بیش از چهل هزار فیلم سکسی خارجی در MAME85.COM

داستان سکسی مهران و مهرانا

تمایلات من

من مهران ۲۰ سالمه. مهرانا تقریبا یک و سال نیم از من کوچکتره. سینا هم ده سالشه. ما یک خانواده ۵ نفری هستیم که در یکی از مناطق مرکزی تهران زندگی می کنیم. پدر و مادرم شاغل هستند و وضع مالی ما نزدیک به متوسطه .خانواده خوبی هستیم شاید تنها چیزی که گاهی وقتها همه اعضای خانواده رو آزار میده تفاوت فرهنگ و سنت نسلی که ما در اون بزرگ شدیم با نسل دهه پنجاه و شصت و هفتاد که پدرو مادرم در اون رشد کردن باشه. طوریکه گاهی وقتها حرف همدیگه رو خوب درک نمیکردیم. طی چند سال دوران قبل از دانشگاه از بین ده دوازده دوست دختری که داشتم موفق شدم سه تاشون رو از ناحیه کون مورد لطف و عنایت قرار بدم نفر چهارمی رو که خواستم از کون بکنم گفت از عقب نمیده و از جلو بکن .پرده نداشت ولی من از هر دوناحیه کردمش و بی خیال کونش نشدم. در کل من عشق کون بودم.به خاطر تنگیش. داغی توش و حرارتش و از همه مهمتر میشد بدون ترس بریزی توش. نمیخوام مثل خیلی ها از قد و وزن و بدنسازی بگم. من قیافه متوسطی داشتم نه زشت بودم و نه خوشگل. هیکل معمولی هم داشتم ولی چیزی که باعث جذب دخترهای هم سن و سالم به طرف من میشد خوشتیپ گشتن و لباس پوشیدن و زبان چرب و نرمم بود که خوب بلد بودم مخ بزنم. مهرانا ولی دختر بسیار خوشگل ، جذاب و زیبایی بود. چشم های درشت و ابروان مشکی ،صورت سفید ، لبهایی که نیاز به پروتز نداشت و دندان های سفید و یکدستش که وقتی می خندید زیبایی صورتش رو چند برابر میکرد . کمر باریک بود و هیکل و سینه های بسیار میزون و پری داشت.انصافا دختر خوش هیکلی بود. از همه خوش فرم تر کونش بود که حسابی برجستگیش هم تو شلوار خونگی وهم تو لباس بیرونش خودنمایی میکرد. مانتوهای تنگی هم که می پوشید این برجستگی کونش رو بیشترنشون میداد. گاهی وقتها تو خونه وقتی راه میرفت لرزیدن سینه ها و کونش ته دلمو می لرزوند و کیرم تکون میخورد ولی خب همه چیز مهرانا برای من ممنوع بود و همین باعث میشد اصلا بهش فکر نکنم.. سینا داداشم اعتراف میکنم که از من خوشگلتر بود. با اینکه فقط ده سالش بود هر روز خوشگلتر از دیروز میشد. موهاش فرفری شده بود و چشمهاش روز به روز روشن تر میشد.کمی هم بور شده بود. میدونستم بزرگ بشه خوشگلترم میشه ومیتونه کلی دوست دختر داشته باشه…همیشه حواسم بهش بود. میدونستم توی دوران راهنمایی و دبستان بین پسرها کون کونک بازی زیاده نمیخواستم سینا توی این راه بیافته در کل من هم مثل خیلی از مردم آدمی بودم که حسابی هوای خواهر و برادرمو داشتم که کسی نگاه چپ بهشون نکنه ولی خودم رو مستحق هر چیزی از جمله دختر بازی میدونستم. من هم مثل خیلی ها معتقد بودم دختری که سالم باشه با پسر جماعت دوست نمیشه پس اینهایی که من با اونها دوست شدم و کردمشون پس حتما خودشون هم میخواستن و اینطوری رفتار خودمو توجیح میکردم. دوران پیش دانشگاهی رو تازه شروع کرده بودیم که مادرم زمزمه های نامزد کردنم با دختر خاله ام رو یواش یواش وسط می کشید . میگفت اون بهت علاقه داره .وضع مالیشون هم از ما بهتره میتونه آیندت رو تضمین کنه. تا از دستت نرفته موافقت کن بریم خواستگاریش چند سال نامزد باشین تا درس جفتتون تموم بشه بعد هم ازدواج کنین. مهسا دختر بدی نبود مثل من نه زشت بود نه زیبا متوسط بود چند ماهی به همراه مهرانا کلاس ایروبیک میرفتند .فقط پول دار بودند یه خواهر کوچکتر از خودش هم داشت که به طعنه به مادرم میگفتم حتما محبوبه هم برای سینا در نظر گرفتی. قصد نامزدی یا ازدواج با مهسا رو نداشتم. چون خانواده زن سالاری بودن و می ترسیدم بعد از ازدواج مثل شوهر خالم بشم غلام و کنیز مهسا. برای همین بهانه زیاد می آوردم.البته پدرم هم زیاد موافق این ازدواج نبود و معتقد بود تو هر خونه ای مرد باید بزرگ و مدیرخونه باشه. طعنه های چندین ساله مادرم به بابام بابت اینکه کارمندی بیش نیست و زندگی یکنواختی که بابت پیشرفت کردن داشتیم و عدم ریسک پذیری پدرم بابت افزایش سرمایه زندگیش باعث شد من پیشرفت به صورت پلکانی و یواش یواش مثل پدرم را بی خیال بشم و تصمیم بگیرم برای ساختن زندگی آینده ام دست به ریسک های زیادی بزنم. دوست نداشتم قلک وار پول جمع کنم و میخواستم قبل از بیست سالگی خودمو جمع و جور کنم. شدم و چند Qnet برای همین تو همون دوران پیش دانشگاهی به پیشنهاد یکی از همکلاسی هام عضو شرکت روز بعد هم مهرانا رو عضو کردم و ظرف یک ماه دو تا از دوست دخترای سابقم رو که نتونسته بودم بکنمشون عضو کردم. هدفم این بود هم زیر مجموعه خودمو بیشتر کنم و هم همچنان رو مخشون کار کنم بلکه بتونم اونجا بکنمشون. این جوری بود که توسط یکی از همکلاسی هام به این شرکت معرفی شدم. Qnet جریان عضو شدنم تو شرکت قبل از اون پژمان ، همون همکلاسیم یک هفته بود که مدام در مورد کار و نحوه پول درآوردن با من صحبت میکرد. وقتی قبول کردم حرف های مسئولین شرکت رو بشنوم یک روز منو به محل شرکت برد. محل شرکت در پردیس بود اون روز وارد یک آپارتمان مسکونی تازه ساز چهار طبقه شدیم که انگاری توی این آپارتمان فقط ما بودیم و طبقات دیگه خالی بود و هنوز کلید نخورده بود. تو اون واحد دختر و پسرهای زیادی وجود داشتند که انگاری همه عضو بودن و این منو دلگرم کرده بود. آرمان و نیما لیدر گروه بودند. اون روز کلی برام صحبت کردند وروزهای بعد سمینارهای دکتر محمود معظمی و دکتر آزمندیان برام پخش کردن و بحث های تکنولوژی فکر و موفقیت های مالی و هدفمندی را مطرح کردند تا اینکه قانع شدم میتونم تا مدتی دیگه خودمو حتی از نظر مالی به پدرم برسونم و بهش ثابت کنم که دنیا بر پایه تکنولوژی استوار شده و دوره اونها دیگه گذشته بود . برای ثبت نام در سایت FM و جور دیگه ای باید پول درآورد و پیشرفت کرد. تنها مشکل موجود فالو مالی یا و خرید نیاز به پول داشتم که من هم پولی در بساط نداشتم. بدبختی خرید هم بستگی به قیمت دلار Qnet داشت که بالای ۴۰۰۰ هزار تومان شده بود و پولی نزدیک به ده میلیون تومان نیاز داشتم . از پدرمم که نمیتونستم بگیرم چون اولا مخالف افکار من و ریسک کردن بود و دوما اگه میفهمید میخوام چیکار کنم حتما اجازه ثبت نام و خرید نمیداد. تمام دارایی خودمو جمع میکردم هم ۶ میلیون بیشتر نمیشد … وقتی همه راه ها رو به روی خودم بسته دیدم و داشتم پشیمون میشدم آخرش آرمان که یکی از لیدرهای گروه و از بچه مایه دارهای شهرک غرب بود به من گفت که در مقابل گرفتن سفته و تعهد مالی میتونه بقیه مبلغ خرید که ۴ میلیونه رو به من بده تا من بتونم عضو شرکت بشم و بدین ترتیب از بانک به مقدار کافی سفته خریدم و داخلش رو طبق خواسته آرمان پر کردمو به آرمان دادم و عضویت من تکمیل شد. ۳هفته از عضویت من در شرکت گذشته بود. موضوع رو کاملا از پدر و مادرم پنهان کرده بودم. توی این سه هفته با اکثر بچه های گروه آشنا شده بودم. رفتارشون با عضوهای جدید کاملا گرم و دوستانه بود.طوریکه انگار چند سالی هست منو میشناسن . منو با اسم کوچیک صدا میزدن. جو بسیار شادی تو گروه حاکم بود.. اصلا احساس غریبی نمیکردم. تلاشم این بود که بچه های جدیدی رو از طریق تلگرام و اینستاگرام عضو کنم. تو سایت های مختلف عضو شدم تا تبلیغاتی در مورد بازاریابی شبکه ای داشته باشم. آرمان میگفت چون ما به دولت مالیات نمی دهیم اونها با چنین شرکت هایی مخالف هستند. گذشته بود دو دل بودم مهرانا رو بیارم تو گروه یا نه..یک مقدار جو بیش Qnet تقریبا یک ماه از عضویت من در از حد اونجا آزاد بود البته اونجا خواهر و برادر هم دیده بودم. پسردایی و دختر خاله هم دیده بودم ولی بزرگترین مشکل این بود که نه من پول داشتم نه مهرانا. حتی موضوع رو با خود مهرانا هم مطرح کرده بودم. دوست داشت بیاد ولی پولشو نداشت. آخرش موضوع رو با آرمان و نیما مطرح کردم.فکر میکردم آرمان میتونه کمکم کنه همینطوری که من عضو شدم و سفته و تعهد مالی دادم مهرانا رو هم عضو کنه ولی این بار خیلی سفت و سخت تر بود اولش قبول نمیکرد میگفت تو خودت به من بدهکاری …. ولی چند روز که روی مخش رفتم بالاخره قبول کرد و به من گفت هر چقدر پول داره بگو بیاره مابقی رو اگه زیر ۵ میلیونه من میدم درعوض بابت برگردوندن پولم یا چک ازش میگیرم یا سفته. یادمه اولین باری که مهرانا رو به محل تجمع گروه تو پردیس بردم آرمان با تعجب مهرانا رو نگاه کرد و گفت خانم مهدوی شما هستین؟. این بار این من بودم که چشمام چهار تا شده بود. اولش فکر کردم این دو تا همدیگه روقبلا دیدن و با هم آشنا هستن ولی خوب چرا مهرانا رو خانم مهدوی صدا کرد؟. یکی دو دقیقه بعد با ادامه مراسم آشنایی و معارفه متوجه شدم آرمان مهرانا رو با یه بازیگر به نام هستی مهدوی اشتباه گرفته. تا حالا نه اون بازیگر رو دیده بودم و نه اسمشو شنیده بودم. آرمان انگاری پرزنت مهرانا یادش رفته بود و مدام با خنده در مورد شباهت مهرانا با این بازیگره میگفت. حتی ازما پرسید که آیا با این خانم بازیگر فامیل هستیم یا نه که من دیگه داشت اعصابم خورد میشد. اون روز آرمان و دو تا از دخترهای گروه به نام سوگند و بیتا، مهرانا رو پرزنت کردند . موقع برگشت به خونه سوار پراید پژمان شدیم که همکلاسی خودم بود . فردای اون روز هم مهرانا برای خرید ۲ میلیون بیشتر نداشت. آرمان قبلش گفته بود میتونه تا زیر ۵ میلیون کمک کنه و بقیه اش رو باید خودتون جور کنید ولی اون روز خیلی راحت ۸ میلیون کمبود پول رو خودش پرداخت کرد و یک مقدارش هم زنگ زد به داداشش ریخت به حسابش وچون چک نداشتیم مهرانا مثل من سفته خرید و بهش دادیم.. آرمان هنوز موقع دیدن مهرانا اون رو خانم مهدوی صدا میکرد و می خندید. قضیه وقتی برای من جدی شد که نیما هم از این شباهت گفت. همون روز موقع برگشت به خونه کنجکاو شدم ببینم این بازیگره کیه که من تا حالا حتی اسمش رو هم نشنیده بودم. البته من بیشتر بازیگرای قدیمی زن ایرانی رو می شناختم ولی اینو ندیده بودم حتی مهرانا هم این بازیگره رو نمیشناخت. به خونه که رسیدم رفتم پای نت تو گوگل و قسمت تصاویرش سرچ کردم هستی مهدوی. وقتی اینتر زدم دیدم اوهههههههههههههههههههه این دختره چقدر شبیه مهراناست .خشکم زد و به آرمان حق دادم از شباهت مهرانا به این دختره بگه. اون لحظه من نمیدونستم مهرانا شبیه اونه یا اون بازیگره شبیه مهراناست. فقط می خندیدم هی وای وای میکردم و مهرانا رو صدا میکردم. پس از بررسی دقیق تر هر دو چهره به این نتیجه رسیدم که ۸۰ درصد قیافه مهرانا شبیه این بازیگره هست. یا قیافه این بازیگره شبیه مهراناست و البته تفاوت هایی هم تو صورت مهرانا با اون دختر بازیگره وجود داشت که البته زیاد به چشم نمی اومد. زمانی این شباهت بیشتر میشد که عکس هایی تو سن پائین تر این بازیگره رو نگاه میکردم. تو اینترنت ۱۹ ساله بوده کاملا شبیه مهرانای ما بود. – نوشته بود ۲۶ سالشه ولی زمانی که ۱۸ به هر حال وقتی مهرانا اومد عکس ها رو که نشونش دادم دستاش رو جلوی دهنش گرفت و جیغ کوتاهی کشید و زد زیر خنده. از من خواست پا بشم اون بشینه رو صندلی و هی مثل من وای وای میکرد. مهرانا هم تو هنگ بود. رفتم پائین عکس های روی فلش رو به پدر و مادرم نشون بدم مادرم تا توی تی وی دید اولش شوکه شد و باور نمیبکرد و میگفت برداشتی فتوشاپش کردی این خود مهراناست و بابام هم از دستم شاکی شد. سینا هم میگفت این آبجی مهراناست. دیدم اینجا ضد حال خوردم . بهشون گفتم شماها دیگه کی هستین برگشتم تو اتاق خودم. اون روز هم من تو شوک بودم هم مهرانا. منم از اون موقع واسه خنده مهرانا رو تو خونه هستی صدا میزدم که بابام شاکی میشد. البته باور کرده بود که اون دختره یک نفر دیگه بوده ولی بازم دوست نداشت مهرانا رو با اسم هستی صدا بزنم. یاد آرمان افتادم که همون روز اول مهرانا رو با هستی مهدوی اشتباه گرفته بود . آرمان ۳۷ سالش بود و متاهل بود و قیافه و هیکل مردونه ای داشت. ولی بسیار شوخ طب بود و با اعضا خیلی شوخی و خنده میکرد که میدونستم این هم جز سیاست های شرکت هست. نیما هم پسر عموی آرمان بود که هم سن و سال من بود و البته خوشتیپ و با کلاس. اکثر بچه های گروه مال مناطق غرب تهران بودند. سوگند از تهران سر بود. آرمان و نیما بچه شهرک غرب بودند. سعید یکی دیگه از بچه های گروه از شهرک اکباتان اونجا می اومد. امیر رضا از کرج می اومد. همه یک هدف داشتیم و آن پولدار شدن در کمترین زمان ممکن بود. یک هفته بعد میترا و نسترن که از دوست دخترای سابقم بودن رو عضو گروه کردم اونها وضع مالیشون بد نبود و راحت وارد گروه شدند. رابطه من با اونها کم شده بود و در حقیقت دیگه دوست دخترم نبودند ولی باهاشون همچنان در ارتباط بودم. البته موفق به کردنشون هم نشده بودم چون یه جورایی قصد تیغ زنی منو داشتن و منم دم به تله نمیدادم. در عوض به جای این دو نفر مرتضی یکی دیگه از همکلاسی هام مدتی بود منو با رفیق دوست دخترش المیرا آشنا کرده بود که حداقل برای کردن بد نبود . اهوازی بودن و پوست سبزه ای داشت.. ارتباطمون در حد بیرون رفتن بود و هنوز به لب گرفتن هم نرسیده بود چه برسه بخوام بکنمش. تقریبا دو ماه از عضویت من تو شرکت کیونت گذشته بود . یک روز تو تلگرام ویندوز کامپیوترم فعال بودم تمام تلاشم این بود بتونم دوست ویا آشنایی رو برای عضو کردن پیدا کنم که دیدم از یک شماره ناشناس یه پیام برام اومده .. بازش کردم دیدم نوشته : سلام خواهرت خیلی چاقاله میدونستی؟ اولش فکر کردم طرف اشتباه گرفته . بهش گفتم داداش پیامتو اشتباه فرستادی..چند لحظه بعد دوباره پیام داد چیه بهت برخورد بهت گفتم خواهرت چاقاله؟ دوباره نوشتم اولاخواهر ندارم که به من بر بخوره دوما لطفا مزاحم نشو کار دارم. داشتم با یکی از دوستام در مورد کار و شرکت تو تلگرام حرف میزدم که دوباره پیام داد: ولی خواهرت کون بیستی داره. خیلی ها دنبالش هستند. این بار جوابشو ندادم ولی ول کن نبود و پیام داد: انگاری یکی از بچه های کلاستون میخواد از عقب بزنه توش… دیدم داره کس شعر میگه بهش گفتم بذار بزنه. تو نگران ننه خودت باش… بلافاصله جواب داد خوب تو که غیرتی نیستی از اول میگفتی زیرآب زنی نکنیم تا طرف بندازه تو کون خواهرت… داشتم از دست این مزاحمه کلافه میشدم بهش گفتم کس خل من خواهر ندارم. داشتم می رفتم سمت پنجره بلاک کردن که پیام داد مگه مهرانا خواهر تو نیست؟ یهو کاملا هنگ کردم. چشمام روی صفحه مانیتوری که تلگرام روی اون نصب کرده بودم خبره مونده بود. خونم داشت به جوش می اومد. اسم مهرانا انگاری مدام تو گوشم تکرار میشد. گروه تلگرامی که توش بودمو رها کردم و در حالیکه دستام تعادل نداشت. نوشتم: مادرجنده لاشی تخم داری بگو کی هستی بیام شلوار مادرتو در بیارم کس کش. فحش های منو به خودم حواله داد و گفت یک نفر دیگه داره از کون خواهرت عکس میگیره بعد تو میخوای شلوار منو دربیاری. بعد هم پشت سر هم نوشت تو که خواهر نداشتی ننت یهو زائید؟ مدام تهدیدش میکردم که مادرت گائیدس تخم داری بگو کدوم خری هستی…. حالا این من بودم که پیام می فرستادم و اون جواب نمیداد. وقتیکه از جواب دادنش نا امید شدم خواستم تلگرامو ببندم که دوباره پیام داد و نوشت: اگه منطقی هستی ادامه بدم وگرنه فحش به من بدی دیگه چیزی نمیگم. در حالیکه سعی میکردم آروم باشم نوشتم اسم خواهر منو از کجا میدونی؟ تو کی هستی؟ اگه بفهمم کی هستی کونتو پاره میکنم. از این شکلک خنده چند تا فرستاد و نوشت من دارم بهت خوبی میکنم تو فحش میدی. بعد هم بلافاصله نوشت چهارشنبه هفته پیش یکی از بچه های کلاستون داشت با موبایلش از کون خواهرت تو راه مدرسه عکس و فیلم میگرفت. دیروز هم داشت همین کار رو میکرد . من مطمئن هستم میره با عکس های خواهرت جق میزنه. البته پسره از اون بکن هاست حواست به خواهرت باشه کونش آکبند بمونه… بعد هم دوباره شکلک خنده فرستاد برام. بدجوری با این حرفش حرصم گرفته بود. به تلگرام لعنت می فرستادم که شرایطی فراهم کرده هر کسی راحت میاد توش توهین میکنه و میره بهش گفتم توی کونی هم دست کمی از اون مادر کونی نداری اسم اون مادر جنده رو بگو… هر کاری کردم نگفت. بازم کلی فحش بارش کردم و خواستم بلاکش کنم که دیدم شاید راست بگه و بعدا بتونم ازش حرف بکشم . برای همین بی خیال بلاک شدمو تلگرامو بستم. اعصابم به شدت خورد بود. شماره ای که با اون به من پیام داده بود اصلا آشنا نبود. نمیدونستم حرفای این مرتیکه راسته یا دروغ ولی از بچه های کلاس ما هر کاری بر میاد. بدبختی دبیرستانی که مهرانا توش درس می خوند دقیقا با ما تعطیل میشدن و این باعث دختربازی خیلی ها میشد.گیج بودم این پسره اسم مهرانا رو از کجا میدونه. شماره منو چطوری داره. حدس میزدم آشنا باشه. همون لحظه تلگرامو باز کردمو از توش شماره ناشناس رو برداشتم و زنگ زدم. هر چی زنگ زدم خاموش بود. نیم ساعت بعد هم بلند شدم رفتم بیرون از باجه تلفن به همون شماره ناشناس زنگ زدم بازم خاموش بود. برگشتم خونه غرق در تفکر بودم. تمام بچه های کلاس رو تو ذهنم آوردم و اخلاقشون رو مرور کردم . متاسفانه بیشترشون شرایط دختر بازی رو داشتن. عقلم به جایی نمیرسید. همچنان تو اتاقم بودم و سرم تو کتابم بود ولی فکرم مشغول بود. حتی خواستم دهن مهرانا رو سرویس کنم که دیدم اون گناهی نداره… چون مطمئن بودم خبر نداره دارند از کونش تو مانتوی مدرسه عکس میگیرند.. عصری مهرانا و سینا از پارک برگشتند. پدر و مادرم هم اومدند. همچنان اعصابم خورد بود. اون شب هر بار تصادفی کون لرزون مهرانا رو که چند وقتی بود هستی صداش میزدم تو شلوار نازک خونگی می دیدم با خودم میگفتم این یارو که با عکس کون مهرانا از روی مانتوی مدرسه اش جق میزنه اگه این کون رو تو این شلوار نازک یا لخت ببینه چیکار میکنه…. خودمم شک نداشتم پسره عکس ها رو برای جق زدنش میخواد وگرنه عکسی که از پشت سر بندازن به چه دردی میخوره… همش دعا میکردم این جریان سرکاری باشه. اصلا حس و حال نداشتم. کاشکی می تونستم این جریان رو مثل سوال امتحانی تو همون لحظه حلش میکردم و همه چیز تمام میشد ولی متاسفانه این جریان نمیتونست به راحتی حل بشه و زمان بر بود و روی اعصاب من حتما تاثیر منفی میگذشت. اون شب کم حرف شده بودم مادرم اینو فهمید و ازم سوال کرد ولی جوابشو ندادم. مهرانا هم اومد کنارم رو مبل نشست و با خنده ازم پرسید چی شده. بهش گفتم با بچه ها دعوام شده. پرسید با بچه های گروه ؟ گفتم با بچه های کلاس. بیچاره مهرانا روحش هم خبر نداشت دارن به خاطر کونش جق میزن. شب درست و حسابی نتونستم بخوابم .حتی صبح زودتر از وقت کلاس از خواب بیدار شدم. نهایتا برای اینکه بتونم زودتر این قضیه رو تموم کنم و اعصابم به حالت نرمال برگرده تصمیم گرفتم برم سرکلاس ووقتی همه جمع هستند و دبیر نیست یه فحش ناموسی بکشم و بگم کدوم مادرجنده و خوارکسده ای دیروز تو تلگرام به من پیام میداد. تا بلکه طرف به خاطر فحش هایی که خورد عکس العمل نشون بده و بفهمم این یارو کی بوده. تمایلات من( ۲ وارد کلاس شدم رفتم سر جام نشستم.منتظر بودم تا همه بچه ها وارد کلاس بشن. ولی هر چه زمان میگذشت تمایلم برای این کار کمتر میشد تا اینکه به طور کامل به یکباره بی خیال شدم. چون به این نتیجه رسیدم اگر تو کلاس فحش بکشم اون بابایی که داره ازکون و بدن مهرانا عکس میگیره میفهمه و دیگه نمیاد و من دستم بهش نمیرسه. برای همین باز با اعصاب داغون نشستم سر جای خودم. نهایتا تصمیم گرفتم بعد از تعطیل شدن مدرسه بی خیال فوتبال داخل مدرسه بشم و سریع تر از بقیه برم بیرون و از راه دور و به طور نامحسوس مهرانا رو کنترل کنم تا اگه این پسره پشت سرش بود بفهمم کیه. توی دو ساعت وسط یه کاپشن مشکی کلاه دار از بچه های کلاس بغلی گرفتم و مال خودمو که رنگ روشنی داشت و تابلو بود به اون دادم. قرار شد فردا کاپشن رو به هم برگردونیم. اول قرارمو با المیرا دوست دختر جدیدم کنسل کردم بعد هم بلافاصله و سریع تر از بقیه از کلاس زدم بیرون . سریع کاپشن دوستمو بیرون از مدرسه به تن کردمو به سرعت به سمت دبیرستان دخترانه دویدم. تا فاصله ۵۰ متری دبیرستان دخترانه رفتم و بعد وارد یک سوپر مارکت شدم. الکی نوشابه و کیک سفارش دادم و در حال خوردن منتظر شدم. مهرانا و آزاده بعد از ۳ تا ۴ دقیقه اومدن و از کنار سوپر مارکت رد شدن. آزاده دختر همسایه ما بود و پوستی سبزه داشت وکمی لاغر بود. بلافاصله بعد از رد شدن اونها به فاصله چند متری چهار نفر اومدن واز جلوی سوپری رد شدن که سه نفرشون همکلاسی من بودن و دست هر سه تاشون موبایل بود.. نفر چهارمی موبایل دستش نبود و تو کلاس ما هم نبود ولی می شناختمش. درست پشت سر این چهارنفر و به فاصله یک قدمی دو تا از همکلاسی هام اومدن که باز دست یکیشون موبایل بود ولی اون یکی چیزی دستش نبود.بعد از اون هم یه خانم سن بالا رد شد بعد دو تا دختر دبیرستانی و بعد هم یکی از بچه های مدرسه که این بار از سوپری بیرون اومدم و با اون همراه شدم. متاسفانه فاصله من با مهرانا و آزاده خیلی زیاد شده بود و دیر از سوپری بیرون اومده بودم. بدبختی اینکه از این فاصله هم هیچ چیزی معلوم نبود و حتی اگه نزدیک هم بودم اونها برای عکس گرفتن، موبایل رو جلوی شکمشون می گرفتن و من از پشت سر چیزی نمی دیدم. برنامه من شکست خورده بود و ناراحت و عصبی بودم. از همون سر کوچه که به نزدیکی مهرانا و آزاده رسیده بودم تا نزدیکی خونمون نگاهم به کون لرزون مهرانا تو مانتوی مدرسه اش بود. برعکس مهرانا، آزاده چیز خاصی برای ارائه و دیدن نداشت و من هم زیاد ازش خوشم نمی اومد. البته دوستای دیگه مهرانا از نظر قیافه و هیکل بدک نبودند و اگه پا میدادن میکردمشون.. آزاده چون همسایه ما بود چه موقع رفت و چه برگشت به مدرسه با مهرانا بود. وقتی بهشون کاملا نزدیک شدم از پشت سر یهو و ناگهانی لپ مهرانا رو گرفتم و گفتم خوشگل کی بودی تو؟ تا این حرفو زدم هردوتاشون زدن زیر خنده.. زودتر از مهرانا وارد خونه شدم. سینا همیشه نیم ساعت زودتر از ما به خونه می رسید. اون لحظه هم داشت بازی میکرد. pes تا عصر که پدر و مادرم اومدن افکارم داغون بود ولی تو خونه وانمود میکردم حالم خوبه. بعد از شام پا شدم رفتم تو حیاط زیر درخت خونمون که تو آخرای پائیز دیگه برگی نداشت نشستم. چند دقیقه بعد مهرانا هم اومد کنارم نشست و گفت چند روزه خودت نیستی چیزی شده؟ گفتم چیزی نیست و بیشتر نگران بدهکاری هستم که به آرمان بالا آوردیم. نزدیک ۱۲ میلیون بدهکاریم و اگه نتونیم این مبلغ رو پس بدیم بیچاره می شیم. بلند شد ایستاد و گفت من دلم روشنه بچه ها تو گروه خیلی از نظر روحی شادن و این نشون میده حتما سود هم میکنن که اینطوری هستن.. با وجود اینکه تعقیب و گریز اون روز شکست خورده بود و میدونستم فایده نداره ولی یک نوع کشش و تمایل عجیبی داشتم تا باز هم از راه دور همون کار قبلی رو انجام بدم. برای همین روز بعد که باز دنبال مهرانا و آزاده بودم این بار فقط سه تا از همکلاسی هام پشت سرشون بودن. همون دیروزی ها که موبایل داشتن…. منتهی هیچکدوم موبایل دستشون نبود. با توجه به ۲ روز تعقیب و گریز مهرانا و آزاده، به این نتیجه رسیدم فرهاد و حمید و منصور از همکلاسی هام پای ثابت حرکت پشت سر مهرانا و آزاده هستند. شک نداشتم اونها میدونستن مهرانا خواهر منه چون مادرم و مهرانا یک بار که برای مجلس ختم و خاک سپاری یکی از فامیل اومده بودن مدرسه… چند تا از دوستام دیده بودن من با اونها صحبت میکنم دیگه باور کرده بودم اون یارو تو تلگرام راست گفته بود.این رو هم مطمئن بودم که هدف عکس گرفتن اون یارو مهراناس نه آزاده چون مهرانا یک سر و گردن خوشگلتر و خوش هیکل تر از آزاده بود. بدبختی من اینجا بود که مسیر اونها با ما یکی بود. کار ناجوری هم نمیکردن. مزاحم مهرانا و آزاده هم نشده بودند که برم سر وقتشون و دهنشون رو سرویس کنم.. بالاخره همون روز بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و سبک و سنگین کردن پیامدهای کاری که میخواستم انجام بدم تصمیم گرفتم موضوع رو به یک نفر بگم تا بتونه نزدیک اون سه نفر بشه و برام آمار بگیره. هر چی تو ذهنم دنبال آدم مورد اطمینان گشتم کسی رو بهتر از پژمان پیدا نکردم. پژمان هم دوست صمیمی من بود هم همکلاسیم بود هم تو گروه عضو بود و از همه مهمتر مهرانا رو می شناخت. دو سه بار فرصت و زمینه گفتگو با پژمان فراهم شد ولی هر بار یا خجالت کشیدم یا دو دل شدم با اینکه آدم شوخی بود و باهاش راحت بودم ولی بازم سخت بود گفتن چنین ماجرایی. بالاخره دلو زدم به دریا و همه چیز رو اول خلاصه و بعد که خجالتم ریخت از اول کامل براش تعریف کردم.فقط نگفتم اون سه نفر کیا هستند سرانجام نفس راحتی کشیدم. منتظر عکس العمل پژمان شدم. داشت آروم می خندید و همزمان گفت: بیچاره طرف معلومه خیلی تو کفه یه دختره البته سلیقش خیلی خوبه… این جمله آخری رو آروم گفت . خودمو زدم به نشنیدن و گفتم چی گفتی؟ حرفشو عوض کرد و گفت منم دقیقا فکر میکنم اگه عکس میندازه برای همون کار میخواد. ازم پرسید حالا این سه تا کس خل کیا بودند؟ این بار وقتی بهش گفتم پوزخند بلندتری زد و گفت اینها که تو کف نیستن همین فرهاد خواهر آرش روکرده اون دوتای دیگه هم دوست دختر دارند. خواهر آرش رو می شناختم. بد چیزی نبود. آرش هم همکلاسیم بود. سکوت کرده بودم که ادامه داد قضیه تو دو حالت بیشتر نداره ۱ -مهرانا به اینها پا نداده برای همین دارند از پشت سرش عکس یا فیلم میگیرن. ۲ -یا اینکه میدونن مهرانا خواهر تو هست و ممکنه تو مسیر باشی جراعت نمیکنن کاری کنن همچنان سکوت کرده بودم . دوباره به حرف اومد و گفت حالا از من چی میخوای؟ صفحه ۱۸ از ۳۱۵ گفتم من میخوام بدونم این مرتیکه کیه که داره این کار رو میکنه برو قاطی این سه نفر شو. نگذاشت حرفم تموم بشه و با خنده در حالیکه ازم فاصله میگرفت گفت اونوقت ممکنه من مخشو بزنما. لگدی حوالش کردمو گفتم زر مفت نزن. با این کارم تازه فهمیدم کیرم کاملا شق شده و چون شلوارم پارچه ای بود مثل فنر چپ و راست میره. اون لگد رو که زدم سیخ بودن کیرمو پژمان هم فهمید و با خنده گفت اوهههههههه این چرا سیخ شده. کوله پشتی رو جلوی کیرم گرفتم که کسی نبینه و سریع جو رو عوض کردم و گفتم چی شد میری ببینی این سه تا دارند چه گوهی میخورند؟ جواب مثبت داد و گفت حالا تو از اینکه این بابا داره عکس و فیلم میگیره ناراحتی یا با دوست شدنشون هم مشکل داری. جواب دادم با هردو تا. سرش رو به نشانه تاسف تکون داد که نفهمیدم منظورش چیه ولی به هر حال قبول کرد. وقتی تنها شدم به خودم و این کیر لعنتی فحش میدادم. این چه وقت بلند شدن بود. اصلا چرا سیخ شده بود؟ وقتی به خودم مراجعه کردم احساس کردم تمایلاتی داره در من به وجود میاد که قبلا اصلا در من نبوده و یا اگر بوده شرایط برای رشد این تمایلات وجود نداشته. برای اینکه این تمایلات رو بشناسم به زمان بیشتری نیاز داشتم. از طرف دیگه احساس میکردم چشمام هم بعد از حرف های اون یارو تو تلگرام نسبت به گذشته بیشتر روی بدن و کون مهرانا میره و این داشت برام عادت میشد. اون روز بالاخره با المیرا دوست دخترم رفتیم بیرون ولی دل و دماغ نداشتم. مرتضی و دوست دخترش هم اومدن. مرتضی یواشکی مدام ازم سوال میکرد: زدی توش یا نه؟ کی میخوای بزنی توش؟ نزنی از دستت رفته. شب هم مدام نگاهم روی بدن و کون مهرانا بود. اگه قبلا تصادفی بود ولی حالا می دیدم انگاری یه نیاز شده برام و اگه نگاه نکنم انگاری کمبود پیدا می کنم. رفتارهای عجیبی پیدا کرده بودم. کیرمم موقع نگاه کردن سیخ میشد. تعریف و تمجید های دیگران از مهرانا داشت کار میداد دستم. نگاهم به بدن مهرانا دیگه یواش یواش از نگاه خواهر و برادری دور میشد و به حالت نگاه به یه دختر غریبه تغییر مسیر میداد. طی چهار روز از پژمان آمار اون آدمهایی که پشت سر آزاده و مهرانا حرکت میکردن رو می گرفتم. به نتایجی رسیدم که به غیر از یکی دو مورد بقیه رو حدس زده بودم. اون نتایجی که خودم حدس زده بودم یکیش این بود که پژمان هم گفت بیشترین کسانی که پشت سر خواهرت راه میزن همون سه نفر یعنی فرهاد و منصور و حمید هستند. دومین حدسم که درست بود اینکه اونها میدونستن مهرانا خواهر منه و اینو پژمان هم تائید کرد. سومین حدسم این بود که کم پیش می اومد پسری پشت سر دختری راه بره و به اون تیکه نندازه و میدونستم اونها هم این کار رو میکنن. اما پژمان علاوه بر چیزایی که گفت دو تا خبر هم به من داد که کاملا دگرگون و منقلب شدم. اولیش این بود که آزاده و مهرانا هم جواب متلک و تیکه پرونی اونها رو میدن و میخندن. دومیش که خیلی طول کشید به من بگه و هی لفتش میداد این بود که منصور یه بار که آزاده و مهرانا کنار موبایل فروشی داشتن تو ویترین رو نگاه میکردن مهرانا رو انگشت کرده و خیلی محکم تاکید میکرد صدرصد اونی هم که داره از خواهرت عکس میگیره همین منصوره. اون روز که پژمان این خبرها رو به من داد ازش پرسیدم عکس العمل مهرانا بعد از اینکه منصور اون کار رو کرد چی بود؟ با خنده سری تکون داد و گفت اولش خندید بعد فقط منصور رو نگاه کرد شاید هم چون منو در حال عبور از خودش دید چیزی نگفت. پژمان وقتی این حرف ها رو به من زد باز سیخ کرده بودم و کیرم داشت تو شلوار جینی که پوشیده بودم اذیت میشد. بدبختی باز هم قلمبگی کیرم تو شلوار از نگاه پژمان دور نموند. ولی این بار اولش چیزی نگفت. آخرین آماری که پژمان به من داد این بود انگاری خود آزاده و مهرانا هم بدشون نمیاد این سه نفر پشت سرشون راه برن و اذیتشون کنن چون یکی دوبار دیدم که جلوی طلا فروشی یا موبایل فروشی منتظر ایستادن وقتی این سه تا اومدن اونها هم حرکت کردن. بعد از تموم شدن حرف های پژمان کیرم چنان سیخ شده بود که داشت اذیتم میکرد منتظر بودم پژمان حواسش پرت بشه جابجاش کنم ولی اون پیش دستی کرد و گفت ضایع پیراهنت رو از تو شلوارت در بیار بنداز روی شلوارت همه فهمیدن سیخ کردی. بماند که چطور سرخ و سفید شدم. پژمان بیچاره مدام منو قسم میداد که به هیچ کسی نگم اون به من آمار داده. با خودم که تنها شدم وبه حرف های پژمان که فکر میکردم و آمار گرفتنش همچنان سیخ میکردم. بدبختی به یکباره طی یک هفته و نیم در دام هوس های نامتعارف افتاده بودم. منی که تا دو هفته قبل روی مهرانا تعصب داشتم حالا این تعصب یواش یواش داشت رنگ می باخت. مقصر پیام های اون یارو تو تلگرام بود که تا دو سه روز منو عصبی کرده بود ۱۰۰ درصد اگه همون روز اول پسره رو پیدا کرده بودم و حالشو می گرفتم فکر و خیالم آسوده میشد و همه چیز تموم میشد. ولی چون نمیدونستم اون پسره کیه مجبور میشدم به کاری که اون پسره با عکس های مهرانا میکنه فکر کنم. تصورجلق زدن اون پسره با عکس های مهرانا مدام جلوی چشمام بود. بعد از اون به این فکر میکردم که طرف موقع جلق زدن با عکس مهرانا چی میگه. یواش یواش و با گذشت زمان این تصورات جلوتر میرفتن وجدید میشدن. تصور میکردم اگه این یارو مهرانا رو لخت ببینه چه کار میکنه . درنهایت تا قبل از اینکه پژمان آمار بده مهرانا رو زیر اون پسر در حال کرده شدن تصور میکردم و وقتی این تصورات در ذهن من می اومد کیرم نبض های ریزی می زد و شق میشد. آمار پژمان خیلی دیر به من رسیده بود و دیگه کار از کار گذشته بود و اون تصورات بر من مسلط شده بودند. نه تنها اون موقع عصبی نبودم بلکه وقتی گفت منصور مهرانا رو انگشت کرده سریع سیخ کردم. دیگه این تصور نبود و در دنیای واقعی اتفاق افتاده بود. پژمان هم با خبر انگشت شدن مهرانا آتش این هوس های نامتعارف رو بیشتر کرد و حالا دیگه منصور رو در حال کردن مهرانا تصور میکردم. خنده مهرانا موقع انگشت شدنش به منصور نشون میداد از حال دادن بدش نمیاد. یک شب تا صبح نتونستم بخوابم و با کیر سیخ به این موضوع فکر میکردم. در نهایت دیدم دیگه بدم نمیاد دخترخوشگل و خوش هیکلی مثل مهرانا توسط همکلاسی ها و دوستام کرده بشه. خود من هم توی اون چند روز این قدر تو خونه به کون لرزونش نگاه کرده بودم که مدام شق میکردم.دل من هم دیگه کس و کونش رو میخواست. این بار تصمیم گرفتم جای دوست دخترم المیرا ، مخ مهرانا رو بزنم وحداقل از کون بکنمش. دخترها رو دیگه خوب می شناختم انگشت شدنش توسط منصور نشون میداد بدش نمیاد قبل از ازدواج کرده بشه و من هم دوست داشتم دختر بعدی که زیرم میخوابه مهرانا باشه. دیگه آزادانه و بدون تعصب به مهرانا نگاه میکردم. بی قید و بند شده بودم. همه چیز ظرف چند روز از این رو به اون رو شده بود. حالا منم دیگه به تو کفی های مهرانا پیوسته بودم. قصدم این بود هر جور شده بکنمش. به خونه بر می گشتیم هم در مورد خریدهامون تو شرکت Qnet فردای اون روز بعد از اینکه همراه مهرانا از گروه صحبت میکردیم و هم توی راه مدام به کونش و سینه هاش توی اون مانتوی تنگ سفید نگاه میکردم و یاد انگشت شدنش توسط منصور می افتادم. میدونستم منصور و چند تا از همکلاسی هام دنبال کون مهرانا هستن. یکی دو روز بعد تصمیم گرفتم منصور و اون دو نفر دیگه رو بیشتر تو کف مهرانا ببرم. البته شک نداشتم خیلی های دیگه هم تو کف مهرانا هستند ولی این سه نفر خیلی پر رو بودند. از اوایل سال تحصیلی از طریق تلگرام با حمید و مرتضی و منصور و پژمان و چند تا از همکلاسی هام در ارتباط بودم. حالا قصد داشتم دو تا از بهترین عکس های مهرانا رو با لباس خونگی به بهانه تولد سینا تو پروفایلم بذارم تا هم زیبایی خیره کننده و هیکل ناز مهرانا روبهتر ببینن و کف کنن و هم منصور رو دیوانه و داغون کنم. برام جالب بود منصور که با عکس مهرانا تو مانتوی مدرسه جلق میزنه این دو تا عکسو ببینه چیکار میکنه. اولین عکس من و مهرانا و سینا با هم بودیم . مهرانا سمت چپ سینا روی مبل نشسته بود سینا وسط بود و من هم سمت راست. یه تاپ قرمز تنش کرده بود و رژلب رنگ تاپش زده بود و موهای بلندشو روی شانه هاش ریخته بود. برجستگی سینه های دخترانه اش که کاملا متناسب بدنش بود از زیر تاپش کاملا معلوم بود. رانهای نازش تو شلوار کتان سفیدش به خاطر اینکه جلوش میز عسلی بود تا زانومعلوم بود ولی لای پاش باز بود. من این عکسو به خاطر مشخص بودن سینه ها و باز بودن لای پاهاش تو پروفایلم گذاشتم. درعکس دوم مهرانا نیم رخ ایستاده بود و داشت سر سینا کلاه تولدشو میگذاشت. کاملا نیم رخ پستونهاش از زیر تاپش معلوم بود و از همه دیدنی تر نیم رخ کونش بود که کاملا برجستگی و قلمبگی و خوش فرمیش تو شلوار کتان سفیدش معلوم بود. من این عکسو بیشتر برای این انتخاب کرده بودم که وقتی دستاشو بلند کرده بود تا روی سر سینا کلاه بذاره تاپش بالا رفته بود و مقداری از پوست سفید بالای کونش تو عکس معلوم بود. با اینکه مهرانا عکس های لختی تر زیادی داشت ولی اصلا دوست نداشتم بیشتر از این جلو برم . هنوز کمی غیرت در من باقی مونده بود. بعد از گذاشتن عکس ها تو پروفایلم یکی دوساعتی منتظر شدم منصور یا حمید آنلاین بشن. وقتی منصور آنلاین شد براش کلیپ خنده دار فرستادم تا با دیدن کلیپ عکس پروفایلمم ببینه. شماره فرهاد رو نداشتم . برای اولین بار دستمو داخل شورتم کردم و کیرمو می مالیدم . چند دقیقه بعد منصور پیام داد تولد داداشت بوده؟. دستم روی کیرم شروع کرد لرزیدن . نوشتم آره و برای اینکه خودمو عادی جلوه بدم نوشتم کلیپ رو که فرستادم دیدی؟ جواب مثبت داد و استیکر خنده فرستاد. پیش خودم می گفتم الان داره به عشق مهرانا جلق میزنه و این چنان منو تحریک کرد که اولین جلق عمرمو با همون عکسی که تو پروفایلم فرستاده بودم به عشق مهرانا زدم. بعد از جلق به یکباره حس بدی به من دست داد و از اینکه عکس های مهرانا رو توی پروفایلم گذاشته بودم پشیمون بودم. قصدم این بود که عکس ها رو بردارم که مهرانا و سینا به یکباره وارد اتاقم شدن. شانس آوردم علاوه بر شورت شلوار پام بود وگرنه خیسی شلوارم منو جلوی خریده بودیم Qnet مهرانا تابلو میکرد. مهرانا نیم ساعتی در مورد تحویل گرفتن لوازم مخابراتی که از شرکت صحبت کرد و اینکه گفتن باید یک ماهی صبر کنیم جنس هامون از دبی وارد ایران بشه و قراره یکی از لیدرهای شرکت از بندر برای ما و بقیه بیاره. تصمیم گرفته بودیم خریدهامون رو در تهران بفروشیم و پولش رو بابت بدهکاری پرداخت کنیم. البته مهمترین چیز برای ما عضویت در شرکت بود و به قول بچه های گروه خرید کردن فقط برای عضویت بوده و زیاد مهم نیست. هم من و هم مهرانا دو نفر زیر مجوعه داشتیم و منتظر بودیم که طبق برنامه از شرکت پورسانت بگیریم. اون روز وقتی مهرانا و سینا از اتاقم رفتن اون احساس بد هم تموم شده بود. فهمیدم این احساس بد فقط بعد از ارضا شدن به وجود میاد. وقتی شهوتم سر جاش برگشت دیگه دوست نداشتم عکس ها رو بردارم. همون شب مهرانا با خنده اومد پیش من و گفت عکس های تولد سینا رو تو پروفایلت گذاشتی جواب مثبت که دادم باز با خنده جواب داد دیوانه دوستات هم می بینن که. با دست اشاره کردم مهم نیست اونها دوست نیستن که کسخلن. با دهن باز خندید و با لحنی که بابام با ما حرف میزد اداشو درآوردم و گفتم تو عصر حجر زندگی نمیکنیما ادامه دادم اونها هم عکس دوست دختر و فک و فامیل و ننه و مادربزرگشون میذارن. همین مسئله باعث شد مهرانا از اون شب علاوه بر پست های معمولی عکس های خودش و دوستاشو که بی حجاب هم بودن تو پروفایلش بذاره. من و مهرانا دو تا سیم کارت و دو تا اکانت تلگرام داشتیم که پدرو مادرم فقط از یکیشون خبر داشتن و البته اون اکانت مخصوص خانواده و فامیل بود. اون اکانت دیگه رو با اسم دیگه ای ساخته بودیم تا از دید پدر و مادرم مخفی بمونیم. تقریبا دو روز از زمانیکه عکس های مهرانا رو توی پروفایل تلگرامم گذاشته بودم گذشته بود. طبق عادت همیشگی ظهر بعد از تعطیل شدن مدرسه تو حیاط موندم و با بروبکس کلاس های دیگه نیم ساعتی فوتبال زدیم. شک نداشتم فوتبال بازی کردنم تو مدرسه بعد از تعطیلی و نبودنم تو مسیر برگشت به خونه باعث شده بود آدمهایی مثل منصور و بقیه دنبال مهرانا و آزاده بیافتن. بعد از بازی با همون پیراهن و شلوار ورزشی قرمز رنگ رفتم کنار دیوار حیاط مدرسه رو زمین نشستم و پاهامو دراز کردم تا خستگیم کمتر بشه.. عجیب بود که پژمان هنوز خونه نرفته بود. وقتی دید تنها هستم به سمت من اومد. عصبانی به نظر می رسید قیافه اش درهم و برهم بود. نزدیک من که شد گفت این یارو که هنوز داره پشت سر آزاده و مهرانا راه میره مگه دهنشو سرویس نکردی؟ با سر جواب منفی دادم. پوزخندی زد و گفت منو باش فکر کردم زدی داغونش کردی. پس برای چی به من گفتی برات آمار بگیرم که اون کیه؟ تو ذهنم دنبال جواب بودم. بهش گفتم ببین من شک ندارم مهرانا و آزاده به این بابا محل سگ هم نذاشتن که با مهرانا اون کار رو کرد. پژمان اومد کنارم نشست و گفت میخوام یه سوال ازت بپرسم می تونم راحت تر حرف بزنم؟ناراحت نمیشی؟ گفتم نه. پرسید تو که فهمیدی منصور داره از بدن و هیکل خواهرت عکس میگیره تو که میدونی منصور تو ادد لیست تلگرامته چرا برداشتی عکس های نیمه لختی خواهرتو گذاشتی تو پروفایلت؟ دیروز منصور تو کلاس عکس مهرانا رو تو گوشیش به من و حمید نشون میداد و بعد گوشیش رو میگذاشت روی کیرشو می خندید. یه لحظه از این سوال پژمان هنگ کردم. اصلا فکرشو نمیکردم پژمان چنین سوالی از من بپرسه. بهش گفتم من اصلا حواسم نبوده که این کسخل تو ادد لیستمه. نذاشت حرفم تموم بشه و گفت ببین مهران تو کارها و حرفات بو داره عجیب و غریب شدی خیلی مشکوک میزنی. شرمنده اینطوری میگم چون منصور مهرانا رو انگشت کرده بعد تو نه تنها نرفتی دهنشو سرویس کنی تازه عکس های نیمه لخت خواهرتو که مورد دلخواه منصور هم هست برداشتی گذاشتی تو پروفایلت. جوابشو ندادم یعنی جوابی نداشتم بهش بدم. پژمان دیگه داشت بی پرده حرف میزد. صداش هم کاملا می لرزید. بعد از مکسی کوتاه با صدای لرزون گفت من کاملا میدونم تو چه مرگته و دنبال چی هستی. مطمئن هستم بدت نیومده منصور خواهرتو انگشت کرده. از رفتارت کاملا معلومه به بیشتر از انگشت هم راضی بودی. وانمود کردم منظورش رو نفهمیدم . ازتو تلگرامش عکس کیر فرستاد و پائینش نوشت منظورم اینه اگه به جای انگشت با کیر… بدبختی تو همون لحظه وقتی این جمله رو گفت کیرم به سرعت شق کرد و خیلی تابلو حرکتش از زیر گرمکن معلوم بودکه داره بالا میاد.. کمی از دیوار فاصله داشتم تا اومدم پاهامو جمع کنم بلافاصله روی دو پای من نشست و گفت چیه میخوای مدرک جرمتو جمع کنی که سیخ اومده بالا؟ در حالیکه آروم بهش فحش میدادم بهش گفتم از روی پاهام بلند شه ولی اون ول کن پاهام نبود دوباره ادامه داد من که میدونم دوست داشتی منصور با کیرش کار رو تموم میکرد نه با انگشت. دیدم ول کن نیست با صدایی که کسی نشنوه گفتم نههههه تا اینو گفتم دستشو گذاشت روی کیر شق شدمو و گفت ولی این چیز دیگه ای میگه. من دومین بار که سیخ کرده بودی همه چیز رو فهمیدم و… به زور پاهامو از تو دستاش درآوردم و درحالیکه از خجالت سرخ و سفید شده بودم بلند شدم لباسهامو پوشیدمو تنهایی به سمت خونه حرکت کردم. تمایلات من( ۳ بد جوری جلوی پژمان ضایع شده بودم.آبروم کاملا رفته بود. پژمان دیگه همه چی رو فهمیده بود. سوتی های وحشتناکی داده بودم. خودمو لعنت میکردم که چطوری پس از آمار دادن اون یارو تو تلگرام و فکر کردن به این موضوع و تصورات جنسی ناشی از اون طی چند روز حساسیتم روی مهرانا رو از دست دادم.وقتی هم پژمان گفت منصور مهرانا رو انگشت کرده دیگه کاملا این حساسیت از بین رفت وتازه خودمم بهش تمایل پیدا کردم. نزدیک خونه بودم که گوشیم زنگ خورد. پژمان بود. نمیخواستم جواب بدم ولی باید عادی رفتار میکردم. وقتی جواب دادم گفت بابت چند دقیقه پیش تندروی کردم و ازم معذرت خواست. بعد هم ادامه داد من دوست دارم صمیمیت و رفاقت بین من و تو از این به بعد بیشتر بشه.. گفتم مگه الان نیست. گفت از همینی که الان هست هم باید بیشتر بشه و ادامه داد چون رفیق فابریکمی میخوام یه چیزی بهت بگم بین خودمون بمونه. نیما پسر عموی آرمان چند روز پیش به من گفت این خواهر دوستت که شبیه اون بازیگره هستی مهدویه اهل دوستی و یا عشق و حال هست؟ منم حقیقتو بهش گفتم که خواهرشو چند ماهی نیست می شناسم و نمیدونم. خواستم بگم حواست به نیما باشه. گوشی رو که قطع کردم شک نداشتم اگه در مقابل منصور عکس العمل نشون داده بودم الان پژمان جراعت نمیکرد بگه نیما چشمش دنبال مهراناست. وقتی وارد خونه شدم یک راست رفتم سراغ مهرانا… تو آشپزخونه بود و داشت پیاز سرخ میکرد. از حرص با کف دستم آروم زدم در کونش. اوففففف مثل ژله لرزید و کیرم تکونی خورد. بلافاصله لپشو گرفتم کشیدم سمت درب آشپزخونه. قاشقی که دستش بود به زمبن افتاد و آخ آخ کنان بهم گفت نکش دیونه آویزون میشه. بی ریخت میشه. بهش گفتم زیادی خوشگلی بذار یکم بی ریخت بشی. به خاطر لپش که توی دستم بود مجبور بود دنبالم بیاد . بردمش تو هال و اون لباس هایی که دیروز خریده بود و هنوز تو هال بود رو نشونش دادم و گفتم هی برو لباس هایی که اون بازیگره می پوشه بخر. وقتی اینو گفتم لپشو از تو دستم درآورد و خندید و گفت تازه کجاشو دیدی اون دختره هستی موهاش فر فری هست منم میخوام موهامو فر کنم مثل اون. تا اومدم دوباره لپشو بگیرم جیغ کشان فرار کرد تو آشپزخونه. رابطه خواهر و برادری من و سینا با مهرانا به خصوص من با مهرانا به خاطر اینکه یکی دوسال اختلاف سنی داشتیم بسیار عالی بود. با من مهربون بود. هوای همو به خصوص پیش پدر و مادرمون که کمی سنتی فکر میکردن داشتیم.به ندرت جر و بحث میکردیم چه برسه به دعوا. مهرانا بسیار شاد و شوخ طبع بود. تو کار همدیگه اصلا دخالت نمیکردیم و هیچ وقت کنترلش نمیکردم.هیچ وقت روز تولد من و سینا یادش نمیرفت و برامون کادو میگرفت. با این خصوصیاتی که داشت بعید بود بتونم کونش رو تصاحب کنم ولی با خودم عهد کرده بودم بکنمش تنها چیزی که منو امیدوار میکرد خبر انگشت شدنش توسط منصور و خندیدن مهرانا به منصوربود که نشون میداد از این کار منصور بدش نیومده. بازی میکرد . با سینا فوتبال زدم ولی این قدر فکرم پیش حرف های پژمان pes رفتم سراغ سینا طبق معمول بود که از یک بچه ۱۰ ساله مثل سینا ۶ تا گل خوردم. فردای اون روزتو مدرسه پژمان رو کمتر دیدم. آخرای کلاس شیمی زنگ زدم به المیرا باهاش بیرون قرار گذاشتم. بعد از تعطیل شدن مدرسه به مهرانا هم زنگ زدم و گفتم ناهار منتظر من نباشه و خودش ناهارشو با سینا بخوره. خنده ای کرد و گفت خوش بگذره.. مهرانا از مدتها قبل میدونست من دوست دختر دارم و الان هم با اون هستم. بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم همون موقع این موضوع به ذهنم اومد که از این به بعد یواش یواش روی کردن های دوست دخترام پیش مهرانا مانور بدم. قرار بود با المیرا اول به کافه ابیانتو نزدیک پارک ساعی بریم وبعد برای قدم زدن روی برگ های زرد پائیزی وارد پارک ساعی بشیم وعشقولانه در کنیم. بعد هم به رستوران معروف نایب بریم که اون هم نزدیک پارک ساعی هست . قراربود اونجا هم من کلی بابت سفارش غذامون پیاده بشم. چند هفته ای بود که با المیرا دوست شده بودم و تونسته بودم دستشو موقع قدم زدن تو دستم بگیرم. موقع جدا شدن از هم باهاش دست بدم و هر دو سمت لپاشو بوس کنم . موقع وارد شدن به کافی شاپ و رستوران یا مغازه هم دستمو به پشت کمر و بالای کونش می بردم و به سمت داخل مغازه یا رستوران دعوتش میکردم که البته گاهی دستمو الکی لیز میدادم تا بالای برجستگی کونش هم می رسوندم. هنوز زمان و مراحل زیادی باقی بود تا بتونم به کس وکونش برسم. ولی اون روز تو قرارمون اتفاقی افتاد که منو چند هفته زودتر به کردنش نزدیک کرد. وقتی اومد یه مانتوی تنگ اسپورت دانشجویی سبز کم رنگ تنش بود که برجستگی سینه و کونش رو نشون میداد. سینه هاش نسبت به سنش بزرگترنشون میداد . یه شلوار لی آبی رنگ و کتونی قرمز اسپورت هم تو پاش بود. المیرا دختر خوشگلی بود و من از همون لحظه اول که دیده بودمش واسه کردنش تلاش میکردم. وقتی سر قرار همدیگه رو دیدیم ازم خواست اول به دفتر خدماتی و امور مشترکین همراه اول بریم تا سیم کارت جدیدش رو فعال کنه. وارد اونجا که شدیم کمی شلوغ بود . با هم رفتیم پیش یکی از متصدیان که خانم جوان و نسبتا چاقی بود. المیرا شناسنامه و کارت ملیش به علاوه سیم کارت خریداری شده اش رو داد به اون خانم وبعد هم چند متر عقب تر رفت روی تنها صندلی که خالی بود نشست. منم رفتم بالا سرش ایستادمو با هم حرف می زدیم . چند دقیقه بعد همون خانم ما رو صدا کرد که از شناسنامه و کارت ملی کپی بگیریم که من چون همیشه پاچه خوار دوست دخترام بودم بهش گفتم تو بشین من کپی می گیرم. شناسنامه و کارت ملی رو گرفتمو رفتم باجه مربوطه برای گرفتن کپی. یه آقایی هم جلوی من بود. همینجور شناسنامه رو تو دستم خم کرده بودم داشتم با نوک انگشتام ورق میزدم که یهو چشمم خورد به یک اسم که تو صفحه مشخصات همسر نوشته شده بود. سریع صفحه مربوطه رو باز کردم . از دیدن اسم یه پسر تو این قسمت به شدت شوکه شدم. کاملا هنگ کرده بودم. چشمام چیزی رو که میدید باور نمیکرد. یک اسم به نام مهرداد بابایی تو قسمت مشخصات همسر نوشته شده بود. حساب کردم ۲۱ سالش بود. انگاری سه سال از المیرا بزرگتر بود .تاریخ ثبت عقد هم برای ۶ ماه پیش بود. اینها رو که دیدم کفری شدم. از حرص دندون هامو روی هم فشار میدادم ولی چیزی نمیگفتم. کپی ها رو گرفتمو دادم به اون خانم و با المیرا زدیم بیرون. بدجوری اعصابم داغون بود و سکوت کرده بودم برعکس من المیرا مدام فک میزد. حرف زدن زیادش باعث شد بیشتر اعصابم خورد شه بهش گفتم مهرداد کیه؟ به من نگاهی کرد و گفت مهرداد؟ خنده تلخی کردمو و گفتم آره مهرداد بابایی همون که اسمش تو شناسنامت هست. تا اون لحظه داشت پا به پای من می اومد. تا این اسمو گفتم انگار نوبت اون بود هنگ کنه سر جاش ایستاد و چهار چشمی منو نگاه کرد. کاملا رنگش پرید. ازش خواستم راه بره و در همون حال بهش گفتم من ازت انتظار داشتم با من صادق باشی این بابا کیه تو شناسنامت؟ با یه حالت عصبی به حرف اومد و گفت تو کافه ابیانتو برات میگم. دیگه تو مسیر حرفی بین ما زده نشد. شاید میخواست بهانه ها رو آماده کنه.. مطمئن بودم اصلا حواسش به این نبوده که اسم یه نفر تو شناسنامش هست وگرنه شناسنامه و کارت ملیشو به من نمیداد. تو کافه ابیانتو المیرایی که تا چند دقیقه قبل مدام فک میزد حالا از خجالت صورتش سرخ شده بود . سرش پائین بود و داشت با لیوان هات چاکلتش بازی میکرد. با خودم میگفتم خوب شد تا حالا عاشق المیرا نشدم و از نظر عاطفی بهش وابسته نیستم وگرنه معلوم نبود الان چه بلایی سر خودم آورده بودم من هدفم از اولش هم که باهاش دوست شدم فقط کردنش بود و بس. بهش گفتم چی شد میخواستی اینجا بگی خوب بگو. همچنان که سرش پائین بود گفت ۶ ماهه عقد مهردادم. ۶ ماه پیش با هم عقد کردیم. داره لیسانس میگیره.. ازش پرسیدم واقعا فکر منو کردی اگه دوستت داشتم و بیشتر از این بهت وابسته میشدم الان چه وضعی داشتم؟ باز هم سکوت کرد. همون جوری که المیرا سکوت کرده بود یهو فکری به ذهنم رسید که اگه درست اجراش میکردم می تونستم هدفشو از دوست پسر گرفتن با وجود عقد دایم بودن با یک پسر دیگه بفهمم . قصدم این بود ازش سوالاتی بپرسم تا منو بدون اینکه خودش بفهمه ببره به سمت چیزی که دنبالشه. ازش پرسیدم پسره آشناست یا غریبه؟ هات چاکلتشو خورد و گفت غریبه هست تو نمایشگاه کتاب باهاش آشنا شدم بعد دو سال به من پیشنهاد ازدواج داد منم قبول کردم. ازش پرسیدم تو هم همینجوری تخمی تخیلی قبولش کردی. هنوز سرش پائین بود ولی با این حرف من خنده روی لباش اومد. گفت مهرداد همه چیزش خوبه. ازش پرسیدم دوستت داره؟جوابش اره خیلی زیاد بود و گفت هر هفته وقتی میاد خونمون برام دسته گل میاره ازش پرسیدم تو چی مهرداد رو دوست داری؟ انگار یواش یواش داشت جون تازه ای میگرفت. جوابش باز هم اره خیلی زیاد حتی از مهرداد بیشتر ازش پرسیدم با هم دعوا ندارین که ؟ بلافاصله جواب داد اصلا و ادامه داد این سوال ها رو برای چی می پرسی نکنه حسودی میکنی؟ چاقال خانم چقدر خنگ بود که نمیدونست من اینها رو برای چی می پرسم. من هم هات چاکلتمو سر کشیدمو گفتم حسودی؟ به من میاد حسود باشم؟ دوباره ازش پرسیدم وضع مالیش چطوره؟ میخواستم بدونم به خاطر پول مهرداد باهاش عقد کرده یا نه که جواب داد مهرداد داره درسش تموم میشه و بزودی وارد بازار کار میشه . وضع مالیشون هم زیاد خوب نیست. ازش پرسیدم حالا این شازده داماد خوشگله؟ اخماش رفت تو هم و گفت از تو خوشگلتره. دیگه فراموش کرده بود چند دقیقه پیش چه گندی ازش رو شده بود و به راحتی حرف میزد. این بار ازش پرسیدم اهل مسافرت و تفریح هست؟ جواب داد بیشتر پنج شنبه و جمعه ها خارج از تهران میریم سولقان، فشم،لواسون و… حالا وقتش بود سوال اصلی رو ازش بپرسم بهش گفتم با هم رابطه هم دارین؟ احساس کردم کمی خجالت کشید ولی جواب داد اره خوب عقد هم هستیم دیگه. ازش پرسیدم اونوقت راضی هستی از این رابطه؟ با گفتن اره خیلی زیاد از جاش بلند شد و گفت دیگه بریم.. تو دلم گفتم پس چاقال برای چی دوست پسر گرفتی قصدت دادنه دیگه. میخوای کس بدی. یهو یادم اومد این که عقد کرده به احتمال خیلی زیاد مهردادجلوش هم بازه کرده و تو کونم عروسی بود. کاملا شق کرده بودم اگه بلند میشدم المیرا حتما می فهمید شق کردم . انگاری کیرم جلوتر از من فهمیده بود که هدف المیرا دادنه. با جواب هایی که المیرا به سوالات من داد فهمیدم هیچ مشکلی با مهرداد نداره.. دختری که نامزدش رو خیلی دوست داره، میگه همه چیز نامزدم خوبه، میگه نامزدم دوستم داره عاشقمه، تفریح هم می رن. از همه مهتر دختره تو رابطه جنسی هم از نامزدش راضیه و در کل هیچ مشکلی نداره پس دوست پسر برای چی میگیره؟ برای اینکه خانم بذاره. همیشه وقتی از یک خانم می پرسیدی چرا با وجود داشتن همسر به همسرت خیانت میکنی برای توجیه کار خودش صدتا دلیل می آورد. یا میگفت شوهرم سرد بوده تو رابطه جنسی. یا خانم راضی به ازدواج نبوده یا خانم عاشق یه نفر دیگه بوده به زور شوهرش دادن و صدها دلیل دیگه.. ولی من اینجا اون سوالات رو زیرکانه از المیرا پرسیدم تا به خودم ثابت کنم این بهانه ها الکیه و طرف میخواد به غیر از نامزدش به دیگران هم بده. از طریق خیابان ولی عصر وارد پارک ساعی شدیم از پله های زیادش پائین رفتیم. اومدم دستشو تو دست بگیرم دستشو کشید و همزمان که داشت پائین میرفت گفت میخوام این دوستی رو همین جا تمومش کنم. از این حرفش جا خوردم.بهش گفتم چرا اونوقت؟ ادامه داد تو میگی با تو صادق نبودم . روحیه ات رو خراب کردم. ممکن بود صدمه ببینی و… نگذاشتم ادامه بده گفتم بابا جون من اون موقع عصبانی بودم یک چیزی گفتم. تو هم اگه از همون اول به من در مورد مهرداد میگفتی مشکل به وجود نمی اومد. الان هم مشکلی نیست. دوست ندارم در جا بزنی من میخوام این دوستی ادامه پیدا کنه تو چی؟ سکوت کرده بود حرفی نمیزد. چاقال خانم میدونست دخترا پیش پسرها دست بالا رو دارند داشت حالت طلبکارانه به خودش میگرفت. به طرف وسایل بازی بچه ها رفت منم دنبالش می رفتم . روی یه تاپ که از چوب ساخته شده بود و گنجایش دو تا سه نفر رو داشت نشست من هم رفتم کنارش نشستمو گفتم من مشکلی بابت ادامه دوستی ندارم تو چی؟ بالاخره به حرف اومد و گفت اگه تو اینطوری میخوای منم مشکلی ندارم. وقتی اینو گفت نفس راحتی کشیدم و دوباره تو کونم عروسی شد. تو دلم گفتم وقتش برسه جوری میکنمت که تا حالا کسی نکرده باشه. همون جور روی تاپ کنار هم نشسته بودیم . بهش گفتم ولی من نگران این هستم اگه یک وقت مهرداد من و تو رو با هم ببینه چه شود. هر دو بدبختیم. تا اینو گفتم از روی تاپ بلند شد و گفت من اون زمان که مجرد بودم از ترس بابام با دوست پسرهام به یک ماه نرسیده کات میکردم.بعد هم خنده ای کرد و ادامه داد الان هم موندم چرا هنوز با تو هستم. تو دلم گفتم برای اینکه هنوز نکردمت. این حرف آخری که زد حدس زدم حتما جوری رفتار میکرده که دوست پسرهاش به یک ماه نرسیده میکردنش بعد هم خانم دوستی با اونها رو قطع میکرده. برای اینکه بفهمم حدسم درست بوده یا نه تصمیم گرفتم یواش یواش برم تو فاز دستمالی. این طوری به کردنش هم نزدیک میشدم. من هم از روی تاپ بلند شدمو دستاشو تو دستم گرفتمو و گفتم ولی باور کن تو از اون دوستت که دوست دختر مرتضی هست خوشگلتری. می خندید و میگفت جدا؟ بعد هم بهش گفتم کوفتش بشه مهرداد خیلی خوش شانسه که تو رو پیدا کرد. با المیرا از عمدی روی برگ های تل انبارشده توسط مامور شهرداری می رفتیم و اونها رو دوباره روی زمین پخش میکردیم و قاه قاه می خندیدیم. یک جا داشتیم از سربالایی بالا می رفتیم دیدم خلوته کسی نیست به بهونه اینکه المیرا داره کند حرکت میکنه دستمو انداختم دور کمرش به خودم فشارش دادم و همزمان گفتم تنبل خانم من باید بیارمت بالا ؟ ایستاد و کرکر خندش بلند شد . منم دل زدم به دریا و دستمو که پشت کمرش بود پائین بردمو روی برجستگی کونش قرار دادمو گفتم یالا حرکت کن . خوش شانس بودم که لج کرده بود و حرکت نمیکرد و فقط می خندید. . از اینکه دستم روی برجستگی کونش بود حالی به حالی شده بودمو کیرم داشت شلوارمو جر میداد. وقتی دیدم شرایط آماده هست لج کرده حرکت نمیکنه همون لحظه یکی از انگشتامو لای درز کونش کشیدم. طوریکه انگشتم درست لای چاک کونش رفت و بقیه انگشتام برجستگی دو طرف کونش رو لمس کرد. هنوز داشت میخندید ولی با انگشت کردن من یهو برگشت پشت سرشو نگاه کرد ببینه کسی هست یا نه. بعد هم با چشمهای اشک آلود از خندش رو به من کرد و گفت دیوانه یکی میبینه زشته. دستمو دوباره روی کمرش قرار دادمو و گفتم لامصب چی ساختی آدم دلش میخواد. تا اینو گفتم پوزخند بلندی زد و دستاش رو جلوی صورتش گرفت. اشکهاش از خنده روی صورتش ریخته بود. بهش گفتم اینو نگاه داری گریه میکنی یا میخندی؟ با این حرفم دیگه کس خل شد دولا شد و هر دو تا دستشو گذاشت روی پاهاشو دوباره زد زیر خنده. بهش گفتم جون من نمیری اینجا کار بدی دستمون اونوقت مهرداد میاد جای کون تو کون من میذاره. دیگه داشت از حال میرفت بلندش کردم کمکش کردم راه بره با آستین های مانتوش اشکهاشو پاک میکرد. کمی دیگه راه رفتیم تا رسیدیم به حیات وحش پارک . غیر از پرندگان یه سنجاب و یه لاک پشت هم دیدم یهو یاد اون جوک سنجابه افتادم برای اینکه روی اون جوکه مانور بدم به المیرا گفتم من از سنجاب می ترسم دیگه جلوتر نمیام. خنده ای کرد و گفت مسخره بازی درنیار بیا ببین این پرنده ها چقدر نازن. از اونجا عبور کردیم وارد یه راه صاف و مستقیم شدیم که درختان هر دو طرفشو به طرز زیبایی هرس کرده بودند. دیدم دوباره راه خلوت شده دوباره دستمو دور کمرش حلقه کردمو و گفتم میدونی برای چی من از سنجاب می ترسم؟ چند وقت پیش دو نفر میخواستن دو تا سنجاب نایاب رو از مرز رد کنن برای اینکه دستگیرشون نکنن ور میدارن سنجاب ها رو میذارن تو شورتشون. پاسگاه اولی رو رد میکنن دومی رو هم رد میکنن به سومین پاسگاه که میرسن یکیشون سنجابه رو در میاره پرت میکنه بیرون پلیس هم میگیرتشون. تو زندان رفقیش میگه آخه مادر جنده تو که تا اینجا اومده بودی یکم دیگه هم صبر میکردی از مرز رد شده بودیم. آخه چه مرگت بود سنجابه رو درآوردی؟ دوستش بهش میگه آخه سنجابه سر پاسگاه اول فکر کرده بود تخم های من فندوقه، سر پاسگاه دوم فکر کرده بود کون من لونشه، به سومین پاسگاه که رسیدیم میخواست فندوق ها روببره تو لونش. تا اینو گفتم المیرا چنان زد زیر خنده که شل شد سرش افتاد روی سینه من. گوشه لبشو بوس کردمو آروم بهش گفتم جون خوشت اومد؟ بدجوری شق کرده بودم تصمیم گرفتم همینطور که سرش روی سینه منه کیرمم از پائین به سمت کونش بکشم تا متوجه بشه. وقتی این کار رو کردم چند لحظه برجستگی کونشو توسط کیرم حس کردم. کم مونده بود همونجا بیهوش بشم. بدبختی دو نفر از دور تو مسیر ما قرار گرفتن و مجبور شدیم ازهم جدا بشیم ولی المیرا هنوز میخندید. کاملا مطمئن بودم شق بودن کیرم روی کونش رو حس کرده. وقتی این همه دستمالیش کرده بودمو اعتراضی نمیکرد معلوم میشد حدس هایی که زده بودم درست از آب در اومده و قصدش از اینکه به من گفت با دوست پسرهاش به یک ماه نرسیده کات میکرده این بوده که زودتر کار رو تموم کنم. این حدس زمانی به یقین کامل تبدیل شد که موقع خروج از درب پارک دستمو پشت کمرش بردم وقتی دیدم کسی پشت سرمون نیست پائین بردمو روی کونش قرار دادمو سه تا از انگشتمو محکم لای کونش کشیدمو هلش دادم جلو طوریکه زودتر از من از درب پارک خارج شد. تا این کار رو کردم باز پشت سرشو نگاه کرد بعد به من گفت دیونه اینجا دیگه خیابونه مردم می بینن . جواب دادم من نبودم سنجابه بود میخواست بره تو لونش. البته لونشو خیلی خوب ساخته قراره من هم لونشو ببینم تو این هفته. دیگه همه چی رو فهمیده بودم المیرا با توجه به اون همه دستمالی کونش و اعتراض نکردنش نشون داد بذاره و میخواد بده و من هم هر چه سریعتر قبل از اینکه از دستم بپره باید میکردمش. تصمیم داشتم تو هفته پیش رو مکان کردنش رو جور کنم. چند ماهی بود با دختری نبودم حسابی به کردن المیرا نیاز داشتم. دلمو صابون زده بودم المیرا با توجه به اینکه ۶ ماهه عقد کرده پرده هم نداره و میشه از دو طرف حسابی کردش. بعد از پارک ساعی رفتیم ناهار رو تو رستوران نایب ساعی خوردیم و موقع جدا شدن از المیرا جای لپش این بار از لبش که داشت صحبت میکرد بوسه گرفتم. بعد از اینکه المیرا رفت زنگ زدم به مرتضی و دو تا از دوستام برای جور کردن خونه خالی. خونه خودمون نمیشد چون من صبح مدرسه بودم و بعد از ظهر هم مهرانا و سینا خونه بودند. مرتضی گفت چون المیرا رفیق دوست دختر منه و من برات جورش کردم و خونه خالی هم که با من باشه باید من هم یک دست بکنمش. قبول نکردم به دو تا از دوستام زنگ زدم که اونها هم منو پیچوندن. ناچار تصمیم گرفتم صبح سه شنبه یعنی سه روز بعد که درس هام سبکه مدرسه نرم و المیرا رو بیارم خونه خودمون و کار رو تموم کنم. به خونه که رسیدم زنگ زدم المیرا و بهش پیشنهاد رفتن به سینما صبح سه شنبه رو دادم. برای المیرا مشکلی نبود چون اون روز کلاس نداشت و قبول کرد. فقط می تونم بگم تو کونم عروسی راه افتاده بود. فردای اون روز تو حیاط مجتمع آموزشی یک راست رفتم پیش پژمان که با دو سه تا از دوستام دور هم جمع شده بودن و صحبت میکردن. پژمان تا منو دید اومد سمت من و گفت بههههههه رفیق فاب خودم فکر کردم سر اون حرفها با من قهر کردی. گفتم اون حرفا چیزی نبود که منو ناراحت کنه. در ضمن اومدم ازت درخواست کنم روز سه شنبه صبح ماشین پرایدتو بدی من . چشمهاش چهارتا شد و گفت مگه رانندگی بلدی؟ مگه صبح سه شنبه کلاس نداری؟گفتم رانندگی بلدم ولی گواهینامه ندارم.. ماشین بابامو سوار میشدم همینطوری یاد گرفتم.سه شنبه میخوام کلاسو بپیچونم. کمی سکوت کرد و گفت حالا برای چی ماشین میخوای؟ مجبور شدم راستشو بهش بگم و گفتم میخوام تو محل تابلو نشم پیاده با یه دختر غریبه باشم. میخوام یک راست با ماشین بیام تو حیاط و جای پارکینگ بابام… وقتی فهمید بهم گفت اوهههه نامرد تک خوری؟؟؟؟ کمی شوخی کردیم و آخرش گفت مشکلی نداره بهت میدم اصلا هر وقت خواستی ماشین در اختیارته شب و روز ولی بعدا باید به وقتش جبران کنی. بهش گفتم کس مشنگ من که ماشین ندارم روبروی من ایستاد و گفت من که ماشین نخواستم… واسه جبران چیزهای دیگه هم هست. کنجکاو شدم و گیر دادم مثلا چه چیزهایی بگو امروز بهت بدم ؟ برگشت گفت به وقتش که بیشتر با هم صمیمی تر شدیم بهت میگم. هنوز اونجوری که من میخوام با هم فابریک و صمیمی نشدیم. اون موقع اگه ازت بخوام مطمئنم نه نمیگی. این قدر گیر دادم بهش که بگه تا اینکه گفت راستی بهت گفتم فرهاد خواهر آرش رو کرده؟ احساس کردم از عمدی رفت سراغ این جریان . بهش گفتم اره گفتی ولی خیلی خلاصه بود. خنده ای کرد و گفت الهام خواهر آرشو که دیدی؟ با سر تائید کردم و گفتم بد چیزی نیست اتفاقا کردنی هم هست ادامه داد فرهاد میگه الهامو بردمش خونمون بکنمش دیدم بابام زودتر از همیشه اومده خونه خلاصه مجبور شدم ببرمش خونه پسر عموم دو بار من کردمش و یه بار هم پسرعموم بابت خونه خالی کرد. داشتم از ضد حالی که فرهاد خورده بود می خندیدم. توی حیاط آروم راه می رفتیم و حرف میزدیم. بهش گفتم اونوقت آرش نفهمید که فرهاد خواهرشو کرده؟ گفت نه چون یکی دوبار اون بچه هایی که جریان رو میدونستن فرهاد رو واسه خنده مجبور میکردن بشینه روی صندلی کنار آرش و آرش هم از همه جا بی خبر با فرهاد گرم صحبت میشد. داشتم زمین آسفالت رو نگاه میکردم از پژمان پرسیدم حالا اگه آرش می فهمید به نظرت چیکار میکرد؟ سرشو به علامت نمیدونم تکون داد و گفت من شناختی از آرش ندارم ولی احتمال زیاد فرهاد گائیده میشه بعد ادامه داد ولی من خودم نظر شخصیم اینه با اینکه مثلا میتونم مخفیانه با خواهر همکلاسیم حال کنم اگه بفهمم خود همکلاسیم روی خواهرش تعصب کمی داره یا روی خواهرش غیرتی نمیشه تازه خوشش میاد اونوقت ترجیح میدم داداش دختره یا همکلاسیم هم بدونه و خبر داشته باشه میخوام خواهرشو بکنم. چون برای من این طوری لذتش بیشتره. همون لحظه احساس کردم پژمان از حرف هایی که میزنه منظور داره . احساس میکردم حرفاش معناداره به خصوص که بحث گائیدن خواهر آرش توسط فرهاد رو بدون زمینه قبلی مطرح کرد. یه لحظه فکر کردم نکنه منظور پژمان از حرف هایی که میزنه من هستم. تو همین فکرها بودم که برگشت با خنده گفت از هستی خانم چه خبر؟ سرمو بالا گرفتمو و گفتم از وقتی فهمیده با این بازیگره شباهت زیادی داره هر چی پول از بابام میگیره میره برای خودش لباس های مارک دار این بازیگر رو میخره. تازه میخواد بره موهاشم شبیه این بازیگره فرفری کنه. پژمان اوههههههه گفت و ادامه داد در این صورت دیگه با اون بازیگره مو نمیزنه… ظهر که از مجتمع آموزشی بیرون اومدم اول رفتم رستوران برای خودم و سینا ناهار خریدم چون مهرانا اون روز نبود و کلاس ایروبیک داشت ولی وقتی پامو تو حیاط خونه گذاشتم از صدای موزیک زیبایی خارجی که داشت تو خونه پخش میشد فهمیدم مهرانا نرفته کلاس و داره تو خونه تمرین میکنه. این اولین بارش نبود که این کار رو میکرد و من هم قبلا زیاد اهمیت نمیدادم. ولی از وقتی تمایلات من عوض شد و آرزوی لمس سینه ها و کردن اون کون نازشو داشتم تصمیم گرفتم رقص هاشو نگاه کنم . غذای سینا رو که داشت چیپس میخورد بردم روی میز ناهارخوری گذاشتم مال خودمو آوردم تو هال و روی میز عسلی گذاشتم روی مبل لم دادمو رقص زیبای مهرانا رو که ایروبیک و زومبا بود نگاه کردم. با درآوردن زبونش در حال رقص به من خوش آمد گفت و خندید. این بشر این طوری به من سلام میداد. در حال غذا خوردن رقص مهرانا رو هم نگاه میکردم. بدنش بدجوری نرم بود و انعطاف داشت . معلوم بود تمریناتی که توی این دوسال آخر میکرده داره جواب میده . لامصب همینجوری که تو خونه ساده راه میرفت کونش تو شلوار خونگی می لرزید حالا که دیگه لباس ورزشی صورتی تنگ مخصوص رقصش رو پوشیده بود وقتی پشت به من میرقصید کونش ناجوانمردانه می لرزید وقتی هم صورتش به سمت من می اومد لرزش سینه هاش ویران کننده بود. وقتی میدیدم نیما و منصور و بقیه قصد کردنش رو دارند لذت می بردم که این همه تو کفی داره. همزمان با غذا خوردن از رقصیدن مهرانا شق هم کرده بودم. یک روز دیگه هم گذشت شب بود و داشتم با پدرم شطرنج بازی میکردم . همزمان که نوبت حرکت پدرم بود تو تلگرام با المیرا چت میکردم. قرار بود فردا بریم سینما که البته اسمش سینما بود و قصد داشتم بیارمش خونه کار رو تموم کنم. به دور از چشمهای پدرم تو تلگرام قربون صدقه المیرا می رفتم. توی اون دو روز چند بار باهاش تماس گرفته بودم تا بفهمم پشیمون نشده و هنوز با منه. منتظر حرکت پدرم بودم که دیدم پژمان تو تلگرام پیام داد. بازش کردم دیدم نوشته این فایل صوتی رو دانلود کن ببین چی می شنوی. بعد از اینکه گوش کردی به من زنگ بزن کارت دارم. بلافاصله رو دانلود زدم و همزمان هندزفری رو تو گوشم گذاشتم یه وقت صدا بیرون نره نمیدونم چرا به حرف های پژمان حساس شده بودم هر وقت کارم داشت سیخ میکردم. فایل رو که پخش کردم اول صدای درهم و برهم یه سری دختر و پسر می اومد بعد از اون صدای مهرانای خودمون رو تو اون صداها تشخیص دادم.یه لحظه فهمیدم حتما پژمان که داره جدیدا با فرهاد و بقیه میره خونه صدای اینها رو با موبایلش تو خیابون ضبط کرده. کلا بی خیال شطرنج با پدرم شدمو یک راست رفتم تو اتاق خودم. قسمت آخر از فصل اول بی غیرتی نسبت به خواهرم و عواقب آن( ۱ فایل رو که پخش کردم اول صدای درهم و برهم یه سری دختر و پسر می اومد بعد از اون صدای مهرانای خودمون رو تو اون صداها تشخیص دادم.یه لحظه فهمیدم حتما پژمان که داره جدیدا با فرهاد و بقیه میره خونه صدای اینها رو با موبایلش تو خیابون ضبط کرده. کلا بی خیال شطرنج با پدرم شدمو یک راست رفتم تو اتاق خودم. تو صداها کاملا مشخص بود انواع تیکه ها رو که اکثرا بالای ۱۸ بودن به آزاده و مهرانا می انداختن بیشتر جواب این کس خل ها رو مهرانا میداد. شاید دلیل اینکه اینها ول کن آزاده و مهرانا نبودن جواب دادنهای این دوتا بوده. به پژمان زنگ نزدم. میدونستم باز میخواد کس شعر تحویلم بده ولی خوب این فایل صوتی به بهتر شناختن مهرانا وقتی پسرها دنبالشن کمک کرد. تا حالا چنین رفتارهایی از مهرانا ندیده بودم. فقط یک چیز رو خوب فهمیده بودم. از اینکه پسرها دنبالش بیافتن خوشش میاد. خودمو لعنت میکردم چرا چنین هلویی باید خواهر من باشه . چرا من باید با دیدن بدنش شکنجه بشم ولی دیگران لذتشو ببرن. اون شب مدام از خواب می پریدم. فکر فردا که قراره با المیرا باشم آرومم نمیگذاشت. ترس داشتم المیرا منو بپیچونه جای اون من کیر بخورم. صبح زود ساعت ۷ اتوبوس واحد سوار شدمو ساعت ۷:۳۰ در خونه پژمان بودم. تا اومد بیرون رفتم جلوش سبز شدم. از دستم ناراحت بود که چرا بهش زنگ نزدم. بهش گفتم سوئیج پراید رو بده قبل از اینکه این کار رو کنه بهم گفت یه سوال دارم ازت. گفتم بپرس . کمی مکس کرد و گفت تو توی خونه با خواهرت مشکل داری؟ با تعجب نگاهش کردمو و گفتم نوچ خیلی هم با هم خوب هستیم. سوئیچ رو داد دستمو گفت پس همون حدس اولم درسته و دومی غلط شد. گفتم منظورت چیه؟ دیگه ادامه نداد و گفت بماند. منم گفتم پس ریدم تو حدس هات که همه کیریه …رفتیم داخل حیاط خونشون سوار شدم . یه لحظه درب ماشین رو باز کرد و گفت ببین دیر بجنبی مخشو زدنها. حمید میخواد بهش گوشی گلکسی با سیم کارت داخلش بده . این بار سرشو داخل ماشین کرد و گفت نمیخوای کاری کنی؟ سکوت کرده بودم. بهم گفت سکوت علامت رضایته و علامت رضایت هم شامل خیلی چیزها میشه. ماشین رو روشن کردم بهش گفتم کس خل شدی اول صبح چی میگی برای خودت انگاری سرما رو بدنت تاثیر گذاشته بعد هم حرکت کردمو از خونشون اومدم بیرون. اون روز صبح دیگه تصمیم گرفتم اجازه ندم تا این دو سه نفر پشت سر مهرانا کس خل بازی در بیارن چون پژمان همه چیز رو در مورد تمایلات من فهمیده بود و ممکن بود به بقیه دوستام در مورد اتفاقاتی که بین من و خودش افتاده حرفی بزنه و آبروم بره ماشین رو بردم تو کوچه خودمون. بعد از رفتن من به مدرسه خونه مثل همیشه خالی میشد. سینا و مهرانا مدرسه می رفتن و پدر و مادرم هم سرکار. رفتم داخل خونه مطمئن بشم همه رفتن بعد رفتم تو اتاقم تختمو مرتب کردم. کرم لیزکننده و دستمال کاغذی هم داخل اتاقم گذاشتم و با کیر نیمه شق از خونه خارج شدم. قرارم با المیرا روبروی سینما آفریقا بالاتر از میدان ولی عصر نزدیک محله خودمون بود. از ساعت ۸:۳۰ صبح نزدیک سینما آفریقا پارک بودم. هوا اول صبح سرد بود و من تو ماشین منتظر بودم. صبح زود رو برای این انتخاب کرده بودم تا بتونم تا خود ظهر دوسه باری المیرا رو بکنم. شک نداشتم تو روز غیر تعطیل و اون وقت صبح سینما ها مشتری ندارند. البته من که قصدم سینما رفتن نبود. ساعت ۹ صبح بود که سر و کله المیرا پیداش شد. کیرم که نیمه شق بود به یکباره قد کشید و شق کرد. انگاری زودتر از من به استقبال المیرا رفته بود . داشتم از دور اندام و بدنشو نظاره میکردم تو دلم میگفتم قرار این دختر زیر کیر من ناله کنه. لامصب چه تیپ خفنی هم زده بود . یک کاپشن سفید جین وست پوشیده بود که جذب بدنش بود و تا روی کونشو می پوشوند. یه شال سفید هم نصف و نیمه روی سرش انداخته بود شلوار جین آبی پاش بود. آرایش نازی هم کرده بود که منو بیشتر تحریک میکرد. اومد با خنده کنار من تو ماشین نشست گفت آخه الان کی سینما میره. منم خنده ای تحویلش دادمو گفتم سینمای من تویی عزیزم. سینمای من همیشه بازه. نیشش تا بناگوش باز شد و گفت حالا چه فیلمی گذاشته؟ منظورش سینما آفریقا بود ولی من از لپش بوسه ای گرفتمو و گفتم سنجابی در راه لونه اش… سرشو به صندلی تکیه داد زد زیر خنده و گفت اصلا دنیا به تخمتم نیستا. منم کم نیاوردمو گفتم بی ادب تخمم چرا به این و به کیرم اشاره کردم. قشنگ برآمدگی و شق بودنش کاملا از زیر شلوارم پیدا بود. داشت کیرمو نگاه میکرد. یک مقدار از خندیدنش کم شد. احساس کردم کمی خجالت کشید اولین بار بود کیر شق شدمو میدید. برای اینکه جو رو عوض کنم بهش گفتم فیلم دوران عاشقی علیرضا رئیسیان روی پرده هست ولی داستانشو که خوندم کسل کننده هست به درد ما نمیخوره. یه لحظه دوباره نگاهش رفت سمت کیرم ولی سریع جلو رو نگاه کرد و گفت داستانش در مورد چی هست. براش توضیح دادمو بعد بهش گفتم فیلم نچسبیه من نظرم اینه بریم خونه ما ال ای دی ۵۵ اینچ داریم فیلم خارجی ببینیم شرف داره به اینها.. منتظر عکس العملش بودم داشت روبرو نگاه میکرد. سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت. این لحظه ای حیاتی برای من بود. المیرا شک نداشتم میدونست خونه ما بیاد چه اتفاقی ممکنه بیافته… بیش از حد سکوت کرده بود. لپشو گرفتم تو دستمو کشیدم و همزمان گفتم بریم خونه ما من با این فیلمه حال نمیکنم ضد حاله… هنوز روبرو نگاه میکرد. بالاخره با صدایی که از ته چاه بیرون می اومد گفت بریم. تو دلم جون کش داری گفتمو ماشینو روشن کردمو رفتم سمت خونه. تا اینجا همه چیز اون چیزی بود که من میخواستم. تو راه یک دستم به فرمون بود و با دست راستم که می بایست دنده رو بگیرم دست المیرا تو دستم بود و نوازشش میکردم. سر کوچمون رسیده بودیم ازش پرسیدم از مهرداد چه خبر؟ یه لحظه سرشو چرخوند لای پای منو نگاه کرد و گفت خوبه همین صبحی به من زنگ زده بود. پرسیدم منظورت امروز صبحه. گفت آره هر روز صبح زنگ میزنه میگه من از شنیدن صدات برای یک روز کاری انرژی میگیرم. درب پارکینگ رو باز کردمو سریع ماشین رو با المیرا بردم داخل. دیگه نیازی نبود کیر شق شدمو از المیرا پنهان کنم. شک نداشتم المیرا میدونست میخوام بکنمش برای همین بعد از اینکه بهش گفتم بریم خونه ما کم حرف شده بود. از ماشین پیاده شدمو رفتم درب ماشین رو برای المیرا باز کردم وقتی پیاده شد باز هم نگاهش به سمت کیر سیخ شده من بود صورتش از خجالت سرخ شده بود. شک نداشتم این خجالت کشیدنش یا مال اینه که میدونه میخوام بکنمش… یا مال اینه که من فهمیدم مجرد نیست با این حال اومده خونه ما تا بکنمش.. المیرا از وقتی پاشو تو خونه ما گذاشته بود کم حرف شده بود برای اینکه جو رو عوض کنم دستاشو گرفتم و گفتم سرندیپیتی به خونه کنا خوش اومدین. خنده نازی کرد که لپشو گرفتمو گفتم ای جان… شالشو از روی سرش برداشتمو و گفتم این جا دیگه نامحرم نداریم. سرش پائین بود به طرز وحشتناکی خجالتی شده بود و از اون المیرای وراج همیشگی خبری نبود. سرمو بردم نزدیک صورتش لبمو به لبش نزدیک کردم و گفتم اگه همینطور سرتو پائین بگیری لبم میخوره به دماغت. داشت با خجالتش منو دیوانه میکرد . بلافاصله هر دو دستمو دوطرف سرش قرار دادمو صورتشو بالا گرفتمو لبمو روی لبش قرار دادمو رفتم تو فضا … ول کن لبش نبودم طوریکه کمرش داشت روی کاپوت پراید میخوابید. این قدر لبشو خوردم که بالاخره از کمر به بالا روی کاپوت پراید خوابید. با دستاش تقلا میکرد منو از خودش دور کنه ولی من هنوز سرشو با دستام نگه داشته بودم و لبهاشو میک میزدم. وقتی ولش کردم از لذت آخ بلندی کشیدمو همزمان بهش گفتم خیلی وقت بود میخواستم این کار رو بکنم ولی بیرون و تو خیابون نمیشد. المیرا در حالیکه دست به کمر بود گفت خیلی عوضی هستی مهران کمرم شکست. دستای نازشو گرفتمو گفتم بریم داخل بیرون سرده. وقتی وارد هال شدیم ازش خواستم مانتو و شلوارشو در بیاره تا راحت باشه. خودمم شلوارجینمو درآوردمو یه شلوار خونگی تنگ پوشیدمو رفتم سر یخچال هر چی آبمیوه و وسایل پذیرایی داشتم جمع کردم آوردم روی میز عسلی قرار دادم. مانتو و شلوارشو روی مبل قرار داد همونجا هم بی صدا نشست. اصلا از این حالت راضی نبودم. کیرم تو شلوارم کاملا تابلو سیخ بود. مدام در معرض دید المیرا قرارش میدادم. حتی وقتی براش آبمیوه بردم روبروش ایستادم تاشقی کیرمو ببینه. کنارش نشستمو گفتم دیوانه چرا اینطوری شدی تو یهو؟ خجالت می کشی؟ سرشو کمی بالا گرفتو گفت نه دیوانه خجالت چیه بعد هم کمی خندید. دستمو گذاشتم روی ران پاش و کمی فشارش دادمو گفتم لامصب مثل پنبه ای. وقتی لبخند زد پر رو شدمو گفتم بذار ببینم اینجا هم نرمه و همزمان دستمو بردم لای پاهاش دنبال کسش گشتم. وقتی پیداش کردم آه کشیدمو گفتم جونننننننن داغیش از روی شلوارتم معلومه. داشتم آروم آروم کسشو از روی شلوار می مالیدم. تصمیم گرفتم انگشتامو وارد شلوار و شورتش کنم که یهو به حرف اومد و گفت فیلم نمیذاری؟ خنده ای کردمو و گفتم الان دارم بهترین فیلم دنیا رو بازی می کنم . تا دستمو وارد شورتش کردم یهو از روی مبل پا شد. منم سریع پا شدم ولی ولش نکردم . سرپایی کس داغشو تو دستم گرفتم یکی از انگشتامو لای شیار کسش که خیس خیس بود کشیدم. کاملا معلوم بود حشری شده و ترشحاتش راه افتاده. این خیسی کسش به من اطمینان میداد می تونم امروز همین جا بکنمش. صدای نفس زدنش تند تر شده بود. دستمو از تو شورتش درآوردمو دو طرف صورتش گرفتم تا دقیق منو نگاه کنه بعد همزمان بهش گفتم میخوام اعترافی بکنم. در حالیکه داشت مستقیم منو نگاه میکرد بهش گفتم میدونی چقدر به عشق کونت توی این چند هفته جلق زدم؟ چشماشو سمت دیگه ای چرخوند پوزخندی زد که بهش گفتم جوننننننننننن خوشت اومد؟ سرشو ول کردم و گفتم میخوام کونی رو که به خاطرش جلق میزدمو الان ببینم. دست انداختم به شلوارش که بکشم پائین مقاومت کرد کمی چرخوندمش تا کونش سمت من بیاد. نمیدونم چرا با من همراهی نمیکرد هی میگفت زشته. عصبانی شدمو دستامو دو طرف شلوارش گرفتم با زور تا زانوش کشیدم پائین شورت قرمزش هم همزمان با شلوارش پائین اومد. تا کونشو دیدم صدای آخم کل خونه رو برداشت. نشستم صورتمو به کونش نزدیک کردمو گفتم جون چه کونی داری المیرا.. واقعا لیاقت جلق زدنو داره. بوسه ای لای کونش گذاشتمو شلوارش رو ول کردم. بلافاصله شلوار و شورتشو بالا کشید و روی مبل نشست. کنارش نشستم و گفتم چته تو المیرا؟ از اینکه میخوام بکنمت خجالت میکشی؟ سرشو پائین گرفت و نیشخند زد. ادامه دادم اگه به خاطر مهرداده که اون نمیفهمه من کردمت مگه خودت بهش بگی. یه دستشو گرفتمو آروم روی کیر شق شدم قرار دادمو گفتم از اون روز تو پارک ساعی شق شقه.. یهو یادم افتاد که بهترین زمانه بفهمم پرده داره یا نه . بهش گفتم راستی رابطه ات با مهرداد چطوره؟ اون روز گفتی کاملا راضی هستی. با صدایی که به زور می شنیدم گفت اره خوبه بد نیست. ازش پرسیدم از پشت میکنه یا جلو؟ دوباره صورتش داشت قرمز میشد. سرشو پائین گرفتو و گفت از جلو… تا اینو گفت خوشحالی از بند بند انگشتم بیرون میزد. منم از خود بیخود شدمو و گفتم جونننننننن کس یه دختر ۱۸ ساله کردن داره. چند دقیقه ای بدون اینکه حرفی بین ما زده بشه گذشت. آب میوه اش رو خورد. داشتم صورت خوشگلشو نگاه میکردم. بلند شدم یک دستشو گرفتمو از روی مبل بلندش کردمو گفتم بریم تو اتاق من دیگه طاقت ندارم. کمی با من راه اومد ولی یهو ایستاد . بهش گفتم ناز نکن دیگه همزمان دستامو به پاهاش رسوندمو بقلش کردمو به سمت اتاقم بردمش. لامصب دختر تو پری بود تا به اتاقم رسیدم به نفس نفس افتادم. داخل اتاق و کنار درب اتاقم گذاشتمش زمین و گفتم این درب اتاقمه و اون هم تخت خوابم. اگه دوست نداری بکنمت از این در برو بیرون ولی اگه دوست داری بکنمت برو سمت تخت خوابم. من آزادت گذاشتم . البته خودم میدونستم اگه بره بیرون عمرا بذارم چنین کس و کونی از دستم بره. سرش پائین بود هم می خندید هم خجالت می کشید. از کنار درب اتاقم رفتم کنار… چیزی نمیگفت. داشت میخندید. منتظر بودم . خندیدنش شدیتر شده بود و زمین رو نگاه میکرد. یهو سرشو بالا گرفتو رفت سمت تخت خوابم. جوننننننننن کش داری گفتمو رفتم سمت ضبط صوتم آهنگ ملایمی گذاشتم که صداش فضای اتاقمو پر کرد. رفتم کنارش روی تختخوابم نشوندمش و آروم گفتم تو که دوست داری بکنمت دیگه چرا خجالت میکشی خوشگله بعد آروم یک دستمو به چانه اش رسوندمو صورتشو سمت خودم بردمو لبمو روی لب خوردنیش گذاشتم. رفتم تو فضا. چنان لباشو میک میزدم که هر وقت لبمو از لبش فاصله میدادم منو نگاه میکرد نفس نفس میزد. تمام رژلبشو خورده بودم. چند دقیقه ای فقط داشتم لباشو میخوردم تا اینکه دیدم المیرا هم همراهی کرد. حالا دیگه دوتایی لب همدیگه رو میخوردیم.آمپرم بدجوری بالا زده بود. بلند شدم بلافاصله پیراهن و شلوارمو در آوردمو تو یک لحظه کیرم مثل فنر تو شورتم می لرزید. شورتمو که درآوردم نگاه المیرا رفت روی کیرمو دوباره زمین رو نگاه کرد. بهش گفتم خجالت نکش نگاهش کن ببین از مال نامزدت بزرگتره یا کوچیکتره؟ بازم خندش گرفته بود . کیر کاملا سیخ شدمو بردم جلوی صورتش گفتم نگاه کن نظر بده. نگاه نمیکرد میخندید. بالاخره سرشو بالا آورد چند لحظه مستقیم کیرمو نگاه کرد. ازش خواستم لباس هاشو در بیاره بلند شد بدون اینکه به من نگاه کنه یا حرفی بزنه تاپ توی تنشو درآورد گذاشت روی تخت. کیرمو مثل هفت تیر تو دستم گرفتمو گفتم بعدی. با این کارم زد زیر خنده و همزمان سوتین قرمز رنگشو هم درآورد. سینه های بلوریش بیرون افتادن آه از نهاد من بلند شد. انگاری بی خیال شلوارش شد همونجور یه وری روی تخت خواب دراز کشید. رفتم سراغش روی تخت خوابم و به روی کمر خوابوندمش داشتم به پستون های نازش نگاه میکردم. چند لحظه بعد من هم روی المیرا دراز کشیدمو بوسه ای روی پیشانیش گذاشتمو موهای بلندشو از روی صورتش کنار زدم. بوسه بعدی روی گردنش بود. وقتی این کار رو کردم آهی از ته دل کشید. تمام گردنشو بوسه بارون کردمو آروم در گوشش گفتم جوری میکنمت که همیشه یادت بمونه. دوباره از گردنش اومدم سمت لبش شروع کردم به خوردن لباش. زبونش رو با لبهام تو دهنم کشیدم میک میزدم. وقتی ولش کردم نفس نفس میزد آب دهنشو قورت میداد. بهش گفتم خوبه؟ بهت حال میده سرشو به نشانه مثبت تکون داد. بازم لباشو کردم تو دهنم همزمان با یکی از دستام سینه هاشو می مالیدم. دستم که به سینه هاش خورد آه خفه ای کشید. چنان لبهاشو خورده بودم که کنار لباش هم قرمز شده بودن. یک قدم رفتم پائین تر حالا نوبت خوردن سینه هاش بود. سینه های دخترونشو تو دستم گرفتم یکیشو میخوردم یکیشو می مالیدم. مثل مار به خودش می پیچید آه می کشید. لامصب بدنش حتی یه خال هم نداشت صاف و یکدست. مثل ماهی زیر دستم لیز میخورد. چند دقیقه ای بود هر دو سینه هاشو میخوردم و میک میزدم. دیوانش کرده بودم. المیرا دستاشو روی سرم گذاشته بود هی به سمت پائین تر و طرف کسش می برد . میدونستم چی میخواد ولی دوست نداشتم هر چی میخواد قبول کنم. سینه ها و شکمشو بوسه باران کردم تا رسیدم بهصفحه ۵۰ از ۳۱۵ شلوارش که هنوز تو پاش بود. بهش گفتم شماره مهرداد رو بده به من کارش دارم. با صدای کاملا لرزون و حشری گفت مهران شوخی نکن دارم میمیرم. بهش گفتم چه عجب به حرف اومدی. ادامه دادم میخوام برای پائین کشیدن شلوارت از مهرداد اجازه بگیرم. با صدای جیغ مانندی گفت بسه مهران داغونم الان… بلافاصله بعد از این حرفش دستاشو دور شلوارش قرار داد خودش شلوار و شورتشو تا زانو پائین کشید. حالا این من بودم که از دیدن یک کس ناز و تر تمیز و خوش فرم آخم دراومد. المیرا تازه ۱۸ سالش شده بود و این طبیعی بود که فرم کسش دخترونه باشه. معلوم بود هنوز حسابی گائیده نشده. حتی یک تار مو روی کسش نبود معلوم بود قبلا اپیلاسیون کرده . منی که حاضر نبودم کس هیچ دختری رو به خاطر ترشحاتش بخورم ولی اینقدر تمیز بود که حیفم اومد برای همین شلوار و شورتشو از پاش درآوردمو انداختم رو فرش. بلافاصله به کسش حمله کردم زبونمو لای شیار کسش می کشیدم. المیرا هم دستاشو روی سر من قرار داده بود و محکم به کسش فشار میداد آه می کشید . این دختر اینقدر داشت لذت می برد که مدام به چپ و راست خودش می چرخید کمی کسشو خوردم ولی ترشحاتش باعث شد دیگه ادامه ندم. کیرم داشت واسه خودش نبض میزد. از روی المیرا پا شدم کیرمو روی شیار کسش تنطیم کردم. هیجان زیادی داشتم. این دومین بار بود که می خواستم کس بکنم ولی کون دختر زیاد کرده بودم. کیرمو آروم روی شیار کسش بالا و پائین می کشیدم. صدای آه و ناله المیرا تمام اتاق رو پر کرده بود. با حالتی شبیه گریه و با صدای لرزون اولش آروم بهم گفت میخوای دیوانم کنی؟ خود من دست کمی از المیرا نداشتم. با صدای لرزون بهش گفتم مطمئنی پرده نداری؟ نزنم توش بیچارم کنی؟ با صدای گریه مانندش گفت حالم خوب نیست بزن تمومش کن. کیرمو روی سوراخ کسش تنظیم کردمو دستامو دو طرف خودم سپر کردمو و گفتم با اجازه آقا مهرداد. تا اینو گفتم با گریه داد زد اسم مهرداد رو نیار لامصب بکن توش اذیتم نکن. هنوز جمله آخر رو کامل نگفته بود که چنان فرو کردم توش که جای کامل کردن حرفاش آخخخخخ بلندی کشید. خوابیدم روش یک بار دیگه محکم فشار دادم. آخخخخخ کش دار المیرا دوباره بلند شد … تا نصف تو کسش بود. سرشو گرفتم تو دستام لبمو رو لبش گذاشتم فشار سوم رو محکمتر زدم تا خایه کیرم داخل کسش شد. لبمو از لبش جدا کردمو و گفتم خوب بود. از حشر زیاد چند بار سرشو به نشانه مثبت تکون داد. بهش گفتم تازه اولشه . بدون درنگ شروع کردم تلمبه زدن جوری تلمبه میزدم که کل بدنش هم با تلمبه من بالا پائین میشد. فقط کمی نگران اومدن آبم بودم اگه اینطوری میکردمش به دو دقیقه نمیکشید آبم می اومد. دستاشو بالا سرش نگه داشته بودم کاملا روش خوابیده بودم و تلمبه میزدم. آخ که تو ابرها بودم. داشتم یه کس تنگ و داغ میکردم که هر لحظه ترشحاتش از تنگی داخلش کم میکرد. بدجوری عرق کرده بودم. المیرا دستاشو دور کمر من حلقه کرده بود منو بیشتر به کسش فشار میداد. آبم داشت می اومد برای اینکه مانع اومدن آبم بشم کیرمو کشیدم بیرون و ازش خواستم پاهاشو بذاره روی شانه های من. این مدلی کسش تنگ میشد و به من و خودش بیشتر حال میداد. وقتی دوباره کردم توش جیغ کوتاهی کشید و شروع کرد آه و ناله کردن . من هم دست کمی از اون نداشتم. یه لحظه ناخن هاشو به پشت من فرو کرد بدنش تکون کوچیکی خورد و داخل کسش حسابی خیس و لزج شد. بهش گفتم آبت اومد؟ با صدای لرزونش گفت آره… هی وای وای میکرد. دیگه کس کردن حال نمیداد چون داخل کسش خیس خیس بود کیرم چیزی رو حس نمیکرد . ازش خواستم برگرده از کون بکنمش مخالفت کرد و گفت از عقب نمیدم. مجبور شدم دوباره محکتر تلمبه بزنم. جوری که با هر ضربه جیغ کوتاهی می کشید. آه و ناله من این بار کل اتاقمو پر کرده بود. احساس کردم تخمام سنگین شده و نزدیک اومدن آبم. داشتم محکمتر میکردمش. کیرم داغ داغ بود. المیرا وقتی حالت صورت منو دید ترسیده بود که روی خودم کنترلی نداشته باشم. با صدای گریه مانندش مدام به من میگفت یه وقت نریزی توش مهران با تو هستما . وقتی دید جوابشو نمیدم و سرعتمو بیشتر کردم دیگه با حالت جیغ مانندی ازم درخواست میکرد یک وقت توش نریزم. آخرین ضربه رو که زدم کمی نگه داشتم آبم که خواست بپاشه بیرون سریع کشیدم بیرون . کیرمو گذاشتم روی شکمش فوران آب کیرم روی شکم صورت و موهای المیرا همراه با آه من و لذت من و حال من و عشق من. بیشتر آب کیرم روی شکمش ریخته بود دوبار هم تا صورتش پاشیده بود و کمی هم ملحفه روی تختم خیس شده بود. داشتم از حال می رفتم. با دستمال کاغذی کیرمو پاک کردم. کنارش مثل جنازه دراز کشیدمو با بی حالی گفتم خیلی نازی خیلی حال کردم از مهرداد هم تشکر میکنم که این کس رو برای من باز کرد. با بی حالی داشتم می خندیدم. المیرا مثل جنازه رو تختم ولو شده بود. هنوز خمار بودم از کس کردن. اصلا خونی در کار نبود و این نشون میداد المیرا واقعا راست گفته. خیالم دیگه راحت بود. افکارم به سمت مهرداد رفته بود و خیانتی که زن آیندش بهش کرده بود. نیم ساعتی گذشته بود کم کم شهوتم دوباره داشت برمیگشت. اصلا یه یکبار راضی نبودم حالا من کون المیرا رو میخواستم. یواش یواش کیرمو میمالیدم. من عاشق کون و تنگیش بودم امکان نداشت دوباره کس بکنم. بالاخره المیرا هم به حرف اومد و گفت میخوام برم حمام آمادش میکنی؟ سعی کردم بیشتر معطل کنم تا شهوتم کاملا به حالت نرمال برگرده. پنج دقیقه بعد از اینکه این حرفو زد بلند شدم و کنارش نشستم. بهش گفتم خوب کردمت؟ راضی بودی؟ خنده بی حالی کرد و گفت آره خوب بود. ده دقیقه دیگه هم معطل کردم تا کیرم آماده بشه . وقتی دیدم داره رشد میکنه از دوپای المیرا گرفتمو مثل فیتیله پیش چرخوندمش تا دمر بشه. وقتی این کار رو کردم فهمید میخوام چیکار کنم. یهو از جاش پرید و گفت کون نمیدم. شروع کردم التماس کردن که آروم میکنم. من به خاطر کونت باهات دوست شدم. اومدم صورتشو ماچ کردم و گفتم قدای تو بشم بذار از کون هم بکنمت منو تو حسرتش نذار. قبول نمیکرد آخرش گفتم بذار دوباره از کس بکنمت نه تنها قبول نکرد بلکه گفت دیرش شده. ازم خواست حمام رو نشونش بدم گفت میخواد بره حموم. ناچارا حموم رو نشونش دادم. ضد حال اساسی خورده بودم. المیرا دومین دوست دختری بود که از کس و کون باز بود و میشد کردش. چند دقیقه ای از حموم رفتنش گذشته بود. نمیدونم چرا یهو یاد مهرانا افتادم. استرس و دو دلی گرفته بودم. شهوتم به شدت برگشته بود و کون میخواست. تصور بودن المیرا تو حمام هم منو بیشتر تحریک میکرد. داشتم دوباره دیوانه میشدم. یهو چیزی به ذهنم اومد که منو از جا بلند کرد. می تونستم تصور کنم مهرانا تو حمامه و برم تو حمام به عشق مهرانا هر جور شده المیرا از کون بکنم. خودمو سرزنش میکردم چرا وقتی کس میکردم مهرانا رو جای المیرا قرار ندادم. خیلی ساده بود میشد چشم ها رو ببندم و تلمبه ها رو به عشق مهرانا بزنم. کیرم جلوتر از من تصمیم گرفت. پا شدم رفتم کنار درب حمام. مشکلی بابت ورود نداشتم درب رو نبسته بود اگه می بست هم چفت محکمی نداشت و میشد با یک فشار بازش کرد. میدونستم المیرا از اینجا بره بیرون با من هم کات میکنه. با سرعت وارد حمام شدم. بخار داخل حمام رو پر کرده بود. پشت به من داشت سرشو می شست. با کیر شق کرده رفتم بهش چسبیدم. جیغ کوتاهی کشید کیرم درست رفت لای کونش. اومد برگرده سمت من که نگذاشتم و گفتم جوننننننن یه دور از کون تو حموم یه حال دیگه داره. تلاش کرد برگرده نذاره بکنمش که زورش نرسید. زد زیر گریه .چسبوندمش به دیوار حموم. یهو جیغش رفت بالا که دیوار حموم سرده و بدنش اذیت میشه. بدون اینکه اهمیتی بدم کیرمو درست لای کونش قرار دادم. با دستاش خواست مانع بشه همون جور که به دیوار حموم چسبونده بودمش هر دو دستشو با یک دستم گرفتم بردم بالای سرش به دیوار حمام مثل بدنش چسبوندم کیرمو با دست دیگه ام لای کونش حرکت دادم تا سوراخشو پیدا کنم. بد جوری داشت گریه میکرد خوشبختانه نیازی به تف یا لیزکننده برای کردن کونش نداشتم. بدنش لیز و خیس بود. کاملا حس جدیدی رو تجربه میکردم تا اون موقع دختری رو تو حمام نکرده بودم. آب دوش روی سر و صورتمون میریخت. سوراخ کونش رو که پیدا کردم چشمامو بستم به تصور کون مهرانا بلافاصله اولین فشار رو محکم به کونش وارد کردم. یه لحظه آخ خفه ای کشید دستاشو از تو دستم درآورد گریه میکرد و تقلا میکرد برگرده دوباره به دیوار چسبوندمش دستاشو بردم بالا سرش کیرمو لای کونش بردم روی سوراخش قرار دادم چشمام رو بستم باز هم با خیال مهرانا محکمتر از قبلی فشار دادم توش… صدای آخخخخخ کش دار المیرا کل حموم رو پر کرد. سر کیرم داخل شده بود. دستاشو روی دستای من قرار داده بود تا مانع بشه . اجازه ندادم . خیالم راحت بود سرکیرم مسیرشو پیدا کرده. فشار بعدی رو که وارد کردم نصف کیرم داخل یک جای تنگ و داغ شد. آخ من هم دیگه دراومد همین باعث شد از خود بیخود بشم اسم مهرانا رو به زبون بیارم نفس نفس زنان لای کونشو باز کردم آخرین فشار رو محکتر از بقیه زدم . کیرم دیگه تا خایه تو کونش رفت. انگاری به دیوار حمام میخش کرده بودم. دیگه نمیتونست تکون بخوره. صدای گریه و آخ پاره شدمش تو حمام تمومی نداشت. چشمام هنوز بسته بود و مهرانا رو تصور میکردم یه لحظه احساس کردم آبم داره میاد. هربار که با خیال مهرانا فشارداده بودم کیرم داغ میشد به سرعت به سمت ارضا شدن می رفتم تو فضای لایتناهی بودم. کون تنگ و داغی داشت. بلافاصله از خیال مهرانا اومدم بیرون تا مانع اومدن آبم بشم. منتظر بودم کونش جا باز کنه تا تلمبه زدن رو شروع کنم. چنان بدنش رو به دیوار حمام چسبونده بودم که پستونهاش از دو طرف بدنش بیرون زده بود. با یک دستم سرو صورتشو به سمت راست چرخوندم با این کار سمت چپ صورت و لبش هم به دیوار چسبید. وقتی دیدم سرشو دیگه نمیتونه حرکت بده پاهامو شل کردم تا بتونم تو کونش تلمبه بزنم. بهش گفتم بیشتر از یک ماه بود که به کونت نگاه میکردم و به خودم وعده کردن کونت رو میدادم. اون روز بالاخره اومد. بلافاصله بعد از این حرفم کیرمو یک مقدار بیرون کشیدم دوباره محکم تا خایه کردم توش. صدای آخ و جیغش دوباره تو فضای حمام پیچید. نفس نفس زنان و با قدرت هر چه تمام شروع به تلمبه زدن کردم. هر بار که تلمبه میزدم کیرم یک جای تنگ و داغ رو می شکافت و فرو میرفت. با هر تلمبه جواب آخ های المیرا رو با جون جواب ۷ تلمبه محکم سریع و پشت سرهم کونش جا باز کرد و حسابی لیز و روان شده بود. – میدادم. بالاخره بعد از ۶ هنوز روی سر جفتمون آب میریخت. یواش یواش آخ های دردناک المیرا به آه تبدیل میشد معلوم بود داره لذت می بره. همینجور که تو کونش تلمبه میزدم سرشو ول کردم گردنشو بوس کردم در گوشش آروم گفتم الان داره حال میده بهت؟ آروم جواب داره آره .. بهش گفتم میشه بریزم توش؟ این بار جای زبونش سرشو به نشانه مثبت تکون داد. شیر آب دوش رو بستم و ازش خواستم از دیوار فاصله بگیره و بیاد وسط حمام به حالت داگی(سگی) روی زمین قرار بگیره. بدون اعتراض اومد کاملا معلوم بود خودشم داره حال میکنه. رفتم پشتش قرار گرفتم. هر دو دستمو دو طرف پهلوش قرار دادم کیرم درست روی سوراخ کونش قرار دادم . چشمهامو بستم تصمیم گرفتم با تصور اینکه این کون مال مهراناست که میخوام توش تلمبه بزنم اجازه بدم آبم بیاد. با همین تصور کیرمو با دوتا تقه محکم و تو دو مرحله تا خایه تو کون المیرا جا دادم. صدای آخش دوباره گوشمو کر کرد بلافاصله هم شروع به تلمبه زدن کردم. تو اون لحظات فقط به مهرانا و کونش فکر میکردم. از سر لذت چند برابری قاطی کرده بودم و با صدای بلند اسم مهرانا رو صدا میزدم و با شدت هر چه تمام تو کون المیرا تلمبه میزدم تا آبم بیاد که جیغ و دادش دراومد و گفت این مهرانا دیگه کدوم خریه که داری منو به خاطرش پاره میکنی؟ بدون توجه به فحشی که داد همچنان به تلمبه زدن ادامه دادم. با تصورتلمبه زدن تو کون مهرانا بیشتر از یک دقیقه نتونستم دوام بیارم دیدم آبم داره میاد. سرعت تلمبه زدنمو بیشتر کردمو آخرین ضربه رو محکم تا خایه کردم توش و نگه داشتم. آخخخخخخخخم دراومد آبم با فشار تو کون المیرا پمپاژ کرد. کیرم هفت هشت باری داخل کون المیرا نبض میزد تا اینکه از نفس افتاد. اصلا توانایی بلند شدن از پشت المیرا رو نداشتم. یهو یادم افتاد اجازه ندم المیرا آب کیرمو از کونش خالی کنه برای همین وقتی کیرمو کشیدم بیرون تو همون حالت داگی الکی کیرمو روی دور و اطراف کونش میمالیدم . با دستام کونشو لمس میکردم و بالای کونش رو بوس میکردم. هدفم این بود سوراخ کونش که باز مونده بود به حالت سابق برگرده و جمع بشه. این قدر تو اون حالت نگهش داشتم که باعث اعتراضش شدم. بالاخره اون کاری که میخواستمو انجام دادم. کونش تنگ و بسته شد. بدون اینکه قطره ای از آبم از کونش بیرون بیاد بلندش کردم. المیرا هم مثل من ناتوان شده بود. ایستاده بغلش کردم ازش بابت حالی که به من داده بود تشکر کردم. کمکش کردم خودشو بشوره. این اولین بار بود که با یک دختر ۱۸ ساله تو حمام بودم و از همه مهمتر اینکه کمک میکردم خودشو بشوره. دو سه دقیقه ای با کمک من خودشو شست از حموم زد بیرون منم همراهش بیرون رفتم. یه جورایی ناراحت بود. وقتی لباس هاشو پوشید روی مبل نشست و گفت این مهرانا کیه که داشتی منو جای اون میکردی؟ پس غیر از من دوست دختر دیگه ای هم داری.. داشت همینجوری سرشو به چپ و راست می چرخوند و برای خودش تاسف میخورد. من اصلا حواسم به حرفاش نبود و داشتم به آب کیری فکر میکردم که تو کونش مونده و یادش رفته خالیش کنه. از فکر کردن به این موضوع که آب کیرم قراره ساعتها تا زمانی که توالت میره تو کونش بمونه دچار هیجان خاصی میشدم. تو همین فکرها بودم که صدای جیغش منو به خودم آورد. نگاش کردم داشت میگفت مهرانا کیه؟ خنده ای تحویلش دادمو گفتم تو که نباید برات مهم باشه چون از اینجا بری بیرون دیگه منو نمی شناسی. هنوز حرفم تموم نشده بود که بهم گفت زر مفت نزنم. خندم گرفته بود. بهش گفتم تو تا چند دقیقه پیش وقتی میخواستم بکنمت از خجالت سرخ شده بودی حالا زبونت باز شده؟ بعد هم دیدم این که از اینجا بره دیگه پشت سرشم نگاه نمیکنه پس اگه بهش بگم هم اتفاق خاصی نمی افته برای همین تصمیم گرفتم حالیش کنم. رفتم گوشیمو آوردم تو اینترنت عکس اون بازیگره که مهرانا شبیه اون هستو نشونش دادم. وقتی دید عصبانی شد و گفت منو خر فرض کردی؟ بهش گفتم دور از جون خر خندم گرفت. این بار عکس مهرانا رو نشونش دادم و گفتم این مهراناست . یه عکس بود که خودمم کنار مهرانا ایستاده بودم. تا عکسو دید دوزاریش افتاد و گفت اینها چقدر شبیه هم هستند. بهش گفتم یک چیزی میخوام بهت بگم می ترسم هنگ کنی. تو همون حالت که داشت عکس مهرانا و اون بازیگر رو با هم مقایسه میکرد سرشو سمت من گرفت و گفت خفه بمیر. منتظر شدم دیدنش تموم بشه وقتی گوشیمو بهم پس داد گفت نگفتی مهرانا کیه نسبتش با این بازیگره چیه؟ با خنده بهش گفتم میخوام چیزی بهت بگم که میدونم مخت سوت میکشه. داشت منو نگاه میکرد. در حال خندیدن بهش گفتم مهرانا خواهر منه و منتظر عکس العملش شدم. داشت منو چهار چشمی نگاه میکرد . معلوم بود باور نکرده. کاملا خشکش زده بود. این بار ازش خواستم بلند شه و همراه من بیاد. با هم به اتاق مهرانا رفتیم عکس مهرانا که تو اتاقش بود رو نشونش دادم. اومدیم پائین آلبوم خانوادگی رو نشونش دادم. هی وای وای میکرد و خاک برسرم میگفت. این بار عکس ها و فیلم های توی گوشیمو نشونش دادم. کارم که تموم شد گوشی رو روی مبل قرار دادم. نگاش میکردم المیرا هم منو نگاه میکرد. بالاخره به حرف اومد و گفت تو با خواهرت رابطه داری؟ گفتم هنوز نه. ادامه داد داشتی منو جای خواهرت میکردی؟ سرمو به نشونه تائید تکون دادمو گفتم من قصد اذیت کردنتو نداشتم فقط اون رو جای تو تصور کردم قبول داری خیلی ناز و خوشگله؟ با سر تائید کرد آره خوشگله ولی چون شبیه اون بازیگره هست میخوای بکنیش؟ گفتم نه من تا چند وقت پیش اصلا خبر نداشتم خواهرم شبیه این بازیگره هست . قبل اینکه بفهمم بهش نظر داشتم ولی مثل الان اینطور قوی نبود.. از اینکه یه نفر پیدا شده مخالف جنس من و دارم این مشکل رو براش میگم راضی بودم. بهش گفتم حالا به نظرت این کار اشتباهه؟ کمی مکث کرد و گفت ببین داداش من هم یکبار تو خواب منو انگشت کرده ولی دیگه جراعت نکرده تکرارش کنه نمیدونم چرا داداش ها افتادن دنبال خواهرشون. خنده ای تحویلش دادم و گفتم من قبلا اینطوری نبودما دست روزگار این مدلیم کرده لامصب اندام فوق العادش منو کسخل کرده. تبسمی کرد و گفت چرا با خودش صحبت نمیکنی؟ شاید بهت پا داد. ازش پرسیدم نگفتی به نظرت کار من اشتباهه یا نه؟ تو صورت من زل زد و گفت اگه تو میخوای و خواهرت هم بخواد از نظر من هیچ مشکلی نیست و میتونه این رابطه به وجود بیاد مهم اینه که دوطرف بخوان بهش گفتم پسرها دیگه توی این دوره زمونه دنبال دختر خوشگل و خوش اندام هستن. داداشه وقتی میبینه خواهر خودش خوشگلتر و اندامی تر از دخترای غریبه هست اگه پا داد میکنتش. خندید و گفت خاک بر سرم چه حرفهایی می شنوم. تو صورتش نگاه کردمو و گفتم من از اول اینطوری نبودم وجریان پیام اون یارو تو تلگرام و اتفاقات بعد از اون رو براش توضیح دادمو آخرش گفتم چون تو اون چند روز اول نتونستم اون یارو رو پیدا کنم مدام تصورات سکسی و مبتذل بر فرض زدن مخ مهرانا توسط اون پسره تو فکرم می اومد و این تصورات سکسی چنان زیاد شد که همه چی رو برعکس کرد و تعصبم به مهرانا رو از دست دادم. طوریکه نه تنها خودم به کردنش تمایل پیدا کردم بلکه از اینکه دیگران هم مخشو بزنن دیگه بدم نمیاد. ازم پرسید یعنی خوشت میاد؟ گفتم هم خوشم میاد هم دوست دارم رابطشو با یه پسر ببینم. از روی مبل پا شد در حالیکه مانتوش رو می پوشید گفت وای خاک بر سرت مهران یعنی تا این حد بیغیرت شدی؟ حتما فردا پس فردا هم میگی دوست دارم مامانم رو جلوم بکنن. وقتی این حرف رو زد قاطی کردم و حسابی کفری شدم. بهش گفتم عنتر دفعه آخرت باشه اسم مادر منو میاریا و با صدای بلندتر گفتم ببین کی داره منو مواخذه میکنه. به زور نشوندمش روی مبل بهش گفتم چاقال خانم اون روز تو پارک ساعی یادت هست حرفاتو؟ من یکی یکی میگم تو هم تائید میکنی اگه بزنی زیر حرفات همین جا خشک خشک کونت میذارم. بیچاره نزدیک بود گریه اش بگیره هی میگفت من همینطوری گفتم از عمدی اسم مامانتو نگفتم به جون مامانم. بیخیال به التماس هاش بهش گفتم تو توی پارک ساعی نگفتی مهرداد همه چیزش خوبه؟ با سر تائید کرد. گفتم تو نگفتی منو خیلی دوست داره؟ بازم تائید کرد گفتم نگفتی منم اونو خیلی دوست دارم؟ نگفتی خوشگلتر از منه؟ نگفتی رابطه جنسی خوبی داریم؟ نگفتی پنج شنبه جمعه سفر میریم؟ نگفتی ما هیچ مشکلی با هم نداریم و دعوا نمیکنیم؟ با گریه همه حرفامو تائید کرد. رفتم سرشو محکم بالا گرفتمو گفتم پس چرا به من کس دادی؟ تا اینو گفتم صدای گریه اش بلندتر شد. بهش گفتم من از همون موقع که فهمیدم عقد کردی به من نگفتی فهمیدم بذار هستی. اون موقع که گفتی با دوست پسرهات سریکماه کات میکنی فهمیدم میکردنت بعد ولت میکردن. خانم بذار تشریف داره بعد در مورد مادر من حرف میزنه. جنده خانم اومدی کس دادی بعد کلاس فرهنگ میذاری برای من؟ گریه کردنش بند اومده بود. بهش گفتم تو که مشکلی با مهرداد نداری برای چی به من کس دادی؟ اینو بگو تا ولت کنم بری وگرنه باید برام ساک بزنی. کمی سکوت کرد و گفت برای تنوع. بهش گفتم قبول داری بذار هستی؟ با سرجواب مثبت داد. داشت خندم میگرفت از سوال هایی که می پرسیدم. المیرا دیگه تخمم نبود میدونستم پاشو از این خونه بذاره بیرون با من کات میکنه پس مهم نبود برام که از دست میدمش تازه شوهر هم داشت و ادامه رابطه من با اون خطرناک بود. لباسهاشو که پوشید بدون حرف سمت در رو نشونش دادم. پاشد تندی رفت سمت در داشت وارد حیاط میشد بهش گفتم یه یادگاری هم بهت دادم خبر نداری. نگاهم که کرد ادامه دادم آبمو که تو کونت خالی کردم حواستو پرت کردم هنوز تو کونته. از این حرف خودم خندم گرفت. با عصبانیت دوباره داخل هال شد میخواست بره توالت اجازه ندادم و گفتم کجا؟ بذار اون تو بمونه کونت بزرگتر میشه جذب کونت میشه خوبه برات. چند لحظه منو نگاه کرد و دوباره برگشت تو حیاط از خونه خارج شد و درب خونه رو هم محکم بست. بی غیرتی نسبت به خواهرم و عواقب آن (۲ چند روز از کردن المیرا گذشته بود ولی هنوز ذهنم تو اون لحظات سیر میکرد. لحظه ورود کیرم به کونش که به خاطر آب دوش حمام لیز و روان شده بود هنوز کیرمو شق میکرد. از اون طرف عطش من برای کردن مهرانا هر روز بیشتر میشد چیزی که بیشتر از کردنش میخواستم دیدن کرده شدنش توسط یه پسر دیگه بود که وقتی بهش فکر میکردم منو تا مرز جنون شهوتی میکرد. با توجه به اتفاق هایی که برای تمایلات من افتاد به این نتیجه رسیدم غیرت یا غیرتی بودن در مورد خواهرچیزیه شبیه یک درب اتاق یا یک مانع که اگه بتونی ازش عبور کنی خیالت از بابت همه چیز راحت میشه انگاری وارد یک دنیای دیگه میشی دیگه میخوای تا آخرش بری… انگاری دیگه دغدغه فکر نداری انگاری از چیزی که تو کله ات کردن آزاد میشی و چیزی جز لذت پشت سر هم نمی بینی. تمام زندگیت لذت میشه. از اینکه نگاه به خواهرت میکنن لذت می بری چون میدونی برتر از بقیه دخترها هست از اینکه می بینی خواهرت تو کفی داره لذت می بری از اینکه می بینی میخوان بهش شماره بدن لذت می بری از اینکه میخوان ترتیبشو بدن لذت می بری و اینها همه یعنی خواهرت کاملا مورد تائید پسرهاست و باز لذت می بری… اولین ماه زمستان بود. تو مدرسه گفته بودن هر کسی میخواد بره راهپیمایی ۹ دی میتونه بره من و پژمان هم تصمیم گرفتیم برای دختر بازی هم که شده بریم. مثل سال های قبل جمعیت زیادی نیومده بود ولی بازم خوب بود. موضوع شعارها مثل سال قبل بود همه موسوی و کروبی رو فتنه گر میدونستن شعار مرگ بر فتنه گر سر میدادن. مثل همیشه تا یه دختر هم سن و سال غیر چادری میدیدم تیکه ها رو حوالش میکردیم که البته یا می خندید یا فحش میداد. تو مسیر پژمان باز حرفو کشید به خواهر آرش و گفت: چند روز پیش خواهر آرش رو دیدم. همون که فرهاد کردتش. داشت از روبروم می اومد .فکر کنم از باشگاه می اومد تا از کنارم رد شد بهش گفتم آقا فرهاد چطوره؟ برگشت به من گفت عنتر… به پژمان خندیدمو گفتم حقته. ادامه داد حیف به من پا نمیده وگرنه به دوهفته نکشیده من هم میکردمش. بهش گفتم یعنی اصلا برات مهم نیست که خواهر همکلاسیته؟ خنده ای کرد و گفت من پای کردن وسط باشه هیچی حالیم نیست. پژمان تازگیها خیلی حرف خواهر آرشو میکشید وسط و شک نداشتم منظوری داره… یک جا داشتن بین مردم تی تاپ و ساندیس پخش میکردن رفتیم گرفتیم در حال خوردن به من گفت تو غیر قابل پیش بینی هستی مدام در حال تغییر هستی آدم نمیتونه حرفها و کارهاشو راحت بهت بگه. بهش گفتم منظورت اینه که راز نگه دار نیستم؟ منو نگاه کرد و گفت نه ببین من مدتی بود که بهت میگفتم این سه چهار نفر پشت سر خواهرت راه میرن بهش تیکه میندازن تو اصلا برات مهم نبود. وقتی می دیدم بی خیالی من هم یک فکرهایی میکردم میخواستم یک حرکتی بزنم یه حرفهایی رو بهت بگم که بعد یهو دیدم چند روزی با مهرانا و آزاده رفتی خونه دیگه بی خیال شدم. بهش گفتم حالا اون فکرها و حرفات چی بود که بی خیالش شدی؟ خنده ای کرد و گفت هنوز زوده ولی این حرف منو یادت باشه هدف من از دوست شدن با دخترها فقط فقط کردنه… آخرین قطعه تی تاپ رو دهنم گذاشتمو و گفتم خوب اینها به من چه ربطی داره برو به دخترا بگو… من و پژمان اون روز کلی دختر بازی کردیم. یکی دوتا شماره هم دادیم. تو مسیر برگشت به خونه این بار صحبت از المیرا شد. قبل از اون هم بارها در مورد کردن المیرا با پژمان صحبت کرده بودم پژمان میگفت دختره قبل از عقد کردنش مزه کیر رو چشیده بعد از عقدش نتونسته به کیر شوهرش قانع باشه بذار شده… ظهر بود و سریک خیابانی مسیر من و پژمان از هم جدا میشد. روبروم ایستاد و گفت ببین من شماره و تلگرام همه بچه های گروهو دارم. خود تو هم داری و به گفته آرمان همه باید داشته باشن. گفتم خوب من اینو میدونم نیازی نبود بگی. دستشو به علامت سکوت بالا برد و ادامه داد من توتلگرام با بیشتر دخترای گروه مثل سوگند ، تینا و مهرانای شما مدتیه میگیم میخندیم تو که ناراحت نمیشی؟ گفتم نه من با این چیزها ناراحت نمی شم. ولی کیرم داشت رشد میکرد. برای اینکه این بارتابلو نشه سریع از پژمان جدا شدم و برگشتم خونه از وقتی تصمیم به کردن مهرانا گرفته بودم یواش یواش تو خونه فعال شدم. ۹۰ درصد مطمئن بودم مهرانا صفر کیلومتره و تا حالا دوست پسر نداشته و کونش آکبند مونده… هر روز بیشتر از دیروز به کون و پستونش نگاه میکردم. در کل نگاه کردن به بدن مهرانا مواد مخدر من شده بود. یک روز عصر بین خواب و بیداری روی مبل لمیده بودم و داشتم یه آهنگ ملایم گوش میکردم که دیدم یک نفر داره منو تکون میده چشمامو باز کردم دیدم سیناست میگه تلفنت زنگ میخوره نگاه کردم دیدم مرتضی پشت خطه. جواب دادم بهش گفتم چطوری چاقال؟ من مرتضی رو به خاطر اینکه تو بین همکلاسی هام از همه خوشتیپ تر و خوش اندامتر بود چاقال صدا میزدم. خنده ای کرد و گفت مبارکه بالاخره کردیش اولش دوزاریم نیافتاد ولی وقتی اسم المیرا رو برد فهمیدم کی رو میگه البته من به غیر از پژمان به کسی نگفته بودم کردمش. ازش پرسیدم از کجا فهمیده . اولش نمیگفت ازم خواست خودم حدس بزنم منم عقلم تو اون لحظات جز به پژمان به جایی نمیرسید. اما یهو یادم اومد که المیرا رفیق فابریک دوست دختر مرتضی هست . اصلا همین مرتضی بود که منو با رفیق دوست دخترش که المیرا باشه دوست کرد. حدس میزدم اگه پژمان نگفته پس خود المیرا به نیلوفر گفته اونم اومده صاف گذاشته کف دست مرتضی. چند لحظه بعد با تائید مرتضی فهمیدم حدسم درست بوده و خود المیرا جلوتر از من بذار بودن خودشو لو داده. به مرتضی با خنده گفتم این بذار خانم اینو هم گفته که به من کس داده؟ پرده نداشته؟ گفته که عقد کرده هست و شوهر داره؟ صدای اوههههههه گفتن مرتضی پشت تلفن بلند شده بود. ماجرای لو رفتن المیرا تو امور مشترکین رو براش توضیح دادم . از کردن کونش تو حمام و زیر دوش بهش گفتم حرفام که تموم شد مرتضی گفت که خود المیرا بهش نگفته و من از نیلوفر شنیدم . از اینکه المیرا پرده نداشته و عقد کرده بوده هم خبری نداشت. ولی در ادامه چیزی گفت که منو کاملا تو هنگ برد. تو همون حین که داشتم سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف میکردم برگشت گفت از اینکه المیرا رو به عشق یه نفر دیگه کردی خیلی حال داد؟ یه لحظه جا خوردم یعنی هنگ کردم ته دلم انگاری خالی شد با خودم میگفتم این چی میگه. نکنه اون جنده خانم رفته همه چیز رو گذاشته کف دست نیلوفر… داشتم داغون میشدم برای اینکه بفهمم منظور مرتضی چیه بهش گفتم متوجه نشدم چی گفتی. خنده ای پشت تلفن کرد گفت میگم از اینکه المیرا رو با عشق کردی بهت حال داد؟ کاملا معلوم بود حرفو عوض کرده من قشنگ فهمیدم تو جمله اش به عشق یه نفر دیگه اشاره کرد ولی حالا جور دیگه ای جمله اش رو تموم کرد. دیگه نتونستم ادامه بدم به مرتضی گفتم قطع کنه . بدبختی انگار مرتضی هم فهمید مدام میگفت داداش من چیزی گفتم که ناراحت شدی؟ هر جوری بود مرتضی رو پیچوندم و همون موقع به المیرا زنگ زدم . جنده خانم دیگه جواب نمیداد. تصمیم گرفتم برم بیرون از تلفن کارتی باهاش تماس بگیرم. نیم ساعت از زمانی که مرتضی با من تماس گرفته بود گذشته بود فقط داشتم حرص میخوردم. کارد میزدی خونم در نمی اومد. منتظر بودم زمان بگذره برم بیرون با این جنده تماس بگیرم. هنوز مطمئن نبودم که این جنده خانم این کار رو کرده باشه. ولی اگه گفته باشه آبروم حسابی جلوی مرتضی رفته. جواب هیچ کسی رو تو خونه نمیدادم. ساعت ۱۰ شب از خونه زدم بیرون. از یک تلفن کارتی به این مادرجنده زنگ زدم. هنوز سه تا بوق نخورده بود که جواب داد. بلافاصله بهش گفتم جنده خانم چی رفتی پشت سر من به اون نیلوفر مادرجنده گفتی؟ چند لحظه سکوت کرده بود حرفی نمیزد بعد یهو با صدای جیغ مانندی گفت خوب کاری کردم مگه دروغ گفتم دنبال خواهرتی؟ بهش گفتم جنده مگه من دروغ گفتم که بذاری و جنده ای؟ کس میدی؟ بهت برخورده گفتم بذار هستی؟ یادته آب کیرم تو کونت بود رفتی بیرون؟ صدرصد جذب کونت شده… دیگه نفهمیدم چطوری گوشی رو قطع کردم ولی هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم. دیگه همه چیز تمام شده بود.آنچه دنبالش بودم بفهمم فهمیده بودم. شک نداشتم چون بهش گفتم جنده و بذاری و باهاش سر مادرم دعوام شد خواسته تلافی کنه… مونده بودم این آبروریزی رو چطور جمعش کنم. بدبختی نمیدونستم مرتضی تا چه حد از این جریان بو برده و اون نیلوفر مادرجنده تا چه حد بهش خبر داده… دو روز بعد تو شرکت کیونت همراه با مهرانا و بقیه بچه های گروه ایستاده بودیم و داشتیم گپ و گفتگو میکردیم. پژمان اومد کنار من دستمو گرفت برد یه گوشه گقت میخوام یک چیزی بهت بگم جنبه داری؟ با سرم تائید کردم. ادامه داد امروز صبح تو مدرسه مرتضی اومد پیش من و گفت شماره تلفن خواهر مهرانو داری به من بدی؟ بهش گفتم واسه چی میخوای؟ میگفت یک جریانی رو فهمیدم میخوام برم رومخش بکنمش…هر چی اسرار کرد بهش ندادم. با حرف های پژمان کیرم دوباره تکونی خورد و سیخ شدنشو اعلام کرد .حالا پژمان ول کن نبود و میگفت نمیدونی اون جریانی که مرتضی در موردش حرف زد چیه؟ گفتم نه و ادامه داد اگه بهش شماره مهرانا رو میدادم از دستم ناراحت میشدی؟ جواب سوالشو ندادم و گفتم اگر قرار باشه هر کی کس شعر در مورد مهرانا بلغور میکنه برم یقشو بگیرم که باید هر روز کلی با این و اون دعوا کنم مهم اینه که مهرانا خودش عقل داره و این طوری بیخیالی خودمو توجیه میکردم. اون روز موقع برگشت به خونه کلی حرص خوردم که چرا چنین حماقتی کردم و همه چیز رو به المیرای جنده گفتم. اصلا فکر نمیکردم اون بخواد جایی حرفی بزنه. فکر میکردم مثل بقیه دخترا میره پشت سرشم نگاه نمیکنه کاشکی میگفتم مهرانا دوست دختر قبلیم بوده ولی خوب نیاز داشتم بدونم عکس العمل یک دختر وقتی می بینه برادری دنبال کردن خواهرشه چیه. به خونه که رسیدیم کمی آروم شدم با خودم فکر میکردم مگه من دنبال این نیستم کرده شدن مهرانا رو ببینم پس حالا که شرایط ناخواسته داره به اون سمت میره چرا بخوام جلوشو بگیرم.تازه این طوری از صفر کیلومتری در میاد و لذت دادن که زیر زبونش بیاد کار منم برای زدن مخش تو خونه و کردنش راحت تر میشه. برای همین تصمیم گرفتم همه چیز رو به زمان بسپارم و ببینم چی میشه. کاملا آگاه و مطمئن بودم کردن یه خواهر نوجوان ۱۷-۱۸ ساله به خاطر تابو بونش کمی سخته ولی برعکس دیدن کرده شدنش توسط دوست پسرش در صورت کنار گذاشتن خجالت و غیرت و هماهنگ کردن با اون پسره بسیار آسونه و من هر دو را میخواستم. تقریبا ۷-۶ روز از ۹ دی گذشته بود که یک سوتی شیرین و ناخواسته باعث شروع اقدامات من تو خونه برای زدن مخ مهرانا شد. اون روز خسته و کوفته از بازی فوتبال داخل مدرسه به خونه اومده بودم ناهارخوردم رفتم روی مبل تو هال ولو شدم. سینا روی مبل سه نفری خوابیده بود مهرانا هم روی فرش فانتزی تو هال دمر خوابیده بود مقداری از تاپش بالا رفته بود و پوست سفیدش تا بالای کونش معلوم بود داشت تو تلگرام با دوستاش چت میکرد و از حرفهایی که دوستاش و پژمان و بچه های گروه بهش میزدن به من هم میگفت و میخندید. طبق معمول اون چند روز که نگاهم به کونش بود داشتم کونشو که موقع تکون خوردن بدنش بد جوری میلرزید نگاه میکردم که یهو برگشت سمت من تا چیزی بگه یه لحظه دید دارم به کونش نگاه میکنم حرفشو خورد و دوباره تلگرامشو نگاه کرد کاملا مطمئن بودم رد نگاه من روی کونش رو دیده و میدونست دارم چی رو نگاه میکنم ولی بلافاصله دوباره صورتشو برگردوند سمت من و با خنده موضوع توی تلگرامشو برام تعریف کرد. کمی ضایع کرده بودم ولی خوب بالاخره باید از جایی شروع میکردم و این شد نقطه آغاز حرکت من برای کردن مهرانا… وقتی دیدم چنین سوتی ناخواسته ای دادم تصمیم گرفتم یک قدم جلوتر برم و نگاهم به سینه ها و کونش جوری باشه که خودش هم متوجه بشه ولی وانمود کنم داشتم یواشکی نگاه میکردم. اون روز بابت سوتی که دادم عکس العمل خوب یا بدی از جانب مهرانا ندیدم. همون شب تو آشپزخونه باز هم این نگاه کردن به کونشو وقتی داشت پشت به من به مادرم کمک میکرد تکرار کردم. سرپا کنار مادرم ایستاده بود منم رفته بودم اونجا از سالادی که درست کرده بودند میخوردم. یک بار که دیدم مهرانا میخواد به سمت میزناهارخوری و من برگرده جوری که مادرم متوجه نشه سریع اول کونشو نگاه کردم بعد نگاهمو بردم سمت صورتش نگاهمون به هم گره خورد. این بار هم دید که اول نگاهم به کونش بود . کیرم تو شلوارم وقتی با مهرانا چشم تو چشم شدم داشت سیخ میشد. برای اینکه ضایع نباشه از آشپزخونه زدم بیرون. تصمیم داشتم این نگاه کردن ها به کونش رو فعلا ادامه بدم و کار جدید دیگه ای نکنم. مهرانا خواهرم بود نمی تونستم برنامه هایی که برای کردن دوست دخترام انجام میدادم روی مهرانا هم پیاده کنم و سریع بکنمش. اون شب موقع خواب تو تخت خوابم داشتم به دید زدنهای اون روز خودم تو هال و آشپزخونه فکر میکردم که دیدم تلفنم زنگ میخوره نگاه کردم پژمان بود بعد از حال و احوال بهم گفت چند دقیقه پیش مرتضی دوباره تماس گرفت دیوث بد جوری گیر داده میگه شماره خواهر مهران رو بده زنگ بزن برین به هیکلش حرفو عوض کردمو گفتم ظهری چی تو تلگرام به مهرانا میگفتی غش کرده بود از خنده؟ بالای ۱۸ بود؟ خنده ای کرد و گفت نه بابا بالای ۱۸ چیه…ولی بعدش نمیدونم چی شد خواست منو امتحان کنه کمی مکس کرد و گفت حالا اگه اونطوری باشه ایرادی داره؟ آب دهنمو قورت دادمو و گفتم چطوری؟ معلوم بود به پژمان هم مثل من استرس وارد شده چون پشت تلفن نفس بلندی کشید و گفت همون بالای ۱۸ رو میگم. اگر میگفتم ناراحت نمیشم آبروم بیشتر از این میرفت. برای همین حرفو عوض کردمو و گفتم چند تا استیکر سکسی برام بفرست برای دوست دختر بعدیم لازمم میشه. ازم خواست تلگراممو باز کنم وبعد تلفن رو قطع کرد . توی تلگرام نوشت چون من عاشق کون هستم اکثر استیکرهام در مورد کون هستند… پیش خودم فکر میکردم پژمان رو به خاطر اون سوالش پیچوندم ولی بلافاصله بعد از فرستادن استیکرها برام نوشت جواب ندادی؟ اگه حرفام بالای ۱۸ باشه ایرادی داره؟ اصلا اگه همین استیکرها رو بفرستم براش ناراحت میشی؟ جوابشو ندادم. داشتم به زرنگی پژمان فکر میکردم که از هر موقعیتی برای بیان حرف ها و کارهاش استفاده میکرد. کاملا مطمئن بودم پژمان شهامت این جوری حرف زدنو به خاطر شناختی که از من در مورد مهرانا پیدا کرده میزنه و هر روز هم داشت نسبت به روز قبل پر رو تر و جسورتر میشد و میدونستم در آینده هم بدتر خواهد شد. اصلا تصمیم نداشتم جلوی حرف های پژمان رو بگیرم همینطوری هر وقت صحبت از مهرانا میکرد کلی لذت می بردم. یکی دو دقیقه ای بود که تو تلگرام جوابشو نداده بودم که دوباره پیام داد نگفتی ناراحت میشی یا نه؟ وقتی دید جوابشو نمی دم نوشت هاهاها سکوت علامت چیه؟ براش نوشتم زرنزن دیگه بعد هم تلگرامو بستم. دستام روی کیرم بود که از حرف های پژمان سیخ شده بود که دیدم این بار زنگ زد و گفت به مرتضی چیزی نمیخوای بگی؟ با بی حوصلگی بهش گفتم ببین الان چند وقته منصور و بقیه دیگه مزاحم مهرانا نمیشن حتما دیدن بهشون پا نمیده گورشونو گم کردن رفتن حالا مرتضی هم میشه آخرش مثل اونها بی خیالی بهترین راه حله… ولی تو دلم دوست نداشتم مرتضی که هدفش رو به پژمان گفته و من هم فهمیدم میخواد چیکار کنه بی خیال مهرانا بشه به خصوص که در مورد مرتضی آب از سرم گذشته بود و حالا بیشترحرف هایی که شاید هیچ وقت خودم نمی تونستم به یک پسر و یا دوستام در مورد تمایلاتم بگم توسط المیرا و بعد نیلوفر به مرتضی گفته شده بود و دیگه لازم نبود من چیزی بگم از طرف دیگه میدونستم اگه مرتضی پیشنهاد دوستی به مهرانا بده احتمال دوست شدن مهرانا با اون زیاده. مرتضی پسر خوشتیپ و خوش هیکلی بود و قیافه دختر پسند و زبان بسیار قدرتمندی داشت که با طنز هم همراه بود و هر دختری رو به سمت خودش جذب میکرد. چیزی که بیشتر از همه بهش امیدوار بودم بکن بودن مرتضی بود اصلا رد خور نداشت المیرا رو خود مرتضی با من دوست کرده بود خودش گفته بود تمام دوست دخترهاشو کرده و یکی از دختر عموهاشو هم زمین زده.حالا هم با توجه به چیزهایی که از من میدونست این بار روی مهرانا دست گذاشته بود. تنها چیزی که ته دلم ازاون می ترسیدم آبروم بود . کرده شدن خواهر آرش رو خیلی ها تو کلاس میدونستن آرش بدون اینکه بفهمه آبروش تو کلاس رفته بود. مطمئن بودم آبروی من بدتر از آرش میره. با این حال اصلا قصد نداشتم بی خیال بشم. دیدن سینه های خوشگل مهرانا بدون لباس دیدن اون کون ناز وبرجسته و خوش فرمش بدون شورت دیدن کس ناز لای پاهاش و دیدن حالت صورتش وقتی داره کرده میشه وشنیدن صدای نازش و حرف هایی که موقع تلمبه زدن احتمالا میزنه آرزوی اصلی زندگیم شده بود و منو دیوانه کرده بود. مدتی بود یه حس خاصی داشتم احساس میکردم دیدن کس و کون و سینه های خواهرم چون ممنوعه حتما باید با مال دخترای دیگه فرق داشته باشه حریص بودم که ببینمشون. اصلا حس بد یا پشیمونی نداشتم تازه دو چیز منو بیشتر از قبل برای ادامه کار امیدوارتر میکرد یکی اینکه خانه هیچ کدوم از همکلاسی هام تو کوچه ما نبود که بخواد اونجا آبروریزی بشه دوم اینکه می تونستم بعد از کرده شدن مهرانا از اون مرکز پیش دانشگاهی انتقالی بگیرم و جای دیگه ثبت نام کنم. تو یکی از همون روزها داشتم از مدرسه به خونه برمی گشتم خسته از فوتبال نای حرکت نداشتم که یهو یه ماشین با یه حالت خیلی بدی پشت سرم بوق زد با وجود اینکه تو پیاده رو بودم ولی چنان ترسیدم که خودمو چسبوندم به دیوار تا برگشتم پشت سرمو نگاه کردم از دیدن مرتضی تو ۲۰۶ باباش حسابی ازخجالت سرخ و سفید شدم. از اون موقع که المیرا همه چیز رو لو داده بود این اولین بار بود که با مرتضی تنها میشدم. با خنده بهم گفت هوی کله کیری بیا سوار شو. دو دل بودم سوار بشم یا نه که خوب کنجکاو بودم ببینم این جنده المیرا تا چه حد وچی به مرتضی گفته در حالیکه سعی میکردم عادی جلوه کنم رفتم کنار ماشینش درب رو باز کردمو گفتم اگه من کله کیری هستم بیا با کون بپر روش. تا نشستم تو ماشینش خنده ای کرد و گفت اتفاقا همین الان به بابام کون دادم تا ماشینشو ازش بگیرم. دستمو گذاشتم روی پاش گفتم داداش کونی بودی خبر نداشتیم بعد هم زدم زیرخنده. داشتم می خندیدم که برگشت گفت همه که مثل تو بکن نیستن المیرا رو بردی کردی از خونه پرتش کردی بیرون… بعد هم ادامه داد بریم یه سر تا آبعلی برگردیم ناهار هم مهمون من قبول کردم و گفتم هر کی قبول نکنه کس خله بعد زنگ زدم مهرانا و گفتم با مرتضی هستموناهار نمیام منتظر من نباشه. مهرانا میدونست مرتضی همکلاسی منه چند باری با همین ۲۰۶ باباش درب خونه ما اومده بود و مرتضی رو دیده بود. صحبتم که با مهرانا تموم شد دست راستشو از روی دنده برداشت گذاشت روی ران پامو با یه نیشخند مرموزی گفت خلاصه رفتی المیرا رو به عشق یکی دیگه کردی نیلوفر میگه المیرا حسابی از دستت شاکیه یه لحظه استرس و لرز بدنمو فرا گرفت پس اون روز هم درست شنیده بودم با این وجود من تصمیمم رو گرفته بودم اصلا قصد نداشتم انکار کنم میخواستم با مرتضی یک قدم جلو برم اگه این کارمو تائید نمیکردم ممکن بود فکر کنه نیلوفر بهش دروغ گفته و بی خیال مهرانا بشه… برای همین با خنده بهش گفتم اره بابا من یه دختر خاله دارم اسمش مهسا هست به عشق اون کردمش…حرفم که تموم شد دستشو از روی ران پام برداشتو دنده عوض کرد و باز با نیشخند گفت مطمئنی به عشق مهسا کردیش ؟جوابشو ندادم حرفو عوض کردم گفتم تا حالا تو حموم دختری رو نکرده بودم خیلی حال داد بدن هر دوتامون روی همدیگه لیز میخورد. خنده ای کرد و گفت نوش جونت… تهران پارس رو رد کرده بودیم که گفت عکس هایی که تو تلگرام گذاشته بودی رو دیدم. رک و راست بگم سینا از تو خوشگلتره خواهرت هم به چشم خواهری خیلی خوشگله…حواست به این پژمان مارمولک تو گروهتون باشه یه وقت… بقیه حرفشو خورد گفت راستی تو خونه رابطه ات با خواهرت چطوره دعوا دارین با هم؟ تام و جری هستین با هم؟ گفتم نه اتفاقا با هم خیلی خوبیم… واسه چی می پرسی؟ جوابمو نداد منم دیگه حرفی نزدم. مرتضی اولش گفته بود تا آبعلی بریم ولی بعد پشیمون شد تا جاجرود بیشتر نرفتیم. رفتیم تو یه رستوران به حساب مرتضی ناهار خوردیم کلی تو خرج انداختمش دوغ آبعلی هم خریدیم برگشتیم تو ماشین… تو جاجرود هوا ابری بود دیگه داشت سرد میشد به سمت خونه برگشتیم توی راه در حالیکه بخاری ماشینو روشن میکرد با خنده گفت تو روزگار ما کردن دوست دختر دیگه داره از مد می افته … بعد از چند لحظه سکوت ازم پرسید تا حالا شده بخوای کرده شدن یکی از دخترای فامیلتون رو ببینی؟ مثلا دختر دایی، دختر خاله، دختر عمه، دختر عمو، خواهر… مرتضی با زیرکی اسم خواهر رو قاطی دخترای فامیل کرده بود. هر چه داشتیم به خونه نزدیکتر می شدیم حرف های مرتضی هم داشت شفاف تر میشد. دوست نداشتم جواب منفی بدم آخرش گفتم نمیدونم بهش فکر نکردم. دیگه شک نداشتم مرتضی از عمدی منو به جاجرود آورده تا موضوع رو به مهرانا بکشونه… نزدیک تهران پارس بودیم که دوباره همون سوال قبلی رو که چند بار پرسیده بود تکرار کرد و گفت آخرش نگفتی به عشق کون کی المیرا رو میکردی منم جواب تکراری دادمو و گفتم خنگول مهسا …بلافاصله برگشت گفت فیلم میم مثل مادر رو که ساختن باید یکی هم بسازن اسمشو بذارن مهسا مثل مهرانا، از خجالت با گوشی موبایلم ور میرفتم که گفت عکس های تو اتاقشو هم نشون المیرا دادی؟ دیگه جواب ندادم منظورشو خوب فهمیده بودم. سرم بدجوری درد گرفته بود. تو خودم بودم که برگشت گفت نظرت در مورد قیافه من چیه؟ رک و راست بگو ناراحت نمیشم خوشگلم؟ زشتم؟ کیری هستم؟ تخمی هستم؟ خندیدمو گفتم مگه من دوست دخترتم که از من می پرسی؟ ولی خوشتیپی من تو قیافه قبولت دارم. یکی دو دقیقه سکوت کرد و گفت گوشی موبایلتو چند لحظه بده. حدس میزدم میخواد چیکار کنه. روبرو مو نگاه میکردم وچشمام وسط جاده رو می دید. مردد بودم بدم یا نه. ماشین رو کنار جاده پارک کرد بدون اینکه حرفی بزنه دستشو آروم آورد سمت موبایلم .گوشیمو گذاشتم کف دستش. چند لحظه بعد ازم پرسید لیست شماره های گرفته شده کجاست؟ جوابی بهش ندادم یعنی خجالت می کشیدم یهو گفت نمیخواد پیداش کردم. کمی سرمو سمت چپ چرخوندم تا یواشکی ببینم داره چیکار میکنه…هم گوشی من دستش بود وهم گوشی خودش… داشت از تو گوشی من چیزی میخوند و تو گوشی خودش ذخیره میکرد. یه لحظه دیدم تلگرام مهرانا رو باز کرد رفت تو قسمت بیوگرافی…همچنان بدون حرف روبرو نگاه میکردم. کارش که تموم شد گوشیمو پس داد دستشو برد لای پاشو با خنده گفت نمیدونم چرا شق کردم. دوباره تو سکوت حرکت کردیم. مرتضی خیلی حرفه ای با من بازی کرده بود خیلی حرفه ای و غیر مستقیم از من اعتراف گرفته بود و بدون اینکه مستقیم به من بگه و باعث خجالت من بشه خودش از تو گوشیم هر دو شماره مهرانا رو برداشته بود. به مرتضی ایمان داشتم میتونه کار مهرانا رو تموم کنه. برعکس پژمان خیلی تو حاشیه میرفت و لفتش میداد . دیگه تو تهران بودیم که با خنده ازم پرسید نگفتی به عشق کون کی المیرا رو کردی میم مثل مهرانا؟ ولی خیلی خوشگله بهت حق میدم. این بار هم مثل قبل جواب سوال تکراریش رو ندادم. نزدیک کوچمون بودیم که برگشت گفت به نظرت یه کیر ۱۷ سانتی برای کون یه دختر سوم دبیرستانی مناسبه؟ به ته کونش میرسه؟ نیلوفر که پیش دانشگاهی رو تموم کرده هربار از کون میکردمش قشنگ میخورد تهش تازه سه چهار سانت هم بیرون میموند.مجبور بود هی خودشو موقع فرو کردن جلو بکشه فشار کیر منو به ته کونش کمتر کنه. از حرف های مرتضی منم سیخ کرده بودم. سر کوچه خودمون با هزار فکر و خیال پیاده شدم به سمت خونه حرکت کردم.حالا دیگه مرتضی شماره مهرانا رو داشت دیگه راه برگشتی نداشتم. بی غیرتی نسبت به خواهرم و عواقب آن (۳ پا در راهی گذاشته بودم که دیگه نقطه برگشتی در آن نبود.شاید تا قبل از اینکه مرتضی شماره مهرانا رو از تو گوشیم برداره می تونستم بی خیال بشم ولی حالا دیگه دیر شده بود. کیرم همچنان تو راه شق بود. از وقتی مرتضی شماره مهرانا رو جلوی من از تو گوشیم برداشته بود همینجور شق مونده بود. حالا دیگه مطمئن بودم تلفن زدن به مهرانا و مخ زدنش تو تلگرام از اون روز شروع میشه… هنوز نمیدونستم مرتضی برای زنگ زدن به مهرانا و صحبت با اون تو تلگرام و اینکه چطوری شمارشو به دست آورده چی میخواد به مهرانا بگه… حتی وقتی شماره مهرانا رو ازتو گوشی من برداشت به من هم حرفی نزد . هنوز حرف های مرتضی در مورد این قضیه با من کمی محتاط آمیز بود اون می ترسید مستقیم به مهرانا اشاره کنه من هم به خاطر اینکه مهرانا خواهرم بود خجالت می کشیدم و راحت نمیتونستم با مرتضی حرف بزنم. حسابی با آبروی خودم بازی کرده بودم. اون روز از صحبت هایی که مرتضی غیر مستقیم به من زده بود فهمیدم این جنده المیرا همه چیزو به نیلوفر گفته دیگه الان مرتضی میدونست هم دوست دارم خودم بکنمش هم دوست دارم دیگران بکننش و هم دوست دارم کرده شدنش رو ببینم. ساعت ۵ عصر بود که به خونه رسیدم. پدر و مادرم هم خونه بودند. چند دقیقه پیش اونها نشستم بعد رفتم تو اتاق خودم. فکرم پریشان بود. خسته بودم روی تختم دراز کشیدم خوابم برد. خواب بودم دیدم یکی نوک بینی ام رو گرفته به چپ و راست هل میده چشمامو باز کردم دیدم مهراناست. این دختر صورتش چقدر ناز و خوشگل بود سینا هم کنارش بود. مهرانا با خنده بهم گفت لازمه بینی ات رو عمل کنی… عمل جراحی لازم داره. اینطوری خوشگلتر میشی سریع بلند شدم لپشو گرفتمو گفتم تو هم برو لپات رو بده صاف کنن چون تصمیم دارم اینقدر بکشمشون تا مثل گوش فیل بشه… سینا مثل خل و چل ها می خندید. برای شام هر سه رفتیم تو هال… اتاق من پائین بود اتاق مهرانا طبقه بالا سینا هم شب ها با پدر و مادرم میخوابید. فردای اون روز تو مدرسه مرتضی این قدر دور و اطراف من چرخید که پژمان به شک افتاده بود. اومد پیش من و گفت خبریه این اسکل در کون تو موس موس میکنه؟ با خنده بهش گفتم آره میخوام بهش کون بدم… با این حرفم خود پژمان هم خندش گرفت و گفت کون تو که به درد نمیخوره ولی باز اگه کون یه بابای دیگه بود حرف نداشت. دقیقا میدونستم منظور پژمان کیه. همیشه حرفاش رو غیرمستقیم و دو پهلو میزد بلافاصله بعد از این که خندیدنش تموم شد به من گفت راستی نمیخوای عکس پروفایلتو عوض کنی؟ منصور که دیگه بی خیال شد به همون زدن با صابون قانع شد. پژمان باز هم داشت غیرمستقیم طعنه میزد میخندید.وقتی دید چیزی نمیگم ادامه داد بیچاره منصور این قدر زده کمرش جای آب نفت میده بیرون. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم خندم گرفت سرمو برگردوندم که برگشت گفت جون انگاری خوشت اومد نکنه تو هم به خاطرش میزنی؟ یه نگاه به لای شلوارم کرد ببینه شق کردم یانه…دیگه جدی شدمو گفتم کس نگو پژمان ازش جدا شدم. البته تا اون موقع من هم چند باری به عشق کونش زده بودم یهو به فکرم رسید این منصور که با عکس های مهرانا جلق میزنه به مهرانا دسترسی نداره ولی وقتی مهرانا خواهر منه و بهش دسترسی دارم میتونم شب ها برم تو اتاقش وقتی خوابه دستمالیش کنم و همونجا خودمو خالی کنم پس چرا با عکسش جلق بزنم؟ تو اون لحظات هر چه زمان میگذشت من بیشتر به این کار راغب میشدم از هیجان زیاد بدنم دچار لرزش شده بود و کیرم به شدت هر چه تمام مثل چوب سفت و سخت شده بود. تو مسیر کلاس هر دو دستمو تو جیب هام کرده بودم که کسی نفهمه شق کردم به خصوص این کس خل پژمان که آمار کیر منو حسابی داشت… سر جام که نشستم چشمم افتاد به مرتضی از اون طرف کلاس برام بوس فرستاد طوریکه پژمان هم دید منو نگاه کرد . احساس میکردم این دو تا شدن رقیب همدیگه برای به دست آوردن مهرانا با این تفاوت که مرتضی جسورتر و پر رو تر بود ولی پژمان بسیار محتاط عمل میکرد. منصور که وارد کلاس شد پژمان با صدای بلند داد زد کمرت نشکنه عمویی… چند لحظه بعد روی یه تکه کاغذ چیزی نوشت از همون جا خیز برداشت کاغذ رو داد دست من. بازش کردم دیدم نوشته بابا این منصور نفتی رو دریاب از آب به نفت رسیده پس فردا به گاز میرسه… سرمو گذاشتم رو میز حالا نخند کی بخند. اشکام دراومده بود از بس خندیدم. یعنی تو اون دو ساعت از بس خندیدم نفهمیدم کلاس چطوری تمام شد. آخر کلاس پژمان با من از کلاس زد بیرون به من گفت اینطوری باهات حرف میزنم ناراحت میشی؟ با خنده گفتم نه بابا مشکلی نیست. ته دلم کاملا راضی بودم وقتی می دیدم پژمان مستقیم و یا غیر مستقیم در مورد مهرانا حرف میزنه و به من تیکه میندازه… داشتم به خونه می رسیدم که دیدم مهرانا زنگ زد جواب که دادم با خنده گفت امروز زرتی خونه نیا برو ولگردی برو یکی دوساعت با دوست دخترت بلاس ولی خونه نیا… یه لحظه جا خوردم. کلی علامت سوال اومد تو ذهنم. یعنی چی خونه نیام؟ مگه اونجا چه خبره؟ یهو یاد سینا افتادم که خونه هست خیالم راحت شد. رفتم توی یه فضای سبز روی صندلی نشستم.تلگراممو باز کردم یک ساعتی خودمو باهاش مشغول کردم. دیگه حوصله ام سر رفته بود. خسته هم بودم بلند شدم به سمت خونه حرکت کردم. وارد خونه که شدم مهرانا رو صدا کردم هیچ سر و صدایی نمی اومد. کم کم نگران میشدم. انگاری سینا هم نبود. تا درب سالن پذیرایی رو باز کردم یهو صدای دست سوت کف بلند شد و برف شادی بود که روی سرم ریخته میشد تازه فهمیدم چه خبره. الناز دختر عموم اومد منو بغل کرد صورتمو بوسید تولدمو به من تبریک گفت . بعد خواهر الناز اومد بعدش مهرانا اومد وقتی دیدمش دیدم اوهههههه موهاشو فرفری کرده … بهش گفتم آخر رفتی موهاتو شبیه اون بازیگره کردی بعد نوبت پسر داییم شد که هم سن خودم بود بهم تبریک گفت …سینا طفلک آخرین نفری بود که اومد منو بغل کرد. تازه فهمیدم امروز ۲۲ دی بوده و روز تولدم… این قدر توی این چند روز فکرم مشغول بوده که خودم حواسم به روز تولدم نبوده… به مهرانا نگاه کردم خیلی ناز سرشو برام کج کرد ازش تشکر کردم که حواسش به تولدم بوده. همون لحظه با نیشخند بهم گفت پس کوش چرا تنها اومدی؟ تازه دوزاریم افتاد که دوست دخترمو میگه. بهش گفتم آخه خل و چل من میدونستم امروز تولدمه که بیارمش؟ صدای خنده بقیه بلند شد. چشمم به میز وسط هال وتزئینش افتاد . مهرانا حسابی سنگ تموم گذاشته بود. کیک هم سفارش داده بود جالب بود کادو هم چند تایی بود. نوزده ساله شده بودم. بچه ها داشتن جیغ هلهله میکشیدن و روی سر و صورتم برف شادی می پاشیدن. این قدر شلوغ کردن که از حال افتادن . پسر دایی اول بلند شد بابا کرم رقصید کلی بهش خندیدیم. سینا هم رقصید بهش شاباش دادیم. مهرانا قبل اینکه برقصه در گوشم گفت شب اگه برات تولد می گرفتیم بابا نمیذاشت جلوی بقیه و تو جمع برقصیم بعد بلند شد با یه آهنگ خارجی خودشو گرم کرد. مهرانا همیشه ریلکس بود راحت جلوی فک و فامیل چه پسر چه دختر می رقصید. تو عروسی فک و فامیل هم وقتی چشم مامان و بابامو دور می دید تو غریبه و خودی هم یه تکونی به خودش میداد. میدونستم با این کارش میخواد رقصشو به رخ بقیه دخترها بکشه. عالی می رقصید انصافا رقصیدنش با بقیه فرق داشت مدتی هم بود مثل دابسمش این روزها که مد شده کار میکرد هم جای خواننده میخوند هم همزمان می رقصید و ادا و اطوار در می آورد که بعضی هاش بدجوری کیر آدمو تکون میداد. آهنگهایی انتخاب میکرد که بتونه روی اونها ادا دربیاره عشوه بیاد و ناز کنه. اون روز هم تو تولد من با رقص آخری که انجام داد هم منو داغون کرد هم پسر داییمو که به روی خودش نمی آورد. الناز و سحر هم رقصیدن ولی اصلا با رقص اونها حال نکردم. مهرانا بعد از رقصیدنش اومد منو بغل کرد پیشونیمو بوسید دوباره به من تبریک گفت و رو به بقیه گفت داداشم خیلی گله خیلی مهربونه خیلی امروزیه خیلی هوای منو داره همه جا از من دفاع کرده و… این قدر از من تعریف کرد که صدای الناز و سحر رو درآورد. اون روز بعد از ظهر حسابی منو خجالت دادن مهرانا هم کیک تولدمو خریده بود هم یه ساعت خیلی خوشگل برام کادو گرفته بود که خودش اومد دستم کرد دوباره پیشونیمو بوسید و گفت تولدت مبارک داداش گلم… از این همه ابراز محبت مهرانا شرمنده شده بودم اون به من محبت میکرد ولی من برای کونش نقشه کشیده بودم.اون روز کلی با الناز و خواهرش مهرانا و پسردایی ام عکس انداختیم. شمع ها رو فوت کردم کیک تولدمو خوردیم کادو ها رو باز کردم. چند تا لباس مارک دار دیگه به لباس هام اضافه شد. همه این برنامه ها رو مدیون مهرانا بودم.ساعت تقریبا نزدیک ۵ بود که همه چی تموم شد . من موندمو فکری که از اون روز تو کله من اومده بود.بعد از اینکه بچه ها رفتن مهرانا اومد پیش من به موهاش اشاره کرد و گفت قشنگ شده؟ دستی روی موهاش کشیدمو و گفتم تو همیشه قشنگی نیازی نبود موهاتم مثل اون بازیگره فرفری کنی عصری که پدر و مادرم اومدن تولدمو بهم تبریک گفتن. اونها هم برام کادو گرفته بودن ولی من دیگه حواسم به تولدم نبود به شب پیش رو بود. تنظیمات آنتن ماهواره قبل از اومدن پدر و مادرم کمی خراب کرده بودم که بتونم به این بهونه به طبقه بالا برم اتاق مهرانا اونجا بود.حتی از هیجان شام هم نتونستم بخورم. وقتی همه سر میز شام بودند به بهانه تنظیم رفتم طبقه بالا و درب اتاق مهرانا رو چک کردم. چون برای ورود به اتاقش اول باید از صدا ندادن درب اتاقش موقع ورود مطمئن میشدم.باز کردن درب اتاقش مشکلی نداشت ولی وقتی قصد وارد شدن داشتم درب زوره می کشید و صدا میداد. بعد از چند بار باز و بسته کردن فهمیدم اگه درب رو بعد از باز کردن به سمت بالا بکشم دیگه زوزه نمیکشه. تا اینجا مشکل درب رو حل کرده بودم. از هیجان بدنم می لرزید. تعادل نداشتم. کاملا مطمئن بودم شب پر از هیجان و دلهره آوری در انتظار منه. پائین که رفتم به شلوار مهرانا هم نگاه کردم و کش شلوارشو بررسی کردم معلوم نبود سفته یا شل هست ولی جنس شلوارش خیلی نازک بود.گاهی وقتها که راه میرفت شلوارش لای چاک کونش میرفت. از استرس زیاد زودتر از همیشه رفتم تو اتاقم . اون برادرهایی که از این کارها کردن میدونن وقتی میگم استرس و دلهره منظورم چیه. دست زدن به برجستگی های بدن خواهر به خاطر ممنوع بودنش فوق العاده استرس زا و هیجان انگیزه و من چنان می لرزیدم که پتوی تختمو روی خودم کشیدم. اصلا رفتارم قابل مقایسه با دو ماه قبل نبود. یعنی اگر زندگی خاصیت عقب و جلو شدن داشت اگه به دوماه پیش برمی گشت من رو آدمی دیگه می دید یه آدم حساس و تعصبی نسبت به خواهر و برادرم ولی حالا تمایلاتم جور دیگه ای شده بودند مدام تو فکر این بودم چطوری بدون اینکه بیدار بشه به بدنش دست بزنم. اصلا به این کس شعرهایی که توی این داستانهای سکسی درباره کردن خواهر موقع خواب می نوشتن اعتقادی نداشتم. تو تخت خوابم داشتم گوشیمو برای ساعت ۲ شب تنظیم میکردم که دیدم مرتضی زنگ زد. اون روز خیلی منتظر حرف زدنش بودم ولی چیزی به من نگفته بود.جواب که دادم از دست پژمان ناراحت بود میگفت پژمان گفته زیاد دور و اطراف مهران نگرد. بعد هم گفت دو تا خواهش دارم ازت یکی اینکه اگه میشه از این به بعد بیشتر در خونه شما بیام.گفتم مشکلی نیست ادامه داد دوم اینکه میشه موقع تعطیل شدن مجتمع آموزشی از کوچه پشتی بری خونه؟ بهش گفتم من اکثر اوقات بعد از تعطیل شدن مجتمع تو حیاط مدرسه می مونم و با بچه ها نیم ساعتی فوتبال بازی میکنم. این رو که گفتم سریع گفت این هم خوبه… کاملا میدونستم هدفش چیه ولی از اینکه به صورت سر بسته حرف میزد عصبانی بودم اینطوری نمیدونستم هدفش چیه قصدش کردنه اگه هست پس تکلیف دید زدن من چی میشه. برای همین بهش گفتم تو چرا صحبت کردنت اینطوریه همش خود سانسوری میکنی؟ مثل آدم حرف نمیزنی. خندید و گفت مگه خود تو اینطوری نیستی؟ چند بار ازت پرسیدم المیرا به عشق کردی میگی مهسا … وقتی تو خودت محتاط هستی من نباشم… قبل اینکه قطع کنه به من گفت فردا میخوام برای اولین بار بهش زنگ بزنم مشکلی نداری تو؟ گفتم نوچ گوشی رو قطع کردیم. بعد از قطع کردن گوشی دوباره لرز تمام بدنمو فرا گرفت گوشیمو کنار سرم قرار دادم خوابیدم ولی مگه خوابم می برد. مدام به سمت چپ و راستم می چرخیدم. زمان هم که جلو نمی رفت بالاخره چرتم گرفت و تسلیم خواب شدم. تازه خوابم برده بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد. مثل جن زده ها سریع بلند شدم روی تختم نشستم. سعی کردم مانع از لرزیدن بدنم بشم ولی موقتی بود دوباره می لرزیدم. پا شدم گوشیمو خاموش کردم تا یک وقت صداش درنیاد بعد تو جیب پیراهنم گذاشتم آروم از اتاقم خارج شدم کیرم به شدت سفت و سیخ شده بود. اول رفتم از خواب بودن پدر و مادرم مطمئن شدم. سینا هم غرق خواب بود. بعد آروم به سمت طبقه بالا حرکت کردم. به کنار درب اتاق مهرانا که رسیدم اول مطمئن شدم که خوابه …آروم درب اتاقشو باز کردم و طبق بررسی که اول شب در مورد درب اتاقش کرده بودم به سمت بالا کشیدم تا صدا نده بعد هم با بدنی لرزون وارد اتاقش شدم درب رو برای اینکه بتونم اگه بیدار شد فرار کنم نصفه باز گذاشتم. همونجا کلی فحش نثار اون کس خل هایی کردم که راحت اومدن الکی داستان گفتن که تو یه شب کیرشونو تا خایه تو کون خواهرشون کردن آب از آب تکون نخورده. لامصب من اونجا تو اتاق مهرانا داشتم سکته میکردم. خود مهرانا اگه می فهمید سکته رو زده بودم چه برسه به اینکه پدر و مادرم بفهمن… تو نور چراغ خواب اتاقش دیدمش که کمی متمایل به دمر خوابیده ولی کاملا دمر نیست. پای چپش از زیر پتو بیرون وکمی بالا بود و مانع دمر شدنش بود. یعنی اگه پای چپش رو به سمت پائین می کشیدم کاملا دمر میشد. شانس آوردم صورتش سمت دیوار اتاقش بود و اگه بیدار میشد اول دیوار رو می دید منو نمی دید ومی تونستم فرار کنم. آروم از پشت سرش رفتم سمتش. انگار برق سه فاز به من وصل کرده بودند از هیجان و ترس به شدت می لرزیدم. پتوی تختش نیمی از کون و پای راستشو پوشونده بود. باید پتو رو کنار میزدم. رسیدم بالای سرش. تو خواب ناز بود. یک مقدار شرایط رو بررسی کردم وفتی دیدم مشکلی نیست دو انگشت لرزون دست راستمو بردم سمت لبه پتوش و با دست چپم هم کیرمو می مالیدم. لبه پتوش رو گرفتم خیلی آروم از روی کونش بالا اوردم و به سمت جلو کشیدم .پتو که از روی کونش برداشته شد به یکباره به طرف جلوی تختش ولش کردم و به سرعت به سمت درب اتاقش فرار کردم . چند لحظه بعد ازگوشه درب اتاقش داخل رو نگاه کردم. اصلا تکون نخورده بود و پتو کاملا از روی پاهاش هم کنار رفته بود. دوباره لرزون وارد اتاقش شدم. اصلا قصد نداشتم دمرش کنم تصمیم داشتم تو همون حالت به کونش دست بزنم و انگشتش کنم. کاری که منصور تو یه لحظه کرده بود و من قصد داشتم به خاطر خواب بودنش به مدت طولانی انجام بدم. دیگه دیوانه شده بودم. مثل قبل پشت به صورتش قرار گرفتم کنار تختش روی زانوها نشستم تا لرزش بدنم کمتر بشه … اون کمر باریک و کون ناز برجسته و خوش فرمش تو شلوارک قرمز نازک توی پاش داشت منو دیوانه میکرد. شلوارکش لای چاک کونش رفته بود ومن می تونستم عمیق بودن چاک کونش رو کاملا ببینم. آب دهنمو قورت دادمو دست راستمو آروم بردم سمت چاک کونش هنوز دستم می لرزید فقط چند سانتیمتر انگشتای دستم با چاک کونش فاصله داشت. نفس کشیدنم تند شده بود کف دستمو آروم روی برجستگی دو طرف کونش قرار دادم. آخخخخخ آرومی کشیدم حرارت پوست کونش به کف دستام منتقل شد. آخ که چقدر کونش نرم بود. انصافا از کون دوست دخترهام که کرده بودمشون نرم تر بود. شاید به خاطر ایروبیکی بود که مدتها بود کار میکرد. تو دلم به منصور گفتم انگشت کردن تو یه لحظه بود ولی مال من فرق داره بد خیلی آروم انگشت وسطیمو به سمت پائین و شیار کونش فشار دادم. انگشتم وارد چاک عمیقی شد. دستمو بدون حرکت همینجور لای کونش نگه داشته بودم. شاید دو دقیقه انگشتم لای کونش بود تو دلم به مهرانا گفتم عمرا کسی بتونه رکورد انگشت کردن منو بشکنه بلافاصله بعد از اینکه انگشت وسطیمو لای کونش گذاشتم دیدم کیرم داره نبض میزنه هی به شلوارم میخورد بیشتر نبض میزد. سر کیرم احساس سوزش میکردم سوزشی شبیه اومدن آبم انگاری از هیجان زیاد آبم داشت می اومد. نبض های کیرم شدیدتر شده بود باورم نمیشد که آبم همینجوری بدون دخالت دستم داره میاد… انگشتم لای کونش بود احساس میکردم سر کیرم خیس شده وقتی دیدم امکان اومدن آبم هست برای اینکه زودتر بیاد انگشتمو کمی حرکت دادم. گودی ریز لای شلوارشو با سر انگشتم لمس کردم که احتمال میدادم سوراخ کونش اونجا باشه … به دو ثانیه نکشید آبم اول با نبض های شدید و سوزشی لذت بخش تو شلوارم خالی شد. کم مونده بود از لذت آه بکشم کیرم با ۱۰-۱۲ باز نبض زدن تو شلوارم بالاخره آروم گرفت. داشتم از حال می رفتم هنوز دستم روی کونش بود. آروم انگشتمو از لای کونش برداشتم. شاید ۴ دقیقه انگشتم لای کونش بود که آبم اومد. عجیب بود که اصلا با دست راستم کیرمو نمالیدم تا اون زمان هیچ وقت اینطوری آبم نیومده بود. انگاری همه چی جدید بود. با بدبختی بلند شدمو از اتاقش زدم بیرون … به اتاق خودم که برگشتم تو شلوار و شورتمو نگاه کردم چه واویلایی بود تمام شورت و شلوارم خیس از آب کیر شده بود. تو دلم میگفتم مهرانا کاشکی این همه آب کیر رو تو کونت می ریختم شلوار و شورتمو تو اتاقم از تو پام درآوردم آروم بردم انداختم تو حمام و شیر آبو روی شلوار و شورتم باز کردم تا فردا لکه های خشک شده آب کیرم آبرومو موقع شستن جلوی مادرم و مهرانا نبره… تو تخت خوابم مثل جنازه خشک شده بودم به مهرانا فحش دادم که اینطوری کل آب بدنمو کشید بیرون. هنوز ۱۰ دقیقه نشده بود که خوابم برد بی غیرتی نسبت به خواهرم و عواقب آن (۴ صبح که از خواب پا شدم هنوز گیج خواب بودم. چند لحظه تو تخت خوابم نشستم. برای اینکه خواب از سرم بپره رفتم حموم. هنوز به درب حمام نرسیده بودم که یاد جریان دیشب افتادم یهو تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. ترس تمام بدنمو در بر گرفته بود. لامصب وقتی شهوت فشار میاره آدم نمی فهمه چه غلطی داره میکنه شهامتش چند برابر میشه ولی وقتی شهوت میخوابه تازه گند کاریهایی که کرده نمایان میشه. اصلا نفهمیدم چطور حموم کردم. همش می ترسیدم نکنه مهرانا دیشب فهمیده باشه وای اگه چیزی به مادرم یا پدرم میگفت دیگه توی اون خونه جای من نبود و باید فرار میکردم. به گو خوری افتاده بودم. با هزار ترس و لرز بعد از حمام رفتم پای میز صبحانه. از پدرم خبری نبود و مثل همیشه زودتر با ماشینش از خونه بیرون زده بود. مهرانا داشت با مادرم صحبت میکرد و سینا هم پای میز پشت به من بود. رفتم فقط سلام کردمو پشت میز نشستم. هم مادرم جوابمو داد هم مهرانا… رفتار مهرانا تو اون لحظات نشون نمیداد چیزی فهمیده باشه تازه برای تائید حرفهایی که به مادرم میزد از من هم تائیدیه میخواست من هم بدون اینکه بفهمم چی میگه الکی حرفاشو تائید میکردم. نفس راحتی کشیدم. تو راه دبیرستان تازه داشت مزه دستمالی شب قبل زیر زبونم می اومد. چه حالی کرده بودم. چقدر هیجان داشت و این هیجان دست زدن به یک بدن ممنوعه باعث شده بود آبم با خوردن به شلوارم و جابجا شدن کیرم سریع بیاد. وقتی میدیدم همچین دختر چاقالی توی خونه ما هست نمی تونستم بی خیالش بشم برای همین افکار زیادی که بعضی از اونها هم شیطانی بودن تو فکر و ذکر من جولان میداد. توی حیاط مجتمع و وقت استراحت نشسته بودم روی زمین که مرتضی اومد پیش من و گفت امروز حله دیگه؟ گفتم چی؟ گفت تلفن بزنم بهش؟ ناراحت نمیشی که؟ چیزی نگفتم یعنی هنوز تو فاز خجالت بودم هنوز حرفی نزده بودم که برگشت گفت فردا پس فردا نیای بگی من دوست ندارم پشیمون شدم چرا اینکارو کردیا؟ یهو تعصبی نشی از الان گفته باشم… از این مدل حرف زدن مرتضی ناراحت شدم. جوری حرف میزد که انگاری من ازش خواستم این کارو کنه. حالا برای من کلاس میگذاشت. بهش گفتم مرد حسابی مگه من ازت خواستم خودت اومدی پیشنهاد دادی حالا طلبکار شدی؟… بعد هم سرمو انداختم پائین بلند شدم به طرف راهرو حرکت کردم. هر چی صدام کرد جوابشو ندادم. یهو مثل جن جلوم سبز شد شروع کرد به التماس کردن و غلط کردن. مدام میگفت جون مهران غلط کردم. جوابشو نمیدادم هی میگفت زنگ بزنم دیگه؟ …تو کلاس نشسته بودم یه اس ام اس برام اومد نگاه کردم مرتضی بود نوشته بود جون مهران ضد حال نزن امروز ساعت ۴ بهش زنگ میزنم تو هم دور و اطرافش باش تا بفهمم عکس العملش چیه … جالبه هنوز هم با هم به طور مستقیم در مورد مهرانا حرف نزده بودیم ولی مرتضی داشت مخ زدن رو شروع میکرد. تصمیم گرفتم هر چه زودتر شرایط و ضوابط کار و خواسته های خودمو با مرتضی رک و پوست کنده در میون بذارم. از اون طرف هم پژمان دنبال آمار دادن از مرتضی بود تا اون موقع فکر میکردم زن ها حسودن ولی حالا میدیدم این دو نفر چطور زیرآب همو میزنن… پژمان خبر نداشت من هم دوست دارم مهرانا رو بکنم فقط فکر میکرد من روی مهرانا تعصبی ندارم و از کرده شدنش خوشم میاد… اومدم خونه مهرانا ناهار درست میکرد. یه نگاه به کونش کردم واقعا از خوش فرم بودنش ته دلم می لرزید. کمی باهاش شوخی کردمو سربه سر سینا گذاشتم بعد رفتم تو اتاقم. دیگه از ساعت ۳ بعد از ظهر دور و اطراف مهرانا می چرخیدم. هر سه تامون رو مبل دراز کشیده بودیم و درس می خوندیم هر از چند گاهی هم گوشیمون رو بر میداشتیم کمی باهاش ور می رفتیم و بعد دوباره سرمون تو کتابمون میرفت. ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بود که دیدم گوشی مهرانا زنگ خورد یهو ته دلم خالی شد. تمام تنم می لرزید تنها چیزی که از مهرانا شنیدم سلام و احوالپرسی بود . بعد از اون دیگه حرفی نزد. الکی خودمو مشغول حل کردن یک مسئله ریاضی کرده بودم. از هیجان و ترس خودکار توی دستمو خوب نمی تونستم روی کاغذ حرکت بدم. شانس آوردم روی مبل دمر بودم وگرنه شق شدن کیرم تابلو میشد. زیرچشمی مهرانا رو نگاه میکردم هنوز گوشی موبالیش در گوشش بود ولی حرفی نمیزد کاملا معلوم بود آدم اونطرف خط هنوز داره حرف میزنه…یکی دو دقیقه تو همون حالت موند بعد گوشیو بدون حرف دیگه ای پائین آورد روی مبل قرار داد. داشتم از هیجان میمردم که گوشیش دوباره زنگ خورد. دوباره سلام و احوالپرسی کرد و چیزی نگفت چند لحظه بعد بلند شد از تو پذیرایی بیرون رفت .یعنی بگم اون لحظات حساس ترین لحظات زندگیم بود اغراق نکردم. بدجوری کنجکاو شده بودم بفهمم آخرش چی میشه… هنوز بدنم می لرزید زمان برای من به کندی پیش میرفت. ۵ دقیقه بعد اومد داخل پذیرایی رفت تو آشپزخونه از همون جا داد زد میوه میخوری؟ سعی میکردم تابلو نکنم. لحظات دلهره آوری بود گفتم بیار خودمو مشغول حل مسئله ریاضی نشون میدادم. هنوز نمیدونستم مرتضی برای موجه کردن گیر آوردن شماره تلفن مهرانا چه حرفی به مهرانا زده… تا غروب که پدر و مادرم اومدن حالت مهرانا زیر نظر داشتم. تا مزه دهنشو بفهمم. خیلی عادی نشون میداد. داشتم دیوانه میشدم از خونه اومدم بیرون و تو خیابون به مرتضی زنگ زدم. اولش خندید بعد گفت اولین بار که زنگ زدم اول خودمو معرفی کردم که فکر نکنه غریبه هستم بعد بهش گفتم مهران نفهمه من زنگ زدم بهت… کلی حرف عشقولانه بهش زدم که من از اون روز اول که با مهران دیدمت ازت خوشم اومده رفتی تو قلبم ولی خوب به خاطر مهران جلو نمی اومدم وگرنه تا حالا باهات دوست شده بودم.کلی حرف زدم واسه زدن مخش…حتی بهش گفتم اون موقع ها که می اومدم در خونه شما بیشتر برای دیدن تو بود تا مهران… ولی لامصب گوشیشو قطع کرد دوباره که زنگ زدم بهش گفتم میخوام باهات دوست بشم دختر خوشگلی هستی و همون چیزهایی که واسه زدن مخش لازم بود بهش گفتم. از مرتضی پرسیدم نپرسید شماره منو از کجا آوردی؟ خندید و گفت اتفاقا پرسید. بهش گفتم موقعی که داداشت داشت تو مدرسه فوتبال بازی میکرد به بهونه گرفتن برنامه SHAREit گوشی داداشتو ازش گرفتمو شمارتو از اونجا کش رفتم. تو دلم داشتم مرتضی رو تحسین میکردم که واقعا این کاره هست. به مرتضی گفتم حرف اصلی رو بزن جوابش چی بود؟ مکسی کرد یهو یه شیشکی پشت تلفن برام زد و گفت خواهرت گفت من با دوستای داداشم دوست نمی شم بعد هم قطع کرد. با این حرفش کیرم یهو خوابید. تا حالا این طوری حالم گرفته نشده بود ولی مرتضی گفت که کنار نمیکشه یه جورایی میدونسته که ممکنه جوابش منفی باشه برای همین ازم خواسته تو مسیر برگشت به خونه از کوچه پشتی آموزشگاه برم خونه تا با مهرانا تو مسیر تنها باشه… به مرتضی گفتم اگه دیدی بهت پا نمیده از شباهتش به اون بازیگره بگو… تو این مورد خیلی حساسه… اون روز بالاخره بدون اینکه خودمون بخوایم حرف ها کمی رک تر و شفاف تر شد. هم مرتضی راحت تر حرف زد هم من… ازم پرسید تو فکر کن من مخشو زدم تا کجا می تونم جلو برم؟ تا کجا اجازه دارم ؟ خجالت می کشیدم جواب بدم گفتم نمیدونم. مکسی کرد و گفت با لب گرفتن مشکلی داری؟ با کلی این پا و اون پا کردن گفتم نه… اوف اوفی کرد و گفت با مالش سینه ها چطور؟ با مکس جواب دادم نه… سریع ادامه داد با اون چی؟ خودمو به خریت زدم و گفتم نمیفهمم چی میگی…یعنی خجالت میکشیدم . خنده ای کرد و گفت یعنی تو نمیدونی چیو میگم؟ گفتم نه… یه لحظه سکوت کرد و گفت همون چیز که تو از المیرا گرفتی من از نیلوفر فهمیدی؟ جواب ندادم کمی سکوت بین ما بود که برگشت با صدای لرزون گفت با کون موافقی؟ پشت تلفن داشتم از خجالت می مردم ولی دوست نداشتم بیشتر از این معطل کنم و گفتم من مشکلی ندارم. صدای جون گفتن مرتضی پشت تلفن بلند شد کیرمن هم تو خیابون حسابی شق شده بود. دوباره خندید و گفت فکر کنم تو با همه چی موافقی یک چیزی بگم بخوام از کس هم بزنم ایرادی داره؟ این بار قاطعانه جواب منفی دادم و تاکید کردم دیگه اصلا حرفی از کردن از جلو نزنه… مرتضی وقتی فهمید زیاده روی کرده با گفتن من از کونش بیشتر خوشم میاد و عاشق کونش هستم حرفشو تموم کرد. دیگه نوبت من بود که خجالت رو کنار بگذارم و حرفامو به مرتضی بزنم.حالا که تا اینجا جلو رفتیم دیگه وقتش بود من هم شرایطمو بگم. به مرتضی گفتم اون وقت این وسط چی به من میرسه؟ ازم پرسید میخوای جلوی خودت بکنمش؟ گفتم آره ولی پنهانی ببینم… برگشت گفت خودتم دوست داری بکنیش ؟ گفتم آره ولی رابطه من و مهرانا این قدر خوبه این قدر هوای منو داره این قدر برای من فداکاری کرده که هیچ راهی واسه کردنش سراغ ندارم یکی دو روز پیش هم واسه من تولد گرفته بود همه هزینه ها هم خودش داده بود. ازم پرسید پس چرا میخوای بکنیش؟ پشت تلفن داد زدم به خاطر اینکه خوشگله لامصب به خاطر اینکه رو دست کون مهرانا کونی ندیدم. سرم داد زد کس کش اونجا خیابونه همه میشوند. از این حرفش خندم گرفت…ادامه دادم فعلا که هیچ برنامه ای برای کردنش ندارم فقط می تونم کون دادنشو ببینم. یعنی آسونترین کار ممکن اینه که کرده شدنشو ببینم. ازم پرسید اگه نتونستی کرده شدنشو تحمل کنی یا در حال دید زدن آبت اومدچی؟ بالاخره ممکنه خودت جلق نزنی ولی از هیجان آبت بیاد اونوقت شهوتت که بخوابه منو بیچاره کنی… با اینکه میدونستم حرفاش منطقیه ولی اسرار داشتم اگه میخواد بکنه باید من هم ببینم. آخرش دید کوتاه نمیام گفت پس بذار من یک بار اول بکنمش نیم ساعت بعد که خواستم بار دوم بکنم بیا ببین. علتش رو که پرسیدم گفت اولین بار میخوام بدون مزاحم اونجوری که خودم دوست دارم بکنمش شاید بخوام جوری بکنم که تو خوشت نیاد. ممکنه گریه کنه تو حرفش پریدمو گفتم اتفاقا من از کردن خشن و اینکه گریه کنه بدم نمیاد. مکسی کرد و گفت بابا جون شاید بخوام کارهای دیگه کنم نخوام تو بفهمی. بازم گفتم با اون هم مشکلی ندارم. برگشت گفت با ریختن توش مشکلی نداری؟ گفتم نه… تو اصلا فکر کن من نیستم هر جوری دلت میخواد بکنش… آخر حرفامون که شد خندید و گفت هنوز مخ نزده شرط برای من میذاری… ولی از فردا بعد از تعطیل شدن میرم تو مسیرش هر کس کشی هم اومد بهت آمار داد برین به هیکلش. میدونستم منظورش پژمانه…مرتضی وقتی خواست تلفن رو قطع کنه گفت امشب برم با عکس های تلگرامش یه دستی به کیرم بکشم با حرف هایی که زدیم بدجوری اینجا شق کردم…بالاخره حرفامون رو بدون سانسور به هم زدیم. قرار هامونو گذاشتیم. کلی خوشحال بودم. اون شب و دو سه روز دیگه مهرانا اصلا حرفی از مرتضی به من نزد و این نشانه خوبی بود. مرتضی میگفت تو تلگرام بدجوری رفته روی مخش تو مسیر مدرسه هم همینطور. خوبی بازی فوتبال من تو مدرسه اینجا مشخص شد . هیچ سوتی مشکوکی نداده بودم. از اون طرف پژمان هم دیگه بیشتر وقتها ظهرها تو مدرسه با من می موند و با من به خونه برمیگشت خوبیش این بود نمیدونست مرتضی داره مخ میزنه… چند روز سختو میگذروندم مرتضی یک روز آمار داد که از وقتی تو تلگرام بحث شباهتش به اون بازیگره رو وسط کشیدم هر وقت منو تو خیابون می بینه میخنده… همه اتفاقات اون چند روز رو که کنار همدیگه قرار دادم به این نتیجه رسیدم که مهرانا با بلوک نکردن مرتضی تو تلگرام، جواب دادن به تلفن هاش و صحبت کردن با اون ، خندیدنش به مرتضی تو مسیر برگشت به خونه و پیچوندن آزاده و تنها برگشتنش به خونه برخلاف اون چیزی که اول به مرتضی گفته بود داره بهش پا میده… تو اون روزها که مرتضی این خبرها رو به من میداد تو پوست خودم نمی گنجیدم تا اینکه بالاخره مهرانا هم مثل خیلی از دخترای دیگه دم به تله مرتضی داد از مرتضی خواسته بود اگه میخواد باهاش صحبت کنه آخر شب ها زنگ بزنه . وقتی مرتضی این خبرو به من داد تو تمام جای جای کونم عروسی راه افتاد چون این درخواست مهرانا از مرتضی یعنی آغاز دوستی این دو نفر… کاملا میدونستم مهرانا از ترس من به مرتضی گفته آخر شب ها زنگ بزنه… چون اون موقع تو اتاق خودشو و کسی مزاحمش نیست. از اینکه در آینده ای نزدیک بدون دردسر می تونم هیجان انگیز ترین و سکسی ترین روز عمر خودمو ببینم ذوق زده بودم. دیدن سینه های مهرانا بدون لباس دیدن اون کون خوشگلش که لرزیدنش تو خونه منو دیوانه کرده بود و دیدن اون کس نازش و از همه مهمتر دیدن کرده شدن کونش تنها آرزوی من شده بود که احساس میکردم به زودی به این آرزوم می رسم. بی غیرتی نسبت به خواهرم و عواقب آن (۵ بخش اول حرفها و شرط و شروطی که آخرین بار تلفنی بین من و مرتضی زده شد خیلی زشت و دور از انتظار بود ولی طبق تجربه ای که بدست آوردم بی تعصبی و بی خیالی به ناموس هم مثل مواد مخدر میمونه وقتی بیافتی داخلش دیگه نمیتونی بیرون بری و هی میخوای جلوتر بری و لذت ها و هیجانات جدید و بیشتری تجربه کنی. حرف های اون شب مرتضی و شرط و شروطش پشت تلفن درسته که خیلی زشت و ناپسند بود ولی برای من که این طرف خط تلفن بودم بسیار شهوت زا و هیجان انگیز بود. یک ماه از دوستی مرتضی با مهرانا گذشته بود. توی این یک ماه اتفاقات زیادی افتاده بود. اولین اتفاق: اولین اتفاق پیشنهاد دوستی نیما فامیل آرمان لیدر گروه کیونت به مهرانا بود. این خبر رو پژمان مانند دفعات قبل به من داد. قبلا هم حرف هایی در مورد تمایلات نیما نسبت به مهرانا به من گفته بود. به شدت با این دوستی مخالف بودم. چون اولا من و مهرانا به قصد پول درآوردن توی کیونت عضو شده بودیم و اهدافمون به هم میخورد دوما ممکن بود این دوستی آخرش با آبروریزی تموم بشه و دیگه نتونیم تو این گروه بمونیم. البته قبل از اینکه این خبر رو از پژمان بشنوم لاس زدن های نیما با مهرانا رو زیاد دیده بودم. تو جلسات کیونت واسه جلب توجه همچنان مهرانا رو هستی صدا میزد. یکی دو روز بعد وقتی پژمان خبر داد نیما جواب منفی گرفته این منو بسیار خوشحال کرد چون اگر مهرانا جواب منفی نمیداد مجبور بودم خودم با اون صحبت کنم. اتفاق دوم: تو یکی از جلسات کیونت و بگو بخند های دورهمی به خاطر نزدیک بودن عید نوروز صحبت از خرید آخرین مدل های لباس و رنگ سال شد. آخر جلسه اون روز مهرانا اومد پیش من گفت پژمان میگه دختر عموش تو پاساژ تیراژه تولیدی آخرین مدل های مانتو و لباس داره… میگه می تونم برات کلی تخفیف بگیرم بریم ببینیم؟ خودمو عادی نشون دادم ولی از این حرکت پژمان حسابی ناراحت شدم. اون روز مهرانا رو پیچوندم و رفتن به اونجا رو به آینده موکول کردم. طبق معمول همیشه پژمان من و مهرانا رو رسوند خونه … بعد از رفتن مهرانا تو ماشین موندم سر پژمان داد زدم که قرار نبود یواشکی و پنهانی کاری انجام بدی و مهرانا رو ببری تیراژه… انگاری شوکه شد بلافاصله جون مادرشوقسم خورد که من نگفتم تنهایی بیاد گفتم دوتایی با مهران …نگذاشتم حرفش تموم بشه ادامه دادم در ضمن واسه جلب توجه و مخ زنی مجبور نیستی براش خالی ببندی… دوباره جون مادرشو قسم خورد که دروغ نگفته و دختر عموش تولیدی لباس زنانه داره… ماشین رو روشن کرد بدون اینکه من ازش بخوام حرکت کرد و گفت الان می برمت اونجا مشکلی نداره … ولی یه شرط داره اگه دیدی خالی نبسته بودم تنهایی می برمش اونجا ها؟ دیگه سکوت کردمو جوابی ندادم. یکی دو ساعت بعد که وارد فروشگاه شدیم دختر عموش و همکارش پذیرایی گرمی از ما کردند. پژمان میگفت اینجا فروشگاهه و تولیدی هم دو تا کوچه پائین تره… دیگه قانع شده بودم و حرفی نزدم. تو راه کمی بین ما سکوت بود که باز به حرف اومد و گفت دمش گرم منصور با یه انگشت کردن بانی خیر شد ازش پرسیدم حالا چرا میخوای برای مهرانا تخفیف بگیری ؟ این همه دختر و پسر دیگه… بدون اینکه منو نگاه کنه گفت منصور و مرتضی دنبال چی هستن؟؟ منم دنبال همونم. میخوای رک تر بگم؟ بلافاصله دستشو شبیه سوراخ کرد و گفت دنبال این هستم… بعد ادامه داد من قبلا هم گفتم چون می شناسمت دارم این حرف ها رو راحت و بدون ترس بهت میزنم … تازه بدون هماهنگی تو کاری نمیکنم.اتفاقا تو بدونی بیشتر به من حال میده…دوباره بین ما سکوت بود. داشتم چراغ های خیابون و آدمهای توی پیاده رو نگاه میکردم که دیدم داره صدام میکنه. بالاخره سوالی که ازش می ترسیدمو ازم پرسید. با خنده گفت تو خودت دنبالش نیستی؟ بعید میدونم نباشی… دیگه انکار فایده نداشت چون پژمان هم مثل مرتضی همه چیز رو میدونست… با سرکه تائید کردم گفت خودم فهمیده بودم رفتارت خیلی تابلو معلوم میکنه. دوباره پرسید میخوای بکنیش؟ گفتم اگه پا بده آره هم خوشگله وهم اندامش عالیه نمی تونم ازش بگذرم. فعلا فقط میخوام دادنشو ببینم. با خنده محکم دستشو روی فرمان کوبوند و گفت پس حالا فهمیدم چرا نسبت به اتفاقات اخیر واکنش بدی نشون ندادی. نزدیک خونه بودیم که گفت میخوام جلوی خودت یواش یواش سر شوخی و کل کل رو با مهرانا باز کنم. به من خیلی حال میده وقتی تو هم بشنوی… طبق معمول جواب ندادم باز جواب ندادن خجالتش کمتر از جواب دادن بود بعد از اون بود که پژمان طی اون یک ماه به مرور و آهسته جلوی من اول از شوخی های معمولی شروع کرد و کم کم به سمت شوخی های زیر ناف رفت و تو زمانهایی که تو جلسات کیونت یا بیرون از اونجا سه نفری با هم بودیم هر وقت مهرانا با من حرف میزد براش شیشکی می بست. تکیه کلام مهرانا این جور مواقع بعد از شیشکی پژمان( زارت) بود و با جون های کش دار پژمان جواب میگرفت . پژمان مهرانا رو سرندپیتی صدا میکرد و مهرانا هم پژمان رو سگ آقای پتیبل… من هم تو کل کل های این دو نفر همیشه طرف خواهرمو میگرفتم و تشویقش میکردم از پژمان کم نیاره. بیشتر وقتها که کل کل این دو نفر طولانی میشد و حرفها منفی ۱۸ میشد از حرف هایی که پژمان به مهرانا میزد شق میکردم … یکی دو روز بعد از جریان خرید ازتیراژه مهرانا دوباره پیش من اومد و ازم خواست همراه پژمان برای خرید لباس های شب عیدش به تیراژه بریم. طبق قرار قبلی با پژمان مهرانا رو پیچوندم ازش خواستم خودش با پژمان بره… مهرانا دلش رو به تخفیف گرفتن پژمان خوش کرده بود بیچاره خبر نداشت این تخفیف گرفتن پژمان به خاطر کونش هست. این اولین بار بود مهرانا بدون من با ماشین پژمان جایی می رفت برای همین کیرم تا نیم ساعت مدام شق بود. وقتی برگشتن تو حالت عادی ۸۰ هزار تومان تخفیف شک برانگیز بود. مانتوی ۳۵۰ هزار تومانی رو ۲۷۰ تومان خریده بود …به دو دلیل به کارها و رفتارها و شوخی های پژمان با مهرانا اعتراض نمیکردم. یکی اینکه پژمان رو ذخیره مرتضی قرار داده بودم تا اگه مرتضی نتونست مهرانا رو بکنه پژمان رو جایگزینش کنم. دوم اینکه پژمان همه چیز رو در مورد من میدونست و اگه مانع کارهاش میشدم ممکن بود منو به مهرانا و دوستام لو بده و حسابی آبروریزی بشه. اتفاق سوم بهمن ماه بود و تهران برف می اومد. این قدر برف توی اون چند سال کم باریده بود که برف ندیده شده بودیم. همون روز عصر زنگ زدم پژمان بریم بام تهران برف بازی… وقتی فهمید مهرانا هم هست بلافاصله قبول کرد. دو ساعت بعد من و پژمان مهرانا و سینا بام تهران بودیم. اول کلی همدیگه رو با برف کوبیدم و آدم برفی درست کردیم. بعد نمیدونم چی شد مهرانا یهو زد به سرش ادای چالش آب سرد هستی مهدوی که چند روز قبل تو سایت آپارات دیده بودیمو دربیاره… سینا و پژمان کلی برف واسه ریختن روی سرش آماده کرده بودند. مهرانا تا جلوی دوربین موبایلم قرار گرفت گفت سلام من هستی مهدوی هستم مرسی که منو به این چالش دعوت کردین منم از خانم نیکی کریمی بهنوش بختیاری و بابک حمیدیان دعوت میکنم در این چالش شرکت کنن. هنوز جمله اش تمام نشده بود که سینا و پژمان کلی برف روی سر و صورت و لباسش ریختن که جیغش به هوا بلند شد… بعد از ساخت کلیپ تقلبی چالش برف مهرانا، سینا و پژمان برف های روی صورت و هیکل مهرانا رو پاک میکردن که البته پاک کردن پژمان بیشتر دست کشیدن روی کون مهرانا بود و برف های اون قسمتوپاک میکرد… از اون روز بود که پژمان علاوه بر شوخی و کل کل کردنش با مهرانا دستمالی کردنو هم شروع کرد. به خونه که برگشتیم مهرانا میخواست کلیپ چالش برف رو به نام هستی مهدوی تو سایت آپارات آپلود کنه که من مانع شدم و گفتم ممکنه در آینده این بازیگره برات دردسر درست کنه… اتفاق چهارم طبق آماری که پژمان گاه و بیگاه در مورد مهرانا به من میداد. با وجود اینکه مهرانا به پیشنهاد دوستی نیما جواب منفی داده بود ولی نیما ول کن نبود. شوخی ها و کل کل های پژمان با مهرانا باعث شده بود فکر کنه خبری هست به پژمان گفته بود این دختره خیلی شبیه این بازیگره هست واسه همین خیلی دوست دارم بکنمش چون انگار خود این بازیگره رو کردم اگه خواستی بزنی توش منو هم خبر کن با هم بزنیم… وقتی پژمان این خبر رو به من داد حسابی می خندید. کفری شدمو به رفتارهای این مردک حساس شدم. عوضی هر کجا مهرانا تو جمع بود نگاه این عوضی روی سینه ها و کونش بود اتفاق پنجم از همون هفته اول دوستی مرتضی با مهرانا ، مرتضی خبر داد مهرانا مخالف دوستی بیرون از خونه هست و دوستی تو تلگرام و تلفنی رو ترجیح میده. بهونه اش هم اینه که میگه نمیخوام با دوستای داداشم دوست باشم و آبروی داداشم بره… مرتضی میگفت ۲ روز روی مخش واسه بیرون رفتن کار کردم تضمین دادم تو مسیر مدرسه باهاش روبرو نشم تا دوستش و داداشت هم چیزی نفهمه… بالاخره هر جوری بود با کلی خواهش و التماس مخشو زدم بیرون از خونه همدیگه رو دیدیم. . توی هفته دوم بیرون از خونه قرارهامون کوتاه بود. توی همون قرار های کوتاه دستاشو تو دستم میگرفتم با این کارم مخالفتی نمیکرد. تو هفته سوم که زمان بیشتری با هم بودیم کارمون رفتن به پارک ، سینما ، کافی شاپ وخرید… شد یه جا تو پارک ملت لپشو بوس کردم تا ۳ روز با من قهر کرد. کلی کس لیسی کردم تا آشتی کرد. ولی ول کن نبودم یکی دوروز بعدش بازهم لپشو بوس کردم که باز قهر کرد تنها برگشت خونه ولی خودش زودی آشتی کرد. تو همین هفته آخر این بار از لبش بوس کردموواسه خنده فرار کردم تا همین روز قبل با من قهر بود و جواب تلفن هامو نمیداد ولی باز خودش آشتی کرد. مرتضی میگفت مهرانا خیلی پر ادعا و پر خرجه و ناز نازو هست و مدام دوست داره یکی کس لیسیشو کنه… با این حال وقتی دستتشو می گیرم دستش عرق میکنه معلومه اولین باره دستشو یک پسر غریبه میگیره و این نشون میده صفر کیلومتره… از اون دخترهاست که اگه بتونی ازش لب بگیری کار تمومه و کونشو دو دستی تقدیم میکنه…واسه همین یه تولد ساختگی و الکی برای خودم درست کردم به مهرانا گفتم چند روز دیگه تولدمه من حالیم نیست باید کادو بهم لب بدی… روز تولد ساختگی مرتضی برای من روز مهمی بود چون قرار بود مرتضی استارت کردن مهرانا رو با لب گرفتن بزنه… هم من و هم مرتضی معتقد بودیم دختری که لب بده کردن کونش مثل آب خوردن میشه… هر دومون تجربه های زیادی در این زمینه داشتیم. هر دختری که کرده بودیم اول لبشو فتح کرده بودیم. حالا مرتضی قصد داشت همون روش رو بر روی خواهر من اجرا کنه…مرتضی از یک هفته قبلش تبلیغ لب گرفتن به خاطر تولدش کرده بود تا یک وقت مهرانا قهر نکنه و از قبل آگاه باشه قراره مرتضی چیکار کنه… اون روز وقتی مهرانا از دبیرستان به خونه اومد دل تو دلم نبود. برامون ناهار درست کرد و یکی دو ساعت بعد به بهونه درس خوندن با دوستاش دوباره بیرون رفت . چند روز دیگه فصل امتحانات بود و بیرون بودنش جهت درس خوندن با دوستاش کاملا توجیه بود. با وجود اینکه خودمم بزودی امتحاناتم شروع میشد ولی اصلا تمرکز نداشتم. یکی دوساعتی خودمو با سینا مشغول کردم و توی درس هاش کمکش کردم که دیدم مهرانا به خونه برگشت . چند دقیقه بعد هم پدر و مادرم اومدن…از قیافه مهرانا چیزی معلوم نبود. داشتم دیوانه میشدم. رفتم تو اتاقم زنگ زدم به مرتضی تا جواب داد با هیجان خاصی گفت مهران تو بمیری لب رو گرفتم ازش… بدجوری هم گرفتم… بردمش پارک ساعی، همونجا که پاتوق تو و المیرا و منو نیلوفر بود. اول کلی با شوخی و خنده زمینه سازی کردم بعد ازش خواستم کادوی تولدمو بده مهرانا فقط می خندید…آخرش خودم پیش قدم شدمو لبمو روی لبش قرار دادم یک دستمو هم بالای کونش قرار دادم. اولین بار که ازش لب گرفتم کمی مقاومت کرد ولی دومین بار که ازش لب گرفتم با وجود اینکه دستم این بار روی کونش بود دیگه چیزی نگفت … به جون مهران وقتی ولش کردم گفتم الان قهر میکنه ولی عجیب بود قهر نکرد. بعد هم آوردمش تا نزدیک کوچتون رسونمدش… با کیر شق کرده پشت تلفن دیگه حرف های مرتضی رو نمی شنیدم. مهرانا هم مثل خیلی از دخترهای دیگه داشت کون رو به باد میداد. هنوز باورم نمیشد میشه ناموس رو به این راحتی زیر کیر دیگران فرستاد. با وجود اینکه میدونستم این کار اشتباه محض هست ولی شهوتم اجازه فکر کردن به من نمیداد. تازه نه تنها همچنان اسرار به انجامش داشتم بلکه. واسه کردن مهرانا با مرتضی حسابی هماهنگ بودم هر چی در مورد خصوصیات اخلاقی مهرانا می پرسید بهش آمار میدادم و اینکه از چی خوشش میاد یا بدش میاد. اسفند ماه شد شوخی های پژمان با مهرانا جلوی من به اوج خودش رسیده بود تا اینکه یک بار وقتی مهرانا به شوخی به پژمان گفت ریدی آب قعطه مرتضی هم بلافاصله جلوی من گفت خودم آب دارم میخوای بهت بدم؟ و این شد سرآغاز دعوا و جر و بحث واقعی… من هم در ظاهر باز طرف مهرانا رو گرفتم . همون روز مهرانا با پژمان قهر کرد. اوایل فکر میکردم این قهر کردنش مثل قهر با مرتضی موقتی هست. ولی با حرف هایی که تو خونه از پژمان می زد فهمیدم جدی دیگه قصد نداره با پژمان حرف بزنه حتی اون پولی که بابت تخفیف از دختر عموی پژمان گرفته بود داد به من و منم دادم پژمان…بدین ترتیب خود پژمان همه چیز رو خراب کرد و روشی که با اون جلو اومده بود جواب نداد و مهرانا رو از دست داد. این بشر هنوز نفهمیده بود که هیچ خواهری جلوی داداشش وا نمیده… دیگه کس لیسی های پژمان تاثیری در تصمیم مهرانا نداشت. من هم دخالتی نمیکردم و البته مجبور بودم تا حدی که پژمان ناراحت نشه طرف مهرانا رو بگیرم. یکی دو هفته دیگه هم گذشت اواسط اسفند ماه بود و من روز های پر از هیجانی رو میگذروندم. با اینکه امتحانات شروع شده بود ولی من همچنان تو فاز امتحانات نبودم و درس نمی خوندم چون مرتضی تو اون روزها خبر داد که باز هم از مهرانا لب گرفته و با دستاش هم داره روی بدن و سینه و کون مهرانا مانور میده… مرتضی میگفت خواهرت یه جا تو پارک ملت اومد بشینه روی نیمکت کنار من سریع کف دستمو زیر کونش قرار دادم بی خبر نشست روی دستم. یکی دو بار اول فحش داد و اعتراض کرد ولی دفعات بعد که دستمو زیر کونش میگذاشتم حرفی نمیزد فقط وقتی یه عابر پیاده به ما نزدیک میشد با اعتراض دست منو از زیر کونش در می آورد. با دستمالی های مرتضی و عدم اعتراض مهرانا فهمیدم مهرانا داره به سرعت واه میده…شک نداشتم لذت دیدن کرده شدن مهرانا از لذت کردن دوست دخترام هم بیشتره… هر وقت به این موضوع فکر میکردم سریع شق میکردم. خنده مهرانا به خاطر انگشت شدنش توسط منصور و حالا هم دستی که توسط مرتضی زیر کونش میرفت برای من معنای خاصی داشت و این نشون میداد مهرانا دختر سفت و سختی نیست و زود وا میده و این برای من که دنبال کونش بودم یک امتیاز بود. علاوه بر اون، مهرانا همزمان با وا دادن در قبال مرتضی توی پارتی هایی هم که همیشه چند تا از بچه های گروه داخلش شرکت میکردن کم کم سیستم لباس پوشیدنش رو عوض میکرد. بیشتر لباس های اندامی و تنگ می پوشید. احتمالا شاید به خاطر این بود که می دید نیما و پژمان واسه دوستی دنبالش هستن… حتی رقصیدنش توی این پارتی ها هم بیشتر شده بود خیلی هم تحریک کننده و کیر شق کن می رقصید. هدف و سیاست گروه این بود تا با شرکت در این پارتی ها و آوردن آدمهای خارجی ازکشورهای اروپایی و اون خارجی هایی که به عنوان توریست می اومدن کار شرکتشون رو بیشتر اعتبار بدن و بتونن عضو گیری کنن … نقش دختر خانمهای گروه در این سیاست مهم بود که با عشوه گری و طنازی پسران رو جذب گروه کنن توی پارتی آخری که برگزار شده بود نیما و آرمان که کنار هم نشسته بودن داشتن کون رقصان مهرانا رو موقع رقصیدنش میخوردن… بالاخره اون روزهایی که مدت ها بود منتظرش بودم رسید. روزهایی که شاید تا همین سال گذشته ازش خبری نبود. اصلا فکرشو نمیکردم یک تماس از طریق تلگرام بتونه تمایلات منو زیر و رو کنه. اصلا فکر نمیکردم انگشت شدن مهرانا توسط منصور اینطور در من اثر بگذاره که حالا بخوام رفتن کیر تو کونشو ببینم. ولی حالا این اتفاق داشت می افتاد. یه روز تو حیاط دبیرستان داشتم با یکی از دوستام در مورد امتحاناتی که دادیم صحبت میکردم که دیدم مرتضی جون جون کنان سریع اومد دست منو گرفت و کشید سمت خودش و منو از اون دوستم جدا کرد در حالیکه که منو به سمت یک جای خلوت تر می کشید چشمکی زد و با خنده گفت: مهران دهنت سرویس کار تمومه راضیش کردم شک نکن مهرانا بیاد مکان زدم توش… دیگه لب گرفتن کار هر روزم شده…تازه به هر جای بدنش میخوام دست میزنم چیزی نمیگه… این اواخر چند بار هم انگشتش کردم دیروز هم که از پشت با کیرم به کونش چسبوندم فهمیدم کار تمومه… شک ندارم حتی اگه پیشنهاد کردن بدم رد نمیکنه… چیزهایی که می شنیدم لرزه بر اندامم انداخت با وجود پوشیدن کاپشن و لباس گرم باز هم احساس سرما میکردم… حرف های مرتضی هم منو دچار هیجان زیاد کرد هم منو نگران کرد حالا که می دیدم همه چیز داره به سرعت به سمت چیزی که دوست دارم پیش میره نگرانیم بابت عواقب کار بیشتر میشد. هنوز سه ماه تا پایان سال تحصیلی مونده بود و اگر مرتضی توی این هفته موفق به کردن مهرانا میشد چطوری می تونستم این سه ماه رو به مدرسه برم؟ اصلا به حرف های مرتضی و اینکه به همکلاسی هام چیزی نگه اطمینان نداشتم. متاسفانه ما ایرانی ها اخلاقمون اینطوریه که همه جا جار میزنیم که فلان دختر رو کردیم. بدبختی پژمان هم رابطه اش با مهرانا به هم خورده بود. اگه مرتضی بعد از کردن مهرانا با پژمان متحد میشد تا ثابت کنن مرتضی، مهرانا رو جلوی من کرده چی میشد؟ بدبختی دیگه من این بود که مهرانا زودتر از اون چیزی که انتظارشو داشتم خودشو وا داده بود.فکر نمیکردم به این زودی واسه کردن به مرتضی پا بده… اگه این اتفاق خرداد ماه می افتاد خیلی خوب و به جا بود… جالبه که ابتدای دوستیش با مرتضی خیلی تاکید کرده بود که با دوستای داداشم دوست نمیشم …حالا که می دیدم مهرانا به دوست صمیمی و همکلاسیم وا داده کمی از عذاب وجدانی که مدتی بود داشتم کم میشد. چون مهرانا هم داشت یه جورایی به من خیانت میکرد و آبروی منو می برد… حالا دیگه شک نداشتم کار منم واسه کردن مهرانا اون جور که فکر میکردم سخت نیست. همین که فهمیدم مهرانا اهلش هست برای من یک امتیاز بود و من هم می تونستم واسه کونش نقشه بکشم. یاد راضی کردن المیرا واسه کردن افتادم حالا یکی هم خواهر منو راضی کرده بود. اون روز تو مدرسه حرف های مرتضی که تموم شد فهمیدم اون هم مثل من نگرانی های زیادی داره. من نگران آبروم تو مدرسه بودم و اون نگران این بود وقتی داره مهرانا رو میکنه من غیرتی بشم و قاطی کنم. دو سه روز بعد مرتضی بعد از امتحان تو مسیر خونه همراه من اومد و با خنده گفت فردا بعد از ظهر میخوام مهرانا رو به بهونه خرید کتاب های کنکور موسسه گاج ببرم میدان انقلاب که البته قبلش غیر مستقیم بهش گفتم می برمش مکان … تو مشکلی بابت فردا نداری که؟ غیرت میرت تعطیله دیگه؟. وقتی این حرفو زد هیجان تمام بدنمو فرا گرفت… ازم پرسید رک حرف بزنیم؟ گفتم بزن… ادامه داد اگه یک وقت آبت اومد برای بعد از اومدن آبت برنامه ای داری؟ اینجوری که تو هیجان داری شک ندارم فردا بکنمش جای من آب تو میاد.اگه شهوتت تخلیه بشه تازه دردسر من شروع میشه… من نظرم اینه دیدی نمی تونی تحمل کنی بزن از خونه بیرون تا من بدون استرس کون بکنم. گفتم من مشکلم این نیست بلکه مشکل اینه بعدا بری تو مدرسه جار بزنی من خواهر مهران رو جلوی خودش کردم…خنده ای کرد و گفت فرض کن من رفتم چنین حرفی زدم کی باور میکنه آخه؟ باز اگه بگم خواهر مهران رو کردم باور پذیر تره… هر دو هیجان داشتیم مهرانا در آستانه حال دادن به صمیمی ترین دوستم بود. هنوز نمیدونستیم آخرش چی میشه هم من و هم مرتضی ادعایی میکردیم که خودمون هم نمیدونستیم واقعیه یا نه. اون زمان که به عشق کرده شدن مهرانا جلق میزدم بعد از اومدن آبم حس بدی جاشو میگرفت ولی اون جور شدید نبود که بخوام کارهای عجیب غریب کنم. ولی خوب تو واقعیت همه چیز با هم فرق میکنه… با وجود اینکه من و مرتضی بابت جریانات و عواقب بعد از کرده شدن مهرانا به هم اطمینان نداشتیم ولی سرانجام قرارشد مرتضی فردا کار مهرانا رو تموم کنه… حداقل توی این مورد اتفاق نظر داشتیم. خونه مرتضی همیشه براش مکان بود. فقط دو تا داداش بودن که اون یکی سرباز بود و تهران نبود.پدر و مادرش هم مثل پدر و مادر من شاغل بودن… اون روز عصر قرار شد برم خونه مرتضی و مکان کرده شدن مهرانا و اتاقی که قرار بود من از اونجا نگاه کنم رو مورد بازدید قرار بدم.دیگه راهی بود که انتخاب کرده بودم …نه من توان برگشت داشتم و نه شهوت اجازه میداد. ساعت ۷ شب درب خونه مرتضی بودم. پدر و مادرش خونه بودن ولی خوب بودنشون اون موقع مهم نبود. وارد خونه که شدم از همون جلوی درب شروع به بازدید حیاط و کوچه کردم. کوچه خلوتی داشتن. حیاطشون هم بزرگ بود و یکی دو تا درخت داخلش بود. وارد راهرو شدیم که سمت راست بود بعد از سلام و احوالپرسی با پدر و مادرش رفتیم طبقه بالا تو اتاقی که قرار بود من به آرزوم برسم. اتاق هم نسبتا بزرگ بود که یک تخت خواب کنار پنجره رو به حیاط داشت. مرتضی میگفت اتاق داداششه… اینجا بهتر از اتاق خودش قابلیت دیدن داره… اتاق خودشم دیدم راست میگفت. توی اتاق داداشش هم میشد از پنجره بالای درب ورودی داخل اتاقو دید زد و هم از بالکن که پنجره ای به سمت حیاط داشت. حتی تصور خوابیدن مهرانا روی این تخت هم کیر منو شق کرده بود. قرار شد فردا تخت خوابو تا جایی که صداشون رو واضح بشنوم از پنجره فاصله بدیم در ضمن تخت رو بچرخونیمش تا به جای سر و صورت کل بدنش تو دید من قرار بگیره. یک چهار پایه هم مرتضی گذاشت تو راهروی طبقه بالا که اگه خواستم به جای پنجره از بالای درب اتاق نگاه کنم بتونم راحت داخل رو ببینم. همه چیز آماده بود هیجان زیادی داشتم. مرتضی با آخرین کاری که کرد منو کلی سورپرایز کرد. به من گفت فردا بعد از رفتن پدر و مادرش پرده های پنجره اتاق داداشش رو در میاره و جای اون این روزنامه ها رو به روی شیشه ها می چسبونه که به مهرانا وانمود کنه اتاق فعلا پرده نداره و این روزنامه ها برای اینه که همسایه ها نتونن داخل رو ببینن… جالب اینجا بود که مرتضی به من گفت روی روزنامه ها دو یا سه تا سوراخ گرد کمی بزرگتر از اندازه سر میخ قرار میده که اگه چشمتو روی یکی از این سوراخ ها بذاری میتونی داخل کل اتاق رو ببینی. همون جا هم برای تست یکی از روزنامه ها رو سوراخ کرد و جلوی چشمم قرار داد. همون لحظه شاخ درآوردم. راست میگفت چشممو که روی سوراخ میگذاشتم همه جای اتاق رو می دیدم ولی وقتی چشممو از سوراخ فاصله میدادم چیزی جز یک سوراخ کوچیک نبود. عجب فکر بکری کرده بود این عوضی… مرتضی میگفت این ترفند دید زدن رو تو یک جایی تو همین سایت های سکسی خونده… با وجود اینکه طرز قرار گیری پنجره اتاق داداشش تو وقت بعد از ظهر طوری بود که حتی سایه من پشت پنجره نمی افتاد ولی قرار شد روزنامه ها رو دو سه لایه روی پنجره قرار بده تا حرکت بدنم از بیرون اتاق معلوم نباشه… قفل درب رو هم چک کردیم… قرار شد مرتضی اجازه نده مهرانا به پنجره نزدیک بشه ولی اگر هم شد راه فرار از سمت راهرو وجود داشت. از خونه مرتضی که بیرون اومدم به شدت می لرزیدم نه از سرمای زمستان اسفند ماه بلکه لرز شهوت بود. همه اتفاقات اون چند ماه جلوی چشمم رژه میرفتن. اینکه چی شد به اینجا رسیدم. کو غیرتم؟ کو تعصبم؟ قراره فردا چیکار کنم؟ قرار چی رو ببینم؟ آیا دیگران هم از این تمایلاتی که در من هر روز بیشتر میشه دارن؟ همین مرتضی تا قبل اینکه بفهمه من دیگه روی خواهرم تعصبی ندارم جراعت نمیکرد نگاه چپ به مهرانا کنه ولی حالا که همه چیز رو فهمیده بود دوست دختر بعد از نیلوفرش شده بود خواهر من… تازه اون شب با من اتمام حجت هم کرد و با خنده گفت تا حالا هر دختری برای اولین بارکردم چند وقت بعد فهمیدم حسابی بذار شده … فردا پس فردا نگی تقصیر مرتضی بود. اون شب تو خونه مدام نگاهم روی کون و سینه های مهرانا بود. قرار بود فردا این حسرت ها تموم بشه قرار بود فردا این کون رو لخت ببینم. قرار بود اون سینه های لرزونش رو لخت ببینم. قرار بود رفتن کیر داخل این کون لرزون رو ببینم. با مرتضی هماهنگ کرده بودم موقعی که مهرانا لخت ایستاده بعد از دیدن کسش، لای کونش رو از هم باز کنه تا من سوراخ کونش رو هم ببینم. اون شب اصلا دوست نداشتم به عواقب این کار فکر کنم فقط به بدن لخت مهرانا و کرده شدنش فکر میکردم. خودمو با سینا مشغول کرده بودم… کم حرف بودم. فکرم مشغول بود. رفتار مهرانا خیلی عادی بود. طوریکه شک میکردم قراره فردا اتفاقی بیافته. مرتضی آخر شب که توی رختخوابم بودم تلفنی خبر داد که قبل از تو به مهرانا زنگ زدم و جریان خرید کتاب و رفتن خونه ما رو بهش گفتم قبول کرد بریم انقلاب ولی بابت اومدن خونه هی نوچ نوچ میکرد ولی معلومه راضیه …اون شب به جون مادر و پدرش قسمش دادم که از این جریان جایی حرف نزنه جالب این بود که مرتضی هم ازم خواست اگه وسط کردن خواهرت غیرتی شدی نامردی نکن تحمل کن بذار حداقل من آبم بیاد … از استرس و هیجان شب خوب نخوابیدم شاید یکی دو ساعت نزدیک صبح خوابم برده بود. توجلسه امتحان هم چند تا سوال رو جواب دادم و بقیه رو ول کردم. خودکار توی دستم می لرزید. بیرون از مدرسه مرتضی اومد کلید یدکی خونشون رو داد به من و همه کارهایی که باید می کردمو به من یادآوری کرد. من هم ازش خواستم وقتی تو اتاق هستند مراحل کردن مهرانا و حرف هایی که به مهرانا میزنه رو با صدای بلند بگه تا من هم بشنوم… قرار من با مرتضی ساعت ۳ بعد از ظهر بود به خونه که رسیدم مهرانا هنوز از جلسه امتحانش برنگشته بود. سینا ساعت ۱۲ از مدرسه اومد. سعی میکردم با همه چیز عادی برخورد کنم ولی نمیشد. مهرانا هم کمی دیرتر از سینا رسید. ناهار که خوردیم سعی میکردم پر حرف باشم تا مهرانا شک نکنه… همش تو دلم میگفتم دو سه ساعت دیگه کون لختتو می بینم .پس فرداش امتحان سختی داشتیم به مهرانا گفتم من میرم اتاقم خودمو واسه پس فردا جر بدم. سینا هم بعد از ناهار با موبایل و کتاب هاش مشغول شد. ساعت نزدیک ۲ بعد از ظهر بود که مهرانا اومد پیش من و گفت داره با آزاده و شیوا می ره میدون انقلاب کتاب نمونه سوال بخرن… بدون اینکه نگاش کنم بی خیال به حرفاش فقط دستمو به نشانه باشه بالا بردمو خودمو مشغول درس خوندن نشون دادم ولی تو دلم غوغایی بود. وقتی مهرانا رفت از روی تختم بلند شدمو از خوشحالی مثل کسایی که تو فوتبال گل میزنن یک دستمو مشت کردمو به سمت هوا پرتاب کردم. مهرانا چه ناز دروغ گفت. دیگه عذاب وجدان نداشتم خود مهرانا داشت به خاطر شهوتش به دوست صمیمی و همکلاسیم حال میداد و دیگه آبروی من براش مهم نبود. ولی یک چیزی رو خوب فهمیدم شهوت مهرانا خیلی زیاده که داره دست به چنین کاری میزنه و من هم می تونستم از این شهوتی بودنش برای بعدها استفاده کنم. بی غیرتی نسبت به خواهرم و عواقب آن (۵ بخش دوم درست ده دقیقه بعد از رفتن مهرانا من هم از تو اتاقم خارج شدم. سینا کتاب روی صورتش بود همونجور خوابش برده بود.خوبی سینا این بود که تو کارهاش مستقل بار اومده بود و زیاد نیاز به من و مهرانا نداشت سریع از خونه زدم بیرون طبق قرار قبلی اول من باید به مرتضی پیامک میزدم که داخل خونه مستقر شدم تا بعد از اون همراه مهرانا به خونه بیاد… در حال دویدن از استرس زیاد یک بار هم خوردم زمین تا اینکه به خونه مرتضی رسیدم. کلید انداختم رفتم داخل… جالب اینجا بود که اصلا فکر نمیکردم ممکنه کسی خونه باشه… از پله ها بالا رفتمو وارد اتاق داداش مرتضی شدم. روزنامه ها رو زده بود. رفتم تو بالکن سوراخ های موجود در روزنامه رو چک کردم. همه جای اتاق معلوم بود. دو تا سوراخ کنار شیشه یکی بالا یکی پائین زده بود که مجبور نباشم وسط پنجره قرار بگیرم.یک از پنجره های کوچیک قسمت بالا رو هم که دست مهرانا بهش نمیرسه باز گذاشته بود تا صداها بهتر بیرون بیاد. فاصله خانه همسایه روبرویی هم با پنجره ای که من کنارش ایستاده بودم به خاطر بودن حیاط کمی زیاد بود ولی با این حال اگه جلوی پنجر خودشون می اومدن می تونستن حرکات منو ببینن. البته برام مهم نبود. وقتی دیدم همه چی ردیفه به مرتضی جمله خرخون بخون واسه پس فردا رو پیامک زدم. این جمله رو با مرتضی هماهنگ کرده بودم تا اگه یک وقت مهرانا تصادفا این پیامو تو گوشی مرتضی دید شک نکنه. معنی پیام برای مرتضی این بود: بیــــارش کیرم تو شلوارم شق شق بود. نیم ساعت بود منتظر بودم… تو بالکن طبقه بالا نشسته بودم با صدای باز شدن درب حیاط و خنده های بلند و عشوه آلود مهرانا پشت درب بر جای خودم میخکوب شدم. چنان هول کردم که جای فرار به سمت راهرو، روی کف بالکن دراز کشیدم… بعید میدونستم بتونه از اون پائین منو ببینه… گوشی موبایلمو خاموش کرده بودم که کسی زنگ نزنه…فقط ترس من از سرفه یا عطسه ام به خاطر سرمای زمستان بود… تو کونم فوق عروسی برگزار شده بود. حالا دیگه صدای مرتضی رو از داخل حیاط می شنیدم که از مهرانا میخواست تا همسایه ها ندیدنش زودتر داخل حیاط بشه…هنوز خنده های بی حال و عشوه آلود مهرانا جلوی درب ادامه داشت. انگاری به حرف هایی که قبلا مرتضی بهش زده بود می خندید…تا می اومد حرفی بزنه دوباره خندش میگرفت. عکس العمل مرتضی به خنده های مست کننده مهرانا ، جون گفتن های کش دار و التماس برای ورودش به داخل حیاط بود …درب حیاط که بسته شد همزمان صدای مهرانا رو شنیدم که به مرتضی گفت اتاقت طبقه بالاست ؟ یهو کر کر خندشو سر داد. تو این فکر بودم مهرانا از کجا میدونست اتاق مرتضی طبقه بالاست که مرتضی جواب متلکشو داد وبا خنده گفت تازه یک تخت هم واسه کردنت تو اتاق هست. از حرف های این دونفر کاملا معلوم بود مرتضی به مهرانا گفته قصدش کردنه. خنده های عشوه آلود مهرانا و صحبتی که در مورد اتاق مرتضی کرد هم نشون میداد این دو نفر قبلا در موردش حرف زدن… تخم نداشتم تو حیاط رو نگاه کنم ولی انگاری مرتضی داشت با التماس و قربون صدقه رفتن ، مهرانا رو به داخل راهرو می کشید. عجیب اینکه انگار مهرانا مقاومت میکرد و در حال خندیدن مدام از مرتضی میخواست ولش کنه. خنده های مهرانا نشون میداد وا داده میخواد بده مقاومتش فیلمی بیش نیست. تغییر مکان صداشون نشون میداد مرتضی ، مهرانا رو داخل راهرو آورده… وقتی صداشون قطع شد سریع بلند شدم . کاملا هول بودم. وارد راهرو طبقه بالا شدم . از تو راه پله ها ی طبقه پائین صدای مهرانا و التماسش به مرتضی رو می شنیدم که باز با خنده میگفت من از این کارها دوست ندارم، وای خاک بر سرم، من نمیخوام، من نمیدم، جون مرتضی ولم کن ، من خواهر دوستتم،… کاملا از حرف های مهرانا تحریک شده بودم که مرتضی حرف خطرناکی زد و گفت بیا بالا دیگه ملت منتظرن کس و کونت رو ببینن… با این حرفش کم مونده بود سکته کنم. این کس خل داشت همه چیز رو لو میداد. شانس آوردم مهرانا بعدش چیزی نگفت شایدم نفهمیده بود مرتضی چی گفته… با دلهره و ترس دوباره برگشتم تو بالکن و منتظر شدم. خیالم راحت بود مرتضی اجازه نمیده مهرانا نزدیک پنجره بشه… اومدن طبقه بالا … به نزدیکی درب اتاق که رسیدن مهرانا یهو زد زیر گریه… صدای کشیده شدن کفش هاشو روی سرامیک های راهرو می شنیدم که نشون میداد داره روی زمین کشیده میشه… جلوی درب اتاق حالا مرتضی التماس میکرد که من حالم خرابه. مطمئن باش مهران چیزی نمیفهمه… یه دور بیشتر نمیخوام … خودتم حال میکنی…بالاخره مرتضی، مهرانا رو به داخل اتاق هول داد که باعث شد گریه مهرانا بلند تر بشه… همه چیز تا اون لحظه شنیدنی بود ولی حالا دیگه از این به بعد تصویر هم داشتم با یه لرز عجیبی سرمو سریع روی سوراخ روزنامه قرار دادم…وای چی می دیدم…لامصب چقدر غلیظ آرایش کرده بود. تا اون موقع مهرانا رو اینطوری ندیده بودم. جوری آرایش کرده بود که انگاری به پسرها با زبون بی زبونی میگفت بیائید منو بکنید… مانتوی سفید جلوباز زمستونی کوتاهی پوشیده بود که تا برجستگی کونش رو می پوشوند. یه شلوار جین آبی آسمانی از این پاره پوره ها هم تو پاش بود که حسابی استیل و خوش تراش بودن رانها و لای پاشو نشون میداد. آرایش غلیظ و تیپ خفتی که زده بود باعث شد به مرتضی حسودیم بشه که میخواد چنین کونی رو بکنه…مرتضی بلافاصله بعد از هول دادن مهرانا به داخل اتاقش درب رو قفل کرد یه نگاه هم به سمت پنجره کرد به من چشمک زد… مهرانا هنوز گریه میکرد. هر طوری بود کنار درب اتاقش از پشت به کونش چسبوند و در حالیکه مدام قربون صدقه کونش میرفت از پشت سینه هاشو گرفت و تند تند می مالید. مهرانایی که تا چند لحظه پیش گریه میکرد با مالش سینه هاش تو کمتر از یک دقیقه گریه کردنش تبدیل به ناله شد یکی دو دقیقه بعدش فقط آه میکشید.کاملا یه آدم دیگه ای شده بود باور نمیکردم این که داشت گریه میکرد اینطوری و به این سرعت خودشو وا بده…البته قبلا یه دوست دختر داشتم دقیقا اینطوری بود آوردم خونه بکنمش اولش گریه کرد که فکر کن من ناموس خودتم و فلان… تا سینه هاشو مالیدم خودش زرتی خوابید منم از کون کردمش. به همین دلیل حدس میزدم این گریه ها موقع کس و کون دادن، فیلم دخترهاست وخالی بندیه.حالا اینجا تو اتاق مرتضی مهرانا حتی سریعتر از اون دختره وا داده بود وداشت می خوابید… یک جورایی رکود خوابیدن رو زد .سرشو بالا گرفته بود و پاهاش خمیده شده بودن…مرتضی تو همون حالت که سینه هاشو می مالید آروم به سمت تخت هولش میداد…از حال و حس خودم تو اون لحظات بگم از اون لحظه ای که کیر مرتضی به کون مهرانا چسبید و دست هاش سینه هاشو لمس کرد حس عجیب غریب و ناشناخته ای تو بدن و کیرم پیدا کرده بودم… چنین صحنه هایی هیچ وقت تو زندگیم ندیده بودم. تا همین چند ماه پیش هر پسری که از فاصله چند متری مهرانا رد میشد چپ چپ نگاهش میکردم. ولی حالا همکلاسیم با کیرش از روی شلوار به کونش چسبونده بود و داشت سینه هاشو به قصد کردنش می مالید. عجیب بود که تو اون لحظات طرفدار مرتضی شده بودم و مهرانا رو یک دختر می دیدم که باید زیر کیر و بدن مرتضی له بشه… علاوه بر آن یه حس گنگ و نامفهوم آمیخته به خجالت و ترس از ریختن آبرو در آینده در من وجود داشت که فعلا ضعیف بود و نقطه مقابل حس شهوتم بود. حس شهوتی که با دیدن صحنه های پیش رو لحظه به لحظه قوی تر میشد… همه ترس و وحشتم این بود زودتر از کرده شدن مهرانا آبم بیاد و اون حس بد و گنگ نامفهوم بر من غالب بشه و کار دست خودم و بقیه بدم. برای همین تصمیم گرفتم تا آخر کار به هیج وجهی به کیرم دست نزنم تا یک وقت آبم نیاد… بالاخره مرتضی جلوی تختش هر دو دستشو داخل مانتو و سوتین مهرانا کرد این بار مستقیم سینه هاشو مالید. مهرانا هم به خاطر تماس مستقیم دست با سینه هاش بی حالتراز قبل شده بود کمر و سرشو به سینه مرتضی تکیه داده بود. چشمهای درشتش حسابی خمار و نیمه باز بودن و تند تند پلک میزد. دهنش نیمه باز بود و با مالش سینه هاش از داخل سوتینش وای وای میکرد و آه میکشید. کاملا تابلو بود مهرانا رو به زور سرپا نگه داشته. هر دو دستش آویزون بودن و پاهاش همچنان حالت خم شده داشتن. شک نداشتم اگر مرتضی ولش میکرد روی زمین می خوابید… من هم حال روز خوبی نداشتم. به خصوص وقتی یک دست مرتضی به سمت شلوار مهرانا رفت و زیب شلوارشو باز کرد داشتم از حشر دیوانه میشدم… وقتی دستشو داخل شورتش کرد و شروع به مالیدن کسش کرد هم کلی خجالت کشیدم هم شروع نبض زدن آروم کیرمو حس کردم… بعید میدونستم کیرم بتونه تحمل کنه. مرتضی در حالیکه همچنان دستش تو شورت مهرانا بود و داشت حسابی براش می مالید رد نگاهش به پنجره بود. چشماش مثل مهرانا حالت خماری پیدا کرده بود و دهنش نیمه باز بود ولی بی صدا بود… نمیدونم منظورش از این نگاه کردن ها چی بود ولی چند لحظه بعد که شلوار و شورت مهرانا رو کمی پائین کشید فهمیدم منظورشو… واییییییی با قشنگ ترین صحنه ممنوعه عمرم روبرو شدم. صحنه ای که چند ماه بود آرزوی اولم شده بود… صحنه ای که میدونم خیلی از آقایون تا آخر عمر به دلیل ممنوع بودنش نمیتونن ببینن . دیدن کس مهرانا که حتی یک تار مو هم نداشت و کاملا ظریف و دخترانه بود. حشرمو چند برابر کرده بود طوریکه احتمال دادم آبم بزنه بیرون برای همین بلافاصله از تو شلوارم در آوردمش تا به جایی نخوره و حساسیتش کمتر بشه… اصلا همسایه روبرویی هم دیگه برام مهم نبود همه جوره قاطی کرده بودم… برای دیدن این کس و کون هزینه های زیادی داده بودم با آبروی خودم بازی کرده بودم با این حال دیدن کس خواهر ۱۷-۱۸ ساله ام برای من خیلی هیجان داشت. اگر هزارن دختر جلوی من کسشون رو نشون میدادن برام طبیعی بود ولی دیدن کس خواهر به خاطر ممنوع بودنش لذتش قابل وصف نیست اصلا نمی تونم توضیحش بدم. اینکه مهرانا در آینده ندونه کس و کونش رو دیدم وجلوی من کس و کونشو بپوشونه هم برام کلی لذت ایجاد میکرد . یه کس سفید و بدون مو و کاملا صیقلی جلوم می دیدم که یه شیار صاف و منظم هم وسطش بود… مرتضی حتی چند بار لای این شیار رو برای من باز کرد تا حسابی اون سوراخ خواستنی رو ببینم سوراخی که آرزوی من و مرتضی، پژمان، نیما، آرمان، منصور، فرهاد و بقیه کسانی بود که تو کف مهرانا بودن… تو اون لحظات حال و روز مرتضی هم بهتر از من نبود ولی سعی میکرد به قولش عمل کنه… این قدر کس مهرانا رو مالید که با دستاش روی تخت خیمه زد و به صورت داگی(سگی) قرار گرفت فقط پاهاش روی زمین بود که مرتضی در حال مالیدن پاهاشو هم به روی تخت کشید… مهرانا حالا کاملا روی تخت و همچنان تو حالت داگی(سگی) بود و مرتضی هم تو همون حالت پشت سر مهرانا قرار گرفت…صدای وای وای مهرانا و جون گفتن های مرتضی تو کل اتاق پیچیده بود در همون حال که کس مهرانا رو می مالید با دست دیگش مانتوش رو از تنش درآورد و به گوشی ای پرت کرد. حالا فقط تا دیدن سینه هاش یک بلوز و سوتین فاصله بود. کار مهرانا دیگه تموم بود. میدونستم اگر همینطور نظارگر باشم تا چند دقیقه دیگه کونش از آکبند بودن در میاد و حسابی آب بندی میشه… البته خودم اینو خواسته بودم چون باز شدن پلمپ کون مهرانا مساوی بود با رسیدن به آرزوهام… تو اون لحظات بمال بمال کاملا معلوم بود هدف مرتضی از مالیدن همزمان سینه ها، مالیدن کسش و خوردن گردن و لبش، آوردن آب مهراناست که بالاخره موفق به انجام این کار شد و من حسابی این بیرون خجالت کشیدم. هیچ وقت لحظه ارضا شدن مهرانا از یادم نمیره… وقتی مرتضی داشت ارضاش میکرد یهو یک دستشو روی دست مرتضی که داخل شورتش بود گذاشت زد زیر گریه…این رفتارهای احساسی مهرانا کاملا نشون میداد اولین بارش هست که توسط یک پسر ارضا میشه…مرتضی بعد از ارضا کردنش به روی تخت ولش کرد. مثل جنازه به صورت دمر روی تخت افتاد. حالا دیگه با ارضا کردنش در حقیقت مجوز کردن کونش رو هم گرفت…کیرش کاملا شق بود واز زیر شلوارش پیدا بود. یه نگاه به پنجره … یه بشکن از طرف مرتضی به من فهموند وقتشه…هیجان داشتم ، استرس هم بهش اضافه شد سریع دست برد بلوز مهرانا رو از تنش درآورد و همزمان بهش گفت میخوام بکنمت… داشتم جاهای لخت بدنشو با چشمام میخوردم و کشف میکردم. بلافاصله هم سوتینش رو از تنش درآورد . مهرانا بدون حرف همونجور دمر خوابیده بود و اعتراضی نمیکرد. دیدن بالا تنه لخت مهرانا، اون کمر صاف و ظریف وخوش فرم دخترانه اش وسینه های بلوریش که مرتضی تو دستش گرفته بود هم حس تحسین منو برانگیخت هم کلی از مرتضی خجالت کشیدم. چلوندن سینه هاش توسط مرتضی داشت دیوانه ام میکرد.آه و ناله مهرانا دوباره شروع شده بود. مدام تو دلم میگفتم مهرانا خانم کستو دیدم، سینه هاتم دیدم فقط کونت مونده … مرتضی بعد از مالیدن دوباره سینه های مهرانا سریع دست انداخت لباس های بالا تنه خودشو درآورد. یه نگاه به پنجره کرد و نیشخندی زد دستهای مرتضی که به سمت شلوار مهرانا رفت همزمان همون جمله رو تکرار کرد: یک ملت منتظرن کس و کونتو لخت ببینن… این عوضی انگاری تا منو لو نمیداد دست بردار نبود. بازم هم مهرانا چیزی نگفت انگاری تو این دنیا نبود. با دستاش کون برجسته و خوش فرم مهرانا رو که کاملا موازی با کمرش بود نوازش میکرد گاهی هم به پنجره نگاه میکرد.شاید میخواست حرص منو در بیاره شایدم میخواست بگه چقدر بی غیرتی…آب دهنم خشک شده بود مرتضی با این نوازش ها اعصاب منو خورد کرده بود نمیدونستم چرا معطل میکنه و شلوار رو پائین نمیکشه…همش می ترسیدم یک اتفاقی بیافته من نتونم کون لختشو ببینم. کاشکی می تونستم بهش بگم لامصب بکش پائین زودتر ببینم اون کون لعنتی رو که منو بی آبرو کرده… چند ماه بود آرزوم دیدنش بود. اصلا همه این برنامه ها فقط به خاطر کونش بود. این کونش بود که دل منو برده بود. دستهای مرتضی که به لبه شلوارش رفت دوباره سمت پنجره نگاه کرد… نفسم داشت بند می اومد. با اولین اقدام مرتضی شلوارش تا بالای چاک کونش پائین اومد.آه خفه ای تو دلم کشیدم. تپش قلبم به شدت بالا رفته بود. صدای قلبمو می شنیدم. برای اینکه بدنم نلرزه به پنجره تکیه دادم. هر قسمت از بدن مهرانا که لخت میشد بابت اون همه ظرافت و زیبایی بدنش تحسینش میکردم. زیپ شلوار مهرانا باز بود برای همین مرتضی ، با دو تا حرکت از چپ و راست بالاخره شلوار و شورتشو با هم تا زیر کونش پائین کشید .اوهههههه به محض دیدن کون نازش کم مونده بود از هیجان فریاد بکشم…لرزه به جونم افتاد. سفیدی و استیل کونش عقل و هوش از سرم برد. آخ آخ یادمه وقتی مرتضی شلوار مهرانا رو پائین کشید کونش به صورت وحشتناکی مثل ژله لرزید و لرزه به کیر من انداخت طوریکه کیرم نبض های عجیب غریبی میزد. آمپر شهوتم به شدت بالا رفت… لامصب چه کونی ساخته بود. حسابی هلاک اون کون نرم و ژله ای شده بودم. بیخود نبود این همه آدم دنبالش بودن… از این فاصله تحریک کننده وبه شدت کردنی بود. استیل کون لختش از اون چیزی که تو ذهنم تصور میکردم خوشگلتر بود. هنوز باورم نمیشد دارم این کون ممنوعه رولخت می بینم. . . بعد از کسش حالا دیدن کون نازش شد قشنگترین لحظه عمرم… این دختر اصلا یه ضعف تو بدنش نداشت همه چیزش تحسین برانگیز بود. هیچ کدوم از دوست دخترام مثل مهرانا کامل نبودن. لذت دیدن کون لخت و ممنوعه مهرانا و خجالت ناشی از دیدن کون لخت خواهرم توسط مرتضی با هم قاطی شده بود. نگاهم همچنان به اون کون زیبا و رانهای خوش تراشش بود که داشت به خاطر پائین کشیده شدن شلوار و شورتش معلوم میشد. مرتضی بعد از درآوردن شلوار و شورت مهرانا، بلافاصله خودش هم لخت شد و کنار مهرانا روی تخت و به پهلو دراز کشید. کیرش دقیقا روبروی کون مهرانا بود. دوباره سمت پنجره نگاه کرد. انگاری از کردن خواهر جلوی برادرش تردید و ترس داشت. با این حال کمی به سمت مهرانا دمر شد و کیرشو به برجستگی سمت راست کونش چسبوند. چند لحظه بعد یهو و به یکباره روی مهرانا دمر شد. کیرشو لای کون مهرانا چپوند و با آه و ناله زیاد شروع به لاپایی زدن کرد. حالا این مرتضی بود که به خاطر بودن کیرش لای کون نرم یه دختر صدای آخ و اوخش کل اتاق رو برداشته بود. لاپایی دادن مهرانا و حرف هایی که مرتضی در مورد کونش میزد بدجوری باعث خجالتم میشد جوری که تا اون زمان از هیچ کسی این طوری خجالت نکشیده بودم. با این حال با دیدن مهرانا زیر مرتضی داشتم به مرز جنون و شهوت می رسیدم که توصیفش برام سخته… تو سر کیرم احساس خیسی میکردم و سردی هوا باعث شده یود تو نوک کیرم به خاطر خیس بودنش احساس سرما کنم. مرتضی اولش که روی مهرانا خوابید با تردید و ترس این کار رو کرد. ولی وقتی فهمید از تعصب معصب من خبری نیست چنان محکم و سریع لاپایی میزد که بدن مهرانا هم به عقب جلو میرفت. حتی چند بار بدنشو از روی بدن مهرانا بلند کرد و من سر کیرشو که از بالای چاک کون مهرانا بیرون میزد می دیدم.مهرانای بیچاره در مقابل آخ و اوخ های مرتضی از خجالت سرش همچنان تو بالشت بود و چیزی نمیگفت. مرتضی چهار پنج دقیقه ای روی مهرانا خوابیده بود و لاپایی میزد ازش خواست به روی کمر برگرده ولی این کار رو نکرد. رفتارش نشون میداد هنوز خجالت میکشه و همچنان سرش تو بالشت پنهان بود که مرتضی لای کونشو از هم باز کرد و شروع به خوردن و لیسیدن لای کونش کرد.حسرت میخوردم کاشکی این کون رو من می خوردم و لیس میزدم. سرانجام دست مرتضی که به سمت کیرش رفت دلهره عجیبی پیدا کردم به خصوص وقتی که داشت کیرشو با آب دهنش خیس و لیز میکرد فهمیدم اینجا دیگه آخر خط بی غیرتیه و کردن توش ایستگاه آخر این خط بی غیرتی …ولی نفهمیدم کردن توش یعنی آبروریزی تو مدرسه… نفهمیدم کردن توش یعنی ترک تحصیل من درآینده… نفهمیدم کردن توش یعنی بیغیرتی دائمی… نفهمیدم کردن توش یعنی بذار شدن مهرانا… مرتضی برای کردن توش چند تا بوسه به کونش زد…روی مهرانا خوابید کمی نوازشش کرد.آروم در گوشش چیزی گفت… چند لحظه بعد همزمان با نگاه معنی دار مرتضی به پنجره صدای (آخخخخخ وای) کوتاه مهرانا هم بلند شد. با این کار بالاخره سرشو از لای بالشت بیرون آورد… خجالت و لذت من با هم قاطی شده بودن… کیرم نبض های وحشتناکی میزد… مرتضی اوف اوف کنان دو دستشو روی کتف های مهرانا گذاشت و دوباره فشار داد… این بارصدای (آخخخخ طولانی مهرانا و وای سوختم گفتنش) در مقابل جــــون گفتن های مرتضی هیجان بدنمو چند برابر کرد مهرانا دستاشو به سمت کونش برد تا مانع بشه… مرتضی در حالیکه دست های مهرانا رو پس میزد نفس نفس زنان طوریکه من بشنوم گفت الان سرش رفته توش…با این حرفش طوفانی از لذت تو کیرم و بدنم ایجاد شد.آبم داشت بیرون میزد… دوست نداشتم تو این موقع آبم بیاد ولی دست خودم نبود. دست های مهرانا تو تقلا با مرتضی بود که تو یه فرصت، فشار بعدی رو محکمتر به کونش وارد کرد. مهرانا مثل این آدمهایی که دارن استفراغ میکنن و بالا میارن چنان از ته گلوش آخخخخخخی کشید که مرتضی دهنش رو بست و با صدای لرزون گفت: جون رفت توش دیگه… همون لحظه نا خواسته سوزش لذت بخشی سر کیرمو فرا گرفت و بعد از اون آب کیرم بود که بدون دخالت دستام با فشار زیاد به روی پائین پنجره می ریخت و منو به اوج آسمونها برد. پاهام سست شده بود و هر وقت آبم بیرون می ریخت آه خفه ای می کشیدم.زمان اومدن آبم طولانی و مقدارش هم خیلی بیشتر از همیشه بود. هیچ وقت اینطوری ازم آب نرفته بود که میدونستم دلیلش دیدن کرده شدن مهراناست. با وجود اینکه آبم کامل تخلیه شده بود ولی کیرم تا چند لحظه همچنان تیک میزد تا بالاخره آروم شد. با بی حالی تمام کیرمو تو شلوارم کردم و روی زمین نشستم. نگاهم به آب کیری بود که روی پنجره و زمین ریخته بود. بلافاصله بعد از اینکه روی زمین نشستم انگاری تازه از یک شوک عظیم چند ماهه بیرون اومدم به یکباره منطق وعقل و احساساتم جای شهوت رو گرفتن… دچار پریشان حالی و احساس پوچی شدم. وجدانم جوری فشار وارد میکرد که داشتم دیوانه میشدم.همش با خودم زمزمه میکردم این چه کاری بود من کردم؟ جیغ خفه مهرانا منو به خودم آورد. با بی حالی بلند شدم داخل سوراخ روزنامه رو نگاه کردم. مرتضی باز هم بیشتر توش کرده بود. دست مرتضی جلوی دهنش بود و مهرانا از درد زیر مرتضی دست و پا میزد و فحش میداد . اومدم با دستام از این حماقتی که مرتکب شده بودم بکوبم تو سر خودم ولی ترسیدم بفهمن و آبرو ریزی بشه. شبیه دیوانه ها شده بودم. آرام و قرار نداشتم . ناخود آگاه از فشار و ناراحتی که گریبانمو گرفته بود گریه ام گرفت. مرتضی بی خبر از وضعیت من این بیرون به فاصله چند ثانیه از فشار قبلی دوباره با فشار کیرش آخخخخ مهرانا رو که تهش شبیه گریه بود درآورد و صدای وای پاره شدم مهرانا منو سرشار از نفرت و انزجار از مرتضی کرد به خصوص که با صدای بلند مدام میگفت: الان دیگه همشو کردم توش … عوضی خبر نداشت من این طرف پنجره چه حالی دارم. مهرانا رو به تخت خواب میخکوبش کرده بود و مدام میگفت تحمل کن دردش الان خوب میشه… خودمو آماده کرده بودم وارد اتاق بشم و اجازه لذت بیشتر به این عوضی و آبروریزی بیشتر به خودم ندم. ولی یکی تو باطنم نهیب زد کار از کار گذشته با داخل اتاق شدن چیزی درست نمیشه. در این صورت هم خواهرتو دادی کردن… هم رابطه خواهر و برادریت رو تا ابد خراب میکنی هم ممکنه با دعوا راه انداختن دیگران هم از این جریان چیزی بفهمن و آبروت بیشتربره. ناچار باید تحمل میکردم؟ اشک های روی صورتمو پاک کردم. دوباره کنار پنجره آروم نشستم. تو این جریان خودمو بیشتر از همه مقصر میدونستم. یکی تو دلم میگفت حالا که آبت اومده عاقل شدی؟… حالا هم قراره کون خواهرت آب مرتضی رو بیاره و این باعث ناراحتی من میشد.یکی دو دقیقه بعد صدای آخ های کوتاه و پشت سر هم مهرانا و آه و ناله مرتضی منو به خودم آورد . حدس میزدم مرتضی تلمبه زدن رو شروع کرده …با بی حالی بلند شدم و دوباره از تو روزنامه نگاه کردم حدسم درست بود . مرتضی شانه های مهرانا رو گرفته بود که به جلو فرار نکنه… آروم ولی محکم تو کونش تلمبه میزد و با صدای لرزون و حشریش با نگاهش به پنجره از داغی و تنگی توش میگفت. کم کم حالت بدی که پیدا کرده بودم داشت از بین میرفت. دقایق قبل مثل شکنجه روحی برای من بود. احساس کردم دیدن تلمبه زدن مرتضی منو سریعتر از اون حالت بد در میاره…شهوتم داشت برمیگشت. آه و ناله مهرانا و اینکه داره لذت می بره برای من ، مرهم روحیه خراب چند دقیقه قبل بود. وقتی می دیدم داره از سر لذت آه میکشه به خودم گفتم مهرانا خودش هم خواسته کون بده و فقط من مقصر نیستم. این عوامل و دیدن تلمبه زدن های مرتضی یواش یواش داشت کیرمو دوباره شق میکرد… دوسه دقیقه بعد دیگه اون حس بد رو نداشتم. سرعت تلمبه زدن های مرتضی سریعتر شده بود و این نشون میداد کونش حسابی باز شده. مهرانا موقع کردن توش خوب کیر مرتضی رو تحمل کرده بود اصلا گریه نکرده بود. بالاخره پلمپ کون مهرانا هم باز شد. و رفت قاطی دخترهایی که کون دادن…نمیدونم انسان چه موجودیه تا همین چند دقیقه قبل، از کرده شدن مهرانا شکنجه میشدم ولی حالا دوباره دوست داشتم با نگاه کردن به کرده شدن مهرانا آبم بیاد… خیالم راحت بود یکبار آبم اومده و احتمال اومدن آبم به این زودی کمه…مرتضی همچنان کون میکرد و همزمان سینه هاشو می مالید و ازش لب میگرفت. جالب اینجا بود که خود مهرانا هم سرشو به سمت مرتضی می چرخوند و بهش لب میداد و گاهی هم ازش میخواست محکمتر تلمبه بزنه. معلوم بود دیگه خجالتش ریخته… گاهی وقت ها که صورتشو از پشت پنجره میدیدم مثل زمان مالیدن کسش چشماش حسابی خمار و نیمه باز بود و تند تند پلک میزد . دهنش نیمه باز بود و با ورود کیر به کونش مدام آه میکشید.تا حالا مهرانا رو اینجوری تو اوج شهوت ندیده بودم. دوباره آرزو میکردم کاشکی جای مرتضی بودم. دوباره همون آرزوها برگشته بودن. مرتضی چند دقیقه ای بود داشت تو حالت دمر محکم و خیلی سریع مهرانا رو میکرد و من دوباره داشتم به یک حس رویایی می رسیدم.کیرم شق شق شده بود. حالا هر دوتاشون آه و ناله میکردن… آرزو میکردم این بار هم بدون دخالت دستم آبم بیاد. چند لحظه بعد مرتضی مهرانا رو به حالت داگی(سگی) قرار داد. همچنان کون مهرانا رو به صورت نیم رخ می دیدم. تو این حالت کونش از هم باز شده بود و من موقع تلمبه زدن ورود و خروج کیر مرتضی به کونش رو می دیدم. ضربه های محکم مرتضی تو کونش و جیغ های کوتاه واز روی لذت مهرانا دوباره کیرمو داغ کرده بود. رفتارهای شهوت آلود مهرانا و عقب جلو کردن کونش روی کیر مرتضی و التماسش برای کردن سریعترکونش نشون میداد خود مهرانا کاملا راضیه… مرتضی دستاشو دو طرف پهلوی مهرانا قرار داده بود کیرشو کامل بیرون می کشید دوباره تا آخر میکرد توش طوریکه بدن مهرانا رو به جلو هل میداد و موهای فر شده اش که شبیه اون بازیگره کرده بود به روی تخت آویزون بودن…وقتی دیدم آه و ناله مرتضی داره بالا میره از سرعت بالا رفتن تلمبه زدنش فهمیدم کار تمومه و بی غیرتی من داره به اوج خودش میرسه … دوست داشتم بار اول تو این لحظات که مرتضی داره آبش میاد ارضا میشدم ولی تا مرتضی کرده بود توش آبم اومده بود و اصلا به مرحله تلمبه زدن هم نرسیده بود .حالا مرتضی داشت آبش می اومد تو حالت داگی داشت حسابی تلمبه میزد که یهو کیرشو کرد توش و نگه داشت…همزمان با ریختن آبش تو کون مهرانا آه و ناله اش هم بلند شد. کیر من هم تو این لحظات تازه شروع به نبض زدن کرده بود ولی از اومدن آبم خبری نبود.کار مرتضی که تموم شد کیرشو کشید بیرون و مهرانا رو ول کرد روی تخت… خودش بلند شد و از اتاقش بیرون رفت. مهرانا هنوز دمر روی تخت ولو بود و تکون نمیخورد. منتظر بودم بلند شه تا من اون کون نازشو به طور مستقیم و از روبرو ببینم. معلوم بود مرتضی حسابی گشادش کرده. پنج دقیقه ای گذشته بود که بالاخره از روی تخت پائین اومد و من وقتی پشت به پنجره شد اون کون خواستی و دیوانه کننده رو دیدم.انصافا حیف بود این کون فقط دست شوهر آیندش باشه… مرتضی که به درون اتاق اومد مهرانا قصد داشت لباس هاشو بپوشه. جواب حرف های مرتضی رو نمیداد. دست بردم سمت کیرم تا مهرانا لباس هاشو نپوشیده با این بدن ناز اون سینه های بلوریش و اون کس وکون نازش که دیگه حالا روبروی من بود این بار با کمک دستم جلق بزنم ولی فرصت نداد. سریع لباس هاشو پوشید. منتظر بودم بره توالت تا من هم سریع تر از مهرانا از خونه مرتضی به خاطر خجالتم بیرون برم ولی این کار رو نکرد انگاری مهرانا بیشتر از من خجالت میکشید تا از اتاق بیرون رفت بلافاصله رفت سمت راه پله ها و از اونجا رفت تو حیاط و از خونه خارج شد. حالا من مونده بودم و مرتضی … خجالتی که میکشیدم باعث شد من هم بدون حرف با مرتضی چند لحظه بعد از خونه خارج بشم. وقتی مطمئن شدم تو دید مهرانا نیستم وارد کوچه شدم و از سمت دیگه کوچه شروع به دویدن کردم. قصدم این بود کوچه رو دور بزنم و زودتر از مهرانا به خونه برسم. تا خانه پیاده ۱۵ دقیقه راه بود که بیشتر راه رو دویدم. خوشبختانه زودتر از مهرانا به خونه رسیدم ولی درب خونه رو که باز کردم با گریه های وحشتناک سینا روبرو شدم. پریدم تو حال دیدم تو آشپزخونه ولو شده و کتری آب جوش هم پخش زمین… داشتم دیوانه میشدم. قسمتی از انگشتای پای چپش سوخته بود . انگاری داشت تاول میزد. از خونه پول برداشتمو سریع بلندش کردم آوردمش دم درب خونه که مهرانا هم رسید وقتی سینا رو تو اون حالت دید تو صورت خودش زد . بدون اینکه وارد خونه بشه از همون تو کوچه کمکم کرد بردیمش درمانگاه بعد هم زنگ زدم به پدر و مادرم …هر دومون واقعا ناراحت سینا بودیم و از کنارش تکون نخوردیم. با وجود اینکه تو وضعیت بدی بودم ولی هنوز ذهنم درگیر کرده شدن مهرانا بود. هنوز تلمبه های مرتضی جلوی چشمام بود یهو یاد آب کیری افتادم که هنوز تو کونش بود. وقتی تو درمانگاه برای گرفتن وسایل پانسمان در حال رفت و آمد بود نگاهم به کونش بود که توش آب کیر مرتضی بود وبه خاطر همین سریع شق میکردم. نیم ساعت بعد پدر و مادرم هم اومدن و باز خواست شدیم که کجا بودیم چنین اتفاقی برای سینا افتاده. حسابی حالمون گرفته شد. ساعت ۸ شب بود که به خونه رسیدیم. شام خوردم رفتم تو اتاقم وبا یک کیر شق کرده به جریان اون روز فکر میکردم. میدونستم این شق بودن کیرم هر بار که به کرده شدن مهرانا فکر کنم تا مدتها ادامه خواهد داشت . هنوز از آینده خبر نداشتم نمیدونستم چه اتفاقاتی در انتظارمه. هنوز نمیدونستم که با این کارم چه رسوایی هایی به بار آوردم و چه سو استفاده هایی از این بی غیرتی شد. رسوایی بیغیرتی نسبت به خواهرم (۱ یک هفته از کرده شدن مهرانا گذشت. پای سینا بهتر شد و از فشار بازخواست های پدر و مادرم کم شد.امتحانات اسفند ماه در حال تمام شدن بودن و من به زور درس می خوندم. یعنی اصلا میل به تحصیل نداشتم.وقتی برای دادن باقی امتحان ها به دبیرستان می رفتم احساس میکردم همه همکلاسی هام منو با نگاه بد نگاه میکنن… احساس میکردم مرتضی بلافاصله بعد از کردن مهرانا همه چیز رو به همکلاسی هام گفته. هر کسی که با من حرف میزد یک جورایی ازش فراری بودم. اصلا حرف های مرتضی رو بابت لو ندادن ماجرا باور نکرده بودم ولی این قدر هوس دیدن کرده شدن مهرانا و دیدن بدنش رو داشتم که اون موقع به چیز دیگه ای فکر نمیکردم. توهمات من هر روز نسبت به همکلاسی هام بیشتر میشد. به خصوص از پژمان بیشتر از همه فراری بودم چون میدونستم مثل مرتضی همه چیز رو میدونه… واقعا داشتم داغون میشدم.با خودم میگفتم این همه هفته و ماه ها برنامه ریختی و آبروی خودتو بردی فقط برای اینکه چند لحظه با دیدن کرده شدن خواهرت آبت بیاد؟ حتی نتونسته بودم تا رفتن کامل کیر تو کونش طاقت بیارم وتا کرده بود توش زرتی آبم خود به خود اومده بود. مهرانا هم یک هفته بود که از من یه جورایی فراری بود. سعی میکرد زیاد جلوی من آفتابی نشه. مدام خودشو با درس خوندن مشغول میکرد… بیشتر تو اتاقش بود. اون روزها درد مشترک داشتیم. من نگران آبروم تو مدرسه بودم و مهرانا نگران آبروش تو خونه… اگر من به اون خیانت کرده بودم مهرانا هم به من خیانت کرده بود. اون زمانیکه تو پذیرایی بودیم با صدای زنگ گوشی من از جاش می پرید. شاید فکر میکرد الانه که یکی رابطه اش با مرتضی رو لو بده… خیلی تابلو مضطرب میشد . شاید اگه نمیدونستم چیکار کرده از دلیل اضطرابش می پرسیدم ولی هیچ وقت ازش سوال نکردم. هر کی از دوستام درب خونه ما می اومد ازم می پرسید کیه چی میگفت؟ به تلفن و درب حیاط حساس شده بود. توی اون یک هفته که از کردن مهرانا میگذشت کار هر شبم مرور صحنه های کرده شدن مهرانا تو ذهنم بود که وقتی بهش فکر میکردم تا جلق نمیزدم آروم نمیشدم. صحنه های کرده شدن مهرانا، فشارهای مرتضی و آخ های که مهرانا از ته گلو می کشید، توی ذهنم در تلاطم بودن برای همین تا دست به کیر میشدم آبم میخواست بزنه بیرون… حالا دیگه این تجربه رو داشتم دیدن کرده شدن خواهر به سرعت میتونه آب برادر رو خود به خود بیاره ولی بعد از اون به صورت وحشتناک همه چیز به هم میریزه… توی اون یک هفته بعد از کرده شدن مهرانا ارتباطم با مرتضی هم فقط از طریق تلگرام بود. تو دبیرستان سعی میکردم نبینمش ولی گاهی وقت ها انگاری دنبال من میگشت منو پیدا میکرد. خجالت از من بود و خنده از اون… من کم حرف شده بودم و اون پر حرف… یکبار منو گوشه بوفه دبیرستان گیر انداخت نشست کنارم. بدون اینکه به من نگاه کنه گفت از دست من ناراحتی؟ محل نمیدی… من که راه رو برات باز کردم.میخوای تا آخر عمرت تو کفش باشی؟چیزی نگفتم. برگشت گفت اگه خجالت میکشی تو تلگرام حرف بزنیم؟ با سر تائید کردمو از کنارش بلند شدم رفتم سر جلسه امتحان. نمی تونستم به یکباره باهاش قطع رابطه کنم چون ممکن بود منو لو بده… یک شب تو تلگرام پیام داد راحتی حرف بزنیم ؟ اوکی دادم گفت وقتی میکردمش برات مشکلی پیش نیومد؟ گفتم نه… ادامه داد کس و کونش رو دیدی؟ گفتم آره… برام نوشت دیدی چه کونی ساخته واسه خودش؟ از حرف هایی که میزد کیرم داشت شق میشد. بعد از کمی مکس دوباره نوشت: تجربه جدیدی بود تا حالا کون هیچ دختری رو جلوی برادرش نکرده بودم. ازم پرسید حالا آبت اومد؟ کی اومد؟ خجالت می کشیدم جواب بدم ولی چون کیرم شق بود باز حشری شده بودم کمی بی پروا تر جواب میدادم. بهش گفتم وقتی داشتی میکردی توش… چند لحظه بعد نوشت چقدر زود… جلق زدی؟ گفتم نه خود به خود اومد اصلا به کیرم دست نزدم. از خجالت حرف های مرتضی تلگرامو بستم. اونیکه نباید خجالت میکشید مرتضی بود من باید خجالت می کشیدم که خواهرمو کرده بود…چند دقیقه ای تو فکر بودم که باید با مرتضی چیکار کنم؟ به نتیجه نرسیدم… دوباره تلگرامو باز کردم… مرتضی باز هم متن نوشته بود و از تنگی و داغی کون مهرانا نوشته بود. . بی خیال خوندن بقیه کس شعرهاش شدمو همه حرف های مربوط به مرتضی رو از تو تلگرامم پاک کردم… حالا که مهرانا کون داده بود یه جورایی شبیه به آتو گرفتن شده بود حالا راحت تر می تونستم روی مخش کار کنم. جراعتم هم بیشتر شده بود. روزهای آخر اسفند بود دعا میکردم زودتر عید نوروز بشه من نفس راحت بکشم.به خاطر ترس از لو رفتن تو مدرسه همچنان تو خونه پریشان حال، مضطرب و نگران بودم ولی مهرانا بهتر شده بود و کمتر از من فرار میکرد. یه روزصبح ، با یه لیوان آب پرتقال اومد تو اتاقم مهربون بود، مهربون تر شده بود. وقتی داشت از اتاقم بیرون می رفت گفت باز چند روزه غمبرک زدی چیزی شده؟ حدس زدم خودش هم هنوز نگران لو رفتن کونی هست که به مرتضی داده. بهش گفتم المیرا با من کات کرده. ایستاد و گفت وا چرا آخه؟ خندیدم و گفتم واسه اینکه از کوچه پشتی رفتم تو… با تعجب منو نگاه کرد و گفت تو کجا؟ تا اومدم حرفی بزنم انگاری دوزاریش افتاد با لبخند کمرنگی زهر مار گویان از اتاقم خارج شد. اصلا فکر نمیکردم این چیزها رو بفهمه ولی انگاری دست کم گرفته بودمش. همون روز عصرهم بیرون از خونه تو پارک ساعی داشتم رو مخ یکی از آشناها برای ورودش به کیونت کار میکردم که دیدم عکس پروفایل تلگرامشو عوض کرده یک عکس از خودش و آزاده گذاشته که تو کافی شاپ نشستن و حسابی هم نیششون بازه… بهش پیام دادم این استخون بدون گوشتو چرا تو پروفایلت گذاشتی؟ کلاس خودتو در حد یه استخون آوردی پائین…بعد هم کلی استیکر خنده واسش فرستادم. کارم که با اون یارو جهت عضویت درکیونت تمام شد رفت . ۱۵دقیقه بعد مهرانا جواب داد چی میگی واسه خودت آزاده خوبه بابا تازه دوست پسرم داره… نوشتم خاک بر سر اون پسره که اومده با این دوست شده …بعدا اگه بخواد از راه راست بره یا از راه کوچه پشتی، میخوره به بن بست استخون… همه که مثل تو کوچه پشتی معرکه ندارن… خیلی دو دل بودم این جمله آخر رو بفرستم یا نه چون میدونستم مهرانا دیگه میدونه منظورم از کوچه پشتی کون هست. بعد از این حرفم دیگه جواب پیام های منو نداد. نگران شدم نکنه ناراحت شده چون در حقیقت غیر مستقیم کونش رو با کون آزاده مقایسه کرده بودم. بدبختی زبونم دیگه چفت و بست نداشت و خودمم نمیدونستم چطوری این کلمات رو دارم به زبون میارم. ولی میدونستم یه پسر که میخواد یه دختر رو بکنه هی میخواد با حرفاش و رفتارش به سرعت جریان رو به سمت کردن دختره ببره و رفتارها و حرف های غیر ارادی ازش سر میزنه… اون روز تا موقع شام رفتار مهرانا با من مثل همیشه عادی بود همین باعث شد شهامتم بیشتر بشه. آخر شب رفتم کنار درب اتاقش سرمو کردم داخل واز همون دم درب با خنده بهش گفتم اون آزاده اسکلت درب و داغون دوست پسر داره تو با این قیافه و هیکل نداری؟ من باور نمیکنم…البته اگه داشته باشی هم به من ربطی نداره…مهرانا سرشو از تو گوشی موبایلش بلند کرد و با خنده گفت ندارم دیونه …بهش گفتم خوشگل که باشی محرم و نامحرم می افتن دنبالت این قانون طبیعته نگو ندارم. بعد درب رو بستم رفتم پائین…خودمم نفهمیدم این کس شعر آخری چطوری سرهم کردم و گفتم. اون شب داشتم با دوستان تلگرامیم چت میکردم که مهرانا تو تلگرام پیام داد تازگیها خیلی خوشگل خوشگل میکنی چیزی شده؟ از این حرفش نگران شدم و کلی استرس گرفتم. مونده بودم چه جوابی بدم. آخرش بهش پیام دادم مگه نیستی ؟ خوشبختانه دیگه جوابمو نداد. احساس میکردم کمی زیاد روی کردم. با این حال هر چه زمان میگذشت و مهرانا از بابت لو نرفتنش خیالش راحت تر میشد رفتارش هم کم کم سبک سرانه میشد. یه بار تو مترو قسمت واگن آقایون بودیم مهرانا روی صندلی نشسته بود و من سرپا جلوش ایستاده بودم. تو ایستگاه دروازه دولت آدم زیادی وارد واگن شد که منو مجبور کردن دو سه قدم دورتر از مهرانا بشم. همین باعث شد دو تا پسر تقریبا ۲۰ ساله بالای سرش قرار بگیرن.دختر ندیده ها کرمشون گرفت چسی بیان هی از دانشگاه و رشته و کوفت زهرمار حرف بزنن. رد نگاه هر دوتاشون هم لای پای مهرانا بود که به دلیل گرمای توی واگن کاپشن خودشو درآورده بود و با مانتوی جلو بازی که پوشیده بود قشنگ شلوار جین تو پاش، لای پاشو نشون میداد. نکته مهم این قضیه این بود که مهرانا هم فهمیده بود این دو نفر دارن لاپاشو نگاه میکنن کاپشن روی پاشو کنارتر برد تا لای پاش بیشتر معلومتر بشه… من هم تصمیم گرفتم از این جریان حسابی استفاده کنم. بیرون از مترو بهش گفتم اون دو تا پسر رو دیدی بالا سرت ایستاده بودن چطوری نگات میکردن؟ منو نگاه کرد و گفت آره فهمیدم چطور؟ بهش گفتم خوشگل که باشی محرم و نامحرم میخوان بخورنت… خنده آرومی کرد که میشد خجالت و شرم و حیا رو تو خنده اش حس کرد. بهش گفتم یکی از اون دو نفر داشت از لای پاهات عکس میگرفت.یه لحظه ایستاد و با تعجب گفت وای چرا پس چیزی بهشون نگفتی؟… وقتی صحبت از لای پاش کردم کیرم داشت تو شلوارم شق میکرد. برای اینکه نفهمه الکی روی زمین نشستم بند کفشمو بستم گفتم بی خیال بابا اینها معلوم بود تا حالادختر درست و حسابی ندیده بودن… اینو که گفتم سرش جاش ایستاده و با خنده گفت دیونه… معلوم بود از تعریف و تمجید من خوشش اومده… از اون روز تصمیم گرفتم هر کجا شرایط جور بود از هیکل و خوشگلیش تعریف کنم تا یواش یواش این فکر تو ذهنش بیاد که من هم مثل بقیه تو کفش هستم. اون روز خیلی تلاش کردم موضوعی پیدا کنم تا با مطرح کردنش ربطش بدم به لحظه ای که مهرانا کاپشن رو از روی پاش کنار زد تا لای پاش بیشتر معلوم بشه. ولی چیزی پیدا نکردم. معلوم بود کیر مرتضی حسابی بهش حال داده… بالاخره امتحانات تمام شد .عید نوروز که شد مهرانا از نگرانی تا حدود زیادی در اومده بود ولی من همچنان نگران آینده خودم تو مدرسه بودم. باز عید نوروز باعث شده بود تعطیلی ها به طور موقت حال منو جا بیاره. مرتضی تو تلگرام پیام داده بود که مهرانا شماره منو مسدود کرده… اتفاقا خوب کاری کرده بود دیگه نیازی به ادامه دوستی این دو نفر نداشتم. با این حال مراعات میکردم تا یک وقت من رو لو نده… توی عید نوروز هم دو تا اتفاق مهم افتاد. یک روز بعد از رفتن مهمان های نوروزی(خاله ها و پسر دایی هام ) مهرانا به درخواست مادرم داشت تو پذیرایی جارو برقی می کشید من هم روی مبل لمیده بودم. هم فیلم می دیدم هم با گوشی موبایلم تو اینستاگرام پست میگذاشتم. وقتیکه داشت جارو برقی می کشید حسابی لای کونش از هم باز شده بود . مقداری از لباسش هم بالا رفته بود و پوست سفید بین شلوارصورتیش و پیراهن سفیدش معلوم شده بود. وقتی هم که حرکت میکرد کون ژله ایش می لرزید و منو دیوانه تر میکرد. کیرم تو شلوارم شق کرده بود. با نگاه به کونش به یاد اون صحنه هایی که مرتضی داشت میکردش می افتادم همینجور داشتم کونش رو نگاه میکردم که یهو برگشت سمت من چیزی بگه رد نگاهمو روی کونش دید حرفشو خورد و دوباره مشغول جارو زدن شد و همزمان پیراهنشو پائین آورد تا روی کونش رو بپوشونه . بیچاره خبر نداشت که من این کون رو لخت دیدم … چه بد ضایع کرده بودم. با این حال حرفشو چند لحظه بد زد و بدون اینکه منو نگاه کنه گفت اگه تی وی رو نمی بینی خاموشش کنم؟ بهش گفتم خاموش کن ولی اعصابم بابت این سوتی که داده بودم خورد شده بود . هیچ وقت جلوی پدر و مادرم هیز بازی در نمی آوردم چون از عکس العمل مهرانا و لو رفتن دید زدنم وحشت داشتم. یه روز دیگه هم که پدر و مادرم خونه اقوام بودن دوباره اتفاق مشابهی افتاد و سوتی دیگه ای دادم. سینا طبق معمول روی میز عسلی مشغول آجیل خوردن و فیلم دیدن بود. مهرانا هم روی مبل دو نفره پذیرایی دراز کشیده بود یک پاشو روی پای دیگش قرار داده بود و لای کونش دوباره باز شده بود . ران های پاش تو اون شلوارک نازک خیلی جذاب به نظر می رسید. صورتش تو کتاب بود و داشت کتاب رمانی از گارسیا مارکز میخوند. به بهونه برداشتن آجیل از جا بلند شدمو ظرف آجیل رو که برداشتم این بار جامو تغییر دادم رفتم روی مبل سه نفره که روبروی تی وی بود نشستم از اینجا هم میشد تی وی دید هم کون مهرانا رو از فاصله خیلی نزدیک دید زد… خوشبختانه سینا تو اون سن زیاد تو باغ نبود که این چیزها رو بفهمه . سعی میکردم بیشتر نگاهم به تی وی باشه ولی کون و رانهای مهرانا منو میخ خودش کرده بود. حرص و طمع نگاه بیشتر باعث سوتی شد یک بار که داشتم با ولع به کونش نگاه میکردم یهو چشمم خورد به چشمهای درشتش که از گوشه کتاب داشت منو نگاه میکرد. این بار دیگه بدجوری سوتی داده بودم معلوم نبود از کی داشته منو نگاه میکرده و من خبر نداشتمو داشتم به کونش نگاه میکردم. سریع به تی وی چشم دوختم و آب دهنمو قورت میدادم. اون جو رو نتونستم تحمل کنم بلند شدم رفتم تو حیاط… چه گندی زده بودم. تا شب حالم گرفته بود. شام هم نخوردم. یکی مدام به من نهیب میزد سوتی دادی که دادی مگه قرار نیست بکنیش؟ مگه قرار نیست بفهمه؟ از کجا میخوای شروع کنی؟ چطوری میخوای شروع کنی؟ پس ترسیدن واسه چیه؟ بالاخره باید از یک جایی شروع کنی. حالا که این اتفاقات داره می افته و منجر به سوتی شده پس بذاربیافته… اما اتفاق دوم که متاسفانه اتفاق خیلی بدی بود، برای من و مهرانا مشترک بود که آینده ما رو تحت تاثیر قرار داد و همه اون رویاها و برنامه های مربوط به آینده رو نقش بر آب کرد. متاسفانه محموله باری که قرار بود از شرکت کیونت به دست ما و دو سه تا از بچه های گروه برسه تو گمرک شهید رجایی بندر عباس توقیف شد. انگ بار قاچاق بهش خورد. تو کیونت قبلا توجیه شده بودیم که چون مالیات به دولت نمیدیم کار و فعالیتمون غیر قانونیه… من و مهرانا قصدمون این بود با فروش محصولاتی که به دستمون میرسه بدهکاری بابت عضویت در کیونت رو پرداخت کنیم ولی همه چیز به هم ریخت. بقیه عید برامون زهر مار شده بود. دو روز من و مهرانا و بقیه بچه ها فقط کارمون پی گیری بارمون بود که دیگر بچه های گروه به خاطر اینکه کل گروه به خطر میافته اسرار داشتن پی گیری نکنیم. وقتی در مورد بدهی که بالا آوردیم با نیما و آرمان که سر لیست ما بودن صحبت میکردیم به ما و بقیه گفتن با بالا دستی هاشون مکاتبه دارن و من و مهرانا رو دلداری میدادن که با جذب افراد بیشتر تو گروه و افزایش زیر مجموعه خودتون، میتونی از شرکت پورسانت بگیری و بدهیتون رو پرداخت کنین… اونجا بود که فهمیدیم نیما و آرمان لیدر اصلی نیستن و لیدر اصلی یک شخص دیگس و این دو نفر فرقشون با بقیه اینه که زیر مجموعه بزرگتری دارند. خیلی تلاش کردیم لیدر اصلی رو ببینیم ولی هر بار بهونه می آوردند یا میگفتن فعلا ایران نیست یا میگفتن رفته بندر عباس پی گیری کنه… چیز دیگه ای که فهمیدم این بود که آرمان تابعیت موقت ۵ ساله فرانسه داره اونجا مغازه خریده و داره یک واحد صنفی راه میندازه و قراره تابعیت دائم بگیره… متاسفانه شرایط ما تو کیونت زیاد جالب نبود اگه هم پورسانت میگرفتیم همش رو باید به نیما و آرمان میدادیم ولی امیدمون رو از دست ندادیم. همه اعضا، ما چند نفر که محصولاتمون به فاک رفته بود رو تشویق میکردن به فعالیت بیشتر و جذب آدمهای بیشتر…حسرت میخوردم که باز اون دو سه نفر که محصولاتشون مثل ما به فاک رفته پول خودشون بوده و بدهکار نبودن ولی ما اگه پول هم به دست می آوردیم تازه باید به نقطه صفر می رسیدیم. اواسط عید بود اصلا دوست نداشتم روزهای عید رو ناراحت باشم. با تشویق اعضا روحیه خوبی پیدا کرده بودیم. دید زدن های مهرانا همچنان ادامه داشت و دلخوشی من شده بود. . مهرانا یک بار دیگه هم که دمر جلوی تی وی خوابیده بود فهمید دارم کونش رو نگاه میکنم. با این حال کم کم دل و جراعتم واسه نگاه کردن به کونش بیشتر میشد. دوازدهم فروردین مثل هر سال عزم توچال کردیم. هر سال در چنین روزی با پسر خاله ها و گاهی هم دختر عموهام از طریق دربند کوهنوردی میکردیم و تا خود توچال بالا می رفتیم. برای برگشت چون دیگه نفسی نمی موند با تلکابین بر می گشتیم. ولی این بار تصمیم گرفته بودیم جهت تنوع با چند تا از بچه های گروه کیونت بریم…همه پر ادعا بودن…با اینکه من و مهرانا در طول سال چندین بار از دربند به توچال صعود میکردیم چنین ادعایی که هم نوردان و بقیه میکردن نداشتیم. روز دوازدهم فروردین ساعت ۶ صبح حرکت از میدان سربند به توچال با سوگند، پژمان، نیما، خودم ،مهرانا، نوید، آغاز شد. نیما یه اسپیکر هم آورده بود که حسابی اونجا با آهنگ ها بترکونیم میگفت با همین اسپیکر و کوله پشتی سنگین پارسال توی مرداد ماه، دماوند رو همراه یک گروه خارجی فرانسوی فتح کرده… اون روز صبح آهسته و آروم حرکت کردیم… من گرم کن ورزشی مشکی پوشیده بودم . مهرانا هم یک ست بادگیر اسپورت مارک آدیداس به رنگ بنفش پوشیده بود که تا روی کونش بود و شلوار بنفشش هم حسابی کونش رو نمایش میداد. به غیر از نیما بقیه با لباس متفرقه اومده بودن. از همین اول کار مشخص بود کیا تا حالا کوهنوردی کردن. به غیر از من و مهرانا و نیما بقیه باتوم(عصا) نداشتن… چنان توی اون چند وقت مهرانا منو مسخ کرده بود که اصلا خوش نداشتم سوگند رو نگاه کنم. انصافا داشت خوش میگذشت… تو مسیر که قرار گرفتیم بچه ها هر کجا آهنگ مورد علاقشون پخش میشد تو همون حالت شروع میکردن به رقصیدن و باعث خنده دیگران و غریبه ها میشدن… سوگند با آهنگی از ریحانا رقصید… نوید بابا کرم رقصید. مهرانا با آهنگ Dance In Fireگروه کاکوبند رقصید… کلی سر آهنگه مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم .بقیه هم هر جا فرصت میکردن یه رقصی میکردن. به خاطر سربالایی و شیب تندی که تو مسیر بود و شلوار تنگی که مهرانا و سوگند پوشیده بودن خیلی دوست داشتم پشت سرشون حرکت کنم ولی این پژمان عوضی فرصت نمیداد. هم کون مهرانا و سوگند رو دید میزد هم کس لیسی میکرد…بعد از سه ساعت و نیم کوه پیمایی به چشمه مرشد و بعد آبشار دوقلو رسیدیم. سوگند ، پژمان ، نوید در جا زدن و دیگه بالا نیومدن… یعنی کم آوردن… و ما رو هم تشویق به نرفتن میکردن… اسرار ما هم فایده نداشت… من و مهرانا و نیما ازشون جدا شدیم مسیر رو ادامه دادیم. با اینکه سه نفر بودیم ، مهرانا باز هم با آهنگ های کاکوباند هر جا که زمین صاف بود می رقصید و حسابی اون کون لامصبو تکون میداد .همیشه رقص مهرانا جلوی پسرهای غریبه برای من تحریک کننده بود. یه حسی لذت بخشی داره وقتی بدونی یه پسر میخواد هر جور شده خواهرتو بکنه ولی خواهرت به اون پسر پا نمیده… نیما چنین پسری بود که به خاطر شباهت مهرانا به اون بازیگره قصد کردنش رو داشت. دیگه پشت سر مهرانا حرکت میکردم و نیما جلوتر بود. وقتی دیدم نیما شل راه میره تا مهرانا بهش برسه یهوتصمیم گرفتم از نیما و مهرانا فاصله بگیرم. خستگی رو بهانه کردم سرعتمو کند تر کردم و آخرش رو تخت سنگی نشستم. فاصله مهرانا و نیما با من ۷۰ تا ۸۰ متری شده بود. اونها هم بالاتر ایستاده بودن و با هم حرف میزدن… کیرم شق شق بود. به زور خوابوندمش و چند دقیقه بعد به سمت بالا حرکت کردم. نزدیکشون که شدم دیدم نیما داره برمیگرده پائین . خیلی هم ناراحت به نظر می رسید…به من که رسید گفت شرمنده مهران دارم ارتفاع زده میشم انرژی ندارم برمیگردم پائین… کاملا معلوم بود داره خالی می بنده. نیما ثابت کرده بود قدرتش از همه تو کوهنوردی بیشتره حالا چرا داشت بر میگشت من نمیدونم. به مهرانا که رسیدم ازش پرسیدم. خندید و گفت هیچی بابا میگه تا این بالا به خاطر تو اومدم. شبیه بازیگر مورد علاقه منی و یک سری حرف های چرت دیگه…گفتم حرف حسابش چیه؟ دوباره خندید و گفت میگه دوست دخترم شو… یه شیشکی بستم که صداش تو کوهستان یه طور خاصی بود هم خودم خندم گرفت هم مهرانا … بهش گفتم ببین چی هستی که روی قله توچال هم بهت پیشنهاد دوستی میدن. مهرانا از این تعریفم حسابی خر کیف شده بود و میخندید.چند لحظه بعد که حرکت کردیم از من خواست جلوتر حرکت کنم که من قبول نکردم. وقتی اسرار زیادش رو دیدم حدس زدم فهمیده می خوام به کونش نگاه کنم.هر چی اسرار کردم حرکت نکرد آخر به زور هولش دادم جلو و خودم پشت سرش حرکت کردم. اوففف که کیرم تو مسیر بالا رفتن ، با دیدن اون کون ناز که به خاطر کم و زیاد شدن شیب مسیر مدام باز و بسته میشد مدام شق بود. مهرانا هر وقت خودمو به فاصله یک متریش می رسوندم، زهر مار گویان سرعتشو زیادتر میکرد و از من فاصله میگرفت. یه بار که خودمو حسابی بهش نزدیک کرده بودم و با نگاهم کونش رو میخوردم یهو ایستاد برگشت سمت من و گفت هنوز سیر نشدی؟ میدونستم منظورش چیه .بهش گفتم یعنی این قدر بی جنبه ای؟ یه جورایی ضد حال زده بود .آروم حرکت کردم تا از من دور بشه ولی بلافاصله از این کارم پشیمون شدم چون من اگر این کون رو میخوام نباید با اعتراض های معمولی مهرانا پا پس بکشم به خصوص که دیگه مهرانا معنای نگاهای منو فهمیده بود. باز هم بهش نزدیک شدم نگاهم به کونش بود که صدای نوچ نوچ کردنش دراومد. برگشت سمت من و گفت چیزهای دیگه هم برای نگاه کردن هستا مثل برف های روی قله… دیدن تهران از اینجا… همین تلکابین…داشتم پشت سرش از این حرفش می خندیدم. بهش گفتم با این چیزهایی که گفتی نمیشه حال کرد ولی با اون… دیگه ادامه ندادم سریع حرفو عوض کردم. احساس کردم زیادی تند رفتم… بهش گفتم نیما اولین بارش بود بهت پیشنهاد دوستی میداد؟ نفس نفس زنان در حال بالا رفتن گفت نه سه چهار باره …گفتم پس خیلی سیریشه. روی تخته سنگی نشست. من هم همین کار رو کردم.داشت بطری آبشو سر می کشید که نگاهمون به هم گره خورد. بلافاصله برای من زبون درازی کرد. بهش گفتم اوه اوه یه بار دیگه درش بیار انگاری زبون تو از زبون قورباغه هم درازتر… در حال آب خوردن پوزخندی زد . لامصب در حال خندیدن چند برابر کردنی تر میشد…تصمیم داشتم تو یه فرصت بهش بمالم و این فرصت بالاخره به دست اومد. دیگه وارد برف ها شده بودیم و هوا به شدت سرد شده بود. نزدیک فتح قله بودیم با وجود اینکه چندین بار توچال رو دوتایی فتح کرده بودیم ولی مهرانا داشت یواش یواش کم می آورد. تو یک شیب تند و صخره ای به زور بالا می رفت و این بهترین فرصت بود تا دست هامو به بهونه کمک به بالا رفتنش به کونش بمالم. سریع هر دو عصای کوهنوردی رو زیر بغلم قرار دادم. کف دو دستمو روی برجستگی هر دو طرف کونش گذاشتم و به طرف بالا هولش دادم.آخ که نرمی کونش تو همون چند لحظه دمار از روزگار من درآورد و کیرم تو کسری از ثانیه شق کرد. لامصب کونش آخر نرمی بود. دستام که به کونش خورد یهو سرعت بالا رفتنش رو بیشتر کرد و ازم خواست کمکش نکنم. با این حال دستام تا بالای شیب صخره ای روی کونش بود و به طرف بالا هولش میدادم. کم مونده بود خودم از این همه خوشی روی صخره ها بیهوش بشم. به بالای شیب صخره ای که رسیدیم ایستاد، فحشم داد و لگدی هم نثار کون مبارک بنده کرد… آخخخ که اون لحظه تو پوست خودم نمی گنجیدم وقتی تونستم به کونش دست بزنم. انگاری فتح این دفعه توچال سرآغاز فتح کون مهرانا شده بود. وسوسه ولم نمیکرد. باز هم تصمیم داشتم بهش بمالم یه بار دیگه هم که پشت سرش حرکت میکردم سرعتمو بیشتر کردم به کنارش که رسیدم گذری پشت دستمو به برجستگی سمت چپ کونش کشیدمو ازش رد شدم . وانمود کردم جای دیگه رو نگاه میکردم که خوردم بهش… همونجا سرجاش ایستاد و گفت مرده شور چته … کند حرکت کردنش رو بهونه قرار دادم و سریعتر ازش دور شدم دیگه نمیشد پشت سرش حرکت کنم. یه بار دیگه هم بعد از فتح قله و سوار بر تلکابین وقتی داشت مناظر پائین رو نگاه میکرد الکی خواستم از سمت چپ اتاقک تلکابین برم سمت راستش رو صندلی بشینم و همزمان موقع عبور دستمو به کونش بمالم که تا دستم به سمت کونش رفت یهو شکم و کونش رو جلو کشید و من ضایع شدم. وقتی هم روبروی من نشست کمی منو نگاه کرد و گفت یک چیزی میخوام بگم که کمی منو ناراحت میکنه. نگاش کردم . قیافه اش کاملا جدی به نظر می رسید. نگاهشو به پنجره تلکابین دوخت و گفت مهران چند وقته احساس میکنم یه جوری شدی اصلا اون مهران سابق نیستی. نمیدونم چه چیزی باعث شده تو تغییر کنی. کسی بهت حرفی زده؟ اتفاقی افتاده؟ نگاهت دیگه برادرانه نیست بیشتر شبیه نگاه غریبه هاست. هیز شدی، نگاهت هرز شده و رفتارت برام جالب نیست. دیگه نگذاشتم تو حرف زدن یکه تازی کنه داشت منو ضربه فنی میکرد برای همین گفتم این تصورات و توهمات ذهن تو هست و کاملا اشتباه فکر میکنی دچار شک و شبهه شدی… با خنده بهش گفتم انگار زیاد از خوشگلیت تعریف کردم باعث شده به همه شک کنی و فکر کنی همه بهت نظر دارن… اون روز هر چی گفت من جوابشو دادم هرچند تو دلم از اعتراضش ناراحت شده بودم. سیزدهم نوروز که شد تا ظهر حالم خوب بود ولی از بعد ازظهر یواش یواش استرس و دلهره بابت تمام شدن تعطیلات دوباره سراغم اومد. با وجود اینکه چهاردهم فروردین هیچ وقت مدرسه نمیرفتم ولی عید رو تموم شده میدونستم. دوباره ترس از لو رفتن جریان کرده شدن مهرانا تو مدرسه اومده بود سراغم. حتی شدیدتر از قبل چون قبل ازعید امتحان میدادیم و سریع به خونه بر می گشتیم و کسی از دوستان رو نمی دیدم ولی حالا باید از صبح تا ظهر کنار کسانی می نشستم که ممکن بود تا ظهر با متلک هاشون اعصابمو خورد کنن. باید تو کلاسی می نشستم که مرتضی هم داخلش بود. چیزی که بیشتر از همه منو آزار میداد رفتار سابق خودم بود که میدونستم بقیه پسرهای هم سن من هم اینطورین. سابقا هر دختری رو کرده بودم با آب و تاب برای بقیه دوستام تعریف کرده بودم و حتی شماره تلفن اون دختر رو به دوستام داده بودم تا اونها هم مخشو بزنن… حالا شک نداشتم مرتضی هم این کار رو میکنه. تصورات و توهمات من هر روز بیشتر از دیروز میشد. پیشاپیش از نمرات امتحانی هم باخبر شده بودم.حسابی ریده بودم. به خاطر جریانات اخیریواش یواش نسبت به درس و ادامه تحصیل هم بی انگیزه میشدم. زنگ خور گوشی مهرانا هم بیشتر از قبل شده بود که خیلی هاش رو جواب نمیداد. یه بار که ازش پرسیدم میگفت نیماست ولی تصورمیکردم فقظ نیما نیست. تو دبیرستان با چند تا از همکلاسی هام شوخی زیاد داشتم.یه بار یکیشون بدون مقدمه گفت میدی بزنیم؟ قبلا از این شوخی ها با بقیه کرده بودم ولی با این پسره هرگز… برای همین تصور میکردم منظورش مهراناست… برای فهمیدن موضوع چند روزی خیلی تلاش کردم از حرفاش بفهمم ولی سوتی نمیداد. آخرش نفهمیدم منظورش مهراناست یا یه شوخی معمولی با خودم بوده. چیزی که منو بیشتر به شک انداخته بود رفاقت اون پسر با مرتضی بود. گیر دادن های پژمان و سوال های زیادی که در مورد مرتضی از من می پرسید هم منو بیشتر به شک انداخته بود. کری خونی بین مرتضی و پژمان هم اون اوایل که مرتضی دنبال شماره مهرانا بود حسابی ته دلمو خالی کرده بود که مرتضیجریان کرده شدن مهرانا رو برای درآوردن لج پژمان بهش گفته… سرانجام شرایط روحی و روانیم طوری شد که برای خلاصی از این بحران روحی تصمیم به ترک تحصیل گرفتم. این اولین عواقب بی غیرتی من نسبت به خواهرم بود. اوایل مطرح کردن این موضوع تو خانواده پدرم زیاد جدی نگرفت ولی کم کم با نرفتن های من به دبیرستان وقتی فهمید تصمیمم جدی هست شاکی شد و یه دعوای حسابی راه انداخت. کلی نصیحتم کرد . با اینکه میدونستم حرفاش منطقی و درسته ولی نمی تونستم تو اون دبیرستان ادامه بدم. حتی اگر دبیرستان رو هم تغییر میدادم هم دیگه مایل به ادامه تحصیل نبودم. حتی مهرانا هم کلی با من حرف زد و دلایل ترک تحصیلم رو جویا شد ولی کس شعر تحویلش دادم. بالاخره کار خودمو کردم و در حالیکه پدرم با من حرف نمیزد ترک تحصیل کردم. رفتار مهرانا با من بعد از ترک تحصیلم برام جالب توجه بود. خیلی بیشتر از پدرم گیر دلایل ترک تحصیلم شده بود. روزی نبود که سراغم نیاد و سوال های قدیم و جدید خودشو از من نپرسه. کاملا میدونستم این اسرار کردنش واسه اینه که شاید فکر میکنه دلیلش حال دادن به همکلاسی منه و آبروریزی کرده… حتی یک بار که صحبت من و مهرانا سر تلفن زدنهای زیاد پژمان گل انداخته بود ازم پرسید حالا اگه بخوام با یه پسر دوست بشم عکس العملت چیه؟ میدونستم میخواد بدونه اگرمثلا فهمیدم با مرتضی دوست بوده آیا آبروریزیش این قدرمهم بوده که به خاطرش ترک تحصیل کنم یا نه… حالا که خودش این سوال رو پرسیده بود بهترین فرصت بود با یک تیر دو نشون بزنم: اول خودمو بهش بی غیرت نشون بدم تا هر کاری میخواد بکنه…دوم اینکه ولی در عین حال وانمود کنم از دوست شدنش با دوستان و آشنا ها خوشم نمیاد تا درآینده بتونم از حال دادنش به مرتضی امتیاز بگیرم. برای همین بهش گفتم. من اصلا با دوست پسر گرفتن دخترها و حال و حولش مخالف نیستم حتی در مورد تو، فقط نمیخوام آشنا باشه… در ضمن دوستی پسرها با دخترها تو سن پائین واسه به دست آوردن کوچه پشتیه…نه عشق و ازدواج… ازاون روز تصمیم گرفتم همچنان مهرانا رو تو شک و تردید فهمیدن رابطه اش با مرتضی نگه دارم تا بتونم با جراعت بیشتری روی مخش کار کنم و اگه دستمالیش کردم به خاطر این شک و دو دلی چیزی نگه… یه جا برای تحت تاثیر قرار دادنش تصمیم گرفتم باز عکس مهرانا رو به جای عکس خودم تو پروفایل تلگرامم قرار بدم. خیالم راحت بود نه پدر و مادر و نه فامیل هیچ کدوم این اکانت تلگرامو ندارن. از مهرانا یک عکس بدون حجاب و با بلوز شلوارکه کنار شومینه به صورت نیم رخ ایستاده بود ولی سرش به طرف دوربین بود تو پروفایلم گذاشتم.حسابی هم برجستگی نیم رخ کون و سینه هاش تو عکس معلوم بود .همون شب تو تلگرام پیام داد دیوانه چرا باز عکس منو گذاشتی دوستات می بینن. بعد هم استیکر خنده فرستاد. وقتی دیدم ناراحت نشده نفس راحتی کشیدم. براش نوشتم به چندتا از این دوستای تلگرامیم که نمی شناسنت گفتم عکس دوست دخترمه… . به دو سه دقیقه نکشید از بالا اومد تو اتاقم موهامو کشید گفت خاک بر سرت دیونه… همون لحظه برگشت گفت حداقل یه عکس بهتر میذاشتی… باز هم برای زدن بیشتر مخش بهش گفتم خوشگل که شاخ و دم نداره… خوشگل همه جا خوشگله… دوباره موهامو کشید تو دلم جونی گفتمو رفتم تو قسمت عکس های مهرانا یه عکس لختی تر که با تاپ یه بند و شلوارک قرمزش روی مبل دراز کشیده بود انتخاب کردم.با خنده بهش گفتم اینو بذارم یهو یه نهههههههه کش داری گفت یه پس گردنی هم نثار گردن من کرد واسه تلافی و دستمالیش بهونه داد دستمو از پشت کامپیوترم بلند شدم تا اومد در بره گرفتمش خورد زمین… داشت می خندید. یه دستمو بردم زیر پاهاش یکی هم زیر سرش از زمین بلندش کردم اولش خواستم یه جوری کونشو با کیرم که مثل چوپ شده بود تماس بدم ولی بعد فکرم عوض شد هنوز با کیر زود بود برای همین اون دستمو که زیر پاهاش برده بودم به ران پاش نزدیک کردم و درحالیکه به سمت درب اتاقم می بردمش بالاخره روی کونش آوردم. لامصب مثل پنبه نرم و کردنی بود. مهرانا همچنان می خندید ازم میخواست ولش کنم وارد پذیرایی که شدم به بهونه اینکه نیافته یه تکونش دادم تا مثلا بیشتر بالا بیارمش از عمدی چهار تا از انگشتامو لای کونش کردم.احساس کردم انگشت بزرگه درست روی سوراخ کونش هست فشار اون انگشتمو بیشتر کردم که یهوخندیدنش کمتر شد و تقلا کردنش بیشتر شد و گفت وای مهران خاک بر سرم ولم کن… وای که چه لحظات دیوانه کننده بود. شاید اگه یکی دو دقیقه دیگه انگشتم روی سوراخ کونش بود تو همون حالت آبم بیرون میزد. روی پله های منتهی به حیاط سینا هم در حال خنده و عربده کشان به کمک مهرانا اومد و تهدیدم کرد اگه آجیمو بندازی روی پله ها وای به حالت… وقتی سینا اومد سریع انگشتامو از لای کون مهرانا بیرون کشیدم. به خواست سینا که تو دستش کف گیر بود بالای پله ها آروم گذاشتمش زمین… خودمم سریع نشستم روی اولین پله تا سینا و مهرانا شق بودن کیرمو نبینن… مهرانا که بلند شد یه لگد محکم به من زد و عوضی گویان وارد پذیرایی شد.شک نداشتم این لگدی که خوردم واسه انگشت کردنش بوده… اون روز بالاخره دستمو لای کونش هم بردم.یه بار هم برجستگی کیرمو تو شورت نشونش دادم. گاهی وقتها که از دبیرستان ظهر به خونه می اومدم، خسته از فوتبال تو اتاقم میخوابیدم و مهرانا منو واسه ناهار بیدار میکرد. حالا که دیگه ترک تحصیل کرده بودم این عادت در من مونده بود .یه بار برای جلب توجه و تاثیر روی مهرانا تصمیم گرفتم کیر شق شدمو تو خواب در معرض نگاهش قرار بدم. میدونستم به خاطر استرس وهیجان زیاد نمیتونم کیرمو تا لحظه ورود مهرانا به اتاقم شق نگه دارم برای همین از داروخونه یک بسته چهارتایی کپسول ویزارسین(شق کننده کیر) گرفتم که قیمت کپسول ایرانیش اون موقع ۱۶ هزار تومان بود. قبلا واسه کردن دوست دخترام که حاضر نبودن دوبار کون بدن استفاده میکردم تا کیرم بعد از اومدن آبم نخوابه و بتونم چند دقیقه بعد که شهوتم برگشت دوباره بکنمش. درست یک ساعت مونده به وقت ناهار یکیش رو خوردم و رفتم تو اتاقم مثل همیشه با شورت خوابیدم. ۴۰ تا ۵۰ دقیقه بعد به کیرم که دست زدم سریع شق و مثل چوب سفت شد. نزدیک اومدن مهرانا برای هر چه طبیعی تر جلوه دادن خوابم یک دستمو زیر سرم قرار دادم و به پهلو طوریکه کیرم روبروی درب ورودی باشه خوابیدم . گوشی و لب تاب رو جلوی شکمم روی تخت قرار دادم. شورت تنگی پوشیده بودم که شقی کیرمو کاملا نشون میداد. یواش یواش دچار هیجان میشدم. وقتی صدای مهرانا که پشت درب اتاقم داشت سینا رو هم برای ناهار صدا میکرد شنیدم سریع چشمامو بستم و سعی کردم آروم باشم. مثل همیشه وارد اتاقم شد و اومد بالا سرم… چون خوابم کمی سنگین بود همیشه با تکون دادن بدنم منو بیدار میکرد . تپش قلبم بالا رفته بود. منتظر بودم بیدارم کنه ولی نکرد. کاملا بودنش بالای سرمو حس میکردم. هر چه زمان میگذشت و بیشتر بالا سرم بود هیجان و تحریک شدنم بیشتر میشد طوریکه کیرم شروه به نبض زدن کرده بود و تو شورتم تکون میخورد.نزدیک یک دقیقه ای بالا سرم بود . احساس میکردم داره بی صدا میخنده… صدای راه رفتنش نشون میداد داره به سمت درب اتاقم میره. چند لحظه بعد صدام کرد. فهمیدم برنامش چیه… چند بار صدام کرد تا اینکه چشمهام رو باز کردم. سرشو مثلا از لای درب اتاقم داخل کرده بود و منو صدا میکرد. وقتی دید بیدار شدم با گفتن بیا ناهار درب رو بست و رفت. کلی با این کارم حال کردم شقی کیرمو قشنگ از روی شورتم دیده بود و خندیدن تا حدودی بی صداش حسابی منو هیجان زده کرده بود.حالا مونده بودم این کیر شق شده رو چطوری بخوابونم. خیلی لذت داره کیر شق شدت رو به دختری که دوست داری بکنیش غیر مستقیم نشون بدی… موقع ناهار مهرانا سر هر چیز مسخره ای الکی می خندید. حتی حرف های بی ربط سینا هم براش خنده دار بود. دو سه بار هم لقمه تو دهنش بود و کسی حرفی نمیزد که یهو پوزخند میزد. هیچ وقت موقع ناهار اینطوری و این قدر پشت سرهم نخندیده بود. تابلو بود خنده هاش به خاطر دیدن شقی کیر منه… من هم تو دلم بهش خندیدم که بیچاره خبر نداری من هم اون کس و کون نازت رو بدون شورت و لخت دیدم.اگه بفهمی اون دو تا سوراخ نازتو لخت دیدم بازم اینطوری می خندی؟ مهرانا اون روز تا غروب همچنان بدون دلیل می زد زیر خنده… خبر نداشت همه این کارها واسه کردن کونش هست. لامصب وقتی می خندید خوشگلیش چند برابر میشد. منو که داغون کرده بود وای به حال غریبه ها… با وجود اینکه اون روز تو تلکابین به رفتارهای من اعتراض کرده بود ولی همچنان داشتم رو مخش کار میکردم و یواش یواش به سمت کردن میکشیدمش… یه روز هم داشتم تو خونه آهنگ هایی رو برای پخش تو پارتی بچه های کیونت انتخاب میکردم و روی فلش می ریختم. به آهنگ (پرنده) مارتیک که رسیدم چون واسه رقص و پارتی عالی بود صداشو زیاد کردم که یهو دیدم مهرانا مثل جن زده ها جیغ کشان و خنده کنان از تو حیاط پرید تو پذیرایی شروع کرد به رقصیدن. ابتدای این آهنگ یه حالت خاصی داره که واسه در جا تکون دادن کون دخترها تو رقص خیلی مناسبه و مهرانا داشت با بالا و پائین کردن یک پاش در حالیکه هر دو دستشو جلوی صورتش پیچ و تاب میداد حسابی کونش رو تکون میداد. یک شلوارک نازک سفید هم تو پاش بود که حسابی کون ژله ایش روموقع رقص می لرزوند طوریکه کیرم در جا شق کرد و تابلو از روی شلوارم معلوم بود. برای دیدن دوباره رقص کونش آهنگ رو ازاول گذاشتم. دوباره همونطوری رقصید ولی بار سوم شاکی شد و گفت بذار بخونه بابا…نصف آهنگ پخش شده بود داشت منو نگاه میکرد و با آهنگ همخوانی میکرد همون لحظه هم دیدم نگاهش از صورتم رفت پائین تر و کیر شق شدمو دید . زودی نگاهشو دزدید و به رقصش ادامه داد. آهنگ که تموم شد در حال رفتن به سمت طبقه بالا و اتاقش بود که بازم یه لحظه نگاهش رفت سمت کیرم یه لحظه ایستاد و گفت خاک بر سر الاغ خرت کنم. بهش گفتم الاغ و خر یکی هستن یه فحش دیگه میدادی… تو راه پله ها دوباره فحش داد سریع دمپایی جلو پذیرایی رو برداشتم در حالیکه داشت فرار میکرد پرتش کردم خورد در کونش همزمان طوریکه بشنوه بهش گفتم جـــون کجا خورد. میمیرم براش …برام زبون درازی کرد و رفت طبقه بالا. وقتی رفت تو اتاقش به خاطر نبودن سینا بهترین فرصت برای دستمالی دوباره بود. برای همین رفتم بالا. ضربان قلبم تند تند میزد. تا فهمید بالا هستم اومد درب اتاقشو ببنده زورش نرسید با خنده فحشم میداد از پشت گرفتمش گفتم برای کی زبون درازی کردی؟ کیرم مثل چوپ سفت و سخت بود. هوس کردم بذارم لای کونش… خیلی می ترسیدم… این اولین بار بود که با کیر میخواستم این کار رو کنم. ریسک وحشتناکی بود. شهوتم عقل و هوش از سرم برده بود. یاد کونی که به مرتضی داده بود افتادم و این جراعت منو بیشتر کرد. تصمیم گرفتم اگه اعتراض ناجوری کرد سریع موضوع کون دادنش به مرتضی رو وسط بکشم… دقیقا هم قد بودیم و کیرم از پشت سر روبروی کونش بود. مهرانا با خنده داشت خودش رو به سمت پنجره می کشید تا سینا رو از تو حیاط صدا بزنه… به محض اینکه سینا رو صدا زد کلاهک کیرم روی برجستگی های کونش کشیده شد. بلافاصله شکم و کونش رو به سمت جلو کشید همین باعث شد حرصم بگیره یهو دو دستمو محکم دور شکمش حلقه کردم به سمت خودم کشیدم کیرم به یکباره کاملا لای کونش رفت …نرمی دیوانه کننده کونش جوری دیونم کرد که بلافاصله هم سریع از روی زمین بلندش کردم کونش رو به کیرم فشار دادم تا نرمیش رو بهتر حس کنم… اوفففف این کون که از روی شلوار و شورت اینقدر نرم بود وای به حال لخت بودنش…جوری داشتم لذت می بردم که کیرم شروع به نبض زدن کرده بود. مهرانا در حالیکه با دستاش سعی میکرد منو پس بزنه این بار بدون اینکه خنده ای روی لباش باشه سینا رو بلند صدا میزد. همچنان روی هوا نگهش داشته بودم و کیرم لای کونش بود. همون لحظه برگشت گفت الان این کارت همه توهم و تصورات منه؟ الان هم خیالاتی شدم؟ وقتی این حرف ها رو زد بی خیالش شدمو قبل اینکه سینا سر برسه گذاشتمش زمین و گفتم خیلی بی جنبه ای… این بار بدون خنده و شوخی باز هم لگدی نثار من کرد و گفت خیلی بی شرف شدی میدونستی؟ جوابشو ندادمو از اتاقش که بیرون رفتم سینا سر رسید و ضربه ای محکمی به پاهای من زد که باخنده دستی روی سرش کشیدمو رفتم پائین… تازه داشتم نرمی کونش رو حس میکردم. وای… یک چیز فراتر از مال دوست دخترام بود. ایروبیک هم که می رفت دیگه واسه خودش شاه کون شده بود. همون جا قسم خوردم حتی اگه کردن کونش منجر به فرار مهرانا از خونه هم بشه باید بکنمش… رسوایی بیغیرتی نسبت به خواهرم (۲ نویسنده: میگن ننویس میگن ما از این اتفاقات تو جامعه نداریم. میگن اینها همه فانتزیه میگن اینها همه توهمات یک ذهن جقیه… اشکال نداره سرتون رو تو برف کنید به خودتون دلخوشی بدین که اینها دروغه ما کشورمون مدینه فاضله هست. ولی من باید بنویسم چون واقعا برام اتفاق افتاده و نمیخوام دیگران وارد چنین جریانی بشن با خوندن بقیه این ماجرا حتما یواش یواش عواقب و رسوایی های جبران ناپذیرش برای شما آشکار خواهد شد پس جای فحش دادن و سر تو برف کردن عبرت بگیرین ((یه صحبتی هم با اونهایی که فحش میدن… اسم و عنوان این ماجرا کاملا مشخصه چرا وارد میشین؟ شما از اون دسته آدمها هستین که دیگه همه اعضای سایت شما رو جقیانی ریا کار می دانن. شما که فحش میدی اجازه میدی اونهایی که دنبال خواهرشون هستن خواهر شما رو که محرم نیست جای خواهر خودشون بکنن؟ کم نیار لطفا)) ادامه داستان: رفتار مهرانا بعد از اینکه با کیرم به کونش چسبوندم کمی خشن شده بود. یه جورایی انگار خجالت می کشید تا یکی دو روز سعی میکرد مستقیم تو صورت من نگاه نکنه… طی چند روز نسبت به من فحاش شده بود و تو آخر حرف هایی که به من میزد از فحش هایی مثل نکبت، بی غیرت، خاک بر سر، عوضی و بی شرف استفاده میکرد طوریکه سینا هم به فحش های مهرانا اعتراض میکرد و متعجب بود. با این حال خوشحال بودم که مهرانا تا اون لحظه منو به گفتن ماجرا به پدر و مادرمون تهدید نکرده و من هر روز که میگذشت خیالم از بابت این قضیه راحت تر میشد در عوض یک شب تو تلگرام برام پیام گذاشته بود که: تو چت شده؟ دیگه اون مهرانی که من دوست داشتم نیستی؟ عوض شدی… چشمها و دستات هرز شدن. حالا دیدی حرف های اون روز من تو تلکابین توهم و تصور نبود؟ من نمیدونم هدفت از انجام این رفتارهای زشت چیه… کسی بهت حرفی زده؟ هنوز ترک تحصیلت و این رفتارهای عجیب و غریبت برای من قابل باور نیست. نوشته مهرانا رو که خوندم حدس زدم این رفتارهای ملایم و محتاطش در مقابل نگاه ها و دستمالی های من شاید به خاطر اینه که شک کرده من فهمیدم به مرتضی کون داده… جوابشو تو یکی دو جمله مختصر دادمو گفتم من عوض نشدم. فقط دیگه نمی تونم چشمام و دستامو به روی زیبایی های اطرافم ببندم. به نظرم جوابی که به مهرانا دادم خیلی کوتاه ، مفید ، مختصر و کامل بود که همه چیز توش داشت. با این حال تصمیم گرفتم به خاطر حرف هایی که مهرانا تو تلگرام نوشته بود من هم کمی محتاط باشم و به طور موقت دستمالی کردنش رو کنار بذارم و با نگاه کردن اهدافمو جلو ببرم. کاملا میدونستم کردن خواهر به این راحتی ها نیست و باید حسابی برای این کار وقت گذاشت. ترک تحصیل که کردم کاملا خونه نشین شده بودم.پیش پدر و مادرم وانمود میکردم دنبال کار می گردم ولی عضویت در کیونت اجازه کار کردن دائم به من نمیداد و باید تو جلسات شرکت میکردم. از اون طرف هم آرمان داشت فشار وارد میکرد هر چه زودتر پولشو پس بدیم. از آرمان وقت خواسته بودم ولی میگفت دارم میرم فرانسه و پولمو لازم دارم. دید زدن مداوم مهرانا هم برای من عادت شده بود برای همین وقتی صبح ها دبیرستان بود حسابی کلافه و داغون بودم. ولی با اومدنش به خونه کیرم حسابی سیخ میشد و تازه برنامه های من شروع میشد. اون روزها وقتی زیاد تو اتاقش بود مجبور میشدم برای ادامه روند مخ زنی برم بالا تو اتاقش… یه بار که رفتم دمر روی تخت خوابش خوابیده بود و درس میخوند. تاپ توی تنش بالا رفته بود تا منو دید تاپش رو تا روی کونش پائین کشید…منم زدم تو فاز پرو بازی بلافاصله گفتم بالا بکشی پائین بکشی امرسانه… زیبا، جا دار، مطمئن… وقتی این حرفو زدم بدون اینکه منو نگاه کنه خندش گرفت و خندیدنش از نیم رخ صورتش کاملا معلوم بود. یه روز دیگه یه بار داشت میرفت حمام… در حالیکه لباس هاشو برداشته بود بهش گفتم خوش به حال در و دیوار حمام… زهر مار گویان وارد حمام شد. دیگه وقتش بود مثل نگاه کردن به کونش با حرف هام هم یواش یواش حجب و حیای خواهر و برادری از بین ببرم… این کار جراعت بیشتر میخواست که رفتار محتاط و ملایم مهرانا جراعت منو زیادتر کرده بود. مثل همیشه با حوله تن پوش توی تنش از حمام بیرون اومد. وقتی داشت پشت به من به سمت اتاقش میرفت قسمتی از حوله، لای چاک کونش گیر میکرد باعث فوران شهوت من میشد. یه لحظه برگشت پشت سرشو نگاه کرد وقتی دید دارم نگاهش میکنم طبق عادتش برام زبون درازی کرد و بهونه لازم برای گفتن چیزی که تو ذهنم آماده کرده بودمو به دستم داد. بلافاصله زدم به سیم آخر در جواب زبون درازیش بهش گفتم: جـــون چه کــونی یه لحظه ایستاد ولی برنگشت. انگاری این بار خجالت می کشید جواب بده حرفی که زدماین بار خیلی ناجور بود … بدون اینکه حرفی بزنه از پله ها بالا رفت. این اولین بار بود که به طور مستقیم به کونش اشاره کرده بودم. بعد از بالا رفتن مهرانا دچار هیجان زیادی شده بودم. چون بالاخره حرفمو بهش زده بودم. دیگه می تونستم از این به بعد مستقیما به کونش اشاره کنم. از خوشحالی زیاد گوشی موبایلمو برداشتم. بعد از اینکه مطمئن شدم گوشی مهرانا تو پذیرایی و یا دست سینا نیست براش حرف چند دقیقه قبل رو این بار پیامک زدم و گفتم: اوففف چه کونی داری آدم یه جوری میشه… منتظر جوابش بودم که زیاد طول نکشید نوشته بود: کثافت عوضی من چند وقته دنبال این هستم بدونم چی باعث شده تو این قدر تغییر کنی و لجن بشی. مطمئن باش میفهمم. بازم زدم تو فاز بی حیایی دوباره پیام دادم من تغییر نکردم این تویی که داری روز به روز کردنی تر میشی… مهرانا سر این حرف آخرم تا دو سه روز با من حرف نزد. سینا طفلک سعی میکرد ما رو آشتی بده. پدر و مادرم متعجب بودن چرا ما جدیدا مثل سگ و گربه شدیم. سینا من و مهرانا رو تام و جری صدا میکرد. حتی پژمان وقتی دید تو جلسات من و مهرانا با هم حرف نمیزنیم یه بار با خنده اومد پیش من و گفت چیکارش کردی با تو هم قهر کرده؟ جریان رو که براش گفتم به من گفت بیشتر تو فاز حرف های کردنی برو… تا اون لحظه هیچ گونه تهدیدی از جانب مهرانا نشده بودم. کم کم باید جای تنفر از مرتضی ممنونش میشدم که احتمالا با کردن مهرانا مانع از عکس العمل ها و اقدامات تهدید آمیزش علیه من شده بود. بالاخره پدر و مادرمون ما رو با هم آشتی دادن ولی من دست بردار نبودم.من کون میخواستم و حاضر نبودم کوتاه بیام. نگاه کردنم به بدن و کونش طوری شده بود که یواشکی جلوی سینا هم این کار رو میکردم.مهرانا به من التماس میکرد جلوی سینا اونطوری نگاش نکنم میفهمه… منم واسه اینکه وقتی سینا اطرافمون نیست بذاره آزادانه هر کاری خواستم بکنم قبول کرده بودم. اون روزهایی که تو پذیرایی نبود میرفتم دم درب اتاقش… هر وقت میدیدمش دمر روی تخت خوابشه الکی باهاش حرف میزدم و حسابی کون لرزونشو نگاه میکردم. یه بار که روی تختش دمر دراز کشیده بود. دوباره زدم به سیم آخر بهش گفتم من که باور نمیکنم دوست پسر نداشته باشی… میخوای واسه شوهرآیندت آکبند بمونه؟ صورتشو سمت من چرخوند و گفت چی رو میگی؟ با نگاهم به کونش اشاره کردم و گفتم من اگه جای تو بودم تا زمان ازدواج حسابی ازش استفاده میکردم. دوباره منو نگاه کرد و گفت خاک بر سرت که بی غیرت هم شدی…بعد هم برس روی تختشو به سمت من پرت کرد که جا خالی دادم. اون روز عملا مهرانا رو به طور غیر مستقیم به کون دادن تشویق کرده بودم. از اون لحظه ای که مهرانا برای اولین بار فهمید به کونش نگاه میکنم. هیچ وقت سعی نکرد بود جلوی من خودشو بپوشونه… نه اینکه از نگاه کردن های من خوشش بیاد بلکه از خیلی وقت قبل هم تو خونه راحت و باز لباس می پوشید و از حجاب و چادر متنفر بود ولی بعد از اینکه به مرتضی کون داد طرز لباس پوشیدن و رفتارش بیرون از خونه خیلی تغییر کرده بود. تو مترو که برای اون دو تا پسر لای پاشو باز کرده بود… از وقتی با پژمان حرف نمیزد منو مجبور کرده بود با مترو به خونه برگردیم… چندین بار تو مترو فهمیدم زیر مانتوش سوتین نبسته تا سینه هاش بیشتر بلرزه… این قدر توی اون چند وقت از خوشگلیش گفته بودم که یک بار تو مترو ازم پرسید من خوشگلترم یا اون دختره پشت سرت؟ بدون اینکه به اون دختره نگاه کنم گفتم تو… یقین داشتم اون لحظه به خودش گفته ببین من چقدر خوشگلم که مهران هم تو کف منه…آرایش کردنش تو جلسات کیونت… تو مترو… تو خیابون غلیظ تر شده بود. تو مترو با صدای بلند حرف میزد و می خندید تا جلب توجه کنه… یه بار تو مترو مثل اون چند وقت دورتر از مهرانا ایستاده بودم تا پسرها فکر کنن تنهاست برن رو مخش… یهو دیدم یه خانم چادری داره باهاش حرف میزنه اول فکر کردم زنه ماموره و خنده ها و جلف بازی مهرانا کار دستش داد ولی وقتی دوباره خنده مهرانا رو دیدم خیالم راحت شد. وقتی پیاده شدیم ازش پرسیدم این چی میگفت؟ خندید و گفت ازم پرسید شما بازیگر سریال حانیه نبودین؟ منم بهش گفتم بازیگر باشم با مترو میرم خونه؟.مهرانا وقتی اینو گفت من هم خندم گرفت. علاوه بر اینها تو پارتی های مختلط بیشتر از همیشه می رقصید و حسابی فعال شده بود. یه بار هم نیما تو پارتی مختلط سعادت آباد در حالیکه مثل همیشه رقصیدن مهرانا، سینه ها و کونش رو دید میزد، یک ساعت بعدش اومد پیش من و گفت مهرانا بیرون از سالن نزدیک درب ورودی پارکینگ با یه پسر عشقولانه در می کنند. سریع اومدم بیرون با اینکه شلوغ بود پیداشون کردم. کنار دیوار ایستاده بودن هم با هم حرف میزدن می خندیدن هم با هم لب تو لب میشدن…پسره غریبه بود…۲۴ یا ۲۵ سال رو داشت.از اول پارتی کنار مهرانا و بقیه دیده بودمش .یکی دو دقیقه پنهانی نگاشون کردم… تو دلم گفتم انگاری مرتضی پلمپ کونتو خیلی خوب باز کرده…دیگه راه افتادی. کمی نزدیکتر شدم. تاریکی هوا و شلوغ بودن محوطه باعث میشد کمتر جلب توجه کنم. خودمو پشت یه ماشین شاسی بلند نزدیک پارکینگ پنهان کرده بودم جایی که ایستاده بودن کمی تاریک بود ولی می تونستم حرکت دست های پسره موقع لب گرفتن، روی کمر و کون مهرانا ببینم. وقتی مهرانا رو به سمت خلوت ترین قسمت محوطه می برد به یکباره دچار هیجان شدیدی شدم.کیرم تو شلوارم به نهایت شقی رسیده بود صدای نامفهوم صحبت کردن پسره و خنده هاش با مهرانا رو به صورت نجوا می شنیدم.دوباره از من دور شده بودن… کنار یه سانتافه سفید ایستادن…هر جوری بود با بدبختی خودمو پشت یه مزدا ۳ که نزدیک ترین ماشین به سانتافه بود پنهان کردم. هر دو ماشین موازی هم پارک شده بودن و به اندازه سه تا ماشین دیگه از هم فاصله داشتن پسره درب عقب ماشین رو باز کرد و در حالیکه همچنان وراجی میکرد طوری با فاصله جلوی درب ایستاده بود تا مهرانا داخلتر قرار بگیره… بوی کردن مهرانا می اومد…پسره مهرانا رو روی صندلی عقب نشوند دیگه فقط هر دو پاش بیرون از ماشین بودن.نبض زدن های کیرم شروع شده بود…این دختر چه وحشتناک و چه سریع وا میداد. چند لحظه میخ رفتارهای پسره بودم آروم حرف میزد و من نمی فهمیدم چی میگه… همون لحظه صفحه گوشی موبایل مهرانا روشن شد. وقتی گوشی موبالیشو نگاه کرد یهو سرشو خیلی سریع به اطراف چرخوند و روی جایی که من پنهان شده بودم ثابت شد. سریع خودمو از دید مهرانا بیرون کشیدم. هنوز نمیدونستم چی شده… صدای نزدیک شدن قدم های یک نفر رو شنیدم. کامل پشت ماشین پنهان بودم که یهو دیدم مهرانا بالا سرم ایستاده… با چشمهای درشتش مثل اینکه جن دیده داشت منو نگاه میکرد. زبونش انگاری بند اومده بود. انگشتای دستشو جلوی دهنش گرفته بود.حسابی ضایع شده بودم. با صدای خفه ای ازم پرسید این جا چیکار میکردی؟ بلند شدم خاک های شلوارمو تکوندم گفتم به به تو خودت اینجا تو یه جای خلوت با یه پسر چیکار میکردی؟ قبل اینکه حرف دیگه ای بین ما رد و بدل بشه پسره اومد طرف ما و رو به من گفت داداش اینجا چی میخوای؟ برو مزاحم نشو و از مهرانا خواست بره تو ماشین… خندم گرفته بود. تو صورت مهرانا نگاه کردمو از کنارش رد شدم وبه طرف سالن حرکت کردم. چند لحظه بعد مهرانا هم پشت سر من با فاصله می اومد. نفهمیدم چی به پسره گفت که دیگه دنبال ما نیومد. به سالن که نزدیک میشدیم با خنده ازش پرسیدم از کجا فهمیدی من اونجا هستم؟ کسی بهت خبر داد؟ جواب سوال منو نداد و گفت بابا داشتم مخ این پسره برای ورود به کیونت میزدم.باز با خنده بهش گفتم ولی انگاری اون مخ تو رو زده بود . تا اومد حرفی بزنه بهش گفتم تو سالن اصلی بودم نیما اومد گفت مهرانا تو حیاط با یه پسره گرم گرفته ودارن عشقولانه در می کنند. کنجکاو شدم ببینم پسره کیه… اومدم بیرون اول کنار دیوار دیدمتون…بعد هم که رفتین کنار ماشین اون پسره… ایستاد و گفت چرا همون اول که منو دیدی نیومدی خودتو نشون بدی؟ با نیشخند بهش گفتم آخه اون لحظه که کنار دیوار بودین پسره گرسنه بود ومشغول لب خوردن بود. سریع حرفو عوض کرد و گفت: بابا میخواستم بکشونمش تو گروه ولی همه چیزو خراب کردی… با پر رویی بهش گفتم من قصدم فقط نگاه کردن بود نه خراب کردنش… تازه منتظر بودم پسره درب ماشینو ببنده… مهرانا بدجوری داشت تو چشمای من نگاه میکرد با صدای خفه ای گفت بی غیرت… تو سالن اصلی آهنگ ich will nur dich آلکس پخش میشد. نیما رو چند متر دور تر از خودمون دیدم که داشت ما رو نگاه میکرد… بی اهمیت به حرفش گوشیش رو ازش گرفتمو زنگ خورش و هم چنین پیامک هاشو چک کردم. با دیدن پیامک نیما جا خوردم پس حدسم درست بود نیما پیامک زده بود داداشت بیست دقیقه هست داره یواشکی نگاتون میکنه…الانم پشت مزدا۳… انتظار هر کسی جز نیما رو داشتم. اصلا فکر نمیکردم کار نیما باشه… تو ذهنم دنبال دلیل این کارش میگشتم. اینکه اول اومد به من خبر داد و بعد منو پیش مهرانا لو داد چه دلیلی داشت؟ آخر شب که از پارتی بیرون اومدیم سعی میکردم رفتارم با مهرانا مثل همیشه عادی باشه . خیلی خوشحال بودم که خیلی چیزها اون شب برام روشن شد. خوبی اتفاقات اون شب یکیش این بود که: فهمیدم مهرانا به شدت دنبال دادن هست منتهی نه به من بلکه به غریبه ها… دروغ مهرانا در مورد اون پسره برای من کاملا روشن بود. یک شخصی که هیوندا سانتافه داره وضعش اینقدر خوبه که نیازی نداره وارد گروه کیونت بشه… به نظرم مهرانا چاره ای جز دروغ گفتن نداشت. دومین اتفاق هم برای من خوشایند بود. مهرانا اون شب با پنهان شدن من و یواشکی دید زدنم و حرف هایی که بهش زدم فهمید من نسبت بهش تعصبی ندارم و به قول خودش بی غیرت شدم. ولی اتفاق سوم برای من ناخوشایند بود که البته بدجوری هم ضایع شدم. میدونستم نیما به خاطر شباهت مهرانا به بازیگر مورد علاقش دنبال مهراناست حدس میزدم اولش که به من گفت اینها تو محوطه بیرونی هستند هدفش این بود من برم اونجا یقه پسره رو بگیرم ولی وقتی دید بی غیرت بازی درآوردم و فقط نگاه میکنم ، به خاطر حسودی با اون پسره، بودن من پشت مزدا رو به مهرانا لو داد تا همه چیز رو به هم بریزه… اون موقع اصلا فکر نمیکردم یک نفر دیگه هم داره ما سه نفر رو دید میزنه… مجموعه اتفاقات اون چند وقت بعد از کون دادن مهرانا به مرتضی نشون میداد اهل حال شده ولی به غریبه ها پا میده و با وجود دستمالی ها و نگاه ها و حرف های من، هیچ نشانه ای که قصد پا دادن به من رو داشته باشه تو مهرانا نمی دیدم. با این حال همچنان بابت اون شب و لب دادنش به پسره و نشستن تو ماشینش تا یه مدت بهش تیکه مینداختم. مهرانا هم همیشه جوابش این بود تو چرا یواشکی نگاه میکردی… تقریبا اواسط اردبیهشت ماه بود که من دومین ضربه مهلک از این بی غیرتی رو خوردم. لذت های شدید ، ممنوعه و پرهیجان قطعا هزینه داره و من این هزینه رو بارفتن آبروم دادم. چند روزی بود که اومدن چند تا از دوستان همکلاسیم به درب خونه ما بیشتر شده بود. اوایل فکر میکردم اومدن اونها برای اینه که من ترک تحصیل کردم و مدرسه نمیرم دلشون برام تنگ شده و به یاد قدیم که تو دبیرستان ظهرها فوتبال بازی میکردیم برای دیدن من اومدن… ولی کم کم متوجه شدم هر کدومشون یه جوری حرف رو میکشن به مرتضی… یکیشون میگفت ازش خبر داری؟ یکی دیگه میگفت مرتضی احوالت رو می پرسید… یه پسره اسمش یاشار بود میگفت چرا با مرتضی قهر کردی مگه چیکار کرده؟ در صورتیکه من با مرتضی قهر نبودم فقط دیگه بعد از ترک تحصیلم بهش زنگ نمیزدم و گاهی وقت ها اون بود که زنگ میزد … همکلاسی هام حتی زمانیکه پدر و مادرم خونه بودن هم ول کن نبودن… چند تاشون اسرار میکردن بیا دبیرستان یه سر به بچه ها بزن… فقظ شانس آورده بودم هیچ کدوم از همکلاسی ها و دوستام تو کوچه ما و کوچه پشتی و جلویی زندگی نمیکردن که در این صورت باید مدت خیلی زیادی این بی آبرویی رو تحمل میکردم. یک روز عصر که با پدر و مادرم به خاطر بیرون بودن من و مهرانا تا آخر شب بحث داشتم پژمان اومد در خونه… حالت عادی نداشت. اول فکر کردم مست کرده… هر چی میگفتم کس شعر جواب میداد منو برد تا اتوبان بابایی انگاری قاطی بود یهو کنار اتوبان پارک کرد. فلشر ماشینشو زد و پیاده شد. هیچی نمیگفت. اومدم پائین… کنارش ایستادم گفتم چته؟ یهو با هر دو دستش کوبید تو سر من و گفت خاک بر سرت مهرانا رو دادی مرتضی از عقب زد توش؟ صدای عبور ماشین های کناری و صدای داد و هوار پژمان با هم قاطی شده بود. خودمو به خریت زدمو و گفتم چرا کس شعر میگی… این چرندیات چیه میگی؟. با اینکه حرف های پژمان رو منکر میشدم ولی ترس و دلهره تمام بدنمو گرفته بود و بدنم از این آبروریزی می لرزید . کمی که آروم شد رفت تو ماشین نشست. منم کنارش نشستم. هنوز منکر میشدم که برگشت گفت مرتضی همه پیام هاتو تو تلگرام نشون یکی دو تا از بچه ها داده اونها هم همه جا پخش کردن… منم از یاشار شنیدم. انگاری پژمان آب پاکی رو دستم ریخت… دیگه همه چیز تموم شده بود. به خاطر اینکه چنین روزهایی رو پیش بینی کرده بودم و همواره ترس و استرس از آبروریزی با من بود زیاد از این خبر پژمان شوکه نشدم ولی خوب ناراحتیم چند برابر شد… یقین داشتم مرتضی وقتی دیده ترک تحصیل کردم و دیگه تو دبیرستان حضور ندارم همه چیز رو راحت ، علنی و با افتخار به بچه ها گفته … همون شب پژمان مجبورم کرد جریان باز شدن پای مرتضی به این قضیه رو براش تعریف کنم من هم از جریان کردن المیرا تو خونه خودمون که آغاز این حرکت بود تا کرده شدن مهرانا تو خونه مرتضی براش گفتم.پژمان از این حماقت من شوکه شده بود پلک نمیزد. ازم پرسید حالا اون لذتی که دنبالش بودی به دست اومد؟ گفتم آره ولی این قدر شدید بود که زود آبم اومد… با خنده گفت مرتضی کون میکرد تو جلق میزدی؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم جلق نزدم خود به خود اومد… دستشو گذاشت روی پام و گفت خوب قرص تاخیری میخوردی … دیگه جوابشو ندادم. کمی سکوت بین ما بود که برگشت گفت: قرار بود من اون کار رو جلوت انجام بدم ولی نامردی کردی راستی هنوز همون تمایلات رو داری؟ با سر تائید کردمو و گفتم تا وقتی خودم نمی تونم بکنم دوست دارم ببینم. دیگه آروم شده بودیم. ماشینو روشن کرد و گفت ترک تحصیل کردنت ربطی به این جریان داره؟ گفتم فقط به خاطر همین قضیه این کار رو کردم.میدونستم این نکبت آخرش همه چی رو لو میده چون من هم چنین خصلتی دارم هر کسی رو میکردم همه جا جار میزدم. ازم پرسید حالا واقعا ارزش یه کون هر چقدر هم مثل مال خواهرت فوق کردنی باشه مساوی با ترک تحصیل کردنه؟ جواب قانع کننده ای برای پژمان نداشتم ولی بهش گفتم شهوت که جلوی چشمتو بگیره ارزش کون از طلا هم بیشتر میشه. در ضمن من قصدم یه دورکون و چند دور نیست .من کونش رو دائمی میخوام. قصدم اینه مخشو بزنم با رضایت خودش بکنمش… شاید کردن همیشگی مهرانا ارزش ترک تحصیلمو داشته باشه وگرنه من همین الان هم می تونم با وسط کشیدن کون دادنش به مرتضی بکنمش… پژمان ماشین رو حرکت داد و گفت میخوای این نکبت مرتضی رو بیارمش یه جا حسابی لت و پارش کنیم؟ من مثل اون نامرد نیستم واسه رفیق جون میدم تا آخرش هم هستم. جواب منفی دادمو گفتم بی خیال…تو دلم بهش خندیدمو گفتم همتون مثل هم هستین من هم مثل شما… تو مسیر برگشت ازم پرسید تو خودت چیکار کردی؟ تونستی کاری کنی؟ گفتم جوری که بفهمه هم به کونش نگاه کردم هم دستمالیش کردم به من اصلا پا نمیده ولی در مورد غریبه ها قضیه فرق میکنه… اون شب از ناراحتی خوابم نمی برد . به پژمان هم اعتماد نداشتم میدونستم به خاطر اینکه جای اون با مرتضی ساخت وپاخت کرده بودم عقده کرده… واسه همین آتیش گرفته… دستم مقابل مرتضی و پژمان بسته بود هر دو نفرشون می تونستن برام دردسر درست کنن با این حال اون شب به مرتضی زنگ زدم هر چه زمان میگذشت و گوشی رو جواب نمیداد بیشتر کفری میشدم.آخرش تو تلگرام براش متنی نوشتم و گفتم کثیف تر از تو آدم ندیدم رفتی تلگرامتو نشون بچه ها دادی؟ فکر نکردی نوشته های خودتم تو تلگرام من هست؟ مطمئن باش اگه این غلطی که تو کردی به گوش پدر و مادرم برسه تو رو هم با خودم به خاطر همدستی واسه کردن خواهرم به داخل منجلاب می برم. مطمئن باش اگر زندگیم خراب بشه و کارم به شکایت و زندان هم بکشه با هم زندان میریم… فردا صبح تلگرام رو باز کردم تا ببینم جوابش چیه… دو تا تیک سبز رنگ اون پائین نشون میداد پیامو خونده ولی جواب نداده. حرص میخوردم چرا متن گفتگوهام با مرتضی رو پاک کردم. همون موقع هم وقتی فهمیدم متن نوشته شده دیشب رو خونده بلاکش کردم تا از این به بعد عکس های تلگراممو نبینه… فردای اون روز آرمان تو جلسه کیونت برای چندمین بار طلب پولش رو کرد به من و مهرانا گفت با دوستای فرانسویش میخوان برن جزیره کرس و مونت سنت میشل هر جور شده برام پول جور کنین. بیچاره آرمان خبر نداشت من و مهرانا آه در بساط نداریم. کم کم بابت فشارهای آرمان اعصابم خورد میشد. همون شب هم پدرم با من دعوای مفصلی کرد که پس چرا کار پیدا نکردی؟ چرا شب ها دیر میای خونه؟ مهرانا هم کردی مثل خودت… چرا سینا همیشه تو خونه تنهاست؟ شماها چتون شده؟ اون شب حسابی با پدرم جر و بحثم شد تا شب هم مثل صبح کامل ریده بشه به اعصابم. دو سه روز بعد هم مهرانا یهو غمبرک زد و تا شب تو اتاقش بود . هر چی ازش پرسیدم چی شده جواب درستی نمیداد میگفت با یکی از همکلاسی هاش حرفش شده … فردای اون روز هم صحبت کردنش با پژمان تو جلسه کیونت منو به شک انداخت نکنه خبریه به خصوص که پژمان طی چند روز یواش یواش داشت دوباره سر شوخی رو با مهرانا باز میکرد. مجبور شدم از پژمان علت رو بپرسم. بیرون از جلسه وقتی تنها بودیم با خنده به من گفت به مهرانا گفتم مرتضی رفیق فاب منه و به من گفته چیکار کردین… اون روز فهمیدم پژمان به خاطر حال دادن مهرانا به مرتضی و نگفتن موضوع به من گروکشی کرده… یقین داشتم مهرانا از این به بعد مجبوره به پژمان باج بده… عدم اعتراضش به رفتارها و شوخی های پژمان در طی روزهایی که میگذشت یواش یواش اینو ثابت میکرد. از این گرو کشی وباج گیری پژمان خیلی ناراحت شدم ولی خوب خودم مقصر بودم.حالا دیگه باید از لو رفتن جریان کرده شدن مهرانا تو بین بچه های گروه توسط پژمان هم نگران میشدم.این عوضی حسابی دست منو بسته بود. مهرانا تقریبا دو سه روز بعد از آشتی با پژمان یه بارعصر که طبق معمول همیشه، بچه های گروه داشتن از شرکت خارج میشدن خنده کنان اومد پیش من و گفت ببین نیما چی درست کرده بعد تابلو فرش توی دستشو نشون من داد. از دیدن تصاویر داخل تابلو فرش شوکه شدم.تصویر تابلو فرش عکس نوجوانی هستی مهدوی بود که کنار پنجره ایستاده… دختری هم داخل پنجره دیده میشد که مهرانای ما بود. روی دیوار کلبه جنگلی هم پیچک هایی دیده میشد که تا بالای پنجره کشیده شده بود و نمای زیبایی به عکس داده بود. داشتم به شباهت وحشتناک مهرانا به عکس نوجوانی این خانم بازیگرنگاه میکردم که دیدم نیما هم خنده کنان اومد پیش ما گفت تازه میخواستم یک فن پیچ طرفداری برای این بازیگره تو اینستاگرام بزنم که پشیمون شدم چون زنده اش رو اینجا داریم. میدونستم همه این کارها واسه جلب توجه و زدن مخ مهراناست. کس خل معلوم نبود واسه این تابلو فرش چقدر هرینه کرده بود. نه به نیما که پولدار بود و نمیدونست پول رو چطوری خرج کنه نه به ما که شیشمون گرو هشتمون بود. هنوز در مورد لو دادن من به مهرانا تو اون پارتی چیزی بهش نگفته بودم. هفته آخر اردیبهشت ماه بود. تو خونه بودیم که شبکه ۶ از دستگیری ۱۸ دختر و پسر عضو یک شرکت هرمی تو شیراز خبر داد… شنیدن این خبر و نحوه دستگیر شدن اونها من و مهرانا رو نگران و نسبت به آینده کمی نا امید کرد. از اون روزی که اجناس خریداری شده ما تو گمرک شهید رجایی بندر عباس توقیف شد دیگه نتونسته بودیم کسی رو به زیر مجوعه خودمون اضافه کنیم و هر روز نا امید تر از دیروز میشدیم. پدر و مادرم هم مدتی بود به بیرون بودن همزمان من و مهرانا تو شب ها مشکوک شده بودن دیگه نمی تونستیم به راحتی در پارتی های شبانه ومختلط برای جذب افراد اقدام کنیم. البته هیچ کدوم هم نتونسته بودم کسی رو از توی این پارتی ها جذب کنیم.حالا که ترک تحصیل هم کرده بودم اگه بابام می فهمید تو چنین شرکت هرمی عوض شدم منو بیچاره میکرد. تازه من مهرانا رو عضوکرده بودم و از همه بدتر کلی بدهی بالا آورده بودیم و توانایی پس دادنش رو نداشتیم.آرمان هم هفته ای دو سه بار طلب پولش رو میکرد فشار همه جوره روی ما زیاد بود. بعد از دستگیری اون ۱۸ نفر حساس شده بودم تو هر سایتی سرک می کشیدم صحبت از کلاه برداری و دستگیری اعضای شرکت هرمی بود. چند روز بعد هم با خبر شدم یکی دو نفر از بچه ها به خاطر اینکه نتونستن زیر مجموعه خودشون رو اضافه کنن ازگروه خارج شدن و این جریان من و مهرانا رو نا امید تر کرد. سرانجام آخرای اردیبهشت با مهرانا زمزمه های خارج شدن از گروه سر دادم ولی کلی به آرمان بدهکار بودیم. مهرانا هم به خاطر اتفاقات اخیر موافق خروج از گروه شده بود. به آرمان خبر خارج شدن از گروه رو در آینده نزدیک داده بودم اولش به شدت مخالفت کرد و ساعت ها با من در مورد آینده این کار صبحت کرد ولی من دیگه نمیخواستم ادامه بدم … آرمان حتی یواشکی با مهرانا هم صحبت کرده بود که اگه داداشت میخواد بره تو بمون… ولی نتونسته بود قانعش کنه… سرمون حسابی کلاه رفته بود چیزی که به دست نیاورده بودیم هیچ ، تازه کلی پول هم تو جیب اون شرکت هرمی ریخته بودیم .آرمان سرانجام وقتی دید تلاشش برای نگه داشتن ما تو گروه بی فایده هست درخواست همه پولش رو کرد قبلا ازم خواسته بود کم کم بهش بدم.بعد هم کلی به ما هشدار داد اگه بخواین گروه رو لو بدین خودتون هم عضو هستین و مثل بقیه گیر می افتین… اون ۱۸ نفرکه تو شیراز گیر افتادن همه لیدر و سردسته نبودن مثل شما بودن… معلوم بود خیلی از دست ما ناراحت شده رفتارش به یکباره با ما بد شده بود حتی نیما هم رفتارش با ما تغییر کرده بود یه جورایی به خاطر مهرانا التماس می کرد تو گروه بمونیم …آرمان در مورد پس دادن بدهی هم به ما اخطار داد اگه کل پول رو بهش یه جا پس ندیدم. پسر خالش وکیله میتونه ازما شکایت کنه و سفته ها رو به اجرا بگذاره… تازه تاریخ وصول سفته ها هم گذشته و اوضاع شما دو نفر بدتر میشه… بدبختی سفته ها هم به نام همون پسرخاله آرمان نوشته شده بود. اون موقع به خاطر اطلاعات کم در مورد سفته وتعهد مالی و کارهای بانکیش نمیدونستیم این حرف هایی که آرمان و نیما میزدن چقدر حقیقت داره و ما چطوری به این راحتی سرمون کلاه رفت. فقط اینو فهمیدم هر اقدامی که علیه بچه های گروه و شرکت میکردیم پای خودمون هم وسط بود. تو اون روزهایی که به شدت به خروج از گروه فکر میکردم و در به در دنبال جور کردن پول آرمان بودم یک روز پژمان اومد پیش من و با خنده گفت کس خل تو پارتی سعادت آباد چیکار کرده بودی؟ خیلی دیگه ضایع هستی… حرفاشو که شنیدم فهمیدم نیما جریان اون شب تو پارتی که منو به مهرانا لو داد رو برای پژمان تعریف کرده و گفته اگه من نبودم پسره جلوی خودش خواهرشو میکرد انگار مهران هم بدش نمی اومد این اتفاق بیافته اصلا اقدامی نمیکرد… حرف های پژمان که تموم شد حسابی از دست نیما کفری شدم.دوست نداشتم غیر از مرتضی و پژمان کسی دیگه ای از تمایلات من خبردار بشه باید کاری میکردم تا فکر کنه این جریان رو اشتباه متوجه شده…از اون وقتی که بچه ها فهمیده بودن قصدمون خروج از گروهه انگاری همه علیه ما شده بودن. یه جا که نیما رو تنها گیر آوردم رفتم کنارش ایستادمو گفتم این کس شعرها چیه به پژمان گفتی؟ همه حرف هایی که به پژمان گفته بود بهش زدم بدون کوچکترین اعتراضی گوش کرد و چیزی نگفت. سیگاری روشن کرد و گفت اجازه دادم حرفاتو بزنی حالا تو گوش کن من به حرف هایی که به پژمان زدم به خاطر چیزهایی که دیدم شک ندارم… البته پژمان اشتباه کرده اومده حرفای منو به تو منتقل کرده ولی بفهم دوستای خوبی کنارت نداری پژمان هم وقتی من این حرف ها رو بهش زدم از جریان تبانی تو و مرتضی برای رابطه با خواهرت به من گفت که البته این کار رو انجامش هم دادین… از شنیدن حرف های نیما یهو سرم سنگین شد فشارم افتاد.به دیوار تکیه دادم.مثلا اومدم رفتار اون شب تو پارتی رو درست کنم بدتر خرابش کرده بودم.دیگه حرفی بین من و نیما نمونده بود. اون همه چیز رو میدونست. البته دیگه زیاد برام مهم نبود ما که داشتیم از این شرکت هرمی کلاهبرداری می رفتیم.حالا فقط یک کار باقی مونده بود برینم به هیکل پژمان که دست کمی از مرتضی نداشت. شاید فکر نمیکرد این نامردیش یک روزی رو بشه. بدبختی تا تصمیم می گرفتم اقدامی علیه پژمان کنم یهو یاد آماری می افتادم که از من داره…این وسط بد جوری گیر کرده بودم. شاید تنها راه درست قطع رابطه با پژمان بود که تصمیم داشتم بعد از خروج از این شرکت هرمی کلاهبردار این کار رو انجام بدم. از اون روز که فهمیدم نیما هم از تمایلات من خبر داره سعی میکردم زیاد جلوش آفتابی نشم.شانس آوردم قصدمون رفتن از گروه بود وگرنه چطوری باید این جو سنگین رو که نیما و پژمان درست کرده بودن تحمل میکردم. تا ۵ خرداد ماه در به در دنبال جور کردن پول آرمان بودم. به هر دری زدم و به هر آدمی که فکر میکردم میتونه کمکم کنه رجوع کردم به فامیل و آشنا هم التماس کردم . حتی لب تابو هم فروختم یه تبلت هم داشتم که اونم فروختم حتی مهرانا هم به دوستاش گفته بود پول لازم داره… آخر زورمون جمع کردن ۵ میلیون تومان بود. هنوز ۷ میلیون بدهکار بودیم. به تنها کسی که رجوع نکرده بودیم پدر و مادرمون بود که هرگز خبر نداشتن ما تو شرکت هرمی عضو هستیم. وقتی با نارضایتی تمام ۵ میلیون پولی که حقشون نبود رو به آرمان دادم تازه کلی شاکی شد و به من یک هفته وقت داد تا بقیه پولشو جور کنم.بهانه اش هم این بود اگر از گروه نمی رفتین می تونستین این پولو با فعالیت تو گروه به دست بیارین. به چند تا از بچه های گروه که این نامردی آرمان گفتم از این عجله آرمان متعجب بودن ولی اونها هم بهترین کار رو موندن تو گروه می دونستن. با وجود چیزهایی که نیما پسر عموی آرمان از من و مهرانا میدونست ماندن تو اون گروه امکان پذیر نبود. با پژمان هم دیگه حرف نمیزدم یک خائن مثل مرتضی بود.متاسفانه دستم همه جوره پیش این آدمها بسته بود. بلافاصله غروب همون روزی که به آرمان پول دادم نیما به من زنگ زد و گفت میخوام تنها ببینمت… دیگه از آرمان و این نیما پسرعموش حالم به هم میخورد ولی وقتی گفت میخوام مشکلی مالی پیش اومده رو حل کنم تصمیم گرفتم برم… با ماشینش نزدیک چهار راه ولی عصر اومد دنبالم جایی نرفتیم و یه جا همون نزدیکی پارک کرد. همچنان که پشت فرمان بود گفت همین اول بگم من میتونم با آرمان حرف بزنم قید مابقی پولشو بزنه حتی می تونم اون ۵ میلیون هم که دادی ازش بگیرم بهت پس بدم. ولی قبلش باید خوب به حرفام گوش کنی… اول باید بدونی آرمان این قدر وضع مالیش از کار تو کیونت و شرکتی که باباش تو فرانسه داره خوبه که این پولها براش مثل پول تو جیبی هست. خودش هم داره با دوستان فرانسویش تو فرانسه تولیدی میزنه تازه تابعیت ۵ ساله فرانسه داره و کلی دوست فرانسوی داره که یا اونها میان ایران یا آرمان میره فرانسه … خلاصه کلام نیاز به پول تو نداره… کمی سکوت کرد و ادامه داد تابلو فرشه خوب بود؟ با سر تائید کردم که گفت به نظرت چقدر شبیه بودن؟ گفتم اینجا ۸۰ درصد… خندید و گفت به نظر من ۹۵ درصد شبیه بودن انگاری واقعا خودشه… داشت با حرفاش حوصله منو سر می برد. بهش گفتم انگاری گفتی بیام مشکل مالی پیش اومده رو حل کنیم. با دستش روی فرمان زد و گفت اگه تو بخوای حل میکنیم… بلافاصله هم گفت تا حالا از این لامصب هستی مهدوی فیلم دیدی؟ گفتم فیلم ندیدم ولی یه کلیپ تو سایت آپارات ازش دیدم چالش آب سردش که اونجا خیلی شبیه مهراناست … بدون اینکه منو نگاه کنه گفت تو از کدوم بازیگر زن خوشت میاد؟ گفتم الناز شاکر دوست. بلافاصله ادامه داد این بازیگره هستی مهدوی از نظر من خیلی کردنی هست …صفحه بگراند گوشیش رو نشون من داد عکس مهرانای ما بود. تو سالن پرزنت ازش عکس انداخته بود. برگشت گفت مهرانا برای من حکم هستی مهدوی داره… چه جالب داشت موضوع رو به سمت مهرانا می کشید همون جا بود که فهمیدم احتمالا موضوع حل کردن مشکل مالی ربطی هم به مهرانا داره… تو همین فکرها بودم که برگشت گفت جریان پارتی سعادت آباد یادته؟ اون شب که تو بودی، مهرانا بود و اون پسره که سانتافه داشت؟ گفتم خوب؟ ادامه داد دوست دارم همون جریان تکرار بشه منتهی تو جای خودت باشی و جای اون پسره من باشم و آرمان… بین ما سکوت حاکم شده بود که دوباره گفت البته تو یه اتاق کاملا جلوی خودت و علنی… رسوایی بیغیرتی نسبت به خواهرم (۳ اومدم از ماشینش پیاده بشم محکم دستمو گرفت و گفت صبر کن حرفم تموم نشده… رو صندلیم نشستم که گفت ببخش من خیلی رک هستم اصلا تو زندگیم اهل حاشیه رفتن نیستم. کمی مکث کرد و گفت ببین من از حس و حالت، از شهوتت نسبت به خواهرت خبر دارم وگرنه تخم نداشتم این حرف ها رو حتی با وجود اینکه به ما بدهکاری و ازت پول میخوایم بزنم. اون شب تو پارتی سعادت آباد نشون دادی دوست داری و خوشت میاد پسره بزنه تو خواهرت… اگه پیامک نمیزدم پسره درب ماشینش رو می بست سریع میکردش… تو هم چیزی نمی دیدی ولی من با توجه به اتفاق اون شب و حرف هایی که از پژمان در مورد تو و مرتضی شنیدم اومدم یک پیشنهاد عالی بهت بدم که چند تا فایده داره … جای پول کون میخوام… چون بحث ۷ میلیون پوله باید این کون کردن خاص باشه و ارزش هفت میلیون رو داشته باشه که داره… یکی اینکه مهرانا شبیه بازیگر مورد علاقه منه برای همین دوست دارم بکنمش… دوم اینکه فقط کردن یه خواهر جلو برادرش میتونه ارزشش در حد هفت میلیون تومان باشه… تازه بعد از اینکه من و آرمان کردمیش راه واسه کردن تو هم راحت میشه. هنوز حرفی نزده بودم دوست داشتم از این همه پر رویی نیما بکوبم تو دهنش ولی مثل همیشه دستام خالی بود. از نظر جثه و اندام شبیه من بود می تونستم بزنمش ولی بعدش چی میشد؟ هم به اونها بدهکار بودم هم کلی ازم اطلاعات داشتن… بدون حرف از ماشینش پیاده شدم. دوباره صدام کرد و گفت اگه اینکاره نبودی پیشنهاد کردن نمیدادم پول رو می گرفتیم ازت… دوباره اومد دستمو گرفت و گفت این حرفهایی که زدم همه پیشنهاد بود اخطار هم داره… اگه بقیه پول رو تا آخر هفته به آرمان ندی ازت شکایت میکنه. توکه پولتو به ما ندادی به شرکت کیونت دادی ولی آرمان از خودش به تو پول داده تازه برای اطمینان ما سفته ها رو به نام آرمان نزدیم بلکه به نام سهیل هست که خودش وکیله. اگه ازت شکایت کنه حتی اگه تو دادگاه بگی برای عضویت تو کیونت پول گرفتی خودتم گیر میافتی البته همه گیر می افتن ولی بهتره بدونی ما آدم کله گنده اطرافمون زیاد داریم. لو بریم مطمئن باش شما دو تا رو زنده نمیذاریم. وقتی رفت نفس راحتی کشیدم. عجب گوهی خورده بودم عجب اشتباهی کرده بودم… تمایلات من داشت منو بیچاره میکرد. ترس از این داشتم یک روزی هم جلوی پدر و مادرم لو برم که اونوقت دیگه باید فاتحه خودمو بخونم. شک نداشتم نیما وقتی فهمیده مرتضی، مهرانا رو یواشکی جلوی من کرده چنین پیشنهادی داده… به خونه که رسیدم افکارم به شدت پریشون بود. رفتم تو سایت های مختلف در مورد کلاهبرداری های این شرکت ها تحقیق کردم.همه جا صحبت از کلاهبرداری یا قتل بود. از ۱ تا ۷ سال زندان برای لیدرها و اونهایی که عضو می شن در نظر گرفته بودن. کم مونده بود سکته کنم. تازه همه این مصیبت ها یک طرف اینکه پدر و مادرم خبر نداشتن ما چه گوهی خوردیم هم یک طرف قضیه بود. نیما تا آخر هفته به من وقت داده بود تکلیف اون دو پیشنهاد روشن کنم. زمان برای من به سرعت میگذشت دو سه روز از پیشنهاد نیما مبنی بر کردن مهرانا به جای گرفتن مابقی پول گذشت…پیشنهادی که نشون میداد من تو موضع ضعف هستم و نیما تو موضع قدرت… دیگه وقت تموم بود و تا صبح فردا باید بهش جواب میدادم. دیگه آبرویی برام نمونده بود. سلسله وار آبروم داشت میرفت و افراد بیشتری از گندی که با مرتضی زده بودم خبردار میشدن… اون شب تمام بدنم می لرزید یکی نهیب میزد مگه نمیخواستی دادنش رو ببینی مگه نمیخوای بدهی رو بدی خلاص شی؟ مگه نمیخوای کردنش برات راحت تر شه ؟ مگه نمیخوای بکنیش؟ به خاطر کونش این همه هزینه کردی آبروی خودتو بردی الان بهترین فرصته، بذار نیما حرف هایی که تو دلت مونده رو بهش بگه… تو دیگه آب از سرت گذشته… باز دچار وسوسه شده بودم . مهرانا با وجود اون همه نگاه های معنادار و دستمالی ها همچنان به من پا نداده بود و این بهترین فرصت بود دیوار حجب و حیا بین من و مهرانا ریخته بشه… کیرم دوباره شق شده بود همیشه اون نتیجه رو میدونست و زودتر موافقتش رو اعلام میکرد. بالاخره تصمیم به موافقت گرفتم. راهی بود که بیشترش رو طی کرده بودم و دوست داشتم بدون نتیجه نماند باز دچار هیجان و خجالت شده بودم. نمیدونستم چطوری باید موافقتم رو به نیما اعلام کنم. خجالت تو بند بند وجودم ریشه زده بود. سرانجام تصمیم گرفتم از طریق تلگرام نظرمو اعلام کنم . متنی که نوشتم فقط یک جمله بود: من به شرطی موافقت میکنم که مهرانا هم موافق باشه. ۵ دقیقه نشد جواب داد که من ابزار راضی کردنش رو در اختیار دارم. بلافاصله هم نوشت امیدوارم با ساک زدنش، خوردن سینه هاش ، خوردن کس و کردن کونش موافق باشی من عاشق کونم و بهت اطمینان کامل میدم به غیر از کردن کونش کار اضافه دیگه ای نکنم. در مورد آرمان هم گفت با اینکه سن و سالش بالاست ۳۶-۳۷ سالشه ولی عاشق کردن دخترای نوجوان و دبیرستانیه … از طرف آرمان هم بهت تضمین میدم فقط کون باشه… جوابشو ندادم. نیما بعد از اینکه تونست منو راضی کنه یکی دو روز بعد ازم خواست برای راضی کردن مهرانا ، یک جاهایی باهاش همکاری کنم. وقتی دیدمش از خجالت سرمو پائین میگرفتم. سعی میکردم نگاهش نکنم ولی نیما که طرف پیروز ماجرا بود خیلی پیروزمندانه حرف میزد و حتی یک ذره هم از کاری که قصد انجامش رو داشت خجالت نمی کشید میگفت راضی کردن مهرانا به این کار، به خاطر اینکه دختره کمی سخته ولی من ابزارش رو در اختیار دارم. با حرف هایی که زد، تصمیم داشت اول با مهرانا نشستن تو ماشین اون پسره به قصد حال دادن رو وسط بکشه و بعد بهش بگه مهران هم منتظر بود پسره بکنتت تا نگاه کنه… این طوری میخواست به مهرانا بگه هم تو اهل دادن هستی هم مهران بی غیرته پس بذار به جای پول جلوی داداشت بکنمت… تو مرحله دوم تصمیم داشت اگه مهرانا قبول نکرد از راه تهدید وارد بشه… یک نمونه برگ دادخواست به دادگاه عمومی نشونم داد که روی برگه یک جدول چاپ شده بود و داخل جدول و زیر آن نوشته بود: به موجب کپی مصدق ۵ فقره سفته تقدیمی به شماره خزانه داری کل … سری… اینجانب سهیل… مبلغ ۷۰میلیون ریال از خوانده ردیف اول مهران…ردیف دوم مهرانا… به عنوان متعهد و خوانده، بعنوان ظهرنویس طلبکارم. نظر به اینکه آنان با وصف مراجعات مکرر حلول اجل و سررسید از تأدیه و پرداخت آن خودداری می کنند فلذا مستنداٌ به مواد ۱۹۸ قانون آیین دادرسی دادگاه های عمومی وانقلاب در امور مدنی و ۲۴۹ و۳۰۷و ۳۰۹ قانون تجارت صدور حکم به محکومیت خواندگان به نحو تضامن به پرداخت مبلغ خواسته به میزان ۷۰میلیون ریال به انضمام کلیه خسارات قانونی و هزینه دادرسی در حق اینجانب مورد استدعاست. بدواً نیز صدور قرار تأمین خواسته و اجرای فوری آن وفق بند ( ج ) از ماده ۱۰۸ و ۱۱۷ قانون مارالذکر تقاضا می شود . وقتی این برگه رو نشونم داد پشمام ریخت وای به حال اینکه مهرانا که ترسو تر از من بود این برگه رو ببینه… این عوضی ها روزی که سفته میدادیم خودشون نیومدن بلکه فامیلشون که اسمش سهیل بود وشانس تخمی ما وکیل هم بود سفته ها رو از من گرفت . بدبختی سفته ها هم به نام سهیل… نوشته بودیم. نیما واسه کردن مهرانا حتی قصد داشت تهدیدش کنه که اگه جلوی داداشت حال ندی جریان کون دادنت به مرتضی که پژمان به من گفته رو به داداشت و بعد به پدر و مادرت میگم. نیما حتی منو هم تهدید کرد اگه باهاش همکاری نکنم به مهرانا میگه با مرتضی تبانی کردم و کون دادنش رو دیدم. حتی قصد داشت به مهرانا بگه اگه پول رو ندین یا با اون پیشنهاد موافقت نکنین با موتور تو خیابون بهتون میزنیم. حرف ها و تهدید هایی که نیما کرد خیلی ناراحتم کرد یعنی به طور کامل داغونم کرد. خیلی بد ما رو تهدید کرده بود. احساس میکردم ما موش هستیم و نیما گربه… توان دفاع از خودمون رو به هیچ وجه نداریم. تقریبا ۸ یا ۹ خرداد بود و دوباره فصل امتحانات شده بود… من که ترک تحصیل کرده بودم ولی خوب مهرانا چند روزی بود امتحان میداد. نیما بعد از اوکی گرفتن از من حالا دنبال این بود به مهرانا به جای پول پیشنهاد کردن بده… اون روز که چنین قصدی داشت سرتا پا دچار استرس بودم. همش دنبال این بودم زودتر شب بشه و این ترس و تردید و استرس با خوابیدنم از بین بره… عواملی که باعث ترس و استرس من شده بودن موافقت من با کردن مهرانا به جای پول بود که نیما قصد داشت این خبر رو به مهرانا بده… نمیدونستم عکس العمل مهرانا از این پیشنهاد نیما و موافقت کردن من چه خواهد بود… قطعا با پیشنهاد نیما شوکه میشه… از اون زمانیکه قید شرکت کیونت رو زدیم دیگه اونجا نمی رفتیم. با نیما یه جایی تو اتوبان امام علی ، شمال به جنوب قرار داشتیم. داشت از پردیس و محل شرکت برمی گشت. یه جای امن پارک کرد اول با دوتامون کمی حرف زد بعد از مهرانا خواست واسه حرف زدن داخل ماشین بشه. داشتم دیوانه میشدم مثل بید می لرزیدم. حرف های نیما در حقیقت آبروی منو جلوی مهرانا می برد. میدونستم مهرانا از ماشین بیرون بیاد منو یه بی غیرت تمام عیار میشناسه … نیم ساعتی حرف زدن های این دو نفر طول کشیده بود. هوا تاریک شده بود و حرکت دست های مهرانا نشون میداد از حرف هایی که نیما بهش زده قاطی کرده… بالاخره از ماشین پیاده شد و درب ماشین رو محکم بست… یه نگاه از روی خشم به من کرد پیاده راه افتاد. وقتی گفتم میخوای چیکار کنی… برگشت سرم داد کشید دستشو برای زدن تو صورتم بلند کرد. دستاش می لرزید…چشمهاش پر از اشک شد دوست داشتم حتی برای لحظه ای حس شهوتی که بهش داشتم از بین بره و منطقی فکر کنم ولی دریغ از یک لحظه… تصاحب بدنش آرزوی من شده بود لمس بدنش در بند بند وجودم ریشه زده بود… پیاده کنار اتوبان پشت به من در حال حرکت بود. نمی تونستم بهش چیزی نگم . تا صدامو دوباره شنید برگشت و جیغ کشید گفت دست از سرم بردار لعنتی… آخه چطوری می تونی ببینی؟ چرا داری داغونم میکنی؟ اشک های روی گونه هاش تو نور چراغ ماشین هایی که از ما عبور میکردن برق میزد… اشک هاشو با پشت دستش پاک کرد در حالیکه عقب عقب می رفت و صورتش به سمت من بود گفت ببینی تحریک میشی هان؟؟ ببینی یکی منو… دیگه بقیه حرفشو نزد . نشست روی زمین دستاشو دو طرف سرش گرفت… نمیدونستم باید چیکار کنم. تا میخواستم آرومش کنم جیغ می کشید اگه هم به حال خودش رهاش میکردم میخواست همینطور روی زمین بشینه… کنارش بدون حرف ایستاده بودم که یهو یه پژو ۲۰۶ اومد کنار ما ایستاد یکی از تو ماشین داد زد داداش دمت گرم جوری زدی توش دیگه نمیتونه راه بره. تا خواستم فحش بکشم دیدم اوههه سه چهار نفرن ممکنه پیاده شن کونمو پاره کن. با دست اشاره کردم برن… مهرانا که نگاشون کرد همون یارو برگشت به من گفت جـــون قیافش نشون میده هر چهار نفرمونو جواب میده مکان دارما… با این حرف پسره، مهرانا بالاخره از روی زمین بلند شد و به سمت خارج اتوبان راه افتاد. نفس راحتی کشیدم. تو دلم گفتم یعنی کس و کونش میتونه همزمان چهار نفر رو جواب بده؟ هر جوری بود به خونه رسیدیم… بدون اینکه حتی با پدر و مادرم صبحت کنه رفت تو اتاقش… برای شام هم پائین نیومد. رفتم تو اتاقم زنگ زدم نیما…برگشت گفت به مهرانا گفتم اون شب تو پارتی داشتی میدادی داداشتم میخواست دادنت رو ببینه… من هم میخوام جای اون پسره باشم… حرف های نیما که تمام شد فهمیدم فعلا پیشنهاد کردن جلوی من به خاطراتفاقاتی که اون شب تو پارتی افتاده داده… و هنوز از تهدید کردن حرفی نزده… یعنی دیگه الان مهرانا میدونست با کرده شدنش جلوی خودم موافقت کردم. قسمت سخت ماجرا به مهرانا گفته شده بود. امیدوار بودم صبح که از خواب پا میشه رفتارش بهتر شده باشه. خوبی داشتن پدر و مادر شاغل این بود که خونه نیستن تا پی به رفتار مشکوک ما ببرند. تا سه روز بیشتر طول روز تو اتاق خودش بود و فقط وقتی پدر و مادرم شب به خونه می اومدن تو پذیرایی پیداش میشد. تازه اون هم به بهونه درس خوندن و امتحان داشتن سرش تو کتاب بود و اصلا منو نگاه نمیکرد. میدونستم بدجوری داره خجالت میکشه…خواسته نیما خیلی براش سنگین بود و من اینو درک میکردم. اینکه یک دختر قرار باشه جلوی داداشش زیر یک پسر غریبه بخوابه بزرگترین حس خجالت برای یه دختر بود. نیما توی اون سه روزی که مهرانا خودش رو تو خونه پنهان کرده بود تو تلگرام خبر داد آرمان منتظر جوابه… عجیب بود که آرمان تا اون لحظه حرفی در این مورد به من نزده بود و جای خودش نیما رو واسطه کرده بود. این مرتیکه آرمان ۳۷ سالش بود هیکل مردونه داشت و جای بابای من حساب میشد در صورتیکه مهرانا یک دختر دبیرستانی بود. بعید میدونستم مهرانا بتونه تحملش کنه… توی اون سه روز تو تلگرام زمانیکه پدر و مادرم سر کار بودن به مهرانا پیام میدادم و سعی میکردم همه اون اتفاقات رو توجیه کنم. دوبار تیک خوردن پیامها نشون میداد میخونه ولی جواب نمیده… هم من هم مهرانا به خاطر این پیشنهاد نیما از هم خجالت می کشیدیم منتهی مهرانا به خاطر اینکه دختر بود بیشتر خجالت می کشید. حدس میزدم این سه روز که خودشو تو اتاقش حبس کرده به خاطر همینه… اما صبح روز چهارم بعد از اینکه سینا رو به مدرسه بردم تا امتحان بده به خونه برگشتم . پای تی وی بودم که دیدم مهرانا با مانتوی مدرسه داره از پله ها پائین میاد. نزدیک من که شد دیدم داره گریه میکنه… یهو گوشی موبایلشو به من داد و گفت ببین… متعجب نگاش کردمو گوشی رو گرفتم. نیما براش یه کلیپ فرستاده بود که توی کلیپ داشت برگه واخواست و شکایت سفته ها که به من قبلا نشون داده بود رو توضیح میداد. توی کلیپ دو تا برگه دادخواست و شکایت دیگه هم نشون میداد که من قبلا ندیده بودم وقتی برگه ها رو نزدیکتر آورد اسم من و مهرانا توش بود. اون موقع تازه فهمیدم مهرانا برای چی داره گریه میکنه…چند لحظه ای با چشمهای اشک آلودش منو نگاه کرد. موبایلشو از من گرفت. با وجود اینکه نیما قبلا این خبر رو به من داده بود وانمود کردم ناراحت شدم. همون لحظه منو بیغیرت خطاب کرد از پذیرایی خارج شد و از خونه بیرون رفت. گریه های مهرانا داشت منو عذاب میداد ولی یکی همچنان تو باطنم نهیب میزد مگه کس وکونش رو نمیخواستی؟ تصاحب کونش برای همیشه نزدیکه… همون روز تصمیم گرفتم رابطه خواهر و برادری که ۴ روز بود با پیشنهاد نیما به هم خورده بود احیا کنم. باید از همه هنر دختر بازی و مخ زنی خودم برای شاد کردن مهرانا استفاده میکردم. باید باهاش حرف میزدم تا همه چی بین ما دوباره عادی بشه. یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود که رفتم درب اتاقشو زدم. جوابی نداد وارد اتاقش که شدم با همون مانتوی مدرسه اش روی تختش یه وری خوابیده بود. سرش به سمت در چرخید منو دید ولی چیزی نگفت. روی کمرش خوابید . رفتم بالا سرش…مانتوی مدرسه اش بالا رفته بود و لای پاش به طور شهوتناکی بودن کس نازشو زیر شلوار نشون میداد. داشتم شق میکردم. قبل اینکه حرفی بزنم گفت از دیشب تا حالا بدجوری سرم درد میکنه… وقتی با من حرف زد انگاری دنیا رو به من دادن. اصلا فکر نمیکردم توی این شرایط با من حرف بزنه… دستمو روی پیشانیش قرار دادم کمی داغ بود. موهاشو از روی چشم و پیشانیش کنار زدمو گفتم بابت این همه گندکاری ازت معذرت میخوام اگه تو رو عضو کیونت نمیکردم این همه مشکل برامون درست نمیشد. فکر نمیکردم نیما این قدر بچه ، بی جنبه و خوشگل ندیده باشه… وقتی باهاش چشم تو چشم شدم کیرم تو شلوارم دیگه کامل شق شده بود بهش گفتم متاسفانه همه راه ها به روی ما بسته هست. روی تختش نشستم… گوشی موبایلمو روی کیرم قرار دادم تا شقی کیرمو نبینه… تو اینترنت مجازات عضویت تو شرکت های هرمی رو سرچ کردم و همون سایت قبلی که خونده بودمو آوردم. بهش گفتم اینجا نوشته عضویت در شرکت های هرمی بین ۱ تا ۷ سال زندان برای اعضا و لیدرها داره… اومد گوشی رو از دستم بگیره نگاه کنه که دو انگشت آخر دست راستش به کلاهک کیرم مالیده شد طوریکه مثل فنر تکون خورد. باز ضایع شده بودم. انگاری فهمیده بود واسه چی شق کردم مانتوی مدرسه اش رو پائین آورد و روی شلوارش قرار داد… گوشی رو از دستم گرفت وقتی خوندنش تمام شد بهش گفتم اگه آدمهایی مثل آرمان ، نیما ، پژمان و بچه های گروه رو لو بدیم خود ما رو هم به جرم عضویت تو کیونت میگیرن… تازه لو دادن تاثیری تو واخواست سفته ها و شکایت اونها نداره چون سفته ها به نام سهیل فامیل آرمان و نیماست. تازه ما دوبار باید مجازات بشیم اونها یکبار… اگه بابا و مامان هم بفهمن دیگه فاجعه میشه… بهش گفتم دولت و حکومت راست میگن این شرکت های هرمی همه کلاهبردار و ناموس دزدن… حتی اگه اونها رو لو بدیم ما رو راحت نمیذارن با موتور یا ماشین یهو دیدی تو خیابون زدن به ما از اینها هر کاری بر میاد. گوشی موبایلمو به من پس داد و در حالیکه بغض کرده بود گفت نیما میخواد حجب و حیا و حریم خصوصی خواهر و برادری من و تو رو از بین ببره… سه چهار بار به من پیشنهاد دوستی داده من قبول نکردم عقده کرده… پیشانیش رو بوسیدم و گفتم مطمئن باش حجب و حیای بین من و تو با این چیزها و خواسته ها از بین نمیره… این حرف هایی که به مهرانا میزدم میدونستم دارم دروغ میگم چون خودمم درصدد از بین بردن این حجب و حیا بودم. بلند شدمو به سمت درب اتاقش حرکت کردم. نفس راحتی کشیدم که حالش بهتر شده… جلوی درب اتاقش بهش گفتم حتی اگه اون کار هم انجام بشه اون حجب و حیا و آبرو بین من و تو از بین نمیره… دو سه روز گذشت حال مهرانا کم کم بهتر میشد وکم کم حالت عادی به خودش میگرفت. چند روز بعد هم خبردار شدیم آرمان رفته فرانسه… این خبر وقت بیشتری به ما میداد تا خودمون رو با شرایط وفق بدیم…نیما کفری شده بود چرا بهش جواب نمیدیم. به من پیامک زده بود یا پول یا کون… میگفت همین پیامک رو به مهرانا هم زده. شک نداشتم به مهرانا هم گفته همین پیامک رو به مهران هم زدم. با وجود اینکه حال مهرانا بهتر شده بود ولی احساس میکردم نوعی نگرانی دائم با مهرانا هست که اجازه نمیده مثل قبل باشه…با این حال سعی میکردم بیشتر باهاش حرف بزنم و بیشتر از قبل باهاش شوخی کنم تا کمتر از این پیشنهاد نیما خجالت بکشه… یه بار تو آشپزخونه داشتم واسه خودم میوه پوست می کندم که دیدم اومد تو آشپزخونه با خنده میوه هایی که من پوست کنده بودمو برداشت رفت. وقتی پشت به من حرکت کرد کرمم گرفت بهش گفتم جــــون کون رو ببین… شبیه هنرپیشه مورد علاقه نیما هم که هستی چه شود… یک قسمت از خیار پوست کنده شده رو گاز زد بقیشو به سمت من پرت کرد و گفت گو زیادی نخور… بی خیال میوه ها شدم رفتم طرفش فهمید اومد فرار کنه گرفتمش یک دستشو پیچوندم مجبور شد برای اینکه دردش نیاد کمر و کونشو ببره جلوتر… در حال پیچوندن دستش آروم در گوشش آخ و اوخ های کش دار می کشیدم. شانس تخمی من سینا اومد تو پذیرایی مجبور شدم ولش کنم. یه روز هم کنار تی وی دراز کشیده بودم داشتم فوتبال پرسپولیس،پیکان رو می دیدم اومد جلوی من کنترل رو از روی میز برداشت بزنه کانال مورد علاقش، باز با دیدن کون لرزونش دهنم باز شد بهش گفتم بزن کانال دیسکاوری داره میگه دو تا تپه زلزله خیز تو شمال و جنوب داری که تپه زلزله خیزجنوبی بدجوری مشتری داره… نیم رخ صورتش نشون میداد داره میخنده ولی به روی خودش نمیاره کانال رو که عوض کرد جای زمین از روی پاهام رد شد وبا پاهاش اومد ازروی شکمم عبور کرد که بدجوری به شکمم فشار اومد. بالا سرم ایستاد در حالیکه آدامس می جوید گفت دهنت سرویس شد؟ در حالیکه حواسم بود دوباره نیاد از روی من رد بشه گفتم آره ولی دهن تو هم نیما سرویس میکنه… کم کم تو شوخی هایی که باهاش میکردم اسم نیما رو هم می آوردم تا زمینه ساز کردنش توسط نیما رو فراهم کنم. یه جا تی وی داشت فیلم رسوایی ۱ رو پخش میکرد… الناز شاکر دوست بازی کرده بود. وقتی دیدم سینا نیست بهش گفتم شانس تخمی من هیچ کدوم از دوست دخترام هم شبیه الناز شاکر دوست نبودن وقتی فشارشون میدادم بیشتر حال کنم… ولی خوش به حال نیما… تو چشمهای من نگاه کرد و گفت مهران خیلی دیگه داری بی حیا میشی گفته باشم. همون شب آخر وقت یهو دیدم تو تلگرام پیام داده…وقتی بازش کردم دیدم نوشته تو اون شب تو پارتی واقعا واسه چی پنهان شده بودی؟ از این حرفش تعجب کردم بعد از این همه مدت تازه داشت به طوری جدی ازم سوال میکرد… منم جواب سوالشو با سوال دادم و گفنم هر وقت تو گفتی واسه چی داخل ماشین اون پسره نشستی منم میگم. چند دقیقه بعد به صورت زنده چت میکردیم. برام نوشت پس اون نیمای دیوث راست میگفت میخواستی من و اون پسره رو در حال… دید بزنی… انگاری نفهمید چه سوتی خفنی داد. در حقیقت خودشو لو داد منم فرصت طلبی کردمو زدم تو فاز پرو بازی گفتم تو که میگی پسره قصدش کردن نبوده پس چرا میگی من و اون پسره در حال…؟ از اون شب سبک صحبت کردن مهرانا تو تلگرام کمی تغییر کرده بود. هیچ وقت آخر شبها با من چت نمیکرد ولی بیشتر شب ها کارش همین شده بود. اکثر صحبت هاش هم مربوط به جریان اون شب تو پارتی سعادت آباد بود.یا اگه نبود به اون جریان ربطش میداد. شاید دنبال این بود مزه دهن منو نسبت به پیشنهاد نیما بفهمه…شایدم میخواست حد بی غیرتی منو بدونه تا کجاست… این قدر در مورد این قضیه متلک بار همدیگه کرده بودیم که شرایط برای گفتن حقیقت از جانب من آماده شده بود. برای همین یک شب که باز داشت در مورد جریان پارتی اون شب چیز می نوشت براش نوشتم بیا هر دو نفرمون اعتراف کنیم. من اون شب هدفم دیدن حال دادنت بود…بلافاصله هم ازش خواستم اون هم حقیقتو بگه ولی نگفت. تازه برام نوشت یعنی تا این حد بی غیرتی؟ بهش گفتم خوشگلیت باعث این بی غیرتی شده… کیرم داشت از حرف هایی که بهش میزدم شق میشد کم کم داشتم تو حرفام به طور مستقیم به کونش اشاره میکردم. براش نوشتم تو هم هدفت کون دادن بود…تا اینو نوشتم تند تند می نوشت زر نزن. من میخواستم بیارمش تو کیونت. براش نوشتم خر خودتی هیچ آدم عاقلی شخصی رو که هیوندا سانتافه داره و پولش از پارو بالا میره نمیاره تو گروه کیونت. یعنی نیازی نداره بیاد . کیونت مال گدا گشنه هاست… ولی سلیقه خوبی داری پسره خوشتیپ بود. اون شب کلی با هم کل کل و بحث کردیم حتی این بحث ها به بیرون از تلگرام هم کشید و در طول روز با هم کل کل داشتیم. یه روز داشت با دوستاش تو تلگرام چت میکرد آدامس دهنش بود هی باد می کرد می ترکوند رفتم کنارش رو مبل نشستم دستمو سمت دهنش بردمو گفتم بده منم بخورم. خندید و گفت دهنی خره… گفتم تو بده من جوری میخورمش برات از حال بری… یهو جویدن آدامس رو متوقف کرد چپ چپ نگام کرد گفت تو گو بخور یه بار هم سینا رو روی پاش نشونده بود داشت موهاشو شونه میکرد همزمان قربون صدقه سینا می رفت قرار بود همراه پدر و مادرمون به خونه خالم بریم. وقتی دیدم گوشی موبایلش کنارش هست کرمم گرفت رفتم سر وقتم گوشیم بهش پیامک زدم : اوفففف منم دوست دارم قربون تو برم… وقتی خوند جوری با خشم نگاهم کرد که پشمام ریخت… یه بار هم خود مهرانا به من کرم ریخت.خسته از فوتبال با بچه های کوچه بغلی دمر تو پذیرایی دراز کشیده بودم که اومد از روی کون من رد شد و گفت خودمونیم تو هم بد چیزی نیستی ها یه همجنس باز نیاز داری… سریع بلند شدم داشت فرار میکرد جلوی درب پذیرایی گرفتمش…الکی به سینا گفتم بره از تو اتاقم گوشیمو برام بیاره. وقتی رفت دست مهرانا رو پیچوندمو آروم در گوشش گفتم جـــــون به کون تو که نمیرسه … اومدم دستمو به کونش برسونم که جا خالی داد و به من تشر زد وگفت نکن بی شرف الان سینا میاد. یه روز هم رفته بودیم پاساژ علاءالدین پس از خرید قاب و تعویض گلس گوشی با مهرانا به خونه بر میگشتیم …نزدیک خونه تو کوچه خودمون کمی با فاصله پشت سرش حرکت میکردم کون لرزونشو تو مانتو نگاه میکردم تو همون لحظه ای که داشتم نگاهش میکردم برگشت پشت سرشو نگاه کرد و گفت خاک تو سرت اینجا هم ول نمیکنی تو کوچه آبرومون میره…بهش گفتم خوب تا حالا کون ژله ای ندیدم… داشت وارد خونه میشد که برگشت گفت بیا بخورش…فکر کرد حرف خوبی زده… بلافاصله بهش گفتم تو بده هم میخورمش برات هم… فهمید سوتی داده نگذاشت حرفمو تموم کنم درب خونه رو محکم بست تا نیم ساعت پشت درب مونده بودم… تقریبا ۱۵ روز از زمانی که نیما کلیپ مربوط به واخواست سفته ها رو برای مهرانا فرستاده بود میگذشت. یه روز صبح که با سینا مشغول خوردن صبحانه بودم هر چی منتظر شدیم مهرانا پائین نیومد. رفتم بالا تو اتاقش دیدم داره گریه میکنه. هر چی ازش پرسیدم چی شده جواب قانع کننده نمیداد… با توجه به اتفاقات اون چند وقت حدس میزدم باز کار نیما باشه… اومدم تو اتاق خودم زنگ زدم نیما…خیلی وقت بودم منتظر اقدام جدیدی از جانب نیما بودم ولی فقط از من خواسته بود سر قولم واسه فتح دماوند توی تیرماه بمونم. وقتی گوشی رو جواب داد فهمیدم جریان کون دادن مهرانا به مرتضی رو براش گفته و تهدیدش کرده اگه پیشنهاد حال دادن جلو داداشتو قبول نکنی به مهران میگم. با وجود اینکه میدونستم نیما همه این کارها رو برای راضی کردن مهرانا میکنه ولی میدونستم دیر یا زود همه تهدید هاشو عملی میکنه. ته دلم از این کار نیما به خاطر اینکه منو به کون مهرانا خیلی نزدیک میکرد راضی بودم. دو سه شب ، آخر شب ها کارش گریه کردن تو تخت خوابش بود. وقتی تو تلگرام جواب نمیداد می رفتم سراغش میدیدم داره گریه میکنه… هی میگفت نیما دنبال شکستن حریم بین ماست. دوباره کم حرف و غمگین شده بود. امتحانات مهرانا و سینا هم تموم شد. پدر و مادرم کم حرف و ناراحت بودن مهرانا رو ناشی از فشار امتحانات میدونستن. خود مهرانا هم برای اینکه شک نکنن این حرفشون رو تائید کرده بود. البته فقط من و مهرانا میدونستیم چنین چیزی نیست. اون زمان که هنوز نیما درخواست کردن مهرانا روجای پول نکرده بود و هنوز از گروه خارج نشده بودیم تو صعود به توچال قرار شده بود با نیما و آرمان تو تابستون واسه فتح دماوند اقدام کنیم. به پدر و مادرم هم قبلا گفته بودیم که قصد داریم تو تابستون دماوند رو فتح کنیم. حتی از پدرم برای خرید تجهیزات کوهنوردی مثل چادر و هدلایت پول گرفته بودم. خودش هم کوهنوردی رو دوست داشت…یک بار با دوستاش مجردی علم کوه هم رفته بود. اصرار نیما واسه رفتن به دماوند بعد از برگشتن آرمان طی اون چند روز منو به شک انداخت حتما باید خبری باشه…وقتی واقعیت رو ازش پرسیدم گفت مهرانا اگه هم راضی شده باشه هیچ وقت به زبون نمیاره …تازه فقط با صحبت کردن راضی نمیشه جلوی تو حال بده باید با دستمالی و مالیدنش جلوی خودت وادار به حال دادنش کنم که در این صورت تو دماوند چون یکی دو شب کنار هم هستیم بهترین فرصته… همون موقع هم به من اطمینان داد هیچ کدوم از بچه های گروه کیونتو نمیارم و فقط آرمان و احتمالا یکی دو تا از دوستای فرانسویش هستن که لیدر یک گروه کوهنوردی خارجی هستن و بودن و نبودنشون هم به ما ربطی نداره… سرانجام به بهونه عوض شدن آب و هوای مهرانا و خودم موضوع رفتن به دماوند طی هفته آینده رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم. خوبی رفتن به دماوند این بود که سینا وبال گردن ما نمیشد. ولی اگر بحث شمال رفتن پیش می اومد سینا رو هم باید می بردیم. با کارهایی که طی این چند ماه کرده بودم مهرانا دیگه میدونست من هم مثل نیما و بقیه پسرها دنبال کونش هستم.این خیلی برام لذت بخش بود. از اون وقتیکه نیما بهش پیشنهاد کردنشو جلوی من داده بود با وجود مخالفت شدید اولیه یواش یواش بعد از طرح شکایت و واخواست سفته ها و تهدید به لو دادن جریان مرتضی احساس میکردم دیگه مثل سابق خودشو از من نمی پوشونه… اوج این کارش هم وقتی بود که زد به سرم وقتی حمومه برم سراغش… یک روز که حمام بود سینا رو با پولی که بهش دادم فرستادم بیرون چیپس و پفک بخره… از موبایلم به گوشیش زنگ زدم. موبایلشو در حالیکه همچنان زنگ میخورد آوردم کنار درب حمام جواب دادم. بعد الکی از پشت درب به مهرانا گفتم آزاده زنگ زده میگه کار واجبی دارم. صدای باز شدن درب حمام که اومد تپش قلب گرفتم. درب رو به اندازه ای که موبایل رو تو حمام بفرستم باز کرد . گوشی رو که دستش دادم همزمان با الوالو کردن مهرانا درب حمام رو آروم باز کردم. وای لامصب داشتم دیونه میشدم یکی از سینه های لختش تو دید من قرار گرفته بود. صفحه گوشی رو که نگاه کرد فهمید شماره منه… سرشو بالا گرفت چند لحظه تو چشمهای من نگاه کرد. بعد با صدای خفه ای گفت دید زدنت تموم شد؟ بدنش خیس آب بود و فقط یک شورت پاش بود. به سینه اش اشاره کردمو گفتم اون یکی رو هنوز ندیدم. در حالیکه هنوز یک دستش به درب بود بیشتر بازش کردم.اصلا مقاومت نکرد… نفسم داشت بند می اومد هر دو تا سینه نازش که مثل هلو خوردنی بودن از بدنش آویزون بودن. داشتم مثل این خل و چلا نگاهش میکردم. اصلا باورم نمیشد. نگاهم رفت پائین سمت شورت سفیدش که به بدنش چسبیده بود. وقتی سرموبالا گرفتم مهرانا هم سرشو بالا گرفت انگاری مثل من پائین رو نگاه کرده بود. بدون حرف تو چشماش خیره شده بودم. کیرم شق شق بود بدبختی سینا مزاحم بود هر لحظه امکان داشت سر برسه… هنوز داشتم سینه هاشو با نگاهم میخوردم که برگشت گفت خسته نشدی هنوز؟ گفتم نه … چند بار هم چشم تو چشم شدیم. تا خواستم به سینه هاش دست بزنم درب رو چنان محکم بست که برق از سه فاز کونم پرید. وای چه لحظاتی بود. تو عمرم چنین لحظات نابی رو تجربه نکرده بودم. با بستن درب یک جورایی نا امید شدم . حدس زدم شاید پیش خودش گفته اگه قراره نیما باهاش جلوی من کاری کنه پس دیگه اهمیتی نداره بدن خودش رو مثل سابق جلوی من بپوشونه… این کارش برای من نشانه خوبی بود یاد حرف های نیما افتادم که میگفت اگه هم راضی شده باشه به زبون نمیاره و باید دستمالیش کرد… با این حال باز بازنده خود مهرانا بود چون اگر هدفش این باشه خودش داره منو به سرعت به سمت کردنش جلو می بره… آخ که چه حالی داشتم وقتی سینه های لختشو بدون سوتین دیدم. هنوز باورم نمیشد این کار رو کرده… تا شب همچنان تو هنگ دیدن سینه های مهرانا بودم. حرص میخوردم چرا بیشتر وقتمو باهاش چشم تو چشم شدم و به بدنش دست نزدم. تنها راه خلاصی از فشار شهوتی که مهرانا تو حموم به من تحمیل کرده بود جلق زدن بود. به عشق سینه و کونش و یادآوری کون دادنش به مرتضی تو ذهنم یه جلق حسابی زدم. سه چهار روز بعد نیما خبر از صعود به دماوند بدون آرمان داد موضوع صعود به دماوند رو که با مهرانا مطرح کردم خیلی سرد برخورد کرد. ولی جواب منفی نداد. آرمان هنوز فرانسه بود . نیما چند روزی منتظر بود با یک گروه کوهنورد فرانسوی برگرده که آخرش هم برنگشت ولی اون گروه فرانسوی که به قول نیما لیدر و یکی دوتاشون از دوستای نزدیک آرمان بودن ۱۳ تیرماه برای فتح دماوند به ایران اومدن… به سفارش آرمان قرار بود نیما هم با اونها همراه بشیه که نیما، من و مهرانا هم واسه فتح دماوند خبر کرد. مهرانا وقتی فهمید قراره با یک گروه فرانسوی دماوند رو فتح کنیم انگاری تازه موتورش روشن شد. بدجوری هیجانی شده بود شاید قبلا فکر میکرد فقط من و آرمان و نیما هستیم. تازه آرمان هم که نیومده بود بیشتر خوش حال شده بود. خبر رفتن ما به دماوند به گوش پژمان هم رسیده بود به من زنگ زد ولی زیاد تحویلش نگرفتم. نمی تونستم باهاش حرف نزنم چون می تونست تبانی من و مرتضی رو فقط با یک تلفن به مهرانا بگه… روزنامه های روی پنجره خونه مرتضی می تونست سند خوبی باشه تا مهرانا حرف پژمان رو باور کنه. آخرین تیر رو تو سر این پژمان عوضی کوبیدم و گفتم تو رفتی به نیما همه چیز رو گفتی نیما هم واسه تحت فشار گذاشتن مهرانا همه چیز رو بهش گفت الان مهرانا خبر داره تو جریان خونه مرتضی رو به نیما گفتی و مطمئن هستم الان دیگه حسابی از دستت شاکیه… تلفن رو که قطع کردم زنگ زدم نیما و گفتم اگه پژمان بخواد بیاد ما نمی آییم… ۱۵ تیرماه شد… بالاخره روز موعود فرا رسید من که اصلا خوشبین به فتح دماوند نبودم چون میدونستم هدف نیما چیز دیگس ولی مهرانا شاید به خاطر بودن اون گروه فرانسوی فکر نمیکرد نیما براش برنامه داره و خیلی انگیزه داشت. به گفته نیما این گروه فرانسوی از دو روز قبل تهران بودن و از جاهای دیدنی و قدیمی تهران عکس و فیلم گرفته بودن. چیزی که باعث خنده من و مهرانا شده بود فرانسوی صحبت کردن نیما بود. خودش میگفت از ۳ سال قبل داره به صورت خصوصی زبان فرانسه یاد میگیره…هم آرمان و هم نیما هدفشون مهاجرت از ایران بود و دنبال گرفتن تابعیت دائم فرانسه بودن… ساعت ۴ صبح روز ۱۵ تیر بعد از بدرقه پدر و مادرم از خونه حرکت کردیم. قرار شده بود سینا تا ما بر میگردیم خونه خالم بمونه… تجهیزاتمون کامل بود. یه چادر دو نفره (آی وان) قرمز رنگ دو لایه، هد لایت، دستکش مخصوص، باتوم و هر چی که نیما گفته بود آورده بودیم. ساعت ۴:۳۰ صبح میدان آرژانتین سر قرار حاضر شدیم با وجود اینکه میدونستم نیما هدفش کردن مهراناست ولی بودن اون خارجی ها کنار ما و اینکه در مورد ما ایرانی ها چی فکر میکنن به من هم هیجان میداد . چند دقیقه بعد یه مینی بوس توریستی دوکاتو چند متر دور تر از ما ایستاد نیما و بقیه مسافراش پیاده شدن… همون اول که تجهیزاتشون رو دیدم فهمیدم انگاری همشون اینکاره هستن.۴تا مرد بودن و یه زن که البته همشون هم حسابی بور بودن مرداشون سن بالا به نظر می رسیدن فقط اون زن همراهشون جوان تر به نظر می رسید. مراسم معارفه بین ما انجام شد. ناتان ، تئو، آرتور، لوکاس به همراه اون زنه که اسمش جولیا بود. همه داخل مینی بوس نشستیم به سمت شمال شرق تهران و جاده دماوند حرکت کردیم به خاطر زبون فرانسه که مدام داخلش (ژ ز ) بود خنده از روی لب های من و مهرانا قطع نمیشد. نیما برای من و مهرانا توضیح داد که ناتان لیدر گروه اینهاست که پارسال هم واسه فتح دماوند چند نفر دیگه رو آورده بود تهران و با آرمان هم چند سالی هست دوسته. لوکاس هم از دوستای صمیمی آرمانه که کارهای اداری آرمان رو واسه گرفتن تابعیت انجام میده و به قول خودمون پارتی آرمان شده… بقیه رو نمی شناسم. تو راه سوال هایی در مورد ایران ازشون می پرسیدم که نیما وظیفه ترجمه رو بر عهده داشت. در مورد مردم ایران با احترام حرف میزدن ولی از دولت ایران نه… اونها هم معتقد بودن ایران دنبال بمب هسته ای… مهرانا هم از طریق نیما بهشون گفته بود رئیس جمهورتون مکرون خیلی خوشتیپه… اونها هم می خندیدن… بالاخره به جاده دماوند رسیدیم . جاجرود و آبعلی و… رد کردیم وارد جاده هراز شدیم. نیم ساعت بعد هیبت قله دماوند از دور پیداش شد. تو جاده هراز به سمت چپ رینه و سد لار پیچیدیم. بعد از طی ۱۰ کیلومتر به پارکینگ جبهه جنوبی رسیدیم. همون جا لباس هامون رو پوشیدیم. مهرانا همون لباس هایی رو پوشیده بود که تو فتح توچال با گروه کیونت پوشیده بود. سرانجام با یک نیسان ساعت ۶:۳۰ صبح به سمت گوسفند سرا حرکت کردیم. اصلا فکر نمیکردم رفتن به دماوند این قدر آزار دهنده باشه. نیما کنار مهرانا ایستاده بود و من روبروی اونها بودم. وقتی نیسان تو جاده خاکی حرکت کرد تازه فهمیدم نیما چرا کنار مهرانا ایستاده جاده خاکی پر از چاله و داغون بود و این برای نیما که قصد دستمالی داشت یه فرصت بود. این خارجی ها هم که مدام در حال حرف زدن با خودشون بودن و اصلا مالیدن یواشکی براشون معنی نداشت و تو فرهنگشون نبود… به گوسفند سرا که رسیدیم از نیسان پیاده شدیم. مهرانا با ایما و اشاره با ناتان صحبت میکرد و میخندید. نیما منو کناری کشید کپی۵ تا سفته ای که از آرمان گرفته بود رو نشون من داد و گفت این سفته ها مدت زیادیه دست منه اصلش تو ویلای منطقه آبسرده… تا هر کجا تونستین می ریم بالا و برمیگردیم به این دوستای آرمان هم کاری نداریم خودشون میرن تا قله… لیدر دارن… دو تا ویلا تو آبسرد داریم با تجهیزات کامل… موقع برگشت یکیش رو قراره دوستای خارجی آرمان توش بمونن یکیش هم من و تو و مهرانا… چه مهرانا بخواد چه نخواد میخوام یک شب تا صبح همین جا تو ویلا کار رو تموم کنم اصل سفته ها هم بعد از کردنش تو ویلا بهت میدم. باز صحبت سر کردن و دادن شده بود و جو خوبی که به واسطه بودن خارجی ها کنار ما ایجاد شده بود داشت خراب میشد. تو گوسفند سرا خارجی های دیگه ای هم دیدیم از آلمانی گرفته تا بیلوروسی حتی از چین هم اونجا آدم بود. مهرانا مثل فتح توچال یک ست بادگیر اسپورت مارک آدیداس به رنگ بنفش پوشیده بود که تا روی کونش بود و شلوار بنفشش هم حسابی کونش رو نمایش میداد. بعد از بار زدن وسایلمون روی قاطر بالاخره ساعت ۸ صبح به سمت قله حرکت کردیم. اولین تپه رو که رد کردیم. نیما ازم خواست سرعتمو کند کنم تا از مهرانا و ناتان و بقیه فاصله بگیریم. یک جا ایستاد و به بهونه عکس گرفتن از گنبد مسجد گوسفند سرا به من گفت اگه یادت باشه قرار بوده جای پول من و آرمان با هم بزنیم؟ بدون اینکه جوابی بدم نگاش میکردم. دوباره ادامه داد الان که آرمان نیست…درسته؟ با سر تائید کردم. گوشی موبایلشو جلوی من گرفت تلگرامشو باز کرد و گفت همین چند دقیقه پیش آرمان برام پیام فرستاد. نگاه کردم دیدم به نیما گفته مهران رو هر جور شده راضی کن تا جای من لوکاس بزنه توش… اگه قبول نکرد سفته ها رو بهش نده… اگه قبول کرد خبر بده تا با لوکاس هماهنگ کنم به لوکاس خیلی مدیونم… رسوایی بیغیرتی نسبت به خواهرم (۴ دیگه حوصله وارد شدن یه غریبه به این ماجرا رو نداشتم. به خصوص که ایرانی هم نبود. به مهرانا لعنت فرستادم که اگه از همون اول به نیما پا میداد شاید الان این همه مشکل درست نمیشد. نیما تا بارگاه سوم که البته نمیدونستم چقدر راه بود به من مهلت داد تا در مورد ورود ” لوکاس” به رابطه با مهرانا فکر کنم. این جور که معلوم بود آرمان به این راحتی از خیر اون هفت میلیون نمیگذشت. با افکاری داغون به مهرانا و ناتان و بقیه بچه های گروه ملحق شدیم. ایستاده بودن تا ما به اونها برسیم. عجیب بود که “لوکاس” بدجوری به مهرانا خیره شده بود … مهرانا هم بی خبر از همه جا با “ناتان” و “جولیا” با ایما و اشاره حرف میزد و وقتی متوجه حرکات هم نمیشدن میخندیدن…وقتی هم “لوکاس” وارد گفتگو و خنده بین “ناتان” “مهرانا” و “جولیا” شد اعصاب من بیشتر به هم ریخت به خصوص که دو سه دقیقه هم با نیما صحبت کرد و همزمان به مهرانا اشاره میکرد وقتی از نیما پرسیدم چی میگه؟ به من و مهرانا گفت داشت در مورد سن و سال مهرانا و ارتباط ما سه نفر با هم می پرسید منم گفتم ۱۸ سالشه و ما سه تا با هم دوستیم… بعد از حرف هایی که نیما زد اولین کاری که کردم برانداز کردن “لوکاس” بود. مردی قد بلند تقریبا ۳۴ تا ۳۵ ساله با موهای بور و چشمهای رنگی … اصلا رابطه جنسی یه مرد غیر ایرانی با مهرانا تو مغز من نمی رفت…برای همین برای نیما از همون اول طبل مخالفت زدم. گروه فرانسوی ناتان و بقیه خیلی سریع از طریق پاکوپ ها در حال بالا رفتن از تپه های ابتدایی مسیر بودن. سرعتشون انصافا بیشتر از ما بود. یکی دوبار دیگه هم ایستادن تا من ، مهرانا و نیما به اونها برسیم. لیدر گروهشون ناتان، طبق گفته نیما پارسال هم چند تا هموطن دیگه خودشو به تهران برای فتح دماوند آورده بود. آخرین بار که به اونها رسیدیم باز هم نگاه خیره لوکاس از بالا روی مهرانا کاملا تابلو بود. نیما با زبون فرانسه از اونها خواست که معطل ما نشن و تا بارگاه سوم بالا برن تا اونجا همدیگه رو ببینیم. نیما قبلا در مورد صعود به دماوند به من و مهرانا اطلاعات داده بود . میدونستیم باید تا ارتفاع ۴۲۰۰ متری که بارگاه سوم هست بالا بریم و شب رو در این ارتفاع بخوابیم و بعد از اون صبح زود برای صعود ادامه مسیر بدیم. خوابیدن شب تو ارتفاع ۴۲۰۰ متری کمی برای ما که اولین بار بود اینجا می اومدیم کمی ترسناک به نظر می رسید… خوشبختانه در تمام طول مسیر آنتن دهی موبایل داشتیم نیما میگفت دکل مخابراتی نصب شده تو فدراسیون کوهنوردی پلور باعث آنتن دهی موبایله که البته در ابتدای صعود به قله قرار داشت. دو سه تا سیم کارت همراه اول و ایرانسل هم با خودش آورده بود . قرار بود برای به مشکل نخوردن ناتان و بقیه یکی دو تا از سیم کارت های داخلی رو به ناتان بده… تو ۲۰ دقیقه این گروه فرانسوی از دید ما خارج شدن… گروه های خارجی زیادی تو مسیر بالا رفتن و پائین اومدن می دیدیم …گروه های ایرانی هم زیاد بودن که اکثرا در حال رقصیدن و آواز خوندن بودن. یکی دو تا تپه پر از خار و خاشاک که بالا رفتیم شوخی ها و تیکه های نیما با مهرانا کم کم شدیدتر میشد. مهرانا جلو حرکت میکرد نیما پشت سرش بود و من هم پشت سر نیما حرکت میکردم… از تیکه پرونی های این دو نفر به هم کیر من هم مدام شق میشد …به خصوص یه جا که از شیب تندی بالا می رفتیم بادگیری که تن مهرانا بود کمی بالا رفته بود و پوست سفیدکمرو بالای کونش معلوم شده بود و همین صدای اوف اوف نیما رو درآورده بود. طبق صحبت هایی که نیما قبلا کرده بود ساعت ۳ بعد از ظهر باید به بارگاه سوم می رسیدیم اون لحظه تازه ساعت ۹ بود و معلوم میشد راه درازی برای صعود پیش رو داریم. یه جا که برای استراحت روی زمین نشسته بودیم نیما کپی سفته ها رو به مهرانا هم نشون داد و گفت اصلش تو ویلای آب سرده… اگه موضوع حل شدس همین الان برگردیم پائین و بریم ویلا… بعد منو نگاه کرد و گفت البته همه چی به هستی خانم بستگی داره… نیما همچنان مهرانا رو هستی صدا میزد… خجالت و سرخ شدن رو تو صورت مهرانا حس میکردم کوله پشتی نیما رو با لگد هل داد تو پاکوپ و گفت عمرا… ریدی آب هم قطعه… داشتم دچار هیجان میشدم که مهرانا با این کارش خرابش کرد… دوباره حرکت کردیم نیم ساعت دیگه هم بالارفتیم. نزدیک نیما حرکت میکردم که ایستاد و گفت این جلوی تو خجالت میکشه هی منو پس میزنه تو دورتر از ما و با فاصله حرکت کن میخوام وقتی از ما دوری دستمالیش کنم تا کم کم خجالتش بریزه… به بهونه خستگی سرعتمو کم کردم کمی می ایستادم و دوباره حرکت میکردم. نیما به مهرانا که رسید چهار انگشت دستشو لای کونش کرد و سریع در حال خنده ازش عبور کرد. مهرانا بلافاصله برگشت پشت سرشو نگاه کرد دید دارم نگاهشون میکنم همونجا سنگی برداشت به طرف نیما پرت کرد که به پشت پای نیما خورد… تقریبا ۲۰۰ متر بالاتر که فاصله من با نیما و مهرانا کمتر بود یکبار دیگه چهار انگشتشو لای کونش کرد . مهرانا این بار به من بابت کار نیما اعتراض کرد بعد هم با باتوم تو دستش برای نیما خط و نشون کشید. این انگشت کردن ها دو سه بار دیگه هم از نزدیک و جلوی من تکرار شد که آخرین اعتراض مهرانا ایستادن و نوچ نوچ کردن بود. هر بار سه نفری کنار هم می نشستیم دستش مدام روی رون های مهرانا بود از بالا تا پائین می کشید و میگفت پاهای من از اینجا تا اینجا درد گرفته… یکی دو بار میخواست دستشو لای پاش ببره که مهرانا پاهاش رو می بست. ساعت نزدیک های ۱۲ ظهر بود که مهرانا داشت وا میداد راه دیگه ای هم نداشت من هم تصمیم گرفته بودم اگه به نیما پا نداد جریان مرتضی رو بهش بگم تا شل بشه… باید همه چیز توی این مسافرت تموم میشد. نیما هم فهمیده بود مهرانا داره وا میده مدام ازم میخواست با فاصله و دورتر از اونها راه برم. یواش یواش دچار هیجان میشدم یک جایی فاصله اش با من و نیما خیلی زیاد شده بود و از اون بالا برای ما کرکری میخوند. این فاصله گرفتن هاش کاملا تابلو بود که دوست داره دورتر از من توسط نیما دستمالی بشه … نیما هم فهمیده بود برای همین به صخره های سنگی بزرگی که هنوز مهرانا به اونجا نرسیده بود اشاره کرد و گفت من اونجا رو می شناسم از پائین دید نداره. پارسال با ناتان و دوستای دیگش همین جا اتراق کرده بودیم. تا رفتیم پشت سنگ ها خودتو برسون بعد هم با سرعت بیشتری بالا رفت. سعی میکردم فاصله ام با نیما زیاد نشه… قبل از صخره ها به مهرانا رسید و دوتایی بالا می رفتند. به محض اینکه پشت سنگ ها ناپدید شدن هر جوری بود خودمو اون بالا رسوندم. جونم داشت از بدنم بیرون میزد به پشت سنگ ها که رسیدم اوفففف چی میدیدم نیما مهرانا رو به یک سنگ بزرگ چسبونده بود و داشت تو اون خلوتی که کسی نبود ازش لب می گرفت با یک دستش هم داشت کونش رو می مالید. … مهرانا تا فهمید من بالا رسیدم سعی میکرد خودشو جدا کنه ولی نیما اجازه نمیداد و همچنان تا دو سه متری اونها که رسیدم تو کار لب و مالیدن کون مهرانا بود. کیرم به نهایت شقی رسیده بود. بدجوری دچار هیجان شدم و بدنم از این هیجان می لرزید. بدون اینکه اعتراضی کنم و برای طبیعی نشون دادن خودم به مهرانا بهشون گفتم اینطوری اگه بخوایم بالا بریم تا شب هم به بارگاه سوم نمی رسیم. تو کونم عروسی بود که پیشرفت نیما واسه کردن مهرانا یعنی پیشرفت من و این یعنی لحظه به لحظه به کردنش نزدیکتر میشم. مهرانا خوب می دونست چاره ای جز وا دادن تدریجی به نیما نداره… گریه هایی که قبلا کرده بود نشان از این میداد که میدونه مجبوره به این کار تن بده وبا وجود دیدن کپی سفته ها و مخالفتش با پیشنهاد نیما داشت بهش پا میداد… سکوت من در برابر رفتارها و دستمالی های نیما باعث شده بود اعتراض های مهرانا به رفتارهای نیما هم کمتر بشه.خیالم راحت بود نیما قبلا به مهرانا گفته که داداشت از حال دادنت به جای هفت میلیون راضیه و این وا دادن مهرانا رو سریعتر کرده بود چون یک جا دیگه هم که سه نفری نشسته بودیم و خستگی در می کردیم طبق معمول اون چند ساعت نیما کنار مهرانا نشسته بود… دستشو اول روی ران و بعد لای پاش برده بود عجیب اینکه این بار پاهاشو نبسته بود ودست نیما روی کسش ثابت مونده بود. همین باعث شد نیما دوباره بحث برگشتن به پائین و رفتن به ویلا رو مطرح کنه که وقتی از من نظر خواست گفتم من مشکلی با این قضیه ندارم حتی با نگاه کردن هم مشکلی ندارم. نفهمیدم این جمله آخر چطوری ازدهنم بیرون اومد ولی به نظرم باید میگفتم و گفتم. بعد از این حرفی که من زدم نیما آروم در گوش مهرانا صحبت میکرد که من نمی شنیدم. فقط کلمه جلوی داداشت رو بلندتر گفت که احساس کردم عمدی بود و نه کش دار مهرانا رو به دنبال داشت… با این حال نیما وقتی دید شرایط به سرعت داره به سمت کردن مهرانا پیش میره وقتی از مهرانا فاصله گرفته بودیم دوباره بحث ورود لوکاس به رابطه با مهرانا رو مطرح کرد و به شدت اسرار داشت این کار انجام بشه. میگفت از اول هم قرار بود من و آرمان باشیم حالا آرمان نیومده گفته جای من لوکاس باشه واسه تو چه فرقی میکنه لوکاس یا آرمان؟ مهرانا خیلی جلوتر از ما در حال بالا رفتن بود. تو مسیر حالا من و نیما سر ورود لوکاس به این رابطه بحث میکردیم. میگفت تو که از دیدن کرده شدن خواهرت خوشت میاد این ادا واطوارها برای چیه؟ تازه اون اوایل صعود که همه با هم بالا می رفتیم چند بار دیدم وقتی لوکاس پشت سر خواهرت حرکت میکنه داره مستقیم به کون خواهرت نگاه میکنه… در ضمن۷ میلیون واسه اینکه فقط یه نفر بخواد بکنه خیلی زیاده… ولی چون مهرانا بد جوری شبیه بازیگر مورد علاقه منه کردنش واسه من ارزش داره… بعد هم منو تهدید کرد اگه با ورود لوکاس به رابطه با مهرانا موافقت نکنم تبانی من و مرتضی رو به مهرانا میگه… به نیما گفتم اول باید بدونم چه رمز و رازی بین تو، لوکاس و آرمان هست که یهو لوکاس رو وارد این جریان کردین… اول کمی حاشیه رفت و کس شعر گفت ولی بالاخره حرفشو زد و گفت: لوکاس بیشتر از بقیه اهل عشق و حاله… آرمان وقتی دیشب مطمئن شد تو و مهرانا هم توی این صعود همراه ما هستین به لوکاس زنگ زد و گفت واسه تفریح و خوش گذرونی همه جور نوشیدنی تو ویلا هست خواستی عشق و حال کنی اون دختره که با نیما و دوستش اومده دوست دختر فابریک خودمه خواستی باهاش حال کنی خبر بده باهاش اوکی کنم. حرف های نیما که تموم شد حالا دیگه معنای نگاه های خیره لوکاس به مهرانا رو می فهمیدم… حالا دیگه می دونستم واسه چی سن و سال مهرانا و نسبتش با ما رو از نیما پرسیده بود…حتی به کثیف بودن شخصیت آرمان بیشتر پی بردم. از یک طرف به لوکاس گفته بود مهرانا دوست دختر فابریکشه اگه خوشش اومد و خواست باهاش حال کنه بهش خبر بده… از اون طرف هم ما رو تهدید کرده بود اگه مهرانا جای من به لوکاس حال نده سفته ها رو پس نمیده… چاره ای جز قبول کردن نداشتم. احساس میکردم همه این بدبختی ها تا دو سه روز دیگه با گرفتن سفته ها تموم میشه. و دوباره به زندگی عادی بر میگردیم. احساس میکردم توی یک دالان سیاه و تاریک قدم بر میدارم که باید هر چه سریعتر راهی به روشنایی روز پیدا کنم. نیما وقتی دید همه شرایط رو قبول کردم خیالش راحت شد حتی تا حدودی به خاطر هیجان کردن دختری که به شدت شبیه بازیگر مورد علاقش بود علیه آرمان حرف میزد و میگفت آرمان از عمدی برنگشت… می ترسید با شما دو تا به مشکل بخوره و موضوع بیخ پیدا کنه و گروه لو بره… وقتی این چیزها رو شنیدم حالم بیشتر از آرمان و شخصیتش به هم خورد. ساعت ۲:۳۰ بعد از ظهر به بارگاه سوم رسیدیم. مهرانا زودتر از ما رسیده بود. تقریبا ۳۰ تا ۴۰ چادر اطراف پناهگاه بر پا شده بود که نشون میداد کوهنوردان زیادی برای فتح دماوند اقدام کردن… چند تا چادر پراکنده هم دورتر از بقیه بر پا بود که نیما احتمال میداد اینها خارجی باشن… مهرانا رو با همون شلوار بادگیر تنگ توی پاش در حال صحبت با سه تا پسر هموطن پیدا کردم. دست به کمر پشت به ما ایستاده بود همون موقع هم نیما به حرف اومد گفت آخ، بابات چی ساخته لامصب… اهمیت ندادم. نیما دنبال گروه ناتان میگشت که جز همون چادرهای دور افتاده بودن. خسته و کوفته در حالی که دیگه نیرویی برای بالا رفتن در تنم نمونده بود رفتیم کنار چادرهای ناتان و بقیه با زحمت زیاد چادرهایمان را برپا کردیم. اولین کسی که از چادرها بیرون اومد تئو و بعد لوکاس بود هردوشون با من و مهرانا و نیما دست دادن. لوکاس با ایما و اشاره با مهرانا صحبت میکرد که نیما ازم خواست خودمو طبیعی نشون بدم و حساس نباشم. بیشتر وسایلمون رو داخل چادر قرار دادیم تا باد چادرها رو نبره…تو همون زمان که داشتیم وسایل رو داخل چادرها میگذاشتیم یک بار دیگه انگشت های نیما لای کون مهرانا رفت که به سمت درب چادر دولا شده بود تنها عکس العمل مهرانا سرپا ایستادن بود. مهرانا بعد از اینکه وسایل رو داخل چادر خودمون بردیم اومد خودشو تو چادر ولو کرد. هر دو به خاطر کمبود اکسیژن کمی نفس کشیدن برامون سخت شده بود. بهش گفتم برم یه چیز شیرین بیارم… بلند شدم رفتم بیرون چادر تا از تو کوله پشتی یک بسته کاکائو واسه تنظیم قند خونم بردارم که یهو دیدم نیما سریع خودشو انداخت تو چادر ما و به من با خنده گفت تو برو تو چادر من… بعد هم سریع زیپ و درب چادر رو از داخل بست.با این کارش ضربان قلبم به شدت بالا رفت. چادر ما دو نفره و مخصوص کوهستان با ارتفاع کم و خیلی کوچیک بود… وسایل توش هم کوچکترش کرده بود و فقط جا برای دراز کشیدن و نشستن دو نفر بود. همون جا ایستاده بودم و از لذت این بی غیرتی به خود می لرزیدم. تند تند با خودم زمزمه میکردم مهرانا بیرون نیا… جون من نیا بیرون… وای جون مامان نیا بیرون… با کیر شق کرده کنار چادر نیما نشستم از لرز بدنم نمی تونستم سرپا باشم. به زور یک دقیقه گذشت… مدام جمله نیا بیرون لامصب رو زمزمه میکردم… سر کیرم خیس شده بود. نگاهمم فقط به درب چادر بود. دعا میکردم مهرانا بیرون نیاد… ۵ دقیقه گذشته بود. یواش یواش داشتم به اون چیزی که می خواستم اتفاق بیافته می رسیدم. بودن مهرانا توی چادر به شدت باعث از بین رفتن حجب و حیا و ریختن خجالت بین من و مهرانا میشد. بودن مهرانا تو یه چادر دربسته با یه پسر غریبه یعنی لب گرفتن… یعنی مالیدن سینه… یعنی انگشت کردن و خیلی چیزهای دیگه … خیالم راحت بود نیما قصدش کردن نیست و هدفش ریختن خجالت بین من و مهراناست…نیم ساعت گذشت من تو کونم عروسی بود… هنوز داخل چادر بودن و درب بسته بود… تو چادر نیما دراز کشیده بودم و از داخل چادر درب چادری که نیما و مهرانا توش بودن رو نگاه میکردم… یک ساعت بیشتر گذشته بود… دستم مدام روی کیرم بود و می مالیدمش… بالاخره این لحظات ناب با اومدن جولیا و لوکاس به درب چادر ما پایان یافت… تا زمانیکه نیما و مهرانا بیرون نیومدن نفهمیدم چی میگن… مهرانا تا نگاهش با نگاه من تلاقی کرد سریع صورتشو به طرف جولیا چرخوند. حالا نوبت هنرمندی من بود که همه چیز رو برای مهرانا عادی کنم… نیما به من گفت لوکاس میگه اگه دوست دارین برای هم هوایی و عادی شدن تنفس و اکسیژن به ارتفاع بالاتر بریم. من موافقت کردم. مهرانا هم همینطور…ولی نیما با ما نیومد و گفت میخواد استراحت کنه… چند دقیقه بعد حرکت کردیم. لوکاس اولین نفر بود جولیا پشت سرش مهرانا بعد از اون و من نفر آخر بودم. تو مسیر سعی میکردم در مورد کوهستان و فتح دماوند با مهرانا صحبت کنم . تمام سعی من این بود بودنش تو چادر در بسته با نیما رو عادی جلوه بدم و موفق هم شدم چون مهرانا هم یواش یواش به خندیدن با جولیا و لوکاس رو آورد. باز هم صحبت کردن با ایما و اشاره شروع شده بود. هر جا استراحت میکردیم لوکاس با مهرانا با ایما و اشاره وارد صحبت میشد و من و جولیا هم می خندیدیم. خیلی دوست داشتم نظرش رو در مورد دخترای ایرانی بپرسم ولی خوب فرانسه که بلد نبودم. تو مسیر بالا رفتن نگاه های معنی دار لوکاس به مهرانا داشت بیشتر میشد. رفتار لوکاس اصلا مثل ما پسرای ایرانی نبود که عاشق مالیدن و دستمالی دخترها هستیم بلکه فقط نگاه و خنده ای بود که موقع صحبت کردن با مهرانا بروز میداد. چند جا ایستادیم نفس تازه کردیم و با هم عکس یادگاری انداختیم. بیشتر عکس هایی که لوکاس انداخت با مهرانا بود. یه جا هم لوکاس واسه اذیت کردن مهرانا کلاه آفتابگیرش رو برداشت سر خودش گذاشت. دیگه توانایی بالا رفتن نداشتم.نفسم داشت بند می اومد مهرانا و لوکاس بالاتر بودن . جولیا با کف دستش به زمین اشاره کرد ازم خواست همونجا سرجام بمونم. صدای کر کر خنده مهرانا با لوکاس اون بالا شنیده میشد. متعجب بودم اینها که زبون همو نمی فهمن پس چطوری و سر چه چیزی می خندن؟ زبان انگلیسی ما هم که زیاد خوب نبود و فقط گاهی کلمات رو به انگلیسی جهت فهم لوکاس و جولیا به زبون می آوردیم. لوکاس و مهرانا هم برگشتن همونجایی که ما ایستاده بودیم . چند دقیقه روی زمین نشستیم تا نفس کشیدنمون با اکسیژن اون ارتفاع عادت کنه… چهار نفری دور هم بودیم که جولیا آواز خوندنش گرفت و بعد از اون هم لوکاس ادامش داد. اون روز وقتی برگشتیم تو کمپ دیگه هوا تاریک شده بود … باد شدیدی هم می وزید و هوا هم داشت حسابی سرد میشد. قبل اینکه به قسمت کمپ و چادرهای گروه برسیم از مهرانا ، جولیا و لوکاس جدا شدم رفتم بوفه پناهگاه ، مختصری خرید کردم . آب معدنی اونجا ۴ هزار تومان و نوشابه خانواده هفت هزار تومان قیمت داشت. وقتی به پائین برگشتم دیدم لوکاس و نیما کنار مهرانا ایستادن و دارن با هم حرف میزنن. برای اولین بار که کنار اون مینی بوس توسط نیما به هم معرفی شده بودیم اصلا به این خارجی ها نگفته بود که من و مهرانا خواهر و برادر هستیم شاید هم حواسش نبود شاید هم از عمدی به اینها نگفته بود.البته وقتی فهمیدم آرمان چه خواسته ای داره من هم دوست نداشتم بدونن… به کنارشون که رسیدم دیدم لوکاس دست مهرانا رو گرفته و به واسطه نیما داره باهاش حرف میزنه…حرفاشون که تمام شد از نیما پرسیدم لوکاس به مهرانا چی میگفت؟… خندید و گفت میگه انسانها دافعه و جاذبه متفاوتی دارند. مردمان شرق مو مشکی با چشمان سیاه و جذاب و گیرا برای ما غربی ها هستند در صورتیکه مردمان شرق جذابیت رو تو پوست روشن با موهای بور و چشمان رنگی مردمان غربی می بینن. دقیقا مثل یه زن و مرد … ما مردها از جنس لطیف خوشمون میاد زنها از جنس خشن و این عامل ها باعث جذب دو طرف میشن… از حرف هایی که نیما زد داشت خندم میگرفت. معنی حرف های لوکاس کاملا برای من روشن بود. یه جورایی به مهرانا ابراز علاقه کرده بود. عجیب اینکه انگاری اصلا برای لوکاس سن پائین مهرانا ملاک نیست. از نیما پرسیدم لوکاس چند سالشه؟ گفت ۳۶… خودمم همین حدودها حدس زده بودم. مهرانا داشت میرفت تو ۱۸ سال که فهمیدم دقیقا ۱۸ سال از مهرانا بزرگتره و در حقیقت چهار پنج سال از پدرم کوچکتره… البته هیکلش از پدرم بزرگتر و قد بلندتر بود. لوکاس و مهرانا و آرتور به فاصله چند متری ما ایستاده بودن و با ایما و اشاره با هم حرف میزدن. داشتم می رفتم تو چادر تا شام رو آماده کنم که نیما آروم کنار گوشم گفت لوکاس وقتی اومد پائین به من خبر داد به آرمان بگو این دختره رو میخوام… آخرین حرف نیما مثل پتک تو سرم فرو اومد… اصلا فکر نمیکردم کار به اینجاها بکشه.ولی چون قبلا آرمان و نیما چنین درخواستی رو داده بودن زیاد برام شوک آور نبود ولی اگر حق انتخاب داشتم کیر وطنی رو به کیر اجنبی ترجیح میدادم… نیما وقتی سکوت منو دید گفت فردا میخوام تو ویلا به مهرانا جریان لوکاس رو بگم… اون شب شام مختصرو سبکی خوردیم قرار بود صبح زود ساعت ۵ به سمت بالا حرکت کنیم که من اصلا انگیزه ای برای صعود نداشتم. هم خسته بودم هم از عشق و حال لوکاس با مهرانا تو ویلا در آینده حالم گرفته بود… با اینکه دیدن کرده شدن مهرانا رو دوست داشتم ولی دوست نداشتم اون مردیکه میکنه یه مرد خارجی باشه… موقع خواب که شد دیگه راحت نفس می کشیدیم مهرانا تو چادر با گوشی موبایلش مشغول بود تصمیم گرفتم توی چادر رو خالی کنم تا واسه خوابیدن جا باشه… همه چیز رو غیر از بطری آب بیرون گذاشتم …به مادرم هم زنگ زدم… اینجا تو ارتفاع ۴۲۰۰ متری یک بار درمیون آنتن موبایل جواب میداد. چند بار زنگ زدم تا مادرم جواب داد بهش اطمینان دادم که حالمون خوبه با پدرم هم صحبت کردم… تا گوشی موبایلمو قطع کردم دیدم باز نیما پرید تو چادر ما… با وجود اینکه به شدت با این کارش به خاطر ریختن خجالت من و مهرانا از هم موافق بودم و دچار هیجان شدیدی میشدم اما اومدم کنار چادر خودمون به نیما که باز داشت زیب و درب چادر رو می بست الکی گفتم داخل واسه سه نفر جا هست . همزمان صدای اعتراض مهرانا به این کار نیما هم از تو چادر اومد ولی نیما کار خودشو کرد. درب چادر رو بست و گفت چادر دونفره هست… باز من این بیرون مونده بودم. کیرمم به شدت شق کرده بود. همون اعتراض اولیه مهرانا به نیما باعث شده بود فکر کنم شاید بیاد بیرون… دوباره تو دلم زمزمه نیا بیرون مهرانا… لامصب نیای بیرونا… سر دادم… همانطور که زمزمه نیا بیرون سر داده بودم سریع رفتم تو چادر نیما زیب چادر رو کشیدم و درب چادر رو بستم تا اگه یک وقت مهرانا بیرون اومد بفهمه درب این یکی چادر رو هم من بستم تا مجبور بشه برگرده تو چادری که نیما توش بود. هواد سرد شده بود و باد هم شدید می وزید… بیرون موندن کار کس خل ها بود… به اندازه ۵ سانت زیپ چادر رو باز کردم تا بتونم درب چادرشون رو ببینم. این بار دیگه شب بود و قرار نبود تا صبح کسی از چادر بیرون بیاد هوا هم که تاریک بود بودن مهرانا توی چادر تاریک با یه پسر غریبه تا صبح معنای خاصی داشت. ته مانده حجب و حیا وخجالت بین من و مهرانا هم با این کار می ریخت. دقایق به کندی می گذشتن. تو چادر دست به کیر شده بودم . هر چه زمان میگذشت و مهرانا بیرون نمی اومد هیجان من هم بیشتر میشد. نور موبایل هاشون از بیرون چادر معلوم بود. ده دقیقه بود داشتم کیرمو می مالیدم. مهرانا بیرون نیومده بود داشتم از خوشحالی بال در می آوردم.چند دقیقه بعد نور موبایل یکیشون خاموش شد… نمیدونستم اون موبایلی که هنوز روشنه مال کیه… تو دلم التماس میکردم خاموشش کن… خاموشش کن تا همه چی تمام بشه… خاموش کن اون لامصب رو… بالاخره انتظار به سر رسید و اون یکی موبایل هم چند دقیقه بعدخاموش شد و هیجان منو صد برابر کرد. دیگه هیچ نوری از تو چادر بیرون نمی اومد… باورم نمیشد مهرانا تو یک چادر تاریک با یه پسر غریبه خوابیده باشه… با خاموش شدن نور موبایل دوم و بیرون نیومدن مهرانا به شدت کیرمو می مالیدم. هر چقدر زمان میگذشت من بیشتر تحریک میشدم طوریکه بالاخره آبم با فشار تو شلوارم خالی شد. از نفس افتاده بودم. جلق زدن تو پناهگاه سوم و تو این ارتفاع شاید اولین بار توسط من زده شد… کاملا مطمئن بودم نیما تو چادر اقدام به کردن مهرانا نمیکنه … البته مهرانا هم میدونه اول باید سفته ها رو بگیره… در ضمن کون کردن با اون همه سر و صداش تو اون هوای سرد و کمبود اکسیژن و تاریکی توی چادر و بودن چادرهای دیگه کنار چادر ما همینطوری هم امکان پذیر نبود . رفتم تو کیسه خواب نیما و پتوی توی چادرشو هم انداختم روی خودم. من و مهرانا متاسفانه کیسه خواب نداشتیم در عوض ۲ تا پتو با خودمون آورده بودیم. حسابی خسته و بی حال شده بودم. خستگی ناشی از صعود و جلق زدن باعث شد سریع خوابم ببره… نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با زنگ خوردن و روشن شدن صفحه موبایلم از خواب بیدار شدم. نگاه کردم نیما بود به من گفت بیا تو چادر ما … یهو ضربان قلبم بالا رفت و خواب از سرم پرید. هزاران سوال مختلف به ذهنم هجوم آوردن. ساعت گوشی رو نگاه کردم … یک نیمه شب بود. با بدنی کوفته و لرزون ناشی از سرما و هیجان ، بلند شدم مدام با خودم سوال میکردم سه نفره تو یه چادر دو نفره؟ کیسه خواب و پتوی نیما رو برداشتم از چادر بیرون زدم. دو سه متر دورتر چادرنیما بود که در اصل چادر ما حساب میشد. در حالیکه باد سردی می وزید جلوی درب چادر ایستادم. نیما بدون حرف درب چادر رو باز کرد موبایلشو روشن کرد تا داخل چادر رو ببینم. مهرانا در حالیکه یک پتو روی سر و بدنش انداخته بود تقریبا وسط چادر خوابیده بود…نیما با اشاره ازم خواست سمت راست مهرانا بخوابم. خودش سمت چپ و نزدیک درب چادر بود. کیسه خوابمو آماده کردم رفتم توش خوابیدم و پتو هم روی کیسه خواب کشیدم. فقط سرم بیرون بود. جا خیلی تنگ بود ولی خوب باز هم قابل تحمل بود. هر کدوم از ما پتوی جداگانه ای داشتیم. این اولین بار بود که من و مهرانا خارج از خونه همراه یک پسر غریبه تو یک جای تنگ و نزدیک به هم می خوابیدیم.اگه بگم هیجان نداشتم دروغ گفتم. خواب از سرم پریده بود. مهرانا اون وسط تکون نمیخورد. همون لحظه که واسه خوابیدن آماده میشدم نیما به حرف اومد و گفت فردا بالا نمی ریم بر می گردیم پائین می ریم ویلا… هستی جون هم قبول کرده… در ضمن جریان لوکاسو هم بهش گفتم.میخواستم تو ویلا بگم ولی اینجا گفتم. جوابشو ندادم. صحبت نیما که تموم شد تو نور موبایل نیما یه لحظه به شیوه خوابیدن مهرانا نگاه کردم… روی کتف سمت راستش خوابیده بود و صورتش سمت من بود. پتویی که روی خودش کشیده بود صورتشو هم پوشونده بود… نیما قبل اینکه چراغ قوه موبایلشو خاموش کنه با اشاره لبهاش به من فهموند مهرانا بیداره… قلبم تند تند میزد. برای اینکه جای کمتری اشغال کرده باشم روی کتف سمت چپم خوابیدم. چند دقیقه بعد که نور چراغ صفحه موبایل نیما فضای چادر رو روشن کرد به سمت مهرانا غلط زد و روی کتف راستش خوابید… پتو رو از روی پاها و و کون مهرانا کناز زد شلوار بنفش مهرانا از زیر پتو نمایان شد. با این کارش حرکت بعدی نیما رو حدس زدم… آروم به کون مهرانا چسبوند… بقیه پتو رو از روی صورت مهرانا کنار زد و روی بدن من انداخت… داشتم از هیجان میمردم. قلبم مثل قلب گنجشک میزد… نیما با کیرش به کون مهرانا چسبونده بود ولی هیچ عکس العملی از جانب مهرانا نمیدیدم.کیرم دوباره شق کرده بود . از این همه بی غیرتی هم خجالت می کشیدم هم لذت می بردم. فشاری که نیما به بدن و کون مهرانا وارد میکرد داشت یواش یواش مهرانا رو دمر میکرد. صدای زمزمه وار آخ و اوخ کردن نیما تو سکوت داخل چادر منو حشری تر میکرد. هیچ گونه حرکت یا رفتاری دال بر مخالفت نسبت به این کار نیما نمی دیدم. بالاخره با فشارهای نیما یک طرف شکم مهرانا به زمین چسبید و نیمه دمر شد. بلافاصله هم با یه حرکت مهرانا رو دمر کرد و خودش هم سریع روی مهرانا دمر شد. عجیب بود که مهرانا بدون هیچ مقاومتی دمر شده بود. همین باعث شد کیرم شروع به نبض زدن کنه… بی غیرتی من اینجا جلوی مهرانا به اوج خودش رسیده بود. دقیقا کیر نیما روی کون مهرانا بود حرکت بدن نیما روی بدن مهرانا که داشت کیرشو به کونش می مالید هم باعث اعتراض مهرانا نشد ولی وقتی دست انداخت تا شلوارشو پائین بکشه… به یکباره به سمت چپ غلط زد و هر جوری بود خودشو از حالت دمر و از زیر نیما بیرون کشید… مهرانا تو اون لحظه بد جوری ضد حال زده بود. با این حال تا همین جا هم کار از نظر من تمام شده بود. معلوم بود نیما توی اون چند ساعتی که با مهرانا تو چادر تنها بوده حسابی رو مخش فعال بوده. صبح با سر و صدای افراد بیرون چادر از خواب بیدار شدم. صدای ناتان و فرانسوی صحبت کردنشو تشخیص دادم. نیما و مهرانا هم بیدار شده بودن. ساعت گوشیمو نگاه کردم دقیقا ۵ صبح بود. این ناتان و گروهش چقدر دقیق بودن… هر سه نفرمون رفتیم بیرون چادر… مهرانا اصلا به من نگاه نمیکرد ولی وقتی نیما با ناتان مشغول حرف زدن بود و داشت از برگشت ما میگفت منو بی غیرت و بی شرف صدا کرد. منم جوابشو دادم و گفتم حتما تو هم بدت میاد… نیما علاوه بر سیم کارتی که به ناتان داده بود یک سیم کارت همراه اول هم به لوکاس داد تا برای برگشت راحت تر باهاش هماهنگ کنه… ۵ دقیقه بعد که ناتان و گروهش داشتن رهسپار قله می شدن لوکاس داشت از طریق نیما با مهرانا حرف میزد. عجیب بود حالا که مهرانا فهمیده بود قصد لوکاس چیه کمی خجالت زده بود بیشتر زمین رو نگاه میکرد و دیگه از اون خنده ها و ایما و اشاره ها خبری نبود. بعد از رفتن لوکاس از نیما پرسیدم چی میگفت؟ خنده ای کرد و گفت به مهرانا گفته رفتم بالا برگشتم بازم دوست دارم ببینمت… به چادر برگشتیم. نیما اصرار داشت ما هم همون لحظه برگردیم پائین بریم ویلا… ولی من کمی خوابم می اومد . تازه نیازی نبود صبح به این زودی پائین بریم. سریع جلوتر از مهرانا وارد چادر شدم و رفتم سر جای خودم دراز کشیدم تا مهرانا مجبور بشه یا وسط بخوابه یا کنار درب چادر که در هر دو صورت نیما بهش دسترسی داشته باشه… نیما داشت کرم می ریخت نمیگذاشت بخوابیم. نور چراغ قوه موبایلشو تو صورت من و مهرانا میگرفت… به مهرانا میگفت جــــون هستی مهدوی کنار من خوابیده… هر چه تلاش کردیم بخوابیم نیما نمیگذاشت. هر بار خوابم می گرفت با صدای نوچ نوچ کردن مهرانا از خواب می پریدم نیما یا انگشتش میکرد یا سعی میکرد ازش لب بگیره. بالاخره ساعت ۶ صبح با اذیت و آزارهای نیما بی خیال خوابیدن شدیم. عطش کردن مهرانا که براش حکم هستی مهدوی رو داشت یک لحظه رهاش نمیکرد. واسه همین میخواست زودتر به ویلا برسه… نمیدونستم به این بازیگره هستی مهدوی فحش بدم یا ازش تشکر کنم. ساعت ۶:۳۰ به سمت پائین و گوسفند سرا حرکت کردیم. چون اون وقت صبح قاطر برای پائین بردن وسایلمون وجود نداشت من و نیما مجبور شدیم خودمون دو تا گونی رو حمل کنیم. البته زیاد هم سنگین نبودن… تو مسیر هنوز هوا خوب روشن نشده بود ولی راه برگشت کاملا مشخص بود. دستهای نیما هم هر وقت خالی میشد مدام در حال انگشت کردن مهرانا بودن… دیگه خجالت بین من و مهرانا ریخته بود. دیگه به این انگشت کردن های نیما اعتراضی نمیکرد. متلک ها و تیکه های نیما به مهرانا هم دیگه کاملا سکسی شده بود. یه بار هم هر چند کوتاه موفق شد جلوی من از مهرانا لب بگیره که بعدش باعث شد مهرانا روی زمین تف کنه حرف زدن مهرانا با من هم بسیار کم شده بود. این حرف نزدن های مهرانا با من داشت اعصابمو خورد میکرد برای همین بهش پیامک زدم اگه دوست نداری بریم ویلا آبسرد به پلور که رسیدیم از نیما جدا بشیم برگردیم خونه…همه چیز دست خودته… جوابمو نداد… حتی تا گوسفند سرا هم منتظر جوابش بودم. چندین بار گوشی موبایلشو دیده بود ولی به من جواب نداده بود. ساعت ۹:۳۰ صبح رسیدیم گوسفند سرا و از اونجا هم با نیسان ۵۰ دقیقه طول کشید تا رسیدیم به پلور…حالا وقت تصمیم گیری مهرانا بود نیما قصد داشت یه سواری دربست تا آبسرد بگیره و من منتظر تصمیم مهرانا بودم . با هم چشم تو چشم شده بودیم. کنارش ایستادمو گفتم اگه بریم ویلا علاوه بر نیما لوکاس هم میادا… خود دانی… اینها رو از این جهت گفتم تا بفهمه همه چیز دست خودشه و فردا پس فردا نرینه به هیکل ما… بالاخره یه پراید جلوی پای ما ترمز کرد. یه نگاه به مهرانا کردم. باز چشم تو چشم شدیم نیما داشت با راننده صحبت میکرد. تو دلم کاملا راضی بودم سوار شه ولی تو ظاهر خودمو بی تفاوت نشون میدادم. وقتی نیما ازمون خواست سوار شیم. ضربان قلبم دوباره بالا رفت. مهرانا چند لحظه مکس کرد ولی سرانجام به سمت پراید رفت و سوار شد. با این کارش کیرم موقعی که تو پراید می نشستم کاملا شق شد. تو دلم به مهرانا می گفتم جــــون به نیما بدی دو سه روز بعد هم خودم میکنمت… دیگه کونت مال من میشه… بالاخره نزدیک ظهر به آبسرد رسیدیم وارد بلوار اصلی شدیم و تو خیابان مهستان جلوی یک ویلای شیک و تمیز متوقف شدیم. ویلایی که نما و ظاهربسیار زیبایی داشت درست برعکس صاحبانش که نازیبا بودن… اون یکی ویلا که قرار بود ناتان و بقیه توش ساکن بشن رو ندیدیم ولی نیما میگفت تو خیابان پشتی همین خیابان مهستانه… درحالیکه دچار هیجان شدیدی شده بودم وسایلمون رو داخل ویلا و پذیرایی بردم… الحق ویلایی با تجهیزات کامل و پیشرفته بود حتی سالن ورزشی هم داشت که توش میز پینگ پونگ و فوتبال دستی هم وجود داشت می دونستم قراره اینجا چه اتفاقی بیافته برای همین تو اون لحظات سر از پا نمی شناختم… هی با خودم زمزمه میکردم یعنی قراره کرده شدن مهرانا رو جلوی خودم ببینم؟ بر عکس من مهرانا تو سکوت مطلق بود به زور با من حرف میزد. تو سالن پذیرایی هم نیومده بود. انگاری خجالت می کشید داخل ویلا بشه… داشت تو محوطه حیاط ویلا گلهای تزئین شده باغچه رو بررسی میکرد. از نیما هم بعد از اینکه یکی از سفته های اصلی رو نشونم داد دیگه خبری نبود بهترین فرصت بود تا از حالاتی که موقع کردنش احتمالا به من دست میده آگاهش کنم. اینطوری من هم کمتر از مهرانا خجالت می کشیدم. بهش پیامک زدم نیما واسه این میخواد جلوی من باهات حال کنه چون میدونه ممکنه با دیدن کردنت، من خودمو تو شلوارم خراب کنم. قصدش ضایع کردن منه از اون بالا وقتی دیدم گوشی موبایلشو جلو صورتش گرفت فهمیدم داره میخونه. چند دقیقه بعد جواب پیامکم رو داد. اون طوری که انتظار داشتم نبود. نوشته بود خاک بر سر برادرهایی که با دیدن خواهرشون زیر یکی دیگه ارضا میشن … از فردا خواهر و برادری ما هم دیگه تموم میشه… براش نوشتم لامصب این قدر خوشگلی هر برادر دیگه ای هم جای من بود همینطوری میشد.خوشگلی خواهر بی غیرتی میاره… منتظر جوابش بودم ولی دیگه جواب نداد. چند دقیقه بعد سر کله نیما هم تو جایی که من ایستاده بودم پیداش شد. نفس نفس میزد. ازم خواست اتاقی رو نشونم بده. همراهش رفتم. یه اتاق خواب نشونم داد که یه تخت دو نفره کنار پنجره داشت …داخل اتاق خواب هم با سنگ های آنتیک تزئین شده بود. روی تخت هم یک بسته دستمال کاغذی گذاشته بود همونجا هم با من قرار گذاشت یک رابطه بدون کاندوم جلوی خودت میخوام…بعد هم گفت قرص خورده دیرتر آبش بیاد. ازمن هم در مورد اومدن آبم تو خونه مرتضی پرسید وقتی جریان رو گفتم به من گفت این طوری خطرناک میشی حتی اگه به کیرت هم دست نزنی باز آبت میاد باید مثل من قرص بخوری… قبول نکردم چون دوست داشتم موقع نگاه کردن آبم بیاد… وقتی نیما بیرون رفت سریع تمام اتاق رو برای پیدا کردن دوربین فیلمبرداری یا موبایل یا دوربین مدار بسته گشتم. بدبختانه مهرانا شبیه نوجوانی این بازیگره بود . می ترسیدم ازکردنش فیلم بگیرن به عنوان فیلم این بازیگره پخشش کنن. خوشبختانه چیزی پیدا نکردم… تهدید مهرانا به از بین رفتن رابطه خواهر و برادری ما کمی منو نگران کرده بود. برای همین تصمیم گرفتم اگه چنین اتفاقی افتاد علت واقعی ترک تحصیلمو به خاطر رفتن آبروم تو مدرسه بهش بگم. تازه می تونستم خودشو مقصر اصلی این بی غیرتی… علت دستمالی ها و نگاه های خودم به بدنش معرفی کنم. با وجود اینکه تا همین چند دقیقه پیش بدجوری خوابم می اومد و حسابی خسته بودم ولی به خاطر هیجان زیاد خواب از سرم پریده بود. با این حال روی تشکی که نیما کف اتاق انداخته بود نشستم و بطری مشروبی که نیما به دستم داده بود رو کنار خودم قرار دادم. ازم خواسته بود وانمود کنم مشروب خوردم تا دلیلی بر اعتراض نکردن های من نسبت به رفتار نیما با مهرانا تو اتاق باشه… چند دقیقه بعد صدای مهرانا رو به وضوح می شنیدم که هر لحظه با نزدیک شدن به اتاق واضح تر میشد. به نیما التماس میکرد من جلوی مهران نمیدم…تو دلم خوشحال بودم که حداقل قبول کرده به نیما حال بده… و فقط مشکل اینه نمیخواد جلوی من حال بده… وارد اتاق که شدن مهرانا تا منو دید اومد از اتاق بزنه بیرون که نیما درب اتاق رو قفل کرد و همزمان بهش گفت به مهران یه کمی مشروب دادم تا گیج و منگ باشه یه وقت غیرتی نشه … ادامه قسمت قبل: داشتم نگاهشون میکردم … نیما بعد از قفل کردن درب اتاق کلیدشو از پنجره اتاق که ارتفاعش از تو حیاط ویلا سه چهار متر بود به بیرون پرتاپ کرد و گفت قبل اینکه جلو داداشت بکنمت باید تکلیف یک سری حرفها روشن بشه… الان وقت تسویه حسابه… نیما چند لحظه منو نگاه کرد بعد رو کرد به مهرانا و گفت بهت گفتم تو بد جوری شبیه بازیگر مورد علاقه منی بیا با هم باشیم هر کاری بگی برات میکنم در عوض تو هم به من حال بده…نه تنها ریدی به هیکلم بلکه رفتی به نوید گفتی من سوگند، دوست دخترشو کردم. اصلا کردم که کردم پا داد منم کردمش… بین من و نوید رو به هم ریختی… یادته تو پارتی میخواستی با رقصت منو دیونه کنی یادته به سوگند میگفتی میخوام نیما رو دیونه کنم.اون موقع هنوز نفهمیده بودی من با سوگند رابطه دارم هر چی میگفتی سوگند به من میگفت… یادته برای اینکه حرص منو در بیاری تو جلسات کیونت جلوی من اجازه میدادی پژمان انگشتت کنه؟ به کونت بماله… بعد رو کرد به من و گفت یه بار پژمان تو اتاق پرزنت سرپایی کنار دیوار میخواست بزنه توخواهرت من به موقع رسیدم . خواهرتو تهدید کردم به مهران میگم برگشت به من گفت برو بگو اون بی غیرته تازه خوشش میاد یکی منو بکنه… خودشم دنبال منه… نیما کمی مکس کرد تا عکس العمل من و مهرانا رو ببینه…بعد گوشی موبایلشو درآورد قبل اینکه روشنش کنه به من گفت. همین چند روز پیش خواهرت به من زنگ زد و گفت چرا فقط من باید جور اون هفت میلیون رو بکشم مهران هم به شما بدهکاره اصلا مهران منو عضو کرده… حرف حسابش این بود مهران هم باید کون بده… از این حرف های آخری نیما واقعا شوکه شدم. مهرانا بلافاصله زد زیر حرفاش و انکار کرد که نیما دروغ میگه من اصلا نگفتم مهران هم باید بده ولی پخش صدای مهرانا تو موبایل نیما که معلوم بود برای بار دوم داره در این مورد با مهرانا حرف میزنه به من ثابت کرد نیما درست میگه… تو اون لحظات چه خبرهایی از نیما شنیدم. نیما بعد از تمام شدن حرفاش از روی تختش بلند شد گفت رک و راست حرف بزنم …مهران بی غیرته…دوست داره خواهرشو جلوش بکنن تا آبش بیاد من هم که چون وحشتناک شبیه خانم مهدوی هستی میخوام بکنمت… خودتم که اهل حال هستی دوست داری بدی یه بار تو پارتی سعادت آباد میخواستی بدی یه بار هم به پژمان تو اتاق پرزنت… پس همه چی حله… سریع دست مهرانا رو گرفت و هلش داد روی تخت … تا اومد از روی تخت بلند بشه سریع هر دو پاشو گرفت کشید سمت خودش تا روی تخت به روی کمر ولو شد بعد هم سریع روی پاهای مهرانا نشست و با سرعت تی شرت خودشو درآورد… در حالیکه حسابی قربون صدقه مهرانا میرفت روی زانو بلند شد همزمان که شلوار و شورت خودشو پائین می کشید گفت از اون لحظه ای که وارد ویلا شدیم از ذوق کردن بدل هستی جون یه کله شق هستم وقتی شلوار و شورتشو پائین کشید کیرش مثل فنر بیرون زد… دیدن کیر نیما برای من که پسر بودم خیالی نبود ولی مهرانا یهو زد زیر گریه… مدام از نیما میخواست برن تو یه اتاق دیگه… معلوم بود از دیدن کیر نیما جلوی من داره بد جوری خجالت میکشه… .کیرش تقریبا هم اندازه مال من بود. داشتم ساعت های بی غیرتی عجیبی رو تجربه میکردم.هم من هم مهرانا خوب میدونستیم تنها راه خلاصی از دست سفته ها و گروه کیونت حال دادن مهرانا به نیماست واسه همین از من انتظار نداشت تو کار نیما مداخله کنم…از من انتظار نداشت به رفتار نیما اعتراض کنم فقط مسئله خجالت کشیدن بود که مانع بزرگی برای من و مهرانا شده بود …نیما هر جوری بود لخت مادر زاد شده بود. حالا دیگه مهرانا گریه نمیکرد بلکه من و نیما رو فحش میداد. مثل این کس ندیده ها به سرعت دست انداخت شلوار و شورت مهرانا رو پائین بکشه…همون لحظه گفت میدونی تا حالا چند بار به خاطر کس و کونت جلق زدم؟ چشمکی به من زد و گفت به مهران گفتم چند بار… چشمهام و دهنمو به صورت نیمه باز نگه داشته بودم تا وانمود کنم زیاد تو حال خودم نیستم و مهرانا فکر کنه گیج و منگ هستم. دستهای نیما در تقلا برای پائین کشیدن شلوار و شورت مهرانا بود دستهای مهرانا روی لبه شلوار برای پائین نیومدن… به خاطر این تلاش ها ، کون و پاهای مهرانا روی هوا بود مدام توسط نیما به چپ و راست کشیده میشد. نفس من داشت بند می اومد. چه لحظاتی بود. بالاخره مقداری از سفیدی پوست بالای کون مهرانا با پائین اومدن شلوار و شورتش معلوم شد. مهرانا منو نگاه میکرد و جیغ میزد مهران نذار بکشه پائین… برای اینکه حرفی زده باشم به نیما گفتم من برم تو یه اتاق دیگه یا شما برین… این جو آزار دهنده شده… خود مهرانا هم به نیما التماس میکرد بذار یه ذره آبرو بین من و مهران بمونه ولی نیما بی توجه بود بالاخره تو یه حرکت هر دو پای مهرانا رو با یک دستش تو بغل خودش جا کرد تا تکون نخوره با دست دیگش دست انداخت لبه شلوار مهرانا رو از زیر کونش گرفت جوری محکم پائین کشید که شلوار از دست مهرانا دراومد. بدجوری تقلا و جیغ داد میکرد که بقیه شلوارش پائین نیاد ولی وقتی تو حرکت بعدی مقدار بیشتری از شلوارش پائین اومد و کون سفیدش معلوم شد یهو با صدای بلند زد زیر گریه با جیغ داد میگفت به جون مامان خودمو میکشم به جون بابا خودمو دار میزنم… لعنت به تو مهران… پاهای مهرانا همچنان رو هوا بود که نیما بالاخره شلوار و شورتشو تا زانو پائین کشید و تو همون حال که از پای مهرانا در می آورد به مهرانا گفت میخوای بدونی داداشت راضیه به کیر شق شدش نگاه کن… برجستگی و شق بودن کیرم از روی شلوار کاملا معلوم بود. نگاه مهرانا یه لحظه باعث خجالتم شد. حالا دیگه گریه کنان به من فحش میداد که باعث این بدبختی و رسوایی و ننگ شدم… بی خیال نسبت به فحش ها حالا دیگه من هم اون رون های ناز لطیف و خوردنیشو میدیدم. رون های صاف و صیقلی که جون میداد برای لیس زدن… دیگه چیزی برای پنهان کردن نداشت… یک عمر کس و کونشو از من پنهان کرده بود ولی حالا همه چیز خراب شده بود. نیما یکی دو دقیقه ای دستهای مهرانا رو که هنوز هق هق میکرد از روی کسش کنار زد وای وای میکرد قربون کس و کونش میرفت. بلافاصله هم جون جون کنان برای درآوردن تاپ و سوتینش اقدام کرد که انگاری دیگه آب از سر مهرانا گذشته بود بدون مقاومت این کار رو انجام داد . من هم برای اینکه حرفی زده باشم الکی از نیما می خواستم برم بیرون که قبول نمیکرد. آخ داشتم دیوانه میشدم وقتی سینه های لرزون و بدن سفید و نیم رخ کس و کون مهرانا رو میدیدم. نیما بعد از لخت کردن مهرانا به من چشمکی زد بلافاصله پاهای مهرانا رو جفت کرد در حال خوابیدن روی مهرانا کیرشو هم از جلو لای پاش فرو کرد و بدون توجه به من به سرعت شروع به لاپایی زدن کرد… شهوت تمام تنم رو در بر گرفته بود و چیزی جز کرده شدنش نمی خواستم… مهرانا هم دیگه تسلیم شده بود و گریه نمیکرد… نیما همزمان با لاپایی زدن از بالا هم به شدت وحشیانه صورتشو لیس میزد . لباشو میخورد گاز میگرفت… پیشانیش رو بوس میکرد. موهاشو چنگ میزد . گردنشو میخورد و میگفت جوری میکنمت که آب داداشت بیاد. از این حرف نیما جلوی مهرانا خشکم زد و خجالت کشیدم …مهرانا اون زیر از این وحشی بازی نیما مثل مار به خودش می پیچید ولی از خجالت چیزی نمیگفت…بر عکس صدای نفس نفس زدن و آه و ناله نیما بود که فضای اتاق رو پر کرده بود. چندین بار نگاه مهرانا با نگاه من تلاقی کرد با اشاره دستام بهش می فهموندم چاره دیگه ای نداریم هنوز به صورت نیم رخ داشتم نگاه میکردم و تو دلم حسرت میخوردم کاشکی جای نیما بودم… یکی دو دقیقه بعداحساس میکردم لاپایی نیما داره یواش یواش مهرانا رو شل میکنه… خیلی دوست داشتم خودشو آزاد کنه و اون چه که تو دلش هست بیرون بریزه و بدون اینکه فکر کنه من مزاحمش هستم حال کنه…سر کیرم به شدت حساس شده بود و احساس میکردم سرش خیس شده. دل دل زدن کیرم داشت یواش یواش شدیدتر میشد. بدبختی این بار جلو نیما و مهرانا نمی تونستم کیرمو از تو شلوارم در بیارم. اینجا تو این اتاق بی غیرتی محض حاکم شده بود نیما سه چهار دقیقه بود داشت وحشیانه سینه ها، لب ها و بدن مهرانا رو میخورد که یهو با سرعت دمرش کرد و همزمان با صدای حشری و لرزون گفت یه دور بکنم خجالت هر دو نفرتون از همدیگه می ریزه… صدای وای چه کونـــی ، اوف چه چاک عمیقی نیما… تو اتاق پیچیده بود. بلافاصله کیرشو لای کون مهرانا قرار داد و روش خوابید با سرعت این بار لای کونش لاپایی میزد. بدن ظریف و سفید دخترانه مهرانا زیر نیما داشت له میشد. دیگه خجالت نمی کشید و هر چی نیما ازش میخواست انجام میداد. یک بار دیگه در حالیکه نیما به شدت لای کونش لاپایی میزد نگاه من و مهرانا به هم گره خورد. این بار رو به من گفت همینو میخواستی؟ بهت لذت میده؟ کیرم داشت شلوارمو جر میداد. از مهرانا خواست کونشو بالا بده تا بالشت زیر شکمش بذاره…عجیب اینکه مهرانا همکاری میکرد.نیما بلافاصله بعد از گذاشتن بالشت زیر شکم مهرانا لای کونشو از هم باز کرد با زبونش تند تند از پائین تا بالای کونشو لیس میزد.یکی دو دقیقه کارش کون لیسی بود. بعد بلند شد نشست کیر خودشو حسابی خیس کرد این بار لای کون مهرانا به صورت عمودی قرار داد. فقط نیم رخ کونش برای من قابل دیدن بود و تا اون موقع سوراخ کونش رو از نزدیک ندیده بودم.نبض زدن کیرم داشت بیشتر میشد که نیما نفس نفس زنان به من ومهرانا گفت جـــــون الان هستی مهدوی زیرمه…بلافاصله چنان طولانی و محکم کیرشو به داخل کون مهرانا فشار داد که آخ خودش و جیغ و گریه مهرانا رو درآورد…بلافاصله یه فشار طولانی دیگه با گریه شدید مهرانا و آخ مامان پاره شدم همراه بود. دستاشو رو تشک می کوبید و پاهش رو مدام مثل اینهایی که دارن جون میدن به شدت حرکت میداد. آبم داشت بیرون میزد سر کیرم کاملا خیس شده بود. این کس کش با دو تا تقه به کون مهرانا کیرشو کاملا توش کرده بود و هنوز کونش جا باز نکرده بلافاصله هم داشت به زورتلمبه میزد. نعره های نیما که داشت از تنگی و داغی توش میگفت تو گریه و جیغ های مهرانا گم میشد. خاصیت کردن و دادن همین بود یکی میکنه یکی گریه میکنه. این بار جیغ های مهرانا حین گریه کردن داشت آب منو می آورد هر بار کیر داخل کونش فرو میرفت جیغ ناجوری هم می کشید. تلمبه های نیما که شدیدتر شده بود بالاخره کار کیر منو ساخت و به اوج لذت جنسی رسیدم… آبم بی محبا از کیرم بیرون زد مقدارشم خیلی زیاد بود… طوری که برجستگی شلوارم تند تند در حال خیس شدن بود. اومدم پا شم برم بیرون نیما شلوار خیس شده از آب کیرمو دید منو جلوی مهرانا لو داد. بعد از اومدن آبم حالم داشت بد میشد حالا که ارضا شده بودم به شدت از کاری که نیما در حال انجام دادنش بود متنفر شدم. گریه های مهرانا و تموم شدن شهوتم تازه به من فهموند چه کار احمقانه ای کردم. زمانی هم که مرتضی داشت مهرانا رو میکرد دچار این حالت بد شده بودم. مدام با خودم زمزمه میکردم من مهرانا رو فرستادم زیر یه پسر؟ من خواهرمو دادم دست این آدم.بدبختی این بار چون همه چیز علنی بود و مثل خونه مرتضی پنهانی نگاه نمیکردم از چیزی نمی ترسیدم برای همین بطری مشروبی که خود نیما دستم داده بود رو برداشتم به سرعت به سمت نیما هجوم بردم. رسوایی بیغیرتی نسبت به خواهرم (۵ و پایان فصل) به یک قدمی نیما که رسیدم همچنان سرش تو صورت مهرانا بود لب میگرفت و همچنان محکم تلمبه میزد.جای ۷ میلیون داشت ناموسمو میکرد. آه و ناله اش هم مثل گریه مهرانا ادامه داشت. تا شیشه مشروبو بلند کردم بکوبم تو سرش… یهو یکی نهیب زد بدبخت تا اینجا گو زدی به غیرتت حالا هم قبل از گرفتن سفته ها خودت رو بی غیرت قاتل نکن… پس سفته ها چی میشه؟ میخوای بری زندان؟…حداقل سفته ها رو بگیر بعد هر غلطی خواستی بکن… داشتم دیوانه میشدم. هر تلمبه نیما تو اون لحظه که حس بدی داشتم مثل شمشیری بود که تو قلب من فرو میرفت. عقل و منطق میگفت بعد از گرفتن سفته ها مادرشو بگام… واسه همین بطری مشروب رو به روی میز آرایش گذاشتمو قبل اینکه کار دست خودم بدم سریع از پنجره اتاق به بیرون پریدم. نیما اینقدر غرق کون کردن بود که فقط موقع بیرون پریدن از پنجره منو دید… دوست نداشتم اونجا باشم. داشتم عذاب می کشیدم. این دومین بار بود که این حالت بد برای من پیش می اومد. تو حیاط ویلا صدای گریه مهرانا و حال و حول نیما نمی اومد… برای اینکه کمتر اذیت بشم به گائیدن نیما بعد از گرفتن سفته ها فکر میکردم که یهو فکری مثل برق از ذهنم گذشت هر چه بیشتر بهش فکر میکردم به درست بودن و نتیجه دادنش بیشتر پی می بردم… دنبال کلید گشتم… پیداش کردمو اومدم آروم درب اتاق رو از بیرون باز کردم که دیدم مهرانا همچنان گریه میکنه بابت هر آخی که می کشید با یه جــون از طرف نیما جواب داده میشد…هر دو پشت به من روی تخت بودن…سریع گوشی موبایلمو گذاشتم روی فیلمبرداری دو سه دقیقه ازشون فیلم گرفتم صورت هر دو نفرشون تو فیلم که معلوم شد دیگه بی خیال فیلمبرداری شدمو بدون مکس آروم درب رو بستم رفتم تو حیاط… طبق تجربه میدونستم تا چند دقیقه دیگه از این حالت بد بیرون میام و فقط باید این چند دقیقه رو تحمل میکردم. زمان مثل سال برای من می گذشت. این نقشه ای که برای نیما کشیده بودم فقط زمانی قابل اجرا بود که سفته ها رو ازش گرفته باشم وگرنه به درد نمیخورد… بالاخره ۱۵ دقیقه دیگه گذشت. حالم بهتر شده بود. یواش یواش اون حالت بد از من بیرون می رفت. هر جوری بود فکرمو به چیزهای دیگه معطوف میکردم تا زمان بگذره… آخرش طاقت نیاوردم بلند شدم دوباره به سمت اتاقی که اینها توش بودن رفتم. درب اتاق رو که باز کردم نیما تو اتاق نبود. معلوم بود کارش تموم شده. روی بدن لخت مهرانا ملحفه سفید تخت بود لباس هاش هنوز پائین تخت بودن… هنوز لباس هاشو نپوشیده بود… با فرض لخت بودن مهرانا زیر ملحفه تخت، شهوتم کاملا برگشت. وسوسه شده بودم برم بکنمش…کیرم دوباره شق شده بود. حالا با شرایطی که پیش اومده ابزارهای کردن مهرانا هم در احتیارم بود ولی دوست نداشتم اینطوری و اینجا برم سراغش… وسوسه بدجوری فشار وارد میکرد. سرانجام از اونجا دور شدم. من کون مهرانا رو برای همیشه میخواستم دوست داشتم با رضایت خودش بده نه اینکه زوری باشه… دنبال نیما میگشتم. بابت کردن مهرانا ازش خجالت می کشیدم ولی چاره ای نبود باید باهاش روبرو میشدم. تصمیم گرفته بودم بعد از گرفتن سفته ها ازش انتقام سختی بگیرم… کنار درب حمام پیداش کردم بهش بابت رفتار وحشیانه اش با مهرانا اعتراض کردم. برگشت گفت تو بازیگر مورد علاقه ات رو گیر بیاری چطوری میکنیش؟ مهرانا برای من حکم خانم مهدوی رو داشت منم جوری که دلم خواست کردمش… تازه خودشم کلی حال میکرد وقتی تو رفتی هر بار میکردم توش دهنشو از لذت باز میکرد آه میکشید حتی یک دستشو آورده بود گذاشته بود روی کون من ازم میخواست بیشتر بهش فشار بدم. دیگه حرف زدن با نیما بی فایده بود. ازش سفته ها رو خواستم که برگشت گفت قرار ما یه شب تا صبح بود تازه هنوز که شب نشده… دیگه ادامه ندادم… شانس آوردم این مرتیکه بچه محل ما نبود وگرنه معلوم نبود باید چطوری تو محل سر بلند میکردم. بی خیال این آدم شدم رفتم سراغ مهرانا… این باردرب اتاق رو از داخل قفل کرده بود . احساس میکردم مهرانا هم ازمن خجالت میکشه…چه لحظات عجیبی شده بود من از نیما خجالت می کشیدم مهرانا از من… ناچار دوباره برگشتم تو پذیرایی… نیما روی مبل ها لم داده بود. بابت کوهپیمایی همچنان خسته بودم. من هم کف سالن پذیرایی دراز کشیدم تا کوفتگی بدنمو کمتر حس کنم. داشت خوابم می برد که صدای نیما رو شنیدم میگفت الان بهترین فرصته برو بکنش… وقتی نه محکمی گفتم فهمید منظورمو دوباره گفت اولین بار که اینجا بکنیش بعدا هم راضی میشه بهت میده… وقتی دید قبول نمیکنم برگشت گفت به تخمم ولی لامصب کونش هر چی تو کمرم بود کشید بیرون… وجدانا چه کونی داره… بهت حق میدم بخوای بکنیش… ویران کنندس… یعنی این خواهر من بود عقب جلوشو یکی میکردم. در ضمن یه بار هم براش خوردم تا آبش اومد… کس شعرهای نیما تمومی نداشت … نفهمیدم کی خوابم برد ولی با تکون های بدنم از خواب بیدار شدم نیما بود نگاه کردم ساعت ۵ بعد از ظهر بود. به من گفت ناتان زنگ زده با همون مینی بوس توریستی اول آبسرد هستن من میرم ببرمشون ویلا… داشت میرفت که ازش پرسیدم دماوند رو فتح کردن؟ با سر تائید کرد و رفت… تقریبا ده دقیقه بعد از رفتن نیما دوباره به سراغ مهرانا رفتم. تو اتاق نبود با تنها لباس های اضافه ای که با خودش آورده بود به حمام رفته بود. جلوی درب حمام صداش کردم. جواب نمیداد… کم کم نگران شدم نکنه تهدید هاش جدی بود تو حموم خودکشی کرده… کس خل شدمو یهو با بدنم محکم به در کوبیدم که یهو صداشو شنیدم…با صدای خفه و آرومی گفت دارم دوش میگیرم. با شنیدن صداش کمی آروم شدم معلوم بود به شدت از صحبت کردن با من خجالت میکشه… باز هم مثل دفعات قبل تصمیم گرفتم همه چیز رو تا جایی که امکان داره عادی کنم. بهش گفتم چاره ای جز این کار نداشتیم. نه می تونستیم پول این عوضی ها رو پس بدیم. نه می تونستیم به بابا بگیم چون پوستمون رو میکند. خودت که اخلاقشو میدونی… حتی اگه موفق میشدیم از کسی این پول رو بگیریم باز به یک نفر دیگه بدهکار می شدیم و باید کلی کار میکردیم تا پول این یکی رو بدیم. ولی اینجا با این کار همه چی تموم میشه دیگه بدهکار نیستیم. واقعا زور داره برای چیزی که بدست نیاوردیم پول بدیم. فردا همه چیز تموم میشه و مثل آدم زندگی میکنیم. صدای یکنواخت آبی که از دوش پائین می ریخت نشون میداد داره گوش میکنه. برای اطمینان بهش گفتم فهمیدی چی گفتم؟ باز هم با صدای خفه ای جواب مثبت داد. بهش گفتم فکر میکنم نیما دوست پسرت بوده. مگه من کلی دوست دختر نداشتم؟ مطمئن هستم اونها هم برادر داشتن … فرق من با اونها اینه که اونها ندیدن کسی با خواهرشون حال کرده ولی من دیدم. داشتم همینطوری برای خودم کس شعر تفت میدادم که به حرف اومد گفت تو از اینکه نیما با من حال کرد خوشت اومد؟ از این حرفش شوکه شدم ولی دیگه وقت خالی بستن نبود. برای همین بهش گفتم اره… باز با صدای خفه ای ادامه داد یعنی تا این حد بی غیرت شدی؟ جوابشو ندادم…کمی مکس کرد و گفت اون خیس شدن شلوارت واقعی بود؟ جواب دادن به این سوالش کمی خجالت آور بود ولی باید یک قدم به جلو برمیداشتم برای همین گفتم واقعی بود. دیگه سوالی نپرسید حرفی هم نزد… برای اینکه تمایلاتم رو توجیه کنم بهش گفتم لامصب این قدر خوشگلی که وقتی می بینم یه پسر دنبالته می فهمم دنبال چیه واسه همین عصبی و تحریکم میکنه دوست دارم جای اون پسر خودم… حرفمو خوردم گفتم شاید ناراحت بشه ولی خودش با بی حالی گیر داد چرا حرفتو خوردی؟ منم دلمو زدم به دریا و گفتم دوست دارم جای اون پسر خودم بکنمت… این اولین بار بود که داشتم مستقیما در مورد کردنش توسط خودم حرف میزدم. دیگه حرفی نزد صدای ریختن نامنظم آب روی زمین نشون میداد داره خودشو میشوره … بعد از صحبت با مهرانا به سالن برگشتم و زنگ زدم به مادرم تا گزارش سالم بودنمون رو بهش بدم. بهش گفتم نتونستیم فتح کنیم و فقط تا ارتفاع ۴۲۰۰ متری بالارفتیم البته فیلم و عکس هم گرفتیم. نیما هم چند دقیقه بعد برگشت. اولین حرفش به من در مورد لوکاس بود میگفت سراغ مهرانا رو گرفته… هر وقت اسم این خارجیه لوکاس رو می برد حالم گرفته میشد. مهرانا بعد از حمام کردن تو پذیرایی نیومد. معلوم بود هنوز خجالت میکشه… شک نداشتم به جای نیما که کردش بیشتر از من خجالت میکشه… برای همین به همون اتاقی که نیما کرده بودش رفتم. روی تخت نشسته بود و سرش تو گوشی موبایلش بود. رفتم کنارش نشستم اصلا منو نگاه نکرد. بلند شد رفت کنار پنجره بیرون رو نگاه کرد. همون لحظه چشمام به روی کون لرزونش تو اون شلوار کتان سفید تو پاش ثابت موند… هر دو دستشو روی لبه پنجره گذاشته بود و چون لبه پنجره تا زانوهاش بود مجبور شده بود کمی قنبل کنه… یه لحظه وسوسه شدم کون باز شده اش رو انگشت کنم ولی بعد پشیمون شدم. ترجیح دادم باهاش حرف بزنم. به نظرم تاثیر حرفام بیشتر از انگشت کردنش بود. تصمیم گرفتم همون حرف هایی که پشت درب حمام بهش گفته بودمو ادامه بدم که یهوشنیدم یکی از پشت سر گفت یه دور هم به داداشت بده چند ماهه دنبال کونته خجالت میکشه بهت بگه… با شنیدن صدای نیما ، مهرانا از حالت قنبل دراومد صاف ایستاد با خشم و غضب به نیما گفت زر زیادی نزن… از جر و بحث و کل کل این دو نفر فهمیدم آقا آبشو تو کون مهرانا ریخته…مدام برای ضایع کردن مهرانا پیش من بهش میگفت انگاری آبمو تو کونت ریختم هار شدی… داشتم نیما رو از داخل اتاق بیرون میکردم که برگشت رو به مهرانا گفت تقصیر منه برات خوردمش تا آبت بیاد … برام عجیب بود چرا همه این اتفاقات وقتی من از پنجره بیرون پریدم افتاده بود. مهرانا که انگاری از لو رفتن اومدن آبش بیشتر خجالت می کشید هر چی دم دستش بود به سمت من و نیما پرتاپ میکرد و منکر ارضا شدنش بود… کیرم از حرف هایی که نیما زده بود حسابی شق بود. حسرت میخوردم کاشکی موقع کردنش توسط نیما تا آخرش تو اتاق می موندم و همه چیز رو با چشم خودم می دیدم. بعد از رفتن نیما برای اینکه مهرانا به خاطر سکوتم در مقابل حرف های نیما از من شاکی نشه بهش گفتم ناچارم به خاطر گرفتن سفته ها هر چی به تو میگه تحمل کنم ولی بالاخره نوبت من هم میرسه… با حرف هایی که بین نیما و مهرانا در حضور من زده شد کمی از خجالتش کم شده بود. کم کم سر و کله اش تو پذیرایی هم پیداش شد. با خوابیدن نیما تو پذیرایی من و مهرانا هم هر کدام گوشه ای خوابیدیم. خواب بودیم که با صدای زنگ موبایل نیما از خواب پریدیم. ساعت ۱۰ شب بود کلی خوابیده بودیم. چند لحظه بعد نیما با خنده خبر داد لوکاس زنگ زده میگه میخواد با جولیا بیان اینجا… از من خواست برای خودم و مهرانا شام بگیرم خودش هم رفت دنبال لوکاس و جولیا… سریع رفتم دو پرس کوبیده گرفتم برگشتم خونه. تو سکوت غذامون رو خوردیم. هر دو نفرمون میدونستیم هنوز هیچ چیز تموم نشده… اصلا از اومدن لوکاس و جولیا به ویلا راضی نبودم. کاملا معلوم بود لوکاس برای چی به نیما زنگ زده… تصور کرده شدن مهرانا توسط یه مرد سن بالای فرانسوی برای من سخت بود. اگه دست من بود همون آرمان یا یه فرد ایرانی رو ترجیح میدادم. با این حال بدم نمی اومد این بار هیکل ظریف و لطیف دختر نوجوانی مثل مهرانا زیر هیکل یه مرد سن بالا ببینم دوست داشتم مهرانا نهایت بزرگی کیر یه مرد رو داخل کونش حس کنه… فقط از شانس بد من این مرد فرانسوی بود. ساعت ۱۰ شب بود که جولیا و لوکاس به همراه نیما وارد ویلا شدن و مثل آدمهایی که تازه همدیگه رو دیدن با هم خوش بش کردیم. با بی میلی از نیما خواستم با زبان فرانسه بابت فتح دماوند بهشون تبریک بگه… بر خلاف من مهرانا به استقبال اینها نیومد و تو پذیرایی مونده بود. با این حال لوکاس مثل این آدمهایی که انگاری چند ساله با مهرانا رفاقت داره یک دست مهرانا رو با دو دست خودش گرفت و با گرمی باهاش حرف میزد. نیما نبود ترجمه کنه و مهرانا ناچارا فقط لبخند میزد. تا قبل از اومدن اینها جو سالن پذیرایی به خاطر آهنگ ملایمی که از مازیار فلاحی تو اسپیکرها پخش میشد کاملا ایرانی بود ولی نیما بعد از اومدن جولیا و لوکاس آهنگ هایی از انریکو پخش کرد که جو رو کاملا اروپایی کرد. اون شب بازی فوتبال پاری سن ژرمن با یک تیم ایتالیایی از ماهواره پخش میشد. این دو نفرلوکاس و جولیا هم طبیعی بود طرفدار تیم فرانسوی باشن داشتن بازی رو نگاه میکردن… نیما هم بساط خورد و خوراک و مشروبشون رو فراهم کرده بود. من کم حرف شده بودم و مهرانا از من کم حرف تر… با تلفظ بد اسم مهرانا توسط لوکاس فهمیدم داره در مورد مهرانا با نیما حرف میزنه … بلافاصله بلند شد دو پیک مشروب ریخت اول آورد برای من که با اشاره دستم بهش فهموندم نمیخورم. بعد هم رفت کنار مهرانا نشست باهاش با ایما و اشاره وارد صحبت شد. گاهی هم نیما از اون فاصله برای مهرانا ترجمه میکرد… من و مهرانا سابقه دو سه بار مشروب خوری تو پارتی هایی که بچه های کیونت برگزار کرده بودن رو داشتیم ولی در حدی نبود که کاملا مست کنیم. اسرار لوکاس باعث شد مهرانا لیوان مشروب از دستش بگیره… و تا همه رو سر نکشید از کنارمهرانا بلند نشد… با گل خوردن پاری سن ژرمن حال این دو تا گرفته شده بود . جولیا داشت عکس های فتح قله دماوند رو به من و نیما نشون میداد. بعد هم رفت سراغ مهرانا …تا اون موقع اصلا سوتی نداده بودیم که من و مهرانا خواهر و برادر هستیم. قرار هم نبود این دو تا بفهمن… جو پر سر و صدایی تو سالن پذیرایی راه افتاده بود… هم فوتیال نماینده کشورشون رو می دیدن هم ورق بازی میکردن و هم مثل آب خوردن مشروب میخوردند… با تمام شدن فوتبال و شکست پاری سن ژرمن من خوشحال شدم و اونها حالشون گرفته شد. بعد از بازی فوتبال یکی دودست باهاشون ورق بازی کردم چون حوصله نداشتم کنار کشیدم. لوکاس حین ورق بازی هر از چند گاهی مهرانا رو نگاه میکرد وقتی نگاهشون به هم میخورد به مهرانا لبخند میزد… مهرانایی که داشت حسابی مست و پاتیل میشد. گوشی موبایلش تو دستش بود واسه خودش آواز میخوند. بالاخره بعد از من لوکاس هم دست از ورق بازی کشید پا شد اومد کنار مهرانا نشست گوشی موبایلشو از دستش گرفت روی میز عسلی گذاشت یک دست مهرانا رو تو دستش گرفت و شروع کرد به حرف زدن… به نیما نگاه کردم در حین ورق بازی با جولیا برگشت گفت میگه من یه دختر ۱۵ ساله تقریبا هم سن و سال تو و یه پسر ۶ ساله دارم که مثل تو دوست داشتنی هستند. بعد هم صفحه گوشی خودشو نشون مهرانا داد. هر بار لوکاس حرف میزد مهرانا به نیما نگاه میکرد… نیما هم راست یا دروغ به مهرانا میگفت میگه شما خیلی جذابی… بعد چهار تا کس شعر دیگه به حرف های لوکاس اضافه میکرد که میدونستم این یکی حرف های خودشه. مهرانا هم به خاطر این کس شعر های نیما خنده های عشوه آلود و تحریک کننده میکرد. آخرین حرفی که نیما از لوکاس درست ترجمه کرد این بود که گفت لوکاس اعتقاد داره ایران و اسپانیا به همراه برزیل و پرتقال زیبا ترین دختران جهان رو دارند. از بردن اسم این کشورها توسط لوکاس با اون لهجه فرانسویش فهمیدم این ترجمه نیما درسته… خنده های عشوه آلود مهرانا، دستی که تو موهای لوکاس می کشید، تقاضای مشروب بیشتر که لوکاس باز بهش خوروند، آواز خوندن هاش…همه نشون میداد مهرانایی که تا یکی دو ساعت پیش تو سکوت و خجالت بود و به زور حرف میزد حالا حسابی فعال و مست و پاتیل شده… سرشو روی سینه لوکاس گذاشته بود انگاری چون از قبل میدونست لوکاس قصد کردنش رو داره حالا که مست بود راحت تر با این قضیه کنار اومده بود و خودش داشت به لوکاس پا میداد. همون لحظه هم بالاخره شق شدن کیر لوکاس از تو شلوارک قرمز رنگش کاملا پیدا شد. قبل از اون خیلی به شلوارکش نگاه کرده بودم ولی چیزی نمیدیدم. اینها بر عکس ما ایرانی ها بودن که صحبت کردن با یه دختر هم کیرمون رو شق میکرد اینها حتی تو مشروب خوری و مست کردن هم مثل ما نبودند. امثال من و مهرانا با نصف پیک هم حسابی مست و گیج می شدیم ولی لوکاس و جولیا مثل آب خوردن واسه خودشون مشروب میخوردن. لوکاس با دستاش هر دو کتف مهرانا رو گرفته بود و باهاش صحبت میکرد. نیما دیگه ترجمه نمیکرد. مهرانا هر از چند گاهی به حرف های لوکاس با خنده عشوه آلود و بی حال جواب میداد. نمیدونم چرا کیر منم داشت شق میکرد… لوکاس روی مبل جوری به مهرانا چسبیده بود که هر لحظه احتمال لب گرفتنش می رفت. با دلهره به نیما که قصد داشت اتاق خواب جولیا تو طبقه بالا رو نشونش بده گفتم به لوکاس گفتی مهرانا بکارت داره؟ خنده ای کرد و گفت همون موقع که تو بارگاه سوم بابت مهرانا به من اوکی داد بهش گفتم …وقتی داشتم به اینجا می آوردمشون هم دوباره بهش گفتم فقط از کون بکنه… به من اطمینان داد اینها حتی اگه زیاد هم مشروب بخورن باز هم میفهمن دارند چیکار میکنن مثل ما نیستن… ولی من به حرف های نیما شک داشتم…همین منو مجبور میکرد اگه کار به کردن کشید نگاه کنم. وقتی نیما، جولیا رو واسه خوابیدن به طبقه بالا می برد بالاخره لب های لوکاس روی لب های مهرانا قفل شد. اون لحظه حال عجیبی داشتم که قابل وصف نیست. اصلا فکرشو نمیکردم یه روزی یه مرد خارجی بخواد مهرانا رو بکنه… بدبختی مهرانا هم داشت به خاطر مست بودنش حسابی با لوکاس همراهی میکرد… بودنم اونجا دیگه ضایع بود… پا شدم رفتم تو همون اتاقی که نیما مهرانا رو کرده بود… از لای درب اتاق خواب تو پذیرایی رو نگاه میکردم. لوکاس و مهرانا بدجوری به هم گره خورده بودن… داشتم از لای درب همچنان این دو نفر رو نگاه میکردم که دیدم نیما برگشت پائین وقتی منو لای درب اتاق خواب دید خنده ای کرد و به اتاق خواب کناری رفت. معلوم بود دوباره قصد کردن داره… مهرانا مست بود و این شرایط رو برای کردنش تا خود صبح فراهم کرده بود. تو این فکرها بودم که لوکاس سرپا ایستاد شلوارکشو پائین کشید. به یکباره کیرش مثل فنر از شلوارش بیرون زد…از دیدن کیر بزرگش جا خوردم. تا اون موقع کیر یه مرد بالغ و سن بالا رو زنده جلوم ندیده بودم… از مال من و نیما کلفتر و درازتر و کاملا مردونه بود… وقتی کیرشو به سمت دهن مهرانا هدایت کرد دوباره جا خوردم. اصلا انتظار چنین کاری رو نداشتم.حتی بهش فکر هم نکرده بودم. این مرتیکه لوکاس اصلا به اطرافش توجهی نمیکرد. شاید براش مهم نبود و عادت کرده بودن اینطوری حال کنن… فکر نمیکردم مهرانا قبول کنه ولی وقتی دهنشو باز کرد… به یکباره حالت تهوع شدیدی پیدا کردم. اصلا تصور نمیکردم با ساک زدن مهرانا چنین حالت بدی به من دست بده… خیلی ناشیانه و آماتور ساک میزد. این وسط لوکاس داشت عشق دنیا رو میکرد. دستاشو دو طرف سر مهرانا قرار داده بود دهنش کاملا باز بود آه می کشید. دیگه دست خودم نبود هر چی خورده بودم بالا آوردم. کوبیده ای که دو سه ساعت پیش خورده بودم به روی فرش فانتزی اتاق خواب بالا آوردم و حسابی کثافت کاری شد. هنوز تو شوک این حس بد بودم. سه چهار دقیقه ای بود تو پذیرایی رو نگاه نمیکردم. کیرمم کاملا خوابیده بود ولی با شنیدن پشت سرهم صدای مهرانا که میگفت ولم کن … نمیخوام … بس کن… دوباره تو پذیرایی رو نگاه کردم. این مرتیکه مثل پلیسی که متهم گرفته مهرانا رو از پشت سر به زور به سمت دیوار سالن پذیرایی می برد… شک نداشتم مهرانا با دیدن کیرش ترسیده و در جا زده… هر دو نفرشون پشت به من بودن… همونجا با خودم عهد کردم این آخرین بار باشه نگاه میکنم… این آخرین بار باشه که مهرانا رو فدای خواسته های خودم میکنم. این آخرین بار باشه که بی غیرتی میکنم… تو دلم به مهرانا میگفتم فقط همین یه بار رو تحمل کن همه چی درست میشه… لوکاس با یک دستش مهرانا رو کاملا به دیوار چسبوند… سریع با دست دیگش دکمه های شلوار مهرانا رو باز کرد سعی میکرد شلوار سفید کتانش رو پائین بکشه ولی هر بار مهرانا با دستاش مانع میشد. حرف های لوکاس به زبون فرانسه هم تاثیری روی مهرانا نداشت صدای بس کن نمیخوام مهرانا تو سالن پیچیده بود. کیرم کاملا شق شده بود. اونجا بود که فهمیدم تو این بی غیرتی فقط از ساک زدن مهرانا حالم به هم میخوره و تحمل دیدن ندارم… ولی تو دیدن کرده شدنش کاملا برعکسه حتی خود به خود ارضا میشم… شلوار و شورت سفید مهرانا که تا زانو پائین کشیده شد کون سفید خوش فرمش معلوم شد… این همون کونی بود که منو بی غیرت کرده بود… این همون کونی بود که بابتش ترک تحصیل کرده بودم …از دیدن دوباره کون لختش کیرم شروع به نبض زدن کرده بود… لوکاس با دیدن کون مهرانا حرف هایی میزد که من نمی فهمیدم…به سرعت کیرشو با آب دهنش خیس کرد و هر جوری بود در حالیکه مهرانا سعی میکرد مانع بشه لای کونش قرار داد. کمی نگران بودم یک وقت اشتباهی تو کسش نذاره… داشتم نفس نفس میزدم که لوکاس اولین تقه رو به کون مهرانا وارد کرد با این فشار بدن و دستهای مهرانا کاملا به دیوار چسبید و آخ خفه ای کشید. لوکاس بعد از اولین فشار بلافاصله یه تقه محکم دیگه زد که آخ وحشتناک مهرانا تو فضای سالن پیچید. بلافاصله هم با تقه سوم و چهارم جیغ و گریه مهرانا هم دراومد با گریه به لوکاس میگفت کونم پاره شد یادش رفته بود لوکاس فرانسویه… کیرم حسابی داغ شده بود و دوباره حس ارضا شدن پیدا کرده بودم. کم مونده بود آبم بزنه بیرون که نمیدونم چرا لوکاس بیخیال کردن مهرانا تو حالت ایستاده شد. در حالیکه شلوار خودش و مهرانا تا زانو پائین بود دست مهرانا رو گرفت کمی موهاشو نوازش کرد آوردش وسط سالن و با ایما و اشاره ازش خواست روی زمین بخوابه. همون جا بود که برای چندمین بار موفق شدم باز هم کس و کون نازشو از نیم رخ ببینم. رفتار مهرانا نشون میداد ترسیده… شلوار و شورتشو بالا کشید اومد از سالن بزنه بیرون که لوکاس دستشو گرفت. یه جفت پا انداخت و به راحتی روی زمین خوابوندش. با این کار گریه مهرانا دوباره در اومد. لوکاس بدون توجه به اطرافش در حال درآوردن کامل شلوار و شورت مهرانا بود و به فرانسه حرفهایی میزد. بدبختی به خاطر اینکه مهرانا رو وسط سالن خوابونده بود نصف بدنش از کمر به پائین پشت مبلی که روبروی درب اتاق خواب قرار داشت پنهان بود و فقط کمر و سرشو می تونستم ببینم. پرت شدن شلوار و شورت مهرانا به یک طرف و بعد از اون درآوردن تاپ و سوتینش معنیش این بود که مهرانا کاملا لخت زیر لوکاسی هست که در حال درآوردن شلوار و پیراهن خودش بود. حالا هر دو لخت بودن… مست بودن مهرانا مانع از مقاومت شدیدش شده بود. هنوز گریه میکرد و به لوکاس که زبون ما رو نمی فهمید التماس میکرد ولش کنه… وقتی پاهای مهرانا رو به سمت خودش کشید و روی شانه هاش قرار داد فقط دیگه سر لوکاس و ساق پای مهرانا از بالای مبل معلوم بودند با صدای آخ کش دار و گریه شدیدتر مهرانا از پشت مبل فهمیدم لوکاس داره سعی میکنه این بارتو حالت خوابیده بکنه توش… یه فشار دیگه از لوکاس باعث شد مهرانا جیغ کشان از زیر کیرش در بره و خودشو خلاص کنه… انگاری کیرش توش نمی رفت… اومد بلند شه که لوکاس پاهاشو گرفت این بار به صورت دمر خورد زمین… این مرتیکه معلوم نبود به زبون فرانسه چی داشت به مهرانا میگفت ولی معلوم بود عصبانیه… دوباره از کمر به بالا می تونستم هر دونفر رو ببینم… سیستم اعصاب و روانم به هم ریخته بود… از یک طرف کیرم داشت تند تند نبض میزد سرش خیس شده بود. از یک طرف هم از این همه بی غیرتی دچار عذاب وجدان شده بودم. این مرتیکه به صورت دمر روی مهرانا خوابید دوباره داشت با دستش کیرشو تف مالی میکرد کار کون مهرانا دیگه تموم بود با دمر شدنش دیگه راه فراری نداشت. من هم مجبور بودم کرده شدنش رو ببینم تا یک وقت این مرتیکه اشتباهی پرده رو نزنه… مهرانا با اولین فشار کیر لوکاس تو حالت دمر، از ته گلو آخ وحشتناکی کشید و صدای جیغ و گریه اش بدجوری رو مخم رفت…تند تند میگفت وای کونم پاره شد … آه و ناله لوکاس نشون میداد بالاخره کرده توش… این مبل لعنتی جلوی من بود و نمیتونستم همه چیز رو ببینم. بعد از یکی دو دقیقه حرف زدن به زبون فرانسه حرکت رفت و برگشتی کمر لوکاس روی بدن مهرانا که همچنان گریه میکرد و آخ های پشت سر همش مشخص میکرد داره تلمبه میزنه… لامصب هر بار فرو میکرد توش جیغ و گریه مهرانا هم کم و زیاد میشد. متعجب بودم اون کیر چطوری تو کون مهرانا جا شده… بالاخره این مردک فرانسوی هم جای آرمان داشت مهرانا رو میکرد… آبم داشت بیرون میزد برای اینکه آبم نیاد مدام به صورت مقطعی و کوتاه داخل پذیرایی رو نگاه میکردم.منتظر بودم لوکاس آبش بیاد و همه چی تموم بشه ولی این فرانسوی عجب کمری داشت بدجوری داشت مهرانا رو میکرد… چند دقیقه اول به صورت دمر مهرانا رو کرد …بد جوری هم تلمبه میزد طوریکه مهرانا همچنان گریه میکرد… بعد هم به روی کمر برگردوند پاهاش رو به روی شانه هاش گذاشت در حالیکه به فرانسوی وراجی و آه و ناله میکرد چند دقیقه هم تو اون حالت تلمبه زد… آبم داشت بیرون میزد که چند دقیقه بی خیال نگاه کردن شدم کیرم که خوابید دوباره نگاه کردم این بار داشت به صورت داگی(سگی) جوری مهرانا رو میکرد که صدای شالاپ شالاپش با گریه مهرانا یکی شده بود.من بیچاره هم برای اینکه آبم نیاد چند ثانیه نگاه میکردم و دور اتاق خواب می چرخیدم. تو همون حالت داگی بودن که دیدم سر کله جولیا تو پذیرایی پیدا شد… وقتی لوکاس رو در حال کردن مهرانا دید انگاری از دست لوکاس شاکی شد با زبون فرانسه تخمیش سرش داد زد چند لحظه باهاش حرف زد و دوباره به طرف طبقه بالا حرکت کرد. بعد از حالت داگی هم چند دقیقه مهرانا رو سرپایی و چسبیده به دیوار میکردش که دیگه پشت مبل نبودن و می تونستم تلمبه زدن لوکاس رو ببینم… لامصب تقریبا نیم ساعت بود داشت همه مدلی مهرانا رو میکرد و از اومدن آبش خبری نبود. بعد از سرپایی هم مهرانا رو به روی کتف سمت چپش خوابوند و یه وری میکردش تو اون حالت همچنان که گریه میکرد منو لای درب اتاق دید… چند دقیقه هم تو حالت نشسته مهرانا رو کرد. بالاخره تو آخرین مدل کردنش مهرانا رو پشت به من روی مبل نشوند پاهاشو جوری بالا داده بود که به طرف سر مهرانا برگشته بود و از بالای مبل و به سمت درب اتاق من بیرون زده بود. سعی میکرد پاهای مهرانا رو به سرش بچسبونه…این قدر این کار رو کرد تا صدای جیغ مهرانا رو درآورد. وقتی تو اون حالت کرد توش گریه مهرانا شدیدتر شد اانگاری اینطوری کونش تنگ تر شده بود. صورت لوکاس به طرف من بود ولی اصلا دیدن یا ندیدن من براش مهم نبود. مستی مهرانا هم انگاری پریده بود یا کم شده بود در حالیکه همچنان گریه میکرد با صدای جیغ مانندی منو صدا کرد و گفت مهران بگو بس کنه دارم بیهوش میشم. حالت تهوع دارم.جیغ میکشید دیگه تحمل ندارم. مهراننننن… ضربه های لوکاس محکمتر شده بود جوری به مهرانا می کوبید که مبل هم گاهی تکون میداد. آه و ناله لوکاس داشت بالاتر می رفت. همون لحظه لباشو روی لبای مهرانا که داشت گریه میکرد گذاشت و با چند ضربه دیگه …آبشو تو کون مهرانا خالی کرد. از اینجا معلوم نبود ولی کاملا مشخص بود داره داخل خالی میکنه… یکی دو دقیقه بعد کنار مهرانا نشست باز به زبون فرانسه حرف هایی زد که خودش هم میدونست ما نمی فهمیم. موهای مهرانا رو بوسید لباس های خودشو پوشید و از پله ها بالا رفت. این لامصب جوری مهرانا رو کرده بود که تا چند دقیقه بعد از رفتنش همچنان گریه میکرد. جراعت نمیکردم نزدیکش برم. صدای زنگ گوشیم که بلند شد به خود اومدم. نیما بود. کینه شدیدی از این مرتیکه نیما گرفته بودم. با خودم قسم یاد کردم بعد از گرفتن سفته ها هر جوری هست تلافی این مادر جنده بازیشو در بیارم. با خنده گفت حال کردی؟ این خارجی ها بکن هستن نه ما ایرانی ها که با یه تلمبه آبمون میاد. تو فرانسه خیلی ها وقتی میخوان دختر سن پائین و باکره رو از کون بکنن اول سرپایی بیخ دیوار دو سه تا تقه میزنن تا سوراخ کونش کمی باز بشه …بعد سریع می خوابوننش اساسی میکنن تو کونش… گوشی رو به خاطر کس شعر گویی نیما قطع کردم. تلفن رو که قطع کردم مهرانا در حال پوشیدن لباس هاش بود چند لحظه بعد به زور بلند شد و به سمت اتاق من اومد منو که دید با گفتن گمشو بیرون از اتاق بیرونم کرد و درب اتاق رو بست. همونجا تو پذیرایی روی مبل ها خوابیدم تمام بدنم تشنه انتقام از نیما بود… با این فکر خوابم برد. تو خواب ناز بودم یهو از خواب پریدم. انگاری نیما منو صدا میکرد. چشمهامو که باز کردم بالای سرم بود. به من گفت بیا سفته هاتو بگیر… همه رو به روی سینه ام قرار داد و به اتاق خودش رفت… بلند شدم دقیق سفته ها رو نگاه کردم. همه درست بودن و با دست خط خودم نوشته شده بودند… پا شدم سریع به اتاق مهرانا رفتم تا بهش بگم دیگه همه چی تموم شد. درب رو که باز کردم دیدم کاملا لخت روی تخت خوابیده در صورتیکه وقتی به این اتاق اومده بود لباس تنش بود. نزدیکتر که شدم انگاری فهمید سریع ملحفه تخت رو به روی خودش کشید تا اومد حرف بزنه سفته ها رو نشونش دادمو گفتم بالاخره همه چی تموم شد یکی از سفته ها رو از دستم گرفت نگاه کرد و با حالت عصبی و وحشیانه اومد پاره کنه که از دستش گرفتمو گفتم صبر کن میخوام با همین سفته ها دهن نیما و آرمان رو سرویس کنم… با یه حالتی شبیه تنفر نگام میکرد. ازش پرسیدم مگه تو لباس نپوشیده بودی ؟ پس چرا لختی؟ اولش جواب نداد . دیدم چیزی نمیگه داشتم از اتاق خارج میشدم که گفت نیما بعد ازلوکاس دوبار اومد سراغم… دیگه همه چیز رو فهمیدم نیازی نبود وارد جزئیات بشه… پس من خواب بودم بازهم مهرانا رو کرده… ازش خواستم سریع لباس هاشو بپوشه وسایلو جمع کنه ببره کنار درب ویلا… داشتم تو ذهنم به کاری که قبلا به ذهنم رسیده بود فکر میکردم باید همه جوانب احتیاطی رعایت میکردم. ساعت ۶ صبح بود … هوا روشن شده بود. اول وسایل خودمون رو جمع کردیم و کنار درب ویلا قرار دادیم. مهرانا بی حال و بی رمق توانایی راه رفتن نداشت برای همین ازش خواستم جلوی درب ویلا بشینه تا من برگردم. هنوز با من به غیر از چند کلمه صحبت نکرده بود حتی نگاهمم نمیکرد ولی حرفامو گوش میکرد. دستکش های کوهستان رو برداشتم دستم کردم دوباره به ویلا برگشتم. تو دلم میگفتم نیما خواهرت گائیدس… کاری باهات میکنم که هیچ کسی باهات نکرده باشه… وارد پذیرایی شدم آروم به طبقه بالا که لوکاس و جولیا اونجا بودن رفتم. خوشبختانه تو خواب ناز بودن.آهسته وارد اتاق شدم و گوشی موبایل هر دوتاشون به علاوه ساعت لوکاس رو برداشتم و آروم اومدم بیرون…موقع بیرون اومدن درب اتاق رو قفل کردم و کلیدشو با خودم بردم…به طبقه پائین برگشتم… کوله پشتی هر دو نفر و کفش های کوهنوردی به علاوه شلوار و پیراهن جولیا و لوکاس رو که تو پذیرایی گذاشته بودن رو هم برداشتم. وقتی دیدم مدارک و کارت شناسایی هم داخل کوله پشتی گذاشتن بیشتر خوشحال شدم. سریع به پشت ویلا که پنجره نداشت و ساختمانی هم تو اون قسمت نبود بردم روی هم ریختم. به ویلا برگشتم و همه وسایل مربوط به نیما از موبایل گرفته تا لباس و شلوار و … به پشت ویلا انتقال دادم. خوشبختانه نیما هم خواب بود. باید هم خواب می بود تا صبح کون میکرده…پیش مهرانا برگشتم شیشه بنزینی که واسه روشن کردن هیزم و چوب تو کمپ با خودمون آورده بودیم از تو وسایل درآوردم. تو کوه و دماوند به کارمون نیومده بود چون اصلا شرایط آتیش روشن کردن اونجا فراهم نبود ولی اینجا تو ویلا به دردمون خورده بود. سریع شیشه بنزین رو بردم پشت ویلا کنار وسایل قرار دادم… برگشتم تو ویلا… حالا وقت تلافی کارهای نیما بود. رفتم جلوی درب اتاقش خوشبختانه هنوز غرق خواب بود… از تو آشپزخونه با همون دستکش های توی دستم یه قابلمه نسبتا کوچیک برداشتم پر از آب کردم زیر اجاقو روشن کردم تا جوش بیاد. تو دلم فقط فحش بود که به نیما میدادم. دعا میکردم تا بیدار نشده آب زودتر جوش بیاد. ۱۵دقیقه بالا سر قابلمه بودم. یواش یواش آب توی قابلمه به سمت جوشیدن می رفت… تو دلم مدام به نیما فحش میدادم… صدای قل قل آب که دراومد اول رفتم بیرون پشت ویلا … به روی کوله پشتی ها و موبایل هاشون بنزین ریختم فندک زدم یهو همه چی گر گرفت. جان چه حالی داد… شیشه بنزین رو هم انداختم تو آتیش حسابی شعله ور تر شد… سریع برگشتم پیش مهرانا ازش خواستم وسایلش رو ببره بیرون. ترس و هیجان تمام بدنمو فرا گرفته بود کمکش کردم همه چی رو بیرون ببریم. دو سه دقیقه بعد یه پراید رو نگه داشتم گفتم دربست تا رودهن… وسایل رو داخلش جا دادیم. به یارو گفتم چند لحظه صبر کنه موبایلمو جا گذاشتم. سریع برگشتم تو ویلا رفتم سر وقت اتاق نیما … ای جان هنوز خواب بود. حتما داشت خواب های رنگی با مهرانا می دید. تو دلم بهش گفتم دیشب بازیگر مورد علاقه ات رو کردی؟ الان هم تاوان این کار رو بده. رفتم با همون دستکش های توی دستم قابلمه آب جوش رو که بدجوری قل قل میکرد از روی اجاق برداشتم به سمت اتاق خواب نیما حرکت کردم. درب اتاقشو باز کردم… روی شانه سمت چپش که به سمت درب اتاق بود خوابیده بود. بازم خوب بود ولی اگر روی کمر خوابیده بود بهتر بود. در حالیکه از کینه و نفرت در حال سوختن بودم قابلمه آب جوش رو با شدت به روی کیر و خایه اش پا شیدم… تو یه لحظه داد و هوارش بالا رفت دستشو لای پاش برد … مثل آدمی که داره جون میده روی تختش به شدت هر چی تمام تکون تکون میخورد به چپ و راست می خزید آی سوختم آی سوختم گفتنش کل اتاق رو برداشت. سریع فیلمی که ازش گرفته بودمو نشونش دادم و گفتم اگه بخوای حرکت اضافه ای کنی یا شکایت کنی میگم داشته خواهرمو میکرده… بلافاصله هم یه مشت تو دهنش کوبیدم که روی تخت خوابش ولو شد… اولش تصمیم داشتم درب اتاق این مردک رو قفل کنم ولی جوری به خودش می پیچید که ترسیدم یک وقت بلایی بدتر از این که من آوردم سرش بیاد واسه همین بی خیال شدم… انگاری از صدای داد و فریاد کردنهای نیما این دو تا جولیا و لوکاس هم بیدار شده بودن صداشون از بالا می اومد. دوباره مشت محکمی تو دهنش کوبیدم گفتم اینم به جای آرمان تو نوش جان کن…بعد هم سریع از تو اتاق و پذیرایی خارج شدم و درحالیکه موبایلم دستم بود اومدم تو حیاط درب ویلا رو بستمو سوار ماشین شدم. حالا دیگه حال بهتری داشتم. حالا دیگه نوبت پژمان ، آرمان و مرتضی بود. کاملا میدونستم تا چند دقیقه دیگه کیر و خایه نیما تاول میزنه و حسابی کونش پاره میشه… تازه اگه درمانگاه هم بره حسابی آبروش میره… با وجود اینکه می بایست دهن لوکاس رو هم مثل نیما سرویس میکردم ولی ترسیدم به خاطر توریست بودنش حساسیت دولت روی این خارجی ها زیاد باشه و از طریق سفارت دهن منو سرویس کنن… همین که کوله پشتی و همه وسایل و مدارک و موبایلشون رو سوزونده بودم براشون کافی بود تا درس عبرت بشه براشون که کردن دخترای ایرانی تو ایران چه عواقبی براشون داره… با این بلایی که سر نیما و این دو نفر آورده بودم آرمان هم دیگه پیش لوکاس بی اعتبار میشد البته انتقام اصلی از آرمان هنوز باقی بود و منتظر بودم برگرده… تو ماشین که نشستم. شک نداشتم هر دومون به ماجرای شب قبل فکر میکنیم. دیگه خط قرمزها شکسته بود. حریم بین ما از بین رفته بود. در حضور خودش بدن لختشو دیده بودم. همه ممنوعه ها رو رد کرده بودیم. با اینکه هنوز آرزوم کردنش بود ولی احساس میکردم بابتش بهای سنگینی رو دادم… اعتبارم پیش مهرانا از بین رفته بود. تو پرایدی که دربست گرفته بودم خجالت می کشیدم نگاش کنم. دیگه توانایی عادی کردن شرایط رو نداشتم. از گوشه چشم نگاش کردم. صورتش طرف پنجره ماشین بود ولی اشک هاشو دیدم که تا نصف صورتش پائین اومده بود. مهرانا تو سکوت گریه میکرد. با خودم میگفتم یعنی تو دنیا کسی دیگه نبود که ازش خوشت بیاد؟ افتادی دنبال خواهرت؟ تازه به شیوه غلط کار رو به اتمام رسوندی… الان دیگه راحت میتونی بکنیش؟ به افسردگی که گریبان گیر مهرانا خواهد شد فکر کردی؟ اون لحظه تو ماشین چی باید بهش میگفتم تا آرومش کنم؟ یه دختر ۱۷-۱۸ ساله رو ۴ بار تا صبح از کون کرده بودن که ۳ دفعه اون رو نیما کرده بود تو افکار پریشون خودم غرق بودم و به بلایی که سر نیما و دوستان خارجیش آورده بودم فکر میکردم. هر چه که بیشتر فکر میکردم می دیدم بیشتر از این باید دهنشو سرویس میکردم داشتم به انتقام از مرتضی فکر میکردم که یهو مهرانا برگشت سمت من و گفت حالت تهوع دارم بعد از راننده خواست بزنه کنار… به محض اینکه درب ماشین رو باز کرد همونجا استفراغ کرد و بالا آورد. داشتم دیوانه میشدم همش فکر میکردم نکنه بلایی سرش اومده… اوغ زدن مهرانا که تمام شد همونجا کنار خیابون روی جدول نشست و دستاشو جلوی صورتش قرار داد. وسایلمون رو پائین آوردیم کرایه راننده رو حساب کردم رفت. خودمم کنارش روی جدول نشستم داشت گریه میکرد. تو همون حالت به من گفت زیر دلم بدجوری درد میکنه…پشتمم همینطور… کمی سکوت بین ما برقرار بود که برگشت گفت تو دیگه همه جای بدن منو دیدی دارم دیوانه میشم. چطور می تونم به عنوان یه خواهر کنارت زندگی کنم؟ چند لحظه بعد اومد از کنارم بلند بشه دوباره حالت تهوع بهش دست داد و استفراغ کرد. بعد در حالیکه با صدای بلند گریه میکرد از من خواست همین جا تو رودهن ببرمش دکتر مختصص زنان و مامایی تا بکارتشو چک کنن هی گریه میکرد و میگفت احساس میکنم بکارتمو از دست دادم. تا این حرفو زد دو دستی توی سر خودم کوبیدم. داشتم دیوانه میشدم نمیدونستم کجا برم چی کار کنم. تو سرم احساس سنگینی میکردم. تعادل نداشتم روی زمین نشستم. از این همه حماقت و اشتباه زدم زیر گریه… فکر و ذهنم تحمل این همه فشار رو نداشت. برای خلاصی از این همه فشار اشکهامو پاک کردمو بلند شدم به مهرانا گفتم بریم متخصص زنان… مهرانا نمی تونست راه بیاد. ناچار ازش خواستم تو فضای سبز کنار خیابون بشینه تا برم یه دکتر متخصص زنان پیدا کنم. کلی راه رفتم تا تونستم مطب مورد نظر رو پیدا کنم. تو راه کلی دعا میکردم که بکارتش سالم باشه… همش توهم میزدم نکنه نیما وقتی من خواب بودم از کس هم کرده باشه؟ اگه این کار رو کرده باشه من باید چه خاکی تو سرم می ریختم؟ برگشتم یه ماشین گرفتم مهرانا رو تا درمانگاه آوردم دلهره وحشتناکی داشتم ساعت ۹ صبح بود که وارد مطب دکتر شدیم. تمام دست و پام می لرزید. ۱۵۰ هزار تومان پول بیشتر برام نمونده بود که البته برای ویزیت دکتر و رسیدن به خونه کافی بود. بالاخره خانم دکتر بعد از معاینه منو صدا کرد یک نسخه به دستم داد یه متن داخلش نوشته بود و روی این متن رو با چسب شیشه ای چسبونده بود تا دستکاری نشه. فکر میکرد من نامزد مهرانا هستم و معاینه جهت ازدواجه… متن رو که خوندم به طرز وحشتناکی خوشحال شدم. سعی میکردم تو مطب پیش دکتره عادی جلو کنم بیرون از مطب از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. یه خطر از بیخ گوش من و مهرانا رد شده بود. با وجود اینکه خبر خوشحال کننده ای برای مهرانا بود ولی اصلا تو خودش نبود. انگاری مسخ شده بود. یعنی اگر نیم ساعت تو وضعیت قبلی بودم و زودتر اقدام نمیکردم روانی می شدم. از مطب که بیرون اومدیم مهرانا همچنان با من حرف نمیزد. نزدیکی های پارک سرخه حصار دوباره تو ماشین زد زیر گریه… دوباره مجبور شدیم پیاده بشیم. باز هم بالا آورد و استفراغ کرد… باز هم گیر داده بود تو همه جای بدن منو دیدی… باز براش توضیح دادم این خواسته نیما بود که دهنش رو سرویس کردم. گیر داده بود مقصر همه این اتفاقات تو هستی تو چرا باید از دیدن رابطه اجباری من با نیما خوشت بیاد؟ انگاری خجالت می کشید بگه چرا آبت باید بیاد… تو این داد و فریادهایی که میکرد اصلا منو نگاه نمیکرد. معلوم بود هنوز به خاطر دیدن کس و کونش خجالت میکشه… از اون لحظه ای که از ویلا بیرون اومده بودیم درست و حسابی منو نگاه نکرده بود. در مقابل این داد و فریادهای مهرانا من آروم بودم. علت این آروم بودنم آزادی از اسارت سفته ها و کاری که با نیما و دوستاش کردم بود. سرانجام تصمیم گرفتم جریان حال دادنش به مرتضی رو همونجا برملا کنم تا کمی هم خودشو مقصر بدونه و هم بفهمه علت بی غیرتی من خودشه و از این طبع سرکشی که پیدا کرده بود کوتاه بیاد. برای همین با قیافه حق به جانب بهش گفتم فکر میکنی من برای چی ترک تحصیل کردم؟ درس خون نبودم؟ آبروم تو مدرسه رفته بود. تو آبروی منو برده بودی… بعد جریان حال دادنش به مرتضی رو براش گفتم. سرخ شدن صورتشو قشنگ می دیدم. خجالت رو تو رفتارش می دیدم… سکوت کرده بود و فقط به حرف های من گوش میکرد. الکی بهش گفتم چند ماه پیش یکی از همکلاسی هام اومد پیش من و گفت خواهرتو تو خیابون با مرتضی دیدم… اولش شوکه شدم ولی بعد برای اینکه بفهمم راست میگه یا دروغ چند باری تعقیبت کردم. یکی دوبار تو خیابون با مرتضی دیدمت… اولش خواستم باهات دعوا کنم چرا رفتی با صمیمی ترین دوست من رفیق شدی… ولی بعد گفتم شاید از مرتضی خوشت اومده نخواستم مانعت بشم. دوست نداشتم وقتی خودم دوست دختر دارم تو رو از داشتن دوست پسر منع کنم. اولش فکر کردم دوستی شما یه دوستی معمولیه. فکر میکردم مرتضی به خاطر رفاقتش با من کاری نمیکنه و تو هم مراعات میکنی واسه همین چیزی بهت نگفتم ولی بعد یک مدت رفتار چند تا از بچه های کلاس با من تغییر کرده بود. هی به بهونه مختلف می اومدن در خونه…سر به سرم میگذاشتن…میگفتن مرتضی دامادتون شده… آخرش یه غریبه تو تلگرام با شماره ناشناس برام پیام گذاشت که بیچاره مرتضی خواهرتو کرده همه خبر دارن مرتضی به همه گفته… باور نکردم ولی اعصابم خیلی داغون شد همون روز به بهونه نداشتن شارژ پولی گوشی موبایل مرتضی رو به بهونه زنگ زدن به بچه های گروه کیونت ازش گرفتم تو تلگرامشو نگاه کردم و همه حرفایی که به هم زده بودین رو خوندم . فهمیدم واقعا با مرتضی ریختی رو هم. من هم واسه اینکه گندش در نیاد همه چیز رو مخفی نگه داشتم حتی به خود مرتضی هم نگفتم خبر دارم به خود تو هم نگفتم… آخرش وقتی دیدم آبروم تو مدرسه رفته و تو گند زدی به آبروی من تصمیم به ترک تحصیل گرفتم. دیگه نمی تونستم اونجا درس بخونم بی انگیزه شده بودم…از رفتن به کلاس وحشت داشتم. بعد برای اینکه مهرانا باور کنه چند تا از حرف هایی که تو تلگرام بین مرتضی و مهرانا رد و بدل شده بود و خود مرتضی به من نشون داده بود رو براش گفتم… دنبال تاثیر حرفام روی مهرانا بودم هنوز منو نگاه نمیکرد. بهش گفتم اون قدر از خود گذشتگی داشتم که حتی به روی تو هم نیاوردم. ولی خوب وقتی هی به رابطه ای که بین تو و مرتضی اتفاق افتاد فکر میکردم مثل آدمهایی که چیزجدیدی رو کشف کردن به خاطر خوشگل بودنت کم کم به سمت تو کشیده میشدم هی نگاهت میکردم و می دیدم از خیلی دخترهای دیگه یه سر و گردن بالاتری والبته حسابی هم حس های ممنوعه منو بیدار کردی… انگار تازه تو خونه کشفت کرده ام… تو حین حرفایی که به مهرانا میزدم دو سه باری گوشی موبایل من و مهرانا زنگ خورد نیما بود که البته جواب ندادیم. نفس راحتی کشیدم که حداقل هر بلایی سرش اومده نمرده و زندس… مهرانا که انگاری از برملا شدن حال دادنش به مرتضی بدجوری شوکه شده بود از خجالتی که می کشید میخواست تنها به خونه برگرده که من نگهش داشتم. دوباره زد زیر گریه… آرومش که کردم دیگه از سرخ حصار تا خونه حرفی بین ما زده نشد. با کلی حرف نگفته به خونه رسیدیم. خوشبختانه تا عصرحال روز مهرانا بهتر شده بود و دیگه از حالت تهوع خبری نبود. ساعت تقریبا ۵ بعد از ظهر بود که پژمان زنگ زد. تا جواب دادم به من گفت الاغ این چه کاری بود که تو کردی؟ نیما از صبح تو درمانگاه شهید محسنی آبسرد بستری شده… خیلی خونسرد بهش گفتم کس شعر نگو من و مهرانا متاسفانه از ارتفاع ۴۲۰۰ متری دیگه نتونستیم بالا بریم برگشتیم پائین… نیما با اون خارجی ها بوده مگه چی شده؟ در حالیکه می خندید برگشت گفت از ناف تا خود کیرش، چپ و راست رانهاش همه با آب جوش سوخته و شانس آورده خایه هاش زیاد نسوخته وگرنه ممکن بود عقیم بشه… بیچاره دیگه نمیتونه خوب بشاشه… خوارش گائیدس جای سوختگی هم روی بدنش میمونه … پژمان هر چی میگفت نیما میگه کار تو بوده تو این کار رو باهاش کردی من انکار میکردم می ترسیدم بخواد صدای منو ضبط کنه به عنوان مدرک ارائه بده. تازه دستکش هم که پوشیده بودم یک وقت اثر انگشتم روی قابلمه نمونه… حالا دیگه منتظر بودم آرمان از فرانسه برگرده فعلا به پژمان برای آمار گرفتن نیاز داشتم. راه کردن مهرانا هم تقریبا هموار شده بود و منتظر بودم چند روزی بگذره تا واسه زدن مخش شرایط آماده بشه… تاوان کردن خواهرم مهرانا(قسمت اول) یک هفته از ماجرای ویلای آبسرد گذشته بود. طبق آماری که پژمان میداد، نیما دو روز تو درمانگاه شهید محسنی بستری بود. آرمان هم چندین بار با من و مهرانا تماس گرفت ولی هیچ کدوم جواب این مرتیکه رو ندادیم. میدونستیم ممکنه با شماره های دیگه ای تماس بگیرن واسه همین به غریبه ها جواب نمیدادیم. از اون طرف هم لوکاس بدجوری مهرانا رو کرده بود طوریکه بعد از بهبودی تو روز اول فردای اون روز هم دوباره حالت تهوع به سراغش اومده بود و تا دو سه روز نمیتونست راحت روی زمین بشینه. به پدر و مادرمون گفته بودیم ارتفاع زده شده و عضلات پاش گرفته. بیچاره مادرم مدام آه و ناله میکرد چرا رفتین که این بلا سرتون بیاد. خوشحال بودم بلایی که سر نیما آوردم از این به بعد میتونه به خاطر کیر و خایه سوخته مانع از رابطه اش با دخترای دیگه بشه. با فیلم کوتاهی که از رابطه اش با مهرانا ضبط کرده بودم حتی می تونستم به خاطر زورگیری ازش شکایت کنم. تازه سفته ها هم وجود داشت که می تونستم به عنوان مدرک زورگیری تو دادگاه ارائه بدم هر چند قانون شکایت کردن رو نمیدونستم و این شکایت هم برای زمانی بود که جون من و مهرانا تو خطر می افتاد و مجبور میشدیم پدر و مادرمون رو در جریان بذاریم. توی این یک هفته هم که گذشته بود خبری از تلافی اقدام من نشده بود. با پژمان فقط برای اینکه بدونم تو جلسات کیونت چی میگذره در ارتباط بودم ولی برای اون کثافت هم برنامه داشتم. درسته که ازدیدن کرده شدن مهرانا خوشم می اومد ولی دوست داشتم مهرانا خودش با رضایت به طرف حال بده و منم نگاه کنم نه اینکه زور گیری و یا از روی اجبار باشه. به پژمان هم اخطار داده بودم حق نداره آدرس خونه ما رو به نیما بده چون فقط پژمان خونه ما رو بلد بود. و اما مهرانا توی اون یک هفته کاملا از من فراری بود. بهونه اش این بود که من همه جای بدنشو دیدم و از من تنفر پیدا کرده ولی رفتارش نشون میداد به خاطر برملا شدن حال دادنش به مرتضی از من خجالت میکشه. سعی میکرد جلوی پدر و مادرم عادی باشه ولی وقتی پدر و مادرم کنار ما نبودن اصلا جلوی من ظاهر نمیشد. هنوز بهش نگفته بودم چه بلایی سر نیما آوردم. خودش هم نپرسیده بود. روحیه اش کمی بهتر شده بود فقط با من غریبانه رفتار میکرد. شاید بودن سینا تو خونه تنها دلیل حرف زدن خیلی مختصر مهرانا با من بود. ناچار دوباره دست به دامن تلگرام شدم. خوبی تلگرام این بود که جوابمو اونجا میداد. براش نوشتم اگه خواهرم نبودی برای رسیدن بهت زمین و زمان رو به هم میدوختم. چند دقیقه ای بود هی بهش پیام میدادم ولی جواب نمیداد. دیگه صبرم داشت تموم میشد. رفتم بالا درب اتاقشو باز کردم تا اومدم به رفتارش توی این چند روزه اعتراض کنم دیدم رو تختش نشسته دستاش جلوی صورتشه یه آهنگ غمگین تو گوشی موبایلش گذاشته داره گریه میکنه. با دیدن گریه کردنش حرفام تو دهنم موند و بیرون نیومد. فقط نگاش میکردم. چند لحظه بعد کنارش نشستم چند بار علت گریه کردنش رو پرسیدم جواب نمیداد ولی وقتی سرش داد زدم دستاشو از روی صورت نازش که پر از اشک بود برداشت و گفت دیگه چیزی از خواهر و برادری ما نمونده. من رو فدای امیال و شهوت خودت کردی. منو دادی به نیما خودتم نگاه کردی. چطوری تونستی ببینی؟ چطور ارضا شدی؟دوستام برادر دارن من هم دارم. شانس آوردم آروم صحبت میکرد وگرنه سینا تو طبقه پائین می فهمید. این قدر گفت که صدای منو درآورد. منم مثل خودش جوابشو دادم و گفتم من خواهری ندیدم بره به صمیمی ترین دوست داداشش حال بده آبروی منو بردی تو مدرسه دیگه نتونستم سرمو بلند کنم دیگه نتونستم درس بخونم. من واسه دانشگاه خیز برداشته بودم حتی به همه در و همسایه گفته بودم سال اول دانشگام. با این حال رابطه ات با مرتضی رونگفتم بهت چون دوست نداشتم ناراحت بشی. خودمو داغون کرده بودم شب و روز حرص میخوردم. اون روزهایی که ناراحت بودم یادته؟ هی می پرسیدی چته؟ سر همین جریان تو و مرتضی ناراحت بودم ولی چون میدونستم تو هم حتما لذت بردی بهت چیزی نگفتم اعتراضی نکردم. وقتی بهت چیزی نگفتم خودم داغون میشدم یواش یواش تصور رابطه تو و مرتضی می اومد تو ذهنم و همین باعث شد هم نسبت بهت بی تعصب یا به قول خودت بی غیرت بشم هم خودمم بهت تمایل پیدا کنم. همه اینها تقصیر خودته. در حالیکه سعی میکرد آروم صحبت کنه با حرص دندون هاشو روی هم فشار داد و گفت عوضی تو همه جای بدن منو دیدی دیگه نمی تونم راحت کنارت زندگی کنم. آروم گریه میکرد. این چندمین بار بود توی این چند روز این جمله رو تکرار میکرد. برای اینکه کمی آرومش کنم گفتم بابا جون من از دور دیدم. از دورکه چیزی معلوم نیست. تو همون حالت برگشت گفت از فاصله سه چهار متری خیلی دوره؟ دیگه حرفی نزدم. یکی دو دقیقه با من چشم تو چشم شد. برای اینکه حرفی زده باشم بهش گفتم هنوز اتفاق مهمی نیافتاده. من می تونم همون برادر سابق گذشته باشم از اون غیرتی هاش که نذاره کسی نگاه چپ بهت کنه مثل همین چند روز پیش و کاری که با نیما کردم. وقتی این حرفو زدم دوباره با من چشم تو چشم شد انگاری کنجکاو شده بود بفهمه چیکار کردم. ادامه دادم اون موقع که کنار درب ویلا نشسته بودی داشتم آب جوش درست میکردم. اول کوله پشتی و وسایل اون خارجی ها رو تو آتیش سوزوندم بعد هم کار اصلی رو انجام دادم با یه قابلمه آب جوش کیر و خایه نیما رو سوزوندم. تا این حرفو زدم مهرانا یه دستشو جلوی دهنش گرفت وای وای کرد و شروع کردن به خندیدن. اولین بار بود توی اون چند روز می دیدم میخنده. وقتی دیدم هم تعجب کرده هم داره میخنده بیشتر روی این قضیه مانور دادم. کاملا از این رو به اون رو شده بود. شاید باور نمیکرد من این کار رو کرده باشم برای اینکه باور کنه زنگ زدم پژمان گذاشتم روی آیفون الکی احوال نیما رو پرسیدم. بعد از قطع تلفن لبخند از روی لب های مهرانا کنار نمیرفت. معلوم بود به عنوان تلافی کار نیما از این کار من خوشش اومده. احساس میکردم یکی از بزرگترین دلایل ناراحتیش با این تلافی از بین رفته. خیلی روحیه اش بهتر شده بود در حالیکه سرش پائین بود و کمی می خندید به من گفت یه آب جوش هم روی اونجای خودت بریز که وقتی داشتی میدیدی نیما داره با من چیکار میکنه خوشت می اومد. بهش گفتم نیما منو مجبور به دیدن کرده بود خوب وقتی دیدم دست خودم نبود خودمو خراب کردم. درست بعد از گفتن جریان سوزوندن نیما بود که احساس کردم روحیه مهرانا داره لحظه به لحظه بهتر میشه طوریکه اون روز بیشتر از قبل تو پذیرایی می دیدمش. هر وقت از جلوی من رد میشد میزد زیر خنده. حتی همون شب موقع شام که همه در حال خوردن بودیم جوری زد زیر خنده که غذا تو گلوش گیر کرد به سرفه افتاد. همون شب تو تلگرام هم خودش به من پیام داد و نوشت دلم خیلی خنک شد اون کار رو با نیما کردی. تا دو سه روز بعدش حالش دیگه خیلی خوب شده بود واسه همین یه روز که تو اتاقش بود با توجه به شناختی که از اخلاقش داشتم واسه گام برداشتن در جهت کردن کونش تو تلگرام بهش پیام دادم از فردا میخوام همون برادر غیرتی که دوست داری و قبلا بودم بشم. تو هم از فردا با حجاب بیرون میری وبه بابا میگم برات چادر بگیره. در ضمن منتظرم آرمان برگرده تا دهن اون و پژمان و مرتضی رو هم سرویس کنم. طولی نکشید برام پیام فرستاد. نوشته بود این چرت و پرت ها چیه نوشتی؟ من عمرا چادر سرم کنم حجاب رو هم دوست ندارم. همون لحظه براش نوشتم مگه نمیگی بی غیرت شدم؟ خوب میخوام جوری باشم که تو دوست داری. این بار به من فحش داد و نوشت من اون طوری دوست ندارم همینطوری که الان هستی باش. بلافاصله براش نوشتم مگه الان چطوری هستم؟ جواب نمیداد. بدجوری بهش گیر داده بودم تا بگه. تند تند بهش پیام میدادم و میگفتم دوست داری چطوری باشم تا اینکه بالاخره به زور برام تویک کلمه نوشت. بی غیرت… با این کلمه ای که نوشت کیرم تو شلوارم در حال شق شدن بود. اون روز تا شب به خاطر چنین حرفی که تو تلگرام نوشته بود اصلا منو نگاه نمیکرد زیاد هم جلوی من آفتابی نمیشد. معلوم بود به خاطر اون کلمه ای که تو تلگرام نوشته بدجوری خجالت میکشه. با خودم فکر کردم حالا که دوست داره نسبت بهش بی غیرت باشم این بهترین فرصته که هم ازش امتیاز بگیرم هم خواسته هامو واضح تر بهش بگم. برای همین صبر کردم و آخر شب که تو اتاقش بود به اتاقش رفتم. چراغ اتاقش هنوز روشن بود. روی تختش به روی کتف سمت راستش خوابیده بود. گوشی موبایلش جلوش بود . یک دستشو زیر سرش ستون کرده بود با دست دیگش با موبایلش ور میرفت. رفتم کنارش روی تخت نشستم و گفتم این همه کار به نفع تو انجام دادم تو حتی یک کار برای من نکردی. عین خیالتم نیست که من آینده ام خراب شد و ترک تحصیل کردم. تا صحبت از ترک تحصیل میکردم از خجالت سرشو پائین می گرفت. این قدر بهش گیر دادم تا بالاخره سرشو بالا گرفت توچشمام نگاه کرد و گفت خوب چیکار باید میکردم؟ درحالیکه همچنان چشم تو چشم بودیم نگاهمو به سمت پائین بدنش بردم و روی کونش نگه داشتم. یهو با گفتن خفه شو مهران عکس العمل نشون داد. خندیدم و گفتم من که هنوز حرفی نزدم. با حالت تنفر نگام کرد و گفت عمرا، مگه خوابشو ببینی. به این حرفش هم خندیدم و گفتم والا من به خوابش هم راضی هستم. بازم به کونش نگاه کردم و گفتم این نامردی تو فقط با این جبران میشه. موبایلش رو به حالت تهدید بلند کرد و گفت گم شو بیرون. جوابشو با یه جون کش دار دادم و داشتم از اتاقش خارج میشدم که برگشت گفت تو هم منو تو کیونت عضو کردی آخرش حسابی گند زدی به زندگی من. الان حساب بی حساب هستیم تازه تو بیشتر نامردی کردی. همونجا واسه اینکه سر به سرش گذاشته باشم یک دستمو شبیه سوراخ کردم و انگشت دست دیگم رو مدام میکردم توش همزمان بهش میگفتم اگه دوست داری همونجوری که تو میخوای باشم باید برای من هم شل کنی. از فردای اون روز از صبح تا زمانی که پدر و مادرم از محل کارشون بر می گشتند به دور از چشمهای سینا بین من و مهرانا کل کل در گرفته بود. مهرانا حالا دیگه به خاطر ماجرای کیونت و بلایی که تو ویلا سرش اومده بود زبونش دراز شده بود و هر وقت صحبت از رابطه اش با مرتضی میکردم اون هم ماجرای تو ویلا رو وسط می کشید. یه بار میخواست بره خونه یکی از دوستاش، سینا رو تو پذیرایی پیچوندم رفتم بالا از شانس من داشت لباس عوض میکرد تا منو دید با اینکه سوتین داشت سریع تاپشو جلوی سینه هاش گرفت. بهش گفتم جون پنهانشون نکن اون لامصب ها رو اگه یادت باشه من یه بار جلوی درب حموم دیدمشون یه بار هم وقتی لوکاس بیخ دیوار داشت به روش فرانسوی ها عقبتو باز میکرد. دیگه نگذاشت بقیه حرفمو بزنم با حالت بدی ازم خواست خفه شم. تاپ توی دستشو کوبید تو سر من. با داد و بیداد منو از تو اتاقش بیرون کرد و درب رو بست. واسه تلافی بقیه حرفمو تو تلگرام براش نوشتم که نیما میگه مردهای سن بالای فرانسوی وقتی میخوان یه دختر ۱۸ ساله رو از کون بکنن اول می برنش بیخ دیوار دو سه تا تقه میزنن تا کمی کونش باز بشه و اون – نوجوان ۱۷ درد اصلی از بین بره بعد می خوابوننش راحت میکنن توش. انگاری شیوه فرانسوی ها روی تو و دخترای ایرانی هم جواب میده. منتظر بودم ببینم میخونه یا نه. البته نمیدونستم نیما در مورد این روش راست میگه یا دروغ ولی بزرگترین دلیلی که باعث شد روی کیر نیما آبجوش بریزم همین شیوه کردن لوکاس بود که بدجوری گریه مهرانا رو درآورده بود. وقتی خود نیما مهرانا رو کرد و من هم ارضا شدم مثل زمانی که مرتضی مهرانا رو میکرد چنان حالم بد شد که تصمیم به تلافی گرفتم نقشه اولیه رو ریختم ولی بعد که دوباره شهوتم برگشت بی خیال شدم. نوبت کردن لوکاس که رسید به انواع مختلف خوابیده، لنگ در هوا، سرپایی، روی مبل، یه وری، داگی، مهرانا رو حسابی کرد. از همون شروع کردن لوکاس تا وقتی آبش اومد مهرانا فقط گریه میکرد. لامصب جوری کرده بودش که گریه هاش تا چند دقیقه بعد از رفتن لوکاس هم ادامه داشت طوریکه حتی نمی تونست از روی زمین بلند شه. همه این عوامل بدجوری دگرگونم کرد که تصمیم قطعی گرفتم به خاطر این همه نامردی تلافی کنم و آب جوش روی کیر نیما بریزم به خصوص که نیما هم بعد از لوکاس دوبار دیگه هم مهرانا رو کرده بود. تو پذیرایی با سینا نشسته بودم که صفحه گوشی موبایلم صدا داد نگاه کردم مهرانا جواب داده بود. نوشته بود این چرت و پرت ها رو از توی گوشیت پاک کن نکبت عوضی یه وقت بابا اینا می بینن. جواب دادم: جون هر چی تو بگی عزیزم. کل کل من و مهرانا به شدت هر چه تمام به دور از چشم و گوش های سینا ادامه داشت. هر با دولا میشد چیزی از زمین برداره یا کاری کنه و موقعیت مناسب بود با گفتن جون چه کون دوست داشتنی عکس العمل نشون میدادم. همون موقع بود که هر چی جلوی دستش بود از ظرف میوه تا لیوان و استکان و… به سمت من پرت میکرد و من سعی میکردم همه رو بگیرم. یه بار هم اومد کنترل رو از روی زمین برداره لبه شورت قرمزش از شلوار به رنگ مشکیش بیرون زده بود کمی هم از پوست سفید بدنش معلوم شده بود. فهمید دارم نگاش میکنم تاپشو روی شلوارش کشید حرصم گرفت و گفتم هر هر من که اونجا رو چند بار دیدم میدونم الان رنگ قرمز شورتت با رنگ اونجا ست شده. وحشی شد اومد سمتم نکبت گویان دستاشو دور گردن من حلقه کرد فشار داد. یک دستشو هرجوری بود از روی گردنم درآوردم به زور گذاشتم روی کیرم که حسابی شق شده بود. مثل برق گرفته ها یهو دستشو کشید روی هیکل من تف کرد از اونجا دور شد. حتی موقعی که پدر و مادرم هم خونه بودن دست از تقلا واسه نزدیک شدن به کونش بر نمیداشتم. کارهام با وجود بودن اونها محدود میشد ولی تموم نمیشد. از راه دور که دیگران نفهمن براش کف دستمو بوس میکردم یا دستمو شبیه سوراخ میکردم انگشت دست دیگم رو توش میکردم یا لبامو براش غنچه میکردم یا هی اسم لوکاسو می آوردم. یه بار که از بودن سینا به عنوان مزاحم تو خونه خسته شده بودم تصمیم گرفتم همراه مهرانا که قصد خرید لباس های زیر داشت بیرون برم. مهرانا شاکی شده بود که نباید باهاش برم ولی من ول کن نبودم. از خونه که بیرون زدیم کنارش راه می رفتم. همون شلوار کتان سفید پاش بود یه مانتو جلو باز آبی نفتی هم پوشیده بود. لای پاهاش تا کمربند شلوارش باز بود هر پسری که از روبرو می اومد چند لحظه نگاهش لای پای مهرانا میرفت. بی اهمیت به نگاه پسرها برای اینکه یک وقت فکر نکنه محدودش کردم بهش گفتم میخوای من با فاصله پشت سرت بیام؟ یه لحظه ایستاد و گفت به نظر من اگه برگردی خونه خیلی بهتره. قبول نکردم و با فاصله تقریبا ده متری پشت سرش حرکت میکردم. وقتی دید پشت سرش حرکت میکنم خندید با دستش خاک بر سری گفت و ازم خواست با هم راه بریم. وقتی موازی هم شدیم یه بار اومدم با دستم انگشتش کنم فهمید و جا خالی داد. سریع پشت سرشو نگاه کرد. کسی پشت سر ما نبود. تا اومد حرفی بزنه بهش گفتم اگه میخوای شورت و سوتین بخری باز صورتی و قرمز بخر با رنگ اون دو تا هلوی تو شورتت ست میشه ها. یهو ایستاد و با صدای بلند گفت گو زیادی نخور مهران زشته تو خیابون. از ترس کس خل بازیهای مهرانا دوباره چند متری ازش فاصله گرفتم ولی هر وقت تو مسیر خلوت میشد بهش میگفتم: جووون چه کونی داری، جوون لوکاس چه کونی میکرد. یه جا هم وقتی فاصله ام باهاش کمتر شده بود بهش گفتم خانم بده بکنیم دعات کنیم که برگشت فحش داد و چند قدمی دنبالم کرد. رفتارم اون روز با مهرانا مثل رفتار پسرهایی بود که مزاحم یه دختر تو خیابون میشن.کلی از حرف هایی که بهش میزدم می خندیدم خود مهرانا هم گاهی خندش میگرفت. اون روز تو مرکز خرید بعد از خرید کردن مهرانا رفته بودیم تو قسمتی که مخصوص فروش برندهای موبایل بود چند دقیقه ای بی خیال مهرانا شده بودم و داشتم آخرین مدل های گلکسی و آیفون رو میدیدم. وقتی دیگه بی ۲۰ ساله هم قد – خیال شدم داشتم تو اون شلوغی دنبال مهرانا میگشتم که از دور دیدم با یه پسر تقریبا ۱۹ خودش خیلی خوش لباس با قیافه ای جذاب به فاصله چند متری چشم تو چشم شده پسره داشت با ایما و اشاره بهش علامت میداد مهرانا هم می خندید واسه پسره عشوه میومد. نامرد این مهرانا چه خوش سلیقه هم بود. بدون اینکه خودمو به مهرانا نشون بدم بهش اس ام اس دادم اگه از پسره خوشت اومده کاری که پسره میخواد رو انجام بده. حرکت کن برو بیرون از مرکز خرید اگه هم منو دیدی آشنایی نده. چند لحظه بعد گوشی تو دستشو که بالا گرفت فهمیدم داره میخونه. یهو به سمت چپ و راستش نگاه کرد معلوم بود دنبال من میگرده. هی به طرف چپ و راست راه میرفت مثل گم کرده ها دنبال من میگشت. خودمو حسابی از دیدش گم کرده بودم تا مجبور بشه تنهایی بره بیرون. اینطوری شک نداشتم پسره هم دنبالش میره. همینطور هم شد سرانجام مهرانا به طرف درب خروجی حرکت کرد و پسره هم دنبالش بود. با فاصله خیلی زیاد دنبالشون حرکت کردم سعی میکردم مهرانا تو شلوغی اطراف مرکز خرید منو نبینه. بالاخره مسیر کاملا خلوت شد. فاصله خودمو با پسره که خیلی زیاد بود کم کردم. تو آخرین باری که مهرانا برگشت پشت سرشو نگاه کرد منو هم دید. از پسره که جلو زدم مهرانا ایستاد تا بهش برسم ولی بهش اشاره کردم حرکت کنه. در حال حرکت همونجا دو سه تا تیکه نه چندان بد به مهرانا که هی پشت سرشو نگاه میکرد انداختم. قضیه وقتی جالب شد که همون پسره خودشو به من رسوند و گفت داداشش تو بکش کنار من یک ساعته دنبالش هستم. بهش گفتم واسه ازدواج میخوایش؟ همون لحظه منو هل داد و گفت به تو چه؟ واسه سوراخاش میخوام. از اون لحظه سرعتمو کم کردم. پسره خودشو به مهرانا رسوند و چند لحظه ای باهاش حرف زد. مهرانا هم مدام پشت سرشو نگاه میکرد منم هم هر لحظه بیشتر ازشون دور میشدم. آخرین حرکتی که از پسره دیدم داشت مهرانا رو به سمت پارک کوچک کنار خیابون که شبیه فضای سبز بود می برد. وقتی روی صندلی نشستن از کنارشون رد شدم به سمت خونه حرکت کردم. بلافاصله به مهرانا اس ام اس دادم سهم من از این بی غیرتی که خواسته بودی بعلاوه ترک تحصیلم مساوی میشه با یه دور کون. وقتی این اس ام اس رو براش فرستادم تو خیابون و در حال راه رفتن شق کرده بودم. اون روز تا شب مهرانا خودشو از من پنهون کرده بود. خودم رفتم سراغش و گفتم پسره چی شد با هم رل زدین؟ خجالت می کشید در مورد پسره حرف بزنه ولی بالاخره به حرف اومد و گفت اسمش آرشه میگه وضع مالیشون خیلی خوبه. با پدر و مادرش شیراز زندگی میکنن ولی تهران دانشجو هست اینجا خونه گرفته. بهش گفتم چی شد رل زدی باهاش؟ سرشو پائین گرفته بود می خندید. خندیدنش منو پر رو کرد و گفتم. پس یه دور کون رو افتادیم دیگه؟ سرش هنوز پائین بود که بهش گفتم اگه خجالت می کشی اوکی بدی خودم پیش قدم بشم؟ دوباره قاطی کرد گفت عمرا بلافاصله هم با صدای بلند مادرمو صدا کرد و گفت ببین مهران چی میگه. ریدم تو شلوارمو در حالیکه از اتاقش بیرون می رفتم بهش گفتم مطمئن باش زودتر از آرش میکنمت. صدای زارت گفتنشو از پشت درب اتاقش شنیدم. دیگه راحت کلماتی مثل کون و کس و بکنمت رو تو حضور مهرانا به زبون می آوردم. یه بار نزدیک ظهرکه روی مبل سه نفره لم داده بود یه پاشو روی اون یکی پاش قرار داده بود و با موبایلش ور میرفت. لای کونش کاملا باز بود. منتظر بودم سینا گورشو گم کنه برم سراغش بدبختی جایی نمیرفت. بد جوری حرصم گرفته بود مهرانا هم انگاری فهمیده بود به خاطر وجود سینا نمی تونم کاری کنم نیشش باز بود. براش از راه دور خط و نشون کشیدم و تو تلگرام از حرص براش نوشتم جووون قربون اون کون نرمت برم من. صدای زارت گفتن مهرانا سینا رو به خنده انداخت. بیچاره سینا خبر نداشت چه خبره. براش تو تلگرام نوشتم چی شد رفت توش؟ داشتم نگاش میکردم هنوز همونطوری لم داده بود. بلند شدم رفتم روی یه مبل دیگه روبروی کونش نشستم وقتی داشت نگام میکرد به کیرم اشاره کردم که شق شق بود و جوری که سینا شق بودنشو نفهمه از روی شلوار نشونش دادم بلافاصله هم تو تلگرام نوشتم واسه کون تو اینطوری شده. این بار تو تلگرام تهدیدم کرد به بابام میگه. بی خیال تهدید کردنش براش نوشتم اون نیما چه کمری داشت سه بار ریخته توش. تا این پیامو فرستادم بلوکم کرد. کر کر خندش بلند شد. فکر کرد حالیم نیست این بار بهش اس ام اس دادم جوون نخند لاش وا میشه راستی از اینکه زیر یه پسر فرانسوی رفتی بهت حال داد؟ این آخرین حرفی بود که از من خوند گوشی موبایلشو روی میز عسلی گذاشتو تی وی رو نگاه کرد. با گذاشتن گوشی موبایلش روی میز منو غیر فعال کرده بود. سر همین هی می خندید. منم که دوست نداشتم کم بیارم زد به سرم به سینا گفتم بلند شه بره برای ناهار از این جوجه کباب های بسته بندی شده بخره. تا این حرفو زدم مهرانا انگاری فهمید قصدم چیه یهو گیر داد که خودت برو به سینا میگفت نری ها. همه حرفاشو با خنده به سینا میزد و این منو امیدوار میکرد. توی اون خنده بازار دست سینا رو گرفته بود و به زور کنار خودش نشونده بودش پای فالوده شیرازی رو که وسط کشیدم سینا اسرار داشت بره. داشتم موفق میشدم و شدم. به زور دست سینا رو آزاد کردم و پول بهش دادم و از درب حیاط فرستادمش بیرون. یه نگاه به مهرانا کردم با خنده بهم گفت کثافت میخوای چیکار کنی هان؟ اون همه چرت و پرت نوشتی بس نبود. باهاش چشم تو چشم شده بودم بهش گفتم یه دور به من بدهکاری نگو بدت میاد خودم دیدم وقتی نیما بار اول میکردت داشتی حال میکردی. صدای خفه شو گفتن مداومش تو پذیرایی پیچید. اومد به سمت اتاقش فرار کنه گرفتمش کوبیدمش به دیوارکه گفت چیه لامصب میخوای چیکار کنی. بهش گفتم من کون میخوام. این بار یه عمراً کش دار گفت همزمان بیخ دیوار نیم خیز ایستاده بود کونشو به دیوار چسبونده بود و هر دو دستشو دو طرف کونش قرار داده بود. خواستم بهش کلک بزنم. نیشش هنوز باز بود و این منو پررو تر میکرد. سریع رفتم جلو گفتم کون نمیدی لب که هست با دست راستم چونه اش رو گرفتم به سمت خودم کشیدم کمی از دیوار فاصله گرفت. همون لحظه گفت گو زیادی بخوری به مامان میگم. لبموکه نزدیک صورتش کردم هر دو دستشو روی صورت من گذاشت. تا این کار رو کرد منم سریع دست چپمو به کونش رسوندم چهارانگشتی خیلی محکم لای کونش کشیدم و بلافاصله هم به طرف پله ها فرار کردم. سر پله ها مسخرش میکردم تا تحریکش کنم دنبالم بیاد. داشت فحشم میداد. کیر شق شدمو تو معرض دیدش قرار داده بودم. همون جا روی پله ها یکی دوبار رد نگاهشو روی کیرم دیدم. هر کاری کردم بالا نمی اومد برگشتم پائین. باید از نبودن سینا حسابی استفاده میکردم. موبایلشو برداشته بود انگاری داشت با آزاده حرف میزد. بدون اینکه متوجه بشه از پشت سرش حرکت کردمو در حال عبور انگشتش کردم. اولین بار چیزی نگفت ولی بار دوم که برگشتم انگشتش کنم کونش رو داد جلو و جا خالی داد. منم کم نیاوردم و به سمتش خیز برداشتم و چهار تا انگشتامو لای کونش کردم. تلفن رو قطع کرد دنبال من دوید. باز به سمت پله ها دویدم. دیدم داره میاد قصدم این بود به اتاق خودش بکشمش. پشت درب اتاقش پنهان شدم تا وقتی وارد شد از پشت بهش بچسبونم ولی انگاری زرنگ تر از این حرف ها بود فهمید پشت درب هستم درب اتاقشو محکم تو هیکل من کوبید. صورت و بینی ام با در یکی شده بود ولی شدید نبود. نشستم روی زمین و دستمو روی بینی و صورتم قرار دادم و فاز مظلوم نمایی به خودم گرفتم. روبروم روی دو تا پاش نشست همزمان که دستشو به سمت صورت من می آورد گفت وای چی شدی؟ داشت می خندید. سریع چهار تا انگشتمو به زیر کونش بردم وایییییییی قشنگ سوراخ کونش رو از روی شلوار نازکش حس کردم اومد ازم فاصله بگیره همون لحظه تعادلش به هم خورد از پشت روی زمین ولو شد. به خاطر لمس سوراخ کونش داشتم از شق درد میمردم. تا اومد از روی زمین بلند شه پاهاشو گرفتمو بالا کشیدم چند لحظه بعد فقط کمرش روی زمین بود. بد جوری تقلا میکرد و فحش میداد. در حالیکه سعی میکردم جو شوخی و خنده رو همچنان حفظ کنم دست چپمو دور هر دو تا پاش حلقه کردم تا کمتر تلاش کنه و بیشتر بالا کشیدمش. حالا دیگه کسش هم تو دسترس من بود. این بار جای کونش دست کردم لای پاش کس نازشو چنگ زدم. با این کارم خنده توی صورتش محو شد تقلا کردنش بیشتر شد و همزمان فحش میداد. عجیب بود دیگه حرفی نمیزد و فقط تلاش میکرد پاهاشو از تو دستم در بیاره. حرف نزدنش باعث شد جسارت پیدا کنم تا شلوارشو تو همون حالت پائین بکشم. بی خیال کسش شدم از دمپای شلوارش گرفتم محکم به سمت پائین کشیدم شلوارشو جوری پائین که درحقیقت به سمت بالا کشیدم که شورتش هم معلوم شد. با این کارم جیغ کر کننده ای کشید. ترسیدم، همونجوری ولش کردم و به طبقه پائین فرار کردم. این چند دقیقه چه حالی داده بود. وقتی رفتم پائین هنوز سینا نیومده بود. مهرانا که پائین اومد با خنده گفت حتما باید جیغ بکشم که ولم کنی عوضی آشغال؟؟؟ اون روز دیگه تا شب بی خیال دستمالی کردنش شدم می ترسیدم بی جنبه بازی در بیاره باید یواش یواش به سمت تصاحب کونش گام برمیداشتم. تا همین جا هم که تونسته بودم به کسش دست بزنم و کمی بمالمش کلی پیشرفت حساب میشد. با این حال به خاطر بالا زدن شهوتم به خاطر اون دستمالی ها رفتم با همون یکی دو دقیقه فیلمی که از کردن نیما گرفته بودم حسابی جلق زدم. یک چیزی هم تا شب ذهن منو به خودش مشغول کرده بود. اینکه مهرانا با وجود اینکه می تونست با دستهاش، دست منو از روی کسش کنار بزنه اصلا این کار رو نکرد و فقط سعی میکرد پاهاشو از تو دستم در بیاره. از اون طرف هم وقتی سینا مزاحم دستمالی و مخ زنی من بود برای انجام دادن کارهای خودم بیرون از خونه می فرستادمش تا اینکه بالاخره اعتراض کرد مگه من نوکرتم واسه همین مجبور میشدم بهش باج بدم تا هر بار بیرون میره یک چیزی هم واسه خودش بخره. مهرانا اوایل زیاد به سینا گیر میداد که حرف منو گوش نکنه و بیرون نره ولی عجیب بود دیگه اعتراضی نمیکرد. یکی دو روز بود به خاطر تهدیدات نیما نگران شده بودم واسه همین بیشتر روز تو فکر بودم و کمتر با مهرانا شوخی میکردم. به مهرانا هم نگفته بودم تا یک وقت ناراحت نشه. نیما به پژمان گفته بود به من خبر بده اون شب که تو ویلا خواب بودی پرده خواهرتو زدم و قصد دارم بازم برینم به هیکلت. با این حال مثل اون چند وقت برای اینکه یک وقت پژمان حرف های منو واسه اعتراف ضبط نکنه بهش گفتم کس شعر میگی ما اصلا تو ویلا با نیما نبودیم. روز اولی که سر حرف های نیما نگران و ناراحت بودم و با مهرانا شوخی نمیکردم هی می اومد پیش منو میگفت چته؟؟؟ چیزی شده؟؟؟ حتی سر میز شام با بابام علیه من شده بود تا بفهمه من چه مرگمه. ولی برام عجیب بود حالا که من توی اون یکی دو روز باهاش شوخی نمیکردم این مهرانا بود که به بهونه های مختلف منو اذیت میکرد و کاری میکرد که بیافتم دنبالش و دستمالیش کنم. با این یکی دو روز شوخی نکردن کاملا معلوم بود از شوخی هایی که باهاش میکنم خوشش میاد و اعتراض و گریه هاش الکیه. صبح روز دومی که همچنان نگران تهدید های نیما بودم حالا این مهرانا بود که داشت با من شوخی میکرد. صبح زود منو با ریختن آب یخ روی صورتم از خواب پروند. اولین بار بهش چیزی نگفتم ولی برای بار دوم که اومد خودمو به خواب زدم. تا اومد آب بریزه گرفتمش بلند شدم کشیدمش بیخ دیوار بهش گفتم دهن سرویس روی من آب می ریزی؟؟ بدجوری داشت می خندید قصد داشتم سینه هاشو بگیرم فهمید. مثل این کشتی گیرهایی که سرپا با هم سرشاخ هستند دست های منو گرفته بود. وقتی می خندید شل میشد. یه لحظه دست چپمو آزاد کردم این بار سریع چهار انگشتمو لای کونش کردم. هیچ اقدامی برای درآوردن دستم از لای کونش نکرد تقریبا ده تا پانزده ثانیه ای انگشتای دستمو لای کون نازش فشار میدادم حتی سوراخ کون نازشو با انگشتام حس میکردم. هر دو دستش با دست راست من درگیر بود. با لمس سوراخ کونش حتی از روی شلوار آمپر به سقف چسبوندم وقتی از نرمی کونش تعریف کردم یهو منو به عقب هول داد. انگشتام از لای کونش بیرون اومد. شاید اگر از کونش تعریف نمیکردم همچنان عکس العمل نشون نمیداد و می تونستم بیشتر انگشتامو لای کونش نگه دارم. همون روز نزدیک ظهر سینا ازم خواست بشقاب ماهواره که چند روزی بود تنظیمش به هم خورده بود درست کنم. منم برای این که توی اون چند روز هر بار بیرون می فرستادمش رفته بود و کارهای منو انجام داده بود با بی حوصلگی فایندر رو برداشتم رفتم پشت بوم. ده دقیقه بعد دوباره سر و کله مهرانا پشت بوم پیدا شد. اومد بالا سرم ایستاد. باز هم همون سوال رو که از صبح ازم پرسیده بود تکرار کرد و گفت امروز چته؟ میزون نیستی؟ جوابشو ندادم. تو دلم گفتم چون امروز دستمالیت نمیکنم فکر میکنی میزون نیستم؟ همه چیز رو از اول تنظیم کرده بودم داشتم سرپیچ سیم مربوط به ال ام بی رو درست میکردم که دیدم نشسته زمین داره سرپیچ مربوط به فایندر رو باز میکنه. کفری شدمو بهش گفتم میخواره؟؟؟؟ بلافاصله هم چهار انگشتمو همون طور که نشسته بود لای کون باز شدش کردم. یه لحظه هول کرد از پشت سر روی موزائیک های پشت بوم ولو شد. کیرمم سریع شق کرد. بلند شدم دستاشو گرفتم از روی زمین بلندش کردم و از پشت بوم خارجش کردم. بالای پله های منتهی به پشت بوم که به جایی دید نداشت بیخ دیوار نگهش داشتم. یک دستشو گرفتم روی کیر شق شدم گذاشتم. چند لحظه بعد با سیلی که خوردم برق از سه فاز کونم پرید. دستمو که روی صورتم گذاشتم با یه حالت مظلومانه ای گفت آخ ببخشید دست خودم نبود. من هم همون لحظه بهش گفتم منم دست خودم نیست سریع چانه اش رو گرفتمو چسبوندمش به دیوار لبامو که به لبش نزدیک کردم فهمید میخوام چیکار کنم دهنشو بست. چانه اش رو این قدر فشار دادم تا لباش غنچه شد هی بهش میگفتم دهنتو باز کن. تو همون حالت با صدای خفه ای میگفت معذرت میخوام غلط کردم باز هم فشار رو بیشتر کردم دهنش دیگه کاملا باز شده بود و زبونش رو میدیدم. بلافاصله لبامو روی لبش گذاشتم و برای اولین بار از اون شهد شیرین چند ثانیه ای کام گرفتم. وقتی ولش کردم بهش گفتم داشتم خودمو خراب میکردم وگرنه ولت نمیکردم. تند تند روی زمین تف میکرد منم وقتی از پله ها پائین میرفتم هربار تف میکرد بهش میگفتم جوون… بعد از ظهرش هم بعد از خوردن ناهار طبق عادت همیشگی رفته بودم تو اتاق خودم روی فرش فانتزی اتاقم دراز کشیده بودم یک دستمو ستون سرم کرده بودم داشتم به حرف هایی که پژمان دیروز صبح به من گفته بود و جریان ویلا و ادعایی که نیما کرده بود و تهدیدیش واسه آینده فکر میکردم. از دیروز صبح به این فکر میکردم اگه نیما مهرانا رو از کس کرده پس چرا هنوز پرده داره؟ البته حال بد مهرانا تو رودهن و اینکه میگفت زیرناف و پشتم بدجوری در میکنه و اینکه خواست بکارتشو معاینه کنن هم منو به شک انداخته بود. نکنه چیزهایی فهمیده ولی از اون طرف هم دکتره برگه سالم بودن بکارت داده بود. داشتم دیوانه میشدم تو همین فکرها بودم که باز این دیوانه سر کله اش تو اتاقم پیدا شد. این سومین بار بود که اون روز سر به سر من میگذاشت؟ بهش گفتم چی شده امروز رم کردی؟ در حالیکه می خندید اومد بالا سرم ایستاد و گفت اتفاقا اونیکه رم کرده مهسا زن جون آیندته که داره میاد ببینتت. الان زنگ زد گفت شب با خاله و شوهرش میاد. بهش گفتم جون… زن جون من الان جلوم ایستاده وقتی قراره بزنم توش خود به خود زنم میشه دیگه. داشتم بهش می خندیدم که زهر مار گویان یهو نشست روی سر من. شانس آوردم زود فهمیدم وگرنه سرم با کون مهرانا و کف اتاقم یکی میشد. تا از روی من بلند شد بهش گفتم سرم توش نمیره به کیرم اشاره کردم و گفتم ولی بشینی روی این راحت میره توش. با یه حالت عصبانی برگشت گفت دیگه هیچی بهت نمیگم پر رو نشو. همون لحظه بهش گفتم یه سوال. متعجب نگام کرد منتظر بود. ازش پرسیدم میدی بکنیم دعات کنیم؟ اومد با دستش بکوبه تو سر من که سریع دستشو گرفتم هولش دادم سمت خودم. روی من دمر شده بود. یک دستم روی کمرش بود که انگشتامو به لبه شلوارو شورتش رسوندم و تا بالای چاک کونش داخل شورتش کردم. مهرانا داشت با دستاش گردنمو فشار میداد که انگشتای دستمو به سرعت لای چاک کونش قرار دادم و آخ و ناله ام از این همه لطافت و نرمی و داغی لای کونش بلند شد. ادامه بخش قبل: اون حالا بینی منو هم فشار میداد و من هم انگشتامو لای اون تپه کاملا ژله ای کرده بودم و با انگشتام چند لحظه ای اون سوراخ ناز و رویایی و خواستنی رو لمس میکردم. انگاری از این همه لذت که دستام به بدنم منتقل میکردن آبم داشت بیرون میزد. عجیب بود که مهرانا اصلا تلاشی برای بیرون آوردن دستم از توی شورتش نمیکرد و همچنان گردن منو فشار میداد. باز هم بیشتر از ده تا پانزده ثانیه سوراخ کونشو لمس کرده بودم که موهامو کشید به زور از روی من پاشد فحش داد و از اتاقم خارج شد. این دومین بار بود که انگشتامو ده پانزده ثانیه ای داخل شورتش و لای کونش حرکت داده بودم و اصلا دستشو واسه اعتراض به سمت کونش نیاورده بود. بعد از بیرون رفتن مهرانا از اتاقم این سوال رو مدام با خودم تکرار میکردم یعنی مهرانا واسه من هم وا داده؟؟؟ داشتم دیوانه میشدم. از یک طرف خوشحال بودم مهرانا واسه من هم وا داده از یک طرف هم ناراحت اتفاقی بودم که این نیمای مادر جنده در موردش حرف زده بود. اینجا بود که فهمیدم خواهر رو هم میشه مثل دوست دختر مخشو زد و کردش فقط کمی روند مخ زنی طولانی تره. باز هم همون روز نزدیک اومدن پدر و مادرم تو پذیرایی کنار تی وی دراز کشیده بودم تو چرت بودم که یهو دیدم یکی از روی ساق پام رد شد مهرانا بود داشت به سمت حیاط میرفت. به دور از چشم های سینا بهش گفتم جووون بیا از روی این رد شو. زارت گویان با خنده از تو پذیرایی بیرون رفت. این بار خواب بودم که دیدم از روی رانهای پام رد شد. این بار سینا تو پذیرایی بود نمیشد بهش حرفی بزنم ولی به یکباره که بلند شدم به سمت پله ها فرار کرد. رفتم دنبالش پرید تو اتاقش فکر کردم درب رو قفل میکنه ولی نکرد پشت درب پنهان شده بود. جالب بود جاهایی رو انتخاب میکرد که سینا حضور نداره همونجا پشت درب خفتش کردم و یه سینه اش رو تو دستم گرفتم کمی فشار دادم و گفتم جووون تو مثل اینکه امروز خیلی میخاری فشار رو که زیاد کردم هر دو دستشو آورد تا مانع از فشار بیشتر بشه. دوباره هوس لمس کون لختش زد به سرم برای همین در حالیکه هر دو دستشو سپر سینه هاش کرده بود سریع دست چپمو به کونش رسوندم داخل شورتش کردمو لای چاک کونش قرار دادم. با قرار دادن انگشتم روی سوراخ کونش جونم داشت از تو کونم بیرون میزد. لمس سوراخ کون خواهرم برای من حس عجیب و جالبی داشت. داشتم از شق درد میمردم. مهرانا باز هم هیچ تلاشی برای درآوردن دستم از تو شورتش نکرد در عوض داشت با هر دو دستش، دست راست منو از روی سینه هاش کنار میزد شک نداشتم خود مهرانا هم میدونه لمس کس و کونش ممنوع تر از دست زدن به سینه هاش هست ولی اونها رو ول کرده بود. باز هم با معطلی و تاخیر زیاد دستمو از تو شورتش درآورد. کاملا تابلو بود تلاش های من واسه زدن مخ مهرانا جواب داده. منو اذیت میکرد تا به این بهونه دستمالی یا انگشتش کنم وقتی بالاخره این موضوع رو فهمیدم تصمیم گرفتم اون روز ناراحتی رو کنار بذارم و به تهدیدات نیما و مشکلی که درست شده بود فکر نکنم و همه این مشکلات و ناراحتی ها رو به بعد از کردن مهرانا منتقل کنم. چون می ترسیدم اگر موضوع ادعایی نیما و کس کردنش و تهدیداتش رو به مهرانا بگم یهو قاطی کنه و حتی دیگه اجازه نده من بهش دست بزنم و برای یک عمر حسرت کردن کونش رو بخورم. خوبی این ناراحت بودنم توی اون دو روز و شوخی هایی که مهرانا با من میکرد این بود که فهمیدم مهرانا بالاخره واسه من هم واداده. برای همین دوباره شوخی هامو از بعد از ظهر اون روز آغاز کردم. تو آشپزخونه داشت وسایل شام رو آماده میکرد رفتم کنارش ایستادم. دنبال این بودم چطوری دستمالیش کنم که یهو زد به سرم با دست راستم از لبه شورتش که کمی از شلوارش بیرون بود گرفتمو به طرف مخالف کونش کشیدم. این قدر شورتشو کشیدم که به اندازه کف یک دست پوست سفید کون و چاک کونش معلوم شده بود. داشتم از بالا فرم کون و لای کونش رو دید میزدم. اختیار از کف دادم جوری آروم آخ و اوخ میکردم که بالاخره عکس العمل نشون داد با گفتن زهر مار ازم خواست شورتشو ول کنم ولی من به درخواستش اهمیت نمیدادم. محو کون برجسته و پوست سفیدش بودم. باز هم تلاشی برای بیرون اومدن از اون وضعیت نمیکرد. اومدم از پشت بهش بچسبونم که سینا وارد پذیرایی شد من کیر خوردم. بعد از شام با خاله ام و شوهرش، مهسا و برادر کوچیکش به همراه سینا و مهرانا کنار هم نشسته بودیم و به شب نشینی مشغول بودیم. من، مهرانا و مهسا روبروی هم و به فاصله چند متری نشسته بودیم. بحث سیاسی بین پدر و مادرم با پدر و مادر مهسا در گرفته بود. بساط متلک پرونی هم بین من و مهسا و مهرانا برقرار بود. مهرانا با ایما و اشاره و خنده به من میگفت مهسا به خاطر تو اومده اینجا ولی من نسبت بهش بی اهمیت بودم. در مقابل حرف هایی که مهسا میزد سعی میکردم زیاد جواب طولانی ندم. تو تلگرام به مهرانا پیام میدادم این مهسای دیوانه رو ساکتش کن. وقتی پیام منو میخوند منو نگاه میکرد می خندید. به مهرانا پیام میدادم تا یه شاه کون کنار مهسا نشسته کی به مهسا نگاه میکنه. کار مهرانا با خوندن این پیامها فقط خنده بود. مهسا هم شک کرده بود ما چی به هم میگیم. یه جا دیگه برای مهرانا نوشتم میخوام جای مهسا تو رو از بابا خواستگاری کنم. این بار جوری خندید که مهسا از کنار ما بلند شد و رفت یه جا دیگه نشست. میدونستم مهرانا از تعریف و تمجید خوشش میاد. چند بار تو تلگرام به مهرانا گفته بودم هر پیامی که براش می فرستم سریع بعد از خوندن پاک کنه. خیالم راحت بود مهرانا هم همین کار رو میکنه. با توجه به دستمالی ها و انگشت کردن های اون چند روز دیگه وقتش بود یک قدم اساسی دیگه برای رسیدن به کونش بردارم. به همین دلیل یک شب پس از بررسی همه جوانب احتیاطی و شناختی که از مهرانا داشتم تصمیم گرفتم نصف شب به اتاقش برم. با توجه به اینکه به مرتضی یه دور داده بود و با آرش هم بدون ترس از من دوست شده بود و از من هم خواسته بود نسبت بهش بی غیرت باشم میدونستم برام مشکلی درست نمیکنه و در حقیقت داره به سمت بذار شدن حرکت میکنه. با این کاری که قصد انجامش رو داشتم می تونستم کونش رو برای همیشه یا حداقل برای مدتها مال خود کنم. به کردن کون مهرانا خیلی نزدیک شده بودم با هیجان خاصی گوشی موبایلمو برای بیدار شدن در ساعت ۲:۳۰ شب تنظیم کردم. از هیجان زیاد خوابم نمی برد. تو خواب و بیداری بودم که با صدای آلارم گوشی موبایلم از تخت خوابم بلند شدم. با کلی هیجان و استرس تو اتاق پدر و مادرم و سینا سرک کشیدم. کاملا تو خواب ناز بودند. خیالم که از بابت اونها راحت شد با بدنی لرزون از پله ها بالا رفتم. از هیجان زیاد سردم شده بود. کنار درب اتاقش سعی میکردم لرزیدن بدنمو که از روی شهوت بود کنترل کنم. درب اتاقش رو آروم باز کردم توی اون نور کم چراغ خوابش سعی میکردم شیوه خوابیدنش رو بفهمم. از شانس تخمی من به صورت دمر خوابیده بود. دست از پا درازتر با یه کیر شق کرده به اتاق خودم برگشتم. گوشی موبایلمو واسه ساعت ۳ تنظیم کردم تا اومد خوابم ببره دوباره صدای آلارم گوشیم بلند شد. باز هم با همون استرس و هیجان اول اتاق خواب پدر و مادرم و سینا رو چک کردم. آروم به طبقه بالا رفتم درب اتاق مهرانا رو که باز کردم توی اون نور کم احساس کردم روی کمر خوابیده. وارد اتاق که شدم نزدیکش شدم دیدم جوووون درست حدس زدم. به خاطر گرمای تابستان هم چیزی روی خودش نکشیده. تو کونم بد جوری عروسی راه افتاده بود. کیرم به یکباره شق شده بود و واسه خودش نبض میزد. به آرومی به بالای سرش رسیدم تو خواب و رویا بود زیبایی هیکل و بدن نازش حتی تو نور کم چراغ خواب اتاقش هم معلوم بود. یه شلوار سفید نازک تو پاش بود. تاپ به رنگ قرمزش هم تا بالای نافش بالا رفته بود و این کار منو آسونتر کرده بود. هدفم مالیدن کسش و ارضا کردنش بود. میدونستم دستم به کسش بخوره بیدار میشه چه برسه بخوام بمالمش تا آبش بیاد. همه چی به عکس العمل مهرانا بستگی داشت. اگه خودشو به خواب میزد یعنی همه چیز این نقشه داره درست جلو میره ولی اگه بیدار میشد و مانع کار من میشد اون وقت باید شکست تو این نقشه رو قبول میکردم. تصمیم گرفته بودم اگر مانع من نشد چند شب پشت سر هم به همین شیوه ارضاش کنم تا نوعی از وابستگی به من پیدا کنه و سرانجام یه شب قبل از ارضا کردنش کار کونش رو بسازم. در حالیکه سعی میکردم بدنم نلرزه آروم کنار تختش نشستم دست راستمو به سمت لبه شلوارش بردم. تمام تلاشم این بود تا قبل از مالیدن کسش بیدار نشه. انگشتامو در حالیکه سعی میکردم زیاد به پوست شکمش نخوره به زیر لبه شلوار و بعد شورتش بردم. عجیب بود که هر چقدر انگشتام داخل تر میشدن حرارت اون قسمت از بدنش هم بیشتر میشد. وقتی چهار تا انگشتم کاملا وارد شلوار و شورتش شد با دست چپم لبه شلوار و شورتشو گرفتم کمی بالا آوردم تا دست راستم بدون برخورد با بدنش کاملا وارد شورتش بشه. انگشتامو که روی پوست بدنش قرار دادم درست بالای کسش بود. داشتم از هیجان دست زدن به یه کس ممنوعه می مردم. نفس تو سینه حبس کرده بودم. پوست بالای کسش کاملا صاف و صیقلی و بدون مو بود حرارت بالای کسش مجبورم کرد دست به کیر بشم. لبه شلوار و شورتشو که با دست چپم گرفته بودم آروم ول کردم وتو شلوار خودم بردم همزمان کیرمو هم می مالیدم. با آه و ناله ای خفه و هیجان زیاد آروم آروم انگشتای دستمو به سمت شیار کسش می بردم. جالبه به محض اینکه انگشت بزرگه دستم شیار بالای کسشو لمس کرد یهو احساس کردم بدنش داره می لرزه. کمی ترسیدم ولی وقتی دیدم حرکتی نمیکنه بدون توجه به لرزیدن بدنش بالاخره انگشتمو وارد شیار کسش کردم و ناگهان از این همه لطافت و نرمی و حرارت کسش نزدیک بود آبم بیرون بزنه که بلافاصله مالیدن کیرمو متوقف کردم. آخ که یه شیار صاف و منظم و بدون مو زیر دستم بود حرارتش آتیش به جونم زده بود. با کشیدن دستم روی اون شیارداغ در حال کشف اون سوراخ خواستنی و ناز بودم که در آینده کیر خیلی ها رو بلند میکرد. اصلا حرکتی دال بر بیدار شدن و بیدار بودنش نکرده بود. وقتی انگشت بزرگه دستم اون سوراخ داغ و پر حرارت رو لمس کرد بدنش لرزش بیشتری پیدا کرد. دیگه شک نداشتم بیدار شده. با این حال طوری وانمود میکردم که نفهمیدم بیداره و همچنان بسیار محتاط عمل میکردم. آمپر شهوتم از ۱۰۰ هم عبور کرده بود. بلافاصله بعد از لمس سوراخش آروم شروع به مالیدنش کردم با دست چپم هم از روی شلوارم کیرمو می مالیدم. با مالیدن سوراخش یهو یاد ادعای نیما افتادم که به پژمان گفته بود بدل هستی مهدوی زیرم باشه اونوقت از کس نکنم؟؟؟ از شهوت زیاد بدن من هم می لرزید. داشتم یه کس ممنوعه رو لمس میکردم. هیجان زیادی داشتم که اصلا قابل وصف نیست. کم کم سرعت مالیدن کسشو زیادتر میکردم. انگاری اختیار دستام با خودم نبودن. حالا دستمو از بالا تا پائین سوراخش می کشیدم. انگشتای دستم خیس شده بودن به خصوص وقتی انگشتامو بیشتر داخل شیار کسش می کشیدم این خیس بودن کسشو بیشتر حس میکردم. اصلا حرکتی دال بر بیدار بودنش نکرده بود و این نشون میداد حسابی خوشش اومده. بدنش هنوز می لرزید خودمم تو اوج لذت بودم. همچنان که سوراخشو با انگشتام می مالیدم به یکباره و ناگهانی خیسی و لزجی انگشتای دستم چند برابر شد بلافاصله هم همزمان به سمت راست و دیوار اتاقش غلت زد. همزمان با غلط زدنش بلافاصله دستمو از تو شورتش در آوردم و به سرعت به سمت درب اتاقش فرار کردم. قلبم مثل قلب گنجشک میزد. کاملا تابلو بود آبش اومده و از ترس لو رفتن این موضوع غلت زده تا دستمو بیرون بکشم. با این حال از لای درب اتاقش داخل رو دید میزدم. دنبال این بودم اگه خواست بره جریان امشبو همون لحظه به بابام بگه همونجا جلوی درب اتاقش جلوش رو بگیرم. همچنان روی کتف سمت راست بدنش خوابیده بود و تکون نمیخورد. نور کم داخل اتاقش که از چراغ خوابش متصاعد میشد کاملا بی حرکت بودنشو نشون میداد. هر چه زمان میگذشت و همچنان بی حرکت بود من این بیرون آروم تر میشدم ولی ناگهان به سمت چپ چرخید چند لحظه تو اون حالت بود. یهو دیدم بلند شد روی تختش نشست. دوباره ترس و استرس تمام بدنمو فرا گرفت. توی اون تاریکی نمیدونستم داره چیکار میکنه فقط هیکلشو می دیدم که داره از تختش پائین میاد. کم مونده بود همونجا سکته کنم. به سمت کمد لباسش که حرکت کرد نفس راحتی کشیدم. رفتارش نشون میداد داره شلوار یا شورتشو عوض میکنه. بعد از تمام شدن کارش دوباره به سمت تخت خوابش حرکت کرد و روی تختش خوابید. نفس راحتی کشیدم. خیالم کاملا راحت شد که قصد لو دادن نداشته. حدسم درست بود بعد از اومدن آبش برای اینکه تابلو نشه و آبروش نره به سمت راست چرخیده تا من از ترس بیدار شدنش دستمو در بیارم. به سمت اتاقم که حرکت کردم از این پیروزی احساس شادی میکردم. مهرانا اهل حال بود و وانمود میکرد خوشش نمیاد. همون شب تصمیم گرفتم هر شب به سراغش برم ارضاش کنم تا بالاخره تو یکی از همون شب ها یا تو خواب یا تو بیداری کار کونش رو هم تموم کنم. فردای همون روز صبح که همدیگه رو دیدیم مهرانا با من سر و سنگین بود. این دیگه جز مهارت های من بود که سعی کنم جو رو عادی کنم . موفق هم شدم تا ظهر با شوخی هایی که مثل روزهای قبل باهاش میکردم همه چیز رو عادی کردم. شب دوم که رفتم سراغش کمی خیالم راحت تر بود. با این حال هنوز کمی استرس و ترس داشتم که شاید برای دومین بار اجازه ارضا کردنش رو به من نده. حتی دعا میکردم درب اتاقشو قفل نکرده باشه. دستگیره درب اتاقشو که به سمت پائین فشار دادم باز شد و تو کون منم عروسی راه افتاد. آروم که وارد اتاقش شدم تو نور کم چراغ خوابش دیدم که روی کمر خوابیده. تا اینجا همه چی به نفع من بود. دوباره به شیوه شب قبل موفق شدم ارضاش کنم و باز هم موقع ارضا شدنش بدنشو حرکت داد تا من دستمو از ترس بیدار شدنش در بیارم. شب سوم هم به سراغش رفتم این بار روی کتف سمت چپش خوابیده بود . برای من این چیزها مانع نبود. باز هم تو همون حالت ارضاش کردم لامصب به محض اینکه دستام خیس و لزج شد یهو روی کمرش خوابید منم سریع از اتاقش خارج شدم. توی اون سه شبی که شبها ارضاش میکردم حسابی شهامت و جراعتم هم در طول روز بیشتر شده بود. واسه همین یه بار که به خاطر زارت گفتنش که دیگه ورد زبونش شده بود تا اتاقش دنبالش کرده بودم از پشت سر گرفتمش بلا فاصله کیرمو که حسابی شق شده بود آه و اوخ کنان از پشت به کونش چسبوندم. سینا تو پذیرایی طبقه پائین بود از بابت اون خیالم راحت بود داشت واسه ناهار و سرخ کردن سیب زمینی به مهرانا کمک میکرد. در حالیکه مهرانا الکی تلاش میکرد خودشو از دستم خلاص کنه به یکباره دستمو از جلو تو شورتش کردم. یک لحظه جا خورد. حرارت لای پاش دیوانم کرده بود . هر دو دستشو روی دست من قرار داده بود تلاش میکرد تا دستمو از تو شورتش در بیاره و همزمان هی به من میگفت عوضی دستتو دربیار، بی شرف دستتو در بیار. دست چپمو کاملا دور شکمش حلقه کرده بودم تا نتونه کونشو از کیرم جدا کنه و با دست راستم همزمان سه چهار دقیقه بود تند تند کسش رو میمالیدم. خیسی انگشتای دستم نشون میداد داره ترشحاتش شروع شده و داره ارضا میشه. نفس کشیدنش هم شدیدتر شده بود فحش دادنش هم بیشتر شده بود. تلاشش برای خلاصی از دست من هم بیشتر شده بود هی به من التماس میکرد الان سینا میاد بالا. یه لحظه خودشو از دست چپم آزاد کرد ولی دوباره گرفتمشو ودر گوشش گفتم جون فکر کردی نمیدونم شب ها وقتی میام سراغت بیداری و تا آبت نیاد تکون نمیخوری؟ با این حرفم تقلا کردنش کمتر شد ولی فحش دادنش بیشتر شد و گفت دروغه و ازم میخواست الکی زر زر نکنم. با این حال در حال مالیدن کسش بهش گفتم فکر کردی ندیدم بعد از اومدن آبت بلند میشی میری شورتتو عوض میکنی؟ با این حرفم دیگه خلع سلاحش کردم. حالا دیگه هی میگفت سینا الان میاد بالا ولم کن. بهش گفتم خوب بذار آبت بیاد تا ولت کنم. همچنان تند تند کسش رو می مالیدم. الکی تقلا میکرد. خیسی دستم چند برابر شده بود صدای سینا که مهرانا رو صدا میکرد از پائین می اومد. مدام در گوشش بهش میگفتم بذار آبت بیاد تا ولت کنم. صدا زدن های سینا هم بیشتر شده بود. این قدر تو اون حالت نگهش داشتم تا به حرف اومد و گفت اومد بابا ولم کن. تا دستم به شدت خیس و لزج نشد ولش نکردم. کلی فحشم داد خودشو مرتب کرد و رفت پائین. از اون لحظه ای که موفق شدم تو بیداری و تو حالت ایستاده دستمو تو شورتش کنم و ارضاش کنم فهمیدم دیگه وقت کردنش رسیده با وجود اینکه قبلا بارها شرایط واسه کردنش فراهم شده بود ولی دوست داشتم با رضایت خودش بکنمش. حالا این شرایط فراهم شده بود. از فردای اون روزی که ایستاده ارضاش کرده بودم حسابی رفتم روی مخش. چپ و راست در نبود سینا بهش تیکه می انداختم. هر بار که از کنارم رد میشد با جملاتی مثل جون بده بکنیم دعات کنیم، بره بیاد چند در میاد، اووووف چه کونی ازش استقبال میکردم تا بهونه لازم رو واسه کردنش به دستم بده. یه بار که تو حیاط داشتم باغچه رو اب میدادم مهرانا واسه خرید بیرون رفته بود. وارد حیاط که شد کون لرزونش تو مانتوش بد جوری فاز میداد. آروم که صدام تو پذیرایی نره بهش گفتم جون یه دور هم بده من بزنم توش. مگه من دل ندارم؟؟؟؟ برگشت سمت من انگشت شستشو به نشانه بیلاخ بالا برد. حالا دیگه بهونه لازم رو واسه کردنش به دستم داد. دنبال راهی بودم سینا رو حداقل یک ساعت بفرستم بیرون. تو اون لحظات تو اوج هیجان بودم، بدنم هم بدجوری می لرزید دیگه وقتش رسیده بود. قصدم کردن یه کون ممنوعه بود. هنوز تا اومدن پدر و مادرم وقت زیاد بود دنبال پیچوندن سینا بودم. تو اون لحظات چشمام به غیر از کون مهرانا چیزی نمی دید. تمام تنم نیاز شده بود. تمام بدنم عطش شده بود. تمام بدنم تمنای وصال به کونی بود که بهای گزافی بابت رسیدن بهش داده بودم. الان دیگه شرایط طوری بود که با کمی پر رویی و شهامت می تونستم شلوار و شورتش رو پائین بکشم و کار رو تموم کنم. مهرانا هم دیگه کاملا وا داده بود ولی میدونستم هیچ وقت نمیگه بیا منو بکن و من خودم باید اقدام میکردم. حتی میدونستم ممکنه مقاومت کنه ولی میدونستم این مقاومت هم الکیه. بودن سینا تو خونه منو عصبی کرده بود جوری که دوست داشتم با چک و لگد بیرونش کنم. شک نداشتم واسه کردن مهرانا به بیشتر از یک ساعت وقت نیاز دارم. حداقل ۳۰ دقیقه واسه کردن مهرانا و مقاومت احتمالیش وقت لازم بود و ۴۰ تا ۵۰ دقیقه هم برای عواقب احتمالی بعد از کردنش که می تونست گریه کردنش باشه یا اعتراض ساختگی یا دعوای ساختگی و… که وقت لازم داشتم آرومش کنم تا به حالت عادی بگرده. شهوتم به هیچ عنوان اجازه نمیداد دو سه روز دیگه صبر کنم تا سینا همراه پسر دایی هام که یکیشون هم سن سینا بود واسه تفریح به گرگان برن. چون ما به دماوند رفته بودیم و اونجا جای سینا نبود بابام قصد داشت سینا رو با پسر دایی هام به مسافرت تابستونی بفرسته. حالا اصلا توان صبر کردن تا اون موقع رو نداشتم. چند تا گزینه برای بیرون فرستادن سینا رو بررسی کرده بودم فقط از یکیش تا حدودی مطمئن بودم و اون فرستادن سینا به خدمات موبایلی بود که صاحبش رو کاملا می شناختم و میدونستم به خاطر دو شغله بودنش تا ساعت ۶ عصر مغازشو باز نمیکنه. به شماره موبایل طرف زنگ زدم. مطمئن شدم تا ساعت ۶ عصر نمیاد. با یک هیجان عجیب و غریب و با کلی استرس و با یه کیر کاملا شق این بار به دور از چشمان مهرانا سینا رو گوشه ای گیر آوردم در حالیکه سعی میکردم شق بودن کیرمو نبینه یه ده هزارتومانی از پول تو جیبی هامو بهش دادم بعد باطری گوشی موبایلمو درآوردم و بهش دادم و آدرس مورد نظر رو بهش دادم و گفتم بهش بگو قیمت اصل این باطری رو میخوام. قیمت اصلش چنده؟؟ اگه هم مغازش بسته بود همونجا منتظر باش تا باز کنه. سینا که از دیدن ده هزارتومانی چشماش چهار تا شده بود سریع قبول کرد و از خونه بیرون زد. با اینکه خدمات موبایل زیادی نزدیک خونه ما بود ولی من از عمد دورترین رو انتخاب کرده بودم تا واسه کردن مهرانا وقت بخرم. فاصله خونه ما تا خدمات موبایلی مورد نظر پیاده تقریبا ده دقیقه راه بود که با بازیگوشی که سینا تو راه میکرد به ۱۵ دقیقه می رسید. رفت و برگشت ۳۰ دقیقه طول می کشید که زمان مناسبی واسه کردن مهرانا نبود و حتما باید اونجا منتظر میشد. تا اومدن پدر و مادرم هم وقت زیاد بود. تا اون موقع می تونستم بعد از کردن مهرانا همه چیز رو تا حدودی عادی کنم. به محض اینکه سینا از خونه خارج شد با هیجان زیاد از پله ها آروم بالا رفتم. به کنار درب اتاق مهرانا که رسیدم آب دهنمو قورت دادم. درب نیمه باز بود. با خودم گفتم یا…. تاوان کردن خواهرم مهرانا(قسمت دوم) بر عکس همیشه که تو تابستون شلوارک پام بود این بار با یه شورت سفید تنگ که شق بودن کیرمو کاملا از زیرشورت نشون میداد وارد اتاقش شدم. روی تختش به روی کتف سمت راستش خوابیده بود و با موبایلش صحبت میکرد حدس میزدم آرش باشه. چون تا منو دید تلفن رو قطع کرد وقتی منو نگاه کرد یه لحظه رد نگاهشو روی کیر شق شدم دیدم. هدف منم از پوشیدن شورت تنگ این بود که کیرشق شدمو ببینه. بلافاصله با صدای حشری و لرزون که خیلی هم تابلو بود بهش گفتم واسه کی انگشتتو بیلاخ کردی؟ دستمو روی کیرم قرار دادم و گفتم منم اومدم این بار جای انگشتام اینو بیلاخ کنم داخل کونت. داشت می خندید که تو همون حال گفت زر نزن دیگه خوب خودت اول شروع کردی. بهش گفتم خودم شروع کردم ولی تو هم کونت می خاره درسته؟ منم میخوام خارش کونت رو با این بندازم و همزمان به کیرم اشاره کردم. در حالیکه کیر شق شدم رو همچنان با دستم فشار میدادم ادامه دادم سینا رو فرستادم دنبال نخود سیاه تا یک ساعت دیگه هم نمیاد حله؟ متعجب منو نگاه کرد و گفت چی حله؟؟؟ گفتم برطرف کردن خارش کونت با این و دوباره به کیرم اشاه کردم و ادامه دادم عشق و حال… حال و هول… با هم بریم تو ابرها… صفا سیتی … بعد زدم تو فاز پر رویی گفتم اگه داداش بی غیرت میخوای که کاری به کارت نداشته باشه باید بذاری یه دور هم من بزنم توش دیگه دستمالی حال نمیده. منو نگاه کرد و گفت زر زیادی نزن گم شو بیرون بابا. این بار من انگشت دستمو به نشانه بیلاخ بالا بردم و گفتم عمراً… نیومدم تو اتاقت که بی خیال کونت بشم. آینده ام، دانشگاه رفتنم و زندگیم به خاطر تمایلات تو خراب شد. مطمئن باش یه دور کردنت حق منه. بلافاصله برام شیشکی بست و گفت اونوقت کی این حق رو به تو داده؟ به کیرم اشاره کردمو و گفتم این. اومد بخنده خودشو نگه داشت. نزدیکش شدم و گفتم جون خوشت اومد؟ سکوت کرده بود و همچنان روی تختش با گوشی موبایلش ور میرفت. از حشر زیاد دستمو روی کیرم قرار داده بودم با صدایی که شبیه خر خر بود آروم آخ و اوخ میکردم و طوری که بشنوه مدام بهش میگفتم : حله بزنم؟میدی بزنم؟ فقط یه دور… سینا رو فرستادم بیرون…کسی نمیفهمه. این قدر گفتم تا با حالت عصبانی منو نگاه کرد و گفت خفه شو میخوام زنگ بزنم برو بیرون. دوباره بهش بیلاخ کردم و گفتم یا منم باید بزنم توش. یا باید دور آرش رو خط بکشی از فردا هم با چادر میری بیرون. مهرانا خیلی پر رو شده بود. گوشی موبایلشو رو تختش قرار داد و گفت هیچ کدومشو قبول نمیکنم. خندیدم و بهش گفتم بیچاره آرش اون روز که پشت سرت می اومد به من گفت دنبال سوراخاته. بالشت روی تختشو برای من پرت کرد و گفت تو غلط کردی برو گمشو بیرون. باز هم با صدای لرزون و شهوت آلودی بهش گفتم عمراً… تا نکنمت بیرون نمیرم. شش ماهه دارم به عشق کونت با عکس ها و فیلم هات جق میزنم. وسط حرفم پرید و گفت خاک بر سرت کنم به درک که میزنی. این قدر بزن تا بمیری. حالا خفه میشی یا نه؟ گفتم نه و ادامه دادم میدونی از کی دارم با عکس ها و فیلم هات جق میزنم از پارسال که منصور جلوی طلا فروشی انگشتت کرد و تو بهش خندیدی. الکی بهش گفتم خودم با چشمهام دیدم. تازه آزاده هم باهات بود. این حرفو که زدم یهو داد زد و با صدای بلند سینا رو صدا کرد. بهش گفتم جون…. هنوز نرفته توش داری داد میزنی؟ در ضمن چند بار بگم واسه حال کردن با تو سینا رو فرستادم بیرون. دوباره بهش نزدیکتر شدم که بلند شد روی تختش نشست. بهش گفتم من سهمم از این بی غیرتی رو میخوام وقتی فهمیدم مرتضی کردتت به این نیت که خودمم یه روزی میکنمت چیزی بهت نگفتم. بعد برای اینکه جو تو همون حالت خنده و شوخی باقی بمونه بهش گفتم تازه مراجع تقلید هم گفتن یه دور دادن به برادر حلاله. بلافاصله برگشت گفت مراجع تقلید گو خوردن با دهن تو. اومدم روی تختش بشینم که یهو از جاش بلند شد و با صدای بلند تند تند سینا رو صدا زد. بهش گفتم لامصب واسه کونت حاضرم زمین و زمان رو به هم بدوزم. بلافاصله برگشت گفت یعنی این قدر بدبخت شدی؟ بدوز خوب. بهش گفتم خوب تو اول بده. بازم برام شیشکی بس. . تو دلم بهش حق میدادم که در ظاهر، حال دادن به من رو قبول نکنه. چون هیچ دختری به دوست پسرش نمیگه بیا منو بکن چه برسه به اینکه خواهری به برادرش بگه. با صدای شهوت آلودی بهش گفتم دیگه نمیتونم تحمل کنم که یه شاه کون هر روزصبح تا شب تو خونه با من تنها باشه من کاری نکنم نمی تونم ببینم یک عمر تو خونه می چرخی حسرت کردنت به دلم بمونه و فقط با عکس هات جق بزنم. بلافاصله به سمت در هجوم بردم درب اتاقشو بستم از داخل قفلش کردم و کلیدشو برداشتم و گفتم من کون میخوام یالا واسه منم فیلم بازی نکن از قفل شدن درب اتاقش تعجب کرده بود. در حالیکه به سرعت تی شرتمو از تنم در می آوردم بهش گفتم آبروم تو دبیرستان رفت باعث ترک تحصیلم شدی یه دور حق منه. تا تی شرتمو در آوردم با صدای لرزونی گفت مهران داری چیکار میکنی؟ خجالت بکش. بعد هم به سمت پنجره اتاقش رفت بیرون رو نگاه کرد. ارتفاع پنجره اتاقش تا زمین خیلی زیاد بود. امکان پریدن یا بیرون رفتن نداشت. بهش گفتم جون… قربون اون کون نرمت برم. واسه من فیلم بازی نکن من خودم کارگردانم. تا خواستم شورتمو پائین بکشم جیغ کوتاهی کشید و گفت مهران دیوانه نشو بعد هم سریع به سمت درب اتاقش که من هم اونجا ایستاده بودم هجوم برد. درب هم که قفل بود کلیدش هم دست من بود. خودشم میدونست تلاشش بی فایده هست. همون جا جلوی درب اتاقش یک دستشو گرفتم و با یه حالت التماس گونه بهش گفتم دیگه جق زدن با عکس ها و فیلم های رقصیدنت بسه من کون واقعیتو میخوام. آروم و التماس کنان دست بردم تاپ توی تنش رو در بیارم که یهو دستشو بالا برد و سیلی محکمی تو گوش من زد. بهش گفتم جون هر چقدر میخوای منو بزن ولی اون کون خوشگلتو از من دریغ نکن. تو اتاقش حالا دیگه صدای التماسم برای درآوردن لباس هاش بلند بود. هنوز جلوی درب اتاقش بودیم داشت دیر میشد رفتارش طبیعی بود که همکاری نکنه. انتظار نداشتم بگه بیا منو بکن. با این حال دوست داشتم خودش لباس هاشو در بیاره. یک دستشو گرفتم و کشیدم. با صدای لرزونی گفتم لامصب اسیرتم … داغونتم… هلاک اون کون نرمتم… فقط یه دور بده. ۱۲ ساله – داشتم به سمت تخت خوابش می کشیدمش عجیب بود که مقاومت زیادی نمیکرد حتی سینای ۱۰ بیشتر از مهرانا می تونست مقاومت کنه تا به سمت تخت خواب کشیده نشه. بدون زحمت زیاد و با کشیدن دستهاش به کنار تختش آورده بودمش. وسط آه و اوخم بهش التماس میکردم تا سینا نیومده شلوار و شورتشو در بیاره رو تخت دمر بخوابه. بهش اطمینان میدادم با این اندام ناز و کونی که تو داری مطمئن باش چهار تا تلمبه بزنم آبم میاد زیاد طول نمیکشه سینا هم چیزی نمی فهمه. عجیب بودکه صدای مهرانا هم کنار تختش به شدت می لرزید. ولوم صداش پائین اومده بود و با صدای آروم و خفه ای ازم میخواست که دست از سرش بردارم. بدون توجه به حرفاش بهش گفتم من حالیم نیست من کون میخوام یالا بلافاصله هم به روی تخت هلش دادم. به روی کمرش روی تخت ولو شد. تا اومد بلند شه در حالیکه قربون صدقه کونش می رفتم بلافاصله روی پاهاش نشستم با همون صدای لرزونش که حالا دیگه به بغض تبدیل شده بود پشت سر هم میگفت: مهران نه مهران… خجالت بکش… مهران زشته ولم کن… مهران من با تو نه… بدون توجه به حرف هاش روی زانوهام بلند شدم تعجب میکردم چرا تقلای زیادی برای بیرون آوردن پاهاش از زیر پاهام نمیکنه. از حشر زیاد داشتم دیوانه میشدم هیجان کردن کون خواهراصلا برام قابل توصیف نیست. حتی خجالتی که مهرانا می کشید برای من لذت بخش بود. به یکباره شورتمو تا زانو پائین کشیدم کیرم مثل فنر بیرون افتاد. با دیدن کیرم یهو آروم شروع کرد به گریه کردن. در حال گریه منو نگاه کرد و گفت بی شرف من ناموستم. این همه دختر حرفشو قطع کردم و گفتم دهن سرویس کون تو یه چیز دیگست. وقتی کون ناموسم یه سر و گردن از بقیه بالاتره تکلیف چیه؟ من که قصد کردنش رو داشتم نباید از چیزی خجالت می کشیدم. اولین بار بود که کیر لختمو می دید. بلافاصله آه و ناله کنان دست انداختم شلوار و شورت مهرانا رو پائین بکشم که گریه کردنش شدید تر شد دستاشو به لبه شلوارش گرفته بود تا پائین نیاد. در حال گریه به من میگفت مهران بس کن. مهران من خودمو می کشم. آفرین بس کن. شلوارمو ول کن پاره میشه. خجالت بکش. بهش گفتم خجالت بکشم؟ چرا؟ در حالیکه نفس نفس میزدم ادامه دادم کردن کون تو برام جای خجالت یه لذت رویایی داره. مقاومت ضعیف دست های مهرانا روی لبه شلوارش باعث شد بدون دردسر شلوار و شورتشو به یکباره تا زانو پائین بکشم. همون لحظه هم بهش گفتم لامصب دوران جق زدن من به یاد کس و کونت اینجا دیگه تموم میشه. با پائین اومدن شلوار و شورتش یهو جیغ زد و صدای گریه کردنش تمام اتاق رو پر کرد. داشت ناجور گریه میکرد. هر دو دستش رو لای پاش کرده بود و کسش رو پوشونده بود. واسه اینکه آروم بشه تند تند بهش می گفتم فقط یه دور میخوام. میخوام ببینم کون ممنوعه خواهر چه حالی میده. هر جوری بود دستاشو از روی کسش کنار زدم. وای چی می دیدم. بالاخره از نزدیک هم دیدمش. حالا داشتم اون کس ناز و خوشگل و کردنی رو با یه شیار صاف و منظم وسطش نگاه میکردم. اولین بار بود از این فاصله کم نگاش میکردم. حتی یک تار مو هم روی کسش نبود صاف و یکدست و سفید. مهرانا از خجالت چشمهاشو بسته بود و آروم گریه میکرد. بهش گفتم اووووفففف لامصب چی ساختی. قربونش برم من. بوسه ای به روی اون شیار ناز و صاف زدم. آن قدر طولانی و عمیق که وجودمو از خواستن سرشار کرد. بهش گفتم خیلی دوست دارم بخورمش برات. میدونم درآینده آب خیلی ها رو میاره. من که دیونش شدم. دستاشو ول کردم و از روی پاهاش بلند شدم و باز هم بیشتر شلوار و شورتشو پائین کشیدم و سرانجام با کمی مقاومت مهرانا از پاش درآوردم. شورت خودمم تا نیمه پائین بود. هم برای درآوردن شورت خودم و هم برای اینکه مهرانا رو امتحان کنم و ببینم این گریه هاش فیلمه یا نه از روی پاهاش کنار رفتمو سریع شورتمو از پام درآوردم. اصلا حرکتی برای بلند شدن از روی تختش نکرد و فقط ماهرانه گریه میکرد. دوباره دستاشو از روی کسش کناز زدم.کس ناز و خوردنیش همچنان از فاصله کمتر از نیم متر مقابل من بود. با اینکه با دستاش مانع دست زدنم به کسش میشد ولی موفق شدم چند لحظه ای حسابی بمالمش. چقدر نرم پر حرارت بود. داشتم واسش ضعف میکردم. از دیدنش هیجانم چند برابر شده بود. با این حال وقت کم بود و باید از کون میکردمش. واسه همین بی خیال کسش شدم و خوردنشو به آینده واگذار کردم. برای درآوردن تاپش کمی روی پاهاش خیمه زدم. اولین بار بود که پاهای لختم پاهای لخت و پر حرارتش رو لمس میکرد. وقتی کیرم به پاهای لختش می خورد حس جدید و عجیبی رو تجربه میکردم. مهرانایی که واسه در آوردن شلوار و شورتش زیاد مقاومت نکرد طبیعی بود برای در آوردن تابش هم زیاد مقاومت نکنه. تو اون لحظات آرومتر گریه میکرد. به محض برخورد دست هام با پستون هاش از نرمی و لطافتش چنان از خود بی خود شدم که بی اختیار خواستم لبمو روی لبش بذارم که اجازه نداد و تند تند سرشو به چپ و راست می چرخوند. دستامو به زیر تاپش برده بودم سینه هاشو از زیر سوتین گرفته بودم و در حالیکه حسابی می مالیدمشون قربون صدقشون می رفتم. سینه های بلوریش همچون بادکنکی پر آب نرم و به شدت تحریک کننده بود. بدبختانه باز هم وقت خوردن و مالیدن و حال کردن با این سینه های بلوری دخترانه اش رو نداشتم. تاپ و سوتین توی تنش رو هم بالاخره با مقاومت کمی از تو سر و دور سینه هاش در آوردم و به گوشه ای پرت کردم. با درآوردن تاپ و سوتینش در حال گریه فحش میداد و منو تهدید میکرد که به بابا میگم. دیگه کاملا لختش کرده بودم. باورم نمیشد مهرانا رو بدون درد سر زیادی لخت کرده باشم. لامصب هیکلش خیلی ناز بود تمام بدنش پوست صاف و یک دستی داشت. هیچ آثاری از جوش یا لک تو کل بدنش نمی دیدم. اصلا این دختر شکم یا چربی اضافه نداشت واقعا به شوهر آیندش حسودیم شد که این بدن رو بدون درد سر و قانونی در اختیار داره. یک دستشو لای پاش کرده بود و کسش رو پوشونده بود و با یک دستش هم سینه هاشو پنهون کرده بود. هنوز گریه میکرد. بهش گفتم جون… هنوز که نکردم توش گریه میکنی. این گریه کردنش تو اون لحظات کاملا طبیعی به نظر می اومد. با خودم میگفتم اگه گریه نکنه باید چیکار کنه؟ خودمو گذاشتم جای مهرانا واقعا هم غیر از گریه کردن نمیشه کار دیگه ای کرد. مهرانا نمیتونست هیچی نگه و سکوت کنه تا من لختش کنم. این کون کردن مثل رابطه دوست دختر و دوست پسری نبود که هر دو راضی باشن. بلکه خواهر و برادری بود و مهرانا باید گریه میکرد تا وانمود کنه راضی نیست. کیرمو از عمد جلوی دیدش قرار داده بودم. چند باری نگاهشو روی کیرم حس کرده بودم. ازش خواستم برگرده و دمر بشه. در حال گریه هی نه…نه… میکرد. با حالتی کاملا حشری بهش گفتم چی شد دیگه زارت زارت نمیکنی؟ جوابمو نداد. بهش گفتم چهار بار ارضات کردم یه بارم بذار با کون تو آب منم بیاد اشکالی داره؟ البته همین الانم نکرده داره میاد. صدامو آروم کردم و گفتم میخوام با رضایت خودت بکنمت. وقتی این حرف رو زدم جیغ زد و گفت برو گمشو دست از سرم بردار. بهش گفتم لامصب صدتا از این جیغ ها هم بکشی من بی خیال کونت نمیشم .یالا برگرد دمر بخواب. دیگه تحمل ندارم میخوای یک عمر افسردگی بگیرم؟ در عوض هر جوری بگی بی غیرت میشم. اصلا خواستی به آرش هم بدی از نظر من اوکی هست. تند تند دلداریش می دادم هی تاکید میکردم فقط یه دور میخوام. هنوز داشت فیلم بازی میکرد و میگفت من نمیخوام من نمیدم. همچنان دوست داشتم خودش دمر بشه و با رضایت خودش بکنمش. اینطوری می تونستم عواقب احتمالی بعد از کردنش رو کم کنم یا به صفر برسونم. بدبختی نه از روی تخت پائین می اومد نه دمر میشد تا بکنمش. فقط دستاشو روی کس و سینه هاش گذاشته بود تا معلوم نشه. دیدم اینطوری فایده نداره و وقت داره تلف میشه. هر دو دستمو به دور مچ هر دو پاش محکم حلقه کردم و مثل فن فیتیله پیچ در کشتی یه بار پیچوندم این طوری به راحتی دمرش کردم ولی با این کار گریه کردنش دوباره شدیدتر شد و صدای آی پام شکست مهرانا تو کل اتاق پیچید. گوشی موبایلشو برداشت تا مثلا به بابام زنگ بزنه. گوشی رو ازش گرفتمو تو دلم گفتم جون دستت برام رو شده خودم میدونم دوست داری بکنمت. بدون توجه به تهدیداتش از همون لحظه که دمرش کردم با دیدن کون خوش فرم و رویایش اونم لخت و از فاصله نیم متری حسابی زدم به سیم آخر. یه کون برجسته با چاکی عمیق. نرم و لطیف همچون ژله جلوی من بود. پوست کونش صاف وبدون لک و یک دست بود یه لحظه از این همه صافی و بدون لک بودنش به شک افتادم نکنه کرم به پوست کونش مالیده بعد از این طرز فکرم خندم گرفت.کدوم دختری به پوست کونش کرم می ماله؟ مگه مهرانا میدونست قراره امروز بکنمش؟ مثل کسش حتی یک تار موی کوچیک هم روی کون و لای کونش نداشت. از این همه زیبایی کونش کم مونده بود کسخل بشم. واقعا این کون ارزش بی غیرت شدن رو داشت. ارزش تابو شکنی رو داشت. ارزش ریسک کردن رو داشت. با آه و ناله ای که از روی شهوت زیاد بود به کونش حمله کردم. کونی که این لوکاس فرانسوی جوری کرده بودش که مهرانا تا دو روز حالت تهوع داشت. نمی تونست خوب راه بره. بوسه بود که در مقابل گریه و تهدید های مهرانا به روی کونش میزدم و با دستم حسابی این نرمی و لطافت رو فشار میدادم. دیوانه وار آه و ناله ام بلند بود. با هر دو دستم لای کونش رو از هم باز کردم. با دیدن اون سوراخ کون قرمز رنگ با صدای بلند گفتم بالاخره دیدمش این سوراخ لامصبو. ای جونم به این سوراخ کونت. تا حالا سه نفر آبشون با این کون اومده من هم نفر چهارمم که قراره آبش بیاد. گریه مهرانا از خجالت دوباره شدیدتر شد. آخ که چه حس لذت بخشی به وجود میاد وقتی ممنوعه ها رو نگاه و یا فتح میکنی. و من تو اون لحظات ناب چنین حسی داشتم. مثل کسی که گمشده اش رو پیدا کرده در حال بررسی سوراخی بودم که حسابی منو بی غیرت کرده بود. منو به انجام کارهای خطرناک وادار کرده بود. آبروی منو جلوی دوستام تو مدرسه برده بود. منو منزوی کرده بود وجالب تر اینکه منصور و پژمان در آرزوی کردنش بودن. من محو دیدن اون سوراخ زیبا و دوست داشتنی و شهوتناک بودم مهرانا غرق در خجالت بود. سوراخ کون بسیار تمیزی داشت. هر بار لای کونش رو از هم باز میکردم سوراخش هم کمی باز میشد و قرمزی داخلش بیشتر معلوم میشد. چنان از خود بیخود شدم که با زبونم به جون کونش افتادم. بی اختیار و از روی شهوت سوراخش رو از پائین تا بالا با زبونم لیس زدم و بوسه باران کردم. در حال بوسیدن سوراخ کونش بودم که یهو صدای زنگ آیفون خونه بلند شد. به یکباره مستی و خوشی اون لحظات ازسرم پرید. همه چیز جلوی چشمان من رنگ باخت. باورم نمیشد چنین ضد حال مرگباری خورده باشم. بدجوری عصبی شده بودم. همه چیز رو از دست رفته می دیدم. از تختش پائین اومده بودم مهرانا هم با صدای زنگ یهو از روی تختش بلند شد رفت دنبال لباس هاش و همزمان منو فحش میداد. سریع مشغول پوشیدن لباسهاش شد. یارو که زنگ میزد ول کن نبود. چاره ای نبود انگار باید بی خیال میشدم. از حرص به سمت مهرانا هجوم بردم. حالا که دیگه حال دادنش خطر داشت یکی پشت درب خونه بود جانانه مقاومت میکرد اجازه نمیداد کاری کنم هر جوری بود دستمو داخل شلوار و شورتش کردم انگشت بزرگه دست راستمو روی سوراخ کون خیسش قرار دادم و با دو سه تا فشار محکم همشو تو کونش فرو کردم. از ته گلو آخ بلندی کشید. هر دو دستشو سمت کونش آورد. بدنش رو به سمت جلو برده بود تا کمتر توش بره ولی موفق نبود چند لحظه انگشتمو تو کونش نگه داشتم. داخلش بدجوری داغ و پر حرارت بود. تمام انگشتم داخل کونش بود که یهو همشو کشیدم بیرون. مهرانا که دردش اومد بود بلافاصله دستشو روی کونش قرار داد تند تند فحش میداد. بلافاصله جلوش همون انگشتی که تو کونش کرده بودمو داخل دهنم گذاشتم حسابی خوردمش. سریع لباس هامو پوشیدمو بهش گفتم الان انگشتمو تا ته کردم توش مطمئن باش باهات تنها بشم این بار بدون معطلی کونتو با کیرم پر میکنم. با حالتی عصبی و یه آدم کیر خورده رفتم طبقه پائین. از عصبانیت می خواستم اون پدر سگی که مزاحم کون کردن من شده بود رو با چک و لگد له کنم. درب خونه رو با عصبانیت باز کردم از دیدن سینا پشت در خشکم زد. در حالیکه سعی میکردم خودمو نرمال نشون بدم متعجب نگاش کردم. قبل اینکه حرفی بزنم برگشت گفت داداش تا اونجا دویدم دیدم بستس ولی روی بنر مغازش شماره موبایلشو نوشته بود. زنگ زدم بهش گفت تا ساعت ۶ نمیاد منم برگشتم خونه. پس گردنی محکمی بهش زدم و گفتم مگه بهت نگفته بودم اگه بسته بود همونجا بمون تا بیاد؟ یهو زد زیر گریه ۱۰ هزارتومانی و باطری موبایلمو روی زمین انداخت و گریه کنان وارد سالن پذیرایی شد. یه لحظه از این کار خودم ناراحت شدم. بیچاره سینا تقصیری نداشت. هر لحظه که میگذشت از عصبانیت من هم کمتر میشد. آخرش تصمیم گرفتم برم و از تو دلش دربیارم. ۱۰ هزار تومانی و باطری رو برداشتمو رفتم تو سالن پذیرایی. هنوز مهرانا پائین نیومده بود. سینا رو بوس کردم و ۱۰ هزار تومانی رو بهش دادم. چند دقیقه بعد هم مهرانا پائین اومد تا منو دید کوسن روی مبل رو برداشت به طرف من پرت کرد گفت خیلی آشغالی بعد هم رفت تو آشپزخونه. تا شب کمی نگران بودم نکنه مهرانا جریان اون روز رو به پدر و مادرم بگه ولی هر چه زمان میگذشت رفتارش با من عادی تر میشد. ناچار تصمیم گرفتم تا زمان مسافرت رفتن سینا از خونه صبر کنم. جهنم من که این همه وقت منتظر شدم دو سه روز دیگه هم هر جوری بود تحمل میکردم. تازه اینطوری خیلی بهتر بود بدون استرس میکردمش. تازه زمان تنها بودنم با مهرانا هم صبح تا شب بود. اونم نه یک روز بلکه ۳ روز. جالب بود که تا قبل از در زدن سینا مهرانا هیچ مقاومتی واسه کرده نشدنش نکرده بود و کاملا یه دختر وا داده بود ولی تا در خونه رو زدن یهو هرکول شده بود. همون شب آرمان زنگ زد. چون از تلفن کارتی زنگ زده بود نفهمیدم آرمانه ولی تا صداشو شنیدم سریع قطع کردم. همون لحظه هم رفتم پیش مهرانا جریان رو بهش گفتم. به اون هم زنگ زده بود و مهرانا هم کاری مشابه کار من کرده بود. فردای همون روز فریبرز یکی از بچه های گروه کیونت به موبایلم زنگ زد و خبر بسیار خوش حال کننده ای که کم از کردن یه دور کون مهرانا نداشت به من داد. فریبرز هم بعد از ما به خاطر ضرر و زیانی که دیده بود از گروه خارج شده بود. این خبر خوشحال کننده چیزی نبود جز دستگیری تعداد زیادی از اعضای بچه های شرکت هرمی کیونت که روز قبلش اتفاق افتاده بود. فریبرز میگفت پلیس آگاهی دیروز محل تجمع بچه های گروه کیونت تو پردیس رو شناسایی کرده همه رو گرفتن و فقط آرمان اونجا نبوده و فعلا فراریه. همون لحظه بود که فهمیدم آرمان برای چی از تلفن کارتی با من تماس گرفته بوده. فریبرز میگفت آرمان دیروز زنگ زده گفته لو رفتن گروه یا کار تو بوده یا مهران یا کارسعید و امیربوده. حرف های فریبرزکه تمام شد تو کونم عروسی شاهانه راه افتاده بود. من هم قصد لو دادن گروه رو داشتم و منتظر بودم همه چی عادی بشه بعد این کارو کنم که انگاری یه نفر جلوتر از من پیش دستی کرده بود کار رو تموم کرده بود. حرف های فریبرز نشون میداد افراد بالاتر از آرمان هم نمیدونن گروه مربوط به پردیس چطوری لو رفت. حتی آرمان هم نمیدونست و به ما چهار نفر شک داشت. از اینکه نیما و پژمان گرفتار شده بودند بسیار خوشحال بودم. البته ما هم شانس آوردیم که دو سه ماه پیش از این گروه شیطانی بیرون اومده بودیم و عضویت ما تو سایت و گروه کیونت حذف شده بود وگرنه ما هم الان جز دستگیرشدگان بودیم. از فریبرز خواسته بودم اخبار مربوط به نیما و پژمان رو هر روز به من بده. خیلی دوست داشتم این آرمان مادر جنده هم گیر بیافته. خیلی دوست داشتم خودمو عامل لو دادن گروه معرفی کنم ولی ترس داشتم این عوضی ها رو عقده ای کنم و درصدد تلافی باشن. خبر لو رفتن گروه رو که به مهرانا دادم جوری خوشحال شد که واسه خودش بشکن میزد، میخوند و همزمان می رقصید. اصلا یادش رفته بود روز قبلش قصد کردنش رو داشتم. اون روز هم من و هم مهرانا به خاطر این قضیه تو کونمون حسابی عروسی بود. حالا که عقده های مربوط به پژمان و نیما تا حدود زیادی فروکش کرده بود فقط به کردن مهرانا فکر میکردم. اما در مورد مهرانا احساس میکردم از اون لحظه ای که شلوار و شورتشو پائین کشیدم رفتارش تغییر کرده. بیشتر از قبل به صورت دمر جلوی تی وی دراز می کشید. آرایش های غلیظش تو خونه در نبود پدر و مادرم بیشتر شده بود و به طرز دیوانه کننده ای کردنی تر میشد. حتی بیشتر از قبل جلوی من ظاهر میشد عجیب بود که شورت هم پاش نمیکرد. یکبار که تو آشپزخونه شلوارشو به سمت مخالف کشیدم یقین پیدا کردم حدسم درست بوده و شورت پاش نیست. رفتارش با من مثل همیشه بود. خیلی عادی با من حرف میزد انگار نه انگار که من لختش کرده بودم توی اون دو سه روزی که منتظر بودم سینا بره هر بار مهرانا پیش من می اومد و با من حرف میزد یکسره صدایی شبیه خر خر در می آوردم و آخ و اوخ میکردم تهدیدش میکردم بذار سینا بره مثل لوکاس جوری میکنمت دیگه نتونی راه بری. برام شیشکی می بست. منم توی اون دو سه روز حسابی متلک بارونش کرده بودم. یه بارتو تلگرام الکی براش نوشتم هه هه وقتی لوکاس میکردت آب منم خود به خود اومد. برام نوشت خوب بیغیرتی دیگه. براش نوشتم خیلی دوست دارم بازم تو اون موقعیت زیریه پسر دیگه ببینمت بازم آبم خود به خود بیاد. برام نوشت مامان دلش خوشه پسر زائیده ولی فکر کنم تو رو ریده. شبی که فرداش قرار بود سینا با پسردایی هام به گرگان برن از ذوق کردن مهرانا تا نزدیکی های صبح خوابم نبرد. چنان هیجان داشتم که یک دستم مدام روی کیر شق شده ام بود. تمام ذهنم درگیر اتفاقات این چند روز اخیر بود. صبح که بیدار شدم ساعت ۹ بود. تا به یاد کاری که قصد انجامش رو داشتم افتادم دچار هیجان شدیدی شدم و کیرم به یکباره شق شد. با وجود اینکه هر روز صبحانه کاملی میخوردم ولی اون روز صبح اصلا گرسنه نبودم. سر میز صبحانه فقط من و مهرانا بودیم. پدر و مادرم به خاطر شاغل بودنشون هر روز ساعت شش و نیم از خونه بیرون می زدند که این بار سینا رو هم با خودشون به خونه دایی ام برده بودن. با وجود اینکه می تونستم بعد از رفتن پدر و مادرم بلافاصله به طبقه بالا برم و کار مهرانا رو تموم کنم ولی این کار رو نکردم. دوست داشتم وقتی آرایش کرده و خوشگلتر شده کار کونش رو یکسره کنم. روز قبلش از صحبتهای تلفنیش فهمیده بودم ساعت ۱۰ صبح با یکی قرار داره ولی نفهمیده بودم با کی. ولی حدس میزدم آرش باشه. خوبی بیرون رفتن مهرانا این بود که به شدت خوشگل میکرد بیرون می رفت و خوار پسرها رو اینطوری می گائید. با این حال نمی تونستم سر میز صبحانه بهش کرم نریزم. باید جو بین خودمون رو از حالت عادی خارج میکردم. در حالیکه با لیوان چایی تو دستم بازی میکردم پای راستمو از زیر میز روی ران پاش قرار دادم. وقتی دیدم چیزی نمیگه سعی کردم انگشتای پامو لای پاش ببرم. این قدر این کار رو کردم که صداش دراومد و گفت: بابا جون کرم نریز دارم چایی میخورم. بلافاصله بهش گفتم جون من کرم ندارم مار دارم که درست فیت کونته. دستشو به نشانه خاک بر سرت بالا برد. یه بار که لیوان چایی دستش بود موفق شدم اساسی انگشتای پامو لای پاش کنم. با این کار به یکباره خودشو عقب کشید. همین باعث شد مقداری از چایی لیوانش روی میز و شلوارش بریزه. سریع با دست دیگش شلوار سفیدش رو کمی بالا گرفت و گفت عوضی سوختم. بهش گفتم جون اون لامصبو بذار بسوزه. خودش بسوزه بهتره تا کلی آدم در حسرت کردنش بسوزن. قهر کرد بلند شد رفت تو اتاقش و همون چیزی شد که من انتظارشو داشتم. وقتی راه میرفت به خاطر اینکه شورت پاش نبود شلوار سفیدش لای کونش گیر میکرد لرزش کونش رو چند برابر و منو دیوانه تر میکرد. تو اون لحظات دیگه دنبال حاشیه درست کردن نبودم. دوست داشتم مهرانا زودتر آرایش کنه و من بعد از آرایشش کونش رو تصاحب کنم. کیر بیچاره من چندین ماه منتظر چنین لحظاتی بود. سر کیرم کاملا خیس بود و بی تابی میکرد. نکرده نبض زدنش شروع شده بود. واسه کردن همیشگی مهرانا هم برنامه داشتم. قصدم فقط یه دور نبود. تصمیم داشتم اولین بار که میکنمش ارضاش نکنم و فقط آب خودم بیاد. بعد یکی دو ساعت دوباره سراغش برم و به بهونه اینکه بار اول ارضاش نکردم اول ارضاش کنم بعد هم که تو همون حال تو اوج شهوته دوباره بکنمش. همون روز دفعه سوم هم اگه کمرم قدرت داشت و آبی توش مونده بود باز اول ارضاش کنم و بعد خودم بکنمش. این طوری می تونستم روند کون دادن هاش رو ادامه دار کنم و به روزهای دیگه هم بکشونمش و سرانجام کونش رو برای همیشه مال خودم کنم. تحمل اون لحظات برام بسیار سخت بود. پانزده دقیقه بود به اتاقش رفته بود. شک نداشتم لباس پوشیده و داره آرایش میکنه بره بیرون. درب پذیرایی رو قفل کرده بودم. نیم ساعت هم بیشتر طول کشید که دیدم خانم داره از پله ها پائین میاد. حسابی واسه خودش شاه کس شده بود. تنگ ترین مانتوش تنش بود. حسابی هم آرایش کرده بود. فوق العاده کردنی شده بود. با خودم گفتم این بار دیگه شک نکن بی عرضه بازی در نمیارم و کار کونت رو یکسره میکنم. وارد پذیرایی که شد تا نزدیک درب خروجی سالن منو نگاه نکرد منم چیزی بهش نگفتم واسه همین انگار تعجب کرده بود یه لحظه برگشت منو نگاه کرد. بلافاصله کیر شق شدمو از روی شلوار نشونش دادم و گفتم از صبح واسه تو اینطوری شده. بی اهمیت به حرفم اومد درب سالن پذیرایی رو باز کنه دید قفله. همون لحظه بهش گفتم اول یه دور کون حق منو از اینکه خواسته بودی نسبت بهت بی غیرت باشم رو بده بعد برو بیرون. من کون میخوام. بلافاصله دستگیره درب رو ول کرد و گفت اصلاً نمیرم. بعد هم به طرف پله ها و اتاقش حرکت کرد. برام خیلی جای تعجب داشت چه راحت بی خیال بیرون رفتن شد و اصلاً اعتراضی نکرد. بدجوری هم تیپ زده بود و خوشگل کرده بود. مهرانا که بالا رفت منم تصمیم گرفتم برم بالا تو اتاقش و کار رو تموم کنم. این بار دیگه ترس از اومدن سینا نداشتم. آمپر شهوتم دوباره به اوج رسیده بود. ذوق و شوق کردن یه کون ممنوعه در بدنم بیداد میکرد. دیگه طاقت نداشتم. با یه کیر شق کرده و اراده ای محکم واسه کردن مهرانا به سمت پله ها و طبقه بالا حرکت کردم. باز هم با بدنی لرزون از شهوت به کنار درب اتاقش رسیدم. چند دقیقه قبل که بدون اعتراض و به راحتی بی خیال بیرون رفتن شده بود منو متعجب کرده بود. حالا هم باز بودن درب اتاقش تعجب منو چند برابر کرده بود. رفتارش اون روز صبح واقعا عجیب شده بود. با وجود اینکه میدونست من به اتاقش میام ولی درب اتاقش رو قفل نکرده بود. حدس میزدم اون روز صبح هم وقتی فهمیده تو اون لحظات قصد کردنش رو دارم بی خیال بیرون رفتن شده حتی درب اتاقش رو قفل نکرده. به این دو تا کار عجیب و غریب اون روز صبحش باید نپوشیدن شورت زیر شلوارش و دمر خوابیدن مداومش جلوی تی وی توی اون دو سه روز رو اضافه میکردم. وارد اتاقش که شدم مانتوش رو درآورده بود ولی هنوز شلوار سفید کتانش تو پاش بود. کنار پنجره اتاقش ایستاده بود گلدان کنار پنجره رو با لیوان آب میداد. با اینکه پشت به من بود ولی دید که وارد شدم. لامصب یک ماه دیگه که تابستون تموم میشد باید تو مقطع پیش دانشگاهی یا همون سال چهارم دبیرستان درس می خوند. تا برگشت سمت من بهش گفتم: جون دیگه کون رو اینجا به گا دادی سینا هم دیگه نیست مزاحمم بشه. مهرانا از استرس زیاد با انگشتان هر دو دستش که به شدت می لرزیدن ناخن هاش رو می کند. لرزش انگشتای دستش خیلی تابلو بود رفتم طرفش بهش گفتم یالا لباس هاتو در بیار بریم رو تخت. بهش اطمینان دادم کسی چیزی نمیفهمه. با صدای بسیار لرزون گفت مهران آروم باش. دیدم هنوز تو فاز خجالت هست خودم دست انداختم تاپشو از تنش دربیارم یهو خودشو عقب کشید تاپش از قسمت یقه تا بالای سینه هاش پاره شد. بقیه اش رو خودم جر دادمو از تنش بیرون آوردم همزمان بهش گفتم خودم یکی بهترشو برات میخرم. با التماس میگفت مهران جون مامان آروم باش. بیا در مورد این مشکل حرف بزنیم. جون مامان . بدون توجه به حرفاش بهش گفتم من کون میخوام مشکل اینطوری حل میشه. بلافاصله هم دستشو گرفتم و وقتی به طرف تخت خوابش می بردمش بهش گفتم ببین چه کونی هستی که وقتی لوکاس دیدت واسه کردن کونت به آرمان اوکی داد. بدون مقاومتی از جانب مهرانا به روی تخت انداختمش سرش داد زدم دربیار لباس هاتو. بلافاصله هم روی بدنش خیمه زدم. با صدای خفه ای گفت مهران بچه نشو ولم کن. هیچ تقلایی نمیکرد و فقط حرف میزد. بهش گفتم اگه داداش بی غیرت میخوای اول باید یه دور به خود من بدی. اینو چند بار بهت گفتم. به راحتی و البته با کمی تلاش روی تختش خوابوندمش. داشتم سعی میکردم سوتینش رو از تنش در بیارم. هر جوری بود سوتینش رو از تنش درآوردم و به پائین تختش پرت کردم. سینه های بلوریش حالا جلوی چشمام بودن. بهش گفتم لامصب انصافا خودت ببین چی ساختی؟ با ولع تمام شروع به خوردن و مالیدن سینه هاش کردم. اصلا با دستاش مانع کارم نمیشد. فقط حرف میزد که این حرف زدنش هر لحظه میزان حشری شدنش رو لو میداد. در حال خوردن سینه هاش هی سرمو بالا میگرفتم و آروم بهش میگفتم فقط یه دور بده. هیچی عوض نمیشه. میخوام تنگی و داغی توش رو حس کنم. چند دقیقه سینه هاشو خوردم بعد آه و ناله کنان دوطرف کتف هاشو گرفتم خواستم ازش لب بگیرم که صورتشو تند تند به چپ و راست می چرخوند و با همون صدای لرزونش هی میگفت مهران من خواهرتم. بالاخره صورتشو ادامه قسمت قبل: نگه داشتم لبمو با حرص روی لبش گذاشتم و حسابی رفتم تو فضا. نمیدونم چه مدت لبم روی لبش بود ولی سرتاپای وجودم لذت بود و بس. وقتی ولش کردم داشت نفس نفس میزد. دیگه تحمل نداشتم صبر کنم. واسه همین آخ و اوخ کنان از روی پاهاش بلند شدم و پائین تر از پاهاش ایستادم. با اینکه پاهاش آزاد بود ولی تلاشی برای بیرون اومدن از اون وضعیت و بلند شدن نمیکرد. جالب بود دوسه روز پیش که روی همین تخت تو همین وضعیت قرارش داده بودم و آزاد بود هم هیچ تلاشی برای کرده نشدنش نمیکرد و فقط الکی گریه میکرد. یکبار دیگه واسه کردن مهرانا شلوار و شورتمو پائین کشیدم. با دیدن کیرم جلوی چشمش جیغ کوتاهی کشید و با گفتن خاک بر سرم عکس العمل نشون داد. در حال درآوردن شلوار و شورتم منو نگاه کرد و گفت مهران جون مامان بیا این بچه بازیها رو تمومش کن. شلوار و شورتمو از پام درآوردم پائین تختش انداختم و روی ساق پاش نشستم و گفتم باشه بهت قول میدم همین جا روی تخت خوابت تمومش کنم. اینجا دیگه آخر خطه. داشتم از شق درد می مردم. روی پاهاش خیمه زدم. دستامو که به سمت شلوارش بردم یهو زد زیر گریه. بهش گفتم جون باز که نکرده توش گریه میکنی؟ بدون توجه به گریه هاش دکمه شلوار و بعد زیب شلوارشو باز کردم. دستامو دو طرف لبه شلوارش قرار دادم و در حال پائین کشیدن بودم که صدای گریه کردنش بلندتر شد. جالب بود این بار اصلا دستاشو برای پائین نیومدن شلوارش به کار نبرد هر دو دستش بیکار روی تخت ودو طرف بدنش بودند. شلوار سفید کتان توی پاش این قدر تنگ بود که به زور پائین می اومد. شلوار و شورتشو از هر دو طرف پائین می کشیدم. به محض اینکه کسش رو دیدم جوری آمپر به سقف چسبوندم که به یکباره بوسه ای به روی شیار کسش گذاشتم. جیغ کر کننده ای کشید و گفت مهران جون مامان بس کن. بی توجه به التماس هاش در حال درآوردن شلوارش منم سرش داد زدم و گفتم تو هم فیلم بازی کردنت رو تموم کن. بالاخره شلوار و شورت سفیدش رو از پاش درآوردم. از اون لحظه ای که شلوار و شورتش رو پائین کشیدم تا زمانیکه از پاش درآوردم حتی یکبار هم با دستاش مانع نشد. ولی ماهرانه گریه میکرد. خودش هم خوب میدونست گریه نمیتونه مانع از کرده شدنش بشه. واسه همین جای مقاومت فیزیکی فقط گریه میکرد. دیگه مهرانا رو کاملا لخت کرده بودم. حتی جوراب هاشو از پاش درآورده بودم. طبق برنامه اصلا قصد ارضا کردنش رو نداشتم. با این وجود خیلی به سختی تونستم از خیر کسش بگذرم. به سمت سینه ها و لبش هجوم بردم. تو رویاهام حتی فکرشم نمیکردم یک روزی مهرانا زیرم بخوابه ولی این اتفاق افتاده بود همین جا روی تخت. داشتم لذت بخش ترین لذت ممنوعه دنیا رو تجربه میکردم. یه هنجار شکنی لذت بخش. حتی زدن مخ مهرانا هم برای من هیجان داشت و لذت بخش بود. دیدن اون هیکل ناز و رویایی کاملا لخت جلوم کاملا دیوانه ام کرده بود. آه و ناله کنان یکی از سینه هاشو میخوردم و با یک دستمم یکیشون رو می مالیدم. چند لحظه بعد سرشو با دستام میگرفتمو لبمو روی لبش میگذاشتم. کارم تو اون لحظات زیبا خوردن سینه ها و لبش بود. مهرانا هم برای اینکه وانمود کنه راضی نیست جای تلاش فیزیکی هی منو به جون مامان قسم میداد ولش کنم. با خوردن سینه ها و لبش چند دقیقه ای بود دیگه گریه نمیکرد. یعنی فرصت گریه کردن الکی بهش نمیدادم. وقتی لبمو از روی لبش برمیداشتم نفس نفس میزد تا می اومد حرفی بزنه یا چیزی بگه دوباره لبمو روی لبای نازش قرار میدادم و حسابی میخوردمشون. با این حال اگه ادامه میدادم قطعاً آبم بیرون میزد ناچار بی خیال لب هاش شدم و سریع از روی بدنش بلند شدم و بهش گفتم برگرد دمر بخواب دیگه تحمل ندارم. دوباره به ترفند گریه کردن متوسل شد زد زیر گریه و گفت من نمیخوام. من برنمیگردم. با التماس بهش گفتم هر مدلی بخوای برات بی غیرت میشم فقط بذار منم بکنمت. در حالیکه با دستاش کسش رو پنهان کرده بود سرم داد زد عوضی من خواهرتم چرا نمیفهمی؟ داشتم کیرمو با دستم می مالیدم منم مثل خودش سرش داد زدم و گفتم خواهر کیلو چنده یالا جون بکن بابا. برگرد لامصب واسه من فیلم بازی نکن. باز در حال گریه ادعا کرد که هیچ برادری از خواهرش چنین درخواستی نمیکنه. بهش گفتم گائیدی منو مگه هر کی تو کف خواهرشه میاد همه جا جار میزنه؟ تصمیم داشتم هر جور شده کاری کنم خودش دمر بشه. اینطوری بعدا نمی تونست بگه تو به زور منو کردی. دیگه کفری شده بودم با فریاد بهش گفتم فکر کن دوست پسرتم. برگرد دمر بخواب یالا ادای تنگا رو هم در نیار. سرانجام وقتی دیدم برنمیگرده زدم به سیم آخر. بهش گفتم لامصب تا کی میخوای با گریه کردن فیلم بازی کنی؟ فکر میکنی بچه خر میکنی؟ فکر کردی نفهمیدم سه روزه داری تو خونه جلوی من بدون شورت می چرخی؟ فکر کردی خبر ندارم فقط شلوار تو پاته؟ انگاری این حرفای آخرم مثل پتک تو سرش خورد حالت صورتش عوض شد. انگاری هنگ کرد. دیگه مستقیم به من نگاه نمیکرد. عجیب بود دیگه گریه هم نمیکرد. بدون اینکه منو نگاه کنه برگشت گفت تو غلط کردی زر زیادی میزنی من کجا بدون شورت بودم؟ توهم زدی. اصلا باید واسه چی این کار رو کنم؟ بهش گفتم جون….. زبون باز کردی یهو؟ نمیخوای دیگه گریه کنی فیلم بازی کنی؟ واسه چی این کار رو کردی؟ واسه اینکه با اون کون لامصبت بیشتر منو دیوانه کنی. واسه اینکه انگشتامو راحت تر لای کونت حس کنی. نگذاشت حرفام تموم بشه و گفت تو گوه خوردی من همیشه شورت پامه. معلوم بود بدجوری ضایع شده. خندیدم و گفتم دیروز تو آشپزخونه کنار اوپن وقتی لبه شلوارتو به طرف بیرون کشیدم شورتت کجا رفته بود؟ نکنه تو کونت بود؟ جواب داد مثل اینکه تابستونه. گرمم بوده درآوردم. بهش گفتم ریدی بابا جون به دو دلیل. اول اینکه تا حالا میگفتی شورت پات بوده حالا میگی گرمم بوده درآوردم. دوم اینکه این چه گرمایی هست که با اومدن بابا و مامان یهو همه جا سرد میشه میری شورت می پوشی؟ باز هم تو حرفم پرید و گفت زر نزن مهران. دیگه داشتم همین جور همه چیز رو لو میدادم و جلو می رفتم. بهش گفتم سه روز مدام جلوی تی وی واسه من دمر میخوابیدی هی پاهاتو تکون میدادی کونت بلرزه. حالا من جهنم که دنبال کونتم اون سینای بدبختو هم از این رو به اون رو کردی. یه بار دیدم داره با تعجب به کونت نگاه میکنه. مهرانا بازم وسط حرفم پرید و گفت همه حرفات چرت و پرته. ادامه دادم چند وقته به خصوص توی این سه روز تو خونه داشتی واسه من آرایش میکردی. در حالیکه آمارت رو داشتم اصلا بیرون نمیرفتی. تو بدون آرایش هم دهن منو سرویس کرده بودی نیازی نبود آرایش کنی جون به لبم کنی. مهرانا باز هم انکار کرد و گفت دروغه. آرایش کردنش عمدی نبوده. بهش گفتم ۳ روز پیش اومدم تو اتاقت بکنمت سینا مزاحم شد امروز میدونستی میام سراغت کسی خونه نیست ولی درب اتاقتو قفل نکردی. شلوارتو چند دقیقه پیش که پائین می کشیدم اصلا با دستات مانع نشدی. بیشتر از ۱۰۰ بار دستمو داخل شورتت کردم اعتراض نکردی. شب ها می اومدم تو اتاقت ارضات میکردم اعتراضی نمیکردی. داشتم همینطور حرف میزدم و همه کارهایی که نشون از وا دادنش برای من کرده بود رو لو میدادم که دیدم سرم داد زد مهران دیوانم کردی باشه برمیگردم ولی خواهشاً دیگه حرف های چرت و پرت و دروغ نباف. بعد همزمان با این حرفش برگشت وخیلی آروم دمر روی تختش خوابید. چشمهام از این حرف آخرش و دمر خوابیدنش برق خاصی زد. باورم نمیشد دمر شده باشه ولی شده بود. یعنی قبول کرده بود بکنمش؟ حالا اون کون رویایی جلوی چشمم من بود. با این کارش تو کون من باز عروسی شاهانه راه افتاده بود ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم الان دیگه فیلم بازی کردنت تمام شد؟ نمیخوای الکی گریه کنی؟ عجیب بود که دیگه تو اون لحظات از خودش و کارهاش دفاع نمیکرد و کاملا سکوت کرده بود. شاید هیچ وقت فکر نمیکرد امروز اینطوری لو بره. تا لحظاتی دیگه به کیرم وعده یه کون فوق العاده کردنی میدادم. حالا دیگه من مونده بودم و تصاحب یه کون ممنوعه واسه همیشه. بهش گفتم دهن منو سرویس کردی اون روز که سینا هنوز نیومده بود هی بهت التماس میکردم برگرد دمر بخواب تا سینا نیومده بکنمت هی فیلم بازی میکردی. وسط حرفم پرید و با صدای لرزونی گفت الان برگشتم دیگه. چند لحظه سکوت بین ماه حاکم بود تا اینکه بهش گفتم یعنی الان حله دیگه؟ اصلا جوابمو نمیداد. جور دیگه ای سوالمو ازش پرسیدمو گفتم الان بزنم حله دیگه؟ بازجواب نداد. رک تر ازش پرسیدم الان میشه بکنمت؟ با کمی مکس و با صدای خفه ای گفت دمر شدم دیگه. کاملا میدونستم معنی این حرفش چیه. با آه و ناله بهش گفتم دمت گرم. واقعا منو حسرت به دل نذاشتی. ای جونم به این کون. منوکه داداشتم اسیر کرده. داغونم کرده. دیوانه کرده وای به حال غریبه ها. بیخود نیست واسه کردن کونت نیما و آرمان قید ۷ میلیون رو زدن. بعد درحالیکه قربون صدقه کونش می رفتم به کونش حمله کردم. از بالای چاک کونش تا پائین کونشو بوسه بارون کردم. نرمی و لطافت این کون رویایی رو با گذاشتن صورتم روی برجستگیش حس میکردم. دیگه آزادانه لای کونش رو باز میکردم. هم اون سوراخ ناز رو بوس میکردم هم زبون می کشیدم و لیسش میزدم. مهرانا تو سکوت مطلق بود صورتشو تو بالشت تختش فرو کرده بود از خجالت حرفی نمیزد ولی تو مشت گرفتن ملحفه تختش نشون میداد داره حسابی حال میکنه. جوری سوراخش و اطراف کونش رو میخوردم که همه جاش کاملا لیز و خیس شده بود. توی اون چند ماه کلی انتظار کشیده بودم حسرت خورده بودم تا به اینجا برسم. تو اون لحظات شهوتم جوری بالا زده بود که قصد داشتم این کون رو اساسی جر بدم. به خودم گفتم مگه هر شب به یاد این کون له له نمیزدی؟ حالا شروع کن. کام بگیر. لاشو کاملا باز کن و سرانجام پارش کن. چند دقیقه بعد بی خیال لیسیدن سوراخش شدم و از روش بلند شدم روی کل بدنش خیمه زدم. حالا وقتش بود کیرمو برای اولین بار به صورت لخت لای کون نازش بذارم. هنوز هم باورم نمیشد این اتفاق داره میافته. با دستام کنار دو دستش ستون زده بودم داشتم کیرمو با لای کونش تنظیم میکردم. در حالیکه با خودم زمزمه میکردم دیگه تو کفی تموم شد به یکباره همزمان با بدنم کیرمو لای کونش قرار دادم و بلافاصله هم روی بدنش خوابیدم. مهرانا به محض اینکه کیرم لای کونش قرار گرفت و روی بدنش خوابیدم به یکباره جیغ بلندی کشید با گفتن وای خاک بر سرم عکس العمل نشون داد همزمان اومد به سمت جلو حرکت کنه که از کتف هاش گرفتم و اجازه ندادم با آه و ناله در گوشش گفتم چیزی نیست آروم باش خجالت کشیدنت طبیعیه. وقتی سنگینی بدنمو روی بدنش انداختم تازه نرمی و چاک عمیق اون کون نازشو زیر کیرم حس کردم. با آه بلندی که کشیدم این لذتو به مهرانا هم نشون دادم. در گوش مهرانا مدام تکرار میکردم هنوز باورم نمیشه دارم میکنمت. باورم نمیشه مختو زدم باورم نمیشه واسه منم وا دادی. از بودن کیرم لای اون کون نرم و خوش فرم احساس وصف نشدنی داشتم. تا کیرمو لای کونش حرکت دادم و لاپایی زدن رو شروع کردم دوباره با گفتن خاک بر سرم سرشو بیشتر تو بالشت فرو برد. در حالیکه محکم لاپایی میزدم گردنشو بوسیدم و در گوشش گفتم واسه چی خجالت میکشی؟ الان دیگه وقت خجالت کشیدن نیست. میدونستم این خجالت کشیدنش بر عکس گریه های چند دقیقه قبلش واقعیه. بالاخره من برادرش بودم. صدام از شهوت می لرزید. صدای آخ و اوخم موقع لاپایی زدن کل اتاق رو پر کرده بود. دستش رو از دور بالشت درآوردم و به بالای سرش انتقال دادم تا دیگه کاملا روی بدن و کونش خوابیده باشم.گاهی به شدت لاپایی میزدم طوریکه بدنش هم کمی عقب و جلو میشد. گاهی هم وقتی می دیدم آبم داره میاد لاپایی نمیزدم و روی بدنش بی حرکت میشدم. در گوشش بهش التماس میکردم سرشو از تو بالشت در بیاره. بهش میگفتم تو که با لاپایی اینطوری خجالت میکشی وقتی بکنم توش میخوای چیکار کنی؟ اصلا صداش در نمی اومد میدونستم به خاطر خجالتی هست که میکشه. تمام گردنشو با آب دهنم خیس کرده بودم. بدجوری نفس نفس میزدم. همزمان با لاپایی زدنم بهش گفتم یادته تو قله توچال که با بچه های کیونت رفته بودیم پشت سرت حرکت میکردم و کونت رو دید میزدم تو هم یه جورایی فهمیده بودی؟ اصلاً فکرشو میکردی یه روز به روی کون لختت بخوابم؟ همچنان روزه سکوت گرفته بود. اصلا صدایی ازش بلند نمیشد ولی لرزش هر دو دستش نشون میداد داره حال میکنه. بهش گفتم نمیخوای شیشکی ببندی؟ یادته بهت میگفتم میخوام بکنمت شیشکی می بستی دیدی کردمت؟ کمی صبر کردم تا عطش کیرم بخوابه. مست عطر تنش بودم. عمیق ترین نفس ها رو کنار گوشش میکشیدم. هر دو دستمو به زیر بدنش بردمو سینه های نازشو تو دستم گرفتمو همزمان لاپایی زدن رو دوباره شروع کردم. به خاطر بودن دستام زیرش، شکمش کمی بالا اومده بود ولی هنوز سرش تو بالشت بود. با مالیدن سینه هاش به نفس نفس افتاده بود منتهی چون سرشو تو بالشت پنهان کرده بود نمی تونست نفس بکشه مجبور شده بود کمی صورتشو از تو بالشت بیرون بیاره. با صدای لرزون بهش گفتم واسه مرتضی هم وقتی میکردت همینطوری لال بودی؟ توی اون لحظات لذت بخش و فراموش نشدنی که می تونست هرگز تکرار نشه لب های من همچنان کنار گوش مهرانا از خوشی زمزمه میکرد. براش زمزمه میکردم نرم ترین کونی که روش خوابیدم مال تو بوده حتی کون دوست دخترام هم به نرمی مال تو نبودن. نمیدونم چرا همه چیزهای خوب جز ممنوعه هاست. بعد یک دستمو از زیر شکمش و سینه هاش بیرون آوردم. همچنان در حال لاپایی زدن سعی میکردم سرش رو از لای بالشت در بیارم. تلاشم بی فایده بود. ناچار بالشت رو از زیر سرش کشیدم با این کار سرش به طرف چپ چرخید و بالاخره نیم رخ صورت مهرانا معلوم شد. تند تند پلک میزد چشمهاش حالت خماری داشت و نیمه باز بودن. دهنش کاملا باز بود و تند تند نفس می کشید. با صدای بلند و شهوت آلودی بهش گفتم نامرد تو هم داری حال میکنی رو نمیکنی؟ ای جان پس این حال کردن یک طرفه نیست. با خنده ادامه دادم حالا چرا این حال کردنت رو پنهان کرده بودی؟ خجالت می کشیدی؟ با همون دستم صورتشو به زور به سمت صورت خودم چرخوندم. لب هاشو تو دهنش کرد. ناچار از گوشه لبش بوسه ای طولانی گرفتم. بعد واسه اینکه از خجالت و سکوت درش بیارم همون دستمو دوباره به زیر شکمش بردم و با هر دو دستم سینه هاشو می مالیدم. حالا دیگه بالشت رو از زیر سرش کشیده بودم و دیگه نمیتونست صورت و حشری شدنش رو پنهان کنه. از بالای کمرش حرکات رفت و برگشت کیرمو لای کونش نگاه میکردم. لامصب این قدر چاک عمیقی داشت که فقط کلاهک کیرم از بالای چاک کونش بیرون میزد و خود کیرمو نمی دیدم. یواش یواش فشار دستمو روی سینه هاش بیشتر میکردم تا مجبور به شکستن سکوتش بشه. از درد دهنش باز شده بود و به آه آه کردن افتاده بود. سرانجام با صدایی خفه و لرزونی که کاملاً شهوت و حشری بودن توش موج میزد به حرف اومد و گفت: دارم میمیرم. این قدر آروم این حرفو زد که به سختی شنیدم. همون لحظه سینه هاشو بیشتر فشار دادم و گفتم چرا؟؟؟؟ بذار اول بکنم توش آبم بیاد بعد بمیر. دوباره از بالای کمرش به کیرم نگاه کردم که لای کونش حسابی حال میکرد و کلاهکش بیرون میزد. بهش گفتم ای جونم به این کون با اون چاک عمیقش که قراره در آینده آب خیلی از پسرها رو بکشه بیرون. برای اینکه مجبورش کنم حرف بزنه الکی ازش پرسیدم مرتضی تنهایی کردت؟ جواب نمیداد. منم یهو سینه هاشوفشار دادم و دوباره سوالمو تکرار کردم این بار سرشو به نشانه آره تکون داد. ازش پرسیدم وقتی میکردت گریه هم کردی؟ باز هم سینه هاشو فشار دادم تا با سرش جواب مثبت داد. بهش گفتم زبون نداری مگه؟ نکنه تا اومدی زیرم خوابیدی زبونت بند اومده؟ الکی ازش پرسیدم مرتضی کجا ریخت؟ با صدای خفه ای که به زور می شنیدم گفت تو پشتم. یکی دو دقیقه ای بود لاپایی نمیزدم. با این سوال هایی که پرسیده بودم شهوتم چند برابر شده بود. درحال مالیدن سینه هاش بهش گفتم لوکاس هم که دیدم ریخت توش. نیما چی؟ هر سه بارشم ریخت توش؟ باز هم جواب منو با سر داد. دوباره کیرمو لای پاش به حرکت درآوردم. صورتمو به صورتش نزدیک کردم و گفتم. لامصبا هر کی کرده ریخته توش. البته حق دارند با این کونی که تو داری منم میخوام بریزم توش. تا این حرفو زدم یهو زبونش باز شد. با صدایی کاملا حشری گفت من دوست ندارم تو این کار رو کنی چون غریبه نیستی حس خوبی ندارم. باورم نمیشد مهرانا این همه حرفو یهو زده باشه. برای اینکه یک وقت وسط کردن ضد حال نزنه بهش گفتم باشه بابا توش نمی ریزم ولی تو هم باید خجالت کشیدن رو کنار بذاری وقتی با رضایت خودت خوابیدی زیرم تا بکنمت دیگه خجالت کشیدن نداره. یهو صورتش رو به سمت من چرخوند و گفت عوضی تو مخ منو زدی. دوباره بی حرکت شده بودم همین جوری روی کون و بدنش خوابیده بودم. لامصب این قدر بدن و کون نرمی داشت که لذت لاپایی زدن لای کونش کمتر از لذت کردن تو کونش نبود. بهش گفتم ای جونم وقتی عصبانی میشی کردنی تر میشی. هنوز سینه های بلوریش تو دستام بود هر دو رو می چلوندم. صورتمو نزدیک صورتش کردم و گفتم از کی فهمیدی دنبال کونتم؟ برگشت سمت من و با چشمان خمار و منگش گفت قبلا چند باری دیده بودم نگاه میکنی ولی فکر میکردم تصادفیه ولی همون موقع که رفته بودیم توچال اونجا که بالای قله فقط من و تو مونده بودیم و همه کم آورده بودن. دیدم از عمدی هی پشت سر من حرکت میکنی داری به کونم نگاه میکنی حتی دو سه بار هم اومدی مالیدی به منو رد شدی رفتی. هنوز حرفش تمام نشده بود که بهش گفتم چه عجب زبونت باز شد بلافاصله هم لبامو روی لبای سرخ و نازش قرار دادم. سریع لباشو از لبام جدا کرد. منم بی خیال مالیدن سینه هاش شدم دستامو آزاد کردم و سرشو به زور به سمت خودم چرخوندم لبامو دوباره روی لبای نازش قرار دادم. چند لحظه ای با لبای مهرانا تو اوج لذت و شهوت بودم. وقتی لباشو از لبم جدا کرد عجیب بود که دیگه روی تختش تف نکرد. معلوم بود تو اوج شهوت و حشریت هست. دوست داشتم طولانی ترین سکس عمرمو با مهرانا داشته باشم. چون دختری استثنایی بود. چون خواهرم بود و مورد ممنوعه بود. چون رو دست این دختر تو خوش اندامی دختر ندیده بودم. چون هر لحظه حس های جدید و عجیبی از کردن مهرانا به دست می آوردم. چون ممکن بود دیگه نذاره بکنمش و فقط همین یکبار باشه. برای همین کیرمو حسابی مدیریت میکردم تا ارضا نشم. دیگه کاملا فهمیده بودم مهرانا وقتی حشری میشه همه تمایلات خودشو بروز میده. برای همین دوباره کیرمو لای کونش به حرکت درآوردم. چند لحظه ای سینه هاشو چلوندم وقتی حسابی خمار و دیوانش کردم بهش گفتم خوب وقتی فهمیدی دنبال کونتم از کی تصمیم گرفتی به من پا بدی؟ با اینکه یخ سکوت مهرانا آب شده بود ولی جواب این سوال منو نمیداد هر چی التماس میکردم جواب منو نمیداد. ناچار از در تهدید دراومدم. بهش گفتم اگه نگی به جون مامان خشک خشک میکنمت حتی کلاهک کیرمو عمودی روی سوراخ کونش قرار دادم و یه فشار کوچیک هم دادم. بالاخره به حرف اومد و گفت دوسه روز بعد از اینکه از توچال برگشتیم. این اعترافش بدجوری منو حشری کرده بود بهش گفتم یعنی تو توچال وقتی فهمیدی دنبال کونتم دوسه روز بعدش تصمیم گرفتی به من پا بدی؟ با تکون دادن سرش تائید کرد. بهش گفتم پس همه اون برنامه ها که انجام میدادی به خصوص این دو سه روز آخر مثل شورت نپوشیدنت تو خونه. دمر خوابیدنت جلوی تی وی، آرایش کردنت همه عمدی بود و واسه من بود دیگه؟ باز جواب نمیداد باز هم با فشار کلاهک کیرم روی سوراخ کونش وادارش کردم جواب بده که جواب مثبت داد. با اینکه خودم میدونستم ولی اعتراف مهرانا خوشحال ترم کرد واسه اینکه می تونستم امیدوار باشم پا دادنش به من فقط واسه یه دور نیست. بهش گفتم ای جونم دیدی همه این ناز کردن هات فیلم بود. بعد از اعتراف گیری و کلی لاپایی زدن و مالیدن سینه هاش حالا دیگه وقتش بود. کیرم بدجوری بی تابی میکرد. دلش میخواست تو یه جای تنگ و داغ و عمیق آروم بگیره و خالی بشه. مهرانا به خاطر اینکه من برادرش بودم قبلاً اخطار داده بود که دوست نداره من توش بریزم. ولی من قصد داشتم جوری که نفهمه آبمو بریزم تو کونش تا از طریق کونش جذب بدنش بشه. نمیدونم شاید یه نوع جنون باشه ولی واسه دوست دخترام هم دوست داشتم آبم تو کونشون بمونه و زرتی نرن خالیش کنن. از روی بدنش بلند شدم. شلوارمو از پائین تختش برداشتم کنار خودم روی تختش قرار دادم. بدنم از هیجان می لرزید. سرم رو به موهای لختش نزدیک کردم چشمهام رو بستم و با نفسهای عمیقی که میکشیدم ، سعی کردم از عطر موهاش آرامش بگیرم. بی محابا گردن بلوریش روگازهای ریز می گرفتم و مثل تشنه ای که به آب رسیده باشه سانت سانت بدنشو از گردن تا پائین کمرشو بوسه باران میکردم. طرح اندام رویایی مهرانا جلوی چشمهام نقش بسته بود و تمام بدنم میخواست لذت یکی شدن رو با این طرح تجربه کنه. حریص اون همه زیبایی اندام و کون نازش بودم. کاشکی همه این زیبایی ها مال من بود ولی افسوس. مهرانا ناز بود و من نیاز. نمیدونم چند دقیقه گذشته بود انگاری زمان به روی تختش رخت بر بسته بود. به خودم اومدم لبهام با بوسه های آتیشن بالای کونش رو نوازش میدادن. به اون منطقه رویایی رسیده بودم. صدای دپ دپ قلبمو می شنیدم. کمی سرمو بالا گرفتم نگاهم کامل به اون کون رویایی خیر موند. انگار به من تحریک تزریق کرد. وحشی شدم با هر دو دستم هر دو برجستگی کونش رو گرفتمو حسابی چلوندم. لرزش کونش ویران کننده بود. لمبرهای کونش میزبان بوسه های عاشقانه من شده بود. طوریکه هیچ جایی روی کونش نمونده بود که نبوسیده باشم. باورم نمیشد چند ماه بی غیرتی مطلق بالاخره نتیجه داده باشه. لای کونش رو آروم بازکردم و عاشقانه اون سوراخ قرمز کم رنگ رو نگاه کردم. سوراخی که چند ماه بود دل منو برده بود. بعد از المیرا دیگه طرف هیچ دختری نرفته بودم چون بدن مهرانا و کون مهرانا رو برتر از هر دختری میدونستم. گنج اینجا تو خونه ما بود من بیرون دنبالش می گشتم. لمبرهای کونشو که بیشتر باز میکردم سوراخ کونش بیشتر باز میشد و قرمزی توش بیشتر معلوم میشد. مهرانا همچنان سکوت کرده بود هنوز هم باورم نمیشد کیر اون لوکاس فرانسوی که هیکلش از بابام هم پر تر بود تو کون دختر نوجوانی مثل مهرانا رفته باشه. هنوز گریه های مهرانا زیر این لوکاس فرانسوی یادم نرفته بود. مهرانا از همون تلمبه های اولیه تا زمانیکه لوکاس فرانسوی آبش اومد یکسره گریه کرده بود. عاشق وار بوسه ای عمیق و طولانی به روی سوراخش گذاشتم. بی اختیار آه و ناله ام بلند شد. دیوانه وار با زبونم به جون کونش و سوراخش افتادم. سوراخ و اطراف سوراخشو کاملا لیس میزدم. مهرانایی که تا اون لحظه سکوت کرده بود بالاخره به آه و ناله افتاد. توهم زده بودم الان باز یکی از راه میرسه و مانع کام گرفتن و کون کردن من میشه. دیگه طاقت نداشتم یک مدت دیگه صبر کنم باید این کون رو تو همین روز و همین لحظه تصاحب کنم. یکی دو دقیقه حسابی سوراخشو خوردم و لیس زدم. سریع از روی کونش بلند شدم در حالیکه کیرمو با آب دهنم کاملا لیز وخیس و لزج میکردم با صدای لرزون و شهوت آلودی هی با خودم زمزمه میکردم یعنی موفق شدم؟ یعنی دارم به آرزوم میرسم؟ یعنی تونستم مختو بزنم؟ یعنی کونت مال من شد؟ یعنی دوران تو کفت بودن دیگه تموم شد؟ یعنی دوران جق زدن به یاد کونت دیگه تموم شد؟ با دستی لرزون از شهوت لای کون نرمشو از هم باز کردم. همون لحظه صدای زمزمه وار و خفه مهرانا رو شنیدم که میگفت من خجالت می کشم تو داداشمی. تند تند این جمله رو تکرار میکرد و هر لحظه هم صداش بلند تر میشد. بی اهمیت به حرفاش کیرمو روی سوراخ لیز و خیسش گذاشتمو آروم روی بدن و کونش خوابیدم. حالا دیگه با بغض میگفت من خجالت میکشم کمی هم با دستاش مقاومت میکرد. همه زورمو تو کیرم جمع کردم درحالیکه بهش میگفتم واسه خجالت کشیدن دیگه خیلی دیر شده کیرمو با فشار هول دادم تو کونش. آخ بلندی کشید که جوابشو با یه جون طولانی دادم. سر کیرم تو تنگنای لذت بخشی قرار گرفته بود. لامصب داغی توش رو حتی با کلاهک کیرم حس میکردم. دستاشو آورده بود سمت کونش تا مانع بشه. همزمان با صدای حشری و لرزونش میگفت مهران به جون مامان من خجالت میکشم. دستاشو گرفتم هر جوری بود بالای سرش نگه داشتم برای دومین بارکیرمو با همه زورم هول دادم تو کونش. صدای آه ه ه ه من و گریه مهرانا و آخ وای پاره شدمش تو اتاق پیچید. بازم جواب آخش رو با یه جون کش دار دیگه دادم و گفتم اوففف رفت توش دیگه.کیرم یه جای تنگ و داغ رو شکافت بود وارد کونش شده بود. نصف کیرم تو کونش بود منتظر بودم درد مهرانا کمتر بشه بقیه کیرمو بکنم توش. مهرانا از همون فشار دوم که کیرم داخل کونش شد چنان خجالت کشید که ملحفه نازک روی تختشو روی سرش کشید. نصف کیرم داشت از حرارت و داغی کونش می سوخت. آروم کنار گوشش زمزمه کردم چقدر تنگی. اومدم ملحفه رو از روی سرش کنار بزنم که به سرعت با دستاش مانع شد و گفت خجالت میکشم. ولی دیگه گریه نمیکرد. دلداریش دادم و گفتم اهل حال بودن که خجالت نداره. هر چی التماس میکردم ملحفه رو از رو سرش برداره این کار رو نمیکرد. نبض زدن کیرمم شدیدتر شده بود. حتی نرمی لمبرهای کونش هم به اطراف کیرم لذت میداد. اومدم ملحفه رو از رو سرش بردارم که مانع شد. می خواستم وقتی بقیه کیرمو میکنم توکونش صورت خوشگلشو ببینم. یهو با دستاش برای کنار زدن ملحفه درگیر شدم ولی موفق نشدم. من هم از حرص همه قدرتمو به کیرم دادم و بهش گفتم لامصب مگه داری به زور به من کون میدی همزمان کیرمو محکمتر از دو فشار قبلی هول دادم تو کونش. آخ وحشتناکی از ته گلو کشید دوباره زد زیر گریه. بهش گفتم جون دردت اومد؟ قسمت کلفت کیرمم وارد کونش شده بود. دستاش رو که به طرف کونش آورد از فرصت استفاده کردم و ملحفه رو از سرش کشیدم و وسط اتاق پرت کردم. بلافاصله بعد از فشار قبلی کتف هاش رو گرفتم و این بار با یه فشار طولانی و ممتد بقیه کیرمو تا خایه تو کونش کردم. مهرانا هم با یه آخ طولانی و ممتد عکس العمل نشون داد و دست و پاشو به زمین می کوبید. بهش گفتم جون تا خایه کردم توش. بی توجه به گریه مهرانا و خجالتی که میکشید کنار گوشش آه و ناله میکردم بهش میگفتم بالاخره کردمت. داشتم از تنگی و داغی توش حسابی لذت می بردم. منتظر بودم کونش جا باز کنه تلمبه زدن رو شروع کنم. هنوز هم خجالت می کشید چشمهاشو بسته بود تا منو نبینه. با صدایی لرزون از شهوت بهش گفتم من که با رضایت خودت کردمت؟ این بچه بازیها چیه درآوردی. خودت به من پا دادی. خودت دمر شدی. با همون چشم های بسته با صدای خفه ای گفت اگه یه خواهر زیر برادرش بخوابه خجالت نداره؟ کنار گوشش بهش گفتم جون اگه اون خواهر خیلی کس باشه مثل تو تازه ثواب هم داره. خواستم باهاش جدی صحبت کرده باشم بهش گفتم الان دیگه اگه خواهری به داداشش پا میده شک نکن برادره میکنه. به نظر من اگه هر دو راضی باشن هیچ ایرادی نداره مثل من و تو. الان هم هر چقدر هم خجالت بکشی باز من اینقدر میکنمت تا آبم بیاد. یکی دو دقیقه گذشت. داشتم سینه هاش رو میمالیدم تا بیاد تو فاز دادن و خجالت رو کنار بذاره. صورتش کنار صورتم بود هر بار فرصت میکردم لپ هاشو بوس میکردم و از گوشه لبش بوسه میگرفتم. هی بهش میگفتم درد نداری؟ بهت حال میده؟ بدنش به شدت می لرزید. دهنش هم مدام باز و بسته میکرد. یهو برگشت گفت من دوست ندارم تو بریزی توش. با تعجب گفتم خوب اینو قبلا هم گفته بودی ولی چرا؟ ادامه داد من دوست ندارم برادرم این کار رو با من کنه. بهش اوکی دادم و گفتم باشه بابا یه بار قبلا گفتی منم شلوارمو واسه همین آوردم بالا گذاشتم رو تخت که بریزم تو شلوارم. کنار گوشش بهش گفتم حالا تلمبه بزنم؟ چیزی نگفت. بهش گفتم اگه دوست داری با هم بریم فضا چشمهاتو باز کن. چشمهاش رو باز کرد ولی روبرو نگاه میکرد. بهش گفتم برگرد منو نگاه کن. چند بار گفتم تا اینکه با ناز برگشت سمت من. اوههههه چی می دیدم چشماش خمار خمار بود انگار کامل نمیتونست بازشون کنه هر بار بیشتر چشمهاشو باز میکرد پلک زدنش تندتند میشد. بودن کیر داخل کونش چه ها که نکرده بود. بهش گفتم فدات بشم که این قدر خوشگلی. آخرین درخواستم ازش کردم و گفتم اگه دوست داری بکنمت لباتو ازم دریغ نکن. نیم رخ صورتش به سمت من بود. آخرین ثانیه های خجالت کشیدنش بود. چند بار خواستمو تکرار کردم. اول صورتشو بیشتر به سمت من چرخوند. با آه و ناله بهش گفتم بیشتر. این بار لپ سمت راستش روی صورت من قرار گرفت. لب هامون با هم یکی دو سانت فاصله داشت. آروم بهش گفتم لبو بده بیاد لامصب. وقتی لبش به لبم خورد امون ندادم با یک دستم از پشت سرشو گرفتمو محکم لبمو روی لبش گذاشتم. بالاخره اون لحظات ناب و رویایی تلمبه زدن. اون لحظات ناب بکی شدن. اون لحظات لذت بخش و آتشین تو کون تنگ و داغ مهرانا آغاز شد. داشتم از مهرانا لب میگرفتم که کیرمو کامل بیرون کشیدم و با کردن دوباره توش تلمبه زدنو آغاز کردم. آخ های دردآلود مهرانا دوباره دراومد لبشو از لبم جدا کرد و به گریه افتاد. به خاطر تنگ بودن کونش به سختی تلمبه میزدم. بی اهمیت به گریه کردن و آخ های دردآلود ابتدایی جواب هر آخش رو مثل قبل با یه جون می دادم و در کنار گوشش داد میزدم کاشکی این لحظات هیچ وقت تموم نمیشدن. داشتم از لذت بیهوش میشدم. وقتی گریه میکرد مدام دلداریش میدادم الان دردش خوب میشه و بهت حال میده. بالاخره بعد از کلی تلمبه زدن و عقب جلو کردن، کونش یواش یواش جا باز کرد. دیگه گریه نمیکرد ولی آخ های دردآلودش کم و بیش ادامه داشت. دیگه کار تموم بود داشتم حسابی میکردمش. آخ های مهرانا تبدیل به آه های کش دار شده بود. خجالتش هم ریخته بود گاهی وقتها با ناله منو صدا میکرد ولی چیزی نمیگفت. سه چهار دقیقه ای بود ازش لب میگرفتم و حسابی میکردمش. هیچ وقت برای لب گرفتن پیش قدم نشد و این من بودم که ازش لب میگرفتم. با این حال هر خواسته ای که در مورد کونش داشتم برام انجام میداد. کونش حسابی لیز و روان شده بود. واسه اینکه آبم نیاد کیرمو تو کونش نگه داشتم که دیدم با آه و ناله صدام میکنه. سرمو کنار گوشش بردم موهاشو نوازش کردمو گفتم بگو نانازی. با صدای خفه و لرزونی نالید و گفت بزن دیگه. من که انتظار چنین درخواستی رو ازش نداشتم به وجد اومدم گفتم ای جونم باشه نانازی. دوباره تلمبه زدن رو شروع کردم و در گوشش گفتم خوشت میاد؟ با سر تائید کرد گفتم بهت حال میده؟ باز با صدای خفه ای گفت آره. ازش پرسیدم دادن رو دوست داری؟ باز هم با سر جواب مثبت داد. بهش گفتم ای جونم بازم دوست داری بکنمت؟ کمی مکس کرد و گفت آره. معلوم بود بدجوری حشری شده. این جواب آخری مهرانا بدجوری منو خوشحال کرد طوریکه باز تو کونم عروسی شاهانه راه افتاد. هنوز باورم نمیشد به این راحتی میشه از مهرانا وقتی حشری شده اعتراف گرفت. با این حرفش برنامه های منو واسه کردن دائمیش آسونتر کرد. واسه اینکه آبم نیاد دوباره کیرمو تو کونش نگه داشتم بهش گفتم قربون اون کون خوشگل و ناز و تنگت برم من که هیچ پسری نمیتونه با کردنش بیشتر از دو دقیقه دوام بیاره. با این حرفم چشمهای خمار از شهوتش رو از من گرفت. روبروش رو نگاه کرد وخندید. واسه اینکه مطمئن بشم حرفی که چند دقیقه قبل زد واقعی بود یا نه در حال مالیدن سینه هاش بهش گفتم بازم میذاری بکنمت؟ دیگه دل تو دلم نبود. کمی مکس کرد و گفت هر وقت خواستی بگو. با این حرفش داشتم دیوانه میشدم. از خوشی نمیدونستم چی بهش بگم. از لپ هاش بوسه ای گرفتمو گفتم از این به بعد هر کاری بگی برات انجام میدم. هر چیزی بخوای برات میخرم. ازش پرسیدم غیر از مرتضی با پسر دیگه ای هم دوست بودی که باهات حال کرده باشه؟ با بی حالی جواب داد نه فقط مرتضی بوده و ادامه داد من مثل دخترای دیگه بذار نیستم هر ماه با یکی دوست هستن زیرش میخوابن. بعد از کمی مکس هم گفت آزاده هم بذار شده ها. خودش گفت با دوست پسرش رابطه داشته. تو دلم گفتم اگه آزاده لاغر مردنی از نظر تو بذاره پس تو چی هستی که مرتضی کردت. منم دارم میکنمت. آرش هم در آینده میکنتت. نیما و لوکاس رو حساب نکرده بودم چون مجبور بود به اونها بده. گردنش رو چند تا بوسه عاشقانه ریز کردم. لپ هاشو بوسیدم. صورتشو به طرف خودم چرخوندم لبامو روی لباش گذاشتم و چند لحظه بعد دوباره تلمبه زدم.آه کشیدنهای پشت سرهمش نشون میداد داره لذت می بره. نفس زنان بهش گفتم امروز صبح داشتی می رفتی پیش آرش؟ در حال آه و ناله کردن جواب مثبت داد. بهش گفتم پس چرا نرفتی؟ فهمیدی میخوام بکنمت آره؟ واسه همین نرفتی؟ آه وناله و خندیدنش با هم قاطی شده بود. بهش گفتم جون نخند کردنی تر میشی. چند لحظه جوری تلمبه زدم که آه کشیدنش تبدیل به جیغ شد. از ترس اومدن آبم باز کیرمو تو کونش نگه داشتم. ازش پرسیدم اگه یه وقت آرش بخواد در آینده باهات حال کنه بهش میدی؟ خنده بی حالی کرد و گفت تو که میگی نسبت به من بی غیرت شدی میگی هر کاری دوست داری بکن؟ گفتم آره الانم میگم هر کاری دوست داری بکن ولی این فقط یه سوال بود. جواب داد اگه ازش خوشم بیاد خوب آره چطور؟ بهش گفتم پس منو با آرش آشنا کن خیلی دوست دارم با دوست پسرات رفیق بشم ببینم سلیقه ات چطوریه البته آرش که خیلی خوشتیپه. کیرمو که از کونش بیرون کشیدم یه آخ نازی کرد که کم مونده بود آبم بزنه بیرون. ازش خواستم برگرده روی کمرش بخوابه پاهاشو بده بالا بذاره روی شانه های من. بلند شد نشست و به دیوار پشت تختش تکیه داد سرش رو پائین گرفت خنده بی حالی کرد و گفت مهران من این طوری خجالت می کشم همون قبلی خوب بود. این طوری همه چیمو می بینی. چشم تو چشم می شیم من خوشم نمیاد. خجالت می کشم. بهش گفتم اتفاقا من اینطوری خیلی دوست دارم. با یه حالت خیلی ناز گفت مهران مگه من دوست دخترتم که هر جور دوست داری میخوای منو بکنی؟ گفتم ای جونم کون تو رو باید همه جوره کرد. با هزار التماس خواهش ناز و ادا بالاخره روی کمر خوابید. پاهاشو خودم روی شانه هام گذاشتم. مهرانا خجالت می کشید این کار رو کنه. کیرمو روی سوراخ کونش که گذاشتم چشمهاشو بست. ولی وقتی با یه فشار هول دادم توش آخ نسبتاً بلندی کشید. چشمهاشو باز کرد. کیرم راحت لیز خورد رفت توش. باز هم تو آسمونها بودم. انصافا هنوز تنگ و داغ بود. روی بدنش خیمه زدمو لبمو روی لبش گذاشتم در حال تلمبه زدن سینه هاشو می مالیدم. فارغ از رابطه خلاف شرع و خلاف عرفی که در حال ارتکاب اون بودم بند بند وجودم سراسر لذت بود. این مدل کردن اجازه میداد کیرمو تا خایه تو کونش کنم ولی انگشتای هر دو دستشو به روی رانهای من گذاشته بود هر وقت میخواستم بیشتر توش کنم با انگشت هاش نمیذاشت. طرز آخ کشیدن مهرانا هم خشن و از ته گلوش و کلفتر شده بود. نمیدونم چقدر تونسته بودم به مهرانا حال بدم واسه همین در حالیکه نفس نفس میزدم بهش گفتم لامصب رکورد کون دادن رو تو دبیرستانتون شکستی ۴ بار تو یه سال تحصیلی. حالا کدومشون بیشتر بهت حال داده؟ مرتضی؟ نیما ؟لوکاس؟ یا من؟دوست داری کدوم یکی دوباره بکنتت؟ مهرانا از این حرفم اولش با بی حالی خندید ولی وقتی فهمید تو این دو تا سوال جدی هستم برگشت گفت مسئله خصوصیه نمیگم. این حرفو که زد منو کنجکاو کرد. بهش گیر سه پیچ دادم باید بگه. هر کاری میکردم نمیگفت. اگه از اول میگفت هیچکدوم. این قدر حساس نمیشدم ولی الان یعنی یک نفر هست و باید می فهمیدم اون کیه. در حال کردنش مدام بهش میگفتم بگو یالاوگرنه جوری میکنمت نتونی راه بری. هی نه نه میکرد سرعت تلمبه زدنمو بیشتر کردم دهنش کاملا باز بود آهش تبدیل به آخ های کش دار شده بود. یه لحظه از کردنش باز ایستادم. بهش گفتم بگو تا این کون نازتو پاره نکردم. برگشت گفت بیخود خودت رو خسته نکن مسئله شخصیه. یه لحظه قاطی کردم سریع انگشتای هر دو دستشو از روی رانهای پام کنار زدم. کیرمو محکم به ته کونش کوبیدم. آخ بلند و بغض آلودی کرد. خواست با انگشتای دستاش بازم مانع ورود کامل کیرم بشه که اجازه ندادم دست هاشو پس زدم. ناچار شد دستاشو ستون خودش کنه. اومدم دوباره تا خایه فرو کنم توش با دستاش خودشو عقب کشید. هر بار میکردم توش هی میرفت عقب تر با بغض جیغ میزد مهران بسه. با هر تلمبه کیرم نصف و نیمه می رفت تو کونش. این قدر عقب رفت تا به حفاظ بالای تختش خورد. دیگه نمی تونست عقب بره. هنوز نمیخواست بگه. وقتی دیدم دیگه نمیتونه عقب بره پاهاشو بیشتر به سمت شکم و سینه هاش آوردم طوریکه کونش رو هوا بود. همون لحظه بهش گفتم لامصب میگی یا نه کیرمو با هر چی زور تو بدنم بود به ته کونش کوبیدم و با همون شدت شروع به تلمبه زدن کردم. صدای جیغ های ممتد مهرانا تو اتاق پیچیده بود. بی اهمیت عقده های این چند ماه تو کفی رو سرش خالی میکردم. به خاطر فشاری که به ته کونش وارد میکردم به گریه افتاد و با داد و فریاد میگفت مهران دارم داغون میشم. جون مامان بس کن. مهران بذار بلند شم. باشه میگم کیه نزن دیگه بسه. گفتم میگم کیه جون مامان بسه. بی شرف گشادم کردی. آبم داشت می اومد ناچار باید بی حرکت میشدم. بهش گفتم منتظرم. مکسش زیاد بود. انگاری خجالت می کشید. چشم هاشو بست و گفت: لوکاس. با تعجب بهش گفتم از کردن لوکاس خوشت اومده؟ خاک بر سر ما ایرانی ها پس. بهش گفتم پس چرا از اول تا آخرش فقط گریه میکردی؟ با بغض برگشت گفت خوب به خاطر اینکه کیرشو محکم به ته کونم میزد. بهش گفتم الان چی اگه ما چهار نفر شرایط مساوی داشته باشیم بازم به اون میدی. می ترسید جواب بده آخرش با سر جواب مثبت داد. من مونده بودم این لوکاس چی داشت مهرانا از کردن اون خوشش اومده بود. شاید کار بلد بود. شایدم به خاطر خارجی بودنش بود. ولی چیزی که من اون روز تو ویلا دیدم از اون مردهای بکن حرفه ای بود. نبض زدن کیرم حتی با وجود بی حرکت بودن تو کون مهرانا شدیدتر شده بود. نزدیک اومدن آبم بود. دیگه نمی تونستم جلوی اومدنش رو بگیرم آب کیرم واسه ریختن توش داشت له له میزد. دوباره تلمبه زدم. ضربات کیرمو پاره کننده تر داخلش میکردم. جیغ میزد بسه مهران دارم خفه میشم. به تهش نزن لامصب. من که گفتم لوکاس بود. بدون توجه به حرفای مهرانا فقط محکم میکردمش. واسه اینکه مهرانا نفهمه قصدم چیه هی چند تا تلمبه محکم میزدم بعد یهو کیرمو محکم به ته کونش می کوبیدم نگه میداشتم آه می کشیدم تا فکر کنه واسه اینکه آبم نیاد کیرمو به ته کونش فشار میدم. دو تا از دوست دخترامو که راضی نبودن آبمو تو کونشون بریزم همینطوری با فشار دادن کیرم به ته کونشون فریب داده بودم و آبمو تو کونشون ریخته بودم و اصلا نفهمیده بودن. سر کیرم حسابی داغ شده بود. کونش همه کیرمو خورده بود. وقتی میکردم توش چیزی از کیرم بیرون نمی موند. دیگه وقتش بود. وقت رسیدن به آرزو. این کون باید میزبان آب کیرم میشد. این کون باید توسط من هم آبیاری میشد. شلوار روی تختم رو برداشتم تو دستم گرفتم. به خودم بابت فتح این کون تبریک میگفتم. به شهامتم که تونستم مخ مهرانا رو بزنم و کونش بذارم. کمی دلهره داشتم می ترسیدم بفهمه توش ریختم. نبض های شدید کیرم پیام اومدن آبمو میداد با آه و ناله زیاد آخرین ضربات کیرمو به ته کونش کوبیدم و همون جا نگه داشتم. سوزش لذت بخشی تمام کیرمو فرا گرفت آبم با فشار زیادی داخل کونش پمپاژ کرد. دل دل زدن کیرمو کاملا حس میکردم. تمام وجودم از بدنم کنده میشد تو کون مهرانا خالی میشد. لذت وصف نشدنی تمام بدنمو فرا گرفت تا حالا این قدر طولانی آبم نیومده بود. آرزو میکردم کاشکی زمان می ایستاد و من همچنان در حال ارضا شدن بودم. تا اون لحظه مهرانا چیزی نگفته بود که نشون میداد هنوز نفهمیده. وقتی آبمو کامل تو کونش ریختم حسابی بی حال شده بودم. می ترسیدم مهرانا بفهمه. کیرمو به یکباره بیرون کشیدم و شلوار تو دستمو سریع کشیدم روش الکی آه و ناله سر دادم و وانمود میکردم آبم داره میاد. کیرمو که حالا دیگه سرش حساس شده بود می مالیدم و آه می کشیدم. همچنان امیدوار بودم مهرانا چیزی نفهمیده باشه. شلوار رو پائین تخت انداختم و چند لحظه بعد پاهای مهرانا رو که هنوز روی کتف هام بود به سمت چپم پیچوندم روی تخت دمرش کردم تا آب کیرم بیرون نریزه. خودمم همونجا کنارش مثل جنازه ها افتادم. خواهرم مهرانا(قسمت سوم) چند دقیقه ای مثل جنازه کنارش دراز کشیدم. لامصب تمام آب کیرمو بیرون کشیده بود و بی حرکت روی تختش خوابیده بود. تا اون لحظه هیچ صحبتی مبنی بر اینکه چرا آبمو تو کونش ریخته بودم نکرده بود فقط سکوت کرده بود. با بدبختی و بی حالی بلند شدم رفتم از میز لوازم آرایشش چند تا دستمال مرطوب برداشتم. دوباره کنارش نشستم. با دستمال لای کون و سوراخشو پاک کردم تو همون حال بهش گفتم لامصب رحم نکردیا هر چی تو کمرم بود کشیدی بیرونا. جوابمو نداد. سوراخ کونش تنگ شده بود. یهو الکی بهش گفتم آههههه اصلاً حواسم به تو نبود. این قدر واسه کردنت هیجان داشتم یادم نبود ارضات کنم صبر کن حالم بهتر بشه جبران میکنم برات. از اینکه آب کیرمو داخل کونش ریخته بودم حس خیلی خوبی داشتم. احساس یک فتح قاطعانه به من دست داده بود. تی شرت و شورتمو پوشیدم و ملحفه تختشو روی بدنش کشیدم. هنوز دمر خوابیده بود. از خستگی کونی که کرده بودم چشمام داشت سنگین میشد که یهو صداشو شنیدم که گفت ریختی تو کونم نه؟ بهش گفتم جون… آخ که خیلی دوست دارم بریزم تو کونت ولی به جون جفتمون نریختم توش. این شلوارو واسه این نپوشیدم که آب کیری شده گذاشت حرفم تموم بشه گفت پس چرا داخل کونم یهو داغ شد؟ خندیدم و گفتم کون توئه از من می پرسی؟ الکی بهش گفتم فکر کنم به خاطر سرعت زیاد تلمبه زدنم بوده. تازه شانس آوردی داغ کرده جوش نیاورده. با این کس شعرهام لبخندی روی لباش اومد. سعی میکردم با حرف های خنده دار روحیه اش رو بازسازی کنم. بفهمه که خواهر و برادری ما با کون دادنش به من عوض نشده. تو اون لحظات دعا میکردم یه وقت دستشویی نره درغیر این صورت با بیرون ریختن آبم از کونش میفهمید توش ریختم. نیم ساعت گذشت. خوشبختانه مهرانا از خستگی حتی از روی تختش هم بلند نشد. پیش بینی میکردم آب کیرم بین دوتا سه ساعت جذب کون و بدنش بشه. یواش یواش عطش کردن دوباره کونش در من بیدار و کیرم دوباره داشت شق میشد. وقتی یاد تنگی و داغی توش می افتادم بدن و کیرم زودتر به ریکاوری می رسیدن. خوشبختانه مهرانا هنوز لخت مادرزاد بود و مشکلی واسه کردن دوباره اش پیش نمی اومد. با اینکه اعتراف کرده بود بازم بهم میده. ولی اینو ناشی از حشری بودنش تو زمان کردنش میدونستم. اگر برای دومین و سومین بار میکردمش دیگه کار تموم بود و برای همیشه از نعمت یه کس و کون توپ تو خونه بهره مند میشدم. آروم کنارش دراز کشیدم دستمو به زیر ملحفه بردم و روی برجستگی کونش قرار دادم بهش گفتم لامصب چقدر نرمه کونت. صورتشو به سمت من چرخوند. بهش گفتم نانازی میخوام ارضات کنم وقتی میکردمت حواسم بهت نبود. بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم ملحفه رو از روی بدنش کنار زدم. با دستام به روی کمرخوابوندمش. کمی مقاومت کرد ولی معلوم بود داره ناز میکنه. تا رو کمر خوابید باز احساس شرم کرد یه دستشو لای پاش برد کسشو پنهان کرد. با دست دیگش ملحفه رو به روی صورتش کشید. بهش گفتم دست از این مسخره بازیها بردار من یه بار کردمت هنوز خجالت می کشی؟ چیزی نگفت. ازش خواستم دستشو از روی کسش برداره. دستش عجیب می لرزید. معلوم بود دوباره حشری شده. چندین بار با التماس ازش خواستم دستشو برداره تا بالاخره چند سانت دستشو بالای کسش و روی ران چپش قرار داد و من اون شیار فوق کردنی و ناز، صاف و صیقلی رو برای چندمین بار طی اون یک هفته دیدم. از اینکه با زور نمیکنمش و فقط با حرف زدن باعث میشم خودش همکاری کنه لذت می بردم. بهش گفتم جون اگه میخوای کستو بخورم باید دستتو از روی ران پات هم برداری. باز هم یکی دوباری نوچ نوچ کرد دستشو از روی ران پاش به روی تختش کشید. حالا دیگه خودش موانع روی کسش رو برداشته بود. بدنش به شدت می لرزید. سریع دوباره تی شرت و شورتمو درآوردم به سمت کسش خیز برداشتم بهش گفتم ببین چی ساختی. معلوم نیست در آینده آب چند تا پسر رو قراره با این بیاری. هر چند همین الان هم میدونم خیلی ها دارن به خاطرش جق میزنن. آه و ناله کنان زبونمو درآوردم و محکم از پائین تا بالای شیار کسش کشیدم. آهش دراومد. این بار با یکی از دستام لای کسشو باز کردم و زبونمو روی سوراخ و لاش کشیدم. افتادم به جون کسش حسابی براش میخوردم و با هر دو دستم سینه هاشو می مالیدم. تصمیم داشتم جوری آبشو بیارم که حسابی خوشش بیاد و واسه دفعات بد جواب رد نده. چنان براش میخوردم که مثل مار به خودش می پیچید. صدای ناله کردنش دیگه به جیغ تبدیل شده بود. از خوردن کس، زیاد خوشم نمی اومد. ولی مال مهرانا این قدر تمیز و صاف و منظم بود که براش خوردم. سه چهار دقیقه بود داشتم براش میخوردم که احساس کردم مزه دهنم داره تغییر میکنه. ترشحات مهرانا زیاد شده بود و دیگه نمی تونستم ادامه بدم. ازش خواستم هر وقت داشت آبش می اومد خبر بده. بلند شدم و این بار کیرمو لای اون شیار صاف و منظم قرار دادم و از بالا به پائین اون شیار صاف می کشیدم. گاهی هم این مالیدن کیرم لای شیارش رو عمیق تر می کشیدم. مهرانا از خوشی داشت بیهوش میشد. البته منم تو فضا بودم. ملحفه روی سرشو به یکباره از روی سرش کنار زدم. اوههه دیدم دهنش بازه تند تند نفس میکشه. چشماش حسابی خماره و کاملا داغون شده بود. ترشحات کسش بد جوری سر کیرمو خیس کرده بود. خیلی دوست داشتم فرو کنم توش ولی خوب این دیگه خیلی ممنوعه بود. صدای جیغ مهرانا نشون میداد داره ارضا میشه ولی خبر نمیداد تا اینکه یهو بدجوری بی حال و بی صدا شد و دستشو جلو آورد مانع مالیدن کسش شد. با صدای حشری و لرزون بهش گفتم چرا لال شدی خوب بگو آبم اومد دیگه. از روی بدنش کنار رفتم و کیرمو با همون شلوار خودم تمیز کردم و بهش گفتم حالا کیر خودمو چیکار کنم؟ آب منم باید بیاد. داشتم با دستام دمرش میکردم که با صدای خسته که بیشتر شبیه زمزمه بود نفس زنان گفت همین چند دقیقه پیش منو کردی ولم کن مهران. در حالیکه داشتم از حشر میمردم با صدای بریده بریده و آه و ناله کنان بهش گفتم هیچ کونی، کون خواهر نمیشه. از بس که کردنش هیجان داره. با کمی تلاش دمرش کردم بلافاصله لای کون نازشو با دستام باز کردم و با زبونم افتادم به جون اون سوراخ کون فوق کردنی. میدونستم آب کیرم هنوز تو کونشه قصد داشتم بازم بریزم توش و مقدارشو بیشتر کنم. مهرانا در حالیکه نای صحبت کردن نداشت سعی میکرد با دستهاش مانع کرده شدن دوباره اش بشه ولی نمی تونست. یه تف بزرگ روی کیرم انداختم کاملاً لیز و خیسش کردم. دستهاش رو از روی کونش کنار زدم و هر جوری بود لای کونش رو باز کردم و کیرمو روی سوراخش قرار دادم و روی بدنش خوابیدم. با دستهاش از ران پام نیشگون میگرفت. شانه هاش رو با هر دو دستم گرفتم و یه فشار جانانه دادم. آه من و آخ وحشتناک مهرانا تو اتاق پیچید یهو زد زیر گریه. سر کیرم رفت توش. دستاشو بالا سرش جمع کردم و یه فشار محکم دیگه دادم. احساس کردم نصف کیرم رفت توش. صبر نکردم و با یه فشار طولانی دیگه که آخ طولانی مهرانا رو به دنبال داشت این بار کیرمو به ته کونش رسوندم همون جا چند لحظه ای نگه داشتم. بعد در حالیکه به من میگفت خیلی نامردی و گریه میکرد شروع به تلمبه زدن کردم. با تلمبه های محکمی که میزدم دوباره غرق لذت شدم. این بار خیلی سریع توش کرده بودم. چون از آخ های درناک مهرانا موقعی که کیرم تو کونش میرفت لذت می بردم. به خصوص که وقتی با یه فشار طولانی کیرمو به ته کونش رسونده بودم یه آخ طولانی از ته گلو کشیده بود و منو دیوانه کرده بود. دو سه دقیقه بود داشتم تلمبه میزدم. مهرانا با لیز و روان شدن کونش دیگه گریه نمیکرد. این بار خجالت رو کنار گذاشته بود با صدای بلند آه میکشید. فارغ از اینکه خواهر و برادر بودیم مثل دو تا غریبه داشتیم از بدن همدیگه لذت می بردیم. هر دو تو فضا بودیم. مهرانا حتی کف یک دستشو روی کمر من گذاشته بود فشار میداد. با این کارش بدون اینکه حرفی بزنه از من میخواست محکمتر به ته کونش بکوبم. خوشبختانه به خاطر اینکه یکی دو ساعت پیش آبم اومده بود کنترل خوبی روی اومدن آبم داشتم. با این حال بازم برای اینکه آبم نیاد هر از چند گاهی کیرمو تو کونش نگه می داشتم و بعد دوباره محکم عقب جلو میکردم. همزمان سینه هاشو می مالیدم و گردنشو بوسه بارون میکردم. آه کشیدنهای مهرانا و لذتی که می برد نشون میداد می تونم در آینده بازم بکنمش. پنج دقیقه بود داشتم اساسی کون میکردم. دیگه نگه داشتن کیرم تو کونش واسه اینکه آبم نیاد جواب نمیداد. حرارت و داغی داخل کونش داشت شیره وجودمو از تو کیرم بیرون می کشید. دیگه صحبتی هم نمیکردیم که بشه به خاطرش معطل کنم. فقط لذت بود که با تلمبه زدن من حاصل میشد. نزدیک اومدن آبم بود. هیجان بدنم به اوج خودش رسیده بود. این بار هم میخواستم آبمو تو عمیق ترین قسمت کونش خالی کنم. در حالیکه تند تند تلمبه میزدم تا آبم بیاد یهو ضد حال زد میان آخ هایی که می کشید و نفس نفس میزد برگشت گفت مهران توش نریزیا. من عمرا با چنین کونی آبمو بیرون میریختم. قصدم این بود این بار تابلو تر از دفعه اول آبمو توش بریزم. میخواستم آخرین سد خجالت کشیدنش رو هم از بین ببرم. با دو دستم دوباره شانه هاشو گرفتم تا به جلو کشیده نشه. ضربه های کیرمو محکمتر و سریعتر به ته کونش کوبیدم طوریکه دوباره تا مرز گریه کردن رفت و آخ های پشت سر هم می کشید. بالاخره آخرین ضربه رو محکم به ته کونش کوبیدمو نگه داشتم. همزمان با پمپاژ آب کیرم تو عمق کونش چشمهامو بستمو آهی از سر لذت کشیدم و به نهایت لذت یک انسان رسیدم. انگاری هر لحظه جونم داشت از تو کیرم بیرون میزد. این بار خودمو آزاد کرده بودم با هر بار ریختن آبم تو کونش آه می کشیدم. وقتی دل دل زدن کیرم تو کونش تموم شد آروم کیرمو بیرون کشیدم و با بیحالی با شلوارم پاکش کردم ومثل جنازه کنارش افتادم. دیگه تابلو تر از این نمیشد آب کیر تو کون یه دختر ریخت ولی مهرانا همچنان خودش رو به نفهمی زده بود. وقتی کنارش دراز کشیدم بازم برگشت سمت من خیلی جدی گفت توش نریختی که؟ بدون اینکه حرفی بزنم شلوارمو نشونش دادم و دوباره بی حال رو تخت افتادم. حالا دیگه نسبت به یک ساعت قبل آب کیر بیشتری تو کونش بود. نفسم که جا اومد بلند شدم با دستمال مرطوب کونش رو تمیز کردم. سوراخ کونش دوباره به حالت اولیه برگشته بود و تنگ شده بود. شورتمو پوشیدم کمکش کردم از روی تختش بلند شد مستقیم رفت حمام. منم دنبالش رفتم. خیلی دوست داشتم یه روز لخت مادرزاد تو حمام در حال شستشوی بدنش ببینمش. حالا این اتفاق افتاده بود. کنار درب حمام ایستاده بودم و دوش گرفتنش رو نگاه میکردم. بستن درب حمام باتوجه به اینکه دوبار کرده بودمش دیگه معنی نداشت. بعد از یه دوش مختصر کمکش کردم خودشو خشک کنه و شورت و شلوارشو بپوشه همزمان هم قربون صدقه بدن و هیکلش می رفتم و به خاطر عشق و حالی که به من داده بود ازش تشکر میکردم. چند دقیقه بعد که مانتوش رو پوشید و واسه خشک کردن موها و آرایش کنار آینه رفت فهمیدم قرارش با آرش رو کنسل نکرده فقط به تاخیر انداخته. وقتی کنار آینه بود از پشت کون نازشو نگاه میکردم که پر از آب کیر من بود. این قدر واسه رفتن عجله داشت که یادش رفت توالت بره با کلی آب کیر تو کونش از خونه بیرون زد. اون روز تا ساعت ۳ بعد از ظهر خونه نیومد مطمئن بودم همه آب کیرم جذب کونش شده. باهاش از طریق تلگرام در ارتباط بودم و حسابی قربون صدقه اش میرفتم. دوست نداشتم فکر کنه ازش سو استفاده کردم. حتی شب هم با وجود بودن پدر و مادرم براش عکس ها و گیف های عاشقانه می دادم و با کف دستم براش بوس می فرستادم. به خاطر اینکه از حالت شهوت خارج شده بود کمی خجالت می کشید و مستقیم منو نگاه نمیکرد. سعی میکرد با خندیدن این خجالت کشیدنش رو سانسور کنه. تا آخر شب با دیدن کون لرزونش تو شلوار خونگی و به یاد آوردن تلمبه های صبح دوباره آمپر شهوتم رفت رو ۱۰۰ هوس کردم دوباره بکنمش. این بار تصمیم گرفتم نصف شب به سراغش برم. این کیر لامصب نمی تونست تا فردا که دوباره خونه خالی میشه صبر کنه. از بابت مهرانا خیالم راحت بود. فقط نگران بیدار شدن پدر و مادرم بودم. واسه همین ساعت ۳ شب رو انتخاب کردم که همه تو اون ساعت تو خواب نازن. اون شب بعد از اینکه مطمئن شدم پدر و مادرم خواب هستن آروم رفتم طبقه بالا وارد اتاقش شدم کنارش رو تخت دراز کشیدم. تا ملحفه رو از روی بدنش کنار زدم یهو بیدار شد تا منو روی تختش دید حسابی جا خورد ترسید بلند شد کلی اعتراض کرد شاکی بود چرا نصف شب با وجود بودن پدر و مادرمون رفتم سراغش. تهدیم کرد اگه همون لحظه از اتاقش نرم دیگه به من نمیده. این تهدیدش به جای اینکه منو ناراحت کنه تازه حس خوبی به من داد معنیش این بود اگه حرفشو گوش کنم بازم بهم میده. ولی خوب من نیومده بودم که دست خالی با یه کیر شق کرده برگردم. نفس نفس زنان در حالیکه کاملاً حشری بودم بهش التماس میکردم و قول میدادم زود تمومش کنم. بلند شد دستمو گرفت منو از روی تختش بلند کرد به سمت درب اتاقش برد. دوباره گفت اگه نری دیگه بهت نمیدم. ترس رو میشد تو صحبت کردنش دید. کیرم بی تابی میکرد و یه جای تنگ و داغ میخواست. ناچار همونجا نزدیک درب اتاقش به زور به دیوار چسبوندمش گفتم باشه لخت نشو سرپایی میکنمت لباس هاتم نمیخواد دربیاری. به زور چرخوندمش و شکمشو به دیوار چسبوندم آروم طوریکه صدا بیرون از اتاق نره بهش گفتم جون آدم مگه میشه از خیر کونت بگذره؟؟؟ این قدر آروم صحبت میکردیم که گاهی صدای همدیگه رو نمی شنیدیم. صدای تقلا کردن مهرانا بیشتر از صدای صحبت کردن ما دو تا بود. هر جوری بود شلوار و شورتشو تا زیر کونش پائین کشیدم دوباره به دیوار چسبوندمش. خودمم شلوار و شورتمو پائین دادم و کل کیرمو با آب دهنم حسابی خیس و لیز کردم و در مقابل حرف های مهرانا که قسم میخورد دیگه بهت نمیدم لای کونش قرار دادم و به دیوار چسبوندمش. وقتی فهمیدم کیرم روی سوراخشه یه فشار محکم دادم. صدای آخ خفه مهرانا دراومد. کیرمو با دستاش پس زد. دوباره خیسش کردم و لای کونش قرار دادمو یه فشار دیگه دادم. صدای وای پاره شدم بغض آلود مهرانا و قرار گرفتن کلاهک کیرم تو یه تنگنای لذت بخش نشون میداد کیرم راه ورود به کونشو پیدا کرده. همچنان به دیوار چسبونده بودمش میدونستم با فشار بعدی کیرم وارد کونش میشه واسه همین دهنشو با یه دستم گرفتم و یه فشار محکم دادم. جیغ خفه ای از لای دستام کشید. کیرم وارد یه جای تنگ و داغ شد. دیگه امون ندادم در حالیکه دستم همچنان محکم روی دهنش بود پشت سر هم کیرمو به کونش می کوبیدم تا اینکه احساس کردم کاملا داخل کونش شده. بلافاصله هم تو همون حالت ایستاده بیخ دیوار شروع به تلمبه زدن کردم. اشکهای مهرانا از روی دستم پائین می ریخت ومن بی اهمیت فقط در حال تلمبه زدن بودم. یکی دو دقیقه بعد با دستاش ازم خواست دستمو از روی دهنش بردارم. کونش جا باز کرده بود و انگاری دیگه درد نداشت. آروم دستمو از روی دهنش برداشتمو دوباره شروع به تلمبه زدن کردم. اولین حرفی که زد منو نامرد خود خواه خطاب کرد. دلداریش دادم و گفتم الان تموم میشه آبم داره میاد. دستاشو از هم باز کرده بود به دیوار چسبونده بود تو همون حالت با صدای بغض آلودی برگشت گفت آبتو توش نریزیا بدم میاد. سریع تو همون حالت ایستاده با دستام لای کونشو از هم باز کردم و آخرین فشار رو به ته کونش وارد کردم و کیرمو نگه داشتم. با فوران و ورود آب کیرم به داخل کونش آه خفه ای از سر لذت کشیدم و هر بار مقدار بیشتری داخل کونش میریخت کنار گوشش جون جون میکردم. با تخلیه کامل آبم تو کونش پاهام بدجوری سست شده بودن. نمی تونستم سرپا باشم. سریع با دستمال کاغذی توی اتاقش، لای کونشو تمیز کردم و شلوار و شورتش رو بالا کشیدم کیرمو با دستمال پاک کردم و شلوار خودمم بالا کشیدم و کمکش کردم روی تختش بخوابه. ازش تشکر کردم قول جبران دادم و با بی حالی از اتاقش خارج شدم. دو هفته گذشت. دو هفته بود مهرانا رو میکردم. دو هفته ای که برای من مثل رویا بود. دو هفته ای که برای من حکم ماه عسل داشت. مهرانا هم به غیر از یکی دو مورد هر وقت قصد کردنش رو داشتم پا میداد. حتی گاهی وقت ها خودش پیشقدم میشد. و این قدر سر به سر من میگذاشت که میفهمیدم کیر میخواد. نصف شب ها میرفتم تو اتاقشو میکردمش. با برگشتن سینا از مسافرت کردن مهرانا در طول روز خطرناک شده بود. واسه همین نصف شب ها سراغش میرفتم. یکی دو شب اول بدجوری می ترسید ولی با ترفندی که به کار بردم تا حدودی ترسش ریخت. شب ها بعد از اینکه مطمئن میشدم سینا و پدرو مادرم خوابن به اتاقش می رفتم اول ارضاش میکردم بعد برمیگشتم پائین وقتی مطمئن میشدم هنوز خوابن برمی گشتم بالا و میکردمش. کاملاً هم فهمیده بود هر بار آبمو تو کونش میریزم ولی همچنان وانمود میکرد نفهمیده. در عوض این حال دادن هاش هر کاری ازم میخواست براش انجام میدادم هر چی میخواست از پولی که بابام به من میداد براش می خریدم با خنده بهش میگفتم شب با هم حساب می کنیم. به بیرون رفتن هاش اصلاً کاری نداشتم و کاملا آزادش گذاشته بودم. تو خونه قصد انجام هر کاری داشت من جلوتر از خودش به دور از چشمهای سینا پیش قدم میشدم. حسابی به این رفتارهای من می خندید. چند بار که دوتایی با هم بیرون رفته بودیم از قصد پشت سرش و با فاصله چند متری حرکت میکردم تا عکس العمل پسرها و متلک پرونی اونها به مهرانا رو ببینم. خیلی ها بعد از تیکه انداختن و عبور کردن ازش برمیگشتن کونشو نگاه میکردن و باعث خنده من و مهرانا میشدن. چند روزی هم بود فریبرز خبرهای مربوط به دستگیری بچه های کیونت رو به جای اینکه به من بگه تلفنی به مهرانا میگفت. فقط همون بار اول که خبر دستگیری بچه های کیونت رو به من داده به من زنگ زده بود. اوایل نسبت به این قضیه اهمیت نمیدادم ولی وقتی یه روز مهرانا اومد پیش منو گفت با فریبرز قرار داره منو بدجوری حساس کرد ولی به رفتن سر قرارش اعتراضی نکردم. وقتی مهرانا رفت یهو یاد روزی افتادم که فریبرز به من زنگ زد خبر دستگیری نیما و پژمان رو داد. آرمان بهش خبر داده بود. حدس میزدم آرمان جریان کردن مهرانا تو ویلای آبسرد رو به فریبرز گفته حالا شک نداشتم این تلفن زدنها و قرار گذاشتن ها بیشتر جنبه مخ زنی داره تا خبر رسانی. مهرانا وقتی برگشت تا منو دید گفت فریبرز بهش خبر بدی داده. نیما و پژمان به قید وثیقه تا تشکیل دادگاهشون آزاد شدن. اون زمان چیزی از قانون و مجازات افراد متخلف نمیدونستم ولی خبر مهرانا خبر خوبی نبود. دو سه روز بعد هم این نیمای مادرجنده تو تلگرام با یه شماره ناشناس برام پیام گذاشته بود به غیر از فحش هاش مهمترین حرفش این بود که من پرده خواهرتو تو ویلای آبسرد زدم خودتم میخوام بکنم. حالا که دیگه فهمیدم بودم این دیوث ، آرمان و بالا دستی ها درگیر کلی پرونده علیه خودشون شدن، دیگه تهدیدات نیما واسم کس شعری بیش نبود. برای همین اصلا جواب کس شعرهاشو ندادم. ولی یک چیزی دوباره مثل خوره افتاد به جونم. چرا این نیمای دیوث هی همه جا ادعا میکنه پرده مهرانا رو زده؟ به پژمان هم گفته بود. قبل از دستگیری هم تو تهدیداتش به من گفته بود. حالا هم باز داشت میگفت. چرا مهرانا بکارتشو چک کرد؟ چرا پیش دکتر رفت؟ حتما یک چیزی هست. بعد دوباره با خود میگفتم اگه این دیوث پرده مهرانا رو زده پس چرا دکتر بهش گفته سالمه؟ دوباره شده بودم مثل اون دوسه روز که ناراحت بودمرو مهرانا سر به سرم میگذاشت. کلی با خودم کلنجار رفتم تا اینکه تصمیم گرفتم موضوع رو با خود مهرانا مطرح کنم. وقتی بهش گفتم ادعا کرد که پردش سالمه و نیما زر زیادی زده. ازش خواستم یک بار دیگه جایی دیگه بکارتشو معاینه کنه که قبول نکرد. همین که قبول نکرد منو حساس کرد. از من اسرار بود و از مهرانا انکار. آخرش با من قهر کرد تا یک هفته هم نگذاشت بکنمش. سرانجام جای دکتر رفتن بالاخره زبونش باز شد و گفت دکتر پس از معاینه بهش گفته شما رابطه داشتین و بکارتت دچار خراشیدگی و سائیدگی جزئی شده که چون حلقوی(ارتجاعی) هستین پاره نشده وفقط با زایمان پاره میشه. اون خراشیدگی ها هم دوسه روز دیگه خوب میشه. حرف های مهرانا که تموم شد تا چندین دقیقه تو هنگ بودم. پس این مادر جنده راست گفته. نیت این مرتیکه زدن پرده مهرانا بوده. حالا هم فکر میکنه این کار رو کرده. کس خل نفهمیده خونریزی در کار نبوده. فهمیدم هم از طرف مهرانا کیر خوردم هم از طرف این نیمای دیوث. مهرانا شانس آورده که پردش ارتجاعی بود وگرنه روحیه الانش رو نداشت. دقیقا یادمه قبل از معاینه چه حال و روزی داشت. بهش گفتم لامصب اون دو سه روزی که من ناراحت بودم و تو سر به سرم میگذاشتی واسه همین قضیه ناراحت بودم دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم. بلند شدم رفتم تو اتاق خودم. چند دقیقه بعد درب اتاقمو محکم باز کرد و گفت الان مشکلت چیه؟ چرا باید بهت میگفتم؟ اگه مثلا بهت میگفتم چیکار می تونستی بکنی؟ میرفتی نیما رو میکشتی؟ بهش گفتم مگه قرار نبود هیچ چیز پنهانی بین ما نباشه؟ به من گفتی بی غیرت باش شدم. هر کاری گفتی کردم. چرا پنهانش کردی؟ بلافاصله برگشت گفت اگه بهت میگفتم الان برات حکم زنتو داشتم. هم از جلو میخواستی هم ازعقب در ضمن دکتره رابطه از جلو رو تا ازدواجم منع کرده به من گفته بکارتت پاره نمیشه ولی احتمال داره با رابطه زیاد گشاد بشه. خندیدمو گفتم بیچاره تو همین الانم زن منی. همون جور کنار درب اتاقم سرپا ایستاده بود داشتم به کسش که لای پاش خودنمایی میکرد نگاه میکردم. بی اهمیت به فحشی که داده بود بهش گفتم فکر کنم به خاطر این پنهان کاری یه دور از جلو حقه منه. نگذاشت حرفم تموم بشه و با صدای بلند گفت خفه خون بگیر. به خاطر بودن سینا تو پذیرایی ازش خواستم آرومتر صحبت کنه و ادامه دادم فقط یه دور میخوام قول میدم بهترین حال دنیا رو بهت بدم. با صدایی آروم که عصبانیت توش موج میزد گفت یادمه کون هم فقط یه دور میخواستی الان شده هرشب. بهش گفتم خوب چه کنم شاه کون محله هستی. این بار دیگه چیزی نگفت درب رو محکم بست و رفت. تو دلم غوغایی بود اصلا فکرش رو نمیکردم بتونم یه روزی از کس هم بکنمش. مخالفت های مهرانا برام مهم نبود. میدونستم سریعتر از هر چیزی اجازه میده از کس هم بکنمش. راست میگفت انگاری واقعا زن من شده بود. چه راحت بهش پیشنهاد کس کردن داده بودم. تا شب مدام با خودم میگفتم رفتن کیرم داخل کس مهرانا؟؟؟؟؟؟؟ از اون روز هر لحظه تنها میشد با لفظ خانمم صداش میکردم که ناجور بدش می اومد. هر روز بهش پیشنهاد کردن از جلو میدادم. یه بار برگشت گفت دیدی ؟ جنبه نداری. بهش گفتم ربطی نداره من هلاک اون کس نازتم حالا که راهش بازه چرا نکنم توش؟ تازه بره توش آب خودتم اینطوری راحتر میاد. چند وقتی بود سر این جریان دیگه کون هم نمیداد کمرم پر آب شده بود. رفتارش نشون میداد عصبیه انگاری مهرانا هم به ارضا شدنش توسط من عادت کرده بود. یه مدت به شوخی بهش میگفتم باید زنم بشی. باید صیغه کنیم. کم کم فهمیدم این حرفا منو بیشتر تحریک میکنه. واسه همین مقدارشو بیشتر کردم. از اون طرف مهرانا خوب میدونست این بار بخواد کون بده امونش نمیدم از کس هم میکنمش واسه همین پا نمیداد. چندین بار نصف شب سراغش رفته بودم هر بار ملحفه رو دور بدنش پیچونده بود و فقط می تونستم ازش لب بگیرم. تا اینکه یه روز صبح سینا رو بردم خونه دایی ام. از وقتی از شمال اومده بود زیاد اونجا میرفت. سریع برگشتم خونه. مهرانا رو تو پذیرایی خفت کردم. خودمو هر جوری بود به پشت سرش رسوندم. از پشت کیرمو به کون ناز و نرمش چسبوندم. تو تقلایی که میکرد دستامو به زیر تاپش بردم و تند تند سینه هاشو مالیدم. می دونستم با این کار سریع دست از مقاومت برمیداره. همه دوست دخترهام اینطوری کون رو به باد دادن. وقتی تقلا میکرد گاهی نرمی و برجستگی کونش رو بیشتر با کیرم حس میکردم واسه همین چنان آمپر شهوتم بالا میزد که تا مرز آومدن آبم تو شلوارم پیش می رفت. دو سه دقیقه ای بود کیرم لای کونش بود و با دستام سینه هاشو حسابی می مالیدم. داشت دیونه میشد. تو همون حال برگشت گفت هر کاری کنی من نمیدم گشاد میشه. صداش کاملاً می لرزید. انگاری جسمش با عقلش درتضاد بود. بهش گفتم مگه دست خودته؟ میدی خوبم میدی. میخوایم دوتایی برای اولین بار کامل حال کنیم. از حشر نفس نفس میزدم. با لب هام گردنشو خوردم و کنار گوشش زمزمه میکردم جون دیگه داری زنم میشی. پاهاش شل شده بود وزن بدنشو روی من انداخته بود. با صدای لرزون و بغض آلودش که مختص حشری بودنش بود تند تند میگفت من از جلو نمیدم گشاد میشم. من هم هی بهش میگفتم با یه بار گشاد نمیشه هی وسط حرفم می پرید و میگفت کون هم میگفتی فقط یه بار میخوای ولی تا حالا ۱۰۰ بار منو کردی. در حالیکه با دستام نگهش داشته بودم تا روی زمین ولو نشه بهش گفتم کونت فرق داره نمیشه از خیرش گذشت. دیدم خیلی شل شده از پشت سر هولش می دادم و به سمت درب اتاقم می بردمش. این بار قصدم این بود روی تخت خواب خودم بکنمش. به داخل اتاق که هولش دادم سریع دستامو از زیر تاپش درآوردم و از پشت سر یهو ادامه… شلوار و شورتشو با هم پائین کشیدم. جیغ کوتاهی کشید. اومد شلوارشو بالا بکشه اجازه ندادم. زیر پاشو خالی کردم با کون خورد زمین زد زیر گریه. خیلی بلند و شهوت آلود بهش گفتم من کس میخوام. همچنان روی زمین نشسته بود التماس میکرد از جلو نه بیا از کون. اصلاً هر وقت بخوای بهت کون میدم. تو اون لحظات فقط به کسش فکر میکردم. احساس میکردم تنهایی جایی از بدنش هست که هنوز فتحش نکردم. انصافاً هم فقط یکی دوبار قصد کردن از کس داشتم چون من عاشق کونش بودم. دستاشو گرفتم و به زور از روی زمین بلندش کردم. شلوار و شورتش هنوز پائین بود. به سمت تختم کشیدمش. جون مامان رو قسم میداد از جلو نکنم توش. روی تخت نشوندمش. دیگه تقلا نمیکرد. گریه هم نمیکرد ولی همچنان بغض داشت. پاهاشو روی تخت قرار دادم و شلوار و شورتشو یکجا از پاش درآوردم. میدونستم این ترسیدنش واقعیه چون تو همون حالتی که بغض داشت برگشت گفت اگه بخوای از جلو بکنی مثل کونم بریزی توش حامله میشم. بهش اطمینان دادم چنین خریتی نمیکنم. تاپ و سوتین رو هم از تنش درآوردم. حالا دیگه اعتراف کرده بود خبر داره می ریزم تو کونش. به شدت می لرزید. باورم نمیشد میخوام کس بکنم. سریع پائین پاش ایستادم و زودی لباس هامو درآوردم و پائین تخت پرت کردم. با یه کیر کاملاً شق جلوش ایستاده بودم. رفتارش نشون میداد تسلیم شده ولی ترس از ریختن آبم تو کسش رو همچنان میشد تو صحبت کردنش حس کرد. با آه و ناله و با زبونم افتادم به جون کسش. حسابی براش می خوردم. حالا که میدونستم کسش بازه احتیاط رو کنار گذاشته بودم و وحشیانه براش میخوردمش. بدنشو مدام به چپ و راست حرکت میداد و ناله شهوت آلودش تمام اتاق رو پر کرده بود. تمام کس و ران های پاشو با آب دهنم خیس کرده بودم. آروم کیرمو که واسه رفتن تو کسش بی تابی میکرد لای پای و روی کس پر حرارتش گذاشتم و روی بدن نرمش دراز کشیدم و شروع به لاپایی زدن کردم. قدش تقریبا اندازه قد من بود لبام درست روبروی لب هاش قرار داشت. سینه هاشو با هر دو دستم می مالیدم. هر بار آه می کشید با یه جون جوابشو میدادم. تو چشماش نگاه کردم و در حالیکه همچنان لای کسش لاپایی میزدم با صدایی لرزون از شهوت بهش گفتم جون. یادته مهسا اومده بود خونه ما هی میگفتی زن آیندته برو باهاش صحبت کن؟ الان دیگه خودت زن من شدی. با التماس در جواب من میگفت باشه هر چی تو بگی ولی جون مامان توش نریزی. در حال لاپایی زدن نفس زنان به شوخی بهش گفتم زن من میشی؟ وقتی تو یه خونه زندگی میکنیم و قراره از کس هم بکنمت دیگه حکم زنمو داری. صیغه کنم اوکی میدی؟ سعی میکردم لحنم جدی باشه و نخندم. این کس خل انگاری جدی گرفته بود با صدای لرزونش منو نگاه کرد و گفت مگه خواهر و برادر هم صیغه میشن؟ در حالیکه کیرمو کاملاً با آب دهنم لیز و خیس میکردم بهش گفتم وقتی کردن کس و کون خواهر ممنوعه باید با صیغه مجازش کرد. با گفتن خفه شو بابا عکس العمل نشون داد. دیگه وقتش بود کیرمو تواون کس ناز بکنم که فکر نمیکردم یه روزی فتحش کنم. کیرمو روی سوراخ پر حرارتش قرار دادم. دستاشو روی سینه ام به عنوان سپر قرار داد همزمان گفت مهران جون مامان آروم. وقتی نیما از جلو کرد چون مست بودم چیز زیادی نفهمیدم این برام مثل اولین باره. هنوز نکرده صورتش حالت درد به خودش گرفته بود. دهنش نیمه باز بود داشت با چشمهای شهلا شده و خمارش منو نگاه میکرد اولین فشار رو به کسش وارد کردم. تا کلاهک کیرم داخل شد یهو دهنش رو کاملاً باز کرد و آهی از سر لذت کشید. بهش گفتم جون بهت حال داد؟ لبمو روی لباش گذاشتم آروم آروم و سانت به سانت کیرمو داخل کسش می فرستادم. مثل کونش تنگ و داغ بود. کمی بیشتر از کلاهک کیرم داخل کسش شده بود که به یه سد نرم و ناز وسط کسش برخورد کردم. کیرم دیگه به راحتی جلو نمیرفت انگاری باید یه فشار محکم میدادم. تا اینجا مهرانا با پیچ و تاب هایی که به بدنش میداد و آه های نازی که می کشید نشون میداد تو فضاست و داره حسابی لذت می بره. من هم دست کمی از مهرانا نداشتم. ماهیچه های داخل کسش به کیرم فشار وارد میکرد. انگاری کیرمو برای داخل رفتن بیشتر تشویق میکرد. التماسی که تو چشمهای خمارش می دیدم. طرز آه کشیدنش. فشار دستاش روی کمرم. به من میفهموند دیگه وقتشه کیرم از اون پرده ناز و از اون تنگه ناز عبور کنه. خیالم راحت بود حلقویه. دستامو که روی شانه هاش گذاشتم فهمید میخوام فشار محکم بدم. نفس کشیدنش بلندتر شد. نبض زدن کیرم شروع شده بود که یه فشار محکم دادم. آه کشیدنش یهو تبدیل به یه آخ بلند و بغض آلود شد. کیرم یه جای تنگ و داغ شکافت عمیق تر فرو رفت. لبامو روی لبش قرار دادم و با یه فشار محکم دیگه کل کیرمو فرستادم توش. آبم داشت بیرون میزد. بلافاصله بدون حرکت شدم و با صدایی کاملا حشری بهش گفتم اصلا تکون نخوره که در این صورت آبم میزنه بیرون. چشمهامو بستم تا شهوتم بهش کمتر بشه اگه نگاش میکردم خوشگلیش و حالت شهوت آلود چشماش منو بیشتر تحریک میکرد. نزدیک یک دقیقه کل کیرم تو کس داغش بود. نبض زدن کیرم کمتر شده بود. نگاش کردم مست مست بود. کیرمو آروم وکامل بیرون کشیدم . طبق پیش بینی اثری از خون دیده نمیشد. سر کیرمو دوباره روی سوراخش قرار دادم و با یه فشار محکم و طولانی کل کیرمو یه جا فرستادم تو کسش. آخ بلندی کشید. دوباره دستاشو روی سینه ام سپر کرد و گفت مهران تنگم نمیفهمی بعدهم زد زیر گریه. بدون توجه به گریه کردنش لبامو روی لباش قرار دادم و تلمبه زدنو شروع کردم. یکی دو دقیقه ای بود داشتم کس میکردم باز برای نیومدن آبم کیرمو تو کسش نگه داشتم و واسه هیجان بیشتر بهش گفتم. چی شد جواب ندادی صیغت کنم اوکی میدی؟ تو همون حالت خماری چشمهاش برگشت با بی حالی گفت باز مسخره بازیهاتو شروع کردی؟ بهش گفتم مسخره بازی نیست میخوام بازم تابو شکنی کنم من اصلا از این ممنوعه ها خوشم نمیاد. بهش اخطار دادم و گفتم اگه اوکی ندی می ریزم توش. ولوم صداش بالا رفت و گفت بعد هم جواب مامان و بابا رو میدی. بهش گفتم من که به زور نکردمت. یالا من میخونم تو هم اوکی میدی. با بی حالی خندید و گفت اول کردی تو کسم بعدش میخوای صیغه بخونی؟ خودمم از این حرفش خندم گرفت. بهش گفتم هنوز آبم نیومده که. بعد هم واسه مسخره بازی اون جمله عربی رو براش خوندم و گفتم باید بگی قبلت زوجتک. هر کاری کردم نمیگفت. عقب جلو کردن کیرم تو کسش رو شروع کردم داشتم محکم تو کسش تلمبه میزدم آه و ناله اش تمام اتاق رو پر کرده بود. بدجوری به بدنش پیچ و تاپ میداد و ناله میکرد. خودمم تو آسمونها بودم. حسابی دیوانش کرده بودم. با بدبختی تمام جوری که آبم نیاد دو سه دقیقه ای تو کس نازش کیرمو عقب جلو میکردم. مدام با عقب جلو کردن کیرم تو کسش وای وای میکرد آه میکشید. فشار دستاش روی کمرم بیشتر شده بود. آه کشیدنهاش تبدیل به جیغ شده بود. یهو حس کردم ترشحات کسش چند برابر شد و داخل کسش حسابی لیز و خیس شد. چشمهاشو بست دستاش از روی کمرم پائین افتادن. تابلو بود آبش اومده وقتی ازش پرسیدم با سر جواب مثبت داد. کیرمو بلافاصله بیرون کشیدم تا مانع از اومدن آب خودم بشم. حسابی با آب کسش خیس و لزج شده بود. داشتم صورت ناز و بی حالشو نگاه میکردم. چشمهاش هنوز بسته بودن. منتظر بودم عطش کیرم بخوابه تا از کون بکنمش. آروم لبشو بوس کردم و گفتم حالا دیگه نوبت منه تا با کردن کونت آبم بیاد. آروم به طرف خودم چرخوندمش خیلی راحت دمر شد. توی اون چند روز با ملایمت از کون کرده بودمش تا از کون دادن بدش نیاد. با دیدن کون نازش دوباره آمپر به سقف چسبوندم تو همون حالت دمر وقتی تکون میخورد کون لختش به لرزه می افتاد و موج برمیداشت منو دیوانه میکرد. روی کمرش خیمه زدم. اون گردن بلوری و اون کمر باریکشو لیسیدم و بوسیدم. به کونش که رسیدم آخ و اوخ کنان صورتمو روی نرمی کون نازش قرار دادم و گفتم یه چیزی رو صادقانه میخوام بهت بگم. بدجوری عاشق کونتم. هیچ جای بدنتو با کونت عوض نمیکنم. اینو بدون اگه یه روزی ازدواج کردی رفتی خونه شوهرت و رابطمون قطع شد اگه ۳۵ سالت هم شده باشه حتی اگه ۴۰ سالت هم شده باشه چشمم دنبال کونته. پا بدی مطمئن باش تو همون سن و سال بازم میکنمت. لای کونش رو از هم باز کردم و عاشقانه سوراخشو لیسیدم و بوسیدم و لیزش کردم. آخرش کیرمو روی سوراخش قرار دادم و روی بدنش خوابیدم و آروم آروم هل دادم توش. با اینکه آروم و یواش یواش کیرم وارد کونش میشد ولی بازم دردش می اومد ولی به خاطر لذت بعدش تحمل میکرد. نصف کیرم تو کونش بود که لبامو روی لباش قرار دادم و یه فشار محکم دادم. آخ خفه ای کشید. بلافاصله شروع به تلمبه زدن کردم. حالا این من بودم که آه و ناله ام تمام اتاق رو برداشته بود. دو سه دقیقه بعد احساس کردم آبم داره میاد قصد نداشتم جلوی اومدنش رو بگیرم. همون لحظه بهونه کردم و بهش گفتم حالا که بابت صیغه اوکی ندادی باید بذاری آبمو بریزم تو کونت. این بار میخوام با رضایت خودت بریزم توش. اولش نوچ نوچ کرد ولی وقتی اسرار منو دید با صدای خفه ای گفت مگه قبلاً بیرون می ریختی این بارم بریز توش دیگه. بهش گفتم جون… کاملا روی بدنش خوابیدم صورتشو به سمت صورت خودم چرخوندم فاصله صورتش با صورت من فقط چند سانت بود. دیگه واسه اومدن آبم محکم تلمبه میزدم. دهنش به خاطر آخ هایی که می کشید باز شده بود. آبم داشت بیرون میزد با صدای لرزونی دوباره بهش گفتم بریزم توش؟ چشمهاشو بست و گفت بریز. آخرین ضربه رو محکم به ته کونش کوبیدم و نگه داشتم بهش گفتم اومد. لبامو روی لبش گذاشتم و همزمان آبم با فشار زیادی داخل کونش پمپاژ کرد. با ورود آب کیرم به کونش چند لحظه ای خودمو رو ابرها حس کردم. با هر بار نبض زدن کیرم مقدار بیشتری از آبم داخل کونش میریخت. انگاری کونش داشت تمام نیروی بدنمو از تو کیرم بیرون می کشید کیرم که تو کونش آروم گرفت بی حال مثل جنازه شدم طوریکه حتی نمی تونستم از روی بدنش بلند شم. این قدر کیرمو داخل کونش نگه داشتم تا خوابید و خودش بیرون اومد. با بی حالی کنارش دراز کشیدم. مهرماه شده بود دوباره درس و کلاس و مدرسه و دانشگاه آغاز شده بود. مهرانا وارد پیش دانشگاهی شده بود و من همچنان الاف به دنبال کار بودم. انصافاً این بار واقعا دنبال کار بودم. هنوز بابت قرض هایی که از فامیل به خاطر کیونت کرده بودم بدهکار بودم. بابام هم با کلی طعنه به من پول تو جیبی میداد. هنوز مهرانا رو از کون میکردم. گاهی وقت ها هم با چراغ سبز خودش از کس میکردمش. انگاری شعار اولیه اش که میگفت گشاد میشم رو فراموش کرده بود. همه جا به دور از چشمهای سینا وقتی پدر و مادرم خونه نبودن مهرانا رو زن خوشگلم، مامانی من، صدا میزدم. کم کم مهرانا با این حرفام پر رو شد یه روز که سینا خونه همکلاسیش رفته بود اومد پیش منو گفت یالا بخون قبلت بگم؟ با این حرفش چشمام چهار تا شد. با خنده بهش گفتم کس خل همه حرفام کس شعر بود الکی بود. گیر داد نخیر باید بخونی. بهش خندیدم و گفتم دیوث دنبال چی هستی؟ برگشت گفت زر نزن بخون. مگه نمیگی زنتم؟ بخون دیگه. به شوخی جمله معروف مربوط به صیغه رو براش خوندم. اولین بار جای جواب شیشکی بست کلی به این کارش خندیدم . فهمیده بودم قصد اسکل کردن داره ولی دوباره گیر داد بخونم. منم برای بار دوم براش خوندم این بار با گفتن “قبلت زوجتک” منو سرجام میخکوب کرد. سکوت کرده بودم که برگشت گفت حالا زنت شدم مگه همینو نمیخواستی؟ حالا یالا مهریه رد کن بیاد. تازه فهمیدم این دیوانه دنبال چی هست. برگشت گفت این همه زنتو مفت و مجانی کردی دوزار مهریه ندادی یالا رد کن بیاد میخوام برم لباس بخرم. یه کل کل عجیب و خنده داری بین من و مهرانا راه افتاده بود. آخرش وقتی حرفامون جدی شد برگشت گفت اینها همش شوخی بود میخوام با آزاده برم لباس بخرم پول کم دارم یه کمی کمکم کن. بلند شدم پیشانیش رو بوس کردم و گفتم قربون خواهر خوشگلم برم من. تو هر وقت پول لازم داشتی بیا پیش خودم هر چی داشتم تقدیمت میکنم. نداشتمم یه جوری از بابا میگیرم. فقط تو هم هوای منو هر وقت خواستم داشته باش. اون روز ۷۰ هزار تومان بهش دادم. با ورود مهرانا به دوران پیش دانشگاهی شک نداشتم پسرهای بکن دبیرستان سابقم به خاطر نبودنم تو دبیرستان و مسیر رفت و برگشت آزادانه واسه زدن مخش می افتن دنبالش. تا همین جا هم با فریبرز و آرش دوست شده بود که البته هر دو دانشجو بودن. رفتارها و صحبت های مهرانا نشون میداد دیگه پسرهای دبیرستانی رو بابت دوستی قبول نداره و با دانشجوها می پره. فریبرز رو خودم می شناختم بچه سمنان بود و تو تهران دانشجو بود با یکی از دوستاش که وضع مالی خوبی داشت تو خیابون نواب یه واحد آپارتمان اجاره کرده بودن. فریبرز هم مثل ما برای سریع پولدار شدن تو کیونت عضو شده بود که مثل ما ضرر کرده بود و از گروه خارج شده بود. با دادن خبر دستگیری نیما و پژمان خودشو تو دل مهرانا جا کرده بود و مخشو واسه دوستی زده بود. یه بار به دوستیش با فریبرز اعتراض کرده بودم. دلیلش هم این بود که فریبرز همه چیز رو احتمالا در مورد من و مهرانا و ماجرای ویلای آبسرد میدونه ولی مهرانا بی خیالش نشده بود به من میگفت با فریبرز دوستیش معمولیه. حتی به فریبرز هم گفته که آرش دوست پسرشه و الکی پا بندش نشه. در مورد آرش هم از خود مهرانا خبر می گرفتم. از وقتی ازم خواست نسبت بهش بی غیرت باشم منم ازش خواسته بودم هیچ چیز پنهانی بین ما نباشه و با هر کی دوست شد یواشکی زیرآبی نره. مهرانا میگفت آرش بچه شیرازه وضع مالیشون هم توپه. تو تهران دانشگاه آزاد درس میخونه. شبها تو آپارتمان داداشش که تو ازمیر ترکیه رستوران داره با یکی ازدوستاش میخوابه. یه بار که نصف شب داشتم از کون میکردمش و حسابی حشری شده بود درحال تلمبه زدن ازش پرسیدم دوست داری الان کیر کی تو کونت بود؟ آرش یا فریبرز؟ جواب نمیداد اسرار منو که دید ملحفه تختشو روی سرش کشید و گفت آرش. بهش گفتم جون… همون لحظه ازش پرسیدم تا حالا کاری هم کرده؟ مختو زده؟ در حالیکه همچنان میکردمش با صدای بریده بریده گفت آرش خیلی پررو هست. دستاش مدام رو کونم میچرخه. بهش گفتم لب بازی هم میکنید؟ از همون زیر ملحفه جواب مثبت داد. ملحفه رو از روی سرش کنار زدم و گفتم تا حالا بهت گفته بری خونشون؟ با سر جواب مثبت داد و گفت آره ولی میگه اگه بریم خونه دوستشم هست واسه همین چند وقته گیرداده دوتایی بریم شمال میگه تو رامسر ویلا داریم. پائیز شمال حال میده. جواب نه که دادم با من قهر کرده. یه بار هم تو تلگرام در مورد فریبرز ازش پرسیدم. گفت فریبرز بیشتر وقت ها با دوستش سر قرار میاد. همیشه هم در مورد تو ازم سوال میکنه. از حرفایی که مهرانا در مورد فریبرز زد فهمیدم این مرتیکه هم دنبال کونه. من که به هیچ دختری اطمینان نداشتم یه شب که مهرانا خواب بود سیم کارت گوشی موبایلشو ازتوی گوشیش درآوردم و تو گوشی خودم گذاشتم یکی از ورژنهای دیگه تلگرامو با استفاده ازسیم کارتش تو گوشیم نصب کردم و کد جدید رو گرفتمو وارد تلگرامش شدم. بعد هم برای اینکه نفهمه وارد تلگرامش شدم پیام ربات تلگرامو و کد احراز هویتش رو حذف کردم. با خوندن کلی پیام هاش به غیر از فریبرز و آرش با پسر دیگه ای آنچنان دمخور نشده بود. صفحه پیام های آرش رو که دیدم فهمیدم مهرانا راست گفته آرش باهاش قهر کرده آخرین تاریخ چت کردنشون مال چند روز پیش بود. در مورد فریبرز هم تو پیام هاش مستقیماً به ویلای آب سرد اشاره کرده بود و هی به مهرانا طعنه میزد و معلوم بود کاملا از جریان خبر داره. فقط از دست مهرانا ناراحت بودم چرا داره با فریبرز ادامه میده. مهرانا یک گروه هم به تاریخ دو سه هفته قبلش زده بود که منو توش ادد نکرده بود. علاوه بر آرش و فریبرز چند تا از بچه های گروه نابود شده کیونت هم که بعد از ما از گروه بیرون زده بودن توگروهش عضو کرده بود. هر کاری کردم نتونستم حرف ها و طعنه های فریبرز به مهرانا در مورد جریان ویلای ابسرد رو تحمل کنم. اعصابم خورد میشد. دیوث طوری با مهرانا چت کرده بود که انگاری داره سکس چت میکنه با یک دستش تایپ میکنه با دست دیگش جق میزنه. آخرش تصمیم گرفتم خودم به دوستیش با مهرانا خاتمه بدم. بهش زنگ زدم و اول با ملایمت باهاش حرف زدم. دستشو رو کردم مرتیکه ول کن نبود. کار به کل کل و سرانجام دعوا پشت تلفن کشید. آخر حرفاش برگشت گفت هر کی از راه رسید کرد توش به ما که رسید غیرتی شدی حالا؟ یه فحش خواهر و مادر بهش دادم و قطع کردم. نزدیک ظهر بود که مهرانا عصبی و ناراحت اومد سمت من و گفت ببین با فریبرز دعوات شده چی تو گروه واسه آرش نوشته. گوشیش رو گرفتمو نگاه کردم. دیوث تو صفحه اصلی گروه نوشته بود: آرش جون تحویل بگیر دوست دخترت بذاره، کون میده، داداششم بی غیرته از وقتی فهمیده خواهرش بذاره دنبال کونشه دوست دخترت جای بدهی به یکی از لیدرهای گروه کیونت کون داده ازچند تا از بچه های کیونت که تو گروه عضو هستن بپرس همه خبر دارن. گوشی رو به مهرانا دادم و گفتم تا بیشتر از این کس شعر ننوشته گروه رو حذف کن. اصلا تو که ادمینی پیام هاشو از گروه حذف کن خودشم بن کن. سری تکون داد و گفت تو پی وی هم برای هر ۱۵ نفری که تو گروه هستن پیام هایی شبیه این نوشته. بهش گفتم اصلا به پشماتم نگیر هر چند پشم نداری این آدمهایی که تو گروهت هستن هیچ کدوم آدم حسابی نیستن. فامیل هم نیستن که بفهمن. به نظرم گروهتو حذف کن هر چند منو هم عضو نکرده بودی. اون شب مهرانا خبر داد آرش با فریبرز تو تلگرام سر همین جریان دعواش شده واسه هم بیرون از تلگرام کر کری خوندن. از همون شب هم آرش دوباره اومد تو فاز کسی لیسی برای مهرانا و باهاش آشتی کرد. تقریبا وسطای مهرماه بود یه روز بعد از ناهار سینا رو دوباره بردم خونه داییم تا با مهرانا تنها باشم. قصدم این بود این بار که دارم میکنمش و حشریه ازش بابت دید زدن حال دادن احتمالیش به آرش و یا هر کس دیگه ای قول بگیرم. بارها تو حالت عادی بهش اعتراف کرده بودم دوست دارم کرده شدنش رو دوباره ببینم ولی هیچ وقت قبول نکرده بود. حتی بهش التماس کرده بودم. اون روز داشتم به خواست خودش از کس میکردمش. تو اوج لذتی بودم که از کردن کسش می بردم. چشمان خمار، دهان باز و وای وای کردنش وقتی کیرم داخل کس نازش میشد نشان از لذت متقابل مهرانا میداد. در حالیکه آروم تو کس تنگ دخترانه اش تلمبه میزدم موهای پریشون شدش رو از روی گردن و صورتش کنار زدم و با صدای شهوت آلودی بهش گفتم چی شد؟ می زاری ببینم؟ با صدای خفه و لرزونی گفت چی رو؟ انگاری هنوز تو باغ نبود نمیدونست التماس اون چند روزم واسه چی بوده. پیشونیش رو بوسیدم و گفتم اگه خواستی به آرش بدی منم باید ببینم. بیارش خونه خودمون. لبخند بی حالی زد و گفت دیونه. یکی دو دقیقه ای بود کیرم تو کسش بی حرکت بود تا آبم نیاد. همه جای صورت و لبشو بوس میکردم و بهش التماس میکردم فقط یه بار بزار ببینم. با صدایی که به سختی می شنیدم گفت یه بار تو ویلا دیدی همون بسه. تلمبه زدنو شروع کردم و گفتم اون زوری بود زیاد حال نداد. با چشمهای خمارش منو نگاه کرد و گفت چه جوری بهت حال نداد تو که خودتو تو شلوارت خراب کردی. بهش گفتم لامصب هر کی به خواهرش شهوت داشته باشه با دیدن کرده شدنش توسط یه پسر ممکنه خود به خود آبش بیاد.کیرمو چند لحظه کشیدم بیرون تا از نبض زدن بیافته دوباره کردم توش ادامه دادم دیدن یه پسر که روی بدنت خوابیده داره کون میکنه اینکه کونت آب یه پسر رو میاره اینکه یه پسرچند وقت مختو زده تا به کس و کونت برسه. اینکه داری زیر یه پسر گریه میکنی آه میکشی لذت می بری به من خیلی لذت میده. دوباره خنده بی حالی کرد و گفت کاشکی شوهرم مثل تو بشه. بهش گفتم جون پس دیگه بذار شدی رفت یه لحظه بد منو نگاه کرد بهش گفتم چیه؟ تو بذار شدی منم بی غیرت شدم. دیگه بی خیال شدم حرف زدن فایده نداشت. از حرص اینکه قبول نکرده بود تصمیم داشتم این بار آبمو روی سر و صورتش بریزم. یکی دو دقیقه ای بود داشتم محکم و بی محبا تلمبه میزدم صدای آه و اوخش کل اتاق رو برداشته بود که یهو دیدم از پشت سرم صدای جیغ وحشتناکی اومد. نگاه کردم مادرم تو چارچوب درب اتاق ایستاده بود با هر دو دستش تند تند تو سر خودش میزد جیغ میکشید گریه میکرد صورتشو چنگ میزد. تاوان کردن خواهرم مهرانا(قسمت چهارم) و پایانی بهش گفتم لامصب هر کی به خواهرش شهوت داشته باشه با دیدن کرده شدنش توسط یه پسر ممکنه خود به خود آبش بیاد.کیرمو چند لحظه کشیدم بیرون تا از نبض زدن بیافته دوباره کردم توش ادامه دادم دیدن یه پسر که روی بدنت خوابیده داره کون میکنه اینکه کونت آب یه پسر رو میاره اینکه یه پسرچند وقت مختو زده تا به کس و کونت برسه. اینکه داری زیر یه پسر گریه میکنی آه میکشی لذت می بری به من خیلی لذت میده. دوباره خنده بی حالی کرد و گفت کاشکی شوهرم مثل تو بشه. بهش گفتم جون پس دیگه بذار شدی رفت یه لحظه بد منو نگاه کرد بهش گفتم چیه؟ تو بذار شدی منم بی غیرت شدم. دیگه بی خیال شدم حرف زدن فایده نداشت. از حرص اینکه قبول نکرده بود تصمیم داشتم این بار آبمو روی سر و صورتش بریزم. یکی دو دقیقه ای بود داشتم محکم و بی محبا تلمبه میزدم صدای آه و اوخش کل اتاق رو برداشته بود که یهو دیدم از پشت سرم صدای جیغ وحشتناکی اومد. نگاه کردم مادرم تو چارچوب درب اتاق ایستاده بود با هر دو دستش تند تند تو سر خودش میزد جیغ میکشید گریه میکرد صورتشو چنگ میزد. تو یه لحظه ترس وحشت تمام بدنمو فرا گرفت. از اوج لذت به اوج وحشت رسیدم. مهرانا جیغ می کشید گریه میکرد و وای مامان گویان در حال پوشیدن شلوارش از تخت پائین افتاد. سراسیمه و دیوانه وار دنبال شلوارم می گشتم. مادرم شیون کنان همچنان که تو سر و صورت خودش میزد به بابام میگفت کجایی که ببینی بچه هات زندگیمونو نابود کردن. مهرانا با بالا تنه لخت اومد از درب اتاق بیرون بره که با سیلی محکم مادرم نقش زمین شد. لباسامو تو دستم گرفتم با شلواری که هنوز کامل پام نکرده بودم اومدم برم بیرون که جلومو گرفت و گفت کجا بی شرف؟ کجا حیوان؟ یقه لباسمو گرفت و ادامه داد واستا بابات بیاد بهش بگم چه حیوانی پرورش داده. از خجالت گریه میکردم. روی نگاه کردن به صورت مادرمو نداشتم. مهرانا از اتاق بیرون رفته بود و همچنان تو پذیرایی با صدای بلند گریه میکرد. من هم برای اینکه مادرم یقه منو ول کنه هولش دادم عقب.کمرش به دستگیره درب اتاق برخورد کرد تعادلش رو از دست داد خورد زمین. تو همون حالت نشسته با هر دو دستش تو سر خودش میزد موهاشو میکند واویلا گویان بابامو صدا میکرد و میگفت بیا که حق پدریت رو بهت دادن بیا حیوانات رو جمع کن. بیا که نابودمون کردن. بیا از این به بعد سرتو بالا بگیر. بیا میخواستی دخترتو عروس کنی. قربون اون آرزوهای خوبت. حرفاش تلی از شکنجه روی سر من و مهرانا بود. دل سنگ هم با حرفاش آب میشد. به شدت گریه میکردم مثل مرغ پر کنده شده بودم. نمی دونستم چه کنم. بالا سرش ایستاده بودم و تو سر و صورت زدنش رو نگاه میکردم. خواستم دستاشو بگیرم جیغ زد و گفت دست های نجست رو به من نزن حیوان. روی هیکلم تف کرد. بدون حرف از اتاق خارج شدم. داشتم بقیه لباس هامو تو پذیرایی می پوشیدم که دیدم یهو صدای فریاد زدن مادرم قطع شد. یه نگاه به مهرانا کردم. دوتایی به داخل اتاق دویدیم. مادرم از شوک دیدن اتفاقی که افتاده بود روی زمین افتاده بود. انگاری غش کرده بود. حالا این مهرانا بود که جیغ کشان تو سر خودش میزد. دست و پامو گم کرده بودم. مثل دیوانه ها شده بودم. مهرانا مدام با ببخشید گفتنش سعی میکرد مادرمو به هوش بیاره. از این می ترسیدم به خاطر این اتفاق بلایی سر مادرم بیاد. ناچار تصمیم گرفتم با دستانی لرزون به پدرم زنگ بزنم. بهش گفتم مامان دو سه ساعت زودتر از همیشه خونه اومده حالش خوب نیست غش کرده زودتر خودتو برسون. تلفن رو که قطع کردم نگاهم به پوست قرمز شده سر مادرم افتاد. این قدر تو سر خودش زده بود که پوست سرش قرمز شده بود. دو طرف صورتش از زیر چشمهاش تا نزدیک لبش به خاطر چنگ زدنش زخمی و خراش برداشته بود. چشمهاش رو که باز میکردم سرخ و پر خون شده بود. موهایی که از سرش کنده بود روی فرش ریخته بود مقداریش هم لای انگشتای دستش بودند. احساس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه. گریان بوسه ای بر پیشانیش گذاشتم. نمیدونم چرا احساس میکردم این آخرین بوسه بر پیشونی مادرم هست. یاد و خاطره ناز و نوازش هاش منو داغون و دیوانه میکرد. بلند شدم ایستادم. تنها امیدم به ادامه زندگی آبرومندانه این بود که مادرم این جریان رو به پدرم نگه. با این حال باید همه احتمالات رو فرض میکردم. از مهرانا خواستم کنارش باشه. از اتاق بیرون رفتم موبایل خودم و مهرانا رو از تو پذیرایی برداشتم. هر چی پول نقد واسه خودم بود و همچنین اون پول هایی که بابام واسه ناهار و شام درست کردن به مهرانا میداد برداشتم. برگشتم تو اتاق. مهرانا روی صورت مادرم آب سرد ریخته بود ولی به هوش نیومده بود. ترسیدم اول خواستم زنگ بزنم ۱۱۵ که دیدم این طوری طول میکشه. سریع پریدم بیرون یه دربست گرفتم با مهرانا کمک کردیم شالش رو سرش کردیم سوار ماشینش کردیم به نزدیک ترین بیمارستان رفتیم. مهرانا هنوز گریه میکرد. راننده ما رو امیدواری میداد. تو قسمت اورژانس دکتری به کمک ما اومد. تو بیمارستان دوباره به پدرم زنگ زدم و آدرس بیمارستان رو دادم. قبل اینکه قطع کنم برگشت گفت آفرین که منتظر من نشدی وهوای مادر و خواهر و برادرتو داری. وقتی قطع کردم بغضم ترکید روی صندلی که با مهرانا نشسته بودم زدم زیر گریه. مهرانا هم صورتش سمت دیوار بود و آروم گریه میکرد. نمیدونستیم واسه چی گریه می کنیم واسه حال و روز مادرم یا به خاطر بدبختی خودمون که با دستهای خودمون خرابش کرده بودیم. آدمهایی که دور و اطراف ما نشسته بودن ما رو دلداری میدادن. خبر نداشتن چه اتفاقی افتاده وگرنه تف تو صورت ما می انداختن. انگاری بیمارستان تنها جایی هست که میشه راحت گریه کرد و حس ترحم دیگران رو برانگیخت. انگاری بیمارستان تنها جایی هست که گریه کردن مجازه و برای کسی جلب توجه نمیکنه. تقریبا نیم ساعت گذشته بود. هر چه به اومدن پدرم نزدیکتر میشدیم ترس و دلهره ما هم بیشتر میشد. پرستار خبر داد مادرتون به هوش اومده ولی مدام داره گریه میکنه. انگاری شوک بدی بهش وارد شده. صورتش چرا زخمیه؟چیزی دیده؟ شما کجا بودین چرا صورتشو چنگ انداخته؟ دیگه حرف های پرستار رو نمی شنیدم. پدرم تو راهرو بیمارستان بود. داشت به طرف ما می اومد به من و پرستاره که نزدیک شد ترس و نگرانی و اضطراب رو تو چهره اش دیدم. با من دست داد و سراغ اتاق مادرمو از پرستار گرفت. همه امید من و مهرانا برای ادامه زندگی آبرومند به مادرم بستگی داشت. بدبختی ما هم مجبور بودیم تا آخرین لحظه اونجا باشیم تا ببینیم نتیجه چی میشه. ده دقیقه بود پدرم داخل اتاق بود. من و مهرانا بیرون ایستاده بودیم. مهرانا جلوتر از من نزدیک درب اتاق ایستاده بود. ترس و دلهره خجالت و شرم همه با هم قاطی شده بود. تا بدترین لحظات زندگی من و مهرانا رو رقم بزنه. هنوز منتظر بودیم. بالاخره پدرم بیرون اومد. ظاهرش که عادی بود دوسه برگ کاغذی که مال بیمارستان بود و خودم بهش داده بودم دستش بود. داشتیم امیدوار میشدیم. نزدیک مهرانا شد و همزمان بهش گفت این برگه ها رو ببر واسه تسویه مشکلی نیست. بابام وقتی مهرانا رو واسه گرفتن برگه ها صدا کرد نقطه امیدی تو دل دوتامون ایجاد شد طوریکه مهرانا به سرعت واسه گرفتن برگه ها اقدام کرد. انگاری جون تازه ای گرفتم. انگاری دوباره متولد شده بودم. اما سیلی محکمی که به گوش مهرانا خورد و نقش زمینش کرد. جیغ و گریه ای که میکرد. مشت و لگدی که تو سر و صورتش خورده میشد به من فهموند این جا تو بیمارستان بخش اورژانس بیمارستان زندگی دیگه برای من و مهرانا تموم شده. جیغ و گریه مهرانا و داد و فریاد بابام که مهرانا رو فاحشه و هرزه خطاب میکرد باعث شد پرسنل اون بخش و آدمهای اونجا که نزدیک ما نشسته بودن به سمت بابام هجوم بیارن. تازه از شوک بیرون اومده بودم. به سمت بابام هجوم بردم تا مهرانا رو از زیر دست و پاش دربیارم. حالا این من بودم که مشت و لگد تو سر و صورتم میخورد. و مخاطب فحش های پدرم من بودم. مهرانا رو از زیر دستش نجات دادم. با اینکه می تونستم به راحتی تلافی مشت و لگدهای پدرمو در بیارم ولی اقدامی نکردم. من مقصر بودم. گناهکار بودم. زندگی همه رو خراب کرده بودم. باید کتک می خوردم. آدمهای اونجا هر جوری بود منو از دست پدرم درآوردن و نجات دادن. یکی از پرستارها به نشانه اعتراض به ایجاد آشوب و دعوا تو بیمارستان به حراست زنگ زد. پدرم در حالیکه از ما دور نگهش داشته بودن به ۱۱۰ زنگ زد و آدرس بیمارستان رو داد. دیگه موندن اونجا فایده نداشت. هر لحظه ممکنه بود ۱۱۰ برسه و بقیه عمرمون بیشتر از این تباه بشه. شال مهرانا رو از روی زمین برداشتم و سرش کردم. آروم بهش گفتم باید فرار کنیم. زنگ زده ۱۱۰ چاره ای نداریم. به سمت درب خروجی که حرکت کردیم حالادیگه پدرم داشت گریه میکرد. تا اون موقع گریه کردنش رو ندیده بودم. دوباره به سمت ما هجوم آورد و گفت کجا فرار میکنین؟ مادرتون رو کشتین داره دق میکنه.کجا میری ناموس دزد؟ شانس آوردیم بابامو ول نکردن. مهرانا رو لنگ لنگون به نزدیک درب خروجی می بردم که صدای پدرمو هنوز می شنیدم. برای رهایی از دست پرسنل و مردم اونجا بلند داد میزد پسرم خواهرشو اغفال کرده و با هم رابطه نامشروع دارند. ولم کنین دارن فرار میکنن. از راهرو که بیرون زدیم حرارست بیمارستان وارد راهرو شدن. از مهرانا خواستم تا میتونه با سرعت پشت سر من حرکت کنه. دیگه زندگی برای ما دو تا کنار پدر و مادرمون تموم شده. مهرانا در حال دویدن پشت سرم گریه میکرد. یقه مانتوش تا نزدیک سینه هاش پاره شده بود. تا جون تو بدنمون بود دویدیم بالاخره مهرانا کم آورد روی جدول کنار خیابون نشست با صدایی بلند گریه میکرد. نزدیک چهار راه بودیم و خیابون پر از ماشین بود حال و روزمون طوری بود که باعث جلب توجه ماشین های عبوری می شدیم یکی میگفت از دست گشت ارشاد فرار کردین؟ یکی میگفت دعوا کردین؟ یکی میگفت تصادف کردین؟ چنان ترسیده بودیم که با دیدن ماشین پلیس راهنمایی و رانندگی دوباره پا به فرار گذاشتیم. مثل این آواره ها تو کوچه و خیابونها راه می رفتیم. ساعت ۷ شب بود نزدیک غروب خورشید انگاری منتظر معجزه بودیم. انگاری منتظر بودیم بابامون زنگ بزنه بگه بخشیدمتون برگردین خونه. ولی زنگ زد آره درست می دیدم زنگ زد جواب دادم. برعکس تصورم پشت تلفن گریه میکرد فریاد میزد فحش میداد چیزی نمیگفتم منتظر بودم بگه برگردین ولی نگفت تهدید به کشتن من و مهرانا کرد و گفت به پلیس آگاهی شکایت کرده هر جا برین پیداتون میکنن. از طریق گوشی ردیابیتون میکنن. بهشون گفتم خواهرتو اغفال کردی بهش تجاوز کردی. دیگه نتونستم حرفاشو تحمل کنم بهش گفتم تجاوز نبوده خودش داد. عصبانی تر شد دوباره تهدید به کشتنم کرد. پدرم با متجاوز ناموس خوندن من در حالیکه پشت تلفن هنوز گریه میکرد تلفن رو قطع کرد. من مهرانا رو به زور نکرده بودم وگرنه الان دهن منو سرویس کرده بود. سریع به مهرانا گفتم گوشیش رو خاموش کنه ممکنه ردیابی کنن کجا هستیم. نزدیک مترو ولی عصر بودیم. برای اینکه از منطقه خودمون خارج بشیم و مورد شناسایی واقع نشیم سوار مترو شدیم به جنوب تهران و مترو ترمینال جنوب اومدیم. تو مترو سعی میکرد مانتوی پاره شدش رو از دید مردم پنهان نگه داره. احساس میکردیم تمام آدمهای داخل مترو خبردارن ما چیکار کردیم. وقتی از مترو ترمینال جنوب خارج شدیم. نفس راحتی کشیدیم. خون ریزی گوشه لب مهرانا قبل از ورود به مترو بند اومده بود ولی هنوز پاهاش لنگ میزد. دو قسمت از سرش هم بر اثر خوردن مشت بدجوری ورم کرده بود. خودمم دست کمی از مهرانا نداشتم. اکثر مشت های بابام تو سر و کمرم خورده بود. واسه امنیت بیشتر بعد از مقداری پیاده روی وارد پارک بسیار بزرگی شدیم. هوا تاریک شده بود. هنوز تو شوک این اتفاق بودیم. هردو نفرمون روی یه صندلی نشسته بودیم غرق در افکار خود بودیم با هم حرف نمیزدیم تا اینکه مهرانا گوشیشو روشن کرد نه پیامکی اومده بود نه کسی زنگ زده بود. یهو زد زیر گریه و تو همون حال گفت باورم نمیشه به این راحتی ما رو ول کردن. چه راحت دارن ما رو دور می ریزن. مگه نمی بینن شب شده؟ خودم حالم خوب نبود با این حال دلداریش دادم و گفتم من هنوز امیدوارم ما رو ببخشن. زنگ میزنن غصه نخور عزیز دلم. امروز صبح کجا بودیم و اون لحظه کجا بودیم. کل پولی که همراهم بود ۲۵۰ هزار تومان بود. رفتیم از بوفه پارک دو تا ساندویج گرفتیم خوردیم. می ترسیدیم گوشی موبایلمون رو روشن کنیم. واقعا نمیدونستیم قابل ردیابی هستیم یا نه. مهرانا هی گوشیش رو خاموش و روشن میکرد. ساعت توی دستم ۱۰ شب رو نشون میداد. کجا باید می رفتیم؟ چه کار باید میکردیم. مهرانا هر چقدر زمان میگذشت شبیه دیوانه ها میشد. هی گریه میکرد و میگفت یعنی باید تو پارک بخوابیم؟ یعنی آواره شدیم؟ یعنی رحم کننده ای نیست؟ خونه فامیل هم که نمیشه رفت سریع لو می ریم. زیر بقلش رو گرفتم درحالیکه گریه میکرد با خودم به یه جای امن تر می بردمش. رسیدیم به درب شمالی پارک قسمتی که وسایل بازی کودکان بود و روبروش یه مدرسه راهنمایی پسرانه بود. با دیدن تاپ و سرسره ها بغض منم ترکید یاد اون روزهایی افتادم که مهرانا برای من تولد گرفته بود. هی گذشته رو من یاد مهرانا می آوردم اون گریه میکرد اون یاد من می آورد من اشک می ریختم. مهرانا این قدر گریه کرد که روی پای من خوابش برد. بیدارش کردم. گیج بودم چکار باید میکردم؟ بلاتکلیف بودم اگه پدر و مادرمون ما رو ترد کرده باشن و این ۲۵۰ هزار تومان که ۱۰ هزارش بابت ساندویج رفت خرج بشه دیگه پولی برامون باقی نمی موند بیچاره می شدیم. غیر از لباس توی تنمون هم چیزی نداشتیم. واقعا فکرم کار نمیکرد مهرانا رو به سمت سرسره ای پلاستیکی که شبیه لوله بزرگی بود و سر پوشیده بود بردم. با بغض بهش گفتم تو اینجا بخواب. امنه حداقل کسی نمی بینتت مطمئن باش فقط یک شبه. فردا همه چیز درست میشه. بابا نمیتونه ما رو ول کنه جواب فامیل رو چی میخواد بده؟ مهرانا با گریه وارد سرسره شد. سرشو بالا قرار داده بود. پاهاش کمی از سرسره بیرون بود. خودمم چند متر دورتر روی دیواره سنگی خوابیدم. هوای پائیزی کمی سرد بود ولی میشد تحمل کرد. صبح زود با صدای ماشین شهرداری داخل پارک از خواب پریدم. یکیشون داشت به سمت من می اومد که خودم بلند شدم. وقتی دید بیدارم به من گفت اینجا نخواب و رفت. اون روز صبح گوشی موبایلمو چند لحظه روشن کردم نه پیامک نه تلفن. دوباره خاموشش کردم. تو گوشی مهرانا هم مثل من خبری نبود. بهش گفتم ساعت ده صبح بریم سمت خونه. سرک بکشیم مانتو سالم بردار. مهرانا بدجوری می ترسید. بیشتر کتک ها رو مهرانا خورده بود. بهش قول دادم اگه اتفاقی افتاد بر عکس داخل بیمارستان اجازه تکرارکتک خوردن بهش ندم. با اینکه خودمم می ترسیدم ولی چاره ای نبود. مهرانا مانتو نداشت. بهش گفتم اگه رفتم و دیگه برنگشتم بفهم منو گرفتن تو هم تنهایی نمیتونی دوام بیاری خودتو تسلیم کن. اول از تلفن کارتی زنگ زدم خونه کسی جواب نمیداد. چندین بار این کار رو کردم ولی کسی جواب نمیداد. قرار شد مهرانا سر کوچه بمونه تا اول من برم سرک بکشم اگه مشکلی نبود براش مانتو بیارم. تمام دست و پام می لرزید. وارد کوچه که شدم خیلی عادی به سمت خونه حرکت کردم. زنگ درب خونه رو زدم و پا به فرار گذاشتم. تقریبا ۲۰ متری از خونه دور شده بودم. هر چی منتظر شدم کسی درب رو باز نکرد. برای بار دوم با احتیاط نزدیک شدم و زنگو زدم و فرار کردم بازم کسی درب رو باز نکرد. چهار بار این کار رو کردم. انگاری واقعا کسی خونه نبود. کلید درب حیاط تو دستام بود. تپش قلبم بدجوری بالا رفته بود. تمام نیروی تنمو جمع کرده بودم اگه داخل کسی بود با سرعت فرار کنم. آروم کلید انداختم. از لای درب داخل رو نگاه کردم. خبری نبود. صدایی نمی اومد. آروم درب رو کامل باز کردم. چند ثانیه ای داخل رو نگاه کردم. تو حیاط بزرگمون که خبری نبود. یواش پامو تو حیاط گذاشتم. ترس و اضطراب تو بند بند وجودم رخنه کرده بود. دیگه وارد راهرو شده بودم و سرانجام وارد پذیرایی شدم کمی به هم ریخته بود. انگاری واقعا کسی خونه نبود. به نزدیک اتاقم رسیدم درب اتاقمو که باز کردم. بوی سوختگی به مشامم خورد. از چیزی که می دیدم گریه امونم نمیداد زار میزدم. اشکام دونه دونه از روی صورتم پائین می غلتیدن. دستام به شدت می لرزیدن. با خودم زمزمه میکردم بابا چطور تونستی این کار رو کنی؟ تمام تخت خوابم سوخته بود حتی پائین تختم. تمام لباس هام یک جا روی تختم سوخته و ذغال شده بود. کمد لباس هام، وسایلم همه روی زمین ریخته بودن. بیشتر وسایلم شکسته وسط اتاقم ریخته شده بود. شیشه اتاقم شکسته بود. قاب عکسم روی زمین له و داغون شده بود. داشتم دیوانه میشدم. شرایط و جو خونه طوری بود که یقین کردم کسی خونه نیست. شک نداشتم با اتاق مهرانا هم چنین کاری کرده… با چشمان اشک آلود از خونه خارج شدم. سرکوچه رفتمو مهرانا رو به خونه آوردم. تو راه چنان حالم بد بود که مهرانا هر چی می پرسید جواب نمیدادم فقط ازش می خواستم همراه من بیاد. وارد پذیرایی که شدیم درب اتاقمو براش باز کردم. صدای جیغ زدن های پشت سر هم مهرانا و زجه زدنش تمام خونه رو پر کرده بود. دستاش رو به روی صورتش قرار داده بود جیغ میزد و گریه میکرد بلایی که سر اتاقم آورده بود نشون میداد موندن اونجا خیلی خطرناکه. دست های لرزونش رو گرفتم. بوسه ای روی صورت گریانش گذاشتم و بهش گفتم عیب نداره این اتاق منه مال تو نیست. از زیر بغلش گرفتم و در حالیکه هنوز لنگ میزد به طبقه بالا و اتاقش بردمش. درب اتاقش رو که باز کردم. چند لحظه بعد داشتم مانع از جیغ های وحشتناک و تو سر زدنش میشدم. بابام بلایی که سر اتاق من آورده بود بدتر از اون سر اتاق مهرانا آورده بود. تخت خوابش سوخته. لباس هاش یا پاره شده بودن یا سوخته و روی تختش بودند. دیوارهای اتاقش مثل اتاق من سیاه شده بودند. آینه ای که جلوی اون خودشو آرایش میکرد شکسته بود. لوازم آرایشش له شده کف زمین پخش بودن. مانتوی مدرسه و کتاب های درسیش پاره شده بود. با گریه ای وحشتناک برگه های کتاب درسیش رو از روی زمین خاک گرفته جمع میکرد در حالیکه به زور می فهمیدم چی میگه گفت مهران منم دیگه مثل تو شدم. درس خوندن برای منم باطل شد. تو اون لحظات غم انگیز چیزی که بیشتر از همه مهرانا رو تا مرز جنون پیش برد سوختن عروسک هایی بود که از سالهای گذشته واسه خودش نگه داشته بود. محبوبترین عروسکش سگش بود که از زمان دو سالیگش نگهش داشته بود. حالا نصف عروسکش سوخته بود. کف زمین پر از آت و آشغال نشسته بود سگ نیمه سوختش رو ناز میکرد و با صدای بلند گریه میکرد. تو اون لحظات چنان حال و روز بدی داشتیم که اصلا یادمون رفته ممکنه بابام هر لحظه از راه برسه. ولی کسی نیومد. وقتی از خونه خارج می شدیم همه چیز رو برای خودمون تموم شده می دونستیم. با خودم زمزمه میکردم یعنی پدرمون این قدر می تونه سنگدل باشه؟ مهرانا سگ نیمه سوختش رو با خودش آورده بود. تصمیم داشتم براش یه مانتوی ارزون بخرم. و همین کار رو هم کردم. ۵۰ هزار تومان پول هم این طوری از بین رفت. دوباره با مترو به جنوب تهران برگشتیم و برای امنیت بیشتر پارکی که قرار بود توش بمونیم رو عوض کردیم. تا شب بیشتر از ۱۰۰ بار گوشی موبایلمون رو روشن و خاموش کردیم تا بلکه از پدر و مادرمون خبری بشه. ولی بی فایده بود. فقط آرش بود که به مهرانا زنگ میزد. اون روز عصر بالاخره صدای مهرانا دراومد و با هم سر بدبخت شدنمون تو پارک دعوامون شد. در حالیکه چشمهاش اشک آلود بود سنگی به سمت من پرت کرد و گفت همه این بدبختی ها تقصیر تو بود. تو منو اغفال کردی. پریدم تو حرفشو گفتم چرت نگو مهرانا دوستام تو راه مدرسه انگشتت میکردن جای اینکه بیای به من بگی خوشت می اومد آخرشم به مرتضی دوست صمیمیم پا دادی این یکی جای انگشت با کیرش کردت. منم وقتی دیدم بذار شدی اومدم رو مخت. پا دادی منم کردمت. شک نکن تو سن و سال ما هر خواهری به برادرش واسه کردن پا بده برادره میکنتش. این آخرین بار هم خودت گفتی بیا منو بکن. سرشو پائین گرفت و گفت اگه من بذار شدم تو و دوستات منو بذار کردین. اون روز تا آخر شب تو پارک و کنار وسایل بازی بچه ها نشسته بودیم. منتظر بودیم خانه ما که سرسره لوله ای شکل بچه ها بود خالی بشه تا برای شب دوم تو سرسره پارک ها بخوابیم. این یکی بهتر از قبلی بود. سرسره لوله ای دوقلو بود. مهرانا می تونست بالاش که شبیه تونل بود بخوابه و من هم تو قسمت لوله ای خود سرسره بخوابم. عقلم تو اون لحظات بحرانی به جایی بهتر نمی رسید. باید یه جورایی مهرانا رو تو پارک و تو لوله سرسره ای پنهان میکردم. چون میدونستم اگر کنار خودم بخوابه و یکی ببینه فکر میکنه دختر فراری بلند کردم و قصدم کردنه و کار دستمون میداد. به خاطر فشار روحی و روانی که روی جفتمون بود شب اصلا گرسنه نبودیم. این قدر خسته بودیم که تا سرمون رو رو پلاستیک سرسره ها گذاشتیم خوابمون برد. سه شب کارمون خوابیدن تو سرسره ها بود. هیچ کاری بدون مدرک که ثابت کنه ما خواهر و برادر هستیم نمی تونستیم انجام بدیم. هر جا می رفتیم هم فکر میکردن دختر فراری بلند کردم. هر روز که میگذشت ما نا امیدتر میشدیم. گوشی هامون رو تو بوفه پارک ها شارژ میکردیم. اصلا نمیدونستم آیا رد گیری ما با استفاده از تلفن همراه امکان داره یا دروغه ولی می ترسیدیم. صبح روز چهارم وقتی دیدم بازم از تلفن و پیامک زدن پدر و مادرم خبری نیست تصمیم گرفتم برای بار دوم به خونه خودمون برم و مدارک خودمون از جمله شناسنامه و کارت ملی و بقیه مدارک رو بردارم. امیدواری ما به بازگشت به خونه دیگه ۱۰ درصد شده بود. مهرانا دوباره گیر داد که منم میام ولی این بار منصرفش کردم. بازم مثل دفعه پیش زنگ زدم خونمون کسی برنمیداشت. چند باری کارم همین شده بود. تا ساعت ۱۰ صبح هر چی زنگ زدم کسی بر نمیداشت. این بار تنها بودم و برای فرار راحت تر می تونستم اقدام کنم. بازم چند باری زنگ درب رو زدم و فرار کردم. خیالم که راحت شد کسی خونه نیست با احتیاط وارد خونه شدم. با احتیاط وارد پذیرایی شدم و قبل از اینکه برم سراغ کمد مدارک کنجکاو شدم یه بار دیگه اتاق داغون شدم و ببینم. درب رو که باز کردم اشکام بی اختیار سرازیر شدن. امیدم نا امید شد. اون ۱۰ درصد امید هم از بین رفت. سرمو به دیوار می کوبیدم و گریه میکردم. یعنی این کار قابل بخشش نبود. دیوارهای اتاقم و بوسه بارون میکردم. باید با اتاقم وداع میکردم. اتاقم کاملاً خالی بود انگاری هیچ وقت کسی توش زندگی نکرده. حتی یه وسیله از من توش نبود. به مهرانا گفته بودم گوشیش رو یک ساعت بعد از رفتنم روشن کنه تا بهش خبر بدم. در حالیکه گریان به سرعت به طبقه بالا میرفتم تا وضع اتاق مهرانا رو چک کنم بهش زنگ زدم وقتی جریان رو بهش گفتم پشت تلفن هوار میزد میگفت یعنی این قدر سنگدل بودن؟ همش دعا میکردم وضع اتاق مهرانا به خاطر دختر بودنش بهتر از من باشه یه جورایی قبولش کنن ولی اونجا غیر از یه پاکت میوه روی زمین چیزی نبود. پاکت رو که برداشتم پر از تراول بود یک طرف پاکت نوشته بود یه زمانی مادرتون بودم. با چشمانی گریان از در دیوار اتاق خالی مهرانا و خودم فیلم گرفتم. رفتم سراغ کمد مدارک خوشبختانه به اونها آسیبی نزده بودن شاید هم یادشون رفته اونها رو از بین ببرن. به سفارش مهرانا یه لباس از مامان و سینا برداشتم و از خونه بیرون زدم. دیگه همه چی تموم بود. اونها ما رو نمیخواستن. تو یک جای امن پول ها رو شمردم. ۱۰ میلیون تومان بود. گوشی مهرانا خاموش بود. وقتی رسیدم اونجا خبر ۱۰ میلیون رو بهش دادم گفتم لباس های هر دو نفرشون رو آوردم. انگاری دنیا رو بهش دادن لباس مامان و سینا رو گرفت. می بوئید بوس میکرد با گریه میگفت سیناجون دیگه تنها شدی عزیزم. امیدوارم تو بزرگ شدی ما رو ببخشی. بعد از کلی بوسیدن لباس ها برگشت گفت وقتی گفتی اتاق ها رو خالی کردن و نا امیدمون کردن منم به آرش زنگ زدم. با آرش حرف زدم. دیگه تحمل در به دری نداشتم همه چیز رو بهش گفتم. از قبل اون فریبرز دیوث همه چیز رو بهش گفته بود منم کامل از اول براش تعریف کردم و بهش گفتم رابطه ما رو مادرم دید از خونه فرار کردیم. حالا جایی رو نداریم که بریم. مهرانا بعد از کلی سخنرانی و مقدمه چینی گفت آرش میگه میتونید بیاید پیش من اینجا بمونید ولی واسه اومدن شرط دارم باید مثل سابق دوست دخترم باشی چه پنهانی از داداشت چه آشکارا. کمی مکس کرد و ادامه داد بهش گفتم داداشم خبر داره من با تو دوست بودم. یه بار هم دیدیش. سرشو پائین گرفت و گفت من که قبلا دوست دخترش بودم دیگه چه فرقی میکنه؟ بهش گفتم داره از موقعیت بد ما سو استفاده میکنه ولی چاره ای نداریم. بهتر از خوابیدن تو پارک هاست. ادامه دادم مامان و بابا مثل اینکه ما رو کنار گذاشتن. حالا که ما رو مثل حیوان از خونه پرت کردن بیرون ما هم برای خودمون زندگی میکنیم. من هر کاری میکنم خوشی به زندگیت برگرده. من توبه کردم دیگه بهت دست نزنم. وقتی این حرفو زدم برای اولین بار توی اون چند روز لبخند کم رنگی روی لباش نشست و گفت چرا؟ دیگه از من خوشت نمیاد؟ تو صورتش نگاه کردم و گفتم تو خوشگلترین و خوش اندام ترین دختری بودی که به جای خیابون تو خونه خودمون کشفت کردم ولی زندگیمون به خاطر این تمایلات اشتباه من خراب شد. دیگه نمیخوام بیشتر از این خلاف عرف جامعه حرکت کنم. ولی تو میتونی با هر کی دوست داشتی رفیق بشی بذاری از بدنت لذت ببرن تو هم از بدن اون لذت ببری. تنها دلخوشی توی این دنیا برای ما همین مونده. هیچ کدوم از ما به خاطر این بی اعتباری دیگه نمی تونیم ازدواج کنیم پس بهتره اونجوری که دلمون میخواد زندگی کنیم. یک ماه بود که تو خونه آرش و دوستش زندگی میکردیم. اون چند روز اول خیلی بابت اطلاعاتی که آرش از من داشت خجالت می کشیدم. وقتی اولین بار جلوی درب خونه منو دید شوکه شد. فکر نمیکرد من همون آدم اون روزی باشم که پشت سر مهرانا حرکت میکردم و ازم خواسته بود بی خیال مهرانا بشم. یواش یواش با گذر زمان دوستی من و آرش و اون دوستش امیر صمیمی تر شد. من و مهرانا گوشی موبایلمون رو فروختیم تا قابل رد یابی نباشه و دو تا جدیدشو خریدیم. سیم کارت جدید انداختیم و هر هفته یکبار سیم کارت قدیم رو تو گوشی می گذاشتیم تا بفهمیم از پدر و مادرمون خبری شده یا نه. بیشتر از یک ماه بود به مهرانا دست نزده بودم سر قولم مونده بودم به جق زدن روی آورده بودم. روحیه دوست دختر گرفتن نداشتم. لو رفتن رابطه من و مهرانا ضربه سخت روحی به من وارد کرده بود تمام تلاشم این بود به مهرانا خوش بگذره و بیچاره شدنمون رو کمی از یاد ببره. ما اشتباه کردیم قبول داریم ولی پدر و مادرمون هم با طرد ما باعث شدن مهرانا از روی اجبار و یا برای دلخوشی های کوتاه رابطه داشتن با جنس مخالف رو ادامه بده. رفتار مهرانا نشون میداد بدش نمیاد بکنمش ولی اصلا دیگه چنین قصدی نداشتم. بهش گفته بودم ما که بدبخت شدیم ولی ازت میخوام هیچ چیز رو از من پنهان نکنی. الان دیگه همه میدونن ما بی پناهیم اگه چیزی رو پنهان کنی ممکنه عاقبت خوبی نداشته باشه و بیشتر از این داغون بشیم. دو هفته بود تو یه شرکت مسئول انبار شده بودم و مهرانا هم دنبال کار بود. بالاخره تو ماه دوم یه روز که سر کار بودم مهرانا زنگ زد و گفت آرش ازش درخواست رابطه از پشت کرده. مجبورم تن بدم. اون روز در نبود من آرش مهرانا رو از پشت میکنه. یه روز آرش تو تلگرام پیام داد موافقی از این به بعد دوتایی بزنیم؟ بلافاصله بعد از سر کارم رفتم سراغش. یقشو گرفتمو گفتم ببین گوه زیادی نخور من یه مدت اشتباه کردم حالا دارم تقاص پس میدم. مطمئن باش مهرانا به خاطر اینکه دوست پسرشی داره بهت حال میده. ولی اگه بشنوم اذیتش کردی من چیزی برای از دست دادن ندارم هم دهن خودتو سرویس میکنم هم خونه رو به آتیش می کشم میرم. از اون طرف هم شوخی های امیر همخونه آرش با مهرانا بعد اینکه ازکون به آرش داد هر روز زیادتر و سکسی تر میشد ولی چون مهرانا حسابی جوابشو میداد و خنده روی لباش می اومد چیزی نمیگفتم. سرانجام یه روز مهرانا زنگ زد به گوشیم و گفت مهران امروز آرش نامردی کرد با امیر دوتایی منو کردن. پشت تلفن گفتم گوه خوردن داد و هوار کردم که منو به سکوت دعوت کرد و گفت صبر کن برات توضیح بدم. آرش چند وقت بود میگفت من درسم سال آینده تموم میشه شما تا اون موقع که خونه دست منه میتونید بمونید یعنی تا آخر سال ۹۷ ولی باید بزاری امیر هم بکنتت من قبول نکردم. امروز که آرش منو کرد تا از اتاق بیرون رفت. امیر سریع اومد تو منم که روی فرش لخت خوابیده بودم فرصت نکردم بلند شم اونم سریع روی من خوابید منو کرد. خون جلوی چشمامو گرفته بود پشت تلفن فحش بود که نثار این دونفر میکردم. قصدم این بود کارمو ول کنم برم سراغشون که مهرانا منو قسم داد اگه منو دوست داری بی خیال شو نذار دوباره در به در خیابونها بشیم. منم کار پیدا کردم یه شرکت خصوصی منشی میخواد رفتم فرم پر کردم قبولم کردن. از این به بعد با هم بیرون میریم با هم به خونه آرش برمیگردیم که این امیر دیگه نتونه کاری کنه. اون روز خیلی خودمو نگه داشتم تا تو خونه آرش عصبی نشم. مهرانا رو هم از کون کرده بودن هم از کس. تا دو روز باهاشون حرف نمیزدم. خوشحالی مهرانا که کار پیدا کرده بود برای من خیلی شادی آور بود. از مهرانا خواسته بودم از این به بعد هر وقت آرش ازش درخواست سکس کرد پا نده سعی کنه بپیچونش. مهرانا همین کار رو کرد ولی این آرش پر رو تر از این حرفها بود. یه روز اومد پیش من و در مورد جریان ویلای آبسرد پرسید و گفت جلوی خودت کردنش؟ جوابشو با پرت و بلا دادم. بدون اینکه منو نگاه کنه برگشت گفت میدونی با مهرانا رابطه دارم. با سر تائید کردم و گفتم آره از گوه کاریت که با امیر کردی هم خبر دارم مهرانا همه چیز رو به من میگه. قصدم این بود همون روز دهن تو و امیر رو سرویس کنم ولی هر کاری کردم مهرانا نذاشت. داشت به سمت درب خروجی میرفت که برگشت با خنده گفت مهرانا واسه حال دادن به من شرط گذاشته. منم مجبورم به سازش برقصم. آخر شب تو اتاق خواب با مهرانا روی فرش خوابیده بودیم. داشتم در مورد سنگدل بودن پدر و مادرمون که توی این چند وقت حتی یه پیامک نزده بودن صحبت میکردیم که یهو آرش وارد اتاق شد. در حالیکه لباس هاشو در می آورد به مهرانا گفت عواقبش پای خودته. مهرانا که دمر شد تازه فهمیدم جریان از چه قراره. دلهره عجیبی گرفتم. تا اومدم بلند بشم مهرانا سرم داد زد و گفت اگه بری دیگه برادری به نام مهران ندارم. در ضمن تو مگه دوست نداشتی ببینی؟ یادت رفته؟ تو توی این چند وقت هر کاری تونستی واسه من کردی منم میخوام به یکی از خواسته هات تن بدم. بهش با عصبانیت گفتم اون تمایل مال قبل از بدبخت شدنمون بود الان دیگه دنبال چنین حسی نیستم. اصلا تو این فاز ها نیستم. سرم داد زد و گفت وقتی همه چیز برای ما از دست رفته دیگه رعایت تابوو قوانین شرعی معنی نداره. سر جای خودم میخکوب شدم. تو بدنم داشت اتفاقات عجیبی می افتاد. آرش کاملاً برهنه با یه کیر شق پائین پاهاش نشسته بود تا دست انداخت شلوارمشکی و شورت مهرانا رو پائین کشید کیرم یه تکونی خورد. با دیدن کون سفید مهرانا و کیر آرش که کمی پائین تر از کون مهرانا قرار داشت بر خلاف روحیه خرابی که داشتم کیرم شروع به شق کردن نمود. اصلاً دوست نداشتم این اتفاق بیوفته انگاری اختیار شهوتم دست خودم نبود. صدای جون گفتن آرش وقتی کون مهرانا رو دید منو بدجوری عصبی کرد. از یک طرف هم چند وقتی بود سکس نداشتم بدجوری داشت بهم فشار می اومد. آرش سکوت منو که می دید پر رو تر میشد. یکی دو دقیقه بود شلوار و شورت مهرانا رو تا ساق پاش پائین کشیده بود و داشت لاپایی میزد. به مهرانا التماس میکردم بذاره از اتاق بیرون برم ولی هر بار با صدای لرزونش داد میزد اگه بری بیرون واسه من دیگه مردی. هر چه زمان میگذشت تسلیم شهوتم میشدم. آرش اجازه کردن توش رو از مهرانا گرفت. چند لحظه بعد فشارهای آرش و گریه مهرانا با هم قاطی شد. داشت از کون میکردش. نبض زدن کیرمو سوزش سر کیرم که به شورت و شلوارم میخورد نشون میداد آبم داره بیرون میزنه. اصلا دوست نداشتم آرش و مهرانا بفهمن. تلمبه های عمیق آرش، آخ های درد آلود مهرانا منو به اوج شهوت برد تا چند لحظه ای بدبختی که سرمون اومده رو فراموش کنم. سر کیرم حسابی حساس شده بود و وقتی به شورتم میخورد تیک های وحشتناک میزد . سرانجام قبل از اینکه آرش اجازه ریختن توش رو از مهرانا بگیره با نگاه کردن به تلمبه های محکم آرش آبم با فشار تو شورتم ریخت. چند لحظه بعد هم آرش با ریختن آبش تو کون مهرانا از روش بلند شد شلوار و شورت مهرانا رو بالا کشید بدون حرف از اتاق بیرون رفت. بعد از رفتن آرش مهرانا به من حمله کرد و سعی میکرد بفهمه ارضا شدم یا نه. سرانجام دستشو تو شورتم کرد وقتی دید آبم اومده خنده ای کرد و گفت به آرزوت رسوندمت. با دلخوری بهش گفتم این آرزو مال دوران عشق و حالمون بود نه مال حالا. همونجور که خوابیده بود ازم پتو خواست. براش بردم و روی بدنش انداختم که برگشت گفت تو هنوزم نمیخوای منو بکنی؟ کنارش دراز کشیدم و گفتم نه الان نه هیچ وقت دیگه الان هم تو منو تحت فشار گذاشتی وگرنه من دیگه تو این فازها نیستم. داشتم همینطوری باهاش حرف میزدم که دیدم خوابش برده. چهار روز سر این جریان با مهرانا قهر بودم. این قدر اومد دور و اطرافم چرخید هی گفت من غیر تو کسی رو ندارم و تو هم با من قهر کردی که دلم واسش سوخت و باهاش آشتی کردم. ولی ازش قول گرفتم دیگه هیچ وقت از این کارها نکنه و نخواد جلوی من به دیگران حال بده. الان که دارم این متن رو می نویسم ۱۴ دی ماه ۱۳۹۷ هست. چندین ماهه که تو خونه داداشش آرش ساکن هستیم. فقط تا عید ۱۳۹۸ تو این خونه هستیم. دو سه ماه دیگه درس آرش تموم میشه برمیگرده شیراز باید خونه رو به داداشش تحویل بده. پولی که پس انداز کردیم با ده میلیونی که مادرمون به ما داده بود حدود پانزده میلیون شده بود ولی با این گرونی ها بعید میدونم بتونیم جایی رو اجاره کنیم. مهرانا و من هر دو کار میکنیم. عصرها خودم میرم دنبالش. توی این چندین ماه به هیچ عنوان به مهرانا دست درازی نکردم. خود مهرانا واسه اینکه بکنمش چند باری شیطنت کرد ولی من سر قولی که به خودم داده بودم مونده بودم و دیگه نکرده بودمش. ولی خوب با اینکه خیلی وقت ها آرش رو می پیچوند ولی همچنان با آرش گاهی رابطه داشت. امیر هم همون روز بعد از کردن مهرانا جیم شده بود دیگه ندیده بودمش. از طرف پدر و مادرمون کاملا فراموش شده بودیم. هیچ پیامک و تلفنی وقتی سیم کارت قدیم رو تو گوشی میگذاشتیم از طرف اونها ندیدیم. با فامیل هم به خاطر اینکه خجالت می کشیدیم و اینکه می ترسیدیم لو بریم هیچ گونه ارتباط تلفنی و حضوری نداشتیم. آخرش هم نفهمیدیم اون روز چرا مادرم دو سه ساعت زودتر به خونه اومد. ناخوش بود یا از رابطه من و مهرانا بو برده بود. شایدم اون دیوث ها امثال پژمان و نیما و بقیه بهش آمار داده بودن. گاهی وقتها از تلفن کارتی به خونه زنگ میزدیم. شنیدن صدای مادرمون حتی برای یک لحظه به ما آرامش میداد. مشخص بود مادرم دیگه سر کار نمیره هر بار صبح ها و ظهرها زنگ میزدیم مادرم گوشی رو برمیداشت. شک نداشتیم خودش سینا رو به مدرسه می بره و برمیگردونه. شاید از اینکه سینا ما رو ببینه وحشت داشت. نمیدونم به فامیل و همسایه ها و آشناها چه حرفی بابت نبودن ما زده بودن. از ماشین های نیروی انتظامی وحشت داشتیم. تا یه ماشین پلیس می دیدیم راهمون رو عوض میکردیم و از مسیر دیگه می رفتیم. فقط نگران سال جدید هستیم که با این مقدار کم پول چطور می تونیم خونه ای دست و پا کنیم. الان دیگه جواب بعضی سوال های مجهول که در فصل های گذشته برای یکی دو نفر از خواننده ها پیش اومده با خوندن این قسمت داده شده. ۱. سوال کرده بودن تو که این همه دقیق سیر تا پیاز ماجرا رو شرح دادی از جمله شباهت خواهرت به اون بازیگره هستی مهدوی نترسیدی لو بری؟ دوست و آشنا و فامیل بفهمن؟ جواب: وقتی همه چیز از دست رفته لو رفتن تو فامیل و بقیه آشناها چه اهمیتی داره. همه اونها میدونن ما دیگه با پدر و مادرمون زندگی نمیکنیم. تازه شاید با این کار دروغ پدر سنگدلم برای آشنایانی که این ماجرا رو میخونن رو بشه. حالا چه دروغی به فامیل گفته من نمیدونم. ۲. یه نفر گفته بود هیچ کسی این همه جزئیات رو مفصل شرح نمیده و معلومه دروغه. باید بگم اگر توضیح کامل و مفصل نمیدادم خیلی جاها برای خواننده مجهول میشد و سوال پشت سوال پرسیده میشد. ۳. یه نفر که عضو کیونت بود و تو پیام خصوصی کلی بد و بیراه گفته بود واسه خراب کردن واقعیت این ماجرا از شباهت این داستان با داستان های دیگه گفت. جواب: باید بگم اکثر رابطه های خواهر و برادری تو سن پائین و دبیرستان اتفاق می افته که هم پسر و هم دختر تازه به بلوغ جنسی رسیدن. تو خونه هایی اتفاق می افته که یک خواهر و برادر همراه پدر و مادر زندگی میکنن. تعداد کم افراد خانواده و تنها بودن خواهر و برادر زمینه رابطه رو فراهم میکنه. مورد بعدی اینکه تو خانواده هایی این رابطه خواهر و برادری اتفاق می افته که پدر و مادر شاغلن و خواهر و برادر کل روز تو خونه تنها هستن. مورد بعدی تو خونه هایی که دوبلکس هست و ویلایی که اتاق خواب خواهر و برادر جدا هستند اتفاق می افته. مورد بعدی خیلی ها تو راه دبیرستان مزاحم دخترای دبیرستانی میشن که ممکنه اون دختر خواهر شما باشه. خیلی ها به دوستی میکشه و سرانجام رابطه. خیلی ها هم ادعای غیرتشون میشه ولی کافیه بفهمن خواهرشون یه یکی از دوستاش حال داده و نتونه ثابت کنه. شک نکنید با گذر زمان همون راهی رو میره که من رفتم. حالا این کجاش به داستانهای دیگران شباهت داره؟ چون اون داستانها هم تو همین سن و سال اتفاق افتاده باید بگیم مثل این بی سوادها این ماجرا از اونها الهام گرفته شده؟ حالا برعکس میگم این رابطه تو خونه هایی اتفاق می افته که خواهر و برادر متاهل هستند. تو خونه هایی اتفاق می افته که افراد خانواده مثلا سه خواهر و چهار برادر هستند. تو خونه هایی اتفاق می افته که همه تو آپارتمان تک خوابه زندگی میکنن. اینها با عقل جور در میاد؟ ۴. یکی پرسیده بود هیچ کس این قدر دقیق نمیتونه همه اتفاقات مو به مو یادش بیاد و بنویسه. جواب: تو این ماجرا بارها گفته شده دو سال آخر زندگی منه. این قضیه این قدر تلخ بود که همه چیز تو یاد آدم میمونه. بعد هم رابطه سکسی که هیچ وقت فراموش نمیشه اونم از نوع ممنوعه. ۵. سوال پرسیده بودن تو که خواهرتو کردی چرا هی اصرار داشتی زیر این اون ببینیش. جواب: لذت دیدن کرده شدن حتی بیشتر از خود کردنه. ولی خوب آخر و عاقبت نداره. تو رو جان هر کی دوست دارین این قسمت رو هم بخونید. هشت ماه دارم این ماجرا رو می نویسم. برای اون دوستانی که تو فکر سکس و حال کردن با خواهرشون هستند برای اون بی غیرت هایی که فانتزی بی غیرتی نسبت به خواهر و مادرشون دارند. خواستم عاقبت رفتن تو این راه ها رو نشون بدم. خواستم بر اساس تجربه بگم با دخترهای غریبه حال کنید لذتشو ببرین سراغ محارم نرین که جز بیچاره گی چیزی نداره. چند نفر اسکل هم اومدن گفتن ماجرای شما برای دختر و پسرهای سن پائین مخربه. الان با با خوندن این ماجرا و اوضاعی که ما پیدا کردیم کسی دیگه خایه میکنه بره سراغ محارمش؟ متاسفانه انسان اول فکر میکنه بعد عمل میکنه. باید کاری کرد که فکر کردن به سکس با محارم تو همون حالت فانتزی خفه بشه و به عمل نرسه. ۲۳۰ داستان سکسی در مورد خواهر تو سایت هست که نشون میده متاسفانه جامعه داره هر روز بیشتر به سمت این انحراف میره. من به هیچ وجه بر خلاف تعداد کمی از دوست نماها قصدم ترویج سکس با محارم نبود. بلکه هدفم این بود با دقت و دقیق حالت هایی که به انسان دست میده رو بر اساس تجربه ام بنویسم و سرانجام به بدبختی خودمون اشاره کنم. حالا اگه میخواین خودتون رو تست کنین جواب این سوال رو بدین. ۱. اگر شما و خواهرتون دبیرستانی بودین و خواهرتون واسه کردن به شما پا میداد میکردینش یا نه؟ واقعیت رو بگین شعار ندین. پایان