیرمو از همون پشت فشار آوردم به کون خاله هما .. خیلی نرم با اون بازی می کردم . سوراخ کون خاله هما طوری بود که انگاری از خودش روغن پس می داد . جوووووون .. خیلی حال می داد . خیلی نرم تر از اونی که فکر می کردم حدود نصف کیر من رفت توی کون خاله .. -اووووووففففففف هما جون .. من عاشق کون گنده ام ..-ببین کیا .. از این به بعد تو فقط می تونی با دو کون طرف باشی . کون من و کون دخترم . اونم تا بخواد کونشو به کون من بر سونه کار می بره و اون بسته به تو داره که چه جوری بهش آب رسونی کنی و منم یه ورزش های مخصوصی به دخترم می دم که کون تپل شه .. دیگه دوزاریم افتاده بود از این که مادر و دختر با هم دست دارن . احتمالا از اون جایی که هدیه می دید که به تنهایی حریف من نمیشه و مادرش هم یه چراغ سبز هایی در مورد من بهش نشون داده بود و دو تایی شون نقطه ضعف همو می دونستن به خوبی با هم کنار اومده بودند . منم که قبول کرده بودم با هدیه از دواج کنم . یعنی با هدیه و هما هر دو . خوب بود می تونستم داماد سر خونه شم و کار و کاسبی و همه امکانات زندگی به واسطه پدر زن گرامی فراهم بود . خیلی با حال بود خونه و زندگی پدر زنو در اختیار داشتن و شریک کاری اون شدن به یک کنارو دختر و زنشو مفت و مجانی تصاحب کردن به یک کنار .. ولی حالا باید حریصانه خاله هما رو می گاییدم .. مثل پلنگ می غریدم و کیرمو فرو می کردم توی کون خاله و آروم آروم بیرون می کشیدم . می دونستم زیاد درد نمی کشه ولی واسه این که ناز کنه و هوس خودشو نشون بده یه صدا هایی ازخودش در می آورد . -خاله جون همه جات درشته ..-خوب بخور .. سیر باش. دیگه به دخترم خیانت نکن ..با خودم فکر می کردم که این دختر فداکار یعنی هدیه وقتی که زیر کیر من قرار بگیره حتما اونم به من میگه که به مامانش خیانت نکنم . واقعا که چه دوست داشتنی بودند این مادر و دختر . پشت خاله دراز کشیدم بدون این که کیرمو در بیارم . دیگه کیرم ازم اجازه نگرفت .. -کیا کیا .. چه زود آبتو خالی کردی .. -خاله جون این کون و کپل گوشتی تو حسالی زیر شکم من و کیرمو داغ کرده .. به کمرم فرمان سیلو داده .. وووووووووییییییی همین جوری داره ازم آب می ریزه .. کیرمو سریع کشیدم بیرون .-خاله ساک بزن .. ساک بزن .. کیرمو فرو کردم توی دهنش .. طوری کیرمو میکش می زد که فکر می کردم انزال من تازه شروع شده . با لذت و هوس آب کیر منو می خورد . -جووووووووون نوش جونت خاله .. من فدای اون کس بشقابی تو بشم خاله جون .. -یعنی خیلی گشادم ؟-نه خاله جون . کس خوش استیلی داری . ولی کس هدیه جون خیلی نقلی و کوچولوست .-صبر کن بهت میگم . چند بار که بکنیش اونم مثل من میشه .-چند بار نه خاله جون چند سال .. هما پاهاشو باز کرد .. اول سرمو گذاشتم لای پاش یه لیس حسابی به کسش زدم . -کیا .. کیا .. من کیر می خوام . کیر می خوام .. وااااااایییییی این کس آتیش گرفته به من امون نمیده . کیا منو ببخش .. من اصرار ندارم . حریف کسم نمیشم . -خب منم حریف کیرم نمیشم .با این که کس خاله جون خیلی گشاد بود و دور و برش حجم زیادی داشت ولی اون داخل چسبندگی و تنگی و حرارت خاصی داشت . هما حس کرده بود که من دارم لذت می برم . کلفتی کیر من این حس تنگ بودن رو هم در اون به وجود آورده بود-دیدی کیا ! اون جوری که فکر می کردی من گشاد نیستم . دوستام به من میگن هما کس تپل .. حالا تپلی من مال توست . منو ببوس .. ببوس .. لباشو شکار کرده و در حال بوسیدنش , کسشو می کردم . اون داغ داغ شده بود . و حالا به خوبی می دونستم که دختر خاله دیوونه من شاهد سکس من و مادرشه شایدم داره فیلم می گیره .. ولی اینو هم می دونستم که یه دستش رو کسش قرار داره . زیر بغل هما و زیر گلو و روی سینه همه جاشو غرق بوسه کرده بودم . کیر من در حال ارضا کردن خاله جونم بود .-بریز بریز خالی کن .. .. جوووووووون جوووووووون .. فقط مال منی .. خواهرزاده خوشگل منی .. خوش تیپ منی .. شوهر منی داماد منی .. خاله دیگه رسیده بود به آخر حشر و هوس و منم کیرمو تند تر به ته کسش می زدم .یه لحظه دیدم آب کسش با فشار و در یه حالت قوسی شکل ریخت بیرون .. -کیا ! فدات شم . حالا ازت می خوام آبتو بدی … من اونو می خوام ..-خاله حواست هست ؟ -بریز .. من تشنمه .. ویتامین می خوام . جووووون .. بریز .. بده اووووووووهههههههه کسسسسسم کسسسسسسم .چند دقیقه پیش توی کونش خالی کرده بودم . با این حال اون قدر کیف می کردم که یه بار دیگه تونستم انزال شم .. هما خودشو مرتب به طرف من پرت می کرد .. نمی دونستم چه جوری تا حالا زیر کیر شوهر خاله , نجیب مونده . ولی از این به بعد هم به عنوان خاله و هم به عنوان مادر زن باید هواشو می داشتم . کیرمو که بیرون کشیدم هدیه وارد شد . دهنشو گذاشت زیر کس مامانش تا آبای بر گشتی منو بخوره .. همین کارش باعث شد که کس مامانشو هم بلیسه و میک بزنه -مامان من نمی خوام دختر باشم .. ولی خاله هما زرنگ تر از این حرفا بود .. -عزیزم .. تو که می دونی دار و ندارم و هر چی که دارم همین تویی . باباتم که نصف بیشتر اموالشو می خواد به نام تو بزنه .. صبر کن تا یه ماه دیگه تر تیب عقد شما رو بدم اون وقت می تونی راه کست رو باز کنی .. البته من اگه همون وقت هم کس دختر خاله هدیه رو می گاییدم اهل نا مردی و نارو زدن نبودم ولی باید به خاله جون احترام می ذاشتم .. ولی عجب خاله ای ! فکر کنم اون بیشتر , خودشو به عنوان یک همسر بهم نشون می داد تا دخترش .. اون روز بیشترین صحنه ای که بهم لذت داد این بود که من بین مادر و دختر قرار گرفته بودم و دو تایی شون قسمتی از کیر منو ساک می زدند و منم یه دستمو گذاشته بودم لای پای خاله هما و دست دیگه امو هم گذاشته بودم لاپای دختر خاله هدیه ..در حالی که به روبروم نگاه می کردم تا عدالت رو رعایت کرده باشم گفتم شما دو تا همسران خوب من باید به خوبی با هم کنار بیایین که من بتونم به درسام ادامه بدم و دو تایی شون در حالی که در حال لیس زدن کیرم بودن سرشونو به عنوان تایید تکون می دادند . ولی می دونستم بعدا این دو تا پدر منو در میارن … پایان .. نویسنده … ایرانی

روزگار سیاوش قسمت اول صدای در رو که شنیدم ، آخرین پک سنگین رو به سیگار زدمو ، ته سیگارم رو با حرکت دو انگشتم به دورترین نقطه ممکن پرت کردم ، نسیم سرد شب زمستونی پوست تازه اصلاح شده صورتم رو مور مور میکرد ، اما من عاشق سرما بودم و از سوز سرما لذت میبردم ، صدای سیستم صوتی رو که تو تنهایی زیاد کرده بودم و ترانه داریوش که شام مهتاب رو میخوند : تو اون شام مهتاب کنارم نشستی ، عجب شاخه گل وار به پایم شکستی ، قلم زد نگاهت به نقش آفرینی ، که صورتگری را نبود اینچنینی … رو کم کرد و صدا کرد سیاوش کجایی ؟ آروم و بیحوصله سمتش برگشتم و از بالکن وارد سالن شدم ، غرولند کنان گفت ، رفتی تو سرما ، تو این تاریکی ، در بالکن رو هم باز گذاشتی خونه یخ شد ، من نمیفهمم این چه حالیه تو داری ، تا تنها میشی ، داریوش و سیگار و تاریکی ؟ بدون اینکه جوابش رو بدم ، زیر چشمی نگاهش کردم ، گفتم سارا چیکار کردی ، آرایش صورتت عوض شده؟ خندید و گفت ، کار دست مهساست ، دستش فوق العاده حرفه ایه ، ابروهام رو هاشور زده ، صورتم رو آرایش کرده موهام رو هم سشوار کشید ، چطوره ؟ خوب شده؟ بنظرت رامین دوست داره؟ کج کج نگاهش کردمو گفتم ، منو رامین که با هم نمیسازیم ، پس اگه پسند من شده ، مطمئن باش رامین دوست نداره و یه نیشخند تحویلش دادم. سارا لباسش رو عوض میکرد و از تو اتاق داد زد تازه وقت اپیلاسیون کامل هم گرفتم ، البته میگه یه جا هست لیزر میکنه ، سه جلسه که بری ، دیگه مو درنمیاد ، ولی جلسه ای هشتادو پنج ، خندیدم و گفتم ، سایزش رو گفته ، در حالیکه بخاطر بهم نریختن موهاش تو ژاکتش گیر کرده بود ، با تعجب پرسید چیش؟ با خنده گفتم چیه مهسا هشتادو پنجه؟ جواب داد خیلی بیشعوری ، گفتم پولش میشه هر جلسه هشتادو پنج، زدم زیر خنده و گفتم ببین با من مجرد از عدد هشتاد به بعد حرف نزن. با لبخند اومد بیرون از اتاق و گفت بمیرم برا داداش گلم ، که سایزش رو هم انتخاب کرده. روی کاناپه لم دادمو گفتم ، حالا این مهسا رو از کجا گیر اوردی ؟ جواب داد از دوستای دوران دانشکده است ، از اهواز اومده ، دختر نازیه ، فقط با شوهرش شدیدا مشکل داره ، یه پسر هفت ساله هم داره. گفتم ، مشکلشون چیه! گفت هیچی مرتیکه معاون بانک بوده و خانم باز ، مهسا آمارش رو دراورده و درخواست طلاق داده ، فامیلای پسره هم ، پسره رو ترکش کردن و به مهسا گفتن ما پشتت هستیم.ضمن اینکه الان شوهره از کار بخاطر همین موضوعها اخراج شده و تو کارای پیمانکاری شهرداری مشغوله ، کلا آدم خشن و بددهنی هستش و با رشوه دادن و گرفتن کارش رو پیش میبره گفتم ،عجب دمشون گرم ، خوب ، گفت هیچی دیگه حالا همشون پول رو هم گذاشتن مهسا بتونه سالن بزنه و وسایلش رو تکمیل کنه ، تو شاهین شهر هم براش یه خونه رهن کردن تا بعد از طلاق با مهریه اش بتونه یه سرپناه برا خودش بخره. گفتم پسرش؟ گفت با باباشه ، در واقع پیش مامان پسره ، نمیذاره مهسا اونو ببینه. سری تکون دادمو ، گفتم ایشالا کارش درست بشه. سارا از توی آشپزخونه ، داشت زیر گاز رو روشن میکرد ، تکرار کرد ایشالا ، واقعا دختر خوبیه. تلویزیون رو روشن کردم و رامین هم از راه یخزده رسید ، جواب سلامش رو دادم و صدای تلویزیون رو زیاد کردمو پاشدم رفتم تو اتاق خودم که ، زن و شوهر راحت باشن . سه تارمو برداشتم و قطعه محلی سوزناکی رو زدم ، روی تخت دراز شدم، با خودم زمزمه کردم ، تو اون فرشته پاکی که من فکر میکردم نبودی. هوس کردم سیامک عباسی گوش بدم ولی با صدای سارا که هوار میکشید آقایون و خانما گفته باشم ، شام واس ماس ، یعنی کلیش ماس ماس ، بی اختیار خندم گرفت و به سمت سالن رفتم. من ، خواهرم سارا و شوهرش رامین دو سالی بود که با هم این خونه رو خریده بودیم ، البته ، دو سوم پول رو من داده بودم که اونم از ارث پدربزرگ و پس انداز کار زمان دانشجوییم بود. در ازاش من تو خونه بودم و کتاب مینوشتم و درآمدم رو پس انداز میکردم و سارا و رامین هم کار میکردن و خرجی خونه و خورد و خوراک رو تهیه میکردن و البته برای خرید سهم من پس انداز میکردن. اتاق من از کل فضای خونه دور تر بود ، برای همین وقتی تو اتاقم میرفتم ، انگار از محیط خونه خارج میشدم و این کار رو برای همزیستی مسالمت آمیز با اونا، راحت تر میکرد. سر شام باز بحث مهسا و دست و پنجه اش شد و قرار شد که برای وقت اپیلاسیون سارا با توجه به اینکه همون روز من با ماشینم کار داشتم و با ناشر جدیدم قرار ملاقات گذاشته بودم ، زحمت رسوندن سارا و برگردوندنش هم با من باشه. شب وقتی از خواب بخاطر تشنگی بیدار شدم و سمت آشپزخونه میرفتم ، صدا فنرهای تخت سارا و رامین و صدای ناله های سارا میومد که داشت میگفت ، وای عین کس ندیده ها شدی رامین ،چته چرا وحشی بازی در میاری و رامین که جواب میداد ، جون ، آره کس ندیده ام ، اونم کسی مثه تو که اینقدر توپه… سعی کردم حرفهای تخت خوابیشون رو نشنوم و واقعا هم از کس و شعرای اینجوری بدم میومد. دلم نمیخواست فردا که دوباره حالت عادیشون رو میبینم یاد صداها و حرفهاشون بیفتم. روز قرار با ناشر و اپیلاسیون سارا رسید و من مثل همیشه کت و شلوار رسمی پوشیدم ، اما وقتی کاملا آماده شده بودم ، دوباره نظرم عوض شد و فوری یه تیپ اسپرت با شلوار لی و ژاکت و کاپشن زدم. عطر لالیک مشکی انکر نویر رو شیش یا هفت بار رو خودم خالی کردم که آخریش اسپری شد تو چشمم و حسابی سوخت. تو ماشین که نشستیم ، سارا پرسید ، ناشرت زنه یا مرد ، برای اینکه سربه سرش بذارم گفتم ، یه خانم سی و دو ساله است که شبیه الهام حمیدیه و پولداااار ، عاشق فرهنگ و ادب پارسی و از مردای جوون و اسپرت خوشش میاد. خندید و گفت ، آها گفتم چرا کت و شلوار نپوشیدی و خودتو تو عطر خفه کردی. پیاده که شد گفت قبل از اومدنت زنگ بزن که تایم رو بهت بگم و هماهنگ باشیم ، گفتم اوکی و گازش رو گرفتم سمت هتل عباسی. با ناشرم توافق نشد ، البته اون اصلا شبیه الهام حمیدی نبود ، بلکه یه پیرمرد لهجه دار اصفهانی ، که از تیپ من خوشش نیومده بود و از همون اول که من نسکافه سفارش دادم و اون چایی ، به من گیر داد که «شوما رسوم ملاقاد رسمی‌ و نیمیدونین» با خنده گفتم چطور؟ من تا حالا بیش از بیستا سمینار خارج از کشور و صد تا ملاقات با ناشرای بزرگ و کوچیک و آقا و خانم داشتم ، چه جسارتی کردم که ناراحت شدین ؟ خلاصه بعد از کلی غرولند به تیپ من گیر داد که چرا اسپرت اومدم و منم که حوصله چونه زدن نداشتم ، وسط بحث تلفنم رو برداشتم و به سارا زنگ زدمو و اونم گفت هنوز کار داره. منم بلند شدمو دستمو دراز کردم سمتش و گفتم ببخشید من وقت ملاقات دیگه ای دارمو باید برم ، طرف که مبهوت شده بود ، فرصت نکرد دستش رو دراز کنه و من پریدم تو پارکینگ و گازش رو گرفتم سمت سالن مهسا. جلوی سالن آرایشش یه پارک فضای سبز بود ، کمی اونجا قدم زدم و سیگاری کشیدم ، بعد فضولیم گل کرد و رفتم جلوی درب سالن کمی رژه رفتم ، تو همین حین دیدم پرده جلوی درب کنار رفت و یه خانم که آرایشش تموم شده بود اومد بیرون و با دیدن من که صاف روبروش ایستاده بودم ، به سمت داخل رو برگردوند و گفت مهسا جون بیا دم در کارت دارن. من هاج و واج ایستاده و به تته پته افتاده بودم. یکهو دیدم یه عروسک ظریف با قد بلند پوست سبزه ، موهای شرابی تیره و چشمای فوق العاده زیبا ، اومد سمتم و با صدای شهوتیش گفت ، امری داشتین ؟ من یه لحظه صدام گرفت و با صدای خروسی گفتم ، من داداش سارام. لبخند قشنگی زد و گفت به به آقا سیاوش ، مشتاق دیدار ، کار سارا جون کمی طول میکشه ، باید منتظر بمونین. عین یه بچه مودب گفتم چشم و عقبگرد با ضربان قلب یه نوزاد و سرعت یوزپلنگ خودم رو رسوندم به ماشین و پریدم توش. خیس عرق شده بودم ، دمدمای غروب بود ، که سارا از سالن اومد بیرون و بجای اینکه سوار شه اشاره داد شیشه رو بدم پایین. با حالت عصبی گفتم بیا دیگه دهنم سرویس شد اینجا ، گفت ، عزیزم ببخشید باید تا شاهین شهر بریم و مهسا رو برسونیم. دوباره هنگ کردم و زبونم سنگین شد. دیدم پشت سرش مهسا با یه مانتوی لی کوتاه و چسبون و ساپورت سفید که ساق پاهای تپلش رو نشون میداد ظاهر شد و با صدای فوق سکسیش شروع کرد به عذرخواهی. توی ماشین که نشستند و راه افتادیم ، برای اینکه سکوت رو بشکنم ، پخش رو روشن کردم ، سیامک عباسی شروع کرد به خوندن: اگه اونکه کنارته ، تو رو بیشتر از من میخواد اگه باهاش راحتی ، اگه باهات راه میاد اگه روزگار بد ،تو رو ازم گرفت اگه خاطرات خوبمون ، از خاطرم نرفته خوشبختیت آرزومه ، حتی با من نباشی حتی از خاطراتم جداشی … *** ماشین پشت سریم نور بالا زد که بهش راه بدم تا رد شه ، نا خود آگاه چشمم به آینه خورد و دیدم مهسا داره با دست اشکهاش رو پاک میکنه ، تو همین لحظه نگاهمون با هم گره خورد و بعد از چند ثانیه پرسید ، خواننده این آهنگ کیه ؟ سارا مثه خنگها جواب داد امیر عباس ، با دلخوری گفتم ، سیامک عباسی ، چرا اشتباه میگی. خندید و‌گفت چه فرقی میکنه؟ همشون غصه دار میخونن ، یه میکس رادیو‌جوان بذار شاد شیم سیا. لبخند تلخی تحویلش دادم و دستم رفت سمت پخش که آلبوم رو عوض کنم که مهسا گفت نه ، همین خوبه ، لطفا بذارین بخونه. مهسا رو پیاده کردمو و با فکر مشغول از گریه اون در سکوت محض با سارا به خونه برگشتیم. شام رو با شوخیهای لوس رامین و چند نخ سیگار تو بالکن و کمی گپ درباره پسر مهسا و حال و روزش با سارا به نیمه رسوندم. اما خواب به چشمم نمیومد. سوییچ رو برداشتم و از خونه بیرون زدم. پخش ماشین باز صدای سیامک عباسی میخوند: چرا چـشـمـای من خیسه؟/چرا عـکـساتـــو می‌بـوسم؟/مـثـه بـاغی که خشکـیـده دارم از ریـشـه می‌پـوسم/مـثـه دیـوونــه‌هـا گـیجــم/همش بـیـهـوده می‌خـنـدم/دو تـا عـاشـق که می‌بینم/سـریع چـشـمـامو می‌بندم/خـودم داغـــم نمی‌فـهـمـم/زمان راحـت جـلـو می‌ره/می‌خوام چـیـزی بگـم اما/گـلــومُ بـغــض می‌گـیـره/یعنی دیــوونـگــی ایـنــه؟/یعنی من دیگـه دیوونه َم؟/چـرا هـر روز سـاعت‌ها به عکست خیره می‌مونم؟ جــواب ایـن چـراهــا رو تـــویی که خوب می‌دونی نمی‌تــونــم ازت رد شــم تـــویی که خـوب می‌تونی

روزگار سیاوش قسمت دوم نفهمیدم جلوی خونه مهسا چیکار میکردم ، چجوری تا اینجا اومده بودم ، حدود ساعت دوازده شب بود و چراغهای ساختمونشون بغیر از طبقه مهسا که چراغ زردرنگش روشن مونده بود. شیشه ماشین رو دادم پایین و سوز و سرما ، وحشی و یخزده به صورتم خورد. چشمامو بستمو ، به کار احمقانه ای که کرده بودم فکر کردم. با صدای مهسا به خودم اومدم ، آقا سیاوش ، آقا سیاوش؟! وحشتزده چشم باز کردمو به صورت زیبا و مهربونش خیره موندم . پلاستیک زباله رو کنار بقیه زباله ها گذاشت و اومد سمت ماشینم. پرسید اتفاقی افتاده؟ سکوت کردم ، یعنی نه جوابی داشتم و نه قدرت جواب دادن و فکر کردن داشتم. ناخوداگاه در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. من من کردمو گفتم ، راستش کارتون داشتم ولی اینجا نمیتونم بگم. نگاهی به اطرافش کرد و مشکوک گفت خوب بفرمایید بالا. دستام رو تو جیبم فشردم و با ریموت سوییچ در ماشین رو قفل کردم. مردد و اروم به سمتش راه افتادم ، متعجب و ناباور از اینکه داشتم سمتش میرفتم ، از جلوی راهم کنار رفت و به سمت درب ساختمون راه افتادیم ، قبل از اینکه به در برسم ، با صدایی لرزون گفت ، آقا سیاوش ، لطفا تو راه پله آروم برید بالا. سرم رو به معنای تایید تکون دادمو رفتم بالا. وارد که شدیم ، خونه مرتب و مدرنش کاملا نشون میداد که کسی زیاد اینجا نبوده و فقط برای مصرف خوابیدنه. با تعارف مهسا ، روی مبل نشستم و داشتم فکر میکردم که چی بگم ، که یکهو زنگ خونشون رو زدن. وحشت کردیم ، عین گناهکارها بهم خیره موندیم ، خودش رو به آیفون تصویری رسوند و با دیدن مانیتور ، به خودش یه سیلی زدو بلند گفت خاک تو سرم جواده. هراسون از جام پریدم و گفتم جواد کیه ، وحشت زده نگاهم کرد و گفت هیشکی شوهر سابقم. چندبار دیگه زنگ زد و یکهو موبایل مهسا شروع کرد به زنگ زدن با عجله آیفون رو برداشت و گفت بله ؟ صدای نخراشیده پشت آیفون گفت اون کی بود فرستادیش بالا ، بعد از مکث کوتاهی گفت خفه شو برو‌گمشو ، خیالاتی شدی و وحشت زده به من نگاه کرد. جواد جواب داد در رو بازکن تابیام بالا و بهت بگم کی بوده ، درو بازکن تا آبرو ریزی راه ننداختم. مهسا به من اشاره کرد که خودمو مخفی کنم ، منم با عجله رفتم طبقه آخر و تو تاریکی مخفی شدم ، تو راه پله صدای پای جواد رو شنیدم که پله ها رو با عجله بالا اومد و وارد خونه مهسا شد . ده دقیقه ای گذشت ، خبری نبود انگار، تصمیم گرفتم برم پایین و از ساختمون خارج بشم ، رفتم پایین ، دیدم سر و صدایی نمیاد ، پایین تر رفتم و دیدم زنجیر در ول شده و بین دو لنگه در گیر کرده و نذاشته درب کامل بسته بشه ، با ترس و هیجان درب رو باز کردم ، صدایی از تو سالن نمیومد ، وارد خونه شدم ، صدای مشاجره اشون از تو اتاق خواب مهسا میومد ، صدای جواد که میگفت من این چیزا حالیم نیست ، اگه میخوای سهیل فردا پیشت بمونه باید امشب بکنمت. مهسا با صدای لرزون جواب داد خیلی پستی ، برو گمشو بیرون . جواد میخندید و میگفت هههه فکر کردی منم الان میگم چشم و میرم بیرون. من تا آبم رو نیاری پام رو بیرون نمیذارم ، با هجوم جواد به روی مهسا و پرت شدن مهسا روی تخت ضربان قلبم بالا رفت ، جلوی چشمم داشت به یک زن تجاوز میشد ، جواد بخاطر مقاومت مهسا سیلی تو گوشش خوابوند و مقاومت مهسا با یه جیغ کوتاه و هق هق گریه شکسته شد. جواد ساپورت مهسا رو با وحشی گری از پاش بیرون کشید و زیپ شلوار خودش رو باز کرد ، بین پاهای مهسا قرار گرفت و بدون توجه به تقلاهای اون زن بیچاره ، با چندبار تلاش گوشه شرت مهسا رو به کنار زد و کیرش رو بزور و با کمک دستش تو کس مهسا فرو کرد ، از دیدن این صحنه ها بشدت بهم ریخته بودم ، بدون توجه به هیچی خودمو به اون دوتا رسوندم با تمام قدرت به جواد ضربه زدم ، جواد با لگد من به گوشه ای پرت شد و وحشت زده به سمتی که از اونجا ضربه خورده بود نگاه کرد و منو دید. مهسا با دیدن من بغضش ترکید و شروع کرد به جیغ زدن. با صدای مهسا ، همسایه ها داخل ساختمون ریختند و همون اول دوتاشون من رو‌گرفتن ، جواد از جیبش چاقویی دراورد در حین فرار به من ضربه ای زد و با سر و صدا و هوار کشیدن فرار کرد. داستان در مورد جوانی سی و چند ساله به نام سیاوش است که مجرد است و نویسندگی میکند، سیاوش بهمراه خواهر و شوهر خواهر خود در منزل مسکونی شریکی زندگی میکنند ، اما در شبی عجیب ، سیاوش گرفتار ماجرایی پیچیده با مهسا ، که آرایشگر و دوست خواهر سیاوش است ، میشود و حالا ادامه ماجرا… یه لحظه سوختم و دستم رو روی محل ضربه فشار دادم ، از حرکت و گرمی خون ، دست یخزده ام گرم شد ، وقتی دستم رو برداشتم ، قرمزی خون تازه که ژاکت تیره رنگم رو خیس کرده بود ، تو چشم میزد ، با دیدن خون و بخاطر شوک عصبی و افت فشاری که داشتم ، ضعف کردم و روی دست همسایه های مهسا ول شدم. چشم که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و سارا و رامین هراسون نگاهم میکردند به محض اینکه چشمم باز شد ، دیدم سارا روی من خم شد و صورتم رو بوسید. از خم شدن سارا ، درد و سوزش شدیدی رو تو پهلوم حس کردم و ناله ام بلند شد. پرستار و افسر آگاهی سرزنش کنان به سمت تخت من اومدند و سارا مجبور شد کنار بره. پرستار بعد از چک کردن سرم و وضعیت کلی به تندی به سارا گفتد، از جنگ زنده برگشته ، میخوای تو بیمارستان بکشیش؟ سارا سرش رو پایین انداخت و عقب تر رفت ، پشت سر اونا افسر آگاهی با یه پرونده خودش رو به من رسوند ، و اسم و فامیلم رو پرسید و گفت چندتا سوال داره و منم شرح ماوقع رو با درد و آه و ناله ، پراکنده توضیح دادم. اما وقتی پرسید شما اون ساعت اونجا چرا بودی ، هیچی نداشتم بگم که یکهو سارا به حرف اومد و گفت راستش من شالم رو پیش مهسا جا گذاشته بودم و سیاوش رو فرستاده بودم تا برام بیاردش ، چون میخواستم تو مهمونی فردا ازش استفاده کنم و بعد دست کرد تو کیفش و شال سفید رنگ مهسا رو نشون داد ، من خودم رو کشوندم بالا که ببینم کی داره با رامین حرف میزنه که یکهو صورت خیس از گریه مهسا رو دیدم. افسر گفت ، خانم اجازه بدین خودش حرف بزنه که سارا بلافاصله جواب داد ، مگه نمیبینید که درد داره داداشم ، حالا وقت کاراگاه بازیتونه؟ راست میگید برین سراغ اون قاتل نامرد که الان داره راس راس برا خودش میگرده. افسر شروع به دادن توضیحاتی در خصوص نحوه عملکرد تیم بازپرسی و تحقیق کرد ، من از زور درد و ضعف حوصله شنیدن نداشتم و چشمام رو بستم. افسر عذرخواهی کرد و از اتاق بیمارستان خارج شد ، در حین رفتن دستوراتی به سرباز دم درب داد ‌. با صدای قشنگ مهسا چشمام رو باز کردم خدای من با اینکه از زور درد دلم میخواست تخت رو گاز بگیرم ، اما وجود مهسا آرامش عجیبی بهم داد. نگاهم به چشمهای معصومی که بخاطر گریه زیاد قرمز شده بود دوخته شد . از من پرسید آقا سیاوش بهتری ، چیکارت کرد اون نامرد . با دردی که داشتم ، سعی کردم لبخندی بزنم و با صدای زیر گفتم چیزی نیست ، خوبم . رامین بالای سرم رسید و رو به سارا گفت ، شما برین دیگه ، سیا رو الان میبرن تو بخش یه اتاق خصوصی براش گرفتم ، دختر خاله ام شهناز هم خوشبختانه امشب شیفتشه ، من پیشش میمونم ، دکترش گفت باید امشب رو اینجا بمونه، با انتقال به بخش و تزریق مورفین ، دوباره بیهوش شدم. دمدمای صبح بود که حس کردم ، تشنه هستم ، از جام سعی کردم بلند شم اما رامین تو اتاق نبود ، با زحمت جابجا شدم و دمپایی های دم تخت رو پیدا کردم. کشون کشون خودم رو به یخچال رسوندم ، خاک تو سر رامین آب معدنی رو تا ته رفته بود بالا و بطری خالیش تو یخچال بود ، خودمو با بدبختی به درب اتاق رسوندم ، هیچکس تو راهرو نبود ، زیر لب گفتم کیرم تو کونت رامین ، معلوم نیست رفته کدوم گوری ! از کنار اتاق استراحت دکتر شیفت که رد شدم ، صدایی رو شنیدم ، به قصد اینکه ازشون کمک بگیرم به سمت درب رفتمو ، درب اتاق رو باز کردم ، از چیزی که میدیدم ، وحشت زده شدم ، دکتر داشت شهناز رو هیجان خاصی میگایید و شهناز هم داشت زیر بدنش ناله میکرد ، با دیدن من شهناز جیغی کشید و دکتر هول شد و با تعجب و وحشت به سمت من نگاه کرد ، من هم که بدتر از اونا هول کردم ، ول شدم رو زمین. سه روز بعد دیگه میتونستم مثه آدم راه برم ولی پشت فرمون نمیتونستم بشینم، عصرش که حسابی حوصله ام سر رفته بود ، صدای زنگ درب رو شنیدم ، با بیحوصلگی داد زدم سارا در رو بازکن. وقتی صدای مهسا رو توی راه پله شنیدم ،مثه قرقی خودم رو جمع و جور کردم ، مهسا برای احوال پرسی اومده بود ، بعد از دست دادن با من روبروی من نشست و با همون لبخند قشنگ گفت خدا رو شکر که بهترین. جواد رو گرفتن ، الانم بازداشتگاهه ، طلاق غیابی هم صادر شد ، فقط برای دادگاه احتمالا باید شما زحمت بکشید بیایید. گفتم چشم ، حتما میام. مهسا گفت بی زحمت شماره تون رو به من بدین تا باهاتون هماهنگ باشم ، با خودم گفتم شماره میخواد چیکار ، از دادگاه باید نامه بیاد ، اما بدون مخالفت روی شماره اش یه میس کال انداختم‌. از اینکه سارا و رامین هیچ حرفی در مورد اون شب نزده بودند ، خیلی خوشحال بودم ، چراکه هیچ جواب قانع کننده ای هم نداشتم . چند روزی گذشت تا اینکه دیدم تو لاین شماره مهسا به عنوان دوست پیشنهاد شده ، منم اد کردمو و به پروفایلش سرک کشیدم و عکسهاش رو میدیدم . چون طاقباز خوابیده بودم ، دستم خسته شد و گوشی ول شد روی صورتم ، در حین افتادن گوشی و تلاش من برای گرفتنش ، صفحه لاین روی چت رفت و چندتا شکلک خنده و گریه و عصبانیت براش ارسال شد. هرکاری کردم استیکرها رو پاک کنم ، فایده ای نداشت. چند دقیقه بعد ، برام پیام گذاشت سلام و یه علامت سوال . منم جواب دادم ، چیزی نبود گوشی قاطی کرده بود. فردای اون روز زنگ زدم بهش و بابت استیکرها عذرخواهی کردم ، با خنده گفت اینجوری قبول نیست باید بابتش شام بدی. از خوشحالی داشتم بال در میاوردم ، بلافاصله گفتم کی ، خدمتتون باشم ، خنده قشنگی کرد و گفت ، خدمت از ماست ، فردا شب ساعت هشت جلوی رستوران شب نشین منتظرم. جواب دادم ، نخیر بنده ساعت هفت و نیم جلوی آرایشگاه شما منتظر هستم. و بعد از چندتا تعارف دیگه خداحافظی کردم. وقتی به سارا گفتم ، با ملاقه ای که داشت خورشت درست میکرد ، دنبالم افتاد که ای بچه پر رو ، دوست منو تور زدی و خاک تو سر بی عرضه ات کنن ، نتونستی یه دختر دست نخورده برا خودت دست و پاکنی . با شنیدن این جمله ، ایستادم و اونم نامرد با ملاقه محکم زد تو پام، دردم گرفته بود ، اما درد حرفش بیشتر از درد ضربه ملاقه بود. برگشتم و گفتم این آخریه رو جدی گفتی ؟ نگاهم کرد و گفت اگه روش حساسی دیگه نگم ، ولی بدون شاید من دیگه نگم اما بقیه فامیل ناراحت شدن تو براشون مهم نیست ، این حرفا از موضوعات مورد علاقه شونه. راست میگفت ، برای منم نباید اهمیت میداشت ، برای همین خندیدمو گفتم ، مهم که نیست ، اما نه اینکه خودت باکره رفتی زیر رامین و قبلش اصلا کاری باهات نکرده بود . گفت برو بابا اون فرق داشت ، رامین خودش هول بود وگرنه من اصراری نداشتم ، اما مورد تو قبلا زیر کس دیگه ای بوده ، خوب به این موضوع فکر کن ، که بعدا این فکر عذابت نده. با گفتن حرفش یاد صحنه تجاوز جواد به مهسا افتادم و دلم ریش شد. از جواد بیشتر متنفر شدمو دلم برای مهسا بیشتر سوخت. ساعت هشت و پنج دقیقه جلوی شب نشین بودیم و چون قبلا تلفنی رزرو کرده بودم ، با چندتا ببخشید و یه لبخند جنتلمن وار از میون صف در انتظار ورود عبور کردیم. و به آلاچیق مسقف چهار نفره راهنمایی شدیم. گوشه دنجی بود و صدای گرم مجری داشت به مهمونا خوش آمد میگفت و شب خوبی رو آرزو میکرد. هماهنگ کرده بودم ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه مجری یه پیام عاشقانه رو به مهسا تقدیم بکنه و همزمان چندتا از خانمهای خدمه با شاخه های گل وارد آلاچیق بشن و من بعدش ازش خواستگاری کنم. همه چیز مطابق برنامه پیش رفت و من یه حلقه که اسم هر دو مون رو روش حک کرده بودم بهش هدیه دادم. شب فوق العاده ای شده بود.

روزگار سیاوش قسمت سوم وقتی رسوندمش بهم گفت بیا بالا ، با خوشحالی قبول کردم و ساعتی بعد روی تخت خوابی که چند شب پیش بهش تجاوز شده بود ، تو بغل من غرق بوسه میشد ، چیزی که فکر میکردم لایقشه . بوسه هام از لمس های ریز لبم بالب و گردن مهسا شروع شد و به سینه های نرم و درشتش رسید ، حریصانه سینه هاش رو بلعیدم و لیسیدم و در همین حین انگشتم رو به کسش رسوندم . با این حرکت من کمرش رو به بالا انعطاف پیدا کرد و فهمیدم چیزی بیشتر از انگشتم لازمه . کیرم رو دراوردم و کسش رو بوسیدم که دیدم از جاش بلند شد و خواست که جاهامون رو عوض کنیم. روی تختش که طاقباز شدم ، اومد روی من و باز هم لب بازی ولی اینبار کیر من رو بدست گرفته بود و شروع کرد به بازی با اون ، چند لحظه بعد اون موهای لخت شرابی رو شکم و سینه من پریشون شده بود و لبهای قلوه ای مهسا کیر من رو به مهمونی گرم و نرمی برده بود. سرش رو با دست گرفتم تا بتونم ریتمش رو کنترل کنم . کشوندمش روی خودم و اینبار دست اون کیر منو وارد بهشتش کرد و آهی که هر دو با هم کشیدیم. با ناخنهای طراحی شده اش روی پوست من میکشید و من رو به اوج لذت میرسوند ، چند دقیقه بعد طاقت من تموم شده بود و اونم با شدت تموم خودش رو به پایین تنه من میکوبید و تقریبا بعد از انزال من با همه وجود بدن منو چنگ زد و در حالیکه کیرم تو کسش همچنان در حال تخلیه و بالا پایین شدن بود روی سینه من ول شد…. *** … عاشقانه همدیگه رو بوسیدیم و در آغوش هم بخواب رفتیم ، اولین شبی بود که بدون سیگار و سرما و در آغوش مهربون یک زن بعد از مدتها بخواب رفتم. صبح ، با صدای شهوت انگیز مهسا چشم باز کردم ، نور چراغ چشمم رو میزد و یه پلکم هم گیر کرده بود و باز نمیشد. مهسا چهار دست و پا روی تخت اومد و گفت سیاوش ، بلند شو ، صبحانه آماده کردم. صبحانه رو با هم خوردیم و من یه دوش گرفتم . مهسا به همکارش زنگ زد و قرارهاش رو کنسل کرد ، منم به سارا زنگ زدمو ، با اینکه میدونستم از همه اتفاقات با خبره ، بهش اطمینان خاطر دوباره دادم. سوار ماشین شدیمو رفتیم سمت کوه صفه ، تو راه سکوت کرده بودم و فقط پخش ماشین با صدای امیر عباس سکوت بینمون رو میشکوند. از تو نه از خودم پرم، تو این حال خوبم ، ترکم کن ، دنیا خوارم کرد ، دنیا قانعم کرد ، دنیاااا ، درکم کن… مهسا دستش رو روی دستم گذاشت و گفت سیاوش ! گفتم ، جان! نگاهش رو از پنجره ماشین به بیرون دوخت و گفت بنظرت ، میتونیم با هم بمونیم؟ نگاهش کردمو ،گفتم دلیل نموندن چی میتونه باشه؟ جواب داد ، ببین من تو رو قبلا دیده بودم ، میدونستم خواهرت کیه و از دوران دانشگاه که با سارا دوست شدم ، خونواده شما رو می شناختم. اما تو چه شناختی از من داری ؟ واقعا چی شد که اینجوری سراغ من اومدی؟ اون شب کذایی چی میخواستی بهم بگی ، برای چی جلوی خونه من ایستاده بودی. بهش نگاه کردمو ، گفتم ، من ، یه ذره دیوونه هستم . لبخند زد و گفت ، یعنی برای دوست داشتن من باید دیوونه بود. گفتم ، نهههه ، منظورم اینه که شاید من حالا حالاها باید میرفتم و میومدم ، نمی دونم شاید باید سارا رو جلو مینداختم ، شاید اصلا اشتباه کرده باشم ، ولی مطمئن باش ، وقتی یه کاری رو شروع میکنم و به کسی قول میدم ، تا آخرش سر حرفم می ایستم. اون شب اومده بودم بهت بگم ، چشمهات هوس عشق و سکس رو در من زنده میکنه ، اومده بودم بهت بگم ، حتی اگه نمیخوای با من باشی ، منو به عنوان یه دوست و همراه قبول کن. میخواستم اینا رو بگم که اون ماجراها پیش اومد. ماشین رو تو پارکینگ پارک کردیم و رفتیم طرف تله کابین. دست نرم و کوچیکش تو دست من بود و حس قدم زدن تو هوای لطیف و تازه کوه ، روحم رو تازه میکرد ، نسیمی آروم موهای لخت و شرابی مهسا رو نوازش میکرد. ناخوداگاه زمزمه کردم ،: هروقت حال موهاشو از باد میپرسم ، حس میکنم بادم ، دیوونه اونه. موهاش دریا بود ، دنیامو زیبا کرد ، فهمید دیوونه ام ، موهاشو کوتاه کرد نگاهش کردمو گفتم ، مهسا ، برگشت و با نگاهش دوباره حالمو عوض کرد و جواب داد جونم؟ گفتم چرا جواد با یکی دیگه روهم ریخت؟ لبهای نازش رو که با رژ لب کاملا حرفه ای طراحی و آرایش شده بود ، جمع کرد و گفت ، اون با یه نفر رو هم نریخته بود ، من یکیشون رو علنی کردم ، چند سالی میشد که رفتار جواد و درست از وقتیکه مسئول پرداخت و بررسی پرونده های وام شده بود ، مشکوک و غیرعادی شده بود ، نگو مشتریهایی که نیازمند وام بودن رو با وعده اقساط کم و وام بیشتربه تور مینداخت. و البته خیلی از اونا هم بدشون نمیومد یه معاون بانک معشوقه اشون باشه. زندگیمون ، سرد و بی روح بود و شاید کمی هم من مقصر بودم که توجه هم بیشتر به پسرم بود و وقتی سردی جواد رو نسبت به زندگیمون میدیدم ازش بیشتر متنفر میشدم ، ولی در هر صورت خوابیدنش با غریبه ها و خیانتش به من و پسرمون رو نمیتونست توجیه کنه. دو تا ذرت مکزیکی خریدیم و سوار تله کابین شدیم ،اولین قاشق ذرت مکزیکی رو دهنش گذاشتم و به لبهاش خیره موندم. فکرم اینجا نبود ، به ماجرای پر پیچ و خمی فکر میکردم که واردش شده بودم. نمیدونستم مهسا رو برای سکس نیاز داشتم یا واقعا عاشقش شده بودم ، دچار دوگانگی شدیدی بودم ، نگاهش که میکردم ، از اون همه زیبایی و ظرافت دلم میریخت و بدنم گر میگرفت اما وقتی نگاهم رو ازش میگرفتم ، یاد اتفاقات تلخی میافتادم که برای اون رخ داده بود ، پسرش سهیل که الان وضعیتش نامشخص بود و هنوز پیش مادربزرگش مونده بود ، انگار به بی پدر و مادری عادت کرده بود و حالا باید برای آینده اون هم تصمیم میگرفتیم و مسئولیتی که ناگهان برای خودم ایجاد میکردم تکلیف سارا و رامین و همزیستی مسالمت امیزمون معلوم نبود ، حسابی بهم ریخته بودم. نهار رو با حرفهای عاشقانه ، بالای کوه خوردیم و مهسا رو به خونش رسوندم. اردیبهشت ماه بود که یکی از ناشرهام بهم گفت یه سمینار ادبی توی مازندران برگزار میشه و خواست که من هم تو اون سمینار شرکت کنم. میتونستم دو نفر همراه با خودم داشته باشم.شب به عنوان تعارف به سارا و رامین موضوع رو گفتم و رامین با هیجان از روی مبل بلند شد و گفت جون شمال ، جنگل ، دریا ، کی باید بریم؟ سارا گوشه شلوارش رو پایین کشید و مجبورش کرد که بشینه ، بعد آروم گفت از من میشنوی مهسا و پسرش رو با خودت ببر. ذوق زده شدمو ، پریدم بوسیدمش ، فقط یه مشکل وجود داشت ، ما عقد هم نبودیم و کمی کار سخت بود که البته با ذکاوت سارا این مشکل هم حل شد. سهیل هنوز هم پیش مادربزرگش مونده بود و البته با من هم حسابی رفیق شده بود. چندباری با هم استخر و شهربازی و مسابقه فوتبال رفته بودیم و روابطمون با هم خیلی خوب شده بود. تنها اختلافمون سر تیمهای فوتبال بود که البته باشرط بندی و شوخی حل میشد. مهسا رو به عنوان مدیر برنامه هام به ناشر معرفی کردمو و با دو تا پرواز خودمونو به تهران و بعد به ساری رسوندیم. هتل جنگلی سالاردره ، اقامتگاهمون بود. یه هتل چهار ستاره زیبا و آروم که خارج از شهر ساری بود ، فضای سبز فوق العاده و هوای عالی اونجا خیلی لذت بخش بود. . تو هتل دو تا اتاق جداگانه دادند و ما هم همش یا تو کافی شاپ بودیم و یا در حال قدم زدن تو فضای سبز جنگلی هتل. هرچی از با هم بودنمان بیشتر میگذشت ، بیشتر احساس وابستگی بهش پیدا میکردم ، مهسا آرامشی بهم میداد که هیچوقت تا اون زمان نداشتم. یه شب ، دیروقت ، وقتی که داشتم تو بالکن سیگار میکشیدم و هوای بهاری حسابی بیخوابم کرده بود ، بهش پیام دادم ، بیا سمت زمین بازی بچه ها. عجیب هوس سکس داشتم و تو قدم زدنهامون جایی رو نشون کرده بودم که تو هوای آزاد سکس رو تجربه کنیم. از دور وقتی دیدم با یه مانتوی لیمویی و شال سفید داره سمتم میاد ، خودم رو رسوندم بهش و با هم قدم زنان به سمت جاییکه با درختهای زیادی پر شده بود حرکت کردیم. با صدای ناز و کشدار گفت ، سیا نصفه شبی اومدیم اینجا چیکار؟ خندیدم گفتم ، میخوام بکشمت. با دستش ضربه ای بهم زد و گفت ما که همینجوری قربونی شما شدیم ، دیگه کشتن لازم نیست. کنار یه درخت تنومند ایستادم ، کشیدمش تو بغلم و شروع کردم به بوسیدنش ، در حالیکه سعی میکرد با بوسه های من هماهنگ بشه ، با ناز پرسید چته سیا ، چرا اینقدر داغ کردی؟ بدون اینکه جوابش رو بدم ، مانتوش رو از تنش دراوردم و چسبوندمش به درخت و شروع کردم زیر گردنش رو بوسیدن و لیسیدن. ساپورت سفیدش رو بهمراه شرت سکسیش تا نصفه پایین کشیدم و انگشتم رو به کس تپل و نازش رسوندم ، خیسی و گرمی اون شکاف رویایی عطشم رو بیشتر کرد ، سعی کردم ، با حرکت دستم ، مهسا رو به لذت برسونم ، تاپ سبز رنگش رو بالا دادم و یه دستم رو به سینه های درشت مهسا رسوندم ، لبهام از گردن ظریفش به سینه های درشتش رسید و با صدایی که با نفسهای تندو کشیده همراه بود گفتم ، کلک سوتین هم نبستی ها. سعی میکردم با یه دست کس مهسا رو بمالم و با دست دیگه سینه اش رو بمالم و با فشار لبهام به سینه و گردنش و بوسیدنهای مداوم ، مهسا رو به لذت برسونم ، مهسا اروم لبهاش رو تکون میداد و زیر لب تکرار میکرد ، سیا تو رو خدا ول کن ، دیوونه ام کردی. پایین تنه مهسا به عقب و جلو حرکت میکرد و کس خوردنیش خیس و نمناک شده بود ، زیر گوشم گفت ، سیا میخوام ، توروخدا بدش دستم ، یادم اومد که خودم هنوز شلوار پامه و کیر بدبختم داره تو شرت خفه میشه. جاهامون عوض شد و من تکیه دادم به درخت و مهسا جلوم زانو زد ، و کیرم رو به دست گرفت ، لیس هایی که از زیر بیضه هام شروع میشد و به کلاهک کیرم و بلعیدنش ختم میشد ، داشت روحمو پرواز میداد، کمی بعد برای اینکه این ساک زدنهای عمیق منو به انزال نرسونه ، مهسا رو بلند کردم و به تنه درخت چسبوندم و دوباره لبهاش رو خوردم و بوسیدم و بدنش رو با دستهام لمس و نوازش میکردم. هوای شب جنگل فوق العاده بود و لذت سکس تو هوای آزاد بی حد و حصر. چند دقیقه بعد مهسا در حالیکه دستهاش رو به درخت تکیه داده بود ، منتظر ورود کیر من به کس گرم و نمناکش بود ، نسیم ، بین موهای لختش می دوید و با موهاش بازی میکرد . از پشت سرش بدنش رو نوازش کردم و با سرانگشتهام آروم روی کمرش کشیدم و ستون فقراتش رو لمس کردم. با این حرکت ، پیچ و تابی به بدنش داد و منم بیشتر از این منتظرش نذاشتم. از پشت بهش چسبیدم و پهلوهاش رو با دستام گرفتم ، با ورود کیر من به اون بهشت رویایی و اولین ضربه پایین تنه من به باسن مهسا ، لمبرهاش زیر نور ماه موج برداشتند. دیدن و گاییدن این بدن سبزه و سکسی که زیر نور ماه درخشندگی خاصی داشت ، لذت عجیبی رو در من بوجود آورده بود. تتوی قشنگی روی گودی کمر مهسا بین آخرین مهره کمرش و بر آمدگی باسنش به شکل یک ققنوس بال گشوده خودنمایی میکرد ، انگار پرنده افسانه ای میخواست با بالهاش تو رو به آغوش بکشه. ضرب آهنگ تلمبه هام تندتر و محکم تر شده بود و مهسا با ضربه های من به جلو خم میشد. دستم رو به سینه هاش رسوندم سعی کردم هر کدومشون رو تو مشتم جا بدم که البته بخاطر درشت بودنشون ناموفق بودم ، وسط ناله های شهوت آلود مهسا متوجه شدم ازم میخواد کسش رو براش بمالم. ، از کنار پهلوی راستش دستم رو به کس نرمش رسوندم و با این کار مجبور شدم کاملا روش خم بشم ، به همین دلیل ضربه هام آروم تر و سرعت رفت و آمد کیرم بیشتر شد و البته لمس بین پوست بدنهامون لذت بیشتری رو به من داد. با برخورد شکم و سینه ام به اون اندام سکسی ، حس کردم دیگه وقت اومدنه ، در حالیکه سرعت حرکت دستم رو بیشتر کرده بودم ، مهسا به انزال رسید و رو زانوهاش خم شد و نشست ، منم در همون لحظه کیرم رو از کسش بیرون کشیدم وآبم رو با فشار به روی برگهای ریخته شده بروی زمین پاشیدم . صدای توقف یه ماشین توجهمون رو جلب کرد و به سمت صدا برگشتیم ، مهسا که مشخص بود ضعف کرده ، داشت به زحمت خودش رو جمع و جور میکرد . با صدای شنیدن صدای دو نفر و پارس سگ ، به شدت نگران شدم و احساس کردم دچار دردسر جدیدی شدیم. هر دو مرد در حالیکه یکیشون قلاده سگ رو تو دست داشت به ما نزدیک شدند و نور چراغ قوه هاشون رو تو صورت ما انداختن و با لهجه شمالی ، یکیشون بلند صدایی از خودش در آورد که من متوجه معنیش نشدم. دستهام رو بالا بردم و داد زدم ، لطفا کمک کنید ما گم شدیم . مردها ، با احتیاط نزدیک تر شدند و وضعیت آشفته و بهم ریخته مارو دیدند. شلوار و شال گلی شده مهسا به کمکون اومد و من هم با حالتی مظلوم گفتم خوب شد اومدین ، برای قدم زدن از هتل دور شده بودیم که مسیر برگشت رو گم کردیم. لطفا کمک کنید به هتل برگردیم. یکی از مردها به سمت من اومد و به فارسی گفت مسافر کدوم هتل هستی؟ جواب دادم سالار دره خوب که براندازم کرد ، گفت باید ببرمت پاسگاه ، مشکوک میزنی ، خودم رو از تک و تا ننداختم و گفتم میدونی من کی هستم؟ من مدیر انتشارات اساطیر هستم و اینجا برای سمینار اومدیم ، لطف کن با موبایلت شماره پذیرش هتل رو بگیر تا بهت بگه داری به کی شک میکنی. مردک خنده ای کرد و رو به رفیقش گفت ، راست میگه؟ رفیقش با لهجه مازنی جوابش رو داد و به ما اشاره کرد که دنبالشون بریم. مهسا روی صندلی جلو کنار راننده نشست و من و مرد دوم و سگش که مثه سگ هار به من دندون نشون میداد ، عقب نشستیم. وقتی به جلوی هتل رسیدیم ، اونیکه مازنی حرف میزد ، با ما وارد لابی شد و به سمت پذیرش اومد. با همون لهجه سوالی از مسول شیفت پرسید و پسرک رو به من گفت ، شماره اتاقتون ، جواب دادم ۴۱۲ و ۴۱۴ ، توسط انتشارات اساطیر رزرو شده ، پسرک سری تکون داد و به مرد اشاره کرد که اوکی هست. صبح از استرس و خستگی شب قبل چشمام باز نمیشد. گوشی رو با چشم بسته پیدا کردم و به زحمت ساعتش رو خوندم ، ساعت نه بود و من شیش تا میس کال داشتم ، از جام پریدم و یادم اومد که ساعت یازده آخرین جلسه سمینار هستش و فردا صبح ما بلیط برگشت به تهران و بعد اصفهان رو داریم ، میس کالها رو چک کردم دیدم یکبار سارا ، یکبار ناشرم و مهسا چهار بار میس انداخته ، فوری بهش زنگ زدمو گفتم چی شده؟ خندید و گفت میبینم شیره ات کشیده شده ، نمیتونی جواب تلفنت رو بدی .

روزگار سیاوش قسمت چهارم با اوقات تلخی گفتم کجایی؟ گفت تولابی نشستم تا بیایی بریم صبحانه بخوریم . سریع دوش گرفتم و به سارا و ناشرم زنگ زدم. وقتی به مهسا رسیدم ، از دیدن استایل و زیباییش دوباره مبهوت شدم ، این دختر تو آرایش کردن اعجوبه بود و کاملا میدونست خودش رو چجوری جذاب کنه. رنگ بندی لباسهاش ، طرح ناخنهاش ، مدل موهاش و همه چیزش زیبا و خواستنی بود. بهش گفتم ، دختر تو کی وقت کردی به خودت برسی ، نکنه از پنج صبح بیداری؟ خندید و گفت مثه اینه که من بگم ااااه تو چجوری یک ساله پونصد صفحه رمان نوشتی نکنه سی ساله داری کتاب مینویسی. خوب هر کسی تو شغل خودش وارده دیگه. بوسیدمش و رفتیم برای صبحانه ، وقتی شماره اتاق رو به مسول پذیرایی اعلام کردم ، یه پاکت بهم داد و گفت مدیر هتل باهاتون کار داره. تو اتاق مدیر هتل ، مسول حراست و مدیر و یکی از نمایندگان برگزاری سمینار حضور داشتند و میخواستند بدونند برای چی اتفاق دیشب افتاده بود. مجبور شدم داستان من دراوردی بابت گم شدنمون سرهم کنم ، موقعی که شروع به داستان سرایی کردم ، برای مهسا اس ام اس دادم که دارن بازجویی میکنن و منتظر فایل صوتی باشه و اگر اونو خواستن به بهونه دستشویی ، یه ربعی معطلشون کنه تا بتونه فایل رو گوش کنه ، صدام رو با گوشی همون لحظه رکورد کردم و وقتی تموم شد با واتز آپ برای مهسا فرستادم. خوشبختانه ، از مهسا سوالی نپرسیده بودن و فقط یه خانم چادری به صورت دوستانه خواسته بود از زیر زبونش یه چیزایی رو بکشه. در هرصورت ماجرا ختم به خیر شده بود. موقع برگشتن به تهران و زمان گرفتن کارت پرواز تو مسیر برگشت ، بلیطهارو باهم دادم و مظلومانه به خانم متصدی نگاه کردم و از شانس خوبمون ، هر دوصندلیها کنار هم برامون صادر شده بود . تو مسیر مهسا رو با تمام وجود به خودم چسبونده بودم و فکر میکردم ، این زن لایق بهترینهاست. داستان درباره پسری سی و چند ساله است که بعد از آشنایی با دوست خواهر خود که شغل آرایشگری دارد ، در اتفاقاتی عجیب دچار رابطه ای با او میشود که سرشار از شهوت و عشق است و حالا ادامه داستان… تو یه ظهر داغ، اواسط مرداد ماه ، با یه عقد محضری و حضور چندتا آشنا و لوس بازیهای رامین و گریه های سارا ، من و مهسا زن و شوهر شدیم. اواخرماه بعد، مهسا برای یک دوره آموزشی قرار بود به کیش بره ، منم به شدت درگیر رمانم بودم ، این وسط سارا گیر داده بود که باید تکلیف محل زندگی مهسا رو زودتر معلوم کنیم ، البته مهسا خودش حرفی نمی زد ، ملاقاتهامون هم شده بود روزانه دو الی سه ساعت تو محل آرایشگاه و یا کافی شاپ یا شهربازی با سهیل. جواد از تو زندون دو سه باری به من زنگ زد ، بار اول تهدیدم کرد که نمیذاره نفس راحت بکشم و سایه اش تا آخر عمر رو زندگیم میمونه ، میگفت زندگیش رو خراب کردم و از من گرگ تر و دزدتر تو زندگیش ندیده ، میگفت من دزد ناموسش هستم و خیلی چیزای دیگه. بار دوم که زنگ زد ، پشت تلفن گریه میکرد و التماسم میکرد ، میگفت اون شب قرار بوده با مهسا بنشینن مشکلاتشون رو حل کنن و وقتی دیده من با مهسا رفتم بالا ، قاطی کرده ، وقتی هم تو آپارتمانش اثری از من نمیبینه ، فکر میکنه همسایه مهسا بودم و کلید نداشتم، بعد هم که اندام و چهره اونو میبینه وسوسه سکس با مهسا رو پیدا میکنه که من سر میرسم و اونم با تیزبری که از جعبه ابزار برای زدن من برداشته بوده ، منو زخمی میکنه. میگفت به خودش و پسرش رحم کنم و از زندگیشون برم کنار. گفت حاضره هرکاری میخوام برام انجام بده ولی مهسا رو بهش برگردونم ، میگفت خرج کس کردن هر شبم رو میده و خیلی چیزای دیگه اینقدر میگفت و گریه میکرد تا میومدن بزور گوشی رو ازش میگرفتند. اما بار آخر که زنگ زد ، صداش خشن بود ، مثه اولین باری که صداش رو از پشت آیفون تو خونه مهسا شنیدم. گفت بزودی میاد بیرون ، باید وصیتم رو بنویسم و به ازای هر باری که مهسا رو گاییدم ، با چاقوییکه واسه کشتن من خودش ساخته ، تیکه تیکه ام میکنه، اولش خندیدم و فقط بهش گفتم خفه شو بدبخت. اما وقتی قطع کردم ، جدیت و خشونت صداش بفکرم انداخت ، جواد نشون داده بود که وقتی عصبانی میشه ، خون ریختن براش عادیه و کنترلی رو خودش نداره. با مهسا به کیش رفتم ، البته سارا و رامین و سهیل هم همراهمون بودن ، یه هتل ارزون قیمت به اسم شباویز پیدا کردم که مجموعه ویلا بود، دورتر از مرکز شهر ، نزدیک دریا و پر از آرامش. رسیدن به ساحل خلوت و شخصی اون هتل ، البته نیاز به کمی پیاده روی و گذشتن از خیابون اصلی داشت. رامین و سهیل و سارا حسابی با هم جور شده بودن و صبح تا عصر که مهسا از آموزش برمیگشت ، سرگرمش میکردن ، منم در سکوت رمان خودم رو جلو میبردم. شب دوم با پیشنهاد مهسا ساعت ۱۲ شب از ویلا به قصد ساحل، دو نفری زدیم بیرون ، بقیه بخاطر کنسرت مازیار فلاحی که ساعت یک و نیم شب شروع میشد ، زودتر خوابیده بودن و وقتی ما از ویلا زدیم بیرون اونا هم آماده رفتن به کنسرت میشدن. همینجوری که قدم میزدیم ، مهسا گفت ، حیف، کنسرت نرفتیم ، گفتم خودم برات کنسرت میذارم. خندید و گفت ، خوب بذار یکم بخندیم ، نگاهش کردمو گفتم از کی برات اجرای زنده داشته باشم ، گفت از مازیار دیگه! روی یه تیکه سنگ نشستم و آروم خوندم : من نمیدونم چطور شد من چجوری دل سپردم من فقط دیدم که چشماش پر بارونه و خواهش عاشقونه منو برده تا ته حس ِ نوازش تازه عادت کرده بودم که بسوزمو بسازم هرچی از تو برده بودم به غم دلم ببازم تازه عادت کرده بودم دیگه چشماتو نبینم رسم عاشقی همینه آره اینه بهترینم من نمیدونم چجوری دل به چشمای تو دادم تو فقط یک لحظه از دور توی چشمام خیره موندی غم چشمات شعر من شد همه شعرامو سوزوندی… با صدای دست و سوت چند نفر خودمون رو جمع و جور کردیم ، دیدیم چندتا دختر وپسر جوون که ساحل رو برای پیاده روی انتخاب کرده بودن پشت سرمون دارن با لبخند ما رو نگاه میکنند. کمی خجالت کشیدم و دست مهسا رو گرفتم و از اونجا دور شدم. قدم زنان با مهسا رفتیم سمت تاریکیها ، به محض اینکه فرصت پیدا کردم ، لباش رو بوسیدم و چسبوندمش به خودم ، همراهی کردن مهسا با بوسه های من و دستی که دور گردنم حلقه کرد، عطش بوسیدنش رو برای من بیشتر کرد ، لبم رو از لبهاش جدا کردم تو چشمهای نازش خیره موندم و گفتم ، مهسا عاشقتم ، با چشمهای خمارش نگاهم کرد و گفت من بیشتر. کنار یه آلاچیق قدیمی نشستیم و کمی درباره کلاسهاش برام گفت . ازش پرسیدم مایله خونه اش رو جابجا کنه ، یا من بیام شاهیت شهر ، تو چشمام خیره شد و گفت ، سیا هرکاری که تو بگی ، من نمیخوام تو بخاطر من و سهیل تحت فشار قرار بگیری . لبخند زدم و گفتم ، جابجا میشیم ، سهیل رو هم میاریم پیش خودمون ، خیالت راحت باشه.نسیمی وزیدن گرفته بود و مهسا زیباتر از ماه شب تابستون جنوب و دریا ، بنظر میرسید. با نسیم دریا ، راه افتادیم سمت ویلا. در ویلا رو باز نکرده ، بغلش کردمو بردمش رو تخت ، هرچی تقلا کرد که نه عرق کردم ، چیزی حالیم نبود ، لختش کردمو رفتم بین پاهای ظریف و خوشتراشش ، چشمهام رو بستم و لیسیدم ، اینقدر که با ناخنهایی که با لاک زرشکی سکسی تر شده بود بازوهام رو چنگ زد و سرم رو نوازش کرد ، ساق پاهاش رو گرفتم و پاهاش رو بوسیدم،طراحی ناخن پاهاش و موزونی اندام سکسیش شهوتم رو بیشتر کرد ، شلوارم رو در اوردم و تیشرتم رو گوشه ای پرت کردم. با دستاش بدنم رو لمس کرد و گفت بده برات بخورم ، سرم و به علامت نفی تکون دادم و ساق پاهاش رو گرفتم و با دست دو تاضربه نرم روی کس نازش زدم ، صدای آهش بلند شد ، با دستش دستم رو‌گرفت . با تعجب نگاهش کردمو ، دیدم زیر لب گفت سیا ، لطفا با عشق ، و پاهاش رو گذاشت روی شونه هام و من خزیدم بین رونهای سبزه و تپلش و کیرم رو خیلی نرم فرو کردم ، با دستهاش پهلوهام رو گرفت ، پنجه هاش رو تو پهلوم فرو میکرد و ریتم تلمبه زدنم رو تحت کنترل خودش گرفته بود و با هربار ضربه آروم من و جلو عقب شدن کیرم تو کس نازش عجیب ناله میکرد . به چشمهاش خیره میشدم و به بالا و پایین رفتن سینه های درشتش . به نرمی و لطافت بدنش و لذتی که از لمس اندامش بهم دست میداد فکر میکردم. کس نازی که داشت کیر من رو تو خودش جا میداد و برای بیشتر فرو رفتن کیرم حاضر بود هرکاری بکنه. برش گردوندم و از پشت چهار دست و پا شد ، موهای شرابیش رو نوازش کردم و کسش رو مالیدم و دوباره فرو کردم. زانوهاش رو به هم نزدیک تر کرد و باسن خوش فرمش رو داد به بالا. با این کار کسش تنگتر شد و من حریصتر برای فرو کردن کیرم با ضرب آهنگ سریعتر. نفسهاش به شماره افتاده بود ، بالا تنش روی تخت ول شده بود و من چنگ انداخته بودم به دو طرف باسنش و با هر ضربه موجی از باسن تا پهلوهاش ایجاد میکردم.دست راستش رو اورده بود عقب و سعی میکرد با فشار دادن شکم من ، ضربه ها رو ارومتر کنه ، غافل از اینکه من وقتی می دیدم ، دست ظریف و نازش با اون حالت انگشتها سعی داره جلوی وحشی گری من رو بگیره حریص تر میشدم و لذت بیشتری میبردم. وقتی دید از دستش کاری ساخته نیست دستاش رو به جلو دراز کرد و ملحفه رو چنگ زد ، سفیدی ملحفه و رنگ پوست دست مهسا و ظرافت انگشتها و رنگ متضاد ناخنهاش با ملحفه ترکیب قشنگی رو ایجاد کرده بود ،ناله های ضعیف مهسا به جیغهای شهوت آلود و هیجانی تبدیل شد ، باسنش رو پایین تر داد و زانوهاش رو از هم باز کرد. بعد از چند لحظه دست چپش رو بین پاهاش برد و بیضه های من رو که به شدت با هر تلمبه ، عقب و جلو میشدند و بخاطر ترشح آب هردومون با برخورد به بدن اون صداهایی ایجاد میکردند رو با دست نوازش میکرد. البته بیشتر سعی در گرفتن بیضه ها و نوازش کردن و کنترل ضربه های پایین تنه من رو داشت ، دستم رو روی ستون مهره های کمرش کشیدم و با کف دستم بهش فشار وارد کردم ، جیغ بی حالی زد و مثه ساختمونی که فرو میریزه روی تخت ول شد . برای اینکه کیرم از اون کس گرم و مرطوب بیرون نیاد ، منم روش ولو شدم. سفتی و ژله ای بودن لمبرهای کونش رو زیر شکمم و پهلوهام حس میکردم ، شکمم تو گودی و انحنای سکسی بدنش قرار داشت و حس آرامش خوبی رو لمس پوست تنش برای من ایجاد میکرد، برای اینکه وزنم اذیتش نکنه برش گردوندم و دوباره کیرم رو فرستادم تو کس داغ و نرمش که حالا خیس خیس بود، اروم و بی حال چشمهاش رو باز کرد و گفت خوبه گفتم عاشقانه ، اگه میگفتم وحشی باش چیکار میکردی. با این حرفش روش ولو شدم و پاهاش رو از دو طرف بالا اوردم ، انگشت شصت پاش رو لیسیدم که باعث شد جیغ بزنه ،دستهام رو حد فاصل رون و زانوهاش ستون کردم و با تمام وجود تلمبه میزدم ، با اینکه کولر روشن بود ولی قطرات عرق روی بدنم میلغزید. پاهام دیگه توان نداشتند ، یه لحظه نگاهم به مهسا افتاد و دیدم لبش رو داره گاز میگیره و میلرزه ، تمام وجودش به رعشه افتاده بود و با دستهاش منو به خودش فشار میداد. با دیدن ارگاسم شدید اون ، منم دیگه کنترلم رو از دست دادم ، تو آخرین لحظه کیرم رو بیرون کشیدم و آبم رو با فشار روی سینه و شکمش ریختم . با زحمت از روی مهسا کنار رفتم و به گوشه تخت خزیدم ، جعبه دستمال رو بهش دادم، به اندامش خیره شدم و لرزشی که هنوز توی رونهاش بود. سرم رو روی سینه اش گذاشتم و اروم گفتم ، مرسی عشقم ، مرسی که اینقدر خوبی. جوابی نداد ، یعنی نایی برای جواب دادن نداشت. ساعت چهار صبح شده بود ما هنوز تو بغل هم عشق بازی میکردیم . با ورود رامین و بچه ها خودمونو به خواب زدیم و اونا هم نئشه خواب هر کدوم رو یه تخت افتادند. وقتی مطمئن شدم همه خوابیدند ، آروم بلند شدم که لباس بپوشم ، خم شده بودم که شرتمو پیدا کنم ، سرم رو که بلند کردم دیدم سارا داره از زیر ملحفه نگاهم میکنه و نیشخند میزنه ، به روی خودم نیاوردم و بکارم ادامه دادم ، فقط شنیدم که میگفت ، بیچاره مهسا . لبخندی از روی رضایت زدمو ، لباسای مهسا رو بهش رسوندم. صبح با بالا و پایین پریدنهای سهیل از خواب بلند شدیم ، قرار بود باهاش برم پاراسل سوار بشیم ، وقتی مهسا گفت که کلاسش ساعت دو عصر تموم میشه ، قرار شد نهار رو بریم رستوران میرمهنا و بعد از استراحت و گوش کردن به موسیقی زنده و قدم زدن تو پاساژ مرجان ، وقتی هوا کمی خنکتر شد ، بریم اسکله تفریحی و سه نفری پاراسل سوار شیم ، رامین هم که هی بانانا بانانا میکرد ، سارا رو راضی کرد پنج نفری یه دور بانانا سوار شیم.

روزگار سیاوش قسمت آخر وقتی هوای گرم بعد از ظهر شهریور و نم شرجی خلیج فارس تو ارتفاع صدو بیست متری به صورتم خورد و دیدم یه زن زیبا کنارم از شدت هیجان دست منو چنگ زده و داره از ته دل با پسرش جیغ میزنه ، دوباره یه ترس عجیب بهمراه دلشوره سراغم اومد ، من باید این زن رو خوشبخت کنم ، این زن لایق بهترینهاست ، نگاهم به رنگ آبی خلیج فارس افتاد و حس ترس و آرامش بهم آمیخته شد. کجای کار بودم ، چرا مهسا اینقدر راحت میتونست منو تحریک کنه ، چرا از ابتدای رابطمون من نتونسته بودم خودم رو کنترل کنم ، چرا اون براحتی با من خوابیده بود و تو سکس اینقدر مطیع بود. هزار فکر تو سرم میچرخید ، نکنه زندگی اون مرد رو با یه اشتباه احمقانه تباه کرده بودم ، نه، نه اونا از قبل مشکل داشتن ، پس چرا جواد هنوز دست بردار نبود؟ مگه نه اینکه چندتا معشوقه داشت ، مگه نه اینکه خانم باز بود و تو این کار حرفه ای ؟ چرا چشمش هنوز دنبال مهسا بود؟ چشمهام رو که باز کردم دیدم ، سهیل داره با مامانش بهم میخندن و میگن ، هههه سیا از ترس چشماش رو بسته بود… در حقیقت هم همینطور بود من از ترس چشمام رو بسته بودم ، ولی نه از ترس ارتفاع ، از ترس جواب این سوال که لیاقت به آرامش رسوندن این دو نفر دارم یا نه… سیگاری آتیش زدم و رفتم زیر سایه چتر نشستم ، پسرک سیه چرده ، نوشابه پپسی رو باز کرد و با لبخند گفت غروب و سیگارو پپسی حال میده نه؟! جواب دادم چجورم! گفت اینا زن و بچه تو هستند؟ گفتم آره ، گفت پسرت به هیچ کدومتون نرفته ، پوزخندی زدمو و جرعه نوشابه تگرگی رو رفتم بالا ، گفت ولی به چشم خواهری زنت قشنگه ، زیر چشمی به حالت دلخوری نگاهش کردم ، دوزاریش افتاد و گفت نه نه منکه گفتم به چشم خواهری. یه ده تومنی گذاشتم رو یخچالش و گفتم چهارتا رانی یخ هات رو ببر برا اون چهار نفر که دارن میان سمت ما، لبخندی زد و گفت چشم کوکا. سرتاپای پسرک هیجان بود ، وقتی به مهسا رسید و بچه ها متوجه من شدن که زیر چتر نشستم ، با خوشحالی برام دست تکون دادن و سهیل دوید سمتم. پسرک بخت برگشته ، ملتمس یه نگاه مهسا ، تو حسرتش موند، سمت من برگشت و نشست پشت دخلش ، با دلخوری گفت از این تیپیها اینجا زیاد میان ، پک سنگینی به سیگارم زدمو گفتم ، نذر کن ، من کردم نصیبم شد ، تو هم نذر کن ، هیجان زده گفت نذر چی ؟ گفتم به هرچی اعتقاد داری،اونیکه باید قبول کنه کاری نداره نذرت برا کیو چیه ، فقط دلت صاف باشه ، خندید و رشته دندونای سفیدش بر سیاهی پوستش غلبه کرد ، بلند شدم پاهام رو از ماسه و صدف شکسته پاک کردم و رفتم به سمت خروجی اسکله ، مهسا از پشت بهم چسبید و گفت ، عاشقتم سیا… *** غروب عصر پاییزی ،یه روز کسل کننده ، که نمیگذشت و تموم نمیشد ، هوا با اونکه به اواسط مهرماه رسیده بود ، اما وزش باد کلافه ات میکرد ، پای تلویزیون فیلم ، یکشنبه غم انگیز رو برای دهمین بار می دیدم و البته با لذت در صحنه های ملودرام و موسیقی فیلم غرق شده بودم. سارا کنارم نشسته بود و سیب پوست میکند و گاهگاهی پارافین جمع شده از روی پوست سیب رو با لبه چاقو نشونم میداد. تلفن خونه زنگ خورد ، به همدیگه نگاه کردیم ، گفتم شاید از بنگاه باشه ، به آقا مرتضی سپردم اون موردی که با هم دیدیم رو برامون اوکی کنه. سارا با بی حوصلگی گفت کدومشون ، من اینقدر خونه دیدم ، دیگه قاطی کردم . خندیدم و گفتم حالا ببین کیه تا بهت بگم عزیزم. درست حدس زده بودم ، بنگاه دار که مردی تپل و کارکشته بود با لهجه اصفهانی ازم خواست که اگه میتونم ، فردا برای دیدن یه مورد جدید برم پیشش ، برای ساعت ده باهاش وعده کردم و نشستم به خوردن سیب و دیدن ادامه فیلم. ساعت نه صبح بود ، به مهسا زنگ زدم که تا یه ربع دیگه پیشش هستم ، وقتی جلوی آرایشگاهش رسیدم ، یه پیکان دهه هفتاد سر کوچه مقابل آرایشگاه پارک بود ، و دیگه جای پارکی وجود نداشت. به مهسا زنگ زدم که بیا بیرون جای پارک نیست ، زود بیا که معطل نشم ، اما جواب داد ، سیا بیا تو کارت دارم. تعجب کردم و گفتم عزیزم کار داریم ، میگم جای پارک هم نیست ، اونوقت تو میگی بیا تو .. در حال جر و بحث بودیم که پیکان استارت زد ، حرکت کرد و رفت . خوشحال شدمو گفتم اومدم تو ، خدا جای پارک رسوند. ماشین رو پارک کردم و وقتی وارد سالن آرایشگاه شدم ، با صدای بلند گفتم ، خانما حجابتون رو رعایت کنید ، اگر هم دوست ندارید من مشکلی ندارم. مهسا خنده کنان اومد جلوم و با ناز گفت بیا هیچکس نیست ، برا صبح فقط تا نه نوبت داده بودم ، اونم یه ابرو، بود که زود تمومش کردم ، یکهو جا خوردم ، موهای فر خورده مهسا و آرایش غلیظش و مخصوصا رژی که لبهاش رو بزرگتر از حالت عادی نشون میداد ، کلا چهره اش رو تغییر داده بود ، با تعجب گفتم تو تا دیشب ساعت ده این شکلی نبودی که !!!؟کی فر کردی موهات رو؟؟؟ خندید و گفت ببخشیدا ولی انگار یادت رفته تو بایه آرایشگر حرفه ای ازدواج کردی. گفتم حالا یه چرخ بزن ببینم چی شدی؟ تاپ کوتاه و یقه باز با خط سینه هایی که بخاطر درشتی و تنگ بودن تاپ سفید رنگ چسبیده تر از همیشه بهم بودن ، ناف کوچولو مهسا که زیر یه پروانه نگین دار مخفی شده بود شلوارک قرمز برمودا که به رونهای تپلش چسبیده بود و مچ پاهای ظریفش رو با یه زنجیر نازک نقره ای تزیین کرده بود . صندلهای سفیدی که به پاهای مهسا بود با اون ناخنهای فرنچ شده و لاک مشکی رنگ براقی که خورده بود هر مردی رو به بوسیدن لبهای مهسا مجبور میکرد. مهسا رفت طرف دستگاه پخش و دکمه پلی زد و با صدای آهنگ شروع به رقصیدن کرد. رفتم سمتش و بغلش کردم ، عطر تنش رو با تموم وجود نفس کشیدم، عطر موهای تازه رنگ و فر خورده اش تو بینی ام پیچید، در همون حالت که از پشت تو بغلم بود به رقصیدن ادامه میداد و باسنش رو به کیرم میمالید. سرم رو خم کردم و گردنش رو بوسیدم. برگشت به سمت من و لبهای داغ و نرمش رو با لطافت به لبهام هدیه داد. لبهای همدیگه رو میخوردیم که ناگهان خودش رو ازم جدا کردو با عجله رفت سمت درب سالن و درب رو قفل کرد و دوباره پرده ضخیم سالن رو کشید، خندید و‌گفت نزدیک بودا ، لبخندی زدم و روی یکی از صندلیها ولو شدم . اومد پیشم و گفت چقدر وقت داریم ؟ گفتم چطور؟ گفت میخوام سورپرایزت کنم ، گفتم عزیزم برای سورپرایزهای تو همیشه وقت دارم. اومد سمتم و در حین نزدیک شدن تاپش رو دراورد ، سینه های درشت و گردش خودشون رو آزاد حس کردن و با قدمهای مهسا ، بالا و پایین میرفتن. نزدیکم که رسید از روی میز آرایش یه ژل برداشت و بین سینه هاش مالید. اومد جلو و جلوی پای من زانو زد ، کمربند منو باز کردو کمکش کردم شلوار و شرتم رو تا مچ پاهام پایین بکشه. کیرم رو بدست گرفت و لبهاش رو به سر کیرم مالید. و ناگهان با لبهاش کیرم رو بلعید. از روی لذت آهی کشیدم و دستم رفت بین موهای فر خورده اش و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم ، مهسا شروع به ساک زدن کرد و هر چند لحظه بیضه هام رو با دستهاش می مالید ، یکهو تنه کیرم رو به شکمم چسبوند و شروع به بوسیدن و لیسیدن بیضه هام کرد ، بلند آه کشیدم و قربون صدقه اش رفتم. بی توجه به همه چیز آه میکشیدم. قطرات آب دهنش از اطراف بیضه هام سرازیر شده بود. بلند شد،کمکش کردم ، شلوارک و شرت سکسی مشکی رنگش رو دراورد. دوباره بین پاهام نشست و این بار کیرم رو بین سینه های لیز و ژل خورده اش گذاشت ، سرش رو روبه کیر من خم کرد و سعی کرد با عقب جلو شدن کیرم ، کلاهکش رو لیس بزنه . لذت سرشار تو سالن آرایشگاه با ناله های من جاری بود . کیرم بین اون سینه های شهوت انگیز عقب و جلو میشد و من غرق لذت بودم . مهسا کیرم رو رها کرد و از جاش بلند شد پاهاش رو دو طرف من گذاشت و کیرم رو با شکاف کسش تنظیم کرد و روی پاهام ،رودر روی من نشست. کمربندم رو از شلوارم جدا کرد و دور گردنم انداخت . کسش خیس و داغ بود و کیر سفت شده من با یه فشار مختصر وارد بهشتش شد . مهسا با ورود کیر من و حس کردنش ، آهی کشید و شروع به بالا و پایین کردن بدنش روی کیرم کرد. بدنش وحشی وار و از روی شهوت بالا و پایین میشد ، سرش رو به عقب داده بود و سینه هاش رو به دهن من که با فشار کمربند در تماس مستقیم با اونها بود ، می رسوند. مثل حسرت زده ها ، میخوردم و میلیسیدم . با آه کشیدنها و صدای ظریف مهسا به شدت تحریک شده بودم ، با دستهام پهلوهای مهسا رو گرفتم و لمبرهای کونش رو لمس کردم و چند ضربه محکم بهشون زدم ، صدای کشیده های من به کون نرم مهسا و جیغهای خفه ای که مهسا میکشید تا اجازه نده اون وقت روز صدامون بیشتر بلند بشه ، باعث شد به انزال برسم ، مهسا سریع از روی کیرم بلند شد و بین پاهام نشست و کیر من رو ، تو دهنش فرو کرد و با دست شروع به مالیدن بیضه هام و اطراف کیرم کرد ، با آه و ناله و چنگ زدن صندلی آرایشگاه تخلیه شدم و دهن و گردن ظریف سینه های درشت مهسا پر از آب من شد. اولین جهش آبم به حلق مهسا پریده بود و مهسا رو به سرفه انداخت ، عشق سکسی من تو همون حین مکیدن کیرم چند قطره از آبم رو اجبارا فرو داده بود. بعد از این که کمی آروم شدیم ، نگاه به ساعتم کردم و دیدم پنج دقیقه به ده شده ،به بنگاه زنگ زدمو و نیم ساعت وقت گرفتم. وقتی خواستیم راه بیفتیم ، مهسا گفت سیا جون ، جواب دادم بگو نفس ، با یه لحن لوس گفت هنوز حس میکنم آب کیرت گیر کرده تو گلوم پایین نمیره. خندیدم و گفتم آخه تو که بلد نیستی چرا انجام میدی ، گفت خوب دوست داشتم ، حالا چیکار کنم ، همش میخوام سرفه کنم ولی فایده نداره . جواب دادم الان برات کیک و آب میوه میگیرم اگه چیزی باشه رد شه بره پایین. راه که افتادیم ، اولین سوپر مارکت نگه داشتم و رفتم توی مغازه ، قبل از اینکه وارد مغازه بشم ، برگشتم و نیم رخ مهسا رو دیدم که با عینک دودی به صندلی ماشین تکیه داده بود و داشت از تو آینه جلو رژ لبش رو تمدید میکرد. یه لحظه نگاهم روش سنگینی کرد و صورتش به طرف من برگشت ، شیشه رو داد پایین و گفت چیزی شده سیا؟ برگشتم سمتش و با دستم چونه اش رو دادم بالا و گفتم ، نه فقط دوباره عاشقت شدم . با دستم گونه اش رو لمس کردم و به سمت مغازه برگشتم. هنوز درب یخچال مغازه رو برای برداشتن آب میوه باز نکرده بودم که صدای ترمز شدیدی شنیدم و چند ثانیه بعد صدای جیغ زنونه ای که فریاد میکشید سوختم…. مغازه دار دو دستی زد تو سر خودش و بلند داد زد یا ابالفضل ، چیکارش دارین نامردا… هراسون به سمت درب مغازه دویدم و دیدم ، یه نفر باشتاب از جلوی ماشین من پرید و رفت سمت پیکانی که صبح جلوی آرایشگاه پارک شده بود ، و در حالیکه پیکان داشت حرکت میکرد و دود لاستیکش خیابون رو پر کرده بود ، خودش رو توی ماشین انداخت و با سرعت دور شد. نگران درب رو باز کردم و به سمت ماشین دویدم ، مهسا با گریه و ناله فریاد میزد سیا سوختم ، سیا اسید پاشید ، تورو خدا سیا ، کمکم کن. پشت سرم مغازه دار با دوتا بطری بزرگ آب معدنی رسید و دستپاچه و وحشت زده بطری های آب روی مهسا خالی کردیم. لال شده بودم ، یه رهگذر داد زد برسونش بیمارستان سوانح سوختگی تو کاوه ، دو تا جوون دیگه از مغازه سوپر مارکت دو تا بطری آب دیگه بهم دادن و من هم دیوانه وار از میون مردمی که نفهمیدم کی و چجوری دوره مون کرده بودن شروع به رانندگی کردم. تو راه یکهو بغضم ترکید و های های شروع کردم به گریه کردن ، با ناله های مهسا ، مدام قربون صدقه اش میرفتم و دلداریش میدادم ، بعد از چند دقیقه رانندگی دیوانه وار و با سرعتی که فکر نکنم دیگه هیچوقت تکرار بشه ، به بیمارستان رسیدیم و مهسا رو بغل کردم و با صدای بلند فریاد زدم اورژانس برانکارد برسونید. یه پرستار مرد که دستپاچگی منو دیده بود و میخواست نشون بده متوجه موقعیت اورژانسی من شده با ویلچر اومد سمتم . مهسا رو روی ویلچر نشوندیم و با سرعت به سمت اورژانس حرکت کردیم . تو راه هرچی اتفاق افتاده بود رو برای پرستار گفتم ‌. به اورژانس که رسیدیم ، مهسا رو روی تخت گذاشتن و دو تا پرستار و یه دکتر بلافاصله سمتش اومدن ، لباسهای مهسا بر اثر پاشیدن اسید سوراخ سوراخ شده بود ، دکتر به پرستارها دستور داد لباسهای مهسا رو از تنش خارج و اقدامات فوری رو انجام بدند. بعد رو به من گفت که همراهش برم . وارد اتاق دکتر که شدم ، گفت دقیقا بگو چه اتفاقی افتاده ، با بغض و صدای گرفته ماجرا رو تعریف کردم . دکتر سرش رو با دست گرفت و گفت شانس آورده که به چشمهاش اسید پاشیده نشده ، اما متاسفانه گونه راستش و روی دستهاش و کنار لبش دچار سوختگی شده . با صدای غمزده گفتم آقای دکتر هرکاری که میتونید براش انجام بدین ، هزینه اش مهم نیست ، فقط کمترین آسیب رو ببینه. دکتر گفت اگه از نظر هزینه مشکلی نداشته باشین قسمت عمده صدماتش قابل جبرانه ، البته باید برین تهران ، من یه استاد دارم به نام دکتر نخجوانی ، ایشون میتونه کمک زیادی بهتون بکنه. راستی به پلیس گزارش دادی ؟ جواب دادم نه ! خودش تلفن رو برداشت و ۱۱۰ رو گرفت و تلفن رو به من داد و من هم شرح ماجرا رو گفتم و ساعتی بعد کل ماجرا رو به افسری که خودش رو اونجا رسونده بود کتبا گزارش دادم. قبل از رسیدن افسر به سارا زنگ زدم و ماجرا رو تعریف کردم ، نیم ساعت بعد سارا و رامین هم رسیدند. دکتر برای دو روز بعد به صورت اختصاصی از دکتر نخجوانی برامون نوبت گرفت ، با اولین پرواز منو سارا و مهسا خودمون رو به تهران رسوندیم.مطب دکتر سمت میدون ونک بود و خود دکتر یه پیرمرد جا افتاده ترک زبان ، که خیلی هم مهربون و شوخ طبع نشون میداد. قبل از اینکه مهسا رو معاینه کنه ، از من پرسید مرد حسابی خوب تو اگه خسته شدی از این صورت ناز، بجای اینکه بسوزونیش ، میاوردیش پیش خودم سوفیا لورن تحویل میگرفتی. با گفتن این حرف بعد از چند روز سکوت و چهره غرق در اندوه بالاخرمهسا لبخند زد . با خنده به دکتر جواب دادم ، آقای دکتر من غلط بکنم از ایشون خسته بشم ، اما سوفیا هم قدیمی شده ها ، الان مونیکا بلوچی و چارلزتیرون بهترن . دکتر با همون لهجه شیرینش گفت ، من اینا که گفتی رو نمیشناسم ، میخوای شبیه جنا جیمسونش میکنم و یه لبخند به پهنای صورتش تحویل من داد. مهسا گفت آقای دکتر این آخریه کیه من نمیشناسمش؟ گفتم هیچی یه بازیگر هالیوود دهه پنجاهه و به دکتر خیره موندم . دکتر جواب داد الان فکر کردی باورش شد ، خوب میره با گوشی یه سرچ میکنه تو اینترنت میفهمه دروغ گفتی و خندید. از اینکه دکتر با این سن و سال ، یه پورن استار رو میشناخت و به عنوان نمونه کار معرفی میکرد اولش کمی تعجب کرده بودم ولی با خودم فکر کردم بالاخره کارشه ، کی بهتر از پورن استار میتونه برای زنهایی که میخوان سکسی تر باشن نمونه کار باشه، اما ترجیح دادم بحث رو ادامه ندم ، برای همین آروم گفتم ، نه آقای دکتر شما مهسا رو همونجوری که بود تحویل بدین ، اینا که گفتین قسمت خودتون ایشالا ، دکتر خنده ای کرد و گفت ایشالا ، ایشالا و مشغول معاینه شد. دست آخر برای همون هفته نوبت عمل در سه مرحله برامون گذاشت . فردای روز معاینه ،عمل اول روی گوشه لب مهسا انجام شد و سه روز بعد ، عمل روی دستها و سینه و بازوی راستش بعد از یک هفته به اصفهان برگشتیم. تا ماه دیگه برای جراحی گونه مجدد مراجعه کنیم. مجبور بودم ، خودم رو شاد نشون بدم ، سارا که داشت با گریه هاش دیوونه ام میکرد و مهسا هم که غمباد گرفته بود ، حتی رامین هم دیگه لوس بازیهای سابق رو نداشت. پلیس چندباری من رو خواست و سوالهای تکراری که روز حادثه چی شد ، کجا میرفتید ، چرا نگه داشته بودین ، راننده پیکان رو میشناسی رو تکرار کرد. تو آخرین بررسی ، وقتی اسم جواد رو به عنوان مضنون و کسی که بهش مشکوکم به میون اوردم ، افسرها به هم نگاهی کردند و گفتند به چه دلیل به ایشون مشکوک هستید ،من هم ماجرای تلفنها و تهدید جواد رو براشون تعریف کردم. یکی از پلیسها صندلی رو جلوتر کشید ، روی میز خم شد و گفت ، خبر داشتی که جواد الان متواری و تحت تعقیبه؟ وحشت زده گفتم یعنی از زندان فرار کرده؟! سرش رو پایین انداخت و گفت بله متاسفانه ایشون ، تونستند با تطمیع نگهبانها و رشوه دادن ، از زندان فرار کنند در حال حاضر تحت تعقیب هستند. با ناراحتی گفتم پس جون خونواده من هنوز در خطره. افسر ارشدتر گفت نگران نباشید ، ما منزل و رفت و آمد شما رو زیر نظر داریم ، خودمون هم حدس میزدیم که با توجه به پرونده جواد ، از فرار کردن هدفی داشته ، اما … وحرفش رو خورد. گفتم یعنی از زمان فرارش شما میدونستید که ممکنه سراغ ما بیاد و حتی یه خبر به ما ندادین که حداقل احتیاط بیشتری موقع خروج از خونه داشته باشیم. ‌افسر سکوت کرد و به لیوان آب خیره موند ، عصبی و تلخ بلند شدم و بدون خداحافظی از پاسگاه بیرون اومدم. گوشی رو که از انتظامات تحویل گرفتم ، به مهسا که خونه ما پیش سارا بود و بعد به رامین زنگ زدم و ماجرا رو گفتم ، خودم رو به مدرسه سهیل رسوندم و با مدیرشون حرف زدم و سهیل رو همراه خودم به خونه بردم. دو هفته ای گذشت و خبر خاصی پیش نیومد. یه روز صبح از پاسگاه زنگ زدند و خبر سکته و مرگ مادر جواد و دستگیری جواد رو دادند. اینجور که افسر پلیس میگفت ، جواد بعد از شنیدن خبر مرگ مادرش ، خودش رو به پارکینگ بیمارستان رسونده بود و طی در گیری با راننده و ضربه زدن با تیزبر به شاهرگ گردن و دست راننده بخت برگشته باعث خونریزی و مرگ اون بیچاره میشه ، دلیل کارش هم این بوده که فکر میکرده راننده ، دیر مادرش رو به بیمارستان رسونده اما در حین فرار توسط نگهبان پارکینگ و مردم دستگیر و تحویل پلیس شده بود ، و حکم بدوی قصاص بخاطر پرونده و تعدد جرمها و اتهاماتش صادر شد. از یه طرف بخاطر دستگیری اون جانی و حکمی که صادر شده بود خوشحال بودم و از یه طرف نگران وضع روحی سهیل ، بودم . اوضاع مهسا رو بهبودی گذاشته بود و عملهاش موفقیت آمیز بودن ، اما خودمون هم میدونستیم که اثر جراحات ممکنه تا مدتها بمونه و باید صبور باشیم . سال بعد یه واحد دو طبقه قدیمی ساز خریدیم و خونه قبلی رو فروختیم. دستی به سر و گوش ساختمون کشیدیم و بهمراه مهسا و پسرش و رامین و سارا ، نقل مکان کردیم. سارا کنار مهسا آرایشگری رو شروع کرد و برای خودش صاحب در آمد شد . جواد هم بعد از کلی کش و قوس بالاخره تو یه روز سرد زمستونی برای همه اتهاماش مقصر شناخته و قصاص شد . من هم که دیگه مطمئن بودم ، اولین و آخرین عشق زندگیم ، مهساست ، رمان جدیدی رو شروع کردم. سهیل به عنوان مهاجم تیم نونهالان باشگاه فوتبال ذوب آهن انتخاب شد و کلی روحیه وانگیزه گرفت ، بخاطر سهیل سیگار رو ترک کردم و صبح های جمعه با هم میرفتیم کوه و رورهای عادی تو فضای سبز صبح یا عصر نرمش میکردیم. سعی میکردم ، آرامش رو کاملا بر تمام احوال زندگی غالب کنم ، چیزی که بیشتر از همه خودم بهش احتیاج داشتم و تا حدی هم موفق شده بودم ، اما میدونستم که این هم یک روی دیگه از چهره هزار چهره زندگیه و باید منتظر هر اتفاق دیگه ای باشم. پایان

دوستت دارم قسمت اول با عجله از پله ها پایین اومدم و جلوی در همسایمون گوش وایسادم. این دفعه دیگه مثل اینکه واقعاً یه خبرایی بود. سابقه نداشت صدای شکستن ظرف بشنوم. اصولاً همیشه یه داد و فریاد چند دقیقه ای که بعدش هم با صدای ماشین شوهره قطع میشد ولی ایندفعه داشتن بیش از حد طولش میدادن. -خانوم احمدی؟ آقای احمدی؟ صدای دعواشون شیدا رو که به زور خوابونده بودم بیدار کرده بود و داشت یه نفس جیغ میکشید. عجب بدبختی شد این ایران زندگی کردن هم واسه ما. در اصل ساکن سويُد هستم. شوهرم سويُدیه و خیلی طبع لطیف و مهربونی داره.واسهُ همین شیدا خیلی ترسیده طفل معصوم. آخه تو اروپا مردم از این وحشی بازیا در نمیارن. نه ذرت عاشق میشن نه ذرت کارشون به طلاق میکشه. بالا هرکاری کردم شیدای بیچاره از ترسش فقط جیغ میزد و نمی تونستم ساکتش کنم. مامانم هم سکته کرده بود بعد از فوت پدرم .بیماری قلبی داشت وجیغای دخترم عصبی اش میکرد. این کسخلها فکر میکنن کی هستن که آپارتمان رو روی سرشون گذاشتن؟تمام حرصم روتوی پام جمع کردم و یه ضربه طوری به در زدم که خودم ترسیدم چه برسه به اونا. صداشون یه دفعه ای قطع شد.یکی از مردهای همسایه هم که اومده بود از بالای پله ها سرک میکشید دِ بُدو در رفت. این دفعه چند تا مشت محکم به در زدم تا درو باز کنن.صدای پایی که داشت میومد درو باز کنه شنیدم و بعد هم صدای قفل که باز میشد. مرتیکهُ دبنگ همچین با دوقورت و نیم باقی داشت نگام میکرد انگار تیاتر رومیو و ژولیت شونو قطع کرده بودم. -فرمایش؟ -فرمایشم اینه که امشب از اینجا رفتین رفتین.نرفتین خونه و آپارتمان و شما رو یه جا آتیش میزنم… نمی دونم چی تو صدام یا نگام بود که به تته پته افتاد.یه دفعه زنش اومد و تا مرده به خودش بیاد و نذاره چیزی بگه گفت: -چیه؟ نکنه تو هم با شوهرم حشر و نشر داری؟الان هم اومدی ببینی چه گندی زدی به زندگیم؟ هنوز حرفش درست و حسابی بیرون نیومده بود که یه سیلی محکم کوبیدم تو دهنش. خشکش زد. انتظار داشت چیکار کنم؟ گل بندازم گردنش یا نوبل فحاشی رو بهش تقدیم کنم؟ من حتی خاک کفش سباستیان رو با این مرتیکهُ الدنگ عوض نمیکردم چه برسه به اینکه بخوام باهاش بخوابم.خیلی خونسرد٫اگرچه از عصبانیت داشتم می ترکیدم٫ گفتم: -امشب وقت دارین هر گوری که می خواین تشریف نحستونو ببرین. فردا صبح اینجا ببینمتون گفتم چیکار میکنم. امنحانش مجانیه. وبدون اینکه منتظر بشم راه پله ها رو بدو رفتم تا به دختر کوچولم برسم. رفتم تو اتاق شیدا و آروم بغلش کردم و یه شعر سویدی که تو مهد کودک بهش یاد داده بودن رو براش شروع کردم به خوندن. از بس غلط غلوط برام خونده بود دیگه منم حفظم شده بود. خلاصه هر جوری بود آرومش کردم و بعد ازاینکه ازم قول گرفت شب با پاپا حرف میزنیم خوابش برد. مامان روی تختش نشسته بود و رنگ پریده داشت منو نگاه می کرد ٫وقتی رفتم تو اتاقش. انگار جون نداشت حتی حرف بزنه و صداش می لرزید وقتی گفت: -می تونی اون زیرزبونی هایمنو بدی بهم؟ حالم خوب نیست… سریع قرصاشو دادم بهش و چیزی نگذشته بود که خدارو شکررنگش برگشت. خسته بود و می دونستم می خواد بخوابه. پرسیدم: -دوست داری ناهار برای مامان بزرگ و نوه چی درست کنم؟دوست داری واست غذای چینی بذارم؟شیدا دوست داره. ماما با تعجب پرسید: -مگه بلدی؟ با اشارهُ سر تأیید کردم٫پیشونیش رو بوسیدم و چراغ رو هم خاموش کردم و رفتم تو هال. همه چی آروم بود و هیچ صدایی نمی اومد. سکوت خونه یه لحظه منو یاد خونهُ خودم انداخت. دختر دوّمم نیکیتا تازه به دنیا اومده بود و من و شوهرم هردو مرخصی با حقوق داشتیم تا هردوتامون به شرایط جدید عادت کنیم. البته مال شوهرم فقط ده هفته بود ولی مال من بیشتر با اینکه منم خیال نداشتم همه اش رو استفاده کنم.الان اونجا ماه نوامبره. یعنی سباستیان چیکار میکنه الان تنها با نیکیتا؟ می دونستم که از پس بچه ها حتی از من هم بهتر بر میاد. نگرانی نداشتم فقط دلتنگ صداش بودم و اون چهرهُ قشنگ و مردونه اش.موهاش طلایی رنگه و یه نمه هم بگی نگی توش نارنجی داره. همیشه هم یه ته ریش مرتب و کوتاه که سنشو یک کم بالاتر نشون میده. وقتی یادم افتاد قبل اومدنم باهام چیکار کرد بی اختیار بین پاهام خیس شد. اون شب تازه از حموم در اومده بودم. وقتی اومدم از پله ها پایین و دیدم صدای شوهرم از اتاق بچه ها میادفهمیدم که داره شیدا رو می خوابونه. نیکیتا که فقط می خورد و می خوابید.شیدا دراز کشیده بود و سباستیان داشت واسه اش قصه می خوند. انگار دیر رسیده بودم چون خوابیده بود. خونه گرم بود و من فقط یه حوله دورم پیچیده بودم که از بالای سینه ام تا روی رونم رو می پوشوند.منو که دید خوندن کتاب رو ول کرد و بهم یه لبخند مهربون زد و اومد از اتاق بیرون. در رو بست و صورتم رو گرفت بین دوتا دستاش و گفت: -چطوره تو هم یه قصه واسهُ من تعریف کنی؟ها؟ -چه قصه ای برات بگم که خوشت بیاد و شب خوب بخوابی؟ -اولش اینجوری شروع میشه… و لباشو گذاشت رو لبام. زبونشو فرو میکرد تو دهنم وبا زبونم بازی می کرد. همونطوری هم دستاشو اول رسوند بین موهای خیسم ومنو چسبوند به خودش. منم با موهای نرم و لطیفش بازی می کردم و بوی عطرش مستم کرده بود. دیگه نه مادر بودم نه چیزی فقط یه زن بودم که مردش قرار بود بهش لذت شهوتی عاشقونه رو بچشونه… *** خیلی دلم برای سباستیان تنگ شده بود. ماهها از آخرین سکسمون میگذشت. دلیلش هم این بود که وقتی سر شیدا حامله بودم وسنگین٬ یه بار بعد از سکس دچار عفونت مجاری ادراری شدم .دکتر زنان بهم گفت که چون مجاری ادراریم بیش از حد به واژنم نزدیکه باید همیشه بعد از سکس ادرار کنم تا عفونت نکنم. اون بار به خاطر سنگینیم تنبلیم شد تا دستشویی برم و فکر کردم با یه بار که چیزی نمیشه. اما شد. پدرم در اومد تا خوب شدم. برای همین هم نه من ونه سباستیان دلمون میخواست اون مشکل دوباره واسمون پیش بیاد سر نیکیتا.برای همین هم فقط به سکسهای جزیی مثل ساک زدن واین جور چیزها قناعت کرده بودیم تا الان.دلم برای نوازش ها و محبتهای جنسی مردِ زندگیم تنگ شده بود. دستامو مثل پیچک تابوندم دورش. میخواستم تکیه گاهم باشه وقتی قلبم براش وایمیسته. وقتی برای چند هزارمین بار براش میمیرم تا دوباره زنده ام کنه . سعی داشتم با چشمای بسته ام تصوّرش کنم وقتی داشت مشتاقانه لبامو میبوسید.. اون قد بلندش و هیکل جذابش٬ پوست لطیف و سفیدش. چشمای آبی رنگش که هر بار نگاهم بهشون میافته من رو توی خودشون غرق میکنن. زبریِ ته ریش طلایی و نارنجی اش.آروم نالیدم زیر گوشش: -دوستت دارم عزیزم… -آره؟ پس بذار منم نشونت بدم چه قدردوستت دارم… دستشو انداخت بالای حوله ام و منو محکم دنبال خودش کشید سمت اتاق خوابمون. به نظر میرسید از قبل برای این لحظه نقشه کشیده بوده چون اتاق رو پر از شمع کرده بود و چراغو خاموش. نور اتاق یه حس رویایی و روحانی توم ایجاد میکرد.حس میکردم که اجابتِ درخواستِ سباستیان مثل رفتن به بهشت میمونه. چه طور میشد به این مرد نه گفت؟ اصلاً چرا باید بهش نه گفت وقتی دلش یه اقیانوس محبته و آغوشش یه دنیا امنیت.وقتی رفتیم تو اتاق برگشت طرفم. خیره شد تو چشمام. تاب نگاهش رو نداشتم برای همین هم قرمز شدم و سرم رو انداختم پایین. چونه ام رو گرفت و سرمو آورد بالا. -از من خجالت میکشی؟ و بغلم کرد. صورتش رو چسبوند به گردنم و دستاشو از پشت برد سمت باسنم و منو کشوند بالا و تو بغلش گرفت. پاهامو دورش حلقه کرده بودم و سفت شدن آلتش رو بین پاهام حس میکردم.چه حس خوبی بود. اینکه بدنهامون با هم حرف میزدن و جواب خواهش های همدیگه رو میدادن.همونطوری با لباش شروع کرد به بازی و بوسیدن گلو و گردنم. تمام حس هام متمرکز شده بود رو حرکات سباستیان که داشت آماده ام میکرد برای عشقبازی.آروم همونطور که منو بغل کرده بود و میبوسید٬ نشست رو تخت. موهامو از عقب تو مشتش گرفت و با احتیاط یه خورده سرمو کشید عقب. داشتم نگاش میکردم. اینبار بدون هیچ خجالتی. -آه که چقدر دلم برات تنگ شده دختر کوچولوی من… و موهامو یک کم محکمتر کشید از عقب طوری که کمرم خم شد و سینه هام بالا اومدن. با دست راستش که آزاد بود حوله ام رو با یه کمی خشونت باز کرد. حوله افتاد زمین و من لخت موندم تو بغل سباستیان.نوک سینهٔ چپم رو بین انگشت شصت و اشاره اش گرفت و محکم کشید. -آخ! یواشتر درد میکنه! -اگه اون درد میکنه پس به این چی میگی؟ و یه سیلی نسبتاً محکم زد به باسنم . از شدت ضربه و دردش پریدم بالا و بی اختیار بین پاهام خیس شد. با لذتی که وصفش غیر ممکنه تو گوشش زمزمه کردم: -من فکر کردم فقط دخترهای بد اسپنک میشن!؟ -کی بهت گفته که تو این مدت دختر خوبی بودی؟ ها؟ اذیت کردن من و سکس نداشتن از کی تا حالا جزء کارای خوب حساب میشه؟ با شیطنت خاصی که از خودم سراغ نداشتم نیشم باز شد. -مثلاً الان میخوای چیکار کنی؟ اصلاً چیکار میتونی بکنی؟ من از تو خیلی قویترم پسر جون… -جدّاً؟! -اهوم! من زورم بیشتره! -خیلی ادعات میشه! ها؟حالا بهت نشون میدم کی زورش از اون یکی بیشتره… ادامه دارد …

دوستت دارم قسمت دوم نگاهش که همیشه پر از مهربونی بود امشب یه حس خاص توش داشت. پر بود از شهوت٬کمی خشونت و یه عالمه شیطنت.نوک سینه ام رو کشید تو دهنش و بانهایت لذت گذاشتم هر کاری دلش میخواد بکنه. راستش تا حالا همچین چیزی رو از شوهرم ندیده بودم و این جور حرف زدنش برام تازگی داشت .حالم خیلی خراب شده بود.دستمو بردم جایی که آلتِ قشنگش بزرگ و شق از زیر شلوارش معلوم بود. میخواستم بمالمش که یه دفعه با دوتا دستاش مچهای دستامو گرفت. من رو به شکم خوابوند روی تخت و خودش هم خوابید روم. منو یه کم بالا کشید تا بتونه دست چپشو از زیربرسونه به سینهٔ راستم. حالا دیگه کامل منو زیر تسلطش داشت. -کجا رفت اونهمه ادعا؟که زورت از من بیشتره! وقتی خدمتت رسیدم میفهمی با کی طرفی دختر… همینطور که اینارو میگفت با دست راستش شروع کرد از پشت به بازی کردن با واژنم. تنم شل شد و و با رخوت زانوی راستم رو کشیدم بالا تا قشنگ به همه چیز دسترسی داشته باشه. -چه خیسی! دلت منو میخواد؟ -اوهوم… شروع کرد به بوسیدن گردن و کتفم و تو گوشم زمزمه کرد: -دیگه طاقت ندارم… بدون اینکه لباساشو دربیاره فقط به باز کردن زیپ شلوارش اکتفا کرد. باسنمو کشید تو بغلش و از همون عقب آلتش روخیلی با احتیاط فرو کرد توی واژنم.چند لحظه بدون اینکه تکون بخوره همونطور موند. خیلی درد داشتم… با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم. شمارهٔ خودش بود. الهی قربونش برم که همزمان داشته به من فکر میکرده.خیلی به شنیدن صداش نیاز داشتم. -الو؟ -سلام خوبی عزیز دلم؟ نیکُ (مخفف نیکیتا) خوبه؟ – ما خوبیم. دختر کوچولو های من چطورن؟ -یکیشون خوابه یکیشون هم بدجوری بیدار! -خانومِ شیطونم حالت بده؟ -اوهوم! دلم واسه ات یه ذره شده. -دل منم همینطور عزیزم.شیدا چطوره؟ -دلش برات خیلی تنگ شده. میتونی شب باهاش حرف بزنی؟ -البته! الان از پیش دکتر برگشتیم رفته بودیم واکسنشو بزنیم. خدا رو شکر دخترمون مثل مامانش شجاعه.موقع درد اصلاً گریه نکرد. اینو که گفت با شیطنت زد زیر خنده. عاشق صداش بودم. این مرد میدونست چطور باید منو دیوونه کنه! -من کِی گریه کردم؟ -جدی یادت نیست کِی گریه کردی؟ ایراد نداره وقتی برگشتی خودم یادت میارم. پررو! بالاخره بعد از یه نیم ساعتی حرف زدن با اینکه دلم نمی اومد گوشی رو قطع کنم٬ با هم خداحافظی کردیم. همیشه همینطور بوده. همهٔ چیزای خوب و دوران قشنگ خیلی زود تموم میشن… *** شنیدن صدای دوستداشتنی سباستیان من رو هوایی کرده بود. رفتم تو آشپزخونه و ماشینِ قهوه ساز رو پُر از آب کردم و تو فیلترش هم قهوه ریختم و زدم به برق. طولی نکشید که عطر قهوه پیچید تو آشپزخونه. دعا میکردم صدای حرف زدنم با سباستیان مامانمو بیدار نکرده باشه. پاورچین رفتم سمت اتاقش. میدونم که اونهم دیر یا زود قراره بره. قراره بره پیش عشق جاودانه اش ناپدریم. آروم و مظلوم خوابیده. دلم براش خیلی میسوزه. حقش نبود که درد رفتنِ ویکتور و سالها تنهایی رو بچشه.بالا سرِ مامان می ایستم و به صورت تکیده و خسته اش خیره میشم. مامان زن عجیبی بود. سالها پیش٬ کمی قبل از انقلاب برای ادامه تحصیل به سوید رفته بود. راستش اونموقع تازه از پدر ایرانیم جدا شده بود. من اونموقع یک ساله بودم و چیزی یادم نمیاد. مامان همیشه از شوهر اولش به عنوان یه حیوون تمام عیار یاد میکرد که سرکوچکترین چیزی به باد کتک میگرفتش. بالاخره با بدبختی پدرش موفق میشه شوهر مامان رو با پول نسبتاً زیادی خرش کنه و طلاق مامانمو ازش بگیره. بعد از اون هم برای تغییر آب و هوای مامان میفرستنش برای تحصیل خارج از کشور.اونموقع مامانم ۲۱ سالش بوده. یه یک سالی صرف یادگیری زبان میکنه و بعدش هم میره دانشگاه. همونجا با یکی از استادهاش به اسم ویکتور آشنا میشه. هر دو همون لحظهٔ اول عاشق همدیگه میشن. مامان همیشه به اینجا که میرسید چشماش از شادی برق میزد. چون بر اساس قوانین دانشگاه دانشجو و استاد حق ارتباط غیر درسی با هم نداشتن مادرم مجبور میشه از اون درس چشم پوشی کنه واز دانشگاه استعفا بده. اما مشکل به همینجا ختم نمیشه. پدر بزرگم مخالفِ شدیدِ ازدواج مادرم با ویکتور بود و وقتی مادرم علیرغم میل پدرش با ویکتور ازدواج میکنه کلاً طرد میشه. مامان همیشه میگفت که ویکتور بزرگترین قمار زندگیش بوده که خدا رو شکر یه جواهر از آب در میاد.بعد از اینکه مامان طرد میشه فکر ایران رفتن رو برای همیشه از سرش بیرون میکنه. توی یه نونوایی مشغول به کار میشه. از وقتی که یادم میاد ویکتور رو پدر واقعی خودم تصور میکردم. آخه به جرات میتونم قسم بخورم که حتی پدرواقعی ام هم نمی تونست من رو به اندازهٔ ویکتور دوست داشته باشه.زندگیِ کوچیک و سه نفرهٔ ما خیلی آروم و ساکت بود و پراز محبت. ویکتور ۱۵ سال از مامان بزرگتر بود. هر روز که از دانشگاه بر میگشت خونه ٬من میپریدم بغلش و بعد از اینکه بالاخره مامانم میتونست من (بهم میگفت میمون درختی) رو از پاپاش جدا کنه نوبت خودش میشد. اونوقت بود که لباشو با عشق میذاشت رو لبای شوهرش و تو بغلش آروم میگرفت. ناپدریم یه انسان واقعی بود و من هیچ وقت نمیفهمم چرا پدر بزرگم نخواستش. روزای کاری همیشه روزهای خسته کننده ای بودن. مامان همیشه زودتر از همه می اومد خونه. معمولاً هم وقتی میرسید با خودش خمیر آماده از سر کارش میاورد و یه راست میذاشتش تو فر. وقتی من می اومدم بوی نون برشته و تازه همهٔ خونه رو برداشته بود. منم گرسنه ام بود وقتی میرسیدم. مینشستم پشت میز غذاخوری چهارنفره که توی آشپزخونه بود و در حالیکه مشقامو مینوشتم با نون تازه و مربای توت فرنگی که مامان همیشه خودش تابستونها درست میکرد، عشق میکردم تا پاپا برگرده از سرِ کار. همیشه کنار هم شام میخوردیم. ویکتور همیشه تو غذا درست کردن به مامانم کمک میکرد و بعدش دور هم با خنده و شادی شام میخوردیم. پاپا از خاطرات بامزه ای که در روز اتفاق افتاده بود میگفت. من و مامان هم همینطور.شبهای سرد زمستون تو خیابونهای گوتنبرگ برای پیاده روی و هوای تازه یه گردش نیم ساعته میرفتیم و برای مرغابی ها و قوها که توی کانالهای آب شهر جمع میشدن نون میریختیم.وقتی برمیگشتیم خونه من خسته از هوای تازه بیهوش میافتادم. و دوباره روز از نو روزی از نو.یادمه اولین کارم رو ناپدریم وقتی ۱۳ ساله شدم برام پیدا کرد. کار پخش روزنامه بود. شنبه ها صبح زود خودش بیدارم میکرد و با هم صبحونه میخوردیم. مادرم شنبه ها اونموقعِ صبح خواب بود. با ماشین میرفتیم تا دفتر پخش. من منطقهٔ خودم رو داشتم. راستش به آب و هوای سویٔد هیچ اعتباری نیست و هر لحظه ممکنه بارون بیاد برای همین هم روزنامه ها همیشه تو یه پوشش پلاستیکی گذاشته میشدن و من زورم نمیرسید بذارمشون تو ماشین. اونوقت پاپا می اومد و مذاشتشون برام تو ماشین. بعد هم خودش همون نزدیکی ها قدم میزد تا من کارم تموم بشه و همهٔ روزنامه ها رو پخش کنم.پخش روزنامه ها همیشه یه نیم ساعتی طول میکشید… چقدر از اینکه اینقدر نقش حیاتی رو در جامعه ایفا میکنم به خودم میبالیدم و مغرور بودم. اتفاق می افتاد که بعضی از مشترک ها بهم انعام بدن. نمیدونم اکثراً خیلی از پیرزنها و پیرمردها ازم خوششون می اومد. شاید چون سبزه بودم خیلی مؤدب . بعد از گرفتن انعامها بدو بدو میرفتم پیش پاپا و برمیگشتیم خونه و میرفتیم کنار مامان میخوابیدیم. آخر هفته ها همیشه به نظافت و گردگیری و بعدش هم دیدن تلویزیون میگذشت. وقتی حدوداً ۱۵ ساله شده بودم اخلاقام و دوستام یه کم عجیب و غریب شدن. منظورم از یه کم ٬خیلیه. تازه پریود شده بودم و ماشالله علامهٔ دهر. راستش به خاطر اینکه تو محیط پر از عشق و محبتی بزرگ شده بودم به نسبت هم سن و سالهام شخصیت ملایمتری داشتم. اما اعصابم تمام مدت خط خطی بود و تمام مدت پاچه میگرفتم. کارهای دزدکی و پنهون کاری هم بگی نگی زیاد شده بودن. یه شب بابچه ها قرار گذاشته بودیم بریم ماشین سواری. نمیدونم چرا به نظرمون هیجان انگیزترین کار دنیا میرسید.اونشب من زودتر از شبهای دیگه رفتم تو اتاقم تا بخوابم. حدوداً ساعت ۱۰ بود که از پنجرهٔ اتاقم پرت شدم پایین. خودش هم از دو طبقه. الان که فکرش رو میکنم میبینم اونموقع ها تو کله ام جای مغز پِهِن پر کرده بودن. لابد فکر میکرذم سوپرمنی چیزی هستم. روتختیم رو گره زده بودم به یه صندلی نسبتا سنگین که تو اتاقم بود و تصمیم داشتم نصف راه رو تا پایین به کمک ملافهٔ روتختیم برم و بقیه اش رو بپرم. متاسفانه همین که از پنجره آویزون شدم٬ صندلی که تحمل وزن منو نداشت با سرعت به سمت پنجره کشیده شد و من از ترس اینکه مبادا صندلی بیافته روم هل شدم و ملافه رو ول کردم و چشمام سیاهی رفت.وقتی بالاخره بعد از یک ماه تو کما بودن چشمامو باز کردم مدتها طول کشید تا از شوک و ترس بیرون بیام. مامان و پاپا حسابی سرزنشم کردن البته من سزای کار احمقانه ام رو با گوشت و خون گرفتم. شکستگی ساق پا از دو جاو دو تا عملِ جراحی وحشتناک و یه عالمه درد. اون اتفاق باعث شد که دیگه نتونم اِسکی کنم. کاری که خیلی دوست داشتم.در عوض اون یک سالی که تمام مدت خونه نشین بودم شروع کردم به یادگیری زبان انگلیسی. راستش استعدادم تو زبان بیش از حد بود. مامان هر وقت تنها بودیم باهام فارسی حرف میزدو ویکتور سویدی و از تلویزیون هم دانمارکی و نروژی یاد میگرفتم. پاپا خودش توی همون یه سال باهام درسای مدرسه ام رو کار میکرد و درس میداد. آدم خیلی با حوصله ای بود و همه چیز رو دهها بار توضیح میداد. کارش از معلم مدرسه بهتر بود. بر خلاف بقیهٔ دوستام نمی تونستم دوست پسر پیدا کنم. مامان زیاد براش مهم نبودچون تو فرهنگش نبود ولی پاپا چرا! مخصوصاً وقتی ۲۰ ساله شدم.همیشه با مهربونی ازم می پرسید که آیا دوست پسر پیدا کردم یا نه؟ اما مشکل اینجا بود که من همهٔ پسرهایی رو که میدیدم رو با پاپا مقایسه میکردم. اون جا بود که دچار مشکل میشدم. ویکتور من رو محکم و قوی بار آورده بود اما پسرهایی که همسن من بودن هیچ وقت به پای اون نمی رسیدن. یه بار تو اتاقم نشسته بودم که پاپا اومد پیشم اینو بهش گفتم. . خیلی جدّی ازم پرسید: -تو به من به عنوان پدر نگاه نمیکنی؟ -منظورت چیه؟ یه دفعه برای اولین بار تو عمرم ترسیدم ازش. یقهٔ لباسمو گرفت تو مشتش و خیلی جدی داد زد سرم: -منظورمو خوب میدونی بچه جون. ببین من شاید پدر واقعییت نباشم اما از یه پدر بیشتر دوستت دارم. رابطهٔ من و تو تا روزی که همدیگه رو میشناسیم فقط پدر و فرزندیه…فهمیدی یا بهت بفهمونم؟ بغض کرده گفتم: -پاپا تو خوب متوجه نشدی من منظورم از لحاظ اخلاقی بود. تو خیلی مهربونی وانعطاف پذیر. در عین حال خیلی محکمی و میشه بهت تکیه کرد…اما پسرهای دور و بر من همه بچه و خام هستن. دوباره چشماش مهربون شد و محکم بغلم کرد: -دختر کوچولوی بیچارهٔ من. ناراحت نباش بالاخره پیداش میکنی… ولی نمیدونستم که برای به دست آوردن یه شوهر خوب باید یه پدر خوب رو از دست بدم. *** بالاخره تصمیم گرفتم که تو رشتهٔ ادبیات زبان انگلیسی شروع به درس خوندن کنم. دلم میخواست دنیا رو ببینم و بشناسم. توی دانشگاه استکهلم قسمت زبان انگلیسی مشغول شدم.یه خونهٔ دانشجویی کوچک نزدیک دانشگاه کرایه کردم ولی آخر هفته ها بر میگشتم Göteborg پیش مامان و پاپا. گاهی وقتها از پاپا در رابطه با اینکه چطور باید اِس اِی هامو بنویسم کمک میگرفتم و اونهم از لحاظ ساختاری و اینکه چی باید کجا نوشته بشه، راهنماییم میکرد. یه ۶ ماهی همینطور مشغل درس خوندن بودم که یه روز سرد زمستونی تو فِبروآر(ماه دوم میلادی) مامان بهم زنگ زد… پاپا در اثر سکته قلبی تو بیمارستان بستری شده بود..باعجله همون روز خودم رو رسوندم پیشش. تو بیمارستان بودو زیر دستگاه. با اینکه امیدی به زنده بودنش نداشتن انگار میخواست من رو برای آخرین بار حس کنه. مامان روی یه صندلی کنار تخت پاپا نشسته بود و مبهوت زل زده بود به صورتش. وقتی اومدم تو اتاق اصلاً متوجه من نشد. تو دنیای خودش بود.پاپا روی تخت بیمارستان خیلی آروم خوابیده بود و زیر دستگاه نفس میکشید..دست مهربونش رو که این همه سال به سرم کشیده بود و نذاشته بود احساس تنهایی کنم گرفتم بین دوتا دستام. گرم بود لطیف.طفلی فقط ۵۶ سالش بود. عمری نداشت که. این انصاف نبود که بخواد مارو تو این سن تنها بذاره. -پاپا؟ صدام رو میشنوی؟ ببین اومدم دیدنت! تورو خدا پاشو. مگه نمیگفتی دیدن من بهت عمر دوباره میده؟ دروغ میگفتی؟ قول میدم دیگه تنهات نذارم. فقط تو بیدار شو… ببین مامان داره غصه میخوره! اذیت نکن دیگه پاشو پاپا! به مامان نگاه کردم. حتی پلک نمیزد. شاید میخواست آخرین لحظه های زندگی مشترکشون رو حتی به اندازهٔ یه پلک زدن هم از دست نده. چند ساعت بعد ,نیمه های شب پاپا برای همیشه تنهامون گذاشت… در و دیوار خونه داشت هرجفتمون رو میخورد. بدون پاپا زندگی خیلی سخت بود. اما مشکل فقط همین نبود. مامان تا حدودی عقلشو از دست داده بود انگار. صبح ها که بالاخره بعد از یه شب بی خوابی بیدار میشدم ,نوبت مامان بود که عذابم بده. روی میز صبحونه برای ویکتور هم قهوه میذاشت و باهاش حرف میزد. از من میخواست برای پاپا از روزم تعریف کنم. روزایی که به سیاهی شب بودن. حال خودم خیلی داغون بود اما مامان داشت رسماً می رید تو اعصابم. نه غذا میخورد درست وحسابی این اواخر٬ نه حموم میکرد. ولش میکردم تمام روز رو میخوابید تو اتاقشون و گریه میکرد. یه شب که دلم واسهٔ پاپا خیلی تنگ شده بود اومد به خوابم. چهره اش مثل همیشه مهربون و دوستداشتنی بود. -شادی؟ -پاپا؟ خودتی؟ -برو پیش مامانت. به کمکت احتیاج داره. پاشو! پاشو! با ترس از خواب پریدم.تو خونه انگار گَردِ مرده پاشیده بودن. ته دلم یه حس بدی داشتم. همه جا تاریک بود. ساعت ۶ صبح بود توماه مارچ و این موقع صبح هنوز تاریک. با عجله خودم رو رسوندم به آشپزخونه اما تاریک بود برای همین هم بدون اینکه دقیق نگاه کنم بدو رفتم اتاقش. اونجا هم نبود.گفتم شاید رفته باشه حمومی جایی. اما تو حموم هم نبود. پس کجا میتونست باشه؟ -مامان! مامان! کجایی؟ خونه سوت وکور بود. دوباره برگشتم تو آشپز خونه و وقتی چراغو روشن کردم اولین چیزی که به چشمم خورد طنابی بود که از سقف آویزون بود و مادرم که داشت تو هوا دست و پا میزد… یا خدا! -مامان خدا مرگم بده… چه گهی میخوری دیوانه؟ مامان! خدا! اصلاً دست خودم نبود چی میگم و چیکار میکنم. فقط یه چیز حس میکردم و اونهم هجوم آدرنالین بود.فقط یه چیز برام مهم بود. زندگی مادرم. پاهاشو گرفتم و فشارش دادم سمت بالا. منی که لاغر مردنی و بی جون بودم طوری قوی شده بودم که تمام وزن مادرم رو بدون سختی تو بغلم نگه دارم. ادامه دارد …

دوستت دارم قسمت پایانی -مامان! پاشو؟ بیداری؟ خدایا چی کار کنم؟ مادرم بیهوش بین زمین و آسمون تو بغلم مونده بود و من جرأت نمی کردم ولش کنم. تا بخوام چاقو بیارم حتماً خفه میشد.تنها چیزی که به فکرم رسید جیغ زدن و کمک خواستن بود. -کمک! کمک! کمک! طوری جیغ میزدم که گلوم داشت پاره میشد. و خداروشکر چند دقیقه بعد صدای ضربه های همسایه امون آقای (بلوم کویست) رو شنیدم که داشت به در خونه میکوبید. -چی شده؟ درو باز کن! -زنگ بزن پلیس! زنگ بزن پلیس!زود باش! مادرم داره میمیره! آقای بلوم کویست همون موقع به پلیس زنگ زده بود. من از شدت ترس ازش چیز اشتباه خواسته بودم و اونهم چون نمیدونست موضوع از چه قراره به پلیس زنگ زد. تا کمک برسه در رو شکست و اومد تو و وقتی ما رو تو اون حالت دید بدو اومد و زیر پای مادرم رو گرفت و داد زد چاقو بیار! مادرمو که حالا تو دستای مطمن تری بود ول کردم و از کابینت یه چاقوی بزرگ بر داشتم و شروع کردم به بریدن طناب. مادرم بیهوش افتاده بود روی زمین و وقتی طنابو از گردنش باز کردم جاش کاملا قرمز شده بود و به سختی نفس میکشید. بلوم کویست کمکم کرد و مادرمو با هم بردیم تو هال. نمیدونستیم چی کار میکنیم و هردو خیس عرق و بلاتکلیف منتظر کسی بودیم تا به دادمون برسه. پلیس چند دقیقهٔ بعد رسید. دوتا مرد بودن و وقتی مادرمو دیدن سریع اومدن طرفش و یکیشون نبضشو چک کرد و اون یکی ازم سوالاتی در مورد اینکه چرا مادرم اینکار رو کرده پرسید. همه چیز مثل فیلم که بذاری رو دور تند شده بود ومن بهت زده به این فیلم نگاه میکردم. وقتی تو آمبولانس نشسته بودیم قلب شکستهٔ مامان طاقت نیاورد و ایستاد! *** رو صندلی بیمارستان تو اتاق انتظار نشسته بودم و زل زده بودم به دیوارِ روبروم. اگه الان بیان و بگن مادرت مرده چی؟ یعنی میتونم هر دوشونو تومدت یه ماه از دست بدم؟درسته که با شوک برش گردونده بودن ولی خطر هنوز رفع نشده بود. حالا هم که تو اتاق عمل. اگه بمیره چی؟ پاپا ای کاش بودی الان و سرمو میذاشتم رو شونه های مهربونت و یه دل سیر گریه میکردم ,گرچه اگه بودی دیگه این همه بدبختی اتفاق نمی افتاد. .به یه فنجون قهوه نیاز داشتم. از صبح هیچ چی نخورده بودم و پولی هم تو جیبم نداشتم.ساعت ۱۲ ظهر بود. مامان حتماً مرده. از ساعت ۶.۵ صبح تا الان مگه میشه طول بکشه؟ بی رمق بلند شدم و به سمت باجهٔ پذیرش رفتم. کسی نبود توش. دوباره برگشتم سر جام. نشنیدن خبر مرگش حتی برای یه دقیقه هم غنیمته. بشین سر جات!نمی دونم چقدر توی اون اتاق و خیره به دیوار نشسته بودم که یه سایهٔ سیاه جلوم دوزانو نشست روی زمین. یه لحظه تمرکز کردم و برگشتم به این دنیا. یه افسر پلیس بود. -سلام! -…س…لام… -منو یادته؟ -نه؟ نمیدونم! تا حالا ندیدمتون… -من و همکارم امروز اومدیم خونه اتون. -ببخشید چیز زیادی از صبح یادم نمیاد. همه چیز مثل یه خوابه. -حال مادرتون چطوره؟ -فکر میکنم مرده چون ساعت ۱۲ شده و هنوز نیاوردنش از اتاق عمل. -۱۲؟ ساعت ۱۰ شبه! با ناباوری خیره شدم تو چشماش. ۱۰ شب؟ چرا سرخ شدصورتش یه دفعه؟ سریع بلند شدم و از باجهٔ پذیرش سراغ مادرمو گرفتم. عمل با موفقیت انجام شده بود و مادرم تو مراقبتهای ویژه بستری بود. اما به من اجازه ندادن ببینمش. بلا تکلیف مونده بودم چیکار کنم. راه حلی هم وجود نداشت. جرات نداشتم برم خونه. از فکر اینکه مادرم داشت خودش رو دار میزد مو به تنم سیخ میشد و نمیتونستم پامو تو خونه بذارم. یه دست رو شونه ام نشست. -بازم سلام! خودش بود همون پلیسه. قدش یه سر و گردن ازم بلندتر بود و چشماش آشنا. -از کمکتون ممنونم. واقعاً نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم! -کاری به جز وظیفه ام انجام ندادم خانوم محترم… رفتم خونه اتون بهتون سر بزنم که دیدم هنوز نیاومدین. گفتم شاید هنوزم اینجا باشین. از صبح چیزی خوردی؟ -نه… -صدات بدجوری گرفته. بیا بریم یه قهوه بخوریم تو شهر. من پستم تموم شده .بیکارم بقیهٔ شبو. -راستش پول نیاوردم با خودم… -بیا بریم مهمون من… از بس گرسنه ام بود دعوتشو سریع قبول کردم. تو ماشینِ خودش نشسته بودیم و داشت به مقصدِ خونه اش می روند.تو راه یه پیتزای بزرگ گرفت و سریع یه قاچشو با دست خودش جدا کرد و داد دستم. قدرشناسانه ازش تشکر کردم و من هم یه تیکه با دست خودم جدا کردم و گرفتم طرفش. لبخند مهربون و معنی داری بهم زد و ازم گرفتش. پیتزا تقریباً تموم شده بود که رسیدیم خونه اش. تو راه مراسم معارفه انجام شده بود و فهمیده بودم اسمش سباستیانه. سی سالشه و تازه از همسرش طلاق گرفته. همهٔ راهو با هم حرف زدیم و همه چیز زندگیمون رو به هم گفتیم.تا برسیم به خونه اش که یه آپارتمان نسبتاً بزرگ تو مرکز شهر بود ,تقریباً مثل دو تا دوست خوب همدیگه رو میشناختیم. توی خونه اش انقدر ترتمیز و مرتب و قشنگ چیده شده بود که دلم ضعف رفت. یه دفعه گفت: -تو مسلمونی؟ -آ…م…نمیدونم! راستش اونموقع بود که متوجه شدم من هیچ دینی ندارم. ویکتور مسیحی بود و مادرم مسلمون. چرا هیچ وقت با من راجع به دین حرف نزده بودن؟ اما وقتی دقت کردم دیدم که ناپدریمو به خاطر دینش نبود که دوست داشتم. شخصیت والاش بود که برام محترم بود.سباستیان با تعجب پرسید: -یعنی چی؟! میخوام بدونم اگه سگ رو نجس میدونی بفرستم سگمو بیرون. -گناه داره زبون بسته! نفرستیش بیرون. سرده. تازه من خیلی سگ دوست دارم! -چه خوب. پس لازم نیست بفرستمش خونهٔ دوستم؟. زورو! زورو! کجایی پسر؟ -زورو؟! در همین حین یه سگ لاغرمردنی که اگه دماغشو میگرفتی جونش درمی اومد سلانه سلانه از یکی از اتاقها بیرون اومد. از خنده مرده بودم. تا حالا تو عمرم اینطوری نخندیده بودم.مخصوصاً این اواخر که… -زورو؟! مطمینی؟! -مگه چشه خوب؟ اسمِ خوبیه که… بالاخره بعد از مدتها داشتم بازم حس امنیت رو تجربه میکردم. دعوتم کرد داخل.برام یه گیلاس شراب قرمز ریخت و گفت اگه آروم آروم بخورمش خوب میخوابم. برای خودش هم یه گیلاس ریخت و نشست روی مبل روبروم و خیره شد بهم. -شادی؟ -چیه؟ -اگه دوست داشته باشی میتونی شب رو اینجا بمونی. میخوای بمونی؟ تو لحنش یه جور التماس بود که نتونستم ندیده اش بگیرم. مخصوصاً که پسر خوبی به نظرم میرسید. -میتونم؟ زحمت نمیشه برات؟ -نه. خیلی خوشحال میشم پیشم بمونی.می مونی؟ -باشه. ممنون برای همه چیز. -خواهش میکنم دخترم! حرفشو قطع نکردم. راستش ته دلم از اینکه دخترم خطابم کرد یه حس خوبی بهم دست داد. قیافه اش خیلی جذاب بود و در عین حال مهربونی از چشماش میریخت. میریخت تو وجودم و گرمم میکرد. یه جرعه از شرابم نوشیدم. -برای چی اومده بودی بهم سر بزنی؟ -نمیدونم. شاید… و لپاش قرمز شد. جوابمو گرفته بودم. دیگه لازم نبود بیشتر از این شکنجه اش کنم. گیلاس رو نوشیدن٬ یه یک ساعتی طول کشید. خیلی خسته شده بودم و مدام چرت میزدم. تا اینکه دیگه کم کم نفهمیدم کی خوابم برد.صبح با یه پارچهٔ زبر و خیس که محکم کشیده میشد رو چشما و صورتم بیدار شدم. هنوز نمیتونستم موقعیت خودمو خوب تشخیص بدم. یه دفعه یاد دیروز افتادم و از جام پریدم.زورو داشت لیسم میزد. -صبح بخیر! -خدایا… ترسوندی منو … زورو برو کنار پیله کردی ها! -به به! چه خوش اخلاقی تو اول صبحی! همیشه انقدر خوش اخلاقی یا مخصوص واسهٔ ما دوتاس؟ -ببخشید منظورم بی ادبی نبود سباستیان. نگران مادرم هستم. میتونی منو برسونی خونه تا یه کم پول بردارم؟از اونجا دیگه ماشین پاپا هست میتونم خودم برم. -نچ! میترسم بری و منو یادت بره. خودم میبرمت. -آخه پس کارت؟ -امروز تعطیلم. بیا این املتو بخور که حتماً باید گرسنه باشی! بعد از شستن دست و صورتم برگشتم و دیدم که برام تو بشقاب نون تست و کره گذاشته و کنارش هم مقداری املت. سرمو انداختم پایین و مشغول خوردن صبحونه ام شدم. وجودش بدجوری معذبم میکرد و دستپاچه بودم. دستام میلرزید.بدون اینکه اختیاری داشته باشم زیر لب زمزمه کردم: -من هیچ وقت تورو یادم نمیره… دستمو گرفت و کشید سمت خودش. مجبور شدم بلند شم و برم طرفش. خیلی جدی خیره شده بود تو چشمام. یه لحظه نگام افتاد به لباش. انگار فهمید چون لباشو خیلی با احتیاط آورد جلو و لبامو بوسید. چقدرلباش نرم بود. تا حالا این حس رو تجربه نکرده بودم. پس بوسهٔ عشق این بود؟ و این حس غریب و زیبا که انگار همیشه تو وجودم بوده, بدون اینکه بدونم. انگار میخواست اثر بوسه اش رو تو چشمام ببینه و نگران بود. لبخندِ شرمگین و خجالت زده ای بهش زدم و سرمو انداختم پایین.همینطوری که سرم پایین بود لباش چسبید به لبام و منو کشید محکم تو بغلش. فکر کنم بی تجربه بودنم رو فهمیده بود. زبونش رو فرو کرد تو دهنم اما بی حرکت نگهش داشت. وقتی زبونمو کشیدم به زبونش وآهی پر از لذت کشید٬ فهمیدم که کارمو درست انجام داده ام… همونطور ادامه دادم.قشنگترین بازی دنیا بود و ما دوتا داشتیم ازش لذت میبردیم. یه لحظه با ترس بزرگ شدن آلتشو که داشت به شکمم ضربه های کوچیک میزد٫ حس کردم و با ترس یک کم خودمو عقب کشیدم. بوسیدن یه چیز بود اون پایینی یه چیز دیگه. سباستیان نفس عمیقی کشید و ولم کرد. صورتش قرمز شد و گفت: – راستش امروز صبح از وقتی بیدار شدم دیوونه ام کرده این وروجک. دو بار از صبح خدمتش رسیدم اما مثل اینکه ازبودنت خیلی خوشحاله. حرف زدنش خیلی بامزه بود.اصلاً همه چیزش یه جور خاص بود. ته دلم خیلی ازش خوشم می اومد. -حالا باید باهاش چیکار کنیم تا دست از سرت ورداره و آروم بشه؟ منظورم وروجکه. – مطمین باش تا وقتی تو نزدیکم باشی این قراره همینجوری ادا در بیاره. یه بارم بسش نیست. اصلاً بذار بهش رو ندیم خودش بذاره بره. بشین صبحونه ات رو بخور. نمیدونم چرا اما یه حال خاصی داشتم. آروم زمزمه کردم: -بازم میتونم بیام پیشت سباستیان؟ -آره امشب میای پیش خودم. -میتونی با وروجک آشنام کنی؟ -حتماً… دخترِ قشنگم… از اینکه دخترِ قشنگش بودم داشتم ذوق مرگ میشدم. برای اولین بار بود که یه پسر تونسته بود این حالتو توی من به وجود بیاره. راستش تمام زندگیم با پسر جماعت دمخور بودم. هیچ چیزشون برام تازگی نداشت. مخصوصاً بچه بازیاشون کفرمو بالا میاورد.بعد از اینکه صبحونه خوردیم و تو ظرف غذای زورویِ قدرتمند غذای ظهرشو گذاشتیم راه افتادیم سمت بیمارستان. نصف بیشتر روز تو بیمارستان علاف شدیم اما اجازه ندادن مادرمو ببینم. از اینکه اون داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد و من عاشق شده بودم عذاب وجدان داشتم.اما چاره ای نبود. هنوز دل و جرات خونه رفتنو نداشتم..سباستیان می فهمید چه مرگمه. چند دست لباس خرید که تو خونه اش بپوشم. تا بیایم خونه دیگه شب شده بود.خیلی شرمنده اش شده بودم و میخواستم براش جبران کنم. همینکه رسیدیم خونه سریع رفتم حموم چون دو روز بود حموم نکرده بودم و لازم داشتم از این لباسها در بیام. از سباستیان خواهش کردم لباسامو بندازه تو آشغالدونی . بعد از یه دوش سریع حالم خیلی بهتر شده بود.تو لباسهای نو و دوست جدید و حس قشنگ عشق٬ احساس بهتری داشتم. سباستیان داشت میز شامو میچید. وقتی منو دید بی اختیار بهم نگاه کرد. نوع نگاهش با اینکه تازه بود اما حس خوبی بهم میداد. حس خواسته شدن. حس دوست داشته شدن. -قبل از شام بغلت کنم یا بعدش؟ -الان… میشه؟ نفهمیدم کی خودشو بهم رسوند و با یه حرکت منو از زمین کند. دلم میخواست اون لبارو بازم تجربه کنم. اینبار خودم شروع کردم. همونطوری که تو بغلش بودم منو برد روی مبل خوابوند و خودش هم دراز کشید روم. لباش که رفت سمت گردنم انگار بهم برق وصل کردن. دلم هری ریخت پایین و خیس شدم. مخصوصاً صداهایی که سباستیان با گلو و دهنش تو گوشم و گردنم میریخت گیج و مستم کرده بود. این چه حالیه آخه؟ تو چشمام نگاه کرد و ازم با نگاهش اجازهٔ پیشروی گرفت. چاره ای به جز قبول نداشتم. حالم خراب بود. سباستیان خرابش کرده بود. وقتی یقهٔ باز لباسم رو کشید پایین یکی از سینه هام اومد بیرون. از اینکه اونطور با لذت به سینه ام نگاه میکرد و میگفت اوه باید خوشمزه باشه خجالت می کشیدم. وقتی برای اولین بار حس مکیده شدن رو تجربه کردم مغزم از کار افتاد. یه باره همهٔ حسای زنونه ام آزاد شدن. تو وجودم طوفانی شده بود که داشت روحی و جسمی ویرونم میکرد. حس یه مادر رو داشتم که داره به بچه اش شیر میده و این داشت منو بیشتر به سباستیان گره میزد. احساس میکردم باید ازش مراقبت کنم.همونطور که روم خوابیده بود بزرگ شدن آلتشو که دقیقاً روی واژنم قرار داشت حس کردم. سباستیان شروع کرد از روی لباس به نوازش کردن بین پاهام با آلتش. زبری ته ریشش پوستمو قلقلک میداد. آروم گفتم: -میتونم دوست کوچولومون رو ببینم؟ -کی شما دوتا با هم دوست شدین که من نفهمیدم؟ اگه بدونی این دوست به قول تو کوچولو ,چه فکرایی تو سرش برات داره ازش میترسی دختر کوچولو! منو اول فرستاده گولت بزنم تا اون بتونه نقشه های شیطانیش رو عملی کنه. -عیبی نداره. گولم بزن پس… -مطمینی؟ -ممنون که بهم کمک کردی و مراقبم بودی… یه دفعه از روم بلند شد و رفت سمت آشپزخونه. اِ؟ من که چیز بدی نگفتم. گفتم؟ یه چند لحظه ای دراز کشیدم تا اون حس شهوت از تنم بره بیرون. دلم میخواست گریه کنم. اما اول باید میفهمیدم چه کار غلطی ازم سر زده. رفتم دنبالش. داشت میزو میچید و سرش پایین بود. -سباستیان؟ معذرت میخوام اگه چیز… -من معذرت میخوام شادی. باید میدونستم به من احساس دِین میکنی. ببخشید که از شرایط روحیت سوء استفاده کردم. بیا. شام حاضره. -راجع به چی حرف میزنی؟ تو از من سوء استفاده نکردی. -فعلاً بذار برای بعد. بیا. دست پختم خوبه. راستش بد جوری کنفم کرده بود ولی از اینکه به قول خودش نخواسته بود ازم سوء استفاده کنه خیلی کارش برام ارزش داشت. نمیدونستم چی بگم برای همین هم هیچی نگفتم و نشستم پشت میز. شام تو سکوت خورده شد. یه سری پرده ها بینمون پاره شده بود که معذبمون میکرد و اجازهٔ پیشروی هم نداشتیم. نه اون چیزی گفت نه من. بعد از شام هم فقط گفت که میخواد زورو رو ببره هواخوری و رفت. آروم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. انصافاً دست پختش حرف نداشت. خسته بودم. رفتم رو تخت دو نفره اش دراز کشیدم و خوابم برد. با نوازش دستی که داشت شونه امو نوازش میکرد بیدار شدم. روبروم دراز کشیده بود و داشت نگام میکرد. آروم پیشونیمو بوسید. -برگشتی؟ فکر نمی کردم برگردی… -اگه قرارم باشه کسی بره٬ تویی نه من. چه زود خونه رو سند به نام زدی؟! داشت شوخی میکرد پس ناراحت نبود.پشتمو کردم بهش و خودمو چپوندم تو بغلش. محکم بغلم کرد و تو گوشم زمزمه کرد: -بغل و محبت دیگه فرق میکنه. مرزی نداره. هر چقدر بخوای میتونم بهت بدم. *** یه چند روزی طول کشید تا مادرم از بخش مراقبتهای ویژه بیاد بیرون. تازه بعد از اون هم دکترش اجازهٔ خونه رفتن بهش نداد. توی یه کلینیک روانی بستریش کردیم. راستش خودم هم جرات نداشتم بذارم بیاد خونه. اگه بازم قاطی میکرد و من نبودم… برای همین هم از پیشنهاد دکترش با فراغ بال استقبال کردم. اون چند روزو پیش سباستیان موندم. ترم دوم دانشگاهم کلا از دست دادم چون از وقتی پاپا رفت دل و دماغ درس خوندن نداشتم. مخصوصاً که نگرانی برای مادرم هم خیلی مشغولم میکرد و نمیذاشت تمرکز کنم.این وسط فقط سباستیان بود که آرومم می کرد. وجودش بهم امنیت میداد. با اینکه بعد از اونشب دیگه هر شب پیش هم میخوابیدیم اما سکس نداشیم. راستش لزومی هم برای انجامش نمی دیدیم. اما تا جایی که میتونستیم همدیگه رو میبوسیدیم و بغل میکردیم. عشقو تو چشمای آبی و قشنگش میدیدم. کم کم به خونه رفتن هم عادت کردم. با سباستیان روزی نیم ساعت یه ساعت تو خونهٔ پدریم مینشستیم و براش از پدرم میگفتم. اونقدر با دقت و هیجان گوش میکرد که من راغبتر میشدم بیشتر و بیشتر براش تعریف کنم. انگار هر چی بیشتر راجع به پاپا حرف میزدیم حضورش پررنگ تر و پررنگ تر میشد. بعد از یه مدت هم دیگه تنها میرفتم. هر چی تو اون خونه پیش اومده بود قسمتی از من بود و باید بهش عادت میکردم. نمیخواستم خونه رو برای فروش بذارم. هر چی بود پر خاطرات شیرین از پدر و مادرم بود برام.کم کم تو اتاق کار پدرم هم رفتم. همهٔ کپی کاغذهای دانشجوهاش که احتمالاً آخرین چیزایی بود که داشته روشون کار میکرده ،همونطور نیمه کاره و خاک گرفته مونده بودن. یکیشونو که پر از خط نوشته های پاپا بود برداشتم و بردم چاپخونه و روشو پلاستیک کردم تا همیشه دست خطشو داشته باشم. دست خط خودم هم شبیه مال پاپا بود چون توبچه گی قبل مدرسه ,خودش خوندن و نوشتنو بهم یاد داد.چه قدر خوش شانس بودم که همچین مردی بزرگم کرده بود. تازه میفهمم که اون پایهٔ اصلی زندگیمون بوده. اون بود که خونه امونو گرم میکرد. اون بود که به همه تار وپود زندگیمون استحکام میبخشید. اون بود که…حالا من بودم که باید یاد و خاطره اشو زنده نگه میداشتم. وقتی بعد از چند ماه مامان بهتر شد ,کم کم با سباستیان آشناش کردم. هنوز تو کلینیک بود اما از حرف زدنهاش میفهمیدم که دیگه از اون حالتهای خطرساز خبری نیست. حالا دیگه فقط غم مونده بود و یه دنیا دلتنگی. با اجازهٔ دکترش مرخصش کردیم. اما هنوزم آمادگی نداشت که خونه بره. میخواستم براش خونه اجاره کنم اما دلش هوای خانواده اشو کرده بود. دلش میخواست بره ایران. حرف زیادی در این مورد نداشتم که بزنم.و گذاشتم بره. من دیگه بچه نبودم که احتیاج به مراقبت داشته باشم. مامان هم خسته بود و لازم داشت که بره. شاید لازم داشت تا تو بغل مادر و پدرش دوباره بچه بشه و یه دل سیر گریه کنه.بعد از رفتن مادرم و اینکه مطمئن شدم خوب رسیده زندگی من هم کما بیش رو روال افتاد. تو آگوست که ترم جدید شروع میشد دوباره ثبت نام کردم تو دانشگاه و کلا رفتم استکهلم. کلید خونهٔ پدری رو هم دادم به سباستیان که گاهی وقتها یه سر بزنه. سرم شلوغ بود و حسابی مشغول درس خوندن. هر شب ساعت ده و نیم با سباستیان حرف میزدم و ارتباطمونو حفظ میکردیم.دیگه میدونستم که بدون اون زندگی معنی نداره. حالا دیگه میخواستم چیزای دیگه رو هم راجع بهش بدونم. اولین باری که سکس داشتیم دیگه دو سال بود همدیگه رو میشناختیم و به روحیات هم آشنا شده بودیم. سباستیان نور بود و روشنایی. مرهم بود روی زخم. آهنگ شادی بود که روحم باهاش می رقصید. کریستمس بود که این اتفاق افتاد. برای تعطیلات اومده بودم پیش عشقم. هوا سرد بود و من توی مبل راحتیِ یه نفره خودمو تو پتو پیچیده بودم. تازه از گردش با زورو برگشته بودیم. اون یه گوشه رو پتوی مخصوص خودش دراز کشیده بود و من یه فنجون قهوه کنار دستم بود و با نور کم که محیطو رومانتیک کرده بود، داشتم کتاب میخوندم. تعطیلات دانشگاه بیشتر از تعطیلات سباستیان بود و اون مجبور بود بره سر کارش. اون شب که اومدخونه به پیشوازش رفتم و بوسیدمش. رو شونه هاش پر از برف بود و صورتش از سرما قرمز شده بود که چشماشو آبی تر میکرد. دستای گرممو گذاشتم روی لپای یخ زده اش. -چقدر گرم و خوبه دستات. -تازه قهوه گذاشتم. میخوای؟ -خیلی!!! چه خوب! -تا تو لباساتو درمیاری برات یه فنجون میارم. تا من برگردم خودشو تو همون مبلی که من توش نشسته بودم زیر پتو قایم کرده بود و میلرزید. فنجون بزرگ قهوه رو که دادم دستش. گرفت و بین دستاش نگه داشت. -ممنون. چقر خوبه که اینجایی شادی. خونه با بودنت حال و هوای دیگه ای میگیره. -واقعا؟! -یعنی خودت نفهمیدی تا حالا؟ -چرا اما من فکر میکردم به خاطر وجود توئه… پتو رو زد کنار و با انگشت اشاره اش بهم فهموند که برم پیشش. خودمو انداختم تو بغلش و پتو رو کشید رو هر دوتامون. سرمو گذاشتم رو سینه اش. قلبش خیلی سریع میزد. انگار به قشنگ ترین موسیقی دنیا گوش میکردم. با یه دست منو بغل کرده بود و با یه دستشم قهوه اشو نگه داشته بود و داشت میخورد. -آخی! گرم شدم!شادی؟! سرمو آوردم بالا ببینم چی میگه که لباشو گذاشت رو لبام. بوسیدناش با همیشه فرق داشت. عمیق بود و خیس و پر حرارت.دستامو دور گردنش انداختم و خودمو چسبوندم به وجود خواستنیش. فنجون قهوه اشو گذاشت رو میز عسلی که نزدیک مبل گذاشته بودم. دستشو از پایین لباسم گذاشت رو شکمم و بعد هم رسوند به سینه ام. داشتم با نوازشهاش پر از رخوت میشدم و خمار از شرابی که اسمش عشقش بود. از زیر هم آلتش مشغول بود. انگار با ضربه های خفیفی که به باسنم میزد میخواست بگه که فقط سباستیان نیست که منو دوستم داره. ایشون هم تشریف دارن. سباستیان محکم لبامو میبوسید و از پشت و جلو نوازشم میکرد. سگک کرستمو باز کرد. تو چشماش احساس مالکیت بود و یه جور تشنگی. تشنگی برای من. فقط و فقط من. از زیر پولیورمو کشید بالا و سرشو کرد تو لباسم. داشت منو میبوسید و میلیسید. از شدت هیجان به لرزش افتاده بودم.وقتی شروع به مکیدن سینه هام کرد بازی رو باختم. و چه باخت لذت بخشی بود. -آه!!! سباستیان! داری دیوونه ام میکنی! -چه خوب! آم! تو این دو سال نقطه ضعفا مو انگار خوب یاد گرفته بود و الان داشت به نفع خودش ازشون استفاده میکرد. سینه هامو که گاز میگرفت ته دلم خالی میشد و قلبم از حرکت وایمیستاد. پلیورمو کلا از تنم در آورد و منو بغل کرد و برد سمت اتاق خوابش. یه دامن کوتاه روی زانو تنم بود. منو گذاشت روی تخت و دستشو برد لای پاهام.آروم شروع کرد به نوازش نقطهٔ حساس بین پام. پاهامو جمع کردم دور دستش اما وقتی دوباره شروع به بوسیدنم کرد یک کم فشار پاهامو کمتر کردم.تو گوشم زمزمه کرد: -هرکاری دلت میخواد٬ بگو برات بکنم. خجالت نکش. راهنماییم کن… -میتونم ببینمش؟ بدون اینکه حرفی بزنه زیپ شلوارشو باز کرد و شلوار یونیفورمشو درآورد. بعدش هم پیراهنشو. حالا دیگه میتونستم بدن بی عیب و نقصشو ببینم. سفید و خوشمزه. قوی و رو فرم.آلتش اونقدر خوشرنگ بود که نتونستم طاقت بیارم و گرفتمش به دهنم. سفید و صورتی بود و لحظه به لحظه داشت تو دهنم بزرگتر و بزرگتر میشد.طوریکه وقتی به اندازهٔ کاملش رسید فقط نصفش تو دهنم جا میشد. -بسه الان میام ها! -میخوام منو مال خودت کنی… میتونی؟ -با کمال افتخار عزیزم… آروم منو خوابوند به پشت و خودش رفت بین پاهام. چون خجالت میکشیدم پاهامو بسته بودم. با یه حرکت از هم بازشون کرد و شورتمو در آورد.. وقتی زبونش خورد به تنم انگار همه چی جدی شد. طوری منو میمکید که دردم گرفته بود اما دردش اونقدر لذتبخش بود که به جز ناله کردن نمیتونستم چیزی بهش بگم.اومد بالا دستشو انداخت دورم وشروع کرد به مکیدن سینه هام و همون لحظه هم آروم و با احتیاط انگشتشو فرو کرد توم. فقط یک کم درد داشت اونهم به خاطر اینکه داشت سینه امو میمکید سریع اهمیت خودشو از دست داد.. یک کم که گذشت انگشتشو عقب و جلو برد تا دردم از بین بره. کمی خون آبه روی انگشتشو دستش بود وقتی آوردش بیرون. اینبار دو انگشتی فرو کرد. یک کم دردش بیشتر بود اما قابل تحمل تر. یه ده دقیقه ای همینجوری داشت با انگشتاش واژنمو باز میکرد. بعد هم رفت و با خودش یه کرم بی حس کننده آورد و به داخل واژنم مالید. بی حس و خنک شده بودم. گفت: -اجازه میدی؟ فقط نگاهش کردم. وقتی با هم یکی شدیم قشنگترین لحظهٔ دنیا رو تجربه کردم. لحظهٔ قشنگ یکی بودن و دلدادگی. و با خودم فکر کردم: حالا دیگه تا آخر دنیا دوستت دارم بدون مرز… پایان.

جـــــمعـــــــــــــــه داغ مـــــــــــــــامـــــــــــــــان داغ ۱ بابای من یه جراحی سنگینی داشت و باید چند شبی رو در بیمارستان بستری می بود یکی دو شبی رو من شبا کنارش بودم و شب سوم عموم به من گفت تو خسته ای و امشبه رو نیا برو خونه استراحت کن . به جای استراحت گفتم بهتره این شب جمعه ای دوستامو بگیرم و برم خونه یه صفایی بکنیم . یه خونه ویلایی بزرگ طرف پاسداران داریم که البته یه حالت دو طبقه داره و چون در بست خودمونیم ومال ماست بهش میگیم ویلایی . یه استخر بزرگ هم داریم و دورادور دیوار های خونه هم طوریه که از هر چهار طرف کسی نمی تونه آدمای تو استخر ما رو دید بزنه . به جای استراحت اون شب دوستامو دعوت کردم تا بیان خونه ما با هم خوش باشیم . همه مون سال آخر دبیرستان بودیم . مامان عهدیه جون خوشگلم که تازه 48 سالش شده بود و یه ده سالی از بابام جوونتر بود کلی ازمون پذیرایی می کرد . من و دوستام کلا چهار نفر بودیم . اینم بگم که به غیر از خودم یه خواهر دارم که چهار سالی ازم بزرگتره و ازدواج کرده و رفته . اون شب نمی دونم مامان چرا این جوری شده بود . کلی به خودش رسیده بود و روسری از سرش برداشته ودگمه های بالای بلوزشو باز کرده و یه دامن تقریبا کوتاه هم پاش کرده و فانتزی و تو دل برو جلو دوستام ظاهر شد . با این که مادرم اجتماعی بود و مقید این نبود که زن باید خودشو بپوشونه ولی در اولین بر خورد سابقه نداشت این طوری باشه . آخه اینارو برای اولین بار بود می آوردم خونه و از همکلاسای جدیدم بودند که سال گذشته نمی شناختمشون . کریم و رحیم و مجید ظاهرا بچه های خوب و چشم پاکی بودند . ولی با توجه به این که چهار تایی مون رو دو تا کامپیوتر نشسته بودیم ویه خورده از داستانهای وبلاگ امیر سکسی رو مطالعه می کردیم و حال و هوای انواع سکسهای خلاف تو سرمون بود یه خورده حرصم می گرفت که مامانو تو اون وضعیت وسوسه انگیز روبروی دوستام ببینم -مامان من خودم پذیرایی می کنم -عزیزم همه کا را رو که تو نمی تونی انجام بدی . می خوام امشب به پسر یکی یدونه ام خوش بگذره . هر دفعه که می رفت و بر می گشت یه تغییری تو قیافه اش می دیدم . یه بار روژش پررنگ تر می شد یه دفعه حالت چشاش تغییر می کرد یه بار ابروهاشو بیشتر می کشید . به بهانه های مختلف دور و بر ما می گشت ومنم زیر چشمی مراقب دوستام بودم که اونا چه عکس العملی نشون میدن . چون یه مرد بیشتر می تونه یه مرد رو بشناسه . واسه این که سر صحبتو باز کنم و از مامان در مورد این رفتارش بپرسم اونو به یه گوشه ای کشیده و گفتم مامان امشب خیلی خوشگل شدی چه خبره -هیچی نمی خوام پسرم خجالت بکشه و دوستاش فکر کنن که یه مادر پیر داره -خب بذار فکر کنن -اوووووههههههه حالا مگه چی شده می خوام آبروتو حفظ کنم . از کی تا حالا این قدر غیرتی شدی . خودمونی بودن که این حرفا رو نداره . پسر جون آدم باید اجتماعی باشه . اونایی که خودشونو می پوشونن و قایم می کنن بدتر از بقیه ان . آدم باید دلش پاک و صاف باشه عدنان جان . قربونت برم من . این حرفا رو که زد آروم گرفتم . یواش یواش داشت خوشم میومد که مامان حتی کنار ما بشینه . اومد کنار ما و دیگه اونم شده بود مث یکی از دوستام . دیگه دسته جمعی بهش عادت کرده بودیم از هر دری سخن می گفت از دوست دخترای ما . از این که بهشون چی می گیم و چی نمیگیم . کریم یه خورده پررو بود وگاهی یه تیکه هایی می پروند . دیگه کلی با مامانم گرم گرفته بودند مجید :اصلا بهتون نمیاد یه بچه 18 ساله داشته باشین .. البته شاید تا حدودی اینو راست می گفتن . مامان خیلی به خودش می رسید و پوست صورت و بدنش هم خیلی لطیف بود واگه کسی شناسنامه اشو نمی دید متوجه سنش نمی شد . عهدیه جونم از این فر صت استفاده کرد و گفت خب دیگه من چهارده پونزده سالم بود که از دواج کردم . واییییی پسر عجب دروغی ! ده دوازده سال سن ازدواجشو کم کرده بود . اصلا چه لزومی داشت مامان اهل دروغ و قایم کردن سن نبود . همش می گفت اگه عزرائیل بیاد این چیزا رو نگاه نمی کنه . ما دوستا می خواستیم بشینیم از کامپیوتر یه خورده فیلمای سکسی ببینیم ولی مامان بلند بشو و برو نبود . آخرش من خودم رفتم کنار کامپیوتر دیدم اون سه تا دوست با مامان مشغول ورق بازی شدند چهار تایی دور میز ناهار خوری نشسته بودند و گرم گرفته بودند . دوباره داشتم عصبی می شدم مخصوصا که می دیدم سینه های درشت مامان نصفشون از بلوزش زده بیرون و سوتینش هم اون زیر محو شده به نظر می رسه بازم یه چند دقیقه ای که شد عادت کردم . کار به جایی رسیده بود که از این که مامان و یار بازیش اون دو نفرو ببرن خوشحال می شدم -بازیتون هم مثل خودتون بیسته -لطف دارین کریم خان -باور کن تعارف نمی کنم خیلی خوشگلین .-چشاتون خوشگل می بینه . خلاصه اون شب مامان سنگ تموم گذاشته بود هم واسه مهمونای خونه هم واسه خودش . هر بارم که به بهانه یه چیزی بلند می شد تا از تیر رس نگاه دور شه همه با چشاشون کون بر جسته شو از پشت دامن ارزیابی می کردند . بالاخره موقع خواب رضایت داد دست از سر ما بر داره و ما دوستان نشستیم یه خورده فیلم سکسی دیدیم و داستانهای امیر سکسی رو خوندیم و خوابیدیم ولی عجب جمعه داغی بود . ساعت ده صبح نشده هوا از گرما بیداد می کرد دسته جمعی خودمونو انداختیم تو آب وآب استخر در عمیق ترین قسمتها از قدمون بلند تر نبود و اونایی هم که شنا وارد نبودند راحت می تونستن توش جفتک بزنن…. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

جـــــمعـــــــــــــــه داغ مـــــــــــــــامـــــــــــــــان داغ ۲ چند دقیقه ای نشد که دیدم سر و کله مامان پیداش شد این دیگه از کجا اومده . اون که حداقل جمعه ها رو تا لنگ ظهر می گرفت می خوابید . تازه بیشتر غذاهای امروزو دیشب آماده کرده بود -عدنان جان خوب کاری کردی دوستاتو آوردی استخر هوا امروز خیلی داغه منم خیلی گرممه . ببینم بچه ها مزاحم نمیشم اگه منم بخوام یه بدنی خنک کنم . آخه خیلی داغ داغم و نمی دونم چطور خنک شم . این کولر هم یه چیز مصنوعیه و حال نمیده و بیشتر آدمو مریض می کنه . دوباره داشتم جوش می آوردم که دیدم دوستام شدن وکیل وصی من و به مامان گفتند خواهش می کنم عهدیه خانوم چه مزاحمتی اینجا که منزل خودتونه و ماهم جای داداشاتون .. ای که هی برم رو رو پاچه خواری تا این حد ؟/؟خب می گفتین ما هم جای پسرتون چه فرقی می کرد .خدا کنه این داستانهای امیر سکسی اونا رو بیخیال نکرده باشه . مامان رفت یه گوشه استخر . باز م جای شکرش با قی بود که با بیکنی مشغول شنا شد و با استیل شورت و سوتینی خودشو داخل آب ننداخت . مامان وقتی که از آب میومد بیرون یه خورده پشت به ما حرکت می کرد تا خودشو برسونه به لبه های استخر و دوباره بپره اون داخل . پهلوهای گوشتی کونش طوری توی دید بود که حتی واسه یه لحظه هم منو به هیجان آورد چه برسه به این غریبه ها رو . بیکنی تو تنش داشت می تر کید ومامانمو یه پری دریایی که چه عرض کنم پری استخری کرده بود . دگرگونی عجیبی رو تو چهره دوستام می دیدم . مامان هم مدام طوری جست و خیز می کرد که انگاری داره خود نمایی می کنه و می خواد مهارت خودشو در شنا به رخ دوستام بکشه و این سه نفر هم خودشونو واسش لوس می کردند . در همین لحظه موبایل مامان که همون دوروبرا بود زنگ می خوره . میاد طرف من و میگه عد نان جان عموت از بیمارستان زنگ زد و گفت که یه کار فوری پیش اومده چون نمی تونه از کنار بابات تکون بخوره تو باید بری و یه وسیله ای رو از بیرون براش تهیه کنی …. سگرمه هام رفت تو هم -نگران مهمونات نباش خودم ازشون پذیرایی می کنم . تا تو بری و بر گردی دو ساعت بیشتر نمی کشه . صبر می کنیم تا تو بیای و ناهارمونو بخوریم . راستش من که چند دقیقه پیش یه صحنه مشکوکی دیده بودم دلم نمیومد که اونجا رو ترک کنم . یه لحظه به نظرم رسید که مامان و کریم زیر آب غیبشون زده و از یه فاصله ای می دیدم که دست کریم طوری رفته لای پای مامان و به کونش چنگ انداخته که انگشتاشو انگاری می خواد فرو کنه تو گوشتش . زیر آب بود و بیشتر از این نمی شد چیزی رو تشخیص داد . شایدم این یه توهم بود . یه نگاههای خاصی بین دوستام و مادرم رد و بدل می شد که اصلا از این نگاهها خوشم نمیومد . کاشکی به خود مادر می گفتم تو برو ولی به عقلم نرسیده بود و دیر شده بود . چیکار می تونستم بکنم پاشدم سوار ماشین شده و رفتم طرف بیمارستان . هنوز پنج دقیقه از خونه دور نشده بودیم که دیدم این بار موبایل من زنگ خورد و عموجان گفت عد نان جان چه عجب این دفعه گوشی رو گرفتی وگرنه می خواستم بازم به مامانت زنگ بزنم . لازم نیست بیایی . مشکل حل شد . فقط واسه بعد از ظهر که ملاقاتیه یه خورده زود تر بیایین که من اینجا دست تنهام . فوری ماشینو سر و ته کرده رفتم خونه . از در ورودی تا استخر فاصله به صورتی بود که دید نداشت و باید یه خورده گردش به راست می کردی تا استخر رو می دیدی و اما من تا رفتم گردش به راست کنم فوری خودمو قایم کردم . وااااییییییی چی می دیدم . دوستام شده بودند مثل یه ماهی گیر و مامان شده بود مث یه ماهی که سه تایی داشتن به تن و بدنش دست می کشیدن . اومده بودن به جاهای کم عمق تر آب . کریم و رحیم یکی از پشت و یکی از جلو مامانو بغل کرده بودند و اونو محکم به خودشون چسبونده بودند و مجید هم که دستش به جایی بند نبود صورت خیس عهدیه جونو نوازش می کرد . بعضی از حرفاشون به گوشم می رسید و متوجه بعضی هاشون نمی شدم -بچه ها اگه می خواهین کاری کنین زودتر زود باشین این یه ساعته کارو تموم کنین الان عد نان می رسه . پاهام قفل شده بود . نمی دونستم چیکار کنم .-بچه ها زود باشین من آتیش گرفتم داغ داغم دارم می سوزم . عطش دارم . آب این استخر خنکم نکرده . مجید :ما خودمون خنکت می کنیم عهدی جون . مامان رفت طرف مایوی مجید اونو پایین کشید . کیرش داخل آب بود و من ندیدمش . -چی میگین شما ها امروز چطور می تونین منو خنک کنین . این کیری که من می بینم زیر آب خودش داغ داغه . چه جوری می تونه کوس داغ منوم خنک کنه . رحیم :عهدیه خانوم شما که خودت یه عمره تجربه داری واین دو تا داغی که به هم بخورن و جرقه بزنن و همه جا رو به آتیش بکشن یهو خود به خود همه جا خنک میشه .. کریم لبای مامانو بوسید و شروع کرد به در آوردن لباس شنای مامان . چه هیکلی . نصف کون مامان زیر آب بود و نصفش توی آب . یه شورتکی هم پای عهدیه جون بود که اونو هم درش آورده وحالا لخت لخت بود . بقیه هم با حرص مایوشونو در آورده به طرف بیرون استخر پرت کردند . من از ناراحتی دندونام به هم می خورد . خجالت می کشیدم برم جلو . ننگم بود . مامانو کشوندند به کناره های استخر . اون لبه استخر رو گرفته بود و کریم کونشو از وسط باز کرده بود و سرشو گذاشته بود لاپاش و کوسشو لیس می زد -جااااااان بلیسش چه خوب می خوری . یه زبون تازه .. سه جوون با حال با 3 تا کیر تر و تازه و کلفت . رحیم و مجید از آب اومده بودند بیرون و کیرشونو تو دهن مامان فرو کرده بودند مجید : بخورررررشششششش ساک بزن جاااااااان از دیشب تا حالا تو نخ تو هستیم …….. ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی

جــمعــــــــه داغ مــــــــامــــــــان داغ ۳ (قسمــت آخــر ) کریم کیرشو از پشت کرده بود تو کوس مامان . آسمان صاف و آبی و آفتابی .. آب شفاف استخر و کفه آبی اون و چند قطره آبی که رو کمر مامان می درخشید اونو قشنگ تر و خواستنی تر کرده بود . کوس و کیر گاهی توی آب بودند و گاهی از آب میومدند بیرون . کریم به سرعت کوس مامانو می گایید -رفیق فکر ما هم باش اگه فقط خودت بخوای بگاییش که الان عد نان می رسه و به ما نمی رسه . رحیم پرید تو آب و رفت روبرو مامان قرار گرفت . کریم کیرشو از کوس مامان بیرون کشید و فرو کرد تو کون مامان و رحیم هم گذاشت تو کوسش . تعجب می کردم که چطور کون مامان در این حالت انقباض تونسته کیر کریمو تو سوراخ خودش جا بده . حتما باید خیلی گشاد و کار کرده باشه . اونو دو تایی تو آب می گاییدند و مامان هی جیغ می زد . بچه ها شما این قدر عطش داشتین و هوسی بودین و با حال …. کاش همون دیشب یه ندایی می دادین و نصفه شبی قال قضیه رو می کندیم -آخه رومون نمی شد -حالا از این به بعد که رو تون میشه . ظاهرا توی آب گاییدن دوستامو کمی خسته می کرد . هر چند که خیلی هم حال می کردند ..-بچه ها مجید جون هم دل داره گناه داره . یه خورده بذارین اونم حال کنه . ممکنه عد نان برسه ها . پس بذارین کلیدو بندازم پشت در که اگه یه وقتی خواست درو باز کنه نتونه و ما خودمونو پس از زنگ اون جمع و جور کنیم هر چند که تا یه ساعت دیگه هم نمیاد . خودمو قایم کردم که مامان وقتی از کنارم رد میشه منو نبینه . اومدو کلیدو از داخل گذاشت پشت در . مثلا رفت زرنگی کنه . من که خودم توی خونه بودم . وقتی که بر گشت داخل آب نرفت و سه تایی کنار استخر افتادن به جونش . این بار نوبت مجید بود که با کوس مادرم کیف کنه . مامان حشری من که هر چی پا به سن تر می شد داشت حشری تر می شد . مجید زیر دراز کشیده بود عهدی جون رفته بود رو کیرش و رحیم هم از پشت با کیر کلفتش افتاده بود به جون کون مامان . خیلی قشنگ جزئیات کارو می دیدم . مامان داشت در آن واحد به دو تا کیر سر ویس می داد -زود باشین تا عد نان نیومده منو ار گاسمم کنین اوخخخخخخ کوسسسسسسسسم فدای کییییییییرررررررکلفتتون کوسسسسسسسم کیییییییییرررر میخواد مال شما رو میخواد . کیف می خواد زود باشین . وقتی مجید از پشت با دو تا دستاش چاک کون مامانی رو باز می کرد بر جستگی کون خیلی بیشتر نشون می داد . حالم داشت بد می شد . نمی دونستم چیکار کنم کریم : مجید جان پاشو بیا رو کون کار کن من میرم رو کوس عهدیه جون کار خودمه که ار گاسمش کنم . رحیم جان تو هم کیرتو بذار تو دهنش باشه و یه جوری باهاش حال کن تا نوبتت شه . این بار کریم با حد اکثر سرعت و به طرز دیوانه کننده ای داشت کوس مامانو می گایید و کیر مجید هم دکوری بود تو کون عهدیه مامانی من . سه تا کیر افتاده بودن به جونش -جوووووون جووووووون کریم می میرم واسه کیرت . یه تشویقی واسه کیرت میذارم کنار یه جایزه بهت میدم که وسط کلاس جیم شی وبیای منو بکنی -عهدیه جون حالا کیر ما رو قبول نداری ؟/؟-چرا چرا هر گلی یه بویی داره . همه تون دیگه گارانتی شدین . در بست چاکرتونم . مخلصتونم . کنیزتونم . جنده تونم . فقط جنده شمام . دوست دخترتونم . رحیم حالا تو کیرتو دوباره بفرست تو دهنم . مجید جان بجنب تو هم کیرتو توی کونم تکون بده . یه حرکتی بکن دیگه . هر وقت گفتم خالی کنین . تو همون وضعیت آبتونو بریزین توی سوراخ دم دستتون . کوس کون دهن فرقی نمی کنه . کیر ها دوباره فعالیت خودشونو شروع کردند و پنج دقیقه ای حرکات رفت و بر گشتی اونا ادامه داشت تا این که دیدم مامان دو تا دستاشو به پهلوهای رحیم فشار داد و آروم گرفت . کیر رحیمو از دهن در آورد و گفت جوووووون حال کردم و آبم اومد ارضا شدم اوخیششششش خیلی وقت بود تا اینجا نرسیده بودم . عهدیه : رحیم جان کیرتو که گذاشتم تو دهنم به قصد خالی کردن آبت دهنمو می گایی . شما دو نفر هم همین طور . تو سوراخای مخصوصتون مشغول شین . دوباره شروع کردند و این بار یکی یکی تو سوراخای مامان آب ریختند . کریم که دیگه خیلی بی طاقت شده بود یه نعره ای زد که امید وارم همسایه صداشو نشنیده باشه کریم : کوسسسس داغتو قربون … کریم وکیرم بمیره واسش .. مجید در حال ریختن آب تو کون مامان گفت جوووووووون کونت یه فدایی داره اونم من . وای که به من چه حالی داد . از اون طرف رحیم هم سر و دهن عهدیه جونو به طرف کیرش فشار می داد و در حالی که مرتب فریاد آه آه سر می داد اونم ریخت تو دهن مادرم . از کوس و کون و دهن مادر جون جنده ام آب در حال برگشت بود که مامان اون چند قطره آبی رو که داشت از دهنش می زد بیرون فرستاد داخل تا همه شو بخوره -قربون کیر همگی من بازم میخوام . هنوز داغم عطش دارم … من حالم بد تر شده بود . سرم گیج می رفت . همه جا رو سیاه می دیدم . یک لحظه دستم خورد به یه ظرف پلاستیک کنارم که نمی دونم چی بود یه صدایی کرد وخودمم دیگه حالمو نفهمیدم وافتادم رو زمین و قبل از این که کاملا از حال برم همینو یادم میاد که اون چهار تا عوضی که فهمیدن من اینجام هر کدوم می خواستن لباساشونو بپوشن و در برن . رو زمین و چمنهای باغچه افتاده بودم واسه چند لحظه که چشامو باز کرده بودم یادم نمیومد چی شده ولی با دیدن مامان که رو سرم بود و داشت بهم سیلی می زد تا بیدارم کنه همه چی یادم اومد -آشغالا عوضیا مامان تو چرا -هیس حرف نزن پسر تو حالت خوب نیست فشارت اومده پایین معلوم نیست چی میگی . -برو گمشو جنده من دیگه مادر ندارم . ننه جنده نمی خوام . عصبی بودم سر درد شدیدی داشتم . حالت تهوع بهم دست داده بود -بمیرم برات عد نان چقدر رنگ و روت زرد شده . با همون چشای بیحالم دیدم که مامان رو همون چمنا شلوار و شورتمو در آورد و خودشم لخت کرد و رو کیرم نشست .-مامان جنده کونی کوسده چیکار می کنی با پسرت ؟/؟ با من ؟/؟ نه نه .. نه برو گمشو . دیگه نذاشت بیشتر از این حرف بزنم . کونشو طوری گذاشت رو سر کیرم که کوس بالا سرش قرار بگیره ولبامو هم به لبای خودش چسبوند -اووووووفففففف عدنان عزیزم عزیزم من هنوز داغ داغم نمی دونم تو چی داری میگی هر چی میگی بگو . هوا داغه منم داغم حال بده . من جنده من کونی . حالا فقط کیر میخوام . میخوام بهم حال بدی هیچی حالیم نیست . وقتی عهدیه کوسشو رو سر کیرم کشید و کیرم رفت تو کوسش انگار هر چی درد و مرض داشتم رفت کنار سر دردم در جا خوب شد . حال بهم خوردگی منم از بین رفت و اون مشکل عصبی و ناراحتی روحی رو هم احساس نمی کردم تنها احساسی که داشتم فقط نوعی حسادت بود که نسبت به دوستام پیدا کرده بودم که دوست داشتم مامان بیشتر با کیرم حال کنه -وای عهدیه جون حس می کنم حالم خوب شده اعصابم آروم شده سرم دیگه درد نمی کنه -پس بیا حالا منو بکن خودت تنهایی منو بکن . پس دیگه بهم حق میدی که من بخوام حال کنم وخودمو آروم کنم .-مامان دیگه تو حالا داری با من و با کیر من حال می کنی صحبت اون بی مرام ها رو دیگه نکن . عزیزم تو خنکم کن . تو میخ آخرو بکوب . تو . حالم که جا اومد کمرشو گرفتم تو دستم و اونو به حالت قمبل در آورده وتو همون چمنها و زیر سایه و زیبایی طبیعت تا می تونستم اونو گاییدم و به ار گاسمش رسوندم و بدون این که بگه آبمو ریختم تو کوسش و یه بار دیگه اونو از کون گاییدم . بردمش داخل استخر و یه سرویس هم اونجا تر تیبشو دادم و اگه واسه وقت ملاقات بابا نبود تو رختحواب هم اونو می گاییدم -مامان ببینم خنک شدی یا بازم کیر میخوای ؟/؟ -کیر رو که همیشه میخوام ولی حس می کنم خنک شدم . وقتی که از ملاقات بابا به طرف خونه بر می گشتیم مامان تو ماشین خودشو واسم لوس می کرد و می گفت عزیزم تنمو دست بزن ببین تب دارم فکر می کنم دوباره داغ کردم -نه مامان مال گرمای هواست . کاری کرد که با یه دست فرمون ماشینو داشته باشم و دست دیگه امو از داخل شلوارم گذاشت تو شورتش و به کوسش رسوند ومن در حالی که خیسی شدید و گرمای کوسشو احساس می کردم گفتم فکر می کنم تبت خیلی شدید باشه یه تب سنج خیلی قوی باید بذارم داخلش درجه اشو اندازه بگیرم … پایان .. نویسنده .. ایرانی

منتظـــــــــــــــرت بــــــــــودم عــــــــــزیـــــــــــــــزم ۱ الهام غرق هوس بود .. هی از این سمت به اون سمت می غلتید .. دلش می خواست که دوست پسرش بکنه توی کسش ولی اون کرده بود توی کونش . ایمان عاشق کون الهام بود و بیشتر وقتا اونو از کون می کرد ..-ایمان ! توکی می خوای بکنی تو کسم .. الهه کوچولو رو دادم خونه خواهرم تا بتونم راحت باهات حال کنم . -عیبی نداره الهه هم باشه مگه اون چند سالشه .. یه دختر دو ساله که این چیزا سرش نمیشه . -اتفاقا خیلی هم حالیشه .. ولی باشه . الهه هم باشه من با هات حال می کنم . الهام بیست و پنج سالش بود . تقریبا هم سن و سال دوست پسرش ایمان بود که در همسایگی اونا زندگی می کرد . یه دختر کوچولو داشت به نام الهه که دوسالش بود . شوهرش به علت اختلاس و کلاهبرداری افتاده بود زندان . از اون جایی که شوهرش آدم زرنگی بود پولا رو به صورت نقد و طلا و چک های تضمینی در آورده و در اختیار همسرش قرار داده بود و این خونه ای رو هم که درش زندگی می کردند به صورت اجاره بود .. دو سال حبس برای شوهرش بریده بودند . هنوز دو ماه نگذشته بود که اسیر نگاههای پسر خوش تیپ و خوش اندام همسایه واحد روبروییش شده بود . یه جوون دانشجویی که تنها زندگی می کرد . الهام خودشم باورش نمی شد که چه طور شده به این آسونی تسلیم هوی و هوس شده . شاید پول حرام و خلاف باعث شده بود که براش مهم نباشه این گونه تا بو شکنی . هر چند شوهرشو دوست داشت و به اون احترام می ذاشت .. با این که پدر و مادرش و پدر شوهر و مادر شوهرش بیشتر وقتا اونو با خودشون می بردن که تنها نباشه ولی تر جیح می داد که بیاد خونه و مراقب پولهایی که مخفی کرده باشه . که البته بعدا اونارو در جای امنی مخفی کرد . از این می ترسید که به نحوی قانون پیگیر قضیه شه و مصادره اموال و وجه نقد بکنه . حالا اون به روزای خوب زندگی فکر می کرد که با این پولای مفت زندگی راحتی رو بگذرونه .. شاید تا چند وقت دیگه این پسر در زندگیش نباشه و بره پی کارش . چون یکی دو تا از دوستاش که اونا هم با وجود متاهل بودن دوست پسر داشتن همیشه توصیه می کردن که اگه با پسری دوست شدی به اون دل نبند و یکی دیگه رو در نظر داشته باش و همزمان با دوستی با نفر بعدی , اون قبلی رو ولش کن .. الهام به ایمان علاقه مند شده بود . پسر محجوبی نشون می داد . سعی می کرد تا اون جایی که می تونه کاری کنه که اون از سکسش لذت ببره . ولی یه عیبش این بود که وقتی نگاهش به باسن بر جسته الهام میفتاد در هر شرایطی وسوسه می شد و اولین کاری که می کرد این بود که اونو از کون می کرد.. با این حال بیشتر شبایی که الهام خونه بود ایمان میومد و شبو پیشش می خوابید . به هم عادت کرده بودند . ایمان یه دستشو دور کمر الهام حلقه کرده و در حالی که به سوراخ کون و کیری که داخلش فرو کرده نگاه می کرد گفت-هر دفعه از دفعه قبل خواستنی تره .. -پس کی می خوای بکنی توی کسم .. -ببین الهام جون الان دیگه نمی تونم تحمل کنم .. نمی تونم .. دست خودم نیست . تو هم که یه جوری می چسبونی که کیرم اون داخل کاملا آب میشه .. نههه نهههههه .. و ایمان پنجه هاشو گذاشت روی کون الهه و در حالی که محکم به کونش چنگ انداخته بود آبشو توی کون الهام خالی کرد .. ایمان : من میرم خونه چند دقیقه دیگه بر می گردم . یه چیزی روی گاز روشنه .. می ترسم بسوزه … -باشه برو زود بیا .. کلید همراهت باشه ..دلم می خواد همین جوری سکس توی رختخواب بمونم تا تو بر گردی . -باشه وقتی بر گشتم جبران می کنم …..-باید کسمو تا اون حدی که من بهت گفتم بخوری … بعد دیگه حق نداری کونمو بکنی تا بهت دستور بدم .. زن خیلی حشری بود . با این که از حرکت کیر ایمان توی کونش لذت می برد ولی برای ار گاسم نیاز داشت که ایمان با کسش ور بره … می دونست که ایمان بیشتر از حالت به دمر افتاده اون حشری میشه . خودشو به همون صورت برهنه و دمرو انداخت رو تخت تا پسر بر گرده .. -زود بیا …غرق لذت و هوس و انتظار بود .. بیا پسره دیوونه . کسم کیرت رو می خواد … تصور لحظاتی رو داشت که کیر ایمان با حرکات انفجاری و گاه نرم و گاه تند خود اونو سر حالش کنه .. یه دستشو گذاشت رو سینه اش و دست دیگه شو گذاشت روی کسش …پنج دقیقه نشد که الهام صدای درو شنید .. کسشو بیشتر به تشک می مالوند و با عطش بیشتری انتظار دوست پسرشو می کشید … حالا وجود اونو در چند قدمی خود احساس می کرد .. -عزیزم بیا .. چقدر زود اومدی … بیا دیگه بیشتر از این منتظرم نذار ….یه لحظه سرشو بر گردوند .. یه جیغی کشید که فوری خودشو جمع کرد .. ترس برش داشته بود .. شوهرش آرمین بود …. نه نه .. اون چی دیده ؟!من چی گفتم ؟!! ایمان کجاست .. نمی دونست چی به چیه ؟آرمین : این چه وضعشه .. مثل این که منو دیدی خوشحال نشدی ..زن نمی دونست چی باید بگه !…. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

منتظــــــــــرت بـــــودم عـــــزیــــــــــزم ۲ (قسمــت آخـــــر ) آرمین : این چه وضعشه .. سر در نمیارم .. من به بابا گفتم که بهت نگه که من دارم میام .. گفتم بهش نگه که یه دو روز مرخصی گرفتم .الهام دوزاریش افتاد . بهترین کار این بود که در این شرایط یه جوری مسئله رو راس و ریسش کنه تا بعدا یه جهتی به این دروغاش بده .. الهام : عزیزم من منتظر شوهر جونم بودم . حالا خوشت نمیاد ؟ دوست نداری ؟ من دلم براش تنگ شده بود .یعنی برای تو شوهر گلم . آخه یک زنم . نیاز دارم .. آرمین : هنوز هیچی نشده ؟ بذار عرق تنمون خشک شه . چهار کلام حرف بزنیم . نمی دونی توی زندون دلم چقدر گرفته . همش به تو و الهه فکر می کنم . دلم می خواد مدت محکومیت من زود تر تموم شه بیام بیرون پیش شما باشم و از زندگی لذت ببرم . الهه : منم برای بر گشت تو ثانیه شماری می کنم . دختر, بابا می خواد . زن شوهر می خواد . اگه بدونی چقدر غصه می خورم . کارم هر شب اشک و آه و ناله کردنه .. هفته قبل الهام به ملاقات آرمین رفته بود . ولی مرد هنوز سر در نمی آورد که حالا در خونه این چه طرز استقبال کردنه ؟! الهام دو نگرانی داشت . یکی این که ایمان سرشو بندازه پایین و بیاد داخل خونه که این یکی دست به نقد تر بود و یکی دیگه این که پدر شوهره به شوهرش بگه که در مورد مرخصی دو روزه آرمین چیزی به اون نگفته .. اگه اینو بهش بگه شوهرش مشکوک میشه به این که زنش انتظار چه کسی رو می کشیده ؟ ! الهام اعصابش به هم ریخته بود .. دستپاچه شده بود . هر کاری می خواست بکنه خونسریشو حفظ کنه نمی تونست . شوهرشو بغل زد و اونو بوسید .. یکی یکی دگمه ها ی پیر هنشو باز کرد .. و اونو لختش کرد . با خودش گفت کاش می تونستم اونو ببرمش به حمام .. ولی اون جوری هم خطر ناک بود .. اون باید هر طوری شده با ایمان تماس می گرفت که نیاد .. ولی چه جوری ؟!آرمین : بالاخره لختم کردی -خب دیگه دو روز موندن همین درد سرا رو هم داره … منو ببوس ..می خوام با تو باشم .. -از چیزی نگرانی ؟-نه واسه چی ؟ من الان یه دنیا عشق و حال و شادی هستم .. الهام به ناگهان چشمش افتاد به دو سه قطره از منی دوست پسرش ایمان که روی ملافه ریخته شده بود . فوری کف دستشو رسوند به اون و پخشش کرد .. آرمین : تو که می دونستی من میام واسه چی دختر مونو تحویل خاله اش دادی ..-چقدر حرف می زنی تو حالا کارت رو بکن .. تموم که شد زنگ می زنم بیارنش .. آرمین دونه به دونه انگشتاشو توی کس زنش فرو می کرد … زن کاملا حشری شده بود .. ترس سبب شده بود که به دوست پسرش و خلاف فکر نکنه . اون نمی تونست و نمی خواست زندگی خودشو از دست بده . آرمین پشت بدن و شونه های همسرشو غرق بوسه کرد.-زود باش .. زود باش .. آرمین من هوس دارم .از اون طرف ایمان متوجه شده بود که شوهر معشوقه اش اومده خونه .. چون در همون لحظه درب آپار تمانشو باز کرده بود و اونو دیده بود که داره با کلید درو باز می کنه و وارد خونه شون میشه .-عزیزم کون تپل تر شدی . انگار من که نیستم آب زیر پوستت رفته …الهام خوشش میومد از این که آرمین داره باهاش سکس می کنه ولی به این فکر می کرد که دوست پسرش ایمان داره با اون سکس می کنه … غیبت ایمان طولانی شد و یه حسی به الهام می گفت که ایمان متوجه شذه که شوهرش بر گشته . آرمین حریصانه زنشو می کرد . اون اصلا خوشش نمیومد در فضای زندان یه جایی پیدا شه که با زنش سکس کنه .. آرمین : اووووووهههههه عزیزم تو چرا این قدر حریصی .. تو که اول نمی خواستی ..الهام : زن شیطونه .. وقتی که تحریک کنه کاریش نمیشه کرد .. باید بخوریش ..ایمان کس زنشو شیرین تر و خواستنی تر از هر وقت دیگه ای حس می کرد … خیسی های کس یه حالت کره ای و روغنی ایجاد کرده بودند .ایمان : عزیزم .. عزیزم ..-نه ..نگو بی تحمل شدی . می خوای آبتو خالی کن بعد دوباره بکن .. ببین شونه های لختمو ..کون لختمو .. کس نازمو .. تن پوست پیازمو … اینا همه برای کیه ؟ برای شوهر خوشگلمه دیگه ..در همین لحظه آرمین یه چیزی دید که آرزوی اونو کرد که در همون لحظه زمین دهن باز کنه اونو ببلعه . یه چیزی از سوراخ کون زنش ریخت بیرون . از اون جایی که با پنجه هاش دو طرف کون همسرشو باز کرده بود یه قسمت از آب کیر ایمان که ته کون الهام مونده بود به سمت عقب بر گشت . این اشتباهه ..نه .. نهههههه .. من که توی کون زنم فرو نکردم و تازه آبم ریخته باشم . این مال کیه .. نهههههه .. نههههههه .. دوست داشت خودشو به دیوار بکوبونه .. بکشه ..نابود کنه … هر چه می خواست به خودش بقبولونه که این منی نیست ولی نمی تونست . دختر کوچولوش , سیصد چهار صد میلیونی رو که به دست زنش سپرده بود ..اینا چی میشه .. من دارو ندارمو بدم به دست این زن و اون وقت اون این جور منو دور بزنه ؟! -عزیزم اگه دوست داری آبتو خالی کن توی کسم دیگه …آرمین دوست داشت با دستای خودش گردن زنشو تا اون جایی فشار بده که خفه اش کنه . من بیام و هر کاری واسش انجام بدم بهش اعتماد کنم و اون جوابمو این جوری بده ؟! این زن واسش شده بود یه انگل .. ولی چطور می تونست بقیه زندانو تحمل کنه .. -آرمین چت شده …. می خوای انزال شی آبتو بریز توی کسم . بعدا ادامه بده ارضام کن ..آرمین به زحمت جلو اشکاشو گرفت .. شاید این نفرین اونایی باشه که مالشونو خوردم … ولی باید به زنم درس بدم .. فعلا به روش نیارم . یک بار دیگه دستاشو گذاشت روی کون زنش و اونا رو به دو سمت بازش کرد . سعی داشت نگاهش به سوراخ کون زنش نیفته .. کیرشو چند بار وارد کس الهام کرد و بیرون کشید تا ببینه چیزی اون جا می بینه یا نه . سر انجام خودشو مجبور کرد به این فکر کنه که داره یه جنده رو می کنه و این زن کثیفو قبلا نمی شناخته . هر چند اون مادر بچه شه .مجبور بود فبلم بازی کنه تا زنش مشکوک نشه ..-جااااااااان عشقم آبم داره میاد .. الهام سر مست از این لحظات .. سر مست از پول مفتی که بهش رسیده و دوست پسری که داشت … کونشو دور کیر شوهرش می گردوند تا این که آرمین پس از چند حرکت کیر درون کس و اونم از پشت آبشو ریخت اون داخل . از جاش پا شد و یه نگاهی به سوراخ سنبه های خونه انداخت . با این که به صلاحش بود که به روی زنش نیاره الهام : عزیزم چی شده فکرت ناراحته ..آرمین : هیچی .. من الان داخل زندان با یه عده ای آشنا شدم که با چهار صد میلیون پولم می تونم در ظرف کمتر از دو ماه دو میلیارد کاسبی کنم . -خلاف یا غیر خلاف ؟-تو کاریت نباشه عزیزم دنیا رو به پات می ریزم ..-پس من پولو میدم بهت هر کاری که می تونی انجام بده . آرمین : یه مقدارشو هم نگه داشته باش تا اموراتت بگذره .. ولی دو میلیارد پول تا دو ماه دیگه میاد به سمتت کجا می خوای حفظش کنی .. ببین چقدر دوستت دارم هر کاری واست انجام میدم ..الهام : عزیزم نمیای یه دوش بگیریم ؟ -تو برو من خیلی خسته ام . شاید اومدم .. تو برو …. الهام رفت تا دوش بگیره .. قبلش هم یه تلفن هم واسه دوست پسرش زد و گفت تا شنبه رو نمی تونه در اختیارش باشه .. آرمین به سمت پنجره رفت .. بازش کرد .. به غروب غم انگیز خورشید نگاه می کرد ..از این غروبا زیاد در زندان دیده بود .. فکر می کرد که اگه غروب غمو در کنار عشق و شریک زندگیش ببینه تمام لحظه های تلخ در زندان بودنو می تونه فراموش کنه ولی حالا دوست داشت که با همه دل گرفتگی هاش زود تر بر گرده به زندان .. صورتشو میون دستاش گرفته بود . خورشید هنوز نرفته بود ولی دنیای اون به شبی تیره و تار تبدیل شده بود .. هق هق گریه امونش نمی داد .. دیگه پول و سر مایه واسش ارزشی نداشت .. فقط دوست نداشت که زنش بیش از این به ریشش بخنده … پایان … نویسنده … ایرانی

زن جــــــــــوان بهتــــــــــر از دختــــــــــر پیــــــــــر ۱ مونا نگران و مضطرب به ساعت دیواری نگاه می کرد . بیست و پنج سال بود که می خواست ازدواج کنه و نمی تونست . دختر زیبایی نبود . زشت هم نبود . اونا چهار تا خواهر بودند که اون آخریش بود . سه تا خواهراش از دواج کرده بودند . اعصابش به هم ریخته بود . اون از خودش یه بوتیک داشت . که از باباش بهش رسیده بود . حالا یک پیر دختر چهل و پنج ساله بود . زنی که ازدواج و همخوابگی با مرد براش یه رویا شده بود . اوایل انتظار اینو داشت که یکی پیدا شه که تا حدودی سر و وضعش خوب باشه و دستش هم به دهنش برسه . اما هر یک از خواستگارا یه عیب و ایرادی داشتند و یا این که اون واسه اونا عیب و ایراد می تراشید . نمی خواست سرش پیش بقیه پایین باشه . فقط وقتی که در دبیرستان درس می خوند یه دوست پسر داشت که دوبار باهاش آنال سکس کرده بود . حالا سی سال از اون زمان گذشته بود . از بس فیلمهای سکسی دیده خسته شده بود . از بس جلوی آینه ایستاده به خودش می گفت که این آخرین باریه که برای پیدا کردن یک خواستگار خوب به خودش فشار میاره خسته شده بود . گاه از دیدن خودش در آینه لذت می برد . اما غافل از این که مردای دیگه این روزا خودشونو وابسته به یک زن چهل و پنج ساله نمی کنن و حتی خیلی ها سلیقه شون نمی گیره که برای یک بار آمیزش هم به سمت اون بیان .. اون حتی از نگاههای حریص پسرایی که نصف اون سن داشتن می گریخت . نمی خواست که یک زن ناپاک باشه . مذهبی نبود ولی شخصیت اجتماعی و آبروی خونوادگیشو دوست داشت . اما دیگه این آخرین خواستگار آب پاکی رو رو دستش ریخت . حدود دو هفته ای از این جریان می گذشت . مردی که 55 سال سنش بود . زنش مرده بود و چهار پنج تا بچه داشت که دو تاش دبیرستانی بودند و اون می بایست علاوه بر شوهر داری همون اول بچه داری هم بکنه . بچه هایی که تازه یه چیزی طلبکار بودند . راستش وقتی که قرار بود خواستگار بیاد واسش, می دونست که همسر اون مرد مرده و اونم بچه داره ولی از بچه های داخل خونه خبری نداشت . تازه هنوز هیچی نشده , خواستگار کلی هم واسش دستور داشت . قبولش نکرد .. و حالا ساعتها بود که داشت با خود فکر می کرد که چیکار کنه که حسرت گذشته ها رو نخوره و از آینده اش لذت ببره . اون نمی خواست معشوقه کسی باشه ولی حالا دیگه خونش به جوش اومده بود . از این که با این همه صبر و خویشتنداری هنوز نتونسته بود شوهری پیدا کنه .. مدتها بود که پسر بیست و دو سه ساله واحد روبرویی زاغ سیاه اونو چوب می زد . پسر هیز و پررویی بود . در واقع می تونست جای پسرش باشه .. یکی دو بار به بهانه های مختلف زنگ در خونه شو زده بود . ولی مونا بهش اعتنایی نکرده بود .چند بار بهش گفته بود که دوست دارم با هات دوست باشم .. این که عشق و دوستی سن و سال نمی شناسه .. و مونا هم بهش گفته بود که اگه تکرار شه به مامانت میگم . اون روزا مونا بهش گفته بود که من جای مامانتم ولی حالا نفرت داشت از این که این حرفو بر زبون بیاره . اون نمی تونست جای مامانش باشه . مامان میلاد هزاران بار با پدرمیلاد سکس داشته ولی اون هنوز یک دختر بود و جز دو آنال سکس با دوست پسرش هیچ رابطه جنسی با کسی نداشت .. می دونست که اون چی می خواد . تمام بدنش می لرزید . یه نگاهی به خودش در آینه انداخت . میلاد بهش گفته بود که می خواد بیاد و در مورد مسئله ای خاص با هاش مشورت کنه . آخه مونا با مادرش دوست بود . و دو سه سالی رو هم باهاش همکلاس بود .اوایل کمی تردید داشت از این که میلاد انگیزه همبستری با اونو داشته باشه ولی یه بار که این پسر خونه دار بود و خونواده برای یه شب رفته بودن سفر از پشت در خونه اش حرفای میلاد با دوستاشو می شنید که داشت از این می گفت که یک زن تنها این جا زندگی می کنه که دوست داره یه روزی تر تیبشو بده .. و پسرا هر کدوم می گفتن که ما قلق این جور زنا رو داریم و می خواستن با هم شرط ببندن که موفق میشن . مونا این دو هفته ای رو حسابی تیپ زده بود . همین که به خونه می رسید هیکلشو سکسی تر می کرد . می دونست که میلاد مراقبشه . تصمیمشو گرفته بود . اون باید به اون می گفت آره . اون باید از زندگیش لذت می برد . سالهای جوانی اون دیگه بر نمی گشتند . عزت و شرف و این ریاضت کشی ها براش چه فایده ای داشت ! میلاد هم حس کرده بود که مونا چه تغییراتی کرده . و به خوبی متوجه شده بود که اونم یه تمایلاتی داره .در باره مونا هر کی یه حرفی می زد . یکی می گفت اون تا حالا از دواج نکرده یکی می گفت اون عقد یکی بوده که قبل از این که بره خونه بخت طلاق می گیره . یکی می گفت اون دختره و یکی می گفت که اون دختر نیست و مگه امکان داره که یک زن اجتماعی در این سن دختر مونده باشه ؟ اون تمام این حرفا رو از صحبت مادرش با دیگران می شنید . و خود مونا هم در این مورد هیچوقت با دوستش مهین حرفی نزده بود .. به اونا اجازه دخالت در زندگیشو نمی داد . . مونا خجالت می کشید . به خاطر کاری که به اون عادت نداشت . و به خاطر این که میلاد نصف اون سن داشت .. و این می تونست شروع یک رابطه تازه بین اونا باشه و دریچه تازه ای از زندگی به روش باز شه .. پسر خیلی راحت وارد خونه شون شد .. مونا وقتی میلادو دید به زحمت بر خودش مسلط شد . اون دو هفته تمام به میلاد چراغ سبز نشون داد . این اولین باری نبود که میلاد جوان می خواست با زنی رابطه جنسی داشته باشه . … ادامه دارد ….. نویسنده …. ایرانی

زن جــــــــــوان بهتــــــــــر از دختــــــــــر پیــــــــــر ۲ مونا از هیجان زیادی که داشت چند بار لباساشو عوض کرده بود . حتی صورتشو هم با وسواس زیادی آرایش کرده یکی دوبار هم رنگ روژشو تغییر داده بود . نمی دونست دیگه باید چیکار کنه . واسه آخرین بار تصمیم گرفت که از یه مینی پیراهن چرمی صورتی استفاده کنه که دامن اون لباس یه وجب بالای زانو بود و خیلی هم تنگ و چسبون نشون می داد . وقتی خودشو در آینه ور انداز کرده بود به خوبی بر جستگی برشها و خط درز کونشو می دید . نیمی از سینه هاشو هم بیرون انداخته بود . روژگونه سرخ و مژه مصنوعی بلند , همه چهره شو قشنگ تر کرده و از روژلب براق و صورتی هم استفاده کرد تا زیبایی صورتشو بیشتر نشون بده . یه خورده وزن بدنش زیاد نشون می داد و حس کرد که چسبندگی این لباس اونو زیادی تپل نشون میده ولی با این حال زیبایی های این لباس کمتر از ایراد اون بود . میلاد تا مونا رو دید دهنش از تعجب وا موند . دیگه کاملا دوزاریش افتاده بود که می تونه رو ش حساب کنه …دل توی دل مونا نبود . حالا که تصمیم گرفته بود تنشو بسپره به دست پسری جوون و اون کاری رو انجام بده که بیست سال پیش باید انجامش می داد به زحمت بر خود مسلط شده بود ..-میلاد جان چیزی می خوری ؟ نفسش بالا نمیومد . پسر حس کرد که تا تنور گرمه باید نونو بچسبونه . مونا رو خیلی نگران و دستپاچه می دید . لذت می برد از این که زن رو تا این حد شرمسار و هیجان زده می دید . این مدل عشقبازیها به اون خیلی می چسبید .. -چیزی لازم داری میلاد جان-آره . تو رو ..مونا سرشو انداخت پایین . اون حالا می دونست در سنی قرار داره که شاهزاده رو یا ها نمیاد که از اون تقاضای از دواج کنه . برای همین دیگه به این فکر نمی کرد که بکارت خودشو حفظ کنه . همونی که ازش به عنوان گوهر عزت و شرف و پاکی یاد میشه و اونو سالها از لذت بردن محروم کرده بود . سرش همچنان پایین بود ..میلاد دستشو آروم آروم دور کمر مونا قرار داد . فکر شو نمی کرد که این دژ تسخیر نا پذیر رو فتح کرده باشه . اون حالا فهمیده بود که دنیای زن یه پیچیدگیهایی داره که خود اون زن می تونه از اون سر در بیاره . حتی اونایی که به عنوان یه عاشق میگن ما زنو درک می کنیم بازم نمی تونن حدس بزنن که یک زن چیکار می کنه . چرا در فلان جا فلان تصمیمو می گیره .. چرا به ناگهان از انجام یه کاری منصرف میشه . میلاد براش فرقی نمی کرد که با یه زن چگونه حال کنه . اون دیگه نمی دونست احساس زنی رو که بعد از چهل و پنج سال زندگی می خواست خودشو تسلیم کنه . زنی که فقط در پانزده سالی دوبار آنال سکس ساده همراه با درد شدید داشت ..دستای میلاد رو قسمت بیرونی سینه های مونا قرار گرفت .. مونا به یاد سی سال پیش افتاده بود .. چه زود می گذرن سالهای جوانی .. اون روز قلبش به شدت می تپید . هیجان یک لحظه آرومش نذاشته بود . دستای دوست پسرش وقتی که رو سینه های کوچیکش قرار گرفت اون کاملا سست شده بود .. دیگه در مقابل این که شورتشو پایین بکشه و کیرشو به کونش بماله مقاومتی نکرده بود . حالا اون سینه ها کاملا درشت شده بودند . سفت و درشت و دست نخورده . تا حالا منتظر چی بود ؟ به چی فکر می کرد ؟ ! به کی فکر می کرد ؟ حس کرد که خیلی بیشتر از اون روز ملتهب شده . اون روز از این می ترسید که نکنه دوست پسرش وحشی شه و به اون حمله کنه از خود بی خود شه و دیگه یه دختر نباشه .. و اون هنوز یک دختر بود . سالها می گذشت . اگه این قدر وسواس نبود و همون ابتدای جوانی از دواج می کرد حالا یه پسر به اندازه میلاد داشت . حس می کرد که صدای ضربان قلبشو می شنوه . اون نمی تونست به این پسر نه بگه .. حتی نتونسته بود برای دقایقی هم که شده شرایط رو کنترل کنه . خودشو خیلی زود به واقعیات سپرده بود . هم اون و هم میلاد می دونستند که وقتی زن و مردی در چنین شرایطی با هم خلوت می کنن هدفشون چی می تونه باشه . میلاد کاملا متوجه بود که مونا در سکس تجربه ای نداره و این که میگن اون یک زن واقعا ریاضت کشیده ایه حرف کاملا درستیه .پشت پیراهن چرمی و براق مونا زیپ داشت و وقتی دست میلاد رفت روی اون زیپ و مونا هم بر جستگی کیر میلادو از روی شلوارش حس کرد دیگه نتونست چشاشو باز کنه . به آرومی لباشو گاز می گرفت .. دیگه دوست نداشت به زمانهای از دست رفته فکر کنه .-خیلی خوشگل شدی .. خیلی ناز شدی مونا .. مثل یه دختر .. قشنگ تر از یه دختری که تازه غنچه هاش باز میشه و به عشق و زندگی لبخند می زنه … گونه های مونا داغ شده بود .. میلاد لباشو رو لبای زن چهل و پنج ساله ای قرار داد که آتش زیر خاکسترش روشن شده بود …. ادامه دارد .. نویسنده …… ایرانی

زن جــــــــــوان بهتــــــــــر از دختــــــــــر پیــــــــــر ۳ مونا حتی به میلاد می خواست بگه که برن روی تخت روش نمی شد . سالها بود که روی تخت دو نفره می خوابید . اون یواش یواش از وسایلی که به عنوان جهیز واسه خودش خریده بود استفاده می کرد و این تخت هم از اونا بود . هر چند دیگه سبکش نشون می داد که باید مال سالهای دور باشه .. مونا خودشو آروم آروم به سمت اتاق خواب می کشوند و میلاد هم همچنان خودشو مماس با اون قرار داده بود . میلاد مونا رو رو دستای خودش قرار داد و چند متر آخر, اونو رو دستاش حمل کرد و روی تخت قرار داد .. قبل از این که پیر هن مونا رو در بیاره لباسای خودشو در آورد … مونا که برای لحظاتی چشاشو باز کرده بود یک بار دیگه چشاشو بست . گستاخی این پسر اونو شگفت زده کرده بود .. میلاد پیراهن مونارو از تنش در آورد .. زن یه لحظه زیر چشمی نگاهشو به پسر دوخت .. اونو فقط با یه شورت فانتزی می دید که کیرشو خیلی بر جسته نشون می داد . و میلاد هم نگاهشو به شورت و سوتین صورتی و فانتزی مونا دوخته سرشو گذاشت رو سینه هاش و دستشو از از داخل شورت به کسش رسوند .. زن حس کرد که قلبش داره از جا کنده میشه … درست سی سال پیش برای یکی دو دقیقه این حسو داشت . انگار همین دیروز بود . اون روز می ترسید .. اون روز حسرت می خورد . اون روز رویای عروس شدنو داشت و روزی رو که بتونه یک سکس آرام و پر تنش با مردی رو که دوستش داره داشته باشه .. شاید با همون دوست پسرش . ولی خیلی ساده بود . هر چند خیلی زود فهمیده بود که مردا تنوع طلبن . میلاد شورت مونا رو پایین کشید .. حس کرد که هنوز هیچی نشده آب کیرش داره راه میفته .. سوتین مونا رو هم در آورد .. زن دیگه راستی راستی سختش بود که چشاشو باز کنه … اما میلاد حس کرد که می تونه در عرض پنج ثانیه آبشو خالی کنه . میلاد شورتشو در آورد . اون قصد داشت آبشو رو سینه های زن بریزه . و با یه سبک شدن خاص به کارش ادامه بده .. همین کارو هم کرد رو مونا سوار شد . کیرشو بین سینه هاش قرار داد .. مونا چشاشو همچنان بسته نگه داشته از تماس کیر کلفت اون با سینه هاش لذت می برد . . دیگه باورش شده بود که سکس داغ و فینالی در انتظارشه .. تازه داشت به اوج لذت از این حرکت میلادمی رسید که پرشهای ناگهانی کیر و ریزش آب رو روی سینه هاش احساس کرد ..میلاد : آخخخخخخخ جوووووون .. چه مزه ای میده ! زیر شکم و کمر و تمام تنم سبک شده .. آخخخخخخخخ ..ولی مونا یه احساس سنگینی خاصی داشت .. پسر رفت پایین تر . دهنشو رو کس قرار داد …. و این حرکتو دیگه مونا تجربه نکرده بود .. ولی احساس کرد که به حالت انفجار رسیده .. می خواد خودشو به جایی بکوبونه .. فرار کنه .. خودشو به سمت عقب کشوند . اما رسید به دیوار کنار تخت . اون حالا اسیر میلاد بود . پسر امونش نداد . کسشو به سرعت و شدت میک می زد . مونا حس کرد که دستشویی داره .. یه لحظه آبی ازش خارج شد که یه حس دلپذیری بهش داده بود .. یه نفس آرومی کشید و لبخندی رو لباش نشست که میلاد حس کرد که تونسته ار گاسمش کنه . پسر کیرشو گذاشت روی کس تنگ و تازه و کوچولوی مونا .. اصلا به هیکلش نمیومد که این کس ناز و کوچولو رو داشته باشه .. رنگ مونا پریده بود .. نمی دونست چی بگه . دوست داشت دیگه دختر نباشه .. یه حسی داشت که نمی تونست وصفش کنه . انگار می خواست یکی رو قربونی کنه . انگار می خواست کسی رو که سالهای سال با اون بوده از یه بلندی پرتش کنه و به کشتن بده . همون بکارت خودشو .. باید ازش دور می شد . باید پرده شو می کشت .باید پرده اش جر می خورد .. همینی که نذاشته بود از زندگی لذت ببره . همینی که اونو به امید شوهر کاشته و کشته بود . حالا وقت انتقام از اون بود . می خواست به میلاد بگه که مراقب باشه .. اگه اون ندونه که من دخترم بهتره . شاید این جوری نخواد این کارو بکنه . حنما اون فکر می کنه که من یک زنم . آخه این روزا کمتر زنیه که در این سن هنوز دختر مونده باشه. زیر لب دعا می خوند . می ترسید .. اگه خونریزی شدیدی بهم دست بده ؟.. نههههه نههههه .. یه حس تنگی و چسبندگی همراه با لذت شدیدی رو در کسش حس می کرد . انگار دیگه به این فکر نمی کرد که دختره و لحظاتی پیش به پارگی پرده فکر می کرده .. میلاد کیرشو تا به انتها توی کس مونا فرو کرده بود .. مونا حس می کرد که پرده اش پاره شده … زن دستاشو گذاشت رو سینه های پسر .. اولین جملاتشو در هنگام سکس بر زبون آورد .. -بکش بیرون .. بکش بیرون ..میلاد کیرشو بیرون کشید .. کاملا سرخ و خونین بود . تازه فهمید چیکار کرده . اون می دونست که مونا از دواج نکرده ولی به این که اون یه دختره یا نه توجهی نکرده بود .. و مونا یه حس خاصی داشت .. شاید شرمساری .. شاید حسرت برای زمانهای از دست رفته و شاید هم نگرانی برای آینده .. تمام این عوامل دست به دست هم داده و به ناگهان بغضش ترکید به شدت می گریست . میلاد در آغوشش کشید .. اونو غرق بوسه کرد ..میلاد : عزیزم عشق من گریه نکن . دوستت دارم . نترس .. نترس . من در کنارتم با توام . نترس .. چیزی نشده زیاد خون نیومده . وایساده ..مونا می خواست بگه که از خونریزی گریه اش نگرفته . از این گریه می کنه که تا حالا کسی درکش نکرده و شاید هم از این به بعد کسی درکش نکنه … ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

زن جـــــوان بهتـــــر از دختـــــر پیـــــر ۴ (قسمــت آخـــر ) اون عذاب می کشید . ولی بوسه های میلاد آرومش کرد و نوازش کردنهای اون . پسر کیرشو تمیز کرد .. زن خودشو در آغوشش انداخت . این بار این مونا بود که پسر رو ولش نمی کرد . اون نمی دونست باید چیکار کنه تا میلادو سر حال ترش کنه . پسر دیگه متوجه شده بود که مونا برای اولین بارشه که کس میده . مونا حس کرد که آروم گرفته . دوباره متولد شده .. دیگه اون یک زن بود . کسی که می تونست از زندگی لذت ببره . نمی خواست به دختر بودن یا دختر نبودنش فکر کنه . -میلاد ..عزیزم دارم آتیش می گیرم .. -منم اومدم این جا که آتیشت بدم . -اوووووهههههه نهههههههه بد جنس نشو ..ولی پسر که یه بار رو سینه های زن خیس کرده بود حالا به راحتی می تونست مونا رو بکنه و تا چند دقیقه ای جلو گیری نکنه ..-میلاد . جوووووون کسسسسسم .. اووووووییییییی .. می خوام .. می خوام … اگه میگم برو کنار, نرو . تو نرو . همین جور به کارت ادامه بده . دوستت دارم . دوستت دارم . چقدر شیرینه . چه حس خوبه و قشنگ ولذت بخشیه ! -معلومه ..از این همه جیغ و داد ..-آخخخخخخخخ میلاد .. عزیزم . دیدی که من جز تو به هیشکی دیگه راه ندادم ؟! تو اولین مرد زندگی منی .. میلاد خوشش میومد از این که می دید مونا داره این جور با هاش حرف می زنه .. هنوز سینه های مونا چسبندگی خاصی داشت که به خاطر آب کیری بود که روش خالی شده بود . مونا از تماس آتشین کیر با داخل و گوشه های کسش همچنان لذت می برد . نخستین تغییرات ناشی از زن شدنو به خوبی در خودش احساس می کرد . اون حالا به خوبی فهمیده بود که با از دست دادن دختریش احساس جوونی می کنه . احساس نشاط می کنه . با طراوت شده . لذت می بره دیگه به این فکر نمی کنه که سنش رفته بالا . میلاد با لذتی که به اون میده حس تازگی و جوونی خودشو به اون منتقل کرده . حس می کرد که اعتماد به نفس خاصی پیدا کرده . دوست داشت برای اون پسر عشوه گری کنه . فتنه گری کنه .-اووووووههههههه خوبه .. خوبه .. همین جوری خوبه . میلاد جون . کسمو بکن . عالیه . عالیه .. دوستت دارم . دوستت دارم . یه چیزی می خواد ازم بریزه .. میلاد خوشم میاد . وای .. نهههههههه نههههههههه کسسسسسسسم کسسسسسسسم … سوختم .. یه لحظه بکش بیرون .. خواهش می کنم … میلاد درجا کیرشو کشید بیرون .. مونا یه لحظه جیغی کشید و یه حرکتی به وسط بدنش و رو به بالا داد و آب کسش یه مسیر قوسی شکلی رو طی کرد که قسمتی از اون به سر و صورت میلاد پاشیده شد .. -آخخخخخخخ فدات شم منو ببخش-نه مونا جون . من خوشم میاد . کیف می کنم که تو این جور داری کیف می کنی . میلاد مونا رو بر گردوند …مونا حس کرد که کسش نیاز به آب کیر داره . احساس تشنگی می کرد . ولی حوصله دردسر ناشی از بار دار شدن رو نداشت ….-عزیزم از ماه دیگه می تونی توی کسم خیس کنی حالا می ترسم ..-هرچی تو بگی .. دوست دارم توی کونت خیس کنم . .. مونا یه لحظه یه جوری شد .. یاد حرف دوست پسرش افتاده بود .. رفت توی فکر .. میلاد : چیه ناراحت شدی ؟مونا : نه ولی درد داره .. برو از رو آینه اون قوطی کرمو بگیر و کونمو حسابی چربش کن .. جوری که هر دو تا مون راحت تر باشیم … مونا خودشو به شدت به تشک فشار می داد و میلاد هم کیرشو به کون مونا چسبونده بود و گذاشت که آروم آروم بره . هر چند که این آرامش هم با درد همراه بود . کون مونا تپل تر از بقیه قسمتهای بدنش بود . شکمش یه حالت فانتزی داشت که کون اونو خیلی ناز تر و خواستنی تر نشون می داد . باب طبع مردا .. مونا حالا درد بیشتری رو حس می کرد تا اون اولین باری رو که کون داده بود .. لباشو به شدت گاز می گرفت . دستای میلاد رفته بود روی کونش .. و بعد یواش یواش شروع کرد به ماساژ کمر و شونه های مونا . زن با احساس گرمای ناشی از مالش دستای میلاد حس کرد که کونش هم راحت تر تونسته با کیر میلاد کنار بیاد . کیر چند سانتی رو توی کون مونا فرو رفته بود و میلاد با ترس حرکتش می داد .. -میلاد جان می تونی یه تکونی به کیرت بدی می خوام لذت ببرم می خوام بیشتر حسش کنم ..میلاد کف دستشو گذاشت روی کس زن و در حالی که انگشتاشو به آرومی توی کس می گردوند کیرشو هم توی کون مونا حرکت می داد .. زن حس کرد لبه ها و روی کسش بازم ورم کرده ولی میلاد دیگه نتونست جلو خودشو بگیره و این بار خیلی نرم آبشو توی کون مونا خالی کرد ..-چقدر داغه … ..میلاد و مونا برای دقایقی در آغوش هم آروم گرفته و با بوسه و نوازش خودشونو برای عشقبازی دیگه ای آماده می کردند . مونا : حواست باشه دخترا گولت نزنن . میلاد : به شرطی که تو هم قول بدی که فقط فریب منو می خوری .. مونا خنده اش گرفته بود . می دونست میلاد از اونایی نیست که فقط به یه زن قانع باشه .. دست میلاد رفته بود روی کس اون .. حالا مونا راحت تر می تونست به سوپری بغل دستش فکر کنه که سالها تو نخش بود ولی مونا تحویلش نمی گرفت . مرد خوش تیپی بود ..هر چند متاهل بود . داشت به این فکر می کرد که دلیلی نداره که زنش متوجه شه و از طرفی کسی هم نباید اونو موقع اومدن به این جا ببینه . خنده اش گرفته بود .. به این فکر می کرد که سالها ی زیادی غوره بوده ولی چه زود می خواد مویز شه!….پایان …. نویسنده …. ایرانی

گنــــــــــــــــــــاه داره زنـــــدایــــــــــــــــــــی ۱ فکر نمی کردم زندایی من این قدر حشری باشه و بخواد خودشو به من بچسبونه . اون بچه تهرون بود . اون دو تا دختر کوچولو داشت سه ساله و دو ساله . اسمش بود شیفته .. بیست و پنج سالش بود و دخترای کوچولو و نازش اسمشون بود شیلا و شیوا .. خیلی خوشگل و خوش اندام بود . باهام شوخی های عجیبی می کرد . اولش اونو به حساب صمیمیتش گذاشتم ولی بعد که چند تا چشمه از اون دیدم فهمیدم که خیلی دوست داره که باهاش باشم . ولی به احترام دایی محمود ازش فاصله می گرفتم . وگرنه با این تیپی که داشتم و زبون بازیهام واسه من دوست دختر کم نبود . اما شیفته از اونایی بود که واقعا منو شیفته خودش کرده بود .. یه چند روزی رو از شیراز رفته بودیم تهرون خونه شون مهمونی .. یه صبح از خواب پا شدم و دیدم که شیفته با یه لباس خواب فانتزی بالا سرمه . -ببینم پسر واسه دوست دختراتم این قدر ناز می کنی و خودت رو می گیری ؟ یه پهلو کرد و تازه متوجه شدم که چه جوری در برابرم قرار گرفته . هیجان زده ام کرده بود . سرمو به سمت دیگه ای بر گردوندم و مثلا می خواستم بهش نشون بدم که چقدر مودب و با نزاکت هستم .-چیه مگه چی دیدی که سرت رو بر می گردونی . این قدر ادای آدمای مومن رو در نیار . من که خودم دیدم چه جوری تن و بدن من افسونت کرده و همش داری چشم چرونی می کنی . شما پسرا همه تون مثل هم هستین . تا چشتون به یه تیکه ای میفته دوست دارین اونو بخورین . دیگه حساب اینو نمی کنین که این کارتون ممکنه چه اثری رو اون طرف بذاره ..-زندایی .. شوهر شما دایی منه ..شیفته : خب باشه . تو هم خواهر زاده شی . من زن دایی ات شدم خون که نکردم . من از کجا بدونم اون الان چیکار می کنه .. اصلا باورم نمی شد اون زن تا این حد خودشو به من نزدیک کرده باشه . جدا از هر تصوری بود . حتی تصورش در داستانها هم نمی گنجید . چرا اون این قدر راحت داشت خودشو تسلیم من می کرد . چرا حس کرده بود که منم اهلشم . بی پروایی و گستاخی رو دستور کارش قرار داده بود . فکر کنم مقصر مادرم بود که خیلی صمیمانه در مورد من و دوست دخترام و نگرانی هاش حرف زده از شیفته می خواست که به عنوان یک خواهر بزرگتر در این مورد با هام حرف بزنه . غافل از این که اطلاعاتی رو بهش داده که دیگه به این صورت داره ازش استفاده می کنه . بیچاره دایی محمود . چقدر زنشو دوست داشت . چقدر هم زحمت کش بود . شش هفت سالی رو از زنش بزرگتر بود . بازرس بانک بود و بیشتر وقتا هم در ما موریت بود . هر چند شیفته می گفت خیلی از ما موریت ها رو قبول نمی کنه به خاطر این که اونو تنها نذاره . برای من زن و دختر کم نبود . زبون بازی و تیپ من حرف نداشت . ولی تا حالا با زنی که شوهر داشته باشه رابطه نداشتم . به خاطر گناهش ناراحت نبودم . راستش نمی تونستم حس کنم مردی به زنش اعتماد کنه و اون زن از پشت بهش خنجر بزنه . همش این تصور رو داشتم که ممکنه یه روزی همچین بلایی سر خودم بیاد اون وقت خود من چه احساس و واکنشی نسبت به این قضیه می تونم داشته باشم . نمی دونم چه عاملی باعث شده بود که شیفته این قدر حشری باشه . شاید دایی محمود زیاد بهش نمی رسید . اکثرا خسته میومد خونه . شایدم غرق در پول زیاد شدن و ماهواره و اینترنت و هم صحبتی با دوستایی که اهل حال و تفریح بودن درش اثر گذاشته بود .. طوری سرم داد کشید که ترسیدم .-زندایی شیلا و شیوا بیدار میشن زشته .. -تو به اونا کاری نداشته باش . اونا تا لنگ ظهر می خوابن ..-بقیه چی ..-اونا هم تا چند ساعت دیگه بر نمی گردن .همه جا دیده بودم که خروس میفته رومرغ و اصلا اهل حاشیه نیست . ولی این جا رو مرغه افتاده بود رو خروس . منم فقط یه شلوارک پام بود . طوری عجله داشت که همونو سریع از پام کشید پایین .. راستش وقتی که اونو این جوری دیدم سعی کردم خجالت نکشم . فقط از دایی محمودم خجالت می کشیدم که منو مث پسرش دوست داشت . هرچند فقط دوازده سال ازم بزرگتر بود و بیشتر میومد که جای داداش بزرگم باشه . شیفته هیکل گنده شو انداخت رو من نفسم بند اومده بود .. اون حتی اون قدر عجله داشت و می خواست کلک خودش و قال قضیه رو بکنه که وقتی لباس خواب و سوتینشو در آورد دیگه گذاشت اون شورت لاکونی رو باسنش بمونه و کیرمو گرفت از پهلو رو سر کس قرار داد و با یه فشار رو به به پایینی که به باسنش آورد و با یه حرکت رو به بالای کیرم که در اثر نیروی دستش انجام شد کیرم رفت توی کسش . …. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

گنــــــــــــــــــــاه داره زنـــــدایــــــــــــــــــــی ۲ چشامو بسته بودم . خوشم میومد . لذت می بردم ولی خیلی ناراحت و متاثر بودم . چطور می تونستم تو روی دایی محمودم نگاه کنم . با این که چند سالی از از دواج دایی و شیفته می گذشت و اونم دو بار زایمان طبیعی داشت ولی حس می کردم که کسش خیلی تنگه . -آخخخخخخ بی احساس یه چیزی بگو .. بگو دیگه .. ولی من به جای این که حرفی بزنم ریزش سر بالایی منی خودمو حس می کردم که داره می خوره به سقف کس شیفته .. ولی اون ول کنم نبود .. تمام بدنمو غرق بوسه و گاز های تند و آرومش کرده بود .. شیفته : کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من ..خودشو به شدت رو من حرکت می داد .. و یه لحظه ازم جدا شد و در حالی که جیغ می کشید و دو دستی به کسش می زد آب کسش با یه فشار خارج شد و بعد کنارم دراز کشید .. سرشو گذاشت رو سینه ام . حتی از نوازش کردنش شرم داشتم . باورم نمی شد . اون خودش اومده بود رو من .-به هم می رسیم کامران . آدم این قدر بی احساس نمیشه .با این که خوشم اومده بود و یه سبکی خاصی در کیر و کمرم احساس می کردم ولی دیگه نمی تونستم تو روی دایی ام نگاه کنم . تا یه مدتی این مسئله رو من اثر شدیدی گذاشته بود .. حتی وقتی که در رشته پزشکی یکی از دانشگاههای تهران قبول شدم ترجیح دادم برم خوابگاه و نرم خونه دایی . در حالی که دایی محمود صد بار بهم پیغوم داده بود که برم اون جا و زندایی هزار بار ازم خواسته بود . خونواده هم تعجب می کردن که چرا من قبول نکردم برم اون جا . آخه اونا یه خونه ویلایی خیلی شیک داشتند و یه اتاقی هم مجزا از ساختمون اصلی و کنار همون داشتند که می شد راحت درش زندگی کرد و کاری هم به کار اونا نداشت . ولی من نمی خواستم که یک بار دیگه بین من و شیفته اتفاقی بیفته . احساس گناه می کردم . نمی دونم چرا نتونستم در برابر خواسته اون مقاومت بکنم . اون خیلی چرب زبون بود . طوری هم حرف می زد که انگاری نمی شد بهش نه گفت . یه حالت جادو گرانه داشت . یه مدتو در خوابگاه بودم ولی حس کردم که نمی تونم درس بخونم . من همیشه به تنها یی درس خوندن عادت داشتم .. بالاخره مجبور شدم قبول کنم برم خونه دایی ام . اونم پس از این که زندایی شیفته خاطرمو جمع کرد که یه اتاق مستقل بهم میده با همه امکانات و کاری هم به کار هم نداریم در ضمن شیلا و شیوا هم مزاحم درسام نمیشن .. البته اون اتاق پایین تر از قسمت اصلی ساختمون بود ولی خیلی بزرگ و شیک بود .. وای این زندایی اون جا رو چی ساخته بود .. قبل از این که بیام باهاش صحبت کرده گفتم اون چیزی که بین ما اتفاق افتاد یه حادثه گذرا بود و دیگه تکرار نمیشه .. اونم گفت که می دونه اشتباه کرده و یک هوس بود .. ولی با چشاش و صورتش داشت می خندید . لهجه اش طوری بود که داشت بهم می گفت آره جون خودت . شیطان توی کس و کون زن لونه کرده و از همون جا گولت می زنه . سعی می کردم ازش دور باشم . بیشتر واسه خواب بیام خونه یا زمانی که دایی باشه . یه روز که دسته جمعی دور هم بودیم دایی محمود گفت حالا کامی این جا هست من دیگه خاطرم جمعه .غصه ام شده بود .. ولی دیگه باید درو از داخل قفل می کردم .. درسام سنگین شده بود و وقت دختر بازی هم نداشتم . ترجیح می دادم جق بزنم و به دنبال شیفته نباشم و راستش این اخم و تخم هایی هم که کرده بودم روش اثر گذاشته بود ولی می دونستم که منتظر فرصته تا کارشو انجام بده . خلاصه دایی جان یه دو هفته ای رفت ماموریت و اتفاقا به ماموریت شیراز هم رفت , شهر خودم . خوب بود واسش هم فال بود و هم تماشا .. اون شب دیدم خوابم نمی گیره . بد جوری هوس سکس به سرم زده بود . دیگه مجبور شدم لپ تابمو روشن کنم و برم سراغ یکی از فیلمهای سکسی . راستش می خواستم یه دختر هم بیارم خونه از زندایی می ترسیدم .. خودمو کاملا لخت کردم و کیرمو آغشته به روغن زیتون کرده شروع کردم به بازی کردن با اون . دیگه از حال رفته بودم . عجب فیلمی بود . خودمو به جای مرداون فیلم گذاشته که دارم فرو می کنم توی کس اون زن . حیفم میومد که زود آبمو بیارم . دوست داشتم بیشتر مزه ام کنه . کاش یکی از دوست دخترام این جا بود . دلم می خواست داغی کیرم به حداکثر برسه و بعد آبمو خالی کنم . یه لحظه فکر کردم دارم خواب می بینم . حس کردم تصویر یه زن لخت افتاده رو آینه تمام قد سیاری که به دیوار تماس داره … ترس برم داشت .. -نترس من این جام .. من .. شیفته تو … زندایی ات ..اونم مثل من کاملا لخت بود . نمی دونستم از کجا پیداش شده . حدس زدم که قبل از این که من بیام اون جا بوده ویه جایی پنهون شده …. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

گنــــــــــاه داره زنـــدایــــــــــی ۳ (قسمـــــت آخـــــر) اون بازم پیداش شده بود . باورم نمی شد . راست میگن زن .. شیطانه . شیطان یک جنه . حالا زندایی منم شده بود یک جن . اومد سمت من . بدون این که ازم اجازه بگیره دستشو رسوند به کیرم . -می دونم خیلی خوشت میاد که یکی دیگه برات جق بزنه . به آدم لذت میده .. می خواست یه چیزی بگه که پشیمون شد . درست مثل من که می خواستم یه سوالی بکنم که پشیمون شدم . می خواستم ازش بپرسم که تو از کجا می دونی که اگه یکی دیگه واسه آدم جق بزنه لذتش بیشتره که متوجه شدم که احتمالا دایی جونم داشته همچین کاری می کرده . چون بعضی مردا گاه به یاد گذشته های قبل از ازدواج هوس می کنن با کیرشون ور برن . و اگه یکی دیگه مثلا زن یا دوست دخترشون این کارو واسشون انجام بده بی اندازه کیف می کنن .شایدم وقتی که مجرد بوده دوست پسر داشته . خیلی عصبی شده بودم .-قرارمون چی بود ؟ شیفته : حالا این قدر ناز نکن . الان کافیه یه اشاره کنم تمام خوش تیپای محل جمع شن . ولی من این کاره نیستم . حالا دارم یک تک پرونی می کنم . تو هم این قدر سنگ دایی ات رو به سینه نزن . تو با من طرفی . با دایی جونت که طرف نیستی . یه مرد به خودش سختی نمیده . -ولی دایی محمود این جوری نیست .-فرقی نمی کنه اونم مث مردای دیگه هست . حالا من از تو خوشم اومده .. چرا تو این قدر بد جنسی . هر شب خواب تورو می بینم . تو رو یا هام , تو رو می بینم که اومدی سمت من و داری با اشتها تمام بدنمو لیس می زنی . می خواستم بهش بگم شیفته جون ..منم خودم در رو یا هام همین تصور رو دارم . ولی هر وقت یک دقیقه بهش فکر می کنم و به یاد این میفتم که زن دایی من هستی نمی تونم بی مرام باشم . ولی حرفای اون داشت رو من اثر می ذاشت . ازاین که می گفت اون یه آدم مستقله و برده دایی ام نیست . این که چرا یک مرد همش باید زنشو تنها بذاره و بره این طرف و اون طرف . ولی یادم میومد که دفعه قبل که خودشو در اختیار من گذاشته بود و همه کاره خودش بود دایی مدتها بود که به ماموریت نرفته بود .. دستمالی اون رو کیر روغنی من خیلی رو من اثر گذاشته هوسمو به اوج رسونده بود .. لباشو گذاشته بود رو بیضه هام و پوست اونو می کشید . دستاش جادو می کرد . وقتی اولین جهش آب کیرمو حس کردم دیگه گذاشتم که بقیه اش هم بریزه . دستشو کمی آورد پایین تر . حالا وسط کیرمو در اختیارش داشت . آب کیرم دور حلقه مچ دستش در قسمت بالا جمع شده بود .. و اون همه منی منو که روی دستش جمع شده بود خورد و بعدش کیر خیس منو گذاشت توی دهنش . طوری لیس می زد که لذت دوباره بر گشت به سمت من . کیرم شق شده بود .. آرومم کرده بود . سبک شده بودم ولی حس کردم که اون با عشق و محبت خاصی داره باهام سکس می کنه . راستش من دوست نداشتم زنی که با منه با کس دیگه ای هم باشه . و در مورد شیفته دوست نداشتم که اون به غیر از من و دایی مرد دیگه ای رو هم در آغوشش جای بده . دستام رفت رو سرش و با موهاش بازی می کردم . -شیفته جون راستشو بگو .. حالا دایی جون به کنار .. غیر من بازم مردی توی زندگیت هست ؟دهنشو از رو کیرم بر داشت و گفت انتظار این حرفو ازت نداشتم . فکر کردی من یک هر جایی هستم ؟ من دوستت دارم . ازت خوشم اومده .. حس می کنم که می تونی منو ارضام کنی . از استیلت خوشم میاد . از اخلاقت هم همین طور . می دونم که توانشو داری . اگه می خوای این طور فکر کنی دیگه سمت من نیا … خنده ام گرفته بود . چون تا حالا سمتش نرفته بودم . حس کردم که اون حقیقتو میگه … فکر کنم به بچه هاش شربت خواب داده بود .. با این حال دلم نمیومد دختر دایی های کوچیکو همین جور ولشون کنم . حالا مادره خیالش نبود .. رفتیم به اتاق خواب دایی جان .. زندایی خودشو انداخت روی تخت . انگاری می دونست که تونسته منو رام کنه . -دوست داری به رویاهات برسی ؟ شیفته : اونو نزدیک تر از هر وقت دیگه ای حس می کنم . وقتی بهش برسم دیگه یک رویا نیست ولی شیرینی اونو داره . کس لیسی رو شروع کردم .. با سینه هاش ور رفتم . دستام بیکار نبودن .. دو تا شستمو گذاشتم روی کسش و پوستشو به طرف بالا کشیدم و سرعت مکیدنو زیاد کردم . کسش یه کس تپل با مغزی کوچیک بود , صورتی و تازه و ناز . گذاشتم موهای سرمو بکشه ..-آخخخخخخخ قلبم .. قلبم … کسسسسسم .. کسسسسم .. نهههههههههه … ولش نکردم … یه لحظه که سرم عقب تر رفت یه آبی با فشار ریخت روی لب و چونه ام .. و من با زبون و دهنم به لیس زدن کس و آب کسش ادامه دارم . اون ار گاسم شده بود .. پا شدم و کیرمو کردم توی کسش .. . با کیرم به انتهای کسش شلاق می زدم . -جون کامی .. کامی .. مال خودته مال خودته .. محکم تر ..محکم تر … دستموگذاشتم زیر کمرش و لبامو هم گذاشتم رو لباش .. اون با هوس لبامو میک می زد طوری که با هر فشار لبش حس می کردم که کیرم یه پرش رو به جلو داره .. آههههههه نهههههه من داشتم آبمو می ریختم توی کس شیفته . اونم دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرده گذاشته بود و تا اون جایی که می تونست ومی تونستم , آبمو به سمت کس خودش کشوند .. شیفته : خیلی شیطونی . این قدر هوس داری و حشری هستی اون وقت ازم فاصله می گیری ؟! -تنبیهت کنم ؟ شیفته : تسلیمم . دستمو گذاشتم زیر بدنش و اونو به حالت قمبلی در آوردم کیرمو گذاشتم رو سوراخ کونش .. نمی دونم سوراخ کونش از کجا خیس خورده بود . فکر کنم منی من و خیسی کسش دور و بر مقعدشو به اندازه ای خیس کرده بود که بتونم کیرمو بکنم توش . . -اووووووفففففف کامی .. کامی .. خوشم میاد .. باورم نمیشه .. باورم نمیشه که زیر کیر تو باشم .. محکم تر .. می خوام درد بکشم . لذت داره این جور کون دادن و درد کشیدن . دردی که باعث لذت عشق آدم بشه شیرینه . آدم حسش نمی کنه . کیرم یه هفت هشت سانتی رو رفته بود توی کون شیفته .. هم من کیرمو حرکت می دادم و هم اون کونشو . چرخش کون و استیل بدنش بیشتر وسوسه ام می کرد . دیگه پس از این که توکونش هم خالی کردم توی بغل هم آروم گرفتیم و خوابیدیم . صبح هم که یه دو ساعتی رو دیر تر رفتم دانشگاه ..الان یه سال می گذره از زمانی که من شدم مهمون دایی جان اینام . زندایی شیفته من حالا سه تا بچه داره . بچه سومش که از منه و من باباش هستم یه پسر کاکل زری خوشگله . زندایی به احترام من و این که اسم پسرش همردیف با اسم من که بابای بچه شم باشه می خواست اسمشو بذاره کامیار که ازش خواستم واسه این که دایی جان نگه چی شده اسمشو متناسب با اسم خودش و دختراش بذاره .. شهاب کوچولو خیلی نازه و دایی عاشقشه … وای که این دایی جون چقدر خوشحاله که پسر دار شده . واسه این که پولدار تر شه و بتونه واسه زن و بچه هاش خرج کنه بیست روز از ماه رو میره به ماموریت و شب هم بر نمی گرده .. دیگه دنیای ما اینه دیگه .. آدماش به نوعی باید خوشحال شن . حالا این شادی می خواد حقیقی باشه می خواد نباشه . مهم اینه که واقعیت داشته باشه . به سلامتی هر چی زندایی خوش کون … پایان .. نویسنده … ایرانی

مــــــــــــــــــــــــــــــزد خیــــــــــــــــــــــــــــــاط ۱ عروسی خواهر زاده ام بود آنیتا دختر خوشگل و ناز و نجیب و درس خونی بود که تازه پزشکی عمومی رو تموم کرده بود و ما هم تو یکی از تالار های بزرگ شهر مراسمو بر گزار کردیم و طبق معمول این جور مراسمی که ما می گرفتیم تو فامیل تک بود و حرف نداشت . منم نقل این مجالس بودم و از همه هم شیک پوش تر . تا یادم نرفته بگم که من25 سالمه . خیلی هم جذاب و شیک پوشم و از اون رقاصای حرفه ای . شوهرم پنج سال ازم بزرگتره و بنگاه اتومبیل داره . منم پول خرج کن شوهرم هستم – اون شب آزیتا خواهر بزرگ آنیتا تو شیک پوشی دست منو از پشت بسته بود . مدل به مدل لباس عوض می کرد و انواع و اقسام لباس رو این زنه رو تنش آزمایش می کرد . مایوهای یک سره و دو تیکه اش منو کشته بود . خیلی فانتزی ونیمه سکسی شده بود و مجلس هم جایی بود که کسی به کار ما کاری نداشت . -آزیتا تو اینارو از کجا خریدی -ببین خاله درسا اینا رو نخریدم . پارچه شو تهیه کردم دادم خیاط دوخت -نه باورم نمیشه . چه زیبا و ماهرانه ! بعضی هاشون هم این قدر چسبون و هوس انگیزه که دل منو که یه زنم می بره . الان همه مردا چشاشون فقط به تو خیره شده . خونه که رفتی شوهرت امونت نمی ده . نمیذاره هیکلت به زمین برسه . حتی اونایی رو هم که چسبون نیست خیلی شیک ردیف کرده . -ببینم خیاطش کی بوده . می تونی منو بهش معرفی کنی ؟/؟ -راستش درسا جون خیاطش مرده . زن نیست . حالا اگه تو سختت نیست من بهت معرفیش می کنم باهاش هماهنگی می کنی واسه تو هم اندازه می گیره . فقط باید خیلی ریلکس باشی اونم بر خوردش خیلی ساده و معمولیه . ببینم شوهرت ناراحت نشه .- نه واسه چی . اولا می دونم که ناراحت نمیشه ولی شایدم بهش چیزی نگفتم .ببینم تعزیرات جلوخیاطو نمی گیره یا.. دیوونه شدی دختر ؟/؟- اون تو خونه خودش این کارو انجام میده . فکراتو بکن اگه خواستی من زنگ بزنم . -ببینم تو چقدر بهش مزد دادی که من دستم باشه .. -می دونم برات مسئله ای نیست که چقدر مزد بدی ولی این توافقیه . بعدا در این مورد خودتون حل می کنین . زیاد گرون نمی گیره .-پولش واسم مهم نیست -درضمن خودش ژورنال داره و انواع و اقسام مدل هایی رو که تو هیچ سایتی و کانال ماهواره ای نمی بینی اون تو اون ژورنالش داره . اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می شنوی . هماهنگی های لازمو انجام دادیم و من روز بعدش رفتم خونه این خیاطه . اصلا در مورد سن و سال خیاط و این که چند تا بچه داره و زنش چه جوریه صحبتی نشد . وقتی که وارد خونه ویلایی این جناب شدم دیدم یه جوون خیلی خوش تیپ وخوش هیکل که یه ته ریشی هم نوک چونه اش گذاشته بود که این مدل بزی این روزا خیلی مد شده اومد جلو و بهم خوش آمد گفت .-ببخشید بابا تشریف دارن ؟/؟ آخه تمام صحبتا رو آزیتا انجام داده بود .-مگه بابا هم باید باشه . اون الان چند ساله که دیگه کار نمی کنه -ببینم لباسای آزی رو شما براش ردیف کردین ؟/؟ -آره کار خودم بود .. -ببخشید اسمتون ؟/؟-من کیا هستم خانوم . -عذر میخوام تنهایین ؟/؟ خندید و گفت هنوز مجردم . تو این دوره و زمونه اگه جسارت نشه دردسر میخوام چیکار . در ضمن ما انواع و اقسام پارچه ها رو هم اینجا داریم هر مدلی که خوشتون اومد بگین براتون ردیفش کنم . اینو هم بگم در این موارد اونچه که مهمه دوخت این پارچه هاست و جنسش در درجه بعدی اهمیته . مجله رو ورق زدم . عجب مدلهایی ! وای . چه ناز ولی این چه جوری می خواست اینا رو اندازه بگیره . اول با یه پیراهن یک سره دامن چاک , کمر لخت و سینه بازو انتخاب کردم که این روزا خیلی مد بود . -کیا جون من خیلی عاشق شیک پوشی هستم . فکر کنم این جوری که پیش میرم کار یه ماهتو همین امروز برات جور کنم . -شما اگه ده تا سفارشی هم داشته باشی یه روزه برات جور می کنم . یه چیزی رو که تا حالا بهش فکر نکرده بودم اندازه گیری و پروو کردن بود . دور کمر دور باسن و .. ولی خب پسر بدی به نظر نمی رسید . مانتومو که در آوردم یه بلوز تک جیگری و یه جین چسبون با یه باسن برجسته مدتی چشاشو خیره کرد تازه حس کردم که این جوون چقدر هیزه . ولی همچین بدمم نیومد . سه چهار سالی ازم کوچیک تر بود و من از این نگاهش لذت می بردم . اما این که بخوام بهش آبانس بدم از این خبرانبود . اندازه گیری قد موردی نداشت . دور کمر و یه خورده بالاترشو که اندازه می گرفت دستش خورد به سینه هام . یعنی از پشت بلوز . یه جوری شدم انگار برق منو گرفته باشه . بدتر از اون وقتی که داشت دور باسن منو اندازه می گرفت . کف دستشو طوری روی کونم قرار داده بود که انگاری من زنش باشم -ببینم چسبون می خوای یا باز ترش کنم . دوست داری باسن تو دید بیفته ؟/؟ -من که این جور مواقع خیلی بی پروا بودم اون لحظه یه خورده سرخ شدم ولی واسه این که کم نیارم گفتم نظر شما چیه . هرجور خوشگل تر میشه همونو انجام بدین . چند ثانیه بعد وقتی که به حرفم توجه کردم به خودم گفتم درسا عجب غلط و خریتی کردی این چه حرفی بود که زدی . روش باز میشه . هر جوری که از کون من خوشش میاد دیگه چیه -درسا خانوم اون بسته به عقیده شما داره که چه جوری می خواین جلب توجه بیشتری کنین و اگه جسارت نشه وسوسه انگیز یا وسوسه انگیز تر باشین . اگه من بودم با این اندام یه دست و موزون و متناسبی که شما دارین تر جیح می دادم که چسبونش کنم … وای بد جوری این صحنه ها رو تحمل می کردم . رفتم سراغ چند چیز دیگه . مایو دو تیکه و یکسره هایی بود که خیلی چشمو گرفته بود. -درسا خانوم این یه خورده اندازه گیریش میلیمیتری تره . این خانومی رو که تو مدل می بینیم تقریبا هم هیکل شماست ولی اگه اندازه بگیرم بهتره . مثل پیر هن نیست که دو سه سانت این طرف و اون طرف داشته باشه . -منظور؟/؟ -منظورم اینه که شما جای خواهرم و من باید تماس بیشتری با شما داشته باشم . وای تحمل اینو دیگه نداشتم . تازه رفتم اون طرف شلوارمودر آوردم و یه شلوارک کوتاه و چسبون و خیلی فانتزی پام کردم که بتونه راحت تر اندازه گیریهاشو انجام بده . مترو میذاشت دور رون پای گوشتالودم و دستشو می کشید روش . نههههه پسره هوسباز هیز . من چرا این جوری شده بودم . ازهرچی که تو اون کتابچه می دیدم خوشم میومد و دلم می خواست همه رو داشته باشم و این دفعه اگه مراسمی پیش میاد از آزی جلو بزنم . از دوسه مدل شورت خوشم اومده بود . یکی از این مدلها رو به نظرم اومده بود که در قسمت کوسش همونجایی که شبیه برگ درخته وسطش شکاف داره . هرچی دقت کردم ببینم لخته یا نه متوجه نشدم . دیگه شورت که اندازه گیری نمی خواد . یه اشاره ای به کیا زده و بهش گفتم این چند مدل شورتو می خوام . یه نگاهی به باسنم و یه نگاهی به کتاب انداخت و گفت ببخشید شما باید شلوارکتونو در بیارین من یه نگاهی به اون شورتی که الان پاتونه بندازم و یه اندازه عمقی از منتهی الیه باسنتون بگیرم -ببخشید یه شورت دوختن این همه دنگ و فنگ داره ؟/؟ تحمل اینو هم دیگه نداشتم ولی آخرش تسلیم شدم . شلوارکمو در آوردم و حالا فقط یه شورت خیلی نازک پام بود که از کناره ها , لبه های کوسمم انداخته بود بیرون و مشخص بود . نمی دونم این ما رو گرفته بود یا من واقعا کوس خل شده بودم ولی خب من که شورت آزیتا رو ندیده بودم . سر متر رو گذاشت رو درز وسط کونم .. نه اینو دیگه باید چه جوری تحمل می کردم ……..ادامه دارد …. نویسنده ….. ایرانی

مـــــــــــــــــزد خیـــــــــــــــــاط ۲ (قسمـــــت آخـــــر ) متررو گذاشت اونجا تا بالای کوسمو اندازه گرفت و همین کارو هم با اون یکی قاچ کونم انجام داد . رفت یه مرحله بعد . هرچی جلوتر می رفتیم این اندازه گیری ها سخت تر می شد . این بار متر رو گذاشت روی کوس . یعنی تقریبا یه وجب پایین ناف و هم خط با اون . واز اونجا چند سانتی تا پایینو اندازه گیری کرد . دستش از روی شورت می خورد به کوسم . شورت خیس شده بود تازه فهمیده بودم که خوشم میاد و دارم لذت می برم . دعا می کردم که اون متوجه نشه که من خوشم اومده و قیافه نگیره ولی خجالت می کشیدم از این که شورتم خیس شده . واقعا تحمل کردن این خیلی سخت بود بااین حال تحمل کردم -درسا خانوم حتما شوهر دارین -خب آره مگه فرقی هم می کنه -نه ولی می خواسنم ببینم این قسمت جلوی شورتو از اون شکافدار هاشم میخوای ؟/؟اوخ خدا مرگم نده این چرا این قدر بی پرده حرف می زنه . علنا داره میگه شورت با کوس باز می خوای یا نه . یه خورده خیس عرق شده بودم ولی سرمو تکون دادم و گفتم یکی هم از اون مدلیها واسم بدوز . چند تا پارچه واسم آورد ومن اونا رو انتخاب کردم و بعد بهش گفتم خب اینا کی حاضره ؟/؟ -فردا می تونی همه اینا رو ببری . -ببینم مزدش چی ؟/؟ -قابلی نداره . خانوم خوشگل و تو دل برویی مثل شما مهمون باشین . -نه این جوری قبول نیست . من سرمو اون ور می کنم شما این شورتو بپوشین من میخوام تو پاتون ببینم چه جوری وای می ایسته که اندازه اش دستم بیاد . رفتم یه گوشه ای و شورتو عوض کردم وای وقتی پام کردم فهمیدم که از اون شورتایی ست که جای کوسش شکاف داره و خالیه و فقط یه حاشیه ای داره که شورت رو نگه داشته باشه .. نه من چه جوری به طرفش قدم بردارم . -درسا خانوم پاهاتونو به دو طرف باز کنین .. وای هر چی بیشتر باز می کردم شکاف کوس بیشتر می شد . دستشو گذاشت رو کوس حالا خیلی راحت تر خیسی اون مشخص می شد و من نمی دونستم چیکار کنم . داشتم از حال می رفتم . -به من بگو حالا باید چیکار کنم . مزدش چقدر میشه میخوام بدم و برم . طوری رو کوسم دست می کشید که من دیگه سست و بی اراده شدم و رو زمین نشستم . -ببینم الان میخوای مزدشو بدی یا فردا . -هرچی شما بگی -من الان میخوام درسا جون -بگو چقدر میشه من بدم برم . یه خورده حالم خوب نیست می ترسم . اومد روبروم نشست وگفت مزد من پولی نیست یه چیز دیگه ایه .. یواش یواش داشتم منظورشو می فهمیدم . راستش بااین که تا حالا از این کارا نکرده بودم ولی وقتی چشام افتاد به قسمت ورم کرده شلوار کیا حس کردم که کوسم همین جور داره خیس و خیس تر میشه .. سرمو چند بار تکون داده و گفتم همین حالا میدم . همین حالا مزدشو تمام و کمال می دم . فقط تخفیف نده . هرچی حقته بگیر . شلوارشو در آورد و اومد روبروم قرار گرفت . دستشو گذاشت زیر چونه ام و سرمو آورد بالا تو چشام نگاه کرد . -مطمئنی تخفیف نمی خوای -آره آره کیا . میخوام دوبرابر بهت مزد بدم . خیلی زحمت می کشی و دقیق اندازه می گیری . یه حرکتی به سر و صورتم داده لباشو گذاشت رو لبم . دیگه با این حرکت آخرش تایید کارو گرفته بود . واسه این که پشیمون نشه زود شورتشو کشیدم پایین فوری دهنمو گذاشتم رو کیرش . و در حال ساک زدن با دستام تی شرتشو هم از سرش در آوردم . اونم همین کارو با تک بلوز و سوتین من انجام داد . طوری بیحالش کرده بودم که رو زمین دراز کشید و مشتای گره کرده شو به زمین می زد . منم که از تماشای کیر کلفت و دراز کیا بدجوری حشری و وسوسه شده بودم همچین میکش می زدم که یهو دیدم بدن کیا دچار لرزش شده و تو دهنم جمع شده از آب کیرش . واسه اولین بار بود که این آب می رفت تو دهنم هنوز تا به حال مال شوهرمو نخورده بودم . یعنی آب کیرشو . ولی هوس زیاد سبب شده بود که با لذت تا قطره آخر آبو فرو بدم بره . اونم در یه حرکت متقابل افتاد روم . پاهامو به دو طرف باز کرد و کوسی رو که حدود یکساعت در حال گریه کردن بود با زبون ولبای خودش اشکشو بیشتر در آورد . کف پامو به کیرش زدم .دوباره شق شده بود . و از بس با پاهام با کیرش بازی کردم که فهمید باید کیرشو فرو کنه تو کوسم . خیلی بی تاب شده بودم . این یه ساعتی خیلی رو من کار کرده بود و خسته شده بود . دستشو گذاشته بود رو زمین و کمرشو یه خورده بالا گرفته و با ضرباتی سهمگین کوسمو مورد حملات چپ و راست و روبروی خودش قرار داده بود -کیا کیا عزیزم کوسم کوسم .. یه جور دیگه ای هم داشت منو می سوزند . کیر کلفتش رو تو کوس تنگم فرو کرده بودواون قسمتی از کوسمو که کیر رفته بود داخلش و باعث تورمش شده بود با دستش لمس می کرد و هوسمو زیاد می کرد که هر چی هم با آخرین زورم فریاد می زدم تاثیری نداشت -کیا ولم نکن ولم نکن . من میخوام میخوامش ادامه بده بده ادامه بده . تو چشاش می خوندم که از هیکل من خیلی خوشش اومده . چون آزیتا یه خورده شکم داشت ولی من اندامی یکدست و موزون داشتم . از گاییدنم سیر نمی شد و این همون چیزی بود که من می خواستم . یه جای کار که حس کردم دارم به اوج می رسم دستامو دور کمرش چسبوندم و اونم ولم نکرد . -کیا عزیزم خوب کوسمو دوختی خیاط خوشگله من! کوسسسم آبشو ریخت حالا دوباره آبتو می خواد . چشاش تو چشام بود و منم از نگاش لذت می بردم . با همون لذت نگاه آبشو ریخت تو کوسم . منم در همون حال سرشو به طرف خودم نزدیک کرده تا با یه بوسه داغ لذت این لحظه شیرینو تکمیلش کنم . چند دقیقه ای استراحت کردیم و این بار هوس کون کرده بود . داشتم فکر می کردم که کیا با این کارهاش چه جوری کاسبی می کنه . اگه بخواد مشتریاشو این جوری بگاد خرجشو چه جوری پیش می بره . شایدم وضع مالیش خوب باشه . انگشتشو کرده بود تو سوراخ کونم یه خورده کرم روش مالید و کیرشو به نرمی فرو کرد تو کونم -اوخ کیا کونم تازه داره یه کیرو تو دل خودش جا میده عادت نداره . -من عادتش میدم . البته با این کیر خودم .. این جوری که اون نقشه داشت من باید همیشه بهش سفارش لباس می دادم . وقتی که کیرش تو کونم تثبیت شد یه احساس آرامشی می کردم که دست کمی از کوس دادنم نداشت . از این که یه جوون خوش تیپ و سرحال داره با هام حال می کنه لذت می بردم . دو تا دستمو گذاشته بود رو کونم و با فشار اونو به پهلوها بازشون می کرد و من با این کارش بیشتر به هیجان میومدم . بالاخره رضایت داد که یه چند قطره ای تو کونم آب بریزه و قال قضیه رو بکنه . کارمون که تموم شد ازش پرسیدم کیا جون این مزد پروو بود یا آماده شدن لباسها -اینجا باید مشتری نظر بده .. -خیلی بلایی کیا . فردا که رفتم لباسارو تحویل بگیرم مزد اونم حساب کردم .. یه چند روزی شد و دیدم که نخیر ظاهرا بازم یه نیاز هایی دارم . می دونستم که بیشتر از اونی که به لباس نیاز داشته باشم به خیاط نیاز دارم . وقتی کیارو دیدم خودمو انداختم تو بغلش .-درسا اومدی اندازه بگیری ؟/؟ .. در حالی که تو بغلش خودمو واسش لوس می کردم و عشوه می ریختم گفتم نمیشه اول مزد خیاطو بدم ؟/؟ … پایان .. نویسنده .. ایرانی

ضــــــــــربـــــدری هـــــمـــــون جمعــــــــــه ۱ پری وپروا خواهران دو قلویی بوده که دیوونه وار عاشق هم بودن . دو تایی شون شباهت فوق العاده ای به هم داشتن . طرز لباس پوشیدن و آرایش و .. مدل موها و طرز آرایششون هم در موارد زیادی شبیه به هم بود . اونا حتی در دانشگاه هم هم رشته بودند . اونا با دو تا برادر از دواج کردند به نامهای سعید و حمید . سعید که یک سال از حمید بزرگ تر بود با پری از دواج کرد و حمید هم با پروا . و اتفاقا دو تا زوج در یک طبقه از یه واحد مسکونی و روبروی هم زندگی می کردند .. برادرا هم با هم یه سوپری بزرگ رو اداره می کردند و کلا طوری بود که بیشتر وقتا رو با هم بودند . پری و پروا هم وقتی که کارای خونه رو می رسیدند بعدش با هم می نشستن و می رفتن به سایتای سکسی ودیدن تصاویر وخوندن داستانهایی که از سکس محارم و نزدیکان می گفت .. خوندن این داستانها و تصور سکس فامیلی در آغاز واسشون سخت بود .. ولی خوندن داستانهای سکس ضربدری یواش یواش و به مرور زمان دو تایی شونو به این فکر فرو برد که یه جورایی همین کارو در مورد خودشون پیاده کنن . از اون جایی که دو تا خواهر عاشق هم بودند و به هم حسادت نمی کردند و با عشق هم از دواج نکرده بودند یه جورایی می تونستن مسئله رو حلش کنن که هر کدوم بره و با اون شوهر باشه ..پری : به نظرت حمید و سعید قبول می کنن ؟پروا : من که این طور فکر نمی کنم . مردای ایرونی فکر کنم کلا با این سیستم مخالفن . حرفشو زیاد می شنویم . ولی کلا فکر نکنم پیاده شه پری : من یه فکری دارم پروا …پروا : چیه می خوای لباسای تحریک آمیز تنمون کنیم ؟پری : نه بابا … این کار یه خورده طول داره و دنگ و فنگ .. تازه اکثرا باید به پیشونی ما نگاه کنن .. صدامونم که شبیه به صدای همه .. میگم من یه نقشه ای دارم . .. فقط خودت رو ببین . می تونی با شوهرم باشی ؟ پروا : تو چی . تو بعدا گیر نمیدی و نمیگی که در حق خواهرم نامردی کردم ؟ پری : دیوونه من که خودم دارم این پیشنهاد رو به تو میدم . ببین عزیزم اونا عاشق شرابن .. تا یه حدی اونا رو مستشون می کنیم صدای ما هم که کاملا شبیه به همه …خلاصه پری یه مطالبی رو واسه پروا بیان کرد و اون دیگه حسابی خنده اش گرفت و گفت خیلی هیجان انگیزه پری . ولی می دونم که مو لای درزش نمیره . اون شب دو تایی شون موهاشونو کوتاه کرده و در یه حالت چتری قرار دادند . و اونو تا جلو پیشونی آوردند . البته شوهرا می تونستن زناشونو حس کنن .. اما پری و پروا یه لباس قرمز یکسره و از رو سمت پایین چاک دار تنشون کردند . دو تا خواهر هم قد و هم هیکل … مردا حسابی مست کرده بودند .. شایدم نیازی به مست کردن نبود ولی کار از محکم کاری عیب نمی کرد .. دو تا خواهر انگشترای دستشونو هم با هم عوض کردند .. در کنار شوهراشون مثلا خواستند برای اولین بار مشروب بخورند .. ولی بدون این که اونا متوجه باشن شرابشونو توی گلدون بغلی خالی کردند .. مردا با این که مست هم بودند ولی دیگه بازم هوشیاری کمی داشتند . .. هر کدوم از زنا در آغاز کار کمی سختشون بود اما هیجان زده بودند . حمید و سعید هم مثل اون خواهرای دو قلو شباهت زیادی به هم داشتند و یک سال بزرگتر بودن سعید زیاد مشخص نبود . سعید کمی ورزیده تر نشون می داد . چهار تایی شون بودن خونه سعید و پری .. پروا سعیدو به سمت کاناپه برد .. و حمید و پری هم رفته بودن روی تخت .. دو تا خواهر سه سوته لخت شده شوهر خواهر خودشونو هم بر هنه کرده بودند .. حمید : پروا جون سرم گیج میره .. بذاریم واسه صبح ..پری در حالی که از این اشتباه دامادش خنده اش گرفته بود گفت- چیه مرد تا بوق سگ نشستی با با جناقت عرق می خوری خیالت نیست حالا که به ما رسیدی غرغرت شروع شد ؟ .. پری هیجان زیادی داشت . با کیر دامادش بازی کرد .. به این فکر می کرد که خواهرش هم در همین لحظات داره همین کارو با شوهرش انجام میده . یه نگاهی به کیر دامادش حمید انداخت . دستشو گذاشت زیر بیضه هاش .. تقریبا کیرای دو تا برادر مثل قد و قامت خودشون یک اندازه بود هر چند سعید کمی ورزیده تر نشون می داد . پری حالا جز به سکس و هماغوشی با دامادش به چیز دیگه ای فکر نمی کرد . با التهاب و هیجان خودشو به آغوش حمید مست سپرده بود . با سینه هاش بازی می کرد .. یه دستشو گذاشته بود روی کسش و دست دیگه شو هم گذاشته بود روی کیر حمید . و در اون سمت هم روی کاناپه ..پروا و دامادش سعید مشغول بودن … پروا در اتاق خوابو به آرومی باز کرد تا در فرصت متناسب بشه اون داخلو دید . پری رفته بود روی کیر حمید .. انگاری دلش می خواست از سینه در بیاد .. پروا از اون دور به خوبی شاهد صحنه بود . اونم پا های سعید رو به دو سمت باز کرد و بدون کمترین تردیدی رو کیر سعید نشست . حس کرد که بدن سعید تکیه گاه بهتریه .. با این حال دستشو از زیر رسوند به کیرسعید و اونو با کسش تنظیم کرد .. … ادامه دارد … نویسنده .. ایرانی

ضــــــــــربـــــدری هـــــمـــــون جمعــــــــــه ۲ حالا پروا هم تا انتهای کیر سعید رو توی کسش فرو کرده بود .. از اون دور یه دستی واسه خواهرش تکون داد . هر دو شون حس می کردن که موفق شدن .. دیگه به این فکر نبودن که مثلا ار گاسم شن . اونا در این فکر بودن که زود تر شوهراشونو متوجه کنن که دارن چیکار می کنن . می خواستن توپ رو بندازن توی زمین اونا و خودشونو بی تقصیر جلوه بدن تا این که یواش یواش کارا بیفته روی غلتک . هر دو شون با این که با کیر تازه خیلی حال می کردند ولی تا وقتی که شوهراشونو به این کار راضی نمی کردند آروم و قرار نداشتن . هر کدوم از اون زنا نزدیک خودشون یه کاسه کوچیک ماست قرار داده بودند . اخلاق شوهراشونو به خوبی می دونستن و این که ماست تا حدود زیادی مستی رو از سرشون بیرون می کنه .و ماستو هم به خورد طرفشون دادن . . دقایقی بعد مردا کمی سر حال تر نشون می دادند .. یه لحظه سعید به خودش اومد -پری جون نگاه کن .. در اتاق خواب ما بازه . حمید و پروا دارن روی تخت ما با هم سکس می کنن .. پروا : چی ؟ تو حالا چی گفتی ؟ به من گفتی پری ؟ من که پروا هستم .. واااااااییییی نهههههه سعید تو این جا چیکار می کنی .. داری با خواهر زنت سکس می کنی ؟ مست کردی و منو هم مست کردی و داری باهام حال می کنی ؟ وااااااییییییی .. اون روبرو رو ..حمید هم در اون سمت متوجه جریان شده بود . می دونست که چه دسته گلی به آب داده . پری هم رفته بود توی خط فیلم و زنا طوری قیافه حق به جانب گرفته بودند که خودشونم داشت باور شون می شد که تقصیری نداشتند .. چهار تایی شون با همون شرایط بر هنه نشسته بودن روی تخت و هیشکدوم جرات شکستن سکوتو نداشتن .. پری : حالا چیکار کنیم .. پروا : من که اصلا هیچی یادم نمیاد . این مردا به ما مشروب خوروندن تا ما رو هم مث خودشون کنن . من که میگم تمام اینا یه نقشه بود که بخوان سکس ضربدری رو میون ماجا بندازن . حمید تو که نقشه ات این بود خودت باهامون در میون می ذاشتی . اگه دوست داشتیم انجامش می دادیم .. سعید : بس کنین خانوما . طوری حرف می زنین که انگار شکنجه شده باشین .دیگه خجالتو گذاشت کنار .. انگشتشو گذاشت روی کس زنش پری که لحظاتی پیش از کیر حمید , داداش یا با جناق شوهرش پذیرایی می کرد .. سعید : نگاه کن پری چقدر دور و بر کست خیسه و نشون میده که حال کردی . پس برای من الکی ادای جا نماز آب کش ها رو در نیار . حمید هم یه اشاره ای به کس پروا کرد.حمید : خب خانوم خانوما اگه قرار بر این بود که عذاب بکشین چرا این قدر حال کردین .. ما شما رو با هم اشتباه گرفتیم و مست بودیم .. شما که قیافه های ما رو راحت تر تشخیص می دادین .. پری : حالا حرف حساب شما آقایون چیه . ما رو که نجسمون کردین .سعید یه اشاره ای به حمید زد و اونم دوزاریش افتاد ..سعید : برو سراغ زنت .. اول یک ضرب کیر به این خانوما نشون بدیم و بعد که ضرب شست ما رو خوردن بهشون نشون میدیم که یه من ماست چقدر روغن داره . سعید کمر پری رو گرفت و حمید هم به زنش چسبید . دو تا مردا کیرشونو محکم فرو کردن توی کون زنشون .. پروا : آخخخخخخخخ حمید حمید بد جنس نشو من تحمل ندارم . من دیگه نمی کشم . حمید : خیلی خوب هم می کشی . من نمی دونم این جریان از کجا آب می خوره .. پری هم که از درد کون می نالید و نمی تونست کیر شوهرشو توی کون خودش احساس کنه گفت بس کن حمید .. اگه یه تار مو از کون خواهرم کم شه بلایی بر سرت میارم که مرغان آسمون به حالت گریه کنن . در این جا سعید یه اشاره دیگه ای به حمید زد .. سعید : داداش حرف داداش بزرگ تر رو گوش کن .. سریع بیا زیر پری دراز بکش . خواهر زن یا زن داداشت یعنی همون زن ما بد جوری کسش می خاره . حمید بیا زیر تن پری … پروا : یعنی من این جا سماق بمکم ؟ سعید : زن داداش ناراحت نباش .. به موقعش من و حمید دو تایی مون کیر تودهنت فرو می کنیم تا بمکی .دو تایی شون به سرعت توی کس و کون پری تلمبه می زدند .. پروا هم اومده بود جلو .. پروا : فدای خواهرم میشم که از من حمایت کرده . شما هم حق ندارین کاری کنین که یک تار مو از سر یا کونش کم شه وگرنه بلایی بر سرتون میارم طوری شما آقایون رو زیر فشار قرار میدم که هر چی شیر مادر خوردین بیارین بالا .. پری حالا رو کیر داماد یا برادر شوهرش حمید سوار بود و شوهرش سعید از پشت کرده بود توی کونش ..پری : واااااااخخخخخخخ .. من فدای دو تا کیراتون … ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

ضـــــربــدری هــمــون جمعـــــه ۳ (قسمــت آخــر) پری : آروم تر آقایون .. آروم تر . من که خیلی خوشم میاد و لذت می برم . خیلی کیف داره . هیجان داره . اووووووووههههههه …سعید : راست میگی پری .. راست میگی .. تازه دارم حس می کنم که چقدر این کار تنوع داره و لذت بخشه .. پروا : پس من چی ؟ منو انداختین یه گوشه ای و دارین با هم حال می کنین .. سعید : پروا خوشگله خیلی کلکی ها .. یادت رفت چه جوری داشتی با من حال می کردی و خودت رو انداختی رو کیر من ؟ پروا : ما خانوما تقصیری نداریم . هزار بار به شما از مضرات شراب گفتیم . نه تنها حرفمونو گوش نکردین بلکه ما رو وادارمون کردین که شراب هم بخوریم . سعید : حمید زن داداشت چه طوره ..حمید : داداش بیسته حرف نداره . دو تا خواهر همه جاشون شبیه به همه. کس و کون و سوراخاشون هم با هم مو نمی زنه .. و با این اصلاح موی سر حتی پیشونی اونا هم یک اندازه به نظر میاد .. وقتی که موهای سرشونو میارن جلو .. ولی داداش !پروا هم بیکار نشسته . عصبی میشه ها .پروا : حمید تو خواهرمو بکن و کاری به کار من نداشته باش . من و پری با هم از این حرفا نداریم .سعید یه سالی رو از حمید بزرگتر بود و پری یک دقیقه از خواهرش زود تر به دنیا اومده بود .سعید : فقط خوب هوای پری رو داشته باش که ازت راضی باشه و دفعه دیگه رغبت کنه که خودشو در اختیارت بذاره . ببینم کون تنگشو هم کردی ؟ حرف نداره . پری سرشو بالا گرفت و به چهره خواهرش نگاه کرد . دو تایی شون با تعجب لب ور چیدن از این که چی شد که مردا خیلی زود رام شدن و انگار اونا بیشتر طالب سکس ضربدری بودن . پری حس می کرد که به خاطر این آرامش و خوشی و بر قراری سکس ضربدری داره فوق العاده لذت می بره . حتی کون دادن به دامادش حمید هم اونو بی اندازه سر حالش کرده بود .پری : بچه ها تند تر .. تند تر .. سعید جون تو که حال و اخلاق منو می دونی . کسم آتیش گرفته منو ببوس .. ببوس .. پروا خودشو رسوند پیش اونایا موهای خواهرش بازی می کرد . کیر شوهرش حمید رو می دید که چه جوری توی کون خواهرش فرو میره و عقب نشینی میکنه .. رفت طرف شوهرش . پروا : عزیزم با کون خواهرم چه طوری .. حمید : من حالا لبهای قشنگ زنمو می خوام . حمید در حالی که کیرشو توی کون پری فرو کرده بود با یه بوسه لب به لب عاشقونه پروا رو به عالم خلسه برد . پری یه جیغی کشید و با چند پرش و حرکت از این سمت به اون سمت ار گاسم شد و بعدش مردا دو تایی شون رفتن سراغ پروا و اونو ارضاش کردند .حمید : حالا اگه گفتین وقت چیه ؟ .. وقت اینه که نشون بدیم برای چی این جا دور هم جمع شدیم و از این شب رویایی نهایت استفاده رو ببریم . حالا دیگه وقت اینه که در هوشیاری , هوشیاری خودمونو نشون بدیم و نشون بدیم که از سکس ضربدری نهایت استفاده رو می بریم .حمید رفت سراغ خواهر زنش پری و سعید هم به پروا چسبید .. پروا : به این میگن ضربدری . اونم کنار هم . چه صفایی داره . دو تا خواهر و دو تا برادر . آخ که از این با حال تر نمیشه . پری : من امشب شادم از غم آزادم . حمید : همش به خاطر کیر منه .پری : این قدر خودت رو نگیر . کیر شوهرم سعید حرف نداره . حالا یه تعریف هم ازت کردیم دیگه این قدر قیافه نگیر مغرور نشو . زنا طاقباز شده لنگاشونو انداختن رو دوش برادر شوهرا و اونا هم از روبرو شروع کردن به کردن کسشون ..سعید : داداش حمید .. سینه های زنم پری جون رو هم فراموش نکن . وقتی آروم چنگش می گیری متوجه میشه که یواش یواش سفت میشه .. چه آبداره !پروا : سعید جون تو از سینه های من خوشت نیومد ؟ سعید : اوووووففففف می میرم براش . پروا : همون جوری که واسه خواهر من مردی ؟سعید : نکنه دوست داری راستی راستی بمیرم . حمید : داداش هر دو تا شون کس تنگن ..سعید : کس تنگ و همه جا قشنگ .پروا : من دیگه هلاکم . هلاک عشق پاکم .. اسیر باد و خاکم .. بکن داداش تو کسسم برات یه سینه چاکم .. من خیلی پاک پاکم .. حمید : بر منکرش لعنت .. در همین لحظه پری یه جیغی کشید و خودشو ول کرد و آب کسش با فشار ریخت بیرون ..پری : چه حالی کردم ..پروا هم هوس اینو کرده بود که به همین صورت ار گاسم شه .. حمید با چند ضربه پشت هم , آبشو توی کس پری خالی کرد و اومد بالا سر زنش پروا … کیرشو فرو کرد توی دهن زنش .. و با دستاش با سینه ها و موهای سر زنش بازی می کرد . پروا حس می کرد که با این کار حمید داره به ار گاسم نزدیک میشه .. به برادر شوهرش اشاره زد که تند تر اونو بکنه . پاهاش همچنان رو شونه های سعید قرار داشت .. و بعد یه لحظه که به مرز انفجار رسیده بود کیر شوهرشو از دهن بیرون کشید . و به دامادش که همون برادر شوهرش می شد گفت – سعید جون هر وقت گفتم بکش بیرون . حالا تند تند کسمو بکن … چند لحظه بعد هم سعید که کیرشو از کس خواهر زنش یا همون زن داداشش کشید بیرون آب کس پروا هم به حالت جهش قوسی شکل از کسش زد بیرون .. و بعد از این که سعید آبشو توی کس خواهر زنش خالی کرد چهار تایی شون کنار هم دراز کشیدن سعید : به این میگن اوج صمیمیت ..پری : آره عزیزم موافقم .. پروا : باید بیشتر از این بر نامه ها داشته باشیم .حمید : حتی می تونیم این حسو به نسلهای بعد یا فرزندانمون انتقال بدیم ..پری : فقط یادمون باشه ضربدری هم نوعی جمع شدنه … چهار تایی شون احساس می کردند که تا به حال تا به این اندازه سکس سبب آرامش اونا نشده بود … پایان … نویسنده …. ایرانی

بــــــــــدن بـــــد بـــــوی دختـــــر عـــــمــــــــــه ۱ از همون روزی که شنیدم دختر عمه من و شوهرش می خوان بیان طبقه اول خوونه مون و به اصطلاح مستاجرمون بشن از خوشحالی توی پوستم نمی گنجیدم . خیلی دوست داشتم با اون حال کنم . شیوا یک سالی رو ازم کوچیک تر بود . از بس دوست دختر داشتم حال و حوصله از دواج رونداشتم که مثلا از شیوا خواستگاری کنم . اون بیست و دو سالش بود که از دواج کرد و منم تازه لیسانسمو گرفته بودم و دبیر ریاضی بودم . خواهرم که از دواج کرده بود من و پدر و مادرم دیگه سه تایی با هم زندگی می کردیم . راستش اولش دوست نداشتن که شیوا بیاد این جا ولی از اون جایی که پدرم خواهرشو خیلی دوست داشت رضایت داد که شیوا و شوهرش که بازاری بود بیان و با ما زندگی کنن . شوهره یه شش هفت سالی رو بزرگتر از زنش بود و همچین قیافه درست و حسابی هم نداشت . من فقط اون وقتی که تازه رفته بودم دبیرستان و شیوا هم سال سوم راهنمایی درس می خوند یه بار بوسیدمش .. اون مقاومتی نکرده بود ولی همین که خواستم دستمو برسونم به جا های دیگه اش از دستم در رفت .. بعد از اون هم هر کاری کردم که یه جوری بتونم خودم بهش بچسبونم نشد که نشد . با این که خیلی هم به دردش می خوردم در نصب ویندوز و بر نامه های کامپیوتری و از این حرفا .. خلاصه خیلی دلم می خواست حالا که کارش تموم شده و از خط خارج شده یه جورایی باهاش حال کنم . شوهرش کمال هم صبح که می رفت سر کار تا شب بر نمی گشت . ولی من هفته ای 3 روز تدریس داشتم به صورت فشرده و با جمعه چهار روزش بیکار بودم . شاگرد خصوصی هم نگرفته بودم تا ببینم تکلیفم با این دختر عمه ام چی میشه . خیلی دوست داشتم هر طوری شده قاپشو بدزدم . می دونستم اون داستانهای سکسی می خونه .. البته می خوند . قبل از از دواجشو میگم ..ولی بی انصاف انگاری ازم می ترسید . حق هم داشت آوازه من بد در رفته بود . چون به شوهر دار و بی شوهر رحم نمی کردم و اگه یه چراغ سبزی از یکی می دیدم تا از خط قرمزش رد نمی شدم ول نمی کردم .پدرم هم یک شرکت ساختمانی داشت که مدیر و مسئول بیشتر کاراش بود .. و مادرم به عنوان یکی از منشی هاش تا دو سه ساعت بعد از ظهر می رفت کمکش . البته پدرم به کمک اون نیاز نداشت و مادر فقط از این می ترسید که یه وقتی زنای شرکت تورش نکنن . اون ساعتی هم که مادر بر می گشت دیگه پدر و چند تا مرد توی شرکت می موندند و به کارای عقب مونده می رسیدند . با این حساب من فرصت زیادی داشتم که با شیوا توی خونه تنها باشم از این نظر کبکم خروس می خوند . شیوا خیلی خوشگل شده بود . چهره اش از اون حالت دخترونه در اومده بود و یه تیپ زنونه پیدا کرده بود . اندامش هم کمی تپل تر شده بود و نشون می داد که سینه ها و کونش رشد خوبی پیدا کرده .. فقط نمی دونم چرا تازگی ها با این که از عطر ملایم و هوس انگیزی استفاده می کرد ولی این بو با بوی عرق تنش قاطی می شد . انگار که اهمیتی نمی داد .اون قبلا این حالتا رو نداشت . شاید کار و زندگی و رسیدگی به امور خونه فرصتی واسش نذاشته بود که زیاد دوش بگیره . گاهی هم یه متلک هایی بهش مینداختم که فکر کنم متوجهش می شد .. ولی یه جواب هایی هم بهم می داد که منو از رو می برد . البته در واقع از رو که نمی رفتم چون می دونستم که اون در این بازی کلامی شریک من شده . مثلا بهش می گفتم شیوا جون اگه مشکل سخت افزاری و نرم افزاری داری بیا من دست کاریش کنم .. اونم خبری شوهرش می گفت که کمال هست و هر وقت لازم باشه دستکاری می کنه .. در حالی که می دونستم شوهرش چیزی از کامپیوتر حالیش نمی شه .. خیلی د لم می خواست یه نفوذی به اتاق خوابشون داشته باشم .. ولی راهی نداشت .. یه شب که پدر و مادرم رفته بودن به مهمونی فضولیم گل کرده بود .. رفتم پشت در پذیرایی شون خبری نبود .. پنجره اتاق خوابشون هم که حالتی داشت که نمی شد روش سوار شد و اگه می خواستم دید بزنم دیگه خیلی تابلو می شد . فقط یه سر و صداهایی رو شنیدم که انگار دو تایی شون داشتن دعوا میفتادند . بد جوری دلم می خواست بفهمم چی به چیه . پنجره هم باز بود . اگه فاصله خودمو با پنجره کم می کردم حداقل می تونستم صدای اونا رو بشنوم . یه چهار پایه آوردم و رفتم بالا . طوری که سرم زیر پنجره قرار داشته باشه . خطری نداشت . چون در اون سمت این پنجره واسه اونا هم از زمین ارتفاع داشت ..شیوا : بهت میگم بلیسش … می خوام حال کنی ..-شیوا حالم داره به هم می خوره .. از وقتی که از دواج کردیم همینه ..-خیلی دلت بخواد .. این همه خواستگارو ول کردم و به تو بله گفتم .. -آخه شوره ..-آخخخخخخ زود باش .. تنمو بلیس .. نشون بده که چقدر دوستم داری . عرق تنمو بخور .دوست دارم شوهرم این جوری با هام حال کنه ..کمال : خسته شدم .شیوا : نشد که یک بار هم به من حال درست و حسابی بدی . همیشه هم منو توی خماری گذاشتی .. کمال : تو به کی میگی .. .. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

بــــــــــدن بـــــد بـــــوی دختـــــر عـــــمــــــــــه ۲ از چهار پایه اومدم پایین . دیگه فضولی بیشتر از این فایده ای نداشت . من می تونستم با استفاده از نقطه ضعفهای شیوا و شناختی که ازش داشتم خیلی کارا انجام بدم . ولی باید بیشتر با اون می بودم . تصمیم گرفتم روزایی رو که با اون توی خونه تنها هستم برم و بهش سر بزنم . فردای اون روز شیک و پیک کرده و رفتم در اتاقشو زدم .. -بله بفر مایید . -دختر عمه چطوری .. از دواج کردی و رفتی دیگه خبر پسر دایی ات رو نمی گیری -میگم اگه زن می خوای چند تا دختر خوب سراغ دارم .. -دلم می خواد یکی باشه مث خودت . مثل خودت خوشگل و ناز و تو دل برو و خوش صحبت ..-امروز چرا این جوری حرف می زنی ؟ تو هنوز اون اخلاق گذشته هاتو داری ؟ امان از تو . تو تا از دواج نکنی درست بشو نیستی . هنوزم آمار دوست دخترات از دستت در رفته ؟ -نمی دونم نه . دیگه توبه کردم . این همه دوست دختر داشتم یکیش مثل تو نشد .. آخ که چه دورانی بود ! من و تو و بقیه فامیلا .. تو که در دنیای خودت بودی ..-حالا چرا این جور سر پا وایسادی . طوری حرف می زنی که انگاری سالهاست همو ندیدیم .. یا از اون روزا یک قرن گذشته ..-شیوا تو خیلی خوشگل تر از اون روزا شدی . خوشبو و خواستنی .. خوش به حال کمال .. شانس آورده .. شیوا : اون که آره ولی کو که قدر بدونه .-چرا عزیزم ..شیوا رفت یه چیزی بگه که پشیمون شد . شایدم می خواست از این بگه که شوهرش تن عرقی و نشسته اونو دوست نداره . به نظر من این طور میومد که اون از بس داستانهای سکسی خونده بود حالا خودش به جای این که به چیزی علاقه مند شه و اسیر فیتیش شه به این علاقه مند شد که یکی دیگه نسبت به اون علاقه خاصی رو در سکس داشته باشه و اون جوری که از فضولی عایدم شده این بود که شیوا دوست داشت با یه بدن عرقی و بد بو که مزه ترشی بده کنار شوهرش بخوابه و کمال تنشو بلیسه و تازه کیف هم بکنه و هوس و اشتیاق خودشو نشون بده .. این چند وقتی هم که از از دواجشون می گذره این کارو می کنه ولی هنوز نه شیوا از این کارش ارضا شده و نه کمال قانع شده که با لذت این کارو انجام بده . از هر دری حرف زدیم .. کون لاغرش چقدر گنده شده بود . سینه های درشتش داشت تاپشو می ترکوند . ساپورتش منو دیوونه کرده بود . انگار داشت یه کون طبیعی رو به رخم می کشید ..-شیوا این عطر ملایمی که به خودت زدی با بوی تن تو یه بویی رو تولید کرده که چی بگم .. -چیه خیلی بده ؟ -نه منو به یاد هندوستان میندازه -راستش من فقط روزی یه بار اونم بعد از ظهر ها دوش می گیرم . کمال از این بو خوشش نمیاد ..ولی به نظر من طبیعیه .. -منم این طور حس می کنم شیوا جون که خیلی طبیعیه . می خواستم بهش بگم که خاک تو سر شوهرت که قدرشو نمی دونه .. من که زبونم آماده بود برای لیس زدن به اون تن عرقی اون .. زیر بغل نمک گرفته اش ..اون حس قشنگ شیوا رو من باید بیدارش می کردم . خودم به اوجش می رسوندم .. آمیزش با اون برام یک رویا شده بود . دختری که از دستم در رفته بود و من تشنه اش بودم . شلوارک پام بود . کیرم تیز شده بود .. دوست داشتم اونو بغلش بزنم . می دونستم اگرم ناراحت شه به کسی چیزی نمیگه .. -خیلی تیپ زدی دختر .. -من یک زن هستم . -حالا این یک اصطلاحه . برای من تو همیشه یک دختری . یک دختر دوست داشتنی و هوس انگیز و خواستنی .-شهرام چرا این جوری باهام حرف می زنی ..-پس چه جوری بگم ؟!من عادت کردم احساسات خودمو رک و پوست کنده بگم .. شیوا : یه خط قر مز هایی هست که باید رعایت شه -برو بابا تو هم دلت خوشه . پسر دایی و دختر عمه که از این حرفا با هم ندارن .تو الان خیلی خوشگل و خوشبو و هوس انگیز شدی .. اصلا یه شاهزاده با اسب سپید باید میومد خواستگاریت . واقعا حیف شدی .. یه خورده صبر می کردی اگه ذهنم واسه از دواج آماده می شد شاید می گرفتمت ..-خیلی ممنون آقا شهرام . حالا که قسمت نشد .. رفتم سمتش .. بغلش زدم . خواست از دستم در ره . زبونمو گذاشتم رو پس گردنش .. لیس زدنو شروع کردم . یه حالت نمکی داشت . سستش کرده بودم . تکون نمی خورد . انگاری مسخ شده بود .. برای چند ثانیه ای به همون حال موند و من در حال لیس زدن به پس گردن ودست مالی کردن سینه ها و پشتش بودم که یهو از دستم در رفت .. -چی شده شیوا . تو که خیلی خوشت میومد و لذت می بردی . -نه این کار درست نیست . تو یک شیطانی ..-شیوا من دوستت دارم . دوستت دارم ..-اگه دوستم می داشتی باهام عروسی می کردی .. -حالا که باهات عروسی نکردم دلیل نمیشه که دوستت نداشته باشم .. باشه هر چی که تو بگی . چون خیلی دوستت دارم …ولش کردم و بر گشتم اتاقم . می دونستم الان افکارش داغونه . اون احتمالا تحت تاثیر داستانهای سکسی , عاشق این بود که طرفی که باهاش سکس می کنه فیتیش باشه …. ادامه دارد …. نویسنده … ایرانی

بــــــدن بــد بــوی دختــر عــمــــــه ۳ (قسمــت آخــر) دوروز بعد که بازم من و اون به وقت صبح توی خونه تنها بودیم شیطون داشت می رفت توی جلدم که گفتم بهتره بی خیال شم و یه وقتی آبرو ریزی می کنه که خیلی بد میشه . ولی با کمال تعجب این بار دیدم که خودش اومد بالا . با همون تیپ پریروزش .. تازه خیلی هم بد بو تر شده بود …-شهرام اومدم بهت بگم که بابت اون موضوع ازم دلخور نباشی . ببین عزیز واسه تو دختر کم نیست و این که بتونی با زنی باشی . ولی به نظر تو زنی مثل من در این شرایط بخواد که بخواد دست از پا خطا کنه درسته ؟ به نظر تو درسته ؟-در چه شرایطی-خب تازه از دواج کرده و تشکیل زندگی داده ..-یعنی بعدا درسته که خیانت کنی ؟حالتش طوری بود که نشون می داد دوست داره برم سمتش .. ولی تحویلش نگرفتم که بخوام واسه سکس کاری کنم اما حرفای محبت آمیزی زدم که اونو بیشتر به سمت خودم بکشونم .-من دوستت دارم .. وقتی از دواج کردی تازه فهمیدم که چقدر دوستت دارم و عاشقتم . آره برای من زن کم نیست . من تابع هوسم نیستم . ولی به خاطر این که دوستت دارم و تو احساس بدی نداشته باشی بهت دست نمی زنم .از چشاش برق شهوت می بارید . طوری به لباش روژزده و بر جسته و هوس انگیزش کرده بود که اون لبا جون می داد که دور کیرم قرار بگیره و اونو ساکش بزنه . ظاهرا دماغ سوخته فرستادمش که بره . حالا که طعمه خودش با پای خودش اومده بود که صید شه بهتر بود که منم سیاست می رفتم . از طرفی آمادگی اونو نداشتم . چون دوست داشتم برم یه دوشی بگیرم و خودمو خوشبو کنم . من مثل اون نمی تونستم بد بو یاشم . به خودم رسیدم .. یه دوشی گرفتم که دیدم یه سر و صدایی میاد . از پنجره بالا یه نگاهی به حیاط انداختم که بینم چه خبره . وای اونو دیدم که با شورت و سوتینه . اونم از اون شورتای توری مشکی که کون سفیدشو خیلی خوشگل نشون می داد . فکر کنم متوجه شد که پرده پنجره اتاق ما کنار رفته چون فوری رفت داخل ساختمون . من دیگه نتونستم تحمل کنم . باید هر طوری بود اونو همین امروز می کردمش و به آرزوم می رسیدم . کیرم از همون بالا شق شده آمادگی خودشو اعلام کرده بود … در پذیرایی رو به آرومی باز کردم . صدای ناله میومد .. خودمو کشیدم یه گوشه ای در اتاق خواب باز بود .. اووووووووففففف شیوا روی تخت دراز کشیده بود . فقط یه شورت خیلی نازک فانتزی لاکونی پاش بود که اونو به کناری داده با کسش ور می رفت .. منم خودمو کاملا لخت کردم . دیگه تقریبا می دونستم که این بار دیگه از دستم در نمیره . این چراغ سبزو همون بالا نشون داده بود و اونم می دونست که منم آدمی نیستم که از این لقمه های چرب و نرم و آماده بگذرم . درسته که تا حالا طعمه من نشده بود ولی وصف منو شنیده بود .. انگار وقتی منو کاملا بر هنه دید تعجب نکرده بود . فقط یه لحظه آهی کشید و به کیرم خیره نگاه کرد . داشتم آتیش می گرفتم . بوی عرق و ترشیدگی شیوا فضا رو گرفته بود . این بو غلیظ تر از دو روز قبل بود . همین جور نگام می کرد .. کیرمو گرفتم سمتش و چند بار حرکتش دادم . زبونمو در آوردم . راستی راستی عاشق اون بوی بد شده بودم . آره من به رویام رسیده بودم . اون دختر مقاوم حالا که شده بود یک زن اسیر من بود . شاید به خاطر یک فر هنگ و یک فلسفه ای که می خواست از وجودش در این حالت لذت ببرن . من باید نشون می دادم که اونو به همین صورن می خوامش و راستی راستی می خواستمش .. رفتم به سمتش .. قبل از این که زبونمو رو اون تن خوشگل و تپلش بکشم دستمو گذاشتم روی شورتش و آروم از پاش در آوردم . اون شورتو به بینی ام نزدیک کردم .. اونم بوی عرق تنشو بوی لاپای نشسته شو می داد .. به بینی ام چسبوندم و بعد گذاشتمش توی دهنم . وقتی شورتو لیسش زدم و بعد هم میکش زدم شیوا طوری ناله می کرد و خودشو از این سمت به اون سمت می کشوند که انگاری ساعتها منتظر من بود و لیس زدن شورتش یعنی لیس زدن کسش .. زبونمو گذاشتم زیر بغلش .. خیس بود … عرقشو با خیسی دهن و زبونم تر کرده و با لذت می خوردمش ..-آخخخخخخخ …. شهرام ..دیوونه کارت رو کردی ..آخرش منو تسلیمم کردی .. آخخخخخخ بگو دوستم داری .. این خوردنو دوست دارم سکس این جوری رو دوست دارم …زبونمو حرکتش می دادم به سمت دیگر نقاط تنش .. اونم مرتب بدنشو حرکت می داد .. حالا رسیده بودم به زیر گلوش و بعد سینه هاش .. شونه ها و پاهاشو لمس کردم رفتم به سمت لای پاش .. با این که اون بو خفه ام کرده بود ولی در دنیایی سیر می کردم که انگار دارم در گلستانی از گلهای خوشبو قدم می زنم که منو به آرزو هام رسونده .. جایی که دوست دارم تنها باشم تنها از این گلها لذت ببرم .. -بخورش شهرام …-دوستت دارم .. تو فقط مال منی شیوا … زبونمو روی کس و عرق کسش می کشیدم .. لاپاشو هر چی لیس می زدم و و میکش می زدم از بوی ترشیدگی اون کم نمی شد . زبونمو فرو کردم توی کسش .. بعد کیرمو در آوردم .. قبل از این که اونو بکنم توی کسش اونو کیرو فرو کرد توی دهنش ..-شیوا .. شیوا عزیزم .. خیلی حرفه ای ساک می زنی .. یه لحظه دهنشو از رو کیرم بر داشت و گفت اولین بارمه … ظاهرا فیلم زیاد دیده بود .. می خواست من کیف کنم ..-شیوا داره می ریزه تو دهنت .دهنشو باز کرد .. شروع کرد به مالوندن کیر من ..- خالی کن تو دهنم .. می خوام وقتی که منی رو توی دهنم خالی می کنی پرش به پرش قطرات آب کیرت رو ببینم و با لذت بیشتری بخورمش .. -فدات شم شیوا ..وقتی آب کیرم رو توی دهن دختر عمه ام خالی می کردم به چشاش نگاه می کردم که چه جوری با لذت داره مسیر ریزش آبمو تعقیب می کنه .. اونو یه دور بر گردوندم . حقش بود که بازم تمام تنشو لیس می زدم و اونو می کردم . سوراخ کونش خوردن داشت . دوست داشتم اون چین های کبود دور سوراخ کونشو لیس می زدم ولی با نوک زبونم این کارو کردم . خوشش میومد .. این کارو میلیمتری انجام می دادم . طوری که انگار می تونستم اون چین ها رو بشمرم … اول با خیسی کسش کونشو چرب کردم و کردم توی کونش .. همون کیرو کشیدم بیرون فرو کردم توی دهنش .. جیغ می کشید مرتب موهای سرمو می کشید به صورت خودش چنگ مینداخت . چین دور سوراخ کونش با فرو رفتن کیرم حالت قشنگ تری پیدا می کرد .. وقتی کیرمو از توی کونش بیرون کشیدم تا می تونستم و دردش نمی گرفت سوراخ کونشو باز نگه داشته و زبونمو تا جایی می رفت می ذاشتم توی کونش .بوی دستشویی و توالت می داد ولی با لذت به سوراخ کونش زبون می زدم . .-آخخخخخخخ .. کیف داره خوشم میاد .. .. دیگه مثل وحشی ها شده بودم .. روبروش قرار گرفتم .. تنش کاملا از عرق خیس شده بود و اون همه بوی بد و عرقو نوش کرده بودم جایگزینش اومده بود . اما با لذت همه جاشو لیس می زدم . کیر یواش یواش به انتهای کس تنگش رسید ..-چه خوب رسیدی به این جا .. حالا تند تر .. تند تر ..من تا حالا ندیدم حس نکردم که آبم بریزه ..کمال نتونسته ..تو بکن .. خواهش می کنم ولم نکن ..منم که متخصص این کارا بودم امونش ندادم .. لباشو زیر گلو شو صورتشو .. شونه هاو بازوشو غرق بوسه کرده بودم .. و در همون حال از هوسم می گفتم از لذتم و از این که دوستش دارم .. کیرمو هم با سرعت هر چه تموم ترمی کردم توی کسش و می کشیدمش بیرون .. دستاشو گذاشت رو سینه ام و منو پس می زد ولش نمی کردم .. لگد می پروند .. یه لحظه کیرمو کشیدم بیرون و آب کسشو دیدم که با ارتفاع زیادی رو به بالا از کسش خارج شده و صورتمو کاملا خیس کرد .. سرمو گذاشتم لای پاش و اون خیسی ها رو میکش زدم و یه بار دیگه کیرمو کردم توی کسش و سه بار تونستم ار گاسمش کنم …-بد جنس تو باید شوهرم می شدی .. -عزیزم حالا هم فرض کن شوهرتم . این جوری دزدکی حالش بیشتره .. -راست گفتی .. حالا حالا ها مستاجرت می مونم .. بعدا نباید فراموشم کنی . زن هم که بردی باید به من سر بزنی .. اصلا زن می خوای چیکار درد سر می خوای چیکار ..کیرمو گذاشتم رو سر کس تنگ و کوچولوش ..کس ناز و گربه ایش ..-نهههههه شهرام ..نههههههه .. حالا آبت رو می خواد کسم .. تشنه شه .و این دفعه دیگه کیرم که یه بار دیگه سنگین شده بود آبشو توی تن بد بوی دختر عمه جون خالی کرد .. اونو بردمش حموم . دو تایی تن هموشستیم ..اون حالا خوشبو شده بود .. با اون رایحه هم تا می تونستم حالشو جا آوردم ..بهم قول داد که تا می تونه از شوهرش فاصله بگیره .وقتی خبر بار داری خودشو بهم داد و گفت بابای بچه اش هستم هم خوشحال شدم و هم نگران از این که نکنه من باباش نباشم . اما وقتی پسرم به دنیا اومد و کاملا شبیه من بود دیگه متوجه شدم کار خودمه ..ولی خب شانس آوردم که شبیه بابام هم بوده و همه می گفتند بچه به دایی مامانش رفته .. یعنی همون بابا بزرگش …. پایان … نویسنده … ایرانی

اردوستان عزیز این داستان مربوط به من نیست و من فقط وسیلم که این داستانو آپ کنم… خیانت سلام خدمت شما دوستان عزیز قبل از هرچیز خودمو معرفی میکنم ,من بهرام هستم متولد 1360 مهندس نرم افزار و مشغول به کار در یک شرکت بازرگانی و ساکن یکی از شهرهای شمالی کشور… خاطره ای که میخوام تعریف کنم یکم پیچیدس و من سعی میکنم خلاصه وار و طوری که لپ مطلب گفته بشه واستون بنویسم . سال 92 من با همسرم فریده ازدواج کردم, و طبیعتا ابتدای ازدواجمون رابطه سکسی گرمی داشتیم و خیلیم از همدیگه لذت میبردیم .(البته همچنان ادامه دارد… زندگیمون حول یه محور ثابت و خوب می چرخید تا تابستون 93 که یه اتفاق بدجور منو به هم ریخت… یه روز عصر که با دوستام بیرون بودم زنگ زدم به فریده همسرم که بله من دارم میام خونه چیزی لازم نداری بگیرم ؟؟؟ که فریده گفت اگه میشه یکم دیرتر بیا مونا دختر خالم داره میاد اینجا ,میخوایم یکم بحرفیم… منم گفتم باشه مسئله ی نیست و راهمو کج کردم سمت قهوه خونه… ساعت 9 بود که فریده گفت بیا مونا رفتش… منم نزدیک بودم و 15 بعد رسیدم . فریده حموم بود . رفتم سمت اتاق خواب که دیدم یکم تخت به هم خورده و خیلی جالب نیست وضعیت اتاق .لباسای فریده هرکدوم یه گوشس و روتختیم لول شده… اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که اینا لز کردن… بعد که دقت کردم یه مقدار خیلی کم مایع شبیه آب کیر رو تخت ریخته بود… با دیدن اون اب خون جلو چشمامو گرفت…صدتا فکر تو یه لحظه اومد تو ذهنم…گفتم بگیرم بکشمش !!! برم بپرسم چیکار کرده و و و… بالاخره خودمو آروم کردم که فعلا کاری نکنم . اول باید یفهمم که اگه رابطه ای داره با کدوم حرومزادس… دیگه نموندم فریده بیرون بیاد و از خونه زدم بیرون نمیخواستم باهاش الان روبرو شم . گفتم نکنه از کوره در برم . رفتم بیرون تا 1 خونه نیومدم . وقتی اومدم فریده خواب بود ,صبح که میخواستم برسونمش سر کار اخمام خیلی تو هم بود . فریده پرسید که چی شده ؟؟ نمیدونم این چی بود گفتم . من: کیرم درد داره ,دیشب بردم نشون دادم .گفت تا یکماه سکس نکن . فریده: غلط کرده . من میخوام . میخواستم بزنم تو دهنش . بگم مادر بخطا برو…الله اکبر . من: باید تحمل کنی دیگه . هدفم از گفتن این کس شعر این بود که فریده نیاز داشته باشه و وقتی طرفو آورد خونه . جفتشونو خفت کنم و… بماند که تا چند روز چه اعصاب خوردی داشتم ,نه میلی به غذا داشتم نه کار و نه هیچ چی… یه اوضاع بی ریختی داشتم که نگو…به همه راه ها فکر کردم که چی پیش میاد . تصمیم کاملا جدی بود در کشتنشون…و یه چند روزی گذشت ,یه شب پا تی وی بودیم که فریده هی چت می کرد با یه نفر پرسیدم کیه گفت که موناس . یه لحظه فریده رفت که بره دستشویی منم پریدم ببینم کیه که دیدم گوشیش قفله و نمیشه بازش کرد . میدونستم همون حروم زادس . گفتم بهترین راهه که مچشونو بگیرم . فریده که از دستشویی اومد بیرون من انگار دارم با تلفن حرف میزنم… من: باشه باشه با هم میریم . مشکلی نیست .قربونت خداحافظ . فریده : کی بود ؟؟ من: یکی از بچه ها بود . میگه فردا بعداز ظهر کمباین براش درو میکنه بیا باهام بریم . فریده: تو بری چیکار تو این گرما ؟؟؟ من: خوب یه نفر باید سر زمین پیشه دستگاها بمونه و یه نفرم بره گندوم تحویله سوله بده که از گندومه کش نرن . فریده: کی میای حالا ؟؟ من: نمیدونم دقیق ولی تا 10 .11 طول میکشه . فرداش که از سرکار اومدم فریده هم خونه بود . لباسامو عوض کردم و یه نهار خوردم و رفتم . روبرو خونمون یه نیمچه پارکی بود که میشد توش نگهبانی داد… ساعت حدود 4 بود که از خونه زدم بیرون و رفتم تا سر کوچه و از یه خیابون دیگه اومدم پشت شمشادای تو پارک و رو یه صندلی برعکس نشستم و مشغول پاییدن خونمون شدم . خونه ی ما تو یه آپارتمان 5واحدیه که 5طبقه هم هستش . یکم کار سخت شده بود . ولی تصمیم گرفتم اگه یه مرد قریبه رفت تو ,سریع پشت سرش برم تو که ببینم آسانسور تو کدوم طبقه وامیسه… یه نیم ساعتی گذشت که فریده زنگ زد که کجایی ؟؟ منم گفتم سر زمینم چطور ؟؟ گفت که من شاید برم خونه مامانم, میخواستی بیای بگو که برگردم . دیگه مطمئن بودم خبریه… آقا بگم که شیش دونگ هواسمو جمع کردم که ببینم چی به چیه… بعد حدود 20دقیقه نیم ساعت دیدم که یه آژانس اومد اونطرف خیابون واساد . قلبم تند تند میزد… خیلی استرس داشتم که بفهمم کیه… یعنی فریده به من خیانت می کنه ؟؟؟ این دیگه اینجا چیکار می کنه ؟؟؟ دیدم که موناس و یه تریپ خوبم زده و رفت زنگو زد و رفت بالا… نمیدونم حالم چطور بود ,کسخل میزدم .نمیدونستم کی به کیه… یه 1ساعتی گذشت ,کسی نیومد !! یکم امیدوار شدم راستشو بخواین… گفتم بذار یه زنگ به فریده بزنم ببینم چی به چیه… اما در عین ناباوری گفت که تنهام و کسی پیشم نیست .پرسید کی میای که گفتم خبرت میکنم . قطع که کردیم ,منگ میزدم .نمیدونستم جریان چیه…هرچی که یک و دو میکردم نمیفهمیدم که چطور میتونه باشه !!! یه نیم ساعت موندم باز خبری نشد… رفتم یه تابی خوردم برگشتم .بعد زنگ زدم به فریده و گفتم 20دقیقه دیگه میرسم . که 10دقیقه نشد مونا رفت بیرون از خونه .منم یه ربع بعد رفتم بالا . باز فریده تو حموم بود . سریع رفتم سراغ اتاق خواب .بهم خورده بود ,اما نه مثل سری قبل !!! 5دقیقه بعد فریده اومد بیرون و منم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم… اونشب باز پرسیدم که چیکار کردی امروز گه گفت خوابیدم و کار خاصی نکردم… مونده بودم جریان چیه !!! چند روز دیگه به همین منوال گذشت که یه تصمیم جدید گرفتم . روز پنجشنبه صبح اومدم خونه و یه هندیکم امانتو به صورت فوق حرفه ای گذاشتم تو کانال کولر و رفتم سرکار . شب قبلشم گفته بودم که فردا 4 تا 8 نیستم باید برم شرکت کارم دارن… با هر فیلمی بود قبل رفتن دوربینو روشن کردمو رفتم…دیگه کلا بیخیال رفتم قهوخونه تا 8 . 8.20رسیدم خونه ولی فریده دیگه حموم نبود و داشت شام درست می کرد .هیچ راهی نبود دوربینو بیارم بیرون…دل تو دلم نبود که فیلمو ببینم… موندم تا 2شب پا تی وی که فریده رفت بخوابه…وقتی مطمئن شدم خوابه .پریدم دوربینو کشیدم بیرون و زدم به لپتاپ و خدا خدا میکردم مشکلی نباشه… حدود 1.20دقیقه ضبط کرده بود .بعد اینکه من رفتم فریده به یه نفر زنگ زد که رفا .زود بیا ,بعد حدود نیم ساعت زنگه درو زدن .و فریده درو باز کرد . داشتم از استرس میمردم . اگه نظرات خوب باشه ادامه دارد…

قسمت دوم دوربین رو در دید نداشت ,اما من دل تو دلم نبود که ببینم چه میشه !!! کی میاد تو . درو که باز کرد صدای یه زن بود دمه در… اومدن جلو دید دوربین یه نفس راحت کشیدم ,مونا بود !!!! ولی چرا از من پنهون می کردن… فکرم همونجا رفت که فکر شما هم رفته !!! به هم امون ندادن و خوابیدن رو کاناپه و بخور… آره لز می کردن… یه 5دقیقه اونجا بودن و رفتن تو اتاق… و تا فیلم تموم شد از اتاق بیرون نیومدن… خیلی خیالم راحت شد…از دید من یکی لز چیز خاصی نیست !! اتفاقا دوس دارم !!!! فیلمو تو یه پوشه مخفی سیو کردم و از رو دوربینم پاک کردم و بعد یک هفته رفتم فریدرو بغل کردم و خوابیدم… روز بعدش دیگه با فریده گرم برخورد کردم و به اصطلاح تحویلش می گرفتم . بعد نهار دیگه طاقت نیاوردم و فریدرو صدا زدم و گفتم بیا کارت دارم .یکم من من کردم ,میخواستم مثل دیپلوماتا عمل کنم . دیدم کار من نیست… من: فریده من تا حالا به تو دروغ گفتم یا اینکه چیزی از تو مخفی کردم ؟؟ فریده: فکر نکنم . چطور ؟؟ من: پس چرا تو به من دروغ می گی ؟؟ یه چیزای رو از من پنهون می کنی… فریده: یکم جا خورد و گفت یعنی چی ؟؟ من چه دروغی گفتم ؟؟ من: نمی خوای خودت بگی ؟؟ فریده : چیو بگم آخه ؟؟ من: دیروز عصر که من رفتم شرکت تو چیکار می کردی ؟؟ فریده: چی میگی بابا . میخواست بره که گفتم بشین . من از رابطه ی تو مونا خبر دارم . تا اینو گفتم .نشست و زد زیر گریه و غلط کردم . ببخشید و… شاید یه ربع گریه می کرد و التماس که ببخشمش ,منم چیزی نمی گفتم تا یکم بترسه… من: حالا گریه نکن . من: فقط با مونا لز داری ؟؟ فریده ساکت شد و بروبر منو نگاه می کرد و بعد زیر لب گفت که ما لز نمیکنیم . من: یعنی چی ؟؟ فریده: قول بده عصبانی نشی… من: حرف بزن . فریده: ما سکس داریم… من: چی ؟؟ فریده: آخه آخه مونا دوجنسس من: یعنی مونا… فریده: آره کیر داره… خداوکیلی گوزپیچ کرده بودم و اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم…نمیدونستم چه برخوردی کنم . نه رو مونا غیرتی میشدنم نه حشری میشدم .یه فیلمی بود… بذارید ادامه داستانو بصورت خاطرات فریده بنویسم . و از زبون خودش که کم کم واسم تعریف کرد . راستش 10سالم بود که خونه خالم اومدن و با ما همسایه شدن… من چیزی در مورد اینکه مونا دوجنسس نمیدونستم !!! مونا یکسال از من بزرگتر بود و یکسالم از فریبا خواهرم کوچیکتر !! بخاطر همین با جفتمون دوست بود و تقریبا هروز باهم بودیم… کم کم از لابلای حرفای مامان اینا فهمیدم که مونا کیر داره و… تا 15سالگیم اتفاق خاصی نیفتاد… اگه اشتباه نکنم سال 82 بود زمان خاتمی )))) که یه روز زمستونی تو اتاق خوابیده بودم ,یهو حس کردم یه چیزی رو منه !! بیدار که شدم منگ خواب بودم که دیدم موناس و شلوار و شرتمو پایین کشیده و خودشم همینطور و خوابیده رو من… هر کاری کردم از رو من بلند نشد ,من خیلی تلاش کردم که مانعش بشم .مثلا مونا میخواست لب بگیره و ببوسه منو .ولی من میلی نشون نمیدادم و فقط میگفتم که مونا برو کنار مگر نه به همه میگم و… مونا هم که مقاومت منو دید ترجیح داد قبل اینکه دیر بشه کار خودشو بکنه و کیرشو خیس کرد و با یه فشار تا ته فشار داد تو کونم .اینقدر درد داشتم که نفم یه لحظه بند اومد و با یه جیغ بنفش زدم زیر گریه…مونا چند لحظه صبر کرد و شروع کرد به تلنبه زدن… کمتر از 5دقیقه زد و نهایتا آبشو خالی کرد تو کونم و از رو من پاشد و رفت… شاید نیم ساعت تو اون حالت موندم و فقط گریه می کردم .بعد به کونم دست زدم دیدم کامل باز مونده… دستمو که نگاه کردم خونی بود . فهمیدم جرم داده… هیچی دیگه رفتم یه دوش گرفتم و تا 2روز لنگ میزدم . چند روزی از مونا خبری نبود تا اینکه یه شب اومدن خونه ی ما ولی من هم ازش بدم میومد هم خجالت می کشیدم و… بخاطر همین اصلا محلش نذاشتم… تا چند وقت محلش نذاشتم که یه هفته قبل تعطیلات نوروز باز همین اتفاق افتاد بدون هیچ کم و کاستی… وقتی مونا میخواست بکنه تو ,وقتی دیدم هیچ کاری از دستم بر نمیاد فقط خواهش کردم آروم بذاره !!! اینبار دردش کمتر بود ولی بازم گریه کردم… ولی وقتی مونا داشت میکرد دیگه آروم موندم تا کارشو بکنه… وقتی مونا آبش اومد گفت که آفرین همیشه همینطور آروم وایسا که جفتمون راحت باشیم… من هیچی نگفتم و فقط رفتم دوش گرفتم ولی مونا نرفت و در کمال پرویی اومد تو اتاقم و خودشو مشغول کرد… نمیدوم چرا کاری نمی کردم یادم نیست ولی فکر کنم ازش میترسیدمم… دیگه اتفاقی نیفتاد تا تعطیلات نوروز که رفته بودیم جنگل… من رفتم تنهایی یکم بچرخم که دیدم مونا پشت سرمه…یه لحظه ترسیدم سریع خودشو بهم رسوند و از پشت چسبید بهم .کیر راستشو رو کونم حس می کردم . میخواستم مانع بشم که منو محکم چسبوند به خودش .نمیدونم چرا احساس ضعف داشتم در مقابلش و سریع الارغم میلم کاری نمیکردم… و مونا هم از موقعیت استفاده می کرد و منو برد یه قسمت انبوه و شلورامو کشید پایین و برای اولین بار کسمو خورد که همین باعث شد منم حشری بشم و بعدم باز منو کرد . و این سری گریه نمی کردم ولی درد داشتم… خلاصه کنم واستون تو ماه های بعد این جریان باز ادامه داشت تا اینکه تابستون اون سال اولین سکس کاملمونو انجام دادیم . یعنی با رضایت کامل من و مونا و از لب گرفتن شروع شد تا کس خوردن و ساک زدن و نهایتا کردن من . که دیگه خودم رو کیرش میشستم و بالا پایین میشدم… اونروز خیلی به من چسبید…

آرایـــــشگـــــــــــــــــــــــــــــــــــران ۱ بهناز یه چیزی حدود بیست سال ازش بزرگتر بود .. اندام زیبایی داشت ولی زیادی تپل بود . صورتی گرد . چشایی درشت و پوستی سفید .. می شد رو مخش کار کرد . راستش بهروزچند سالی می شد که از خد مت بر گشته بود و این خونواده اونو کشته بودند از بس که می گفتن برو سر کار .می گفتن بهروز جون اگه دوست نداری زن بگیری زن نگیر .. حداقل سر کار رو برو . این قدر نشین جلوی کامپیوتر که چشات خسته شه .. یعنی در واقع وقت تلف کنی .. اونم می گفت چشم گردنم از مو باریک تر … تا این که بهنازو دید . آرایشگر خوشگل محله رو که یکی از کله گنده ها و شایدم رئیس اتحادیه آرایشگران بود . اون به تازگی از شوهرش جدا شده بود .. می گفتن که یه خورده پالونش کج شده و اهل حال بوده .. خلاصه رفت تو نخش .. ولی خونه خیلی با حالی بود ..یه خونه ویلایی بزرگ و جا دار . کاش یه کار گر مرد هم می خواست .. می دونست که بهناز بهش می خنده .. ولی یه روز شیک و پیک کرده و در خونه شونو زد . دختر دم بخت و دیپلمه بیکارش بهنوش که کمک مادرش بود درو به روش باز کرد . خیلی شبیه مامانش بود ولی لاغر تر و جمع و جور تر .. رفت توی خونه و بهناز تحویلش گرفت .. به خودش گفت وای پسر انگار نه انگار که من یک غریبه هستم و باید رعایت کنه . بهناز با یه دامن کوتاه و بلوز سینه بیرون انداخته بدون روسری و شونه و بازوهایی تقریبا لخت اومده بود و با هاش حرف می زد . بهش گفت که یک حسابدار می خواد که کاراشو سر و سامون بده .. هر چند دوست داشت که یک دختر این کارو انجام بده ولی حالا که اون رفته بود اون جا مثلا می خواست حق همسایگی رو به جا بیاره .. زن از همون دقایق اول چراغ سبزشو نشون داده بود . راستش پسر اولش فکر می کرد که حساب و کتاب کارای اون جا خیلی ساده هست ولی خیلی کار داشت . مشتریاش فوق العاده زیاد بودند . علاوه بر اون کارای دیگه ای هم داشت در خصوص پرونده اونایی که با اتحادیه کار داشتند و حتی در مورد صدور جواز هم بهناز مسئول مستقیم بود .. یه روز جمعه که کار تعطیل بود بهناز چهل و پنج ساله واسه بهروز زنگ زد که بره اون جا .. پسر داشت به این فکر می کرد که اون روز تعطیل چه کاری می تونه داشته باشه . بهناز بهنوشو فرستاده خونه بابا و زن باباش .. اون یه حس خاصی نسبت به بهروز پیدا کرده بود . دوست داشت خودشو در اختیار اون بذاره و در بهروز هم می دید که همچین حسی داشته باشه . اون به غیر از شوهرش با دو مرد دیگه بود . یکی قبل از از دواج و یکی هم همونی که علت جدایی اون و شوهرش بود . حالا دیگه یک زن آزاد بود . با این حال می خواست خیلی رعایت کنه تا دیگه گیر نیفته یا این که واسش مایه نیان -بهناز جون کارم داشتی ؟ -می دونم روز تعطیله .. چند جا باید برم بازرسی و از محل کار باز دید کنم . میای با هم بریم ؟ -نمی دونم .. هر چی شما بگی ..بهناز یه دامن تنگ مشکی پاش کرد بدون این که جوراب بپوشه .. یه بلوزی هم تنش کرد که از پشت زیپ داشت و از جلو یقه باز بود که درشتی سینه ها شو نشون می داد . دستشو رسوند به پشتش که اون زیپو ببنده .. با این که دوست نداشت این جور با پسری که حس می کرد دوستش داره و هوس اونو داره حرف بزنه ولی از روی ناچاری گفت بهروز جون . تو هم جای داداشم . زیپ این بلوزمو بالا می کشی ؟بهروز برای اولین بار بود که کمر بهنازو به این صورت لخت و هوس انگیز می دید . شونه های سفید و گودی کمرش .. سوتین قرمز و ظریفش هم جلب توجه می کرد . -حتما بهناز جون . تو هم جای خواهر بزرگمی .. من و تو که این حرفا رو نداریم ..بهناز در درونش می گفت ولی خیلی حرفا با هم داریم .اگه این منم که راه تو ر کردن شما پسرا رو می دونم . اگه من ساربونم که می دونم شترمو کجا بخوابونم . اگه تورت کنم و مال من شی و واسه من بمونی به خودم قول میدم که آخرین شکارم باشی .بهروز : نمی ره بالا . این بلوز برات تنگه .. نمی دونم شاید شما چاق شده باشی .. بهناز : به من میگی چاق ؟ این اندام مناسبه ..-می دونم . شوخی کردم . این اندام خیلی تپله ..-ببین بهروز جون می تونی دو طرف پشتمو یه جوری به طرف وسط جمعش کنی و زیپو بکشی بالا .. -مگه زیپ شلواره ؟ بهروز کف دستشو گذاشت رو کمر بهناز و با دست دیگه اش مثلا خواست زیپو بالا بکشه .. بهناز یه حرکتی به شونه هاش داد که بهروز به خوبی حس کرد که می خواد نشون بده که چه اندام هوس انگیزی داره . بهروز : حالا می تونم ازت خواهش کنم که این لباسو عوض کنی ؟بهناز: هرچی تو بگی ؟ ولی دست من که به پشت نمی رسه . … ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

آرایشــــــــــــــــــــگران ۲ (قسمت آخر ) بهناز : اگه میشه خودت زحمت در آوردنشو بکش .. -با کمال میل این کارو می کنم .بهروز هیجان زده شده بود . حس می کرد که تا دقایقی دیگه می تونه این بدنو در آغوش داشته باشه . ولی اگه این زنه بیش از حد خودمونی و بی شیله پیله بوده و اصلا توی باغ نباشه چی ؟! اما یک زن بدون مرد اونم مطلقه نمی تونه که هوس و هیجانی نداشته باشه . بهروز دستاشو گذاشت رو شونه های زن .. بهناز حس کرد که داره آتیش می گیره و دوست داره که همون جا دراز بکشه ولی به عنوان یک کار فر ما هنوز زود بود که خودشو شل نشون بده . ولی بی حس شده بود . حس کرد که نیاز شدیدی به این داره که خودشو زود تر در اختیار این پسر مجرد قرار بده . اون به خوبی می دونست که پسرا و مردا قدر زنای مجرد رو می دونن . وقتی دستای بهروز با هوس شونه های بهنازو لمس کرد و اون آروم آروم اومد به سمت پایین تر, زن احساس کرد که پسر هم داره جواب چراغ سبزشو با یه چراغ چشمک زن نشون میده . بهروز دستاشو با هوس و نرمی خاصی از رو شونه های زن به طرف بازوش کشوند .. و به آرومی بلوز بهنازو در آورد . ولی از پا هاش .-بهناز جون یه بلوزی تنت می کنی که با این دامنت بخونه ؟ نمی دونم .. فکر نکنم همرنگ اینو داشته باشم . اوخ باید سوتینمو هم عوض کنم .. قبل از این که چیز دیگه ای بگه دستای بهروز رفت رو سوتین بهناز . می دونست که زن چی می خواد اونو هم درش آورد .. بهروز : حالا هر چی که می خوای تنت کنی می تونی . پسر از تماشای اون هیکل داشت آتیش می گرفت . پوست لطیف بهناز به لطافت پوست بدن یک دختر نوجوون و شایدهم یک نوزاد بود . دستای پسر رفته بود رو سینه های زن . بهناز ازپشت خودشو به بهروز می مالید . کیر پسرو حس می کرد که لحظه به لحظه داره سفت تر و شق تر میشه .. بهروز صورتشو از پهلو به صورت بهناز چسبوند و آروم زیر گوشش گفت که دامنو هم می خوای عوض کنی ؟ -نظر تو چیه ؟ -می ارزه ببینیم که کدوم بیشتر بهت میاد .. وقتی دستای بهروز رفت رو دامن اون دیگه کارشو تموم شده دونست یه حالت قمبلی به خودش گرفت تا وقتی که بهروز دامنشو می کشه پایین کونش استیل خوشگل تری داشته باشه .. بهروز وقتی که دامن بهنازو در آورد تا یکی دو دقیقه ای محو اون کون شده بود .. نمایش تموم شده بود و اونا باید به اصل کار می رسیدند . کف دست پسر رفته بود به لای پای زن .. شورتشو هم کشید پایین .. بهنازو کاملا لختش کرده بود .. و در همون حال یه دستی لباساشو در آورد ..-نترس بهنوش نمیاد .. بهروز بهنازو همون کف سالن سرامیکی آرایشگاه خوابوند ..-نهههههه نههههههه بیا بریم روی تخت .. ولی پسر دیگه تحملش کم شده بود و زن هم از این که اونو تا این حد حریص می دید لذت می برد . سر بهروز رفته بود لای کون بهناز .. تنشو غرق بوسه کرده بود .. سینه های درشتشو به نوبت می داشت توی دهنش .-دیوونه چیکارم کردی . ببین منو چقدر اسیر خودت کردی که رو زمین دارم واست می غلتم .. آخخخخخخخخ .. جووووووووون … بهناز شورت بهروزو کشید پایین . واسش ساک زد . بعد از چند دقیقه ساک زدن دهنشو باز کرد و و در حالی که از روبرو کیر بهروزو به طرف دهن بازش حرکت می داد پسر آبشو توی دهن زن خالی کرد .. بهناز رو زمین خوابید و با دستاش کمر بهروزو گرفت و اونو انداخت رو خودش . حالا پسر روی زن قرار داشت و با یه اشاره کیرشو فرستاد به ته کس زن , خانوم آرایشگر خوشگل که بین جوونای محل طرفدار زیادی داشت .. تلمبه زدن بهروز و جیغ کشیدن بهناز شروع شده بود ..بهناز: بکن .. بکن .. جووووووون .. عاشق کیرتم .. عاشق اندامتم .. دوستت دارم … بهناز لباشو گاز می گرفت به چشاش فشار می آورد .. یه لحظه حس کرد که داره خالی می کنه . اون ار گاسم شده بود .. بهروز این بار فرو کرد توی کونش . زن هنوز سیر نشده بود .. کون تپل زن با هر ضربه کیرش مثل ژله می لرزید .. بهناز: تو باید مال من باشی .. فقط مال من .. اخراجت می کنم اگه ببینم با کس دیگه ای رو هم ریختی .. ببین بهنوش و بهاره هم که کمک منن اونا هم یه جوری نگات می کنن .خواهرم بهاره در مورد تو باهام خیلی حرف می زنه . بهش گفتم مگه مرض داشتی از شوهرت جدا شدی ؟ اگه من جدا شدم مجبور بودم . دخترم هم که نمی دونم چشه … فقط حواست باشه .بهنوش که دختر بهناز بود و بهاره هم خواهر بهناز یعنی خاله بهنوش .. حساب کار دست بهروز اومده بود . .. در حالی که با دستاش کون بهناز رو به دو طرف باز کرده بود گفت من فقط تو رو دوست دارم . فقط من و تو هم نباید کاری کنیم که اونا فکر کنن ما با هم رابطه داریم . ولی با خودش می گفت اون لباتو باید ببوسم که به من اطلاعات خوبی دادی . حالا هم بهنوشو می کنم و هم بهاره رو . واسه این که محکم کاری کرده باشه گفت ولی بهناز جون منم دوست دارم تو فقط مال من باشی و با پسر دیگه ای رو هم نریزی …بهناز در حالی که جیغ می کشید گفت تو منو با هرزه اشتباه گرفتی ؟ اگه مردم یه حرفایی زدن به حرف اونا توجهی نکن . اونا بی خود میگن .-می دونم .. عشق من .. عزیزم …وقتی بهناز کونشو از پشت به بدن بهروز چسبوند و کیرشو قفل کرد پسر حس کرد که آبش توی کون زن راه افتاده .این بار واسه این که اونو شیفته خودش کنه شروع کرد به بوسیدن اون . … دو سه ساعتی رو با هم حال کردند . ….مدتی بعد بهروز هم با بهنوش و هم با بهاره رابطه بر قرار کرد . منتها بهنوش شده بود دوست دخترش و فقط در همون مراحل مقدماتی باهاش سکس داشت .. به نظرش دختر خوبی اومد … خیلی راحت تونست قلق همه رو بگیره که با بهنوش از دواج کنه .. حتی قلق خونواده خودشو که بهنازو زن خوشنامی نمی دونستن .. ولی دیگه مادر زن به این خوبی از کجا می تونست پیدا کنه که بیش از اونی که واسه دخترش خرج کنه واسه دوماده هز ینه کنه ؟ البته بهناز به این شرط قبول کرده بود اونا با هم از دواج کنن که بهروز بشه داماد سر خونه .. بهاره خاله عروس هم که به عنوان کمک آرایشگر اومده بود و یه اتاقی رو دادن به اون … حالا بهروز مسئولیتش زیاد شده بود و باید کاری می کرد که این آرایشگران متوجه نشن که یه مرد مشترک دارن .. به یاد یکی از نوشته های نویسنده ای به نام ایرانی در یکی از همین داستانهای سکسی افتاده بود که زن دست شیطونو از پشت می بنده و مرد دست زنو …. پایان .. نویسنده …. ایرانی

تــــــــــــــــــــــو و مــــــــــــــــــــــن نــــــــــــــــــــــداره ۱ یادش به خیر .. اون شب جمعه ای رو که من و دوستم مهرداد به بهونه درس خوندن و امتحان روز شنبه همراه خونواده مون نرفتیم به لواسان .. آخه ما با هم همسایه دیوار به دیوار بودیم . اون شب دوست دخترامون هم به یه بهونه دیگه ای خودشونو رسوندن به ما .. خیلی پیش خونواده فیلم بازی کردیم و یه ده دوازده روزی رو فیلم اومدیم که مثلا چقدر درسامون فشرده هست . اونا هم بهمون اعتماد کردند . ما ترم دوم نرم افزاری می خوندیم .. دوست دخترامونم از یه رشته دیگه دانشگاهمون بودند . منتها بچه شهرستان بوده و خوابگاه داشتند و واسشون هم مسئله ای نبود شبو پیش ما بخوابن .. مهرداد : این تن بمیره به جون میلاد هر دو تا شون اپن هستند . چیه مثل این که دوست داشتی دختر باشن ؟-نمی دونم چرا من با هر کی که هستم می خوام به خودم بقبولونم که اون تا حالا جز من با کس دیگه ای نبوده و فقط من دارم بهش حال میدم . مهرداد : خیلی کس خلی میلاد .. اگه می خوای این طور فکر کنی کلاهت پس معرکه هست . خب اومدیم و اون دختری هم که با توست دوست داشته باشه همچین فکری در مورد تو بکنه . به نظرت اون حق نداره ؟ توآکبند هستی که اون اکبند باشه ؟-فکر می کنی کی پرده اونا رو زده ؟مهرداد : راستی راستی خیلی کس خلی .. ولی فکر کنم بدونم کی اونا رو از دختری در آورده ..-کی مهرداد .. -من و تو ..-حالا منو مسخره می کنی ؟اسم یکی شون بود مهری و یکی دیگه هم مینا .. بالاخره اونا رو آوردیم خونه مون… هر دو شون یه آرایش غلیظی داشتن .. -میگم مهرداد اسماشون هم به ما می خونه . مهری دوست مهرداد بود و مینا هم دوست من . تا حالا سابقه نداشت که چهار تایی مون با هم باشیم . انگاری فقط من رفتارم با اونا فرق می کرد از این نظر که اون سه تا براشون فرقی نمی کرد که کی با کی باشه .. با هم شوخی می کردند و تیکه می پروندن .. دو تا دخترا هم تقریبا نیمه بر هنه شده بودند . مینا : میلاد جون من که از فضای باز خیلی خوشم میاد نمی دونی چقدر بهم حال میده .. می خواستم یه چیزی بابت این جور لباس در آوردن به اون دو تا دخترا بگم که گفتم بی خیال شو پسر . این جوری نمیشه . تازه این مهرداد هم فقط با یک شلوارک بود . منم واسه این که از قافله عقب نمونم خودمو مثل اونا ردیف کردم . بر نامه کباب خوران راه انداختیم . سر منقل که بودیم مینا اومد دستشو دور کمر من حلقه زد و مهری هم همین کارو با مهر داد انجام داد . بازم جای شکرش باقی بود که مینا نرفت سمت مهر داد چون خیلی عصبانی می شدم . نمی دونم اون سه تا چرا داشتن رو اعصاب من راه می رفتن . نمی تونستم این شرایط رو تحمل کنم . دوست داشتم یه حس مالکیت نسبت به اون دختری داشته باشم که دارم با هاش حال می کنم . کبابو که خوردیم مینا خودشو رو موکتی که رو زمین پهن کرده بودیم انداخت .. -آخخخخخخخخ که چقدر خوابم گرفته .. .. دختره دیوونه با یه شورت و سوتین بود و طوری هم طاقباز رو موکت دراز کشید که ورم کسش به خوبی مشخص بود و از کناره های شورت می شد تیکه هایی از کسشو دید .. مینا : میلاد بیا دیگه پیشم بخواب .. یه نگاهی به مهر داد انداختم که اونم دو زاریش افتاد .مهرداد : مهری بیا بریم پشت اون در خت .. چمن های تازه ای داره ..مهری : منم دوست دارم این جا بخوابم ..خلاصه دو تایی شون رفتن .. -مینا میای بریم اتاق ؟مینا : نوچ .. فضای باز بیشتر بهم می چسبه ..عجب گیری افتاده بودم که اون دختر رضایت بده نبود .. من می خواستم یه دوست دختر اختصاصی داشته باشم . نسبت به اون یه حس تملک داشته اونو مال خودم بدونم -عزیزم این جوری اون دو تا ما رو می بینن .مینا : اونا که اون طرفن کاری به کار ما ندارن .. چند بار پاشو برد بالا و سوتینشو داد پایین و یه دور بر گشت وباسنشو به طرفم نشونه رفت و گفت دنیا و قشنگی ها شو نمی خوای ؟ لعنت بر شیطون .. اصلا دوست نداشتم که مرد دیگه ای هم بدن بر هنه دوست دخترمو ببینه .. به خصوص این که در حال سکس با اون باشم .. دراون سمت صدای آخ و واخ مهرداد و مهری رو به خوبی می شنیدیم ..مینا : وای تنبل اونا ازمون جلو زدن . زود باش پسر بجنب . چقدر تنبلی تو … دیدم راست میگه .. قبل از این که دست به کار شم اون اومد و شلوارکمو کشید پایین . کیرم کاملا آماده بود .. وقتی که رفت توی دهن مینا دیگه نتونست به چیزی جز اون فکر کنه . …… ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

تــــــــــــو و مــــــــــــن نــــــــــــداره ۲ (قسمـــــت آخـــــر ) مینا : پس از چند دقیقه ساک زدن دهنشو از رو کیرم بر داشت خودشو انداخت رو من .. ..-این جوری که کونتو گرفتی طرف اون درختا اونا می بینن .. مینا : میگی چیکار کنم ؟ حجاب خودمو حفظ کنم ؟ یه چیزی بندازم روی کونم ؟داشتم حرص می خوردم ولی حرکت کونش طوری داغم کرده بود که یادم رفته بود چی گفتم . اون دو تا داشتن خودشونو می کشتن . انگاری که ما که اون جاییم برگ چغندریم ..صدای مهری میومد که جیغ می کشید و می گفت اوخ مامان جان .. نه .. نه .. یواش تر .. چقدر کلفته مهرداد .. مال میلاد هم همین جوریه ؟ .. وای من مات مونده بودم .. حتما حالا مینا احساس ناراحتی می کنه که چرا دوستش از کیر من حرف زده .. -مینا جان من تقصیر ندارم .. اون خودش این حرفو زده .. اصلا من توی فکر کسی غیر تو نیستم .. مینا : مهری احساس و نظر خودشو گفته .. نمی دونم راست میگه که کیر مهرداد کلفته ؟وای این دختر منو از رو برده بود . منو باش که فکر می کردم به خاطر حرف دوستش ناراحت شده و می خواستم از دلش در بیارم .. یواش یواش اونا از پشت درختا اومدن سمت ما .. یه لحظه کیرمو از توی کس مینا بیرون کشیدم .مهری : چیه پسر مگه اومدن تو رو ببرن ؟ از چی داری فرار می کنی ؟ ما همه مون دارین با آلت خودمون کیف می کنیم دیگه پنهون کردن نداره .. وای این دخترا دست هر چی جنده رو از پشت بسته بودن . می خواستن بیان کنار ما . گوشت تنمو داشتم می خوردم . مهرداد متوجه حالت من شده بود . با حرکات دست حالیم کرد که تقصیری نداره و همه زیر سر مهریه .. ولی می دونستم خودشم از اون مار مولک هاست و احتمالا دوست داشته یه نگاهی هم به کوس و کون دوست دخترم مینا بندازه و حال کنه .. تا از راه رسیده و رو موکت ولو شدن , مهری خودشو انداخت روی مهرداد .. مینا : چیه حالا تو داری دید می زنی ؟ یادت رفت تا حالا چی می گفتی ؟ -نه می خواستم ببینم اون کلفتی که مهری ازاون دم می زد به چه شکلیه ؟ کیر من که کلفت تره ..مینا : خب اگه این طوره می تونی بعدا به مهری نشون بدی و ثابت کنی ..راستی راستی این دختره دیگه منو از رو برده بود .. من مینا رو رو زمین خوابوندم و از روبرو کردم توی کسش .. اوووووووخخخخخ چقدر داغ بود داخل کسش .. مینا : واااایییییی میلاد خیلی کلفته .. خیلی حال میده .. بذار تا ته بره . جا داره . حال میده .من کیف می کنم ..حرص می خوردم که اونم صداشو بلند می کنه . برای من مهم نبود که مهری صداشو بشنوه فقط از این که مهرداد صدای اونو می شنید خشمگین می شدم که چاره ای جز تحمل نداشتم .. مهرداد و مهری خودشونو بیشتر به طرف ما کشیدن .. مهری : اووووووففففف میلاد به سینه هام دست بزن تا از کس دادن به مهرداد بیشتر لذت ببرم . وااااااایییییی کسسسسسم .. میلاد دست بزن به سینه هام … دو تا زنو با هم داشتن همچینا هم بد نبود . مینا رو تند تر کردمش و دستمو هم رسوندم به سینه های مهری … ناله های در هم و برهم اون سه نفر منو هم وادار کرده بود که ایف و اوف کنم .. مینا خیلی حشری شده بودد.. به آرومی گوشمو می کشید و می گفت -چیه پسر یکی دیگه رو دیدی بیهوش شدی ؟ آخخخخخخخخخ ..چند بار سرشو از این طرف به اون طرف پرت کرد و بار آخر خودشو رو به بالا پروند و وقتی کیرم از کسش اومد بیرون چند تلنگری به روی کسش زد و چند قطره آب از کسش ریخت بیرون .. مهرداد : میلاد جون میای این طرف کون مهری رو بکنی ؟-کون مهری ؟خیلی دلم می خواست . اصولا آدم طرف یکی دیگه رو که می کنه خیلی بهش می چسبه . یه نگاهی به مینا که رو زمین افتاده بودم کردم .. مهری با این که پشت سرش به من گفت ولی حسمو حسش کرد .مهری : نترس .. من آماده ام . مینا جون .. نشون بده که با مایی ..مینا از جاش پا شد و با کرم بر گشت و شروع کرد به چرب کردن سوراخ کون دوستش و مهری در حال کس دادن همین جور عشوه میومد . حالت چشامو طوری در آوردم که کیر مهرداد و کس کهری رو نبینم تا کردن کون مهری بیشتر بهم بچسبه ولی مگه می شد ؟! آخ که چه راحت نصف کیر من رفت توی کون مهری .. من و مهرداد دو تایی مون در حال کردن مهری بودیم .. ..مهری : بزن بزن .. منو بکن میلاد ..کونمو کبودش کن ..با کف دستم می کوبوندم به کون مهری … دیگه نتونستم جلوی آب ریزشمو بگیرم .. در همین اوضاع و احوال مهرداد هم کیرشو بیرون کشید و تا بخوام پس ریزی آب کیر مهرداد از کس مهری رو با چشام تعقب کنم دیدم اون از پشت کمر مینا دوست دختر منو چسبیده و مینا هم الکی میگه .. وووووییییی نکن .. میلاد ناراحت میشه .. داشتم حرص می خوردم می دونستم همه شون کرم روز گارن . می خواستن کاری کنن که ما سکس در همی و ضربدری انجام بدیم . مهرداد همیشه صحبتشو می کرد .. سریع رفتم سمت اون دو نفر .. مهرداد که از پشت گذاشته بود توی کون مینا .. منم از زیر کردم توی کسش .-مهرداد تو که ریختی توی کس مهری نترسیدی ؟مهری : میلاد جون! ما همیشه از قرص ضد بار داری استفاده می کنیم .. دوست داشتم بگم جنده هاشون کمتر از این کارا می کنن .. انگار این بار با انرژی بیشتری مینا رو می گاییدم . می خواستم بهش نشون بدم که کیرم با حال تره .. مهرداد هم سریع توی کون مینا خالی کرد . منم رفتم سر به هوا توی کس مینا خالی کنم که اون خودشو رو زمین خوابوند و طاقباز کرد ..مینا : مهرداد عزیزم عشق من ..می خوام ویتامینت توی تنم بچسبه . دوستت دارم عشق من … وای چقدر از این کلمات آخری که بر زبون آورده بود چندشم می شد . انگاری این عشق و دوست داشتن به سبک جدید بود . ویتامینمو ریختم توی کس مینا .. و اونم طوری لبامو می بوسید که انگار من و اون عاشق و معشوق هم باشیم که با تمام وجود و تعلق خاطر با هم سکس کرده باشیم .. با این که قلق منو گرفته بودند و تا صبح بار ها و بار ها به اشکال گوناگون با هم حال کردیم ولی ته دلم می خواست یکی رو داشته باشم که فقط مال من باشه … پایان … نویسنده … ایرانی

وقتــــــــــی بهــــــــــاره سمیــــــــــرا میشــــــــــه .. ۱ بهاره اعصابش به هم ریخته بود . چهل و پنج سالش بود و وقت بیکاریشو با بازیهای کامپیوتری سر می کرد . شوهرش متوجه شده بود که اون با یکی دو تا از پسرا چت می کنه … همین باعث شد که بین اونا یه دعوای حسابی راه بیفته .. بهاره هم قهر می کنه میره خونه مامانش . ده روز از این جریان می گذشت و شوهره نیومده بود سراغش … مرتیکه خجالت نمی کشه . پنجاه سال سنشه حال و حوصله حال دادن هم نداره . مگه من چیکار کرده بودم .. اون خودشو یه جورایی با این فانتزی ها سر گرم می کرد و از این حد هم جلو تر نمی رفت .. خشم عجیبی نسبت به شوهرش محمود پیدا کرده بود … حوصله شو نداشت بره خونه دخترش که شوهر کرده بود . تصمیم گرفت یه سری بزنه به پسرش که در دانشگاه اصفهان درس می خوند . خیلی نگرانش بود . شوهرش محمود جوون تر که بود می رفت دنبال زن بازی و عشق و حال .. بهاره اگه می خواست اهل خیانت باشه همون موقع ها می تونست جبران کنه .. حقش بود که همون وقت که جوون تر بود اونم می رفت دنبال دوست پسر ..زن درخونه ای رو که سه تا پسرا درش زندگی می کردند زد . اون دو تا رو نمی شناخت . ولی می دونست که ایرج و بهزاد اسمشونه .. قبل از این که در باز شه یه پیام واسش اومد ..-مامان من دارم میام تهرون خونه مادر جون … یه شام خوشمزه واسم درست کن .. … در همین لحظه بهزاد درو باز کرد .. یه نگاهی بهاره انداخت .. -بفر ما .. خودت خیلی خوشگل تر از عکستی … ایرج بیا ببین کی اومده .. پشیمون شده اومده .. بهاره سر در نمی آورد که بهزاد چی میگه … ایرج : واوووووووو سمیرا خانوم .. وصف شما رو شنیدیم .. منان از شما خیلی تعریف می کرد .. بهاره تعجب کرد . چطور امکان داره منان بهش گفته باشه سمیرا .. ایرج می گفت که به گفته منان سمیرا به کسی جز خود منان حال نمیده .ایرج : آخه اون پسر شما رو اختصاصی واسه خودش می خواست .. می گفت سمیرا جون امکان نداره بیاد این جا .. جووووووون ولی خودت که اومدی …ایرج رفت بهاره رو ببوسه .. بهزاد هم رفت تا مانتوشو در بیاره … بهاره دست و پا می زد .. لعنتی .. حالا کار به جایی رسیده که منان میره یه دوست زن می گیره هم سن و شبیه من . اونا هم فکر می کنن که من سمیرا هستم که قبول کردم بیام این جا .. ایرج و بهزاد دو تایی شون مثل آدمای حریص افتاده بودن به جون بهاره … زن سختش بود . تا حالا با مردی به غیر از شوهرش حاال نکرده بود اونم با دو نفر در آن واحد .. بهاره : به یه شرطی حاضرم که در این مورد چیزی به منان نگین . اگه اون بفهمه که من با شما حال کردم دیگه با من حال نمی کنه .بهزاد : ما خودمون بهت حال میدیم . باشه .. زن کاملا سست شده بود .. مانتوشو در آوردند . ایرج ساپورتشو از پاش در آورد . لبشو گذاشت رو کون بهاره .. و سوراخ کونشو و از همون پشت کسشو لیس می زد . بهزاد هم از جلو کسشو می لیسید … دو تایی شون کاملا لخت شده و بهاره رو هم لختش کردند . بهاره سعی داشت با حال کردن فراموش کنه که شوهر و پسرش چه آد مای تخسی هستند . اون از منان انتظار نداشت که با زنای میانسال و احتمالا شوهر دار رابطه داشته باشه . -آخخخخخخخ پسراااااا .. خیلی مزه میده … دو تا پسرا دو تایی شون سمیرا رو بغل کرده و اونو گذاشتن روی یه تشک بزرگ وسط پذیرایی ..-پسرا همه چی رو که آماده کرده بودین .. بهزاد : آره ولی وقتی منان گفت که دیگه نمیای خیلی ناراحت شدیم . ایرج : چه سینه هایی !بهزاد : جای منان خالی که سه تایی با هم حال کنیم . بهاره خودشم تعجب می کرد که چه طور شده به ناگهان صد و هشتاد درجه تغییر کرده و اونی که از همه بر نامه ها رویگردان بود خودشو قانع کرد که در اختیار اون دو تا دانشجوی خوش تیپ و خوش بدن قرار بگیره .. ایرج از پشت کون گنده بهاره رو بغلش زد و به زور فرو کرد توی کونش . بهزاد هم از جلو کیرشو فرستاد توی کس بهاره .. بهاره : وااااااییییی کونم .. کونم . یواش تر ایرج جون .. من می خوام با هر دو تون حال کنم . آخخخخخخخخ جووووووووون کونم . کونم .. کسسسسم . حالا دارم عادت می کنم . بهزاد لباشو گذاشت رو لبای بهاره … دو تا پسرا با نوک انگشتاشون پشت و روی بدن بهاره رو با یه قلقلک خاصی به اوج لذت رسونده بودند .. کس خیس بهاره کمی گشاد به نظر می رسید ولی مناسب کیر کلفت بهزاد بود . دو تا پسرا با توان و قدرت زیادی در حال سکس با بهاره بودند و زن به این فکر می کرد که مدتهای زیادیه که همچین سکسی نداشته و شوهرش نمی تونه اونو ارضاش کنه…. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

وقتـــــی بهـــــاره سمیـــــرا میشـــــه .. ۲ (قسمــت آخــر ) بهاره : پسرا همین جا خوبه یا بریم توی اتاق؟ ایرج : هیچ جا بهتر از این جا نمیشه .. بهاره سست سست شده بود .. چشاشو بسته بود و به لذت فکر می کرد . به تازگی کیر اون دو دانشجوی حریص .. بهاره : جووووون .. جووووون دوای من همینه . مسکن اعصاب و تقویتی و آرامش من همینه … سالها این دارو و درمان نزدیک من بود و ازش فاصله می گرفتم ..پسرا نمی دونستن که بهاره چی داره میگه . اونا دست از گاییدن بهاره نمی کشیدند … بهاره قمبل کرده و حالا رفته بود رو کیر ایرج نشسته و بهزاد هم از پشت فرو کرده بود توی کونش ..بهاره : آهخخخخخخخ داره میاد .. وااااااییییی .زن خودشو کشید بالا, کیر ایرج از توی کسش در اومد و یه لحظه آب کسش با فشار ریخت بیرون .. یه بار دیگه پسرا کیراشونو توی کس و کون بهاره فرو کردند . زن سرشو بر گردوند و با بهزاد لب به لب شد و ایرج هم دستاشو گذاشت رو سینه های بهاره .. دو تایی اونو رو زمین خوابوندند و بعد از این که یک بار دیگه اونو ار گاسمش کردند هر کدوم یه بار توی کس و یک بار توی کونش خالی کردند . بعد از اون بهاره دو تا کیرو با هم فرو کرد توی دهنش و اسه پسرا ساک زدو ته مونده آبشونو خورد . بهاره خیلی سریع با پسرا خداحافظی کرد . کمی استرس داشت . نگران بود .. می دونست که پسرا در مورد سمیرا چیزی نمیگن . تازه اگرم بگن سمیرا انکار می کنه و از طرفی اونا که تا حالا مادر منان یعنی اونو که ندیدن و باید حواسش باشه که به هیچ وجه وقتی که منان اون جاست خودشو نشون نده یا عکسی در اختیار پسرش نذاره که اونو نشون بده .. در جا یه زنگ زد واسه مادرش ..-الو مامان من نرفتم اصفهان . جشن تولد یکی از دوستام دعوت بودم ..الان اون جام . تا بیام خونه دیر وقت میشه . منان امشب میاد اون جا .. تو رو خدا یه چیز خوشمزه واسش درست کن . منم یه چند ساعت دیگه بر می گردم .در ضمن به منان نگو که من می خواستم بیام اصفهان .. چون من نرفتم ..بهاره احساس آرامش می کرد .. اون حالا می تونست به چت کردن ادامه بده و از این راه به اونایی که می خوان با اون باشن راه بده .. ولی بهتر اینه که خودشو آلوده دنیای مجازی نکنه و دوست پسراشو از همین دور و بری های مطمئن خودش انتخاب کنه .. خیلی عالی شد . .. چند روز بعد منان که بر گشت به اصفهان , ایرج و بهزاد گفتن دویست تومنو رد کن بیاد … آخه اونا با هم شرط بندی کرده بودن . منان : منظورت چیه ؟ بهزاد : ما با سمیرا حال کردیم . البته اون به ما گفت که بهت نگیم . ولی چون ما با هم شرط بسته بودیم و تو گفتی که به روش نمیاری ما داریم بهت میگیم . عجب کونی داشت پسر ! چه سینه هایی ! چه کسی ! هیکلشو بگو .. خیلی خوشگل تر و تپل تر از عکسش بود . توی عکس چهره اش زیاد واضح نیست .. منان : شما کی اونو کردین ؟ایرج : همون دوساعت بعد از این که به سمت تهرون حرکت کردی … هی .. نمی خوای دویست تومنو بدی نامرد ؟ ما فیلمشو هم داریم ..منان پیش خودش فکر کرد آخه سمیرا با اون اومده تهرون و از اون جا رفته خونه یکی از دوستاش و همین دوروزی چند ساعتی رو با هم حال کردن و با هم بر گشتن اصفهان .. فیلمو گذاشتن توی کامپیوتر … تمام وجود منان می لرزید . آتیش گرفته بود … اون مادرشو می دید که چه جوری داره زیر کیر دوستاش دست و پا می زنه و حال می کنه ..می خواست چشاشو ببنده و صحنه رو نبینه .. مادرش وقتی که فهمیده بود ایرج و بهزاد اونو با سمیرا اشتباه گرفته حسابی از این موقعیت استفاده کرده و خودشو به اونا چسبونده بود .. چه جورم رو کیرشون می نشست ! اونا دو تا کیرو با هم کرده بوند توی سوراخاش .. دو تایی اونو می کردند .. باورش نمی شد که دوستاش مادرشو گاییده باشن .. رنگ و روش زرد شده بود … می خواست چشاشو ببنده ولی نمی تونست . خونش به جوش اومده بود .. توی دلش فریاد زد مادر! نامرد باشم بچه بابام نباشم اگه کیرمو تا ته نکنم توی کست . جرت میدم . پاره پاره ات می کنم ..کونتو پاره پاره می کنم . یه جوری می ذارم توی کس و کونت که پیش تو هم بده نشم .. تو و دوستای من ؟! .. غرق در همین افکار بود .. پس برای همین بود که مادرش اونو مدام سوال پیچ کرده در مورد زنای میانسال و متاهل می گفت ؟ منان لباشو گاز می گرفت . به سر و صورت خود می کوفت … ایرج : رفیق نمی خوای پولو بدی …. الان دخترای این دوره زمونه نامردن . چه برسه به یه زن از خط خارج شده … و در سمتی دیگه بهاره در اندیشه شکار یا شکار های بعدی خود بود .. اون حالا لبخند زندگی رو به خوبی می دید و حسش می کرد …. پایان … نویسنده …. ایرانی

کاشکی بابام زنده بود نویسنده آرش میخواستم داستان زندگی خودمو تعریف کنم ولی هر کاری کردم آپلود نشد که نشد به خاطره همین هم همینجا انتقال میدم تا خودتون بزارینش تو قسمت داستانها سلام این داستانی که میخوام براتون بنویسم داستان و بدبختیهای زندگی منه از قبل به خاطر جمله بندی غلط و غلطهای املائی معذرت میخوام چون باره اولمه که اینجوری نشستم ومیخوام خاطراتمو تایپ کنم من اسمم آرشه حدوده 186 قدمه و 85 کیلو هم وزنمه پوسته صاف و سفیدی دارم به قول بچه ها کردنی هستم البته الان که 26 سالم شده و هیکلی برا خودم دست و پا کردم کسی چپ نگام نمیکنه راستش من مادرزادی خیلی خوشگل بودم چون مادرم و پدرم هردو خدایش مثل مانکنها و دارای قیافه های خاصی که همه رو میخکوب خودشون میکنه دارم یعنی داشتم مادر من یک زنی با هیکل تو پر و اندام مانکنی که ذاتا موهاش بور و چشاش سبز و پوستی واقعا سفید داره اگر بگم باسنش مثل جنیفر لوپز و قیافش مثل آنجلینا جولی هست به خدا کم گفتم که زیاد نگفتم اینم از معرفی من و مادرم بگذریم داستان از اونجایی شروع میشه که من سیزده سالم بود پدر من یک آدم میلیاردر که با زرنگیه خودش تونسته بود چنتا کارخونه و یک پاساژ 40 50 تایی مغازه داخلش که خودش ساخته بود و ده دوازده تا مغازه بزرگ که همشون تقریبا تو جاهای خوب شهر بودن واکثرا اجاره داده بودشون رو بهم زده بود حالا از ارث پدر بزرگم بگذریم که خیلی بیشتر از بابام بود من از زمانی که پنج شیش سالم بود خیلی دوست داشتم برم به کارخونه بابام و از دستگاهها و کارشون سر در بیارم از همون بچگی هم استعداد اینجور کارا رو داشتم تو کارخونه هم یک دوست داشتم که 35 سالش میشد اسمش احمد بود و بخاطر قتل غیر عمد حبس کشیده بود و در کل قبلا هم آدم فوق العاده شرری بود که همه کار ازش بر میومد که بر حسب اتفاق پدره پیرش با پدرم آشنا در میان و بخاطر خواهشهای پدرش احمد میاد تو کارخونه پدرم و یک دستگاهی رو در اختیار میگیره البته پدرم شرط گذاشته بود که احمد باید آدم بشه و دست از خلا ف بکشه یک روزی که داشتم تو کارخونه واسه خودم چرخ میزدم دیدم احمد داره با تلفنش حرف میزنه و داره با یکی قرار مداره دعوا میزاره اون زمون من ده سالم بود .احمد بخاطره تلفن اصلا حواسش به دستگاه نبود و بخاطره همین کارش زدو یکی از جکهای روغنی ترکید و همه گفتن پس منفجر شده و من صدمه دیدم فوری پدرم اومد و همین که دید من سالمم خدارو شکر کرد ولی سر کارگره فوری روی احمد توپید که کارشو درست انجام نداده اونم با یک قیافه وامونده به طرف من و پدرم نگاه کرد که فوری گفتم بابا تقصیره من بوده و اشتباهی فیروزه حرکت جک رو من آف کردم پدرم با اینکه میدونست دارم دروغ مییگم ولی دعوای مفصلی باهام کرد و منو با خودش به دفترش برد همون روز من هم ناراحت بودم و هم خوشحال که یکی رو از مخمصه نجات داده بودم این وسط خدایش تعریف از خود نباشه ولی من ههرر کاری از دستم بر میومد واسه اطرافیانم میکردم جوری که همه اطرافیانم منو واقعا دوست داشتم حتی جایی که نبودم هم هوامو نگه میداشتن از اون زمون احمد این حرکت رو که از من دید خیلی خوشش اومد و یک بار منو تنها گیرم آورد و گفت دمت گرم تو و پدرت خیلی در حقم لطف کردی و از دست من کاری براتون بر نمیاد تا عوض در بیارم ولی اگر روزی یا نصفه شبی جایی لازمت شدم مدیونی اگر ازم کمک نخوای منم گفتم چشم و اومدم کنار وقتی سیزده سالم بود پدرم یک باره مریض شد و دو روز نشده دیگه کاملا خوابیدو منو مادرمو تنها گذاشت اون زمون مادر و پدرم فوق العاده به من وابسته بودن یجورایی وقتی چشام پر میشد از مادرم بگذریم حتی بابام هم به گریه می افتاد شاید باورتون نشه ولی همیشه بخاطره از خود گذشتگی که به اطرافیانم داشتم دعوام میکردن حدود دو سال گذشت مادرم حتی تحمل مدرسه رفتنم رو نداشت ولی گاها متوجه میشدم که طرز لباساش برای مهمونی ها اصلا مناسب نیست و اکثرا منوپیش مامان بزرگ میزاشتو چند ساعتی رو به مهمونی میرفت ولی من اصلا به چیزه دیگه شک نکرده بودم چون مادرمو مثل فرشته ها پاک و منزه از هر گناهی میدونستم البته جا داره بگم من اسمن مسلمون هستم ولی ذرره ای اعتقاد به قوانین و کلیات دینمون ندارم گذشت یک روزی دیدم مامان از حموم برگشته و یک حوله دوره خودش پیچیده و بسمت اتاقش میره و بخاطره اینکه با من خییلی راحت بود درو نمیبست منم نمیگم بچه مثبتی بودم اتفاقا خیلی شیطون و جقی و دختر باز بودم و تو فامیل دختری نبود که لااقل لای پاش نزاشته باشم ولی خوب اصلا به مادرم به اون چشم نگاه نمیکردم در کل پسری بودم که خیلی از سنم بیشتر میفهمیدم البته اینو من نمیگم اینو حتی خالم که همیشه باهام مشکل داشت میگفت و حالا هم میگه یجورایی نمیشد مثل بقیه بچها سرم کلاه گذاشت . خلاصه مادرم شروع به خشک کردنو لباس پوشیدنش شد ولی در همین حال داشت لباس خواب سکس که زنا واسه سکس و تحریک مردا میپوشن رو داشت امتحان میکرد و اینجا بود که دلم یهو ریخت و خون به مغزم نمیرسید جوری که دندونامو به هم فشار میدادم و از خودم میپرسیدم مامان اینا رو برای کی میپوشه آخه من پسری بودم که خیلی تعصبی بودم ولی چون تا بحال چیزی ندیده بودم بیخیال بودم درست از اون زمون من حواسمو بیشتر جمع کردم اون روز قرار بود مامان به یک مهمونی زنانه بره و تا ده شب هم برگرده تو این وسط هم ازم خواست که پیش مادر بزرگم منو ببره و اونجا بمونم ولی من قبول نکردم و منتظر حرکت بعدی مامان بودم راستش من یک دوست دیگه داشتم که راننده آژانس بود و یجورایی دربست واسه من استخدام بود تا هر جا میرم منو ببره منم فوری بهش اس دادم که ماشینتو با دوستت عوض کن و زودی بیا کو چه عقبی مامانم هم قیافمو دیده بود که درهم هستم نگران شده بود این وسط هر چقدر آرایش میکردو به خودش میرسید بیشتر دیوونه میشدم و جنون به سرم میزد جوری که دلم میخواست بلند بشمو گردنشو ببرم اینو من میگم چون حتی دلم نمیومد روی دست مامانم یک خط بیفته چه برسه به این حرفا خلاصه دندون رو جیگر گذاشتم و مامانم تا از خونه خارج شد منم با لباسایی که تو دستم بود پریدم بیرون البته قبلش گوشی خونه رو انتقال دادم به خطم همین که راننده دید من با اون وضع اومدم بیرون زود ماشینشو روشن کرد و اومد جلومو منم فوری نشستمو بهش گفتم ماشینه مادرمو که یه مازاراتی بود و در اصل ماله پدرم بود رو تعقیب کنه بعد نیم ساعت رانندگی رسید دمه کوچه ای بن بستو یک پسر ژیگول که یک کیلو گوه به سرش مالیده بود اومدو نشست پیش مامانم من همون جا از چشام اشک دراومد و نمیخواستم مادرم که فکر میکردم پاکه و خالصانه فقط به فکر زندگی سالم هست از اینکارا بکنه از راننده چاقویی که تو ماشی نگه میداشت همراه با اسپری فلفلشو گرفتم البته به زور و اونم از ناچاری داد بهم ولی ازم خواهش کرد که کاره غیر منطقی نکنم تا اینکه بعد کمی صحبت مامانم راه افتاد و بعد یک ربع به یک خونه ویلایی خیلی شیک و بزرگ رسید البته خداییش در مقابل خونه ی ما چیزی نبود ولی از ریخت ساختمون معلوم بود که ماله یک خرپولی مثل خودمونه سره کوچه واستاده بودم و میدیدم که دونه دونه مردای جوون با زنایی جوون که خیلیم به خودشون رسیدن دارن میرن داخل و درشونو زود میبندن تا اینکه نیم ساعت گذشت و هوا کاملا تاریک شده بود منم که داشتم از بیخبری میمردم و خونم به جوش اومده بود پیاده شدم و رفتم سمته ویلا و متوجه شدم فقط دوربینه دمه دره ساختمون قابل دیدن بیرون هست و بقیشون به حرکت حساس بودن واز اونایی بودن که وقتی حرکت میکردی چراقشون روشن میشد کلی خوشحال شدم و با اشاره به راننده گفتم با ماشینش بیاد سر نبش ساختمون از اینورم چون دیواره خیلی بلند بود مجبور شدم راننده رو ببرم رو سقف ماشین و برام قلاب بگیره و منم برم بالای دیوار .آخرای دیوار هم که به ساختمونه اصلی چسبیده بود من آروم به سمت ساختمون حرکت کرده و هر چقدر نزدیک میشدم دلم بیشتر آشوب میشد تا اینکه خودمو کشیدم به بالکنه طبقه سوم کناره پله هاکه به بالکن بقیه ساختمون راه داشت و چون پله ها همون اول بود دیگه تو اتاقا سرک نکشیدم و تند تند جوری که صدا در نیاد به سمت طبقه اول رسیدم تازه متوجه شدم دو تا سگ که هرکدوم برای خودشون اژدهای بودن با زنجیره کلفت بسته شدن به دیوار منم خیالم راحت شد ولی کاش همون سگا تیکه تیکم میکردن ولی اون روزو نمیدیدم همین که از گوشه پنجره داخلو نگاه کردم دیدم اکثرا پیراهن و شلواراشون رو در آوردن و دارن مسته مست میرقصن بعضی هشونم کاملا لخت بودن تا اینکه یک لحظه دیدم یکی که شبیه مادرم بود داشت با یکی لب میگرفت و یکی هم از پشت داشت کونشو میمالید و شرطشو پایین میکشد تو همین لحظه مامانم دست جفتشونو گرفت و به سمت طبقه بالا رفت اول فکر کردم اشتباه میبینم ولی همین که رفتن بالا منم زودی رفتم از بالکن به سمت طبقه بالا راستش هیکل من بخاطره داروهای تقویتی گرون که از اون سره دنیا واسم میفرستادن و ورزش بدنسازی و ووشو که کار میکردم شبیه جوونای بیست و خرده ای میشدم و واسه خودم هیکل توپی داشتم و فقط تو تصور این بودم که چجور اون دو نفرو بزنم و مامانمو بیرون بکشم البته اگر مقاومت نمیکردن فقط یک اسپری میزدمو کارو تموم میکردممن همین که رسیدم به طبقه دوم دیدم چراقه یکی از اتاقا روشن شد منم فوری خودمو رسوندم به کناره پنجره و دیدم که مامانم داره کیره جفتشونومیماله و همیون جوری جفتشه تو دهنش میزاره اشک از چشام سرازیر شد خدا سره هیچ مرد یا پسری این بلا رو نیاره من اونجا نشستم و زار زار گریه کردم از اینکه دیگه مادرمو نمیتونم بقل کنم و ببوسمش یا حتی کنارش بشینم و … چون شدیدا ازش چندشم میشددر همین حین متوجه شدم دره اتاق به سمت بالکن بازه و قفل نیست منم چاقو و اسپری رو از جیبم در اوردم و یهویی هجوم بردم داخل همین که منو دیدن خودشونو گم کردن و مامانم که دیگه مامانه خودم نمیدونستم و با یک جنده خیابونی مقایسش میکردم جیغش دراومد و شروع به گریه کرد منم همون لحظه به سمت اون دو تا پسر رفتم که حتی از هیکل هم از من ضعیفتر بودن و بخاطره اینکه میدونستم اونا تقصیری ندارن فقط با اسپری فلفل کورشون کردم و اومدم دسته مامانمو محکم گرفتم و هرچی زور داشتم با کشیده خابوندم تو صورتش جوری که از حال رفت ولی زودی به هوش اومد و بصورت خفه گریه میکرد منم از موهاش گرفتم و گفتم لباسات کجاست اونم به اتاق بقلی اشاره کرد منم از موهاش کشون کشون گرفته بودم و از اتاق خارج میشدم چون چراقا همه خاموشش بودن و فقط رقص نور بود و صدای آهنگ خیلی بالا بود و همه مشقول سکس بودن کسی متوجه ما نشد آخه هرکی هرجایی پیدا کرده بود سکس میکرد یکی رو مبل یکی رو پله یکی رو میز و… منم کشون کشون بردمش تو اتاق بغلی همین که وارد شدم دیدم یکی داره خالمو به صورت فجیع میکنه راستش داشتم سکته میکردم به خاطره این خونواده ای که داشتم اونا هم وقتی منو دیدن یهیی بلند شدن و چون زیر لبی به پسره گفت بدبخت شدیم پسره بد جور ترسیده بود منم بهش اشاره کردم گمشه بیرون و بهشون گفتم سی ثانیه وقت دارین لباس بیرونیهاتون رو بپوشینو با من بیاین خالم افتاده بود به دستو پا و ازم میخواست که کاره احمقانه ای نکنم و بهم میگفت که صاحبه این پارتی یکی از با نفوذترین آدماست و همچنین چند نفر مراقب که اسلحه دارن مراقبه مهمونی هستن منم تو دلم گفتم عجب مراقبایی که من ازشون گذشتمو ندیدمشون بعد از اون من هر جفتشون رو از پشت جوری که معلوم نبود از موهاشون گرفته بودم و با فشار از میان مردم میبردمشون بسمت بیرون جوری که همه فکر میکردن من از کمر اونا گرفتم و دارم با ناز میبرمشون به سمت بیرون همین که از ساختمون خارج شدیم راننده رو دیدم که داره بصورت نگران به ساختمون نگاه میکنه و گوشی موبایلشو دستش گرفته و همین که منو دید بسمتم اومد بهش اشاره کردم دره ماشینو باز کنه و همین که بازشون کرد با لگد محکم به هر کدوم اونا رو انداختم توی ماشین و به راننده هم گفتم فوری 110 رو بگیرر و گذارش بده یک سکس پارتی تو این آدرس داره برگزار میشه و لی هر چقدر از دور منتظر شدیم اصلا پلیسی نیومد تو ماشینمک خاله و مامانم با گریه ازم خواهش میکردن که بیخیال بشم و بریم منم از حرصم با مشت خابوندم تو دهنه جفتشونو خون از دهنه جفتشون فواره زد بیرون خالم هم شروع کرد به فوش دادن که به تو مربوط نیس ما چیکار میکنیم و تو باید احتراممون رو حفظ کنی و از این حرفا ولی مامانم فقط گریه میکرد به راننده گفتم بره به سمت خونمون همین که رسید به خونه از خجالت اینکه از همسایه ها یکی مارو اونجوری ببینه دره حیاطمون رو باز کردم و ماشین اومد داخل همین که پیاده شدن چنتا چک پوله 50 تومنی که اصلا نمیدونستم چنتاست به راننده دادمو بهش گفتم اگر این اتفاق جایی درز بشه 100 برابر این پولو برا کشتنه تو خرج میکنم راننده هم منو درک کرد گفت باشه و با ماشینش خارج شد مامانم و خالم به خاطر لگد و مشتی که بهشون زده بودم لنگون لنگون بسمته خونه در حرکت بودن منم پشته سرشون دویدم تا بهشون برسم همین که وارده خونه شدم دیدم خدمتکارا اومدن دمه در منم با صدای بلن گفتم همتون دو دقیقه وقت دارین برین از خونه بیرون و تا یک هفته اینورا آفتابی نشین و اونها هم چون این رفتارارو از من بعید میدونستن و باورشون نمیشد خیلی وحشت کردن و تند هر کدو لباساشونو پوشیدنو رفتن و فقط ننه معصومه که از بچگی بهم میرسید با نگرانی نگام کرد و گفت مادرتو ببخش بزار زندگیتون درست بشه منم به بیچاره بد توپیدمو گفتم بره بیرون همین که همشون بیرون رفتن کمر بندمو که کلفت هم بود در آوردم و شروع کردم به زدن جفتشون راستش نمیدونم چقدر زده بودمشون که جفتشون مدتی میشد از هوش رفته بودن ولی منم ادامه میدادم تا اینکه خسته شدم و نشستم رو زمین و همونطوری گریه میکردم احساس میکردم بی ناموس شدم احساس میکردم که از یک جنده متولد شدم تا اینکه بعد چند ساعت بیدار شدم و دیدم که صبح شده و اون دوتا رو زمین همونجوری افتادن منم بقلشون کردم و جفتشونو بردم انداختم رو تخت بزرگه اتاق خواب پدر مادرم و از اون دوتا هم که از صورتو بدنشون خون اومده بود و خشک شده بود رو نگاه میکردم بازم گریم گرفته بود راستش هر چقدر گریه میکردم سبکتر نمیشدم مادر من با من 15 سال تفاوت سنی داره و همچنین خالم سیزده سال رازم بزرگه و بخاطره آرایش و کلاسهای ورزشی که جفتشون میرفتن مثل دخترای 25 ساله و کمتر از اون رو نشون میدادن و با اینکه جای سالمی رو صورتشون نبود ولی بازم خوشگلیشون مشخص بود آروم رفتم به سمتشون و مانتو و شلوارشون که هر دو اول سفید بودن ولی بعدا قشنگ همه جاشون به رنگ قرمز خون در اومده بود رو از تنتشون در آوردم و چون با عجله آورده بودمشون لباس زیر هم نداشتن و لخت جلوم خوابیده بودن منم نگرانشون شدم چون پوست بدنشون از شونه هاشون به سمت باسن کاملا از پشت زخم شده بود منم زنگ زدم به دکترمون و بهش گفتم خودشو برسونه اونم زود اومد و چون از قبل بهش فهمونده بودم که تو چه شرایطی هستن با خودش دارو سرم و کرم آورده بود همین که رسید و مامانمو با خالم لخت و سیاهو کبود وخونی دیدشون فهمید چه اتفاقی افتاده و زودی شروع به سرم زدن و تمیز کردن زخم شد و بعد از 4 5 ساعت که چنتا آمپول تو سرمشون و چنتا کرم به من داد تا بعدا از اونا استفاده کنم کارشو تموم کرد و با گرفتن یک میلیون پول بدونه حرف از خونه بیرون رفت منم بالاسرشون نشسته بودم و داشتم از ضعف گشنگی از حال میرفتم همین که بلند شدم و به آشپزخون رسیدم و یک دونه تیکه بزرگ کیکو شروع به خوردن کردم صدایی شنیدم و فوری رفتم بالای سرشون و دیدم مامانم به هوش اومده ولی تو صورتم نگاه نمیکنه بهش گفتم منتظرم خوب بشی تا آخره عمرم همین بلا رو سرت بیارم چون نفرت تمومه وجودمو گرفته بود و هیچ چی نمیدیدم نشسته بودم و به گذشته فکر میکردم به حرفهایی که بابام و احمد در مورد ناموس میزدن و به جرو بحث با مادرم که بر خلاف همه من ازش میخواستم شوهر کنه و تنها نمونه و اونم از زیر حرفم در میرفت و بهم به شوخی میگفت خیلی بی غیرتی من به جز پدرت و تو کسی رو نمیتونم پیش خودم تصور کنم به اینکه چقدر بابام از خالم بدش میومد و همیشه با مامانم سر حجاب و رفتو آمدش با خالم مشکل داشت به اینکه مامانم اکثرا سرمو تو بقلش میگرفت و بهم میگفت مرد خونه ی من و چقدر سرشو میزاشت رو سینمو بهم تکیه میداد و مثل بچه ها گریه میکرد و خودشو واسم لوس میکرد مثل دختر بچه ای که داره خودشو واسه باباش یا داداشش لوس میکنه و منم تو بقلم میگرفتمشو میبوسیدمش الان همه ی اینا از جولوی چشام داشت میگذشت و همشون تبدیل به نفرت میشد و از این ورم احساس میکردم همه اینها دروغ بوده و فقط خواسته سر منو شیره بماله و همین طوری اشک از چشام سرازیر میشد بعد چند ساعت هر دوشون که به هوش اومده بودن آروم بلند شده و نشسته بودن و وقتی منو میدیدن از شدت ترس میلرزیدن حتی متوجه شدم جفتشون شاشیده بودن تو خودشون و همینجوری هم کل تختو به گوه کشیده بودن دیدم تنهایی نمیتونم اینا رو راستو ریستش کنم زنگ زدم به ننه معصومه و ازش خواستم بیاد خونه اونم زودی خودشو رسوند و همین که مامانو خالمو دید شروع کرد به گریه و غضب و نفرین کردن که اصلا معلوم نبود کیو داره نفرین میکنه دونه دونه با زحمتو کمک من بلندشون کرد و میبردیمشون به سمت وان حمو اول خالمو آروم با آب شستیم و چون آب با زخماش میخورد و میسوزوندش یک بار توی وان حموم از حال رفت ولی بعد چند دقیق با جیغهاش که از اول از زوره درد میکشید به هوش اومد بعد اینکه کمی تمیزش کردم بردمش بیرون و چشم به مامانم که داشت گریه میکرد و تو صورتم نگاه نمیکرد افتاد رفتم سمتش و آروم خواستم بلندش کنم که سرم داد کشید که ولش کنم منم دوباره عصبی شدمو از موهای پریشونش گرفتم و تهدیدش کردم که از این به بعد اگر ذره ای از حرفام کج بشه به روح بابام قسم خوردم که میکشمشو خودمو میرم به پلیس معرفی میکنم اونم دید که با جدی شدم و از ترسش حرفی نزد همین که با کمک معصومه بلندش کردیم بردمش سمت وان حمو و خوابوندمش تو آب ولرمی که تو وان بود اول شروع کرد به جیغ زدن ولی بعد کمی آروم شد و چون لخته لخت بود ازم خواست تا برم بیرون منم با عصبانیت خنده ی مسخره ای کردم و گفتم چجوری شده مردای غریبه از زیرو رو کیرشونو تو کوس و کونت میکنن خجالت نمیکشی ولی از من که پسرتم الان بر خلاف همیشه خجالت میکشی که دوباره شروع کرد به هقهق و ننه معصومه هم ازم خواست حرف نزنم و برم بیرون منم به احترامش رفتم بیرون بعدش مامان بزرگم زنگ زد به خونمونو گفت این دوتا دخترش اونجا هستن یا نه منم گفتم آره ولی چون دیشب تا صبح بیدار بودن و خوابیدن و چون برای شبم برنامه دارن نمیان خونه مامان بزرگمم که احساس میکردم داره زجر میکشه و یک چیزی رو ازم قایم میکنه ازم خداحافظی کردو دوباره ازم خواست شبو برم پیشش و خداحافظی کرد رفتم سراغ خالم که اسمش آتنا بود دیدم رو تخت من نشسته و آروم داره لباسایی که تو دستش رو میپوشه همین که چشش به من افتاد بهم با عصبانیت گفت که ذلیل مرده مارو که به این روز انداختی حالا داری به چی ذل میزنی مگه همه جامونو معاینه نکردی منم واقعا دیوونه شدم و به سمتش هجوم بردم و از موهاش گرفتم گفتم تا نیم ساعت از این خونه میری بیرون وگرنه میدم با پول سرتو بزارن رو سینت اونم واقعا ترسیده بود و در ادامش گفتم اگر حالو حوصلشو داشتم زنگ میزدم دوستام میومدن اینجا با هم تو رو تا زنده بودی میکردیمت ولی الان از جلوی چشام گمشو تا خونت گردنم نیوفتاده اونم به زور رفت سمت تلفن خونه و زنگ زد به دوستش سارا و بهد 20 مین خودشم رفت بیرون تو همین موقع رفتم تو اتاق مامانم دیدم که لحاف تشکارو ننه عوض کرده و مامانمو همونطور لخت به شکم خابوندتش و داره پشتشو کرم میزنه و مامانم با اینکه دردش میاد ولی جیکش در نمیاد همین که خواستم تنهاشون بزارم ننه صدام کرد و ازم خواست بشینم کنارش منم به زور نشستم پیشش رو به من کردو به جفتمون گفت هر دوتاتون خیلی بد کردین تو نباید رو مادرت دست بلند میکردی هر چی باشه اون درده زایمانتو کشیده و تا بزرگ بشی و به اینجا برسی بدونه چشم داشت بهت خدمت کرده منم با حالت عصبی و بلند گفتم من این جنده رو مامانم نمیشناسم و تا خوب بشه اینجاست وهمین که خوب شد یا سرش بلا میارم یا از سرم ردش میکنمه میفرستمش جایی که خودمم تا آخره عمر پیداش نکنم و دوباره بهش گفتم این مادر من نیست در همین حال هم هر سه تامون گریه میکردیم و ننه اومد سمتمو بغلم کرد و با گریه گفت تو رو خدا ببخش به اون فشار اومده تنهایی اذیتش کرده مثل خودت که دختر بازی میکنی اینم شلوغی کرده و از این حرفا منم گفتم که ازش خواسته بودم که شوهر کنه و با این قضیه خودمو کنار آورده بودم چون میدونستم آخره کار به اینجا میرسه و همچنین ازش خواسته بودم تا اگر میخواد با مردی بیشتر آشنا بشه بهم بگه و من اونو دعوت کنم خونمون چون خیلیها حتی پدرم قبل از فوتش که خودش میدونست سرطان داره و میمیره با من در این مورد خیلی حرف زده بود و ازم خواسته بود تا اینکارو برا مادرم بکنم با اینکه قبلا نمیفهمیدم چی میگه ولی الان قشنگ احساسش میکردم از کجا و چرا اون حرفارو به من میزده خلاصه بعد اینکه یک عالمه دری وری گفتم و کمی خالی شدم خودم رفتم بیرون برای بار اوول یک پیپ که مال بابام بود رو بار کردمو کشیدم دودش اذیتم میکرد آخه قبلش من حتی از قلیونم بدم میومد و ترجیح میدادم روزی 2 ساعت بدوام ولی نیم ساعت قلیون نکشم آخه ناسلامتی جزوه بهترینهای شهرمون بودم و تو زیر 14 سال مقام دوم استانی رو کسب کرده بودم بگذریم من همونطور که بوی گند گرفته بودم برگشتم اتقو دیدم مامانم تنهاست و همین که منو دید بی صدا روشو کرد اونور و با صدایی که انگار از تهه چاه میاد گفت آرش منو ببخش بخدا دوست ندارم اینجوری بشم دلم میخواد خودمو بکشم تا تورو اینجوری و خودمو تو این حالت ببینم و دوباره شروع به گریه بی صداش کرد منم دلم واسش سوخت خدایش چون وقتی بصورتش که سیاهو کبود بود و بالای چشش که کلا باد کرده بود جوری که چشش باز نمیشد نگاه کردم دلم خون شد تازه به خودم اومدمو خودمو سرزنش میکردم و بابامو نفرین میکردم که چرا تنهامون گذاشته رفتم به سمت آشپزخونه و یک شربت زعفرون واسش درست کردم و رفتم اتاقش آروم درو باز کردم و رفتم کنارش رو تخت اونم صورتشو کرده بود اونور و منم مامان آنیتا رو صدا کردم و بهش میگفتم که منو نگاه کنه من: مامان آنیتا منو نگاه کن بلند شو شربتتو بخور مامان: نمیخوام نمیتونم نگات کنم لطفا برو و تنهام بزار و به آرومی بعد چند لحظه که جفتمون ساکت بودیم منو صدا کردو اسممو آروم گفت: میدونم الان منو مادرت نمیدونی میدونم الان منو به عنوان یک زن هرزه نگاه میکنی میدونم دیگه نمیتونم مادرت بشم ولی تورو روح بابات منو ببخش بزار پیش هم باشیم هر چی بگی گوش میکنم هر چی بگی بدون سئوال انجام میدم هر موقع دلت خواست منو بزنو بکش ولی به خدا نمیتونم بدونه تو زندگی کنم منم آروم بقلش کردم و سرمو رو سینه لختش که سفید و مثل شیر بود گذاشتمو گریه کردم گفتم من :مامان منو ببخش به خدا دسته خودم نبود میدونم اختیارت دسته خودته من فضولی کردم و نمیتونم تو زندگیت دخالت کنم بیا مثل گذشته همون مادره پاکم باقی بمون و منم همه چیزو فراموش میکنم تو رو خدا اینجوری هم از مردنو خود کشی حرف نزن من فقط تورو دارم و وقتی اونجا دیدمت خیلی حسودیم شد که چرا مردای دیگه پیشتن مامان: عزیزم تو باید منو ببخشی من حقم بود قول میدم که دیگه با مردای دیگه نرم و حتی نگاشونم نکنم و بهشون فکرم نکنم فقط تو باید همه چیزو فراموش کنی و از اول شروع کنیم من: عیب نداره مامان فدای چشای خیست بشم بشکنه دستم که کتکت زدم حالا بیا این شربتو بخور تا حالت جا بیاد بعد اون اتفاق تا 17 سالگیم اتفاق خاصی نیفتاد و فقط خالم ازم متنفر بود و منم سایشو با تیر میزدم تو 17 سالگیم که سنم کم کم میرفت تا قانونی بشه فهمیدم بابام همه چیزشو بنامم کرده و فقط یک آپارتمان 6 طبقه و یک مغازه و ماشینشو واسه مامان گذاشته انگار میدونست که من تحت هیچ شرایطی مامانو تنها نمیزارم و دلم همیشه پیش مامانمه اون روزا من یک سگ پاکوتا داشتم که مریض بود و دکتر دامپزشک گفته بود ولش کن بیرون زنده نمیمونه منم از دلم نمیومد بیچاره سگه هم فقط زوزه میکشید انگاری داشت درد شدیدی رو تحمل میکرد اون روزا بود که از باشگاه رسیدم خونه دیدم چکمه های یک نظامی پشت دره تعجب کردم و سریع رفتم داخل خونه دیدم یک نظامی که مشخص بود سپاهی هستو درجه هاش نشون میده کمتر از سرهنگ نیست داخل نشسته مامانم هم پیشش نشسته و مامانم لباسی پوشیده بود که دوباره جنون اومد سراغم رفتم جلو با اخم دست دادمو گفتم خودتونو معرفی نمیکنین که مامانم به حرف اومدو گفت ایشون سرهنگ فلانی از سپاه هستن به خواهش من اومدن تا معافیت سربازی و کارهای تو رو بکنن منم دیدم انگاری نیش طرف بازه و بیشتر حواسش به دامن مامانم بود که تا بالای زانوش میرسید و پاهای سفید مثل برفش بیرونه و مامانم هم انگاری بدشم نمیاد یکی با نگاهش بخورتش احساس کردم دارم خفه میشم آروم بلند شدم و دست مرد رو گرفتمو بلندش کردم مامانم با تعجب نگاهم میکردو گفت مامان:آرش این آقا اومدن تا کمکت کنن درست نیست این رفتارو باهاش داشته باشی تو باید ازش متشکر هم باشی مرده هم که دید مامانم طرفداریشو میکنه لبخندی زدو دستشو به سرم کشیدو گفت پسرم نگران سربازیت نباش منم دیگه خون به مغزم نرسی و دستشو محکم گرفتم و بهش گفتم لازم نیست خودم از کارها خودم بر میام این وسط که مامان دیده بود حالم خوب نیست به مرده گفت مامان: آقای فلانی به خدا شرمندتونم نمیدونم چرا اینجوری میکنه من:رو به مرده کردمو بهش گفتم همراه من بیاین تا در خروجی رو بهتون نشون بدم مرده هم با پررویی تموم گفت من مهمون مادرتون هستم و اگر ایشون ازم بخوان تنهاتون میزارم و فقط به خاطره ایشونه که احترامتو نگه داشتم من:خنده ی عصبی کردمو آروم از صورتش بشکون گرفتم و گفتم مثل آدم میری بیرون یا پرتت کنم بیرون مامانم هم گفت آقای فلانی لطفا برین اون مرده هم انگار منتظره این حرفش شده بود همین که شنید خداحافظی کرد منم برگشتم با تمومه زورم جولوی اون مرده با سیلی گذاشتم تو گوشش مامانم و اونم پرت شد رو مبل و از حال رفت خدمتکارا فوری اومدن طرف مامان از اینورم مرده منو هاج و واج نگاهم میکرد و بهم با عصبانیت گفت این چه کاری بود که کردی و دستشو بلند کرد که بزاره زیر گوشم ولی من دستشو تو هوا گرفتم و با زورم که مشخص بود اون از من خیلی ضعیفتره دستشو آرو خم کردم به پائین همینجوری بهش گفتم گورتو گم میکنی یا کونت بزارم اونم با حالت عصبی داشت میرفت بیرون زیر زبون واسم خطو نشون میکشید منم زودی دوییدم تو اتاقمو چاقوی بزرگ و تیزمو برداشتم به سمتش حرکت کردم اول فکر کرد دارم به سمتش حمله میکنم و با صدای بلند ازم معذرت میخواستو بهم میگفت ببخش منو و دست خودتوبه خون و جوونیتو حروم نکن منم آروم شدم و بسمتش حرکت میکردم و اونم میگفت میرم بخدا دیگه اینورا دیده نمشم چون صورتم کاملا قرمز شده بود و خون جلوی چشامو گرفته بود ازم شدیدا میترسید ولی میدونستم تا از این در بیرون بره به فکر گیر انداختن منو تصاحب مامان و داراییهامون میفته منم رفتم به سمت سگم که دیگه روزای آخرش بود انگاری اونم میدونست میخوام چیکار کنم اومد طرفمو سرشو خم کرد منم به مرده گفتم خوب نگاه کن و در حالی که سگم تو بغلم بود چاقو رو فرو کردم تو گلوشو سرشو بریدم مرده هم با ترس منو نگاه میکرد و میلرزید منم حالم بهتر از اون نبود به سمتش حرکت کردمو با چاقو که بالا بود و داشتم واسش خطو نشون میکشیدم گفتم شاید قدرته تو تو این مملکت زیاد باشه ولی اگر زورم هم بهت نرسه از پشت قیمه قیمت میکنم حتی 100 میلیون میدم به آدمکشا ولاتهایی که میشناسم که حتی اگر منو کشتی یا زندان انداختیم بیانو خودتو زنو بچتو جلوی چشت بکشن و بعدش خودتو بکشن بعدشم گفتم اگر این ورا ببینمت یا اسمتو بشنوم یا ماموری اینورا ببینم به روح بابام همین کارو میکنم اونم گفت باشه و سریع از در خارج شد تو اون لحظه به خودم نگاه کردم دیدم خون سگ بیچارم که نمیدونستم به چه جراتی این کارو باهاش کردم تو صورتو روی لباسام پخش شده آروم رفتم به سمت داخل خونه مامانم به هوش اومده بود ولی همین که منو دید با صدای بلند جیغ کشیدو گفت بدبخت شدیم و دوباره از هوش رفت منم شدیدا عصبی بودم و شدیدا میخواستم یک کتک مفصل بهش بزنم ولی از دلم نیومد رفتم کنارشو سرشو بغل کردم و تو ذهنم میگفتم این زنو حتما به زورم که شده باید شوهرش بدم همین که مامانم به هوش اومد با گریه بهم گفت چیکا کردی این داستان زندگیم بازم ادامه داره و قسمتها جالبش هنوز خیلی مونده

اون دیــــــــــــــــــــگـــــه مـــــادرم نیســــــــــــــــــــت ۱ در واقع این ادامه داستان وقتی بهاره سمیرا میشه هست . در اون داستان خونده بودیم که بهاره یک زن چهل و پنج ساله بوده که برای پرکردن وقت خود , سری به دنیای مجازی زده با پسر ها چت می کرده .. شوهرش محمود خان متوجه این مسئله شده و پس از مشاجره .. بهاره به خانه مادرش می رود .. و در پایان هفته هم راهی دیدار پسرش که به همراه دو دانشجوی دیگر در اصفهان درس می خواند می شود .. وقتی بهاره به خانه دانشجویی پسرش می رسد پسرش در جهتی دیگر به خانه برگشته بهزاد و ایرج او را با زنی دیگربه نام سمیرا که شباهت فوق العاده ای از نظر ظاهر و اندام با بهاره داشته ..رابطه جنسی با منان (پسر بهاره ) داشت و تا آن لحظه فقط عکسی از سمیرا را دیده بودند اشتباه گرفته و بهاره که در ابتدا مخالف بوده در حین عمل سکس موافق آمیزش با آنان می گردد . ایرج و بهزاد بدون آن که به بهاره چیزی بگویند از سکس خود با بهاره فیلم می گیرند .. بهاره به تهران بر می گردد و چند روز بعد پسر ها پس از بر گشت منان به اصفهان فیلم عملیات سکس با بهاره را به تصور این که سمیراست به منان نشان می دهند .. منان از این بابت بسیار متاثر می گردد . چون مادرش بهاره بت او بوده به او اغتقاد زیادی داشت و هرگز تصورش را نمی کرد که تحت هیچ شرایطی , زنی منحرف گردد . و بهاره که طعم تنوع و زندگی شیرین را چشیده همچنان در خانه مادرش مانده و منتظر فرصت و استفاده از لحظات دیگری برای چشیدن طعم شیرین خیانت دیگریست …و اینک ادامه داستان به عنوانی دیگر : منان : مامان تو نمی خوای برگردی خونه ؟ بهاره : پدرت آدم بشو نیست و من واسه چی بر گردم ؟ مامان بزرگت هم تنهاست .. گاه میره پیش دایی جون و من خونه دارشم ..منان داشت آتیش می گرفت . اون دیگه نمی تونست بهاره رو مادرش حساب کنه . همش این تصور رو داشت که ایرج و بهزاد دارن شلوارشو می کشن پایین و کیرشونو می کنن توی کس و کون اون .. نمی تونست خودشو کنترل کنه .. عصبی شده بود . افکار شیطانی به ذهنش می رسید . این که به مادرش حمله کنه . دست و پا شو ببنده بهش تجاوز کنه . وقتی بهاره بپرسه که چرا این کارو کردی اونم بگه تو با دوستام بودی و آبرومو بردی حالا چه ایرادی داره که با منم باشی . ولی حس کرد که این راهش نیست . شروع کردن به خوندن داستانهای سکس با محارم .. ولی اون بدون خوندن این داستانها حس انتقام از مادر به سرش زده بود . ایرج و بهزاد نمی دونستند که سمیرای قلابی یا همون بهاره مادرشه ولی خود منان عذاب می کشید از این که مادر هرزه ای داره .. چه راحت ! یعنی تمام زنا این طورن ؟ من فردا پس فردا برم زن بگیرم اونم می خواد همین شیوه رو پیش بگیره ؟ اگه یه فرصتی گیرش بیاد خودشو وا میده ؟ مادر تو که این جوری نبودی .. واسه همین بیشتر وقتا که واسه تغطیلات میومد تهرون می رفت خونه مادر بزرگ پیش مادرش … یواش یواش این فانتزی رو برای خودش درست کرد که داره مادرشو می کنه . فانتزی که براش لذتی به همراه نداشت برای نوعی خشم بود که می خواست فروکش کنه . فکر عجیبی به سرش راه یافته بود . اونو با ایرج و بهزاد در میون گذاشت و پسرا اولش دچار ترس و وحشت شده بودند ولی بعد پذیرفتند که منان رو همراهی کنن . البته منان به اونا وعده و وعید داده بود که هوای اونا رو داشته باشه . زمینه رو طوری فراهم آوردند که ایرج و بهزاد واسه سمیرا یا همون بهاره زنگ زدند که ما تنهاییم و آخر هفته آماده پذیرایی . منان هم بهانه آورد که می خواد بره شمال وپیش یکی از دوستاش .. منان دستورات لازم رو به ایرج و بهزاد داد . روز قبلش بهاره رفت آرایشگاه خودشو به بهترین شکلی ساخت و فرداش رفت به اصفهان … پسرا یا همون ایرج و بهزاد دست و پای بهاره رو بستند .. سرشو با کیسه پارچه ای پوشوندند و فقط جای چشم و بینی یه سوراخ کوچیکی گذاشتن . که اینا همه از سفارش های منان بود … توی دهنش پارچه چپوندن که جیغ نکشه . اونو کاملا لخت کرده بودند .. حالا مرحله بعدی کار شروع شد … بهاره ترسیده بود از این که بخوان اونو بکشن …ایرج : حالا ما برات تعریف می کنیم که جریان چیه . ما دوستای بی مرامی نیستیم سمیرا خانوم . منان رفیق ماست . درسته که با هات حال کردیم ولی خب دیگه یک جریانی بوده بین ما که کار به این جا کشیده .. منان خیلی ناراحت شده که عشقش سمیرا اومده زیر کیر ما .. حالا می خواد بیاد و یه هارد سکس درجه یک با هات داشته باشه و بعد تو رو بندازه بیرون . دیگه هم حق نداری بیای این جا . اینو منان خان گفته .بهاره تمام وجودش لرزید .. بهزاد : در ضمن منان ازت نفرت داره . نمی خواد ریخت نحس تو رو ببینه ..بهاره دچار وحشت و استرس عجیبی شده بود . از یک طرف با این که طعم کیر ممنوعه رو چشیده بود ولی هنوز احساس مادری داشت و از طرف دیگه ترس از این که شناخته شه داشت دیوونه اش می کرد . هر چند پسرا گفته بودنمد که منان نمی خواد ریختشو ببینه … ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

اون دیــــــــــــــــــــگـــــه مـــــادرم نیســــــــــــــــــــت ۲ منان پسرا رو فرستاد که برن . حالا اون بود و مادرش بهاره . مادری که سرش با یه کیسه پارچه ای پوشونده شده . از گردن به پایین کاملا لخت بود .. بهاره لباشو گاز می گرفت … کاش می مردم و در این وضعیت قرار نمی گرفتم . بر سر دو راهی قرار گرفته بود . اعتراف کنم ؟ کاری کنم که اون منو نکنه ؟ یعنی بگم این من مادرت بودم که به جای سمیرا با دوستات سکس کردم ؟ کدومش بهتره . یا این که خودمو در اختیار منان بذارم که هر کاری که دلش می خواد با من انجام بده . نه من نمی تونم این شرایط رو تحمل کنم . من نمی تونم برم زیر کیر پسرم . الان جامعه ما اینو قبول نمی کنه . عشق مادری هم قبول نمی کنه که این شرایط رقم بخوره . ولی اگه من اعتراف کنم و بگم چه کاری کردم پسرم روحیه شو از دست میده . اون هیچوقت منو نمی بخشه . اون هیچوقت مادر خودشو نمی بخشه روحیه اش ضعیف میشه . اون نابود میشه . پس من باید خودمو نابود کنم . ولی اگه بعد از این که کارشو با من انجام داد این کیسه رو از رو صورتم بر داره من چه خاکی بر سرم بریزم . فعلا باید از میان بد و بد تر یکی رو تحمل کنم . تازه من که کاری از دستم بر نمیاد که بخوام تصمیم گیرنده باشم .. منان که می دونست این زن مادرشه و بهاره هست رفت توی خط فیلم . بهاره هم که نمی دونست پسرش همه چی رو می دونه و تمام اینا یک نقشه هست . دلش خوش بود به این که اگه با پسرش سکس داشته باشه کار تموم میشه و منان چیزی نمی فهمه . با این حال از این بابت که داره با پسرش آمیزش می کنه خیلی ناراحت بود و عذاب می کشید . منان هم کاملا بر هنه شده بود . به کون مادرش نگاه می کرد .بعد از باز کردن دست و پاهای اون دستاشو گذاشت رو برشهای کون بهاره و اونا رو بازشون کرد … کیرش هنوز شق نشده بود … حس کرد که داره تحت تاثیر قرار می گیره . نمی تونه کیرشو بکنه توی کس و کون مادرش … می خواست ایرج و بهزاد رو صداش کنه که بیان و با اون زن ور برن و تحریک شه که گفت ولش . دیگه تحمل گاییده شدن مادرش توسط غریبه ها رو نداره . ولی با این تصور که ایرج و بهزاد دارن کیرشونو می کنن توی کس مادرش تونست خودشو قانع کنه که با مادرش حال کنه ..منان : حالا تو منو دور می زنی ؟ وقتی میرم تهرون میای زیر کیر این دو تا آقا ؟ بی مرام ؟ نامرد ؟ من به خاطر تو دوست دختر نگرفتم و اومدم به یه زن پیله کردم که تقریبا دو برابر من سن داره .. حالا میری واسه ما جنده بازی در میاری ؟ باز خوب شد که ایرج و بهزاد با من شرط بندی کرده من باختم و نشونی های بدنت رو دادن . وگرنه باور نمی کردم که این کار تو باشه . تف بر اون مرامت . نمی خوام ریخت نحست رو ببینم . همین جور هر جور که دام بخواد کیرمو می کنم توی کس و کونت ..بهاره غصه اش شده بود . نکنه اونو بخواد فرو کنه توی دهنم و کیسه پلاستیکی ر بزنه بالا . اما یه نکته ای اونو شگفت زده می کرد و این که چطور منان اطمینان کرده که اون سمیراست .. یعنی به صرف گفته های پسرا ؟ یعنی هیکل اون و سمیرا تقریبا یکیه ؟ خود منان هم به این مسئله فکر کرده بود .. این نقطه ضعف نقشه اش بود ولی چاره ای نداشت . منان کارشو شروع کرد .. از چپ و راست مادرشو اسپنک می کرد . یعنی به کون مادرش سیلی می زد . اون کون سفید کاملا سرخ شده بود . حالا کیر منان سفت و تیز شده بود . دل تو دل بهاره نبود . اون حالا بزرگترین آرزوش این بود که زود تر خودشو از این فضا خلاص کنه . نجات پیدا کنه . به هر قیمتی که شده . بره خونه اش و دیگه منان هم چیزی نفهمه . متوجه نشه که مادرش دست کمی از یک زن هرزه نداره . ولی دوست داشت پسرش اونو درک کنه . درک کنه که اون نیاز داشته . پدرش محمود تا حدودی بی توجه شده بود .. چت کردن با پسرا و حال و هوای جوانی به سرش زدن اونو هیجان زده اش کرده بود . دستای پسرشو رو کونش حس می کرد . منان کیرشو گاشته بود رو چاک کون بهاره . و اوج عذاب زن از این لحظه به بعد شروع شد . از لحظه ای که حس کرد که دیگه باید توسط پسرش منان گاییده شه . اون حالا باید از میون بد و بد تر بد رو انتخاب می کرد . ولی اگه منان می فهمید که داره مادرشو می کنه و مادرش قبلا خودشو در اختیار ایرج و بهزاد گذاشته این جوری خیلی بد تر می شد . به هیچ وجه نباید کیسه پلاستیکی از سرش در میومد .. انگشتای منان با کس مادرش بازی می کرد . بهاره در یک حالت قمبلی قرار داشت . منان کون مادرشو خیلی خواستنی دید . اون دیگه این تصور و احساس رو نداشت که داره مامانشو می کنه . از نظر اون این زنی که روبرو کیرش قرار داشت زن هوسبارزی بود که کسش می خارید .. کیرشو گذاشت رو سر کس بهاره .. بهاره قسمت چشاش باز بود .. ولی فقط روبرو رو می دید .. چشاشو بست . پلکاشو گذاشت رو هم … چسبندگی کیر رو روی کسش حس می کرد وثانیه هایی بعد حرکت کیر پسرش رو توی کسش احساس می کرد .. و منان هم با هیجان فوق العاده ای کیرشو به سمت جلو و کس مادرش حر کت می داد . اونم هیجان عجیبی داشت .. کیر به آخر کس رسیده بود ..بهاره دوست داشت فریاد بزنه .. دوست داشت بمیره .. منان : صبر کن حالا سخت گاییده شدنو ببینی ….. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

اون دیــــــــــــــــــــگـــــه مـــــادرم نیســــــــــــــــــــت ۳ منان : سمیرا کونت عجب براقی شده . قبلا یه خورده سبزه بود . مثل این که آب کیر بهزاد و ایرج حسابی بهش کود داده .. خوب تمیز شده . برق افتاده .. بهاره به خودش لرزید . وایییییی حالا به تفاوتهایی بین کون من و اون زنی که باهاش رفیقه و اسمش هست سمیرا رو متوجه شده . فکر می کنه چون سمیرا رفته با ایرج و بهزاد حال کرده پوستش روشن شده .. پسره دیوونه .. ولی می دونم که اون خودش می دونه آدم با کون دادن روشن پوست نمیشه . منان کمر مادرشو گرفت و پی در پی خودشو با فشار از سمت عقب به سمت جلو می کشوند .. حالا با شدت هر چه تمام تر مادرشو می گایید . بهاره با این که می ترسید حس می کرد که داره خوشش میاد . همان طور که منان این تصور رو برای خودش به وجود آورده بود که داره کیرشو توی کس زن غریبه ای فرو می کنه بهاره هم داشت همین احساسو در خودش به وجود می آورد که داره از یه مرد غریبه کیر می خوره . با این حال خیلی سختش بود که هر چند لحظه در میون به یادش میومد که این پسرش منانه که داره با اون سکیس می کنه . این چهارمین کیری بود که در طول عمرش وارد کسش می شد .. و این کیر رو یا حال تر و کلفت و دراز تر از اون سه تا کیر احساس می کرد .. ضربات کیر منان لحظه به لحظه شدید تر می شد . اون با خشم بیشتری مادرشو می کرد … دستای منان رفته بود رو سینه های بهاره … با این تصور که ایرج و بهزاد هم دارن با سینه های مادرش ور میرن خونش به جوش اومده بود و اونم به سینه های مادرش چنگ انداخته محکم فشارشون می گرفت . دهنشو گذاشت رو شونه های مادرش و به شدت اون شونه ها رو گازش می گرفت . بهاره احساس می کرد کمرش سنگین شده . دوست داشت پسرش طوری با هاش سکس کنه که اونو به ار گاسم برسونه . ولی منان حالتی عادی نداشت . می دونست که چقدر ناراحته . پیش خودش حساب کرد حالا که فکر می کنه دوستش سمیرا بهس خیانت کرده که داره این جوری می کنه اگه بفهمه این زن مادرش بوده چیکار می کنه ؟! منان از چپ و راست مادرشو بسته بود به رگبار کیر و اهمیتی نمی داد به این که ناحیه واژن مادرش دچار سوزش بشه یانه …منان : بگیر این کیر منو که آخرین باریه که می خوریش . دیگه نه من و نه تو . هوس کیرهای دیگه به سرت می زنه جنده خانوم ؟ منان سینه های بهاره رو میکش می زد و حسابی که حشریش می کرد اونو گازش می گرفت . یواش یواش قسمتی از خشم جاشو داد به هوس و عاطفه اما نه به اون حدی که دق دلیشو سر مامانش خالی نکنه … تصمیم گرفت که تا حدودی هم با اون حال کنه .. ولی به ناگهان کیرشو از توی کس مامانش بیرون کشید و یه ضرب اونو به کونش فشار داد … سمیرا که ترجیح داده بود پارچه توی دهنش باشه و یه وقتی حرفی نزنه سوتی نده اون پارچه رو از درد گاز می گرفت . نصف کیر منان با بیرحمی رفته بود توی کون مادرش . کون مادری که اونو خیلی با حال تر از کون سمیرا می دید … ناله شدید تو دهنی بهاره و مشت کوبیدن های اون بر زمین تا حدودی سبب شد که دل منان بسوزه ولی با این حال پسر می گفت سمیرا حقته تو باید جر بخوری ولی با این حال یه بار دیگه کیرشو در آورد و اونو وارد کس مادرش کرد … درد زن رو بیچاره کرده بود ولی وقتی که این بار کیر پسرشو توی کسش حس کرد متوجه شد که درد آرام گرفته و جاشو داده به لذت . حالا در سکوتی خاص به کون مادر و دایره سوراخ کسش نگاه می کرد .. مادری که با گذشت سالها از از دواجش دیگه نمی شد به اون گفت کس تنگ .کسش مثل کس سمیرا گشاد بود ولی به دل کیرش می نشست . بهاره از تماس دستای منان در حالتی که به صورت نرمال با اون سکس می کرد لذت می برد . اون تصمیم داشت که آب کیرشو توی کس مادرش خالی کنه .. وقتی خیسی کس مادرشو دید متوجه هوسش شد . برای همین تصمیم گرفت که اونو ار گاسمش کنه تا مامانش محناج کیر دیگران نشه . برای همین شروع کرد به بوسیدن اندامش … اونو طاقبازش کرد . پاهاشو انداخت رو شونه هاش . صورت تا زیر گردن بهاره همچنان پوشونده شده بود اون حالا از رویرو کس گنده مامان بهاره شو می دید . منان پاهای بهاره رو اند اخت رو شونه هاش .. ولش نمی کرد.. بهاره دستاشو گذاشت دور کمر منان .. . منان می دونست چیکار کنه . زن خودشو دور پسرش قفل کرده بود و با چند حرکت سریع , مامانش هم واسه لحظاتی ساکت شد و پسر دونست که وقت انزاله .. دستاشو دور کمر بهاره قرار داد و خیلی آروم ولی با پرشهای ناگهانی و فواره ای توی کس مامانش خالی کرد … بهاره هم ار گاسم شده بود . در کنار احساس درد و سوزش احساس آرامش هم می کرد . به نظرش اومد که پسرش منان خیلی بهتر اونو کرده تا ایرج و بهزاد .. … ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

اون دیــــــــــگـــه مـــادرم نیســــــــــت ۴ (قسمــــت آخــــر ) اون روز بهاره حس کرد که چند کیلو لاغر شده . منان وقتی کارش تموم شد مادرشو به حال خودش رها کرد . می دونست اون از اضطراب داره دیوونه میشه . فیلمو از دست پسرا گرفت ..-بچه ها دیگه حق ندارین با این زن باشین و حرفشونو بزنین . منم هواتونو دارم . اینو هم ولش کنین بره .. با عزت و احترام … منان دوست داشت که ببینه عکس العمل مادرش چیه . زن وقتی که به خونه بر گشت مادرش یعنی مادر بزرگ منان رفته بود خونه بهنام داداشش که می شد دایی منان تا یه چند روزی رو اون جا بمونه …. اعصابش خراب بود . لذتشو برده بود و حالا داشت به این فکر می کرد که زیر کیر پسرش خوابیده . اون اگه می فهمید چی می شد . ولی حالا که نمیشه حقیقتو عوض کرد این اتفاقیه که افتاده … ساعتها اشک می ریخت و گریه می کرد . به چهره اش در آینه نگاه می کرد . از خودش متنفر شده بود . باورش نمی شد که از سکس با منان لذت برده باشه … اون تازه داشت به سکس با غریبه ها عادت می کرد . به ایرج و بهزاد . اصلا چرا منان باید با زنانی میانسال رابطه داشته باشه .. حالا اون نه به عنوان مادر بلکه به عنوان زنی که حسادت می کرد اعصابش خراب بود .. نمی خواست منان با زن دیگه ای رابطه داشته باشه . لذت کیر منان همچنان رو کسش نشسته بود و عذاب وجدان هم رهاش نمی کرد . این لذت رو در تمام بدنش احساس می کرد . ولی اون دیگه نمی تونست با منان باشه . اگه پسرش می فهمید .. چی می شد . منان هم لذت کس و کون مادرشو در مغز کیر و تمام وجودش احساس می کرد . نمی دونست که با چه بهانه ای می تونه بازم با اون باشه . بهاره خودشو خیلی خوشگل و وسوسه انگیز می کرد . ساپورتی به رنگ بدن پاش کرده بود که همرنگ کونش بود . می خواست منان رو تحریک کنه . ولی منان که نمیومد سمت مادرش .. در عوض پسر هم که این طور دید خودشو کاملا بر هنه کرد و با یه شورت تو منزل می گشت .. -مامان می بخشی که این جوری راحتم .-تو هم باید ببخشی که منم با این ساپورت دارم می گردم ..دو تایی شون سخت به بدن هم خیره شده بودند .-پسرم از دوست دخترات چه خبر .. -مامان من ترجیح میدم با زنای میانسال دوست باشم ..-اگه اونا شوهر داشته باشن چی .. -جه اشکالی داره ! وقتی اون زن خودش می خواد من نا امیدش نمی کنم ..-یعنی تو با همچین زنایی بودی . منان .. اگه بابات بفهمه ؟-تو می خوای بهش بگی ؟ تو که با هاش قهری .. حتی یکی هست که اندامش کاملا شبیه به اندام توست ..-دستت درد نکنه .. آفرین حالا منو با زنای بد مقایسه می کنی .. ببینم اگه مامان تو هم بخواد بره دوست پسر بگیره همین عقیده رو در موردش داری که ایرادی نداره … منان فریادی سر مادرش کشید که بهاره جا رفت .. .-مادر من اجازه نمیدم همچین فکری بکنی ..بهاره : تو از دنیای یک زن چی می دونی . حاضری بری زن مردمو بگیری ولی مادرت رو یکی دیگه نگیره .. -مامان من اگه خودم با همچین مادری باشم اونو به غریبه ها نمیدم .. -آفرین پسرم . من اگه بهت بگم می خوام یه دوست پسر بگیرم تو چیکار می کنی . ببینم جراتشو داری به من دست درازی کنی ..مادر کیر شق پسرشو دیده بود .. امیر هم می دونست که بهاره این کارو کرده تا تحریکش کنه .. رفت طرف مادرش .. اون دست و پا می زد . امیر حریص تر می شد . ساپورت هوس انگیز امیرو حشری و وحشی کرده بود . بهاره که تجربه سکس با امیرو داشت هیجان زده شده بود و می تونست لذت با اون بودنو حس کنه . اون فکر می کرد که امیر فکر می کنه که در خونه دانشجویی اش سمیرا رو کرده . می دونست که اون حالا خیلی هیجان داره . امیر ساپورت مادرشو پایین کشید . سرشو انداخت رو کون مادرش . نذاشت از جاش تکون بخوره .. -مامان اگه یک بار دیگه از دوست پسر گرفتن گفتی دیگه نه من نه تو .. -و تو هم نباید از زنای دیگه بگی .. منان دیگه به مادرش مهلت نداد . شروع کرد به انجام کارایی که اون دفعه نکرده بود . لیس زدن و مکیدن کس مادرش … بهاره هم شروع کرد به ساک زدن کیر منان … -بهاره جون .. فدای اون دهن داغت بشم من … می خوای که من جبران کنم . می خوای به جای شیر از من آب کیر ؟ پس بگیر .. کیرشو محکم در دهن مادرش حرکت می داد تا این که هر چی رو که تو دهن بهاره خالی کرد مادره همه رو خورد . دو تایی شون کاملا لخت شدن رفتن رو تخت ..مامان خودم سر حالت می کنم . بهاره سرشو بر گردوند و چشمش به کیر کلفت و دراز پسرش افتاد … -آخخخخخخخخ این دوای منه .. همین برام بسه ..خودشو روی تخت طاقباز کرد تا پسر از روبرو بکنه توی کسش … -مامان دوستت دارم .. -منم همین طور پسرم . بغلم کن .. بغلم کن …و منان یه لحظه فکرش رفت به صد ها شایدم هزاران سال پیش .به گذشته های دور . . زمانی که حتی مادرا و پسرا می تونستن با هم از دواج کنن . ..منان رو بهاره دراز کشید .. بغلش زد .. لباشو بوسید … و کیرشو به آرومی فرو کرد توی کس بهاره … و بهاره حالا می تونست خودشو در اوج لذت و هوس ببینه ..بیشتر از یک ربع کیر منان توی کس مادرش حرکت می کرد .. منان یه لحظه دستای بهاره رو , رو سینه اش احساس می کرد که از اون می خواست که خودشو عقب بکشه .. منان رفت عقب و آب کس مادرش با فشار و در یه جهش فواره ای ریخت بیرون و چند بار دیگه پشت هم خارج شد .. امیر دهنشو گذاشت رو کس مادرش و اون خیسی رو لیس می زد . سر تا پای بهاره رو غرق بوسه کرد .. -فقط مال منی مامان .. مال من . و این بار وقتی کیرشو کرد توی کس مادرش بهاره دستشو دور کمرش حلقه زد و محکم اونو به خودش چسبوند … دو تایی شون با چشاشون به هم لبخند می زدند و همراه با این لبخند .. حرکت و جهش منی از کیر پسر به طرف کس مادر شروع شد و همراه با این حرکت دو تایی چشاشونو آروم آروم بستند … منان : مامان زن من میشی ؟ بهاره : حالا هم زنتم . ولی واسم حلقه نگرفتی ها ..منان : به من که خبانت نمی کنی ..بهاره : فدات شم هر گز .. فقط به یک نفر خیانت می کنم .. چون با توام .. منان : به کی مامان ؟بهاره : به بابات …. پایان … نویسنده …. ایرانی

سیمین، تلخ و شیرینپدرم یک مغازه دار معمولی بود و خانه مان پایین شهر، از 7 سالگی هم بازی دختر همسایه مینا بودم. دو سال از من کوچکتر بود.سفید با موهای بور، چشمهای خیلی قشنگ و لب قرمزی داشت. 10 یازده سالگی با هم ور میرفتیم همدیگر را دست مالی میکردیم، 15 سالم بود که برای اولین بار یک دختر را کامل لخت دیدم، خیلی خیلی زیبا بود، هنوز هم که یادم میاد دلم میریزه، بدنی براق و سفید، سینه اش هنوز کوچک اما باحال بود، پاهای ظریف و هوسناکی داشت و زیبا ترین عضو بدنش کسش بود درست مثل یک هلوی سرخ و سفید ، زیبا بدون یک ذره کم و زیاد، دوتا قلمبه نرم و خوشکل و یک خط صاف و بی نقص وسطش یک برجستگی خیلی ظریف و کوچک هم چوچولش بود.اون روز در یک قدمی هم ایستادیم و کلی بدن لخت همدیگر را نگاه کردیم، تا اینکه صدای در حیاط آمد و با عجله لباس پوشیدیم و پریدیم پست دفتر و کتابمون که مثلا درس میخوندیم، درحالی که کیرم مثل میخ صفت و محکم شده بود و پنهان کردنش کلی سخت بود. بعدها کمی راحت تر شدیم به بدن لخت هم دست میکشیدیم اما هیچ وقت نتونستیم سکس کنیم، مینا بشدت محتاط بود واز بکارتش میترسید، من هم دوستش داشتم و نمیخواستم چیزی را بهش تحمیل کنم.16 سالم بود که از آن محل اسباب کشی کردیم و به محل دیگری رفتیم و بعد هم من به شهر دیگری برای دانشگاه رفتم، شنیدم که مینا خواستگارهای زیادی داره و اکثرا هم پسرهای خوب و مایه داری بودن برای همین دیگه سراغی از مینا نگرفتم، میدونستم اگر بهش سر بزنم یا زنگ بزنم دیگه رابطمون قطع شدنی نیست ومن هم وضع مالی خوبی نداشتم و نمیخواستم اذیتش کنم. تا اینکه مینا ازدواج کرد، کارت فرستادند ولی من نرفتم.25 سالم بود که کاری را شروع کردم و خیلی سریع پیشرفت کردم بعضی وقتها باورم نمیشد که با چه سرعتی پول جمع میکنم. خانه ای در منطقه خوبی از شهر گرفتم و ماشین و…. تفریحم سفر و کوهنوردی و غواصی بود. سالی یک بار هم سفر خارجی . هیچ وقت نتونستم با جنده ای سکس کنم ، با تصویری که از بدن مینا در ذهنم بود بدن زنهای فیلمهای سکسی و … برایم جذابیتی نداشت.یکی دو کارگر و چند همکار داشتم ، مردی بود به اسم احمد نسبتا بی پول که از مشتریهایم بود ، روزی احمد را بهمراه خانواده اش دیدم همسرش و، دو دختر و یک پسر همراهش بودند. احمد یک دختر دیگر هم داشت که ازدواج کرده بود.تا چشمم به دخترش سیمین افتاد هوش از سرم پرید، شبیه مینا نبود اما به همان زیبایی بود. آن موقع 32 ساله بودم، و سیمین 21 سال داشت. کم کم روابطم را با احمد صمیمانه تر کردم کاری میکردم که از من به او سود بیشتری برسه. و بعضی وقتها به خانه دعوتش میکردم. تا اینکه کم کم پایم به خانه شان باز شد، خیلی تلاش میکردم به سیمین نزدیک شود اما سیمین بسیار کم حرف و تودار بود و همین نزدیک شدن به او را مشکل میکرد. تصمیمم را گرفته بودم هرطور شده باید سیمین را تصاحب میکردم، یک روز که احمد وخانواده اش در خانه ما بودند زن احمد با مادرم صحبت میکرد که گفت چرا برای مهرداد زن نمیگیرید که من از خداخواسته گفتم شما دختر خوب معرفی کنید من ازدواج میکنم، از همان فردا زن احمد دست به کار شد اما هر کسی را معرفی میکرد رد میکردم ، تا اینکه پرسید چه جور دختری میخواهی که ما همون را پیدا کنیم، من هم که منتظر این لحظه بودم گفتم یک دختر شبیه سیمین خانوم متین و موقر و خانوم باشد، میدانستم که از خدایشان است که دامادی مایه دار داشته باشند تا از آن فلاکت خارج شوند چند روز بعد مادرم گفت که خواهر سیمین چطور است که من رد کردم فهمیدم با مادرم صحبت کرده. چند ماه بیشتر طول نکشید که حرف سیمین را پیش کشیدند من هم تاقچه بالا گذاشتم که سنمان به هم نمیخورد و حرف دختر هم شرط است که مادرش گفت سیمین هم شما را دوست دارد، مطمئن بودم دروغ میگن و سیمین را مجبور کرده بودند در واقع دخترشان را به من فروختند. در مجلس عقد سیمین مثل یک فرشته بود ، بدن زیبا و ظریفش در لباس سفید میدرخشید بالای سینه های لختش برق میزد و من برای دیدنش له له میزدم. سعی کردم با رفتن به سفر های مختلف و تفریحات گوناگون سیمین را به خودم نزدیک کنم از خرج کردن لذت میبرد و من هم دریغ نمیکردم. اما در خانه از من فاصله میگرفت شبها روی یک تخت میخوابیدیم اما مثل گنجشک در گوشه تخت میخوابید و وقتی نزدیکش میشدم مثل چوب خشک میشد. چند ماهی گذشت و هر روز اتش من برای رسیدن به سیمین بیشتر میشد. یک شب بعد از کلی تفریح و گردش به هتل رفتیم سیمین دوش گرفت و از خستگی سریع خوابید من هم دوش گرفتم و نزدیک تخت نشستم ، لباس نازکی پوشیده بود، به پهلو خوابیده بود ترکیب کمر باریک و باسن بزرگش بسیار زیبا و هوس انگیز بود چند بار دور تخت این طرف و آن طرف شدم و بدنش را دید زدم ، به شدت شق کرده بودم، قلبم سریع میزد، دوباره روبرویش نشستم صورتش آرام و قشنگ بود نبض گردنش را میدیدم که زیر پوست سفیدش بالا و پایین میشد سینه های خوشکلش روی هم افتاده بود و نوک یکیش از زیر لباس مشخص بود، دیگر تحمل نداشتم ، نور اتاق را کم کردم،لباسهایم را در آوردم و آرام کنارش دراز کشیدم صورتم را نزدیک صورت کردم و آرام نوک سینه اش را با انگشت گرفتم سیمین از خواب پرید و تکانی خورد اما نوک سینه اش را ول نکردم و آرام میچرخاندم. رنگش مثل گل، سرخ شد، و چشمانش را بست، لبهایش را بهم فشار داد. نیم خیز شدم و دست دیگرم را روی پاهایش کشیدم دوباره تکانی خورد آرام آرام دامن را بالا زدم و روی شورتش را نوازش میکردم و با دست دیگر سینه اش را در مشتم گرفتم. سیمین چشمش را بسته بود و تکان نمیخورد، دستم را بالاتر آوردم و زیر شورتش بردم . سعی کرد پاهایش را جمع کند که دیر شده بود دستم لای پایش بود ، اوووو خیلی نرم و داغ بود . و کمی خیس شده بود ، به بازی زیر شورتش ادامه دادم تا کاملا خیس خیس شد، به پشت خواباندمش و شورتش را درآوردم ، خیلی خیلی زیبا بود ، همانطور که فکر میکردم ، کامل و بی نقص ، مثل همان هلوهای مینا. زبانم را روی کسش میکشیدم و سیمین همچنان چشمهایش را بسته بود. یقه لباسش را هم باز کردم و سینه هایش را خوردم و تمام بدنش را لیس زدم، سرم کیرم را روی کسش گذاشتم و آرام هل دادم تمام عضلاتش منقبض شد، سرش وارد شد داغ داغ بود بدن را میسوزاند آرام آرام ادامه دادم ، هر یک سانتی که داخل تر میشدم داغ تر و تنگ تر میشد از هیجان میلرزیدم ،دیگه همه چیز دست طبیعت بود وقتی کامل داخل شدم بی اختیار عقب جلو میشدم ناگهان لرزش بدن سیمین را حس کردم، ارضا شده بود همین باعث شد که من هم از شدت هیجان ارضا بشم و هر چی داشتم را داخلش خالی کنم. چند لحظه ای نفس زنان توی بغلش افتادم وقتی بلند شدم هنوز چشمهاش بسته بود و قطره اشکی از گوشه چشمش پایین میچکید. چند دقیقه ای نشستم و نگاهش کردم، ارضا شده بود ولی نشانه ای از لذت در چهره اش نبود گفتم : سیمین ارضا شدی همونطور که چشماش بسته بود سرشو تکون داد یعنی شده گفتم دوست داشتی دوباره اما آرومتر سرشو تکون داد معلوم بود که دوست نداشته گفتم سیمین منو دوست داری؟ دوباره سرتکون داد گفتم بگو با صدای ضعیف و بغض که بیشتر شبیه ناله بود گفت آره دوست دارم تو شوهرمی رفتم توی حمام ، خدای من اونو خریده بودم، من بهش تجاوز کرده بودم ، اشک از چشام راه افتاد و کلی گریه کردم از فرداش تا یکی دو ماه نسبتا هر شب باهاش سکس میکردم. روزها حالش عالی بود با خواهرهاش بیرون میرفت و خرج میکرد و شاد بود و شبها مثل مجسمه روی تخت با هاش سکس میکردم و همیشه همونطور بدون هیچ عکس العملی بدون هیچ لذتی روی تخت افتاده بود و بعد از هر سکس افسرده میشدم. 3 سالی گذشت و وضعیت همینطور بود ، به شدت دوستش داشتم و تمام سعیم را میکردم که بهش خوش بگذره و منو هم دوست داشته باشه به زبون میگفت اما میدونستم که دوستم نداره. کارتش را پرپول میکردم و یک ماشین هم براش خریدم،عروسکی خوشکل و زیبا در بغل داشتم باهاش سکس میکردم اما دقیقا مثل یک عروسک بی جان بود و بعد از هر سکس افسردگی. تا اینکه متوجه شدم کمی شنگول تر شده اول خوشحال شدم فکر کردم به من عادت کرده تا اینکه قبض موبایلش آمد 300 هزار تومن در یک ماه خیلی عجیب بود ، مشکوک شدم، به بهانه تولدش یک گوشی نو گرفتم و دادم یک کار بلد روش برنامه جاسوسی ریخت و بهش هدیه کردم بعد از یک هفته گوشی را به بهانه تکمیل گارانتی ازش گرفتم تا مثلا ببرم نمایندگی اونروز با خواهراش رفته بودن تفریح. توی گوشیش خبری از اس ام اس مشکوک نبود، برنامه جاسوسی را باز کردم و به مکالماتش گوش دادم، یکهو نفسم بند اومد، با یکی حرف میزد، عزیزم، عشقم نفسم، چیزهایی که تشنه شنیدنش بودم، قلبم مثل پتک به قفسه سینم میکوبید صدای ضربات قلبمو توی سرم میشنیدم، خشکم زده بود و همینطور مکالماتشون را میشنیدم، تمام بدنم به شدت میلرزید ، اینقدر شدید که از روی صندلی افتادم و دو زانو روی زمین نشستم منتظر بودم تا قلبم آخرین ضربه را بزنه و بایسته، یک ساعت یا بیشتر همونجا بی حرکت نشسته بودم ، نه فکرم کار میکرد نه توانایی حرکت داشتم. یواش یواش از جام بلند شدم همینطور که شماره خواهرش را میگرفتم تا بپرسم کجا هستند از آشپزخانه یک کارد بلند برداشتم. اما در دسترس نبودند. کارد را برداشتم و نشستم توی ماشین و مدام زنگ میزدم اما لعنتی جواب نمیداد، دو ساعتی الکی چرخیدم، تا به خودم اومد، نه نباید احمقانه عمل کنم، باید آروم باشم، باید مثل همیشه یک نقشه درست بکشم. شماره پسره را برداشتم. از حرفاشون فهمیدم که یک سالی هست با هم ارتباط دارن و هنوز پسره نتونسته مخ سیمینو بزنه روش بخوابه و در حد گردش و پارک و مالیدن رسیده اما داشت به هدفش میرسید، شب که سیمین آمد خیلی عادی برخورد کردم و گوشیشو بهش دادم. برای اینکه دست پسره به سیمین نرسه با خانواده فرستادمش شمال. یک کارگر داشتم به اسم علی که 10 سال قبل برای خودش ارازل و اوباشی بود و حالا مثل بچه آدم زندگی میکرد، بهش زنگ زدم و گفتم یک دختر برام پیدا کنه که سر زبون داشته باشه و به اندازه کافی جنده باشه تا بتونه برام کاری کنه و اون هم پیدا کرد به دختره قول پول خوبی دادم و ازش خواستم به پسره مثلا اتفاقی زنگ بزنه و سعی کنه یک جا باهاش قرار بزاره، 10 روز نشد که زنگ زد و گفت فردا باهاش قرار گذاشته ، یک آدرس بهش دادم و گفتم قرارشو اونجا بزاره ، یک جای تفریحی که مسیر رفت و برگشتش خلوت بود. روز قرار ، من و علی و دو نفر دیگه که از دوستای قدیم علی بودن با کمی پیش پرداخت رفتیم سر قرار پسره با یک پراید اومد وقتی دختره نیومد برگشت . طبق برنامه به بهانه تصادف راهشو بستیم از ماشین کشیدیم پایین و او سه تا انصافا کارشونو بلد بودن ، کشیدنش پشت درختای خیابون و مثل سگ میزدنش ، اولش عربده میکشید و فحش میداد وبعد فقط داد میزد ،بعد فقط ناله میکرد وقتی رفتم بالا سرش ترسیدم که مردنی باشه اما رفتم از تو ماشین چیزی که براش آماده کرده بودم آوردم، یک سنگ گرانیت اندازه یک آجر و یک چکش آورده بودم سنگو گذاشتم روی زمین انگشت شصتشو گذاشتم روی سنگ و دو بار محکم با چکش کوبیدم روش با ناله دستشو کشید به علی اشاره کردم اون دوتا گرفتنشو و علی هم دستشو گرفت انگشت اشاره و انگشت کنارش هم دو سه بار کوبیدم همچین که تا یکسالی نتونه گوشی دست بگیره، بعد علی چیزهایی را که قبلا گفته بودم براش تکرار کرد. علی گفت : خرج ما سه تا برای امروز شده 500 تومن، خرج اون دختره که کشیدت اینجا شده 100 تومن ، کارفرمام گفته به دختره یک زنگ بزنی یک اس ام اس بدی ، یک روزی اتفاقی از کنارش رد بشی فقط یک تومن خرجت میشه، میدم سرت از رو تنت بر میدارم. حتی نمیتونست چشمهاشو باز کنه نمیدونم میشنید یا نه، اما بهش نگفتم بخاطر کدوم دختر و چرا کتک خورده، میخواستم تا مدتی از هرچی دختر دور و برش هست بترسه و توی بلاتکلیفی بمونه. گوشیشو و جیبشو خالی کردیم و رفتیم. وقتی میخواستیم سوارشیم و بریم، علی یک حالی هم به شیشه های ماشینش داد و راه افتادیم. به علی گفتم که ماجرای دختر یکی از دوستام هست،پول خوبی بهشون دادم و گفتم خفه بمونن، اصلا نمیخواستم یک روزی یک جا کسی بگه مهرداد زن جنده بوده ، برام خیلی سخت و گرون میشد. تا مدتها سیمین کلافه بود و منتظر پسره بود اما ازش خبری نشد،تا سال بعد که سیمین را طلاق دادم نتونستم باهاش سکس کنم بجز بار آخر که از روی ناراحتی و تلافی زورکی و خشن افتادم به جونش و خرکی کردمش ، البته هنوز هم ناراحتم که اونجوری کردمش چون هیچ وقت نمیتونستم ناراحتش کنم یا دست روش بلند کنم، امان از خریت امان از دوست داشتن احمقانه، بعد از سیمین توی بعضی سفرهام با جنده های خارجی یا موردهای داخلی سکس میکنم.اما هنوز هم از سکس لذت نمیبرم. و هنوز هم بعد از سکس افسرده میشم.ادامه…نوشته: Secret TH