قسمت اول:
سیگار
تیر 98
محوطهی مشترک سه مجتمع رز، لاله و ارکیده مثل همیشه شلوغ و پر از جنب و جوش بود. عصرها همیشه پسرها و دخترها برای تفریح و خوشگذرونی دور هم جمع میشدن و سر و صدای زیادی به راه میانداختن ولی مارال بر عکس بقیه ترجیح میداد برای فرار از نگاههای تحقیرآمیز دخترها و بزرگترها و مزاحمتهای پسرها، پشت مجتمع لاله تو دنجترین جای این سه مجتمع بشینه و تنهایی سیگار بکشه. اون روز هم مثل همیشه تو فکر و خیال خودش بود و پکهای عمیقی به سیگارش میزد و زیر لب ترانهای از گوگوش زمزمه میکرد که یه دفعه یه پسر جلوش ظاهر شد. مارال که تو حال خودش بود ترسید و از جا پرید. پسر با خنده گفت: «ای بابا نمیخواد جلو پام بلند بشی. بفرمایید تو رو خدا.» مارال که هنوز تو شوک بود، گفت: «چته یهو میای بالا سر آدم؟» پسر جواب داد: «والا اون جوری که تو توی فکر بودی با تریلی هم میومدم بالای سرت باز نمیفهمیدی.» مارال با عصبانیت گفت: «چیه حالا؟ چی میخوای؟ جا قحط بود اومدی اینجا؟» پسر با خنده جواب داد: «اگه نمیزنی یه سیگار میخواستم.» مارال که کمی آرومتر شده بود یه سیگار با فندک به پسر داد و سر جاش نشست. پسر تشکر کرد و گفت: «اشکالی نداره همینجا بشینم؟ بقیه جاها خیلی تو چشمن.»
ـ اشکالی نداره بشین.
ـ راستی من ارسلانم.
ـ منم مارالم.
ـ خوشوقتم و از این داستانا. (باز خندید.)
ـ همیشه انقدر میخندی؟
ـ نه ولی بده مگه؟
ـ بد نیست فقط یه وقتایی میره رو اعصاب آدم اگه زیاد بشه.
ـ اوه اوه. تو هم همیشه انقدر بیاعصابی؟
ـ آره. (یه سیگار دیگه روشن کرد.)
ـ چرا اونوقت؟
ـ زندگی گهی دیگه.
ـ مال منم گهیه خب ولی انقدر بیاعصاب نیستم. (و باز کمی خندید.)
ـ تو مگه همش چند سالت هست که حالا از زندگی میگی؟
ـ 18 سالمه ولی این چیزا ربطی به سن نداره. تو خودت مگه چند سالته مارال خانم بیاعصاب؟
ـ 28.
ـ به قیافهت که خیلی کمتر میخوره ولی 28 هم سنی نیست حالا انقدر فاز افسردگی برداشتی.
ـ ولم کن بابا. تو اصلا از کجا پیدات شده؟ ندیده بودمت قبلا.
ـ یه هفتهست اومدم اینجا. فعلا اومدم با بابام زندگی کنم. (آخرین کامش رو از سیگار گرفت.)
ـ آهان. جدا شدن؟
ـ آره. (سیگارش رو خاموش کرد و ته سیگار رو تو سطل انداخت و دوباره نشست.)
ـ میخوای بازم؟
ـ اگه یکی دیگه بدی که عالی میشه.
مارال که کمی دلش برای ارسلان سوخته بود یه سیگار دیگه بهش داد و خودش هم سیگار سوم رو روشن کرد و هر دو بدون حرف همونجا نشستن. یه پسر چشم و ابرو مشکی با موهای موجدار کمی بلند و ریش و سبیل کمپشت که خیلی قدبلند هم نبود و جثهی چندان بزرگی هم نداشت به همراه دختری نسبتا لاغر و کمی بلندتر از پسر با موهای مشکی لخت و چهرهای ظریف اما با چشمهای مشکی درشت و کشیدهای نشسته بودن و بین هیاهویی که از محوطهی سه مجتمع به گوش میرسید، دنبال بهونهای میگشتن تا کمی بیشتر با هم حرف بزنن و از تنهاییشون فاصله بگیرن. بالاخره ارسلان سکوت رو شکست: «من تازه اومدم کسی رو زیاد نمیشناسم؛ تو چرا پیش بقیه نیستی؟»
ـ از همهی اینا بدم میاد.
ـ چرا؟
ـ هر کی یکی دو روز تو این خرابشده باشه صد بار براش تعریف میکنن بعد تو میخوای بگی که نشنیدی؟
ـ اوه تو اونی؟ یعنی…
ـ آره. (و بلند شد که بره.)
ـ نمیخواستم ناراحتت کنم. (همراه مارال بلند شد.)
ـ عادت کردم دیگه.
ـ من همون موقع هم که شنیدم گفتم بهشون چون دست خودشون به گوشت نمیرسه زر زر میکنن واسه همینم باهام حال نکردن و منم نمیرم پیششون. کون لقشون بابا.
مارال از نوع برخورد ارسلان با ماجرا تعجب کرده بود و ته دلش هم ذوق داشت که بالاخره یه نفر پیدا شده که طرف اون رو بگیره. ماجرا برمیگشت دقیقا به یه سال قبل یعنی تیر 97. مارال که تنها بچهی پدر و مادرش بود، سالها قبل تو 18 سالگی به اصرار خودش با پسری ازدواج کرده بود ولی بعد از 7 سال به خاطر بیماریای که داشت و مجبور شده بود رحمش رو کامل تخلیه کنه به اصرار خانوادهی شوهرش که بچه میخواستن مجبور به طلاق شده بود. از 3 سال پیش که دوباره برای زندگی پیش پدر و مادرش برگشته بود، مدام حرف و حدیثهای احمقانهی همسایهها در مورد یه دختر مطلقه اذیتش میکرد و همین باعث شده بود سختگیری خانوادهش بیشتر هم بشه. مارال که نه دانشگاه رفته بود و نه حرفهی خاصی رو دنبال کرده بود به خاطر وابستگی مالی که به خانواده داشت مجبور بود تا جایی که میتونه مدارا کنه تا اینکه بهار 97 با یکی از پسرهای محوطه به اسم کامران مخفیانه دوست میشه و هفتهای چند بار به جای وقتگذرونی تو محوطه با هم به پارکینگ مجتمع رز میرفتن و تو انباری واحد خانوادهی کامران سکس میکردن. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه مدیر مجتمع رز به رفت و آمد مشکوک کامران و مارال شک میکنه و یه روز خانوادهی هر دو رو میبره پشت در انباری. از اون روز زندگی به کام مارال و کامران زهر شد. کامران به همراه خانوادهش از اون مجتمع رفتن ولی خانوادهی مارال که سند خونهشون گرو بانک بود نمیتونستن خونه رو عوض کنن و مجبور بودن با نگاهها و پچپچهای همسایهها بسازن. تمام این اتفاقها دوباره در ثانیهای از جلوی چشم مارال گذشتن. ارسلان که متوجه حال مارال شده بود، پرسید: «دهن اینا رو که نمیشه بست ولی تو خونه اوضاع خوب شده؟»
ـ نه هنوز. مدام باید جواب پس بدم کجا بودم و چی کار کردم.
ـ ای بابا.
ـ میگم که زندگی گهی همینه.
ـ آره حق داری.
مارال خندهاش گرفت و گفت: «حالا بابات نگه چرا با این دختره میپری؟»
ـ نه بابا اصلا دوست نداره بدونه من مردهم یا زنده. اولین باره اومدم خونهش. کلا سالی 2-3 بار تو شرکتش میدیدمش. مامانم دیگه با دوستپسرش میخواست بره عشق و حال گفت این همه سال من نگهش داشتم حالا بمونه پیش تو. سر نخواستنم دعواست. اینم از خداشه دانشگاه شهرستان قبول بشم که یه پولی بده بهم برم دنبال زندگی خودم.
ـ تو هم که مثل من بدبختی که.
هر دو زدند زیر خنده و برای هر دوشون عجیب بود که چه طور تو این مدت کوتاه انقدر با هم احساس راحتی کرده بودن که در مورد شخصیترین مشکلاتشون با هم حرف میزدن. همین طور که راه میرفتن و سعی میکردن مسیرشون به سمت محوطه و ورودی مجتمعها رو دورتر کنن، ارسلان پرسید: «دنبال کار نمیخوای بری یه کم خانوادهت زورش کمتر بشه؟»
ـ چه کاری آخه؟ فکر کردم شوهر کردم دیگه نیازی نیست جز کار خونه کاری کنم و حالا اینجوری شده وضعم.
ـ خب یه چیزی یاد بگیر.
ـ نمیذارن برم کلاس یا وسایل بخرم. میترسن مستقل بشم نتونن کنترلم کنن.
ـ یه چیزی میگم تو رو خدا شاکی نشو. شوخیه اصلا.
ـ باشه حالا نترس دیگه عصبانی نیستم از دستت. (و خندید.)
ـ به خدا من جای تو بودم میرفتم با ملت میخوابیدم پول میگرفتم. هم کیف میکردم، هم درآمد داشتم، هم فاک نشون میدادم به اینایی که هی زر میزنن پشت سرم.
مارال که از راحت حرف زدن ارسلان تعجب کرده بود، با قهقهه گفت: «گمشو بابا تو هم.»
ـ بابا حالا شوخی به کنار ولی همین رفیقهای من بچه پولدارهای تو کفن که حاضرن کلی خرج کنن واسه یه بار سکس.
ـ همینم مونده برم با بچههای 17 18 ساله بخوابم.
ـ دیگه خواستم کارآفرینی کنم خودت نخواستی.
مارال خندید و گفت: «قربونت. نمیخواد حالا به خاطر من به خودت فشار بیاری.»
ـ حالا بیا و خوبی کن. (و خندید.) خب من دیگه برم. مرسی بابت سیگارا. به پیشنهادم فکر کن حالا اگه خواستی به تلگرامم پیام بده. arsalphoenix آیدیمه. ارسل رو که معلومه چه جوری مینویسن؛ فونیکس هم که میشه ققنوس گوگلش کن.
ـ برو بچه. برو. (و باز هم خندید. یک چیزی باعث میشد نتونه از حرفهای ارسلان حس بدی پیدا کنه.)
مارال که بعد از مدتها کمی حس خوبی پیدا کرده بود، به سمت مجمتع رز و ارسلان هم به سمت مجتمع ارکیده رفت تا دوباره پا توی آپارتمانهایی بذارن که ذرهای بهشون حس خونه نمیداد.
قسمت دوم:
شهره
وقتی ارسلان وارد خونه شد، شهره همسر فعلی پدرش و سیاوش برادر ناتنیش مشغول تماشای تلویزیون بودن. شهره زنی 48 ساله با موهای از پشت جمعشده و مشکرده و پوستی سفید و صورتی همیشه آرایشکرده بود که سعی داشت با ظاهر و رفتارش سنش رو کمتر از چیزی که هست نشون بده ولی چندان موفق نمیشد و سیاوش هم پسر 13 سالهای بود که فقط سرش به موسیقی و نواختن پیانوش گرم بود و کاری به کار کسی نداشت. ارسلان با زیرترین صدای ممکن سلام کرد و به سمت اتاقش رفت ولی تمام مدت نگاه شهره رو روی خودش حس میکرد.
چند ساعتی تا شام و برگشتن پدرش و حضور اجباری سر میز شام مونده بود و به همین خاطر خودش رو با چت کردن با دوستهاش سرگرم کرد؛ هر چند که در اصل تمام مدت منتظر بود تا پیامی از مارال دریافت کنه و خیلی توجهی به پیامهای رد و بدلشده توی گروه نداشت.
ساعت 10 بود و وقت شام. تو همین یه هفته فهمیده بود که همه چیز تو این خونه سر ساعت اتفاق میفته نه یه ذره زودتر و نه یه ذره دیرتر. پدر ارسلان 10 سالی از شهره بزرگتر بود. موهای کاملا جوگندمی و تهریشش در کنار ادکلنهای گرانقیمتش تا حدی جذابش میکردن. شهره که برای از دست ندادن شوهرش هر کاری میکرد از اینکه جلوی پسر خودش و ارسلان مدام قربون صدقهش بره و دلبری کنه هیچ ابایی نداشت. انقدر این رفتارش تو چشم بود که ارسلان فکر میکرد از قصد و برای درآوردن لج اون داره این طوری رفتار میکنه ولی سیاوش تو یکی از معدود گفت و گوهاش با ارسلان بهش گفته بود که تا وقتی تو این خونه هست باید به این رفتار مادرش عادت کنه. شهره در حالی که مشغول چیدن میز بود، مدام تا فرصتی بدست میآورد دستی به سر و روی پدر ارسلان میکشید. تحمل این وضعیت برای ارسلان خیلی سخت بود ولی از اون سختتر توجه نکردن به ظاهر شهره بود. شهره اون شب یه تاپ و شلوار کوتاه سفید با طرح گل پوشیده بود و انقدر یقهش باز بود که هر بار که روی میز خم میشد تا ظرفی رو جا به جا کنه کاملا سینههای سفید و درشت و کمی افتادهش که به لطف سوتینش سفت سر جاشون وایساده بودن کاملا به چشم ارسلان میومدن. ارسلان که نمیخواست پدرش متوجه این موضوع بشه مدام سعی میکرد سرش رو با چیزی روی میز گرم کنه ولی واقعا نادیده گرفتن سینههای شهره براش خیلی سخت بود و احساس میکرد مثل شبهای قبل باز سر میز داره راست میکنه و حالا بعد از شام باید باز کلی صبر کنه تا کیرش بخوابه و بعد بتونه از سر میز بلند بشه و بره تو اتاقش. تو همین حال و احوال بود که شهره هم نشست پشت میز و همه مشغول خوردن غذا شدن. شهره گفت: «بهرام جون خوشمزه شده؟» بهرام جواب داد: «آره عزیزم. دستت درد نکنه.» شهره که میخواست برای شوهرش خودشیرینی کنه رو به ارسلان گفت: «ارسلان جان تو هم دوست داری قورمه سبزی منو؟» ارسلان نگاه سریعی بهش انداخت و گفت: «بله. خیلی خوب شده. دستتون درد نکنه شهره خانم.» شهره جواب داد: «ای بابا عزیزم چند بار بگم نمیخواد به من بگی شهره خانم. من بدم میاد. مثل بقیه یا بگو شهره یا شهره جون.» بهرام پرید تو حرفش و گفت: «بذار هر چی راحته بگه.» شهره که دمق شده بود، گفت: «باشه عزیزم حالا چرا انقدر بیحالی امشب؟» بهرام شروع کرد از شلوغی اون روز صرافی و خستگی سر و کله زدن با مردم گفت و همین حرفها باعث شد تا ارسلان از فکر سینههای شهره بیرون بیاد و بتونه زودتر از سر میز بلند بشه و با تشکری ساده بره اتاقش.
گرمای تابستون و حال و هوایی که سر میز داشت حسابی کافهش کرده بود و خدا خدا میکرد همه زودتر بخوابن تا بتونه راحت جق بزنه و یه کم سبک بشه ولی هنوز حداقل 2 ساعتی مونده بود و همون طور ولو شد روی تخت یک و نیم نفرهش و شروع کرد بالا پایین کردن اینستاگرام و آهنگ گوش دادن.
کمکم وقت خواب بقیه شده بود و از اونجایی که اتاق مهمان که به ارسلان داده بودن دیوار به دیوار اتاق شهره و بهرام بود، میتونست با کمی دقت صداشون رو بشنوه. شهره که مشغول کرم زدن به صورت و دستهاش بود، گفت: «بهرام جون مطمئنی فقط تا اومدن نتیجهی کنکور اینجا میمونه دیگه؟» بهرام با بیمیلی جواب داد:«آره بابا هر شب نمیخواد بپرسی.»
ـ اگه تهران قبول بشه چی؟ اینجا که نمیشه بمونه.
ـ نمیشه.
ـ تو از کجا میدونی آخه؟
ـ این کی درس خونده که بخواد تهران قبول بشه. یا میره شهرستان یا اطراف تهران که در هر حال یه جا براش میگیرم بمونه همونجا. خیالت راحت شد؟ میشه بخوابیم حالا؟
ـ باشه عزیز دلم هر چی تو بگی.
شهره روی تخت از پشت بهرام رو بغل کرد و آروم تو گوشش گفت: «خیلی خستهای عشقم یا …» ارسلان صدای شهره رو نشنیده بود ولی از روی جواب بهرام فهمید که اون شب هم دست رد به سینهی شهره زده. ارسلان که صدای حرف زدن عادی شهره و بهرام رو میتونست بشنوه مدام با خودش فکر میکرد اگه یه شب سکس بکنن چی میشه و ارسلان باید با صداشون چی کار کنه.
شهره و بهرام خواب بودن و سیاوش هم تو اتاقش بود. ارسلان که بعد از شنیدن اون حرفهای تکراری حالش بیشتر هم گرفته شده بود، بدون سر و صدا و به بهونهی آب خوردن رفت بیرون از اتاق و 2 تا دستمال کاغذی برداشت و برگشت. دیگه بیشتر از این تحمل نداشت و هدفون رو توی گوشش گذاشت و پورنهاب رو باز کرد و شلوارک و شورتش رو داد پایین تا کیر و تخمهاش کامل بیرون بیان. همون طور که دراز کشیده بود تیشرتش رو هم داد بالا و دستمالها رو گذاشت روی شکمش. کیرش به نسبت جثهش بزرگ و کلفت به نظر میومد. با یه دستش کیر نیمهشقشدهش رو گرفت و با دست دیگهش مشغول گشتن بین کتگوریها شد. تا حالا هیچوقت کتگوری میلف براش جالب نبود ولی اون شب تنها چیزی که چشمش رو گرفت همون بخش بود. روش کلیک کرد و بین ویدیوها دنبال پربینندهترینها گشت. همینطور که میگشت و با کیرش که حالا شقتر هم شده بود ور میرفت بالاخره ویدیوی مورد نظرش رو پیدا کرد. یه پسر 20 و چند ساله و یه میلف درست و حسابی. ویدیو رو پلی کرد و مشغول شد. انقدر حشری بود که بخشهای اولیه رو زودتر زد جلو و رسید به اصل ماجرا. با همون ضربآهنگی که پسر مشغول کردن بود، ارسلان هم دستش رو روی کیرش میکشید. از دیدن تکون خوردن سینههای میلفه یاد سینههای شهره میافتاد و محکمتر از قبل با دستش به کیرش فشار میآورد و جق میزد. 5 دقیقه نگذشت که آبش پاشید روی دستمال و انگار یه بار چند کیلویی از روی دوشش برداشته بودن. دستمال رو جمع کرد و رفت بیرون انداخت توی سطل و بعد از دستشویی برگشت تو اتاق که بخوابه که دید از تلگرام نوتیفیکیشن داره. سریع بازش کرد و دید بالاخره انتظارش به سر اومده و مارال پیام داده: «سلام مارالم. بیداری؟»
ـ سلام آره چه خبر؟
ـ هیچی از وقتی اومدم خونه تا همین چند ساعت پیش جار و جنجال که چرا بوی سیگار میدی و چرا رفتی بیرون و …
ـ ای بابا.
ـ ببین من به حرفت فکر کردم.
ـ خب خب.
ـ میخوام انجامش بدم.
ـ مطمئنی؟
ـ آره دیگه نمیتونم اینجوری.
ـ من که پایهم اگه خودت مطمئنی.
ـ دوستات قابل اعتمادن؟ بدبختتر از این نشم؟
ـ خیالت راحت باشه. فقط در موردش باید بیشتر حرف بزنیم.
ـ فردا همون ساعت پشت مجتمع لاله خوبه؟
ـ خوبه. میبینمت.
ـ پس فعلا.
ـ فعلا.
ارسلان خوشحال بود که مارال پیشنهادش رو قبول کرده و مارال نگران بود از اینکه داره انقدر زود به یه پسر 18 ساله که همون روز دیده اعتماد میکنه ولی تو موقعیتی نبود که بیشتر از این بخواد بدون هیچ منبع درآمدی بمونه. به طرز عجیبی هم حس بدی از ارسلان نمیگرفت. هر دو با خوشحالی و نگرانی بیصبرانه منتظر عصر روز بعد بودن و با همین حال و هوا به خواب رفتن.
قسمت سوم:
بیزینس
مارال با استرس در حال سیگار کشیدن بود که ارسلان رو از دور دید. ارسلان کلاهش رو مثل همیشه به پشت گذاشته بود روی سرش. مارال اشارهای به کلاه کرد و گفت: «بهت میاد.»
ـ سلام. مرسی. (سیگاری که مارال تعارف کرده بود رو گرفت و روشن کرد.)
ـ ببین من خیلی استرس دارم.
ـ استرس نداره بابا چیزی نمیشه. من خیلی ساله با بچهها دوستم.
ـ نمیدونم. میترسم.
ـ اگه نمیخوای من اصراری نمیکنم دیگه.
ـ چرا میخوام. نمیتونم دیگه انقدر زیر فشار مامان بابام باشم.
ـ خب دیگه پس حله. فقط میمونه شرایط بیزینس و شراکت.
ـ تو خودت هم میخوای…؟
ـ نه ما شریکیم دیگه بیزینس رو با چیز دیگه قاطی نکنیم بهتره.
ـ آره آره.
ـ خب تو با 60 به 40 به نفع تو موافقی؟ من کیس و مکان جور میکنم تو هم که…
ـ آره خوبه. فقط چه جوری میخوای مکان جور کنی؟
ـ 2 3 روز در هفته صبح تا عصر خونهی ما خالیه. خونهی خود بچهها هم خالی میشه.
ـ ببین من خیلی نمیتونم جای دور بیام چون خیلی بهم گیر بدن مجبورم زود برگردم. خونهی شما هم که بخوام بیام و برم یهو مثل پارسال لو میره و بدبخت میشم دیگه. وای باز استرس گرفتم.
ـ مدیر مجتمع ما خیلی پخمهست بابا. بعدش هم اون جوری که من از حرفهای اینا فهمیدم تو طبقهی ما یه واحد که فعلا خارج از کشورن و تا آخر تابستون نمیان. یه واحد دیگه هم که مال یه زوج جوونه که عمرا کاری به ما ندارن.
ـ خدا به خیر کنه دیگه.
ـ میکنه. (خندید.)
ـ چقدر باید بگیریم ازشون؟
ـ بار اول نفری 200 ازشون میگیریم. دفعههای بعد بیشتر هم میتونیم بگیریم. انقدر پولدارن که فرقی براشون نداره.
ـ تو خودت هم که دست کمی از اینا نداری دیگه چه پولی میخوای دربیاری؟
ـ منم مثل تو نمیخوام زیاد از این مثلا پدر و مادر پول بگیرم.
هر دو چند دقیقهای بدون حرف به سیگار کشیدنشون ادامه دادن. ارسلان یه دفعه با ذوق گفت: «عجب بیزینسی بشه ولی.»
ـ چرا انقدر ذوق داری تو بابا؟ من دارم از استرس میمیرم.
ـ هیچی نمیشه. فکر کن کارمون بگیره پول پارو میکنیم.
ـ دلت خوشه تو هم. منم لابد میشم جندهی معروف تهران.
ـ جنده چیهی بابا تو هم. داریم بیزینس میکنیم. خدمات میدیم پول میگیریم. (زد زیر خنده.)
ـ بایدم بخندی. تو که نمیخوای هی با این و اون بخوابی.
ـ والا منم اگه دختر بودم یا از پسرا خوشم میومد به همه میدادم. به همه ها.
هر دو زدن زیر خنده. ارسلان ادامه داد: «ببین فقط باز قرص اینا چی؟»
ـ قرص واسه چی؟
ـ ضد حاملگی دیگه. این 3 تا رو که میگم کاندوم بذارن ولی اگه کس دیگهای پیدا کردیم و بدون کاندوم پول بیشتر میداد میتونی قرص بخوری؟
مارال داستان ازدواج و جداییش و تخلیهی رحمش رو برای ارسلان تعریف کرد و گفت که نیازی به قرص نیست. ارسلان چند دقیقهای چیزی نگفت و برای مارال خیلی ناراحت بود ولی برای عوض کردن فضا گفت: «دختر ولی تو فولآپشنی قشنگ.» مارال با خنده جواب داد: «خیلی بیشعوری به خدا.» همینطور که بلند شده بودن تا برن خونههاشون ارسلان زد زیر آواز: «کارآفرینان… دلاوران… نامآوران…»
ـ وای تو رو خدا خفه شو ارسلان همه خبردار شدن. خدا رو شکر من داداش کوچکتر ندارم.
ـ خیلی هم دلت بخواد. (خندید.) چه بیزینسی راه بندازیم. به به.
ـ کشتی ما رو با این بیزینس بیزینس کردنت. تازه یاد گرفتی؟
ـ کلاس داره بابا.
بقیهی مسیر تا محوطه هم به شوخی و خنده گذشت و قرار شد تا ارسلان روز و ساعت قطعی رو به مارال خبر بده.
3 روز بعد اولین قرار با دوستهای ارسلان گذاشته شده بود و هر 3 تو خونهی ارسلان منتظر مارال بودن. پویا درشتهیکل، قدبلند و پرمدعا بود؛ امیر قد و هیکل معمولی داشت و شوخترین عضو جمع بود و اشکان از همه خجالتیتر، کمحرفتر و کوچکاندامتر بود و اگر کسی اونها رو با هم میدید فکر میکرد اشکان چند سالی از بقیه کوچکتر و پویا چند سالی از همه بزرگتره. امیر گفت: «پسر پس چرا نمیاد؟ خیلی هیجان دارم. امیر جونیور میخواد برای اولین بار کس بکنه امروز.» و دستهاش رو به هم مالید. پویا گفت: «ندید بدید رو ببینا. جلوی طرف ضایعمون نکنی حالا.» امیر جواب داد: «ببخشید دیگه ما مثل شما حرمسرا نداریم پویا خان. ما رو عفو کنید سلطان.» همه زدن زیر خنده. پویا رو به ارسلان گفت: «حاجی کسی نیاد وسط داستان؟» ارسلان جواب داد: «نه بابا اینجا مثل پادگانه. همه چیز سر ساعته.» اشکان گفت: «ارسلان مطمئنی مریضیای چیزی نداره دیگه؟» ارسلان گفت: «آره بابا. شماها به اون مریضی ندید اون نمیده.» امیر گفت: «نگاه کن تو رو خدا. یه کس دیده ما رو چه جوری میفروشه.» ارسلان گفت: «درست حرف بزن بابا.» پویا، امیر و اشکان که از جواب ارسلان تعجب کرده بودن با هم هو کشیدن براش. پویا گفت: «راه نداره یه تخفیفی چیزی بگیری؟ خیلی زیاده بابا. اینجوری دیر به دیر میشه بیایم.» ارسلان جواب داد: «نه دیگه کمتر از این راضی نمیشه اصلا. همون 200 با کاندوم و 300 بدون کاندوم.» امیر گفت: «خب ارسلان خان شما به عنوان باتجربهی جمع که 3 سال دوستدختر به اون پایهای داشتی بگو ببینم چه توصیههایی برامون داری؟» ارسلان با خنده جواب داد: «امیر تو رو خدا تو فقط خفه شو. من نمیدونم چرا انقدر زر میزنی تو آخه.» اشکان گفت: «راستی چه خبر از سوگند؟ رو به راه شده کارهاش؟» ارسلان گفت: «آره چند وقت پیش حرف زدیم گفت همه چیز خوب پیش رفته. خودشم دوست داشت آلمان رو دیگه.» امیر گفت: «حیف شد رفت واقعا. حالا هنوز باهمید یا چی؟» ارسلان جواب داد: «نه دیگه دوستیم فقط. اصلا معلوم نیست کی بیاد ایران دیگه. اینجوری هم که نمیشه.» پویا گفت: «خب کسخل تو که الان با کسی نیستی چرا خودت نمیکنی؟» ارسلان گفت: «بیزینس رو نمیخوام با سکس قاطی کنم.» امیر با خنده گفت: «نکنیمون حالا بیزینسمن.» همه زدن زیر خنده و ارسلان کوسن روی مبل رو پرت کرد سمت امیر. تو همین حال بودن که مارال به گوشی ارسلان زنگ زد و گفت که پشت دره. ارسلان در رو باز کرد و مارال که مشخص بود شدیدا استرس داره وارد خونه شد. امیر زیر لب به پویا و اشکان گفت: «چقدر خوشگله بابا. پوله حلالش.» پویا با آرنج بهش زد و گفت: «ضایعبازی در نیار دیگه.»
بعد از سلام و کمی خوش و بش که همه راحتتر بشن، ارسلان از مارال خواست بره تو اتاق ارسلان و آماده بشه و بعد رو به بقیه گفت: «خب کی اول میره؟» پویا، اشکان و امیر به هم نگاه کردن و پویا گفت: «به اینش فکر نکرده بودیم.» امیر گفت: «هر کی تک بیاره اول میره.» ارسلان با خنده گفت: «خاک تو اون سرت کنن میخوای برای اولین بار سکس کنی عین بچه 2 سالهها میمونی هنوز.» امیر جواب داد: «استاد شما راه بهتری بلدی بگو.» اشکان گفت: «من آخر میرم اشکال نداره.» پویا گفت: «امیر تو اول برو.» امیر گفت: «چی شده همه انقدر بخشنده شدین حالا؟» پویا جواب داد: «زر نزن دیگه میری یا برم؟» امیر با عجله رفت سمت اتاق. هر 3 نفر تصمیم گرفته بودن با کاندوم سکس کنن
امیر وارد اتاق شد و دید مارال با یه شورت و سوتین گلبهی روی تخت دراز کشیده و سعی میکنه خیلی مستقیم به چشمهای امیر نگاه نکنه. امیر که خیلی استرس داشت و کاملا هم شق کرده بود، لباسش رو کامل درآورد و رفت سمت میز و کاندوم رو برداشت. بدنش تقریبا بیمو بود و پشمهای کیرش رو هم کامل زده بود. مارال هم که حالا سوتین و شورتش رو خودش درآورده بود، کاملا پوست صاف و نرم بدون مویی داشت. سینههاش خیلی بزرگ نبودن ولی فرم خوبی داشتن و نوک صورتی سینههاش سر بالا بودن. کسش هم روشن و کمی برآمده و با یه خط باریک وسطش به چشم امیر زیباترین چیز دنیا میومد. امیر که همیشه به پرحرفی معروف بود حالا بدون کوچکترین حرفی رو به روی مارال روی تخت نشسته بود و با دستش پاهای مارال رو باز میکرد. با دیدن کس مارال از نزدیک زیر لب گفت: «هی وای من» مارال خندهش گرفته بود ولی استرس نمیذاشت خیلی به چیز دیگهای فکر کنه. امیر کیرش که تا حالا به این شدت راست و بادکرده نشده بود رو گذاشت روی کس مارال. خودش هم کمی خم شد و دو تا دستهاش رو دو طرف مارال ستون کرد. یه کم دیگه کیرش رو جا به جا کرد تا راهش به سمت سوراخ باز بشه. آروم آروم با حرکت کمرش و همون طوری که زل زده بود به کیر خودش و کس مارال کم کم کیرش رو توی کس مارال جلو میبرد و دوباه کمی عقب میآورد و باز بیشتر جلو میبرد. چند باری این کار رو تکرار کرد و تقریبا کیرش که خیلی هم برای مارال تحملش سخت نبود، کامل تو رفته بود. مارال کم کم داشت کمی لذت میبرد و امیر هم از هیجان و لذت کمی عرق کرده بود و به نفسنفس افتاده بود. سرعت کردنش رو داشت بیشتر و بیشتر میکرد ولی میدونست که خیلی نمیتونه طولش بده و زود آبش میومد. برای اولین بار تا همین جا هم بیشتر از انتظار خودش تونسته بود آبش رو نگه داره و به کردن و لذت بردن ادامه بده. دو تا ضربهی دیگه زد و با برخورد تخمهاش به پایین کس مارال آبش با شدت زیادی توی کاندوم خالی شد و امیر بیاختیار دستهاش شل شدن و کامل افتاد روی مارال. بعد از برخورد بدنش با سینههای مارال گفت: «ای بابا انقدر سرگرم پایین شدم بالا رو یادم رفت کلا.» مارال دیگه نتونست جلوی خندهش رو بگیره و اتفاقا همین شوخی باعث شده بود کمی ریلکستر هم بشه. امیر موقع بلند شدن سر یکی از سینههای مارال رو هم بوسید و کاندوم رو گره زد و توی سطلی که ارسلان تو اتاق گذاشته بود انداخت و کیرش رو با دستمال تمیز کرد و مشغول لباس پوشیدن شد. مارال هم بلند شد تا کمی کسش رو تمیز کنه و آمادهی نفر بعد بشه. امیر موقع بیرون رفتن گفت: «مرسی خیلی حال داد. ایشالا به زودی باز ببینمت.» مارال از خجالت نمیتونست زیاد حرف بزنه ولی خندید و گفت: «حتما.»
امیر که وارد سالن شد به ارسلان گفت: «ارسلان حلالت باشه. عجب چیزی بود. من دیگه هیچی از این زندگی نمیخوام.» همه از این حال و انرژی امیر به خنده افتاده بودن. پویا گفت: «امیر کلا 10 دقیقه هم اون تو نبودی که. خاک تو سرت یه ذره خودت رو بیشتر نگه میداشتی.» امیر جواب داد: «بابا بار اوله دیگه. من فکر میکردم همون کس رو از نزدیک ببینم آبم بیاد دیگه. سلطان شما برو حالا ما تا فردا منتظر میمونیم آب همایونیتون تشریففرما بشن.» جمع بچهها همیشه انقدر به شوخی و خنده میگذشت و پویا که در حال رفتن به سمت اتاق بود، آروم یه پسگردنی هم به امیر زد و به سمت اولین تجربهی سکسش رفت.
وارد اتاق که شد از دیدن مارال که کاملا لخت روی تخت دراز کشیده بود جا خورد. کیر پویا هم کاملا سیخ شده بود. تیشرت و شلوارش رو درآورد و پشتش رو به مارال کرد که کمی کیرش رو بیشتر بماله تا بزرگتر به نظر برسه و بعد برگشت سمت تخت. بر عکس هیکلش خیلی کیر بزرگی نداشت و تقریبا اندازهی کیر امیر بود. نسبت به سنش بدن پرمویی داشت. با اعتماد به نفس زیادی رفت سمت میز و کاندوم رو روی کیرش کشید. بر عکس امیر که موقع سکس چیزی نمیگفت، پویا حسابی پرحرف و پرادعا بود: «به به عجب سکسی بشه.» مارال فقط لبخندی زد و منتظر بود تا زودتر پویا کارش رو تموم کنه. پویا در حالی که داشت سینههای مارال رو با دستهای بزرگش میمالید گفت: «من آبم خیلی دیر میادا اذیت نمیشی؟» مارال خیلی آروم یه نه گفت و خودش زودتر پاهاش رو باز کرد تا پویا بره سر اصل مطلب. پویا دوباره گفت: «خوبه فاصله تا سالن زیاده صدات نمیره بیرون. بهترین سکست میشه.» مارال کلافه شده بود ولی نمیتونست چیزی بگه. پویا باز دستی به کیرش کشید و همینطور که خم شده بود و سینههای مارال رو میخورد با کیرش هم ور میرفت. بعد از چند ثانیه نشست و کیرش رو کمی روی خط وسط کس مارال کشید. مارال خیلی حسی نداشت ولی پویا داشت از لذت دیوانه میشد. کمکم با سر کیرش وسط کس مارال رو باز کرد و سر کیرش رو کامل کرد تو. همین که کیرش رو بیشتر داخل کرد و تا نصفه رسید مارل لرزشهای کیر پویا رو حس کرد و متوجه شد آبش داره خالی میشه تو کاندوم. پویا بیاختیار گفت: «اِ اِ اِ. چرا اومد؟» و برای اینکه فرصت رو از دست نداده باشه چند باری تا کیرش نخوابیده بود تو کس مارال جلو عقبش کرد. مارال از واکنش پویا و اینکه بعد از اون همه ادعا انقدر زود ارضا شده بو،د خندهش گرفته بود ولی نمیخواست پویا بیشتر از این ضایع بشه و جلوی خودش رو گرفت. بر عکس چند دقیقه پیش پویا دیگه حرفی نمیزد و همزمان با مارال مشغول تمیز کردن خودش بود. لباس هم که پوشید بدون حرف از اتاق رفت بیرون ولی سعی کرد حفظ ظاهر کنه. امیر گفت: «قبلهی عالم زود تشریف آوردید که.» پویا چیزی نگفت. همینطور که اشکان داشت به سمت اتاق میرفت، امیر در حال ریختن شربت توی لیوان گفت: «اِ اِ اِ. چرا ریخت بیرون لیوان؟» ارسلان و اشکان داشتن قهقهه میزدن و پویا داشت دنبال امیر میکرد و بهش فحش میداد که چرا گوش وایساده.
اشکان به اتاق رسید. یه لحظه مکث کرد. دودل بود که بره داخل یا نه ولی تا به خودش اومد دستگیره رو چرخونده بود. مارال رو که لخت دید بیاختیار سرش رو از خجالت پایین انداخت. پشتش رو به مارال کرد و مشغول لخت شدن شد. اشکان هم کممو بود و حالا به جز عینک هیچ چیزی تنش نبود. وقتی برگشت مارال متوجه شد که بر خلاف جثهش کیرش از امیر و پویا بزرگتر و کلفتتر بود. اشکان که در حالت عادی هم حرفی نمیزد حالا دیگه از خجالت انگار زبونش بند اومده بود. بدون هیچ حرفی رفت سمت میز و کاندوم رو برداشت. کیرش که حالا بیشتر هم شق شده بود رو گرفته بود تو یه دستش و با دست دیگهش داشت ته کاندوم رو پایینتر میکشید. مارال اصلا توقع همچین کیری از اشکان نداشت. عینکش رو هم گذاشت روی میز و اومد روی تخت. خم شد سمت مارال و شروع به خوردن نوک یکی از سینههای مارال کرد. حرکت زبونش روی نوک سینه، مارال رو داشت حشری میکرد. رفت سراغ نوک اون یکی سینه و با دستش کم کم کس مارال رو میمالید. برای اولین بار بعد از مدتها بود که مارال انقدر حشری شده بود. وقتی کیرش رو وارد کس کرد و کم کم شروع به تلمبه زدن کرد، مارال آهش بلند شد. اشکان که خودش هم به نفسنفس افتاده بود، همونطور که داشت پایین رو نگاه میکرد، گفت: «اگه به خاطر منه نمیخواد ادای حال کردن دربیاری. اشکالی نداره.» مارال با همون حال حشری گفت: «نه خوبه. ادامه بده. ادا در نمیارم.» اشکان که حالا لبخندی هم روی صورتش بود میدونست اون هم خیلی نمیتونه آبش رو نگه داره و برای همین بعد از چند تا تلمبهی دیگه کیرش رو کشید بیرون و رفت سمت کس مارال. مارال که شوکه شده بود تا به خودش بیاد دید که اشکان با دستهاش کسش رو باز کرده و با زبون داره باهاش بازی میکنه. دیگه مارال نفهمید چند ثانیه طول کشید یا چند دقیقه و فقط چشمهاش رو بست و دستهاش رو به بالای تخت گرفت و آه و ناله کرد. حرکت زبون اشکان روی کسش انقدر حشریش کرده بود که نوک سینههاش سفت سفت شده بودن و خودش یه دست اشکان رو گرفت گذاشت روی سینهش تا بماله براش. دیگه کم کم به اوج لذت رسیده بود که اشکان بلند شد و دو دستش رو دو طرف بدن مارال ستون کرد و با چند ضربه توی کس مارال هر دو ارضا شدن. مارال بیاختیار در حالی که نفسنفس میزد، گفت: «مرسی.» اشکان با خندهی ریز و از سر خجالت در حالی که داشت عینکش رو میزد، گفت: «خواهش میکنم.» وقتی هر دو خودشون رو تمیز کردن و لباس پوشیدن، اول مارال بیرون رفت و پشت سرش اشکان.
مارال خیلی سریع از همه خداحافظی کرد و رفت و اشکان وقتی با بچهها رو به رو شد، نگاه متعجب آنها رو دید: «چیه؟» ارسلان گفت: «چی کار میکردید اون تو؟ صداتون تا هفت تا خونه اونورتر داشت میرفت.» اشکان خندید. پویا هنوز دمق بود و چیزی نمیگفت. امیر گفت: «فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه. رو نکرده بودی اشکان خان.» اشکان که خجالت میکشید، چیزی نمیگفت و فقط عینکش رو هی جا به جا میکرد. امیر ادامه داد: «البته اینم بگما دیدین میخوان درِ یه چیزی رو باز کنن صد نفر زور میزنن نمیشه بعد نفر آخر یه ذره تلاش میکنه باز میشه؟ اینم همین بود. ما زور زدیم نشد، تو زدی شد. همینم بود گفتی میخوای آخر بری دیگه. میخواستی همه رو به نام خودت بزنی. نه اشکان خان من و پویا هم تو این آتشبازی که راه انداخته بودی سهیمیم. مخصوصا سلطان که اصلا چه کرد واقعا.» پویا کوسنی به سمت امیر پرت کرد و ارسلان بین صدای خندهی همه گفت: «دهنت سرویس امیر. حالا پاشید پاشید که الان سیاوش میرسه. پولا رو هم تا امشب بریزید دیگه.»
بچهها جلوی آسانسور منتظر بودن و به محض اینکه آسانسور رسید امیر گفت: «اِ اِ اِ. آسانسور چرا اومد؟» و قبل از اینکه گیر پویا بیفته رفت سمت راهپله و پویا هم به دنبالش. اشکان و ارسلان هم با خنده از هم خداحافظی کردن. ارسلان بلافاصله به مارال پیام داد و حالش رو پرسید و وقتی مطمئن شد که خوبه و مشکلی نداشته بهش گفت شب پول رو براش واریز میکنه و قبل از اومدن کسی از خونه زد بیرون.
قسمت چهارم:
هوس
شب بعد از ساعت شام بود که ارسلان به خونه برگشت و همین موضوع باعث جر و بحث مفصلی با پدرش شد. آخر سر با میانجیگری شهره دعوا خاتمه پیدا کرد و ارسلان به اتاقش رفت. پیامکهای واریز پول کمی حالش رو بهتر کرد و سهم مارال رو هم بلافاصله واریز کرد و تو تلگرام بهش پیام داد: «اینم از اولین درآمدمون.»
ـ وای مرسی ارسلان.
ـ خوبی دیگه؟ مطمئن؟
ـ آره بچههای خوبی بودن. پویا یه کم رو مخه فقط.
ـ آره ولی اونم بچهی بدی نیست.
ـ اگه بازم خواستن از پویا بیشتر بگیر. (اسمایلی خنده گذاشت.)
ـ لابد به اشکان هم تخفیف بدم دیگه؟ (ارسلان هم اسمایلی خنده گذاشت.)
ـ خیلی بیشعوری. (چند تا اسمایلی خندهی دیگه فرستاد.)
چند دقیقهای به شوخی و خنده در مورد اتفاقات اون روز گذشت و ارسلان خوشحال بود که مارال حس بدی نداشته. نمیفهمید چرا ولی دوست نداشت مارال رو ناراحت ببینه. همزمان هم امیر، اشکان و پویا تو گروهشون با ارسلان داشتن در مورد اتفاقات اون روز حرف میزدن و امیر سر به سر پویا میذاشت. نفهمید زمان چه طور گذشت تا اینکه با صدای شهره از اتاق بغلی فهمید که موقع خوابشون رسیده. تمام این مدتی که تو این خونه زندگی میکرد عادت کرده بود که شبها به حرفهای شهره و پدرش گوش بده. شهره که معلوم بود مثل هر شب داره کرمهاش رو میزنه، گفت: «بهرام جون دلارهایی که امشب آوردی رو بذارم تو صندوق یا میخوای فردا ببریشون؟»
ـ بذار باشه میخوامشون.
ـ باشه عزیزم.
ارسلان هر بار تعجب میکرد که چرا بعد از این همه سال هنوز بهرام جون بهرام جون از دهن این زن نیفتاده. کلا همیشه با لحنی حرف میزد که انگار میخواد نفر مقابل رو اغوا کنه. یه کم بیشتر دقت کرد تا صدای شهره رو دقیقتر بشنوه: «بهرام جون پول کلاس پیانو سیاوش و باشگاه خودمم برداشتم از کارت.»
ـ باشه عزیزم میدونم.
ـ پاشا. معلم پیانوی سیاوش رو میگم. خیلی ازش تعریف میکنه. میگم پیانوش رو عوض کنیم یه بهترش رو بگیریم؟
ـ باشه حالا بذار ببینیم چی میشه.
ـ دستت درد نکنه عشقم.
ارسلان متوجه شد که شهره مثل خیلی از شبهای دیگه میخواد بحث رو به سمت سکس بکشونه. دوباره با خودش فکر کرد که چقدر این زن حشریه و تعجب کرد که با این شوهر سردمزاج چه طور دوام آورده که البته پول بهترین جواب برای این سوال بود. صدای شهره خیلی کم شده بود و باید خیلی به خودش زحمت میداد تا چیزی بشنوه: «بهرام جونم خیلی وقت شدهها.»
ـ خستهم شهره.
ـ تو که همیشه خستهای عزیز دلم.
ـ بذار یه شب دیگه.
ـ هر شب همینو میگی. (با قهر برگشت سمت دیگهی تخت.)
بهرام که متوجه ناراحتی شهره شد برگشت سمتش و از پشت بغلش کرد: «ناراحت نشو دیگه.» و شروع کردن به بوسیدن گردن شهره. شهره برگشت رو به صورت بهرام و دستی به تهریشش کشید و گفت: «برم قرص بیارم؟» بهرام جواب داد: «نه بابا طول میکشه اون. میتونم.» شهره به آرامی چیزی گفت که ارسلان نفهمید ولی از صدای تخت فهمید که بالاخره اون اتفاق داشت میافتاد. از یه طرف هیجانزده بود به خاطر شهره و از طرف دیگه نمیدونست کار درستیه به سکس پدرش گوش بده یا نه ولی کنجکاویش غلبه کرد و دو زانو نشست بالای تخت و گوشش رو محکم چسبوند به دیوار و توی دلش از سازندهی مجتمع به خاطر دیوارهای به این نازکی تشکر کرد.
شهره تو این فاصله کاملا لخت شده بود و داشت با کیر بهرام ور میرفت که سیخش کنه و میدونست بدون قرص کار سختی داره ولی انقدر حشری بود که براش هیچ چیزی اهمیت نداشت. از بهرام خواست که تکیه بده و خودش مشغول خوردن کیر بهرام شد. تو اون حالت کمی افتادگی سینهها و بدنش که ناشی از سنش بود، معلوم میشد ولی انقدر با ورزش و متخصصهای مختلف به خودش رسیده بود که کمتر زنی در آستانهی 50 سالگی میتونست با بدن شهره رقابت کنه. بهرام همونطور که تکیه داده بود چشمهاش رو بشت و سرش رو به بالا گرفت و دستی توی موهای جوگندمیش کشید و آروم آهی کشید که شهره رو بیشتر حشری کرد: «جون دلم عزیزم.» به هر زحمتی بود کیر بهرام رو سیخ کرده بود و بهرام بغلش کرد و گذاشتش روی تخت و کیرش رو آروم کرد تو کس شهره. صدای آه شهره ارسلان رو اون سمت دیوار حسابی حشری کرده بود و دید ناخودآگاه داره کیر شقشدهش رو از روی شلوارکش میماله. شهره که حالا از حس کردن بدن بهرام روی بدن سفید و جذاب خودش لذت میبرد مدام با دست کمر بهرام رو بیشتر به سمت خودش فشار میداد و قربون صدقهی بهرام میرفت. ارسلان پیش خودش فکر میکرد یعنی بدن لخت شهره چه جوریه؟ کسش چه شکلیه؟ صداش تو گوش آدم بپیچه چه حالی میشه؟ و کیرش رو بیشتر میمالید. صدای آه و نالهی شهره کمی بلندتر شده بود که بهرام مدام ازش میخواست آرومتر باشه تا صدا بیرون نره. شهره حالا پاهاش رو دور کمر بهرام حلقه کرده بود و با دستهاش بازوهای نسبتا درشت بهرام رو گرفته بود و لبهاش رو یه ثانیه هم از لبهای بهرام جدا نمیکرد. میدونست معلوم نیست دفعهی بعد کی باشه و میخواست تا جایی که میتونه نهایت استفاده رو ببره. خودش رو هی جا به جا میکرد که سینههاش بیشتر با با موهای سینهی بهرام تماس داشته باشن. از صدای نفسنفس زدن بهرام متوجه شد که کم کم آبش میخواد بیاد و خودش رو بیشتر بهش چسبوند. ارسلان حالا به وضوح صدای آه و نالهی هر دو رو میشنید و محکمتر از قبل کیرش رو از روی شلوارک میمالید. شهره مدام تو گوش بهرام میگفت: «جون دلم… عزیزم… بیا…» ارسلان با اینکه دقیق متوجه حرفهای در گوشی شهره نمیشد ولی از شنیدن صدای نامفهوم شهره هم باز بیشتر از قبل حشری میشد. بهرام حالا داشت آخرین تلمبهها رو میزد و شهره بازوهاش رو محکم فشار میداد که آب بهرام تو کس شهره خالی شد. ارسلان هم همونطور که دستش روی کیرش بود با شنیدن آخرین آه شهره آبش خالی شد تو شورتش و به شلوارکش هم پس داد و همونطور روی زانو چند ثانیهای روی تخت نشست.
باورش نمیشد که بالاخره این اتفاق افتاده و بیشتر از اون باورش نمیشد که از شنیدن صدای سکس شهره و باباش آبش اومده. داشت فکر میکرد این گندی که زده رو چه جوری درست کنه و نصف شبی لباسها رو تمیز کنه که صدای در اتاق بغل رو شنید. از تو قفل در نگاه کرد و دید که شهره داره به سمت آشپزخونه میره. میدونست اون سمت خونه هم یه دستشویی دیگه دارن و احتمال داد که شهره داره میره اونجا. به محض اینکه شهره از دید خارج شد سریع یه شلوارک و شورت تمیز برداشت و رفت به سمت دستشویی نزدیک اتاق خودش. سریع خودش و لباسها رو تمیز کرد و لباسهای جدید رو پوشید و وقتی سرکی کشید و خبری از شهره نبود، رفت سریع لباسهای قبلی رو بندازه تو ماشین لباسشویی و برگرده تو اتاقش. تو راه اتاقش بود که با خودش فکر کرد یه سر به اون یکی دستشویی بزنه. یه حسی داشت که شهره هنوز بیرون نیومده. آروم رفت پشت در دستشویی از زیر در معلوم بود چراغ روشنه. گوشش رو چسبوند به در و صدای شهره رو شنید که داشت تلاش میکرد تا ارضا بشه. با اینکه شهره خیلی سعی کرده بود صداش بیرون نره ولی گوش ارسلان تیزتر از این حرفها بود. با خودش گفت چه طور این زن بعد از اون همه ناله هنوز ارضا نشده؟ داشته ادا درمیآورده؟ قبل از اینکه یه وقت لو بره مجبور شد برگرده تو اتاقش ولی تا صبح فکر شهره از سرش بیرون نرفت.
صبح روز بعد با کلافگی از خواب کم شب قبل بیدار شد و رفت سمت آشپزخونه و با دیدن شهره تازه یادش اومد شب قبل چه چیزی تجربه کرده. سلام کرد و شهره مثل همیشه گرم جواب داد. ارسلان پرسید: «بقیه نیستن؟» شهره جواب داد: «امروز زودتر صبحونه خوردن. سیاوش هم امروز با باباتون رفت محل کارش.» ارسلان که از تنها بودن با شهره حال عجیبی داشت، فقط سری تکون داد و مشغول خوردن شیر و کرنفلکسش شد. شهره که اون روز رنگ زرد شلوار کوتاه و تاپش رو پوشیده بود و باز هم مثل همیشه آرایش داشت، رفت سمت تلویزیون و ماهواره رو روشن کرد، گذاشت روی شبکهای که موزیک ویدیو پخش بشه و برگشت سمت آشپزخونه تا ظرفها روی تمیز کنه و بذاره توی ماشین ظرفشویی. همینطور که پشتش به ارسلان بود با آهنگهای پخششده از ماهواره میخوند و تکون ریزی به بدنش میداد. ارسلان هم بدون مزاحم چشم دوخته بود به اندام شهره، به تاپ و شلوار کوتاه زردی که کاملا به بدن خوشفرمش چسبیده بودن. روی هوا با انگشتش پستی و بلندیهای بدن شهره رو از گردن تا کف پا کشید. به انحنای کمر و کونش که رسیده بود، احساس کرده بود بذاق دهنش بیشتر ترشح شده و یه قاشق دیگه از صبحونهش رو خورده بود. وقتی تموم شد قبل از بلند شدن، کیرش که سیخ شده بود رو داد بالا تا با فشار کش شورت و شلوارکش سفت به سمت بالا نگه داشته بشه و ضایع نشه. کاسه به دست کنار سینک کاملا کنار شهره قرار گرفته بود. تازه متوجه شده بود که تقریبا همقد شهرهست و چه بوی خوبی میداد این زن. شهره که تو حالش خودش بود و داشت با آهنگ زمزمه میکرد، وقتی برگشت به سمتی که ارسلان ایستاده بود از اینکه یه دفعه اون رو کنارش دیده بود ترسید و جیغ ضعیفی کشید: «وای ترسیدم. کی اینجا وایسادی من نفهمیدم.» ارسلان گفت: «ببخشید.» شهره گفت: «اشکالی نداره عزیزم. بذار اینجا بشقابت رو. من برمیدارم. نوش جونت.» و شروع به همخونی با آهنگ کرد.
هوس
تو دلم پا نمیذاره هوس
بعد تو جایی نداره هوس
اومدی شده آواره هوس
آره عاشقم
همین که ارسلان کاسه رو میخواست بذاره توی سینک، شهره هم دستش رو دراز کرد تا ظرف دیگهای رو برداره و انگشتهاشون به هم برخورد کرد و با هم چشم تو چشم شدن. فاصلهشون انقدر با هم کم بود که اگه هر کدوم یه کم جلو میومدن میتونستن همدیگه رو ببوسن. اون چند ثانیه برای ارسلان چند ساعت گذشت. میتونست کاملا حس کنه که شهره هم مثل خودش تو اون لحظه حال عادی نداره. صدای آهنگ همین طور پخش میشد:
یه تپش دو تا تپش سه تا تپش حال و هوام
دلم شد عاشق و دیوونه
یه بوسه دو تا بوسه سه تا بوسه رو گونههام
دلم خواست که بشی همخونه
قبل از اینکه بیشتر از این این موقعیت معذبشون کنه هر دو به سمت دیگهای نگاه کردن و ارسلان سریع رفت اتاقش و با ترس از این حسی که داشت خودش رو پرت کرد روی تخت.
قسمت پنجم:
سرباز
یک هفته گذشته بود و ارسلان سعی میکرد تا جایی که میتونه کمتر با شهره رو در رو بشه. بیشتر وقتش رو با دوستهاش یا تنهایی تو محوطه و یا با چت و یا سیگارهای پشت مجتمع لاله با مارال میگذروند. حالا خیلی با مارال صمیمیتر شده بود و رابطهی بدشون با خانواده هم باعث شده بود با هم نزدیکی بیشتری پیدا کنن. تو این مدت یه بار دیگه هم مارال تو خونهی ارسلان سکس داشت. دایی پویا که به خاطر پز دادنهای اون متوجه موضوع شده بود انقدر پیگیر شده بود که تونسته بود ارسلان رو راضی به قرار گذاشتن کنه. یه مرد 40 سالهی مجرد که حتی حاضر بود 2 برابر قیمت رو بپردازه. البته برای مارال و ارسلان معاملهی خوبی بود چون متوجه شدن که حلالزاده واقعا به داییش میره و کل مدت زمانی که دایی پویا تو خونه بود انقدر کوتاه بود که انگار نه کسی اومده و نه کسی رفته.
مارال و ارسلان اون روز عصر مثل روزهای دیگه پشت مجتمع لاله مشغول گپ زدن و سیگار کشیدن بودن. ارسلان داستان شهره رو هم برای مارال گفته بود و مارال مدام نصیحتش میکرد که فکر این زن رو از سرش بیرون کنه. ارسلان که میخواست بحث رو عوض کنه، گفت: «راستی برای پسفردا عصر قرار گذاشتم.»
ـ با کی؟ اشکان؟
ـ خوشت اومده ها.
ـ خفه شو عوضی. (و هر دو زدند زیر خنده.)
ـ نه جدیده.
ـ خب بگو کیه دیگه.
ـ یه سرباز بنده خدا.
ـ شوخی میکنی دیگه؟
ـ نه بابا شوخی واسه چی.
ـ راه افتادی تو کوچه و خیابون آدم پیدا میکنی؟ اصلا میشناسی طرف رو؟ به خدا نابودمون میکنی آخر سر.
ـ بابا تو چقدر زود قاطی میکنی. اگه به نظرم آدم درستی نمیومد که بهش آدرس خونه نمیدادم.
ـ وای ارسلان تو دیوونهای. همین جوری ندیده و نشناخته آدرس هم دادی بعد حالا به من میگی؟ یارو بیاد تو محوطه چرت و پرت بگه چی؟
ـ بچهی همین جاست اصلا. (با خونسردی کامل یه پک دیگه به سیگارش زد.)
ـ ارسلان من از دست تو روانی میشم به خدا. من صد بار نگفتم از اهالی اینجا نباشه؟ وای حرفش بپیچه بیچاره میشم.
ـ بابا میگم بچهی خوبیه. چقدر بدبینی تو.
ـ تو زیادی همه چیز رو راحت میگیری. بعدشم چه جوریه تو کلا همیشه همین جوری راه میفتی هر کی رو تو کوچه و خیابون میبینی باهاش معاشرت میکنی؟
ـ بده حالا با تو معاشرت کردم؟
ـ باید ببینیم تهش چی میشه با این کارهایی که تو میکنی.
ـ ببین هر سری هی شلوغش میکنی بعدش میای میگی وای فکر نمیکردم خوب پیش بره و تخفیف بده و …
مارال باز از شنیدن حرف تخفیف و اشکان خندهش گرفت و گفت: «حالا کی هست این سربازی که میگی من کلا تو این محوطه یه نفر رو با لباس سربازی دیدم که…» و با تعجب به ارسلان نگاه کرد. ارسلان گفت: «آره همونه. چیه دهنت آب افتاد؟» مارال که نمیتونست لبخند روی لبش رو جمع کنه جواب داد: «اصلا بهش نمیخورد اهل این جور چیزا باشه.»
ـ خدا رو شکر که هست حالا. دیدی هی الکی غر زدی. هم خوشتیپه هم آدم حسابی. چی میخوای دیگه؟ باز بگو ارسلان بده.
ـ وای باورم نمیشه. چه جوری آخه؟
ـ هیچی تو محوطه نشسته بودم و اومد کنارم نشست. سر صحبت رو باز کردم و از سربازی پرسیدم و به شوخی از کافور گفتم و دیگه بحث رفت سمت سکس و اونم باحال بود و ادامه داد و گفت خیلی وقته با کسی نبوده منم گفتم سراغ دارم کسی رو و خلاصه قرار رو گذاشتیم.
ـ چه جوری روی حرف یه پسر 18 ساله حساب باز کرده خدا میدونه؟
ـ خیلیا رو حرف من حساب باز میکنن مارال خانم. دست کم نگیر ما رو.
مارال که دید خودش هم دست کمی از ایمان نداره، متوجه شد چقدر حرف عجیبی زده. ایمان همون سربازیه که قرار سکس گذاشته بود. پسر همسایه پایینی ارسلان اینا. یه پسر 28 ساله با موهای کاملا کوتاه مشکی و تهریش و پوست کمی آفتابسوخته از سربازی که برای مارال جذابترش هم میکرد. یه سر و گردن از مارال بلندتر بود و با وجود اینکه خیلی جثهی بزرگی نداشت، عضلانی بودن بدنش از روی لباس سربازی که کاملا به تنش میچسبید معلوم بود. چهرهی دخترپسند و جذابی هم داشت. مارال مدتها بود که از ایمان خوشش میومد و این رو به ارسلان هم گفته بود ولی بعد از ماجرای کامران دیگه به خواب هم نمیدید که با کسی از اهالی اون منطقه بخوابه چه برسه با ایمان که از نظر ظاهری همون چیزی بود که مارال دوست داشت.
مارال تا روز و ساعت قرار دل تو دلش نبود. بر خلاف بقیهی قرارها که صبحها بود اون روز به خاطر شرایط ایمان عصر قرار گذاشته بودن. به خاطر کلاس پیانو سیاوش و دورهمی شهره خونه خالی بود و بهرام هم که شب برمیگشت و مشکلی پیش نمیومد. مارال یه ربع زودتر رسید به خونهی ارسلان و ارسلان که در رو باز کرد، گفت: «میبینم که بعضیا حتی حاضرن یه پولی بدن با ایمان جونشون بخوابن.» مارال گفت: «وای تو رو خدا بس کن ارسلان. استرس دارم. اصلا حوصلهی شوخی ندارم.» ارسلان جواب داد: «تو کی استرس نداری اینو به من بگو.» مارال که دستپاچه شده بود، گفت: «من برم تو اتاق یا بمونم اینجا بعد با خودش برم؟» ارسلان با خنده گفت: «تو برو تو اتاق. میترسم بیاد تو پس بیفتی زحمت تا تو اتاق بردنت بیفته گردن ما.» مارال جواب داد: «همش بزن به شوخی و خنده. یه دقیقه مثل آدم نمیشه باهات حرف زد.» و رفت به سمت اتاق. برای ایمان بهترین شورت و سوتینش رو پوشیده بود. یه شورت و سوتین سفید طرحدار که دورش تور کار شده بود و جذابیت زیادی به بدنش میداد. یه لباس خواب یاسی توری هم که از زمان ازدواجش نگه داشته بود و سالها نپوشیده بود رو آورده بود و سریع بعد از درآوردن لباسهاش روی شورت و سوتینش پوشید و با استرس نشست روی تخت.
چند دقیقهای گذشت و درست سر وقت، ایمان هم رسید. قلب مارال داشت از سینه در میومد. گوشش رو چسبوند به در و به سختی شنید که ایمان داشت به ارسلان میگفت که مستقیم اومده اینجا و نتونسته لباس عوض کنه و ارسلان هم میگفت که ایرادی نداره و اگه میخواد میتونه قبلش آبی به دست و صورتش بزنه.
بعد از 2-3 دقیقه در اتاق باز شد و ایمان وارد اتاق شد. از نزدیک حتی جذابتر هم بود. مشخص بود از دیدن مارال یکه خورده و ارسلان قبلا بهش نگفته بوده که قراره با چه کسی سکس کنه. با خجالت گفت: «اِ سلام. شمایید؟» مارال که داشت از استرس سکته میکرد، گفت: «بله دیگه. سلام.» هر دو حسابی دستپاچه شده بودن. ایمان از دیدن مارال تو اون لباس توری و شورت و سوتین سکسی حسابی هیجانزده شده بود و میتونست تکون خوردن کیرش رو حس کنه و مارال هم از دیدن ایمان اونم تو لباس سربازی که اندام عضلانیش رو نشون میداد، قند تو دلش آب شده بود. ایمان آروم آروم رفت سمت تخت و نشست کنار مارال. مارال که متوجه شد تا خودش کاری نکنه ایمان بعیده شروع کنه، دست ایمان رو بلند کرد گذاشت رو پای خودش. ایمان صورتش رو آورد بالا و نگاهی به چشمهای مارال که با آرایش اون روزش بیشتر هم خودنمایی میکردن کرد و لبخندی ریزی زد که به مارال هم سرایت کرد. ایمان خم شد سمت مارال و لبش رو بوسید. مارال که انتظارش رو نداشت بدون حرکت باقی موند. دفعههای قبل هیچکس نبوسیده بودش و به همین خاطر تعجب کرده بود. ایمان گفت: «ببخشید. دوست نداری؟» مارال جواب داد: «نه. نه. چیزی نیست. چرا اتفاقا. راحت باش.» و این بار خودش به سمت ایمان رفت. حرکت آروم انگشتهای ایمان روی پای مارال زیر تور بهش حس خوبی میداد و خودش هم کمکم ریلکس شد و با یه دستش شروع کرد به لمس کردن بازوی ایمان. از برخورد لبها و زبونهاشون به همدیگه داشت با تمام وجود لذت میبرد. دستش رو برد سمت لباس ایمان و شروع کرد به باز کردن دکمهها و درآوردن زیرپیراهنی. بدن ایمان رو که دید بیشتر از قبل حشری شد. همونطور که حدس میزد عضلانی بود با کمی مو روی سینه و وسط بدنش به سمت ناف که برای مارال خیلی جذاب به نظر میومد. ایمان که حالا فقط شلوار به پا داشت دو طرف لباس توری مارال رو گرفت و از تنش درآورد و بلند شد تا مارال روی تخت دراز بکشه. خودش همونطور با شلوار از پایین تخت به سمت مارال اومد. روی رونهاش رو بوسید. پایین شکمش رو بوسید. بین سینههاش رو بوسید. گردنش رو بوسید و لبهاش رو گذاشت روی لبهای مارال و با دستهاش پهلوهای مارال رو گرفت و برآمدگی شلوارش که نشون میداد کیرش حسابی سیخ شده رو مالید به شورت مارال که حالا از خیسی کسش داشت خیس میشد. یه دقیقه تو همین حال بودن که ایمان بلند شد و شلوار و جورابش رو درآورد و با شورت مشکی که پاش بود و به سختی داشت کیرش رو نگه میداشت، دوباره اومد تو بغل مارال. دستش رو برد پشت مارال و سوتینش رو باز کرد. مارال میخواست زودتر کیر ایمان رو ببینه و تو خودش حسش کنه. دستش رو برد سمت شورت ایمان و کشیدش پایین. کیر نسبتا بلند و کلفتی داشت. ایمان هم در همین حین شورت مارال رو درآورده بود و حالا هر دو کاملا لخت بودن. مارال خودش کاندوم رو روی کیر ایمان کشید و با دست کیر ایمان رو گرفت و به سمت کسش برد. اول سرش رو روی کسش مالید و بعد آروم به سمت داخل فشارش داد. ایمان کاملا خم شد روی مارال. برخورد سینههای مارال با بدنش رو حس میکرد و همین به کیرش تکون بیشتری میداد. سر کیرش تو کس مارال بود و خودش در حال بوسیدن گردن مارال. کیرش که کامل داخل رفت، مارال از سر لذت آهی کشید و ایمان پرسید: «اذیت نمیشی که؟» مارال که موقع سکس دوست نداشت زیاد حرف بزنه فقط با سر اشاره کرد که نه و خواست که ادامه بده. ایمان کیرش رو عقب و جلو میکرد و مارال کاملا میتونست رگهای کیر ایمان رو حس کنه و این به اوج لذت میرسوندش. چند دقیقه با بوسیدن و تلمبه زدن گذشت و هر دو حسابی لذت برده و با وجود باد کولر کمی هم عرق کرده بودن. ایمان که دید آبش داره میاد بلند شد و کاندوم رو در آورد: «میتونم بریزم رو شکمت؟» مارال موافقت کرد. ایمان با یه دست کس مارال رو میمالید و به یه دست کیرش رو و بعد از چند ثانیه هر دو ارضا شدن. ایمان گفت: «خیلی چسبید.» مارال که هنوز با وجود سکس از ایمان خجالت میکشید فقط با یه آره موافقتش رو نشون داد؛ هر چند که دوست داشت بلند بهش بگه این بهترین سکس عمرش بوده.
ایمان زودتر لباسهاش رو پوشید و رفت سمت در. قبل از باز کردن در رو به مارال گفت: «راستی اولش نشد معرفی کنم. من ایمانم البته فکر کنم ارسلان گفته بهت ولی من اسمت رو نمیدونم با اینکه خیلی تو محوطه دیده بودمت قبلا.» مارال که از اینکه قبلا هم به چشم ایمان اومده ذوق کرده بود و همزمان هم تعجب کرده بود که ایمان از همسایههای فضول اسمش رو نشنیده، گفت: «منم مارالم.» ایمان گفت: « به چشمات خیلی میاد.» و خداحافظی کرد و رفت. مارال که انگار دنیا رو بهش داده باشن دیگه روی پا بند نبود. موقع خداحافظی ارسلان رو هم بغل کرد که ارسلان رو متعجب کرد. تنها چیزی که تو اون لحظه به نظر مارال بد میومد این بود که این سکس رو در ازای پول انجام داده بود ولی مدام سعی میکرد به این بخشش فکر نکنه و به حرفها و صورت و بدن ایمان فکر کنه.
تو همین فکر و خیال بود و میخواست از مجتمع ارکیده خارج بشه و به سمت مجتمع خودشون بره که رو به روش آقای منفرد مدیر مجتمع خودشون که سال گذشته باعث اون اتفاقات و لو دادن قرارهای مارال و کامران شده بود، ظاهر شد. با خودش فکر کرد: «این اینجا چی کار میکنه؟ نکنه فهمیده باشه؟» بدون هیچ حرفی فقط از کنارش گذشت و به سمت مجتمع خودشون رفت ولی میتونست نگاه سنگین منفرد رو روی خودش حس کنه. حال خوب مارال چند دقیقه بیشتر دوام نداشت و حالا دوباره جاش رو به ترس داده بود.
قسمت ششم:
انفجار
اوایل مرداد ماه بود و هوا گرم. قرارهای عصر ارسلان و مارال هنوز جای خودشون بودن. تو این مدت پویا و اشکان باز هم با مارال سکس کرده بودن و امیر که با خانواده مسافرت بود، حسابی از اینکه برای اون صبر نکرده بودن شاکی بود. این بار پویا خیلی بهتر شده بود و شخصیت پرمدعاش هم برای مارال قابل تحمل شده بود و اشکان هم مثل بار اول حسابی مارال رو سورپرایز کرده بود ولی تجربهای که با ایمان داشت تمام فکرش رو مشغول کرده بود. نمیتونست درک کنه چرا بدون اینکه ایمان رو خوب بشناسه انقدر بهش احساس خوبی داشت و از اینکه بعد از اون روز دیگه خبری ازش نشده خیلی ناراحت بود. استرس اینکه نکنه منفرد بو برده باشه و بخواد دوباره براش مشکل به وجود بیاره هم باعث شده بود روزهای خوبی رو سپری نکنه.
ارسلان و مارال اون روز هم طبق عادت مشغول سیگار کشیدن بودن و در مورد مسائلی که ذهنشون رو مشغول کرده بود با هم حرف میزدن. گرمای هوا اما باعث شد که زودتر از قبل بخوان به خونههاشون برگردن و به محوطه که رسیدن، مارال، منفرد رو از دور دید: «وای ارسلان باز این مرتیکه پیداش شد.»
ـ هیچ گهی نمیتونه بخوره.
ـ برو اون طرف. فاصله بگیر نبینه ما رو با هم.
ـ ببینه خب. دو تا آدم نمیتونن کنار هم راه برن؟
ـ تو رو خدا انقدر با من جر و بحث نکن. ولش کن اصلا من از همون پشت مجتمع میرم. فعلا.
منفرد مردی 45 ساله و درشتهیکل با شکمی سفت و کمی برآمده بود. از موهایی که از بالای لباسش زده بود بیرون معلوم که بدن پرمویی داره. با ریش پرپشت و موهایی که مثل جنگل تراکم داشت هیبتی ساخته بود که برای مارال مخصوصا بعد از ماجراهای سال قبل ترسناک به نظر میومد. انگشتر عقیقی که توی انگشت کوچکه دست راستش میکرد هم مثل همیشه تو چشم بود.
مارال که راهش رو دور کرده بود تا منفرد رو نبینه وقتی به مجتمع رز رسید با عجله وارد آسانسور خالی شد. فقط یه ثانیه مونده بود تا در بسته بشه که دستی جلوش رو گرفت. از انگشتر عقیقی که به چشمش خورد فهمید دست منفرده. تمام بدنش داشت از استرس میلرزید. منفرد سوار شد و مارال که از ترس خشکش زده بود فرصت نکرد از آسانسور پیاده بشه و در بسته شد. مثل آهویی شده بود تو چنگال شیر. آسانسور چند طبقهای بالا رفت و منفرد خواست چیزی بگه که آسانسور وایساد تا کسی سوار بشه و مارال به محض اینکه همسایه مشغول سلام و احوالپرسی با منفرد شد، از آسانسور بیرون پرید و پلهها رو دو تا یکی به سمت خونه رفت. وقتی رسید نفسش درست بالا نمیومد و حالا باید به مادرش هم به خاطر حالش جواب پس میداد. از اون روزهایی بود که فقط میخواست زودتر تموم بشه. هر چند که میدونست هر روزی میتونه تبدیل به کابوس بشه اگه پای منفرد وسط باشه. شاید بهتر بود آرزو میکرد کابوس منفرد زودتر تموم بشه.
ارسلان هم حالا رسیده بود خونه. پدرش برای چند روزی رفته بود دبی تا به کارهای تجاری که در کنار صرافی انجام میداد رسیدگی کنه و شهره و سیاوش هم رفته بودن خونهی پدر و مادر شهره و شب برمیگشتن. ارسلان از این چند ساعتی که تنها بود میخواست نهایت استفاده رو ببره ولی حس و حال هیچ کاری رو نداشت. فقط لباسهاش رو درآورد و با شورت دراز کشید روی مبل راحتی و کانالهای ماهواره رو بالا و پایین کرد. چند ساعتی که گذشت احساس کرد چشمهاش گرم شده. ساعت8:30 بود و میدونست اگه بخوابه شب بدخواب میشه ولی بیشتر از این هم نمیتونست تحمل کنه و به سمت اتاق خوابش رفت. این شاید بهترین خوابش تو تمام مدتی بود که به این خونه اومده بود. ساعت 11:30 بود و ارسلان هنوز خواب. حتی متوجه برگشتن شهره هم نشده بود.
صدای انفجار مهیبی خونه رو لرزوند. تو خواب و بیداری نفهمید جایی رو زدن، زلزله اومده یا چی و فقط بدون فکر از اتاق پرید بیرون و تو چهارچوب در وایساد. شهره هم از ترس از اتاق اومده بود بیرون و تو چهارچوب در اتاقش بود. ارسلان که به خودش اومد دید دست لرزان شهره تو دستشه و شهره داره با ترس ازش میپرسه که چه اتفاقی افتاده. ارسلان دست شهره رو محکم فشار داد و سعی کرد آرومش کنه. چند ثانیهای گذشت و یه کم همه چیز آروم شد که هر دو تازه متوجه سر و وضعشون شدند. ارسلان با همون شورت سفیدی که برآمدگی و سر کیرش رو کاملا نمایان میکرد جلوی شهره وایساده بود و شهره هم تاپ و شلوار کوتاه یاسی به تن داشت با این تفاوت که بر عکس همیشه این بار نه شورت و نه سوتین تنش نبود. چشم شهره به کیر ارسلان بود و چشم ارسلان به نوک سینههای شهره و شیار کسش که از زیر شلوار راحتی مشخص بود و هنوز هر دو محکم دست همدیگه رو گرفته بودن. وقتی متوجه شدن که تو چه وضعی قرار دارن دست هم رو ول کردن و بدون حرف به اتاقشون رفتن. ارسلان که کیرش داشت سیخ میشد، سریع جین و تیشرتش رو پوشید تا بره بیرون و ببینه چه اتفاقی افتاده و وقتی اومد بیرون شهره رو دوباره دید که ملافهای دور خودش پیچیده و داره تو آشپزخونه شربت درست میکنه. جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده گفت: «بیا ارسلان جان این شربت رو بخور حالت جا بیاد. چقدر ترسناک بود.» ارسلان با تشکر شربت رو گرفت و کمی نوشید و رفت بیرون.
محوطه پر بود از کسایی که اومده بودن تا از علت انفجار سر در بیارن. ارسلان وقتی ایمان رو دید رفت کنارش وایساد و مشغول صحبت شدن. ارسلان گفت: «سلام. چه طوری؟ چی شد یهو؟»
ـ به به سلام. خوبی؟ میگن یه ماشین تو خیابون پشتی داشته کپسول گاز میبرده منفجر شده. بیچاره رانندهش.
ـ ای بابا. من خوابم برده بود نفهمیدم بمبه… زلزلهست… چیه.
ـ مامان و بابای منم خواب بودن. بندههای خدا هنوز تو شوکن. راستی میخواستم در مورد اون موضوع باهات حرف بزنم. یه قرار دیگه میخواستم اگه بتونی اکی کنی.
ـ آره چرا که نه. بذار ببینم کی خونهمون خالی میشه و تو هم میتونی؛ بهت خبر میدم.
ـ فردا خانوادهی من دارن میرن سفر. خونهی خودم هم میشه.
ـ اِ. ببین بذار با مارال حرف بزنم اگه اکی بود بهت میگم.
ـ باشه پس خبر از تو.
از هم خداحافظی کردن و جدا شدن. ارسلان که برگشت شهره هنوز نخوابیده بود: «صدای چی بود؟» ارسلان قضیهی ماشین و کپسول گاز و انفجار رو تعریف کرد و پرسید: «سیاوش کجاست پس؟» شهره جواب: «موند خونهی مامان و بابام. چقدر هم خوب شد نبود اینجا.» ارسلان گفت: «آره خوب شد.» و رفت سمت اتاقش. گوشیش رو برداشت و به مارال پیام داد. از خدا خواسته سریع قبول کرد که فردا بره خونهی ایمان. ارسلان داستان انفجار رو برای مارال هم تعریف کرد چون میدونست با پدر و مادرش خیلی حرف نمیزنه. مارال ناخودآگاه تو دلش گفت کاش منفرد سوار اون ماشین بود.
ارسلان که حسابی به خاطر خواب چند ساعت قبل و صدای انفجار دیگه کامل خواب از سرش پریده بود، هدفون رو گذاشت تو گوشش و مشغول آهنگ گوش کردن شد. بیاختیار تصویر گرفتن دست شهره و نوک سینههاش و شیار کسش میومد تو ذهن ارسلان. از اینکه شهره اون رو فقط با یه شورت دیده بود، حشری شده بود. فکر اینکه الان فقط اون و شهره تو خونه بودن حشریترش هم میکرد. تازه یادش افتاد که این اولین بار بود که شهره رو بدون آرایش میدید و به نظرش اصلا بد نبود. هر چی بیشتر به شهره و لمس دستش و بدنش فکر میکرد، بیشتر کیرش راست میشد. هر کاری میکرد حواسش رو پرت کنه نمیشد و کیرش رو مرز انفجار بود. دید اینجوری نمیشه. بلند شد و رفت به سمت دستشویی. کیری که حالا مثل سنگ سفت شده بود رو یه بار دیگه به یاد شهره خالی کرد ولی نمیدونست با ذهنش که مدام شهره رو جلوی چشمش میآورد چی کار کنه.
قسمت هفتم:
عشق و شهوت
مارال حسابی به خودش رسیده بود. مخصوصا وقت زیادی صرف آرایش چشمهاش کرده بود. با اینکه مثل همیشه قبل از بیرون اومدن از خونه جر و بحث مفصلی با مادرش کرده بود و میدونست موقع برگشت هم باز برنامه همونه، تصمیم گرفته بود به هیچ چیز به جز زمانی که قرار بود با ایمان بگذرونه فکر نکنه.
اتاق ایمان تمیز و مرتب و ساده بود. انتظار همچین اتاقی رو نداشت. کتابخونهی جمع و جورش و استیکرهای فان روی لپتاپش نظر مارال رو جلب کرده بودن. نمیدونست از قرار اون روز باید چه انتظاری داشته باشه. اولین بار بود که ارسلان نبود و مارال تو جایی غیر از خونهی ارسلان قرار بود با کسی بخوابه. این بار لباس اضافی نیاورده بود. مانتو و شالش رو گذاشت روی صندلی چرخدار جلوی میز لپتاپ و خودش با تاپ و شلوار جینش نشست روی تخت منتظر. معلوم نبود چرا ایمان بعد از راهنمایی کردن مارال به سمت اتاق هنوز خودش نیومده بود.
ایمان با یه بشقاب میوه و یه کاسهی کوچک آجیل وارد اتاق شد. مارال گیج شده بود. انگار نه انگار که قرارشون در ازای پول بوده. این رفتار ایمان باعث میشد فکر کنه رابطهشون چیزی غیر از سکس پولیه ولی سعی میکرد جلوی خودش رو بگیره چون میدونست به هیچ وجه همچین چیزی که تو سرش میگذشت نمیتونست اتفاق بیفته. شاید اگه جور دیگهای با ایمان آشنا شده بود ممکن بود ولی الان نه. همهی این فکر و خیالها تو چند ثانیه از ذهنش عبور کرد. دوست داشت یه جوری سر صحبت رو باز کنه: «نیلی بهت میاد.» ایمان جواب داد: «مرسی. نمیدونستم. بیشتر میپوشم.» و لبخندی زد و روی تخت کنار مارال نشست و ادامه داد: «ببخشید معطل شدی. فکر کردم بعد از سکس میچسبه.» مارال از اینکه فهمیده بود ایمان میخواد وقت بیشتری رو اونجا بمونه ذوق کرده بود. با بوسهی ایمان دیگه هیچ چیز اهمیتی نداشت. دوست داشت ایمان تمام بدنش رو لمس کنه. از حس کردن ایمان تو وجود خودش بهترین حس دنیا رو میگرفت. این بار هر دو حتی بیشتر از بار اول از سکس لذت برده بودن. گذر زمان رو اصلا نفهمیده بود و فقط میدونست دوست نداره از بغل ایمان بیرون بیاد. هر دو خسته از سکس روی تختی که به زحمت برای هر دو جا داشت فقط با لباس زیر دراز کشیده بودن و مارال سرش رو روی بازوی ایمان گذاشته بود و ایمان با انگشتهاش آروم آروم روی دست و بدن مارال میکشید. هر کدوم با دست آزادشون مشغول خوردن زردآلو بودن و دربارهی انفجار دیشب حرف میزدن. کمی که گذشت مارال پرسید: «خیلی دوست دارم یه سوالی ازت بپرسم. امیدوارم ناراحت نشی.»
ـ بپرس. نمیشم.
ـ ببین رابطهای که با هم داریم با این کاری که الان داریم میکنیم با هم نمیخونن.
ـ سوال بود الان؟ (خندید.)
ـ نه منظورم اینه که تو با همه اینجوری هستی؟
ـ من کلا دوست دارم از وقتی که با کسی میگذرونم لذت ببرم. آره.
ـ یعنی برات فرقی نداره…
ـ نه فرقی نداره کیه و چی کار میکنه و چرا اون کار رو میکنه. هر کسی یه داستانی داره دیگه. من که جای اون آدم نبودم بدونم همون کار رو میکردم یا نه.
مارال خیالش راحت شده بود که ایمان دید بدی به کاری که مارال میکنه نداره ولی باز فکر میکرد که نیازه بهش توضیح بده: «واقعا تحت فشارم. حتما قضیهی پارسال رو میدونی دیگه.»
ـ گفتم که واقعا مهم نیست. حتما دلیلت برای خودت قانعکنندهست و همین کافیه. آجیل بزن جای این حرفا.
ـ راست میگی. هر کی داستانی داره ولی داستان من از اول تا آخرش فقط استرس و بدبختیه.
ـ زندگی همه همینه. یکی بیشتر یکی کمتر. سخت نگیر. میگذره.
ـ قبول ندارم. مثلا خود تو…
ـ منم داستان خودمو دارم.
مارال که متوجه تغییر حال و چهرهی ایمان شد دیگه ادامه نداد و بحث رو عوض کرد. یه ساعت تمام از خانواده و خوشی و ناخوشی حرف زدن. مارال به خاطر زنگهای متعدد پدر و مادرش مجبور بود برگرده. قبل از رفتن به ایمان گفت: «خیلی خوش گذشت بهم. مرسی.» ایمان جواب داد: «قربونت. فردا هم کسی خونه نیست اگه تونستی بیا.» مارال از خدا خواسته گفت: «باشه. فقط دیگه چیزی برای ارسلان نریز. خودم هم بهش میگم.» ایمان گفت: «نمیشه که…» مارال اصرار کرد: «نه دیگه فردا رو خودم دوست دارم بیام.» ایمان دیگه اصرار نکرد و مارال رفت خونه. بعد از تحمل کردن غرهای پدر و مادرش رفت توی اتاق به ارسلان خبر داد که فردا با ایمان قرار گذاشته. ارسلان اولش کمی شاکی شد ولی دوست نداشت مارال خلاف میل خودش کاری رو انجام بده و بحث رو ادامه نداد.
ارسلان تمام اون روز رو بیرون از خونه گذرونده بود. بدون حضور پدرش و سیاوش نمیخواست تو خونه با شهره تنها باشه. ساعت 12 تازه برگشته بود خونه. در اتاق بغلی بسته بود و خیالش راحت شد که شهره خوابه. در اتاق خودش رو بست و مشغول عوض کردن لباسش شد. هوا انقدر گرم بود که حتی کولر هم اثری نداشت. تصمیم گرفت اون شب فقط با یه شورت بخوابه. روی تخت دراز کشید ولی خوابش نمیومد. به محض اینکه چراغ مطالعهی کنار تخت رو روشن کرد، در اتاقش باز شد. برگشت سمت در. شهره با لباس خواب کوتاهی تو چهارچوب در وایساده بود. ارسلان شوکه شده بود و نمیدونست باید چی کار کنه. همونطور بیحرکت روی تخت تکیه داد بود به پشتی تخت و کیرش داشت کم کم راست میشد.
شهره بدون حرف اومد نشست روی تخت. ارسلان همونطور فقط نگاهش میکرد. حالا دیگه میتونست کامل تو نور چراغ مطالعه ببینه که هیچی زیر لباس خواب تنش نیست. شهره آروم آروم دستش رو برد زیر شرت ارسلان. وقتی انگشتهاش رو دور کیر ارسلان حلقه کرد، پیشآب ارسلان راه افتاد و لکهش روی شورت معلوم شد. شهره چند باری کیر رو تو دستش بالا و پایین کرد و خم شد پایین. شورت رو داد پایین تا زیر تخمهای ارسلان و لبش رو گذاشت روی سر کیر. آه ارسلان بلند شد. جوری کیرش رو میخورد انگار سالهاست منتظر این لحظه بوده. ارسلان چشمهاش رو بسته بود و داشت لذت میبرد. شهره آروم گفت: «بلند شو.» ارسلان بلند شد و شهره همون طور دستهاش رو گذاشت روی تخت و خودش خم شد. ارسلان خواست از کاندومهایی که برای قرارهای مارال خریده بود استفاده کنه ولی شهره گفت نمیخواد. ارسلان هم رفت پشت سرش. دستهاش رو گذاشت روی پهلوهای شهره و کمی لباس خواب رو داد بالا. تو همون نور کم هم معلوم بود چه بدن سفیدی داره. باورش نمیشد داره بدن لخت شهره رو از نزدیک میبینه و از اون بیشتر باورش نمیشد که انقدر از تصوراتش بهتره. کیرش که کاملا سیخ شده بود رو از پشت گذاشت روی کس شهره. با حرکت دادن کیرش رو کس متوجه شد کسش حسابی خیس شده. از این کسهای حسابی گوشتی بود. سر کیرش که رفت تو، شهره بیاختیار جون جون گفتنش شروع شد و ارسلان رو دیوانه کرد. شروع کرد به تلمبه زدن. حرکت کیرش تو کس گرم و مرطوب شهره باعث میشد ناخودآگاه دستهاش رو محکمتر به پهلوهای شهره فشار بیاره. صدای شهره و قربونصدقه رفتنهاش مدام حشریترش میکرد. کمی خم شد روی شهره و از پشت دستش رو دراز کرد و برد زیر لباس شهره و سینهاش رو گرفت. محکم فشارش میداد و محکمتر تلمبه میزد. صدای آه و لذت شهره تمام اتاق رو پر کرده بود و با بلندترین آهش فهمید که ارضا شده و به تملبه زدنش ادامه داد. شهره دیگه بیحال شده بود و ارسلان هم با ضربهی بعدی تمام آبش رو با فشار خالی کرد تو کس شهره. به عمرش اینجوری خالی نشده بود. شهره خودش رو کمی جمع کرد و بدون حرف رفت بیرون. ارسلان همونطور روی تخت افتاد. باورش نمیشد چی اتفاقی افتاده بود. تازه داشت به عواقبش فکر میکرد ولی نمیتونست منکر لذتی که برده بود بشه.
فردای اون روز قبل از اینکه مارال بخواد بره پیش ایمان با ارسلان پشت مجتمع لاله همدیگه رو دیدن. مارال از حسش به ایمان گفت و اینکه نمیخواد این حس خوب رو با گرفتن پول ازش خراب کنه. تو همین مدت انقدر با هم صمیمی شده بودن که مارال حتی جزییاتی از سکسش با ایمان رو هم برای ارسلان تعریف کرد و اینکه دوست نداشت حتی از بغلش بیرون بیاد. میدونست رابطهی خاصی بینشون نمیتونست پیش بیاد و میدونست خیلی زوده تا در مورد ایمان قضاوت کنه ولی حسی که داشت رو هم نمیتونست نادیده بگیره. ارسلان با شنیدن حرفهای مارال یاد سکس خودش با شهره افتاد ولی کوچکترین وجه مشترکی نتونست پیدا کنه. مطمئن بود اتفاقی که بین خودش و شهره افتاده فقط بر اساس شهوت بوده و گذراست نه بر اساس علاقه یا هر چیز دیگهای. تصمیم گرفت فعلا چیزی به مارال نگه و خودش قبل از اینکه اتفاق بدی بیفته قضیه رو حل کنه. البته اگه میلش به سکس مجدد با شهره بهش اجازه میداد.
قسمت هشتم:
منفرد
ایمان در رو برای مارال باز کرد و مارال برای اینکه توسط همسایهها دیده نشه سریع وارد شد. وقتی دید ایمان دوباره تیشرتی که مارال دوست داشت رو پوشیده خیلی خوشحال شد. دوست داشت زودتر بپره بغلش و لبهاش رو ببوسه ولی جلوی خودش رو گرفت. مارال خودش رفت سمت اتاق ایمان و ایمان هم دوباره با تنقلات بهش اضافه شد. مارال اون روز یه سوتین و شورت مشکی و جوراب شلواری مشکی نازکی پوشیده بود که حسابی جذابش کرده بود.
وقتی لباسش رو درآورد و روی تخت دراز کشید، چشمهای ایمان برقی زد و بیاختیار لبخند روی لبش نشست. رفت روی تخت کنار مارال دراز کشید. کوچک بودن تخت باعث میشد به هم نزدیکتر باشن. همون طور که دستش رو روی پهلو و رون مارال میکشید و جوراب شلواریش رو حس میکرد با شور و حرارت زیادی لبهای مارال رو میبوسید. آروم زمزمه کرد: «خیلی سکسی شدی امروز.» مارال که هیجانزده شده بود تیشرت ایمان رو درآورد و پرت کرد سمت دیگهی اتاق. ایمان خودش شلوارکش رو درآورد و نشست پایین تخت و خواست بیاد سمت مارال که مارال جلوش رو گرفت و ازش خواست همون جا بشینه. ایمان دستهاش رو به عقب تکیهگاه کرده بود و پاهاش از دو طرف تخت آویزان بود. مارال همونطور که دراز کشیده بود کمی بالاتنهش رو بلند کرد و پاهاش رو گذاشت رو کیر ایمان. با هر مالشی که به کیرش میداد سیختر میشد و میخواست شورت رو جر بده و بیاد بیرون. مارال از دیدن صورت ایمان که معلوم بود چقدر حشری شده خودش هم شدیدا حشری شده بود. از ایمان خواست شورتش رو در بیاره. کیر شقشدهش رو بین کف دو تا پاهاش گرفت و به مالیدنش ادامه داد. صدای نفسهای ایمان بلند شده بود. یه کم دیگه ادامه داد و دیگه میخواست ایمان رو تو خودش حس کنه و ازش خواست بیاد جلو. ایمان هم که نمیتونست بیشتر از این صبر کنه سریع مارال رو کامل لخت کرد. شروع کرد با ولع به خوردن گردن و سینههای مارال. نوکشون کاملا سفت شده بود. ایمان که از فوتجاب مارال حسابی کیف کرده بود خواست تلافی کنه و رفت سمت کسش. مارال از برخورد تهریش ایمان به بین پاهاش از لذت کمی لرزید و خودش رو بیشتر به سمت ایمان بالا آورد. ایمان چند دقیقهای مشغول زبون زدن کس مارال و مالیدن سینههاش بود و کیرش ذرهای نخوابیده بود. صدای آه مارال که خیلی بلند شد، ایمان اومد بالا و خواست کاندوم بذاره ولی مارال گفت لازم نیست. دوست داشت کیرش رو بدون هیچ واسطهای تو خودش حس کنه. ایمان با یه فشار کیرش رو تو کس خیس مارال فرو کرد و مشغول تلمبه زدن و بوسیدن گردن مارال شد. سینههای مارال بین بدن هر دوشون از شدت تلمبههای ایمان میلرزید و حس خوبی به هر دوشون میداد. مارال از حس کردن رگها و حرکات کیر ایمان تو کسش دیگه بیشتر از این نمیتونست لذت ببره. با هر بار جلو عقب شدن آه هر دوشون بلند میشد. بعد از چند تلمبهی دیگه ایمان دم گوش مارال آهی کشید و کیرش با چند تا لرزش تمام آبش رو خالی کرد تو کس مارال. مارال از برخورد گرمای نفس ایمان و حس کردن لرزشهای کیرش و گرمای آبش جوری ارضا شد که تا حالا نشده بود. ایمان که خیس عرق شده بود خودش رو روی تخت به سختی کنار مارال جا کرد: «عجب سکسی بود.» مارال که هنوز نفسنفس میزد گفت: «آره. خیلی خوب بود.»
ایمان بلند شد و یه حوله برداشت تا خودش رو خشک کنه و مارال هم رفت خودش رو یه کم تمیز کنه و هر دو لباس زیرشون رو پوشیدن و دوباره رو تخت مثل روز قبل تو بغل هم دراز کشیدن و مشغول خوردن و گپ زدن شدن. از هر دری حرف زدن. مکالمهشون بدون نیاز به هیچ تلاش اضافی خود به خود پیش میرفت. مارال از علاقهش به نجوم و ستارهها میگفت و ایمان از علاقهش به سینما. دوست داشت کارگردان بشه. مارال از بین حرفهاشون فهمید که ایمان قصد داشته بدون سربازی و قاچاقی از کشور خارج بشه ولی از ترس اینکه سالم نرسه و به اصرار مادرش منصرف شده و برای همین دیرتر سرباز شده. مارال هم کمی از شرایط خودش و خانوادهش برای ایمان گفت ولی میترسید اگه خیلی سفرهی دلش رو براش باز کنه زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکنه این ثانیهها و همین رابطهی کوتاه با ایمان رو از دست بده. تو همین فکر بود که ایمان گفت: «من قبلا تو رو تو محوطه میدیدم فکر میکردم خیلی جدی و بیاعصاب باشی.» مارال خندید و جواب داد: «بیرون همون جوریم اتفاقا.»
ـ اوه اوه پس شانس با من یار بوده تو رو همیشه تو خونه دیدم.
ـ آره بیرون گرگم تو خونه آهو. (خودش رو کمی بیشتر به ایمان چسبوند.)
ـ با این چشمها همیشه آهویی. (خم شد به سمت مارال و بوسیدش.)
اون روزها مارال مدام خودش رو سرزنش میکرد که چرا پیشنهاد ارسلان رو قبول کرده و اگر از اون طریق با ایمان آشنا نشده بود شاید آیندهای براشون وجود میداشت ولی از طرفی هم میدونست ممکن بود هیچوقت این آشنایی صورت نمیگرفت اگه به خاطر ارسلان نبود. همین حس ضد و نقیض خیلی ذهنش رو مشغول میکرد. ایمان پرسید: «چی شد باز رفتی تو فکر؟»
ـ هیچی. چیزی نیست.
ـ اصرار نمیکنم ولی اگه خواستی خودت بگو.
ـ باشه حتما.
اون روز علی رغم تماسهای پدر و مادرش مارال تصمیم گرفت بیشتر بمونه پیش ایمان و یه بار دیگه طعم سکس باهاش رو بچشه. حالا بعد از مدتها دو تا چیز تو زندگیش داشت که براش ارزشمند بودند. دوستیش با ارسلان و احساسش به ایمان.
ارسلان اما بر عکس مارال روز خوبی نداشت و فکر اتفاقی که بین خودش و شهره افتاده بود مثل خوره افتاده بود به جونش. هم دوست داشت دوباره تجربهش کنه و هم میدونست آخر و عاقبت خوشی نداره. دیگه حتی جرات نمیکرد پا تو خونه بذاره و صبر کرد تا شب که پدرش از سفر برگرده و با کمترین ارتباط ممکن با شهره رفت تو اتاقش. غیر عادی بودن رفتار شهره رو هم میتونست خوب حس کنه. اگه پدرش میفهمید روزگار هر دوشون سیاه بود.
عصر روز بعد دوباره با مارال پشت مجتمع لاله مشغول سیگار کشیدن بودن که بالاخره قضیهی سکس خودش و شهره رو برای مارال تعریف کرد. مارال که چشمهاش از تعجب گرد شده بود فقط وای وای میکرد. ارسلان گفت: «خودم میدونم چه غلطی کردم تو نمیخواد دیگه انقدر جو بدی.»
ـ ارسلان. وای. چرا این کار رو کردی آخه؟
ـ بابا خودش اومد اتاق.
ـ ردش میکردی بره خب.
ـ دیگه تو هم اون صحنه رو میدیدی نمیتونستی.
ـ چی چیو نمیتونستی؟ زن باباته احمق.
ـ خیلی ممنون که گفتی. تا الان نمیدونستم.
ـ حالا میخوای چی کار کنی؟
ـ اگه میدونستم که از تو نمیپرسیدم.
ـ ببین برو بشین باهاش حرف بزن. اونم قطعا نمیخواد بابات خبردار بشه. یه شب بوده تموم شده رفته.
ـ من اصلا نمیتونم دیگه نزدیکش بشم حتی. خیلی وضع ناجوریه.
ـ مجبوری دیگه ارسلان. نمیتونی بذاری همینجوری بمونه. باید خیال خودت رو راحت کنی.
ـ عجب گیری کردیما.
ـ دیگه اون موقع که داشتی عشق و حال میکردی فکر این چیزاش رو هم میکردی.
ـ حالا نمیخواد واسه من مادر ترزا بشی. آقاتون چه طورن؟ خوش گذشت؟ (از اینکه حس میکرد مارال نگرانشه و دوست نداره تو دردسر بیفته حس خوبی پیدا کرده بود.)
ـ به تو ربطی نداره. (نیشش باز شد.)
ـ هیچی دیگه. از دست رفتی تو.
ـ خفه شو. چیزی نیست اصلا. یعنی نمیتونه چیزی باشه.
ـ چرا؟
ـ چون که …
صدایی حرفش رو قطع کرد: «خانم مرندی یه لحظه تشریف میارید؟» صدای منفرد بود. تمام بدن مارال یخ زد. سیگار از دستش افتاد. نمیدونست باید چی کار کنه. ارسلان گفت: «فرمایش؟» منفرد جواب داد: «عرض کردم خانم مرندی.» ارسلان با عصبانیت گفت: «منم عرض کردم فرمایش؟» منفرد خیلی جدی جواب داد: «بچه جون وقتی کسی آدم حسابت نمیکنه خودت حدت رو بفهم.» ارسلان بلند شد بره سمتش ولی مارال دستش رو گرفت. زیر لب گفت: «ولش کن. شر میشه. بذار برم ببینم چی میگه.» ارسلان پشت سر مارال راه افتاد. منفرد گفت: «تنها تشریف بیارید.» ارسلان آروم گفت: «بزنم مرتیکه گوریل رو نصف کنما.» مارال با نگاه بهش فهموند که وضع رو از این بدتر نکنه و خودش با بدنی لرزان همراه منفرد رفت.
از محوطه کاملا خارج شدن. تو خیابون پشتی وارد یه کوچهی بنبست خلوت شدن و منفرد بالاخره برگشت رو به مارال و گفت: «خب. منو که حتما یادت هست.»
ـ بله.
ـ میدونی چه کارهایی میتونم بکنم دیگه؟
ـ بله.
ـ پس انقدر از دست من فرار نکن. خب؟
ـ چشم.
ـ باریکلا. حالا هم زودتر میرم سر اصل مطلب. دوست داری همه بفهمن تو خونهی آقای شریفی چه غلطی میکنی؟
ـ نه. (با اینکه از قبل هم میدونست منفرد چی میخواد بگه ولی دیگه تموم دنیا رو سرش خراب شد.)
ـ دوست داری همه بفهمن که این دو روز با پسر آقای فخرایی چه غلطی میکردید تو خونهشون؟
ـ نه. (با خودش فکر میکرد آخه این آدم چه جوری از همه چیزش خبر داره.)
ـ پس دیگه از دست من فرار نکن. خب؟
ـ چشم.
ـ حالا اگه نمیخوای آبروی خودت و خانوادهت دوباره بره باید مثل بچهی آدم به حرفهای من گوش بدی.
ـ چشم. (میلریزد و وحشتش بیشتر از همیشه شده بود.)
ـ فردا ساعت 5 میای طبقهی ششم مجتمع خودمون. همون که 3 واحد خالی داره. فهمیدی؟
ـ بله.
ـ فکر اینکه به کسی مخصوصا این پسره که باهات بود بگی هم از سرت بیرون کن.
ـ چشم.
ـ باریکلا دختر خوب. (مارال رو همون طور ول کرد و رفت.)
ارسلان که یواشکی تعقیبشون کرده بود بعد از دور شدن منفرد دوید تو کوچه و مارال رو که میلرزید و گریه میکرد بغل کرد و به ماشینی که اونجا بود تکیه داد: «چی شد؟ چی گفت؟ فهمیده بود؟» مارال با گریه جواب داد: «آره.»
ـ ببین تو نگران نباش من گردن میگیرم.
ـ چیو گردن میگیری؟ منو دیده اومدم خونهتون و رفتم پیش ایمان.
ـ ای بابا. چه جوری همه رو فهمیده آخه؟ چی میخواد؟
ـ گفت فردا برم پیشش.
ـ کجا؟
ـ 3 تا واحد خالی داره تو مجتمع ما. گفت برم اونجا.
ـ گه خورد. منم میام.
ـ نه گفت کسی بفهمه آبروم رو میبره دوباره. این بار دیگه نابودم میکنن.
ـ یعنی میخوای بری؟
ـ مجبورم.
ـ سکس میخواد یعنی؟
ـ حتما دیگه. (دوباره بغضش ترکید.) یه روز من نمیتونم خوشحال باشم. فقط یه روز.
ـ این جوری نمیشه که. این میخواد حالا هی باج بگیره.
ـ زورش میرسه دیگه.
ـ غلط کرده مرتیکه جاکش.
ـ هیچ کاری نمیتونیم بکنیم.
ارسلان به فکر فرو رفته بود و خودش رو هم تو موقعیتی که مارال توش گیر افتاده بود مقصر میدونست. زیر بغلش رو گرفت و بردش به سمت مجتمع. باید یه فکری میکرد وگرنه مارال تا مدتها باید تمام خواستههای منفرد رو بی چون و چرا اجرا میکرد.
قسمت نهم:
لذت ناخواسته
مارال تمام اون شب و صبح فردای اون روز رو با ترس اینکه منفرد چه بلاهایی میتونه سرش بیاره گذروند. حتی چت کردن با ایمان هم حالش رو بهتر نمیکرد. هر چی بیشتر میشناختش بیشتر ازش خوشش میومد ولی فعلا منفرد داشت همه چیز رو دوباره نابود میکرد. برای عصر قبل از رفتن پیش منفرد با ارسلان قرار گذاشت و سعی کرد با موسیقی گوش دادن حواسش رو پرت کنه.
ارسلان هم حالا به غیر از عذاب وجدان سکس با شهره، به خاطر اینکه باعث شده بود مارال تو این موقعیت قرار بگیره هم خودش رو سرزنش میکرد. صبح اون روز وقتی از خواب بیدار شد صدای رفتن پدرش و سیاوش رو شنید. از اونجایی که نمیخواست با شهره تنها بمونه و فعلا هم برنامهای برای حرف زدن باهاش نداشت، تیشرت و جینش رو پوشید و کلاهش رو مثل همیشه رو به عقب گذاشت روی سرش و آروم در اتاق رو باز کرد. از لای در نگاهی انداخت و اثری از شهره ندید.
یواش رفت سمت در که بره بیرون که شهره از پشت سرش گفت: «تا کی قراره در موردش حرف نزنیم؟» ارسلان برگشت و شهره رو دید که آرایشکرده با یه لباس مجلسی یقهباز که تا بالای زانوش بود، وسط هال وایساده. ارسلان گفت: «حرفی نداریم بزنیم. یه اشتباهی بود که بهتره فراموشش کنیم.» شهره با همون لحن اغواگرش و جوری که انگار 20 سال از سن واقعیش کوچکتره گفت: «یعنی واقعا دیگه نمیخوای؟» ارسلان که انتظار نداشت برخورد شهره با اون اتفاق این باشه و به جای فراموش کردنش بازم بخواد تجربهش کنه، گفت: «نه. همون یه بارم اشتباه بود.» شهره کمکم به سمت ارسلان اومد و جلوش وایساد. قلب ارسلان تند تند میزد. بوی عطر شهره و برآمدگیهای بدنش تو اون لباس دوباره داشت عقل رو از سرش میبرد. شهره گفت: «ما که یه بار اشتباه کردیم خب چی ایرادی داره بازم…» ارسلان حرفش رو قطع کرد: «نمیشه. درست نیست.» شهره با صدای آرومتری گفت: «ولی اون شب که به درست و غلطیش کاری نداشتی.» ارسلان که گیج صدا و عطر شهره شده بود داشت با خودش فکر میکرد خدایا چقدر این زن حشریه آخه و دست شهره رو روی کیرش از روی جین حس کرد.
با چشمهایی که حالا کمی خمار شده بودن دوباره زیر لب داشت میگفت که این کارشون درست نیست ولی صداش به مرور کم و کمتر میشد و وقتی شهره لبش رو بوسید دیگه چیزی از حرفهاش یادش نمیومد. لب شهره روی لبهاش بود و با دستش داشت کیر ارسلان رو از روی جین میمالید. دستش رو گذاشت دو طرف پهلوی شهره و بردش سمت اپن آشپزخونه. اپن دو قسمتی بود. شهره روی گذاشت روی قسمت پایینی و تکیهش داد به قسمت بالایی و حالا کس شهره درست جلوی کیرش قرار گرفته و فقط لازم بود لباس شهره رو بده بالا و شورتش رو در بیاره و کیر خودش رو هم از تو شورت و شلوارش بکشه بیرون و همین کار رو هم کرد. شهره حالا با پاهای باز و لباسی که تا بالای پهلوش بالا زده شده بود روی قسمت پایینی اپن بود و ارسلان با جین و شورتی که تا بالای زانوش پایین اومده بود دستی به کیرش کشید و سرش رو گذاشت روی کس شهره. از دفعهی قبل میدونست مشکلی بابت کاندوم نیست و این بار دیگه نپرسیده بود. کیرش رو فشار داد تو و آه شهره که بلند شد لبش رو گذاشت رو لبهاش و با حرارت زیادی مشغول لب گرفتن و تلمبه زدن شد. هر بار که لبش از روی لب شهره کنار میرفت صدای آه و نالهی شهره تمام خونه رو پر میکرد. کاملا مشخص بود که سالهاست سکس خوبی نداشته. ماتیک قرمز شهره حالا روی صورت هردوشون پخش شده بود.
این بار تو روشنایی روز و از جلو بهتر میتونست کس شهره رو ببینه و نسبت به چیزی که قبلا حس کرده بود شیارهای بیشتری داشت. همونطور به کردن ادامه داد و با دیدن سینههای لرزان شهره که میخواستن از لباس و سوتینش بیرون بپرن و شنیدن جون دلم گفتنهای شهره کیرش در حال منفجر شدن بود و همین باعث میشد محکمتر تلمبه بزنه و شهره هم حشریتر بشه. آب کیرش بین سر و صدای شهره و نفسنفس زدن خودش خالی شد. شهره هم با فاصلهی کمی بعد از حس کردن لرزشهای کیر ارسلان تو کسش ارضا شد. از پشت سرش دستمال برداشت و به ارسلان هم داد. خودش رو کمی مرتب کرد و به سمت دستشویی رفت: «دوباره باید خودم رو درست کنم واسه مهمونی ولی میارزید.» ارسلان اما دوباره حس بدی پیدا کرده بود. موقع سکس با شهره انگار روی آسمون هفتم بود و بعدش ته چاه. کمی از اون حالت در اومد و خواست بره که شهره از دستشویی بیرون اومد و گفت: «کجا میری؟ صورتت رو نگاه کردی؟» ارسلان نگاهی به آینه دم در انداخت و دید دور لبش کامل از رژ شهره قرمز شده. شهره دستمال مرطوبی آورد و وقتی ارسلان خواست ازش بگیره ممانعت کرد و خودش مشغول پاک کردن صورت ارسلان شد. با یه دست زیر چونهش رو گرفته بود و با دست دیگه دستمال رو دور لب ارسلان میکشید. توانایی خاصی تو سکسی کردن هر کاری داشت. ارسلان هم که انگار وقتی شهره بهش نزدیک میشد، جادو میشد. صورتش که پاک شد با صدای آرومی خداحافظی کرد و از خونه زد بیرون. هنوز تا عصر خیلی وقت مونده بود و به هر کدوم از بچهها هم زنگ زد کار داشتن. هدفون رو گذاشت تو گوشش و فولدر آهنگهای رپ مورد علاقهش رو پلی کرد و بیهدف تو کوچه پسکوچهها مشغول راه رفتن شد.
عصر شده بود و مارال مضطرب در حال سیگار کشیدن بود و ارسلان هم تو فکر. ارسلان گفت: «ببین من از دیروز دارم بهت میگم بری دیگه هیچی جلودار این آدم نیستا.»
ـ نرم هم بدبخت میشم.
ـ داره حرف زور میزنه مرتیکه آخه.
ـ دیگه اینم شانس منه.
ـ اگه مدام خواست از این قضیه سو استفاده کنه چی؟
ـ نمیدونم دیگه ارسلان. باید برم ببینم چی میشه.
ـ میخوای بیام تو اون طبقه منتظرت وایسم؟ اگه کمکی چیزی خواستی؟
ـ نه بفهمه به تو گفتم بدتر میشه. بعدشم نمیاد تو خونه خودش بلایی سرم بیاره که.
ـ چی بگم. از این کسکش چیزی بعید نیست.
ـ ولش کن نمیخوام بهش فکر کنم اصلا. تو چی کار کردی؟
ـ چی رو؟
ـ شهره رو دیگه. حرف زدیش باهاش.
ـ آهان. نه.
ـ آهان نه یعنی چی؟ چرا انقدر لفتش میدی؟
ـ دیگه نشد دیگه. (سرش رو انداخت پایین.)
ـ ارسلان؟ (با تعجب) دوباره؟
ـ خودش خواست بابا.
ـ ارسلاااان.
ـ من هی داشتم میگفتم درست نیست ولی دیگه نفهمیدم چی شد.
ـ واقعا که.
ـ این اصلا نزدیک من میشه من گیج میشم نمیفهمم دارم چی کار میکنم.
ـ جفتمون بدبخت میشیم . من میدونم.
ارسلان سیگارش رو زیر پاش له کرد و گفت: «شاید هم بعد از تمام این ماجراها بالاخره حالمون خوب شه.»
ـ شعر نگو تو رو خدا.
ـ تنها معلمی که تو مدرسه دوست داشتم معلم ادبیات دهم بود. میگفت هیچ وقت اوضاع یه جور نمیمونه. تو بدترین شرایط هم باشی حتی اگه بسوزی و خاکستر بشی بعدش یه روز خوب میاد و مثل ققنوس دوباره از تو خاکستر خودت جون میگیری.
ـ زده به سرت به خدا. فیلسوف شده واسه من.
ارسلان دیگه چیزی نگفت. اون روز خیلی حال خوبی نداشت. تمام اتفاقهای این چند وقت اخیر و نزدیک شدن به نتایج کنکور و اینکه حتی هنوز نمیدونست میخواد برای آیندهش چی کار کنه حسابی دمقش کرده بودن. موقع رفتنِ مارال باز هم چند باری پیشنهاد داد که همراهش بره ولی مارال قبول نکرد و خودش راهی واحدهای خالی منفرد شد.
وقتی رسید هنوز چند دقیقهای تا قرارشون مونده بود. نمیدونست باید زنگ کدوم واحد رو بزنه. صدای آسانسور از پشت سرش اومد و منفرد وارد راهرو شد. لباس چهارخونهی آبی و شلوار کتان سورمهای پوشیده بود. عرقهای زیر بغلش هم به چشم میومد و حال مارال رو از دیدنش بیشتر به هم میزد. شاید برای خیلیها ظاهر بدی نداشت ولی برای مارال حالبههمزنترین موجود روی کرهی زمین بود.
مارال که کمی از جلوی آسانسور فاصله گرفته بود تا دیده نشه، وقتی دید که منفرد تنهاست جلوتر اومد و سلام کرد. منفرد گفت: «به به. خوبه که سر وقت اومدی.» مارال تو دلش یه فحش کشدار بهش داد و منتظر شد تا در یکی از واحدها رو باز کنه. منفرد اول مارال رو فرستاد داخل و بعد خودش هم وارد آپارتمان شد. آپارتمان کاملا خالی بود و فقط یه سمت هال چند تا جعبه و کیسه و تکه چوب بود و یه سمت دیگه هم یه تشک دو نفرهی نسبتا قدیمی.
مارال دوباره ترس برش داشته بود و کمی میلرزید. منفرد دستی به شونهش کشید. مارال چندشش شد ولی نتونست تکون بخوره. منفرد گفت: «نترس. خوش میگذره.» و زد زیر خنده. تا اون موقع اگه یه درصد هم به قصد و نیت منفرد شک داشت دیگه الان مطمئن بود که قراره چه اتفاقی بیفته. مشغول باز کردن دکمههای پیرهنش شد و به مارال هم اشاره کرد که همون کار رو بکنه. منفرد انگار که عجله داشته باشه تمام لباسهاش رو سریع درآورده بود. بدنش پرموتر از چیزی بود که مارال فکر میکرد. کیرش حتی تو حالت خوابیده هم خیلی کلفت به نظر میرسید و شکم سفت و برآمدهش بدون لباس بیشتر به چشم میومد. منفرد نگاهی به مارال کرد. بدن سفید و ظریف مارال یکی از زیباترین چیزهایی بود که دیده بود. مارال هنوز شورت و سوتین داشت و منفرد ازش خواست خجالتی نباشه و درشون بیاره. دیدن سینههای سر صورتی و سربالای مارال و شیار باریک کس بدون مو و روشنش کیر منفرد رو از شلی و افتادگی درآورد.
مارال نمیتونست به منفرد نگاه کنه و به زمین نگاه میکرد. منفرد بهش نزدیک شد و دستش رو گذاشت زیر چونهش و آورد بالا: «گفتم خجالت نکش دیگه.» همون طور که وایساده بود جلوی مارال دستش رو برد سمت کسش و با انگشت وسط درشتش کس مارال رو مالید: «همینه پس انقدر طرفدار داری.» مارال کمی خودش رو عقب کشید و با خودش فکر کرد اگه قراره این کار رو بکنه حداقل زودتر تمومش کنه و بره. خودش رفت سمت تشک و دراز کشید. منفرد گفت: «پس دخترمون هم دلش میخواد.» و خندید. مارال جز فحش دادن توی دلش کاری از دستش برنمیومد. منفرد کنار مارال دراز کشید و باز هم مشغول بازی کردن با کس مارال شد. صدای نفسهاش مارال رو اذیت میکرد. با تمام وجود میخواست زودتر از اون جهنم بره بیرون و برای اینکه همه چیز سریعتر اتفاق بیفته خودش برگشت و نشست روی منفرد. منفرد یه لحظه تعجب کرد ولی خودش رو از تک و تا ننداخت: «انقدر حشریت کردم؟» مارال اصلا حرف نمیزد و نگاهش هم نمیکرد. کیر منفرد گرفت و سعی کرد آروم آروم بکنه تو کسش. خیلی کلفت بود و اولش کمی درد داشت ولی کم کم که جا باز کرد، راحتتر خودش رو روی کیر منفرد بالا و پایین میکرد. منفرد هم دو دستش رو روی رونهای مارال گذاشته بود و از دیدن حرکت بدن مارال لذت میبرد.
کمی که گذشت منفرد کمی بالا اومد و مارال رو کشید سمت خودش. انگشت وسط دستی که به انگشت کوچکهش انگشتر عقیق داشت رو کرد تو دهن مارال. مارال که انتظار این حرکت رو نداشت برای چند ثانیه دیگه روی کیر منفرد تکون نخورد. منفرد همون طور که انگشت خیس شده رو میبرد پشت مارال ازش خواست که ادامه بده. خودش کمی بلند شد تا دستش راحت به پشت مارال برسه و همزمان که مارال روی کیرش بالا و پایین میشد، انگشتش رو گذاشت روی سوراخ کون مارال. کمی روش کشید و سعی کرد بازش کنه و با یه فشار اندازهی یه بند انگشت فرو کرد تو. صدای نالهی مارال که بلند شد منفرد حشریتر شد و حالا خودش هم کمرش رو جلو و عقب میکرد. چند باری انگشتش رو در آورد و دوباره فرو کرد و مارال میترسید اعتراض کنه. تو همون حالت مارال رو بغل کرد و خودش روی مارال قرار گرفت و برای چند دقیقهای مشغول تلمبه زدن شد. شکمش به بدن مارال فشار زیادی میآورد و عرقهای پیشونیش هر از گاهی روی مارال میریخت. مارال فقط خدا خدا میکرد زودتر منفرد ارضا بشه اما فعلا خبری نبود. مارال رو باز برگردوند به پشت و مارال ترسید که بخواد از پشت بکنه: «از پشت نه.» منفرد گفت: «نترس خوشگله.» اول برای اذیت کردنش کیرش رو گذاشت روی سوراخ کون مارال ولی بعد بردش پایین و فرو کرد تو کسش و در حالی که محکم کونش رو گرفته و جای انگشتهاش روی کون سفید مارال مونده بود، به کردن مارال ادامه داد. مارال تا اون لحظه هیچ حسی نداشت و خوشحال بود که حداقل از این نظر به منفرد حس خوبی نمیده. دیگه کمکم منتظر بود که منفرد ارضا بشه که صدای تف کردن شنید. برگشت دید منفرد داره 3 تا انگشت وسط دستش رو که آغشته به تفش بودن رو از جلو میاره سمت کسش. تا به خودش اومد انگشتهای خیس منفرد روی کسش بودن و منفرد همزمان که کیرش رو تو کس مارال میکرد با انگشتهاش کسش رو با سرعت میمالید. مارال از لذت چنگی به تشک زد که توجه منفرد رو جلب کرد: «آهان. حالا شد.» و با سرعت بیشتری کس مارال رو مالید. فقط چند ثانیه طول کشید تا مارال ارضا بشه و آه بلندی بکشه.
از این لذت ناخواسته بدش اومده بود. از خودش بدش اومده بود. وقتی منفرد کیرش رو بیرون کشید و روی کمر مارال خالی کرد، مارال فقط به این فکر میکرد که زودتر از اونجا بزنه بیرون ولی حالا با اون وضع باید خودش رو هم حتما تمیز میکرد. از تو کیفش دستمالی در آورد و مشغول شد. منفرد همون طور لخت روی تشک دراز کشیده بود: «حالا چقدر عجله داری.» مارال چیزی نگفت و لباسپوشیده به سمت در رفت. منفرد هم که حالا داشت لباسهاش رو میپوشید، گفت: «هفتهی دیگه همین ساعت اینجایی.» مارال که میدونست مقاومت فایدهای نداره و حالا حالاها با این آدم درگیره چیزی نگفت.
وقتی به خونه رسید حداقل از اینکه کسی نبود تا بهش گیر بده خوشحال شد و سریع رفت حموم. زیر دوش مدام حرکات انگشتهای منفرد روی کسش و ارضا شدنش یادش میومد و حالش از خودش بد میشد. بغضش زیر دوش ترکید و نشست روی زمین. امیدوار بود حداقل گریه کمی حالش رو بهتر کنه.
قسمت دهم:
وحشی
شش روز از سکس مارال و منفرد گذشته بود و از تصور اینکه فردای اون روز باید دوباره به اون آپارتمان میرفت حالش بد میشد. تمام این مدت از خونه بیرون نرفته بود. اصرارهای ارسلان هم فایدهای نداشت. تنها کاری که این مدت کرده بود خوابیدن و بیحوصله روی تخت دراز کشیدن و گاهی چت کردن با ارسلان و ایمان بود. از اینکه انقدر ارسلان نگرانش بود و تلاش میکرد حالش رو عوض کنه حس خوبی میگرفت. تو همین مدت کوتاه فهمیده بود اون رو بیشتر از خانوادهی خودش دوست داره. توی این ماجرا هم ارسلان رو مقصر نمیدونست. میدونست منفرد مدتهاست که دنبال همچین چیزی بوده. به ایمان هم گفته بود مریض شده و حال خوبی نداره و نمیتونه ببیندش. میتونست علاقهی خودش به ایمان رو درک کنه و برعکسش رو نه. الان هم که پای منفرد به قضیه باز شده بود ترجیح میداد ایمان درگیر ماجرا نشه. با این حال هر بار که آهنگی براش میفرستاد یا حالش رو میپرسید با ذوق و شوق جوابش رو میداد.
اون روز بالاخره تصمیم گرفت برای دیدن ارسلان از خونه خارج بشه. ارسلان وقتی پشت مجتمع لاله دیدش، گفت: «بابا مارال خانم پارسال دوست امسال آشنا. چه عجب.»
ـ به این چند روز تنهایی نیاز داشتم.
ـ بهتری حالا؟
ـ آره.
مارال تصمیم گرفته بود به ارسلان نگه فردا قراره دوباره منفرد رو ببینه. نمیخواست یه وقت کار احمقانهای بکنه. ارسلان گفت: «ببین بچهها دوباره میخواستن قرار بذارن باهات اگه اکی بودی.» مارال که هم به خاطر ایمان و هم به خاطر فشار روانی منفرد فعلا نمیخواست با کس دیگهای باشه، گفت: «فعلا نمیتونم. بهت خبر میدم.»
ـ باشه هر چی تو بگی.
ـ بابات اینا برگشتن از سفر؟
ـ نه پسفردا میان. استرس دارم.
ـ باورم نمیشه. تو؟ استرس؟ (خندید.)
ـ نخند بابا تو رو خدا. نمیدونم شهره رو چی کار کنم.
ـ میدونی ولی نمیخوای کاری کنی.
ـ باور کن اصلا میبینمش همه چیز یادم میره.
ـ خود دانی.
همین طور که در حال جر و بحث در مورد شهره بودن، مارال دید ایمان داره بهشون نزدیک میشه. لباس سربازیش تنش بود و کلاهش رو تو دستش تکون میداد. ارسلان گفت: «به خدا کشته بود منو. مجبور شدم بهش بگم امروز اینجاییم.» و بلند شد و با ایمان دست داد و از مارال خداحافظی کرد و رفت. ایمان کنار مارال نشست و گفت: «سلام مارال خانم. داشتیم؟»
ـ سلام. (با خجالت)
ـ چی شدی یهو تو؟ تو چت که نمیگفتی. الان بگو لااقل. من کاری کردم.
ـ نه بابا این چه حرفیه.
ـ خب پس چی؟
ـ هیچی نیست واقعا. حالم خوب نبود. همین.
ـ خب نمیشه یهویی آدم یه هفته غیب بشه که. حتما یه چیزی شده.
ـ نه چیزی نشده. فقط حالم خوب نبود.
ـ باشه دوست نداری نگو. اصرار نمیکنم دیگه. فقط میخواستم مطمئن بشم از من ناراحت نیستی.
ـ چرا باید از تو ناراحت باشم؟
ـ چی میدونم. آدمه دیگه. یهو از یه چیزی ناراحت میشه.
ـ نه مطمئن باش به خاطر تو نیست.
ـ حال داری بریم یه قدمی بزنیم؟
ـ تو این گرما؟ (دنبال بهونه بود که نره. نمیخواست بیشتر از این وابسته بشه.)
ـ میریم یه بستنی چیزی میزنیم دیگه.
نتونست مقاومت کنه. حلا یه چیز دیگه هم به لیست علاقهمندیهاش اضافه شده بود. راه رفتن کنار ایمان. تا بستنی فروشی نیم ساعتی پیاده راه بود. 2 تا بستنی میوهای گرفتن و به راهشون ادامه دادن. مارال میدونست حداقل 10 تا پیام از مادرش داره که کجاست و چرا برنگشته ولی ترجیح میداد همهی حواسش رو بده به ایمان. از اونجایی که خیلی اهل خارج شدن از محوطهی مجتمع و پیادهروی نبود، اون اطراف رو نگشته بود و کوچه پسکوچهها براش تازگی داشتن. بستنیهاشون که تموم شد، ایمان وسط حرفهاشون بدون اینکه به نظرش کار عجیبی بیاد دست مارال رو گرفت و بقیهی مسیر رو دست در دست هم راه میرفتن. مارال یه وقتهایی فکر میکرد ایمان اصلا متوجه نیست که چه جوری با هم آشنا شدن. هر چقدر هم که ایمان میگفت این مسئله براش اهمیتی نداره باز برای مارال درکش سخت بود. هر چند که اتفاق خاصی هم نیفتاده بود و رابطهی جدیای شکل نگرفته بود. با خودش فکر میکرد شاید اونه که داره همه چیز رو بزرگ میکنه و ایمان فقط میخواد این روزهایی که تنهاست رو با یکی بگذرونه. همین.
به جایی رسیده بودن که فقط فضای سبز بود با 2 تا نیمکت رنگ و رو رفته و اون سمتش هم اتوبان. مارال گفت: «اینجا چقدر خلوته.» ایمان گفت: «این ساعتا کسی نمیاد. شبا ولی بچههای مجتمع میان اینجا وید میکشن.» همون طور که دست مارال تو دستش بود، بردش سمت یکی از نیمکتها تا بشینن. وقتی نشستن دستش رو انداخت دور مارال. مارال هم دست آزاد ایمان رو گرفت تو دستش و سرش رو گذاشت رو شونهش. فاصلهشون با ماشینها خیلی زیاد بود و بین درختهای کوتاه اونجا انگار استتار کرده بودن. مارال گفت: «خیلی دنجه.» ایمان گفت: «آره. خیلی وقتا وقتی برمیگردم خونه و خونه شلوغه میام اینجا میشینم واسه خودم.» چند دقیقهای تو سکوت به رد شدن ماشینها نگاه کردن. مارال دوست داشت اون لحظه تا ابد ثابت بمونه. شالش روی دوشش افتاده بود و موهای لختش کامل آزاد بودن. سرش رو از روی شونهی ایمان برداشت تا دستی یه موهاش بکشه و چشمش به شلوار چسبیده به بدن ایمان افتاد و شیطنتش گرفت: «گفتی این ساعت کسی نمیاد اینجا؟»
ـ تا حالا یه بار هم ندیدم کسی بیاد.
ـ چه خوب. (دستش رو گذاشت روی کیر ایمان.)
ـ اینجا؟ (لبخندی بهش زد.)
ـ گفتی کسی نمیاد دیگه.
ـ گفتم تا حالا نیومده.
ـ الانم نمیاد.
مارال کمربند و دکمه و زیپ شلوار رو باز کرد ولی اصلا پایین نکشید. کیر ایمان رو از تو شورتش درآورد و لبهاش رو گذاشت رو سرش. آروم آروم سرش رو برد پایین. ایمان چشمهاش رو بسته بود و با دست آروم موهای مارال رو نوازش میکرد و لذت میبرد. همینطور تندتر کیر ایمان رو میخورد و با زبونش با سر کیر بازی میکرد. ایمان که تو اون موقعیت خیلی تحریک شده بود به مارال گفت: «یواشتر. اینجوری سریع میاد.» مارال یه کم آرومتر به خوردن کیر ایمان ادامه داد. تا جایی که میشد و لباسهای ایمان اجازه میداد، سعی میکرد کیرش رو تا ته بخوره. مارال از فشار آرومی که انگشتهای ایمان به سرش میآوردن متوجه شد که کم کم آبش میخواد بیاد و کیر رو از دهنش در آورد و چند بار دست حلقهشدهش رو روی کیر ایمان که کاملا خیس بود کشید و سر کیر رو به سمت زمین گرفت تا تمام آبش خالی بشه روی سنگریزهها. ایمان که حسابی حال کرده بود، گفت: «خستگیم در رفت. دمت گرم.» مارال لبخندی زد و به فکر این بود که چه جوری دستش رو تمیز کنه که ایمان دستمالی از جیبش درآورد و کارش رو راحت کرد.
زمانی که با ایمان گذرونده بود حالش رو به کلی عوض کرده بود ولی وقتی رسید خونه دوباره همون بحثهای همیشگی شروع شد. مادرش این بار تهدیدش کرد که به پدرش میگه باز پا شده بدون خبر رفته بیرون و چند ساعت بعد برگشته. بحث آبرو و حلال نکردن شیر و عاق والدین هم که همیشه پیش میومدن. اختلاف سنی زیاد مارال با پدر و مادرش باعث میشد هیچ جوره حرف همدیگه رو نفهمن و اتفاقی که پارسال افتاده بود هم مثل پتکی بود تو سر مارال. این بار هم باز مادرش گفته بود که به محض اینکه مشکل سند خونه حل بشه از اونجا میرن تا کمتر از آبروریزیهای مارال خجالت بکشن.
آخر شب وقتی داشت با ارسلان چت میکرد ازش تشکر کرد به خاطر اینکه به ایمان خبر داده بود و براش تعریف کرد که چقدر بهش خوش گذشته. ارسلان خوشحال شده بود که بالاخره یه کم حال مارال بهتر شده. وقتی از دعواش با مادرش و تهدیدهاش برای ارسلان گفت فهمید که ارسلان هم اون شب با پدرش دعواش شده. چون دیر برگشته خونه و نخواسته با بقیه شام بخوره پدرش عصبانی شده و جر و بحثشون به سیلی محکمی که از پدرش خورده ختم شده. هر دو از دست خانوادههاشون به هم پناه برده بودن و سعی میکردن به همدیگه دلداری بدن.
عصر روز بعد مارال دوباره طبقهی ششم مجتمع بود. منفرد این بار بر عکس دفعهی قبل که خیلی سر حال بود، عصبی به نظر میرسید. با اخم مارال رو داخل آپارتمان برد و بدون حرف شروع کرد به درآوردن لباسهاش. مارال هم که از دیدن حال منفرد استرسش بیشتر هم شده بود، همون کار رو کرد و خودش رفت روی تشتک دراز کشید. خونه هیچ تغییری نکرده بود و فقط گرمتر از هفتهی قبل به نظر میرسید. منفرد به سمت مارال اومد و با حالتی عصبی و با زور زیاد پاهاش رو محکم از هم باز کرد. همون طور که روی تشک نشسته بود و پاهای باز مارال جلوش بود، کیرش رو میمالید که راست بشه. یه کم طول کشید و مارال متوجه شد که واقعا حال منفرد طبیعی نیست. بیش از حد عصبی بود. بالاخره کیرش تا حدی راست شد. مارال جرات نداشت حرفی بزنه و همونطور بیحرکت مونده بود. رگهای بالای شقیقههای منفرد باد کرده بودن. یه دفعه مارال رو گرفت و برش گردوند و از پشت خودش رو بدون رضایت به مارال تحمیل کرد. وقتی تموم شد انگشتر عقیقش رو یه کم جا به جا کرد و رفت سمت لباسهاش. مارال که حالش خوب نبود نگاهی به جای انگشتهای منفرد روی پلهوهاش کرد و آروم گفت: «وحشی.»
ـ چی؟ (با همون حالت عصبی.)
ـ آشغال وحشی چی از جون من میخوای؟ (داد میزد.)
ـ دهنت رو جمع کن دخترهی خراب. باز هوس کردی همه بفهمن چه گهی میخوری نه؟
ـ میگم از جون من چی میخوای؟
ـ هفتهای یه بار میای اینجا جیکت هم در نمیاد. همین.
ـ من نمیتونم دیگه.
ـ پاشو زودتر لباست رو بپوش کار دارم.
ـ گفتم نمیتونم دیگه. (داد زد.)
منفرد رفت سمتش و سیلی محکمی بهش زد. گوشش سوت میکشید. گیج شده بود. فقط حس کرد لباسهاش پرت شدن روش. دیگه نفهمید چه جوری از اون آپارتمان خارج شده و برگشته خونهی خودشون. همونطور روی تخت دراز کشیده بود و بیاختیار اشک میریخت.
11 روز تمام از خونه بیرون نرفته بود. جواب ارسلان و ایمان رو هم نداده بود. حتی قرار هفتهی بعد با منفرد رو هم نرفته بود و براش مهم نبود چی کار میخواد بکنه. منفرد به ارسلان گفته بود به مارال خبر بده که اگه هفتهی بعد هم خبری ازش نشه خودش میدونه. ارسلان هر چی زنگ میزد و پیام میداد تا بفهمه جریان چی بوده و چرا مارال دوباره رفته پیش منفرد و چرا منفرد اینجوری تهدیدش میکنه، مارال جوابش رو نمیداد.
اون روز همونطور که بیحال و حوصله روی تخت دراز کشیده بود و داشت اینستاگرام رو چک میکرد تا شاید کمتر فکر و خیال به سراغش بیاد، طرح یه ققنوس توجهش رو جلب کرد. یاد حرفهای ارسلان افتاد. با خودش فکر کرد نمیخواد بذاره منفرد برنده بشه. باید شکستش میداد. میخواست هر جور شده از دل این آتش جون دوباره بگیره. تصمیم گرفت به ارسلان و ایمان تمام ماجرا رو بگه و ازشون کمک بخواد. اونها تنها کسایی بودن که مارال میتونست روشون حساب باز کنه.
قسمت یازدهم:
شانس
مارال اون شب به ارسلان و ایمان پیام داد که میخواد ببیندشون. هر دو که حسابی از دستش شاکی بودن و مدام سوال میکردن که این مدت چرا جوابشون رو نمیداده در نهایت برای فردا عصر قرار گذاشتن. ایمان گفته بود تا شب خونهشون خالیه و میتونن اونجا همدیگه رو ببینن.
ایمان کلا از ماجرای منفرد خبری نداشت ولی ارسلان که در جریان بود و تهدید منفرد رو هم به مارال رسونده بود، خیلی نگران بود که مارال فردا چی میخواد بهشون بگه. با وجود اینکه مارال هر بار بهش میگفت که اون تقصیری نداره ولی ارسلان هنوز هم خودش رو تو این وضعیت مقصر میدونست. هیچ وقت طعم داشتن یه خانوادهی خوب رو نچشیده بود و مارال و صمیمیتی که باهاش پیدا کرده بود خیلی براش مهم بود.
تو این مدت 4 بار دیگه با شهره سکس کرده بود. دیگه به این نتیجه رسیده بود که لذت سکس با شهره به عذاب وجدان بعدش میچربه و حالا خودش رو از این بابت کمتر اذیت میکرد. هر چند هنوز باورش نمیشد که با زنی که تمام این سالها تو نظرش اصلیترین عامل مشکلاتش و به هم خوردن ازدواج پدر و مادرش بوده، همچین رابطهای داره.
اون شب پدرش خبر داده بود که دیروقت برمیگرده و شهره، سیاوش و ارسلان با هم شام خوردن. ارسلان از اینکه شهره همهی کارهای شام رو با عجله انجام میداد، تعجب کرده بود ولی به خاطر وجود سیاوش فکر نمیکرد شهره بخواد کاری بکنه. بعد از شام تو اتاقش دراز کشیده بود که شهره یواشکی وارد شد و با صدای آروم گفت: «بهرام 2 ساعت دیگه میاد. سیاوش هم که دیگه میره تو اتاقش بیرون نمیاد. 10 دقیقه دیگه بیا اتاق من.»
ـ سیاوش میشنوه صدامون رو.
ـ نمیشنوه. سرو صدا نمیکنیم. هیجانشم بیشتره. (ناخودآگاه از ذوق لبخندی زد.)
ـ بابام یهو بیاد چی؟
ـ بابات رو که میشناسی وقتی میگه 2 ساعت دیگه سر همون ساعت میاد. هیچی نمیشه. (اومد سمت ارسلان و دستی به صورتش کشید.) 10 دقیقه دیگه منتظرم.
شهره مثل تشنهای بود که تازه به چشمه رسیده و ارسلان هم اسیر لوندی اون شده بود و توان مقابله با خواستههاش رو نداشت و خودش رو هم نمیتونست گول بزنه که چقدر از سکس با شهره لذت میبرد.
10 دقیقه بعد تو اتاق شهره و پدرش بود. در رو پشت سرش برای اطمینان قفل کرد. شهره همون لباس خوابی رو پوشیده بود که بار اول باهاش به اتاق ارسلان رفته بود. باز هم بدون شورت و سوتین. طوری روی تخت نشسته بود که کسش معلوم باشه. نوک سینههاش هم که مثل همیشه خودنمایی میکردن. ارسلان حالا به صورت بدون آرایش شهره هم عادت کرده بود. تیشرت و شلوارکش رو درآورد و گذاشت پایین تخت دونفرهی بزرگ شهره و پدرش و با دستش آروم شهره رو هل داد عقب تا به پشت بیفته روی تخت. شهره از ذوق جیغ کوتاهی کشید و سریع جلوی دهنش رو گرفت و با همون حالت زد زیر خنده. هر بار که ارسلان فکر میکرد این زن دیگه از این حشریتر نمیشه باز سورپرایز میشد. وقتی ارسلان روی تخت دراز کشید شهره خم شد سمت شورتش و با زبون کمی روی برآمدگی کیر ارسلان کشید. از دیدن اینکه به مرور کیر ارسلان براش سیخ میشد لذت میبرد. شورت ارسلان رو درآورد و انداخت پایین سمتی از تخت که به پنجره نزدیک بود. کمی کیر ارسلان رو خورد و گفت: «حالا نوبت توئه.» خودش بالای تخت دراز کشید و ارسلان پایینش. پاهاش از تخت زده بود بیرون. سرش رو گذاشت بین پاهای شهره و زبونش رو روی کس شهره کشید. دیگه بعد از این مدت میدونست باید چه جوری و با چه سرعتی با زبونش با کس شهره بازی کنه تا حسابی حشریش کنه. شهره دستهاش رو تو موهای ارسلان به آرومی مشت کرده بود و هر از گاهی از لذت پاهاش رو جمع میکرد. کسش کاملا خیس شده بود. کیر ارسلان هم هنوز سیخ بود و از فشاری که بین بدنش و روتختی حس میکرد تحریک هم میشد. شهره با همون حال خمار، آروم از ارسلان خواست بیاد بالا. ارسلان لباس خواب شهره رو گرفت و از دو طرف کشید بالا و از تنش درآورد. شروع کرد به خوردن سینههای شهره و گاز ریزی هم از سرشون میگرفت. همزمان کیرش رو هم بدون اینکه فشاری بیاره روی کسش شهره میکشید. شهره یه لحظه باز اختیارش رو از دست داد و آه نسبتا بلندی کشید. ارسلان دستش رو گذاشت روی دهن شهره و گفت هیس و شهره حتی به خاطر این حرکتِ ارسلان هم حشریتر شد. شهره به پهلو دراز کشید و پاش رو برد بالا و ارسلان هم پشتش کمی پایینتر دراز کشید و آروم کیرش رو کرد تو کس شهره.صدای نالهی شهره باز میخواست بلند بشه که ارسلان باز دستش رو گذاشت روی دهن شهره. قبل از اینکه دستش رو برداره شهره گاز ریزی از انگشت ارسلان گرفت. هر دو حسابی حشری شده بودن و صدای آه و نالهی آرومشون هم حشریترشون کرده بود که صدای در ورودی آپارتمان اومد.
«شهره؟ بیداری؟» بهرام بود. ارسلان و شهره تو همون حال که کیر ارسلان تو کس شهره بود و با دستش از زیر سینهی شهره رو محکم گرفته بود، هنگ کردن. هر دو به محض اینکه به خودشون اومدن مثل فشنگ از جا پریدن. «شهره؟ سیاوش؟»
صدای بهرام به اتاق نزدیکتر میشد. شهره دوید سمت کمد و شورت و سوتینی پوشید و لباس خوابش رو هم تنش کرد. تیشرت و شلوارک ارسلان رو هم پرت کرد سمتش و هلش داد تو بالکن کوچک پشت پنجره، پنجرهی قدی رو بست و پرده رو کشید. بهرام که رسید پشت در شهره قفل رو باز کرد و زودتر دستگیره رو چرخوند: «سلام. بهرام جون زود اومدی.»
ـ یه کاری برای اکبری پیش اومد رفت. منم اومدم دیگه.
ـ خوب کردی عزیزم.
ـ این چیه پوشیدی؟ صد بار گفتم اینو به این کوتاهی وقتی بچهها هستن نپوش. مخصوصا وقتی ارسلان هست.
ـ تو اتاق پوشیده بودم بهرام جون. بیرون نرفتم باهاش.
ـ عوضش کن.
ـ باشه تا تو بری دست و صورتت رو بشوری منم عوضش میکنم.
بهرام لباسهاش رو عوض کرد و رفت سمت دستشویی. ارسلان همونطور لخت لباسها و زانوش رو بغل گرفته بود و نشسته بود روی زمین پشت دیوار اتاق. شهره منتظر بود تا بهرام بره دستشویی که ارسلان رو سریع بفرسته تو اتاقش ولی همون موقع سیاوش از اتاقش اومد بیرون. «سلام بابا. ببخشید پای تلفن بودم صدام کردی.» شهره که نقشهش به هم ریخته بود، در رو دوباره بست و رفت سمت بالکن. بدون اینکه پنجره رو باز کنه آروم به ارسلان گفت: «بیای بیرون بیچاره شدیم. اگه شد میارمت بیرون اگه نه که بمون فعلا.» قبل از اینکه ارسلان بتونه چیزی بگه بهرام دوباره اومد تو اتاق و به لباس شهره اعتراض کرد و شهره مشغول عوض کردنش شد. بهرام گفت: «بیا این 10 هزار تا رو هم بذار تو گاوصندوق.»
ـ باشه عزیزم.
ـ امروز زنگ زدم به مریم. (مامان ارسلان رو میگفت.)
ـ خب چی شد؟
ـ مرغش یه پا داره. میگه این همه سال من نگهش داشتم فعلا باشه پیش تو.
ـ حالا اشکالی هم نداره. دیگه عادت کردیم.
ـ عادت چی؟ تو که همش هی تو گوش من میخوندی براش خونه بگیرم بره.
ـ تو هم که نگرفتی و حالا این همه وقت گذشته.
ـ منتظرم ببینم کنکورش چی میشه. یه جا میگیرم بره.
ـ میگم که حالا اگه تهران قبول شد من دیگه مشکلی ندارم بمونه.
ـ تو هم یه چیزیت میشهها. بعد هم این تهران قبول بشه؟ (پوزخند زد.)
ـ این بچه هم گناه داره دیگه. تنها میمونه.
ـ نه فکر کنم واقعا یه ضربهای چیزی به سرت خورده.
ارسلان حرفهاشون رو میشنید و میدونست پدرش فقط منتظر فرصته تا از شرش خلاص بشه و اصرار شهره هم فقط به خاطر سکس بود نه چیز دیگه. صدای بهرام دوباره اومد: «برم کولر رو خاموش کنم، پنجره رو باز کنیم.»
ـ وای بهرام جون هوا به این گرمی. بذار روشن باشه.
ـ باز نصف شب نگی سردم شد برو خاموش کنا.
ـ نه خیلی گرمه امشب. (اصلا دوست نداشت اون شب اون پنجره باز بشه.)
چراغ رو خاموش کردن تا بخوابن. شهره داشت از سمت پنجره به طرف تخت میرفت که پاش رو چیزی رفت و ترسید. از صدای وای گفتن شهره، بهرام چراغ مطالعهی سمت خودش رو روشن کرد: «چی شد؟» شهره که تازه فهمیده بود پاش روی شورت ارسلان رفته، گفت: «هیچی پام خورد به ملافه فکر کردم سوسکه.» بهرام گفت: «دیگه از سن ما گذشته از سوسک بترسیم.» شهره با استرس شورت ارسلان رو زد زیر تخت و دراز کشید. البته که ارسلان فهمیده بود شهره از دیدن شورتش رو زمین ترسیده چون خودش هم وقتی متوجه شده بود فقط تیشرت و شلوارکش رو بغل گرفته تا مرز سکته رفته بود.
ارسلان مجبور بود صبر کنه تا بهرام خوابش ببره و وقتی صدای خر و پفش رو شنید به سختی تیشرت و شلوارکش رو پوشید و همون طور زانو به بغل منتظر شد تا صبح بشه.
نمیدونست از شانس بدش بود که باباش وسط سکس سر رسیده بود یا از شانس خوبش بود که در اتاقش رو موقع خروج بسته بود و باباش اتاق خالی رو ندیده بود یا راضی شده بود اون شب پنجره رو باز نکنه یا اتفاقی شورت رو روی زمین ندیده بود. شهره هم روز بعد تا جایی که تونست بهرام رو زود از خونه بیرون فرستاد و سیاوش رو هم برای خرید دست به سر کرد و ارسلان رو از بالکن بیرون آورد. هر جور شده اون شب به خیر گذشته بود؛ البته به خیر گذشتنی که با گردندرد و کمردرد و بیخوابی ارسلان و از اون بدتر شنیدن حرفهای پدرش همراه بود.
عصر اون روز مارال، ایمان و ارسلان دور هم جمع شده بودن. مارال وقتی ماجرای منفرد رو برای ایمان و ارسلان گفت، شوکه شدن. هر دو عصبانی راه میرفتن و از مارال گله داشتن که چرا زودتر بهشون خبر نداده. مارال نگران بود که حالا رفتار ایمان باهاش تغییری میکنه یا نه. ایمان که از عصبانیت قرمز شده بود، گفت: «مرتیکهی حرومزاده.» ارسلان که به خاطر گردن و کمردرد نمیتونست بیشتر از این وایسه، نشست روی مبل: «من اینو میکشم.» مارال گفت: «من نیومدم بهتون بگم که خودتون رو تو مصیبت بندازین. کمک میخوام ازتون.» ایمان گفت: «چه کمکی؟ هر چی باشه من هستم.» ارسلان هم همین رو گفت. مارال ته دلش گرم شد: «میخوام یه مدرکی چیزی ازش داشته باشم و تهدیدش کنم که ولم کنه وگرنه میفرستم برای زنش.» ایمان گفت: «زن داره این مرتیکه؟» مارال گفت: «آره. خارج از اون آپارتمان قدیسیه واسه خودش.» ارسلان که به سختی روی مبل کج و راست میشد، گفت: «آدمش میکنیم.» مارال که متوجه حال ارسلان شد، پرسید: «تو چرا اینجوری شدی امروز؟» ارسلان جواب داد: «هیچی. دیشب بد خوابیدم و گردنم هم گرفته.» مارال دیگه بعد از این مدت ارسلان رو خوب میشناخت و میدونست یه اتفاق دیگهای افتاده ولی جلوی ایمان نمیخواست بیشتر از این سوال کنه. ایمان پرسید: «حالا خودت برنامهای داری؟» مارال گفت: «نه هنوز. گفتم با هم همفکری کنیم.» چند دقیقهای در مورد نقشههای مختلفی که بدون تو خطر انداختن مارال بتونن مدرک خوبی از منفرد به دست بیارن بحث کردن ولی به نتیجهای نرسیدن. پسفردای اون روز منفرد انتظار داشت مارال رو تو آپارتمانش ببینه و باید زودتر یه فکری میکردن. تصمیم گرفتن تا فردای اون روز بیشتر فکر کنن و پشت مجتمع لاله همدیگه رو ببینن.
ارسلان که رفت، ایمان از مارال خواست تا کمی بیشتر بمونه. دیگه بعد از این اتفاقات مارال مطمئن شده بود نباید به ایمان دل ببنده. ایمان دست مارال رو گرفت و برد تو اتاق خواب. روی تخت دراز کشید و مارال رو بغل کرد. تو بغل ایمان تنها جایی بود که احساس امنیت میکرد. ایمان تو گوشش گفت: «متاسفم به خاطر اتفاقی که افتاده.» مارال چیزی نگفت. چند دقیقه تو سکوت تو بغلش چشمهاش رو بست. ایمان پرسید: «مطمئنی نمیخوای شکایت کنی؟»
ـ نمیشه. خانوادهم رو که برات تعریف کردم و میشناسی.
ـ آره میدونم ولی خیلی دوست دارم حال این مرتیکه رو بگیریم. (انگشتهاش رو تو انگشتهای مارال قفل کرد.) راستی هنوز هم درد داری؟
ـ نه. فقط روی پهلوهام یه کم کبودن هنوز.
ـ میتونم ببینم؟
مارال تیشرتش رو کمی بالا زد و کبودی روی پهلوش نمایان شد. ایمان بلند شد و خم شد سمت پهلوی مارال. دستی روی جای کبودی روی تن مارال کشید و بوسیدش و دوباره کنار مارال دراز کشید و بغلش کرد و انگشتهاش رو تو انگشتهای مارال قفل کرد: «زندگیش رو نابود میکنیم.»
مارال با اینکه دوست نداشت اون لحظه رو خراب کنه ولی کلی سوال تو ذهنش داشت. هنوز هم نمیتونست درست بفهمه که ایمان چه حسی بهش داره. صرفا میخواد باهاش وقت بگذرونه یا رابطهی جدیتری میخواد؟ چه طور با سکسهای پولی مارال یا حتی اتفاقاتی که با منفرد براش افتاده راحت کنار میومد و تغییری تو حسی که بینشون وجود داشت پیش نمیومد؟ از بغل ایمان بدون مقدمه اومد بیرون و نشست رو به روش روی تخت.
ـ ایمان یه وقتایی یه چیزایی میگی یا یه کارایی میکنی که نمیتونم درک کنم. یعنی زیادی خوبه برای واقعی بودن.
ـ چی شد حالا یهو؟
ـ نه یهویی نیست. قبلا هم ازت پرسیدم گفتی هر کسی داستانی داره ولی برای من قانعکننده نیست.
ـ خب هر کسی داستانی نداره. (خندید.)
ـ مسخرهبازی درنیار دیگه. دارم جدی حرف میزنم.
ـ خب چی میخوای بشنوی؟
ـ میخوام بدونم این حسی که بینمون هست قراره به کجا برسه؟ با اون جوری که ما آشنا شدیم و اتفاقاتی که برای من افتاده اصلا میشه به جایی برسه؟
ـ من که گفتم مشکلی ندارم.
ـ خب همین دیگه. فقط میگی مشکلی ندارم ولی باورش برای من سخته. رفتارت بهم این حس رو میده که برات مهمه این رابطه ولی حرفات…
ـ آره مهمه برام. واقعا میخوای بدونی چرا اهمیتی نداره برام که چه جوری آشنا شدیم؟ که چرا میگم کاری که برای پول درآوردن میکردی یا اون منفرد آشغال برام اهمیت ندارن؟
چون خودم یه زمانی یکی رو تو موقعیت تو گذاشتم. من اونقدری که فکر میکنی آدم خوبی نیستم. 19 سالم بود با یه دختر یه سال کوچکتر از خودم دوست شدم. با اینکه دوست نداشت بدون کاندوم سکس کنه ولی من هی به بهونههای مختلف راضیش میکردم. با اینکه مواظب بودم کار به حاملگی نکشه ولی نشد. وقتی بهم گفت ترسیدم. زدم زیرش. گفتم از کجا معلوم مال منه؟ تنهاش گذاشتم. جوابش رو ندادم دیگه. بعد از چند وقت شنیدم رفته جایی واسه سقط جنین و از خونریزی زیاد تموم کرده. تو هر کاری بکنی برای رها شدن از این وضع حق داری. هر کاری. من یه بار یکی رو تو بدترین شرایطش تنها گذاشتم و نتیجهش شد عذاب وجدانی که تا آخر عمر باهامه ولی نمیخوام تو رو تنها بذارم. گفتم بهت هر کسی داستان خودش رو داره. حالا شاید تو منو به خاطر داستانم نخوای.
مارال ماتش برده بود و نمیدونست چی بگه. ایمان که چشمهاش خیس شده بودن، ادامه داد: «اولش فقط میخواستم بهت حس خوبی بدم که یه وقت به خاطر شرایطی که مجبور شده بودی اون کار رو انتخاب کنی نخوای زندگیت رو نابود کنی ولی بعد کم کم دیدم واقعا وقتی کنارتم خوشحالم. بعد از سالها احساس راحتی میکردم با کسی. مامانبزرگم میگفت غم آدمها رو به هم نزدیک میکنه. رابطهی یه روزه رو میکنه یه ماهه. یه ماهه رو میکنه یه ساله. منم فکر میکنم غمی که داریم ما رو به هم نزدیک کرده.»
مارال بغلش کرد. به حرفش فکر کرد. راست میگفت شاید همین غمی که داشتن باعث شده بود با وجود تمام مشکلات به هم نزدیک بشن. همونطور که همین غم باعث شده بود دوستیش با ارسلان تو این مدت کوتاه انقدر عمیق بشه. نمیدونست از شانس بدش بود که گیر کابوس منفرد افتاده بود یا از شانس خوبش که ایمان و ارسلان رو تو زندگیش داشت. تو اون لحظه و تو آغوش ایمان ولی تصمیم گرفت فقط به خوششانسیش فکر کنه.
قسمت دوازدهم:
مدرک
عصر بود. مارال، ارسلان و ایمان پشت مجتمع لاله نشسته بودن. مارال و ارسلان سیگار میکشیدن و ایمان که سیگاری نبود با تهسیگاری که روی زمین بود بازی میکرد. هر چی فکرهاشون رو روی هم میذاشتن که بتونن راهی پیدا کنن تا بدون تنها موندن مارال و منفرد مدرک خوبی برای تهدید منفرد و خلاصی از دستش به دست بیارن، موفق نمیشدن. مارال گفت: «صداش به درد نمیخوره. میزنه زیرش یه جوری. باید فیلم باشه.» ارسلان گفت: «ببین برای فیلم گرفتن باید باهاش تنها باشی. نمیشه.» مارال گفت: «فردا رو مجبورم برم. باید ازش آتو بگیرم.» ایمان گفت: «اصلا فکرش رو هم نکن. با اون عوضی دیگه یه ثانیه هم نباید زیر یه سقف باشی.» مارال گفت: «خودم هم نمیخوام ولی چارهی دیگهای نیست.» ارسلان گفت: «به فرض هم رفتی. اون میشینه ازش فیلم بگیری و میذاره راحت بیای بیرون؟» ایمان گفت: «فرض رو هم بیخیال بشید. نباید مارال باهاش تنها بشه دیگه.» مارال گفت: «یه سری جعبه و کیسه همیشه اونجا هست. اگه بتونم گوشی رو اونجا بذارم…» ارسلان پرید تو حرفش: «جلوی خودش که نمیتونی. میفهمه.» ایمان دوباره گفت: «بابا چی واسه خودتون دارید نقشه میکشید و ایراداش رو میگیرید آخه؟ تو دوباره با این یارو تنها بمونی معلوم نیست چه بلایی سرت میاره.» مارال گفت: «تو حالا اگه چیزی به ذهنت میرسه بگو برای اونش هم یه فکری میکنیم.» ایمان گفت: «من که هنوز کلا مخالفم ولی اگه بخوای گوشی رو کار بذاری باید قبلش این کار رو بکنی.»
ارسلان گفت: «ممنون استاد از ایدهی خوبتون. کلیدها رو شما از منفرد میگیری یا من برم؟» ایمان گفت: «صبر کن ببین چی میگم. من یه کلیدساز میشناسم. پول خوب بگیره دیگه کاری نداره واسه چی اون کلید رو میخوای. کارت رو راه میندازه. خودش خمیر رو میده؛ ما کلید رو قالب میگیریم و اونم میسازه برامون. فقط میمونه پیدا کردن اصل کلید.» ارسلان خندید و گفت: «فقط رو خوب اومدی. اصل کلید پیش اون مرتیکهست دیگه اگه داشتیمش که کلید یدک میخواستیم چی کار؟» مارال گفت: «سرایدار هر مجتمع یه کلید یدک از هر واحد داره. یه بار من و مامانم کلید رو جا گذاشته بودیم اومد برامون در رو باز کرد. اگه بتونیم اون دسته کلید رو گیر بیاریم تمومه. روی هر کلید هم شماره واحد داره سریع میشه پیداش کرد.» ارسلان گفت: «حالا چه جوری دسته کلید رو گیر بیاریم؟» مارال گفت: «نمیدونم میشه یا نه ولی مثلا من برم بهش بگم که دوباره موندم پشت در و وقتی کلید رو داره میاره قبل از اینکه به آسانسور برسیم یکی از شما خودش رو محکم بزنه بهش جوری که دسته کلید بیفته. دیگه وسط شلوغ کردن من و معذرتخواهی هر کدومتون که بودین باید سریع قالب بگیرین. واحد 17. کلید واحد 17 رو باید قالب بگیرین. منم بعدش میگم حواسم نبوده کلید تو کیفمه.»
ایمان گفت: «خیلی ریسکیه. اگه شلوغ باشه دورمون یا کلید نیفته رو زمین تمومه دیگه فرصت دیگهای نداریم.» مارال گفت: «دیگه غیر از این راهی نیست. اگه نشه نمیدونم باید چی کار کنیم.» ارسلان گفت: «ایمان تو برنامهت چیه برای فردا؟» ایمان گفت: «2 برمیگردم من.» ارسلان گفت: «صبح خلوته اکثرا ورودی مجتمعها. پس من قالب میگیرم. فقط تو کی میتونی خمیر رو از طرف بگیری و برام بیاری و چه قدر طول میکشه بسازه؟» ایمان گفت: «خمیر رو امشب بهت میتونم بدم. کلید رو هم همون موقع میسازه.» ارسلان گفت: «خب پس آدرسش رو بده خودم خمیر رو ببرم براش تا تو بیای و بخوای بری و دوباره برگردی ممکنه دیر بشه.» مارال گفت: «عالی شد.» ایمان گفت: «چی عالی شد؟ من گفتم هنوز مخالفم. اگه برای بعد از کار گذاشتن گوشی نقشهی درستی پیدا کنیم میرم سراغ اون کلیدسازه.» مارال گفت: «اذیت نکن دیگه.» ارسلان گفت: «اذیت چیه؟ راست میگه دیگه. خطرناکه.» مارال گفت: «من فقط یه ربع کافیه برام. خودش باشه و ازش حرف بکشم بسه.» ایمان گفت: «همون یه ربع هم خطرناکه. تازه چه جوری میخوای قبل از اینکه کاری بکنه بیای بیرون؟» مارال گفت: «شما یه ربع که گذشت بیاید در بزنید. وقتی اومد ببینه کیه من گوشی رو برمیدارم. بعدش وقتی برگشت تو تو موقعیت مناسب فرار میکنم.» ایمان گفت: «خیلی ساده میگیری.»
مارال جواب داد: «ساده نمیگیرم ولی تنها راه همینه و میخوام امتحانش کنم. من بیشتر از شما بدم میاد که باهاش یه جا تنها باشم.» ارسلان گفت: «کلید یدک هم پس باید همراهت باشه اگه قفل کرد درو بتونی بیای بیرون. بالاخره که باید بفهمه ازش آتو داریم حالا چه همون موقع بفهمه چی کار کردیم چه بعدا.» ایمان هنوز مجاب نشده بود که کار درستی میخوان بکنن ولی مارال انقدر اصرار کرد که بالاخره راضی شد. ارسلان گفت: «گوشی چی؟» مارال جواب داد: «من یه گوشی اضافه دارم برای وقتایی که با مامان بابام دعوام میشه. دوربینش بد نیست. کافیه واسه این کار.»
ایمان اون شب خمیر رو به ارسلان رسوند. صبح روز بعد قالبگیری از کلید طبق نقشه پیش رفت. هر چند که ارسلان نزدیک بود سرایدار رو ضربه مغزی کنه با شدت ضربهای که بهش زده بود تا مطمئن بشه دسته کلید دور بیفته و زمان برای قالبگیری داشته باشه. مارال گفته بود منفرد همیشه راس ساعت 5 میومد و ایمان با کشیک ارسلان و مارال ساعت 4:45 عصر وارد واحد 17 مجتمع رز شد. از دیدن اون تشک عصبانی شده بود ولی وقت برای تلف کردن نداشت.
در حالی که سعی میکرد ترکیب جعبهها و کیسهها تغییر زیادی نکنن، گوشیای که در حال ضبط بود رو پشت یه جعبه با تکیه به دیوار جوری که دوربین تشک رو بگیره گذاشت و یه بار یه دقیقه فیلم ضبط شده رو چک کرد. کامل تشک رو گرفته بود و مشکلی نبود. دوربین رو گذاشت روی ضبط ویدیو و دوباره همون جا گذاشت و کمی با کیسهها قسمتهایی از گوشی که بیرون بود رو پوشوند تا کامل مخفی بشن. 10 دقیقه به 5 بود که از آپارتمان زد بیرون. ارسلان و ایمان روی پشت بوم مجتمع منتظر شدن تا یه ربع بعد از قرار مارال و منفرد ادامهی نقشه رو عملی کنن. تا اونجا همه چیز به شکل معجزهآسایی خوب پیش رفته بود و منتظر باقی ماجرا بودن.به عمرشون همچین استرسی رو تجربه نکرده بودن. مارال هم همین طور.
راس ساعت 5 منفرد از آسانسور پیاده شد و از دیدن مارال نیشش باز شد. وقتی دید کسی تو راهرو نیست، در رو باز کرد و پشت سر مارال وارد شد. مارال نگاهی به سمت جعبهها کرد. ایمان خیلی خوب گوشی رو مخفی کرده بود طوری که خود مارال هم باید کمی دقت میکرد لنز دوربین گوشی رو تشخیص بده. منفرد گفت: «لوس شده بودی هفتهی پیش؟» مارال جواب نداد. منفرد ادامه داد: «خوبه که سر عقل اومدی وگرنه بد میشد برات.»
مارال که نمیخواست بیشتر از این وقت رو از دست بده بدون اینکه لخت بشه دراز کشید روی تشک. منفرد که حالا فقط شورتش پاش بود، گفت: «در بیار دیگه.» مارال گفت: «خودت بیا درشون بیار.» منفرد با خنده گفت: «نه به ننه من غریبم بازیات نه به این کارات.» مارال میخواست تا جایی که ممکنه کمتر لخت بشه که وقتی ایمان و ارسلان اومدن سریع آماده بشه برای فرار. مانتوش جلو باز بود و وقتی منفرد خواست از تنش در بیاره برای اینکه بتونه وقت بیشتری بخره دست منفرد رو گرفت و کرد تو شلوارش. منفرد گفت: «کست مالش میخواد دوباره؟» مارال گفت: «کس زنت هم اینجوریه؟» از اینکه دوباره به منفرد اجازه داده بود بهش دست بزنه متنفر بود. از اینکه داشت این حرفها رو به منفرد میزد هم همین طور؛ ولی نمیخواست این فرصت رو از دست بده و باید چنان مدرکی جور میکرد که حالا منفرد از ترس آبروش نتونه بهش حتی نزدیک بشه. منفرد جواب داد: «اون که فقط به درد خونهداری میخوره دیگه. کس تو یه چیز دیگهست. از کست بهتر هم که…» مارال نمیخواست بذاره حرفش تموم بشه. تا همون جا هم مدرک کافی بود و فقط باید وقت تلف میکرد تا ایمان و ارسلان بیان.
با خودش فکر کرد ای کاش ازشون خواسته بود زودتر بیان. بعد از چند دقیقه منفرد دستش رو درآورده بود. مانتوی مارال رو درآورد. رفت سمت شلوارش که بکشه پایین ولی مارال ممانعت کرد. منفرد گفت: «چته باز؟» مارال گفت: «صبر کن. چقدر عجله داری؟» منفرد گفت: «حوصلهی خاله بازی ندارم دیگه.» دوباره دستش رو برد سمت شلوار و وقتی مارال باز ممانعت کرد سیلی محکمی بهش زد. با زور شلوار رو کشید پایین که صدای زنگ در اومد. فرشتههای نجات مارال اومده بودن. منفرد به مارال گفت: «صدات در نمیاد.» همون طور بدون لباس رفت سمت در و از چشمی بیرون رو نگاه کرد ولی کسی رو ندید. یه قدم برگشت عقب که دوباره صدا بلند شد. دوباره نگاه کرد ولی کسی رو ندید. وقتی دوباره صدای زنگ و کوبیدن روی در بلند شد دیگه با عصبانیت داد زد: «اومدم.» به مارال اشاره کرد یه کم بره کنار تا دیده نشه و مارال هم از خدا خواسته شلوارش رو کشید بالا و مانتو و شالش رو برداشت و رفت سمت جعبهها منتظر وایساد تا منفرد لباسهاش رو بپوشه.
به محض اینکه منفرد در رو باز کرد و رفت توی راهرو نفهمید با چه سرعتی مانتور و شالش رو پوشید و گوشی رو برداشت، ضبط ویدیو رو قطع کرد و توی جیبش گذاشت. منفرد که داشت زیر لب فحش میداد برگشت تو و در رو بست. مارال دقت کرد که در رو قفل نکرد و خیالش از این بابت هم راحت شد. منفرد که داشت دوباره لخت میشد، گفت: «گندش بزنن. بدو لخت شو کار دارم.» مارال که داشت به سمت در میرفت، گفت: «من باید برم.» منفرد که حالا دکمههای پیرهنش کامل باز بودن، گفت: «زر نزن. طول نمیکشه.» وقتی دید مارال داره با سرعت بیشتری به سمت در میره به سمتش یورش برد و از پشت شال و بخشی از موهاش رو گرفت. مارال از درد به خودش پیچید ولی نفرتش از منفرد و امید به تموم شدن اون ماجرا بهش چنان قدرتی داد که تا حالا تجربه نکرده بود. با همون جثهی کوچک لگد محکمی به بین پاهای منفرد زد و همین که منفرد از درد مشتش رو باز کرد، مارال فرار کرد و از خونه خارج شد.
ارسلان و ایمان که طبقهی بالا روی پلهها وایساده بودن سریع دویدن پایین و قبل از اینکه در دوباره باز بشه و منفرد پیداش بشه هر 3 چون خبری از رسیدن آسانسور نبود با نهایت سرعت از راهپله پایین رفتن. مارال حتی متوجه نشد کی از جلوی واحد خودشون گذشت فقط با نهایت سرعت میدوید. مطمئن بودن با اون سرعت امکان نداره منفرد حتی با آسانسور بهشون رسیده باشه. همونطور که با استرس و خوشحالی وارد محوطه شدن و به دویدن ادامه دادن پای مارال یه لحظه پیچ خورد و افتاد رو زمین. گوشی هم از جیب مانتوش پرت شده بود بیرون. ایمان و ارسلان بین نگاههای همسایهها گوشی و مارال رو بلند کردن و رفتن بیرون محوطه. به اولین جای خلوتی که رسیدن، مارال گوشی رو گرفت و چک کرد. کار نمیکرد. دنیا رو سرش خراب شد. همون جا نشست به گریه کردن.
ایمان و ارسلان بهش دلداری دادن که شاید حافظه سالم باشه. قرار شد گوشی رو ببرن خونهی ایمان و حافظهش رو چک کنن. مارال دیرش شده بود و باید برمیگشت خونه اما برگشتن به اون مجتمع با وجود منفرد کار خطرناکی بود. با هزار ترس و لرز به کمک ارسلان و ایمان و بدون دیدن منفرد برگشت خونه. ارسلان به همراه ایمان رفت برای چک کردن حافظهی گوشی. مادر ایمان از دیدن ارسلان با اون سر و وضع و کلاه و اختلاف سنی که با ایمان داشت تعجب کرده بود ولی ایمان و ارسلان تو اون لحظه فقط به اون ویدیو اهمیت میدادن. حافظه رو با احتیاط درآوردن و به لپتاپ ایمان وصل کردن. سالم بود. یه لحظه دودل شدن که روی ویدیو کلیک کنن یا نه. ارسلان کلیک کرد.
وقتی مارال دست منفرد رو گرفت که بکنه تو شلوارش ایمان زد جلو. نمیخواست ببینه. همینطور که میزد جلو رسید به جایی که منفرد با سیلی کوبید تو صورت مارال. ارسلان ویدیو رو بست. هر دو با شوک و عصبانیت همدیگه رو نگاه میکردن. انقدر عصبانی بودن که میتونستن همون لحظه منفرد رو بکشن. هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد. ایمان بلند شد و پنجره رو باز کرد تا یه کم هوا بخوره. ارسلان فقط گفت که ویدیو رو برای مارال بفرسته و قرار گذاشتن در مورد اینکه اون قسمت از ویدیو رو دیدن چیزی به مارال نگن. بیشتر از این نمیخواستن حس بدی پیدا کنه. امیدوار بودن با این ویدیو دیگه همه چیز تموم بشه ولی هر دو میدونستن تا وقتی از منفرد انتقام نگیرن آروم نمیشن.
قسمت سیزدهم:
تلافی
مارال همون شب شماره موبایل منفرد رو از دفترچه تلفن خونه برداشت و ویدیو رو برای منفرد فرستاد. براش نوشت: «اگه یه بار دیگه مزاحم من بشی ویدیو رو برای زنت و هر کسی که فکرش رو بکنی میفرستم. برام دیگه مهم نیست بقیه با دیدن من تو این ویدیو چه فکری در موردم میکنن. تو خیلی چیزها بیشتر از من برای از دست دادن داری.» منفرد پیام رو دیده بود ولی جواب نداده بود و همین دوباره آشوبی به دل مارال انداخته بود.
صبح روز بعد ارسلان که هنوز از شب قبل و دیدن ویدیوی مارال حالش خراب بود، سر میز صبحانه دوباره با پدرش دعواش شد. دوباره بعد از دورانی که با مارال کار میکردن، مجبور بود از پدرش پول بگیره. بهرام گفت: «بوی گند سیگار از همهی لباسات میاد. پول بدم بری آشغال بکشی؟»
ـ به خودم مربوطه خرج چی میکنم.
ـ ول شدی دیگه. تقصیر اون مادر …
ـ بابا بالا سرم نبوده این جوری شدم بهرام خان.
ـ درست حرف بزن با من. (همون طور که نشسته بود با پشت دست کوبید به صورت ارسلان.)
شهره و سیاوش جرات نداشتن چیزی بگن. ارسلان بدون حرف و با عصبانیت بلند شد و رفت سمت اتاقش. دلش نمیخواست حتی یه ثانیه هم تو اون خونه بمونه ولی فعلا جایی رو نداشت. پول هم همین طور. حس میکرد اسیر شده. یه ساعت بعد شهره در اتاقش رو باز کرد: «بهرام رفت سر کار. سیاوش هم رفته خونهی دوستش. خواستی بیا بیرون.»
ـ خوبه همین جا.
ـ دفعه اولتون نیست دعوا میکنین که.
ـ حوصله ندارم الان.
ـ بیا حوصلهت هم سر جا میاد.
ـ میگم حوصله ندارم.
شهره اما دست بردار نبود و میخواست هر طور شده از خالی بودن خونه استفاده کنه. اومد روی تخت کنار ارسلان دراز کشید. همون تاپ و شلوار کوتاه همیشگی با یه رنگ جدید تنش بود. دست کشید به صورت ارسلان؛ به دستش؛ به بدنش. ارسلان سرش تو گوشیش بود و توجهی نمیکرد. شهره دستش رو گذاشت روی کیر ارسلان و شروع کرد به مالیدن. ارسلان میخواست سرش داد بزنه و بیرونش کنه. نگاهی بهش انداخت و نفرتی که تا قبل از پا گذاشتن تو اون خونه از شهره داشت، دوباره تو دلش زنده شد. از جاش بلند شد. گوشی رو گذاشت روی میز و لخت شد. شهره با ذوق گفت: «دیدی حوصلهش میاد؟» و تاپ و شلوارکش رو درآورد. ارسلان با همون حالت جدی رفت سمت شهره. شورت رو کشید پایین. دستی به کیر خودش کشید و فرو کرد تو کس شهره. کیرش که تا ته تو بود، کامل دراز کشید روی شهره و شروع به جلو و عقب کردن کرد. صورتش درست مقابل صورت شهره بود. ازش پرسید: «تا قبل از من چی کار میکردی پس؟» شهره بین نالههاش جواب داد: «هیچی.»
ـ بهرام جونت نمیتونست ارضات کنه؛ نه؟
ـ نه.
ـ کیرش دیگه راست نمیشه برات؛ نه؟
ـ نه.
ـ با کیر ارسلان کیف میکنی؛ آره؟
ـ آخ ای کاش همیشه انقدر عصبانی باشی.
ـ اون موقع که من 4 سالم بود هم همین حرفا رو لابد به بهرام جونت میزدی که رید تو زندگی ما؛ نه؟ (محکمتر کیرش رو فشار داد تو کس شهره.)
شهره که گیج شده بود، بعد از نالهای گفت: «چی میگی؟»
ـ میگم اون موقع که داشتی به یه مرد زن و بچهدار میدادی هم همین حرفا رو میزدی؟ (یه بار دیگه کیرش رو تا ته کرد تو کس شهره.)
ـ بلند شو ببینم.
ارسلان بلند شد. شهره هم بلند شد و شروع کرد به پوشیدن لباسهاش: «پسرهی دیوونه. عین مادرت میمونی. بیلیاقتی. اون بلد نبود خونه و زندگیش رو نگه داره به من چه؟»
ـ توی لجن نشستی هی تو گوش بهرام جونت خوندی.
ـ بازم بلدم تو گوشش بخونم. یه کاری کنم مثل سگ پرتت کنه از خونه بیرون.
شهره از اتاق بیرون رفت و در رو به هم کوبید. ارسلان تلافی دعوای صبح رو سر شهره درآورده بود و دق دلی تمام اون سالها رو هم سر زنی که فک میکرد باعث خیلی از بدبختیهاشه خالی کرده بود. قبلا از خودش خجالت میکشید که مجذوب این زن شده ولی الان خوشحال بود که دیگه رابطهش با شهره تموم شده بود و فقط یه کار کوچک دیگه باهاش داشت تا برای همیشه ازش خداحافظی کنه.
عصر اون روز ارسلان تو محوطه بود. اون روز با مارال قرار نداشت. داشت آهنگ گوش میکرد که پشت سر هم از طرف مارال پیام اومد تو گروه واتساپی که با ایمان 3 نفره داشتن:
«منفرد آشغال معلوم نیست چی گفته به بابام
گوشیمو گرفت ازم
با لپتاپم الان
زندانیم کرده تو اتاق
میگه دیگه نمیذاره از خونه بیام بیرون
بفهمه رو لپتاپ واتساپ دارم اینم میگیره
ایمان ویدیو رو پاک نکردی که؟ ببرید بدید به زنش
کثافت فکر کرده جرات ندارم ویدیو رو پخش کنم»
ایمان هم آنلاین شده بود. ارسلان و ایمان ازش سوال میپرسیدن ولی مارال فقط ازشون میخواست زودتر ویدیو رو ببرن برای زن منفرد. دیگه هیچی براش مهم نبود. وسط چت دیگه خبری از مارال نشد. ایمان اومد تو محوطه پیش ارسلان تا ببینن چی کار میتونن بکنن. ارسلان گفت: «چقدر یه آدم میتونه کسکش باشه.»
ـ دیگه چی میخواد از جون مارال؟
ـ واقعا نمیدونم.
ـ مرتیکه فکر کرده ویدیو تو گوشی بوده فقط.
ـ آره حالا نقره داغش میکنیم.
ـ مارال رو چی کار کنیم؟ نمیشه همونطوری ولش کنیم که.
ـ نه باید یه جوری فراریش بدیم.
ـ چیزی تو سرته؟
ـ آره. میخوام یه کاری کنم همه اون منفرد حرومزاده رو بشناسن. یه ضرر مالی حسابی هم بهش بزنم.
ـ بگو نقشهت چیه دیگه؟
ـ باید حداقل 50 تا 60 تا از اون ویدیو رو رایت کنیم. یه دونه اختصاصی برای زن منفرد بقیه هم برای بقیه همسایهها. همین امشب. کلید آپارتمان منفرد رو که داریم. آپارتمانش رو آتش میزنیم. وقتی خواستن واحدا رو تخلیه کنن مارال رو فراری میدیم. با یه تیر چند تا نشون میزنیم اینطوری.
ـ پسر این که کار یکی دو نفر نیست. بعد هم منفجر میشه یهو بقیه به فنا میرن. خود مارال تو اون مجتمعه.
ـ به دوستام هم میگم بیان کمک. فکر اونم کردم. آپارتمان رو که آتش زدیم بلافاصله از پایین یکیمون به سرایدار خبر میده. قبل از اینکه اتفاق بدی بیفته گاز و برق رو قطع میکنن.
ـ تو تو همین چند دقیقه به همهی اینا فکر کردی؟
ـ حالا مگه بده؟
ـ نمیدونم. واقعا نمیدونم.
ـ ببین وقت نیست. اگه پایه نیستی خودم انجام میدم.
ـ نه هستم. فقط بعدش چی؟ مارال رو کجا ببریم؟ اون ویدیو پخش بشه دیگه خود مارال هم گیر میفته.
ارسلان و ایمان به هم نگاه کردن. میدونستن هر دو دارن به یه چیز فکر میکنن. ایمان گفت: «من اون موقع که خودم میخواستم قاچاقی خارج بشم یه سری رابط پیدا کردم. ولی خیلی خطرناکه ارسلان.»
ـ از منفرد و خانوادهش و داستانهای بعد از پخش فیلم که بدتر نیست.
ـ بحث جونشه.
ـ اینجا هم بمونه همونه. منم باهاش میرم. اینجا کاری ندارم دیگه.
ـ پول چی؟ من یه کم پسانداز دارم.
ـ پول رو خودم جور میکنم. نگران نباش. تو چی؟ سخت نیست برات؟
ـ تو این وضعیت خودخواهیه به خودم فکر کنم. به نفعشه اینجا نمونه.
ـ دمت خیلی گرمه.
قرار گذاشتن ایمان بره دنبال رایت کردن ویدیو و ارسلان به دوستاش خبر بده و ساعت 8 بیرون محوطه همدیگه رو ببینن.
ایمان بعد از خرید سیدیها به خونه رفت. هم خوشحال بود که اگه همه چیز درست پیش بره مارال آزاد میشه و هم میترسید که یه جای کار مشکلی پیش بیاد و جون مارال به خطر بیفته. حس بد جدایی از مارال هم رهاش نمیکرد. در حالی که سیدیها رو رایت میکرد با رابطی که در موردش با ارسلان حرف زده بود هم تماس گرفت. هزینه خیلی زیاد بود ولی روی حساب حرف ارسلان و پسانداز خودش برای همون شب قرار گذاشت. قرار شد ساعت دقیقی که مارال و ارسلان رو بهشون تحویل میداد رو بعدا خبر بده. ساعت نزدیک 8 بود و باید کم کم میرفت سر قرار. از استرس چند باری چند تا از سیدیها از دستش افتادن ولی در نهایت همه رو جمع کرد و تو کیسهای گذاشت. سوییچ ماشین رو هم برداشت و برد بیرون محوطه پاک کرد و منتظر ارسلان و دوستهاش شد.
قسمت چهاردهم:
آتش و خاکستر
چند دقیقهای از 8 گذشته بود که ارسلان، امیر، اشکان و پویا سوار ماشین ایمان شدن. بعد از سلام و آشنایی سریع رفتن سراغ هماهنگی کارها. ارسلان گفت: «خب من به بچهها همه چیز رو گفتم. قرارمون پس این شد که اول سیدیها رو پخش میکنیم. بعد ساعت 9 من میرم تو آپارتمان خالی منفرد. وقتی آتش زدم بهتون زنگ میزنم. یکی از شما 3 تا میرید سرایدار رو خبر میکنید و تو مجتمع شلوغش میکنید تا همه بریزن بیرون. ایمان هم تو محوطه میمونه تا وقتی مارال رو دید، جداش کنه و بیاره سمت ماشین. منم خودم میام طرف ماشین. ما که رفتیم بهتون خبر میدیم که شما هم سریع برید و تمام.» امیر گفت: «این که خیلی راحته. یه ذره سختش میکردی حال کنیم بابا.» اشکان گفت: «مزه نریز حالا.» پویا گفت: «راست میگه دیگه. ارسلان گفت یه کار کوچک داره باهامون. الان میخواد ساختمون رو آتش بزنه. بعد میگه همه چیز رو گفته به ما.» ارسلان جواب داد: «آره از شما فقط کمک میخوام که سیدیها رو پخش کنید و بعدشم وقتی بهتون گفتم به سرایدار خبر بدید و یه کاری کنید همه بریزن بیرون. همین. حالا اینم هر کی فکر میکنه سختشه بیخیال اشکال نداره. من و ایمان خودمون یه کاریش میکنیم.» اشکان گفت: «نه منم هستم.» امیر گفت: «شوخی کردم بابا. منم هستم.» پویا گفت: «باشه حالا نمیخواد قهر کنی. منم پایهم.»
ارسلان گفت: «بچهها خیلی وقت نداریم. من یه کاری دارم میرم خونه. بعدش مستقیم میرم واحد منفرد. شما تا اون موقع تا میتونید سیدیها رو پخش کنید ولی 9 که شد حتما باید دم ورودی مجتمع رز باشید.» و کولهش که پر بود از مواد آتشزا رو برداشت و از ماشین پیاده شد. ایمان که نمیتونست جلوی همسایهها سیدیها رو پخش کنه، اونها رو 3 قسمت کرد و بین امیر، پویا و اشکان پخش کرد. امیر که فهمیده بود ایمان هم قبلا با مارال خوابیده، گفت: «آقا اگه گفتین وجه مشترک هر چهار تامون چیه؟» ایمان که معذب شده بود چیزی نگفت. اشکان و پویا با آرنج زدن تو پهلوش و اشکان گفت: «امیر تو رو خدا خفه شو.» امیر گفت: «باشه بابا گفتم یه کم فضا عوض بشه.»
هر کدوم با تعدادی سیدی وارد یه مجتمع شدن. باید سیدیها رو لای درها میذاشتن و زنگ میزدن و میرفتن. از آخرین طبقهی هر مجتمع شروع کرده بودن و پایین میومدن. امیر که مسئول مجتمع رز شده بود باید سیدی رو مستقیما به زن منفرد میداد. زنگ در رو زد. قرار بود اگه خود منفرد خونه بود، بدون معطلی فرار کنه ولی یه زن در رو باز کرد. امیر گفت: «سلام. بفرمایید.» و سیدی رو داد دست زن منفرد. زن منفرد پرسید: «این چیه؟» امیر گفت: «خودتون ببینید متوجه میشید.» زن منفرد گفت: «آقا پسر یعنی چی؟ میگم این چیه؟» امیر گفت: «خانم محترم اگه اون… اگه اون… اگه اون شوهر زنجندهت… نه… چیزه… اگه اون شوهر حرومزادهت رو میخوای بشناسی اینو ببین.» و زنگ دو واحد کناری رو هم زد و رفت پایین.
در همین حین ارسلان تو خونهی خودشون بود. شهره هنوز تنها بود ولی ارسلان میدونست که کمکم سر و کلهی باباش پیدا میشه و باید عجله میکرد. رو به شهره گفت: «بیا اتاق خودت کارت دارم.» شهره گفت: «برو گمشو.» ارسلان گفت: «میای یا آبروت رو پیش بهرام جونت ببرم؟» شهره جواب داد: «فکر کردی بهرام منو ول میکنه طرف تو رو میگیره؟ فکر میکنی حرف تو رو باور میکنه بچه؟» ارسلان گوشیش رو در آورد و صدای سکس صبحی خودش و شهره رو پخش کرد. صبح قبل از اینکه گوشی رو بذاره روی میز، ضبط صدا رو فعال کرده بود. به شهره گفت: «با این چی؟ با این دیگه باور میکنه؟» رنگ شهره پرید: «چی میخوای؟»
ـ پاشو بیا تو اتاق. (با هم به سمت اتاق رفتن.)
ـ بگو چی میخوای دیگه.
ـ هر چی دلار بهرام جونت داده بذاری تو گاو صندوق رو میریزی تو این کیف. (یه کیف کولی کوچکتر رو پرت کرد سمت شهره.)
ـ به خدا من نمیدونم رمزش چیه.
ـ حرف مفت نزن. خودم میشنیدم پولا رو بهت میداد میگفت بذاری تو صندوق.
ـ بیچارهم میکنه.
ـ بگو زورت کردم. اینجوری براش عزیزتر هم میشی اتفاقا.
ـ از کجا معلوم پولا رو بگیری دیگه اون صدا رو پاک کنی؟
ـ ببین انقدر کشش نده. این برسه دست بهرام جون یه دونه از اون دلارها هم بهت نمیرسه دیگه. الان چارهای جز اعتماد کردن به من نداری.
شهره گاو صندوق رو باز کرد و هر چی دلار بود رو ریخت توی کوله. ارسلان وقت نداشت بشمره ولی با همون نگاه سرسری هم میتونست بفهمه که با اون پول تا مدتها تامین بودن. کوله رو گرفت و با یه کوله به پشت و یه کوله به دست بدون خاحافظی برای همیشه از اون خونه رفت. از اول هم قصد نداشت شهره رو به بهرام لو بده. نمیخواست سیاوش هم مثل خودش بدون خانواده بزرگ بشه.
10 دقیقه به 9 توی آپارتمان منفرد بود. کم کم شروع کرد به ریختن مواد آتشزا. بیشتر از همه روی اون تشک کذایی ریخت. بعد جعبهها و دیوارها و کف. یه خط باریک رو هم کشید تا دم در و منتظر شد. راس ساعت 9 به پویا زنگ زد و گفت 1 دقیقه دیگه به سرایدار خبر بدن و شلوغش کنن. 1 دقیقه بعد آپارتمان منفرد داشت تو آتش میسوخت. ارسلان فقط کولهی پول رو برداشته بود و از پلهها پایین میرفت. تو شلوغی دنبال مارال میگشت. تو طبقهی دوم اشکان رو دید. اونم مارال رو ندیده بود. با خودش فکر کرد نکنه مارال هنوز تو اتاقش زندانی باشه. به ایمان زنگ زد ولی جواب نمیداد.
ایمان تو محوطه بین اون همه سر و صدا و شلوغی چشم دوخته بود به آدمهایی که یکی یکی از مجتمع رز بیرون میومدن و متوجه زنگ گوشیش نمیشد. برق دیگه قطع شده بود و هر کس با نور گوشی یا چراغ قوه چند نفر رو راهنمایی میکرد. بالاخره مارال رو دید. پشت سر مادر و پدرش از مجتمع خارج شد. صبر کرد کمی بیشتر بیرون بیان و دورشون شلوغتر بشه تا پدر و مادر مارال متوجه حضور ایمان نشن. به محض اینکه مارال رو جدا از پدر و مادرش دید رفت سمتش. دستش رو گرفت و کشید سمت خودش. مارال وقتی ایمان رو دید بغلش کرد و تازه فهمید که همهی اون اتفاقات برای نجات اون بوده. دست ایمان رو محکم گرفت و هر دو به سمت بیرون محوطه و ماشین دویدن. وقتی به ماشین رسیدن ایمان گوشیش رو چک کرد. زنگ زد به ارسلان ولی تو اون شلوغی صداش رو نمیشنید.
ارسلان هنوز تو مجتمع بود و داشت سعی میکرد با نور انداختن روی مردم مارال رو پیدا کنه. ایمان که میدونست تو اون وضعیت کسی صداش رو نمیشنوه به ارسلان، امیر، پویا و اشکان جداگونه پیام داد که مارال پیششه. بچهها وقتی متوجه شدن به سمت خروجی رفتن ولی پشت مردم مونده بودن. دود همه جا رو برداشته بود. صدای ماشینهای آتشنشانی نزدیک و نزدیکتر میشد. 5 دقیقهی پراسترسی بود. بالاخره به زحمت تونستن وارد محوطه بشن. ارسلان یه لحظه صدای مادر مارال رو شنید که دنبالش میگشت. توجهی نکرد و با کمک بچهها راه رو باز کرد و همگی دویدن به سمت ماشین ایمان. مارال وقتی ارسلان رو دید محکم بغلش کرد و شروع کرد به گریه. باورش نمیشد اون 5 نفر تمام این کارها رو برای آزادیش کردن. امیر، پویا و اشکان رو هم بغل کرد و ازشون تشکر کرد. امیر گفت: «کاری نکردیم که. از شما به ما خیلی…» با نگاه پر از خشم ارسلان ساکت شد. ارسلان گفت: «عجله کنید. باید زودتر بریم.» مارال تا رسیدن بچهها از طریق ایمان فهمیده بود که قراره چی کار کنن. خداحافظی با بچهها برای ارسلان سخت بود ولی کارهای سختتر از اون هم کرده بود. سوار ماشین که شدن، مارال منفرد رو دید که تازه داره با ماشین وارد محوطه میشه. از اینکه میدونست تا چند دقیقهی دیگه دنیا قراره روی سر منفرد خراب بشه از ته دل خوشحال بود.
ایمان جایی خارج از شهر با رابطش قرار گذاشته بود. ارسلان با نشون دادن کیف پر از دلار خیالشون رو بابت پول هم راحت کرده بود. ایمان قبلا تا اونجا رفته بود و درست قبل از سوار شدن پشیمون شده بود. 3 ساعتی راه داشتن. مارال با اشتیاق از نقشهای که برای آزادیش و انتقام از منفرد کشیده بودن میپرسید و ایمان و ارسلان بهش جواب میدادن.
ارسلان که خیلی خسته بود کمکم خوابش برد. مارال اما نمیخواست این لحظههای آخر با ایمان رو از دست بده. دستش رو گذاشته بود پشت سر ایمان و نوازشش میکرد. مارال گفت: «خیلی دلم برات تنگ میشه.»
ـ منم همینطور عزیزم.
ـ اگه تو بخوای میمونم ایمان.
ـ دوست دارم بمونی ولی میدونم به نفعته که بری. شماها سالم و سلامت برید. پاگیر بشید. منم سربازیم تموم بشه میام میبینمتون.
ـ قول؟
ـ قول.
ایمان ضبط رو با صدای آروم روشن کرد که ارسلان بیدار نشه: «ببین انقدر از گوگوش گفتی برام که یه فولدر فقط گوگوش ریختم.»
ـ وای باورم نمیشه بالاخره داری گوگوش گوش میدی.
بقیهی راه رو حرف میزدن و به آهنگها گوش میدادن. زودتر از موعد داشتن میرسیدن. ارسلان هم بیدار شده بود. هر چی به محل قرار نزدیکتر میشدن، حال ایمان و مارال خرابتر میشد. ارسلان که متوجه شده بود، گفت: «ایمان چقدر داریم زود میرسیم؟»
ـ همین جوری بریم 20 دقیقه زود میرسیم.
ـ خب پس یه جا که دید نداره بزن کنار تو خاکی. من دستشویی دارم.
ـ اینجا آخه؟
ـ بزن دیگه. فقط خوب برو از جاده فاصله بگیر.
ـ ایمان فهمید اصرار ارسلان برای چیه.
وقتی ماشین رو متوقف کرد، ارسلان گفت: «خب من میرم پشت این درختا دستشویی کنم. 20 دقیقه هم طول میکشه.» به هر دوشون چشمکی زد و پیاده شد.
ارسلان که تو تاریکی با نور موبایلش دور شد، ایمان و مارال پیاده شدن و صندلیهای جلوی ماشین رو کامل جلو دادن. ایمان نشسته بود روی صندلی عقب و مارال هم در حالی که زانوهاش دو طرف بدن ایمان بودن، تو بغلش بود. این آخرین باری بود که تا مدت نامعلومی میتونستن با هم باشن. صدای عبور ماشینها هر از گاهی شنیده میشد. باقیش سکوت شب بود و تاریکی و آهنگهایی که تو ماشین پخش میشدن.
برای خواب معصومانهی عشق
کمک کن بستری از گل بسازیم
برای کوچ شب هنگام وحشت
کمک کن با تن هم پل بسازیم
مارال و ایمان با تمام وجود همدیگه رو میبوسیدن. مارال از اینکه ایمان رو درون خودش حس میکرد غرق لذت بود و ایمان از در آغوش کشیدن مارال.
بذار قسمت کنیم تنهاییمونو
میون سفرهی شب تو با من
بذار بین من و تو دستهای ما
پلی باشه واسه از خود گذشتن
بین نفسنفس زدنهاشون ایمان تو گوش مارال گفت: «خیلی دوستت دارم.» مارال هم گفت: «منم خیلی دوستت دارم.» و قطره اشکی از چشمش سرازیر شد. محکمتر همدیگه رو تو آغوش کشیدن، لبهاشون رو روی لبهای هم گذاشتن و با هم برای آخرین بار یکی شدن.
تو با تنپوشی از گلبرگ و بوسه
منو به جشن نور و آینه بردی
چرا از سایههای شب بترسم؟
تو خورشیدو به دست من سپردی
ارسلان و مارال اون شب به این امید که از دل آتش و خاکستری که پشت سرشون به جا گذاشته بودن شروع دوبارهای رو تجربه کنن از ایمان جدا و راهی ترکیه شدن.
قسمت پانزدهم:
بِئش
*از این قسمت به بعد تمام گفت و گوها بین شخصیتهای ایرانی و ترک به زبان ترکی گفته شده.*
اواخر تابستون بود. مهمونها یکی یکی وارد باغ عمارت میشدن. بیشترشون روس و عرب بودن ولی تک و توک از ملیتهای دیگه هم بینشون دیده میشد. هر کدوم با حداقل 2 همراه و 1 بادیگارد وارد میشدن و به سمت میزهای مخصوص خودشون میرفتن. هوا هنوز انقدر گرم بود که مراسم رو تو باغ برگزار کنن. 30 تا میز گرد با گلآرایی و شامپاین و تشریفات روی به روی ایوان بزرگ عمارت چیده شده بودن و کمکم در حال پر شدن بودن. مهمونها توسط دخترهای زیبا و خوشهیکلی که شورت و سوتین پَردار به تن و روبندههای توری به صورت داشتن به طرف میزهاشون راهنمایی میشدن. تمام دخترها ظاهر یه شکل ولی به رنگهای مختلف داشتن. همون طور که بین میزها جا به جا میشدن هر از گاهی دستی روی بدنشون حس میکردن و بی اعتنا به کارشون ادامه میدادن. میدونستن بدون اجازهی آراس خان حق ندارن با هیچ مهمونی گرم بگیرن.
آراس خان صاحب عمارت بود. در واقع صاحب عمارت و تمام دخترهاش. یه مرد میانسال قد بلند با موهای روشن نسبتا کوتاه، چشمهای آبی، سبیل پرپشت و ریشی که صورتش رو کشیدهتر نشون میداد. کمتر کسی چهرهی خندون آراس خان رو دیده بود. همیشه با چنان اخم و جدیتی با همه صحبت میکرد که هیچکس جرات مخالفت باهاش رو نداشت. آراس خان تو کار خودش یکی از سرشناسترینها بود. رقابت برای بدست آوردن دخترهای عمارتش خیلی زیاد بود. آراس خان دخترهای بیخانمان زیبا رو به عمارتش میآورد، بهشون رسیدگی میکرد، بهترین امکانات رو در اختیارشون میذاشت ولی در مقابل هم ازشون انتظار حرفشنوی داشت. اگه میگفت بمیرید باید میمردن. شاید اون عمارت زیباترین و راحتترین زندان دنیا بود.
هر سال 4 مهمونی بزرگ تو عمارت برگزار میشد و تعدادی از دخترها به فروش میرسیدن. برای آراس خان فرقی نمیکرد سرنوشت دخترها بعد از رفتن از عمارت چی میشه. اون به دخترها به چشم سرمایهش نگاه میکرد و تا وقتی که در ازاشون پولی دریافت نکرده بود، اجازهی کوچکترین خطایی بهشون نمیداد. دخترها حتی اجازه نداشتن تنهایی از عمارت خارج بشن و همیشه چند تا از آدمهای آراس خان همراهشون بودن. روزهای اول به خاطر تغییری که تو وضع زندگیشون پیش میومد فکر میکردن شانس بزرگی آوردن ولی هر چه که میگذشت زندگی تو اون شرایط و زیر نظر بودن 24 ساعته براشون سختتر میشد. زندان زندانه و فرقی نداره چقدر زیبا و راحت باشه. به همین دلیل خیلی از دخترها تمام تلاششون رو میکردن تا توسط یکی از مهمونها خریده بشن و از اون عمارت برن تا شاید فرصتی برای فرار یا آزادی بیشتر پیدا کنن.
آراس خان با قدمهای محکمش روی ایوان اومد و به انگلیسی گفت: «خوشحالم که دوباره اینجا میبینمتون دوستان من. بیشتر از این معطلتون نمیذارم. ضیافت رو شروع میکنیم.» و هر دو دستش رو به نشونهی شروع مهمونی بالا برد و باغ عمارت پر شد از صدای موسیقی و همهمهی مهمونها. حالا دخترها بین میزها قدم میزدن و خودنمایی میکردن. به محض اینکه کسی بدنشون رو لمس میکرد به سمتش میرفتن و روی پاش مینشستن و هر کاری که بلد بودن انجام میدادن تا اون آدم رو مجاب کنن که پایان اون شب انتخابشون کنه. حالا دیگه تعداد کمی از دخترها هنوز روبندههای توری داشتن. آراس خان حالا پایین اومده بود و با مهمونها خوش و بش میکرد. همیشه از دیدن مراسم و به رخ کشیدن دخترهای عمارتش لذت میبرد. میدونست آخر شب برای خیلی از این دخترها رقابت سختی شکل میگیره و پول زیادی به جیب میزنه. آخر شب هر مهمونی نمایندههای مهمونها جمع میشدن و دخترهای مورد نظرشون رو اعلام میکردن. رنگ لباس هر دختر نشونهش بود. کسایی که بیشتر از یه مشتری داشتن با بالاترین قیمت فروش میرفتن. البته به جز سوگلیهای آراس خان. همیشه تعدادی از دخترها هم بودن که آراس خان برای خودش نگهشون میداشت و قصد فروششون رو نداشت ولی اونها رو هم بین بقیه دخترها قرار میداد. از اینکه آخر شب سر سوگلیهای عمارتش رقابت شکل بگیره و بعد از کلی جنجال و پیشنهادهای نجومی اعلام کنه که قصد فروششون رو نداره احساس قدرت میکرد.
بعد از خوش و بش با مهمونها روی صندلی بزرگی که رو به میزها بود نشسته بود و مشغول نوشیدن شامپاینش بود. برق رضایت تو چشمهاش دیده میشد. دو تا از سوگلیهاش رو با دست فرا خوند و روی پاهاش نشوند. معمولا مهمونها وقتی این صحنه رو میدیدن آخر شب اسمی از رنگ اون دخترها نمیآوردن ولی گاهی تصور داشتن سوگلیهای آراس خان انقدر براشون جذاب بود که باز هم شانسشون رو امتحان میکردن ولی به در بسته میخوردن. دخترها روی پاهای آراس خان نشستن و مشغول نوازشش شدن. یکی از دخترها نیلی پوشیده بود و اون یکی مسی. نیلی هنوز روبنده داشت و میخواست برای آراس خان برش داره که آراس خان گفت: «بذار همینطوری بمونه. چشمات بیشتر به چشم میاد.» نیلی چشمی گفت و دستش رو به موهای کنار شقیقهی آراس خان کشید.
آراس خان که به همراه نمایندههای مهمونها داخل عمارت رفت تا سر قیمتها بحث کنن، نیلی مثل بقیهی دخترها بین میزها و مهمونها رفت. دخترها بعد از مدتی مثل ربات میشدن و بدون اینکه حتی ازشون خواسته بشه کاری که فکر میکردن وظیفشونه رو انجام میدادن. نیلی همونطور که بین میزها حرکت میکرد چشمش به یکی از آدمهای آراس خان که اطراف باغ وایساده بودن و اوضاع رو زیر نظر داشتن، خورد. خیلی براش آشنا بود. یه پسر جوون با بدن ورزیده و موهای موجدار بلندی که بخشیش رو بسته بود از پشت. مشخص بود تازهوارده چون تا حالا ندیده بودش. صورتش کاملا نیلی رو یاد یکی از مهمترین آدمهای زندگیش مینداخت. با خودش فکر کرد حتما اشتباه میکنه. 5 سال پیش همه جا رو دنبالش گشته بود و بهش اطمینان داده بودن که مرده. حتما اشتباه میکرد. شاید به خاطر دلتنگیش بود.
مراسم اون شب هم تموم شد. دخترهایی که فروش رفته بودن 2 روز دیگه عمارت رو ترک میکردن و بقیه تا حداقل 3 ماه دیگه و یه مهمونی دیگه همون جا میموندن. نیلی اما میدونست تا وقتی دل آراس خان رو نزنه تو اون عمارت زندانی بود؛ هر چند براش فرقی هم نمیکرد. دیگه چیزی براش مهم نبود. 2 نفر براش مهم بودن و به خاطرشون حاضر بود هر کاری بکنه ولی یکیشون رو از دست داده بود و فکر میکرد بدون حضورش دومی هم زندگی بهتری داره.
آدمهای آراس خان اون شب نیلی و یکی دیگه از سوگلیهای آراس خان رو بردن به اتاقش. میخواست مراسم موفقیتآمیز اون شب رو جشن بگیره. دخترها هنوز با همون لباسهای مخصوص مراسم بودن. یکی نیلی و یکی آبی. آراس خان روی تخت بزرگش دراز کشیده بود و روبدوشامبر ابریشمیش تنش بود. از شکلی که روبدوشامبرش گرفته بود مشخص بود هیچی زیرش نپوشیده. با دستهاش آروم روی تخت زد و دخترها هر کدوم یه طرف دراز کشیدن. با یه دستش کون نیلی رو گرفته بود و با دست دیگهش کون آبی رو. روبندهی نیلی رو باز کرد و آروم لبش رو بوسید. دخترها دو طرف گردنش رو میبوسیدن و پایین میومدن. تا جایی که روبدوشامبر اجازه میداد بدنش که موهای روشن و کمی داشت رو بوسیدن و بندش رو باز کردن. کیر بلند و کلفت آراس خان که هنوز نیمهخواب بود حالا منتظرشون بود.
نیلی کیر آراس خان رو گرفت و شروع به خوردن کرد و آبی هم رفت سراغ تخمها و بعد چند ثانیه یه بار برعکس. آراس خان دستشهاش رو پشت سرش گذاشته بود و از دیدن اون صحنه لذت میبرد. کیرش که حسابی سیخ و خیس شد، بلند شد و شورت و سوتین هر دو رو درآورد. آبی و نیلی هر دو چشم و ابرو مشکی با موهای لخت بلند بودن. رنگ پوست آبی نسبت به نیلی کمی سبزه بود و اندام درشتتری هم داشت. مخصوصا سینههاش که با هر بار جا به جایی مثل ژله میلرزیدن. کسش هم گوشتیتر از نیلی بود. با رسیدگیهایی که تو عمارت بهشون میشد بدن هر دو و شکمهای تختشون مثل سوپرمدلها بود. آراس خان نیلی رو روی تخت خوابوند و آبی رو کنار خودش نشوند. کیرش رو آروم آروم کرد تو کس نیلی. اولش کمی درد داشت ولی بعد از این 5 سالی که تو عمارت بود عادت کرده بود به سایز کیر آراس خان. آراس خان همزمان که نیلی رو میکرد سینههای آبی رو میخورد و کونش رو محکم چنگ میزد؛ طوری که رد انگشتهاش حتی روی پوست سبزهی آبی هم مونده بود. از آبی خواست که بیاد جلوش قمبل کنه. از پشت کیرش رو گذاشت توی کس آبی و دوباره مشغول کردن شد. به نیلی گفت بره جلوی آبی دراز بکشه و پاهاش رو باز کنه. آبی شروع کرد به خوردن کس نیلی و آراس خان حالا چند برابر قبل حشری شده بود و محکمتر کیرش رو تو کس آبی فرو میکرد و در میآورد. چند دقیقه تو همین حالت ادامه دادن و آراس خان وقتی دید نزدیکه که ارضا بشه بلند شد و وایساد. آبی و نیلی رو آورد جلوی خودش. شروع کردن به خوردن همزمان کیر در حال انفجار آراس خان. آراس خان دستهاش رو روی سرهای آبی و نیلی گذاشته بود و هدایتشون میکرد. ازشون میخواست وسط خوردن کیرش از هم لب بگیرن. وقتی داشت ارضا میشد، دستش رو حلقه کرد دور کیرش و چند بار بهش کشید و آبش رو پاشید روی صورت آبی و نیلی.
آبی و نیلی اتاق آراس خان رو ترک کردن و بعد از تمیز کردن خودشون به سمت اتاقهای انتهای طبقهی اول عمارت رفتن. آبی به اتاق خودش رفت و نیلی هم رفت سمت اتاق خودش. چند دقیقهای از دراز کشیدنش نگذشته بود که یکی از آدمهای آراس خان رو پشت پنجره دید و ترسید. هر چی منتظر شد نرفت. رفت سمت پنجره و نزدیک که شد متوجه شد که همون پسریه که تو مهمونی دیده بود. حالا که از نزدیک میدید صورتش حتی شبیهتر هم بود. اصلا مو نمیزد. پنجره رو باز کرد و با تعجب گفت: «ارسلان؟» ارسلان گفت: «مارال خودتی؟» و هر دو همزمان پرسیدن: «تو زندهای؟» باورشون نمیشد که بعد از 5 سال دوباره داشتن همدیگه رو میدیدن.
قسمت شانزدهم:
سرنوشت
ارسلان از پنجره به سختی وارد اتاق شد و مارال رو بغل کرد. هر دو خیلی تغییر کرده بودن. ارسلان بلندتر و عضلانی شده بود و مارال هم توپرتر و پختهتر. مارال همونطور که اشکهاش رو پاک میکرد دست ارسلان رو گرفت و نشوند روی تخت تا از سالهایی که دور از هم بودن بگن.
مارال و ارسلان وقتی به ترکیه رسیده بودن از طریق رابطهایی که ایمان بهشون معرفی کرده بود، قصد رفتن به یونان و بعدش هم اتریش رو داشتن. برای رفتن به یونان باید سوار قایقهای بادی میشدن. وقتی مسافرها میخواستن 3 تا قایق رو پر کنن انقدر همه چیز شلوغ و بینظم میشه که تو تاریکی شب ارسلان و مارال از هم جدا و سوار 2 تا قایق متفاوت میشن. از 3 قایقی که اون شب ترکیه رو به مقصد یونان ترک کردن فقط یکی سالم رسید. 2 قایق دیگه تو دریای طوفانی غرق شده بودن. اکثر مسافرها کشته شده بودن و فقط تعداد کمی تونسته بودن جون سالم به در ببرن. ارسلان سالم رسیده بود یونان و بدن مارال نیمه جون برگشته بود به ساحل ترکیه.
مارال قبل از اینکه با آدمهای آراس خان آشنا بشه 2 ماه سخت رو بدون پول و جا گذرونده بود و هر روز دنبال ردی از ارسلان میگشت ولی با اطمینان بهش گفته بودن تو قایق دومی که غرق شده بوده. بعد هم آشنایی با آراس خان و زندگی تو عمارت.
ارسلان هم هر چی تو یونان تلاش کرده بود تا بفهمه مارال زنده مونده یا نه فایدهای نداشته و تصمیم میگیره برگرده به ترکیه. این بار تمام پولش رو تو مسیر برگشت به ترکیه دزدیده بودن و باید از صفر شروع میکرد. وقتی از پیدا کردن مارال ناامید شده بود، وارد گروههای خیابونی ترکیه شده بود و تو اون 5 سال از چاقوکشی تا تیراندازی رو تجربه کرده و حرفهای شده بود. وقتی شنیده بود آراس خان پول خوبی به محافظهاش میده تصمیم گرفته بود به عمارت بیاد ولی فکرش رو هم نکرده بود که قراره بعد از سالها دوباره مارال رو ببینه.
بعد از اینکه داستان زندگیشون تو این 5 سال رو برای هم تعریف کردن نزدیک صبح شده بود. مارال پرسید: «از بچهها خبری داری؟» ارسلان که فهمیده بود منظورش در اصل ایمانه، گفت: «آخرین بار 2 سال پیش با ایمان حرف زدم.»
ـ خوب بود حالش؟
ـ بد نبود. اون اوایل که داستان قایقا پیش اومد وقتی بهش زنگ زدم خیلی حالش بد شد. همش میگفت نباید میذاشته از این راه بریم. حالا بفهمه زندهای فکر کنم از خوشی سکته کنه.
ـ نه نباید بفهمه.
ـ دیوونهای؟ تا آخر عمر عذاب وجدان داشته باشه؟
ـ بدونه من زندهم و اینجام بدتره براش. بدون من راحتتر زندگی میکنه. همه بدون من راحتترن.
ـ باز چرت گفت. پس برای همین یه زنگ هم بهش نزدی؟ عجب آدمی هستی تو.
ـ ایران بود هنوز یا رفت بالاخره؟
ـ نه دیگه موندگار شده بود. همون 2 سال پیش ازدواج کرده بود و موندگار شده بود.
ـ آهان. (چهرهش ناخودآگاه رفت تو هم.) از بقیه چه خبر؟
ـ با بچهها هم در تماسم. خوبن اونا هم. امیر هنوز همون قدر بیشعوره. (هر دو زدن زیر خنده.)
ـ بعد از اون شب گیر نیفتادن که؟
ـ نه. مشکلی براشون پیش نیومده. راستی ایمان از منفرد هم برام گفته.
ـ خب خب.
ـ تقریبا همه دیدن اون ویدیو رو. منفرد براش آبرو نمونده. گویا بیشتر اموالش هم برای پدر زنش بوده در واقع و این مدیریت میکرده. مجبور میشه از اونجا بره.
ـ بالاخره یه خبر خوب هم شنیدم.
ـ مونده هنوز. مثل اینکه بعدا گندش در میاد با دخترهای دیگه هم اون کار رو میکرده. ازش شکایت کردن و زندگیش نابود شده دیگه.
ـ وای خیلی خوشحالم.
ـ آره. تقاص پس داده.
ـ از خانوادهم چیزی نگفت؟
ـ راستش چرا. (سرش رو انداخت پایین.)
ـ جفتشون؟
ـ بعد از اون ماجراها و پخش فیلم از اونجا رفتن دیگه.
ـ بالاخره سندشون آزاد شد پس.
ـ چی؟
ـ هیچی. بگو.
ـ ایمان به هوای اینکه شاید تو برگشته باشی ایران چند وقت یه بار میرفته محلهشون پرس و جو. بابات 3 سال پیش سکته کرد و از دنیا رفت. مامانت هم آخرین باری که با ایمان حرف زدم تازه فوت شده بود.
ـ پس این طور. (دوباره چشمهاش از اشک گرم شدن.)
ـ متاسفم مارال. (جوابی نشنید.) مارال ولی باید به ایمان خبر بدیم.
ـ نه. گفتم که ندونه بهتره.
ـ بابا من میدونم هنوز عذاب وجدان داره.
ـ دیگه تا الان کنار اومده با نبودن من. بفهمه زندهم دوباره معلوم نیست سر ایمان چی بیاد این دفعه. میبینی که هر کی دور و بر منه یه جوری زندگیش زیر و رو میشه. بذار با خانوادهش خوشبخت باشه.
ـ تا تو نخوای من چیزی نمیگم ولی خیلی بیانصافیه.
ـ ارسلان دیگه باید بری تا هوا کامل روشن نشده.
ـ باشه. میرم. فقط یه چیزی. مارال تو الان تنها وارث مادرتی. داستان اون ویدیو که فراموش شده دیگه. برو ایران. برای خودت زندگی کن.
ـ برم از اینجا؟ (خندید.) آراس خان رو نمیشناسی مگه؟
ـ میدونم. ازش خیلی شنیدم ولی من کمکت میکنم. نمیشه که تا ابد اینجا بمونی.
ـ میشه. کاری ندارم بیرون از اینجا.
ـ انقدر لجبازی نکن.
ـ لجبازی نمیکنم ارسلان. تا همینجا هم به خاطر من کلی تو دردسر افتادی دیگه نمیخوام هیچکس به خاطر من کوچکترین کاری بکنه.
ـ ببین مثل اینکه یادت رفته همهی اون اتفاقها با پیشنهاد من شروع شد. فکر کن میخوام جبران کنم.
ـ اولا که صد بار گفتم تو هم نبودی و اون اتفاقها نمیافتاد باز منفرد کار خودش رو میکرد. بعد هم تو یه بار تلاشت رو کردی. من هیچ دینی به گردنت ندارم. سرنوشت منم همینه. اینجا میمونم.
ـ سرنوشت من همینه چیه دیگه؟ میگم الان میتونی بری ایران برای خودت زندگی کنی راحت. میگی سرنوشت من فلانه.
ـ به خدا خستهم ارسلان. اصلا از این زندگی خستهم. ولم کن الان. برو دیگه تا همه نفهمیدن اینجایی.
ـ باشه. باشه. ولی حرفمون تموم نشده. هم در مورد ایمان. هم در مورد خودت.
ارسلان رفت و مارال روی تختش دراز کشید و با هزار فکر و خیال روشن شدن هوا رو تماشا کرد. تمام اون روز رو از بیخوابی شب گذشته و مهمتر از اون حرفهای ارسلان گیج و منگ بود. دعا دعا میکرد آراس خان تو اون حال نخوادش.
دخترهایی که باید فردا شب عمارت رو ترک میکردن مشغول جمع کردن وسایلشون بودن. همیشه از چند روز قبل از مراسم تا چند روز بعدش و فرستادن دخترها عمارت حسابی شلوغ و پر سر و صدا بود. مارال چند باری ارسلان رو دید ولی بهش نزدیک نشد. نمیتونست ریسک کنه. اگه کسی به گوش آراس خان میرسوند هر دو تو دردسر میافتادن.
یکی از دستیارهای آراس خان مارال رو دید و دوید سمتش: «دختر کجایی تو؟ تمام عمارت رو دنبالت گشتم؟»
ـ چی شده؟
ـ آراس خان سپرده ببرمت امروز حسابی بهت برسن که امشب مهمون ویژه داره.
ـ کیه مهمونش؟
ـ مورات.
مورات کسی بود که با آراس خان معاملهی کوکایین میکرد. مارال قبلا هم دیده بودش. آراس خان همیشه وقتی با مورات جلسه داشت چند تا از دخترهاش رو هم آماده میکرد. فکر میکرد اینجوری میتونه مورات رو به قیمت کمتر راضی کنه و خودش سود بیشتری نصیبش بشه. ولی هیچ وقت سوگلیهاش رو برای این کار نمیبرد. مارال وقتی همراه دستیار آراس خان رفت متوجه شد آبی که مارال به اسم آیسان میشناختش و 3 تا دیگه از سوگلیهای آراس خان هم مثل مارال برای جلسهی اون شب انتخاب شدن. با خودش فکر کرد حتما این بار خیلی معاملهی بزرگتری در کاره. با خستگی از بیخوابی شب گذشته، تمام روز رو زیر دست آرایشگر و فشن استایلیست و … بود. هر 5 تا دختر تو لباسهای شب شیک و با موهای درستشده و آرایش زیبایی منتظر بودن تا به دفتر آراس خان برن. مارال پشت پنجره بود که صدای ماشینهای مورات و تیمش و بادیگاردهاش رو شنید. یکی از بادیگاردها در رو برای مورات باز کرد. مردی خوشتیپ و خوشهیکل با موهای جوگندمی و صورت تیغزدهشده از ماشین پیاده شد. ابهت خاصی داشت. دستیار آراس خان با استرس زیادی دخترها رو صدا کرد تا به سمت دفتر آراس خان برن.
قسمت هفدهم:
قرمز
مورات و تیمش یه طرف میز بزرگی که تو دفتر آراس خان قرار داشت نشسته بودن و آراس خان و تیمش مقابلشون. بادیگاردهای هر دو هم دو طرف اتاق وایساده بودن. دخترها هم مثلا مسئول پذیرایی شده بودن ولی بیشتر سعیشون جلب توجه مورات و همراهاش بود. مارال همین که ارسلان رو هم بین بادیگاردهای تو اتاق دید معذب شد و کمی طول کشید تا به حالت عادی برگرده. فقط سعی میکرد به هیچ عنوان با ارسلان چشم تو چشم نشه. اون شب لباس طلایی براق و بلندی پوشیده بود که جذابش میکرد. چند باری نگاه سنگین مورات رو روی خودش حس کرده بود. چیزی از حرفهای آراس خان و مورات سر در نمیآورد ولی متوجه شده بود که حرف از رقمهای خیلی بالایی میزنن. به نظرش نمیرسید با اون تنشی که وجود داشت به این زودیها توافقی صورت بگیره.
زیر سیگاری مورات پر شده بود و مارال باید عوضش میکرد. وقتی خم شد نفسهای مورات رو روی گردنش حس میکرد. خواست سریعتر عقب بره ولی چشمش به آراس خان افتاد و از نگاهش متوجه شد که ازش میخواد بیشتر خودش رو به مورات نزدیک کنه. مورات به آراس خان گفت: «آراس این دخترا رو رو نکرده بودی.» مارال اولین بار بود که میدید کسی آراس خان رو فقط به اسم صدا میکنه. آراس خان جواب داد: «اینا بهترین دخترهای منن برای بهترین معاملهی بینمون.» مارال و بقیهی دخترها به هم نگاهی کردن. نمیدونستن منظور آراس خان چیه. مورات گفت: «به هر حال من از آخرین قیمتم پایین نمیام. چه امشب بهم خوش بگذره چه نگذره.» آراس خان دوباره شروع کرد به بحث کردن. مارال دور میز راه میرفت و سعی میکرد بیشتر تو چشم مورات باشه. دیگه بعد از این 5 سال خوب بلد بود چی کار کنه و چه جوری از جذابیتش استفاده کنه. مورات گفت: « برای این خوشگله شاید 100 تا دیگه بیام پایین ولی بیشتر امکان نداره.» آراس خان که راضی به نظر میرسید پیشنهاد آخر رو قبول کرد. مارال و دخترها میدونستن کارشون با این توافق تموم که نشده هیچ تازه شروع شده.
آراس خان و مورات باز کمی در مورد جزییات معامله و تحویل و … حرف زدن و وقتی با هم دست دادن دیگه به نظر همه چیز به خوبی تموم شده بود. مورات گفت: «خب ببینم این بار برامون چه کردی آراس. دخترهای تو رو هیچ جای دیگه ندیدم. نمیدونم چه جوری بهشون میرسی.» آراس خان که هنوز از معالمهی پر سودش سرخوش بود، گفت: «اگه بگم چه جوری که دیگه برگ برنده ندارم.» مارال با خودش فکر کرد حتی مردی به قدرتمندی مورات هم اسیر زیر شکمشه و حاضره به خاطر یه شب لذت از موضعش تو معامله کمی کوتاه بیاد. رفتار آراس خان هم براش عجیب بود. از وقتی که یکی از سوگلیهاش شده بود نذاشته بود با هیچ کس دیگهای بخوابه. نه اون نه هیچ کدوم از بقیه دخترها مدتها بود با کسی غیر از آراس خان سکس نکرده بودن. ولی به نظر میرسید پول برای آراس خان ارزش خیلی بیشتری داره. به هر حال برای مارال فرقی نمیکرد با آراس خان باشه یا مورات؛ فقط تو اون لحظه یه نگرانی داشت و اون هم ارسلان بود. اگه ارسلان اونجا نبود یا هر چه زودتر اتاق رو ترک میکرد دیگه چیزی براش فرق نداشت. آراس خان گفت: «سپردم همون اتاق همیشگی رو براتون آماده کنن.» مورات و هر 4 همراهش بلند شدن و با راهنمایی یکی از آدمهای آراس خان از دفتر بیرون رفتن. بادیگاردهاشون هم پشت سرشون. یکی دیگه از آدمهای آراس خان هم دخترها رو به سمت اتاقی که آماده شده بود هدایت کرد.
مارال وارد اتاق که شد اول از همه توجهش به نور قرمزی که تمام اتاق رو در بر گرفته بود، جلب شد. حتما این هم یکی از خواستههای مورات بوده. روی زمین چند تا کوسن خیلی بزرگ بود که میشد ازشون به عنوان تشک هم استفاده کرد و یه تخت دو نفره هم انتهای اتاق قرار داشت. انقدر نور قرمز به همه چیز غالب بود که نمیتونست رنگ اصلی خیلی از وسایل رو تشخیص بده. همراههای مورات که همگی از خودش جوانتر بودن سر پا وایساده بودن و مورات روی لبهی تخت نشسته بود. بادیگاردهاش هم دو طرف اتاق مثل مجسمه انگار خشکشون زده بود. مارال میتونست حدس بزنه که قرار نیست کسی از اون اتاق خارج بشه. به نظر میرسید مورات خوب میدونه از چه چیزی لذت میبره و همه گوش به فرمانش بودن. مارال فقط خوشحال بود که از دفتر آراس خان و ارسلان دور شده و میدونست اون شب هم مثل خیلی از شبهای دیگه بالاخره تموم میشد. مورات همونطور که نشسته بود با دست به همراههاش اشاره کرد: «اِرکان تو با اون راستیه. مِته تو با اون چپیه. مصطفی تو با وسطی. اون نه؛ کناریش. الیاس تو هم با اون یکی. خوبه.» همه مثل غلام حلقه به گوش به دستورهاش عمل میکردن. پسرها هر کدوم دست دخترها رو گرفتن و سمت کوسنهای بزرگ بردن. معلوم بود قبلا هم این کار رو زیاد انجام دادن. مورات به مارال اشاره کرد و گفت: «تو بیا پیش خودم.» مارال رفت کنارش وایساد. مورات دستش رو گرفت و نشوندش روی پاش و دستش رو از پشت کمر مارال رد کرد و گذاشت روی پهلوش.
در اتاق دوباره باز شد. آراس خان اومد تو و به آدمش اشاره کرد که بره بیرون. بلافاصله بعدش بادیگاردهایی که تو دفتر آراس خان بودن وارد اتاق شدن و سمت دیگهی اتاق رو به روی بادیگاردهای مورات وایسادن. با دیدن ارسلان دنیا رو سر مارال خراب شد. با اینکه سابقهی دوستیش با ارسلان به سکس برمیگشت ولی اصلا دوست نداشت جلوی ارسلان این کار رو انجام بده. اما چارهای نداشت و نگاهش رو از ارسلان دزدید. قرمزی نور اتاق عصبیش هم کرده بود. مورات به آراس خان گفت: «نترس نمیخوریمشون.» آراس خان گفت: «محض احتیاطه. درک میکنی که.» مورات با پوزخند جواب داد: «میدونی که من تماشاچی دوست دارم. خودت هم خواستی بمون.» اما آراس خان رفت و با بسته شدن در، مورات به پسرها اشاره کرد که شروع کنن.
پسرها یکی یکی مشغول درآوردن لباس دخترها و خودشون شدن. خود مورات اما هیچ کاری نمیکرد و فقط با انگشتهای دستش ضربههای آرومی به پهلوی مارال میزد. پسرها و دخترها لخت روی کوسنها بودن. مورات به هر کدوم گفت که چی کار کنن. یکی از جلو، یکی از عقب، یکی وایساده، یکی فقط بکنه تو دهن. انگار میخواست پورن زنده ببینه. مارال همونطور که روی پای مورات نشسته بود، با خودش فکر میکرد کدوم آدم مریضی همچین کاری میکنه؟ مورات همونطور نشسته یه کم دستش رو دور مارال تنگتر کرد. لباس مارال چاکدار بود و یه پاش کامل از چاک لباس بیرون میفتاد. مورات دستش رو از چاک لباس برد تو و شروع کرد به مالیدن کس مارال. همین که این کار رو شروع کرد، مارال دوباره و حتی بیشتر از قبل حضور ارسلان رو تو اتاق حس کرد. میدونست ارسلان حتی اگه میخواست هم امکان نداشت نتونه کاری که مورات میکنه رو نبینه. وظیفهش بود که چهار چشمی حواسش به اتاق باشه. مورات با یه دست کس مارال رو میمالید و با دست دیگه کیر خودش رو از روی شلوار. صدای آه و ناله تمام اتاق رو پر کرده بود. مورات باز هم هر از گاهی دستوری میداد که باید اجرا میشد. از تغییر پوزیشن تا جا به جا کردن دخترها. خودش هم با نهایت لذت نگاه میکرد.
بالاخره بلند شد و کتش و پیراهنش رو درآورد و روی تخت دراز کشید. از مارال خواست تا کفشش رو در بیاره. بعد جورابش. بعد به کمربندش اشاره کرد. وقتی مارال با دست رفت سمت کمربند که بازش کنه جلوش رو گرفت: «با دندون خوشگل.» همین که مارال پشتش به ارسلان بود کمی کار رو براش راحتتر میکرد. شلوار و شورت مورات رو هم به دستورش درآورد. مورات تکیه داد به پشتی تخت که بتونه بقیه رو هم ببینه. کیر نسبتا بزرگی که داشت رو گذاشت تو دهن مارال و با دستهاش دو طرف سرش رو گرفت و شروع کرد به بالا و پایین کردن سر مارال روی کیرش. مشخص بود چقدر از قدرت داشتن خوشش میاد. کمی بعد به مارال اشاره کرد که لخت بشه. مارال باز هم پشت به ارسلان این کار رو کرد. به هیچ عنوان نمیخواست تو این وضع باهاش چشم تو چشم بشه. خودش رفت نشست روی کیر مورات و بغلش کرد که همچنان پشتش به بقیه و ارسلان باشه. خیلی طول نکشید که مورات برش گردوند و ازش خواست که قمبل کنه و از پشت کیرش رو کرد تو کسش. مارال حالا با پایین نگه داشتن سرش از ارسلان دوری میکرد. حس میکرد یه عمره تو اون اتاقه. صداها و نور قرمز داشتن روانیش میکردن.
دستهای مورات به کونش چنگ زده بودن و کیر مورات تو کسش مدام جلو و عقب میشد. همین که دو نفر از همراههای مورات ارضا شدن، احساس کرد مورات هم حشریتر شد و حرکاتش رو تندتر کرد. نفر سوم که آبش اومد، مورات موهای مارال رو از پشت کشید و بلندش کرد. حالا دیگه سرش از روی تخت بلند شده بود و چشمش افتاد به چشمهای ارسلان. با همون یه نگاه میتونست عذابی که ارسلان میکشه رو تصور کنه و خودش هم دست کمی از اون نداشت. چشمش رو بست. مورات محکمتر کیرش رو فرو میکرد و درمیآورد. موهای مارال رو محکمتر کشید و آه و نالهی مارال هم بلندتر شد. یه دست به مو یه دست به سینهی مارال که با هر ضربه بیشتر از قبل میلرزید به کردن ادامه داد. دوباره بیاختیار چشمهای مارال یه لحظه باز شدن. ارسلان رو دید. حس کرد جای دستش با قبل فرق کرده. یه نگاه به بقیه بادیگاردها کرد و مطمئن شد که دست ارسلان بیش از حد به اسلحهش نزدیکه. این بار با التماس بهش نگاه کرد. دیگه نگاهش رو ندزدید. فقط همونطور که تو دستهای مورات اسیر بود، با التماس به ارسلان نگاه کرد که کار احمقانهای نکنه؛ که اوضاع رو از اون خرابتر نکنه. تو همین لحظه مورات همزمان با همراه چهارمش با سر و صدای زیادی ارضا شد. مارال چشم از ارسلان برنمیداشت. همین که دید دستش دوباره به حالت عادی برگشته، دوباره نگاهش رو دزدید.
یکی از آدمهای آراس خان دخترها رو برد به اتاقهاشون و مورات و دار و دستهش هم عمارت رو ترک کردن. مارال نمیدونست دیگه چه طور باید با ارسلان رو به رو بشه. چشمش از خستگی زیاد گرم شده بود که صدای پنجره رو شنید. ارسلان بود. پنجره رو باز کرد. ارسلان بدون مقدمه گفت: «فرداشب از اینجا میبرمت بیرون.»
ـ دیوونهبازی در نیار.
ـ مارال به خدا به حرفم گوش ندی…
ـ اگه به خاطر امشبه.
ـ دیگه هیچوقت از امشب با من حرف نزن. (انقدر عصبانی بود که مارال ترسید.)
ـ آخه چه جوری میخوای منو ببری؟
ـ تو کاریت نباشه.
ـ ارسلان…
ارسلان رفت و تو تاریکی باغ عمارت محو شد. انقدر مصمم بود که مارال میدونست کل دنیا هم اگه جمع میشدن جلودارش نبودن.
قسمت هجدهم (پایانی):
ققنوس
صبح روز بعد یکی از شلوغترین روزهای عمارت بود. اون شب قرار بود دخترهایی که فروش رفته بودن رو بفرستن به کشورهای مختلف و همه حسابی درگیر بودن. مارال هر چقدر دنبال ارسلان گشت پیداش نکرد. آراس خان که روی ایوان وایساده بود و همه چیز رو زیر نظر داشت، مارال رو دید و صداش کرد: «مارال بیا بالا.» مارال خودش رو سریع به ایوان رسوند. میدونست آراس خان دوست نداره معطل بشه. دستی به کون مارال کشید و گفت: «دیشب خوب کارت رو انجام دادی. آفرین.»
ـ ممنونم آراس خان.
ـ از این به بعد گاهی وقتا اگه مجبور باشیم باید از این کارا بکنی. متوجهی که؟
ـ بله آراس خان. هر چی شما بگید.
ـ میدونی هر اتفاقی هم که بیفته آخرش مال منی دیگه؟
ـ بله آراس خان. (مارال از لحن آراس خان ترسیده بود.)
ـ امشب وقتی کارها تموم شد میفرستم دنبالت. حالا برو.
ـ با اجازه آراس خان.
مارال رفت پایین تو باغ عمارت. باید ارسلان رو پیدا میکرد. اگه قرار بود شب رو با آراس خان بگذرونه، ارسلان نمیتونست نقشهش رو عملی کنه. بالاخره عصر اون روز ارسلان رو پیدا کرد. معلوم نبود تا اون موقع کجا بود. با سر بهش اشاره کرد که باید برن یه جای خلوت و حرف بزنن. پشت عمارت تنها جایی بود که تو اون شلوغی میتونستن برن. با فاصله وایسادن که اگه کسی اومد مشکوک نشه. مارال گفت: «از صبح دارم دنبالت میگردم.»
ـ مجبور شدم صبح برم دنبال کارهای امشب. همه چیز حله.
ـ شک نکردن به نبودنت؟
ـ رییسم یه ذره سین جیمم کرد ولی امروز انقدر شلوغه که کسی جای خالیم رو زیاد حس نکرده بود.
ـ ببین امشب نمیشه.
ـ مارال مسخرهبازی در نیار.
ـ آراس خان گفت امشب باید برم پیشش.
ـ غلط کرد. ببین امشب نشه دیگه باید تا 3 ماه دیگه و بعد از مراسم بعدی صبر کنیم. فقط تو این شلوغیها میشه یه کاری کرد.
ـ تو اصلا نقشهت چیه؟
ـ تو کاریت نباشه فقط شب که دارن دخترها رو از عمارت میبرن بیرون تو هم تو باغ باش.
ـ یعنی چی کاریم نباشه؟ باید بدونم میخوای چی کار کنی. اگه یه درصد هم قراره برات خطرناک باشه من نمیخوام.
ـ خطرناک نیست. همه چیز حله.
ـ تو واسه اون منفرد اون همه نقشه کشیده بودی با ایمان بعد الان واسه فرار از این عمارت و آراس خان روانی هی میگی حله حله؟ چی حله؟
ـ اون موقع کانکشن نداشتم. تو این 5 سال انقدر رفیق همهکاره پیدا کردم که فقط کافی بود ازشون بخوام کمکم کنن. پامون رو از این عمارت بذاریم بیرون تمومه. شب یه ماشین منتظرمونه و خلاص.
ـ بچه شدی؟ اگه به این راحتی بود که تا الان همه فرار کرده بودن.
ـ تو فقط شب وقتی دارن دخترا رو میبرن تو باغ باش. من تو رو میبرم بیرون از اینجا.
ـ آراس خان رو چی کار کنم؟ ارسلان به خدا خطرناکه. من مشکلی ندارم با اینجا موندن.
ـ من مشکل دارم. آراس هم بعد از رفتن دخترا میخواد ببینه تو رو دیگه؟ ما تا اون موقع رفتیم.
ـ نمیدونم. گفت وقتی کارها تموم شد. اینا بیشتر کارهاشون تو روزه شب فقط گروه گروه دخترا رو خارج میکنن.
ـ اگه قبل از رفتن دخترا صدات کرد باید یه جوری به یه بهونهای بیای بیرون. باشه؟
ـ ارسلان…
ـ باشه؟
ـ باشه.
ارسلان رفت سر پستش و مارال هم رفت تو اتاقش. دل تو دلش نبود. یه کیف کوچک از وسایلش آماده کرد و منتظر شب شد.
ساعت 1:30 شب بود. دخترها رو معمولا ساعت 2 کمکم از عمارت خارج میکردن. بر عکس تمام روز حالا سکوت عمارت رو در بر گرفته بود. فقط صدای قدمهای بادیگاردها تو باغ به گوش میرسید. در اتاق مارال زده شد. با همون ضربهی اول فهمید که آراس خان قبل از رفتن دخترها میخواد ببیندش. حالا باید یه راهی برای بیرون اومدن از اتاق آراس خان هم پیدا میکرد.
بوی ویسکی اتاق رو پر کرده بود. با اولین نگاه به آراس خان متوجه شد که بد جوری مست کرده بود. معلوم بود وقتی خیالش از همه چیز راحت و استرس اون چند روز تموم شده بود، حسابی با ویسکی مورد علاقهش جشن گرفته. دیگه فقط سوار کردن دخترها و راهی کردنشون مونده بود که دستیارهاش انجام میدادن: «بیا تو مارال. بالاخره تموم شد. بیا جشن بگیریم.» حال طبیعی نداشت. مارال قبلا هم چند باری مستی آراس خان رو دیده بود. همون لحظه تصمیم گرفت از مستی آراس خان برای بیرون رفتن از اتاق استفاده کنه. جای لیوان ویسکی خود بطری رو برداشت. آراس خان گفت: «زیادیت میکنه دختر.» مارال جواب داد: «مال من نیست.» مارال اون شب با لباس خوابی که بهش داده بودن به اتاق آراس خان رفته بود. لباس خواب رو همونطور که بطری دستش بود از روی شونههاش سر داد پایین. لخت جلوی آراس خان که روبدوشامبر همیشگیش رو پوشیده بود وایساد.
آراس خان دستی به سینههای سر بالای مارال کشید. مارال نشست گوشهی میز. چند قطره ویسکی ریخت بالای سینهش. ویسکی از نوک سینهش چکه کرد روی رون سفیدش. آراس خان با چشمهایی که مستیش رو بیشتر از قبل نشون میداد به مارال نگاه کرد. با همون حال غیرطبیعی لبخندی زد و با زبون رد ویسکی رو از روی رون مارال پاک کرد و رفت سراغ سینهش. مارال با دست آراس خان رو به سمت پایین هدایت کرد. صورتش رو به روی کس مارال بود. مارال بطری رو بین سینههاش خم کرد و ویسکی سرازیر شد. آراس خان صورتش رو گذاشت بین پاهای مارال و اومد بالا.به محض اینکه تموم میشد مارال دوباره این کار رو تکرار میکرد و آراس خان هم که هوشش سر جاش نبود، بیشتر و بیشتر مست میشد. مارال از باغ صدایی شنید. متوجه شد که دخترها رو بردن تو باغ تا کمکم سوار ماشینها بشن و خارج بشن. وقت زیادی نداشت. آراس خان که تعادل کمی داشت رو بلند کرد و با خودش به سختی برد سمت تخت. هنوز کمی هوشیار بود.
مارال دستی به موهای آراس خان کشید و گفت: «یه کم چشمهاتون رو ببینید حالتون جا میاد.» آراس خان حرف نامفهومی زد و چشمش بسته شد. مارال سریع لباس خواب رو پوشید و از اتاق رفت بیرون. به محافظ بیرون در گفت: «آراس خان خوابشون برده. من میتونم برم؟» با رضایت محافظ رفت پایین. تا جایی که میشد سعی کرد سریع خودش رو کمی تمیز کنه، لباس مناسبی بپوشه و با بوی عطر بوی ویسکی رو بگیره. ساعت 2:10 از پنجره اتاق رفت بیرون و بدون اینکه توجه کسی رو جلب کنه به باغ جلوی عمارت رسید. ارسلان رو دید که کنار گروهی از دخترها وایساده. ارسلان با سر بهش اشاره کرد که کمی نزدیکتر بشه. نباید انقدر نزدیک میشد که دخترها تشخیصش میدادن. هر چند همه انقدر استرس داشتن که به کسی توجه نمیکردن. چند دقیقهای معطل شدن تا چند تا گروه از دخترها سوار ماشین بشن. بالاخره نوبت گروه ارسلان شد. مارال فاصلهش رو کم کرد و پشت آخرین نفر وایساد. دونه دونه دخترها با لیستی که دست یکی از آدمهای آراس خان بود چک و سوار ماشین میشدن. فاصلهی کمی با در خروجی که برای ماشین باز بود داشتن. نوبت به مارال رسید. اما اسمی تو لیست نبود.
ـ اسمی تو لیست نیست که.
ـ نمیدونم به من دادن که بیارمش.
ـ این که ماراله. آراس خان امکان نداره…
ارسلان با اسلحه کوبید به شقیقهی آدم آراس خان و دست مارال رو گرفت و دوید به سمت در. صدای جیغ دخترها و داد و فریاد بادیگاردها و دستیارهای آراس خان بلند شد و چند نفری دنبال ارسلان و مارال دویدن بیرون. اونها که انتظار همچین چیزی رو نداشتن تا به خودشون بیان، ارسلان و مارال کمی از عمارت دور شده بودن ولی هنوز تا بیرون کوچه و جایی که ارسلان با آشناهاش قرار گذاشته بود فاصله داشتن. هر دو با نهایت توان در حال دویدن بودن و بادیگاردهای آراس خان هم پشت سرشون. میدونستن اگه به گوش آراس خان برسه چه اتفاقی افتاده روزگارشون رو سیاه میکرد.
همون طور که مارال و ارسلان در حال فرار بودن، مارال که حالا به سختی نفس میکشید، گفت: «این بود نقشهت؟» ارسلان جواب داد: «بدو رسیدیم. بدو.» خودش رو پشت مارال سپر کرده بود که اگه تیراندازی شد اتفاقی برای مارال نیفته. چندین سال کار کردن با گروههای خیابونی ترکیه باعث شده بود تجربهی زیادی به دست بیاره. از طرفی هم خیالش تقریبا راحت بود که آدمهای آراس خان نمیخوان با صدای تیراندازی اطراف عمارت باعث جلب توجه بشن. به سر کوچه رسیده بودن که ماشین بادیگاردهای آراس خان جلوی چند نفری که دنبالشون میدویدن توقف کرد و سوارشون کرد.
ارسلان میدونست باید سریعتر به ماشینهای خودشون برسن. از مارال جلو زد و دستش رو کشید. از کوچه که رد شدن 2 تا ماشینی که منتظرشون بودن رو دید. مارال رو سوار ماشین جلویی کرد. یه راننده و همراهش جلو بودن. مارال رفت کنار که ارسلان سوار بشه. ارسلان در رو بست و فقط به مارال گفت: «دیدی گفتم خودم درستش میکنم.» ماشینی که مارال توش بود حرکت کرد و ارسلان رفت سمت ماشین عقبی و کنار راننده نشست. ماشین آدمهای آراس خان حالا تو یه قدمی ماشین ارسلان بود و وقتی ماشین ارسلان شروع به حرکت کرد از پشت کوبیدن به ماشین. رانندههای ماهری پشت فرمون ماشینهای ارسلان و مارال بودن اما آدمهای آراس خان هم کمتجربه نبودن و تعقیب و گریز تا بیرون از اون منطقه و رسیدن به جادههای خاکی ادامه داشت. وقتی از منطقهی شهری دور شدن صدای تیراندازی بلند شد.
مارال که هنوز از فرار و جدا شدن از ارسلان تو شوک بود دیگه مطمئن شد که ارسلان از قبل پیشبینی کرده بوده که قراره کار به اینجا برسه و از قصد خودش رفته تو ماشین پشتی تا سپر بلا بشه. تو تاریکی شب و خاک و نور چراغ ماشینِ ارسلان وقتی برمیگشت چیز زیادی نمیتونست ببینه. سرعت ماشینها بیشتر و بیشتر میشد. حس کرد ماشین خودشون داره فاصله میگیره از ماشین ارسلان. به نظر میرسید دارن از قصد کاری میکنن سرعت ماشین آدمهای آراس خان کمتر بشه. مدام سد راهشون میشدن. دوباره صدای تیراندازی بلند شده بود. حالا فاصلهی ماشین مارال خیلی بیشتر شده بود. فاصله بیشتر و بیشتر میشد. صدا دورتر و دورتر میشد. نقشهی ارسلان برای فراری دادن مارال داشت جواب میداد ولی خودش هنوز با آدمهای آراس خان درگیر بود. ماشین مارال از کنار یه تل خاکی کوچک رد شد و فاصلهش رو با دو ماشین پشتی بیشتر کرد. مارال چشم دوخته بود به پشت سرش. نمیتونست درست نفس بکشه. ماشین ارسلان رو میدید که مدام چپ و راست میشه تا بتونه راه ماشین آدمهای آراس خان رو سد کنه. سایهای از ارسلان رو دید که از پنجرهی ماشین کمی به بیرون خم شده و شلیک میکنه. همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. ماشین ارسلان به تل خاکی گرفت و بلند شد و بر عکس روی جادهی خاکی افتاد. ماشین آدمهای آراس خان از بغل و جایی که ارسلان نشسته بود، کوبیده شد بهشون. مارال جیغ میزد که باید برگردن ولی راننده و همراهش گوش نمیدادن. آتشی که از ماشینها بلند شده بود، پشت سرشون رو روشن کرده بود و مارال با جیغ و التماس از راننده و همراهش میخواست که برگردن ولی اونها که میدونستن کسی از اون تصادف زنده بیرون نمیاد، همونطور که به ارسلان قول داده بودن، به راهشون ادامه دادن و آتش تو چشمهای مارال کوچک و کوچکتر شد.
مارال به کمک آشناهای ارسلان از ترکیه خارج شد و به ایران برگشت. ارسلان به امیر، پویا و اشکان هم سپرده بود که به مارال کمک کنن تا بتونه اموالی که بهش به ارث رسیده بود رو پس بگیره و به زندگیش سر و سامون بده.
بیشتر از یک سال از مرگ ارسلان گذشته بود و مارال صاحب یه آپارتمان کوچک و یه مغازهی نقلی بود که خرج و مخارجش رو تامین میکرد. زندگی آرومی داشت. اون روز هم مثل خیلی دیگه از روزها موقع غروب کاغذ کوچکی که آشناهای ارسلان قبل از ترک کردن ترکیه بهش داده بودن رو میخوند:
«مارال اگه این نامه رو داری میخونی یعنی بالاخره اتفاقهای تلخی که با پیشنهاد من شروع شد، تموم شدن. از اینکه باعث شروع شدنشون شدم متاسفم ولی راستش اگه هزار بار دیگه هم برگردم عقب باز اون روز میام تا ازت سیگار بگیرم. همیشه حسرت داشتن یکی که بهم واقعا حس خانواده داشتن بده رو داشتم ولی از یه جایی به بعد تو شدی اون آدم.
داستان ققنوس رو یادت نره.
جای هر دومون زندگی کن.
ارسلان»
ارسلان اون کاغذ رو سپرده بود به کسی که مسئول بردن مارال بود و ازش خواسته بود در صورتی که اتفاقی براش افتاد نامه رو به مارال بده. نامهای که حالا ارزشمندترین دارایی مارال بود.
مارال کاغذ رو گذاشت تو صندوقچهی کوچکش روی میز و به فکر درست کردن شام افتاد که زنگ آیفون به صدا در اومد. حتی با موهای بلندشده بر عکس دوران سربازی و بعد از 6 سال و نیم از آخرین باری که دیده بودش به راحتی ایمان رو تشخیص داد. با دست لرزان دکمه رو زد و در باز شد. تو همون چند ثانیه تا جایی که میشد با عجله یه کم خونه رو مرتب کرد. تو آینه به خودش نگاهی کرد و بدون آرایش و با لباس و شلوار توخونهی آبی روشنش خیلی هم بد هم نبود. صدای زنگ در بلند شد. در رو باز کرد و ایمان که فقط موهاش کمی بلندتر و چهرهش پختهتر شده بود مقابلش با یه دسته گل پیونی سفید ظاهر شد. ایمان گفت: «باورم نمیشه. بیمعرفت من الان باید بفهمم؟» مارال دعوتش کرد تو و گل رو گرفت و تشکر کرد. یه کم معذب بودن هنوز و یادشون رفت حتی دست بدن. ایمان که نشست دوباره شروع کرد: «یعنی من انقدر هم ارزش نداشتم بهم خبر بدی زندهای؟ یا حداقل وقتی برگشتی بهم بگی؟ من باید از امیر بشنوم؟» مارال تصمیم گرفته بود به ایمان چیزی نگه تا بدون فکر مارال زندگیش رو بکنه و به امیر، پویا و اشکان که هر از گاهی از طریق شبکههای اجتماعی با ایمان در تماس بودن هم سپرده بود این موضوع رو.
ـ ای امیر دهنلق.
ـ میشه بگی چرا؟
ـ چون زندگیت راحتتر بود بدون من.
ـ تو باید در موردش تصمیم میگرفتی یا من؟
ـ بعد از این همه مدت اومدی دعوا؟
ـ نیومدم دعوا ولی خیلی ناراحتم از دستت. میدونی من چی کشیدم این سالها؟ همش فکر میکردم اگه نذاشته بودم بری الان زنده بودی.
ـ ایمان من به خاطر خودت چیزی نگفتم. دیدی سر ارسلان چی اومد؟ (بغض کرده بود.)
ـ متاسفم.
ـ برو ایمان. برو پیش همسرت. احتمالا الان بچه هم داری. برو پیششون زندگیت رو بکن.
ـ زن و بچه چیه دیگه؟
ـ ارسلان گفت…
ـ من خیلی سال پیش باهاش حرف زده بودم. یه سالی میشه متارکه کردیم. تازگی جدا شدیم. اصلا امیر برای همین بهم داستان تو رو گفت. وقتی فهمید جدا شدیم گفت بهم.
مارال نمیدونست چی بگه. ته دلش خیلی خوشحال شده بود ولی نمیخواست نشون بده. ایمان ادامه داد: «مارال نمیدونی وقتی بهم گفت چه حالی شدم و چه جوری تا اینجا اومدم.»
هر دو گرم صحبت شدن و از این سالهایی که دور از هم بودن گفتن. انگار نه انگار ایمان تا همین چند دقیقه پیش چقدر از مارال ناراحت بود و مارال هم مصر بود که از ایمان دوری کنه. دوباره مثل سابق بدون توجه به گذر زمان از با هم بودن لذت میبردن. مارال بلند شد و رفت کنار ایمان نشست و ازش عذرخواهی کرد بابت پنهانکاریش. بغلش کرد و پرت شد به شب خداحافظیشون. انگار دوباره یه چیزی تو وجودش داشت جوونه میزد.
ایمان بهش نگاه کرد: «مارال من میخوام کنارت بمونم. برام مهم نیست چه جوری آشنا شدیم و چقدر از هم دور موندیم و تو این سالها چی گذشته بهمون. تو اگه بخوای من دیگه همیشه کنارت میمونم.» مارال دستی به تهریش ایمان کشید و لبهاش رو بوسید و گفت: «من از خدامه.» با حرارت بیشتری همدیگه رو بوسیدن. جوری همدیگه رو میبوسیدن و لمس میکردن که تلافی اون سالها دوری دربیاد.
مارال دکمههای پیراهن و بعد کمربند ایمان رو باز میکرد و ایمان لباسهای مارال رو در میآورد. انقدر عطش داشتن که حتی به اتاق خواب نرفتن. مارال روی مبل دو نفره دراز کشید و ایمان هم روی مارال. ایمان کیرش رو کرده بود تو کس مارال و مشغول بوسیدنش بود. مارال دستهاش رو از پشت روی شونههای ایمان گذاشته بود و از حس کردن بدن ایمان و فشاری که به سینههاش وارد میشد، لذت میبرد. روی مبل جا کم بود و وقتی سرعت تلمبه زدن ایمان بیشتر شد، کمکم مجبور شدن از مبل بیان روی زمین. ایمان پرسید که مارال راحته یا نه و مارال که تو اون لحظه فقط ایمان رو میخواست ازش خواست همونطور روی زمین ادامه بدن. ایمان گردن مارال رو میبوسید و با سرعت بیشتری کیرش رو تو کس مارال جلو و عقب میکرد. دستهاش رو دو طرف مارال ستون کرد. بازوهاش از قبل ورزیدهتر شده بودن. به بدن مارال نگاه میکرد که از قبل توپرتر و جذابتر شده بود. با یه دستش سینهی مارال رو گرفت تو دستش و به کردن ادامه داد. مارال غرق لذت شده بود و ایمان هم. مارال دستش رو از بالای سرش به مبل فشار میداد و از دیدن ایمان و حس کردن کیرش تا مرز ارضا شدن رسیده بود. وقتی گرمای آب ایمان رو تو کسش حس کرد، خودش هم ارضا شد.
ایمان همونطور روی زمین کنار مارال دراز کشید و میز رو عقبتر زد. هر دو نفسنفس میزدن. وقتی به خودشون اومدن و تازه فهمیدن که از شدت خواستن هم وسط خونه با چه وضعی روی زمینن زدن زیر خنده. مارال ایمان رو بوسید و وقتی خواست بلند بشه موهاش رو به یه طرف ریخت و تتوی پشت گردنش توجه ایمان رو جلب کرد. موهای مارال رو کامل کنار زد و پرسید: «این طرح چیه مارال؟» مارال گفت: «ققنوس.» یه تتوی مینیمال زیبا از ققنوس پشت گردنش زده بود تا همیشه یاد ارسلان باشه. ارسلان آتش گرفت تا از خاکسترش مارال جون دوبارهای بگیره. حالا مارال کنار ایمان این فرصت رو داشت تا به جای خودش و ارسلان زندگی کنه و از زندگی لذت ببره. این بهترین انتقامی بود که میتونست از سالهای سختی که پشت سر گذاشته بود بگیره.